عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۰
با شب گفتم گر به مهت ایمانست
این زود گذشتن تو از نقصانست
شب روی به من کرد و چنین عذری گفت
ما را چه گنه چو عشق بی‌پایانست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۵
با نی گفتم که بر تو بیداد ز کیست
بی‌هیچ زیان ناله و فریاد تو چیست
گفتا که ز شکری بریدند مرا
بی‌ناله و فریاد نمیدانم زیست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳۷
با هستی و نیستیم بیگانگی است
وز هر دو بریدیم نه مردانگی است
گر من ز عجایبی که در دل دارم
دیوانه نمی‌شوم ز دیوانگی است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۲
برکان شکر چند مگس را غوغاست
کی کان شکر را به مگسها پرواست
مرغی که بر آن کوه نشست و برخاست
بنگر که بر آن کوه چه افزود و چه کاست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۶
بر هر جائیکه سرنهم مسجود او است
در شش جهت و برون شش، معبود اوست
باغ و گل و بلبل و سماع و شاهد
این جمله بهانه و همه مقصود اوست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۴۹
بگذشت سوار غیب و گردی برخاست
او رفت ز جای و گرد او هم برخاست
تو راست نگر نظر مکن از چپ و راست
گردش اینجا و مرد در دار بقاست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۳
بی‌دیده اگر راه روی عین خطاست
بر دیده اگر تکیه زدی تیر بلاست
در صومعه و مدرسه از راه مجاز
آنرا که نه جا است تو چه دانی که کجاست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۵
بیرون ز جهان کفر و ایمان جائیست
کانجا نه مقام هر تر و رعنائیست
جان باید داد و دل بشکرانهٔ جان
آنرا که تمنای چنین مأوائیست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۶
بیرون ز جهان و جان یکی دایهٔ ماست
دانستن او نه درخور پایهٔ ماست
در معرفتش همین قدر دانم
ما سایه اوئیم و جهان سایه ماست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۷
بی‌یار نماند هرکه با یار بساخت
مفلس نشد آنکه با خریدار بساخت
مه نور از آن گرفت کز شب نرمید
گل بوی از آن یافت که با خار بساخت
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۸
تا این فلک آینه‌گون بر کار است
اندریم عشق موج خون در کار است
روزی آید برون و روزی ناید
اما شب و روز اندرون در کار است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۹
تا با تو ز هستی تو هستی باقیست
ایمن منشین که بت‌پرستی باقیست
گیرم بت پندار شکستی آخر
آن بت که ز پندار برستی باقیست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۰
تا چهرهٔ آفتاب جان رخشانست
صوفی به مثال ذره‌ها رقصانست
گویند که این وسوسهٔ شیطانست
شیطان لطیف است و حیات جانست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۴
تا ظن نبری که این زمین بیهوشست
بیدار دو چشم بسته چون خرگوشست
چون دیک هزار کف بسر می‌آرد
تا خلق ندانند که او در جوشست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶۸
تنها نه همین خنده و سیماش خوشست
خشم و سقط و طعنه و صفراش خوشست
سر خواستهٔ گر بدهم یا ندهم
سر را محلی نیست تقاضاش خوشست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۳
تو کان جهانی و جهان نیم جو است
تو اصل جهانی و جهان از تو نو است
گر مشعله جهانی و شمع بگیرد عالم
بی‌آهن و سنگ آن به بادی گرو است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷۸
جانی که به راه عشق تو در خطر است
بس دیده ز جاهلی بر او نوحه‌گر است
حاصل چشمی که بیندش نشناسد
کو را بر رخ هزار صاحب خبر است
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸۹
چونی که ترش مگر شکربارت نیست
یا هست شکر ولی خریدارت نیست
یا کار نمیدانی و سرگشته شدی
یا میدانی ز کاسدی کارت نیست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۰
چیزیست که در تو بی‌تو جویان وی‌ست
در خاک تو دریست که از کان وی‌ست
مانندهٔ گوی اسب چوگان وی‌ست
آن دارد و آن دارد و آن آن وی‌ست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۳
در دایرهٔ وجود موجود علیست
اندر دو جهان مقصد و مقصود علیست
گر خانهٔ اعتقاد ویران نشدی
من فاش بگفتمی که معبود علیست