عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - مطلع چهارم
فغان ز کجروشیهای چرخ ناهموار
که هیچگونه ندارد به راستی سروکار
به گردش فلک امید استقامت نیست
جز اعوجاج نیاید ز طینت پرگار
ز من شنو که کجی جزو معنی فلک است
ز کج نهاد مجویید راستی زنهار
ستاره نیست فلک را که این کهن خیمه
ز کهنگی شده سوراخها در او بسیار
ز بسکه بار مظالم به دوش اوست مدام
قدش خم است چو قد کسی که دارد بار
بس است ای فلک، آزار بیدلان تا کی؟
ز توسنی نشدت خسته خاطر هموار؟
مرا اراده به دست تو دادهاند اکنون
کجا روم؟ چه کنم؟ من پیاده و تو سوار
مترس اگر به غلط کار عیش راست شود
که کج نمیشود اندوه را سر پرگار
تو کج نهادی و من راستگو، نمیدانم
میان ما و تو آخر چگونه افتد کار!
چه شد که انس به هیچ آفریده نگرفتم
که من غریبم و این مردمان غریب آزار
هرآنچه بوی وفایی نیاید از چمنش
مگیر یار که یاری نیاید از اغیار
ز هرچه رنگ فنا دارد اندرین گلشن
مجوی انس که وحشت فزون کند مردار
چگونه وحشت کس در جهان نیفزاید
که این خرابه دیاریست خالی از دیار
درون پرده ندانم که دارد آمد و شد!
که گرد هست ولیکن پدید نیست سوار
به اهل دل چه عجب مهربان فتاده فلک
که زخم غنچه نخارد مگر به ناخن خار
چنان رمیدهام از بخت سایهپرور خویش
که دیو درنظر آید مرا ز سایه یار
سپهر منکر جورم نمیتواند شد
که زردرویی انکار میکند اقرار
هزار شکوه مرا از فلک بود هردم
ولی نیارم از آنها یکی کنم اظهار
چگونه کس کند اظهار شکوهای کز ننگ
ز شرم گفتن آن رنگ بشکند گفتار
همین بس است شکایت ازو که کرد مرا
جدا ز روضه عرض آشیان فیض آثار
فریب این جو گندم نما از این فردوس
برون فکند چو آدم مرا به زاری زار
به خاک خواری از این روضه طالع پستم
چنان فکند که بر آسمان رسید غبار
نه روضه بلکه جهانی ازین فلک بیرون
نه روضه، بلکه بهشتی ازین جهان بهکنار
زمانه در طرف وی چو جاده از منزل
سپهر در کنف وی چو سایه دیوار
جهان سته در آن رحبه یک جهت ز جهات
سپهر تسعه در آن عرصه قطری از اقطار
نشیب پیش فراز وی این نشیب و فراز
یسار پیش یمین وی این یمین و یسار
گرفته با همه وسعت مکان به عالم تنگ
چنانکه صورت عالم به دیده در ابصار
کنند گرد سرش دور دایرات فلک
محیط عالم کونست و مرکز ادوار
من از صفای هوایش همین قدر دانم
که یا بهار بهشت است یا بهشت بهار
چنین که منفرد افتاده است در رفعت
فلک چه حد که به او دم زند ز قرب جوار
خمیده ماند فلک بسکه کرد قامت خم
پی تواضع این بارگاه فیض آثار
به پیش شمسه او آفتاب میلرزد
چنانکه طفل سبقخوان به پیش مکتبدار
به جنب روزن او آفتاب را چه محل
که او ز چرخ کند ناز و چرخ ازین انوار
به نیم خشت زر خود چو چرخ مینازد
چرا ننازد ازین جنس گنبدش بسیار!
به پیش طاق وی ار هشتم آسمان نبود
هزار کوکب قندیل از چه یافت قرار!
به دور وی خط زرین کتابه نیست که هست
نوشته نسخه علم قضاش بر دیوار
چنین عمارتی امکان نبست تا ز قضاست
زمانه قابل تعمیر و آسمان معمار
فلک شبیه وی افتاده است و تا به ابد
بدین مناسبت او را بلند شد مقدار
اگر به معنی وی صورتی بنا خواهند
جهات کون و مکان را چو نیست این معیار
مهندسان معانی مگر به فرض کنند
به سطح چرخ نهم نصب پایه پرگار
ز فیض ظاهر و باطن توان یقین دانست
که یک درش به بهشت است و یک درش به بهار
سپهر میشود آنجا به چاکری قایل
زمانه میکند آنجا به بندگی اقرار
بلی چهگونه نگردد زمانهاش ممنون
بلی چهگونه نباشد سپهر منتدار
که هست بارگه خسرو زمین و زمان
که هست پردهسرای شه صغار و کبار
خدایگان دو عالم امام جن و بشر
رضی ارض و سیما و رضای لیل و نهار
امام ثامن و ضامن علی بن موسی
که هست خاک درش کحل دیده ابصار
تبسمش به لب لطف و چین بر ابروی خشم
یکی بهار خزان و یکی خزان بهار
ز بس ز عدل وی از پا فتاده فتنه مست
نمیتواند برخاستن ز خواب خمار
زبس به عهد وی آسوده روزگار حرون
دلش نداد که از خواب خوش شود بیدار
در آستانه او آفتاب ز آمد و شد
بهغیر درس زیارت نمیکند تکرار
نباشد ابر که از جوش زایران درش
نشسته چرخ برین را غبار بر رخسار
بلی غبار درش را طراوتیست ز فیض
که ابر رحمت ازو مایه میبرد هموار
محاسبان خرد در حساب بخشش او
کرور را نشمارند در عداد شمار
شهی که پایه مقدارش از گرانقدری
بود ز کرسی شش پایه جهانش عار
شهی که مسند جاهش به بام عرش کند
تکبری که به فردوس عاشق دیدار
فروغ پایه تختش به سطح چرخ نهم
عیانتر است که بالای کوه شعله نار
شهنشهی که اگر باج بر زمانه نهد
تهی کنند خزاین همه جبال و بحار
کند به منع درشتی اشاره گر به فلک
زمانه همچو کف دست میشود هموار
نهیبش ار به رجوع زمانه امر کند
به قهقرایی از امسال بگذراند پار
ز خدمتش چو نشست این یک آن دگر برخاست
دو بندهاند سیاه و سفید لیل و نهار
ز بندگان سرای وی اسود و ابیض
دو چاکرند یکی از حبش یکی ز تتار
مجره نیست فلک را که طوق بندگیش
فکنده است به گردن ز نقره زنگیوار
از اینکه باعث آزار او شده انگور
ز تاک دست قضا سرنگونش کرده به دار
بود به عهد شمیم بهار خلق خوشش
فلک ز عطر لبالب چو طبله عطار
نسیم خلقش اگر بر چمن وزد دزدد
نفس ز عطر گل و یاسمن، مشام بهار
اگر ز خاک درش آبرو برد گلشن
غلاف غنچه شود ناف آهوی تاتار
ز بوی زلف عروسان خلق او پیچد
به خویش طره سنبل ز رشک در گلزار
صلای عیش زند چون بهار عهد خوشش
نگار بسته برآید ز شاخ دست چنار
اگر ملایمتش آب در چمن بندد
ز نازبالش گل رنجه میشود سر خار
به حکم نهی ابد امتناع حسبه او
به گرد دختر رز شیشه میکشد دیوار
کند چو حکم فسردن به شعله آواز
ز بیم خشک شود خون نغمه در رگ تار
محیط علمش اگر موجور شود افتد
تخیلات دو عالم چو خار و خس به کنار
به دقت نظر دوربین تواند دید
به یک ملاحظه امروز عرض روزشمار
نگاه دور رسای وی از شکاف ازل
کند مطالعه در نامه ابد اسرار
مکان مفترق او راست فردی از افراد
زمان متصل او راست سطری از طومار
جهان فانی اگر با عدو گذاشت چه غم
مقرر است فکندن به پیش سگ مردار
به یک قبیله بود خصم با وی از چه عجب
که هست خویشی نزدیک نشئه را به خمار
زمانه مهلت خصمش به اختیار دهد
چنانکه مهلت کفار قادر جبار
ندامت است فزون آنقدر که مهلت بیش
خمار در خور مستی همی کشد خمار
سفینهایست ولایش که فوج فوج عقول
برد ز ورطه حیرت نفس نفس به کنار
ز موریانه تشکیک ایمن است آن دل
که گرد معتقدش اعتقاد اوست حصار
خرد به مطلع پنجم به من مسامحه کرد
که درس عشق مدیح ترا کنم تکرار
که هیچگونه ندارد به راستی سروکار
به گردش فلک امید استقامت نیست
جز اعوجاج نیاید ز طینت پرگار
ز من شنو که کجی جزو معنی فلک است
ز کج نهاد مجویید راستی زنهار
ستاره نیست فلک را که این کهن خیمه
ز کهنگی شده سوراخها در او بسیار
ز بسکه بار مظالم به دوش اوست مدام
قدش خم است چو قد کسی که دارد بار
بس است ای فلک، آزار بیدلان تا کی؟
ز توسنی نشدت خسته خاطر هموار؟
مرا اراده به دست تو دادهاند اکنون
کجا روم؟ چه کنم؟ من پیاده و تو سوار
مترس اگر به غلط کار عیش راست شود
که کج نمیشود اندوه را سر پرگار
تو کج نهادی و من راستگو، نمیدانم
میان ما و تو آخر چگونه افتد کار!
چه شد که انس به هیچ آفریده نگرفتم
که من غریبم و این مردمان غریب آزار
هرآنچه بوی وفایی نیاید از چمنش
مگیر یار که یاری نیاید از اغیار
ز هرچه رنگ فنا دارد اندرین گلشن
مجوی انس که وحشت فزون کند مردار
چگونه وحشت کس در جهان نیفزاید
که این خرابه دیاریست خالی از دیار
درون پرده ندانم که دارد آمد و شد!
که گرد هست ولیکن پدید نیست سوار
به اهل دل چه عجب مهربان فتاده فلک
که زخم غنچه نخارد مگر به ناخن خار
چنان رمیدهام از بخت سایهپرور خویش
که دیو درنظر آید مرا ز سایه یار
سپهر منکر جورم نمیتواند شد
که زردرویی انکار میکند اقرار
هزار شکوه مرا از فلک بود هردم
ولی نیارم از آنها یکی کنم اظهار
چگونه کس کند اظهار شکوهای کز ننگ
ز شرم گفتن آن رنگ بشکند گفتار
همین بس است شکایت ازو که کرد مرا
جدا ز روضه عرض آشیان فیض آثار
فریب این جو گندم نما از این فردوس
برون فکند چو آدم مرا به زاری زار
به خاک خواری از این روضه طالع پستم
چنان فکند که بر آسمان رسید غبار
نه روضه بلکه جهانی ازین فلک بیرون
نه روضه، بلکه بهشتی ازین جهان بهکنار
زمانه در طرف وی چو جاده از منزل
سپهر در کنف وی چو سایه دیوار
جهان سته در آن رحبه یک جهت ز جهات
سپهر تسعه در آن عرصه قطری از اقطار
نشیب پیش فراز وی این نشیب و فراز
یسار پیش یمین وی این یمین و یسار
گرفته با همه وسعت مکان به عالم تنگ
چنانکه صورت عالم به دیده در ابصار
کنند گرد سرش دور دایرات فلک
محیط عالم کونست و مرکز ادوار
من از صفای هوایش همین قدر دانم
که یا بهار بهشت است یا بهشت بهار
چنین که منفرد افتاده است در رفعت
فلک چه حد که به او دم زند ز قرب جوار
خمیده ماند فلک بسکه کرد قامت خم
پی تواضع این بارگاه فیض آثار
به پیش شمسه او آفتاب میلرزد
چنانکه طفل سبقخوان به پیش مکتبدار
به جنب روزن او آفتاب را چه محل
که او ز چرخ کند ناز و چرخ ازین انوار
به نیم خشت زر خود چو چرخ مینازد
چرا ننازد ازین جنس گنبدش بسیار!
به پیش طاق وی ار هشتم آسمان نبود
هزار کوکب قندیل از چه یافت قرار!
به دور وی خط زرین کتابه نیست که هست
نوشته نسخه علم قضاش بر دیوار
چنین عمارتی امکان نبست تا ز قضاست
زمانه قابل تعمیر و آسمان معمار
فلک شبیه وی افتاده است و تا به ابد
بدین مناسبت او را بلند شد مقدار
اگر به معنی وی صورتی بنا خواهند
جهات کون و مکان را چو نیست این معیار
مهندسان معانی مگر به فرض کنند
به سطح چرخ نهم نصب پایه پرگار
ز فیض ظاهر و باطن توان یقین دانست
که یک درش به بهشت است و یک درش به بهار
سپهر میشود آنجا به چاکری قایل
زمانه میکند آنجا به بندگی اقرار
بلی چهگونه نگردد زمانهاش ممنون
بلی چهگونه نباشد سپهر منتدار
که هست بارگه خسرو زمین و زمان
که هست پردهسرای شه صغار و کبار
خدایگان دو عالم امام جن و بشر
رضی ارض و سیما و رضای لیل و نهار
امام ثامن و ضامن علی بن موسی
که هست خاک درش کحل دیده ابصار
تبسمش به لب لطف و چین بر ابروی خشم
یکی بهار خزان و یکی خزان بهار
ز بس ز عدل وی از پا فتاده فتنه مست
نمیتواند برخاستن ز خواب خمار
زبس به عهد وی آسوده روزگار حرون
دلش نداد که از خواب خوش شود بیدار
در آستانه او آفتاب ز آمد و شد
بهغیر درس زیارت نمیکند تکرار
نباشد ابر که از جوش زایران درش
نشسته چرخ برین را غبار بر رخسار
بلی غبار درش را طراوتیست ز فیض
که ابر رحمت ازو مایه میبرد هموار
محاسبان خرد در حساب بخشش او
کرور را نشمارند در عداد شمار
شهی که پایه مقدارش از گرانقدری
بود ز کرسی شش پایه جهانش عار
شهی که مسند جاهش به بام عرش کند
تکبری که به فردوس عاشق دیدار
فروغ پایه تختش به سطح چرخ نهم
عیانتر است که بالای کوه شعله نار
شهنشهی که اگر باج بر زمانه نهد
تهی کنند خزاین همه جبال و بحار
کند به منع درشتی اشاره گر به فلک
زمانه همچو کف دست میشود هموار
نهیبش ار به رجوع زمانه امر کند
به قهقرایی از امسال بگذراند پار
ز خدمتش چو نشست این یک آن دگر برخاست
دو بندهاند سیاه و سفید لیل و نهار
ز بندگان سرای وی اسود و ابیض
دو چاکرند یکی از حبش یکی ز تتار
مجره نیست فلک را که طوق بندگیش
فکنده است به گردن ز نقره زنگیوار
از اینکه باعث آزار او شده انگور
ز تاک دست قضا سرنگونش کرده به دار
بود به عهد شمیم بهار خلق خوشش
فلک ز عطر لبالب چو طبله عطار
نسیم خلقش اگر بر چمن وزد دزدد
نفس ز عطر گل و یاسمن، مشام بهار
اگر ز خاک درش آبرو برد گلشن
غلاف غنچه شود ناف آهوی تاتار
ز بوی زلف عروسان خلق او پیچد
به خویش طره سنبل ز رشک در گلزار
صلای عیش زند چون بهار عهد خوشش
نگار بسته برآید ز شاخ دست چنار
اگر ملایمتش آب در چمن بندد
ز نازبالش گل رنجه میشود سر خار
به حکم نهی ابد امتناع حسبه او
به گرد دختر رز شیشه میکشد دیوار
کند چو حکم فسردن به شعله آواز
ز بیم خشک شود خون نغمه در رگ تار
محیط علمش اگر موجور شود افتد
تخیلات دو عالم چو خار و خس به کنار
به دقت نظر دوربین تواند دید
به یک ملاحظه امروز عرض روزشمار
نگاه دور رسای وی از شکاف ازل
کند مطالعه در نامه ابد اسرار
مکان مفترق او راست فردی از افراد
زمان متصل او راست سطری از طومار
جهان فانی اگر با عدو گذاشت چه غم
مقرر است فکندن به پیش سگ مردار
به یک قبیله بود خصم با وی از چه عجب
که هست خویشی نزدیک نشئه را به خمار
زمانه مهلت خصمش به اختیار دهد
چنانکه مهلت کفار قادر جبار
ندامت است فزون آنقدر که مهلت بیش
خمار در خور مستی همی کشد خمار
سفینهایست ولایش که فوج فوج عقول
برد ز ورطه حیرت نفس نفس به کنار
ز موریانه تشکیک ایمن است آن دل
که گرد معتقدش اعتقاد اوست حصار
خرد به مطلع پنجم به من مسامحه کرد
که درس عشق مدیح ترا کنم تکرار
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - در منقبت حضرت صاحبالامر(عج)
کنون خوشست کشیدن شراب خنده گل
که شسته است چمن رو در آب خنده گل
کتان ناله بلبل چه گل تواند چید
ز برق شعشعه ماهتاب خنده گل
به عهد گریه دریا کشم چه میراند
چمن سفینه خود در سراب خنده گل
چمن طراز محبت به دست غم پرورد
نهال ناله بلبل به آب خنده گل
کسی که محرم عشق است و حسن میداند
سوال ناله بلبل جواب خنده گل
چنین حیازده رفتی به سیر باغ و نداشت
رخ نزاکت شرم تو تاب خنده گل
بدل به گریه بلبل شود اگر یک شب
تبسم تو درآید به خواب خنده گل
به نیم ناله که از سینه سر زند بیتو
فتد ورق ورق از هم کتاب خنده گل
گل شکفتگی غنچه وقف صبحدم است
به وقت صبح توان انتخاب خنده گل
من از خرابی و مستی همینقدر دانم
که مست گریه خویشم خراب خنده گل
به عمر کوتهیام زان کمال خرسندیست
که بیم شیب ندارد شباب خنده گل
به عیش کوش که عهد شباب مغتنم است
بس است نکته همین در شتاب خنده گل
به عمر کوته امل را نفس دراز مکن
قیاس کار کن از اضطراب خنده گل
قدح به روی چمن کش که میشود ضامن
خطای بادهکشان را صواب خنده گل
عجب مدان که به دیوان اجر محو کند
گناه گریه بلبل ثواب خنده گل
تو رمزیاب نیی ورنه در مجاری عمر
کنایهها به تو دارد عتاب خنده گل
بهار را ز عمل عزل کرد و میگیرد
خزان کنون ز گلستان حساب خنده گل
نگاه گرم بتان راست برق خرمن شرم
شکست گریه بلبل حجاب خنده گل
ز شرم غنچه چمن داغ بود و بلبل داغ
تو آمدی و گشودی نقاب خنده گل
با باغ از پی تسکین دل شدیم و شدیم
هلاک ناله بلبل کباب خنده گل
باین ملال به سیر گلم چه میخوانی
متاع چهره من نیست باب خنده گل
به گلستان دگر امید دلگشایی نیست
که رفت عیش چمن در رکاب خنده گل
بیاض شعر تو فیاض از تبسم فیض
به بزم ما شده نایب مناب خنده گل
تبسمش آنگه شود به خنده بدل
که مدح شاهش بخشد نصاب خنده گل
امام مشرق و مغرب که میتواند داد
تبسم لب لعلش جواب خنده گل
محمد بن حسن صاحبالزمان که بود
پر از مدایح خلقش کتاب خنده گل
کند برای نثار شکفتهرویی او
صبا به صحن چمن انتخاب خنده گل
رود ز خویش چو رنگ شکسته عاشق
اگر تبسمش آید به خواب خنده گل
ز ذوق خنده لعل لبش چه گل چیند
دلی که تا به ابد شد خراب خنده گل!
چه خندهها که زند آفتاب دولت او
بر ترشکفتگی آفتاب خنده گل
ز آب و تاب بهار شکفتهرویی اوست
شکفتن چمن آب و تاب خنده گل
به منت قدم او عجب مدان از خاک
که باج سجده ستاند ز آب خنده گل
به پایبوس تو خواهد که جان نثار کند
وگرنه چیست چنین اضطراب خنده گل؟
پی شکفتگی بندگان حضرت تست
دعای تهدلی مستجاب خنده گل
ملال اگرنه نصیب مخالف تو بود
چراست این همه زو اجتناب خنده گل!
نسب درست به لعل لب تو گر نکند
صبا حذر کند از انتساب خنده گل
اگر به یاد تو باشد عجب مدان که دهد
فلک به گریه عاشق خطاب خنده گل
تبسم تو اگر پای در میانه نهد
چمن دگر نکشد بیحساب خنده گل
به غیبت تو چنان قحط سال کام دلست
که عندلیب نشد کامیاب خنده گل
بیا به خنده ده آب چمن که بیتو نماند
ترشح مژهای در سحاب خنده گل
ز هجر روی تو گل در چمن نمیشکفد
بیابیا و برافکن نقاب خنده گل
ندیده چشم خرد در بهار شادابی
به غیر لعل تو حاضر جواب خنده گل
بهار معجزه شاداب از تبسم تست
چنانکه چهره گلشن ز آب خنده گل
اگرنه وعده دیدار دولتت بودی
زکات ذوق ندادی نصاب خنده گل
ز استواری عهد تو تا ابد نرود
زپای گریه بلبل خضاب خنده گل
ز ذوق غنچه لعل تو فصل فصل ترست
گذشتهام همهجا باب باب خنده گل
خرد ز گلشن بزم تو منفعل برگشت
چمن ندیده نیاورد تاب خنده گل
از آن زمان که دلم در بهار حسرت تو
نهاد چشم چو بلبل به خواب خنده گل
هنوز ناله لب ذوق خویش میبوسد
چه نشئه داشت ندانم شراب خنده گل!
لب حسود ز زخم دلم چه میپرسد
که نیست بیلب لعلت کباب خنده گل
چه نسبت است به بلبل اسیر عشق ترا
خراب گریه کجا و خراب خنده گل
تبسمت جگر پاره میکند پیوند
کتان درست کند ماهتاب خنده گل
جهان به لطف تو محتاجتر که بلبل را
بهار گلشن عشرت به آب خنده گل
به رخش جلوه خوش آن دم که تاختن گیری
شکفته روی تر از آفتاب خنده گل
جهان ز نشئه دیدار خویش مست کنی
چو ساکنان چمن از شراب خنده گل
ز دهر روی برفتن نهد پریشانی
به اضطرابتر از اضطراب خنده گل
کند ملال شتابی برفتن از دلها
که بر درنگ نهد پی شتاب خنده گل
جهان ز عدل تو معمور آن چنان که کشد
چمن زرنگ خزانها گلاب خنده گل
چنان شکفته شود عالم از رخت که ز عیش
به زلف ناله فتد پیچ و تاب خنده گل
چمن ز لطف تو سیراب آنچنان گردد
که در خزان نشود قحط آب خنده گل
خدایگانا، آن عاشقم که بهر دلم
نمک خراج فرستد کباب خنده گل
تبسم لب زخمم چو عرض فیض دهد
به دخل شیب نویسم شباب خنده گل
کنم به شاهد مدح تو چون غزلخوانی
قصیدهای بطرازم جواب خنده گل
اگرنه معجزه مدحتت بود دانم
که فکر کوته من نیست باب خنده گل
چه شد که فیض به من از تو بیحساب آمد
کسی ز باغ نگیرد حساب خنده گل
چه شد که فیض به من از تو بیحساب آمد
کسی ز باغ نگیرد حساب خنده گل
مرا به مدح سراییدن تو باعث شد
همین بس است چمن را ثواب خنده گل
اگرچه زخمی صد حسرتم که در فن شعر
گذشت فرصت من همرکاب خنده گل
وی تبسم زخمم دعای دولت تست
مبین خطای من و بین صواب خنده گل
همیشه تا چمن از بهر بردن نامت
دهان غنچه بشوید به آب خنده گل
رواج سکه دولت ز یمن نام تو باد
چنانکه رونق گلشن ز تاب خنده گل
که شسته است چمن رو در آب خنده گل
کتان ناله بلبل چه گل تواند چید
ز برق شعشعه ماهتاب خنده گل
به عهد گریه دریا کشم چه میراند
چمن سفینه خود در سراب خنده گل
چمن طراز محبت به دست غم پرورد
نهال ناله بلبل به آب خنده گل
کسی که محرم عشق است و حسن میداند
سوال ناله بلبل جواب خنده گل
چنین حیازده رفتی به سیر باغ و نداشت
رخ نزاکت شرم تو تاب خنده گل
بدل به گریه بلبل شود اگر یک شب
تبسم تو درآید به خواب خنده گل
به نیم ناله که از سینه سر زند بیتو
فتد ورق ورق از هم کتاب خنده گل
گل شکفتگی غنچه وقف صبحدم است
به وقت صبح توان انتخاب خنده گل
من از خرابی و مستی همینقدر دانم
که مست گریه خویشم خراب خنده گل
به عمر کوتهیام زان کمال خرسندیست
که بیم شیب ندارد شباب خنده گل
به عیش کوش که عهد شباب مغتنم است
بس است نکته همین در شتاب خنده گل
به عمر کوته امل را نفس دراز مکن
قیاس کار کن از اضطراب خنده گل
قدح به روی چمن کش که میشود ضامن
خطای بادهکشان را صواب خنده گل
عجب مدان که به دیوان اجر محو کند
گناه گریه بلبل ثواب خنده گل
تو رمزیاب نیی ورنه در مجاری عمر
کنایهها به تو دارد عتاب خنده گل
بهار را ز عمل عزل کرد و میگیرد
خزان کنون ز گلستان حساب خنده گل
نگاه گرم بتان راست برق خرمن شرم
شکست گریه بلبل حجاب خنده گل
ز شرم غنچه چمن داغ بود و بلبل داغ
تو آمدی و گشودی نقاب خنده گل
با باغ از پی تسکین دل شدیم و شدیم
هلاک ناله بلبل کباب خنده گل
باین ملال به سیر گلم چه میخوانی
متاع چهره من نیست باب خنده گل
به گلستان دگر امید دلگشایی نیست
که رفت عیش چمن در رکاب خنده گل
بیاض شعر تو فیاض از تبسم فیض
به بزم ما شده نایب مناب خنده گل
تبسمش آنگه شود به خنده بدل
که مدح شاهش بخشد نصاب خنده گل
امام مشرق و مغرب که میتواند داد
تبسم لب لعلش جواب خنده گل
محمد بن حسن صاحبالزمان که بود
پر از مدایح خلقش کتاب خنده گل
کند برای نثار شکفتهرویی او
صبا به صحن چمن انتخاب خنده گل
رود ز خویش چو رنگ شکسته عاشق
اگر تبسمش آید به خواب خنده گل
ز ذوق خنده لعل لبش چه گل چیند
دلی که تا به ابد شد خراب خنده گل!
چه خندهها که زند آفتاب دولت او
بر ترشکفتگی آفتاب خنده گل
ز آب و تاب بهار شکفتهرویی اوست
شکفتن چمن آب و تاب خنده گل
به منت قدم او عجب مدان از خاک
که باج سجده ستاند ز آب خنده گل
به پایبوس تو خواهد که جان نثار کند
وگرنه چیست چنین اضطراب خنده گل؟
پی شکفتگی بندگان حضرت تست
دعای تهدلی مستجاب خنده گل
ملال اگرنه نصیب مخالف تو بود
چراست این همه زو اجتناب خنده گل!
نسب درست به لعل لب تو گر نکند
صبا حذر کند از انتساب خنده گل
اگر به یاد تو باشد عجب مدان که دهد
فلک به گریه عاشق خطاب خنده گل
تبسم تو اگر پای در میانه نهد
چمن دگر نکشد بیحساب خنده گل
به غیبت تو چنان قحط سال کام دلست
که عندلیب نشد کامیاب خنده گل
بیا به خنده ده آب چمن که بیتو نماند
ترشح مژهای در سحاب خنده گل
ز هجر روی تو گل در چمن نمیشکفد
بیابیا و برافکن نقاب خنده گل
ندیده چشم خرد در بهار شادابی
به غیر لعل تو حاضر جواب خنده گل
بهار معجزه شاداب از تبسم تست
چنانکه چهره گلشن ز آب خنده گل
اگرنه وعده دیدار دولتت بودی
زکات ذوق ندادی نصاب خنده گل
ز استواری عهد تو تا ابد نرود
زپای گریه بلبل خضاب خنده گل
ز ذوق غنچه لعل تو فصل فصل ترست
گذشتهام همهجا باب باب خنده گل
خرد ز گلشن بزم تو منفعل برگشت
چمن ندیده نیاورد تاب خنده گل
از آن زمان که دلم در بهار حسرت تو
نهاد چشم چو بلبل به خواب خنده گل
هنوز ناله لب ذوق خویش میبوسد
چه نشئه داشت ندانم شراب خنده گل!
لب حسود ز زخم دلم چه میپرسد
که نیست بیلب لعلت کباب خنده گل
چه نسبت است به بلبل اسیر عشق ترا
خراب گریه کجا و خراب خنده گل
تبسمت جگر پاره میکند پیوند
کتان درست کند ماهتاب خنده گل
جهان به لطف تو محتاجتر که بلبل را
بهار گلشن عشرت به آب خنده گل
به رخش جلوه خوش آن دم که تاختن گیری
شکفته روی تر از آفتاب خنده گل
جهان ز نشئه دیدار خویش مست کنی
چو ساکنان چمن از شراب خنده گل
ز دهر روی برفتن نهد پریشانی
به اضطرابتر از اضطراب خنده گل
کند ملال شتابی برفتن از دلها
که بر درنگ نهد پی شتاب خنده گل
جهان ز عدل تو معمور آن چنان که کشد
چمن زرنگ خزانها گلاب خنده گل
چنان شکفته شود عالم از رخت که ز عیش
به زلف ناله فتد پیچ و تاب خنده گل
چمن ز لطف تو سیراب آنچنان گردد
که در خزان نشود قحط آب خنده گل
خدایگانا، آن عاشقم که بهر دلم
نمک خراج فرستد کباب خنده گل
تبسم لب زخمم چو عرض فیض دهد
به دخل شیب نویسم شباب خنده گل
کنم به شاهد مدح تو چون غزلخوانی
قصیدهای بطرازم جواب خنده گل
اگرنه معجزه مدحتت بود دانم
که فکر کوته من نیست باب خنده گل
چه شد که فیض به من از تو بیحساب آمد
کسی ز باغ نگیرد حساب خنده گل
چه شد که فیض به من از تو بیحساب آمد
کسی ز باغ نگیرد حساب خنده گل
مرا به مدح سراییدن تو باعث شد
همین بس است چمن را ثواب خنده گل
اگرچه زخمی صد حسرتم که در فن شعر
گذشت فرصت من همرکاب خنده گل
وی تبسم زخمم دعای دولت تست
مبین خطای من و بین صواب خنده گل
همیشه تا چمن از بهر بردن نامت
دهان غنچه بشوید به آب خنده گل
رواج سکه دولت ز یمن نام تو باد
چنانکه رونق گلشن ز تاب خنده گل
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح میرداماد
ز باد حادثه آخر باین شدم دلشاد
که برد خاک مرا تا به آستان مراد
سر مرا که لگدکوب فوج حادثه بود
به خاک درگهی افکند و سربلندی داد
ز نور رای شهی کوکبم منور گشت
که آفتاب کند از ضمیرش استمداد
مرا زمانه ز پستی به ذروهای افکند
که پیک وهم فلک پا به پایهاش ننهاد
به حال من که فلک ننگریستی از ننگ
دعا همی کند اکنون که چشم بد مرساد
شب سیاه مرا رشک روز روشن کرد
فروغ ناصیه سید بزرگ نژاد
سپهر ملت و دین آفتاب شرع مبین
ستون قصر یقین باقر علوم رشاد
به سعی فطرت ابای فضل را فرزند
به زور طبع، عروس کمال را داماد
هزار مرتبه در بزم قدسگاه عروج
زبان عقل ندای تقدمش درداد
ز عذر سوده زبان شد معلم اول
ازین که پیشتر ازوی قدم به راه نهاد
ولی به جاده عرفان هزار مرحله پیش
بماند واپس ازو از قصور استعداد
به گرد قصر جلالش نمیرسد گردون
ز نفس نامیه جوید اگر به فرض امداد
سپهر با همهشان از نسیم مصر ولاش
به خود ببالد از شوق همچو مشک از باد
نه واجب است ولی هست شکر او واجب
نه شارع است ولی هست شرع ازو آباد
به باغ خاطر من غنچههای مشکل را
نسیم فکرت او تا وزید، جمله گشاد
ز رشک گلبن ازو خارخار داشت به دل
ز پای تا سر از آن جمله خار بیرون داد
صبا به باغ به وصفش گشوده دفتر گل
هزار در چمن از مدح او کند انشاد
زبان سوسن از اوصاف او به ذکر خفی است
دهان غنچه به ذکر مدایحش پر باد
خدایگانا آنی که در فضایل تو
وفا به حصر مراتب نمیکند اعداد
اگرنه امر ترا بوده در الست مطیع
وگرنه حکم ترا گشته از ازل منقاد!
که کرد تیر شعاع آفتاب را در چشم!
فلک به گردنش این بند کهکشان که نهاد!
اگر به تربیت ساکنان باغ شوی
که آبشان دهی از جویبار استعداد
ز فیض عام تو شاید که میوه آرد سرو
ز یمن لطف تو زیبد که گل کند شمشاد
نسیم فکر تو در باغ طبع تا نوزید
نقاب، غنچه معنی به روی کس نگشاد
مقدمی به شرف از معلم اول
چه باک مادر ایامت ار مؤخّر زاد
تأخر تو بود از اکابر حکما
تأخری که خدا ز انبیا به خاتم داد
بزرگی تو چو قدر نبی خداداد است
حسود گو ندهد سعیهای خود بر باد
بود خیال عدوی تو همسری ترا
نظیر دعوی همبالی هما از خاد
ضعیف پایهترست از قوای جسمانی
قویترست ز نفس مجرد اجساد
رجوع جمله خلایق به تست در دنیا
چنانکه روز قیامت به مبدأست معاد
اگر به عهد تو بودی محقق حلی
فراگرفتی از تو قواعد ارشاد
تو چون افاده نمایی هزار شیخ مفید
کشد به دامن خاطر لطیفههای مفاد
قضا به محضر تقدیر مهر ثبت نکرد
رقم ز نام تو تا بهر طغریش ننهاد
به دشت ذهن چو تازی سمند فطنت را
پی شکار غزالان قدس چون صیاد
کمند فکر کنی حلقه حلقه در کف فهم
چو زلف خم به خم مهوشان حورنژاد
شکار معنی بکر آن قدر کنی که شود
حوالی در و بام خیال قدس آباد
ز جهل تیرهدلان را شفا به قانون داد
اشارهای که نمودی پی نجات معاد
بسان نقطه سهو این نجوم را حک کن
چو درنوردی طومارهای سبع شداد
محبت تو به هر سینه حصهای دارد
بسان نوع که ساریست در همه افراد
اگرچه عام عرض شد ولیک در معنی
چو جزو ذاتی با جوهر تو شد ایجاد
به ذات تو همه اوضاع شرع و دین محتاج
چو حاجتی که به سوی صور بود ز مواد
قوام دین به تو شد چون قوام جنس به فصل
همیشه نوع شریعت ز تو محصل باد
ز تست کشور ایران خلاصه عالم
ز تست شهر صفاهان به رتبه خیر بلاد
تبارکالله ازین گلشن بهشت آیین
که میدهد به صفا از بهشت رضوان یاد
قضا چو زد رقم این سواد شد معلوم
که کار دست چپ اوست روضه شداد
ز آب روی ارم آب میدهد دوران
به چار باغ صفاهان به گلبن و شمشاد
بهشت روی زمین است از آن بود که مدام
در آن کسی که بود نیست از بهشتش یاد
شها مقدس از آنی که فکر همچو منی
ستایش تو کند با قصور استعداد
ترا عظیم بود شان وگرنه من در مدح
هزار بار به حسان گرفتهام ایراد
ز خجلت تو دهانم چو غنچه شد بسته
وگرنه سحبان دارد فصاحت از من یاد
پس از ستایش ذاتت دعای تو لازم
چنانکه بعد ادای فریضهها اوراد
همیشه تا که بود ابر دایه گلشن
به شیر شبنم تا هست طفل گل معتاد
به چارباغ جهان گلشن فضیلت را
ز شبنم سر کلکت زمانه آب دهاد
که برد خاک مرا تا به آستان مراد
سر مرا که لگدکوب فوج حادثه بود
به خاک درگهی افکند و سربلندی داد
ز نور رای شهی کوکبم منور گشت
که آفتاب کند از ضمیرش استمداد
مرا زمانه ز پستی به ذروهای افکند
که پیک وهم فلک پا به پایهاش ننهاد
به حال من که فلک ننگریستی از ننگ
دعا همی کند اکنون که چشم بد مرساد
شب سیاه مرا رشک روز روشن کرد
فروغ ناصیه سید بزرگ نژاد
سپهر ملت و دین آفتاب شرع مبین
ستون قصر یقین باقر علوم رشاد
به سعی فطرت ابای فضل را فرزند
به زور طبع، عروس کمال را داماد
هزار مرتبه در بزم قدسگاه عروج
زبان عقل ندای تقدمش درداد
ز عذر سوده زبان شد معلم اول
ازین که پیشتر ازوی قدم به راه نهاد
ولی به جاده عرفان هزار مرحله پیش
بماند واپس ازو از قصور استعداد
به گرد قصر جلالش نمیرسد گردون
ز نفس نامیه جوید اگر به فرض امداد
سپهر با همهشان از نسیم مصر ولاش
به خود ببالد از شوق همچو مشک از باد
نه واجب است ولی هست شکر او واجب
نه شارع است ولی هست شرع ازو آباد
به باغ خاطر من غنچههای مشکل را
نسیم فکرت او تا وزید، جمله گشاد
ز رشک گلبن ازو خارخار داشت به دل
ز پای تا سر از آن جمله خار بیرون داد
صبا به باغ به وصفش گشوده دفتر گل
هزار در چمن از مدح او کند انشاد
زبان سوسن از اوصاف او به ذکر خفی است
دهان غنچه به ذکر مدایحش پر باد
خدایگانا آنی که در فضایل تو
وفا به حصر مراتب نمیکند اعداد
اگرنه امر ترا بوده در الست مطیع
وگرنه حکم ترا گشته از ازل منقاد!
که کرد تیر شعاع آفتاب را در چشم!
فلک به گردنش این بند کهکشان که نهاد!
اگر به تربیت ساکنان باغ شوی
که آبشان دهی از جویبار استعداد
ز فیض عام تو شاید که میوه آرد سرو
ز یمن لطف تو زیبد که گل کند شمشاد
نسیم فکر تو در باغ طبع تا نوزید
نقاب، غنچه معنی به روی کس نگشاد
مقدمی به شرف از معلم اول
چه باک مادر ایامت ار مؤخّر زاد
تأخر تو بود از اکابر حکما
تأخری که خدا ز انبیا به خاتم داد
بزرگی تو چو قدر نبی خداداد است
حسود گو ندهد سعیهای خود بر باد
بود خیال عدوی تو همسری ترا
نظیر دعوی همبالی هما از خاد
ضعیف پایهترست از قوای جسمانی
قویترست ز نفس مجرد اجساد
رجوع جمله خلایق به تست در دنیا
چنانکه روز قیامت به مبدأست معاد
اگر به عهد تو بودی محقق حلی
فراگرفتی از تو قواعد ارشاد
تو چون افاده نمایی هزار شیخ مفید
کشد به دامن خاطر لطیفههای مفاد
قضا به محضر تقدیر مهر ثبت نکرد
رقم ز نام تو تا بهر طغریش ننهاد
به دشت ذهن چو تازی سمند فطنت را
پی شکار غزالان قدس چون صیاد
کمند فکر کنی حلقه حلقه در کف فهم
چو زلف خم به خم مهوشان حورنژاد
شکار معنی بکر آن قدر کنی که شود
حوالی در و بام خیال قدس آباد
ز جهل تیرهدلان را شفا به قانون داد
اشارهای که نمودی پی نجات معاد
بسان نقطه سهو این نجوم را حک کن
چو درنوردی طومارهای سبع شداد
محبت تو به هر سینه حصهای دارد
بسان نوع که ساریست در همه افراد
اگرچه عام عرض شد ولیک در معنی
چو جزو ذاتی با جوهر تو شد ایجاد
به ذات تو همه اوضاع شرع و دین محتاج
چو حاجتی که به سوی صور بود ز مواد
قوام دین به تو شد چون قوام جنس به فصل
همیشه نوع شریعت ز تو محصل باد
ز تست کشور ایران خلاصه عالم
ز تست شهر صفاهان به رتبه خیر بلاد
تبارکالله ازین گلشن بهشت آیین
که میدهد به صفا از بهشت رضوان یاد
قضا چو زد رقم این سواد شد معلوم
که کار دست چپ اوست روضه شداد
ز آب روی ارم آب میدهد دوران
به چار باغ صفاهان به گلبن و شمشاد
بهشت روی زمین است از آن بود که مدام
در آن کسی که بود نیست از بهشتش یاد
شها مقدس از آنی که فکر همچو منی
ستایش تو کند با قصور استعداد
ترا عظیم بود شان وگرنه من در مدح
هزار بار به حسان گرفتهام ایراد
ز خجلت تو دهانم چو غنچه شد بسته
وگرنه سحبان دارد فصاحت از من یاد
پس از ستایش ذاتت دعای تو لازم
چنانکه بعد ادای فریضهها اوراد
همیشه تا که بود ابر دایه گلشن
به شیر شبنم تا هست طفل گل معتاد
به چارباغ جهان گلشن فضیلت را
ز شبنم سر کلکت زمانه آب دهاد
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۰ - در مدح ملاصدرا
رسید مژده که آمد پناه دولت و دین
خدیو مملکت علم و فضل صدرالدین
فلک جناب ملک قدر عرش رتبه که هست
به علم و دانش رنگین به رای و فکر متین
قبول علم و عمل را سبک چو آیینه
پناه دین و دول را چو باره سنگین
هزار جرثقیلش ز جا نجنباند
اگر به چرخ دهد نیم ذره از تمکین
به چشم کینه اگر سوی آسمان بیند
چو روی بحر شود جبهه فلک پرچین
اگر در آینه رایش آسمان نگرد
ز رنگبیزی آن طبع معرفتآگین
همی ببیند هرچند دیده را مالد
بسان بوقلمون عکس خویش را رنگین
جناب اوست جهان را محیط بس واسع
سپهر تنگ فضا گو دکان خود برچین
ز خوشهچینی مه ز آفتاب در عجبم
که از چه گرد ضمیرش نگشت خرمن چین
گدای درگه خورشید با گدای درش
خرد بسنجد اگر، فرق هر دو باشد این
که این همیشه بود همچو بدر دامان پر
و آن چوماه شود گه هزیل و گاه سمین
رسید وه چه رسیدن که جان مشتاقان
به پایبوسی او شد به لب چو بوسه قرین
دو دیده از قدمش منصب رکاب گرفت
چو کرد رخش ملاقات دوستان را زین
بدان رسید ز شادی که فجأه کردم لیک
خوی خجالت تقصیرم، آب زد به جبین
به گرد دل ز مدیح تو گرددم رمزی
ولی نمیکنم اظهار آن برای همین
که قاصرست ز تقریر آن زبان گمان
وز استماعش نامحرم است گوش یقین
اگر خزانه علم است سینهات چه عجب
که شرح صدر تو کردست فکرهای متین
طناب خیمه جاه ترا مناسب نیست
به هم چو وصل شود رشته شهور و سنین
فضای عرصه امکان بود چو دیده مور
برای قدرت اگر جلوهگه کنی تعیین
زمانه صدرنشین گر کند مرا شاید
به مجلس تو چو گشتم صف نعالنشین
شها ز شرح فراق تو شمهای گویم
کنون که روی به روییم و سر به یک بالین
تو در بهار به کاشان شدی ز اصفاهان
چو آفتاب به برج حمل به فروردین
بهار بیتو ندیدم درین دیار مگر
چو بخت در جلوت بود با سپهر قرین
به روی لاله ندیدم به غیر گرد ملال
مگر ز هجر تو گردید بود خاکنشین
مرا ز حضرت عالیت اختیار فراق
چنان نمود که از آسمان فتم به زمین
سموم بادیه هجر کشته بودم اگر
نمیرسید نوید نسیم وصل آیین
مرا دو دیده ز هجران سفید گشت که دید؟
که از نهال خزان دیده بشکفد نسرین
تو تا برون شدی از خانه ز اشتیاق دلم
همیشه چشم به در بوده است چون زرفین
نهادی از نظرم تا چو قطره پا بیرون
چو نقش پی به رهت دیده بود خاکنشین
به سر نه داغ جنونست کز گرانجانی
ز دست هجر تو بر سر زدم گل تحسین
از آن سبب مژه من به گریه میکوشد
که کرده بودم خاطرنشان خویش چنین
که دستبوس تو روزی نصیب خواهد شد
که سرخرو شوم از خون دیده همچو نگین
خدایگانا دانی تو، و خدا داند
که من به جز تو ندارم کسی بروی زمین
خدا برای دل من ترا نگه دارد
که دربهدر ز تو گردیده است و بیدل و دین
من این نهال به اشک دو دیده پروردم
که دستپرور شور است میوهاش شیرین
پرالتفات نخواهم ز حضرتت که بهرای
شوم به ماه مصاحب به آفتاب قرین
به قدر ذره گرم بینی آفتاب شوم
اگر قبول نداری ز روی لطف ببین
ز خاک پای خودم سرمه صفاهان بخش
که سرمه کس ز صفاهان نیاورد به ازین
شب گذشته که صبحش طلوع وصل تو بود
نمود بزم توام روی چون بهشت برین
ز خواب جستم ازین ذوق، شوق وصل دگر
نهشت کز سر من دردسر کشد بالین
به فکر تهنیت افتاد طبع رنگینم
کزین نوید شکفتم چو دسته نسرین
به بحر فکر فرورفتم و برآوردم
پی نثار تو یک عقدوار در ثمین
شکفت خاطر من زین نوید رنگارنگ
که این قصیده برآید باین صفت رنگین
به یک دو لحظه خیال بدیههپردازم
که هست خسرو طبع مرا به از شیرین
بدین ترانه به ترتیب قرب پنجه بیت
ادا نمود و به خاطر نگاه داشت چنین
کی اتفاق فتادی ز طبعم این شوخی
اگر نه یاد تو کردی به من چنین تلقین
چو در مدیح تو گفتم سزد که گردونم
ز ثابتات فشاند جواهر تحسین
کنم دعای تو، شد وقت آن که بردارد
به اتفاقم روحالامین کف آمین
به دهر تا دهد از اجتماع یاران یاد
همیشه هیأت پروین به بزم چرخ برین
تو شاد باشی و در خدمت تو یاران جمع
همیشه بر سر هم چون کواکب پروین
خدیو مملکت علم و فضل صدرالدین
فلک جناب ملک قدر عرش رتبه که هست
به علم و دانش رنگین به رای و فکر متین
قبول علم و عمل را سبک چو آیینه
پناه دین و دول را چو باره سنگین
هزار جرثقیلش ز جا نجنباند
اگر به چرخ دهد نیم ذره از تمکین
به چشم کینه اگر سوی آسمان بیند
چو روی بحر شود جبهه فلک پرچین
اگر در آینه رایش آسمان نگرد
ز رنگبیزی آن طبع معرفتآگین
همی ببیند هرچند دیده را مالد
بسان بوقلمون عکس خویش را رنگین
جناب اوست جهان را محیط بس واسع
سپهر تنگ فضا گو دکان خود برچین
ز خوشهچینی مه ز آفتاب در عجبم
که از چه گرد ضمیرش نگشت خرمن چین
گدای درگه خورشید با گدای درش
خرد بسنجد اگر، فرق هر دو باشد این
که این همیشه بود همچو بدر دامان پر
و آن چوماه شود گه هزیل و گاه سمین
رسید وه چه رسیدن که جان مشتاقان
به پایبوسی او شد به لب چو بوسه قرین
دو دیده از قدمش منصب رکاب گرفت
چو کرد رخش ملاقات دوستان را زین
بدان رسید ز شادی که فجأه کردم لیک
خوی خجالت تقصیرم، آب زد به جبین
به گرد دل ز مدیح تو گرددم رمزی
ولی نمیکنم اظهار آن برای همین
که قاصرست ز تقریر آن زبان گمان
وز استماعش نامحرم است گوش یقین
اگر خزانه علم است سینهات چه عجب
که شرح صدر تو کردست فکرهای متین
طناب خیمه جاه ترا مناسب نیست
به هم چو وصل شود رشته شهور و سنین
فضای عرصه امکان بود چو دیده مور
برای قدرت اگر جلوهگه کنی تعیین
زمانه صدرنشین گر کند مرا شاید
به مجلس تو چو گشتم صف نعالنشین
شها ز شرح فراق تو شمهای گویم
کنون که روی به روییم و سر به یک بالین
تو در بهار به کاشان شدی ز اصفاهان
چو آفتاب به برج حمل به فروردین
بهار بیتو ندیدم درین دیار مگر
چو بخت در جلوت بود با سپهر قرین
به روی لاله ندیدم به غیر گرد ملال
مگر ز هجر تو گردید بود خاکنشین
مرا ز حضرت عالیت اختیار فراق
چنان نمود که از آسمان فتم به زمین
سموم بادیه هجر کشته بودم اگر
نمیرسید نوید نسیم وصل آیین
مرا دو دیده ز هجران سفید گشت که دید؟
که از نهال خزان دیده بشکفد نسرین
تو تا برون شدی از خانه ز اشتیاق دلم
همیشه چشم به در بوده است چون زرفین
نهادی از نظرم تا چو قطره پا بیرون
چو نقش پی به رهت دیده بود خاکنشین
به سر نه داغ جنونست کز گرانجانی
ز دست هجر تو بر سر زدم گل تحسین
از آن سبب مژه من به گریه میکوشد
که کرده بودم خاطرنشان خویش چنین
که دستبوس تو روزی نصیب خواهد شد
که سرخرو شوم از خون دیده همچو نگین
خدایگانا دانی تو، و خدا داند
که من به جز تو ندارم کسی بروی زمین
خدا برای دل من ترا نگه دارد
که دربهدر ز تو گردیده است و بیدل و دین
من این نهال به اشک دو دیده پروردم
که دستپرور شور است میوهاش شیرین
پرالتفات نخواهم ز حضرتت که بهرای
شوم به ماه مصاحب به آفتاب قرین
به قدر ذره گرم بینی آفتاب شوم
اگر قبول نداری ز روی لطف ببین
ز خاک پای خودم سرمه صفاهان بخش
که سرمه کس ز صفاهان نیاورد به ازین
شب گذشته که صبحش طلوع وصل تو بود
نمود بزم توام روی چون بهشت برین
ز خواب جستم ازین ذوق، شوق وصل دگر
نهشت کز سر من دردسر کشد بالین
به فکر تهنیت افتاد طبع رنگینم
کزین نوید شکفتم چو دسته نسرین
به بحر فکر فرورفتم و برآوردم
پی نثار تو یک عقدوار در ثمین
شکفت خاطر من زین نوید رنگارنگ
که این قصیده برآید باین صفت رنگین
به یک دو لحظه خیال بدیههپردازم
که هست خسرو طبع مرا به از شیرین
بدین ترانه به ترتیب قرب پنجه بیت
ادا نمود و به خاطر نگاه داشت چنین
کی اتفاق فتادی ز طبعم این شوخی
اگر نه یاد تو کردی به من چنین تلقین
چو در مدیح تو گفتم سزد که گردونم
ز ثابتات فشاند جواهر تحسین
کنم دعای تو، شد وقت آن که بردارد
به اتفاقم روحالامین کف آمین
به دهر تا دهد از اجتماع یاران یاد
همیشه هیأت پروین به بزم چرخ برین
تو شاد باشی و در خدمت تو یاران جمع
همیشه بر سر هم چون کواکب پروین
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - مطلع دوم
ای به دیدار گل رویت چمن را آب و تاب
غنچه بهر بردن نامت دهن شوید به آب
روز دیدار تو روز عید قربان منست
چشم حیران را فروبستن نمیبینم صواب
شعله من این همه تندی نمیدانم ز چیست؟
کشتن پروانهای چندین ندارد اضطراب!
خاک گشتم در رهت کز جلوه بر بادم دهی
همچو آتش سرکشیدی از من و گشتم من آب
با همه تابی که زلفت در سر هر موی داشت
گر نمیدادم دلش، یکدم نمیآورد تاب
گرچه کردی در تطاول دست کاکل را دراز
هیچ کوتاهی ندارد زلف هم در پیچ و تاب
شیوههای دلربا داری یک از یک تازهتر
بیوفایی بیعدد، نامهربانی بیحساب
من نمیدانم چه وصفت گویم از اوصاف حسن
بیحقیقت، بیمروت، پرعتابی کمجواب
در سراپای تو یک مو بیادای حسن نیست
پای تا سر در نکویی انتخابی، انتخاب
فال من دانسته نادانسته کردی چون کنم!
با تجاهل همعنانی با تغافل همرکاب
گر ز من بیتابیی سرزد گناه شوق بود
بر اصول درد رقصد نبض دل را اضطراب
ابروی پرعشوهای داری و چشم کم نگاه
خاطر وعده فراموشی، لبی حاضرجواب
غمزههایت زودجنگ و عشوهها دیرآشتی
جلوهها حسرتگداز و فتنهها زنجیرتاب
فتنه را زنجیر سردادست زلف سرکشت
تا به زنجیرش کند عدل شه گردون حساب
آنکه در اهمال سعی خدمتش بیگاهوگاه
عمرها گه جنگ با من داشتی گاهی عتاب
آنکه در تقصیر طوف بارگاهش سالها
نه سوال از من پذیرفتی ز رنجش نه جواب
آنکه چون میدیدیم پامال حسرت روز و شب
روبه این درگاه میکردی، درنگم را شتاب
با تو میگفتم که تقصیرم نه تقصیر منست
کز خجالت در حجابم وز حیا در احتجاب
پنبه نه در گوش و بشنو از زبان خامشی
قصه تمهید عذرم فصل فصل و باب باب
نه مرا در دست قانونی به طرز این نوا
نه مرا در چنگ مضرابی به ساز این رباب
ورنه میدانم که میدانی به صد برهان که من
شستهام تالب به خون دل درین بحر سراب
بر لب لب تشنه آتشپرست من نزد
هیچکس جز گوهر مدح شهم یک قطره آب
نامهها کردم به نامش هم ز نظم و هم ز نثر
نسخهها دارم به مدحش هم رساله هم کتاب
امتثال این اشارت را اگر خواهی کنم
زین کتان یک تار فرش جلوهگاه ماهتاب
کرده بودم تهنیتسنجی در ایام جلوس
چون نسیم صبحدم وقف طلوع آفتاب
فرصت عرض زبانی تا به امروز نداد
نارساییهای طالع از گرانیهای خواب
نکته این بودست کز بس امتداد دولتش
بعد چندین سال گردد اول دولت حساب
چون کنون توفیق عرضم شد ز سر گیرم سخن
تازه سازم این کهن مطلع به چندین آب و تاب
غنچه بهر بردن نامت دهن شوید به آب
روز دیدار تو روز عید قربان منست
چشم حیران را فروبستن نمیبینم صواب
شعله من این همه تندی نمیدانم ز چیست؟
کشتن پروانهای چندین ندارد اضطراب!
خاک گشتم در رهت کز جلوه بر بادم دهی
همچو آتش سرکشیدی از من و گشتم من آب
با همه تابی که زلفت در سر هر موی داشت
گر نمیدادم دلش، یکدم نمیآورد تاب
گرچه کردی در تطاول دست کاکل را دراز
هیچ کوتاهی ندارد زلف هم در پیچ و تاب
شیوههای دلربا داری یک از یک تازهتر
بیوفایی بیعدد، نامهربانی بیحساب
من نمیدانم چه وصفت گویم از اوصاف حسن
بیحقیقت، بیمروت، پرعتابی کمجواب
در سراپای تو یک مو بیادای حسن نیست
پای تا سر در نکویی انتخابی، انتخاب
فال من دانسته نادانسته کردی چون کنم!
با تجاهل همعنانی با تغافل همرکاب
گر ز من بیتابیی سرزد گناه شوق بود
بر اصول درد رقصد نبض دل را اضطراب
ابروی پرعشوهای داری و چشم کم نگاه
خاطر وعده فراموشی، لبی حاضرجواب
غمزههایت زودجنگ و عشوهها دیرآشتی
جلوهها حسرتگداز و فتنهها زنجیرتاب
فتنه را زنجیر سردادست زلف سرکشت
تا به زنجیرش کند عدل شه گردون حساب
آنکه در اهمال سعی خدمتش بیگاهوگاه
عمرها گه جنگ با من داشتی گاهی عتاب
آنکه در تقصیر طوف بارگاهش سالها
نه سوال از من پذیرفتی ز رنجش نه جواب
آنکه چون میدیدیم پامال حسرت روز و شب
روبه این درگاه میکردی، درنگم را شتاب
با تو میگفتم که تقصیرم نه تقصیر منست
کز خجالت در حجابم وز حیا در احتجاب
پنبه نه در گوش و بشنو از زبان خامشی
قصه تمهید عذرم فصل فصل و باب باب
نه مرا در دست قانونی به طرز این نوا
نه مرا در چنگ مضرابی به ساز این رباب
ورنه میدانم که میدانی به صد برهان که من
شستهام تالب به خون دل درین بحر سراب
بر لب لب تشنه آتشپرست من نزد
هیچکس جز گوهر مدح شهم یک قطره آب
نامهها کردم به نامش هم ز نظم و هم ز نثر
نسخهها دارم به مدحش هم رساله هم کتاب
امتثال این اشارت را اگر خواهی کنم
زین کتان یک تار فرش جلوهگاه ماهتاب
کرده بودم تهنیتسنجی در ایام جلوس
چون نسیم صبحدم وقف طلوع آفتاب
فرصت عرض زبانی تا به امروز نداد
نارساییهای طالع از گرانیهای خواب
نکته این بودست کز بس امتداد دولتش
بعد چندین سال گردد اول دولت حساب
چون کنون توفیق عرضم شد ز سر گیرم سخن
تازه سازم این کهن مطلع به چندین آب و تاب
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۴ - مطلع سوم
بر سریر پادشاهی پادشاه کامیاب
جلوهگر گردید چون بر تخت گردون آفتاب
کودکی از سر گرفت این پیر بازیگوش چرخ
زال گیتی را مبدل گشت پیری با شباب
تیرگی برخاست از روی زمانه آنچنان
کز فروغ مهر برخیزد بخار از روی آب
گو زلیخای جهان از سر جوانی تازه کن
مصر گیتی را فزود از نور یوسف آبوتاب
پایه بالا رفت تخت سلطنت را تا به عرش
سر به گردون سود تاج خسروی چون آفتاب
طعنه بر شکر ز شیرینی زند شیرین ملک
دست مهر خسرو عهدست او را طرهتاب
خسرو اقلیمآرا داور آفاقگیر
صفدر خورشد مغفر فارس گردون رکاب
شاه دریادل صفی شاهنشه گردون که هست
آفتاب از تیغ عالمگیر او در اضطراب
پردهای از خیمهگاه حشمت او آسمان
ذرهای از جلوهگاه مرکب او آفتاب
سبزهپرور در ریاض دهر جودش چون مطر
سایهگستر بر سر آفاق عدلش چون سحاب
آفتاب از هیبت شمشیر قهرش لرزهزن
وز کمند دیوبندش آسمان در پیچوتاب
آسمان درگاه او را میتواند شد محیط
گر تواند بر سر دریا زدن خرگه حباب
چون شکار انداز دل گردد به شاهین نگاه
در نهاد مرغ دل آرام گردد اضطراب
مرغ فارغبال را ذوق گرفتاری کند
دلنشینتر زآشیان خویش چنگال عقاب
نیش گردد آب خوش با زهر قهرش در مذاق
نوش گردد زهرمار از التفاتش همچو آب
نه فلک در کشتی اقبال او یک بادبان
وز کف دریا نهادش هفت دریا یک حباب
یک شرر از شعله قهرش جحیم هفت در
یک چمن از گلشن لطفش بهشت هشت باب
آب تیغ برقآسایش ز جوی ذوالفقار
زور بازوی توانایش ز صلب بوتراب
رایت نصر منالله قصر قدرش را ستون
خیمه اجلالش از حبلالمتین دارد طناب
چوب دربانش صداع چرخ را صندلفروش
بار احسانش جیاد خلق را مالک رقاب
شاهبیت قدرش از ترکیب گردون منتخب
مطلع اقبالش از دیوان خورشید انتخاب
آفتاب از سایه او نور میگیرد به وام
آسمان از پایه او میکند قدر اکتساب
در نهاد کوه، سهم او درآرد زلزله
وز دل سیماب لطف او برآرد اضطراب
پرتو مهرش دلفروزست چون برق امید
شعله قهرش عدوسوزست چون تیر شهاب
او نبود اول که شاهان جهان را نام بود
جلوه انجم بود پیش از طلوع آفتاب
ابر لطفش گر ببارد قطرهای بر گلستان
تا ابد دیگر نیابی تلخکامی در گلاب
تا ابد بیخانومانی شد نصیب جغد و بس
بسکه عدلش در جهان نگذاشت جایی را خراب
عقل پیرش داده ایزد در سر و بخت جوان
دولتش در عهده خود کرده کار شیخ و شاب
گشته از بیم سیاستهای ضبط دولتش
تا کتان ظلم را گردیده عدلش ماهتاب
سرکشیها پایبند زلف محبوبان چو چین
گوشهگیر چشم خوبان فتنهها مانند خواب
تیغ در دست جهانگیرش چودر دریاست موج
جلوه بر بالای رهوارش چو بر چرخ آفتاب
چون سمند نیلگون در زین کشد پس درخورست
کهکشانش جای تنگ و ماه نو جای رکاب
حبذا رخشی که از نرمی چو آید در خرام
میتواند همچو موج آید روان بر روی آب
شوخوش چابکروش لیلیمنش عذرانظر
کاکلافشان موپریشان کمدرنگ و پرشتاب
چرخپیکر، مهرمنظر، ماهرو، دریاخروش
آسمانجنبش، ستارهگردش، آتش اضطراب
آب را ماند که از آتش نمییابد نهیب
باد را ماند که از دریا نمیگیرد حساب
زلف یال از دلفریبی گیسوی پرتاب حور
چتر دم در جانفزایی دسته سنبل به تاب
در لباس جلوه رنگین همچو طاووس خیال
در یراق گوهر آیان چون عروس بینقاب
شوخیش دردست و پا چون شعله در دست نسیم
تندیش در رگ چو زور نشئه در موج شراب
میدود هموارتر از رنگ می بر روی یار
میجهد آسانتر از مژگان عاشق مثل خواب
زین، عیان بر پشت او چون کبک بر بالای کوه
بر کتف زلف عنان چون طره پرپیچ و تاب
شاه چون یوسف عزیز مصر زین، وز هر طرف
حلقه چشم زلیخا حلقه چشم رکاب
چون نهد پا در رکاب و چون به کف گیرد عنان
در عنان کیخسرو افتد در رکاب افراسیاب
ای مدار دهر را بایستتر از آسمان
ای جمال روز را درکارتر از آفتاب
عهد ملکت گلشن ایام را فصل بهار
دور گردون را بهار دولتت عهد شباب
روز عرض لشکرت تعبیر او خواهد شدن
گر شبی بیند فلک روز قیامت را به خواب
کی زر خورشید هرگز رایج افتادی چنین
گرنه از نام تو کردی سکه نور اکتساب
خطبه را کی میشدی آوازه بر چرخ بلند
گرنه با آوازه نامت نمودی انتساب
در سرش افتاده پنداری هوای دست تو
لاجرم خاطر تهی کردست از دریا حباب
بدر گردون تا مقابل دیده ماه پرچمت
رفتهرفته میکند پهلو تهی از آفتاب
چون ز جوهر چین فتد بر ابروی شمشیر تو
در درون سنگ آتش گردد از بیم تو آب
پادشاها حاجتی دارم به خاک درگهت
حاجتی کز سرمه دارد دیده ناکرده خواب
داد را کامی به دل دارم که میگویم به رمز
زانکه شاهی چون تو باید کامبخش ورمزیاب
لیک لطفت لذتی دارد که ترسم یاد آن
محو سازد از دل من وعده یومالحساب
من به لذتهای دنیا چشم اندازم ز دور
زانکه چون نزدیک گردی خاک بنماید سراب
من که حرف سرنوشتم بوده از روز ازل
انتساب این حریم و التجای این جناب
من که داده آب و تاب گوهر من بیگزاف
گردش این آسمان و تابش این آفتاب
من که تا بسته است بر من آب رحمت ز آسمان
کشته امید خود را دادهام زین چشمه آب
اینکه رنجورم سراسر دیده بودم این دوا
اینکه مخمورم لبالب خورده بودم این شراب
تشنه گر آبی خورد از چشمه حیوان خوش است
ورنه آب جوی مردم میبرد از روی آب
از سواد نسخه شرح پریشانی پرست
فردفردم همچو دفتر جزوجزوم چون کتاب
خون دل خوردم بسی، نه بلکه دل خوردم بسی
داشتم از پهلوی دل هم شراب و هم کباب
گربه درد من رسد کس آن تو خواهی بود و بس
ورنه میدانم ندارد کس سؤال را جواب
زمزم لطف ترا آن تشنهام کز بیخودی
در میان دجله جان میداد و خوش میگفت آب
عرض حاجت کردم اکنون میروم کز بهر شاه
پر کنم هفت آسمان را از دعای مستجاب
تا سپهر از انجم آرد از برای شه سپاه
تا فلک از ماه نو دارد سمندش را رکاب
دولت شه روزافزون باد چون نور هلال
لشکرش چون نور کوکب برتر آید از حساب
آسمان در زیر بار منت این آستان
نیر اعظم به مژگان خاکروب این جناب
جلوهگر گردید چون بر تخت گردون آفتاب
کودکی از سر گرفت این پیر بازیگوش چرخ
زال گیتی را مبدل گشت پیری با شباب
تیرگی برخاست از روی زمانه آنچنان
کز فروغ مهر برخیزد بخار از روی آب
گو زلیخای جهان از سر جوانی تازه کن
مصر گیتی را فزود از نور یوسف آبوتاب
پایه بالا رفت تخت سلطنت را تا به عرش
سر به گردون سود تاج خسروی چون آفتاب
طعنه بر شکر ز شیرینی زند شیرین ملک
دست مهر خسرو عهدست او را طرهتاب
خسرو اقلیمآرا داور آفاقگیر
صفدر خورشد مغفر فارس گردون رکاب
شاه دریادل صفی شاهنشه گردون که هست
آفتاب از تیغ عالمگیر او در اضطراب
پردهای از خیمهگاه حشمت او آسمان
ذرهای از جلوهگاه مرکب او آفتاب
سبزهپرور در ریاض دهر جودش چون مطر
سایهگستر بر سر آفاق عدلش چون سحاب
آفتاب از هیبت شمشیر قهرش لرزهزن
وز کمند دیوبندش آسمان در پیچوتاب
آسمان درگاه او را میتواند شد محیط
گر تواند بر سر دریا زدن خرگه حباب
چون شکار انداز دل گردد به شاهین نگاه
در نهاد مرغ دل آرام گردد اضطراب
مرغ فارغبال را ذوق گرفتاری کند
دلنشینتر زآشیان خویش چنگال عقاب
نیش گردد آب خوش با زهر قهرش در مذاق
نوش گردد زهرمار از التفاتش همچو آب
نه فلک در کشتی اقبال او یک بادبان
وز کف دریا نهادش هفت دریا یک حباب
یک شرر از شعله قهرش جحیم هفت در
یک چمن از گلشن لطفش بهشت هشت باب
آب تیغ برقآسایش ز جوی ذوالفقار
زور بازوی توانایش ز صلب بوتراب
رایت نصر منالله قصر قدرش را ستون
خیمه اجلالش از حبلالمتین دارد طناب
چوب دربانش صداع چرخ را صندلفروش
بار احسانش جیاد خلق را مالک رقاب
شاهبیت قدرش از ترکیب گردون منتخب
مطلع اقبالش از دیوان خورشید انتخاب
آفتاب از سایه او نور میگیرد به وام
آسمان از پایه او میکند قدر اکتساب
در نهاد کوه، سهم او درآرد زلزله
وز دل سیماب لطف او برآرد اضطراب
پرتو مهرش دلفروزست چون برق امید
شعله قهرش عدوسوزست چون تیر شهاب
او نبود اول که شاهان جهان را نام بود
جلوه انجم بود پیش از طلوع آفتاب
ابر لطفش گر ببارد قطرهای بر گلستان
تا ابد دیگر نیابی تلخکامی در گلاب
تا ابد بیخانومانی شد نصیب جغد و بس
بسکه عدلش در جهان نگذاشت جایی را خراب
عقل پیرش داده ایزد در سر و بخت جوان
دولتش در عهده خود کرده کار شیخ و شاب
گشته از بیم سیاستهای ضبط دولتش
تا کتان ظلم را گردیده عدلش ماهتاب
سرکشیها پایبند زلف محبوبان چو چین
گوشهگیر چشم خوبان فتنهها مانند خواب
تیغ در دست جهانگیرش چودر دریاست موج
جلوه بر بالای رهوارش چو بر چرخ آفتاب
چون سمند نیلگون در زین کشد پس درخورست
کهکشانش جای تنگ و ماه نو جای رکاب
حبذا رخشی که از نرمی چو آید در خرام
میتواند همچو موج آید روان بر روی آب
شوخوش چابکروش لیلیمنش عذرانظر
کاکلافشان موپریشان کمدرنگ و پرشتاب
چرخپیکر، مهرمنظر، ماهرو، دریاخروش
آسمانجنبش، ستارهگردش، آتش اضطراب
آب را ماند که از آتش نمییابد نهیب
باد را ماند که از دریا نمیگیرد حساب
زلف یال از دلفریبی گیسوی پرتاب حور
چتر دم در جانفزایی دسته سنبل به تاب
در لباس جلوه رنگین همچو طاووس خیال
در یراق گوهر آیان چون عروس بینقاب
شوخیش دردست و پا چون شعله در دست نسیم
تندیش در رگ چو زور نشئه در موج شراب
میدود هموارتر از رنگ می بر روی یار
میجهد آسانتر از مژگان عاشق مثل خواب
زین، عیان بر پشت او چون کبک بر بالای کوه
بر کتف زلف عنان چون طره پرپیچ و تاب
شاه چون یوسف عزیز مصر زین، وز هر طرف
حلقه چشم زلیخا حلقه چشم رکاب
چون نهد پا در رکاب و چون به کف گیرد عنان
در عنان کیخسرو افتد در رکاب افراسیاب
ای مدار دهر را بایستتر از آسمان
ای جمال روز را درکارتر از آفتاب
عهد ملکت گلشن ایام را فصل بهار
دور گردون را بهار دولتت عهد شباب
روز عرض لشکرت تعبیر او خواهد شدن
گر شبی بیند فلک روز قیامت را به خواب
کی زر خورشید هرگز رایج افتادی چنین
گرنه از نام تو کردی سکه نور اکتساب
خطبه را کی میشدی آوازه بر چرخ بلند
گرنه با آوازه نامت نمودی انتساب
در سرش افتاده پنداری هوای دست تو
لاجرم خاطر تهی کردست از دریا حباب
بدر گردون تا مقابل دیده ماه پرچمت
رفتهرفته میکند پهلو تهی از آفتاب
چون ز جوهر چین فتد بر ابروی شمشیر تو
در درون سنگ آتش گردد از بیم تو آب
پادشاها حاجتی دارم به خاک درگهت
حاجتی کز سرمه دارد دیده ناکرده خواب
داد را کامی به دل دارم که میگویم به رمز
زانکه شاهی چون تو باید کامبخش ورمزیاب
لیک لطفت لذتی دارد که ترسم یاد آن
محو سازد از دل من وعده یومالحساب
من به لذتهای دنیا چشم اندازم ز دور
زانکه چون نزدیک گردی خاک بنماید سراب
من که حرف سرنوشتم بوده از روز ازل
انتساب این حریم و التجای این جناب
من که داده آب و تاب گوهر من بیگزاف
گردش این آسمان و تابش این آفتاب
من که تا بسته است بر من آب رحمت ز آسمان
کشته امید خود را دادهام زین چشمه آب
اینکه رنجورم سراسر دیده بودم این دوا
اینکه مخمورم لبالب خورده بودم این شراب
تشنه گر آبی خورد از چشمه حیوان خوش است
ورنه آب جوی مردم میبرد از روی آب
از سواد نسخه شرح پریشانی پرست
فردفردم همچو دفتر جزوجزوم چون کتاب
خون دل خوردم بسی، نه بلکه دل خوردم بسی
داشتم از پهلوی دل هم شراب و هم کباب
گربه درد من رسد کس آن تو خواهی بود و بس
ورنه میدانم ندارد کس سؤال را جواب
زمزم لطف ترا آن تشنهام کز بیخودی
در میان دجله جان میداد و خوش میگفت آب
عرض حاجت کردم اکنون میروم کز بهر شاه
پر کنم هفت آسمان را از دعای مستجاب
تا سپهر از انجم آرد از برای شه سپاه
تا فلک از ماه نو دارد سمندش را رکاب
دولت شه روزافزون باد چون نور هلال
لشکرش چون نور کوکب برتر آید از حساب
آسمان در زیر بار منت این آستان
نیر اعظم به مژگان خاکروب این جناب
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در مدح شاه صفی
شکر که گردید ز لطف خدای
تخت مقام شه فرمانروای
شاه جوان طالع بیدار بخت
صفدر دریا دل کشور گشای
خسرو جم حشمت گردون شکوه
داور مه طلعت خورشید رای
وارث تخت جم و تاج کیان
حارس ملک خود و دین خدای
شاه صفی آنکه ز اقبال اوست
قاعده سلطنت و دین بهپای
دیده شرع از رخ او نورگیر
آینه دولت ازو باصفای
کرد چو بر تخت سعادت قرار
یافت چو بر مسند اقبال جای
داد فروغ رخ اقبال او
دیده یعقوب جهان را ضیای
تاج شد از میمنتش سرفراز
تخت شد از مقدم او عرشسای
تاج به پرواز درآمد ز شوق
تا به سرش سایه کند چون همای
تخت، روان شد پی پابوس او
چرخزنان گشت ز شادی، لوای
سکه چو نامش همه عالم دوید
تا برد این مژده فتح انتمای
در همه گوش است کنون این سروش
بر همه لبهاست کنون این نوای
نقش نشسته است درم را که یافت
از شرف نام خوشش رونمای
تیغ جهانگیری او بر میان
تخت جهانداری او بر سمای
از ره عزت به پر تیر او
فال سعادت زده بال همای
رخش جهانده به فلک چون نگاه
صیت رسانده به ملک چون دعای
سکه ز نامش به جهان روشناس
خطبه ز اسمش به زبان آشنای
سر به خط حکم نهادش فلک
دین به کف عدل سپردش خدای
شد قدرش تابع امر مطاع
پیرو تدبیر درستش قضای
انجم ازین کوکبه دارد هراس
چرخ فروتن شده زین کبریای
بارد از قبال جهانگیریش
از پر تیرش همه فر همای
زود بود کز اثر داروگیر
قیصر و فغفور درآید زپای
چین چو سر زلف درآید به دست
روم بگیرد ز خط مشکسای
نافه گشاید ز غزال ختن
بوسه رباید ز بتان ختای
هند که سودایی این دولتست
بشنود این صیت صلابت صدای
دادکنان بر گذرش رونهد
ناله برآورده چو هندی درای
کوهه پیلان شودش پایتخت
وز پر طاووس کند متکای
مصر عزیزش کند از نیکویی
یثرب و بطحا شودش دلگشای
شام بخندد به رخش همچو صبح
قدس بخواهد به دعاش از خدای
رایت دین راست شود در فرنگ
کفر نگونسار ببیند لوای
معبد کفار مساجد شود
بتکده گردد حرم کبریای
دهر مسخر شودش سربسر
ملک مقرر شودش جابجای
امن و امان فاش شود در جهان
عیش و طرب روی نهد بر ملای
قدر عزیزان همه پیدا شود
پرده ز رو برفکند مدعای
اهل هنر روز ببینند و روی
نکته وران هوش فزایند ورای
فضل نهد روی به اوج ظهور
قدر برآید ز حضیض خفای
علم به معراج رود چون رسول
برسر شعری بنهد شعر پای
ساده کند دهر ز هر ناخوشی
پاک کند ملک ز هر ناسزای
هرکه ندیدست فلک برقرار
گو نگرد کوه شکوهش بهجای
وانکه ندیدست روان کوه قاف
گو به سمندش نگرد رهگرای
وه چه سمندی که سبکسیریش
برسر افلاک نهادست پای
سر ننهد پاش به نعل هلال
می ندهد دست به رنگ حنای
رشته وهمش نکشد در چدار
چون شود از شوخوشی جلوهزای
وقت تماشاش ز بس چابکی
دمبدم از دیده جهد چون سهای
چون به خیال اندرم آید سبک
سرزده چون معنی نازک ادای
دمبدم از نازکی جلوهاش
میجهد از خاطر معنیگشای
برقصفت گاه سبکسیریش
گام گشاید چو نظر برهوای
ازپی تاریخ جلوسش چو طبع
کرد سؤال از خرد رهنمای
خندهزنان روی به وی کرد و گفت
«شاهصفی پادشه پاکرای»
تا که فلک راست جهان زیردست
تا که جهانراست خدا کدخدای
باد جهان همچو عنانش به دست
باد فلک همچو رکابش بهپای
تخت روانش فلک نه طبق
پیک دوانش مه و مهر سمای
تخت مقام شه فرمانروای
شاه جوان طالع بیدار بخت
صفدر دریا دل کشور گشای
خسرو جم حشمت گردون شکوه
داور مه طلعت خورشید رای
وارث تخت جم و تاج کیان
حارس ملک خود و دین خدای
شاه صفی آنکه ز اقبال اوست
قاعده سلطنت و دین بهپای
دیده شرع از رخ او نورگیر
آینه دولت ازو باصفای
کرد چو بر تخت سعادت قرار
یافت چو بر مسند اقبال جای
داد فروغ رخ اقبال او
دیده یعقوب جهان را ضیای
تاج شد از میمنتش سرفراز
تخت شد از مقدم او عرشسای
تاج به پرواز درآمد ز شوق
تا به سرش سایه کند چون همای
تخت، روان شد پی پابوس او
چرخزنان گشت ز شادی، لوای
سکه چو نامش همه عالم دوید
تا برد این مژده فتح انتمای
در همه گوش است کنون این سروش
بر همه لبهاست کنون این نوای
نقش نشسته است درم را که یافت
از شرف نام خوشش رونمای
تیغ جهانگیری او بر میان
تخت جهانداری او بر سمای
از ره عزت به پر تیر او
فال سعادت زده بال همای
رخش جهانده به فلک چون نگاه
صیت رسانده به ملک چون دعای
سکه ز نامش به جهان روشناس
خطبه ز اسمش به زبان آشنای
سر به خط حکم نهادش فلک
دین به کف عدل سپردش خدای
شد قدرش تابع امر مطاع
پیرو تدبیر درستش قضای
انجم ازین کوکبه دارد هراس
چرخ فروتن شده زین کبریای
بارد از قبال جهانگیریش
از پر تیرش همه فر همای
زود بود کز اثر داروگیر
قیصر و فغفور درآید زپای
چین چو سر زلف درآید به دست
روم بگیرد ز خط مشکسای
نافه گشاید ز غزال ختن
بوسه رباید ز بتان ختای
هند که سودایی این دولتست
بشنود این صیت صلابت صدای
دادکنان بر گذرش رونهد
ناله برآورده چو هندی درای
کوهه پیلان شودش پایتخت
وز پر طاووس کند متکای
مصر عزیزش کند از نیکویی
یثرب و بطحا شودش دلگشای
شام بخندد به رخش همچو صبح
قدس بخواهد به دعاش از خدای
رایت دین راست شود در فرنگ
کفر نگونسار ببیند لوای
معبد کفار مساجد شود
بتکده گردد حرم کبریای
دهر مسخر شودش سربسر
ملک مقرر شودش جابجای
امن و امان فاش شود در جهان
عیش و طرب روی نهد بر ملای
قدر عزیزان همه پیدا شود
پرده ز رو برفکند مدعای
اهل هنر روز ببینند و روی
نکته وران هوش فزایند ورای
فضل نهد روی به اوج ظهور
قدر برآید ز حضیض خفای
علم به معراج رود چون رسول
برسر شعری بنهد شعر پای
ساده کند دهر ز هر ناخوشی
پاک کند ملک ز هر ناسزای
هرکه ندیدست فلک برقرار
گو نگرد کوه شکوهش بهجای
وانکه ندیدست روان کوه قاف
گو به سمندش نگرد رهگرای
وه چه سمندی که سبکسیریش
برسر افلاک نهادست پای
سر ننهد پاش به نعل هلال
می ندهد دست به رنگ حنای
رشته وهمش نکشد در چدار
چون شود از شوخوشی جلوهزای
وقت تماشاش ز بس چابکی
دمبدم از دیده جهد چون سهای
چون به خیال اندرم آید سبک
سرزده چون معنی نازک ادای
دمبدم از نازکی جلوهاش
میجهد از خاطر معنیگشای
برقصفت گاه سبکسیریش
گام گشاید چو نظر برهوای
ازپی تاریخ جلوسش چو طبع
کرد سؤال از خرد رهنمای
خندهزنان روی به وی کرد و گفت
«شاهصفی پادشه پاکرای»
تا که فلک راست جهان زیردست
تا که جهانراست خدا کدخدای
باد جهان همچو عنانش به دست
باد فلک همچو رکابش بهپای
تخت روانش فلک نه طبق
پیک دوانش مه و مهر سمای
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۶ - در مدح شاهعباس ثانی
داد باد صبح رنگین مژدهای از نوبهار
گفت پیغام خوش رنگ شفق در لالهزار
اینک آمد نوبهاری چون عروس سرمهزیب
اینک آمد لالهزاری همچو چشم نشئهدار
سبزه نورس چو خط گلعذاران جانشکیب
سایه سنبل چو زلف نوعروسان دلشکار
ابروی قوسقزح از عکس سبزه وسمهبند
چشم نرگش از سواد برگ سنبل سرمهدار
شاخ گل چون آستین موسی از عجاز وقت
صد ید بیضا به برگ گل نماید آشکار
همچو فانوس سحر از عکس شمع آفتاب
نادمیده گل وزو پرنور، جیب شاخسار
صیقل موج هوا هر برگ را آیینه کرد
تا در او صورت نماید قدرت پروردگار
عاشقان از بس صفای وقت، بیرون کم روند
تا نگردد رازهای دل به مردم آشکار
بسکه شد رسم لطافت عام در صحرا و کوه
همچو سبزه در ته پاسوده گردد نوک خار
از طراوت ریشه گیرد ناله در سطح هوا
وز رطوبت آب گردد نغمه در شریان تار
بسکه خوبان چمن نازک مزاج افتادهاند
رنگ گلها میپرد، باد ار وزد بر لالهزار
شوخی موج نسیم و اضطراب رنگ گل
چون نگاه خیره در رنگ رخ محبوب یار
از هجوم ابر نتوان جست راه کوه و دشت
گر نیفروزد چراغ لاله در صحرا بهار
از رطوبت بسکه از گل عکس میگیرد هوا
باغبان را وقت گل چیدن شود دشوار کار
کوه در شورش چو دریا دایم از موج نسیم
خاک در مالش زنم چون نازبالش بیقرار
هرچه بینی در تموج بینی از موج بهار
خواه روی سطح بنگر خواه سطح کوهسار
هر سحرگه سطح آب از سعی تحریک هوا
از تموج دام ماهی افکند در چشمهسار
دانه جوهر عجب نبود که از فیض نما
سبز گردد در چمن بر سطح تیغ آبدار
گر برافروزند آتش در زمین گلستان
سبز گردد از رطوبت در هوا تخم شرار
سبز و خرم همچو سرو نورس آید درنظر
برنهال شعله افتد گر نظر در سبزهزار
شبنم گل در چمن از بسکه طوفان میکند
کی توان بیکشتی میکرد در گلشن گذار
پایکوبان در سماع ذوق بیاندازه سرو
دستافشان از نشاط عیش بیپایان چنار
بزم عیش شاه را ماند چمن در فصل گل
روز جشن شاه را ماند زمانه در بهار
برگ برگ انجمن در ساز برگ عشرتند
از برای پادشاه کامبخش کامگار
خسرو صاحبقران کیخسرو جمشیدشان
داور گیتی ستان دارای گردون اقتدار
شاه اسکندر حسب اسکندر حیدرنسب
صفدر ثانی لقب دینپرور دانش عیار
پادشاه پادشاهان جهان عباس شاه
آفتاب دین و دولت سایه پروردگار
پادشاهی کز فروغ جبهه اقبال او
ظلمت از عالم گریزانست چون لیل ازنهار
تا ابد از جوهر شمشیر عالمگیر اوست
در امان از طعنه بیجوهریها روزگار
در دیار عدل او گرگینه پوشد گلهبان
در دیار خلق او گلدسته بندد نوک خار
در ریاض سلطنت نخلی چنین هرگز نرست
میوهاش خورشید تابان سایهاش ابر بهار
تاجداری اینچنین بر تخت شاهی کس ندید
تاج از وی سرفراز و تخت از وی پایدار
بزم و رزم از نسبت او هردو کامل رتبهاند
بزم را کیخسروست و رزم را اسفندیار
پادشاهی جامهای بر قامت رعنای اوست
چون قبای دلبری بر قامت رعنای یار
نه صفت در کار باشد امتیاز مرد را
تا بود شایسته فرماندهی در روزگار
عقل کافی، علم وافی، ذات خوشطبع نجیب
همت سرشار و خلق و جرأت و علم و وقار
گر ندیدستی به یکجا مجتمع این نه صفت
هان ببین در پادشاه عدلپرور آشکار
علم او چون عقل ذاتی طبع چون جوهر نجیب
همتش گردون نورد و جرأتش دشمن شکار
عرض خلقش چون فضای لامکان بیمنتها
بحر حلمش همچو دریای تجرد بیکنار
از وقارش با همه شوخی که دارد در مزاج
حیرتی دارم که شیخی مینماید بیوقار
عالم صبر و تحمل را شکوهش کوه قاف
عرصه مردانگی را مردیش مردانهوار
ناوکش جوزاشکاف و نیزهاش پروینگسل
استخوانسا گرز، و شمشیرش اجل بر فرق نار
فوجفوج دشمن از بیمش دوان تا کوی مرگ
موج دریا از میان مشت خس آرد برکنار
جوشنش حفظ الهی و زره زلف بتان
وز تحفظ چارحد عالمش آیینهدار
حقه زر درفشان بر فرق او چون آفتاب
در سعادت بر سرش بال هما گوهر نثار
جام بزمش کاسهای از حوض کوثر پر شراب
تیغ رزمش جدولی از چشمهسار ذوالفقار
باغدین از قامتش دلکشتر از گلشن چو سرو
وز کفش جام می از گل تازهتر بر شاخسار
غیر گردون برنمیتابد شکوه آفتاب
گر فلک گویم سمندش را مرا معذوردار
آب سبکسیری که با سختی سم از راه نرم
چون نسیم از سیر دریا برنمیگیرد غبار
گر ز پستی بربلندی پویه بردارد رود
چون نگه کز دشت میآید به سطح کوهسار
وز بلندی سوی پستی چونکه آید بگذرد
همچو موجی کز میان بحر آید برکنار
گر بتازی بردرشتیهای ایامش سبک
میکند چون معنی نازک به خاطرها گذار
وربروی برگ گل خواهی که تازی چون نسیم
میدود هموارتر از رنگ می بر روی یار
شوخمستی، چابکی کز شوخمستیهای او
جز نگاه شاد کس ننهاد بر دستش چدار
شیههاش در صیدگاه از هر طرف گردد بلند
بسته گردد شش جهت راه رمیدن بر شکار
سرعتش چون شعله جواله گرداگرد صید
چون شکار جرگه سازد از سوارانش حصار
گر ز مشرق سوی مغرب تازدش در نیمشب
سایه پیشین به وقت صبح دریابد سوار
پادشاها پادشاهی مر ترا زیبد که هست
عقل پیرت ملک گیر و عدل میرت ملک دار
عقل شیخ و طبع شوخ و عزم پیش و جزم بیش
عشق دولت حسن عشرت درد دین و مردکار
شوکتی همچون شکوه عشق دیر از جادرآ
صولتی چون جرأت دیدار زود از پا درآر
عیش و عشرت چون تمنای حبیبان بر دوام
ذوق و بهجت چون جفاهای رقیبان برقرار
از تصرفهای طبع شوخ عشرت پرورت
میتوان گفتن که هستی عیش را پروردگار
حسن دولت از تو همچون حسن دین از مصطفی
نظم ملک از تیغ تو چون نظم شرع از ذوالفقار
شه جوان دولت جوان عشرت جوان لذت جوان
مژدهای پیران که باز ازنو جوان شد روزگار
هر دو از یک چشمه سیرابند چون جام و سبو
عیش روزافزون شاه و حسن روزافزون یار
ختن کن فیاض هنگام دعای دولت است
دل اجابت را مبادا خون شود از انتظار
تا کمال نوع انسان ناید از قوت به فعل
جز به حسن تربیت از پادگاه روزگار
تربیت هر مستعدی را ز درگاه تو باد
دین و دانش را مبادا جز به این در افتقار
سایه پروردگاری کم مباشی از جهان
تا جهان در کار دارد سایه پروردگار
گفت پیغام خوش رنگ شفق در لالهزار
اینک آمد نوبهاری چون عروس سرمهزیب
اینک آمد لالهزاری همچو چشم نشئهدار
سبزه نورس چو خط گلعذاران جانشکیب
سایه سنبل چو زلف نوعروسان دلشکار
ابروی قوسقزح از عکس سبزه وسمهبند
چشم نرگش از سواد برگ سنبل سرمهدار
شاخ گل چون آستین موسی از عجاز وقت
صد ید بیضا به برگ گل نماید آشکار
همچو فانوس سحر از عکس شمع آفتاب
نادمیده گل وزو پرنور، جیب شاخسار
صیقل موج هوا هر برگ را آیینه کرد
تا در او صورت نماید قدرت پروردگار
عاشقان از بس صفای وقت، بیرون کم روند
تا نگردد رازهای دل به مردم آشکار
بسکه شد رسم لطافت عام در صحرا و کوه
همچو سبزه در ته پاسوده گردد نوک خار
از طراوت ریشه گیرد ناله در سطح هوا
وز رطوبت آب گردد نغمه در شریان تار
بسکه خوبان چمن نازک مزاج افتادهاند
رنگ گلها میپرد، باد ار وزد بر لالهزار
شوخی موج نسیم و اضطراب رنگ گل
چون نگاه خیره در رنگ رخ محبوب یار
از هجوم ابر نتوان جست راه کوه و دشت
گر نیفروزد چراغ لاله در صحرا بهار
از رطوبت بسکه از گل عکس میگیرد هوا
باغبان را وقت گل چیدن شود دشوار کار
کوه در شورش چو دریا دایم از موج نسیم
خاک در مالش زنم چون نازبالش بیقرار
هرچه بینی در تموج بینی از موج بهار
خواه روی سطح بنگر خواه سطح کوهسار
هر سحرگه سطح آب از سعی تحریک هوا
از تموج دام ماهی افکند در چشمهسار
دانه جوهر عجب نبود که از فیض نما
سبز گردد در چمن بر سطح تیغ آبدار
گر برافروزند آتش در زمین گلستان
سبز گردد از رطوبت در هوا تخم شرار
سبز و خرم همچو سرو نورس آید درنظر
برنهال شعله افتد گر نظر در سبزهزار
شبنم گل در چمن از بسکه طوفان میکند
کی توان بیکشتی میکرد در گلشن گذار
پایکوبان در سماع ذوق بیاندازه سرو
دستافشان از نشاط عیش بیپایان چنار
بزم عیش شاه را ماند چمن در فصل گل
روز جشن شاه را ماند زمانه در بهار
برگ برگ انجمن در ساز برگ عشرتند
از برای پادشاه کامبخش کامگار
خسرو صاحبقران کیخسرو جمشیدشان
داور گیتی ستان دارای گردون اقتدار
شاه اسکندر حسب اسکندر حیدرنسب
صفدر ثانی لقب دینپرور دانش عیار
پادشاه پادشاهان جهان عباس شاه
آفتاب دین و دولت سایه پروردگار
پادشاهی کز فروغ جبهه اقبال او
ظلمت از عالم گریزانست چون لیل ازنهار
تا ابد از جوهر شمشیر عالمگیر اوست
در امان از طعنه بیجوهریها روزگار
در دیار عدل او گرگینه پوشد گلهبان
در دیار خلق او گلدسته بندد نوک خار
در ریاض سلطنت نخلی چنین هرگز نرست
میوهاش خورشید تابان سایهاش ابر بهار
تاجداری اینچنین بر تخت شاهی کس ندید
تاج از وی سرفراز و تخت از وی پایدار
بزم و رزم از نسبت او هردو کامل رتبهاند
بزم را کیخسروست و رزم را اسفندیار
پادشاهی جامهای بر قامت رعنای اوست
چون قبای دلبری بر قامت رعنای یار
نه صفت در کار باشد امتیاز مرد را
تا بود شایسته فرماندهی در روزگار
عقل کافی، علم وافی، ذات خوشطبع نجیب
همت سرشار و خلق و جرأت و علم و وقار
گر ندیدستی به یکجا مجتمع این نه صفت
هان ببین در پادشاه عدلپرور آشکار
علم او چون عقل ذاتی طبع چون جوهر نجیب
همتش گردون نورد و جرأتش دشمن شکار
عرض خلقش چون فضای لامکان بیمنتها
بحر حلمش همچو دریای تجرد بیکنار
از وقارش با همه شوخی که دارد در مزاج
حیرتی دارم که شیخی مینماید بیوقار
عالم صبر و تحمل را شکوهش کوه قاف
عرصه مردانگی را مردیش مردانهوار
ناوکش جوزاشکاف و نیزهاش پروینگسل
استخوانسا گرز، و شمشیرش اجل بر فرق نار
فوجفوج دشمن از بیمش دوان تا کوی مرگ
موج دریا از میان مشت خس آرد برکنار
جوشنش حفظ الهی و زره زلف بتان
وز تحفظ چارحد عالمش آیینهدار
حقه زر درفشان بر فرق او چون آفتاب
در سعادت بر سرش بال هما گوهر نثار
جام بزمش کاسهای از حوض کوثر پر شراب
تیغ رزمش جدولی از چشمهسار ذوالفقار
باغدین از قامتش دلکشتر از گلشن چو سرو
وز کفش جام می از گل تازهتر بر شاخسار
غیر گردون برنمیتابد شکوه آفتاب
گر فلک گویم سمندش را مرا معذوردار
آب سبکسیری که با سختی سم از راه نرم
چون نسیم از سیر دریا برنمیگیرد غبار
گر ز پستی بربلندی پویه بردارد رود
چون نگه کز دشت میآید به سطح کوهسار
وز بلندی سوی پستی چونکه آید بگذرد
همچو موجی کز میان بحر آید برکنار
گر بتازی بردرشتیهای ایامش سبک
میکند چون معنی نازک به خاطرها گذار
وربروی برگ گل خواهی که تازی چون نسیم
میدود هموارتر از رنگ می بر روی یار
شوخمستی، چابکی کز شوخمستیهای او
جز نگاه شاد کس ننهاد بر دستش چدار
شیههاش در صیدگاه از هر طرف گردد بلند
بسته گردد شش جهت راه رمیدن بر شکار
سرعتش چون شعله جواله گرداگرد صید
چون شکار جرگه سازد از سوارانش حصار
گر ز مشرق سوی مغرب تازدش در نیمشب
سایه پیشین به وقت صبح دریابد سوار
پادشاها پادشاهی مر ترا زیبد که هست
عقل پیرت ملک گیر و عدل میرت ملک دار
عقل شیخ و طبع شوخ و عزم پیش و جزم بیش
عشق دولت حسن عشرت درد دین و مردکار
شوکتی همچون شکوه عشق دیر از جادرآ
صولتی چون جرأت دیدار زود از پا درآر
عیش و عشرت چون تمنای حبیبان بر دوام
ذوق و بهجت چون جفاهای رقیبان برقرار
از تصرفهای طبع شوخ عشرت پرورت
میتوان گفتن که هستی عیش را پروردگار
حسن دولت از تو همچون حسن دین از مصطفی
نظم ملک از تیغ تو چون نظم شرع از ذوالفقار
شه جوان دولت جوان عشرت جوان لذت جوان
مژدهای پیران که باز ازنو جوان شد روزگار
هر دو از یک چشمه سیرابند چون جام و سبو
عیش روزافزون شاه و حسن روزافزون یار
ختن کن فیاض هنگام دعای دولت است
دل اجابت را مبادا خون شود از انتظار
تا کمال نوع انسان ناید از قوت به فعل
جز به حسن تربیت از پادگاه روزگار
تربیت هر مستعدی را ز درگاه تو باد
دین و دانش را مبادا جز به این در افتقار
سایه پروردگاری کم مباشی از جهان
تا جهان در کار دارد سایه پروردگار
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۷ - در مدح شاهعباس دوم
مبارک جهان را نشاط جوانی
بدین عیش و عشرت بدین شادمانی
چه عیش است و عشرت چه ذوقست و بهجت
که پیران گرفتند از سر جوانی
زمین است در جنبش تر دماغی
سپهرست در گردش کامرانی
چه عطرست جیب فلک را که دارد
سر زلف شب موج عنبرفشانی
چه میریخت در شیشه ساقیّ دوران
که شد چهرة روزگار ارغوانی
نشاط است در دشت در پایکوبی
دماغ است در شهر پایِ دکانی
به گلشن کند سرو وجد سماعی
به جدول کند آب رقص روانی
خموشی چه یارا زبان را که از دل
جلوریز سرکرده راز نهانی
چمن در چمن مژدة فتح و نصرت
جهان در جهان وعدة شادمانی
همانا شهنشاه ایران برآمد
مظفّر براعدای هندوستانی
همانا که خاک سیه کرده باشد
فلک باز در کاسة مولتانی
بلی دست اقبال شاه مظفّر
چنین فتح چندین کند رایگانی
ز اقبال شاهست این عیش و عشرت
که بادا به عیش و طرب جاودانی
جوانیّ دهر از جوانیّ شاه است
که یارب به پیری رسد این جوانی
شهنشاه دوران شه هفت کشور
خدیو جهان شاه عبّاس ثانی
جهان پادشاه جوان دلاور
که بادا جهانش به کام جوانی
ز چشم بد فتنه دین و دول را
کند بخت بیدار او پاسبانی
بهاریست عدلش که در سایة او
اگر گلخن آید کند گلستانی
عجب کامرانی عجب کامبخشی
که از کامبخشی کند کامرانی
سکندر شکوهی که در دست دارد
ز شمْشیر منشور کشور ستانی
پیمبر نژادی که در پاس ملّت
نکردست در دیده خوابش گرانی
ولایت نهادی که در حفظ دولت
ندیدست جز از خدا مهربانی
قدر لشکرش را کند پشتداری
قضا دولتش را کند پاسبانی
بزرگ آسمانش کند خیمهگاهی
بلند آفتابش کند سایبانی
لقب تا نگردید صاحبقرانش
مسمّا ندید اسم صاحب قرانی
بلندی ز خاک در او طلب کن
که آنجا زمین میکند آسمانی
به شمشیر خونریز او کج نبینی
که با ذوالفقارست در همزبانی
به خنجر کند مرگ را دلشکافی
به پیکان اجل را کند جانستانی
سنانش چه گویم که پیوسته باشد
اجل را به دشمن پیام زبانی
کمندش سر زلف دلدار باشد
که گردن به بند آیدش در نهانی
سمندش نسیم بهارست گویی
که با بوی گل میکند همعنانی
جهان پادشاها، فلک بارگاها
که رام تو بادا فلک جاودانی
تویی در جهان لایق عیش و عشرت
که در باغ بر سرو زیبد جوانی
اگر خواهی از اقتضای عدالت
جهان را دگرگون کنی میتوانی
تویی شاهعبّاس ثانی کز اوّل
فزونی، کز اوّل فزونست ثانی
مرا نیست یارا که وصف تو گویم
اگر چه فزونم به هر چیز دانی
ولیکن فریضهست شکر تو بر من
که تو آفتابیّ و من لعل کانی
کم بر دعای تو ختم مطالب
که تقریر حالی بهست از زبانی
الهی که بر تخت عیش و عدالت
به تأیید اقبال چندان بمانی
که صاحبقران آید از پرده بیرون
تو باشی که دولت به دولت رسانی
بدین عیش و عشرت بدین شادمانی
چه عیش است و عشرت چه ذوقست و بهجت
که پیران گرفتند از سر جوانی
زمین است در جنبش تر دماغی
سپهرست در گردش کامرانی
چه عطرست جیب فلک را که دارد
سر زلف شب موج عنبرفشانی
چه میریخت در شیشه ساقیّ دوران
که شد چهرة روزگار ارغوانی
نشاط است در دشت در پایکوبی
دماغ است در شهر پایِ دکانی
به گلشن کند سرو وجد سماعی
به جدول کند آب رقص روانی
خموشی چه یارا زبان را که از دل
جلوریز سرکرده راز نهانی
چمن در چمن مژدة فتح و نصرت
جهان در جهان وعدة شادمانی
همانا شهنشاه ایران برآمد
مظفّر براعدای هندوستانی
همانا که خاک سیه کرده باشد
فلک باز در کاسة مولتانی
بلی دست اقبال شاه مظفّر
چنین فتح چندین کند رایگانی
ز اقبال شاهست این عیش و عشرت
که بادا به عیش و طرب جاودانی
جوانیّ دهر از جوانیّ شاه است
که یارب به پیری رسد این جوانی
شهنشاه دوران شه هفت کشور
خدیو جهان شاه عبّاس ثانی
جهان پادشاه جوان دلاور
که بادا جهانش به کام جوانی
ز چشم بد فتنه دین و دول را
کند بخت بیدار او پاسبانی
بهاریست عدلش که در سایة او
اگر گلخن آید کند گلستانی
عجب کامرانی عجب کامبخشی
که از کامبخشی کند کامرانی
سکندر شکوهی که در دست دارد
ز شمْشیر منشور کشور ستانی
پیمبر نژادی که در پاس ملّت
نکردست در دیده خوابش گرانی
ولایت نهادی که در حفظ دولت
ندیدست جز از خدا مهربانی
قدر لشکرش را کند پشتداری
قضا دولتش را کند پاسبانی
بزرگ آسمانش کند خیمهگاهی
بلند آفتابش کند سایبانی
لقب تا نگردید صاحبقرانش
مسمّا ندید اسم صاحب قرانی
بلندی ز خاک در او طلب کن
که آنجا زمین میکند آسمانی
به شمشیر خونریز او کج نبینی
که با ذوالفقارست در همزبانی
به خنجر کند مرگ را دلشکافی
به پیکان اجل را کند جانستانی
سنانش چه گویم که پیوسته باشد
اجل را به دشمن پیام زبانی
کمندش سر زلف دلدار باشد
که گردن به بند آیدش در نهانی
سمندش نسیم بهارست گویی
که با بوی گل میکند همعنانی
جهان پادشاها، فلک بارگاها
که رام تو بادا فلک جاودانی
تویی در جهان لایق عیش و عشرت
که در باغ بر سرو زیبد جوانی
اگر خواهی از اقتضای عدالت
جهان را دگرگون کنی میتوانی
تویی شاهعبّاس ثانی کز اوّل
فزونی، کز اوّل فزونست ثانی
مرا نیست یارا که وصف تو گویم
اگر چه فزونم به هر چیز دانی
ولیکن فریضهست شکر تو بر من
که تو آفتابیّ و من لعل کانی
کم بر دعای تو ختم مطالب
که تقریر حالی بهست از زبانی
الهی که بر تخت عیش و عدالت
به تأیید اقبال چندان بمانی
که صاحبقران آید از پرده بیرون
تو باشی که دولت به دولت رسانی
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - مطلع دوم
ای روزگار را به وجود تو خرّمی
بر خویشتن ببال که یکتای عالمی
چون آسمان به عرصة آفاق سروری
چون آفتاب در همه کشور مسلّمی
بر سایة تو سجده برد نور آفتاب
کاندر نسب زاشرف اولاد آدمی
قدر ترا پرستش ایام شد جلال
کز رتبه بر تمامت عالم مقدّمی
بر ذات تست نازش دین و دول که تو
سلطان علم بودی و دستور عالمی
در جنب لاتناهی ابعاد جاه خویش
برهم زن قضیّة برهان سلّمی
حصر فضایل تو نصیب شماره نیست
این جایگه بود که فزونی کند کمی
خاک درت به دیدة افلاک توتیاست
اینجا بلند چون نشود قدر آدمی!
گلزار دولت تو ازلپرور آدمست
زان با ابد درست کند عهد خرّمی
ابر از کجا و تربیت این چمن کجا
دریا درین محیط کند مشق شبنمی
بنیان شوکت تو که همسایة قضاست
باج از سپهر پیر ستاند ز محکمی
تا غم به دولت تو ز دلها کناره کرد
عشرت گرفته است برات مسلّمی
داغ خود آفتاب چرا به نمیکند
اکنون که هست لطف ترا کار مرهمی
گر آفتاب دم زند از نور جبههات
در چارفصل کم نشود فیض خرّمی
سیمای جبهة تو دم از نور میزند
معلوم میشود که به خورشید توأمی
در مجمع مشاهده جسم مروّحی
در محفل مناظره روح مجسّمی
در مجلس تو سامعه از هوش میرود
با عقل همزبانی و با روح همدمی
هر رتبهات که مرتبهسنج مراتبست
کس را ندادهاند تلاش مقدّمی
بر تست اقتدای خلایق که در کمال
چون ذات عقل بر همه عالم مقدّمی
در جاه و در بزرگی و در شان و در شکوه
چون آفتاب در همه عالم مسلّمی
هم در نسب سیادت و هم در حسب کمال
چشم بد از تو دور که ممتاز عالمی
در نزد حسن خلق حریف تو عاجزیست
با سرکشان زیاد و زافتادگان کمی
چون مرحمت به نزد خلایق معزّزی
چون معدلت به پیش شهنشه مکرّمی
بر امتیاز شاه بنازند ماه و مهر
کش در جهان تو صاحب دیوان اعظمی
اقبال شه بلند کش آیین ملک را
دستور اعظمیّ و وزیر معظّمی
بر شغلِ پشت پا زدهات خواند پادشاه
دانست چون به دولت و اقبال توأمی
محتاب بود بخت جوانش به عقل پیر
شاهست آفتاب و تواش صبح همدمی
پایندهتر ز قائمة عرش میسزد
بنیان دولتی که تواش رکن محکمی
از صر صر خزان نکشد زردروییی
گلزار شوکتی که تواش تازه شبنمی
از دیو حادثات جهان را دگر چه بیم
اکنون که پادشاه سلیمان تو خاتمی
اقبال شاه را ز تو هرگز گزیر نیست
گر پادشه جسمت تو هم جام این جمی
هر چند کز تقدّس ذات فرشتهخوی
دانم کزین معامله چو غنچه درهمی
لیکن عموم مصلحت خلق عذر خواست
در گلشن وجود عجب ابر پرنمی
غافل مشو که واسطة فیض اقدسی
دل بد مکن که باعث خیر دمادمی
ختم سخن کنم به دعای تو تا ابد
کاین مدّعا بهست ز هر بیشی و کمی
تا مهر و ماه هست تو باشیّ و پادشاه
چندان که کسب میکند از مهر مه همی
بر خویشتن ببال که یکتای عالمی
چون آسمان به عرصة آفاق سروری
چون آفتاب در همه کشور مسلّمی
بر سایة تو سجده برد نور آفتاب
کاندر نسب زاشرف اولاد آدمی
قدر ترا پرستش ایام شد جلال
کز رتبه بر تمامت عالم مقدّمی
بر ذات تست نازش دین و دول که تو
سلطان علم بودی و دستور عالمی
در جنب لاتناهی ابعاد جاه خویش
برهم زن قضیّة برهان سلّمی
حصر فضایل تو نصیب شماره نیست
این جایگه بود که فزونی کند کمی
خاک درت به دیدة افلاک توتیاست
اینجا بلند چون نشود قدر آدمی!
گلزار دولت تو ازلپرور آدمست
زان با ابد درست کند عهد خرّمی
ابر از کجا و تربیت این چمن کجا
دریا درین محیط کند مشق شبنمی
بنیان شوکت تو که همسایة قضاست
باج از سپهر پیر ستاند ز محکمی
تا غم به دولت تو ز دلها کناره کرد
عشرت گرفته است برات مسلّمی
داغ خود آفتاب چرا به نمیکند
اکنون که هست لطف ترا کار مرهمی
گر آفتاب دم زند از نور جبههات
در چارفصل کم نشود فیض خرّمی
سیمای جبهة تو دم از نور میزند
معلوم میشود که به خورشید توأمی
در مجمع مشاهده جسم مروّحی
در محفل مناظره روح مجسّمی
در مجلس تو سامعه از هوش میرود
با عقل همزبانی و با روح همدمی
هر رتبهات که مرتبهسنج مراتبست
کس را ندادهاند تلاش مقدّمی
بر تست اقتدای خلایق که در کمال
چون ذات عقل بر همه عالم مقدّمی
در جاه و در بزرگی و در شان و در شکوه
چون آفتاب در همه عالم مسلّمی
هم در نسب سیادت و هم در حسب کمال
چشم بد از تو دور که ممتاز عالمی
در نزد حسن خلق حریف تو عاجزیست
با سرکشان زیاد و زافتادگان کمی
چون مرحمت به نزد خلایق معزّزی
چون معدلت به پیش شهنشه مکرّمی
بر امتیاز شاه بنازند ماه و مهر
کش در جهان تو صاحب دیوان اعظمی
اقبال شه بلند کش آیین ملک را
دستور اعظمیّ و وزیر معظّمی
بر شغلِ پشت پا زدهات خواند پادشاه
دانست چون به دولت و اقبال توأمی
محتاب بود بخت جوانش به عقل پیر
شاهست آفتاب و تواش صبح همدمی
پایندهتر ز قائمة عرش میسزد
بنیان دولتی که تواش رکن محکمی
از صر صر خزان نکشد زردروییی
گلزار شوکتی که تواش تازه شبنمی
از دیو حادثات جهان را دگر چه بیم
اکنون که پادشاه سلیمان تو خاتمی
اقبال شاه را ز تو هرگز گزیر نیست
گر پادشه جسمت تو هم جام این جمی
هر چند کز تقدّس ذات فرشتهخوی
دانم کزین معامله چو غنچه درهمی
لیکن عموم مصلحت خلق عذر خواست
در گلشن وجود عجب ابر پرنمی
غافل مشو که واسطة فیض اقدسی
دل بد مکن که باعث خیر دمادمی
ختم سخن کنم به دعای تو تا ابد
کاین مدّعا بهست ز هر بیشی و کمی
تا مهر و ماه هست تو باشیّ و پادشاه
چندان که کسب میکند از مهر مه همی
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح مرتضی قلیخان
زبان اهل سخن تا به حرف گردانست
به شکر معدلت مرتضی قلیخانست
بلندمرتبه خانی که حکم نافذ او
به ملک قالب عالم روانتر از جانست
سپهر شوکت و دریای حلم و کان کرم
که شوکت و کرم و حلم را نگهبانست
رفیع رتبه که انوار عدل او تا حشر
به عرصة دل و جان همچو مهر تابانست
سپهر مرتبه کاثار خُلق جان بخشش
به طبع اهل هنر به ز راح و ریحانست
به میزبانی جودش ز چرخ مستغنیست
هر آنکه بر سر خوان وجود مهمانست
ز دست اوست اگر بحر مضطرب حالست
ز جود اوست اگر خاک بر سر کانست
چنان ز عدل وی اضداد متّفق شدهاند
که گرگ را قسم اکنون به جان چوپانست
چه الفت است که کس را ز کس هراسی نیست
به جز ملال که از طبعها گریزانست
ز بس چو آینه صافند سینهها با هم
درون پردة دل رازها نمایانست
ز عدل نوشروان گوش بر فسانه منه
که این متاع به دیوان او فراوانست
بدین بزرگی و حشمت بدین جلالت و جاه
تمام عمر به کوچک دلیش پیمانست
ندیده است چو او کس بزرگ کوچک دل
که کوچکی و بزرگی بر او ثناخوانست
همیشه فیض زافتادگان رسد ز درش
که خاک مطرح انوار مهر تابانست
بزرگی فلکش در نظر نمیآید
که سر بزرگی پیشش به خاک یکسانست
یکی است نسبت فقر و غنا به مجلس او
که سنگ قالی بزم ویست اگر کانست
بزرگ کوچک دل را زوال ممکن نیست
بزرگیش را کوچک دلی نگهبانست
فتادگیست که معراج سربلندیهاست
بزرگ نیست کز افتادگی هراسانست
رهین منّت خلق ویست در عالم
هر آن دلی که پذیرای معنی جانست
تمام عمر به لب ورد شکر او دارند
نه آدمی که سخن در نبات و حیوانست
زبان سوسن آزاده را نمیفهمی
که در مکارم او چون به شکر گردانست؟
ز فیض او سرخاری چنان نصیب گرفت
که دستهدسته گلش وقف بر گریبانست
چه گل شکفته ندانم بهار خلقش را؟
که خامه در صفت او هزاردستانست
به چشم اهل نظر مجلسش گلستانیست
که غنچة گل او بلبل خوش الحانست
چه حالتست ندانم بهار بزمش را؟
که در چمن چمنش برگ گل غزل خوانست
نصیب داشته از التفات او ز ازل
بلندرتبگی شعر تا ابد زانست
به ملک مصر خیال بدیهه پردازش
که بندر سفر کاروان کنعانست
روا بود که زلیخای لفظ ناز کند
چنین که یوسف مضمون بکر ارزانست
به نور بینش او میتوان مشاهده کرد
علاقهای که به هم رابط تن و جانست
شکفته از سخن او بود دماغ سخن
صبا کلید سبکروحی گلستانست
به نسبت قلم نقطهریز او باشد
که سرو تا به ابد سرفراز بستانست
به پاکدامنیش میتوان قسم خوردن
که جز ز خون ستمگر کشیده دامانست
به پیش دشمن اگر تیغ از غلاف کشد
چنان به چشم درآید که مرگ عریانست
چنان به سینة خصم است الفت تیرش
که تا گذر کند از پشت او پشیمانست
ز بیم او چون زبان عدو به بند افتد
سنان اوست که در مدّعا زبان دانست
به روی زین چو مسلّح نشیند و تازد
ز عکس برق یراقش جهان گلستانست
بود چو موج گهر در یراق گوهر غرق
به بحر معرکه هر گه که گرم جولانست
سپاه را چه غم از کلفت پریشانی
کنون که خانه زین اینچنین بسامانست
سمند نرم عنانش چو گرم پویه شود
فلک ز بیم سم سخت او هراسانست
زمین بهزخمة چوگان دست او گویی است
که دشت گیتی میدان گوی و چوگانست
ز پویه بازی چوگان او تماشایی است
هزار حیف که این عرصه تنگ میدانست
رسید وقت دعا ختم کن کنون فیّاض
کز انتظار اجابت دلش پریشانست
همیشه تا گره مشکلات عالم کون
زبون عقدهگشایی شاه ایرانست
بود کلید گشایش به دست دولت او
که با گشایش او مشکلات آسانست
به شکر معدلت مرتضی قلیخانست
بلندمرتبه خانی که حکم نافذ او
به ملک قالب عالم روانتر از جانست
سپهر شوکت و دریای حلم و کان کرم
که شوکت و کرم و حلم را نگهبانست
رفیع رتبه که انوار عدل او تا حشر
به عرصة دل و جان همچو مهر تابانست
سپهر مرتبه کاثار خُلق جان بخشش
به طبع اهل هنر به ز راح و ریحانست
به میزبانی جودش ز چرخ مستغنیست
هر آنکه بر سر خوان وجود مهمانست
ز دست اوست اگر بحر مضطرب حالست
ز جود اوست اگر خاک بر سر کانست
چنان ز عدل وی اضداد متّفق شدهاند
که گرگ را قسم اکنون به جان چوپانست
چه الفت است که کس را ز کس هراسی نیست
به جز ملال که از طبعها گریزانست
ز بس چو آینه صافند سینهها با هم
درون پردة دل رازها نمایانست
ز عدل نوشروان گوش بر فسانه منه
که این متاع به دیوان او فراوانست
بدین بزرگی و حشمت بدین جلالت و جاه
تمام عمر به کوچک دلیش پیمانست
ندیده است چو او کس بزرگ کوچک دل
که کوچکی و بزرگی بر او ثناخوانست
همیشه فیض زافتادگان رسد ز درش
که خاک مطرح انوار مهر تابانست
بزرگی فلکش در نظر نمیآید
که سر بزرگی پیشش به خاک یکسانست
یکی است نسبت فقر و غنا به مجلس او
که سنگ قالی بزم ویست اگر کانست
بزرگ کوچک دل را زوال ممکن نیست
بزرگیش را کوچک دلی نگهبانست
فتادگیست که معراج سربلندیهاست
بزرگ نیست کز افتادگی هراسانست
رهین منّت خلق ویست در عالم
هر آن دلی که پذیرای معنی جانست
تمام عمر به لب ورد شکر او دارند
نه آدمی که سخن در نبات و حیوانست
زبان سوسن آزاده را نمیفهمی
که در مکارم او چون به شکر گردانست؟
ز فیض او سرخاری چنان نصیب گرفت
که دستهدسته گلش وقف بر گریبانست
چه گل شکفته ندانم بهار خلقش را؟
که خامه در صفت او هزاردستانست
به چشم اهل نظر مجلسش گلستانیست
که غنچة گل او بلبل خوش الحانست
چه حالتست ندانم بهار بزمش را؟
که در چمن چمنش برگ گل غزل خوانست
نصیب داشته از التفات او ز ازل
بلندرتبگی شعر تا ابد زانست
به ملک مصر خیال بدیهه پردازش
که بندر سفر کاروان کنعانست
روا بود که زلیخای لفظ ناز کند
چنین که یوسف مضمون بکر ارزانست
به نور بینش او میتوان مشاهده کرد
علاقهای که به هم رابط تن و جانست
شکفته از سخن او بود دماغ سخن
صبا کلید سبکروحی گلستانست
به نسبت قلم نقطهریز او باشد
که سرو تا به ابد سرفراز بستانست
به پاکدامنیش میتوان قسم خوردن
که جز ز خون ستمگر کشیده دامانست
به پیش دشمن اگر تیغ از غلاف کشد
چنان به چشم درآید که مرگ عریانست
چنان به سینة خصم است الفت تیرش
که تا گذر کند از پشت او پشیمانست
ز بیم او چون زبان عدو به بند افتد
سنان اوست که در مدّعا زبان دانست
به روی زین چو مسلّح نشیند و تازد
ز عکس برق یراقش جهان گلستانست
بود چو موج گهر در یراق گوهر غرق
به بحر معرکه هر گه که گرم جولانست
سپاه را چه غم از کلفت پریشانی
کنون که خانه زین اینچنین بسامانست
سمند نرم عنانش چو گرم پویه شود
فلک ز بیم سم سخت او هراسانست
زمین بهزخمة چوگان دست او گویی است
که دشت گیتی میدان گوی و چوگانست
ز پویه بازی چوگان او تماشایی است
هزار حیف که این عرصه تنگ میدانست
رسید وقت دعا ختم کن کنون فیّاض
کز انتظار اجابت دلش پریشانست
همیشه تا گره مشکلات عالم کون
زبون عقدهگشایی شاه ایرانست
بود کلید گشایش به دست دولت او
که با گشایش او مشکلات آسانست
فیاض لاهیجی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - ترکیببند در منقبت مولانا امیرالمؤمنین علی علیهالسلام و وداع با خاک نجف
السّلام ای گوهرت دریای عدل و داد و دین
ذات پاکت نسخة اوصاف ربّالعالمین
السّلام ای در شرف بر رفته تا جائی که هست
جلوهگاه نقش پایت دوش خیرالمرسلین
السّلام ای آنکه باشد تا قیامت عقل را
گفتهات علمالیقین و کردهات عینالیقین
حجّت فضل تو بس شاگردی خیرالبشر
شاهد علم تو بس استادی روحالامین
قادری بر هر چه خواهی زانکه در تحقیق هست
دست قدرت، قدرت دست ترا در آستین
از برای اعتصام دل ز اوج معرفت
از شعاع هر کلام آویختی حبلالمتین
کس نمیداند تراور زانکه داند مشکل است
فرق کردن رنگ و بوی یاسمین از یاسمین
گر دو عالم منکر فضل تو گردد باک نیست
شاهد عدلست در فضل تو قرآن مبین
بهر جاروب سرایت روز و شب دارد سراغ
هر طرف بال ملک با گیسوان حور عین
گر دو عالم ابر گردد آفتابی آفتاب
فیض پرتو کم نگردد روز ابر اندر زمین
هر کسی مهر تو دارد خواه دشمن خواه دوست
کردهای هر ذرّه را نقش آفتابی بر جبین
گر به دشمن فیض بخشی دم زدن را جای نیست
رحمه للعالمینی، رحمه للعالمین
هر که را در هر نفس همدم رسولالله بود
در طریق اتّحاد او هم رسولالله بود
ای مرا در بیکسی هم مصطفی کس هم تو کس
گو دو عالم باش ناکس، کس مرا این هر دو بس
مهر را بیخاک پایت نور نبود بر جبین
صبح را بیمهر رایت برنمیآید نفس
هست علم منکشف از فیض علمت مستعار
هست عقل مستفاد از نور عقلت مقتبس
بر سر شهد کلامت مینمایند اهل هوش
جوشش فوج ملک هردم تماشا چون مگس
وز قطار محمل جاه تو از روز ازل
نفس کلّی ساربان، ناقه مَلَک، انجم جرس
بیش و کم را در دیار همّتت میزان یکی است
کس نمیداند درو این بوقبیس است آن عدس
در جهان هر کس که بیند روضة پاک ترا
آن چنان باشد که بیند کس گلستان در قفس
بر سر آن قبّه گردون آن چنان باشد که گاه
بر سر گنبد نهد مرغ آشیان از مشت خس
گر بهشت عدن را معدوم سازد روزگار
عاشقان را از بهشت عدن هست آن روضه بس
من سر کوی تو میخواهم، نمیخواهم بهشت
نیست عاشق را به غیر از کوی جانان ملتمس
از تو میخواهم مراد خود درین کوی مراد
گرچه بر من بسته گردون راه سعی از پیش و پس
شکوه کردن از فلک ننگست لیک از شکوهاش
میتوان فریاد کردن چون تویی فریادرس
آنقدر از لطف سرشار توام امیدوار
کاندر آن کو تا ابد ایمن شوم از روزگار
ای ز خاک درگهت خورشید زیور یافته
آسمان از ریگ صحرای تو اختر یافته
تا دم محشر ز دست جوهر شمشیر تو
شاهدان فتح و نصرت زیب و زیور یافته
چهره تا بر خاک درگاه تو سوده آفتاب
خاک خود را تا ابد زین کیمیا زر یافته
معدن دُر از درت پُر کرده ظرف آبروی
کان لعل از درگهت گوگرد احمر یافته
عمرها رضوان مجاور بوده با خاک درت
تا برای جنّت خود آب کوثر یافته
آسمان پُر گشته بر گرد سرت تا عاقبت
از فروغ خاطرت خورشید انور یافته
آسمان بر سبزهزار همّتت چون کرده سیر
قطرة شبنم درو دریای اخضر یافته
بحر هرگه گوهرش سنجیده با درّ نجف
گوهر خود را چو جرم مه مکدّر یافته
درگه دولت سرایت کوست اکسیر مراد
آسمان آنجا مراد خود مکرّر یافته
قطرة بحر تو دریائیست کز وسعت خرد
چرخ اعظم را در آن دریا شناور یافته
تربیت خواهم زفیضت چون ز فیض تربیت
آهن شمشیر استعداد جوهر یافته
عالم از فیض تو چون هستند سرشار مراد
من چرا باشم مراد خویش کمتر یافته
تا ابد دیدی قضا گرنه ترا دیدی سبب
نفس کلّی را سترون عقل کلّی را عزب
از فزوده عزّ و شانت عزّ و شان مصطفی
گوهر پاکت نمک بر پهن خوان مصطفی
گرچه شد بر مصطفی چند آیه نازل بهر تو
هست ذاتت آیة نازل به شان مصطفی
از خطاب سلّموا بودی امیرالمؤمنین
با وجود مصطفی هم در زمان مصطفی
نخل شرع مصطفی را فیض سرسبزی زتست
ای وجود کاملت آب روان مصطفی
قطرهای نگذاشتی در چشمهسار معرفت
چون لب خواهش نهادی در دهان مصطفی
مصطفی قدر تو میداند که میداند که نیست
در دو عالم چون تو یک کس قدردان مصطفی
قول تو قول پیمبر فعل تو فعل خدا
زانکه دست قدرت حقّی، زبان مصطفی
مصطفی را چشم حق بین تا ابد روشن به تست
زانکه بودی از ازل جان جهان مصطفی
قرتالعین پیمبر قرتالعین تو بود
این شرف را کس نبود از امّتان مصطفی
ای که جسمت پاکتر از جان اهل عالمست
فیض جسم خویش ده ما را به جان مصطفی
خاندان مصطفی پشت و پناه من بس است
ای وجود من فدای خاندان مصطفی
گر تو اندازی نظر از روی همت سوی من
بازوی زور فلک را بشکند بازوی من
گر نگویم من فدایت یا امیرالمؤمنین
پس چه گویم در ثنایت یا امیرالمؤمنین
آنکه باشد جلوهگاه نقش پایش دوش عرش
دوش میساید به پایت یا امیرالمؤمنین
نفس و روح و تن چه باشد، مال و اهل و زن چه چیز
دنیی و عقبی فدایت یا امیرالمؤمنین
آنچه ابر رحمتش خوانند تعبیری ازوست
سایة دست دعایت یا امیرالمؤمنین
کان چه خفّتها کشد گر تن به سنجیدن دهد
گوهر بحر عطایت یا امیرالمؤمنین
آب گوهر هر طرف طوفان کند چون سرکند
بارش ابر سخایت یا امیرالمؤمنین
طول و عرض این جهات ستّه جایت کی سزد
عرش بیجا نیست جایت یا امیرالمؤمنین
بازگشتی گر به میدان ازل خواهی نهند
تا ابد رو در قفایت یا امیرالمؤمنین
در نظر هر برگ سبزی آسمان دیگرست
در زمین کبریایت یا امیرالمؤمنین
عرش اعظم را نیارد در نظر هر کس رسد
بر در دولتسرایت یا امیرالمؤمنین
دست بیجا کوته از دامان وصلت چون کنم
کس نمیدانم به جایت یا امیرالمؤمنین
زنده بودن بیتوام هر لحظه مرگ دیگرست
من که میمیرم برایت یا امیرالمؤمنین
عرش باشد آستانی درگه بار ترا
چینة اول بود نه چرخ دیوار ترا
خوان لاعین رأت مخصوص مهمان شماست
هشت جنّت لقمهای از نعمت خوان شماست
بر میا گو آفتاب و دم مزن گو صبحدم
آفتاب صبحدم گوی گریبان شماست
ابرها گردیست از راه شما برخاسته
آسمان ابری که از دریای احسان شماست
پرورش از امر و از نهی شما دارد بهشت
آب جاری اندر آن گلزار فرمان شماست
چون تزلزل گیرد از صور فنا ارکان عرش
آنچه ایمن از تزلزل باشد ارکان شماست
نه که قرآنست در وصف شما گویا و بس
نامهای آسمانی جمله در شان شماست
از شما بیرون نباشد سرنوشت کاینات
آنچه را علم قضا خوانند عنوان شماست
آفتاب ار بازگشت و ماه اگر شق شد چه شد
آسمان از روز اول بنده فرمان شماست
گرچه با رضوان جنّت در نزاع افتخار
طرفگیها کرد، حق در دست دربان شماست
فیض کاشی را به فیّاض ارکنی احسان رواست
زانکه او هم از کمربندان پیمان شماست
در سر کوی شما از ناله کی بندد نفس
گر ثناخوانی نمیداند غزلخوان شماست
گر به ابرام از شما درمان نخواهم دور نیست
زانکه من دردی که دارم عین درمان شماست
چشم درمان از طبیب عشق نتوان داشتن
درد را شرطست اینجا به ز درمان داشتن
در وداعت میرود صبر و شکیب از دل تمام
السّلام ای صبر و آرام دل و جان السّلام
از در دولت سرایت دل نمیآید برون
ور برون آید به خواهش خواهشش بادا حرام
دل که برخیزد ازین کو بر فلک ناید فرود
بر نمیتابد شکوه این کبوتر هیچ بام
عالمی گر رو به درگاه نجف دارد چه سود
جان عالم راست یعنی جسم پاکت را مقام
من ندانم این زمین را از کجا آوردهاند
کش مشابه نیست دجایی جز حرم در احترام
نسبتی هیچش ندیدم با نجف در هیچ باب
هشت جنّت را به پای عقل گردیدم تمام
نوح در کشتی نشست و آمد اینجا بر کنار
آدم از جنّت برآمد تا کند اینجا مقام
کعبه را گر با نجف افتد تمثّل نزد عقل
عقل نشناسد که آخر این کدام و آن کدام
من زیارت کرده از کوی تو برگشتم ولی
روح چون مرغ حرم گرد سرت گردد مدام
لاجعلهالله آخر عهدنا فی قربکم
بل رزقناالعود ثمالعود الی یومالقیام
رفتم از کوی تو با صد درد دل خاکم به سر
در طریق مهربانی کس کند این را چه نام
آمدم شامی به درگاه تو صبحی میروم
آری آری صبح میگردد به درگاه تو شام
بر در دولتسرایت هر که میساید جبین
تا قیامت جبههاش دیگر نبیند روی چین
ذات پاکت نسخة اوصاف ربّالعالمین
السّلام ای در شرف بر رفته تا جائی که هست
جلوهگاه نقش پایت دوش خیرالمرسلین
السّلام ای آنکه باشد تا قیامت عقل را
گفتهات علمالیقین و کردهات عینالیقین
حجّت فضل تو بس شاگردی خیرالبشر
شاهد علم تو بس استادی روحالامین
قادری بر هر چه خواهی زانکه در تحقیق هست
دست قدرت، قدرت دست ترا در آستین
از برای اعتصام دل ز اوج معرفت
از شعاع هر کلام آویختی حبلالمتین
کس نمیداند تراور زانکه داند مشکل است
فرق کردن رنگ و بوی یاسمین از یاسمین
گر دو عالم منکر فضل تو گردد باک نیست
شاهد عدلست در فضل تو قرآن مبین
بهر جاروب سرایت روز و شب دارد سراغ
هر طرف بال ملک با گیسوان حور عین
گر دو عالم ابر گردد آفتابی آفتاب
فیض پرتو کم نگردد روز ابر اندر زمین
هر کسی مهر تو دارد خواه دشمن خواه دوست
کردهای هر ذرّه را نقش آفتابی بر جبین
گر به دشمن فیض بخشی دم زدن را جای نیست
رحمه للعالمینی، رحمه للعالمین
هر که را در هر نفس همدم رسولالله بود
در طریق اتّحاد او هم رسولالله بود
ای مرا در بیکسی هم مصطفی کس هم تو کس
گو دو عالم باش ناکس، کس مرا این هر دو بس
مهر را بیخاک پایت نور نبود بر جبین
صبح را بیمهر رایت برنمیآید نفس
هست علم منکشف از فیض علمت مستعار
هست عقل مستفاد از نور عقلت مقتبس
بر سر شهد کلامت مینمایند اهل هوش
جوشش فوج ملک هردم تماشا چون مگس
وز قطار محمل جاه تو از روز ازل
نفس کلّی ساربان، ناقه مَلَک، انجم جرس
بیش و کم را در دیار همّتت میزان یکی است
کس نمیداند درو این بوقبیس است آن عدس
در جهان هر کس که بیند روضة پاک ترا
آن چنان باشد که بیند کس گلستان در قفس
بر سر آن قبّه گردون آن چنان باشد که گاه
بر سر گنبد نهد مرغ آشیان از مشت خس
گر بهشت عدن را معدوم سازد روزگار
عاشقان را از بهشت عدن هست آن روضه بس
من سر کوی تو میخواهم، نمیخواهم بهشت
نیست عاشق را به غیر از کوی جانان ملتمس
از تو میخواهم مراد خود درین کوی مراد
گرچه بر من بسته گردون راه سعی از پیش و پس
شکوه کردن از فلک ننگست لیک از شکوهاش
میتوان فریاد کردن چون تویی فریادرس
آنقدر از لطف سرشار توام امیدوار
کاندر آن کو تا ابد ایمن شوم از روزگار
ای ز خاک درگهت خورشید زیور یافته
آسمان از ریگ صحرای تو اختر یافته
تا دم محشر ز دست جوهر شمشیر تو
شاهدان فتح و نصرت زیب و زیور یافته
چهره تا بر خاک درگاه تو سوده آفتاب
خاک خود را تا ابد زین کیمیا زر یافته
معدن دُر از درت پُر کرده ظرف آبروی
کان لعل از درگهت گوگرد احمر یافته
عمرها رضوان مجاور بوده با خاک درت
تا برای جنّت خود آب کوثر یافته
آسمان پُر گشته بر گرد سرت تا عاقبت
از فروغ خاطرت خورشید انور یافته
آسمان بر سبزهزار همّتت چون کرده سیر
قطرة شبنم درو دریای اخضر یافته
بحر هرگه گوهرش سنجیده با درّ نجف
گوهر خود را چو جرم مه مکدّر یافته
درگه دولت سرایت کوست اکسیر مراد
آسمان آنجا مراد خود مکرّر یافته
قطرة بحر تو دریائیست کز وسعت خرد
چرخ اعظم را در آن دریا شناور یافته
تربیت خواهم زفیضت چون ز فیض تربیت
آهن شمشیر استعداد جوهر یافته
عالم از فیض تو چون هستند سرشار مراد
من چرا باشم مراد خویش کمتر یافته
تا ابد دیدی قضا گرنه ترا دیدی سبب
نفس کلّی را سترون عقل کلّی را عزب
از فزوده عزّ و شانت عزّ و شان مصطفی
گوهر پاکت نمک بر پهن خوان مصطفی
گرچه شد بر مصطفی چند آیه نازل بهر تو
هست ذاتت آیة نازل به شان مصطفی
از خطاب سلّموا بودی امیرالمؤمنین
با وجود مصطفی هم در زمان مصطفی
نخل شرع مصطفی را فیض سرسبزی زتست
ای وجود کاملت آب روان مصطفی
قطرهای نگذاشتی در چشمهسار معرفت
چون لب خواهش نهادی در دهان مصطفی
مصطفی قدر تو میداند که میداند که نیست
در دو عالم چون تو یک کس قدردان مصطفی
قول تو قول پیمبر فعل تو فعل خدا
زانکه دست قدرت حقّی، زبان مصطفی
مصطفی را چشم حق بین تا ابد روشن به تست
زانکه بودی از ازل جان جهان مصطفی
قرتالعین پیمبر قرتالعین تو بود
این شرف را کس نبود از امّتان مصطفی
ای که جسمت پاکتر از جان اهل عالمست
فیض جسم خویش ده ما را به جان مصطفی
خاندان مصطفی پشت و پناه من بس است
ای وجود من فدای خاندان مصطفی
گر تو اندازی نظر از روی همت سوی من
بازوی زور فلک را بشکند بازوی من
گر نگویم من فدایت یا امیرالمؤمنین
پس چه گویم در ثنایت یا امیرالمؤمنین
آنکه باشد جلوهگاه نقش پایش دوش عرش
دوش میساید به پایت یا امیرالمؤمنین
نفس و روح و تن چه باشد، مال و اهل و زن چه چیز
دنیی و عقبی فدایت یا امیرالمؤمنین
آنچه ابر رحمتش خوانند تعبیری ازوست
سایة دست دعایت یا امیرالمؤمنین
کان چه خفّتها کشد گر تن به سنجیدن دهد
گوهر بحر عطایت یا امیرالمؤمنین
آب گوهر هر طرف طوفان کند چون سرکند
بارش ابر سخایت یا امیرالمؤمنین
طول و عرض این جهات ستّه جایت کی سزد
عرش بیجا نیست جایت یا امیرالمؤمنین
بازگشتی گر به میدان ازل خواهی نهند
تا ابد رو در قفایت یا امیرالمؤمنین
در نظر هر برگ سبزی آسمان دیگرست
در زمین کبریایت یا امیرالمؤمنین
عرش اعظم را نیارد در نظر هر کس رسد
بر در دولتسرایت یا امیرالمؤمنین
دست بیجا کوته از دامان وصلت چون کنم
کس نمیدانم به جایت یا امیرالمؤمنین
زنده بودن بیتوام هر لحظه مرگ دیگرست
من که میمیرم برایت یا امیرالمؤمنین
عرش باشد آستانی درگه بار ترا
چینة اول بود نه چرخ دیوار ترا
خوان لاعین رأت مخصوص مهمان شماست
هشت جنّت لقمهای از نعمت خوان شماست
بر میا گو آفتاب و دم مزن گو صبحدم
آفتاب صبحدم گوی گریبان شماست
ابرها گردیست از راه شما برخاسته
آسمان ابری که از دریای احسان شماست
پرورش از امر و از نهی شما دارد بهشت
آب جاری اندر آن گلزار فرمان شماست
چون تزلزل گیرد از صور فنا ارکان عرش
آنچه ایمن از تزلزل باشد ارکان شماست
نه که قرآنست در وصف شما گویا و بس
نامهای آسمانی جمله در شان شماست
از شما بیرون نباشد سرنوشت کاینات
آنچه را علم قضا خوانند عنوان شماست
آفتاب ار بازگشت و ماه اگر شق شد چه شد
آسمان از روز اول بنده فرمان شماست
گرچه با رضوان جنّت در نزاع افتخار
طرفگیها کرد، حق در دست دربان شماست
فیض کاشی را به فیّاض ارکنی احسان رواست
زانکه او هم از کمربندان پیمان شماست
در سر کوی شما از ناله کی بندد نفس
گر ثناخوانی نمیداند غزلخوان شماست
گر به ابرام از شما درمان نخواهم دور نیست
زانکه من دردی که دارم عین درمان شماست
چشم درمان از طبیب عشق نتوان داشتن
درد را شرطست اینجا به ز درمان داشتن
در وداعت میرود صبر و شکیب از دل تمام
السّلام ای صبر و آرام دل و جان السّلام
از در دولت سرایت دل نمیآید برون
ور برون آید به خواهش خواهشش بادا حرام
دل که برخیزد ازین کو بر فلک ناید فرود
بر نمیتابد شکوه این کبوتر هیچ بام
عالمی گر رو به درگاه نجف دارد چه سود
جان عالم راست یعنی جسم پاکت را مقام
من ندانم این زمین را از کجا آوردهاند
کش مشابه نیست دجایی جز حرم در احترام
نسبتی هیچش ندیدم با نجف در هیچ باب
هشت جنّت را به پای عقل گردیدم تمام
نوح در کشتی نشست و آمد اینجا بر کنار
آدم از جنّت برآمد تا کند اینجا مقام
کعبه را گر با نجف افتد تمثّل نزد عقل
عقل نشناسد که آخر این کدام و آن کدام
من زیارت کرده از کوی تو برگشتم ولی
روح چون مرغ حرم گرد سرت گردد مدام
لاجعلهالله آخر عهدنا فی قربکم
بل رزقناالعود ثمالعود الی یومالقیام
رفتم از کوی تو با صد درد دل خاکم به سر
در طریق مهربانی کس کند این را چه نام
آمدم شامی به درگاه تو صبحی میروم
آری آری صبح میگردد به درگاه تو شام
بر در دولتسرایت هر که میساید جبین
تا قیامت جبههاش دیگر نبیند روی چین
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱ - ماده تاریخ در انتساب وزیر
شکر لله که به فرمان شهنشاه جهان
آنکه بیمُهرِ رضایش نبرد حکم قضا
آنکه چون بهر دعایش نفس گرم زنند
جوش تبخاله برآرد لب ارباب دعا
شاه دریادل گردون حشمت شاهصفی
که بود تشنة خاک در او آب بقا
صدر شه سیّد والاگهر پاک نسب
آنکه چون لطف خدا در همه دل دارد جا
میرزایی که شمیم نفس خلق خوشش
گر شود عطرفروش سرِ بازار صبا
در چمن از اثر فیضگشائی نسیم
هیأت غنچه شود نافة آهوی ختا
کار ارباب هنر گشت به سامان نزدیک
جنس ارباب شرف کرد رواجی پیدا
کوکب فضل به اوج شرف آمد ز هبوط
علم شرع برآمد ز ثریّا به ثری
شب که دل صورت تاریخ تمنّا میکرد
میشنیدم که ز خلوتکدة اوادنی
به زبان عربی روح پیمبر میگفت
و لقد دار رحیالدّین علی مرکزها
آنکه بیمُهرِ رضایش نبرد حکم قضا
آنکه چون بهر دعایش نفس گرم زنند
جوش تبخاله برآرد لب ارباب دعا
شاه دریادل گردون حشمت شاهصفی
که بود تشنة خاک در او آب بقا
صدر شه سیّد والاگهر پاک نسب
آنکه چون لطف خدا در همه دل دارد جا
میرزایی که شمیم نفس خلق خوشش
گر شود عطرفروش سرِ بازار صبا
در چمن از اثر فیضگشائی نسیم
هیأت غنچه شود نافة آهوی ختا
کار ارباب هنر گشت به سامان نزدیک
جنس ارباب شرف کرد رواجی پیدا
کوکب فضل به اوج شرف آمد ز هبوط
علم شرع برآمد ز ثریّا به ثری
شب که دل صورت تاریخ تمنّا میکرد
میشنیدم که ز خلوتکدة اوادنی
به زبان عربی روح پیمبر میگفت
و لقد دار رحیالدّین علی مرکزها
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۷ - در مدح وزیر میرزا رفیع صدر یا میرزا حبیب صدر
ای ارسطوشان که هستی از بس استعدادِ ذات
اهل دانش جمله را سلطان و سلطان را وزیر
آن بلند اقبال دستوری که در معنی خطاست
با وجودت در جهان گفتن عطارد را دبیر
آن گرامی مایه دانش گستری کز عرض علم
نیست جر طفل دبستان تو افلاطون پیر
هم ترا رتبت فزون از خلق و هم دانش فزون
آسمانی در بزرگی آفتابی در ضمیر
مطلع نور سیادت آن جمال نورتاب
مشرق خورشید دانش آن دل دانشپذیر
گر به قدر رتبة خود برفروزی بارگاه
عاجز آید دور دامن افتابش را مسیر
گر تو نوع منحصر در فرد باشی دور نیست
در میان اهل عالم بینظیری بینظیر
گر نباشد شعلة رای تو یک شب بر سپهر
از تنور صبح قرص خور برون آید فطیر
دستها از دامن کوته ولی فیض تو عام
همچو خورشیدی که تابی بر صغیر و بر کبیر
با بد و نیک جهانت لازم آمد التفات
دشمنان را لاعلاجی دوستان را ناگزیر
بر تو عالم چون ننازد؟ آفتابی آفتاب
وز تو گلبن چون نبالد؟ ابری و ابر مطیر
بگسلد پیوندِ پسفردا ز فردا خواهشت
وز نهیب دور باشت بگذرد دی از پریر
در بلندی همّت تو چون به دست شه کمان
در رسایی قدرت تو چون ز شست شاه تیر
آفتاب سلطنت را هم سپهری هم ضیا
اسمان معدلت را هم مداری هم مدیر
غنچه از بهرت نماید رنگ گل در شیشه صاف
برگ گل بهر تو بیزد بوی گل را از حریر
در مراد خلق دادن چرخ را اندیشههاست
تا نمیگردد ز تدبیر صوابت مستشیر
حلّ و عقد کاینات امروز در دست تو کرد
آنکه کرد این عقده را تفویض بر چرخ اثیر
گر تمیز نیک و بد لازم کنی بر طبع خویش
تیرگی از روی مه چون مو برآری از خمیر
همچو آبِ ناشتا کین تو بر دل ناگوار
در تن طفل خرد مهرت گوارا همچو شیر
شاهی نوشیروان دستوری بوذرجمهر
هست در عهد تو و شهبازی شاه و وزیر
هر که باشد حسرت عهد سکندر دیدنش
با وزیری چون ارسطو بیهمال بینظیر
ها ارسطو، ها سکندر، چشم بگشا گو ببین
این به دانش ملکدار و آن به دولت ملکگیر
پیر شد در بندگیهای تو اخلاصم بلی
کار دیگر میکند در بندگی اخلاص پیر
تا سکندر را بود نام و ارسطو را نشان
هم تو باشی در وزارت هم بود شه بر سریر
اهل دانش جمله را سلطان و سلطان را وزیر
آن بلند اقبال دستوری که در معنی خطاست
با وجودت در جهان گفتن عطارد را دبیر
آن گرامی مایه دانش گستری کز عرض علم
نیست جر طفل دبستان تو افلاطون پیر
هم ترا رتبت فزون از خلق و هم دانش فزون
آسمانی در بزرگی آفتابی در ضمیر
مطلع نور سیادت آن جمال نورتاب
مشرق خورشید دانش آن دل دانشپذیر
گر به قدر رتبة خود برفروزی بارگاه
عاجز آید دور دامن افتابش را مسیر
گر تو نوع منحصر در فرد باشی دور نیست
در میان اهل عالم بینظیری بینظیر
گر نباشد شعلة رای تو یک شب بر سپهر
از تنور صبح قرص خور برون آید فطیر
دستها از دامن کوته ولی فیض تو عام
همچو خورشیدی که تابی بر صغیر و بر کبیر
با بد و نیک جهانت لازم آمد التفات
دشمنان را لاعلاجی دوستان را ناگزیر
بر تو عالم چون ننازد؟ آفتابی آفتاب
وز تو گلبن چون نبالد؟ ابری و ابر مطیر
بگسلد پیوندِ پسفردا ز فردا خواهشت
وز نهیب دور باشت بگذرد دی از پریر
در بلندی همّت تو چون به دست شه کمان
در رسایی قدرت تو چون ز شست شاه تیر
آفتاب سلطنت را هم سپهری هم ضیا
اسمان معدلت را هم مداری هم مدیر
غنچه از بهرت نماید رنگ گل در شیشه صاف
برگ گل بهر تو بیزد بوی گل را از حریر
در مراد خلق دادن چرخ را اندیشههاست
تا نمیگردد ز تدبیر صوابت مستشیر
حلّ و عقد کاینات امروز در دست تو کرد
آنکه کرد این عقده را تفویض بر چرخ اثیر
گر تمیز نیک و بد لازم کنی بر طبع خویش
تیرگی از روی مه چون مو برآری از خمیر
همچو آبِ ناشتا کین تو بر دل ناگوار
در تن طفل خرد مهرت گوارا همچو شیر
شاهی نوشیروان دستوری بوذرجمهر
هست در عهد تو و شهبازی شاه و وزیر
هر که باشد حسرت عهد سکندر دیدنش
با وزیری چون ارسطو بیهمال بینظیر
ها ارسطو، ها سکندر، چشم بگشا گو ببین
این به دانش ملکدار و آن به دولت ملکگیر
پیر شد در بندگیهای تو اخلاصم بلی
کار دیگر میکند در بندگی اخلاص پیر
تا سکندر را بود نام و ارسطو را نشان
هم تو باشی در وزارت هم بود شه بر سریر
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۹ - ماده تاریخ وزارت میرزا حبیبالله صدر
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - مدح وزیر میرزا طالبخان
آصف جم قدر میرزا طالبخان
آنکه ندیده خرد وزیر چنینی
پیش ازین کش سپهر در مدد ملک
بهر وزارت سپرده بود نگینی
چندی ازو بستدش که خلق بدانند
دولت و دین را چو او نبوده امینی
باز در ایّام پادشاه جوانبخت
آنکه ازو یافت تشت عدل طنینی
آنکه به عهدش ز چار گوشة عالم
گوش زمان هیچ ناشنیده انینی
آنکه ز اقبال او ز شش جهت ملک
تخت شهی را نبوده تختنشینی
شاه صفی آنکه بیغذای نوالش
در رحم آرزو نمانده جنینی
کرد در انگشت او نگین وزارت
مرتبة آسمان گرفت زمینی
شب ز عطارد چو خواست صورت تاریخ
طبع بلند اخترم که داشت نگینی
گفت عطارد رقم سپرد چو با وی
شاه چنین را سزد وزیر چنینی
آنکه ندیده خرد وزیر چنینی
پیش ازین کش سپهر در مدد ملک
بهر وزارت سپرده بود نگینی
چندی ازو بستدش که خلق بدانند
دولت و دین را چو او نبوده امینی
باز در ایّام پادشاه جوانبخت
آنکه ازو یافت تشت عدل طنینی
آنکه به عهدش ز چار گوشة عالم
گوش زمان هیچ ناشنیده انینی
آنکه ز اقبال او ز شش جهت ملک
تخت شهی را نبوده تختنشینی
شاه صفی آنکه بیغذای نوالش
در رحم آرزو نمانده جنینی
کرد در انگشت او نگین وزارت
مرتبة آسمان گرفت زمینی
شب ز عطارد چو خواست صورت تاریخ
طبع بلند اخترم که داشت نگینی
گفت عطارد رقم سپرد چو با وی
شاه چنین را سزد وزیر چنینی
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹ - و له
گفتم از گردون کنم اسب و زماه نو رکاب
تا ببوسم آستان خسرو مالک رقاب
باز گفتم نیست گردون را بسوی شاه راه
ماه نو را نیز نی با تیغ شه در جسم تاب
گفتم از خورشید سازم چتر و از کیوان خدم
تا بدین حشمت ز کاخ شاه گردم فیض باب
باز گفتم رای شه خورشید را سازد خجل
بلکه کیوانش قفا خواریست از بواب باب
گفتم از فردوس بزم آرایم از تسنیم می
تا بدین دولت شهم سازد بخدمت انتخاب
باز گفتم دارد از کاخ ملک فردوس رشک
وز جهان بین جام او تسنیم را چشمی پرآب
گفتم از دریا طرازم دست از کان آستین
تا حصول سده شه را نمایم اکستاب
باز گفتم با دلش دریا چو شبنم روز کرد
وز کفش کان را بتن مانند سیماب اضطراب
ای بت ناهید غبغب وی مه مریخ چشم
ای بدندان چون ثریا وی برخ چون آفتاب
این خط اندر عارضت یا هاله بر ماه منیر
این دل اندر سینه ات یا سنگ اندر سیم ناب
هم اساس معجز عیسی ز گفتارت بباد
هم بنای هستی خضر از لب لعلت بر آب
مه بچرخ از پرتو رخسار تو قائم مقام
گل ببا غ از جانب اندام تو نایب مناب
چشم در پوشد بنزد لعلت از هستی عقیق
لب فر و بندد به پیش چشمت از مستی شراب
بر عذار صافت از نرمی نمی پاید نظر
در دهان تنگت از خردی نمیگنجد جواب
ها بکش رطل و بزن بر معنی صورت رقم
ها بزن جام و بکش از صورت معنی نقاب
شاه از من دور نزدیک و منش نزدیک دور
گو چسان شویم زدل آلایش من غاب خاب
گردم ارمیر ملک او را نباشم ازخدم
باشم ارشیر فلک او را نگردم از کلاب
گر روم در کسوت گردون ازو گردون زمین
ور شوم با مکنت قلزم ازو قلزم سراب
گر بتن گردم هزبر از رمح اوگریان هزبر
ور بدل گردم عقاب از تیر او بریان عقاب
لیک این دانم که گر سرمایه سازم مسکنت
خسرو مسکین نوازم ره دهد من کل باب
نا صرالدوله شه جمشید فر سلطان حمید
کآسمان آن دید ازو کز تهمتن افراسیاب
کوس فیروزی شعارش راست نصرت چو بزن
تیغ نصرت اقتدارش راست پیروزی قراب
بخت دشمن را بر ایامش فراوان شکرهاست
پس که از بیداری وی او براحت کرد خواب
حکم او تازان بغبرا همچو وحی ایزدی
سیر او تا زان بگردون چون دعای مستجاب
نی قضا را باثباب قهر او فکر درنگ
نی قدر را با درنگ مهر او ذکر شتاب
ای خدیو پیل کش کز فرت ایرانی سپاه
جمله اندر حمله ناخن برکنند از شیر غاب
گاه رزم و بزم تو نمکین کوه و جوش بحر
موم نزد آتش است و برف پیش آفتاب
چونکه آذربایجان را اوفتاد آذربجان
جز بآب تیغ تو ننشست از وی التهاب
لشکریرا کآمد از موج محیط افزون شکوه
کشتی هر یک شکست از باد گرزت چون حباب
آخر این کافر همان کاسلام خلق از وی تباه
آخر این دشمن همان کآباد ملک از وی خراب
بس دلاور را کزو جوشن شد اندر کین کفن
بس سپهبد را کزو سبلت شد اندر خون خضاب
تو به تنهائی بناوردش چو پوشیدی زره
تار و پود ازهم گسستش چون کتان از ماهتاب
دید اگر بر ابر پرد ابر با قهرت دخان
دید اگر در بحر پوید بحر با تیغت سراب
خیل را گفت الحذر از این دلیر نامجوی
جیش را گفت الفرار از این سوار کامیاب
این یک از سهمت تملق کرد بر کام نهنگ
آن یک از بیمت توسل جست بر چنگ ذئاب
وانکه را اقبال بر ادبار افزود از خرد
یافت اندر التجای رایتت حسن المآب
تو بشکر این ظفر کت رخ نمود از دادگر
مرد خیلانرا زدل بردی بتشریف انقلاب
بندگانرا بذل کردی طوق از درعدن
خواجگانرا بر نهادی تاج از لعل مذاب
در حقیقت ملک اکنون زنده از شمشیر تست
ورنه از اعلام بدوالله اعلم بالصواب
تا نپیچد از جلادت پنجه از ضیغم پلنگ
تا نگیرد در جلالت سبقت از شاهین ذباب
چرخ را با آستانت نسبت تل و دمن
بخت را با پاسبانت الفت دعدو رباب
تا ببوسم آستان خسرو مالک رقاب
باز گفتم نیست گردون را بسوی شاه راه
ماه نو را نیز نی با تیغ شه در جسم تاب
گفتم از خورشید سازم چتر و از کیوان خدم
تا بدین حشمت ز کاخ شاه گردم فیض باب
باز گفتم رای شه خورشید را سازد خجل
بلکه کیوانش قفا خواریست از بواب باب
گفتم از فردوس بزم آرایم از تسنیم می
تا بدین دولت شهم سازد بخدمت انتخاب
باز گفتم دارد از کاخ ملک فردوس رشک
وز جهان بین جام او تسنیم را چشمی پرآب
گفتم از دریا طرازم دست از کان آستین
تا حصول سده شه را نمایم اکستاب
باز گفتم با دلش دریا چو شبنم روز کرد
وز کفش کان را بتن مانند سیماب اضطراب
ای بت ناهید غبغب وی مه مریخ چشم
ای بدندان چون ثریا وی برخ چون آفتاب
این خط اندر عارضت یا هاله بر ماه منیر
این دل اندر سینه ات یا سنگ اندر سیم ناب
هم اساس معجز عیسی ز گفتارت بباد
هم بنای هستی خضر از لب لعلت بر آب
مه بچرخ از پرتو رخسار تو قائم مقام
گل ببا غ از جانب اندام تو نایب مناب
چشم در پوشد بنزد لعلت از هستی عقیق
لب فر و بندد به پیش چشمت از مستی شراب
بر عذار صافت از نرمی نمی پاید نظر
در دهان تنگت از خردی نمیگنجد جواب
ها بکش رطل و بزن بر معنی صورت رقم
ها بزن جام و بکش از صورت معنی نقاب
شاه از من دور نزدیک و منش نزدیک دور
گو چسان شویم زدل آلایش من غاب خاب
گردم ارمیر ملک او را نباشم ازخدم
باشم ارشیر فلک او را نگردم از کلاب
گر روم در کسوت گردون ازو گردون زمین
ور شوم با مکنت قلزم ازو قلزم سراب
گر بتن گردم هزبر از رمح اوگریان هزبر
ور بدل گردم عقاب از تیر او بریان عقاب
لیک این دانم که گر سرمایه سازم مسکنت
خسرو مسکین نوازم ره دهد من کل باب
نا صرالدوله شه جمشید فر سلطان حمید
کآسمان آن دید ازو کز تهمتن افراسیاب
کوس فیروزی شعارش راست نصرت چو بزن
تیغ نصرت اقتدارش راست پیروزی قراب
بخت دشمن را بر ایامش فراوان شکرهاست
پس که از بیداری وی او براحت کرد خواب
حکم او تازان بغبرا همچو وحی ایزدی
سیر او تا زان بگردون چون دعای مستجاب
نی قضا را باثباب قهر او فکر درنگ
نی قدر را با درنگ مهر او ذکر شتاب
ای خدیو پیل کش کز فرت ایرانی سپاه
جمله اندر حمله ناخن برکنند از شیر غاب
گاه رزم و بزم تو نمکین کوه و جوش بحر
موم نزد آتش است و برف پیش آفتاب
چونکه آذربایجان را اوفتاد آذربجان
جز بآب تیغ تو ننشست از وی التهاب
لشکریرا کآمد از موج محیط افزون شکوه
کشتی هر یک شکست از باد گرزت چون حباب
آخر این کافر همان کاسلام خلق از وی تباه
آخر این دشمن همان کآباد ملک از وی خراب
بس دلاور را کزو جوشن شد اندر کین کفن
بس سپهبد را کزو سبلت شد اندر خون خضاب
تو به تنهائی بناوردش چو پوشیدی زره
تار و پود ازهم گسستش چون کتان از ماهتاب
دید اگر بر ابر پرد ابر با قهرت دخان
دید اگر در بحر پوید بحر با تیغت سراب
خیل را گفت الحذر از این دلیر نامجوی
جیش را گفت الفرار از این سوار کامیاب
این یک از سهمت تملق کرد بر کام نهنگ
آن یک از بیمت توسل جست بر چنگ ذئاب
وانکه را اقبال بر ادبار افزود از خرد
یافت اندر التجای رایتت حسن المآب
تو بشکر این ظفر کت رخ نمود از دادگر
مرد خیلانرا زدل بردی بتشریف انقلاب
بندگانرا بذل کردی طوق از درعدن
خواجگانرا بر نهادی تاج از لعل مذاب
در حقیقت ملک اکنون زنده از شمشیر تست
ورنه از اعلام بدوالله اعلم بالصواب
تا نپیچد از جلادت پنجه از ضیغم پلنگ
تا نگیرد در جلالت سبقت از شاهین ذباب
چرخ را با آستانت نسبت تل و دمن
بخت را با پاسبانت الفت دعدو رباب
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - وله
جشن میلاد خداوند سفیران خداست
کشف حق وجد فرق شور قدر سور قضاست
زد بزیر فلک و روی زمین تخت شهی
که فزون تر بشکوه گهر از ارض و سماست
مهی از مکه درخشید که مانند جدی
خال ابروی وی از بهر امم قبله نماست
کو کلیمی که زند نعره رب ارنی
که حق اینک متجلی شده اندر بطحاست
عارضی تافت که با آن ید بیضا موسی
نشناسد بر او دست چپ خویش ز راست
گیتی انباشته از عیش چو باغ مینو است
خاک آموده زاختر چو سپهر میناست
می بسا غرنه و هر سو صنمی عربده جوست
مشک پیدانه و هر لحظه هوا نافه گشاست
ای خرامنده تذروی که سیه طره تست
پر زاغی که دل انگیزتر از فرهماست
بطی از خون حمام آر چو طاووس بکاخ
که دگر بوم محن خفته بمرز عنقاست
دل ارم بزم حرم کفر بغم دین بیغم
می بلب جان بطرب خصم به تب فقر فناست
خضر خط لعبت من ایکه بود چهره تو
خرمنی لاله که پرورده از آب بقاست
پر کن آن جام چو مرآت سکندر که دگر
خاک گیتی همه چون آب خضر عمر فزاست
ترک زمرد خط من ایکه زمر جان لب تو
رنگ یاقوت زخجلت همه چون کاهرباست
رطل الماس نهاد ازمی چون لعل آور
که کنون بحر مشیت زصفا گوهر زاست
از صدف گشت برون در یتیمی که زقدر
قاب قوسین یکی قطره اش از صد دریاست
ای بت صاف ذقن ایکه ترا جای بدن
گنجی از نقره مصقول بزربفت قباست
موی بگشای که آفاق همه غالیه بوست
روی بنمای که از مظهر کل کشف غطاست
می بکش نقل بچش رود بزن عود بسوز
کآسمان راد و زمین شاد و جهان کامرواست
خسروی رفت بر او رنگ نبوت که خلیل
حلقه زن بر در کاشانه او همچو گداست
محرم خلوت معبود محمد که زجود
خوان کونین در ایوان جلالش یغماست
لب جان بخش وی آنگه که در آید بسخن
روح عیسی بصد امیدش ازو چشم شفاست
نزد قدسش که ملک ریزد از او اشک ز رشک
صوم و تسبیح رسل طاعتی از روی ریاست
صالح ارناقه از سنگ بمعجز آورد
هر شتربان زکهین چاکر او از صلحاست
موسی ارجست لقای خضر از بحر علوم
هر شبانی زکمین خادم او خضر لقاست
عرش تا فرش پر از وی بود و از همه سوی
هم بجایست نشان جستن از وهم بیجاست
عجب این نیست که زد خیمه زمعراج بعرش
عجب اینست که چون بارگهش درغبر است
یک فروغ از رخ او بیش بذرات نتافت
گر چه اندر حرم و دیر زمهرش غوغاست
معنی عالم و آدم بجز او نیست ولیک
اختلاف صور از احولی دیده ماست
ای مهین جلوه حق وی که زفر تو کلیم
لن ترانی شنو افتاده بطور سیناست
لعلت از دل بحدیثی ببرد ظلمت شرک
همچو حل کرده یاقوت که تریاک رباست
عزمت ار سرمه کش چشم محالات بود
از دم روح قدس پنجه مریم بحناست
کشتی حلم تو تا لنگر تسلیم فکند
نوح از لاتذرش غرفه طوفان حیاست
پیش حکم تو که با حکم خدا زاده بهم
قدرت لوح و قلم تالی فرعون و عصاست
نزد رای تو که شد مشعله افروز قدم
حشمت کون و مکان ثانی خورشید و سهاست
بندگانت همه مردانه و پاکند ولیک
پاک و مردانه تر از جمله شه دوره ماست
ناصرالدین شه غازی مه افلاک شکوه
که جهان با دل پهناور او تنگ فضاست
آن ظفرمند عدو بند که بر پشت سمند
همچو کوهیست که زین برزده بر باد صباست
نکند بیم زتیغ و نهراسد از تیر
تیر و تیغش بمثل یاسمن و مهرگیاست
بس دلیر است تصور نکند معنی ترس
بل گمانش که چو او هر که بود مردوغاست
آری آنکس که خود از گنج و گهر مستغنی است
به یقینش که چو او در همه کس استغناست
خود پولاد بفرقش چو کلاه تتری است
درع آهن به تنش تالی چینی دیباست
بس بود عشق برزمش همه شب تا بسحر
دیده درخواب که تیغ آخته بر اژدرهاست
از گمان گر بمثل رانده بجابلسا تیر
هدف وی شده هر شیر که درجا بلقاست
ای هنر دوست خدیوی که برغم دشمن
کمترین خا صیت خوی تو عفو است و عطاست
گر برد مژده کس از چونتو خلف سوی بهشت
تاج بر ز آدم و خلخال ستان بر حواست
آن چه گنجی است که از یمن زمانت نفزود
وآن چه رنجیست که از سطوت باس تونکاست
ای خورتخت و مه تاج تو دانی کامروز
زینت تخت سخن حضرت تا ج الشعر است
اگر انصاف بود با سخن دلکش من
نظم مسعود هدر گفته وطواط هباست
لیک فیض توام این زمزمه آموخت بلی
بلبلانرا زگل آرایش در برگ و نواست
تا که در مایه نه مانند خریف است ربیع
تا که در پایه نه با سلطنت صیف شتاست
باد هر فصل زفر خنده زما نت خرم
که جهان کهن از دولت بختت برناست
خواستم گفت که گردون سزدت حاجب بار
عفل فرمود که این دون بود و آن والاست
هان فلک چیست که پا بر سر کوی تو نهد
که بکوی تو دو صد همچو فلک بی سر و پاست
زاشتیاق کف بذل تو همی در معدن
سیم و زر را چونبات از دل و جان نشو ونماست
بدسگال تو چو شامیست که آلوده نخفت
نیکخواه تو چو صبحی است که آسوده نخاست
که دعا کرده به جان تو که از حسن قبول
هر کجا نام تو آید به میان بر تو دعاست
کشف حق وجد فرق شور قدر سور قضاست
زد بزیر فلک و روی زمین تخت شهی
که فزون تر بشکوه گهر از ارض و سماست
مهی از مکه درخشید که مانند جدی
خال ابروی وی از بهر امم قبله نماست
کو کلیمی که زند نعره رب ارنی
که حق اینک متجلی شده اندر بطحاست
عارضی تافت که با آن ید بیضا موسی
نشناسد بر او دست چپ خویش ز راست
گیتی انباشته از عیش چو باغ مینو است
خاک آموده زاختر چو سپهر میناست
می بسا غرنه و هر سو صنمی عربده جوست
مشک پیدانه و هر لحظه هوا نافه گشاست
ای خرامنده تذروی که سیه طره تست
پر زاغی که دل انگیزتر از فرهماست
بطی از خون حمام آر چو طاووس بکاخ
که دگر بوم محن خفته بمرز عنقاست
دل ارم بزم حرم کفر بغم دین بیغم
می بلب جان بطرب خصم به تب فقر فناست
خضر خط لعبت من ایکه بود چهره تو
خرمنی لاله که پرورده از آب بقاست
پر کن آن جام چو مرآت سکندر که دگر
خاک گیتی همه چون آب خضر عمر فزاست
ترک زمرد خط من ایکه زمر جان لب تو
رنگ یاقوت زخجلت همه چون کاهرباست
رطل الماس نهاد ازمی چون لعل آور
که کنون بحر مشیت زصفا گوهر زاست
از صدف گشت برون در یتیمی که زقدر
قاب قوسین یکی قطره اش از صد دریاست
ای بت صاف ذقن ایکه ترا جای بدن
گنجی از نقره مصقول بزربفت قباست
موی بگشای که آفاق همه غالیه بوست
روی بنمای که از مظهر کل کشف غطاست
می بکش نقل بچش رود بزن عود بسوز
کآسمان راد و زمین شاد و جهان کامرواست
خسروی رفت بر او رنگ نبوت که خلیل
حلقه زن بر در کاشانه او همچو گداست
محرم خلوت معبود محمد که زجود
خوان کونین در ایوان جلالش یغماست
لب جان بخش وی آنگه که در آید بسخن
روح عیسی بصد امیدش ازو چشم شفاست
نزد قدسش که ملک ریزد از او اشک ز رشک
صوم و تسبیح رسل طاعتی از روی ریاست
صالح ارناقه از سنگ بمعجز آورد
هر شتربان زکهین چاکر او از صلحاست
موسی ارجست لقای خضر از بحر علوم
هر شبانی زکمین خادم او خضر لقاست
عرش تا فرش پر از وی بود و از همه سوی
هم بجایست نشان جستن از وهم بیجاست
عجب این نیست که زد خیمه زمعراج بعرش
عجب اینست که چون بارگهش درغبر است
یک فروغ از رخ او بیش بذرات نتافت
گر چه اندر حرم و دیر زمهرش غوغاست
معنی عالم و آدم بجز او نیست ولیک
اختلاف صور از احولی دیده ماست
ای مهین جلوه حق وی که زفر تو کلیم
لن ترانی شنو افتاده بطور سیناست
لعلت از دل بحدیثی ببرد ظلمت شرک
همچو حل کرده یاقوت که تریاک رباست
عزمت ار سرمه کش چشم محالات بود
از دم روح قدس پنجه مریم بحناست
کشتی حلم تو تا لنگر تسلیم فکند
نوح از لاتذرش غرفه طوفان حیاست
پیش حکم تو که با حکم خدا زاده بهم
قدرت لوح و قلم تالی فرعون و عصاست
نزد رای تو که شد مشعله افروز قدم
حشمت کون و مکان ثانی خورشید و سهاست
بندگانت همه مردانه و پاکند ولیک
پاک و مردانه تر از جمله شه دوره ماست
ناصرالدین شه غازی مه افلاک شکوه
که جهان با دل پهناور او تنگ فضاست
آن ظفرمند عدو بند که بر پشت سمند
همچو کوهیست که زین برزده بر باد صباست
نکند بیم زتیغ و نهراسد از تیر
تیر و تیغش بمثل یاسمن و مهرگیاست
بس دلیر است تصور نکند معنی ترس
بل گمانش که چو او هر که بود مردوغاست
آری آنکس که خود از گنج و گهر مستغنی است
به یقینش که چو او در همه کس استغناست
خود پولاد بفرقش چو کلاه تتری است
درع آهن به تنش تالی چینی دیباست
بس بود عشق برزمش همه شب تا بسحر
دیده درخواب که تیغ آخته بر اژدرهاست
از گمان گر بمثل رانده بجابلسا تیر
هدف وی شده هر شیر که درجا بلقاست
ای هنر دوست خدیوی که برغم دشمن
کمترین خا صیت خوی تو عفو است و عطاست
گر برد مژده کس از چونتو خلف سوی بهشت
تاج بر ز آدم و خلخال ستان بر حواست
آن چه گنجی است که از یمن زمانت نفزود
وآن چه رنجیست که از سطوت باس تونکاست
ای خورتخت و مه تاج تو دانی کامروز
زینت تخت سخن حضرت تا ج الشعر است
اگر انصاف بود با سخن دلکش من
نظم مسعود هدر گفته وطواط هباست
لیک فیض توام این زمزمه آموخت بلی
بلبلانرا زگل آرایش در برگ و نواست
تا که در مایه نه مانند خریف است ربیع
تا که در پایه نه با سلطنت صیف شتاست
باد هر فصل زفر خنده زما نت خرم
که جهان کهن از دولت بختت برناست
خواستم گفت که گردون سزدت حاجب بار
عفل فرمود که این دون بود و آن والاست
هان فلک چیست که پا بر سر کوی تو نهد
که بکوی تو دو صد همچو فلک بی سر و پاست
زاشتیاق کف بذل تو همی در معدن
سیم و زر را چونبات از دل و جان نشو ونماست
بدسگال تو چو شامیست که آلوده نخفت
نیکخواه تو چو صبحی است که آسوده نخاست
که دعا کرده به جان تو که از حسن قبول
هر کجا نام تو آید به میان بر تو دعاست
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح عصمت کبری صدیقه صغری حضرت معصومه سلام الله علیها
این بارگه که چرخ بر رفعتش گم است
فخر البقاع بقعه معصومه قم است
فخر البقاع نیست که فخرالبقا بود
این بارگه که چرخ بر رفعتش گم است
با خاک درگهش خضر اندرگه نماز
کاری که فرض عین شمارد تیمم است
سنگ حریم او فلک النجم عالم است
ریگ سرای او ملک العرش انجم است
سقای او چو آب زند گرد ساحتش
از رشک با سرشک قرین چشم قلزم است
در التماس بارقه گنبدش هنوز
در طور روح موسوی اندر تکلم است
از رشک خشتهای زراندود او مدام
داغی چو شمس بردل این هفت طارم است
هی پا نهاده زایر او بر پر ملک
بس از ملک بطوف حریمش تهاجم است
حق دارد این مکان زنداردم زلامکان
کو را یگانه گوهر سلطان هستم است
اخت رضا و دختر موسی که حشمتش
مستور از عفاف ز چشم توهم است
هم در حسب بزرگ آب اندر پی آب است
هم در نسب سترگ ام اندر پی ام است
آن کعبه است مرقد فرقد علو او
کز پیل حادثات مصون از تهدم است
یا بضعه البتول و یا محجه الرسول
ای آنکه رتبه تو ورای توهم است
از اشتیاق سجده بر خال چهر تو
آدم هنوز روی دلش سوی گندم است
دانند اگر زآدم و حوا موخرت
من گویمت برآدم و حوا تقدم است
زیرا که جز ثمر نبود مقصد از درخت
و آن شاخ و برگش ار چه بود عود هیزم است
ابلیس را که چنگ ندامت گلو فشرد
بر در گهت امید علاج تندم است
مردم زیارت تو کنند از پی بهشت
وین خود دلیل بر عدم عقل مردم است
زیرا که جز زیارت کویت بهشت نیست
ور هست در بکوی تو آن را تصمم است
با صدق تو صباح دوم را بدون کذب
بر خویش خنده آید و جای تبسم است
کی شبه مریمت کنم از پاک دامنی
کآلوده اش ز نفحه روح القدس کم است
آنجا که عصمت تو زند کوس دور باش
پای وجود روح قدس در عدم گم است
گردون به پیش محمل فرت جنیبتی است
کز آفتاب گوی زرش زیور دم است
ذلی که از پی تو بود به زعزت است
خاری که در ره تو خلد به زقاقم است
ای بانوی حرم سوی جیحون نظاره
کز انقلاب دهر همی در تلاطم است
مویم اگر چه شد بمعاصی سپید لیک
رویم منه سیاه که دور از ترحم است
عمرم چو در مدایح اسلاف تو گذشت
رو بر که آورم گهیم گر تظلم است
خاصه کنون که کربت غربت تنم گداخت
وز تربت توام همه چشم تنعم است
عطف عنان بموطنم آنگونه کن که چرخ
بنیند زمه سمند مرا نعل بر سم است
تا هرچه در خریطه تانیث ها فتد
جایز بر او چو گشت منادا ترخم است
زوار آستان تو را بیند آسمان
کز غیب مژده رضی الله عنکم است
فخر البقاع بقعه معصومه قم است
فخر البقاع نیست که فخرالبقا بود
این بارگه که چرخ بر رفعتش گم است
با خاک درگهش خضر اندرگه نماز
کاری که فرض عین شمارد تیمم است
سنگ حریم او فلک النجم عالم است
ریگ سرای او ملک العرش انجم است
سقای او چو آب زند گرد ساحتش
از رشک با سرشک قرین چشم قلزم است
در التماس بارقه گنبدش هنوز
در طور روح موسوی اندر تکلم است
از رشک خشتهای زراندود او مدام
داغی چو شمس بردل این هفت طارم است
هی پا نهاده زایر او بر پر ملک
بس از ملک بطوف حریمش تهاجم است
حق دارد این مکان زنداردم زلامکان
کو را یگانه گوهر سلطان هستم است
اخت رضا و دختر موسی که حشمتش
مستور از عفاف ز چشم توهم است
هم در حسب بزرگ آب اندر پی آب است
هم در نسب سترگ ام اندر پی ام است
آن کعبه است مرقد فرقد علو او
کز پیل حادثات مصون از تهدم است
یا بضعه البتول و یا محجه الرسول
ای آنکه رتبه تو ورای توهم است
از اشتیاق سجده بر خال چهر تو
آدم هنوز روی دلش سوی گندم است
دانند اگر زآدم و حوا موخرت
من گویمت برآدم و حوا تقدم است
زیرا که جز ثمر نبود مقصد از درخت
و آن شاخ و برگش ار چه بود عود هیزم است
ابلیس را که چنگ ندامت گلو فشرد
بر در گهت امید علاج تندم است
مردم زیارت تو کنند از پی بهشت
وین خود دلیل بر عدم عقل مردم است
زیرا که جز زیارت کویت بهشت نیست
ور هست در بکوی تو آن را تصمم است
با صدق تو صباح دوم را بدون کذب
بر خویش خنده آید و جای تبسم است
کی شبه مریمت کنم از پاک دامنی
کآلوده اش ز نفحه روح القدس کم است
آنجا که عصمت تو زند کوس دور باش
پای وجود روح قدس در عدم گم است
گردون به پیش محمل فرت جنیبتی است
کز آفتاب گوی زرش زیور دم است
ذلی که از پی تو بود به زعزت است
خاری که در ره تو خلد به زقاقم است
ای بانوی حرم سوی جیحون نظاره
کز انقلاب دهر همی در تلاطم است
مویم اگر چه شد بمعاصی سپید لیک
رویم منه سیاه که دور از ترحم است
عمرم چو در مدایح اسلاف تو گذشت
رو بر که آورم گهیم گر تظلم است
خاصه کنون که کربت غربت تنم گداخت
وز تربت توام همه چشم تنعم است
عطف عنان بموطنم آنگونه کن که چرخ
بنیند زمه سمند مرا نعل بر سم است
تا هرچه در خریطه تانیث ها فتد
جایز بر او چو گشت منادا ترخم است
زوار آستان تو را بیند آسمان
کز غیب مژده رضی الله عنکم است