عبارات مورد جستجو در ۶۰۳۴ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۳ - در مدح و منقبت حضرت امیرالمؤمنین علیابن ابیطالب علیهالسلام
باز نوبت زن دی بر افق کاخ فلک
میزند نوبت من ادر که البرد هلک
باز لشگر کش برد از بغل قلهٔ کوه
میدواند به حدود از دمه چون دود برگ
باز از پرتو همسایگی شعلهٔ نار
میفرستد ز دخان تحفهٔ سمندر به ملک
برف طراحی باغ از رشحات نمکین
آن چنان کرده که میبارد از اشجار نمک
بحر مواج چنان بسته که هر موجی از آن
اره پشت نهنگی شده بر پشت سمک
نکشد تا زیخ آهنگر بردش در غل
دست و پا میزند از واهمه در آب اردک
آب گرمابه چنان گشته مزاجش که از آن
نتوان تا ابد انگیخت بخار از آهک
یخ زجاجی شده از برد که میباید اگر
خردسالی کندش ضبط برای عینک
جمرات از دمه بر قله منقل زرماد
پشت گرمند بمانائی سنجاب و قنک
کف دریا شده از شدت سرما مشتاق
به گرانی که گر آید ز سر آب به تک
برف گسترده بساطی که زد هشت ننهند
پا به صحن چمن اطفال ریاحین به کتک
شده آن وقت که از خوف ملاقات هوا
به صد افسون نشود دود ز آهک منفک
سپه برد بهر بوم که تازد ز قفا
لشگر برف چو مور و ملخ آید به کمک
دمه سر کرده به یک سردمه بگریزاند
خیمهپوشان خزان را ز بساتین یک یک
برد چون قصد ریاحین کند اندازد پیش
چشم خود نرگس و دزدیده رساند چشمک
گر نهد موسی عمران ید و بیضا در آب
چون کشد جانب خود باشدش از یخ انجک
به مقر خود از آسیب هوا گردد باز
مهرهای کاتش داروش جهاند ز تفک
روبهی را که شود پشت به جمعیت موی
ذره گرم شود بر سر شیران شیرک
کرده یخ استره چرخ که گردیده از آن
حرف امید بهار از ورق بستان حک
کوه ابدال که از سبزهٔ پژمرده و برف
پوستین میکشد آن روز به زیر کپنک
مجمعی ساخته وز قهقهه انداختهاند
هرزهٔ خندان جبل جمله به او طرح خنک
نزهت انگیز هوائی که ز محروسهٔ باغ
کرده بیرون یزک لشگر بردش به کتک
رجعتش نیست میسر مگر آرد سپهی
از ریاض چمن شوکت مولی به کمک
آفتاب عرب و ترک و عجم کهف ملوک
پادشاه طبقات به شر و جن و ملک
حجةالله علی الخلق علی متعال
که در آئینه شک شد به خدائی مدرک
آن که چون گشت نمازش متمایل به قضا
بهر او تافت عنان از جریان فلک فلک
آن که بعد از دگران روی به خیبر چو نهاد
آسمان طبل ظفر کوفت که النصرة لک
بسته بر چوب ز اعجاز ظفر دست یلان
کرده هرگاه برون دست ولایت ز ملک
گاو از بیم شدی حمل زمین را تارک
خصم را ضربت اگر سخت زدی بر تارک
گر کشد بر کرهٔ مصمت خورشید کمان
همچو چرخش کند از ضربت ناوک کاوک
در پناهش متحصن ز ممالک صد ملک
در سپاهش متمکن ز ملایک صد لک
حکم محکم نهجش قوس قضا را قبضه
امر جاری نسقش تیر قدر را بیلک
او خدا نیست ولی در رخ او وجهالله
میتوان یافت چو خطهای خفی از عینک
پیش طفل ادب آموز دبستان ویست
با کمال ازلی عیسی مریم کودک
بهر جمعیت خدام مزارش هر صبح
فکند سیم کواکب فلک اندر قلک
ای به جاهی که درین دایرهٔ کم پرکار
درک ذات تو به کنه آمده فوق المدرک
در زمان سبق عالم و آدم بوده
حق سخنگوی و تو آئینه و آدم طوطک
پایهٔ عون تو گردیده درین تیره مغاک
این مخیم فلک بی سر و بن را تیرک
پیلبانان قضا تمشیت جیش تو را
چرخ از اکرام به دست مه نوداده کچک
گر نیابد ز تو دستوری جستن ز کمان
در کمان خانه کند چله نشینی ناوک
دو جهانند یکی عالم فانی و یکی
عالم قدر تو کاندر کنف اوست فلک
واندرین دایره در پهلوی آن هر دو جهان
چرخ بسیار بزرگ است به غایت کوچک
گر کند نهی سکون امر تو در پست و بلند
تا دم صبح نه شور ای ملک انس و ملک
نستد آب ز رفتار و نه باد از جنبش
نه فتد مرغ ز پرواز ونه آهو از تک
با سهیل کرمت در چمن ار تیغ غرور
نشکافد سپر لالهٔ حمرا سپرک
رتبهٔ ذات تو را شعلهٔ انوار ظهور
تا به حدیست که بیمدر که گردد مدرک
داندت بیبصری همسر اغیار که او
تاج شاهی نشناسد ز کلاه ازبک
صیت عدل تو و آوازهٔ اوصاف عدوت
غلغل کوس شهنشاهی و بانگ تنبک
هم ترازوی تو در عدل بود آن که چو تو
سر نیارد به زر و سیم فرو چون عدلک
گر شود پرتو تمییز تو یک ذره عیان
زرد روئی کشد از پیشهٔ خود سنگ محک
از درت کی به در غیر رود هرکه کند
فهم لذات جنان درک عقوبات درک
بک فی دایرةالارض و ما حادیها
طرق سالکها فی کنف الله سلک
هر که ریزد می بغض تو به جام آخر کار
از سر انگشت تاسف دهدش دور گزک
به میان حرف تو در صفحهٔ دل کرده مقام
دگران جا به کران یافته چون نقطهٔ شک
پرکم از سجدهٔ اصنام نبد خصم تو را
نصب بیگانه به جای نبی و غصب فدک
از ازل تا به ابد بهره چه باید ز سلوک
سالکی را که ره حب تو نبود مسلک
محتشم صبح ازل راه به مهرت چون برد
لقد استعصم والله به واستمسک
گرچه هستش ز هوا و هوس و غفلت نفس
جرم بسیار و خطا بیحد و طاعت اندک
غیر از آن عروه وثقی و از آن حبل متین
نیست چیز دگرش در دو جهان مستمسک
دست چوبک زن تقریر به آهنگ رحیل
چون زند در دروازهٔ عمرش چوبک
به دعا بعد ثنا عرض چو شد خواهد بود
هرچه گویم بس ازین غیر دعا مستدرک
تا نهد شاهد روز از جهت سیر جهان
هر سحر بر جمل چرخ زر اندود کلک
آن فلک رتبه که شد باعث این نظم بلند
در فلک باد عماریکش او دوش ملک
میزند نوبت من ادر که البرد هلک
باز لشگر کش برد از بغل قلهٔ کوه
میدواند به حدود از دمه چون دود برگ
باز از پرتو همسایگی شعلهٔ نار
میفرستد ز دخان تحفهٔ سمندر به ملک
برف طراحی باغ از رشحات نمکین
آن چنان کرده که میبارد از اشجار نمک
بحر مواج چنان بسته که هر موجی از آن
اره پشت نهنگی شده بر پشت سمک
نکشد تا زیخ آهنگر بردش در غل
دست و پا میزند از واهمه در آب اردک
آب گرمابه چنان گشته مزاجش که از آن
نتوان تا ابد انگیخت بخار از آهک
یخ زجاجی شده از برد که میباید اگر
خردسالی کندش ضبط برای عینک
جمرات از دمه بر قله منقل زرماد
پشت گرمند بمانائی سنجاب و قنک
کف دریا شده از شدت سرما مشتاق
به گرانی که گر آید ز سر آب به تک
برف گسترده بساطی که زد هشت ننهند
پا به صحن چمن اطفال ریاحین به کتک
شده آن وقت که از خوف ملاقات هوا
به صد افسون نشود دود ز آهک منفک
سپه برد بهر بوم که تازد ز قفا
لشگر برف چو مور و ملخ آید به کمک
دمه سر کرده به یک سردمه بگریزاند
خیمهپوشان خزان را ز بساتین یک یک
برد چون قصد ریاحین کند اندازد پیش
چشم خود نرگس و دزدیده رساند چشمک
گر نهد موسی عمران ید و بیضا در آب
چون کشد جانب خود باشدش از یخ انجک
به مقر خود از آسیب هوا گردد باز
مهرهای کاتش داروش جهاند ز تفک
روبهی را که شود پشت به جمعیت موی
ذره گرم شود بر سر شیران شیرک
کرده یخ استره چرخ که گردیده از آن
حرف امید بهار از ورق بستان حک
کوه ابدال که از سبزهٔ پژمرده و برف
پوستین میکشد آن روز به زیر کپنک
مجمعی ساخته وز قهقهه انداختهاند
هرزهٔ خندان جبل جمله به او طرح خنک
نزهت انگیز هوائی که ز محروسهٔ باغ
کرده بیرون یزک لشگر بردش به کتک
رجعتش نیست میسر مگر آرد سپهی
از ریاض چمن شوکت مولی به کمک
آفتاب عرب و ترک و عجم کهف ملوک
پادشاه طبقات به شر و جن و ملک
حجةالله علی الخلق علی متعال
که در آئینه شک شد به خدائی مدرک
آن که چون گشت نمازش متمایل به قضا
بهر او تافت عنان از جریان فلک فلک
آن که بعد از دگران روی به خیبر چو نهاد
آسمان طبل ظفر کوفت که النصرة لک
بسته بر چوب ز اعجاز ظفر دست یلان
کرده هرگاه برون دست ولایت ز ملک
گاو از بیم شدی حمل زمین را تارک
خصم را ضربت اگر سخت زدی بر تارک
گر کشد بر کرهٔ مصمت خورشید کمان
همچو چرخش کند از ضربت ناوک کاوک
در پناهش متحصن ز ممالک صد ملک
در سپاهش متمکن ز ملایک صد لک
حکم محکم نهجش قوس قضا را قبضه
امر جاری نسقش تیر قدر را بیلک
او خدا نیست ولی در رخ او وجهالله
میتوان یافت چو خطهای خفی از عینک
پیش طفل ادب آموز دبستان ویست
با کمال ازلی عیسی مریم کودک
بهر جمعیت خدام مزارش هر صبح
فکند سیم کواکب فلک اندر قلک
ای به جاهی که درین دایرهٔ کم پرکار
درک ذات تو به کنه آمده فوق المدرک
در زمان سبق عالم و آدم بوده
حق سخنگوی و تو آئینه و آدم طوطک
پایهٔ عون تو گردیده درین تیره مغاک
این مخیم فلک بی سر و بن را تیرک
پیلبانان قضا تمشیت جیش تو را
چرخ از اکرام به دست مه نوداده کچک
گر نیابد ز تو دستوری جستن ز کمان
در کمان خانه کند چله نشینی ناوک
دو جهانند یکی عالم فانی و یکی
عالم قدر تو کاندر کنف اوست فلک
واندرین دایره در پهلوی آن هر دو جهان
چرخ بسیار بزرگ است به غایت کوچک
گر کند نهی سکون امر تو در پست و بلند
تا دم صبح نه شور ای ملک انس و ملک
نستد آب ز رفتار و نه باد از جنبش
نه فتد مرغ ز پرواز ونه آهو از تک
با سهیل کرمت در چمن ار تیغ غرور
نشکافد سپر لالهٔ حمرا سپرک
رتبهٔ ذات تو را شعلهٔ انوار ظهور
تا به حدیست که بیمدر که گردد مدرک
داندت بیبصری همسر اغیار که او
تاج شاهی نشناسد ز کلاه ازبک
صیت عدل تو و آوازهٔ اوصاف عدوت
غلغل کوس شهنشاهی و بانگ تنبک
هم ترازوی تو در عدل بود آن که چو تو
سر نیارد به زر و سیم فرو چون عدلک
گر شود پرتو تمییز تو یک ذره عیان
زرد روئی کشد از پیشهٔ خود سنگ محک
از درت کی به در غیر رود هرکه کند
فهم لذات جنان درک عقوبات درک
بک فی دایرةالارض و ما حادیها
طرق سالکها فی کنف الله سلک
هر که ریزد می بغض تو به جام آخر کار
از سر انگشت تاسف دهدش دور گزک
به میان حرف تو در صفحهٔ دل کرده مقام
دگران جا به کران یافته چون نقطهٔ شک
پرکم از سجدهٔ اصنام نبد خصم تو را
نصب بیگانه به جای نبی و غصب فدک
از ازل تا به ابد بهره چه باید ز سلوک
سالکی را که ره حب تو نبود مسلک
محتشم صبح ازل راه به مهرت چون برد
لقد استعصم والله به واستمسک
گرچه هستش ز هوا و هوس و غفلت نفس
جرم بسیار و خطا بیحد و طاعت اندک
غیر از آن عروه وثقی و از آن حبل متین
نیست چیز دگرش در دو جهان مستمسک
دست چوبک زن تقریر به آهنگ رحیل
چون زند در دروازهٔ عمرش چوبک
به دعا بعد ثنا عرض چو شد خواهد بود
هرچه گویم بس ازین غیر دعا مستدرک
تا نهد شاهد روز از جهت سیر جهان
هر سحر بر جمل چرخ زر اندود کلک
آن فلک رتبه که شد باعث این نظم بلند
در فلک باد عماریکش او دوش ملک
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۴ - فی مدح خلاصه الوزراء میرزا عبدالله جابری
همایون باد شغل آصفی بر آصف عادل
چه آصف ظل ظلالله عبداله دریا دل
خداوندا کف به اذل که کرد آیات احسان را
پس از شان خود ایزد یک به یک در شان او نازل
عموم سجدهٔ شکر ظهور او رسانیده
سر هاروت را هم بر زمین اندر چه بابل
فلک یابد زمین را بر زبر از نقطه کوچکتر
ز بار حلم او گر نقطه بارا شود حامل
عقیمالطبع شد در زادن شه مادر دوران
چو آن دستور اعظم شد در افعال جهان فاعل
خلایق ظرف را در پی دوند از بهر زر چیدن
چو پای کلک او گردد به راه جود مستعجل
خراج هند و باج صد قلمرو ضم کند باهم
مداد نازل از اقلام او هرگه شود به اذل
هزارش بنده بر در سر گران از بار تاج زر
همه مدرک همه زیرک همه قابل همه مقبل
به صد فرمانبری مسند بر خاصان او خاقان
به صد منتکشی طغراکش احکام او طغرل
نهد گر حکمت او بر خلاف رسم قانونی
که از قدرت نمائی هر محالی را شود شامل
مریض صرع را کافور در پیکر زند آتش
حرارت از مزاج صاحب حمی برد فلفل
نگیرد ماه تا نور ضمیر وی به رو تابد
میان آفتاب و او شود صد کوه اگر حایل
تصرفهای طبع میرزا سلمانیش دارد
به عنوانی که یک دم نیست از ضبط جهان غافل
خروج زر ز مخزنهای او وقت کماحسانی
خراج هفت اقلیم است بهر کمترین سایل
تعالیالله از آن دریا که از وی این در یکتا
برای تاج شاهان روزگار آورده بر ساحل
نبودی گر به گوهرخیزی او بحر ذخاری
در آفاق این در شهوار گشتی از کجا واصل
تعجب خود زبان گردیده سرتاپا و میگوید
که این گلزار دولت گشته پیدا از چه آب و گل
فلک را بر زمین بینند اگر قایم کند دیوان
جهان را در جهان یابند اگر سامان دهد محفل
اگر در هر نفس صد کاروان معنی از بالا
شود نازل به غیر از خاطر او نبودش منزل
مرا کایام از قدرت زبان دهر میخواند
در انشای ثنای او به عجز خود شدم قائل
الا ای نیر گیتی فروز اوج استیلا
که خشت آستانت راست سقف آسمان در ظل
تو نور تربیت از ثقبه میم کمال خود
اگر بیرون فرستی ذات هر ناقص شود کامل
ز روی خشم اگر چشم افکنی بر چشمهٔ حیوان
شراب وی به آن جانپروری زهری شود قاتل
عمل فرما توئی کاندر جهانند از هراس تو
همه عمال دیوان بهترین عمال را عامل
عجالت خواه شد خصم تو از دولت به حمداله
که بر وی زود شد ظاهر مل دولت عاجل
اکابر اعتضادا محتشم ادنی غلام تو
که هست از حق گذاریها به شغل مدحتت شاغل
ندارد هیچ چیز اما چو زلف عنبرین مویان
پریشان حالتی دارد مباش از حال او غافل
ز بخت سعد تا فرزند ذوالاقبال ذی فطرت
بجای جد و اب قائممقامی را بود قایل
تو باشی جانشین اعتمادالدوله از دولت
دگر نایب مناب جد عالی داور عادل
خلایق تا امان یابند از دست اجل بادا
به قصد جان بد خواهت اجل عاجل امان راجل
چه آصف ظل ظلالله عبداله دریا دل
خداوندا کف به اذل که کرد آیات احسان را
پس از شان خود ایزد یک به یک در شان او نازل
عموم سجدهٔ شکر ظهور او رسانیده
سر هاروت را هم بر زمین اندر چه بابل
فلک یابد زمین را بر زبر از نقطه کوچکتر
ز بار حلم او گر نقطه بارا شود حامل
عقیمالطبع شد در زادن شه مادر دوران
چو آن دستور اعظم شد در افعال جهان فاعل
خلایق ظرف را در پی دوند از بهر زر چیدن
چو پای کلک او گردد به راه جود مستعجل
خراج هند و باج صد قلمرو ضم کند باهم
مداد نازل از اقلام او هرگه شود به اذل
هزارش بنده بر در سر گران از بار تاج زر
همه مدرک همه زیرک همه قابل همه مقبل
به صد فرمانبری مسند بر خاصان او خاقان
به صد منتکشی طغراکش احکام او طغرل
نهد گر حکمت او بر خلاف رسم قانونی
که از قدرت نمائی هر محالی را شود شامل
مریض صرع را کافور در پیکر زند آتش
حرارت از مزاج صاحب حمی برد فلفل
نگیرد ماه تا نور ضمیر وی به رو تابد
میان آفتاب و او شود صد کوه اگر حایل
تصرفهای طبع میرزا سلمانیش دارد
به عنوانی که یک دم نیست از ضبط جهان غافل
خروج زر ز مخزنهای او وقت کماحسانی
خراج هفت اقلیم است بهر کمترین سایل
تعالیالله از آن دریا که از وی این در یکتا
برای تاج شاهان روزگار آورده بر ساحل
نبودی گر به گوهرخیزی او بحر ذخاری
در آفاق این در شهوار گشتی از کجا واصل
تعجب خود زبان گردیده سرتاپا و میگوید
که این گلزار دولت گشته پیدا از چه آب و گل
فلک را بر زمین بینند اگر قایم کند دیوان
جهان را در جهان یابند اگر سامان دهد محفل
اگر در هر نفس صد کاروان معنی از بالا
شود نازل به غیر از خاطر او نبودش منزل
مرا کایام از قدرت زبان دهر میخواند
در انشای ثنای او به عجز خود شدم قائل
الا ای نیر گیتی فروز اوج استیلا
که خشت آستانت راست سقف آسمان در ظل
تو نور تربیت از ثقبه میم کمال خود
اگر بیرون فرستی ذات هر ناقص شود کامل
ز روی خشم اگر چشم افکنی بر چشمهٔ حیوان
شراب وی به آن جانپروری زهری شود قاتل
عمل فرما توئی کاندر جهانند از هراس تو
همه عمال دیوان بهترین عمال را عامل
عجالت خواه شد خصم تو از دولت به حمداله
که بر وی زود شد ظاهر مل دولت عاجل
اکابر اعتضادا محتشم ادنی غلام تو
که هست از حق گذاریها به شغل مدحتت شاغل
ندارد هیچ چیز اما چو زلف عنبرین مویان
پریشان حالتی دارد مباش از حال او غافل
ز بخت سعد تا فرزند ذوالاقبال ذی فطرت
بجای جد و اب قائممقامی را بود قایل
تو باشی جانشین اعتمادالدوله از دولت
دگر نایب مناب جد عالی داور عادل
خلایق تا امان یابند از دست اجل بادا
به قصد جان بد خواهت اجل عاجل امان راجل
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - وله فی مدیح سلطان خلیل ولد شمخال سلطان
داد کوشش اندر عزت مور ذلیل
سامی القاب سلیمان منزلت سلطان خلیل
کعبهٔ حاجات کز حاجت گشاده بر درش
از دو عالم صد طریق و صد صراط و صد سبیل
هم به بخشش بیمثابه هم بریزش بیهمال
هم به همت بیمثال هم به احسان بیعدیل
بر صراطی چون دم شمشیر آسان بگذرد
نور او گر کور مادرزاد را گردد دلیل
اهل خلد از اهل دوزخ آب خواهند ار کند
سلسبیل لطف او یک رشحه بر دوزخ سبیل
شیر در پستان نهد بهر جنین سر در رحم
رازق واسع کند در رزق اگر او را کفیل
پاس او تاوان ز عزرائیل گیرد تا ابد
مردگان در دعوی جان گر کنند او را وکیل
نرگس اعمی ببیند روز بر گردون سها
حکمت او چون برد بیرون علل را از علیل
حدت طبعش شود بالفرض اگر کافور کار
در هوای زمهریر از وی دماند زنجبیل
نی دل و نی دین بماندنی روان نی عقل و هوش
گر قبول او فتد ماکان من هذاالقبیل
ای به مصر آفرینش آفریده ذوالجلال
سیرت ذات تو را چون صورت یوسف جمیل
شکوه ناکند از تو جمعی کز گریبان سخا
هر که در عهد تو سر بر زد فلک خواندش بخیل
از عناصر میل آتش میکند هر شب شهاب
تا کشد بر دیده کج بین اعدای تو میل
خصم الکن گز حدیث شکرینت زر دروست
در مزاجش گشته شیرینی به صفرا مستحیل
پشه ز امداد تو شاید گر به تار عنکبوت
پای میکائیل بندد بر جناح جبرئیل
دشمنت کامروز خود آهنین دارد به سر
خواهد از تیغ تو فردا داشت بر گردن دو بیل
خصم مقراض حیل هرچند سازد تیز تر
ای تو را در غالبیت مدت فرصت طویل
دست جرات ز آستین برزن که صورت یاب نیست
کندی چنگال شیر از کید روباه محیل
پشهای کز وادی حلم تو خیزد گرد ناک
بال خود را گر غبار افشان کند بر پشت پیل
بنددش بر کوهه گاو زمین از تقل باد
ای غبار راه تمکین تو بر غبرا ثقیل
گر اثر را از مؤثر دور خواهی تا به حشر
بیضهٔ ابیض نگیرد رنگ در دریای نیل
در کف ساقی بزمت شد مزید عقل و هوش
رطل مرد افکن که آمد عقل عالم را مزیل
من که چون قربانی تیغ خلیل اندر ازل
داشتم در سر که در قربانگهت کردم قتیل
منت ایزد را که بر وفق مراد خویشتن
زود در خیل فدائی گشتگان گشتم دخیل
وز دل پر آتشم زد چشمهٔ مهر تو سر
آن چنان کز قعر دوزخ سر برآرد سلسبیل
سرو را بی آن که سازی در نظم محتشم
گوشوار گوش دراک از کثیر و از قلیل
قیمتش ارسال کردی خانهات آباد باد
وز خدایت هم به این احسان جزائی بس جزیل
تا بود ظل طویل الذیل سلطان نجوم
بر جهان گسترده و مبسوط و ممدود و ذلیل
سایهٔ اقبال و احسان تو بادا مستدام
برغنی و بر فقیر و بر عزیز و بر ذلیل
بر فلک بهر تو بادا کوس دولت پر صدا
وز برای دشمنانت بر زمین طبل رحیل
ز آتش کید سپهرت دارد ایمن آن که گشت
مانع گرم اختلاطیهای آتش با خلیل
سامی القاب سلیمان منزلت سلطان خلیل
کعبهٔ حاجات کز حاجت گشاده بر درش
از دو عالم صد طریق و صد صراط و صد سبیل
هم به بخشش بیمثابه هم بریزش بیهمال
هم به همت بیمثال هم به احسان بیعدیل
بر صراطی چون دم شمشیر آسان بگذرد
نور او گر کور مادرزاد را گردد دلیل
اهل خلد از اهل دوزخ آب خواهند ار کند
سلسبیل لطف او یک رشحه بر دوزخ سبیل
شیر در پستان نهد بهر جنین سر در رحم
رازق واسع کند در رزق اگر او را کفیل
پاس او تاوان ز عزرائیل گیرد تا ابد
مردگان در دعوی جان گر کنند او را وکیل
نرگس اعمی ببیند روز بر گردون سها
حکمت او چون برد بیرون علل را از علیل
حدت طبعش شود بالفرض اگر کافور کار
در هوای زمهریر از وی دماند زنجبیل
نی دل و نی دین بماندنی روان نی عقل و هوش
گر قبول او فتد ماکان من هذاالقبیل
ای به مصر آفرینش آفریده ذوالجلال
سیرت ذات تو را چون صورت یوسف جمیل
شکوه ناکند از تو جمعی کز گریبان سخا
هر که در عهد تو سر بر زد فلک خواندش بخیل
از عناصر میل آتش میکند هر شب شهاب
تا کشد بر دیده کج بین اعدای تو میل
خصم الکن گز حدیث شکرینت زر دروست
در مزاجش گشته شیرینی به صفرا مستحیل
پشه ز امداد تو شاید گر به تار عنکبوت
پای میکائیل بندد بر جناح جبرئیل
دشمنت کامروز خود آهنین دارد به سر
خواهد از تیغ تو فردا داشت بر گردن دو بیل
خصم مقراض حیل هرچند سازد تیز تر
ای تو را در غالبیت مدت فرصت طویل
دست جرات ز آستین برزن که صورت یاب نیست
کندی چنگال شیر از کید روباه محیل
پشهای کز وادی حلم تو خیزد گرد ناک
بال خود را گر غبار افشان کند بر پشت پیل
بنددش بر کوهه گاو زمین از تقل باد
ای غبار راه تمکین تو بر غبرا ثقیل
گر اثر را از مؤثر دور خواهی تا به حشر
بیضهٔ ابیض نگیرد رنگ در دریای نیل
در کف ساقی بزمت شد مزید عقل و هوش
رطل مرد افکن که آمد عقل عالم را مزیل
من که چون قربانی تیغ خلیل اندر ازل
داشتم در سر که در قربانگهت کردم قتیل
منت ایزد را که بر وفق مراد خویشتن
زود در خیل فدائی گشتگان گشتم دخیل
وز دل پر آتشم زد چشمهٔ مهر تو سر
آن چنان کز قعر دوزخ سر برآرد سلسبیل
سرو را بی آن که سازی در نظم محتشم
گوشوار گوش دراک از کثیر و از قلیل
قیمتش ارسال کردی خانهات آباد باد
وز خدایت هم به این احسان جزائی بس جزیل
تا بود ظل طویل الذیل سلطان نجوم
بر جهان گسترده و مبسوط و ممدود و ذلیل
سایهٔ اقبال و احسان تو بادا مستدام
برغنی و بر فقیر و بر عزیز و بر ذلیل
بر فلک بهر تو بادا کوس دولت پر صدا
وز برای دشمنانت بر زمین طبل رحیل
ز آتش کید سپهرت دارد ایمن آن که گشت
مانع گرم اختلاطیهای آتش با خلیل
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷ - در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علیابن ابیطالب
خوش آن زبان که شود چون زبان لوح و قلم
به مدح و منقبت شاه ذوالفقار علم
خون آن بنان که چو در خامه آورد جنبش
نخست ثبت کند مدحت امام امم
خوش آن بیان که بود همچو لعل در دل سنگ
در مناقب شاه نجف در آن مدغم
دمی ز نخل خیالت ثمر دهد شیرین
که جز به مدح شه نخل برنیاری دم
به خاک رفته فرو نظم آبدار تو به
اگر از آن نشود باغ منقبت خرم
درین جهان به ستایش مشو ندیم کسی
که در جهان دگر همینت ندیم ندم
فسانه طی کن و در مدحت کریمی کوش
که در کرم سگ او عار دارد از حاتم
به مدح کام دهی عقد نطق بند کزو
شوی به منعی بکری زمان زمان ملهم
به مجلس کرم از ساقی طلب کن جام
که تا ابد نکنی عرض احتیاج به جم
برات خویش به مهر دهندهای برسان
که در رکوع به خواهنده میدهد خاتم
حیات جو زدم زندهای که میآید
ز طفل مکتب او کار عیسی مریم
به سایه اسدی رو که گرگ مردم خوار
ز بیم او نتواند شدن غنیم غنم
ببر به محکمه قاضی شکایت چرخ
که در میانهٔ بازو کبوتر است حکم
به صدق شو سگ آن آستان که محترمند
سگان شیر خدا همچو آهوان حرم
به دانکه در کتب آسمانی آمده است
ابوالحسن همهجا بر ابوالبشر اقدم
مهم خویش بود خلق را اهم مهام
مرا ثنای امام امم مهم اهم
رسید مطلع دیگر ز سکه خانهٔ فکر
که میدود چو زر سکهدار در عالم
به مدح و منقبت شاه ذوالفقار علم
خون آن بنان که چو در خامه آورد جنبش
نخست ثبت کند مدحت امام امم
خوش آن بیان که بود همچو لعل در دل سنگ
در مناقب شاه نجف در آن مدغم
دمی ز نخل خیالت ثمر دهد شیرین
که جز به مدح شه نخل برنیاری دم
به خاک رفته فرو نظم آبدار تو به
اگر از آن نشود باغ منقبت خرم
درین جهان به ستایش مشو ندیم کسی
که در جهان دگر همینت ندیم ندم
فسانه طی کن و در مدحت کریمی کوش
که در کرم سگ او عار دارد از حاتم
به مدح کام دهی عقد نطق بند کزو
شوی به منعی بکری زمان زمان ملهم
به مجلس کرم از ساقی طلب کن جام
که تا ابد نکنی عرض احتیاج به جم
برات خویش به مهر دهندهای برسان
که در رکوع به خواهنده میدهد خاتم
حیات جو زدم زندهای که میآید
ز طفل مکتب او کار عیسی مریم
به سایه اسدی رو که گرگ مردم خوار
ز بیم او نتواند شدن غنیم غنم
ببر به محکمه قاضی شکایت چرخ
که در میانهٔ بازو کبوتر است حکم
به صدق شو سگ آن آستان که محترمند
سگان شیر خدا همچو آهوان حرم
به دانکه در کتب آسمانی آمده است
ابوالحسن همهجا بر ابوالبشر اقدم
مهم خویش بود خلق را اهم مهام
مرا ثنای امام امم مهم اهم
رسید مطلع دیگر ز سکه خانهٔ فکر
که میدود چو زر سکهدار در عالم
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - تجدید مطلع
من و دو اسبه دوانیدن کمیت قلم
به مدح یکه سوار قلم رو آدم
من و مجاهده در راه دین به کلک و زبان
ز وصف شاه مجاهد به ذوالفقار دو دم
من و رساندن صیت ثنا ز غرفهٔ ماه
به آفتاب فلک چاکر فرشتهٔ حشم
ولی خالق اکبر علی عالی قدر
که هست ناطقه پیش ثنای او ابکم
علیم علم لدنی کزو ورای نبی
همین یگانه خداوند اعلم است علم
امین گنج الهی که راز خلوت غیب
تمام گفته به او مصطفی بوجه اتم
محیط مرکز دل کانچه در خیال هنوز
نداده دست بهم هست پیش او ملهم
شهی که خواهد اگر اتحاد نوع به جنس
دهند دست معیشت به هم رمض و اصم
و گر اراده کند فصل را مبه این نوع
کمند ربط و مساوات بگسلند ز هم
دل حقیر نوازش که جلوهگاه خداست
چو کعبهایست که از عرش اعظم است اعظم
ز فرش چون ننهد پا به عرش بتشکنی
که بختش از بردوش نبی دهد سلم
به معجزش زد و صد ساله ره رساند باد
زبان ابکم فطری سخن به گوش اصم
به جنب چشمهٔ فیضش سر تفاخر خویش
به جیب جاه فرو برده از حیا زمزم
چه او که دیده امینی که در حریم وصال
میان سر خدا و نبی بود محرم
پس از رسول به از وی گلی نداد برون
قدیم گلبن گل بار بوستان قدم
در آمدن به جهان پای عرش سای نهاد
ز بطن شمسه برج شرف به فرش حرم
قدم نهاد برون هم به مسجد از دنیا
ز فتنه زائی افعال زاده ملجم
دو در یک صدفش را نمونه بودندی
به عیسی ار ز قضا موسی شدی توام
به بحر اگر فتد اوراق مدح و منقبتش
ز حفظ خالق یم تا ابد نگیرد نم
ببین چنین که رسیده است از نعیم عطا
به بلبلان گلستان منقبت چه نعم
علیالخصوص به سر خیل منقبت گویان
که ریختی در جنت بها ز نوک قلم
فصیح بلبل خوش لهجه کاشی مداح
که بود روضهٔ آمل ازو ریاض ارم
به مدح شاه عدو بندش از مهارت طبع
چو داد سلسلهٔ هفت بند دست بهم
اگر به سر خفی بود اگر بوجه جلی
برای او صلهها شد ز کلک غیب رقم
به پیروی من گستاخ هم برسم قدیم
به حکم شوق نهادم بر آن بساط قدم
به قدر وسع دری سفتم از تتبع آن
که گر ز من نبدی قیمتش نبودی کم
ورش خرد به ترازوی طبع سنجیدی
شدی هر آینه شاهین آن ترازو خم
در انتظار نشستم به ساحل امید
که موج کی زند از بحر من محیط کرم
کی از ریاض امل سر برآورد نخلی
کی از دلم برد آرد زمانه بیخ الم
رساند مژده به یک بار هاتفی که نوشت
برات جایزه شاه عرب به شاه عجم
سپهر کوکبه طهماسب پادشاه که برد
به یمن نصرت دین برنهم سپهر علم
مجاهدی که ز تهدید او بدیدهٔ کشند
غبار راه عباد صمد عبید صنم
شهی که خادم شرعند در عساکر او
ز مهتران امم تا به کهتران خدم
ز صیت تقویش از خوف نام خود لرزد
چو لاله در گذر باد جام در کف جم
ز بیم شحنهٔ ناموس او عیان نشود
ز سادگی نرسد تا بس که روی درم
ز دست از شفق آتش بساز خود زهره
که داده زان عملش اجتناب شاه قسم
سحاب با کف او داشت بحث بر سر فیض
ز شرم گشت عرق ریز بس که شد ملزم
دل و کفش گه ایثار در موافقتاند
دو قلزم متلاطم به یکدیگر منضم
سهیل لطفش اگر پرتو افکند بر زیر
ز آتش حسد آید به جوش خون به قم
مه سر علم او کند چو پنجه دراز
به اشتلم ز سر مهر برکند پرچم
عمود خاره شکن گر کند بلند شود
ز باد ضربت او کوره در کمر مدغم
خمد ز گرز گران سنگ او اگر به مثل
شود ستون سپر و دست و بازوی رستم
مبار زانش اگر تاخت بر زمانه کنند
دهند گاو زمین را ز فرط زلزله رم
به خیمهگاه سپاهش زمین کند پیدا
لکاشف از کشش بیحد طناب خیم
سگ درش نبود گر به مردمی مامور
به زهر چشم کند آب زهره ضیغم
فسون حفظش اگر بر زمین شود مرقوم
رود گزندگی از طبع افعی ارقم
ز شهسوار عرب کنده شد در از خیبر
ز شهریار عجم از زمانه بیخ ستم
فلک به باطن و ظاهر نمیتواند یافت
دو شهسوار چنین در قصیده عالم
جهان به معنی و صورت نمیتواند جست
دو شاه بیت چنین در قصیدهٔ عالم
عجبتر آن که یکی کرده با یکی ز خلوص
بهم علاقه فرزندی و غلامی ضم
فلک سئوال کنانست ازین تواضع و نیست
جز این مقاله جواب شه ستاره حشم
بدر که شاه ولایت بود چرا نزند
پسر که شاه جهان باشد از غلامی دم
مهم دنیی و عقبی فتاده است مرا
به این شهنشه اعظم به آن شه اکرم
کزو به روضهٔ رضوان رسم چه مرده به جان
وزین بلجهٔ احسان رسم چه تشنه بیم
یگانه پادشها یک گداست در عهدت
که رفع پستی خود کرده از علو همم
ز بار فقر به جانست و خم نکرده هنوز
به سجدهٔ ملکان پشت خود برای شکم
برون نرفته برای طمع ز کشور شاه
اگر به ملک خودش خوانده فیالمثل حاتم
کنون که عادت فقرش نشانده بر سر راه
که روبراه نیاز آر یا به راه عدم
همان به حالت خویش است و بینیازی را
شعار و شیوهٔ خود کرده از جمیع شیم
هان به وقت همت مدد نمیطلبد
ز اقویای جهان در میان لشگر غم
اگر کریم به بارد ز آسمان حاشا
که جز ز پادشه خود شود رهین کرم
چو داغ با دل خونین نشسته تا روزی
ز لطف شاه پذیرد جراحتش مرهم
قسم به شاه و به نعماش کانچه گفتم ازو
فلک مطابق واقع شنید و گفت نعم
چو محتشم شده نامش اگر مسمی را
به اسم ربط دهد شاه ازو چه گردد کم
همیشه تا ز پی بردن متاع بقا
کند فنا بره دست برد پا محکم
برای پاس بقای تو از کمند دعا
دو دست او به قفا بسته باد مستحکم
به مدح یکه سوار قلم رو آدم
من و مجاهده در راه دین به کلک و زبان
ز وصف شاه مجاهد به ذوالفقار دو دم
من و رساندن صیت ثنا ز غرفهٔ ماه
به آفتاب فلک چاکر فرشتهٔ حشم
ولی خالق اکبر علی عالی قدر
که هست ناطقه پیش ثنای او ابکم
علیم علم لدنی کزو ورای نبی
همین یگانه خداوند اعلم است علم
امین گنج الهی که راز خلوت غیب
تمام گفته به او مصطفی بوجه اتم
محیط مرکز دل کانچه در خیال هنوز
نداده دست بهم هست پیش او ملهم
شهی که خواهد اگر اتحاد نوع به جنس
دهند دست معیشت به هم رمض و اصم
و گر اراده کند فصل را مبه این نوع
کمند ربط و مساوات بگسلند ز هم
دل حقیر نوازش که جلوهگاه خداست
چو کعبهایست که از عرش اعظم است اعظم
ز فرش چون ننهد پا به عرش بتشکنی
که بختش از بردوش نبی دهد سلم
به معجزش زد و صد ساله ره رساند باد
زبان ابکم فطری سخن به گوش اصم
به جنب چشمهٔ فیضش سر تفاخر خویش
به جیب جاه فرو برده از حیا زمزم
چه او که دیده امینی که در حریم وصال
میان سر خدا و نبی بود محرم
پس از رسول به از وی گلی نداد برون
قدیم گلبن گل بار بوستان قدم
در آمدن به جهان پای عرش سای نهاد
ز بطن شمسه برج شرف به فرش حرم
قدم نهاد برون هم به مسجد از دنیا
ز فتنه زائی افعال زاده ملجم
دو در یک صدفش را نمونه بودندی
به عیسی ار ز قضا موسی شدی توام
به بحر اگر فتد اوراق مدح و منقبتش
ز حفظ خالق یم تا ابد نگیرد نم
ببین چنین که رسیده است از نعیم عطا
به بلبلان گلستان منقبت چه نعم
علیالخصوص به سر خیل منقبت گویان
که ریختی در جنت بها ز نوک قلم
فصیح بلبل خوش لهجه کاشی مداح
که بود روضهٔ آمل ازو ریاض ارم
به مدح شاه عدو بندش از مهارت طبع
چو داد سلسلهٔ هفت بند دست بهم
اگر به سر خفی بود اگر بوجه جلی
برای او صلهها شد ز کلک غیب رقم
به پیروی من گستاخ هم برسم قدیم
به حکم شوق نهادم بر آن بساط قدم
به قدر وسع دری سفتم از تتبع آن
که گر ز من نبدی قیمتش نبودی کم
ورش خرد به ترازوی طبع سنجیدی
شدی هر آینه شاهین آن ترازو خم
در انتظار نشستم به ساحل امید
که موج کی زند از بحر من محیط کرم
کی از ریاض امل سر برآورد نخلی
کی از دلم برد آرد زمانه بیخ الم
رساند مژده به یک بار هاتفی که نوشت
برات جایزه شاه عرب به شاه عجم
سپهر کوکبه طهماسب پادشاه که برد
به یمن نصرت دین برنهم سپهر علم
مجاهدی که ز تهدید او بدیدهٔ کشند
غبار راه عباد صمد عبید صنم
شهی که خادم شرعند در عساکر او
ز مهتران امم تا به کهتران خدم
ز صیت تقویش از خوف نام خود لرزد
چو لاله در گذر باد جام در کف جم
ز بیم شحنهٔ ناموس او عیان نشود
ز سادگی نرسد تا بس که روی درم
ز دست از شفق آتش بساز خود زهره
که داده زان عملش اجتناب شاه قسم
سحاب با کف او داشت بحث بر سر فیض
ز شرم گشت عرق ریز بس که شد ملزم
دل و کفش گه ایثار در موافقتاند
دو قلزم متلاطم به یکدیگر منضم
سهیل لطفش اگر پرتو افکند بر زیر
ز آتش حسد آید به جوش خون به قم
مه سر علم او کند چو پنجه دراز
به اشتلم ز سر مهر برکند پرچم
عمود خاره شکن گر کند بلند شود
ز باد ضربت او کوره در کمر مدغم
خمد ز گرز گران سنگ او اگر به مثل
شود ستون سپر و دست و بازوی رستم
مبار زانش اگر تاخت بر زمانه کنند
دهند گاو زمین را ز فرط زلزله رم
به خیمهگاه سپاهش زمین کند پیدا
لکاشف از کشش بیحد طناب خیم
سگ درش نبود گر به مردمی مامور
به زهر چشم کند آب زهره ضیغم
فسون حفظش اگر بر زمین شود مرقوم
رود گزندگی از طبع افعی ارقم
ز شهسوار عرب کنده شد در از خیبر
ز شهریار عجم از زمانه بیخ ستم
فلک به باطن و ظاهر نمیتواند یافت
دو شهسوار چنین در قصیده عالم
جهان به معنی و صورت نمیتواند جست
دو شاه بیت چنین در قصیدهٔ عالم
عجبتر آن که یکی کرده با یکی ز خلوص
بهم علاقه فرزندی و غلامی ضم
فلک سئوال کنانست ازین تواضع و نیست
جز این مقاله جواب شه ستاره حشم
بدر که شاه ولایت بود چرا نزند
پسر که شاه جهان باشد از غلامی دم
مهم دنیی و عقبی فتاده است مرا
به این شهنشه اعظم به آن شه اکرم
کزو به روضهٔ رضوان رسم چه مرده به جان
وزین بلجهٔ احسان رسم چه تشنه بیم
یگانه پادشها یک گداست در عهدت
که رفع پستی خود کرده از علو همم
ز بار فقر به جانست و خم نکرده هنوز
به سجدهٔ ملکان پشت خود برای شکم
برون نرفته برای طمع ز کشور شاه
اگر به ملک خودش خوانده فیالمثل حاتم
کنون که عادت فقرش نشانده بر سر راه
که روبراه نیاز آر یا به راه عدم
همان به حالت خویش است و بینیازی را
شعار و شیوهٔ خود کرده از جمیع شیم
هان به وقت همت مدد نمیطلبد
ز اقویای جهان در میان لشگر غم
اگر کریم به بارد ز آسمان حاشا
که جز ز پادشه خود شود رهین کرم
چو داغ با دل خونین نشسته تا روزی
ز لطف شاه پذیرد جراحتش مرهم
قسم به شاه و به نعماش کانچه گفتم ازو
فلک مطابق واقع شنید و گفت نعم
چو محتشم شده نامش اگر مسمی را
به اسم ربط دهد شاه ازو چه گردد کم
همیشه تا ز پی بردن متاع بقا
کند فنا بره دست برد پا محکم
برای پاس بقای تو از کمند دعا
دو دست او به قفا بسته باد مستحکم
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در منقبت حضرت امیرالمؤمنین علیابن ابیطالب
ای نثار شام گیسویت خراج مصر و شام
هندوی خال تو را صد یوسف مصری غلام
چهرهات افروخته ماه درخشان را عذار
جلوهات آموخته کبک خرامان را خرام
کاکلت بر آفتاب از ساحری افکنده ظل
سنبلت بر روی آب از جادوئی گسترده دام
طوبی از قدت پیاپی میکند رفتار کسب
طوطی از لعلت دمادم میکند گفتار وام
گل به بویت گرچه میباشد نمیباشد بسی
مه به رویت گرچه میماند نمیماند تمام
گر نسازم سر فدایت بر تو خون من حلال
ور نمیرم در هوایت زندگی بر من حرام
کوکب اوج جلالی باد حسنت لایزال
آفتاب بی زوالی باد ظلت مستدام
شاه خوبانی چو جولان میکنی بر پشت زین
ماه تابانی چو طالع میشوی از طرف بام
صد هزاران شیوه دارد آن پری در دلبری
من ندارم جز دلی آیا نهم دل بر کدام
یافتم دی رخصت طوف ریاض عارضش
زد صبا زآن گلستان بوی بهشتم بر مشام
روضه دیدم چو جنت، جنت از وی برده فیض
چشمه دیدم چه کوثر کوثر از وی جسته کام
بر لب آن چشمه از خالش نشسته هندوئی
چون سواد دیده مردم به عین احترام
مانع لب تشنها زان چشمهٔ زمزم صفات
ناهی دلخستها زان شربت عناب فام
غیرتم زد در دل آتش کز چه باشد بیسبب
هندوی شیرین مذاق از دلبر ما تلخ کام
خواستم منعش کنم ناگاه عقل دوربین
بانگ بر من زد که ای در نکتهدانی ناتمام
هندوئی کز زیرکی و مقبلی رضوان صفت
گشته کوثر را حفیظ و کرده جنت را مقام
خود نمیگوئی که خواهد بود ای ناقص خرد
جز غلام شاه انجم چاکر کیوان غلام
سرور فرخ رخ عادل دل دلدل سوار
قسور جنگ آور اژدر در لیث انتقام
حیدر صفدر که در رزم از تن شیر فلک
جان برآرد چون برآرد تیغ خونریز از نیام
ساقی کوثر که تا ساقی نگردد در بهشت
انبیا را ز آب کوثر تر نخواهد گشت کام
فاتح خیبر که گر بودی زمین را حلقهای
در زمان کندی و افکندی درین فیروزه بام
قاتل عنتر که بر یکران چه میگردد سوار
میفرستد خصم را سوی عدم در نیم گام
خواجه قنبر که هندوی کمیتش ماه را
خوانده چون کیوان غلام خویش بدرش کرده نام
داور محشر که تا ذاتش نگردد ملتفت
بر خلایق جنت و دوزخ نیابد انقسام
أین عم مصطفی بحرالسخا بدرالدجی
اصل و نسل بوالبشر خیرالبشر کهفالانام
از تقدم در امور مؤمنان نعمالامیر
وز تقدس در صلوة قدسیان نعمالامام
آن که گر تغییر اوضاع جهان خواهد شود
شرق و مغرب غرب مشرق شام صبح و صبح شام
وانکه گر جمع نقیضین آید او را در ضمیر
آب و آتش را دهد با هم به یکدم التیام
آب پیکانش گر آید در دل عظم رمیم
از زمین خیزد که سبحانالذی یحییالعظام
سهمه فی قوسه کالطیر فی برجالسما
سیفه فی کفه کالبرق فی جوفالغمام
پشت عصیان را به دیوار عطایش اعتماد
دست طاعت را به دامان قبولش اعتصام
گر نبودی صیقل شمشیر برق آئین وی
میگرفت آیینهٔ اسلام را زنگ ظلام
ور نکردی مهر ذاتش در طبایع انطباع
نور ایمان را نبودی در ضمایر ارتسام
ای که هر صبح از سلام ساکنان هفت چرخ
بارگاهت میشود از شش جهة دارالسلام
وی بهر شام از سجود محرمان نه فلک
هست قصر احترامت ثانی بیتالحرام
گر نبودی رایض امرت به امر هیچکس
توسن گردن کش گردون نمیگردید رام
ور نکردی پایهٔ عونت مدد افلاک را
این رواق بیستون ایمن نبودی ز انهدام
آب دریا موج بر گردون زدی گر یافتی
قطرهای از لجه قدر تو با وی انضمام
بس که دست انتقام از قوت عدلت قویست
لاله رنگ از خون شاهین است چنگال حمام
از ائمه ذات مرتاض تو ممتاز آمده
آن چنان کز اشهر اثنا عشر شهر صیام
ای مقالت مثل ما قالالنبی خیرالمقال
وی کلامت بعد قرآن مبین خیرالکلام
من کجا و مدحت معجز کلامی همچو تو
خاصه با این شعر بیپرگار و نظم بینظام
سویت این ابیات سست آورده و شرمندهام
ز آن که معلوم است نزد جوهری قدر رخام
لیک میخواهم به یمن مدحتت پیدا شود
در کلام محتشم ایشان گردون احتشام
زور شعر کاتبی سوز کلام آذری
گرمی انفاس کاشی حدت ابن حسام
صنعت ابیات سلمان حسن اقوال حسن
لذت گفتار خواجو قوت نظم نظام
حاصل از اکسیر لطف چاشنی بخشت شود
طبع نامقبول من مقبول طبع خاص و عام
یک تمنای دگر دارم که چون در روز حشر
بر لب کوثر بود لب تشنگان را ازدحام
زان میان ظل ظلیلم بر سر اندازی ز لطف
وز شراب سلسبیلم جرعهای ریزی به کام
مدعا چون عرض شد ساکت شو ای دل تا کنم
اختیار اختصار و ابتدای اختتام
تا درین دیرینه دیر از سیر سلطان نجوم
نور روز و ظلمت شب را بود ثبت دوام
روز احباب تو نورانی الی یومالحساب
روز اعدای تو ظلمانی الی یومالقیام
هندوی خال تو را صد یوسف مصری غلام
چهرهات افروخته ماه درخشان را عذار
جلوهات آموخته کبک خرامان را خرام
کاکلت بر آفتاب از ساحری افکنده ظل
سنبلت بر روی آب از جادوئی گسترده دام
طوبی از قدت پیاپی میکند رفتار کسب
طوطی از لعلت دمادم میکند گفتار وام
گل به بویت گرچه میباشد نمیباشد بسی
مه به رویت گرچه میماند نمیماند تمام
گر نسازم سر فدایت بر تو خون من حلال
ور نمیرم در هوایت زندگی بر من حرام
کوکب اوج جلالی باد حسنت لایزال
آفتاب بی زوالی باد ظلت مستدام
شاه خوبانی چو جولان میکنی بر پشت زین
ماه تابانی چو طالع میشوی از طرف بام
صد هزاران شیوه دارد آن پری در دلبری
من ندارم جز دلی آیا نهم دل بر کدام
یافتم دی رخصت طوف ریاض عارضش
زد صبا زآن گلستان بوی بهشتم بر مشام
روضه دیدم چو جنت، جنت از وی برده فیض
چشمه دیدم چه کوثر کوثر از وی جسته کام
بر لب آن چشمه از خالش نشسته هندوئی
چون سواد دیده مردم به عین احترام
مانع لب تشنها زان چشمهٔ زمزم صفات
ناهی دلخستها زان شربت عناب فام
غیرتم زد در دل آتش کز چه باشد بیسبب
هندوی شیرین مذاق از دلبر ما تلخ کام
خواستم منعش کنم ناگاه عقل دوربین
بانگ بر من زد که ای در نکتهدانی ناتمام
هندوئی کز زیرکی و مقبلی رضوان صفت
گشته کوثر را حفیظ و کرده جنت را مقام
خود نمیگوئی که خواهد بود ای ناقص خرد
جز غلام شاه انجم چاکر کیوان غلام
سرور فرخ رخ عادل دل دلدل سوار
قسور جنگ آور اژدر در لیث انتقام
حیدر صفدر که در رزم از تن شیر فلک
جان برآرد چون برآرد تیغ خونریز از نیام
ساقی کوثر که تا ساقی نگردد در بهشت
انبیا را ز آب کوثر تر نخواهد گشت کام
فاتح خیبر که گر بودی زمین را حلقهای
در زمان کندی و افکندی درین فیروزه بام
قاتل عنتر که بر یکران چه میگردد سوار
میفرستد خصم را سوی عدم در نیم گام
خواجه قنبر که هندوی کمیتش ماه را
خوانده چون کیوان غلام خویش بدرش کرده نام
داور محشر که تا ذاتش نگردد ملتفت
بر خلایق جنت و دوزخ نیابد انقسام
أین عم مصطفی بحرالسخا بدرالدجی
اصل و نسل بوالبشر خیرالبشر کهفالانام
از تقدم در امور مؤمنان نعمالامیر
وز تقدس در صلوة قدسیان نعمالامام
آن که گر تغییر اوضاع جهان خواهد شود
شرق و مغرب غرب مشرق شام صبح و صبح شام
وانکه گر جمع نقیضین آید او را در ضمیر
آب و آتش را دهد با هم به یکدم التیام
آب پیکانش گر آید در دل عظم رمیم
از زمین خیزد که سبحانالذی یحییالعظام
سهمه فی قوسه کالطیر فی برجالسما
سیفه فی کفه کالبرق فی جوفالغمام
پشت عصیان را به دیوار عطایش اعتماد
دست طاعت را به دامان قبولش اعتصام
گر نبودی صیقل شمشیر برق آئین وی
میگرفت آیینهٔ اسلام را زنگ ظلام
ور نکردی مهر ذاتش در طبایع انطباع
نور ایمان را نبودی در ضمایر ارتسام
ای که هر صبح از سلام ساکنان هفت چرخ
بارگاهت میشود از شش جهة دارالسلام
وی بهر شام از سجود محرمان نه فلک
هست قصر احترامت ثانی بیتالحرام
گر نبودی رایض امرت به امر هیچکس
توسن گردن کش گردون نمیگردید رام
ور نکردی پایهٔ عونت مدد افلاک را
این رواق بیستون ایمن نبودی ز انهدام
آب دریا موج بر گردون زدی گر یافتی
قطرهای از لجه قدر تو با وی انضمام
بس که دست انتقام از قوت عدلت قویست
لاله رنگ از خون شاهین است چنگال حمام
از ائمه ذات مرتاض تو ممتاز آمده
آن چنان کز اشهر اثنا عشر شهر صیام
ای مقالت مثل ما قالالنبی خیرالمقال
وی کلامت بعد قرآن مبین خیرالکلام
من کجا و مدحت معجز کلامی همچو تو
خاصه با این شعر بیپرگار و نظم بینظام
سویت این ابیات سست آورده و شرمندهام
ز آن که معلوم است نزد جوهری قدر رخام
لیک میخواهم به یمن مدحتت پیدا شود
در کلام محتشم ایشان گردون احتشام
زور شعر کاتبی سوز کلام آذری
گرمی انفاس کاشی حدت ابن حسام
صنعت ابیات سلمان حسن اقوال حسن
لذت گفتار خواجو قوت نظم نظام
حاصل از اکسیر لطف چاشنی بخشت شود
طبع نامقبول من مقبول طبع خاص و عام
یک تمنای دگر دارم که چون در روز حشر
بر لب کوثر بود لب تشنگان را ازدحام
زان میان ظل ظلیلم بر سر اندازی ز لطف
وز شراب سلسبیلم جرعهای ریزی به کام
مدعا چون عرض شد ساکت شو ای دل تا کنم
اختیار اختصار و ابتدای اختتام
تا درین دیرینه دیر از سیر سلطان نجوم
نور روز و ظلمت شب را بود ثبت دوام
روز احباب تو نورانی الی یومالحساب
روز اعدای تو ظلمانی الی یومالقیام
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - ایضا فی مدیح ولیخان سلطان ترکمان
باد در عیش مدام از بهجت عید صیام
پادشاه محتشم سلطان گردون احتشام
داور مرفوع تخت خوش بساط خوش نشاط
سرور مسعود بخت نیک رای نیک نام
آفتاب اوج استیلا ولی سلطان که باد
بر سلاطین به سند اقبال مستولی مدام
در صبوح سلطنت میخواند از عظمش قضا
قیصر فغفور بزم اسکندر جمشید جام
هست طول روز اقبالش فزون از روز حشر
زان که از دنبال صبح دولت او نیست شام
چار رکن از صیت استقلال او پر شد که دور
از برایش پنج نوبت میزند در هفت بام
کار او هر روز میآرد قضا صد ساله پیش
بس که دارد در مهم احترامش اهتمام
در زمان او که ضدیت شد از اضداد رفع
صعوه با باز است یار و گرگ با میش است رام
رایض امروز بر دستش ز روی اقتدار
کرده خنگ بیلجام چرخ را بر سر لجام
آن که لطف و قهر او در یک طبیعت آفرید
آب و آتش را به قدرت داد باهم التیام
گر زمین ناروان راطبع او گوید برو
در شتاب افتاده دشت لامکان سازد مقام
ور سپهر تیز رو را امر او گوید بایست
تا دم صور قیامت گام نگشاید ز گام
از نفایس بخشی او صد هزار احسان خاص
هست روز بذلش اندر ضمن هر انعام عام
قطرهای از لجهٔ جودش توان کردن حساب
هفت دریا را اگر با هم توان داد انضمام
نیست باران بر زمین از آسمان باران که هست
ز انفعال ابر دستش در عرق ریزی غمام
ای تو را از قوت طالع درین نخجیرگاه
شاهبازان رام قید و شهسواران صید رام
از مهابت در ته چاه عدم گردد مقیم
گر در آئی با سپهر اندر مقام انتقام
مهر از بهر اجاق افروزی در مطبخت
روز تا شب میپزد سودا ولی سودای خام
هست بر درگاهت ای دریادل مالک رقاب
حاتم طی یک گدا و خسرو چین یک غلام
کمبضاعتتر ز قارون کس نماند در زمین
گر یک احسان تو یابد بر خلایق انقسام
مخزن خویش از زر انجم کند در دم تهی
گر فلک یکدم کند طبع درم بخش از تو وام
بس که از حصر افزون بس که رفت از حد برون
میل خاص و لطف عامت با خواص و با عوام
نیک و بد را با تو اخلاصیست کز آرام خود
دست میدارند تا آرام گردد با تو رام
آن زجاجی چامه هر شب بر تو میسازد حلال
خون خود تا بادلارایان بیارامی به کام
من ز چشم آرام غارت میکنم تا از دعا
خواب را بر دیدهٔ بخت تو گردانم حرام
وز پی حمل دعایت با خشوع بیشمار
زین بلند ایوان فرود آرم ملایک را تمام
سرورا در شکرستان ثنایت محتشم
کش خرد میخواند دایم طوطی شکر کلام
حال با صد تلخ کامی گشته در حبس قفس
مبتلای صد الم بند مؤید هر کدام
گر نمیبود این چنین میگشت گرد درگهت
با دگر خوش لهجههای باغ معنی صبح و شام
الغرض نواب سلطان را سلام و تهنیت
میتواند از زبان خامه گفتن والسلام
تا بود در روزگار آئین عید و تهنیت
خاصه بر درگاه تعظیم سلاطین عظام
از زبان لوح و کرسی و سپهر و مهر و ماه
تهنیت گویت لب روحالامین باشد مدام
پادشاه محتشم سلطان گردون احتشام
داور مرفوع تخت خوش بساط خوش نشاط
سرور مسعود بخت نیک رای نیک نام
آفتاب اوج استیلا ولی سلطان که باد
بر سلاطین به سند اقبال مستولی مدام
در صبوح سلطنت میخواند از عظمش قضا
قیصر فغفور بزم اسکندر جمشید جام
هست طول روز اقبالش فزون از روز حشر
زان که از دنبال صبح دولت او نیست شام
چار رکن از صیت استقلال او پر شد که دور
از برایش پنج نوبت میزند در هفت بام
کار او هر روز میآرد قضا صد ساله پیش
بس که دارد در مهم احترامش اهتمام
در زمان او که ضدیت شد از اضداد رفع
صعوه با باز است یار و گرگ با میش است رام
رایض امروز بر دستش ز روی اقتدار
کرده خنگ بیلجام چرخ را بر سر لجام
آن که لطف و قهر او در یک طبیعت آفرید
آب و آتش را به قدرت داد باهم التیام
گر زمین ناروان راطبع او گوید برو
در شتاب افتاده دشت لامکان سازد مقام
ور سپهر تیز رو را امر او گوید بایست
تا دم صور قیامت گام نگشاید ز گام
از نفایس بخشی او صد هزار احسان خاص
هست روز بذلش اندر ضمن هر انعام عام
قطرهای از لجهٔ جودش توان کردن حساب
هفت دریا را اگر با هم توان داد انضمام
نیست باران بر زمین از آسمان باران که هست
ز انفعال ابر دستش در عرق ریزی غمام
ای تو را از قوت طالع درین نخجیرگاه
شاهبازان رام قید و شهسواران صید رام
از مهابت در ته چاه عدم گردد مقیم
گر در آئی با سپهر اندر مقام انتقام
مهر از بهر اجاق افروزی در مطبخت
روز تا شب میپزد سودا ولی سودای خام
هست بر درگاهت ای دریادل مالک رقاب
حاتم طی یک گدا و خسرو چین یک غلام
کمبضاعتتر ز قارون کس نماند در زمین
گر یک احسان تو یابد بر خلایق انقسام
مخزن خویش از زر انجم کند در دم تهی
گر فلک یکدم کند طبع درم بخش از تو وام
بس که از حصر افزون بس که رفت از حد برون
میل خاص و لطف عامت با خواص و با عوام
نیک و بد را با تو اخلاصیست کز آرام خود
دست میدارند تا آرام گردد با تو رام
آن زجاجی چامه هر شب بر تو میسازد حلال
خون خود تا بادلارایان بیارامی به کام
من ز چشم آرام غارت میکنم تا از دعا
خواب را بر دیدهٔ بخت تو گردانم حرام
وز پی حمل دعایت با خشوع بیشمار
زین بلند ایوان فرود آرم ملایک را تمام
سرورا در شکرستان ثنایت محتشم
کش خرد میخواند دایم طوطی شکر کلام
حال با صد تلخ کامی گشته در حبس قفس
مبتلای صد الم بند مؤید هر کدام
گر نمیبود این چنین میگشت گرد درگهت
با دگر خوش لهجههای باغ معنی صبح و شام
الغرض نواب سلطان را سلام و تهنیت
میتواند از زبان خامه گفتن والسلام
تا بود در روزگار آئین عید و تهنیت
خاصه بر درگاه تعظیم سلاطین عظام
از زبان لوح و کرسی و سپهر و مهر و ماه
تهنیت گویت لب روحالامین باشد مدام
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۱ - وله ایضا من درر منظوماته فی مدح دستورالاعظم میرزامحمد
روزه رفت و آمد از نزدیک مخدوم الانام
بر سر من مشفقی با عیدی عید صیام
وه چه مخدوم آن که هست از رفعت ذات کریم
سرور اهل کرم سردار و سرخیل کرام
وه چه سر خیل آن که خیل خسروان عصر را
میتواند داد در یک بزم باهم انتظام
اختر بیضا تجلی گوهر دری شعاع
داور دارا تجمل والی والامقام
کار فرمایندهٔ طبعش زبان علم و حلم
سده فرزینه بزمش جبین خاص و عام
چرخ اعظم را مقابل قابل دیهیم و گاه
شاه عالم را مصاحب صاحب القاب و نام
روزگارش زان محمد خواند کاندر نه حرم
میستایندش مقیمان سپهر از احترام
میزند مانند طفل مریم از اعجاز دم
هرچه طبع مبدعش میآفریند در کلام
نژاد زد میان نظم گوئی تیغ زد
ورنه چون بینالمسارع منقطع شد التیام
معنی کز دل بود چون صید وحشی در گریز
خاطر او را بود چون مرغ دست آموز رام
بحر اول بر بقای خویش میلرزد که هست
کمترین قایم دست فیاضش غمام
قرص خورشید از عطا میافکند پیش گدا
طشت حاتم چون نیفتد در زمان او زبام
بیطلب چون کرد جیب و آستینم پر درم
یافتم کاندر کرم حاتم کدامست او کدام
مدح گفتن و آن گه از ممدوح جستن جایزه
نیست جز فعل ادانی نیست جز کار لئام
مدح کردن نیز گوش آنگه گشودن دست جود
در حقیقت هست سودای درم بخشیش نام
بخشش آن باشد که کس نادیده شخصی را به خواب
بخشد از خواب پریشانیش بیداری تمام
مدح گفتن آن چنان اولی که بیذل طمع
در سخن مرد سخن گستر نماید اهتمام
زین دو حالت آنچه از من بود خود نامد به فعل
وین خجالت ماند بهر من الی یومالقیام
و آنچه زان دریادل زر بار گوهرریز بود
از وجود آمد به استمرار و ادرار و دوام
مالک الملک سخن خلاق اقوال حسن
سامی الرتبت سمی جد خود خیرالانام
پستی ما کردار تقصیر این فعل ارتکاب
وان بلندیهای همت کرد آن امر التزام
ای به دوران تو دولت را رواج اندر رواج
وی به تدبیر تو عالم را نظام اندر نظام
در ازل ذیل جلالت از غبار خود کشید
سرمهٔ امیدواری در دو چشم اعتصام
در عبارت آفرینی گرنه یکتائی چرا
خلقت خلاق و اقوال تو را نشاست نام
زین شرف کاندر بنان اشرف در جنبش است
تا به زانو میرود در مشگ کلک خوشخرام
کز لک مژگان خود چشمت برون آرد ز سر
سوی بدبینت اگر بینی به چشم انتقام
در ثنایت معترف گردم به عجز خویشتن
گرنه با طبع من اقبال تو یابد انضمام
سرورا بیجد و جهدی از ریاض لطف تو
محتشم را خورد اگر بوی عطائی بر مشام
طوق در گردن غلامی هم شدش پیدا که هست
در لقب مالک رقاب پادشاهان کلام
ابتدا به در دعا اکنون که گر سحرست شعر
پیش نازک طبع دارد لذت تام اختتام
تا سپهر پیر را در سایه باشد آفتاب
ز اقتصای وضع دوران سال و ماه و صبح و شام
ظل شاه نوجوان بر فرق فرقد سای تو
باد چون ظل تو بر فرق خلایق مستدام
بر سر من مشفقی با عیدی عید صیام
وه چه مخدوم آن که هست از رفعت ذات کریم
سرور اهل کرم سردار و سرخیل کرام
وه چه سر خیل آن که خیل خسروان عصر را
میتواند داد در یک بزم باهم انتظام
اختر بیضا تجلی گوهر دری شعاع
داور دارا تجمل والی والامقام
کار فرمایندهٔ طبعش زبان علم و حلم
سده فرزینه بزمش جبین خاص و عام
چرخ اعظم را مقابل قابل دیهیم و گاه
شاه عالم را مصاحب صاحب القاب و نام
روزگارش زان محمد خواند کاندر نه حرم
میستایندش مقیمان سپهر از احترام
میزند مانند طفل مریم از اعجاز دم
هرچه طبع مبدعش میآفریند در کلام
نژاد زد میان نظم گوئی تیغ زد
ورنه چون بینالمسارع منقطع شد التیام
معنی کز دل بود چون صید وحشی در گریز
خاطر او را بود چون مرغ دست آموز رام
بحر اول بر بقای خویش میلرزد که هست
کمترین قایم دست فیاضش غمام
قرص خورشید از عطا میافکند پیش گدا
طشت حاتم چون نیفتد در زمان او زبام
بیطلب چون کرد جیب و آستینم پر درم
یافتم کاندر کرم حاتم کدامست او کدام
مدح گفتن و آن گه از ممدوح جستن جایزه
نیست جز فعل ادانی نیست جز کار لئام
مدح کردن نیز گوش آنگه گشودن دست جود
در حقیقت هست سودای درم بخشیش نام
بخشش آن باشد که کس نادیده شخصی را به خواب
بخشد از خواب پریشانیش بیداری تمام
مدح گفتن آن چنان اولی که بیذل طمع
در سخن مرد سخن گستر نماید اهتمام
زین دو حالت آنچه از من بود خود نامد به فعل
وین خجالت ماند بهر من الی یومالقیام
و آنچه زان دریادل زر بار گوهرریز بود
از وجود آمد به استمرار و ادرار و دوام
مالک الملک سخن خلاق اقوال حسن
سامی الرتبت سمی جد خود خیرالانام
پستی ما کردار تقصیر این فعل ارتکاب
وان بلندیهای همت کرد آن امر التزام
ای به دوران تو دولت را رواج اندر رواج
وی به تدبیر تو عالم را نظام اندر نظام
در ازل ذیل جلالت از غبار خود کشید
سرمهٔ امیدواری در دو چشم اعتصام
در عبارت آفرینی گرنه یکتائی چرا
خلقت خلاق و اقوال تو را نشاست نام
زین شرف کاندر بنان اشرف در جنبش است
تا به زانو میرود در مشگ کلک خوشخرام
کز لک مژگان خود چشمت برون آرد ز سر
سوی بدبینت اگر بینی به چشم انتقام
در ثنایت معترف گردم به عجز خویشتن
گرنه با طبع من اقبال تو یابد انضمام
سرورا بیجد و جهدی از ریاض لطف تو
محتشم را خورد اگر بوی عطائی بر مشام
طوق در گردن غلامی هم شدش پیدا که هست
در لقب مالک رقاب پادشاهان کلام
ابتدا به در دعا اکنون که گر سحرست شعر
پیش نازک طبع دارد لذت تام اختتام
تا سپهر پیر را در سایه باشد آفتاب
ز اقتصای وضع دوران سال و ماه و صبح و شام
ظل شاه نوجوان بر فرق فرقد سای تو
باد چون ظل تو بر فرق خلایق مستدام
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۲ - فی مدح صدرالاجل امیر شمسالدین محمد کرمانی گفته
ایا صبا برسان تحفهٔ درود و سلام
ز کمترین خلایق به بهترین انام
پناه ملک و ملل پاسبان دین و دول
جهان علم و عمل کاشف حلال و حرام
سمی صدر رسل هادی جمیع سبل
سر رئوس امم تاج تارک اسلام
خدایگان صدور جهان که در آفاق
صدارت از شرفش در تفاخر است مدام
بگو ولی به زبانی کزو اثر بارد
که ای جلال تو را جلوه در لباس دوام
غلام بی بدلت محتشم که خواند اول
بر آسمان ملکش زیب و زینت ایام
بر او زمین وسیع آخر آن چنان شد تنگ
که گشت شیرهٔ جان در تنش فشرده تمام
نه پای راه نوردی که در گشایش کار
ره امید به دستش دهد گشایش کام
نه یک سرو تن فردی که سوی حاتم طی
کند به کبر نگاه و کند به ناز خرام
اگر چه گه گهش از شاخسار این دولت
سبک بهاثمری تازه میکند لب و کام
ولی ز گلشن جود شهش ز بخت زبون
نسیم لطف تمامی نمیرسد به مشام
که چون دهد به تنعم دماغ را ترطیب
شود ز فیض پذیرای صد هزار الهام
درین زمان که غم انگیز گشتنش میکرد
زمانه بادهٔ عیشی که ریختش درجام
همان رحیق روان کلام مولی بود
که بود هم طرب آغاز و هم نشاط انجام
کلام نی که زلالی بدیع سلسلهای
طراز دوش امم گوشوار گوش گرام
زهر دوا و مصرع آن گشته از فصاحت باز
دری جدید به روی دل ذوی الافهام
به مرده خضر کلامش چو داد آب حیات
حدیث زیره و کرمان ز کلک خوش ارقام
چنان نمود که شیرین تکلمان ظریف
نبات را به تکلف نهند حنظل نام
ز فیض ابر مقالت چو مستفیض شدند
به قدر جوهر ادراک خود خواص و عوام
ز سرزمین فصاحت روایح گلها
بسیط روی زمین را فرو گرفت تمام
در آن خجسته زمین هر غزل غزالی بود
به طبع مستمع از مردم آشنائی و رام
در آستین بودش دست صنع هر که ز لفظ
لباس برقد معنی برد به این اندام
بزرگوارا دارم دلی و صد امید
جهان مدارا دارم لبی و صد پیغام
که هست از مدد منعم غنی و قدیر
کریم عام کرم واهب جمیع مرام
بلای فقر درین عهد در تزلزل صرف
صلای جود درین دور در ترقی تام
مرا به طبع ز اشباه خود تفاوت خاص
تو را ز لطف به امثال من توجه عام
بود بعید که عرش مکان من نرسد
در ارتفاع به فرش مقام هیچکدام
ازین بعیدتر این کاندرین بساط وسیع
مهام را به ید قدرت شهیست زمام
که در نوازش و دریادلی و زربخشی
هزار حاتمش از روی نسبت است غلام
مضیق است زمان ای زمان مزین ساز
صحیفهٔ سخنت را به مهر ختم کلام
برای دولت دیر انتقال تا یابد
دعا به ذکر ثبات و دوام استحکام
ز پایداری اقبال باد مستحکم
صدارتت به ثبات و جلالتت به دوام
ز کمترین خلایق به بهترین انام
پناه ملک و ملل پاسبان دین و دول
جهان علم و عمل کاشف حلال و حرام
سمی صدر رسل هادی جمیع سبل
سر رئوس امم تاج تارک اسلام
خدایگان صدور جهان که در آفاق
صدارت از شرفش در تفاخر است مدام
بگو ولی به زبانی کزو اثر بارد
که ای جلال تو را جلوه در لباس دوام
غلام بی بدلت محتشم که خواند اول
بر آسمان ملکش زیب و زینت ایام
بر او زمین وسیع آخر آن چنان شد تنگ
که گشت شیرهٔ جان در تنش فشرده تمام
نه پای راه نوردی که در گشایش کار
ره امید به دستش دهد گشایش کام
نه یک سرو تن فردی که سوی حاتم طی
کند به کبر نگاه و کند به ناز خرام
اگر چه گه گهش از شاخسار این دولت
سبک بهاثمری تازه میکند لب و کام
ولی ز گلشن جود شهش ز بخت زبون
نسیم لطف تمامی نمیرسد به مشام
که چون دهد به تنعم دماغ را ترطیب
شود ز فیض پذیرای صد هزار الهام
درین زمان که غم انگیز گشتنش میکرد
زمانه بادهٔ عیشی که ریختش درجام
همان رحیق روان کلام مولی بود
که بود هم طرب آغاز و هم نشاط انجام
کلام نی که زلالی بدیع سلسلهای
طراز دوش امم گوشوار گوش گرام
زهر دوا و مصرع آن گشته از فصاحت باز
دری جدید به روی دل ذوی الافهام
به مرده خضر کلامش چو داد آب حیات
حدیث زیره و کرمان ز کلک خوش ارقام
چنان نمود که شیرین تکلمان ظریف
نبات را به تکلف نهند حنظل نام
ز فیض ابر مقالت چو مستفیض شدند
به قدر جوهر ادراک خود خواص و عوام
ز سرزمین فصاحت روایح گلها
بسیط روی زمین را فرو گرفت تمام
در آن خجسته زمین هر غزل غزالی بود
به طبع مستمع از مردم آشنائی و رام
در آستین بودش دست صنع هر که ز لفظ
لباس برقد معنی برد به این اندام
بزرگوارا دارم دلی و صد امید
جهان مدارا دارم لبی و صد پیغام
که هست از مدد منعم غنی و قدیر
کریم عام کرم واهب جمیع مرام
بلای فقر درین عهد در تزلزل صرف
صلای جود درین دور در ترقی تام
مرا به طبع ز اشباه خود تفاوت خاص
تو را ز لطف به امثال من توجه عام
بود بعید که عرش مکان من نرسد
در ارتفاع به فرش مقام هیچکدام
ازین بعیدتر این کاندرین بساط وسیع
مهام را به ید قدرت شهیست زمام
که در نوازش و دریادلی و زربخشی
هزار حاتمش از روی نسبت است غلام
مضیق است زمان ای زمان مزین ساز
صحیفهٔ سخنت را به مهر ختم کلام
برای دولت دیر انتقال تا یابد
دعا به ذکر ثبات و دوام استحکام
ز پایداری اقبال باد مستحکم
صدارتت به ثبات و جلالتت به دوام
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۳ - ایضا فی مدیحه
ای جهان را به دولت تو نظام
آسمان را به خدمت تو قیام
نقطهٔ پای کبریای تو راست
حیز افزون ز ساحت اوهام
آتش قهرت ار زبانه کشد
چون سپند از فلک جهند اجرام
گر شکوهت مکان طلب گردد
پا ز حیز برون نهند اجسام
کرده رایت برای راه صواب
بر سر بختی زمانهٔ زمام
گر نه سررشته در کف تو بود
بگسلد توسن سپهر لجام
تیغ که آیین اوست خونریزی
مانده در عهد تو به حبس نیام
صعوه در دور تو اسیر عقاب
باز در عهد تو اسیر حمام
گر زند بانگ بر جهان غضب
جهد از بیم تا عدم بدو گام
ور دهد مهلت زمان کرمت
پا به ذیل ابد کشد ایام
آید از همگنان خصایص تو
صمدیت گر آید از اصنام
سگ کوچکترین غلام تو را
مهتران بندهٔ آن دو بنده غلام
که در آفاق دیده از حکما
دین پناهی که بهر نفی حرام
در میان لای نفیش ار نبود
غیر اسمی نماند از اسلام
افتخار قبیلهٔ آدم
شاه بیت قصیدهٔ ایام
آصف جم صفات قاسم بیک
رای لقمان ضمیر خضر الهام
عامل کارخانهٔ رزاق
قاسم روزی خواص و عوام
کمترین پاسبان او کیوان
کمترین تیغ بند او بهرام
بهر طی ره ستایش او
اگر امروز تا به روز قیام
درید کاتبان هفت اقلیم
بر صحایف قدم زنند اقلام
طی نگردد ره آن قدر که بود
کلک را در میانه اقدام
ای پی طوف بارگاه شما
بسته خلق از چهار رکن احرام
من کوته قدم ز طول امل
به صد امید و صدهزار مرام
دو خزانه در از کلام بدیع
هر دری گوشوار گوش گرام
کردم ارسال از عراق به هند
بعد ابلاغ صد درود و سلام
که نثار دو بارگه سازند
حاملانش به اهتمام تمام
دو معاذ خلایق آفاق
دو معز مفاخر ایام
یکی از عین قدر قبلهٔ خاص
یکی از فرط فیض کعبهٔ عام
قصه کوته خلاصه دوسرا
مجلس شاه و محفل خدام
وز خداوند خود امیدم بود
که نهد حکمتش به دقت تام
دست بر نبض کار این بیکس
گوش بر شرح حال این گمنام
تا مزاج سقیم مطلب من
صحتی تام یابد از اسقام
یعنی از مال طفلم آن چه بود
در دکن پیش بد ادایان وام
به نخستین اشارهای که کند
بستانند چاکران عظام
بلکه با آن به لطف ضم سازد
صلهای از شه بزرگ انعام
باری آنها فتاد در تعویق
از تقاضای بخت نافرجام
این زمان از کمال لطف و کرم
ای خجل از مکارم تو کرام
بهر عرض کلام من یملک
ای سخنهای تو ملوک کلام
به زکات قدوم فیض لزوم
وقت فرصت به بزم شام خرام
در میان مهم من نه پای
ساز کار مرا نظام انجام
گر نه پای تو در میان باشد
نرسد کار عالمی به نظام
نیست مخفی ز عالم و جاهل
که به توفیق خالق علام
میتواند نهاد حکمت تو
نرمی موم در مزاج رخام
میتواند شد از تصرف تو
نطفهٔ تغییریاب در ارحام
پس مهمات محتشم هرچند
گشته باشد ز بیکسیها خام
دور نبود که پیش تدبیرت
گردد آسانترین جملهٔ فهام
متصل خواهم از خدا که به دهر
ز اتصال لیالی و ایام
بس که عهدت شود طویل الذیل
سر برآرد ز جیب صبح قیام
آسمان را به خدمت تو قیام
نقطهٔ پای کبریای تو راست
حیز افزون ز ساحت اوهام
آتش قهرت ار زبانه کشد
چون سپند از فلک جهند اجرام
گر شکوهت مکان طلب گردد
پا ز حیز برون نهند اجسام
کرده رایت برای راه صواب
بر سر بختی زمانهٔ زمام
گر نه سررشته در کف تو بود
بگسلد توسن سپهر لجام
تیغ که آیین اوست خونریزی
مانده در عهد تو به حبس نیام
صعوه در دور تو اسیر عقاب
باز در عهد تو اسیر حمام
گر زند بانگ بر جهان غضب
جهد از بیم تا عدم بدو گام
ور دهد مهلت زمان کرمت
پا به ذیل ابد کشد ایام
آید از همگنان خصایص تو
صمدیت گر آید از اصنام
سگ کوچکترین غلام تو را
مهتران بندهٔ آن دو بنده غلام
که در آفاق دیده از حکما
دین پناهی که بهر نفی حرام
در میان لای نفیش ار نبود
غیر اسمی نماند از اسلام
افتخار قبیلهٔ آدم
شاه بیت قصیدهٔ ایام
آصف جم صفات قاسم بیک
رای لقمان ضمیر خضر الهام
عامل کارخانهٔ رزاق
قاسم روزی خواص و عوام
کمترین پاسبان او کیوان
کمترین تیغ بند او بهرام
بهر طی ره ستایش او
اگر امروز تا به روز قیام
درید کاتبان هفت اقلیم
بر صحایف قدم زنند اقلام
طی نگردد ره آن قدر که بود
کلک را در میانه اقدام
ای پی طوف بارگاه شما
بسته خلق از چهار رکن احرام
من کوته قدم ز طول امل
به صد امید و صدهزار مرام
دو خزانه در از کلام بدیع
هر دری گوشوار گوش گرام
کردم ارسال از عراق به هند
بعد ابلاغ صد درود و سلام
که نثار دو بارگه سازند
حاملانش به اهتمام تمام
دو معاذ خلایق آفاق
دو معز مفاخر ایام
یکی از عین قدر قبلهٔ خاص
یکی از فرط فیض کعبهٔ عام
قصه کوته خلاصه دوسرا
مجلس شاه و محفل خدام
وز خداوند خود امیدم بود
که نهد حکمتش به دقت تام
دست بر نبض کار این بیکس
گوش بر شرح حال این گمنام
تا مزاج سقیم مطلب من
صحتی تام یابد از اسقام
یعنی از مال طفلم آن چه بود
در دکن پیش بد ادایان وام
به نخستین اشارهای که کند
بستانند چاکران عظام
بلکه با آن به لطف ضم سازد
صلهای از شه بزرگ انعام
باری آنها فتاد در تعویق
از تقاضای بخت نافرجام
این زمان از کمال لطف و کرم
ای خجل از مکارم تو کرام
بهر عرض کلام من یملک
ای سخنهای تو ملوک کلام
به زکات قدوم فیض لزوم
وقت فرصت به بزم شام خرام
در میان مهم من نه پای
ساز کار مرا نظام انجام
گر نه پای تو در میان باشد
نرسد کار عالمی به نظام
نیست مخفی ز عالم و جاهل
که به توفیق خالق علام
میتواند نهاد حکمت تو
نرمی موم در مزاج رخام
میتواند شد از تصرف تو
نطفهٔ تغییریاب در ارحام
پس مهمات محتشم هرچند
گشته باشد ز بیکسیها خام
دور نبود که پیش تدبیرت
گردد آسانترین جملهٔ فهام
متصل خواهم از خدا که به دهر
ز اتصال لیالی و ایام
بس که عهدت شود طویل الذیل
سر برآرد ز جیب صبح قیام
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۵ - در مدح شاه طهماسب صفوی
صد شکر کز شفای شهنشاه کامران
نوشد لباس امن و امان در بر جهان
از کسوت کسوف برون آمد آفتاب
وز قیروان کشید تتق تا به قیروان
ماهی که یک دو مرحله آمد فرو ز اوج
بازش نشانده است ولایت بر آسمان
نجم سپهر سلطنت آن رجعتی که داشت
با استقامت ابدی یافت اقتران
شهباز اوج ابهت از باد تفرقه
دل جمع کرد و شد متمکن بر آشیان
نخل بزرگ سایه بستان سروری
رو در بهار کرد و برون آمد از خزان
چابک سوار عرصهٔ اقبال زین نهاد
بر خنگ کامرانی و شد باز کامران
در ساحت وجود شه کامیاب شد
صحت گران رکاب و تکسر سبک عنان
از بهر زیب دادن اورنگ خسروی
شد بارگه نشین ملک پادشه نشان
طهماسب پادشاه که پیش درش به پاست
صد پاسبان همه ملک و پادشاه و خان
شاهنشهی که گشت ازو پای کاینات
در شاه راه مذهب اثنی عشر روان
فرمان دهی که رونق دین محمدی
داد آن چنان که بود رضای خدا در آن
زنجیر عدل بسته چنان که اعتماد پاس
دارد شبان به گرگ ستم پیشه عوان
در جنب کاخ رفعتش افتاده بس قصیر
ارکان قصر قیصر و ایوان اردوان
نوشیروان کجاست که بیند کمال عدل
طغرل تکین کجاست که بیند علوشان
در پای باد پای مرادش همیشه چرخ
گوئیست سر نهاده به فرمان صولجان
با قوت قضا نکند رخنه در هوا
کز بینفاذ او بجهد تیری از کمان
روز دغا چو پای در آرد به رخش کین
گوش فلک گران شود از بانگ الامان
وقت سخا چو دست برآرد به کار بذل
در یک نفس دمار برآرد ز بحر و کان
یک فرد آفریده خدا کز ترحمش
غرق تنعمند درین تیره خاکدان
چندین هزار مفلس و محتاج و بینوا
چندین هزار عاجز و مسکین و ناتوان
داده است ذوالجلال به شخص جلالتش
تشریف عمر سرمدی و عز جاودان
هر یک نفس ز عمر ابد اقتران وی
روح جدید میدمد اندر تن جهان
امن و امان عالم کون و فساد راست
آن خسرو زمین و زمان تا ابد ضمان
خواهد نهاد غاشیه مدت حیات
آن شهسوار بر کتف آخرالزمان
تخت بلند پایه بنو زیب ازو چه یافت
بخت جهان پیر دگر باره شد جوان
دشمن که بسته بود به قصد جدل کمر
فتح آمد از کنار و زدش تیغ بر میان
هرکس که دعوی فدویت به شاه داشت
گر بود از ته دل و گز از سر زبان
چرخ از دو روزه عارضه آن جهان پناه
در دوستی و دشمنیش کرد امتحان
تا دشمنان آن ملک و انس و جان شوند
از یاس پشت دست گران جیب جان دران
دستی ز غیب آمد و صد ساله راه بست
سدی میان دست و گریبان انس و جان
یارب مباد عهد شبان دگر نصیب
آن گله را که موسی عمران بود شبان
شکر خدا که تخت خلافت ز فر شاه
باز از زمین رساند سر خود بر آسمان
شکری دگر که از اثر صدق این خبر
زد تیر مرگ بر دل اعدا خبر رسان
وز لطف بر جراحت ما مرهمی نهاد
کاسوده گشت از آن دل و آرام یافت جان
معمورهٔ جهان که نبود ایمن از خطر
بخشید از انقلاب زمان ایزدش امان
شکر دگر که در حرم آن جهان پناه
ضایع نگشت خدمت معصومهٔ جهان
زهرا ز هادتی که ندادست روزگار
شهزادهای به طاعت و تقوای او نشان
مریم عبادتی که سزد گر سپهر پیر
سجادهاش به دوش کشد همچو کهکشان
بلقیس روزگار پریخان که روزگار
از صبر بر مراد خودش ساخت کامران
واندر تن مبارکش از محض لطف کرد
جانی دگر ز صحت شاه جهانیان
وان سیل غم که در پی آن شاهزاده بود
از وی گذشت و شد متوجه به دشمنان
وان آتشی که مضطربش داشت چون سپند
ابر کرم ز غیب برو شد مطر فشان
تابنده باد در دو جهان کوکبش که هست
شاه سپهر کوکبه را شمع دودمان
عمرش دراز باد که تدبیر صایبش
دولت سرای شاه جهان راست پاسبان
وقتست کز نتایج اقبال بشنوند
اهل زمین دو تهنیت از آسمانیان
مفهوم عام تهنیت اول آن که رفت
بیرون ز طالع شه صاحبقران قران
در عرصهای که بود عنان خطر سبک
زان شهسوار گشت رکاب ظفر گران
بر ضعف پشت کرد و به قوت نهاد روی
دین نبی به عون خدا ز آن خدایگان
بستان شرع مرتضوی زاب تیغ وی
شاداب شد چنان که سبق برد از جنان
مضمون خاص تهنیت دیگر آن که شد
قربانی برای شه آماده بیگمان
کز وی جسیم ترغنمی در بسیط خاک
دوران نداده بود به دورانیان نشان
آری برای دفع بلای شهی چنین
دهر احتیاج داشت به قربانی چنان
وآن اضطراب کشتی او در میان خوف
تسکینپذیر گشت وشد از ورطه بر کران
در چارماهه خدمت خود در طریق صدق
صد ساله راه بیشتر آمد ز همگنان
در خیرهای مخفی و طاعات مختفی
کاری که داشت ساخت ز معبود غیبدان
ایزد برای حکمتی از نور فاطمه
کرد آن ستاره بر فلک احمدی عیان
وز بهر خدمتی که نیامد ز دست غیر
داد این یگانه را به شه پادشه نشان
منت خدای را که دل شاه دین پناه
آیینه است و نیست درو صورتی نهان
تابیده بر ضمیر همایونش از ازل
نوعی که بوده صورت اخلاص این و آن
شاها غلام ادعیه خوان تو محتشم
کز به دو فطرت آمده مداح خاندان
واندر صفات کوکبه پادشاهیش
سی سال شد که کلک به ناله است در بنان
وز بهر جان درازی نواب کامیاب
کوته نمیکند ز دعا یک زمان زبان
امروز پای بادیه پویش روان چو نیست
کاید دوان به سجده آن خاک آستان
بهر یگانه پادشه خود که در دو کون
فرض است شکر سلطنتش بر یکان یکان
هر لحظه میکند ز دعاهای بیریا
صد کاروان به بارگه کبریا روان
یارب به صفدری که اگر اتصال شرق
خواهد به غرب واسطه برخیزد از میان
کز بهر استقامت دین ساز متصل
این سلطنت به سلطنت صاحبالزمان
نوشد لباس امن و امان در بر جهان
از کسوت کسوف برون آمد آفتاب
وز قیروان کشید تتق تا به قیروان
ماهی که یک دو مرحله آمد فرو ز اوج
بازش نشانده است ولایت بر آسمان
نجم سپهر سلطنت آن رجعتی که داشت
با استقامت ابدی یافت اقتران
شهباز اوج ابهت از باد تفرقه
دل جمع کرد و شد متمکن بر آشیان
نخل بزرگ سایه بستان سروری
رو در بهار کرد و برون آمد از خزان
چابک سوار عرصهٔ اقبال زین نهاد
بر خنگ کامرانی و شد باز کامران
در ساحت وجود شه کامیاب شد
صحت گران رکاب و تکسر سبک عنان
از بهر زیب دادن اورنگ خسروی
شد بارگه نشین ملک پادشه نشان
طهماسب پادشاه که پیش درش به پاست
صد پاسبان همه ملک و پادشاه و خان
شاهنشهی که گشت ازو پای کاینات
در شاه راه مذهب اثنی عشر روان
فرمان دهی که رونق دین محمدی
داد آن چنان که بود رضای خدا در آن
زنجیر عدل بسته چنان که اعتماد پاس
دارد شبان به گرگ ستم پیشه عوان
در جنب کاخ رفعتش افتاده بس قصیر
ارکان قصر قیصر و ایوان اردوان
نوشیروان کجاست که بیند کمال عدل
طغرل تکین کجاست که بیند علوشان
در پای باد پای مرادش همیشه چرخ
گوئیست سر نهاده به فرمان صولجان
با قوت قضا نکند رخنه در هوا
کز بینفاذ او بجهد تیری از کمان
روز دغا چو پای در آرد به رخش کین
گوش فلک گران شود از بانگ الامان
وقت سخا چو دست برآرد به کار بذل
در یک نفس دمار برآرد ز بحر و کان
یک فرد آفریده خدا کز ترحمش
غرق تنعمند درین تیره خاکدان
چندین هزار مفلس و محتاج و بینوا
چندین هزار عاجز و مسکین و ناتوان
داده است ذوالجلال به شخص جلالتش
تشریف عمر سرمدی و عز جاودان
هر یک نفس ز عمر ابد اقتران وی
روح جدید میدمد اندر تن جهان
امن و امان عالم کون و فساد راست
آن خسرو زمین و زمان تا ابد ضمان
خواهد نهاد غاشیه مدت حیات
آن شهسوار بر کتف آخرالزمان
تخت بلند پایه بنو زیب ازو چه یافت
بخت جهان پیر دگر باره شد جوان
دشمن که بسته بود به قصد جدل کمر
فتح آمد از کنار و زدش تیغ بر میان
هرکس که دعوی فدویت به شاه داشت
گر بود از ته دل و گز از سر زبان
چرخ از دو روزه عارضه آن جهان پناه
در دوستی و دشمنیش کرد امتحان
تا دشمنان آن ملک و انس و جان شوند
از یاس پشت دست گران جیب جان دران
دستی ز غیب آمد و صد ساله راه بست
سدی میان دست و گریبان انس و جان
یارب مباد عهد شبان دگر نصیب
آن گله را که موسی عمران بود شبان
شکر خدا که تخت خلافت ز فر شاه
باز از زمین رساند سر خود بر آسمان
شکری دگر که از اثر صدق این خبر
زد تیر مرگ بر دل اعدا خبر رسان
وز لطف بر جراحت ما مرهمی نهاد
کاسوده گشت از آن دل و آرام یافت جان
معمورهٔ جهان که نبود ایمن از خطر
بخشید از انقلاب زمان ایزدش امان
شکر دگر که در حرم آن جهان پناه
ضایع نگشت خدمت معصومهٔ جهان
زهرا ز هادتی که ندادست روزگار
شهزادهای به طاعت و تقوای او نشان
مریم عبادتی که سزد گر سپهر پیر
سجادهاش به دوش کشد همچو کهکشان
بلقیس روزگار پریخان که روزگار
از صبر بر مراد خودش ساخت کامران
واندر تن مبارکش از محض لطف کرد
جانی دگر ز صحت شاه جهانیان
وان سیل غم که در پی آن شاهزاده بود
از وی گذشت و شد متوجه به دشمنان
وان آتشی که مضطربش داشت چون سپند
ابر کرم ز غیب برو شد مطر فشان
تابنده باد در دو جهان کوکبش که هست
شاه سپهر کوکبه را شمع دودمان
عمرش دراز باد که تدبیر صایبش
دولت سرای شاه جهان راست پاسبان
وقتست کز نتایج اقبال بشنوند
اهل زمین دو تهنیت از آسمانیان
مفهوم عام تهنیت اول آن که رفت
بیرون ز طالع شه صاحبقران قران
در عرصهای که بود عنان خطر سبک
زان شهسوار گشت رکاب ظفر گران
بر ضعف پشت کرد و به قوت نهاد روی
دین نبی به عون خدا ز آن خدایگان
بستان شرع مرتضوی زاب تیغ وی
شاداب شد چنان که سبق برد از جنان
مضمون خاص تهنیت دیگر آن که شد
قربانی برای شه آماده بیگمان
کز وی جسیم ترغنمی در بسیط خاک
دوران نداده بود به دورانیان نشان
آری برای دفع بلای شهی چنین
دهر احتیاج داشت به قربانی چنان
وآن اضطراب کشتی او در میان خوف
تسکینپذیر گشت وشد از ورطه بر کران
در چارماهه خدمت خود در طریق صدق
صد ساله راه بیشتر آمد ز همگنان
در خیرهای مخفی و طاعات مختفی
کاری که داشت ساخت ز معبود غیبدان
ایزد برای حکمتی از نور فاطمه
کرد آن ستاره بر فلک احمدی عیان
وز بهر خدمتی که نیامد ز دست غیر
داد این یگانه را به شه پادشه نشان
منت خدای را که دل شاه دین پناه
آیینه است و نیست درو صورتی نهان
تابیده بر ضمیر همایونش از ازل
نوعی که بوده صورت اخلاص این و آن
شاها غلام ادعیه خوان تو محتشم
کز به دو فطرت آمده مداح خاندان
واندر صفات کوکبه پادشاهیش
سی سال شد که کلک به ناله است در بنان
وز بهر جان درازی نواب کامیاب
کوته نمیکند ز دعا یک زمان زبان
امروز پای بادیه پویش روان چو نیست
کاید دوان به سجده آن خاک آستان
بهر یگانه پادشه خود که در دو کون
فرض است شکر سلطنتش بر یکان یکان
هر لحظه میکند ز دعاهای بیریا
صد کاروان به بارگه کبریا روان
یارب به صفدری که اگر اتصال شرق
خواهد به غرب واسطه برخیزد از میان
کز بهر استقامت دین ساز متصل
این سلطنت به سلطنت صاحبالزمان
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶ - در مدح شاهزاده شهید سلطان حمزه میرزا
رایت فتح جدید گفت شه کامران
داور نصرت قرین خسرو صاحبقران
حمزهٔ ثانی که کرد صیت جهانگیریش
گام خبرها سبک گوش فلکها گران
مژدهٔ اقبال او شد متحرک جناح
پیش رو صد هزار مرغ بشارت رسان
دهر به یکدم چنان شد متغیر که گشت
ظلم مبدل به عدل فتنه به امن و امان
کشتی عالم که داشت صد خطر اندر قفا
او به کارش رساند یک نفس اندر میان
شخص اجل آنچه داشت در پس دندان صبر
گفت با اعدای خویش او به زبان سنان
روز مصافش چو خصم در جدل و انقیاد
کرد به خود مشورت با دل و جان طپان
حوصله یک بار اگر گفت بگو القتال
واهمه صد بار بیش گفت بگو الامان
وقت فرس تاختن میفکند بر زمین
زلزله انگیزیش غلغله در آسمان
میبرد از اژدها افعی رمحش سبق
میدهد از ذوالفقار شعلهٔ تیغش نشان
چون کشش شست او پشت کمان خم کند
جان ز جسد رم کند تیر همان در کمان
لنگر صبر و سکون بگسلد از اضطراب
گوی زمین در کفش بیند اگر صولجان
روز مصافش کند حلقهٔ زه گیر را
کوچهٔ راه گریز پیل بزرگ استخوان
خصم به قدر الم گر بخروشد شود
پنبه گوش فلک نقطهٔ غین فغان
شوق بلند آرزو تا به جنابش رسد
خواسته از نه فلک آلت یک نردبان
دور دو شه در میان گشت به او منتقل
با دو جهان عدل و داد دولت طهماسب خان
شاه قزلباش اگر راه فدائی دهد
گرد سرش پر زند روح قزل ارسلان
تا کرم و عدل او نوبت شهرت زدند
سخرهٔ عالم شدند حاتم و نوشیروان
روز کم احسانیش نشئه دریا دلی
گرد برآرد ز بحر دود برآرد ز کان
ای مترشح سحاب کز تو و دوران تو
ملک جهان خرم است خلق جهان شادمان
آن چه تو کردی نبود مدرکه را در خیال
بلکه گذر هم نداشت واهمه را در گمان
تا به میان آمدی با سپه عدل و داد
ظلم سپاهی نهاد پا ز میان بر کران
رخنه گر ملک را زود کشیدی به خاک
ورنه کجا میگذاشت خاک درین خاکدان
نقش حیل را بر آب فایدههائی که کرد
روبه کج باز رنگ پنجهٔ شیر ژیان
تیغ تو داسیست تیز کز مدد موج خون
از رخ خصم خجل می درود زعفران
کین تو صد خانه داد بیش به باد فنا
خوش اثر نیک داد کینهٔ این خاندان
ظل تو عالم گرفت گرچه نیفتد به خاک
سایهٔ پروسعت از مرغ بلند آشیان
باد مرادی که هست عزم تواش پیشرو
بحر سپر میکند کشتی بیبادبان
چرخ ز پستی خورد کوب ز سم ستور
موکب جاه تو را گر رود اندر عنان
رستم زور آزما باز نبندد کمر
زور تو را گر شود در صدد امتحان
هم ز تلاشت بود پیل دمان را خطر
هم ز مصافت رسد شیر ژیان را زیان
چشم جدل دیدگان دیده به عینالیقین
با ظفر حیدری تیغ تو را توامان
تیغ تو کز خون خصم قطرهچکان آمده
گلشن فتح تو راست شاخ گل ارغوان
چرخ زبردست اگر با تو فتد در تلاش
بر کمرش بگسلد منطقهٔ کهکشان
عظم تو گنجد در آن لیک چه در قطرهٔ بحر
گر به مکان ضم شود مملکت لامکان
قبله معین نبود تا به زمان تو گشت
بر دو جهان فرض عین سجدهٔ یک آستان
شعشعه را گر کند روی تو مشرق فروز
صد چوبت خاوری سر زند از خاوران
مشعله را گر کند حسن تو مغرب طراز
از عدم آفتاب شام نگردد عیان
گرم به خورشید اگر بنگری از تاب تو
در ظلماتش کنند مهر پرستان نهان
دهر علیل تو شد خسته عیسی طبیب
خلق ذلیل از تو گشت گلهٔ موسی شبان
ضابطه تا دم به دم رو به ترقی نهد
بهر جهان لازم است پادشه نوجوان
گویم اگر کرده است کار مسیح افعی
وجه بپرس و بنه سمع تهور بر آن
کرد مسیحا اگر در بدن مرده روح
در جسد ملک کرد افعی رمح تو جان
گر نه اجل را یکی داشته بودی به کار
جود تو دادی به خلق عمر ابد رایگان
خسرو هند ار دهد خط به غلامی به تو
بیطلب از چین رود باج به هندوستان
ای ملک نامدار سایهٔ پروردگار
دادگر کامکار پادشه کامران
گر نشدی بهر فتح قفل جهان را کلید
رمح تو کشورگشا تیغ تو گیتی ستان
ور نه ز فتح تو و رفع مخالف شدی
دفع پریشانی از خاطر کاشانیان
آن چه ز ایشان رسید و آن چه بر ایشان گذشت
حرف به حرف آمدی کلک مرا بر زبان
اول از آن ظلم عام دیگر از آن قتل خاص
وان حرکتها که گشت باره از آن سر گران
فرض شمردن دگر سنت ابن زیاد
بر لب لب تشنهها بستن آب روان
غارت و قتل دگر در دم تسخیر شهر
کز تف این فتنه خاست دود ز صد دودمان
الغرض اینها که شد نیست از آن هیچ باک
کز شفقت گستریست لطف تو تن خواه آن
از همه آن به که هست در عقب از عهد تو
این غم ده روزه را خوش دلی جاودان
پادشها سرور اگر ز طواف درت
از دگران باز ماند محتشم ناتوان
واسطه این است این کز ستمش کرده است
دهر بلیت گمار چرخ اذیت رسان
خسته و مشکل علاج کم زر و پر احتیاج
راجل بیدست و پا مفلس بی خانمان
ور ز شعف کرده است مرغ تمنایش را
بیشتر از بیشتر گرد سرت پر زنان
از شعرای زمان داد گرا یک کس است
عابد شب زندهدار قاری و اورادخوان
پاس خود اندر دعا از دی وی جو که نیست
ملک بقای تو را بهتر ازین پاسبان
ای شه فرمانروا کز قروق حکم تو
نیست عجب گر شود حکم قضا ناروان
پادشهان در جهان حکم روان تا کنند
پای جهان گرد باد حکم تو را در جهان
داور نصرت قرین خسرو صاحبقران
حمزهٔ ثانی که کرد صیت جهانگیریش
گام خبرها سبک گوش فلکها گران
مژدهٔ اقبال او شد متحرک جناح
پیش رو صد هزار مرغ بشارت رسان
دهر به یکدم چنان شد متغیر که گشت
ظلم مبدل به عدل فتنه به امن و امان
کشتی عالم که داشت صد خطر اندر قفا
او به کارش رساند یک نفس اندر میان
شخص اجل آنچه داشت در پس دندان صبر
گفت با اعدای خویش او به زبان سنان
روز مصافش چو خصم در جدل و انقیاد
کرد به خود مشورت با دل و جان طپان
حوصله یک بار اگر گفت بگو القتال
واهمه صد بار بیش گفت بگو الامان
وقت فرس تاختن میفکند بر زمین
زلزله انگیزیش غلغله در آسمان
میبرد از اژدها افعی رمحش سبق
میدهد از ذوالفقار شعلهٔ تیغش نشان
چون کشش شست او پشت کمان خم کند
جان ز جسد رم کند تیر همان در کمان
لنگر صبر و سکون بگسلد از اضطراب
گوی زمین در کفش بیند اگر صولجان
روز مصافش کند حلقهٔ زه گیر را
کوچهٔ راه گریز پیل بزرگ استخوان
خصم به قدر الم گر بخروشد شود
پنبه گوش فلک نقطهٔ غین فغان
شوق بلند آرزو تا به جنابش رسد
خواسته از نه فلک آلت یک نردبان
دور دو شه در میان گشت به او منتقل
با دو جهان عدل و داد دولت طهماسب خان
شاه قزلباش اگر راه فدائی دهد
گرد سرش پر زند روح قزل ارسلان
تا کرم و عدل او نوبت شهرت زدند
سخرهٔ عالم شدند حاتم و نوشیروان
روز کم احسانیش نشئه دریا دلی
گرد برآرد ز بحر دود برآرد ز کان
ای مترشح سحاب کز تو و دوران تو
ملک جهان خرم است خلق جهان شادمان
آن چه تو کردی نبود مدرکه را در خیال
بلکه گذر هم نداشت واهمه را در گمان
تا به میان آمدی با سپه عدل و داد
ظلم سپاهی نهاد پا ز میان بر کران
رخنه گر ملک را زود کشیدی به خاک
ورنه کجا میگذاشت خاک درین خاکدان
نقش حیل را بر آب فایدههائی که کرد
روبه کج باز رنگ پنجهٔ شیر ژیان
تیغ تو داسیست تیز کز مدد موج خون
از رخ خصم خجل می درود زعفران
کین تو صد خانه داد بیش به باد فنا
خوش اثر نیک داد کینهٔ این خاندان
ظل تو عالم گرفت گرچه نیفتد به خاک
سایهٔ پروسعت از مرغ بلند آشیان
باد مرادی که هست عزم تواش پیشرو
بحر سپر میکند کشتی بیبادبان
چرخ ز پستی خورد کوب ز سم ستور
موکب جاه تو را گر رود اندر عنان
رستم زور آزما باز نبندد کمر
زور تو را گر شود در صدد امتحان
هم ز تلاشت بود پیل دمان را خطر
هم ز مصافت رسد شیر ژیان را زیان
چشم جدل دیدگان دیده به عینالیقین
با ظفر حیدری تیغ تو را توامان
تیغ تو کز خون خصم قطرهچکان آمده
گلشن فتح تو راست شاخ گل ارغوان
چرخ زبردست اگر با تو فتد در تلاش
بر کمرش بگسلد منطقهٔ کهکشان
عظم تو گنجد در آن لیک چه در قطرهٔ بحر
گر به مکان ضم شود مملکت لامکان
قبله معین نبود تا به زمان تو گشت
بر دو جهان فرض عین سجدهٔ یک آستان
شعشعه را گر کند روی تو مشرق فروز
صد چوبت خاوری سر زند از خاوران
مشعله را گر کند حسن تو مغرب طراز
از عدم آفتاب شام نگردد عیان
گرم به خورشید اگر بنگری از تاب تو
در ظلماتش کنند مهر پرستان نهان
دهر علیل تو شد خسته عیسی طبیب
خلق ذلیل از تو گشت گلهٔ موسی شبان
ضابطه تا دم به دم رو به ترقی نهد
بهر جهان لازم است پادشه نوجوان
گویم اگر کرده است کار مسیح افعی
وجه بپرس و بنه سمع تهور بر آن
کرد مسیحا اگر در بدن مرده روح
در جسد ملک کرد افعی رمح تو جان
گر نه اجل را یکی داشته بودی به کار
جود تو دادی به خلق عمر ابد رایگان
خسرو هند ار دهد خط به غلامی به تو
بیطلب از چین رود باج به هندوستان
ای ملک نامدار سایهٔ پروردگار
دادگر کامکار پادشه کامران
گر نشدی بهر فتح قفل جهان را کلید
رمح تو کشورگشا تیغ تو گیتی ستان
ور نه ز فتح تو و رفع مخالف شدی
دفع پریشانی از خاطر کاشانیان
آن چه ز ایشان رسید و آن چه بر ایشان گذشت
حرف به حرف آمدی کلک مرا بر زبان
اول از آن ظلم عام دیگر از آن قتل خاص
وان حرکتها که گشت باره از آن سر گران
فرض شمردن دگر سنت ابن زیاد
بر لب لب تشنهها بستن آب روان
غارت و قتل دگر در دم تسخیر شهر
کز تف این فتنه خاست دود ز صد دودمان
الغرض اینها که شد نیست از آن هیچ باک
کز شفقت گستریست لطف تو تن خواه آن
از همه آن به که هست در عقب از عهد تو
این غم ده روزه را خوش دلی جاودان
پادشها سرور اگر ز طواف درت
از دگران باز ماند محتشم ناتوان
واسطه این است این کز ستمش کرده است
دهر بلیت گمار چرخ اذیت رسان
خسته و مشکل علاج کم زر و پر احتیاج
راجل بیدست و پا مفلس بی خانمان
ور ز شعف کرده است مرغ تمنایش را
بیشتر از بیشتر گرد سرت پر زنان
از شعرای زمان داد گرا یک کس است
عابد شب زندهدار قاری و اورادخوان
پاس خود اندر دعا از دی وی جو که نیست
ملک بقای تو را بهتر ازین پاسبان
ای شه فرمانروا کز قروق حکم تو
نیست عجب گر شود حکم قضا ناروان
پادشهان در جهان حکم روان تا کنند
پای جهان گرد باد حکم تو را در جهان
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۷ - ایضا در مدح شاهزاده حمزه میرزا
بود به چنگ درنگ جیب مهم جهان
تا به میان زد قضا دامن آخر زمان
در طبقات ملوک پادشهی برگزید
تیغ زن و صفشکن شیردل و نوجوان
خوانده ز آیندگی خطبهٔ پایندگی
بسته ز پایندگی راه بر آیندگان
خسرو مهدی ظهور کز نصفت گستری
ریشه دجال ظلم کند ازین خاکدان
پادشه نامدار کز ازل از بخت داشت
منت هم نامیش حمزهٔ صاحبقران
آن که در آغاز عمر گشت به تایید حق
ملک و ملل را حفیظ امن و امان را ضمان
فرش نگارندهاش چهرهٔ حور پری
سده فشارندهاش جبههٔ خاقان و خان
ساقی بزمش به بذل تاج به فغفور بخش
صاحب قصرش به حکم باج ز قیصرستان
وانکه چو شد دهر را واسطهٔ دفع شر
گشت قوی خلق را رابطهٔ جسم و جان
میوه چش باغ او ذائقهٔ حسن و ناز
نازکش داغ او ناصیهٔ انس و جان
رشحهٔ فیضش کشد زر ز مسامات ارض
تا با بد مشنواد بوی بهار این خزان
حکمت او چون کند آتش تدبیر تیز
باز تواند گرفت مال صعود از دخان
نال قلم گر شود از کف حفظش علم
چرخ تواند زدن بر سر آن آسمان
موی اگر پل شود در کنف حفظ وی
تا ابدش نگسلد پویه پیل دمان
بس که به سر گشته است چرخ بگرد درش
آبله بر فرق سر یافته از فرقدان
تا رودش در رکاب چرخ طویل انتظار
بر کنفش شد کهن غاشیهٔ کهکشان
گر به جهان افکند مصلحتش پرتوی
پرتو مهتاب را صلح فتد با کتان
بهر تو طاعت تمام جبهه و لب میشود
میرسد از رهروان هرچه بر آن آستان
حکمتش اندر خزان بیشتر از سرخ بید
سازد و بیرون کشد خون ز رگ زعفران
بگذرد از خارهتیر گرچه در اثنای کار
نرم کند مشت او مهرهٔ پشت کمان
مادر جود از سخا حامله چون شد فتاد
با کرم حیدری همت او توامان
ای به صلابت سمر وی به سیاست مثل
وی به شجاعت علم وی به مهابت نشان
از تو که سر تا قدم شعلهٔ سوزندهای
نایرهٔ مرکز فتاد دایرهٔ عظم و شان
شیهه شبدیز تو سینهٔ رستم خراش
نیزهٔ خون ریز تو آتش جرات نشان
نور ضمیرت که تافت بر صفت ماه تاب
شد به کتان هم مزاج پردهٔ راز نهان
از اثر نار بغض یافته مانند مار
خصم تو بر زیر پوست آبله بر استخوان
کاه تو با کوه خصم سنجد اگر روزگار
سایه به چرخ افکند پایهٔ کوه گران
عهد تو تا زودتر روی به دهر آورد
سیلی سرعت کند رنجه نشای زبان
چرخ گری را اگر پاس تو گردد حفیظ
با دل جمع ایستد بر سر نوک سنان
گر به شتابندگان نهی تو گردد دچار
پای صبا را نخست رعشه کند تاروان
تنگ قبا شاهدیست عزم تو گوئی که ساخت
قدرت پروردگار کاستش اندر مکان
زور تخلخل اگر عرصه نکردی وسیع
تنگ فضائی بدی بر تو فضای جهان
دشمن از ادبار اگر در ره رمحت فتد
آید از اقبال تو کار سنان از بنان
پیش کفت دوده ایست صرصری اندر قفا
هرچه ازل تا ابد کرده بهم بحر و کان
آن که تو را مدعاست تیر جگر دوز تو
منکر شان تو را ساخته خاطر نشان
ز آفت بخت نگون خصم تو را در مزاج
غیر گل گرد میخ نشکفد از زعفران
کعبه کوکب که هست راه دو عالم درو
صد ره و یک مشتریست هر ره و صد کاروان
گر به زمین بسپری نعل سمند جلال
آینه دانی شود سربه سر این خاکدان
بارهٔ خورشید را هر سحری میکنند
بر زبر چرخ زین تا کشیاش زیر ران
لیک به روی زمین از حرکات سریع
داردش اندر سبل رخش تو سیلاب ران
شایدش از پویه خواند کشتی دریای خشک
عزمش اگر کوه را بگذرد اندر کمان
چنبر چرخش برون بفشرد ار وقت لعب
بر کفل اندازدش سایهٔ دوال عنان
صبح گرش سر دهی بگذرد از ظهر چاشت
بس که ز همراهیش باز پس افتد زمان
در کفلش چون کشند از حرکاتش زند
طعنه به بال ملک دامن بر گستوان
گر بکند کام خویش تنگ به حیلتگری
باشد از امکان برون تاختنش بر مکان
کاسهٔ سمش هزار کاسهٔ سر بشکند
بانگ هیاهوی رزم بشنود ار ناگهان
نیک توان یافتن صنعت او در یورش
لیک از ابعاد اگر رفت تناهی توان
جامه قطع مکان دوخته هرکه که کس
بر قد صد ساله راه بوده رسانیم آن
بس که سبک خیزیش جذب کند ثقل وی
بر شمرد بحر را در ره هندوستان
خلقه حاتم کند مس سراپای وی
مرد برو گر زند هی ز پی امتحان
با کفل همچو کوه دانهٔ تسبیح را
رشته شود وقت کار آن فرس کاروان
باد ز پسماندگی پیش فتد هم گهی
گرد جهان گر بود در عقب او دوان
در ره باریک کرد پویهٔ او بیرواج
کار رسن با زر ابر زیر ریسمان
بر زبر چار سم کرده سبک خشکیش
از ره او گاه گاه نیم بلالی عیان
چون شده آن تیز گام هم تک باد صبا
یافته حسن زمین کام صبا را گران
خنک فلک را اسمش داغ نهد بر سرین
گرچه ز سطح زمین پا ننهد بر کران
باشد این شهسوار بهتر ازین صد هزار
توسن فربه سرین تازی لاغر میان
من که زبان جهان در ازلم شد لقب
در صفتش خویش را یافتم الکن زبان
دادگرا سرورا شیردلا صفدرا
گرچه درین دولتست محتشم از مادحان
لیک به شغل دعا است آن قدرش اشتغال
کز صفتش عاجز است صاحب طی لسان
پاس حیاتش بدار ز آن که بحر ز دعا
حفظ و نگهبانیست ختم بر این پاسبان
طول ز حد شد برون به که سخن را کنون
ختم کند بر دعا کلک مطول بیان
ملک جهان تا رود بر نهج رسم دهر
دست به دست از ملوک ای شه کشورستان
از اثر طول عهد مهد زمین را ز تو
کس نستاند مگر مهدی صاحب زمان
تا به میان زد قضا دامن آخر زمان
در طبقات ملوک پادشهی برگزید
تیغ زن و صفشکن شیردل و نوجوان
خوانده ز آیندگی خطبهٔ پایندگی
بسته ز پایندگی راه بر آیندگان
خسرو مهدی ظهور کز نصفت گستری
ریشه دجال ظلم کند ازین خاکدان
پادشه نامدار کز ازل از بخت داشت
منت هم نامیش حمزهٔ صاحبقران
آن که در آغاز عمر گشت به تایید حق
ملک و ملل را حفیظ امن و امان را ضمان
فرش نگارندهاش چهرهٔ حور پری
سده فشارندهاش جبههٔ خاقان و خان
ساقی بزمش به بذل تاج به فغفور بخش
صاحب قصرش به حکم باج ز قیصرستان
وانکه چو شد دهر را واسطهٔ دفع شر
گشت قوی خلق را رابطهٔ جسم و جان
میوه چش باغ او ذائقهٔ حسن و ناز
نازکش داغ او ناصیهٔ انس و جان
رشحهٔ فیضش کشد زر ز مسامات ارض
تا با بد مشنواد بوی بهار این خزان
حکمت او چون کند آتش تدبیر تیز
باز تواند گرفت مال صعود از دخان
نال قلم گر شود از کف حفظش علم
چرخ تواند زدن بر سر آن آسمان
موی اگر پل شود در کنف حفظ وی
تا ابدش نگسلد پویه پیل دمان
بس که به سر گشته است چرخ بگرد درش
آبله بر فرق سر یافته از فرقدان
تا رودش در رکاب چرخ طویل انتظار
بر کنفش شد کهن غاشیهٔ کهکشان
گر به جهان افکند مصلحتش پرتوی
پرتو مهتاب را صلح فتد با کتان
بهر تو طاعت تمام جبهه و لب میشود
میرسد از رهروان هرچه بر آن آستان
حکمتش اندر خزان بیشتر از سرخ بید
سازد و بیرون کشد خون ز رگ زعفران
بگذرد از خارهتیر گرچه در اثنای کار
نرم کند مشت او مهرهٔ پشت کمان
مادر جود از سخا حامله چون شد فتاد
با کرم حیدری همت او توامان
ای به صلابت سمر وی به سیاست مثل
وی به شجاعت علم وی به مهابت نشان
از تو که سر تا قدم شعلهٔ سوزندهای
نایرهٔ مرکز فتاد دایرهٔ عظم و شان
شیهه شبدیز تو سینهٔ رستم خراش
نیزهٔ خون ریز تو آتش جرات نشان
نور ضمیرت که تافت بر صفت ماه تاب
شد به کتان هم مزاج پردهٔ راز نهان
از اثر نار بغض یافته مانند مار
خصم تو بر زیر پوست آبله بر استخوان
کاه تو با کوه خصم سنجد اگر روزگار
سایه به چرخ افکند پایهٔ کوه گران
عهد تو تا زودتر روی به دهر آورد
سیلی سرعت کند رنجه نشای زبان
چرخ گری را اگر پاس تو گردد حفیظ
با دل جمع ایستد بر سر نوک سنان
گر به شتابندگان نهی تو گردد دچار
پای صبا را نخست رعشه کند تاروان
تنگ قبا شاهدیست عزم تو گوئی که ساخت
قدرت پروردگار کاستش اندر مکان
زور تخلخل اگر عرصه نکردی وسیع
تنگ فضائی بدی بر تو فضای جهان
دشمن از ادبار اگر در ره رمحت فتد
آید از اقبال تو کار سنان از بنان
پیش کفت دوده ایست صرصری اندر قفا
هرچه ازل تا ابد کرده بهم بحر و کان
آن که تو را مدعاست تیر جگر دوز تو
منکر شان تو را ساخته خاطر نشان
ز آفت بخت نگون خصم تو را در مزاج
غیر گل گرد میخ نشکفد از زعفران
کعبه کوکب که هست راه دو عالم درو
صد ره و یک مشتریست هر ره و صد کاروان
گر به زمین بسپری نعل سمند جلال
آینه دانی شود سربه سر این خاکدان
بارهٔ خورشید را هر سحری میکنند
بر زبر چرخ زین تا کشیاش زیر ران
لیک به روی زمین از حرکات سریع
داردش اندر سبل رخش تو سیلاب ران
شایدش از پویه خواند کشتی دریای خشک
عزمش اگر کوه را بگذرد اندر کمان
چنبر چرخش برون بفشرد ار وقت لعب
بر کفل اندازدش سایهٔ دوال عنان
صبح گرش سر دهی بگذرد از ظهر چاشت
بس که ز همراهیش باز پس افتد زمان
در کفلش چون کشند از حرکاتش زند
طعنه به بال ملک دامن بر گستوان
گر بکند کام خویش تنگ به حیلتگری
باشد از امکان برون تاختنش بر مکان
کاسهٔ سمش هزار کاسهٔ سر بشکند
بانگ هیاهوی رزم بشنود ار ناگهان
نیک توان یافتن صنعت او در یورش
لیک از ابعاد اگر رفت تناهی توان
جامه قطع مکان دوخته هرکه که کس
بر قد صد ساله راه بوده رسانیم آن
بس که سبک خیزیش جذب کند ثقل وی
بر شمرد بحر را در ره هندوستان
خلقه حاتم کند مس سراپای وی
مرد برو گر زند هی ز پی امتحان
با کفل همچو کوه دانهٔ تسبیح را
رشته شود وقت کار آن فرس کاروان
باد ز پسماندگی پیش فتد هم گهی
گرد جهان گر بود در عقب او دوان
در ره باریک کرد پویهٔ او بیرواج
کار رسن با زر ابر زیر ریسمان
بر زبر چار سم کرده سبک خشکیش
از ره او گاه گاه نیم بلالی عیان
چون شده آن تیز گام هم تک باد صبا
یافته حسن زمین کام صبا را گران
خنک فلک را اسمش داغ نهد بر سرین
گرچه ز سطح زمین پا ننهد بر کران
باشد این شهسوار بهتر ازین صد هزار
توسن فربه سرین تازی لاغر میان
من که زبان جهان در ازلم شد لقب
در صفتش خویش را یافتم الکن زبان
دادگرا سرورا شیردلا صفدرا
گرچه درین دولتست محتشم از مادحان
لیک به شغل دعا است آن قدرش اشتغال
کز صفتش عاجز است صاحب طی لسان
پاس حیاتش بدار ز آن که بحر ز دعا
حفظ و نگهبانیست ختم بر این پاسبان
طول ز حد شد برون به که سخن را کنون
ختم کند بر دعا کلک مطول بیان
ملک جهان تا رود بر نهج رسم دهر
دست به دست از ملوک ای شه کشورستان
از اثر طول عهد مهد زمین را ز تو
کس نستاند مگر مهدی صاحب زمان
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸ - در مدح مرتضی نظام شاه پادشاه دکن
ای دهر پیر عیش ز سر گیر کاسمان
مهد زمین سپرد به دارای نوجوان
ای چرخ خوش بگرد که خوش بیدرنگ گشت
دوران به کام شاه جوان بخت کامران
ای دور پای بر سر اندوه زن که زد
عیش ابد صلا به خدیر جهان سنان
خرم شو ای بسیط زمین کاین بساط شد
موکب نشین خسرو آخر زمانیان
جمشید مصطفی سیر مرتضی لقب
باج سر جهان سر چندین خدایگان
یعنی ولی والا اعظم نظام شاه
شاه یگانه ناظم منظومهٔ زمان
صاحب نگین تاج ور مملکت گشا
مسندنشین تخت ده پادشه نشان
شاهنشهی که خطبهٔ فرماندهی چه خواند
بستند از محاکمهٔ فرمان دهان دهان
خورشید اگر صعود کند صدهزار قرن
مشکل اگر به نعل سمندش کند قران
وز پویهٔ نعل اگر فکند رخش همتش
بر غرفهٔ فلک شکند فرق فرقدان
در باغ اگر عبور کند باد هیبتش
کس برگ ارغوان نشناسد ز زعفران
در دل اگر عبور کند صیت صولتش
از هول بشکند قفس جسم مرغ جان
ای بر در سرای تو هر صبح آفتاب
تا شام کرده فره چرانی ملازمان
از کبر حاجیان تو پهلو تهی کنند
یابند اگر به پادشه انجم اقتران
مخفی تواند از تو شدن حال خلق اگر
ذرات از آفتاب تواند شدن نهان
در بطن پشه پیل تواند شدن مقیم
گنجد اگر سکون تو در ساحت مکان
دریا درون قطره تواند گرفت جا
گر جا کند جلال تو در جوف آسمان
کوته کند چو عدل تو پای ستم ز ملک
دزد دراز دست کند حفظ پاسبان
آفاق حارسا ملکا ملک وارثا
ای هم به ارث و هم به حسب شاه و شه نشان
هست این قصیده تحفهٔ ثالث که من به هند
با صد هزار گنج دعا کردهام روان
این بار خود مراد من اندک حمایتیست
از لطف شه که هست به از گنج شایگان
هم گشتهام به این صله قانع که درد کن
از من قراضهای که بود نزد این و آن
گردد به یک اشاره نواب کامیاب
واصل به قاصدان من تیره خان و مان
هم گفتهام که هرچه از آن جانب آورند
این جا برسم جایزه آرند در میان
استغفرالله این چه سخنهاست محتشم
نطق فضول را ببر از خامشی زبان
قانع شدن به کشوری از خاتمی چنین
کفر است کفر مشرب اهل کرم بدان
گر برد بهر ازو صله گیری چنان که برد
کز آب بحر مورچهای تر کند دهان
شاها درین قصیده نبودی اگر مرا
تعجیل قاصدان سبب سرعت لسان
در سلک نظم از سر فکرت کشیدمی
صد در که کس نیافتی اندر هزار کان
این طاعت ارچه نیک نکردم ادا ولی
شد در قضا نمودن آن طبع من جوان
گر مرگ امان دهد بفرستم به درگهت
هر در که مانده در صدف آخرالزمان
مهد زمین سپرد به دارای نوجوان
ای چرخ خوش بگرد که خوش بیدرنگ گشت
دوران به کام شاه جوان بخت کامران
ای دور پای بر سر اندوه زن که زد
عیش ابد صلا به خدیر جهان سنان
خرم شو ای بسیط زمین کاین بساط شد
موکب نشین خسرو آخر زمانیان
جمشید مصطفی سیر مرتضی لقب
باج سر جهان سر چندین خدایگان
یعنی ولی والا اعظم نظام شاه
شاه یگانه ناظم منظومهٔ زمان
صاحب نگین تاج ور مملکت گشا
مسندنشین تخت ده پادشه نشان
شاهنشهی که خطبهٔ فرماندهی چه خواند
بستند از محاکمهٔ فرمان دهان دهان
خورشید اگر صعود کند صدهزار قرن
مشکل اگر به نعل سمندش کند قران
وز پویهٔ نعل اگر فکند رخش همتش
بر غرفهٔ فلک شکند فرق فرقدان
در باغ اگر عبور کند باد هیبتش
کس برگ ارغوان نشناسد ز زعفران
در دل اگر عبور کند صیت صولتش
از هول بشکند قفس جسم مرغ جان
ای بر در سرای تو هر صبح آفتاب
تا شام کرده فره چرانی ملازمان
از کبر حاجیان تو پهلو تهی کنند
یابند اگر به پادشه انجم اقتران
مخفی تواند از تو شدن حال خلق اگر
ذرات از آفتاب تواند شدن نهان
در بطن پشه پیل تواند شدن مقیم
گنجد اگر سکون تو در ساحت مکان
دریا درون قطره تواند گرفت جا
گر جا کند جلال تو در جوف آسمان
کوته کند چو عدل تو پای ستم ز ملک
دزد دراز دست کند حفظ پاسبان
آفاق حارسا ملکا ملک وارثا
ای هم به ارث و هم به حسب شاه و شه نشان
هست این قصیده تحفهٔ ثالث که من به هند
با صد هزار گنج دعا کردهام روان
این بار خود مراد من اندک حمایتیست
از لطف شه که هست به از گنج شایگان
هم گشتهام به این صله قانع که درد کن
از من قراضهای که بود نزد این و آن
گردد به یک اشاره نواب کامیاب
واصل به قاصدان من تیره خان و مان
هم گفتهام که هرچه از آن جانب آورند
این جا برسم جایزه آرند در میان
استغفرالله این چه سخنهاست محتشم
نطق فضول را ببر از خامشی زبان
قانع شدن به کشوری از خاتمی چنین
کفر است کفر مشرب اهل کرم بدان
گر برد بهر ازو صله گیری چنان که برد
کز آب بحر مورچهای تر کند دهان
شاها درین قصیده نبودی اگر مرا
تعجیل قاصدان سبب سرعت لسان
در سلک نظم از سر فکرت کشیدمی
صد در که کس نیافتی اندر هزار کان
این طاعت ارچه نیک نکردم ادا ولی
شد در قضا نمودن آن طبع من جوان
گر مرگ امان دهد بفرستم به درگهت
هر در که مانده در صدف آخرالزمان
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۹ - در مدح سلطان حسن فرماید
آیت اقبال شد رایت سلطان حسن
حمد خداوند را اذهب عناالحزن
آن که نسیم از درش گر گذرد بر قبور
مردهٔ صد ساله را روح در آید به تن
آن که غضب رایتش گر فتد از حلم دور
جان مسیحا زند خیمه برون از بدن
ذات نکو طینتش زینت صد بارگاه
وضع گران رتبتش زیور صد انجمن
شام و سحر روزگار از ره آن کامکار
برده ز دشت صبا عطر به دشت ختن
خواست به نامش کند نوبر گفتار طفل
رفت و بفتاد آن شست زبان از لبن
زندهٔ انفاس او باج خوران مسیح
بندهٔ احسان او پادشهان سخن
از پی وزن نقود که آن همه صرف گداست
وقف ترازوی اوست سنگ ترازو شکن
پیش رخش گر عقیق دم زند از رنگ خویش
چرخ بتابد به عنف روی سهیل از یمن
تازه تر از شاخ گل بر دمد از قعر گور
گر شنود به روی او کشتهٔ خونین کفن
در ظلماتست لیک بر سر آب حیات
هر دل مسکین که او بسته به مشگین رسن
لشگریانش همه شیر دل و شیر گیر
عسکریانش تمام پیلتن و پیل کن
سیر گه باطنش کو چه صدق و یقین
غوطه گه خاطرش لجه سرو علن
از قدم بندیان بند سیاست گسل
بر گنه مجرمان ذیل حمایت فکن
ای به هزار اعتبار کرده تو را کامکار
کام ده دشمنان پادشه ذوالمنن
حلم تو هرجا که کرد پای وقار استوار
میکند آنجا سپند بر سر آتش وطن
معدلتت خسرویست در سپهش هر نفر
تیشهٔ فرهاد گیر ریشهٔ بیداد کن
دست سبک ریزشت دشمن گنج گران
لعل گران ارزشت معدن در عدن
پردهٔ اهل سکان بر فتد از روزگار
چون متحرک شود سرو تو در پیرهن
تا دهی اشجار را لطف خرامش به باد
سرو خرامنده را ساز چمان در چمن
تا سپرد پای تو راه چمن گشتهاند
چهره سپاران باد برگ گل و یاسمن
لطف منت هرکه را ناز کی داد وام
بر کف پا میخورد نیشتر از نسترن
دیدهٔ رخت را در آب دید و به من برد پی
عقل تنت را به خواب دید و به جان برد ظن
یوسف عهدی و هست بر سر بازار تو
پرده در گوش خلق غلغلهٔ مرد و زن
حسن تو دارد دو حق بر من محزون که هست
عشق مرا راهبر عقل مرا راهزن
شمع وصال توراست جان لکن اما دریغ
کاتش این شمع راست بعد غریب از لگن
عشق که دارد دو شکل از چه ز وصل فراق
بهر رقیبان پری بهر منست اهرمن
راز من از عشق تو گنج نهان بود از آن
دل بستاند از زبان لب بنهفت از دهن
تا شدهام بر درت از حبشی بندگان
صد قرشی گشتهاند بنده و لالای من
مکتب عشق تو هست مسکن صد بوعلی
طفل سبق خوان در او محتشم استاد فن
چون سخن آرائیم پا به دعایش نهاد
مصرع مطلع نهاد روی به پای سخن
رایت خورشید را تا بود این ارتفاع
آیت اقبال باد رایت سلطان حسن
حمد خداوند را اذهب عناالحزن
آن که نسیم از درش گر گذرد بر قبور
مردهٔ صد ساله را روح در آید به تن
آن که غضب رایتش گر فتد از حلم دور
جان مسیحا زند خیمه برون از بدن
ذات نکو طینتش زینت صد بارگاه
وضع گران رتبتش زیور صد انجمن
شام و سحر روزگار از ره آن کامکار
برده ز دشت صبا عطر به دشت ختن
خواست به نامش کند نوبر گفتار طفل
رفت و بفتاد آن شست زبان از لبن
زندهٔ انفاس او باج خوران مسیح
بندهٔ احسان او پادشهان سخن
از پی وزن نقود که آن همه صرف گداست
وقف ترازوی اوست سنگ ترازو شکن
پیش رخش گر عقیق دم زند از رنگ خویش
چرخ بتابد به عنف روی سهیل از یمن
تازه تر از شاخ گل بر دمد از قعر گور
گر شنود به روی او کشتهٔ خونین کفن
در ظلماتست لیک بر سر آب حیات
هر دل مسکین که او بسته به مشگین رسن
لشگریانش همه شیر دل و شیر گیر
عسکریانش تمام پیلتن و پیل کن
سیر گه باطنش کو چه صدق و یقین
غوطه گه خاطرش لجه سرو علن
از قدم بندیان بند سیاست گسل
بر گنه مجرمان ذیل حمایت فکن
ای به هزار اعتبار کرده تو را کامکار
کام ده دشمنان پادشه ذوالمنن
حلم تو هرجا که کرد پای وقار استوار
میکند آنجا سپند بر سر آتش وطن
معدلتت خسرویست در سپهش هر نفر
تیشهٔ فرهاد گیر ریشهٔ بیداد کن
دست سبک ریزشت دشمن گنج گران
لعل گران ارزشت معدن در عدن
پردهٔ اهل سکان بر فتد از روزگار
چون متحرک شود سرو تو در پیرهن
تا دهی اشجار را لطف خرامش به باد
سرو خرامنده را ساز چمان در چمن
تا سپرد پای تو راه چمن گشتهاند
چهره سپاران باد برگ گل و یاسمن
لطف منت هرکه را ناز کی داد وام
بر کف پا میخورد نیشتر از نسترن
دیدهٔ رخت را در آب دید و به من برد پی
عقل تنت را به خواب دید و به جان برد ظن
یوسف عهدی و هست بر سر بازار تو
پرده در گوش خلق غلغلهٔ مرد و زن
حسن تو دارد دو حق بر من محزون که هست
عشق مرا راهبر عقل مرا راهزن
شمع وصال توراست جان لکن اما دریغ
کاتش این شمع راست بعد غریب از لگن
عشق که دارد دو شکل از چه ز وصل فراق
بهر رقیبان پری بهر منست اهرمن
راز من از عشق تو گنج نهان بود از آن
دل بستاند از زبان لب بنهفت از دهن
تا شدهام بر درت از حبشی بندگان
صد قرشی گشتهاند بنده و لالای من
مکتب عشق تو هست مسکن صد بوعلی
طفل سبق خوان در او محتشم استاد فن
چون سخن آرائیم پا به دعایش نهاد
مصرع مطلع نهاد روی به پای سخن
رایت خورشید را تا بود این ارتفاع
آیت اقبال باد رایت سلطان حسن
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۰ - در مدح والی گیلان جمشید زمان گفته
باز شد چشم جهان ای بخت خواب آلودهان
صبح دولت میدمد برخیز زین خواب گران
بالش زیر سرت کان مانده از اصحاب کهف
مالشی ده چشم غفلت را و سر بردار از آن
اسب چوبین پای امیدت که نقش عرصه بود
تمشیت فرمای دهر از تقویت کردش روان
بهر دفع ظلمت ادبار از ضعف امید
ماه میجستی ز اقبال آفتابی شد عیان
از گشاد بیمحل تیر تو در صید مراد
کشتی خوف و خطر گهواره امن و امان
بهر آرام تو گشت از جنبش باد مراد
از کمان بد جست اما نیک آمد بر نشان
هم طرب شد کوه لنگر هم تعب شد تیز پر
هم فلک شد دادگستر هم قدر شد مهربان
بزم عشرت گرم گردید از شراب بیخمار
باغ دولت سبز گردید از بهار بیخزان
چرخ کجرو از جفا برگشت و زیر گشتنش
شد برون تاب غریب از رشتهٔ باریک جان
از زبان هاتفی دوشم به گوش دل رسید
کی ز بار غصه کم جنبش تر از کوه گران
خیز و عازم شو در استقبال اقبال ابد
خیز و جازم شو در استیفای حظ جاودان
کاین زمان رو در تو دارد دولت روی زمین
اولین دولت نوید خلعت خان زمان
خلعتی ناصره زر وز برای امتیاز
با زر و خلعت مسرح استر آتش عنان
از کدامین خان همایون اختر خورشیدفر
آفتاب آسمان سلطنت جمشیدخان
شهریار بختیار ذوالعیار جم وقار
شهسوار نامدار کامکار کامران
عالم افروزنده خورشیدی که در مسکاب بطن
هر جنین از داغ مهرش بر جبین دارد نشان
گردن افرازنده جمشیدی که منت میکشد
از کمند انقیادش گردن گردنکشان
گر شود تیغ آزما در حد ترکستان زمین
بر درد جیب زمین تا دامن هندوستان
کرده پشت از برق تیغش بر جهان شیر عرین
سوده ناف از باده گرزش بر زمین پیل دمان
گردن شیر فلک را بسته از خم کمند
کوهه گاو زمین را خسته از نوک سنان
آورند از یک گریبان سر برون بدر و هلال
روز میدان چون نهد بر دوش زرین صولجان
پایهای از قدر او اورنگ و استقلال و عظم
آیهای در شان او فرهنگ و استیلا و شان
از گشاد شست پر زور قدر تیر قضا
بینفاذ امر او بیرون نیاید از کمان
برخلاف خلق فردا بر زمین خواهند داشت
چشم از شرم دو شغلش حاتم و نوشیروان
دیده از آلای او بر سدهٔ والای خود
خرگه عالی ستونش روی صد گیتی ستان
نیست گوئی عظم او محتاج حیز ورنه چون
ظرف او گیلان تواند بود یا مازندران
هست در آب و گلشن این نشئه کز شوکت شود
ملک و دین را پادشاه و ماء و طین را مهربان
بس که جودش میدهد خاک ذخایر را به باد
خاک بر سر میکند از دست او دریا و کان
گوشمال از توشمالش خورده خوانسالار چرخ
هر که اندر جنب خوان نعمتش گسترده خوان
در میان داوران شد واجب الطلوع آن قدر
کز سجودش جبهه فرسا گشت خور در خاوران
مهر میبوسد به رسم بندگانش آستین
چرخ میروبد به طرف آستینش آستان
رعشه بر هشتم فلک در هفت اعضا واقع است
نسر طایر را ز سهم تیر آن زرین کمان
با وجود رشگ هم چشمی که عین دشمنی است
نامش از انصاف دارد بر زبان صد مرزبان
هر دعا و هر ثنا کز خلق هفت اقلیم کرد
پای عزم اندر رکاب اول به گیلان شد روان
زور بازوی تصرف بین که دارد در کمند
گردن خلق جهانی یک جهان اندر میان
شربت تیغش ز بس کافتاده شیرین میبرند
دوستان جان فدائی صد حسد بر دشمنان
جان فدای دست و تیغ او که هرگه شد علم
خورد تن وین جرعه آن می ز استقبال جان
دی ز شوکت بر در ایوان کیوان ارتفاع
آفتابت پرده دارو آسمانت پاسبان
وی به استدعای فتحت در زوایای زمین
سورهٔ انا فتحنا بر زبان آسمان
فتح و نصرت بندگان شخص فرمان تواند
کار میفرما به این فرمانبران تا میتوان
بس که نهر خون روان کرد از تن ارباب کین
ضربتت چون ضربهای حیدری در نهروان
بس عجب نبود گر از اشجار گیلان آورند
برگها امسال سر بیرون به رنگ ارغوان
روی دشمن کز میپندار اول سرخ بود
خندهآور گشته است اکنون به رنگ زعفران
دشمنت داد جلادت داد اما در گریز
گر به این جلدی بماند میشود گیتیستان
پیش دستی کرد در کشتی و غالب نیز گشت
لیک مثل دستیار اولین بر پهلوان
در فنون حرب چون از آگهان کار بود
بر سرش چیزی نیامد جز بلای ناگهان
غالبا خصمت ندارد یاد غیر از چار حرف
کش میسر نیست انشائی به غیر از الامان
در حشر گاهی که چون صور قیامت میدرید
بانک رعد آشوب کوست پرده گوش کران
طالب ملک تو را صد ره به آواز بلند
زد قضا بر گوش کای جذر اصم را توامان
جغد اگر بال و پر سیمرغ بندد بر جناح
کی تواند ساخت در ماوای سیمرغ آشیان
سر ز خاک حشر برنارد ز شرم رزم خویش
گر بگوش رستم دستان رسد این داستان
ای در اقلیم فصاحت گشته از بدو ازل
پادشاه نکته پردازان به طبع نکتهدان
گرچه بیمهری و مهر خلق عالم با ملوک
فرع بیلطفی و لطف است آشکارا و نهان
من نه آنم کاندر اخلاص تو دیگر گون کنم
دل به ناکامی و کام ای کامکار کامران
آن که بود و هست و خواهد بود تا صبح ابد
با تو پیمان دل و ربط تن و پیوند جان
نیست ممکن آمدن از عهدهٔ مدحت برون
جز به عمر نوح و طبع خسرو و طی لسان
من که جزو خلقتم گردیده طبع خسروی
آن دو حالت نیز میخواهم ز خلاق جهان
تا به آئین که آرم جملهٔ شاهان را به رشک
قد مدحت را بیارایم به تشریف بیان
محتشم پایان ندارد مدحت آن شهسوار
باز کش بهر دعا رخش فصاحت را عنان
تا شود دوران ز اقوای قوای نامیه
بر مراد دوستان مجلس فروز بوستان
تا زر بیسکه خورشید عالم تاب را
حکم مطلق از زمین و آسمان دارد روان
باد نقد بیغش کامل عیار خسروی
سکهدار از نام جمشید زمان جمشیدخان
صبح دولت میدمد برخیز زین خواب گران
بالش زیر سرت کان مانده از اصحاب کهف
مالشی ده چشم غفلت را و سر بردار از آن
اسب چوبین پای امیدت که نقش عرصه بود
تمشیت فرمای دهر از تقویت کردش روان
بهر دفع ظلمت ادبار از ضعف امید
ماه میجستی ز اقبال آفتابی شد عیان
از گشاد بیمحل تیر تو در صید مراد
کشتی خوف و خطر گهواره امن و امان
بهر آرام تو گشت از جنبش باد مراد
از کمان بد جست اما نیک آمد بر نشان
هم طرب شد کوه لنگر هم تعب شد تیز پر
هم فلک شد دادگستر هم قدر شد مهربان
بزم عشرت گرم گردید از شراب بیخمار
باغ دولت سبز گردید از بهار بیخزان
چرخ کجرو از جفا برگشت و زیر گشتنش
شد برون تاب غریب از رشتهٔ باریک جان
از زبان هاتفی دوشم به گوش دل رسید
کی ز بار غصه کم جنبش تر از کوه گران
خیز و عازم شو در استقبال اقبال ابد
خیز و جازم شو در استیفای حظ جاودان
کاین زمان رو در تو دارد دولت روی زمین
اولین دولت نوید خلعت خان زمان
خلعتی ناصره زر وز برای امتیاز
با زر و خلعت مسرح استر آتش عنان
از کدامین خان همایون اختر خورشیدفر
آفتاب آسمان سلطنت جمشیدخان
شهریار بختیار ذوالعیار جم وقار
شهسوار نامدار کامکار کامران
عالم افروزنده خورشیدی که در مسکاب بطن
هر جنین از داغ مهرش بر جبین دارد نشان
گردن افرازنده جمشیدی که منت میکشد
از کمند انقیادش گردن گردنکشان
گر شود تیغ آزما در حد ترکستان زمین
بر درد جیب زمین تا دامن هندوستان
کرده پشت از برق تیغش بر جهان شیر عرین
سوده ناف از باده گرزش بر زمین پیل دمان
گردن شیر فلک را بسته از خم کمند
کوهه گاو زمین را خسته از نوک سنان
آورند از یک گریبان سر برون بدر و هلال
روز میدان چون نهد بر دوش زرین صولجان
پایهای از قدر او اورنگ و استقلال و عظم
آیهای در شان او فرهنگ و استیلا و شان
از گشاد شست پر زور قدر تیر قضا
بینفاذ امر او بیرون نیاید از کمان
برخلاف خلق فردا بر زمین خواهند داشت
چشم از شرم دو شغلش حاتم و نوشیروان
دیده از آلای او بر سدهٔ والای خود
خرگه عالی ستونش روی صد گیتی ستان
نیست گوئی عظم او محتاج حیز ورنه چون
ظرف او گیلان تواند بود یا مازندران
هست در آب و گلشن این نشئه کز شوکت شود
ملک و دین را پادشاه و ماء و طین را مهربان
بس که جودش میدهد خاک ذخایر را به باد
خاک بر سر میکند از دست او دریا و کان
گوشمال از توشمالش خورده خوانسالار چرخ
هر که اندر جنب خوان نعمتش گسترده خوان
در میان داوران شد واجب الطلوع آن قدر
کز سجودش جبهه فرسا گشت خور در خاوران
مهر میبوسد به رسم بندگانش آستین
چرخ میروبد به طرف آستینش آستان
رعشه بر هشتم فلک در هفت اعضا واقع است
نسر طایر را ز سهم تیر آن زرین کمان
با وجود رشگ هم چشمی که عین دشمنی است
نامش از انصاف دارد بر زبان صد مرزبان
هر دعا و هر ثنا کز خلق هفت اقلیم کرد
پای عزم اندر رکاب اول به گیلان شد روان
زور بازوی تصرف بین که دارد در کمند
گردن خلق جهانی یک جهان اندر میان
شربت تیغش ز بس کافتاده شیرین میبرند
دوستان جان فدائی صد حسد بر دشمنان
جان فدای دست و تیغ او که هرگه شد علم
خورد تن وین جرعه آن می ز استقبال جان
دی ز شوکت بر در ایوان کیوان ارتفاع
آفتابت پرده دارو آسمانت پاسبان
وی به استدعای فتحت در زوایای زمین
سورهٔ انا فتحنا بر زبان آسمان
فتح و نصرت بندگان شخص فرمان تواند
کار میفرما به این فرمانبران تا میتوان
بس که نهر خون روان کرد از تن ارباب کین
ضربتت چون ضربهای حیدری در نهروان
بس عجب نبود گر از اشجار گیلان آورند
برگها امسال سر بیرون به رنگ ارغوان
روی دشمن کز میپندار اول سرخ بود
خندهآور گشته است اکنون به رنگ زعفران
دشمنت داد جلادت داد اما در گریز
گر به این جلدی بماند میشود گیتیستان
پیش دستی کرد در کشتی و غالب نیز گشت
لیک مثل دستیار اولین بر پهلوان
در فنون حرب چون از آگهان کار بود
بر سرش چیزی نیامد جز بلای ناگهان
غالبا خصمت ندارد یاد غیر از چار حرف
کش میسر نیست انشائی به غیر از الامان
در حشر گاهی که چون صور قیامت میدرید
بانک رعد آشوب کوست پرده گوش کران
طالب ملک تو را صد ره به آواز بلند
زد قضا بر گوش کای جذر اصم را توامان
جغد اگر بال و پر سیمرغ بندد بر جناح
کی تواند ساخت در ماوای سیمرغ آشیان
سر ز خاک حشر برنارد ز شرم رزم خویش
گر بگوش رستم دستان رسد این داستان
ای در اقلیم فصاحت گشته از بدو ازل
پادشاه نکته پردازان به طبع نکتهدان
گرچه بیمهری و مهر خلق عالم با ملوک
فرع بیلطفی و لطف است آشکارا و نهان
من نه آنم کاندر اخلاص تو دیگر گون کنم
دل به ناکامی و کام ای کامکار کامران
آن که بود و هست و خواهد بود تا صبح ابد
با تو پیمان دل و ربط تن و پیوند جان
نیست ممکن آمدن از عهدهٔ مدحت برون
جز به عمر نوح و طبع خسرو و طی لسان
من که جزو خلقتم گردیده طبع خسروی
آن دو حالت نیز میخواهم ز خلاق جهان
تا به آئین که آرم جملهٔ شاهان را به رشک
قد مدحت را بیارایم به تشریف بیان
محتشم پایان ندارد مدحت آن شهسوار
باز کش بهر دعا رخش فصاحت را عنان
تا شود دوران ز اقوای قوای نامیه
بر مراد دوستان مجلس فروز بوستان
تا زر بیسکه خورشید عالم تاب را
حکم مطلق از زمین و آسمان دارد روان
باد نقد بیغش کامل عیار خسروی
سکهدار از نام جمشید زمان جمشیدخان
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - ایضا من بدایع افکاره فی مدح اعتمادالدوله میرزا لطف الله
دمید صبحی و از پرتو دمیدن آن
به ذرهای نظر افکند آفتاب جهان
چه صبح چهره نمایندهٔ هزار امید
که مشکل است بیانش به صدهزار زبان
چه آفتاب بلند اختر سپهر جلال
که برد طلعت او ظلمت از زمین و زمان
مدار اهل زمین اعتماد دولت و دین
حفیظ ملک و ملل پاسبان کون و مکان
گزیده نسخهٔ لطفاله لطف الله
که هست آینهٔ صنع صانع دیان
محیط مکرمتی کز درش برد مه و سال
گدا به کشتی چوبین ذخایر عمان
جلیل موهبتی کاسمان به دو کشد
زری که سایل او را بریزد از دمان
یگانه صانع خیاط خانهٔ تقدیر
بریده بر قد او خلعت بزرگی و شان
نهد به سجدهٔ او هفت عضو خود به زمین
به آسمان اگر ازشان او دهند نشان
چنان به عهد وی امساک شد قبیح که هست
حرام در نظر عقل روزهٔ رمضان
به زیر بال و پر خویش مرغ تربیتش
ز بیضههای عصافیر شد عقاب پران
رود چو سوی نشان تیر دقتش ز سپهر
هزار زه شنود گوش گوشههای کمان
چنان که خاک شناسد خراش تیشهٔ تیز
سخای دست ودلش بحر میشناسد و کان
زهی به ذات تو نازنده مسند تکمین
زهی ز عظم تو شرمندهٔ وسعت امکان
ز لطف خویش خدا لطف خویش خواند تو را
تبارکالله از الطاف خالق منان
جوان کننده دوران پیر ساخت تو را
هم اتفاقی تدبیر پیر و بخت جوان
به خال چهرهٔ زنگی اگر نظر فکنی
شود ز مردمی انسان دیدهٔ انسان
زینت ارچه مقام است لیک بالنسبة
تو آتشی و کواکب شرار و چرخ و خان
جهان مدار از بس که شرمسار تو را
به دوش زانوم از جبهه مانده بار گران
بزرگوارا از بس به زیر بار توام
ز انحنا شده جیبم مصاحب دامان
زمانه راست چنین اقتضا که گوهر مدح
ز قدر اگر چه بود گوشوار گوش جهان
به صد شعف چو ستاند ز مادحش ممدوح
وز آفرین لب مدح آفرین شود جنبان
وز انتعاش کند زیب مجلسش یک چند
چو لاله و سمن ونرگس و گل و ریحان
ز عمد صد رهش افتد نظر بر او اما
به سهو نیز نیفتد به فکر قیمت آن
تو آن بزرگ عطائی که در نظم مرا
ندیده قیمتش ارسال کردی از احسان
و گر وظیفه هر ساله ساختی آن را
هزار سال بود ملک عمرت آبادان
منم کهن بلدی در کمال ویرانی
تو گنج عالم ویران یگانه ایران
حصار این بلد کهنه کن به آب و گلی
که سیل حادثه هرگز نسازدش ویران
غلام بی بدلت محتشم که از افلاس
کنون تخلص او مفلسی است در دیوان
چو درد فاقهاش اکثر دواپذیر شده
علاج مابقی از حکمت تو هست آسان
همیشه تاز پی اعتماد اهل وداد
کنند بیعت و پیمان مشدد از ایمان
امیدوار چنانم که دولت ابدی
ز بیعتت نکشد دست و نگسلد پیمان
به ذرهای نظر افکند آفتاب جهان
چه صبح چهره نمایندهٔ هزار امید
که مشکل است بیانش به صدهزار زبان
چه آفتاب بلند اختر سپهر جلال
که برد طلعت او ظلمت از زمین و زمان
مدار اهل زمین اعتماد دولت و دین
حفیظ ملک و ملل پاسبان کون و مکان
گزیده نسخهٔ لطفاله لطف الله
که هست آینهٔ صنع صانع دیان
محیط مکرمتی کز درش برد مه و سال
گدا به کشتی چوبین ذخایر عمان
جلیل موهبتی کاسمان به دو کشد
زری که سایل او را بریزد از دمان
یگانه صانع خیاط خانهٔ تقدیر
بریده بر قد او خلعت بزرگی و شان
نهد به سجدهٔ او هفت عضو خود به زمین
به آسمان اگر ازشان او دهند نشان
چنان به عهد وی امساک شد قبیح که هست
حرام در نظر عقل روزهٔ رمضان
به زیر بال و پر خویش مرغ تربیتش
ز بیضههای عصافیر شد عقاب پران
رود چو سوی نشان تیر دقتش ز سپهر
هزار زه شنود گوش گوشههای کمان
چنان که خاک شناسد خراش تیشهٔ تیز
سخای دست ودلش بحر میشناسد و کان
زهی به ذات تو نازنده مسند تکمین
زهی ز عظم تو شرمندهٔ وسعت امکان
ز لطف خویش خدا لطف خویش خواند تو را
تبارکالله از الطاف خالق منان
جوان کننده دوران پیر ساخت تو را
هم اتفاقی تدبیر پیر و بخت جوان
به خال چهرهٔ زنگی اگر نظر فکنی
شود ز مردمی انسان دیدهٔ انسان
زینت ارچه مقام است لیک بالنسبة
تو آتشی و کواکب شرار و چرخ و خان
جهان مدار از بس که شرمسار تو را
به دوش زانوم از جبهه مانده بار گران
بزرگوارا از بس به زیر بار توام
ز انحنا شده جیبم مصاحب دامان
زمانه راست چنین اقتضا که گوهر مدح
ز قدر اگر چه بود گوشوار گوش جهان
به صد شعف چو ستاند ز مادحش ممدوح
وز آفرین لب مدح آفرین شود جنبان
وز انتعاش کند زیب مجلسش یک چند
چو لاله و سمن ونرگس و گل و ریحان
ز عمد صد رهش افتد نظر بر او اما
به سهو نیز نیفتد به فکر قیمت آن
تو آن بزرگ عطائی که در نظم مرا
ندیده قیمتش ارسال کردی از احسان
و گر وظیفه هر ساله ساختی آن را
هزار سال بود ملک عمرت آبادان
منم کهن بلدی در کمال ویرانی
تو گنج عالم ویران یگانه ایران
حصار این بلد کهنه کن به آب و گلی
که سیل حادثه هرگز نسازدش ویران
غلام بی بدلت محتشم که از افلاس
کنون تخلص او مفلسی است در دیوان
چو درد فاقهاش اکثر دواپذیر شده
علاج مابقی از حکمت تو هست آسان
همیشه تاز پی اعتماد اهل وداد
کنند بیعت و پیمان مشدد از ایمان
امیدوار چنانم که دولت ابدی
ز بیعتت نکشد دست و نگسلد پیمان
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۳ - در مدح سلطانالاعظم الاعدل ابوالمظفر شاه عباس الموسوی الصفوی گفته
شد عراق آباد روزی کز خراسان شد روان
دوش بر دوش ظفر رایات شاه نوجوان
پاسبان ملت و دین قهرمان ماء و طین
آسمان عز و تمکین پادشاه انس و جان
صورت لطف خدا کهفالوری نورالهدی
اختر بیضا ضیا چشم جهان بین جهان
ضابط قانون دولت حافظ ملک و ملل
حارث ایران و توران باعث امن و امان
شاه عباس جهانگیر آفتاب بیزوال
فارس رخش خلافت وارث طهماسب خان
آن که گرد فتنه شد بر باد چون ایزد سپرد
بادپای کامرانی را به دست او عنان
وانکه پای شخص آفت شد سبکرو در فرار
چون رکاب پادشاهی شد ز پای او گران
از ازل گردید در تسخیر اقطاع زمین
نصرت او را علی موسی جعفر ضمان
مهر هر صبح از شعاع خود شود جاروب بند
بهر آن فرزانه فراش ره صاحب زمان
بیضهٔ مرغ جلالش قدر بیضا بشکند
گر تواند یافت گنجایش درین هفت آسمان
پشهٔ او لنگر اندازد اگر بر پشت پیل
دست و پای پیل یابد کوتهی از استخوان
بر سر این هفت چرخ آرد فرو گردست و تیغ
در عدد گردد زمین هم چارده چون آسمان
صد دو پیکر در زمین در هر قدم پیدا شود
روز هیجا گر کند شمشیر خود را امتحان
زو روی گوی زمین را یک جهان دور افکند
گر زمین ز آهن ز مغناطیسی باشد صولجان
بیرضای او که آسیبی نمیدارد روا
نیست چون ممکن که تیر آفت آید بر نشان
چون خدنگ ناز خوبان تغافل پیشه است
در زمانش فتنه هر ناوک که دارد در کمان
خاک ریزد بر سر عدل خود از شرمندگی
گر ز خاک امروز سر بیرون کند نوشیروان
در زمان امر و نهی جاریش نبود محال
رجعت آب معلق گشته سوی ناودان
کاشکی در فرش بودی عرش علوی تا بود
پادشاه این چنین را بارگاهی آن چنان
سهو کردم جای او بالاتر از عرشست و نیست
زان طرف سفلی مکان بندگانش لامکان
از عروج پاسبان بر بام قصر و منظرش
تارک عرش است منت کش ز پای نردبان
خوش جهانی خوش زبانی خوش جهانداریست این
کز پی امنیت عالم بماند جاودان
ای دل پرشوق کز تعجیل حال کردهای
کلک چوبین پای را در وادی مدحش روان
باش تا خود صور اسرافیل عدلش بردمد
کشتگان ظلم بردارند سر زین خاکدان
باش تا این شوکت سرکوب یک سر بشکند
بیضههای سرکشی را در کلاه سرکشان
باش تا زین دولت بیدار برخیزد دگر
دولت طهماسب شاهی را سر از خواب گران
باش تا ایام گلها بشکفاند زین بهار
واندرین بستان پدید آید بهار بیخزان
باش تا دوران شجرها بردماند زین چمن
کز بلندی سایه اندازند بر باغ جنان
باش تا شاهان برای خونبهای خویشتن
مال از روم آورند و باج از هندوستان
باش تا بر ظالم اجرای سیاست چون شود
عدل گوید القتال و ظلم گوید الامان
باش تا بهر وفور جیش و جمعیت رسد
از دیار استمالت کاروان درکاروان
باش تا باران ابر در فشان رحمتش
در گوهر گیرد جهان را قیروان تا قیروان
باش تا ازرفعت قدر و علوشان شوند
نقطههای قاف اقبال بلندش فرقدان
باش تا دانا و نادان را کند از هم جدا
موشکافیهای این مردم شناس نکتهدان
از شهان معنی و صورت جلوس هفت شاه
بر سریر کامکاری شد در این دولت عنان
پادشاه اولین سلطان صفی که آوازهاش
با و جود ترک دنیا بر گذشت از آسمان
شاه ثانی شاه حیدر کاو هم از همت نکرد
میل دنیا با وجود قدر ذات و عظم شان
شاه ثالث شاه اسمعیل دین پرور که داد
مذهب اثنا عشر را او رواج اندر جهان
شاه رابع پادشاه بحر و بر طهماسب شاه
آن که آمد با زمانش توامان امن و مان
شاه خامس شاه اسمعیل ثانی کان چه کرد
قاصر است از شرح آن تاریخ گویان را زبان
شاه سادس بعد از آن سلطان محمد پادشاه
کز وراثت بر سریر خسروی شد کامران
شاه سابع شاه عباس آفتاب شرق و غرب
انتخاب دوده آدم چراغ دودمان
میشد ار سابع به یک گردش چو عباس آشکار
گشت او سابع نه حمزه خسرو جنت مکان
قصه کوته چون ز صنع صانع لفظ آفرین
سابع و عباس را بود این تناسب در میان
در حروف حمزه حرفی نیز در سابع نبود
ز اقتضای حکمت و آثار اسرار نهان
این شه روی زمین شد و آن شه زیر زمین
قاسم ابن قادر جان ده قدیر جان ستان
از دو شاخ یک درخت ار باغبان برد یکی
شاخ دیگر از فزونی سر کشد بر آسمان
عمرد خود افزود از آن بر عمر این نصرت قرین
آن که میخواندند خلقش حمزهٔ صاحبقران
تا به این پیوند از عمر طبیعی بگذرد
وین طبیعت خاص او سازند و این طول زمان
کاش انسان طیروش بال و پری هم داشتی
تا گه و بیگه بدی گرد سر او پر زنان
من که پای ناروانم زین سعادت مانع است
کز تردد ذرهوش یابم به خورشید اقتران
از پی اقبال سر مد قبلهٔ خود کردهام
از سجود دور آن آستان را کعبهسان
بهر انشای ثنایش از خدا دارم امید
عمر نوح و طبع خسرو نظم در طی لسان
تا بود کز صدهزار اندر بیان آرم یکی
وان گه از رویش برانگیزم هزاران داستان
پادشاها گرچه در پای سریر سلطنت
هست در مدحت هزاران شاعر روشنروان
فکر جمعی چون ستوران سواری گرم رو
هم سمین اندر جوارح هم سمین اندر نشان
طبع جمعی چون جملهای قطاری راست رو
وز روانی سبعهٔ سیاره را در پی روان
داری اما بنده افتاده از پائی که هست
در رکاب شخص طبعش خسرو سیارگان
دوش شاهان سخن کز طیلسان پر زیب گشت
از عنانش میکشد صد منت از برگستوان
گر درخت نظمش از مشرق برون آید شود
خلق مغرب را پر آب از میوههای او دهان
لیک از بیامتیازیهای گردون تاکنون
بوده است از خلق منت کش برای آب و آن
دارد امید این زمان کز امتیاز پادشاه
در جهان آثار طبعش بیش ازین بود نهان
گر بود نظمش متین سازند ثبت اندر متون
و ربود حشو از حواشی هم کشندش بر کران
محتشم هرچند میدان سخن را نیست پهن
رخش قدرت بیش ازین در عرصه جرات مران
تا به شاهان جهانگیر ایزد از احسان دهد
ملک موروثی و دیگر ملکها در تحت آن
شغل شه فتح ممالک باد لیک اول کند
فتح ملک روم بعد از فتح آذربایجان
دوش بر دوش ظفر رایات شاه نوجوان
پاسبان ملت و دین قهرمان ماء و طین
آسمان عز و تمکین پادشاه انس و جان
صورت لطف خدا کهفالوری نورالهدی
اختر بیضا ضیا چشم جهان بین جهان
ضابط قانون دولت حافظ ملک و ملل
حارث ایران و توران باعث امن و امان
شاه عباس جهانگیر آفتاب بیزوال
فارس رخش خلافت وارث طهماسب خان
آن که گرد فتنه شد بر باد چون ایزد سپرد
بادپای کامرانی را به دست او عنان
وانکه پای شخص آفت شد سبکرو در فرار
چون رکاب پادشاهی شد ز پای او گران
از ازل گردید در تسخیر اقطاع زمین
نصرت او را علی موسی جعفر ضمان
مهر هر صبح از شعاع خود شود جاروب بند
بهر آن فرزانه فراش ره صاحب زمان
بیضهٔ مرغ جلالش قدر بیضا بشکند
گر تواند یافت گنجایش درین هفت آسمان
پشهٔ او لنگر اندازد اگر بر پشت پیل
دست و پای پیل یابد کوتهی از استخوان
بر سر این هفت چرخ آرد فرو گردست و تیغ
در عدد گردد زمین هم چارده چون آسمان
صد دو پیکر در زمین در هر قدم پیدا شود
روز هیجا گر کند شمشیر خود را امتحان
زو روی گوی زمین را یک جهان دور افکند
گر زمین ز آهن ز مغناطیسی باشد صولجان
بیرضای او که آسیبی نمیدارد روا
نیست چون ممکن که تیر آفت آید بر نشان
چون خدنگ ناز خوبان تغافل پیشه است
در زمانش فتنه هر ناوک که دارد در کمان
خاک ریزد بر سر عدل خود از شرمندگی
گر ز خاک امروز سر بیرون کند نوشیروان
در زمان امر و نهی جاریش نبود محال
رجعت آب معلق گشته سوی ناودان
کاشکی در فرش بودی عرش علوی تا بود
پادشاه این چنین را بارگاهی آن چنان
سهو کردم جای او بالاتر از عرشست و نیست
زان طرف سفلی مکان بندگانش لامکان
از عروج پاسبان بر بام قصر و منظرش
تارک عرش است منت کش ز پای نردبان
خوش جهانی خوش زبانی خوش جهانداریست این
کز پی امنیت عالم بماند جاودان
ای دل پرشوق کز تعجیل حال کردهای
کلک چوبین پای را در وادی مدحش روان
باش تا خود صور اسرافیل عدلش بردمد
کشتگان ظلم بردارند سر زین خاکدان
باش تا این شوکت سرکوب یک سر بشکند
بیضههای سرکشی را در کلاه سرکشان
باش تا زین دولت بیدار برخیزد دگر
دولت طهماسب شاهی را سر از خواب گران
باش تا ایام گلها بشکفاند زین بهار
واندرین بستان پدید آید بهار بیخزان
باش تا دوران شجرها بردماند زین چمن
کز بلندی سایه اندازند بر باغ جنان
باش تا شاهان برای خونبهای خویشتن
مال از روم آورند و باج از هندوستان
باش تا بر ظالم اجرای سیاست چون شود
عدل گوید القتال و ظلم گوید الامان
باش تا بهر وفور جیش و جمعیت رسد
از دیار استمالت کاروان درکاروان
باش تا باران ابر در فشان رحمتش
در گوهر گیرد جهان را قیروان تا قیروان
باش تا ازرفعت قدر و علوشان شوند
نقطههای قاف اقبال بلندش فرقدان
باش تا دانا و نادان را کند از هم جدا
موشکافیهای این مردم شناس نکتهدان
از شهان معنی و صورت جلوس هفت شاه
بر سریر کامکاری شد در این دولت عنان
پادشاه اولین سلطان صفی که آوازهاش
با و جود ترک دنیا بر گذشت از آسمان
شاه ثانی شاه حیدر کاو هم از همت نکرد
میل دنیا با وجود قدر ذات و عظم شان
شاه ثالث شاه اسمعیل دین پرور که داد
مذهب اثنا عشر را او رواج اندر جهان
شاه رابع پادشاه بحر و بر طهماسب شاه
آن که آمد با زمانش توامان امن و مان
شاه خامس شاه اسمعیل ثانی کان چه کرد
قاصر است از شرح آن تاریخ گویان را زبان
شاه سادس بعد از آن سلطان محمد پادشاه
کز وراثت بر سریر خسروی شد کامران
شاه سابع شاه عباس آفتاب شرق و غرب
انتخاب دوده آدم چراغ دودمان
میشد ار سابع به یک گردش چو عباس آشکار
گشت او سابع نه حمزه خسرو جنت مکان
قصه کوته چون ز صنع صانع لفظ آفرین
سابع و عباس را بود این تناسب در میان
در حروف حمزه حرفی نیز در سابع نبود
ز اقتضای حکمت و آثار اسرار نهان
این شه روی زمین شد و آن شه زیر زمین
قاسم ابن قادر جان ده قدیر جان ستان
از دو شاخ یک درخت ار باغبان برد یکی
شاخ دیگر از فزونی سر کشد بر آسمان
عمرد خود افزود از آن بر عمر این نصرت قرین
آن که میخواندند خلقش حمزهٔ صاحبقران
تا به این پیوند از عمر طبیعی بگذرد
وین طبیعت خاص او سازند و این طول زمان
کاش انسان طیروش بال و پری هم داشتی
تا گه و بیگه بدی گرد سر او پر زنان
من که پای ناروانم زین سعادت مانع است
کز تردد ذرهوش یابم به خورشید اقتران
از پی اقبال سر مد قبلهٔ خود کردهام
از سجود دور آن آستان را کعبهسان
بهر انشای ثنایش از خدا دارم امید
عمر نوح و طبع خسرو نظم در طی لسان
تا بود کز صدهزار اندر بیان آرم یکی
وان گه از رویش برانگیزم هزاران داستان
پادشاها گرچه در پای سریر سلطنت
هست در مدحت هزاران شاعر روشنروان
فکر جمعی چون ستوران سواری گرم رو
هم سمین اندر جوارح هم سمین اندر نشان
طبع جمعی چون جملهای قطاری راست رو
وز روانی سبعهٔ سیاره را در پی روان
داری اما بنده افتاده از پائی که هست
در رکاب شخص طبعش خسرو سیارگان
دوش شاهان سخن کز طیلسان پر زیب گشت
از عنانش میکشد صد منت از برگستوان
گر درخت نظمش از مشرق برون آید شود
خلق مغرب را پر آب از میوههای او دهان
لیک از بیامتیازیهای گردون تاکنون
بوده است از خلق منت کش برای آب و آن
دارد امید این زمان کز امتیاز پادشاه
در جهان آثار طبعش بیش ازین بود نهان
گر بود نظمش متین سازند ثبت اندر متون
و ربود حشو از حواشی هم کشندش بر کران
محتشم هرچند میدان سخن را نیست پهن
رخش قدرت بیش ازین در عرصه جرات مران
تا به شاهان جهانگیر ایزد از احسان دهد
ملک موروثی و دیگر ملکها در تحت آن
شغل شه فتح ممالک باد لیک اول کند
فتح ملک روم بعد از فتح آذربایجان
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۴ - فی مدح ولده ولیجان سلطان ترکمان گفته
چو دی نسیم سحر خورد بر مشام جهان
صبا رسید و رسانید بوی روضهٔ جان
فتاد زمزمه ذوقناک در افواه
که یافت لذت از آن صدهزار کام و زبان
ز دشت خاست غباری که فیض نور از وی
زیاده از دگران یافت دیدهٔ نگران
صدای نوبت دولت بلند گشت و درید
فلک ز صولت آن پردههای گوش کران
منادی طرب آهنگ بانگ زد که رسید
مواکب ظفر آثار شهریار جهان
امیرزاده عالی نسب ولیجان بیک
ولیعهد ابد انتساب خان زمان
بزرگ فر بلند اختر قوی فطرت
جلیل قدر فلک رتبهٔ رفیع مکان
ز رتبهٔ طاق میان هزار یکه سوار
ز جذبهٔ فرد میان هزار یکه جوان
به بزم ازو متنزل سران افسر بخش
به رزم ازو متوهم ملوک ملک ستان
شود چو گرم عطا آه از ذخایر بحر
دهد چو داد سخا وای بر دفاین کان
به آن محیط عطا بس خطاست نسبت ابر
که هست او گوهر افشان و ابر قطره چکان
به مجمعی که نباشد ورای خسرو و شاه
بود ز رتبه نشان این چه رتبه است و چه شان
هزار عذر بگوید اگر قضا ناگه
جهد خدنگ قضا بیرضای او ز کمان
به مهرهٔ کمر کوه اگر اشاره کند
هزار مرحله ره در میان به نوک سنان
به زور خط شعاعی چنان شود سفته
که سر کن فیکون آشکار گردد از آن
محل نیزه رساندن ز زورمندی وی
تفاوتی نکند در اثر سنان وبنان
اگر قضا مدد از وی طلب کند شکند
به زور باد پر پشه پشت پیل دمان
بلامکان جهد از هیبتش کرنگ فلک
حواله گر بسرونش کند دوال عنان
مه فلک که به نعل سمند اوست قرین
ستارهایست که با آفتاب کرده قران
به شرح حسن وفایش که شیوهٔ ابدیست
نه عمر نوح وفا میکند نه طی لسان
ز قدسیمبران بزم او عجب چمنی است
که نخلهاش چمانند و سروهاش روان
ز روی لالهرخان مجلسش عجب باغی است
که از شراب و خمار آمدش بهار و خزان
ز پرتو نظرش حسن رایت پرورشی
که طعنه بر پریان میزنند آدمیان
بلند رتبه امیرا کسی که از توفیق
گرفته بود زمین و زمان بتیغ زبان
فکنده بود به جائی کمند نظم بلند
که مینمود از آن کوتهی کمند گمان
چنان زبون شده امروز کز مشاهدهاش
زمین پر است ز سیلاب چشم اهل زمان
بلیهای که بر او آسمان گماشته است
گرانتر است ز حمل زمین تحمل آن
مگر امانی و آمالش از حمایت تو
روا شوند که یابد از آن بلیه امان
به کیمیای نظر گر مس وجودش را
توجه تو کند زر بر این عمل چه زیان
سخن تمام چو شد محتشم برای دعا
به جنبش آر زمانی زبان ادعیه خوان
همیشه تا بود از روز و روزگار اثر
مدام تا بود از شاه و شهریار نشان
به روزگار دراز آن خدیو ملک طراز
بود سریر نشین بلکه پادشاه نشان
صبا رسید و رسانید بوی روضهٔ جان
فتاد زمزمه ذوقناک در افواه
که یافت لذت از آن صدهزار کام و زبان
ز دشت خاست غباری که فیض نور از وی
زیاده از دگران یافت دیدهٔ نگران
صدای نوبت دولت بلند گشت و درید
فلک ز صولت آن پردههای گوش کران
منادی طرب آهنگ بانگ زد که رسید
مواکب ظفر آثار شهریار جهان
امیرزاده عالی نسب ولیجان بیک
ولیعهد ابد انتساب خان زمان
بزرگ فر بلند اختر قوی فطرت
جلیل قدر فلک رتبهٔ رفیع مکان
ز رتبهٔ طاق میان هزار یکه سوار
ز جذبهٔ فرد میان هزار یکه جوان
به بزم ازو متنزل سران افسر بخش
به رزم ازو متوهم ملوک ملک ستان
شود چو گرم عطا آه از ذخایر بحر
دهد چو داد سخا وای بر دفاین کان
به آن محیط عطا بس خطاست نسبت ابر
که هست او گوهر افشان و ابر قطره چکان
به مجمعی که نباشد ورای خسرو و شاه
بود ز رتبه نشان این چه رتبه است و چه شان
هزار عذر بگوید اگر قضا ناگه
جهد خدنگ قضا بیرضای او ز کمان
به مهرهٔ کمر کوه اگر اشاره کند
هزار مرحله ره در میان به نوک سنان
به زور خط شعاعی چنان شود سفته
که سر کن فیکون آشکار گردد از آن
محل نیزه رساندن ز زورمندی وی
تفاوتی نکند در اثر سنان وبنان
اگر قضا مدد از وی طلب کند شکند
به زور باد پر پشه پشت پیل دمان
بلامکان جهد از هیبتش کرنگ فلک
حواله گر بسرونش کند دوال عنان
مه فلک که به نعل سمند اوست قرین
ستارهایست که با آفتاب کرده قران
به شرح حسن وفایش که شیوهٔ ابدیست
نه عمر نوح وفا میکند نه طی لسان
ز قدسیمبران بزم او عجب چمنی است
که نخلهاش چمانند و سروهاش روان
ز روی لالهرخان مجلسش عجب باغی است
که از شراب و خمار آمدش بهار و خزان
ز پرتو نظرش حسن رایت پرورشی
که طعنه بر پریان میزنند آدمیان
بلند رتبه امیرا کسی که از توفیق
گرفته بود زمین و زمان بتیغ زبان
فکنده بود به جائی کمند نظم بلند
که مینمود از آن کوتهی کمند گمان
چنان زبون شده امروز کز مشاهدهاش
زمین پر است ز سیلاب چشم اهل زمان
بلیهای که بر او آسمان گماشته است
گرانتر است ز حمل زمین تحمل آن
مگر امانی و آمالش از حمایت تو
روا شوند که یابد از آن بلیه امان
به کیمیای نظر گر مس وجودش را
توجه تو کند زر بر این عمل چه زیان
سخن تمام چو شد محتشم برای دعا
به جنبش آر زمانی زبان ادعیه خوان
همیشه تا بود از روز و روزگار اثر
مدام تا بود از شاه و شهریار نشان
به روزگار دراز آن خدیو ملک طراز
بود سریر نشین بلکه پادشاه نشان
محتشم کاشانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۵ - فی مدح دستورالاعظم ابوالمید میرزا جابری طاب ثراه
باد مسعود و همایون خلعت شاه جهان
بر وزیر جم سریر کامکار کامران
آصف اعظم مهین دستور خاقان عجم
مرکز عالم گزین معیار پرگار جهان
میرزا سلمان سلیمان زمان فخر زمین
پایهٔ دین و دول سرمایهٔ امن و امان
آن که از جوهرشناسی روز بازار ازل
فخر کرد از جوهر ذاتش زمین بر آسمان
وانکه گنجور کزو آفرینش برنیافت
گوهری مانند او در مخزن آخر زمان
هست رایش پادشاهی کز ازل دارد لقب
مهلوا فرمانروا کشورگشا گیتیستان
برخی از اوصاف او در آصف بن برخیاست
زان که از کرسی نشین فرقت تا کرسی نشان
بر سر طور ظفر او راند موسی وار رخش
در تن دهر سقیم او کرد عیسیوار جان
بود دهر پیر را طبع زلیخا کاین چنین
شاهد یوسف جمال عهد او کردش جوان
آن چه گردان توانا در جهانگیری کنند
در بنانش میتواند کرد کلک ناتوان
خلق بهر داوری بر آستانش صف زنند
آفتاب خاوری چون سر زند از خاوران
آستینش جبههٔ فرسایندهٔ میر و وزیر
آستانش سجدهٔ فرمایندهٔ سلطان و خان
دهر معلول از علاجش خستهٔ عیسی طبیب
خلق عالم در پناهش گله موسی شبان
میتواند کرد تدبیرش به یکدیگر به دل
ثقل و خفت در مزاج آهن و طبع دخان
مانده پرگاری ز حفظش کز برای پاس مال
دزد چون پرگار میگردد به گرد کاروان
از نهیب نهی او در نیمه ره باز ایستد
تیر پرانی که بیرون رفته باشد از کمان
گوی را از جا بجنباند به نیروی قضا
گر کند احساس منع از صولت او صولجان
انتقامش چون کند دست ضعیفان راقوی
پشه در دم برکند گوش از پیل دمان
مژدهٔ عونش چو سازد زیر دستان را دلیر
از تلاش روبه افتد در زیان شیر ژیان
عون او خلق جهان از از بد عالم پناه
عهد او عهد و امان را تا دم محشر ضمان
گر بدندی در زمان او به جای جود و عدل
شهره گشتی بخل و ظلم از حاتم و نوشیروان
بحر بازی بازی از در و گوهر گردد تهی
چون کند وقت گوهر بخشی قلم را امتحان
های و هوی و لشگر و خیل و سپه در کار نیست
عالمی را کان جهان سالار باشد پاسبان
از پی گنجایش برخاست دیوار حجاب
از میان چار دیوار مکان و لامکان
بیطلب حاضر شود چون خوردنیهای بهشت
بر سر خوان نوالش هرچه آید در گمان
عرشیان آیند اگر بهر تواضع بر زمین
خسروان را آستین بوسند و او را آستان
در زمین ذات و خیر دولتش روزی که کرد
نصرت استیلا پی رد جلای ناگهان
دهر هم دولت یمینش گفت و هم نصرت یسار
چرخ هم شوکت قرینش خواند و هم صاحبقران
خلعتی کایزد به قد کبریای او برید
در زمان شاه عالی همت حاتم زمان
گر بریزند از در جوئی به هامون آب بحر
ور به بیزند از گوهر خواهی به دقت خاک کان
ور ملک از کارگاه قدرت آرد تار و پود
ور فلک از نقش بند غیب گیرد نقشدان
نقش تشریفی چنان صورت نمیبندد مگر
در میان دستی برآرد نقش پرداز جهان
وه چه تشریف آسمانی در زمین انجم نما
سهو کردم آفتابی بر زمین اختر فشان
بر سر تشریح تاجی فرق گوهرهای فرد
با کمر در جوهراندوزیش دعوی در میان
در خور آن تاج تابان جقهای کز همسری
میزند پر بر پر خورشید در یک آشیان
از شعاع چارقب روز و شب اندر شش جهت
مشعل خورشید مخفی و سواد شب نهان
از علامتهای تشریف شریف آصفی
همرهش زرین دواتی سربه سر گوهرنشان
از پی تشریف اسبی در سبک خیزی چو باد
زیر زین آسمان سنگ از گوهرهای گران
مرکبی کاندم که آرمیده راند راکبش
شام باشد دهری خفتن در آذربایجان
توسنی کز روز باد پویهاش گوی زمین
در شتاب افتد چو کشتی کش دواند بادبان
از در مغرب برانگیزد سم سختش غبار
گر به مشرق نرم یابد در کف فارس عنان
بردن نامش گر ابکم بگذراند در ضمیر
تا ابد در خویش یابد نشاه طی لسان
رنگ خنگ آسمان دارد ز سر تا پا که هست
آفتابش ماه پیشانی هلالش داغ ران
بهر این تشریف از پر کله تا نعل رخش
تهنیت فرض است بر خلق زمین و آسمان
حاصل از وی چون گران شد مسند از هر باب کرد
عقل تاریخی تجسس هم گران و هم روان
اعتمادالدولتش بد چون درین دولت لقب
آن لقب را دوخسان آورد طبع نکتهدان
گر چو یک سال آمد افزون بود عین مصلحت
تا به این علت مصون ماند ز چشم حاسدان
قصه کوته چون قدم دروای فکرت نهاد
عقل دور اندیشه در اندیشهٔ اصلاح آن
طبع دقت پیشه بر اندیشه سبقت کرد و گفت
اعتمادالدوله افسر بخش بادا در جهان
آصفا عالم مدارا بختیارا داورا
ای به زور بخت کامل قدرت و بالغ توان
عرضهای دارم چه قول مردم بالغ سخن
هم طویل اندر مضامین هم قصیر اندر بیان
طوطی شیرین زبان شکرستان عراق
کز جفای قرض خواهان بود زهرش در دهان
با وجود این همه بیدست و پائیها که داشت
گشته بود از تنگدستی عازم هندوستان
وان چه بیش از جملهاش آواره میکرد از وطن
قرض پر شلتاق دیوان بود آن بار گران
تا که از امداد صاحب مژده بخشش رسید
بخشش مقرون به تشریف شه صاحبقران
من به این پاداش بر چیزی که حالا قادرم
هست ارسال ثناها کاروان در کاروان
بیتکلف صاحبا کردی ز وامی فارغم
کز هراسش بود بیآرام در تن مرغ جان
وز طلب گشتند بر امید دیگر لطفها
قرض خواهان دیگر هم اندکی کوتهزبان
ای تمام احسان اگر در عهد شاهی این چنین
کز زر و گوهر خزاین را تهی کرد آن چنان
بنده را یکبارگی از قرض خواهان واخری
سود پندارم درین سودا بود بیش از زیان
محتشم ای در فن خود از توقع برکنار
آمدی آخر درین فن نیک بیرون از میان
بحر خواهش را کرانی نیست پیدا لب ببند
پس زبان بگشای در عرض دعای بیکران
تا درین کاخ عظیمالرکن خوش بنیان دهند
از بنای بیزوال دولت و ملت نشان
پایهٔ بنیان این ملت تو باشی پایدار
اعظم ارکان این دولت تو باشی جاودان
بر وزیر جم سریر کامکار کامران
آصف اعظم مهین دستور خاقان عجم
مرکز عالم گزین معیار پرگار جهان
میرزا سلمان سلیمان زمان فخر زمین
پایهٔ دین و دول سرمایهٔ امن و امان
آن که از جوهرشناسی روز بازار ازل
فخر کرد از جوهر ذاتش زمین بر آسمان
وانکه گنجور کزو آفرینش برنیافت
گوهری مانند او در مخزن آخر زمان
هست رایش پادشاهی کز ازل دارد لقب
مهلوا فرمانروا کشورگشا گیتیستان
برخی از اوصاف او در آصف بن برخیاست
زان که از کرسی نشین فرقت تا کرسی نشان
بر سر طور ظفر او راند موسی وار رخش
در تن دهر سقیم او کرد عیسیوار جان
بود دهر پیر را طبع زلیخا کاین چنین
شاهد یوسف جمال عهد او کردش جوان
آن چه گردان توانا در جهانگیری کنند
در بنانش میتواند کرد کلک ناتوان
خلق بهر داوری بر آستانش صف زنند
آفتاب خاوری چون سر زند از خاوران
آستینش جبههٔ فرسایندهٔ میر و وزیر
آستانش سجدهٔ فرمایندهٔ سلطان و خان
دهر معلول از علاجش خستهٔ عیسی طبیب
خلق عالم در پناهش گله موسی شبان
میتواند کرد تدبیرش به یکدیگر به دل
ثقل و خفت در مزاج آهن و طبع دخان
مانده پرگاری ز حفظش کز برای پاس مال
دزد چون پرگار میگردد به گرد کاروان
از نهیب نهی او در نیمه ره باز ایستد
تیر پرانی که بیرون رفته باشد از کمان
گوی را از جا بجنباند به نیروی قضا
گر کند احساس منع از صولت او صولجان
انتقامش چون کند دست ضعیفان راقوی
پشه در دم برکند گوش از پیل دمان
مژدهٔ عونش چو سازد زیر دستان را دلیر
از تلاش روبه افتد در زیان شیر ژیان
عون او خلق جهان از از بد عالم پناه
عهد او عهد و امان را تا دم محشر ضمان
گر بدندی در زمان او به جای جود و عدل
شهره گشتی بخل و ظلم از حاتم و نوشیروان
بحر بازی بازی از در و گوهر گردد تهی
چون کند وقت گوهر بخشی قلم را امتحان
های و هوی و لشگر و خیل و سپه در کار نیست
عالمی را کان جهان سالار باشد پاسبان
از پی گنجایش برخاست دیوار حجاب
از میان چار دیوار مکان و لامکان
بیطلب حاضر شود چون خوردنیهای بهشت
بر سر خوان نوالش هرچه آید در گمان
عرشیان آیند اگر بهر تواضع بر زمین
خسروان را آستین بوسند و او را آستان
در زمین ذات و خیر دولتش روزی که کرد
نصرت استیلا پی رد جلای ناگهان
دهر هم دولت یمینش گفت و هم نصرت یسار
چرخ هم شوکت قرینش خواند و هم صاحبقران
خلعتی کایزد به قد کبریای او برید
در زمان شاه عالی همت حاتم زمان
گر بریزند از در جوئی به هامون آب بحر
ور به بیزند از گوهر خواهی به دقت خاک کان
ور ملک از کارگاه قدرت آرد تار و پود
ور فلک از نقش بند غیب گیرد نقشدان
نقش تشریفی چنان صورت نمیبندد مگر
در میان دستی برآرد نقش پرداز جهان
وه چه تشریف آسمانی در زمین انجم نما
سهو کردم آفتابی بر زمین اختر فشان
بر سر تشریح تاجی فرق گوهرهای فرد
با کمر در جوهراندوزیش دعوی در میان
در خور آن تاج تابان جقهای کز همسری
میزند پر بر پر خورشید در یک آشیان
از شعاع چارقب روز و شب اندر شش جهت
مشعل خورشید مخفی و سواد شب نهان
از علامتهای تشریف شریف آصفی
همرهش زرین دواتی سربه سر گوهرنشان
از پی تشریف اسبی در سبک خیزی چو باد
زیر زین آسمان سنگ از گوهرهای گران
مرکبی کاندم که آرمیده راند راکبش
شام باشد دهری خفتن در آذربایجان
توسنی کز روز باد پویهاش گوی زمین
در شتاب افتد چو کشتی کش دواند بادبان
از در مغرب برانگیزد سم سختش غبار
گر به مشرق نرم یابد در کف فارس عنان
بردن نامش گر ابکم بگذراند در ضمیر
تا ابد در خویش یابد نشاه طی لسان
رنگ خنگ آسمان دارد ز سر تا پا که هست
آفتابش ماه پیشانی هلالش داغ ران
بهر این تشریف از پر کله تا نعل رخش
تهنیت فرض است بر خلق زمین و آسمان
حاصل از وی چون گران شد مسند از هر باب کرد
عقل تاریخی تجسس هم گران و هم روان
اعتمادالدولتش بد چون درین دولت لقب
آن لقب را دوخسان آورد طبع نکتهدان
گر چو یک سال آمد افزون بود عین مصلحت
تا به این علت مصون ماند ز چشم حاسدان
قصه کوته چون قدم دروای فکرت نهاد
عقل دور اندیشه در اندیشهٔ اصلاح آن
طبع دقت پیشه بر اندیشه سبقت کرد و گفت
اعتمادالدوله افسر بخش بادا در جهان
آصفا عالم مدارا بختیارا داورا
ای به زور بخت کامل قدرت و بالغ توان
عرضهای دارم چه قول مردم بالغ سخن
هم طویل اندر مضامین هم قصیر اندر بیان
طوطی شیرین زبان شکرستان عراق
کز جفای قرض خواهان بود زهرش در دهان
با وجود این همه بیدست و پائیها که داشت
گشته بود از تنگدستی عازم هندوستان
وان چه بیش از جملهاش آواره میکرد از وطن
قرض پر شلتاق دیوان بود آن بار گران
تا که از امداد صاحب مژده بخشش رسید
بخشش مقرون به تشریف شه صاحبقران
من به این پاداش بر چیزی که حالا قادرم
هست ارسال ثناها کاروان در کاروان
بیتکلف صاحبا کردی ز وامی فارغم
کز هراسش بود بیآرام در تن مرغ جان
وز طلب گشتند بر امید دیگر لطفها
قرض خواهان دیگر هم اندکی کوتهزبان
ای تمام احسان اگر در عهد شاهی این چنین
کز زر و گوهر خزاین را تهی کرد آن چنان
بنده را یکبارگی از قرض خواهان واخری
سود پندارم درین سودا بود بیش از زیان
محتشم ای در فن خود از توقع برکنار
آمدی آخر درین فن نیک بیرون از میان
بحر خواهش را کرانی نیست پیدا لب ببند
پس زبان بگشای در عرض دعای بیکران
تا درین کاخ عظیمالرکن خوش بنیان دهند
از بنای بیزوال دولت و ملت نشان
پایهٔ بنیان این ملت تو باشی پایدار
اعظم ارکان این دولت تو باشی جاودان