عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
تا تو ای یوسف مصری ز سفر آمدهای
نور چشمی و در آغوش نظر آمدهای
کرده بال و پر خود فاخته پایاندازت
بس که چون سرو چمن تازه تر آمدهای
رفته بودی تو چو خورشید به کشورگیری
تاج زر بر سرو خنجر به کمر آمدهای
بحر و کان را کرمت از نظر انداخته است
پا نهاده به سر لعل و گهر آمدهای
شده از مقدم تو شهر گلستان ارم
بس که چون بوی گل و باد سحر آمدهای
ساکنان چمن از سایه تو بهرهورند
تو گل باغ مرادی و به دهر آمدهای
شود از بردن نام تو زبان شاخ نبات
همچو طوطی ز بیابان شکر آمدهای
بعد از این کلبه ما را نبود فکر چراغ
چهره پر نورتر از شمس و قمر آمدهای
بر لب تشنه من ریخته ای آب حیات
در کنار پدر ای جهان پدر آمدهای
سیدا شام و سحر فاتحهخوان بهر تو بود
لله الحمد سلامت ز سفر آمدهای
نور چشمی و در آغوش نظر آمدهای
کرده بال و پر خود فاخته پایاندازت
بس که چون سرو چمن تازه تر آمدهای
رفته بودی تو چو خورشید به کشورگیری
تاج زر بر سرو خنجر به کمر آمدهای
بحر و کان را کرمت از نظر انداخته است
پا نهاده به سر لعل و گهر آمدهای
شده از مقدم تو شهر گلستان ارم
بس که چون بوی گل و باد سحر آمدهای
ساکنان چمن از سایه تو بهرهورند
تو گل باغ مرادی و به دهر آمدهای
شود از بردن نام تو زبان شاخ نبات
همچو طوطی ز بیابان شکر آمدهای
بعد از این کلبه ما را نبود فکر چراغ
چهره پر نورتر از شمس و قمر آمدهای
بر لب تشنه من ریخته ای آب حیات
در کنار پدر ای جهان پدر آمدهای
سیدا شام و سحر فاتحهخوان بهر تو بود
لله الحمد سلامت ز سفر آمدهای
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۱
زهی از طوطی نطقت مرصع بال گویایی
گرفته منشی یونان ز تو منشور دانایی
نباشد طاقت بازوی تو زورآزمایان را
اگر از آستین بیرون کنی دست توانایی
صدف پر کرده از آب گهر پیمانه خود را
به گرد روضه ات هر روز آید بهر سقایی
هواخواه تواند از روی دین پیوسته دینداران
طلبگار تواند از جان و دل شهری و صحرایی
دم صبحی که بهر عید از خلوت برون گشتی
علم شد دولت مأمون عباسی به رسوایی
امام اعدل اکمل علی موسی ابن جعفر
نسب دارد به پیغمبر حسب دارد به دانایی
شها وارث تویی در مملکت تخت خلافت را
بود الحق تو را مسندنشینی و صف آرایی
شود روی زمین مانند دامان شفق گلگون
اگر یک ره به خون دشمنان انگشت آرایی
به جدت لشکر روی زمین گشتند کین آور
ندیدند از سمند او به غیر از پای بر جایی
به کوه قاف اگر حکم تو را سازد فلک وزنی
شود از شرم تمکین تو همچون سیل دریایی
به دامان شریفت داد هر کس دست بیعت را
شد از عقبی به سامان و لبالب شد ز دنیایی
قدت را دید سرو و گفت اینک طوبی جنت
علم شد در گلستان زان به سرسبزی و رعنایی
نسیم نکهت گیسوی تو بگرفت عالم را
گریزان گشت بوی سنبل جنت ز همپایی
به تعظیم تو برخیزند از جا دوست تا دشمن
کلاه نورافشان را اگر از دور بنمایی
ز یمن مقدمت ایمن بود مشهد ز غارتگر
جبین وقف درت کردند سرداران یغمایی
کند گرداب پنهان در سبوی خویش دریا را
در گنجینه گوهر همان روزی که بگشایی
زند گرد راهت سیلی بروی کحلی اصفاهان
به پابوس تو می آیند از هر سو تماشایی
عصا بر دست اگر گیری و سازی حمله بر دشمن
از او تا روز محشر گل کند اعجاز موسایی
ندارد احتیاجی روضه ات با شمع کافوری
کند سرپنجه لوحت ز شب تا روز بیضایی
به مدحت هر که بگشاید زبان سازد فلک او را
ملقب در شکرریزی مسلم در شکر خوایی
شهنشاها تویی یوسف منم پیر جهانخورده
فتاده بر سرم هر روز سودای زلیخایی
ندارم قوتی بر روضه ات حاضر کنم خود را
ولیکن می کند پیک خیالم دشت پیمایی
ز گردش های دوران روی آورده مرا رنجی
ز دست و پای من رفتست اظهار توانایی
ز درمان طبیبان کرده ام کوتاه دست خود
غریبم بی کسم افتاده ام در کنج تنهایی
دم روح الهی داری نظر بر جسم زارم کن
نیی عیسی ولیکن می توان کرد عیسایی
ز داروخانه تحقیق معجونی به کارم کن
مزاجم را خیال مختلف کرد است سودایی
به سرسبزی علم گردان نهال خشکسالم را
که همچون سرو مشهور جهان گردم به یکتایی
رضای حق به سوی توست از بس صادق القولی
شود مقبول عالم هر چه گویی هر چه فرمایی
ز جوبار خضر ده آب و تابی سبزه زارم را
کنم در باغ صحبت همچو بوی گل سمن سایی
به سوی سیدا از لطف افگن گوشه چشمی
نگنجد از قبای جسم خود از روی برنایی
گرفته منشی یونان ز تو منشور دانایی
نباشد طاقت بازوی تو زورآزمایان را
اگر از آستین بیرون کنی دست توانایی
صدف پر کرده از آب گهر پیمانه خود را
به گرد روضه ات هر روز آید بهر سقایی
هواخواه تواند از روی دین پیوسته دینداران
طلبگار تواند از جان و دل شهری و صحرایی
دم صبحی که بهر عید از خلوت برون گشتی
علم شد دولت مأمون عباسی به رسوایی
امام اعدل اکمل علی موسی ابن جعفر
نسب دارد به پیغمبر حسب دارد به دانایی
شها وارث تویی در مملکت تخت خلافت را
بود الحق تو را مسندنشینی و صف آرایی
شود روی زمین مانند دامان شفق گلگون
اگر یک ره به خون دشمنان انگشت آرایی
به جدت لشکر روی زمین گشتند کین آور
ندیدند از سمند او به غیر از پای بر جایی
به کوه قاف اگر حکم تو را سازد فلک وزنی
شود از شرم تمکین تو همچون سیل دریایی
به دامان شریفت داد هر کس دست بیعت را
شد از عقبی به سامان و لبالب شد ز دنیایی
قدت را دید سرو و گفت اینک طوبی جنت
علم شد در گلستان زان به سرسبزی و رعنایی
نسیم نکهت گیسوی تو بگرفت عالم را
گریزان گشت بوی سنبل جنت ز همپایی
به تعظیم تو برخیزند از جا دوست تا دشمن
کلاه نورافشان را اگر از دور بنمایی
ز یمن مقدمت ایمن بود مشهد ز غارتگر
جبین وقف درت کردند سرداران یغمایی
کند گرداب پنهان در سبوی خویش دریا را
در گنجینه گوهر همان روزی که بگشایی
زند گرد راهت سیلی بروی کحلی اصفاهان
به پابوس تو می آیند از هر سو تماشایی
عصا بر دست اگر گیری و سازی حمله بر دشمن
از او تا روز محشر گل کند اعجاز موسایی
ندارد احتیاجی روضه ات با شمع کافوری
کند سرپنجه لوحت ز شب تا روز بیضایی
به مدحت هر که بگشاید زبان سازد فلک او را
ملقب در شکرریزی مسلم در شکر خوایی
شهنشاها تویی یوسف منم پیر جهانخورده
فتاده بر سرم هر روز سودای زلیخایی
ندارم قوتی بر روضه ات حاضر کنم خود را
ولیکن می کند پیک خیالم دشت پیمایی
ز گردش های دوران روی آورده مرا رنجی
ز دست و پای من رفتست اظهار توانایی
ز درمان طبیبان کرده ام کوتاه دست خود
غریبم بی کسم افتاده ام در کنج تنهایی
دم روح الهی داری نظر بر جسم زارم کن
نیی عیسی ولیکن می توان کرد عیسایی
ز داروخانه تحقیق معجونی به کارم کن
مزاجم را خیال مختلف کرد است سودایی
به سرسبزی علم گردان نهال خشکسالم را
که همچون سرو مشهور جهان گردم به یکتایی
رضای حق به سوی توست از بس صادق القولی
شود مقبول عالم هر چه گویی هر چه فرمایی
ز جوبار خضر ده آب و تابی سبزه زارم را
کنم در باغ صحبت همچو بوی گل سمن سایی
به سوی سیدا از لطف افگن گوشه چشمی
نگنجد از قبای جسم خود از روی برنایی
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در صفت حضرت شاه نقشبند نور مرقده
ای ز قندیل تو روشن دیده خورشید و ماه
ای شده پروانه چوگان تو شمع نگاه
بر سر طاعت اجابت بر دعاها منتظر
ابروی دروازه ات تیر نظر را قبلگاه
هر که بر درگاهت آید او به مطلب می رسد
دست و روی خویش را ناکرده پاک از گرد راه
حاجبانت در به روی سایلان وا کرده اند
هیچ کس از پاسبانانت نباشد دادخواه
آدم آبی به دریا جستجویت می کند
رفته است آواز تسبیحت ز ماهی تا به ماه
بر طواف روضه ات پیر و جوان دادند روی
بس که جاروب رهت موی سفید است و سیاه
سایلان را آستانت بالش مخمل بود
زیر دیوارت بود بر خانه بر دوشان پناه
از طواف روضه ات گردید شاخ گل علم
وز تمنایش بود در آستین دست نگاه
برنگردد هیچ کس از آستانت ناامید
پادشاهان را دهی تاج و گدایان را کلاه
بر کف ابر اعطای توست دریا قطره ای
کوه احسان پیش چشم همتت یک پر ماه
منتظر بر سایلان باشد در احسان تو
مستعد بر آستانت روز و شب شاه و سپاه
بی نیازند از دو عالم مفلسان کوی تو
چشم بر دست گدایان تو دارند هل جاه
پیش ایوان تو رفعت تار بوده از فلک
از سر خورشید افتد در تماشایش کلاه
پیشوای اولیای عصر شاه نقشبند
هیچ کس را بر کراماتش نباشد اشتباه
اقربایانش بلند اقبال از خورد و بزرگ
هر یک از اولاد او باشند گردون دستگاه
هر که بر درگاه او می آورد روی نیاز
سینه او می شود لبریز از فیض اله
ای سر خوان تو لبریز از فقیر و از غنی
بهره مند از سفره عامت گدا و پادشاه
از تو بر پا ای ولی و عهد چندین سلسله
وی به دستت حلقه زنجیر چندین خانقاه
آب گوهر پیش آب حوض او بی آبروست
خاک پاک او بود از عنبر تر پاره خواه
منفعل ماه از چراغ گوشه ایوان تو
وی ز فانوس تو نورانی فلک را خیرگاه
اولیاالله را گفتا رو کردارت پسند
چار یار مصطفی باشند تو را پشت و پناه
هر چه می گویی خدا او را اجابت می کند
بس که چندان کرده ای خدمت به درگاه اله
هر شب نوروز مردم خوار خواران می روند
بر گل خارت بود خاصیت مهر گیاه
پادشاها آستانت کعبه خود گفته ام
با تو روی آورده ام ای قبله عالم پناه
بر طواف یثرب و بطحا ندارم دسترس
لیک دارم نیتی شاید که آرم رو به راه
از خدا و از رسول حق خجالت می کشم
بس که ناشکری مرا افگنده در زیر گناه
شهریارا از خطای خود پشیمان گشته ام
از کرام الکاتبین بر خویشتن دارم گواه
پادشاها روی بر درگاه تو آورده ام
تکیه بر جود پیمبر کرده و لطف اله
روزگاری شد که رنجورم ز پا افتاده ام
کرده از بی قوتی موی سرم ترک کلاه
خیرمقدم گوی باشد بندگانت را سرم
یوسف امید من از بس که افتاده به چاه
دارم از دست گدایانت چراغی آرزو
بس که باشد تیره شمع کلبه ام از دود آه
توتیای دیده اهل نظر گردان مرا
پیش چشم خود اگر چه کمترم از خاک راه
قوتی بر دست و پایم ده که برخیزم ز جا
هر کجا خواهد دلم آنجا کنم آرامگاه
لشکر اندوه در دنبال من افتاده است
آمدم بر آستانت تا شوی پشت و پناه
ای طبیبا دردمندم بر دوای من بکوش
دارم از دست کسل عمریست احوال تباه
بر درت امروز همچون سیدا آورده ام
قامت تقصیر گویان و زبان عذرخواه
صاحبا اقلیم ها روزی که قسمت ساختند
ماوراء النهریان را آستانت شد پناه
ای شده پروانه چوگان تو شمع نگاه
بر سر طاعت اجابت بر دعاها منتظر
ابروی دروازه ات تیر نظر را قبلگاه
هر که بر درگاهت آید او به مطلب می رسد
دست و روی خویش را ناکرده پاک از گرد راه
حاجبانت در به روی سایلان وا کرده اند
هیچ کس از پاسبانانت نباشد دادخواه
آدم آبی به دریا جستجویت می کند
رفته است آواز تسبیحت ز ماهی تا به ماه
بر طواف روضه ات پیر و جوان دادند روی
بس که جاروب رهت موی سفید است و سیاه
سایلان را آستانت بالش مخمل بود
زیر دیوارت بود بر خانه بر دوشان پناه
از طواف روضه ات گردید شاخ گل علم
وز تمنایش بود در آستین دست نگاه
برنگردد هیچ کس از آستانت ناامید
پادشاهان را دهی تاج و گدایان را کلاه
بر کف ابر اعطای توست دریا قطره ای
کوه احسان پیش چشم همتت یک پر ماه
منتظر بر سایلان باشد در احسان تو
مستعد بر آستانت روز و شب شاه و سپاه
بی نیازند از دو عالم مفلسان کوی تو
چشم بر دست گدایان تو دارند هل جاه
پیش ایوان تو رفعت تار بوده از فلک
از سر خورشید افتد در تماشایش کلاه
پیشوای اولیای عصر شاه نقشبند
هیچ کس را بر کراماتش نباشد اشتباه
اقربایانش بلند اقبال از خورد و بزرگ
هر یک از اولاد او باشند گردون دستگاه
هر که بر درگاه او می آورد روی نیاز
سینه او می شود لبریز از فیض اله
ای سر خوان تو لبریز از فقیر و از غنی
بهره مند از سفره عامت گدا و پادشاه
از تو بر پا ای ولی و عهد چندین سلسله
وی به دستت حلقه زنجیر چندین خانقاه
آب گوهر پیش آب حوض او بی آبروست
خاک پاک او بود از عنبر تر پاره خواه
منفعل ماه از چراغ گوشه ایوان تو
وی ز فانوس تو نورانی فلک را خیرگاه
اولیاالله را گفتا رو کردارت پسند
چار یار مصطفی باشند تو را پشت و پناه
هر چه می گویی خدا او را اجابت می کند
بس که چندان کرده ای خدمت به درگاه اله
هر شب نوروز مردم خوار خواران می روند
بر گل خارت بود خاصیت مهر گیاه
پادشاها آستانت کعبه خود گفته ام
با تو روی آورده ام ای قبله عالم پناه
بر طواف یثرب و بطحا ندارم دسترس
لیک دارم نیتی شاید که آرم رو به راه
از خدا و از رسول حق خجالت می کشم
بس که ناشکری مرا افگنده در زیر گناه
شهریارا از خطای خود پشیمان گشته ام
از کرام الکاتبین بر خویشتن دارم گواه
پادشاها روی بر درگاه تو آورده ام
تکیه بر جود پیمبر کرده و لطف اله
روزگاری شد که رنجورم ز پا افتاده ام
کرده از بی قوتی موی سرم ترک کلاه
خیرمقدم گوی باشد بندگانت را سرم
یوسف امید من از بس که افتاده به چاه
دارم از دست گدایانت چراغی آرزو
بس که باشد تیره شمع کلبه ام از دود آه
توتیای دیده اهل نظر گردان مرا
پیش چشم خود اگر چه کمترم از خاک راه
قوتی بر دست و پایم ده که برخیزم ز جا
هر کجا خواهد دلم آنجا کنم آرامگاه
لشکر اندوه در دنبال من افتاده است
آمدم بر آستانت تا شوی پشت و پناه
ای طبیبا دردمندم بر دوای من بکوش
دارم از دست کسل عمریست احوال تباه
بر درت امروز همچون سیدا آورده ام
قامت تقصیر گویان و زبان عذرخواه
صاحبا اقلیم ها روزی که قسمت ساختند
ماوراء النهریان را آستانت شد پناه
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۴ - در صفت حضرت شاه نقشبند نور مرقده
رسید امروز ایام گل و شد باغ بزم آرا
برآمد لاله بر کف جام می از دامن صحرا
دویده خون در اعضا ارغوان را چون رخ ساقی
فتاده همچو سنبل بید مجنون را سر سودا
زند بر نافه آهو سیاهی غنچه لاله
دهد خاک چمن بر باد بوی عنبر سارا
به رقاصی ز یکسو سرو دامن بر میان چیده
دفی بر کف گرفته آمد از یکسو گل رعنا
ز جوش خنده گل باغ یکسر شکرستان شد
به گلشن بلبلان چون طوطیان گشتند شکرخا
گرفته سبزه صحن باغ را نرگس لب جو را
عروسان چمن امروز بنشستند جا بر جا
مرا افگنده از پا آسمان در اینچنین موسم
روم غلطیده سوی آستان خواجه یکتا
ولی عهد شاه نقشبند آن مرشد کامل
که در سر حلقه اش بودند پیران فلک پیما
ملایک صف زنان هر شب به گرد قبر و صندوقش
همه تا صبح می خوانند سبحان الذی اسرا
بود سنگ مزارش تکمه تاج سر شاهان
گدای درگهش باشند اگر فغفور اگر دارا
به جستجوی حوض او سر گرداب می گردد
ازین اندیشه باشد بی قراری در دل دریا
برای خدمت او روز و شب چوگان قندیلش
سر خود چون کمان خم کرده ایستاده بر یک پا
تماشای سرطاق بلندی بخش نظاره
غبار آشیانش توتیای دیده بینا
فلک از کهکشان انداخته جای نماز او
همیشه ذکر خیر او بود در عالم بالا
هوای صفه و ایوان پرنقش و نگار نیش
حلاوت بخش نکهت ریز و فیض آثار و جان افزا
چو گنگی رو نهد بر روضه آئینه پردازش
زبان او همان ساعت چو طوطی می شود گویا
تماشا کن یکی بر تخته لوح هزار او
کف دستیست بیرون گشته بهر حل مشکلها
ز بس بگذشته ام از خان و مان ای مفتح الابواب
به درگاه تو رو آورده ام با من دری بگشا
درین درماندگی بگشا سوی من گوشه چشمی
ز روی لطف دستم گیر چون افتاده ام از پا
ز بزم اهل وحدت ساغر عیشم پر از می کن
به چشم می پرستان سرفرازم دار چون مینا
بیا ای سیدا چون آستان فرش بدین در شو
بجو هر حاجتی داری ازین سر منزل اعلا
الهی تا گلستان جهان را رنگ و بو باشد
الها تا که باشد گردش افلاک پا بر جا
دو دستم باد از بهر دعا بگشاده تا محشر
زبانم باد در مداحی این خاندان گویا
برآمد لاله بر کف جام می از دامن صحرا
دویده خون در اعضا ارغوان را چون رخ ساقی
فتاده همچو سنبل بید مجنون را سر سودا
زند بر نافه آهو سیاهی غنچه لاله
دهد خاک چمن بر باد بوی عنبر سارا
به رقاصی ز یکسو سرو دامن بر میان چیده
دفی بر کف گرفته آمد از یکسو گل رعنا
ز جوش خنده گل باغ یکسر شکرستان شد
به گلشن بلبلان چون طوطیان گشتند شکرخا
گرفته سبزه صحن باغ را نرگس لب جو را
عروسان چمن امروز بنشستند جا بر جا
مرا افگنده از پا آسمان در اینچنین موسم
روم غلطیده سوی آستان خواجه یکتا
ولی عهد شاه نقشبند آن مرشد کامل
که در سر حلقه اش بودند پیران فلک پیما
ملایک صف زنان هر شب به گرد قبر و صندوقش
همه تا صبح می خوانند سبحان الذی اسرا
بود سنگ مزارش تکمه تاج سر شاهان
گدای درگهش باشند اگر فغفور اگر دارا
به جستجوی حوض او سر گرداب می گردد
ازین اندیشه باشد بی قراری در دل دریا
برای خدمت او روز و شب چوگان قندیلش
سر خود چون کمان خم کرده ایستاده بر یک پا
تماشای سرطاق بلندی بخش نظاره
غبار آشیانش توتیای دیده بینا
فلک از کهکشان انداخته جای نماز او
همیشه ذکر خیر او بود در عالم بالا
هوای صفه و ایوان پرنقش و نگار نیش
حلاوت بخش نکهت ریز و فیض آثار و جان افزا
چو گنگی رو نهد بر روضه آئینه پردازش
زبان او همان ساعت چو طوطی می شود گویا
تماشا کن یکی بر تخته لوح هزار او
کف دستیست بیرون گشته بهر حل مشکلها
ز بس بگذشته ام از خان و مان ای مفتح الابواب
به درگاه تو رو آورده ام با من دری بگشا
درین درماندگی بگشا سوی من گوشه چشمی
ز روی لطف دستم گیر چون افتاده ام از پا
ز بزم اهل وحدت ساغر عیشم پر از می کن
به چشم می پرستان سرفرازم دار چون مینا
بیا ای سیدا چون آستان فرش بدین در شو
بجو هر حاجتی داری ازین سر منزل اعلا
الهی تا گلستان جهان را رنگ و بو باشد
الها تا که باشد گردش افلاک پا بر جا
دو دستم باد از بهر دعا بگشاده تا محشر
زبانم باد در مداحی این خاندان گویا
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۵
بحمدالله که باز آن خسرو صاحبقران آمد
ظفر چون کرد در دنبال نصرت در عنان آمد
ز یمن مقدم او گشت روشن دیده مردم
عزیز مصر عزت بر سر کنعانیان آمد
ز بهر آنکه پابوسی کند زرین رکابش را
مبارک باد گویان ما نو از آسمان آمد
زند پهلو به گردون کلبه خلق از سرافرازی
که در غمخانه امیدواران میهمان آمد
دل اهل جهان امروز چون آئینه روشن شد
که در اقلیم جانها شاه اسکندر نشان آمد
به خون غلطاند گرگان را هراس نیزه عدلش
عصا بر کف چو موسی گوسفندان را شبان آمد
به صد الفاظ رنگین تا ادا سازد ثنایش را
ز گلشن غنچه گل با دهان پر زبان آمد
متاع جود در بازار امکان بود ناپیدا
بحمدالله که باز این جنس را روی دکان آمد
مزن بر دوش ما ای آفتاب اکنون دم از گرمی
همای دولت شه بر سر ما سایه بان آمد
شه صاحب کرم سبحانقلی خان شاه دریادل
که در هنگام جود او حجاب آلودگان آمد
ز بلخ آن شاه تا عزم بخارا کرد روشن شد
که خورشید فلک از باختر تا خاوران آمد
کنون ای آسمان ظلم و ستم بر طاق نسیان نه
بدولتخانه فرماندهی نوشیروان آمد
چو خورشید از رخش نور سعادت می دهد پرتو
حسب را خط منشور و سیادت را نشان آمد
صبا بر گل حدیثی گفت از دامان پاک او
ز شبنم بوستان را آب حسرت بر دهان آمد
چو غنچه هر که در دل داشت پنهان کینه او را
سر خود همچو گل بر کف گرفته باغبان آمد
زهی شاهی که در هنگامه قهر و عتاب او
دل دشمن ز خود رفت و تن بدگو به جان آمد
تو آن شاهی که نتوان ساختن غیر از دعای تو
سر خود خورد هر کس دشمن این خاندان آمد
به امیدی که روزی گردن خصم تو را بندد
گرفته پیر گردون ریسمان از کهکشان آمد
کمر در خدمتت پیر و جوان از بس که بربستند
به گردن دشمنت آویخته تیر و کمان آمد
سر خصم تو را می خواست چرخ از پای اندازد
برای قطع کردن تیغ تیزت از میان آمد
به قصد مرغ روح دشمنان تا امر فرمودی
ز جان طبلباز خصم بانگ الامان آمد
به خاک تیره تا بنشاند حکمت تیره بختان را
شکست از هر طرف بر لشکر هندوستان آمد
چو اسکندر تو را امروز بحر و بر مسخر شد
خراج و باج بر درگاهت از دریا و کان آمد
ز اقبال بلندت چاکران آشیانت را
لباس از اطلس سرخ و کلاه از فرقدان آمد
چو دریا تا شعار خویش کردی گوهرافشانی
سحاب از هر طرف چون سایلان دامنکشان آمد
به گلزاری که خلقت کرد عزم سیر در خاطر
گلش را مژده از هر سو بهار بی خزان آمد
بهای توسنت سنبل پریشان کرد گیسو را
به استقبال شمشاد تو سرو از بوستان آمد
به نخل بید روزی سایه افگندی و بگذشتی
شکفته در رکابت همچو شاخ ارغوان آمد
نثار پایبوست کرد گل مشت زر خود را
نسیم صبحدم در مقدمت عنبرفشان آمد
چمن از بهر خدمتگاریی شمع شبستانت
مهیا کرده از فواره بر کف شمعدان آمد
چو روی سخت پای تخت را دارد سرافرازی
نمای خیر مقدم بر زمین از آسمان آمد
شبی چون سیدا می ساختم شاها دعایت را
اجابت بر سرم وقت سحر شادی کنان آمد
زبان بکشاد و گفت امروز از گنجینه قسمت
شهنشاه جهان را تحفه عمر جاودان آمد
ظفر چون کرد در دنبال نصرت در عنان آمد
ز یمن مقدم او گشت روشن دیده مردم
عزیز مصر عزت بر سر کنعانیان آمد
ز بهر آنکه پابوسی کند زرین رکابش را
مبارک باد گویان ما نو از آسمان آمد
زند پهلو به گردون کلبه خلق از سرافرازی
که در غمخانه امیدواران میهمان آمد
دل اهل جهان امروز چون آئینه روشن شد
که در اقلیم جانها شاه اسکندر نشان آمد
به خون غلطاند گرگان را هراس نیزه عدلش
عصا بر کف چو موسی گوسفندان را شبان آمد
به صد الفاظ رنگین تا ادا سازد ثنایش را
ز گلشن غنچه گل با دهان پر زبان آمد
متاع جود در بازار امکان بود ناپیدا
بحمدالله که باز این جنس را روی دکان آمد
مزن بر دوش ما ای آفتاب اکنون دم از گرمی
همای دولت شه بر سر ما سایه بان آمد
شه صاحب کرم سبحانقلی خان شاه دریادل
که در هنگام جود او حجاب آلودگان آمد
ز بلخ آن شاه تا عزم بخارا کرد روشن شد
که خورشید فلک از باختر تا خاوران آمد
کنون ای آسمان ظلم و ستم بر طاق نسیان نه
بدولتخانه فرماندهی نوشیروان آمد
چو خورشید از رخش نور سعادت می دهد پرتو
حسب را خط منشور و سیادت را نشان آمد
صبا بر گل حدیثی گفت از دامان پاک او
ز شبنم بوستان را آب حسرت بر دهان آمد
چو غنچه هر که در دل داشت پنهان کینه او را
سر خود همچو گل بر کف گرفته باغبان آمد
زهی شاهی که در هنگامه قهر و عتاب او
دل دشمن ز خود رفت و تن بدگو به جان آمد
تو آن شاهی که نتوان ساختن غیر از دعای تو
سر خود خورد هر کس دشمن این خاندان آمد
به امیدی که روزی گردن خصم تو را بندد
گرفته پیر گردون ریسمان از کهکشان آمد
کمر در خدمتت پیر و جوان از بس که بربستند
به گردن دشمنت آویخته تیر و کمان آمد
سر خصم تو را می خواست چرخ از پای اندازد
برای قطع کردن تیغ تیزت از میان آمد
به قصد مرغ روح دشمنان تا امر فرمودی
ز جان طبلباز خصم بانگ الامان آمد
به خاک تیره تا بنشاند حکمت تیره بختان را
شکست از هر طرف بر لشکر هندوستان آمد
چو اسکندر تو را امروز بحر و بر مسخر شد
خراج و باج بر درگاهت از دریا و کان آمد
ز اقبال بلندت چاکران آشیانت را
لباس از اطلس سرخ و کلاه از فرقدان آمد
چو دریا تا شعار خویش کردی گوهرافشانی
سحاب از هر طرف چون سایلان دامنکشان آمد
به گلزاری که خلقت کرد عزم سیر در خاطر
گلش را مژده از هر سو بهار بی خزان آمد
بهای توسنت سنبل پریشان کرد گیسو را
به استقبال شمشاد تو سرو از بوستان آمد
به نخل بید روزی سایه افگندی و بگذشتی
شکفته در رکابت همچو شاخ ارغوان آمد
نثار پایبوست کرد گل مشت زر خود را
نسیم صبحدم در مقدمت عنبرفشان آمد
چمن از بهر خدمتگاریی شمع شبستانت
مهیا کرده از فواره بر کف شمعدان آمد
چو روی سخت پای تخت را دارد سرافرازی
نمای خیر مقدم بر زمین از آسمان آمد
شبی چون سیدا می ساختم شاها دعایت را
اجابت بر سرم وقت سحر شادی کنان آمد
زبان بکشاد و گفت امروز از گنجینه قسمت
شهنشاه جهان را تحفه عمر جاودان آمد
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۷ - نعت
ای حریم روضه ات باشد بهشت عنبرین
پاسبان آستانت روز و شب روح الامین
دعوی پیغمبری می کرد نور پاک تو
پیش از آن ساعت که بود آدم میان ما و طین
سبز و خرم از تو شد نخل وجود انبیا
اولیاالله گرد خرمنت را خوشه چین
جبرئیل آمد به تکلیف شبی از سوی حق
با براق گرم رفتاری چو بوی یاسمین
وه چه شب چون سنبل حوران جنت مشکبار
گفت برخیز ای رسول حق نشین بر پشت زین
از زمین مکه روح انبیا صف بسته اند
بهر استقبال تو تا آسمان هفتمین
تا نهادی در شب معراج پا بر ساق عرش
شد ز یمن مقدمت نعلین تو کرسی نشین
در کنار دایه ات می کرد پابوسی تو را
داغ خدمتگاریت را ماه دارد بر جبین
چشمه کوثر تمنا می کند سرو تو را
می کند پابوسیت را آرزو ماه معین
کرد کار ذوالفقار انگشت تو با مشرکان
دست خود روزی که بیرون ساختی از آستین
نامداران بر زبان کردند مهر خاموشی
تا تو در انگشت خود انداختی انگشترین
در میان انبیا باشد محمد نام تو
بر زبان اهل عالم هست القابت امین
چار یارت اهل دین را پیشوا و رهنما
در خلافت هر یکی باشند امیرالمومنین
حامی اسلام دین یعنی ابوبکر و عمر
حضرت عثمان و حیدر سرور اهل یقین
نور چشم احمد مرسل حسین است و حسن
قرة العین علی شهزاده زین العابدین
تا به مهدی آل و اصحاب تو از خرد و بزرگ
فاضل و دانا و کامل طیبین و طاهرین
ای به توصیف جمالت آیت شمس الضحی
وی به ذاتت گشته نازل رحمة للعالمین
در حریم روضه ات هر کس اقامت می کند
می رسد او را ندای «فادخلوها خالدین »
شبنم روی گلت را بر فلک برد آفتاب
سایه سرو قدت برداشت خود را از زمین
رو نمی تابند اصحاب تو از میدان خصم
پشت بر کوهند از تو لشکر اسلام و دین
شاه من روزی که فتح مکه کردی آمدند
تهنیت گویان ملایک از یسار و از یمین
کردی از جنانه تا پشت مبارک را جدا
در فراقت ماند همچون سایه پهلو بر زمین
داد آگاهی تحیر معجزت با کاروان
تا نهادی بر درخت خشک پشت نازنین
من همان نخلم ز برگ و بار دور افتاده ام
آرزو دارم که گردم چون زمان اولین
یا رسول الله شفاعت کن ز حق جرم مرا
بر جبین دارم خجالت از کرام الکاتبین
بر کدامین توبه آدم بر در تو آب و روی
دارم از شرمندگی امروز سر در آستین
هر چه کردم بی رضای حق پشیمان گشته ام
گوشه چشمی به سویم ای شفیع المؤمنین
از طبیبان شهریارا دست کوته کرده ام
روزگاری شد که دارم خاطر اندوهگین
از کف دست تو رنجوران شفاها یافتند
آرزو دارم که در پای تو بگذارم جبین
من کیم خود را کشم در سلک مداحان تو
جغد را چون بلبلان نبود نوای دلنشین
خادمان آستانت را کمینه چاکرم
سیدا اخلاص مندان تو را از مخلصین
پاسبان آستانت روز و شب روح الامین
دعوی پیغمبری می کرد نور پاک تو
پیش از آن ساعت که بود آدم میان ما و طین
سبز و خرم از تو شد نخل وجود انبیا
اولیاالله گرد خرمنت را خوشه چین
جبرئیل آمد به تکلیف شبی از سوی حق
با براق گرم رفتاری چو بوی یاسمین
وه چه شب چون سنبل حوران جنت مشکبار
گفت برخیز ای رسول حق نشین بر پشت زین
از زمین مکه روح انبیا صف بسته اند
بهر استقبال تو تا آسمان هفتمین
تا نهادی در شب معراج پا بر ساق عرش
شد ز یمن مقدمت نعلین تو کرسی نشین
در کنار دایه ات می کرد پابوسی تو را
داغ خدمتگاریت را ماه دارد بر جبین
چشمه کوثر تمنا می کند سرو تو را
می کند پابوسیت را آرزو ماه معین
کرد کار ذوالفقار انگشت تو با مشرکان
دست خود روزی که بیرون ساختی از آستین
نامداران بر زبان کردند مهر خاموشی
تا تو در انگشت خود انداختی انگشترین
در میان انبیا باشد محمد نام تو
بر زبان اهل عالم هست القابت امین
چار یارت اهل دین را پیشوا و رهنما
در خلافت هر یکی باشند امیرالمومنین
حامی اسلام دین یعنی ابوبکر و عمر
حضرت عثمان و حیدر سرور اهل یقین
نور چشم احمد مرسل حسین است و حسن
قرة العین علی شهزاده زین العابدین
تا به مهدی آل و اصحاب تو از خرد و بزرگ
فاضل و دانا و کامل طیبین و طاهرین
ای به توصیف جمالت آیت شمس الضحی
وی به ذاتت گشته نازل رحمة للعالمین
در حریم روضه ات هر کس اقامت می کند
می رسد او را ندای «فادخلوها خالدین »
شبنم روی گلت را بر فلک برد آفتاب
سایه سرو قدت برداشت خود را از زمین
رو نمی تابند اصحاب تو از میدان خصم
پشت بر کوهند از تو لشکر اسلام و دین
شاه من روزی که فتح مکه کردی آمدند
تهنیت گویان ملایک از یسار و از یمین
کردی از جنانه تا پشت مبارک را جدا
در فراقت ماند همچون سایه پهلو بر زمین
داد آگاهی تحیر معجزت با کاروان
تا نهادی بر درخت خشک پشت نازنین
من همان نخلم ز برگ و بار دور افتاده ام
آرزو دارم که گردم چون زمان اولین
یا رسول الله شفاعت کن ز حق جرم مرا
بر جبین دارم خجالت از کرام الکاتبین
بر کدامین توبه آدم بر در تو آب و روی
دارم از شرمندگی امروز سر در آستین
هر چه کردم بی رضای حق پشیمان گشته ام
گوشه چشمی به سویم ای شفیع المؤمنین
از طبیبان شهریارا دست کوته کرده ام
روزگاری شد که دارم خاطر اندوهگین
از کف دست تو رنجوران شفاها یافتند
آرزو دارم که در پای تو بگذارم جبین
من کیم خود را کشم در سلک مداحان تو
جغد را چون بلبلان نبود نوای دلنشین
خادمان آستانت را کمینه چاکرم
سیدا اخلاص مندان تو را از مخلصین
سیدای نسفی : قصاید
شمارهٔ ۹ - فی نعت حضرت خیرالبشر صلی الله و سلم و آله و اصحاب اجمعین
ای به گرد روضه ات هر شب ملایک در طواف
دشمنان را زنگ بسته تیغ باشد در غلاف
تا علم شد در جهان شمشیر دینت چون هلال
سینه ات با نیک و بد ماننده آئینه صاف
بت پرستان را بتان شد سرنگون در بتکده
همچو شمع کشته کوته شد زبان اهل لاف
شیشه های میکشان زین پیش درد آلود بود
باده وحدت به دور احتسابت گشت صاف
پیکرت لبریز از علم لدنی ساختند
جبرئیل آن دم که زد بر سینه صافت شکاف
راستی گل می کند چون سرو از رفتار تو
هیچ کس را نیست بر اقوال و افعالت خلاف
کرده آهو در بیابان لشکرت را رهبری
غوطه زد اولاد او در نافه چین تا به ناف
یا رسول الله تو را نبود به خلوت احتیاج
از برای امتان خویش منشین اعتکاف
ای ضمیرت متصف پیوسته با جبار صدق
وی کلامت مشتمل بر استعارات مصاف
جنس فضلت می دهد از جوهر عالم خبر
ذات پاکت می شود محمول بر هر اتصاف
بر کمند حلقه فتراک تو آویختند
عاقبت سرهای خود را صاحبان کبر و لاف
کور برخیزد به روز رسته خیز از زیر خاک
هر که در دین تو پیدا کرده راه اختلاف
از وجودت تا شده عبدالمطلب را نسب
ای ز اسمت زنده نام هاشم عبد مناف
هر که بر آئینه ات روی نیاز آورده است
کرده او را عالم اسرار صاحب انکشاف
جبه و جوشن سپاهت را نباشد احتیاج
پشت بر کوهند لشکر از تو در روز مصاف
نیزه ات را جای چون مژگان به چشم مشرکان
تیغ خون ریز تو را باشد تن خصمان غلاف
رخت هستی بستی و از مکه بیرون آمدی
جاهلان کردند تا بر آل و اصحابت خلاف
در مدینه خانه های خود مزین ساختند
بهر استقبال تو بافنده زربفت باف
یا رسول الله در این دعوی رسول بر حقی
شاهد قولت به قرآن یاسن و طه و کاف
قامتم از ضعف خم گردیده مانند هلال
تندرستی با من دلخسته دارد اعتراف
صحت از ناشکریی اعضای من رنجیده است
یا رسول الله به جرم خویش دارم انحراف
سایلان صف بسته گرد روضه ات ایستاده اند
هر یکی را جرم افزون تر بود از کوه قاف
ای طبیبا گر نسازی گوش بر فریاد من
سینه ام از ناله جانکاه خواهد شد شکاف
آستانت قبله ارباب حاجت آمده
از تو دارد سیدا امروز امید معاف!
دشمنان را زنگ بسته تیغ باشد در غلاف
تا علم شد در جهان شمشیر دینت چون هلال
سینه ات با نیک و بد ماننده آئینه صاف
بت پرستان را بتان شد سرنگون در بتکده
همچو شمع کشته کوته شد زبان اهل لاف
شیشه های میکشان زین پیش درد آلود بود
باده وحدت به دور احتسابت گشت صاف
پیکرت لبریز از علم لدنی ساختند
جبرئیل آن دم که زد بر سینه صافت شکاف
راستی گل می کند چون سرو از رفتار تو
هیچ کس را نیست بر اقوال و افعالت خلاف
کرده آهو در بیابان لشکرت را رهبری
غوطه زد اولاد او در نافه چین تا به ناف
یا رسول الله تو را نبود به خلوت احتیاج
از برای امتان خویش منشین اعتکاف
ای ضمیرت متصف پیوسته با جبار صدق
وی کلامت مشتمل بر استعارات مصاف
جنس فضلت می دهد از جوهر عالم خبر
ذات پاکت می شود محمول بر هر اتصاف
بر کمند حلقه فتراک تو آویختند
عاقبت سرهای خود را صاحبان کبر و لاف
کور برخیزد به روز رسته خیز از زیر خاک
هر که در دین تو پیدا کرده راه اختلاف
از وجودت تا شده عبدالمطلب را نسب
ای ز اسمت زنده نام هاشم عبد مناف
هر که بر آئینه ات روی نیاز آورده است
کرده او را عالم اسرار صاحب انکشاف
جبه و جوشن سپاهت را نباشد احتیاج
پشت بر کوهند لشکر از تو در روز مصاف
نیزه ات را جای چون مژگان به چشم مشرکان
تیغ خون ریز تو را باشد تن خصمان غلاف
رخت هستی بستی و از مکه بیرون آمدی
جاهلان کردند تا بر آل و اصحابت خلاف
در مدینه خانه های خود مزین ساختند
بهر استقبال تو بافنده زربفت باف
یا رسول الله در این دعوی رسول بر حقی
شاهد قولت به قرآن یاسن و طه و کاف
قامتم از ضعف خم گردیده مانند هلال
تندرستی با من دلخسته دارد اعتراف
صحت از ناشکریی اعضای من رنجیده است
یا رسول الله به جرم خویش دارم انحراف
سایلان صف بسته گرد روضه ات ایستاده اند
هر یکی را جرم افزون تر بود از کوه قاف
ای طبیبا گر نسازی گوش بر فریاد من
سینه ام از ناله جانکاه خواهد شد شکاف
آستانت قبله ارباب حاجت آمده
از تو دارد سیدا امروز امید معاف!
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۳ - مثنوی به طرز نعت
دم صبح آفتاب عالم آرا
کشاد از هر طرف بهر تماشا
دماغم گشت خالی از بخارات
نهادم روی بر طوف مزارات
به چشمم روضه ای بنمود از دور
به شاه نقشبند او بود مشهور
چو روضه روضه ای همچون مدینه
بود صندوقه اش صندوق سینه
به گردش ز ایران پاک دامن
رداها فوطه زاری به گردن
پیمبر روح او فرزند خوانده
به عهد او را به قطبیت نشانده
کراماتش عیان چون صبح صادق
اجابت منتظر چون چشم عاشق
دلش آگه ز اسرار حقیقت
شریعت جمع کرده با طریقت
سر گردن کشان سنگ نشانش
کف شاهان گدای آستانش
گریبان چاک نذر او زره ها
نیاز دست مفتاحش گره ها
چو چوگان سایلانش سرفرازان
گدایانش ز دنیا بی نیازان
چو شمع صبح پیرانش سحرخیز
چو شبنم ذاکران او عرق ریز
ز خاک او منور دیده و دل
در او روز و شب محتاج سایل
چه در یعنی مبارک آستانش
در فردوس باشد پشتبانش
منقش چون سپهر پرکواکب
عصای کهکشانش چوب حاجب
بود زنجیر او سر حلقه نور
چو زلف افتاده بر رخساره حور
ز طاق اوست مقصدها نمایان
ز نام اوست مشکل ها گریزان
فلک تا گرددش مشهور آفاق
نشسته بر رواقش سینه بر طاق
خم طاق رواقش بسته از مو
نمایان چون جوان چار ابرو
اسیر طاق او بالا بلندان
کمند مارپیچش زلف جانان
به روی صفه اش پیران رهبر
نشسته همچو اصحاب پیمبر
فلک بر آستان او مجاور
ملک در زیر ایوانش مسافر
چه ایوان آسمان محو درونش
ز کوه طور سنگ پا ستونش
چو ابروی بتان محراب او طاق
به سقف او بود نظاره مشتاق
به سوی روضه باشد رو کشاده
ز حیرت پشت خود بر قبله داده
امام او بود معصوم چون گل
مؤذن را مرید آواز بلبل
صف محشر بود قوم امامش
ملک او را دخان بر پشت بامش
گلیم او حجاب چهره حور
بود جای نمازش پرده نور
چراغش را فتیله زلف سنبل
دماغش چرب و نرم از روغن گل
فلک سیلی خور باد و هوایش
زمین پامال نقش بوریایش
کبوترهای او هر گه پریده
نشسته چون نگه بر بام دیده
گره از بال ایشان چنگل باز
چو مرغ روح اهل دل به پرواز
گرفته هر یکی بر یک ستون خو
چو بر بالای شاخ سرو حق گو
شوند ایشان بهر جا سایه افگن
شمان سازند خون خویش روشن
همازین غم طلبگار قفس باف
کباب خون چکان سیمرغ در قاف
ز حوض او گهر سیراب گشته
دل دریا ز حسرت آب گشته
چو حوض افلاک او را گشته سرپوش
ز آبش آب رحمت می زند جوش
نمایان چشمه حیوان سرابش
خضر از تشنگی بی آب و تابش
لب خود هر که از آبش کند تر
نگردد تشنه در صحرای محشر
وضو هر کس که می سازد ازین آب
شود روز قیامت مغفرت یاب
ز آبش آبرو باشد زمین را
ز خاکش سرفرازی مشک چین را
به گرد او درختان حی و قایم
به ذکر اره مشغولند دایم
درختان در سراندازی چو شیخان
زبانها سبز در تسبیح سبحان
چو گردون برگهایش پهن دامن
به عالم همچو طوبی سایه افگن
گذر کرده ز گردون شاخهایش
درخت سدره باشد منتهایش
ید بیضا بود لوح مزارش
گل خورشید دامنگیر خارش
ز قندیلش نمایان شعله طور
بود چوگان او فواره نور
شده از پرتو او روشن افلاک
چنین شمعی که دیده بر سر خاک
علم گردیده از خاکش سرافراز
هما از سایه او کرده پرواز
گل سرخ از مزارش بوی برده
ز خاکش برگ رعنا آب خورده
سر کروبیان جاروب راهش
چراغ طور شمع خانقاهش
نباشد گنبد او را مثالی
فلک در وی چو فانوس خیالی
به صحن او سراسر نانوایان
دکان بکشاده بهر بینوایان
چه نان همچون شفق رخساره گلگون
تنور چرخ او را کرده بیرون
سفید و گرم همچون قرص خورشید
به دیدن سیر گردد چشم امید
ز یکسو در نوا حلوافروشان
چو طوطی در کنار شکرستان
چو حلوا جان شیرین عشقبازش
خریداران چو محمود و ایازش
ز دیگر سوی بقالان دکانها
مزین کرده بهر میهمانها
چه دکان تخته هایش ماه پاره
تبنگش آسمان نقش ستاره
نماید در نظر از جوش مردم
زمین او سپهر پر ز انجم
کنند از روی خود هر شب جوانان
چراغان از برای روح پیران
بیا ساقی ازین درگاه عالی
مگردان سیدا را دست خالی
ز جای خود صراحی وار برخیز
می توفیق در مینای او ریز
کشاد از هر طرف بهر تماشا
دماغم گشت خالی از بخارات
نهادم روی بر طوف مزارات
به چشمم روضه ای بنمود از دور
به شاه نقشبند او بود مشهور
چو روضه روضه ای همچون مدینه
بود صندوقه اش صندوق سینه
به گردش ز ایران پاک دامن
رداها فوطه زاری به گردن
پیمبر روح او فرزند خوانده
به عهد او را به قطبیت نشانده
کراماتش عیان چون صبح صادق
اجابت منتظر چون چشم عاشق
دلش آگه ز اسرار حقیقت
شریعت جمع کرده با طریقت
سر گردن کشان سنگ نشانش
کف شاهان گدای آستانش
گریبان چاک نذر او زره ها
نیاز دست مفتاحش گره ها
چو چوگان سایلانش سرفرازان
گدایانش ز دنیا بی نیازان
چو شمع صبح پیرانش سحرخیز
چو شبنم ذاکران او عرق ریز
ز خاک او منور دیده و دل
در او روز و شب محتاج سایل
چه در یعنی مبارک آستانش
در فردوس باشد پشتبانش
منقش چون سپهر پرکواکب
عصای کهکشانش چوب حاجب
بود زنجیر او سر حلقه نور
چو زلف افتاده بر رخساره حور
ز طاق اوست مقصدها نمایان
ز نام اوست مشکل ها گریزان
فلک تا گرددش مشهور آفاق
نشسته بر رواقش سینه بر طاق
خم طاق رواقش بسته از مو
نمایان چون جوان چار ابرو
اسیر طاق او بالا بلندان
کمند مارپیچش زلف جانان
به روی صفه اش پیران رهبر
نشسته همچو اصحاب پیمبر
فلک بر آستان او مجاور
ملک در زیر ایوانش مسافر
چه ایوان آسمان محو درونش
ز کوه طور سنگ پا ستونش
چو ابروی بتان محراب او طاق
به سقف او بود نظاره مشتاق
به سوی روضه باشد رو کشاده
ز حیرت پشت خود بر قبله داده
امام او بود معصوم چون گل
مؤذن را مرید آواز بلبل
صف محشر بود قوم امامش
ملک او را دخان بر پشت بامش
گلیم او حجاب چهره حور
بود جای نمازش پرده نور
چراغش را فتیله زلف سنبل
دماغش چرب و نرم از روغن گل
فلک سیلی خور باد و هوایش
زمین پامال نقش بوریایش
کبوترهای او هر گه پریده
نشسته چون نگه بر بام دیده
گره از بال ایشان چنگل باز
چو مرغ روح اهل دل به پرواز
گرفته هر یکی بر یک ستون خو
چو بر بالای شاخ سرو حق گو
شوند ایشان بهر جا سایه افگن
شمان سازند خون خویش روشن
همازین غم طلبگار قفس باف
کباب خون چکان سیمرغ در قاف
ز حوض او گهر سیراب گشته
دل دریا ز حسرت آب گشته
چو حوض افلاک او را گشته سرپوش
ز آبش آب رحمت می زند جوش
نمایان چشمه حیوان سرابش
خضر از تشنگی بی آب و تابش
لب خود هر که از آبش کند تر
نگردد تشنه در صحرای محشر
وضو هر کس که می سازد ازین آب
شود روز قیامت مغفرت یاب
ز آبش آبرو باشد زمین را
ز خاکش سرفرازی مشک چین را
به گرد او درختان حی و قایم
به ذکر اره مشغولند دایم
درختان در سراندازی چو شیخان
زبانها سبز در تسبیح سبحان
چو گردون برگهایش پهن دامن
به عالم همچو طوبی سایه افگن
گذر کرده ز گردون شاخهایش
درخت سدره باشد منتهایش
ید بیضا بود لوح مزارش
گل خورشید دامنگیر خارش
ز قندیلش نمایان شعله طور
بود چوگان او فواره نور
شده از پرتو او روشن افلاک
چنین شمعی که دیده بر سر خاک
علم گردیده از خاکش سرافراز
هما از سایه او کرده پرواز
گل سرخ از مزارش بوی برده
ز خاکش برگ رعنا آب خورده
سر کروبیان جاروب راهش
چراغ طور شمع خانقاهش
نباشد گنبد او را مثالی
فلک در وی چو فانوس خیالی
به صحن او سراسر نانوایان
دکان بکشاده بهر بینوایان
چه نان همچون شفق رخساره گلگون
تنور چرخ او را کرده بیرون
سفید و گرم همچون قرص خورشید
به دیدن سیر گردد چشم امید
ز یکسو در نوا حلوافروشان
چو طوطی در کنار شکرستان
چو حلوا جان شیرین عشقبازش
خریداران چو محمود و ایازش
ز دیگر سوی بقالان دکانها
مزین کرده بهر میهمانها
چه دکان تخته هایش ماه پاره
تبنگش آسمان نقش ستاره
نماید در نظر از جوش مردم
زمین او سپهر پر ز انجم
کنند از روی خود هر شب جوانان
چراغان از برای روح پیران
بیا ساقی ازین درگاه عالی
مگردان سیدا را دست خالی
ز جای خود صراحی وار برخیز
می توفیق در مینای او ریز
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - در تهنیت تخت حضرت فردوس مکانی
بهار معدلت سبحانقلی خان
بخار از مقدم او شد گلستان
چه شد صاحبقران ملک اقبال
چه شده آئینه خورشید تمثال
به ذاتش فتح و نصرت آفرین گوی
ز تیغش آبرو را آب در جوی
بساط خرمی رخت مقامش
بهشت عافیت دارالسلامش
به دورش جام عشرت مجلس افروز
به عهد او بود هر روز نوروز
فروغ گوهر ذاتش نجابت
چراغ خاندان او سیادت
به کنعان کرم یعقوب جاهی
به مصر جود یوسف دستگاهی
محیط از بهر احسانش حبابی
بود آب گهر موج سرابی
به ملک آستینش چین خیالی
به روی کشور او هند خالی
از او تا گشته روشن چشم دوران
پریده سرمه یک میل از صفاهان
به مظلومان بود عدلش رعایت
کمر بربسته شاه ولایت
دلش کوه است اما کان حلم است
اگر دریا بود دریای علم است
بیا بوس جلوس شاه دوران
بنا کردند تختی چون سلیمان
به فرمان شه جمشید اورنگ
تراشیدند تختی از دل سنگ
چه تخت افلاک باشد پایه او
زمین آسوده زیر سایه او
تجلی ریخته مهتاب رنگش
ز کوه طور آوردند سنگش
شود چشم از تماشایش مزین
چو سنگ سرمه جان اوست روشن
چو کوه بیستون گردید بر پا
عروس اوست معراج تماشا
ز کوه قاف نتوان حرف گفتن
بود در پیش او سنگ فلاخن
ازو گاو زمین در دادخواهی
نهاده سینه را در پشت ماهی
به روی تخت شاه عمر جاوید
نماید چون ز کوه نور خورشید
شه عالی به روی تخت امکان
بود چون لعل در کوه بدخشان
فلک بر دوش خود افگنده رختش
زمین کفشی بود بر پای تختش
شکوه بخت او را نیست حدی
به یأجوج حوادث بسته سدی
به بالایش بود از رفعت ایوان
بلندی را رسیده سد به کیوان
چه ایوان در پناهش قصر شیرین
ستون او بود بهرام چوبین
چه ایوان بر کواکب آسمانی
ستون اوست خط کهکشانی
منقش چون سپهر پر ز انجم
ره نظاره از جوش نظر گم
از رفعت گر کند بر چرخ دعوا
ستونهایش گواه پای بر جا
ز دیوارش گریزان بیمداری
ستون او علم بر پایداری
چو بست ایوان شه را عدل آئین
ستونش شد ستون خانه دین
ستون او ستون آسمانست
دروغی نیست جای راستانست
چو شاخ گل ستون اوست رنگین
ندیده کس چنین بنیاد سنگین
چمن طفلی در آغوش فزایش
نسیم گل هوادار هوایش
گل خورشید از وی دست معمار
ز رنگ او مصور نقش دیوار
منقش سقف او چون بال طاووس
در او گردون معلق همچو فانوس
چو شه در زیر ایوانش ستون کرد
فلک در خدمت آمد پاستون کرد
بزرگان را در این مأواست مسکن
نگهبان ستونهایش چهل تن
فلک تا صفه او کرد تعمیر
درو اصحاب صفه شیر و نخچیر
همه با عقل و دانش ذوفنونی
بنای ملک را هر یک ستونی
دو صفه از دو جانب بار بر دوش
کشیده ربع مسکون را در آغوش
بود فرش زمینش نقره زر
غبار اوست رشک مشک و عنبر
بود صحنش بهشت پر ز نعمت
بسایل خیر مقدم کوی عشرت
بیا ساقی که بزم شهریار است
نشاط انگیز چون فصل بهار است
به دست سیدا ده جام سرشار
کند از جان دعای شاه تکرار
خدایا ذات این شاه جوان بخت
بود تا حشر بر پا بر سر تخت
بخار از مقدم او شد گلستان
چه شد صاحبقران ملک اقبال
چه شده آئینه خورشید تمثال
به ذاتش فتح و نصرت آفرین گوی
ز تیغش آبرو را آب در جوی
بساط خرمی رخت مقامش
بهشت عافیت دارالسلامش
به دورش جام عشرت مجلس افروز
به عهد او بود هر روز نوروز
فروغ گوهر ذاتش نجابت
چراغ خاندان او سیادت
به کنعان کرم یعقوب جاهی
به مصر جود یوسف دستگاهی
محیط از بهر احسانش حبابی
بود آب گهر موج سرابی
به ملک آستینش چین خیالی
به روی کشور او هند خالی
از او تا گشته روشن چشم دوران
پریده سرمه یک میل از صفاهان
به مظلومان بود عدلش رعایت
کمر بربسته شاه ولایت
دلش کوه است اما کان حلم است
اگر دریا بود دریای علم است
بیا بوس جلوس شاه دوران
بنا کردند تختی چون سلیمان
به فرمان شه جمشید اورنگ
تراشیدند تختی از دل سنگ
چه تخت افلاک باشد پایه او
زمین آسوده زیر سایه او
تجلی ریخته مهتاب رنگش
ز کوه طور آوردند سنگش
شود چشم از تماشایش مزین
چو سنگ سرمه جان اوست روشن
چو کوه بیستون گردید بر پا
عروس اوست معراج تماشا
ز کوه قاف نتوان حرف گفتن
بود در پیش او سنگ فلاخن
ازو گاو زمین در دادخواهی
نهاده سینه را در پشت ماهی
به روی تخت شاه عمر جاوید
نماید چون ز کوه نور خورشید
شه عالی به روی تخت امکان
بود چون لعل در کوه بدخشان
فلک بر دوش خود افگنده رختش
زمین کفشی بود بر پای تختش
شکوه بخت او را نیست حدی
به یأجوج حوادث بسته سدی
به بالایش بود از رفعت ایوان
بلندی را رسیده سد به کیوان
چه ایوان در پناهش قصر شیرین
ستون او بود بهرام چوبین
چه ایوان بر کواکب آسمانی
ستون اوست خط کهکشانی
منقش چون سپهر پر ز انجم
ره نظاره از جوش نظر گم
از رفعت گر کند بر چرخ دعوا
ستونهایش گواه پای بر جا
ز دیوارش گریزان بیمداری
ستون او علم بر پایداری
چو بست ایوان شه را عدل آئین
ستونش شد ستون خانه دین
ستون او ستون آسمانست
دروغی نیست جای راستانست
چو شاخ گل ستون اوست رنگین
ندیده کس چنین بنیاد سنگین
چمن طفلی در آغوش فزایش
نسیم گل هوادار هوایش
گل خورشید از وی دست معمار
ز رنگ او مصور نقش دیوار
منقش سقف او چون بال طاووس
در او گردون معلق همچو فانوس
چو شه در زیر ایوانش ستون کرد
فلک در خدمت آمد پاستون کرد
بزرگان را در این مأواست مسکن
نگهبان ستونهایش چهل تن
فلک تا صفه او کرد تعمیر
درو اصحاب صفه شیر و نخچیر
همه با عقل و دانش ذوفنونی
بنای ملک را هر یک ستونی
دو صفه از دو جانب بار بر دوش
کشیده ربع مسکون را در آغوش
بود فرش زمینش نقره زر
غبار اوست رشک مشک و عنبر
بود صحنش بهشت پر ز نعمت
بسایل خیر مقدم کوی عشرت
بیا ساقی که بزم شهریار است
نشاط انگیز چون فصل بهار است
به دست سیدا ده جام سرشار
کند از جان دعای شاه تکرار
خدایا ذات این شاه جوان بخت
بود تا حشر بر پا بر سر تخت
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۹ - مثنوی از برای سرمای زمستان گفته
شبی لشکر دی برآورد گرد
جهان گشت چون طبع کافور سرد
به شدت روان شد ز هر سوی باد
گریزان ازو خلق چون قوم عاد
چو برق آتشی هر که افروختی
نشسته درو دست و پا سوختی
درختان گرفتند طبع چنار
شکفت از سر شاخ گلهای نار
حرارت برون رفت از آفتاب
فلک شد نمایان چو طاس یخاب
به مردم چنان کرد سرما هجوم
طلبکار گشتند باد سموم
خلایق همه غنچه خسب از ملال
سر کوچها گشت باغ شمال
در آتش شده زاهدان را نشست
خداجوی گردیده آتش پرست
گر این وقت محشر شود آشکار
همه خلق دوزخ کنند اختیار
کسی نام آتش برد بر زبان
پر از لعل سازند او را دهان
شده سخت چون موم دلهای نرم
رسیده به لب شمع را جان گرم
به فواره یخ بست آب روان
بساط چمن شد پر از شمعدان
ز یخ جویها گشت چون جوی شیر
شده حوضها چون تبنگ پنیر
سمندر صفت بلبلان چمن
گرفتند بر شاخ شعله وطن
دل ماهی و مرغ آبی در آب
شد از یاد دریای آتش کباب
وداع چمن کرده مرغان باغ
چو پروانه گردند گرد چرا
گریزان شده شبپر از ماهتاب
نشسته در اندیشه آفتاب
سپند از غم شعله شد خاکمال
به خاکستر افتاده هندو مثال
شود گر ز آتش صدایی بلند
پرد یک قد شعله از جا سپند
شد از دست ایام چقماق تنگ
خریدار آتش کند جنگ سنگ
سراسیمه منقل ز شب تا به روز
سیاهی نمی کرد انگشت سوز
شد از شمع فانوس در عین تاب
به پروانه ها شد تنور کباب
سمندر دهد جان افسرده را
کشد در کنار آتش مرده را
پر و بال پروانه را سرد برد
کشید آه سرد از دل و شمع مرد
به حمام کردند مردم وطن
سر آبها پر شد از مرد و زن
به گلخن ز مردم برآمد خروش
که شد گرم بازار آتش فروش
چو آئینه یخ بست دلهای نرم
نماندش اثر بر نفسهای گرم
از این دم که کردند آتشگران
دم گرم دارند آهنگران
ز سرما بود نانوا ناحضور
نهاده چو نان پشت خود بر تنور
بدنها شد از دست سرما تنگ
هوا را فلک کرد گرم و خنک
ز سرما خلایق مشوش هنوز
ندیدند دودی ز آتش هنوز
ز دست خنک شعله ای جان بزد
به هر منزلی آتشی بود مرد
من از دست سرما به جان آمدم
به درگاه شاه جهان آمدم
فلک رتبه سبحانقلی که هست
به او گرم و سرد جهان زیردست
چه شه آفتاب سپهر مدار
چه شه سایه لطف پروردگار
چه شه همچو عیسی است عالیجناب
نشستست بر سایه اش آفتاب
چه شه سرمه چشم روی زمین
چه شه حامی ملک اسلام و دین
کلاه مرصع به فرقش ز دور
نمایان چو خورشید از کوه طور
به دستار آن شه پری همچو دال
چو از قبله باشد نمایان هلال
قد او نهال گل آتشین
خرامش بود غنچه را دلنشین
بود داغ او خلق را لاله زار
شکفته رخش چون همیشه بهار
به دیدار او هر کسی کرد خوی
نماید به چشم همه گرم روی
هر آن کس که باشد در این آستان
امان یابد از گرم و سرد جهان
مرا مدح شه کرد گرم سخن
وگرنه زبان بود مهر دهن
بیا سیدا ختم کن نامه را
بکن از دعا گرم هنگامه را
خدایا تو این شاه دلخواه من
شه مرحمت کیش آگاه را
نگه دار از حادثات جهان
بود عنصر ذات او در امان
قد همچو سروش به باغ مراد
که تا هست ایام سر سبز باد
بیار ساقی آن باده شعله خوی
که چون مجلس شه بود گرم روی
به من ده که در تن شرارم نماند
ز سرما به دست اختیارم نماند
جهان گشت چون طبع کافور سرد
به شدت روان شد ز هر سوی باد
گریزان ازو خلق چون قوم عاد
چو برق آتشی هر که افروختی
نشسته درو دست و پا سوختی
درختان گرفتند طبع چنار
شکفت از سر شاخ گلهای نار
حرارت برون رفت از آفتاب
فلک شد نمایان چو طاس یخاب
به مردم چنان کرد سرما هجوم
طلبکار گشتند باد سموم
خلایق همه غنچه خسب از ملال
سر کوچها گشت باغ شمال
در آتش شده زاهدان را نشست
خداجوی گردیده آتش پرست
گر این وقت محشر شود آشکار
همه خلق دوزخ کنند اختیار
کسی نام آتش برد بر زبان
پر از لعل سازند او را دهان
شده سخت چون موم دلهای نرم
رسیده به لب شمع را جان گرم
به فواره یخ بست آب روان
بساط چمن شد پر از شمعدان
ز یخ جویها گشت چون جوی شیر
شده حوضها چون تبنگ پنیر
سمندر صفت بلبلان چمن
گرفتند بر شاخ شعله وطن
دل ماهی و مرغ آبی در آب
شد از یاد دریای آتش کباب
وداع چمن کرده مرغان باغ
چو پروانه گردند گرد چرا
گریزان شده شبپر از ماهتاب
نشسته در اندیشه آفتاب
سپند از غم شعله شد خاکمال
به خاکستر افتاده هندو مثال
شود گر ز آتش صدایی بلند
پرد یک قد شعله از جا سپند
شد از دست ایام چقماق تنگ
خریدار آتش کند جنگ سنگ
سراسیمه منقل ز شب تا به روز
سیاهی نمی کرد انگشت سوز
شد از شمع فانوس در عین تاب
به پروانه ها شد تنور کباب
سمندر دهد جان افسرده را
کشد در کنار آتش مرده را
پر و بال پروانه را سرد برد
کشید آه سرد از دل و شمع مرد
به حمام کردند مردم وطن
سر آبها پر شد از مرد و زن
به گلخن ز مردم برآمد خروش
که شد گرم بازار آتش فروش
چو آئینه یخ بست دلهای نرم
نماندش اثر بر نفسهای گرم
از این دم که کردند آتشگران
دم گرم دارند آهنگران
ز سرما بود نانوا ناحضور
نهاده چو نان پشت خود بر تنور
بدنها شد از دست سرما تنگ
هوا را فلک کرد گرم و خنک
ز سرما خلایق مشوش هنوز
ندیدند دودی ز آتش هنوز
ز دست خنک شعله ای جان بزد
به هر منزلی آتشی بود مرد
من از دست سرما به جان آمدم
به درگاه شاه جهان آمدم
فلک رتبه سبحانقلی که هست
به او گرم و سرد جهان زیردست
چه شه آفتاب سپهر مدار
چه شه سایه لطف پروردگار
چه شه همچو عیسی است عالیجناب
نشستست بر سایه اش آفتاب
چه شه سرمه چشم روی زمین
چه شه حامی ملک اسلام و دین
کلاه مرصع به فرقش ز دور
نمایان چو خورشید از کوه طور
به دستار آن شه پری همچو دال
چو از قبله باشد نمایان هلال
قد او نهال گل آتشین
خرامش بود غنچه را دلنشین
بود داغ او خلق را لاله زار
شکفته رخش چون همیشه بهار
به دیدار او هر کسی کرد خوی
نماید به چشم همه گرم روی
هر آن کس که باشد در این آستان
امان یابد از گرم و سرد جهان
مرا مدح شه کرد گرم سخن
وگرنه زبان بود مهر دهن
بیا سیدا ختم کن نامه را
بکن از دعا گرم هنگامه را
خدایا تو این شاه دلخواه من
شه مرحمت کیش آگاه را
نگه دار از حادثات جهان
بود عنصر ذات او در امان
قد همچو سروش به باغ مراد
که تا هست ایام سر سبز باد
بیار ساقی آن باده شعله خوی
که چون مجلس شه بود گرم روی
به من ده که در تن شرارم نماند
ز سرما به دست اختیارم نماند
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - مثنوی از برای گرمای تابستان گفته
دم صبح کز تابش آفتاب
جهان گشت همچون تنور کباب
هوا سوخت از گرمی مرز و بوم
نسیم صبا گشت باد سموم
شد از مرکز خاک آتش بلند
پرید از زمین سایه همچون سپند
چنان طبع کافور گردید گرم
که شد پشت آئینه چون موم نرم
شد امروز پروانه مرغ تذرو
گریزان شد از سایه خویش سرو
زمین را فتاد آتش اندر نهاد
سوی آسمان رفت چون گرد باد
به جان گلخنی آتش افروختی
ز گلخن برون آمدی سوختی
فتاد آشپز را دکان از رواج
ندارد به آتش طعام احتیاج
شد از باغ مرغ چمن عذرخواه
برد چون سمندر به آتش پناه
ز گرمی به بتخانه آمد شکست
ز آتش گریزان شد آتش پرست
کمان شد ز تاب هوا گوشه گیر
به بحر کمان غوطه زد چوب تیر
به هر خانه ای شمع افروخته
ز پروانه شد بیشتر سوخته
شد آب از حرارت ورق های گل
به جوها روان شد عرقهای گل
پریدی اگر مرغ بر آفتاب
چو پروانه گشتی هماندم کباب
بدنها شد از تاب گرما تنگ
چو بیمار جویای خوی خنک
مزاج همه شد ز گرمی به جوش
نشست خجل گرم دارو فروش
به خوناب شد شسته روی شفق
ز تاب هوا کرد آتش عرق
همه خلق در آرزوی پناه
گریزان به درگاه ظل اله
چو ظل اله شاه سبحانقلی
شه آئینه دهر ازو منجلی
من امروز از تابش آفتاب
دویدم سوی شاه عالیجناب
بلند است همچون فلک پایه اش
پناه غریبان بود سایه اش
نهال حیات شد کامران
بود ایمن از گرم و سرد جهان
خزان از گلستان او دور باد
حسودش همه عمر رنجور باد
به عهدش جوان گشت دوران پیر
در ایام او فتنه شد گوشه گیر
عزیز است در دیده روزگار
ز شاهان پیشین بود یادگار
ز حکمش به صحرا شبان ارجمند
زند گرگ را پیش پا گوسفند
ز پابوس او گرم سودای بخت
بخارا شد از مقدمش پایتخت
نویسند اگر نام او بر کمان
کشد در بغل تیر کج را نشان
بیا ساقی آن باده دلربا
که موجش بود قبله گاه دعا
به من ده که او را به ساغر کنم
دعای شه هفت کشور کنم
الهی زمین تا بود برقرار
بود قصر اقبال شه پایدار
جهان گشت همچون تنور کباب
هوا سوخت از گرمی مرز و بوم
نسیم صبا گشت باد سموم
شد از مرکز خاک آتش بلند
پرید از زمین سایه همچون سپند
چنان طبع کافور گردید گرم
که شد پشت آئینه چون موم نرم
شد امروز پروانه مرغ تذرو
گریزان شد از سایه خویش سرو
زمین را فتاد آتش اندر نهاد
سوی آسمان رفت چون گرد باد
به جان گلخنی آتش افروختی
ز گلخن برون آمدی سوختی
فتاد آشپز را دکان از رواج
ندارد به آتش طعام احتیاج
شد از باغ مرغ چمن عذرخواه
برد چون سمندر به آتش پناه
ز گرمی به بتخانه آمد شکست
ز آتش گریزان شد آتش پرست
کمان شد ز تاب هوا گوشه گیر
به بحر کمان غوطه زد چوب تیر
به هر خانه ای شمع افروخته
ز پروانه شد بیشتر سوخته
شد آب از حرارت ورق های گل
به جوها روان شد عرقهای گل
پریدی اگر مرغ بر آفتاب
چو پروانه گشتی هماندم کباب
بدنها شد از تاب گرما تنگ
چو بیمار جویای خوی خنک
مزاج همه شد ز گرمی به جوش
نشست خجل گرم دارو فروش
به خوناب شد شسته روی شفق
ز تاب هوا کرد آتش عرق
همه خلق در آرزوی پناه
گریزان به درگاه ظل اله
چو ظل اله شاه سبحانقلی
شه آئینه دهر ازو منجلی
من امروز از تابش آفتاب
دویدم سوی شاه عالیجناب
بلند است همچون فلک پایه اش
پناه غریبان بود سایه اش
نهال حیات شد کامران
بود ایمن از گرم و سرد جهان
خزان از گلستان او دور باد
حسودش همه عمر رنجور باد
به عهدش جوان گشت دوران پیر
در ایام او فتنه شد گوشه گیر
عزیز است در دیده روزگار
ز شاهان پیشین بود یادگار
ز حکمش به صحرا شبان ارجمند
زند گرگ را پیش پا گوسفند
ز پابوس او گرم سودای بخت
بخارا شد از مقدمش پایتخت
نویسند اگر نام او بر کمان
کشد در بغل تیر کج را نشان
بیا ساقی آن باده دلربا
که موجش بود قبله گاه دعا
به من ده که او را به ساغر کنم
دعای شه هفت کشور کنم
الهی زمین تا بود برقرار
بود قصر اقبال شه پایدار
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۱۳ - در تعریف خواجه میرزا محمد شسته گر
نگار شسته گر آب نبات است
دکانش چشمه آب حیات است
لباسش پاک همچون چشم انجم
به دامانش توان کردن تیمم
برد هر کس لباس خود به شستن
شود چون غنچه گل پاک دامن
خجل از شسته اش دامان محشر
بود دیگ دکانش حوض کوثر
نظافت دیگ او را گشته سرپوش
ز آبش پاکدامانی زند جوش
بود کرباس دیگش قرص مهتاب
فتاده کشتی بر تو به گرداب
ز زیر دیگ او آتش به پرواز
بود خاکسترش آئینه پرداز
صدف گردیده از لب تشنگانش
شکسته کاسه گنج دکانش
قماش حسن شوخ تازه رسته
نماید پیش رویش آب شسته
گهی در بحر گه در بر دکانش
نظر دارد به خشک و تر خرامش
رطوبت دست پرورد دکانش
حرارت خانه زاد آستانش
اگر در بحر دست خود کند تر
شود از آرزویش آب گوهر
چو سازد قصد شستوشوی کرباس
به دستش آب ریزند خضر الیاس
چو ماند شسته خود در کنارش
برد صحرای محشر انتظارش
گریبانش ز شادابی چو باغ است
چو مینا آستینش تر دماغ است
سخن از شسته او هر که گوید
شود آب و ز عالم دست شوید
دکانش پاک همچون چشم یعقوب
ندارد احتیاج آب و جاروب
بود صابون ز قرص آفتابش
خم افلاک باشد خم آبش
رواج رخت سنگین از دکانش
بلند اقبال هم از آستانش
بتان نازند اگر با عشوه و ناز
کند چشمش به ایشان کارپرداز
کدنگ او بود پیوسته در ذکر
نباشد در سر او غیر از این فکر
ز کوه قاف باشد زیر سنگش
کدنگ اوست بر دوش پلنگش
رسانیده به آب اندازگر را
به چاه انداخته پردازگر را
ز پردازش گرفته آسمان اوج
صفا بر روی دکانش زند موج
دکانش صاف همچون آبگینه
بو صندوق او صندوق سینه
چو بود او مخلص اولاد احمد
از آن شد نام او میرزا محمد
مخمر طینتش از آب گوهر
صدف از حسرت او خاک بر سر
خرابش آدم آبی به دریا
کبابش گشته مرغابی به صحرا
قدش چشم چراغ کامجویی
بود پروانه اش پاکیزه خویی
به دست او رساند هر که دامن
نگردد سالها محتاج شستن
به پیش او شوم هر روز راهی
لباس خویش را مالم سیاهی
نگاه او نپردازد به حالم
ز خط مشکبارش خاکمالم
بیا ساقی ز لب خشکی خرابم
بسان سیدا بی آب و تابم
شراب سلسبیلم در گلو کن
به آب رحمت خود شستشو کن
دکانش چشمه آب حیات است
لباسش پاک همچون چشم انجم
به دامانش توان کردن تیمم
برد هر کس لباس خود به شستن
شود چون غنچه گل پاک دامن
خجل از شسته اش دامان محشر
بود دیگ دکانش حوض کوثر
نظافت دیگ او را گشته سرپوش
ز آبش پاکدامانی زند جوش
بود کرباس دیگش قرص مهتاب
فتاده کشتی بر تو به گرداب
ز زیر دیگ او آتش به پرواز
بود خاکسترش آئینه پرداز
صدف گردیده از لب تشنگانش
شکسته کاسه گنج دکانش
قماش حسن شوخ تازه رسته
نماید پیش رویش آب شسته
گهی در بحر گه در بر دکانش
نظر دارد به خشک و تر خرامش
رطوبت دست پرورد دکانش
حرارت خانه زاد آستانش
اگر در بحر دست خود کند تر
شود از آرزویش آب گوهر
چو سازد قصد شستوشوی کرباس
به دستش آب ریزند خضر الیاس
چو ماند شسته خود در کنارش
برد صحرای محشر انتظارش
گریبانش ز شادابی چو باغ است
چو مینا آستینش تر دماغ است
سخن از شسته او هر که گوید
شود آب و ز عالم دست شوید
دکانش پاک همچون چشم یعقوب
ندارد احتیاج آب و جاروب
بود صابون ز قرص آفتابش
خم افلاک باشد خم آبش
رواج رخت سنگین از دکانش
بلند اقبال هم از آستانش
بتان نازند اگر با عشوه و ناز
کند چشمش به ایشان کارپرداز
کدنگ او بود پیوسته در ذکر
نباشد در سر او غیر از این فکر
ز کوه قاف باشد زیر سنگش
کدنگ اوست بر دوش پلنگش
رسانیده به آب اندازگر را
به چاه انداخته پردازگر را
ز پردازش گرفته آسمان اوج
صفا بر روی دکانش زند موج
دکانش صاف همچون آبگینه
بو صندوق او صندوق سینه
چو بود او مخلص اولاد احمد
از آن شد نام او میرزا محمد
مخمر طینتش از آب گوهر
صدف از حسرت او خاک بر سر
خرابش آدم آبی به دریا
کبابش گشته مرغابی به صحرا
قدش چشم چراغ کامجویی
بود پروانه اش پاکیزه خویی
به دست او رساند هر که دامن
نگردد سالها محتاج شستن
به پیش او شوم هر روز راهی
لباس خویش را مالم سیاهی
نگاه او نپردازد به حالم
ز خط مشکبارش خاکمالم
بیا ساقی ز لب خشکی خرابم
بسان سیدا بی آب و تابم
شراب سلسبیلم در گلو کن
به آب رحمت خود شستشو کن
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲۲ - متوجه شدن خان جنت آشیان از ولایت فاطر بخارا به طوف مزار فیض آثار حضرت شاه نقشبند و عنان عزیمت به جانب آقتاچ کشیدن از آنجا به دارالسلطنه سمرقند خرامیدن
رقم سنج این دفتر پر نهیب
ز زلف سخن صفحه را داد زیب
گره باز کرد از زبان بیان
چنین کرد انشاء این داستان
که شاه جوان بخت عبدالعزیز
عروس جهان بودش او را کنیز
ز نامش شرف دولت و بخت را
ز پا بوس او آبرو تخت را
کلاه مرصع به فرقش ز دور
نمایان چو خورشید از کوه نور
به بالای تخت آن شه کامران
تو گویی که عیسی است بر آسمان
به دستار آن شهپری همچو دال
چو از قبله باشد نمایان هلال
سعادت بنازد به فرخنده گیش
سرافراز اقبال از بنده گیش
یکی روز هنگامه ساز کرد
در انجام هنگامه آغاز کرد
که ای سینه صافان اخلاص پاک
ز فکر سمرقندم اندیشه ناک
در آن ناحیت جمعی از بندگان
ز درگاه عالی کشیده عنان
به آن گمرهان رهنمایی کنیم
نخستین سخن ز آشنایی کنیم
اگر سر درآرند مالش دهیم
چو تابند سر گوشمالش دهیم
جنیبت طلب کرد آن کامجوی
به سوی سمرقند آورد روی
عنان تاب شد آن شه ارجمند
به طوف مزار شه نقشبند
چه مرقد یکی روضه پر ز نور
چراغ شب جمعه اش شمع طور
ز چوگان او ماه نو در حجاب
ز قندیل او منفعل آفتاب
زمینش جبین سای آزادگان
هوایش فرح بخش افتادگان
بزرگی ز طاقش شده سربلند
ز خاک درش آرزو بهره مند
به اطراف او جلوه گر سایلان
چو بر گرد کوی بتان عاشقان
بسر حوض او نخل شیرین نبات
بود حضرت خضر و آب حیات
ستونش بر ایوان آن خوش مکان
خط کهکشانیست بر آسمان
به مژگان رهش رفته فراش باد
گدای درش قیصر و کیقباد
به شب زنده داری در آن خوش حریم
شه بحر و بر کرده خود را مقیم
چو مرغ سحر عزم پرواز کرد
در فتح از هر طرف باز کرد
خبرهای خوش از یمین و یسار
دم صبح آورده از هر دیار
مدد خواست آن خسرو ارجمند
ز ارواح پاک شه نقشبند
پس آنگه درآورد پا در رکاب
به برج اسد جای کرد آفتاب
از آن ناحیت شاه با تخت و تاج
قدم زد سوی قلعه آقتاچ
چه قلعه یکی کوه از هفت جوش
عروجش نگه را ربودست هوش
صبا تا قیامت کند جست و خیز
سر خود نبردارد از خاک ریز
به اطراف او خندق بیکران
زده پشت پا بر سر آسمان
فلک آب و خورشید مه زورقش
کواکب بود ماهی خندقش
بنا کرده آنجا یکی بارگاه
که سازد دمی گرم آرامگاه
نشسته ز رخ گرد راه سفر
نکرده به بالین راحت گذر
یکی مرد عریان سراسر شتاب
نفس همچو سیماب در اضطراب
بگفتا گروهی به غارتگری
نهادند روی سوی کین آوری
چو صرصر به تاراج اهل بساط
گذر ساختند از ره توز رباط
در آن ناحیت شور انگیختند
کشیدند شمشیر و خون ریختند
شه قهرمان قدر گردون مقیم
طلب کرد غازی و عبدالکریم
بگفتا به چند ز نام آوران
ببندید چون نی ز صدجامیان
بجوئید از دولت ما مدد
سر راه یأجوج بندید سد
نهادند بر سینه دست قبول
گرفتند ازین سرفرازی حصول
نشستند بر پشت زین چون علم
نهادند سوی بیابان قدم
سر ره برایشان گرفتند تنگ
کشیدند در راه سیلاب سنگ
چو آن قوم کردند تاراج خویش
ره آمد خود گرفتند پیش
سری پر ز کبر و تنی پر غرور
لب پر تبسم دلی پر حضور
ز اموال با یکدگر در حساب
به ذوق عجب در سئوال و جواب
بناگه برآمد فغان نفیر
زمین و زمان شد پر از داروگیر
ز سوی دگر تیغ ها جلوه گر
درآمد به چرخ آفتاب سپر
کمان خورد از دست او گوشمال
به یک جلوه چون ماه پر شد هلال
سنان حریفان در آن کارزار
شده تیز مانند دندان مار
تبرزین ز خون شد چو دست عروس
نمایان چو گلهای تاج خروس
رحیم بیگ نام از جلایر یکی
به کف نیزه در پشت آهو یکی
رسانیده خود را به یک مرد زود
به یک حمله از پشت زین در ربود
به قوم مخالف در آن رسته خیز
بیابان نشان داد راه گریز
یکی خورد بر پشت تیر درشت
بیفتاد بر خاک چون خار پشت
یکی را شده کاسه سر جدا
سفالی فتاده ز دست گدا
یکی خفته در خاک بی پیرهن
کفن دزد آخر نیابد کفن
یکی دست و پا غنچه کرده چو مشت
به زیر سپر خفته چون سنگ پشت
ز سرها و تن ها زمین نبرد
شده پشته شلغم و سرخ مرد
سر و ریش گلگون ز بهر اساس
ببستند بر زین چو زنگ قطاس
نکرده در آن سهمگین بحر خون
به جز مرگ دیده کسی پاستون
به هر کس دهد آبرو یاوری
به دریای آتش کند همسری
ز هر کس که رو تافت بخت بلند
گریبان شود بر گلویش کمند
به فتح و ظفر این دو رستم لقب
رسیدند بر آستان ادب
شه از لطف بسیار بنواختش
به انعام و احسان سرافراختش
دگرباره شاه فلک آشیان
شد از یاریی بخت خود کامران
به طبال فرموده بهر خروج
زند بر سر لشکری طبل کوچ
ز فریاد کوس و ز بانگ ستور
زمین سر گران شد ملک بی حضور
به دشت ملک شد چو شه ره نورد
نمایان شد از دور سیلاب گرد
چه گردی که در وی نهان صد علم
پی هر علم اژدهای دژم
برآمد از آن گرد شه بیگ بی
چو اهل مدینه بر آل نبی
بر اطراف عالم فتاد این خبر
رسید اینک آن شاه با کر و فر
ظفر همرکاب و سعادت قرین
عنان در عنان فتح و نصرت معین
به هر جا که بود آتشی شعله ریز
به خود کرد اندیشه راه گریز
به جمعیت سرکشان این خبر
پریشانی بوالعجب کرده سر
ندیدند غیر از اطاعت علاج
به گردن گرفتند باج و خراج
نهادند از بهر فرمان بری
ز سر باز قلپاق غارتگری
به گردن همه ترکش آویخته
به لبهای خود عند آمیخته
کمانهایشان شد ز شرمندگی
به گوش همه حلقه بندگی
به جمعی ز سوی دگر با شمان
سرافگنده آمد سوی آسمان
رسیدند گردنکشان فوج فوج
به دنبال هم همچو زنجیر موج
به هر منزل افروختی آتشی
به پابوس او آمد سرکشی
ز کرمینه تا بر سر پل شدند
همه بنده اش بی تأمل شدند
بیار ساقی آن ساغر لاله رنگ
که باشد می اش فارغ از صلح و جنگ
به من ده زمانی فراغت کنم
درین دشت پرفتنه راحت کنم
ز زلف سخن صفحه را داد زیب
گره باز کرد از زبان بیان
چنین کرد انشاء این داستان
که شاه جوان بخت عبدالعزیز
عروس جهان بودش او را کنیز
ز نامش شرف دولت و بخت را
ز پا بوس او آبرو تخت را
کلاه مرصع به فرقش ز دور
نمایان چو خورشید از کوه نور
به بالای تخت آن شه کامران
تو گویی که عیسی است بر آسمان
به دستار آن شهپری همچو دال
چو از قبله باشد نمایان هلال
سعادت بنازد به فرخنده گیش
سرافراز اقبال از بنده گیش
یکی روز هنگامه ساز کرد
در انجام هنگامه آغاز کرد
که ای سینه صافان اخلاص پاک
ز فکر سمرقندم اندیشه ناک
در آن ناحیت جمعی از بندگان
ز درگاه عالی کشیده عنان
به آن گمرهان رهنمایی کنیم
نخستین سخن ز آشنایی کنیم
اگر سر درآرند مالش دهیم
چو تابند سر گوشمالش دهیم
جنیبت طلب کرد آن کامجوی
به سوی سمرقند آورد روی
عنان تاب شد آن شه ارجمند
به طوف مزار شه نقشبند
چه مرقد یکی روضه پر ز نور
چراغ شب جمعه اش شمع طور
ز چوگان او ماه نو در حجاب
ز قندیل او منفعل آفتاب
زمینش جبین سای آزادگان
هوایش فرح بخش افتادگان
بزرگی ز طاقش شده سربلند
ز خاک درش آرزو بهره مند
به اطراف او جلوه گر سایلان
چو بر گرد کوی بتان عاشقان
بسر حوض او نخل شیرین نبات
بود حضرت خضر و آب حیات
ستونش بر ایوان آن خوش مکان
خط کهکشانیست بر آسمان
به مژگان رهش رفته فراش باد
گدای درش قیصر و کیقباد
به شب زنده داری در آن خوش حریم
شه بحر و بر کرده خود را مقیم
چو مرغ سحر عزم پرواز کرد
در فتح از هر طرف باز کرد
خبرهای خوش از یمین و یسار
دم صبح آورده از هر دیار
مدد خواست آن خسرو ارجمند
ز ارواح پاک شه نقشبند
پس آنگه درآورد پا در رکاب
به برج اسد جای کرد آفتاب
از آن ناحیت شاه با تخت و تاج
قدم زد سوی قلعه آقتاچ
چه قلعه یکی کوه از هفت جوش
عروجش نگه را ربودست هوش
صبا تا قیامت کند جست و خیز
سر خود نبردارد از خاک ریز
به اطراف او خندق بیکران
زده پشت پا بر سر آسمان
فلک آب و خورشید مه زورقش
کواکب بود ماهی خندقش
بنا کرده آنجا یکی بارگاه
که سازد دمی گرم آرامگاه
نشسته ز رخ گرد راه سفر
نکرده به بالین راحت گذر
یکی مرد عریان سراسر شتاب
نفس همچو سیماب در اضطراب
بگفتا گروهی به غارتگری
نهادند روی سوی کین آوری
چو صرصر به تاراج اهل بساط
گذر ساختند از ره توز رباط
در آن ناحیت شور انگیختند
کشیدند شمشیر و خون ریختند
شه قهرمان قدر گردون مقیم
طلب کرد غازی و عبدالکریم
بگفتا به چند ز نام آوران
ببندید چون نی ز صدجامیان
بجوئید از دولت ما مدد
سر راه یأجوج بندید سد
نهادند بر سینه دست قبول
گرفتند ازین سرفرازی حصول
نشستند بر پشت زین چون علم
نهادند سوی بیابان قدم
سر ره برایشان گرفتند تنگ
کشیدند در راه سیلاب سنگ
چو آن قوم کردند تاراج خویش
ره آمد خود گرفتند پیش
سری پر ز کبر و تنی پر غرور
لب پر تبسم دلی پر حضور
ز اموال با یکدگر در حساب
به ذوق عجب در سئوال و جواب
بناگه برآمد فغان نفیر
زمین و زمان شد پر از داروگیر
ز سوی دگر تیغ ها جلوه گر
درآمد به چرخ آفتاب سپر
کمان خورد از دست او گوشمال
به یک جلوه چون ماه پر شد هلال
سنان حریفان در آن کارزار
شده تیز مانند دندان مار
تبرزین ز خون شد چو دست عروس
نمایان چو گلهای تاج خروس
رحیم بیگ نام از جلایر یکی
به کف نیزه در پشت آهو یکی
رسانیده خود را به یک مرد زود
به یک حمله از پشت زین در ربود
به قوم مخالف در آن رسته خیز
بیابان نشان داد راه گریز
یکی خورد بر پشت تیر درشت
بیفتاد بر خاک چون خار پشت
یکی را شده کاسه سر جدا
سفالی فتاده ز دست گدا
یکی خفته در خاک بی پیرهن
کفن دزد آخر نیابد کفن
یکی دست و پا غنچه کرده چو مشت
به زیر سپر خفته چون سنگ پشت
ز سرها و تن ها زمین نبرد
شده پشته شلغم و سرخ مرد
سر و ریش گلگون ز بهر اساس
ببستند بر زین چو زنگ قطاس
نکرده در آن سهمگین بحر خون
به جز مرگ دیده کسی پاستون
به هر کس دهد آبرو یاوری
به دریای آتش کند همسری
ز هر کس که رو تافت بخت بلند
گریبان شود بر گلویش کمند
به فتح و ظفر این دو رستم لقب
رسیدند بر آستان ادب
شه از لطف بسیار بنواختش
به انعام و احسان سرافراختش
دگرباره شاه فلک آشیان
شد از یاریی بخت خود کامران
به طبال فرموده بهر خروج
زند بر سر لشکری طبل کوچ
ز فریاد کوس و ز بانگ ستور
زمین سر گران شد ملک بی حضور
به دشت ملک شد چو شه ره نورد
نمایان شد از دور سیلاب گرد
چه گردی که در وی نهان صد علم
پی هر علم اژدهای دژم
برآمد از آن گرد شه بیگ بی
چو اهل مدینه بر آل نبی
بر اطراف عالم فتاد این خبر
رسید اینک آن شاه با کر و فر
ظفر همرکاب و سعادت قرین
عنان در عنان فتح و نصرت معین
به هر جا که بود آتشی شعله ریز
به خود کرد اندیشه راه گریز
به جمعیت سرکشان این خبر
پریشانی بوالعجب کرده سر
ندیدند غیر از اطاعت علاج
به گردن گرفتند باج و خراج
نهادند از بهر فرمان بری
ز سر باز قلپاق غارتگری
به گردن همه ترکش آویخته
به لبهای خود عند آمیخته
کمانهایشان شد ز شرمندگی
به گوش همه حلقه بندگی
به جمعی ز سوی دگر با شمان
سرافگنده آمد سوی آسمان
رسیدند گردنکشان فوج فوج
به دنبال هم همچو زنجیر موج
به هر منزل افروختی آتشی
به پابوس او آمد سرکشی
ز کرمینه تا بر سر پل شدند
همه بنده اش بی تأمل شدند
بیار ساقی آن ساغر لاله رنگ
که باشد می اش فارغ از صلح و جنگ
به من ده زمانی فراغت کنم
درین دشت پرفتنه راحت کنم
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۲۵ - عزیمت نمودن خان فردوس مکان حضرت سبحانقلی خان از ولایت بخارا به طوف مزار فیض آثار حضرت شاه نقشبند و از آنجا به ولایت بلخ متوجه شدن
دم صبح خورشید زرین رکاب
برآمد به میدان افراسیاب
کمر خنجر فتح را برکشید
سیاهوش شب را سر از تن برید
شه کامجو شاه سبحانقلی
شد آئینه دهر ازو منجلی
چه شه سرمه چشم روی زمین
چه شد حامی ملک و اسلام دین
به بالای تخت آن شه کامران
تو گویی که عیاست بر آسمان
کلاه مرصع به فرقش ز دور
نمایان چو خورشید از کوه نور
به دستار آن شه پری همچو دال
چو از قبله باشد نمایان هلال
ز مادر نزاده چو او شهریار
ازو تخت شاهی شده نامدار
سبک کوه در پیش تمکین او
همیشه بود عدل آئین او
چو او شاه در مسند سروری
ندیدست از آدمی تا پری
ز نامش شرف دولت بخت را
ز پا بوس او آبرو تخت را
بخارا شد از مقدمش محترم
چو از مصطفی شد مکرم حرم
ریاضت نمودار از روی او
عبادت ز محراب ابروی او
سرافراز شد تخت و افسر ازو
چراغ شهان شد منور از او
زبان باز کرد آن شه معتبر
پس از فتح اورگنجی خیره سر
که ای نامداران اقلیم گیر
مرا تافته نیتی در ضمیر
یکی خدمتی از دل و جان کنم
پیاده طواف بزرگان کنم
همه عزل و نصب جهان ز اولیاست
طواف بزرگان شهان را رواست
کنیم ابتدا از شه نقشبند
شویم از طوافش همه ارجمند
بگفتند با شه امیر و وزیر
تویی پیشوایی صغیر و کبیر
کنون رأی ما تابع رأی توست
سر ماست هر جا کف پای توست
همان دم نهادند شاه و سپاه
ز اخلاص روی عزیمت به راه
پیاده ز دروازه بیرون شدند
به ره گرم مانند مجنون شدند
کند پایه مملکت را قوی
اگر شاه سازد پیاده روی
دهد عرصه ملک خود امتیاز
پیاده رود شاه شطرنج باز
ز هر سوی مردم شه اندر میان
چو انجم به گرد مه و آسمان
رساندند خود را چو مد نگاه
به درگاه آن روضه شاه و سپاه
چه روضه اجابت مجاور درو
نشسته فلک چون مسافر درو
گشاده درش همچو دست دعا
ز زنجیرش آید صدای درا
غم دهر از آستانش خجل
ز ابروی طاقش گره منفعل
ز چوگان او ماه اندر حجاب
ز قندیل او منفعل آفتاب
زمینش جبین سای آزادگان
هوایش فرح بخش افتادگان
به اطراف او جلوه گر سایلان
چو بر گرد کوی بتان عاشقان
ستونش بر ایوان آن خوش مکان
خط کهکشانیست بر آسمان
ز حوضش خورد رشک آب حیات
به نخلش حسد برده شاخ نبات
به خاکش نهادند روی نیاز
بخواندند دیگر دو رکعت نماز
به قرآن کشادند حفاظ لب
نشستند بر یک ز روی ادب
پس از ختم قرآن برای دعا
کشادند از هر طرف دستها
خدایا تو این شاه دلخواه را
شه مرحمت کیش آگاه را
نگهدار تا روز محشر ز رنج
که ما را تن صحت اوست گنج
به اعداش او را زبردست کن
سر دشمنان پیش او پست کن
شب و روز فتح و ظفر یار باد
خدای جهانش نگهدار باد
چو بر آخر آمد اساس دعا
شه بحر و بر خاست آن دم ز جا
چو آمد به شهر آن شه پاکدین
نظر کرد سوی یسار و یمین
دگر باره گفت ای بزرگان عهد
به طوف مزارات داریم جهد
عنان می کشد راز پنهان مرا
سوی روضه شاه مردان مرا
سرم گرم گشته ز سودای بلخ
مرا برده از جا تمنای بلخ
همه دست بر سینه بگذاشتند
سر خود علم وار برداشتند
بگفتند هر یک تو را چاکریم
به فرمان تو جمله فرمان بریم
طلب کرد رخش آن شه کامیاب
هماندم درآورد پا در رکاب
ز دروازه بیرون شد آن کامجو
به دنبال آن خلق ماندند رو
خروش روا رو به عالم فتاد
بیابان لبالب شد از گردباد
نمودند سرعت چنان بر سمند
که شد آتش از نعل اسپان بلند
یک اسبه رسیدند مانند سیل
از آنجا به قرشی نهادند میل
دو سه روز کردند آنجا قرار
پس آنگاه گشتند از آنجا سوار
ربودند از دیده ها خواب را
نمودند منزل لب آب را
شب و روز کردند طبل رحیل
چو یوسف رسیدند نزدیک نیل
نمایان شد از دور دریای آب
زمینش چو سیماب در اضطراب
چو دریا برد چشم سیاره را
حبابش کند آب نظاره را
چو دریا بود نه فلک یک حباب
درو گوش ماهی مه و آفتاب
فلک از تماشای او بی حضور
به گردابش افتاده دریای شور
بود ماهیش فیل گردون شکوه
زده موج تیغش به البرز کوه
خط کهکشان گشته تمثال او
فلک زورق و مه بود سال او
ز آبش بود آئینه منفعل
برد عکس موجش سیاهی ز دل
به عمقش فرو رفته فکر متین
بود گاو آبیش گاو زمین
به جد و حمل خاک او داده قوت
بود مرغآبی او دلو و حوت
صدف ناخن آدم آبیش
گهر بیضه غاز و مرغابیش
کف حاتم از ساحلش متهم
توان گفت او را محیط کرم
لبش چون لب دلبران آبدار
کنارش گرفته به کوثر کنار
ندارد ز سر تا به پا کوتهی
به دریای رحمت شود منتهی
چو شه بر لب آب منزل گرفت
فلک کشتی خود به ساحل گرفت
چو گردید آتش به آن شه مکان
به کشتی خدای جهان داد جان
درآمد به پرواز چون مرغ روح
خضر بادبان لنگرش عمر نوح
چه کشتی یکی ماهی بحر جان
نگین سلیمانش اندر دهان
چه کشتی کزو بحر شد محترم
بود ماهی یونس اندر شکم
به کشتی چو بنشست آن کان حلم
بدل گشت دریا به دریای علم
رسیدش سر بحر از آن شه به اوج
چو دریای احسان درآمد به موج
به دریا چو شه کرد کشتی روان
به یکجای شد مجتمع بحر و کان
درآمد به فرمان شه خشک و تر
روان گشت حکمش به بحر و به بر
گذر کرد آن شاه عالی مکان
ز دریا به همراه تخت روان
ز آغوش کشتی شه نامور
برآمد برون از صدف چون گهر
دل کشتی از شه چو خالی فتاد
به دریا شد و سینه بر غم نهاد
ز دنبال شه مردمان فوج فوج
به دریا نهادند رو همچو موج
گریزان شد از بیم ایشان نهنگ
که شد بحر مأوای شیر و پلنگ
ز گردون بر آمد همان دم خروش
ز بحر آدم آبی آمد به جوش
کسی کو برآمد ز بحر گمان
چرا سهم سازد ز آب روان
ز دنبال آن خسرو کامیاب
گذشتند چون باد صرصر ز آب
شد از حکم آن شاه صاحبقران
سوی بلخ دریای لشکر روان
بیا ساقی آن باده جام جم
شود لشکر غم ازو متهم
به من ده که امروز شیری کنم
برآیم ز خود قلعه گیری کنم
برآمد به میدان افراسیاب
کمر خنجر فتح را برکشید
سیاهوش شب را سر از تن برید
شه کامجو شاه سبحانقلی
شد آئینه دهر ازو منجلی
چه شه سرمه چشم روی زمین
چه شد حامی ملک و اسلام دین
به بالای تخت آن شه کامران
تو گویی که عیاست بر آسمان
کلاه مرصع به فرقش ز دور
نمایان چو خورشید از کوه نور
به دستار آن شه پری همچو دال
چو از قبله باشد نمایان هلال
ز مادر نزاده چو او شهریار
ازو تخت شاهی شده نامدار
سبک کوه در پیش تمکین او
همیشه بود عدل آئین او
چو او شاه در مسند سروری
ندیدست از آدمی تا پری
ز نامش شرف دولت بخت را
ز پا بوس او آبرو تخت را
بخارا شد از مقدمش محترم
چو از مصطفی شد مکرم حرم
ریاضت نمودار از روی او
عبادت ز محراب ابروی او
سرافراز شد تخت و افسر ازو
چراغ شهان شد منور از او
زبان باز کرد آن شه معتبر
پس از فتح اورگنجی خیره سر
که ای نامداران اقلیم گیر
مرا تافته نیتی در ضمیر
یکی خدمتی از دل و جان کنم
پیاده طواف بزرگان کنم
همه عزل و نصب جهان ز اولیاست
طواف بزرگان شهان را رواست
کنیم ابتدا از شه نقشبند
شویم از طوافش همه ارجمند
بگفتند با شه امیر و وزیر
تویی پیشوایی صغیر و کبیر
کنون رأی ما تابع رأی توست
سر ماست هر جا کف پای توست
همان دم نهادند شاه و سپاه
ز اخلاص روی عزیمت به راه
پیاده ز دروازه بیرون شدند
به ره گرم مانند مجنون شدند
کند پایه مملکت را قوی
اگر شاه سازد پیاده روی
دهد عرصه ملک خود امتیاز
پیاده رود شاه شطرنج باز
ز هر سوی مردم شه اندر میان
چو انجم به گرد مه و آسمان
رساندند خود را چو مد نگاه
به درگاه آن روضه شاه و سپاه
چه روضه اجابت مجاور درو
نشسته فلک چون مسافر درو
گشاده درش همچو دست دعا
ز زنجیرش آید صدای درا
غم دهر از آستانش خجل
ز ابروی طاقش گره منفعل
ز چوگان او ماه اندر حجاب
ز قندیل او منفعل آفتاب
زمینش جبین سای آزادگان
هوایش فرح بخش افتادگان
به اطراف او جلوه گر سایلان
چو بر گرد کوی بتان عاشقان
ستونش بر ایوان آن خوش مکان
خط کهکشانیست بر آسمان
ز حوضش خورد رشک آب حیات
به نخلش حسد برده شاخ نبات
به خاکش نهادند روی نیاز
بخواندند دیگر دو رکعت نماز
به قرآن کشادند حفاظ لب
نشستند بر یک ز روی ادب
پس از ختم قرآن برای دعا
کشادند از هر طرف دستها
خدایا تو این شاه دلخواه را
شه مرحمت کیش آگاه را
نگهدار تا روز محشر ز رنج
که ما را تن صحت اوست گنج
به اعداش او را زبردست کن
سر دشمنان پیش او پست کن
شب و روز فتح و ظفر یار باد
خدای جهانش نگهدار باد
چو بر آخر آمد اساس دعا
شه بحر و بر خاست آن دم ز جا
چو آمد به شهر آن شه پاکدین
نظر کرد سوی یسار و یمین
دگر باره گفت ای بزرگان عهد
به طوف مزارات داریم جهد
عنان می کشد راز پنهان مرا
سوی روضه شاه مردان مرا
سرم گرم گشته ز سودای بلخ
مرا برده از جا تمنای بلخ
همه دست بر سینه بگذاشتند
سر خود علم وار برداشتند
بگفتند هر یک تو را چاکریم
به فرمان تو جمله فرمان بریم
طلب کرد رخش آن شه کامیاب
هماندم درآورد پا در رکاب
ز دروازه بیرون شد آن کامجو
به دنبال آن خلق ماندند رو
خروش روا رو به عالم فتاد
بیابان لبالب شد از گردباد
نمودند سرعت چنان بر سمند
که شد آتش از نعل اسپان بلند
یک اسبه رسیدند مانند سیل
از آنجا به قرشی نهادند میل
دو سه روز کردند آنجا قرار
پس آنگاه گشتند از آنجا سوار
ربودند از دیده ها خواب را
نمودند منزل لب آب را
شب و روز کردند طبل رحیل
چو یوسف رسیدند نزدیک نیل
نمایان شد از دور دریای آب
زمینش چو سیماب در اضطراب
چو دریا برد چشم سیاره را
حبابش کند آب نظاره را
چو دریا بود نه فلک یک حباب
درو گوش ماهی مه و آفتاب
فلک از تماشای او بی حضور
به گردابش افتاده دریای شور
بود ماهیش فیل گردون شکوه
زده موج تیغش به البرز کوه
خط کهکشان گشته تمثال او
فلک زورق و مه بود سال او
ز آبش بود آئینه منفعل
برد عکس موجش سیاهی ز دل
به عمقش فرو رفته فکر متین
بود گاو آبیش گاو زمین
به جد و حمل خاک او داده قوت
بود مرغآبی او دلو و حوت
صدف ناخن آدم آبیش
گهر بیضه غاز و مرغابیش
کف حاتم از ساحلش متهم
توان گفت او را محیط کرم
لبش چون لب دلبران آبدار
کنارش گرفته به کوثر کنار
ندارد ز سر تا به پا کوتهی
به دریای رحمت شود منتهی
چو شه بر لب آب منزل گرفت
فلک کشتی خود به ساحل گرفت
چو گردید آتش به آن شه مکان
به کشتی خدای جهان داد جان
درآمد به پرواز چون مرغ روح
خضر بادبان لنگرش عمر نوح
چه کشتی یکی ماهی بحر جان
نگین سلیمانش اندر دهان
چه کشتی کزو بحر شد محترم
بود ماهی یونس اندر شکم
به کشتی چو بنشست آن کان حلم
بدل گشت دریا به دریای علم
رسیدش سر بحر از آن شه به اوج
چو دریای احسان درآمد به موج
به دریا چو شه کرد کشتی روان
به یکجای شد مجتمع بحر و کان
درآمد به فرمان شه خشک و تر
روان گشت حکمش به بحر و به بر
گذر کرد آن شاه عالی مکان
ز دریا به همراه تخت روان
ز آغوش کشتی شه نامور
برآمد برون از صدف چون گهر
دل کشتی از شه چو خالی فتاد
به دریا شد و سینه بر غم نهاد
ز دنبال شه مردمان فوج فوج
به دریا نهادند رو همچو موج
گریزان شد از بیم ایشان نهنگ
که شد بحر مأوای شیر و پلنگ
ز گردون بر آمد همان دم خروش
ز بحر آدم آبی آمد به جوش
کسی کو برآمد ز بحر گمان
چرا سهم سازد ز آب روان
ز دنبال آن خسرو کامیاب
گذشتند چون باد صرصر ز آب
شد از حکم آن شاه صاحبقران
سوی بلخ دریای لشکر روان
بیا ساقی آن باده جام جم
شود لشکر غم ازو متهم
به من ده که امروز شیری کنم
برآیم ز خود قلعه گیری کنم
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۷۱
ای چراغ سلطنت را رونق از سیمای تو
زینت تاج و رواج و تخت سرتاپای تو
جامه زیب افتاده شاها قامت رعنای تو
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
تاج شاهی را فروغ از گوهر والای تو
در چمنزار عطایت بحر و کان یک شبنم است
همچو باغ دلکشا دهر از جمالت خرم است
این ندا از چرخ مینا فام هر صبحدم است
گر چه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است
روشنایی بخش چشم اوست خاک پای تو
ای بنای ملک از ذات تو باشد پایدار
مانده یی امروز از شاهان پیشین یادگار
عمرها شد خضر می گوید ز غیب ای شهریار
آنچه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار
جرعه یی بود از زلال جام جان افزای تو
ای ز بیمت بر سر شاهان هوای تاج نیست
کار خصمت در جهان غیر از خراج و باج نیست
سایلان را جز در این بارگه معراج نیست
عرض حاجت در حریم حضرت محتاج نیست
راز کس مخفی نماند از فروغ رای تو
سیدا از مدح شه دل شادمانی می کند
روز و شب با عیش و عشرت زندگانی می کند
با می و ساقی و مطرب کامرانی می کند
خسروا پیرانه سر حافظ جوانی می کند
بر امید عفو جانبخش گنه بخشای تو
زینت تاج و رواج و تخت سرتاپای تو
جامه زیب افتاده شاها قامت رعنای تو
ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
تاج شاهی را فروغ از گوهر والای تو
در چمنزار عطایت بحر و کان یک شبنم است
همچو باغ دلکشا دهر از جمالت خرم است
این ندا از چرخ مینا فام هر صبحدم است
گر چه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است
روشنایی بخش چشم اوست خاک پای تو
ای بنای ملک از ذات تو باشد پایدار
مانده یی امروز از شاهان پیشین یادگار
عمرها شد خضر می گوید ز غیب ای شهریار
آنچه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار
جرعه یی بود از زلال جام جان افزای تو
ای ز بیمت بر سر شاهان هوای تاج نیست
کار خصمت در جهان غیر از خراج و باج نیست
سایلان را جز در این بارگه معراج نیست
عرض حاجت در حریم حضرت محتاج نیست
راز کس مخفی نماند از فروغ رای تو
سیدا از مدح شه دل شادمانی می کند
روز و شب با عیش و عشرت زندگانی می کند
با می و ساقی و مطرب کامرانی می کند
خسروا پیرانه سر حافظ جوانی می کند
بر امید عفو جانبخش گنه بخشای تو
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۷۳
ای دیده از تو دوران جمشید دستگاهی
زیبد به بندگانت چون لاله کج کلاهی
روشن ز روی عدلت از ماه تا به ماهی
ای از رخ تو پیدا انوار پادشاهی
وی در دل تو پنهان صد حکمت الهی
از تیغ تو بداندیش در خاک و خون فتاده
چون برگ بید خصمت لرزیده ایستاده
ظلم از سیاست تو گردن به شرع داده
کلک تو بارک الله بر ملک دین کشاده
صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی
از پایبوسیت تخت شد در جهان مکرم
هر روز بخت و دولت گویند خیر مقدم
چون گردباد آخر خصم تو خورد بر هم
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
ملک آن توست خاتم فرمای هر چه خواهی
باشد دعای جانب اوراد صبح و شامم
در روزگار اینست شکرانه کلامم
در بزم باده نوشان لب خشک و تلخ کامم
عمریست پادشاها از می تهیست جامم
اینک ز بنده دعوی وز محتسب گواهی
ای عقل ذوفنونان پیش تو طفل مکتب
از فیض بارگاهت لبریز دست مطلب
گویم پی دعایت تا صبح ز اول شب
ای عنصر تو مخلوق از کبریای مشرب
وی دولت تو ایمن از صدمه تباهی
روزی که رخش فکرم در مدح شاه تازد
بالد چو شمع طبعم کلکم به خویش نازد
ای سیدا حسودت از رشک خود گدازد
حافظ چو پادشاه است گه گاه می نوازد
رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی
زیبد به بندگانت چون لاله کج کلاهی
روشن ز روی عدلت از ماه تا به ماهی
ای از رخ تو پیدا انوار پادشاهی
وی در دل تو پنهان صد حکمت الهی
از تیغ تو بداندیش در خاک و خون فتاده
چون برگ بید خصمت لرزیده ایستاده
ظلم از سیاست تو گردن به شرع داده
کلک تو بارک الله بر ملک دین کشاده
صد چشمه آب حیوان از قطره سیاهی
از پایبوسیت تخت شد در جهان مکرم
هر روز بخت و دولت گویند خیر مقدم
چون گردباد آخر خصم تو خورد بر هم
بر اهرمن نتابد انوار اسم اعظم
ملک آن توست خاتم فرمای هر چه خواهی
باشد دعای جانب اوراد صبح و شامم
در روزگار اینست شکرانه کلامم
در بزم باده نوشان لب خشک و تلخ کامم
عمریست پادشاها از می تهیست جامم
اینک ز بنده دعوی وز محتسب گواهی
ای عقل ذوفنونان پیش تو طفل مکتب
از فیض بارگاهت لبریز دست مطلب
گویم پی دعایت تا صبح ز اول شب
ای عنصر تو مخلوق از کبریای مشرب
وی دولت تو ایمن از صدمه تباهی
روزی که رخش فکرم در مدح شاه تازد
بالد چو شمع طبعم کلکم به خویش نازد
ای سیدا حسودت از رشک خود گدازد
حافظ چو پادشاه است گه گاه می نوازد
رنجش ز بخت منما بازآ به عذرخواهی
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در منقبت امام المتقین امیرالمؤمنین اسدالله الغالب علی علیهالسلام
نقاش نقش بی عدد ماسوا یکی است
قدرت فزون تر از حد و قدرتنما یکیست
بر برگ هر گیاه که میروید از زمین
بنوشته است خامه قدرت خدا یکیست
گر از هزار نای نوا آیدت به گوش
باری به هوش باش که صاحب نوا یکیست
از صد هزار آینه یک روی جلوهگر
از حسن دلبران جهان دلربا یکیست
هست آفریده در طلب آفریدگار
در دیر و در کنشت و حرم مدعا یکیست
گلها به باغ در نگری صدهزار رنگ
با اینکه بهر آن همه آب و هوا یکیست
گر بشمری هزار عدد در قفای هم
چون نیک بنگری همه از هم جدا یکیست
آنسان که بحر و دجله و شط است اتصال
چون برخوری من و تو و ما و شما یکیست
در مشکلات جز به علی التجا مبر
منت مکش ز خلق که مشکلگشا یکیست
در ماسوی الله آنکه ز فرط جلال و جاه
بوده است مولدش حرم کبریا یکیست
در بستر رسول (ص) خدا گاه بذل نفس
آنکس که خفت تا که کند جان فدا یکیست
هرگز کسی نگفته سلونی به جز علی
در روزگار صاحب این ادعا یکیست
در حرب مرحب آنکه شنید از فرشتگان
بر دست و تیغ خود ز سما مرحبا یکیست
آن فارس یلی که به چوگان تیغ تیز
بر بود سر چو گوی ز عمر و دغا یکیست
شاهان عالمند فزون از شمار لیک
سلطان اتقیا و شه اولیاء یکیست
بهر رضای حضرت معبود در رکوع
شاهی که داد خاتم خود بر گدا یکیست
گو بهر خود کنند معین دوصد ولی
منصوص نص وافیه انما یکیست
آنکس که سود در شب معراج دست مهر
بر شانه رسول (ص) به عرش علا یکیست
با دست قدرت از پی بشکستن بتان
بر دوش احمد آنکه فروهشته پا یکیست
آنکس که در غدیرخم از بهر نصب او
امر مؤکد آمده بر مصطفی یکیست
تنها علی (ع) امیر بود بهر مؤمنین
آنکس که یافت این شرف و اعتلا یکیست
پنهان ز خلق رو غم دل گوی با علی
بیگانهاند آن همه و آشنا یکیست
بهر ثبات دین خداوند و نفی شرک
تیغی چو ذوالفقار علی شکل لا یکیست
هر پیشوا طریق علی را نشان دهد
زین رو صغیر در دو جهان پیشوا یکیست
قدرت فزون تر از حد و قدرتنما یکیست
بر برگ هر گیاه که میروید از زمین
بنوشته است خامه قدرت خدا یکیست
گر از هزار نای نوا آیدت به گوش
باری به هوش باش که صاحب نوا یکیست
از صد هزار آینه یک روی جلوهگر
از حسن دلبران جهان دلربا یکیست
هست آفریده در طلب آفریدگار
در دیر و در کنشت و حرم مدعا یکیست
گلها به باغ در نگری صدهزار رنگ
با اینکه بهر آن همه آب و هوا یکیست
گر بشمری هزار عدد در قفای هم
چون نیک بنگری همه از هم جدا یکیست
آنسان که بحر و دجله و شط است اتصال
چون برخوری من و تو و ما و شما یکیست
در مشکلات جز به علی التجا مبر
منت مکش ز خلق که مشکلگشا یکیست
در ماسوی الله آنکه ز فرط جلال و جاه
بوده است مولدش حرم کبریا یکیست
در بستر رسول (ص) خدا گاه بذل نفس
آنکس که خفت تا که کند جان فدا یکیست
هرگز کسی نگفته سلونی به جز علی
در روزگار صاحب این ادعا یکیست
در حرب مرحب آنکه شنید از فرشتگان
بر دست و تیغ خود ز سما مرحبا یکیست
آن فارس یلی که به چوگان تیغ تیز
بر بود سر چو گوی ز عمر و دغا یکیست
شاهان عالمند فزون از شمار لیک
سلطان اتقیا و شه اولیاء یکیست
بهر رضای حضرت معبود در رکوع
شاهی که داد خاتم خود بر گدا یکیست
گو بهر خود کنند معین دوصد ولی
منصوص نص وافیه انما یکیست
آنکس که سود در شب معراج دست مهر
بر شانه رسول (ص) به عرش علا یکیست
با دست قدرت از پی بشکستن بتان
بر دوش احمد آنکه فروهشته پا یکیست
آنکس که در غدیرخم از بهر نصب او
امر مؤکد آمده بر مصطفی یکیست
تنها علی (ع) امیر بود بهر مؤمنین
آنکس که یافت این شرف و اعتلا یکیست
پنهان ز خلق رو غم دل گوی با علی
بیگانهاند آن همه و آشنا یکیست
بهر ثبات دین خداوند و نفی شرک
تیغی چو ذوالفقار علی شکل لا یکیست
هر پیشوا طریق علی را نشان دهد
زین رو صغیر در دو جهان پیشوا یکیست
صغیر اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح سفینه النجات حلال مشکلات امیرالمؤمنین علیهالسلام
روی حق روی حق نمای علیست
علی (ع) آئینهٔ خدای علیست
بولای علی (ع) قسم ایمان
به خدای علی (ع) ولای علیست
شب معراج شد لقاءالله
کشف بر خلق کان لقای علیست
مصطفی هر سخن شنید از حق
یافت کان صوت دلربای علیست
دستی آمد ز پشت پرده برون
دید دست گرهگشای علیست
حمل بار ولایت علوی
کان نه در خورد کس سوای علیست
مصطفی را سزد که در کعبه
دوش پاکش بزیر پای علیست
این دو را جز یکی مدان و مخوان
که بجز این خلاف رای علیست
در رضای علی رضای خداست
در رضای خدا رضای علیست
حرکت در تمام موجودات
باشد از عشق و آن هوای علیست
یعنی این جنبشی که در اشیاست
درحقیقت به مدعای علیست
نه همین در کنشت و دیر و حرم
متواضع بشر برای علیست
بلکه پیوسته در قیام و قعود
ذکر کروبیان ثنای علیست
با خداوند خویش بیگانه است
هرکه جانش نه آشنای علیست
آسمان بیستون از آن برپاست
کاین معلق بنا بنای علیست
مه ز خورشید کسب نور کند
نور خورشید از ضیای علیست
انبیا را در آفتاب جزا
سایبان بر سر از لوای علیست
کان لعل از چه خون بدل دارد
گر نه شرمندهٔ سخای علیست
بحر بگرفته کاسه گرداب
از چه بر کف نه گر گدای علیست
جبرئیل آن امین وحی خدا
بندهٔی بر در سرای علیست
بلبل از آن به گل فریفته شد
که مصفا گل از صفای علیست
در دل را به روی غیر ببند
کاین مقام شریف جای علیست
گر زید صدهزار سال صغیر
روز و شب منقبت سرای علیست
علی (ع) آئینهٔ خدای علیست
بولای علی (ع) قسم ایمان
به خدای علی (ع) ولای علیست
شب معراج شد لقاءالله
کشف بر خلق کان لقای علیست
مصطفی هر سخن شنید از حق
یافت کان صوت دلربای علیست
دستی آمد ز پشت پرده برون
دید دست گرهگشای علیست
حمل بار ولایت علوی
کان نه در خورد کس سوای علیست
مصطفی را سزد که در کعبه
دوش پاکش بزیر پای علیست
این دو را جز یکی مدان و مخوان
که بجز این خلاف رای علیست
در رضای علی رضای خداست
در رضای خدا رضای علیست
حرکت در تمام موجودات
باشد از عشق و آن هوای علیست
یعنی این جنبشی که در اشیاست
درحقیقت به مدعای علیست
نه همین در کنشت و دیر و حرم
متواضع بشر برای علیست
بلکه پیوسته در قیام و قعود
ذکر کروبیان ثنای علیست
با خداوند خویش بیگانه است
هرکه جانش نه آشنای علیست
آسمان بیستون از آن برپاست
کاین معلق بنا بنای علیست
مه ز خورشید کسب نور کند
نور خورشید از ضیای علیست
انبیا را در آفتاب جزا
سایبان بر سر از لوای علیست
کان لعل از چه خون بدل دارد
گر نه شرمندهٔ سخای علیست
بحر بگرفته کاسه گرداب
از چه بر کف نه گر گدای علیست
جبرئیل آن امین وحی خدا
بندهٔی بر در سرای علیست
بلبل از آن به گل فریفته شد
که مصفا گل از صفای علیست
در دل را به روی غیر ببند
کاین مقام شریف جای علیست
گر زید صدهزار سال صغیر
روز و شب منقبت سرای علیست