عبارات مورد جستجو در ۵۸۳۶ گوهر پیدا شد:
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۳۸ - قصیدهٔ چهارم اسکافی
و در آن روزگار که بغزنین بازآمدیم با امیر، و کس را دل نمانده بود از صعبی این حادثه و خود بس بقا نبود این پادشاه بزرگ را، رحمة اللّه علیه، من میخواستم که چنین که این نامه را نبشتم بعذر این حال و این هزیمت را در معرض خوبتر بیرون آوردم. فاضلی بیتی چند شعر گفتی تا هم نظم بودی و هم نثر. کس را نیافتم از شعرای عصر که درین بیست سال بودند اندرین دولت که بخواستم، تا اکنون که این تاریخ اینجا رسانیدم از فقیه بو حنیفه، ایّده اللّه، بخواستم و وی بگفت و سخت نیکو گفت و بفرستاد و کلّ خیر عندنا من عنده . و کار این [فاضل] برین بنماند، و فال من کی خطا کند؟ و اینک در مدّتی نزدیک از دولت خداوند سلطان ابو المظفّر ابراهیم، اطال اللّه بقاءه، و عنایت عالی [وی] چندین تربیت یافت وصلتهای گران استد و شغل اشراف ترنک بدو مفوّض شد، و بچشم خرد به ترنک نباید نگریست که نخست ولایت خوارزمشاه آلتونتاش بود، رحمة اللّه علیه. و قصیده این است.
شاه چو بر کند دل ز بزم و گلستان
آسان آرد بچنگ مملکت آسان
وحشی چیزی است ملک و این زان دانم
کو نشود هیچگونه بسته بانسان
بندش عدل است و چون بعدل ببندیش
انسی گردد همه دگر شودش سان
اخوان ز اخوان به خیل و عد نفریبد
یوم حنین اذا عجبتکم بر خوان
اخوان بسیار در جهان و چون شمس
هم دل و هم پشت من ندیدم ز اخوان
عیسی آمد سبک بچشم عدو زانک
تیغ نخواست از فلک چو خواست هم خوان
کیست که گوید ترا مگر نخوری می
میخور و دادِ طرب ز مستان بستان
شیر خور و آنچنان مخور که بآخر
زو نشکیبی چو شیرخواره ز پستان
شاه چه داند که چیست خوردن و خفتن
این همه دانند کودکان دبستان
شاه چو در کارِ خویش باشد بیدار
بسته عدو را برد ز باغ بزندان
مار بود دشمن و بکندنِ دندانش
زو مشو ایمن، اگرت باید دندان
از عدو آنگاه کن حذر که شود دوست
وز مُغ ترس آن زمان که گشت مسلمان
نامه نعمت ز شکر عنوان دارد
بتوان دانست حشو نامه ز عنوان
شاه چو بر خود قبای عجب کند راست
خصم بدردش تا ببندِ گریبان
غرّه نگردد بعزّ پیل و عَماری
هر که بدیده است ذُلّ اشتر و پالان
مردِ هنر پیشه خود نباشد ساکن
کز پیِ کاری شده است گردون گردان
چنگ چنان در زند در تن خسرو
چون بشناسد که چیست حال تن و جان
مأمون آن کز ملوکِ دولتِ اسلام
هرگز چون او ندید تازی و دهقان
جُبّهیی از خز بداشت بر تن چندانک
سوده و فرسوده گشت بر وی و خلُقان
مر ندما را از آن فزود تعجّب
کردند از وی سؤال از سببِ آن
گفت ز شاهان حدیث ماند باقی
در عرب و در عجم نه توزی و کتّان
شاه چو بر خزّ و بز نشیند و خسبد
بر تن او بس گران نماید خفتان
مُلکی کانرا بدرع گیری و زوبین
دادش نتوان بآبِ حوض و بریحان
چون دلِ لشکر ملک نگاه ندارد
درگهِ ایوان چنانکه درگهِ میدان
کار چو پیش آیدش بمیدان ناگه
خواری بیند ز خوار کرده ایوان
گرچه شود لشکری بسیم قوی دل
آخر دلگرمییی ببایدش از خوان
دار نکو مر پزشک را گهِ صحت
تات نکو دارد او بدارو و درمان
خواهی تا باشی ایمن از بدِ اقران
روی بتاب از قِران و گوی ز قُرآن
زهد مقّید بدین و علم بطاعت
مجد مقیّد بجود و شعر بدیوان
خلق بصورت قوی و خُلق بسیرت
دین بسریرت قوی و مُلک بسلطان
شاهِ هنر پیشه میرِ میران مسعود
بسته سعادت همیشه با وی پیمان
ای بتو آراسته همیشه زمانه
راست بدانسان که باغ در مهِ نیسان
رادی گر دعوتِ نبوّت سازد
به ز کف تو نیافت خواهد برهان
قوّتِ اسلام را و نصرتِ حق را
حاجتِ پیغمبری و حجّتِ ایمان
دستِ قوی داری و زبانِ سخنگوی
زین دو یکی داشت یار موسیِ عمران
شکرِ خداوند را که باز بدیدم
نعمتِ دیدارِ تو درین خُرم ایوان
چون بسلامت بدارِ ملک رسیدی
باک نداریم، اگر بمیرد بهمان
در مثل است این که چون بجای بود سر
ناید کم مرد را زبونیِ ارکان
راست نه امروز شد خراسان زین سان
بود چنین تا همیشه بود خراسان
ملکِ خدای جهان ز ملکِ تو بیش است
بیشتر است از جهان نه اینک ویران؟
دشمن تو گر بجنگ رخت تو بگرفت
دیو گرفت از نخست تختِ سلیمان
ور تو ز خصمان خویش رنجه شدی، نیز
مشتری آنک نه رنجه گشت ز کیوان؟
باران کان رحمتِ خدایِ جهان است
صاعقه گردد همی وسیلتِ باران
از ما بر ماست، چون نگاه کنی نیک
در تبر و در درخت و آهن و سوهان
کار ز سر گیر و اسب و تیغ دگر ساز
خاصه که پیدا شد از بهار زمستان
دل چو کنی راست با سپاه و رعیّت
آیدت از یک رهی دو رستم دستان
زانکه تویی سیّدِ ملوکِ زمانه
زانکه ترا برگزید از همه یزدان
شیر و نهنگ و عقاب زین خبر بد
خیره شدند اندر آب و قعرِ بیابان
کس نکند اعتقاد بر کره خویش
تا نکنی شان ز خون دشمن مهمان
گر پری و آدمی دژم شد زین حال
ناید کس را عجب ز جمله حیوان
می نخورد لاله برگ و ابر نخندد
تا ندهی هر دو را تو زین پس فرمان
خسروِ ایران تویی و بودی و باشی
گرچه فرو دست غِرّه گشت بعصیان
کانک بجنگِ خدا بشد بجهالت ()
تیرش در خون زدند از پی خذلان
فرعون آن روز غرقه شد که بخواندن
نیل بشد چند گامی از پی هامان
قاعده ملکِ ناصریّ و یمینی
محکمتر زان شناس در همه کیهان
کاخر زین هول زخمِ تیغِ ظهیری
با تن خسته روند جمله خصمان
گر نتواند کشید اسب ترا نیز
پیل کشد مر ترا چو رستمِ دستان
گر گنهی کرد چاکریت نه از قصد
کردش گیتی بنان و جامه گروگان
گر بپذیری، رواست، عذر زمانه
زانکه شده است او ز فعلِ خویش پشیمان
لؤلؤِ خوشابِ بحرِ ملک تو داری
تا دگران جان کنند از پیِ مرجان
افسرِ زرّین ترا و دولتِ بیدار
و آنکه ترا دشمن است بدسگ کهدان
گل ز تو چون بویِ خویش باز ندارد
کرد چه باید حدیثِ خارِ مغیلان؟
به که بدان دل بشغل باز نداری
کاین سخن اندر جهان نماند پنهان
حرب و سخایست در دم چون رجالیست
کان خجل است سایه را دادن سوان
شعر نگویم، چو گویم، ایدون گویم
کرده مضمّن همه بحکمتِ لقمان
پیدا باشد که خود نگویم در شعر
از خط و از خال و زلف و چشمک خوبان
من که مدیحِ امیر گویم بیطمع
میره چه دانم چه باشد اندر دو جهان
همّتکی هست هم درین سر چون گوی
زان بجوانی شده است پشتم چوگان
شاها در عمر تو فزود خداوند
هر چه درین راه شد ز ساز تو نقصان
جز بمدیحِ تو دم نیارم زد زانک
نام همی بایدم که یافتهام نان
تا بفلک بر همی بتابد خورشید
راست چو در آبگیر زرّین پنگان
شاد همی باش و سیم و زرّ همی پاش
ملک همی دار و امر و نهی همی ران
رویت باید که سرخ باشد و سرسبز
کاخر گردد عدو بتیغ تو قربان
این سخن دراز میشود، امّا از چنین سخنان با چندان صنعت و معنی کاغذ تاجی مرصّع بر سر نهاد. و دریغ مردم فاضل که بمیرد، و دیر زیاد این آزاد مرد.
و چون ازین فارغ شدم، اینک بسر تاریخ باز شدم. و اللّه المسهّل بحوله و طوله .
شاه چو بر کند دل ز بزم و گلستان
آسان آرد بچنگ مملکت آسان
وحشی چیزی است ملک و این زان دانم
کو نشود هیچگونه بسته بانسان
بندش عدل است و چون بعدل ببندیش
انسی گردد همه دگر شودش سان
اخوان ز اخوان به خیل و عد نفریبد
یوم حنین اذا عجبتکم بر خوان
اخوان بسیار در جهان و چون شمس
هم دل و هم پشت من ندیدم ز اخوان
عیسی آمد سبک بچشم عدو زانک
تیغ نخواست از فلک چو خواست هم خوان
کیست که گوید ترا مگر نخوری می
میخور و دادِ طرب ز مستان بستان
شیر خور و آنچنان مخور که بآخر
زو نشکیبی چو شیرخواره ز پستان
شاه چه داند که چیست خوردن و خفتن
این همه دانند کودکان دبستان
شاه چو در کارِ خویش باشد بیدار
بسته عدو را برد ز باغ بزندان
مار بود دشمن و بکندنِ دندانش
زو مشو ایمن، اگرت باید دندان
از عدو آنگاه کن حذر که شود دوست
وز مُغ ترس آن زمان که گشت مسلمان
نامه نعمت ز شکر عنوان دارد
بتوان دانست حشو نامه ز عنوان
شاه چو بر خود قبای عجب کند راست
خصم بدردش تا ببندِ گریبان
غرّه نگردد بعزّ پیل و عَماری
هر که بدیده است ذُلّ اشتر و پالان
مردِ هنر پیشه خود نباشد ساکن
کز پیِ کاری شده است گردون گردان
چنگ چنان در زند در تن خسرو
چون بشناسد که چیست حال تن و جان
مأمون آن کز ملوکِ دولتِ اسلام
هرگز چون او ندید تازی و دهقان
جُبّهیی از خز بداشت بر تن چندانک
سوده و فرسوده گشت بر وی و خلُقان
مر ندما را از آن فزود تعجّب
کردند از وی سؤال از سببِ آن
گفت ز شاهان حدیث ماند باقی
در عرب و در عجم نه توزی و کتّان
شاه چو بر خزّ و بز نشیند و خسبد
بر تن او بس گران نماید خفتان
مُلکی کانرا بدرع گیری و زوبین
دادش نتوان بآبِ حوض و بریحان
چون دلِ لشکر ملک نگاه ندارد
درگهِ ایوان چنانکه درگهِ میدان
کار چو پیش آیدش بمیدان ناگه
خواری بیند ز خوار کرده ایوان
گرچه شود لشکری بسیم قوی دل
آخر دلگرمییی ببایدش از خوان
دار نکو مر پزشک را گهِ صحت
تات نکو دارد او بدارو و درمان
خواهی تا باشی ایمن از بدِ اقران
روی بتاب از قِران و گوی ز قُرآن
زهد مقّید بدین و علم بطاعت
مجد مقیّد بجود و شعر بدیوان
خلق بصورت قوی و خُلق بسیرت
دین بسریرت قوی و مُلک بسلطان
شاهِ هنر پیشه میرِ میران مسعود
بسته سعادت همیشه با وی پیمان
ای بتو آراسته همیشه زمانه
راست بدانسان که باغ در مهِ نیسان
رادی گر دعوتِ نبوّت سازد
به ز کف تو نیافت خواهد برهان
قوّتِ اسلام را و نصرتِ حق را
حاجتِ پیغمبری و حجّتِ ایمان
دستِ قوی داری و زبانِ سخنگوی
زین دو یکی داشت یار موسیِ عمران
شکرِ خداوند را که باز بدیدم
نعمتِ دیدارِ تو درین خُرم ایوان
چون بسلامت بدارِ ملک رسیدی
باک نداریم، اگر بمیرد بهمان
در مثل است این که چون بجای بود سر
ناید کم مرد را زبونیِ ارکان
راست نه امروز شد خراسان زین سان
بود چنین تا همیشه بود خراسان
ملکِ خدای جهان ز ملکِ تو بیش است
بیشتر است از جهان نه اینک ویران؟
دشمن تو گر بجنگ رخت تو بگرفت
دیو گرفت از نخست تختِ سلیمان
ور تو ز خصمان خویش رنجه شدی، نیز
مشتری آنک نه رنجه گشت ز کیوان؟
باران کان رحمتِ خدایِ جهان است
صاعقه گردد همی وسیلتِ باران
از ما بر ماست، چون نگاه کنی نیک
در تبر و در درخت و آهن و سوهان
کار ز سر گیر و اسب و تیغ دگر ساز
خاصه که پیدا شد از بهار زمستان
دل چو کنی راست با سپاه و رعیّت
آیدت از یک رهی دو رستم دستان
زانکه تویی سیّدِ ملوکِ زمانه
زانکه ترا برگزید از همه یزدان
شیر و نهنگ و عقاب زین خبر بد
خیره شدند اندر آب و قعرِ بیابان
کس نکند اعتقاد بر کره خویش
تا نکنی شان ز خون دشمن مهمان
گر پری و آدمی دژم شد زین حال
ناید کس را عجب ز جمله حیوان
می نخورد لاله برگ و ابر نخندد
تا ندهی هر دو را تو زین پس فرمان
خسروِ ایران تویی و بودی و باشی
گرچه فرو دست غِرّه گشت بعصیان
کانک بجنگِ خدا بشد بجهالت ()
تیرش در خون زدند از پی خذلان
فرعون آن روز غرقه شد که بخواندن
نیل بشد چند گامی از پی هامان
قاعده ملکِ ناصریّ و یمینی
محکمتر زان شناس در همه کیهان
کاخر زین هول زخمِ تیغِ ظهیری
با تن خسته روند جمله خصمان
گر نتواند کشید اسب ترا نیز
پیل کشد مر ترا چو رستمِ دستان
گر گنهی کرد چاکریت نه از قصد
کردش گیتی بنان و جامه گروگان
گر بپذیری، رواست، عذر زمانه
زانکه شده است او ز فعلِ خویش پشیمان
لؤلؤِ خوشابِ بحرِ ملک تو داری
تا دگران جان کنند از پیِ مرجان
افسرِ زرّین ترا و دولتِ بیدار
و آنکه ترا دشمن است بدسگ کهدان
گل ز تو چون بویِ خویش باز ندارد
کرد چه باید حدیثِ خارِ مغیلان؟
به که بدان دل بشغل باز نداری
کاین سخن اندر جهان نماند پنهان
حرب و سخایست در دم چون رجالیست
کان خجل است سایه را دادن سوان
شعر نگویم، چو گویم، ایدون گویم
کرده مضمّن همه بحکمتِ لقمان
پیدا باشد که خود نگویم در شعر
از خط و از خال و زلف و چشمک خوبان
من که مدیحِ امیر گویم بیطمع
میره چه دانم چه باشد اندر دو جهان
همّتکی هست هم درین سر چون گوی
زان بجوانی شده است پشتم چوگان
شاها در عمر تو فزود خداوند
هر چه درین راه شد ز ساز تو نقصان
جز بمدیحِ تو دم نیارم زد زانک
نام همی بایدم که یافتهام نان
تا بفلک بر همی بتابد خورشید
راست چو در آبگیر زرّین پنگان
شاد همی باش و سیم و زرّ همی پاش
ملک همی دار و امر و نهی همی ران
رویت باید که سرخ باشد و سرسبز
کاخر گردد عدو بتیغ تو قربان
این سخن دراز میشود، امّا از چنین سخنان با چندان صنعت و معنی کاغذ تاجی مرصّع بر سر نهاد. و دریغ مردم فاضل که بمیرد، و دیر زیاد این آزاد مرد.
و چون ازین فارغ شدم، اینک بسر تاریخ باز شدم. و اللّه المسهّل بحوله و طوله .
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۳۹ - آمدن امیر به غزنین
و پیش تا امیر، رضی اللّه عنه، حرکت کرد از رباط کروان معتمدی برسید از آن کوتوال بو علی و دو چتر سیاه و علامت سیاه و نیزههای خرد همه در غلاف دیبای سیاه بیاورد با مهد پیل و مهد استر و آلت دیگر، که این همه بشده بود، و بسیار جامه نابریده و حوائج و هر چیزی از جهت خویش فرستاده. و بضرورت بموقع خوب افتاد این خدمت که کرد . و والده امیر و حرّه ختّلی و دیگر عمّات و خواهران و خالهگان همچنین معتمدان فرستاده بودند با بسیار چیز. و اولیا و حشم و اصناف لشکر را نیز کسان ایشان هر چیزی بفرستادند، که سخت بینوا بودند.
و مردم غزنین بخدمت استقبال میآمدند و امیر، رضی اللّه عنه، چون خجلی که بهیچ روزگار آمدن پادشاهان و لشکر بغزنین برین جمله نبوده بود، یَفْعَلُ اللَّهُ- ما یَشاءُ و یَحْکُمُ ما یُرِیدُ . و امیر در غزنین آمد روز شنبه هفتم شوّال و بکوشک نزول کرد.
و دل وی خوش میکردند که احوال جهان یکسان نیست و تا سر بجای است، خللها را دریافت باشد. امّا چنان نبود که وی ندانست که چه افتاده است، که در راه غور که میآمد، یک روز این پادشاه میراند و قوم با وی چون بو الحسن عبد الجلیل و سالار غازیان عبد اللّه قراتگین و دیگران، و بو الحسن و این سالار سخن نگارین درپیوستند و میگفتند که «این چنین حالی برفت و نادره بیفتاد نه از جلادت خصمان بلکه از قضاء آمده و حالهای دیگر که پوشیده نیست. و چون خداوند در ضمان سلامت بدار ملک رسید، کارها از لونی دیگر بتوان ساخت، که اینک عبد اللّه قراتگین میگوید که اگر خداوند فرماید، وی بهندوستان رود و ده هزار پیاده گزیده آرد که جهانی را بسنده باشد و سوار بسیار آرد و ساخته ازینجا قصد خصمان کرده آید که سامان جنگ ایشان شناخته آمد تا این خلل زایل گردد.» و ازین گونه سخن میگفتند هم بو الحسن و هم عبد اللّه. امیر روی بخواجه عبد الرّزّاق کرد و گفت «این چه هوس است که ایشان میگویند؟! بمرو گرفتیم و هم بمرو از دست برفت.» و سخن پادشاهان سبک و خرد نباشد خاصّه از این چنین پادشاه که یگانه روزگار بود. و وی بدین سخن مرو آن خواست که «پدر ما امیر ماضی ملک خراسان بمرو یافت که سامانیان را بزد، و خراسان اینجا از دست ما بشد .» و این قصّه هم چنین نادر افتاد، و ما اعجب احوال الدّنیا، که امیر ماضی آمده بود تا کار را بر وی بنهد و بازگردد و از ما طاعت امیر خراسان یکی باشد از سپاه سالاران وی که خراسان او را باشد، و او را از ایزد، عزّ ذکره، چنان خواست و واجب داشت و از قصّه نبشتن هر کسی نداند که این احوال چون بود تا خوانندگان را فایده بحاصل آید که احوال تاریخ گذشته اهل حقایق را معلوم باشد. و من ناچار در تصنیف کار خویش میکنم، و اللّه اعلم بالصّواب .
و مردم غزنین بخدمت استقبال میآمدند و امیر، رضی اللّه عنه، چون خجلی که بهیچ روزگار آمدن پادشاهان و لشکر بغزنین برین جمله نبوده بود، یَفْعَلُ اللَّهُ- ما یَشاءُ و یَحْکُمُ ما یُرِیدُ . و امیر در غزنین آمد روز شنبه هفتم شوّال و بکوشک نزول کرد.
و دل وی خوش میکردند که احوال جهان یکسان نیست و تا سر بجای است، خللها را دریافت باشد. امّا چنان نبود که وی ندانست که چه افتاده است، که در راه غور که میآمد، یک روز این پادشاه میراند و قوم با وی چون بو الحسن عبد الجلیل و سالار غازیان عبد اللّه قراتگین و دیگران، و بو الحسن و این سالار سخن نگارین درپیوستند و میگفتند که «این چنین حالی برفت و نادره بیفتاد نه از جلادت خصمان بلکه از قضاء آمده و حالهای دیگر که پوشیده نیست. و چون خداوند در ضمان سلامت بدار ملک رسید، کارها از لونی دیگر بتوان ساخت، که اینک عبد اللّه قراتگین میگوید که اگر خداوند فرماید، وی بهندوستان رود و ده هزار پیاده گزیده آرد که جهانی را بسنده باشد و سوار بسیار آرد و ساخته ازینجا قصد خصمان کرده آید که سامان جنگ ایشان شناخته آمد تا این خلل زایل گردد.» و ازین گونه سخن میگفتند هم بو الحسن و هم عبد اللّه. امیر روی بخواجه عبد الرّزّاق کرد و گفت «این چه هوس است که ایشان میگویند؟! بمرو گرفتیم و هم بمرو از دست برفت.» و سخن پادشاهان سبک و خرد نباشد خاصّه از این چنین پادشاه که یگانه روزگار بود. و وی بدین سخن مرو آن خواست که «پدر ما امیر ماضی ملک خراسان بمرو یافت که سامانیان را بزد، و خراسان اینجا از دست ما بشد .» و این قصّه هم چنین نادر افتاد، و ما اعجب احوال الدّنیا، که امیر ماضی آمده بود تا کار را بر وی بنهد و بازگردد و از ما طاعت امیر خراسان یکی باشد از سپاه سالاران وی که خراسان او را باشد، و او را از ایزد، عزّ ذکره، چنان خواست و واجب داشت و از قصّه نبشتن هر کسی نداند که این احوال چون بود تا خوانندگان را فایده بحاصل آید که احوال تاریخ گذشته اهل حقایق را معلوم باشد. و من ناچار در تصنیف کار خویش میکنم، و اللّه اعلم بالصّواب .
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۴۰ - قصّهٔ امیر منصور نوح سامانی
چنان خواندم در اخبار سامانیان که چون امیر نوح بن منصور گذشته شد () ببخارا، پسرش که ولی عهد بود ابو الحارث منصور را بر تخت ملک نشاندند و اولیا و حشم بر وی بیارامیدند، و سخت نیکو روی و شجاع و سخنگوی جوانی بود، امّا عادتی داشت هول، چنانکه همگان از وی بترسیدندی. و نشستن وی بجای پدر در رجب سنه سبع و ثمانین و ثلثمائه بود. کار را سخت نیکو ضبط کرد و سیاستی قوی نمود . و بگتوزون سپاه سالار بود بنشابور [و] برخلاف امیر محمود. و امیر محمود ببلخ بود، برایستاد نکرد او را که نشابور بربگتوزون یله کند . و امیر خراسان دل هر دو نگاه میداشت اما همّتش بیشتر سوی بگتوزون بود. چون امیر محمود را این حال مقرّر گشت، ساختن گرفت تا قصد بگتوزون کند. بگتوزون بترسید و بامیر خراسان بنالید، و وی از بخارا قصد مرو کرد با لشکرها، و فائق الخاصّه با وی بود، و خواستند تا این کار را بر وجهی بنهند، چنانکه جنگی و مکاشفتی نباشد.
روزی چند بمرو ببودند پس سوی سرخس کشیدند و بگتوزون بخدمت استقبال با لشکری انبوه تا آنجا بیامد، نیافت امیر خراسان را، چنانکه رای او بود، که قیاس بیشتر سوی امیر محمود بود، در سرّ فائق را گفت که این پادشاه جوان است و میل با امیر محمود میدارد، چندان است که او قویتر شد نه من مانم و نه تو . فائق گفت همچنین است که تو گفتی. این امیر مستخفّ است و حقّ خدمت نمیشناسد. و میلی تمام دارد بمحمود، و ایمن نیستم که مرا و ترا بدست او بدهد، چنانکه پدرش داد بو علی سیمجور را بپدر این امیر محمود، سبکتگین. روزی مرا گفت: «چرا لقب ترا جلیل کردهاند و تو نه جلیلی.» بگتوزون گفت: رای درست آنست که دست وی از ملک کوتاه کنیم و یکی را از برادرانش بنشانیم. فائق گفت: سخت نیکو گفتی و رای این است. و هر دو این کار را بساختند .
بو الحرث یکروز برنشست از سرای رئیس سرخس که آنجا فرود آمده بود و بشکار بیرون آمد، و فائق و بگتوزون بکرانه سرخس فرود آمده بودند و خیمه زده بودند، چون بازگشت با غلامی دویست بود بگتوزون گفت: خداوند نشاط کند که بخیمه بنده فرود آید و چیزی خورد، و نیز تدبیری است در باب محمود. گفت: نیک آمد. و فرود آمد از جوانی و کم اندیشگی و قضاء آمده. چون بنشست، تشویشی دید، بدگمان گشت و بترسید، در ساعت بند آوردند و وی را ببستند، و این روز چهارشنبه بود دوازدهم صفر سنه تسع و ثمانین و ثلثمائه . و پس از آن بیک هفته میلش کشیدند و ببخارا فرستادند. و مدّت وی بیش از نوزده ماه نبود.
و بگتوزون و فائق چون این کار صعب بکردند، درکشیدند و بمرو آمدند.
و امیر ابو الفوارس عبد الملک بن نوح نزدیک ایشان آمد، و بیریش بود، و بر تخت نشست. و مدار ملک را برسدید لیث نهادند و کار پیش گرفت، و سخت مضطرب بود و با خلل . و بو القاسم سیمجور آنجا آمد با لشکری انبوه و نواخت یافت. و چون این اخبار بامیر محمود رسید، سخت خشم آمدش از جهت امیر ابو الحارث و گفت: بخدا اگر چشم من بر بگتوزون افتد، بدست خویش چشمش کور کنم، و در کشید از هرات و بمرو الرود آمد با لشکری گران و در برابر این قوم فرود آمد چون شیر آشفته. و بیکدیگر نزدیکتر شدند و احتیاط بکردند هر دو گروه، و رسولان در میان آمدند از ارکان و قضاة و ائمّه و فقها و بسیار سخن رفت تا بر آن قرار گرفت که بگتوزون سپاه سالار خراسان باشد و ولایت نشابور او را دادند با دیگر جایها که برسم سپاه سالاران بوده است، و ولایت بلخ و هرات امیر محمود را باشد. و برین عهد کردند و کار استوار کردند. و امیر محمود بدین رضا داد و مالی بزرگ فرمود تا بصدقه بدادند که بیخون ریزشی چنین صلح افتاد. و روز شنبه چهار روز باقی مانده از جمادی الأولی سنه تسع و ثمانین و ثلثمائه امیر محمود فرمود تا کوس فروکوفتند و برادر را، امیر نصر، بر ساقه بداشت و خود برفت.
دارا بن قابوس گفت: سدیدیان و حمیدیان و دیگر اصناف لشکر را که «بزرگ غبنی بود که این محمود را یگانگی از شما بجست، باری بروید و از بنه وی چیزی بربایید.» مردم بسیار از حرص زر و جامه بیفرمان و رضای مقدّمان بتاختند و در بنه امیر محمود و لشکر افتادند. امیر نصر چون چنان دید، مردوار پیش آمد و جنگ کرد، و سواران فرستاد و برادر را آگاه کرد، و امیر محمود در ساعت بگشت و براند و در نهاد و این قوم را هزیمت کرد و میبود تا دو روز هزاهز افتاد در لشکرگاه و بیش کس مر کس را نه ایستاد و هر چه داشتند بدست امیر محمود و لشکرش آمد، و امیر خراسان شکسته و بیعدّت ببخارا افتاد. و امیر محمود گفت: إِنَّ اللَّهَ لا یُغَیِّرُ ما- بِقَوْمٍ حَتَّی یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ . این قوم با ما صلح و عهد کردند. پس بشکستند، ایزد، عزّ ذکره، نپسندید و ما را بر ایشان نصرت داد، و چون خداوندزاده خویش را چنان قهر کردند، توفیق و عصمت خویش از ایشان دور کرد و ملک و نعمت از ایشان بستد و بما داد.
و فائق در شعبان این سال فرمان یافت. و بگتوزون از پیش امیر محمود ببخارا گریخت. و بو القاسم سیمجور بزینهار آمد. و از دیگر سوی ایلگ، بو الحسن نصر- علی، از اوزگند تاختن آورد در غرّه ذی القعده این سال ببخارا آمد و چنان نمود که
بطاعت و یاری آمده است، و پس یکروز مغافصه بگتوزون را با بسیار مقدّم فروگرفتند و بند کردند و امیر خراسان روی پنهان کرد و بگرفتندش با همه برادران و خویشان و در عماریها سوی اوزگند بردند؛ و دولت آل سامان بپایان آمد و امیر محمود نااندیشیده بدان زودی امیر خراسان شد.
و این قصّه بپایان رسید تا مقرّر گردد معنی سخن سلطان مسعود، رضی اللّه عنه، و نیز عبرتی حاصل شود، کز چنین حکایتها فوائد پیدا آید.
روزی چند بمرو ببودند پس سوی سرخس کشیدند و بگتوزون بخدمت استقبال با لشکری انبوه تا آنجا بیامد، نیافت امیر خراسان را، چنانکه رای او بود، که قیاس بیشتر سوی امیر محمود بود، در سرّ فائق را گفت که این پادشاه جوان است و میل با امیر محمود میدارد، چندان است که او قویتر شد نه من مانم و نه تو . فائق گفت همچنین است که تو گفتی. این امیر مستخفّ است و حقّ خدمت نمیشناسد. و میلی تمام دارد بمحمود، و ایمن نیستم که مرا و ترا بدست او بدهد، چنانکه پدرش داد بو علی سیمجور را بپدر این امیر محمود، سبکتگین. روزی مرا گفت: «چرا لقب ترا جلیل کردهاند و تو نه جلیلی.» بگتوزون گفت: رای درست آنست که دست وی از ملک کوتاه کنیم و یکی را از برادرانش بنشانیم. فائق گفت: سخت نیکو گفتی و رای این است. و هر دو این کار را بساختند .
بو الحرث یکروز برنشست از سرای رئیس سرخس که آنجا فرود آمده بود و بشکار بیرون آمد، و فائق و بگتوزون بکرانه سرخس فرود آمده بودند و خیمه زده بودند، چون بازگشت با غلامی دویست بود بگتوزون گفت: خداوند نشاط کند که بخیمه بنده فرود آید و چیزی خورد، و نیز تدبیری است در باب محمود. گفت: نیک آمد. و فرود آمد از جوانی و کم اندیشگی و قضاء آمده. چون بنشست، تشویشی دید، بدگمان گشت و بترسید، در ساعت بند آوردند و وی را ببستند، و این روز چهارشنبه بود دوازدهم صفر سنه تسع و ثمانین و ثلثمائه . و پس از آن بیک هفته میلش کشیدند و ببخارا فرستادند. و مدّت وی بیش از نوزده ماه نبود.
و بگتوزون و فائق چون این کار صعب بکردند، درکشیدند و بمرو آمدند.
و امیر ابو الفوارس عبد الملک بن نوح نزدیک ایشان آمد، و بیریش بود، و بر تخت نشست. و مدار ملک را برسدید لیث نهادند و کار پیش گرفت، و سخت مضطرب بود و با خلل . و بو القاسم سیمجور آنجا آمد با لشکری انبوه و نواخت یافت. و چون این اخبار بامیر محمود رسید، سخت خشم آمدش از جهت امیر ابو الحارث و گفت: بخدا اگر چشم من بر بگتوزون افتد، بدست خویش چشمش کور کنم، و در کشید از هرات و بمرو الرود آمد با لشکری گران و در برابر این قوم فرود آمد چون شیر آشفته. و بیکدیگر نزدیکتر شدند و احتیاط بکردند هر دو گروه، و رسولان در میان آمدند از ارکان و قضاة و ائمّه و فقها و بسیار سخن رفت تا بر آن قرار گرفت که بگتوزون سپاه سالار خراسان باشد و ولایت نشابور او را دادند با دیگر جایها که برسم سپاه سالاران بوده است، و ولایت بلخ و هرات امیر محمود را باشد. و برین عهد کردند و کار استوار کردند. و امیر محمود بدین رضا داد و مالی بزرگ فرمود تا بصدقه بدادند که بیخون ریزشی چنین صلح افتاد. و روز شنبه چهار روز باقی مانده از جمادی الأولی سنه تسع و ثمانین و ثلثمائه امیر محمود فرمود تا کوس فروکوفتند و برادر را، امیر نصر، بر ساقه بداشت و خود برفت.
دارا بن قابوس گفت: سدیدیان و حمیدیان و دیگر اصناف لشکر را که «بزرگ غبنی بود که این محمود را یگانگی از شما بجست، باری بروید و از بنه وی چیزی بربایید.» مردم بسیار از حرص زر و جامه بیفرمان و رضای مقدّمان بتاختند و در بنه امیر محمود و لشکر افتادند. امیر نصر چون چنان دید، مردوار پیش آمد و جنگ کرد، و سواران فرستاد و برادر را آگاه کرد، و امیر محمود در ساعت بگشت و براند و در نهاد و این قوم را هزیمت کرد و میبود تا دو روز هزاهز افتاد در لشکرگاه و بیش کس مر کس را نه ایستاد و هر چه داشتند بدست امیر محمود و لشکرش آمد، و امیر خراسان شکسته و بیعدّت ببخارا افتاد. و امیر محمود گفت: إِنَّ اللَّهَ لا یُغَیِّرُ ما- بِقَوْمٍ حَتَّی یُغَیِّرُوا ما بِأَنْفُسِهِمْ . این قوم با ما صلح و عهد کردند. پس بشکستند، ایزد، عزّ ذکره، نپسندید و ما را بر ایشان نصرت داد، و چون خداوندزاده خویش را چنان قهر کردند، توفیق و عصمت خویش از ایشان دور کرد و ملک و نعمت از ایشان بستد و بما داد.
و فائق در شعبان این سال فرمان یافت. و بگتوزون از پیش امیر محمود ببخارا گریخت. و بو القاسم سیمجور بزینهار آمد. و از دیگر سوی ایلگ، بو الحسن نصر- علی، از اوزگند تاختن آورد در غرّه ذی القعده این سال ببخارا آمد و چنان نمود که
بطاعت و یاری آمده است، و پس یکروز مغافصه بگتوزون را با بسیار مقدّم فروگرفتند و بند کردند و امیر خراسان روی پنهان کرد و بگرفتندش با همه برادران و خویشان و در عماریها سوی اوزگند بردند؛ و دولت آل سامان بپایان آمد و امیر محمود نااندیشیده بدان زودی امیر خراسان شد.
و این قصّه بپایان رسید تا مقرّر گردد معنی سخن سلطان مسعود، رضی اللّه عنه، و نیز عبرتی حاصل شود، کز چنین حکایتها فوائد پیدا آید.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۴۱ - گسیل کردن لشکر به بلخ
و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، چون دانست که غم خوردن سود نخواهد داشت، بسر نشاط باز شد و شراب میخورد و لکن آثار تکلّف ظاهر بود و نوشتگین نوبتی را آزاد کرد، و از سرای بیرون رفت و با دختر ارسلان جاذب فرونشست . و پس از آن او را ببست فرستاد با لشکری قوی از سوار و پیاده تا آنجا شحنه باشد، و حلّ و عقد آن نواحی همه در گردن او کرد. و او بر آن جانب رفت. و مسعود محمّد لیث را برسولی فرستاد نزدیک ارسلان خان با نامهها و مشافهات در معنی مدد و موافقت و مساعدت، و وی از غزنین برفت براه پنجهیر روز دوشنبه بیست و چهارم شوّال.
و ملطّفهها رسید معمّا از صاحب برید بلخ امیرک بیهقی، ترجمه کردم، نبشته بود که «داود آنجا آمد بدر بلخ با لشکری گران، و پنداشت که شهر بخواهند گذاشت و آسان بدو خواهند داد. بنده هر کار استوار کرده بود و از روستا عیّاران آورده. و والی ختلان شهر را خالی گذاشت و بیامد، که آنجا نتوانست بود، اکنون دست یکی کردهایم . و جنگ است هر روز، خصم بمدارا جنگ میکرد، تا رسولی فرستاد تا شهر بدو دهیم و برویم. چون جواب درشت و شمشیر یافت، نومید شد.
اگر رای خداوند بیند، فوجی لشکر با مقدّمی هشیار از غزنین اینجا فرستاده آید تا این شهر را بداریم، که همه خراسان درین شهر بسته است و اگر مخالفان این را بگیرند، آب بیکبارگی پاک بشود.
امیر دیگر روز با وزیر و عارض و بو سهل زوزنی و سپاه سالار و حاجب بزرگ خالی کرد و ملطّفه با ایشان در میان نهاد، گفتند «نیک بداشتهاند آن شهر را، و امیرک داشته است اندر میان چندین فترت . و لشکر باید فرستاد، مگر بلخ بدست ما بماند که اگر آنرا مخالفان بستدند، ترمذ و قبادیان و تخارستان بشود.» وزیر گفت:
امیرک نیکو گفته است و نبشته، امّا این حال که خراسان را افتاد جز بحاضری خداوند در نتوان یافت و بدانکه تنی چند چهاردیواری را نگاه دارند کار راست نشود، که خصمان را مدد باشد، و بسیار مردم مفسد و شرّ جوی و شرّ خواه در بلخ هستند، و امیرک را هیچ مدد نباشد. بنده آنچه دانست بگفت، رای عالی برتر است. بو سهل زوزنی گفت: «من هم این گویم که خواجه بزرگ میگوید؛ امیرک میپندارد که مردم بلخ او را مطیع باشند، چنانکه پیش ازین بودند. و اگر آنجا لشکری فرستاده آید، کم از ده هزار سوار نباید که اگر کم ازین باشد، هم آب ریختگی باشد. و رسول رفت نزدیک ارسلان خان، و بنده را صواب آن مینماید که در چنین ابواب توقّف باید کرد تا خان چه کند. و اینجا کارها ساخته میباید کرد و اگر ایشان بجنبند و موافقتی نمایند از دل، فرود آیند و لشکرها آرند، ازینجا نیز خداوند حرکت کند و لشکرها درهم آمیزند و کاری سره برود. و اگر نیایند و سخن نشنوند و عشوه گویند، آنگاه بحکم مشاهدت کار خویش میباید کرد. امّا این لشکر فرستادن که بلخ را نگاه دارند، روا نباشد.» سپاه سالار و حاجب بزرگ و دیگر حشم گفتند که «چنین است، و لکن از فرستادن سالاری با فوجی مردم زیان ندارد بسوی تخارستان که از آن ماست .
اگر ممکن گردد که بلخ را ضبط توانند کرد، کاری سره باشد و اگر نتوانند کرد، زیان نباشد. و اگر لشکر فرستاده نیاید، بتمامی نومید شوند خراسانیان ازین دولت هم لشکری و هم رعیّت.» پس سخن را بر آن قرار دادند که آلتونتاش حاجب را با هزار سوار از هر دستی گسیل کرده آید بتعجیل.
[حمله سلجوقیان به بلخ]
و بازگشتند و کار آلتونتاش ساختن گرفتند بگرمی، و وزیر و عارض و سپاه سالار و حاجب بزرگ مینشستند و مردم خیاره را نام مینبشتند و سیم نقد می- دادند تا لشکری قوی ساخته آمد. و جواب نبشته بودیم امیرک را با اسکدار و چه با قاصدان مسرع که «اینک لشکری قوی میآید با سالاری نامدار، دل قوی باید داشت ترا و اهل شهر را و دیگران را و در نگاهداشت شهر احتیاطی تمام بکرد، که بر اثر ملطّفه لشکری است.» و روز سه شنبه امیر بدان قصر آمد که برابر میدان دشت شابهار است و بنشست و این لشکر تعبیه کرده بر وی بگذشت سخت آراسته و با ساز و اسبی نیک. و آلتونتاش حاجب با مقدّمان بر آن خضرا آمدند، امیر گفت «بدلی قوی بروید که بر اثر شما لشکری دیگر فرستیم با سالاران و خود بر اثر آییم. ازین خصمان که این چنین کاری رفت نه ازیشان رفت بلکه از آن بود که قحط افتاد. و خان ترکستان خواهد آمد با لشکری بسیار و ما نیز حرکت کنیم تا این کار را دریافته آید. و شما دل قوی دارید و چون ببغلان رسیدید، مینگرید، اگر مغافصه در شهر بلخ توانید شد، احتیاط قوی کنید و بروید تا شهر بگیرید، و مردم شهر را و آن لشکر را که آنجاست از چشم افتادن بر شما دل قوی گردد و دستها یکی کنند . و پس اگر ممکن نباشد آنجا رفتن بولوالج روید و تخارستان ضبط کنید تا آنچه فرمودنی است شمایان را فرموده آید، و گوش بنامههای امیرک بیهقی دارید.» گفتند: چنین کنیم. و برفتند. و امیر بشراب بنشست.
و وزیر مرا بخواند و گفت: پیغام من بر بو سهل بر و بگوی که «نبینی که چه میرود؟ خصمی آمده چون داود با لشکری بسیار و بلخ را در پیچیده و بگفتار درماندهیی سه و چهار که غرور ایشان بخورد لشکری در بر کلاغ نهاد تا ببینی که چه رود!» بیامدم و بگفتم، جواب داد که «این کار از حد بگذشت، و جزمتر از آن نتوان گفت که خواجه بزرگ گفت. و من بتقویت آن شنیدی که چه گفتم و بشنوده نیامد. اینجا خود بیابان سرخس نیست و این تدبیر وزارت اکنون بو الحسن عبد الجلیل میکند، تا نگریم که پیدا آید .»
و ملطّفهها رسید معمّا از صاحب برید بلخ امیرک بیهقی، ترجمه کردم، نبشته بود که «داود آنجا آمد بدر بلخ با لشکری گران، و پنداشت که شهر بخواهند گذاشت و آسان بدو خواهند داد. بنده هر کار استوار کرده بود و از روستا عیّاران آورده. و والی ختلان شهر را خالی گذاشت و بیامد، که آنجا نتوانست بود، اکنون دست یکی کردهایم . و جنگ است هر روز، خصم بمدارا جنگ میکرد، تا رسولی فرستاد تا شهر بدو دهیم و برویم. چون جواب درشت و شمشیر یافت، نومید شد.
اگر رای خداوند بیند، فوجی لشکر با مقدّمی هشیار از غزنین اینجا فرستاده آید تا این شهر را بداریم، که همه خراسان درین شهر بسته است و اگر مخالفان این را بگیرند، آب بیکبارگی پاک بشود.
امیر دیگر روز با وزیر و عارض و بو سهل زوزنی و سپاه سالار و حاجب بزرگ خالی کرد و ملطّفه با ایشان در میان نهاد، گفتند «نیک بداشتهاند آن شهر را، و امیرک داشته است اندر میان چندین فترت . و لشکر باید فرستاد، مگر بلخ بدست ما بماند که اگر آنرا مخالفان بستدند، ترمذ و قبادیان و تخارستان بشود.» وزیر گفت:
امیرک نیکو گفته است و نبشته، امّا این حال که خراسان را افتاد جز بحاضری خداوند در نتوان یافت و بدانکه تنی چند چهاردیواری را نگاه دارند کار راست نشود، که خصمان را مدد باشد، و بسیار مردم مفسد و شرّ جوی و شرّ خواه در بلخ هستند، و امیرک را هیچ مدد نباشد. بنده آنچه دانست بگفت، رای عالی برتر است. بو سهل زوزنی گفت: «من هم این گویم که خواجه بزرگ میگوید؛ امیرک میپندارد که مردم بلخ او را مطیع باشند، چنانکه پیش ازین بودند. و اگر آنجا لشکری فرستاده آید، کم از ده هزار سوار نباید که اگر کم ازین باشد، هم آب ریختگی باشد. و رسول رفت نزدیک ارسلان خان، و بنده را صواب آن مینماید که در چنین ابواب توقّف باید کرد تا خان چه کند. و اینجا کارها ساخته میباید کرد و اگر ایشان بجنبند و موافقتی نمایند از دل، فرود آیند و لشکرها آرند، ازینجا نیز خداوند حرکت کند و لشکرها درهم آمیزند و کاری سره برود. و اگر نیایند و سخن نشنوند و عشوه گویند، آنگاه بحکم مشاهدت کار خویش میباید کرد. امّا این لشکر فرستادن که بلخ را نگاه دارند، روا نباشد.» سپاه سالار و حاجب بزرگ و دیگر حشم گفتند که «چنین است، و لکن از فرستادن سالاری با فوجی مردم زیان ندارد بسوی تخارستان که از آن ماست .
اگر ممکن گردد که بلخ را ضبط توانند کرد، کاری سره باشد و اگر نتوانند کرد، زیان نباشد. و اگر لشکر فرستاده نیاید، بتمامی نومید شوند خراسانیان ازین دولت هم لشکری و هم رعیّت.» پس سخن را بر آن قرار دادند که آلتونتاش حاجب را با هزار سوار از هر دستی گسیل کرده آید بتعجیل.
[حمله سلجوقیان به بلخ]
و بازگشتند و کار آلتونتاش ساختن گرفتند بگرمی، و وزیر و عارض و سپاه سالار و حاجب بزرگ مینشستند و مردم خیاره را نام مینبشتند و سیم نقد می- دادند تا لشکری قوی ساخته آمد. و جواب نبشته بودیم امیرک را با اسکدار و چه با قاصدان مسرع که «اینک لشکری قوی میآید با سالاری نامدار، دل قوی باید داشت ترا و اهل شهر را و دیگران را و در نگاهداشت شهر احتیاطی تمام بکرد، که بر اثر ملطّفه لشکری است.» و روز سه شنبه امیر بدان قصر آمد که برابر میدان دشت شابهار است و بنشست و این لشکر تعبیه کرده بر وی بگذشت سخت آراسته و با ساز و اسبی نیک. و آلتونتاش حاجب با مقدّمان بر آن خضرا آمدند، امیر گفت «بدلی قوی بروید که بر اثر شما لشکری دیگر فرستیم با سالاران و خود بر اثر آییم. ازین خصمان که این چنین کاری رفت نه ازیشان رفت بلکه از آن بود که قحط افتاد. و خان ترکستان خواهد آمد با لشکری بسیار و ما نیز حرکت کنیم تا این کار را دریافته آید. و شما دل قوی دارید و چون ببغلان رسیدید، مینگرید، اگر مغافصه در شهر بلخ توانید شد، احتیاط قوی کنید و بروید تا شهر بگیرید، و مردم شهر را و آن لشکر را که آنجاست از چشم افتادن بر شما دل قوی گردد و دستها یکی کنند . و پس اگر ممکن نباشد آنجا رفتن بولوالج روید و تخارستان ضبط کنید تا آنچه فرمودنی است شمایان را فرموده آید، و گوش بنامههای امیرک بیهقی دارید.» گفتند: چنین کنیم. و برفتند. و امیر بشراب بنشست.
و وزیر مرا بخواند و گفت: پیغام من بر بو سهل بر و بگوی که «نبینی که چه میرود؟ خصمی آمده چون داود با لشکری بسیار و بلخ را در پیچیده و بگفتار درماندهیی سه و چهار که غرور ایشان بخورد لشکری در بر کلاغ نهاد تا ببینی که چه رود!» بیامدم و بگفتم، جواب داد که «این کار از حد بگذشت، و جزمتر از آن نتوان گفت که خواجه بزرگ گفت. و من بتقویت آن شنیدی که چه گفتم و بشنوده نیامد. اینجا خود بیابان سرخس نیست و این تدبیر وزارت اکنون بو الحسن عبد الجلیل میکند، تا نگریم که پیدا آید .»
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۴۲ - فرو گرفتن سالاران
و روز سهشنبه هفدهم ذی القعده امیر بر قلعت رفت، و کوتوال میزبان بود، سخت نیکوکاری ساخته بودند. و همه قوم را بخوان فرود آوردند، و شراب خوردند.
و امیر سپاه سالار و حاجب سباشی را بسیار بنواخت و نیکویی گفت. و نماز پیشین بازگشتند همه قوم شادکام، و امیر خالی کرد، چنانکه آنجا دیر بماند. و دیگر روز چهارشنبه امیر بار داد بر قلعت و مظالم کرد . و پس از مظالم خلوتی بود و تا چاشتگاه بداشت. امیر گفت «بپراگنید که کوتوال امروز هر چیزی ساخته است.» سپاه سالار بیرون آمد، وی را بسوی سرایچهیی بردند که در آن دهلیز سرای امارت است و خزانه، آنجا بنشاندند و سباشی حاجب را بسرایچه دیگر خزانه و بگتغدی را بخانه- سرای کوتوال، تا از آنجا بخوان روند، که دیگر روز همچنین کرده بودند . و چون ایشان را نشانده آمد، در ساعت، چنانکه بشب ساخته بودند، پیادگان قلعت با مقدّمان و حاجبان برفتند و سرای این سه کس فروگرفتند و همچنان همه پیوستگان ایشان را بگرفتند، چنانکه هیچ کس از دست بنه شد . و امیر این در شب راست کرده بود با کوتوال و سوری و بو الحسن عبد الجلیل، چنانکه کسی دیگر برین واقف نبود.
و وزیر و بو سهل پیش امیر بودند نشسته، و من و دیگر دبیران در آن مسجد دهلیز که دیوان رسالت آنجا آرند بوقتی که پادشاهان بر قلعت روند بودیم. فرّاشی آمد و مرا بخواند، پیش رفتم، سوری را یافتم ایستاده با بو الحسن عبد الجلیل و بو العلاء طبیب. امیر مرا گفت: با سوری سوی سباشی و علی دایه رو که پیغامی است سوی ایشان، تو آنرا گوش دار و جواب آنرا بشنو، که ترا مشرف کردیم، تا با ما بگویی.
و بو الحسن را گفت: تو با بو العلاء نزدیک بگتغدی روید و پیغام ما با بگتغدی بگویید و بو العلاء مشرف باشد. بیرون آمدیم بجمله، و ایشان سوی بگتغدی رفتند و ما سوی این دو تن.
نخست نزدیک سباشی رفتیم. کمرکش او حسن پیش او بود، چون سوری را بدید، روی سرخش زرد شد و با وی چیزی نگفت و مرا تبجیل کرد و من بنشستم. روی بمن کرد که: فرمان چیست؟ گفتم: پیغامی است از سلطان، چنانکه او رساند و من مشرفم تا جواب برده آید. خشک شد و اندیشید زمانی، پس گفت: چه پیغام است؟ و کمرکش را دور کرد سوری، و او بیرون رفت و بگرفتندش . سوری طوماری بیرون گرفت از بر قبا بخطّ بو الحسن خیانتهای سباشی یکان یکان نبشته از آن روز باز که او را بجنگ ترکمانان بخراسان فرستادند تا این وقت که واقعه دندانقان افتاد، و بآخر گفته که «ما را بدست بدادی و قصد کردی تا معذور شوی بهزیمت خویش.» سباشی همه بشنید و گفت «این همه املا این مرد کرده است- یعنی سوری- خداوند سلطان را بگوی که من جواب این صورتها بدادهام بدان وقت که از هرات بغزنین آمدهام، خداوند نیکو بشنود و مقرّر گشت که همه صورتها که کرده بودند، باطل است و بلفظ عالی رفت که «در گذاشتم، که دروغ بوده است» و نسزد ازین پس که خداوند بسر این باز شود . و صورتی که بسته است که من قصد کردم تا بدندانقان آن حال افتد، خداوند را معلوم است که من غدر نکردم و گفتم که بمرو نباید رفت. و مرا سوزیانی نمانده است که جایی برآید. اگر بنشاندن من کار این مخالفان راست خواهد شد، جان صد چون من فدای فرمان خداوند باد. و چون من بیگناهم، چشم دارم که بجان من قصد نباشد و فرزندی که دارم در سرای برآورده شود تا ضایع نماند.» و بگریست، چنانکه حالم سخت بپیچید، و سوری مناظره درشت کرد با وی. پس ازین روزگاری هم درین حجره بازداشتند، چنانکه آورده آید بجای خویش. و از آنجا برفتیم و سوری مرا در راه گفت هیچ تقصیر کردم در گزاردن پیغام؟ گفتم: نکردی. تا همه بازگویی . گفتم: سپاس دارم .
و نزدیک سپاه سالار رفتیم، پشت بصندوقی بازنهاده و لباس از خزینه ملحم پوشیده، چون مرا دید، گفت: فرمان چیست؟ گفتم: پیغامی داده است سلطان، و بخطّ بو الحسن عبد الجلیل است و من مشرفم تا جواب شنوم. گفت: بیارید. سوری طوماری دیگر بر وی خواندن گرفت، چون بآخر رسید، مرا گفت «بدانستم، این مشتی ژاژ است که بو الحسن و دیگران نبشتهاند از گوش بریدن در راه و جز آن و بدست بدادن . و بچیزی که مراست طمع کردهاند تا برداشته آید. کار کار شماست.
سلطان را بگوی که من پیر شدهام و روزگار دولت خویش بخوردهام و پس از امیر محمود تا امروز زیادت زیستهام، فردا بینی که از بو الحسن عبد الجلیل چه بینی! و خراسان در سر این سوری شده است، باری بر غزنین دستش مده.» بازگشتم. سوری در راه مرا گفت: این حدیث من بگذار. گفتم: نتوانم خیانت کردن. گفت: باری پیش وزیر مگوی که با من بد است و شماتت کند و خالی باید کرد با امیر. گفتم: چنین کنم.
و نزدیک امیر آمدم و جواب این دو تن گفته شد مگر این فصل . و بو الحسن و بو العلاء نیز آمدند و هم ازین طرز جواب بگتغدی بیاوردند و هر دو فرزند پسر و دختر را بامیر سپرده و گفته که او را مزه نمانده است از زندگانی که چشم و دست و پای ندارد . و وزیر و بو سهل و ما جمله بازگشتیم، و قوم را جمله بازگردانیدند و خالی کردند، چنانکه بر قلعت از مرد شمار دیّار نماند.
و دیگر روز بار نبود. و نماز دیگر امیر از قلعت بکوشک نو بازآمد و روز آدینه بارداد، و دیر بنشست که شغل سالاران و نقد و کالا و ستوران بازداشتگان پیش داشتند .
از آن سباشی چیزی نمییافتند که بدو دفعت غارت شده بود، امّا از آن علی و بگتغدی سخت بسیار مییافتند. نزدیک نماز دیگر امیر برخاست. من برفتم و آغاجی را گفتم: حدیثی دارم خالی، مرا پیش خواند، من آن نکته سوری بازنمودم و گفتم «آنروز از آن بتأخیر افتاد که سوری چنین و چنین گفت.» امیر گفت: بدانستم و راست چنین است. تو سوری را، اگر پرسد، چیزی دیگرگوی. بازگشتم. و سوری پرسید، مغالطه آوردم و گفتم «امیر گفت: درماندگان محال بسیار گویند.»
و روز چهارشنبه پنج روز مانده بود از ذو القعده دو خلعت گرانمایه دادند بدر حاجب را وارتگین حاجب را؛ از آن حاجب بزرگی و از آن ارتگین سالاری غلامان، و بخانهها باز رفتند. و ایشان را حقّی نیکو گزاردند . و هر روز بدرگاه آمدندی با حشمتی و عدّتی تمام.
و امیر سپاه سالار و حاجب سباشی را بسیار بنواخت و نیکویی گفت. و نماز پیشین بازگشتند همه قوم شادکام، و امیر خالی کرد، چنانکه آنجا دیر بماند. و دیگر روز چهارشنبه امیر بار داد بر قلعت و مظالم کرد . و پس از مظالم خلوتی بود و تا چاشتگاه بداشت. امیر گفت «بپراگنید که کوتوال امروز هر چیزی ساخته است.» سپاه سالار بیرون آمد، وی را بسوی سرایچهیی بردند که در آن دهلیز سرای امارت است و خزانه، آنجا بنشاندند و سباشی حاجب را بسرایچه دیگر خزانه و بگتغدی را بخانه- سرای کوتوال، تا از آنجا بخوان روند، که دیگر روز همچنین کرده بودند . و چون ایشان را نشانده آمد، در ساعت، چنانکه بشب ساخته بودند، پیادگان قلعت با مقدّمان و حاجبان برفتند و سرای این سه کس فروگرفتند و همچنان همه پیوستگان ایشان را بگرفتند، چنانکه هیچ کس از دست بنه شد . و امیر این در شب راست کرده بود با کوتوال و سوری و بو الحسن عبد الجلیل، چنانکه کسی دیگر برین واقف نبود.
و وزیر و بو سهل پیش امیر بودند نشسته، و من و دیگر دبیران در آن مسجد دهلیز که دیوان رسالت آنجا آرند بوقتی که پادشاهان بر قلعت روند بودیم. فرّاشی آمد و مرا بخواند، پیش رفتم، سوری را یافتم ایستاده با بو الحسن عبد الجلیل و بو العلاء طبیب. امیر مرا گفت: با سوری سوی سباشی و علی دایه رو که پیغامی است سوی ایشان، تو آنرا گوش دار و جواب آنرا بشنو، که ترا مشرف کردیم، تا با ما بگویی.
و بو الحسن را گفت: تو با بو العلاء نزدیک بگتغدی روید و پیغام ما با بگتغدی بگویید و بو العلاء مشرف باشد. بیرون آمدیم بجمله، و ایشان سوی بگتغدی رفتند و ما سوی این دو تن.
نخست نزدیک سباشی رفتیم. کمرکش او حسن پیش او بود، چون سوری را بدید، روی سرخش زرد شد و با وی چیزی نگفت و مرا تبجیل کرد و من بنشستم. روی بمن کرد که: فرمان چیست؟ گفتم: پیغامی است از سلطان، چنانکه او رساند و من مشرفم تا جواب برده آید. خشک شد و اندیشید زمانی، پس گفت: چه پیغام است؟ و کمرکش را دور کرد سوری، و او بیرون رفت و بگرفتندش . سوری طوماری بیرون گرفت از بر قبا بخطّ بو الحسن خیانتهای سباشی یکان یکان نبشته از آن روز باز که او را بجنگ ترکمانان بخراسان فرستادند تا این وقت که واقعه دندانقان افتاد، و بآخر گفته که «ما را بدست بدادی و قصد کردی تا معذور شوی بهزیمت خویش.» سباشی همه بشنید و گفت «این همه املا این مرد کرده است- یعنی سوری- خداوند سلطان را بگوی که من جواب این صورتها بدادهام بدان وقت که از هرات بغزنین آمدهام، خداوند نیکو بشنود و مقرّر گشت که همه صورتها که کرده بودند، باطل است و بلفظ عالی رفت که «در گذاشتم، که دروغ بوده است» و نسزد ازین پس که خداوند بسر این باز شود . و صورتی که بسته است که من قصد کردم تا بدندانقان آن حال افتد، خداوند را معلوم است که من غدر نکردم و گفتم که بمرو نباید رفت. و مرا سوزیانی نمانده است که جایی برآید. اگر بنشاندن من کار این مخالفان راست خواهد شد، جان صد چون من فدای فرمان خداوند باد. و چون من بیگناهم، چشم دارم که بجان من قصد نباشد و فرزندی که دارم در سرای برآورده شود تا ضایع نماند.» و بگریست، چنانکه حالم سخت بپیچید، و سوری مناظره درشت کرد با وی. پس ازین روزگاری هم درین حجره بازداشتند، چنانکه آورده آید بجای خویش. و از آنجا برفتیم و سوری مرا در راه گفت هیچ تقصیر کردم در گزاردن پیغام؟ گفتم: نکردی. تا همه بازگویی . گفتم: سپاس دارم .
و نزدیک سپاه سالار رفتیم، پشت بصندوقی بازنهاده و لباس از خزینه ملحم پوشیده، چون مرا دید، گفت: فرمان چیست؟ گفتم: پیغامی داده است سلطان، و بخطّ بو الحسن عبد الجلیل است و من مشرفم تا جواب شنوم. گفت: بیارید. سوری طوماری دیگر بر وی خواندن گرفت، چون بآخر رسید، مرا گفت «بدانستم، این مشتی ژاژ است که بو الحسن و دیگران نبشتهاند از گوش بریدن در راه و جز آن و بدست بدادن . و بچیزی که مراست طمع کردهاند تا برداشته آید. کار کار شماست.
سلطان را بگوی که من پیر شدهام و روزگار دولت خویش بخوردهام و پس از امیر محمود تا امروز زیادت زیستهام، فردا بینی که از بو الحسن عبد الجلیل چه بینی! و خراسان در سر این سوری شده است، باری بر غزنین دستش مده.» بازگشتم. سوری در راه مرا گفت: این حدیث من بگذار. گفتم: نتوانم خیانت کردن. گفت: باری پیش وزیر مگوی که با من بد است و شماتت کند و خالی باید کرد با امیر. گفتم: چنین کنم.
و نزدیک امیر آمدم و جواب این دو تن گفته شد مگر این فصل . و بو الحسن و بو العلاء نیز آمدند و هم ازین طرز جواب بگتغدی بیاوردند و هر دو فرزند پسر و دختر را بامیر سپرده و گفته که او را مزه نمانده است از زندگانی که چشم و دست و پای ندارد . و وزیر و بو سهل و ما جمله بازگشتیم، و قوم را جمله بازگردانیدند و خالی کردند، چنانکه بر قلعت از مرد شمار دیّار نماند.
و دیگر روز بار نبود. و نماز دیگر امیر از قلعت بکوشک نو بازآمد و روز آدینه بارداد، و دیر بنشست که شغل سالاران و نقد و کالا و ستوران بازداشتگان پیش داشتند .
از آن سباشی چیزی نمییافتند که بدو دفعت غارت شده بود، امّا از آن علی و بگتغدی سخت بسیار مییافتند. نزدیک نماز دیگر امیر برخاست. من برفتم و آغاجی را گفتم: حدیثی دارم خالی، مرا پیش خواند، من آن نکته سوری بازنمودم و گفتم «آنروز از آن بتأخیر افتاد که سوری چنین و چنین گفت.» امیر گفت: بدانستم و راست چنین است. تو سوری را، اگر پرسد، چیزی دیگرگوی. بازگشتم. و سوری پرسید، مغالطه آوردم و گفتم «امیر گفت: درماندگان محال بسیار گویند.»
و روز چهارشنبه پنج روز مانده بود از ذو القعده دو خلعت گرانمایه دادند بدر حاجب را وارتگین حاجب را؛ از آن حاجب بزرگی و از آن ارتگین سالاری غلامان، و بخانهها باز رفتند. و ایشان را حقّی نیکو گزاردند . و هر روز بدرگاه آمدندی با حشمتی و عدّتی تمام.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۴۳ - هزیمت آلتونتاش
و درین هفته امیر بمشافهه و پیغام عتاب کرد با بو سهل زوزنی بحدیث بو الفضل کرنکی و گفت «سبب عصیان او تو بودهای که آنجا صاحب برید نائب تو بود و با وی بساخت و مطابقت کرد و حال او براستی بازننمود و چون کسی دیگر بازنمودی در خون آن کس شدی . و بحیلت بو الفضل بدست آمد تو و بو القاسم حصیری ایستادید و وی را از دست من بستدید تا امروز با ترکمانان مکاتبت پیوسته کرد و چون تشویشی افتاد، بخراسان عاصی شد و بجانب بست قصد میکند. اکنون به بست باید رفت که نوشتگین نوبتی آنجاست با لشکری تمام تا شغل او را بصلاح باز آری بصلح و یا بجنگ.» بو سهل بسیار اضطراب کرد و وزیر را یار گرفت و شفیعان انگیخت، و هر چند بیش گفتند امیر ستیزه بسیار کرد، چنانکه عادت پادشاهان باشد در کاری که سخت شوند . و وزیر بو سهل را پوشیده گفت: این سلطان نه آن است که بود، و هیچ ندانم تا چه خواهد افتاد. لجاج مکن و تن درده و برو که نباید که چیزی رود که همگان غمناک شویم. بو سهل بترسید و تن در داد . و چون توان دانست که در پرده غیب چیست؟ عَسی أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ، اگر به بست نرفته بودی و امیر- محمّد برین پادشاه دست یافته به ماریکله، نخست کسی که میان او بدو نیم کردندی بو سهل بودی، بحکم دندانی که بر وی داشت. و چون تن در داد برفتن، مرا خلیفت خویش کرد. و تازه توقیعی از امیر بستد، که اندیشه کرد که نباید که در غیبت او فسادی کنند بحدیث دیوان دشمنانش. و من مواضعت نبشتم در معنی دیوان و دبیران و جوابها نبشت و مثالها داد . و بامداد امیر را بدید و بزبان نواختها یافت. و از غزنین برفت روز پنجشنبه سوم ذی الحجّه و بکرانه شهر بباغی فرود آمد. و من آنجا رفتم و با وی معمّا نهادم و پدرود کردم و بازگشتم.
و عید اضحی فراز آمد، امیر مثال داد که هیچ تکلّفی نباید کرد بحدیث غلامان و پیاده و حشم و خوان و بر خضرا [ء] از بر میدان آمد و نماز عید کردند و رسم قربان بجای آوردند، عیدی سخت آرامیده و بیمشغله، و خوان ننهادند و قوم را بجمله بازگردانیدند. و مردمان آنرا بفال نیکو نداشتند . و میرفت چنین چیزها، که عمرش بپایان نزدیک آمده بود و کسی نمیدانست.
و روز یکشنبه دو روز مانده از ذو الحجّه اسکداری رسید از دربند شکورد حلقه برافگنده و چند جای بر در زده. آنرا بگشادم، و نزدیک نماز پیشین بود، امیر فرود سرای خالی کرد جهت خبر اسکدار، نبشته بود صاحب برید دربند که «درین ساعت خبر هول کاری افتاد، بنده انهی نخواست کرد تا نماز دیگر برفت تا مددی رسد، که اندیشید اراجیف باشد. نماز دیگر مدد رسید و ملطّفهیی معمّا از آن امیرک بیهقی، بنده فرستاد تا بر آن واقف شده آید.» معمّا بیرون آوردم، نبشته بود: «تا خبر رسید که حاجب آلتونتاش از غزنین برفت، من بنده هر روزی یک دو قاصد پیش او بیرون میفرستادم و آنچه تازه میگشت از حال خصمان که منهیان مینبشتند او را باز- مینمودم و میگفتم که چون باید آمد و احتیاط برین جمله باید کرد، [و وی] بر موجب آنچه میخواند کار میکرد و باحتیاط میآمد تعبیه کرده . راست که از بغلان برفت و بدشمن نزدیکتر شد، آن احتیاط یله کردند و دست بغارت برگشادند، چنانکه رعیّت بفریاد آمد و بتعجیل برفتند و داود را آگاه کردند. و او شنوده بود که از غزنین سالار میآید و سالار کیست و احتیاط کار بکرده بود، چون مقرر گشت از گفتار رعیت در وقت حجّت را حاجبی نامزد کرد با شش هزار سوار و چند مقدّم پذیره آلتونتاش فرستاد و مثال داد که چند جای کمین باید کرد [و] با سواری دو هزار خویشتن را نمود و آویزشی قوی کرد. پس پشت بداد تا ایشان بحرص از پس پشت آیند و از کمین بگذرند، آنگاه کمینها بگشایند و دو رویه درآیند و کار کنند . چون ملطّفه منهی برسید برین جمله در وقت نزدیک آلتونتاش فرستادم و نبشتم تا احتیاط کند، چون بدشمن نزدیک آید و حال برین جمله است، نکرده بودند احتیاط، چنانکه بایست کرد بلشکر- گاه تا خللی بزرگ افتاد و پس شبگیر خصمان بدو رسیدند و دست بجنگ بردند و نیک نیک بکوشیدند و پس پشت بدادند، و قوم ما از حرص آنکه چیزی ربایند، بدم تاختند و مردمان سالار و مقدّمان دست بازداشتند، و خصمان کمینها بگشادند و بسیار بکشتند و بگرفتند بسیار و آلتونتاش آویزان آویزان خود را در شهر افگند با سواری دویست، و ما بندگان او را با قوم او که با او بودند دل گرم کردیم تا قراری پیدا آمد و ندانیم که حال آن لشکر چون شد.»
نامه دربند با ملطّفه معما با ترجمه در میان رقعتی نهادم، نزد آغاجی بردم، فرود سرای برد و دیر بماند، پس برآمد و گفت: میبخواند . پیش رفتم- امیر را نیز آن روز اتّفاق دیدم- مرا گفت «این کار هر روز پیچیدهتر است، و این در شرط نبود ؛ قلعت بر امیرک باد، نامش گویی از بلخ باز بریدهاند، لشکری از آن ما ناچیز کرد. این ملطّفها آنجا بر نزدیک خواجه تا برین حال واقف گردد، و بگوی که رای درست آن بود که خواجه دید امّا ما را بما نگذارند. علی دایه و سباشی و بگتغدی ما را برین داشتند و اینک چنین خیانتها از ایشان ظاهر میگردد. تا خواجه نگوید که ایشان بیگناه بودند.» نزدیک وی رفتم، ملطّفهها بخواند و پیغام بشنید، مرا گفت: «هر روز ازین یکی است. و البتّه سلطان از استبداد و تدبیر خطا دست نخواهد داشت. اکنون که چنین حالها افتاد، سوی امیرک جواب باید نبشت تا شهر نیک نگاه دارد و آلتونتاش را دل گرم کرد تا باری آن حشم بباد نشود و تدبیری ساخته آید تا ایشان خویش را بترمذ توانند افگند نزدیک کوتوال بگتگین چوگانی، که بیم است که شهر بلخ و چندان مسلمانان پس رعونت و سالاری امیرک شوند.» بازگشتم و با امیر بگفتم. گفت:
همچنین بباید نبشت. نبشته آمد و هم باسکدار برفت نزدیک کوتوال بگتگین و هم بدست قاصدان. و پس ازین فترت امیر دل بتمامی از غزنین برداشت. و اجلش فراز آمده بود، رعبی و فزعی در دل افگنده تا نومید گشت.
و عید اضحی فراز آمد، امیر مثال داد که هیچ تکلّفی نباید کرد بحدیث غلامان و پیاده و حشم و خوان و بر خضرا [ء] از بر میدان آمد و نماز عید کردند و رسم قربان بجای آوردند، عیدی سخت آرامیده و بیمشغله، و خوان ننهادند و قوم را بجمله بازگردانیدند. و مردمان آنرا بفال نیکو نداشتند . و میرفت چنین چیزها، که عمرش بپایان نزدیک آمده بود و کسی نمیدانست.
و روز یکشنبه دو روز مانده از ذو الحجّه اسکداری رسید از دربند شکورد حلقه برافگنده و چند جای بر در زده. آنرا بگشادم، و نزدیک نماز پیشین بود، امیر فرود سرای خالی کرد جهت خبر اسکدار، نبشته بود صاحب برید دربند که «درین ساعت خبر هول کاری افتاد، بنده انهی نخواست کرد تا نماز دیگر برفت تا مددی رسد، که اندیشید اراجیف باشد. نماز دیگر مدد رسید و ملطّفهیی معمّا از آن امیرک بیهقی، بنده فرستاد تا بر آن واقف شده آید.» معمّا بیرون آوردم، نبشته بود: «تا خبر رسید که حاجب آلتونتاش از غزنین برفت، من بنده هر روزی یک دو قاصد پیش او بیرون میفرستادم و آنچه تازه میگشت از حال خصمان که منهیان مینبشتند او را باز- مینمودم و میگفتم که چون باید آمد و احتیاط برین جمله باید کرد، [و وی] بر موجب آنچه میخواند کار میکرد و باحتیاط میآمد تعبیه کرده . راست که از بغلان برفت و بدشمن نزدیکتر شد، آن احتیاط یله کردند و دست بغارت برگشادند، چنانکه رعیّت بفریاد آمد و بتعجیل برفتند و داود را آگاه کردند. و او شنوده بود که از غزنین سالار میآید و سالار کیست و احتیاط کار بکرده بود، چون مقرر گشت از گفتار رعیت در وقت حجّت را حاجبی نامزد کرد با شش هزار سوار و چند مقدّم پذیره آلتونتاش فرستاد و مثال داد که چند جای کمین باید کرد [و] با سواری دو هزار خویشتن را نمود و آویزشی قوی کرد. پس پشت بداد تا ایشان بحرص از پس پشت آیند و از کمین بگذرند، آنگاه کمینها بگشایند و دو رویه درآیند و کار کنند . چون ملطّفه منهی برسید برین جمله در وقت نزدیک آلتونتاش فرستادم و نبشتم تا احتیاط کند، چون بدشمن نزدیک آید و حال برین جمله است، نکرده بودند احتیاط، چنانکه بایست کرد بلشکر- گاه تا خللی بزرگ افتاد و پس شبگیر خصمان بدو رسیدند و دست بجنگ بردند و نیک نیک بکوشیدند و پس پشت بدادند، و قوم ما از حرص آنکه چیزی ربایند، بدم تاختند و مردمان سالار و مقدّمان دست بازداشتند، و خصمان کمینها بگشادند و بسیار بکشتند و بگرفتند بسیار و آلتونتاش آویزان آویزان خود را در شهر افگند با سواری دویست، و ما بندگان او را با قوم او که با او بودند دل گرم کردیم تا قراری پیدا آمد و ندانیم که حال آن لشکر چون شد.»
نامه دربند با ملطّفه معما با ترجمه در میان رقعتی نهادم، نزد آغاجی بردم، فرود سرای برد و دیر بماند، پس برآمد و گفت: میبخواند . پیش رفتم- امیر را نیز آن روز اتّفاق دیدم- مرا گفت «این کار هر روز پیچیدهتر است، و این در شرط نبود ؛ قلعت بر امیرک باد، نامش گویی از بلخ باز بریدهاند، لشکری از آن ما ناچیز کرد. این ملطّفها آنجا بر نزدیک خواجه تا برین حال واقف گردد، و بگوی که رای درست آن بود که خواجه دید امّا ما را بما نگذارند. علی دایه و سباشی و بگتغدی ما را برین داشتند و اینک چنین خیانتها از ایشان ظاهر میگردد. تا خواجه نگوید که ایشان بیگناه بودند.» نزدیک وی رفتم، ملطّفهها بخواند و پیغام بشنید، مرا گفت: «هر روز ازین یکی است. و البتّه سلطان از استبداد و تدبیر خطا دست نخواهد داشت. اکنون که چنین حالها افتاد، سوی امیرک جواب باید نبشت تا شهر نیک نگاه دارد و آلتونتاش را دل گرم کرد تا باری آن حشم بباد نشود و تدبیری ساخته آید تا ایشان خویش را بترمذ توانند افگند نزدیک کوتوال بگتگین چوگانی، که بیم است که شهر بلخ و چندان مسلمانان پس رعونت و سالاری امیرک شوند.» بازگشتم و با امیر بگفتم. گفت:
همچنین بباید نبشت. نبشته آمد و هم باسکدار برفت نزدیک کوتوال بگتگین و هم بدست قاصدان. و پس ازین فترت امیر دل بتمامی از غزنین برداشت. و اجلش فراز آمده بود، رعبی و فزعی در دل افگنده تا نومید گشت.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۴۴ - گسیل کردن امیر مودود به هیبان
سنه اثنی و ثلثین و اربعمائه
روز آدینه غرّه این ماه بود و سر سال، امیر پس از بار خلوتی کرد با وزیر و کوتوال و بو سهل حمدوی و عارض و بو الفتح رازی و بدر حاجب بزرگ و ارتگین سالار نو .
و پردهدار خاص برفت و خداوندزاده امیر مودود را بازخواند . و جریده دیوان عرض بازخواستند و بیاوردند. و فرّاش بیامد و مرا گفت: کاغذ و دوات بباید آورد.
برفتم. بنشاند- و تا بو سهل رفته بود، مرا مینشاندند در مجلس مظالم و بچشم دیگر مینگریست- پس عارض را مثال داد و نام مقدّمان میبرد او، و امیر مرا گفت تا دو فوج مینبشتم یکی جایی و یکی دیگر جای تا حشم بیشتر مستغرق شد که بر جانب هیبان باشند. و چون ازین فارغ شدیم دبیر سرای را بخواند و بیامد با جریده غلامان، وی نامزد میکرد و من مینبشتم که هر غلامی که آن خیارهتر بود نبشته آمد هیبان را و آن غلامان خاصّهتر و نیکو رویتر خویش را بازگرفت . چون ازین هم فارغ شدیم، روی بوزیر کرد و گفت «آلتونتاش را چنین حالی پیش آمد و با سواری چند خویشتن را ببلخ افگند، و آن لشکر که با وی بودند، هر چند زده شدند و آنچه داشتند بباد دادهاند. ناچار بحضرت بازآیند تا کار ایشان ساخته آید. فرزند مودود را نامزد خواهیم کرد تا به هیبان رود و آنجا مقام کند با این لشکرها که نبشته آمد، و حاجب بدر با وی رود وارتگین و غلامان، و ترا که احمدی پیش کار باید ایستاد و او را کدخدای بود تا آن لشکرها از بلخ نزدیک شما آیند و عرض کنند و مال ایشان نایب عارض بدهد. و ما لشکرهای دیگر را کار میسازیم و بر اثر شما میفرستیم. آنگاه شما بر مقدّمه ما بروید و ما بر اثر شما ساخته بیاییم و این کار را پیش گرفته آید بجدّتر تا آنچه ایزد، عزّ ذکره، تقدیر کرده است میباشد . بازگردید و کارهای خویش بسازید که آنچه بباید فرمود ما شما را میفرماییم آن مدّت که شما را اینجا مقام باشد و آن [...] روز خواهد بود.» گفتند فرمان برداریم. و بازگشتند.
خواجه بدیوان رفت و خالی کرد و مرا بخواند و گفت «باز این چه حال است که پیش گرفت؟» گفتم: نتوانم دانست چگونگی حال و تدبیری که در دل دارد، امّا این مقدار دانم که تا از امیرک نامه رسیده است بحادثه آلتونتاش حال این خداوند همه دیگر شده است و نومیدی سوی او راه یافته. گفت: چون حال برین جمله است، روی ندارد که گویم روم یا نروم، پیغام من بباید داد. گفتم: فرمان بردارم. گفت:
بگوی که احمد میگوید که «خداوند بنده را مثال داد که با خداوندزاده به هیبان باید رفت با اعیان و مقدّمان، و لشکرهای دیگر بما پیوندد. و این را نسخت درست اینست که بنده بداند که وی را چه میباید کرد. اگر رای عالی بیند تا بنده مواضعتی بنویسد و آنچه درخواستنی است درخواهد که این سفر نازکتر است بحکم آنکه خداوندزاده و این اعیان بر مقدّمه خواهند بود و مینماید که خداوند بسعادت بر اثر ما حرکت خواهد کرد و فرمان او را باشد و بندگان فرمان بردارند. و بهر خدمت که فرموده آید تا جان دارند، بایستند، اما شرط نیست که ازین بنده که وزیر خداوند است آنچه در دل است پوشیده دارند، که بنده شکسته دل شود. و اگر رای خداوند بیند، با بنده بگشاید که غرض چیست تا بر حسب آن که بشنود کار باید ساخت تا بنده بر حکم مواضعه کار میکند و خداوندزاده و مقدّمان لشکر بر حکم فرمان میروند و خللی نیفتد، و باشد که بندگان را فرمانی رسد و یا سوی بلخ و تخارستان باید رفت بتعجیلتر و بهیچ حال آن وقت بنامه راست نیاید . و نیز خداوندزاده را شغلی بزرگ فرموده است و خلیفتی خداوند و سالاری لشکر امروز خواهد یافت، واجب چنان کند که آلت وی از غلامان و از هر چیزی زیادت از آن دیگران باشد. و وی را ناچاره کدخدایی باید که شغلهای خاصّه وی را اندیشه دارد، و این سخن فریضه است، تا بنده وی را هدایت کند در مصالح خداوندزاده.»
من برفتم و این پیغام بدادم. امیر نیک زمانی اندیشید، پس گفت: برو و خواجه را بخوان. برفتم و وی را بخواندم، وزیر بیامد، آغاجی وی را برد، و امیر در سرایچه بالا بود که وی در رفت- و آن سه در داشت- و سخت دیر بماند بر وی. پس آغاجی بیامد و مرا بخواند و با دوات و کاغذ پیش رفتم، امیر مرا گفت «بخانه خواجه رو و با وی خالی بنشین تا آنچه گفتهام و فرموده، او بگوید و مواضعه نویسد، نماز دیگر با خویشتن بیار تا جوابها نبشته آید. آنچه کنید و از وی شنوی پوشیده باید داشت.» گفتم: چنین کنم. و بازگشتم. و رفتم با وزیر بخانه وی و چیزی بخوردیم و بیاسودیم، و پس خالی کرد و مرا بخواند بنشستم. گفت بدان و آگاه باش که امیر سخت بترسیده است ازین خصمان و هر چند بسیار تجلّدها دادم سود نداشت، و مگر قضائی است به وی رسیده که ما پس آن نمیتوانیم شد . و چنان صورت بسته است او را که چون آلتونتاش را این حال افتاد داود ناچار سوی غزنین آید. و بسیار بگفتم که این هرگز نباشد که از بلخ فارغ ناشده قصد جایی دیگر کنند خاصّه غزنین، البتّه سود نداشت و گفت «آنچه من دانم شما ندانید، بباید ساخت و بزودی سوی پروان و هیبان رفت.» چنانکه بر وی کار دیدم، چندان است که من آنجا رسیدم، وی سوی هندوستان خواهد رفت. و از من پوشیده کرد و میگوید که «بغزنین خواهیم بود یک چندی، آنگاه بر اثر شما بیامد » و دانم که نیاید. و محال بود استقصا زیادت کردن. و فرموده است تا مواضعت نبشته آید تا بر وی عرضه کنی و جواب نبشته و توقیع کرده بازرسانی. و کدخدایی خداوندزاده قرار گرفت بر داماد ابو الفتح مسعود که شایستهتر است. گفتم: اختیاری سخت نیکو کرد و ان شاء اللّه که این کار وی بصلاح آرد. گفت «ترسانم من ازین حالها»، و مواضعه بخطّ خویش نبشتن گرفت و زمانی روزگار گرفت تا نبشته آمد- و این خداوند خواجه چیزی بود درین ابواب و آنچه او نبشتی چند مرد ننبشتی، که کافیتر و دبیرتر ابناء عصر بود - در معنی آنکه خداوندزاده را خدمت بر کدام اندازه باید کرد و وی حرمت بنده بر چه جمله باید که نگاه دارد، و در معنی غلامان سرایی و سالار ایشان فصلی تمام، و در معنی حاجب بزرگ و دیگر مقدّمان لشکر فصلی، و در باب رفتن و فرود آمدن و تنسّم اخبار خصمان فصلی، و در باب بیستگانی لشکر و اثبات و اسقاط نائب دیوان عرض فصلی و در باب مال خزانه و جامهای که با ایشان خواهد بود و عمال زیادت مال اگر دخل نباشد و خرجهای لا بدّی فصلی.
مواضعه بستدم و بدرگاه بردم و امیر را بزبان خادم آگاه کردم که مواضعه آوردم. مرا پیش خواند و مثال داد که کسی را بار نباید داد، و مواضعه بستد و تأمّل کرد. پس گفت: جوابهای اینها بر چه جمله خواهی نبشت؟ که شک نیست که ترا معلومتر باشد که بو نصر مشکان در چنین ابواب چه نبشتی. گفتم: معلوم است بنده را، اگر رای عالی بیند، جواب مواضعه بنده نویسد و [خداوند] بخطّ عالی توقیع کند.
گفت: بنشین و هم اینجا نسخت کن . مواضعه بستدم و بنشستم و فصول را جواب نبشتم و بخواندم. امیر را خوش آمد، و چند نکته تغییر فرمود، راست کردم بر آن جمله که بر لفظ وی رفت، و پس بر آن قرار گرفت . وزیر فصول مواضعه نبشتم و امیر توقیع کرد و زیر آن بخطّ خویش بنبشت که: خواجه فاضل، ادام اللّه تأییده، برین جوابها که بفرمان ما بهنبشتند و بتوقیع مؤکّد گشت، اعتماد کند و کفایت و مناصحت خویش در هر بابی از این ابواب بنماید تا مستوجب احماد و اعتماد گردد. ان شاء اللّه.
و مواضعه بمن داد و گفت با وی معمّائی نهم تا هر چه مهمتر باشد از هر دو جانب بدان معمّا نبشته آید. بگوی تا مسعود رخوذی را امشب بخواند و از ما دل گرم کند و امیدها دهد و فردا او را بدرگاه آرد با خویشتن تا ما را ببیند و شغل کدخدایی فرزند بدو مفوّض کنیم و با خلعت بازگردد. گفتم چنین کنم.
نزدیک وزیر رفتم و مواضعه وی را دادم و پیغام گزاردم، سخت شاد شد و گفت:
رنج دیدی که امروز در شغل من سعی کردی. گفتم: بندهام، کاشکی کاری بمن راست شودی . و آغاز کردم که بروم. گفت: بنشین، این حدیث معمّا فراموش کردی. گفتم:
نکردم فراموش، و خواستم که فردا پیش گرفته آید، که خداوند را ملال گرفته باشد.
گفت: ترا چیزی بیاموزم: نگر تا کار امروز بفردا نیفگنی که هر روزی که میآید کار خویش میآرد، و گفتهاند که «نه فردا شاید مرد فردا کار. » گفتم دیدار و مجلس خداوند همه فائده است. قلم برداشت و با ما معمّایی نهاد غریب، و کتابی از رحل برگرفت و آنرا بر پشت آن نبشت و نسختی بخطّ خود بمن داد. و بترکی غلامی را سخنی گفت، کیسهیی سیم و زر و جامه آورد و پیش من نهاد. زمین بوسه دادم و گفتم:
خداوند بنده را ازین عفو کند. گفت که من دبیری کردهام، محال است دبیران را رایگان شغل فرمودن. گفتم: فرمان خداوند راست. و بازگشتم، و سیم و جامه بکس من دادند پنج هزار درم و پنج پاره جامه بود. و دیگر روز خواجه مسعود را با خویشتن آورد، برنایی مهترزاده و بخرد و نیکو روی و زیبا، امّا روزگار نادیده و گرم و سرد ناچشیده، که برنایان را ناچاره گوشمال زمانه و حوادث بباید.
روز آدینه غرّه این ماه بود و سر سال، امیر پس از بار خلوتی کرد با وزیر و کوتوال و بو سهل حمدوی و عارض و بو الفتح رازی و بدر حاجب بزرگ و ارتگین سالار نو .
و پردهدار خاص برفت و خداوندزاده امیر مودود را بازخواند . و جریده دیوان عرض بازخواستند و بیاوردند. و فرّاش بیامد و مرا گفت: کاغذ و دوات بباید آورد.
برفتم. بنشاند- و تا بو سهل رفته بود، مرا مینشاندند در مجلس مظالم و بچشم دیگر مینگریست- پس عارض را مثال داد و نام مقدّمان میبرد او، و امیر مرا گفت تا دو فوج مینبشتم یکی جایی و یکی دیگر جای تا حشم بیشتر مستغرق شد که بر جانب هیبان باشند. و چون ازین فارغ شدیم دبیر سرای را بخواند و بیامد با جریده غلامان، وی نامزد میکرد و من مینبشتم که هر غلامی که آن خیارهتر بود نبشته آمد هیبان را و آن غلامان خاصّهتر و نیکو رویتر خویش را بازگرفت . چون ازین هم فارغ شدیم، روی بوزیر کرد و گفت «آلتونتاش را چنین حالی پیش آمد و با سواری چند خویشتن را ببلخ افگند، و آن لشکر که با وی بودند، هر چند زده شدند و آنچه داشتند بباد دادهاند. ناچار بحضرت بازآیند تا کار ایشان ساخته آید. فرزند مودود را نامزد خواهیم کرد تا به هیبان رود و آنجا مقام کند با این لشکرها که نبشته آمد، و حاجب بدر با وی رود وارتگین و غلامان، و ترا که احمدی پیش کار باید ایستاد و او را کدخدای بود تا آن لشکرها از بلخ نزدیک شما آیند و عرض کنند و مال ایشان نایب عارض بدهد. و ما لشکرهای دیگر را کار میسازیم و بر اثر شما میفرستیم. آنگاه شما بر مقدّمه ما بروید و ما بر اثر شما ساخته بیاییم و این کار را پیش گرفته آید بجدّتر تا آنچه ایزد، عزّ ذکره، تقدیر کرده است میباشد . بازگردید و کارهای خویش بسازید که آنچه بباید فرمود ما شما را میفرماییم آن مدّت که شما را اینجا مقام باشد و آن [...] روز خواهد بود.» گفتند فرمان برداریم. و بازگشتند.
خواجه بدیوان رفت و خالی کرد و مرا بخواند و گفت «باز این چه حال است که پیش گرفت؟» گفتم: نتوانم دانست چگونگی حال و تدبیری که در دل دارد، امّا این مقدار دانم که تا از امیرک نامه رسیده است بحادثه آلتونتاش حال این خداوند همه دیگر شده است و نومیدی سوی او راه یافته. گفت: چون حال برین جمله است، روی ندارد که گویم روم یا نروم، پیغام من بباید داد. گفتم: فرمان بردارم. گفت:
بگوی که احمد میگوید که «خداوند بنده را مثال داد که با خداوندزاده به هیبان باید رفت با اعیان و مقدّمان، و لشکرهای دیگر بما پیوندد. و این را نسخت درست اینست که بنده بداند که وی را چه میباید کرد. اگر رای عالی بیند تا بنده مواضعتی بنویسد و آنچه درخواستنی است درخواهد که این سفر نازکتر است بحکم آنکه خداوندزاده و این اعیان بر مقدّمه خواهند بود و مینماید که خداوند بسعادت بر اثر ما حرکت خواهد کرد و فرمان او را باشد و بندگان فرمان بردارند. و بهر خدمت که فرموده آید تا جان دارند، بایستند، اما شرط نیست که ازین بنده که وزیر خداوند است آنچه در دل است پوشیده دارند، که بنده شکسته دل شود. و اگر رای خداوند بیند، با بنده بگشاید که غرض چیست تا بر حسب آن که بشنود کار باید ساخت تا بنده بر حکم مواضعه کار میکند و خداوندزاده و مقدّمان لشکر بر حکم فرمان میروند و خللی نیفتد، و باشد که بندگان را فرمانی رسد و یا سوی بلخ و تخارستان باید رفت بتعجیلتر و بهیچ حال آن وقت بنامه راست نیاید . و نیز خداوندزاده را شغلی بزرگ فرموده است و خلیفتی خداوند و سالاری لشکر امروز خواهد یافت، واجب چنان کند که آلت وی از غلامان و از هر چیزی زیادت از آن دیگران باشد. و وی را ناچاره کدخدایی باید که شغلهای خاصّه وی را اندیشه دارد، و این سخن فریضه است، تا بنده وی را هدایت کند در مصالح خداوندزاده.»
من برفتم و این پیغام بدادم. امیر نیک زمانی اندیشید، پس گفت: برو و خواجه را بخوان. برفتم و وی را بخواندم، وزیر بیامد، آغاجی وی را برد، و امیر در سرایچه بالا بود که وی در رفت- و آن سه در داشت- و سخت دیر بماند بر وی. پس آغاجی بیامد و مرا بخواند و با دوات و کاغذ پیش رفتم، امیر مرا گفت «بخانه خواجه رو و با وی خالی بنشین تا آنچه گفتهام و فرموده، او بگوید و مواضعه نویسد، نماز دیگر با خویشتن بیار تا جوابها نبشته آید. آنچه کنید و از وی شنوی پوشیده باید داشت.» گفتم: چنین کنم. و بازگشتم. و رفتم با وزیر بخانه وی و چیزی بخوردیم و بیاسودیم، و پس خالی کرد و مرا بخواند بنشستم. گفت بدان و آگاه باش که امیر سخت بترسیده است ازین خصمان و هر چند بسیار تجلّدها دادم سود نداشت، و مگر قضائی است به وی رسیده که ما پس آن نمیتوانیم شد . و چنان صورت بسته است او را که چون آلتونتاش را این حال افتاد داود ناچار سوی غزنین آید. و بسیار بگفتم که این هرگز نباشد که از بلخ فارغ ناشده قصد جایی دیگر کنند خاصّه غزنین، البتّه سود نداشت و گفت «آنچه من دانم شما ندانید، بباید ساخت و بزودی سوی پروان و هیبان رفت.» چنانکه بر وی کار دیدم، چندان است که من آنجا رسیدم، وی سوی هندوستان خواهد رفت. و از من پوشیده کرد و میگوید که «بغزنین خواهیم بود یک چندی، آنگاه بر اثر شما بیامد » و دانم که نیاید. و محال بود استقصا زیادت کردن. و فرموده است تا مواضعت نبشته آید تا بر وی عرضه کنی و جواب نبشته و توقیع کرده بازرسانی. و کدخدایی خداوندزاده قرار گرفت بر داماد ابو الفتح مسعود که شایستهتر است. گفتم: اختیاری سخت نیکو کرد و ان شاء اللّه که این کار وی بصلاح آرد. گفت «ترسانم من ازین حالها»، و مواضعه بخطّ خویش نبشتن گرفت و زمانی روزگار گرفت تا نبشته آمد- و این خداوند خواجه چیزی بود درین ابواب و آنچه او نبشتی چند مرد ننبشتی، که کافیتر و دبیرتر ابناء عصر بود - در معنی آنکه خداوندزاده را خدمت بر کدام اندازه باید کرد و وی حرمت بنده بر چه جمله باید که نگاه دارد، و در معنی غلامان سرایی و سالار ایشان فصلی تمام، و در معنی حاجب بزرگ و دیگر مقدّمان لشکر فصلی، و در باب رفتن و فرود آمدن و تنسّم اخبار خصمان فصلی، و در باب بیستگانی لشکر و اثبات و اسقاط نائب دیوان عرض فصلی و در باب مال خزانه و جامهای که با ایشان خواهد بود و عمال زیادت مال اگر دخل نباشد و خرجهای لا بدّی فصلی.
مواضعه بستدم و بدرگاه بردم و امیر را بزبان خادم آگاه کردم که مواضعه آوردم. مرا پیش خواند و مثال داد که کسی را بار نباید داد، و مواضعه بستد و تأمّل کرد. پس گفت: جوابهای اینها بر چه جمله خواهی نبشت؟ که شک نیست که ترا معلومتر باشد که بو نصر مشکان در چنین ابواب چه نبشتی. گفتم: معلوم است بنده را، اگر رای عالی بیند، جواب مواضعه بنده نویسد و [خداوند] بخطّ عالی توقیع کند.
گفت: بنشین و هم اینجا نسخت کن . مواضعه بستدم و بنشستم و فصول را جواب نبشتم و بخواندم. امیر را خوش آمد، و چند نکته تغییر فرمود، راست کردم بر آن جمله که بر لفظ وی رفت، و پس بر آن قرار گرفت . وزیر فصول مواضعه نبشتم و امیر توقیع کرد و زیر آن بخطّ خویش بنبشت که: خواجه فاضل، ادام اللّه تأییده، برین جوابها که بفرمان ما بهنبشتند و بتوقیع مؤکّد گشت، اعتماد کند و کفایت و مناصحت خویش در هر بابی از این ابواب بنماید تا مستوجب احماد و اعتماد گردد. ان شاء اللّه.
و مواضعه بمن داد و گفت با وی معمّائی نهم تا هر چه مهمتر باشد از هر دو جانب بدان معمّا نبشته آید. بگوی تا مسعود رخوذی را امشب بخواند و از ما دل گرم کند و امیدها دهد و فردا او را بدرگاه آرد با خویشتن تا ما را ببیند و شغل کدخدایی فرزند بدو مفوّض کنیم و با خلعت بازگردد. گفتم چنین کنم.
نزدیک وزیر رفتم و مواضعه وی را دادم و پیغام گزاردم، سخت شاد شد و گفت:
رنج دیدی که امروز در شغل من سعی کردی. گفتم: بندهام، کاشکی کاری بمن راست شودی . و آغاز کردم که بروم. گفت: بنشین، این حدیث معمّا فراموش کردی. گفتم:
نکردم فراموش، و خواستم که فردا پیش گرفته آید، که خداوند را ملال گرفته باشد.
گفت: ترا چیزی بیاموزم: نگر تا کار امروز بفردا نیفگنی که هر روزی که میآید کار خویش میآرد، و گفتهاند که «نه فردا شاید مرد فردا کار. » گفتم دیدار و مجلس خداوند همه فائده است. قلم برداشت و با ما معمّایی نهاد غریب، و کتابی از رحل برگرفت و آنرا بر پشت آن نبشت و نسختی بخطّ خود بمن داد. و بترکی غلامی را سخنی گفت، کیسهیی سیم و زر و جامه آورد و پیش من نهاد. زمین بوسه دادم و گفتم:
خداوند بنده را ازین عفو کند. گفت که من دبیری کردهام، محال است دبیران را رایگان شغل فرمودن. گفتم: فرمان خداوند راست. و بازگشتم، و سیم و جامه بکس من دادند پنج هزار درم و پنج پاره جامه بود. و دیگر روز خواجه مسعود را با خویشتن آورد، برنایی مهترزاده و بخرد و نیکو روی و زیبا، امّا روزگار نادیده و گرم و سرد ناچشیده، که برنایان را ناچاره گوشمال زمانه و حوادث بباید.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۴۵ - آخر العهد بلقاء الملک
حکایت جعفر بن یحیی بن خالد برمکی
در اخبار خلفا چنان خواندهام که جعفر بن یحیی بن خالد برمکی یگانه روزگار بود بهمه آداب سیاست و فضل و ادب و خرد و خویشتن داری و کفایت تا بدان جایگاه که ویرا در روزگار وزارت پدرش الوزیر الثّانی گفتندی و شغل بیشتر وی راندی . یک روز بمجلس مظالم نشسته بود و قصّهها میخواند و جواب مینبشت که رسم چنین بود، قریب هزار قصّه بود که همه توقیع کرد که در فلان کار چنین و چنین باید کرد و در فلان چنین و آخرین قصّه طوماری بود افزون از صد خطّ مقرمط، و خادمی خاص آمده بود تا یله کند تا بیش کار نکند، جعفر بر پشت آن قصّه نبشت:
ینظر فیها و یفعل فی بابها ما یفعل فی امثالها، و چون جعفر برخاست آن قصّهها بمجلس قضا و وزارت و احکام و اوقاف و نذر و خراج بردند و تأمّل کردند و مردمان بتعجّب بماندندی، و یحیی پدرش را تهنیت گفتند. جواب داد: ابو احمد- یعنی جعفر- واحد زمانه فی کلّ شیء من الأدب الّا انّه محتاج الی محنة تهذّبه .
و حال خواجه مسعود، سلّمه اللّه، همین بود، که از خانه و دبیرستان پیش تخت ملوک آمد، لا جرم دید از زمانه آنچه دید و کشید آنچه کشید، چنانکه باز نمایم درین تصنیف بجای خویش. و امروز در سنه احدی و خمسین و اربعمائه بفرمان خداوند عالم سلطان المعظّم ابو المظفر ابراهیم، اطال اللّه بقاءه و نصر اولیاءه، بخانه خویش نشسته [است] تا آنگاه که فرمان باشد که باز پیش تخت آید. و گفته- اند که دولت افتان و خیزان باید که پایدار باشد و دولتی که هموار میرود بر مراد و بیهیچ کراهیت بیکبار خداوندش بیفتد، نعوذ باللّه من الأدبار و تقلّب الأحوال .
امیر، رضی اللّه عنه، بار داد و وزیر و اعیان پیش رفتند. چون قرار گرفتند، خواجه مسعود را پیش آوردند و رسم خدمت بجای آورد و بایستاد. امیر گفت: ترا اختیار کردیم بکدخدایی فرزند مودود، هشیار باش و بر مثالها که خواجه دهد کار کن. مسعود گفت: فرمانبردار است بنده، و زمین بوسه داد و بازگشت، و سخت نیکو حقّش گزاردند و بخانه باز رفت؛ یک ساعت ببود، پس بنزدیک امیر مودود آمد، و هر چه ویرا آورده بودند آنجا آوردند، و امیر مودود او را بسیار بنواخت. و از آنجا بخانه وزیر آمد خسرش، وزیر با وی بسیار نیکویی کرد و بازگردانید.
و روز یکشنبه دهم ماه محرّم امیر مودود و وزیر و بدر حاجب بزرگ را و ارتگین سالار و دیگران را خلعتها دادند سخت فاخر، چنانکه بهیچ روزگار مانند آن کس یاد نداشت و نداده بودند چنین، و قوم پیش آمدند و رسم خدمت بجای آوردند و بازگشتند. امیر مودود را دو پیل نر و ماده و دهل و دبدبه دادند و فراخور این بسیار زیادتها، و دیگران را همچنین و کارها بتمامی ساخته شد.
و روز سهشنبه دوازدهم این ماه امیر، رضی اللّه عنه، برنشست و بباغ فیروزی آمد و بر خضراء میدان زیرین بنشست- و آن بنا و میدان امروز دیگرگون شده است، آن وقت بر حال خویش بود- و فرموده بود تا دعوتی با تکلّف ساخته بودند و هریسه نهاده. و امیر مودود و وزیر نیز بیامدند و بنشستند. و لشکر گذشتن گرفتند، و نخست کوکبه امیر مودود بود: چتر و علامتهای فراخ و دویست مرد از غلامان سرایی همه با جوشن و مطرد، و بسیار جنیبت و جمّازه، و پیادگان و علامتهای فراخ و غلامی صد و هفتاد با سلاح تمام و خیل وی آراسته با کوکبه تمام، بر اثر وی ارتگین حاجب و غلامان ارتگین هشتاد و اند، و بر اثر ایشان غلامان سرایی فوجی پنجاه و سرهنگی بیست پیشرو ایشان سخت آراسته با جنیبتان و جمّازگان بسیار، و بر اثر ایشان سرهنگان آراسته تا همه بگذشتند. و نزدیک نماز پیشین رسیده بود، امیر فرزند را و وزیر را و حاجب بزرگ و ارتگین و مقدّمان را فرمود تا بخوان بنشاندند و خود بنشست و نان بخوردند و این قوم خدمت وداع بجای آوردند و برفتند، و کان آخر- العهد بلقاء هذا الملک رحمة اللّه علیه.
و امیر پس از رفتن ایشان عبد الرّزاق را گفت «چه گویی؟ شرابی چند پیلپا بخوریم.» گفت: روزی چنین و خداوند شادکام و خداوندزاده بر مراد برفته با وزیر و اعیان، و با این همه هریسه خورده، شراب کدام روز را باز داریم؟ امیر گفت «بی- تکلّف باید که بدشت آییم و شراب بباغ پیروزی خوریم.» و بسیار شراب آوردند در ساعت . از میدان بباغ رفت و ساتگینها و قرابهها تا پنجاه در میان سرایچه بنهادند و ساتگین روان ساختند. امیر گفت: «عدل نگاه دارند و ساتگینها برابر کنید تا ستم نرود.» و پس روان کردند، ساتگینی هر یک نیم من، و نشاط بالا گرفت و مطربان آواز برآوردند. بو الحسن پنج بخورد و بششم سپر بیفگند و به ساتگین هفتم از عقل بشد و [به] هشتم قذفش افتاد و فرّاشان بکشیدندش. بو العلاء طبیب در پنجم سر پیش کرد و ببردندش خلیل داود ده بخورد و سیابیروز نه، و هر دو را بکوی دیلمان بردند.
بو نعیم دوازده بخورد و بگریخت و داود میمیندی مستان افتاد و مطربان و مضحکان همه مست شدند و بگریختند، ماند سلطان و خواجه عبد الرزّاق . و خواجه هژده بخورد و خدمت کرد رفتن را، و با امیر گفت «بس، که اگر بیش ازین دهند، ادب و خرد از بنده دور کند» امیر بخندید و دستوری داد، و برخاست و سخت بادب بازگشت.
و امیر پس ازین میخورد بنشاط و بیست و هفت ساتگین نیم منی تمام شد، برخاست و آب و طشت خواست و مصلّای نماز، و دهان بشست و نماز پیشین بکرد و نماز دیگر کرد، و چنان مینمود که گفتی شراب نخورده است. و این همه بچشم و دیدار من بود که بو الفضلم. و امیر بر پیل نشست و بکوشک رفت.
در اخبار خلفا چنان خواندهام که جعفر بن یحیی بن خالد برمکی یگانه روزگار بود بهمه آداب سیاست و فضل و ادب و خرد و خویشتن داری و کفایت تا بدان جایگاه که ویرا در روزگار وزارت پدرش الوزیر الثّانی گفتندی و شغل بیشتر وی راندی . یک روز بمجلس مظالم نشسته بود و قصّهها میخواند و جواب مینبشت که رسم چنین بود، قریب هزار قصّه بود که همه توقیع کرد که در فلان کار چنین و چنین باید کرد و در فلان چنین و آخرین قصّه طوماری بود افزون از صد خطّ مقرمط، و خادمی خاص آمده بود تا یله کند تا بیش کار نکند، جعفر بر پشت آن قصّه نبشت:
ینظر فیها و یفعل فی بابها ما یفعل فی امثالها، و چون جعفر برخاست آن قصّهها بمجلس قضا و وزارت و احکام و اوقاف و نذر و خراج بردند و تأمّل کردند و مردمان بتعجّب بماندندی، و یحیی پدرش را تهنیت گفتند. جواب داد: ابو احمد- یعنی جعفر- واحد زمانه فی کلّ شیء من الأدب الّا انّه محتاج الی محنة تهذّبه .
و حال خواجه مسعود، سلّمه اللّه، همین بود، که از خانه و دبیرستان پیش تخت ملوک آمد، لا جرم دید از زمانه آنچه دید و کشید آنچه کشید، چنانکه باز نمایم درین تصنیف بجای خویش. و امروز در سنه احدی و خمسین و اربعمائه بفرمان خداوند عالم سلطان المعظّم ابو المظفر ابراهیم، اطال اللّه بقاءه و نصر اولیاءه، بخانه خویش نشسته [است] تا آنگاه که فرمان باشد که باز پیش تخت آید. و گفته- اند که دولت افتان و خیزان باید که پایدار باشد و دولتی که هموار میرود بر مراد و بیهیچ کراهیت بیکبار خداوندش بیفتد، نعوذ باللّه من الأدبار و تقلّب الأحوال .
امیر، رضی اللّه عنه، بار داد و وزیر و اعیان پیش رفتند. چون قرار گرفتند، خواجه مسعود را پیش آوردند و رسم خدمت بجای آورد و بایستاد. امیر گفت: ترا اختیار کردیم بکدخدایی فرزند مودود، هشیار باش و بر مثالها که خواجه دهد کار کن. مسعود گفت: فرمانبردار است بنده، و زمین بوسه داد و بازگشت، و سخت نیکو حقّش گزاردند و بخانه باز رفت؛ یک ساعت ببود، پس بنزدیک امیر مودود آمد، و هر چه ویرا آورده بودند آنجا آوردند، و امیر مودود او را بسیار بنواخت. و از آنجا بخانه وزیر آمد خسرش، وزیر با وی بسیار نیکویی کرد و بازگردانید.
و روز یکشنبه دهم ماه محرّم امیر مودود و وزیر و بدر حاجب بزرگ را و ارتگین سالار و دیگران را خلعتها دادند سخت فاخر، چنانکه بهیچ روزگار مانند آن کس یاد نداشت و نداده بودند چنین، و قوم پیش آمدند و رسم خدمت بجای آوردند و بازگشتند. امیر مودود را دو پیل نر و ماده و دهل و دبدبه دادند و فراخور این بسیار زیادتها، و دیگران را همچنین و کارها بتمامی ساخته شد.
و روز سهشنبه دوازدهم این ماه امیر، رضی اللّه عنه، برنشست و بباغ فیروزی آمد و بر خضراء میدان زیرین بنشست- و آن بنا و میدان امروز دیگرگون شده است، آن وقت بر حال خویش بود- و فرموده بود تا دعوتی با تکلّف ساخته بودند و هریسه نهاده. و امیر مودود و وزیر نیز بیامدند و بنشستند. و لشکر گذشتن گرفتند، و نخست کوکبه امیر مودود بود: چتر و علامتهای فراخ و دویست مرد از غلامان سرایی همه با جوشن و مطرد، و بسیار جنیبت و جمّازه، و پیادگان و علامتهای فراخ و غلامی صد و هفتاد با سلاح تمام و خیل وی آراسته با کوکبه تمام، بر اثر وی ارتگین حاجب و غلامان ارتگین هشتاد و اند، و بر اثر ایشان غلامان سرایی فوجی پنجاه و سرهنگی بیست پیشرو ایشان سخت آراسته با جنیبتان و جمّازگان بسیار، و بر اثر ایشان سرهنگان آراسته تا همه بگذشتند. و نزدیک نماز پیشین رسیده بود، امیر فرزند را و وزیر را و حاجب بزرگ و ارتگین و مقدّمان را فرمود تا بخوان بنشاندند و خود بنشست و نان بخوردند و این قوم خدمت وداع بجای آوردند و برفتند، و کان آخر- العهد بلقاء هذا الملک رحمة اللّه علیه.
و امیر پس از رفتن ایشان عبد الرّزاق را گفت «چه گویی؟ شرابی چند پیلپا بخوریم.» گفت: روزی چنین و خداوند شادکام و خداوندزاده بر مراد برفته با وزیر و اعیان، و با این همه هریسه خورده، شراب کدام روز را باز داریم؟ امیر گفت «بی- تکلّف باید که بدشت آییم و شراب بباغ پیروزی خوریم.» و بسیار شراب آوردند در ساعت . از میدان بباغ رفت و ساتگینها و قرابهها تا پنجاه در میان سرایچه بنهادند و ساتگین روان ساختند. امیر گفت: «عدل نگاه دارند و ساتگینها برابر کنید تا ستم نرود.» و پس روان کردند، ساتگینی هر یک نیم من، و نشاط بالا گرفت و مطربان آواز برآوردند. بو الحسن پنج بخورد و بششم سپر بیفگند و به ساتگین هفتم از عقل بشد و [به] هشتم قذفش افتاد و فرّاشان بکشیدندش. بو العلاء طبیب در پنجم سر پیش کرد و ببردندش خلیل داود ده بخورد و سیابیروز نه، و هر دو را بکوی دیلمان بردند.
بو نعیم دوازده بخورد و بگریخت و داود میمیندی مستان افتاد و مطربان و مضحکان همه مست شدند و بگریختند، ماند سلطان و خواجه عبد الرزّاق . و خواجه هژده بخورد و خدمت کرد رفتن را، و با امیر گفت «بس، که اگر بیش ازین دهند، ادب و خرد از بنده دور کند» امیر بخندید و دستوری داد، و برخاست و سخت بادب بازگشت.
و امیر پس ازین میخورد بنشاط و بیست و هفت ساتگین نیم منی تمام شد، برخاست و آب و طشت خواست و مصلّای نماز، و دهان بشست و نماز پیشین بکرد و نماز دیگر کرد، و چنان مینمود که گفتی شراب نخورده است. و این همه بچشم و دیدار من بود که بو الفضلم. و امیر بر پیل نشست و بکوشک رفت.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۴۶ - نواختن امیر محمد
و روز پنجشنبه نوزدهم محرّم بو علی کوتوال از غزنی با لشکری قوی برفت بر جانب خلج، که از ایشان فسادها رفته بود در غیبت امیر، تا ایشان را بصلاح آرد بصلح یا بجنگ.
و پس از رفتن وزیر امیر در هر چیزی رجوع با بو سهل حمدوی میکرد و ویرا سخت کراهیت میآمد و خویشتن را میکشید و جانب وزیر را نگاه میداشت .
و مرا گواه میکرد بر هر خلوتی و تدبیری که رفتی که او را مکروه است . و من نیز در آن مهمّات میبودم. و کار دل برداشتن از ولایت و سستی رای بدان منزلت رسید که یک روز خلوتی کرد با بو سهل و من ایستاده بودم، گفت: ولایت بلخ و تخارستان به بوریتگین باید داد تا با لشکر و حشم ماوراء النّهر بیاید و با ترکمانان جنگ کند. بو سهل گفت: با وزیر درین باب سخن بباید گفت. امیر گفت: با وی میافگنی که او مردی معروف است؟ و مرا فرمود تا درین مجلس منشور و نامهها نبشتم و توقیع کرد و گفت: رکابداری را باید داد تا ببرد. گفتم: چنین کنم. آنگاه بو سهل گفت: مگر صواب باشد رکابدار نزدیک وزیر رود و فرمانی جزم باشد تا او را گسیل کند . گفت: نیک آمد. و نبشته آمد بخواجه بزرگ که «سلطان چنین چیزهای ناصواب میفرماید، خواجه بهتر داند که چه میفرماید .» و مرا گفت :
مقصود آن بود که از خویشتن بیگناهی من ازین خلوت و رایهای نادرست بازنمایی.
معمّا نبشتم بخواجه و احوال بازنمودم و رکابداری را گسیل کرده آمد و بخواجه رسید، خواجه رکابدار را و منشور و نامه را نگاه داشت که دانست که ناصواب است و جواب نوشت سوی من باسکدار .
روز دوشنبه غرّه صفر امیر ایزدیار از نغر بغزنین آمد و امیر را بدید و بازگشت و در شب امیر محمّد را آورده بودند از قلعه نغر در صحبت این خداوندزاده و بر قلعت غزنین برده و سنکوی امیر حرس بر وی موکّل بود. چهار پسرش را که هم آورده بودند، احمد و عبد الرّحمن و عمر و عثمان، در شب بدان خضراء باغ پیروزی فرود آوردند . و دیگر روز امیر بنشاط شراب خورد از پگاهی و وقت چاشتگاه مرا بخواند و گفت «پوشیده نزدیک فرزندان برادرم محمّد رو و ایشان را سوگندان گران بده که در خدمت راست باشند و مخالفت نکنند و نیک احتیاط کن، و چون ازین فراغت افتاد، دل ایشان از ما گرم کن و بگو تا خلعتها بپوشند، و تو نزدیک ما بازآیی تا پسر سنکوی ایشان را در سرایی که راست کردهاند بشارستان فرود آورد.» برفتم تا باغ پیروزی بدان خضراء که بودند، هر یکی کرباس خلق پوشیده و همگان مدهوش و دل شده، پیغام بدادم و بر زمین افتادند و سخت شاد شدند. سوگندان را نسخت کردم، و ایمان البیعة بود، یکان یکان آنرا بر زبان راندند و خطهای ایشان زیر آن بستدم .
و پس خلعتها بیاوردند، قباهای سقلاطون قیمتی ملوّنات و دستارهای قصب، و در خانه شدند و بپوشیدند، و موزههای سرخ . بیرون آمدند و برنشستند، و اسبان گرانمایه و ستامهای زر، و برفتند. و من نزدیک امیر آمدم و آنچه رفته بود بازگفتم.
گفت: نامه نویس ببرادر ما که چنین و چنین فرمودیم در باب فرزندان برادر و ایشان را بخدمت آریم و پیش خویش نگاه داریم تا بخوی ما برآیند و فرزندان سرپوشیده خویش را بنام ایشان کنیم تا دانسته آید. و مخاطبه الأمیر الجلیل الأخ فرمود. و نبشته آمد و توقیع کرد و سنکوی را داد و گفت «نزدیک پسرت فرست» و این بدان کرد تا بجای نیارند که محمّد بر قلعت غزنین است. و دیگر روز این فرزندان برادر، هم با دستارها، پیش آمدند و خدمت کردند . امیر ایشان را بجامه خانه فرستاد تا خلعت پوشانیدند قباهای زرّین و کلاههای چهار پر و کمرهای بزر و اسبان گرانمایه، و هر یکی را هزار دینار صلت و بیست پاره جامه داد، و بدان سرای بازرفتند. و ایشان را وکیلی بپای کردند و راتبهیی تمام نامزد شد. و هر روز دوبار بامداد و شبانگاه بخدمت میآمدند. و حرّه گوهر نامزد امیر احمد شد بعاجل تا آنگاه که از آن دیگران نامزد کند و عقد نکاح بکردند.
و پس از رفتن وزیر امیر در هر چیزی رجوع با بو سهل حمدوی میکرد و ویرا سخت کراهیت میآمد و خویشتن را میکشید و جانب وزیر را نگاه میداشت .
و مرا گواه میکرد بر هر خلوتی و تدبیری که رفتی که او را مکروه است . و من نیز در آن مهمّات میبودم. و کار دل برداشتن از ولایت و سستی رای بدان منزلت رسید که یک روز خلوتی کرد با بو سهل و من ایستاده بودم، گفت: ولایت بلخ و تخارستان به بوریتگین باید داد تا با لشکر و حشم ماوراء النّهر بیاید و با ترکمانان جنگ کند. بو سهل گفت: با وزیر درین باب سخن بباید گفت. امیر گفت: با وی میافگنی که او مردی معروف است؟ و مرا فرمود تا درین مجلس منشور و نامهها نبشتم و توقیع کرد و گفت: رکابداری را باید داد تا ببرد. گفتم: چنین کنم. آنگاه بو سهل گفت: مگر صواب باشد رکابدار نزدیک وزیر رود و فرمانی جزم باشد تا او را گسیل کند . گفت: نیک آمد. و نبشته آمد بخواجه بزرگ که «سلطان چنین چیزهای ناصواب میفرماید، خواجه بهتر داند که چه میفرماید .» و مرا گفت :
مقصود آن بود که از خویشتن بیگناهی من ازین خلوت و رایهای نادرست بازنمایی.
معمّا نبشتم بخواجه و احوال بازنمودم و رکابداری را گسیل کرده آمد و بخواجه رسید، خواجه رکابدار را و منشور و نامه را نگاه داشت که دانست که ناصواب است و جواب نوشت سوی من باسکدار .
روز دوشنبه غرّه صفر امیر ایزدیار از نغر بغزنین آمد و امیر را بدید و بازگشت و در شب امیر محمّد را آورده بودند از قلعه نغر در صحبت این خداوندزاده و بر قلعت غزنین برده و سنکوی امیر حرس بر وی موکّل بود. چهار پسرش را که هم آورده بودند، احمد و عبد الرّحمن و عمر و عثمان، در شب بدان خضراء باغ پیروزی فرود آوردند . و دیگر روز امیر بنشاط شراب خورد از پگاهی و وقت چاشتگاه مرا بخواند و گفت «پوشیده نزدیک فرزندان برادرم محمّد رو و ایشان را سوگندان گران بده که در خدمت راست باشند و مخالفت نکنند و نیک احتیاط کن، و چون ازین فراغت افتاد، دل ایشان از ما گرم کن و بگو تا خلعتها بپوشند، و تو نزدیک ما بازآیی تا پسر سنکوی ایشان را در سرایی که راست کردهاند بشارستان فرود آورد.» برفتم تا باغ پیروزی بدان خضراء که بودند، هر یکی کرباس خلق پوشیده و همگان مدهوش و دل شده، پیغام بدادم و بر زمین افتادند و سخت شاد شدند. سوگندان را نسخت کردم، و ایمان البیعة بود، یکان یکان آنرا بر زبان راندند و خطهای ایشان زیر آن بستدم .
و پس خلعتها بیاوردند، قباهای سقلاطون قیمتی ملوّنات و دستارهای قصب، و در خانه شدند و بپوشیدند، و موزههای سرخ . بیرون آمدند و برنشستند، و اسبان گرانمایه و ستامهای زر، و برفتند. و من نزدیک امیر آمدم و آنچه رفته بود بازگفتم.
گفت: نامه نویس ببرادر ما که چنین و چنین فرمودیم در باب فرزندان برادر و ایشان را بخدمت آریم و پیش خویش نگاه داریم تا بخوی ما برآیند و فرزندان سرپوشیده خویش را بنام ایشان کنیم تا دانسته آید. و مخاطبه الأمیر الجلیل الأخ فرمود. و نبشته آمد و توقیع کرد و سنکوی را داد و گفت «نزدیک پسرت فرست» و این بدان کرد تا بجای نیارند که محمّد بر قلعت غزنین است. و دیگر روز این فرزندان برادر، هم با دستارها، پیش آمدند و خدمت کردند . امیر ایشان را بجامه خانه فرستاد تا خلعت پوشانیدند قباهای زرّین و کلاههای چهار پر و کمرهای بزر و اسبان گرانمایه، و هر یکی را هزار دینار صلت و بیست پاره جامه داد، و بدان سرای بازرفتند. و ایشان را وکیلی بپای کردند و راتبهیی تمام نامزد شد. و هر روز دوبار بامداد و شبانگاه بخدمت میآمدند. و حرّه گوهر نامزد امیر احمد شد بعاجل تا آنگاه که از آن دیگران نامزد کند و عقد نکاح بکردند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد نهم
بخش ۴۷ - قصد عزیمت به هندوستان
و پس ازین پوشیدهتر معتمدان فرستاد تا جمله خزینهها را از زر و درم و جامه و جواهر و دیگر انواع هر چه بغزنین بود حمل کنند و کار ساختن گرفتند. و پیغام فرستادند بحرّات : عمّات و خواهران و والده و دختران که «بسازید تا با ما بهندوستان آیید، چنانکه بغزنین هیچ چیز نماند که شمایان را بدان دل مشغول باشد.» و اگر خواستند و اگر نه، همه کار ساختن گرفتند و از حرّه ختّلی و والده سلطان درخواستند تا درین باب سخن گویند؛ ایشان گفتند و جواب شنودند که «هر کس که خواهد که بدست دشمن افتد بغزنین بباید بود» بیش کس زهره نداشت که سخن گوید. و امیر اشتران تفریق کردن گرفت. و بیشتر از روز با [بو] منصور مستوفی خالی داشتی درین باب. و اشتر میبایست بسیار، و کم بود، از بسیاری خزینه.
و اولیا و حشم پوشیده با من میگفتند که «این چیست؟» و کس زهره نداشتی که سخن گفتی. روزی بو سهل حمدوی و بو القاسم کثیر گفتند: بایستی که وزیر درین باب سخن گفتی، که خوانده باشد از نامه وکیل ؛ گفتم باشد که او داندی و لکن نتواند نبشت بابتداء تا آنگاه که امیر با وی بپراگند . اتّفاق را دیگر روزنامه فرمود با وزیر که «عزیمت قرار گرفت که سوی هندوستان رویم و این زمستان به ویهند و مرمناره و پرشور و کیری و آن نواحی کرانه کنیم. باید که شما هم آنجا باشید تا ما برویم و به پرشور برسیم و نامه ما بشما رسد، آنگاه بتخارستان بروید و زمستان آنجا باشید و اگر ممکن گردد ببلخ روید تا مخالفان را از پا بیندازید.»
این نامه نبشته آمد و گسیل کرده شد و من بمعمّا مصرّح باز نمودم که «این خداوند را کاری ناافتاده بشکوهیده است و تا لاهور عنان بازنخواهد کشید و نامهها پوشیده رفت آنجا تا کار بسازند و مینماید که بلاهور هم باز نه ایستد. و از حرم بغزنین نمیماند و نه از خزائن چیزی. و این اولیا و حشم را که اینجااند دست و پای از کار بشده است و متحیّر ماندهاند و امید همگان بخواجه بزرگ است، زینهار زینهار! تا این تدبیر خطا را بزودی دریابد و پوست بازکرده بنویسد، که از ما بر چند منزل است و فراخ بتوان نبشت، مگر این تدبیر ناصواب بگردد .» و با محتشمان حضرت بگفتم پوشیده که بوزیر نامه فرمود چنین و چنین، نبشتم، و معمّا از خویشتن چنین و چنین نبشتم. گفتند: سخت نیکو اتّفاقی افتاده است، ان شاء اللّه تعالی، که این پیر ناصح نامهیی مشبع نویسد و این خداوند را بیدار کند.
جواب این نامه برسید و الحق سخنهای هول باز نموده بود اکفاءوار و هیچ تیر در جعبه بنگذاشته و مصرّح بگفته که «اگر خداوند حرکت از آن میکند که خصمان بدر بلخ جنگ میکنند، ایشان را آن زهره نبوده است که فرا شهر شوند که مردم ما بر ایشان چنان چیرهاند که از شهر بیرون میآیند و با ایشان جنگ میکنند. اگر خداوند فرمان دهد، بندگان بروند و مخالفان را از آن نواحی دور کنند. خداوند را بهندوستان چرا باید بود؟ این زمستان در غزنی بباشد که بحمد اللّه هیچ عجز نیست که بنده بوریتگین را برین قوم آغالید و او بخواهد آمد. و یقین بداند که اگر خداوند بهندوستان رود و حرم و خزائن آنجا برد و این خبرها منتشر گردد و بدوست و دشمن برسد، آب این دولت بزرگوار ریخته شود، چنانکه همه کس را طمع زیادت گردد.
و نیز بر هندوان اعتماد نیست که چندان حرم و خزائن بزمین ایشان باید برد که سخت نیکوکار نبوده باشیم براستای هندوان . و دیگر بر غلامان چه اعتماد است که خداوند را خزائن در صحرا بدیشان باید نمود ()؟ و خداوند تا این غایت چندان استبداد کرد و عاقبت آن دید و این رای و استبداد کردن بر همه بگذشت . و اگر خداوند برود، بندگان دل شکسته شوند. و بنده این نصیحت بکرد و حقّ نعمت خداوند را بگزارد و از گردن خود بیفگند. و رای رای خداوند راست.»
امیر چون این نامه بخواند، در حال مرا گفت که این مرد خرف شده است و نداند که چه میگوید. جواب نویس که «صواب این است که ما دیدهایم. و خواجه بحکم شفقت آنچه دید باز نمود. و منتظر فرمان باید بود تا آنچه رای واجب کند فرموده آید.» که آنچه من میبینم شما نتوانید دید. جواب نبشته آمد و همگان این بدانستند و نومید شدند، و کار رفتن ساختن گرفتند .
و بو علی کوتوال از خلج باز آمد و آن کار راست کرده، روز دوشنبه غرّه ماه ربیع الأوّل پیش امیر آمد و نواخت یافت و بازگشت. و دیگر روز تنها با وی خلوتی کرد و تا نماز پیشین بداشت و شنودم که شهر و قلعت و آن نواحی بدو سپرد و گفت ما بهارگاه باز خواهیم آمد، نیک احتیاط باید کرد تا در شهر خللی نیفتد که فرزند مودود و وزیر با لشکری گران بیروناند، تا این زمستان خود حال مخالفان چون گردد، آنگاه بهارگاه این کار را از لونی دیگر پیش گیریم، که این زمستان طالع خوب نیست، که حکیمان این حکم کردهاند. کوتوال گفت: حرم و خزائن بقلعتهای استوار نهادن مگر صوابتر از آنکه بصحرای هندوستان بردن. جواب داد که صلاح آنست که ایشان با ما باشند. [کوتوال گفت] که ایزد، عزّ ذکره، صلاح و خیر و خوبی بدین سفر مقرون کناد، و بازگشت نماز دیگر اعیان لشکر نزدیک کوتوال رفتند و بنشستند و مجلسی دراز بکردند و هیچ سود نداشت و ایزد، عزّ ذکره، را درین حکمی و تقدیری است پوشیده تا چه خواهد بود. گفتند: فردا سنگ با سبوی باز خواهیم زد تا چه پدید آید. گفت: هر چند سود ندارد و ضجرتر شود، صواب آمد .
و دیگر روز امیر پس از بار خالی کرد با [بو] منصور مستوفی، که اشتری چند در میبایست تا از جای بر توان خاستن و نبود و بدین سبب ضجرتر میبود. و بدرگاه اعیان بیامدند [با بو الحسن] عبد الجلیل، و خواجه عبد الرزّاق ننشست با ایشان و گفت:
مرا برگ آن نیست که سخن ناروا شنوم؛ و بازگشت. و این قوم فرود در آهنین بر آن چهار طاق بنشستند و بر زبان من پیغام دادند که ما با سلطان حدیثی داریم، رو و بگوی. رفتم، امیر را در آن زمستان خانه خالی با [بو] منصور مستوفی یافتم، پیغام بدادم، گفت: دانم که مشتی هوس آوردهاند، پیغام ایشان بشنو و بیا تا با من بگویی.
نزدیک ایشان باز آمدم و گفتم: الرّائد لا یکذب اهله، پیغامی ناشنوده سخن برین جمله گفت که مشتی هوس آورده باشند. گفتند: رواست امّا ما از گردن خویش بیرون کنیم، و در ایستادند و پیغامی دراز دادند هم از آن نمط که وزیر نبشته بود و نیز گشادهتر. گفتم که من زهره ندارم که این فصول برین وجه ادا کنم، صواب آن است که بنویسم که نبشته را ناچار تمام بخواند. گفتند: نیکو میگویی. قلم برداشتم و سخت مشبع نبشته آمد و ایشان یاری میدادند، پس خطها زیر آن نبشتند که این پیغام ایشان است. و پیش بردم و بستد و دوبار بتأمّل بخواند و بگفت «اگر مخالفان اینجا آیند، بو القاسم کثیر زر دارد، بدهد و عارض شود و بو سهل حمدوی هم زر دارد، وزارت یابد و طاهر و بو الحسن همچنین. مرا صواب این است که میکنم. بباید آمد و این حدیث کوتاه میباید کرد.» بیامدم و آنچه شنیده بودم بگفتم، همگان نومید و متحیّر شدند.
کوتوال گفت: مرا چه گفت، گفتم: و اللّه که حدیث تو نکرد. و برخاستند و گفتند که آنچه بر ما بود بکردیم، ما را اینجا حدیثی نماند. و بازگشتند. و پس ازین پیغام بچهار روز حرکت کرد.
و این مجلّد بپایان آمد و تا اینجا تاریخ براندم، رفتن این پادشاه را، رضی اللّه عنه، سوی هندوستان بجای ماندم تا در مجلّد دهم نخست آغاز کنم و دو باب خوارزم و جبال برانم هم تا این وقت، چنانکه شرط تاریخ است، آنگاه چون از آن فارغ شوم، بقاعده تاریخ باز گردم و رفتن این پادشاه بهندوستان تا خاتمت کارش بگویم و برانم. ان شاء اللّه عزّ و جلّ
و اولیا و حشم پوشیده با من میگفتند که «این چیست؟» و کس زهره نداشتی که سخن گفتی. روزی بو سهل حمدوی و بو القاسم کثیر گفتند: بایستی که وزیر درین باب سخن گفتی، که خوانده باشد از نامه وکیل ؛ گفتم باشد که او داندی و لکن نتواند نبشت بابتداء تا آنگاه که امیر با وی بپراگند . اتّفاق را دیگر روزنامه فرمود با وزیر که «عزیمت قرار گرفت که سوی هندوستان رویم و این زمستان به ویهند و مرمناره و پرشور و کیری و آن نواحی کرانه کنیم. باید که شما هم آنجا باشید تا ما برویم و به پرشور برسیم و نامه ما بشما رسد، آنگاه بتخارستان بروید و زمستان آنجا باشید و اگر ممکن گردد ببلخ روید تا مخالفان را از پا بیندازید.»
این نامه نبشته آمد و گسیل کرده شد و من بمعمّا مصرّح باز نمودم که «این خداوند را کاری ناافتاده بشکوهیده است و تا لاهور عنان بازنخواهد کشید و نامهها پوشیده رفت آنجا تا کار بسازند و مینماید که بلاهور هم باز نه ایستد. و از حرم بغزنین نمیماند و نه از خزائن چیزی. و این اولیا و حشم را که اینجااند دست و پای از کار بشده است و متحیّر ماندهاند و امید همگان بخواجه بزرگ است، زینهار زینهار! تا این تدبیر خطا را بزودی دریابد و پوست بازکرده بنویسد، که از ما بر چند منزل است و فراخ بتوان نبشت، مگر این تدبیر ناصواب بگردد .» و با محتشمان حضرت بگفتم پوشیده که بوزیر نامه فرمود چنین و چنین، نبشتم، و معمّا از خویشتن چنین و چنین نبشتم. گفتند: سخت نیکو اتّفاقی افتاده است، ان شاء اللّه تعالی، که این پیر ناصح نامهیی مشبع نویسد و این خداوند را بیدار کند.
جواب این نامه برسید و الحق سخنهای هول باز نموده بود اکفاءوار و هیچ تیر در جعبه بنگذاشته و مصرّح بگفته که «اگر خداوند حرکت از آن میکند که خصمان بدر بلخ جنگ میکنند، ایشان را آن زهره نبوده است که فرا شهر شوند که مردم ما بر ایشان چنان چیرهاند که از شهر بیرون میآیند و با ایشان جنگ میکنند. اگر خداوند فرمان دهد، بندگان بروند و مخالفان را از آن نواحی دور کنند. خداوند را بهندوستان چرا باید بود؟ این زمستان در غزنی بباشد که بحمد اللّه هیچ عجز نیست که بنده بوریتگین را برین قوم آغالید و او بخواهد آمد. و یقین بداند که اگر خداوند بهندوستان رود و حرم و خزائن آنجا برد و این خبرها منتشر گردد و بدوست و دشمن برسد، آب این دولت بزرگوار ریخته شود، چنانکه همه کس را طمع زیادت گردد.
و نیز بر هندوان اعتماد نیست که چندان حرم و خزائن بزمین ایشان باید برد که سخت نیکوکار نبوده باشیم براستای هندوان . و دیگر بر غلامان چه اعتماد است که خداوند را خزائن در صحرا بدیشان باید نمود ()؟ و خداوند تا این غایت چندان استبداد کرد و عاقبت آن دید و این رای و استبداد کردن بر همه بگذشت . و اگر خداوند برود، بندگان دل شکسته شوند. و بنده این نصیحت بکرد و حقّ نعمت خداوند را بگزارد و از گردن خود بیفگند. و رای رای خداوند راست.»
امیر چون این نامه بخواند، در حال مرا گفت که این مرد خرف شده است و نداند که چه میگوید. جواب نویس که «صواب این است که ما دیدهایم. و خواجه بحکم شفقت آنچه دید باز نمود. و منتظر فرمان باید بود تا آنچه رای واجب کند فرموده آید.» که آنچه من میبینم شما نتوانید دید. جواب نبشته آمد و همگان این بدانستند و نومید شدند، و کار رفتن ساختن گرفتند .
و بو علی کوتوال از خلج باز آمد و آن کار راست کرده، روز دوشنبه غرّه ماه ربیع الأوّل پیش امیر آمد و نواخت یافت و بازگشت. و دیگر روز تنها با وی خلوتی کرد و تا نماز پیشین بداشت و شنودم که شهر و قلعت و آن نواحی بدو سپرد و گفت ما بهارگاه باز خواهیم آمد، نیک احتیاط باید کرد تا در شهر خللی نیفتد که فرزند مودود و وزیر با لشکری گران بیروناند، تا این زمستان خود حال مخالفان چون گردد، آنگاه بهارگاه این کار را از لونی دیگر پیش گیریم، که این زمستان طالع خوب نیست، که حکیمان این حکم کردهاند. کوتوال گفت: حرم و خزائن بقلعتهای استوار نهادن مگر صوابتر از آنکه بصحرای هندوستان بردن. جواب داد که صلاح آنست که ایشان با ما باشند. [کوتوال گفت] که ایزد، عزّ ذکره، صلاح و خیر و خوبی بدین سفر مقرون کناد، و بازگشت نماز دیگر اعیان لشکر نزدیک کوتوال رفتند و بنشستند و مجلسی دراز بکردند و هیچ سود نداشت و ایزد، عزّ ذکره، را درین حکمی و تقدیری است پوشیده تا چه خواهد بود. گفتند: فردا سنگ با سبوی باز خواهیم زد تا چه پدید آید. گفت: هر چند سود ندارد و ضجرتر شود، صواب آمد .
و دیگر روز امیر پس از بار خالی کرد با [بو] منصور مستوفی، که اشتری چند در میبایست تا از جای بر توان خاستن و نبود و بدین سبب ضجرتر میبود. و بدرگاه اعیان بیامدند [با بو الحسن] عبد الجلیل، و خواجه عبد الرزّاق ننشست با ایشان و گفت:
مرا برگ آن نیست که سخن ناروا شنوم؛ و بازگشت. و این قوم فرود در آهنین بر آن چهار طاق بنشستند و بر زبان من پیغام دادند که ما با سلطان حدیثی داریم، رو و بگوی. رفتم، امیر را در آن زمستان خانه خالی با [بو] منصور مستوفی یافتم، پیغام بدادم، گفت: دانم که مشتی هوس آوردهاند، پیغام ایشان بشنو و بیا تا با من بگویی.
نزدیک ایشان باز آمدم و گفتم: الرّائد لا یکذب اهله، پیغامی ناشنوده سخن برین جمله گفت که مشتی هوس آورده باشند. گفتند: رواست امّا ما از گردن خویش بیرون کنیم، و در ایستادند و پیغامی دراز دادند هم از آن نمط که وزیر نبشته بود و نیز گشادهتر. گفتم که من زهره ندارم که این فصول برین وجه ادا کنم، صواب آن است که بنویسم که نبشته را ناچار تمام بخواند. گفتند: نیکو میگویی. قلم برداشتم و سخت مشبع نبشته آمد و ایشان یاری میدادند، پس خطها زیر آن نبشتند که این پیغام ایشان است. و پیش بردم و بستد و دوبار بتأمّل بخواند و بگفت «اگر مخالفان اینجا آیند، بو القاسم کثیر زر دارد، بدهد و عارض شود و بو سهل حمدوی هم زر دارد، وزارت یابد و طاهر و بو الحسن همچنین. مرا صواب این است که میکنم. بباید آمد و این حدیث کوتاه میباید کرد.» بیامدم و آنچه شنیده بودم بگفتم، همگان نومید و متحیّر شدند.
کوتوال گفت: مرا چه گفت، گفتم: و اللّه که حدیث تو نکرد. و برخاستند و گفتند که آنچه بر ما بود بکردیم، ما را اینجا حدیثی نماند. و بازگشتند. و پس ازین پیغام بچهار روز حرکت کرد.
و این مجلّد بپایان آمد و تا اینجا تاریخ براندم، رفتن این پادشاه را، رضی اللّه عنه، سوی هندوستان بجای ماندم تا در مجلّد دهم نخست آغاز کنم و دو باب خوارزم و جبال برانم هم تا این وقت، چنانکه شرط تاریخ است، آنگاه چون از آن فارغ شوم، بقاعده تاریخ باز گردم و رفتن این پادشاه بهندوستان تا خاتمت کارش بگویم و برانم. ان شاء اللّه عزّ و جلّ
ابوالفضل بیهقی : مجلد دهم
بخش ۱ - ذکر خوارزم
و در آخر مجلّد تاسع سخن روزگار امیر مسعود، رضی اللّه عنه، بدان جایگاه رسانیدم که وی عزیمت درست کرد رفتن بسوی هندوستان [را] و تا چهار روز بخواست رفت و مجلّد بر آن ختم کردم، و گفتم درین مجلّد عاشر نخست دو باب خوارزم و ری برانم و بودن ابو سهل حمدوی و آن قوم آنجا و بازگشتن آن قوم و ولایت از دست ما شدن و خوارزم و آلتونتاش و آن ولایت از چنگ ما رفتن بتمامی بگویم تا سیاقت تاریخ راست باشد، آنگاه چون [از آن] فراغت افتاد بتاریخ این پادشاه باز شوم و این چهار روز تا آخر عمر بگویم که اندک مانده است، اکنون آغاز کردم این دو باب که در هر دو عجائب و نوادر سخت بسیار است و خردمندان که درین تأمّل کنند مقرّر گردد ایشان را که بجهد و جدّ آدمی، اگر چه بسیار عدّت و حشمت و آلت دارند، کار راست نشود و چون عنایت ایزد، جلّ جلاله، باشد راست شود. و چه بود از آنچه باید پادشاهی را که امیر مسعود، رضی اللّه عنه، را آن نبود از حشم و خدمتکاران و اعیان دولت و خداوندان شمشیر و قلم و لشکر بیاندازه و پیلان و ستور فراوان و خزانه بسیار؟
امّا چون تقدیر چنان بود که او در روزگار ملک با درد و غبن باشد و خراسان و ری و جبال و خوارزم از دست وی بشود، چه توانست کرد جز صبر و استسلام؟ که قضا چنین نیست که آدمی زهره دارد که با وی کوشش کند . و این ملک، رحمة اللّه علیه، تقصیری نکرد، هر چند مستّبد برای خویش بود شب و شبگیر کرد، و لکن کارش بنرفت که تقدیر کرده بود ایزد، عزّ ذکره، در ازل الآزال که خراسان چنانکه باز نمودم، رایگان از دست وی برود و خوارزم و ری و جبال همچنین، چنانک اینک باز خواهم نمود تا مقرّر گردد، و اللّه اعلم بالصّواب .
تعریف ولایت خوارزم
خوارزم ولایتی است شبه اقلیمی، هشتاد در هشتاد، و آنجا منابر بسیار، و همیشه حضرت بوده است علی حده ملوک نامدار را، چنانکه در کتاب سیر ملوک عجم مثبت است که خویشاوندی از آن بهرام گور بدان زمین آمد که سزاوار ملک عجم بود و بر آن ولایت مستولی گشت، و این حدیث راست ندارند . و چون دولت عرب که همیشه باد، رسوم عجم باطل کرد و بالا گرفت بسیّد اوّلین و آخرین محمّد مصطفی، علیه السّلام، همچنین خوارزم جدا بود، چنانکه در تواریخ پیداست که همیشه خوارزم را پادشاهی بوده است مفرد و آن ولایت از جمله خراسان نبوده است همچون ختلان و چغانیان. و بروزگار معاذیان و طاهریان چون لختی خلل راه یافت بخلافت عباسیان همچنین بوده است خوارزم. و مأمونیان گواه عدل اند که بروزگار مبارک امیر محمود، رضی اللّه عنه، دولت ایشان بپایان آمد. و چون برین جمله است حال این ولایت واجب دیدم خطبهیی در سر این باب نهادن و در اخبار و روایات نادر آن سخنی چند راندن، چنانکه خردمندان آنرا فرا ستانند و رد نکنند.
خطبه
چنان دان که مردم را به دل مردم خوانند، و دل از بشنودن و دیدن قوی و ضعیف گردد، که تا بد و نیک نبیند و نشنود، شادی و غم نداند اندرین جهان. پس بباید دانست که چشم و گوش دیدهبانان و جاسوسان دلاند که رسانند به دل آنکه به بینند و بشنوند، و وی را آن بکار آید که ایشان بدو رسانند، و دل آنچه از ایشان یافت بر خرد که حاکم عدل است عرضه کند تا حق از باطل جدا شود و آنچه بکار آید بردارد و آنچه نیاید در اندازد و از این جهت است حرص مردم تا آنچه از وی غائب است و ندانسته است و نشنوده است بداند و بشنود از احوال و اخبار روزگار، چه آنچه گذشته است و چه آنچه نیامده است. و گذشته را برنج توان یافت بگشتن گرد جهان و رنج بر خویشتن نهادن و احوال و اخبار بازجستن و یا کتب معتمد را مطالعه کردن و اخبار درست را از آن معلوم خویش گردانیدن، و آنچه نیامده است راه بسته مانده است که غیب محض است که اگر آن مردم بداندی، همه نیکی یا بدی و هیچ بد بدو نرسیدی، و لا یعلم الغیب الّا اللّه عزّ و جلّ . و هر چند چنین است، خردمندان هم در این پیچیدهاند و میجویند و گرد بر گرد آن میگردند و اندر آن سخن بجدّ میگویند که چون نیکو در آن نگاه کرده آید، بر نیک یا بد دستوری ایستد.
و اخبار گذشته را دو قسم گویند که آنرا سه دیگر نشناسند: یا از کسی بباید شنید و یا از کتابی بباید خواند. و شرط آن است که گوینده باید که ثقه و راستگوی باشد و نیز خرد گواهی دهد که آن خبر درست است و نصرت دهد کلام خدا آنرا، که گفتهاند: لا تصدّقنّ من الأخبار ما لا یستقیم فیه الرّأی . و کتاب همچنان است، که هر چه خوانده آید از اخبار که خرد آنرا رد نکند شنونده آنرا باور دارد و خردمندان آنرا بشنوند و فرا ستانند. و بیشتر مردم عامّه آنند که باطل ممتنع را دوستتر دارند چون اخبار دیو و پری و غول بیابان و کوه و دریا که احمقی هنگامه سازد و گروهی همچنو گرد آیند و وی گوید در فلان دریا جزیرهیی دیدم و پانصد تن جایی فرود آمدیم در آن جزیره و نان پختیم و دیگها نهادیم، چون آتش تیز شد و تبش بدان زمین رسید، از جای برفت، نگاه کردیم، ماهی بود، و بفلان کوه چنین و چنین چیزها دیدم، و پیرزنی جادو مردی را خر کرد و باز پیرزنی دیگر جادو گوش او را بروغنی بیندود تا مردم گشت، و آنچه بدین ماند از خرافات که خواب آرد نادانان را، چون شب بر ایشان خوانند. و آن کسان که سخن راست خواهند تا باور دارند ایشان را از دانایان شمرند، و سخت اندک است عدد ایشان، و ایشان نیکو فرا- ستانند و سخن زشت را بیندازند و اگر بست است که بو الفتح بستی، رحمة اللّه علیه، گفته است و سخت نیکو گفته است، شعر:
انّ العقول لها موازین بها
تلقی رشاد الأمر و هی تجارب
و من که این تاریخ پیش گرفتهام، التزام این قدر بکردهام تا آنچه نویسم یا از معاینه من است یا از سماع درست از مردی ثقه. و پیش ازین [به] مدّتی دراز کتابی دیدم بخطّ استاد ابو ریحان و او مردی بود در ادب و فضل و هندسه و فلسفه که در عصر او چنو دیگری نبود و بگزاف چیزی ننوشتی و این دراز از آن دادم تا مقرّر گردد که من درین تاریخ چون احتیاط میکنم، و هر چند این قوم که من سخن ایشان میرانم، بیشتر رفتهاند و سخت اندکی ماندهاند و راست چنان است که بو تمّام گفته است، شعر:
ثمّ انقضت تلک السّنون و اهلها
و کانّها و کانّهم احلام
مرا چاره نیست از تمام کردن این کتاب تا نام این بزرگان بدان زنده ماند و نیز از من یادگاری ماند که پس از ما این تاریخ بخوانند و مقرّر گردد حال بزرگی این خاندان که همیشه باد. و [در] این اخبار خوارزم چنان صواب دیدم که بر سر تاریخ مأمونیان شوم، چنانکه از استاد ابو ریحان تعلیق داشتم، که بازنموده است که سبب زوال دولت ایشان چه بوده است و در دولت محمودی چون پیوست آن ولایت و امیر ماضی، رضی اللّه عنه، آنجا کدام وقت رفت و آن مملکت زیر فرمان وی بر چه جمله شد و حاجب آلتونتاش را آنجا بایستانید و خود بازگشت و حالها پس از آن بر چه جمله رفت تا آنگاه که پسر آلتونتاش هرون بخوارزم عاصی شد و راه خائنان گرفت و خاندان آلتونتاش بخوارزم برافتاد، که درین اخبار فوائد و عجائب بسیار است، چنانکه خوانندگان و شنوندگان را از آن بسیار بیداری و فوائد حاصل شود. و توفیق خواهم از ایزد، عزّ ذکره، بر تمام کردن این تصنیف، انّه سبحانه خیر موفّق و معین .
امّا چون تقدیر چنان بود که او در روزگار ملک با درد و غبن باشد و خراسان و ری و جبال و خوارزم از دست وی بشود، چه توانست کرد جز صبر و استسلام؟ که قضا چنین نیست که آدمی زهره دارد که با وی کوشش کند . و این ملک، رحمة اللّه علیه، تقصیری نکرد، هر چند مستّبد برای خویش بود شب و شبگیر کرد، و لکن کارش بنرفت که تقدیر کرده بود ایزد، عزّ ذکره، در ازل الآزال که خراسان چنانکه باز نمودم، رایگان از دست وی برود و خوارزم و ری و جبال همچنین، چنانک اینک باز خواهم نمود تا مقرّر گردد، و اللّه اعلم بالصّواب .
تعریف ولایت خوارزم
خوارزم ولایتی است شبه اقلیمی، هشتاد در هشتاد، و آنجا منابر بسیار، و همیشه حضرت بوده است علی حده ملوک نامدار را، چنانکه در کتاب سیر ملوک عجم مثبت است که خویشاوندی از آن بهرام گور بدان زمین آمد که سزاوار ملک عجم بود و بر آن ولایت مستولی گشت، و این حدیث راست ندارند . و چون دولت عرب که همیشه باد، رسوم عجم باطل کرد و بالا گرفت بسیّد اوّلین و آخرین محمّد مصطفی، علیه السّلام، همچنین خوارزم جدا بود، چنانکه در تواریخ پیداست که همیشه خوارزم را پادشاهی بوده است مفرد و آن ولایت از جمله خراسان نبوده است همچون ختلان و چغانیان. و بروزگار معاذیان و طاهریان چون لختی خلل راه یافت بخلافت عباسیان همچنین بوده است خوارزم. و مأمونیان گواه عدل اند که بروزگار مبارک امیر محمود، رضی اللّه عنه، دولت ایشان بپایان آمد. و چون برین جمله است حال این ولایت واجب دیدم خطبهیی در سر این باب نهادن و در اخبار و روایات نادر آن سخنی چند راندن، چنانکه خردمندان آنرا فرا ستانند و رد نکنند.
خطبه
چنان دان که مردم را به دل مردم خوانند، و دل از بشنودن و دیدن قوی و ضعیف گردد، که تا بد و نیک نبیند و نشنود، شادی و غم نداند اندرین جهان. پس بباید دانست که چشم و گوش دیدهبانان و جاسوسان دلاند که رسانند به دل آنکه به بینند و بشنوند، و وی را آن بکار آید که ایشان بدو رسانند، و دل آنچه از ایشان یافت بر خرد که حاکم عدل است عرضه کند تا حق از باطل جدا شود و آنچه بکار آید بردارد و آنچه نیاید در اندازد و از این جهت است حرص مردم تا آنچه از وی غائب است و ندانسته است و نشنوده است بداند و بشنود از احوال و اخبار روزگار، چه آنچه گذشته است و چه آنچه نیامده است. و گذشته را برنج توان یافت بگشتن گرد جهان و رنج بر خویشتن نهادن و احوال و اخبار بازجستن و یا کتب معتمد را مطالعه کردن و اخبار درست را از آن معلوم خویش گردانیدن، و آنچه نیامده است راه بسته مانده است که غیب محض است که اگر آن مردم بداندی، همه نیکی یا بدی و هیچ بد بدو نرسیدی، و لا یعلم الغیب الّا اللّه عزّ و جلّ . و هر چند چنین است، خردمندان هم در این پیچیدهاند و میجویند و گرد بر گرد آن میگردند و اندر آن سخن بجدّ میگویند که چون نیکو در آن نگاه کرده آید، بر نیک یا بد دستوری ایستد.
و اخبار گذشته را دو قسم گویند که آنرا سه دیگر نشناسند: یا از کسی بباید شنید و یا از کتابی بباید خواند. و شرط آن است که گوینده باید که ثقه و راستگوی باشد و نیز خرد گواهی دهد که آن خبر درست است و نصرت دهد کلام خدا آنرا، که گفتهاند: لا تصدّقنّ من الأخبار ما لا یستقیم فیه الرّأی . و کتاب همچنان است، که هر چه خوانده آید از اخبار که خرد آنرا رد نکند شنونده آنرا باور دارد و خردمندان آنرا بشنوند و فرا ستانند. و بیشتر مردم عامّه آنند که باطل ممتنع را دوستتر دارند چون اخبار دیو و پری و غول بیابان و کوه و دریا که احمقی هنگامه سازد و گروهی همچنو گرد آیند و وی گوید در فلان دریا جزیرهیی دیدم و پانصد تن جایی فرود آمدیم در آن جزیره و نان پختیم و دیگها نهادیم، چون آتش تیز شد و تبش بدان زمین رسید، از جای برفت، نگاه کردیم، ماهی بود، و بفلان کوه چنین و چنین چیزها دیدم، و پیرزنی جادو مردی را خر کرد و باز پیرزنی دیگر جادو گوش او را بروغنی بیندود تا مردم گشت، و آنچه بدین ماند از خرافات که خواب آرد نادانان را، چون شب بر ایشان خوانند. و آن کسان که سخن راست خواهند تا باور دارند ایشان را از دانایان شمرند، و سخت اندک است عدد ایشان، و ایشان نیکو فرا- ستانند و سخن زشت را بیندازند و اگر بست است که بو الفتح بستی، رحمة اللّه علیه، گفته است و سخت نیکو گفته است، شعر:
انّ العقول لها موازین بها
تلقی رشاد الأمر و هی تجارب
و من که این تاریخ پیش گرفتهام، التزام این قدر بکردهام تا آنچه نویسم یا از معاینه من است یا از سماع درست از مردی ثقه. و پیش ازین [به] مدّتی دراز کتابی دیدم بخطّ استاد ابو ریحان و او مردی بود در ادب و فضل و هندسه و فلسفه که در عصر او چنو دیگری نبود و بگزاف چیزی ننوشتی و این دراز از آن دادم تا مقرّر گردد که من درین تاریخ چون احتیاط میکنم، و هر چند این قوم که من سخن ایشان میرانم، بیشتر رفتهاند و سخت اندکی ماندهاند و راست چنان است که بو تمّام گفته است، شعر:
ثمّ انقضت تلک السّنون و اهلها
و کانّها و کانّهم احلام
مرا چاره نیست از تمام کردن این کتاب تا نام این بزرگان بدان زنده ماند و نیز از من یادگاری ماند که پس از ما این تاریخ بخوانند و مقرّر گردد حال بزرگی این خاندان که همیشه باد. و [در] این اخبار خوارزم چنان صواب دیدم که بر سر تاریخ مأمونیان شوم، چنانکه از استاد ابو ریحان تعلیق داشتم، که بازنموده است که سبب زوال دولت ایشان چه بوده است و در دولت محمودی چون پیوست آن ولایت و امیر ماضی، رضی اللّه عنه، آنجا کدام وقت رفت و آن مملکت زیر فرمان وی بر چه جمله شد و حاجب آلتونتاش را آنجا بایستانید و خود بازگشت و حالها پس از آن بر چه جمله رفت تا آنگاه که پسر آلتونتاش هرون بخوارزم عاصی شد و راه خائنان گرفت و خاندان آلتونتاش بخوارزم برافتاد، که درین اخبار فوائد و عجائب بسیار است، چنانکه خوانندگان و شنوندگان را از آن بسیار بیداری و فوائد حاصل شود. و توفیق خواهم از ایزد، عزّ ذکره، بر تمام کردن این تصنیف، انّه سبحانه خیر موفّق و معین .
ابوالفضل بیهقی : مجلد دهم
بخش ۲ - حکایت خوارزمشاه ابوالعبّاس
چنین نبشت بو ریحان در مشاهیر خوارزم که «خوارزمشاه بو العبّاس مأمون بن مأمون، رحمة اللّه علیه، بازپسین امیری بود که خاندان پس از گذشتن او برافتاد و دولت مأمونیان بپایان رسید. و او مردی بود فاضل و شهم و کاری و در کارها سخت مثبت . و چنانکه وی را اخلاق ستوده بود ناستوده نیز بود، و این از آن میگویم تا مقرّر گردد که میل و محابا نمیکنم، که گفتهاند: انّما الحکم فی امثال هذه الأمور علی الاغلب الأکثر، فالأفضل من اذا عدّت فضائله استخفت فی خلال مناقبه مساویه، و لو عدّت محامده تلاشت فیما بینهما مثالبه . و هنر بزرگتر امیر ابو العبّاس را آن بود که زبان او بسته بود از دشنام و فحش و خرافات. من که بو ریحانم و مر او را هفت سال خدمت کردم، نشنودم که بر زبان وی هیچ دشنام رفت، و غایت دشنام او آن بود که چون سخت در خشم شدی گفتی ای سگ.
«و میان او و امیر محمود دوستی محکم شد و عهد کردند و حرّه کالجی را دختر امیر سبکتگین آنجا آوردند و در پرده امیر ابو العبّاس قرار گرفت، و مکاتبات و ملاطفات و مهادات پیوسته گشت. و ابو العبّاس دل امیر محمود در همه چیزها نگاه داشتی و از حد گذشته تواضع نمودی تا بدان جایگاه که چون بشراب نشستی آنروز با نامتر اولیا و حشم و ندیمان و فرزندان امیران که بر درگاه او بودند از سامانیان و دیگران بخواندی و فرمودی تا رسولان را که از اطراف آمده بودندی باحترام بخواندندی بنشاندندی، چون قدح سوم بدست گرفتی، بر پای خاستی بر یاد امیر محمود و پس بنشستی و همه قوم بر پای میبودندی و یکان یکان را میفرمودی و زمین بوسه میدادندی و میایستادندی تا همه فارغ شدندی، پس امیر اشارت کردی تا بنشستندی و خادمی بیامدی وصلت مغنّیان بر اثر وی میآوردندی، هر یکی را اسبی قیمتی و جامهیی و کیسهیی درو ده هزار درم. و نیز جانب امیر محمود تا بدان جایگاه نگاه داشت که امیر المؤمنین القادر باللّه، رحمة اللّه علیه، ویرا خلعت و عهد و لوا و لقب فرستاد عین الدّوله و زین الملّه بدست حسین سالار حاجیان، و خوارزمشاه اندیشید که نباید امیر محمود بیازارد و بحثی نهد و گوید چرا بیوساطت و شفاعت من او خلعت ستاند از خلیفت و این کرامت و مزیّت یابد، بهر حال از بهر مجاملت مرا پیشباز رسول فرستاد تا نیمه بیابان و آن کرامت در سرّ از وی فراستدم و بخوارزم آوردم و بدو سپردم، و فرمود تا آنها را پنهان کردند و تا لطف حال بر جای بود، آشکار نکردند، و پس از آن چون آن وقت که میبایست که این خاندان برافتد آشکارا کردند تا بود آنچه بود و رفت آنچه رفت.
و این خوارزمشاه را حلم بجایگاهی بود که روزی شراب میخورد بر سماع رود - و ملاحظه ادب بسیار میکردی که مردی سخت فاضل و ادیب بود- و من پیش او بودم و دیگری که ویرا صخری گفتندی، مردی سخت فاضل و ادیب بود و نیکو سخن و ترسّل و لکن سخت بیادب، که بیک راه ادب نفس نداشت، و گفتهاند که ادب- النّفس خیر من ادب الدّرس ؛ صخری پیاله شراب در دست داشت و بخواست خورد، اسبان نوبت که در سرای بداشته بودند بانگی کردند و از یکی بادی رها شد بنیرو، خوارزمشاه گفت «فی شارب الشّارب » صخری از رعنایی و بیادبی پیاله بینداخت، و من بترسیدم و اندیشیدم که فرماید تا گردنش بزنند، و نفرمود و بخندید و اهمال کرد و بر راه حلم و کرم رفت.»
و من که بو الفضلم بنشابور شنودم از خواجه [ابو] منصور ثعالبی مؤلّف کتاب یتیمة الدّهر فی محاسن اهل العصر و کتب بسیار دیگر، و وی بخوارزم رفت و این خوارزمشاه را مدّتی ندیم بود و بنام او چند تألیف کرد، گفت که روزی در مجلس شراب بودیم و در ادب سخن میگفتیم حدیث نظر رفت. خوارزمشاه گفت: همّتی فی کتاب أنظر فیه و وجه حسن انظر الیه و کریم أنظر له . و بو ریحان گفت: روزی خوارزمشاه سوار شده شراب میخورد، نزدیک حجره من رسید، فرمود تا مرا بخواندند. دیرتر رسیدم بدو، اسب براند تا درِ حجره نوبت من و خواست که میفرود آید، زمین بوس کردم و سوگند گران دادم تا فرود نیامد و گفت:
العلم من اشرف الولایات
یأتیه کلّ الوری و لا یأتی
پس گفت «لو لا الرّسوم الدّنیاویّة لما استدعیتک، فالعلم یعلو و لا یعلی .» و تواند بود که او اخبار معتضد امیر المؤمنین را مطالعت کرده باشد که آنجا دیدم که روزی معتضد در بستانی دست ثابت بن قرّه گرفته بود و میرفت، ناگاه دست بکشید. ثابت پرسید: یا امیر المؤمنین، دست چرا کشیدی؟ گفت «کانت یدی فوق یدک و العلم یعلو و لا یعلی.» و اللّه اعلم بالصّواب
«و میان او و امیر محمود دوستی محکم شد و عهد کردند و حرّه کالجی را دختر امیر سبکتگین آنجا آوردند و در پرده امیر ابو العبّاس قرار گرفت، و مکاتبات و ملاطفات و مهادات پیوسته گشت. و ابو العبّاس دل امیر محمود در همه چیزها نگاه داشتی و از حد گذشته تواضع نمودی تا بدان جایگاه که چون بشراب نشستی آنروز با نامتر اولیا و حشم و ندیمان و فرزندان امیران که بر درگاه او بودند از سامانیان و دیگران بخواندی و فرمودی تا رسولان را که از اطراف آمده بودندی باحترام بخواندندی بنشاندندی، چون قدح سوم بدست گرفتی، بر پای خاستی بر یاد امیر محمود و پس بنشستی و همه قوم بر پای میبودندی و یکان یکان را میفرمودی و زمین بوسه میدادندی و میایستادندی تا همه فارغ شدندی، پس امیر اشارت کردی تا بنشستندی و خادمی بیامدی وصلت مغنّیان بر اثر وی میآوردندی، هر یکی را اسبی قیمتی و جامهیی و کیسهیی درو ده هزار درم. و نیز جانب امیر محمود تا بدان جایگاه نگاه داشت که امیر المؤمنین القادر باللّه، رحمة اللّه علیه، ویرا خلعت و عهد و لوا و لقب فرستاد عین الدّوله و زین الملّه بدست حسین سالار حاجیان، و خوارزمشاه اندیشید که نباید امیر محمود بیازارد و بحثی نهد و گوید چرا بیوساطت و شفاعت من او خلعت ستاند از خلیفت و این کرامت و مزیّت یابد، بهر حال از بهر مجاملت مرا پیشباز رسول فرستاد تا نیمه بیابان و آن کرامت در سرّ از وی فراستدم و بخوارزم آوردم و بدو سپردم، و فرمود تا آنها را پنهان کردند و تا لطف حال بر جای بود، آشکار نکردند، و پس از آن چون آن وقت که میبایست که این خاندان برافتد آشکارا کردند تا بود آنچه بود و رفت آنچه رفت.
و این خوارزمشاه را حلم بجایگاهی بود که روزی شراب میخورد بر سماع رود - و ملاحظه ادب بسیار میکردی که مردی سخت فاضل و ادیب بود- و من پیش او بودم و دیگری که ویرا صخری گفتندی، مردی سخت فاضل و ادیب بود و نیکو سخن و ترسّل و لکن سخت بیادب، که بیک راه ادب نفس نداشت، و گفتهاند که ادب- النّفس خیر من ادب الدّرس ؛ صخری پیاله شراب در دست داشت و بخواست خورد، اسبان نوبت که در سرای بداشته بودند بانگی کردند و از یکی بادی رها شد بنیرو، خوارزمشاه گفت «فی شارب الشّارب » صخری از رعنایی و بیادبی پیاله بینداخت، و من بترسیدم و اندیشیدم که فرماید تا گردنش بزنند، و نفرمود و بخندید و اهمال کرد و بر راه حلم و کرم رفت.»
و من که بو الفضلم بنشابور شنودم از خواجه [ابو] منصور ثعالبی مؤلّف کتاب یتیمة الدّهر فی محاسن اهل العصر و کتب بسیار دیگر، و وی بخوارزم رفت و این خوارزمشاه را مدّتی ندیم بود و بنام او چند تألیف کرد، گفت که روزی در مجلس شراب بودیم و در ادب سخن میگفتیم حدیث نظر رفت. خوارزمشاه گفت: همّتی فی کتاب أنظر فیه و وجه حسن انظر الیه و کریم أنظر له . و بو ریحان گفت: روزی خوارزمشاه سوار شده شراب میخورد، نزدیک حجره من رسید، فرمود تا مرا بخواندند. دیرتر رسیدم بدو، اسب براند تا درِ حجره نوبت من و خواست که میفرود آید، زمین بوس کردم و سوگند گران دادم تا فرود نیامد و گفت:
العلم من اشرف الولایات
یأتیه کلّ الوری و لا یأتی
پس گفت «لو لا الرّسوم الدّنیاویّة لما استدعیتک، فالعلم یعلو و لا یعلی .» و تواند بود که او اخبار معتضد امیر المؤمنین را مطالعت کرده باشد که آنجا دیدم که روزی معتضد در بستانی دست ثابت بن قرّه گرفته بود و میرفت، ناگاه دست بکشید. ثابت پرسید: یا امیر المؤمنین، دست چرا کشیدی؟ گفت «کانت یدی فوق یدک و العلم یعلو و لا یعلی.» و اللّه اعلم بالصّواب
ابوالفضل بیهقی : مجلد دهم
بخش ۳ - سبب انقطاع ملک
ذکر سبب انقطاع الملک عن ذلک البیت و انتقاله الی الحاجب آلتونتاش رحمة اللّه علیهم
حال ظاهر میان امیر محمود و امیر ابو العبّاس خوارزمشاه سخت نیکو بود و دوستی مؤکّد گشته و عقد و عهد افتاده. پس امیر محمود خواست که میان او و خانیان دوستی و عهد و عقد باشد پس از جنگ اوزگند، و سرهنگان میرفتند بدین شغل، اختیار کرد که رسولی از آن خوارزمشاه با رسولان وی باشد تا وقت بستن عهد با خانیان آنچه رود بمشهد وی باشد. خوارزمشاه تن درین حدیث نداد و سر در- نیاورد و جواب نبشت و گفت: ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ، و گفت: پس از آنکه من از جمله امیرم، مرا با خانیان ربطی نیست و بهیچ حال نزد ایشان کس نفرستم. امیر محمود بیک روی این جواب از وی فراستد و بدیگر روی کراهیتی بدل وی آمد، چنانکه بد گمانی وی بودی، و وزیر احمد حسن را گفت: مینماید که این مرد با ما راست نیست که سخن برین جمله میگوید. وزیر گفت: من چیزی پیش ایشان نهم که از آن مقرّر گردد که این قوم با ما راستند یا نه، و گفت که چه خواهد کرد، و امیر را خوش آمد، و رسول خوارزمشاه را در سرّ گفت که این چه اندیشههای بیهوده است که خداوند ترا میافتد و این چه خیالهاست که میبندد؟ که در معنی فرستادن رسول نزدیک خانان سخن برین جمله میگوید و تهمتی بیهوده سوی خویش راه میدهد که سلطان ما از آن سخت دور است. اگر میخواهد که ازین همه قال و قیل برهد و طمع جهانیان از ولایت وی بریده گردد، چرا بنام سلطان خطبه نکند تا ازین همه بیاساید . و حقّا که این من از خویشتن میگویم بر سبیل نصیحت از جهت نفی تهمت باو، و سلطان ازین که من میگویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است.
ذکر ما جری فی باب الخطبة و ظهر من الفساد و البلایا لأجلها
بو ریحان گفت: چون این رسول از کابل بنزدیک ما رسید- که امیر محمود این سال بهندوستان رفت- و این حدیث باز گفت. خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و آنچه وزیر احمد حسن گفته بود درین باب با من بگفت. گفتم: این حدیث را فراموش کن، اعرض عن العواء و لا تسمعها فما کلّ خطاب محوج الی جواب، و سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است «این بتبرّع میگوید و بر راه نصیحت، و خداوندش ازین خبر ندارد» و این حدیث را پنهان دار و با کس مگوی که سخت بد بود. گفت: این چیست که میگویی؟ چنین سخن وی بیفرمان امیر نگفته باشد، و با چون محمود مرد چنین بازی کی رود؟ و اندیشم که اگر بطوع خطبه نکنم، الزام کند تا کرده آید. صواب آنست که بتعجیل رسول فرستیم و با وزیر درین باب سخن گفته آید هم بتعریض تا در خواهند از ما خطبه کردن و منتّی باشد که نباید که کار بقهر افتد . گفتم فرمان امیر راست.
و مردی بود که او را یعقوب جندی گفتندی، شرّیری طمّاعی نادرستی، و بروزگار سامانیان یک بار ویرا برسولی ببخارا فرستاده بودند و بخواست که خوارزم در سر رسولی وی شود، اکنون نیز او را نامزد کرد و هر چند بو سهل و دیگران گفتند سود نداشت، که قضا آمده بود و حال این مرد پر حیله پوشیده ماند. یعقوب را گسیل کردند، چون بغزنین رسید، چنان نمود که حدیث خطبه و جز آن بدو راست خواهد شد، و لافها زد و منتّها نهاد. و حضرت محمودی و وزیر درین معانی ننهادند ویرا و زنی . چون نومید شد، بایستاد و رقعتی نبشت بزبان خوارزمی بخوارزمشاه و بسیار سخنان نبشته بود و تضریب در باب امیر محمود و آتش فتنه را بالا داده، و از نوادر و عجایب: پس ازین به سه سال که امیر محمود خوارزم بگرفت و کاغذها و و دویت خانه بازنگریستند، این رقعت بدست امیر محمود افتاد و فرمود تا ترجمه کردند و در خشم شد و فرمود تا جندی را بردار کشیدند و بسنگ بکشتند، فأین الرّبح اذا کان رأس المال خسران . و احتیاط باید کردن نویسندگان را در هر چه نویسند که از گفتار بازتوان ایستاد و از نبشتن بازنتوان ایستاد و نبشته بازنتوان گردانید و وزیر نامهها نبشت و نصیحتها کرد و بترسانید، که قلم روان از شمشیر گردد، و پشت قوی بود بچون محمود پادشاهی.
خوارزمشاه چون برین حالها واقف گشت، نیک بترسید از سطوت محمودی که بزرگان جهان بشورانیم، ویرا خواب نبرد پس اعیان لشکر را گرد کرد و مقدّمان رعیّت را و بازنمود که وی در باب خطبه چه خواهد کرد، که اگر کرده نیاید، بترسد بر خویشتن و ایشان و آن نواحی. همگان خروش کردند و گفتند: بهیچ حال رضا ندهیم؛ و بیرون آمدند و علمها بگشادند و سلاحها برهنه کردند و دشنام زشت دادند او را، و بسیار جهد و مدارا بایست کرد تا بیارامیدند، و سبب آرام آن بود که گفتند ما شمایان را میآزمودیم درین باب تا نیّت و دلهای شما ما را معلوم گردد. و خوارزمشاه با من خالی کرد و گفت: دیدی که چه رفت؟ اینها که باشند که چنین دست درازی کنند بر خداوند؟ گفتم: خداوند را گفتم صواب نیست درین باب شروع کردن، اکنون چون کرده آمد، تمام باید کرد تا آب بنشود. و خود واجب چنان کردی که حال این خطبه هم چون خطبه قاصدان بودی الغالب با بنه که مغافصه بشنودندی و کس را زهره نبودی که سخن گفتی؛ و این کار فرونتوان گذاشت اکنون، که عاجزی باشد و امیر محمود از دست بشود. گفت برگرد و گرد این قوم بر آی تا چه توانی کرد. برگشتم و بسخن سیم و زر گردنهای محتشمترانشان نرم کردم تا رضا دادند و بدرگاه آمدند و روی در خاک آستانه مالیدند و بگریستند و بگفتند که خطا کردند.
خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و گفت: این کار قرار نخواهد گرفت.
گفتم: همچنین است. گفت: پس روی چیست؟ گفتم: حالی امیر محمود از دست بشد و ترسم که کار بشمشیر افتد. گفت: آنگاه چون باشد با چنین لشکر که ما داریم؟
گفتم: نتوانم دانست، که خصم بس محتشم است و قوی دست، و آلت و ساز بسیار دارد و از هر دستی مردم، و اگر مردم او را صد مالش رسد از ما، قویتر بازآیند. اگر، فالعیاذ باللّه، ما را یکره بشکست، کار دیگر شود. سخت ضجر شد ازین سخن چنانکه اندک کراهیت در وی بدیدم، و تذکیری ایّاه معتاد البتّه، گفتم «یک چیز دیگر است مهمتر از همه، اگر فرمان باشد، بگویم» گفت: بگوی. گفتم: خانان ترکستان از خداوند آزردهاند و با امیر محمود دوست، و با یک خصم دشوار بر توان آمد، چون هر دو دست یکی کنند، کار دراز گردد، خانان را بدست باید آورد که امروز بر در اوزگند بجنگ مشغولند و جهد باید کرد تا بتوسّط خداوند میان خان و ایلگ صلحی بیفتد، که ایشان ازین منّت دارند و صلح کنند و نیک سود دارد و چون صلح کردند، هرگز خلاف نکنند، و چون باهتمام خداوند میان خان و ایلگ صلح افتد، ایشان از خداوند منّت دارند. گفت «تا در اندیشم» که چنان خواست که تفرّد درین نکته او را بودی، و پس ازین درایستاد و جدّ کرد و رسولان فرستاد با هدیههای بزرگ و مثالها داد تا بتوسّط او میان ایشان صلح افتاد و آشتی کردند و از خوارزمشاه منّت بسیار داشتند، که سخن وی خوشتر آمدشان که از آن امیر محمود، و رسولان فرستادند و گفتند که «این صلح از برکات اهتمام و شفقت او بود» و با وی عهد کردند و وصلت افتاد.
و چون این خبر بامیر محمود رسید، در خیال افتاد و بدگمان شد هم بر خوارزمشاه و هم بر خانان ترکستان و درکشید و ببلخ آمد و رسولان فرستاد و عتاب کرد با خان و ایلگ بدانچه رفت، جواب دادند که ما خوارزمشاه را دوست و داماد امیر دانستیم و دانیم، و تا بدان جایگاه لطف حال بود که چون رسولان فرستاد و با ما عهد کرد، از وی درخواست تا وی رسولی نامزد کند و بفرستد تا آنچه رود بمشهد او باشد، او تن درنداد و نفرستاد؛ و اگر امروز از وی بیازرده است واجب نکند با ما درین عتاب کردن، و خوبتر آنست که ما توسّط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش باز شود . امیر محمود این حدیث را هیچ جواب نداشت که مسکت آمد، و خاموش ایستاد و از جانب خانان بدگمان شد.
و خانان از دیگر روی پوشیده رسولی فرستادند نزدیک خوارزمشاه و این حال با او بگفتند، جواب داد که صواب آنست که چند فوج سوار دو اسبه بخراسان فرستیم ما سه تن با مقدّمان که بشتابند با گروههای مجهول تا در خراسان بپراگنند، و وی هر چند مردی مبارز و سبک رکاب است بکدام گروه رسد؟ و درماند، که هرگاه که قصد یک گروه و یک جانب کند، از دیگر جانب گروهی دیگر درآیند تا سرگردان شود. امّا حجّت باید گرفت بر افواج که روند، آنچه من فرستم و آنچه ایشان فرستند، تا رعایا را نرنجانند و بعد از آن سبکتازیها امید دهند تا راحتی بدل خلق رسد. و این کار باید کرد، که روی ندارد بهیچ حال پیش تعبیه وی رفتن و جز بمراعات کار راست نیاید.
خان و ایلگ تدبیر کردند درین باب، ندیدند صواب برین جمله رفتن، و جواب دادند که غرض خوارزمشاه آنست که او و ناحیتش ایمن گردد، و میان ما و امیر محمود عهد و عقد است، نتوان آنرا بهیچ حال تباه کردن، اگر خواهد ما بمیان درآییم و کار تباه شده را بصلاح باز آریم. گفت «صواب آمد.» و امیر محمود در آن زمستان ببلخ بود و این حالها او را معلوم میگشت که منهیان داشت بر همگان که انفاس میشمردند و باز مینمودند، و سخت بیقرار و بیآرام بود، چون بر توسّط قرار گرفت. بیارامید . و رسولان خان و ایلگ بیامدند و درین باب نامه آوردند و پیغام گزاردند و وی جواب درخور آن داد که «آزاری بیشتر نبود و آنچه بود بتوسّط و گفتار ایشان همه زایل شد.» و رسولان را بازگردانیدند.
و پس ازین امیر محمود رسول فرستاد نزدیک خوارزمشاه و از آنچه او ساخته بود، خبر داد که مقرّر است که میان ما عهد و عقد بر چه جمله بوده است و حقّ ما بر وی تا کدام جایگاه است. و وی درین باب خطبه دل ما نگاه داشت، که دانست که جمال آن حال ویرا بر چه جمله باشد، ولکن نگذاشتند قومش، و نگویم حاشیت و فرمان- بردار، چه حاشیت و فرمانبردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت: کن و مکن، که این عجز و نیاز باشد در ملک و خود ببود ازیشان و پیچید و مدّتی دراز اینجا ببلخ مقام کردیم تا صد هزار سوار و پیاده و پیلی پانصد این شغل را آماده شد تا آن قوم را که چنان نافرمانی کنند و بر رای خداوند خویش اعتراض نمایند مالیده آید و بر راه راست بداشته آید و نیز امیر را که ما را برادر و داماد است بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد، که امیر ضعیف بکار نیاید. اکنون ما را عذری باید واضح تا از اینجا سوی غزنین بازگردیم و ازین دو سه کار یکی باید کرد: یا چنان بطوع و رغبت که نهاده بود خطبه باید کرد و یا نثاری و هدیهیی تمام باید فرستاد، چنانکه فراخور ما باشد تا در نهان نزدیک وی فرستاده آید که ما را بزیادت مال حاجت نیست و زمین قلعتهای ما بدرند از گرانی بار زر و سیم، و اگر نه اعیان و ائمّه و فقها را از آن ولایت پیش ما باستغفار فرستد تا [ما] با چند هزار خلق که آورده آمده است بازگردیم.
خوارزمشاه ازین رسالت نیک بترسید و چون حجّت وی قوی بود، جز فرمان برداری روی ندید و بمجاملت و مدارا پیش کار بازآمد و بر آن قرار گرفت که امیر محمود را خطبه کند به نسا و فراوه که ایشان را بود در آن وقت و دیگر شهرها، مگر خوارزم و گرگانج، و هشتاد هزار دینار و سه هزار اسب با مشایخ و قضاة و اعیان ناحیت فرستاده آید تا این کار قرار گیرد و مجاملت در میان بماند و فتنه بپای نشود. و اللّه اعلم .
حال ظاهر میان امیر محمود و امیر ابو العبّاس خوارزمشاه سخت نیکو بود و دوستی مؤکّد گشته و عقد و عهد افتاده. پس امیر محمود خواست که میان او و خانیان دوستی و عهد و عقد باشد پس از جنگ اوزگند، و سرهنگان میرفتند بدین شغل، اختیار کرد که رسولی از آن خوارزمشاه با رسولان وی باشد تا وقت بستن عهد با خانیان آنچه رود بمشهد وی باشد. خوارزمشاه تن درین حدیث نداد و سر در- نیاورد و جواب نبشت و گفت: ما جَعَلَ اللَّهُ لِرَجُلٍ مِنْ قَلْبَیْنِ فِی جَوْفِهِ، و گفت: پس از آنکه من از جمله امیرم، مرا با خانیان ربطی نیست و بهیچ حال نزد ایشان کس نفرستم. امیر محمود بیک روی این جواب از وی فراستد و بدیگر روی کراهیتی بدل وی آمد، چنانکه بد گمانی وی بودی، و وزیر احمد حسن را گفت: مینماید که این مرد با ما راست نیست که سخن برین جمله میگوید. وزیر گفت: من چیزی پیش ایشان نهم که از آن مقرّر گردد که این قوم با ما راستند یا نه، و گفت که چه خواهد کرد، و امیر را خوش آمد، و رسول خوارزمشاه را در سرّ گفت که این چه اندیشههای بیهوده است که خداوند ترا میافتد و این چه خیالهاست که میبندد؟ که در معنی فرستادن رسول نزدیک خانان سخن برین جمله میگوید و تهمتی بیهوده سوی خویش راه میدهد که سلطان ما از آن سخت دور است. اگر میخواهد که ازین همه قال و قیل برهد و طمع جهانیان از ولایت وی بریده گردد، چرا بنام سلطان خطبه نکند تا ازین همه بیاساید . و حقّا که این من از خویشتن میگویم بر سبیل نصیحت از جهت نفی تهمت باو، و سلطان ازین که من میگویم آگاه نیست و مرا مثال نداده است.
ذکر ما جری فی باب الخطبة و ظهر من الفساد و البلایا لأجلها
بو ریحان گفت: چون این رسول از کابل بنزدیک ما رسید- که امیر محمود این سال بهندوستان رفت- و این حدیث باز گفت. خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و آنچه وزیر احمد حسن گفته بود درین باب با من بگفت. گفتم: این حدیث را فراموش کن، اعرض عن العواء و لا تسمعها فما کلّ خطاب محوج الی جواب، و سخن وزیر بغنیمت گیر که گفته است «این بتبرّع میگوید و بر راه نصیحت، و خداوندش ازین خبر ندارد» و این حدیث را پنهان دار و با کس مگوی که سخت بد بود. گفت: این چیست که میگویی؟ چنین سخن وی بیفرمان امیر نگفته باشد، و با چون محمود مرد چنین بازی کی رود؟ و اندیشم که اگر بطوع خطبه نکنم، الزام کند تا کرده آید. صواب آنست که بتعجیل رسول فرستیم و با وزیر درین باب سخن گفته آید هم بتعریض تا در خواهند از ما خطبه کردن و منتّی باشد که نباید که کار بقهر افتد . گفتم فرمان امیر راست.
و مردی بود که او را یعقوب جندی گفتندی، شرّیری طمّاعی نادرستی، و بروزگار سامانیان یک بار ویرا برسولی ببخارا فرستاده بودند و بخواست که خوارزم در سر رسولی وی شود، اکنون نیز او را نامزد کرد و هر چند بو سهل و دیگران گفتند سود نداشت، که قضا آمده بود و حال این مرد پر حیله پوشیده ماند. یعقوب را گسیل کردند، چون بغزنین رسید، چنان نمود که حدیث خطبه و جز آن بدو راست خواهد شد، و لافها زد و منتّها نهاد. و حضرت محمودی و وزیر درین معانی ننهادند ویرا و زنی . چون نومید شد، بایستاد و رقعتی نبشت بزبان خوارزمی بخوارزمشاه و بسیار سخنان نبشته بود و تضریب در باب امیر محمود و آتش فتنه را بالا داده، و از نوادر و عجایب: پس ازین به سه سال که امیر محمود خوارزم بگرفت و کاغذها و و دویت خانه بازنگریستند، این رقعت بدست امیر محمود افتاد و فرمود تا ترجمه کردند و در خشم شد و فرمود تا جندی را بردار کشیدند و بسنگ بکشتند، فأین الرّبح اذا کان رأس المال خسران . و احتیاط باید کردن نویسندگان را در هر چه نویسند که از گفتار بازتوان ایستاد و از نبشتن بازنتوان ایستاد و نبشته بازنتوان گردانید و وزیر نامهها نبشت و نصیحتها کرد و بترسانید، که قلم روان از شمشیر گردد، و پشت قوی بود بچون محمود پادشاهی.
خوارزمشاه چون برین حالها واقف گشت، نیک بترسید از سطوت محمودی که بزرگان جهان بشورانیم، ویرا خواب نبرد پس اعیان لشکر را گرد کرد و مقدّمان رعیّت را و بازنمود که وی در باب خطبه چه خواهد کرد، که اگر کرده نیاید، بترسد بر خویشتن و ایشان و آن نواحی. همگان خروش کردند و گفتند: بهیچ حال رضا ندهیم؛ و بیرون آمدند و علمها بگشادند و سلاحها برهنه کردند و دشنام زشت دادند او را، و بسیار جهد و مدارا بایست کرد تا بیارامیدند، و سبب آرام آن بود که گفتند ما شمایان را میآزمودیم درین باب تا نیّت و دلهای شما ما را معلوم گردد. و خوارزمشاه با من خالی کرد و گفت: دیدی که چه رفت؟ اینها که باشند که چنین دست درازی کنند بر خداوند؟ گفتم: خداوند را گفتم صواب نیست درین باب شروع کردن، اکنون چون کرده آمد، تمام باید کرد تا آب بنشود. و خود واجب چنان کردی که حال این خطبه هم چون خطبه قاصدان بودی الغالب با بنه که مغافصه بشنودندی و کس را زهره نبودی که سخن گفتی؛ و این کار فرونتوان گذاشت اکنون، که عاجزی باشد و امیر محمود از دست بشود. گفت برگرد و گرد این قوم بر آی تا چه توانی کرد. برگشتم و بسخن سیم و زر گردنهای محتشمترانشان نرم کردم تا رضا دادند و بدرگاه آمدند و روی در خاک آستانه مالیدند و بگریستند و بگفتند که خطا کردند.
خوارزمشاه مرا بخواند و خالی کرد و گفت: این کار قرار نخواهد گرفت.
گفتم: همچنین است. گفت: پس روی چیست؟ گفتم: حالی امیر محمود از دست بشد و ترسم که کار بشمشیر افتد. گفت: آنگاه چون باشد با چنین لشکر که ما داریم؟
گفتم: نتوانم دانست، که خصم بس محتشم است و قوی دست، و آلت و ساز بسیار دارد و از هر دستی مردم، و اگر مردم او را صد مالش رسد از ما، قویتر بازآیند. اگر، فالعیاذ باللّه، ما را یکره بشکست، کار دیگر شود. سخت ضجر شد ازین سخن چنانکه اندک کراهیت در وی بدیدم، و تذکیری ایّاه معتاد البتّه، گفتم «یک چیز دیگر است مهمتر از همه، اگر فرمان باشد، بگویم» گفت: بگوی. گفتم: خانان ترکستان از خداوند آزردهاند و با امیر محمود دوست، و با یک خصم دشوار بر توان آمد، چون هر دو دست یکی کنند، کار دراز گردد، خانان را بدست باید آورد که امروز بر در اوزگند بجنگ مشغولند و جهد باید کرد تا بتوسّط خداوند میان خان و ایلگ صلحی بیفتد، که ایشان ازین منّت دارند و صلح کنند و نیک سود دارد و چون صلح کردند، هرگز خلاف نکنند، و چون باهتمام خداوند میان خان و ایلگ صلح افتد، ایشان از خداوند منّت دارند. گفت «تا در اندیشم» که چنان خواست که تفرّد درین نکته او را بودی، و پس ازین درایستاد و جدّ کرد و رسولان فرستاد با هدیههای بزرگ و مثالها داد تا بتوسّط او میان ایشان صلح افتاد و آشتی کردند و از خوارزمشاه منّت بسیار داشتند، که سخن وی خوشتر آمدشان که از آن امیر محمود، و رسولان فرستادند و گفتند که «این صلح از برکات اهتمام و شفقت او بود» و با وی عهد کردند و وصلت افتاد.
و چون این خبر بامیر محمود رسید، در خیال افتاد و بدگمان شد هم بر خوارزمشاه و هم بر خانان ترکستان و درکشید و ببلخ آمد و رسولان فرستاد و عتاب کرد با خان و ایلگ بدانچه رفت، جواب دادند که ما خوارزمشاه را دوست و داماد امیر دانستیم و دانیم، و تا بدان جایگاه لطف حال بود که چون رسولان فرستاد و با ما عهد کرد، از وی درخواست تا وی رسولی نامزد کند و بفرستد تا آنچه رود بمشهد او باشد، او تن درنداد و نفرستاد؛ و اگر امروز از وی بیازرده است واجب نکند با ما درین عتاب کردن، و خوبتر آنست که ما توسّط کنیم از دو جانب تا الفت بجای خویش باز شود . امیر محمود این حدیث را هیچ جواب نداشت که مسکت آمد، و خاموش ایستاد و از جانب خانان بدگمان شد.
و خانان از دیگر روی پوشیده رسولی فرستادند نزدیک خوارزمشاه و این حال با او بگفتند، جواب داد که صواب آنست که چند فوج سوار دو اسبه بخراسان فرستیم ما سه تن با مقدّمان که بشتابند با گروههای مجهول تا در خراسان بپراگنند، و وی هر چند مردی مبارز و سبک رکاب است بکدام گروه رسد؟ و درماند، که هرگاه که قصد یک گروه و یک جانب کند، از دیگر جانب گروهی دیگر درآیند تا سرگردان شود. امّا حجّت باید گرفت بر افواج که روند، آنچه من فرستم و آنچه ایشان فرستند، تا رعایا را نرنجانند و بعد از آن سبکتازیها امید دهند تا راحتی بدل خلق رسد. و این کار باید کرد، که روی ندارد بهیچ حال پیش تعبیه وی رفتن و جز بمراعات کار راست نیاید.
خان و ایلگ تدبیر کردند درین باب، ندیدند صواب برین جمله رفتن، و جواب دادند که غرض خوارزمشاه آنست که او و ناحیتش ایمن گردد، و میان ما و امیر محمود عهد و عقد است، نتوان آنرا بهیچ حال تباه کردن، اگر خواهد ما بمیان درآییم و کار تباه شده را بصلاح باز آریم. گفت «صواب آمد.» و امیر محمود در آن زمستان ببلخ بود و این حالها او را معلوم میگشت که منهیان داشت بر همگان که انفاس میشمردند و باز مینمودند، و سخت بیقرار و بیآرام بود، چون بر توسّط قرار گرفت. بیارامید . و رسولان خان و ایلگ بیامدند و درین باب نامه آوردند و پیغام گزاردند و وی جواب درخور آن داد که «آزاری بیشتر نبود و آنچه بود بتوسّط و گفتار ایشان همه زایل شد.» و رسولان را بازگردانیدند.
و پس ازین امیر محمود رسول فرستاد نزدیک خوارزمشاه و از آنچه او ساخته بود، خبر داد که مقرّر است که میان ما عهد و عقد بر چه جمله بوده است و حقّ ما بر وی تا کدام جایگاه است. و وی درین باب خطبه دل ما نگاه داشت، که دانست که جمال آن حال ویرا بر چه جمله باشد، ولکن نگذاشتند قومش، و نگویم حاشیت و فرمان- بردار، چه حاشیت و فرمانبردار نباشد که فرا پادشاه تواند گفت: کن و مکن، که این عجز و نیاز باشد در ملک و خود ببود ازیشان و پیچید و مدّتی دراز اینجا ببلخ مقام کردیم تا صد هزار سوار و پیاده و پیلی پانصد این شغل را آماده شد تا آن قوم را که چنان نافرمانی کنند و بر رای خداوند خویش اعتراض نمایند مالیده آید و بر راه راست بداشته آید و نیز امیر را که ما را برادر و داماد است بیدار کنیم و بیاموزیم که امیری چون باید کرد، که امیر ضعیف بکار نیاید. اکنون ما را عذری باید واضح تا از اینجا سوی غزنین بازگردیم و ازین دو سه کار یکی باید کرد: یا چنان بطوع و رغبت که نهاده بود خطبه باید کرد و یا نثاری و هدیهیی تمام باید فرستاد، چنانکه فراخور ما باشد تا در نهان نزدیک وی فرستاده آید که ما را بزیادت مال حاجت نیست و زمین قلعتهای ما بدرند از گرانی بار زر و سیم، و اگر نه اعیان و ائمّه و فقها را از آن ولایت پیش ما باستغفار فرستد تا [ما] با چند هزار خلق که آورده آمده است بازگردیم.
خوارزمشاه ازین رسالت نیک بترسید و چون حجّت وی قوی بود، جز فرمان برداری روی ندید و بمجاملت و مدارا پیش کار بازآمد و بر آن قرار گرفت که امیر محمود را خطبه کند به نسا و فراوه که ایشان را بود در آن وقت و دیگر شهرها، مگر خوارزم و گرگانج، و هشتاد هزار دینار و سه هزار اسب با مشایخ و قضاة و اعیان ناحیت فرستاده آید تا این کار قرار گیرد و مجاملت در میان بماند و فتنه بپای نشود. و اللّه اعلم .
ابوالفضل بیهقی : مجلد دهم
بخش ۴ - تسلط اشرار
ذکر فساد الاحاد و تسلّط الأشرار
لشکری قوی از آن خوارزمشاه بهزار اسب بود و سالار ایشان حاجب بزرگش البتگین بخاری، و همگان غدر و مکر در دل داشتند. چون این حدیث بشنیدند، بهانهیی بزرگ بدست آمد، بانگ برآوردند که محمود را نزدیک ما طاعت نیست ؛ و از هزار اسب برگشتند دست بخون شسته تا وزیر و پیران دولت این امیر را که او را نصیحت راست کرده بودند و بلایی بزرگ را دفع کرده بجمله بکشتند، و دیگران همه بگریختند و روی پنهان کردند که آگاه بودند از کار و صنعت آن بیخداوندان . و آن ناجوانمردان از راه قصد دار امارت کردند و گرد اندر گرفتند و خوارزمشاه بر کوشک گریخت، آتش زدند کوشک را و بدو رسیدند و بکشتندش، و این روز چهارشنبه بود نیمه شوال سنه سبع و اربعمائه، و عمر این ستم رسیده سی و دو سال بود. و در وقت برادر- زاده او را ابو الحرث محمّد بن علی بن مأمون بیاوردند و بر تخت ملک بنشاندند، و هفده ساله بود، و البتگین مستولی شد بر کار ملک بوزارت احمد طغان. و این کودک را در گوشهیی بنشاندند که ندانست حال جهان، و هر چه خواستند میکردند از کشتن و مال و نعمت ستدن و خان و مان کندن و هر کس را که با کسی تعصّب بود بر وی راست کردن و زور تمام . چهار ماه هوا ایشان را صافی بود و خانه آن ملک را بدست خویش ویران کردند و آن رفت از ایشان که در کافرستان بنرفتی بر مسلمانان.
چون امیر محمود، رضی اللّه عنه، برین حال واقف شد، خواجه احمد حسن را گفت: هیچ عذر نماند و خوارزم بدست آمد، ناچار ما را این خون بباید خواست تا کشنده داماد را بکشیم بخون، و ملک میراث بگیریم . وزیر گفت: همچنین است که خداوند میگوید. اگر درین معنی تقصیر رود، ایزد، عزّ ذکره، نپسندد از خداوند و ویرا بقیامت ازین بپرسد، که الحمد للّه همه چیزی هست هم لشکر تمام و هم عدّت .
و هنر بزرگتر آنکه لشکر آسوده است و یک زمستان کار ناکرده، و این مراد سخت زود حاصل شود. امّا صواب آنست که نخست رسولی رود و آن قوم را ترسانیده آید برین دلیری که کردند و گفته شود که «اگر میباید که بطلب این خون نیاییم و این خاندان را بجای بداریم، کشندگان را بدرگاه باید فرستاد و ما را خطبه باید کرد» که ایشان این را بغنیمت گیرند و تنی چند دلانگیزی را فراز آرند و گویند اینها بریختند خون وی، و رسول ما بدان رضا دهد و خاک و نمکی بیارد تا ایشان پندارند که روا باشد، آنگاه از خویشتن گوید «صواب شما آنست که حرّه خواهر را بازفرستاده آید بر حسب خوبی تا او آن عذر بخواهد» که از بیم گناهکاری خویش بکنند، و ما در نهان کار خویش میسازیم، چون نامه برسید که حرّه در ضمان سلامت بآموی رسید، پلیته برتر کنیم و سخنی که امروز از بهر بودن حرّه آنجا نمیتوان گفت بگوییم؛ و آن سخن آنست که این فساد از مقدّمان رفته است چون البتگین و دیگران، اگر میباید که بدان جانب قصدی نباشد، ایشان را رانده آید تا قصد کرده نشود. امیر گفت: همچنین باید کرد. و رسولی نامزد کردند و این مثالها را بدادند و حیلتها بیاموختند و برفت. و وزیر در نهان کس فرستاد بختلان و قبادیان و ترمذ تا تدبیرها بکردند و کشتیها بساختند و بآموی علف گرد کردند.
و رسول آنجا رسید و پیغامها بر وجه بگزارد و لطایف الحیل بکار آورد تا قوم را بجوال فروکرد و از بیم امیر محمود بعاجل الحال حرّه را کار بساختند بر سبیل خوبی با بدرقه تمام رسید و تنی پنج و شش را بگرفتند و گفتند «اینها خون آن پادشاه ریختند» و بزندان بازداشتند و گفتند، چون رسول ما باز رسد و مواضعت نهاده شود، اینها را بدرگاه فرستاده آید. و رسولی را نامزد کردند تا با رسول آید و ضمان کردند که چون قصد خوارزم کرده نیاید و امیر از دل کینه بشوید و عهد و عقد باشد، دویست هزار دینار و چهار هزار اسب خدمت کنند . امیر چون نامه بدید، سوی غزنین رفت، و رسولان نیز بیامدند و حالها باز گفتند. امیر جوابها داد و البتگین و دیگر مقدّمان را خواست تا قصاص کرده آید. ایشان بدانستند که چه پیش آمد، کار جنگ ساختن گرفتند و مردم فراز آوردند پنجاه هزار سوار نیک و حجّت گرفتند با یکدیگر که جان را بباید زد که این لشکر میآید که از همگان انتقام کشد، و گفتند دامن در دامن بندیم و آنچه جهد آدمی است بجای آریم.
و در عنوان کشتن خوارزمشاه امیر فرموده بود تا نامهها نبشته بودند بایلگ و خان ترکستان بر دست رکابداران مسرع و زشتی و منکری این حال که رفت بیان کرده و مصرّح بگفته که «خون داماد را طلب خواهد کرد و آن ولایت را بخواهد گرفت تا دردسر هم او را و هم ایشان را بریده گردد .» و ایشان را هر چند این باب مقبول نیامد و دانستند که چون خوارزم او را باشد، خاری قوی در دل ایشان نشیند، جواب نبشتند که «صواب اندیشیده است و از حکم مروّت و سیاست و دیانت همین واجب کند که خواهد کرد، تا پس ازین کس را از اتباع و اذناب زهره نباشد که خون ارباب ملک ریزد.»
و چون کارها بتمامی ساخته بودند، هر چند هوا گرم ایستاده بود، امیر قصد خوارزم کرد از راه آموی و باحتیاط برفت. و در مقدّمه محمّد اعرابی بود، او را خللی بزرگ افتاد و امیر برفت و آن خلل را دریافت . و دیگر روز برابر شد با آن باغیان خداوند کشندگان، لشکری دید سخت بزرگ که بماننده ایشان جهانی ضبط توان کرد و بسیار خصم را بتوان زد؛ اما سخط آفریدگار، جلّ جلاله، ایشان را به پیچیده بود و خون آن پادشاه بگرفته، نیرو کردند بر قلب امیر محمود و هزیمت شدند ایشان، چنانکه همگان را بر هم دربستند؛ و آن قصّه دراز است و مشهور، شرح نکنم و بسر تاریخ باز شوم که از اغراض دور مانم، این قدر کفایت باشد. و قصیدهیی غرّاست درین باب عنصری را، تأمّل باید کرد تا حال مقرّر گردد، و این است مطلع آن قصیده:
چنین بماند شمشیر خسروان آثار
چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار
بتیغ شاه نگر نامه گذشته مخوان
که راست گویتر از نامه تیغ او بسیار
و چنین قصیده نیست او را که هر چه ممکن بود از استادی و باریک اندیشی کرده است و جای آن بود، چنان فتح و چنین ممدوح. و پس از شکستن لشکر مبارزان نیک اسبان بدم رفتند با سپاه سالار امیر نصر، رحمة اللّه علیه، و در آن مخذولان رسیدند و بسیار اسیران برگردانیدند، و آخر البتگین بخاری و خمارتاش شرابی و ساوتگین خانی را که سالاران بودند و فساد ایشان انگیختند بگرفتند با چند تن از هنبازان خونیان و همگان را سر برهنه پیش امیر آوردند . امیر سخت شاد شد ازین گرفتن خونیان و فرمود تا ایشان را بحرس بردند و بازداشتند. و امیر بخوارزم آمد و آن ولایت را بگرفت و خزانهها برداشتند و امیر نو نشانده را با همه آل و تبار مأمونیان فرو- گرفتند. چون ازین فارغ شدند، فرمود تا سه دار بزدند و این سه تن را پیش پیلان انداختند تا بکشتند پس بر دندانهای پیلان نهادند تا بگردانیدند و منادی کردند که هر کس که خداوند خویش را بکشد ویرا سزا این است، پس بر آن دارها کشیدند و بر سن استوار ببستند و روی دارها را بخشت پخته و گچ محکم کرده بودند چون سه پل و نام ایشان بر آن نبشتند. و بسیار مردم را از آن خونیان میان بدو نیم کردند و دست و پای بریدند و حشمتی سخت بزرگ بیفتاد. و آن ناحیت را بحاجب آلتونتاش سپرد بزودی و فرمود تا اسب خوارزمشاه خواستند، و ارسلان جاذب را با وی آنجا ماند تا مدّتی بماند، چندان که آن ناحیت قرار گیرد پس بازگردد. و امیر، رضی اللّه عنه، بازگشت مظفّر و منصور و بسوی غزنین رفت. و قطار اسیران از بلخ بود تا لاهور و ملتان. و مأمونیان را بقلعتها بردند و موقوف کردند.
لشکری قوی از آن خوارزمشاه بهزار اسب بود و سالار ایشان حاجب بزرگش البتگین بخاری، و همگان غدر و مکر در دل داشتند. چون این حدیث بشنیدند، بهانهیی بزرگ بدست آمد، بانگ برآوردند که محمود را نزدیک ما طاعت نیست ؛ و از هزار اسب برگشتند دست بخون شسته تا وزیر و پیران دولت این امیر را که او را نصیحت راست کرده بودند و بلایی بزرگ را دفع کرده بجمله بکشتند، و دیگران همه بگریختند و روی پنهان کردند که آگاه بودند از کار و صنعت آن بیخداوندان . و آن ناجوانمردان از راه قصد دار امارت کردند و گرد اندر گرفتند و خوارزمشاه بر کوشک گریخت، آتش زدند کوشک را و بدو رسیدند و بکشتندش، و این روز چهارشنبه بود نیمه شوال سنه سبع و اربعمائه، و عمر این ستم رسیده سی و دو سال بود. و در وقت برادر- زاده او را ابو الحرث محمّد بن علی بن مأمون بیاوردند و بر تخت ملک بنشاندند، و هفده ساله بود، و البتگین مستولی شد بر کار ملک بوزارت احمد طغان. و این کودک را در گوشهیی بنشاندند که ندانست حال جهان، و هر چه خواستند میکردند از کشتن و مال و نعمت ستدن و خان و مان کندن و هر کس را که با کسی تعصّب بود بر وی راست کردن و زور تمام . چهار ماه هوا ایشان را صافی بود و خانه آن ملک را بدست خویش ویران کردند و آن رفت از ایشان که در کافرستان بنرفتی بر مسلمانان.
چون امیر محمود، رضی اللّه عنه، برین حال واقف شد، خواجه احمد حسن را گفت: هیچ عذر نماند و خوارزم بدست آمد، ناچار ما را این خون بباید خواست تا کشنده داماد را بکشیم بخون، و ملک میراث بگیریم . وزیر گفت: همچنین است که خداوند میگوید. اگر درین معنی تقصیر رود، ایزد، عزّ ذکره، نپسندد از خداوند و ویرا بقیامت ازین بپرسد، که الحمد للّه همه چیزی هست هم لشکر تمام و هم عدّت .
و هنر بزرگتر آنکه لشکر آسوده است و یک زمستان کار ناکرده، و این مراد سخت زود حاصل شود. امّا صواب آنست که نخست رسولی رود و آن قوم را ترسانیده آید برین دلیری که کردند و گفته شود که «اگر میباید که بطلب این خون نیاییم و این خاندان را بجای بداریم، کشندگان را بدرگاه باید فرستاد و ما را خطبه باید کرد» که ایشان این را بغنیمت گیرند و تنی چند دلانگیزی را فراز آرند و گویند اینها بریختند خون وی، و رسول ما بدان رضا دهد و خاک و نمکی بیارد تا ایشان پندارند که روا باشد، آنگاه از خویشتن گوید «صواب شما آنست که حرّه خواهر را بازفرستاده آید بر حسب خوبی تا او آن عذر بخواهد» که از بیم گناهکاری خویش بکنند، و ما در نهان کار خویش میسازیم، چون نامه برسید که حرّه در ضمان سلامت بآموی رسید، پلیته برتر کنیم و سخنی که امروز از بهر بودن حرّه آنجا نمیتوان گفت بگوییم؛ و آن سخن آنست که این فساد از مقدّمان رفته است چون البتگین و دیگران، اگر میباید که بدان جانب قصدی نباشد، ایشان را رانده آید تا قصد کرده نشود. امیر گفت: همچنین باید کرد. و رسولی نامزد کردند و این مثالها را بدادند و حیلتها بیاموختند و برفت. و وزیر در نهان کس فرستاد بختلان و قبادیان و ترمذ تا تدبیرها بکردند و کشتیها بساختند و بآموی علف گرد کردند.
و رسول آنجا رسید و پیغامها بر وجه بگزارد و لطایف الحیل بکار آورد تا قوم را بجوال فروکرد و از بیم امیر محمود بعاجل الحال حرّه را کار بساختند بر سبیل خوبی با بدرقه تمام رسید و تنی پنج و شش را بگرفتند و گفتند «اینها خون آن پادشاه ریختند» و بزندان بازداشتند و گفتند، چون رسول ما باز رسد و مواضعت نهاده شود، اینها را بدرگاه فرستاده آید. و رسولی را نامزد کردند تا با رسول آید و ضمان کردند که چون قصد خوارزم کرده نیاید و امیر از دل کینه بشوید و عهد و عقد باشد، دویست هزار دینار و چهار هزار اسب خدمت کنند . امیر چون نامه بدید، سوی غزنین رفت، و رسولان نیز بیامدند و حالها باز گفتند. امیر جوابها داد و البتگین و دیگر مقدّمان را خواست تا قصاص کرده آید. ایشان بدانستند که چه پیش آمد، کار جنگ ساختن گرفتند و مردم فراز آوردند پنجاه هزار سوار نیک و حجّت گرفتند با یکدیگر که جان را بباید زد که این لشکر میآید که از همگان انتقام کشد، و گفتند دامن در دامن بندیم و آنچه جهد آدمی است بجای آریم.
و در عنوان کشتن خوارزمشاه امیر فرموده بود تا نامهها نبشته بودند بایلگ و خان ترکستان بر دست رکابداران مسرع و زشتی و منکری این حال که رفت بیان کرده و مصرّح بگفته که «خون داماد را طلب خواهد کرد و آن ولایت را بخواهد گرفت تا دردسر هم او را و هم ایشان را بریده گردد .» و ایشان را هر چند این باب مقبول نیامد و دانستند که چون خوارزم او را باشد، خاری قوی در دل ایشان نشیند، جواب نبشتند که «صواب اندیشیده است و از حکم مروّت و سیاست و دیانت همین واجب کند که خواهد کرد، تا پس ازین کس را از اتباع و اذناب زهره نباشد که خون ارباب ملک ریزد.»
و چون کارها بتمامی ساخته بودند، هر چند هوا گرم ایستاده بود، امیر قصد خوارزم کرد از راه آموی و باحتیاط برفت. و در مقدّمه محمّد اعرابی بود، او را خللی بزرگ افتاد و امیر برفت و آن خلل را دریافت . و دیگر روز برابر شد با آن باغیان خداوند کشندگان، لشکری دید سخت بزرگ که بماننده ایشان جهانی ضبط توان کرد و بسیار خصم را بتوان زد؛ اما سخط آفریدگار، جلّ جلاله، ایشان را به پیچیده بود و خون آن پادشاه بگرفته، نیرو کردند بر قلب امیر محمود و هزیمت شدند ایشان، چنانکه همگان را بر هم دربستند؛ و آن قصّه دراز است و مشهور، شرح نکنم و بسر تاریخ باز شوم که از اغراض دور مانم، این قدر کفایت باشد. و قصیدهیی غرّاست درین باب عنصری را، تأمّل باید کرد تا حال مقرّر گردد، و این است مطلع آن قصیده:
چنین بماند شمشیر خسروان آثار
چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار
بتیغ شاه نگر نامه گذشته مخوان
که راست گویتر از نامه تیغ او بسیار
و چنین قصیده نیست او را که هر چه ممکن بود از استادی و باریک اندیشی کرده است و جای آن بود، چنان فتح و چنین ممدوح. و پس از شکستن لشکر مبارزان نیک اسبان بدم رفتند با سپاه سالار امیر نصر، رحمة اللّه علیه، و در آن مخذولان رسیدند و بسیار اسیران برگردانیدند، و آخر البتگین بخاری و خمارتاش شرابی و ساوتگین خانی را که سالاران بودند و فساد ایشان انگیختند بگرفتند با چند تن از هنبازان خونیان و همگان را سر برهنه پیش امیر آوردند . امیر سخت شاد شد ازین گرفتن خونیان و فرمود تا ایشان را بحرس بردند و بازداشتند. و امیر بخوارزم آمد و آن ولایت را بگرفت و خزانهها برداشتند و امیر نو نشانده را با همه آل و تبار مأمونیان فرو- گرفتند. چون ازین فارغ شدند، فرمود تا سه دار بزدند و این سه تن را پیش پیلان انداختند تا بکشتند پس بر دندانهای پیلان نهادند تا بگردانیدند و منادی کردند که هر کس که خداوند خویش را بکشد ویرا سزا این است، پس بر آن دارها کشیدند و بر سن استوار ببستند و روی دارها را بخشت پخته و گچ محکم کرده بودند چون سه پل و نام ایشان بر آن نبشتند. و بسیار مردم را از آن خونیان میان بدو نیم کردند و دست و پای بریدند و حشمتی سخت بزرگ بیفتاد. و آن ناحیت را بحاجب آلتونتاش سپرد بزودی و فرمود تا اسب خوارزمشاه خواستند، و ارسلان جاذب را با وی آنجا ماند تا مدّتی بماند، چندان که آن ناحیت قرار گیرد پس بازگردد. و امیر، رضی اللّه عنه، بازگشت مظفّر و منصور و بسوی غزنین رفت. و قطار اسیران از بلخ بود تا لاهور و ملتان. و مأمونیان را بقلعتها بردند و موقوف کردند.
ابوالفضل بیهقی : مجلد دهم
بخش ۵ - عاصی شدن هارون
و پس از بازگشتن امیر از آن ناحیت بو اسحق که وی خسر بو العبّاس بود بسیار مردم گرد کرد و مغافصه بیامد تا خوارزم بگیرد و جنگی سخت رفت و بو اسحق را هزیمت کردند و وی بگریخت و مردمش بیشتر درماند و کشتنی فرمود ارسلان جاذب حجّاجوار و آن نواحی بدان سبب مضبوط گشت و بیارامید و پس از آن نیز بسیاستی راندن حاجت نیامد. و ارسلان نیز بازگشت و آلتونتاش آنجا بماند، و بندهیی کافی بوده است و با رای و تدبیر، چنانکه درین تاریخ چند جای نام او و اخبار و آثارش بیامد، و اینجا یک شهامت او مرا یاد آمد که نیاوردهام و واجب بود آوردن: از خواجه احمد عبد الصمّد شنودم گفت: چون امیر محمود از خوارزم بازگشت و کارها قرار گرفت، هزار و پانصد سوار سلطانی بود با مقدّمان لشکر چون قلباق و دیگران بیرون از غلامان، آلتونتاش مرا گفت: اینجا قاعدهیی قوی میباید نهاد، چنانکه فرمان کلی باشد و کس را زهره نباشد که بدستی زمین حمایتی گیرد، که مالی بزرگ باشد هر سال بیستگانی این لشکر را و هدیهیی با نام سلطان و اعیان دولت را، و این قوم را صورت بسته است که این ناحیت طعمه ایشان است، غارت باید کرد؛ اگر برین جمله باشد، قبا تنگ آید. گفتم «همچنین است و جز چنین نباید و راست نیاید.» و قاعدهیی قوی بنهادیم هم آلتونتاش و هم من و هر روز حشمت زیادت میبود و آنان که گردنتر بودندی و راست نایستادندی، آخر راست شدند بتدریج.
یک روز برنشستم که بدرگاه روم وکیل در، تاش پیش آمد و گفت «غلامان میبرنشینند و جمّازگان میبندند و آلتونتاش سلاح میپوشد، ندانیم تا حال چیست.» سخت دل مشغول شدم و اندیشمند، ندانستم حالی که [این] واجب کردی، بشتابتر برفتم، چون نزدیک وی رسیدم، ایستاده بود و کمر میبست، گفتم: چیست. گفت: بجنگ میروم.
گفتم که خبری نیست بآمدن دشمنی. گفت «تو خبر نداری، غلامان و ستوربانان قلباق رفتهاند تا کاه سلطانی بغارت بردارند و اگر برین گذاشته آید، خرابی باشد، و چون مرا دشمن از خانه خیزد، با بیگانه جنگ چرا باید کرد؟» و بسیار تلطّف کردم تا بنشست و قلباق بیامد و زمین بوسه داد و بسیار عذر خواست و گفت «توبه کردم و نیز چنین نرود» و بیارامید و این حدیث فروگذاشت و تا او زنده بود، بدین یک سیاست بیاسود از همگان. مرد باید که کار بداند کرد .
[منازعه عبد الجبار و هارون]
و چون گذشته شد بحصار دبوسّی که از بخارا بازگشت، چنانکه در تصنیف شرح کردهام و هرون را از بلخ باز فرستادند و پس از آن احمد عبد الصّمد را بنشابور خواندند و وزارت یافت و پسرش عبد الجبّار از رسولی گرگان بازآمد و خلعت پوشید بکدخدایی خوارزم و برفت و بواسطه وزارت پدر آنجا جبّاری شد و دست هرون و قومش خشک بر چوبی ببست، هرون تنگدل شد و صبرش برسید و بد- آموزان و مضرّبان ویرا در میان گرفتند و بر کار شدند . و بدان پیوست گذشته شدن ستی برادر هرون بغزنین [که] صورت کردند که او را بقصد از بام انداختند و خراسان آلوده شد بترکمانان، اوّل که هنوز سلجوقیان نیامده بودند. و نیز منجّمی بهرون بازگفت و حکم کرد که او امیر خراسان خواهد شد، باورش کرد و آغازید مثالهای عبد الجبّار را خوار داشتن و بر کردهای وی اعتراض کردن و در مجلس مظالم سخن از وی در ربودن، تا کار بدانجای رسید که یک روز در مجلس مظالم بانگ بر عبد الجبّار زد و او را سرد کرد، چنانکه بخشم بازگشت و بمیان درآمدند و گرگ آشتییی برفت. و عبد الجبّار مینالید و پدرش او را فریاد نمیتوانست رسید که امیر مسعود سخن کس بر هرون نمیشنید، و با وزیر بد میبود. و هرون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی نبشتی بنقصان حال وی، و صاحب برید را بفریفته تا بمراد اوانها کردی. و کارش پوشیده میماند تا دو هزار و اند غلام بساخت و چتر و علامت سیاه و جبّاری سلاطین پیش گرفت، و عبد الجبّار بیکار بماند و قومش. و لشکرها آمدن گرفت از هر جانبی و رسولان وی بعلی تگین و دیگر امرا پیوسته گشت و کار عصیان پیش گرفت. و ترکمانان و سلجوقیان با او یکی شدند که هر سالی رسم رفته بود که از نور بخارا با اندرغاز آمدندی و مدّتی ببودندی.
و کار بدان جایگاه رسید که عبد الجبّار را فروگیرد و وی جاسوسان داشت بر هرون و تدبیر گریختن کرد و متواری شدن، و ممکن نبود بجستن ؛ شب چهارشنبه غرّه شهر رجب سنه خمس و عشرین و اربعمائه نیمشب با یک چاکر معتمد از خانه برفت متنکّر، چنانکه کس بجای نیاورد و بخانه بو سعید سهلی فرود آمد که با وی راست کرده بود و بو سعید ویرا در زیرزمین صفّه پنهان کرده بود، و این سردابه در ماه گذشته کنده بودند این کار را، چنانکه کس بر آن واقف نبود. دیگر روز هرون را بگفتند که عبد الجبّار دوش بگریخته است، سخت تنگدل شد و سواران فرستاد بر همه راهها؛ بازآمدند هیچ خبر و اثر نیافته، و منادی کردند در شهر که در هر سرای که او را بیابند خداوند سرای را میان بدونیم زنند . و جستن گرفتند و هیچ جای خبر نیافتند و ببو سعید تهمت کردند حدیث بردن عبد الجبّار بزیرزمین، و خانه و ضیاع و اسبابش همه بگرفتند و هر کسی را که بدو اتّصال داشت مستأصل کردند. و امیر مسعود ازین حال خبر یافت سخت تنگدل شد. و طرفه آن بود که با وزیر عتاب کرد که خوارزم در سر پسرت شد، و وزیر را جز خاموشی روی نبود، خان و مانش بکندند و زهره نداشت که سخن گفتی.
و پس از آن بمدّتی آشکار شد این پادشاه را که هرون عاصی خواهد شد بتمامی، که ملطّفهها رسید با جاسوسان که بو نصر برغشی را وزارت داد هرون روز پنجشنبه دو روز مانده از شعبان سنه خمس و عشرین و اربعمائه و بر اثر آن ملطّفه دیگر رسید روز آدینه بیست و سوم ماه رمضان سنه خمس و عشرین و اربعمائه که خطبه بگردانیدند و هرون فرمود تا نام خداوندش نبردند و نام وی بردند. و منهیان ما آنجا بر کار شدند و همچنین از آن خواجه احمد، قاصدان میرسیدند و هر چه هرون میکرد مقرّر میگشت. و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، سخت متحیّر شد از این حال، که خراسان شوریده بود، نمیرسید بضبط خوارزم، و با وزیر و با بو نصر مشکان خلوتها میکرد و ملطّفهای خرد توقیعی میرفت از امیر سوی آن حشم بتحریض تا هرون را براندازند، و البتّه هیچ سود نداشت.
یک روز برنشستم که بدرگاه روم وکیل در، تاش پیش آمد و گفت «غلامان میبرنشینند و جمّازگان میبندند و آلتونتاش سلاح میپوشد، ندانیم تا حال چیست.» سخت دل مشغول شدم و اندیشمند، ندانستم حالی که [این] واجب کردی، بشتابتر برفتم، چون نزدیک وی رسیدم، ایستاده بود و کمر میبست، گفتم: چیست. گفت: بجنگ میروم.
گفتم که خبری نیست بآمدن دشمنی. گفت «تو خبر نداری، غلامان و ستوربانان قلباق رفتهاند تا کاه سلطانی بغارت بردارند و اگر برین گذاشته آید، خرابی باشد، و چون مرا دشمن از خانه خیزد، با بیگانه جنگ چرا باید کرد؟» و بسیار تلطّف کردم تا بنشست و قلباق بیامد و زمین بوسه داد و بسیار عذر خواست و گفت «توبه کردم و نیز چنین نرود» و بیارامید و این حدیث فروگذاشت و تا او زنده بود، بدین یک سیاست بیاسود از همگان. مرد باید که کار بداند کرد .
[منازعه عبد الجبار و هارون]
و چون گذشته شد بحصار دبوسّی که از بخارا بازگشت، چنانکه در تصنیف شرح کردهام و هرون را از بلخ باز فرستادند و پس از آن احمد عبد الصّمد را بنشابور خواندند و وزارت یافت و پسرش عبد الجبّار از رسولی گرگان بازآمد و خلعت پوشید بکدخدایی خوارزم و برفت و بواسطه وزارت پدر آنجا جبّاری شد و دست هرون و قومش خشک بر چوبی ببست، هرون تنگدل شد و صبرش برسید و بد- آموزان و مضرّبان ویرا در میان گرفتند و بر کار شدند . و بدان پیوست گذشته شدن ستی برادر هرون بغزنین [که] صورت کردند که او را بقصد از بام انداختند و خراسان آلوده شد بترکمانان، اوّل که هنوز سلجوقیان نیامده بودند. و نیز منجّمی بهرون بازگفت و حکم کرد که او امیر خراسان خواهد شد، باورش کرد و آغازید مثالهای عبد الجبّار را خوار داشتن و بر کردهای وی اعتراض کردن و در مجلس مظالم سخن از وی در ربودن، تا کار بدانجای رسید که یک روز در مجلس مظالم بانگ بر عبد الجبّار زد و او را سرد کرد، چنانکه بخشم بازگشت و بمیان درآمدند و گرگ آشتییی برفت. و عبد الجبّار مینالید و پدرش او را فریاد نمیتوانست رسید که امیر مسعود سخن کس بر هرون نمیشنید، و با وزیر بد میبود. و هرون راه بگرفته بود تا کسی را زهره نبودی که چیزی نبشتی بنقصان حال وی، و صاحب برید را بفریفته تا بمراد اوانها کردی. و کارش پوشیده میماند تا دو هزار و اند غلام بساخت و چتر و علامت سیاه و جبّاری سلاطین پیش گرفت، و عبد الجبّار بیکار بماند و قومش. و لشکرها آمدن گرفت از هر جانبی و رسولان وی بعلی تگین و دیگر امرا پیوسته گشت و کار عصیان پیش گرفت. و ترکمانان و سلجوقیان با او یکی شدند که هر سالی رسم رفته بود که از نور بخارا با اندرغاز آمدندی و مدّتی ببودندی.
و کار بدان جایگاه رسید که عبد الجبّار را فروگیرد و وی جاسوسان داشت بر هرون و تدبیر گریختن کرد و متواری شدن، و ممکن نبود بجستن ؛ شب چهارشنبه غرّه شهر رجب سنه خمس و عشرین و اربعمائه نیمشب با یک چاکر معتمد از خانه برفت متنکّر، چنانکه کس بجای نیاورد و بخانه بو سعید سهلی فرود آمد که با وی راست کرده بود و بو سعید ویرا در زیرزمین صفّه پنهان کرده بود، و این سردابه در ماه گذشته کنده بودند این کار را، چنانکه کس بر آن واقف نبود. دیگر روز هرون را بگفتند که عبد الجبّار دوش بگریخته است، سخت تنگدل شد و سواران فرستاد بر همه راهها؛ بازآمدند هیچ خبر و اثر نیافته، و منادی کردند در شهر که در هر سرای که او را بیابند خداوند سرای را میان بدونیم زنند . و جستن گرفتند و هیچ جای خبر نیافتند و ببو سعید تهمت کردند حدیث بردن عبد الجبّار بزیرزمین، و خانه و ضیاع و اسبابش همه بگرفتند و هر کسی را که بدو اتّصال داشت مستأصل کردند. و امیر مسعود ازین حال خبر یافت سخت تنگدل شد. و طرفه آن بود که با وزیر عتاب کرد که خوارزم در سر پسرت شد، و وزیر را جز خاموشی روی نبود، خان و مانش بکندند و زهره نداشت که سخن گفتی.
و پس از آن بمدّتی آشکار شد این پادشاه را که هرون عاصی خواهد شد بتمامی، که ملطّفهها رسید با جاسوسان که بو نصر برغشی را وزارت داد هرون روز پنجشنبه دو روز مانده از شعبان سنه خمس و عشرین و اربعمائه و بر اثر آن ملطّفه دیگر رسید روز آدینه بیست و سوم ماه رمضان سنه خمس و عشرین و اربعمائه که خطبه بگردانیدند و هرون فرمود تا نام خداوندش نبردند و نام وی بردند. و منهیان ما آنجا بر کار شدند و همچنین از آن خواجه احمد، قاصدان میرسیدند و هر چه هرون میکرد مقرّر میگشت. و امیر مسعود، رضی اللّه عنه، سخت متحیّر شد از این حال، که خراسان شوریده بود، نمیرسید بضبط خوارزم، و با وزیر و با بو نصر مشکان خلوتها میکرد و ملطّفهای خرد توقیعی میرفت از امیر سوی آن حشم بتحریض تا هرون را براندازند، و البتّه هیچ سود نداشت.
ابوالفضل بیهقی : مجلد دهم
بخش ۶ - یاری کردن سلجوقیان هارون را
و طغرل و داود و ینالیان و سلجوقیان با لشکر بسیار و خرگاه و اشتر و اسب و گوسپند بیاندازه بحدود خوارزم آمدند بیاری هرون، و ایشان را چرا خورد و جایی سره داد برباط ماشه و شراه خان و عاوخواره، و هدیهها فرستاد و نزل بسیار و گفت: بباید آسود که من قصد خراسان دارم و کار میسازم، چون حرکت خواهم کرد، شما اینجا بنهها محکم کنید و بر مقدّمه من بروید. ایشان اینجا ایمن بنشستند، که چون علی تگین گذشته شد، این قوم را از پسران وی نفرت افتاد و به نور بخارا و آن نواحی نتوانستند بود. و میان این سلجوقیان و شاه ملک تعصّب قدیم و کینه صعب و خون بود. و شاه ملک جاسوسان داشته بود، چون شنود که این قوم آنجا قرار گرفتهاند، از جند که ولایتش بود در بیابان برنشست و با لشکری قوی مغافصه سحرگاهی بسر آن ترکمانان رسید و ایشان غافل در ذی الحجّه سنه خمس و عشرین و اربعمائه سه روز از عید اضحی گذشته و ایشان را فروگرفت گرفتنی سخت استوار و هفت و هشت هزار از ایشان بکشتند و بسیار زر و اسب و اسیر بردند و گریختگان از گذر خواره از جیحون بگذشتند بر یخ که زمستان بود و برباط نمک شدند و اسبان برهنه داشتند. و برابر رباط نمک دیهی بزرگ بود و بسیار مردم بود آنجا، خبر آن گریختگان شنودند، جوانان سلاح برداشتند و گفتند: برویم و ایشان را بکشیم تا مسلمانان از ایشان برهند. پیری بود نود ساله میان آن قوم مقبول القول و او را حرمت داشتندی. گفت «ای جوانان، زده را که بزینهار شما آید مزنید که ایشان خود کشته شدهاند که با ایشان نه زن مانده است نه فرزند و نه مردم و نه چهارپای» توقّف کردند و نرفتند، و ما اعجب الدّنیا و دولها و تقلّب احوالها، چگونه کشتندی ایشان را که کار ایشان در بسطت و حشمت و ولایت و عدت بدین منزلت خواست رسید؟ که یَفْعَلُ اللَّهُ ما یَشاءُ و یَحْکُمُ ما یُرِیدُ .
چون این خبر بهرون رسید، سخت غمناک شد، امّا پدید نکرد که اکراهش آمده است، پوشیده کس فرستاد نزدیک سلجوقیان و وعدهها کرد و گفت «فراهم آیید و مردمان دیگر بیارید که من هم بر آن جملهام که با شما نهادهام.» ایشان بدین رسالت آرام گرفتند و از رباط نمک بسر بنه بازآمدند، و فرزند و عدّت و آلت و چهارپای بیشتر بشده بود و کمی مانده، و کار ساختن گرفتند و مردم دیگر آنجا بازآمدند.
و از دیگر روی هرون رسولی فرستاد سوی شاه ملک و عتاب کرد گوناگون که بیامدی و قومی را که بمن پیوستهاند و لشکر من بودند ویران کردی . باری اگر بابتدا با تو چنین جفاها ایشان کردند، تو هم مکافات کردی. اکنون باید که با من دیدار کنی تا عهد کنیم و تو مرا باشی و من ترا و آزاری و وحشتی که میان تو و سلجوقیان است جهد کنیم تا برداشته آید که من روی بمهمّی بزرگ دارم و خراسان بخواهم گرفت .
وی جواب داد که سخت صواب آمد، من برین جانب جیحون خواهم بود، تو نیز حرکت کن و بر آن جانب فرود آی تا رسولان بمیانه درآیند و آنچه نهادنی است نهاده آید و چون عهد بسته آمد، من در زورقی بمیان جیحون آیم و تو همچنین بیایی تا دیدار کنیم و فوجی قوی مردم از آن خویشتن بتو دهم تا بدین شغل که در پیش داری ترا دستیار باشند و من سوی جند بازگردم. امّا شرط آن است که در باب سلجوقیان سخن نگویی با من بصلح که میان هر دو گروه خون و شمشیر است و من خواهم زد تا از تقدیر ایزد، عزّ ذکره، چه پیدا آید.
هرون بدین جواب بیارامید و بساخت آمدن و دیدار کردن را با لشکری گران و آراسته قرب سی هزار سوار و پیاده و غلامان بسیار و کوکبهیی بزرگ بجای آمد که آنرا ضمیر آنجا تمام است سه روز باقی مانده از ذی الحجّه سنه خمس و عشرین و اربعمائه، و بر کران آب برابر شاه ملک نزول کرد. و شاه ملک چون عدّت و آلت بر آن جمله دید بترسید و ثقات خویش را گفت «ما را کاری برآمد و دشمنان خویش را قهر کردیم و صواب آنست که گرگ آشتییی کنیم و بازگردیم، که نباید که خطائی افتد. و هنر بزرگ آنست که این جیحون در میان است.» گفتند: همچنین باید کرد. پس رسولان شدن و آمدن گرفتند از هر دو جانب و عهدی کردند و بمیان جیحون آمدند و دیدار کردند و زود بازگشتند. ناگاه بیخبر هرون نیمشب شاه ملک درکشید و راه بیابان جند ولایت خویش بگرفت و بتعجیل برفت و خبر بهرون رسید گفت: این مرد دشمنی بزرگ است، بخوارزم بیامد و سلجوقیان را بزد و با ما دیدار کرد و صلحی بیفتاد، و جز زمستان که این بیابان برف گیرد از جند اینجا نتوان آمد و من روی بخراسان و شغلی بزرگ دارم، چون ازینجا بروم، باری دلم بازپس نباشد، گفتند همچنین است.
و هرون نیز بازگشت و بخوارزم بازآمد و کارهای رفتن بجدّتر پیش گرفت و مردم از هر جانبی روی بدو نهاد و از کجات و جغراق و خفچاخ لشکری بزرگ آمد، و یاری داد سلجوقیان را بستور و سلاح تا قوّتی گرفتند و مثال داد تا به درغان که سر حدّ خوارزم است مقام کردند، منتظر آنکه چون وی از خوارزم منزلی پنج و شش برود، سواری سه چهار هزار از آن قوم بروند تا بر مقدّمه سوی مرو روند و وی بر اثر ایشان بیاید.
و این اخبار بامیر مسعود، رضی اللّه عنه، میرسید از جهت منهیان و جاسوسان و وی با وزیر و با بو نصر مشکان مینشست بخلوت و تدبیر میساختند. وزیر احمد عبد الصّمد گفت: زندگانی سلطان دراز باد، هرگز بخاطر کس نگذشته بود که ازین مدبرک این آید و فرزندان آلتونتاش همه ناپاک برآمدند و این مخذول مدبر از همگان بتر آمد. امّا هرگز هیچ بنده راه کژ نگرفت و بر خداوند خویش بیرون نیامد که سود کرد، ببیند خداوند که بدین کافر نعمت چه رسد. و بنده حیلت کرده است و سوی بو سعید سهلی که پسرم بخانه او متواری است بمعمّا نبشته آمده است تا چندانکه دست دررود، زر بذل کنند و گروهی را بفریبانند تا مگر این مدبر را بتوانند کشت و ایشان درین کار بجدّ ایستادهاند و نبشتهاند که هشت غلام را از نزدیکتر غلامان بهرون بفریفتهاند چون سلاحدار و چتردار و علمدار و بر آن نهادهاند که آن روز که از شهر برود، مگر در راه بتوانند کشت که در شهر ممکن نمیگردد از دست شکر خادم که احتیاطی تمام پیش گرفته است، امید از خدای، عزّ و جلّ، آنکه این کار برآید که چون این سگ را کشته آید، کار همه دیگر شود و آن لشکر بپراگند و نیز فراهم نیاید. امیر گفت: این سخت نیک تدبیر و رایی بوده است، مدد باید کرد و از ما امید داد این گرگ پیر را تا آن کار چون حسنک ساخته آید در چهار و پنج ماه.
چون این خبر بهرون رسید، سخت غمناک شد، امّا پدید نکرد که اکراهش آمده است، پوشیده کس فرستاد نزدیک سلجوقیان و وعدهها کرد و گفت «فراهم آیید و مردمان دیگر بیارید که من هم بر آن جملهام که با شما نهادهام.» ایشان بدین رسالت آرام گرفتند و از رباط نمک بسر بنه بازآمدند، و فرزند و عدّت و آلت و چهارپای بیشتر بشده بود و کمی مانده، و کار ساختن گرفتند و مردم دیگر آنجا بازآمدند.
و از دیگر روی هرون رسولی فرستاد سوی شاه ملک و عتاب کرد گوناگون که بیامدی و قومی را که بمن پیوستهاند و لشکر من بودند ویران کردی . باری اگر بابتدا با تو چنین جفاها ایشان کردند، تو هم مکافات کردی. اکنون باید که با من دیدار کنی تا عهد کنیم و تو مرا باشی و من ترا و آزاری و وحشتی که میان تو و سلجوقیان است جهد کنیم تا برداشته آید که من روی بمهمّی بزرگ دارم و خراسان بخواهم گرفت .
وی جواب داد که سخت صواب آمد، من برین جانب جیحون خواهم بود، تو نیز حرکت کن و بر آن جانب فرود آی تا رسولان بمیانه درآیند و آنچه نهادنی است نهاده آید و چون عهد بسته آمد، من در زورقی بمیان جیحون آیم و تو همچنین بیایی تا دیدار کنیم و فوجی قوی مردم از آن خویشتن بتو دهم تا بدین شغل که در پیش داری ترا دستیار باشند و من سوی جند بازگردم. امّا شرط آن است که در باب سلجوقیان سخن نگویی با من بصلح که میان هر دو گروه خون و شمشیر است و من خواهم زد تا از تقدیر ایزد، عزّ ذکره، چه پیدا آید.
هرون بدین جواب بیارامید و بساخت آمدن و دیدار کردن را با لشکری گران و آراسته قرب سی هزار سوار و پیاده و غلامان بسیار و کوکبهیی بزرگ بجای آمد که آنرا ضمیر آنجا تمام است سه روز باقی مانده از ذی الحجّه سنه خمس و عشرین و اربعمائه، و بر کران آب برابر شاه ملک نزول کرد. و شاه ملک چون عدّت و آلت بر آن جمله دید بترسید و ثقات خویش را گفت «ما را کاری برآمد و دشمنان خویش را قهر کردیم و صواب آنست که گرگ آشتییی کنیم و بازگردیم، که نباید که خطائی افتد. و هنر بزرگ آنست که این جیحون در میان است.» گفتند: همچنین باید کرد. پس رسولان شدن و آمدن گرفتند از هر دو جانب و عهدی کردند و بمیان جیحون آمدند و دیدار کردند و زود بازگشتند. ناگاه بیخبر هرون نیمشب شاه ملک درکشید و راه بیابان جند ولایت خویش بگرفت و بتعجیل برفت و خبر بهرون رسید گفت: این مرد دشمنی بزرگ است، بخوارزم بیامد و سلجوقیان را بزد و با ما دیدار کرد و صلحی بیفتاد، و جز زمستان که این بیابان برف گیرد از جند اینجا نتوان آمد و من روی بخراسان و شغلی بزرگ دارم، چون ازینجا بروم، باری دلم بازپس نباشد، گفتند همچنین است.
و هرون نیز بازگشت و بخوارزم بازآمد و کارهای رفتن بجدّتر پیش گرفت و مردم از هر جانبی روی بدو نهاد و از کجات و جغراق و خفچاخ لشکری بزرگ آمد، و یاری داد سلجوقیان را بستور و سلاح تا قوّتی گرفتند و مثال داد تا به درغان که سر حدّ خوارزم است مقام کردند، منتظر آنکه چون وی از خوارزم منزلی پنج و شش برود، سواری سه چهار هزار از آن قوم بروند تا بر مقدّمه سوی مرو روند و وی بر اثر ایشان بیاید.
و این اخبار بامیر مسعود، رضی اللّه عنه، میرسید از جهت منهیان و جاسوسان و وی با وزیر و با بو نصر مشکان مینشست بخلوت و تدبیر میساختند. وزیر احمد عبد الصّمد گفت: زندگانی سلطان دراز باد، هرگز بخاطر کس نگذشته بود که ازین مدبرک این آید و فرزندان آلتونتاش همه ناپاک برآمدند و این مخذول مدبر از همگان بتر آمد. امّا هرگز هیچ بنده راه کژ نگرفت و بر خداوند خویش بیرون نیامد که سود کرد، ببیند خداوند که بدین کافر نعمت چه رسد. و بنده حیلت کرده است و سوی بو سعید سهلی که پسرم بخانه او متواری است بمعمّا نبشته آمده است تا چندانکه دست دررود، زر بذل کنند و گروهی را بفریبانند تا مگر این مدبر را بتوانند کشت و ایشان درین کار بجدّ ایستادهاند و نبشتهاند که هشت غلام را از نزدیکتر غلامان بهرون بفریفتهاند چون سلاحدار و چتردار و علمدار و بر آن نهادهاند که آن روز که از شهر برود، مگر در راه بتوانند کشت که در شهر ممکن نمیگردد از دست شکر خادم که احتیاطی تمام پیش گرفته است، امید از خدای، عزّ و جلّ، آنکه این کار برآید که چون این سگ را کشته آید، کار همه دیگر شود و آن لشکر بپراگند و نیز فراهم نیاید. امیر گفت: این سخت نیک تدبیر و رایی بوده است، مدد باید کرد و از ما امید داد این گرگ پیر را تا آن کار چون حسنک ساخته آید در چهار و پنج ماه.
ابوالفضل بیهقی : مجلد دهم
بخش ۷ - کشته شدن هارون
و چون هرون از کارها فارغ شد و وقت حرکت فراز آمد، سراپرده مدبرش با دیگر سازها بردند و سه فرسنگ از شهر بیرون زدند و وی بر طالع منجّم برنشست و از شهر بیرون آمد روز یکشنبه دوم جمادی الأخری سنه ست و عشرین و اربعمائه با عدّتی سخت تمام براند، بر آنکه خراسان بگیرد و قضا بر وی میخندید که دو روز دیگر گذشته خواست شد . و با آن غلامان دیگر غلامان سرایی بیعت کرده بودند. چون سرای پرده مرد نزدیک رسید، بر بالا بیستاد و شکر خادم مشغول شد در فرود آمدن غلامان سرایی و پیادهیی چند سرکش نیز دور ماندند، آن غلامان سرایی شمشیر و ناچخ و دبّوس درنهادند و هرون را بیفگندند، و جان داشت که ایشان برفتند و کوکبه غلامان با ایشان. و شکر خادم چون مدهوشی بیامد تا هرون را برداشتند و آواز دادند که زنده است و در مهد پیل نهادند و قصد شهر کردند. و هزاهزی بیفتاد و تشویشی تمام و هر کس بخویشتن مشغول گشت تا خود را در شهر افگند و قوی ضعیف را بخورد و غارت کرد و آن نظام بگسست. و همه تباه شد. و هرون را بشهر آوردند و سواران رفتند بدم کشندگان .
و هرون سه روز بزیست و روز پنجشنبه فرمان یافت. ایزد، تعالی، بر وی رحمت کناد که خوب بود، امّا بزرگ خطائی کرد که بر تخت خداوند نشست و گنجشک را آشیانه باز طلب کردن محال است. و از وقت آدم، علیه السّلام، الی یومنا هذا قانون برین رفته است که هر بنده که قصد خداوند کرده است جان شیرین بداده است، و اگر یک چندی بادی خیزد، از دست شود و بنشیند . و در تواریخ تأمّل باید کرد تا مقرّر گردد که ازین نسخت بسیار بوده است در هر وقتی و هر دولتی. و حال طغرل مغرور مخذول نگاه باید کرد که قصد این خاندان کرد و بر تخت امیران محمود و مسعود و مودود بنشست، چون شد و سرهنگ طغرل کش باو و پیوستگان او چه کرد. ایزد، عزّ و جلّ، عاقبت بخیر کناد.
[کشته شدن عبد الجبار و بازگشت اسمعیل]
چون خبر بشهر افتاد که هرون رفت، تشویشی بزرگ بپای شد. شکر خادم برنشست و برادر هرون را اسمعیل ملقّب بخندان در پیش کرد با جمله غلامان خداوند مرده و پا از شهر بیرون نهادند روز آدینه بیستم جمادی الأخری، و شهر بیاشفت. و عبد الجبّار شتاب کرد که ویرا نیز اجل آمده بود، [که چون] خندان و شکر و غلامان برفتند، او از متواری جای بیرون آمد و قصد سرای امارت کرد، و سهلی میگفت که «بس زود است این برنشستن، صبر باید کرد تا شکر و خندان و غلامان دو سه منزل بروند و همچنین آلتونتاشیان بیایند و لشکرهای سلطانی بتو رسد که شهر بدو گروه است و آشفته» فرمان نبرد و پیل براند و غوغائی بر وی گرد آمد کما قیل فی المثل اذا اجتمعوا غلبوا و اذا تفرّقوا لم یعرفوا، و آمد تا میدان و آنجا بداشت و بوق و دهل میزدند و قوم عبد الجبّار از هر جای که پنهان بودندی میآمدند و نعره میبرآمد و تشویشی بپای شد سخت عظیم. شکر از کرانه شهر بازتاخت با غلامی پانصد آراسته و ساخته و نزدیک عبد الجبّار آمد و اگر عبد الجبّار او را لطفی کردی، بودی که آرامی پیدا شدی، نکرد و گفت شکر را «ای فلان فلان تو» شکر غلامان را گفت «دهید» و از چپ و راست تیر روان شد سوی پیل تا مرد را غربیل کردند و کس زهره نداشت که ویرا یاری دادی، و از پیل بیفتاد و جان بداد و رسنی در پای او بستند رندان و غوغا و گرد شهر میکشیدند و بانگ میکردند.
اسمعیل خندان و آلتونتاشیان باز قوّت گرفتند و قوم عبد الجبّار کشته و کوفته ناپدید شدند. و کسان فرستادند بمژده نزدیک اسمعیل که چنین اتّفاقی بیفتاد نیک، برگرد و بشهر بازآی. اسمعیل سخت شاد شد و مبشّران را بسیار چیز داد و نذرها کرد و صدقهها پذیرفت و سوی شهر آمد چاشتگاه روز شنبه بیست و هشتم جمادی- الأخری، و شکر و غلامان و مردم شهر پذیره شدند و وی در شهر درآمد و بکوشک قرار گرفت. و شهر را ضبط کردند و جنباشیان گماشتند، و آن روز بدین مشغول بودند تا نیمشب تا آنچه نهادنی بود با اسمعیل نهادند و عهدها کردند و مال بیعتی بدادند.
و دیگر روز الأحد التاسع [و العشرین] من جمادی الاخری سنه ست و عشرین و اربعمائه اسمعیل بر تخت ملک نشست و بار داد و لشکر و اعیان جمله بیامدند و امیری بر وی قرار دادند و خدمت و نثار کردند و بازگشتند، و قرار گرفت و بیارامید.
و چون خبر بامیر مسعود رسید وزیر را تعزیت کرد بر مصیبت بزرگ و بیشتر مردم برافتاده . جواب داد که «خداوند را زندگانی دراز باد و سرسبز باد، بندگان و خانهزادگان این کار را شایند که در طاعت و خدمت خداوندان جای بپردازند .
و گذشته گذشت، تدبیر کار نو افتاده باید کرد.» گفت: چه باید کرد با این مدبر نو که نشاندند؟ گفت «رسولی باید فرستاد پوشیده از لشکر آلتونتاش و خداوند نامه- های توقیعی فرماید بالبتگین حاجب و دیگر مقدّمان محمودی که اگر ممکن گردد این کودک را نصیحت کنند؛ و من بنده را نیز آنچه باید نبشت بنویسم ببو سعید سهلی و بو القاسم اسکافی تا چه توانند کرد.» گفت: نیک آمد. و بازگشت . و رسولی نامزد شد و نامههای سلطانی در روز نبشته آمد و برفت و پس از آن بازآمد و معلوم شد که کار ملک بر شکر خادم میرفت و این کودک مشغول بخوردن و شکار کردن و کس او را یاد نمیکرد. و البتگین و دیگران جوابها نبشته بودند و بندگی نموده و عذرها آورده و گفته که این ناحیت جز بشمشیر و سیاست راست نایستد که قاعدهها بگشته است و کارها را هرون تباه کرده. امیر نومید شد از کار خوارزم که بسیار مهمّات داشت بخراسان و ری و هندوستان، چنانکه باز نمودم پیش ازین در تصنیف.
و هرون سه روز بزیست و روز پنجشنبه فرمان یافت. ایزد، تعالی، بر وی رحمت کناد که خوب بود، امّا بزرگ خطائی کرد که بر تخت خداوند نشست و گنجشک را آشیانه باز طلب کردن محال است. و از وقت آدم، علیه السّلام، الی یومنا هذا قانون برین رفته است که هر بنده که قصد خداوند کرده است جان شیرین بداده است، و اگر یک چندی بادی خیزد، از دست شود و بنشیند . و در تواریخ تأمّل باید کرد تا مقرّر گردد که ازین نسخت بسیار بوده است در هر وقتی و هر دولتی. و حال طغرل مغرور مخذول نگاه باید کرد که قصد این خاندان کرد و بر تخت امیران محمود و مسعود و مودود بنشست، چون شد و سرهنگ طغرل کش باو و پیوستگان او چه کرد. ایزد، عزّ و جلّ، عاقبت بخیر کناد.
[کشته شدن عبد الجبار و بازگشت اسمعیل]
چون خبر بشهر افتاد که هرون رفت، تشویشی بزرگ بپای شد. شکر خادم برنشست و برادر هرون را اسمعیل ملقّب بخندان در پیش کرد با جمله غلامان خداوند مرده و پا از شهر بیرون نهادند روز آدینه بیستم جمادی الأخری، و شهر بیاشفت. و عبد الجبّار شتاب کرد که ویرا نیز اجل آمده بود، [که چون] خندان و شکر و غلامان برفتند، او از متواری جای بیرون آمد و قصد سرای امارت کرد، و سهلی میگفت که «بس زود است این برنشستن، صبر باید کرد تا شکر و خندان و غلامان دو سه منزل بروند و همچنین آلتونتاشیان بیایند و لشکرهای سلطانی بتو رسد که شهر بدو گروه است و آشفته» فرمان نبرد و پیل براند و غوغائی بر وی گرد آمد کما قیل فی المثل اذا اجتمعوا غلبوا و اذا تفرّقوا لم یعرفوا، و آمد تا میدان و آنجا بداشت و بوق و دهل میزدند و قوم عبد الجبّار از هر جای که پنهان بودندی میآمدند و نعره میبرآمد و تشویشی بپای شد سخت عظیم. شکر از کرانه شهر بازتاخت با غلامی پانصد آراسته و ساخته و نزدیک عبد الجبّار آمد و اگر عبد الجبّار او را لطفی کردی، بودی که آرامی پیدا شدی، نکرد و گفت شکر را «ای فلان فلان تو» شکر غلامان را گفت «دهید» و از چپ و راست تیر روان شد سوی پیل تا مرد را غربیل کردند و کس زهره نداشت که ویرا یاری دادی، و از پیل بیفتاد و جان بداد و رسنی در پای او بستند رندان و غوغا و گرد شهر میکشیدند و بانگ میکردند.
اسمعیل خندان و آلتونتاشیان باز قوّت گرفتند و قوم عبد الجبّار کشته و کوفته ناپدید شدند. و کسان فرستادند بمژده نزدیک اسمعیل که چنین اتّفاقی بیفتاد نیک، برگرد و بشهر بازآی. اسمعیل سخت شاد شد و مبشّران را بسیار چیز داد و نذرها کرد و صدقهها پذیرفت و سوی شهر آمد چاشتگاه روز شنبه بیست و هشتم جمادی- الأخری، و شکر و غلامان و مردم شهر پذیره شدند و وی در شهر درآمد و بکوشک قرار گرفت. و شهر را ضبط کردند و جنباشیان گماشتند، و آن روز بدین مشغول بودند تا نیمشب تا آنچه نهادنی بود با اسمعیل نهادند و عهدها کردند و مال بیعتی بدادند.
و دیگر روز الأحد التاسع [و العشرین] من جمادی الاخری سنه ست و عشرین و اربعمائه اسمعیل بر تخت ملک نشست و بار داد و لشکر و اعیان جمله بیامدند و امیری بر وی قرار دادند و خدمت و نثار کردند و بازگشتند، و قرار گرفت و بیارامید.
و چون خبر بامیر مسعود رسید وزیر را تعزیت کرد بر مصیبت بزرگ و بیشتر مردم برافتاده . جواب داد که «خداوند را زندگانی دراز باد و سرسبز باد، بندگان و خانهزادگان این کار را شایند که در طاعت و خدمت خداوندان جای بپردازند .
و گذشته گذشت، تدبیر کار نو افتاده باید کرد.» گفت: چه باید کرد با این مدبر نو که نشاندند؟ گفت «رسولی باید فرستاد پوشیده از لشکر آلتونتاش و خداوند نامه- های توقیعی فرماید بالبتگین حاجب و دیگر مقدّمان محمودی که اگر ممکن گردد این کودک را نصیحت کنند؛ و من بنده را نیز آنچه باید نبشت بنویسم ببو سعید سهلی و بو القاسم اسکافی تا چه توانند کرد.» گفت: نیک آمد. و بازگشت . و رسولی نامزد شد و نامههای سلطانی در روز نبشته آمد و برفت و پس از آن بازآمد و معلوم شد که کار ملک بر شکر خادم میرفت و این کودک مشغول بخوردن و شکار کردن و کس او را یاد نمیکرد. و البتگین و دیگران جوابها نبشته بودند و بندگی نموده و عذرها آورده و گفته که این ناحیت جز بشمشیر و سیاست راست نایستد که قاعدهها بگشته است و کارها را هرون تباه کرده. امیر نومید شد از کار خوارزم که بسیار مهمّات داشت بخراسان و ری و هندوستان، چنانکه باز نمودم پیش ازین در تصنیف.
ابوالفضل بیهقی : مجلد دهم
بخش ۸ - پایان کتاب
و چون حال خوارزم و هرون برین جمله رفت، سلجوقیان نومیدتر شدند از کار خویش، نه ببخارا توانستند رفت که علی تگین گذشته شده بود و پسرانش ملک بگرفته و قومی بیسر و سامان، و نه بخوارزم بتوانستند بود از بیم شاه ملک، و از خوارزم ایشان تدبیر آمدن خراسان بساختند تا بزینهار آیند . و مردم ساخته بودند، پس مغافصه درکشیدند و از آب بگذشتند، و آن روز هفصد سوار بودند که از آب بگذشتند، از پس آن مردم بسیار بدیشان پیوست، و آموی را غارت کردند و بگذشتند و بر جانب مرو و نسا آمدند و بنشستند بدان وقت که ما از آمل و طبرستان بازگشته بودیم و بگرگان رسیده، چنانکه بگذشت در تاریخ سخت مشرّح که آن حالها چون رفت. و فایده این باب خوارزم این است که اصل این حوادث مقرّر گردد که چون بود رفتن سلجوقیان از خوارزم و آمدن بخراسان و بالا گرفتن کار ایشان.
و شاه ملک رسولی فرستاد نزدیک اسمعیل بخوارزم و پیغام داد که «هرون سلجوقیان را که دشمنان من بودند و ایشان را بزدم و بیمردم کردم و ناچیز کردم و بینزل شدند و بیمنزل، قوی کرد و کافر نعمت شد و قصد خداوند و ولایتش کرد بر آنکه ایشان بر مقدّمه باشند، تا خدای، عزّ و جلّ، نپسندید و برسید بدو آنچه رسید و امروز سلجوقیان بخراسان رفتند، و اگر مرا با هرون عهدی بود، آن گذشت و امروز میان من و از آن شما شمشیر است و میآیم، ساخته باشید که خوارزم خواهم گرفت و شمایان را که کافران نعمتاید برانداخت. و چون از شما فارغ شوم بخراسان روم و سلجوقیان را که دشمنان منند، بتمامی آواره کنم در خدمت و هوای سلطان .
و دانم که آن خداوند این ولایت از من دریغ ندارد، که چنین خدمتی کرده باشم و دشمن را از ولایت وی برکنده.» و در سر شاه ملک این باد کبر و تصلّف احمد عبد الصّمد نهاد تا اسمعیل و شکر برافتادند و او کین پسر خویش و قوم بازخواست، هر چند شاه ملک نیز در سر این شد، چنانکه در روزگار ملک امیر مودود، رحمة اللّه علیه، آورده شود- و اسمعیل و شکر بجای آوردند که آن تیر از جعبه وزیر احمد عبد الصّمد رفته است و این باب بیشتر وی نهاده است، رسول شاه ملک را بازگردانیدند با جوابهای سخت و درشت و گفتند «ما ساختهایم، هر گاه که مراد باشد، بباید آمد. و گناه هرون را بود که چون چشم بر تو افگند با لشکر بدان بزرگی و تو ضعیف، سلجوقیان را که تبع وی بودند نگفت که دمار از تو برآورند تا امروز چنین خواب بینی .»
و پس از مدّتی بو نصر بزغشی را که بر شغل وزارت بود فروگرفتند و بو القاسم اسکافی را وزارت دادند غرّه محرّم سنه ثمان و عشرین و اربعمائه، و بهانه نشاندن بزغشی آن نهادند که هوای امیر مسعود میخواهد . و احمد عبد الصّمد او را و شاه ملک را مدد میداد هم برای درست و هم برسول و نامههای سلطانی، تا کار بدانجا رسید که چون کار سلجوقیان بالا گرفت بدانچه بگتغدی و حاجب سباشی را بشکستند، امیر خالی کرد با وزیر و گفت: تعدّی سلجوقیان از حد و اندازه میبگذرد، ولایت خوارزم شاه ملک را باید داد تا طمع را فرود آید و این کافران نعمت را براندازد و خوارزم بگیرد که بآمدن او آنجا درد سر از ما دور شود هم از خوارزمیان و هم از سلجوقیان . وزیر گفت «خداوند این رای سخت نیکو دیده است»، و منشوری نبشتند بنام شاه ملک و خلعتی نیکو با آن ضمّ کردند و حسن تبّانی که او یکی بود از فرودستتر معتمدان درگاه و رسولیها کردی، پیری گربز و پسندیده رای، با چند سوار نامزد کردند و وی برفت با خلعت و منشور و پیغامهای جزم .
و مدّتی دراز روزگار گرفت آمد شد رسولان میان شاه ملک و خوارزمیان [و] بسیار سخن رفت، که شاه ملک میگفت و حجّت بر میگرفت که امیر مسعود امیر بحقّ است بفرمان امیر المؤمنین و ولایت مرا داده است، شما این ولایت بپردازید و خوارزمیان جواب میدادند که «ایشان کس را نشناسند و ولایت ایشان راست، بشمشیر از ایشان باز باید ستد و بباید آمد تا ایزد، عزّ ذکره، چه تقدیر کرده است و دست کرا باشد .» و شاه ملک فرود آمد با لشکر بسیار بصحرائی که آنرا اسیب گویند و برابر شد با شکر روز آدینه ششم ماه جمادی الأخری سنه اثنتین و ثلاثین و اربعمائه .
جنگی رفت سه شبانروز میان ایشان، چنانکه آسیا بر خون بگشت و بسیار مردم از هر دو روی کشته آمد. و حسن تبّانی با شاه ملک بود، پس از آن مرا گفت که در بسیار جنگها بودم با امیر محمود چون مرو و هرات و سیمجوریان و ظفر در مرو و خانیات بدشت کرد و جز آن، چنین جنگ که در میان این دو گروه افتاد یاد ندارم.
و آخر دست شاه ملک را بود، روز سوم نماز پیشین خوارزمیان را بزد و برگشتند و بهزیمت بشهر آمدند و حصار بگرفتند ؛ و اگر جنگ حصار کردندی، بپیچیدی و کار دراز شدی، نکردند، که خذلان ایزد، عزّ ذکره، بر ایشان رسیده بود. و شاه- ملک به رباطی که ایشان را آنجا بزد پانزده روز ببود تا کشتگان را دفن کردند و مجروحان درست گشتند . و رسولان میشدند و میآمدند. و خوارزمیان صلح جستند و مالی بدادند، شاه ملک گفت: ولایت خواهم که بفرمان خلیفه امیر المؤمنین مراست.
[بر تخت خوارزم نشستن شاه ملک]
و از اتّفاق سره لشکری دیگر آمد شاه ملک را نیک ساخته و بدیشان قوی- دل گشت و خوارزمیان امید گرفتند که خصم ساعت تا ساعت بازگردد. و از قضا و اتّفاق نادر کاری افتاد که اسمعیل و شکر و آلتونتاشیان را بترسانیدند از لشکر سلطان و میان ایشان دو گروهی افگندند و صورت بست اسمعیل و شکر را که ایشان را فرو- خواهند گرفت تا بشاه ملک دهند و این امیر مسعود ساخته است و وزیرش احمد- عبد الصّمد و حشم سلطانی درین باب با ایشان یار است، اسمعیل با شکر و خاصّگان خویش و آلتونتاشیان بگریخت از خوارزم تا نزدیک سلجوقیان روند، که با ایشان یکی بودند، روز شنبه بیست و دوم رجب سنه اثنتین و ثلثین و اربعمائه . و آن روز که اسمعیل رفت شاه ملک بدم او لشکر فرستاد تا سر حدود برفتند و درنیافتند .
و شاه ملک بیرون ماند بیست روز تا کار را قرار داد و شهر آرام گرفت و کسانی که آمدنی بودند بخدمت و زنهار آمدند. و چون دانست که کار راست شد، بشهر آمد و بر تخت ملک بنشست روز پنجشنبه نیمه شعبان سنه اثنتین و ثلثین و اربعمائه، نثارها کردند و شهر آذین بستند و خللها زائل گشت. روز آدینه دیگر روز بمسجد جامع آمد با بسیار سوار و پیاده ساخته و کوکبهیی بزرگ، و بنام امیر المؤمنین و سلطان مسعود و پس بنام وی خطبه کردند. و عجائب این باید شنود : آن روز که بنام امیر مسعود آنجا خطبه کردند پیش از آن بمدّتی ویرا بقلعهگیری بکشته بودند.
و امیر مودود درین شعبان که شاه ملک خطبه بگردانید به دنپور آمد و جنگ کرد و عمّ را بگرفت با پسرانش و کسانی که با آن پادشاه یار بودند و همگان را بکشت، چنانکه پس ازین در بقیّت روزگار امیر شهید مسعود، رضی اللّه عنه، و نوبت امیر مودود، رضی اللّه عنه، بتمامی چنانکه بوده است، بشرح باز نموده آید، ان شاء اللّه.
و سلجوقیان با اسمعیل و شکر و آلتونتاش وفا نکردند و روزی چندشان نیکو داشتند و آخر ببستند، ایزد، عزّ و جلّ، داند که این را سبب چه بود، و آلتونتاشیان همه ذلیل شدند و برافتادند. و باز نمایم در روزگار امیر مودود که حال خوارزم و شاه- ملک چون شد تا آنگاه که شاه ملک بر هوای دولت محمودی بدست سلجوقیان افتاد و گذشته شد و زنان و فرزندان ایشان همه بدست باغی افتادند که همه نوادر است و عجایب.
این باب خوارزم بپایان آمد و در این بسیار فوائد است از هر جنس، و اگر گویم علی حده کتابی است از خبر، از راستی بیرون نباشم. و خردمندان را درین باب عبرت بسیار است. و چون ازین فارغ شدم بابی دیگر پیش گرفتم تا آنچه وعده کردهام تمام کنم، ان شاء اللّه تعالی .
و شاه ملک رسولی فرستاد نزدیک اسمعیل بخوارزم و پیغام داد که «هرون سلجوقیان را که دشمنان من بودند و ایشان را بزدم و بیمردم کردم و ناچیز کردم و بینزل شدند و بیمنزل، قوی کرد و کافر نعمت شد و قصد خداوند و ولایتش کرد بر آنکه ایشان بر مقدّمه باشند، تا خدای، عزّ و جلّ، نپسندید و برسید بدو آنچه رسید و امروز سلجوقیان بخراسان رفتند، و اگر مرا با هرون عهدی بود، آن گذشت و امروز میان من و از آن شما شمشیر است و میآیم، ساخته باشید که خوارزم خواهم گرفت و شمایان را که کافران نعمتاید برانداخت. و چون از شما فارغ شوم بخراسان روم و سلجوقیان را که دشمنان منند، بتمامی آواره کنم در خدمت و هوای سلطان .
و دانم که آن خداوند این ولایت از من دریغ ندارد، که چنین خدمتی کرده باشم و دشمن را از ولایت وی برکنده.» و در سر شاه ملک این باد کبر و تصلّف احمد عبد الصّمد نهاد تا اسمعیل و شکر برافتادند و او کین پسر خویش و قوم بازخواست، هر چند شاه ملک نیز در سر این شد، چنانکه در روزگار ملک امیر مودود، رحمة اللّه علیه، آورده شود- و اسمعیل و شکر بجای آوردند که آن تیر از جعبه وزیر احمد عبد الصّمد رفته است و این باب بیشتر وی نهاده است، رسول شاه ملک را بازگردانیدند با جوابهای سخت و درشت و گفتند «ما ساختهایم، هر گاه که مراد باشد، بباید آمد. و گناه هرون را بود که چون چشم بر تو افگند با لشکر بدان بزرگی و تو ضعیف، سلجوقیان را که تبع وی بودند نگفت که دمار از تو برآورند تا امروز چنین خواب بینی .»
و پس از مدّتی بو نصر بزغشی را که بر شغل وزارت بود فروگرفتند و بو القاسم اسکافی را وزارت دادند غرّه محرّم سنه ثمان و عشرین و اربعمائه، و بهانه نشاندن بزغشی آن نهادند که هوای امیر مسعود میخواهد . و احمد عبد الصّمد او را و شاه ملک را مدد میداد هم برای درست و هم برسول و نامههای سلطانی، تا کار بدانجا رسید که چون کار سلجوقیان بالا گرفت بدانچه بگتغدی و حاجب سباشی را بشکستند، امیر خالی کرد با وزیر و گفت: تعدّی سلجوقیان از حد و اندازه میبگذرد، ولایت خوارزم شاه ملک را باید داد تا طمع را فرود آید و این کافران نعمت را براندازد و خوارزم بگیرد که بآمدن او آنجا درد سر از ما دور شود هم از خوارزمیان و هم از سلجوقیان . وزیر گفت «خداوند این رای سخت نیکو دیده است»، و منشوری نبشتند بنام شاه ملک و خلعتی نیکو با آن ضمّ کردند و حسن تبّانی که او یکی بود از فرودستتر معتمدان درگاه و رسولیها کردی، پیری گربز و پسندیده رای، با چند سوار نامزد کردند و وی برفت با خلعت و منشور و پیغامهای جزم .
و مدّتی دراز روزگار گرفت آمد شد رسولان میان شاه ملک و خوارزمیان [و] بسیار سخن رفت، که شاه ملک میگفت و حجّت بر میگرفت که امیر مسعود امیر بحقّ است بفرمان امیر المؤمنین و ولایت مرا داده است، شما این ولایت بپردازید و خوارزمیان جواب میدادند که «ایشان کس را نشناسند و ولایت ایشان راست، بشمشیر از ایشان باز باید ستد و بباید آمد تا ایزد، عزّ ذکره، چه تقدیر کرده است و دست کرا باشد .» و شاه ملک فرود آمد با لشکر بسیار بصحرائی که آنرا اسیب گویند و برابر شد با شکر روز آدینه ششم ماه جمادی الأخری سنه اثنتین و ثلاثین و اربعمائه .
جنگی رفت سه شبانروز میان ایشان، چنانکه آسیا بر خون بگشت و بسیار مردم از هر دو روی کشته آمد. و حسن تبّانی با شاه ملک بود، پس از آن مرا گفت که در بسیار جنگها بودم با امیر محمود چون مرو و هرات و سیمجوریان و ظفر در مرو و خانیات بدشت کرد و جز آن، چنین جنگ که در میان این دو گروه افتاد یاد ندارم.
و آخر دست شاه ملک را بود، روز سوم نماز پیشین خوارزمیان را بزد و برگشتند و بهزیمت بشهر آمدند و حصار بگرفتند ؛ و اگر جنگ حصار کردندی، بپیچیدی و کار دراز شدی، نکردند، که خذلان ایزد، عزّ ذکره، بر ایشان رسیده بود. و شاه- ملک به رباطی که ایشان را آنجا بزد پانزده روز ببود تا کشتگان را دفن کردند و مجروحان درست گشتند . و رسولان میشدند و میآمدند. و خوارزمیان صلح جستند و مالی بدادند، شاه ملک گفت: ولایت خواهم که بفرمان خلیفه امیر المؤمنین مراست.
[بر تخت خوارزم نشستن شاه ملک]
و از اتّفاق سره لشکری دیگر آمد شاه ملک را نیک ساخته و بدیشان قوی- دل گشت و خوارزمیان امید گرفتند که خصم ساعت تا ساعت بازگردد. و از قضا و اتّفاق نادر کاری افتاد که اسمعیل و شکر و آلتونتاشیان را بترسانیدند از لشکر سلطان و میان ایشان دو گروهی افگندند و صورت بست اسمعیل و شکر را که ایشان را فرو- خواهند گرفت تا بشاه ملک دهند و این امیر مسعود ساخته است و وزیرش احمد- عبد الصّمد و حشم سلطانی درین باب با ایشان یار است، اسمعیل با شکر و خاصّگان خویش و آلتونتاشیان بگریخت از خوارزم تا نزدیک سلجوقیان روند، که با ایشان یکی بودند، روز شنبه بیست و دوم رجب سنه اثنتین و ثلثین و اربعمائه . و آن روز که اسمعیل رفت شاه ملک بدم او لشکر فرستاد تا سر حدود برفتند و درنیافتند .
و شاه ملک بیرون ماند بیست روز تا کار را قرار داد و شهر آرام گرفت و کسانی که آمدنی بودند بخدمت و زنهار آمدند. و چون دانست که کار راست شد، بشهر آمد و بر تخت ملک بنشست روز پنجشنبه نیمه شعبان سنه اثنتین و ثلثین و اربعمائه، نثارها کردند و شهر آذین بستند و خللها زائل گشت. روز آدینه دیگر روز بمسجد جامع آمد با بسیار سوار و پیاده ساخته و کوکبهیی بزرگ، و بنام امیر المؤمنین و سلطان مسعود و پس بنام وی خطبه کردند. و عجائب این باید شنود : آن روز که بنام امیر مسعود آنجا خطبه کردند پیش از آن بمدّتی ویرا بقلعهگیری بکشته بودند.
و امیر مودود درین شعبان که شاه ملک خطبه بگردانید به دنپور آمد و جنگ کرد و عمّ را بگرفت با پسرانش و کسانی که با آن پادشاه یار بودند و همگان را بکشت، چنانکه پس ازین در بقیّت روزگار امیر شهید مسعود، رضی اللّه عنه، و نوبت امیر مودود، رضی اللّه عنه، بتمامی چنانکه بوده است، بشرح باز نموده آید، ان شاء اللّه.
و سلجوقیان با اسمعیل و شکر و آلتونتاش وفا نکردند و روزی چندشان نیکو داشتند و آخر ببستند، ایزد، عزّ و جلّ، داند که این را سبب چه بود، و آلتونتاشیان همه ذلیل شدند و برافتادند. و باز نمایم در روزگار امیر مودود که حال خوارزم و شاه- ملک چون شد تا آنگاه که شاه ملک بر هوای دولت محمودی بدست سلجوقیان افتاد و گذشته شد و زنان و فرزندان ایشان همه بدست باغی افتادند که همه نوادر است و عجایب.
این باب خوارزم بپایان آمد و در این بسیار فوائد است از هر جنس، و اگر گویم علی حده کتابی است از خبر، از راستی بیرون نباشم. و خردمندان را درین باب عبرت بسیار است. و چون ازین فارغ شدم بابی دیگر پیش گرفتم تا آنچه وعده کردهام تمام کنم، ان شاء اللّه تعالی .
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۴۲
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۷۰