عبارات مورد جستجو در ۱۰۶۳ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۳
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۵۳
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۶۹
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۵۲
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۰۳
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۵۸
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۲۸۴
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۵۳
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۶۰
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۶۷
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۸۳
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۱
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۳۹
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۶۴
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
بیدار شو، دلا، که جهان جای خواب نیست
ایمن درین خرابه نشستن صواب نیست
از خفتگان خواب چه پرسی که حال چیست؟
زان خواب خوش که هیچ کسی را جواب نیست
چون هیچ دوست نیست وفادار زیر خاک
معمور خسته ای که چو گور خراب نیست
چون مست را خبر نبود از جفای دهر
بر هوشیار به ز شراب و کباب نیست
طیب حیات خواستن از آسمان خطاست
کز شیشه ای ذلیل امید صواب نیست
ساقی ز جام عشق به خسرو رسان نمی
زیرا که مست کارتر از وی شراب نیست
ایمن درین خرابه نشستن صواب نیست
از خفتگان خواب چه پرسی که حال چیست؟
زان خواب خوش که هیچ کسی را جواب نیست
چون هیچ دوست نیست وفادار زیر خاک
معمور خسته ای که چو گور خراب نیست
چون مست را خبر نبود از جفای دهر
بر هوشیار به ز شراب و کباب نیست
طیب حیات خواستن از آسمان خطاست
کز شیشه ای ذلیل امید صواب نیست
ساقی ز جام عشق به خسرو رسان نمی
زیرا که مست کارتر از وی شراب نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸۳
ای دل، علم به ملک قناعت بلند کن
چشم طمع ز خوان خسان بی گزند کن
خاک است هستی تو و خواهی که زر شود
از کیمیای نیستیش بهره مند کن
در خلوت رضا ز سوی الله روزگیر
و ابلیس را به سلسله شرع بند کن
روزی اگر به سوخته محنتی رسی
بر آتش درونه او جان سپند کن
آن کش ریاضتی نبود خود ز قند نه
و آن کش محاسنی نبود، ریشخند کن
از کوی عقل بر در سلطان عشق رو
وین تاج بفگن از سر و نعل سمند کن
تا چند زاغ مزبله، لختی همای باش
خود را به نانمودن خویش ارجمند کن
جان کش نخست در قدم شبروان عشق
برج حصار چرخ ز همت کمند کن
دشمن گرت ز پستی همت لگد زند
تو خاک راه او شو و همت بلند کن
سنگ ار یکی زنند، دعاشان دوباره گوی
کبر ار یکی کنند، تواضع دوچند کن
این آستانه ملک کسی، ز آن دیگر است
خسرو برو تو، هیچ کسی را پسند کن
چشم طمع ز خوان خسان بی گزند کن
خاک است هستی تو و خواهی که زر شود
از کیمیای نیستیش بهره مند کن
در خلوت رضا ز سوی الله روزگیر
و ابلیس را به سلسله شرع بند کن
روزی اگر به سوخته محنتی رسی
بر آتش درونه او جان سپند کن
آن کش ریاضتی نبود خود ز قند نه
و آن کش محاسنی نبود، ریشخند کن
از کوی عقل بر در سلطان عشق رو
وین تاج بفگن از سر و نعل سمند کن
تا چند زاغ مزبله، لختی همای باش
خود را به نانمودن خویش ارجمند کن
جان کش نخست در قدم شبروان عشق
برج حصار چرخ ز همت کمند کن
دشمن گرت ز پستی همت لگد زند
تو خاک راه او شو و همت بلند کن
سنگ ار یکی زنند، دعاشان دوباره گوی
کبر ار یکی کنند، تواضع دوچند کن
این آستانه ملک کسی، ز آن دیگر است
خسرو برو تو، هیچ کسی را پسند کن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۵
هان ای رفیق خفته دمی ترک خواب کن
برخیز و عزم آن در میمون جناب کن
ساکن روا مدار تن سایه خسب را
جنبش چو ذره در طلب آفتاب کن
تا چون ستاره مشعله دار تو مه شود
بیدار باش در شب و در روز خواب کن
زین بیشتر زیاده بود گفتن ای پسر
عمرت کمی گرفت، برفتن شتاب کن
زآن پیشتر که بارگی وقت سرکشد
رو دست در عنان زن و پا در رکاب کن
اول در مجامله بر خویشتن ببند
پس خانه معامله را فتح باب کن
نفست بسی دراهم انفاس صرف کرد
زآن خرج و دخل روز بروزش حساب کن
در راه هرچه نفس بدان ملتفت شود
گر خود بهشت باشد از آن اجتناب کن
گر او بشهد آرزویی کام خوش کند
آن شور بخت را نمک اندر جلاب کن
خواهی که بر حقیقت کار افتدت نظر
بر روی حال خود ز شریعت نقاب کن
چون عشق دوست ولوله اندر دلت فگند
بر خویشتن چو زلزله خانه خراب کن
فعلی که عشق باطن آن را صواب دید
در ظاهر ار خطاست برو ارتکاب کن
هم پای برفراز سلالیم غیب نه
هم دست در مشیمه ام الکتاب کن
زآن پس بگو اناهو یا من هوانا
از معترض مترس و بجانان خطاب کن
بیم سرست سیف ازین شطحها ترا
شمشیر نطق را پس ازین در قراب کن
برخیز و عزم آن در میمون جناب کن
ساکن روا مدار تن سایه خسب را
جنبش چو ذره در طلب آفتاب کن
تا چون ستاره مشعله دار تو مه شود
بیدار باش در شب و در روز خواب کن
زین بیشتر زیاده بود گفتن ای پسر
عمرت کمی گرفت، برفتن شتاب کن
زآن پیشتر که بارگی وقت سرکشد
رو دست در عنان زن و پا در رکاب کن
اول در مجامله بر خویشتن ببند
پس خانه معامله را فتح باب کن
نفست بسی دراهم انفاس صرف کرد
زآن خرج و دخل روز بروزش حساب کن
در راه هرچه نفس بدان ملتفت شود
گر خود بهشت باشد از آن اجتناب کن
گر او بشهد آرزویی کام خوش کند
آن شور بخت را نمک اندر جلاب کن
خواهی که بر حقیقت کار افتدت نظر
بر روی حال خود ز شریعت نقاب کن
چون عشق دوست ولوله اندر دلت فگند
بر خویشتن چو زلزله خانه خراب کن
فعلی که عشق باطن آن را صواب دید
در ظاهر ار خطاست برو ارتکاب کن
هم پای برفراز سلالیم غیب نه
هم دست در مشیمه ام الکتاب کن
زآن پس بگو اناهو یا من هوانا
از معترض مترس و بجانان خطاب کن
بیم سرست سیف ازین شطحها ترا
شمشیر نطق را پس ازین در قراب کن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۶
وصلست و هجر، آنچه بهست اختیار کن
دانی که وقت می گذرد عزم کار کن
اول چو چرخ گرد زمین و زمان برآی
وآنگه چو قطب گرد خود آخر مدار کن
گیتی شکارگاه سعادت نهاده اند
ای باز چشم دوخته، دولت شکار کن
عالم پر از گلست ز عکس جمال دوست
روی همه ببین(و) ورا اختیار کن
ای مفلس دریده گریبان ترا که گفت
دامن فرو گذار و تعلق بخار کن
خرگه زدی برای اقامت درو ولیک
جای تو نیست خیمه فرو گیر و بار کن
از آب چشم خاک ره دوست ساز گل
هر رخنه یی که در دل تست استوار کن
روز وصال در همه ایام سایرست
آن روز را تو چون شب قدر انتظار کن
ای یار ناگزیر که جان چون تو دوست نیست
با دوستان خویش مرا نیز یار کن
هرچند عاشقان تو نایند در شمار
در دفتر حسابم ازیشان شمار کن
جام وصالت از همه عشاق باز ماند
یک جرعه زآن نصیب من خاکسار کن
خواهم که در ره تو شوم کشته چون حسین
با من کنون معامله حلاج وار کن
آن ساعتی که باز رهانی مرا ز من
از زلف خود رسن، ز قد خویش دار کن
گر چنگ من بدامن وصلت رسد شبی
دستم، چنانکه چشم امیدم، چهار کن
بسیار در منازل هجرت دویده ایم
وقتست، بر جنیبت وصلم سوار کن
دانی که وقت می گذرد عزم کار کن
اول چو چرخ گرد زمین و زمان برآی
وآنگه چو قطب گرد خود آخر مدار کن
گیتی شکارگاه سعادت نهاده اند
ای باز چشم دوخته، دولت شکار کن
عالم پر از گلست ز عکس جمال دوست
روی همه ببین(و) ورا اختیار کن
ای مفلس دریده گریبان ترا که گفت
دامن فرو گذار و تعلق بخار کن
خرگه زدی برای اقامت درو ولیک
جای تو نیست خیمه فرو گیر و بار کن
از آب چشم خاک ره دوست ساز گل
هر رخنه یی که در دل تست استوار کن
روز وصال در همه ایام سایرست
آن روز را تو چون شب قدر انتظار کن
ای یار ناگزیر که جان چون تو دوست نیست
با دوستان خویش مرا نیز یار کن
هرچند عاشقان تو نایند در شمار
در دفتر حسابم ازیشان شمار کن
جام وصالت از همه عشاق باز ماند
یک جرعه زآن نصیب من خاکسار کن
خواهم که در ره تو شوم کشته چون حسین
با من کنون معامله حلاج وار کن
آن ساعتی که باز رهانی مرا ز من
از زلف خود رسن، ز قد خویش دار کن
گر چنگ من بدامن وصلت رسد شبی
دستم، چنانکه چشم امیدم، چهار کن
بسیار در منازل هجرت دویده ایم
وقتست، بر جنیبت وصلم سوار کن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۵ - قطعه
مسعود سعد سلمان : قصاید
شمارهٔ ۱۶۶ - صفت اراده خویش و آرزوی سفر خراسان
چو عزم کاری کردم مرا که دارد باز
رسد به فرجام آن کار کش کنم آغاز
شبی که آز برآرد کنم به همت روز
دری که چرخ ببندد کنم به دانش باز
اگر ندارم گردون نگویدم که بدار
وگر نتازم گردون نگویدم که بتاز
نه خیره گردد چشم من از شب تاری
نه سست گردد پای من از طریق دراز
به هیچ حالی هرگز دو تا نشد پشتم
مگر به بارگه شهریار وقت نماز
چو در و گوهر در سنگ و در صدف دایم
ز طبع و خاطر از نظم و نثر دارم راز
ز بی تمیزی این هر دو تا چو بندیشم
چو بی زبانان هرگز به کس نگویم راز
نمی گذارد خسرو ز پیش خویش مرا
که در هوای خراسان یکی کنم پرواز
اگر چه از پی عزست پای باز به بند
چو نام بندست آن عز همی نخواهد باز
بیا بکش همه رنج و مجوی آسانی
که کار گیتی بی رنج می نگیرد ساز
فزونت رنج رسد چون به برتری کوشی
که مانده تر شوی آنگه که بر شوی به فراز
رسد به فرجام آن کار کش کنم آغاز
شبی که آز برآرد کنم به همت روز
دری که چرخ ببندد کنم به دانش باز
اگر ندارم گردون نگویدم که بدار
وگر نتازم گردون نگویدم که بتاز
نه خیره گردد چشم من از شب تاری
نه سست گردد پای من از طریق دراز
به هیچ حالی هرگز دو تا نشد پشتم
مگر به بارگه شهریار وقت نماز
چو در و گوهر در سنگ و در صدف دایم
ز طبع و خاطر از نظم و نثر دارم راز
ز بی تمیزی این هر دو تا چو بندیشم
چو بی زبانان هرگز به کس نگویم راز
نمی گذارد خسرو ز پیش خویش مرا
که در هوای خراسان یکی کنم پرواز
اگر چه از پی عزست پای باز به بند
چو نام بندست آن عز همی نخواهد باز
بیا بکش همه رنج و مجوی آسانی
که کار گیتی بی رنج می نگیرد ساز
فزونت رنج رسد چون به برتری کوشی
که مانده تر شوی آنگه که بر شوی به فراز