عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۹ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۸ - در تهنیت عید نوروز و مدح شاهنشاه فیروز محمد‌شاه غازی طاب‌الله ثراه گوید
در شب عید آن سمن عذار سمن‌بر
با دو غلام سیه درآمدم از در
هر دو غلامش به نام عنبر و ریحان
یعنی زلف سیاه و خط معنبر
هر دو رخش یک حدیقه لاله حمرا
هر دو لبش یک قنینه بادهٔ احمر
ترک ختا شوخ چین نگار سمرقند
ماه ختن شاه روم شاهد کشمر
جستم و بوییدمش دو دستهٔ سنبل
رفتم و بوسیدمش دو بستهٔ شکر
گفت مگر روزه باشدت به شب عید
کت نبود راح روحبخش به ساغر
خیز و زمانی سر از دریچه برون ‌کن
تاکندت بوی‌گل مشام معطر
ابر جواهر نثار بین‌ که ز فیضش
گشته جواهر نثار تودهٔ اغبر
طرف دمن بین ز لاله معدن یاقوت
صحن چمن بین ز ژاله مخزن‌ گوهر
ابر به صحراگسسته رشتهٔ لؤلؤ
باد به بستان‌ کشیده پشتهٔ عنبر
رشتهٔ باران چو تار الفت یاران
بسته و پیوسته‌تر ز ابروی دلبر
فکر بط باده‌کن‌که بابت ساده
می‌نشود عیش بی‌شراب میسر
سرخ مئی آنچنان ‌که در شب تاریک
شعله‌کشد هر زمان به‌گونهٔ آذر
وجه می ار نیست‌کهنه خرقهٔ پاری
رهن می ناب را برون‌ کن از بر
خرقهٔ پارین ترا به کار نیاید
کوه موقر کجا و کاه محقر
بر تن همچون تویی نزیبد الاک
خلعت میمون پادشاه مظفر
خرقهٔ ننگین بهل‌که خلعت رنگین
آیدت از خازنان حضرت داور
خاصه که عیدست و داد شاه جهانبان
مر همه را اسب و جامه و زر و زیور
گفتمش ای ترک ترک این سخنان گوی
خیز و مریز آبروی مرد سخنور
محرم‌کیشم نیی به خویشم بگذار
مرهم ریشم نیی ز پیشم بگذر
طلعت شه بایدم نه خلعت زیبا
پرتو مه شایدم نه تابش اختر
شاه‌پرستم نه مال و جاه‌پرستم
عاشق‌گنجینه‌ام نه شایق اژدر
مهر ملک به مرا ز هرچه در اقلیم
چهرکا به مرا ز هرچه به‌کشور
مال مرا مار هست و جاه مرا چاه
بیم من از سیم و زاریم همه از زر
احمد مختار و یاد طوبی و غلمان
حیدرکرار و حرص جنت و کوثر
شایق فردوس نیست عاشق یزدان
مایل افسار نیست حامل افسر
یار دورنگی دگر درنگ مفرما
خیز و وداعم بکن صداع میاور
فصل بهارم خوشست و وصل نگارم
لیک نه چندان‌که مدح شاه فلک فر
آنکه ز شاهان به رتبتست مقدم
گرچه ز شاهان به صورتست مؤخر
همچو محمد کز انبیا همه آخر
لیک به رتبت ز انبیا همه برتر
مرگ مخالف نه بلکه برگ موالف
هر دو به‌جانسوز برق تیغش مضمر
آری نبود عجب‌کز آذر سوزا
سنبل و ریحان دمد به زادهٔ آزر
گنج موافق نه بلکه رنج منافق
هر دو به جان بخش ابر دستش اندر
آری نیلی‌کزوست سبطی سیراب
خون شود آبش به‌کام قبطی ابتر
کاسهٔ چینی به خوانش از سر فغفور
دیبهٔ رومی به قصرش از رخ قیصر
لطفش هنگام بزم عیش مجسّم
قهرش در روز رزم مرگ مصور
باکف زربخش چون نشیند بر رخش
ابر گهر خیز بینی از بر صرصر
تفته شود از لهیب تیغش‌ جوشن
کفته شود از نهیب‌ گرزش مغفر
خیلش چون سیل‌کوه جاری و غران
فوجش چون موج بحر بی‌حد و بی‌مر
تیغ سرافشان او به دست زرافشان
یا که نهنگی دمان به بحر شناور
خون ز هراسش بسان صخرهٔ صمّا
بفسرد اندر عروق خصم بد اختر
نامش هنگام ‌کین حراست تن را
به بود از صد هزار گرد دلاور
کلکش لاغر و زو خلیلش فربه
گرزش فربه و زو عدویش لاغر
خشتی ازکاخ اوست بیضهٔ بیضا
کشتی از جود اوست‌گنبد اخضر
ای ملک ای آفتاب ملک‌که آید
قهر تو مبرم‌تر از قضای مقدر
کافر در دوزخست و اینت شگفتی
تیغ تو چون دوزخست در دل‌ کافر
نیست عجب‌ گر جنین ز هیبت قهرت
پیر برون آید از مشیمهٔ مادر
دولت بالد به شه نه شاه به دولت
افسر نازد به شه نه شاه به افسر
مجمر مشکین ز عود و باغ ز لاله
لاله نه بویا ز باغ و عود ز مجمر
گردون روشن ز مه نه ماه ز گردون
کشور ایمن ز شه نه شاه زکشور
نیست شه آنکو همی به لشکر نازد
شاه تویی ‌کز تو می‌بنازد لشکر
نام تو آمد رواج درهم و دینار
وصف تو آمدکمال خطبه و منبر
وصف نبوت بلوغ یافت ز احمد
رسم ولایت ‌کمال جست ز حیدر
عرش و رواقت زمین و عرش معظم
مهر و ضمیرت سها و مهر منور
نیست دیاری ‌که سوی آ‌ن نبرد بخت
نامهٔ فتح ترا بسان‌ کبوتر
رفت دو سال ای ملک که طلعت شاهم
بود به خاطر ولی نبود برابر
جفت حنین بودم از فراق شهنشه
راست چو حنانه بی ‌لقای پیمبر
لیک مرا زآتش فراق تو شاها
گشت ارادت از آنچه بود فزون تر
وین‌ نه عجب زانکه بویشان بفزاید
مشک چو در آتشست و عود در آذر
می‌نرود از دلم ارادت خسرو
گر رودم جان هزار بار ز پیکر
رنگ زداید کسی ز لالهٔ حمرا
بوی‌ رباید تنی ز نافهٔ اذفر
تا به بهاران چو خط لاله‌عذاران
سبزه ز اطراف جویبار زند سر
خصم تو گریان چنان‌ که ابر در آذار
یار تو خندان چنان‌ که برق در آذر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۹ - در ستایش پادشاه جمجاه ناصرالدین شاه خلدالله ملکه در زمان ولیعهدی گوید
سه هفته پیبشرک زین شبی به ماه صفر
چو سال نعمت و روز وصال جان ‌پرور
شبی‌که‌گردون بروی نموده بود نثار
هر آن سعود که اجرام راست تا محشر
شبی شرافت روحانیان درو مدغم
شبی سعادت ‌کروبیان درو مضمر
بجنبش آمده هر ذره در نشاط و طرب
چنانکه در شب معراج پاک پیغمبر
ستارگان بستایش ستاده صف در صف
فرشتگان بنیایش نشسته پر در پر
زمین ز برف چو آموده دشی از نقره
فلک ز نجم چو آکنده بحری ازگوهر
هوا مکدر و صافی چو طرهٔ غلمان
زمانه تیره و روشن چو چهرهٔ قنبر
هوای تیره شده بادبان برف سفید
چنانکه پرده ‌کشد دود پیش خاکستر
ز عکس برف‌ که تابید بر افق‌ گفتی
سیده سرزده پیش از خروش مرغ سحر
هوای تیره میان سپهر و خاک منیر
چو در میان دو یزدان پرست یک‌کافر
نشسته ‌بودم مست ‌آنچنانکه دوکف خویش
نیافتم‌ که ‌کدام ایمن و کدام ایسر
ز بس‌که باده شده سرخ چشم من‌گفتی
درو ستارهٔ‌ کف‌الخضیب جسته مقر
که ناگه از ره پیکی رسید و مژده رساند
چه‌ گفت‌ گفت‌ که ای آفریدگار هنر
چه خفته‌ای‌ که ولیعهد شد سوی تبریز
به حکم محکم ‌گیهان خدای ‌کیوان فر
چو نصرت از چه نپوییش همره موکب
چو دولت از چه نتازیش از پس لشکر
یکی بچم که ببوسی رکاب او چو قضا
یکی بپو که بگیری عنان او چه قدر
مرا ز شادی این مژده هوش گوش‌ برفت
چنان شدم‌ که تو گویی‌ کسم نداد خبر
پیاله خواستم و نقل و عود و رود و رباب
کباب وشاهد وشمع وشراب وشهد وشکر
چمانی و نی و سنتور و تاره و سارنگ
چغانه و دف و طنبور و بربط و مزهر
دو چشم دوخته بر ساقیان سیمین تن
دوگوش داشته زی مطربان رامشگر
بدان رسید که خون از رگم جهد بیرون
ز بس‌که باده به خون تنگ‌ کرده راه‌گذر‌
نشسته در بر من شاهدی چو خرمن ماه
ده‌ر ذوذنابه به دوشش معلق از عنبر
سهیل قاقم پوش و شهاب ساغرنوش
تذرو عنقاگیر و غزال شیر شکر
خطش ز تخمهٔ ریحان تنش ز بطن حریر
رخش ز دودهٔ آتش دلش ز صلب حجر
لبش به رنگ جگرگوشهٔ عقیق یمن
وزان عقیق مرا چون عقیق خون به جگر
سواد طرهٔ او پای تخت حسن و جمال
بیاض طلعت او دست پخت شمس و قمر
در آ‌ب دیدهٔ من عکس قد و روی و لبش
چو عکس سرو و گل و لاله اندر آب شمر
دو چشم من چو زره گشت پر ز بند و گره
ز عکس پیچ و خم زلفکان آن دلبر
میی به دستم‌ کز پرتوش به زیر زمین
درون دانه عیان بود برگ و بار و شجر
چنان لطیف شرابی که بس که می‌زد جوش
همی تو گفتی خواهد بپّرد از ساغر
چه درد سر دهمت تا سه هفته روز و شبان
نشسته بودم درنای و نوش و لهو و بطر
پس از سه هفته ‌که چون شیر نر غزالهٔ چرخ
نمود پنجهٔ خونین ز بیشهٔ خاور
ز خواب خادمکی‌کرد مر مرا بیدار
به صد فریب و فسونم نشاند در بستر
گلاب و صندل برجبهتم همی مالید
که تا خمار شرابم فرو نشست از سر
بگفتمش چه خبر ماجرای رفته بگفت
ز خون دو عبهر من شد دو لالهٔ احمر
به جبهه سرکه نمودم همی زرشک درون
به چهره برکه فشاندم همی ز اشک بصر
ز جای جستم و بستم میان و شستم روی
ز مهر گفتمش ای خادمک همان ایدر
برو به آخور و اسب مرا بکش بیرون
هیون و استر و زین آر و ساز برگ سفر
چو این بگفتم نرمک به زیر لب خندید
جواب داد مرا کای حکیم دانشور
کدام زین وکدام آخور وکدام اسباب
کدام اسب و کدام اشتر و کدام استر
به‌خرج باده‌شدت هرچه‌بود و هیچت نیست
به غیرکودن لنگی که نیست راهسپر
گمان بری به دل نعل بر قوائم او
به ساحری که فولاد بسته آهنگر
به سوی مرگ نکو جاریست چون‌کشتی
به جای خویش همه ساکنست چون لنگر
بودم چو جسم مثالی ز لاغری تن او
که تنگ می‌نکند جا به چیزهای دگر
به‌گاه پویه نماید ز بس رکوع و سجود
چو سایه افتان خیزان رود به راه اندر
نعوذ بالله در ری اگر وزد بادی
به یک نفس بردش تا به ملک ‌کالنجر
کنون چه چاره سگالی ‌که بر تو از شش سو
رونده چرخ فروبسته است راه مقر
به خشم ‌گفتمش ایدون ز چرخ نهراسم
که چرخ‌‌ گردان زیرست و بخت من به زبر
مرا به نوک قلم بحری آفرید خدای
که از دوات عمان سازم از مداد گهر
بهر کجا که رود شعر من چو نافهٔ چین
بهای او همه سیم آورند و بدرهٔ زر
به ویژه همچو ولیعهد داوری دارم
که بینیش دو جهان جان درون یک پیکر
یکی چکامه فرستم برش‌ که بفرستد
بسیج راه و بخواند مرا بدان کشور
برای آنکه ز چشم حسود خون بچکد
ز نوک خامه زنم بر رگ سخن نشتر
بگفتم این و به‌ کف ناگرفته خامه هنوز
ز عرش یزدان در مغز من دوید فکر
ز حرص مدح ولیعهد از سر قلمم
فرو چکید معانی به جای نقش و صور
چو روی دولت او تازه ‌کردم این مطلع
که گنج مدح و ثنا را بدو گشایم در
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۶ - در تهنیت ورود قایم‌مقام طاب ثراه به خراسان
شکر که آمد ز ری به خطهٔ خاور
موکب قایم مقام صدر فلک فر
طوس غمبن بود بی‌لقای همایونش
بر صفت مکه بی‌حضور پیمبر
آمد و شد خار وادیش همه سنبل
آمد و شد خاک ساحتش همه عنبر
بود فراقش به جان بلای مجسم
گشت وصالش به تن توان مصور
رفت چو آمد بهار لیک مبیناد
هیچ جهان بین چنین بهاران دیگر
آخر اردیبهشت مه که به جوزا
کرد عزیمت ز ثور خسرو خاور
صدر قضا قدر با شمایل چون بدر
راند ز خاور سوی عراق تکاور
طوس‌که می کوفت کوس عیش علی‌روس
گشت مکدر از آن قضای مقدر
اهل خراسان همه ز غصه هراسان
صعب هراسانشان ز شومی اختر
پبر و جوان مرد و زن غریب و مسافر
خرد و کلان خوب و بد فقیر و توانگر
در غمش از مویه همچو موی تناتن
بی‌رخش از ناله همچو نای سراسر
نام نه برجا ز صدر و مسند و ایوان
رسم نه باقی ز فرو خامه و دفتر
صالح از غصه رو نکرد به محراب
طالح از مویه لب نبرد به ساغر
روح به تنشان چنان سطبر که سندان
موی به ‌سرشان چنان درش که خنجر
لاله رخان را ز سقی نرگس شهلا
یاسمن دیدگان چو لالهٔ احمر
شام و سحر صدهزارگوش به پیغام
صبح و مسا صدهزار چشم به معبر
تا که بشارت دهد که میر موید
تاکه اشارت‌کندکه صدر مظفر
آمد و آمد توان تازه به قالب
آمد و آمد روان رفته به پیکر
آمدنش برد آنچه رفتنش آورد
زانده بی‌منتها و کلفت بی‌مر
خلق تو با باربار عود مطرا
نطق تو با تنگ تنگ قند مکرر
ملک تو تاریخ آفرینش گردون
دور تو فهرست روزنامهٔ اختر
روزی از آن با هزار سال مقابل
آنی ازین با هزار عمر برابر
کلک تو نظمی دهد به ملک‌که ناید
ده یکش از صدهزار بادیه لشکر
کلک تو لاغر وزان خلیل تو فربه
بخت تو فربه وزو عدوی تو لاغر
خون ز نهیبت بسان صخرهٔ صما
بفسرد اندر عروق خصم بداختر
جان ز هراست بسان شوشهٔ پولاد
سخت شود در وجود حاسد ابتر
خشتی ازکاخ تست بیضهٔ بیضا
کشتی از وجود تست ‌گنبد اخضر
نام تو در روز کین حراست تن را
به بود از صدهزار جوشن و مغفر
عون تو هنگام رزم دفع عدو را
به بود از صد هزار گرد دلاور
نیست عجب گر جنین ز هیبت قهرت
پیر برون آید از مشیمهٔ مادر
گر بنگارند نام عزم تو بر کوه
کوه زند طعنه از شتاب به صرصر
ور بدهند آیتی ز حزم تو بر باد
بادکند سخره از درنگ به اغبر
طبع روان تو زنده رود صفاهان
زنده از آن بوستان طبع سخنور
نیست دیاری ‌که سوی او نبرد بخت
نامهٔ فتح ترا به سان‌کبوتر
تربیت دین‌کند به دست تو خامه
بر صفت ذوالفقار در کف حیدر
تا به بهاران چو خط لاله عذاران
سبزه بر اطراف جویبار زند سر
خصم تو گریان چنانکه ابر در آذار
یار تو خندان چنانکه برق در آذر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۸ - در ستایش شاهزاده فریدون میرزا
طراق سندان برخاست ای غلام از در
یکی بپوی وز کوبنده می بجوی خبر
ببین‌که طارق لیلست یا که سارق خیل
ببین‌که طالب خیرست یاکه جالب شر
برو بگو چه‌ کسی‌ کیستی چه داری نام
بدین سرای درین شب که آمدت رهبر
شبی چنین‌که اگر بچه‌یی بزاید حور
سیه‌تر از دل عفریت بینیش پیکر
به خانه‌یی که ز جز وی کسش نبیند روز
مرا عبور تو در تیره شب فزود عبر
شبی چنین که‌هوا بس که روی شسته به قار
همی به چرخ ره قطب گم کند محور
شبی چنان‌ که تو گویی جهان شعبده‌باز
بر آستین فلک دوخت دامن اختر
ببین فقیری اگر یک دو قرص نان خواهد
به جای نان بفشان آبش از دو دیدهٔ تر
و گر غریبی‌گم‌کرده راه بنگه خویش
رهش نما که هَمَت رهنما شود داور
وگر یتیمی باشد مران به قهرش از آنک
خدای گوید اما الیتیم لاتقهر
ور آن نگار پری پیکرست در بگشای
مباد آنکه بماند دراز در پس در
همان نیامده از در یکی صفیر برآر
که تا درآیم و تنگش درآورم در بر
و گر کسی پی‌ کسب‌ کمال جوید بار
برو بگو که فلان نیست در سرای ایدر
چه وقت نشر علومست و اشتهار ادب
چه ‌گاه عرض رسومست و انتشار هنر
شبست وگاه شرابست و یار و تار و ندیم
بط و چمانه و چنگ و چغانه و مزهر
به ویژه آنکه بهارست و مغز مرد جوان
همی چوکورهٔ آتش بتوفد اندر سر
نقاب ابر مگر ننگری به روی هوا
نشید مرغ مگرنشنوی زشاخ شجر
سحاب دوش فلک راکشیده مروارید
نسیم‌گوی زمین راگرفته در عنبر
دمن به حلهٔ حمرا ز برگ آذریون
چمن به کلهٔ خضرا ز شاخ سیسنبر
نسیم ناف ریاحین نهفته در نافه
سحاب تاج شقایق‌گرفته درگوهر
فروغ نرگس شهلا فتاده در سنبل
چو عکس شهپر جبریل در دل ‌کافر
شکوفه بر زبر شاخ چشم ناخنه دار
که استخوانش بپوشد همی سواد بصر
و یا چو دیدهٔ احوال بودکه وقت نگاه
سپیدیش همه زیرست و تیرگی به زبر
همی شکوفه و بادام در برابر هم
چنان نماید کان احولست و این اعور
ایا غلام درین نیمه شب به فصل چنین
مرا به جان تو از وصل باده نیست‌گذر
اگرچه شب ظلماتست واندرین ظلمت
طمع بِبُرد از آب حیات اسکندر
مراکه همت خضرست و چون تو خضر رهی
بکوشم از دل و جان تا بنوشم آب خضر
یکی برون شو و برشو بر آن جهنده سمند
گهگاه پویه ز سر تا سرین برآرد پر
دونده‌تر ز خیال و جهنده‌تر زگمان
دمنده‌تر ز شهاب و رونده‌تر ز شرر
تنش به نرمی همتای اطلس و قاقم
پیش به‌گرمی همزاد آتش و صرصر
همان سمندکه هرگاه سوارگشت بدو
به تن شدن سوی معراج افتدش باور
همان سمندکه امشب‌گرش سوار شوی
ترا رساند فردا به دامن محشر
همان عمامهٔ مشکین و طیلسان سپید
که بود قسمت میراث من ز جد و پدر
ببر به دکهٔ خمار و هردو را بگذار
به رهن شرعی یک ساتکین می احمر
از آن شراب‌که‌گر ریزیش به‌کام نهنگ
ز بحر رقص کنان رو نهد به جانب بر
از آن شراب ‌که از دل چو برجهد به دماغ
سفید مغز بتوفد به رنگ سرخ جگر
از آ‌ن شراب که‌گر پرتوش فتد به سحاب
سهیل و ماه فشاند همی به جای مطر
از آن شراب ‌که همچون حباب رقص ‌کند
ز شوق آنکه به ترکیب جام اوست قمر
از آن شراب که بربوده خوشه خوشهٔ رز
به یاد شوکت او آب شوشه شوشهٔ زر
ایا غلامک چالاک طبع زیرک خوی
یکی بیفکن درکار میفرو‌ش‌ نظر
به رهن اگر ز تو آن مرده ریگ نستاند
پی بهانه درافتد میان بوک و مگر
ز من سلام رسانش پس از سلام بگو
به حالتی‌ که ‌کند در دلش ز مهر اثر
بدان خدای‌ که هجده هزار عالم را
نموده تعبیه در ذات پاک پیغمبر
بدان خدای‌که آثار علم و قدرت او
ظهور یافت ز گفتار و بازوی حیدر
که غیر ازین دو سه‌‌گز ژنده از سپبد و سیاه
به خویش ره نبرم چیزی اندرین‌کشور
برای خاطر من یک دو بط شراب بده
به جایش این دو سه اسباب مرده ریگ ببر
گران ‌فروشی منمای و برکران مگریز
بهانه‌جویی بگذار و از بها بگذر
زکوه باده فشانند میکشان بر خاک
توهم مرا زکرم خاک ره شمار ایدر
چنین نماند و نماند جهان شعبده‌باز
چنان نبود و نباشد زمان شعبده‌گر
به یک وتیره نجنبد همی عنان قضا
بیک مثابه نگردد همی رکاب قدر
زمان بگردد و درگردشش هزار امید
فلک بجنبد و در جنبشش هزار اثر
بنوشی از پس هر نیش نوش جان افروز
بیابی از پس هر رنج‌گنج جان‌پرور
شنیده‌یی که کلاهی چو بر هوا فکنی
هزار چرخ زند تا رسد دوباره به سر
چه رنج‌هاکه‌کشد دانه در مشیمه خاک
بدین وسیله ‌که روزی دهد به خلق ثمر
نه هرچه هست مخمّر بود ز سود و زیان
نه هر که هست مشمر بود به نفع و ضرر
به‌پایه‌یی نرسدشخص بی‌رکوب و خطوب
به مایه‌یی نرسد مرد بی‌خیال و خطر
چو نیک بنگری این یک دو مشت‌ کون و فساد
ز مشت‌هاست که آمیخته به یکدیگر
گهی به ملک نباتی‌کشد جماد سپاه
گهی به عالم حیوان‌ کشد نبات حشر
گهی سپارد حیوان به ملک انسان رخت
گهی نماید انسان به سوی خاک سفر
به هم فتاده گروهی سه چهار بیهده‌کار
گهی به‌کینه وگاهی به صلح بسته‌کمر
نه‌کس ز مقطع و مبدای‌کینشان آگه
نه کس به مرجع و منشای صلحشان رهبر
ولی چو ژرف همی بنگری به‌کار جهان
یکی جهان فراخست در جهان مضمر
درین جهان و برون زین‌جهان چو جان در جسم
درین‌جهان و فزون زین‌جهان جو جان در بر
گدا و شاه به یک آستان گرفته قرار
سها و ماه به یک آسمان ‌گرفته مقر
نه حرف میم مباین درو ز حرف الف
نه نقش سیم مخالف درو ز نقش حجر
درین جهان ز فراخی به هرچه درنگری
گمان بری‌ که جز آن نیست هیچ‌چیز دگر
بلی تلاقی اضداد و اختلاف حدود
ز تنگدستی هستیست در لباس صور
همه تنزل بحر محیط و تنگی اوست
که‌گه خلیج شده‌گاه رود وگاه شمر
خلیج را کسی از بهر چون تواند فرق
و گر نه تنگ شود آب بحر پهناور
هم ازکجاکس مر رود را تمیز دهد
اگر خلیج نیارد به چند شعبه‌گذر
همان ز رود روان جوی چون شود ممتاز
اگر نه جوی نماید ز رود کوچکتر
همه حدود مباین برین قیاس شناس
همه فریق مخالف برین طریق نگر
درین‌ جهان نهان لاجرم هرآنکه رسید
عروس هستیش از رخ برافکند چادر
به غیر بیند و با خویش بیندش همتا
به صبح بیند و با شام بایدش همبر
مجاورین دیارش به هر صفت موصوف
مسانرین بلادش به هر لقب رهبر
درون و بیرون چون نور عقل در خاطر
نهان و پیدا چون جان پاک در پیکر
مخوف و ایمن چون اهل نوح درکشتی
روان وساکن چون قوم عاد از صرصر
خموش و گویا چون نور ماه در طلعت
قبح و زیبا چون دود عود در مجمر
دراز و کوته چون عکس سرو در دیده
نگون و والا چون نور مهر در فرغر
درشت و نرم چو خوی الوف در زندان
جمیل و زشت چو روی عفیف در زیور
چون نقش دریا در سینه جامد و خامد
چو عکس‌ کوه در آیینه فربه و لاغر
به خیل وراد چو فواره در ترشح آب
غمین و شاد چو میخواره از غم دلبر
عزیز و خوار چو محمود در جوار ایاز
بزرگ و خرد چو پرویز در حضور شکر
چو عشق دلبر هم جان‌گداز و هم جان‌بخش
چو شخص آزر هم بت تراش وهم بتگر
برون ازین همه ذاتیست‌کز تصور او
به حسرتند عقول و به حیرتند فکر
حدیث معرفغش هرچه‌گفته‌اند هبا
خیال منزلتش هر چه کرده‌اند هدر
مگر به حکم ضرورت همین قدر دانیم
که ناگزیر فرو مانده است فرمانبر
وگرنه نحل چه داندکه از عصارهٔ شهد
مهندسا نه‌ توان ساخت خانهٔ ششدر
و یا به فکرت خود عنکبوت چتواند
که از لعاب‌ کند نسج دیبهٔ ششتر
و یا چه داند موری‌که تخم‌کزبره را
چهار نیمه ‌کند تا نروید از اغبر
زگرک بره بفرمودهٔ‌که جست فرار
ز بازکبک به دستوری‌که‌کرد حذر
به دعوت ‌که به دریا صدف‌گشود دهان
که تاش قطرهٔ نیسان شود به ناف‌ گهر
به‌گفتهٔ‌که ابابیل قوم ابرهه را
به سنگریزهٔ سجیل ساخت زیر و زبر
هلا سخن به درازا کشید قاآنی
زهی سخن ‌که رود بر هزارگونه سیر
زهی سخن که چو دریاگهی‌که موج زند
بر اوج افکند از قعر صد هزار درر
چه‌شد غلام و چه‌شد میفروش ورفت‌کجا
چه‌شد جواب وسوال و چه‌شد پیام و خبر
نک ای غلام برو جرعهٔ شراب بیار
به راستان‌ که تو از قول باستان مگذر
مگو شراب چه نوشی توکت نباشد مال
مگوکلاه چه خواهی توک نباشد سر
ندانیا مگر از پادشاه ملک‌ستان
نه بینیا مگر از شهریار شیر شکر
مرا هماره اشارت رسد به عز و جلال
مرا همیشه بشارت بود به جاه و خطر
همی به چشم من آید به هفته‌یی پس ازین
به عون شاه جهان باج‌گیرم از قیصر
همی معاینه بینم‌که در برابر من
ستاده‌اند سمن چهرگان سیمین‌بر
گهی ز غبغب او مشت من پر از سیماب
گهی ز بوسهٔ این‌کام من پر از شکر
گهی ز چهرهٔ آن زیر سر نهم بالین
گهی ز طرهٔ این زیر برکنم بستر
به جای نقل ز چشم آن یکم دهد بادام
به جای جام ز لعل این یکم دهد ساغر
گهی به بازی از زلف آن چنم سنبل
گهی به شوخی ازچشم این چرم عبهر
گهی ز طرهٔ آن دامنم پر ازکژدم
گهی ز گیسوی این مشکبویم پر از اژدر
زمانی از رخ آن برشکوفه مالم رو‌ی
زمانی از خط این بر بنفشه سایم سر
گهی ز بهر طرب جام مل نهم در پیش
گهی ز روی ادب مدح شه ‌کنم از بر
زمان دولت عنوان عدل تاج شرف
شبان ملت اکسیر فضل جان هنر
ابوالشجاع فریدون شه آفتاب ملوک
که در زمانه نگنجد ز بس جلالت و فر
زمین چوگرد به میدان قهر او تاریک
فلک چو گوی به چوگان حکم او مضطر
به زورقی که نگارند نام خنجر او
درون آب ز گرمی بسوزدش لنگر
به خنجرش ملک‌الموت اگر دوچار شود
کند سجودکه این خواجه است و من چاکر
به بارگاهش اگر بنگرد سپهر برین
برد نماز که این مهترست و من ‌کهتر
خلل نیابد ملکش ز حاسدان آری
عروس دنیا بکر است با همه شوهر
پدید نوک پرند آورش زکوههٔ پیل
چنانکه اختر سوزان ز تل خاکستر
ایا به مهر تو طوبی دمیده از سجین
ایا به قهر تو ز قوم رسته ازکوثر
روان‌کند دم تیغ تو خون ز چشم زره
گره شودگه‌کین تو دل ز ناف سپر
کجا سنان تو آنجا مجاورست بلا
کجا عنان تو آنجا ملازمست ظفر
چو وصف خنگ تو خوانم بپردم خامه
چو مدح تیغ تو رانم بسوزدم دفتر
نشسته‌یی ز بر باد کاین مرا توسن
گرفته‌یی ز نخ مرگ‌کاین مرا خنجر
مثل بود که به چنبر کسی نبندد باد
مگر نه خنگ تو بادیست بسته بر چنبر
به عهد دولت تو بالله ار قبول‌کنم
که طفل خون خورد اندر مشیمهٔ مادر
گواه عدل تو اینک بس است خنجر تو
که جمع‌کرده به یکجای آب با آذر
نشان عزم تو اینک بس است بارهٔ تو
که یک زمان رود از باختر سوی خاور
ز بحر جود تو جوییست لجهٔ عمان
به جنب قدر تو گوییست گنبد اخضر
شها تو دانی و داند خدا و خلق خدای
که من به فطرت خویشم ترا ثنا گستر
ترا گزیده‌ام از هرچه در قطار وجود
ترا ستوده‌ام از هرکه در شمار بشر
تو نیز رشتهٔ‌کارم به دیگران مگذار
تو نیز ربقهٔ امرم به این و آن مسپر
به پای بند توام به‌که از مهان خلخال
به فرق تیغ توام به‌که از شهان افسر
به بندگان قدیم تو چون مراست خلوص
تو هم مرا زیرم بندهٔ قدیم شمر
همیشه تا به صلابت بود پلنگ مثل
هماره تا به سماحت بود سحاب سمر
ترا ستاره مطیع و ترا زمانه غلام
ترا فرشته معین و ترا خدا یاور
انوشه مانی چندان که چون به روز نشور
ز شور غلغله‌ گوش زمانه ‌گردد کر
گمان بری که گروهی ز دادخواهانند
که ظلم رفته بدیشان ز ظالمی ابتر
شمیده‌دل به غلامی کنی ز خشم خطاب
که ای غلام چه غوغاست رو بیار خبر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۹ - در ستایش شاهنشاه اسلام پناه ناصرالدین شاه غازی خلدالله ملکه‌گوید
فرو بگرفته‌ گیتی را به باغ و راغ وکوه و در
نم ابرو دم باد و تف برق و غو تندر
شخ از نسرین هوا از مه چمن ازگل تل از سبزه
حواصل‌بال و شاهین‌چشم و هدهدتاج و طوطی‌پر
ز ابرو اقحوان و لاله و شاه اسپرم بینی
هوا اسود زمین ابیض دمن احمر چمن اخضر
عقیق و کهربا و بُسّد و پیروزه را ماند
شقیق و شنبلید و بوستان‌ افروز و سیسنبر
ز صنع ایزدی محوند و مات و هائم و حیران
اگر لوشا اگر ارژنگ اگر مانی اگر آزر
کنون‌کز سنبل و شمشاد باغ و بوستان دارد
چمن تزیین دمن تمکین زمین آیین زمان زیور
به صحن باغ و طرف راغ و زیر سرو و پای جو
بزن گام و بجو کام و بخور جام و بکش ساغر
به ویژه با بتی شنگول و شوخ و شنگ و بی‌پروا
سخن‌پرداز و خوش‌آواز و افسونساز و حیلت‌گر
سمن‌خوی و سمن‌بوی و سمن‌روی و سمن‌سیما
پری‌طبع و پریزاد و پریچهر و پری‌پیکر
برش‌ا دیبا فرش زیبا قدش طوبی خدش جنت
تنش روشن خطش جوشن رخش ‌گلشن لبش شکر
به بالاکش به سیما خوش به مو دلکش به خو آتش
به چشم آهو به قد ناژو به خد مینو به خط عنبر
چو سیمین ‌سرومن، ‌کش‌‌هست‌روی‌و موی‌و چهر و لب
مه روشن شب تاری‌گل سوری می احمر
کفش رنگی دلش سنگین خطلش مشکین لبش شیرین
به خو توسن به رو سوسن به رخ گلشن به تن مرمر
دو هاروت و دو ماروت و دوگلبرگ و دو مرجانش
پر از خواب و پر از تاب و پر از آب و پر از شکر
مرا هست از غم و اندیشه و فکر و خیال او
بقا مشکل دو پا درگل هوا در دل هوس در سر
ز عشقش چون انار و نار و مار و اژدها دارم
بری ‌کفته دلی تفته تنی چفته قدی جنبر
ولیکن من ازو شادم‌که سال و ماه و روز و شب
به طوع و طبع و جان و دل ثنای شه ‌کند از بر
طراز تاج و تخت و دین و دولت ناصرالدین شه
که جوید نام و راند کام و پاشد سیم و بخشد زر
ملک ‌اصل و ملک ‌نسل و ملک ‌رسم و ملک ‌آیین
ملک‌طبع و ملک‌خوی و ملک‌روی و ملک‌منظر
عدوبند و ظفرمند و هنرجوی و هنرپیشه
عطابخش و صبارخش و سماقدر و سخاگستر
قوی‌حال و قوی‌یال و قوی‌بال و قوی‌بازو
جهانجوی و جهانگیر و جهاندار و جهانداور
شهنشاهی‌که هست او را به طوع و طبع و جان و دل
قضا تابع قدر طالع ملک خادم فلک چاکر
حقایق‌خوان دقایق‌دان معارک‌جو بلارک‌زن
فلک‌پایه گرنمایه هماسایه همایون‌فر
ز فیض فضل و فرط بذل و خلق خوب و خوی خوش
دلش صافی‌کفش‌کافی دمش شافی رخش انور
به رای و فکرت و طبع و ضمیرش جاودان بینی
خرد مفتون هنر مکنون شَغَف مضمون شرف مضمر
زهی ای بر تن و اندام و چشم و جسم بدخواهت
عصب‌زنجیر و رگ‌شمشیر و مژگان‌تیر و مو نشتر
حسام فر و فال و بخت و اقبال ترا زیبد
سپهر آهن قضا قبضه شرف صیقل ظفر جوهر
در آن روزی‌که‌گوش وهوش و مغز و دل ز هم پاشد
غوکوس و تک رخش و سرگرز و دم خنجر
ز سهم تیر و تیغ و گرز و کوپال ‌گوان ‌گردد
قضاهایم قدر حیران زمان عاجز زمین مضطر
خراشد سنگ و پاشدگرد و ریزد خاک و سنبدگل
به سم اَشهَب به دم ابرش به تک ادهم به نعل اشقر
بلا گاز و بدن آهن سنان آتش زمین کوره
تبر پتک و سپر سندان نفس دم مرگ آهنگر
دلیران از پی جنگ و نبرد و فتنه و غوغا
روان در صف دهان پر تف سنان برکف سپر بر سر
تو چون ببر و پلنگ و پیل و ضرغام ازکمین خیزی
به‌کف تیغ و به بر خفتان به تن درع وبه سر مغفر
به زیرت او همی چالاک و چست و چابک و چعره
شخ‌آشوب و زمین‌کوب و ره‌انجام و قوی‌پیکر
سرین و سم و ساق و سینه و کتف و میان او
سطبر و سخت و باریک و فراخ و فربه و لاغر
دم و اندام و یال و بازو و زین و رکاب او
شراع و زورق و بلط و ستون و عرشه و لنگر
پیش باد و سمش سندان تنش ابر و تکش طوفان
کفش برف و خویش باران دوش برق و غوش تندر
به‌ یک آهنگ و جنگ و عزم و جنبش در کمند آری
دو صد دیو و دو صد گیو و دو صد نیو و دو صد صفدر
به یک ناورد و رزم و حمله و جنبش ز هم دری
دو صد پیل و دو صد شیر و دو صد ببر و دو صد اژدر
به دشت از سهم تیر و تیغ و گرز و برزت اندازد
سنان قارن‌، سپر بیژن‌،‌کمان بهمن‌،‌کمر نوذر
شها قاآنی از درد و غم و رنج و الم‌گشته
قدش چنگ و تغش تار و دمش نای و دلش مزهر
سزد کز فیض و فضل و جود و بذلت زین سپس آرد
نهالش بیخ و بیخش شاخ و شاخش برگ و برگش بر
نیارد حمد و مدح و شکر و توصیفت‌گرش باشد
محیط آمه شجر خامه فلک نامه جهان دفتر
الا تا زاید و خیزد الا تا روید و ریزد
نم از آب‌و تف از نار وگل از خاک و خس از صرصر
حسود و دشمن و بدگوی و بدخواه ترا بادا
به سرخاک و به چشم آب و به لب باد و به دل آذر
به سال و ماه و روز و شب بود بدخواه جاهت را
کجک برسر نجک دردل حسک بالین خسک بستر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۰ - در تعریف کتاب باده بی‌خمار و ستایش خاقان خلد آشیان فتحعلی شاه طاب‌الله ثراه گوید
لبالب کن ای مهربان ماه ساغر
از آن آب‌گلگون از آن آتش تر
کزان آتش تر بسوزیم دیوان
وز آن آب‌گلگون بشوییم دفتر
همای من ای باز طوطی تکلم
تذرو من ای ‌کبک طاووس پیکر
چو مرغ شباهنگ بی‌زاغ زلفت
پرد کرکس آهم از چرخ برتر
چو دمسیجه بسیار دم لابه‌کردم
نگشی چو عنقا دمی سایه‌گستر
اگر خواهیم همچو ساری نواخوان
اگر خواهیم همچو قمری نواگر
چو بلبل برون آور از نای آوا
چو طوطی فرو ریز از کام شکر
چو طاووس برخیز ه از بط بیفشان
به ساغر میی همچو خون‌کبوتر
شرابی که گر در بن خار ریزی
گل و سنبل و ارغوان آورد بر
شود صعوه از وی همای همایون
شود عکه از آن عقاب دلاور
شرابی ازان جان آفاق زنده
چو از نار سوزنده جان سمندر
بدو چشم بیننده تابنده عکسش
چو خورشید رخشان به برج دو پیکر
چه نستوده مر دستی ای باغ پیرا
چه آشفته مغزستی ای‌ کیمیاگر
نه شدیار خواهد نه تیمار دهقان
نه فرار باید نه گوگرد احمر
از آن‌می‌که چون‌برگ‌‌گل‌ هست حمرا
از آن‌ می ‌که چون‌ رنگ‌ زر هست اصفر
به‌گل پاش تا گل شود منبت‌ گل
به مس ریز تا مس شود شوشهٔ زر
مراد من ای چشم عابدفریبت
جهانی خداجوی راکرده‌کافر
شنیدم‌ که سیمست در سنگ پنهان
ترا سنگ خاراست در سیم مضمر
مکرر از آنست قند لبانت
که مدح جهاندار خواند مکرر
ابوالفتح فتحعلی شاه‌کی فر
که‌گیردگه رزم از چرخ‌کیفر
به‌گاه سخا چیست جودی مجسم
به روز وغاکیست مرگی مصور
طلوع سهیل از یمن ‌گر ندیدی
ببین بر یمینش فروزنده ساغر
به‌ کشتی نگارند اگر نام حلمش
نخواهد به‌گاه سکون هیچ لنگر
مقارن شود چون به خصم سیه دل
قران زحل بینی و سعد اکبر
به ایوان خرامد یمی‌ گوهرافشان
به میدان شتابد جمی‌کینه‌آور
رقم‌کرده‌کلکش یکی نغز نامه
فروزنده بر سان خورشید انور
مرتب زده حرف نامش‌ که باشد
به هر هفت از آن ده حواس سخنور
نخست از همه باکه تایش نبینی
بجز بای بسم الله از هیچ دفتر
یکی صولجان زاب نوس است گویی
از آن‌گشته پرتاب‌گویی ز عنبر
دویم حرف او چارمین حرف زیبا
به زیبندگی چون درخت صنوبر
دو چیز است آن را به گیتی مماثل
یکی قد جانان یکی سرو کشمر
سیم حرف آن اولین حرف دیوان
ولیکن به هفتاد دیوان برابر
دو نقشست او را به دوران مشابه
یکی قامت من یکی زلف دلبر
ورا حرف چارم سر هوش و هستی
که هشیار را هست از آن هوش در سر
دو شکل است آن را به‌‌گیهان مشاکل
یکی شکل هاله یکی شکل چنبر
ز حرف نخستین شش شعر شیوا
شوم رمزپرداز شش حرف دیگر
بر آن خامه‌کاین نامه‌کردست انشا
هزار آفرین از جهاندار داور
یکی نغز تشبیه مطبوع دلکش
سرایم از آن خامه و نامه ایدر
خود آن خامهٔ دو زبان‌گر نباشد
پی نظم دین نایب تیغ حیدر
مر این نامه در زیر این تند خامه
چرا همچو جبریل گسترده شهپر
اگر تنگ مانی چنین نغز بودی
بماندی بجا دین مانی مقرر
روان خردمند از آن جفت شادی
چو جان مغان ز آتشین آب خلر
از این چارده برج دری نامش
بتابد چو ماه دو هفته ز خاور
اگر نام این نامهٔ نامور را
نگارند بر شهپر مرغ شبپر
چو عیسی به‌خورشید همسایه گردد
کسی را که از آن فتد سایه بر سر
ور از حشو اوراق او یک ورق را
ببندند بر پر و بال‌کبوتر
دلاور عقابی شود صیدافکن
همایون همایی شود سایه‌گستر
به از تنگ لوشا و ارتنگ مانی
به از نقش شاپور و بیرنگ آزر
از آن روح لوشاو مانی به مویه
وز آن جان شاپور و آزر در آذر
از آن نور و ظلمات با هم ملفق
در آن مشک و کافور با هم مخمر
توگویی‌ که در تیر مه جیش زنگی
زدستند در ساحت روم چادر
شنیدستم از عشقبازان‌گیتی
که‌گلچهرگان‌راست رسمی مقرر
که هنگام پیرایه و شانه مویی
که می‌بگسلدشان ز جعد معنبر
بپیچند آن را به پاکیزه بردی
چنان مشک تبت به دیبای ششتر
فرستند زی دوستان ارمغانی
چنان نافهٔ چین چنان مشک اذفر
همانا که در خلد حور بهشی
دلثش گشته مفتون شاه سخنور
ز تار خم طرهٔ عنبرافشان
در استبرق افکند یک طبله عنبر
به دنیا فرستاده زی شاه چونان
هدیت به درگاه خاقان ز قیصر
سپهریست آن نامه فرخنده ماهش
فروزنده نام خدیو مظفر
ابوالفتح فتحعلی شاه غازی
که غازان ملکست و قاآن ‌کشور
کفش ابر ابریکه بارانش لولو
دلش بحر بحری‌ که طوفانش‌ گوهر
چو گردد نهان در چه در درع رومی
چوگیرد مکان بر چه بر پشت اشقر
نهنگی دمانست در بحر قلزم
پلنگی ژیانست برکوه بربر
نزارست از بسکه خون خورد نیغش
بلی شخص بسیار خوارست لاغر
به روز وغا برق تیغش درخشان
بدانسان‌ که اندر شب تیره اخگر
وجود وی و ساحت آفرینش
مکینی معظم مکانی محقر
بر البرز بینی دماوند کُه را
ببینی اگر تارکش زیر مغفر
ز ظلمات جویی زلال خضر را
بجویی اگر چهرش ازگرد لشکر
چو تیره شب از قلهٔ‌ کوه آتش
فروزانش از پشت شبدیز خنجر
دو طبعست در طینت ره‌نوردش
یکی طبع‌کوه و یکی طبع صرصر
چو جولان ‌کند تفت بادی معجل
چو ساکن شود زفت کوهی موقر
بود رسم اگر مادر مهربانی
دهد دختر خویشتن را به شوهر
گر آن دخت را سر به مهرست مخزن
بر آبای علوی‌کند فخر مادر
کنون نظم من دختر و پادشه شو
گزین خاطرم مادر مهرپرور
سزد مادر طبعم ار چون عروسان
ببالد از آن‌کش بود بکر دختر
بر آن نامه قاآنیا چون سرودی
ثنایی نه لایق سپاسی نه درخور
سوی پاک یزدان بر آن نغز نامه
دعا را یکی دست حاجت برآور
بماناد این نامهٔ خسروانی
چنان نام محمود تا روز محشر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۷ - در ستایش امیربهرام صولت معتمدالدوله منوچهرخان فرماید
با فال نیک و حال خوش و بخت‌کامگار
از ملک جم به عزم سپاهان شدم سوار
در زیر ران من فرسی ‌کافریده بود
اوهام را ز پویهٔ او آفریدگار
شخ ‌برّ و که‌نورد و جهانگرد و گرم‌سیر
کم‌خسب و پرتوان و زمین‌کوب و رهسپار
کز پی نگارم آمد و تنگم عنان گرفت
با چشم اشکبار و دوگیسوی مشکبار
در زیر مه فراشته از سیم ساده سرو
بر برگ ‌گل‌ گذاشته از مشک سوده تار
مویی به بوی سنبل و رویی به رنگ‌ گل
قدّی به لطف طوبی و خدّی به نور نار
گیسوی تابدارش همسایه ی بهشت
زلفین عنبرینش پیرایهٔ بهار
لعلش پر آب بی‌مدد نور آفتاب
چشمش به خواب بی‌اثر برگ کو کنار
بر سرو ماه هشته و بر ماه غالیه
بر رخ ستاره بسته و بر پشت‌کوهسار
بر زهرهٔ رخش مه و خورشید مشتری
از حسرت خطش شبه و مشک سوگوار
در روی و موی او چو اسیران روم و زنگ
دلهای داغ دیده قطار از پی قطار
گیسو گشود و مغزم از آن‌ گشت عنبرین
عارض نمود و چشم از آن گشت لاله‌زار
چنگی زدم به زلفش و از تار تار او
چون‌ تار چنگ خاست بسی نالهای زار
وز هر مکنج او که گشودم به خاک ریخت
چندین هزار سلسله دلهای بیقرار
وانگشتهای من چو زره‌گشت پرگره
از پیچ و تاب و حلقهٔ زلفین آن نگار
القصه نارسیده لب شکوه باز کرد
وآن طبله طبله مشک پریشید بر عذار
گفت ای نکرده یاد ز یاران و دوستان
این بود حق صحبت یاران حق‌گزار
باری چه روی داد ندانم‌که بی‌سبب
مسکین دلم شکستی و بستی ز شهریار
این‌گفت و از تگرگ بپوشید لاله برگ
وز نرگسش چکید به‌ گل دانهای نار
بیجاده راگزید به الماس شکرین
یاقوت را مزید به لولوی شاهوار
از ده هلال مرّیخ انگیخت از قمر
وز خون دیده بست ده انگشت را نگار
از جزع بست دجلهٔ سیماب بر سمن
وز اشک ریخت سودهٔ الماس در کنار
گفتم بتا مموی و پریشان مساز موی
کز مویه ترسمت‌که چو مویی شوی نزار
اشک‌تو انجمست و رخت مهر وکس ندید
کانجا که هست مهر شود انجم آشکار
دیدم بسی ‌که خیزد از جویبار سرو
نشنیده‌ام‌که خیزد از سرو جویبار
پروین بروز می‌ننماید ترا چه شد
کایدون بروز خوشهٔ پروین‌کنی نثار
جراره از چه پوشی بر ماه نوربخش
سیاره از چه پاشی بر مهر نور بار
باری قسم به جوشن داود و مهر جم
یعنی به زلفکان تو وان لعل آبدار
کز هرچه در جهان‌گذرم در هوای تو
الا ز خاکبوسی صدر بزرگوار
سالار دهر معتمدالدوله آنکه هست
دیباچهٔ جلالت و عنوان اقتدار
صدری ‌که بر یسار وی افلاک را یمین
بدری‌که از یمین وی آفاق را یسار
هر چیز در زمانه به هستیت مفتخر
جز ذات وی ‌که هستی از آن دارد افتخار
بر خاک شوره تابد اگر نور روی او
خور جای خار روید از خاک شوره‌زار
یک ناامید در همه‌گیتی ندیده چرخ
کاو را نکرده فضل عمیمش امیدوار
دوران به دور دولت او جوید اختتام
گیهان ز فر شوکت او خواهد اعتبار
گیتی به عدل شامل اوگشته معتصم
هستی به ذات‌ کامل او جسته انحصار
ای چون سپهر قصر جلال تو بی‌قصور
وی چون وجود لجهٔ جود تو بی‌کنار
تن را هوای مهر تو چون عمر سودمند
جان راسموم قهر تو چون مرگ ناگوار
چون ذات عقل پایهٔ جاهت بر از جهت
چون فیض روح مایهٔ جودت بر از شمار
بذل تو بی‌قیاس چو ادوار آسمان
فضل تو بی‌حساب چو اطوار روزگار
در پیش خصم تیغ تو سدیست آهنین
برگرد ملک حزم تو حصنیست استوار
عدلت به‌ کتف ماه ز کتان نهد رسن
حزمت به گرد آب ز آتش کشد حصار
ناگفته دانی آرزوی طفل در رحم
نادیده یابی آبخور وحش در قفار
از خاک‌گاه جود تو زرین دمد شجر
وز آب روز مهر تو مشکین جهد بخار
خصم ترا به دهر محالست برتری
جز آنکه خاک‌ گردد و خاکش شود غبار
ای بر زمین طاعت تو چرخ را سجود
وی در نگین خاتم تو ملک را مدار
وقتی بران شدم‌ که به دیوان رقم ‌کنم
ز اوصاف تیغ‌جان‌شکرت بیتکی سه‌چار
ننوشته نام تیغ توکز نوک‌کلک من
جست آتشی‌ که تا به فلک رفت ازان شرار
هی سوخت دفتر من از اوصاف او و من
هی آب می‌زدم به وی از شعر آبدار
زاندام اهل زنگ سیاهی برون رود
گر آفتاب تیغ تو تابد به زنگبار
روزی نسیم خلق تو بر مغز من وزید
پر شد کنار و دامنم از نافهٔ تتار
چون نام همت تو برم از زبان من
در خوشه خوشه ریزد و دینار بار بار
چون وصف مجلس تو کنم خیزد از لبم
آواز چنگ و نغمهٔ نای و نوای تار
کوهیست همتت ‌که چو بحرست موج‌خیز
بحریست رحمتت‌که چوکوهیست پایدار
یا حبذا ز تیغ تو آن پاسبان بخت
کز وی اساس دولت و دینست استوار
گاهش چو عقل در سرگردنکشان مقر
گاهش چو روح در تن کند او زان قرار
نبود شگفت اگر ملک‌الموت خوانمش
از بسکه‌ هست‌ چون‌ ملک‌الموت جان‌شکار
جز مور جوهرش که به ‌کین اژدها کش است
نادیده در زمانه کسی مور مارخوار
ویحک ز چارباغ سپاهان‌ که سعی تو
کردش چنان ‌که آیدش از هشت خلد عار
داغ جنان و باغ جنانست ساحتش
ز ازهار گونه ‌گونه وز اشجار پر ثمار
باغ زرشک تا تو درویی ز رشک خلد
روی از سرشک خونین دارد ز رشک‌وار
خون ‌گردد از زرشک مصفا و خون چرخ
در دل ز داغ باغ زرشک تو گشت تار
صدرا خدایگانا ده سال بی‌توام
جان بود دردمند و جگرخون و دل‌فکار
منت خدای را که بدیدم به ‌کام دل
بازت به صدر قدر ظفرمند و بختیار
تا خاص و عام‌ گاه بلندند و گاه پست
تا شیخ و شاب ‌گاه عزیزند و گاه خوار
از چهر نیکخواه تو بادا شکفته‌ گل
در چشم بدسگال تو بادا خلیده خار
تا چار ربع شانزدهست و سه ثلث نه
تا هفت نصف چاردهست و دو جذر چار
هر کاو که هفت و هشت‌ کند با تو در جهان
باکید نه سپهر سه روحش بود دو چار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۸ - در مدح حسین‌خان صاحب اختیار
راستی را کس نمی‌داند که در فصل بهار
از کجا گردد پدیدار این همه نقش و نگار
عقلها حیران شود کز خاک تاریک نژند
چون برآید این همه‌ گلهای نغز کامگار
گر ز نقش‌ آب ‌و خاکست این‌ همه ریحان و گل
از چه برناید گیاهی زآب و خاک شوره‌زار
کیست آن صورتگر ماهرکه بی‌تقلید غیر
این همه صورت برد بی‌علت و آلت به‌ کار
چون نپرسی‌ کاین تماثیل از کجا آمد پدید
چون نجویی ‌کاین ‌‌تصاویر از کجا شد آشکار
خیری از مهر که شد زیشان به‌ گلشن زردروی
لاله از عشق ‌که شد زینسان به بستان داغدار
از چه بی‌زنگار سبزست از ریاحین بوستان
از چه بی‌شنگرف سرخست از شقایق کوهسار
باد بی‌عنبر چرا شد اینچنین عنبرفشان
ابر بی‌گوهر چرا گشت اینچنین‌ گوهر نثار
برکف این تسبیح یاقوت از چه ‌‌گیرد ارغوان
بر سر این تاج زمرد از که دارد کو کنار
برق ازشوق‌ که‌ می‌خندد بدین‌سان قاه‌قاه
ابر از هجر که می‌گرید بدین‌سان زار زار
چون مجوسان بلبل از ذوق‌ که دارد زمزمه
چون عروسان گلبن از بهر که بندد گوشوار
ابر غواصی نداند از کجا آردگهر
باد رقاصی نداند از چه رقصد در بهار
تاکه‌ گوید باد را بی‌مقصدی چندی بپوی
تا که‌ گوید ابر را بی‌موجبی چندین ببار
چهرسوری از چه‌شد بی‌غازه زینسان سرخ رنگ
زلف سنبل از چه شد بی‌شانه زینسان تابدار
راستی چون خواجه باید عارفی یزدان‌پرست
تا شناسد قدر صنع و قدرت پروردگار
بدرایران صدر ایمان حاجی آقاسی ‌که هست
هم مرید خاص یزدان هم مراد شهریار
قصه ‌کوته دوش چون خورشید رخشان رخ نهفت
ماه من از در درآمد با رخی خورشیدوار
در دو لعل می‌ فروشش‌ هرچه در صهبا سرور
در دو چشم باده‌ نوشش هر چه در مستی خمار
چهر او یک ‌خلد حور و روی او یک‌ عرش نور
خط او یک‌‌ گله مورو زلف او یک سلّه مار
جادویی در زلف مفتولش گروه اندر گروه
ساحری در چشم مکحولش قطار اندر قطار
ارغوان عارضش را حسن و طلعت رنگ و بوی
پرنیان پیکرش را، لطف و خوبی پود و تار
از دو چشم ‌کافرش یک دودمان دل دردمند
از دو زلف ساحرش یک خانمان جان بی‌قرار
تودهٔ زلف سیه پیرامن رخسار او
برجی از مشکست‌ گفتی از بر سیمین حصار
چاه یوسف تعبیت‌ کردست گفتی در ذقن
ماه گردون عاریت بستست‌ گفتی بر عذار
نی غلط کردم خطا گفتم که نشنیدم به عمر
هیچ چاهی واژگون و هیچ ماهی بی‌مدار
رشته اندر رشته زلف همچو تار عنکبوت
حلقه اندر حلقه جعدش همچو پشت‌ سوسمار
طره‌اش چون پنجهٔ باز شکاری صیدگیر
مژه اش چون چنگ شیر مرغزاری جان شکار
هی لبش بوسیدم و هی شد دهانم شکرین
هی خطش بوییدم و هی شد مشامم مشکبار
قند و شکر بُد که ‌می‌خو‌ردم از آن لب ‌تنگ تنگ
مشک و عنر بُد که می‌بردم از آن خط باربار
گفت‌ ده بوسم به‌ لب افزون مزن‌ گفتم به چشم
هی همی بوسیدمش لب ‌هی غلط‌کردم شمار
هرچه‌گفت از ده‌فزونتر شد به‌‌رخی‌گفتمش
در شمار ده غلط کردم تو از سر می‌شمار
گفت می خواهی مرا ده ده ببوسی تا به صد
گفتمش نی خو‌اهمت صد صد ببوسم تا هزار
گفت بالله چون تو یک عاشق ندیدستم حریص
گفتم الله چون تو یک دلبر ندیدم بردبار
ز‌یر لب خندید و گفت ای شاعرک ترسم ‌که تو
نرم نرمک از پی هر بوسه‌یی خواهی ‌کنار
گفتم آری داعی شاهستم و مداح میر
از پی بوس و کناری چون ز من ‌گیری ‌کنار
الغرض با یکدگر گفتیم چون لختی سخن
خادم آمدگفت ای قاآنی از حق شرم‌دار
صحبت معشوق و می تا چند مانا غافلی
زینکه فرداش شب تحویل هست و وقت‌یار
گفتم ای خادم مگر نوروز سلطانی رسید
گفت بخ بخ رای ناقص بین و عقل مستعار
یک زمستان برتو رفت و باز چون‌ مستان هنوز
روز از شب باز نشناسی زمستان از بهار
سبزه شد پیروزه پوش و لاله شد مرجان فروش
سرخ مُل آمد به جوش و سرخ گل آمد ببار
کارگاه ششتری شد از شقایق بوستان
پر ز ماه و مشتری شد از شکوفه شاخسار
خیز و سوی بوستان بگذر که گویی حورعین
عنبرین گیسو پریشیدست اندر مرغزار
زیر هر شاخی ظریفی با ظریفی باده‌نوش
پای هر سروی حریفی با حریفی می‌‌گسار
یک‌طرف غوغای عود و بربط و مزمار و چنگ
یک‌ طرف آوای ‌کبک و صلصل و دراج و بار
صوفی اینجا در سماع و مطرب آنجا در سرود
عاشق اینجا شادمان و دلبر آنجا شادخوار
چشمها در چشم ساقی‌ کامها بر جام می
گوشها بر لحن مطرب رویها در روی یار
شکل نرگس چون بلورین ساغری پر زر و می
یا فروزان بوته‌یی از سیم پر زر عیار
گه به پای سرو بن از وجد می‌رقصد تذرو
گه به شاخ سرخ از شوق می‌خندد هزار
مرزها از ابر آذاری پر از در عدن
مغزها از باد فروردین پر از مشک تتار
خادمک هرچند با من در عبادت تند شد
حق چو با او بود الحق ‌‌گشتم از وی شرمسار
گفتم ای خادم بهل آن خامه و دفتر به پیش
تا دماغی تر کنم ز اول بده جامی عقار
گفت تا کی می خوری ترسم‌ گرت زاینده رود
جای جام می بیارم بازگویی می بیار
باده خواران دگر را قسمتی هم لازمست
نی نصیب تست تنها هرچه می در روز‌گار
گفتم ای خادم تو می‌دانی زبان درکام من
هست در برندگی نایب مناب ذوالفقار
می بده‌ کامروز در گیتی منم خلاق نظم
و آزمُودستی مرا در عین مستی چند بار
مست چون ‌گردم معانی در دلم حاضر شوند
وز دلم غایب شوند آنگه که گردم هوشیار
خادمک در خشم رفت و زیرلب آهسته ‌گفت
باش کامشب می‌خورد فردا زند میرش به دار
رفت عمدا بر سر میخانه وز سرجوش خُم
زان شراب آورد کز عکسش زمین شد لاله‌زار
زان میی ‌کز وی اگر یک جرعه پاشی بر زمین
از سر مستی کند هفت آسمان را سنگسار
الغرض جامی دو چون خوردم قلم برداشتم
گفتم اندر یک دو ساعت این قصیدهٔ آبدار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۹ - مطلع ثانی
باده جان بخشت و دلکش خاصه از ‌دست نگار
خاصه هنگام صبوحی خاصه در صل بهار
خاصه بر صحن‌گلستان خاصه بر اطراف باغ
خاصه زیر سایه گل خاصه در پای چنار
خاصه با یار مساعد خاصه اندر روز عید
خاصه با امن و فراغت خاصه ‌با یمن و یسار
خاصه با الحان سار و صلصل و درّاج وکبک
خاصه با آواز چنگ و بربط و طنبور و تار
خاصه آن‌ساعت ‌که خوب بر سبزه میغلطد نسیم
خاصه آن دم‌ کاید از گلزا‌ر باد مشکبار
خاصه آن ساعت‌ که یار از بیخودی آید به رقص
گاهی‌ افتد بر یمین و گاهی افتد بر یسار
خاصه آن ساعت‌ که از هستی نگار نازنین
همچو یک خروار گل غلطد میان سبزه‌زار
خانه آن ساعت چون ساغر تهی ‌گردد ز می
از ره آید با دو مینا باده ترکی میگسار
خاصه اندر ملک ایران خاصه اندر عهد شاه
خاصه در شیراز در دوران صاحب اختیار
بندهٔ شاه عجم فرمانروای ملک جم
ناصر خیل امم بحر کرم ‌کوه وقار
آنکه‌ چون در وصف تیغش‌ خامه‌ گیرم در بنان
چون زبان شمع زانگشتان من خیزد شرار
دست او در بزم منعم چون عطای ایزدی
قهر او در رزم مبرم چون قضای‌ کردگار
بخل از جودش سقیم و دهر از قهرش عقیم
امن در عهدش مقیم و فتنه در عصرش فکار
افتخار هر که در عالم به اخلاق نکوست
ای عجب اخلاق نیکو را بدو هست افتخار
اعتبار هرکه درگیتی به مال و کشورست
ای شگفتی مال و کشور زو‌ گرفتست اعتبار
انتظار سائلان زین پیش بود از بهر جود
جود او ایدون‌کشد مر سائلان را انتظار
اقتدار هر که در گیتی به گنج و لشکرست
ای شگفتی گنج و لشکر زو پذیرفت اقتدار
ای ‌که گویی از ضمیرش ‌گشت هر تاری منیر
پس چرا مهر منیر از شرم رایش گشت تار
ای‌ که گو‌یی از عطایش گشت هر خواری عزیز
پس چرا گنج عزیز از جود دستش گشت‌ خوار
یاد او عقلست ازان در هر سری دارد وطن
مهر او روحست ازان در هر دلی دارد قرار
قهر او زهرست ازان تن را نیفتد سودمند
خشم‌او مر‌گست ازان جان را نباشد سازگار
روز قهر او به بزم اندر نخندد باده ‌نوش
گاه مهر او به مهد اندر نگرید شیرخوار
بس‌که زَهرهٔ پردلان را آب سازد تیغ او
روز رزمش از زمین زنگارگون خیزد بخار
گر نبودی مدح او دانا ز دانش داشت ننگ
ور نبودی شخص او گیتی ز هستی داشت عار
لطف او از خار گل سازد به طرف بوستان
حزم او از باد پل بندد بر آب جویبار
گر نسیم لطف او بر هفت دریا بگذرد
هم بحر طبع من شیرین شود آب بحار
و‌ر رود در شوره‌ زار از نطق شیرینش‌ سخن
تا ابد نخل رطب روید ز خاک شوره‌زار
آیت قهرش دمیدم وقتی اندر بحر وکوه
بحر شد لختی دخان و کوه شد مشتی غبار
روزی از تیغش حدیثی بر زبانم می‌گذشت
از زمین و آسمان برخاست بانگ زینهار
یک شب اندر کوهسار از عزم او راندم سخن
خواست چون مرغ از سبکباری بپرّد کوهسار
در چمن دیدم درختان راکه از اوصاف او
گرد هم جمعند یکسر با زبانی حق‌گزار
با یکی گفتم شما را هم مگر از جود او
بهره‌ یی باشد به پاسخ‌‌ گفت آری بی‌ شمار
گر نبودی جود او ما را نبودی رنگ و بوی
ور نبودی فضل او ما را نبودی برگ و بار
سرورا خوانند صاحب‌ اختیارت لیک من
نیک در شش چیز می‌بینم ترا بی‌اختیار
در رضای ایزد و اخلاق نیک و حکم شرع
در ولای خواجه و انفاق مال و نظم‌ کار
حبذا از کلک سحّارت که از بس ساحری
گوهر رخشان ز مشک سوده سازی آشکار
شکّرِ مصری به چین آرد گه از دریای هند
گوهر عمان به روم آرد گهی از زنگبار
گرچه نی شکر دهد آن نی‌گهر بخشد از آنک
ازکف راد تو دارد بحر عمان در جوار
نیز اگر عنبر فشاند بس عجب ‌نبود که ‌هست
دست تو دریا و عنبر خیزد از دریاکنار
راستی خواهد مگر آب‌حیات آرد به‌دس
کاینچنین پیوسته در ظلمات پوید خضروار
خلق می‌‌گفتند اسکندر چو درظلمات رفت
بس‌ گهر آورد می‌گفتم ندارم استوار
لیک باور شد مرا روزی‌که دیدم‌کلک تو
رفت در ظلمات و بازآورد درّ شاهوار
سرورا صدرا خداوندا همی ‌دانم ‌که تو
نگذرد در خاطرت جز نام شاه نامدار
بر دعای پادشه زانرو کنم ختم سخن
تا تو ایدون بر مراد خویش‌ گردی ‌کامگار
تا بود خورشید شاه اختران در آسمان
شاه شاهان باد شاهنشاه ما در روزگار
شوکتش چون نور انجم تا قیامت بی قصور
دولتش چون دور گردون تا به محشر پایدار
راحت امروزه‌اش هر روز افزونتر ز دی
عشرت امساله‌اش هرسال نیکوتر ز پار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۱ - مطلع ثانی
مژده که شد در چمن رایت گل آشکار
مژده ‌که سر زد سمن از دمن و مرغزار
وجد کنان شاخ‌ گل از اثر باد صبح
رقص ‌کنان سرو ناز بر طرف جویبار
لاله به‌ کف جام می‌ گشته مهیای عشق
گر چه ز نقصان عمر هست به دل داغدار
گوش فراداده ‌گل تا به چمن بشنود
از دهن عندلیب شرح غم بی‌شمار
زان به زبان فصیح ‌کرده روایات شوق
قصه ز هجران‌ گل شکوه ز بیداد خار
وقت سحر گشت باز دیدهٔ نرگس ز خواب
تاکه صبوحی زند از پی دفع خمار
غنچه‌ گشاید دهن تا که ز پستان ابر
از قطرات مطر شیر خورد طفل‌وار
باد به رخسار باغ غالیه‌سایی ‌کند
زلف سمن را دهد نفحهٔ مشک تتار
چهر ریاحین رود در عرق از آفتاب
مِروَحه زانرو دهد باد به دست چنار
لاله به سان صدف ابر در او چون گهر
شاخ شود بارور باد شود مشک‌بار
سوسن از آن رو شدست شهره به آزادگی
کز دل و جان می‌کند مدح شه ‌کامگار
شاه بهادر لقب میر سکندر نسب
داور دارا حسب هرمز کسری شعار
بهمن جم احتشام ‌کاوست حسن شه به نام
مهر سپهرش غلام عقد نجومش نثار
آنکه به ایوان بزم آمده جمشید عزم
وانکه به میدان رزم هست چو سام سوار
شعلهٔ تیغش در آب ‌گر فکند عکس خویش
زآب چو آتش جهد جای ترشح شرار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۴ - در ستایش نظام الدوله حسین خان حکمران فارس فرماید
سوگند خورده‌اند نکویان این دیار
کز ری چو سوی فارس رسد صاحب اختیار
یکجا شوند جمع چو یک‌گله حور عین
یک هفته می خورند علی‌رغم روزگار
بی‌ناز و بی‌کرشمه و بی‌جنگ و بی‌جدل
شکرانه را دهند به من بوسه بی‌شمار
من هم برای هر یکشان نذر کرده‌ام
چندین هزار بوسهٔ شیرین آبدار
ماهی دو می‌رود که ز سودای این امید
بازست صبح و شام مرا چشم اتتظار
تا دوش وقت آنکه لبالب شد آسمان
چون بحر طبع من زگهرهای آبدار
کز ره نفس‌گسیخته آمد یک ز در
چون دزد چابکی ‌که‌ کند از عسس فرار
جستم ز جای و بانگ برو برزدم ز خشم
کای دزد شب کیی به شکرخنده گفت یار
زلفش تمام حلقه و جعدش همه فریب
جسمش‌ همه ‌کرشمه و چشمش‌ همه‌ خمار
بر سرو ماه هشته و بر ماه ضیمران
بر رخ ستاره بسته و بر پشت کوهسار
در تار زلفکانش تا چشم کار کرد
هی چین و حلقه بود قطار از پی قطار
القصه نارسیده و ننشسته بر زمین
خندید و گفت مژده که شد بخت سازگار
بنشین بوسه بستان برخیز و می بده
گیتی به‌ کام ما شد به شتاب و می بیار
جستم ز جای چابک و آوردمش به پیش
زان می که مانده بود ز جمشید یادگار
زان باده‌ کز شعاعش در شب پدید شد
غوغای جنگ افغان در ملک قندهار
زان باده‌کز لوامع آن تا به روز حشر
اسرار آفرینش یک سر شد آشکار
جامی دو چون کشید بخندید زیر لب
کامد ز راه موکب صدر بزرگوار
گفتا کنون چه خواهی گفتم کنار و بوس
حالی دوید پیش که این بوس و این کنار
بالله دریغ نیست مرا بوسه از لبی
کز وی مدیح خواجه شنیدم هزار بار
بیخود لبم بجنبید از شوق بوسه‌اش
زآنسان ‌که برگ تازه گل از باد نوبهار
تا رفتمش ببوسم و لب بر لبش نهم
کامد صدای همهمه و بانگ‌گیر و دار
ترکم‌ز جای جست و‌ گره‌کرد مشت خویش
مانند آفریدون باگرزگاوسار
منهم چو شیر غژمان با ساز و با سلیح
چنگال تیزکرده به آهنگ کارزار
کامد صدای خندهٔ یک‌ کوهسار کبک
وز شور خنده خسته دلم‌گشت بیقرار
ناگه فضای‌خانه پر از نور شد چنانک
گفتی فلک ستاره‌کند بر زمین نثار
ترکان پارسی همه از در درآمدند
با زلف شانه ‌کرده و با موی تابدار
صورت به نور مشعله سیما به رنگ‌ گل
گیسو بسان سلسله‌کاکل به شکل مار
یک روضه حورعین همه با موی عنبرین
یک باغ فرودین همه با زلف مشکبار
صد جعبه تیر بسته به مژگان فتنه جوی
صد قبضه تیغ هشته در ابروی فتنه‌بار
تار کتان به جای میان بسته بر کمر
تل سمن به جای سرین هشته در ازار
سیمن سرینشان متحرک ز روی شوق
بر هیاتی‌که زلزله افتد به‌کوهسار
نیمی سپید و نیم سیه بود چشمشان
نبمی چو صح روشن نیمی چو شام تار
زان نیمهٔ سپید مرا دیده یافت نور
زین نیمهٔ سیاه مرا روز گشت تار
گفتندم ای حکیم سخن‌سنج مژده ده
کان وعده‌‌ای‌ که کرد وفا کرد کردگار
آمد به ملک فارس خداوند ملک جم
بهروزی از یمینش و فیروزی از یسار
بهرپذیره خادمک هله تا کی ستاده‌ای
تا زین نهد به‌ کوههٔ آن رخش ره سپار
گفتم به خادمک هله تاکی ستاده‌ای
برزن به پشت رخش من آن زین زرنگار
خادم صفیرکی زد و از روی ریشخند
گفتا بمان ‌که جوشکند رخش راهوار
من ایستاده حاضرم اینک به جای اسب
باری شگفت نیست‌ که بر من شوی سوار
مانا که مست بودی و غافل که اسب تو
یک باره خرج می‌شد و یاران می‌گسار
هیچت به یاد هست ‌که صد بار گفتمت
مفروش اسب خویش و عنان هوس بدار
هی گفتیم زمانه عقیمست دم مزن
هی‌گفتیم خدای‌ کریمست غم مدار
گفتم که چارپای اگرم نیست باک نیست
پایی دو رهسپار مرا داده‌ کردگار
آن خادمک دوباره بخندید زیر لب
گفت آفرین برای تو وین عقل مستعار
یک قرن بیبشر ادب آموختی مگر
روزی چنین رسد که ادب را بری به ‌کار
امروز جای آن که به سر راه بسپری
خواهی به پای رفت سوی صاحب اختیار
صدر اجل پناه امم ناظم دول
غوث زمین غیاث زمان میر نامدار
فرمانروای ملک سلیمان حسین‌خان
میر سپاه موتمن خاص شهریار
صدری که گر ضمیرش تابد به ملک زنگ
رومی صفت سپید شوند اهل زنگبار
ای کز نهیب کوس تو در گوش خصم تو
بانگی دگر نیاید جز بانگ الفرار
خصم تو گر نه نایب تیغ تو شد ز چیست
پشتش خمیده اشکش خونین تنش نزار
عزم تو همچوکشتی چرخست بی‌سکون
جود تو همچو بحر محیطست بی‌کنار
درکوه همت توکند سنگ را عقیق
در بحر هیبت تو کند آب را بخار
مانا که آفرینش‌گیتی تمام ‌گشت
روزی که آفرید ترا آفریدگار
چون وصف خجر تو نویسم به مشت م‌ن
انگشت من بلرزد چون دست رعشه‌دار
چون ذکر مجلس تو نمایم زبان من
آواز ارغنون ‌کند و بانگ چنگ و تار
روزی خیال جود تو در خاطرم‌گذشت
تا روز حشر خیزد ازو در شاهوار
وقتی نسیم خلق تو بر خامه‌ام وزید
تا رستخیز خیزد ازو نافهٔ تتار
گویی زبان خصم تو در روزگار تو
حرفی دگر ندارد جز حرف زینهار
هستی‌ کران ندارد و در حیرتم ‌که چون
حزمت به گرد عالم هستی کشد حصار
تا وهم می‌دود همه سامان ملک تست
گیتی مگر به ملک تو جستست انحصار
تا چشم می‌رود همه آثار جود توست
هستی مگر به جود تو کردست اقتصار
صدره از آنچه هست فزونتر ‌بدی وجود
گر صورت جلال تو می‌گشت آشکار
یا للعجب مگر دم تیغت جهنمست
کارواح اشقیا همه‌گیرد درو قرار
تنگست بر جلال توگیتی چنانکه نیست
اوهام را مجال شد آمد به رهگذار
گر در بهشت صورت تیغ تو برکشند
در دوزخ از نشاط برقصد گناهکار
اشعار نغز من همه روی زمین ‌گرفت
زانرو که هست چون دم تیغ تو آبدار
کلکت‌ گهر فشاند و این بس شگفت نیست
کاورا همیشه بحر عمانست در جوار
از زهرهٔ ‌کفیدهٔ خصمت به روزکین
کس دشت کینه را نشناسد ز مرغزار
بحری تو در سخا و حوادث بسان موج
این موج در تردد و آن بحر برقرار
کوهی تو در وقار و نوائب بسان باد
این باد درشد آمد و آن‌کوه استوار
تخمی که روز عزم تو پاشند بر زمین
ناکشته شاخه آرد و نارسته برک و بار
در هر چمن که باد عتاب تو بگذرد
نرگس ز خاک روید با چشم اشکبار
صدره به ملک فارس‌ گرت تهنیت ‌کنم
زین تهنیت ترا نبود هیچ افتخار
من فارس را کنم به قدوم تو تهنیت
زیراکه فارس شد به قدوم توکامگار
بطحا به احترام حرم گشته محترم
یثرب به اعتبار نبی جسته اعتبار
از رتبت اویس قرن ‌گشت مشتهر
وز صفوت عقیق یمن یافت اشتهار
از رنگ و بوی‌گل همه نامیست بوستان
وز اعتدال سرو گرامیست جویبار
تا مملکت بماند با مملکت بمان
نخل نشاط بنشان تخم طرب به‌کار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۹ - د‌ر مدح شجاع‌لسلطنه حسنعلی میرزا
حبذا از هوای نیشابور
که بود مایهٔ نشاط و سرور
صبح او اصل نزهتست و صفا
شام او فرع عشرتست و حبور
از پی انقطاع نسل محن
صبح او را طبیعت‌کافور
طرب از خاک و خشت او ظاهر
کرب اندر سرشت او مستور
باشد از یمن خاک او طاعن
نیش عقرب به فضلهٔ زنبور
از ثواب مرمّت ملکش
شده شادان به مرزغن شاپور
در حدودش ز ازدحام طرب
نتوان جز بعون غصه عبور
روزی از مصدر حوادث یافت
رقم صادرات غصه صدور
و اصل از اهل او نشد که نبود
ذره‌یی زان متاعشان مقدور
بر دیارش ندارد از اشراق
ذرّ‌هٔ من ز آفتاب حرو‌ر
زانکه در رستهٔ نزاهت او
هم ترازوست نرخ سایه و نور
روح‌ پرور هوای او دارد
اعتدال بهار در باحور
کرده‌گویی نشاط‌ گیتی را
آسمان بر زمین او مقصور
در چنین مأمنی به بستر رنج
چون منی خفته روز و شب رنجور
چشمم از اشک آبگون دریا
دلم از آه آتشین تنور
آن یک از دوری حضور ملک
این یک از هجر ناظر منظور
کلبه‌ام برده سیل اشک آری
ژاله طوفان بود به خانهٔ مور
وای بر من اگر نمی کردم
خویش را از خیال شه مسرور
شاه غازی ابوالشجاع‌ که هست
طبع‌ گیتی ز تیغ او محرور
آنکه خوالیگرش نهد بر خوان
کاسهٔ چینی از سر فغفور
طوق خدمت فکنده فرمانش
بر چه بر گردن وحوش و‌ طیور
نیل طاعت کشیده اقبالش
بر چه بر جبههٔ اناث و ذکور
دل و دستش به‌گاه بذل و کرم
گنج ارزاق خلق را گنجور
گر به مغرب زمین سپاه‌کشد
لرزه افتد ز هول در لاهور
حکم او حاکم و قضا محکوم
امر او آمر و قدر مأمور
آنی از روزگار دولت او
مایهٔ مدت سنین و شهور
ای به‌کاخ تو چاکری چیپال
وی به قصر تو خادمی فغفور
ذات پاکت ز ریمنی ایمن
همچو میثاق عاشقان ز فتور
در زمانت به جغد رفته ستم
گرچه هستی درین ستم معذور
زانکه معمار عدل توکرده
هرچه ویرانه در جهان معمور
تو نتاج جهانی و چه عجب
گر به دست تو حلّ و عقد امور
لذت نشوه ز آب انگورست
گرچه آن هم نتاجی از انگور
تا کفت ‌گشته در عطا معروف
تا دلت گشته در سخا مشهور
ابر را دردها به تن مبرم
بحر را زخم‌ها به دل ناسور
در صف حشرکارزارکه هست
کوست از غو همال نفخهٔ صور
خلق را آنچنان ‌کند ز فزع
که زنده نگردد به روز نشور
بدسگال ار ز چنبر امرت
یال طاعت برون‌کند ز غرور
باش تا شیر آسمان فکند
چون سگ لاس بر سرش ساجور
زانکه هرکس ازو حمایت خواست
شد به ‌گیتی مظفر و منصور
نشود بی‌کفایت‌کف تو
برکسی نزل روزی مقدور
نشود بی‌حصانت دل تو
فتنه در حصن نیستی محصور
تاب گرزت نیاورد البرز
طاقت نور حق نیارد طور
آنکه مدح تو و کسان ‌گوید
سخنش را تفاوتی موفور
قایل هر دو قول‌ گرچه یکیست
لیک مصحف فصیح‌تر ز زبور
عدد مدت مدار سپهر
نزد عمر تو در شمار کسور
شیر فربه تن از مهابت تو
خزد از لاغری به دیدهٔ مور
روز هیجا که در بسیط زمین
افتد از بانگ‌ کوس شور نشور
هر زمان بر صدور حادثه‌ای
منشی آسمان دهد منشور
بر صماخ تو مشتبه‌ گردد
غو شندف به نغمهٔ طنبور
خون بدخواه را شماری می
عرصهٔ جنگ را سرای سرور
نشوهٔ جام حادثات کند
شاهد خنجر ترا مخمور
ای‌که با شکل شیر رایت تو
شیر گردون ردیف کلب عقور
نور رای تو و بصیرت عقل
جلوهٔ آفتاب و دیدهٔ ‌کور
خسروا مادح تو قاآنی
که نمی‌شد دمی جدا ز حضور
روزکی چند شدکنون‌که شدس
ظاهر از قرب آستان تو دور
هست موسی صفت به‌طور ملال
در سرش خواهش تجلی نور
ور نه دانی‌که لحظه‌یی نشود
از حریم عنایتت مهجور
آرم از انوری دو بیت ‌که هست
هریکی همچو لولو منثور
به خدایی‌که از مشیت اوست
رنج رنجور و شادی مسرور
که مرا از همه جهان جانیست
وان ز حرمان خدمتت رنجور
تا که از فعل حرف جر گردد
آخر اسم منصرف مجرور
آن هر لحظه‌یی ز عمر تو باد
هم ترازوی امتداد دهور
صبح ایام عیش دشمن تو
تالی شام تاری دیجور
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۰ - د‌ر منقبت مظهرالعجائب اسدالله الغالب علی‌بن ابیطالب گوید
رساند باد صبا مژدهٔ بهار امروز
ز توبه توبه نمودم هزار بار امروز
هوا بساط زمرّد فکند در صحرا
بیا که وقت نشاطست و روزکار امروز
سحاب بر سر اطفال بوستان بارد
به جای قطره همی درٌ شاهوار امروز
ز نکهت‌ گل سوریّ و اعتدال هوا
چمن معاینه ماند به کوی یار امروز
ز بوی سنبل و طیب بنفشه خطهٔ خاک
شدست بوم ختا ساحت تتار امروز
هم از ترشح باران هم از تبسم‌گل
خوشست وقت حریفان باده‌خوار امروز
بگیر جام ز ساقی‌ که چرخ مینایی
ز فیض نامیه دارد به سر خمار امروز
به بوی آنکه برآرد ز خاک تیره عقیق
شدست ابر شبه‌رنگ در نثار امروز
شدست نطع زمرّد ز ابر روی زمین
که تا به سبزه خورد باده میگسار امروز
بدیع نیست دلاگر جهانیان مستند
بدیع آنکه نشستست هوشیار امروز
ز عکس طلعت ساقیّ و بادهٔ‌گلگون
شدست مجلس ما رشک لاله‌زار امروز
به یادگار عزیزان بود بهار عزیز
چو دوست ‌هست چه حاجت به ‌یادگار امروز
بتی ربود دل من ‌که پیش اهل نظر
مسلمست به خوبی در این دیار امروز
بتان اگر به مثل‌ گلبن شکفته رخند
بود به حسن و جمال او چو نوبهار امروز
یکی به طرف دمن درگذر که برنگری
ز شرم طلعت او لاله داغدار امروز
تو گویی آنکه ز عکس رخش بسیط زمین
چون تنگ مانی‌گردیده پرنگار امروز
بهر چه کام دل آمد مظفر آیی اگر
ز دست او بکشی درّ شاهوار امروز
بنوش باده و بگذار تا بگوید شیخ
که نیست همچون‌ روشن سیاهکار امروز
به زندگانی فردا چو اعتمادت نیست
به عیش‌ کوش و میندیش زینهار امروز
به صیقل می روشن خدای را ساقی
ببر ز آینهٔ خاطرم غبار امروز
ز ناله تا ببری آب بلبلان مطرب
یکی به زخمه رنگ تار را بخار امروز
به فرق مجلسیان آستین باد بهار
بگیر ساقی‌گلچهره و ببار امروز
که رخت برد ز آفاق رنج و کدرت و غم
به طبع عالم شد عیش سازگار امروز
ز شهربند بقا مژدهٔ حیات رساند
صبا به قاطبهٔ اهل روزگار امروز
به ‌کاخ اهل سعادت دمید گل از شاخ
به چشم اهل شقاوت خلید خار امروز
رسد به ‌گوش دل این‌مژده‌ام ‌ز هاتف غیب
که گشت شیر خداوند شهریار امروز
به جای خاتم پیغمبران به استحقاق
گرفت خواجهٔ کروبیان قرار امروز
به رغم دشمن ابلیس‌خو پدید آمد
ز آشتین خفا دست‌ کردگار امروز
به انکسار جنود خلاف و لشکر کفر
بگشت رایت اسلام آشکار امروز
هرآنچه در سپس پرده بود کرد عیان
به پرده‌داری اسلام پرده‌دار امروز
نمود از پس عمری‌ که بود بیهده‌ گرد
یکی مسیر بحق چرخ بیقرار امروز
نشست صاحب مسندفراز مسندحق
شکفت فخر و بپژمرد عیب و عار امروز
به‌گرد نقطهٔ ایمان‌کشید بار دگر
مهندس ازلی آهنین حصار امروز
زکار بندی معمار کارخانهٔ غیب
بنای دین خدا گشت استوار امروز
سپهر نقطهٔ تثلیث نقش‌ کفر سترد
به‌گرد نقطهٔ ایمان‌کند مدار امروز
به قیر طعنه زند از سواد چهره و دل
کسی‌ که دم زند از مهریار غار امروز
به نفی هستی اعدا به دست قدرت حق
گرفت صورت از شکل ذوالفقار امروز
سزد که شبهه قوی‌ گردد آفرینش را
میان ذات وی و آفریدگار امروز
به‌کف‌گرفت چو میزان عدل خادم او
به یک عیار رود لیل با نهار امروز
ز بیم شحهٔ انصاف او نماند دگر
سپاه حادثه را چاره جز فرار امروز
فتاد زلزله درکاخ باژگونهٔ ‌کفر
از او چو خانهٔ دین‌ گشت پایدار امروز
شهنشها ملکا گنج‌خانهٔ هستی
کند به‌گوهر ذات تو افتخار امروز
هر آن ذخیره که گنجور آفرینش راست
به پیشگاه جلالت کند نثار امروز
رسید با خطر موج‌ کشتی اسلام
به بادبانی لطف تو بر کنار امروز
د‌ر آن مصاف ‌که ‌گردد سپهر دشت غزا
که شد محوّل ذات توگیر و دار امروز
پی محاربه اسپهبد سپاه تویی
بتاز در صف هیجا به اقتدار امروز
عنان منطقه تنگ مَجَرّه زین هلال
بگیر و ب‌رزن بر خنگ راهوار امروز.
ورت سلاح به ‌کارست دشت چالش را
حنت سلاح سپارم به مستعار امره‌ز
سنان رامح و تیر شهاب و رایت مهر
ز من بخواه اگر باشدت به‌‌ار امروز
بمان ‌که‌ گاو زمین را شکته بینی شاخ
همی ز سطوت کوپال‌گاوسار امروز
بمان ‌که شیر فلک را دریده بینی ناف
همی ز ناوک دلدوز جانشکار امروز
بانگ هلهلهٔ پردلان دشت نب‌رد
سزد که زلزله افتد به‌کوهسار امروز
به ممکنات ز آغاز دهر تا انجام
جلال بار خدا گردد آشکار امروز
تو تیغ بازی و تازی برون ز مکمن رخش
که مرد کیست به میدان ‌کارزار امروز
سپهر پاسخت آرد که من غلام توام
مرا مخواه ازین تیغ زخمدار امروز
قضا به ‌مویه دهد پاسخت‌ که خواهی بست
ز خون نایژهٔ من به‌ کف نگار امروز
کفن به ‌گردن ‌کیوان زیارهٔ برجیس
که هست از تو مرا چشم زینهار امروز
حمل چو شعلهٔ تیغ ترا نظاره ‌کند
کباب‌گوید گردم ازین شرار امروز
کند مشاهده خصمت چو قبضهٔ تیغت
به مرگ ‌گوید دردا شدم دوچار امروز
ز بیم تیر تو گوید عدو به موی مژه
به چشم از چه زنی بیشمار خار امروز
به روز رزم تو چرخ برین خیال‌ کند
که‌ آشکار شود شورش شمار امروز
سزد حکم تو بر رغم روبهان دغل
به فرق شیران آون‌ کند مهار امروز
بر آن سمند جلالت چنانکه می‌دانی
که در معارک هستی تویی سوار امروز
شبها منم‌که زکید زمانهٔ غذار
شدم به دیدهٔ ابنای دهر خوار امروز
هزار دیبهٔ الوان ز طبع بافم و نیست
مرا به تن ز عطای تنی دثار امروز
بود نشانهٔ تیر ملامت دونان
هر آنکه شاعری او را بود شعار امروز
کسی ‌که شیر جگر خاید از مهابت او
شدست سخرهٔ طفلان شیرخوار امروز
تهمتنی‌ که پیل‌ شکارش بدی شغالان را
شدست از در طیبت همی شکار امروز
به فضل‌گردن چرخ برین بپیچانم
ولی نیارم با سفله گیرودار امروز
عزیز مصر وجودی ازین فزون مپسند
که مدح‌گوی ‌تو گردد به دهر خوار امروز
نمی ز بحر عطای تو خواهد افزودن
هزار همچو منی را به اعتبار امروز
هوای مدح توام بود عمری و آمد
فلک مساعد و اقبال سازگار امروز
همیشه تا نستاند نصیبهٔ فردا
کسی به قوّت بازوی اختیار امروز
بود به جام حسود سیاه ‌کاسهٔ تو
به ‌کام خاطر احباب زهر مار امروز
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۱ - د‌ر ستایش شاهزاد‌هٔ رضوا‌ن و ساد‌ه حسنعلی میرزا طاب ثراه ‌گوید
صباح عید که شد باغ و راغ عطرآمیز
طرب به مجمرهٔ روح گشت عنبربیز
ز چاه دلو برون شد دو اسبه یوسف مهر
به رغم اخوان در مصر چرخ ‌گشت عزیز
سحاب ‌گشت ز تقطیر ژاله ‌گوهربار
نسیم شد ز مسامات ابر بحرانگیز
به ‌چنگ‌ مطرب ‌خوش نغمه‌ساز عشرت‌ساز
به دست ساقی ‌گلچهره جام می لبریز
هم از ترنم آن‌ گوش هوش لحن‌ آموز
هم از ترشح این ذوق عقل عیش‌آمیز
زمین چو دکهٔ صباغ ‌گشته رنگارنگ
هوا چو طبلهٔ عطار گشته عنبربیز
دمن ز رنگ شقاق چنانکه عرصهٔ جنگ
ز خون خصم ملک‌زادهٔ پلنگ‌آویز
ابوالشجاع حسن شه‌ که از نهگ حسام
هزار دجلهٔ خون آورد به دشت ستیز
تهمتنی‌که ز الماس‌گون بلارک‌ او
هنوز عرصهٔ ‌کافردزست مرجان‌خیز
ز خاک دشت و غار و ز نشر خون عدوش
گیاه سرخ دمد تا به روز رستاخیز
ز رمح خطی او مصر و شام در زنهار
ز تیغ طوسی او هند و روم در پرهیز
فنای خوشهٔ بخل از چه از نوایر جود
بلای خرمن عمر از چه از بلارک تیز
زمان عدل وی و جور باد در چنبر
زمین ملک وی و خوف آب در پرویز
به‌گاه بزم هوا خواه بذل او قاآن
به روز رزم لگدکوب قهر او چنگیز
به نزد شوکت او چرخ در حساب طسوج
به نزد همت او بحر در شمار قفیز
زهی ز شکّر شکرت مذاق جان شیرین‌ا
چنانکه از شکرافشانی شکر پرویز
تو سنجری و تو را تاج آفتاب افسر
تو خسروی و تو را خنگ آسمان شبدیز
ز خون خصم چه‌کاریزهاکه جاری شد
ز بحر تیغ نهنگ‌افکن تو درکاریز
ز خنجر تو چنان کار دین گرفته طراز
که کعبه حسرت اسلام دارد از پاریز
سمند عزم تو را حلقهٔ هلال رکاب
عروس بخت تو را ملک روزگار جهیز
شکفته‌رویی تو شکر آورد ز شرنگ
ترش‌جبینی تو حصرم آورد ز مویز
هر آنکه رخت به رضوان‌کشد ز درگه تو
چنان بودکه به بتخانه رو نهد ز حجیز
ز خنجر تو شود فتنه از جهان زایل
بدان مثابه‌که رفع صدع از گشنیز
به ‌غیر سبزه‪ی تیغت که سرخ‌روست ز خون
کسی ندیده شقایق برآید از شملیز
دلت به‌ گاه‌ کرامت محیط لؤلؤزای
کفت به وقت سخاوت سحاب‌گوهرریز
به عزم سیر ثریا اگر ز عرصهٔ خاک
زند به پهلوی یکران تیزتک مهمیز
ز چار چنبر نعلش به نیم لحظه‌ کند
فلک ملاحظه چار بدر در پرویز
دو هفته بیش که از اهتزاز باد بهار
هوای باغ شود مشک‌بیز و عطرآمیز
به‌طیش جیش ‌خزان اوج فوج‌موج سحاب
بدان صفت‌که به خوارزم لشکر چنگیز
به سوی ملک ملکشه ز طوس موکب شاه
نهاد رو چو الب ارسلان به عزم ستیز
وزان سپس سوی ترشیز باره راند چنانک
به ملک فارس اتابک به شهر مصر عزیز
شد از حلاوت الطاف شه ز شوری بخت
مذاق خصم ترش‌روی تلخ در ترشیز
به فتح بارهٔ تربت دوباره بارهٔ شاه
ز خاک ملگ نشابورگشب‌گردانگیز
کنون نوید بشارت رسد ز هاتف غیب
که ناگزیر عدو رو نهد به راه‌گریز
هماره تا که بم و زیر چنگ و بربط را
گذر بود به نشابور و زابل و نیریز
به زیر حکم تو بادا مخالفان را سر
ز مرز و بوم هری تا به ساحت خرخیز
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۰ - د‌ر ستایش سید انبیاء صلی ا‌لله علیه و آله
چه ماه بود که از خانه کرد طلوع
که کرد از پی تعظیمش آفتاب رکوع
به چشم صورت و معنی توان مشاهده کرد
کمال قدرت صانع در اینچنین مصنوع
مرا ز هرچه در آفاق طبع مستغنی است
ولی به عشق تو چون تشنه‌ام به آب وَلوع
ولوع تشنه به آب ارچه اختیاری نیست
مرا به عشق‌ تو اینک به اختیار ولوع
ترا لبی است چو چشم بخیل تنگ و مرا
برو دو چشم بخیلی نمی‌کند ز دموع
عنان سیل توانیم تافتن به شکیب
عنان ‌گریه نیاریم تافتن ز هموع
علاج هرچه در آفاق ممکن است ولی
علاج چشمهٔ چشمم نمی‌شود ز نبوع
نظر ز صید غزالان دشت عشق بپوش
اذا الخوادر فیها عن المهاه تروع
شمیم عنبر از آن زلف مشکبیز آید
به عنبرین‌ خطش آن زلف شد مگر مشموع
اذا اراک یغنی الفواد من طرب
کان حمامهٔ بان علی الاراک سجوع
کند دو چشم تو با ما به جای ناز نیاز
بلی ز مست نباشد عجب خضوع و خشوع
چه معجز است ندانم به زلف مفتولت
که خاطرم ز پریشانیش بود مجموع
چه شد که فتنهٔ بیدار چشم فتانت
به عهد خسرو آفاق کرده قصد هجوع
زمین و هرکه بر او خادمند و او مخدوم
جهان و هرچه در او تابع‌اند و او متبوع
به شکل عقرب جراره‌ایست شمشیرش
که جان نمی‌برد از زهر قهر او ملسوع
بود به دعوی آجال حجتی قاطع
ولیک رشتهٔ آمال خصم ازو مقطوع
درون عالم امکان وجود کامل او
چنان غریب نماید که دل درون ضلوع
خیال سطوت او خصم را بدرد دل
به حیرتم‌که چه بر خصم می‌رود ز وقوع
ز چین ابروی قهرش عدو کند فریاد
بر ‌آن صفت‌ که ز دیدار ماه نو مصروع
بود به دهر ز هر عصر عصر او ممتاز
چغان‌ که عید ز ایام و جمعه از اسبوع
اگر چه از سخط روزگار دون‌پرور
سواد دیده ی حق‌بین او بود مفلوع
ولی هنوز ز بیم زبان خنجر او
به وقت وقعه رود رود خون ز چشم دروع
بصیرتیست مر او را به چشم سر که بر او
نهفته نیست یکی نکته از اصول و فروع
سخنوران سپس مدحت خدا و رسول
به نام ناهی او نامه را کنند شروع
به حلم و همت او کوه و کان قرین نکنم
که هیچ عذر نباشد درین خطا مسموع
به‌ کوه قاف برابر چسان ‌نهم قیراط
به بحر ژرف مقابل چسان نکن بنبوع
زهی ملک سیری‌ کز کمال قوت نفس
چو سالکان مجرد گرفته پیشه قنوع
زبان به وصف تو قاصر چو در بهار نهار
جهان ز عدل تو خرم چو در ربیع ربوع
چو خصم فاعل‌کین توگشت رفعش‌کن
به حکم قاعدهٔ‌ کلّ فاعلٍ مرفوع
نیاز نیست به تعریف جود دست ترا
که خود معرف حودگشته ازکمال شیوع
شهان ملک سخن را به حضرت تو نیاز
مهان بزم هنر را به دانش تو بخوع
ز هرکرانه به‌کاخ تو کرده‌اند نزول
ز هرکناره به قصر تو جسته‌اند هبوع
بزرگوارا دارم طمع‌ که برهاند
عنایت توام از کید روزگار خدوع
تو دانی اینکه بزرگان این دیار از شعر
چنان رمند که زاهد ز فعل نامشروع
به خاکپای عزیزت هنر چنان خوار است
که مال درکف فیاض و زر به چشم قنوع
مرا ز شعر همان منفعت‌که دهقان را
به خشک‌سال ز کشت زمین نامزروع
عجب‌تر آنکه کسی جز تونی که بشناسد
قشور را ز لباب و نجیع را ز نجوع
اگر به چون تو کریمی‌ کنم شکایت حال
مرا مگوی حریص و مرا مگوی هلوع
نه سفله‌طبع بود بخردی‌که بهر معاش
بر آستان‌ کریمان‌ کشد نفیر ز جوع
کمال سفلگی آن را بود که شام و سحر
کند به د‌ونان بهر دو نان ز جوع رجوع
گهی ز بهر خوش آمد شود دخیل بخیل
گهی ز روی تملق ‌کند رکوع وکوع
غرض به بزم خداوندگار من بگذر
ز من سلام رسانش به ‌صد خضوع و خشوع
پس از سلام ز من بازگو به حضرت او
که ای ز خشم تو کودک به بطن مام جزوع
تویی‌ که می‌کنی از یک نظاره قلع جنود
تویی که می کنی از یک اشاره بیخ قلوع
تویی‌ که دشمن مال خودی ز فرط نوال
ازآن به خلق مفیضستی و به خویش منوع
تویی سکندر و جود تو هست آب حیات
همه چو خضر ازو بهرهٔاب و خود ممنوع
به نزد خلق عزیزست زر به نزد تو خوار
چو کذب پیش عدول و خطا به نزد وزوع
ز بهر جود تو زانرو مهان هفت اقلیم
به درگه تو گرایند از بلاد شسوع
نه در دیار تو جز بحر و کان‌ کسی مظلوم
نه در زمان تو جز سیم و زر تنی مفجوع
مرا چو خویش شماری مگر ز غایت لطف
که می‌نخواهیم از بهرکسب مال ولوع
بلی ولوع نیم از غنای طبع ولی
به حد خویش بود هر سجیتی مطبوع
قناعت است پسندیده نزد اهل هنر
ولی نه چندان‌ کز جان طمع شود مرفوع
نه عاملم‌که مرا مایه ز انتفاع عمل
نه زارعم‌ که مرا بهره ز ارتفاع زروع
منستم و هنری کان درین دیار بود
چنان‌ کساد که در تاب آفتاب شموع
حدیث فضل نپرسد ز من‌ کس آنگونه
که جاهلین عُذَر جریزه از مخلوع‌
ز بیم دادن فلسی چنان نفور از من
که عاملین ولایت ز حاکم مقلوع
کنون یکی ز دو مقصود من ز لطف بر آر
به‌شکر آگه خدایت به‌خلق‌خواست نفوع
نخست آنکه نوازی مرا و نپسندیم
در آب و آتش قلب حریق و عین دموع
به شرط آنکه چو حربا به شب ندارم پاس
که ‌کی نماید از مشرق آفتاب طلوع
و‌گر به چشم تو خوارم چو سیم و زر مگذار
که خوارتر شوم از کثرت سؤال قنوع
مرا اجازهٔ ری ده مگر به همت شاه
سپاه حادثه و جیش غم شود مدفوع
عنان به مدح پیمبرگرای قاآنی
که آفتاب سعادت عیان شود ز نقوع
شهنشهی‌ که ز روز الست لفظ وجود
شدست از پی فرخنده‌ذات او موضوع
به نام ختم رسل ختم کن سخن که خدای
ازو رسالهٔ ابداع را نمود شروع
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۴ - ‌در ستایش ستر کبری و مخدرهٔ عظمی مهد علیا ‌دامت شوکتها
در ششم روز جمادی نخست اول سال
ماه من آمد و آن سال نکو گشت به فال
بر من ‌از دیدنش آن روز دو نوروز گذشت
هیچ دیدی‌ که دو نوروز رسد اول سال
تا برد رنج و ملالم ز دل آنروز به رمز
زد بسی فال نکو آن بت پر غنج و دلال
دو سر زلف پریشان را با هم پیوست
یعنی امسالت آشفته نگردد احوال
با زبان نقطهٔ خال لب خود را بمکید
یعنی امسالت شیرین چو شکر گردد حال
کف دستم را با سی و دو دندان بمزید
یعنی امسالت کف پر شود از در و لال
گنج رخسارهٔ خود بر سر و رویم مالید
یعنی امسال ز هرسو به تو روی آرد مال
سود سیمین‌‌لب خود بر لب و ریشم یعنی
که لبالب شود امسالت از سیم جوال
زان‌ سپس‌‌ گفت‌ که می ارچه به شرعست حرام
لیک در عید پی ‌گفتن شعرست حلال
خاصه در تهنیت شمع شبستان عفاف
مهد علیا که مر او را به جهان نیست همال
حلقهٔ دیدهٔ اجرام سپهرش یاره
چنبر طرهٔ حوران بهشتش خلخال
حور فردوس‌لقا زهره زهرا طینت
سارهٔ آمنه خو مریم میمونه‌ خصال
بسکه‌ با ستر و عفافست بسی ‌نیست عجب
کاب و آیینه هم او را نپذیرد تمثال
آیت عصمتش ار بر کره ی خاک دمند
خاک چون آب روان می‌نپذیرد اشکال
از پس پرده اگر صرصر قهرش بوزد
آب ‌گردد ز نهیبش جگر رستم زال
پرده پوش است ز بس عصمت او می‌ترسم
که‌گرش وصف‌کنم ناطقه‌ام‌گردد لال
زانکه از خاصیت عصمت او بکر سخن
برکشد پرده ز رخسار چو ربات حجال
نفس از مدحت خلقش شود آنسان مشکین
کز چراگاه غزالان ختن باد شمال
دهر با همت او کمتر از آن نان‌ریزه است
کآدمی از بن دندانش برآرد ز خلال
دو جهان از قفس صعوه بسی تنگترست
شاهباز شرف او چو گشاید پر و بال
هست‌ پنهان‌ چو خرد لیک‌ عیانست‌ کزوست
اینهمه دانش و هوش و هنر و فهم و کمال
گر شود ابر کفش رشحه‌فشان بر گیتی
هفت دریا شود از یک نم او مالامال
بس شبیست‌ به ارزاق مقرر کرمش
که نهانی رسد از یزدان ناکرده سؤال
ورنه دستی‌که نتابیده بر او شمس و قمر
کی توان‌ گفت ‌گشاید ز پی جود و نوال
پای تا سر همه نورست چو خورشد ولی
با همه نورش هرگز نتوان دید جمال
حور فردوس به بزمی‌ که ‌کنیزان ویند
فخرها می‌کند ار استد در صف نعال
دست زرپاش چو بر جام سفالین ساید
جام زرین شود از فیض ‌کفش جام سفال
عکس خود منع کند شخص وی از فرط عفاف
گرچه آیینه بود صیقلی و آب زلال
ذات او را نتوان درک به اوهام و عقول
نسبتی دارد مانا به خدای متعال
چهر او در تتق غیب و من اینک به غیاب
گوهرافشان شده در مدح وی از درج مقال
به دعا ختم‌کنم درج ثنا راکه مراست
در ثناگفتن آن ذات نهان تنگ مجال
تا محالست به تصدیق خرد دیدن حق
چه‌به‌چشم‌سر و چه‌وهم‌و چه‌فکر و چه‌خیال
گوهر زندگی او که نهان از نظرست
باد پیوسته مصون در صدف عز و جلال
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱۶ - در مدح جناب حاجی آقاسی
دیشب به شکل جام نمود از افق هلال
یعنی به جام باده ز جان دورکن ملال
دوشینه ماه روزه به پا موزه درکشید
وز شهر شد برون و بزد کوس ارتحال
وامد مه مکرم باکوس و باعلم
بهروزی از یمینش و پیروزی از شمال
آن مه‌ گشاده بود خدای از بهشت در
وین مه‌گشوده‌اند بهشی‌وشان جمال
خلقی شدند دوش به مغرب هلال جوی
واندر فکنده غلغله ازگونگون سوال
آن‌گفت مه چگونه‌ضعیف‌است‌یا قوی
وین گفت در کجا به جنوبست یا شمال
من هم به یاد ابروی جانان خویشتن
می‌ برشدم به بام‌ که تا بنگرم هلال
کامد هلال ابرویم از دور خیر خیر
گفت ای هلال جو نکنم مر ترا حلال
ابروی من نبینی و بینی هلال عید
در دل وفا نداری و در دیده انفعال
خواهی همین زمان‌که ترا با هلال نو
سازم به نعل کفش لگدکوب و پایمال
گفتم بتا جای رهی ظنّ بد مبر
کز ظنّ بد نخیزد چیزی به جز نکال
بالله خیال ابروی تو بود در دلم
دیدم به ماه نو که مجسم شود خیال
عمریست تا به حرمت ابروی و زلف تو
هرجا خمیده‌ایست نکو دارمش به فال
بر سینه می‌نویسم پیوسته نقش نون
بر دیده می‌نگارم همواره شکل دال
داند خدای من‌ که به جان در نشانمش
هرچ آن به چعزی از تو توان ‌کمردن مثال
از عشق عارض تو پرستم همی قمر
بر یاد قامت تو نشانم همی نهال
خندید و نرم نرم همی‌گفت زیر لب
کاین مرد پارسی دل ما برد زین مقال
این‌گفت‌و شد به‌حجره و بنشست‌و خواست می
زآن زر دمی‌ که عکسش زرین کند سفال
جست‌و دویدو رفت‌و می آورد و دادو خورد
مرغی شد از نشاط و برآورد پر و بال
گه ‌وجد و گه سماع و گهی رقص و گه طرب
گه ناز وگه عتاب وگهی غنج وگه دلال
گفت این زمان وظیفه چه بر من نهاده‌ای
بنمای پیش از آنکه به هجران‌ کشد وصال
گفتم هزار بوسه ترا نذرکرده‌ام
نیمی به‌روی و موی تو نیمی به خط و خال
گفت ارچه این چهار لطیفند و زودرنج
چندین عتاب بوسه نیارند احتمال
لیکن دریغ نیست مرا بوسه از لبی
کارد هماره مدح خداوند بیهمال
فهرست آفرینش و دیباچهٔ وجود
آسایش زمانه و آرایش‌کمال
فخرالانام حاجی آقاسی آنکه هست
در مهر او سعادت و در کین او نکال
گر حب او گناه بود حبّذا گناه
ور مهر او ضلال بود فرّخا ضلال
با پاس او ریاست‌گرک آید از بره
با عدل او حراست شیر آید از شکال
با مهر او ندیده تنی زحمت‌کرب
با جود او ندیده ‌کسی سبقت سوال
در مشت او نپاید همچون نسیم سیم
در چشم او نیاید همچون رمال مال
در پیش عفو عامش طاعت‌کم ازگنه
با جود دست رادش لؤلؤ کم از سفال
جز از طریق وهم نیایدکسش نظیر
جز بر سبیل عکس نبیند کسش مثال
بر نیک و زشت او را شامل بود عطا
برتر و خشک زانروکامل دهد نوال
ابرست در عطیه و بحرست در درون
خاکست در تواضع و چرخست در جلال
انوار مهر راست برای وی اقتران
تا‌یید چرخ راست به بخت وی اتصال
از بود اوست صورت ابداع را فروغ
از رای اوست‌ گوهر افضال را کمال
چونین‌که بخت اوست در آفاق لاینام
یارب به باد ملکش همواره لایزال
کز کلک اوست ساحت آفاق را قرار
کز فر اوست صفحهٔ امصار را جمال
ملت چو بخت او بود از بخت او سیمین
دشمن چو کلک او بود از کلگ او هزال
نبود ملک به چیزی اینست اگر بشر
کس را نبوده خصلت اینست اگر خصال
گردون ‌گرای‌ گردد با قدر او زمین
امکان‌پذیر آید با امر او محال
آنجاکه قدر اوست ندارد فکر محل
آنجاکه وصف اوست ندارد سخن مجال
گفتم‌که از مغایبه آیم سوی خطاب
تا چند در غیاب شوم محمدت سگال
دیدم‌که از مهابت شخص جلال او
اندر حضور ناطقه از مدح اوست لال
سوی دعا شدم ز ثنا زانکه خوشترست
پایان این ثنا به دعا یابد اشتمال
چندان بقاش باد که در عالم وجود
یابد بقای او به بقای حق اتصال
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۳ - در ستایش پادشاه اسلام پناه ناصرالدین شاه غازی
پی نظاره ی فرّخ هلال عید صیام
شدیم دوش من و ماه من به‌گوشهٔ بام
فراز بام فرازنده قد موزونش
درخت طوبی‌ گفتی به سدره ‌کرده مقام
جو نور ماه که تابد ز پشت ابر سفید
ز پشت جامه عیانش سپیدی اندام
دو تازه خدش زیر دو زلف غالیه‌بو
دو تیره خالش زیر دو جعد غالیه‌فام
دو لاله زیر دو سنبل دو روز زیر دو شب
دو نور زیر دو ظلمت دو صبح زیر دو شام
دو نافه زیر دو عنبر دو نقطه زیر دو جیم
دو حبّه زیر دو خرمن دو دانه زیر دو دام
به‌ گوش گفتمش ای ‌مه جمال خویش بپوش
ز بهر آنکه نبینند چهرهٔ تو عوام
رخ تو ماه دوهفته !ست وگر ببینندش
گمان برند که یک نیمه رفته ماه صیام
چو صبحگاه‌شود جملگی‌به‌عادت‌خویش
شوند جمع و شهادت دهند نزد امام
به خنده‌ گفت تو بنی هلال را گفتم
هلال را چکنم با وجود ماه تمام
ترا نظر به سوی آسمان مرا به زمین
مراد تو مه ناقص مراد من مه تام
پس از دو ابروی تو گر هلال را نگرم
به شبهه افتم‌ کز این سه ماه عید کدام
چو این بگفتم پنهان به زیر لب دیدم
که نرم نرمکم از مهر می‌دهد دشنام
که این حکیمک ‌گویی پیمبر شعر است
که معجزات سخن می‌شود بدو الهام
سخ دراز چه رانم چو خور نشست به‌کوه
چو زرد شیری غژمان ‌که در شود به‌ کنام
به چرخ بر زبر ماه نو نمود شفق
چو سرخ می ‌که زند موج و ریزد از لب جام
هلال دید مهم وز انامل مخضوب
همی نهاد دو فندق فراز دو بادام
سوال ‌کرد که این ماه در چه باید دید
چه واردست درین باب از رسول انام
بگفتمش که نبی ‌گفته هر که بر کف دست
ببیند این مه نیکو رود بر او ایام
بگفت پس به ‌کف دست شاه باید دید
که قبض و بسط قضا را به دست اوست زمام
یگانه خسرو منصور ناصرالدین شاه
که چار رکن جهان را به عدل اوست قوام
رهین خدمت اویند در زمین ابدان
مطیع حضرت اویند بر فلک اجرام
شهی‌که از پی تعظیم خم شودکافر
به هرکجاکه‌کند راست رایت اسلام
به‌بر ز زال زر از زخم ‌گرز او زلزال
به مغز سام یل از سهم تیغ او سرسام
زهی بنان تو در بزم ابر گوهر ریز
زهی سنان تو در رزم برق خون‌آشام
بقای خصم و شامیست کش‌ نباشد صبح
جمال بخت تو صبحیست‌ کش نباشد شام
به رنگ شاخ بقم ‌گشته جسم حاسد تو
ز بس که خون دلش با عرق چکد ز مسام
اگرنه نوک سنان تو خون و مغز عدوست
چو مغز و خون رودش از چه در عروق و عظام
بلارک تو پسرعم ذوالفقار علیست
که چون ‌کشیده شود تیغها رود به نیام
چو گاهواره شب و روز چرخ از آن جنبد
که طفل بخت تو گیرد ز جنبشش آرام
محیط دایرهٔ آفرینش زانرو
ترا زمانه نه آغاز دیده نه انجام
کفاف جود و هستی دهد به شخص عدم
عفاف عدل تو مستی برد زطبع مدام
جنین به روز نبردت دوباره نطفه شود
دمان به پشت پدر پوید از مشیمهٔ مام
ز نظم عدل تو نبود عجب‌ که مروارید
کشد طبیعتش اندر صدف به سلک نظام
ز بانگ‌ کوس تو گوش زمانه‌راست صمم
ز بوی خلق تو مغز فرشته ‌راست زکام
همیشه تاکه توان ارتفاع شس شناخت
ز نصب شاخص و ظل اصابع و اقدام
چنان رفیع بود آفتاب دولت تو
که خیره ماند در ارتفاع او اوهام
بود به جوهر شمشیر تو قیام ظفر
همیشه تا که عرض را به جوهرست قیام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۷ - در ستایش جناب جلالت مآب نظام المک فرماید
مگر شقیق عقیقست و کوه ‌کان یمن
که پر عقیق یمن شدکه از شقیق دمن
مگر به باغ سراپرده زد بهار که باز
سپاه سبزه وگل صف‌کشید درگلشن
مگر رگه سر پستان نموده دایهٔ ابر
که طفل غنچهٔ بی‌شیر بارکرده دهن
ز لاله راغ بپا بسته بسدین خلخال
ز ابرکوه به سر هشتّه عنبرین ‌گرزن
نهاده غنچه ز یاقوت تکمه بر خفتان
فکنده فاخته از مشک طوق بر گردن
اگر چراغ خَمُش ‌گردد از نسیم چرا
شد از نسیم بهاری چراغ ‌گل روشن
به سرخ لاله سیه داغها بدان ماند
که رنگ سودهٔ عنبر به بسدین هاون
عروس غنچه به مستوری آنقدر می‌خورد
که آخر از سر مستی درید پیراهن
چه نعمتست درین فصل وصل سیم تنی
سهیل‌طلعت و خورشیدچهر و زهره‌ذقن
دو خفته نرگس مکحول پر ز خواب و خمار
دو چفته سنبل مفتول پر ز تاب و شکن
به پشت بسته ز سیم سپید یک خروار
به فرق هشته ز مشک سیاه یک خرمن
به طعنه سیمش‌گوید به‌دل‌که لاتیاس
به عشوه مشکش ‌گوید به جان‌ که لاتأمن
خوش آنکه همره شوخی چنین چمانه به دست
چمان شود به چمن بی‌ملال و رنج و محن
اساس عیش مرتب نموده از هر باب
حریف بزم مهیا نموده از هر فن
می و چمانه و تار و ترانه و طنبور
نی و چمانی و چنگ و چغانه و ارغن
ترنج و سیب و به و نار و پسته و بادام
گل‌و شقایق و نسرین و سنبل و سوسن
عبیر و غالیه و زعفران و مشک وگلاب
سپند و مجمره و عود و عنبر و لادن
نبیذ و نقل و شراب وکباب و رود و رباب
شمامه و شکر و شبر و شهد و شمع و لگن
سرور و سور و سماع و نشاط و رقص و طرب
حضور و امن و فراغ و سُلُو و سلوی و من
نه‌در روان ‌غم و آزار و درد و رنج و ملال
نه در دل انده و تیمار و پیچ و بند و شکن
نه بیم وعظ و نصیحت نه بانگ بوم و غراب
نه‌خوف‌شحنه‌و مفتی نه صوت زاغ و زغن
هوای صبح و نسیم بهار و نالهٔ مرغ
فضای باغ و تماشای راغ و سیر چمن
خروش بلبل و آهنگ سار و خندهٔ‌کبک
صدای صلصل و صوت هزار و بوی سمن
تذرو و طوطی و سار و چکاوک و طاووس
گوزن و تیهو و دراج و آهو و پازن
همی دوان و نوان ‌گه به باغ و گاه به راغ
همی چمان و چران گه‌ به ‌کوه و گَه به دمن
نسیم شبدر و شب‌بو پس از ترشح ابر
نشاط سیر و تفرّج پس از خمار شکـن
عتاب دوست به ساقی‌که هی شراب بیار
خطاب یار به مطرب‌ که هی رباب بزن
ز نعمت دو جهان آنچه برشمردم به
مگر ز خدمت فخر زمان و ذخر زمن
نظام ملک ملک حضرت نظام‌الملک
سپهر مجد و معالی جهان فهم و فطن
امین تاج و نگین افتخار دولت و دین
پناه چرخ و زمین پیشکار سز و علن
سواد خامهٔ او کحل دیدهٔ غلمان
بیاض طلعت او نور وادی ایمن
نه بی‌اجازه او هیچ باد هامون‌گرد
نه بی‌اشارهٔ او هیچ سیل بنیان‌ کن
یتیم باکرمش راضی از هلاک پدر
غریب باکرمش شاکر از فراق وطن
زهی به فیض نوال تو زنده عظم رمیم
زهی ز فرّ جمال تو تازه دهر کهن
بدان رسیده که از ایمنی سیاست تو
به بحر از تن ماهی برون‌ کند جوشن
به نور رای تو کوران به نیمشب بنند
سواد چشم جنین را به بطن آبستن
خلاف معجز داود معجزی دارد
هر آن‌ کسی‌که به جان مر تو را بود دشمن
اگر ز معجز داود گشتی آهن موم
فسرده جانی او موم را کند آهن
به پیش‌کاخ جلال تو آسمان کبود
به تیره‌دودی ماند که خیزد از گلخن
چه‌کاهد و چه فزاید به قدرت از دو جهان
ز دانه‌یی دو کم و بیش کی شود خرمن
هرآنکه سر ز تو تابد قضا ز طاق سپهر
چو ذوذؤابه به موی سرش کند آون
ستاره را به مثل چون فروغی اندر چشم
زمانه را به صفت چون روانی اندر تن
ز شوق چهر تو بینا شود همی اعمی
ز حرص مدح تو گویا شود همی الکن
به روزگار تو از هیبت عدالت تو
به چشم و زلف نکویان پناه برده فتن
ز چشم و زلف بتان‌‌ گر جریمه‌یی خواهی
به جای جایزهٔ شعر من ببخش به من
که از بنفشه و بادام زلف و چشم بتان
برای چارهٔ ماخولیا کشم روغن
به قدر بینش بیننده است رتبهٔ تو
چو نور مهر که افتد به‌ گونگون روزن
ظهور قدر تو در این جهان بدان ماند
که نور مهر درافتد به چشمهٔ سوزن
سپهر را چه‌ گنه‌ گر مشبکش بیند
کسی‌که بنگرد او را ز پشت پرویزن
ترا بلندی و پسی به هیچ حالت نیست
مگر به دیدهٔ بی‌نور دشمن ریمن
کسوف شمس و قمر نیست جز ز پستی ما
از آنکه درکرهٔ خاکمان بود مسکن
همیشه ماه به یک حالتست و ما او را
گهی به شکل‌ کمان دیده‌ گه به شکل مجن
هلا افادهٔ حکمت بس است قاآنی
مپاش در بر سیمرغ دانهٔ ارزن
شراره‌خیز بود تاکه برق در نیسان
ستاره‌ریز بود تاکه ابر در بهمن
شراره‌خیز بود جان حاسدت ز حسد
ستاره‌ریز بود کام مادحت ز سخن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶۴ - ‌در مدح شاهزادهٔ آز‌اده هلاکوخان‌بن شجاع السلطنه می‌فرماید
بر یاد صبوحی به رسم مستان
از خانه سحرگه شدم به بستان
دل ساغر و خون باده غصه ساقی
مطرب غم و نی سینه نغمه افغان
آشفته دلم از هوای دلبر
آسیمه‌سرم از جفای دوران
برگل نگرستم بسی‌ گرستم
کز ماه رخ دوست‌ کرد دستان
وز سیب صد آسیب شد نصیبم
کم منهی ‌گشت از آن زنخدان
گه زیر گلی ‌گه به پای سروی
از ضعف چو مستان فتان و خیزان
گه سوسن‌وار از مقال خاموش
گه نرگس‌وار از خیال حیران
گاه از پی تسکین جان مسکین
سرکرده فغان چون هزاردستان
گه داغ نهادم چو لاله بر دل
گه چاک زدم همچو گل‌ گریبان
گاهم به دل اندر خیال شیراز
گاهم به سر اندر هوای ‌کرمان
ناگه به نسیم صبا گذشتم
چون تشنه به دریا‌ گرسنه بر خوان
چون خنگ ملک گشته‌‌ گرم جنبش
چون عزم شه آورده رای جولان
افشاندم از دیده اشک شادی
چون خارش آویختم به دامان
گفتم ای درمان رنج فرقت
گفتم ای داروی درد هجران
اهلا لک سهلا از چه داری
جان و تن ما را اسیر احزان
لحتی بگذر رسم ‌کینه بگذار
برخی بنشین‌گرد فتنه بنشان
ای قاصد یار ای برید دلبر
ای پیک‌نگار ای رسول جانان
ای خاطر بلبل ز تو مشوش
ای طرهٔ سنبل ز تو پریشان
ای حامل بوی قمیص یوسف
وی مایهٔ عیش رسول‌ کنعان
از نکهت تو بزم عید خرم
از هیبت تو قوم عاد پژمان
برکتف توگاهی بساط حیدر
بر سفت تو گه مسند سلیمان
پایت نخراشد ز خار صحرا
کامت نشود تر ز موج عمّان
پبدایی و پنهان چو جرم خورشید
پنهانی و پیدا چو نور یزدان
آدم ز تو گاهی رهین هستی
مریم ز تو گاهی قرین بهتان
گر زآنکه پری نیستی چرایی
همچون پری از چشم خلق پنهان
زخم تن عشاق را تو مرهم
درد دل مشتاق را تو درمان
مشکین تو کنی راغ را به خرداد
زرین توکنی باغ را در آبان
دیریست ‌که مهرت مراست در دل
عمریست که شوقت مراست در جان
ایرا که نشد مشکلی دچارم
الٌا که به عون تو گشت آسان
ایدون چه شود کز طریق یاری
ای محرم هر کاخ و هر شبستان
از ری‌ که مهین پای تخت خسرو
از ری‌ که بهین‌دار ملک خاقان
ژولیده تنم را ز بسکه لاغر
بیرون شود از چشمهای‌کتان
ز‌ان نامی و بس چون وجود عاشق
زو ذکری و بس چون عهود جانان
چون مشت غباری بری دمانش
با خویش به دارالامان کرمان
لیکن به طریقی‌ که در ره از وی
گردی ننشیند به هیچ دامان
لختی بنپایی به هیچ منزل
آنی بنمانی به هیچ سامان
آسوده نخسبی چو بخت دانا
فرسوده نگردی چو فکر نادان
گر صخرهٔ صمّا فرازت آید
زو درگذری چون خدنگ سلطان
ور خار مغیلان خلد به کامت
چون نار نیندیشی از مغیلان
وآخر که به دارالامان رسیدی
ایمن نشوی از فریب شیطان
کان‌ملک بهشتست و دیوت از ریو
ترسم ندهد ره به باغ رضوان
القصه یکی نغز باره بینی
صد بار بر از هفت چرخ ‌گردان
ستوار بروجش چو سدّ یأجوج
دشوار عروجش چو عرش یزدان
سالم چو سپهر از صعود لشکر
ایمن چوبهشت از ورود حدثان
سنگی‌که بلغزد ز خاکریزش
مانا نرسد تا ابد به پایان
دروازهٔ آن باره بسته بینی
جز بر رخ جویندگان احسان
باغیست در آن باره بارک‌الله
گیتی همه از نکهتش‌ گلستان
چون بحر ز ژاله چون‌ کان ز لاله
پر لعل بدخشان و در رخشان
گردون نه و در وی هزار اختر
جنت نه و در وی هزار غلمان
تا گام زنی عبهرست و سوسن
تا چشم زنی سنبلست و ریحان
یک سبزه از آن آسمان اخضر
یک لاله ازآن آفتاب تابان
بر ساحت آن عاشقست اردی
بر عرصهٔ آن شایقست نیسان
کاخیست در آن باغ لو حش‌الله
غمدانشده زو بارگاه غمدان
چون رای سکندر منیع بنیاد
چون فکر ارسطو وسیع بنیان
کرمان نه اگر مصر از چه در وی
آن کاخ نمودار کاخ هرمان
تختیست در آن باغ صانه‌الله
یکتا به دو گیتی ز چار ارکان
شاهیست بر آن ‌کاخ‌ کز فروغش
روشن شده ظلمت‌سرای امکان
شهزاده هلاکوی رادکآمد
ایوانش فراتر ز کاخ‌ کیوان
تابی ز رخش چرخ چرخ انجم
حرفی ز لبش بحر بحر مرجان
شیرست چه شبرست شیر شرزه
پیلست چه پیلست پیل غژمان
گر پیل دمان را ز رمح خرطوم
ور شیر ژیان را ز تیغ دندان
بحرست چه بحر بحر قلزم
کوهست چه ‌کوه کوه ثهلان
گر بحرکند جا به پشت توسن
ورکوه نهد پا به زین یکران
با تیر گزینش به دشت هیجا
با تیغ‌ گزینش به روز میدان
نه خود به‌ کار آید و نه مغفر
نه درع اثر بخشد و نه خفتان
ای عالم و خشم تو خار و شعله
ای‌گیتی و امر توگوی و چوگان
از خشم تو جنت شود جهنم
از بیم توکافر شود مسلمان
زی خصم ‌گمانم‌ که از کمانت
آرد خبر مرگ پیک پیکان
رمح تو یکی‌گرزه مار خونخوار
خشم تو یکی شرزه شیر غژمان
آن مار برآرد دمار از تن
این شیر برآرد نفیر از جان
دست و دل بحربخش‌ کان‌پرداز
بر دعوی جودت بود دو برهان
رحمی‌کن ای شاه بحر وکان را
از جور دو برهان جود برهان
از هیبت ابروی چون ‌کمانت
پیکان شده در چشم خصم مژان
تیرت ز زمین بر سپهر بارد
چونان به زمین از سپهر باران
نشناخته شمشیر آهنینت
در وقعه سقرلاط را ز سندان
تیغ تو و الوند مهر و شبنم
گرز تو و البرز ماه و کتان
مهمان مخالف بود خدنگت
هرگاه‌که بیرون رود زکیوان
زان خصم براند ز سینه دل را
تا تنگ نگردد سرا به مهمان
نبود عجب ار خون شود دوباره
از سهم خدنگت جنین به زهدان
دم‌سردی بدخواه و تف تیغت
این تابستانست و آن زمستان
بدخواه تو درکودکی ز سهمت
انگشت‌گزد بر به جای پستان
گیهان و عمود تو عاد و صرصر
دوران و جنود تو نوح و طوفان
آسان با مهر تو هرچه مشکل
مشکل با قهر تو هر چه آسان
تیغت چو فناکی به‌گاه‌کوشش
رایت چو قضا کی به وقت فرمان
دیو از اثر رحمتت فرشته
کوه ازگذر لشکرت بیابان
ویرانهٔ ملک از تو بسکه معمور
معمورهٔ‌ کان از تو بسکه ویران
شد ساکن‌ کان هرچه بوم در ملک
شد واصل ملک آنچه سیم درکان
تا چند کنی بیخ فتنه شاها
آزرم‌ کن از چشمهای فتان
تنگست جهان بر تو از چه یارب
بی‌جرم چو یوسف شدی به زندان
هر خانه ‌کش از وصف تست زور
هر نامه‌کش از نام تست عنوان
این خنده‌ کند بر هزار دفتر
آن طعنه زند بر هزار دیوان
شمشیر تو مرگی بود مجسّم
از مرگ به جایی‌گریخت نتوان
در دولت تو سعد و نحس خرم
چون زهره و کیوان به برج میزان
رمحت‌که از آن مار یار تیمار
تیغت‌که از آن شیر جفت افغان
خور خیره شود وقت وقعه از این
مه تیره شود گاه‌ کینه از آن
از هیبت تیغت به ‌گاه جلوه
از حملهٔ خنگت به‌گاه جولان
مو مار شود پیل را به پیکر
خون سنگ شود شیر را به شریان
بس خیل پریشان از آن فراهم
بس فوج فراهم ازین پریشان
فتراک رزینت ز زین توسن
آونگ چو از بوقبیس ثعبان
قدر تو بر از مدحت سخنور
جاه تو بر از فکرت سخندان
ای شاه سه سال از تو دور ماندم
چون خاطرکافر ز نور ایمان
از آتش هجرت بسوخت جانم
دوزخ بود آری سزای عصیان
هر موی بر اندام من نموده
چون برکتف بیور اس ماران
اکنون عجبی نیست ‌گر بپایم
جاوید به عشرت‌سرای گیهان
ایراک ز ادراک خاک پایت
چون خضر رسیدم به آب حیوان
قربت ‌که مهین نعمتی خداداد
زان بیهده‌ کردم سه سال‌ کفران
زان بار خدا از برای‌ کیفر
بگماشت به جانم عذاب حرمان
اینک به ستغفار مدح دارم
از فضل عمیمت امید غفران
تا ماه منور بود هماره
بیت الشرفش ثور و خانه سرطان
چون نور مه از صارم هلالی
توران ات مسخر چو ملک ایران
بت‌الشرف و بیت تو هماره
محروسهٔ ایران و مرز توران
آن به‌که دهم زیب این قصیده
ازگوهر مدح علیّ عمران
چون ختم ولایت به ذات او شد
هم ختم محامد به دوست شایان
آن فاتح خیبرکه‌گشته زآغاز
از فطرت او فتح باب امکان
آن خواجهٔ‌ کامل‌که ره ندارد
در عالم جاهش خیال نقصان
بی‌ جلوهٔ انوار او نتابد
بر مشرق دل آفتاب عرفان
بی‌زیور ذات وی آفرینش
ماند به یکی نو عروس عریان
پرواش کی از هست و نیست چون هست
با هستی او هست و نیست یکسان
ز امکانی و ز امکان فراتر استی
چون بر ز شکوفه ثمر ز اعصان
قاآنی از مدح لب فروبند
کز نعت نبی عاجزست حسان
در بارهٔ آن‌کش خدا ثناگر
تا چند وکی این ترهات هذیان