عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۱
گفتم عجب نیست عرضه کردنِ اعمال امّت بر نبی علیه السلام. بنگر که چون پاره راست میروم به سوی اللّه و نزدیکتر میشوم به حضرت اللّه، کارهای مریدان مرا و کسان مرا بر من عرض میکنند، و دوستان و دشمنان مرا بر من عرض میکنند تا جمله سرایر ایشان را و اعطاف صدور ایشان را میدانم، و چون خیال در دل ایشان میروم. اگر این محل صفای مرا اللّه از کالبد من جدا کند و از استخوان و گوشت من جدا کند تا همه را بیاینها در اللّه بینم چه عجب باشد؟
اکنون گفتم که در موضع جستوجوی دل خود نظر کنم و آن را به اللّه بپیوندانم تا ببینم که الله هر چیزی را چگونه مصوّر میکند و برمیآرد، و گوش آن مصور را گرفته باشد و برمیکشد تا من آن برکشیدنِ اللّه را نظاره میکنم و خویشتن را بیندازم کاهلوار، و هرچه اللّه برمیکشد میبینم برکشیدنِ اللّه را، و از خود هیچ صورت نگیرم. هماره دست اللّه را نظر کنم که چگونه مرا از چاه مدرکم و غیر برمیکشد، و همین برکشیدنِ اللّه را نظر کنم، چیزی دیگر را نظر نکنم. به دلم آمد که اللّه گویم، به آن معنی که ای هستکنندهٔ همه چیزها! همه را تو هست میکنی و مکرّر میکنی.
و نظر میکنم به جمله هستشدهها که همه عاجزوارک پیش اللّه ایستادهاند و من مینگرم که هستکننده ایشان را به رحمت هست میکند و یا به عقوبت هست میکند؛ یا بهشت هست میکند و یا دوزخ و رنج هست میکند. و میگویم که ای اللّه! چو ادراک من هستکردهٔ توست، کجا باشد جز به پیش تو؟ که هستکننده تویی. ای اللّه! از همه چیزها گزیر باشد هست شده را، اما از هستکننده هیچ گزیر نباشد. یعنی همه را عبد و مملوک حقیقی و مطیع هستکرده است مر هستکننده را.
اما گاهی که کسیکه غافل شود از هستکننده، میبینم که صورت و خیال جمع میشود و تن ضعیف میشود یعنی تن و دماغ که موضع ذکر هستکننده است، چو به غیر مشغول شود میبینم که حق تعالی او را درد میفرستد که ای تن! بر ما بَدَل گزیدی؟ که کسی که از لطافت ذکر ما بازماند، لاجرم به درد کثافت غیر ما مبتلا شود
و اللّه اعلم.
اکنون گفتم که در موضع جستوجوی دل خود نظر کنم و آن را به اللّه بپیوندانم تا ببینم که الله هر چیزی را چگونه مصوّر میکند و برمیآرد، و گوش آن مصور را گرفته باشد و برمیکشد تا من آن برکشیدنِ اللّه را نظاره میکنم و خویشتن را بیندازم کاهلوار، و هرچه اللّه برمیکشد میبینم برکشیدنِ اللّه را، و از خود هیچ صورت نگیرم. هماره دست اللّه را نظر کنم که چگونه مرا از چاه مدرکم و غیر برمیکشد، و همین برکشیدنِ اللّه را نظر کنم، چیزی دیگر را نظر نکنم. به دلم آمد که اللّه گویم، به آن معنی که ای هستکنندهٔ همه چیزها! همه را تو هست میکنی و مکرّر میکنی.
و نظر میکنم به جمله هستشدهها که همه عاجزوارک پیش اللّه ایستادهاند و من مینگرم که هستکننده ایشان را به رحمت هست میکند و یا به عقوبت هست میکند؛ یا بهشت هست میکند و یا دوزخ و رنج هست میکند. و میگویم که ای اللّه! چو ادراک من هستکردهٔ توست، کجا باشد جز به پیش تو؟ که هستکننده تویی. ای اللّه! از همه چیزها گزیر باشد هست شده را، اما از هستکننده هیچ گزیر نباشد. یعنی همه را عبد و مملوک حقیقی و مطیع هستکرده است مر هستکننده را.
اما گاهی که کسیکه غافل شود از هستکننده، میبینم که صورت و خیال جمع میشود و تن ضعیف میشود یعنی تن و دماغ که موضع ذکر هستکننده است، چو به غیر مشغول شود میبینم که حق تعالی او را درد میفرستد که ای تن! بر ما بَدَل گزیدی؟ که کسی که از لطافت ذکر ما بازماند، لاجرم به درد کثافت غیر ما مبتلا شود
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۵
میگفتم در اللّه متحیر باشم و از همه اوامر منقطع باشم، که تحیر با تدارک راست نیاید؛ چو اللّه مستغنی است، همه عاشق و محب میخواهد و بس. همه صور شرایع و معاملات و قطع خصومات و حدود و زواجر از بهر آن است تا پاره پاره محب اللّه شوم، و چنان محب شوم که مرا از خوشی و ناخوشی خود خبر نباشد.
وقتی که التّحیّات میخوانم، میخواهم تا همه آفرینها به اللّه بگویم، و همچون عاشقان پیش معشوق خود صد هزار بیت میگویم. و چون «سبحانک» میگویم، میبینم که «سبحانک»، در جمال اللّه متحیر شدنیست چنانکه به رسوم نگاه داشتنِ کسی نپردازم، و هیچ اندیشهٔ دیگر نکنم جز اللّه. پس چون ندانم که ارکان را نگاه داشتن با عشق و محبت اللّه جمع نیاید. و احوال وجود من از ذکر عدم و صور و غفلت و بیخبری و خواب و غیر وی از جوهر و عرض، این همه را دیدم که حجاب است مر رؤیت اللّه را. و این همه را باز دیدم که فعل اللّه است، و اللّه را دیدم که در یکیِ خود است؛ پس اللّه محتجب به فعل خود است.
اکنون باید که هر جزو من ظاهر خاضع باشد و باطن خاشع باشد و نمیدانم که مدار تعظیم و عبادت خضوع ظاهر است و یا خشوع باطن است که به منزلهٔ نیت است؛ اما دیدم که عشق سبکی است، و عبادت تعظیم عاقلانه است، و بینهما تنافی. و عشق همچون بوی است از اللّه، و من تکلفی میکنم و بر خنوری بسته میدارم تا بویش به هر کسی نرود که بدین بوی دردمندان را بسی درمانها باز بسته است.
اکنون چون اللّه مستغنیست، میبینم که با هیچ موجودی جنسیت ندارد و موجودات را میبینم که از اللّه نیک ترسان میباشند، زیرا که اللّه خود را تعریف کرد به لفظ مستغنی. باز از جهت ترک خوف ایشان را گفت که رحمن و رحیم. و هر موجودی را که نظر میکنم میبینم که وجود و بقا و فنا و عاقبت او به اللّه است، و اللّه میداند که چه خواهد شدن، و همچنان میشود که او خواهد.
و هر فعلی که خواهم کردن، میبینم که آن همه به اسم اللّه موجود میشود نه به اسم من؛ گویی هرچه من میکنم و هر فعلی که از من میآید، همه فعل اللّه است و کردهٔ اللّه است، و من همچون اشتر بارکشم؛ اگر به وقت قیامم بار از من بستاند، بایستم و اگر به وقت سجود بخواباند، بخسبم، و به وقت رکوع نیز همچنان. و کس چه داند در این بارهای کارها که میکنم چه چیزهاست و چه عجایبهاست و چه قیمتها دارد!
باز دیدم که اللّه روح مرا هر ساعتی در چهار جوی بهشت غوطه میدهد، در می و شیر و انگبین و آب. و هر ساعتی جام روح مرا در جوی خوشی فرومیبرد و در جام سر من که ده گوشه دارد یعنی چشم و بینی و گوش و زبان و باقی حواس را و آن شربت خوشی را از هر جایی بر اینها میرساند تا من به کسی دیگر هم رسانم. باز میبینم که همه خوشی من از آب حیات من است، چون حیات از آب بهشت که نوع به نوع است. و این حیات من زیاده میشود هم از آب حیات من، و راحت من بیشتر میشود
و اللّه اعلم.
وقتی که التّحیّات میخوانم، میخواهم تا همه آفرینها به اللّه بگویم، و همچون عاشقان پیش معشوق خود صد هزار بیت میگویم. و چون «سبحانک» میگویم، میبینم که «سبحانک»، در جمال اللّه متحیر شدنیست چنانکه به رسوم نگاه داشتنِ کسی نپردازم، و هیچ اندیشهٔ دیگر نکنم جز اللّه. پس چون ندانم که ارکان را نگاه داشتن با عشق و محبت اللّه جمع نیاید. و احوال وجود من از ذکر عدم و صور و غفلت و بیخبری و خواب و غیر وی از جوهر و عرض، این همه را دیدم که حجاب است مر رؤیت اللّه را. و این همه را باز دیدم که فعل اللّه است، و اللّه را دیدم که در یکیِ خود است؛ پس اللّه محتجب به فعل خود است.
اکنون باید که هر جزو من ظاهر خاضع باشد و باطن خاشع باشد و نمیدانم که مدار تعظیم و عبادت خضوع ظاهر است و یا خشوع باطن است که به منزلهٔ نیت است؛ اما دیدم که عشق سبکی است، و عبادت تعظیم عاقلانه است، و بینهما تنافی. و عشق همچون بوی است از اللّه، و من تکلفی میکنم و بر خنوری بسته میدارم تا بویش به هر کسی نرود که بدین بوی دردمندان را بسی درمانها باز بسته است.
اکنون چون اللّه مستغنیست، میبینم که با هیچ موجودی جنسیت ندارد و موجودات را میبینم که از اللّه نیک ترسان میباشند، زیرا که اللّه خود را تعریف کرد به لفظ مستغنی. باز از جهت ترک خوف ایشان را گفت که رحمن و رحیم. و هر موجودی را که نظر میکنم میبینم که وجود و بقا و فنا و عاقبت او به اللّه است، و اللّه میداند که چه خواهد شدن، و همچنان میشود که او خواهد.
و هر فعلی که خواهم کردن، میبینم که آن همه به اسم اللّه موجود میشود نه به اسم من؛ گویی هرچه من میکنم و هر فعلی که از من میآید، همه فعل اللّه است و کردهٔ اللّه است، و من همچون اشتر بارکشم؛ اگر به وقت قیامم بار از من بستاند، بایستم و اگر به وقت سجود بخواباند، بخسبم، و به وقت رکوع نیز همچنان. و کس چه داند در این بارهای کارها که میکنم چه چیزهاست و چه عجایبهاست و چه قیمتها دارد!
باز دیدم که اللّه روح مرا هر ساعتی در چهار جوی بهشت غوطه میدهد، در می و شیر و انگبین و آب. و هر ساعتی جام روح مرا در جوی خوشی فرومیبرد و در جام سر من که ده گوشه دارد یعنی چشم و بینی و گوش و زبان و باقی حواس را و آن شربت خوشی را از هر جایی بر اینها میرساند تا من به کسی دیگر هم رسانم. باز میبینم که همه خوشی من از آب حیات من است، چون حیات از آب بهشت که نوع به نوع است. و این حیات من زیاده میشود هم از آب حیات من، و راحت من بیشتر میشود
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۱۶
سبحانک اللهمّ آغاز کردم، دیدم که این را اللّه میگوید به من، و این صورت تعظیم را اللّه است که در من هست میکند تا وهم من قطع میشود؛ که عبارت از وی اللّه میآید و اللّه است که آن حالت را اللّه میگوید و اللّهم میگوید و سبحانک میگوید، و این به من میگوید از بس که تعجبهاست در من، و انقطاع اوهام است. اکنون سبحانک اللهم لفظ مخاطبه است، هرگز کسی نگوید که دروغ است و مخاطبه نیست؛ و مخاطبه بیحضور ممکن نباشد.
چون من نظر به اللّه میکنم، محو میشوم و معدوم میشوم؛ باز چون نظر به عبودیّت خود میکنم موجودم میکند. گفتم که ایّاک یعنی که اثبات او کنم و نظر به او کنم و بس، چون نعبد گفتم خود را به عبودیّت ثابت کنم.
و در وقت ذکر اگر نظر به بندگی و اختیار خود کنم زاری و رقّت پدید میآید، و در ضمن ذکر میگویم که بندگک توام و گناهکارک توام. و باز چون نظر به اللّه کنم و نظر به حکم اللّه میکنم، اختیارم میرود و در حیرت میافتم و رقت میرود و عجب بین میشوم. اکنون در وقت ذکر اللّه نظر به اختیار خود و نظر به بندگی خود میکنم تا مانده نشوم و چون مانده شدم و از کار فروماندم، نظر به الله کنم و نظر باز به اللّه کنم تا عجببین شوم؛ به یک نظر بندهام و به یک نظر افکندهام.
باز نظر را پاکیزه میکنم در وقت ذکر، زیرا که مُلک نظر از آن اللّه است، و اللّه بر ما ناظر است. باز اجزای خود را گفتم: چو اللّه ناظر ماست، بیایید تا در تعظیم اللّه نیست شویم! دیدم همان دم که همه اجزای من گرد بر گرد روح من ایستادند و اقتدا کردند به روح من، چنانکه اقتدا کنند به امام در کعبه، و همه محو میشوند در نماز به حضرت اللّه، و روح من پیری در میانه نشسته و اجزای من مسافرانِ گرد جهان گشته با ریاضت، و به نزدیک روح من همه بازآمده و سرها بر زانو نهاده و به وجد مشغول گشته، و همه سخنگویان خموش بوده.
گویی که آدمی و حیوانات و آب و باد و خاک و شمس و قمر برابرندی در عبادت اللّه، و چنان باید که تعظیم اللّه مر اجزای مرا خوشتر از همه غذاها بود و خوشتر از همه شرابها بود، و مستی آن از مستی همه مسکرات قویتر بود.
باز در روح خود و در موضع علم خود مینگریستم که این چندین نوع علم من و غیر من از روحها اللّه چگونه نقش میکند، باید که معیّن ببینم. اللّه الهام داد که در ادراک ممیّز و دانش و حکمت نظر میباید کرد تا عجایب بینی. باز به نیاز اللّه را یاد کردم که ای الله! میخواهم تا چگونگی تو را نگاه کنم. دیدم که صورت قفص پدید میآید، تا هیچ نبینم. گفتم پس صور همچون قفص است که البته این مرغ روح ازینجای بیرون میرود. باز دیدم که هر صورت از اللّه هست میشود و هم باللّه باز میگردد و نیست میشود وَ إِلَیْهِ الْمَصِیرُ . گفتم که آخر مقدم بر صور چیزی بود که تا صور از او مرکب شود و رنگ گیرد و منظور شود. اکنون من آن سابقه را نظر میکنم که هیچ ماهیت ندارد، همچنانکه هیچ عدد بییکی نبود هیچ صورت و منظور بیآن نبود.
باز دیدم که روح من آفتاب است، تا دیوار صور و هوای ارادت نمیباشد روح من نمینماید و تا لوح صور نمیبود خط و نقش روح من پدید نمیآید.
اکنون ای اللّه! شکوفهٔ روح مرا فراغتی بخش از باد سرد اندیشهٔ آن آدمیان و آن کسان که به ایشان محبت دارم، که ایشان در خوشیهای فسردهی خود مستغرقاند و از خوشیها و مزههای من بیخبرند؛ یا اگر نه، ای اللّه روح مرا بیخبر گردان تا هیچگونه نظرش به ایشان نیفتد، نه به خوشیشان و نه به ناخوشیشان. ای اللّه، گل برگ شکوفهٔ روح مرا از تابش آن خوشیهای ایشان نگاه دار تا به باد سرد تولّی و حرمان و مجانبه سیاه و فسرده نگردد
و اللّه اعلم.
چون من نظر به اللّه میکنم، محو میشوم و معدوم میشوم؛ باز چون نظر به عبودیّت خود میکنم موجودم میکند. گفتم که ایّاک یعنی که اثبات او کنم و نظر به او کنم و بس، چون نعبد گفتم خود را به عبودیّت ثابت کنم.
و در وقت ذکر اگر نظر به بندگی و اختیار خود کنم زاری و رقّت پدید میآید، و در ضمن ذکر میگویم که بندگک توام و گناهکارک توام. و باز چون نظر به اللّه کنم و نظر به حکم اللّه میکنم، اختیارم میرود و در حیرت میافتم و رقت میرود و عجب بین میشوم. اکنون در وقت ذکر اللّه نظر به اختیار خود و نظر به بندگی خود میکنم تا مانده نشوم و چون مانده شدم و از کار فروماندم، نظر به الله کنم و نظر باز به اللّه کنم تا عجببین شوم؛ به یک نظر بندهام و به یک نظر افکندهام.
باز نظر را پاکیزه میکنم در وقت ذکر، زیرا که مُلک نظر از آن اللّه است، و اللّه بر ما ناظر است. باز اجزای خود را گفتم: چو اللّه ناظر ماست، بیایید تا در تعظیم اللّه نیست شویم! دیدم همان دم که همه اجزای من گرد بر گرد روح من ایستادند و اقتدا کردند به روح من، چنانکه اقتدا کنند به امام در کعبه، و همه محو میشوند در نماز به حضرت اللّه، و روح من پیری در میانه نشسته و اجزای من مسافرانِ گرد جهان گشته با ریاضت، و به نزدیک روح من همه بازآمده و سرها بر زانو نهاده و به وجد مشغول گشته، و همه سخنگویان خموش بوده.
گویی که آدمی و حیوانات و آب و باد و خاک و شمس و قمر برابرندی در عبادت اللّه، و چنان باید که تعظیم اللّه مر اجزای مرا خوشتر از همه غذاها بود و خوشتر از همه شرابها بود، و مستی آن از مستی همه مسکرات قویتر بود.
باز در روح خود و در موضع علم خود مینگریستم که این چندین نوع علم من و غیر من از روحها اللّه چگونه نقش میکند، باید که معیّن ببینم. اللّه الهام داد که در ادراک ممیّز و دانش و حکمت نظر میباید کرد تا عجایب بینی. باز به نیاز اللّه را یاد کردم که ای الله! میخواهم تا چگونگی تو را نگاه کنم. دیدم که صورت قفص پدید میآید، تا هیچ نبینم. گفتم پس صور همچون قفص است که البته این مرغ روح ازینجای بیرون میرود. باز دیدم که هر صورت از اللّه هست میشود و هم باللّه باز میگردد و نیست میشود وَ إِلَیْهِ الْمَصِیرُ . گفتم که آخر مقدم بر صور چیزی بود که تا صور از او مرکب شود و رنگ گیرد و منظور شود. اکنون من آن سابقه را نظر میکنم که هیچ ماهیت ندارد، همچنانکه هیچ عدد بییکی نبود هیچ صورت و منظور بیآن نبود.
باز دیدم که روح من آفتاب است، تا دیوار صور و هوای ارادت نمیباشد روح من نمینماید و تا لوح صور نمیبود خط و نقش روح من پدید نمیآید.
اکنون ای اللّه! شکوفهٔ روح مرا فراغتی بخش از باد سرد اندیشهٔ آن آدمیان و آن کسان که به ایشان محبت دارم، که ایشان در خوشیهای فسردهی خود مستغرقاند و از خوشیها و مزههای من بیخبرند؛ یا اگر نه، ای اللّه روح مرا بیخبر گردان تا هیچگونه نظرش به ایشان نیفتد، نه به خوشیشان و نه به ناخوشیشان. ای اللّه، گل برگ شکوفهٔ روح مرا از تابش آن خوشیهای ایشان نگاه دار تا به باد سرد تولّی و حرمان و مجانبه سیاه و فسرده نگردد
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۲
سبحانک و غفرانک میگفتم، گفتم ای اللّه! چون بود من و هستی من از توست، و نظر و درک من از توست، و عقل و روح من از توست، و چشم و سمع ظاهر و باطن من از توست، چگونه من مخاطب تو و مقابل تو و لب بر لب تو نباشم؟ و جمله اجزای من چگونه در تو نبود؟
اللّه الهام داد که: این همه، معقولهای تو و نظر تو بدین وجوه اللّه است معاینه نه مخاطبه، تو همین نقش مشاهده را بیهیچ وجهی ثابت میدار. گفتم: ای اللّه! مگر مخاطبهٔ من با تو چون جمادات و اجسام لطیفه را ماند، همچون باد و هوا و آب که خوش میوزانی و روان میکنی و او را از تو هیچ خبر نی، و او را خودی خود نیست، همه تویی.
اکنون بنشینم سرهسره نظر میکنم تا نغزیهای تو را ای اللّه! میبینم. و عشق من از دیدن تو فزون میباشد، و میبینم که اللّه بر من پارهپاره خود را جلوه میدهد. گفتم که: ای اللّه! از دور یعنی از عالم غیب، تجلّیت و طلعتت چنین خوب و شیرین است، تا از نزدیک لطف تو چگونه باشد
باز میدیدم که اجزای کالبد من و از آن همه عالم و همه اندیشهها گویی که همه عقل و حیات دارند که چنین فرمان بردارند، و در تغیّر و تبدّل و فرمانبرداریِ اللّه در عمارت و ویرانی، و این ادراک من آواز و بیان حیات و عقل ایشان است. لاجرم در عشق اللّه همه اجزا از اجزای من مست میشوند و خوش میشوند، چنانک در وقت راندن شهوت همه اجزا خوش شوند.
باز هر حکمتی چون کف را ماند که از من برآید و بیفتد، و وقتی که از اللّه اندیشم، میبینم که اللّه این حالت مرا چگونه هست میکند و بدید میآرد. اکنون ای حالت من و ای روح من! همچنان سجدهکنان افتاده باشید مر اللّه را.
باز در اللّه نظر میکنم، در آن وقتی که این ادراک مرا و حالت مرا هست میکند میبینم. و چون الله میخواهد تا ادراک مرا هست کند، من همانجا میباشم با اللّه، و اللّه را بوسه میدهم و در اللّه میغلطم و سر به سجده می نهم همانجا که ای اللّه! مرا از خود جدا مگردان، و سر مرا در هوا مکن و مرا به غیر خودت مشغول مکن!
گفتم: ای اللّه! همه ولهها و عشقها و هرکه سزای پرستش است و عشق است، از توست.
باز دیدم که پرستش و عبادت نهایت عشق است و غایت دوستی است؛ هرچه کم از آن است، آن را محبّت و عشق اندک گویند. ای اللّه! من همه را از خود محو میکنم تا همه عشق تو را ثابت کنم، زیرا که آرزوی جمال تو نوعی دیگر است. تا مزهٔ همه چیز را از خود برنگیرم، به مزه تو ای اللّه، نرسم. اللّه الهام داد که تا از خود و از همه چیزبیخبر نشوی از ما باخبر نشوی.
پس گفتم: ای روح من! از حیات خود به حیات اللّه رو، و به هر کدام نوع که اللّه حیات تو را اشارت کند، بدان نوع مشغول میشو و عمر را بران میگذار و در دقایق آن نظر میکن.
اکنون میخواهم که روح خود را بدانجا رسانم و بدان صفت و حالت رسانم که روحهای دیگر را برباید تا آن حالت ایشان و آن یادهای اندیشههای پریشان ازیشان فراموش شود و ناپدید شود در این روشنی حالت من، چنانک ستارگان و روشنایی چراغ به روز ننماید، لاجرم چو آن روشنایی من ایشان را بنماید همه را برباید
و اللّه اعلم.
اللّه الهام داد که: این همه، معقولهای تو و نظر تو بدین وجوه اللّه است معاینه نه مخاطبه، تو همین نقش مشاهده را بیهیچ وجهی ثابت میدار. گفتم: ای اللّه! مگر مخاطبهٔ من با تو چون جمادات و اجسام لطیفه را ماند، همچون باد و هوا و آب که خوش میوزانی و روان میکنی و او را از تو هیچ خبر نی، و او را خودی خود نیست، همه تویی.
اکنون بنشینم سرهسره نظر میکنم تا نغزیهای تو را ای اللّه! میبینم. و عشق من از دیدن تو فزون میباشد، و میبینم که اللّه بر من پارهپاره خود را جلوه میدهد. گفتم که: ای اللّه! از دور یعنی از عالم غیب، تجلّیت و طلعتت چنین خوب و شیرین است، تا از نزدیک لطف تو چگونه باشد
باز میدیدم که اجزای کالبد من و از آن همه عالم و همه اندیشهها گویی که همه عقل و حیات دارند که چنین فرمان بردارند، و در تغیّر و تبدّل و فرمانبرداریِ اللّه در عمارت و ویرانی، و این ادراک من آواز و بیان حیات و عقل ایشان است. لاجرم در عشق اللّه همه اجزا از اجزای من مست میشوند و خوش میشوند، چنانک در وقت راندن شهوت همه اجزا خوش شوند.
باز هر حکمتی چون کف را ماند که از من برآید و بیفتد، و وقتی که از اللّه اندیشم، میبینم که اللّه این حالت مرا چگونه هست میکند و بدید میآرد. اکنون ای حالت من و ای روح من! همچنان سجدهکنان افتاده باشید مر اللّه را.
باز در اللّه نظر میکنم، در آن وقتی که این ادراک مرا و حالت مرا هست میکند میبینم. و چون الله میخواهد تا ادراک مرا هست کند، من همانجا میباشم با اللّه، و اللّه را بوسه میدهم و در اللّه میغلطم و سر به سجده می نهم همانجا که ای اللّه! مرا از خود جدا مگردان، و سر مرا در هوا مکن و مرا به غیر خودت مشغول مکن!
گفتم: ای اللّه! همه ولهها و عشقها و هرکه سزای پرستش است و عشق است، از توست.
باز دیدم که پرستش و عبادت نهایت عشق است و غایت دوستی است؛ هرچه کم از آن است، آن را محبّت و عشق اندک گویند. ای اللّه! من همه را از خود محو میکنم تا همه عشق تو را ثابت کنم، زیرا که آرزوی جمال تو نوعی دیگر است. تا مزهٔ همه چیز را از خود برنگیرم، به مزه تو ای اللّه، نرسم. اللّه الهام داد که تا از خود و از همه چیزبیخبر نشوی از ما باخبر نشوی.
پس گفتم: ای روح من! از حیات خود به حیات اللّه رو، و به هر کدام نوع که اللّه حیات تو را اشارت کند، بدان نوع مشغول میشو و عمر را بران میگذار و در دقایق آن نظر میکن.
اکنون میخواهم که روح خود را بدانجا رسانم و بدان صفت و حالت رسانم که روحهای دیگر را برباید تا آن حالت ایشان و آن یادهای اندیشههای پریشان ازیشان فراموش شود و ناپدید شود در این روشنی حالت من، چنانک ستارگان و روشنایی چراغ به روز ننماید، لاجرم چو آن روشنایی من ایشان را بنماید همه را برباید
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۲۵
هر تدبیری که میاندیشم، آن را چون شکل حجابی میدانم، و من پارهپاره آن حجاب را از خود دور میکنم تا اللّه را نیکوتر میبینم. و چون اللّه را یاد میکنم، زود به مصنوع میآیم و در آسمان و عالم نظر میکنم، یعنی که اللّه را مشاهده کردن جز به مصنوع نباشد.
باز نظر کردم، دیدم که اندیشه چون چشمه است که اللّه برمیجوشاند؛ اگر آب خوشی برمیجوشاند، بر حریم تن میبینم که سبزه و نواها و گلها میروید، و زمین تن را به هر طرفیش آب میرود. و اگر آب شوره برمیجوشاند، زمین تن شوره میشود و بینفع میشود. و من هماره در اللّه نگاه میکنم که چگونه آب میدهد زمین تن را.
اکنون من مر دوستی اللّه را باشم تا همه حرکات من پسندیده شود. چون عشق اللّه میآید، همه حرکات من موزون میشود.
گفتم: ای اللّه! من هر زمان به چه مشغول شوم؟ اللّه الهام داد که: هر زمانی به حرف قرآن مشغول باش، و همه عالم را معنی آن یک حرف دان از قرآن. و تو بنگر که به چه پیوستهشده در آن دم که به حرف قرآن مشغول شده .اگر چه اجزای تو پراکنده صورت بندد، اما تو با من باشی.
باز گفتم که: ای اللّه! چگونه کنم که زندگی و حضور و عشقم بیش حاصل شود؟ اللّه الهام داد که: زندگی و عشق و وله همه معانی این کلمات است. تو پارهپاره معانی را میکش و استخراج میکن و تصوّر میکن، تا حیات و عشقت بیاید.
التّحیّات میخواندم، یعنی آفرینها مر اللّه را. گفتم: آفرین اللّه را از بهر کاری میکنم که مرا خوش آید و عجب آید؛ و هیچ عجبتر از عشق و محبّت و حیرت نمیبینم که اللّه در من بدید میآرد . باز در اوصاف عشق و محبّت محبّان و احوال ایشان نظر میکنم و تصویر میکنم؛ من بامزه میشوم و حبیب میشوم و متحیّر میشوم، و اللّه را آفرین میکنم و در وجود این آثار مشغول میشوم. باز به صفات کمال اللّه نظر میکنم و از هیچ چیز مشغول نمیشوم و سررشته به باد نمیدهم.
اللّه اکبر گفتم در نماز و تأمّل کردم، هیچ کبیری ندیدم جز اللّه. پس اکبر و کبیر هر دو یکی آمد. بزرگوار گفتم بزرگ آن باشد که نسبت بدو خُردی بباشد. در ملوک متفاوت نگاه کردم و در نفاذ امر، هریک را نظر کردم تا خُردتر و کلانتر را ببینم؛ و در جسامت آسمان و زمین هم نظر کردم، اللّه را از همه بزرگتر دیدم.
باز در حال خود نظر کردم تا اجزای فکر و تدبیر خود را و ادراک خود را چون مرغان گنجشکان و پشگان هموار ایستاده دیدم در پیش اللّه. گویی همه را اللّه زنجیر بر گردن نهاده است یا بر رشته همه را بربسته است تا همه به تصرّف اللّه ماندهاند تا ایشان را خود حیات بخشد و مزه بخشد. و یا هر ازین مرغی را به سوی راحتی پر بگشاید. و این مرغان ایستاده اند و مینگرند تا اللّه چه فرماید و در کدام تصرّف کشد.
باز نظر میکنم، میبینم که اللّه اجزای مرا میگشاید و صد هزار گل گوناگون مرا مینماید و اجزای آن گلها را میگشاید و صد هزار سبزه و آب روان و هوا مینماید و آن هوا را میگشاید و صد هزار تازگیها مینماید. اکنون چنانک در اندرون و بیرون کالبد خود نگاه میکنم، از هر جزوی گلستان و آب روان میبینم. بعد از مردن اگر چه صور اجزای من خاک مینماید، چه عجب که از هر جزو من راهی بود به سوی گل و گلستان و هوا و آب روان، که اکنون میبینم چنانک تخم روح هرکسی را از عالم غیب آوردند و در زمین کالبد نشاندند، چون بلند گشتند و شکوفههای خود و هواهای خود ظاهر کردند، باز از زمین قالب نقلشان کردند و به بستان جَنان در جویبارِ جنس خود نشاندند
و اللّه اعلم.
باز نظر کردم، دیدم که اندیشه چون چشمه است که اللّه برمیجوشاند؛ اگر آب خوشی برمیجوشاند، بر حریم تن میبینم که سبزه و نواها و گلها میروید، و زمین تن را به هر طرفیش آب میرود. و اگر آب شوره برمیجوشاند، زمین تن شوره میشود و بینفع میشود. و من هماره در اللّه نگاه میکنم که چگونه آب میدهد زمین تن را.
اکنون من مر دوستی اللّه را باشم تا همه حرکات من پسندیده شود. چون عشق اللّه میآید، همه حرکات من موزون میشود.
گفتم: ای اللّه! من هر زمان به چه مشغول شوم؟ اللّه الهام داد که: هر زمانی به حرف قرآن مشغول باش، و همه عالم را معنی آن یک حرف دان از قرآن. و تو بنگر که به چه پیوستهشده در آن دم که به حرف قرآن مشغول شده .اگر چه اجزای تو پراکنده صورت بندد، اما تو با من باشی.
باز گفتم که: ای اللّه! چگونه کنم که زندگی و حضور و عشقم بیش حاصل شود؟ اللّه الهام داد که: زندگی و عشق و وله همه معانی این کلمات است. تو پارهپاره معانی را میکش و استخراج میکن و تصوّر میکن، تا حیات و عشقت بیاید.
التّحیّات میخواندم، یعنی آفرینها مر اللّه را. گفتم: آفرین اللّه را از بهر کاری میکنم که مرا خوش آید و عجب آید؛ و هیچ عجبتر از عشق و محبّت و حیرت نمیبینم که اللّه در من بدید میآرد . باز در اوصاف عشق و محبّت محبّان و احوال ایشان نظر میکنم و تصویر میکنم؛ من بامزه میشوم و حبیب میشوم و متحیّر میشوم، و اللّه را آفرین میکنم و در وجود این آثار مشغول میشوم. باز به صفات کمال اللّه نظر میکنم و از هیچ چیز مشغول نمیشوم و سررشته به باد نمیدهم.
اللّه اکبر گفتم در نماز و تأمّل کردم، هیچ کبیری ندیدم جز اللّه. پس اکبر و کبیر هر دو یکی آمد. بزرگوار گفتم بزرگ آن باشد که نسبت بدو خُردی بباشد. در ملوک متفاوت نگاه کردم و در نفاذ امر، هریک را نظر کردم تا خُردتر و کلانتر را ببینم؛ و در جسامت آسمان و زمین هم نظر کردم، اللّه را از همه بزرگتر دیدم.
باز در حال خود نظر کردم تا اجزای فکر و تدبیر خود را و ادراک خود را چون مرغان گنجشکان و پشگان هموار ایستاده دیدم در پیش اللّه. گویی همه را اللّه زنجیر بر گردن نهاده است یا بر رشته همه را بربسته است تا همه به تصرّف اللّه ماندهاند تا ایشان را خود حیات بخشد و مزه بخشد. و یا هر ازین مرغی را به سوی راحتی پر بگشاید. و این مرغان ایستاده اند و مینگرند تا اللّه چه فرماید و در کدام تصرّف کشد.
باز نظر میکنم، میبینم که اللّه اجزای مرا میگشاید و صد هزار گل گوناگون مرا مینماید و اجزای آن گلها را میگشاید و صد هزار سبزه و آب روان و هوا مینماید و آن هوا را میگشاید و صد هزار تازگیها مینماید. اکنون چنانک در اندرون و بیرون کالبد خود نگاه میکنم، از هر جزوی گلستان و آب روان میبینم. بعد از مردن اگر چه صور اجزای من خاک مینماید، چه عجب که از هر جزو من راهی بود به سوی گل و گلستان و هوا و آب روان، که اکنون میبینم چنانک تخم روح هرکسی را از عالم غیب آوردند و در زمین کالبد نشاندند، چون بلند گشتند و شکوفههای خود و هواهای خود ظاهر کردند، باز از زمین قالب نقلشان کردند و به بستان جَنان در جویبارِ جنس خود نشاندند
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۰
قال النّبیّ علیه السّلام: »الایمان عریان و لباسه التّقوی«
ای آدمی، آرامِ تو با استوار داشتِ رسول است علیه السّلام بدانچه از خداوند عزّ و جلّ آورده است، و قبول کردن تو آن را، یعنی قرار دادن به خود و دل نهادن بر آنچه رسول علیه السّلام گفته است که این فرمانبرداری بکنم و از اینها احتراز کنم، و اگر به حکمِ غفلت تقصیری رود چون شرع الحال کند تقصیری نیارم کردن و به گستاخی امر او را ردّ نکنم همچون ابلیس.
امّا این حالت تو ضعیف است که نگاهداری. تو چراغی را تا چراغوره نمیباشد و زیر دامناش نمیداری، سلامت از درِ خانه تا به در مسجد نمیتوانی بردن و از دست باد خلاص نمیتوانی دادن. این بادهای هواها و شهوتها و حرصها که از در سوراخهای چشم و گوش و دل برمیگذرد و بادهای آرزوها و صورها و سخنان مخالف نیز میگذرد. اگر نگاه نداری چراغ ایمان تو زود کشته شود. اگر این حالت نزد تو عزیز است، غم وی بخور تا از تو نرود.
و این ایمان تو چون تن تو است، اگر از پیش گرگ و شیرش نگریزانی و ماران و کژدمان را نکشی و آن غفلت از خداست و متابعت کردن به هوا و شهوتها و آرزوهاست و او را از چنین سرما و گرما در پناه جایی نیاری و در خانه و خرگاهی نیاری زنده نمانی. و جان از بهر دوست باید و آن اللّه است و اگر نه جان از بهر دید دشمن و ناجنس نباید.
اکنون تو ایمان را از ناجنسان و گرگان یار بد نگاه میدار.
وَ لا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِکْرِنا وَ اتَّبَعَ هَواهُ وَ کانَ أَمْرُهُ فُرُطا
پس نماز میکن و زکات میده و در دفع دشمن نفس روزه میدار.
و این سی روز روزه سی چوبیست که مر دیو نفس را میزنی و چند روز در حبس و بیمرادیش میداری در سالی یک ماه، تا نیک بیخرد نشود بهٔکبارگی سر از فرمان نکشد و میلی کند به حصارچه نماز و شهرستان روزه و ربض صبر و برجهای حج و خندق عتاق و عهود وثاق ایمان و موضع صلح و جنک نکاح و طلاق و جرّاحان دیات و چاوشان تسابیح و جانداران کلمات طیّبه و استغفار و لشکر حسن خلق و سیرت خوب.
اکنون اگر تو موضع مستحبّ را بمانی تا خصم بگیرد، جنگ جای سنّت را از دست تو بستاند؛ و اگر سنّت را از دست تو بستاند فریضه را از دست تو بستاند، و اگر فریضه را نیز از تو ببرد شاه ایمانت را مات کند.
و یا ایمان تو چون تنه درختیست برهنه، کسی نداند که بیخ او گرفته است یا نی. برگ اقرار بباید و میوه و شاخههای آن بباید تا از آن فایده باشد و در سایه و در اسّ او بنشینی و بآسایی.
ای آدمی، آرامِ تو با استوار داشتِ رسول است علیه السّلام بدانچه از خداوند عزّ و جلّ آورده است، و قبول کردن تو آن را، یعنی قرار دادن به خود و دل نهادن بر آنچه رسول علیه السّلام گفته است که این فرمانبرداری بکنم و از اینها احتراز کنم، و اگر به حکمِ غفلت تقصیری رود چون شرع الحال کند تقصیری نیارم کردن و به گستاخی امر او را ردّ نکنم همچون ابلیس.
امّا این حالت تو ضعیف است که نگاهداری. تو چراغی را تا چراغوره نمیباشد و زیر دامناش نمیداری، سلامت از درِ خانه تا به در مسجد نمیتوانی بردن و از دست باد خلاص نمیتوانی دادن. این بادهای هواها و شهوتها و حرصها که از در سوراخهای چشم و گوش و دل برمیگذرد و بادهای آرزوها و صورها و سخنان مخالف نیز میگذرد. اگر نگاه نداری چراغ ایمان تو زود کشته شود. اگر این حالت نزد تو عزیز است، غم وی بخور تا از تو نرود.
و این ایمان تو چون تن تو است، اگر از پیش گرگ و شیرش نگریزانی و ماران و کژدمان را نکشی و آن غفلت از خداست و متابعت کردن به هوا و شهوتها و آرزوهاست و او را از چنین سرما و گرما در پناه جایی نیاری و در خانه و خرگاهی نیاری زنده نمانی. و جان از بهر دوست باید و آن اللّه است و اگر نه جان از بهر دید دشمن و ناجنس نباید.
اکنون تو ایمان را از ناجنسان و گرگان یار بد نگاه میدار.
وَ لا تُطِعْ مَنْ أَغْفَلْنا قَلْبَهُ عَنْ ذِکْرِنا وَ اتَّبَعَ هَواهُ وَ کانَ أَمْرُهُ فُرُطا
پس نماز میکن و زکات میده و در دفع دشمن نفس روزه میدار.
و این سی روز روزه سی چوبیست که مر دیو نفس را میزنی و چند روز در حبس و بیمرادیش میداری در سالی یک ماه، تا نیک بیخرد نشود بهٔکبارگی سر از فرمان نکشد و میلی کند به حصارچه نماز و شهرستان روزه و ربض صبر و برجهای حج و خندق عتاق و عهود وثاق ایمان و موضع صلح و جنک نکاح و طلاق و جرّاحان دیات و چاوشان تسابیح و جانداران کلمات طیّبه و استغفار و لشکر حسن خلق و سیرت خوب.
اکنون اگر تو موضع مستحبّ را بمانی تا خصم بگیرد، جنگ جای سنّت را از دست تو بستاند؛ و اگر سنّت را از دست تو بستاند فریضه را از دست تو بستاند، و اگر فریضه را نیز از تو ببرد شاه ایمانت را مات کند.
و یا ایمان تو چون تنه درختیست برهنه، کسی نداند که بیخ او گرفته است یا نی. برگ اقرار بباید و میوه و شاخههای آن بباید تا از آن فایده باشد و در سایه و در اسّ او بنشینی و بآسایی.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۱
سؤال کرد یکی که اگر از گناهان که کردهام استغفار کنم عجب آن گناه از من برخیزد. گفتم که تو در خود نظر کن که اللّه آن گناه را از تو برداشت یا نه. معنیِ این آن است که هرگاه از آن که کرده و استغفار کردی، اگر دیدی که آن خصلت اول که گناه کردی از دل تو پاک شد و از تو برفت که دگر گرد آن نگردی و آن گرانی و سیاهی آن از دل تو برخاست، بدان که اللّه تو را آمرزید از آن گناه. و اگر همچنان دل تو به آن گناه است و گرانی و سیاهیِ آن با توست بدان که تو را نیامرزیده است.
نشان آمرزش آن است که دل تو رقّتی یابد و آرامی یابد به طاعت، و دلت نفور شود از معصیت. و اگر اندکی پریشانی معصیت بر جای باشد و یا سیاهدلی اندکی مانده باشد، اندک عتاب اللّه هنوز با تو باقی باشد و این از بهر آن است تا بدانی که اللّه تو را به استغفار آمرزید. هرگاه ببینی که عقوبت گرفتگی را از روح تو برداشت و تو را کشوفی یا راحتی داد و اوصاف ناخوش را از روح تو برداشت، تو را آمرزیده بود.
اگرچه مجرمان در عالم بسی هستند اما بر حضرت اللّه شفیعان رحیمدل هم بسی هستند از پیران ضعیف دلشکسته که روی به تجرید و تفرید آوردهاند و زهّاد و عبّاد انفاس میشمرند و بر مصلّاها نشستهاند. ایشان را چون نظر به مجرمان میافتد به مرحمت نگاه میکنند و از تقدیر اللّه عاجزشان میبینند، از حضرت اللّه عفوشان میطلبند، زیرا که خواصّ حضرت اللّه همه رحیمدلاناند و نیکوگویاناند و عیبپوشاناند و بیغرضاناند و رشوتناستاناناند و جفاکشاناناند.
و آن فرشتگان مقرّبان آسمان که فراغتی دارند از شهوت و حرص، بر عاجزیِ شهوتیان ببخشایند و بر اسیریِ حرصشان مرحمت نمایند و استغفار کنند برای مجرمان را. هر که را بینی که روی به طاعت آوردهاست، زینهار تا خوار نداری حالتِ او را .گویی که زمان انابت و رغبت کردن به اللّه چون مقرّب اللّه و خاص اللّه شدن است، زیرا که عذر خطرات فاسده و مجرمه میخواهد و آن خطرات فاسده چون عاصیاناند و خطرات ندم چون شفیع است مر ایشان را که از پس مردن ایشان را رحمت میفرستد تا در حشر مغفور برخیزند.
اکنون هرگاه که تو از غیر اللّه باخبر باشی از ریا و صور خلقان و ترس تن و غیر وی، تو بندهٔ اللّه نباشی و مخلص نباشی. اگر هیچ چیزی تو را یاد نیاید تو را عقاب نیاید، امّا اگر اللّه تو را یاد نیاید معذور نباشی. چه عذر آری؟ در تصرّف اللّه نبودی و معلوم او نبودی؟ کرمش پیوستهٔ تو نبود؟ صنعتش از تو دور بود؟ بیداریت نمیداد و خوابت نمیداد؟ هیچ عذری نیست تو را در ترک ذکر اللّه. همچنانکه جهان را یاد میکردی اللّه را یاد میکن تا آن نقشها که غیر الله است از تو برود
و اللّه اعلم.
نشان آمرزش آن است که دل تو رقّتی یابد و آرامی یابد به طاعت، و دلت نفور شود از معصیت. و اگر اندکی پریشانی معصیت بر جای باشد و یا سیاهدلی اندکی مانده باشد، اندک عتاب اللّه هنوز با تو باقی باشد و این از بهر آن است تا بدانی که اللّه تو را به استغفار آمرزید. هرگاه ببینی که عقوبت گرفتگی را از روح تو برداشت و تو را کشوفی یا راحتی داد و اوصاف ناخوش را از روح تو برداشت، تو را آمرزیده بود.
اگرچه مجرمان در عالم بسی هستند اما بر حضرت اللّه شفیعان رحیمدل هم بسی هستند از پیران ضعیف دلشکسته که روی به تجرید و تفرید آوردهاند و زهّاد و عبّاد انفاس میشمرند و بر مصلّاها نشستهاند. ایشان را چون نظر به مجرمان میافتد به مرحمت نگاه میکنند و از تقدیر اللّه عاجزشان میبینند، از حضرت اللّه عفوشان میطلبند، زیرا که خواصّ حضرت اللّه همه رحیمدلاناند و نیکوگویاناند و عیبپوشاناند و بیغرضاناند و رشوتناستاناناند و جفاکشاناناند.
و آن فرشتگان مقرّبان آسمان که فراغتی دارند از شهوت و حرص، بر عاجزیِ شهوتیان ببخشایند و بر اسیریِ حرصشان مرحمت نمایند و استغفار کنند برای مجرمان را. هر که را بینی که روی به طاعت آوردهاست، زینهار تا خوار نداری حالتِ او را .گویی که زمان انابت و رغبت کردن به اللّه چون مقرّب اللّه و خاص اللّه شدن است، زیرا که عذر خطرات فاسده و مجرمه میخواهد و آن خطرات فاسده چون عاصیاناند و خطرات ندم چون شفیع است مر ایشان را که از پس مردن ایشان را رحمت میفرستد تا در حشر مغفور برخیزند.
اکنون هرگاه که تو از غیر اللّه باخبر باشی از ریا و صور خلقان و ترس تن و غیر وی، تو بندهٔ اللّه نباشی و مخلص نباشی. اگر هیچ چیزی تو را یاد نیاید تو را عقاب نیاید، امّا اگر اللّه تو را یاد نیاید معذور نباشی. چه عذر آری؟ در تصرّف اللّه نبودی و معلوم او نبودی؟ کرمش پیوستهٔ تو نبود؟ صنعتش از تو دور بود؟ بیداریت نمیداد و خوابت نمیداد؟ هیچ عذری نیست تو را در ترک ذکر اللّه. همچنانکه جهان را یاد میکردی اللّه را یاد میکن تا آن نقشها که غیر الله است از تو برود
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۲
قال النّبیّ علیه السّلام: »اسبغ الوضوء تزدد فی عمرک«
یعنی خود را تمام پاکیزه دار از آرزوها تا عمرت زیاده گردد. و آرزوها بار بیرون از طاقت برداشتن و هلاکت ورزیدن است، پس با خود بس آی و ترک آرزوانه خود بگوی. و این هوی پوست است و آرزوانه مغز است، تو ازین پوست و ازین مغز بگذر تا به جنّت مأوی برسی. آرزوانه همینقدر است که میبینی؛ چو یکدم گذشت، دگربار آن ناآرزوانه شود و برنجانَدَت. و این تنِ تو لقمهٔ آرزوانهٔ توست. بعضی را باشد که همان نظر پیشین نماید، باز دوم بار چو نظر کند ناموافق یابد. بعضی به لب برساند و آنگاه ناموافق پدید آید. بعضی را در آن جهان بچفسد. أَذْهَبْتُمْ طَیِّباتِکُمْ فِی حَیاتِکُمُ الدُّنْیا .
آرزوانه چو دانه است که در میان فخک باشد. موشکی که انبار یکی را خراب کند لقمه مهیّا میکنند موافق طبع وی و داروی موش در میانه میکنند. چنگال و دندان تو را در ویران کردن انبارهای مراد دیگران کم از آن نمیبینم، آخر تو را چگونه داروی موش ننهند.
اکنون اللّه وعای کالبد و قدح دماغ به ما داده است و ما را اختیار داده یعنی خود برگزینید و در این وعا کنید. اکنون تو هر ساعتی دست بر این وعا مینه که در وی چه چیز است، و اگر چیزی نباشد فبطن الأرض خیر لک من ظهرها.
فَمَنْ یعَمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یرَهُ وَ مَنْ یعَمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرا یرَه
گفتم اغلب شما ببازی و غم مشغولید و هر دو نمیباید، زیرا که بازی از بهر دو نوع است یکی آنک تا از غم بگریزی یعنی از کری و شکستگی و کوری و مردن، و تو از دست اینها هیچ جای نتوانی گریختن چو اصل غم در قفای توست. و یکی دگر بازی از بهر آن است که سبک و بیمایه میباشی تا باد هوا و هوس تو را همچون خسی کوی میپراند تا به هر جای مینشینی. تو را مایهٔ عقل و تمیز از بهر آن ندادهاند تا خود را با خس کوی برابر کنی. و غم خوردن نیز چیزی نیست که غم نادیدن برون شوِ کار باشد و آن کوری باشد. اگر راهی ندیده جدّ کن تا راهی بینی و اگر راه دیدی توقّف چه کنی اندیشه غم میخوری میرو تا زود به منزل برسی و هیچ روی باز پس مکن اگر پیش روی تر دیده غم سرگشتگی باشد درین مجلس چه منزل کنی سر به
یکی سوی بیرون آر تا سرگشته نشوی در جهان هیچ نام نیک و بد نشنوده و اگر نیک و بد شنوده هیچ زمانی خود را از ذرّه نیکی خالی مدار و خود را به بدی مشغول مگردان که آخر تمیز داری. کسی که درم چند میدهد چیزی معیب نمیستاند تو چگونه کسی که عمر میدهی و بد میستانی کسی جان دهد از بهر جانان دهد نه از بهر جانکنان دهد
و اللّه اعلم.
یعنی خود را تمام پاکیزه دار از آرزوها تا عمرت زیاده گردد. و آرزوها بار بیرون از طاقت برداشتن و هلاکت ورزیدن است، پس با خود بس آی و ترک آرزوانه خود بگوی. و این هوی پوست است و آرزوانه مغز است، تو ازین پوست و ازین مغز بگذر تا به جنّت مأوی برسی. آرزوانه همینقدر است که میبینی؛ چو یکدم گذشت، دگربار آن ناآرزوانه شود و برنجانَدَت. و این تنِ تو لقمهٔ آرزوانهٔ توست. بعضی را باشد که همان نظر پیشین نماید، باز دوم بار چو نظر کند ناموافق یابد. بعضی به لب برساند و آنگاه ناموافق پدید آید. بعضی را در آن جهان بچفسد. أَذْهَبْتُمْ طَیِّباتِکُمْ فِی حَیاتِکُمُ الدُّنْیا .
آرزوانه چو دانه است که در میان فخک باشد. موشکی که انبار یکی را خراب کند لقمه مهیّا میکنند موافق طبع وی و داروی موش در میانه میکنند. چنگال و دندان تو را در ویران کردن انبارهای مراد دیگران کم از آن نمیبینم، آخر تو را چگونه داروی موش ننهند.
اکنون اللّه وعای کالبد و قدح دماغ به ما داده است و ما را اختیار داده یعنی خود برگزینید و در این وعا کنید. اکنون تو هر ساعتی دست بر این وعا مینه که در وی چه چیز است، و اگر چیزی نباشد فبطن الأرض خیر لک من ظهرها.
فَمَنْ یعَمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَیْراً یرَهُ وَ مَنْ یعَمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرا یرَه
گفتم اغلب شما ببازی و غم مشغولید و هر دو نمیباید، زیرا که بازی از بهر دو نوع است یکی آنک تا از غم بگریزی یعنی از کری و شکستگی و کوری و مردن، و تو از دست اینها هیچ جای نتوانی گریختن چو اصل غم در قفای توست. و یکی دگر بازی از بهر آن است که سبک و بیمایه میباشی تا باد هوا و هوس تو را همچون خسی کوی میپراند تا به هر جای مینشینی. تو را مایهٔ عقل و تمیز از بهر آن ندادهاند تا خود را با خس کوی برابر کنی. و غم خوردن نیز چیزی نیست که غم نادیدن برون شوِ کار باشد و آن کوری باشد. اگر راهی ندیده جدّ کن تا راهی بینی و اگر راه دیدی توقّف چه کنی اندیشه غم میخوری میرو تا زود به منزل برسی و هیچ روی باز پس مکن اگر پیش روی تر دیده غم سرگشتگی باشد درین مجلس چه منزل کنی سر به
یکی سوی بیرون آر تا سرگشته نشوی در جهان هیچ نام نیک و بد نشنوده و اگر نیک و بد شنوده هیچ زمانی خود را از ذرّه نیکی خالی مدار و خود را به بدی مشغول مگردان که آخر تمیز داری. کسی که درم چند میدهد چیزی معیب نمیستاند تو چگونه کسی که عمر میدهی و بد میستانی کسی جان دهد از بهر جانان دهد نه از بهر جانکنان دهد
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۳
یومَ نَحْشُرُ الْمُتَّقِینَ إِلَی الرَّحمْنِ وَفْداً. وَ نَسُوقُ الْمُجْرِمِینَ إِلی جَهَنَّمَ وِرْدا
گفتم متّقی آن باشد که گردن نهاده باشد مر تصرّف اللّه را از بلا و عنا و زیان مال و مرگ فرزندان. و تو باید که بر حذر باشی از منازعت اللّه چو اینها بیاید، که حقیقت بنده این است. اکنون باید که از اینها تو را نه خشمی و نه اندوهی تاختن نیارد که آن منازعت ایجاد اللّه باشد، و منتظر میباش که اللّه از اندرونت کدام دریچه بگشاید که تو را از آن هیبت و شکوه پدید آید.
اهل دنیا در کوی تحصیل مرادات دوان شدهاند و مزهها میگیرند و اهل دین را میگویند که اینها بیفایده روزگار میگذرانند و ثمره و فایده حاصل نیست مر سعی ایشان را، نه جامه و نه زینت و نه آبرویی. آری اینها اهل دنیااند، تخمهای مراد میکارند در زمین تن. و اینها که اهل دیناند تخمهای مراد خود را نگاه میدارند و انبار میکنند و این تخمهای اهل دین ننماید بر تن و نه در خانه و نه در عین، جز در غیب ننمایند. و اهل دنیا آن غیب را نمیدانند، همه برکت و نغزی را از این عین میدانند که مدد این سرایچه عین از سرای غیب است.
و این سرای عین پوسیدن نعمتها راست و سرای غیب مدد فرستادن نعمتها راست. هرچه آنجا بشکفت اینجا فروریخت. پس تو چرا چنین نومیدی از زنده کردن؟ تو را باز از غیب و از نیستِ موات آفرید و بعضی موات را حیات داد و بعضی را در ممات مقرّر داشت و بعضی را عقل و تمیز و حیات گردانید و حرکات داد تا سودای آسمان پیمودن گرفت و بعضی بر آسمان رفتند، و بعضی آسمانیان را ممات داد تا به خاک ملحق شدند. بساط اموات و احیا را بگسترانیدند تا هر جزو میّتی را در بساط حیات میآرند و بعضی را از احیا به اموات ملحق میکنند. بساط شطرنجی را که بازیست آن در عمل نمیآید بیتصرّف، این بساط جدّ که آسمان و زمین است چگونه بیکسی در عمل آید، مگر این جدّ را کم از بازیش میداری؟ این طبقه را آفرید و شطرنج انجم و شاه آفتاب و فرزین ماه در وی نهاد، بعضی تیزرو چون رخ و بعضی باثبات چون پیاده. آخر این باخت این هر دو بساط از بهر برد مات را بود آن یکی بهشت میبرد و آن یکی را به دوزخ میماند.
به دل آمد که بزرگانِ سیرت دیگر اند و بزرگانِ صورت دیگر اند. عجب! در راه آخرت چه بزرگانند که هرگز احوال ایشان را بزرگان دنیا ندانند و از ایشان خبر ندارند و آن بزرگان نیز فارغند از بزرگان دنیا و از احوال ایشان. یا رب تا ایشان چه شاهانند و چه سلطانانند که نام ایشان در آن جهان خواهد برآمدن.
باز این بزرگان و توانگران دنیا از بیم چنگ در حشیش حطام دنیا زدهاند که نباید که اگر دست از این بداریم در چاه غم و اندوهان فروافتیم، و آن مرغ باشد که پروبال بگشاید و بر روی هوا میپرد و نترسد. اما توانگران دنیا بیمدل آمدند، و در مصاف یار بیمدل نباید که دیگران را دل بشکند. با توانگران منشینید تا در راه دین بیمدل نشوید. از بهر این معنی است که اغنیا اموات آمدند.
گفتم متّقی آن باشد که گردن نهاده باشد مر تصرّف اللّه را از بلا و عنا و زیان مال و مرگ فرزندان. و تو باید که بر حذر باشی از منازعت اللّه چو اینها بیاید، که حقیقت بنده این است. اکنون باید که از اینها تو را نه خشمی و نه اندوهی تاختن نیارد که آن منازعت ایجاد اللّه باشد، و منتظر میباش که اللّه از اندرونت کدام دریچه بگشاید که تو را از آن هیبت و شکوه پدید آید.
اهل دنیا در کوی تحصیل مرادات دوان شدهاند و مزهها میگیرند و اهل دین را میگویند که اینها بیفایده روزگار میگذرانند و ثمره و فایده حاصل نیست مر سعی ایشان را، نه جامه و نه زینت و نه آبرویی. آری اینها اهل دنیااند، تخمهای مراد میکارند در زمین تن. و اینها که اهل دیناند تخمهای مراد خود را نگاه میدارند و انبار میکنند و این تخمهای اهل دین ننماید بر تن و نه در خانه و نه در عین، جز در غیب ننمایند. و اهل دنیا آن غیب را نمیدانند، همه برکت و نغزی را از این عین میدانند که مدد این سرایچه عین از سرای غیب است.
و این سرای عین پوسیدن نعمتها راست و سرای غیب مدد فرستادن نعمتها راست. هرچه آنجا بشکفت اینجا فروریخت. پس تو چرا چنین نومیدی از زنده کردن؟ تو را باز از غیب و از نیستِ موات آفرید و بعضی موات را حیات داد و بعضی را در ممات مقرّر داشت و بعضی را عقل و تمیز و حیات گردانید و حرکات داد تا سودای آسمان پیمودن گرفت و بعضی بر آسمان رفتند، و بعضی آسمانیان را ممات داد تا به خاک ملحق شدند. بساط اموات و احیا را بگسترانیدند تا هر جزو میّتی را در بساط حیات میآرند و بعضی را از احیا به اموات ملحق میکنند. بساط شطرنجی را که بازیست آن در عمل نمیآید بیتصرّف، این بساط جدّ که آسمان و زمین است چگونه بیکسی در عمل آید، مگر این جدّ را کم از بازیش میداری؟ این طبقه را آفرید و شطرنج انجم و شاه آفتاب و فرزین ماه در وی نهاد، بعضی تیزرو چون رخ و بعضی باثبات چون پیاده. آخر این باخت این هر دو بساط از بهر برد مات را بود آن یکی بهشت میبرد و آن یکی را به دوزخ میماند.
به دل آمد که بزرگانِ سیرت دیگر اند و بزرگانِ صورت دیگر اند. عجب! در راه آخرت چه بزرگانند که هرگز احوال ایشان را بزرگان دنیا ندانند و از ایشان خبر ندارند و آن بزرگان نیز فارغند از بزرگان دنیا و از احوال ایشان. یا رب تا ایشان چه شاهانند و چه سلطانانند که نام ایشان در آن جهان خواهد برآمدن.
باز این بزرگان و توانگران دنیا از بیم چنگ در حشیش حطام دنیا زدهاند که نباید که اگر دست از این بداریم در چاه غم و اندوهان فروافتیم، و آن مرغ باشد که پروبال بگشاید و بر روی هوا میپرد و نترسد. اما توانگران دنیا بیمدل آمدند، و در مصاف یار بیمدل نباید که دیگران را دل بشکند. با توانگران منشینید تا در راه دین بیمدل نشوید. از بهر این معنی است که اغنیا اموات آمدند.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۵
لِکَیْلا یعَلَمَ مِنْ بعَدِ عِلْمٍ شَیْئا
عَلَمِ عِلم و ادراک را به دستِ تو میدهند تا از خود سلطانی نکنی، و بدان که این امیری به تو کسی دیگر داده است. همان زمان که این عَلَمِ علم و ادراک را بدست تو میدهند، مینگر که میدهد و از به هرچه میدهد از بهر آن میدهد تا با یاغی جنگ کنی، نه آنکه بروی یاغی شوی.
این علم ادراک آرزوها از درِ پنج حس تو درآوردند و راههای دیگر از اندرون تو گشادند تا بعضی ادراک را از آن راه به نزد تو آرند، از جوع و محبّت و شهوت. اگرچه این درها بسته شود این ادراک را در تو پیدا میکنند چون شمع و به هر گوشه پیش تو میگردانند تا چون بر این خزاین واقف شوی خدمت خداوند خزینه کنی تا تو را عطاها دهد و شمع دانش تو را بدان جهان بزوایا پدید کند. خود شمع ادراک تو را در این خزاین از پیش تو میبرند. آخر این ادراک و نظر روح تو چون چراغیست که اللّه به هر جای و در هر گوشه میگرداند تا موجودات آن زاویه تو را مکشوف میشود، تو چرا چون دزدان درمیافتی و خود را پرباد میکنی تا بروی.
از باد کسب و کار و تدبیر تو به همه کویها فرودویدی از مقامری و قلّاشی و خدمتگری و بناآوردن و تحصیل علم و تحصیل مراد پس تو نتوانی از خزینه ما چیزی بیرون بردن. تو همه حیلها بکن تا از ادراک فرومانی و خزینه ما به سلامت بماند، لکیلا یعلم من بعد علم شیئا.
تو هر گامی که میروی تدبیری و کاری بر خود می نهی تا گرانبار میشوی از سوداهای دنیا که داری. تو چنگ در حیات دنیا در زده و میپیچی و درمیآویزی تا از تقدیرِ اِفنایِ ما بِستانی و یقین میدانی که بس نیایی و همچنان درمیآویزی. ناصیه تو را گرفتهایم به عالم غیب میبریم که بیا تا ببینی آنچه تو را وعده کردهایم و تو منکر میشده. و همچنانک ماهی درشست مانده باشد در آب و در دریا و از عالم آب به عالم خاکش میآرند و او سر میپیچاند تا نبیند جز آن عالمی که در وی است، تو نیز به هر کو میروی و قوتی میکنی بهر شغلی تا سر از عالم غیب بکشی . ای بیچاره از بس که همه روز کاروان سودای فاسد برمیگذرد از سینهٔ تو جمله نبات خیر و اوصاف پسندیدهٔ تو را پیکوب کردند و ستورانِ این کاروان خوردند. اکنون نومید مباش، به توبه گرای و زمین دل را شیار کن وزیر و زبر کن و اوصاف بد و سختی را به زیر آر و نرمی را بر زبر آر. و هر خون زیادتی و سودای فاسد چون خشتی است که هر ساعتی چون سدّ اسکندر میکنی که یاجوج و مأجوج میلیسند آن را و باز آن سد همان است همچنانک مجاهده میکنی تا سدّ عصیان را براندازی به توبه و باز توبه را در تسویف میافکنی روز دیگر میبینی که سدّ عصیان چون کوه گشته باشد و آن رقّت رفته و آن ندم نمانده و دل سیاه شده.
با این همه تو نومید مشو از حضرت باری. آن دیِ دیوانه چون تُرکِ غارتی خشمآلود فرود آید و حلّهای سبز را از سر درختان برکشد و به تیغ میوهها را از سرهای اشجار دراندازد و برگها و نواها را غارت کند، درخت برهنه و بیبرگ لرزان و عاجز و متحیّر بماند، دست به دریوزه دراز کرده. باز در بهار چون آب فرستیم همه خلعتهای او را بازدهیم. اجزای تو نیستتر از نوای اشجار نشود چگونه به تو باز ندهند. عجب، اگر شربت حیوة دنیا را از بهر چاشنی به تو فرستادند از همینقدر مست شدی و ترک خریداریِ آن جهان بگرفتی. مست آن باشد که آسمان از زمین نشناسد، تو نیز درکات زمین را از درجات علیّین بازنمیشناسی. اکنون چون اللّه عدل است اینکه تو از جهان پارهپاره خوردی و میخوری، همچنان تو را نیز پارهپاره کنند و از تو هم بخورند از کژدم و مار و مور و پرنده، و بر آش جهان تو را نوالهنواله کنند. همچنانک نوالهٔ جهان را از تو باز ستدیم تو را از جهان باز توانیم ستدن.
تو هر کاری و صلاحی و هر نمازی که کنی و هرچه ورزی از بهر روز مرگ و راحت سپسِ مرگ و راحتِ آن جهانی باید کرد که راحت این جهانی بی این همه حاصل میشود، چون دنیا بی این حاصل میشود و آن جهانی بی این خیرات و ورزش حاصل نمیشود. پس هرچه کنی از بهر آن جهان کن. از احوال این جهان هرچه به خاطرت میآید نظر از آن کوتاه میکن تا تو را به از آن دهد، از آن که محال باشد که اللّه منظور تو را و مصوّر تو را از تو بستاند و به از آنت بازندهد. تو وقتی که در نظر خود صورتی میگیری، چون نظر تو از آن صورت برون میآید اللّه صورت دیگر میدهد نظر تو را، پس چه عجب باشد که اگر روح تو از این صورت برون آید صورت دیگرش دهد که به ازین صورت باشد و بی نهایت باشد و تو نظر خود را ببینی که در میان آن صورت بی نهایت چگونه میپرد و چگونه می رود
و اللّه اعلم.
عَلَمِ عِلم و ادراک را به دستِ تو میدهند تا از خود سلطانی نکنی، و بدان که این امیری به تو کسی دیگر داده است. همان زمان که این عَلَمِ علم و ادراک را بدست تو میدهند، مینگر که میدهد و از به هرچه میدهد از بهر آن میدهد تا با یاغی جنگ کنی، نه آنکه بروی یاغی شوی.
این علم ادراک آرزوها از درِ پنج حس تو درآوردند و راههای دیگر از اندرون تو گشادند تا بعضی ادراک را از آن راه به نزد تو آرند، از جوع و محبّت و شهوت. اگرچه این درها بسته شود این ادراک را در تو پیدا میکنند چون شمع و به هر گوشه پیش تو میگردانند تا چون بر این خزاین واقف شوی خدمت خداوند خزینه کنی تا تو را عطاها دهد و شمع دانش تو را بدان جهان بزوایا پدید کند. خود شمع ادراک تو را در این خزاین از پیش تو میبرند. آخر این ادراک و نظر روح تو چون چراغیست که اللّه به هر جای و در هر گوشه میگرداند تا موجودات آن زاویه تو را مکشوف میشود، تو چرا چون دزدان درمیافتی و خود را پرباد میکنی تا بروی.
از باد کسب و کار و تدبیر تو به همه کویها فرودویدی از مقامری و قلّاشی و خدمتگری و بناآوردن و تحصیل علم و تحصیل مراد پس تو نتوانی از خزینه ما چیزی بیرون بردن. تو همه حیلها بکن تا از ادراک فرومانی و خزینه ما به سلامت بماند، لکیلا یعلم من بعد علم شیئا.
تو هر گامی که میروی تدبیری و کاری بر خود می نهی تا گرانبار میشوی از سوداهای دنیا که داری. تو چنگ در حیات دنیا در زده و میپیچی و درمیآویزی تا از تقدیرِ اِفنایِ ما بِستانی و یقین میدانی که بس نیایی و همچنان درمیآویزی. ناصیه تو را گرفتهایم به عالم غیب میبریم که بیا تا ببینی آنچه تو را وعده کردهایم و تو منکر میشده. و همچنانک ماهی درشست مانده باشد در آب و در دریا و از عالم آب به عالم خاکش میآرند و او سر میپیچاند تا نبیند جز آن عالمی که در وی است، تو نیز به هر کو میروی و قوتی میکنی بهر شغلی تا سر از عالم غیب بکشی . ای بیچاره از بس که همه روز کاروان سودای فاسد برمیگذرد از سینهٔ تو جمله نبات خیر و اوصاف پسندیدهٔ تو را پیکوب کردند و ستورانِ این کاروان خوردند. اکنون نومید مباش، به توبه گرای و زمین دل را شیار کن وزیر و زبر کن و اوصاف بد و سختی را به زیر آر و نرمی را بر زبر آر. و هر خون زیادتی و سودای فاسد چون خشتی است که هر ساعتی چون سدّ اسکندر میکنی که یاجوج و مأجوج میلیسند آن را و باز آن سد همان است همچنانک مجاهده میکنی تا سدّ عصیان را براندازی به توبه و باز توبه را در تسویف میافکنی روز دیگر میبینی که سدّ عصیان چون کوه گشته باشد و آن رقّت رفته و آن ندم نمانده و دل سیاه شده.
با این همه تو نومید مشو از حضرت باری. آن دیِ دیوانه چون تُرکِ غارتی خشمآلود فرود آید و حلّهای سبز را از سر درختان برکشد و به تیغ میوهها را از سرهای اشجار دراندازد و برگها و نواها را غارت کند، درخت برهنه و بیبرگ لرزان و عاجز و متحیّر بماند، دست به دریوزه دراز کرده. باز در بهار چون آب فرستیم همه خلعتهای او را بازدهیم. اجزای تو نیستتر از نوای اشجار نشود چگونه به تو باز ندهند. عجب، اگر شربت حیوة دنیا را از بهر چاشنی به تو فرستادند از همینقدر مست شدی و ترک خریداریِ آن جهان بگرفتی. مست آن باشد که آسمان از زمین نشناسد، تو نیز درکات زمین را از درجات علیّین بازنمیشناسی. اکنون چون اللّه عدل است اینکه تو از جهان پارهپاره خوردی و میخوری، همچنان تو را نیز پارهپاره کنند و از تو هم بخورند از کژدم و مار و مور و پرنده، و بر آش جهان تو را نوالهنواله کنند. همچنانک نوالهٔ جهان را از تو باز ستدیم تو را از جهان باز توانیم ستدن.
تو هر کاری و صلاحی و هر نمازی که کنی و هرچه ورزی از بهر روز مرگ و راحت سپسِ مرگ و راحتِ آن جهانی باید کرد که راحت این جهانی بی این همه حاصل میشود، چون دنیا بی این حاصل میشود و آن جهانی بی این خیرات و ورزش حاصل نمیشود. پس هرچه کنی از بهر آن جهان کن. از احوال این جهان هرچه به خاطرت میآید نظر از آن کوتاه میکن تا تو را به از آن دهد، از آن که محال باشد که اللّه منظور تو را و مصوّر تو را از تو بستاند و به از آنت بازندهد. تو وقتی که در نظر خود صورتی میگیری، چون نظر تو از آن صورت برون میآید اللّه صورت دیگر میدهد نظر تو را، پس چه عجب باشد که اگر روح تو از این صورت برون آید صورت دیگرش دهد که به ازین صورت باشد و بی نهایت باشد و تو نظر خود را ببینی که در میان آن صورت بی نهایت چگونه میپرد و چگونه می رود
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۷
وَ أَنَّهُ یُحْیِ الْمَوْتی
گفتم که احیای زمین و آسمان و آن همه تفاوتهای نطفه و مضغه که مبدل میشود و به زندگی میرسد از آن است که اللّه محیی است، یعنی شما را در حیات آگهی داد نه در ممات، تا شما اِحیای او را بدانید. چنانکه کسی خاکها جمع کند و از وی کوشکی سازد، معلوم شود که او از خاک دیگر سرایی و کوشکی دیگر هم تواند ساختن. عجب بنده چون چنین باشد که قدرت او چون در یک صورت معلوم شود در صورتهای دیگر همچنان باشد. پس خداوند بنده را این قدرت چرا نگویی که همه مردگان را او زنده کند و زندگی جاوید دهد.
این درهای هوس را که هر شب در دریای غیب میاندازد و روز بازمیآرد، عجب که ریزههای اجزای شما را جمع نتواند کردن.
این صفحهٔ تیغ روز را او همیجنباند که صد هزار گوهر عقل و دانش در صفحهٔ او لامع است، و این مرده شده را همچون عصای موسی حیات داد تا مُقِرّ باشید که او زنده میکند مرده را، و با خود این قرار ندهید که چون مُردیم رستیم.
کارگاه جهان را که بازکشیدند، رویش بدان سوی است و از آن پردهٔ غیب رنگی چند از این سوی پرده است و صد هزار رنگ و کاروبار و ماهرویان بر آن سوی پرده است.
تو در این چه راحت داری و چه شغل داری؟ اگر شغل داری به رنج داری. آن شغل که با خوشدلیست در آن جهان است. این جهان باغیست و سراییست سهل، زیرا که عام است؛ بِایست تا دوستی ورزی و ثنای این سرای و این باغ بگویی، آنگاه بینی آن باغ دیگر که در پیش است و سروهای خاص آنجاست. چون از ثنا گفتن و دوستی ورزیدن پیشتر آیی، ببینی خوشیهای آن را و عجایبهای آن را .
وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِیَةٌ لا رَیْبَ فِیها
آنجا که وهم است خویشتن را کُشتی از غم آنکه داشتِ یکماهه داری، یعنی از ترس بینواییِ موهوم خود را هلاک کردی، و چیزی که آمدنی است غم آن نمیخوری.
تو هر لقمه که میخوری بدان که آن لقمه تو را میخورد و عمر تو را کم میکند، و این زمان که میگذرد چون سیلابیست که تو را میرباید و میگذرد، تو خواهی ساکن باش و خواهی متحرّک باش، خواه گو چنگ در غیشه سر او کوشک زن و خواه گو در خاشاک اقارب زن و خواه گو بر لوح تخت و بخت باش، و خواه گو به زوبعی شنا کن و خواه به کاهلی دست و پا بینداز در آب. مراد، غم خود و روزی زندگانی خود که میطلبی تا به یک لحظه نیست کنی و بیعمر مانی. و این آب عمر تو از دریای غیب میآید و هم به دریای غیب بازمیرود، و همچنان اعراض معانی را از عدم به وجود و از وجود به عدم بیش نمیبینم. و بدان که همه چیزها را بر تختهٔ جهان حساب میکنند، و چون حساب میکنند دانی که بیفایده نمیکنند.
گفتم که احیای زمین و آسمان و آن همه تفاوتهای نطفه و مضغه که مبدل میشود و به زندگی میرسد از آن است که اللّه محیی است، یعنی شما را در حیات آگهی داد نه در ممات، تا شما اِحیای او را بدانید. چنانکه کسی خاکها جمع کند و از وی کوشکی سازد، معلوم شود که او از خاک دیگر سرایی و کوشکی دیگر هم تواند ساختن. عجب بنده چون چنین باشد که قدرت او چون در یک صورت معلوم شود در صورتهای دیگر همچنان باشد. پس خداوند بنده را این قدرت چرا نگویی که همه مردگان را او زنده کند و زندگی جاوید دهد.
این درهای هوس را که هر شب در دریای غیب میاندازد و روز بازمیآرد، عجب که ریزههای اجزای شما را جمع نتواند کردن.
این صفحهٔ تیغ روز را او همیجنباند که صد هزار گوهر عقل و دانش در صفحهٔ او لامع است، و این مرده شده را همچون عصای موسی حیات داد تا مُقِرّ باشید که او زنده میکند مرده را، و با خود این قرار ندهید که چون مُردیم رستیم.
کارگاه جهان را که بازکشیدند، رویش بدان سوی است و از آن پردهٔ غیب رنگی چند از این سوی پرده است و صد هزار رنگ و کاروبار و ماهرویان بر آن سوی پرده است.
تو در این چه راحت داری و چه شغل داری؟ اگر شغل داری به رنج داری. آن شغل که با خوشدلیست در آن جهان است. این جهان باغیست و سراییست سهل، زیرا که عام است؛ بِایست تا دوستی ورزی و ثنای این سرای و این باغ بگویی، آنگاه بینی آن باغ دیگر که در پیش است و سروهای خاص آنجاست. چون از ثنا گفتن و دوستی ورزیدن پیشتر آیی، ببینی خوشیهای آن را و عجایبهای آن را .
وَ أَنَّ السَّاعَةَ آتِیَةٌ لا رَیْبَ فِیها
آنجا که وهم است خویشتن را کُشتی از غم آنکه داشتِ یکماهه داری، یعنی از ترس بینواییِ موهوم خود را هلاک کردی، و چیزی که آمدنی است غم آن نمیخوری.
تو هر لقمه که میخوری بدان که آن لقمه تو را میخورد و عمر تو را کم میکند، و این زمان که میگذرد چون سیلابیست که تو را میرباید و میگذرد، تو خواهی ساکن باش و خواهی متحرّک باش، خواه گو چنگ در غیشه سر او کوشک زن و خواه گو در خاشاک اقارب زن و خواه گو بر لوح تخت و بخت باش، و خواه گو به زوبعی شنا کن و خواه به کاهلی دست و پا بینداز در آب. مراد، غم خود و روزی زندگانی خود که میطلبی تا به یک لحظه نیست کنی و بیعمر مانی. و این آب عمر تو از دریای غیب میآید و هم به دریای غیب بازمیرود، و همچنان اعراض معانی را از عدم به وجود و از وجود به عدم بیش نمیبینم. و بدان که همه چیزها را بر تختهٔ جهان حساب میکنند، و چون حساب میکنند دانی که بیفایده نمیکنند.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۸
ما أَصابَکَ مِنْ حَسَنَةٍ فَمِنَ اللَّهِ وَ ما أَصابَکَ مِنْ سَیِّئَةٍ فَمِنْ نَفْسِکَ وَ أَرْسَلْناکَ لِلنَّاسِ رَسُولاً وَ کَفی بِاللَّهِ شَهِیدا
گفتم همه رنجهای آدمی از آن است که یک کار را امیری نداده باشد و دگر کارها رعیّت و تبع آن یک کار نداشته باشد تا همه فدای آن یک کار باشند، و آن یک کار که امیری را شاید آن کار است که جان از بهر آن کار باید و چاکر آن کار باید بودن.
اکنون بیا تا ببینیم که چه چیز پیش نهاده است و تو را کرا می کند که چندین دستافزار را در آن ببازی. این کالبد ما که چون تل برف است اندکاندک جمع گشته است و این وجود شده است، باری ببین این وجود را در کدام راه در گداز میآید. چندین اجزای وجود را و تدبیر و مصالح جمع شده را که چون لشکریست جمع کرده، نبینی که در کدام مصاف به جنگ میافکنی؟ آخر کشتی وجود و کالبد عمد ما دراین گرداب افتاده است، چندین جهدی نکنیم که یک طرف راه کنیم و بیرون رویم پیش از آنکه غرقه شود این کشتی وجود؟
بیا تا این نَفَسهای حواس را و دِرَمهای گلبرگ اَنفاس را نثار کنیم. یا چون موش را مانی که زر جمع میکنی و از کنج بیرون میآوری و پهن میکنی و بر زَبَرِ آن میغلطی، باز هم آن را به کنج بازمیبری.
آخر تو چندین سلاح جمع میکنی از دشنهٔ خشم و سپرِ حلم و تاجِ علوّ و نیزهٔ تدبیر، هیچ ازاینها را در موضع او صرف نمیکنی. تو دراین خانقاه قالب این سلاح شوری میکنی، چرا روزی نبرد نیایی و در راهی که کِرا کند جنگی نکنی تا ظفر یابی یا کشته شوی؟
از دریای هوایِ محبّتِ آب این کلمات به حوضِ گوش تو فرومیآید تا تو در کار آیی.
اکنون معنی از تو همچون آبیست که به وقتِ بیداری از دلت بیرون میروژد و در تنت پراکنده میشود و از چشمهٔ پنج حواس تو روان میشود، و به وقت خواب آن آب فرومیرود و به موضع دیگر بیرون میآید و باز به وقت اجل فروتر میرود به دریای خود باز میرسد تا به زیر عرش یا به ثری. اگر آب از رگ کژ و شور باشد در خواب همان کژ و شور باشد و در وقت بیداری همان کژ و شور باشد و اگر تلخ باشد همان تلخ باشد و اگر خوش و شیرین باشد همان خوش و شیرین باشد، و چون بمیرد به همان رگ خود بازرود، همچنانکه در سنگها رگههاست از لعل و یاقوت و زر و نقره و سرب و نمک و نفط و سیماب. امّا چون تو راست باشی در خواب و بیداری هیچ تفاوت نکند.
از بهر این معنی است که «نوم العالم عبادة». یعنی آب ادراکت چون از چشمهسار دماغت تیره برآید، در خواب هم تیره باشد، راست نبیند زیرا که از دریای سودا موج زند و در مشرعهای سینهها درمیآید. ای اللّه از آسیب آن موج ما را نگاهدار.
چون تو شب به پاکی و به طهارت خفتی همه شب در عبادت باشی. چون تو ظاهر پاک داری پارهپاره باطن و دل تو پاک شود از سوداهای فاسد و روح تو در خواب به هواها و صحراهای خوش رود و تن درست شود و قوّتی گیرد و تخمهای حواس تو چون گندمی کوهی آکنده باشد، و چون بیدار شوی آن تخم را به هر کسی که بکاری همه سنبل طاعت و خیری پدید آید. و اگر ناپاک خفتی تخم انفاس سستی پذیرد، دیوک زده و مغز خورده و پوست مانده، و چون بیدار شوی بر سنبل نفست چندان دیو نشسته باشد و میخورد تا از او چیزی نروید
و اللّه اعلم.
گفتم همه رنجهای آدمی از آن است که یک کار را امیری نداده باشد و دگر کارها رعیّت و تبع آن یک کار نداشته باشد تا همه فدای آن یک کار باشند، و آن یک کار که امیری را شاید آن کار است که جان از بهر آن کار باید و چاکر آن کار باید بودن.
اکنون بیا تا ببینیم که چه چیز پیش نهاده است و تو را کرا می کند که چندین دستافزار را در آن ببازی. این کالبد ما که چون تل برف است اندکاندک جمع گشته است و این وجود شده است، باری ببین این وجود را در کدام راه در گداز میآید. چندین اجزای وجود را و تدبیر و مصالح جمع شده را که چون لشکریست جمع کرده، نبینی که در کدام مصاف به جنگ میافکنی؟ آخر کشتی وجود و کالبد عمد ما دراین گرداب افتاده است، چندین جهدی نکنیم که یک طرف راه کنیم و بیرون رویم پیش از آنکه غرقه شود این کشتی وجود؟
بیا تا این نَفَسهای حواس را و دِرَمهای گلبرگ اَنفاس را نثار کنیم. یا چون موش را مانی که زر جمع میکنی و از کنج بیرون میآوری و پهن میکنی و بر زَبَرِ آن میغلطی، باز هم آن را به کنج بازمیبری.
آخر تو چندین سلاح جمع میکنی از دشنهٔ خشم و سپرِ حلم و تاجِ علوّ و نیزهٔ تدبیر، هیچ ازاینها را در موضع او صرف نمیکنی. تو دراین خانقاه قالب این سلاح شوری میکنی، چرا روزی نبرد نیایی و در راهی که کِرا کند جنگی نکنی تا ظفر یابی یا کشته شوی؟
از دریای هوایِ محبّتِ آب این کلمات به حوضِ گوش تو فرومیآید تا تو در کار آیی.
اکنون معنی از تو همچون آبیست که به وقتِ بیداری از دلت بیرون میروژد و در تنت پراکنده میشود و از چشمهٔ پنج حواس تو روان میشود، و به وقت خواب آن آب فرومیرود و به موضع دیگر بیرون میآید و باز به وقت اجل فروتر میرود به دریای خود باز میرسد تا به زیر عرش یا به ثری. اگر آب از رگ کژ و شور باشد در خواب همان کژ و شور باشد و در وقت بیداری همان کژ و شور باشد و اگر تلخ باشد همان تلخ باشد و اگر خوش و شیرین باشد همان خوش و شیرین باشد، و چون بمیرد به همان رگ خود بازرود، همچنانکه در سنگها رگههاست از لعل و یاقوت و زر و نقره و سرب و نمک و نفط و سیماب. امّا چون تو راست باشی در خواب و بیداری هیچ تفاوت نکند.
از بهر این معنی است که «نوم العالم عبادة». یعنی آب ادراکت چون از چشمهسار دماغت تیره برآید، در خواب هم تیره باشد، راست نبیند زیرا که از دریای سودا موج زند و در مشرعهای سینهها درمیآید. ای اللّه از آسیب آن موج ما را نگاهدار.
چون تو شب به پاکی و به طهارت خفتی همه شب در عبادت باشی. چون تو ظاهر پاک داری پارهپاره باطن و دل تو پاک شود از سوداهای فاسد و روح تو در خواب به هواها و صحراهای خوش رود و تن درست شود و قوّتی گیرد و تخمهای حواس تو چون گندمی کوهی آکنده باشد، و چون بیدار شوی آن تخم را به هر کسی که بکاری همه سنبل طاعت و خیری پدید آید. و اگر ناپاک خفتی تخم انفاس سستی پذیرد، دیوک زده و مغز خورده و پوست مانده، و چون بیدار شوی بر سنبل نفست چندان دیو نشسته باشد و میخورد تا از او چیزی نروید
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۳۹
وَ هُوَ الَّذِی جَعَلَ لَکُمُ اللَّیْلَ لِباساً
گفتم ای آدمی جهدی کن تا از التباس بیرون آیی. آخر از خاک، پلیتهٔ کالبدت را و از آب، روغن او ساختند، و هر دو را ترکیب کردند و آذرکی از نور علّیین که روح است در وی گرانیدند؛ چندان جهدی بکن که همه کالبد تو نور گردد. چنانکه آن آتش، پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند، امّا آن نور سازوار باشد. چنانکه کرم پیله اگر چه وَرخَج مینماید، امّا یک ریزه لعاب او را ابریشم گردانیدند، همچنان چون کالبد تو نور گردد همه اجزای تو ابریشم شود و حریر شود.
باز لباس شب را اگر چه تاریک نماییم، و لکن روشنایی از وی بیرون آریم. از تلّ مشک شب که تل ریگ روان را ماند ببین که چگونه شکوفهٔ روز میرویانیم. باش تا از تل خاک گورستان تو شکوفهٔ قیامت و حشر را ببینی که چگونه پدید آریم. چنانکه سیاهیِ دیدهات که دل لاله را ماند و سپیدیش که نرگس را ماند. چنانکه روز گرد شب بود، سپیدی چشم که گرد سیاهی چشم است به آن ماند. بر تل تنت این چنین شکوفه پدید آوردیم، تا شکوفهٔ جهان را نظاره میکند. امّا راحت در سیاهی نهادیم و سپید را معطّل از راحت کردیم. همچنان نخست پرده شب را فروگذاریم و راحت را در عالم مشاهده بدیشان رسانیم، باز چون لباس شب را بگسترانند، شبِ هندووَش را بفرستیم تا آینهٔ حقیقت را از زنگار رنج بزداید و به غلاف کالبدها بازآرد. امّا صوفیان و مخلصان حقایق ترک آن لباس گویند و به زاویه روند از عالم غیب و به عبادت مشغول شوند.
وَ النَّوْمَ سُباتاً
ماه و آفتاب و ستارگان حواس را از افلاک سر ایشان فروریختیم و کالبدها را بر عرصه جهان چون گل تر بینداختیم، آنگاه این ندا در دادیم که: « لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ»
ملوک که حافظ بلاد اللّهاند کجا شدند؟ سلاطین که ناصر عباداللّهاند در چه کاراند؟ ارباب عقل و کیاست چه تدبیر میسازند؟ ببین که همه را بیکار کردیم و جهان باقی ماند ما را که وَ لِلَّهِ مِیراثُ السَّماواتِ وَ الأَْرْض .
باد میوزانیم و نبات میرویانیم و آب میرانیم، یکانیکان متعبّدان و مستغفران به اسحار ادریسوار جواب میگویند: « لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ»
اکنون این متقاضیان سهل و لطیف را پیشپیش میفرستند و حقوق تعظیم میطلبد تا اگر در اینجا مماطله رود، موکل قوی حال قیامت را فرستد تا نفخ اسرافیل چون نفس صبحدم پدید آید و همه زنده گرداند که «وَ جَعَلَ النَّهارَ نُشُوراً» « أَرْسَلَ الرِّیاحَ بُشْراً بَینَْ یَدَیْ رَحمِتهِ »
و نیز ریاح روح را وزان کرده است تا مبشّر راحت آن جهانی باشد. ساقی باد را ببینی که درآمده باشد و مجلس را میآراید و اشتران ابر را پر از شراب آب کردهایم و به محبوسان عالم میفرستیم تا تازه شوند و هیچ ثقل و نجاست در ایشان نباشد. چون این مردگان را بادی و ابری باشد و موکّلان فرشتگان بسبب آن ایشان را زنده میگرداند، عجب ابری و بادی و فرشتگان دیگر ندارد تا همه اختیارات مرده را زنده گرداند؟
یوسف علیه السلام در چاه میگفت که آنکس که رَحِم را بر من رحم داد، چاه را بر من رحیم تواند کردن. همچنانکه یوسف را از راه چاه به مُلک رسانید و نزد یعقوب رسانید، اطفال مسلمانان را از راه لحد به پادشاهی بهشت میرساند و مادر و پدر را به وی رساند
و اللّه اعلم.
گفتم ای آدمی جهدی کن تا از التباس بیرون آیی. آخر از خاک، پلیتهٔ کالبدت را و از آب، روغن او ساختند، و هر دو را ترکیب کردند و آذرکی از نور علّیین که روح است در وی گرانیدند؛ چندان جهدی بکن که همه کالبد تو نور گردد. چنانکه آن آتش، پلیته و روغن را بسوزاند و نور گرداند، امّا آن نور سازوار باشد. چنانکه کرم پیله اگر چه وَرخَج مینماید، امّا یک ریزه لعاب او را ابریشم گردانیدند، همچنان چون کالبد تو نور گردد همه اجزای تو ابریشم شود و حریر شود.
باز لباس شب را اگر چه تاریک نماییم، و لکن روشنایی از وی بیرون آریم. از تلّ مشک شب که تل ریگ روان را ماند ببین که چگونه شکوفهٔ روز میرویانیم. باش تا از تل خاک گورستان تو شکوفهٔ قیامت و حشر را ببینی که چگونه پدید آریم. چنانکه سیاهیِ دیدهات که دل لاله را ماند و سپیدیش که نرگس را ماند. چنانکه روز گرد شب بود، سپیدی چشم که گرد سیاهی چشم است به آن ماند. بر تل تنت این چنین شکوفه پدید آوردیم، تا شکوفهٔ جهان را نظاره میکند. امّا راحت در سیاهی نهادیم و سپید را معطّل از راحت کردیم. همچنان نخست پرده شب را فروگذاریم و راحت را در عالم مشاهده بدیشان رسانیم، باز چون لباس شب را بگسترانند، شبِ هندووَش را بفرستیم تا آینهٔ حقیقت را از زنگار رنج بزداید و به غلاف کالبدها بازآرد. امّا صوفیان و مخلصان حقایق ترک آن لباس گویند و به زاویه روند از عالم غیب و به عبادت مشغول شوند.
وَ النَّوْمَ سُباتاً
ماه و آفتاب و ستارگان حواس را از افلاک سر ایشان فروریختیم و کالبدها را بر عرصه جهان چون گل تر بینداختیم، آنگاه این ندا در دادیم که: « لِمَنِ الْمُلْکُ الْیَوْمَ»
ملوک که حافظ بلاد اللّهاند کجا شدند؟ سلاطین که ناصر عباداللّهاند در چه کاراند؟ ارباب عقل و کیاست چه تدبیر میسازند؟ ببین که همه را بیکار کردیم و جهان باقی ماند ما را که وَ لِلَّهِ مِیراثُ السَّماواتِ وَ الأَْرْض .
باد میوزانیم و نبات میرویانیم و آب میرانیم، یکانیکان متعبّدان و مستغفران به اسحار ادریسوار جواب میگویند: « لِلَّهِ الْواحِدِ الْقَهَّارِ»
اکنون این متقاضیان سهل و لطیف را پیشپیش میفرستند و حقوق تعظیم میطلبد تا اگر در اینجا مماطله رود، موکل قوی حال قیامت را فرستد تا نفخ اسرافیل چون نفس صبحدم پدید آید و همه زنده گرداند که «وَ جَعَلَ النَّهارَ نُشُوراً» « أَرْسَلَ الرِّیاحَ بُشْراً بَینَْ یَدَیْ رَحمِتهِ »
و نیز ریاح روح را وزان کرده است تا مبشّر راحت آن جهانی باشد. ساقی باد را ببینی که درآمده باشد و مجلس را میآراید و اشتران ابر را پر از شراب آب کردهایم و به محبوسان عالم میفرستیم تا تازه شوند و هیچ ثقل و نجاست در ایشان نباشد. چون این مردگان را بادی و ابری باشد و موکّلان فرشتگان بسبب آن ایشان را زنده میگرداند، عجب ابری و بادی و فرشتگان دیگر ندارد تا همه اختیارات مرده را زنده گرداند؟
یوسف علیه السلام در چاه میگفت که آنکس که رَحِم را بر من رحم داد، چاه را بر من رحیم تواند کردن. همچنانکه یوسف را از راه چاه به مُلک رسانید و نزد یعقوب رسانید، اطفال مسلمانان را از راه لحد به پادشاهی بهشت میرساند و مادر و پدر را به وی رساند
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۳
وَ الَّذِینَ جاهَدُوا فِینا
گفتم: دهقان و کمانگر و بازرگان و هر پیشهوری که هست، چون متأمّل دقایق پیشهٔ خود نباشد و شب و روز در اندیشهٔ آن نباشند، ایشان را از آن کار بهره نباشد. چون کار این عالم سرسری نمیباید کردن که سرسری حاصل نمیشود، مسلمانی را نمیدانم که چنین کار پسمانده است که سرسری حاصل شود!|
آخر در آن کارهای دیگر میکوشی، اگر چه نانت نباشد. و خوشدل میباشی که من خود چنین دقایق در این پیشهٔ خود میدانم. عجب! اگر مجاهده در اسلام کنی، تو را در آن گشایشی ندهیم که تو خوشدل باشی؟ چندین مجاهده در این کارهای دیگر میکنی؛ اگر بهر توشهٔ راه آخرت کاری نمیکنی، همه به وقت مرگ پدید آید که بادی بوده است و هیچ حاصل ندارد، و تو چندین جان کنده در وی.
پس بیا تا غنیمت شمریم آن حالت را و آن دم را که از بهر رضای اللّه آریم، و همچون تخمی دانیم که در خاک اندازیم و در آن سعی میکنیم و هر ساعتی دل بر آن می نهیم تا روزی ببینیم که چه بر دارد.
پس درِ دلِ هرکسی که به آرزوی رضای اللّه باز شود، آرزوی او رسول خوشی عالم غیب است که او را آگه میکند از خوشیهای خویش، تا در آن عالم چون برود درِ آرزوها برای او بگشایند که آن را نه چشم کسی دیده باشد و نه بر دل کسی گذشته باشد.
ما لا عین رأت و لا اذن سمعت و لا خطر علی قلب بشر یوم تمور السماء مورا
رقعهٔ طبع تو را در خریطهٔ کالبد تو نهادهایم تا هر ساعتی خطوط خوشیهای عالم غیب ما میخوانی .
آنچ در لوح محفوظ ثبت کردهایم که چند عدد مهمان به جایی فرو خواهیم آوردن، از آنجای به عالمی دیگر نقلشان خواهیم کردن. آنگاه این سرایچه را ویران کنیم و سرایچهٔ دیگر بنا کنیم تا ایشان را در آنجا مهمانداری کنیم تا ایشان هم در آنجا قدر خود بدانند که به چه ارزند و شایستهٔ فروآوردِ کجااند، و بیادبی و باادبیِ خود بدانند. بَلِ الْإِنْسانُ عَلی نفَْسِهِ بَصِیرَة .
در این میان نور الدین آه کرد و بگریست. آن یکی دیگر در روی افتاد میگریست، و دیگران گریه برداشتند و گریه بر من نیز افتاد که حال ما چه خواهد شد. و هم بر آن ختم کردیم
و اللّه اعلم.
گفتم: دهقان و کمانگر و بازرگان و هر پیشهوری که هست، چون متأمّل دقایق پیشهٔ خود نباشد و شب و روز در اندیشهٔ آن نباشند، ایشان را از آن کار بهره نباشد. چون کار این عالم سرسری نمیباید کردن که سرسری حاصل نمیشود، مسلمانی را نمیدانم که چنین کار پسمانده است که سرسری حاصل شود!|
آخر در آن کارهای دیگر میکوشی، اگر چه نانت نباشد. و خوشدل میباشی که من خود چنین دقایق در این پیشهٔ خود میدانم. عجب! اگر مجاهده در اسلام کنی، تو را در آن گشایشی ندهیم که تو خوشدل باشی؟ چندین مجاهده در این کارهای دیگر میکنی؛ اگر بهر توشهٔ راه آخرت کاری نمیکنی، همه به وقت مرگ پدید آید که بادی بوده است و هیچ حاصل ندارد، و تو چندین جان کنده در وی.
پس بیا تا غنیمت شمریم آن حالت را و آن دم را که از بهر رضای اللّه آریم، و همچون تخمی دانیم که در خاک اندازیم و در آن سعی میکنیم و هر ساعتی دل بر آن می نهیم تا روزی ببینیم که چه بر دارد.
پس درِ دلِ هرکسی که به آرزوی رضای اللّه باز شود، آرزوی او رسول خوشی عالم غیب است که او را آگه میکند از خوشیهای خویش، تا در آن عالم چون برود درِ آرزوها برای او بگشایند که آن را نه چشم کسی دیده باشد و نه بر دل کسی گذشته باشد.
ما لا عین رأت و لا اذن سمعت و لا خطر علی قلب بشر یوم تمور السماء مورا
رقعهٔ طبع تو را در خریطهٔ کالبد تو نهادهایم تا هر ساعتی خطوط خوشیهای عالم غیب ما میخوانی .
آنچ در لوح محفوظ ثبت کردهایم که چند عدد مهمان به جایی فرو خواهیم آوردن، از آنجای به عالمی دیگر نقلشان خواهیم کردن. آنگاه این سرایچه را ویران کنیم و سرایچهٔ دیگر بنا کنیم تا ایشان را در آنجا مهمانداری کنیم تا ایشان هم در آنجا قدر خود بدانند که به چه ارزند و شایستهٔ فروآوردِ کجااند، و بیادبی و باادبیِ خود بدانند. بَلِ الْإِنْسانُ عَلی نفَْسِهِ بَصِیرَة .
در این میان نور الدین آه کرد و بگریست. آن یکی دیگر در روی افتاد میگریست، و دیگران گریه برداشتند و گریه بر من نیز افتاد که حال ما چه خواهد شد. و هم بر آن ختم کردیم
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۷
إِنَّا فَتَحْنا لَکَ فَتْحاً مُبِینا
شما درهای غیب را بزنید تا ما گشاییم. آخر سنگ خارا را توانستیم شکافتن و آب خوش از وی پدید آوردیم و آتش از وی ظاهر کردیم. چون تو طالب باشی، دل سنگین تو را هم توانیم شکافتن و از وی آتش محبّت و آب راحت توانیم ظاهر کردن. آخر بنگر که خاک تیرهٔ پیکوب کرده را بشکافتیم و سبزهٔ جانفزا رویانیدیم و پیدا آوردیم. همچنان از زمین مجاهدهٔ تو هم توانیم گلستان آخرتی ظاهر کردن و پیدا آوردن. آخر بدین خوان کرمِ ما چه نقصان دیده که چنین نومیدشده.
اللَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُو
این تدبیرهای آرزوها را از کتفهای خود بیرون انداز و برو، و این بیخکهای مرادها و پیشنهادها را از خود بتراش، و از هرچه میترسی که بیاید آمده گیر و این شیشهٔ وجود را شکسته گیر. چو همچنین خواهد شدن، پس مشغول شدن به حضرت باری اولی بود.
سؤال کرد که کریم چون چیزی بدهد بازبستاند؟ نان داد بازستانَد، جان داد بازستانَد.
گفتم اگر پدر دُرُستهای زر و سیم را بیارد و پیش دختر و پسر بریزد و گوید که این از آن شماست، و باز از پیش ایشان برگیرد تا به جایی نهد و ایشان بگریند که چرا از پیش ما برداشتی و باز بردی، پدر گوید از بهر آن برمیدارم تا روز جهاز و عروسیتان بباشد، اگر همین ساعت شما را بدهم به ناجایگاه خرج کنید و آن روز که بایستتان شود شرمزده و با تشویش بمانید. کرم این است که از پیش شما برگیرم، نه آنکه کار را به شما مهمل فروگذارم. و دیگر آنکه شما را در این حجره به مهمانی فروآوردهایم، چون یگانگی ورزیدیت به سرای خاص برم و در آنجایتان ساکن گردانم. اگر شما را دادیمی همه را تلف کردتانی و ربایندگان ربودندی و به غارت بردندی و به هوا و آفتاب سوخته شدندی و از سرما فرسوده گشتیدیتی. پس کرباسها را دران عیبه پمدانه نهادیم و ابریشمین را در گنجینهٔ تخم پیله نهادیم تا اگر دزدان این را ببرند کلید آن گنجینه را بازنیابند که ببرند و آن قفل را نتوانند که بگشایند.
شما درهای غیب را بزنید تا ما گشاییم. آخر سنگ خارا را توانستیم شکافتن و آب خوش از وی پدید آوردیم و آتش از وی ظاهر کردیم. چون تو طالب باشی، دل سنگین تو را هم توانیم شکافتن و از وی آتش محبّت و آب راحت توانیم ظاهر کردن. آخر بنگر که خاک تیرهٔ پیکوب کرده را بشکافتیم و سبزهٔ جانفزا رویانیدیم و پیدا آوردیم. همچنان از زمین مجاهدهٔ تو هم توانیم گلستان آخرتی ظاهر کردن و پیدا آوردن. آخر بدین خوان کرمِ ما چه نقصان دیده که چنین نومیدشده.
اللَّهُ لا إِلهَ إِلاَّ هُو
این تدبیرهای آرزوها را از کتفهای خود بیرون انداز و برو، و این بیخکهای مرادها و پیشنهادها را از خود بتراش، و از هرچه میترسی که بیاید آمده گیر و این شیشهٔ وجود را شکسته گیر. چو همچنین خواهد شدن، پس مشغول شدن به حضرت باری اولی بود.
سؤال کرد که کریم چون چیزی بدهد بازبستاند؟ نان داد بازستانَد، جان داد بازستانَد.
گفتم اگر پدر دُرُستهای زر و سیم را بیارد و پیش دختر و پسر بریزد و گوید که این از آن شماست، و باز از پیش ایشان برگیرد تا به جایی نهد و ایشان بگریند که چرا از پیش ما برداشتی و باز بردی، پدر گوید از بهر آن برمیدارم تا روز جهاز و عروسیتان بباشد، اگر همین ساعت شما را بدهم به ناجایگاه خرج کنید و آن روز که بایستتان شود شرمزده و با تشویش بمانید. کرم این است که از پیش شما برگیرم، نه آنکه کار را به شما مهمل فروگذارم. و دیگر آنکه شما را در این حجره به مهمانی فروآوردهایم، چون یگانگی ورزیدیت به سرای خاص برم و در آنجایتان ساکن گردانم. اگر شما را دادیمی همه را تلف کردتانی و ربایندگان ربودندی و به غارت بردندی و به هوا و آفتاب سوخته شدندی و از سرما فرسوده گشتیدیتی. پس کرباسها را دران عیبه پمدانه نهادیم و ابریشمین را در گنجینهٔ تخم پیله نهادیم تا اگر دزدان این را ببرند کلید آن گنجینه را بازنیابند که ببرند و آن قفل را نتوانند که بگشایند.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۸
موفّق پرسید که رجب چه باشد؟ و یا رجب را اصِمّ چرا گفت؟
گفتم: رجب درخت گل صد برگاست، اما رجب به سر زبان تو چون ربابک کلکین* است که به دست بچگان است. مردی دهقان چون دربند کشت و درود باشد، قدر زمین خوش را بداند. امّا مردی که در آن کار که کشت و درود است چیزی نداند، او را چه زمین شوره و چه زمین خوش!
مردی هواشناس باید تا فرق کند میان هواها و معتدل را از غیر معتدل جدا کند. بر لب دریا بار نظّارگیان نشسته باشند و غوّاصان سنگ و دُر برمیآرند؛ تفاوت به نزد ایشان سهل نماید. اما بازرگانانی که از دوردست آمده باشند آن تفاوت دُرها را میدانند و خوششان میآید. صدف که قطرهٔ آب میگیرد در آنجا خداوند حال آن آب را میگرداند تا دُر میشود. پردهگیانِ با جمال باید که آسیب آن دُر چون با گوش و بناگوش ایشان باشد قدر آن دُر بدانند و جمال خود را به قیمت کامله بفروشند. اکنون اصل آب هواست، چون آب را تنگتر کنی هوا گردد، دلیل بر آنک چون آب را بجوشانی هوا گردد و به چشم ننماید، گویی که نیست شده. چون آبی را دُرمیگرداند و هوا میگرداند، اگر هوای نفس تسبیح تو را به طبع و رغبت بگیرد و حور عین کند و یا به دست فرشته بازدهد تا آن دُر ثمین حوران عین گردد چه عجب باشد؟
اکنون تعظیم کنید باری را در این ماه تا شما را شفیع باشد، چنانکه سوار بتازد گرد از سم اسب وی انگیخته شود و چون چادر در یکدیگر بافته شود، سوارِ عزمِ شفاعت چون بتازد از صحنِ سینه گَرد چون غبار هوا و باد برخیزد و در یکدیگر چون زنجیر دربافته شود و آن عبارت از شفاعت آید. و اگر این هوای رجب متسلسل شود به قوّت باد بر تقطیع خاص و شفاعت میکند بود آن چه عجب باشد؟
هرکسی را از بادهای هوا بر تقطیع خاص پرده دادهاند تا عبارت او گردد و هریکی از عبارت یکدیگر را ندانند.
وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ و اگر چنگ کوژپشت فلک که تارهای هوای او در دامن زمین بسته است، اگر زخمه بادی برآن زند و او در آواز آید چه عجب؟ که در آن آوازنواخها و معنیها باشد .
اکنون این ماه رجب را اصِمّ از بهر آن گفت که تو کر باشی در این ماه. یعنی درِ باغ درونت را باز منه تا میوههات را غارت نکنند، و تا بادهای مشاغل خارها و خاشاکها و خسکها نیارد و بر زبر سبزهٔ خوشدلی تو و گلستان نفس تو نپاشد؛ تا هر گامی که بنهی خسته نگردی. تو خود گل را و آب حیات را که بیخاشاک و خار است در خود نمیبینی، چون خاشاک را باد به روی آبِ حیات طیّبه افکند، بعد از آن از آن آب به جز خس به دست تو نیاید. زینهار تا بوستان نفس را نیک نگاهداری تا راحتِ آن به تو بماند. اگر کسی درآید و همچون زمستان پیکوب کند، تو را چه حاصل آید؟
اکنون تو اینچنین زمستانی را بر روی ربیع طبع خویش فروگذاشته، اثر خوشی آن را چگونه یابی؟ پس روزهدار که روزه جوی را پاک کردن است تا آب زلالِ رقّت در آنجا روان شود و سبزهٔ خلد برین را از وی مددی باشد،آخر آب را از زیر عرش به جهان میرسانند و این آب را از اینجا به زیر عرش میرسانند.
خَتَمَ اللَّهُ عَلی قُلُوِبهمْ
اما ختم بر دل چون ژنگ است بر روی آینه هرگاه که آیینه را به زیر خاک کردی لا جرم اللّه اثر زنگار و ختم بر آنجا پدید آرد و هرگاه صیقل بر آنجای نهی و صیقل زنی اللّه آن زنگار را از وی زائل گرداند.
تو آیینهٔ دل را که در وی صد هزار صورت صاحبجمالان آخرت مینماید به زیر خاک سوداهای خاکدان دنیا فروبردی، لاجرم سزای آن را زنگار طبع و ختم بر آنجا نهاد. هر کاری را اللّه سزایی و اثری درخور وی نهاده است، چون کاری کردی به سزای اثر آن رسیدی
و اللّه اعلم.
گفتم: رجب درخت گل صد برگاست، اما رجب به سر زبان تو چون ربابک کلکین* است که به دست بچگان است. مردی دهقان چون دربند کشت و درود باشد، قدر زمین خوش را بداند. امّا مردی که در آن کار که کشت و درود است چیزی نداند، او را چه زمین شوره و چه زمین خوش!
مردی هواشناس باید تا فرق کند میان هواها و معتدل را از غیر معتدل جدا کند. بر لب دریا بار نظّارگیان نشسته باشند و غوّاصان سنگ و دُر برمیآرند؛ تفاوت به نزد ایشان سهل نماید. اما بازرگانانی که از دوردست آمده باشند آن تفاوت دُرها را میدانند و خوششان میآید. صدف که قطرهٔ آب میگیرد در آنجا خداوند حال آن آب را میگرداند تا دُر میشود. پردهگیانِ با جمال باید که آسیب آن دُر چون با گوش و بناگوش ایشان باشد قدر آن دُر بدانند و جمال خود را به قیمت کامله بفروشند. اکنون اصل آب هواست، چون آب را تنگتر کنی هوا گردد، دلیل بر آنک چون آب را بجوشانی هوا گردد و به چشم ننماید، گویی که نیست شده. چون آبی را دُرمیگرداند و هوا میگرداند، اگر هوای نفس تسبیح تو را به طبع و رغبت بگیرد و حور عین کند و یا به دست فرشته بازدهد تا آن دُر ثمین حوران عین گردد چه عجب باشد؟
اکنون تعظیم کنید باری را در این ماه تا شما را شفیع باشد، چنانکه سوار بتازد گرد از سم اسب وی انگیخته شود و چون چادر در یکدیگر بافته شود، سوارِ عزمِ شفاعت چون بتازد از صحنِ سینه گَرد چون غبار هوا و باد برخیزد و در یکدیگر چون زنجیر دربافته شود و آن عبارت از شفاعت آید. و اگر این هوای رجب متسلسل شود به قوّت باد بر تقطیع خاص و شفاعت میکند بود آن چه عجب باشد؟
هرکسی را از بادهای هوا بر تقطیع خاص پرده دادهاند تا عبارت او گردد و هریکی از عبارت یکدیگر را ندانند.
وَ لکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ و اگر چنگ کوژپشت فلک که تارهای هوای او در دامن زمین بسته است، اگر زخمه بادی برآن زند و او در آواز آید چه عجب؟ که در آن آوازنواخها و معنیها باشد .
اکنون این ماه رجب را اصِمّ از بهر آن گفت که تو کر باشی در این ماه. یعنی درِ باغ درونت را باز منه تا میوههات را غارت نکنند، و تا بادهای مشاغل خارها و خاشاکها و خسکها نیارد و بر زبر سبزهٔ خوشدلی تو و گلستان نفس تو نپاشد؛ تا هر گامی که بنهی خسته نگردی. تو خود گل را و آب حیات را که بیخاشاک و خار است در خود نمیبینی، چون خاشاک را باد به روی آبِ حیات طیّبه افکند، بعد از آن از آن آب به جز خس به دست تو نیاید. زینهار تا بوستان نفس را نیک نگاهداری تا راحتِ آن به تو بماند. اگر کسی درآید و همچون زمستان پیکوب کند، تو را چه حاصل آید؟
اکنون تو اینچنین زمستانی را بر روی ربیع طبع خویش فروگذاشته، اثر خوشی آن را چگونه یابی؟ پس روزهدار که روزه جوی را پاک کردن است تا آب زلالِ رقّت در آنجا روان شود و سبزهٔ خلد برین را از وی مددی باشد،آخر آب را از زیر عرش به جهان میرسانند و این آب را از اینجا به زیر عرش میرسانند.
خَتَمَ اللَّهُ عَلی قُلُوِبهمْ
اما ختم بر دل چون ژنگ است بر روی آینه هرگاه که آیینه را به زیر خاک کردی لا جرم اللّه اثر زنگار و ختم بر آنجا پدید آرد و هرگاه صیقل بر آنجای نهی و صیقل زنی اللّه آن زنگار را از وی زائل گرداند.
تو آیینهٔ دل را که در وی صد هزار صورت صاحبجمالان آخرت مینماید به زیر خاک سوداهای خاکدان دنیا فروبردی، لاجرم سزای آن را زنگار طبع و ختم بر آنجا نهاد. هر کاری را اللّه سزایی و اثری درخور وی نهاده است، چون کاری کردی به سزای اثر آن رسیدی
و اللّه اعلم.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۴۹
گفتم ای دوستان جمع باشید با خود تا عقل و روح دیگرتان پدید آید. نبینی چون اجزای تو پراکنده بود او را نه عقل بود و نه روحی بود و نه خوشی بود و نه راحتی بود؟ چون فراهم آمدند، اللّه به برکت جمعیّت مر ایشان را عقل داد و روح داد. نبینی که هرچه نیکانند در دنیا یکی بودند و چون بِدان جهان رفتند باز همه جمعاند، که :
«السّلام علیک ایّها النّبیّ و رحمة اللّه و برکاته السّلام علینا و علی عباد اللّه الصّالحین»
گویی که نیکان همان صفات نیکوییاند از جمال و قدس و عقل و تواضع و غیره، دلیل بر آنکه ا گر این صفات میبرود همان اجزای خاک میماند و جماد و مرده میباشد و بوجود اینها از نیکان میباشند، و هر ازین صفت نیکویی گویی که قایم میشود به صفت اللّه، لاجرم نیکان باقیاند به بقای اللّه. مقرون کرد تحیّات للّه را با عباد صالحین که عباد صالحین از صفات نیکان است و صفات نیکان رحمت است، و او ملحق و مغلوب گشته به رحمانیِ اللّه است.
پس هرگاه که خواهی با نیکان باشی با اللّه باش، و خصوصیت دوستی ایشان مغلوب به رحیمیِ اللّه است؛
و اذا اردت ان تنظر الی همم الصالحین فانظر الی الملک القدیر
همّتهای نیکان قایم به صفت ملکی است که « لَهُ الْمُلْکُ»
اذا اردت ان تنظر الی همم الصالحین فانظر الی الملک القدیر الازلی الزینة و الجمال و میل طباعهم و تعشقهم من صفات الصالحین قایم بصفة اللّه و هو القدوسیة القدوس و التعجّبات من الجمال و المحبّات من صفات الصالحین تابعة لصفة السبوحیّة فاذا اردت ان تنظر الیهم فانظر الی السبّوح
«إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِینَ اتَّقَوْا وَ الَّذِینَ هُمْ محُْسِنُونَ»
و تحقیق المعیّة فی الاتحاد الظاهر من الساذجیّة و الاخلاق الرضیّة و طهارة الصدور و طیب النفس من صفات الصالحین ثمّ جملة صفات الصالحین المغلوب بصفات اللّه
گویی اللّه همان صفات است که یاد کرده شد، و این صفاتِ روح آدمی مغلوب بدان است و این معانی روشنتر به گفتارِ «لا إله غیرک» میشود، یعنی:
ای اللّه! خوشیهای هر دو جهان به جز از تو از کسی دیگر حاصل نشود، و هست شدن بعد از نیستی به جز از تو از کسی دیگر نباشد.
پس ذکر اللّه میکُن بر این وجه که ای اللّه! آن شکر مر محبّان را در خدمت خود تو داده، و این عشقها و مزهها تو میدهی. و مقصود از نان و غذاها خوشی است و مصاحبت صاحب جمالان و مزه در جمالها، و مقاصد این همه صور در هر دو جهان مر بنده را آن گرمی و عشق و رغبت و محبّت آمد. پس مقصود از صور احسان اللّه، آن گرمی و عشق و رغبت و محبّت دادن آمد از اللّه. و وجود بنده آن گرمیست و عشق است و محبّت است و مزه است، و هرکه را آن مزه و رغبت و محبّت و عشق بیشتر، وجود او قویتر. پس بنده همین همّت و رغبت و محبّت و مزه و عشق آمد و بس، و اللّه همین همّتبخش و مزهبخش و محبّتبخش آمد و بس، و دگرها همه صور است و بس، بلافایده.
اکنون ذکر اللّه میکن و این والهی میطلب از اللّه، که ای اللّه! از راه می و سماع و شاهد سُکر چگونه میبخشی، و از راه ملک گرفتن همّت و رغبت و جانبازی چگونه میبخشی، که تا پنجاه فرسنگ را پیش دشمن باز میروند؛ و آن پابستگی و رقت با فرزند چگونه میدهی، و انبیا و اولیا را شکر چگونه دادی، و این همه در تو هست ای اللّه، و از تو است ای اللّه، و در هر جزو از اجزای کالبدم ازاین مزهها و رقتها نشانی نهاده که این اجزای من از بیمزگی نرسته باشد. و ا گر در هر جزو از اجزای من این نشانی را ننهاده، من چگونه پی بردمی اینها را؟
اکنون هر جزو من طالب کمال همان نشانی است که در وی نهاده، و تو همان معطی کمال آن نشانی. اگر صورت نیستی آن کمال مرا این نشانی ندادی مرا.
چون نفس عاشقانه ملائکه را پیش آمد که «لا یَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُم »، لاجرم خاصتر آمدند و بهشت ایشان همان عشق آمد.
نور الدین را میگفتم روزه مدار که ضعیف چون روزه دارد از پای درافتد و چون از پای درافتد عتاب آید، همچنانک والی چاکرِ خود را قلعه داده باشد که اینجا بنشین و با اعدای من جنگ میکن. او قلعه را رها کند و بگریزد و به نزد خداوندگار خود رود. عتاب آید که چرا حصار را ماندی و چرا نپاییدی تا من تو را بازخواندمی؟ اکنون کالبدها همچون قلعههاست بر سرحد کفر شیاطین؛ تا اکنون گرد آن گشت میکردی، اکنون ده چندان کن! اکنون که سلاح تو سلاحِِ صَلاح شدهاست، قلعهٔ کالبد را اکنون قوی استوار کن.
سؤال کرد: دین با دنیا چگونه جمع شود؟
گفتم هرگاه که این قوهٔ تو دینی شد، این قلعهٔ کالبد تو هم دینی شد، دنیاوی نماند
و اللّه اعلم
«السّلام علیک ایّها النّبیّ و رحمة اللّه و برکاته السّلام علینا و علی عباد اللّه الصّالحین»
گویی که نیکان همان صفات نیکوییاند از جمال و قدس و عقل و تواضع و غیره، دلیل بر آنکه ا گر این صفات میبرود همان اجزای خاک میماند و جماد و مرده میباشد و بوجود اینها از نیکان میباشند، و هر ازین صفت نیکویی گویی که قایم میشود به صفت اللّه، لاجرم نیکان باقیاند به بقای اللّه. مقرون کرد تحیّات للّه را با عباد صالحین که عباد صالحین از صفات نیکان است و صفات نیکان رحمت است، و او ملحق و مغلوب گشته به رحمانیِ اللّه است.
پس هرگاه که خواهی با نیکان باشی با اللّه باش، و خصوصیت دوستی ایشان مغلوب به رحیمیِ اللّه است؛
و اذا اردت ان تنظر الی همم الصالحین فانظر الی الملک القدیر
همّتهای نیکان قایم به صفت ملکی است که « لَهُ الْمُلْکُ»
اذا اردت ان تنظر الی همم الصالحین فانظر الی الملک القدیر الازلی الزینة و الجمال و میل طباعهم و تعشقهم من صفات الصالحین قایم بصفة اللّه و هو القدوسیة القدوس و التعجّبات من الجمال و المحبّات من صفات الصالحین تابعة لصفة السبوحیّة فاذا اردت ان تنظر الیهم فانظر الی السبّوح
«إِنَّ اللَّهَ مَعَ الَّذِینَ اتَّقَوْا وَ الَّذِینَ هُمْ محُْسِنُونَ»
و تحقیق المعیّة فی الاتحاد الظاهر من الساذجیّة و الاخلاق الرضیّة و طهارة الصدور و طیب النفس من صفات الصالحین ثمّ جملة صفات الصالحین المغلوب بصفات اللّه
گویی اللّه همان صفات است که یاد کرده شد، و این صفاتِ روح آدمی مغلوب بدان است و این معانی روشنتر به گفتارِ «لا إله غیرک» میشود، یعنی:
ای اللّه! خوشیهای هر دو جهان به جز از تو از کسی دیگر حاصل نشود، و هست شدن بعد از نیستی به جز از تو از کسی دیگر نباشد.
پس ذکر اللّه میکُن بر این وجه که ای اللّه! آن شکر مر محبّان را در خدمت خود تو داده، و این عشقها و مزهها تو میدهی. و مقصود از نان و غذاها خوشی است و مصاحبت صاحب جمالان و مزه در جمالها، و مقاصد این همه صور در هر دو جهان مر بنده را آن گرمی و عشق و رغبت و محبّت آمد. پس مقصود از صور احسان اللّه، آن گرمی و عشق و رغبت و محبّت دادن آمد از اللّه. و وجود بنده آن گرمیست و عشق است و محبّت است و مزه است، و هرکه را آن مزه و رغبت و محبّت و عشق بیشتر، وجود او قویتر. پس بنده همین همّت و رغبت و محبّت و مزه و عشق آمد و بس، و اللّه همین همّتبخش و مزهبخش و محبّتبخش آمد و بس، و دگرها همه صور است و بس، بلافایده.
اکنون ذکر اللّه میکن و این والهی میطلب از اللّه، که ای اللّه! از راه می و سماع و شاهد سُکر چگونه میبخشی، و از راه ملک گرفتن همّت و رغبت و جانبازی چگونه میبخشی، که تا پنجاه فرسنگ را پیش دشمن باز میروند؛ و آن پابستگی و رقت با فرزند چگونه میدهی، و انبیا و اولیا را شکر چگونه دادی، و این همه در تو هست ای اللّه، و از تو است ای اللّه، و در هر جزو از اجزای کالبدم ازاین مزهها و رقتها نشانی نهاده که این اجزای من از بیمزگی نرسته باشد. و ا گر در هر جزو از اجزای من این نشانی را ننهاده، من چگونه پی بردمی اینها را؟
اکنون هر جزو من طالب کمال همان نشانی است که در وی نهاده، و تو همان معطی کمال آن نشانی. اگر صورت نیستی آن کمال مرا این نشانی ندادی مرا.
چون نفس عاشقانه ملائکه را پیش آمد که «لا یَعْصُونَ اللَّهَ ما أَمَرَهُم »، لاجرم خاصتر آمدند و بهشت ایشان همان عشق آمد.
نور الدین را میگفتم روزه مدار که ضعیف چون روزه دارد از پای درافتد و چون از پای درافتد عتاب آید، همچنانک والی چاکرِ خود را قلعه داده باشد که اینجا بنشین و با اعدای من جنگ میکن. او قلعه را رها کند و بگریزد و به نزد خداوندگار خود رود. عتاب آید که چرا حصار را ماندی و چرا نپاییدی تا من تو را بازخواندمی؟ اکنون کالبدها همچون قلعههاست بر سرحد کفر شیاطین؛ تا اکنون گرد آن گشت میکردی، اکنون ده چندان کن! اکنون که سلاح تو سلاحِِ صَلاح شدهاست، قلعهٔ کالبد را اکنون قوی استوار کن.
سؤال کرد: دین با دنیا چگونه جمع شود؟
گفتم هرگاه که این قوهٔ تو دینی شد، این قلعهٔ کالبد تو هم دینی شد، دنیاوی نماند
و اللّه اعلم
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۵۰
دلم کاهلگونه شده بود از غلبهٔ خواب. زود برخاستم، از خفتن و از سودای فاسد دست شستم و وضو کردم و به نماز ایستادم و دست به تکبیر آوردم، یعنی پردهٔ کاهلی را از خود برکشم و از سر بیرون اندازم.
نی نی! دست از خود و تدبیر خود بدارم و دست به زاری زنم از خود. و چون دست به تکبیر برآرم، انگشت را به گوش خود برسانم که حلقه در گوش تو ام. و باز انگشتان را به سر برم، که سرم را فدای خاک درگهت کردم.
نی نی! دستهام را پنجه گشاده از زیر خاک غفلت برآرم چون شاخ درخت انجیر که سر از زیر خاک برآرد به فصل بهار، و اللّه اکبر گویم. و آنگاه خود را گویم که در کار جهان چُست میباشی، کارِ اللّه مهمّ تر است. در جمال معشوقان عالم شیدا و دست بر سر داری، عشق حضرت اللّه از آن قویتر است.
سبحانک گفتم، یعنی توییِ تو را ای اللّه هیچ نمیدانم، و سبّوحی و نغزیِ تو را هیچ نمیدانم، از غایت آنکه همه نغزیهای جهان مرا مصوّر میشود و از هنرهایی و صفتهایی که مرا مصوّر میشود. گفت اللّه: این صفاتی که تمام و کمال شماست و توی شماست، وجود ناقص است و من منزّهم از وجود و جمال ناقص، تا بدانی که وجود جمال من کاملتر است و نغزتر است؛ نه چنانکه خیره شوی و مرا خیال و صفت وعدم نام نهادن گیری. آخر خیال و صفت عدم کم از وجود ناقص باشد، پس مرا ناسزاتر نام مینهی و عاشقتر و والهتر نمیباشی بر من.
چون این را شنیدم از اللّه، به رکوع رفتم؛ یعنی هرکه به محبّت اللّه ایستاد و عاشق او بود، پشت او خم باید و روی او بر خاک باید.
حاصل، چون خیال و صفت کم از وجود ناقص است اللّه را بدان صفت نکنم.
باز نظر کنم اللّه را، به هر خیال که تشبیه میکنم بنگرم که شایسته هست مر هست کردن موجودات را؟ چون شایسته نباشد اللّه را بدان صفت نکنم. و هرچه مرا خوش آید از جمال و آواز و مزه همه را نفی کنم، از وی آن کمال و آن خوشی را ثابت دارم که «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ء » .
هرکسی که جمال و مزه و حیات و خوشی یافتهاند از اللّه یافتهاند، چنانکه حوریان و خلقان بهشت و بهشتیان اختصاصی دارند به حضرت اللّه و به مجاورت اللّه، و از آن مجاورت است که چنان حیات میگیرند.
اکنون ای مریدان! هر روز بر جایگاه خویش و در نماز با هم مینشینیم و با هم میباشیم و چنین چیزی میگوییم تا در شما اثری کند و در کار خود گرم باشید، همچنانکه آن مرغ بر آن بیضهٔ خود بنشیند و آن را گرم میدارد و از آن چوزگان بیرون میآرد از برکت آن گرمی و محافظت وی که از آن بیضه دور نمیباشد. باز اگر آن مرغ از آن بیضه برخیزد تا سرد گردد، چیزی بیرون نیاید.
اکنون شما نیز بامداد چون از جای نماز برمیخیزید و در کار دیگر و شغل دیگر مشغول میباشید، این کار سرد میگردد، لاجرم چون چوزگان بیرون نمیآیند. اما چون گرم باشید در کار خود، از این گرمی و مراقبهٔ حال خود ببینید که چه مرغان تسبیح پدید آید.
آخر وقتهای کارها را پدید کردهاند و روز را و شب را ترتیب نهادهاند. خواب را به وقت خواب و بیداری را به وقت بیداری و نماز را به وقت نماز و کسب را به وقت کسب. چون تو اینها را در یکدیگر میزنی، لاجرم مزهٔ تو نمیماند.
کارکنندگانِ ملایکه و ستارگان و باد و ابر، گِل شما را به بیل تقدیر از روی زمین تراشیدند تا شما را چنین غنچههای گُل کردهاند. باش تا دست به دست به کنگرهٔ بهشتتان برسانند تا ببینید که چه رونق میگیرید! آخر چشم شما را که به آثار خود بگشادند چنین عاشق شدیت. باش تا چشم شما را به خود بگشایند آنگاه ببینید تا چگونه میباشید
و اللّه اعلم.
نی نی! دست از خود و تدبیر خود بدارم و دست به زاری زنم از خود. و چون دست به تکبیر برآرم، انگشت را به گوش خود برسانم که حلقه در گوش تو ام. و باز انگشتان را به سر برم، که سرم را فدای خاک درگهت کردم.
نی نی! دستهام را پنجه گشاده از زیر خاک غفلت برآرم چون شاخ درخت انجیر که سر از زیر خاک برآرد به فصل بهار، و اللّه اکبر گویم. و آنگاه خود را گویم که در کار جهان چُست میباشی، کارِ اللّه مهمّ تر است. در جمال معشوقان عالم شیدا و دست بر سر داری، عشق حضرت اللّه از آن قویتر است.
سبحانک گفتم، یعنی توییِ تو را ای اللّه هیچ نمیدانم، و سبّوحی و نغزیِ تو را هیچ نمیدانم، از غایت آنکه همه نغزیهای جهان مرا مصوّر میشود و از هنرهایی و صفتهایی که مرا مصوّر میشود. گفت اللّه: این صفاتی که تمام و کمال شماست و توی شماست، وجود ناقص است و من منزّهم از وجود و جمال ناقص، تا بدانی که وجود جمال من کاملتر است و نغزتر است؛ نه چنانکه خیره شوی و مرا خیال و صفت وعدم نام نهادن گیری. آخر خیال و صفت عدم کم از وجود ناقص باشد، پس مرا ناسزاتر نام مینهی و عاشقتر و والهتر نمیباشی بر من.
چون این را شنیدم از اللّه، به رکوع رفتم؛ یعنی هرکه به محبّت اللّه ایستاد و عاشق او بود، پشت او خم باید و روی او بر خاک باید.
حاصل، چون خیال و صفت کم از وجود ناقص است اللّه را بدان صفت نکنم.
باز نظر کنم اللّه را، به هر خیال که تشبیه میکنم بنگرم که شایسته هست مر هست کردن موجودات را؟ چون شایسته نباشد اللّه را بدان صفت نکنم. و هرچه مرا خوش آید از جمال و آواز و مزه همه را نفی کنم، از وی آن کمال و آن خوشی را ثابت دارم که «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ء » .
هرکسی که جمال و مزه و حیات و خوشی یافتهاند از اللّه یافتهاند، چنانکه حوریان و خلقان بهشت و بهشتیان اختصاصی دارند به حضرت اللّه و به مجاورت اللّه، و از آن مجاورت است که چنان حیات میگیرند.
اکنون ای مریدان! هر روز بر جایگاه خویش و در نماز با هم مینشینیم و با هم میباشیم و چنین چیزی میگوییم تا در شما اثری کند و در کار خود گرم باشید، همچنانکه آن مرغ بر آن بیضهٔ خود بنشیند و آن را گرم میدارد و از آن چوزگان بیرون میآرد از برکت آن گرمی و محافظت وی که از آن بیضه دور نمیباشد. باز اگر آن مرغ از آن بیضه برخیزد تا سرد گردد، چیزی بیرون نیاید.
اکنون شما نیز بامداد چون از جای نماز برمیخیزید و در کار دیگر و شغل دیگر مشغول میباشید، این کار سرد میگردد، لاجرم چون چوزگان بیرون نمیآیند. اما چون گرم باشید در کار خود، از این گرمی و مراقبهٔ حال خود ببینید که چه مرغان تسبیح پدید آید.
آخر وقتهای کارها را پدید کردهاند و روز را و شب را ترتیب نهادهاند. خواب را به وقت خواب و بیداری را به وقت بیداری و نماز را به وقت نماز و کسب را به وقت کسب. چون تو اینها را در یکدیگر میزنی، لاجرم مزهٔ تو نمیماند.
کارکنندگانِ ملایکه و ستارگان و باد و ابر، گِل شما را به بیل تقدیر از روی زمین تراشیدند تا شما را چنین غنچههای گُل کردهاند. باش تا دست به دست به کنگرهٔ بهشتتان برسانند تا ببینید که چه رونق میگیرید! آخر چشم شما را که به آثار خود بگشادند چنین عاشق شدیت. باش تا چشم شما را به خود بگشایند آنگاه ببینید تا چگونه میباشید
و اللّه اعلم.
ابوالفضل بیهقی : مجلد هشتم
بخش ۴۴ - حکایت هارون الرشید مع الزاهدین
حکایة امیر المؤمنین مع ابن السّماک و ابن عبد العزیز الزّاهدین
هرون الرّشید یک سال بمکه رفته بود، حرسها اللّه تعالی، چون مناسک گزارده آمد و باز نموده بودند که آنجا دو تناند از زاهدان بزرگ یکی را ابن السّماک گویند و یکی را [ابن] عبد العزیز عمری و نزدیک هیچ سلطان نرفتند. فضل ربیع را گفت یا عبّاسی- و وی را چنان گفتی- مرا آرزوست که این دو پارسا مرد را که نزدیک سلاطین نروند ببینم و سخن ایشان بشنوم و بدانم حال و سیرت و درون و بیرون ایشان، تدبیر چیست؟ گفت: فرمان امیر المؤمنین را باشد که چه اندیشیده است و چگونه خواهد و فرماید، تا بنده تدبیر آن بسازد. گفت: مراد من آن است که متنکّر نزدیک ایشان شویم تا هر دو را چگونه یابیم، که مرائیان را بحطام دنیا بتوان دانست. فضل گفت: صواب آمد، چه فرماید؟ گفت: بازگرد و دو خر مصری راست کن و دو کیسه در هر یکی هزار دینار زر، و جامه بازرگانان پوش و نماز خفتن نزدیک من باش تا بگویم که چه باید کرد. فضل بازگشت و این همه راست کرد و نماز دیگر را نزدیک هارون آمد، یافت او را جامه بازرگانان پوشیده، برخاست و بخر برنشست و فضل بر خر دیگر، و زر بکسی داد که سرای هر دو زاهد دانست و وی را پیش کردند با دو رکابدار خاصّ و آمدند متنکّر، چنانکه کس بجای نیارد و با ایشان مشعله و شمعی نه.
نخست بدر سرای عمری رسیدند، در بزدند بچند دفعت تا آواز آمد که کیست؟
جواب دادند که دربگشایید، کسی است که میخواهد که زاهد را پوشیده بهبیند.
کنیزکی کم بها بیامد و در بگشاد. هرون و فضل و دلیل معتمد هر سه دررفتند، یافتند عمری را در خانه بنماز ایستاده و بوریایی خلق افگنده و چراغدانی بر کون سبویی نهاده. هرون و فضل بنشستند مدّتی تا مرد از نماز فارغ شد و سلام بداد، پس روی بدیشان کرد و گفت: شما کیستید و بچه شغل آمدهاید؟ فضل گفت: امیر- المؤمنین است، تبرّک را بدیدار تو آمده است. گفت: جزاک اللّه خیرا، چرا رنجه شد؟ مرا بایست خواند تا بیامدمی، که در طاعت و فرمان اویم که خلیفه پیغامبر است، علیه السّلام، و طاعتش بر همه مسلمانان فریضه است. فضل گفت: اختیار خلیفه این بود که او آید. گفت: خدای، عزّ و جلّ، حرمت و حشمت او بزرگ کناد، چنانکه او حرمت بنده او بشناخت. هرون گفت: ما را پندی ده و سخنی گوی تا آن را بشنویم و بر آن کار کنیم. گفت: ای مرد گماشته بر خلق خدای، عزّ و جلّ، ایزد، عزّ و علی، بیشتر از زمین بتو داده است تا [به] بعضی از آن خویشتن را از آتش دوزخ بازخری.
و دیگر در آیینه نگاه کن تا این روی نیکو خویش بینی و دانی که چنین روی بآتش دوزخ دریغ باشد. خویشتن را نگر و چیزی مکن که سزاوار خشم آفریدگار گردی، جلّ جلاله . هرون بگریست و گفت: دیگر گوی. گفت: ای امیر المؤمنین از بغداد تا مکّه دانی که بر بسیار گورستان گذشتی، بازگشت مردم آنجاست، رو، آن سرای آبادان کن، که درین سرای مقام اندک است. هرون بیشتر بگریست. فضل گفت: ای عمری، بس باشد تا چند ازین درشتی، دانی که با کدام کس سخن میگویی؟ زاهد خاموش گشت. هرون اشارت کرد تا یک کیسه پیش او نهاد؛ خلیفه گفت: خواستیم تا ترا از حال تنگ برهانیم و این فرمودیم. عمری گفت: صاحب العیال لا یفلح ابدا، چهار دختر دارم و اگر غم ایشان نیستی، نپذیرفتمی، که مرا بدین حاجت نیست. هرون برخاست و عمری با وی تا در سرای بیامد تا وی برنشست و برفت. و در راه فضل را گفت: «مردی قوی سخن یافتم عمری را، ولکن هم سوی دنیا گرایید، صعبا فریبنده که این درم و دینار است! بزرگا مردا که ازین روی برتواند گردانید! تا پسر سمّاک را چون یابیم .
و رفتند تا بدر سرای او رسیدند، حلقه بر در بزدند سخت بسیار تا آواز آمد که کیست؟ گفتند: ابن سمّاک را میخواهیم. این آواز دهنده برفت، دیر ببود و بازآمد که از ابن سمّاک چه میخواهید؟ گفتند که در بگشایید که فریضه شغلی است. مدّتی دیگر بداشتند بر زمین خشک، فضل آواز داد آن کنیزک را که در گشاده بود تا چراغ آرد. کنیزک بیامد و ایشان را گفت: تا این مرد مرا بخریده است، من پیش او چراغ ندیدهام. هرون بشگفت بماند. و دلیل را بیرون فرستادند تا نیک جهد کرد و چند در بزد و چراغی آورد و سرای روشن شد. فضل کنیزک را گفت: شیخ کجاست؟ گفت:
بر این بام. بر بام خانه رفتند، پسر سمّاک را دیدند در نماز، میگریست و این آیت میخواند:
أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً، و بازمیگردانید و همین میگفت، پس سلام بداد که چراغ دیده بود و حسّ مردم شنیده، روی بگردانید و گفت: سلام علیکم. هرون و فضل جواب دادند و همان لفظ گفتند. پس پسر سمّاک گفت: بدین وقت چرا آمدهاید و شما کیستید؟ فضل گفت: امیر المؤمنین است، بزیارت تو آمده است که چنان خواست که ترا بهبیند. گفت: از من دستوری بایست بآمدن و اگر دادمی، آنگاه بیامدی، که روا نیست مردمان را از حالت خویش درهم کردن . فضل گفت: چنین بایستی، اکنون گذشت، خلیفه پیغامبر است، علیه السّلام، و طاعت وی فریضه است بر همه مسلمانان، تو درین جمله درآمدی که خدای، عزّ و جلّ، میگوید: أَطِیعُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ . پسر سمّاک گفت: این خلیفه بر راه شیخین میرود- و باین عدد خواهم بوبکر و عمر، رضی اللّه عنهما را- تا فرمان او برابر فرمان پیغامبر، علیه- السّلام، دارند؟ گفت: رود. گفت: عجب دانم، که در مکّه که حرم است این اثر نمی- بینم، و چون اینجا نباشد، توان دانست که بولایت دیگر چون است. فضل خاموش ایستاد . هرون گفت: مرا پندی ده که بدین آمدهام تا سخن تو بشنوم و مرا بیداری افزاید. گفت: یا امیر المؤمنین از خدای، عزّ و جلّ، بترس که یکی است و هنباز ندارد و به یار حاجتمند نیست. و بدان که در قیامت ترا پیش او بخواهند ایستانید و کارت از دو بیرون نباشد یا سوی بهشت برند یا سوی دوزخ، و این دو منزل را سه دیگر نیست.
هرون بدرد بگریست، چنانکه روی و کنارش تر شد. فضل گفت: ایّها- الشّیخ، دانی که چه میگویی؟ شک است در آنکه امیر المؤمنین جز ببهشت رود؟
پسر سمّاک او را جواب نداد و ازو باک نداشت و روی به هرون کرد و گفت: یا امیر- المؤمنین این فضل امشب با تست و فردای قیامت با تو نباشد و از تو سخن نگوید و اگر گوید، نشنوند. تن خویش را نگر و بر خویشتن ببخشای . فضل متحیّر گشت و هرون چندان بگریست تا بر وی بترسیدند از غش . پس گفت: مرا آبی دهید.
پسر سمّاک برخاست و کوزه آب آورد و به هرون داد، چون خواست که بخورد، او را گفت: بدان، ای خلیفه، سوگند دهم بر تو بحقّ قرابت رسول، علیه السّلام، که اگر ترا بازدارند از خوردن این آب، بچند بخری؟ گفت: بیک نیمه از مملکت. گفت:
بخور، گوارنده باد، پس چون بخورد، گفت: اگر این چه خوردی، بر تو ببندد، چند دهی تا بگشاید؟ گفت: یک نیمه مملکت. گفت: یا امیر المؤمنین، مملکتی که بهای آن یک شربت است، سزاوار است که بدان بس نازشی نباشد؛ و چون درین کار افتادی، باری داد ده و با خلق خدای، عزّ و جلّ، نیکویی کن. هرون گفت: پذیرفتم.
و اشارت کرد تا کیسه پیش آوردند. فضل گفت: ایّها الشّیخ، امیر المؤمنین شنوده بود که حال تو تنگ است، و امشب مقرّر گشت؛ این صلت حلال فرمود، بستان. پسر سمّاک تبسّم کرد و گفت: سبحان اللّه العظیم! من امیر المؤمنین را پند دهم تا خویشتن را صیانت کند از آتش دوزخ و این مرد بدان آمده است تا مرا بآتش دوزخ اندازد، هیهات هیهات! بردارید این آتش از پیشم که هم اکنون ما و سرای و محلّت سوخته شویم. و برخاست و ببام بیرون شد . و بیامد کنیزک و بدوید و گفت: بازگردید، ای آزاد مردان، که این پیر بیچاره را امشب بسیار بدرد بداشتید. هرون و فضل بازگشتند و دلیل زر برداشت و برنشستند و برفتند هرون همه راه میگفت: «مرد این است» و پس از آن حدیث پسر سمّاک بسیار یاد کردی.
و چنین حکایات از آن آرم تا خوانندگان را باشد که سودی دارد و بر دل اثری کند. و بسر تاریخ بازشدم.
هرون الرّشید یک سال بمکه رفته بود، حرسها اللّه تعالی، چون مناسک گزارده آمد و باز نموده بودند که آنجا دو تناند از زاهدان بزرگ یکی را ابن السّماک گویند و یکی را [ابن] عبد العزیز عمری و نزدیک هیچ سلطان نرفتند. فضل ربیع را گفت یا عبّاسی- و وی را چنان گفتی- مرا آرزوست که این دو پارسا مرد را که نزدیک سلاطین نروند ببینم و سخن ایشان بشنوم و بدانم حال و سیرت و درون و بیرون ایشان، تدبیر چیست؟ گفت: فرمان امیر المؤمنین را باشد که چه اندیشیده است و چگونه خواهد و فرماید، تا بنده تدبیر آن بسازد. گفت: مراد من آن است که متنکّر نزدیک ایشان شویم تا هر دو را چگونه یابیم، که مرائیان را بحطام دنیا بتوان دانست. فضل گفت: صواب آمد، چه فرماید؟ گفت: بازگرد و دو خر مصری راست کن و دو کیسه در هر یکی هزار دینار زر، و جامه بازرگانان پوش و نماز خفتن نزدیک من باش تا بگویم که چه باید کرد. فضل بازگشت و این همه راست کرد و نماز دیگر را نزدیک هارون آمد، یافت او را جامه بازرگانان پوشیده، برخاست و بخر برنشست و فضل بر خر دیگر، و زر بکسی داد که سرای هر دو زاهد دانست و وی را پیش کردند با دو رکابدار خاصّ و آمدند متنکّر، چنانکه کس بجای نیارد و با ایشان مشعله و شمعی نه.
نخست بدر سرای عمری رسیدند، در بزدند بچند دفعت تا آواز آمد که کیست؟
جواب دادند که دربگشایید، کسی است که میخواهد که زاهد را پوشیده بهبیند.
کنیزکی کم بها بیامد و در بگشاد. هرون و فضل و دلیل معتمد هر سه دررفتند، یافتند عمری را در خانه بنماز ایستاده و بوریایی خلق افگنده و چراغدانی بر کون سبویی نهاده. هرون و فضل بنشستند مدّتی تا مرد از نماز فارغ شد و سلام بداد، پس روی بدیشان کرد و گفت: شما کیستید و بچه شغل آمدهاید؟ فضل گفت: امیر- المؤمنین است، تبرّک را بدیدار تو آمده است. گفت: جزاک اللّه خیرا، چرا رنجه شد؟ مرا بایست خواند تا بیامدمی، که در طاعت و فرمان اویم که خلیفه پیغامبر است، علیه السّلام، و طاعتش بر همه مسلمانان فریضه است. فضل گفت: اختیار خلیفه این بود که او آید. گفت: خدای، عزّ و جلّ، حرمت و حشمت او بزرگ کناد، چنانکه او حرمت بنده او بشناخت. هرون گفت: ما را پندی ده و سخنی گوی تا آن را بشنویم و بر آن کار کنیم. گفت: ای مرد گماشته بر خلق خدای، عزّ و جلّ، ایزد، عزّ و علی، بیشتر از زمین بتو داده است تا [به] بعضی از آن خویشتن را از آتش دوزخ بازخری.
و دیگر در آیینه نگاه کن تا این روی نیکو خویش بینی و دانی که چنین روی بآتش دوزخ دریغ باشد. خویشتن را نگر و چیزی مکن که سزاوار خشم آفریدگار گردی، جلّ جلاله . هرون بگریست و گفت: دیگر گوی. گفت: ای امیر المؤمنین از بغداد تا مکّه دانی که بر بسیار گورستان گذشتی، بازگشت مردم آنجاست، رو، آن سرای آبادان کن، که درین سرای مقام اندک است. هرون بیشتر بگریست. فضل گفت: ای عمری، بس باشد تا چند ازین درشتی، دانی که با کدام کس سخن میگویی؟ زاهد خاموش گشت. هرون اشارت کرد تا یک کیسه پیش او نهاد؛ خلیفه گفت: خواستیم تا ترا از حال تنگ برهانیم و این فرمودیم. عمری گفت: صاحب العیال لا یفلح ابدا، چهار دختر دارم و اگر غم ایشان نیستی، نپذیرفتمی، که مرا بدین حاجت نیست. هرون برخاست و عمری با وی تا در سرای بیامد تا وی برنشست و برفت. و در راه فضل را گفت: «مردی قوی سخن یافتم عمری را، ولکن هم سوی دنیا گرایید، صعبا فریبنده که این درم و دینار است! بزرگا مردا که ازین روی برتواند گردانید! تا پسر سمّاک را چون یابیم .
و رفتند تا بدر سرای او رسیدند، حلقه بر در بزدند سخت بسیار تا آواز آمد که کیست؟ گفتند: ابن سمّاک را میخواهیم. این آواز دهنده برفت، دیر ببود و بازآمد که از ابن سمّاک چه میخواهید؟ گفتند که در بگشایید که فریضه شغلی است. مدّتی دیگر بداشتند بر زمین خشک، فضل آواز داد آن کنیزک را که در گشاده بود تا چراغ آرد. کنیزک بیامد و ایشان را گفت: تا این مرد مرا بخریده است، من پیش او چراغ ندیدهام. هرون بشگفت بماند. و دلیل را بیرون فرستادند تا نیک جهد کرد و چند در بزد و چراغی آورد و سرای روشن شد. فضل کنیزک را گفت: شیخ کجاست؟ گفت:
بر این بام. بر بام خانه رفتند، پسر سمّاک را دیدند در نماز، میگریست و این آیت میخواند:
أَ فَحَسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً، و بازمیگردانید و همین میگفت، پس سلام بداد که چراغ دیده بود و حسّ مردم شنیده، روی بگردانید و گفت: سلام علیکم. هرون و فضل جواب دادند و همان لفظ گفتند. پس پسر سمّاک گفت: بدین وقت چرا آمدهاید و شما کیستید؟ فضل گفت: امیر المؤمنین است، بزیارت تو آمده است که چنان خواست که ترا بهبیند. گفت: از من دستوری بایست بآمدن و اگر دادمی، آنگاه بیامدی، که روا نیست مردمان را از حالت خویش درهم کردن . فضل گفت: چنین بایستی، اکنون گذشت، خلیفه پیغامبر است، علیه السّلام، و طاعت وی فریضه است بر همه مسلمانان، تو درین جمله درآمدی که خدای، عزّ و جلّ، میگوید: أَطِیعُوا اللَّهَ وَ أَطِیعُوا الرَّسُولَ وَ أُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ . پسر سمّاک گفت: این خلیفه بر راه شیخین میرود- و باین عدد خواهم بوبکر و عمر، رضی اللّه عنهما را- تا فرمان او برابر فرمان پیغامبر، علیه- السّلام، دارند؟ گفت: رود. گفت: عجب دانم، که در مکّه که حرم است این اثر نمی- بینم، و چون اینجا نباشد، توان دانست که بولایت دیگر چون است. فضل خاموش ایستاد . هرون گفت: مرا پندی ده که بدین آمدهام تا سخن تو بشنوم و مرا بیداری افزاید. گفت: یا امیر المؤمنین از خدای، عزّ و جلّ، بترس که یکی است و هنباز ندارد و به یار حاجتمند نیست. و بدان که در قیامت ترا پیش او بخواهند ایستانید و کارت از دو بیرون نباشد یا سوی بهشت برند یا سوی دوزخ، و این دو منزل را سه دیگر نیست.
هرون بدرد بگریست، چنانکه روی و کنارش تر شد. فضل گفت: ایّها- الشّیخ، دانی که چه میگویی؟ شک است در آنکه امیر المؤمنین جز ببهشت رود؟
پسر سمّاک او را جواب نداد و ازو باک نداشت و روی به هرون کرد و گفت: یا امیر- المؤمنین این فضل امشب با تست و فردای قیامت با تو نباشد و از تو سخن نگوید و اگر گوید، نشنوند. تن خویش را نگر و بر خویشتن ببخشای . فضل متحیّر گشت و هرون چندان بگریست تا بر وی بترسیدند از غش . پس گفت: مرا آبی دهید.
پسر سمّاک برخاست و کوزه آب آورد و به هرون داد، چون خواست که بخورد، او را گفت: بدان، ای خلیفه، سوگند دهم بر تو بحقّ قرابت رسول، علیه السّلام، که اگر ترا بازدارند از خوردن این آب، بچند بخری؟ گفت: بیک نیمه از مملکت. گفت:
بخور، گوارنده باد، پس چون بخورد، گفت: اگر این چه خوردی، بر تو ببندد، چند دهی تا بگشاید؟ گفت: یک نیمه مملکت. گفت: یا امیر المؤمنین، مملکتی که بهای آن یک شربت است، سزاوار است که بدان بس نازشی نباشد؛ و چون درین کار افتادی، باری داد ده و با خلق خدای، عزّ و جلّ، نیکویی کن. هرون گفت: پذیرفتم.
و اشارت کرد تا کیسه پیش آوردند. فضل گفت: ایّها الشّیخ، امیر المؤمنین شنوده بود که حال تو تنگ است، و امشب مقرّر گشت؛ این صلت حلال فرمود، بستان. پسر سمّاک تبسّم کرد و گفت: سبحان اللّه العظیم! من امیر المؤمنین را پند دهم تا خویشتن را صیانت کند از آتش دوزخ و این مرد بدان آمده است تا مرا بآتش دوزخ اندازد، هیهات هیهات! بردارید این آتش از پیشم که هم اکنون ما و سرای و محلّت سوخته شویم. و برخاست و ببام بیرون شد . و بیامد کنیزک و بدوید و گفت: بازگردید، ای آزاد مردان، که این پیر بیچاره را امشب بسیار بدرد بداشتید. هرون و فضل بازگشتند و دلیل زر برداشت و برنشستند و برفتند هرون همه راه میگفت: «مرد این است» و پس از آن حدیث پسر سمّاک بسیار یاد کردی.
و چنین حکایات از آن آرم تا خوانندگان را باشد که سودی دارد و بر دل اثری کند. و بسر تاریخ بازشدم.
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۳۱