عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۹ - در مدح سعدالدین
زر طلب کرد ز من آن صنم سیم اندام
که بقد سرو روانست و برخ ماه تمام
چهره بنمودم و گفتم بسزای غم تو
زدم این زر بعیار ندم و مهر و ملام
همه جا گر که بنام ملکان زر زده اند
من چنین زر زدم امروز بنام تو غلام
از من این زر که بنام تو برآمد بپذیر
گر تو این زر نپذیری نپذیرد زرنام
چو نزر و چهره بر آنگونه که زر چهره دهد
که ندادم بسرشکی چو گلاب گلفام
خوش بخندید و مرا گفت بدین زر نشود
نه مرا ساخته کار و نه ترا سوخته فام
زر چنان باید کز تو ببرم صرف کنم
بکلاه و بکمر یا برکاب و بام
بسر تیغ زبان زر دهی از چهره مرا
بچنین زر نشود تیغ مرادت بنیام
بزر پخته سرخ ار سخنی گوئی گوی
ور نه گفتار تو چون سیم سپید آید خام
سخن پخته من خام هم از بی زری است
نیک داند سخن پخته من خواجه امام
سعد دین اسعد مسعود کز اصحاب حدیث
ز سخن زر بچکاند بگه فقه و کلام
گاه برهان کفایت نی زرین تن او
بهم اندر شکند نیزه زال زر و سام
آنخداوند که چندانکه توان گفتن زر
نگرفته است زر اندر کف رادش آرام
کف رادش بصفت همچو غمامست اکر
بسر سائل باران زر آید ز غمام
بهوای کرم او بزمین از پرواز
مرغ زرین سلب اید چو نهد سائل دام
می نگیرد ز کرم تا که ببخشیدن زر
علت مستی بنهند بران صدر گرام
هر که میگیرد بر یاد جوانمردی او
بر کفش قحف سفالینه شود زرین جام
پسر زرگر ازو دشمن زربخش وی است
که بجز بخشش زر نیست ورا تهمت و کام
هست زردوست چنان حاسد جاهش که بطبع
خویشتن بکشد چون دید زراندودی جام
سامری زر ستد از عام و جواهر که بسحر
کرد گوساله و کوشید بگمراهی عام
یابد از گاو زرین او بجواهر مملو
همه بر عام کند بهره چنان چون بهرام
بسجل ماند دایم دو کف سائل او
بس کز او زر بکف آرد بلیال و ایام
در دلش خون چو زر از بوته بحوش آید اگر
ستمی بیند بر یکتن از اهل اسلام
تا بدانند که این شعر من اندر حق اوست
زرگری کردم در مدحت آن صدر انام
شعر زر بالا وین شعر اگر پیش نهد
این از آن باز نداند بتکلف که کدام
من چو در مدحت او زر سخن کردم صرف
او کند زر سخا در حق مادح انعام
تا بهنگام خزان با بر اوراق درخت
زرگری سازد و امروز رسید آنهنگام
باد از باد خزان و غم اندیشه و درد
رخ حسادش چون برگ زراندود مدام
که بقد سرو روانست و برخ ماه تمام
چهره بنمودم و گفتم بسزای غم تو
زدم این زر بعیار ندم و مهر و ملام
همه جا گر که بنام ملکان زر زده اند
من چنین زر زدم امروز بنام تو غلام
از من این زر که بنام تو برآمد بپذیر
گر تو این زر نپذیری نپذیرد زرنام
چو نزر و چهره بر آنگونه که زر چهره دهد
که ندادم بسرشکی چو گلاب گلفام
خوش بخندید و مرا گفت بدین زر نشود
نه مرا ساخته کار و نه ترا سوخته فام
زر چنان باید کز تو ببرم صرف کنم
بکلاه و بکمر یا برکاب و بام
بسر تیغ زبان زر دهی از چهره مرا
بچنین زر نشود تیغ مرادت بنیام
بزر پخته سرخ ار سخنی گوئی گوی
ور نه گفتار تو چون سیم سپید آید خام
سخن پخته من خام هم از بی زری است
نیک داند سخن پخته من خواجه امام
سعد دین اسعد مسعود کز اصحاب حدیث
ز سخن زر بچکاند بگه فقه و کلام
گاه برهان کفایت نی زرین تن او
بهم اندر شکند نیزه زال زر و سام
آنخداوند که چندانکه توان گفتن زر
نگرفته است زر اندر کف رادش آرام
کف رادش بصفت همچو غمامست اکر
بسر سائل باران زر آید ز غمام
بهوای کرم او بزمین از پرواز
مرغ زرین سلب اید چو نهد سائل دام
می نگیرد ز کرم تا که ببخشیدن زر
علت مستی بنهند بران صدر گرام
هر که میگیرد بر یاد جوانمردی او
بر کفش قحف سفالینه شود زرین جام
پسر زرگر ازو دشمن زربخش وی است
که بجز بخشش زر نیست ورا تهمت و کام
هست زردوست چنان حاسد جاهش که بطبع
خویشتن بکشد چون دید زراندودی جام
سامری زر ستد از عام و جواهر که بسحر
کرد گوساله و کوشید بگمراهی عام
یابد از گاو زرین او بجواهر مملو
همه بر عام کند بهره چنان چون بهرام
بسجل ماند دایم دو کف سائل او
بس کز او زر بکف آرد بلیال و ایام
در دلش خون چو زر از بوته بحوش آید اگر
ستمی بیند بر یکتن از اهل اسلام
تا بدانند که این شعر من اندر حق اوست
زرگری کردم در مدحت آن صدر انام
شعر زر بالا وین شعر اگر پیش نهد
این از آن باز نداند بتکلف که کدام
من چو در مدحت او زر سخن کردم صرف
او کند زر سخا در حق مادح انعام
تا بهنگام خزان با بر اوراق درخت
زرگری سازد و امروز رسید آنهنگام
باد از باد خزان و غم اندیشه و درد
رخ حسادش چون برگ زراندود مدام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۰ - چه کردم؟
بسر هر سخنی را که ابتدا کردم
درست و راست چنان دان که من ادا کردم
بسوز سینه فرزندت ای ولی نعمت
حکیم وار ثنا گفتم و دعا کردم
پس از دعا و ثنا از عطا براندم لفظ
بحکم دوستی آن شرط را وفا کردم
هر آن سخن که تو گفتی و با تو گفت کسی
بر آن سخن زه و احسنت و مرحبا کردم
صواب رفت همه گفت و کرد مر لیکن
مگر بخانه برفتم همین خطا کردم
امید جبه و دستار داشتم از تو
ز موزه گم شدن امید را هبا کردم
در آن خمار که بی مولد من بخانه روم
بحکم دلتنگی پیرهن قبا کردم
ز بهر خار شدن یافتم مرض گفتی
که گرد نعلش در دیده توتیا کردم
چو پایهای من از موزه گشت بیگانه
بجهد و حیله دران کفشش آشنا کردم
نخست گام که بیرون نهادم از سر کوی
میان برف و گل و لای آشنا کردم
چهار پای بخانه شدم دو پایم بود
دو پای دیگر از سرو از عصا کردم
بخانه رفتم آراسته چو شه بفروش
چنانکه شهری مردم بدین گوا کردم
عصا زنان بسرای تو آمدم پس ازان
وز این سخن بسرای تو در ندا کردم
بخانه رفتم و گفتم که زه فرموده
بر اهل خانه خود زرق و کیمیا کردم
تو کیمیای زری کیمیای زرق مسم
چو زر پخته سخن از تو کیمیا کردم
بهای موزه و جورب فرست و کوکب دل
هباست نزد تو اینها که من بها کردم
بهای این همه نزدیک تو هباست و گر
بسیم خویش خرم خویشتن هبا کردم
منم یگانه که در باغ جود تو همه سال
همی نیاز خرامیدم و چرا کردم
ز بهره موزه گل کوب چون گل بویا
قصیده گفتم و دانی جز این چرا کردم
بقای عمر تو جاوید خواستم زین حسب
بنظم از پی جاویدی بقا کردم
درست و راست چنان دان که من ادا کردم
بسوز سینه فرزندت ای ولی نعمت
حکیم وار ثنا گفتم و دعا کردم
پس از دعا و ثنا از عطا براندم لفظ
بحکم دوستی آن شرط را وفا کردم
هر آن سخن که تو گفتی و با تو گفت کسی
بر آن سخن زه و احسنت و مرحبا کردم
صواب رفت همه گفت و کرد مر لیکن
مگر بخانه برفتم همین خطا کردم
امید جبه و دستار داشتم از تو
ز موزه گم شدن امید را هبا کردم
در آن خمار که بی مولد من بخانه روم
بحکم دلتنگی پیرهن قبا کردم
ز بهر خار شدن یافتم مرض گفتی
که گرد نعلش در دیده توتیا کردم
چو پایهای من از موزه گشت بیگانه
بجهد و حیله دران کفشش آشنا کردم
نخست گام که بیرون نهادم از سر کوی
میان برف و گل و لای آشنا کردم
چهار پای بخانه شدم دو پایم بود
دو پای دیگر از سرو از عصا کردم
بخانه رفتم آراسته چو شه بفروش
چنانکه شهری مردم بدین گوا کردم
عصا زنان بسرای تو آمدم پس ازان
وز این سخن بسرای تو در ندا کردم
بخانه رفتم و گفتم که زه فرموده
بر اهل خانه خود زرق و کیمیا کردم
تو کیمیای زری کیمیای زرق مسم
چو زر پخته سخن از تو کیمیا کردم
بهای موزه و جورب فرست و کوکب دل
هباست نزد تو اینها که من بها کردم
بهای این همه نزدیک تو هباست و گر
بسیم خویش خرم خویشتن هبا کردم
منم یگانه که در باغ جود تو همه سال
همی نیاز خرامیدم و چرا کردم
ز بهره موزه گل کوب چون گل بویا
قصیده گفتم و دانی جز این چرا کردم
بقای عمر تو جاوید خواستم زین حسب
بنظم از پی جاویدی بقا کردم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴ - در رثاء طبیب استاد کوسوی
ز مرگ چاره نباشد صحیح را و سقیم
کریم را بفنا رفتن است همچو لئیم
عزیز را چو ذلیل و جواد را چو بخیل
فصیح را چو کلیل و سفیه را چو فهیم
امید و بیم بعمر اندرست مردم را
هزار سال امید است عمر و یکدم بیم
ز عمر رفته علم خلق را که چه رفت
ز عمر مانده نداند بجز خدای علیم
چه غفلت است و چه بی آگهی و بی خبری
ز زندگانی کان یکدم است یا یک و نیم
به نیم دم نتوان زیست بر زیادت ازان
که کرده باشد قسام بنده را تقسیم
بدست هیچ حکیمی مدان زیادت عمر
که ممکن ار بودی بد بدست خواجه حکیم
سر اطبا استاد کوسوی کوهست
ز پشت هفت پدر او ستاد هفت اقلیم
شفای جان و دل خلق بود طلعت او
دوای او سبب صحت علیل و سقیم
ببندگان خدائی رحیمتر بعلاج
رحیم بودی خاص از پی خدای رحیم
بنیکنامی کوشید و نیکنامی یافت
چو اصل نیکی نامش بدو تیغ زر و سیم
تنی و مالی هرکس کز او سئوالی کرد
نعم شنید ز لفظ وی و گرفت نعیم
شفای تب زدگان بود شربتش گوئی
که برد شربتش از سلسبیل و از تسنیم
یتیم ماند پسر از وی و ز چشم یتیم
سرشک بر رخ باریده شد چو در یتیم
غریو و ناله پوشیدگان پرده او
دریده پرده صبر و خرد دریده عظیم
حکیم بود ز اقران خود عدیم المثل
چو مثل خویش ز اقران خویش گشت عدیم
سپید روی برانگیخته شود چو بنزع
ندید چهره اهریمن سیاه گلیم
چو بود شفقت او عام بر همه عالم
بدو خدایا رحمت کنی بفضل عمیم
کریم را بفنا رفتن است همچو لئیم
عزیز را چو ذلیل و جواد را چو بخیل
فصیح را چو کلیل و سفیه را چو فهیم
امید و بیم بعمر اندرست مردم را
هزار سال امید است عمر و یکدم بیم
ز عمر رفته علم خلق را که چه رفت
ز عمر مانده نداند بجز خدای علیم
چه غفلت است و چه بی آگهی و بی خبری
ز زندگانی کان یکدم است یا یک و نیم
به نیم دم نتوان زیست بر زیادت ازان
که کرده باشد قسام بنده را تقسیم
بدست هیچ حکیمی مدان زیادت عمر
که ممکن ار بودی بد بدست خواجه حکیم
سر اطبا استاد کوسوی کوهست
ز پشت هفت پدر او ستاد هفت اقلیم
شفای جان و دل خلق بود طلعت او
دوای او سبب صحت علیل و سقیم
ببندگان خدائی رحیمتر بعلاج
رحیم بودی خاص از پی خدای رحیم
بنیکنامی کوشید و نیکنامی یافت
چو اصل نیکی نامش بدو تیغ زر و سیم
تنی و مالی هرکس کز او سئوالی کرد
نعم شنید ز لفظ وی و گرفت نعیم
شفای تب زدگان بود شربتش گوئی
که برد شربتش از سلسبیل و از تسنیم
یتیم ماند پسر از وی و ز چشم یتیم
سرشک بر رخ باریده شد چو در یتیم
غریو و ناله پوشیدگان پرده او
دریده پرده صبر و خرد دریده عظیم
حکیم بود ز اقران خود عدیم المثل
چو مثل خویش ز اقران خویش گشت عدیم
سپید روی برانگیخته شود چو بنزع
ندید چهره اهریمن سیاه گلیم
چو بود شفقت او عام بر همه عالم
بدو خدایا رحمت کنی بفضل عمیم
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۷ - در مدح ملک تمغاج خان
مرا خدای بمدح خدایگان گفتن
توانگری سخن داد تا توان گفتن
اگر توانگر زرو درم شوم چه عجب
هم از مناقب و مدح خدایگان گفتن
کجا توانگری من بود ز در سخن
کجا توان سخن از گنج شایگان گفتن
بمدح شاه سخندان بر احتراز بوم
ززحف و حشو و ز ایطا و شایگان گفتن
درین جهان بجز از علم غیب علمی نیست
که او نداند و نتوانش غیبدان گفتن
غذای شاه سخندان ز مدح شاه بود
که راست برگ تبرک غذای جان گفتن
زبان بشرکت دل مدح پادشا گوید
ز دل تفکر مدح است و از زبان گفتن
بود نسیم گل کامگار در نفسم
بگاه مدح شهنشاه کامران گفتن
شه مظفر تمغاج خان که از ملکان
ورا توان ملک افراسیاب خان گفتن
وراست لایق جمشید ملک روی زمین
از او توان بنمودار داستان گفتن
قضا سنان و قدر خنجری که به داند
جواب خصم خود از خنجر و سنان گفتن
بساط عدل بگسترد در بسیط جهان
کزان بساط جهانرا توان جنان گفتن
همای عدل ملک استخوان ظلم خورد
شود چو طوطی و شکر باستخوان گفتن
ز عین عدلش زای زبان حال جهان
چو ها گره شود از کاف کاروان گفتن
بعهد شاه جهان از زبان حال جهان
توان ز بی ضرری گرگ را شبان گفتن
دروغ راست نمایست در ولایت شاه
ز یک شکم بره با گرگ تو امان گفتن
خدایگانا بخت کسی که نام تو گفت
شود چو نام تو مسعود هم در آن گفتن
بدین سید آخر زمان که ممکن نیست
بجز ترا ملک آخر الزمان گفتن
تو پاسبان ز خدائی ببندگان و رواست
بدین و شرع ترا نیز پاسبان گفتن
پر است در خور و کسرا بجز تو در خور نیست
نعیم بی محن و سود بی زیان گفتن
برزم و بزم تو بر شعر سوزنی ماند
دقیق معنی چون تار ریسمان گفتن
همیشه تا بجهان خسروی تواند بود
بجز ترا نتوان خسرو جهان گفتن
جهان بکام تو باد و تو باد با خسرو
مباد ملک ترا آخر و کران گفتن
بقا دهاد ترا کردگار عز و جل
بر این دعا سزد آمین بجاودان گفتن
توانگری سخن داد تا توان گفتن
اگر توانگر زرو درم شوم چه عجب
هم از مناقب و مدح خدایگان گفتن
کجا توانگری من بود ز در سخن
کجا توان سخن از گنج شایگان گفتن
بمدح شاه سخندان بر احتراز بوم
ززحف و حشو و ز ایطا و شایگان گفتن
درین جهان بجز از علم غیب علمی نیست
که او نداند و نتوانش غیبدان گفتن
غذای شاه سخندان ز مدح شاه بود
که راست برگ تبرک غذای جان گفتن
زبان بشرکت دل مدح پادشا گوید
ز دل تفکر مدح است و از زبان گفتن
بود نسیم گل کامگار در نفسم
بگاه مدح شهنشاه کامران گفتن
شه مظفر تمغاج خان که از ملکان
ورا توان ملک افراسیاب خان گفتن
وراست لایق جمشید ملک روی زمین
از او توان بنمودار داستان گفتن
قضا سنان و قدر خنجری که به داند
جواب خصم خود از خنجر و سنان گفتن
بساط عدل بگسترد در بسیط جهان
کزان بساط جهانرا توان جنان گفتن
همای عدل ملک استخوان ظلم خورد
شود چو طوطی و شکر باستخوان گفتن
ز عین عدلش زای زبان حال جهان
چو ها گره شود از کاف کاروان گفتن
بعهد شاه جهان از زبان حال جهان
توان ز بی ضرری گرگ را شبان گفتن
دروغ راست نمایست در ولایت شاه
ز یک شکم بره با گرگ تو امان گفتن
خدایگانا بخت کسی که نام تو گفت
شود چو نام تو مسعود هم در آن گفتن
بدین سید آخر زمان که ممکن نیست
بجز ترا ملک آخر الزمان گفتن
تو پاسبان ز خدائی ببندگان و رواست
بدین و شرع ترا نیز پاسبان گفتن
پر است در خور و کسرا بجز تو در خور نیست
نعیم بی محن و سود بی زیان گفتن
برزم و بزم تو بر شعر سوزنی ماند
دقیق معنی چون تار ریسمان گفتن
همیشه تا بجهان خسروی تواند بود
بجز ترا نتوان خسرو جهان گفتن
جهان بکام تو باد و تو باد با خسرو
مباد ملک ترا آخر و کران گفتن
بقا دهاد ترا کردگار عز و جل
بر این دعا سزد آمین بجاودان گفتن
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۰ - در مدح برهان الدین
دارم هوای آنکه پر از در کنم جهان
تا از ثنای صدر جهان برکنم جهان
صدر جهان که صدر فلک بارگاه اوست
وز بارگاه او بفلک برشدن توان
برهان دین که هست به بنیان علم و شرع
برهان سبق حسام نظر سیف حکم ران
حکمی که او کند خط فرمان که او کشد
نتوان گذشت از آنکه از آنسوست لامکان
شه را خجسته فال بدیدار روی اوست
وندر جهان خجسته تر از فال شه مدان
بی خاندان برهان در دین شکوه نیست
زو با شکوهتر نه درین دین و خاندان
زین آستانه تا حرم کعبه اهل علم
شاگرد دودمان ویند . . . دمان
تا ز آستان کعبه بدینجا نهاد روی
سکان کعبه دارند این آستان خوان
سلطان ملک شرع و پست و بملک شرع
باشد چو پاسبان شب و روز او نگاهبان
تا مرو را ببیند اندر جهان کسی
جز مرو را نه بیند سلطان و پاسبان
از شرق تا بغرب سپاهند مرو را
در ملک شرع و تیغ زبان و قلم ستان
از تیغ و از سنانشان در اصل و فرع شرع
سنت پدید گشته و بدعت شده نهان
ای سر بسر ستوده پدید و نهان تو
شد بر جهانیان خبر خیر تو عیان
از حشمت تو محتشمان سر نهاده اند
بر آستان مدرسه جوز جانیان
تار و نشان چو روی سپهر از هلال صوم
گیرد ز نعل مرکب میمون تو نشان
در ماه روزه درس و سبق رسم جدتست
بر رسم جد خویش بمان و بکن چنان
بر آسمان دو برج بشمس است نامزد
هرچند از آن اوست همه ملک آسمان
از شمس آسمان چو یکی بیت مرترا
کم زان بود که سازی در شهر خانمان
بی تو بخاریانرا در آرزوی تو
دلهاست شعله شعله و دمها دخار جان
بر خنمان اهل بخارا کراست دست
از اهل بغی و طغیان از سهم و بیم جان
خاک حسام برهان او را ربض نیست
وینرا حسام بست ربض بهر خامیان
خاقان جهان بروی تو بیند ز دوستی
باشد یقین هرآنچه بخاقان بری گمان
شاهی که اهل علم بدو شادمان بوند
شادی و کامرانی او باد جاودان
صدر جهان بدانکه تو محبوب هردلی
از بهر آنکه باشی مذکور هر زبان
در بوستان جاه تو شد بنده سوزنی
باده زبان چو سوسن آزاد مدح خوان
تا نام وی بتذکره مدحتت بود
زود آشنا شود چو طفیلی بمیهمان
تا اهل علم و شرع ز لقمان کنند یاد
بادی بعلم نعمان نعمان این زمان
روی تو باد لاله نعمان باغ شرع
باران رحمت امده در صحن بر . . . ان
پذرفته باد روزه و فرخنده عید تو
از روزه با مثوبت و از عید شادمان
تا از ثنای صدر جهان برکنم جهان
صدر جهان که صدر فلک بارگاه اوست
وز بارگاه او بفلک برشدن توان
برهان دین که هست به بنیان علم و شرع
برهان سبق حسام نظر سیف حکم ران
حکمی که او کند خط فرمان که او کشد
نتوان گذشت از آنکه از آنسوست لامکان
شه را خجسته فال بدیدار روی اوست
وندر جهان خجسته تر از فال شه مدان
بی خاندان برهان در دین شکوه نیست
زو با شکوهتر نه درین دین و خاندان
زین آستانه تا حرم کعبه اهل علم
شاگرد دودمان ویند . . . دمان
تا ز آستان کعبه بدینجا نهاد روی
سکان کعبه دارند این آستان خوان
سلطان ملک شرع و پست و بملک شرع
باشد چو پاسبان شب و روز او نگاهبان
تا مرو را ببیند اندر جهان کسی
جز مرو را نه بیند سلطان و پاسبان
از شرق تا بغرب سپاهند مرو را
در ملک شرع و تیغ زبان و قلم ستان
از تیغ و از سنانشان در اصل و فرع شرع
سنت پدید گشته و بدعت شده نهان
ای سر بسر ستوده پدید و نهان تو
شد بر جهانیان خبر خیر تو عیان
از حشمت تو محتشمان سر نهاده اند
بر آستان مدرسه جوز جانیان
تار و نشان چو روی سپهر از هلال صوم
گیرد ز نعل مرکب میمون تو نشان
در ماه روزه درس و سبق رسم جدتست
بر رسم جد خویش بمان و بکن چنان
بر آسمان دو برج بشمس است نامزد
هرچند از آن اوست همه ملک آسمان
از شمس آسمان چو یکی بیت مرترا
کم زان بود که سازی در شهر خانمان
بی تو بخاریانرا در آرزوی تو
دلهاست شعله شعله و دمها دخار جان
بر خنمان اهل بخارا کراست دست
از اهل بغی و طغیان از سهم و بیم جان
خاک حسام برهان او را ربض نیست
وینرا حسام بست ربض بهر خامیان
خاقان جهان بروی تو بیند ز دوستی
باشد یقین هرآنچه بخاقان بری گمان
شاهی که اهل علم بدو شادمان بوند
شادی و کامرانی او باد جاودان
صدر جهان بدانکه تو محبوب هردلی
از بهر آنکه باشی مذکور هر زبان
در بوستان جاه تو شد بنده سوزنی
باده زبان چو سوسن آزاد مدح خوان
تا نام وی بتذکره مدحتت بود
زود آشنا شود چو طفیلی بمیهمان
تا اهل علم و شرع ز لقمان کنند یاد
بادی بعلم نعمان نعمان این زمان
روی تو باد لاله نعمان باغ شرع
باران رحمت امده در صحن بر . . . ان
پذرفته باد روزه و فرخنده عید تو
از روزه با مثوبت و از عید شادمان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - در مدح تاج الدین محمود
آب گل برد آنکه دارد آتش عنبر دخان
خاک از آتش گلشن و باد از دخان عنبر فشان
گلشن عنبرفشان از باد و خاک آسان کند
آنکه آب گل برد از آتش عنبر دخان
باد پیمودم که دارم آبروئی نزد دوست
آتش دل کرده در خاکستر سینه نهان
خاک پوش آتش دل برد سیلاب مژه
جان چه رنجانم که در تن بادپیمائی است جان
چون نهاد من ز باد و خاک و آب و آتش است
باد و خاک و آب و آتش را نهادم بر میان
گرم و سرد آتش و آب و غم تیمار دوست
همچو باد آرم سبک گر همچو خاک آید گران
اندران موسم که گردد باد عنبر بیز خاک
آتش افروزد رخ لاله بآب آسمان
عنبر آتش پرست دوست راند هم بباد
وز مژه بر خاک پایش ریزم آب ارغوان
دوست آب دیده نستاند بر بهای خاک پای
زر آتشکون خوهد گوید پس از باد وزان
با وجود تاج دین محمود هم بخشد ز خاک
زر چون آتش بهای شعر چون آب روان
تاج دین آن آب لطف خاک علم باد دست
صدر آتش هست گردنکش گردون توان
آنکه بی آب دواتش خاک توران هست چون
مجمری بی عود و آتش کشتئی بی بادبان
آنکه پیش کلک او باشد چو پیش باد خاک
خنجر . . . آب داده نیزه آتش سنان
وانکه ایزد زآب و خاک رأفت و رحمت سرشت
باد خلق او که بی آتش بود چون مشک و بان
باد خاک کوی او را گر دهد تحفه بآب
زر آتشکون بکف عبهر برآید زابدان
باد پایش را سپهر آبگون از ماه نو
نعل آتشگون نهد بر خاک پیمای جهان
حاتم طائی ز باد برو از خاک کرم
زآتش دوزخ چو یاقوتست با آب روان
کلک او کز خاک رست و آب جوی فضل خورد
خاتم است از زور باد آتش فتد در نیستان
باد رنگین کرد نام شعر آتش خاطری
خاک رنگین نام زر با آب تر این نام ازان
دست او دایم بآب روی آتش خاطران
خاک رنگین می سپارد باد رنگین بی نشان
خاک با زاری کند بی آب لهوانگیز زر
باد دستیها کند و آتش زند در سوزیان
کز چه در خاک سمرقند آتش فتنه نشاند
آب انصاف وی از باد هری دارد نشان
خاک و باد و آب و آتش گوهران بودند و من
ساختم در سلک مدح او بحکم امتحان
نزد دانا خاک و باد و آب و آتش گوهرند
تاج را زیبند و تاج ارزد بگوهرهای کان
تا بود دمسازی و الفت میان آب و خاک
تا بود با آب و آتش هم بر این آئین نشان
چشمه آب حیات دشمنانش خشک باد
خاک بر سر باد در تن آتش اندر خانمان
خاک از آتش گلشن و باد از دخان عنبر فشان
گلشن عنبرفشان از باد و خاک آسان کند
آنکه آب گل برد از آتش عنبر دخان
باد پیمودم که دارم آبروئی نزد دوست
آتش دل کرده در خاکستر سینه نهان
خاک پوش آتش دل برد سیلاب مژه
جان چه رنجانم که در تن بادپیمائی است جان
چون نهاد من ز باد و خاک و آب و آتش است
باد و خاک و آب و آتش را نهادم بر میان
گرم و سرد آتش و آب و غم تیمار دوست
همچو باد آرم سبک گر همچو خاک آید گران
اندران موسم که گردد باد عنبر بیز خاک
آتش افروزد رخ لاله بآب آسمان
عنبر آتش پرست دوست راند هم بباد
وز مژه بر خاک پایش ریزم آب ارغوان
دوست آب دیده نستاند بر بهای خاک پای
زر آتشکون خوهد گوید پس از باد وزان
با وجود تاج دین محمود هم بخشد ز خاک
زر چون آتش بهای شعر چون آب روان
تاج دین آن آب لطف خاک علم باد دست
صدر آتش هست گردنکش گردون توان
آنکه بی آب دواتش خاک توران هست چون
مجمری بی عود و آتش کشتئی بی بادبان
آنکه پیش کلک او باشد چو پیش باد خاک
خنجر . . . آب داده نیزه آتش سنان
وانکه ایزد زآب و خاک رأفت و رحمت سرشت
باد خلق او که بی آتش بود چون مشک و بان
باد خاک کوی او را گر دهد تحفه بآب
زر آتشکون بکف عبهر برآید زابدان
باد پایش را سپهر آبگون از ماه نو
نعل آتشگون نهد بر خاک پیمای جهان
حاتم طائی ز باد برو از خاک کرم
زآتش دوزخ چو یاقوتست با آب روان
کلک او کز خاک رست و آب جوی فضل خورد
خاتم است از زور باد آتش فتد در نیستان
باد رنگین کرد نام شعر آتش خاطری
خاک رنگین نام زر با آب تر این نام ازان
دست او دایم بآب روی آتش خاطران
خاک رنگین می سپارد باد رنگین بی نشان
خاک با زاری کند بی آب لهوانگیز زر
باد دستیها کند و آتش زند در سوزیان
کز چه در خاک سمرقند آتش فتنه نشاند
آب انصاف وی از باد هری دارد نشان
خاک و باد و آب و آتش گوهران بودند و من
ساختم در سلک مدح او بحکم امتحان
نزد دانا خاک و باد و آب و آتش گوهرند
تاج را زیبند و تاج ارزد بگوهرهای کان
تا بود دمسازی و الفت میان آب و خاک
تا بود با آب و آتش هم بر این آئین نشان
چشمه آب حیات دشمنانش خشک باد
خاک بر سر باد در تن آتش اندر خانمان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۷ - در مدح فضل بن عمران
حکیم و کریم آمدند از دو عمران
کلیم خدا و کریم خراسان
عنایت گر دین یزدان که در دین
صلابت نماید چو موسی بن عمران
سرافراز فضل بن عمران که دارد
بدست هنر عالم فضل عمران
بدانسان کجا ید بیضای موسی
ورا دست بیضاست در جود و احسان
چو موسی بن عمران بچوبی ز کلکی
نماید بهر کار صد گونه برهان
بثعبان صفت کلک خود باز گیرد
همه ساحریهای ارباب دیوان
بود عامر ملک سلطان عالم
چو آن هادم دار فرعون و هامان
ازو هست در دین فزونی و قوت
وز آن بود در کفر سستی و نقصان
بیک سنگ بر ارچه موسی عصا زد
وزان شد روان چشمه ها در بیابان
چو فضل بن عمران بکاغذ برد کلک
ز احساتش بارد بصد شهر یاران
اگر دین موسی قوی شد بموسی
شد از فضل عمران قوی ملک سلطان
بآیین چو در مصر در عهد موسی
قوی گشت در عهد او دین و ایمان
ایا مجد اسلام کز تست خرم
دل صد هزاران هزاران مسلمان
توئی سعد دولت توئی زین ملت
توئی فخر امت توئی شمس کیهان
جهان سخاوت بتو گشت روشن
سپهر کفایت بتو یافت دوران
از آنسان ترا همتی هست عالی
که زیر قدم بسپری فرق کیوان
وزانگونه رائی . . . مشتری را
بتدبیر زیر آری از چرخ گردان
ز مریخ سرکش کمین بنده تو
فروتر بود روز هیجا بمیدان
تو خورشید دادی که بر روی گیتی
ز نور تو شد ظلمت ظلم پنهان
نشاط زمین آرد از چرخ زهره
که ز در بزم تو رود سازد بالحان
شود تیر گردون کماندار هر گه
برآری قلم تیروار از قلمدان
بهر ماه چون نعل زرین شود مه
ورا تا بمیدان کنی نعل یکران
کجا آتش خصم تو بر فروزد
شود آب انگشت در ماه آبان
بفصل دی از باد خلق خوش تو
برآرد سر از خاک پژمرده ریحان
همی سرفرازی برین هفت اختر
همی کام رانی برین چار ارکان
تو دیگر جهانی بدین یکجهان در
که خواهی بدن هم جهان هم جهانبان
الا تا زمین و سپهرند دایم
چو آسوده گوی و چو گردنده چوگان
بچوگان زلفین مشکین دلبر
همی باز با گوی سیمین زنخدان
میاسای یکساعت از گوی بازی
ز آسایش این و از گردش آن
بچوگان دست اجل برده بادا
خبر حاسدانت ز گوی گریبان
کلیم خدا و کریم خراسان
عنایت گر دین یزدان که در دین
صلابت نماید چو موسی بن عمران
سرافراز فضل بن عمران که دارد
بدست هنر عالم فضل عمران
بدانسان کجا ید بیضای موسی
ورا دست بیضاست در جود و احسان
چو موسی بن عمران بچوبی ز کلکی
نماید بهر کار صد گونه برهان
بثعبان صفت کلک خود باز گیرد
همه ساحریهای ارباب دیوان
بود عامر ملک سلطان عالم
چو آن هادم دار فرعون و هامان
ازو هست در دین فزونی و قوت
وز آن بود در کفر سستی و نقصان
بیک سنگ بر ارچه موسی عصا زد
وزان شد روان چشمه ها در بیابان
چو فضل بن عمران بکاغذ برد کلک
ز احساتش بارد بصد شهر یاران
اگر دین موسی قوی شد بموسی
شد از فضل عمران قوی ملک سلطان
بآیین چو در مصر در عهد موسی
قوی گشت در عهد او دین و ایمان
ایا مجد اسلام کز تست خرم
دل صد هزاران هزاران مسلمان
توئی سعد دولت توئی زین ملت
توئی فخر امت توئی شمس کیهان
جهان سخاوت بتو گشت روشن
سپهر کفایت بتو یافت دوران
از آنسان ترا همتی هست عالی
که زیر قدم بسپری فرق کیوان
وزانگونه رائی . . . مشتری را
بتدبیر زیر آری از چرخ گردان
ز مریخ سرکش کمین بنده تو
فروتر بود روز هیجا بمیدان
تو خورشید دادی که بر روی گیتی
ز نور تو شد ظلمت ظلم پنهان
نشاط زمین آرد از چرخ زهره
که ز در بزم تو رود سازد بالحان
شود تیر گردون کماندار هر گه
برآری قلم تیروار از قلمدان
بهر ماه چون نعل زرین شود مه
ورا تا بمیدان کنی نعل یکران
کجا آتش خصم تو بر فروزد
شود آب انگشت در ماه آبان
بفصل دی از باد خلق خوش تو
برآرد سر از خاک پژمرده ریحان
همی سرفرازی برین هفت اختر
همی کام رانی برین چار ارکان
تو دیگر جهانی بدین یکجهان در
که خواهی بدن هم جهان هم جهانبان
الا تا زمین و سپهرند دایم
چو آسوده گوی و چو گردنده چوگان
بچوگان زلفین مشکین دلبر
همی باز با گوی سیمین زنخدان
میاسای یکساعت از گوی بازی
ز آسایش این و از گردش آن
بچوگان دست اجل برده بادا
خبر حاسدانت ز گوی گریبان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۸ - در مدح علی بن احمد
ای از کمال قدر تو تیری در آسمان
وز ذهن تو خجل شده تیر اندر آسمان
هست از کمال حلم تو اندر زمین نصیب
چون از کمال قدر تو تیر اندر آسمان
گر آسمان ز حشمت تو داشتی سپر
نمرود کی کشیدی تیر اندر آسمان
در مهتری پدیدی چون آفتاب و ماه
در روز روشن و شب تیر اندر آسمان
صدر سپهر فخری و فرزند فخر دین
آن زمین چو بدر منیر اندر آسمان
همنام ابن عم پیمبر علی که بود
مداح او سروش کبیر اندر آسمان
ای صدر و سروری که نهد بخت مرترا
از قدر و جایگاه سریر اندر آسمان
تو در زمین نظیر نداری بمهتری
چونانکه آفتاب نظیر اندر آسمان
خورشید و ماه نور جمال از تو یافتند
کاین شد چو شاه و آن چو وزیر اندر آسمان
سیر ار نه در موافقت رای تو کنند
هر هفت گم کنند مسیر اندر آسمان
کیوان که از نحوست گردنده رای او
اهل زمین برند نفیر اندر آسمان
گر مشتریست اختر بدخواه جاه تو
او سوی خود کشد بزفیر اندر آسمان
بهرام خون خصم تو ریزد بتیغ کین
کان تیغ نیست رنگ پذیر اندر آسمان
خورشید چون جمال تو بیند بجنب خود
گردد چو ذره خورا و حقیر اندر آسمان
ناهید رود ساز بامید بزم تو
دارد بدست جام عصیر اندر آسمان
تا تیر و مه تفحص احوال تو کنند
مه شه برید و تیر دبیر اندر آسمان
هر شب که تو نشاط کنی عندلیب وار
سیارگان زنند صفیر اندر آسمان
تو باده برگرفته و از دست مطربانت
افتاده ناله بم و زیر اندر آسمان
تو بر زمین نشسته و از لطف خلق تو
افکنده باد بوی عبیر اندر آسمان
بر آسمان نیلی گر بنگری بخشم
گردد پدید رنگ زریر اندر آسمان
تا روز حاسدان تو گردد سیه چو قیر
بی شب رسد سیاهی قیر اندر آسمان
جز از زمین جود تو قسمت نکرده اند
نانی بنام هیچ فقیر اندر آسمان
حکم ازل چو مائده دشمن ترا
لوزینه . . . است بسیر اندر آسمان
کوهان گاو روغن کرد است تا پزند
خوان ترا کرنج بشیر اندر آسمان
تف سعیر در نظر هیبت تو است
چونانکه هست تف اثیر اندر آسمان
هان تا مگر شعیر براقت شود شد است
امسال برج خوشه شعیر اندر آسمان
خصمت ببرج ماهی اگر بر شود ز چاه
بریان شود ز تف سعیر اندر آسمان
مردی حکیم کرد مرا امتحان و گفت
ای کلک تو فکنده صریر اندر آسمان
شعری نپیر قافیه گو اندرین ردیف
شعری نهاد مرتبه گیر اندر آسمان
گفتم سپاس دارم و گویم چو بنگرم
نیکو بچشم عقل خطیر اندر آسمان
تا قافیه حواله دهد از خمیر طبع
بندم بدست نظم فطیر اندر آسمان
هست آسمان چو سفره و خورشید همچو قرص
انجم چو کوزومه چو پنیر اندر آسمان
تا نیست انجم و مه و خورشید را مدام
از سیر برج برج گزیر اندر آسمان
سیرت ببرج لهو طرب باد سال و ماه
ای طلعتت چو مهر منیر اندر آسمان
بادا بزیر سایه بخت جوان تو
چندین هزار اختر پیر اندر آسمان
وز ذهن تو خجل شده تیر اندر آسمان
هست از کمال حلم تو اندر زمین نصیب
چون از کمال قدر تو تیر اندر آسمان
گر آسمان ز حشمت تو داشتی سپر
نمرود کی کشیدی تیر اندر آسمان
در مهتری پدیدی چون آفتاب و ماه
در روز روشن و شب تیر اندر آسمان
صدر سپهر فخری و فرزند فخر دین
آن زمین چو بدر منیر اندر آسمان
همنام ابن عم پیمبر علی که بود
مداح او سروش کبیر اندر آسمان
ای صدر و سروری که نهد بخت مرترا
از قدر و جایگاه سریر اندر آسمان
تو در زمین نظیر نداری بمهتری
چونانکه آفتاب نظیر اندر آسمان
خورشید و ماه نور جمال از تو یافتند
کاین شد چو شاه و آن چو وزیر اندر آسمان
سیر ار نه در موافقت رای تو کنند
هر هفت گم کنند مسیر اندر آسمان
کیوان که از نحوست گردنده رای او
اهل زمین برند نفیر اندر آسمان
گر مشتریست اختر بدخواه جاه تو
او سوی خود کشد بزفیر اندر آسمان
بهرام خون خصم تو ریزد بتیغ کین
کان تیغ نیست رنگ پذیر اندر آسمان
خورشید چون جمال تو بیند بجنب خود
گردد چو ذره خورا و حقیر اندر آسمان
ناهید رود ساز بامید بزم تو
دارد بدست جام عصیر اندر آسمان
تا تیر و مه تفحص احوال تو کنند
مه شه برید و تیر دبیر اندر آسمان
هر شب که تو نشاط کنی عندلیب وار
سیارگان زنند صفیر اندر آسمان
تو باده برگرفته و از دست مطربانت
افتاده ناله بم و زیر اندر آسمان
تو بر زمین نشسته و از لطف خلق تو
افکنده باد بوی عبیر اندر آسمان
بر آسمان نیلی گر بنگری بخشم
گردد پدید رنگ زریر اندر آسمان
تا روز حاسدان تو گردد سیه چو قیر
بی شب رسد سیاهی قیر اندر آسمان
جز از زمین جود تو قسمت نکرده اند
نانی بنام هیچ فقیر اندر آسمان
حکم ازل چو مائده دشمن ترا
لوزینه . . . است بسیر اندر آسمان
کوهان گاو روغن کرد است تا پزند
خوان ترا کرنج بشیر اندر آسمان
تف سعیر در نظر هیبت تو است
چونانکه هست تف اثیر اندر آسمان
هان تا مگر شعیر براقت شود شد است
امسال برج خوشه شعیر اندر آسمان
خصمت ببرج ماهی اگر بر شود ز چاه
بریان شود ز تف سعیر اندر آسمان
مردی حکیم کرد مرا امتحان و گفت
ای کلک تو فکنده صریر اندر آسمان
شعری نپیر قافیه گو اندرین ردیف
شعری نهاد مرتبه گیر اندر آسمان
گفتم سپاس دارم و گویم چو بنگرم
نیکو بچشم عقل خطیر اندر آسمان
تا قافیه حواله دهد از خمیر طبع
بندم بدست نظم فطیر اندر آسمان
هست آسمان چو سفره و خورشید همچو قرص
انجم چو کوزومه چو پنیر اندر آسمان
تا نیست انجم و مه و خورشید را مدام
از سیر برج برج گزیر اندر آسمان
سیرت ببرج لهو طرب باد سال و ماه
ای طلعتت چو مهر منیر اندر آسمان
بادا بزیر سایه بخت جوان تو
چندین هزار اختر پیر اندر آسمان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۹ - در مدح احمد بن علی
شکسته زلفا عهد و وفای من مشکن
چون زلف خود مکن از بار هجر قامت من
چو من بدام هوای تو پای بسته شدم
مکش سر از من و مستان ز دست من دامن
ز دوستی بدل و دیده در نشاندمت
بدانکه زین دو پسندیده تر نبود وطن
از آب و آتش چشم و دلم رمیده شود
که آب و آتش من دوست داند از دشمن
از آتش دل من بوی ده چو مشک تبت
وزآب دیده من تازه شو چو سر و چمن
چو سرو و ماه خرامان یکی بنزد من آی
که ماه و سرو منی مشک زلف و سیم بدن
بتی پری رخ و آهن دلی و بیرخ تو
چنین پری زده کردار شیفته است شمن
بمن نمای رخ و اندکی بمن ده دل
که با پری زده دارند اندکی آهن
شکار جان مرا در کمان ابروی تو
پس آن دو نرگس هشیار مست ناوک زن
نهاده بر رخ چون گل چو چنگ شاهین چیست
ز عنبر آن خط مرغول تیره و روشن
چنان که خط ولی نعمت کریم منست
نبشته از قلمی هم فصیح و هم الکن
نصیر دین شرف الدوله احمد بن علی
سر معالی عین الکفات صدر ز من
سری که اهل قلم پیش او قلم کردار
همیشه بسته میانندی و گشاده دهن
بفر دولت و اقبال صاحب عادل
مثال او را رامست گنبد توسن
رهین منت خود کرد خلق عالم را
برای روشن و کف جواد و خلق حسن
خدای دادش اندر امان ز چشم بدان
که خلق راست زهر بد سرای او مأمن
ایا متین بتو بنیاد مالک خسرو شرق
و یا قوی بتو پشت و پناه دین و سنن
تو تا پدید شدی در زمانه پنهان شد
ز باز عدل تو سیمرغ و از ظلم و فتن
ز بوی خلق تو شد دیده خرد بینا
چو چشم مرسل کنعان ز بوی پیراهن
ز هر بدی دل نیک اعتقاد تو خالیست
بران قیاس که خالی است خلد از اهریمن
یقین شد است همه خلقرا که نیست چو تو
ستوده سیرت و نیک اعتقاد و نیکو ظن
سخا نمای ترا از تو کس و سخندان تر
پدید ناید در عالم سخا و سخن
نه در سخن ز کسی جوئی آبروی و ریا
نه در سخا بکسی در وزی تو باد منن
پراست در تن تو فضل و مردمی و خرد
چو بوی در گل سوری و رنگ در روین
بکین و مهر تو اندر نهاد دست زمان
یکی مرارت حنظل یکی حلاوت من
از آنکه بر همه عالم شعاع دولت تو
چو آفتاب درآید ز هر در و روزن
ز بهر زادن اقبال تست تا محشر
شب سیاه بروز سپید آبستن
تو در عجم بکفایت بدان صفت مثلی
که در عرب بشجاعت ز بیر و بوالمعجن
بنوک کلک تو اندر ز بس سیاست و سهم
سنان رستم زالست و خنجر بیژن
بزیر سایه کلکی که خامه تو شود
شکن شکن شود از بیم شیر خصم شکن
تو آفتابی و خصم تو در مقابل تو
ضعیف حالتر است از چراغ بی روغن
چو شمع اگر بفروزد عدوت را سر و کار
ز روی کوری در کار سر کند همه تن
کسی که باده کین تو نوش خواهد کرد
ز شور بختی دردی خورد هم از سردن
کسی که با تو بدندان زنی برون آید
بود زمانه مراو را بقهر دندان کن
مخالفان تو از چرخ آسیا کردار
درست ناید یک تن چو ز آسیا ارزن
موافقان ترا روزگار دولت تو
بشادکامی بر فرق سر نهد گرزن
جهان بروی تو گر سوزنی نخواهد دید
خلیده بادا در چشم روشنش سوزن
همیشه تا بنوشتن عنا بود چو غنا
بران قیاس که باشد محن بسان مجن
تن ترا محن از حفظ ایزدی بادا
غنا ترا و حسود ترا عنا و محن
چون زلف خود مکن از بار هجر قامت من
چو من بدام هوای تو پای بسته شدم
مکش سر از من و مستان ز دست من دامن
ز دوستی بدل و دیده در نشاندمت
بدانکه زین دو پسندیده تر نبود وطن
از آب و آتش چشم و دلم رمیده شود
که آب و آتش من دوست داند از دشمن
از آتش دل من بوی ده چو مشک تبت
وزآب دیده من تازه شو چو سر و چمن
چو سرو و ماه خرامان یکی بنزد من آی
که ماه و سرو منی مشک زلف و سیم بدن
بتی پری رخ و آهن دلی و بیرخ تو
چنین پری زده کردار شیفته است شمن
بمن نمای رخ و اندکی بمن ده دل
که با پری زده دارند اندکی آهن
شکار جان مرا در کمان ابروی تو
پس آن دو نرگس هشیار مست ناوک زن
نهاده بر رخ چون گل چو چنگ شاهین چیست
ز عنبر آن خط مرغول تیره و روشن
چنان که خط ولی نعمت کریم منست
نبشته از قلمی هم فصیح و هم الکن
نصیر دین شرف الدوله احمد بن علی
سر معالی عین الکفات صدر ز من
سری که اهل قلم پیش او قلم کردار
همیشه بسته میانندی و گشاده دهن
بفر دولت و اقبال صاحب عادل
مثال او را رامست گنبد توسن
رهین منت خود کرد خلق عالم را
برای روشن و کف جواد و خلق حسن
خدای دادش اندر امان ز چشم بدان
که خلق راست زهر بد سرای او مأمن
ایا متین بتو بنیاد مالک خسرو شرق
و یا قوی بتو پشت و پناه دین و سنن
تو تا پدید شدی در زمانه پنهان شد
ز باز عدل تو سیمرغ و از ظلم و فتن
ز بوی خلق تو شد دیده خرد بینا
چو چشم مرسل کنعان ز بوی پیراهن
ز هر بدی دل نیک اعتقاد تو خالیست
بران قیاس که خالی است خلد از اهریمن
یقین شد است همه خلقرا که نیست چو تو
ستوده سیرت و نیک اعتقاد و نیکو ظن
سخا نمای ترا از تو کس و سخندان تر
پدید ناید در عالم سخا و سخن
نه در سخن ز کسی جوئی آبروی و ریا
نه در سخا بکسی در وزی تو باد منن
پراست در تن تو فضل و مردمی و خرد
چو بوی در گل سوری و رنگ در روین
بکین و مهر تو اندر نهاد دست زمان
یکی مرارت حنظل یکی حلاوت من
از آنکه بر همه عالم شعاع دولت تو
چو آفتاب درآید ز هر در و روزن
ز بهر زادن اقبال تست تا محشر
شب سیاه بروز سپید آبستن
تو در عجم بکفایت بدان صفت مثلی
که در عرب بشجاعت ز بیر و بوالمعجن
بنوک کلک تو اندر ز بس سیاست و سهم
سنان رستم زالست و خنجر بیژن
بزیر سایه کلکی که خامه تو شود
شکن شکن شود از بیم شیر خصم شکن
تو آفتابی و خصم تو در مقابل تو
ضعیف حالتر است از چراغ بی روغن
چو شمع اگر بفروزد عدوت را سر و کار
ز روی کوری در کار سر کند همه تن
کسی که باده کین تو نوش خواهد کرد
ز شور بختی دردی خورد هم از سردن
کسی که با تو بدندان زنی برون آید
بود زمانه مراو را بقهر دندان کن
مخالفان تو از چرخ آسیا کردار
درست ناید یک تن چو ز آسیا ارزن
موافقان ترا روزگار دولت تو
بشادکامی بر فرق سر نهد گرزن
جهان بروی تو گر سوزنی نخواهد دید
خلیده بادا در چشم روشنش سوزن
همیشه تا بنوشتن عنا بود چو غنا
بران قیاس که باشد محن بسان مجن
تن ترا محن از حفظ ایزدی بادا
غنا ترا و حسود ترا عنا و محن
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح نصیرالدین احمد
ماه معظم آمد با فر و آفرین
با عفو و فضل و مغفرت عالم آفرین
ماهی است این کز آمدن او خجستگی است
بادا خجسته آمدنش بر نصیر دین
والا نصیر دین شرف و دولت رفیع
احمد که آفریده شد از حمد و آفرین
عین الکفات آنکه نگهدار کار ملک
هست او بعین روشن و دیدار دور بین
آزاده ای بجود و سخا گشته بی نظیر
فرزانه ای بذهن و ذکا گشته بی قرین
صدری که هفتمین فلک از قدر و همتش
شد زیر دست چونکه بهفتم فلک زمین
همچون زمین که باشد در سایه فلک
باشد فلک مراو ار در سایه نگین
جز با سخا برون ننهد پا از آستان
جز با عطا برون نکند دست از آستین
آزادگی بطینت او در سرشته شد
آنگه که آفریده شد آدم ز آب و طین
ای ملک شاه شرق بفرهنگ و فضل تو
با فر ملک شکاه فریدون آبتین
کار رعیت و حشم پادشاه را
تدبیر تو صواب بود رای تو متین
خطی که تو کشی همه ارکان ملک را
رائی است مستقیم و سبیلی است مستبین
صاحب که برگزیده سلطان عالم است
او مر ترا ز عالمیان کرد برگزین
چون نزد خود مکین و امین یافت مرترا
نزدیک پادشاه مکین گردد و امین
آزادگان بوطع مراو را شده رهی
فرزانگان بطبع مراو را شده رهین
چون آفتاب چرخ که روشن کند جهان
روشن شد از کفایت او ملک شرق و چین
تیره دوات او رخ کلکت کند منیر
کلک نزار او تن دولت کند سمین
با عفو و فضل و مغفرت عالم آفرین
ماهی است این کز آمدن او خجستگی است
بادا خجسته آمدنش بر نصیر دین
والا نصیر دین شرف و دولت رفیع
احمد که آفریده شد از حمد و آفرین
عین الکفات آنکه نگهدار کار ملک
هست او بعین روشن و دیدار دور بین
آزاده ای بجود و سخا گشته بی نظیر
فرزانه ای بذهن و ذکا گشته بی قرین
صدری که هفتمین فلک از قدر و همتش
شد زیر دست چونکه بهفتم فلک زمین
همچون زمین که باشد در سایه فلک
باشد فلک مراو ار در سایه نگین
جز با سخا برون ننهد پا از آستان
جز با عطا برون نکند دست از آستین
آزادگی بطینت او در سرشته شد
آنگه که آفریده شد آدم ز آب و طین
ای ملک شاه شرق بفرهنگ و فضل تو
با فر ملک شکاه فریدون آبتین
کار رعیت و حشم پادشاه را
تدبیر تو صواب بود رای تو متین
خطی که تو کشی همه ارکان ملک را
رائی است مستقیم و سبیلی است مستبین
صاحب که برگزیده سلطان عالم است
او مر ترا ز عالمیان کرد برگزین
چون نزد خود مکین و امین یافت مرترا
نزدیک پادشاه مکین گردد و امین
آزادگان بوطع مراو را شده رهی
فرزانگان بطبع مراو را شده رهین
چون آفتاب چرخ که روشن کند جهان
روشن شد از کفایت او ملک شرق و چین
تیره دوات او رخ کلکت کند منیر
کلک نزار او تن دولت کند سمین
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲ - در مدح نصیرالدین احمد
خورشید نوربخش چو رای نصیرالدین
آمد بسوی برج حمل روشن و مبین
از نور فر او رخ بستان و باغ شد
آراسته چو سیرت و طبع نصیر دین
از کف آن بزرگ بیاموخت ابر جود
بگشاد بر جهان صدف لؤلؤ ثمین
وز خلق آن کریم صبا یافت بهره ای
در بوستان پدید سمن گشت و یاسمین
در باغ رسم بزم ورا دید شاخسار
چون دست او فشاند زر و نقره بر زمین
چون دشمنانش ابر بگرید زمان زمان
چون حاسدانش رعد کند ناله و انین
اندر میان گریه ابر و خروش رعد
چون ناصحانش برق بخندد بآن و این
در باغ سبزی سر او خواست شاخ بند
شد سبز و مشگبوی چو گیسوی حور عین
بی افرین سرائی بلبل بهار و باغ
پدرام نیست گر چه چمن شد بهار چین
در باغ بلبلان شده اند آفرین سرای
تا بر نصیر دین بسرایند آفرین
ای در سرشت عالمیان آفرین تو
وز آفرین سرشته ترا عالم آفرین
زیر نگین تست همه ملک پادشاه
ملک از تو قدر یافته چون خاتم از نگین
کس نیست همنشین تو در صدر مهتری
و اقبال و دولتند بصدر تو همنشین
وز سروران ملک قرین تو نیست کس
زین روی بخت نیک تو با تو بود قرین
جز نیک نیست در تو گمان جهانیان
بر تو بنیک باد گمانها شده یقین
شد کعبه آستان تو کازاردگان بطبع
سایند بر ستانه درگاه تو جبین
آزادگان ز بنده نوازی که در تو هست
کردند بنگیت بر ازادگی گزین
خاک در تو سرمه بینائی آن کند
کورا دلیست روشن و دانا و دوربین
بر پای خویش بند کند خانه رکاب
آنکس که بر تو تیر گشاد از کمان کین
پیش کمینه بنده تو بندگی کند
هرکس که بنده وار برون آید از کمین
با دولت تو هست فلکرا یمین چنانک
ار بشکنی فلکرا او نشکند یمین
وز عون کردگار جهان همچو دو ملک
یسر است بر یسار تو و یمن بر یمین
حفظ و عنایت فلکی نایدت بکار
چون کردگار هست ترا حافظ و معین
تا از سرشک ابر برآید بنوبهار
در باغ و راغ سبزه و لاله ز روی و طین
چون لاله باد و سبزه دو رخسار و فرق تو
طبع تو شاد و طبع بداندیش تو حزین
چون لاله باد خصم تو و باده باد لعل
در دست ساقئی ز رخش لاله شرمگین
آمد بسوی برج حمل روشن و مبین
از نور فر او رخ بستان و باغ شد
آراسته چو سیرت و طبع نصیر دین
از کف آن بزرگ بیاموخت ابر جود
بگشاد بر جهان صدف لؤلؤ ثمین
وز خلق آن کریم صبا یافت بهره ای
در بوستان پدید سمن گشت و یاسمین
در باغ رسم بزم ورا دید شاخسار
چون دست او فشاند زر و نقره بر زمین
چون دشمنانش ابر بگرید زمان زمان
چون حاسدانش رعد کند ناله و انین
اندر میان گریه ابر و خروش رعد
چون ناصحانش برق بخندد بآن و این
در باغ سبزی سر او خواست شاخ بند
شد سبز و مشگبوی چو گیسوی حور عین
بی افرین سرائی بلبل بهار و باغ
پدرام نیست گر چه چمن شد بهار چین
در باغ بلبلان شده اند آفرین سرای
تا بر نصیر دین بسرایند آفرین
ای در سرشت عالمیان آفرین تو
وز آفرین سرشته ترا عالم آفرین
زیر نگین تست همه ملک پادشاه
ملک از تو قدر یافته چون خاتم از نگین
کس نیست همنشین تو در صدر مهتری
و اقبال و دولتند بصدر تو همنشین
وز سروران ملک قرین تو نیست کس
زین روی بخت نیک تو با تو بود قرین
جز نیک نیست در تو گمان جهانیان
بر تو بنیک باد گمانها شده یقین
شد کعبه آستان تو کازاردگان بطبع
سایند بر ستانه درگاه تو جبین
آزادگان ز بنده نوازی که در تو هست
کردند بنگیت بر ازادگی گزین
خاک در تو سرمه بینائی آن کند
کورا دلیست روشن و دانا و دوربین
بر پای خویش بند کند خانه رکاب
آنکس که بر تو تیر گشاد از کمان کین
پیش کمینه بنده تو بندگی کند
هرکس که بنده وار برون آید از کمین
با دولت تو هست فلکرا یمین چنانک
ار بشکنی فلکرا او نشکند یمین
وز عون کردگار جهان همچو دو ملک
یسر است بر یسار تو و یمن بر یمین
حفظ و عنایت فلکی نایدت بکار
چون کردگار هست ترا حافظ و معین
تا از سرشک ابر برآید بنوبهار
در باغ و راغ سبزه و لاله ز روی و طین
چون لاله باد و سبزه دو رخسار و فرق تو
طبع تو شاد و طبع بداندیش تو حزین
چون لاله باد خصم تو و باده باد لعل
در دست ساقئی ز رخش لاله شرمگین
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۳ - در مدح امین الدین محمد
ای دو لب تو بستد ای دو رخ تو نسرین
نسرین تو پر سنبل در بسد تو پروین
هستم ز دل و دیده ای به ز دل و دیده
بیچاره آن بسد نظاره آن نسرین
ای ترک بدیع آئین عشقم تو شد آئینم
کان سلسله مشکین بر ماه زند آیین
تا سلسله مشکین آذین زده ای بر مه
دیوانگی و مستی گشته است مرا آیین
شیرین لب خود پیشم بر خنده چو بگشائی
خسرو شمرم خود را چونانکه ترا شیرین
شد تلخی و شیرینی اندر لب تو مضمر
تلخست که پاسخ چون بوسه دهد شیرین
بر روی دلارایت فتنه است بجان و دل
آنکس که بت آراید در بتکده های چین
هرگز شمنان چین باشند چو ما از تو
از روی تبان خود در هر نظری گلچین
بر صید دل عاشق شاهین صفتی مایل
در راست روی با تو دارد صفت شاهین
شاهین ترازو شد گوئی دل مخدومت
یکسر مرغ ابی یکسر غم من شاهین
مخدوم هنرمندان کاهل هنر و دانش
یابند ازو احسان گویند بر او تحسین
همنام رسول الله کز امت همنامش
بی منت او یکتن کردن نتوان تعیین
رادی که سرشته شد در طینت او رادی
آنگاه که آدم را ایزد بسرشت از طین
اندر عمل تکسین عیار یک غازی
بندند میان پیشش صد غازی و صد تکین
پشت سپه توران عیار بگ پر دل
مردی که بود تنها صدر ستم روز کین
تا نایب او باشد در دولت او ساکن
ملک همه گیتی را از فتنه دهد تسکین
اندر حق او نایب عیاربگ آن خواهد
تا چاکر او باشد فرمانده قسطنطین
ای به بهنرمندی از صاحب و از صابی
وی مه بجوانمردی از حاتم و از افشین
در حالت تو ز اول بد همت تو عالی
وز همت تو بر شد جاه تو بعلیین
از فضل و هنر هستی در علم و عمل کامل
کز علم همی گردد چشم عملت ره بین
شادند بجاه ت هم عاقل و هم عالم
عاقل ز تو با حرمت عالم ز تو با تمکین
شد دیده دولت را در تو نظری صادق
کز دولت تو احباب تو دولت بین
خلقی ز تو دولت کین گشتند و بیک ذره
از دولت تو کم نی هم فضل اله است این
از مهر و هوای تو پر است همه دلها
زیرا که دلی داری خالی ز جفا و کین
تلقین ز خرد داری با خلق نکوکاری
هرگز نپذیرفتی از کس ببدی تلقین
تا آفت چشم بد در تو نرسد خلقی
بگشاده زبان بینم در دعوت و در آمین
چون در تو سراج الدین نیکو نگرد باشی
از چشم بدان ایمن اندر همه وقت و حین
تا بر فلک نیلی سال و مه و روز و شب
از مهر و مه و انجم خوبی بود و تزیین
با زینت و فریادت روز و شب و سال و مه
سعد فلکت همدم تا دامن یوم الدین
نسرین تو پر سنبل در بسد تو پروین
هستم ز دل و دیده ای به ز دل و دیده
بیچاره آن بسد نظاره آن نسرین
ای ترک بدیع آئین عشقم تو شد آئینم
کان سلسله مشکین بر ماه زند آیین
تا سلسله مشکین آذین زده ای بر مه
دیوانگی و مستی گشته است مرا آیین
شیرین لب خود پیشم بر خنده چو بگشائی
خسرو شمرم خود را چونانکه ترا شیرین
شد تلخی و شیرینی اندر لب تو مضمر
تلخست که پاسخ چون بوسه دهد شیرین
بر روی دلارایت فتنه است بجان و دل
آنکس که بت آراید در بتکده های چین
هرگز شمنان چین باشند چو ما از تو
از روی تبان خود در هر نظری گلچین
بر صید دل عاشق شاهین صفتی مایل
در راست روی با تو دارد صفت شاهین
شاهین ترازو شد گوئی دل مخدومت
یکسر مرغ ابی یکسر غم من شاهین
مخدوم هنرمندان کاهل هنر و دانش
یابند ازو احسان گویند بر او تحسین
همنام رسول الله کز امت همنامش
بی منت او یکتن کردن نتوان تعیین
رادی که سرشته شد در طینت او رادی
آنگاه که آدم را ایزد بسرشت از طین
اندر عمل تکسین عیار یک غازی
بندند میان پیشش صد غازی و صد تکین
پشت سپه توران عیار بگ پر دل
مردی که بود تنها صدر ستم روز کین
تا نایب او باشد در دولت او ساکن
ملک همه گیتی را از فتنه دهد تسکین
اندر حق او نایب عیاربگ آن خواهد
تا چاکر او باشد فرمانده قسطنطین
ای به بهنرمندی از صاحب و از صابی
وی مه بجوانمردی از حاتم و از افشین
در حالت تو ز اول بد همت تو عالی
وز همت تو بر شد جاه تو بعلیین
از فضل و هنر هستی در علم و عمل کامل
کز علم همی گردد چشم عملت ره بین
شادند بجاه ت هم عاقل و هم عالم
عاقل ز تو با حرمت عالم ز تو با تمکین
شد دیده دولت را در تو نظری صادق
کز دولت تو احباب تو دولت بین
خلقی ز تو دولت کین گشتند و بیک ذره
از دولت تو کم نی هم فضل اله است این
از مهر و هوای تو پر است همه دلها
زیرا که دلی داری خالی ز جفا و کین
تلقین ز خرد داری با خلق نکوکاری
هرگز نپذیرفتی از کس ببدی تلقین
تا آفت چشم بد در تو نرسد خلقی
بگشاده زبان بینم در دعوت و در آمین
چون در تو سراج الدین نیکو نگرد باشی
از چشم بدان ایمن اندر همه وقت و حین
تا بر فلک نیلی سال و مه و روز و شب
از مهر و مه و انجم خوبی بود و تزیین
با زینت و فریادت روز و شب و سال و مه
سعد فلکت همدم تا دامن یوم الدین
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۵ - در مدح علاء الدین محمد
هوای آل نبی را دل منست وطن
دمی مباد که بی این هوا بود دل من
غلام دشمن خویشم بدین هوا که مراست
اگر بطعنه هوادار خواندم دشمن
درین هوا که منم رنگ و بوی بدعت نیست
که این هوا همه عین شریعت است و سنن
نه این هوا چو هوائیست تیره و تاری
که این هوا چو هوائیست صافی و روشن
من از هوای جگرگوشگان پیغمبر
نه برکنم دل تا جان بود موافق تن
همه هوای من آنست تا شود ماهر
بمدح آل نبی طبع من بنظم سخن
مرا فصاحت حسان و من بر آل نبی
ثنا بگویم چه من فصیح و چه الکن
از آن چه به که مزین شود مرا دیوان
بمدح عترت کرار شیر شیر اوژن
مرا رضای عمر سیر اجل سعید
که شاه آل حسن بود و فخر آل زمن
اجل میر خراسان که نام او سمر است
بنیکوئی بعراق و حجاز و شام و یمن
اگر زبان خود از یاد او فرو بندم
بگوش من مر سادا حدیث من ز دهن
ز شاه آل حسن سید اجل چو مرا
فراق داد جفای زمانه ریمن
کمر بخدمت شاه حسینیان بندم
که در پناه ویند اهل بیت آل حسن
علاء دین پسر سید اجل حیدر
که شاه حیدر زور است روز جنگ و فتن
محمدی که محمد که مفخر رسل است
کند تفاخر ازو روز حشر پاداشن
گزیده ای که همه قول اوست مستحکم
ستوده ای که همه فعل اوست مستحسن
میان عترت و اولاد مرتضی و نبی
چو بدر باشد بر آسمان میان پرن
میان انجمن سروران روی زمین
چو سرو باشد در بوستان میان چمن
بزرگواری آزاده ای که در گیتی
ز بار منتش آزاد نیست یک گردن
ز بوی خلقش ورد و سمن دمد در حال
ز خار خارا اندر مه دی و بهمن
دم منازع او زین بود چو بهمن و دی
رخ متابع او زان بود چو ورد و سمن
بابر بهمن ماند کفش اگر بارد
ز ابر بهمن زر عیار و در عدن
ایا سپهر معالی و صدر آل علی
تراست خلق و خصال علی بسرو علن
تو آن عدیم همالی که نیست در عالم
همالت از همه آل پیمبر ذوالمن
دلی که مهر و هوای تو اندران دل نیست
در او چه دین خدای و چه کیش اهریمن
گر آستان تو بالین سر کنم ز شرف
رسد بگنبد پیروزه گون بی روزن
ز دور گنبد پیروزه رنگ تا باشد
شب سیاه بروز سپید آبستن
شب بقای ترا باد روز دولت و عز
شب بقای حسود تو روز ذل و محن
دمی مباد که بی این هوا بود دل من
غلام دشمن خویشم بدین هوا که مراست
اگر بطعنه هوادار خواندم دشمن
درین هوا که منم رنگ و بوی بدعت نیست
که این هوا همه عین شریعت است و سنن
نه این هوا چو هوائیست تیره و تاری
که این هوا چو هوائیست صافی و روشن
من از هوای جگرگوشگان پیغمبر
نه برکنم دل تا جان بود موافق تن
همه هوای من آنست تا شود ماهر
بمدح آل نبی طبع من بنظم سخن
مرا فصاحت حسان و من بر آل نبی
ثنا بگویم چه من فصیح و چه الکن
از آن چه به که مزین شود مرا دیوان
بمدح عترت کرار شیر شیر اوژن
مرا رضای عمر سیر اجل سعید
که شاه آل حسن بود و فخر آل زمن
اجل میر خراسان که نام او سمر است
بنیکوئی بعراق و حجاز و شام و یمن
اگر زبان خود از یاد او فرو بندم
بگوش من مر سادا حدیث من ز دهن
ز شاه آل حسن سید اجل چو مرا
فراق داد جفای زمانه ریمن
کمر بخدمت شاه حسینیان بندم
که در پناه ویند اهل بیت آل حسن
علاء دین پسر سید اجل حیدر
که شاه حیدر زور است روز جنگ و فتن
محمدی که محمد که مفخر رسل است
کند تفاخر ازو روز حشر پاداشن
گزیده ای که همه قول اوست مستحکم
ستوده ای که همه فعل اوست مستحسن
میان عترت و اولاد مرتضی و نبی
چو بدر باشد بر آسمان میان پرن
میان انجمن سروران روی زمین
چو سرو باشد در بوستان میان چمن
بزرگواری آزاده ای که در گیتی
ز بار منتش آزاد نیست یک گردن
ز بوی خلقش ورد و سمن دمد در حال
ز خار خارا اندر مه دی و بهمن
دم منازع او زین بود چو بهمن و دی
رخ متابع او زان بود چو ورد و سمن
بابر بهمن ماند کفش اگر بارد
ز ابر بهمن زر عیار و در عدن
ایا سپهر معالی و صدر آل علی
تراست خلق و خصال علی بسرو علن
تو آن عدیم همالی که نیست در عالم
همالت از همه آل پیمبر ذوالمن
دلی که مهر و هوای تو اندران دل نیست
در او چه دین خدای و چه کیش اهریمن
گر آستان تو بالین سر کنم ز شرف
رسد بگنبد پیروزه گون بی روزن
ز دور گنبد پیروزه رنگ تا باشد
شب سیاه بروز سپید آبستن
شب بقای ترا باد روز دولت و عز
شب بقای حسود تو روز ذل و محن
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶ - در مدح ناصرالدین محمد بن احمد
هست قد یار من سرو خرامان در چمن
بر سر سرو خرامان ماه تابانرا وطن
بلکه خدو قد آن زیبا صنم را بنده ام
ماه تابان بر فلک سرو خرامان در چمن
نارون بالا بتی بر نارون خورشید و ماه
ناروان لب لعبتی در ناروان شهد و لبن
در کنار من بود تا در کنار من بود
شهد و شیر و ناروان و ماه و مهر و نارون
اهرمن زلفی که دارد دین یزدان بر دو رخ
دین یزدان را بیاراید بکف اهرمن
برهمن پیش صنم خود را بآتش برنهد
عشق آن دلبر صنم گشت و دل من برهمن
تا نهان شد یوسف چاهی نگارین مرا
یوسف اندر روی پیدا گشت و چاه اندر ذقن
در غم آن لعبت یوسف جمال چه زنخ
شد دلم درمانده چون یوسسف بچاه بی رسن
همچو کز خورشید مشرق سایه دامن درکشد
دامن از من درکشد آن ماه یغما و ختن
زلف بی آرام او پیرایه مهر است و ماه
چشم خون آشام او سرمایه سحر است و فن
کی بود کز زلف او آنسان که قطران فال رد
مشک پیمایم ز کیل و غالیه بخشم بمن
هست بوی زلف او خوشتر از آن کاندر بهار
بروزد باد سحر بر تازه برگ یاسمن
هست بوی زلفش از خلق خوش میرجلیل
ناصر الدین خسرو آل نبی و بوالحسن
آن محمد ابن احمد ابن احمد کز شرف
عالم حمد است و خلق اوست محمود و حسن
آنکه تا اندر جهان دینار و تیغ آمد پدید
در جهان نامد چنو دینار بخش و تیغ زن
تا کند آزادگانرا بنده احسان خویش
رادی و آزادگی دارد ره و رسم و سنن
تا عقاب عدل او اندر هوا پرواز کرد
از جهان سیمرغ وار آواره شد ظلم و فتن
در میان آتش کین روز حرب و کار زار
خصم او چون مرغ باشد رمح او چون بابزن
چون ز بازو سیف جان انجام را بالا کند
پیش او صد خصم باشد همچو سیف ذوالیزن
مجلس آراید ببزم و لشکر آراید برزم
گشته اهل مجلس و لشکر بدو بر مفتتن
در جهان تا مجلس و لشکر پدیدار آمده است
مجلس آرائی نیاید همچو او لشکر شکن
ای خداوندی که اندر جمله روی زمین
دوست انگیزی نیامد همچو او دشمن فکن
دوستان و دشمنان دولت و جاه ترا
حلم و خشم تست باغ دولت و داغ محن
مربنات النعش را ماند سخن در طبع مرد
از برای مدح تو آید فراهم چون پرن
زانکه در سر و علن داری سخندانرا عزیز
گردد اندر مدح تو سر سخندانان علن
عنصری بایستی اندر مجلس تو شعر گوی
من که باشم در جهان یا خود چه باشد شعر من
بس فروتن سروری یا خویشتن بین مهتری
سرور اهل زمینی مهتر اهل زمن
تلخی گوش از شنیدن مدح تو گردد عسل
صف دندان گاه گفتن رشته در عدن
گر نه از بهر شنود و گفت مدح تو بدی
آدمی را نافریدی ذوالمنن گوش و دهن
طبع من گنج گوهر بگشاید اندر مدح تو
گنج گوهر را نباشد هر قبول تو سمن
از قبول خدمت تو سرفرازم چون سپهر
خویش گردم با طرب هنگامه کردم با شجن
آفتاب دولت تو گر بتابد بر سرم
چون درخت بارور گردم من از جان و زتن
تا قیام الساعه در اقبال و در دولت بود
هر که اندر سایه تو ساعتی گیرد سکن
بر سر سرو خرامان ماه تابانرا وطن
بلکه خدو قد آن زیبا صنم را بنده ام
ماه تابان بر فلک سرو خرامان در چمن
نارون بالا بتی بر نارون خورشید و ماه
ناروان لب لعبتی در ناروان شهد و لبن
در کنار من بود تا در کنار من بود
شهد و شیر و ناروان و ماه و مهر و نارون
اهرمن زلفی که دارد دین یزدان بر دو رخ
دین یزدان را بیاراید بکف اهرمن
برهمن پیش صنم خود را بآتش برنهد
عشق آن دلبر صنم گشت و دل من برهمن
تا نهان شد یوسف چاهی نگارین مرا
یوسف اندر روی پیدا گشت و چاه اندر ذقن
در غم آن لعبت یوسف جمال چه زنخ
شد دلم درمانده چون یوسسف بچاه بی رسن
همچو کز خورشید مشرق سایه دامن درکشد
دامن از من درکشد آن ماه یغما و ختن
زلف بی آرام او پیرایه مهر است و ماه
چشم خون آشام او سرمایه سحر است و فن
کی بود کز زلف او آنسان که قطران فال رد
مشک پیمایم ز کیل و غالیه بخشم بمن
هست بوی زلف او خوشتر از آن کاندر بهار
بروزد باد سحر بر تازه برگ یاسمن
هست بوی زلفش از خلق خوش میرجلیل
ناصر الدین خسرو آل نبی و بوالحسن
آن محمد ابن احمد ابن احمد کز شرف
عالم حمد است و خلق اوست محمود و حسن
آنکه تا اندر جهان دینار و تیغ آمد پدید
در جهان نامد چنو دینار بخش و تیغ زن
تا کند آزادگانرا بنده احسان خویش
رادی و آزادگی دارد ره و رسم و سنن
تا عقاب عدل او اندر هوا پرواز کرد
از جهان سیمرغ وار آواره شد ظلم و فتن
در میان آتش کین روز حرب و کار زار
خصم او چون مرغ باشد رمح او چون بابزن
چون ز بازو سیف جان انجام را بالا کند
پیش او صد خصم باشد همچو سیف ذوالیزن
مجلس آراید ببزم و لشکر آراید برزم
گشته اهل مجلس و لشکر بدو بر مفتتن
در جهان تا مجلس و لشکر پدیدار آمده است
مجلس آرائی نیاید همچو او لشکر شکن
ای خداوندی که اندر جمله روی زمین
دوست انگیزی نیامد همچو او دشمن فکن
دوستان و دشمنان دولت و جاه ترا
حلم و خشم تست باغ دولت و داغ محن
مربنات النعش را ماند سخن در طبع مرد
از برای مدح تو آید فراهم چون پرن
زانکه در سر و علن داری سخندانرا عزیز
گردد اندر مدح تو سر سخندانان علن
عنصری بایستی اندر مجلس تو شعر گوی
من که باشم در جهان یا خود چه باشد شعر من
بس فروتن سروری یا خویشتن بین مهتری
سرور اهل زمینی مهتر اهل زمن
تلخی گوش از شنیدن مدح تو گردد عسل
صف دندان گاه گفتن رشته در عدن
گر نه از بهر شنود و گفت مدح تو بدی
آدمی را نافریدی ذوالمنن گوش و دهن
طبع من گنج گوهر بگشاید اندر مدح تو
گنج گوهر را نباشد هر قبول تو سمن
از قبول خدمت تو سرفرازم چون سپهر
خویش گردم با طرب هنگامه کردم با شجن
آفتاب دولت تو گر بتابد بر سرم
چون درخت بارور گردم من از جان و زتن
تا قیام الساعه در اقبال و در دولت بود
هر که اندر سایه تو ساعتی گیرد سکن
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۹ - در مدح فخرالدین احمد
سپاس از خداوند بیمثل و بیچون
که با طالع سعد و با بخت میمون
خداوند را دیدم و روز بر من
بدیدار میمون او شد همایون
اجل فخر دین احمد آن صدر دنیا
که با قدر والاش گردون بود دون
بجز بر مراد دل او نباشد
نه سیر کواکب نه دوران گردون
بعالم کس از امر او سر نتابد
جز آن کاید از عالم عقل بیرون
دل و جان دولت برو هست عاشق
چو بر روی لیلی دل و جان مجنون
همه خلق مفتون نازند و نزهت
بر او ناز و نزهت همه ساله مفتون
ایا صدر دنیا که ارباب دین را
چو دینست مهر تو در سینه مخزون
هر آندل که مهر ترا شد خزانه
ز مخزون خود شاد باشد نه محزون
ثنای تو فرض است بر اهل حکمت
که بارند در مدح تو در مکنون
من آن در حکمت ندارم مهیا
که عرضه دهم بر تو هزمان دگرگون
توانم که در رشته مدحت آرم
بصدر تو خس مهره ای چند موزون
ثنای تو طبع از بدیها بشوید
بدانسان که جامه بشوید بصابون
ثنای تو ناگفته عینی است فاحش
مبادا ثناگوی صدر تو مغبون
دل حاسدانت شود خون ز حسرت
چو آید بر ایشان ز قهرت شبیخون
شبیخون قهر تو که برندارد
که از سهم بیم تو خارا شود خون
دل حاسدانت ز احسان و برت
بدست هوای تو گشته است مرهون
کریمانه بخشی و منت نخواهی
عطای کریمان بود غیر ممنون
بهامون همی تا ددان را بود جا
عمارات اعدای تو باد هامون
که با طالع سعد و با بخت میمون
خداوند را دیدم و روز بر من
بدیدار میمون او شد همایون
اجل فخر دین احمد آن صدر دنیا
که با قدر والاش گردون بود دون
بجز بر مراد دل او نباشد
نه سیر کواکب نه دوران گردون
بعالم کس از امر او سر نتابد
جز آن کاید از عالم عقل بیرون
دل و جان دولت برو هست عاشق
چو بر روی لیلی دل و جان مجنون
همه خلق مفتون نازند و نزهت
بر او ناز و نزهت همه ساله مفتون
ایا صدر دنیا که ارباب دین را
چو دینست مهر تو در سینه مخزون
هر آندل که مهر ترا شد خزانه
ز مخزون خود شاد باشد نه محزون
ثنای تو فرض است بر اهل حکمت
که بارند در مدح تو در مکنون
من آن در حکمت ندارم مهیا
که عرضه دهم بر تو هزمان دگرگون
توانم که در رشته مدحت آرم
بصدر تو خس مهره ای چند موزون
ثنای تو طبع از بدیها بشوید
بدانسان که جامه بشوید بصابون
ثنای تو ناگفته عینی است فاحش
مبادا ثناگوی صدر تو مغبون
دل حاسدانت شود خون ز حسرت
چو آید بر ایشان ز قهرت شبیخون
شبیخون قهر تو که برندارد
که از سهم بیم تو خارا شود خون
دل حاسدانت ز احسان و برت
بدست هوای تو گشته است مرهون
کریمانه بخشی و منت نخواهی
عطای کریمان بود غیر ممنون
بهامون همی تا ددان را بود جا
عمارات اعدای تو باد هامون
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰ - در مدح عین الدهاقین احمد بن علی
ایا فراق تو دردی که وصل تو درمان
بکوی وصل سرای فراق را دربان
فراق روی تو دردی فکنده بر دل من
که جز بدست وصال تو نیستش درمان
مرا ز وصل تو هجر آمد و بهجر تو وصل
بهم بدل شده باد این وصال و این هجران
فراق و وصل تو وصل و فراق من جستند
که دادشان بسوی تو چنین درست نشان
تو دور از من و غمهای تو بمن نزدیک
تو شاد بی من و من بی تو با غم و پژمان
ز فرقت لب مرجان شکر آگینت
بجان رسیدم کار و بلب رسیدم جان
چو شکرم بگذار اندر آب دیده خویش
چگونه آبی آبی بگونه مرجان
نشاط دیدن روی تو باشدم یکروی
دگر مدایح خوانم بمجلس دهقان
تن مکارم و احسان و جود و مایه فضل
ستوده عین دهاقین و مفخرا عیان
ستوده شان و نکوسیرت احمدبن علی
که چون علی است سیرت چو احمدست بشان
بشأن و سیرت و آیین مردمی کردن
همه جهانرا دعویست مرو را برهان
ورا خدای جهان گوئی از عدم بوجود
بجود و مردمی آورد نزد خلق جهان
بهیچ نوع زانواع جود و فضل و هنر
کزان ستایش و آرایش است بر انسان
بصد هزار یک او بصد هزاران سال
پدید نارد افلاک و انجم و ارکان
سران همه صدفند اوست همچو لؤلؤ بر
مهان همه خزفند اوست همچو گوهر کان
وی آفتاب کمالست بر سپهر شرف
که بی کسوف و زوالست و آفت و نقصان
ویست در سر جاه و خطر بسان خرد
وی است در تن فضل و هنر بجای روان
نیافرید ملک همچنو بسیصد قرن
نیاورید فلک همچنو بصد دوران
عنان مرکب انعامش از برگردون
طناب رایت اقبالش از بر کیوان
مدیح او نتوانم تمام گفتن اگر
مرا بشاعری اندر چو عنصریست توان
بیک زبان نتوانم بکام خویش رسید
اگر برآید بر کام من هزار زبان
بهر ستایش کورا تمام بستانم
ازآن ستوده فزونتر بود بصد چندان
ستوده شعر من آمد بمدح مجلس او
چو در محمد مختار گفته حسان
ایا رونده بکاشان بگیر مدحت من
بهر کجا که خداوند من بود برسان
زمین ببوس و یکی خدمتی نخست از من
بر اوئی ده و گو این قصیده را برخوان
بگوی (که سوزنی) از آرزوی خدمت تو
نحیف گشت بمانند سوزن کمسان
بگو که ای سر صدر زمانه افزونست
نشاط خدمت تو در دلش زمان بزمان
اگر ضمان کنی آنجا بخدمت آید هست
ز تو اشارت و از بنده بردن فرمان
همیشه تا که ندید است کس درین عالم
زمین ساکن و گردنده چرخ را یکسان
عدوی دولت تو خوار باد همچو زمین
بگرد روی زمین همچو چرخ سرگردان
بکوی وصل سرای فراق را دربان
فراق روی تو دردی فکنده بر دل من
که جز بدست وصال تو نیستش درمان
مرا ز وصل تو هجر آمد و بهجر تو وصل
بهم بدل شده باد این وصال و این هجران
فراق و وصل تو وصل و فراق من جستند
که دادشان بسوی تو چنین درست نشان
تو دور از من و غمهای تو بمن نزدیک
تو شاد بی من و من بی تو با غم و پژمان
ز فرقت لب مرجان شکر آگینت
بجان رسیدم کار و بلب رسیدم جان
چو شکرم بگذار اندر آب دیده خویش
چگونه آبی آبی بگونه مرجان
نشاط دیدن روی تو باشدم یکروی
دگر مدایح خوانم بمجلس دهقان
تن مکارم و احسان و جود و مایه فضل
ستوده عین دهاقین و مفخرا عیان
ستوده شان و نکوسیرت احمدبن علی
که چون علی است سیرت چو احمدست بشان
بشأن و سیرت و آیین مردمی کردن
همه جهانرا دعویست مرو را برهان
ورا خدای جهان گوئی از عدم بوجود
بجود و مردمی آورد نزد خلق جهان
بهیچ نوع زانواع جود و فضل و هنر
کزان ستایش و آرایش است بر انسان
بصد هزار یک او بصد هزاران سال
پدید نارد افلاک و انجم و ارکان
سران همه صدفند اوست همچو لؤلؤ بر
مهان همه خزفند اوست همچو گوهر کان
وی آفتاب کمالست بر سپهر شرف
که بی کسوف و زوالست و آفت و نقصان
ویست در سر جاه و خطر بسان خرد
وی است در تن فضل و هنر بجای روان
نیافرید ملک همچنو بسیصد قرن
نیاورید فلک همچنو بصد دوران
عنان مرکب انعامش از برگردون
طناب رایت اقبالش از بر کیوان
مدیح او نتوانم تمام گفتن اگر
مرا بشاعری اندر چو عنصریست توان
بیک زبان نتوانم بکام خویش رسید
اگر برآید بر کام من هزار زبان
بهر ستایش کورا تمام بستانم
ازآن ستوده فزونتر بود بصد چندان
ستوده شعر من آمد بمدح مجلس او
چو در محمد مختار گفته حسان
ایا رونده بکاشان بگیر مدحت من
بهر کجا که خداوند من بود برسان
زمین ببوس و یکی خدمتی نخست از من
بر اوئی ده و گو این قصیده را برخوان
بگوی (که سوزنی) از آرزوی خدمت تو
نحیف گشت بمانند سوزن کمسان
بگو که ای سر صدر زمانه افزونست
نشاط خدمت تو در دلش زمان بزمان
اگر ضمان کنی آنجا بخدمت آید هست
ز تو اشارت و از بنده بردن فرمان
همیشه تا که ندید است کس درین عالم
زمین ساکن و گردنده چرخ را یکسان
عدوی دولت تو خوار باد همچو زمین
بگرد روی زمین همچو چرخ سرگردان
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۴ - در مدح وزیر صدرالدین
ای صدر دین و دنیا دنیا آفرین تو
خالی نیند یکنفس از آفرین تو
هم آفرین کنندت و هم آفرین خوهند
مرجان و بر تن تو ز جان آفرین تو
صدق و یقین تست بیزدان تو درست
تا کار تست در خور صدق و یقین تو
چون تاج بر سراست ترا شغلهای دین
زاین است شغل دنیا زیر نگین تو
گر نازش وزیر بتاج و نگین تو است
انصاف تست و عدل تو تاج و نگین تو
بر آستان تست بخدمت جبین خلق
چونان که شکر و خدمت حق را جبین تو
پای تو زاستان تو جز بر ره سخا
ناید برون چو دست تو از آستین تو
صاحبقران بود که نباشد کسش قرین
صاحبقران وقتی کس نی قرین تو
هر شاهرا دفین در و گوهر است و هست
اندر دل تو نیست نیکو دفین تو
هر دم دفین خویش کنی بر جهان نثار
تا عالمی شوند رهی و رهین تو
روی ستم نیاید پیدا بچشم کس
از بیم هیبت تو و ازهان و هین تو
گر سال و ماه ابر بلا بارد و عنا
نبت ستم نروید اندر زمین تو
آنگه که ایزد از طین آدم بیافرید
اندر مکان طین عمر بود طین تو
تو خلدی از قیاس همه خلق را و هست
خلق خوش تو کوثر و ماه معین تو
جان و سر تو گشت یمین پادشاه را
داده یمین ببیعت عهد و یمین تو
تا مهر ملک و سلطنت اندر یسار اوست
ملک و زار تست و سری در یمین تو
چون پادشاه را پدر به گزین توئی
شد نزد پادشا پدر به گزین تو
رأی مبین تو سفرش اختیار کرد
خیر اختیار با دارای مبین تو
فرزند نازنین تو گر نزد شاه شد
رنجور دل مباد تن نازنین تو
هر کس بنزد شاه امینی گزین کند
فرزند هر آینه بهتر امین تو
فرخ بود بدو نظر پادشاه دین
این رأی نیک دید و دل پاک بین تو
زودا که بینی آمده او را به نزد خویش
بر تخت عز و جاه شده همنشین تو
تا در جهان شهور و سنین خواهد آمدن
در عز و ناز باد شهور و سنین تو
تا کار دین و دنیا دارد و طریقها
جز بر طریق راست مباد آن و این تو
خالی نیند یکنفس از آفرین تو
هم آفرین کنندت و هم آفرین خوهند
مرجان و بر تن تو ز جان آفرین تو
صدق و یقین تست بیزدان تو درست
تا کار تست در خور صدق و یقین تو
چون تاج بر سراست ترا شغلهای دین
زاین است شغل دنیا زیر نگین تو
گر نازش وزیر بتاج و نگین تو است
انصاف تست و عدل تو تاج و نگین تو
بر آستان تست بخدمت جبین خلق
چونان که شکر و خدمت حق را جبین تو
پای تو زاستان تو جز بر ره سخا
ناید برون چو دست تو از آستین تو
صاحبقران بود که نباشد کسش قرین
صاحبقران وقتی کس نی قرین تو
هر شاهرا دفین در و گوهر است و هست
اندر دل تو نیست نیکو دفین تو
هر دم دفین خویش کنی بر جهان نثار
تا عالمی شوند رهی و رهین تو
روی ستم نیاید پیدا بچشم کس
از بیم هیبت تو و ازهان و هین تو
گر سال و ماه ابر بلا بارد و عنا
نبت ستم نروید اندر زمین تو
آنگه که ایزد از طین آدم بیافرید
اندر مکان طین عمر بود طین تو
تو خلدی از قیاس همه خلق را و هست
خلق خوش تو کوثر و ماه معین تو
جان و سر تو گشت یمین پادشاه را
داده یمین ببیعت عهد و یمین تو
تا مهر ملک و سلطنت اندر یسار اوست
ملک و زار تست و سری در یمین تو
چون پادشاه را پدر به گزین توئی
شد نزد پادشا پدر به گزین تو
رأی مبین تو سفرش اختیار کرد
خیر اختیار با دارای مبین تو
فرزند نازنین تو گر نزد شاه شد
رنجور دل مباد تن نازنین تو
هر کس بنزد شاه امینی گزین کند
فرزند هر آینه بهتر امین تو
فرخ بود بدو نظر پادشاه دین
این رأی نیک دید و دل پاک بین تو
زودا که بینی آمده او را به نزد خویش
بر تخت عز و جاه شده همنشین تو
تا در جهان شهور و سنین خواهد آمدن
در عز و ناز باد شهور و سنین تو
تا کار دین و دنیا دارد و طریقها
جز بر طریق راست مباد آن و این تو
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۵ - در مدح وزیر صدرالدین
ای صدر دین و دنیا بادا بقای تو
منشیندا کسی بجز از تو بجای تو
بیگانه باد با تو غم و آشنا طرب
بادا ببحر لهو طرب آشنای تو
بر کلک تست تکیه گه ملکت زمین
وز قدر بر سپهر برین متکای تو
کلک تو چون عصای کلیم پیمبر است
پیدا در و کرامت بی منتهای تو
بر کلک خویش تکیه زن اندر ثبات ملک
او اژدهای دشمن تست و عصای تو
اندر شفای تست همه خلقرا شفا
زانرو همی خوهند خلایق شفای تو
ای مهتران ملک همه زیر دست تو
وی سروران دهر همه خاک پای تو
یک موی تو که قیمت جان خلایقست
هست این کمین فضیلت قدر و بهای تو
ارزنده ای بدان که فشانند بر تو جان
ای صد هزار جان گرامی فدای تو
خردی که سوی خلد شد از نسل بزرگ
بادا کمی بقاش فزونی بقای تو
او را هزار سال بقا بود و حق نخواست
تا در بقای خویش نبیند فنای تو
بود از عطای یزدان نزد تو تا کنون
واکنون بنزد رضوان بود او عطای تو
فرخ لقای خویش نهان کرد از جهان
در آرزوی فرخ و میمون لقای تو
رفت از سرای خویش بتخت و سرای خلد
اندر دریغ و حسرت تخت و سرای تو
خاطر همه بمدح سرائیت بسته کرد
وین مرثیت نگوید مدحت سرای تو
منشیندا کسی بجز از تو بجای تو
بیگانه باد با تو غم و آشنا طرب
بادا ببحر لهو طرب آشنای تو
بر کلک تست تکیه گه ملکت زمین
وز قدر بر سپهر برین متکای تو
کلک تو چون عصای کلیم پیمبر است
پیدا در و کرامت بی منتهای تو
بر کلک خویش تکیه زن اندر ثبات ملک
او اژدهای دشمن تست و عصای تو
اندر شفای تست همه خلقرا شفا
زانرو همی خوهند خلایق شفای تو
ای مهتران ملک همه زیر دست تو
وی سروران دهر همه خاک پای تو
یک موی تو که قیمت جان خلایقست
هست این کمین فضیلت قدر و بهای تو
ارزنده ای بدان که فشانند بر تو جان
ای صد هزار جان گرامی فدای تو
خردی که سوی خلد شد از نسل بزرگ
بادا کمی بقاش فزونی بقای تو
او را هزار سال بقا بود و حق نخواست
تا در بقای خویش نبیند فنای تو
بود از عطای یزدان نزد تو تا کنون
واکنون بنزد رضوان بود او عطای تو
فرخ لقای خویش نهان کرد از جهان
در آرزوی فرخ و میمون لقای تو
رفت از سرای خویش بتخت و سرای خلد
اندر دریغ و حسرت تخت و سرای تو
خاطر همه بمدح سرائیت بسته کرد
وین مرثیت نگوید مدحت سرای تو
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۶ - در مدح دهقان اجل احمد سمسار
ای رنگ رخت گونه گلنار شکسته
یک موی تو صد طبله عطار شکسته
وز خجلت بالای تو در هر چمن و باغ
افکنده سر سرو و سپیدار شکسته
بازار نکوئی بتو افروخته وز تو
یکسر همه دوبانرا بازار شکسته
نقش تو بصورتگر فرخار رسید
زو خامه صورتگر فرخار شکسته
تمثال تو چون دست براهیم پیمبر
هر بتکده ها را در و دیوار شکسته
مخمور دو چشم تو بیک غنج و کرشمه
صد بار در خانه خمار شکسته
از ناوک مژگان تو در بابل و کشمیر
بسیار صف جادوی مکار شکسته
ما را هم ازان ناوک شوخ تو دل و پشت
شد خسته هدف وارو کمان وار شکسته
تا خانه زنهار دلم شد بضرورت
آن زلفک تاریک بهر تار شکسته
یک تار نخواهم که از آنزلف شود کم
زان تا نشود خانه زنهار شکسته
پیوسته دو چشم سیه تست غنوده
چونانکه سیه چشم تو هموار شکسته
چون چشم نوشد بخت من ایدوست غنوده
چون جعد تو شد پشت من ای یار شکسته
کردم دل خویش را بت عیار زعشقت
چون رودکی اندر غم عیار شکسته
چون گردون احرار زبار منن خویش
دهقان اجل احمد سمسار شکسته
صدری که بدست کرم او ز در بخل
زنجیر گسسته شد و مسمار شکسته
هست او شه احرار و ز پیراهن تختش
تا حشر نگردد صف احرار شکسته
در باغ ایادیش بر اشجار مروت
پخته است و رسیده رطب و خار شکسته
از برگ و برآوردن بسیار نگردد
یک شاخ ازان جمله اشجار شکسته
گر شاخ مراد عدوی او ببر آید
پر بار شود تا شود از بار شکسته
همواره بود از نفس سر حسودش
از دوزخ تفتیده تف نار شکسته
از خون جگر گر مژه بر چهره فشاند
چون پرده ناراست و بر او تار شکسته
آنرا که بتیمار وی آمد نکند چرخ
یک موی بر اندام ز تیمار شکسته
آن کز خط فرمانش برون برد سروپای
گردد تنش آزرده و تاتار شکسته
شد کعبه زوار درش زانکه بران در
گشت آرزوی سینه زوار شکسته
هرگز نشود دامن زایر بدر او
از شستن و نایافتن یار شکسته
ای دست ستمکاری و کردار بد دهر
از خلق بکردار و بگفتار شکسته
خود جز تو نباشد که کند دست بددهر
از خلق بگفتار و بکردار شکسته
دارد ز بس احسان و مروت کف کافیت
آز درم و قیمت دینار شکسته
ممدوح سخندانی و نزد تو سخن را
نبود شرف و قیمت و مقدار شکسته
شاعر ز پی نظم مدیح توام ارنی
هستم هوس گفتن اشعار شکسته
تا طبع مرا نظم مدیح تو دارم
هرگز نبود طبع مرا کار شکسته
از غیرت و از رشک که بر مدح تو دارم
دارم قلم از مدحت اغیار شکسته
گر بلبل طبعم نه مدیح تو سراید
ببریده زبان باید و منقار شکسته
جز مدح تو گر نقش کنم بر رخ کاغذ
باد از کفم انگشت قلمدار شکسته
استاد رشیدی را شعریست ردیفش
چون زلف بتان نغز و بهنجار شکسته
من سوزنیم شعر من اندر پی آن شعر
نرزد بیکی سوزن سوفار شکسته
لیکن چو قبول تو خداوند بیاید
آن شعر بدین شعر شود زار شکسته
تا گنبد دوار زمین را بخوهد بزم
از یکدیگر آسایش و رفتار شکسته
ماسای ز شادی که . . . پشت حسودت
دارد روش گنبد دوار شکسته
از گنبد دوار بداندیش تو بر خاک
افکنده نگون باد و نگونسار شکسته
یک موی تو صد طبله عطار شکسته
وز خجلت بالای تو در هر چمن و باغ
افکنده سر سرو و سپیدار شکسته
بازار نکوئی بتو افروخته وز تو
یکسر همه دوبانرا بازار شکسته
نقش تو بصورتگر فرخار رسید
زو خامه صورتگر فرخار شکسته
تمثال تو چون دست براهیم پیمبر
هر بتکده ها را در و دیوار شکسته
مخمور دو چشم تو بیک غنج و کرشمه
صد بار در خانه خمار شکسته
از ناوک مژگان تو در بابل و کشمیر
بسیار صف جادوی مکار شکسته
ما را هم ازان ناوک شوخ تو دل و پشت
شد خسته هدف وارو کمان وار شکسته
تا خانه زنهار دلم شد بضرورت
آن زلفک تاریک بهر تار شکسته
یک تار نخواهم که از آنزلف شود کم
زان تا نشود خانه زنهار شکسته
پیوسته دو چشم سیه تست غنوده
چونانکه سیه چشم تو هموار شکسته
چون چشم نوشد بخت من ایدوست غنوده
چون جعد تو شد پشت من ای یار شکسته
کردم دل خویش را بت عیار زعشقت
چون رودکی اندر غم عیار شکسته
چون گردون احرار زبار منن خویش
دهقان اجل احمد سمسار شکسته
صدری که بدست کرم او ز در بخل
زنجیر گسسته شد و مسمار شکسته
هست او شه احرار و ز پیراهن تختش
تا حشر نگردد صف احرار شکسته
در باغ ایادیش بر اشجار مروت
پخته است و رسیده رطب و خار شکسته
از برگ و برآوردن بسیار نگردد
یک شاخ ازان جمله اشجار شکسته
گر شاخ مراد عدوی او ببر آید
پر بار شود تا شود از بار شکسته
همواره بود از نفس سر حسودش
از دوزخ تفتیده تف نار شکسته
از خون جگر گر مژه بر چهره فشاند
چون پرده ناراست و بر او تار شکسته
آنرا که بتیمار وی آمد نکند چرخ
یک موی بر اندام ز تیمار شکسته
آن کز خط فرمانش برون برد سروپای
گردد تنش آزرده و تاتار شکسته
شد کعبه زوار درش زانکه بران در
گشت آرزوی سینه زوار شکسته
هرگز نشود دامن زایر بدر او
از شستن و نایافتن یار شکسته
ای دست ستمکاری و کردار بد دهر
از خلق بکردار و بگفتار شکسته
خود جز تو نباشد که کند دست بددهر
از خلق بگفتار و بکردار شکسته
دارد ز بس احسان و مروت کف کافیت
آز درم و قیمت دینار شکسته
ممدوح سخندانی و نزد تو سخن را
نبود شرف و قیمت و مقدار شکسته
شاعر ز پی نظم مدیح توام ارنی
هستم هوس گفتن اشعار شکسته
تا طبع مرا نظم مدیح تو دارم
هرگز نبود طبع مرا کار شکسته
از غیرت و از رشک که بر مدح تو دارم
دارم قلم از مدحت اغیار شکسته
گر بلبل طبعم نه مدیح تو سراید
ببریده زبان باید و منقار شکسته
جز مدح تو گر نقش کنم بر رخ کاغذ
باد از کفم انگشت قلمدار شکسته
استاد رشیدی را شعریست ردیفش
چون زلف بتان نغز و بهنجار شکسته
من سوزنیم شعر من اندر پی آن شعر
نرزد بیکی سوزن سوفار شکسته
لیکن چو قبول تو خداوند بیاید
آن شعر بدین شعر شود زار شکسته
تا گنبد دوار زمین را بخوهد بزم
از یکدیگر آسایش و رفتار شکسته
ماسای ز شادی که . . . پشت حسودت
دارد روش گنبد دوار شکسته
از گنبد دوار بداندیش تو بر خاک
افکنده نگون باد و نگونسار شکسته
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۹ - در توبه از گناهان
چون در هوای دل تن من گشت پادشاه
آمد به پیش سینه من از سفه سپاه
لشکرگه سفاهت من عرضه داد دیو
من ایستاده همبر عارض بعرضه گاه
دیو سیه گلیم بران بود تا کند
همچون گلیم خویش لباس دلم سیاه
بنمود خیل خیل گنه پیش چشم من
تا در کدام خیل کنم بیشتر نگاه
آن خیل را بچشم من آرایشی دهد
زان نوع دانه سازد و دام افکند براه
رفتم براه دیو و فتادم بدام او
وز دیو دیوتر شدم از سیرت تباه
یکروز بی گناه نبودم بعمر خویش
گوئی که بود بی گنهی نزد من گناه
هرگونه گناه ز اعضای من برست
چون از زمین نم زده هرگونه گیاه
فردا بروز حشر گر امروز منکرند
اعضای من بوند بر اعمال من گواه
ای تن که پادشاه شدی بر هوای دل
هم بنده ای از آنکه الله است پادشاه
در قدرت اله نگه کن بچشم عقل
تا عجز خویش بینی در قدرت الله
قامت دو تاه کردی یکتا شو و مباش
همتای دیو تا نروی از جهان دو تاه
پیری رسید و موی سیاهت سپید شد
یار سپید روی سیه موی را مخواه
زین پس بنعت چه ذقنان بر غزل مگوی
کز نظم نعت چه ذقنان اوفتی بچاه
گر جاه و آبروی خوهی معصیت مورز
از طاعت خدای طلب آبروی و جاه
یکدم مباش از آنکه دو دم پیش نیست عمر
بی حسرت و ندامت و بی آب چشم و آه
نیران دو رخ از تو برآرد شرار دود
گر از ندم نباری از دیدگان میاه
گر از عذاب نار بترسی بجو پناه
تو توبه را و سایه طوبی ترا پناه
ای سوزنی اگر تنت از کوه آهنست
در کوره دل چو سوزن ز غم بکاه
در پیش چشم عقل جهان فراخ بین
چون چشم سوزنی کن و بندیش گاهگاه
ناآمد از تو هیچ گناهی ز کوه کم
با هیچ طاعتی ز تو آید فزون ز کاه
ز اهل سموم هاویه ای و همی خوهی
تا نزد تو نسیم شمال آید از هراه
عصیان کنی و جای مطیعان کنی طمع
بسیار کله هاست بسودای این کلاه
با توبه آشنا شو و بیگانه شو زجرم
تا در بحار رحمت یزدان کنی گناه
با چهره چو زر شو و با اشک همچو در
بگذار تن چو سیم و سرب در میان کاه
دینرا نگاه دارد که دارد زهر بدی
ایزد ترا نگاه چو دین داشتی نگاه
ای قادری که هست بتقدیر حکم تو
گردنده چشم اخضر و تابنده مهر و ماه
هستم یگانه عاصی و عاصی چو من بسی است
جمله نیازمند بفضل تو سال و ماه
از روی بی نیازی بخشای و فضل کن
بر من یگانه عاصی و بر جمله عصاه
کافی توئی و قاضی حاجات هم توئی
نی بر کفا تکیه ما و نه بر قضاه
حاجات جمله مکفی و مقضی تو کن بفضل
ما را مران بصدر قضاة و در کفاه
از ما بخوابگاه پیمبر رسان درود
ما را ز خواب غفلت روزی کن انتباه
ایمان ما و قوت اسلام و دین ما
از ما جدا مکن بجدا گشتن حیاه
بر ما لباس خاک چو جیب کلیم گن
تا چون کف کلیم برآریم ازان جباه
ای راوی این قصیده بخوان و مرا به بین
کالسمع بالمعیدی خیر من ان تراه
آمد به پیش سینه من از سفه سپاه
لشکرگه سفاهت من عرضه داد دیو
من ایستاده همبر عارض بعرضه گاه
دیو سیه گلیم بران بود تا کند
همچون گلیم خویش لباس دلم سیاه
بنمود خیل خیل گنه پیش چشم من
تا در کدام خیل کنم بیشتر نگاه
آن خیل را بچشم من آرایشی دهد
زان نوع دانه سازد و دام افکند براه
رفتم براه دیو و فتادم بدام او
وز دیو دیوتر شدم از سیرت تباه
یکروز بی گناه نبودم بعمر خویش
گوئی که بود بی گنهی نزد من گناه
هرگونه گناه ز اعضای من برست
چون از زمین نم زده هرگونه گیاه
فردا بروز حشر گر امروز منکرند
اعضای من بوند بر اعمال من گواه
ای تن که پادشاه شدی بر هوای دل
هم بنده ای از آنکه الله است پادشاه
در قدرت اله نگه کن بچشم عقل
تا عجز خویش بینی در قدرت الله
قامت دو تاه کردی یکتا شو و مباش
همتای دیو تا نروی از جهان دو تاه
پیری رسید و موی سیاهت سپید شد
یار سپید روی سیه موی را مخواه
زین پس بنعت چه ذقنان بر غزل مگوی
کز نظم نعت چه ذقنان اوفتی بچاه
گر جاه و آبروی خوهی معصیت مورز
از طاعت خدای طلب آبروی و جاه
یکدم مباش از آنکه دو دم پیش نیست عمر
بی حسرت و ندامت و بی آب چشم و آه
نیران دو رخ از تو برآرد شرار دود
گر از ندم نباری از دیدگان میاه
گر از عذاب نار بترسی بجو پناه
تو توبه را و سایه طوبی ترا پناه
ای سوزنی اگر تنت از کوه آهنست
در کوره دل چو سوزن ز غم بکاه
در پیش چشم عقل جهان فراخ بین
چون چشم سوزنی کن و بندیش گاهگاه
ناآمد از تو هیچ گناهی ز کوه کم
با هیچ طاعتی ز تو آید فزون ز کاه
ز اهل سموم هاویه ای و همی خوهی
تا نزد تو نسیم شمال آید از هراه
عصیان کنی و جای مطیعان کنی طمع
بسیار کله هاست بسودای این کلاه
با توبه آشنا شو و بیگانه شو زجرم
تا در بحار رحمت یزدان کنی گناه
با چهره چو زر شو و با اشک همچو در
بگذار تن چو سیم و سرب در میان کاه
دینرا نگاه دارد که دارد زهر بدی
ایزد ترا نگاه چو دین داشتی نگاه
ای قادری که هست بتقدیر حکم تو
گردنده چشم اخضر و تابنده مهر و ماه
هستم یگانه عاصی و عاصی چو من بسی است
جمله نیازمند بفضل تو سال و ماه
از روی بی نیازی بخشای و فضل کن
بر من یگانه عاصی و بر جمله عصاه
کافی توئی و قاضی حاجات هم توئی
نی بر کفا تکیه ما و نه بر قضاه
حاجات جمله مکفی و مقضی تو کن بفضل
ما را مران بصدر قضاة و در کفاه
از ما بخوابگاه پیمبر رسان درود
ما را ز خواب غفلت روزی کن انتباه
ایمان ما و قوت اسلام و دین ما
از ما جدا مکن بجدا گشتن حیاه
بر ما لباس خاک چو جیب کلیم گن
تا چون کف کلیم برآریم ازان جباه
ای راوی این قصیده بخوان و مرا به بین
کالسمع بالمعیدی خیر من ان تراه