عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
غزل
هی که را رنگی بود بی کر و فر
بیشکی هر کس برو دارد نظر
و آن کس را کاتشی در جان بود
آتشش در جان چه باشد کارگر
ترک چشمی هر کرا زد ناوکی
دارد از دست زمانه در جگر
هرچه من با عاشقان کردم بجور
گردش ایام آوردش بسر
من چنین در آتش از کردار خویش
بلبل بیچاره از من بی خبر
ای صبای خوش نسیم آخر بدم
باد سردی بر من و گرمی ببر
این بگفت و گشت خامش تا برفت
از وجود نازنینش جان بدر
گر تو داری خاطر عطاروش
باشی از فیض خدا صاحب نظر
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
نالیدن بلبل در فراق گل
بلبل از باد صبا در بوستان
نوحه می‌کردند بهر دوستان
مدتی فریاد و زاری در چمن
کرد بلبل پیش نسرین و سمن
کار دنیا این چنین است ای پسر
الحذر از کار دنیا الحذر
آمدند آنجا همه مرغان باغ
با دل پر درد و با جان بداغ
گریه و زاری همی کردند و آه
شب همه شب تا بوقت صبحگاه
عارف مرغان که طوطی نام اوست
شکر شیرین همه در کام اوست
تعزیت چون داد بر شاخی نشست
گفت از بالای گردون تا به پست
از ملایک تا به انسان و پری
وز سلاطین تا گدا و لشکری
کس نماند در جهان بر روی خاک
بلکه زیر خاک خواهد رفت پاک
ای خوشا آنکس که او چالاک رفت
دل بدست آورد و زیر خاک رفت
کی بقا دارد جهان ای بوالهوس
کی بماند این جهان با هیچکس
از گل و گلزار و گلشن دور شو
در جهان معنوی مستور شو
دوست میداری خدا و در دیار
گردنت آزاد گرداند ز یار
گردن دیو طبیعت را بزن
بیخ شهوت از زمین دل بکن
گر تو در بند هوا باشی مقیم
کی شود قلب تو ای خواجه سلیم
زهد و تقوی و ورع را کار بند
رندی و می خوارگی تا چند چند
عطار نیشابوری : نزهت الاحباب
حکایت
آن شنیدی گفت پیری با پسر
کای پسر از کاردنیا الحذر
خدمت یزدان خود کن روز و شب
تا شود از خار تو پیدا رطب
آینهٔ جان را مصفا کن بذکر
کلّ مصنوعات را می‌بین بفکر
در طریقت چون زدی دم ای فقیر
هر که را بینی فتاده دستگیر
گریه و زاری مکن بر مردگان
کین گناهست نزد حق ای کاردان
گر توانی بهر ایشان خیر کن
اندرین معنی که گفتم سیر کن
بوستان و گلستان را گل نماند
این همه ازوی بماند و او نماند
عمر اصحاب عزا بسیار باد
خاطر غمخوارگانش شاد باد
این بگفت آمد بزیر از شاخسار
نزد بلبل شد گرفتش در کنار
دل دهی دادش که مگری بیش ازین
او برحمت باد از جان آفرین
هر که آنجا بود از پیر و جوان
هر کسی گشتند از سوئی روان
ماند بلبل با دلی پر داغ و درد
روز چندی ناله و فریاد کرد
در فراق یار خود جان را بداد
رفت سوی عالم معنی چو باد
ما دگر خواهیم رفت از این جهان
کس نماند در زمانه جاودان
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان مخالفت نفس اماره
عاقل آن باشد که او شاکر بود
و آنگهی بر نفس خود قادر بود
هر کهخشم خود فرو خورد ای جوان
باشد او از رستگاران جهان
آن بود ابلهترین مردمان
کز پی نفس و هوا باشد دوان
وانگهی پندارد آن تاریک رای
خواهد آمرزیدنش آخر خدای
گرچه درویشی بود سخت ای پسر
هم ز درویشی نباشد خوبتر
هم که او را نفس سرکش رام شد
از خردمندان نیکو نام شد
در ریاضت نفس بد را گوش مال
تا نیندازد ترا اندر وبال
هر که خواهد تا سلامت ماند او
از جمیع خلق رو گرداند او
مردمان را سر بسر در خواب دان
گشت بیدار آنکه او رفت از جهان
آنکه رنجاند ترا عذرش پذیر
تا بیابی مغفرت بر وی مگیر
حق ندارد دوست خلق آزار را
نیست این خصلت یکی دیندار را
از ستم هر کو دلی را ریش کرد
آن جراحت بر وجود خویش کرد
هر که در بند دل آزاری بود
در عقوبت کار او زاری بود
ای پسر قصد دل آزاری مکن
وز خدای خویش بیزاری مکن
خاطر کس را مرنجان ای پسر
ورنه خوردی زخم بر جان ای پسر
گر همی خواهی که گردی معتبر
نام مردم جز به نیکویی مبر
قوت نیکی نداری بد مکن
بر وجود خود ستم بیحد مکن
رو زبان از غیبت مردم ببند
تا نه بینی دست و پای خود ببند
هرکه از غیبت زبانش بسته نیست
آن چنان کس از عقوبت رسته نیست
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان فواید خاموشی
ای برادر گر تو هستی حق طلب
جز بفرمان خدا مگشای لب
گر خبر داری زحی لایموت
بر دهان خود بنه مهر سکوت
ای پسر پند و نصیحت گوش کن
گر نجاتی بایدت خاموش کن
هر کرا گفتار بسیارش بود
دل درون سینه بیمارش بود
عاقلان را پیشه خاموشی بود
پیشهٔ جاهل فراموشی بود
خامشی از کذب و غیبت واجبست
ابلهست آن کو بگفتن راغبست
ای برادر جز ثنای حق مگو
قول حق را از برای دق مگو
هر که در بند عبارت می‌شود
هرچه دارد جمله غارت می‌شود
دل ز پر گفتن بمیرد در بدن
گرچه گفتارش بود اندر عدن
وانکه سعی اندر فصاحت می‌کند
چهرهٔ دل را جراحت می‌کند
رو زبان را در دهان محبوس دار
وز خلایق خویش را مایوس دار
هر که او بر عیب خود بینا شود
روح او را قوتی پیدا شود
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان صفت اهل ایمان و در عمل خالص
هرکه باشد اهل ایمان ای عزیز
پاک دارد چار چیز از چارچیز
از حسد اول تو دل را پاک دار
خویشتن را بعد از آن مومن شمار
پاک دار از کذب و از غیبت زبان
تا که ایمانت نیفتد در زیان
پاک اگر داری عمل را از ریا
شمع ایمان ترا باشد ضیا
چون شکم را پاک داری از حرام
مرد ایمان دار باشی والسلام
هر که دارد این صفت باشد شریف
ورنه دارد دارد ایمان ضعیف
هر که باطن از حرامش پاک نیست
روح او را ره سوی افلاک نیست
چون نباشد پاک اعمال از ریا
است بی حاصل چو نقش بوریا
هر کرا اندر عمل اخلاص نیست
درجهان از بندگان خاص نیست
هر که کارش از برای حق بود
کار او پیوسته با رونق بود
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان اصل ایمان
اصل ایمان هست شش چیز ای وحید
با تو گویم گر بدل خواهی شنید
سه از آن شش با یقین خوف و رجاست
پس توکل با محبت با حیاست
هرکرا نور یقین حاصل بود
صاحب ایمان و روشن دل بود
هر که خوفی نبود اندر جان او
ای پسر باشد ضعیف ایمان او
نامهٔ اعمال اگر نبود سپید
رو مباش از رحمت حق ناامید
هر کرا نبود توکل با خدای
شایدت بروی بگریی های های
آنکه حب حق نباشد در دلش
از عمل جز باد نبود حاصلش
باش ای بنده خدا را دوست دار
تا شوی تو از عذابش در کنار
ای برادر شرمی از ایمان بود
بی حیا از زمرهٔ شیطان بود
گر تو هستی مومن و پرهیزگار
از خدای و از خلایق شرم دار
عطار نیشابوری : پندنامه
در سیرت ملوک
چار خصلت ای برادر در جهان
پادشاهان را همی دارد زیان
پادشه چون در ملا خندان بود
بی گمان در هیبتش نقصان بود
باز صحبت داشتن با هر فقیر
پادشاهان را همی دارد حقیر
با زنان بسیار اگر خلوت کند
خویشتن را شاه بی هیبت کند
هر کرا فر جهانداری بود
میل او سوی کم آزاری بود
عدل باید پادشاه را و داد
تا ز عدلش عالمی گردند شاد
گر کند آهنگ ظلمی پادشاه
سود نکند مرورا خیل و سپاه
چونکه عادل باشد و فرخ لقا
باشد اندر مملکت شه را بقا
چون کند سلطان کرم با لشگری
بهر او بازند صد جان بر سری
عطار نیشابوری : پندنامه
در صفت علامتهای بزرگی
چارچیز آمد بزرگی را دلیل
هر که آن دارد بود مرد جلیل
علم را اعزاز کردن بی حساب
خلق را دادن جواب با صواب
دیگر آن باشد که جوید وصل اوست
وانکه از دشمن حذر کردن نکوست
هر که دارد دانش و عقل و تمیز
اهل عقل و علم را دارد عزیز
ای برادر گر خرد داری تمام
نرم و شیرین گوی با مردم کلام
هرکه باشد ترش روی تلخ گوی
دوستان از وی بگردانند روی
هر که از دشمن نباشد بر حذر
عاقبت بیند ازو رنج و ضرر
در جوار خود عدو را ره مده
از برای آنکه دشمن دور به
در میان دوستان مسرور باش
گر خرد داری ز دشمن دور باش
تا محبان باش دایم همنشین
تا توانی روی اعدا را مبین
ای پسر تدبیر راه توشه کن
پس حدیث این و آن یک گوشه کن
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان چارچیز که اندر خطر بود
چارچیزست ای برادر با خطر
تا توانی باش ازینها بر حذر
قربت سلطان و الفت با بدان
رغبت دنیا و صحبت با زنان
قرب سلطان آتش سوزان بود
با بدان الفت هلاک جان بود
زهر دارد در درون دنیا چو مار
گرچه بینی ظاهرش نقش و نگار
می‌نماید خوب و زیبا در نظر
لیک از زهرش بود جان را خطر
زهر این مار منقش قاتلست
باشد از وی دور هر کو عاقلست
همچو طفلان منگراندرسرخ و زرد
چون زنان مغرور رنگ و بو مگرد
زال دنیا چون عروس آراسته است
هر زمانی شوی دیگر خواسته است
مقبل آن مردی که شد زین جفت طاق
پشت بر وی کرد و دادش سه طلاق
لب به پیش شوی خندان می‌کند
پس هلاک از زخم دندان می‌کند
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان نیک بختی
شد دلیل نیک بختی چار چیز
هرکه این چارش بود باشد عزیز
اصل پاک آمد دلیل نیک بخت
نیست بی اصل سزای تاج و تخت
یک دلیل دیگر آمد قلب پاک
گر دلت پاکست نبود هیچ باک
نیک بختان را بود رای صواب
آنکه بد رایست باشد در عذاب
هر که ایمن از عذاب حق بود
نیست مؤمن کافر مطلق بود
عمر دنیا پنج روزی بیش نیست
غافلست آنکس که پیش اندیش نیست
ترک لذات جهان باید گرفت
دامن صاحب دلان باید گرفت
در پی لذات نفسانی مباش
دوست دار عالم فانی مباش
نیست حاصل رنج دنیا بردنت
عاقبت چون می‌بباید مردنت
از تنت چون جان روان خواهد شدن
خاکت اندر استخوان خواهد شدن
مر ترا از دادن جان چاره نیست
رهزنت جز نفسک اماره نیست
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان سبب عافیت
عافیت را گر بجویی ای عزیز
می‌توانش یافتن در چار چیز
ایمنی و نعمت اندر خاندان
تندرستی و فراغت بعد از آن
چونکه بانعمت امانی باشدت
عافیت را زان نشانی باشدت
با دل فارغ چو باشی تندرست
دیگر از دنیا نباید هیچ جست
بر میآور تا توانی کام نفس
تا نیفتی ای پسر در دام نفس
زیر پای آور هوای نفس را
کم بدو ده بهرهای نفس را
نفس و شیطان می‌برند از ره ترا
تا بیندازند اندر چه ترا
نفس را سرکوب و دایم خوار دار
تاتوانی دورش از مردار دار
نفس بد را هر که سیرش می‌کند
درگنه کردن دلیرش می‌کند
خلق خود را دور دار از هرمزه
تا نیفتی در وبال و در بزه
ز آب و نان تالب شکم را پر مساز
همچو حیوان بهر خودآ خور مساز
روز کم خور گرچه صایم نیستی
پر مخور آخر بهایم نیستی
ای که در خوابی همه شب تا بروز
بهر کور خود چراغی برفروز
خواب و خور جز پیشهٔ انعام نیست
خفتگان را بهره زین انعام نیست
ای پسر بسیار خواهی خفت خیز
گر خبرداری ز خود بی گفت خیز
دل درین دنیای دون بستن خطاست
دامن از وی گر تو در چینی رواست
از چه بندی دل بدنیای دنی
چون نه جاوید در وی بودنی
ظاهر خود را میارای ای فقیر
تا چو بدری باطنت گردد منیر
طالب هر صورت زیبا مباش
در هوای اطلس و دیبا مباش
از هوا بگذر خدا را بنده باش
زندگی می‌بایدت در ژنده باش
خرقهٔ پشمینه را بر دوش کن
شربتی از نامرادی نوش کن
ای که در بر می‌کشی پشمینه را
پاک سازاز کبر اول سینه را
گر همی خواهی نصیب از آخرت
رو بدر کن جامهای فاخرت
بی‌تکلف باش و آرایش مجوی
ترک راحت گیر و آسایش مجوی
در برت گو کسوت نیکو مباش
زیر پهلو جامه خوابت گو مباش
همچو صوفی در پلاس وصوف باش
با صفتهای خدا موصوف باش
مرد ره را بوریا قالین بود
زانکه خشتش عاقبت بالین بود
عطار نیشابوری : پندنامه
در تواضع و صحبت درویشان
گر تو را عقلست با دانش قرین
باش درویش و به درویشان نشین
همنشینی جز به درویشان مکن
تا توانی غیبت ایشان مکن
حب درویشان کلید جنت است
دشمن ایشان سزای لعنت است
پوشش درویش غیر از دلق نیست
در پی کام و هوای خلق نیست
مرد تا ننهد بفرق نفس پای
ره کجا باید به درگاه خدای
مرد ره در بند قصر و باغ نیست
بر دل او غیر درد و داغ نیست
گر عمارت را بری بر آسمان
عاقبت زیر زمین گردی نهان
گر چو رستم شوکت و زورت بود
جای چون بهرام در گورت بود
ای پسر از آخرت غافل مباش
با متاع این جهان خوش مباش
در بلیات جهان صبار باش
گاه نعمت شاکر جبار باش
عطار نیشابوری : پندنامه
در صفت بدبختی
چارچیز آثار بدبختی بود
جاهلی و کاهلی سختی بود
بی کسی و ناکسی هرچار باشد
بخت بد را این همه آثار شد
هر که در بند عبادت می‌شود
بی شک از اهل سعادت می‌شود
آنکه در بند عبارت می‌شود
بی شک از اهل خسارت می‌شود
بر هوای خود قدم هر کو نهاد
می‌تواند کرد با نفسک جهاد
هر که سازد در جهان با خواب و خور
در قیامت نبودش ز آتش گذر
روی گردان از مراد و آرزو
پس بدرگاه خدا آور تو رو
کامرانی سر بناکامی کشد
مرد ره خط در نکونامی کشد
امر ونهی و حق چوداری ای وحید
پس مرو بروایهٔ نفس پلید
امر و نهی حق ز قرآن گوش دار
جای شادی نیست دنیا هوش دار
هر که ترک کامرانی می‌کند
بر خلافش زندگانی می‌کند
عطار نیشابوری : پندنامه
در صفت ریاضت نفس و ترک دنیا
گر همی خواهی که گردی سر بلند
ای پسر بر خود در راحت ببند
هر که بربست او در راحت تمام
باز شد بر وی در دار السلام
غیر حق را هر که خواهد ای پسر
کیست در عالم ازو گمراه تر
ای برادر ترک عز و جاه کن
خویش را شایسته درگاه کن
خوار گردد هر که گردد جته جوی
ای برادر قرب این درگاه جوی
عز و جاهت سوی پستی می‌کشد
مرا ترا بر تن پرستی می‌کشد
نفس در ترک هوا مسکین بود
گوشمال نفس نادان این بود
چون دلت بر یاد حق ایمن بود
نفسک اماره هم ساکن بود
هر که او را تکیه بر صانع بود
در جهان با لقمهٔ قانع بود
اکتفا بر روزی هر روزه کن
گر نداری از خدا دریوزه کن
عطار نیشابوری : پندنامه
در صفت مجاهد نفس
نفس نتوان گشت الا با سه چیز
چون بگویم یاد گیرش ای عزیز
خنجر خاموشی و شمشیر جوع
نیزهٔ تنهایی و ترک هجوع
هرکه را نبود مرتب این سلاح
نفس او هرگز نمی‌یابد فلاح
چونکه دل بی یاد اللهت بود
دیو ملعون یار همراهت بود
اهل دنیا را چو دیوار آیدش
لقمهای چرب و شیرین بایدش
هر که او دربند سیم و زر شود
در عقوبت عاقبت مضطر شود
آنکه بهر آخرت کارش بود
از خدا تشریف بسیارش بود
مال دنیا خاکساران را دهند
آخرت پرهیزکاران را دهند
هست شیطان ای برادر دشمنت
غل آتش خواهد اندر گردنت
مدبری کور و بدنیا آورد
بهره کی از عالم عقبی برد
ای پسر با یاد حق مشغول باش
وز خلایق دور همچو غول باش
عطار نیشابوری : پندنامه
در صفت فقر و صبر
فقر خود را پیش کس پیدا مکن
محنت امروز را فردا مکن
مرترا آنکس که فردا جان دهد
غم مخور آخر ترا یک نان دهد
تا بکی چون مور باشی دانه کش
گر تو مردی فاقه رامردانه کش
بر توکل گر بود فیروزیت
حق دهد مانند مرغان روزیت
از خدا شاکر بود مرد فقیر
گر دهد قوتش لب نان فطیر
خم مشو پیش توانگر همچو طاق
تا نگردی یار با اهل نفاق
مرد ره را نام وننگ از خق نیست
نفرتش از جامهای دلق نیست
هر کرا ذوق نکونامی بود
خاص مشمار که او عامی بود
گر ترا دل فارغ از زینت بود
کی هوای مرکب و زینت بود
روی دل چون از هوابر تافتی
بعد از آن می دان که حق را یافتی
هر که او از حرص دنیادار شد
بی گمان از وی خدا بیزار شد
چون شترمرغی شناس این نفس را
نه کشد بار و نه پرد در هوا
گر بپر گوییش گوید اشترم
ور نهی بارش بگوید طایرم
چون درخت زهر رنگش دلکش است
لیک طعمش تلخ و بویش ناخوش است
گر بطاعت خوانیش سستی کند
لیک اندر معصیت چستی کند
نفس را آن به که در زندان کنی
هرچه فرماید خلاف آن کنی
نیست درمانش به جز حوع و عطش
تا که سازی رام اندر طاعتش
چون شتر در ره درآی و بارکش
بار طاعت بر در جبار کش
بار این در را بجان باید کشید
ورنه همچون سگ زبان باید کشید
هر که او گردن کشد زین بارها
باشد از نفرین برو انبازها
کردهٔ بار امانت را قبول
از کشیدن پس نباید شد ملول
روز اول خود فضولی کردهٔ
وان فضولی از جهولی کردهٔ
جنبشی کن ای پسر کاهل مباش
چون بلی گفتی بتن تنبل مباش
هر که اندر طاعتش کسلان بود
حاصلش گمراهی و خذلان بود
راه پر خوفست و دزدان در کمین
رهبری برتا نمانی بر زمین
منزلت دورست و بارت بس گران
کوششی کن پس ممان از دیگران
هر که در راه از گران باران بود
هر دمش از دیده خون باران بود
لاشهٔ داری سبک کن بار خویش
ورنه در ره سخت بینی کار خویش
چیست بارت جیفهٔ دنیای دون
کز پی آن گشته خوار و زبون
وقت طاعت تیز رو چون بادباش
وز همه کار جهان آزاد باش
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان تواضع و ترک تکلف
سر چه آرایی بدستار ای پسر
گر توانی دل بدست آر ای پسر
تا نگیری ترک عز و مال و جاه
از همه بر سر نیایی چون کلاه
نیست مردی خویشتن آراستن
قصد جان کرد آنکه او آراست تن
نیست در تن بهتر از تقوی لباس
در تکلف مرد را نبود اساس
هر که او را دربند آرایش بود
در جهان فرزند آسایش بود
عاقبت جز نامردای نبودش
بهرهٔاز عیش و شادی نبودش
خودستایی پیشهٔ شیطان بود
آنکه خود را کم زند مردان بود
گفت شیطان من ز آدم بهترم
تا قیامت گشت ملعون لاجرم
از تواضع خاک مردم می‌شود
نور ونار از سرکشی گم می‌شود
رانده شد ابلیس از مستکبری
گشت مقبول آدم از مستغفری
شد عزیز آدم چو استغفار کرد
خوار شد شیطان چو استکبار کرد
دانه پست افتد ز بر دستش کنند
خوشه چون سربرکند پستش کنند
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان علامتهای ابلهی
چارچیز آمد نشان ابلهی
با تو گویم تا بیابی آگهی
عیب خود را ابله نه بیند در جهان
باشد اندر جستن عیب کسان
تخم بخل اندر دل خود کاشتن
وانگه امید سخاوت داشتن
هر که خلق از خلق او خشنود نیست
هیچ قدرش بر در معبود نیست
هر که او را پیشه بدخویی بود
کار او پیوسته بدرویی بود
خوی بد بر تن بلای جان بود
مردم بدخو نه از انسان بود
بخل شاخی از درخت دوزخست
وان بخیلک از سگان مسلخست
روی جنت را کجا بیند بخیل
پشه افتاده اندر پای پیل
باش از بخل بخیلان برکران
تا نباشی از شمار ابلهان
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان عاقبت اندیشی
از بلا نارسته گردی ای عزیز
باز باید داشتن دست از دو چیز
رو تو دست ازنفس و دنیا باز دار
تا بلاها را نباشد با تو کار
ور بحرص و آز گردی مبتلا
با تو روی آرد ز هر سو صد بلا
آنکه نبود هیچ نقدش در میان
هر کجا باشد بود اندر امان
نفس ودنیا را رها کن ای پسر
باز رستی از بلا و از خطر
ای بسا کس کز برای نفس زار
در بلا افتاد و گشت از غم نزار
از برای نفس مرغ نامراد
آمد و در دام صیاد اوفتاد
تا دلت آرام یابد ای پسر
بود و نابود جهان یکسان شمر
از عذاب و قهر حق ایمن مباش
در پی آزار هر مؤمن مباش
در بلا یاری مخواه ازهیچ کس
زانکه نبود جز خدا فریادرس
هر کرا رنجانده عذرش بخواه
تا نباشد خصم تو در عرصه گاه
گر غنا خواهد کسی از ذوالمنن
در قناعت می‌توانش یافتن