عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۵ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۳۲ - در مدح صاحب نظام‌الدین محمد
ای گرفته عالم از عدلت نظام
ای نظام ابن النظام ابن النظام
ملک اقبال تو ملک لایزال
بخت بیدار تو حی لاینام
روی تقدیر از شکوهت در حجاب
تیغ مریخ از نهیبت در نیام
ملک را بی‌کلک تو بازار کند
عقل را بی‌رای تو اندیشه خام
کشتگان خنجر قهر ترا
حشر ناممکن بود روز قیام
چرخ برتابد زمام روزگار
هر کجا عزم تو برتابد زمام
رایض اقبال تو کردست و بس
توسن ایام را یکباره رام
لاجرم در زیر ران رای تو
ابلقش اکنون همی خاید لگام
گر ترا یزدان و سلطان برکشید
از جهانی تا جهانت شد غلام
حکم یزدان از غرض خالی بود
تا کرا پوشد لباس احتشام
رای سلطان از غرض صافی بود
تا کرا بیند سزای احترام
روز هیجاکز خروش کوس و اسب
آب گردد مغز گردان در عظام
زهرها در بر بجوشد وز نهیب
با عرق بیرون ترابد از مسام
نوک پیکانها چو پیکان قضا
از اجل آرند خصمان را پیام
کوس همچون رعد و شمشیر چو برق
تیر چون باران و گرد چون غمام
زرد گردد روی چرخ نیلگون
سرخ گردد روی تیغ سبزفام
در بر شیر فلک شیر علم
از پی خون عدو بگشاده کام
معرکه مجلس بود ساقی اجل
رمح ریحان خون شراب و خود جام
هرکسی نصرت همی خواهد ز چرخ
وز تو نصرت چرخ می‌خواهد به وام
رایتت بافتح چون همبر شود
کس نداند این کدامست آن کدام
ای جهان را حزم تو حصن حصین
ملک ودین را رای تو پشت تمام
دی نه آن چندان تهاون کرده‌ام
کان بدین خدمت پذیرد التیام
هستم از تشویر آن یک خارجی
تا ابد با خویشتن در انتقام
هست خونم زان گنه بر تو حلال
هست عمرم زین سبب بر من حرام
با لبی بر هم بر خرد و بزرگ
با سری در پیش پیش خاص و عام
حق همی داند کز آن دم تاکنون
نیز برناورده‌ام یکدم به کام
آن گنه‌کارم که نتواند نمود
آسمان در عذر جرم من قیام
گر مرا اندر نیابد عفو تو
ماندم با این ندامتها مدام
گرچه گشتستم ز خذلانی که رفت
درخور صدگونه تادیب و ملام
چون همی دانی که می‌کرد آن نه من
عفو فرمای و کرم کن چون کرام
من چه کردم آنچه آن آمد ز من
تو چه کن آنچ از تو آید والسلام
تا نباشد شام را آثار صبح
باد دایم صبح بدخواهت چو شام
قدرت از گردون گردان بردهقدر
رایت از خورشید تابان برده نام
بخت را دست نکوخواهت به دست
چرخ را پای بداندیشت به دام
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح فیروزشاه گفته و التزام آنچه حضرت سلیمان داشته از مراتب جاه و نعمت نموده
کو آصف جم گو بیا ببین
بر تخت سلیمان راستین
پیشش بدل دیو و دام و دد
درهم زده صفهای حور عین
بادی که کشیدی بساط او
بر درگه اعلاش زیر زین
مهری که وحوش و طیور را
در طاعتش آورد بر نگین
از بیم سپاهش سپاه خصم
چون مور نهان گشته در زمین
پای ملخی بیش نی بقدر
در همت او ملک آن و این
بر تخت چو عرش سبای او
از عرش رسولان آفرین
چون صرح ممرد شراب صرف
بی‌ورزش انصاف آب و طین
در سایه پر همای چتر
طی کرده اقالیم ملک و دین
بی‌سابقهٔ وحی جبرئیل
اسرار وجودش همه یقین
بی‌واسطهٔ هدهدش خبر
از جنبش روم و قرار چین
بی‌عهدهٔ عهد پیمبری
آیات کمالش همه مبین
وقتش نشود فوت اگرنه روز
در حال کند از قفا جبین
چون دیو به مزدوری افکند
آنرا که خلافش کند لعین
بر چرخ کشد پایه چون شهاب
آنرا که وفاقش بود قرین
چون رای زند در امور ملک
بحر سخنش را گهر ثمین
چون صف کشد اندر مصاف خصم
شیر علمش را صفت عرین
هم در کتف دایگان رضیع
هم در شکم مادران جنین
از بیعت او مهر بر زبان
وز طاعت او داغ بر سرین
در جنبش جیشش نهفته فتح
چون موم در اجزای انگبین
در دولت خصمش نهان زوال
چون یاس در ایام یاسمین
عزمش به وفاق فلک ضمان
رایش به صلاح جهان ضمین
گر عزم فلک خود بود وفی
گر رای ملک خود بود رزین
سدش نشود رخنه از غرور
حصنی که چو حزمش بود حصین
زورش نکشد طعنه از فتور
حبلی که چو عهدش بود متین
با کوشش او شیر آسمان
شیریست مزور ز پوستین
با بخشش او دست آفتاب
دستی است معطل در آستین
در ملک زمینش نبوده عار
باری چو ملک باشی این چنین
مثل ملک و ملک روزگار
حوت فلک و آب پارگین
با شین شهی آمد از عدم
زان تاجور آمد چو حرف شین
مذکور به فرزند تاج‌بخش
آنجا به فریدون شد آبتین
مشهور به فرزند تاجدار
اینجا به ملک شه طغان تکین
روزی که به مردی کنند کار
وقتی که چو مردان کشند کین
چون زخمه گذارند شستها
آید وتر چرخ در طنین
چون حمله پذیرند پر دلان
آید کرهٔ خاک در حنین
وز نعل سمند و سیاه و بور
چون کار درافتد بهان و هین
در خاره فتد عقدها چو عین
در پشته فتد رخنها چو سین
در مغز عدو حفرها برد
تا گوهر خنجر کند دفین
وز ابر سنان ژاله‌ها زند
تا سودهٔ ناچخ کند عجین
دیدست به کرات بی‌شمار
در معرکها چرخ تیزبین
با بیلک او مرگ همعنان
با رایت او فتح همنشین
چین گره ابروی اجل
در روی املها فکنده چین
دندان سنان آسمان خراش
آغوش کمند آشتی گزین
از خرج عرق سرکشان نزار
وز دخل ورم خستگان سمین
یک طایفه را نعرها بلند
یک طایفه را ناله‌ها حزین
در قلب چنان ورطهٔ خشن
در عین چنان فتنهٔ سجین
از جانب او جز کمان نکرد
در حمله چو بی‌طاقتان انین
وز لشکر او جز اجل نبرد
در خفیه چو بی‌آلتان کمین
رمحش نه عصای کلیم بود
وز خوردن اعدا نشد بطین
عفوش نه دعای مسیح بود
وز کثرت احیا نشد غمین
تا غصه خورد ناقص از تمام
تا طعنه کشد خاین از امین
در غصهٔ این ملک باد رای
در طعنهٔ آن خسروی تکین
ساعات بقای ملک شهور
ایام نفاذ ملک سنین
در بزم شهی یسر بر یسار
در رزم شهان یمن بر یمین
دوران جهان تابع و مطیع
دارای جهان ناصر و معین
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۳ - در مدح ملک‌العادل ابوالفتح ملکشاه
آمد به سلامت بر من ترک من از راه
پرداخته از جنگ و برآسوده ز بدخواه
چون سرو سهی قامت و شایسته‌تر از سرو
چون ماه دو هفته رخ و بایسته‌تر از ماه
سروست اگر گوی زند سرو به میدان
ماهست اگر چنگ زند ماه به خرگاه
تا وقت سحرگه من و او در شب دوشین
بی‌مشغله و بی‌غلبه یک دل و یکتاه
در صحبت او به که بوی در شب و شبگیر
با صورت او به که خوری می گه و بیگاه
من باده همی خوردم و او چنگ همی زد
من شعر همی خواندم او ساخت همی راه
تا روز همی گفت که چون بود به یک روز
فتح ملک عادل ابوالفتح ملکشاه
قیصرش همی باج فرستد به خزینه
فغفور همی حمل فرستدش به درگاه
ابناء زمین را به جز او نیست خداوند
شاهان جهان را به جز او نیست شهشناه
از طاعت او هست همه مرتبت و قدر
وز طلعت او هست همه منفعت و گاه
راجع نشود مهر درخشان شده بر چرخ
نقصان نکند نقرهٔ صافی شده در گاه
آن‌کس که همی کرد به گیتی طلب ملک
وامد به مصاف اندر چون شیر دژ آگاه
آگاه شد از پایگه خویش ولیکن
در بند شهنشاه بد آنگه که شد آگاه
برده ز سرش افسر و برهم زده لشکر
برکنده سراپرده و غارت شده بنگاه
با پنج پسر بسته مر او را و سپاهش
چون کوه به جنگ آمده و پس شده چون کاه
پیش همه‌شان محنت و نزد همه‌شان عم
جفت همه‌شان حسرت و گفت همه‌شان آه
چون کرد طمع در ملکی ملکت و تختش
همدید ز بند آهن وهم دید ز تن چاه
بیگانه نکوخواه به از خویش بداندیش
زین روی سخن کرد همی باید کوتاه
ای چون پدر و جد، تو سپهدار و جهانگیر
وی چون پدر و جد، تو ولی‌دار و عدو کاه
چندان که عدو بود ببستی به یکی روز
چندان که جهانیست گشادی به یکی ماه
تا باز شکاری نشود صید شکاری
تا شیر دلاور نشود سخرهٔ روباه
در بند تو زینگونه بماناد بداندیش
از بند بداندیش تو آزاد نکوخواه
تو پشت ملوک عجم و پشت تو ایزد
تو یار خداوند حق و یار تو الله
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۸ - در مدح امیر علاء الدین اسحاق
خاص سلطان علاء دین اله
میر اسحاق صدر مجلس شاه
آسمانیست آفتابش رای
آفتابیست آسمانش گاه
آن بلنداختری که پیش درش
خاک روبند اختران به جباه
آنکه با عزمش آسمان عاجز
وانکه با رایش آفتاب سیاه
همتش فتنه را گشاده کمر
حشمتش چرخ را نهاده کلاه
قدرش از قدر آسمان برتر
علمش از راز اختران آگاه
قهر او قهرمان شرع رسول
پاس او پاسبان دین اله
باز با پاس دولتش تیهو
شیر با طوق طاعتش روباه
آنکه از رای روشنش بگزارد
نور خورشید وام سایهٔ چاه
وانکه با چتر دولتش آموخت
عکس مهتاب شکل خرمن ماه
خشم او از فلک برآرد گرد
حکم او بر قضا ببندد راه
صحن درگاه دولتش را هست
گنبد چرخ کمترین درگاه
ای ز جمشید برگذشته به ملک
وی ز خورشید برگذشته به جاه
شب ادبار حاسدت را نیست
در ازل هیچ بامداد پگاه
سمر رسم تست در اقوال
شکر شکر تست در افواه
شد مطیع ترا زمانه مطیع
شد سپاه ترا ستاره سپاه
زین سپس در حمایت عدلت
طاعت کهربا ندارد کاه
دست اقبال آسمان نکشد
برتر از درگه تو یک درگاه
چرخ تا در پناه دولت تست
عالمی را شدست پشت و پناه
جز به درگاه عالی تو فلک
ننبشتست عبده و فداه
جز به عین رضا همی نکند
دیدهٔ روزگار در تو نگاه
هست بر وقف‌نامهٔ ملکت
نه سپهر و چهار طبع گواه
خشم و خصم تو آتشست و حریر
مهر و کین تو طاعتست و گناه
لطف تو دست اگر دراز کند
دست قهر اجل شود کوتاه
بدماند ز شعلهٔ آتش
فتح باب کف تو مهر گیاه
در هنر خود چنین بود که تویی
بشری لا اله الا الله
ای به تو زنده سنت پاداش
وی به تو تازه رسم بادافراه
بنده از شوق خاک درگه تو
بر سر آتش است بی‌گه و گاه
بپذیرش که بندهٔ تو سزد
او و پیوستگان او پنجاه
پیش تختت بود چو سرو به پای
تا کند چون بنفشه پشت دوتاه
گیرد از دیگران کناره چو رخ
صدرها گر بدو دهند چو شاه
تاکند اختلاف گردش چرخ
نقش بی‌رنگ روزگار تباه
هرکه چون چرخ نبودت خواهان
روزگارش مباد نیکوخواه
تابعت باد یار شادی و عز
حاسدت باد جفت ناله و آه
در نفسهای دشمنت تضمین
هر زمان صدهزار وا اسفاه
امر و نهیت روان چو حکم قضا
بر نشابور ومرو و بلخ و هراه
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۵ - در مدح سلطان اعظم سنجربن ملکشاه
ای ز تیغ تو در سرافرازی
ملک ترکی و ملت تازی
روزگاری به حل و عقد و سزد
به چنین روزگار اگر نازی
بحر سوزی چو در سخط رانی
کان فشانی چو با کرم سازی
به سر تیغ ملک بستانی
به سر تازیانه دربازی
به مباهات آسمان به صدا
کرده با کوس تو هم‌آوازی
فتح رابا سپید مهرهٔ رزم
بوده در موکب تو دمسازی
آسمانت شکارگاه مراد
واختران بازهای پروازی
روز هیجا که ترکیان گردند
زیر ران مبارزان تازی
تیغ بینی زمرد و مرد از تیغ
هر دو نازان ز روی دمسازی
زلف پرچم نگارد اندر چشم
شکل جرارهای اهوازی
باشد از روی نسبت و صولت
سوی دشمن چو حمله آغازی
تیغ تو تیغ حیدر عربی
کوس او طبل حیدر رازی
چون گشاد تو در هوای نبرد
کرد شاهین فتح پروازی
نوک پیکانت بر فلک دوزد
حکم آینده را به طنازی
مرگ در خون کشته غوطه خورد
گر در آن کر و فر درو یازی
تو که از رعد کوس و برق سنان
در دل دیو راز بگدازی
در چنان موقفی ز حرص سخا
خصم را در سؤال بنوازی
ور ز تو جان رفته خواهد باز
به سر نیزه در وی اندازی
ملک می‌کرد با ظفر یک روز
فتنه را در سکوت غمازی
کاین چنین خصم در کمین و تو باز
فارغ از هر سویی همی تازی
رونق کار من که خواهد داد
گر تو روزی به من نپردازی
ظفر آواز داد و گفت ای ملک
چه حذوریست این و مجتازی
سایهٔ ایزد آفتاب ملک
آن ظفرپیشه خسرو غازی
شاه سنجر که کار خنجر اوست
فتنه‌سوزی و عافیت‌سازی
آنکه چون آتش سنانش را
باد حمله دهد سرفرازی
فتح بینی که با زبانهٔ او
چون سمندر همی کند بازی
آنکه در ظل رایتش عمریست
تا به نهمت همی سرافرازی
وانکه بر طرف رستهٔ عدلش
شیر دکان ستد به خرازی
وانکه در مصر جامع ملکش
قرص خورشید کرد خبازی
ای زمان تو بی‌تناسخ نفس
کبک را داده در هنر بازی
وی ز خرج کفت مجاهز کان
کرده با آفتاب انبازی
تا خزان و بهار توبه نکرد
این ز صرافی آن ز بزازی
باغ ملک ترا مباد خزان
تا درو چون بهار بگرازی
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۶ - در مدح ناصرالدین طوطی‌بک
ای رفته به فرخی و فیروزی
باز آمده در ضمان به‌روزی
بر لالهٔ رمح و سبزهٔ خنجر
در باغ مصاف کرده نوروزی
چون تیر نهاده کار عالم را
یک ساعت در کمان تو گوزی
تو ناصر دینی و ازین معنی
یزدان همه نصرتت کند روزی
در حمله درنده‌ای و دوزنده
صف می‌دری و جگر همی دوزی
پروانه سمندر ظفر باشد
چون مشعلهٔ سنان بیفروزی
فرزین بنهی به طرح رستم را
آنجا که به لعب اسب کین‌توزی
صد شه به پیاده پی براندازد
آنرا که تو بازیی بیاموزی
می‌ساز به اختیار من بنده
تا خرمن فتنها همی سوزی
ای روز مخالفانت شب گشته
می خور به مراد خود شبانروزی
هاتف اصفهانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱
سحر از کوه خاور تیغ اسکندر چو شد پیدا
عیان شد رشحهٔ خون از شکاف جوشن دارا
دم روح‌القدس زد چاک در پیراهن مریم
نمایان شد میان مهد زرین طلعت عیسی
میان روضهٔ خضرا روان شد چشمهٔ روشن
کنار چشمهٔ روشن برآمد لالهٔ حمرا
ز دامان نسیم صبح پیدا شد دم عیسی
ز جیب روشن فجر آشکارا شد کف موسی
درافشان کرد از شادی فلک چون دیدهٔ مجنون
برآمد چون ز خاور طلعت خور چون رخ لیلا
مگر غماز صبح از بام گردون دیدشان ناگه
که پوشیدند چشم از غمزه چندین لعبت زیبا
درآمد زاهد صبح از در دردی‌کش گردون
زدش بر کوه خاور بی‌محابا شیشه ی صهبا
برآمد ترکی از خاور، جهان آشوب و غارتگر
به یغما برد در یک دم، هزاران لل لالا
نهنگ صبح لب بگشود و دزدیدند سر، پیشش
هزاران سیمگون ماهی در این سیمابگون دریا
برآمد از کنام شرق شیری آتشین مخلب
گریزان انجمش از پیش روبه‌سان گرازآسا
چنان کز صولت شیر خدا کفار در میدان
چنان کز حملهٔ ضرغام دین ابطال بر بیدا
هژبر سالب غالب علی بن ابی طالب
امام مشرق و مغرب امیر یثرب و بطحا
هاتف اصفهانی : مقطعات
قطعه شمارهٔ ۶
امیر داد گستر خان عادل
دلیر عدل پرور شاهرخ خان
خدیو کامران کز یاری بخت
نپچید آسمانش سر ز فرمان
برای قطع نخل هستی خصم
تبرزینی به دستش داد دوران
تبرزین نه کلید فتح و نصرت
تبرزین نه نشان شوکت و شان
تبرزین نه رگ ابری شرر بار
که انگیزد ز خون خصم طوفان
تبرزین نه عقابی صیدپیشه
که قوت اوست مغز اهل عدوان
کسی کو گیردش بر کف نماند
چو موسی و ید بیضا و ثعبان
ز آسیبش پریشان باد دایم
سر دشمن چو گوی از ضرب چوگان
هاتف اصفهانی : ماده تاریخ‌ها
شمارهٔ ۴۵
محیط مروت که جوید نقاب
ز رشک ضمیرش رخ آفتاب
سپهر فتوت محمدحسین
جهان کرم‌خان والا جناب
امیری که گردنکشان را بود
ز طوق غلامیش زیب رقاب
دلیری که دارد ز سر پنجه‌اش
همه گر بود شیر چرخ اضطراب
سواری که زیبد ز چرخش سمند
ز خورشید زین و ز مه نو رکاب
جوادی که در خشک سال کرم
ز جودش خورد کشت آمال آب
کریمی که از لطفش آباد گشت
به هر جا دلی بود از غم خراب
ز چنگال شهباز نیروش چرخ
زبون چون کبوتر به چنگ عقاب
قضا خیمهٔ دولتش چون فراخت
به مسمار تایید بستش طناب
کند تا بدان در یکتا قرین
ثمین گوهری کرد بخت انتخاب
به سلکی یکی گوهر ناب بود
بدو باز پیوست دری خوشاب
به محجوبه‌ای یار شد کز عفاف
ز مهرند حجاب او در حجاب
کرامت شعار و سعادت دثار
طهارت جهان و خدارت نقاب
مکارم نهاد و اکابر نژاد
معلی نسب فاطمی انتساب
ز رشکش پری زادمی محتجب
ز شرمش ملک را ز خلق احتجاب
ز تاثیر این سور، گردون پیر
دگر باره آمد به عهد شباب
یکی محفل عیش آراست چرخ
که شب‌ها نشد چشم انجم به خواب
همی ریخت کیوان به رسم نثار
ز درج ثوابت گهرهای ناب
پی خطبه برجیس محفل طراز
همی خطبه خواندی به فصل‌الخطاب
کمربسته بهرام مجمر به دست
همی عود کردی بر آتش مذاب
فروزان ز می ساقی مهرچهر
به گردش در آورده جام شراب
نوازنده ناهید رقصان به کف
دف و بربط و چنگ و عود و رباب
ستاده سطرلاب در دست پیر
همی جست طالع پی فتح باب
مه آمیخت در جام شیر و شکر
بیاراست زان سفرهٔ ماهتاب
معنبر سحاب و معطر شمال
از آن گل فرو ریخت وز آن گلاب
پریزادگان در هوا از نشاط
رسن باز با ریسمان شهاب
به عشرت همه روز پیر و جوان
به عیش و طرب روز و شب شیخ و شاب
رخ دوستان لعلی از ناب می
دل دشمنانشان بر آتش کباب
زمین مانده از آسمان در شگفت
نعم ان هذالشیئی عجاب
همیشه بود تا به بزم جهان
زمین را درنگ و فلک را شتاب
شتابد به بزمش سرور و در آن
درنگ آورد تا به یوم‌الحساب
به کام دل دوستان جاودان
بماناد و باد این دعا مستجاب
غرض آن دو فرخنده اختر شدند
چو از وصل هم خرم و کامیاب
پی سال تاریخ هاتف ز شوق
رقم زد: به مه شد قرین آفتاب
رشحه : رشحه
از یک قصیده
تو آن شهریاری که از آستینت
کشد بر سر خویش خورشید معجر
چو از خون گردان و از گرد میدان
شود دشت دریا شود بحر چون بر
فلک گردد از نوک رمحت مشبک
زمین گردد از نعل رخشت مجدر
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
این تیغ که شیر فلکش نخجیر است
شمشیر وکیل آن شه کشورگیر است
پیوسته کلید فتح دارد در مشت
آن دست که بر قبضهٔ این شمشیر است
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۸
من صرفه برم که بر صفم اعدا زد
مشتی خاک لطمه بر دریا زد
ما تیغ برهنه‌ایم در دست قضا
شد کشته هر آنکه خویش را بر ما زد
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱۵
بستم دم مار و دم عقرب بستم
نیش و دمشان بیکدگر پیوستم
شجن قرنین قرنین خواندم
بر نوح نبی سلام دادم رستم
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰۳
چندین چه زنی نظاره گرد میدان
اینجا دم اژدهاست و زخم پیلان
تا هر که در آید بنهد او دل و جان
فارغ چه کند گرد سرای سلطان
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶۹
هان یاران هوی و ها جوانمردان هو
مردی کنی و نگاه داری سر کو
گر تیر چنان رسد که بشکافد مو
باید که ز یک دگر نگردانی رو
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰۴
هان مردان هان و هان جوانمردان هوی
مردی کنی و نگاه داری سر کوی
گر تیر آید چنانکه بشکافد موی
زنهار زیار خود مگر دانی روی
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۵
سحابی قیرگون بر شد ز دریا
که قیر اندود زو روی دنیا
خلیج فارس گفتی کز مغاکی
به دوزخ رخنه کرد و ریخت آنجا
به ناگه چون بخاری تیره و تار
از آن چاه سیه سر زد به بالا
علم زد بر فراز بام اهواز
خروشان قلزمی جوشان و دروا
نهنگان در چه دوزخ فتادند
وز ایشان رعد سان برخاست هرا
هزاران اژدهای کوه پیکر
به گردون تاختند از سطح غبرا
بجست از کام آنان آتش و دود
وز آن شد روشن و تاریک صحرا
هزیمت شد سپهر از هول و افتاد
ز جیبش مهرهٔ خورشید رخشا
تو گفتی کز نهان اهریمن زشت
شبیخون زد به یزدان توانا
برون پرید روز از روزن مهر
نهان شد در پس دیوار فردا
شب تاری درآمد لرز لرزان
چو کور بی‌عصا در سخت سرما
ز برق او را به کف شمعی که هر دم
فرو مرد از نهیب باد نکبا
طبیعت خنده زد چون خندهٔ شیر
زمانه نعره زد چون غول کانا
زمین پنهان شد اندر موج باران
که از هر سو درآمد بی محابا
خروشان و شتابان رود کارون
در افزوده به بالا و به پهنا
رخ سرخش غبار آلود و تیره
چو روی مرد جنگی روز هیجا
ز هر سو موجها انگیخت چون کوه
که شد کوه از نهیبش زیر و بالا
به تیغ موجهایش کف نشسته
چو برف دی مهی بر کوه خارا
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۵
خیز و طعنه بر مه و پروین زن
در دل من آذر برزین زن
بند طره بر من بیدل نه
تیر غمزه بر من غمگین زن
یک گره به طرهٔ مشکین بند
صد گره بر این دل مسکین زن
خواهی ار نی ره تقوا را
زآن دو زلف پرشکن و چین زن
تو بدین لطیفی و زیبایی
رو قدم به لاله و نسرین زن
گه ز غمزه ناوک پیکان گیر
گه ز مژه خنجر و زوبین زن
گر کشی، به خنجر مژگان کش
ور زنی، به ساعد سیمین زن
گر همی بری، دل دانا بر
ور همی زنی، ره آیین زن
گه سرود نغز دلارا ساز
گه نوای خوب نوآیین زن
بامداد، بادهٔ روشن خواه
نیمروز، ساغر زرین زن
زین تذرو و کبک چه جویی خیر؟
رو به شاهباز و به شاهین زن
شو پیاده ز اسب طمع، و آن گاه
پیل‌وش به شاه و به فرزین زن
تا طبرزد آوری از حنظل
گردن هوی به تبرزین زن
بنده شو به درگه شه و آن‌گاه
کوس پادشاهی و تمکین زن
شاه غایب، آن که فلک گویدش
تیغ اگر زنی، به ره دین زن
رو ره امیری چونان گیر
شو در خدیوی چونین زن
بر بساط دادگری پا نه
بر کمیت کینه‌وری زین زن
گه به حمله بر اثر آن تاز
گه به نیزه بر کتف این زن
دین حق و معنی فرقان را
بر سر خرافهٔ پارین زن
از دیار مشرق بیرون تاز
کوس خسروی به در چین زن
پای بر بساط خواقین نه
تکیه بر سریر سلاطین زن
پیش خیل بدمنشان، شمشیر
چون امیر خندق و صفین زن
بر کران این چمن نوخیز
با سنان آخته پرچین زن
تا به راستی گرود زین پس
بانگ بر جهان کژآیین زن
چهر عدل را ز نو آذین بند
کاخ مجد را ز نو آیین زن
گر فلک ز امر تو سرپیچد
بر دو پاش بندی رویین زن
طبع من زده است در مدحت
نیک بشنو و در تحسین زن
برگشای دست کرم، و آن‌گاه
بر من فسردهٔ مسکین زن
تا جهان بود، تو بدین آیین
گام بر بساط نوآیین زن
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱
شبی چشم کیوان ز فکرت نخفت
دژم گشته از رازهای نهفت
نحوست زده هاله بر گرد اوی
رده بسته ناکامیش پیش روی
دریغ و اسف از نشیب و فراز
ز هر سو بر او ره گرفتند باز
سعادت ز پیشش گریزنده شد
طبیعت از او اشک ریزنده شد
فرشته خروشان برفته ز جای
تبسم‌کنان دیو پیشش به پای
بجستیش برق نحوست ز چشم
از او منتشر کینه و کید و خشم
چو دیوانگان سر فرو برد پیش
همی چرخ زد گرد بر گرد خویش
هوا گشت تاریک از اندیشه‌اش
از اندیشه‌اش شومتر، پیشه‌اش
درون دلش عقده‌ای زهردار
بپیچد و خمید مانند مار
ز کامش برون جست مانند دود
تنوره‌زنان، شعله‌های کبود
بپیچد تا بامدادان به درد
به ناخن بر و سینه را چاک کرد
چو آبستنان نعره‌ها کرد سخت
جدا گشت از او خون و خوی لخت لخت
به دلش اندرون بد غمی آتشین
بر او سخت افشرده چنگال کین
یکی خنجر از برق بر سینه راند
به برق آن نحوست ز دل برفشاند
رها گشت کیوان هم اندر زمان
از آن شوم سوزندهٔ بی‌امان
سیه گوهر شوم بگداخته
که برقش ز کیوان جدا ساخته
ز بالا خروشان سوی خاک تاخت
به خاک آمد و جان عشقی گداخت
جوانی دلیر و گشاده‌زبان
سخنگوی و دانشور و مهربان
به بالا به سان یکی زاد سرو
خرامنده مانند زیبا تذرو
گشاده‌دل و برگشاده جبین
وطنخواه و آزاد و نغز و گزین
نجسته هنوز از جهان کام خویش
ندیده به واقع سرانجام خویش
نکرده دهانی خوش از زندگی
نگردیده جمع از پراکندگی
نگشته دلش بر غم عشق چیر
نخندیده بر چهر معشوق سیر
چو بلبل نوایش همه دردناک
گریبان بختش چو گل چاک‌چاک
هنوزش نپیوسته پر تا میان
نبسته به شاخی هنوز آشیان
به شب خفته بر شاخهٔ آرزو
سحرگاه با عشق در گفتگو
که از شست کیوان یکی تیر جست
جگرگاه مرغ سخنگوی خست
ز معدن جدا گشت سربی سیاه
گدازان چو آه دل بی‌گناه
ز صنع بشر نرم چون موم شد
سپس سخت چون بیخ زقوم شد
به مدبر فرو رفت و گردن کشید
یکی دوزخی زیر دامن کشید
چو افعی به غاری درون جا گرفت
به دل کینهٔ مرد دانا گرفت
نگه کرد هر سو به خرد و کلان
به تیره‌دلان و به روشندلان
به سردار و سالار و میر و وزیر
به اعیان و اشراف و خرد و کبیر
دریغ آمدش حمله آوردنا
به قلب سیه‌شان گذر کردنا
نچربید زورش به زورآوران
بجنبید مهرش به استمگران
ز ظالم بگردید و پیمان گرفت
سوی کاخ مظلوم جولان گرفت
سیه بود و کام از سیاهی نیافت
به سوی سپیدان رخ از رشک تافت
به قصد سپیدان بیفراشت قد
سیه‌رو برد بر سپیدان حسد
ز دیوار عشقی در این بوم و بر
ندید ایچ دیوار کوتاهتر
بر او تاختن برد یک بامداد
گل عمر او چید و بر باد داد
گل عاشقی بود و عشقیش نام
به عشق وطن خاک شد والسلام
نمو کرد و بشکفت و خندید و رفت
چو گل، صبحی از زندگی دید و رفت
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۸۱
مو ام آن آذرین مرغی که فی‌الحال
بسوجم عالم ار بر هم زنم بال
مصور گر کشد نقشم به گلشن
بسوجه گلشن از تاثیر تمثال