عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : باب بیست و چهارم:درآنكه مرگ لازم وروی زمین خاك رفتگانست
شمارهٔ ۱۶
دو چشم ز اشک خیره میباید کرد
از بس که غمم ذخیره میباید کرد
تا چند به آب پاک روشن داریم
روئی که به خاک تیره میباید کرد
عطار نیشابوری : باب بیست و ششم: در صفت گریستن
شمارهٔ ۳
دریای دلم گرچه بسی میآشفت
از غیرت خلق گوهر راز نسفت
رازی که دلم ز خلق میداشت نهفت
اشکم به سر جمع به رویم در گفت
عطار نیشابوری : باب بیست و ششم: در صفت گریستن
شمارهٔ ۱۰
چون دریائی کنار من از جا خاست
کز چشمهٔ چشم لؤلؤ لالا خاست
گویند بسی چشمه ز دریا خیزد
چونست که از چشمه مرا دریا خاست
عطار نیشابوری : باب بیست و ششم: در صفت گریستن
شمارهٔ ۳۶
با دل گفتم بسی زیان میبینم
از دست تودیده خون فشان میبینم
دل گفت که با اشک روان خواهم شد
زین گونه که این قلب روان میبینم
عطار نیشابوری : باب بیست و ششم: در صفت گریستن
شمارهٔ ۳۷
از گریهٔ خود بسی نکویی دارم
وز گوهر اشک هر چه گویی دارم
گلگونِ سرشک من چنان گرم رو است
کز گرم رویش سرخ رویی دارم
عطار نیشابوری : باب بیست و نهم: در شوق نمودن معشوق
شمارهٔ ۲۰
در عشق تو دل زیر و زبر باید برد
ره توشهٔ تو خون جگر باید برد
گر روی به روی تو همی نتوان کرد
سر بر پایت عمر بسر باید برد
عطار نیشابوری : باب سی‏ام: در فراغت نمودن از معشوق
شمارهٔ ۱۹
گفتم که درین غمم بنگذاری تو
خود غم بفزودیم به سر باری تو
وین از همه سخت تر که میزارم من
وز زاری من فراغتی داری تو
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۳۱
تا در دل من آتش عشقِ تو فروخت
از نیک و بد جهان مرا چشم بدوخت
سر جملهٔ کار خود بگویم با تو
درد تو مرا بکشت و عشق تو بسوخت
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۳۲
تا کی دل و جان دردمندم سوزی
وز آتش عشق بندبندم سوزی
چون سوخته و فکندهٔ راه توام
چندم فکنی ز چشم و چندم سوزی
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۶۱
هم دیده بر آن روی چو مه باید داشت
هم توبه از آن روی گنه باید داشت
گفتم: «جانا چشم من از دست بشد»
گفتا: «چه کنم چشم نگه باید داشت»
عطار نیشابوری : باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق
شمارهٔ ۶
دوش آمد و گفت: «در درون ما را باش
در خاک نشین و غرقِ خون ما را باش»
بر من میزد تاکه ز من هیچ نماند
چون هیچ شدم گفت: «کنون ما را باش!»
عطار نیشابوری : باب سی و هشتم: در صفت لب و دهان معشوق
شمارهٔ ۲۵
زان پسته که شیرینی جان میخیزد
شوری است که از شکرستان میخیزد
چون خندهٔ پستهٔ تو بس با نمک است
این شور ز پستهٔ تو زان میخیزد
عطار نیشابوری : باب چهلم: در ناز و بیوفائی معشوق
شمارهٔ ۲۸
ماهی که دلم زو به بلا افتادست
در رنجوری به صد عنا افتادست
بر بستر ناتوانی افتاد دلم
این بارکشی بین که مرا افتادست
عطار نیشابوری : باب چهل و یكم: در صفت بیچارگی عاشق
شمارهٔ ۷
چندان که غم تو میشود انبوهم
هم میکوشم که با دلی بستوهم
گر بشکافی سینهٔ پراندوهم
بینی تو که زیر صد هزاران کوهم
عطار نیشابوری : باب چهل و سوم: در صفت دردمندی عاشق
شمارهٔ ۶
برقی که ز سوی دوست ناگه برود
در حال هزار جان به یک ره برود
هر لحظه ز سوی اودرآید برقی
صد عالم در دم آرد آنگه برود
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۱۸
گه یک نفسم هر دوجهان میگیرد
گه یک سخنم هزار جان میگیرد
چندان که ز دریا دلم آب حیات
بر میکشم آب جای آن میگیرد
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۳۳
تا بود مجال گفت، جان، دُرها سفت
وز گلبن اسرار یقین، گلها رُفت
جانا! جانم میزند از معنی موج
لیکن چه کنم چو مینیاید در گفت
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۳۶
بس دُرِّ یقین که میبسفتم با تو
آگاه شوی که من نخفتم با تو
مگذر به گزاف سرسری از سر این
باری بندیش تا چه گفتم با تو
عطار نیشابوری : آغاز کتاب
الحكایة و التمثیل
نیک مردی بود از زن پای بست
پیش رکن الدین اکافی نشست
پس ز دست زن بسی بگریست زار
گفت بی او یکدمم نبود قرار
نه طلاقش میتوانم داد من
نه توانم گشت از او آزاد من
زانکه جانم زنده از دیدار اوست
رونقم از نازش بسیار اوست
لیک ترک دین و سنت میکند
زانکه بر بوبکر لعنت میکند
گرچه میرنجانمش هر وقت سخت
مینگوید ترک این آن شور بخت
نه ازو یک روز بتوانم برید
نه ازو این قول بتوانم شنید
میسزد گردل ازین پر خون کنم
در میان این دو مشکل چون کنم
خواجه گفت ای مرد اگر رنجانیش
هر زمان سرگشته تر گردانیش
گر بگوئی از سر لطفیش راز
او دگر نکند زفان هرگز دراز
اعتقادی کژ درو بنشاندهاند
نقلهای کژ برو برخواندهاند
گفتهاند او را که بوبکر از مجاز
کرد ظلم و حق ز حق میداشت باز
باز کرد آل پیمبر را ز کار
کرد بر باطل خلافت اختیار
ملک بودش آرزو بگشاد دست
نی بحق بر جای پیغمبر نشست
او چنین بوبکر دانستست راست
بر چنین بوبکر بس لعنت رواست
لعنتی کو کرد ما هم میکنیم
ما هم این لعنت دمادم میکنیم
گر چنین جائی ابوبکری بود
آن نه بوبکری که بومکری بود
گر چنین بوبکر را دشمن شوی
گر بدیده تیرهٔ روشن شوی
لیک چون بوبکر صدیق آمدست
جان او دریای تحقیق آمدست
صبح صادق از دم جان سوز اوست
آفتاب از سایه هر روز اوست
صدق او سر دفتر هفت آسمانست
قدس او سر جمله هر دو جهانست
جان پاکش را دو عالم هیچ نیست
ذرهٔ در جانش میل و پیچ نیست
هست بوبکر این چنین نه آن چنان
دوستان را می مپرس از دشمنان
گر بدی گفتند مشتی بی فروغ
در حق اوآن دروغست آن دروغ
هست بوبکر آنکه بر سنت رود
گر چنین نبود بر او لعنت رود
گر چنین گوئی زنت آید براه
پس زفان در بند آید از گناه
مرد شد شادان وبا زن گفت راز
توبه کرد آن زن وزان ره گشت باز
از صحابه سی هزار و سه هزار
از میان جانش کردند اختیار
او کجا در بندآب و جاه بود
کاب و جاه او همه اللّه بود
آنکه از عرش و فلک فارغ بود
شک نباشد کز فدک فارغ بود
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
عیسی مریم که بودی شاد او
چون زمرگ خویش کردی یاد او
با چنان بسطی که بودی حاصلش
آن چنان بیمی فتادی در دلش
کز عرق آغشته گشتی جای او
وان عرق خون بود سر تا پای او