عبارات مورد جستجو در ۶۳۱ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
بر شاخ گل دولت تو خار نماند
جز بخت تو هیچ بخت بیدار نماند
مردانش را جز از تو بازار نماند
جز داشتن ملک ترا کار نماند
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
چون ماه بود میان زین میر اجل
چون شیر بود بگاه کین میر اجل
گر نامه کند بشاه چین میر اجل
چین جمله کند زیر نگین میر اجل
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲ - مدح خواجه اثیر الدین تورانشاه
میان در بست اقبال آگهی را
قدوم موکب توران شهی را
جهان صدری که پیش آستانش
فلک خم داد بالای سهی را
با یامش که جاویدان بما ناد
هنر دریافت ایام بهی را
بفرمانش که دایر باد دائم
قمر در باخت دوران مهی را
ز فرّ او بر این گرد آخُر خشک
سعادت مستعد شد خر بهی را
شهی در ظل او بنهاد گردون
صعود رتبت مهر و مهی را
ز شمشیرش چنانشد شیر گردون
که جوشن ساخت عجز روبهی را
زعشق صیت او سنک فسرده
برآرد پنبه از گوش آگهی را
وزارت جو که بر نطع جلالت
دورخ طرح افکند شاهنشهی را
ز هر تهمت بر آسوده است رایش
بلی تهمت نماند منتهی را
کمالش را زنقص آن ایمنی هست
که از آتش عیار ده دهی را
ز مغروری که خصم جاه او بود
دماغش قابل آمد ابلهی را
فلک را کرد بر تأدیب او چست
فلک جوی است خود کمتر رهی را
زبان تیغ داند کرد تفسیر
سقط بانک خروس بیگهی را
درخش رای او چون چشمه طاق
نهد حصبه نکو روی چهی را
کفش، کار است مجلس خانه جود
ز در بیرون کند منت نهی را
کند در هیضه اسراف صد بار
بیک انعام آز مشتهی را
ببازار کرم صد کیسه پر
بها کرده است یک دست تهی را
اگر خواهد کلاه ملک بخشد
کمر در بستگان در گهی را
خداوندا. در این ایوان که گوئی
بهشت است آفریده خود رهی را
بفرخ فال می خور تا مغنی
دهد، بالا سماع خر گهی را
بمی بر لب زند ممزوج ساغر
بنوشاب دم آبان مهی را
قدح ز اشک عنب خالی فرستد
که یادت باد رخسار بهی را
زاول منزل دل تا در لهو
مدان چون من حریفی همرهی را
سخن های در ازم هست لیکن
صداع آماده بهتر کوتهی را
همی تا فرهی را نام باشد
معین باد نامت فرهی را
ز سر سبزی چنان بادی که از وی
خزان مینا کند برک کهی را
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۷ - مدح سلطان مظفرالدین قزل ارسلان سلجوقی
خوش گرد چرخ گوش ممالک بدین خطاب
کامد نهنگ رزم چو دریا در اضطراب
ای چرخ باگشاد خدنکش سپر بنه
ای فتنه از گذار رکابش عنان به تاب
ای ملکت طرب که رسیدی به آرزو
وی روزگار مژده که رستی ز انقلاب
ای جود دل شکسته برافراز سر بچرخ
ای عدل رخ نهفته برون آی از حجاب
ای ملک مرده، چهره شه بین و جان بگیر
وی دهر خسته دامن شه گیر و کام یاب
ای شیر سخت پنجه، مزن بر گوزن دست
وی کرگ بوالفضول، مکن بارمه عتاب
ای باز، پاسبان شو بر خانه ی تذرو
وی صعوه، آشیان نه در دیده عقاب
ای بادساز حادثه، در گوشه بمیر
چون آتش حسام شه آمد درالتهاب
چرخ شهاب ناوک و ماه سهیل جام
شاخ ارم حدیقه و شاه حرم جناب
قطب ظفر مظفردین خسروی که هست
بر روم وزنگ، خنجر او مالک الرقاب
شاهی که در قوافل سرمای قهر او
خورشید دوش درکشد از مخمل خضاب
بر موج خون به رقص درآرد حسام شاه
آنسان که بر فلک گذرد نیزه شهاب
اسم سنان او شجر روضه ظفر
نام حسام او شرر دوزخ عقاب
برداشت زخم گرز کرانش سبک به تگ
از مالش درنگ سر کوه دیر خواب
بخشید مایه، حزم گران سنک او بخاک
و افکند سایه عزم سبک سیر او بآب
زین روی شسته اند به هفت آب و خاک دست
هم آب از توقف و هم خاک از شتاب
لطفت جلای دیده ی روح است چون سماع
سهمت نقاب دیده عقل است چون شراب
خرم نشین به بزم که با یاد جام تو
شد لعل در میان حجر باده مذاب
گستاخ رو به رزم که بانف تیغ تو
در بحر خشک شد جگر آب چون سراب
با آنکه طبع آب کند رفع تشنگی
تشنه است آب تیغ تو، لیکن بخون ناب
از خون خصم شسته خدنگ نهیب تو
دستی که روز حشر زند پای برحساب
جز در دیار عدل تو، بی رخصت شبان
خواهر برادری بکند، میش با ذیاب
تیغ تو کند ناست بدیدار طرفه آنک
ببرید نسل خصم به خاصیت سداب
پیشانی کمانت چو پر پیج و تاب گشت
از ملک همچو تیر برون برد پیچ و تاب
از نوبت تو عهد جهان پیش بود لیک
به ز آفرید کانت شناسد بهر حساب
خصمت بری زعیش چو دوزخ زسلسبیل
سورت تهی ز نقص چو فردوس ازعذاب
ملت جوان شود چو کند رنگ زیرکت
از حلق خصم ناصیه تیغ را خضاب
هر کاو چو چنک رک ننهد راست برهوات
مسمار بر حدق زندش دهر چون رباب
بربود خنجرت کلف از چهره قمر
برداشت بیلکت سبل از چشم آفتاب
از حضرت تو مانع بنده نبود هیچ
جز بخت نا موافق، جز رای نا صواب
چشمم در این نشیمن احزان سفید گشت
یک چند باز بست به خشک آخر دُواب
منت خدایرا که بداد اتفاق سعد
چشم مرا بخاک جناب تو اقتراب
در عرف، تا که سبق سلام است بر علیک
در شرع، تا که فرض زکوة است بر نصاب
بادا، ز بخشش تو نصاب امل تمام
بادا، ز در گه تو سلام فلک جواب
از هیبت تو فتنه چو بُز جسته از کمر
وز صولت تو خصم چو خر، مانده در خلاب
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - مدح سلطان طغرل بن ارسلان
خسروا، ملک تو را، عرض جهان نتوان گرفت
پیش قدرت باد اوج آسمان نتوان گرفت
جز سپهر بی نشان کز داغ کوکب فارغ است
بر سحاب دامن جاهت نشان نتوان گرفت
بر جهان سلطانی و سلطان توئی از روی عقل
چون تو سلطان را بجز سلطان نشان نتوان گرفت
نزدش از دریا و کان با هر دو آرند اعتراف
اعترافی حق که ایرادی بر آن نتوان گرفت
بزمگه گوید که صد کوثر سداب یک قدح
حرز جام خسرو صاحب قران نتوان گرفت
رزمگه گوید که دوزخ شد طفیل یک شرر
حرز تیغ طغرل بن ارسلان نتوان گرفت
چون تو کامل صد جهان افتاده ی در یک قبا
کسوت شاه است بر قد جهان نتوان گرفت
جز بر عکس اشهب عزم تو در صحرای چرخ
ماه را بر ادهم ظلمت عنان نتوان گرفت
همتت را گر وثاقی ماند از ................
در خراب آباد کوی کن مکان نتوان گرفت
هرچه امکان بقا دارد به رتبت برتر است
جای، زین به، برتر از کون و مکان نتوان گرفت
در کمالت طعنه نتوان زد به نقصان عدو
جارچی کان ازسگ آید بر سنان نتوان گرفت
بر یقین ............. پیشی گرفتی پیش از این
نقش جامد را چو نقش باروان نتوان گرفت
گر نه خورشیدی چرا از تیغ آتش پاش تو
صحن ملک از قیروان تا قیروان نتوان گرفت
جز تو را عالم نشاید خواند در عرض دو فصل
شمسه ی آتش در ایوان دخان نتوان گرفت
شکر فعل و فضل تو نتوان که با چشم درست
چشمه خورشید روشن را نهان نتوان گرفت
ناید از خصم تو کار تو که نعش سفره را
همبر خوالگیران بزم و خوان نتوان گرفت
حاسدت را در مداوا از دل سودا، زده
یک طباشیر از فلک بی استخوان نتوان گرفت
گر سر عصیان بتابد مدبری زین آستان
آن گنه، بر جانب این آستان نتوان گرفت
تیر، اگر طبعاً ز هنجار نشان مایل شود
جرم او بر بازو شست و گمان نتوان گرفت
خاک اگر در چشم عالم بین بطبع آید درشت
زان درشتی خرده بر، باد بزان نتوان گرفت
در عیان حضرت اعلی ز تو منسوخ گشت
آنکه گفتندی خبر را چون عیان نتوان گرفت
پاسبانت را بحرمت زندگی شاید نهاد
چتر دارت را به رتبت کم ز جان نتوان گرفت
قامت که پیگیری کز بهر خنکت در خورد
جز بقدر ابلق تندر، میان نتوان گرفت
لعبت چشم، ارچه کوچک صورتی دارد ولیک
جز بدو اندازه کوه کلان نتوان گرفت
ارمغان فتح زنگان پیش کش شعر من است
ورچه شعری را بجای ارمغان نتوان گرفت
تا جوانان جهان نادیده را، در تجربت
همبر. پیران جلّد کاردان نتوان گرفت
طالع رایت جوان و پیر بادا، زانکه ملک
جز به رای پیر و اقبال جوان نتوان گرفت
اشک و قد بد سکالت ناردان و نارون
تا بصورت نارون را ناردان نتوان گرفت
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - مدح سلطان ارسلان بن طغرل - مطلع دوم
ای آفتاب عالم روزت خجسته باد
عالم بنو، ز ظلمت بیداد رسته باد
پشتی که جز بخدمت درگاه تو دوتاست
الا به عذر پیری، در هم شکسته باد
راهی کزو بمنزل جاهت توان رسید
بر مسرعان حادثه، آن راه بسته باد
هر کاو دهد ز دست، سر رشته ولات
هرکس که هست، رشته عمرش گسسته باد
هر دل، که سر زمهر تو بر تافت چون کمان
از تیر مرگ، چون جگر توز، خسته باد
بستان طراز ملکت، اعنی نسیم عدل
از عدل زلف چتر سیاه تو، جسته باد
بر چشمه سنان تو، خورشید تیغ زن
ز آلایش کسوف ابد، روی شسته باد
بادام وار با تو کسی، کاو دو دل بود
چشمش برون کشیده زناخن چو پسته باد
هر گل که پیرهن بدرد، در بهار عدل
از دست تیغ سبز قبای تو دسته باد
کم کرده ی امید جهان گوهر کرم
در خاک درگه تو امل باز جسته باد
شاخی که بند یابد از او، میوه امید
از بیخ اصطناع تو آن شاخ رسته باد
اعنی که بامداد چو سر بر کند زخواب
گوید جهان، که خلقت شاهت خجسته باد
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - تاسف از درگذشت سیف الدین سنقر همدانی معروف به خمار تکین
نمی توان بسر سرّ روزگار رسید
که خانه بسته در است و نظر شکسته کلید
سپید گشت چو چشم شکوفه چشم امل
که در بهار فراغت گلی شکفته ندید
بر این چهار چمن خنده ی چو غنچه که زد
کجا بسوزن خاری جهان دلش نخلید
به بزم کیتی منشین و گرنه ساغر وار
بخون سپار دل و دیده را بجای نبید
نکرده مهره گردن چو ناچخ از آهن
به پیش سیلی ایام کی توان بجهید
بدام مرگ برآویخت صد هزا ران مرغ
که حرصش از سر منقار نیم دانه نچید
نکال صورت عالم زهر که در ذهنی است
بدیده ی خرد این حال را بباید دید
کجا شد آنکه خدنکش دل ستاره بدوخت
کجا شد آنکه حسامش سر ستم ببرید
کجا شد آنکه بنای فساد آب ببرد
ز میغ تیغ وی از بس سرشک خون بچکید
کجا شد آنکه صف خصم را به تنهائی
هزار بار بیک حمله سر بسر بدرید
کجا شد آنکه کمینه وثاق قود کشش
عنان ز ابلق گردون بکین همی بکشید
پناه لشکر منصور سیف الدین سنقر
که باز عدل جز از آشیان او نپرید
به بست چاشنی از اضطراب ملک عراق
که کام تلخی، تلخی زهر مرگ چشید
خبر نداشت که جان میفروشد آنساعت
که امن خلق ببازار رزم در نخرید
به جنگ و آشتی روز کار تن در ده
که جای نیک و بد است و سرای پاک و پلید
دل ستیزه عصمت بمزد خود برساد
گذشت چون بجوار خدای پاک رسید
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - وصف خزان و مدح ابو منصور وزیر
بهار چون خط بطلان کشید بر منشور
صبا کلید بساتین نهاد پیش دبور
چو دود ابر بمغز فلک برآمد، شد
بچشم انجم، چرخ کبود صورت گور
شب سیاه و ضباب سپید پنداری
که هندوئی است به غربال میزند کافور
ز ترم مخنقه یافت شاخ گل منظوم
چو باد کرد گریوازه شجر منثور
سحاب کوکبه ی شد در او درخش درفش
سپهر مدخنه شد در او بخار بخور
دلی است آب، بیفسرد چون دل ظالم
سری است ابر، پر از باد چون سر مغرور
از این هوای گزاینده گزنده فتاد
هوای باب زن کوره در دماغ طیور
تنور تابان رضوان باغ چون مالک
چو اوفتاد و دی آمد نه خلد ماند و نه حور
ز پر زاغ، سیه جامه هر شجر، یعنی
رسید ماتم و غم، درگذشت سور و سرور
بهی فکنده سر زرد و روی گرد آلود
چو عاشقی که زمعشوق خویش ماند دور
مفرح جگر کرم، راست کرده انار
چو بر عذاربهی دیده گونه محرور
چو در کشید زمستان طناب سفره میغ
چمن گرسنه بماند از جمال قرصه نور
بزاد رومی آتش ز فحم زنگی وش
چو ترک بچه صبح از مشیمه دیجور
کنون ز حجله خم خانه در عروسی بزم
رود بجلوه گه جام دختر انگور
معاشران ز علف زیر برف مارکزای
چهار ماه بخانه فرو خزیده چو مور
پیاله نوش و دهن خیزد و کمر بسته
بعزم خدمت بزم وزیر چون زنبور
طبیب شافی معلول آز کافی دین
نصیر رایت منصور شاه، ابو منصور
کریم طبعی، آزاده مخبری که ز دهر
بدو حواله نشد هیچ سعی نامشکور
به بست پرده غیبت زوال چون سیمرغ
جمال او چو شرف داد ملک را بحضور
ز رای او در جی یافت، مرتبت عالی
ز کلک او ربضی یافت، مملکت معمور
هوای اوست که در سر همی کند قیصر
مثال اوست، که بر دیده می نهد فغفور
ز جیب و فکرت او دست مسند و دیوان
مآثرید بیضا گرفت و دامن طور
نه رنگ عجز برآرد زرای او خنجر
نه طی عزل پذیرد ز کلک او منشور
اگر نه تلخ کند عمر، ملک خصم برای
بجان شیرین آید جهان ز فتنه و شور
و لاش تخم طرب گشت، در قلوب چنانک
دلی نماند در ایام عهد او رنجور
زهی ز شقه قدر تو آسمان قبه
بر آستانه حکم تو، اختران مامور
سطور نامه ی تو، بر عقول گلشن خلد
صریر خامه تو، بر حضور شهر صبور
بناستودن فرمان تو قضا ماخوذ
بنا نمودن همتای تو جهان معذور
بقهر خصمی عزم تو گر مثال دهد
ز خاک مرده برآرد قضا چو روزنشور
کلنک وار حسودانت صف زنند و لیک
بوقت کار نباشند جز نفیر و نفور
فتور کرد ممالک، بدان نیارد گشت
که خامه تو رقیب است و دیده زور فتور
فلک به چشم ترحم بدشمنت نگریست
فریضه کرد خرد طعن ناظر و منظور
امل نماند جز با سخای تو قاصر
سخن نگردد، جز با ثنای تو مقصور
گر از عنایت تو هیچ بال برباید
به پنجه دیده کرکس برآورد عصفور
مجاهزی است دلت خوش معاملت که بدو
توان فروخت همه چیز جز محال و غرور
ز زندگی نکشم بر مخاصم تو رقم
که او بچشم خرد مرده ایست نامقبور
ز عزم و حزم تو یابد در آخشیج اثر
هوا، شتاب و عجول و زمین درنگ و صبور
بقدر و جاه، فلک نازل است و تو عالی
به حل و عقد فلک حامله است و تو مذکور
مرا بصدر تو اقبال رهنمونی کرد
چو صدر قبله اشراف و سجده گاه صدور
چو خلد صحن جنابش، به خرمی معروف
چو کعبه حصن حریمش با یمنی مشهور
زمانه گفت، گر، اکسیر خود همی طلبی
نه، دور دست رو، اینک ستانه دستور
ز چرخ داد خود آنجا طلب تمام که چرخ
غلامکی است مراورا به نیک و بدمامور
در این قصیده به بخت تو، بکر معنی فکر
نداشت پرده غیب از خیال من مستور
چنانک آمد، منشور خاطر آوردم
مگیر خرده و بپذیر عذر این منشور
همیشه تا که فتور است علت و نقصان
به هیچ وقت در اوقات تو، مباد فتور
بهر چه رای تو پروانه صواب دهد
نبشته کاتب قدرت بقاء در منشور
خجسته خامه تو خندق حوادث را
هزار جسر به بسته برغم چرخ حسور
سلاله کان وزارت بفر منصب خویش
نشانده شش جهت ملک را ببزم حضور
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - مدح خواجه امام ظهیرالدین بلخی
ای بمدیحت روان زبان فریقین
شاکرت از صد زبان روان فریقین
قاضی عادل ظیهر دین که بحق شد
کلک تو سلطان کامران فریقین
بنده ی آزاد کرده ی در جاهت
از سر تیغ خلاف جان فریقین
کردن توحید را به سعی تو عقدی است
از گهر و لعل بحر و کان فریقین
جاه قوی ساعدت چو گشت مساعد
کی کشد اکنون قضا کمان فریقین
تا ز تو تمکین گرفت بالش مکتب
فتنه مکین نیست در مکان فریقین
در شرف سایه رکاب تو هرگز
باز نتابد فلک عنان فریقین
با دو زبان کلک کار ساز تو حاشاک
فتنه دو روئی کند میان فریقین
دست قدر با قضای حاکم رایت
قطع کند بعد از این زبان فریقین
دوش تو گفتی قران به بخش فلک را
تا بسعادت دهد قران فریقین
خوانده بدم ملک را نشان جهانت
خوانم از این پس فلک نشان فریقین
دید طرازی بر آستان کمالت
چرخ ببوسید آستان فریقین
شعله سهمت بقرص نور سپردند
تا ز نفس پخته گشت نان فریقین
کلک تو چون خنجر اتابک غازی است
ماشطه ی دولت جوان فریقین
باخبرند آن دو پیشوای گذشته
رمح بسعی تو شد عنان فریقین
ورد شده بو حنیفه را که مضی باد
اختر عزش ز آسمان فریقین
کرده دعا شافعی که باد شکفته
غنچه مهرش ببوستان فریقین
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۰ - مدح خواجه امام رکن الدین حسن
دوش چون راند عرصه گردون
این سبک پای کره ی گلگون
بی قلم گشت صنع چابک دست
نقش بند بساط بوقلمون
کله دلبری شکن دادند
شوخ چشمان کله گردون
نور در ظلمت او فتاد چنانک
دست موسی به لحیه ی فرعون
داس در خوشه کرده گوشه ی چرخ
کندم انجم او فتاده برون
بر رکاب هلال بوسه زنان
لعبتان قباچه های جفون
ماه حلقه چو یاره ی لیلی
چرخ نیلی چو ساعد مجنون
گفتم ای نقطه میم دایره روی
چه کرشمه است ای به ابروی نون
همچو قاب مقوس کشتی
بر عذار مسطح جیحون
یا چو نقاب منحنی قامت
زده بر گنج خانه قارون
خامش نکته گوی گشته هلال
به بیانی چو لولو مکنون
نه بدین لام های رنگارنگ
نه بدین وصف های گوناگون
که منم پیک بی قرین فلک
زیر پی کرده صد هزار فزون
پرچم شاه و طوق ابرش من
کرده عقد ازل بهم مقرون
البشاره که زیر چتر صباح
میرسد شهریار عید کنون
ناسخ جشن های کیخسرو
ناسخ رسم های افریدون
عربی زاده ای که مولد او
باد بر صاحب عجم میمون
کعبه مکرمات رکن الدین
آن جنابش زرکن و کعبه فزون
خامه قدس را دلش دفتر
نامه انس را دمش مضمون
رنگ حقدش کسی نیامیزد
تا درونش چو گل بجوشد خون
نقش او دید در گذار قدم
قلم کن به صفحه ی فیکون
نسختی بر کنار ذهنش کرد
بیرق برق و چتر ابر نکون
کفه بی کفایت عدویش
زان بود پی سپرده عر جون
تا کنون سنگلاخ عمر گذشت
بعد از این چیست جز عدم هامون
مردم دیده چاک پیرهن است
زانکه بر طلعتش بود مفتون
وی سخن را بیان تو تاریخ
وی سخارا بنان تو قانون
دست برزد ز تیغ تو دریا
چار ربع زمین کند مسکون
کار قومی چراست چون زنجیر
کز خلاف تو نیست محض جنون
ذوفنون اند در عداوت تو
مثل است اینکه الجنون فنون
هیأتی نیست کین تو که از او
چار در بند بگذرد مامون
ای جهانی که بر نداری جز
وی سپهری که بر نداری دون
چرخ در شربت معیشت من
زهر دارد همی کند معجون
روزگارم بشوخ چشمی گشت
چین ابرو بدو نمای که چون
خوابگاهم دم نهنگ چراست
کشتی مکرمات تو مشحون
من قصب در نبسته عید گشاد
رزمه ی گارگاه سقلاطون
شعر موزون من همان بهتر
که رود با عطای تو موزون
با برات سخای تو خندید
بر بروت زمانه ی وارون
اهل مدحم توئی و جز مانی
خود که ماند به نقش انکلیون
نفس عیسوی همی خواهد
هیأت طیر این گل مسنون
تا ز شب تیره کی فرو شوید
دست مشرق بقرصه صابون
پوش عید تو باد جامه جاه
نوش در کام حاسدت افیون
دشمنان بیقرار و مضطر بند
تا مرا در جناب توست سکون
دست تهدید می برد بر ریش
گر اجازت بود بگویم. کون
اثیر اخسیکتی : قطعات
شمارهٔ ۶۴
ای فکرت تو بکام کرده
بالای زمانه در زبانی
مرگ از کف خنجر تو جسته
با صد حیلت زنیم جانی
تا صدر جهان پیربنشست
چون بخت تو به نشین جوانی
زنجیر گسل بنات حزمت
نیلی بندد بر آسمانی
از بازوی هیبت توزخمی
وز تعبیه بلا جهانی
هر زال کجا تواند آویخت
با روستمی به دوکدانی
از عالم مدح تو چه بیند
فکری بدریچه بیانی
بر بام جهان کجا توان شد
با نیم شکسته نردبانی
ای بیع گه هنر در تو
در وجه کسی نه آشیانی
گر منزل روح پیشت آرد
هر روز بتازه کاروانی
دانی که گران بها نباشد
بلبل طبعی بر آستانی
از بهر وثاق کهنه ی چند
بر من سبکی کند کرانی
حقا که اگر بهشتی ارزد
درد سر خام قلتپانی
تا خاک بود کران رکابی
تا باد بود سبک عنانی
از آتش و آب خنجر تو
بادا اثری بهر مکانی
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۲۶
این منم یارب که چرخم سوی اختر می کشد
چشمه روشن ز خاک تیره ام بر می کشد
این منم یارب که از خاکم سوی بالا چو آب
دور این گردنده دولاب مدور می کشد
این منم کاختر بصد خواری مرا بر در گذاشت
بازم اکنون با هزاران ناز در بر می کشد
در زمین هر لحظه چون قارون فروتر می شدم
چون مسیحم هر دم اکنون چرخ برتر می کشد
این همایون حضرت سلطان و این چشم من است
کان مبارک خاک را چون توتیا در می کشد
یاربم توفیق خدمت ده که بختم بنده وار
سوی سلطان سلاطین شاه سنجر می کشد
آنکه از طبعش به منت بحر مایه می برد
وانکه از جودش به دامن ابر گوهر می کشد
تیغ رای او سپر از مهر انور می کند
تیر عزم او کمان در چرخ اخضر می کشد
از خداوندی قدم بر هفت گردون می نهد
وز جوانمردی قلم بر هفت کشور می کشد
بانگ کوسش حلقه اندر گوش نصرت می کند
گرد خیلش سرمه اندر چشم اختر می کشد
در تاجش را فلک در عقد انجم می نهد
باز چترش را ملک در زیر شهپر می کشد
روز چون خورشید و ذره شب چو ماه و اختران
می رود در ملک و بی اندازه لشکر می کشد
خورد بر تخت سلیمان آب حیوان همچو خضر
چیست مطلوبش که لشکر چون سکندر می کشد
ای که موکب همتت بر چرخ اعظم می برد
وی که دامن طالعت بر سعد اکبر می کشد
خان ترکستان ز خوان تو ذخیره می نهد
رای هندوستان برای تو نفس بر می کشد
دوستکامی یافت از تو زهره بربط نواز
لاجرم آب حیات اینک به ساغر می کشد
خدمتی تا سوی دربار تو خاقان می برد
غاشیه پیش سر اسب تو قیصر می کشد
ماه موسی دست شد هارون لشکرهای تو
زان جلاجلهای گردان منور می کشد
راست پنداری عطارد نامه فتحت نوشت
زان کمر شمشیر زرینش دو پیکر می کشد
حکم و فتوی سعادت را قلم در دست تست
مشتری زان طیلسان از شرم در سر می کشد
وین عجایب تر که تا خطبه به نامت بشنود
آسمان این هفت پایه پیش منبر می کشد
آفتاب کیمیاگر تا ببخشی کوه کوه
ذره ذره سوی کانها از عدم زر می کشد
تا مگر مریخ خونی را سلح داری دهی
گرچه گوئی یا نه بر خصمانت خنجر می کشد
خرقه پوشیده کیوان بس کبود و هر زمان
روی زرد حاسدت را نیل دیگر می کشد
صدق بوبکریت بر عدل عمر دارد همی
شرم عثمانیت سوی علم حیدر می کشد
خسروا بنده حسن را دولت جاوید تو
سوی درگاه تو شاه بنده پرور می کشد
بلبل فضل است لیک از بهر داغ بندگیت
هر زمانی دل سوی طوق کبوتر می کشد
بهر تو کانی اگر چه نیست خاطر می کند
پیش تو جانی اگر چه نیست در خور می کشد
در ثنا شیرین زبان و در دعا روشن دل است
هم بدین جرمش فلک در آب و آذر می کشد
گر زبانش شکر و دل شمع شد او هم کشد
آن عنا کز آب و آذر شمع و شکر می کشد
تا فلک هر شب نماید حقه آیینه گون
و اندر آن حقه هزاران زر و زیور می کشد
زیور تاج و سریر و حیلت چتر تو باد
هر گهر کین حقه آیینه پیکر می کشد
گر جهان از عدل شاه آسوده شد بس دور نیست
هر که دردی می کشد از بهر درمان می کشد
هر که جان دارد برو شه را حقوق نعمت است
کفر باشد هر که بر حق خط نسیان می کشد
چرخ تاوان دار بود از جور های ما مضی
الحق اندر عهد شه انصاف تاوان می کشد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
سلطان بهرام تا جهان می گیرد
چون هست مراد او چنان می گیرد
زین پیش گرفت یک جهان در دو زمان
اکنون دو جهان به یک زمان می گیرد
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
ای بر همه اتباع فرمان تو فرض
در دمت احسان تو رزق همه فرض
کار همه خلق را میسر سامان
ناگشته بر آستانه قدر تو عرض
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
آنم که جهان چو حلقه در مشت من است
وین قوت حق ز پشتی پشت من است
کونین و مکان و هر چه در عالم هست
در قبضه قدرت یک انگشت من است
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - هنگام شکستن دست ملک الشعراء بهار در آغاز جنگ عمومی و مهاجرت فرماید
شکست دستی کز خامه بس نگار آورد
نگارها ز سر کلک زرنگار آورد
شکست دستی کاندر پرند روم و طراز
هزار سحر مبین، هر دم آشکار آورد
شکست دستی کز شاهدان حجله طبع
بت بهار در ایوان نوبهار آورد
شکست دستی کاندر سخن ید بیضا
پی شکستن فرعونیان بکار آورد
شکست دستی کز یک اشاره در صف باغ
براند زاغ وز مرغان در آن هزار آورد
شکست دستی کز تیغ آبدار زبان
بروز معرکه اعجاز ذوالفقار آورد
شکست دستی کز ساعد و بنان لطیف
بکوه آهن و پولاد انکسار آورد
شکست دستی کز لوح سیم و شوشه زر
بگرد خانه ما آهنین حصار آورد
شکست دستی کاندر مشام اهل هنر
چو کاروان ختن نافه ی تتار آورد
شکست دستی کز نور آن یراعه فضل
همی بساعد دانشوران سوار آورد
هزار بند گسست از طلسم جادویان
هزار معجزه از کلک مشکبار آورد
گه مناظره در احتجاج و استدلال
روان خصم دغل را بزینهار آورد
نمود خیره ز دانش روان بهمنیار
گواژه بر هنر و هوش کوشیار آورد
نخست گوهر دانش نثار کرد بخلق
دوباره گوهر جان را پی نثار آورد
ای آن ادیب سخندان و نکته سنج بلیغ
که ایزدت بخرد رهنما و یار آورد
بنان توست که در عرصه کلک راجل را
فراز دوش کمیت سخن سوار آورد
شکست دست تو تنها نه جان ما فرسود
که عالمی را محزون و سوگوار آورد
سپهر خورد یمین بر یمین پاک توزان
برای خود شرف و قدر و اعتبار آورد
سپس بنقض یمین شد از آنکه میدانست
یمین تو بهمه مردمان یسار آورد
کجا که کسر یمین تو کرد و نقض یمین
ببار یزدان خود را گناهکار آورد
نه با تو تنها کرد این خلاف بلکه بعمد
خلاف گفته و فرمان کردگار آورد
شکسته بادش تیر و کمان که در نخجیر
هژبر بیشه فرهنگ را شکار آورد
بریده بادش ساعد دریده بادش پوست
که دستبرد بران دست استوار آورد
بهم شکست دل و دست باغبان بهار
سرشک خونین از چشم جویبار آورد
تو در قطار بنی نوع خود چنانستی
که شیر را بشتر کس بیک قطار آورد
اگر صداع برد ابله از تو باک نه زانک
شراب کهنه بمغز جوان خمار آورد
ولی برای رقیبت سرایم از در پند
حکایتی که برای کدو چنار آورد
توئیکه دست تو با خامه سیاه نزار
رخ عدو سیه و پیکرش نزار آورد
وفا ز قلب تو بر خویش پایمرد آرد
هنر ز دست بر خویش دستیار آورد
اگر شنیدی موسی ز چوب ثعبان ساخت
وگر شنیدی جادو بسحر مار آورد
یکی ببین ید بیضای خویش را که چسان
عصای مارکش و مار سحر خوار آورد
اگر سلاله آزر بنار نمرودی
بهار و لاله پدید از شرار نار آورد
کف کریم تو با ساعد مساعد فضل
ز زند خامه بجان عدو شرار آورد
شکست دست تو حرز تنست زانکه خضر
شکست کشتی آنرا که برکنار آورد
دل شکسته بود بارگاه بار خدای
هزار بار در آنجا فرود بار آورد
اگر زمانه بکام تو ریخت زهر و سپس
بجام خصم می ناب خوشگوار آورد
بهل که یار دغل باز نیک غره شود
ببخت خویش وز نقشی که در قمار آورد
دارد گیتی که مردم از یکروی
نمود خوار و ازان روی شادخوار آورد
اگر ز یکسو بر کعبتان سه بینی و یک
ز سوی دیگر نقش شش و چهار آورد
بهوش باش که گوساله را فرود آرد
ازین منار کسی کش برین منار آورد
نهنگ را برد از آبشار زی دریا
کسی کش از دل دریا در آبشار آورد
مگر نبینی پرویزن آنچه بر سر داشت
فراز خاک نگونسار و خاکسار آورد
چو ناروا سوی بالا کشاند پستش کرد
چو ناستوده گرامیش داشت خوار آورد
چنانکه گشت فروزنده بخت یار و رهت
ببار فرخ دارای بختیار آورد
جهان فر و سپهر شکوه آنکه خداش
هماره فرخ و فیروزه کامکار آورد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۱
مروان بن محمد مروان بن حکم
در سال یکصد و سی و دو ارتحال یافت
در بام ملک نوبت عباسیان زدند
وز خاندان حرب شهی انتقال یافت
ز آن پس بسال ششصد و پنجاه و ششهمی
مستعصم از قضای الهی مثال یافت
بیچاره خاتم الخلفا بود و ناگهان
از خاتم الخلافه کفش انفصال یافت
یا للعجب که دوره عباس را ز چرخ
دولت «بقلب » آمد در «خون » زوال یافت
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۰۳
ای درخت سبز اگر روزی بدست باغبان
اره بیداد بینی سوی دست اره بین
گرنه دستش از تو بودی کی بر آوردی بعمد
از برای قطع پایت دست جور از آستین
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۱۲ - راز تیموری
بشنو ای فرزند تا ازین دفتر
خانمت از بر راز تیموری
یک گروهی را بینم اندر سر
جقه عدل است تاج منصوری
حرفشان باشد سکه اندر زر
حکمشان جاری در همه کشور
کس نگوید چون کس نپیچد سر
چون رسد زایشان حکم و دستوری
دیگران را قول ناروا جستی
گرچه شاهان بر تخت عاجستی
لیک اخراج از تخت و تاجستی
میکشد زین با دشمنان کوری
ذوالفقار آنروز می کشد افزون
پیکر شکاک می کشد در خون
با اجل نزدیک با فنا مقرون
از طریق حق هر کرا دوری
آید آن شیری کز ره معراج
از نبی بگرفت خاتمش را باج
بسته خواهد شد راه حج بر حاج
ثبت طومار است حکم مجبوری
آنکه در محشر صاحب اورنگ
یار موتش کین با یموتش جنگ
ذوالفقار او گیرد از خون رنگ
سوسنش گردد چون گل سوری
آتشی بینم اندر آن هنگام
از ثری تا عرش از افق تا بام
خلق عالم را پیکر و اندام
می بسوزد چون شمع کافوری
یار گردد روم با فرنگی زود
هندو ارمن را می کند نابود
هم یهودی هم داسن ارنائود
شور چنگیزی است قتل تیموری
مردمان کوه ساکنان یم
مکه و تفلیس تا یموت از غم
مات و خوار و زار درهم و برهم
غرق اندوهند جفت رنجوری
هر که در دنیا واجب التعظیم
بر سریر عدل می شود تسلیم
بندگی سازد شاهش هفت اقلیم
ور سلیمان است می کند موری
ذوالفقارا از ظلم می کند بنیاد
خاک شکاکان می دهد بر باد
تا نهند از سر تا برند از یاد
نشاء خمر و شور مخموری
بندگان بیدار روزگار آزاد
در مراد خویش دوستان دلشاد
مملکت آباد رسته از بیداد
چون دل مؤمن چون رخ حوری
خاطر تیمور آنزمان شاد است
باقی آن عصر دوره داد است
از ادیب این راز روشن افتاده است
ز آنکه مستان را نیست مستوری
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰
شکرانه ی بازوان پر زور
رحمی به شکستگان رنجور
بیچاره و مستمند و مسکین
شاد از ستم و زجور مسرور
جانها بمحبت تو مخلوق
دلها بارادت تو مفطور
باطره ی دلفریب طرار
با غمزه ی می پرست مخمور
ما احسنک از تو وقت ما خوش
ما الطفک از تو چشم بد دور
مفتون بتو روزگار و فتنه
در دولت شهریار مقهور
خاقان مؤید مظفر
شاهنشه کامکار منصور
آن معنی لفظ آفرینش
آن حاصل کارگاه مقدور
نهیش ز قدر گرفته توقیع
امرش بفلک نوشته منشور
گردونی و در جلالتش سیر
خورشیدی و از عدالتش نور