عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان چار خصلت که کارهای شیطان است
چار خصلت فعل شیطانی بود
داند اینها هر که رحمانی بود
عطسه مردم چو بگذشت از یکی
باشد آن از فعل شیطان بی شکی
خون بینی نیز از شیطان بود
آنکه ظاهر دشمن انسان بود
خامیازه فعل شیطان است وقی
ای پسر ایمن مباش از مکر وی
عطار نیشابوری : پندنامه
در علامتهای سخت دل
سخت دل را سه علامت یافتم
چون بدیدم روی ازو برتافتم
بر ضعیفان باشدش جور و ستم
هم قناعت نبودش با بیش و کم
موعظت هر چند گویی بیشتر
در دل سختش نباشد کارگر
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان علامتهای منافق
دور باش ای خواجه از اهل نفاق
در جهنم دان منافق را وثاق
سه علامت در منافق ظاهرست
زان سبب مقهور قهر قاهرست
وعده‌های او همه باشد خلاف
قول او نبود بغیر از کذب ولاف
مؤمنان را کم رعایت می‌کند
هم امانت راخیانت می‌کند
نیست در وعده منافق را وفا
زان نباشد در رخش نور و صفا
تا نپنداری منافق را امین
نیست باداتخمش از روی زمین
از منافق ای پسر پرهیز کن
تیغ را از بهر قتلش تیز کن
با منافق هر که همره می‌شود
منزل او در تک چه می‌شود
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان علامتهای متقی
سه علامت باشد انرد متقی
کی شود نسبت تقی را با شقی
بر حذر باش ای تقی از یار بد
تا نیندازد ترا در کار بد
کم رود ذکر دروغش بر زبان
از طریق کذب باشد بر کران
از حلال پاک کم گیرند کام
تا نیفتند اهل تقوی در حرام
عطار نیشابوری : پندنامه
در علامتهای اهل جنت
هر کرا باشد سه خصلت در سرشت
باشد آن کس بی شک از اهل بهشت
شکر در نعما و صبر اندر بلا
می‌دهد آیینهٔ دل را جلا
هر که مستغفر بود اندر گناه
حق زنار دوزخش دارد نگاه
هر که ترسد از آله خویشتن
خواهد او عذر گناه خویشتن
معصیت را هر که پی در پی کند
ایزدش از اهل رحمت کی کند
ای پسر دایم باستغفار باش
وز بدان و مفسدان بیزار باش
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان صدقه دادن
گر کنی خیری بدست خویش کن
خیر خود را وقف هر درویش کن
یک درم کان را بدست خود دهند
به بود زان کز پی او صددهند
گر ببخشی خود یکی خرمای تر
بهتر از بعد تو صد مثقال زر
هر چه بخشیدی مکن با او رجوع
گر ز پا افتادهٔ از دست رجوع
این بدان ماند که شخصی قی کند
باز میل خوردن آن کی کند
با پسر گر چیزکی بخشد پدر
می‌رسد گر باز گیرد از پسر
ای پسر با مال و زر شادی مجوی
آنچه کس را دادهٔ دیگر مگوی
شادی دنیا سراسر غم بود
سور او را در عقب ماتم بود
امر لا تفرح ز دنیا گوش دار
جای شادی نیست دنیا هوش دار
شادمان را ندارد دوست حق
این سخن دارم ز استادان سبق
کر فرح داری ز فضل حق رواست
لیک از دنیا فرح جستن خطاست
ای پسر با محنت و غم خوی کن
روی دل را جانب دلجوی کن
عطار نیشابوری : پندنامه
در نصایح
خوف و اندوهست قوت بندگان
غم شود بار فرح جویندگان
هر کرا نبود بدل اندیشهٔ
عاقبت بر پای بیند تیشهٔ
از چه موجودی بیندیش ای پسر
هر کسی دارد غم خویش ای پسر
کرد ایزد مر ترا از نیست هست
از برای آنکه باشی حق پرست
تا تو باشی بندهٔ معبود باش
با حیا و با سخا و جود باش
مگذران در خواب و خور ایام را
زنده دار از ذکر صبح و شام را
خواب کم کن اول روز ای پسر
نفس را خوردن میاموز ای پسر
آخر روزت نکو نبود منام
پیشتر از شام خواب آمد حرام
اهل حکمت را نمی‌آید صواب
در میان آفتاب و سایه خواب
ای پسر هرگز مرو تنها سفر
باشدت رفتن سفر تنها خطر
دست را در رخ زدن شوم است شوم
استماع علم کن از اهل علوم
شب در آیینه نظر کردن خطاست
روز اگر بینی تو روی خود رواست
خانه گر تاریک و تنهایت بود
مونسی باید که نزدیکت بود
دست را کم زن تو در زیر زنخ
نزد اهل عقل سرد آمد چویخ
چارپا را چون به بینی در قطار
در میان‌شان نیابی زینهار
تا فزاید قدر و جاهت را خدا
روز و شب می‌باش دایم در دعا
تا شود عمرت زیاده در جهان
رو نکویی کن نکویی در نهان
تا نکاهد روزیت در روزگار
معصیت کم کن بعالم زینهار
هر که رو در فسق و در عصیان کند
ایزد اندر رزق او نقصان کند
کم شود روزی ز گفتار دروغ
در سخن کذاب را نبود فروغ
هر کرا عادت بود سوگند راست
تا بود زنده فقیر و بی نواست
ور بود سوگند او جمله دروغ
آتش دوزخ ازو گیرد فروغ
فاقه آرد خواب بسیار ای پسر
خواب کم کن باش بیدار ای پسر
هرکه در شب خواب عریان می‌کند
در نصیب خویش نقصان می‌کند
بول عریان هم فقیری آورد
انده بسیار پیری آورد
در جنابت بد بود خوردن طعام
ناپسندست این به نزد خاص و عام
ریزهٔ نان را میفکن زیر پای
گر همی خواهی تو نعمت از خدای
شب مزن جاروب هرگز خانه در
خاک روبه هم منه در زیر در
گر بخوانی باب و مامت را بنام
نعمت حق بر تو می‌گردد حرام
گر بهر چوپی کنی دندان خلال
بی نوا گردی و افتی در وبال
دست خود هرگز بخاک و گل مشوی
از برای دست شستن آب جوی
ای پسر بر آستان در مشین
کم شود روزی ز کردار چنین
در خلا جا گر طهارت می‌کنی
وقت خود را دان که غارت می‌کنی
تکیه کم کن نیز بر پهلوی در
باش دایم از چنین خصلت بدر
جامه را در تن نشاید دوختن
باید از مردان ادب آموختن
گر بدامن پاک سازی روی خویش
روزیت کم گردد ای درویش بیش
دیر رو بازار و بیرون آی زود
زانکه رفتن را نیابی هیچ سود
نیک نبود گر کشی از دم چراغ
ره مده دود چراغ اندر دماغ
کم زن اندر ریش شانه مشترک
آنکه خاص آن تو باشد خوشترک
از گدایان پارهای نان مخر
زانکه می‌آرد فقیری ای پسر
دور کن از خانه تار عنکبوت
باشد اندر ماندنش نقصان قوت
خرج را بیرون ز اندازه مکن
ریش خشک خویش را تازه مکن
دست رس گر باشدت تنگی مکن
چونکه رهواری بره لنگی مکن
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان صبر
تا شوی در روزگار از صابران
رو مکن از دیدن سختی گران
روی خود گر ترش سازی از بلا
خویش را از صابران مشمار هلا
در بلا وقتی که صابر نیستی
نزد اهل صدق شاکر نیستی
بی شکایت صبر تو باشد جمیل
با کسی کم کن شکایت ای خلیل
گر نباشد فخر از درویشیت
کی به اهل فقر باشد خویشیت
گر همه جنبش به فرمان باشدت
حرمت از خدمت فراوان باشدت
بنده از خدمت به عقبی می‌رسد
لیکن از حرمت به مولی می‌رسد
حرمتت در خدمت آرام دلست
هر که خدمت کرد مرد مقبلست
گر نگردی ای پسر گرد خلاف
آنگهی زیبد تو را در صبر لاف
گر همی داری فرح را انتظار
در بلا نبود بصیرت هیچ کار
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان تجرید و تفرید
گر صفا می‌بایدت تجرید شو
گر خرد داری ز اهل دید شو
ترک دعوی هست تجرید ای پسر
فهم کن معنی تفرید ای پسر
اصل تجریدت وداع شهوتست
بلکه کلی انقطاع لذتست
گر دهی یکبار شهوت را طلاق
آن زمان گردی تو در تفرید طلاق
گر تو ببریدی ز موجودات امید
آنکه از تجرید گردی مستفید
اعتمادت چون همه بر حق بود
آن دمت تفرید جان مطلق بود
ترک دنیا کن برای آخرت
وز بدن برکش لباس فاخرت
گر بیابی از سعادت این مقام
صاحب تجرید باشی والسلام
گر ز عقبی دست شویی بهر حق
دان که از تفرید گیرندت سبق
رو مجرد باش دایم فرد باش
تا بهر فرقی نشینی گرد باش
گرد کبر و عجب و خودرایی مگرد
قدر خود بشناس و هر جایی مگرد
هر که گرد کورهٔ انگشت گشت
جامه از دودش سیاه و زشت گشت
وانکه باعطار می‌گردد قریب
او همی یابد ز بوی خوش نصیب
عطار نیشابوری : پندنامه
در فواید صحبت صالحان و اجتناب اهل ظلم
همنشین صالحان باش ای پسر
هم جدا از فاسقان باش ای پسر
جانب ظالم مکن میل از عزیز
ورکنی گردی از آن خیل ای عزیز
رو ز اهل ظلم بگریز ای فقیر
تا نسوزی ز آتش تیز ای فقیر
صحبت ظالم بسان آتشست
زانکه خلق آزار و تند و سرکشست
از حضور صالحان صالح شوی
ور نشینی با بدان طالح شوی
هر که او با صالحان همدم شود
در حریم خاص حق محرم شود
ای پسر مگذار راه شرع را
اصل یابی گر بگیری فرع را
از شریعت گر نهی بیرون قدم
در ضلالت افتی و رنج و الم
هر که در راه ضلالت می‌رود
از جهالت با بطالت می‌رود
حق طلب و زکار باطل دورباش
در سخا و مردمی مشهور باش
هر که نگزیند صراط مستقیم
در عذاب آخرت ماند مقیم
در ره شیطان منه گام ای اخی
تا نگردی خوار و بدنام ای اخی
هر که در راه حقیقت سالک است
روز و شب خایف ز قهر مالک است
بر خلاف نفس کن کار ای پسر
تا نیفتی خوار در نار سقر
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان آن کس که دوستی را نشاید
دوست گر باشد زیانکار ای پسر
رو طمع زان دوست بردار ای پسر
هر که می‌گوید بدیهای تو فاش
دوست مشمارش بدو همدم مباش
دوستی هرگز مکن با باده خوار
از چنان کس خویشتن را دور دار
منعمی گر می‌کند منع زکات
دور از وی باش تا داری حیات
ای پسر از سود خواران دور باش
خصم ایشان شد خدای نور پاش
دورشو زان کس که خواهد از تو سود
گر سر خود بر قدمهای تو سود
آنکه از مردم همی گیرد ریا
زینها او را نکویی مرحبا
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان رعایت یتیم ونصایح دیگر
بر سر بالین بیماران گذر
زانکه هست این سنت خیرالبشر
تا توانی تشنه را سیراب کن
در مجالس خدمت اصحاب کن
خاطر ایتام را دریاب نیز
تا ترا پیوسته حق دارد عزیز
چون شود گریان یتیمی ناگهان
عرش حق در جنبش آید آن زمان
چون یتیمی را کسی گریان کند
مالک اندر دوزخش بریان کند
آنکه خنداند یتیمی خسته را
باز یابد جنت در بسته را
هر که اسرارت کند فاش ای پسر
از چنان کس دور می‌باش ای پسر
در جوانی دار پیران را عزیز
تا عزیز دیگران باشی تو نیز
بر ضعیفان گر ببخشای رواست
کین ز سیرتهای خوب اولیاست
بر سر سیری مخور هرگز طعام
تا نمیرد در برت دل ای غلام
علت مردم ز پر خواری بود
خوردن پر تخم بیماری بود
راحتی نبود حسود شوم را
کاذب بدبخت را نبود وفا
هر منافق را تو دشمن دار باش
از وی و از فعل او بیزار باش
توبهٔ بد خو کجا محکم بود
مر بخیلان را مروت کم بود
تا شود دین تو صافی چون زلال
باش دایم طالب قوت حلال
آنکه باشد در پی قوت حرام
در تن او دل همی میرد
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان صلۀ رحم و زیارت خویشاوندان
رو بپرسیدن بر خویشان خویش
تا که گردد مدت عمر تو بیش
هر که گرداند ز خویشاوند رو
بی گمان نقصان پذیرد عمر او
هر که او ترک اقارب می‌کند
جسم خود قوت عقارب می‌کند
گرچه خویشان تو باشند از بدان
بدتر از قطع رحم چیزی مدان
هر که او از خویش خود بیگانه شد
نامش از روی بدی فسانه شد
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان فتوت
چیست مردی ای پسر نیکو بدان
اولا ترسیدن از حق در نهان
عذر خواهان مرد پیش از معصیت
باشدش طاعات بیش از معصیت
آنکه کار نیک مردان می‌کند
با ضعیفان لطف و احسان می‌کند
هر که او باشد ز مردان خدا
باشد اندر تنگ دستی با سخا
ای پسر در صحبت مردان درآی
تا نظرها یابی از فضل خدای
هر که از مردان حق دارد نشان
نگذراند عیب دشمن بر زبان
چون نخواهد مرد حق خصمان هلاک
از غم مردم شود اندوه ناک
می‌نجوید مرد انصاف از کسی
گر رسد ظلم و جفا با وی بسی
هر که پا اندر ره مردان نهاد
کی رود هرگز بدنبال مراد
ای پسر ترک مراد خویش گیر
وانگهی راه سلامت پیش گیر
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان فقر و صحبت درویشان
فقر می‌دانی چه باشد ای پسر
با تو گویم گر نداری زان خبر
گرچه باشد بی‌نوا در زیر دلق
خویش را منعم نماید پیش خلق
گرسنه باشد ز سیری دم زند
دوستی با دشمنان خود کند
گرچه باشد لاغر و خوار و ضعیف
وقت طاعت کم نباشد از حریف
چون دل پر دارد و دست تهی
می‌نماید در ترازو فربهی
ای پسر خود را بدرویشان سپار
تا نگه دارد ترا پروردگار
با فقیران هر که همدم می‌شود
در سرای خلد محرم می‌شود
عطار نیشابوری : پندنامه
در بیان انتباه از غفلت
از خدای خویشتن غافل مباش
غافلانه در ره باطل مباش
جای گریه است این جهان دروی مخند
چشم عبرت برگشای و لب به بند
همچو مور از حرص هر سوی مرو
پند ناصح را بگوش جان شنو
ای پسر کودک نهٔ بازی مکن
کار با شیطان بانبازی مکن
نفس بد را در گنه یاری مده
عمر بر باد از تبه کاری مده
هر کجا تهمت بود آنجا مرو
راه حق را همچو نابینا مرو
دشمنی داری از او ایمن مباش
زیر سقف بی ستون ساکن مباش
در ره فسق و هوا مرکب متاز
خویشتن را سخرهٔ شیطان مساز
چون سفر در پیش داری زادگیر
عمر خود را سر بسر هم باد گیر
ای پسر اندیشه از اغلال کن
نفس بد را با لگد پا مال کن
تا نه سوزی سازگاری پیشه کن
از عذاب و قهر حق اندیشه کن
جمله را چون هست بر دوزخ گذر
جای شادی نیست با چندین خطر
آتشی در پیش داری ای فقیر
هیچ خوفت نیست از نار سقیر
عقبه در راهست و بارت بس گران
نگذرد بارت بسعی دیگران
داری اندر پیش روز رستخیر
از خدایت نیست امکان گریز
ای پسر راه شریعت پیش گیر
ره روی ترک هوای خویش گیر
ای برادر باش با فرمان حق
تا بیابی جنت و رضوان حق
گردن از حکم خدای خود متاب
تا نمانی روز محشر در عذاب
تا بیابی در بهشت عدن جای
شفقتی بنمای با خلق خدای
تا دهندت جای در دارالسلام
با فقیران روز و شب می ده طعام
شاد اگر سازی درون خسته را
باز یابی جنت در بسته را
عطار نیشابوری : پندنامه
خاتمه الکتاب
هر که آرد این نصیحتها بجای
در دو عالم رحمتش بخشد خدای
ور نیارد این وصیت را بجا
دور ماند بی شکی او از خدا
یا الهی رحم کن بر ما همه
عفو کن جمله گناه ما همه
عاجزیم و جرمها کرده بسی
نیست ما را غیر تو دیگر کسی
گر بخوانی ور برانی بنده‌ایم
هرچه حکم تست از آن خرسنده‌ایم
رحمت حق باد بر روح آن کسی
کین نصایح را بخواند او بسی
عطار نیشابوری : اشترنامه
حكایت مرد كر و قافله
بود وقتی در ره حج قافله
راه دور و رهروان پر مشغله
در میان قافله بُد رهروی
هر دو گوشش بود کر، می نشنوی
ناگهان آن مرد کر بر ره بخفت
قافله از جایگه ناگه برفت
کر بخفته بود زیشان بیخبر
بود مردی بازمانده همچو کر
رفت و کر از خواب خوش بیدار کرد
این سخن در گوش کر تکرار کرد
گفت ای کر قافله رفتند خیز
بیش ازین بر جان خود آتش مریز
خیز تا با یکدگر همره شویم
بیش ازین اینجا به تنها نغنویم
قافله رفتند و ما این جایگاه
درنگر تا چند در پیش است راه
کر نمی دانست حیران مانده بود
بیخبر از جسم و از جان مانده بود
مرد گفت ای کر چرا درمانده ای؟
برمثال حلقه بر در مانده ای؟
جان خود بر باد دادم بهر تو
چون کنم می نوشم اکنون، زهر تو
گفت کر ما را تو بگذار و برو
ورنه اینجا همچو من خوش می غنو
اندرین بودند کآمد دو عرب
دزد ره بودند پر خوف و تعب
هر یکی بر اشتری دیگر سوار
برگرفته در کف خود یک مهار
تیغها در دست پرسهم آن دو تن
حمله آوردند، بر آن هر دو تن
کر دوید و پیش ایشان مردوار
خویشتن افکند اندر روی خار
مرد دیگر ترسناک افتاده بود
چشم بر حکم قضا بنهاده بود
تا چه آید از پس پرده برون
در دلش می زد عجایب، موج خون
کر ز روی خار اندر پای خاست
گشت حیران می دوید از چپ و راست
آن دو اشتروار از دنبال او
می دویدند از پی آن راه جو
عاقبت کر را گرفتند آن دو تن
خون روان گشته ورا از جان و تن
خارها بشکسته در اعضای او
گرچه می دانست آن سودای او
مرد دیگر ایستاده بر کنار
تن نهاده بد به حکم کردگار
دو سوار او را نمی گفتند هیچ
دست کر بستند و پایش پیچ پیچ
کر در آنجا زار زار افتاده بود
تن در آن حکم قضا بنهاده بود
ناگه از آن روی صحرا گرد خاست
یک گروهی آمدند از چپ و راست
سبز پوشان عجایب آن گروه
جمله بر اسب سیاه و باشکوه
گرد ایشان در گرفتند چون حصار
زخمها کردند بر آن دو سوار
دست و پای کر گشادند آن زمان
کر عجایب مانده بُد زان مردمان
مرد دیگر را بپرسیدند ازو
با شما از هر چه کردند باز گو
گفت ما با یکدیگر همره بدیم
در میان قافله در ره بدیم
ناگهان این کر بخفت این جایگاه
خواب او را در ربود و شد ز راه
خفته بودم من چواو جای دگر
ازوجود خویش و عالم بی خبر
عاقبت از خواب چون آگه شدیم
چون بدیدم خویش بی همره شدیم
ره نمی دانستم و حیران شدم
اندرین ره زار و سرگردان بُدم
اندرین ره چشم من تاریک شد
مرگم از دور آمد و نزدیک شد
من به سوی آسمان کردم نگاه
گفتم ای دانا مرا بنمای راه
هاتفی آواز داد و گفت رو
زود باش و تیز تاز و خوش برو
خویش را در ره فکندم آن زمان
راز گویان با خداوند جهان
در رسیدم در زمان این جایگاه
دیدم این بیچاره خوش خفته به راه
بیخبر چون مرده ای بر روی خاک
گرچه من بودم در آنجا خوفناک
من ورا بیدار کردم در زمان
تا رویم اندر پی آن همرهان
هرچه گفتم گوش را با من نکرد
ذرّه ای از درد من او غم نخورد
همچو من او بازماند این جایگاه
همچو او من بازپس ماندم براه
چون بدانستم کری بود این ضعیف
همچو من بیچاره و زار و نحیف
ناگهان این هر دو تن پیدا شدند
بر سر ما ناگهانی آمدند
دست این مسکین ببستند این چنین
خار در پهلو شکستند این چنین
من چو این دیدم باستادم برش
تا چه آید از قضا اندر سرش
خویش را در امن دیدم زین دو تن
کم نمی گفتند چیزی از سخن
ناگهانی چون شما پیدا شدید
داد ما زین هر دو تن وابستدید
چون شما بر ما چنین آگه شدید
شد یقین من که خضر ره بدید
روی در وی کرد پیر سبزپوش
شربتی دادش که بستان و بنوش
چون بخورد آن مرد آن آب حیات
بار دیگر یافت او از غم نجات
پارهٔ دیگر بدان کر داد و خورد
جان او را از غمان آزاد کرد
شکر کردند آن دو تن در پیش حق
پارهٔ در جسمشان آمد رمق
روی با کر کرد پیر سبز پوش
گفت خوش خور پاره ای دیگر بنوش
کر بگفتا پشت من افکار شد
از وجود، این جان من از کار شد
این دو تن کردند بر ما ظلم و جور
گر خدا دانی،‌رسی این را بغور
داد ما زین هر دو ظالم تو بخواه
زانکه ما را آمدی تو خضر راه
من ضعیف و نامراد و بیکسم
قافله رفته، بمانده از پسم
سوی حج امسال کردم روی خویش
من چه دانستم چنین آید به پیش
سالها خونابهٔ پر خورده ام
نیک مردی ها به عالم کرده ام
بر در حق بوده ام من سالها
تا همه معلوم کردم حالها
اربعین و خلوت پر داشتم
عمر در خون جگر بگذاشتم
تامگر ره در خدا دانی برم
دین دار از امّت پیغمبرم
سالها تحصیل کردم در علوم
خوانده ام بسیار در علم نجوم
جملهٔ تفسیر از بر کرده ام
سعیهای پر بمعنی بردهام
چند پاره دفتر از درد فراق
ساختم از خویشتن در اشتیاق
مر مرا بسیار کس یاران بدند
چون بدیدم جمله اغیاران بدند
پادشاه شهر خود دانسته ام
کرده نیکی آنچه بتوانسته ام
چار فرزندم خدا داد از دو زن
نیکبخت و نیک خواه و پاک تن
سوی حج همراه جانم اوفتاد
بعد چندین سال اینم دست داد
عشق پیغمبر فتاد اندر دلم
تا شود آسان حدیث مشکلم
روی خود را آوریدم در حجاز
تا برآرد حاجت من کار ساز
هر چهارم طفلکان همراه بود
من چه دانستم قضا ناگاه بود
ناگهان در سوی بغداد آمدم
چون رسیدم بخت دلشاد آمدم
خانه بامن بود همره آن زمان
ناگه از امر خدای غیب دان
زن که با من بود از دنیا برفت
ناگهان افتاد فرزندان بتفت
از جهان رفتند فرزندان دگر
من چه دانستم قضا آمد بسر
خویشتن با قافله همره شدم
تا بدین جاگاه شان همره شدم
کار من زینسان که گفتم بد چنین
کرد این تقدیر رب العالمین
این دو تن جور فراوان کرده اند
تو چه دانی تا چه با ما کردهاند
روی در کر کرد پیر سبز پوش
دست زد بر لب که یعنی شو خموش
ناگهانی آن دو تن اشتر سوار
کرده آنجا گاه هر دوپاره بار
هر دو تن رفتند سوی قافله
باز رستند از وبال و مشغله
باز گشتند آن زمان آن هر چهار
بشنو این سر گر تو هستی هوشیار
تو درین ره بر مثال آن کری
کار و احوال یقین را ننگری
بر سر ره خفتهٔ ای بیخبر
دزد در راهست و جانت بر خطر
عقل آمد مر ترا آگاه کرد
جان تو در حال قصد راه کرد
تنبلی کردی نرفتی آن زمان
باز ماندی بر سر راه جهان
این دو دزد روز و شب اندر قضا
آمدند و جور دیدی با جفا
بر سر خوان هوس افتادهٔ
چشم بر راه ازل بنهادهٔ
کی ترا سودی رسد زینسان زیان
ماندهٔ اینجای خوار و ناتوان
رهبر تو پیر عشق سبز پوش
آب معنی کن ز دست عشق نوش
راز خود با عشق نه اندر میان
تا رساند مر ترا با جان جان
چار فرزند طبیعت بند کن
اعتماد جان بدین صورت مکن
تا بمنزلگاه عقبی در رسی
چند گویم چون بمانده واپسی
دیوت از ره برد و لاحولیت نیست
از مسلمانی به جز قولیت نیست
چند گویم چون نه ای تو مرد دین
چون کنم چون تونهٔ در درد دین
در غم دنیا گرفتار آمدی
خاک بر فرقت که مردار آمدی
باز ماندی در طبیعت پرهوس
اندرین ره کت بود فریادرس
بازماندی اندرین راه دراز
در نشیبی کی رسی اندر فراز
بازماندی همچو خاک راه تو
کی شوی از راز جان آگاه تو
بازماندی اندرین دریای کل
پای تا سر بسته اندر بند و غل
بازماندی تو به زندان ابد
ذرّهٔ بوئی نبردی از احد
بازماندی همچو سگ مردار را
کی ترا بگشاید این اسرار را
بازماندی و نخواهی رفت تو
بر سر این ره، بخواهی خفت تو
بازماندی ای فقیر ناتوان
داده بر باد این جهان و آن جهان
بازماندی از میان قافله
اوفتادی در میان مشغله
اوفتادی همچو مرغی در قفس
چون توانی زد در آنجاگه نفس
بازماندی در بلا خوار و اسیر
ان هذا کل، فی یوم عسیر
بازماندی در دهان اژدها
اوفتادی اندرین عین بلا
بازماندی همچو خر در گل کنون
کی بری از گل تو آخر ره برون
بازماندی دست و پابسته به بند
بازماندی اندرین راه گزند
ای گرفتار وجود خویشتن
زود بگذر تو ز بود خویشتن
ای گرفتار طبیعت چار سو
باز ماندی درجهان گفت و گو
اندرین گفتار، این شهباز جان
یک دمش از این طبیعت وارهان
عطار نیشابوری : اشترنامه
حكایت
دید مردی را یکی در چشمه ای
در بر چشمه بکرده رخنه ای
اندر آن رخنه نشسته بود او
در ز مردم بررخ خود بسته او
هر زمان در سوی چشمه تاختی
خویشتن در چشمه می انداختی
در میان چشمه خوردی غوطه ای
بسته بد اندر میانش فوطه ای
چون بکردی او شنا از پیش و پس
بازگردیدی از آن ره در نفس
اندر آن چشمه عجب نگریستی
دمبدم از خود به خود بگریستی
دست را بر سر زدی از درد و خشم
خون بباریدی در آن چشمه و چشم
آن عزیز از وی بپرسیدی براز
کز برای چیست این سختی و آز
خود چه بودست از برای چیست این
گریه ات را از برای کیست این؟
گفت سی سالست تا من اندرین
چشمهام بنشسته دل زار و حزین
هست درّی اندرین چشمه عجب
از برای این برم اینجا تعب
از برای دُر درین زاری منم
اندرین جا بر چنین خواری منم
در همی جویم من اندر چشمه باز
بو که اندر آورم در چنگ باز
هردم اندروی شنائی میبرم
وز لب این چشمه آبی میخورم
تا مگر آن در شود روزی مرا
باز آید بخت و پیروزی مرا
حال من اینست که گفتم اندکی
گر نمیدانی بگفتم بیشکی
این سخن بر راستی بشنفتهٔ
یا چو من تو نیز بس آشفتهٔ
گفت او را کای عزیز کامکار
کی شود در چشمهٔ در آشکار
در ز بحر آرند و در کانها برند
بلکه پیش زینت جانها برند
گر تواندر چشمه درجوئی همی
رنج باید برد از بیش و کمی
گر ترا از چشمه در حاصل شود
رنج برد تو عجب باطل شود
کس نشان در درین چشمه نداد
خود کسی که در درین چشمه نهاد
تا کسی ننمایدت در نفیس
ورنه این کار تو میبینم خسیس
ازکسی دیگر بیابی ناگهان
تو نظر کن اندر آن در یک زمان
تادل تو برقرار آید مقیم
وارهی زین رنج و زین درد الیم
تا چو دریابی زمانی بنگری
بعد از این بر راه خود خوش بگذری
تا چو در بینی و سودا کم شود
این همه زحمت در آنجا کم شود
ورنه اندر چشمه هرگز دربود؟
یا کسی این راز هرگز بشنود؟
خیز و اندر بحر شو این دربیاب
خیز این بشنو ز من زین سر متاب
گر بسی اینجا بیابی در کنون
عاقبت آید بتو صرع و جنون
این زمان در اولین پایهٔ
یا جنون را تو کنون همسایهٔ
این زمان درکار رنجی میبری
غم بسی در پرده دل میخوری
تا مگر بوئی بیابی از یقین
لیک هستی این زمان اندر پسین
آنکه او در برد او غوّاص بود
در میان خاص و عام او خاص بود
آنکه او دریافت جانش زنده شد
در میان خلق اوداننده شد
سالها باید درون آب را
قطرهٔ باید که آرد تاب را
سالها باید که دری شب چراغ
در صدف پیدا شود گردد چراغ
سالها باید که تادرّی چنین
آورد بیرون و گردد مرسلین
در بحر کایناتست مصطفی
بر همه خلق جهان او پیشوا
او که خود دریست از دریای جود
همچو او دری نیاید در وجود
چون تمامت جزو و کل دریافت او
بر کنار بحر این دریافت او
در درون بحر در حاصل کند
یا مگر از جان مراد دل کند
دُرّ او اندر کنار بحر بود
همچو درّ او دگر دری نبود
هم نباشد همچو او درّی نفیس
قیمت او کی کند مرد خسیس
قیمت او جان جانان کرده است
بر لعمرک او قسمها خورده است
ای در دریای وحدت آمده
کام خود از در معنی بستده
ای تمامت غرقهٔ دریای تو
در همی جویند از سودای تو
جوهری بهتر ز دری لاجرم
میخورد بر جوهر پاکت قسم
جوهر بحر نبوّت آمدی
خلق عالم را تو رحمت آمدی
جوهری همچون تو کی بیند جهان
جوهر پیدا و ازدیده نهان
جوهری و جوهری در کان دل
بلکه هستی جوهر هر جان و دل
ای ترا بحر عنایت در وجود
آفرینش پیش تو کرده سجود
لاجرم در سر رغبت یافتی
در دریای حقیقت یافتی
در دریای صور کم قیمت است
آن زهر کس میتوان آورد دست
در دریای تو هرگز کس نیافت
دیدن جان تو هرگز کس نیافت
هم توئی روشن شده بحر یقین
دُر تمکین رحمة للعالمین
ای تو در دریای عز غرقه شده
گرچه مذهب گونه گون فرقه شده
تو درین ره در مکنون آمدی
خرقه پوش هفت گردون آمدی
ای دل ازدرد وصالش شوق بین
هر زمانی صد هزاران ذوق بین
در درون بحراو درها بسی است
لیک آن درها نه لایق هر کسی است
گر شوی یاران او را دوستدار
در کفت آرند دُرّ شاهوار
گر کنی این دُر او در گوش تو
دایما باشی ز کل بیهوش تو
گرچه او درهاست بیرون از شمار
گرچه او دریست از حق پایدار
هرکه در دریای او آید بحق
در بیابد از وصالش در سبق
چون درین دریا شوی بی خویشتن
کم شود آنجا ترا این ما و من
بر کنار بحر بسیارند خلق
هر کسی در غوص رفته تا بحلق
در او جویند تا آگه شوند
از یقین در او آگه شوند
گر ترا شه در دهد زین بحر راز
وارهی یکسر ز زهر و قهر باز
گر ز شاه آمد ترا دری بدست
جهد کن تا ندهیش آسان ز دست
چون شود گم آنگهی از دست تو
غم بود پیوسته هم پیوست تو
عطار نیشابوری : اشترنامه
حكایت
رفت پیش شاه محمود از یقین
ناگهی از عشق آن دریای دین
معرفت با شاه بحر و بر بگفت
هرچه بود ازوی به پیدا ونهفست
شاه دادش آنگهی درّی نفیس
برگرفت ورفت آن شیخ خسیس
خویشتن را در بر مردم فکند
در میان راه آن در هم فکند
در ز دست او برفت و شد فنا
آنگهی درویش مسکین از قضا
ایستاد اندر میان راه او
خلق را زان کار کرد آگاه او
گفت ای خلقان مرا دری نفیس
اندر اینجا گشت گم، ماندم خسیس
اندرینجا در شه گم شد زمن
گم شد از من جان و عمر و دل ز تن
هر دو چشمم گشت تاریک اندرو
با که گویم این زمان من گفتگو
شه مرا در داد از من فوت شد
جان من زین درد اندر موت شد
هر که آن دُر باز یابد مرو را
بدهمش گنجی در آنجا بی بها
عاقلی گفتش که تو شوریده ای
تو مگر در خواب گنجی دیده ای؟
گنج حق تو از کجا آورده ای؟
در مجو اکنون، چو در گم کرده ای
نام گنج از خویشتن دیگر مجوی
چون نکو نیست این سخن، دیگر مگوی
گر کسی این سر ز گفتن بشنود
اندرین آنگه ترا تاوان بود
گوید این گنج از کجا آورده است
یا مگر این گنج از شه برده است
مر ترا از کار رنج آید پدید
از کجا آنگاه گنج آید پدید
گفت ای عاقل مرا زین رمز خود
هست اسرار نهان دور از خرد
تو ندانی این سخن اسرار ماست
از کجا آید تورا در دیده راست
مرمرا صد گنج دیگر هست بیش
بامنست آن گنج لیکن هست پیش
مرمرا صد گنج زر حاصل شدست
جان من زین گفت و گو واصل شدست
که من آن در را ربایم گنج چیست
اندر آنجا گنج و زر از بهر کیست
چون مرا زر باشدم گنجی بگیر
اندرین سودا مرا رنجی مگیر
چون مرا در گشت پیدا آن زمان
گنج گوهر چه و گنج آسمان
گنج معنی بی شمارست از عدد
لیک کمتر باشدم در از عدد
در به عمری آید از بحر برون
لیک گنجم هست بسیاری برون
مرد از گفتار او خیره بماند
چشم او از این سخن تیره بماند
عاقلان در سوی کل حیران شدند
بر مثال ذرّه سرگردان شدند
راه عشق آمد جنونی بی فنون
تو ندانی این سخن ای ذوفنون
زانکه این رمز از مکانی دیگرست
گفت ما از ترجمانی دیگرست
ای ز تو گمگشته درّی بی بها
تو ندانستی و کردی آن فنا
شه ترا گنجی بداد از گنج خویش
گم بکردی گرچه بردی رنج خویش
در شه در راه تو گم کرده ای
در میان صدهزاران پرده ای
گنج معنی می دهی بر باد، تو
می پزی سودای همچون باد، تو
ای دریغا درّ حق درباختی
در معنی را دمی نشناختی
ای دریغا رنج برد وسعیها
در زمانی گشت منثور و هبا
ای دریغا رنج برد تو غمست
اندرین خانه گرفته ماتمست
کس ندید آن در، تو از خود بازیاب
بار دیگر اندر این ره بازیاب
هم امیدی دار بر امید حق
تا مگر آید ترا در ره سبق
در او چون باز دیدی دار گوش
بعد از آن آن در شود حلقه بگوش
حلقهٔ آن در تو در گوشت مکن
هر دو عالم را فراموشت مکن
شاه چون دری ترا بخشیده بود
بر امیدی بی بها بخشیده بود
قیمت درّش عیان نشناختی
عاقبت از دست خود انداختی
هم بخواهی در راه در بحر او
در میان راه آن دریا مجو
آن در از آنجا که آمد باز رفت
همچنان در رتبت و اعزاز رفت
رو بر شاه و دگر دربازیاب
دیدن او را دگر اعزاز یاب
چون ترا باری دگر بخشد همان
میشود آن در درجانت نهان
در جان چون گم شود در راه او
بعد از آن گردد بجان آگاه او
هم از آن دریا که آمد پیش تو
هم به آن دریا شود خود پیش تو
هم از آن دریا بیابی باز دُر
بیش ازین آخر مگو بسیار پر
ای چو تو دری دگر در نامدست
از چه این گفتار تو برآمدست
هست این گفتار تو بهتر ز دُر
زانکه بحر و بر پرست از سلک در
این چه درهایست مکنون آمده
از بُن در مایه بیرون آمده
این چنین درها که هست در قعر جان
حاصل آن گشت این کون و مکان
این چنین درها که به از جوهرست
از معانی آن همه پر زیورست
ای خزینه پر ز درها کردهٔ
آنگهی تو قصد اعلا کردهٔ
در های تو همه پر گوهرست
از برای تو همه پر زیورست
درهای توعجب پرجوهرست
مر ترا در بحر دل در دفترست
در چکاند لفظ گوهر بار تو
این در اکنون هست اندر بار تو
قیمت این در نداند هیچکس
جز نفخت فیه من روحی و بس
قیمت در تو هر دوعالم است
جوهر مثل تو در عالم کمست
جوهری بس بی نهایت آمدست
تا ابد بی حد و غایت آمدست
تو ز دست خویش آسان دادهٔ
در طلب بسیار تو جان دادهٔ
شاه دری مر ترا داد از کرم
گم بکردی باز دیدی لاجرم
شاه اندر عاقبت بارت دهد
منت آن نیز هم خودبر نهد
ای بداده جوهر در رایگان
جوهر تو بی نشان و با نشان
هست جویای تو بسیاری درین
تا ورا بدهی تو این در ثمین
هر کرا خواهی دهی در اصل کار
آنگهی گوئی تو این در گوش دار
چونکه بستاند دراز تو گم شود
همچو یک قطره که با قلزم شود
بعداز آن در راه تو گم میشود
با وجود جسم هم گم میشود
دُر کند گم باز یابد پیش تو
گرچه بسیاری بود هم پیش تو
رنج باید برد تا گنج آیدت
گنج در دست تو بی رنج آیدت
رنج باید برد تا درمان بود
جان دهی امید هم جانان بود
رنج بی حد میبرم در هر نفس
یک زمان زین رنج فریادم برس
رنج برد کوی تو رنجی خوشست
درد تو در کنج جان گنجی خوشست
دادیم دری و آن گم کردهام
خون دل اندر طلب پرخوردهام
گرمرا بار دگر آید بدست
جان دهم از شوق و گردم مست مست
آن نشان هم پیش ذاتت میدهند
صورت و معنی حیاتت میدهند
بازده از روی بخشش در من
ای تو نور چشم و روح و جان تن
بازده آن در که بخشیدی نخست
تا شوم بار دگر من تندرست
اندرین ره زار و حیران ماندهام
روز و شب از عشق گریان ماندهام
در تو میجویم دُر از دریای تو
اوفتاده اندرین سودای تو
هم درین بازار خواهم گشت من
تا مگر در باز یابم پر ثمن
هم نشان در مرا دیگر دهی
تا شود پیدا مرا از وی بهی
درّ تو هر گه که باشد پیش من
مرهمی یابد دگر این ریش من
دُر خود را باز جو ای دل شده
پای کرده هر زمان در گل شده
بس که خود را چون چراغی سوختم
اندرین سودا دلم افروختم
خواهم آمد سوی بازار تو من
تا مگر پیدا شود در بی سخن
سرسوی بازار تو خواهم نهاد
گریه و فریاد درخواهم نهاد
هم نظر افکن مرا بر جان و دل
پای این بیچاره بیرون کن ز گل
در تو من بازجویم در تو
من طلب کارم بجویم در تو
در تو در قعردارندش نشان
میروم اندر طلب من هر زمان
زینت در آن کسی داند که او
در معانی آورد این گفت و گو
مشتری چون دید او را پیش در
پس بهای در شود ز آن بیشتر
چون طلب کار درآید مشتری
در بهای او نهد سر بر سری
هرکه آن درخواست جان دادش بها
بعد از آن سر بر سران دادش بها