عبارات مورد جستجو در ۶۲۵۴ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۶۹
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۸۰
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۱۵
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳۵
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳۶
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳۸
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۴۹
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۵۰
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۹۴
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۲۴
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۴۵
غزالی : عنوان سوم - در معرفت دنیا
فصل اول
بدان که دنیا منزلی است از منازل راه دین و راهگذاری است مسافران را به حضرت حق تعالی و بازاری است آراسته بر سر بادیه نهاده تا مسافرین از وی زاد خود برگیرند.
و دنیا و آخرت عبارت است از دو حالت: آنچه پیش از مرگ است و آن نزدیکتر است، آن را «دنیا» گویند و آنچه پس از مرگ، آن را «آخرت» گویند و مقصود از دنیا زاد آخرت است که آدمی را در ابتدای آفرینش ساده آفریده اند و ناقص، ولکن شایسته آن کمال حاصل کند و صورت ملکوت را نقش دل خویش گرداند، چنان که شایسته حضرت الهیت گردد، بدان معنی که راه یابد یا یکی از نظارگیان جمال حضرت باشد و منتهی سعادت وی این است و بهشت وی این است و وی را برای این آفریده اند و نظارگی نتواند بود تا چشم وی باز نشود و آن جمال را ادراک نکند و آن به معرفت حاصل آید و معرفت جمال الهیت را کلید معرفت عجایب صنع الهی است و صنع الهی را کلید اول این حواس آدمی است و این حواس ممکن نبود الا در این کالبد مرکب از آب و خاک، پس بدین سبب به عالم آب و خاک افتاد تا این زاد برگیرد و معرفت حق تعالی حاصل کند به کلید معرفت نفس خویش و معرفت جمله آفاق که مدرک است به حواس تا این حواس با وی می باشد و جاسوسی وی می کند، گویند وی را که در دنیاست و چون حواس را وداع کند و وی بماند و آنچه صفت ذات وی است پس گویند وی به آخرت رفت پس سبب بودن آدمی در دنیا این است.
و دنیا و آخرت عبارت است از دو حالت: آنچه پیش از مرگ است و آن نزدیکتر است، آن را «دنیا» گویند و آنچه پس از مرگ، آن را «آخرت» گویند و مقصود از دنیا زاد آخرت است که آدمی را در ابتدای آفرینش ساده آفریده اند و ناقص، ولکن شایسته آن کمال حاصل کند و صورت ملکوت را نقش دل خویش گرداند، چنان که شایسته حضرت الهیت گردد، بدان معنی که راه یابد یا یکی از نظارگیان جمال حضرت باشد و منتهی سعادت وی این است و بهشت وی این است و وی را برای این آفریده اند و نظارگی نتواند بود تا چشم وی باز نشود و آن جمال را ادراک نکند و آن به معرفت حاصل آید و معرفت جمال الهیت را کلید معرفت عجایب صنع الهی است و صنع الهی را کلید اول این حواس آدمی است و این حواس ممکن نبود الا در این کالبد مرکب از آب و خاک، پس بدین سبب به عالم آب و خاک افتاد تا این زاد برگیرد و معرفت حق تعالی حاصل کند به کلید معرفت نفس خویش و معرفت جمله آفاق که مدرک است به حواس تا این حواس با وی می باشد و جاسوسی وی می کند، گویند وی را که در دنیاست و چون حواس را وداع کند و وی بماند و آنچه صفت ذات وی است پس گویند وی به آخرت رفت پس سبب بودن آدمی در دنیا این است.
غزالی : عنوان سوم - در معرفت دنیا
فصل دوم
پس وی را در دنیا به دو چیز حاجت است، یکی آن که دل را از اسباب هلاک نگاه دارد، و غذای وی حاصل کند و دیگر آن که تن را از مهلکات نگاه دارد و غذای وی حاصل کند.
و غذای دل معرفت و محبت حق تعالی است که غذای هر چیزی مقتضی طبع وی باشد که آن خاصیت وی بود و از پیش پیدا کرده آمد که خاصیت دل آدمی این است و سبب هلاک وی آن است که به دوستی چیزی جز حق تعالی مستغرق شود و تعهد تن برای دل می باید که تن فانی است و دل باقی و تن دل را همچون اشتر است حاجی را در راه حج که اشتر برای حاجی باید، نه حاجی را برای اشتر و اگر چه حاجی را به ضرورت تعهد اشتر باید کرد به علف و آب و جامه تا آنگاه که به کعبه رسد و از رنج وی برهد، ولکن باید که تعهد اشتر به قدر حاجت کند، پس اگر همه روزگار در علف دادن و آراستن و تعهد کردن وی کند، از قافله باز ماند و هلاک شود همچنین آدمی اگر همه روزگار در تعهد تن کند تا قوت وی به جای دارد و اسباب هلاک از وی دور دارد، از سعادت خویش باز ماند.
و حاجت تن در دنیا سه چیز است: خوردنی برای غذاست و پوشیدنی و مسکن برای سرما و گرما تا اسباب هلاک از وی باز دارد پس ضرورت آدمی از دنیا برای تن بیش از این نیست، بلکه اصول دنیا خود این است و غذای دل معرفت است و هرچند بیش باشد بهتر و غذای تن طعام است و اگر زیادت از حد خویش بود، سبب هلاک گردد اما آن است که حق تعالی شهوتی بر آدمی موکل کرده است تا متقاضی وی باشد در طعام و مسکن و جامه تا تن وی که مرکب وی است هلاک نشود و آفرینش این شهوت چنان است که بر حد خویش بنایستد و بسیار خواهد و عقل را بیافریده است تا وی را بر حد خویش بدارد و شریعت را بفرستاده است بر زبان انبیا (ع) تا حدود وی پیدا کند لیک این شهوت به اول آفرینش بنهاده است در کودکی که به وی حاجت بود و عقل از پس آفریده است پس شهوت از پیش جای گرفته است و مستولی شده و سرکشی همی کند عقل و شرع پس از آن بیامد تا همگی وی را به طلب قوت و جامه و مسکن مشغول نکند و بدین سبب خود را فراموش نکند و بداند که این قوت و جامه برای چه می باید و وی خود در این عالم برای چیست و غذای دل که زاد آخرت است فراموش نکند، پس از این جمله حقیقت دنیا و آفت دنیا و غرض دنیا بشناختی، پس اکنون باید که شاخه ها و شعبه های دنیا بشناسی.
و غذای دل معرفت و محبت حق تعالی است که غذای هر چیزی مقتضی طبع وی باشد که آن خاصیت وی بود و از پیش پیدا کرده آمد که خاصیت دل آدمی این است و سبب هلاک وی آن است که به دوستی چیزی جز حق تعالی مستغرق شود و تعهد تن برای دل می باید که تن فانی است و دل باقی و تن دل را همچون اشتر است حاجی را در راه حج که اشتر برای حاجی باید، نه حاجی را برای اشتر و اگر چه حاجی را به ضرورت تعهد اشتر باید کرد به علف و آب و جامه تا آنگاه که به کعبه رسد و از رنج وی برهد، ولکن باید که تعهد اشتر به قدر حاجت کند، پس اگر همه روزگار در علف دادن و آراستن و تعهد کردن وی کند، از قافله باز ماند و هلاک شود همچنین آدمی اگر همه روزگار در تعهد تن کند تا قوت وی به جای دارد و اسباب هلاک از وی دور دارد، از سعادت خویش باز ماند.
و حاجت تن در دنیا سه چیز است: خوردنی برای غذاست و پوشیدنی و مسکن برای سرما و گرما تا اسباب هلاک از وی باز دارد پس ضرورت آدمی از دنیا برای تن بیش از این نیست، بلکه اصول دنیا خود این است و غذای دل معرفت است و هرچند بیش باشد بهتر و غذای تن طعام است و اگر زیادت از حد خویش بود، سبب هلاک گردد اما آن است که حق تعالی شهوتی بر آدمی موکل کرده است تا متقاضی وی باشد در طعام و مسکن و جامه تا تن وی که مرکب وی است هلاک نشود و آفرینش این شهوت چنان است که بر حد خویش بنایستد و بسیار خواهد و عقل را بیافریده است تا وی را بر حد خویش بدارد و شریعت را بفرستاده است بر زبان انبیا (ع) تا حدود وی پیدا کند لیک این شهوت به اول آفرینش بنهاده است در کودکی که به وی حاجت بود و عقل از پس آفریده است پس شهوت از پیش جای گرفته است و مستولی شده و سرکشی همی کند عقل و شرع پس از آن بیامد تا همگی وی را به طلب قوت و جامه و مسکن مشغول نکند و بدین سبب خود را فراموش نکند و بداند که این قوت و جامه برای چه می باید و وی خود در این عالم برای چیست و غذای دل که زاد آخرت است فراموش نکند، پس از این جمله حقیقت دنیا و آفت دنیا و غرض دنیا بشناختی، پس اکنون باید که شاخه ها و شعبه های دنیا بشناسی.
غزالی : عنوان سوم - در معرفت دنیا
فصل پنجم
بدین مذمت که دنیا را کرده آمد، گمان مبر که هر چه در دنیاست مذموم است، بلکه در دنیا چیزهاست که آن نه دنیاست، چه علم و عمل در دنیا باشد و آن نه از دنیا بود که آن در صحبت آدمی به آخرت رود، اما علم بعینه با وی بماند و اما عمل اگر چه بعینه بنماند، اثر آن بماند و این دو قسم بود، یکی پاکی و صفای جوهر دل که از ترک معاصی حاصل شود، و یکی انس به ذکر خدای عزوجل که از مواظبت بر عبادت کردن حاصل شود، پس این جمله از جمله باقیات صالحات است که حق عزوجل گفت، «و الباقیات الصالحات خیر عد ربک».
و لذت علم و لذت مناجات و لذت انس به ذکر خدای تعالی بیشتر است و آن از دنیاست و نه از دنیاست، پس همه لذتها مذموم نیست، بلکه لذتی که بگذرد و بنماند و آن نیز جمله مذموم نیست که این دو قسمت یکی آن است که اگر چه وی از دنیاست و پس از مرگ بماند، ولیکن معین است بر کار آخرت و بر علم و عمل و بر بسیار گشتن مومنان، چون قوت و نکاح و لباس و مسکن که به قدر حاجت بود که این شرط راه آخرت است هر کس از دنیا بر این قدر قناعت کند و قصد وی از این فراغت بود بر کار دین، وی از اهل دنیا نباشد.
پس مذموم از دنیا آن باشد که مقصود از وی نه کار دین باشد، بلکه وی سبب غفلت و بطر و قرار گرفتن دل در این عالم و نفرت گرفتن وی از آن عالم بود و برای این بود که رسول (ص) گفت، «الدنیا ملعونه، و ملعون ما فیها الا ذکرالله و ما والاه» گفت: «دنیا و هر چه در آن است ملعون است الا ذکر خدای تعالی و آنچه بر آن معاونت کند.»
این مقدار از شرح حقیقت و مقصود دنیا کفایت بود باقی در قسم سوم از ارکان معاملات که آن را عقبات راه دین گویند بگوئیم.
و لذت علم و لذت مناجات و لذت انس به ذکر خدای تعالی بیشتر است و آن از دنیاست و نه از دنیاست، پس همه لذتها مذموم نیست، بلکه لذتی که بگذرد و بنماند و آن نیز جمله مذموم نیست که این دو قسمت یکی آن است که اگر چه وی از دنیاست و پس از مرگ بماند، ولیکن معین است بر کار آخرت و بر علم و عمل و بر بسیار گشتن مومنان، چون قوت و نکاح و لباس و مسکن که به قدر حاجت بود که این شرط راه آخرت است هر کس از دنیا بر این قدر قناعت کند و قصد وی از این فراغت بود بر کار دین، وی از اهل دنیا نباشد.
پس مذموم از دنیا آن باشد که مقصود از وی نه کار دین باشد، بلکه وی سبب غفلت و بطر و قرار گرفتن دل در این عالم و نفرت گرفتن وی از آن عالم بود و برای این بود که رسول (ص) گفت، «الدنیا ملعونه، و ملعون ما فیها الا ذکرالله و ما والاه» گفت: «دنیا و هر چه در آن است ملعون است الا ذکر خدای تعالی و آنچه بر آن معاونت کند.»
این مقدار از شرح حقیقت و مقصود دنیا کفایت بود باقی در قسم سوم از ارکان معاملات که آن را عقبات راه دین گویند بگوئیم.
غزالی : عنوان چهارم - در معرفت آخرت
فصل هفتم
اکنون وقت آن است که معنی «عذاب قبر» بشناسی و بدانی که عذاب القبر هم دو قسم است، روحانی و جسمانی اما جسمانی همه کس بشناسد و روحانی نشناسد الا کسی که خود را بشناخته باشد و حقیقت روح وی بدانسته که وی قایم است به ذات خویش و از قالب مستغنی است در قوام خویش و پس از مرگ، وی باقی است که مرگ وی را نیست نگرداند، لکن چشم و دست و پای و گوش و جمله ی حواس از وی مرگ باز ستاند، و چون حواس از وی بازستد، زن و فرزند و مال و ضیاع و سرای و بنده و ستور و خویش و پیوند، بلکه آسمان و زمین و هر چه آن را به حواس می توان یافت، از وی باز ستد، اگر این چیزها معشوق بود و همگی خویش بدان داده بود، در عذاب فراق بماند به ضرورت و اگر از همه فارغ بود و اینجا هیچ معشوق نداشت، بلکه آرزومند مرگ بود، به راحت افتاد و اگر دوستی خدای تعالی یافته بود و انس به ذکر وی حاصل کرده، و همگی خویش بدو داده بود و اسباب دنیا آن بر وی منغص و شولیده می داشت، چون بمرد به معشوق رسید و مزاحم و مشوش از میان برخاست و به سعادت رسید.
اکنون اندیشه کن تا ممکن شود که کسی خود را بداند و بشناسد که وی باقی خواهد بود که همه مراد و معشوق وی در دنیاست و آنگاه در شک باشد که چون از دنیا بشد در رنج و عذاب خواهد بود در فراق محبوبات خویش، چنان که رسول گفت، «احبب ما احببت، فانک مفارقه» و یا چون بداند که محبوب وی همه حق تعالی است و دنیا را و هر چه در وی است دشمن دارد، الا آن مقدار که زاد وی است، در شک تواند بود که چون ازدنیا برود از رنج برهد و به راحت افتد پس هر که این شناسد، وی را در عذاب القبر هیچ شک نماند که هست و متقیان را نیست، بلکه دنیاداران راست، و کسانی که همگی خویش به دنیا داده اند و به دین، معنی این خبر معلوم شود که: «الدنیا سجن المومن و جنه الکافر».
اکنون اندیشه کن تا ممکن شود که کسی خود را بداند و بشناسد که وی باقی خواهد بود که همه مراد و معشوق وی در دنیاست و آنگاه در شک باشد که چون از دنیا بشد در رنج و عذاب خواهد بود در فراق محبوبات خویش، چنان که رسول گفت، «احبب ما احببت، فانک مفارقه» و یا چون بداند که محبوب وی همه حق تعالی است و دنیا را و هر چه در وی است دشمن دارد، الا آن مقدار که زاد وی است، در شک تواند بود که چون ازدنیا برود از رنج برهد و به راحت افتد پس هر که این شناسد، وی را در عذاب القبر هیچ شک نماند که هست و متقیان را نیست، بلکه دنیاداران راست، و کسانی که همگی خویش به دنیا داده اند و به دین، معنی این خبر معلوم شود که: «الدنیا سجن المومن و جنه الکافر».
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۷۷ - دعوات پراکنده
بدان که دعاهای ماثوره بسیار است که رسول (ص) گفته و فرموده است و سنت است خواندن آن بامداد و شبانگاه و پس از نمازها و در اوقات مختلف و بسیاری از آن جمع کرده ایم در کتاب احیا و دعایی چند نیکوتر در کتاب بدایه الهدایه آورده ایم. اگر کسی خواهد از آنجا یاد گیرد که نبشتن آن در این کتاب دراز شود و تفسیر آن معروف باشد و هرکسی از آن چیزی یاد گرفته باشد.
و ما دعاهایی چند که در میان حوادث که افتد و کارهایی که کرده آید سنت است و آن کمتر یاد دارند، بیاریم تا یاد گیرند و معنی آن بشناسند و هر یکی به وقت خویش می گویند که در هیچ وقت نباید که بنده از حق تعالی غافل باشد و از تضرع و دعا خالی بود:
چون از خانه بیرون آمد بگوید، «بسم الله، رب اعوذبک ان اضل او اظلم اواظلم او اجهل او یجهل علی بسم الله الرحمن الرحیم. لا حول ولا قوه الا بالله، التکلان علی الله.» چون در مسجد شود بگوید، «اللهم صل علی محمد و آله و سلم. اللهم اغفرلی ذنوبی و افتح لی ابواب رحمتک» و پای راست پیش دارد. و چون در مجلس نشیند که سخنهای پراکنده رود، کفارت آن بود که بگوید، «سبحانک اللهم و بحمدک. اشهد ان الاله الاانت، استغفرک و اتوب الیک، عملت سوء و ظلمت نفسی فاغفرلی: انه لایغفر الذنوب الا انت.» و چون در بازار شود بگوید، «لا اله الاالله وحده لا شریک له: له الملک و له الحمد یحیی و یمیت، و هو حی لا یموت، بیده الخیر و هو علی کل شی قدیر». و چون جامه نو درپوشد گوید، «اللهم کسوتنی هذاالثوب فلک الحمد. اسالک من خیره و خیر ماصنع له، و اعوذبک من شره و شر ماصنع له» و چون ماه نو بیند گوید، «اللهم اهله علینا بالامن و الایمان و السلامه و الاسلام. ربی و ربک الله». و چون باد جهد بگوید، «اللهم انی اسالک خیر هذاالریح و خیر مافیها و خیر ماارسلت به. و نعوذبک من شرها و شر ما فیها و شر ما ارسلت به.» و چون خبر مرگ کسی شنود گوید، « سبحان الحی الذی لایموت: انالله و اناالیه راجعون». و چون صدقه دهد گوید، «ربنا تقبل منا، انک انت السمیع العلیم.» و چون زیانی افتد، بگوید، «عسی ربنا ان یناخیرا منها انا الی ربنا راغبون». چون ابتدای کاری خواهد کردن بگوید، «ربنا آتنا من لدنک رحمه و هییء لنا امرنا رشدا». و چون در آسمان نگرد گوید، «ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانک فقنا عذاب النار. تبارک الذی جعل فی السماء بروجا و جعل فیها سرجا و قمرا منیرا». و چون آواز رعد شنود گوید، «اللهم لا تفتلنا بغضبک و لا نهلکنا بعذابک و عافنا قبل ذلک». و به وقت باران گوید، «اللهم اجعله سقیاهنیا و صبا نافعا واجعله سبب رحمه و لا تجعله سبب عذاب». در وقت خشم گوید، «اللهم اغفرلی ذنبی واذهب غیظ قلبی من الشیطان الرجیم.» در وقت ترس و بیم گوید، «اللهم انا نجعلک فی نحورهم و نعوذبک من شرورهم» چون جایی درد کند، دست بر وی نهد و سه بار بگوید، «بسم الله» و هفت بار بگوید، «اعوذبالله و قدرته من شر ما اجدوا حاذر». و چون اندوهی رسد بگوید، «لااله الاالعلی الحکیم، لااله الالله رب العرش العظیم الااله الاالله رب السموات و الارض و رب العرش الکریم». چون به کاری درماند بگوید، «اللهم انی عبدک وابن عبدک وابن امتک. ناصیتی بیدک ماض فی حکمک عدل فی قضاوک، اسالک بکل اسم سمیت به نفسک او انزلته فی کتابک او اعطیته احدا من خلقک اواستاثرت به فی علم الغیب عندک: ان تجعل القرآن ربیع قلبی و نور صدری و جلاد غمی و ذهاب حزنی و همی.» و چون در آینه نگرد بگوید، «الحمدلله الذی خلقنی فاحسن خلقی، و صورنی فاحسن صورتی». و چون بنده ای خرد، موی پیشانی وی بگیرد و بگوید، « اللهم انی اسالک خیره و خیر ما جبل علیه و اعوذبک من شره شر ما جبل علیه.» و چون بخسبد بگوید، «رب! باسمک وضعت جنبی و باسمک ارفعه: هذه نفسی انت تتوفاها لک مماتها و محیاها ان امسکتها فاغفرلها. و ان ارسلتها فاحفظها بما تحفظ به عبادک الصالحین.» و چون بیدار شود بگوید، «الحمدلله الذی احیانا بعد ما اماتنا و الیه النشور اصبحنا و اصبح الملک و العظمه و السلطان لله. و العزه و القدره الله اصبحنا علی فطره الاسلام و کلمه الاخلاص و علی دین نبینا محمد علیه السلام و علی مله ابراهیم حنیفا و ما کان من المشرکین».
و ما دعاهایی چند که در میان حوادث که افتد و کارهایی که کرده آید سنت است و آن کمتر یاد دارند، بیاریم تا یاد گیرند و معنی آن بشناسند و هر یکی به وقت خویش می گویند که در هیچ وقت نباید که بنده از حق تعالی غافل باشد و از تضرع و دعا خالی بود:
چون از خانه بیرون آمد بگوید، «بسم الله، رب اعوذبک ان اضل او اظلم اواظلم او اجهل او یجهل علی بسم الله الرحمن الرحیم. لا حول ولا قوه الا بالله، التکلان علی الله.» چون در مسجد شود بگوید، «اللهم صل علی محمد و آله و سلم. اللهم اغفرلی ذنوبی و افتح لی ابواب رحمتک» و پای راست پیش دارد. و چون در مجلس نشیند که سخنهای پراکنده رود، کفارت آن بود که بگوید، «سبحانک اللهم و بحمدک. اشهد ان الاله الاانت، استغفرک و اتوب الیک، عملت سوء و ظلمت نفسی فاغفرلی: انه لایغفر الذنوب الا انت.» و چون در بازار شود بگوید، «لا اله الاالله وحده لا شریک له: له الملک و له الحمد یحیی و یمیت، و هو حی لا یموت، بیده الخیر و هو علی کل شی قدیر». و چون جامه نو درپوشد گوید، «اللهم کسوتنی هذاالثوب فلک الحمد. اسالک من خیره و خیر ماصنع له، و اعوذبک من شره و شر ماصنع له» و چون ماه نو بیند گوید، «اللهم اهله علینا بالامن و الایمان و السلامه و الاسلام. ربی و ربک الله». و چون باد جهد بگوید، «اللهم انی اسالک خیر هذاالریح و خیر مافیها و خیر ماارسلت به. و نعوذبک من شرها و شر ما فیها و شر ما ارسلت به.» و چون خبر مرگ کسی شنود گوید، « سبحان الحی الذی لایموت: انالله و اناالیه راجعون». و چون صدقه دهد گوید، «ربنا تقبل منا، انک انت السمیع العلیم.» و چون زیانی افتد، بگوید، «عسی ربنا ان یناخیرا منها انا الی ربنا راغبون». چون ابتدای کاری خواهد کردن بگوید، «ربنا آتنا من لدنک رحمه و هییء لنا امرنا رشدا». و چون در آسمان نگرد گوید، «ربنا ما خلقت هذا باطلا سبحانک فقنا عذاب النار. تبارک الذی جعل فی السماء بروجا و جعل فیها سرجا و قمرا منیرا». و چون آواز رعد شنود گوید، «اللهم لا تفتلنا بغضبک و لا نهلکنا بعذابک و عافنا قبل ذلک». و به وقت باران گوید، «اللهم اجعله سقیاهنیا و صبا نافعا واجعله سبب رحمه و لا تجعله سبب عذاب». در وقت خشم گوید، «اللهم اغفرلی ذنبی واذهب غیظ قلبی من الشیطان الرجیم.» در وقت ترس و بیم گوید، «اللهم انا نجعلک فی نحورهم و نعوذبک من شرورهم» چون جایی درد کند، دست بر وی نهد و سه بار بگوید، «بسم الله» و هفت بار بگوید، «اعوذبالله و قدرته من شر ما اجدوا حاذر». و چون اندوهی رسد بگوید، «لااله الاالعلی الحکیم، لااله الالله رب العرش العظیم الااله الاالله رب السموات و الارض و رب العرش الکریم». چون به کاری درماند بگوید، «اللهم انی عبدک وابن عبدک وابن امتک. ناصیتی بیدک ماض فی حکمک عدل فی قضاوک، اسالک بکل اسم سمیت به نفسک او انزلته فی کتابک او اعطیته احدا من خلقک اواستاثرت به فی علم الغیب عندک: ان تجعل القرآن ربیع قلبی و نور صدری و جلاد غمی و ذهاب حزنی و همی.» و چون در آینه نگرد بگوید، «الحمدلله الذی خلقنی فاحسن خلقی، و صورنی فاحسن صورتی». و چون بنده ای خرد، موی پیشانی وی بگیرد و بگوید، « اللهم انی اسالک خیره و خیر ما جبل علیه و اعوذبک من شره شر ما جبل علیه.» و چون بخسبد بگوید، «رب! باسمک وضعت جنبی و باسمک ارفعه: هذه نفسی انت تتوفاها لک مماتها و محیاها ان امسکتها فاغفرلها. و ان ارسلتها فاحفظها بما تحفظ به عبادک الصالحین.» و چون بیدار شود بگوید، «الحمدلله الذی احیانا بعد ما اماتنا و الیه النشور اصبحنا و اصبح الملک و العظمه و السلطان لله. و العزه و القدره الله اصبحنا علی فطره الاسلام و کلمه الاخلاص و علی دین نبینا محمد علیه السلام و علی مله ابراهیم حنیفا و ما کان من المشرکین».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۱ - رکن دوم (رکن معاملات است)
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۲۲ - اصل سیم
چون دنیا منزلگاه راه آخرت است و آدمی را به قوت و پوشش حاجت است و آن بی کسب آدمی ممکن نیست، باید که آداب کسب بشناسد که هرکه همگی خود به کسب دنیا مشغول کند بدبخت است و هرکه همگی خود به آخرت دهد نیکبخت است، ولیکن معتدل ترین آن است که هم به معاش مشغول شود و هم به معاد، لیکن باید که مقصود معاد بود و معاش برای فراغت معاد دارد. و ما آنچه دانستنی است از احکام و آداب کسب در پنج باب بیان کنیم انشاء الله تعالی.
باب اول در فضیلت و ثواب کسب
باب دوم در شرطهای معاملت نادرست بود
باب سوم درنگاهداشتن انصاف در معاملات
باب چهارم در نیکوکاری که ورای انصاف باشد
باب پنجم در نگاهداشت شفقت دین با معاملات به هم.
باب اول در فضیلت و ثواب کسب
باب دوم در شرطهای معاملت نادرست بود
باب سوم درنگاهداشتن انصاف در معاملات
باب چهارم در نیکوکاری که ورای انصاف باشد
باب پنجم در نگاهداشت شفقت دین با معاملات به هم.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵۸ - اصل ششم
بدان که علما را اختلاف است که عزلت و زاویه گرفتن فاضلتر یا مخالطت؟ مذهب سوفیان ثوری و ابراهیم ادهم و داوود طایی و فضیل عیاض و سلیمان خواص و یوسف اسباط و حذیف مرعشی و بشر حافی و بسیاری از متقیان و بزرگان آن است که عزلت و زاویه گرفتن فاضلتر از مخالطت و مذهب جماعتی بزرگ از علمای ظاهر آن است که مخالطت اولیتر و عمر گوید، «نصیب خویش از عزلت نگاه دارید.» و ابن سیرین می گوید، «عزلت عبادت است.»
و یکی داوود طایی را گفت، «از دنیا روزه گیر و مگشای تا وقت مرگ و از مردمان بگریز چنان که از شیر گریزند.» و حسن بصری می گوید که در توریه است که آدمی که قناعت کرده بی نیاز باشد و اگر از خلق عزلت گرفت سلامت یافت. و اگر شهوت را زیر پای آورد آزاد شد و اگر حسد را ماند مروت وی ظاهر شد و چون روزی چند صبر کرد برخورداری جاوید یافت.
و وهب بن الورد می گوید، «حکمت ده است. نه در خاموشی است و دهم در عزلت.» و ربیع بن خبثم و ابراهیم نخعی چنین گفته اند که علم بیاموز و گوشه ای گیر از مردمان. و مالک بن اسد به زیادت و عیادت بیماران و تشییع جنازه برفتی. باز یک یک را دست بداشت و زاویه گرفت. و فضیل گفت، «منتی عظیم پذیرفتم از کسی که بر من بگذرد و سلام بلند نکند و چون بیمار شوم به عیادت نیاید». و سعد بن ابی وقاص و سعید بن زید از بزرگان صحابه بودند. به نزدیک مدینه بودندی، جایی که آن را عقیق گویند و به جمعه نیامدندی و به هیچ کار دیگر تا در آنجا بمردند.
و یکی از امیران حاتم اصم را گفت، «حاجتی هست؟» گفت، «هست» گفت، «چه؟» گفت، «آن که تو مرا نبینی و من تو را نبینم». و یکی مر سهل تستری را گفت که می خواهم که میان ما صحبت باشد. گفت، «چون یکی از ما بمیرد دیگر صحبت با که خواهد داشت، اکنون هم با وی باید داشت.»
و بدان که خلاف در این همچنان است که خلاف در آن که نکاح کردن فاضلتر یا ناکردن و حقیقت آن است که این به احوال بگردد. کس بود که وی را عزلت فاضلتر و کس بود که وی را مخالطت فاضلتر و پیدا نشود تا آفات و فواید عزلت گفته نیاید.
و یکی داوود طایی را گفت، «از دنیا روزه گیر و مگشای تا وقت مرگ و از مردمان بگریز چنان که از شیر گریزند.» و حسن بصری می گوید که در توریه است که آدمی که قناعت کرده بی نیاز باشد و اگر از خلق عزلت گرفت سلامت یافت. و اگر شهوت را زیر پای آورد آزاد شد و اگر حسد را ماند مروت وی ظاهر شد و چون روزی چند صبر کرد برخورداری جاوید یافت.
و وهب بن الورد می گوید، «حکمت ده است. نه در خاموشی است و دهم در عزلت.» و ربیع بن خبثم و ابراهیم نخعی چنین گفته اند که علم بیاموز و گوشه ای گیر از مردمان. و مالک بن اسد به زیادت و عیادت بیماران و تشییع جنازه برفتی. باز یک یک را دست بداشت و زاویه گرفت. و فضیل گفت، «منتی عظیم پذیرفتم از کسی که بر من بگذرد و سلام بلند نکند و چون بیمار شوم به عیادت نیاید». و سعد بن ابی وقاص و سعید بن زید از بزرگان صحابه بودند. به نزدیک مدینه بودندی، جایی که آن را عقیق گویند و به جمعه نیامدندی و به هیچ کار دیگر تا در آنجا بمردند.
و یکی از امیران حاتم اصم را گفت، «حاجتی هست؟» گفت، «هست» گفت، «چه؟» گفت، «آن که تو مرا نبینی و من تو را نبینم». و یکی مر سهل تستری را گفت که می خواهم که میان ما صحبت باشد. گفت، «چون یکی از ما بمیرد دیگر صحبت با که خواهد داشت، اکنون هم با وی باید داشت.»
و بدان که خلاف در این همچنان است که خلاف در آن که نکاح کردن فاضلتر یا ناکردن و حقیقت آن است که این به احوال بگردد. کس بود که وی را عزلت فاضلتر و کس بود که وی را مخالطت فاضلتر و پیدا نشود تا آفات و فواید عزلت گفته نیاید.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۱۰ - علامت خوی نیکو
بدان که علامات خوی نیکو آن است که حق تعالی در قرآن همی گوید اندر صفت مومنان، « قد افلح المومنون الذین هم فی صلاتهم خاشعون و الذین هم عین اللغو معرضون » تا آنجا که می گوید، « اولئک هم الوارثون »، و در آنجا که می گوید، «التائبون العابدون الحامدون» و تا آنجا که می گوید، « و بشر المومنین» و این که گفت، « و عباد الرحمن الذین یمشون علی الارض هونا و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما ».
و هر چه اندر علامت منافقان گفته است، همه علامت خوی بد است، چنان که رسول (ص) گفت، همت من نماز و روزه و عبادت است و همت منافق طعام و شراب چون ستور». حاتم اصم گوید که مومن به فکرت و عبرت مشغول بود و منافق به حرص و امل. و مومن از هر کسی ایمن بود مگر از حق تعالی و منافق از همه کس ترسان بود مگر از حق تعالی و مومن از همه کس نومید مگر از حق تعالی و منافق به همه کس امید دارد مگر به حق تعالی و مومن مال فدای دین کند و منافق دین فدای مال. مومن طاعت دارد و گرید و منافق معصیت کند و خندد. مومن تنهایی و خلوت دوست دارد و منافق زحمت و مخالطت دوست دارد. مومن همی کارد و می ترسد که ندرود و منافق نمی کارد و طمع آن دارد که بدرود.
و گفته اند، « نیکوخو آن بود که شرمگین بود و کم گوی و کم رنج و راست گوی و صلاح جوی و بسیار طاعت و اندک زلت و اندک فضول، و نیکوخواه بود همگنان را. و اندر حق همگان نیکوکردار و مشفق و باوقار، آهسته و صبور و قانع و شکور و بردبار و تنگ دل و رفیق و کوتاه دست و کوتاه طمع بود. نه دشنام دهد و نه لعنت کند و نه غیبت کند و نه سخن چینی کند. نه فحش گوید و نه شتابزده بود. نه کین دارد و نه حسود بود. پیشانی گشاده و زبان خوش، دوستی و دشمنی و خشنودی و خشم وی برای حق تعالی بود و بس.
و بدان که بیشترین خوی نیکو اندر بردباری و احتمال پدید آید، چنان که رسول (ص) بسیار برنجانیدند و دندان بشکستند. گفت، « بار خدایا! بر ایشان رحمت کن که نمی دانند ». ابراهیم ادهم رحمهم الله اندر دشت همی شد. لشکری ای به وی رسید. گفت، «تو بنده ای؟» گفت، «آری». گفت، «آبادانی کجاست؟» اشارت به گورستان کرد. گفت، «من آبادانی همی خواهم.» گفت، «آنجاست.» لشکری چوبی بر سر وی زد تا خون آلود شد و وی را بگرفت و به شهر آورد. چون اصحاب ابراهیم وی را بدیدند گفتند، «ای ابله! ابراهیم ادهم است». لشکری از اسب فرود آمد و پای وی بوسه داد و گفت، «من بنده ام». گفت، «از آن گفتم که بنده خدای تعالی ام». و گفت، «چون آبادانی پرسیدم اشارت به گورستان کرد که آبادانی آنجاست.» گفت، «از آن گفتم که این همه ویران خواهد شد». پس گفت، «چون سر من بشکست او را دعا گفتم»، گفتند، «چرا؟» گفت، «دانستم که مرا در آن ثواب خواهد بود به سبب وی. نخواستم که نصیب من از وی نیکوئی بود و نصیب وی از من بدی بود».
بوعثمان حیری را یکی به دعوت خواند تا وی را بیازماید. چون به در خانه ای رسید اندر نگذاشت و گفت چیزی نمانده است. او برفت. چون پاره ای راه بشد از عقب برفت و وی را بخواند و باز براند. و چند بار همچنین همی کرد و وی را چون همی خواند باز می آمد. و چون همی راند باز همی شد. گفت، «نهمار، نیکو جوانمردی». گفت، « این که از من دیدی خلق سگی است. چون بخوانند بیاید و چون برانند برود. این را چقدر بود؟ » و یک روز خاکستر بر سر وی بریختند از بامی. جامه را پاک کرد و شکر کرد. گفتند، « چرا شکر کردی؟ » گفت، « کسی که مستحق آتش بود و با وی به خاکستر صلح کنند، جای شکر بود ».
(یکی از بزرگان) به رنگ سیاه بود و در نیشابور به در سرای وی گرمابه ای بود. چون وی به گرمابه شدی، خالی بکردندی. روزی خالی کردند. وی اندر گرمابه شد. گرمابه بان غافل بود. روستایی ای در گرمابه شد. وی را دید. پنداشت که وی هندوی است از خادمان گرمابه. گفت، « خیز آب بیار ». بیاورد، گفت، « برخیز گل بیاور ». بیاورد. و همچنین وی را کار همی فرمود و وی همی کرد. چون گرمابه بان درآمد و آواز روستایی شنید که وی را کار همی فرماید، بترسید و بگریخت. چون بیرون آمد، گفتند، «گرمابه بان بگریخت از این واقعه». گفت، «بگو مگریز، که جرم آن را بوده است که تخم به نزدیک کنیزک سیاه بنهاد».
عبدالله درزی رحمهم الله از بزرگان بوده است. گبری وی را درزی ای فرمودی چندبار و هربار سیم قلب به وی دادی و وی بستدی. یک بار غایب بود. شاگرد سیم قلب نگرفت، چون بازآمد گفت، «چرا چنین کردی که چندین بار است که وی با من همی کند و بر وی آشکار نکردم و از وی می ستدم تا مسلمانی دیگر را فریفته نکند به سیم قلب».
اویس قرنی رحمته الله همی رفتی و کودکان سنگ همی انداختندی اندر وی. گفت، «باری سنگ خرد اندازید تا ساق من شکسته نشود که آنگاه نماز برپا نتوانم کرد».
یکی احنف قیس را دشنام همی داد و با وی همی رفت و وی خاموش، چون به نزدیک قبیله خویش رسید بایستاد و گفت، «اگر باقی مانده است این جایگاه بگوی که اگر قوم من بشنوند تو را برنجانند».
زنی مالک دینار راگفت، «ای مرایی»، گفت نام من اهل بصره که کرده بودند، تو بازیافتی.
این است نشان کمال حسن خلق که این قوم را بوده است و این صفت کسانی باشد که خویشتن را به ریاضت از صفات بشریت پاک کرده باشند و جز حق تعالی را نبینند و هر چه نبیند از وی ببینند و هر کسی که از خویشتن نه این بیند و نه چیزی اندک که مانند این بود، باید که غره نشود و به خویشتن گمان نیکو خویی نبرد.
و هر چه اندر علامت منافقان گفته است، همه علامت خوی بد است، چنان که رسول (ص) گفت، همت من نماز و روزه و عبادت است و همت منافق طعام و شراب چون ستور». حاتم اصم گوید که مومن به فکرت و عبرت مشغول بود و منافق به حرص و امل. و مومن از هر کسی ایمن بود مگر از حق تعالی و منافق از همه کس ترسان بود مگر از حق تعالی و مومن از همه کس نومید مگر از حق تعالی و منافق به همه کس امید دارد مگر به حق تعالی و مومن مال فدای دین کند و منافق دین فدای مال. مومن طاعت دارد و گرید و منافق معصیت کند و خندد. مومن تنهایی و خلوت دوست دارد و منافق زحمت و مخالطت دوست دارد. مومن همی کارد و می ترسد که ندرود و منافق نمی کارد و طمع آن دارد که بدرود.
و گفته اند، « نیکوخو آن بود که شرمگین بود و کم گوی و کم رنج و راست گوی و صلاح جوی و بسیار طاعت و اندک زلت و اندک فضول، و نیکوخواه بود همگنان را. و اندر حق همگان نیکوکردار و مشفق و باوقار، آهسته و صبور و قانع و شکور و بردبار و تنگ دل و رفیق و کوتاه دست و کوتاه طمع بود. نه دشنام دهد و نه لعنت کند و نه غیبت کند و نه سخن چینی کند. نه فحش گوید و نه شتابزده بود. نه کین دارد و نه حسود بود. پیشانی گشاده و زبان خوش، دوستی و دشمنی و خشنودی و خشم وی برای حق تعالی بود و بس.
و بدان که بیشترین خوی نیکو اندر بردباری و احتمال پدید آید، چنان که رسول (ص) بسیار برنجانیدند و دندان بشکستند. گفت، « بار خدایا! بر ایشان رحمت کن که نمی دانند ». ابراهیم ادهم رحمهم الله اندر دشت همی شد. لشکری ای به وی رسید. گفت، «تو بنده ای؟» گفت، «آری». گفت، «آبادانی کجاست؟» اشارت به گورستان کرد. گفت، «من آبادانی همی خواهم.» گفت، «آنجاست.» لشکری چوبی بر سر وی زد تا خون آلود شد و وی را بگرفت و به شهر آورد. چون اصحاب ابراهیم وی را بدیدند گفتند، «ای ابله! ابراهیم ادهم است». لشکری از اسب فرود آمد و پای وی بوسه داد و گفت، «من بنده ام». گفت، «از آن گفتم که بنده خدای تعالی ام». و گفت، «چون آبادانی پرسیدم اشارت به گورستان کرد که آبادانی آنجاست.» گفت، «از آن گفتم که این همه ویران خواهد شد». پس گفت، «چون سر من بشکست او را دعا گفتم»، گفتند، «چرا؟» گفت، «دانستم که مرا در آن ثواب خواهد بود به سبب وی. نخواستم که نصیب من از وی نیکوئی بود و نصیب وی از من بدی بود».
بوعثمان حیری را یکی به دعوت خواند تا وی را بیازماید. چون به در خانه ای رسید اندر نگذاشت و گفت چیزی نمانده است. او برفت. چون پاره ای راه بشد از عقب برفت و وی را بخواند و باز براند. و چند بار همچنین همی کرد و وی را چون همی خواند باز می آمد. و چون همی راند باز همی شد. گفت، «نهمار، نیکو جوانمردی». گفت، « این که از من دیدی خلق سگی است. چون بخوانند بیاید و چون برانند برود. این را چقدر بود؟ » و یک روز خاکستر بر سر وی بریختند از بامی. جامه را پاک کرد و شکر کرد. گفتند، « چرا شکر کردی؟ » گفت، « کسی که مستحق آتش بود و با وی به خاکستر صلح کنند، جای شکر بود ».
(یکی از بزرگان) به رنگ سیاه بود و در نیشابور به در سرای وی گرمابه ای بود. چون وی به گرمابه شدی، خالی بکردندی. روزی خالی کردند. وی اندر گرمابه شد. گرمابه بان غافل بود. روستایی ای در گرمابه شد. وی را دید. پنداشت که وی هندوی است از خادمان گرمابه. گفت، « خیز آب بیار ». بیاورد، گفت، « برخیز گل بیاور ». بیاورد. و همچنین وی را کار همی فرمود و وی همی کرد. چون گرمابه بان درآمد و آواز روستایی شنید که وی را کار همی فرماید، بترسید و بگریخت. چون بیرون آمد، گفتند، «گرمابه بان بگریخت از این واقعه». گفت، «بگو مگریز، که جرم آن را بوده است که تخم به نزدیک کنیزک سیاه بنهاد».
عبدالله درزی رحمهم الله از بزرگان بوده است. گبری وی را درزی ای فرمودی چندبار و هربار سیم قلب به وی دادی و وی بستدی. یک بار غایب بود. شاگرد سیم قلب نگرفت، چون بازآمد گفت، «چرا چنین کردی که چندین بار است که وی با من همی کند و بر وی آشکار نکردم و از وی می ستدم تا مسلمانی دیگر را فریفته نکند به سیم قلب».
اویس قرنی رحمته الله همی رفتی و کودکان سنگ همی انداختندی اندر وی. گفت، «باری سنگ خرد اندازید تا ساق من شکسته نشود که آنگاه نماز برپا نتوانم کرد».
یکی احنف قیس را دشنام همی داد و با وی همی رفت و وی خاموش، چون به نزدیک قبیله خویش رسید بایستاد و گفت، «اگر باقی مانده است این جایگاه بگوی که اگر قوم من بشنوند تو را برنجانند».
زنی مالک دینار راگفت، «ای مرایی»، گفت نام من اهل بصره که کرده بودند، تو بازیافتی.
این است نشان کمال حسن خلق که این قوم را بوده است و این صفت کسانی باشد که خویشتن را به ریاضت از صفات بشریت پاک کرده باشند و جز حق تعالی را نبینند و هر چه نبیند از وی ببینند و هر کسی که از خویشتن نه این بیند و نه چیزی اندک که مانند این بود، باید که غره نشود و به خویشتن گمان نیکو خویی نبرد.