عبارات مورد جستجو در ۹۶۶۸ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢٢ - ایضاً له قصیده
چون فلک از آفتاب مشعله ئی درگرفت
عرصه آفاق را جمله در آذر گرفت
خسرو سیاره چون تیغ ضیا برکشید
لشکر ظلمت شکست کشور اختر گرفت
زر گر فطرت بلطف صنع خود اظهار کرد
قصر زمرد اساس در ورق زر گرفت
باز سفید فلک از افق اندر پرید
بیضه زاغ سیاه در کنف پر گرفت
تاجور نیمروز با علم زرنگار
از طرف باختر آمد و خاور گرفت
صبح مزین صفت از رخ رومی روز
طره زنگی شب بهر صفا بر گرفت
خنده ز خاصیت است صبح دوم را ازانک
در دهن از آفتاب قرص مزعفر گرفت
روز چو بر زد سر از جیب شب لاجورد
منظر فیروزه را در زر و زیور گرفت
دلبر من از در حجره در آمد بناز
مجلس من صد صفا از رخ چون خور گرفت
ابن یمین را نظر بر رخ او چون فتاد
زود ره گفتن این غزل تر گرفت
ماه رخا مهر تو باز دل از سر گرفت
خرم و شادان دلی کو چو تو دلبر گرفت
از دل و دین آگهی کی بود آنرا که او
جز خم ابروی او قبله دیگر گرفت
گر مه انور زند لاف صفا با رخت
اهل خرد را رسد بر مه انورگرفت
آزر بتگر بتی چون تو نیارست ساخت
بیشک از اینسو خلیل خرده بر آزر گرفت
گر چه جفا از توأم تلخ نیاید از انک
بر لب تو چون گذشت لذت شکر گرفت
لیک مکن بیش جور بر دل آنکو بجان
راه عبودیت شاه مظفر گرفت
شاه سکندر سریر تاج ملوک جهان
آنکه جهان سربسر همچو سکندر گرفت
آنکه بروز وغا کشتن اعداش را
در کف او برگ نی نیروی خنجر گرفت
پنجه عدلش چنان دست ستم تاب داد
کز اثر آن گوزن جای غضنفر گرفت
شاه فلک رغبت بندگی حضرتت
از پی کسب شرف در دل و در سر گرفت
بر در میمون او همچو دگر بندگان
خواست که بندد کمر راه دو پیکر گرفت
کامروا خسروا از حسد رأی تو
مهره مهر ستم گونه اصفر گرفت
حزم تو گاه درنگ عزم تو گاه شتاب
خجلت کهسار داد سرعت صرصر گرفت
کلک ترا میرسد دعوی معجز از انک
زو شبه بی بها قیمت گوهر گرفت
مثل تو در هیچ دور تاجوری کس ندید
تا شه سیاره این تخت مدور گرفت
تا بتو شد دل قوی هر که ازین پیشتر
پیرو بو جهل بود راه پیمبر گرفت
بنده بفرمان تو گفت مدیحی چنانک
منشی گردون از آن فایده بیمر گرفت
باد قبول تو بر شعر چو آبم وزید
بر صفت صیت تو عرصه کشور گرفت
گرچه لطیف جهان شمس زمین و زمان
زلف عروس ثنات پیش ز چاکر گرفت
لیک تو دانی نکو حال سخن خود بگو
تا که ردیف سخن کرد و نکوتر گرفت
توبه کنم از سخن گر کند اندر جهان
بر سخن من بحق هیچ سخنور گرفت
تا بود اندر جهان فاش که خیبر علی
بیمدد خالد و یاری قنبر گرفت
باد بدنیا و دین یاور تو روح آنک
کو سر عنتر برید قلعه خیبر گرفت
عرصه آفاق را جمله در آذر گرفت
خسرو سیاره چون تیغ ضیا برکشید
لشکر ظلمت شکست کشور اختر گرفت
زر گر فطرت بلطف صنع خود اظهار کرد
قصر زمرد اساس در ورق زر گرفت
باز سفید فلک از افق اندر پرید
بیضه زاغ سیاه در کنف پر گرفت
تاجور نیمروز با علم زرنگار
از طرف باختر آمد و خاور گرفت
صبح مزین صفت از رخ رومی روز
طره زنگی شب بهر صفا بر گرفت
خنده ز خاصیت است صبح دوم را ازانک
در دهن از آفتاب قرص مزعفر گرفت
روز چو بر زد سر از جیب شب لاجورد
منظر فیروزه را در زر و زیور گرفت
دلبر من از در حجره در آمد بناز
مجلس من صد صفا از رخ چون خور گرفت
ابن یمین را نظر بر رخ او چون فتاد
زود ره گفتن این غزل تر گرفت
ماه رخا مهر تو باز دل از سر گرفت
خرم و شادان دلی کو چو تو دلبر گرفت
از دل و دین آگهی کی بود آنرا که او
جز خم ابروی او قبله دیگر گرفت
گر مه انور زند لاف صفا با رخت
اهل خرد را رسد بر مه انورگرفت
آزر بتگر بتی چون تو نیارست ساخت
بیشک از اینسو خلیل خرده بر آزر گرفت
گر چه جفا از توأم تلخ نیاید از انک
بر لب تو چون گذشت لذت شکر گرفت
لیک مکن بیش جور بر دل آنکو بجان
راه عبودیت شاه مظفر گرفت
شاه سکندر سریر تاج ملوک جهان
آنکه جهان سربسر همچو سکندر گرفت
آنکه بروز وغا کشتن اعداش را
در کف او برگ نی نیروی خنجر گرفت
پنجه عدلش چنان دست ستم تاب داد
کز اثر آن گوزن جای غضنفر گرفت
شاه فلک رغبت بندگی حضرتت
از پی کسب شرف در دل و در سر گرفت
بر در میمون او همچو دگر بندگان
خواست که بندد کمر راه دو پیکر گرفت
کامروا خسروا از حسد رأی تو
مهره مهر ستم گونه اصفر گرفت
حزم تو گاه درنگ عزم تو گاه شتاب
خجلت کهسار داد سرعت صرصر گرفت
کلک ترا میرسد دعوی معجز از انک
زو شبه بی بها قیمت گوهر گرفت
مثل تو در هیچ دور تاجوری کس ندید
تا شه سیاره این تخت مدور گرفت
تا بتو شد دل قوی هر که ازین پیشتر
پیرو بو جهل بود راه پیمبر گرفت
بنده بفرمان تو گفت مدیحی چنانک
منشی گردون از آن فایده بیمر گرفت
باد قبول تو بر شعر چو آبم وزید
بر صفت صیت تو عرصه کشور گرفت
گرچه لطیف جهان شمس زمین و زمان
زلف عروس ثنات پیش ز چاکر گرفت
لیک تو دانی نکو حال سخن خود بگو
تا که ردیف سخن کرد و نکوتر گرفت
توبه کنم از سخن گر کند اندر جهان
بر سخن من بحق هیچ سخنور گرفت
تا بود اندر جهان فاش که خیبر علی
بیمدد خالد و یاری قنبر گرفت
باد بدنیا و دین یاور تو روح آنک
کو سر عنتر برید قلعه خیبر گرفت
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٢۶ - وله ایضاً قصیده در مدح علاءالدین محمد
ساقی بیا که موسم نوشیدن ملست
هم راغ پر ز لاله و هم باغ پر گلست
منشین بخانه خیز که صحرا بخرمی
هر جا که میروی همه جای تبذلست
بگشای حلق بلبله تا قلقلی کند
کاندر چمن ز بلبل سرمست غلغلست
بی می دمی مباش که هنگام نوبهار
شاهد گلست و مطرب خوشگوی بلبلست
بلبل نوای پرده عشاق میزند
سرو از سماع دلکش او بین که مایلست
گرمست گشت نرگس مخمور از آب ابر
نشگفت از انک ابر چو با گونه ملست
یا رب ز خلد میدمد این باد خوش نفس
چون خاک راه او همه مشک و قرنفلست
مطرب بساز پرده عشاق و این غزل
بسرای خاصه همدمت امروز صلصلست
جانا رخ تو قبله خوبان کابل است
زلف تو عنبریست که لالاش سنبلست
دیگر بسرمه نرگس مستت سیه مکن
کان چشم آهوانه سیه بی تکحلست
گر خط مشکبار تو اثبات دور کرد
زلف تو نیز مثبت دور و تسلسلست
دیدم میان ظلمت شب نور روز را
کردم بسی تأمل و جای تأملست
گفتم مگر که هاله مشکست گرد ماه
یا بر جبین زهره فروغ تو کاکلست
در حیرتم ز هندوی زلفت که در سرش
در عهد عدل صاحب اعظم تطاولست
والا علاء دولت و ملت که آفتاب
چون ذره از نهیب وی اندر تخلخلست
دستور دین پناه محمد که روز رزم
گوئی مگر علیست که بر پشت دلدلست
از بانگ دلدلش بفلک بر هزاهزست
وز سم ابر شش بزمین در تزلزلست
ایصاحبی که ماه نو و اطلس حریر
از بهر بار گیر تو هم نعل و هم جلست
وی سروری که مسرع حکم تو باد را
گوید بطعنه کاین چه درنگ و تکاسلست
منشی چرخ با همه دانش ز طبع تو
دایم در استفادت شعر و ترسلست
گر پای بر سر همه سیارگان نهی
گرخواهد ارنی با تو طریق تحملست
در منزلی که سایس عدلت نزول کرد
با دل بگفت فتنه که وقت ترحلست
نتوان جهان جاه تو آورد در خیال
زیرا که آنجهان نه مجال تخیلست
در بذل صد خزانه ترا یک بهانه بس
در عفو یک گناه ترا صد تعللست
از یمن مدحت ابن یمین دارد آن یسار
کش سال و مه ز گوهر موزون تجملست
تا در بهار و دی شمر از تندی صبا
یکروز در سلاسل و یکبار در غلست
بادا چو آب خصم تو نالان و هست از آنک
در پای حادثات لگد کوب چون پلست
هم راغ پر ز لاله و هم باغ پر گلست
منشین بخانه خیز که صحرا بخرمی
هر جا که میروی همه جای تبذلست
بگشای حلق بلبله تا قلقلی کند
کاندر چمن ز بلبل سرمست غلغلست
بی می دمی مباش که هنگام نوبهار
شاهد گلست و مطرب خوشگوی بلبلست
بلبل نوای پرده عشاق میزند
سرو از سماع دلکش او بین که مایلست
گرمست گشت نرگس مخمور از آب ابر
نشگفت از انک ابر چو با گونه ملست
یا رب ز خلد میدمد این باد خوش نفس
چون خاک راه او همه مشک و قرنفلست
مطرب بساز پرده عشاق و این غزل
بسرای خاصه همدمت امروز صلصلست
جانا رخ تو قبله خوبان کابل است
زلف تو عنبریست که لالاش سنبلست
دیگر بسرمه نرگس مستت سیه مکن
کان چشم آهوانه سیه بی تکحلست
گر خط مشکبار تو اثبات دور کرد
زلف تو نیز مثبت دور و تسلسلست
دیدم میان ظلمت شب نور روز را
کردم بسی تأمل و جای تأملست
گفتم مگر که هاله مشکست گرد ماه
یا بر جبین زهره فروغ تو کاکلست
در حیرتم ز هندوی زلفت که در سرش
در عهد عدل صاحب اعظم تطاولست
والا علاء دولت و ملت که آفتاب
چون ذره از نهیب وی اندر تخلخلست
دستور دین پناه محمد که روز رزم
گوئی مگر علیست که بر پشت دلدلست
از بانگ دلدلش بفلک بر هزاهزست
وز سم ابر شش بزمین در تزلزلست
ایصاحبی که ماه نو و اطلس حریر
از بهر بار گیر تو هم نعل و هم جلست
وی سروری که مسرع حکم تو باد را
گوید بطعنه کاین چه درنگ و تکاسلست
منشی چرخ با همه دانش ز طبع تو
دایم در استفادت شعر و ترسلست
گر پای بر سر همه سیارگان نهی
گرخواهد ارنی با تو طریق تحملست
در منزلی که سایس عدلت نزول کرد
با دل بگفت فتنه که وقت ترحلست
نتوان جهان جاه تو آورد در خیال
زیرا که آنجهان نه مجال تخیلست
در بذل صد خزانه ترا یک بهانه بس
در عفو یک گناه ترا صد تعللست
از یمن مدحت ابن یمین دارد آن یسار
کش سال و مه ز گوهر موزون تجملست
تا در بهار و دی شمر از تندی صبا
یکروز در سلاسل و یکبار در غلست
بادا چو آب خصم تو نالان و هست از آنک
در پای حادثات لگد کوب چون پلست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٣۴ - ایضاً قصیده در مدح شاه ابونصر
یا رب این نکهت جانپرور مشک ختن است
یا دم غالیه زلف دلارام من است
نفس روح فزا میدمد از طرف چمن
یا صبا لخلخه جنبان گل و یاسمن است
این چه باد است که برخاست بفراشی باغ
که ازو فرش چمن پر زگل و نسترن است
پیکر لاله برو قطره باران بهار
چون مرصع بگهر جام عقیق یمن است
برگ و شاخی که دمیداست زبید طبری
چون ز فیروزه سنانست وز مرجان مسن است
هر که بر سبزه و نرگس نظر افکند چه گفت
گفت کاین هر دو نمودار پرند و پرن است
تا رسید از گل و بلبل بچمن برگ و نوا
از خوشی غیرت باغ ارم اکنون چمن است
با چنین برگ و نوا هر که چمن را بیند
بگذرد بر دلش اکسون گر از اهل فطن است
گر چمن را نه همانا بود این زینت و زیب
مگر این بزمگه شاه زمین و زمن است
ناصر دولت و دین شاه ابو نصر علی
آنکه مانند علی رزمزن وصف شکن است
وآنکه بگرفت جهانرا شه سیاره به تیغ
وین نه از خیل و حشم از مدد ذوالمنن است
هر کجا ز اهل سخن انجمنی بسته شود
صفت مکرمتش زینت آن انجمن است
چون درآید بسخا با دل حاتم باشد
چون گراید به وغا با جگر تهمتن است
گر تو خواهی که بدانی صفت رزمگهش
بشنو این بیت که از گفته سید حسن است
آسمان در صف جنگش سپهی تیر انداز
آفتاب از پی فتحش سپری تیغ زن است
آنکه از فکرت الفاظ و معانیش مرا
خاطری همچو صدف معدن در عدن است
مگر از خلق تو بوئی بچمن برد صبا
که گل از غیرت آن چاک زده پیرهن است
در پی مشعله رأی تو نوری ندهد
تاب اینشمع زرافشان که زمرد لگن است
مملکت هست عروسی که ندیدست دگر
چون تو داماد از آن بر تو چنین مفتتن است
گر نه از بهر زمین بوس تو آید ز چه روی
طفل را از رحم آئین بسر آمدن است
مسند مملکت و ذات شریف تو در او
مثل روشنی دیده و جانست و تن است
خصمت ار جامه کند ز اطلس نیلی فلک
اولین کسوت او کرم قزآسا کفن است
سپر از سینه پر کینه کند تیر ترا
دشمنت ز آنکه سزاوار شهاب اهرمن است
روزگار افسر خصمت چو خر افسار کند
ورچو عیسی اش برین تخت زمرد وطن است
داستان هنر و مردی تو هر که شنید
پیش او قصه رستم همه دستان و فن است
تا بشادی رخ میمون تو دیدست رهی
وردش الحمد لمن اذهب عنا الحزن است
خسروا ابن یمین را شکر شکر تو هست
در دهن دائم از اینست که شیرین سخن است
ابد الدهر بشکر تو زبان گردان باد
هر که را در همه آفاق زبان در دهن است
یا دم غالیه زلف دلارام من است
نفس روح فزا میدمد از طرف چمن
یا صبا لخلخه جنبان گل و یاسمن است
این چه باد است که برخاست بفراشی باغ
که ازو فرش چمن پر زگل و نسترن است
پیکر لاله برو قطره باران بهار
چون مرصع بگهر جام عقیق یمن است
برگ و شاخی که دمیداست زبید طبری
چون ز فیروزه سنانست وز مرجان مسن است
هر که بر سبزه و نرگس نظر افکند چه گفت
گفت کاین هر دو نمودار پرند و پرن است
تا رسید از گل و بلبل بچمن برگ و نوا
از خوشی غیرت باغ ارم اکنون چمن است
با چنین برگ و نوا هر که چمن را بیند
بگذرد بر دلش اکسون گر از اهل فطن است
گر چمن را نه همانا بود این زینت و زیب
مگر این بزمگه شاه زمین و زمن است
ناصر دولت و دین شاه ابو نصر علی
آنکه مانند علی رزمزن وصف شکن است
وآنکه بگرفت جهانرا شه سیاره به تیغ
وین نه از خیل و حشم از مدد ذوالمنن است
هر کجا ز اهل سخن انجمنی بسته شود
صفت مکرمتش زینت آن انجمن است
چون درآید بسخا با دل حاتم باشد
چون گراید به وغا با جگر تهمتن است
گر تو خواهی که بدانی صفت رزمگهش
بشنو این بیت که از گفته سید حسن است
آسمان در صف جنگش سپهی تیر انداز
آفتاب از پی فتحش سپری تیغ زن است
آنکه از فکرت الفاظ و معانیش مرا
خاطری همچو صدف معدن در عدن است
مگر از خلق تو بوئی بچمن برد صبا
که گل از غیرت آن چاک زده پیرهن است
در پی مشعله رأی تو نوری ندهد
تاب اینشمع زرافشان که زمرد لگن است
مملکت هست عروسی که ندیدست دگر
چون تو داماد از آن بر تو چنین مفتتن است
گر نه از بهر زمین بوس تو آید ز چه روی
طفل را از رحم آئین بسر آمدن است
مسند مملکت و ذات شریف تو در او
مثل روشنی دیده و جانست و تن است
خصمت ار جامه کند ز اطلس نیلی فلک
اولین کسوت او کرم قزآسا کفن است
سپر از سینه پر کینه کند تیر ترا
دشمنت ز آنکه سزاوار شهاب اهرمن است
روزگار افسر خصمت چو خر افسار کند
ورچو عیسی اش برین تخت زمرد وطن است
داستان هنر و مردی تو هر که شنید
پیش او قصه رستم همه دستان و فن است
تا بشادی رخ میمون تو دیدست رهی
وردش الحمد لمن اذهب عنا الحزن است
خسروا ابن یمین را شکر شکر تو هست
در دهن دائم از اینست که شیرین سخن است
ابد الدهر بشکر تو زبان گردان باد
هر که را در همه آفاق زبان در دهن است
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٣۵ - در تعریف شادیاخ
یا رب این باغ ارم یا شادیاخ خرم است
یا رب اصطرخ است این یا چشمه سار زمزم است
عکس شاخ یاسمین بر آب اصطرخش ببین
راست گوئی اطلسی نیکو بگوهر معلم است
هر نسیمی کز ریاض راحت افزایش وزد
چون دم جانبخش روح الله مسیح مریم است
هر گلی کز آب و خاک اوش باشد پرورش
خستگان صدمت گردون دونرا مرهم است
کار دل در خاک او چون روح در تن مضمرست
چون فرح درمی در آبش راحت جان مدغم است
دیده از دیدار او روشن چو گیتی ز آفتاب
دل ز نزهتگاه او چون جان ز دانش خرم است
شاید ار بینا و گویا گردد از آب و هواش
نرگس ار چندانکه افتادست و سوسن ابکم است
چون دم عیسی نسیمش جانفزا از بهر چیست
گرنه بوی خلق تاج ملک و دینش همدم است
آنکه گردون گرچه دارد بر جهانی سروری
بر در او حلقه وش قدش بخدمت در خم است
تا ابد عشرت کنان بادا بکاخ شادیاخ
همدمش ابن یمین الحق حریفی محرم است
دور باد از ساحتش باد خزان حادثات
تا همایون بقعه در نزهت بهار عالم است
یا رب اصطرخ است این یا چشمه سار زمزم است
عکس شاخ یاسمین بر آب اصطرخش ببین
راست گوئی اطلسی نیکو بگوهر معلم است
هر نسیمی کز ریاض راحت افزایش وزد
چون دم جانبخش روح الله مسیح مریم است
هر گلی کز آب و خاک اوش باشد پرورش
خستگان صدمت گردون دونرا مرهم است
کار دل در خاک او چون روح در تن مضمرست
چون فرح درمی در آبش راحت جان مدغم است
دیده از دیدار او روشن چو گیتی ز آفتاب
دل ز نزهتگاه او چون جان ز دانش خرم است
شاید ار بینا و گویا گردد از آب و هواش
نرگس ار چندانکه افتادست و سوسن ابکم است
چون دم عیسی نسیمش جانفزا از بهر چیست
گرنه بوی خلق تاج ملک و دینش همدم است
آنکه گردون گرچه دارد بر جهانی سروری
بر در او حلقه وش قدش بخدمت در خم است
تا ابد عشرت کنان بادا بکاخ شادیاخ
همدمش ابن یمین الحق حریفی محرم است
دور باد از ساحتش باد خزان حادثات
تا همایون بقعه در نزهت بهار عالم است
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۴٧ - وله ایضاً
ترک من بر سطح مه خطی مدور میکشد
دور بادا چشم بد الحق که در خور میکشد
مینهد بر سبزه پرچین گرد گل گوئی مگر
در خم قوس قزح خورشید خاور میکشد
خط سبزش را توان گفتن که خضر دیگرست
گر خضر آب حیات از حوض کوثر میکشد
تا فذالک یافتش در جمع خوبان روزگار
خط ترقین بر عذار ماه انور میکشد
گر تب عشق مرا افسون نداند پس چرا
خط طوطی فام را بر گرد شکر میکشد
مصر دلرا یوسف مصرست هر جا میرود
بر عقب از جان سلیمان وار لشکر میکشد
شام زلف پر ز چین از رخ چو یکسو مینهد
صبح صادق آه سرد از جان و دل بر میکشد
مردم چشمم بعهد حسن او نقاش وار
صورت حالم بآب سیم و زر بر میکشد
او بصد شادی و راحت روز میآرد بشب
بیغم از رنجی که شب تا روز چاکر میکشد
خوش بود آری هوای مجلس از انفاس عود
کس نباشد آگه از سوزی که مجمر میکشد
عشق او در حجره دلها چو بنشیند بصدر
صبر اگر خواهد و گر نه رخت بر در میکشد
صورت جان می نماید آینه از روی تو
شانه از مویش زبان در مشک اذفر میکشد
جزع من در آرزوی لعل گوهر بار او
بر بیاض زرورق یاقوت احمر میکشد
تا چه شیرین دانه ئی بودست خالش کاینچنین
مرغ دلها را بکام زلف دلبر میکشد
چون کند جولان نثار مقدم میمونش را
مردم چشمم بدامن در و گوهر میکشد
نوک مژگانم ز بحر تیره دل بی لعل او
عقد در در خانه دستور کشور میکشد
سایه الطاف حق والا غیاث ملک و دین
آنکه رأیش رایت از خورشید برتر میکشد
آصف ثانی محمد کز شرف عیسی صفت
دامن رفعت بر این فیروزه منظر میکشد
آن خضر تدبیر کاندر ربع مسکون عدل او
پیش یأجوج ستم سد سکندر میکشد
و آن نکو سیرت که اندر دیده بدخواه او
غنچه پیکان مینماید بید خنجر میکشد
دست قدرت از برای بندگیش از ماه نو
حلقه در گوش سپهر نیل پیکر میکشد
عکس رأی انورش کآئینه اسکندریست
بر سپهر خضروش خورشید دیگر میکشد
پیش باز همتش سیمرغ زرین فلک
آخر روز از شفق در خون دل پر میکشد
خسرو سیارگان از شرم رأی انورش
چون عروسان چهره در زربفت معجر میکشد
کرد چرخ چنبری بدخواه او را در جوال
وانگهش همچون رسن گردن بچنبر میکشد
کار بر و بحر را چون دست بربر میزند
عقل میگوید که بحری را سوی بر میکشد
وانگهی مجری همیگردد برات رزق خلق
کو بدیوان کرم بر وی مقرر میکشد
رایض قدرت ز بهر شهسوار همتش
سبز خنگ آسمانرا کز زمین سر میکشد
رام کرده زیر زین زرین تکاور ماه نو
وز مجره تنگ بسته پیش او در میکشد
صاحبا آنی که مستوفی دیوان فلک
استفادت را بدرگاه تو دفتر میکشد
در سواد مدح تو چون خامه ابن یمین
بر بیاض صفحه کافور عنبر میکشد
فکر او غواص وار از بحر طبع درفشان
بر سر بازار دانش گوهر تر میکشد
با چنین طبعی نمی یارد بیان کردن تمام
قصه آن غصه کز چرخ ستمگر میکشد
ای محمد خلق موسی کف تو خود انصاف ده
چون روا باشد که عیسی بار هر خر میکشد
هم بتست امیدا گر هرگز خلاصی ممکنست
جان ما را آنچه از دیوان اختر میکشد
تا عروس زر نقاب آسمان چون مادران
دختران سیمتن را زیر چادر میکشد
نو عروس فضل را داماد طبعت باد از آنک
مدتی شد کانتظار چون تو شوهر میکشد
دور بادا چشم بد الحق که در خور میکشد
مینهد بر سبزه پرچین گرد گل گوئی مگر
در خم قوس قزح خورشید خاور میکشد
خط سبزش را توان گفتن که خضر دیگرست
گر خضر آب حیات از حوض کوثر میکشد
تا فذالک یافتش در جمع خوبان روزگار
خط ترقین بر عذار ماه انور میکشد
گر تب عشق مرا افسون نداند پس چرا
خط طوطی فام را بر گرد شکر میکشد
مصر دلرا یوسف مصرست هر جا میرود
بر عقب از جان سلیمان وار لشکر میکشد
شام زلف پر ز چین از رخ چو یکسو مینهد
صبح صادق آه سرد از جان و دل بر میکشد
مردم چشمم بعهد حسن او نقاش وار
صورت حالم بآب سیم و زر بر میکشد
او بصد شادی و راحت روز میآرد بشب
بیغم از رنجی که شب تا روز چاکر میکشد
خوش بود آری هوای مجلس از انفاس عود
کس نباشد آگه از سوزی که مجمر میکشد
عشق او در حجره دلها چو بنشیند بصدر
صبر اگر خواهد و گر نه رخت بر در میکشد
صورت جان می نماید آینه از روی تو
شانه از مویش زبان در مشک اذفر میکشد
جزع من در آرزوی لعل گوهر بار او
بر بیاض زرورق یاقوت احمر میکشد
تا چه شیرین دانه ئی بودست خالش کاینچنین
مرغ دلها را بکام زلف دلبر میکشد
چون کند جولان نثار مقدم میمونش را
مردم چشمم بدامن در و گوهر میکشد
نوک مژگانم ز بحر تیره دل بی لعل او
عقد در در خانه دستور کشور میکشد
سایه الطاف حق والا غیاث ملک و دین
آنکه رأیش رایت از خورشید برتر میکشد
آصف ثانی محمد کز شرف عیسی صفت
دامن رفعت بر این فیروزه منظر میکشد
آن خضر تدبیر کاندر ربع مسکون عدل او
پیش یأجوج ستم سد سکندر میکشد
و آن نکو سیرت که اندر دیده بدخواه او
غنچه پیکان مینماید بید خنجر میکشد
دست قدرت از برای بندگیش از ماه نو
حلقه در گوش سپهر نیل پیکر میکشد
عکس رأی انورش کآئینه اسکندریست
بر سپهر خضروش خورشید دیگر میکشد
پیش باز همتش سیمرغ زرین فلک
آخر روز از شفق در خون دل پر میکشد
خسرو سیارگان از شرم رأی انورش
چون عروسان چهره در زربفت معجر میکشد
کرد چرخ چنبری بدخواه او را در جوال
وانگهش همچون رسن گردن بچنبر میکشد
کار بر و بحر را چون دست بربر میزند
عقل میگوید که بحری را سوی بر میکشد
وانگهی مجری همیگردد برات رزق خلق
کو بدیوان کرم بر وی مقرر میکشد
رایض قدرت ز بهر شهسوار همتش
سبز خنگ آسمانرا کز زمین سر میکشد
رام کرده زیر زین زرین تکاور ماه نو
وز مجره تنگ بسته پیش او در میکشد
صاحبا آنی که مستوفی دیوان فلک
استفادت را بدرگاه تو دفتر میکشد
در سواد مدح تو چون خامه ابن یمین
بر بیاض صفحه کافور عنبر میکشد
فکر او غواص وار از بحر طبع درفشان
بر سر بازار دانش گوهر تر میکشد
با چنین طبعی نمی یارد بیان کردن تمام
قصه آن غصه کز چرخ ستمگر میکشد
ای محمد خلق موسی کف تو خود انصاف ده
چون روا باشد که عیسی بار هر خر میکشد
هم بتست امیدا گر هرگز خلاصی ممکنست
جان ما را آنچه از دیوان اختر میکشد
تا عروس زر نقاب آسمان چون مادران
دختران سیمتن را زیر چادر میکشد
نو عروس فضل را داماد طبعت باد از آنک
مدتی شد کانتظار چون تو شوهر میکشد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵٧ - وله ایضاً
شاد آنک عیش برطرف بوستان کند
وین موسم بهار بفصل خزان کند
فصل بهار موسم گلها و لاله هاست
فصل خزان حقیقت آنرا بیان کند
اطفال باغ فصل خزان گر شوند پیر
باد بهار باز ز سرشان جوان کند
سرمایه نشاط درین هر دو موسم است
شاد آنک او موافقت هر دوشان کند
رنگ بهار رنگرزان را مدد دهد
برگ خزان معاونت زرگران کند
چون کار روزگار بیک حال کس ندید
غافل کسی که فکرت دور زمان کند
داند که بس بهار و خزان آید و رود
کایام نام او ز جهان بی نشان کند
شادی و غم چو بر گذرست آن صوابتر
کآزاده شاد باشد و از غم کران کند
راحست آنکه راحت روح از نسیم اوست
خون در عروق خلق روان چون روان کند
بنگ است آنکه فطرت گردون نورد اوست
بر خاطرت سرایر انجم عیان کند
بنگ و شراب هر دو بهم میخورند از آنک
تا بنگ لوت خواهد و می هضم آن کند
هرکس که سود خویش یکی زین دورا شناخت
سرمایه حیات ز سودا زیان کند
ای دل حدیث ابن یمین محض حکمتست
تحقیق آن شنو که برمز آن بیان کند
بیتی که بر تخلص شعرم مقدم است
آنرا بیاد گیرد وزان حرز جان کند
وین موسم بهار بفصل خزان کند
فصل بهار موسم گلها و لاله هاست
فصل خزان حقیقت آنرا بیان کند
اطفال باغ فصل خزان گر شوند پیر
باد بهار باز ز سرشان جوان کند
سرمایه نشاط درین هر دو موسم است
شاد آنک او موافقت هر دوشان کند
رنگ بهار رنگرزان را مدد دهد
برگ خزان معاونت زرگران کند
چون کار روزگار بیک حال کس ندید
غافل کسی که فکرت دور زمان کند
داند که بس بهار و خزان آید و رود
کایام نام او ز جهان بی نشان کند
شادی و غم چو بر گذرست آن صوابتر
کآزاده شاد باشد و از غم کران کند
راحست آنکه راحت روح از نسیم اوست
خون در عروق خلق روان چون روان کند
بنگ است آنکه فطرت گردون نورد اوست
بر خاطرت سرایر انجم عیان کند
بنگ و شراب هر دو بهم میخورند از آنک
تا بنگ لوت خواهد و می هضم آن کند
هرکس که سود خویش یکی زین دورا شناخت
سرمایه حیات ز سودا زیان کند
ای دل حدیث ابن یمین محض حکمتست
تحقیق آن شنو که برمز آن بیان کند
بیتی که بر تخلص شعرم مقدم است
آنرا بیاد گیرد وزان حرز جان کند
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۵٩ - قصیده در مدح علاءالدین محمد هندو وزیر
صبا بهر شکن از زلف او که تاب دهد
شکست عنبر سارا و مشک ناب دهد
نگار من چو بعزم صبوح برخیزد
زمانه چهره بمهر سپهر تاب دهد
چو می بنوشد و خوی بر رخش پدید آید
چنان بود که سمن را بشبنم آب دهد
عرق بگرد رخش چونگلاب بر گل تر
بلی شگفت نباشد که گل گلاب دهد
ز شرم تاب رخش چون نقاب بربندد
رخش اگر چه که تاب از پس نقاب دهد
مشام جان شود از زلف دوست مشک آگین
علی الخصوص که باد صباش تاب دهد
منم که ساقی عشقش مرا بهر مجلس
زخون دیده شراب از جگر کباب دهد
خمار آن لب شیرین هنوز در سر ماست
از آن خمار خلاصم مگر شراب دهد
شگفتم آید از آن آب زندگانی خویش
که وعده ها همه بر شیوه سراب دهد
جز آب و آتش چشم و دلم ندید کسی
که هیچ آب بهیچ آتش التهاب دهد
عتاب میکند آن سیمبر چو میداند
که گوشمال دل عاشقان عتاب دهد
خراج صبر مجوی از دلم که در عالم
کسی خراج ندیدم که از خراب دهد
پری رخا ز تو خورشید چشم آن دارد
که روی تو بخودش راه انتساب دهد
ولی روی تو آنگاه نسبتی گیرد
که بوسه بر قدم آن فلک جناب دهد
وزیر شاه نشان آصف سلیمان فر
که آسمانش لقب مالک الرقاب دهد
علاء دولت و دین هندوی مبارک رأی
که تیغ او ز رقاب عدو قراب دهد
بعین عدل اگر بنگرد بسوی فلک
فلک رعایت کتان بماهتاب دهد
همای رایت عدلش چو بال بگشاید
غراب را خورش از سینه عقاب دهد
کنون شبانی عدلش بدان مثابه رسید
که شیر بره ز پستان شیر غاب دهد
سموم هیبت او گرگذر کند بر آب
صدف ز سورت او گوهر مذاب دهد
زمانه در صف هیجا بآب شیرینش
ز کاسه سر بدخواه او حباب دهد
سزای دشمن او نیزه میتواند داد
از آنکه مالش دیو لعین شهاب دهد
چو میخ سرزنش از بسکه یافت دشمن او
سزد که گردن ازین پس فرا طناب دهد
جهان پناه وزیرا توئی که همت تو
ببحر و کان ز دل و دست خود نصاب دهد
عرق شناس ز شرم سخات فیضی را
که از مسام بهر موسمی سحاب دهد
خدایگانا دانی که بحر خاطر من
چو فکر موج زند لؤلؤ خوشاب دهد
اگر چه گفت بخیل از سر غرور که نیست
بجز صدا که مرا در سخن جواب دهد
ولیک تربیت ار یابد از تو ابن یمین
جواب را چو خطاب تو مستطاب دهد
همیشه تا ز پی زینت جهان خورشید
جمال چهره ازین نیلگون حجاب دهد
صفای رأی تو در زینت جهان بادا
چنانک ذره او تاب آفتاب دهد
شکست عنبر سارا و مشک ناب دهد
نگار من چو بعزم صبوح برخیزد
زمانه چهره بمهر سپهر تاب دهد
چو می بنوشد و خوی بر رخش پدید آید
چنان بود که سمن را بشبنم آب دهد
عرق بگرد رخش چونگلاب بر گل تر
بلی شگفت نباشد که گل گلاب دهد
ز شرم تاب رخش چون نقاب بربندد
رخش اگر چه که تاب از پس نقاب دهد
مشام جان شود از زلف دوست مشک آگین
علی الخصوص که باد صباش تاب دهد
منم که ساقی عشقش مرا بهر مجلس
زخون دیده شراب از جگر کباب دهد
خمار آن لب شیرین هنوز در سر ماست
از آن خمار خلاصم مگر شراب دهد
شگفتم آید از آن آب زندگانی خویش
که وعده ها همه بر شیوه سراب دهد
جز آب و آتش چشم و دلم ندید کسی
که هیچ آب بهیچ آتش التهاب دهد
عتاب میکند آن سیمبر چو میداند
که گوشمال دل عاشقان عتاب دهد
خراج صبر مجوی از دلم که در عالم
کسی خراج ندیدم که از خراب دهد
پری رخا ز تو خورشید چشم آن دارد
که روی تو بخودش راه انتساب دهد
ولی روی تو آنگاه نسبتی گیرد
که بوسه بر قدم آن فلک جناب دهد
وزیر شاه نشان آصف سلیمان فر
که آسمانش لقب مالک الرقاب دهد
علاء دولت و دین هندوی مبارک رأی
که تیغ او ز رقاب عدو قراب دهد
بعین عدل اگر بنگرد بسوی فلک
فلک رعایت کتان بماهتاب دهد
همای رایت عدلش چو بال بگشاید
غراب را خورش از سینه عقاب دهد
کنون شبانی عدلش بدان مثابه رسید
که شیر بره ز پستان شیر غاب دهد
سموم هیبت او گرگذر کند بر آب
صدف ز سورت او گوهر مذاب دهد
زمانه در صف هیجا بآب شیرینش
ز کاسه سر بدخواه او حباب دهد
سزای دشمن او نیزه میتواند داد
از آنکه مالش دیو لعین شهاب دهد
چو میخ سرزنش از بسکه یافت دشمن او
سزد که گردن ازین پس فرا طناب دهد
جهان پناه وزیرا توئی که همت تو
ببحر و کان ز دل و دست خود نصاب دهد
عرق شناس ز شرم سخات فیضی را
که از مسام بهر موسمی سحاب دهد
خدایگانا دانی که بحر خاطر من
چو فکر موج زند لؤلؤ خوشاب دهد
اگر چه گفت بخیل از سر غرور که نیست
بجز صدا که مرا در سخن جواب دهد
ولیک تربیت ار یابد از تو ابن یمین
جواب را چو خطاب تو مستطاب دهد
همیشه تا ز پی زینت جهان خورشید
جمال چهره ازین نیلگون حجاب دهد
صفای رأی تو در زینت جهان بادا
چنانک ذره او تاب آفتاب دهد
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ۶٨ - قصیده
یا رب این نکهت عنبر ز کجا میآید
گر نه از صحن چمن باد صب میآید
معتدل گشت هوا وز اثرش عالم پیر
خوشتر و تازه تر از عهد صبی میآید
گل بصد غنج رخ از غنچه برون میآرد
وز طرب بلبل خوشگو بنوا میآید
بر درختان چمن بسکه در افشاند سحاب
شاخ را بین که چه با برگ و نوا میآید
لاله سرخی ز تف آتش خور میگیرد
خاک را آب رخ از لطف هوا میآید
چون نسیم سمن آید گه شبگیر ز باغ
مرغ جانرا بسمنزار هوا میآید
دست فراش صبا مسند فیروزه نهاد
ز آنک سلطان گل از پرده سرا میآید
غنچه بسیار زر ساو ز دل بیرون کرد
بهر مرغی که بر او مدح سرا میآید
نرگس بی بصر از جا بعصا میخیزد
وز سر ار همچو شهان تاج نما میآید
ابر بر طفل چمن دایه صفت شیر فشاند
لاجرم بین که در او نشو و نما میآید
از سر سرو سهی نافه بیفتاد مگر
کز چمن باز دم مشک ختا میآید
زندگی بی می و معشوق در ایام بهار
گر صوابست مرا عین خطا میآید
ساقیا در قدح افکن می گلرنگ کزو
صورت رأی شه کامروا میآید
صاحب اعظم عادل که زآب کرمش
در رخ مکرمت وجود روا میآید
سرور شرق علاء دول و دین که جهان
پیش جود و کرمش خاک بها میآید
و آنک رخساره ملک از خط او چون رخ یار
از خط سبز بصد حسن و بها میآید
عقل را پنجه راد و قلم در بارش
راست همچون ید بیضا و عصا میآید
ز آنک آدم بزمان جست بر او تقدیمی
لاجرم در حقش آیات عصی میآید
صاحبا تیغ تو تا قاعده عدل نهاد
غرم در بیشه ضیغم بچرا میآید
آنچه گوئی نه بر آن منع بود غیر ترا
و آنچه سازی نه بر آن چون و چرا میآید
تا بزیر قدم همت آن چرخ بلند
پست و سر کوفته چون خاک فنا میآید
میرود آب رخ خصم تو بر خاک ز رشک
شمع جانش بره باد صبا میآید
گر چه بر صفحه دنیا ز ستم گرد نشست
عدل دین پرورت از بهر جلا میآید
مسرع حکم تو چون سر بسر آفاق گرفت
زینجهان خصم ترا راه جلا میآید
چون همای کرمت سایه بر آفاق فکند
باز با کبک خرامان بصفا میآید
خاک درگاه تو در دیده ارباب هنر
بهتر از مروه و خوشتر ز صفا میآید
ابر با اینهمه بخشش که کند فصل بهار
با وجود تواش از جود حیا میآید
تا بحدی ز تو برابر حیا غالب شد
کز مسامش چو عرق آب حیا میآید
هر چه خورشید بصد قرن نهد در دل کان
با کف راد تو یکروزه فدا میآید
هر نهالی که نشاند امل ابن یمین
بروی از ابر نثار تو ندا میآید
بر دعا ختم کنم مدحت جاه تو از آن
که دعای چو توئی سنت ما میآید
باد از اقبال تو آباد همه روی زمین
تا هوا در وسط آتش و ما میآید
گر نه از صحن چمن باد صب میآید
معتدل گشت هوا وز اثرش عالم پیر
خوشتر و تازه تر از عهد صبی میآید
گل بصد غنج رخ از غنچه برون میآرد
وز طرب بلبل خوشگو بنوا میآید
بر درختان چمن بسکه در افشاند سحاب
شاخ را بین که چه با برگ و نوا میآید
لاله سرخی ز تف آتش خور میگیرد
خاک را آب رخ از لطف هوا میآید
چون نسیم سمن آید گه شبگیر ز باغ
مرغ جانرا بسمنزار هوا میآید
دست فراش صبا مسند فیروزه نهاد
ز آنک سلطان گل از پرده سرا میآید
غنچه بسیار زر ساو ز دل بیرون کرد
بهر مرغی که بر او مدح سرا میآید
نرگس بی بصر از جا بعصا میخیزد
وز سر ار همچو شهان تاج نما میآید
ابر بر طفل چمن دایه صفت شیر فشاند
لاجرم بین که در او نشو و نما میآید
از سر سرو سهی نافه بیفتاد مگر
کز چمن باز دم مشک ختا میآید
زندگی بی می و معشوق در ایام بهار
گر صوابست مرا عین خطا میآید
ساقیا در قدح افکن می گلرنگ کزو
صورت رأی شه کامروا میآید
صاحب اعظم عادل که زآب کرمش
در رخ مکرمت وجود روا میآید
سرور شرق علاء دول و دین که جهان
پیش جود و کرمش خاک بها میآید
و آنک رخساره ملک از خط او چون رخ یار
از خط سبز بصد حسن و بها میآید
عقل را پنجه راد و قلم در بارش
راست همچون ید بیضا و عصا میآید
ز آنک آدم بزمان جست بر او تقدیمی
لاجرم در حقش آیات عصی میآید
صاحبا تیغ تو تا قاعده عدل نهاد
غرم در بیشه ضیغم بچرا میآید
آنچه گوئی نه بر آن منع بود غیر ترا
و آنچه سازی نه بر آن چون و چرا میآید
تا بزیر قدم همت آن چرخ بلند
پست و سر کوفته چون خاک فنا میآید
میرود آب رخ خصم تو بر خاک ز رشک
شمع جانش بره باد صبا میآید
گر چه بر صفحه دنیا ز ستم گرد نشست
عدل دین پرورت از بهر جلا میآید
مسرع حکم تو چون سر بسر آفاق گرفت
زینجهان خصم ترا راه جلا میآید
چون همای کرمت سایه بر آفاق فکند
باز با کبک خرامان بصفا میآید
خاک درگاه تو در دیده ارباب هنر
بهتر از مروه و خوشتر ز صفا میآید
ابر با اینهمه بخشش که کند فصل بهار
با وجود تواش از جود حیا میآید
تا بحدی ز تو برابر حیا غالب شد
کز مسامش چو عرق آب حیا میآید
هر چه خورشید بصد قرن نهد در دل کان
با کف راد تو یکروزه فدا میآید
هر نهالی که نشاند امل ابن یمین
بروی از ابر نثار تو ندا میآید
بر دعا ختم کنم مدحت جاه تو از آن
که دعای چو توئی سنت ما میآید
باد از اقبال تو آباد همه روی زمین
تا هوا در وسط آتش و ما میآید
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧٣ - قصیده
باد بهار میوزد از روی مرغزار
جان تازه میکند نفس باد نو بهار
چون بوی عنبرست بدم خاک بوستان
چون آب صندلست برنگ آب جویبار
گر عکس آسمان نفتادست بر زمین
چون آسمان زمین ز چه رو گشت مرغزار
زینسان که ابر میرود اندر هوای گل
دانم که در زدیده کند بر سرش نثار
باد بهار بین که چو فراش چست خاست
بر دشت و کوه شد بگه صبح پی سپار
افکنده فرش دشت ز دیبای هفت رنگ
واندر کشیده اطلس خارا بکوهسار
لاله بزیر قطره شبنم چو ساغریست
از لعل آبدار پر از در شاهوار
سرو سهی برقص و تمایل در آمدست
تا دست میزند ز سر خرمی چنار
چون گل شکفت اهل خرد را رسد که زود
گلشن کند چو بلبل سرمست اختیار
وقت نشاط و موسم عیش است ساقیا
در ده شراب ناب علی رغم روزگار
تا در جناب حضرت شاهنشه جهان
کالطاف او برون بود از حیز شمار
بوسم زمین بعزت و نوشم بکام دل
و آنگه بخوانم اینغزل عذب آبدار
ای در دلم ز عارض گلگونت خار خار
هستم زنور روی تو چون ذره بیقرار
جز قد خوشخرام تو سرو سهی که دید
کاورا بود ز سنبل و نسرین و لاله زار
سر تا قدم ز باده خوبیت هست مست
جز نرگست که می نرهد یکدم از خمار
بر چین زلف شام وشت باد صبحدم
گوئی گذار کرده که گشتست مشکبار
بر کف بوقت گل بجز از جام می منه
در دل ز روزگار بجز خرمی مدار
در دور گل قیام مکن جز کنار آب
کز کار آب صاف صفا گیرد آب کار
هنگام آن رسیده که ماهردوسرخوشان
در پای گل نشسته نه مست و نه هوشیار
گویم بگیر ساغر می گوئیم بده
گوئی بگیر شکر لب گویمت بیار
منشین نهان بخانه که صحرا چنان شدست
کز شرم نزهتش نشود جنت آشکار
در حیرتم ز صحن چمن تا چه گویمش
فردوس یا جمال تو یا بزم شهریار
شاه جهان طغایتمورخان که آفتاب
اندر پناه سایه چترش کند مدار
فخر شهان بافسر و اورنگ خسرویست
وین هر دو را بود بسرو پاش افتخار
بگذشت توسنش سوی میدان آسمان
نعلی فکنده بر سر راه از زر عیار
کردند نام آن مه نو کز پی شرف
گوش سپهر ساخت از آن نعل گوشوار
بحر محیط با همه آبی که اندروست
یکبار اگر بر او سپه شه کند گذار
این قبه زبرجدی از نه بده رسد
از بس که از محیط رود بر فلک غبار
گر ظلم را ز باغ جهان آرزو دهد
از دست عدل شه نخورد غیر کو کنار
گر بنگرد بخشم سوی هشتم آسمان
بیرون جهد ثوابت ازو چون شرر ز نار
هر گه میان ببست بزنار دشمنش
و آن کز ردای دوستی او کند شعار
گردد ز فر شاه جهان دوست تاجدار
و آنکس که دشمنی کندش گشت تاج دار
شاها توئی که جنبش دوران بصد قران
نارد یکی نظیر تو از هفت و از چهار
از یمن مدح تست که ابن یمین مدام
باشد ز عقد گوهر شهوار با یسار
بنده است روزگار ترا و بغیر او
هستند بندگان تو افزون ز صد هزار
تا کی بروزگار ستمگر سپاری ام
زینجمله بندگان بیکی دیگرم سپار
بادا بنای قصر کمال هنروریت
ایمن ز نقص و عیب جو این نیلگون حصار
جان تازه میکند نفس باد نو بهار
چون بوی عنبرست بدم خاک بوستان
چون آب صندلست برنگ آب جویبار
گر عکس آسمان نفتادست بر زمین
چون آسمان زمین ز چه رو گشت مرغزار
زینسان که ابر میرود اندر هوای گل
دانم که در زدیده کند بر سرش نثار
باد بهار بین که چو فراش چست خاست
بر دشت و کوه شد بگه صبح پی سپار
افکنده فرش دشت ز دیبای هفت رنگ
واندر کشیده اطلس خارا بکوهسار
لاله بزیر قطره شبنم چو ساغریست
از لعل آبدار پر از در شاهوار
سرو سهی برقص و تمایل در آمدست
تا دست میزند ز سر خرمی چنار
چون گل شکفت اهل خرد را رسد که زود
گلشن کند چو بلبل سرمست اختیار
وقت نشاط و موسم عیش است ساقیا
در ده شراب ناب علی رغم روزگار
تا در جناب حضرت شاهنشه جهان
کالطاف او برون بود از حیز شمار
بوسم زمین بعزت و نوشم بکام دل
و آنگه بخوانم اینغزل عذب آبدار
ای در دلم ز عارض گلگونت خار خار
هستم زنور روی تو چون ذره بیقرار
جز قد خوشخرام تو سرو سهی که دید
کاورا بود ز سنبل و نسرین و لاله زار
سر تا قدم ز باده خوبیت هست مست
جز نرگست که می نرهد یکدم از خمار
بر چین زلف شام وشت باد صبحدم
گوئی گذار کرده که گشتست مشکبار
بر کف بوقت گل بجز از جام می منه
در دل ز روزگار بجز خرمی مدار
در دور گل قیام مکن جز کنار آب
کز کار آب صاف صفا گیرد آب کار
هنگام آن رسیده که ماهردوسرخوشان
در پای گل نشسته نه مست و نه هوشیار
گویم بگیر ساغر می گوئیم بده
گوئی بگیر شکر لب گویمت بیار
منشین نهان بخانه که صحرا چنان شدست
کز شرم نزهتش نشود جنت آشکار
در حیرتم ز صحن چمن تا چه گویمش
فردوس یا جمال تو یا بزم شهریار
شاه جهان طغایتمورخان که آفتاب
اندر پناه سایه چترش کند مدار
فخر شهان بافسر و اورنگ خسرویست
وین هر دو را بود بسرو پاش افتخار
بگذشت توسنش سوی میدان آسمان
نعلی فکنده بر سر راه از زر عیار
کردند نام آن مه نو کز پی شرف
گوش سپهر ساخت از آن نعل گوشوار
بحر محیط با همه آبی که اندروست
یکبار اگر بر او سپه شه کند گذار
این قبه زبرجدی از نه بده رسد
از بس که از محیط رود بر فلک غبار
گر ظلم را ز باغ جهان آرزو دهد
از دست عدل شه نخورد غیر کو کنار
گر بنگرد بخشم سوی هشتم آسمان
بیرون جهد ثوابت ازو چون شرر ز نار
هر گه میان ببست بزنار دشمنش
و آن کز ردای دوستی او کند شعار
گردد ز فر شاه جهان دوست تاجدار
و آنکس که دشمنی کندش گشت تاج دار
شاها توئی که جنبش دوران بصد قران
نارد یکی نظیر تو از هفت و از چهار
از یمن مدح تست که ابن یمین مدام
باشد ز عقد گوهر شهوار با یسار
بنده است روزگار ترا و بغیر او
هستند بندگان تو افزون ز صد هزار
تا کی بروزگار ستمگر سپاری ام
زینجمله بندگان بیکی دیگرم سپار
بادا بنای قصر کمال هنروریت
ایمن ز نقص و عیب جو این نیلگون حصار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٧۵ - قصیده در تعریف و تاریخ بنای قصری که نظام الدین یحیی ساخته
حبذا این قصر جانپرور که تا گشت آشکار
کرد پنهان رخ ز شرم او بهشت کردگار
از لطافت هست تا حدی که جفتش در جهان
کس نبیند غیر ازین فیروزه طاق زرنگار
در خوشی آن منزلت دارد که دی مه را در او
عقل کارآگاه نشناسد ز فصل نوبهار
از هوای جانفزای او عجب نآید مرا
گر سخن گوید درو صورت که باشد بر جدار
کی کمال نور مه نقصان گرفتی در خسوف
گر ز عکس جام وی بودی فروغش مستعار
هست بحری پر عجائب کز میان موج او
گوهر شهوار شادی دل افتد بر کنار
باشد از رفعت سپهری زو فروزان گشته مهر
چون بود خسرو در او مسند نشین هنگام بار
خسرو جمشید رتبت داور دارا صفت
آفتاب ملک و ملت سایه پروردگار
شاه یحیی کاندرین شش طاق ایوان سپنج
مثل او ناید پدید از اجتماع هفت و چار
در چنین خرم سرا از گفته ابن یمین
زهره کو تا خوش نوائی برکشد عشاق وار
شرط آداب عبودیت بجا آرد نخست
پس بگوید بی تحاشی پیش تخت شهریار
کای جنابت قبله اقبال اهل روزگار
حمله رستم همه دستانت آید روز کار
تا زمین و آسمان منقاد عزم و حزم تست
آن گرفت آرام دایم وین نمیگیرد قرار
ور نسیم لطف تو بر بیشه شیران وزد
ور سموم قهر تو یابد سوی دریا گذار
در صدف از تاب قهرت در شود دیگر بی آب
کام شیر شرزه گردد ناف آهوی تتار
فتنه را در باغ عدلت ز آرزوی خواب خوش
ناید اندر دیده چیزی جز خیال کو کنار
نفس نامی را ز ابر دستت ار باشد مدد
تا ابد یابد رهائی از تهی دستی چنار
آفتاب و آسمانت خواندمی گر دیدمی
آفتابی بیزوال و آسمانی با وقار
باد عمرت جاودان تا در پناه جاه تو
صاحب اینقصر سازد از خوشی زین صد هزار
صاحب اعظم غیاث ملک و دین دستور شرق
آنکه با بخت جوانش هست رأی پیر یار
و آنکه چون گیرد هوای دل غبار آرزو
هیچکس ننشاند الا ابر دستش آن غبار
حزم هشیارش چنان آئین مستی بر فکند
کز سر نرگس نخواهد شد برون هرگز خمار
سال هجرت چون قدم در ذال و نون و ها نهاد
وز مه شوال عشر اوسط آمد در شمار
بر در و دیوار این خرم سرا ابن یمین
زر نبودش تا فشاند کرد عقد در نثار
صاحبا این قصر عالی تا ابد پاینده باد
تا بعز و دولت و اقبال شاه کامکار
قرنها در مسند عزت بکام دوستان
بگذراند اندرین فرخنده کاخ زرنگار
کرد پنهان رخ ز شرم او بهشت کردگار
از لطافت هست تا حدی که جفتش در جهان
کس نبیند غیر ازین فیروزه طاق زرنگار
در خوشی آن منزلت دارد که دی مه را در او
عقل کارآگاه نشناسد ز فصل نوبهار
از هوای جانفزای او عجب نآید مرا
گر سخن گوید درو صورت که باشد بر جدار
کی کمال نور مه نقصان گرفتی در خسوف
گر ز عکس جام وی بودی فروغش مستعار
هست بحری پر عجائب کز میان موج او
گوهر شهوار شادی دل افتد بر کنار
باشد از رفعت سپهری زو فروزان گشته مهر
چون بود خسرو در او مسند نشین هنگام بار
خسرو جمشید رتبت داور دارا صفت
آفتاب ملک و ملت سایه پروردگار
شاه یحیی کاندرین شش طاق ایوان سپنج
مثل او ناید پدید از اجتماع هفت و چار
در چنین خرم سرا از گفته ابن یمین
زهره کو تا خوش نوائی برکشد عشاق وار
شرط آداب عبودیت بجا آرد نخست
پس بگوید بی تحاشی پیش تخت شهریار
کای جنابت قبله اقبال اهل روزگار
حمله رستم همه دستانت آید روز کار
تا زمین و آسمان منقاد عزم و حزم تست
آن گرفت آرام دایم وین نمیگیرد قرار
ور نسیم لطف تو بر بیشه شیران وزد
ور سموم قهر تو یابد سوی دریا گذار
در صدف از تاب قهرت در شود دیگر بی آب
کام شیر شرزه گردد ناف آهوی تتار
فتنه را در باغ عدلت ز آرزوی خواب خوش
ناید اندر دیده چیزی جز خیال کو کنار
نفس نامی را ز ابر دستت ار باشد مدد
تا ابد یابد رهائی از تهی دستی چنار
آفتاب و آسمانت خواندمی گر دیدمی
آفتابی بیزوال و آسمانی با وقار
باد عمرت جاودان تا در پناه جاه تو
صاحب اینقصر سازد از خوشی زین صد هزار
صاحب اعظم غیاث ملک و دین دستور شرق
آنکه با بخت جوانش هست رأی پیر یار
و آنکه چون گیرد هوای دل غبار آرزو
هیچکس ننشاند الا ابر دستش آن غبار
حزم هشیارش چنان آئین مستی بر فکند
کز سر نرگس نخواهد شد برون هرگز خمار
سال هجرت چون قدم در ذال و نون و ها نهاد
وز مه شوال عشر اوسط آمد در شمار
بر در و دیوار این خرم سرا ابن یمین
زر نبودش تا فشاند کرد عقد در نثار
صاحبا این قصر عالی تا ابد پاینده باد
تا بعز و دولت و اقبال شاه کامکار
قرنها در مسند عزت بکام دوستان
بگذراند اندرین فرخنده کاخ زرنگار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨۶ - قصیده در مدح امیر تالش
فصل بهارست خیز ای صنم گلعذار
کوکبه گل رسید باده گلگون بیار
حیف نباشد که چون سوی چمن بگذری
نرگس رعنا بود مست و تو اندر خمار
غرقه بحر غمم زود ترک ساقیا
کشتی می کن روان تا کنم از وی گذار
پیکر نرگس نگر هست تو گوئی مگر
برکف سیمین یار ساغر زرین عیار
بر ورق لاله بین لطف سرشک سحاب
چون عرق مشکبوی بر رخ گلرنگ یار
در دهن غنچه شد تعبیه زعفران
بس که زند خنده بر گریه ابر بهار
از سر سرو سهی نافه ربودست باد
ز آن سبب اندر چمن میگذرد مشکبار
جنبش باد صبا گر همه زینسان بود
زود بر آید بهم رونق مشک تتار
تازه شود هر نفس جان ز نسیم صبا
خاصه که می بگذرد بر طرف جویبار
عکس فلک بر زمین گر نفتاد از چه یافت
روی زمین چون فلک کسوت گوهر نگار
خیز و چمن را ببین کز خوشی و دلکشی
راست تو گوئی که هست بزمگه شهریار
خسرو خسرو نشان تالش جمشید فر
مهر سپهر کرم سایه پروردگار
آنک شه اختران از پی کسب شرف
بست چو جوزا کمر بر در او بنده وار
و آنک چو نعل سم باره او شد هلال
بهر تفاخر فلک ساخت ازو گوشوار
لطف سواریش بین هست تو گوئی مگر
خسرو سیاره بر توسن گردون سوار
گر بود ابر بهار رشحه بحر کفش
پر گهر آید برون دست تهی چنار
ای دم جان ترا عیسی مریم غلام
وی دل پاک ترا روح قدس پیشکار
هر چه فلک دورها داشت نهان در ضمیر
منهی رأی تو کرد بر همه کس آشکار
ابر بهاری کجا چون کف رادت بود
هست کفت در فشان ابر بود اشکبار
هم ز کف راد تست آنکه بهنگام رزم
بر سر دشمن کند تیغ تو گوهر نثار
گر ز مسام سحاب آب حیا میچکد
نیست عجب ز آنکه هست از کرمت شرمسار
چون تو بری روز رزم دست بسوی عنان
کس نبود جز رکاب با تو دمی پایدار
هر که بآورد گه تیغ بدست تو دید
گفت که اینک علی در کف او ذوالفقار
سرعت عزم تو گر حمله برد بر زمین
بیش نبیند کسی همچو سپهرش قرار
دولت بیدار تو چون نهد آئین حزم
خواب ربائی شود خاصیت کوکنار
خاطرم از بهر فکر گوهر مدح تو جست
هر چه بدست آمدش بود همه شاهوار
ای همه آیات عدل آمده در شأن تو
در کنف معدلت ابن یمین را بدار
حیف بود راستی خاصه بدوران تو
با چو منی گر کند کژ نظری روزگار
تا بود این آبگون بار گه هفت پشت
خیمه جاه تو باد بر سر نیلی حصار
بهر نظام جهان از مدد لطف حق
باد فلک را مدام گرد مرادت مدار
کوکبه گل رسید باده گلگون بیار
حیف نباشد که چون سوی چمن بگذری
نرگس رعنا بود مست و تو اندر خمار
غرقه بحر غمم زود ترک ساقیا
کشتی می کن روان تا کنم از وی گذار
پیکر نرگس نگر هست تو گوئی مگر
برکف سیمین یار ساغر زرین عیار
بر ورق لاله بین لطف سرشک سحاب
چون عرق مشکبوی بر رخ گلرنگ یار
در دهن غنچه شد تعبیه زعفران
بس که زند خنده بر گریه ابر بهار
از سر سرو سهی نافه ربودست باد
ز آن سبب اندر چمن میگذرد مشکبار
جنبش باد صبا گر همه زینسان بود
زود بر آید بهم رونق مشک تتار
تازه شود هر نفس جان ز نسیم صبا
خاصه که می بگذرد بر طرف جویبار
عکس فلک بر زمین گر نفتاد از چه یافت
روی زمین چون فلک کسوت گوهر نگار
خیز و چمن را ببین کز خوشی و دلکشی
راست تو گوئی که هست بزمگه شهریار
خسرو خسرو نشان تالش جمشید فر
مهر سپهر کرم سایه پروردگار
آنک شه اختران از پی کسب شرف
بست چو جوزا کمر بر در او بنده وار
و آنک چو نعل سم باره او شد هلال
بهر تفاخر فلک ساخت ازو گوشوار
لطف سواریش بین هست تو گوئی مگر
خسرو سیاره بر توسن گردون سوار
گر بود ابر بهار رشحه بحر کفش
پر گهر آید برون دست تهی چنار
ای دم جان ترا عیسی مریم غلام
وی دل پاک ترا روح قدس پیشکار
هر چه فلک دورها داشت نهان در ضمیر
منهی رأی تو کرد بر همه کس آشکار
ابر بهاری کجا چون کف رادت بود
هست کفت در فشان ابر بود اشکبار
هم ز کف راد تست آنکه بهنگام رزم
بر سر دشمن کند تیغ تو گوهر نثار
گر ز مسام سحاب آب حیا میچکد
نیست عجب ز آنکه هست از کرمت شرمسار
چون تو بری روز رزم دست بسوی عنان
کس نبود جز رکاب با تو دمی پایدار
هر که بآورد گه تیغ بدست تو دید
گفت که اینک علی در کف او ذوالفقار
سرعت عزم تو گر حمله برد بر زمین
بیش نبیند کسی همچو سپهرش قرار
دولت بیدار تو چون نهد آئین حزم
خواب ربائی شود خاصیت کوکنار
خاطرم از بهر فکر گوهر مدح تو جست
هر چه بدست آمدش بود همه شاهوار
ای همه آیات عدل آمده در شأن تو
در کنف معدلت ابن یمین را بدار
حیف بود راستی خاصه بدوران تو
با چو منی گر کند کژ نظری روزگار
تا بود این آبگون بار گه هفت پشت
خیمه جاه تو باد بر سر نیلی حصار
بهر نظام جهان از مدد لطف حق
باد فلک را مدام گرد مرادت مدار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨٩ - ایضاً قصیده در مدح معز الدین حسین کرت
منت خدایرا که بتوفیق کردگار
نامی که جست یافت جهانگیر نامدار
نوئین عهد خسرو خسرو نشان حسین
آنکس که روزگار بدو دارد افتخار
هر آرزو که داشت نهان در میان دل
بخت جوان نهاد بشادیش در کنار
از یمن بخت و طالع سعد و نفاذ حکم
هر کام دل که خواست بدان گشت کامکار
ای آفتاب عالم و ای سایه خدای
بشنو حکایتی ز من زار دلفکار
دی بامداد چون شه سیاره بر فراخت
رایات نور از بر این نیلگون حصار
بودم نشسته با غم دل در فراق یار
ناگه در آمد از درم آن یار غمگسار
رخ چون گل شکفته و خندان چو غنچه لب
و اندر دلم از آن گل بیخار خار خار
جستم ز جای خویش که بودم شبانه مست
تا بشکنم ز جام می لعل او خمار
لب را گزید و گفت که خاموش وقت نیست
حالی بیار مژده که از لطف کردگار
بندی ببست خسرو خسرو نشان حسین
همچون بنای معدلت خویش استوار
بندی که نوبهار بر آبش ز بیم موج
کشتی نوح را نبود قوت گذار
بندی کزو گشاده شود کار عالمی
زین بستگی نگر چه گشایش گرفت کار
بندی که پیش حمله طوفان سیلها
بیند زمانه چون که جودیش پایدار
هر ماهیی که یابد ازین آب پرورش
نشگفت اگر دهد چو صدف در شاهوار
هر شاخ شوره گر بنشانند بر لبش
آرد چو نیشکر همه شیرینئی ببار
ور سبزه دمن بدمد از زمین او
سر بر فلک کشد چو سهی سرو جویبار
خندان لب زمانه ازین بند دلگشای
خاصه گهی که گریه کند ابر نوبهار
درست سنگریزه در او ز آنک بر سرش
پیوسته ابر دامن در می کند نثار
میگفتم از سکندر و بندش حکایتی
با عقل کار دیده مرا گفت زینهار
با خسرو زمانه و این بند محکمش
خاطر سوی سکندر و آن بند او مدار
ای خسروی که ابر بهاری زرشک تست
با سینه پر آتش و با چشم اشکبار
آب حیا همی چکدش دایم از مسام
از بس که از سخای تو گشتست شرمسار
همچون زبان مار شکافد سر عدو
تیغت که هست پیکر او چون زبان مار
بگذشت توسن تو بمیدان آسمان
نعلی فکند و زو مه نو گشت آشکار
نعل سم سمند تو گر نیست ماه نو
گردون چراش بهر شرف کرد گوشوار
ای آفتاب عاطفت از بیم عدل تو
فتنه چو سایه خانه نشین شد بهر دیار
اکنون که دور گنبد گردون بکام تست
یا رب که باد تا ابد این دور برقرار
دور مدام خواه چو گردون و خوش برآی
با دلبران مهوش و خوبان گلعذار
بی جام خوشگوار زمانی بسر مبر
ای جام عیش اهل هنر از تو خوشگوار
یکبار نیز سایه بر ابن یمین فکن
تا همچو آفتاب شود شمع روزگار
ابن یمین چو مادح خاک جناب تست
دائم ز گنج گوهر موزونت با یسار
هر کس که لاف گوهر منظوم میزند
گوهر شناستر ز توئی نیست گو بیار
تا در جهان ز هفت و چهار آگهی بود
در گرد این چهار بود هفت را مدار
ذات تو باد منبع احسان و خود توئی
مقصود از آفرینش این هفت و این چهار
نامی که جست یافت جهانگیر نامدار
نوئین عهد خسرو خسرو نشان حسین
آنکس که روزگار بدو دارد افتخار
هر آرزو که داشت نهان در میان دل
بخت جوان نهاد بشادیش در کنار
از یمن بخت و طالع سعد و نفاذ حکم
هر کام دل که خواست بدان گشت کامکار
ای آفتاب عالم و ای سایه خدای
بشنو حکایتی ز من زار دلفکار
دی بامداد چون شه سیاره بر فراخت
رایات نور از بر این نیلگون حصار
بودم نشسته با غم دل در فراق یار
ناگه در آمد از درم آن یار غمگسار
رخ چون گل شکفته و خندان چو غنچه لب
و اندر دلم از آن گل بیخار خار خار
جستم ز جای خویش که بودم شبانه مست
تا بشکنم ز جام می لعل او خمار
لب را گزید و گفت که خاموش وقت نیست
حالی بیار مژده که از لطف کردگار
بندی ببست خسرو خسرو نشان حسین
همچون بنای معدلت خویش استوار
بندی که نوبهار بر آبش ز بیم موج
کشتی نوح را نبود قوت گذار
بندی کزو گشاده شود کار عالمی
زین بستگی نگر چه گشایش گرفت کار
بندی که پیش حمله طوفان سیلها
بیند زمانه چون که جودیش پایدار
هر ماهیی که یابد ازین آب پرورش
نشگفت اگر دهد چو صدف در شاهوار
هر شاخ شوره گر بنشانند بر لبش
آرد چو نیشکر همه شیرینئی ببار
ور سبزه دمن بدمد از زمین او
سر بر فلک کشد چو سهی سرو جویبار
خندان لب زمانه ازین بند دلگشای
خاصه گهی که گریه کند ابر نوبهار
درست سنگریزه در او ز آنک بر سرش
پیوسته ابر دامن در می کند نثار
میگفتم از سکندر و بندش حکایتی
با عقل کار دیده مرا گفت زینهار
با خسرو زمانه و این بند محکمش
خاطر سوی سکندر و آن بند او مدار
ای خسروی که ابر بهاری زرشک تست
با سینه پر آتش و با چشم اشکبار
آب حیا همی چکدش دایم از مسام
از بس که از سخای تو گشتست شرمسار
همچون زبان مار شکافد سر عدو
تیغت که هست پیکر او چون زبان مار
بگذشت توسن تو بمیدان آسمان
نعلی فکند و زو مه نو گشت آشکار
نعل سم سمند تو گر نیست ماه نو
گردون چراش بهر شرف کرد گوشوار
ای آفتاب عاطفت از بیم عدل تو
فتنه چو سایه خانه نشین شد بهر دیار
اکنون که دور گنبد گردون بکام تست
یا رب که باد تا ابد این دور برقرار
دور مدام خواه چو گردون و خوش برآی
با دلبران مهوش و خوبان گلعذار
بی جام خوشگوار زمانی بسر مبر
ای جام عیش اهل هنر از تو خوشگوار
یکبار نیز سایه بر ابن یمین فکن
تا همچو آفتاب شود شمع روزگار
ابن یمین چو مادح خاک جناب تست
دائم ز گنج گوهر موزونت با یسار
هر کس که لاف گوهر منظوم میزند
گوهر شناستر ز توئی نیست گو بیار
تا در جهان ز هفت و چهار آگهی بود
در گرد این چهار بود هفت را مدار
ذات تو باد منبع احسان و خود توئی
مقصود از آفرینش این هفت و این چهار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٩۵ - وله ایضاً
روز نوروز و می اندر قدح و ما هشیار
راستی هست برینکار خرد را انکار
باز در بزم چمن نرگس سرمست نهاد
بر سر تبسی ء سیمین قدح زر عیار
بار دیگر بتماشا شه خوبان چمن
آمد از حجره خلوت بسوی صفه بار
از بر تخت زمرد چو سلاطین بنشست
بر سرش ابر هوادار گهر کرد نثار
باز بر عارض زیبای عروسان چمن
کرد مشاطه تقدیر ز صد گونه نگار
سبزه از قطره شبنم بگه صبح نمود
راست چون خنجر نوئین جهان گوهر دار
از سر سرو سهی نافه چو بگشاد صبا
شد سیه رو ز حسد نافه آهوی تتار
بسکه با طفل چمن باد صبا لطف نمود
بدعا گوئی او دست بر آورد چنار
در چنین موسم خرم ز درم باز آمد
از پی تهنیت آن سرو قد لاله عذار
آن پریوش که اگر پرده ز رخ بردارد
بقصور آورد اندر نظرش حور اقرار
گفتمش بوسه بیار از لب خود گفت بگیر
گفتمش باده بگیر از کف من گفت بیار
ز آن پس از بهر تماشا سوی گلزار شدیم
من و آنگل که مبیناد گلش زحمت خار
غنچه را یافتم از تیغ خور آغشته بخون
همچو پیکان امیر الامرا روز شکار
خسرو عهد و زمان داور دارای جهان
تالش آن وقت عطا ابر صفت گوهر بار
آنک در دور وی از غایت لطفی که در اوست
بجز از چنگ نیاید ز کسی ناله زار
بگه بزم چو جمشید بود جام بکف
بگه رزم چو خورشید بود تیغ گذار
نیم نعلی که بیفتد ز سم توسن او
سازد از بهر شرف ساعد گردونش سوار
نامد از کتم عدم خلق بصحرای وجود
تا نشد ضامن روزی کرمش در هر کار
ناید از محتسب عدل ویم هیچ شگفت
از میان نی اگر باز گشاید زنار
ای ترا مرتبه جائی که دبیر فلکی
بهمه عمر نیارد که بیارد بشمار
سالها موج بر آرد ز میان بحر وجود
چون تو یک گوهر شهوار نیفتد بکنار
ذات پاک تو درین عالم خاکی بمثل
هست مانند گهر از صدف و مهره مار
عاشق روی تو شد بخت جوان از پی آنک
نیست جز بر در عالی تو جائیش قرار
هر که سر از خط حکم تو ز خر طبعی تافت
بر سرش دست قضا کرد ز افسر افسار
چون کشیدی بگه کینه کمان در رخ خصم
پر شد از زه دهن ترک فلک چون سوفار
شد زمین شش طبق و هشت شد اجرام فلک
روز کین بسکه سپاه تو بر انگیخت غبار
خسروا ابن یمین چون دم مدح تو زند
دهد اقبال تو از گوهر موزونش یسار
گر چه سوسن شود اجزاء تنش جمله زبان
از هنرهات یکی گفته نیاید ز هزار
تا شود فصل بهار از مدد گریه ابر
گل خندان بطراوت چو رخ فرخ یار
باد خندان گل اقبال تو از آب حیات
باد گریان ز حسد خصم تو چون ابر بهار
راستی هست برینکار خرد را انکار
باز در بزم چمن نرگس سرمست نهاد
بر سر تبسی ء سیمین قدح زر عیار
بار دیگر بتماشا شه خوبان چمن
آمد از حجره خلوت بسوی صفه بار
از بر تخت زمرد چو سلاطین بنشست
بر سرش ابر هوادار گهر کرد نثار
باز بر عارض زیبای عروسان چمن
کرد مشاطه تقدیر ز صد گونه نگار
سبزه از قطره شبنم بگه صبح نمود
راست چون خنجر نوئین جهان گوهر دار
از سر سرو سهی نافه چو بگشاد صبا
شد سیه رو ز حسد نافه آهوی تتار
بسکه با طفل چمن باد صبا لطف نمود
بدعا گوئی او دست بر آورد چنار
در چنین موسم خرم ز درم باز آمد
از پی تهنیت آن سرو قد لاله عذار
آن پریوش که اگر پرده ز رخ بردارد
بقصور آورد اندر نظرش حور اقرار
گفتمش بوسه بیار از لب خود گفت بگیر
گفتمش باده بگیر از کف من گفت بیار
ز آن پس از بهر تماشا سوی گلزار شدیم
من و آنگل که مبیناد گلش زحمت خار
غنچه را یافتم از تیغ خور آغشته بخون
همچو پیکان امیر الامرا روز شکار
خسرو عهد و زمان داور دارای جهان
تالش آن وقت عطا ابر صفت گوهر بار
آنک در دور وی از غایت لطفی که در اوست
بجز از چنگ نیاید ز کسی ناله زار
بگه بزم چو جمشید بود جام بکف
بگه رزم چو خورشید بود تیغ گذار
نیم نعلی که بیفتد ز سم توسن او
سازد از بهر شرف ساعد گردونش سوار
نامد از کتم عدم خلق بصحرای وجود
تا نشد ضامن روزی کرمش در هر کار
ناید از محتسب عدل ویم هیچ شگفت
از میان نی اگر باز گشاید زنار
ای ترا مرتبه جائی که دبیر فلکی
بهمه عمر نیارد که بیارد بشمار
سالها موج بر آرد ز میان بحر وجود
چون تو یک گوهر شهوار نیفتد بکنار
ذات پاک تو درین عالم خاکی بمثل
هست مانند گهر از صدف و مهره مار
عاشق روی تو شد بخت جوان از پی آنک
نیست جز بر در عالی تو جائیش قرار
هر که سر از خط حکم تو ز خر طبعی تافت
بر سرش دست قضا کرد ز افسر افسار
چون کشیدی بگه کینه کمان در رخ خصم
پر شد از زه دهن ترک فلک چون سوفار
شد زمین شش طبق و هشت شد اجرام فلک
روز کین بسکه سپاه تو بر انگیخت غبار
خسروا ابن یمین چون دم مدح تو زند
دهد اقبال تو از گوهر موزونش یسار
گر چه سوسن شود اجزاء تنش جمله زبان
از هنرهات یکی گفته نیاید ز هزار
تا شود فصل بهار از مدد گریه ابر
گل خندان بطراوت چو رخ فرخ یار
باد خندان گل اقبال تو از آب حیات
باد گریان ز حسد خصم تو چون ابر بهار
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١٣١ - ایضاً قصیده در مدح وجیه الدین مسعود
ندانم صبغه الله است یا گلگون شرابست این
چنین گلگون نباشد می مگر لعل مذابست این
ز ابریق ار سوی ساغر روان گردد می روشن
ز بهر دیو غم تیری تو پنداری شهابست این
حباب از روی جام می چو بدرخشد خرد گوید
که بر خورشید رخشنده سهیل تیز تابست این
خوشا در نصفی سیمین می صافی چو آب زر
تو پنداری هلالست آن و در وی آفتابست این
چو روی ساقی مهوش عرق گیرد ز جام می
ز رنگ و بوی او گوئی مگر برگل گلابست این
ز ساقی خواستم آبی شرابی داد گلگونم
بلطفش گفتم ایدلبر شرابست این نه آبست این
بگفت ابن یمین بستان که آبست این ولی در وی
فتاد از روی من عکسی تو پنداری شرابست این
بگفتم رویت از می شد چو مه رخشنده گفتا نه
ز تاب آفتاب رأی شاه کامیابست این
شه عادل وجیه ملک و دین مسعود شاه آنکس
که دریا را خرد گوید که با دستش سرابست این
فلک در جنب عزم او زمین در پیش حزم او
چو خاک اندر درنگست آن چو باد اندر شتابست این
عدو چون برق تیغ او ببیند گوید از حیرت
که گر آبست چون آتش چرا در التهابست این
حساب جود او با خود همیکردم فلک گفتا
مکش زحمت چو می بینی که بیرون از حسابست این
بروز بزم اگر آید کفش در گوهر افشانی
ز بسیاریش پنداری مگر فیض سحابست این
فلک قدرا چو برداری بتیغ کین سر دشمن
بصورت آب نیل است آن و بر سطحش حبابست این
بپای پیلتن اسبت چنان عاجز فتد خصمت
که هر کس بیندش گوید خری اندر خلابست این
فلک میخواست تا گردن کشد از ربقه حکمت
قضا گفتش نمیترسی شه مالک رقابست این
معاذالله خطائی گر زکلکت در وجود آید
ز بیم تیغ چون برقت فلک گوید صوابست این
خراج غم معین کرد سهمت بر دل خصمت
فغان برداشت کای خسرو خرابست این خرابست این
جهاندارا من ایندولت که بوسیدم جنابت را
به بیداری همی بینم ندانم یا بخوابست این
فلک گوید بعذر آنکه رنجانید یکچندم
بدرگاه تو راهم داد چون جنت جنابست این
بمان جاوید و میدانم بمانی زانک نزد حق
صلاح اهل عالم را دعائی مستجابست این
چنین گلگون نباشد می مگر لعل مذابست این
ز ابریق ار سوی ساغر روان گردد می روشن
ز بهر دیو غم تیری تو پنداری شهابست این
حباب از روی جام می چو بدرخشد خرد گوید
که بر خورشید رخشنده سهیل تیز تابست این
خوشا در نصفی سیمین می صافی چو آب زر
تو پنداری هلالست آن و در وی آفتابست این
چو روی ساقی مهوش عرق گیرد ز جام می
ز رنگ و بوی او گوئی مگر برگل گلابست این
ز ساقی خواستم آبی شرابی داد گلگونم
بلطفش گفتم ایدلبر شرابست این نه آبست این
بگفت ابن یمین بستان که آبست این ولی در وی
فتاد از روی من عکسی تو پنداری شرابست این
بگفتم رویت از می شد چو مه رخشنده گفتا نه
ز تاب آفتاب رأی شاه کامیابست این
شه عادل وجیه ملک و دین مسعود شاه آنکس
که دریا را خرد گوید که با دستش سرابست این
فلک در جنب عزم او زمین در پیش حزم او
چو خاک اندر درنگست آن چو باد اندر شتابست این
عدو چون برق تیغ او ببیند گوید از حیرت
که گر آبست چون آتش چرا در التهابست این
حساب جود او با خود همیکردم فلک گفتا
مکش زحمت چو می بینی که بیرون از حسابست این
بروز بزم اگر آید کفش در گوهر افشانی
ز بسیاریش پنداری مگر فیض سحابست این
فلک قدرا چو برداری بتیغ کین سر دشمن
بصورت آب نیل است آن و بر سطحش حبابست این
بپای پیلتن اسبت چنان عاجز فتد خصمت
که هر کس بیندش گوید خری اندر خلابست این
فلک میخواست تا گردن کشد از ربقه حکمت
قضا گفتش نمیترسی شه مالک رقابست این
معاذالله خطائی گر زکلکت در وجود آید
ز بیم تیغ چون برقت فلک گوید صوابست این
خراج غم معین کرد سهمت بر دل خصمت
فغان برداشت کای خسرو خرابست این خرابست این
جهاندارا من ایندولت که بوسیدم جنابت را
به بیداری همی بینم ندانم یا بخوابست این
فلک گوید بعذر آنکه رنجانید یکچندم
بدرگاه تو راهم داد چون جنت جنابست این
بمان جاوید و میدانم بمانی زانک نزد حق
صلاح اهل عالم را دعائی مستجابست این
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴۶ - قصیده
الا ای نسیم سحر گر توانی
قدم رنجه کن یک سحر بی توانی
ترا طول و عرض جهان دور ناید
چو بهر سفر چرمه بیرون دوانی
ز شهباز مشرق بیکدم چو خواهی
رسالت بعنقای مغرب رسانی
سزد گر بری هم ز موری پیامی
بعالیجناب سلیمان مکانی
اگر بی وسیلت نیاری شد آنجا
ز من بشنو ای من ترا یار جانی
ز دریای طبعم یکی عقد گوهر
ببر نزد شاه جهان ارمغانی
سلیمان محلی که بی عقد خاتم
مسخر شدش ملک انسی و جانی
جهان کرم تاج شاهان عالم
که او را سزد بر شهان قهرمانی
دل و دست او را توان گفتن الحق
بهنگام در پاشی و زرفشانی
کز آن شرمسارست ابر بهاری
وزین خاکسارست باد خزانی
جهاندار شاها توئی آنکه کیوان
بر ایوان جاهت کند پاسبانی
بود چون سجلات قاضی گیتی
مثالی که بر وی قلم را برانی
سپهدار میدان پنجم نیارد
زدن روز رزمت دم پهلوانی
شه اختران همچو ذره برقصد
ز شادی گرش بنده خویش خوانی
بود زهره را بهر بزم تو دایم
سماع ارغنونی شراب ارغوانی
بکاری که کلکت میان را ببندد
کند تیر گردونش همداستانی
بس اندر صف پنجم این نجم مه را
که او را به پیکی بهرسو دوانی
ترا زیبد اندر جهان شهریاری
که هم شه نشانی و هم شهنشانی
نه هر کس که باشد بر او نام شاهی
تواند شدن چون تو در شه نشانی
نگردد جهان پهلوان همچو رستم
شغاد ار چه اصلش بود سیستانی
عدو را طمع بود کو چون تو باشد
خرد داستانی زدش باستانی
که ماند بقوس قزح راستی را
کمان کهنه کژ مژ ترکمانی
الا ای صبا چون بعالیجنابش
رسی عرضه دار اینسخن گر توانی
کزین پیش نظمی علی حسن را
بمدح شهی از نژاد کیانی
فتادست و گشتست مشهور نظمش
بخوبی الفاظ و لطف معانی
شنیدم که از پایمردی این نظم
بدست آمدش بدره ها زرکانی
بمدح تو ابن یمین نیز کردست
در آن راه با طبع او هم عنانی
علی حسن گر درین عهد بودی
چو دیدی ز من بنده این خوش بیانی
بخاک جنابت که در پیش نظمم
که گوئی مگر هست آب از روانی
بنفشه صفت سر بسر گوش گشتی
ورش همچو سوسن بدی ده زبانی
مرا با چنین طبع چون آب و آتش
کزو در شگفت اند قاصی و دانی
چرا از جهان هیچ بهره نباشد
نه جاهی نه مالی نه آبی نه نانی
منم کز منت در جهان ذکر باقی
بماند و گر چه جهان هست فانی
گرم حال ازین به توان کرد به کن
وگر زین بتر میکنی هم تو دانی
زمین چو نزمان تا نگردد سبکرو
زمان چون زمین تا نگیرد گرانی
زمان و زمین بی وجودت مبادا
که ماه زمینی و شاه زمانی
قدم رنجه کن یک سحر بی توانی
ترا طول و عرض جهان دور ناید
چو بهر سفر چرمه بیرون دوانی
ز شهباز مشرق بیکدم چو خواهی
رسالت بعنقای مغرب رسانی
سزد گر بری هم ز موری پیامی
بعالیجناب سلیمان مکانی
اگر بی وسیلت نیاری شد آنجا
ز من بشنو ای من ترا یار جانی
ز دریای طبعم یکی عقد گوهر
ببر نزد شاه جهان ارمغانی
سلیمان محلی که بی عقد خاتم
مسخر شدش ملک انسی و جانی
جهان کرم تاج شاهان عالم
که او را سزد بر شهان قهرمانی
دل و دست او را توان گفتن الحق
بهنگام در پاشی و زرفشانی
کز آن شرمسارست ابر بهاری
وزین خاکسارست باد خزانی
جهاندار شاها توئی آنکه کیوان
بر ایوان جاهت کند پاسبانی
بود چون سجلات قاضی گیتی
مثالی که بر وی قلم را برانی
سپهدار میدان پنجم نیارد
زدن روز رزمت دم پهلوانی
شه اختران همچو ذره برقصد
ز شادی گرش بنده خویش خوانی
بود زهره را بهر بزم تو دایم
سماع ارغنونی شراب ارغوانی
بکاری که کلکت میان را ببندد
کند تیر گردونش همداستانی
بس اندر صف پنجم این نجم مه را
که او را به پیکی بهرسو دوانی
ترا زیبد اندر جهان شهریاری
که هم شه نشانی و هم شهنشانی
نه هر کس که باشد بر او نام شاهی
تواند شدن چون تو در شه نشانی
نگردد جهان پهلوان همچو رستم
شغاد ار چه اصلش بود سیستانی
عدو را طمع بود کو چون تو باشد
خرد داستانی زدش باستانی
که ماند بقوس قزح راستی را
کمان کهنه کژ مژ ترکمانی
الا ای صبا چون بعالیجنابش
رسی عرضه دار اینسخن گر توانی
کزین پیش نظمی علی حسن را
بمدح شهی از نژاد کیانی
فتادست و گشتست مشهور نظمش
بخوبی الفاظ و لطف معانی
شنیدم که از پایمردی این نظم
بدست آمدش بدره ها زرکانی
بمدح تو ابن یمین نیز کردست
در آن راه با طبع او هم عنانی
علی حسن گر درین عهد بودی
چو دیدی ز من بنده این خوش بیانی
بخاک جنابت که در پیش نظمم
که گوئی مگر هست آب از روانی
بنفشه صفت سر بسر گوش گشتی
ورش همچو سوسن بدی ده زبانی
مرا با چنین طبع چون آب و آتش
کزو در شگفت اند قاصی و دانی
چرا از جهان هیچ بهره نباشد
نه جاهی نه مالی نه آبی نه نانی
منم کز منت در جهان ذکر باقی
بماند و گر چه جهان هست فانی
گرم حال ازین به توان کرد به کن
وگر زین بتر میکنی هم تو دانی
زمین چو نزمان تا نگردد سبکرو
زمان چون زمین تا نگیرد گرانی
زمان و زمین بی وجودت مبادا
که ماه زمینی و شاه زمانی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴٩ - وله ایضاً در مدح علاءالدین محمد
بر آمدم صبحدم باد بهاری
جهان خوشبوی گشت از مشک تاری
چه باد خوش نفس بود اینکه بشکست
بیکدم قیمت مشک تتاری
مگر هر صبحدم بر رهگذارت
همیسوزد کسی عود قماری
کنون در باغ نقاش طبیعت
بهر نقشی کند صد خرده کاری
بسازد جام لعل عنبر آلود
ز شکل لاله های نوبهاری
کند بر صحن گلزار از زمرد
برای نو عروس گل عماری
نثار مقدم میمون گل را
بدامن در کشد ابر بهاری
شبی سوسن نهان بانی همیگفت
که خود را تا بکی در بند داری
تو هم گر بندگی خواجه جوئی
چو من نامی بآزادی برآری
محیط مرکز رفعت که چون قطب
برو ختم است کار بردباری
علاء ملک و دین کز رشک خلقش
سیه گشتست کار مشکداری
خداوندا ز من یک قصه بشنو
که تا بر گویمت از لطف باری
گذشتم صبحدم بر مرغزاری
ز نزهت جایگاه میگساری
نوای این غزال آمد بگوشم
ز صوت مطربان مرغزاری
بیا تا ز اعتدال نوبهاری
چمن را جنه الماوی شماری
درین موسم هوای باغ گیرد
بنوک خامه گر مرغی نگاری
کنون گر میتوانی مست گشتن
چرا چون چشم خوبان در خماری
خوشا آنکس که چون نرگس زمستی
فتد در پای سرو جویباری
زمن یک بیت تضمین کرده بشنو
چو گل بشکفت خیز از هوشیاری
تمتع من شمیم عبر ار نجد
فما بعد العشیه من عراری
بنوش آن می که از بویش بنفشه
بیندازد لباس سوگواری
و گر سوسن خورد گردد زبانش
بمدح خسرو آفاق جاری
وزیر مشرق و مغرب کزو یافت
بنای ملک و ملت استواری
علاء دولت و ملت که حکمش
برد از طبع زیبق بیقراری
مه نو نعل اسبش گشت وزین پس
کند در گوش گردون گوشواری
بسعی بازوی او خنجر بید
کند در روز هیجا ذوالفقاری
زهی گردون جنابی کز جلالت
وزیران جهان را شهریاری
عطارد گفت با کلک تو روزی
که تا کی عمر در دریا گذاری
نمیدانی که دست خواجه دریاست
تو از دریا چنین زار و نزاری
چو بشنید اینسخن کلک تو گفتش
و قاک الله که نیکو خواه یاری
ولی گر جای من دریا نباشد
نیارم کرد این گوهر نثاری
زهی ابن یمین کز یمن مدحش
ز سلک در چو دریا با یساری
خداوندا مخلد باد عمرت
که تا همواره اندر کامکاری
ز ما دح گوهر موزون ستانی
پس آنگه زر ناموزون سپاری
جهان خوشبوی گشت از مشک تاری
چه باد خوش نفس بود اینکه بشکست
بیکدم قیمت مشک تتاری
مگر هر صبحدم بر رهگذارت
همیسوزد کسی عود قماری
کنون در باغ نقاش طبیعت
بهر نقشی کند صد خرده کاری
بسازد جام لعل عنبر آلود
ز شکل لاله های نوبهاری
کند بر صحن گلزار از زمرد
برای نو عروس گل عماری
نثار مقدم میمون گل را
بدامن در کشد ابر بهاری
شبی سوسن نهان بانی همیگفت
که خود را تا بکی در بند داری
تو هم گر بندگی خواجه جوئی
چو من نامی بآزادی برآری
محیط مرکز رفعت که چون قطب
برو ختم است کار بردباری
علاء ملک و دین کز رشک خلقش
سیه گشتست کار مشکداری
خداوندا ز من یک قصه بشنو
که تا بر گویمت از لطف باری
گذشتم صبحدم بر مرغزاری
ز نزهت جایگاه میگساری
نوای این غزال آمد بگوشم
ز صوت مطربان مرغزاری
بیا تا ز اعتدال نوبهاری
چمن را جنه الماوی شماری
درین موسم هوای باغ گیرد
بنوک خامه گر مرغی نگاری
کنون گر میتوانی مست گشتن
چرا چون چشم خوبان در خماری
خوشا آنکس که چون نرگس زمستی
فتد در پای سرو جویباری
زمن یک بیت تضمین کرده بشنو
چو گل بشکفت خیز از هوشیاری
تمتع من شمیم عبر ار نجد
فما بعد العشیه من عراری
بنوش آن می که از بویش بنفشه
بیندازد لباس سوگواری
و گر سوسن خورد گردد زبانش
بمدح خسرو آفاق جاری
وزیر مشرق و مغرب کزو یافت
بنای ملک و ملت استواری
علاء دولت و ملت که حکمش
برد از طبع زیبق بیقراری
مه نو نعل اسبش گشت وزین پس
کند در گوش گردون گوشواری
بسعی بازوی او خنجر بید
کند در روز هیجا ذوالفقاری
زهی گردون جنابی کز جلالت
وزیران جهان را شهریاری
عطارد گفت با کلک تو روزی
که تا کی عمر در دریا گذاری
نمیدانی که دست خواجه دریاست
تو از دریا چنین زار و نزاری
چو بشنید اینسخن کلک تو گفتش
و قاک الله که نیکو خواه یاری
ولی گر جای من دریا نباشد
نیارم کرد این گوهر نثاری
زهی ابن یمین کز یمن مدحش
ز سلک در چو دریا با یساری
خداوندا مخلد باد عمرت
که تا همواره اندر کامکاری
ز ما دح گوهر موزون ستانی
پس آنگه زر ناموزون سپاری
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵٠ - وله ایضاً در مدح شهاب الدین زنگی
بهارست ای پسر در ده ز بهر رفع دلتنگی
شرابی چون گل و لاله بخوشبوئی و خوشرنگی
نگه کن نقش بندی طبیعت را که در بستان
چنان بر آب میبندد هزاران نقش ارژنگی
جهان شد خرم و خندان کنون آمد زمان آن
که بهره مطربی آید ز گردون زهره چنگی
ببزم خسرو اعظم خدیو خطه عالم
چراغ دوده آدم شهاب ملک و دین زنگی
عدو بندی که روز کین اگر پیشش نهنگ آید
ز بهر باز پس گشتن کند رفتار خرچنگی
کلاه حکم تا بر سر نهاد از یمن عدل او
بجز چین قبا کس را نبینی چهره آژنگی
سپهدار صف پنجم که دارد راه سرداری
کند بر درگه جاهش ز بهر نام سرهنگی
براق عزم او را برق اگر هم تک شود روزی
بصد حیلت بر هواری برد با او برون لنگی
سعادت مسند جاهش برفعت برد بر جائی
که نتواند رسید آنجا خیال مردم بنگی
مه و برجیس گردون را گر از وی رخصتی باشد
کند از بهر شهبازش هم آن طبلی هم این زنگی
برسم نقل اگر خواهد فلک بر فرق سر آرد
ببزم او ز پروین خوشه انگور آونگی
دو توسن بود دوران را و شد آن هر دو رام او
یکی زان اشهب رومی دگر یک ادهم زنگی
سپهر آلات زین میجست بهر مرکب خاصش
جناقی کرد خورشید و مجره میکند تنگی
طبیب حاذق لطفش تواند برد اگر خواهد
ز نرگس علت کوری ز سوسن آفت گنگی
چو شیر شرزه قهرش گشاید پنجه روز کین
کند گر خواهد و گر نی پلنگ تند خورنگی
اگر گیرد بکف تیغی عدوش از برق رخشنده
کند بر صفحه تیغش ز بخت بد گهر زنگی
سرافرازا تو آن شاهی که کوه پای بر جا را
بجنب حلم تو باشد بسان کاه بی سنگی
سلیمان وش مسلم شد جهانت ز آنک چون آصف
تمامت رأی و تدبیری سراسر عقل و فرهنگی
نسیم گلشن خلقت مشام شیر اگر خواهد
شود خوشبویتر کامش ز ناف آهوی تنگی
فلک خواهد که در رفعت زند با جاه تو پهلو
ولیکن دیدمش با او ندارد حد هم تنگی
اگر خورشید رأی تو کشد بر کوه تیغ کین
رخ لعلش درون کان شود از بیم نارنگی
کشد آه از دل خصمت سوی گردون گردان سر
چو دیدش کلبه ئی موحش ز تاریکی و از تنگی
ببزم و رزمت ار بیند خرد گوید توئی اکنون
ببخشش حاتم طائی بکوشش رستم جنگی
گر افتد سایه خورشید رایت برسها روزی
عجب نبود اگر دایم کند زان پس شباهنگی
ز بیم شحنه عدلت خرد را بس عجب ناید
که گیرد زهره رعنا بترک شوخی و شنگی
کند ابن یمین کوته سخن زین پس بپیش تو
مبادا کت صداع آید ازین گفتار آهنگی
همیشه تا بود اورنگ شاه اختران گردون
ترا شاهی مسلم باد کاندر خورد اورنگی
شرابی چون گل و لاله بخوشبوئی و خوشرنگی
نگه کن نقش بندی طبیعت را که در بستان
چنان بر آب میبندد هزاران نقش ارژنگی
جهان شد خرم و خندان کنون آمد زمان آن
که بهره مطربی آید ز گردون زهره چنگی
ببزم خسرو اعظم خدیو خطه عالم
چراغ دوده آدم شهاب ملک و دین زنگی
عدو بندی که روز کین اگر پیشش نهنگ آید
ز بهر باز پس گشتن کند رفتار خرچنگی
کلاه حکم تا بر سر نهاد از یمن عدل او
بجز چین قبا کس را نبینی چهره آژنگی
سپهدار صف پنجم که دارد راه سرداری
کند بر درگه جاهش ز بهر نام سرهنگی
براق عزم او را برق اگر هم تک شود روزی
بصد حیلت بر هواری برد با او برون لنگی
سعادت مسند جاهش برفعت برد بر جائی
که نتواند رسید آنجا خیال مردم بنگی
مه و برجیس گردون را گر از وی رخصتی باشد
کند از بهر شهبازش هم آن طبلی هم این زنگی
برسم نقل اگر خواهد فلک بر فرق سر آرد
ببزم او ز پروین خوشه انگور آونگی
دو توسن بود دوران را و شد آن هر دو رام او
یکی زان اشهب رومی دگر یک ادهم زنگی
سپهر آلات زین میجست بهر مرکب خاصش
جناقی کرد خورشید و مجره میکند تنگی
طبیب حاذق لطفش تواند برد اگر خواهد
ز نرگس علت کوری ز سوسن آفت گنگی
چو شیر شرزه قهرش گشاید پنجه روز کین
کند گر خواهد و گر نی پلنگ تند خورنگی
اگر گیرد بکف تیغی عدوش از برق رخشنده
کند بر صفحه تیغش ز بخت بد گهر زنگی
سرافرازا تو آن شاهی که کوه پای بر جا را
بجنب حلم تو باشد بسان کاه بی سنگی
سلیمان وش مسلم شد جهانت ز آنک چون آصف
تمامت رأی و تدبیری سراسر عقل و فرهنگی
نسیم گلشن خلقت مشام شیر اگر خواهد
شود خوشبویتر کامش ز ناف آهوی تنگی
فلک خواهد که در رفعت زند با جاه تو پهلو
ولیکن دیدمش با او ندارد حد هم تنگی
اگر خورشید رأی تو کشد بر کوه تیغ کین
رخ لعلش درون کان شود از بیم نارنگی
کشد آه از دل خصمت سوی گردون گردان سر
چو دیدش کلبه ئی موحش ز تاریکی و از تنگی
ببزم و رزمت ار بیند خرد گوید توئی اکنون
ببخشش حاتم طائی بکوشش رستم جنگی
گر افتد سایه خورشید رایت برسها روزی
عجب نبود اگر دایم کند زان پس شباهنگی
ز بیم شحنه عدلت خرد را بس عجب ناید
که گیرد زهره رعنا بترک شوخی و شنگی
کند ابن یمین کوته سخن زین پس بپیش تو
مبادا کت صداع آید ازین گفتار آهنگی
همیشه تا بود اورنگ شاه اختران گردون
ترا شاهی مسلم باد کاندر خورد اورنگی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵١ - ایضاً له
بیا تا عشرت آبادی چو خلد جاودان بینی
چه خلد جاودان کین را بسی خوشتر از آن بینی
خرد نپسندد ار خواند کسی خلدش ز بهر آنک
که تا گشتست این پیدا ز شرم آنرا نهان بینی
یکی هم میتوانش گفت خلد از روی اینمعنی
که چون رضوان درو عاقل فراوان باغبان بینی
نباشد در جهان چندان شگفت ار باغ بیند کس
تماشا را درین باغ آی تا دروی جهان بینی
هوای او بخاصیت چنان صحت همی بخشد
که دروی جز نسیمی را عجب گر ناتوان بینی
درخت او که از طوبی بسر سبزی فزون آمد
برو مرغ سعادت را نهاده آشیان بینی
سزد گر جنتش خوانی ز بهر آنکه چون کوثر
درون دریای ژرف او را روان اندر میان بینی
شبان تا روز قصری را گرش دریا بر آوردند
بر ایوان هندوی کیوان برسم پاسبان بینی
خوشا قصری که اندر وی ز عکس جام روزنها
زمین یکسر پر از اختر بسان آسمان بینی
قدم چون در حریم او نهی از غایت نزهت
همه شادی دل یابی همه آرام جان بینی
فضیلت بر بهشت او را تمامست اینکه گه گاهش
تماشاگاه و عشرت جای شاه کامران بینی
شهنشاهی که پیش او زهندو ترک اگر خواهی
نطاق بندگی بسته هزاران رای و خان بینی
سلیمان قدر و آصف رأی تاج دولت و ملت
که از معنی حکم او عبارت کن فکان بینی
ستم سوزی که در ملکش خرد را بس عجب ناید
ز عدلش گوسفندانرا گر از گرگان شبان بینی
بجنب جنبش و آرام و عزم و حزم او دائم
زمانرا چون مکان یابی مکانرا چون زمان بینی
جنابش قبله اقبال خلقان جهان آمد
از آن چون قبله سوی او جهانی را روان بینی
همیشه تا ز بهر صیت و ذکر نام باقی را
هوای خاطر شاهان بمدح مادحان بینی
شه عادل چنان بادا که چون ابن یمین دائم
عطارد بهر صیت خود مر او را مدح خوان بینی
چه خلد جاودان کین را بسی خوشتر از آن بینی
خرد نپسندد ار خواند کسی خلدش ز بهر آنک
که تا گشتست این پیدا ز شرم آنرا نهان بینی
یکی هم میتوانش گفت خلد از روی اینمعنی
که چون رضوان درو عاقل فراوان باغبان بینی
نباشد در جهان چندان شگفت ار باغ بیند کس
تماشا را درین باغ آی تا دروی جهان بینی
هوای او بخاصیت چنان صحت همی بخشد
که دروی جز نسیمی را عجب گر ناتوان بینی
درخت او که از طوبی بسر سبزی فزون آمد
برو مرغ سعادت را نهاده آشیان بینی
سزد گر جنتش خوانی ز بهر آنکه چون کوثر
درون دریای ژرف او را روان اندر میان بینی
شبان تا روز قصری را گرش دریا بر آوردند
بر ایوان هندوی کیوان برسم پاسبان بینی
خوشا قصری که اندر وی ز عکس جام روزنها
زمین یکسر پر از اختر بسان آسمان بینی
قدم چون در حریم او نهی از غایت نزهت
همه شادی دل یابی همه آرام جان بینی
فضیلت بر بهشت او را تمامست اینکه گه گاهش
تماشاگاه و عشرت جای شاه کامران بینی
شهنشاهی که پیش او زهندو ترک اگر خواهی
نطاق بندگی بسته هزاران رای و خان بینی
سلیمان قدر و آصف رأی تاج دولت و ملت
که از معنی حکم او عبارت کن فکان بینی
ستم سوزی که در ملکش خرد را بس عجب ناید
ز عدلش گوسفندانرا گر از گرگان شبان بینی
بجنب جنبش و آرام و عزم و حزم او دائم
زمانرا چون مکان یابی مکانرا چون زمان بینی
جنابش قبله اقبال خلقان جهان آمد
از آن چون قبله سوی او جهانی را روان بینی
همیشه تا ز بهر صیت و ذکر نام باقی را
هوای خاطر شاهان بمدح مادحان بینی
شه عادل چنان بادا که چون ابن یمین دائم
عطارد بهر صیت خود مر او را مدح خوان بینی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵۶ - وله ایضاً در مدح علاءالدین محمد وزیر و تعریف سرائی که نوبنیاد نهاده
دلا گر میل آن داری که خلد جادوان بینی
و گر باغ ارم خواهی که در عالم عیان بینی
نظر بهر تماشا را بر این عالی سرا افکن
که تا از غایت نزهت همین بینی همان بینی
سراها در جهان سازند و خود عادت چنین باشد
سرائی ساخت کس هرگز که اندر وی جهان بینی
از آنساعت که شد باز این در میمون بفیروزی
در او اقبال را بسته بفراشی میان بینی
فراز سطح ایوانش که با چرخست هم زانو
شبان تا روز کیوان را مسیر پاسبان بینی
همای اوج گردونرا که خورشیدست نام او
بزیر سایه سقفش نهاده آشیان بینی
ز عکس خشتهای صحن و صورتهای سقف او
فلک پر ماه و خوریابی زمین پر انس و جان بینی
هوایش معتدل زا نسان که در وی صورت بیجان
سخنگو وز گفتارش صدا را ترجمان بینی
ز روی خاصیت طبعش چنان صحت همی بخشد
که در وی جز نسیمی را عجب گر ناتوان بینی
مگر جنات عدنست این که چشم اندر فضای او
بهر جانب که بگشائی دری در بوستان بینی
چو خلقان جهانرا شد جنابش قبله حاجت
روان چون قبله سوی او هزاران کاروان بینی
زمینش را چو بسپارد وزیر عالم عادل
ز عز پایبوس او سر اندر آسمان بینی
وزیر عالم عادل علاءالدین محمد آن
که دائم رأی پیرش را قرین بخت جوان بینی
زعدل عالم آرایش نشاید گر عجب داری
که اندر حفظ بره گرگ را همچون شبان بینی
سرای کون را معمار چون عدلش بود زین پس
بسان بیت معمور از فساد اندر امان بینی
درین خرم سرا دائم بشادی باد تا جائی
که چون ابن یمین پیر سپهرش مدح خوان بینی
و گر باغ ارم خواهی که در عالم عیان بینی
نظر بهر تماشا را بر این عالی سرا افکن
که تا از غایت نزهت همین بینی همان بینی
سراها در جهان سازند و خود عادت چنین باشد
سرائی ساخت کس هرگز که اندر وی جهان بینی
از آنساعت که شد باز این در میمون بفیروزی
در او اقبال را بسته بفراشی میان بینی
فراز سطح ایوانش که با چرخست هم زانو
شبان تا روز کیوان را مسیر پاسبان بینی
همای اوج گردونرا که خورشیدست نام او
بزیر سایه سقفش نهاده آشیان بینی
ز عکس خشتهای صحن و صورتهای سقف او
فلک پر ماه و خوریابی زمین پر انس و جان بینی
هوایش معتدل زا نسان که در وی صورت بیجان
سخنگو وز گفتارش صدا را ترجمان بینی
ز روی خاصیت طبعش چنان صحت همی بخشد
که در وی جز نسیمی را عجب گر ناتوان بینی
مگر جنات عدنست این که چشم اندر فضای او
بهر جانب که بگشائی دری در بوستان بینی
چو خلقان جهانرا شد جنابش قبله حاجت
روان چون قبله سوی او هزاران کاروان بینی
زمینش را چو بسپارد وزیر عالم عادل
ز عز پایبوس او سر اندر آسمان بینی
وزیر عالم عادل علاءالدین محمد آن
که دائم رأی پیرش را قرین بخت جوان بینی
زعدل عالم آرایش نشاید گر عجب داری
که اندر حفظ بره گرگ را همچون شبان بینی
سرای کون را معمار چون عدلش بود زین پس
بسان بیت معمور از فساد اندر امان بینی
درین خرم سرا دائم بشادی باد تا جائی
که چون ابن یمین پیر سپهرش مدح خوان بینی
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۵٧ - وله ایضاً در مدح نظام الدین یحیی
عیدست در ده ایصنم گلعذار می
بنمای صورت طرب اندر صفای وی
شد کار عیش ساخته از عید همچو چنگ
زین پس میان ببند ز بهر طرب چو نی
مطرب بگوی نغمه خوش-زهد تا بچند
ساقی بیار ساغر می توبه تا بکی
با جام می نشین که درین دور بی ثبات
صافی دل بدست نیاید چو جام می
در ده میی که عرصه بزم از فروغ او
خوشتر ز نوبهار نماید بماه دی
ز آن می که گفتمش بصفا هست آفتاب
عقلم شنید گفت چه گفتی خموش هی
از نورش آفتاب اگر مقتبس شود
منشور حسن او نشود در کسوف طی
گفتم پس آفتاب نگویم چه گویمش
گفتا که عکس خاطر دستور نیک پی
والا نظام دولت و ملت که رأی او
بر روی آفتاب نشاند ز شرم خوی
آن سروریکه در طلب فرخی همای
آید عقاب رایت او را بزیر پی
گیرد بیک سوار و ببخشد بیک سؤال
در رزم و بزم کشور آفاق و ملک ری
چون همتش بعالم علوی سفر کند
آرد بزیر پای ز رفعت سر جدی
هرگز برزم و بزم درون هیچ بخردی
یک پی نبیندش که نگوید هزار پی
کآمد بفال سعد دگر باره در جهان
رستم ز سمت زابل و حاتم ز راه طی
ننهاد پا ز کتم عدم خلق در وجود
تا جود او نگفت که ارزاقکم علی
نشگفت اگر رود بسر و پای غرم باز
در عهد عدل او زکمان جمله شاخ و پی
گردون پیر گفته بشفقت هزار بار
با بخت او که انبتک الله یا صبی
ایخسروی که رأی تو اندر ضمیر خصم
نور هدایتست نهان در میان غی
سوء المزاج خصم تو چون دیر در کشید
آن به که شربتش بدهند از لعاب حی
قدر ترا ز اطلس گردون کند قبا
ای در کلاه گوشه قدرت شکوه کی
نعل سم سمند تو هر ماه مینهد
بر داغگاه ابلق گردون بجای کی
ارباب فضل را بجناب رفیع تو
چندان تفاخرست که اعراب را بحی
عدل تو گر نه دافع ظلم فلک شدی
بر صفحه وجود نماندی نشان شیی
کار جهانیان بنظام از وجود تست
بادت وجود تا بود اندر زمانه حی
بنمای صورت طرب اندر صفای وی
شد کار عیش ساخته از عید همچو چنگ
زین پس میان ببند ز بهر طرب چو نی
مطرب بگوی نغمه خوش-زهد تا بچند
ساقی بیار ساغر می توبه تا بکی
با جام می نشین که درین دور بی ثبات
صافی دل بدست نیاید چو جام می
در ده میی که عرصه بزم از فروغ او
خوشتر ز نوبهار نماید بماه دی
ز آن می که گفتمش بصفا هست آفتاب
عقلم شنید گفت چه گفتی خموش هی
از نورش آفتاب اگر مقتبس شود
منشور حسن او نشود در کسوف طی
گفتم پس آفتاب نگویم چه گویمش
گفتا که عکس خاطر دستور نیک پی
والا نظام دولت و ملت که رأی او
بر روی آفتاب نشاند ز شرم خوی
آن سروریکه در طلب فرخی همای
آید عقاب رایت او را بزیر پی
گیرد بیک سوار و ببخشد بیک سؤال
در رزم و بزم کشور آفاق و ملک ری
چون همتش بعالم علوی سفر کند
آرد بزیر پای ز رفعت سر جدی
هرگز برزم و بزم درون هیچ بخردی
یک پی نبیندش که نگوید هزار پی
کآمد بفال سعد دگر باره در جهان
رستم ز سمت زابل و حاتم ز راه طی
ننهاد پا ز کتم عدم خلق در وجود
تا جود او نگفت که ارزاقکم علی
نشگفت اگر رود بسر و پای غرم باز
در عهد عدل او زکمان جمله شاخ و پی
گردون پیر گفته بشفقت هزار بار
با بخت او که انبتک الله یا صبی
ایخسروی که رأی تو اندر ضمیر خصم
نور هدایتست نهان در میان غی
سوء المزاج خصم تو چون دیر در کشید
آن به که شربتش بدهند از لعاب حی
قدر ترا ز اطلس گردون کند قبا
ای در کلاه گوشه قدرت شکوه کی
نعل سم سمند تو هر ماه مینهد
بر داغگاه ابلق گردون بجای کی
ارباب فضل را بجناب رفیع تو
چندان تفاخرست که اعراب را بحی
عدل تو گر نه دافع ظلم فلک شدی
بر صفحه وجود نماندی نشان شیی
کار جهانیان بنظام از وجود تست
بادت وجود تا بود اندر زمانه حی