عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : ناظر و منظور
سر آغاز
زهی نام تو سر دیوان هستی
ترا بر جمله هستی پیش دستی
زکان صنع کردی گوهری ساز
وزان گوهر محیط هستی آغاز
به سویش دیده قدرت گشادی
بنای آفرینش زو نهادی
ازو دردی و صافی ساز کردی
زمین و آسمان آغاز کردی
به روی یکدگر نه پرده بستی
ثوابت را ز جنبش پا شکستی
به تار کاکل خور تاب دادی
لباس نور در پیشش نهادی
به نور مهر مه را ره نمودی
نقاب ظلمتش از رخ گشودی
نمودی قبلهٔ کروبیان را
گشودی کام مشتی ناتوان را
به راه جستجو کردی روانشان
به سیر مختلف کردی دوانشان
جهان را چار گوهر مایه دادی
سه جوهر را از او پیرایه دادی
تک و پوی فلک دادی به نه گام
زمین را ساز کردی هفت اندام
شب و روزی عیان کردی جهان را
دو کسوت در بر افکندی زمان را
طلب کردی کف خالی زعالم
ز آب ابر لطفش ساختی نم
وز آن گل باز کردی طرفه جسمی
برای گنج عشق خود طلسمی
چو او را بر ملایک عرض کردی
ملک را سجده او فرض کردی
یکی را سجده‌اش در سر نگنجید
به گردن طوق دار لعن گردید
در گنجینه احسان گشادی
در آن ویرانه گنج جان نهادی
نهادی در دلش سد گنج بر گنج
وزان گنجش زبان کردی گهر سنج
به ده کسوت نمودی ارجمندش
به تاج عقل کردی سر بلندش
نهادی گنج اسما در دل او
ز لطفت رست این گل از گل او
به او دادی دبستان فلک را
نشاندی در دبستانش ملک را
به گلزار بهشتش ره نمودی
در آن باغ بر رویش گشودی
چو حورش برد از جا میل دانه
به عزم دانه چیدن شد روانه
ز بهر خوشه کردن ساخت چون داس
به رخش راندنش بستند قسطاس
بسان خوشه کاه افشاند بر سر
ز بی برگی لباس برگ در بر
حدیث نا امیدی بر زبان راند
قدم از روضه رضوان برون ماند
نوای ناله بر گردون رسانید
به عزم توبه اشک خون فشانید
که یارب ظلم کرده بر تن خویش
ببخشا تا نمانم زار از این بیش
از آن قیدش به احسان کردی آزار
به خلعت‌های عفوش ساختی شاد
اگر آدم بود پرورده تست
و گر عالم پدید آوردهٔ تست
تویی کز هیچ چندین نقش بستی
ز کلک صنع بر دیبای هستی
ز تو قوس قزح جا کرد بر اوج
وز او دادی محیط چرخ را موج
به راهت کیست مه رو بر زمینی
چو من دیوانه گلخن نشینی
به گلخن گرنه از دیوانگی زیست
به روی او ز خاکستر نشان چیست
فلک را داغ خور بردل نهادی
ز بذرش پنبه بهر داغ دادی
بلی رسم جهانست اینکه هر روز
بود کم پنبهٔ داغ از دگر روز
درون شیشه چرخ مدور
ز صنعت بسته‌ای گلهای اختر
ز شوقت کوه از آن از جا نجسته
که او را خارها در پا نشسته
تو بستی بر کمر گه کوه را زر
صدف را از تو درگوش است گوهر
ترا آب روان تسبیح خوانی
پی‌ذکر تو هر موجش زبانی
صدف را خنده در نیسان تو دادی
دهانش را ز در دندان تو دادی
فلک را پشت خم از بار عشقت
دل مه روشن از انوار عشقت
نهی درج دهان را گوهر نطق
دهی تیغ زبان را جوهر نطق
به کنهت فکر کس را دسترس نیست
تویی یکتا و همتای تو کس نیست
به نام تست در هر باغ و بستان
به کام جو زبان آب جنبان
که جنبش داد مفتاح زبان را
وزان بگشود در گنج بیان را
سرای چشم مردم روشن از چیست
در این منظر فتاده سایه از کیست
زهی آثار صنعت جمله هستی
بلندی از تو هستی دید و پستی
منم خاکی به پستی رو نهاده
به زیر پای نومیدی فتاده
وحشی بافقی : ناظر و منظور
دست نیاز به درگاه بی‌نیاز گشودن و از حضرت باری التماس رستگاری نمودن
خداوندا گنهکاریم جمله
ز کار خود در آزاریم جمله
نیاید جز خطاکاری ز ما هیچ
ز ما صادر نگردد جز خطا هیچ
ز ما غیر از گنهکاری نیاید
گناه آید ز ما چندانکه باید
ز ننگ ما به خود پیچند افلاک
زمین از دست ما بر سرکند خاک
سیه شد نامه ما تا به حدی
که نبود از سفیدی جای مدی
رهانی گر نه ما را زین تباهی
چه فکر ما بود زین روسیاهی
بدین سان رو سیه مگذار ما را
بیار آبی بر وی کار ما را
الاهی سبحه دست آویز من ساز
به سلک اهل تحقیقم وطن ساز
بسان رحل مصحف برکفم نه
لب خندان چو رحل مصحفم ده
به خط مصحفم گردان نظر باز
خط مصحف سواد دیده‌ام ساز
بده مفتاحی از سطر کلامم
وزان بگشای قفل از گنج کامم
ز اوراق کلامم بخش آن مال
که تا جنت توان شد فارغ البال
به ذکر خود بلند آوازه‌ام کن
رفیق لطف بی‌اندازه‌ام کن
که از من رم کند مرغ معاصی
روم تا بردر شهر خلاصی
سرشکم دانهٔ تسبیح گردان
مرا زان دانهٔ کن تسبیح گردان
بود کاین سبحه گردانیدن من
برد آلودگی از دامن من
بیفشان از وضو بر رویم آن آب
که از غفلت نماند در سرم خواب
دهم مسواک و تسبیح توکل
که دیو طبع خود را ز آن کنم غل
کمندی ساز پیچان سبحه‌ام را
کز آن در کاخ فردوسم شود جا
چو در طبعم شود میل گناهی
ز رحل مصحفم ده سد راهی
به گل مگذار تخم آرزویم
دهش سرسبزی از آب وضویم
منم چون نامه خود روسیاهی
سیه رو ماندهٔ بی روی و راهی
نگاهی کن که رو آرم به سویت
رهی بنما که جا گیرم به کویت
الاهی جانب من کن نگاهی
مرا بنما به سوی خویش راهی
چو وحشی جز گنه کاری ندارم
تو میدانی که من خود در چه کارم
اگر بر کرده من می‌کنی کار
عذابی بدتر از دوزخ پدید آر
که جرم من چوجرم دیگران نیست
گناهم چون گناه این و آن نیست
به چشم مرحمت سویم نظر کن
شفیع جرم من خیرالبشر کن
وحشی بافقی : ناظر و منظور
مثقب خامه را بر گوهر نهادن و رشته‌های گوهر معنی را ترتیب دادن در ایثار تاجداری که گوهر ذاتش باعث دریای آفرینش است و جوهر صفاتش منشاء فیض ارباب بینش است
رقم سازی که این زیبا رقم زد
نوشت اول سخن نام محمد
چه نام است اینکه پیش اهل بینش
شده نقش نگین آفرینش
ز بس کز میم و حایش گشت محفوظ
نوشتش در دل خود لوح محفوظ
ز نقش حلقهٔ میمش دهد یاد
قمر ز آن هاله را بر چرخ جا داد
بزرگی بین که خم شد چرخ از اکرام
که همچون دال بوسد پای این نام
کمال نامداری بین و عزت
که نامش را به این حد است حرمت
شه خیل رسل سلطان کونین
جمالش مهر ومه را قرةالعین
چو رو در قبلهٔ دین پروری کرد
به دوران دعوی پیغمبری کرد
شک آوردند گمراهان حاسد
به صدق دعویش جستند شاهد
پی دفع شک آن جمع گمراه
دو شاهد شد به صدق دعویش ماه
از این غم سایه دارد رو بدیوار
که در راهش نشد با خاک هموار
چو جوهر بود آن سرچشمهٔ نور
که بودش سایه از همسایگی دور
مگر از شوق بیخود گشت سایه
چو شد همراه آن خورشید پایه
زهی نور تو بزم افروز عالم
وجودت زبدهٔ اولاد آدم
خلیل از خوان تو رایت ستانی
خضر از فیض جامت تشنه جانی
ز یکرنگی مسیحا با تو دم زد
از آن بر طارم چارم قدم زد
اگر راه دو رنگی آورد پیش
نشانندش به گردون بر خر خویش
چه شد گر آفتاب عالم آرا
به صورت پیشتر گشت از تو پیدا
شهی بر خلق آخر تا به اول
شهان را پیش پیش آرند مشعل
جهان را کار رفت از دست دریاب
برآور یا رسول الله سر از خواب
ز هجران تو پیچد سبحه برخویش
به کارش سد گره از دوریت بیش
به خارستان حرمان تو مسواک
ز هجر آن دو لب بنشسته بر خاک
به جست وجوی تو خم گشته محراب
مصلا بر زمین افتاده بی‌تاب
به یاد مقدمت ای قبلهٔ دین
ز غم سجاده دارد بر جبین چین
ز پایت تا جدا افتاد نعلین
به خاک ره ز پا افتاده نعلین
از آن سر مانده بر دیوار منبر
که او را چون تو سروی رفته از سر
ز هجرت جمله را از دست شد کار
زمان دستگیری گشت مگذار
شدند از دست محتاجان لطفت
بیاور آیتی از خوان لطفت
پی مهمانی این جمع محتاج
بیار آن تحفه کوردی ز معراج
وحشی بافقی : ناظر و منظور
طلوع کردن اختر معانی از افق سپهر نکته دانی در تعریف شبی که اخترش طعنه بر نور بدر می‌زد و صحبتش طعنه بر شام قدر
شبی چون روز شادی عشرت افزای
جهان روشن ز ماه عالم آرای
ز عالم زاغ پا بیرون نهاده
خروس از صبحدم در شک فتاده
نشسته گوشه‌ای مرغ مسیحا
به هر جانب روان گردیده حربا
نبودی گر نجوم عالم افروز
نکردی فرق آن شب را کس از روز
سپهر از مه گلی بر چهره دیده
خطی از هاله بر دورش کشیده
فلک گفتی چراغان کرد آن شام
که می‌زد خواجه بر بام فلک گام
سوی صدر رسل جبریل رو کرد
دلش را مژدهٔ دیدار آورد
شد آن نخل ریاض شادمانی
برون از خوابگاه‌ام هانی
کشیدش پیش پیک حق تعالا
براقی برق سیر چرخ پیما
عجایب ره نوردی تیز گامی
بسی از خواب خوشتر خوشخرامی
نمد زین داده گردون از سحابش
شده قسطاس بحری آفتابش
پی آرامش آن طرفه توسن
ز انجم کرده گردون جوبه دامن
چو برجستی به بازی زین کهن فرش
ز نعلش رخنه گشتی لنگر عرش
نمود از بهر سیر ملک بالا
شه روی زمین بر پشت او جا
براق از شادمانی گشت رقاص
روان شد سوی خلوتخانهٔ خاص
به سوی مسجد اقصا چو زد گام
دو تا گردید محرابش به اکرام
چو از محراب اقصا پشت برداشت
علم در عالم بالا برافراشت
چو با خود دید مه در یک وثاقش
چو نعل افتاد در پای براقش
به نعلش چهره سایید آنقدرها
که باقی ماند بر رویش اثرها
وز آنجا مرکب مردم ربایش
دبستان عطارد داد جایش
عطارد ماند چون طفلان به تعظیم
ز نعلینش به دامن لوح تعلیم
خوش آن دانا که بی تعلیم استاد
دهد دانا دلان را لوح ارشاد
ز ایوان عطارد زد برون پای
به مطرب خانهٔ ثالث شدش جای
ز شوق وصل آن تابنده خورشید
به بزم چرخ رقصان گشت ناهید
وز آنجا زد قدم بر بام علیا
فروزان گشت از او دیر مسیحا
به پیک روی آن شمع رسالت
فرو شد در زمین مهر از خجالت
به پنجم پایه منبر چو زد گام
برای خطبه بستد تیغ بهرام
وزان منزل به برتر پایه زد پای
شدش دارالقضای مشتری جای
ملازم وار پیش خویش خواندش
به صدر شرع بر مسند نشاندش
چو شه را تخت هفتم کاخ شد جای
زحل چون سایه‌اش افتاد در پای
براقش زد ز میدانگاه هفتم
به صحن خان هشتم کاسهٔ سم
ثوابت بیخود از شوقش فتادند
چو نقش پرده بر جا ایستادند
نهم گردون شد از پایش سرافراز
کشیدش اطلس خود پای انداز
چو پیشش همرهان رفتند از دست
به میکائیل و اسرافیل پیوست
و ز ایشان روی رفرف بارگی راند
و زو دامن به ساق عرش افشاند
جهت را پرده زد در زیر پاشق
به نور قرب واصل گشت مطلق
فضائی دید از اغیار خالی
بری از جنس هر سفلی و عالی
محل نابوده اندر وی محل را
ابد همدم در آن وادی ازل را
شنید از هر دری آن مطلع نور
حکایتها از امداد زبان دور
پی عصیان امت گفتگو کرد
دلش خط نجاتی آرزو کرد
برای امت از درگاه عالی
سند پروانه شمع لایزالی
دل ما را پیام شادی آورد
برای ما خط آزادی آورد
زهی سر بر خطت آزاد و بنده
سران در راه امرت سر فکنده
ره آزادیی نه پیش ما را
بخوان از بندگان خویش ما را
اگر ما را شماری بندهٔ خویش
کجا آزادیی باشد از این پیش
به ما یا رب خط آزادیی ده
غلام خویش خوان و شادیی ده
که تا در جمع آزادان در آییم
به سلک قنبر و سلمان در آییم
وحشی بافقی : ناظر و منظور
رو به میدان معانی کردن و تیغ دو زبان برآوردن در مدح شهسواری که از دو انگشت نوک تیغ دو سر دیدهٔ شرک را کور نمود و از بنان ذوالفقار پیکر باب خیبر گشاده
از آنرو صبح این روشندلی یافت
که چون ما در دلش مهر علی تافت
ز مهر او منور خانهٔ خاک
به نام او مزین مهر افلاک
قضا چون رایت هستی برافرخت
علم را عین نامش سر علم ساخت
قدر بر لوح هستی چون قلم زد
به اول حرف نام او رقم زد
ز رفعت در حساب اهل ادراک
ده و نه کمترین حرفش به افلاک
نشان نعل دلدل قرص ماهش
بساط چرخ ادنی عرصه گاهش
چو کینش سر ز جان مره برزد
دو انگشتش بر او تیغ دو سرزد
دو نوک ذوالفقارش بس بر این دال
که از دستش سر شرک است پامال
سر شرک از دم شمشیر او پست
نبی را دین ز بازویش قوی دست
بنای کفر از او گردید ویران
ز خصمش گرم بزم اهل نیران
الا ای از خرد بیگانه گشته
به دیو جاهلی همخانه گشته
ز راه رفعت او سر کشیده
به کوی پست قدر آن رمیده
پی دجال کیشان بر گرفته
به تو نیرنگ ایشان در گرفته
ترا دجال شد چون هادی راه
بجز دوزخ کجا یابی وطنگاه
فتادی در پی گمگشته‌ای چند
سرا پا در گناه آغشته‌ای چند
به ایجاد جهنم گشته باعث
اسیران درک را بوده وارث
سر پستان و گمراهان عالم
مقدم بر مقیمان جهنم
شیاطین را به سامان کار از ایشان
مقیمان درک را عار از ایشان
در آن دم کز پی تسخیر خیبر
ز کین گشتند یاران حمله آور
به اول ساز رسم جنگ کردند
در آخر ترک نام و ننگ کردند
هزیمت ریخت در ره خار غمشان
وزان بشکفت گلهای المشان
که بود آن کس که سلطان رسالت
گل نوخیز بستان رسالت
به عزم فتح با او کرد همراه
لوای نصرت « نصر من الله»
ز منقارش دو انگشت همایون
ز پای فتح خار آورد بیرون
ز منقارش دو انگشت همایون
ز پای فتح خار آورد بیرون
که تابد غیر از او خیبر گشودن
دری آن طور از خیبر ربودن
در علم نبی غیر از علی کیست
ز هستی مدعا غیر از علی چیست
زهی از آفرینش مدعا تو
در گنجینهٔ سر خدا تو
گدایانیم از گنج سخایت
نهاده چشم بر راه عطایت
نه سیم و زر گدایی از تو داریم
گدایی آشنایی از تو داریم
در این دریای ناپیدا کناره
که غیر از غرقه گشتن نیست چاره
اگر تو بگذری از آشنایی
که از موجش دهد ما را رهایی
بخار ظلم این دریای پر شور
چراغ معدلت را کرده بی نور
مگر فرمان دهی صاحب زمان را
که شمعی از تو افروزد جهان را
رسد صیت ظهورش تا ثریا
فرود آید مسیح از دیر مینا
ره طی کرده گیرد پیک خور پیش
دگر ره باز گردد از پی خویش
برد آب روان را شوق از کار
ز بیهوشی دمی افتد ز رفتار
بفرماید که برخیزند از خاک
هواداران وصل او طربناک
از این دجال طبعان وارهد دور
نماند کار و بار عالم این طور
بنای ظلم در دوران نماند
جهان زین بیشتر ویران نماند
شود تاریکی ظلم از جهان دور
نماند شمع بزم عدل بی‌نور
ز آب عدل عالم را بشوید
به جای سبز گنج از خاک روید
به نقد خود ننازد محتشم پر
کند خود را چو درویشان تصور
جهان را رسم عشرت تازه گردد
نوای دین بلند آوازه گردد
به وحشی کز گدایان است ، او را
یکی از بی‌نوایان است ، او را
ز خوان مرحمت بخشد نوایی
رساند از ره لطفش به جایی
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در راز و نیاز با خداوند
خداوندا نه لوح و نه قلم بود
حروف آفرینش بی رقم بود
ارادت شد به حکمت تیز خامه
به نام عقل نامی کرد نامه
ز حرف عقل کل تا نقطهٔ خاک
به یک جنبش نوشت آن کلک چالاک
ورش خواهی همان نابود و ناباب
شود نابودتر از نقش بر آب
اگر نه رحمتت کردی قلم تیز
که دیدی اینهمه نقش دلاویز
نقوش کارگاه کن فکانی
به طی غیب بودی جاودانی
که دانستی که چندین نقش پر پیچ
کسی داند نمود از هیچ بر هیچ
زهی رحمت که کردی تیز دستی
زدی بر نیستی نیرنگ هستی
هر آن صورت که فرمودیش نیرنگ
زدش سد بوسه بر پا نقش ارژنگ
ز هر پرده که از ته کردیش باز
نهفتی سد هزاران چهرهٔ راز
کشیدی پرده‌هایی بر چه و چون
که از پرده نیفتد راز بیرون
ز هر پرده که بستی یا گشادی
دو سد راز درون بیرون نهادی
اگر بیرون پرده ور درون است
بتو از تو خرد را رهنمون است
شناسا گر نمی‌کردی خرد را
که از هم فرق کردی نیک و بد را
یکی بودی بد و نیک زمانه
تفاوت پاکشیدی از میانه
همای و بوم بودندی بهم جفت
به یک بیضه درون همخواب و همخفت
نه با اقبال آن را کار بودی
نه این را طعنهٔ ادبار بودی
ز تو اندوخته عقل این محک را
که می‌سنجد عیار یک به یک را
ز چندین زادهٔ قدرت که داری
کفی برداشتی از خاک خواری
به دان عزت سرشتی آن کف خاک
که زیب شرفه شد بر بام افلاک
طراز پیکری بستی بر آن گل
که آمد عاشق او جان به سد دل
به ده جا خادمانش داشتی باز
که گفتی خاک و چندین قدر اعزاز
به خاک این قدر دادن رمز کاریست
که عزت پیش ما در خاکساریست
چه شد گو خاک باش از جمله در پس
منش برداشتم، این عزتش بس
بر آن خادمان کش داشتی پیش
دوانیدی به خدمت سد حشر بیش
همه فرمان برانی کارفرمای
همه در راه خدمت پای برجای
از آن ده خادم ده جا ستاده
مهیا هر چه فرماید اراده
چه ده خادم که ده مخدوم عالم
مبادا از سر ما سایه شان کم
نشاندی پنج از آنها بر در بار
ز احوال همه عالم خبردار
گذر داران جسم و عالم جسم
بر ایشان راه صورتها ز هر قسم
ز خاصان پنج با او گاه و بیگاه
ندیده هیچگه بیرون درگاه
شده هر یک به شغل خاص مأمور
به یک جا جمع لیک از یکدیگر دور
همه ثابت قدم در راز داری
همه با یکدیگر درسازگاری
یکی آیینه ایشان را سپردی
که خود دانی که زنگش چون ستردی
ز بیرون هر چه برقع برگشاده
در آن آیینه عکسش اوفتاده
چنین آیینه‌ای آنرا که پیش است
اگر خود بین شود برجای خویش است
دماغش را به مغز آراستی پوست
دلی دادیش کاین خلوتگه دوست
ز دل راهی گشادی در دماغش
فکندی آتش دل در چراغش
چراغش را خرد پروانه کردی
ز رشکش عالمی دیوانه کردی
اگر عقل است اگر طبع است اگر هوش
لوای خدمتش دارند بر دوش
به خدمت عقل و نفس و چرخ و اختر
همه پیشش ستاده دست در بر
چه لطف است‌اله اله با کفی خاک
که بربستی سر چرخش به فتراک
اگر جسمانید ار جان پا کند
همه در خدمت این مشت خاکند
همه از بهر ما هر یک به کاری
دریغا نیست چشم اعتباری
ز ما گر آشکارا ور نهان است
ز لطف و رحمتت شرح و بیان است
بکردیم از تمام هستی خویش
نیامد هیچ جز لطفت فرا پیش
اگر لطف تو دامن برفشاند
ز ما جز نیستی چیزی نماند
بود بی‌رحمتت اجزای مردم
صفتهای بد اندر نیستی گم
ره هستی سراپا گر نپویند
عدم یابند ما را گر بجویند
عدم بلک از عدم هم لختی آنسوی
بدیهای نهفته در عدم روی
ز ما ناید به جز بد نیک دانیم
تو ما را نیک کن تا نیک مانیم
کسی کو گریه برخود کن شب و روز
که بگذاری بدو آتش بدآموز
ولی آن گریه را سودی نباشد
که از تو در جگر دودی نباشد
شراری باید از تو در میانه
که دوزخ سوخت بتوان زان زبانه
بدیها در خودی خس پوش داریم
بده برقی که دود از خود برآریم
درخشی شمع راه ماکن از خود
تو خود ما را شو و مارا کن از خود
کسی کو را ز خود کردی خوشش حال
برو گو بر فلک زن کوی اقبال
خوشا حال دل آن کس در این کوی
که چوگان تو می‌گرداندش گوی
فلک گوی سر میدان آنست
که گویش در خم آن صولجانست
به چوگان هوا داریم گویی
هوس گرداندش هر دم به سویی
بکش از دست چوگان هوا را
شکن بر سر هوا جنبان ما را
ببر از ما هوا را دست بسته
که ما را سخت دارد سر شکسته
هواهایی که آن ما را بتانند
بهشت جسم و دوزخ تاب جانند
دل چون کعبه را بتخانه مپسند
حریم تست با بیگانه مپسند
کنشتی پر صنم شد دل سد افسوس
در و بامش پر از زنار و ناقوس
هوایت شد هوس زنار ما را
ازین زنار و بت باز آر مارا
بت و زنار این کیشی‌ست باطل
بت ما بشکن و زنار بگسل
زبان مزدور ذکر تست، زشت است
که خدمتکار ناقوس کنشت است
فکن سنگی به ناقوسش که تن زن
وگر بد جنبد او را بر دهن زن
به تاراج کنشت ما برون تاز
صلیب هستی ما سر نگون ساز
نه در بگذار و نه دیوار این دیر
بسوزان هر چه پیش آید در و غیر
ز ما درکش لباس بت پرستی
هم این را سوز و هم زنار هستی
اشارت کن که انگشت ارادات
برآریم از پی عرض شهادت
به ما تعلیم نفی «ماسوا» کن
شهادت ورد سرتا پای ماکن
شهادت غیر نفی «ماسوا» چیست
ز بعد لای نفی الا خدا چیست
به این خلوت کسی کو محرمی یافت
به تلقین رسول هاشمی یافت
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در ستایش حضرت پیغمبر«ص»
حکیم عقل کز یونان زمین است
اگر چه بر همه بالانشین است
به هر جا شرع بر مسند نشیند
کسش جز در برون در نبیند
بلی شرع است ایوان الاهی
نبوت اندر او اورنگ شاهی
بساطی کش نبوت مجلس آراست
کجا هر بوالفضولی را در او جاست
خرد هر چند پوید گاه و بیگاه
نیابد جای جز بیرون درگاه
بکوشد تا کند بیرون در جای
چو نزدیک در آید گم کند پای
چه شد گو باش گامی تا در کام
چو پا نبود چه یک فرسخ چه یک گام
بسا کوری که آید تا در بار
چو چشمش نیست سر کوبد به دیوار
مگر هم از درون بانگی برآید
که چشمی لطف کردیمش، درآید
در این ایوان که با طغرای جاوید
برون آرند حکم بیم و امید
نبوت مسند آرایان تقدیر
وز او اقلیم جان کردند تسخیر
به عالی خطبهٔ «الملک لله»
ز ماهی صیتشان بررفت تا ماه
جهان را در صلای کار جمهور
به لطف و قهر تو کردند منشور
نه شاهانی که تخت و تاج خواهند
ازین ده‌های ویران باج خواهند
از آن شاهان که کشور گیر جانند
ولایت بخش ملک جاودانند
عطاهاشان به هر بی‌برگ و بی ساز
هزاران روضهٔ پرنعمت و ناز
بود ملک ابد کمتر عطاشان
اگر باور نداری شو گداشان
شهانی فارغ از خیل وخزانه
طفیل پادشاهیشان زمانه
همه از آفرینش برگزیده
همه از نور یک ذات آفریده
چه ذاتی عین نور ذوالجلالی
چه نوری اله اله لایزالی
ز نورش هر کجا آثار روحی‌ست
به خدمت اندرش هر جا فتوحی‌ست
جهان را علت غائی وجودش
وجود جمله موج بحر جودش
محمد تاجدار تخت کونین
دو کون از وی پر از زیب و پر از زین
چراغ چشم چرخ انجم افروز
ز نامش حرز تو مار شب و روز
فلک میدان سوار لامکان پوی
مجره صولجان آسمان کوی
شکست آموز کار لات و عزا
نگونسازی از او در طاق کسری
شده ز آب وضوی آو به یک مشت
به گردون دود از آتشگاه زردشت
شکوه او صلیب از پا در افکند
کزان هیزم بسوزد زند و پازند
عرب را زو برآمد آفتابی
که از وی صبح هستی بود تابی
نه خورشیدی که چون پنهان کند روی
گذارد دهر را ظلمت ز هر سوی
فروزان نیری کاندر نقاب است
ازو عالم سراسر آفتاب است
ز شرع او که مهر انور آمد
جهان را مهر بالای سر آمد
چنان شد ظلمت کفر از جهان دور
که ناگه خال بت رویان شود نور
ز عزت مولدش با مکه آن کرد
که اندر هر شبان روزی زن ومرد
سجود از چار حد مرکز گل
برندش پنج نوبت در مقابل
هزاران راه را یک راه کرده
سخن بر رهروان کوتاه کرده
سپرده ره به ره داران مقصود
همه غولان ره را کرده نابود
میان آب و گل آدم نهان بود
که او پیغمبر آخر زمان بود
نداده با نفس یک حرف پیوند
که نقش زر نگشته سکه مانند
ز جنبش گیر از وی تا به آرام
نبود الا رموز وحی و الهام
چو شد قلب آزمای آفرینش
به معیاری که دانند اهل بینش
نخست آورد سوی آسمان دست
فلک را سیم قلب ماه بشکست
ز نقد خود چو دیدش شرمساری
درستی دادش و کامل عیاری
که یعنی آمدم ای قلب کاران
به کامل کردن ناقص عیاران
کرا قلبیست تا بعد از شکستن
درستش کرده بسپارم به دستش
نه در دستش همین شق قمر بود
به هر انگشت از اینش سد هنر بود
به تخت هستی ار خاص است اگر عام
همه در حیطهٔ فرمان او رام
زمانه خانه زاد مدت اوست
ز خردی باز اندر خدمت اوست
ز رویش روز تابی وام کرده
زمانه آفتابش نام کرده
چه می‌گویم به جنب رحمت عام
بود بیهوده وام و نسبت وام
به شب از گیسوی خود داده تاری
بر او هر شب کواکب را نثاری
هم از گنجینهٔ جودش ستانند
گهرهایی که بر مویش فشانند
دویده آسمان عمری به راهش
که کرده ذروهٔ خود تختگاهش
چه مایه ابر کرده اشکباری
که گشته خاصه شغل چترداری
زر شک شغل او خورشید افلاک
زند هر شام چتر خویش بر خاک
سحابش بود بر سر تازیانه
چو دید آن خلق و حسن جاودانه
سپندی سوخت در دفع گزندش
به بالا جمع شد دود سپندش
کسی از چشم بد خود نیستش باک
که خواند «ان یکاد»ش ایزد پاک
در آن عرصه که نور جاودانست
براق جان در او چابک عنانست
جنیبت تا به حدی پیش رانده
که از پی سایه نیزش بازمانده
به هر جا کآفتاب آنجا نهد پای
پس دیوار باشد سایه را جای
فتادی سایه‌اش گر بر سر خاک
زمین سر برزدی از جیب افلاک
چو راه خدمتش نسپرد سایه
در آن پستی که بودش ماند مایه
گرش سایه زمین بوسیدی از دور
دویدی چون غلامان از پیش نور
به ذوق بزم قرب وحدت انجام
بدانسان قالبی بودش سبک گام
که گرنه بر شکم می‌بست سنگش
ندیدی کس به دیگر جا درنگش
تعالی الله چه قالب اصل جانها
دوان درسایهٔ لطفش روانها
زهی قالب نه قالب جان عالم
نه تنها جان و بس جانان عالم
ز جسمش گوخرد اندازه بردار
حدیث جان همان در پرده بگذار
که ترسم گر شود بی‌پرده آن راز
نباشد کس حریف وهم غماز
در آن قالب کسی کاین جانش باشد
به گردون برشدن آسانش باشد
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در چگونگی شبی که پیغمبر بر آسمان بر شد
شبی روشنتر از سرچشمهٔ نور
رخ شب در نقاب روز مستور
دمیده صبح دولت آسمان را
ز خواب انگیخته بخت جوان را
به شک از روز مرغان شب آهنگ
خزیده شیپره در فرجه تنگ
میان روز و شب فرق آنقدر بود
که هر سیاره خورشید دگر بود
شد از تحت‌الثرا تا اوج افلاک
همه ره چون دلی از تیرگی پاک
همه روشندلان آسمانی
دوان گرد سرای ام هانی
از آن دولتسرا تا عرش اعظم
ملایک بافته پر در پر هم
زمانه چار دیوار عناصر
حلی بربسته ز انواع نوادر
ز گوهرها که بوده آسمان را
پر از در کرده راه کهکشان را
رهی آراسته از عرش تا فرش
براقی جسته بر فرش از در عرش
براقی گرمی برق از تکش وام
ز فرشش تا فراز عرش یک گام
ندیده نقش پا چشم گمانش
نسوده دست وهم کس عنانش
به مغرب نعلش ار خوردی به خاره
به مشرق بود تا جستی شراره
ازین روی زمین بی‌زخم مهمیز
بر آن سوی زمین جستی به یک خیز
چو اوصاف تک و پویش کنم ساز
سخن در گوش تازد پیش از آواز
به هر جا آمده در عرصه پویی
زمین وآسمان طی کرده گویی
به زیر پا درش هنگام رفتار
نمی‌گردید مور خفته بیدار
نبودی چون دل عاشق قرارش
که خواهد جان عالم شد سوارش
خدیو عالم جان شاه «لولاک»
مقیمان درش سکان افلاک
بساط آرای خلوتگاه «لاریب»
سواره ره شناس عرصهٔ غیب
محمد شبرو «اسرابعبده »
زمان را نظم عقد روز و شب ده
محمد جمله را سرخیل و سردار
جهان را سنگ کفر از راه بردار
زهی عز براق آن جهانگیر
که پیک ایزدش بودی عنانگیر
سرای ام هانی را زهی قدر
که می‌تابید در وی آن مه بدر
بزد جبریل بر در حلقهٔ راز
که بیرون آی و بر کون ومکان تاز
برون آ یا نبی‌اله، برون آی
برون آ با رخ چون مه برون آی
برون فرما که مه را دل شکسته
ز شوقت بر سر آتش نشسته
عطارد تا ز وصلت مژده بشیند
چو طفل مکتب است اندر شب عید
برون تاز و به حال زهره پرداز
که چنگ طاقتش افتاده از ساز
فرو رفته‌ست خور در آرزویت
تو باقی مانی و خورشید رویت
کشد گر مدت حرمان از این بیش
زند بهرام برخود خنجر خویش
ز برجیس و ز کیوان خود چه پرسی
که می‌گرید بر ایشان عرش و کرسی
برون نه گام و لطفی یارشان کن
نگاه رحمتی در کارشان کن
سریر افروز عرش از خوابگاهش
برون آمد دو عالم خاک راهش
به یک عالم زمین داد و زمان داد
به دیگر یک بقای جاودان داد
براقش پیش باز آمد به تعجیل
دویده در رکاب آویخت جبریل
رکاب آراست پای احترامش
عنان پیر است دست احتشامش
به سوی مسجد اقصا عنان داد
تک و پو با درخش آسمان داد
ز آدم تا مسیحا انبیا جمع
همه پروانه آسا گرد آن شمع
در آن مسجد امام انبیا شد
خم ابروش محراب دعا شد
پس آنگه خیر باد انبیا کرد
براقش رو به راه کبریا کرد
به زیر پی نخستین عرصه پیمود
قمر رخ بر رکاب روشنش سود
فروغی کآمدی کرد از رکابش
ندادی در دو هفته آفتابش
وز آن منزل همان دم کرد شبگیر
دبستان دوم جا ساخت چون تیر
عطارد لوح خود آورد پیشش
که اینم هست کن نعلین خویشش
چو در بزم سوم آوازه انداخت
به چادر زهره ساز خود نهان ساخت
نبودی گر نهان در چادر او
شکستی ساز او را بر سر او
به کاخ چارمین جا ساخت بر صدر
نهان شد خور ز شرم آن مه بدر
مسیح انجیل زیر آورد از طاق
که جلد مصحف این کهنه اوراق
به یک حمله که آورد آن جهانگیر
دژ مریخ را فرمود تسخیر
شدش بهرام با تیغ و کفن پیش
که کردم توبه از خون کردن خویش
گذر بردار شرع مشتری کرد
به احکام خود او را رهبری کرد
که بشکن آلت ناهید چنگی
ز خون شو مانع مریخ جنگی
وز آنجا بر در دیر زحل تاخت
چو او را پیر راهب دید بشناخت
بگفتنش داده بودندم نشانی
تویی پیغمبر آخر زمانی
شهادت گفت و جان در پای او داد
به شکر خندهٔ حلوای او داد
ثوابت از دو جانب در رسیدند
دو شش درج گهر پیشش کشیدند
نظر بر تحفه‌شان نگشود و درتاخت
ز پیش غیب شادروان برانداخت
گذر بر منتهای سد ره فرمود
به سدره جبرئیلش کرد بدرود
عماری دار شد رفرف وز آنجای
به صحن بارگاه قدس زد پای
تویی برقع برافکند از میانه
دویی شد محو وحدت جاودانه
زبان بیزبانی را ز سر کرد
به گوش جان دلش بشنید و بر کرد
در آن خلوت که آنجا گم شود هوش
نکرد از جمع گمنامان فراموش
در آن دیوان نبرد از یاد ما را
خطی آورد و کرد آزاد ما را
زبان بستم که سر این حکایت
خدا می‌داند و شاه ولایت
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در ستایش حضرت علی «ع»
نه هر دل کاشف اسرار «اسرا» ست
نه هر کس محرم راز « فاوحا» ست
نه هر عقلی کند این راه را طی
نه هر دانش به این مقصد برد پی
نه هرکس در مقام «لی مع الله»
به خلوتخانهٔ وحدت برد راه
نه هر کو بر فراز منبر آید
«سلونی» گفتن از وی در خور آید
«سلونی » گفتن از ذاتیست در خور
که شهر علم احمد را بود در
چو گردد شه نهانی خلوت آرای
نه هرکس را در آن خلوت بود جای
چو صحبت با حبیب افتد نهانی
نه هرکس راست راز همزبانی
چو راه گنج خاصان را نمایند
نه بر هرکس که آید در گشایند
چو احمد را تجلی رهنمون شد
نه هر کس را بود روشن که چون شد
کس از یک نور باید با محمد
که روشن گرددش اسرار سرمد
بود نقش نبی نقش نگینش
سراید «لوکشف» نطق یقینش
جهان را طی کند چندی و چونی
کلاهش را طراز آید « سلونی »
به تاج «انما» گردد سرافراز
بدین افسر شود از جمله ممتاز
بر اورنگ خلافت جا دهندش
کنند از «انما» رایت بلندش
ملک بر خوان او باشد مگس ران
بود چرخش بجای سبزی خوان
جهان مهمانسرا، او میهمانش
طفیل آفرینش گرد خوانش
علی عالی‌الشان مقصد کل
به ذیلش جمله را دست توسل
جبین آرای شاهان خاک راهش
حریم قدس روز بارگاهش
ولایش « عروةالوثقی» جهان را
بدو نازش زمین و آسمان را
ز پیشانیش نور وادی طور
جبین و روی او « نور علی نور»
دو انگشتش در خیبر چنان کند
که پشت دست حیرت آسمان کند
سرانگشت ار سوی بالا فشاندی
حصار آسمان را در نشاندی
یقین او ز گرد ظن و شک پاک
گمانش برتر از اوهام و ادراک
رکاب دلدل او طوقی از نور
که گردن را بدان زیور دهد حور
دو نوک تیغ او پرکار داری
ز خطش دور ایمان را حصاری
دو لمعه نوک تیغ او ز یک نور
دوبینان را ازو چشم دوبین کور
شد آن تیغ دو سر کو داشت در مشت
برای چشم شرک و شک دو انگشت
سر تیغش به حفظ گنج اسلام
دهانی اژدهایی لشکر آشام
چو لای نفی نوک ذوالفقارش
به گیتی نفی کفر و شرک کارش
سر شمشیر او در صفدری داد
زلای «لافتی الاعلی » یاد
کلامش نایب وحی الاهی
گواه این سخن مه تا به ماهی
لغت فهم زبان هر سخن سنج
طلسم آرای راز نقد هر گنج
وجودش زاولین دم تا به آخر
مبرا از کبایر و ز صغایر
تعالی اله زهی ذات مطهر
که آمد نفس او نفس پیمبر
دو نهر فیض از یک قلزم جود
دو شاخ رحمت از یک اصل موجود
به عینه همچو یک نور و دو دیده
که آن را چشم کوته بین دو دیده
دویی در اسم اما یک مسما
دوبین عاری ز فکر آن معما
پس این شاهد که بودند از دویی دور
که احمد خواند با خویشش ز یک نور
گر این یک نور بر رخ پرده بستی
جهان جاوید در ظلمت نشستی
نخستین نخل باغ ذوالجلالی
بدو خرم ریاض لایزالی
ز اصل و فرع او عالم پدیدار
یکی گل شد یکی برگ و یکی بار
ورای آفرینش مایهٔ او
نموده هر چه جزوی سایهٔ او
کمال عقل تا اینجا برد پی
سخن کاینجا رسانیدم کنم طی
رودکی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳
از کعبه کلیسیا نشینم کردی
آخر در کفر بی‌قرینم کردی
بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست
ای عشق، چه بیگانه ز دینم کردی!
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲
به چشم نهان بین نهان جهان را
که چشم عیان بین نبیند نهان را
نهان در جهان چیست؟ آزاده مردم
ببینی نهان را، نبینی عیان را
جهان را به آهن نشایدش بستن
به زنجیر حکمت ببند این جهان را
دو چیز است بند جهان، علم و طاعت
اگر چه گشاد است مر هر دوان را
تنت کان و، جان گوهر علم و طاعت
بدین هر دو بگمار تن را و جان را
به سان گمان بود روز جوانی
قراری نبوده است هرگز گمان را
چگونه کند با قرار آسمانت
چو خود نیست از بن قرار آسمان را
سوی آن جهان نردبان این جهان است
به سر بر شدن باید این نردبان را
در این بام گردان و بوم ساکن
ببین صنعت و حکمت غیب‌دان را
نگه کن که چون کرد بی هیچ حاجت
به جان سبک جفت جسم گران را!
که آویخته است اندر این سبز گنبد
مر این تیره گوی درشت کلان را؟
چه گوئی که فرساید این چرخ گردان
چو بی حد و مر بشمرد سالیان را؟
نه فرسودنی ساخته است این فلک را
نه آب روان و نه باد بزان را
ازیرا حکیم است و صنع است و حکمت
مگو این سخن جز مراهل بیان را
ازیرا سزا نیست اسرار حکمت
مر این بی‌فساران بی‌رهبران را
چه گوئی بود مستعان مستعان گر
نباشد چنین مستعین مستعان را؟
اگر اشتر و اسپ و استر نباشد
کجا قهرمانی بود قهرمان را
مکان و زمان هر دو از بهر صنع است
ازین نیست حدی زمین و زمان را
اگر گوئی این در قران نیست،گویم
همانا نکو می‌ندانی قران را
قران را یکی خازنی هست کایزد
حواله بدو کرد مر انس و جان را
پیمبر شبانی بدو داد از امت
به امر خدای این رمهٔ بی‌کران را
بر آن برگزیدهٔ خدای و پیمبر
گزیدی فلان و فلان و فلان را
معانی قران را همی زان ندانی
که طاعت نداری روان قران را
قران خوان معنی است، هان ای قران خوان
یکی میزبان کیست این شهره خوان را؟
ازین خوان خوب آن خورد نان و نعمت
که بشناسد آن مهربان میزبان را
به مردم شود آب و نان تو مردم
نبینی که سگ سگ کند آب و نان را
ازین کرد دور از خورش‌های آن خوان
مهین شخص آن دشمن خاندان را
چو هاروت و ماروت لب خشک از آن است
ابر شط دجله مر آن بدگمان را
اگر دوستی خاندان بایدت هم
چو ناصر به دشمن بده خان و مان را
مخور انده خان و مان چون نماند
همی خان و مان تو سلطان و خان را
ز دنیا زیانت ز دین سود کردی
اگر خوارگیری به دین سوزیان را
به خاک کسان اندری، پست منشین،
مدان خانهٔ خویش خان کسان را
یکی شایگانی بیفگن ز طاعت
که دوران برو نیست چرخ گران را
یکی رایگان حجتی گفت، بشنو
ز حجت مراین حجت رایگان را
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷
به چه ماند جهان مگر به سراب
سپس او تو چون دوی به شتاب؟
چون شدستند خلق غره بدو
همه خرد و بزرگ و کودک و شاب؟
زانکه مدهوش گشته‌اند همه
اندر این خیمهٔ چهار طناب
گر ندیدی طناب هاش، ببین
جملگی خاک و باد و آتش و آب
بر مثال یکی پلیته شدی
چند گردی به سایه و مهتاب؟
از چه شد همچو ریسمان کهن
آن سرسبز و تازه همچو سداب
خوش خوش این گنده پیر بیرون کرد
از دهان تو درهای خوشاب
وان نقاب عقیق رنگ تو را
کرد خوش خوش به زر ناب خضاب
چند گفتی و بر رباب زدی
غزل دعد بر صفات رباب
بس کن از قصهٔ رباب کنونک
زرد و نالان شدی چو رود رباب
چون بینی که می بدرندت
طمع و حرص و خوی بد چو کلاب
پس خویشت کشید پنجه سال
بر امید شراب و آب سراب
گر نه‌ای مست وقت آن آمد
که بدانی سراب را ز شراب
همه بگذشت بر تو پاک چو باد
مال و ملک و تن درست و شباب
وین ستمگر جهان به شیر بشست
بر بناگوش‌هات پر غراب
ماندی اکنون خجل، چو آن مفلس
که به شب گنج بیند اندر خواب
چشمت از خواب بیهشی بگشای
خویشتن را بجوی و اندریاب
سپس دین درون شو ای خرگوش
که به پرواز بر شده‌است عقاب
هر زمان برکشد به بام بلند
زین سیه چاه ژرفت این دولاب
آنگهیت ای پسر ندارد سود
با تن خویش کرد جنگ و عتاب
همه آن کن که گر بپرسندت
زان توانی درست داد جواب
گر بترسی ز تافته دوزخ
از ره طاعت خدای متاب
سوی او تاب کز گناه بدوست
خلق را پاک بازگشت و متاب
گنه ناب را ز نامهٔ خویش
پاک بستر به دین خالص ناب
ز آتش حرص و آز و هیزم مکر
دل نگه‌دار و چون تنور متاب
ز آتش آز برفروختهٔ خویش
کرد بایدت روی خویش کباب
نیک بنگر به روزنامهٔ خویش
در مپیمای خاک و خس به خراب
با تن خود حساب خویش بکن
گر مقری به روز حشر و حساب
به حرام و خطا چو نادانان
مفروش ای پسر حلال و صواب
مرغ درویش بی‌گناه مگیر
که بگیرد تو را عقاب عقاب
ای سپرده عنان دل به خطا
تنت آباد و دل خراب و یباب
بر خطاها مگر خدای نکرد
با تو اندر کتاب خویش خطاب؟
همچو گرگان ربودنت پیشه است
نسبتی داری از کلاب و ذئاب
خوی گرگان همی کنی پیدا
گرچه پوشیده‌ای جسد به ثیاب
در ثیاب ربوده از درویش
کی به دست آیدت بهشت و ثواب
کارهای چپ به بلایه مکن
که به دست چپت دهند کتاب
تخم اگر جو بود جو آرد بر
بچه سنجاب زاید از سنجاب
خود نبینی مگر عذاب و عنا
چون نمائی مرا عنا و عذاب
چون از آن روز برنیندیشی
که بریده شود درو انساب؟
واندرو بر گناه‌کار، به عدل
قطره ناید مگر بلا ز سحاب
چونکه از خیل دیو نگریزی
در حصار مسبب الاسباب؟
بر پی اسپ جبرئیل برو
تا نگیردت دیو زیر رکاب
بس نمانده‌است کافتاب خدای
سر به مغرب برون کند زحجاب
تو زغوغای عامه یک چندی
خویشتن را حذر کن و مشتاب
سپس یار بد نماز مکن
که بخفته است مار در محراب
که شود سخت زود دیو لعین
زیر نعلین بوتراب، تراب
بر ره دین حق پیش از صبح
خوش همی رو به روشنی مهتاب
اندر این ره ز شعر حجت جوی
چو شوی تشنه با جلاب گلاب
نو عروسی است این که از رویش
خاطر او فرو کشید نقاب
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲
مر چرخ را ضرر نیست وز گردشش خبر نیست
عالم یکی درختی است‌که‌ش جز بشر ثمر نیست
حصنی قوی است کورا دیوار هست و در نیست
بازی است که‌ش تذروان جز جنس جانور نیست
چون گربه جز که فرزند چیزی دگرش خور نیست
آن راست نیکبختی کو را چنین پدر نیست
زین بد پدر کسی را درخورد جز حذر نیست
زیرا ز بی‌فایی شکرش بی حجر نیست
جز غدر و مکر او را چیزی دگر هنر نیست
دستان و بند او را اندازه نی و مر نیست
جز صبر تیر او را اندر جهان سپر نیست
مرغی است صبر کو را جز خیر بال و پر نیست
وان مرغ را به جز غم خور دانهٔ دگر نیست
بر خیز و پای او گیرگر هست رو وگر نیست
تا بگذرد زمانه که‌ش کار جز گذر نیست
ابر زمانه را جز غدر و جفا مطر نیست
مر دود آتشش را جز مکر و شر شرر نیست
شاهی است کش جز آفات نه خیل و نه حشر نیست
وز خلق لشکرش جز بی‌دین و بد گهر نیست
اوباش و خیل او را بر اهل دین ظفر نیست
بی‌دین خر است بی‌شک ورچه به چهره خر نیست
بی‌دین درخت مردم بید است بارور نیست
داند خرد که مردم این صورت بشر نیست
بل جز که داد و دانش بر شخص مرد سر نیست
گرگ است نیست مردم آن کس که دادگر نیست
برتر ز داد و دانش اندر جهان اثر نیست
بهتر ز بار حکمت بر شاخ نفس بر نیست
خوشتر ز قول دانا زی عاقلان شکر نیست
بگریز از انکه فخرش جز اسپ و سیم و زر نیست
ورچه سرو ندارد تودان که جز بقر نیست
هر چند هست بد مار از مرد بد بتر نیست
با فعل بد منافق جز مار کور و کر نیست
ور نیست بد منافق پس آب تیره تر نیست
از مردمی برون است هر کو نکوسیر نیست
بهتر ز دین بهی نیست بتر ز کفر شر نیست
دانش گزین که دانش آبی که‌ش کدر نیست
آبی که جز دل و جان آن آب را ثمر نیست
جز بر کنار این آب یاقوت بر شجر نیست
چون برگ او به زینت دیبای شوشتر نیست
آهنگ این شجر کن گر سرت پر بطر نیست
کز بادیهٔ جهالت جز سوی او مفر نیست
زیرا که جاهلان را جز در سقر مقر نیست
نیکوسمر شو ایرا مردم به جز سمر نیست
آن را که در دماغش مر دیو را ممر نیست
بر حجت خراسان جز پند مشتهر نیست
وین شعر من مراو را جز پند و زیب و فر نیست
این بس بصر دلش را گر در دلش بصر نیست
زیرا که جز معانی بر قول او صور نیست
بر جامهٔ‌سخنهاش جز معنی آستر نیست
چون پندهاش پندی جز در قران مگر نیست
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۳
چون در جهان نگه نکنی چون است؟
کز گشت چرخ دشت چو گردون است
در باغ و راغ مفرش زنگاری
پر نقش زعفران و طبر خون است
وان ابر همچو کلبهٔ ندافان
اکنون چو گنج لولوی مکنون است
بر چرخ، همچو لاله به دشت اندر،
مریخ چون صحیفهٔ پر خون است
جون است باغ و، شاخ سمن پروین
گر ماه نو خمیده چو عرجون است
با چرخ پر ستاره نگه کن چون
پر لاله سبزه در خور و مقرون است
چون روی لیلی است گل و پیشش
سرو نوان چو قامت مجنون است
چون مشتری است زرد گلت لیکن
این مشتری به عنبر معجون است
مشرق ز نور صبح سحرگاهان
رخشان به سان طارم زریون است
گوئی میان خیمهٔ پیروزه
پر زاب زعفران یکی آهون است
دشت ار چنین نبود به ماه دی
باردی بهشت ماه چنین چون است؟
صحرا به لاژورد و زر و شنگرف
از بهر چه منقش و مدهون است
خاکی که مرده بود و شده ریزان
واکنده چون شد و ز چه گلگون است؟
این مشک بوی سرخ گل زنده
زان زشت خاک مردهٔ مدفون است
این مرده را که کرد چنین زنده؟
هر کس که این نداند مغبون است
این کار از آنکه زنده کند آن را
ایزد به حشر مایه و قانون است
وان خشک خار و خس که بسوزندش
فرعون بی‌سلامت و قارون است
این مرده لاله را که شود زنده
نم سلسبیل و محشر هامون است
واندر حریر سبز و ستبرق‌ها
سیب و بهی چو موسی و هارون است
دوزخ تنور شاید مر خس را
گل را بهشت باغ همایون است
اندر بهشت خواهد بد میوه
آنجا چنین که ایدر و اکنون است
پس هم کنون تو نیز بهشتی شو
کان از قیاس نیز همیدون است
نه خار در خور طبق و نحل است
نه گل سزای آتش و کانون است
پس نیست جای مؤمن پاکیزه
دوزخ، که جای کافر ملعون است
نه در بهشت خلد شود کافر
کان جایگاه مؤمن میمون است
بندیش از این ثواب و عقاب اکنون
کاین در خرد برابر و موزون است
گر دیگر است مردم و گل دیگر
این را بهشت نیز دگرگون است
خرما و میوه‌ها به بهشت اندر
دانی که زین بهست که ایدون است
ای رفته بر علوم فلاطونی
این علمها تمام فلاطون است
آن فلسفه است وین سخن دینی
این شکر است و فلسفه هپیون است
از علم خاندان رسول است این
نه گفتهٔ عمرو فریغون است
در خانهٔ رسول چو ماه نو
تاویل روز روز برافزون است
دو کار، خوی نیک و کم آزاری،
فرزند را وصیت مامون است
گر بدخو است خار و سمن خوش‌خو
این خود چرا گرامی و آن دون است؟
دل را به دین بپوش که دین دل را
در خورد بام و ساخته پرهون است
جان را به علم شوی که مرجان را
علم، ای پسر، مبارک صابون است
بحر است علم را به مثل فرقان
وز بحر علم امام چو جیحون است
جیحون خوش است و با مزه و دریا
از ناخوشی چو زهر و چو طاعون است
ای علم جوی، روی به جیحون نه
گر جانت بر هلاک نه مفتون است
دریا نه آب، بل به مثل آب است
چون بر لبش نه تین و نه زیتون است
گرد مثل مگرد که علم او
از طاقت تو جاهل بیرون است
تاویل کن طلب که جهودان را
این قول پند یوشع بن نون است
تاویل بر گزیدهٔ مار جهل
ای هوشیار نادره افسون است
تاویل حق در شب ترسائی
شمع و چراغ عیسی و شمعون است
این علم را قرارگه و گشتن
اندر میان حجت و ماذون است
این راز را درست کسی داند
که‌ش دل به علم دعوت مشحون است
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۷
بلی، بی‌گمان این جهان چون گیاست
جز این مردمان را گمانی خطاست
ازیرا که همچون گیا در جهان
رونده است همواره بیشی و کاست
اگر هرچه بفزاید و کم شود
گیا باشد، این پیر گیتی گیاست
ولیکن گیا را بباید شناخت
ازیرا سخن را درین رویهاست
جهان گر یکی گوز نیکو شود
بدان گوز در مغز مردم سزاست
وگر چند مائیم مغز جهان
گیا چون نکو بنگری مغز ماست
گیا همچو دانه است و ما آرد او
چو بندیشی، و این جهان آسیاست
بخواهد همی خوردمان آسیا
به دندان مرگ، ای پسر، راست راست
فنامان به دندان مرگ اندر است
به دندان ما در گیا را فناست
ولیکن چو زنده است در ما گیا
پس از مرگ ما را امید بقاست
گیا پیشکار خداوند ماست
که بر پادشاهان همه پادشاست
بدو زنده گشته است مردار خاک
اگر دست یزدانش گویم رواست
اگر مرده را زنده کردی مسیح
چنان چون برین قول ایزد گواست
به یک دانه گندم در، ای هوشیار،
مسیحیت بسیار و بی‌منتهاست
نه مرده است هرگز نه میرد گیا
که مر زندگی را گیا کیمیاست
میان دو عالم گیا منزلی است
که بوی و مزه و رنگ را مبتداست
گیا سوی هشیار پیغمبری است
که با خالق و خلق پاک آشناست
گیا را پدر دان درست، ای پسر،
وگر من پدرتم گیا خود نیاست
نه فانی نه باقی گیاه است ازانک
بقا و فنا را درو التقاست
به شخص است فانی و باقی به نوع
پس این گوهر عالی و پربهاست
ازو زاد حیوان و مردم وزین
چنو هر کسی بربقا مبتلاست
بیا تا بقا را مهیا شویم
که اینجای بس ناخوش و بی‌نواست
جهان گرچه از راه دیدن پری است
ز کردار دیو است و نر اژدهاست
کرا خواند هرگز که‌ش آخر نراند
نه جای محابا و روی و ریاست
همه بیشی او بجمله کمی است
همه وعدهٔ او سراسر هباست
کجا نقطهٔ نور بینی درو
یکی دود چون دیوش اندر قفاست
درختان نیکیش را بر بدی است
به زیر سر نعمتش در بلاست
نه آن تو است، ای برادر، درو
هر آنچه‌ش گمانی بری کان تو راست
یکی مرکب است این جهان بس حرون
که شرش رکاب و عنانش عناست
چو از عادت او تفکر کنی
همه غدر و مکر و فریب و دهاست
پس آن به که بگریزی از غدر او
کزو خیر هرگز نخواهدت خاست
مگر طاعت ایزد بی‌نیاز
که او راست فرمان و تقدیر و خواست
دو رهبر به پیش تو استاده‌اند
کزایشان یکی عقل و دیگر هواست
خرد ره نمایدت زی خشندیش
ازیرا خرد بس مبارک عصاست
نهالی که تلخ است بارش مکار
ازیرا رهت بر سرای جزاست
به طاعت همی کوش و منشین بران
که گوئی «از ایزد مرا این قضاست»
به طاعت شود پاک زنگ گناه
ازیرا گنه درد و طاعت شفاست
نه نومید باش و نه ایمن بخسپ
که بهتر رهی راه خوف و رجاست
دروغ ایچ مسگال ازیرا دروغ
سوی عاقلان مر زبان را زناست
حذر کن ز مکر و حسد، ای پسر،
که این هر دو بر تو وبال و وباست
بدانچه‌ت بدادند خرسند باش
که خرسندی از گنج ایزد عطاست
به هر خیر دو جهانی امیددار
گر از بند آزت امید رهاست
اگر جفت آزی نه آزاده‌ای
ازیرا که این زان و آن زین جداست
در رستگاری به پرهیز جوی
که پرهیز بهتر ز ملک سباست
گزین کن جوانمردی و خوی نیک
که این هر دو از عادت مصطفاست
سخاوت نشان گر ثنا بایدت
که بار درخت سخاوت ثناست
به از بر درخت سخاوت ثنا
به گیتی درختی و باری کجاست
خرد جوی و جانت از هوا دور دار
ازیرا هوا چشم دل را عماست
دلت هیچ راحت نخواهد چرید
اگر گرد او مر هوا را چراست
سوی شعر حجت گرای، ای پسر،
اگر هیچ در خاطر تو ضیاست
که دیبای رومی است اشعار او
اگر شعر فاضل کسائی کساست
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۹
ای به خور مشغول دایم چون نبات
چیست نزد تو خبر زین دایرات؟
خود چنین بر شد بلند از ذات خویش
خیره خیر این نیلگون بی‌در کلات؟
یا کسی دیگر مر او را بر کشید
آنکه کرسی‌ی اوست چرخ ثابتات؟
جسم بی صانع کجا یابد هگرز
شکل و رنگ و هیات و جنبش بذات؟
چند در ما این کواکب بنگرند
روز و شب چون چشمهای بی‌سبات؟
گر بخواهی تا بدانی گوش دار
ور بدانی گوش من زی توست هات!
بنگر اندر لوح محفوظ، ای پسر
خطهاش از کاینات و فاسدات
جز درختان نیست این خط را قلم
نیست این خط را جز از دریا دوات
خط ایزد را نفرساید هگرز
گشت دهر و دایرات سامکات
زندگان هرسه سه خط ایزدند
مردمش انجام و آغازش نبات
زندهٔ حق را به چشم دل نگر
زانکه چشم سر نبیند جز موات
این که می‌بینی بتانند، ای پسر
گرچه نامد نامشان عزی و لات
خلق یکسر روی زی ایشان نهاد
کس به بت زاتش کجا یابد نجات؟
همچنان چون گفت می‌گوید سخن
دیو در عزی و لات و در منات
حیلت و رخصت بدین در فاش کرد
مادر دیوان به قول بی‌ثبات
لاجرم دادند بی‌بیم آشکار
در بهای طبل و دف مال زکات
عاقلان را در جهان جائی نماند
جز که بر کهسارهای شامخات
کس نیارد یاد از آل مصطفی
در خراسان از بنین و از بنات
کس نجوید می نشان از هفت زن
کامده‌است اندر قران زایشان صفات
بر نخواند خلق پنداری همی
مسلمات مؤمنات قانتات
هر زمان بتر شود حال رمه
چون بودش از گرسنه گرگان رعات
گر بخواهد ایزد از عباسیان
کشتگان آل احمد را دیات
وای بومسلم که مر سفاح را
او برون آورد از آن بی‌در کلات
من ز لذت ها بشستم دست خویش
راست چون بگذشتم از آب فرات
بر امید آنکه یابم روز حشر
بر صراط از آتش دوزخ برات
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۰
این تخت سخت گنبد گردان سرای ماست
یا خود یکی بلند و بی‌آسایش آسیاست
لا بل که هر کسیش به مقدار علم خویش
ایدون گمان برد که «خود این ساخته مراست»
داناش گفت «معدن چون و چراست این»
نادانش گفت «نیست، که این معدن چراست»
دانای فیلسوف چنین گفت ک«این جهان
ما را ز کردگار همی هدیه یا عطاست»
چون فیلسوف رفت و عطا با خدای ماند
پیداست همچو روز که گفتار او خطاست
بخشیدهٔ خدای ز تو کی جدا شود؟
آن کو جدا شود ز تو بخشیده‌های ماست
از بهر جست و جوی ز کار جهان و خلق
گفتند گونه‌گون و دویدند چپ و راست
آن گفت ک«این جهان نه فنا است و سرمدی است»
وین گفت ک«این خطاست، جهان را ز بن فناست»
چون این و آن شدند و جهان ماند، مر تو را
او بر بقای خویش و فناهای ما گواست
فانی به جان نه‌ای به تنی، ای حکیم، تو
جان را فنا به عقل محال است و نارواست
بس چاشنی است این ز بقا و فنا تو را
کز فعل بر فنا و ز بنیاد بر بقاست
باقی است چرخ کردهٔ یزدان و، شخص تو
فانی است از انکه کردهٔ این بی‌خرد رحاست
بی دانش آمدی و در اینجا شناختی
کاین چیست وان چه باشد وان چون و این چراست
چون و چرا نتیجهٔ عقل است بی‌گمان
چون و چرا ز جانوران جز تو را کراست؟
جز عقل چیست آنکه بدو نیک و بد زخلق
آن مستحق لعنت وین در خور ثناست
قدر و بهای مرد نه از جسم و فربهی است
بل مردم از نکو سخن و عقل پر بهاست
بر جانور بجمله سخن گوی جانور
زان است پادشا که برو عقل پادشاست
چون تو خدای خر شدی از قوت خرد
پس عقل بهره‌ای ز خدای است قول راست
بی هیچ علتی ز قضا عقل دادمان
زین روی نام عقل سوی اهل دین قضاست
اینجا ز بهر آن ز خدائیت بهره‌داد
کاین گوهر شریف مر آن هدیه را سزاست
این است آن عطا که خدا کرد فیلسوف
آن فلسفه است و این ره و آثار انبیاست
این عالم اژدهاست وز ایزد تو را خرد
پازهر زهر این قوی و منکر اژدهاست
پازهر اژدهاست خرد سوی هوشیار
در خورد مکر نیست نه نیز از در دهاست
هر چند رحمت است خرد بر تو از خدای
بر هر که بد کند به خرد هم خرد بلاست
ملک و بقاست کام تو وین هر دو کام را
اندر دو عالم ای بخرد عقل کیمیاست
گر تو به دست عقل اسیری خنک تو را
وای تو گر خردت به دست تو مبتلاست
تخم وفاست عقل، به تو مبتلا شده‌است
گر مر تورا ز تخم وفا برگ و بر جفاست
سوی وفاست روی خرد، چون جفا کنی
مر عقل را به سوی تو، ای پیر، پس قفاست
عدل است و راستی همه آثار عقل پاک
عقل است آفتاب دل و عدل ازو ضیاست
از عدل‌های عقل یکی شکر نعمت است
بخشندهٔ خرد ز تو زیرا که شکر خواست
از نیک صبر کرد نباید که کاهلی است
بر بد شتاب کرد نشاید که آن هواست
شکر است آب نعمت و نعمت نهال او
با آب خوش نهال نگیرد هگرز کاست
هر کس که بر هوای دل خویش تکیه کرد
تکیه مکن برو که هواجوی بر هواست
آن گوی مر مرا که توانی ز من شنود
این پند مر تو را به ره راست بر عصاست
عالم یکی خط است کشیدهٔ خدای حق
وان خط را میانه و آغاز و انتهاست
دنیا ز بهر مردم و مردم ز بهر دین
چون خط دایره که بر انجامش ابتداست
علم است کار جانت و عمل کار تن که دین
از علم وز عمل چو تن و جان تو دوتاست
چون جان و تن دوتاست دو تخم است دینت را
یک تخم او ز خوف و دگر تخم او رجاست
مرد خرد جدا نشد از خر مگر به دین
آن کن که مرد با خرد از خر بدو جداست
کشت خدای نیست مگر کاهل علم و دین
جز کاین دو تن دگر همه خار و خس و گیاست
پرهیز تخم و مایهٔ دین است و زی خدای
پرهیزگار مردم دین‌دار و بی‌ریاست
پرهیزگار کیست؟ کم آزار، اگر کسی
از خلق پارساست کم آزار پارساست
لختی عنان بکش سپس این جهان متاز
زیرا که تاختن سپس این جهان عناست
بر خاک فتنه چون بشدی؟ بر سما نگر
بر خاک نیست جای تو بل برتر از سماست
گر ز آسمان به خاک تو خرسند گشته‌ای
همچون تو شوربخت به عالم دگر کجاست؟
ترسم کز آرزو خردت را وبا رسد
زیرا که آرزو خرد خلق را وباست
دردی است آرزو که به پرهیز به شود
پرهیز مرد را سوی دانا بهین دواست
پند از کسی شنو که ندارد ز تو طمع
پندی که با طمع بود آن سر بسر هباست
گیتی به بند طمع ببسته است خلق را
زین بند دور باش که نه بند بی‌وفاست
از دست بند طمع جهان چون رهاندت
جز هوشیار مرد کز این بند خود رهاست؟
بی‌توتیاست چشم تو گر بر دروغ و زرق
از مردم چشم درد تو را طمع توتیاست
رفتند هم رهانت، بباید همیت رفت
انده مخور که جای سپنجیست بی‌نواست
برگیر زاد و، زاد تو پرهیز و طاعت است
زین راه سر متاب که این راه اولیاست
چون بی‌بقاست این سفری خانه اندرو
باکی مدار هیچ اگرت پشت بی‌قباست
پرهیز کن به جان ز خرافات ناکسان
هر چند با خسان کنی اینجا نشست و خاست
مزگت کلیسیا نشده‌است، ای پسر، هگرز
گرچه به شهر همبر مزگت کلیسیاست
این است پند حجت وین است مغز دین
وارایش سخنش چو گشنیز و کرویاست
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۴
مردم نبود صورت مردم حکما اند
دیگر خس و خارند و قماشات و دغااند
اینها که نیند از تو سزای که و کهدان
مرحور وجنان راتو چه گوئی که سزااند؟
باندوه چرایند شب و روز بمانده
از چون و چرا زانکه ستوران چرااند
این خیل چرا چویند و زخیل چراجوی
این خلق بداندیش کزین گونه جرااند
در عالم انسانی مردم چو نبات است
اینها چون ریاحین‌اند آنها چو گیااند
در دست شه اینها سپرغمند کماهی
در پیش خر آنها چو گیاهند و غذااند
گر تو سپر غمی شوی، این پور، به طاعت
آنهات گزینند که بر ما امرااند
دانا بر من کیست جز آنها که در امت
خیرالبشراند و خلف اهل عبااند؟
ایشان که به فرمان خدا از پدر و جد
میمون خلفااند و بر امت خلفااند
آنها که به تایید الهی به ره دین
اندر شب گم راهی اجرام سمااند
آنها که مرایشان را اندر شرف و فضل
مردان و زنان جمله عبیداند و امااند
آنها که به تقدیر جهان داور ما را
از درد جهالت به نکو پند شفااند
آنها که جهان را به چراغی که خداوند
بفروختش اندر شب دین روی ضیااند
آنها که گوااند بر این خلق و برایشان
زایزد پدر و جد بحق عدل گوااند
آنها که زپاکیزه نسب شیعت خود را
از حوض جد خویش و نیا آب سقااند
آنها که گه حمله به تایید الهی
چون ما ز ستوران چراینده جدااند
آنها که بریشان ما را همه هموار
میراث نیائیم که میراث نیااند
آنها که چو محراب شریفند و مقدم
دیگر به صفا جمله وضیعند و ورااند
حجاج و کریمان و حکیمان جهانند
ویشان به ره حکمت قبلهٔ حکمااند
کعبهٔ شرف و علم خفیات کتاب است
ویشان به مثل کعبهٔ رکن‌اند و صفااند
زیشان به هر اقلیم یکی تند زبانی است
گویا به صلاح گرهی کز صلحااند
بر اهل ولا ابر صلاحند و بر آنهاک
نه اهل ولااند مثل باد بلااند
کوهی است به هر کشور از ایشان که از این خلق
آنها که نبینند نه از اهل ولااند
کوهی که برو چشمهٔ پاک آب حیات است
نخچیر درو مؤمن و کبگان علمااند
کوهی است به یمگان که بینند گروهیش
کز چشم حقیقت سپر سر صفااند
کوهی که درو نور الهی است جواهر
آنها که همی جویند جوهر به کجااند؟
زین گوهر باقی نکند هیچ کسی قصد
کز کوردلی شیفته برادر فنااند
آن است مرا کز دل با من به مرا نیست
آنها نه مرااند که با من به مرااند
در گرد دل من به مرا هرگز ره نیست
پاکیزه که بی‌هیچ مرااند مرااند
مر گوهر با قیمت و با فضل و بها را
اینها نه سزااند که بی‌قدر و بهااند
از عدل و صواب است بقا زاده و اینها
نه اهل بقااند که بر جور و خطااند
پشه ز چه یک روز زید، پیل دوصد سال؟
زیرا ز پشه پیلان در رنج و عنااند
عدلی است عطا ز ایزد ما را و ز دوزخ
آنند رها کز در این شهره عطااند
گر عادلی از طاعت بگزار حق وقت
بنگر به بصیرت که در این‌جا بصرااند
وانها که ندانند به طاعت حق روزی
بر جور و جفااند نه بر عدل و وفااند
یارب، چه شد آن خلق که بر آل پیمبر
چون کژدم و مارند و چو گرگان و قلااند؟
اینها که همی دشمن اولاد رسولند
از مادر اگر هرگز نایند روااند
دانم که رها یابد از دوزخ ابلیس
گر ز آتش این قوم بدین فعل رهااند
دانم که بدین فعل که می‌بینم هر چند
گویند تو راایم حقیقت نه تورااند
آنها که تورااند ز فعل بد اینها
درمانده و دل خسته و با درد و بکااند
دانند که در عالم دین شهره لوائی است
پنهان شده در سایهٔ این شهره لوااند
آن شمس که روزیش برآری تو زمغرب
از فضل تو خواهنده مرو را به دعااند
تا جای پدر باز ستانند ز دیوان
اینها که سزای صلوات‌اند و ثنااند
ای امت برگشته ز اولاد پیمبر
اولاد پیمبر حکم روز قضااند
این قوم که این راه نمودند شما را
زی آتش جاوید دلیلان شمااند
این رشوت خواران فقهااند شما را
ابلیس فقیه است گر اینها فقهااند
از بهر قضا خواشتن و خوردن رشوت
فتنه همگان بر کتب بیع و شرااند
رشوت بخورند آنگه رخصت بدهندت
نه اهل قضااند بل از اهل قفااند
بر من ز شما نیست سفاهت عجب ایرا
آنند که در دین فقهااند سفهااند
گر احمد مرسل پدر امت خویش است
جز شیعت و فرزند وی اولاد زنااند
ما بر اثر عترت پیغمبر خویشیم
و اولاد زنا بر اثر رای و هوااند
اسلام ردائی ز رسول است و، امامان
از عترت او، حافظ این شهره ردااند
آنان که فلان است و فلان زمرهٔ ایشان
نزدیک حکیمان زدر عیب و هجااند
ما را چو کند پیر چه گوئیم که رهبر
در دین حق از عترت پیغمبر مااند؟
ای حجت، می‌گوی سخنهای به حجت
زیرا که صبائی تو و خصمانت هبااند
موسی زمان را تو یکی شهره عصائی
وانکه نشناسند که خصمان عقلااند
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۶
این رقیبان که بر این گنبد پیروزه درند
گرچه زیرند گهی جمله، همیشه زبرند
گر رقیبان به بصر تیز بوند از بر ما
این رقیبان سماوی همه یکسر بصرند
نامشان زی تو ستاره است ولیکن سوی من
پیشکاران و رقیبان قضا و قدرند
چون گریزم ز قضا، یا ز قدر، من چو همی
به هزاران بصر ایشان به سوی من نگرند؟
سوی ما زان نگرند ایشان کز جوهرشان
خرد و جان سخن گوی به ما در اثرند
خرد و جان سخن گوی که از طاعت و علم
پریانند بر این گنبد پیروزه پرند
این چراگاه دل و جان سخن گوی تو است
جهد کن تا به جز از طاعت و دانش نچرند
اندر این جای گیاهان زیان کار بسی است
زین چراگاه ازیرا حکما بر حذرند
جسد مردمی، ای خواجه، درختی عجب است
که برو فکرت و تمیز تو را برگ و برند
از درخت جسدت برگ و بر خویش بچن
پیشتر زانکه از این بستان بیرونت برند
زاد بر گیر و سبک باش و مکن جای قرار
خانه‌ای را که مقیمانش همه برسفرند
همگان بر خطرند آنکه مقیم‌اند و گر
ره نیابند سوی با خطران بی‌خطرند
چون مقیمان همه مشغول مقامند ولیک
یک یک از ساختهٔ خویش همی برگذرند
راهشان یوز گرفته‌است و ندارند خبر
زان چو آهو همه در پوی و تگ و با بطرند
بر خریدار فسون سخره و افسوس کنند
وانگهی جز که همه تنبل و افسون نخرند
گرچه‌شان کار همه ساخته‌از یکدگر است
همگان کینه‌ور و خاسته بر یکدگرند
دردمندند به جان جمله نبینی که همی
جز همه آنکه زیان کار بودشان نخورند؟
سخن بیهده و کار خطا زایشان زاد
سخن بیهده و کار خطا را پدرند
با هزاران بدی و عیب یکیشان هنراست
گر چه ایشان چو خر از عیب و هنر بیخبرند
هنر آن است که پیغمبر خیرالبشر است
وین ستوران جفا پیشه به صورت بشرند
گر شریعت همه را بار گران است رواست
بار اگر خر کشد این عامه همه پاک خرند
بار باخر بنهند از خر و زینها ننهند
زانکه اینها سوی ایزد بسی از خر بترند
وعده‌شان روز قضا خواب و خور و سیم و زر است
زانکه فتنه همه بر خواب و خور و سیم و زرند
حکمت آبی است کجا مرده بدو زنده شود
حکما بر لب این آب مبارک شجرند
شجر حکمت، پیغمبر ما بود و برو
هر یک از عترت او نیز درختی ببرند
پسران علی امروز مرو را بسزا
پسرانند چو مر دختر او را پسرند
پسران علی آنها که امامان حقند
به جلالت به جهان در چو پدر مشتهرند
سپس آن پسران رو، پسرا، زانکه تو را
پسران علی و فاطمه زاتش سپرند
سپری کرد توانند تو را زاتش تیز
چون همی زیر قدم گردن کیوان سپرند
ای پسر دین محمد به مثل چون جسدی است
که بر آن شهره جسد فاطمیان همچو سرند
چون شب دین سیه و تیره شود، فاطمیان
صبح صادق، مه و پروین و ستارهٔ سحرند
داد در خلق جهان جمله پدرشان گسترد
چه عجب گر پسران همچو پدر دادگرند
شیر دادار جهان بود پدرشان، نشگفت
گرازیشان برمند این که یکایک حمرند
من بدیشان شکرم جاهل بی حرمت را
که خران را حکما نیز به شیران شکرند
سودمندند همه خلق جهان را چو شکر
جان من باد فداشان که به طبع شکرند
از شکر نفع همی گیرد بیمار و درست
دشمن و دوست ازیشان همه می نفع گرند
منگر سوی گروهی که چون مستان از خلق
پرده بر خویشتن از بی‌خردی می‌بدرند
چه دهی پند و چه گوئی سخن حکمت و علم
این خران را که چو خر یکسره از پند کرند؟
سخن خوب خردمند پذیرد نه حجر
سفها جمله ز مردم به قیاس حجرند
سمرم من شده و افتاده‌ام از خانهٔ خویش
زین ستوران که به جهل و به سفاهت سمرند
اگر این کوردلان را تو به مردم شمری
من نخواهم که مرا خلق ز مردم شمرند
چون پری جمله بپرند گه صلح ولیک
به گه شر مر ابلیس لعین را حشرند
سپس باقر و سجاد روم در ره دین
تو بقر رو سپس عامه که ایشان بقرند
به جر دیو روی کز پی ایشان بروی
زانکه ایشان همه دیو جسدی را بجرند
سپس فاطمیان رو که به فرمان خدای
امتان را سپس جد و پدر راه برند
جدشان رهبر دیو و پری و مردم بود
سوی رضوان خدای و، پسران زان گهرند
پسرت گر جگر است از تن تو، فاطمیان
مر نبی را و علی را به حقیقت جگرند
شیعت فاطمیان یافته‌اند آب حیات
خضر دور شده ستند که هرگز نمرند
شکرند از سخن خوب سبک شیعت را
به سخن‌های گران ناصبیان را تبرند
سخن خوب بیاموز که هرک از همه خلق
سخن خوب ندارند همه بی‌هنرند
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۸
گزینم قران است و دین محمد
همین بود ازیرا گزین محمد
یقینم که من هردوان را بورزم
یقینم شود چون یقین محمد
کلید بهشت و دلیل نعیمم
حصار حصین چیست؟ دین محمد
محمد رسول خدای است زی ما
همین بود نقش نگین محمد
مکین است دین و قران در دل من
همین بود در دل مکین محمد
به فضل خدای است امیدم که باشم
یکی امت کمترین محمد
به دریای دین اندرون ای برادر
قران است در ثمین محمد
دفینی و گنجی بود هر شهی را
قران است گنج و دفین محمد
بر این گنج و گوهر یکی نیک بنگر
کرا بینی امروز امین محمد؟
چو گنج و دفینت به فرزند ماندی
به فرزند ماند آن و این محمد
نبینی که امت همی گوهر دین
نیابد مگر کز بنین محمد؟
محمد بدان داد گنج و دفینش
که او بود در خور قرین محمد
قرین محمد که بود؟ آنکه جفتش
نبودی مگر حور عین محمد
ازاین حور عین و قرین گشت پیدا
حسین و حسن سین و شین محمد
حسین و حسن را شناسم حقیقت
بدو جهان گل و یاسمن محمد
چنین یاسمین و گل اندر دو عالم
کجا رست جز در زمین محمد؟
نیارم گزیدن همی مر کسی را
بر این هر دوان نازنین محمد
قران بود و شمشیر پاکیزه حیدر
دو بنیاد دین متین محمد
که استاد با ذوالفقار مجرد
به هر حربگه بر یمین محمد؟
چو تیغ علی داد یاری قران را
علی بود بی‌شک معین محمد
چو هرون ز موسی علی بود در دین
هم انباز و هم هم نشین محمد
به محشر ببوسند هارون و موسی
ردای علی و آستین محمد
عرین بود دین محمد ولیکن
علی بود شیر عرین محمد
بفرمود جستن به چین علم دین را
محمد، شدم من به چین محمد
شنودم ز میراث‌دار محمد
سخن‌های چون انگبین محمد
دلم دید سری که بنمود از اول
به حیدر دل پیش بین محمد
زفرزند زهرا و حیدر گرفتم
من این سیرت راستین محمد
از آن شهره فرزند کو را رسیده‌است
به قدر بلند برین محمد
نبودی ازین بیش بهرهٔ من ازوی
اگر بودمی من به حین محمد
جهان آفرین آفرین کرد بر من
به حب علی و آفرین محمد
کنون بافرین جهان آفرینم
من اندر حصار حصین محمد
تو ای ناصبی جز که نامی نداری
از این شهره دین وزین محمد
به دشنام مر پاک فرزند او را
بدری همی پوستین محمد
مرا نیز کز شیعت آل اویم
همی کشت خواهی به کین محمد
به دین محمد تو را کشتن من
کجا شد حلال؟ ای لعین محمد
به غوغا چه نازی؟ فراز آی با من
به حکم کتاب مبین محمد
اگر من به حب محمد رهینم
تو چونی عدوی رهین محمد؟
به عیسی نرست از تو ترسا، نخواهد
همی رستن این بو معین محمد
منم مستعین محمد به مشرق
چه خواهی از این مستعین محمد؟
چه داری جواب محمد به محشر
چو پیش آیدت هان و هین محمد؟