عبارات مورد جستجو در ۱۱۵۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۹
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲۸
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۱
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۱۶
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰۹
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۳۶
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۹۵
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۵۶
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۹۴
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۷۶
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۸۵
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳۳۴
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۲۴
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۱۵
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۶۲۸
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تکبیت شمارهٔ ۱۲۰۶
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
(۶) حکایت سلطان ملکشاه با پاسبان
شبی برفی عظیم افتاد در راه
سراپرده زده سلطان ملکشاه
ز سرما مرغ و ماهی آرمیده
همه در کوشَها سر درکشیده
براندیشید سلطان گفت امشب
غم سلطان که خواهد خورد یا رب
بباید رفت تا بینم نهفته
که در سرما بدین درکیست خفته
چو سلطان سر ازان خیمه بدر کرد
درو هم برف و هم سرما اثر کرد
ندید ازهیچ سو یک پاسبان را
مگر یک خفتهٔ بیدار جان را
قبائی از نمد افکند در بر
ز میخ خیمه بالش خاک بر سر
همه شب لالکا در پای مانده
ز دست برف بر یک جای مانده
ندانم تا شبی از درد دین تو
بدین درگاه بودستی چنین تو
اگر یک ذرّه دلسوزیت بودی
شبی آخر چنین روزیت بودی
ز بانگ پای سلطان مرد از راه
بجَست از جای و بانگی زد بران شاه
که هان تو کیستی شه گفت حالی
منم ای مهربان سلطانِ عالی
تو باری کیستی ای مرد کاری
که سلطان را چنین شب پاس داری
زبان بگشاد مرد و گفت ای شاه
منم مردی غریب بیوطنگاه
وطنگاهم به جز درگاه شه نیست
مرا جز خدمت شه هیچ ره نیست
مرا تا جان و تن همراه باشد
سرم آنجا که پای شاه باشد
شهش گفتا که فرمان دادمت من
عمیدی خراسان دادمت من
چو سلطان یک شب از مردی خبر یافت
ازو آن مرد نام معتبر یافت
اگر تو هم شبی بر درگه یار
بروز آری زهی دولت زهی کار
اگر یک شب به بیداری رسی تو
به سرحدّ وفاداری رسی تو
ز فقرت خلعتی بخشند جاوید
که یک یک ذرّه میبینی چو خورشید
گر آن دیده بدست آری زمانی
اگر کوری شوی صاحب قرانی
بزرگان را که شد کاری مهیّا
بچشم نیستی دیدند اشیا
چو چشم نیستی درکارت آید
شکر زهرت شود گل خارت آید
سراپرده زده سلطان ملکشاه
ز سرما مرغ و ماهی آرمیده
همه در کوشَها سر درکشیده
براندیشید سلطان گفت امشب
غم سلطان که خواهد خورد یا رب
بباید رفت تا بینم نهفته
که در سرما بدین درکیست خفته
چو سلطان سر ازان خیمه بدر کرد
درو هم برف و هم سرما اثر کرد
ندید ازهیچ سو یک پاسبان را
مگر یک خفتهٔ بیدار جان را
قبائی از نمد افکند در بر
ز میخ خیمه بالش خاک بر سر
همه شب لالکا در پای مانده
ز دست برف بر یک جای مانده
ندانم تا شبی از درد دین تو
بدین درگاه بودستی چنین تو
اگر یک ذرّه دلسوزیت بودی
شبی آخر چنین روزیت بودی
ز بانگ پای سلطان مرد از راه
بجَست از جای و بانگی زد بران شاه
که هان تو کیستی شه گفت حالی
منم ای مهربان سلطانِ عالی
تو باری کیستی ای مرد کاری
که سلطان را چنین شب پاس داری
زبان بگشاد مرد و گفت ای شاه
منم مردی غریب بیوطنگاه
وطنگاهم به جز درگاه شه نیست
مرا جز خدمت شه هیچ ره نیست
مرا تا جان و تن همراه باشد
سرم آنجا که پای شاه باشد
شهش گفتا که فرمان دادمت من
عمیدی خراسان دادمت من
چو سلطان یک شب از مردی خبر یافت
ازو آن مرد نام معتبر یافت
اگر تو هم شبی بر درگه یار
بروز آری زهی دولت زهی کار
اگر یک شب به بیداری رسی تو
به سرحدّ وفاداری رسی تو
ز فقرت خلعتی بخشند جاوید
که یک یک ذرّه میبینی چو خورشید
گر آن دیده بدست آری زمانی
اگر کوری شوی صاحب قرانی
بزرگان را که شد کاری مهیّا
بچشم نیستی دیدند اشیا
چو چشم نیستی درکارت آید
شکر زهرت شود گل خارت آید
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
(۱۱) حکایت مجنون و لیلی
مگر یک روز مجنون فرصتی یافت
بر لیلی نشستن رخصتی یافت
ز مجنون کرد لیلی خواستاری
که ای عاشق بیاور تا چه داری
زبان بگشاد مجنون گفت ای ماه
نه آبم ماند در عشق تو نه چاه
ندارم در جگر آبی که باشد
نه در دیده شبی خوابی که باشد
چو عشقت کرد نقد عقل غارت
کنون جانیست وز تو یک اشارت
اگر جان خواهی اینک میدهم من
یقین میدان که بی شک میدهم من
زبان بگشاد لیلی دلاور
کز اینت کی خرم، چیزی بیاور
یکی سوزن بلیلی داد مجنون
که از دو کَون این دارم من اکنون
مرا در جملهٔ اقلیمِ هستی
همین نقدست و دیگر تنگدستی
من این نیز از برای آن نهادم
که در صحرا بسی می اوفتادم
بسی در جُست و جوی چون تودلدار
شکستی همچو گل در پای من خار
بدین سوزن من افتاده بر جای
برون میکردمی آن خار از پای
چنین گفت آن زمان لیلی به مجنون
که این میجُستم از تو تا باکنون
اگر در عشق صادق بودهای تو
بدین سوزن چه لایق بودهای تو
اگر در جستن چون من نگاری
شود در پایت ای شوریده خاری
بسوزن آن برون کردن روا نیست
وگر بیرون کنی باری وفا نیست
یکی خاری که چندانش کمالست
که دایم چاوش راه وصالست
بسوزن آن برون کردن دریغست
ترا جز خون دل خوردن دریغست
چو در پای تو خار از بهر ما شد
گُلی میدان که با تو در قبا شد
کمی تو از درخت گل درین کار
که سالی بر امید گل کشد خار؟
ز لیلی خار در پایت شکسته
به از صد گل ز غیری دسته بسته
بر لیلی نشستن رخصتی یافت
ز مجنون کرد لیلی خواستاری
که ای عاشق بیاور تا چه داری
زبان بگشاد مجنون گفت ای ماه
نه آبم ماند در عشق تو نه چاه
ندارم در جگر آبی که باشد
نه در دیده شبی خوابی که باشد
چو عشقت کرد نقد عقل غارت
کنون جانیست وز تو یک اشارت
اگر جان خواهی اینک میدهم من
یقین میدان که بی شک میدهم من
زبان بگشاد لیلی دلاور
کز اینت کی خرم، چیزی بیاور
یکی سوزن بلیلی داد مجنون
که از دو کَون این دارم من اکنون
مرا در جملهٔ اقلیمِ هستی
همین نقدست و دیگر تنگدستی
من این نیز از برای آن نهادم
که در صحرا بسی می اوفتادم
بسی در جُست و جوی چون تودلدار
شکستی همچو گل در پای من خار
بدین سوزن من افتاده بر جای
برون میکردمی آن خار از پای
چنین گفت آن زمان لیلی به مجنون
که این میجُستم از تو تا باکنون
اگر در عشق صادق بودهای تو
بدین سوزن چه لایق بودهای تو
اگر در جستن چون من نگاری
شود در پایت ای شوریده خاری
بسوزن آن برون کردن روا نیست
وگر بیرون کنی باری وفا نیست
یکی خاری که چندانش کمالست
که دایم چاوش راه وصالست
بسوزن آن برون کردن دریغست
ترا جز خون دل خوردن دریغست
چو در پای تو خار از بهر ما شد
گُلی میدان که با تو در قبا شد
کمی تو از درخت گل درین کار
که سالی بر امید گل کشد خار؟
ز لیلی خار در پایت شکسته
به از صد گل ز غیری دسته بسته
عطار نیشابوری : بخش بیستم
(۱۱) حکایت سلطان محمود و ایاز
مگر سلطان دین محمود پیروز
ایاز خویش را پرسید یک روز
که از چه رشک آید در جهانت
جوابی راست خواهم زین میانت
چنین گفت او که در رشکم همه جای
ازان سنگی که مالی در کف پای
دلم از رشکِ سنگت میبنالد
که او رخ در کف پای تو مالد
اگر هرگز دهد این دولتم دست
نهم سر در کف پای تو پیوست
چو رویم در کف پای تو باشد
همیشه روی من جای تو باشد
اگر روی ایاز آید ترا جای
نهد بر آسمان هفتمین پای
چو نه سر میخرد یار و نه دستار
بطرّاری و دستانش بدست آر
ندیدی آنکه رُستم از گزستان
چه با اسفندیاری کرد دستان؟
به باطن هرچه بتوان کرد میکن
بظاهر ترک خواب و خورد میکن
بدستان و بحیلت پیش میرو
بصدق معرفت بیخویش میرو
مگر راهی بدستان بازیابی
دمی با همدمی دمساز یابی
اگر با همدمت یک دم بهم تو
نشانی خویش را، رَستی ز غم تو
تو بنگر کو کجا و تو کجائی
عجب نبوَد اگر باشد جدائی
ایاز خویش را پرسید یک روز
که از چه رشک آید در جهانت
جوابی راست خواهم زین میانت
چنین گفت او که در رشکم همه جای
ازان سنگی که مالی در کف پای
دلم از رشکِ سنگت میبنالد
که او رخ در کف پای تو مالد
اگر هرگز دهد این دولتم دست
نهم سر در کف پای تو پیوست
چو رویم در کف پای تو باشد
همیشه روی من جای تو باشد
اگر روی ایاز آید ترا جای
نهد بر آسمان هفتمین پای
چو نه سر میخرد یار و نه دستار
بطرّاری و دستانش بدست آر
ندیدی آنکه رُستم از گزستان
چه با اسفندیاری کرد دستان؟
به باطن هرچه بتوان کرد میکن
بظاهر ترک خواب و خورد میکن
بدستان و بحیلت پیش میرو
بصدق معرفت بیخویش میرو
مگر راهی بدستان بازیابی
دمی با همدمی دمساز یابی
اگر با همدمت یک دم بهم تو
نشانی خویش را، رَستی ز غم تو
تو بنگر کو کجا و تو کجائی
عجب نبوَد اگر باشد جدائی
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء دوم دوست را به یاد داشتن و خیالش را به خواب دیدن
نگارا تا ز پیش من برفتی
دلم را با نوا از من گرفتی
چه بایست ز پیش من برفتن
گه رفتن نوا از من گرفتن
نوا دادم ترا دل تا تو دانی
که من بی دل نجویم شادمانی
دلم با تست هر جایی که هستی
چو بیماری که جوید تندرسی
دلی کاو با تو همراهست و همبر
چگونه مهر بندد جای دیگر
دلی کاو را تو هم جانی و هم هوش
از آن دل چون شود یادت فراموش
ز هجرت گر چه تلخی دید چندین
درو شیرین تری از جان شیرین
چه باشد گر تو کردی بی وفایی
به نادانی ز من جستی جدایی
وفای تو من اکنون بیش دارم
جفاهایی که کردی یاد نارم
کنم چندان وفا و مهربانی
که جور خویش و مهر من بدانی
ترا چون بی وفایی بود پیشه
چرایم سنگدل خواندی همیشه
منم سنگینه دل در مهربانی
وفا در وی چو نقش جاودانی
وفا را در دلم زیرا درنگست
ازیرا کاین دلم بنیاد سنگست
و گر مسکین دلم سنگین نبودی
درنگ مهر تو چندین نبودی
دلم در عاشقی می زان خورد
مرا زین گونه مست جاودان کرد
چو مستان لاجرم گر ماه بینم
چنان دانم که تاری چاه بینم
و گر خورشید بینم چون بر آید
مرا خورشید روی تو نماید
اگر بینم به باغ اندر صنوبر
همی گویم زهی بالای دلبر
ببوسم لاله را در ماه نیسان
همی گویم توی رخسار جانان
چو باد آرد نسیم گل سحرگاه
کند بویش مرا از بویت آگاه
به دل گویم هم اکنون در رسد دوست
کجا آن بوی خوش بوی تن اوست
به خواب اندر خیالت پیشم آید
مرا در خواب روی تو نماید
گهی با روی تو اندر عتیبم
گهی از تیر چشمت در نهیبم
چو در خوابم همی مهرم نمایی
چو بی خوابم همی دردم فزایی
اگر در خواب مهر من گزینی
به بیداری جرا با من به کینی
به خواب اندر کریم و مهربانی
به بیداری بخیل و جان ستانی
به بیداری نیایی چون بخوانم
بدان تا بیشتر باشد فغانم
به گاه خواب ناخوانده بیایی
بدان تا حسرتم افزون نمایی
چه اندر هجر دیدار خیالت
چه از من رفته آن روز و صالت
چه روزی کم و صالت یادم آید
چه آن شب کم خیال تو نماید
چو از من رفت چه شب رفت و چه روز
مژه از هر دو یکسان دارم امروز
ز دیدارت مرا تیمار ماندست
ز تیمارت دل بیمار ماندست
ز بس کم دل به تو هست آرزومند
به دیدار خیالت گشت خرسند
نه خرسندی بود چونین به ناکام
چو مرغی کاو بود خرسند در دام
مرا مادر دعا کردست گویی
که بادا دور از تو هرچه جویی
کجا در عشق همواره چنینم
بدان شادم که در خوابت ببینم
چه مستیست این دل تیمار بین را
که شادی خواند اندوه چنین را
ز بخت خویش چندان ناز بینم
کجا در خواب رویت باز بینم
چه بودی گر بخفتی دیدگانم
ترا دیدی به خواب اندر نهانم
نخفتم تا ترا دیدم شب و روز
ز شب تا روز بی کام ای دل افروز
نخفتم تا ز تو ببریدم اکنون
ز بس کز دیدگان بارم همی خون
نگر تا چند کردست این زمانه
میان این دو ناخفتن بهانه
یکی ناخفتن از بس باز کردن
یکی ناخفتن از بس درد خوردن
ز بس ناخفتن اندر مهربانی
به بی خوابی شد از من زندگانی
چه باشد گر بوم صد سال بیدار
چو در گیتی بود نامم وفادار
وفا کشتم بدان چشم بی خواب
دهد کشت مرا دیدگان آب
وفا چون گوهرست و عشق چون کان
زکان گوهر نشاید بردن آسان
اگر گیرم ترا یک روز دامن
بسا شرما که خواهی بردن از من
مرا دل خوش کند زنهار داری
ترا دل بشکند زنهار خواری
اگر یزدان بوددر حشر داور
نماند در وفایم رنج بی بر
مرا از ناگهان بار آورد یار
زداید از دلم اندوه و تیمار
دلم را با نوا از من گرفتی
چه بایست ز پیش من برفتن
گه رفتن نوا از من گرفتن
نوا دادم ترا دل تا تو دانی
که من بی دل نجویم شادمانی
دلم با تست هر جایی که هستی
چو بیماری که جوید تندرسی
دلی کاو با تو همراهست و همبر
چگونه مهر بندد جای دیگر
دلی کاو را تو هم جانی و هم هوش
از آن دل چون شود یادت فراموش
ز هجرت گر چه تلخی دید چندین
درو شیرین تری از جان شیرین
چه باشد گر تو کردی بی وفایی
به نادانی ز من جستی جدایی
وفای تو من اکنون بیش دارم
جفاهایی که کردی یاد نارم
کنم چندان وفا و مهربانی
که جور خویش و مهر من بدانی
ترا چون بی وفایی بود پیشه
چرایم سنگدل خواندی همیشه
منم سنگینه دل در مهربانی
وفا در وی چو نقش جاودانی
وفا را در دلم زیرا درنگست
ازیرا کاین دلم بنیاد سنگست
و گر مسکین دلم سنگین نبودی
درنگ مهر تو چندین نبودی
دلم در عاشقی می زان خورد
مرا زین گونه مست جاودان کرد
چو مستان لاجرم گر ماه بینم
چنان دانم که تاری چاه بینم
و گر خورشید بینم چون بر آید
مرا خورشید روی تو نماید
اگر بینم به باغ اندر صنوبر
همی گویم زهی بالای دلبر
ببوسم لاله را در ماه نیسان
همی گویم توی رخسار جانان
چو باد آرد نسیم گل سحرگاه
کند بویش مرا از بویت آگاه
به دل گویم هم اکنون در رسد دوست
کجا آن بوی خوش بوی تن اوست
به خواب اندر خیالت پیشم آید
مرا در خواب روی تو نماید
گهی با روی تو اندر عتیبم
گهی از تیر چشمت در نهیبم
چو در خوابم همی مهرم نمایی
چو بی خوابم همی دردم فزایی
اگر در خواب مهر من گزینی
به بیداری جرا با من به کینی
به خواب اندر کریم و مهربانی
به بیداری بخیل و جان ستانی
به بیداری نیایی چون بخوانم
بدان تا بیشتر باشد فغانم
به گاه خواب ناخوانده بیایی
بدان تا حسرتم افزون نمایی
چه اندر هجر دیدار خیالت
چه از من رفته آن روز و صالت
چه روزی کم و صالت یادم آید
چه آن شب کم خیال تو نماید
چو از من رفت چه شب رفت و چه روز
مژه از هر دو یکسان دارم امروز
ز دیدارت مرا تیمار ماندست
ز تیمارت دل بیمار ماندست
ز بس کم دل به تو هست آرزومند
به دیدار خیالت گشت خرسند
نه خرسندی بود چونین به ناکام
چو مرغی کاو بود خرسند در دام
مرا مادر دعا کردست گویی
که بادا دور از تو هرچه جویی
کجا در عشق همواره چنینم
بدان شادم که در خوابت ببینم
چه مستیست این دل تیمار بین را
که شادی خواند اندوه چنین را
ز بخت خویش چندان ناز بینم
کجا در خواب رویت باز بینم
چه بودی گر بخفتی دیدگانم
ترا دیدی به خواب اندر نهانم
نخفتم تا ترا دیدم شب و روز
ز شب تا روز بی کام ای دل افروز
نخفتم تا ز تو ببریدم اکنون
ز بس کز دیدگان بارم همی خون
نگر تا چند کردست این زمانه
میان این دو ناخفتن بهانه
یکی ناخفتن از بس باز کردن
یکی ناخفتن از بس درد خوردن
ز بس ناخفتن اندر مهربانی
به بی خوابی شد از من زندگانی
چه باشد گر بوم صد سال بیدار
چو در گیتی بود نامم وفادار
وفا کشتم بدان چشم بی خواب
دهد کشت مرا دیدگان آب
وفا چون گوهرست و عشق چون کان
زکان گوهر نشاید بردن آسان
اگر گیرم ترا یک روز دامن
بسا شرما که خواهی بردن از من
مرا دل خوش کند زنهار داری
ترا دل بشکند زنهار خواری
اگر یزدان بوددر حشر داور
نماند در وفایم رنج بی بر
مرا از ناگهان بار آورد یار
زداید از دلم اندوه و تیمار