عبارات مورد جستجو در ۵۰۱ گوهر پیدا شد:
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰۸
در مدرسه گر چه دانش اندوز شوی
وز گرمی بحث مجلس افروز شوی
در مکتب عشق با همه دانایی
سر گشته چو طفلان نوآموز شوی
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۳
برو کار می‌کن، مگو چیست کار
که سرمایهٔ جاودانی است کار
نگر تا که دهقان دانا چه گفت
به فرزندگان چون همی خواست خفت
که : « میراث خود را بدارید دوست
که گنجی ز پیشینیان اندر اوست
من آن را ندانستم اندر کجاست
پژوهیدن و یافتن با شماست
چو شد مهر مه، کشتگه برکنید
همه جای آن زیر و بالاکنید
نمانید ناکنده جایی ز باغ
بگیرید از آن گنج هر جا سراغ »
پدر مرد و پوران به امید گنج
به کاویدن دشت بردند رنج
به گاوآهن و بیل کندند زود
هم اینجا، هم آنجا و هرجا که بود
قضا را در آن سال از آن خوب شخم
ز هر تخم برخاست هفتاد تخم
نشد گنج پیدا ولی رنجشان
چنان چون پدر گفت، شد گنجشان
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹
مالی که ز تو کس نستاند، علم است
حرزی که تو را به حق رساند، علم است
جز علم طلب مکن تو اندر عالم
چیزی که تو را ز غم رهاند، علم است
شیخ بهایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴
در مدرسه جز خون جگر، نیست حلال
آسوده دلی، در آن محال است، محال
این طرفه که تحصیل بدین خون جگر
در هر دو جهان، جمله وبال است، وبال
عبید زاکانی : مقطعات
شمارهٔ ۸ - در کنایه به کسی
در علم حساب ار زانک رای تو تبه باشد
بر کس چه نهی تهمت کس را چه گنه باشد
سهو است ترا ای جان اندیشه از این به کن
نون را صد و شش خوانی لیکن صدوده باشد
امیرخسرو دهلوی : مطلع‌الانوار
بخش ۱۰ - حکایت شیر فروش متقلب
داشت شبانی رمه در کوهسار
پیر و جوان گشته ازو شیر خوار
شیر که از بز به سبو ریختی
آب در آن شیر درآمیختی
بردی از آن آب ملمع به شیر
نقرهٔ چون شیر ز برنا و پیر
روزی که آن کوه به صحرای خاک
سیل درآمد رمه را برد پاک
آنکه جهان سوختهٔ شیر کرد
سوخته شد ناگه از آن شیر سرد
شیر خنک از تف و تابش بسوخت
جملهٔ آن شیر ز آبش بسوخت
خواجه چو شد با غم و آزار خفت
کارشناسیش در آن کار گفت
کان همه آب تو که در شیر بود
شد همه سیل و رمه را در ربود
مرد شبان زان سخن آمد ستوه
ماند سرافگنده چو سیلاب کوه
خسرو اگر دین طلبی از خدای
زین دل خاین به دیانت گرای
امیرخسرو دهلوی : مجنون و لیلی
بخش ۸ - راه نمودن فرزند، قره العین عین الدین خضر را، که از ظلمات دنیا سوی روشنایی گراید، رواه الله من عین الحیوة عمره، کالخضر، بصحه الذات
ای چاره ده ماهه زرگانی
هم خضر و هم آب زندگانی
اکنون که نداری از خرد ساز
می پروردت زمانه در ناز
امید که چون شوی خردمند
خالی نکنی درونه زین پند
از چارده بگذرد چو سالت
گردد مه چارده جمالت
بر نکتهٔ عقل، دست سایی
بر گنج هنر، گره‌گشایی
دانسته شوی به کاردانی
بر سر صحیفهٔ معانی
خواهی که دلت نماند از نور
اندرز مرا ز دل مکن دور
پیوند هنر طلب، چو مردان
وز بی هنران، عنان بگردان
خضرا زپی آن نهادمت نام
کت عمر ابد بود سرانجام
لیکن نبود حیات جاوید
تا سر نکشی به ماه و خورشید
و آن راست به اوج آسمان سر
کز جوهر علم یافت افسر
و آن خواجه برد کلید این گنج
کو بر تن خویشتن نهد رنج
خواهی قلمت به حرف ساید
بی دود و چراغ راست ناید
ناک از پس غوره، می دهد مل
شاخ، از پس سبزه می کشد گل
کانی که کنی، ز بهر گوهر
سنگت دهد اول، آنگهی، زر
چون باز کنی ز نیشکر بند
خس در دهن آید، آنگهی قند
ور دل کندت هنر فزایی
پیشه مکنی ثنا سرایی
چون زین فن بد شوی، شکیبا
می گوی سخن ولیک زیبا
از کارگه حریر زن لاف
خس پاره مکن چو بوریا باف
حرفی که ازو دلی گشاید
از هر قلمی برون نیاید
ور بر دهد این درخت قندت
و آوازه چو من شود بلندت
ز آن مایه که افتدت به دامان
تنها نخوری چو ناتمامان
چون آمده، گر یکیست ور هفت
بدهی ندهی، بخواهدت رفت
باری کم از آنک از تو چندی
آسوده شود، نیازمندی
چون مرد، بگرد مرد می‌گرد
نی همچو بخیل ناجوان مرد
سرمایه‌ة مردمی مکن گم
کز مردمیست نور مردم
گر چه زرت از عدد بود بیش
درویش نواز باش و درویش
خواهی که به مهتری زنی چنگ
در یوزهٔ کهتران مکن تنگ
تا پا ننهی به دستیاری
از دوست مخواه دوستداری
بیداری پاسبان بی مزد
گنجینه برد به شرکت دزد
یاری که به جان نیاز مایی
در کار خودش مده روایی
صد یار بود به نان، شکی نیست
چون کار به جان فتد، یکی نیست
کن بر کف همگنان درم ریز
جز در کف کودکان نوخیز
کاموخته شد چو خرد، با سیم
کالای بزرگ را بود به یبم
ور خود، به غلط، نعوذ بالله
در سمت سیاقت، افتدت راه
با آنکه شوی وزیر کشور
دزدی باشی، کلاه بر سر
دانی، ز قلم هنر چه جویی؟
از آب سیه، سپیدرویی؟
چون بر سر شغل و کام باشی
می کوش که نیک نام باشی
در هر چه ترا شمار باشد
آن کن که صلاح کار باشد
ناخن که سر خراش دارد
برند سرش، چو سر برآرد
ناکس که خراش چون خسان کرد
با او، آن کن، که با کسان کرد
بر خویشتن آنکه او نبخشود
بخشودن او خرد نفرمود
در جنبش فتنه، جا نگه دار
بر خار چه جرم، پا نگه‌دار
شد چیره چو دشمن ستمکار
از وی نرهی، مگر به هنجار
مرغی که تپد به حلقهٔ دام
اندر خفه جان دهد سرانجام
چون کار فتاد با گرانان
با صرفه زنند کاردانان
مردم، چو دهد عنان به فرهنگ
از باد بگردد آسیا سنگ
بینائی عقل پیش میدار
بینا شو و پاس خویش میدار
ایمن منشین به عالم خس
کز چرخ نرست بی بلا کس
کنجد که ز کام آسیا جست
هم در لگد جواز شد پست
خواهی که نگردی آرزومند
می‌باش بهر چه هست خرسند
پویان حریص، روی زر دست
خرسندی دل صلاح مردست
مردم چو زر ز عنان بتابد
همت شرف کمال یابد
این سرخ گلی که خون فشانست
سرخیش ز خون سر کشانست
ایمن بود از شکنجه درویش
زر هر چه که بیشتر، بلا بیش
گشتی به سر و روی کله دار
شو ساخته خدنگ خون خوار
ور نیز شوی وزیر مقبل
از خامه زنان مباش غافل
چون در صف پردلان کنی جای
سر پیش نه اول، آنگهی پای
مردانه که کار مرد ورزد
آن به که ز بیم جان نلرزد
گیرم ز عدو عنان بتابد،
از مرگ کجا خلاص یابد؟
کار نظر است پیش دیدن
نتوان به قفای خویش دیدن
آن، کش مدد ضمیر باشد
پیلش به نظر حقیر باشد
باز آنکه دلش هراس پیشه است
شیر نمدش چو شیر بیشه است
لیکن سبکی مکن چنان هم
کت دل برود ز دست و جان هم
د رحمله مشو مبارز خام
هنجار ببین و پیش نه گام
ور بر تو عدو کند زبان تیز
چون مایه کار هست مگریز
بر پر هنرست جور و بیداد
کس را نبود ز بی هنر یاد
چون رخت کلال خاک باشد
از نقب زنش چه باک باشد؟
گردیدهٔ ظاهرت گر دیدهٔ
در عیب کسان نظر مینداز
وریا و بی بینش یقینی
آن به که سوی خدای بینی
مپسند بهر چه رایت آسود
آن کن که بود خدای خشنود
می‌باش چو شاخ سبز دلکش
کاتش ز نیش نگیرد آتش
بفروز چراغ پارسیایی
کوراست سری به روشنایی
خواهی که رسی به چرخ گردان
مگذار عنان نیک مردان
شمعی که بود ز روشنی دور
ندهد به چراغ دیگران نور
دولت آن شد که دل فروزی
وز ترک امل کلاه دوزی
در دامن نیستی زنی دست
تا هست شوی به عالم هست
دانی که بخاطر هوسناک
هر کس نرسد به عالم پاک
با این همه هم ز جست و جویی
کاهل مشوی به هیچ سویی
خواهی شرف بزرگواری
می کوش به همتی که داری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۳۵
کتاب فقه ندانند در مدارس ما
دریغ عمر که شد صرف در اصول و فروع
فقیه شرع که ما را همی کند تکفیر
به عمر خویش نکردست سجده‌ای به خضوع
رودکی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۸۱
هر کو برود راست نشستست به شادی
و آن کو نرود راست همه مرده همی دیش
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۱
هرکه نامخت ازگذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار
رودکی : ابیات به جا مانده از کلیله و دمنه و سندبادنامه
بخش ۸۵
هیچ گنجی نیست از فرهنگ به
تا توانی رو هوا زی گنج نه
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر خفیف
پاره ۱۲
آن که از این سخن شنید ارزش
باز پیش آر، تا کند پژهش
رودکی : ابیات به جا مانده از مثنوی بحر خفیف
پاره ۱۵
خویش بیگانه گردد از پی دیش
خواهی آن روز مزد کمتر دیش
سنایی غزنوی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۵
ای برادر خویش را زین جمع خودبینان مکن
کار دشوارست تو بر خویشتن آسان مکن
صحبت هر ناکسی مگزین و رنج دل مبین
روی بر ایشان مدار و پشت بر ایشان مکن
عقل سلطانست و فرمانش روان بر جان و دل
رو چو مردان روز و شب جز خدمت سلطان مکن
مرد باش و گرم رو در راه مردان روز و شب
تیغ گیر و زخم زن دین از زبان ویران مکن
گر زلیخا نیستی در آسیای مهر آس
بیهده چندین حدیث یوسف کنعان مکن
چند بر موسی حدیث طور و اخبار کلیم
بدعت فرعون مدار و طاعت سلمان مکن
هفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نیند
روی جز در حق مدار و حکم جز قرآن مکن
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۳۸
ضرورتست به توبیخ با کسی گفتن
که پند مصلحت آموز کاربندش نیست
اگر به لطف به سر می‌رود به قهر مگوی
که هر چه سر نکشد حاجت کمندش نیست
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۶۰
طمع خام که سودی بکنم
سود، سرمایه به یک بار ببرد
خر دعا کرد که بارش ببرند
سیل بگرفت و خر و بار ببرد
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۶۳
مر تو را چون دو کار پیش آید
که ندانی کدام باید کرد
هر چه در وی مظنهٔ خطرست
آنت بر خود حرام باید کرد
وانکه بی‌خوف و بی‌خطر باشد
به همانت قیام باید کرد
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۹۲
امید عافیت آنگه بود موافق عقل
که نبض را به طبیعت شناس بنمایی
بپرس هر چه ندانی که ذل پرسیدن
دلیل راه تو باشد به عز دانایی
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۱۹۷
بشنو از من سخنی حق پدر فرزندی
گر به رای من و اندیشهٔ من خرسندی
چیست دانی سر دینداری و دانشمندی
آن روا دار که گر بر تو رود بپسندی
سعدی : قطعات
شمارهٔ ۲۱۲
ز لوح روی کودک بر توان خواند
که بد یا نیک باشد در بزرگی
سرشت نیک و بد پنهان نماند
توان دانست ریحان از دو برگی