عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
فردوسی : منوچهر
بخش ۲
کنون پرشگفتی یکی داستان
بپیوندم از گفتهٔ باستان
نگه کن که مر سام را روزگار
چه بازی نمود ای پسر گوش دار
نبود ایچ فرزند مرسام را
دلش بود جویندهٔ کام را
نگاری بد اندر شبستان اوی
ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی
از آن ماهش امید فرزند بود
که خورشید چهر و برومند بود
ز سام نریمان همو بارداشت
ز بارگران تنش آزار داشت
ز مادر جدا شد بران چند روز
نگاری چو خورشید گیتی فروز
به چهره چنان بود تابنده شید
ولیکن همه موی بودش سپید
پسر چون ز مادر بران گونه زاد
نکردند یک هفته بر سام یاد
شبستان آن نامور پهلوان
همه پیش آن خرد کودک نوان
کسی سام یل را نیارست گفت
که فرزند پیر آمد از خوب جفت
یکی دایه بودش به کردار شیر
بر پهلوان اندر آمد دلیر
که بر سام یل روز فرخنده باد
دل بدسگالان او کنده باد
پس پردهٔ تو در ای نامجوی
یکی پور پاک آمد از ماه روی
تنش نقرهٔ سیم و رخ چون بهشت
برو بر نبینی یک اندام زشت
از آهو همان کش سپیدست موی
چنین بود بخش تو ای نامجوی
فرود آمد از تخت سام سوار
به پرده درآمد سوی نوبهار
چو فرزند را دید مویش سپید
ببود از جهان سر به سر ناامید
سوی آسمان سربرآورد راست
ز دادآور آنگاه فریاد خواست
که ای برتر از کژی و کاستی
بهی زان فزاید که تو خواستی
اگر من گناهی گران کردهام
وگر کیش آهرمن آوردهام
به پوزش مگر کردگار جهان
به من بر ببخشاید اندر نهان
بپیچد همی تیره جانم ز شرم
بجوشد همی در دلم خون گرم
چو آیند و پرسند گردنکشان
چه گویم ازین بچهٔ بدنشان
چه گویم که این بچهٔ دیو چیست
پلنگ و دورنگست و گرنه پریست
ازین ننگ بگذارم ایران زمین
نخواهم برین بوم و بر آفرین
بفرمود پس تاش برداشتند
از آن بوم و بر دور بگذاشتند
بجایی که سیمرغ را خانه بود
بدان خانه این خرد بیگانه بود
نهادند بر کوه و گشتند باز
برآمد برین روزگاری دراز
چنان پهلوان زادهٔ بیگناه
ندانست رنگ سپید از سیاه
پدر مهر و پیوند بفگند خوار
جفا کرد بر کودک شیرخوار
یکی داستان زد برین نره شیر
کجا بچه را کرده بد شیر سیر
که گر من ترا خون دل دادمی
سپاس ایچ بر سرت ننهادمی
که تو خود مرا دیده و هم دلی
دلم بگسلد گر زمن بگسلی
چو سیمرغ را بچه شد گرسنه
به پرواز بر شد دمان از بنه
یکی شیرخواره خروشنده دید
زمین را چو دریای جوشنده دید
ز خاراش گهواره و دایه خاک
تن از جامه دور و لب از شیر پاک
به گرد اندرش تیره خاک نژند
به سر برش خورشید گشته بلند
پلنگش بدی کاشکی مام و باب
مگر سایهای یافتی ز آفتاب
فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ
بزد برگرفتش از آن گرم سنگ
ببردش دمان تا به البرز کوه
که بودش بدانجا کنام و گروه
سوی بچگان برد تا بشکرند
بدان نالهٔ زار او ننگرند
ببخشود یزدان نیکیدهش
کجا بودنی داشت اندر بوش
نگه کرد سیمرغ با بچگان
بران خرد خون از دو دیده چکان
شگفتی برو بر فگندند مهر
بماندند خیره بدان خوب چهر
شکاری که نازکتر آن برگزید
که بیشیر مهمان همی خون مزید
بدین گونه تا روزگاری دراز
برآورد داننده بگشاد راز
چو آن کودک خرد پر مایه گشت
برآن کوه بر روزگاری گذشت
یکی مرد شد چون یکی زاد سرو
برش کوه سیمین میانش چو غرو
نشانش پراگنده شد در جهان
بد و نیک هرگز نماند نهان
به سام نریمان رسید آگهی
از آن نیک پی پور با فرهی
شبی از شبان داغ دل خفته بود
ز کار زمانه برآشفته بود
چنان دید در خواب کز هندوان
یکی مرد بر تازی اسپ دوان
ورا مژده دادی به فرزند او
بران برز شاخ برومند او
چو بیدار شد موبدان را بخواند
ازین در سخن چندگونه براند
چه گویید گفت اندرین داستان
خردتان برین هست همداستان
هر آنکس که بودند پیر و جوان
زبان برگشادند بر پهلوان
که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ
چه ماهی به دریا درون با نهنگ
همه بچه را پرورانندهاند
ستایش به یزدان رسانندهاند
تو پیمان نیکی دهش بشکنی
چنان بیگنه بچه را بفگنی
بیزدان کنون سوی پوزش گرای
که اویست بر نیکویی رهنمای
چو شب تیره شد رای خواب آمدش
از اندیشهٔ دل شتاب آمدش
چنان دید در خواب کز کوه هند
درفشی برافراشتندی بلند
جوانی پدید آمدی خوب روی
سپاهی گران از پس پشت اوی
بدست چپش بر یکی موبدی
سوی راستش نامور بخردی
یکی پیش سام آمدی زان دو مرد
زبان بر گشادی بگفتار سرد
که ای مرد بیباک ناپاک رای
دل و دیده شسته ز شرم خدای
ترا دایه گر مرغ شاید همی
پس این پهلوانی چه باید همی
گر آهوست بر مرد موی سپید
ترا ریش و سرگشت چون خنگ بید
پس از آفریننده بیزار شو
که در تنت هر روز رنگیست نو
پسر گر به نزدیک تو بود خوار
کنون هست پروردهٔ کردگار
کزو مهربانتر ورا دایه نیست
ترا خود به مهر اندرون مایه نیست
به خواب اندرون بر خروشید سام
چو شیر ژیان کاندر آید به دام
چو بیدار شد بخردانرا بخواند
سران سپه را همه برنشاند
بیامد دمان سوی آن کوهسار
که افگندگان را کند خواستار
سراندر ثریا یکی کوه دید
که گفتی ستاره بخواهد کشید
نشیمی ازو برکشیده بلند
که ناید ز کیوان برو بر گزند
فرو برده از شیز و صندل عمود
یک اندر دگر ساخته چوب عود
بدان سنگ خارا نگه کرد سام
بدان هیبت مرغ و هول کنام
یکی کاخ بد تارک اندر سماک
نه از دست رنج و نه از آب و خاک
ره بر شدن جست و کی بود راه
دد و دام را بر چنان جایگاه
ابر آفریننده کرد آفرین
بمالید رخسارگان بر زمین
همی گفت کای برتر از جایگاه
ز روشن روان و ز خورشید و ماه
گرین کودک از پاک پشت منست
نه از تخم بد گوهر آهرمنست
از این بر شدن بنده را دست گیر
مرین پر گنه را تو اندرپذیر
چنین گفت سیمرغ با پور سام
که ای دیده رنج نشیم و کنام
پدر سام یل پهلوان جهان
سرافرازتر کس میان مهان
بدین کوه فرزند جوی آمدست
ترا نزد او آب روی آمدست
روا باشد اکنون که بردارمت
بیآزار نزدیک او آرمت
به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت
که سیر آمدستی همانا ز جفت
نشیم تو رخشنده گاه منست
دو پر تو فر کلاه منست
چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه
ببینی و رسم کیانی کلاه
مگر کاین نشیمت نیاید به کار
یکی آزمایش کن از روزگار
ابا خویشتن بر یکی پر من
خجسته بود سایهٔ فر من
گرت هیچ سختی بروی آورند
ور از نیک و بد گفتوگوی آورند
برآتش برافگن یکی پر من
ببینی هم اندر زمان فر من
که در زیر پرت بپروردهام
ابا بچگانت برآوردهام
همان گه بیایم چو ابر سیاه
بیآزارت آرم بدین جایگاه
فرامش مکن مهر دایه ز دل
که در دل مرا مهر تو دلگسل
دلش کرد پدرام و برداشتش
گرازان به ابر اندر افراشتش
ز پروازش آورد نزد پدر
رسیده به زیر برش موی سر
تنش پیلوار و به رخ چون بهار
پدر چون بدیدش بنالید زار
فرو برد سر پیش سیمرغ زود
نیایش همی بفرین برفزود
سراپای کودک همی بنگرید
همی تاج و تخت کئی را سزید
برو و بازوی شیر و خورشید روی
دل پهلوان دست شمشیر جوی
سپیدش مژه دیدگان قیرگون
چو بسد لب و رخ به مانند خون
دل سام شد چون بهشت برین
بران پاک فرزند کرد آفرین
به من ای پسر گفت دل نرم کن
گذشته مکن یاد و دل گرم کن
منم کمترین بنده یزدان پرست
ازان پس که آوردمت باز دست
پذیرفتهام از خدای بزرگ
که دل بر تو هرگز ندارم سترگ
بجویم هوای تو ازنیک و بد
ازین پس چه خواهی تو چونان سزد
تنش را یکی پهلوانی قبای
بپوشید و از کوه بگزارد پای
فرود آمد از کوه و بالای خواست
همان جامهٔ خسرو آرای خواست
سپه یکسره پیش سام آمدند
گشاده دل و شادکام آمدند
تبیرهزنان پیش بردند پیل
برآمد یکی گرد مانند نیل
خروشیدن کوس با کرنای
همان زنگ زرین و هندی درای
سواران همه نعره برداشتند
بدان خرمی راه بگذاشتند
چو اندر هوا شب علم برگشاد
شد آن روی رومیش زنگی نژاد
بران دشت هامون فرود آمدند
بخفتند و یکبار دم بر زدند
چو بر چرخ گردان درفشنده شید
یکی خیمه زد از حریر سپید
به شادی به شهر اندرون آمدند
ابا پهلوانی فزون آمدند
بپیوندم از گفتهٔ باستان
نگه کن که مر سام را روزگار
چه بازی نمود ای پسر گوش دار
نبود ایچ فرزند مرسام را
دلش بود جویندهٔ کام را
نگاری بد اندر شبستان اوی
ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی
از آن ماهش امید فرزند بود
که خورشید چهر و برومند بود
ز سام نریمان همو بارداشت
ز بارگران تنش آزار داشت
ز مادر جدا شد بران چند روز
نگاری چو خورشید گیتی فروز
به چهره چنان بود تابنده شید
ولیکن همه موی بودش سپید
پسر چون ز مادر بران گونه زاد
نکردند یک هفته بر سام یاد
شبستان آن نامور پهلوان
همه پیش آن خرد کودک نوان
کسی سام یل را نیارست گفت
که فرزند پیر آمد از خوب جفت
یکی دایه بودش به کردار شیر
بر پهلوان اندر آمد دلیر
که بر سام یل روز فرخنده باد
دل بدسگالان او کنده باد
پس پردهٔ تو در ای نامجوی
یکی پور پاک آمد از ماه روی
تنش نقرهٔ سیم و رخ چون بهشت
برو بر نبینی یک اندام زشت
از آهو همان کش سپیدست موی
چنین بود بخش تو ای نامجوی
فرود آمد از تخت سام سوار
به پرده درآمد سوی نوبهار
چو فرزند را دید مویش سپید
ببود از جهان سر به سر ناامید
سوی آسمان سربرآورد راست
ز دادآور آنگاه فریاد خواست
که ای برتر از کژی و کاستی
بهی زان فزاید که تو خواستی
اگر من گناهی گران کردهام
وگر کیش آهرمن آوردهام
به پوزش مگر کردگار جهان
به من بر ببخشاید اندر نهان
بپیچد همی تیره جانم ز شرم
بجوشد همی در دلم خون گرم
چو آیند و پرسند گردنکشان
چه گویم ازین بچهٔ بدنشان
چه گویم که این بچهٔ دیو چیست
پلنگ و دورنگست و گرنه پریست
ازین ننگ بگذارم ایران زمین
نخواهم برین بوم و بر آفرین
بفرمود پس تاش برداشتند
از آن بوم و بر دور بگذاشتند
بجایی که سیمرغ را خانه بود
بدان خانه این خرد بیگانه بود
نهادند بر کوه و گشتند باز
برآمد برین روزگاری دراز
چنان پهلوان زادهٔ بیگناه
ندانست رنگ سپید از سیاه
پدر مهر و پیوند بفگند خوار
جفا کرد بر کودک شیرخوار
یکی داستان زد برین نره شیر
کجا بچه را کرده بد شیر سیر
که گر من ترا خون دل دادمی
سپاس ایچ بر سرت ننهادمی
که تو خود مرا دیده و هم دلی
دلم بگسلد گر زمن بگسلی
چو سیمرغ را بچه شد گرسنه
به پرواز بر شد دمان از بنه
یکی شیرخواره خروشنده دید
زمین را چو دریای جوشنده دید
ز خاراش گهواره و دایه خاک
تن از جامه دور و لب از شیر پاک
به گرد اندرش تیره خاک نژند
به سر برش خورشید گشته بلند
پلنگش بدی کاشکی مام و باب
مگر سایهای یافتی ز آفتاب
فرود آمد از ابر سیمرغ و چنگ
بزد برگرفتش از آن گرم سنگ
ببردش دمان تا به البرز کوه
که بودش بدانجا کنام و گروه
سوی بچگان برد تا بشکرند
بدان نالهٔ زار او ننگرند
ببخشود یزدان نیکیدهش
کجا بودنی داشت اندر بوش
نگه کرد سیمرغ با بچگان
بران خرد خون از دو دیده چکان
شگفتی برو بر فگندند مهر
بماندند خیره بدان خوب چهر
شکاری که نازکتر آن برگزید
که بیشیر مهمان همی خون مزید
بدین گونه تا روزگاری دراز
برآورد داننده بگشاد راز
چو آن کودک خرد پر مایه گشت
برآن کوه بر روزگاری گذشت
یکی مرد شد چون یکی زاد سرو
برش کوه سیمین میانش چو غرو
نشانش پراگنده شد در جهان
بد و نیک هرگز نماند نهان
به سام نریمان رسید آگهی
از آن نیک پی پور با فرهی
شبی از شبان داغ دل خفته بود
ز کار زمانه برآشفته بود
چنان دید در خواب کز هندوان
یکی مرد بر تازی اسپ دوان
ورا مژده دادی به فرزند او
بران برز شاخ برومند او
چو بیدار شد موبدان را بخواند
ازین در سخن چندگونه براند
چه گویید گفت اندرین داستان
خردتان برین هست همداستان
هر آنکس که بودند پیر و جوان
زبان برگشادند بر پهلوان
که بر سنگ و بر خاک شیر و پلنگ
چه ماهی به دریا درون با نهنگ
همه بچه را پرورانندهاند
ستایش به یزدان رسانندهاند
تو پیمان نیکی دهش بشکنی
چنان بیگنه بچه را بفگنی
بیزدان کنون سوی پوزش گرای
که اویست بر نیکویی رهنمای
چو شب تیره شد رای خواب آمدش
از اندیشهٔ دل شتاب آمدش
چنان دید در خواب کز کوه هند
درفشی برافراشتندی بلند
جوانی پدید آمدی خوب روی
سپاهی گران از پس پشت اوی
بدست چپش بر یکی موبدی
سوی راستش نامور بخردی
یکی پیش سام آمدی زان دو مرد
زبان بر گشادی بگفتار سرد
که ای مرد بیباک ناپاک رای
دل و دیده شسته ز شرم خدای
ترا دایه گر مرغ شاید همی
پس این پهلوانی چه باید همی
گر آهوست بر مرد موی سپید
ترا ریش و سرگشت چون خنگ بید
پس از آفریننده بیزار شو
که در تنت هر روز رنگیست نو
پسر گر به نزدیک تو بود خوار
کنون هست پروردهٔ کردگار
کزو مهربانتر ورا دایه نیست
ترا خود به مهر اندرون مایه نیست
به خواب اندرون بر خروشید سام
چو شیر ژیان کاندر آید به دام
چو بیدار شد بخردانرا بخواند
سران سپه را همه برنشاند
بیامد دمان سوی آن کوهسار
که افگندگان را کند خواستار
سراندر ثریا یکی کوه دید
که گفتی ستاره بخواهد کشید
نشیمی ازو برکشیده بلند
که ناید ز کیوان برو بر گزند
فرو برده از شیز و صندل عمود
یک اندر دگر ساخته چوب عود
بدان سنگ خارا نگه کرد سام
بدان هیبت مرغ و هول کنام
یکی کاخ بد تارک اندر سماک
نه از دست رنج و نه از آب و خاک
ره بر شدن جست و کی بود راه
دد و دام را بر چنان جایگاه
ابر آفریننده کرد آفرین
بمالید رخسارگان بر زمین
همی گفت کای برتر از جایگاه
ز روشن روان و ز خورشید و ماه
گرین کودک از پاک پشت منست
نه از تخم بد گوهر آهرمنست
از این بر شدن بنده را دست گیر
مرین پر گنه را تو اندرپذیر
چنین گفت سیمرغ با پور سام
که ای دیده رنج نشیم و کنام
پدر سام یل پهلوان جهان
سرافرازتر کس میان مهان
بدین کوه فرزند جوی آمدست
ترا نزد او آب روی آمدست
روا باشد اکنون که بردارمت
بیآزار نزدیک او آرمت
به سیمرغ بنگر که دستان چه گفت
که سیر آمدستی همانا ز جفت
نشیم تو رخشنده گاه منست
دو پر تو فر کلاه منست
چنین داد پاسخ که گر تاج و گاه
ببینی و رسم کیانی کلاه
مگر کاین نشیمت نیاید به کار
یکی آزمایش کن از روزگار
ابا خویشتن بر یکی پر من
خجسته بود سایهٔ فر من
گرت هیچ سختی بروی آورند
ور از نیک و بد گفتوگوی آورند
برآتش برافگن یکی پر من
ببینی هم اندر زمان فر من
که در زیر پرت بپروردهام
ابا بچگانت برآوردهام
همان گه بیایم چو ابر سیاه
بیآزارت آرم بدین جایگاه
فرامش مکن مهر دایه ز دل
که در دل مرا مهر تو دلگسل
دلش کرد پدرام و برداشتش
گرازان به ابر اندر افراشتش
ز پروازش آورد نزد پدر
رسیده به زیر برش موی سر
تنش پیلوار و به رخ چون بهار
پدر چون بدیدش بنالید زار
فرو برد سر پیش سیمرغ زود
نیایش همی بفرین برفزود
سراپای کودک همی بنگرید
همی تاج و تخت کئی را سزید
برو و بازوی شیر و خورشید روی
دل پهلوان دست شمشیر جوی
سپیدش مژه دیدگان قیرگون
چو بسد لب و رخ به مانند خون
دل سام شد چون بهشت برین
بران پاک فرزند کرد آفرین
به من ای پسر گفت دل نرم کن
گذشته مکن یاد و دل گرم کن
منم کمترین بنده یزدان پرست
ازان پس که آوردمت باز دست
پذیرفتهام از خدای بزرگ
که دل بر تو هرگز ندارم سترگ
بجویم هوای تو ازنیک و بد
ازین پس چه خواهی تو چونان سزد
تنش را یکی پهلوانی قبای
بپوشید و از کوه بگزارد پای
فرود آمد از کوه و بالای خواست
همان جامهٔ خسرو آرای خواست
سپه یکسره پیش سام آمدند
گشاده دل و شادکام آمدند
تبیرهزنان پیش بردند پیل
برآمد یکی گرد مانند نیل
خروشیدن کوس با کرنای
همان زنگ زرین و هندی درای
سواران همه نعره برداشتند
بدان خرمی راه بگذاشتند
چو اندر هوا شب علم برگشاد
شد آن روی رومیش زنگی نژاد
بران دشت هامون فرود آمدند
بخفتند و یکبار دم بر زدند
چو بر چرخ گردان درفشنده شید
یکی خیمه زد از حریر سپید
به شادی به شهر اندرون آمدند
ابا پهلوانی فزون آمدند
فردوسی : منوچهر
بخش ۲۸
منوچهر را سال شد بر دو شست
ز گیتی همی بار رفتن ببست
ستارهشناسان بر او شدند
همی ز آسمان داستانها زدند
ندیدند روزش کشیدن دراز
ز گیتی همی گشت بایست باز
بدادند زان روز تلخ آگهی
که شد تیره آن تخت شاهنشهی
گه رفتن آمد به دیگر سرای
مگر نزد یزدان به آیدت جای
نگر تا چه باید کنون ساختن
نباید که مرگ آورد تاختن
سخن چون ز داننده بشنید شاه
به رسم دگرگون بیاراست گاه
همه موبدان و ردان را بخواند
همه راز دل پیش ایشان براند
بفرمود تا نوذر آمدش پیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش
که این تخت شاهی فسونست و باد
برو جاودان دل نباید نهاد
مرا بر صد و بیست شد سالیان
به رنج و به سختی ببستم میان
بسی شادی و کام دل راندم
به رزم اندرون دشمنان ماندم
به فر فریدون ببستم میان
به پندش مرا سود شد هر زیان
بجستم ز سلم و ز تور سترگ
همان کین ایرج نیای بزرگ
جهان ویژه کردم ز پتیارهها
بس شهر کردم بس بارهها
چنانم که گویی ندیدم جهان
شمار گذشته شد اندر نهان
نیرزد همی زندگانیش مرگ
درختی که زهر آورد بار و برگ
ازان پس که بردم بسی درد و رنج
سپردم ترا تخت شاهی و گنج
چنان چون فریدون مرا داده بود
ترا دادم این تاج شاه آزمود
چنان دان که خوردی و بر تو گذشت
به خوشتر زمان بازم بایدت گشت
نشانی که ماند همی از تو باز
برآید برو روزگار دراز
نباید که باشد جز از آفرین
که پاکی نژاد آورد پاک دین
نگر تا نتابی ز دین خدای
که دین خدای آورد پاک رای
کنون نو شود در جهان داوری
چو موسی بیاید به پیغمبری
پدید آید آنگه به خاور زمین
نگر تا نتابی بر او به کین
بدو بگرو آن دین یزدان بود
نگه کن ز سر تا چه پیمان بود
تو مگذار هرگز ره ایزدی
که نیکی ازویست و هم زو بدی
ازان پس بیاید ز ترکان سپاه
نهند از بر تخت ایران کلاه
ترا کارهای درشتست پیش
گهی گرگ باید بدن گاه میش
گزند تو آید ز پور پشنگ
ز توران شود کارها بر تو ننگ
بجوی ای پسر چون رسد داوری
ز سام و ز زال آنگهی یاوری
وزین نو درختی که از پشت زال
برآمد کنون برکشد شاخ و یال
ازو شهر توران شود بیهنر
به کین تو آید همان کینهور
بگفت و فرود آمد آبش بروی
همی زار بگریست نوذر بروی
بیآنکش بدی هیچ بیماریی
نه از دردها هیچ آزاریی
دو چشم کیانی به هم بر نهاد
بپژمرد و برزد یکی سرد باد
شد آن نامور پرهنر شهریار
به گیتی سخن ماند زو یادگار
ز گیتی همی بار رفتن ببست
ستارهشناسان بر او شدند
همی ز آسمان داستانها زدند
ندیدند روزش کشیدن دراز
ز گیتی همی گشت بایست باز
بدادند زان روز تلخ آگهی
که شد تیره آن تخت شاهنشهی
گه رفتن آمد به دیگر سرای
مگر نزد یزدان به آیدت جای
نگر تا چه باید کنون ساختن
نباید که مرگ آورد تاختن
سخن چون ز داننده بشنید شاه
به رسم دگرگون بیاراست گاه
همه موبدان و ردان را بخواند
همه راز دل پیش ایشان براند
بفرمود تا نوذر آمدش پیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش
که این تخت شاهی فسونست و باد
برو جاودان دل نباید نهاد
مرا بر صد و بیست شد سالیان
به رنج و به سختی ببستم میان
بسی شادی و کام دل راندم
به رزم اندرون دشمنان ماندم
به فر فریدون ببستم میان
به پندش مرا سود شد هر زیان
بجستم ز سلم و ز تور سترگ
همان کین ایرج نیای بزرگ
جهان ویژه کردم ز پتیارهها
بس شهر کردم بس بارهها
چنانم که گویی ندیدم جهان
شمار گذشته شد اندر نهان
نیرزد همی زندگانیش مرگ
درختی که زهر آورد بار و برگ
ازان پس که بردم بسی درد و رنج
سپردم ترا تخت شاهی و گنج
چنان چون فریدون مرا داده بود
ترا دادم این تاج شاه آزمود
چنان دان که خوردی و بر تو گذشت
به خوشتر زمان بازم بایدت گشت
نشانی که ماند همی از تو باز
برآید برو روزگار دراز
نباید که باشد جز از آفرین
که پاکی نژاد آورد پاک دین
نگر تا نتابی ز دین خدای
که دین خدای آورد پاک رای
کنون نو شود در جهان داوری
چو موسی بیاید به پیغمبری
پدید آید آنگه به خاور زمین
نگر تا نتابی بر او به کین
بدو بگرو آن دین یزدان بود
نگه کن ز سر تا چه پیمان بود
تو مگذار هرگز ره ایزدی
که نیکی ازویست و هم زو بدی
ازان پس بیاید ز ترکان سپاه
نهند از بر تخت ایران کلاه
ترا کارهای درشتست پیش
گهی گرگ باید بدن گاه میش
گزند تو آید ز پور پشنگ
ز توران شود کارها بر تو ننگ
بجوی ای پسر چون رسد داوری
ز سام و ز زال آنگهی یاوری
وزین نو درختی که از پشت زال
برآمد کنون برکشد شاخ و یال
ازو شهر توران شود بیهنر
به کین تو آید همان کینهور
بگفت و فرود آمد آبش بروی
همی زار بگریست نوذر بروی
بیآنکش بدی هیچ بیماریی
نه از دردها هیچ آزاریی
دو چشم کیانی به هم بر نهاد
بپژمرد و برزد یکی سرد باد
شد آن نامور پرهنر شهریار
به گیتی سخن ماند زو یادگار
فردوسی : پادشاهی نوذر
بخش ۱
چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت
ز کیوان کلاه کیی برفراشت
به تخت منوچهر بر بار داد
بخواند انجمن را و دینار داد
برین برنیامد بسی روزگار
که بیدادگر شد سر شهریار
ز گیتی برآمد به هر جای غو
جهان را کهن شد سر از شاه نو
چو او رسمهای پدر درنوشت
ابا موبدان و ردان تیز گشت
همی مردمی نزد او خوار شد
دلش بردهٔ گنج و دینار شد
کدیور یکایک سپاهی شدند
دلیران سزاوار شاهی شدند
چو از روی کشور برآمد خروش
جهانی سراسر برآمد به جوش
بترسید بیدادگر شهریار
فرستاد کس نزد سام سوار
به سگسار مازندران بود سام
فرستاد نوذر بر او پیام
خداوند کیوان و بهرام و هور
که هست آفرینندهٔ پیل و مور
نه دشواری از چیز برترمنش
نه آسانی از اندک اندر بوش
همه با توانایی او یکیست
اگر هست بسیار و گر اندکیست
کنون از خداوند خورشید و ماه
ثنا بر روان منوچهر شاه
ابر سام یل باد چندان درود
که آید همی ز ابر باران فرود
مران پهلوان جهاندیده را
سرافراز گرد پسندیده را
همیشه دل و هوشش آباد باد
روانش ز هر درد آزاد باد
شناسد مگر پهلوان جهان
سخنها هم از آشکار و نهان
که تا شاه مژگان به هم برنهاد
ز سام نریمان بسی کرد یاد
همیدون مرا پشت گرمی بدوست
که هم پهلوانست و هم شاه دوست
نگهبان کشور به هنگام شاه
ازویست رخشنده فرخ کلاه
کنون پادشاهی پرآشوب گشت
سخنها از اندازه اندر گذشت
اگر برنگیرد وی آن گرز کین
ازین تخت پردخته ماند زمین
چو نامه بر سام نیرم رسید
یکی باد سرد از جگر برکشید
به شبگیر هنگام بانگ خروس
برآمد خروشیدن بوق و کوس
یکی لشکری راند از گرگسار
که دریای سبز اندرو گشت خوار
چو نزدیک ایران رسید آن سپاه
پذیره شدندش بزرگان به راه
پیاده همه پیش سام دلیر
برفتند و گفتند هر گونه دیر
ز بیدادی نوذر تاجور
که بر خیره گم کرد راه پدر
جهان گشت ویران ز کردار اوی
غنوده شد آن بخت بیدار اوی
بگردد همی از ره بخردی
ازو دور شد فرهٔ ایزدی
چه باشد اگر سام یل پهلوان
نشیند برین تخت روشن روان
جهان گردد آباد با داد او
برویست ایران و بنیاد او
که ما بنده باشیم و فرمان کنیم
روانها به مهرش گروگان کنیم
بدیشان چنین گفت سام سوار
که این کی پسندد ز من کردگار
که چون نوذری از نژاد کیان
به تخت کیی بر کمر بر میان
به شاهی مرا تاج باید بسود
محالست و این کس نیارد شنود
خود این گفت یارد کس اندر جهان
چنین زهره دارد کس اندر نهان
اگر دختری از منوچهر شاه
بران تخت زرین شدی با کلاه
نبودی جز از خاک بالین من
بدو شاد بودی جهانبین من
دلش گر ز راه پدر گشت باز
برین برنیامد زمانی دراز
هنوز آهنی نیست زنگار خورد
که رخشنده دشوار شایدش کرد
من آن ایزدی فره باز آورم
جهان را به مهرش نیاز آورم
شما بر گذشته پشیمان شوید
به نوی ز سر باز پیمان شوید
گر آمرزش کردگار سپهر
نیابید و از نوذر شاه مهر
بدین گیتی اندر بود خشم شاه
به برگشتن آتش بود جایگاه
بزرگان ز کرده پشیمان شدند
یکایک ز سر باز پیمان شدند
چو آمد به درگاه سام سوار
پذیره شدش نوذر شهریار
به فرخ پی نامور پهلوان
جهان سر به سر شد به نوی جوان
به پوزش مهان پیش نوذر شدند
به جان و به دل ویژه کهتر شدند
برافروخت نوذر ز تخت مهی
نشست اندر آرام با فرهی
جهان پهلوان پیش نوذر به پای
پرستنده او بود و هم رهنمای
به نوذر در پندها را گشاد
سخنهای نیکو بسی کرد یاد
ز گرد فریدون و هوشنگ شاه
همان از منوچهر زیبای گاه
که گیتی بداد و دهش داشتند
به بیداد بر چشم نگماشتند
دل او ز کژی به داد آورید
چنان کرد نوذر که او رای دید
دل مهتران را بدو نرم کرد
همه داد و بنیاد آزرم کرد
چو گفته شد از گفتنیها همه
به گردنکشان و به شاه رمه
برون رفت با خلعت نوذری
چه تخت و چه تاج و چه انگشتری
غلامان و اسپان زرین ستام
پر از گوهر سرخ زرین دو جام
برین نیز بگذشت چندی سپهر
نه با نوذر آرام بودش نه مهر
ز کیوان کلاه کیی برفراشت
به تخت منوچهر بر بار داد
بخواند انجمن را و دینار داد
برین برنیامد بسی روزگار
که بیدادگر شد سر شهریار
ز گیتی برآمد به هر جای غو
جهان را کهن شد سر از شاه نو
چو او رسمهای پدر درنوشت
ابا موبدان و ردان تیز گشت
همی مردمی نزد او خوار شد
دلش بردهٔ گنج و دینار شد
کدیور یکایک سپاهی شدند
دلیران سزاوار شاهی شدند
چو از روی کشور برآمد خروش
جهانی سراسر برآمد به جوش
بترسید بیدادگر شهریار
فرستاد کس نزد سام سوار
به سگسار مازندران بود سام
فرستاد نوذر بر او پیام
خداوند کیوان و بهرام و هور
که هست آفرینندهٔ پیل و مور
نه دشواری از چیز برترمنش
نه آسانی از اندک اندر بوش
همه با توانایی او یکیست
اگر هست بسیار و گر اندکیست
کنون از خداوند خورشید و ماه
ثنا بر روان منوچهر شاه
ابر سام یل باد چندان درود
که آید همی ز ابر باران فرود
مران پهلوان جهاندیده را
سرافراز گرد پسندیده را
همیشه دل و هوشش آباد باد
روانش ز هر درد آزاد باد
شناسد مگر پهلوان جهان
سخنها هم از آشکار و نهان
که تا شاه مژگان به هم برنهاد
ز سام نریمان بسی کرد یاد
همیدون مرا پشت گرمی بدوست
که هم پهلوانست و هم شاه دوست
نگهبان کشور به هنگام شاه
ازویست رخشنده فرخ کلاه
کنون پادشاهی پرآشوب گشت
سخنها از اندازه اندر گذشت
اگر برنگیرد وی آن گرز کین
ازین تخت پردخته ماند زمین
چو نامه بر سام نیرم رسید
یکی باد سرد از جگر برکشید
به شبگیر هنگام بانگ خروس
برآمد خروشیدن بوق و کوس
یکی لشکری راند از گرگسار
که دریای سبز اندرو گشت خوار
چو نزدیک ایران رسید آن سپاه
پذیره شدندش بزرگان به راه
پیاده همه پیش سام دلیر
برفتند و گفتند هر گونه دیر
ز بیدادی نوذر تاجور
که بر خیره گم کرد راه پدر
جهان گشت ویران ز کردار اوی
غنوده شد آن بخت بیدار اوی
بگردد همی از ره بخردی
ازو دور شد فرهٔ ایزدی
چه باشد اگر سام یل پهلوان
نشیند برین تخت روشن روان
جهان گردد آباد با داد او
برویست ایران و بنیاد او
که ما بنده باشیم و فرمان کنیم
روانها به مهرش گروگان کنیم
بدیشان چنین گفت سام سوار
که این کی پسندد ز من کردگار
که چون نوذری از نژاد کیان
به تخت کیی بر کمر بر میان
به شاهی مرا تاج باید بسود
محالست و این کس نیارد شنود
خود این گفت یارد کس اندر جهان
چنین زهره دارد کس اندر نهان
اگر دختری از منوچهر شاه
بران تخت زرین شدی با کلاه
نبودی جز از خاک بالین من
بدو شاد بودی جهانبین من
دلش گر ز راه پدر گشت باز
برین برنیامد زمانی دراز
هنوز آهنی نیست زنگار خورد
که رخشنده دشوار شایدش کرد
من آن ایزدی فره باز آورم
جهان را به مهرش نیاز آورم
شما بر گذشته پشیمان شوید
به نوی ز سر باز پیمان شوید
گر آمرزش کردگار سپهر
نیابید و از نوذر شاه مهر
بدین گیتی اندر بود خشم شاه
به برگشتن آتش بود جایگاه
بزرگان ز کرده پشیمان شدند
یکایک ز سر باز پیمان شدند
چو آمد به درگاه سام سوار
پذیره شدش نوذر شهریار
به فرخ پی نامور پهلوان
جهان سر به سر شد به نوی جوان
به پوزش مهان پیش نوذر شدند
به جان و به دل ویژه کهتر شدند
برافروخت نوذر ز تخت مهی
نشست اندر آرام با فرهی
جهان پهلوان پیش نوذر به پای
پرستنده او بود و هم رهنمای
به نوذر در پندها را گشاد
سخنهای نیکو بسی کرد یاد
ز گرد فریدون و هوشنگ شاه
همان از منوچهر زیبای گاه
که گیتی بداد و دهش داشتند
به بیداد بر چشم نگماشتند
دل او ز کژی به داد آورید
چنان کرد نوذر که او رای دید
دل مهتران را بدو نرم کرد
همه داد و بنیاد آزرم کرد
چو گفته شد از گفتنیها همه
به گردنکشان و به شاه رمه
برون رفت با خلعت نوذری
چه تخت و چه تاج و چه انگشتری
غلامان و اسپان زرین ستام
پر از گوهر سرخ زرین دو جام
برین نیز بگذشت چندی سپهر
نه با نوذر آرام بودش نه مهر
فردوسی : پادشاهی نوذر
بخش ۱۱
سوی شاه ترکان رسید آگهی
کزان نامداران جهان شد تهی
دلش گشت پر آتش از درد و غم
دو رخ را به خون جگر داد نم
برآشفت و گفتا که نوذر کجاست
کزو ویسه خواهد همی کینه خواست
چه چاره است جز خون او ریختن
یکی کینهٔ نو برانگیختن
به دژخیم فرمود کو را کشان
ببر تا بیاموزد او سرفشان
سپهدار نوذر چو آگاه شد
بدانست کش روز کوتاه شد
سپاهی پر از غلغل و گفت و گوی
سوی شاه نوذر نهادند روی
ببستند بازوش با بند تنگ
کشیدندش از جای پیش نهنگ
به دشت آوریدندش از خیمه خوار
برهنه سر و پای و برگشته کار
چو از دور دیدش زبان برگشاد
ز کین نیاگان همی کرد یاد
ز تور و ز سلم اندر آمد نخست
دل و دیده از شرم شاهان بشست
بدو گفت هر بد که آید سزاست
بگفت و برآشفت و شمشیر خواست
بزد گردن خسرو تاجدار
تنش را بخاک اندر افگند خوار
شد آن یادگار منوچهر شاه
تهی ماند ایران ز تخت و کلاه
ایا دانشی مرد بسیار هوش
همه چادر آزمندی مپوش
که تخت و کله چون تو بسیار دید
چنین داستان چند خواهی شنید
رسیدی به جایی که بشتافتی
سرآمد کزو آرزو یافتی
چه جویی از این تیره خاک نژند
که هم بازگرداندت مستمند
که گر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خاکست بالین تو
پس آن بستگان را کشیدند خوار
به جان خواستند آنگهی زینهار
چو اغریرث پرهنر آن بدید
دل او ببر در چو آتش دمید
همی گفت چندین سر بیگناه
ز تن دور ماند به فرمان شاه
بیامد خروشان به خواهشگری
بیاراست با نامور داوری
که چندین سرافراز گرد و سوار
نه با ترگ و جوشن نه در کارزار
گرفتار کشتن نه والا بود
نشیبست جایی که بالا بود
سزد گر نیاید به جانشان گزند
سپاری همیدون به من شان ببند
بریشان یکی غار زندان کنم
نگهدارشان هوشمندان کنم
به ساری به زاری برآرند هوش
تو از خون به کش دست و چندین مکوش
ببخشید جانشان به گفتار اوی
چو بشنید با درد پیکار اوی
بفرمودشان تا به ساری برند
به غل و به مسمار و خواری برند
چو این کرده شد ساز رفتن گرفت
زمین زیر اسپان نهفتن گرفت
ز پیش دهستان سوی ری کشید
از اسپان به رنج و به تک خوی کشید
کلاه کیانی به سر بر نهاد
به دینار دادن در اندرگشاد
کزان نامداران جهان شد تهی
دلش گشت پر آتش از درد و غم
دو رخ را به خون جگر داد نم
برآشفت و گفتا که نوذر کجاست
کزو ویسه خواهد همی کینه خواست
چه چاره است جز خون او ریختن
یکی کینهٔ نو برانگیختن
به دژخیم فرمود کو را کشان
ببر تا بیاموزد او سرفشان
سپهدار نوذر چو آگاه شد
بدانست کش روز کوتاه شد
سپاهی پر از غلغل و گفت و گوی
سوی شاه نوذر نهادند روی
ببستند بازوش با بند تنگ
کشیدندش از جای پیش نهنگ
به دشت آوریدندش از خیمه خوار
برهنه سر و پای و برگشته کار
چو از دور دیدش زبان برگشاد
ز کین نیاگان همی کرد یاد
ز تور و ز سلم اندر آمد نخست
دل و دیده از شرم شاهان بشست
بدو گفت هر بد که آید سزاست
بگفت و برآشفت و شمشیر خواست
بزد گردن خسرو تاجدار
تنش را بخاک اندر افگند خوار
شد آن یادگار منوچهر شاه
تهی ماند ایران ز تخت و کلاه
ایا دانشی مرد بسیار هوش
همه چادر آزمندی مپوش
که تخت و کله چون تو بسیار دید
چنین داستان چند خواهی شنید
رسیدی به جایی که بشتافتی
سرآمد کزو آرزو یافتی
چه جویی از این تیره خاک نژند
که هم بازگرداندت مستمند
که گر چرخ گردان کشد زین تو
سرانجام خاکست بالین تو
پس آن بستگان را کشیدند خوار
به جان خواستند آنگهی زینهار
چو اغریرث پرهنر آن بدید
دل او ببر در چو آتش دمید
همی گفت چندین سر بیگناه
ز تن دور ماند به فرمان شاه
بیامد خروشان به خواهشگری
بیاراست با نامور داوری
که چندین سرافراز گرد و سوار
نه با ترگ و جوشن نه در کارزار
گرفتار کشتن نه والا بود
نشیبست جایی که بالا بود
سزد گر نیاید به جانشان گزند
سپاری همیدون به من شان ببند
بریشان یکی غار زندان کنم
نگهدارشان هوشمندان کنم
به ساری به زاری برآرند هوش
تو از خون به کش دست و چندین مکوش
ببخشید جانشان به گفتار اوی
چو بشنید با درد پیکار اوی
بفرمودشان تا به ساری برند
به غل و به مسمار و خواری برند
چو این کرده شد ساز رفتن گرفت
زمین زیر اسپان نهفتن گرفت
ز پیش دهستان سوی ری کشید
از اسپان به رنج و به تک خوی کشید
کلاه کیانی به سر بر نهاد
به دینار دادن در اندرگشاد
فردوسی : پادشاهی نوذر
بخش ۱۳
چو اغریرث آمد ز آمل به ری
وزان کارها آگهی یافت کی
بدو گفت کاین چیست کانگیختی
که با شهد حنظل برآمیختی
بفرمودمت کای برادر به کش
که جای خرد نیست و هنگام هش
بدانش نیاید سر جنگجوی
نباید به جنگ اندرون آبروی
سر مرد جنگی خرد نسپرد
که هرگز نیامیخت کین با خرد
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که لختی بباید همی شرم و آب
هر آنگه کت آید به بد دسترس
ز یزدان بترس و مکن بد بکس
که تاج و کمر چون تو بیند بسی
نخواهد شدن رام با هر کسی
یکی پر ز آتش یکی پرخرد
خرد با سر دیو کی درخورد
سپهبد برآشفت چون پیل مست
به پاسخ به شمشیر یازید دست
میان برادر بدونیم کرد
چنان سنگدل ناهشیوار مرد
چو از کار اغریرث نامدار
خبر شد به نزدیک زال سوار
چنین گفت کاکنون سر بخت اوی
شود تار و ویران شود تخت اوی
بزد نای رویین و بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس
سپهبد سوی پارس بنهاد روی
همی رفت پرخشم و دل کینه جوی
ز دریا به دریا همی مرد بود
رخ ماه و خورشید پر گرد بود
چو بشنید افراسیاب این سخن
که دستان جنگی چه افگند بن
بیاورد لشکر سوی خوار ری
بیاراست جنگ و بیفشارد پی
طلایه شب و روز در جنگ بود
تو گفتی که گیتی برو تنگ بود
مبارز بسی کشته شد بر دو روی
همه نامداران پرخاشجوی
وزان کارها آگهی یافت کی
بدو گفت کاین چیست کانگیختی
که با شهد حنظل برآمیختی
بفرمودمت کای برادر به کش
که جای خرد نیست و هنگام هش
بدانش نیاید سر جنگجوی
نباید به جنگ اندرون آبروی
سر مرد جنگی خرد نسپرد
که هرگز نیامیخت کین با خرد
چنین داد پاسخ به افراسیاب
که لختی بباید همی شرم و آب
هر آنگه کت آید به بد دسترس
ز یزدان بترس و مکن بد بکس
که تاج و کمر چون تو بیند بسی
نخواهد شدن رام با هر کسی
یکی پر ز آتش یکی پرخرد
خرد با سر دیو کی درخورد
سپهبد برآشفت چون پیل مست
به پاسخ به شمشیر یازید دست
میان برادر بدونیم کرد
چنان سنگدل ناهشیوار مرد
چو از کار اغریرث نامدار
خبر شد به نزدیک زال سوار
چنین گفت کاکنون سر بخت اوی
شود تار و ویران شود تخت اوی
بزد نای رویین و بربست کوس
بیاراست لشکر چو چشم خروس
سپهبد سوی پارس بنهاد روی
همی رفت پرخشم و دل کینه جوی
ز دریا به دریا همی مرد بود
رخ ماه و خورشید پر گرد بود
چو بشنید افراسیاب این سخن
که دستان جنگی چه افگند بن
بیاورد لشکر سوی خوار ری
بیاراست جنگ و بیفشارد پی
طلایه شب و روز در جنگ بود
تو گفتی که گیتی برو تنگ بود
مبارز بسی کشته شد بر دو روی
همه نامداران پرخاشجوی
فردوسی : پادشاهی زوطهماسپ
پادشاهی زوطهماسپ
شبی زال بنشست هنگام خواب
سخن گفت بسیار ز افراسیاب
هم از رزمزن نامداران خویش
وزان پهلوانان و یاران خویش
همی گفت هرچند کز پهلوان
بود بخت بیدار و روشن روان
بباید یکی شاه خسرونژاد
که دارد گذشته سخنها بیاد
به کردار کشتیست کار سپاه
همش باد و هم بادبان تخت شاه
اگر داردی طوس و گستهم فر
سپاهست و گردان بسیار مر
نزیبد بریشان همی تاج و تخت
بباید یکی شاه بیداربخت
که باشد بدو فرهٔ ایزدی
بتابد ز دیهیم او بخردی
ز تخم فریدون بجستند چند
یکی شاه زیبای تخت بلند
ندیدند جز پور طهماسپ زو
که زور کیان داشت و فرهنگگو
بشد قارن و موبد و مرزبان
سپاهی ز بامین و ز گرزبان
یکی مژده بردند نزدیک زو
که تاج فریدون به تو گشت نو
سپهدار دستان و یکسر سپاه
ترا خواستند ای سزاوار گاه
چو بشنید زو گفتهٔ موبدان
همان گفتهٔ قارن و بخردان
بیامد به نزدیک ایران سپاه
به سر بر نهاده کیانی کلاه
به شاهی برو آفرین خواند زال
نشست از بر تخت زو پنج سال
کهن بود بر سال هشتاد مرد
بداد و به خوبی جهان تازه کرد
سپه را ز کار بدی باز داشت
که با پاک یزدان یکی راز داشت
گرفتن نیارست و بستن کسی
وزان پس ندیدند کشتن بسی
همان بد که تنگی بد اندر جهان
شده خشک خاک و گیا را دهان
نیامد همی ز اسمان هیچ نم
همی برکشیدند نان با درم
دو لشکر بران گونه تا هشت ماه
به روی اندر آورده روی سپاه
نکردند یکروز جنگی گران
نه روز یلان بود و رزم سران
ز تنگی چنان شد که چاره نماند
سپه را همی پود و تاره نماند
سخن رفتشان یک به یک همزبان
که از ماست بر ما بد آسمان
ز هر دو سپه خاست فریاد و غو
فرستاده آمد به نزدیک زو
که گر بهر ما زین سرای سپنج
نیامد به جز درد و اندوه و رنج
بیا تا ببخشیم روی زمین
سراییم یک با دگر آفرین
سر نامداران تهی شد ز جنگ
ز تنگی نبد روزگار درنگ
بر آن برنهادند هر دو سخن
که در دل ندارند کین کهن
ببخشند گیتی به رسم و به داد
ز کار گذشته نیارند یاد
ز دریای پیکند تا مرز تور
ازان بخش گیتی ز نزدیک و دور
روارو چنین تا به چین و ختن
سپردند شاهی بران انجمن
ز مرزی کجا مرز خرگاه بود
ازو زال را دست کوتاه بود
وزین روی ترکان نجویند راه
چنین بخش کردند تخت و کلاه
سوی پارس لشکر برون راند زو
کهن بود لیکن جهان کرد نو
سوی زابلستان بشد زال زر
جهانی گرفتند هر یک به بر
پر از غلغل و رعد شد کوهسار
زمین شد پر از رنگ و بوی و نگار
جهان چون عروسی رسیده جوان
پر از چشمه و باغ و آب روان
چو مردم بدارد نهاد پلنگ
بگردد زمانه برو تار و تنگ
مهان را همه انجمن کرد زو
به دادار بر آفرین خواند نو
فراخی که آمد ز تنگی پدید
جهان آفرین داشت آن را کلید
به هر سو یکی جشنگه ساختند
دل از کین و نفرین بپرداختند
چنین تا برآمد برین سال پنج
نبودند آگه کس از درد و رنج
ببد بخت ایرانیان کندرو
شد آن دادگستر جهاندار زو
سخن گفت بسیار ز افراسیاب
هم از رزمزن نامداران خویش
وزان پهلوانان و یاران خویش
همی گفت هرچند کز پهلوان
بود بخت بیدار و روشن روان
بباید یکی شاه خسرونژاد
که دارد گذشته سخنها بیاد
به کردار کشتیست کار سپاه
همش باد و هم بادبان تخت شاه
اگر داردی طوس و گستهم فر
سپاهست و گردان بسیار مر
نزیبد بریشان همی تاج و تخت
بباید یکی شاه بیداربخت
که باشد بدو فرهٔ ایزدی
بتابد ز دیهیم او بخردی
ز تخم فریدون بجستند چند
یکی شاه زیبای تخت بلند
ندیدند جز پور طهماسپ زو
که زور کیان داشت و فرهنگگو
بشد قارن و موبد و مرزبان
سپاهی ز بامین و ز گرزبان
یکی مژده بردند نزدیک زو
که تاج فریدون به تو گشت نو
سپهدار دستان و یکسر سپاه
ترا خواستند ای سزاوار گاه
چو بشنید زو گفتهٔ موبدان
همان گفتهٔ قارن و بخردان
بیامد به نزدیک ایران سپاه
به سر بر نهاده کیانی کلاه
به شاهی برو آفرین خواند زال
نشست از بر تخت زو پنج سال
کهن بود بر سال هشتاد مرد
بداد و به خوبی جهان تازه کرد
سپه را ز کار بدی باز داشت
که با پاک یزدان یکی راز داشت
گرفتن نیارست و بستن کسی
وزان پس ندیدند کشتن بسی
همان بد که تنگی بد اندر جهان
شده خشک خاک و گیا را دهان
نیامد همی ز اسمان هیچ نم
همی برکشیدند نان با درم
دو لشکر بران گونه تا هشت ماه
به روی اندر آورده روی سپاه
نکردند یکروز جنگی گران
نه روز یلان بود و رزم سران
ز تنگی چنان شد که چاره نماند
سپه را همی پود و تاره نماند
سخن رفتشان یک به یک همزبان
که از ماست بر ما بد آسمان
ز هر دو سپه خاست فریاد و غو
فرستاده آمد به نزدیک زو
که گر بهر ما زین سرای سپنج
نیامد به جز درد و اندوه و رنج
بیا تا ببخشیم روی زمین
سراییم یک با دگر آفرین
سر نامداران تهی شد ز جنگ
ز تنگی نبد روزگار درنگ
بر آن برنهادند هر دو سخن
که در دل ندارند کین کهن
ببخشند گیتی به رسم و به داد
ز کار گذشته نیارند یاد
ز دریای پیکند تا مرز تور
ازان بخش گیتی ز نزدیک و دور
روارو چنین تا به چین و ختن
سپردند شاهی بران انجمن
ز مرزی کجا مرز خرگاه بود
ازو زال را دست کوتاه بود
وزین روی ترکان نجویند راه
چنین بخش کردند تخت و کلاه
سوی پارس لشکر برون راند زو
کهن بود لیکن جهان کرد نو
سوی زابلستان بشد زال زر
جهانی گرفتند هر یک به بر
پر از غلغل و رعد شد کوهسار
زمین شد پر از رنگ و بوی و نگار
جهان چون عروسی رسیده جوان
پر از چشمه و باغ و آب روان
چو مردم بدارد نهاد پلنگ
بگردد زمانه برو تار و تنگ
مهان را همه انجمن کرد زو
به دادار بر آفرین خواند نو
فراخی که آمد ز تنگی پدید
جهان آفرین داشت آن را کلید
به هر سو یکی جشنگه ساختند
دل از کین و نفرین بپرداختند
چنین تا برآمد برین سال پنج
نبودند آگه کس از درد و رنج
ببد بخت ایرانیان کندرو
شد آن دادگستر جهاندار زو
فردوسی : کیقباد
بخش ۳
برفت از لب رود نزد پشنگ
زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ
بدو گفت کای نامبردار شاه
ترا بود ازین جنگ جستن گناه
یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه
بزرگان پیشین ندیدند راه
نه از تخم ایرج جهان پاک شد
نه زهر گزاینده تریاک شد
یکی کم شود دیگر آید به جای
جهان را نمانند بیکدخدای
قباد آمد و تاج بر سر نهاد
به کینه یکی نو در اندر گشاد
سواری پدید آمد از تخم سام
که دستانش رستم نهادست نام
بیامد بسان نهنگ دژم
که گفتی زمین را بسوزد بدم
همی تاخت اندر فراز و نشیب
همی زد به گرز و به تیغ و رکیب
ز گرزش هوا شد پر از چاک چاک
نیرزید جانم به یک مشت خاک
همه لشکر ما به هم بر درید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
درفش مرا دید بر یک کران
به زین اندر آورد گرز گران
چنان برگرفتم ز زین خدنگ
که گفتی ندارم به یک پشه سنگ
کمربند بگسست و بند قبای
ز چنگش فتادم نگون زیرپای
بدان زور هرگز نباشد هژبر
دو پایش به خاک اندر و سر به ابر
سواران جنگی همه همگروه
کشیدندم از پیش آن لخت کوه
تو دانی که شاهی دل و چنگ من
به جنگ اندرون زور و آهنگ من
به دست وی اندر یکی پشهام
وزان آفرینش پر اندیشهام
یکی پیلتن دیدم و شیرچنگ
نه هوش و نه دانش نه رای و درنگ
عنان را سپرده بران پیل مست
یکی گرزهٔ گاو پیکر بدست
همانا که کوپال سیصدهزار
زدندش بران تارک ترگدار
تو گفتی که از آهنش کردهاند
ز سنگ و ز رویش برآوردهاند
چه دریاش پیش و چه ببر بیان
چه درنده شیر و چه پیل ژیان
همی تاخت یکسان چو روز شکار
ببازی همی آمدش کارزار
چنو گر بدی سام را دستبرد
به ترکان نماندی سرافراز گرد
جز از آشتی جستنت رای نیست
که با او سپاه ترا پای نیست
زمینی کجا آفریدون گرد
بدانگه به تور دلاور سپرد
به من داده بودند و بخشیده راست
ترا کین پیشین نبایست خواست
تو دانی که دیدن نه چون آگهیست
میان شنیدن همیشه تهیست
گلستان که امروز باشد ببار
تو فردا چنی گل نیاید بکار
از امروز کاری بفردا ممان
که داند که فردا چه گردد زمان
ترا جنگ ایران چو بازی نمود
ز بازی سپه را درازی فزود
نگر تا چه مایه ستام بزر
هم از ترگ زرین و زرین سپر
همان تازی اسپان زرین لگام
همان تیغ هندی به زرین نیام
ازین بیشتر نامداران گرد
قباد اندر آمد به خواری ببرد
چو کلباد و چون بارمان دلیر
که بودی شکارش همه نره شیر
خزروان کجا زال بشکست خرد
نمودش بگرز گران دستبرد
شماساس کین توز لشکر پناه
که قارن بکشتش به آوردگاه
جزین نامدران کین صدهزار
فزون کشته آمد گه کارزار
بتر زین همه نام و ننگ شکست
شکستی که هرگز نشایدش بست
گر از من سر نامور گشته شد
که اغریرث پر خرد کشته شد
جوانی بد و نیکی روزگار
من امروز را دی گرفتم شمار
که پیش آمدندم همان سرکشان
پس پشت هر یک درفشی کشان
بسی یاد دادندم از روزگار
دمان از پس و من دوان زار و خوار
کنون از گذشته مکن هیچ یاد
سوی آشتی یاز با کیقباد
گرت دیگر آید یکی آرزوی
به گرد اندر آید سپه چارسوی
به یک دست رستم که تابنده هور
گه رزم با او نتابد به زور
بروی دگر قارن رزم زن
که چشمش ندیدست هرگز شکن
سه دیگر چو کشواد زرین کلاه
که آمد به آمل ببرد آن سپاه
چهارم چو مهراب کابل خدای
که دستور شاهست و زابل خدای
زبان پر ز گفتار و کوتاه چنگ
بدو گفت کای نامبردار شاه
ترا بود ازین جنگ جستن گناه
یکی آنکه پیمان شکستن ز شاه
بزرگان پیشین ندیدند راه
نه از تخم ایرج جهان پاک شد
نه زهر گزاینده تریاک شد
یکی کم شود دیگر آید به جای
جهان را نمانند بیکدخدای
قباد آمد و تاج بر سر نهاد
به کینه یکی نو در اندر گشاد
سواری پدید آمد از تخم سام
که دستانش رستم نهادست نام
بیامد بسان نهنگ دژم
که گفتی زمین را بسوزد بدم
همی تاخت اندر فراز و نشیب
همی زد به گرز و به تیغ و رکیب
ز گرزش هوا شد پر از چاک چاک
نیرزید جانم به یک مشت خاک
همه لشکر ما به هم بر درید
کس اندر جهان این شگفتی ندید
درفش مرا دید بر یک کران
به زین اندر آورد گرز گران
چنان برگرفتم ز زین خدنگ
که گفتی ندارم به یک پشه سنگ
کمربند بگسست و بند قبای
ز چنگش فتادم نگون زیرپای
بدان زور هرگز نباشد هژبر
دو پایش به خاک اندر و سر به ابر
سواران جنگی همه همگروه
کشیدندم از پیش آن لخت کوه
تو دانی که شاهی دل و چنگ من
به جنگ اندرون زور و آهنگ من
به دست وی اندر یکی پشهام
وزان آفرینش پر اندیشهام
یکی پیلتن دیدم و شیرچنگ
نه هوش و نه دانش نه رای و درنگ
عنان را سپرده بران پیل مست
یکی گرزهٔ گاو پیکر بدست
همانا که کوپال سیصدهزار
زدندش بران تارک ترگدار
تو گفتی که از آهنش کردهاند
ز سنگ و ز رویش برآوردهاند
چه دریاش پیش و چه ببر بیان
چه درنده شیر و چه پیل ژیان
همی تاخت یکسان چو روز شکار
ببازی همی آمدش کارزار
چنو گر بدی سام را دستبرد
به ترکان نماندی سرافراز گرد
جز از آشتی جستنت رای نیست
که با او سپاه ترا پای نیست
زمینی کجا آفریدون گرد
بدانگه به تور دلاور سپرد
به من داده بودند و بخشیده راست
ترا کین پیشین نبایست خواست
تو دانی که دیدن نه چون آگهیست
میان شنیدن همیشه تهیست
گلستان که امروز باشد ببار
تو فردا چنی گل نیاید بکار
از امروز کاری بفردا ممان
که داند که فردا چه گردد زمان
ترا جنگ ایران چو بازی نمود
ز بازی سپه را درازی فزود
نگر تا چه مایه ستام بزر
هم از ترگ زرین و زرین سپر
همان تازی اسپان زرین لگام
همان تیغ هندی به زرین نیام
ازین بیشتر نامداران گرد
قباد اندر آمد به خواری ببرد
چو کلباد و چون بارمان دلیر
که بودی شکارش همه نره شیر
خزروان کجا زال بشکست خرد
نمودش بگرز گران دستبرد
شماساس کین توز لشکر پناه
که قارن بکشتش به آوردگاه
جزین نامدران کین صدهزار
فزون کشته آمد گه کارزار
بتر زین همه نام و ننگ شکست
شکستی که هرگز نشایدش بست
گر از من سر نامور گشته شد
که اغریرث پر خرد کشته شد
جوانی بد و نیکی روزگار
من امروز را دی گرفتم شمار
که پیش آمدندم همان سرکشان
پس پشت هر یک درفشی کشان
بسی یاد دادندم از روزگار
دمان از پس و من دوان زار و خوار
کنون از گذشته مکن هیچ یاد
سوی آشتی یاز با کیقباد
گرت دیگر آید یکی آرزوی
به گرد اندر آید سپه چارسوی
به یک دست رستم که تابنده هور
گه رزم با او نتابد به زور
بروی دگر قارن رزم زن
که چشمش ندیدست هرگز شکن
سه دیگر چو کشواد زرین کلاه
که آمد به آمل ببرد آن سپاه
چهارم چو مهراب کابل خدای
که دستور شاهست و زابل خدای
فردوسی : کیقباد
بخش ۴
سپهدار ترکان دو دیده پرآب
شگفتی فرو ماند ز افراسیاب
یکی مرد با هوش را برگزید
فرسته به ایران چنان چون سزید
یکی نامه بنوشت ارتنگوار
برو کرده صد گونه رنگ و نگار
به نام خداوند خورشید و ماه
که او داد بر آفرین دستگاه
وزو بر روان فریدون درود
کزو دارد این تخم ما تار و پود
گر از تور بر ایرج نیکبخت
بد آمد پدید از پی تاج و تخت
بران بر همی راند باید سخن
بباید که پیوند ماند به بن
گر این کینه از ایرج آمد پدید
منوچهر سرتاسر آن کین کشید
بران هم که کرد آفریدون نخست
کجا راستی را به بخشش بجست
سزد گر برانیم دل هم بران
نگردیم از آیین و راه سران
ز جیحون و تا ماورالنهر بر
که جیحون میانچیست اندر گذر
بر و بوم ما بود هنگام شاه
نکردی بران مرز ایرج نگاه
همان بخش ایرج ز ایران زمین
بداد آفریدون و کرد آفرین
ازان گر بگردیم و جنگ آوریم
جهان بر دل خویش تنگ آوریم
بود زخم شمشیر و خشم خدای
بیابیم بهره به هر دو سرای
و گر همچنان چون فریدون گرد
به تور و به سلم و به ایرج سپرد
ببخشیم و زان پس نجوییم کین
که چندین بلا خود نیرزد زمین
سراینده از سال چون برف گشت
ز خون کیان خاک شنگرف گشت
سرانجام هم جز به بالای خویش
نیابد کسی بهره از جای خویش
بمانیم روز پسین زیر خاک
سراپای کرباس و جای مغاک
و گر آزمندیست و اندوه و رنج
شدن تنگدل در سرای سپنج
مگر رام گردد برین کیقباد
سر مرد بخرد نگردد ز داد
کس از ما نبینند جیحون بخواب
وز ایران نیایند ازین روی آب
مگر با درود و سلام و پیام
دو کشور شود زین سخن شادکام
چو نامه به مهر اندر آورد شاه
فرستاد نزدیک ایران سپاه
ببردند نامه بر کیقباد
سخن نیز ازین گونه کردند یاد
چنین داد پاسخ که دانی درست
که از ما نبد پیشدستی نخست
ز تور اندر آمد نخستین ستم
که شاهی چو ایرج شد از تخت کم
بدین روزگار اندر افراسیاب
بیامد به تیزی و بگذاشت آب
شنیدی که با شاه نوذر چه کرد
دل دام و دد شد پر از داغ و درد
ز کینه به اغریرث پرخرد
نه آن کرد کز مردمی در خورد
ز کردار بد گر پشیمان شوید
بنوی ز سر باز پیمان شوید
مرا نیست از کینه و آز رنج
بسیچیدهام در سرای سپنج
شما را سپردم ازان روی آب
مگر یابد آرامش افراسیاب
بنوی یکی باز پیمان نوشت
به باغ بزرگی درختی بکشت
فرستاده آمد بسان پلنگ
رسانید نامه به نزد پشنگ
بنه برنهاد و سپه را براند
همی گرد بر آسمان برفشاند
ز جیحون گذر کرد مانند باد
وزان آگهی شد بر کیقباد
که دشمن شد از پیش بیکارزار
بدان گشت شادان دل شهریار
بدو گفت رستم که ای شهریار
مجو آشتی درگه کارزار
نبد پیشتر آشتی را نشان
بدین روز گرز من آوردشان
چنین گفت با نامور کیقباد
که چیزی ندیدم نکوتر ز داد
نبیره فریدون فرخ پشنگ
به سیری همی سر بپیچد ز جنگ
سزد گر هر آنکس که دارد خرد
بکژی و ناراستی ننگرد
ز زاولستان تا بدریای سند
نوشتیم عهدی ترا بر پرند
سر تخت با افسر نیمروز
بدار و همی باش گیتی فروز
وزین روی کابل به مهراب ده
سراسر سنانت به زهراب ده
کجا پادشاهیست بیجنگ نیست
وگر چند روی زمین تنگ نیست
سرش را بیاراست با تاج زر
همان گردگاهش به زرین کمر
ز یک روی گیتی مرو را سپرد
ببوسید روی زمین مرد گرد
ازان پس چنین گفت فرخ قباد
که بیزال تخت بزرگی مباد
به یک موی دستان نیرزد جهان
که او ماندمان یادگار از مهان
یکی جامهٔ شهریاری به زر
ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر
نهادند مهد از بر پنج پیل
ز پیروزه رخشان بکردار نیل
بگسترد زر بفت بر مهد بر
یکی گنج کش کس ندانست مر
فرستاد نزدیک دستان سام
که خلعت مرا زین فزون بود کام
اگر باشدم زندگانی دراز
ترا دارم اندر جهان بینیاز
همان قارن نیو و کشواد را
چو برزین و خراد پولاد را
برافگند خلعت چنان چون سزید
کسی را که خلعت سزاوار دید
درم داد و دینار و تیغ و سپر
کرا در خور آمد کلاه و کمر
شگفتی فرو ماند ز افراسیاب
یکی مرد با هوش را برگزید
فرسته به ایران چنان چون سزید
یکی نامه بنوشت ارتنگوار
برو کرده صد گونه رنگ و نگار
به نام خداوند خورشید و ماه
که او داد بر آفرین دستگاه
وزو بر روان فریدون درود
کزو دارد این تخم ما تار و پود
گر از تور بر ایرج نیکبخت
بد آمد پدید از پی تاج و تخت
بران بر همی راند باید سخن
بباید که پیوند ماند به بن
گر این کینه از ایرج آمد پدید
منوچهر سرتاسر آن کین کشید
بران هم که کرد آفریدون نخست
کجا راستی را به بخشش بجست
سزد گر برانیم دل هم بران
نگردیم از آیین و راه سران
ز جیحون و تا ماورالنهر بر
که جیحون میانچیست اندر گذر
بر و بوم ما بود هنگام شاه
نکردی بران مرز ایرج نگاه
همان بخش ایرج ز ایران زمین
بداد آفریدون و کرد آفرین
ازان گر بگردیم و جنگ آوریم
جهان بر دل خویش تنگ آوریم
بود زخم شمشیر و خشم خدای
بیابیم بهره به هر دو سرای
و گر همچنان چون فریدون گرد
به تور و به سلم و به ایرج سپرد
ببخشیم و زان پس نجوییم کین
که چندین بلا خود نیرزد زمین
سراینده از سال چون برف گشت
ز خون کیان خاک شنگرف گشت
سرانجام هم جز به بالای خویش
نیابد کسی بهره از جای خویش
بمانیم روز پسین زیر خاک
سراپای کرباس و جای مغاک
و گر آزمندیست و اندوه و رنج
شدن تنگدل در سرای سپنج
مگر رام گردد برین کیقباد
سر مرد بخرد نگردد ز داد
کس از ما نبینند جیحون بخواب
وز ایران نیایند ازین روی آب
مگر با درود و سلام و پیام
دو کشور شود زین سخن شادکام
چو نامه به مهر اندر آورد شاه
فرستاد نزدیک ایران سپاه
ببردند نامه بر کیقباد
سخن نیز ازین گونه کردند یاد
چنین داد پاسخ که دانی درست
که از ما نبد پیشدستی نخست
ز تور اندر آمد نخستین ستم
که شاهی چو ایرج شد از تخت کم
بدین روزگار اندر افراسیاب
بیامد به تیزی و بگذاشت آب
شنیدی که با شاه نوذر چه کرد
دل دام و دد شد پر از داغ و درد
ز کینه به اغریرث پرخرد
نه آن کرد کز مردمی در خورد
ز کردار بد گر پشیمان شوید
بنوی ز سر باز پیمان شوید
مرا نیست از کینه و آز رنج
بسیچیدهام در سرای سپنج
شما را سپردم ازان روی آب
مگر یابد آرامش افراسیاب
بنوی یکی باز پیمان نوشت
به باغ بزرگی درختی بکشت
فرستاده آمد بسان پلنگ
رسانید نامه به نزد پشنگ
بنه برنهاد و سپه را براند
همی گرد بر آسمان برفشاند
ز جیحون گذر کرد مانند باد
وزان آگهی شد بر کیقباد
که دشمن شد از پیش بیکارزار
بدان گشت شادان دل شهریار
بدو گفت رستم که ای شهریار
مجو آشتی درگه کارزار
نبد پیشتر آشتی را نشان
بدین روز گرز من آوردشان
چنین گفت با نامور کیقباد
که چیزی ندیدم نکوتر ز داد
نبیره فریدون فرخ پشنگ
به سیری همی سر بپیچد ز جنگ
سزد گر هر آنکس که دارد خرد
بکژی و ناراستی ننگرد
ز زاولستان تا بدریای سند
نوشتیم عهدی ترا بر پرند
سر تخت با افسر نیمروز
بدار و همی باش گیتی فروز
وزین روی کابل به مهراب ده
سراسر سنانت به زهراب ده
کجا پادشاهیست بیجنگ نیست
وگر چند روی زمین تنگ نیست
سرش را بیاراست با تاج زر
همان گردگاهش به زرین کمر
ز یک روی گیتی مرو را سپرد
ببوسید روی زمین مرد گرد
ازان پس چنین گفت فرخ قباد
که بیزال تخت بزرگی مباد
به یک موی دستان نیرزد جهان
که او ماندمان یادگار از مهان
یکی جامهٔ شهریاری به زر
ز یاقوت و پیروزه تاج و کمر
نهادند مهد از بر پنج پیل
ز پیروزه رخشان بکردار نیل
بگسترد زر بفت بر مهد بر
یکی گنج کش کس ندانست مر
فرستاد نزدیک دستان سام
که خلعت مرا زین فزون بود کام
اگر باشدم زندگانی دراز
ترا دارم اندر جهان بینیاز
همان قارن نیو و کشواد را
چو برزین و خراد پولاد را
برافگند خلعت چنان چون سزید
کسی را که خلعت سزاوار دید
درم داد و دینار و تیغ و سپر
کرا در خور آمد کلاه و کمر
فردوسی : کیقباد
بخش ۵
وزانجا سوی پارس اندر کشید
که در پارس بد گنجها را کلید
نشستنگه آن گه به اسطخر بود
کیان را بدان جایگه فخر بود
جهانی سوی او نهادند روی
که او بود سالار دیهیم جوی
به تخت کیان اندر آورد پای
به داد و به آیین فرخندهرای
چنین گفت با نامور مهتران
که گیتی مرا از کران تا کران
اگر پیل با پشه کین آورد
همه رخنه در داد و دین آورد
نخواهم به گیتی جز از راستی
که خشم خدا آورد کاستی
تن آسانی از درد و رنج منست
کجا خاک و آبست گنج منست
سپاهی و شهری همه یکسرند
همه پادشاهی مرا لشکرند
همه در پناه جهاندار بید
خردمند بید و بیآزار بید
هر آنکس که دارد خورید و دهید
سپاسی ز خوردن به من برنهید
هرآنکس کجا بازماند ز خورد
ندارد همی توشهٔ کارکرد
چراگاهشان بارگاه منست
هرآنکس که اندر سپاه منست
وزان رفته نامآوران یاد کرد
به داد و دهش گیتی آباد کرد
برین گونه صدسال شادان بزیست
نگر تا چنین در جهان شاه کیست
پسر بد مر او را خردمند چار
که بودند زو در جهان یادگار
نخستین چو کاووس باآفرین
کی آرش دوم و دگر کی پشین
چهارم کجا آرشش بود نام
سپردند گیتی به آرام و کام
چو صد سال بگذشت با تاج و تخت
سرانجام تاب اندر آمد به بخت
چو دانست کامد به نزدیک مرگ
بپژمرد خواهد همی سبز برگ
سر ماه کاووس کی را بخواند
ز داد و دهش چند با او براند
بدو گفت ما بر نهادیم رخت
تو بسپار تابوت و بردار تخت
چنانم که گویی ز البرز کوه
کنون آمدم شادمان با گروه
چو بختی که بیآگهی بگذرد
پرستندهٔ او ندارد خرد
تو گر دادگر باشی و پاک دین
ز هر کس نیابی به جز آفرین
و گر آز گیرد سرت را به دام
برآری یکی تیغ تیز از نیام
بگفت این و شد زین جهان فراخ
گزین کرد صندوق بر جای کاخ
بسر شد کنون قصهٔ کیقباد
ز کاووس باید سخن کرد یاد
که در پارس بد گنجها را کلید
نشستنگه آن گه به اسطخر بود
کیان را بدان جایگه فخر بود
جهانی سوی او نهادند روی
که او بود سالار دیهیم جوی
به تخت کیان اندر آورد پای
به داد و به آیین فرخندهرای
چنین گفت با نامور مهتران
که گیتی مرا از کران تا کران
اگر پیل با پشه کین آورد
همه رخنه در داد و دین آورد
نخواهم به گیتی جز از راستی
که خشم خدا آورد کاستی
تن آسانی از درد و رنج منست
کجا خاک و آبست گنج منست
سپاهی و شهری همه یکسرند
همه پادشاهی مرا لشکرند
همه در پناه جهاندار بید
خردمند بید و بیآزار بید
هر آنکس که دارد خورید و دهید
سپاسی ز خوردن به من برنهید
هرآنکس کجا بازماند ز خورد
ندارد همی توشهٔ کارکرد
چراگاهشان بارگاه منست
هرآنکس که اندر سپاه منست
وزان رفته نامآوران یاد کرد
به داد و دهش گیتی آباد کرد
برین گونه صدسال شادان بزیست
نگر تا چنین در جهان شاه کیست
پسر بد مر او را خردمند چار
که بودند زو در جهان یادگار
نخستین چو کاووس باآفرین
کی آرش دوم و دگر کی پشین
چهارم کجا آرشش بود نام
سپردند گیتی به آرام و کام
چو صد سال بگذشت با تاج و تخت
سرانجام تاب اندر آمد به بخت
چو دانست کامد به نزدیک مرگ
بپژمرد خواهد همی سبز برگ
سر ماه کاووس کی را بخواند
ز داد و دهش چند با او براند
بدو گفت ما بر نهادیم رخت
تو بسپار تابوت و بردار تخت
چنانم که گویی ز البرز کوه
کنون آمدم شادمان با گروه
چو بختی که بیآگهی بگذرد
پرستندهٔ او ندارد خرد
تو گر دادگر باشی و پاک دین
ز هر کس نیابی به جز آفرین
و گر آز گیرد سرت را به دام
برآری یکی تیغ تیز از نیام
بگفت این و شد زین جهان فراخ
گزین کرد صندوق بر جای کاخ
بسر شد کنون قصهٔ کیقباد
ز کاووس باید سخن کرد یاد
فردوسی : پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران
بخش ۱
درخت برومند چون شد بلند
گر آید ز گردون برو بر گزند
شود برگ پژمرده و بیخ مست
سرش سوی پستی گراید نخست
چو از جایگه بگسلد پای خویش
به شاخ نو آیین دهد جای خویش
مراو را سپارد گل و برگ و باغ
بهاری به کردار روشن چراغ
اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک
تو با شاخ تندی میاغاز ریک
پدر چون به فرزند ماند جهان
کند آشکارا برو بر نهان
گر از بفگند فر و نام پدر
تو بیگانه خوانش مخوانش پسر
کرا گم شود راه آموزگار
سزد گر جفا بیند از روزگار
چنین است رسم سرای کهن
سرش هیچ پیدا نبینی ز بن
چو رسم بدش بازداند کسی
نخواهد که ماند به گیتی بسی
چو کاووس بگرفت گاه پدر
مرا او را جهان بنده شد سر به سر
همان تخت و هم طوق و هم گوشوار
همان تاج زرین زبرجد نگار
همان تازی اسپان آگنده یال
به گیتی ندانست کس را همال
چنان بد که در گلشن زرنگار
همی خورد روزی می خوشگوار
یکی تخت زرین بلورینش پای
نشسته بروبر جهان کدخدای
ابا پهلوانان ایران به هم
همی رای زد شاه بر بیش و کم
چو رامشگری دیو زی پردهدار
بیامد که خواهد بر شاه بار
چنین گفت کز شهر مازندران
یکی خوشنوازم ز رامشگران
اگر در خورم بندگی شاه را
گشاید بر تخت او راه را
برفت از بر پرده سالار بار
خرامان بیامد بر شهریار
بگفتا که رامشگری بر درست
ابا بربط و نغز رامشگرست
بفرمود تا پیش او خواندند
بر رود سازانش بنشاندند
به بربط چو بایست بر ساخت رود
برآورد مازندرانی سرود
که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گلست
به کوه اندرون لاله و سنبلست
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون
همیشه بیاساید از خفت و خوی
همه ساله هرجای رنگست و بوی
گلابست گویی به جویش روان
همی شاد گردد ز بویش روان
دی و بهمن و آذر و فرودین
همیشه پر از لاله بینی زمین
همه ساله خندان لب جویبار
به هر جای باز شکاری به کار
سراسر همه کشور آراسته
ز دیبا و دینار وز خواسته
بتان پرستنده با تاج زر
همه نامداران به زرین کمر
چو کاووس بشنید از او این سخن
یکی تازه اندیشه افگند بن
دل رزمجویش ببست اندران
که لشکر کشد سوی مازندران
چنین گفت با سرفرازان رزم
که ما سر نهادیم یکسر به بزم
اگر کاهلی پیشه گیرد دلیر
نگردد ز آسایش و کام سیر
من از جم و ضحاک و از کیقباد
فزونم به بخت و به فر و به داد
فزون بایدم زان ایشان هنر
جهانجوی باید سر تاجور
سخن چون به گوش بزرگان رسید
ازیشان کس این رای فرخ ندید
همه زرد گشتند و پرچین بروی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی
کسی راست پاسخ نیارست کرد
نهانی روانشان پر از باد سرد
چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو
چو خراد و گرگین و رهام نیو
به آواز گفتند ما کهتریم
زمین جز به فرمان تو نسپریم
ازان پس یکی انجمن ساختند
ز گفتار او دل بپرداختند
نشستند و گفتند با یکدگر
که از بخت ما را چه آمد به سر
اگر شهریار این سخنها که گفت
به می خوردن اندر نخواهد نهفت
ز ما و ز ایران برآمد هلاگ
نماند برین بوم و بر آب و خاک
که جمشید با فر و انگشتری
به فرمان او دیو و مرغ و پری
ز مازندران یاد هرگز نکرد
نجست از دلیران دیوان نبرد
فریدون پردانش و پرفسون
همین را روانش نبد رهنمون
اگر شایدی بردن این بد بسر
به مردی و گنج و به نام و هنر
منوچهر کردی بدین پیشدست
نکردی برین بر دل خویش پست
یکی چاره باید کنون اندرین
که این بد بگردد ز ایران زمین
چنین گفت پس طوس با مهتران
که ای رزم دیده دلاور سران
مراین بند را چاره اکنون یکیست
بسازیم و این کار دشوار نیست
هیونی تکاور بر زال سام
بباید فرستاد و دادن پیام
که گر سر به گل داری اکنون مشوی
یکی تیز کن مغز و بنمای روی
مگر کاو گشاید لب پندمند
سخن بر دل شهریار بلند
بگوید که این اهرمن داد یاد
در دیو هرگز نباید گشاد
مگر زالش آرد ازین گفته باز
وگرنه سرآمد نشان فراز
سخنها ز هر گونه برساختند
هیونی تکاور برون تاختند
رونده همی تاخت تا نیمروز
چو آمد بر زال گیتی فروز
چنین داد از نامداران پیام
که ای نامور با گهر پور سام
یکی کار پیش آمد اکنون شگفت
که آسانش اندازه نتوان گرفت
برین کار گر تو نبندی کمر
نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر
یکی شاه را بر دل اندیشه خاست
بپیچیدش آهرمن از راه راست
به رنج نیاگانش از باستان
نخواهد همی بود همداستان
همی گنج بیرنج بگزایدش
چراگاه مازندران بایدش
اگر هیچ سرخاری از آمدن
سپهبد همی زود خواهد شدن
همی رنج تو داد خواهد به باد
که بردی ز آغاز باکیقباد
تو با رستم شیر ناخورده سیر
میان را ببستی چو شیر دلیر
کنون آن همه باد شد پیش اوی
بپیچید جان بداندیش اوی
چو بشنید دستان بپیچید سخت
تنش گشت لرزان بسان درخت
همی گفت کاووس خودکامه مرد
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
کسی کاو بود در جهان پیش گاه
برو بگذرد سال و خورشید و ماه
که ماند که از تیغ او در جهان
بلرزند یکسر کهان و مهان
نباشد شگفت ار بمن نگرود
شوم خسته گر پند من نشنود
ورین رنج آسان کنم بر دلم
از اندیشهٔ شاه دل بگسلم
نه از من پسندد جهانآفرین
نه شاه و نه گردان ایران زمین
شوم گویمش هرچ آید ز پند
ز من گر پذیرد بود سودمند
وگر تیز گردد گشادست راه
تهمتن هم ایدر بود با سپاه
پر اندیشه بود آن شب دیرباز
چو خورشید بنمود تاج از فراز
کمر بست و بنهاد سر سوی شاه
بزرگان برفتند با او به راه
خبر شد به طوس و به گودرز و گیو
به رهام و گرگین و گردان نیو
که دستان به نزدیک ایران رسید
درفش همایونش آمد پدید
پذیره شدندش سران سپاه
سری کاو کشد پهلوانی کلاه
چو دستان سام اندر آمد به تنگ
پذیره شدندنش همه بیدرنگ
برو سرکشان آفرین خواندند
سوی شاه با او همی راندند
بدو گفت طوس ای گو سرفراز
کشیدی چنین رنج راه دراز
ز بهر بزرگان ایران زمین
برآرامش این رنج کردی گزین
همه سر به سر نیک خواه توایم
ستوده به فر کلاه توایم
ابا نامداران چنین گفت زال
که هر کس که او را نفرسود سال
همه پند پیرانش آید به یاد
ازان پس دهد چرخ گردانش داد
نشاید که گیریم ازو پند باز
کزین پند ما نیست خود بینیاز
ز پند و خرد گر بگردد سرش
پشیمانی آید ز گیتی برش
به آواز گفتند ما با توایم
ز تو بگذرد پند کس نشنویم
همه یکسره نزد شاه آمدند
بر نامور تخت گاه آمدند
گر آید ز گردون برو بر گزند
شود برگ پژمرده و بیخ مست
سرش سوی پستی گراید نخست
چو از جایگه بگسلد پای خویش
به شاخ نو آیین دهد جای خویش
مراو را سپارد گل و برگ و باغ
بهاری به کردار روشن چراغ
اگر شاخ بد خیزد از بیخ نیک
تو با شاخ تندی میاغاز ریک
پدر چون به فرزند ماند جهان
کند آشکارا برو بر نهان
گر از بفگند فر و نام پدر
تو بیگانه خوانش مخوانش پسر
کرا گم شود راه آموزگار
سزد گر جفا بیند از روزگار
چنین است رسم سرای کهن
سرش هیچ پیدا نبینی ز بن
چو رسم بدش بازداند کسی
نخواهد که ماند به گیتی بسی
چو کاووس بگرفت گاه پدر
مرا او را جهان بنده شد سر به سر
همان تخت و هم طوق و هم گوشوار
همان تاج زرین زبرجد نگار
همان تازی اسپان آگنده یال
به گیتی ندانست کس را همال
چنان بد که در گلشن زرنگار
همی خورد روزی می خوشگوار
یکی تخت زرین بلورینش پای
نشسته بروبر جهان کدخدای
ابا پهلوانان ایران به هم
همی رای زد شاه بر بیش و کم
چو رامشگری دیو زی پردهدار
بیامد که خواهد بر شاه بار
چنین گفت کز شهر مازندران
یکی خوشنوازم ز رامشگران
اگر در خورم بندگی شاه را
گشاید بر تخت او راه را
برفت از بر پرده سالار بار
خرامان بیامد بر شهریار
بگفتا که رامشگری بر درست
ابا بربط و نغز رامشگرست
بفرمود تا پیش او خواندند
بر رود سازانش بنشاندند
به بربط چو بایست بر ساخت رود
برآورد مازندرانی سرود
که مازندران شهر ما یاد باد
همیشه بر و بومش آباد باد
که در بوستانش همیشه گلست
به کوه اندرون لاله و سنبلست
هوا خوشگوار و زمین پرنگار
نه گرم و نه سرد و همیشه بهار
نوازنده بلبل به باغ اندرون
گرازنده آهو به راغ اندرون
همیشه بیاساید از خفت و خوی
همه ساله هرجای رنگست و بوی
گلابست گویی به جویش روان
همی شاد گردد ز بویش روان
دی و بهمن و آذر و فرودین
همیشه پر از لاله بینی زمین
همه ساله خندان لب جویبار
به هر جای باز شکاری به کار
سراسر همه کشور آراسته
ز دیبا و دینار وز خواسته
بتان پرستنده با تاج زر
همه نامداران به زرین کمر
چو کاووس بشنید از او این سخن
یکی تازه اندیشه افگند بن
دل رزمجویش ببست اندران
که لشکر کشد سوی مازندران
چنین گفت با سرفرازان رزم
که ما سر نهادیم یکسر به بزم
اگر کاهلی پیشه گیرد دلیر
نگردد ز آسایش و کام سیر
من از جم و ضحاک و از کیقباد
فزونم به بخت و به فر و به داد
فزون بایدم زان ایشان هنر
جهانجوی باید سر تاجور
سخن چون به گوش بزرگان رسید
ازیشان کس این رای فرخ ندید
همه زرد گشتند و پرچین بروی
کسی جنگ دیوان نکرد آرزوی
کسی راست پاسخ نیارست کرد
نهانی روانشان پر از باد سرد
چو طوس و چو گودرز کشواد و گیو
چو خراد و گرگین و رهام نیو
به آواز گفتند ما کهتریم
زمین جز به فرمان تو نسپریم
ازان پس یکی انجمن ساختند
ز گفتار او دل بپرداختند
نشستند و گفتند با یکدگر
که از بخت ما را چه آمد به سر
اگر شهریار این سخنها که گفت
به می خوردن اندر نخواهد نهفت
ز ما و ز ایران برآمد هلاگ
نماند برین بوم و بر آب و خاک
که جمشید با فر و انگشتری
به فرمان او دیو و مرغ و پری
ز مازندران یاد هرگز نکرد
نجست از دلیران دیوان نبرد
فریدون پردانش و پرفسون
همین را روانش نبد رهنمون
اگر شایدی بردن این بد بسر
به مردی و گنج و به نام و هنر
منوچهر کردی بدین پیشدست
نکردی برین بر دل خویش پست
یکی چاره باید کنون اندرین
که این بد بگردد ز ایران زمین
چنین گفت پس طوس با مهتران
که ای رزم دیده دلاور سران
مراین بند را چاره اکنون یکیست
بسازیم و این کار دشوار نیست
هیونی تکاور بر زال سام
بباید فرستاد و دادن پیام
که گر سر به گل داری اکنون مشوی
یکی تیز کن مغز و بنمای روی
مگر کاو گشاید لب پندمند
سخن بر دل شهریار بلند
بگوید که این اهرمن داد یاد
در دیو هرگز نباید گشاد
مگر زالش آرد ازین گفته باز
وگرنه سرآمد نشان فراز
سخنها ز هر گونه برساختند
هیونی تکاور برون تاختند
رونده همی تاخت تا نیمروز
چو آمد بر زال گیتی فروز
چنین داد از نامداران پیام
که ای نامور با گهر پور سام
یکی کار پیش آمد اکنون شگفت
که آسانش اندازه نتوان گرفت
برین کار گر تو نبندی کمر
نه تن ماند ایدر نه بوم و نه بر
یکی شاه را بر دل اندیشه خاست
بپیچیدش آهرمن از راه راست
به رنج نیاگانش از باستان
نخواهد همی بود همداستان
همی گنج بیرنج بگزایدش
چراگاه مازندران بایدش
اگر هیچ سرخاری از آمدن
سپهبد همی زود خواهد شدن
همی رنج تو داد خواهد به باد
که بردی ز آغاز باکیقباد
تو با رستم شیر ناخورده سیر
میان را ببستی چو شیر دلیر
کنون آن همه باد شد پیش اوی
بپیچید جان بداندیش اوی
چو بشنید دستان بپیچید سخت
تنش گشت لرزان بسان درخت
همی گفت کاووس خودکامه مرد
نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
کسی کاو بود در جهان پیش گاه
برو بگذرد سال و خورشید و ماه
که ماند که از تیغ او در جهان
بلرزند یکسر کهان و مهان
نباشد شگفت ار بمن نگرود
شوم خسته گر پند من نشنود
ورین رنج آسان کنم بر دلم
از اندیشهٔ شاه دل بگسلم
نه از من پسندد جهانآفرین
نه شاه و نه گردان ایران زمین
شوم گویمش هرچ آید ز پند
ز من گر پذیرد بود سودمند
وگر تیز گردد گشادست راه
تهمتن هم ایدر بود با سپاه
پر اندیشه بود آن شب دیرباز
چو خورشید بنمود تاج از فراز
کمر بست و بنهاد سر سوی شاه
بزرگان برفتند با او به راه
خبر شد به طوس و به گودرز و گیو
به رهام و گرگین و گردان نیو
که دستان به نزدیک ایران رسید
درفش همایونش آمد پدید
پذیره شدندش سران سپاه
سری کاو کشد پهلوانی کلاه
چو دستان سام اندر آمد به تنگ
پذیره شدندنش همه بیدرنگ
برو سرکشان آفرین خواندند
سوی شاه با او همی راندند
بدو گفت طوس ای گو سرفراز
کشیدی چنین رنج راه دراز
ز بهر بزرگان ایران زمین
برآرامش این رنج کردی گزین
همه سر به سر نیک خواه توایم
ستوده به فر کلاه توایم
ابا نامداران چنین گفت زال
که هر کس که او را نفرسود سال
همه پند پیرانش آید به یاد
ازان پس دهد چرخ گردانش داد
نشاید که گیریم ازو پند باز
کزین پند ما نیست خود بینیاز
ز پند و خرد گر بگردد سرش
پشیمانی آید ز گیتی برش
به آواز گفتند ما با توایم
ز تو بگذرد پند کس نشنویم
همه یکسره نزد شاه آمدند
بر نامور تخت گاه آمدند
فردوسی : پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران
بخش ۴
ازان پس جهانجوی خسته جگر
برون کرد مردی چو مرغی به پر
سوی زابلستان فرستاد زود
به نزدیک دستان و رستم درود
کنون چشم شد تیره و تیره بخت
به خاک اندر آمد سر تاج و تخت
جگر خسته در چنگ آهرمنم
همی بگسلد زار جان از تنم
چو از پندهای تو یادآورم
همی از جگر سرد باد آورم
نرفتم به گفتار تو هوشمند
ز کم دانشی بر من آمد گزند
اگر تو نبندی بدین بد میان
همه سود را مایه باشد زیان
چو پوینده نزدیک دستان رسید
بگفت آنچ دانست و دید و شنید
هم آن گنج و هم لشکر نامدار
بیاراسته چون گل اندر بهار
همه چرخ گردان به دیوان سپرد
تو گویی که باد اندر آمد ببرد
چو بشنید بر تن بدرید پوست
ز دشمن نهان داشت این هم ز دوست
به روشن دل از دور بدها بدید
که زین بر زمانه چه خواهد رسید
به رستم چنین گفت دستان سام
که شمشیر کوته شد اندر نیام
نشاید کزین پس چمیم و چریم
وگر تخت را خویشتن پروریم
که شاه جهان در دم اژدهاست
به ایرانیان بر چه مایه بلاست
کنون کرد باید ترا رخش زین
بخواهی به تیغ جهان بخش کین
همانا که از بهر این روزگار
ترا پرورانید پروردگار
نشاید بدین کار آهرمنی
که آسایش آری و گر دم زنی
برت را به ببر بیان سخت کن
سر از خواب و اندیشه پردخت کن
هران تن که چشمش سنان تو دید
که گوید که او را روان آرمید
اگر جنگ دریا کنی خون شود
از آوای تو کوه هامون شود
نباید که ارژنگ و دیو سپید
به جان از تو دارند هرگز امید
کنون گردن شاه مازندران
همه خرد بشکن بگرز گران
چنین پاسخش داد رستم که راه
درازست و من چون شوم کینه خواه
ازین پادشاهی بدان گفت زال
دو راهست و هر دو به رنج و وبال
یکی از دو راه آنک کاووس رفت
دگر کوه و بالا و منزل دو هفت
پر از دیو و شیرست و پر تیرگی
بماند بدو چشمت از خیرگی
تو کوتاه بگزین شگفتی ببین
که یار تو باشد جهانآفرین
اگرچه به رنجست هم بگذرد
پی رخش فرخ زمین بسپرد
شب تیره تا برکشد روز چاک
نیایش کنم پیش یزدان پاک
مگر باز بینم بر و یال تو
همان پهلوی چنگ و گوپال تو
و گر هوش تو نیز بر دست دیو
برآید به فرمان گیهان خدیو
تواند کسی این سخن بازداشت
چنان کاو گذارد بباید گذاشت
نخواهد همی ماند ایدر کسی
بخوانند اگرچه بماند بسی
کسی کاو جهان را بنام بلند
گذارد به رفتن نباشد نژند
چنین گفت رستم به فرخ پدر
که من بسته دارم به فرمان کمر
ولیکن بدوزخ چمیدن به پای
بزرگان پیشین ندیدند رای
همان از تن خویش نابوده سیر
نیاید کسی پیش درنده شیر
کنون من کمربسته و رفتهگیر
نخواهم جز از دادگر دستگیر
تن و جان فدای سپهبد کنم
طلسم دل جادوان بشکنم
هرانکس که زنده است ز ایرانیان
بیارم ببندم کمر بر میان
نه ارژنگ مانم نه دیو سپید
نه سنجه نه پولاد غندی نه بید
به نام جهانآفرین یک خدای
که رستم نگرداند از رخش پای
مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ
فگنده به گردنش در پالهنگ
سر و مغز پولاد را زیر پای
پی رخش برده زمین را ز جای
بپوشید ببر و برآورد یال
برو آفرین خواند بسیار زال
چو رستم برخش اندر آورد پای
رخش رنگ بر جای و دل هم به جای
بیامد پر از آب رودابه روی
همی زار بگریست دستان بروی
بدو گفت کای مادر نیکخوی
نه بگزیدم این راه برآرزوی
مرا در غم خود گذاری همی
به یزدان چه امیدداری همی
چنین آمدم بخشش روزگار
تو جان و تن من به زنهار دار
به پدرود کردنش رفتند پیش
که دانست کش باز بینند بیش
زمانه بدین سان همی بگذرد
دمش مرد دانا همی بشمرد
هران روز بد کز تو اندر گذشت
بر آنی کزو گیتی آباد گشت
برون کرد مردی چو مرغی به پر
سوی زابلستان فرستاد زود
به نزدیک دستان و رستم درود
کنون چشم شد تیره و تیره بخت
به خاک اندر آمد سر تاج و تخت
جگر خسته در چنگ آهرمنم
همی بگسلد زار جان از تنم
چو از پندهای تو یادآورم
همی از جگر سرد باد آورم
نرفتم به گفتار تو هوشمند
ز کم دانشی بر من آمد گزند
اگر تو نبندی بدین بد میان
همه سود را مایه باشد زیان
چو پوینده نزدیک دستان رسید
بگفت آنچ دانست و دید و شنید
هم آن گنج و هم لشکر نامدار
بیاراسته چون گل اندر بهار
همه چرخ گردان به دیوان سپرد
تو گویی که باد اندر آمد ببرد
چو بشنید بر تن بدرید پوست
ز دشمن نهان داشت این هم ز دوست
به روشن دل از دور بدها بدید
که زین بر زمانه چه خواهد رسید
به رستم چنین گفت دستان سام
که شمشیر کوته شد اندر نیام
نشاید کزین پس چمیم و چریم
وگر تخت را خویشتن پروریم
که شاه جهان در دم اژدهاست
به ایرانیان بر چه مایه بلاست
کنون کرد باید ترا رخش زین
بخواهی به تیغ جهان بخش کین
همانا که از بهر این روزگار
ترا پرورانید پروردگار
نشاید بدین کار آهرمنی
که آسایش آری و گر دم زنی
برت را به ببر بیان سخت کن
سر از خواب و اندیشه پردخت کن
هران تن که چشمش سنان تو دید
که گوید که او را روان آرمید
اگر جنگ دریا کنی خون شود
از آوای تو کوه هامون شود
نباید که ارژنگ و دیو سپید
به جان از تو دارند هرگز امید
کنون گردن شاه مازندران
همه خرد بشکن بگرز گران
چنین پاسخش داد رستم که راه
درازست و من چون شوم کینه خواه
ازین پادشاهی بدان گفت زال
دو راهست و هر دو به رنج و وبال
یکی از دو راه آنک کاووس رفت
دگر کوه و بالا و منزل دو هفت
پر از دیو و شیرست و پر تیرگی
بماند بدو چشمت از خیرگی
تو کوتاه بگزین شگفتی ببین
که یار تو باشد جهانآفرین
اگرچه به رنجست هم بگذرد
پی رخش فرخ زمین بسپرد
شب تیره تا برکشد روز چاک
نیایش کنم پیش یزدان پاک
مگر باز بینم بر و یال تو
همان پهلوی چنگ و گوپال تو
و گر هوش تو نیز بر دست دیو
برآید به فرمان گیهان خدیو
تواند کسی این سخن بازداشت
چنان کاو گذارد بباید گذاشت
نخواهد همی ماند ایدر کسی
بخوانند اگرچه بماند بسی
کسی کاو جهان را بنام بلند
گذارد به رفتن نباشد نژند
چنین گفت رستم به فرخ پدر
که من بسته دارم به فرمان کمر
ولیکن بدوزخ چمیدن به پای
بزرگان پیشین ندیدند رای
همان از تن خویش نابوده سیر
نیاید کسی پیش درنده شیر
کنون من کمربسته و رفتهگیر
نخواهم جز از دادگر دستگیر
تن و جان فدای سپهبد کنم
طلسم دل جادوان بشکنم
هرانکس که زنده است ز ایرانیان
بیارم ببندم کمر بر میان
نه ارژنگ مانم نه دیو سپید
نه سنجه نه پولاد غندی نه بید
به نام جهانآفرین یک خدای
که رستم نگرداند از رخش پای
مگر دست ارژنگ بسته چو سنگ
فگنده به گردنش در پالهنگ
سر و مغز پولاد را زیر پای
پی رخش برده زمین را ز جای
بپوشید ببر و برآورد یال
برو آفرین خواند بسیار زال
چو رستم برخش اندر آورد پای
رخش رنگ بر جای و دل هم به جای
بیامد پر از آب رودابه روی
همی زار بگریست دستان بروی
بدو گفت کای مادر نیکخوی
نه بگزیدم این راه برآرزوی
مرا در غم خود گذاری همی
به یزدان چه امیدداری همی
چنین آمدم بخشش روزگار
تو جان و تن من به زنهار دار
به پدرود کردنش رفتند پیش
که دانست کش باز بینند بیش
زمانه بدین سان همی بگذرد
دمش مرد دانا همی بشمرد
هران روز بد کز تو اندر گذشت
بر آنی کزو گیتی آباد گشت
فردوسی : پادشاهی کیکاووس و رفتن او به مازندران
بخش ۱۲
یکی نامهای بر حریر سپید
بدو اندرون چند بیم و امید
دبیری خرمند بنوشت خوب
پدید آورید اندرو زشت و خوب
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید پیدا به گیتی هنر
خرد داد و گردان سپهر آفرید
درشتی و تندی و مهر آفرید
به نیک و به بد دادمان دستگاه
خداوند گردنده خورشید و ماه
اگر دادگر باشی و پاک دین
ز هر کس نیابی به جز آفرین
وگر بدنشان باشی و بدکنش
ز چرخ بلند آیدت سرزنش
جهاندار اگر دادگر باشدی
ز فرمان او کی گذر باشدی
سزای تو دیدی که یزدان چه کرد
ز دیو و ز جادو برآورد گرد
کنون گر شوی آگه از روزگار
روان و خرد بادت آموزگار
همانجا بمان تاج مازندران
بدین بارگاه آی چون کهتران
که با چنگ رستم ندارید تاو
بده زود بر کام ما باژ و ساو
وگر گاه مازندران بایدت
مگر زین نشان راه بگشایدت
وگرنه چو ارژنگ و دیو سپید
دلت کرد باید ز جان ناامید
بخواند آن زمان شاه فرهاد را
گرایندهٔ تیغ پولاد را
گزین بزرگان آن شهر بود
ز بیکاری و رنج بیبهر بود
بدو گفت کاین نامهٔ پندمند
ببر سوی آن دیو جسته ز بند
چو از شاه بشنید فرهاد گرد
زمین را ببوسید و نامه ببرد
به شهری کجا سست پایان بدند
سواران پولادخایان بدند
هم آنکس که بودند پا از دوال
لقبشان چنین بود بسیار سال
بدان شهر بد شاه مازندران
هم آنجا دلیران و کندآوران
چو بشنید کز نزد کاووس شاه
فرستادهای باهش آمد ز راه
پذیره شدن را سپاه گران
دلیران و شیران مازندران
ز لشکر یکایک همه برگزید
ازیشان هنر خواست کاید پدید
چنین گفت کامروز فرزانگی
جدا کرد نتوان ز دیوانگی
همه راه و رسم پلنگ آورید
سر هوشمندان به چنگ آورید
پذیره شدندش پر از چین به روی
سخنشان نرفت ایچ بر آرزوی
یکی دست بگرفت و بفشاردش
پی و استخوانها بیازاردش
نگشت ایچ فرهاد را روی زرد
نیامد برو رنج بسیار و درد
ببردند فرهاد را نزد شاه
ز کاووس پرسید و ز رنج راه
پس آن نامه بنهاد پیش دبیر
می و مشک انداخته پر حریر
چو آگه شد از رستم و کار دیو
پر از خون شدش دیده دل پرغریو
به دل گفت پنهان شود آفتاب
شب آید بود گاه آرام و خواب
ز رستم نخواهد جهان آرمید
نخواهد شدن نام او ناپدید
غمی گشت از ارژنگ و دیو سپید
که شد کشته پولاد غندی و بید
چو آن نامهٔ شاه یکسر بخواند
دو دیده به خون دل اندر نشاند
بدو اندرون چند بیم و امید
دبیری خرمند بنوشت خوب
پدید آورید اندرو زشت و خوب
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید پیدا به گیتی هنر
خرد داد و گردان سپهر آفرید
درشتی و تندی و مهر آفرید
به نیک و به بد دادمان دستگاه
خداوند گردنده خورشید و ماه
اگر دادگر باشی و پاک دین
ز هر کس نیابی به جز آفرین
وگر بدنشان باشی و بدکنش
ز چرخ بلند آیدت سرزنش
جهاندار اگر دادگر باشدی
ز فرمان او کی گذر باشدی
سزای تو دیدی که یزدان چه کرد
ز دیو و ز جادو برآورد گرد
کنون گر شوی آگه از روزگار
روان و خرد بادت آموزگار
همانجا بمان تاج مازندران
بدین بارگاه آی چون کهتران
که با چنگ رستم ندارید تاو
بده زود بر کام ما باژ و ساو
وگر گاه مازندران بایدت
مگر زین نشان راه بگشایدت
وگرنه چو ارژنگ و دیو سپید
دلت کرد باید ز جان ناامید
بخواند آن زمان شاه فرهاد را
گرایندهٔ تیغ پولاد را
گزین بزرگان آن شهر بود
ز بیکاری و رنج بیبهر بود
بدو گفت کاین نامهٔ پندمند
ببر سوی آن دیو جسته ز بند
چو از شاه بشنید فرهاد گرد
زمین را ببوسید و نامه ببرد
به شهری کجا سست پایان بدند
سواران پولادخایان بدند
هم آنکس که بودند پا از دوال
لقبشان چنین بود بسیار سال
بدان شهر بد شاه مازندران
هم آنجا دلیران و کندآوران
چو بشنید کز نزد کاووس شاه
فرستادهای باهش آمد ز راه
پذیره شدن را سپاه گران
دلیران و شیران مازندران
ز لشکر یکایک همه برگزید
ازیشان هنر خواست کاید پدید
چنین گفت کامروز فرزانگی
جدا کرد نتوان ز دیوانگی
همه راه و رسم پلنگ آورید
سر هوشمندان به چنگ آورید
پذیره شدندش پر از چین به روی
سخنشان نرفت ایچ بر آرزوی
یکی دست بگرفت و بفشاردش
پی و استخوانها بیازاردش
نگشت ایچ فرهاد را روی زرد
نیامد برو رنج بسیار و درد
ببردند فرهاد را نزد شاه
ز کاووس پرسید و ز رنج راه
پس آن نامه بنهاد پیش دبیر
می و مشک انداخته پر حریر
چو آگه شد از رستم و کار دیو
پر از خون شدش دیده دل پرغریو
به دل گفت پنهان شود آفتاب
شب آید بود گاه آرام و خواب
ز رستم نخواهد جهان آرمید
نخواهد شدن نام او ناپدید
غمی گشت از ارژنگ و دیو سپید
که شد کشته پولاد غندی و بید
چو آن نامهٔ شاه یکسر بخواند
دو دیده به خون دل اندر نشاند
فردوسی : رزم کاووس با شاه هاماوران
بخش ۸
چنان بد که ابلیس روزی پگاه
یکی انجمن کرد پنهان ز شاه
به دیوان چنین گفت کامروز کار
به رنج و به سختیست با شهریار
یکی دیو باید کنون نغزدست
که داند ز هرگونه رای و نشست
شود جان کاووس بیره کند
به دیوان برین رنج کوته کند
بگرداندش سر ز یزدان پاک
فشاند بر آن فر زیباش خاک
شنیدند و بر دل گرفتند یاد
کس از بیم کاووس پاسخ نداد
یکی دیو دژخیم بر پای خاست
چنین گفت کاین چربدستی مراست
غلامی بیاراست از خویشتن
سخنگوی و شایستهٔ انجمن
همی بود تا یک زمان شهریار
ز پهلو برون شد ز بهر شکار
بیامد بر او زمین بوس داد
یکی دستهٔ گل به کاووس داد
چنین گفت کاین فر زیبای تو
همی چرخگردان سزد جای تو
به کام تو شد روی گیتی همه
شبانی و گردنکشان چون رمه
یکی کار ماندست کاندر جهان
نشان تو هرگز نگردد نهان
چه دارد همی آفتاب از تو راز
که چون گردد اندر نشیب و فراز
چگونست ماه و شب و روز چیست
برین گردش چرخ سالار کیست
دل شاه ازان دیو بیراه شد
روانش ز اندیشه کوتاه شد
گمانش چنان شد که گردان سپهر
به گیتی مراو را نمودست چهر
ندانست کاین چرخ را مایه نیست
ستاره فراوان و ایزد یکیست
همه زیر فرمانش بیچارهاند
که با سوزش و جنگ و پتیارهاند
جهان آفرین بینیازست ازین
ز بهر تو باید سپهر و زمین
پراندیشه شد جان آن پادشا
که تا چون شود بی پر اندر هوا
ز دانندگان بس بپرسید شاه
کزین خاک چندست تا چرخ ماه
ستاره شمر گفت و خسرو شنید
یکی کژ و ناخوب چاره گزید
بفرمود پس تا به هنگام خواب
برفتند سوی نشیم عقاب
ازان بچه بسیار برداشتند
به هر خانهای بر دو بگذاشتند
همی پرورانیدشان سال و ماه
به مرغ و به گوشت بره چندگاه
چو نیرو گرفتند هر یک چو شیر
بدان سان که غرم آوریدند زیر
ز عود قماری یکی تخت کرد
سر درزها را به زر سخت کرد
به پهلوش بر نیزهای دراز
ببست و برانگونه بر کرد ساز
بیاویخت از نیزه ران بره
ببست اندر اندیشه دل یکسره
ازن پس عقاب دلاور چهار
بیاورد و بر تخت بست استوار
نشست از بر تخت کاووس شاه
که اهریمنش برده بد دل ز راه
چو شد گرسنه تیز پران عقاب
سوی گوشت کردند هر یک شتاب
ز روی زمین تخت برداشتند
ز هامون به ابر اندر افراشتند
بدان حد که شان بود نیرو به جای
سوی گوشت کردند آهنگ و رای
شنیدم که کاووس شد بر فلک
همی رفت تا بر رسد بر ملک
دگر گفت ازان رفت بر آسمان
که تا جنگ سازد به تیر و کمان
ز هر گونهای هست آواز این
نداند به جز پر خرد راز این
پریدند بسیار و ماندند باز
چنین باشد آنکس که گیردش آز
چو با مرغ پرنده نیرو نماند
غمی گشت پرهاب خوی درنشاند
نگونسار گشتند ز ابر سیاه
کشان بر زمین از هوا تخت شاه
سوی بیشهٔ شیرچین آمدند
به آمل بروی زمین آمدند
نکردش تباه از شگفتی جهان
همی بودنی داشت اندر نهان
سیاووش زو خواست کاید پدید
ببایست لختی چمید و چرید
به جای بزرگی و تخت نشست
پشیمانی و درد بودش به دست
بمانده به بیشه درون زار و خوار
نیایش همی کرد با کردگار
یکی انجمن کرد پنهان ز شاه
به دیوان چنین گفت کامروز کار
به رنج و به سختیست با شهریار
یکی دیو باید کنون نغزدست
که داند ز هرگونه رای و نشست
شود جان کاووس بیره کند
به دیوان برین رنج کوته کند
بگرداندش سر ز یزدان پاک
فشاند بر آن فر زیباش خاک
شنیدند و بر دل گرفتند یاد
کس از بیم کاووس پاسخ نداد
یکی دیو دژخیم بر پای خاست
چنین گفت کاین چربدستی مراست
غلامی بیاراست از خویشتن
سخنگوی و شایستهٔ انجمن
همی بود تا یک زمان شهریار
ز پهلو برون شد ز بهر شکار
بیامد بر او زمین بوس داد
یکی دستهٔ گل به کاووس داد
چنین گفت کاین فر زیبای تو
همی چرخگردان سزد جای تو
به کام تو شد روی گیتی همه
شبانی و گردنکشان چون رمه
یکی کار ماندست کاندر جهان
نشان تو هرگز نگردد نهان
چه دارد همی آفتاب از تو راز
که چون گردد اندر نشیب و فراز
چگونست ماه و شب و روز چیست
برین گردش چرخ سالار کیست
دل شاه ازان دیو بیراه شد
روانش ز اندیشه کوتاه شد
گمانش چنان شد که گردان سپهر
به گیتی مراو را نمودست چهر
ندانست کاین چرخ را مایه نیست
ستاره فراوان و ایزد یکیست
همه زیر فرمانش بیچارهاند
که با سوزش و جنگ و پتیارهاند
جهان آفرین بینیازست ازین
ز بهر تو باید سپهر و زمین
پراندیشه شد جان آن پادشا
که تا چون شود بی پر اندر هوا
ز دانندگان بس بپرسید شاه
کزین خاک چندست تا چرخ ماه
ستاره شمر گفت و خسرو شنید
یکی کژ و ناخوب چاره گزید
بفرمود پس تا به هنگام خواب
برفتند سوی نشیم عقاب
ازان بچه بسیار برداشتند
به هر خانهای بر دو بگذاشتند
همی پرورانیدشان سال و ماه
به مرغ و به گوشت بره چندگاه
چو نیرو گرفتند هر یک چو شیر
بدان سان که غرم آوریدند زیر
ز عود قماری یکی تخت کرد
سر درزها را به زر سخت کرد
به پهلوش بر نیزهای دراز
ببست و برانگونه بر کرد ساز
بیاویخت از نیزه ران بره
ببست اندر اندیشه دل یکسره
ازن پس عقاب دلاور چهار
بیاورد و بر تخت بست استوار
نشست از بر تخت کاووس شاه
که اهریمنش برده بد دل ز راه
چو شد گرسنه تیز پران عقاب
سوی گوشت کردند هر یک شتاب
ز روی زمین تخت برداشتند
ز هامون به ابر اندر افراشتند
بدان حد که شان بود نیرو به جای
سوی گوشت کردند آهنگ و رای
شنیدم که کاووس شد بر فلک
همی رفت تا بر رسد بر ملک
دگر گفت ازان رفت بر آسمان
که تا جنگ سازد به تیر و کمان
ز هر گونهای هست آواز این
نداند به جز پر خرد راز این
پریدند بسیار و ماندند باز
چنین باشد آنکس که گیردش آز
چو با مرغ پرنده نیرو نماند
غمی گشت پرهاب خوی درنشاند
نگونسار گشتند ز ابر سیاه
کشان بر زمین از هوا تخت شاه
سوی بیشهٔ شیرچین آمدند
به آمل بروی زمین آمدند
نکردش تباه از شگفتی جهان
همی بودنی داشت اندر نهان
سیاووش زو خواست کاید پدید
ببایست لختی چمید و چرید
به جای بزرگی و تخت نشست
پشیمانی و درد بودش به دست
بمانده به بیشه درون زار و خوار
نیایش همی کرد با کردگار
فردوسی : رزم کاووس با شاه هاماوران
بخش ۹
همی کرد پوزش ز بهر گناه
مر او را همی جست هر سو سپاه
خبر یافت زو رستم و گیو و طوس
برفتند با لشکری گشن و کوس
به رستم چنین گفت گودرز پیر
که تا کرد مادر مرا سیر شیر
همی بینم اندر جهان تاج و تخت
کیان و بزرگان بیدار بخت
چو کاووس نشنیدم اندر جهان
ندیدم کس از کهتران و مهان
خرد نیست او را نه دانش نه رای
نه هوشش بجایست و نه دل بجای
رسیدند پس پهلوانان بدوی
نکوهش گر و تیز و پرخاشجوی
بدو گفت گودرز بیمارستان
ترا جای زیباتر از شارستان
به دشمن دهی هر زمان جای خویش
نگویی به کس بیهده رای خویش
سه بارت چنین رنج و سختی فتاد
سرت ز آزمایش نگشت اوستاد
کشیدی سپه را به مازندران
نگر تا چه سختی رسید اندران
دگرباره مهمان دشمن شدی
صنم بودی اکنون برهمن شدی
به گیتی جز از پاک یزدان نماند
که منشور تیغ ترا برنخواند
به جنگ زمین سر به سر تاختی
کنون باسمان نیز پرداختی
پس از تو بدین داستانی کنند
که شاهی برآمد به چرخ بلند
که تا ماه و خورشید را بنگرد
ستاره یکایک همی بشمرد
همان کن که بیدار شاهان کنند
ستاینده و نیکخواهان کنند
جز از بندگی پیش یزدان مجوی
مزن دست در نیک و بد جز بدوی
چنین داد پاسخ که از راستی
نیاید به کار اندرون کاستی
همی داد گفتی و بیداد نیست
ز نام تو جان من آزاد نیست
فروماند کاووس و تشویر خورد
ازان نامداران روز نبرد
بسیچید و اندر عماری نشست
پشیمانی و درد بودش بدست
چو آمد بر تخت و گاه بلند
دلش بود زان کار مانده نژند
چهل روز بر پیش یزدان به پای
بپیمود خاک و بپرداخت جای
همی ریخت از دیدگان آب زرد
همی از جهانآفرین یاد کرد
ز شرم از در کاخ بیرون نرفت
همی پوست گفتی برو بر به کفت
همی ریخت از دیده پالوده خون
همی خواست آمرزش رهنمون
ز شرم دلیران منش کرد پست
خرام و در بار دادن ببست
پشیمان شد و درد بگزید و رنج
نهاده ببخشید بسیار گنج
همی رخ بمالید بر تیره خاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک
چو بگذشت یک چند گریان چنین
ببخشود بر وی جهانآفرین
یکی داد نو ساخت اندر جهان
که تابنده شد بر کهان و مهان
جهان گفتی از داد دیبا شدست
همان شاه بر گاه زیبا شدست
ز هر کشوری نامور مهتری
که بر سر نهادی بلند افسری
به درگاه کاووس شاه آمدند
وزان سرکشیدن به راه آمدند
زمانه چنان شد که بود از نخست
به آب وفا روی خسرو بشست
همه مهتران کهتر او شدند
پرستنده و چاکر او شدند
کجا پادشا دادگر بود و بس
نیازش نیاید بفریادرس
بدین داستان گفتم آن کم شنود
کنون رزم رستم بباید سرود
مر او را همی جست هر سو سپاه
خبر یافت زو رستم و گیو و طوس
برفتند با لشکری گشن و کوس
به رستم چنین گفت گودرز پیر
که تا کرد مادر مرا سیر شیر
همی بینم اندر جهان تاج و تخت
کیان و بزرگان بیدار بخت
چو کاووس نشنیدم اندر جهان
ندیدم کس از کهتران و مهان
خرد نیست او را نه دانش نه رای
نه هوشش بجایست و نه دل بجای
رسیدند پس پهلوانان بدوی
نکوهش گر و تیز و پرخاشجوی
بدو گفت گودرز بیمارستان
ترا جای زیباتر از شارستان
به دشمن دهی هر زمان جای خویش
نگویی به کس بیهده رای خویش
سه بارت چنین رنج و سختی فتاد
سرت ز آزمایش نگشت اوستاد
کشیدی سپه را به مازندران
نگر تا چه سختی رسید اندران
دگرباره مهمان دشمن شدی
صنم بودی اکنون برهمن شدی
به گیتی جز از پاک یزدان نماند
که منشور تیغ ترا برنخواند
به جنگ زمین سر به سر تاختی
کنون باسمان نیز پرداختی
پس از تو بدین داستانی کنند
که شاهی برآمد به چرخ بلند
که تا ماه و خورشید را بنگرد
ستاره یکایک همی بشمرد
همان کن که بیدار شاهان کنند
ستاینده و نیکخواهان کنند
جز از بندگی پیش یزدان مجوی
مزن دست در نیک و بد جز بدوی
چنین داد پاسخ که از راستی
نیاید به کار اندرون کاستی
همی داد گفتی و بیداد نیست
ز نام تو جان من آزاد نیست
فروماند کاووس و تشویر خورد
ازان نامداران روز نبرد
بسیچید و اندر عماری نشست
پشیمانی و درد بودش بدست
چو آمد بر تخت و گاه بلند
دلش بود زان کار مانده نژند
چهل روز بر پیش یزدان به پای
بپیمود خاک و بپرداخت جای
همی ریخت از دیدگان آب زرد
همی از جهانآفرین یاد کرد
ز شرم از در کاخ بیرون نرفت
همی پوست گفتی برو بر به کفت
همی ریخت از دیده پالوده خون
همی خواست آمرزش رهنمون
ز شرم دلیران منش کرد پست
خرام و در بار دادن ببست
پشیمان شد و درد بگزید و رنج
نهاده ببخشید بسیار گنج
همی رخ بمالید بر تیره خاک
نیایش کنان پیش یزدان پاک
چو بگذشت یک چند گریان چنین
ببخشود بر وی جهانآفرین
یکی داد نو ساخت اندر جهان
که تابنده شد بر کهان و مهان
جهان گفتی از داد دیبا شدست
همان شاه بر گاه زیبا شدست
ز هر کشوری نامور مهتری
که بر سر نهادی بلند افسری
به درگاه کاووس شاه آمدند
وزان سرکشیدن به راه آمدند
زمانه چنان شد که بود از نخست
به آب وفا روی خسرو بشست
همه مهتران کهتر او شدند
پرستنده و چاکر او شدند
کجا پادشا دادگر بود و بس
نیازش نیاید بفریادرس
بدین داستان گفتم آن کم شنود
کنون رزم رستم بباید سرود
فردوسی : سهراب
بخش ۱
اگر تندبادی براید ز کنج
به خاک افگند نارسیده ترنج
ستمکاره خوانیمش ار دادگر
هنرمند دانیمش ار بیهنر
اگر مرگ دادست بیداد چیست
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
ازین راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر ترا راه نیست
همه تا در آز رفته فراز
به کس بر نشد این در راز باز
به رفتن مگر بهتر آیدش جای
چو آرام یابد به دیگر سرای
دم مرگ چون آتش هولناک
ندارد ز برنا و فرتوت باک
درین جای رفتن نه جای درنگ
بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ
چنان دان که دادست و بیداد نیست
چو داد آمدش جای فریاد نیست
جوانی و پیری به نزدیک مرگ
یکی دان چو اندر بدن نیست برگ
دل از نور ایمان گر آگندهای
ترا خامشی به که تو بندهای
برین کار یزدان ترا راز نیست
اگر جانت با دیو انباز نیست
به گیتی دران کوش چون بگذری
سرانجام نیکی بر خود بری
کنون رزم سهراب رانم نخست
ازان کین که او با پدر چون بجست
به خاک افگند نارسیده ترنج
ستمکاره خوانیمش ار دادگر
هنرمند دانیمش ار بیهنر
اگر مرگ دادست بیداد چیست
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست
ازین راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر ترا راه نیست
همه تا در آز رفته فراز
به کس بر نشد این در راز باز
به رفتن مگر بهتر آیدش جای
چو آرام یابد به دیگر سرای
دم مرگ چون آتش هولناک
ندارد ز برنا و فرتوت باک
درین جای رفتن نه جای درنگ
بر اسپ فنا گر کشد مرگ تنگ
چنان دان که دادست و بیداد نیست
چو داد آمدش جای فریاد نیست
جوانی و پیری به نزدیک مرگ
یکی دان چو اندر بدن نیست برگ
دل از نور ایمان گر آگندهای
ترا خامشی به که تو بندهای
برین کار یزدان ترا راز نیست
اگر جانت با دیو انباز نیست
به گیتی دران کوش چون بگذری
سرانجام نیکی بر خود بری
کنون رزم سهراب رانم نخست
ازان کین که او با پدر چون بجست
فردوسی : سهراب
بخش ۱۷
چو خورشید تابان برآورد پر
سیه زاغ پران فرو برد سر
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان
کمندی به فتراک بر بست شست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
بیامد بران دشت آوردگاه
نهاده به سر بر ز آهن کلاه
همه تلخی از بهر بیشی بود
مبادا که با آز خویشی بود
وزان روی سهراب با انجمن
همی می گسارید با رود زن
به هومان چنین گفت کاین شیر مرد
که با من همی گردد اندر نبرد
ز بالای من نیست بالاش کم
برزم اندرون دل ندارد دژم
بر و کتف و یالش همانند من
تو گویی که داننده بر زد رسن
نشانهای مادر بیابم همی
بدان نیز لختی بتابم همی
گمانی برم من که او رستمست
که چون او بگیتی نبرده کمست
نباید که من با پدر جنگ جوی
شوم خیره روی اندر آرم بروی
بدو گفت هومان که در کارزار
رسیدست رستم به من اند بار
شنیدم که در جنگ مازندران
چه کرد آن دلاور به گرز گران
بدین رخش ماند همی رخش اوی
ولیکن ندارد پی و پخش اوی
به شبگیر چون بردمید آفتاب
سر جنگ جویان برآمد ز خواب
بپوشید سهراب خفتان رزم
سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم
بیامد خروشان بران دشت جنگ
به چنگ اندرون گرزهٔ گاورنگ
ز رستم بپرسید خندان دو لب
تو گفتی که با او به هم بود شب
که شب چون بدت روز چون خاستی
ز پیگار بر دل چه آراستی
ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین
بزن جنگ و بیداد را بر زمین
نشنیم هر دو پیاده به هم
به می تازه داریم روی دژم
به پیش جهاندار پیمان کنیم
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم
همان تا کسی دیگر آید به رزم
تو با من بساز و بیارای بزم
دل من همی با تو مهر آورد
همی آب شرمم به چهر آورد
همانا که داری ز گردان نژاد
کنی پیش من گوهر خویش یاد
بدو گفت رستم کهای نامجوی
نبودیم هرگز بدین گفتوگوی
ز کشتی گرفتن سخن بود دوش
نگیرم فریب تو زین در مکوش
نه من کودکم گر تو هستی جوان
به کشتی کمر بستهام بر میان
بکوشیم و فرجام کار آن بود
که فرمان و رای جهانبان بود
بسی گشتهام در فراز و نشیب
نیم مرد گفتار و بند و فریب
بدو گفت سهراب کز مرد پیر
نباشد سخن زین نشان دلپذیر
مرا آرزو بد که در بسترست
برآید به هنگام هوش از برت
کسی کز تو ماند ستودان کند
بپرد روان تن به زندان کند
اگر هوش تو زیر دست منست
به فرمان یزدان بساییم دست
از اسپان جنگی فرود آمدند
هشیوار با گبر و خود آمدند
ببستند بر سنگ اسپ نبرد
برفتند هر دو روان پر ز گرد
بکشتی گرفتن برآویختند
ز تن خون و خوی را فرو ریختند
بزد دست سهراب چون پیل مست
برآوردش از جای و بنهاد پست
به کردار شیری که بر گور نر
زند چنگ و گور اندر آید به سر
نشست از بر سینهٔ پیلتن
پر از خاک چنگال و روی و دهن
یکی خنجری آبگون برکشید
همی خواست از تن سرش را برید
به سهراب گفت ای یل شیرگیر
کمندافگن و گرد و شمشیرگیر
دگرگونهتر باشد آیین ما
جزین باشد آرایش دین ما
کسی کاو بکشتی نبرد آورد
سر مهتری زیر گرد آورد
نخستین که پشتش نهد بر زمین
نبرد سرش گرچه باشد به کین
گرش بار دیگر به زیر آورد
ز افگندنش نام شیر آورد
بدان چاره از چنگ آن اژدها
همی خواست کاید ز کشتن رها
دلیر جوان سر به گفتار پیر
بداد و ببود این سخن دلپذیر
یکی از دلی و دوم از زمان
سوم از جوانمردیش بیگمان
رها کرد زو دست و آمد به دشت
چو شیری که بر پیش آهو گذشت
همی کرد نخچیر و یادش نبود
ازان کس که با او نبرد آزمود
همی دیر شد تا که هومان چو گرد
بیامد بپرسیدش از هم نبرد
به هومان بگفت آن کجا رفته بود
سخن هرچه رستم بدو گفته بود
بدو گفت هومان گرد ای جوان
به سیری رسیدی همانا ز جان
دریغ این بر و بازو و یال تو
میان یلی چنگ و گوپال تو
هژبری که آورده بودی بدام
رها کردی از دام و شد کار خام
نگه کن کزین بیهده کارکرد
چه آرد به پیشت به دیگر نبرد
بگفت و دل از جان او برگرفت
پرانده همی ماند ازو در شگفت
به لشکرگه خویش بنهاد روی
به خشم و دل از غم پر از کار اوی
یکی داستان زد برین شهریار
که دشمن مدار ارچه خردست خوار
چو رستم ز دست وی آزاد شد
بسان یکی تیغ پولاد شد
خرامان بشد سوی آب روان
چنان چون شده باز یابد روان
بخورد آب و روی و سر و تن بشست
به پیش جهان آفرین شد نخست
همی خواست پیروزی و دستگاه
نبود آگه از بخشش هور و ماه
که چون رفت خواهد سپهر از برش
بخواهد ربودن کلاه از سرش
وزان آبخور شد به جای نبرد
پراندیشه بودش دل و روی زرد
همی تاخت سهراب چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی به دست
گرازان و بر گور نعرهزنان
سمندش جهان و جهان راکنان
همی ماند رستم ازو در شگفت
ز پیگارش اندازهها برگرفت
چو سهراب شیراوژن او را بدید
ز باد جوانی دلش بردمید
چنین گفت کای رسته از چنگ شیر
جدا مانده از زخم شیر دلیر
سیه زاغ پران فرو برد سر
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان
کمندی به فتراک بر بست شست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
بیامد بران دشت آوردگاه
نهاده به سر بر ز آهن کلاه
همه تلخی از بهر بیشی بود
مبادا که با آز خویشی بود
وزان روی سهراب با انجمن
همی می گسارید با رود زن
به هومان چنین گفت کاین شیر مرد
که با من همی گردد اندر نبرد
ز بالای من نیست بالاش کم
برزم اندرون دل ندارد دژم
بر و کتف و یالش همانند من
تو گویی که داننده بر زد رسن
نشانهای مادر بیابم همی
بدان نیز لختی بتابم همی
گمانی برم من که او رستمست
که چون او بگیتی نبرده کمست
نباید که من با پدر جنگ جوی
شوم خیره روی اندر آرم بروی
بدو گفت هومان که در کارزار
رسیدست رستم به من اند بار
شنیدم که در جنگ مازندران
چه کرد آن دلاور به گرز گران
بدین رخش ماند همی رخش اوی
ولیکن ندارد پی و پخش اوی
به شبگیر چون بردمید آفتاب
سر جنگ جویان برآمد ز خواب
بپوشید سهراب خفتان رزم
سرش پر ز رزم و دلش پر ز بزم
بیامد خروشان بران دشت جنگ
به چنگ اندرون گرزهٔ گاورنگ
ز رستم بپرسید خندان دو لب
تو گفتی که با او به هم بود شب
که شب چون بدت روز چون خاستی
ز پیگار بر دل چه آراستی
ز کف بفگن این گرز و شمشیر کین
بزن جنگ و بیداد را بر زمین
نشنیم هر دو پیاده به هم
به می تازه داریم روی دژم
به پیش جهاندار پیمان کنیم
دل از جنگ جستن پشیمان کنیم
همان تا کسی دیگر آید به رزم
تو با من بساز و بیارای بزم
دل من همی با تو مهر آورد
همی آب شرمم به چهر آورد
همانا که داری ز گردان نژاد
کنی پیش من گوهر خویش یاد
بدو گفت رستم کهای نامجوی
نبودیم هرگز بدین گفتوگوی
ز کشتی گرفتن سخن بود دوش
نگیرم فریب تو زین در مکوش
نه من کودکم گر تو هستی جوان
به کشتی کمر بستهام بر میان
بکوشیم و فرجام کار آن بود
که فرمان و رای جهانبان بود
بسی گشتهام در فراز و نشیب
نیم مرد گفتار و بند و فریب
بدو گفت سهراب کز مرد پیر
نباشد سخن زین نشان دلپذیر
مرا آرزو بد که در بسترست
برآید به هنگام هوش از برت
کسی کز تو ماند ستودان کند
بپرد روان تن به زندان کند
اگر هوش تو زیر دست منست
به فرمان یزدان بساییم دست
از اسپان جنگی فرود آمدند
هشیوار با گبر و خود آمدند
ببستند بر سنگ اسپ نبرد
برفتند هر دو روان پر ز گرد
بکشتی گرفتن برآویختند
ز تن خون و خوی را فرو ریختند
بزد دست سهراب چون پیل مست
برآوردش از جای و بنهاد پست
به کردار شیری که بر گور نر
زند چنگ و گور اندر آید به سر
نشست از بر سینهٔ پیلتن
پر از خاک چنگال و روی و دهن
یکی خنجری آبگون برکشید
همی خواست از تن سرش را برید
به سهراب گفت ای یل شیرگیر
کمندافگن و گرد و شمشیرگیر
دگرگونهتر باشد آیین ما
جزین باشد آرایش دین ما
کسی کاو بکشتی نبرد آورد
سر مهتری زیر گرد آورد
نخستین که پشتش نهد بر زمین
نبرد سرش گرچه باشد به کین
گرش بار دیگر به زیر آورد
ز افگندنش نام شیر آورد
بدان چاره از چنگ آن اژدها
همی خواست کاید ز کشتن رها
دلیر جوان سر به گفتار پیر
بداد و ببود این سخن دلپذیر
یکی از دلی و دوم از زمان
سوم از جوانمردیش بیگمان
رها کرد زو دست و آمد به دشت
چو شیری که بر پیش آهو گذشت
همی کرد نخچیر و یادش نبود
ازان کس که با او نبرد آزمود
همی دیر شد تا که هومان چو گرد
بیامد بپرسیدش از هم نبرد
به هومان بگفت آن کجا رفته بود
سخن هرچه رستم بدو گفته بود
بدو گفت هومان گرد ای جوان
به سیری رسیدی همانا ز جان
دریغ این بر و بازو و یال تو
میان یلی چنگ و گوپال تو
هژبری که آورده بودی بدام
رها کردی از دام و شد کار خام
نگه کن کزین بیهده کارکرد
چه آرد به پیشت به دیگر نبرد
بگفت و دل از جان او برگرفت
پرانده همی ماند ازو در شگفت
به لشکرگه خویش بنهاد روی
به خشم و دل از غم پر از کار اوی
یکی داستان زد برین شهریار
که دشمن مدار ارچه خردست خوار
چو رستم ز دست وی آزاد شد
بسان یکی تیغ پولاد شد
خرامان بشد سوی آب روان
چنان چون شده باز یابد روان
بخورد آب و روی و سر و تن بشست
به پیش جهان آفرین شد نخست
همی خواست پیروزی و دستگاه
نبود آگه از بخشش هور و ماه
که چون رفت خواهد سپهر از برش
بخواهد ربودن کلاه از سرش
وزان آبخور شد به جای نبرد
پراندیشه بودش دل و روی زرد
همی تاخت سهراب چون پیل مست
کمندی به بازو کمانی به دست
گرازان و بر گور نعرهزنان
سمندش جهان و جهان راکنان
همی ماند رستم ازو در شگفت
ز پیگارش اندازهها برگرفت
چو سهراب شیراوژن او را بدید
ز باد جوانی دلش بردمید
چنین گفت کای رسته از چنگ شیر
جدا مانده از زخم شیر دلیر
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۱
کنون ای سخن گوی بیدار مغز
یکی داستانی بیرای نغز
سخن چون برابر شود با خرد
روان سراینده رامش برد
کسی را که اندیشه ناخوش بود
بدان ناخوشی رای اوگش بود
همی خویشتن را چلیپا کند
به پیش خردمند رسوا کند
ولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همه خوی خویش
اگر داد باید که ماند بجای
بیرای ازین پس بدانا نمای
چو دانا پسندد پسندیده گشت
به جوی تو در آب چون دیده گشت
زگفتار دهقان کنون داستان
تو برخوان و برگوی با راستان
کهن گشته این داستانها ز من
همی نو شود بر سر انجمن
اگر زندگانی بود دیریاز
برین وین خرم بمانم دراز
یکی میوهداری بماند ز من
که نازد همی بار او بر چمن
ازان پس که بنمود پنچاه و هشت
بسر بر فراوان شگفتی گذشت
همی آز کمتر نگردد بسال
همی روز جوید بتقویم و فال
چه گفتست آن موبد پیش رو
که هرگز نگردد کهن گشته نو
تو چندان که گویی سخن گوی باش
خردمند باش و جهانجوی باش
چو رفتی سر و کار با ایزدست
اگر نیک باشدت جای ار بدست
نگر تا چه کاری همان بدروی
سخن هرچه گویی همان بشنوی
درشتی ز کس نشنود نرم گوی
به جز نیکویی در زمانه مجوی
به گفتار دهقان کنون بازگرد
نگر تا چه گوید سراینده مرد
یکی داستانی بیرای نغز
سخن چون برابر شود با خرد
روان سراینده رامش برد
کسی را که اندیشه ناخوش بود
بدان ناخوشی رای اوگش بود
همی خویشتن را چلیپا کند
به پیش خردمند رسوا کند
ولیکن نبیند کس آهوی خویش
ترا روشن آید همه خوی خویش
اگر داد باید که ماند بجای
بیرای ازین پس بدانا نمای
چو دانا پسندد پسندیده گشت
به جوی تو در آب چون دیده گشت
زگفتار دهقان کنون داستان
تو برخوان و برگوی با راستان
کهن گشته این داستانها ز من
همی نو شود بر سر انجمن
اگر زندگانی بود دیریاز
برین وین خرم بمانم دراز
یکی میوهداری بماند ز من
که نازد همی بار او بر چمن
ازان پس که بنمود پنچاه و هشت
بسر بر فراوان شگفتی گذشت
همی آز کمتر نگردد بسال
همی روز جوید بتقویم و فال
چه گفتست آن موبد پیش رو
که هرگز نگردد کهن گشته نو
تو چندان که گویی سخن گوی باش
خردمند باش و جهانجوی باش
چو رفتی سر و کار با ایزدست
اگر نیک باشدت جای ار بدست
نگر تا چه کاری همان بدروی
سخن هرچه گویی همان بشنوی
درشتی ز کس نشنود نرم گوی
به جز نیکویی در زمانه مجوی
به گفتار دهقان کنون بازگرد
نگر تا چه گوید سراینده مرد
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۴
بدین داستان نیز شب برگذشت
سپهر از بر کوه تیره بگشت
نشست از بر تخت سودابه شاد
ز یاقوت و زر افسری برنهاد
همه دختران را بر خویش خواند
بیراست و بر تخت زرین نشاند
چنین گفت با هیربد ماهروی
کز ایدر برو با سیاوش بگوی
که باید که رنجه کنی پای خویش
نمایی مرا سرو بالای خویش
بشد هیربد با سیاووش گفت
برآورد پوشیده راز از نهفت
خرامان بیمد سیاوش برش
بدید آن نشست و سر و افسرش
به پیشش بتان نوآیین به پای
تو گفتی بهشتست کاخ و سرای
فرود آمد از تخت و شد پیش اوی
به گوهر بیاراسته روی و موی
سیاوش بر تخت زرین نشست
ز پیشش بکش کرده سودابه دست
بتان را به شاه نوآیین نمود
که بودند چون گوهر نابسود
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه
پرستنده چندین بزرین کلاه
همه نارسیده بتان طراز
که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز
کسی کت خوش آید ازیشان بگوی
نگه کن بدیدار و بالای اوی
سیاوش چو چشم اندکی برگماشت
ازیشان یکی چشم ازو برنداشت
همه یک به دیگر بگفتند ماه
نیارد بدین شاه کردن نگاه
برفتند هر یک سوی تخت خویش
ژکان و شمارنده بر بخت خویش
چو ایشان برفتند سودابه گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت
نگویی مرا تا مراد تو چیست
که بر چهر تو فر چهر پریست
هر آن کس که از دور بیند ترا
شود بیهش و برگزیند ترا
ازین خوب رویان بچشم خرد
نگه کن که با تو که اندر خورد
سیاوش فرو ماند و پاسخ نداد
چنین آمدش بر دل پاک یاد
که من بر دل پاک شیون کنم
به آید که از دشمنان زن کنم
شنیدستم از نامور مهتران
همه داستانهای هاماوران
که از پیش با شاه ایران چه کرد
ز گردان ایران برآورد گرد
پر از بند سودابه کاو دخت اوست
نخواهد همی دوده را مغز و پوست
به پاسخ سیاوش چو بگشاد لب
پری چهره برداشت از رخ قصب
بدو گفت خورشید با ماه نو
گر ایدون که بینند بر گاه نو
نباشد شگفت ار شود ماه خوار
تو خورشید داری خود اندر کنار
کسی کاو چو من دید بر تخت عاج
ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج
نباشد شگفت ار به مه ننگرد
کسی را به خوبی به کس نشمرد
اگر با من اکنون تو پیمان کنی
نپیچی و اندیشه آسان کنی
یکی دختری نارسیده بجای
کنم چون پرستار پیشت به پای
به سوگند پیمان کن اکنون یکی
ز گفتار من سر مپیچ اندکی
چو بیرون شود زین جهان شهریار
تو خواهی بدن زو مرا یادگار
نمانی که آید به من بر گزند
بداری مرا همچو او ارجمند
من اینک به پیش تو استادهام
تن و جان شیرین ترا دادهام
ز من هرچ خواهی همه کام تو
برآرم نپیچم سر از دام تو
سرش تنگ بگرفت و یک پوشه چاک
بداد و نبود آگه از شرم و باک
رخان سیاوش چو گل شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم
چنین گفت با دل که از کار دیو
مرا دور داراد گیهان خدیو
نه من با پدر بیوفایی کنم
نه با اهرمن آشنایی کنم
وگر سرد گویم بدین شوخ چشم
بجوشد دلش گرم گردد ز خشم
یکی جادوی سازد اندر نهان
بدو بگرود شهریار جهان
همان به که با او به آواز نرم
سخن گویم و دارمش چرب و گرم
سیاوش ازان پس به سودابه گفت
که اندر جهان خود تراکیست جفت
نمانی مگر نیمهٔ ماه را
نشایی به گیتی به جز شاه را
کنون دخترت بس که باشد مرا
نشاید به جز او که باشد مرا
برین باش و با شاه ایران بگوی
نگه کن که پاسخ چه یابی ازوی
بخواهم من او را و پیمان کنم
زبان را به نزدت گروگان کنم
که تا او نگردد به بالای من
نیید به دیگر کسی رای من
و دیگر که پرسیدی از چهر من
بیمیخت با جان تو مهر من
مرا آفریننده از فر خویش
چنان آفرید ای نگارین ز پیش
تو این راز مگشای و با کس مگوی
مرا جز نهفتن همان نیست روی
سر بانوانی و هم مهتری
من ایدون گمانم که تو مادری
بگفت این و غمگین برون شد به در
ز گفتار او بود آسیمه سر
چو کاووس کی در شبستان رسید
نگه کرد سودابه او را بدید
بر شاه شد زان سخن مژده داد
ز کار سیاوش بسی کرد یاد
که آمد نگه کرد ایوان همه
بتان سیه چشم کردم رمه
چنان بود ایوان ز بس خوب چهر
که گفتی همی بارد از ماه مهر
جز از دختر من پسندش نبود
ز خوبان کسی ارجمندش نبود
چنان شاد شد زان سخن شهریار
که ماه آمدش گفتی اندر کنار
در گنج بگشاد و چندان گهر
ز دیبای زربفت و زرین کمر
همان یاره و تاج و انگشتری
همان طوق و هم تخت کنداوری
ز هر چیز گنجی بد آراسته
جهانی سراسر پر از خواسته
نگه کرد سودابه خیره بماند
به اندیشه افسون فراوان بخواند
که گر او نیاید به فرمان من
روا دارم ار بگسلد جان من
بد و نیک و هر چاره کاندر جهان
کنند آشکارا و اندر نهان
بسازم گر او سربپیچد ز من
کنم زو فغان بر سر انجمن
نشست از بر تخت باگوشوار
به سر بر نهاد افسری پرنگار
سیاوخش را در بر خویش خواند
ز هر گونه با او سخنها براند
بدو گفت گنجی بیاراست شاه
کزان سان ندیدست کس تاج و گاه
ز هر چیز چندان که اندازه نیست
اگر بر نهی پیل باید دویست
به تو داد خواهد همی دخترم
نگه کن بروی و سر و افسرم
بهانه چه داری تو از مهر من
بپیچی ز بالا و از چهر من
که تا من ترا دیدهام بردهام
خروشان و جوشان و آزردهام
همی روز روشن نبینم ز درد
برآنم که خورشید شد لاجورد
کنون هفت سالست تا مهر من
همی خون چکاند بدین چهر من
یکی شاد کن در نهانی مرا
ببخشای روز جوانی مرا
فزون زان که دادت جهاندار شاه
بیارایمت یاره و تاج و گاه
و گر سر بپیچی ز فرمان من
نیاید دلت سوی پیمان من
کنم بر تو بر پادشاهی تباه
شود تیره بر روی تو چشم شاه
سیاوش بدو گفت هرگز مباد
که از بهر دل سر دهم من به باد
چنین با پدر بیوفایی کنم
ز مردی و دانش جدایی کنم
تو بانوی شاهی و خورشید گاه
سزد کز تو ناید بدینسان گناه
وزان تخت برخاست با خشم و جنگ
بدو اندر آویخت سودابه چنگ
بدو گفت من راز دل پیش تو
بگفتم نهان از بداندیش تو
مرا خیره خواهی که رسوا کنی
به پیش خردمند رعنا کنی
بزد دست و جامه بدرید پاک
به ناخن دو رخ را همی کرد چاک
برآمد خروش از شبستان اوی
فغانش ز ایوان برآمد به کوی
یکی غلغل از باغ و ایوان بخاست
که گفتی شب رستخیزست راست
به گوش سپهبد رسید آگهی
فرود آمد از تخت شاهنشهی
پراندیشه از تخت زرین برفت
به سوی شبستان خرامید تفت
بیامد چو سودابه را دید روی
خراشیده و کاخ پر گفت و گوی
ز هر کس بپرسید و شد تنگدل
ندانست کردار آن سنگ دل
خروشید سودابه در پیش اوی
همی ریخت آب و همی کند موی
چنین گفت کامد سیاوش به تخت
برآراست چنگ و برآویخت سخت
که جز تو نخواهم کسی را ز بن
جز اینت همی راند باید سخن
که از تست جان و دلم پر ز مهر
چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر
بینداخت افسر ز مشکین سرم
چنین چاک شد جامه اندر برم
پراندیشه شد زان سخن شهریار
سخن کرد هرگونه را خواستار
به دل گفت ار این راست گوید همی
وزینگونه زشتی نجوید همی
سیاووش را سر بباید برید
بدینسان بودبند بد را کلید
خردمند مردم چه گوید کنون
خوی شرم ازین داستان گشت خون
کسی را که اندر شبستان بدند
هشیوار و مهترپرستان بدند
گسی کرد و بر گاه تنها بماند
سیاووش و سودابه را پیش خواند
به هوش و خرد با سیاووش گفت
که این راز بر من نشاید نهفت
نکردی تو این بد که من کردهام
ز گفتار بیهوده آزردهام
چرا خواندم در شبستان ترا
کنون غم مرا بود و دستان ترا
کنون راستی جوی و با من بگوی
سخن بر چه سانست بنمای روی
سیاووش گفت آن کجا رفته بود
وزان در که سودابه آشفته بود
چنین گفت سودابه کاین نیست راست
که او از بتان جز تن من نخواست
بگفتم همه هرچ شاه جهان
بدو داد خواست آشکار و نهان
ز فرزند و ز تاج وز خواسته
ز دینار وز گنج آراسته
بگفتم که چندین برین بر نهم
همه نیکویها به دختر دهم
مرا گفت با خواسته کار نیست
به دختر مرا راه دیدار نیست
ترا بایدم زین میان گفت بس
نه گنجم به کارست بی تو نه کس
مرا خواست کارد به کاری به چنگ
دو دست اندر آویخت چون سنگ تنگ
نکردمش فرمان همی موی من
بکند و خراشیده شد روی من
یکی کودکی دارم اندر نهان
ز پشت تو ای شهریار جهان
ز بس رنج کشتنش نزدیک بود
جهان پیش من تنگ و تاریک بود
چنین گفت با خویشتن شهریار
که گفتار هر دو نیاید به کار
برین کار بر نیست جای شتاب
که تنگی دل آرد خرد را به خواب
نگه کرد باید بدین در نخست
گواهی دهد دل چو گردد درست
ببینم کزین دو گنهکار کیست
ببادافرهٔ بد سزاوار کیست
بدان بازجستن همی چاره جست
ببویید دست سیاوش نخست
بر و بازو و سرو بالای او
سراسر ببویید هرجای او
ز سودابه بوی می و مشک ناب
همی یافت کاووس بوی گلاب
ندید از سیاوش بدان گونه بوی
نشان بسودن نبود اندروی
غمی گشت و سودابه را خوار کرد
دل خویشتن را پرآزار کرد
به دل گفت کاین را به شمشیر تیز
بباید کنون کردنش ریز ریز
ز هاماوران زان پس اندیشه کرد
که آشوب خیزد پرآواز و درد
و دیگر بدانگه که در بند بود
بر او نه خویش و نه پیوند بود
پرستار سودابه بد روز و شب
که پیچید ازان درد و نگشاد لب
سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت
ببایست زو هر بد اندر گذاشت
چهارم کزو کودکان داشت خرد
غم خرد را خوار نتوان شمرد
سیاوش ازان کار بد بیگناه
خردمندی وی بدانست شاه
بدو گفت ازین خود میندیش هیچ
هشیواری و رای و دانش بسیچ
مکن یاد این هیچ و با کس مگوی
نباید که گیرد سخن رنگ و بوی
چو دانست سودابه کاو گشت خوار
همان سرد شد بر دل شهریار
یکی چاره جست اندر آن کار زشت
ز کینه درختی بنوی بکشت
زنی بود با او سپرده درون
پر از جادوی بود و رنگ و فسون
گران بود اندر شکم بچه داشت
همی از گرانی به سختی گذاشت
بدو راز بگشاد و زو چاره جست
کز آغاز پیمانت خواهم نخست
چو پیمان ستد چیز بسیار داد
سخن گفت ازین در مکن هیچ یاد
یکی دارویی ساز کاین بفگنی
تهی مانی و راز من نشکنی
مگر کاین همه بند و چندین دروغ
بدین بچگان تو باشد فروغ
به کاووس گویم که این از منند
چنین کشته بر دست اهریمنند
مگر کین شود بر سیاوش درست
کنون چارهٔ این ببایدت جست
گرین نشنوی آب من نزد شاه
شود تیره و دور مانم ز گاه
بدو گفت زن من ترا بندهام
بفرمان و رایت سرافگندهام
چو شب تیره شد داوری خورد زن
که بفتاد زو بچهٔ اهرمن
دو بچه چنان چون بود دیوزاد
چه گونه بود بچه جادو نژاد
نهان کرد زن را و او خود بخفت
فغانش برآمد ز کاخ نهفت
در ایوان پرستار چندانک بود
به نزدیک سودابه رفتند زود
یکی طشت زرین بیارید پیش
بگفت آن سخن با پرستار خویش
نهاد اندران بچهٔ اهرمن
خروشید و بفگند بر جامه تن
دو کودک بدیدند مرده به طشت
از ایوان به کیوان فغان برگذشت
چو بشنید کاووس از ایوان خروش
بلرزید در خواب و بگشاد گوش
بپرسید و گفتند با شهریار
که چون گشت بر ماهرخ روزگار
غمی گشت آن شب نزد هیچ دم
به شبگیر برخاست و آمد دژم
برانگونه سودابه را خفته دید
سراسر شبستان برآشفته دید
دو کودک بران گونه بر طشت زر
فگنده به خواری و خسته جگر
ببارید سودابه از دیده آب
بدو گفت روشن ببین آفتاب
همی گفت بنگر چه کرد از بدی
به گفتار او خیره ایمن شدی
دل شاه کاووس شد بدگمان
برفت و در اندیشه شد یک زمان
همی گفت کاین را چه درمان کنم
نشاید که این بر دل آسان کنم
ازان پس نگه کرد کاووس شاه
کسی را که کردی به اختر نگاه
بجست و ز ایشان بر خویش خواند
بپرسید و بر تخت زرین نشاند
ز سودابه و رزم هاماوران
سخن گفت هرگونه با مهتران
بدان تا شوند آگه از کار اوی
بدانش بدانند کردار اوی
وزان کودکان نیز بسیار گفت
همی داشت پوشیده اندر نهفت
همه زیج و صرلاب برداشتند
بران کار یک هفته بگذاشتند
سرانجام گفتند کاین کی بود
به جامی که زهر افگنی می بود
دو کودک ز پشت کسی دیگرند
نه از پشت شاه و نه زین مادرند
گر از گوهر شهریاران بدی
ازین زیجها جستن آسان بدی
نه پیداست رازش درین آسمان
نه اندر زمین این شگفتی بدان
نشان بداندیش ناپاک زن
بگفتند با شاه در انجمن
نهان داشت کاووس و باکس نگفت
همی داشت پوشیده اندر نهفت
برین کار بگذشت یک هفته نیز
ز جادو جهان را برآمد قفیز
بنالید سودابه و داد خواست
ز شاه جهاندار فریاد خواست
همی گفت همداستانم ز شاه
به زخم و به افگندن از تخت و گاه
ز فرزند کشته بپیچد دلم
زمان تا زمان سر ز تن بگسلم
بدو گفت ای زن تو آرام گیر
چه گویی سخنهای نادلپذیر
همه روزبانان درگاه شاه
بفرمود تا برگرفتند راه
همه شهر و برزن به پای آورند
زن بدکنش را بجای آورند
به نزدیکی اندر نشان یافتند
جهان دیدگان نیز بشتافتند
کشیدند بدبخت زن را ز راه
به خواری ببردند نزدیک شاه
به خوبی بپرسید و کردش امید
بسی روز را داد نیزش نوید
وزان پس به خواری و زخم و به بند
به پردخت از او شهریار بلند
نبد هیچ خستو بدان داستان
نبد شاه پرمایه همداستان
بفرمود کز پیش بیرون برند
بسی چاره جویند و افسون برند
چو خستو نیاید میانش به ار
ببرید و این دانم آیین و فر
ببردند زن را ز درگاه شاه
ز شمشیر گفتند وز دار و چاه
چنین گفت جادو که من بیگناه
چه گویم بدین نامور پیشگاه
بگفتند باشاه کاین زن چه گفت
جهان آفرین داند اندر نهفت
به سودابه فرمود تا رفت پیش
ستاره شمر گفت گفتار خویش
که این هر دو کودک ز جادو زنند
پدیدند کز پشت اهریمنند
چنین پاسخ آورد سودابه باز
که نزدیک ایشان جز اینست راز
فزونستشان زین سخن در نهفت
ز بهر سیاوش نیارند گفت
ز بیم سپهبد گو پیلتن
بلرزد همی شیر در انجمن
کجا زور دارد به هشتاد پیل
ببندد چو خواهد ره آب نیل
همان لشکر نامور صدهزار
گریزند ازو در صف کارزار
مرا نیز پایاب او چون بود
مگر دیده همواره پرخون بود
جزان کاو بفرماید اخترشناس
چه گوید سخن وز که دارد سپاس
تراگر غم خرد فرزند نیست
مرا هم فزون از تو پیوند نیست
سخن گر گرفتی چنین سرسری
بدان گیتی افگندم این داوری
ز دیده فزون زان ببارید آب
که بردارد از رود نیل آفتاب
سپهبد ز گفتار او شد دژم
همی زار بگریست با او بهم
گسی کرد سودابه را خسته دل
بران کار بنهاد پیوسته دل
چنین گفت کاندر نهان این سخن
پژوهیم تا خود چه آید به بن
ز پهلو همه موبدان را بخواند
ز سودابه چندی سخنها براند
چنین گفت موبد به شاه جهان
که درد سپهبد نماند نهان
چو خواهی که پیدا کنی گفتوگوی
بباید زدن سنگ را بر سبوی
که هر چند فرزند هست ارجمند
دل شاه از اندیشه یابد گزند
وزین دختر شاه هاماوران
پر اندیشه گشتی به دیگر کران
ز هر در سخن چون بدین گونه گشت
بر آتش یکی را بباید گذشت
چنین است سوگند چرخ بلند
که بر بیگناهان نیاید گزند
جهاندار سودابه را پیش خواند
همی با سیاوش بگفتن نشاند
سرانجام گفت ایمن از هر دوان
نگردد مرا دل نه روشن روان
مگر کاتش تیز پیدا کند
گنه کرده را زود رسوا کند
چنین پاسخ آورد سودابه پیش
که من راست گویم به گفتار خویش
فگنده دو کودک نمودم بشاه
ازین بیشتر کس نبیند گناه
سیاووش را کرد باید درست
که این بد بکرد و تباهی بجست
به پور جوان گفت شاه زمین
که رایت چه بیند کنون اندرین
سیاوش چنین گفت کای شهریار
که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار
اگر کوه آتش بود بسپرم
ازین تنگ خوارست اگر بگذرم
پراندیشه شد جان کاووس کی
ز فرزند و سودابهٔ نیکپی
کزین دو یکی گر شود نابکار
ازان پس که خواند مرا شهریار
چو فرزند و زن باشدم خون و مغز
کرا بیش بیرون شود کار نغز
همان به کزین زشت کردار دل
بشویم کنم چارهٔ دلگسل
چه گفت آن سپهدار نیکوسخن
که با بددلی شهریاری مکن
به دستور فرمود تا ساروان
هیون آرد از دشت صد کاروان
هیونان به هیزم کشیدن شدند
همه شهر ایران به دیدن شدند
به صد کاروان اشتر سرخ موی
همی هیزم آورد پرخاشجوی
نهادند هیزم دو کوه بلند
شمارش گذر کرد بر چون و چند
ز دور از دو فرسنگ هرکش بدید
چنین جست و جوی بلا را کلید
همی خواست دیدن در راستی
ز کار زن آید همه کاستی
چو این داستان سر به سر بشنوی
به آید ترا گر بدین بگروی
نهادند بر دشت هیزم دو کوه
جهانی نظاره شده هم گروه
گذر بود چندان که گویی سوار
میانه برفتی به تنگی چهار
بدانگاه سوگند پرمایه شاه
چنین بود آیین و این بود راه
وزان پس به موبد بفرمود شاه
که بر چوب ریزند نفط سیاه
بیمد دو صد مرد آتش فروز
دمیدند گفتی شب آمد به روز
نخستین دمیدن سیه شد ز دود
زبانه برآمد پس از دود زود
زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان
سراسر همه دشت بریان شدند
بران چهر خندانش گریان شدند
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خود زرین نهاده به سر
هشیوار و با جامهای سپید
لبی پر ز خنده دلی پرامید
یکی تازیی بر نشسته سیاه
همی خاک نعلش برآمد به ماه
پراگنده کافور بر خویشتن
چنان چون بود رسم و ساز کفن
بدانگه که شد پیش کاووس باز
فرود آمد از باره بردش نماز
رخ شاه کاووس پر شرم دید
سخن گفتنش با پسر نرم دید
سیاوش بدو گفت انده مدار
کزین سان بود گردش روزگار
سر پر ز شرم و بهایی مراست
اگر بیگناهم رهایی مراست
ور ایدونک زین کار هستم گناه
جهان آفرینم ندارد نگاه
به نیروی یزدان نیکی دهش
کزین کوه آتش نیابم تپش
خروشی برآمد ز دشت و ز شهر
غم آمد جهان را ازان کار بهر
چو از دشت سودابه آوا شنید
برآمد به ایوان و آتش بدید
همی خواست کاو را بد آید بروی
همی بود جوشان پر از گفت و گوی
جهانی نهاده به کاووس چشم
زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم
سیاوش سیه را به تندی بتاخت
نشد تنگدل جنگ آتش بساخت
ز هر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسپ سیاوش ندید
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
که تا او کی آید ز آتش برون
چو او را بدیدند برخاست غو
که آمد ز آتش برون شاه نو
اگر آب بودی مگر تر شدی
ز تری همه جامه بیبر شدی
چنان آمد اسپ و قبای سوار
که گفتی سمن داشت اندر کنار
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و آب یکسان بود
چو از کوه آتش به هامون گذشت
خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت
سواران لشکر برانگیختند
همه دشت پیشش درم ریختند
یکی شادمانی بد اندر جهان
میان کهان و میان مهان
همی داد مژده یکی را دگر
که بخشود بر بیگنه دادگر
همی کند سودابه از خشم موی
همی ریخت آب و همی خست روی
چو پیش پدر شد سیاووش پاک
نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک
فرود آمد از اسپ کاووس شاه
پیاده سپهبد پیاده سپاه
سیاووش را تنگ در برگرفت
ز کردار بد پوزش اندر گرفت
سیاوش به پیش جهاندار پاک
بیامد بمالید رخ را به خاک
که از تف آن کوه آتش برست
همه کامهٔ دشمنان گشت پست
بدو گفت شاه ای دلیر جوان
که پاکیزه تخمی و روشن روان
چنانی که از مادر پارسا
بزاید شود در جهان پادشا
به ایوان خرامید و بنشست شاد
کلاه کیانی به سر برنهاد
می آورد و رامشگران را بخواند
همه کامها با سیاوش براند
سه روز اندر آن سور می در کشید
نبد بر در گنج بند و کلید
چهارم به تخت کیی برنشست
یکی گرزهٔ گاو پیکر به دست
برآشفت و سودابه را پیش خواند
گذشت سخنها برو بر براند
که بیشرمی و بد بسی کردهای
فراوان دل من بیازردهای
یکی بد نمودی به فرجام کار
که بر جان فرزند من زینهار
بخوردی و در آتش انداختی
برین گونه بر جادویی ساختی
نیاید ترا پوزش اکنون به کار
بپرداز جای و برآرای کار
نشاید که باشی تو اندر زمین
جز آویختن نیست پاداش این
بدو گفت سودابه کای شهریار
تو آتش بدین تارک من ببار
مرا گر همی سر بباید برید
مکافات این بد که بر من رسید
بفرمای و من دل نهادم برین
نبود آتش تیز با او به کین
سیاوش سخن راست گوید همی
دل شاه از غم بشوید همی
همه جادوی زال کرد اندرین
نخواهم که داری دل از من بکین
بدو گفت نیرنگ داری هنوز
نگردد همی پشت شوخیت کوز
به ایرانیان گفت شاه جهان
کزین بد که این ساخت اندر نهان
چه سازم چه باشد مکافات این
همه شاه را خواندند آفرین
که پاداش این آنکه بیجان شود
ز بد کردن خویش پیچان شود
به دژخیم فرمود کاین را به کوی
ز دار اندر آویز و برتاب روی
چو سودابه را روی برگاشتند
شبستان همه بانگ برداشتند
دل شاه کاووس پردرد شد
نهان داشت رنگ رخش زرد شد
سیاوش چنین گفت با شهریار
که دل را بدین کار رنجه مدار
به من بخش سودابه را زین گناه
پذیرد مگر پند و آید به راه
همی گفت با دل که بر دست شاه
گر ایدون که سودابه گردد تباه
به فرجام کار او پشیمان شود
ز من بیند او غم چو پیچان شود
بهانه همی جست زان کار شاه
بدان تا ببخشد گذشته گناه
سیاووش را گفت بخشیدمش
ازان پس که خون ریختن دیدمش
سیاوش ببوسید تخت پدر
وزان تخت برخاست و آمد بدر
شبستان همه پیش سودابه باز
دویدند و بردند او را نماز
برین گونه بگذشت یک روزگار
برو گرمتر شد دل شهریار
چنان شد دلش باز از مهر اوی
که دیده نه برداشت از چهر اوی
دگر باره با شهریار جهان
همی جادوی ساخت اندر نهان
بدان تا شود با سیاووش بد
بدانسان که از گوهر او سزد
ز گفتار او شاه شد در گمان
نکرد ایچ بر کس پدید از مهان
بجایی که کاری چنین اوفتاد
خرد باید و دانش و دین و داد
چنان چون بود مردم ترسکار
برآید به کام دل مرد کار
بجایی که زهر آگند روزگار
ازو نوش خیره مکن خواستار
تو با آفرینش بسنده نهای
مشو تیز گر پرورنده نهای
چنینست کردار گردان سپهر
نخواهد گشادن همی بر تو چهر
برین داستان زد یکی رهنمون
که مهری فزون نیست از مهر خون
چو فرزند شایسته آمد پدید
ز مهر زنان دل بباید برید
سپهر از بر کوه تیره بگشت
نشست از بر تخت سودابه شاد
ز یاقوت و زر افسری برنهاد
همه دختران را بر خویش خواند
بیراست و بر تخت زرین نشاند
چنین گفت با هیربد ماهروی
کز ایدر برو با سیاوش بگوی
که باید که رنجه کنی پای خویش
نمایی مرا سرو بالای خویش
بشد هیربد با سیاووش گفت
برآورد پوشیده راز از نهفت
خرامان بیمد سیاوش برش
بدید آن نشست و سر و افسرش
به پیشش بتان نوآیین به پای
تو گفتی بهشتست کاخ و سرای
فرود آمد از تخت و شد پیش اوی
به گوهر بیاراسته روی و موی
سیاوش بر تخت زرین نشست
ز پیشش بکش کرده سودابه دست
بتان را به شاه نوآیین نمود
که بودند چون گوهر نابسود
بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه
پرستنده چندین بزرین کلاه
همه نارسیده بتان طراز
که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز
کسی کت خوش آید ازیشان بگوی
نگه کن بدیدار و بالای اوی
سیاوش چو چشم اندکی برگماشت
ازیشان یکی چشم ازو برنداشت
همه یک به دیگر بگفتند ماه
نیارد بدین شاه کردن نگاه
برفتند هر یک سوی تخت خویش
ژکان و شمارنده بر بخت خویش
چو ایشان برفتند سودابه گفت
که چندین چه داری سخن در نهفت
نگویی مرا تا مراد تو چیست
که بر چهر تو فر چهر پریست
هر آن کس که از دور بیند ترا
شود بیهش و برگزیند ترا
ازین خوب رویان بچشم خرد
نگه کن که با تو که اندر خورد
سیاوش فرو ماند و پاسخ نداد
چنین آمدش بر دل پاک یاد
که من بر دل پاک شیون کنم
به آید که از دشمنان زن کنم
شنیدستم از نامور مهتران
همه داستانهای هاماوران
که از پیش با شاه ایران چه کرد
ز گردان ایران برآورد گرد
پر از بند سودابه کاو دخت اوست
نخواهد همی دوده را مغز و پوست
به پاسخ سیاوش چو بگشاد لب
پری چهره برداشت از رخ قصب
بدو گفت خورشید با ماه نو
گر ایدون که بینند بر گاه نو
نباشد شگفت ار شود ماه خوار
تو خورشید داری خود اندر کنار
کسی کاو چو من دید بر تخت عاج
ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج
نباشد شگفت ار به مه ننگرد
کسی را به خوبی به کس نشمرد
اگر با من اکنون تو پیمان کنی
نپیچی و اندیشه آسان کنی
یکی دختری نارسیده بجای
کنم چون پرستار پیشت به پای
به سوگند پیمان کن اکنون یکی
ز گفتار من سر مپیچ اندکی
چو بیرون شود زین جهان شهریار
تو خواهی بدن زو مرا یادگار
نمانی که آید به من بر گزند
بداری مرا همچو او ارجمند
من اینک به پیش تو استادهام
تن و جان شیرین ترا دادهام
ز من هرچ خواهی همه کام تو
برآرم نپیچم سر از دام تو
سرش تنگ بگرفت و یک پوشه چاک
بداد و نبود آگه از شرم و باک
رخان سیاوش چو گل شد ز شرم
بیاراست مژگان به خوناب گرم
چنین گفت با دل که از کار دیو
مرا دور داراد گیهان خدیو
نه من با پدر بیوفایی کنم
نه با اهرمن آشنایی کنم
وگر سرد گویم بدین شوخ چشم
بجوشد دلش گرم گردد ز خشم
یکی جادوی سازد اندر نهان
بدو بگرود شهریار جهان
همان به که با او به آواز نرم
سخن گویم و دارمش چرب و گرم
سیاوش ازان پس به سودابه گفت
که اندر جهان خود تراکیست جفت
نمانی مگر نیمهٔ ماه را
نشایی به گیتی به جز شاه را
کنون دخترت بس که باشد مرا
نشاید به جز او که باشد مرا
برین باش و با شاه ایران بگوی
نگه کن که پاسخ چه یابی ازوی
بخواهم من او را و پیمان کنم
زبان را به نزدت گروگان کنم
که تا او نگردد به بالای من
نیید به دیگر کسی رای من
و دیگر که پرسیدی از چهر من
بیمیخت با جان تو مهر من
مرا آفریننده از فر خویش
چنان آفرید ای نگارین ز پیش
تو این راز مگشای و با کس مگوی
مرا جز نهفتن همان نیست روی
سر بانوانی و هم مهتری
من ایدون گمانم که تو مادری
بگفت این و غمگین برون شد به در
ز گفتار او بود آسیمه سر
چو کاووس کی در شبستان رسید
نگه کرد سودابه او را بدید
بر شاه شد زان سخن مژده داد
ز کار سیاوش بسی کرد یاد
که آمد نگه کرد ایوان همه
بتان سیه چشم کردم رمه
چنان بود ایوان ز بس خوب چهر
که گفتی همی بارد از ماه مهر
جز از دختر من پسندش نبود
ز خوبان کسی ارجمندش نبود
چنان شاد شد زان سخن شهریار
که ماه آمدش گفتی اندر کنار
در گنج بگشاد و چندان گهر
ز دیبای زربفت و زرین کمر
همان یاره و تاج و انگشتری
همان طوق و هم تخت کنداوری
ز هر چیز گنجی بد آراسته
جهانی سراسر پر از خواسته
نگه کرد سودابه خیره بماند
به اندیشه افسون فراوان بخواند
که گر او نیاید به فرمان من
روا دارم ار بگسلد جان من
بد و نیک و هر چاره کاندر جهان
کنند آشکارا و اندر نهان
بسازم گر او سربپیچد ز من
کنم زو فغان بر سر انجمن
نشست از بر تخت باگوشوار
به سر بر نهاد افسری پرنگار
سیاوخش را در بر خویش خواند
ز هر گونه با او سخنها براند
بدو گفت گنجی بیاراست شاه
کزان سان ندیدست کس تاج و گاه
ز هر چیز چندان که اندازه نیست
اگر بر نهی پیل باید دویست
به تو داد خواهد همی دخترم
نگه کن بروی و سر و افسرم
بهانه چه داری تو از مهر من
بپیچی ز بالا و از چهر من
که تا من ترا دیدهام بردهام
خروشان و جوشان و آزردهام
همی روز روشن نبینم ز درد
برآنم که خورشید شد لاجورد
کنون هفت سالست تا مهر من
همی خون چکاند بدین چهر من
یکی شاد کن در نهانی مرا
ببخشای روز جوانی مرا
فزون زان که دادت جهاندار شاه
بیارایمت یاره و تاج و گاه
و گر سر بپیچی ز فرمان من
نیاید دلت سوی پیمان من
کنم بر تو بر پادشاهی تباه
شود تیره بر روی تو چشم شاه
سیاوش بدو گفت هرگز مباد
که از بهر دل سر دهم من به باد
چنین با پدر بیوفایی کنم
ز مردی و دانش جدایی کنم
تو بانوی شاهی و خورشید گاه
سزد کز تو ناید بدینسان گناه
وزان تخت برخاست با خشم و جنگ
بدو اندر آویخت سودابه چنگ
بدو گفت من راز دل پیش تو
بگفتم نهان از بداندیش تو
مرا خیره خواهی که رسوا کنی
به پیش خردمند رعنا کنی
بزد دست و جامه بدرید پاک
به ناخن دو رخ را همی کرد چاک
برآمد خروش از شبستان اوی
فغانش ز ایوان برآمد به کوی
یکی غلغل از باغ و ایوان بخاست
که گفتی شب رستخیزست راست
به گوش سپهبد رسید آگهی
فرود آمد از تخت شاهنشهی
پراندیشه از تخت زرین برفت
به سوی شبستان خرامید تفت
بیامد چو سودابه را دید روی
خراشیده و کاخ پر گفت و گوی
ز هر کس بپرسید و شد تنگدل
ندانست کردار آن سنگ دل
خروشید سودابه در پیش اوی
همی ریخت آب و همی کند موی
چنین گفت کامد سیاوش به تخت
برآراست چنگ و برآویخت سخت
که جز تو نخواهم کسی را ز بن
جز اینت همی راند باید سخن
که از تست جان و دلم پر ز مهر
چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر
بینداخت افسر ز مشکین سرم
چنین چاک شد جامه اندر برم
پراندیشه شد زان سخن شهریار
سخن کرد هرگونه را خواستار
به دل گفت ار این راست گوید همی
وزینگونه زشتی نجوید همی
سیاووش را سر بباید برید
بدینسان بودبند بد را کلید
خردمند مردم چه گوید کنون
خوی شرم ازین داستان گشت خون
کسی را که اندر شبستان بدند
هشیوار و مهترپرستان بدند
گسی کرد و بر گاه تنها بماند
سیاووش و سودابه را پیش خواند
به هوش و خرد با سیاووش گفت
که این راز بر من نشاید نهفت
نکردی تو این بد که من کردهام
ز گفتار بیهوده آزردهام
چرا خواندم در شبستان ترا
کنون غم مرا بود و دستان ترا
کنون راستی جوی و با من بگوی
سخن بر چه سانست بنمای روی
سیاووش گفت آن کجا رفته بود
وزان در که سودابه آشفته بود
چنین گفت سودابه کاین نیست راست
که او از بتان جز تن من نخواست
بگفتم همه هرچ شاه جهان
بدو داد خواست آشکار و نهان
ز فرزند و ز تاج وز خواسته
ز دینار وز گنج آراسته
بگفتم که چندین برین بر نهم
همه نیکویها به دختر دهم
مرا گفت با خواسته کار نیست
به دختر مرا راه دیدار نیست
ترا بایدم زین میان گفت بس
نه گنجم به کارست بی تو نه کس
مرا خواست کارد به کاری به چنگ
دو دست اندر آویخت چون سنگ تنگ
نکردمش فرمان همی موی من
بکند و خراشیده شد روی من
یکی کودکی دارم اندر نهان
ز پشت تو ای شهریار جهان
ز بس رنج کشتنش نزدیک بود
جهان پیش من تنگ و تاریک بود
چنین گفت با خویشتن شهریار
که گفتار هر دو نیاید به کار
برین کار بر نیست جای شتاب
که تنگی دل آرد خرد را به خواب
نگه کرد باید بدین در نخست
گواهی دهد دل چو گردد درست
ببینم کزین دو گنهکار کیست
ببادافرهٔ بد سزاوار کیست
بدان بازجستن همی چاره جست
ببویید دست سیاوش نخست
بر و بازو و سرو بالای او
سراسر ببویید هرجای او
ز سودابه بوی می و مشک ناب
همی یافت کاووس بوی گلاب
ندید از سیاوش بدان گونه بوی
نشان بسودن نبود اندروی
غمی گشت و سودابه را خوار کرد
دل خویشتن را پرآزار کرد
به دل گفت کاین را به شمشیر تیز
بباید کنون کردنش ریز ریز
ز هاماوران زان پس اندیشه کرد
که آشوب خیزد پرآواز و درد
و دیگر بدانگه که در بند بود
بر او نه خویش و نه پیوند بود
پرستار سودابه بد روز و شب
که پیچید ازان درد و نگشاد لب
سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت
ببایست زو هر بد اندر گذاشت
چهارم کزو کودکان داشت خرد
غم خرد را خوار نتوان شمرد
سیاوش ازان کار بد بیگناه
خردمندی وی بدانست شاه
بدو گفت ازین خود میندیش هیچ
هشیواری و رای و دانش بسیچ
مکن یاد این هیچ و با کس مگوی
نباید که گیرد سخن رنگ و بوی
چو دانست سودابه کاو گشت خوار
همان سرد شد بر دل شهریار
یکی چاره جست اندر آن کار زشت
ز کینه درختی بنوی بکشت
زنی بود با او سپرده درون
پر از جادوی بود و رنگ و فسون
گران بود اندر شکم بچه داشت
همی از گرانی به سختی گذاشت
بدو راز بگشاد و زو چاره جست
کز آغاز پیمانت خواهم نخست
چو پیمان ستد چیز بسیار داد
سخن گفت ازین در مکن هیچ یاد
یکی دارویی ساز کاین بفگنی
تهی مانی و راز من نشکنی
مگر کاین همه بند و چندین دروغ
بدین بچگان تو باشد فروغ
به کاووس گویم که این از منند
چنین کشته بر دست اهریمنند
مگر کین شود بر سیاوش درست
کنون چارهٔ این ببایدت جست
گرین نشنوی آب من نزد شاه
شود تیره و دور مانم ز گاه
بدو گفت زن من ترا بندهام
بفرمان و رایت سرافگندهام
چو شب تیره شد داوری خورد زن
که بفتاد زو بچهٔ اهرمن
دو بچه چنان چون بود دیوزاد
چه گونه بود بچه جادو نژاد
نهان کرد زن را و او خود بخفت
فغانش برآمد ز کاخ نهفت
در ایوان پرستار چندانک بود
به نزدیک سودابه رفتند زود
یکی طشت زرین بیارید پیش
بگفت آن سخن با پرستار خویش
نهاد اندران بچهٔ اهرمن
خروشید و بفگند بر جامه تن
دو کودک بدیدند مرده به طشت
از ایوان به کیوان فغان برگذشت
چو بشنید کاووس از ایوان خروش
بلرزید در خواب و بگشاد گوش
بپرسید و گفتند با شهریار
که چون گشت بر ماهرخ روزگار
غمی گشت آن شب نزد هیچ دم
به شبگیر برخاست و آمد دژم
برانگونه سودابه را خفته دید
سراسر شبستان برآشفته دید
دو کودک بران گونه بر طشت زر
فگنده به خواری و خسته جگر
ببارید سودابه از دیده آب
بدو گفت روشن ببین آفتاب
همی گفت بنگر چه کرد از بدی
به گفتار او خیره ایمن شدی
دل شاه کاووس شد بدگمان
برفت و در اندیشه شد یک زمان
همی گفت کاین را چه درمان کنم
نشاید که این بر دل آسان کنم
ازان پس نگه کرد کاووس شاه
کسی را که کردی به اختر نگاه
بجست و ز ایشان بر خویش خواند
بپرسید و بر تخت زرین نشاند
ز سودابه و رزم هاماوران
سخن گفت هرگونه با مهتران
بدان تا شوند آگه از کار اوی
بدانش بدانند کردار اوی
وزان کودکان نیز بسیار گفت
همی داشت پوشیده اندر نهفت
همه زیج و صرلاب برداشتند
بران کار یک هفته بگذاشتند
سرانجام گفتند کاین کی بود
به جامی که زهر افگنی می بود
دو کودک ز پشت کسی دیگرند
نه از پشت شاه و نه زین مادرند
گر از گوهر شهریاران بدی
ازین زیجها جستن آسان بدی
نه پیداست رازش درین آسمان
نه اندر زمین این شگفتی بدان
نشان بداندیش ناپاک زن
بگفتند با شاه در انجمن
نهان داشت کاووس و باکس نگفت
همی داشت پوشیده اندر نهفت
برین کار بگذشت یک هفته نیز
ز جادو جهان را برآمد قفیز
بنالید سودابه و داد خواست
ز شاه جهاندار فریاد خواست
همی گفت همداستانم ز شاه
به زخم و به افگندن از تخت و گاه
ز فرزند کشته بپیچد دلم
زمان تا زمان سر ز تن بگسلم
بدو گفت ای زن تو آرام گیر
چه گویی سخنهای نادلپذیر
همه روزبانان درگاه شاه
بفرمود تا برگرفتند راه
همه شهر و برزن به پای آورند
زن بدکنش را بجای آورند
به نزدیکی اندر نشان یافتند
جهان دیدگان نیز بشتافتند
کشیدند بدبخت زن را ز راه
به خواری ببردند نزدیک شاه
به خوبی بپرسید و کردش امید
بسی روز را داد نیزش نوید
وزان پس به خواری و زخم و به بند
به پردخت از او شهریار بلند
نبد هیچ خستو بدان داستان
نبد شاه پرمایه همداستان
بفرمود کز پیش بیرون برند
بسی چاره جویند و افسون برند
چو خستو نیاید میانش به ار
ببرید و این دانم آیین و فر
ببردند زن را ز درگاه شاه
ز شمشیر گفتند وز دار و چاه
چنین گفت جادو که من بیگناه
چه گویم بدین نامور پیشگاه
بگفتند باشاه کاین زن چه گفت
جهان آفرین داند اندر نهفت
به سودابه فرمود تا رفت پیش
ستاره شمر گفت گفتار خویش
که این هر دو کودک ز جادو زنند
پدیدند کز پشت اهریمنند
چنین پاسخ آورد سودابه باز
که نزدیک ایشان جز اینست راز
فزونستشان زین سخن در نهفت
ز بهر سیاوش نیارند گفت
ز بیم سپهبد گو پیلتن
بلرزد همی شیر در انجمن
کجا زور دارد به هشتاد پیل
ببندد چو خواهد ره آب نیل
همان لشکر نامور صدهزار
گریزند ازو در صف کارزار
مرا نیز پایاب او چون بود
مگر دیده همواره پرخون بود
جزان کاو بفرماید اخترشناس
چه گوید سخن وز که دارد سپاس
تراگر غم خرد فرزند نیست
مرا هم فزون از تو پیوند نیست
سخن گر گرفتی چنین سرسری
بدان گیتی افگندم این داوری
ز دیده فزون زان ببارید آب
که بردارد از رود نیل آفتاب
سپهبد ز گفتار او شد دژم
همی زار بگریست با او بهم
گسی کرد سودابه را خسته دل
بران کار بنهاد پیوسته دل
چنین گفت کاندر نهان این سخن
پژوهیم تا خود چه آید به بن
ز پهلو همه موبدان را بخواند
ز سودابه چندی سخنها براند
چنین گفت موبد به شاه جهان
که درد سپهبد نماند نهان
چو خواهی که پیدا کنی گفتوگوی
بباید زدن سنگ را بر سبوی
که هر چند فرزند هست ارجمند
دل شاه از اندیشه یابد گزند
وزین دختر شاه هاماوران
پر اندیشه گشتی به دیگر کران
ز هر در سخن چون بدین گونه گشت
بر آتش یکی را بباید گذشت
چنین است سوگند چرخ بلند
که بر بیگناهان نیاید گزند
جهاندار سودابه را پیش خواند
همی با سیاوش بگفتن نشاند
سرانجام گفت ایمن از هر دوان
نگردد مرا دل نه روشن روان
مگر کاتش تیز پیدا کند
گنه کرده را زود رسوا کند
چنین پاسخ آورد سودابه پیش
که من راست گویم به گفتار خویش
فگنده دو کودک نمودم بشاه
ازین بیشتر کس نبیند گناه
سیاووش را کرد باید درست
که این بد بکرد و تباهی بجست
به پور جوان گفت شاه زمین
که رایت چه بیند کنون اندرین
سیاوش چنین گفت کای شهریار
که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار
اگر کوه آتش بود بسپرم
ازین تنگ خوارست اگر بگذرم
پراندیشه شد جان کاووس کی
ز فرزند و سودابهٔ نیکپی
کزین دو یکی گر شود نابکار
ازان پس که خواند مرا شهریار
چو فرزند و زن باشدم خون و مغز
کرا بیش بیرون شود کار نغز
همان به کزین زشت کردار دل
بشویم کنم چارهٔ دلگسل
چه گفت آن سپهدار نیکوسخن
که با بددلی شهریاری مکن
به دستور فرمود تا ساروان
هیون آرد از دشت صد کاروان
هیونان به هیزم کشیدن شدند
همه شهر ایران به دیدن شدند
به صد کاروان اشتر سرخ موی
همی هیزم آورد پرخاشجوی
نهادند هیزم دو کوه بلند
شمارش گذر کرد بر چون و چند
ز دور از دو فرسنگ هرکش بدید
چنین جست و جوی بلا را کلید
همی خواست دیدن در راستی
ز کار زن آید همه کاستی
چو این داستان سر به سر بشنوی
به آید ترا گر بدین بگروی
نهادند بر دشت هیزم دو کوه
جهانی نظاره شده هم گروه
گذر بود چندان که گویی سوار
میانه برفتی به تنگی چهار
بدانگاه سوگند پرمایه شاه
چنین بود آیین و این بود راه
وزان پس به موبد بفرمود شاه
که بر چوب ریزند نفط سیاه
بیمد دو صد مرد آتش فروز
دمیدند گفتی شب آمد به روز
نخستین دمیدن سیه شد ز دود
زبانه برآمد پس از دود زود
زمین گشت روشنتر از آسمان
جهانی خروشان و آتش دمان
سراسر همه دشت بریان شدند
بران چهر خندانش گریان شدند
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خود زرین نهاده به سر
هشیوار و با جامهای سپید
لبی پر ز خنده دلی پرامید
یکی تازیی بر نشسته سیاه
همی خاک نعلش برآمد به ماه
پراگنده کافور بر خویشتن
چنان چون بود رسم و ساز کفن
بدانگه که شد پیش کاووس باز
فرود آمد از باره بردش نماز
رخ شاه کاووس پر شرم دید
سخن گفتنش با پسر نرم دید
سیاوش بدو گفت انده مدار
کزین سان بود گردش روزگار
سر پر ز شرم و بهایی مراست
اگر بیگناهم رهایی مراست
ور ایدونک زین کار هستم گناه
جهان آفرینم ندارد نگاه
به نیروی یزدان نیکی دهش
کزین کوه آتش نیابم تپش
خروشی برآمد ز دشت و ز شهر
غم آمد جهان را ازان کار بهر
چو از دشت سودابه آوا شنید
برآمد به ایوان و آتش بدید
همی خواست کاو را بد آید بروی
همی بود جوشان پر از گفت و گوی
جهانی نهاده به کاووس چشم
زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم
سیاوش سیه را به تندی بتاخت
نشد تنگدل جنگ آتش بساخت
ز هر سو زبانه همی برکشید
کسی خود و اسپ سیاوش ندید
یکی دشت با دیدگان پر ز خون
که تا او کی آید ز آتش برون
چو او را بدیدند برخاست غو
که آمد ز آتش برون شاه نو
اگر آب بودی مگر تر شدی
ز تری همه جامه بیبر شدی
چنان آمد اسپ و قبای سوار
که گفتی سمن داشت اندر کنار
چو بخشایش پاک یزدان بود
دم آتش و آب یکسان بود
چو از کوه آتش به هامون گذشت
خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت
سواران لشکر برانگیختند
همه دشت پیشش درم ریختند
یکی شادمانی بد اندر جهان
میان کهان و میان مهان
همی داد مژده یکی را دگر
که بخشود بر بیگنه دادگر
همی کند سودابه از خشم موی
همی ریخت آب و همی خست روی
چو پیش پدر شد سیاووش پاک
نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک
فرود آمد از اسپ کاووس شاه
پیاده سپهبد پیاده سپاه
سیاووش را تنگ در برگرفت
ز کردار بد پوزش اندر گرفت
سیاوش به پیش جهاندار پاک
بیامد بمالید رخ را به خاک
که از تف آن کوه آتش برست
همه کامهٔ دشمنان گشت پست
بدو گفت شاه ای دلیر جوان
که پاکیزه تخمی و روشن روان
چنانی که از مادر پارسا
بزاید شود در جهان پادشا
به ایوان خرامید و بنشست شاد
کلاه کیانی به سر برنهاد
می آورد و رامشگران را بخواند
همه کامها با سیاوش براند
سه روز اندر آن سور می در کشید
نبد بر در گنج بند و کلید
چهارم به تخت کیی برنشست
یکی گرزهٔ گاو پیکر به دست
برآشفت و سودابه را پیش خواند
گذشت سخنها برو بر براند
که بیشرمی و بد بسی کردهای
فراوان دل من بیازردهای
یکی بد نمودی به فرجام کار
که بر جان فرزند من زینهار
بخوردی و در آتش انداختی
برین گونه بر جادویی ساختی
نیاید ترا پوزش اکنون به کار
بپرداز جای و برآرای کار
نشاید که باشی تو اندر زمین
جز آویختن نیست پاداش این
بدو گفت سودابه کای شهریار
تو آتش بدین تارک من ببار
مرا گر همی سر بباید برید
مکافات این بد که بر من رسید
بفرمای و من دل نهادم برین
نبود آتش تیز با او به کین
سیاوش سخن راست گوید همی
دل شاه از غم بشوید همی
همه جادوی زال کرد اندرین
نخواهم که داری دل از من بکین
بدو گفت نیرنگ داری هنوز
نگردد همی پشت شوخیت کوز
به ایرانیان گفت شاه جهان
کزین بد که این ساخت اندر نهان
چه سازم چه باشد مکافات این
همه شاه را خواندند آفرین
که پاداش این آنکه بیجان شود
ز بد کردن خویش پیچان شود
به دژخیم فرمود کاین را به کوی
ز دار اندر آویز و برتاب روی
چو سودابه را روی برگاشتند
شبستان همه بانگ برداشتند
دل شاه کاووس پردرد شد
نهان داشت رنگ رخش زرد شد
سیاوش چنین گفت با شهریار
که دل را بدین کار رنجه مدار
به من بخش سودابه را زین گناه
پذیرد مگر پند و آید به راه
همی گفت با دل که بر دست شاه
گر ایدون که سودابه گردد تباه
به فرجام کار او پشیمان شود
ز من بیند او غم چو پیچان شود
بهانه همی جست زان کار شاه
بدان تا ببخشد گذشته گناه
سیاووش را گفت بخشیدمش
ازان پس که خون ریختن دیدمش
سیاوش ببوسید تخت پدر
وزان تخت برخاست و آمد بدر
شبستان همه پیش سودابه باز
دویدند و بردند او را نماز
برین گونه بگذشت یک روزگار
برو گرمتر شد دل شهریار
چنان شد دلش باز از مهر اوی
که دیده نه برداشت از چهر اوی
دگر باره با شهریار جهان
همی جادوی ساخت اندر نهان
بدان تا شود با سیاووش بد
بدانسان که از گوهر او سزد
ز گفتار او شاه شد در گمان
نکرد ایچ بر کس پدید از مهان
بجایی که کاری چنین اوفتاد
خرد باید و دانش و دین و داد
چنان چون بود مردم ترسکار
برآید به کام دل مرد کار
بجایی که زهر آگند روزگار
ازو نوش خیره مکن خواستار
تو با آفرینش بسنده نهای
مشو تیز گر پرورنده نهای
چنینست کردار گردان سپهر
نخواهد گشادن همی بر تو چهر
برین داستان زد یکی رهنمون
که مهری فزون نیست از مهر خون
چو فرزند شایسته آمد پدید
ز مهر زنان دل بباید برید
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۸
هیونی بیاراست کاووس شاه
بفرمود تا بازگردد به راه
نویسندهٔ نامه را پیش خواند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
یکی نامه فرمود پر خشم و جنگ
زبان تیز و رخساره چون بادرنگ
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند آرامش و کارزار
خداوند بهرام و کیوان و ماه
خداوند نیک و بد و فر و جاه
بفرمان اویست گردان سپهر
ازو بازگسترده هرجای مهر
ترا ای جوان تندرستی و بخت
همیشه بماناد با تاج و تخت
اگر بر دلت رای من تیره گشت
ز خواب جوانی سرت خیره گشت
شنیدی که دشمن به ایران چه کرد
چو پیروز شد روزگار نبرد
کنون خیره آزرم دشمن مجوی
برین بارگه بر مبر آبروی
منه با جوانی سر اندر فریب
گر از چرخگردان نخواهی نهیب
که من زان فریبنده گفتار او
بسی بازگشتم ز پیکار او
ترا گر فریبد نباشد شگفت
مرا از خود اندازه باید گرفت
نرفت ایچ با من سخن ز آشتی
ز فرمان من روی برگاشتی
همان رستم از گنج آراسته
نخواهد شدن سیر از خواسته
ازان مردری تاج شاهنشهی
ترا شد سر از جنگ جستن تهی
در بینیازی به شمشیر جوی
به کشور بود شاه را آبروی
چو طوس سپهبد رسد پیش تو
بسازد چو باید کم و بیش تو
گروگان که داری به بند گران
هم اندر زمان بارکن بر خران
پرستار وز خواسته هرچ هست
به زودی مر آن را به درگه فرست
تو شوکین و آویختن را بساز
ازین در سخنها مگردان دراز
چو تو ساز جنگ شبیخون کنی
ز خاک سیه رود جیحون کنی
سپهبد سراندر نیارد به خواب
بیاید به جنگ تو افراسیاب
و گر مهر داری بران اهرمن
نخواهی که خواندت پیمان شکن
سپه طوس رد را ده و بازگرد
نهای مرد پرخاش روز نبرد
تو با خوبرویان برآمیختی
به بزم اندر از رزم بگریختی
نهادند بر نامه بر مهر شاه
هیون پر برآورد و ببرید راه
چو نامه به نزد سیاووش رسید
بران گونه گفتار ناخوب دید
فرستاده را خواند و پرسید چست
ازو کرد یکسر سخنها درست
بگفت آنک با پیلتن رفته بود
ز طوس و ز کاووس کاشفته بود
سیاوش چو بشنید گفتار اوی
ز رستم غمی گشت و برتافت روی
ز کار پدر دل پراندیشه کرد
ز ترکان و از روزگار نبرد
همی گفت صد مرد ترک و سوار
ز خویشان شاهی چنین نامدار
همه نیک خواه و همه بیگناه
اگرشان فرستم به نزدیک شاه
نپرسد نه اندیشد از کارشان
همانگه کند زنده بر دارشان
به نزدیک یزدان چه پوزش برم
بد آید ز کار پدر بر سرم
ور ایدونک جنگ آورم بیگناه
چنان خیره با شاه توران سپاه
جهاندار نپسندد این بد ز من
گشایند بر من زبان انجمن
وگر بازگردم به نزدیک شاه
به طوس سپهبد سپارم سپاه
ازو نیز هم بر تنم بد رسد
چپ و راست بد بینم و پیش بد
نیاید ز سودابه خود جز بدی
ندانم چه خواهد رسید ایزدی
دو تن را ز لشکر ز کندآوران
چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران
بران رازشان خواند نزدیک خویش
بپرداخت ایوان و بنشاند پیش
که رازش به هم بود با هر دو تن
ازان پس که رستم شد از انجمن
بدیشان چنین گفت کز بخت بد
فراوان همی بر تنم بد رسد
بدان مهربانی دل شهریار
بسان درختی پر از برگ و بار
چو سودابه او را فریبنده گشت
تو گفتی که زهر گزاینده گشت
شبستان او گشت زندان من
غمی شد دل و بخت خندان من
چنین رفت بر سر مرا روزگار
که با مهر او آتش آورد بار
گزیدم بدان شوربختیم جنگ
مگر دور مانم ز چنگ نهنگ
به بلخ اندرون بود چندان سپاه
سپهبد چو گرسیوز کینهخواه
نشسته به سغد اندرون شهریار
پر از کینه با تیغ زن صدهزار
برفتیم بر سان باد دمان
نجستیم در جنگ ایشان زمان
چو کشور سراسر بپرداختند
گروگان و آن هدیهها ساختند
همه موبدان آن نمودند راه
که ما بازگردیم زین رزمگاه
پسندش نیامد همی کار من
بکوشد به رنج و به آزار من
به خیره همی جنگ فرمایدم
بترسم که سوگند بگزایدم
وراگر ز بهر فزونیست جنگ
چو گنج آمد و کشور آمد به چنگ
چه باید همی خیره خون ریختن
چنین دل به کین اندر آویختن
همی سر ز یزدان نباید کشید
فراوان نکوهش بباید شنید
دو گیتی همی برد خواهد ز من
بمانم به کام دل اهرمن
نزادی مرا کاشکی مادرم
وگر زاد مرگ آمدی بر سرم
که چندین بلاها بباید کشید
ز گیتی همی زهر باید چشید
بدین گونه پیمان که من کردهام
به یزدان و سوگندها خوردهام
اگر سر بگردانم از راستی
فراز آید از هر سوی کاستی
پراگنده شد در جهان این سخن
که با شاه ترکان فگندیم بن
زبان برگشایند هر کس به بد
به هرجای بر من چنان چون سزد
به کین بازگشتن بریدن ز دین
کشیدن سر از آسمان و زمین
چنین کی پسندد ز من کردگار
کجا بر دهد گردش روزگار
شوم کشوری جویم اندر جهان
که نامم ز کاووس ماند نهان
که روشن زمانه بران سان بود
که فرمان دادار گیهان بود
سری کش نباشد ز مغز آگهی
نه از بتری باز داند بهی
قباد آمد و رفت و گیتی سپرد
ورا نیز هم رفته باید شمرد
تو ای نامور زنگه شاوران
بیارای تن را به رنج گران
برو تا به درگاه افرسیاب
درنگی مباش و منه سر به خواب
گروگان و این خواسته هرچ هست
ز دینار و ز تاج و تخت نشست
ببر همچنین جمله تا پیش اوی
بگویش که ما را چه آمد به روی
بفرمود بهرام گودرز را
که این نامور لشکر و مرز را
سپردم ترا گنج و پیلان کوس
بمان تا بیاید سپهدار طوس
بدو ده تو این لشکر و خواسته
همه کارها یکسر آراسته
یکایک برو بر شمر هرچ هست
ز گنج و ز تاج و ز تخت نشست
چو بهرام بشنید گفتار اوی
دلش گشت پیچان به تیمار اوی
ببارید خون زنگهٔ شاوران
بنفرید بر بوم هاماوران
پر از غم نشستند هر دو به هم
روانشان ز گفتار او شد دژم
بدو باز گفتند کاین رای نیست
ترا بیپدر در جهان جای نیست
یکی نامه بنویس نزدیک شاه
دگر باره زو پیلتن را بخواه
اگر جنگ فرمان دهد جنگ ساز
مکن خیره اندیشهٔ دل دراز
مگردان به ما بر دژم روزگار
چو آمد درخت بزرگی به بار
نپذرفت زان دو خردمند پند
دگرگونه بد راز چرخ بلند
چنین داد پاسخ که فرمان شاه
برانم که برتر ز خورشید و ماه
ولیکن به فرمان یزدان دلیر
نباشد ز خاشاک تا پیل و شیر
کسی کاو ز فرمان یزدان بتافت
سراسیمه شد خویشتن را نیافت
همی دست یازید باید به خون
به کین دو کشور بدن رهنمون
وزان پس که داند کزین کارزار
کرا برکشد گردش روزگار
ز بهر نوا هم بیازارد او
سخنهای گم کرده بازآرد او
همان خشم و پیگار بار آورد
سرشک غم اندر کنار آورد
اگر تیرهتان شد دل از کار من
بپیچید سرتان ز گفتار من
فرستاده خود باشم و رهنمای
بمانم برین دشت پردهسرای
سیاوش چو پاسخ چنین داد باز
بپژمرد جان دو گردن فراز
ز بیم جداییش گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند
همی دید چشم بد روزگار
که اندر نهان چیست با شهریار
نخواهد بدن نیز دیدار او
ازان چشم گریان شد از کار او
چنین گفت زنگه که ما بندهایم
به مهر سپهبد دل آگندهایم
فدای تو بادا تن و جان ما
چنین باد تا مرگ پیمان ما
چو پاسخ چنین یافت از نیکخواه
چنین گفت با زنگه بیدار شاه
که رو شاه توران سپه را بگوی
که زین کار ما را چه آمد بروی
ازین آشتی جنگ بهر منست
همه نوش تو درد و زهر منست
ز پیمان تو سر نگردد تهی
وگر دور مانم ز تخت مهی
جهاندار یزدان پناه منست
زمین تخت و گردون کلاه منست
و دیگر که بر خیره ناکرده کار
نشایست رفتن بر شهریار
یکی راه بگشای تا بگذرم
بجایی که کرد ایزد آبشخورم
یکی کشوری جویم اندر جهان
که نامم ز کاووس ماند نهان
ز خوی بد او سخن نشنوم
ز پیگار او یک زمان بغنوم
بشد زنگه با نامور صد سوار
گروگان ببرد از در شهریار
چو در شهر سالار ترکان رسید
خروش آمد و دیدهبانش بدید
پذیره شدش نامداری بزرگ
کجا نام او بود جنگی طورگ
چو زنگه بیامد به نزدیک شاه
سپهدار برخاست از پیشگاه
گرفتش به بر تنگ و بنواختش
گرامی بر خویش بنشاختش
چو بنشست با شاه پیغام داد
سراسر سخنها بدو کرد یاد
چو بشنید پیچان شد افراسیاب
دلش گشت پر درد و سر پر ز تاب
بفرمود تا جایگه ساختند
ورا چون سزا بود بنواختند
چو پیران بیامد تهی کرد جای
سخن رفت با نامور کدخدای
ز کاووس وز خام گفتار او
ز خوی بد و رای و پیگار او
همی گفت و رخساره کرده دژم
ز کار سیاووش دل پر ز غم
فرستادن زنگهٔ شاوران
همه یاد کرد از کران تا کران
بپرسید کاین را چه درمان کنیم
وزین چاره جستن چه پیمان کنیم
بدو گفت پیران که ای شهریار
انوشه بدی تا بود روزگار
تو از ما به هر کار داناتری
ببایستها بر تواناتری
گمان و دل و دانش و رای من
چنینست اندیشه بر جای من
که هر کس که بر نیکوی در جهان
توانا بود آشکار و نهان
ازین شاهزاده نگیرند باز
زگنج و ز رنج آنچ آید فراز
من ایدون شنیدم که اندر جهان
کسی نیست مانند او از مهان
به بالا و دیدار و آهستگی
به فرهنگ و رای و به شایستگی
هنر با خرد نیز بیش از نژاد
ز مادر چنو شاهزاده نزاد
بدیدن کنون از شنیدن بهست
گرانمایه و شاهزاد و مهست
وگر خود جز اینش نبودی هنر
که از خون صد نامور با پدر
برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه
همی از تو جوید بدین گونه راه
نه نیکو نماید ز راه خرد
کزین کشور آن نامور بگذرد
ترا سرزنش باشد از مهتران
سر او همان از تو گردد گران
و دیگر که کاووس شد پیرسر
ز تخت آمدش روزگار گذر
سیاوش جوانست و با فرهی
بدو ماند آیین و تخت مهی
اگر شاه بیند به رای بلند
نویسد یکی نامهٔ سودمند
چنان چون نوازنده فرزند را
نوازد جوان خردمند را
یکی جای سازد بدین کشورش
بدارد سزاوار اندر خورش
بر آیین دهد دخترش را بدوی
بداردش با ناز و با آبروی
مگر کاو بماند به نزدیک شاه
کند کشور و بومت آرامگاه
و گر باز گردد سوی شهریار
ترا بهتری باشد از روزگار
سپاسی بود نزد شاه زمین
بزرگان گیتی کنند آفرین
برآساید از کین دو کشور مگر
اگر آردش نزد ما دادگر
ز داد جهان آفرین این سزاست
که گردد زمانه بدین جنگ راست
چو سالار گفتار پیران شنید
چنان هم همه بودنیها بدید
پس اندیشه کرد اندر آن یک زمان
همی داشت بر نیک و بد بر گمان
چنین داد پاسخ به پیران پیر
که هست اینک گفتی همه دلپذیر
ولیکن شنیدم یکی داستان
که باشد بدین رای همداستان
که چون بچهٔ شیر نر پروری
چو دندان کند تیز کیفر بری
چو با زور و با چنگ برخیزد او
به پروردگار اندر آویزد او
بدو گفت پیران کاندر خرد
یکی شاه کندآوران بنگرد
کسی کز پدر کژی و خوی بد
نگیرد ازو بدخویی کی سزد
نبینی که کاووس دیرینه گشت
چو دیرینه گشت او بباید گذشت
سیاوش بگیرد جهان فراخ
بسی گنج بیرنج و ایوان و کاخ
دو کشور ترا باشد و تاج و تخت
چنین خود که یابد مگر نیکبخت
چو بشنید افراسیاب این سخن
یکی رای با دانش افگند بن
دبیر جهاندیده را پیش خواند
زبان برگشاد و سخن برفشاند
نخستین که بر خامه بنهاد دست
به عنبر سر خامه را کرد مست
جهان آفرین را ستایش گرفت
بزرگی و دانش نمایش گرفت
کجا برترست از مکان و زمان
بدو کی رسد بندگی را گمان
خداوند جانست و آن خرد
خردمند را داد او پرورد
ازو باد بر شاهزاده درود
خداوند گوپال و شمشیر و خود
خداوند شرم و خداوند باک
ز بیداد و کژی دل و دست پاک
شنیدم پیام از کران تا کران
ز بیدار دل زنگهٔ شاوران
غمی شد دلم زانک شاه جهان
چنین تیز شد با تو اندر نهان
ولیکن به گیتی به جز تاج و تخت
چه جوید خردمند بیدار بخت
ترا این همه ایدر آراستست
اگر شهریاری و گر خواستست
همه شهر توران برندت نماز
مرا خود به مهر تو باشد نیاز
تو فرزند باشی و من چون پدر
پدر پیش فرزند بسته کمر
چنان دان که کاووس بر تو به مهر
بران گونه یک روز نگشاد چهر
کجا من گشایم در گنج بست
سپارم به تو تاج و تخت نشست
بدارمت بیرنج فرزندوار
به گیتی تو مانی زمن یادگار
چو از کشورم بگذری در جهان
نکوهش کنندم کهان و مهان
وزین روی دشوار یابی گذر
مگر ایزدی باشد آیین و فر
بدین راه پیدا نبینی زمین
گذر کرد باید به دریای چین
ازین کرد یزدان ترا بی نیاز
هم ایدر بباش و به خوبی بناز
سپاه و در گنج و شهر آن تست
به رفتن بهانه نبایدت جست
چو رای آیدت آشتی با پدر
سپارم ترا تاج و زرین کمر
که ز ایدر به ایران شوی با سپاه
ببندم به دلسوزگی با تو راه
نماند ترا با پدر جنگ دیر
کهن شد سرش گردد از جنگ سیر
گر آتش ببیند پی شصت و پنج
رسد آتش از باد پیری به رنج
ترا باشد ایران و گنج و سپاه
ز کشور به کشور رساند کلاه
پذیرفتم از پاک یزدان که من
بکوشم به خوبی به جان و به تن
نفرمایم و خود نسازم به بد
به اندیشه دل را نیازم به بد
چو نامه به مهر اندر آورد شاه
بفرمود تا زنگهٔ نیکخواه
به زودی به رفتن ببندد کمر
یکی خلعت آراست با سیم و زر
یکی اسپ بر سر ستام گران
بیامد دمان زنگهٔ شاوران
چو نزدیک تخت سیاوش رسید
بگفت آنچ پرسید و بشنید و دید
سیاوش به یک روی زان شاد شد
به دیگر پر از درد و فریاد شد
که دشمن همی دوست بایست کرد
ز آتش کجا بردمد باد سرد
یکی نامه بنوشت نزد پدر
همه یاد کرد آنچ بد در به در
که من با جوانی خرد یافتم
بهر نیک و بد نیز بشتافتم
از آن زن یکی مغز شاه جهان
دل من برافروخت اندر نهان
شبستان او درد من شد نخست
ز خون دلم رخ ببایست شست
ببایست بر کوه آتش گذشت
مرا زار بگریست آهو به دشت
ازان ننگ و خواری به جنگ آمدم
خرامان به چنگ نهنگ آمدم
دو کشور بدین آشتی شاد گشت
دل شاه چون تیغ پولاد گشت
نیاید همی هیچ کارش پسند
گشادن همان و همان بود بند
چو چشمش ز دیدار من گشت سیر
بر سیر دیده نباشند دیر
ز شادی مبادا دل او رها
شدم من ز غم در دم اژدها
ندانم کزین کار بر من سپهر
چه دارد به راز اندر از کین و مهر
ازان پس بفرمود بهرام را
که اندر جهان تازه کن کام را
سپردم ترا تاج و پردهسرای
همان گنج آگنده و تخت و جای
درفش و سواران و پیلان کوس
چو ایدر بیاید سپهدار طوس
چنین هم پذیرفته او را سپار
تو بیدار دل باش و به روزگار
ز دیده ببارید خوناب زرد
لب رادمردان پر از باد سرد
ز لشکر گزین کرد سیصد سوار
همه گرد و شایستهٔ کارزار
صد اسپ گزیده به زرین ستام
پرستار و زرین کمر صد غلام
بفرمود تا پیش او آورند
سلیح و ستام و کمر بشمرند
درم نیز چندان که بودش به کار
ز دینار وز گوهر شاهوار
ازان پس گرانمایگان را بخواند
سخنهای بایسته چندی براند
چنین گفت کز نزد افراسیاب
گذشتست پیران بدین روی آب
یکی راز پیغام دارد به من
که ایمن به دویست از انجمن
همی سازم اکنون پذیره شدن
شما را هم ایدر بباید بدن
همه سوی بهرام دارید روی
مپیچد دل را ز گفتار اوی
همی بوسه دادند گردان زمین
بران خوب سالار باآفرین
بفرمود تا بازگردد به راه
نویسندهٔ نامه را پیش خواند
به کرسی زر پیکرش برنشاند
یکی نامه فرمود پر خشم و جنگ
زبان تیز و رخساره چون بادرنگ
نخست آفرین کرد بر کردگار
خداوند آرامش و کارزار
خداوند بهرام و کیوان و ماه
خداوند نیک و بد و فر و جاه
بفرمان اویست گردان سپهر
ازو بازگسترده هرجای مهر
ترا ای جوان تندرستی و بخت
همیشه بماناد با تاج و تخت
اگر بر دلت رای من تیره گشت
ز خواب جوانی سرت خیره گشت
شنیدی که دشمن به ایران چه کرد
چو پیروز شد روزگار نبرد
کنون خیره آزرم دشمن مجوی
برین بارگه بر مبر آبروی
منه با جوانی سر اندر فریب
گر از چرخگردان نخواهی نهیب
که من زان فریبنده گفتار او
بسی بازگشتم ز پیکار او
ترا گر فریبد نباشد شگفت
مرا از خود اندازه باید گرفت
نرفت ایچ با من سخن ز آشتی
ز فرمان من روی برگاشتی
همان رستم از گنج آراسته
نخواهد شدن سیر از خواسته
ازان مردری تاج شاهنشهی
ترا شد سر از جنگ جستن تهی
در بینیازی به شمشیر جوی
به کشور بود شاه را آبروی
چو طوس سپهبد رسد پیش تو
بسازد چو باید کم و بیش تو
گروگان که داری به بند گران
هم اندر زمان بارکن بر خران
پرستار وز خواسته هرچ هست
به زودی مر آن را به درگه فرست
تو شوکین و آویختن را بساز
ازین در سخنها مگردان دراز
چو تو ساز جنگ شبیخون کنی
ز خاک سیه رود جیحون کنی
سپهبد سراندر نیارد به خواب
بیاید به جنگ تو افراسیاب
و گر مهر داری بران اهرمن
نخواهی که خواندت پیمان شکن
سپه طوس رد را ده و بازگرد
نهای مرد پرخاش روز نبرد
تو با خوبرویان برآمیختی
به بزم اندر از رزم بگریختی
نهادند بر نامه بر مهر شاه
هیون پر برآورد و ببرید راه
چو نامه به نزد سیاووش رسید
بران گونه گفتار ناخوب دید
فرستاده را خواند و پرسید چست
ازو کرد یکسر سخنها درست
بگفت آنک با پیلتن رفته بود
ز طوس و ز کاووس کاشفته بود
سیاوش چو بشنید گفتار اوی
ز رستم غمی گشت و برتافت روی
ز کار پدر دل پراندیشه کرد
ز ترکان و از روزگار نبرد
همی گفت صد مرد ترک و سوار
ز خویشان شاهی چنین نامدار
همه نیک خواه و همه بیگناه
اگرشان فرستم به نزدیک شاه
نپرسد نه اندیشد از کارشان
همانگه کند زنده بر دارشان
به نزدیک یزدان چه پوزش برم
بد آید ز کار پدر بر سرم
ور ایدونک جنگ آورم بیگناه
چنان خیره با شاه توران سپاه
جهاندار نپسندد این بد ز من
گشایند بر من زبان انجمن
وگر بازگردم به نزدیک شاه
به طوس سپهبد سپارم سپاه
ازو نیز هم بر تنم بد رسد
چپ و راست بد بینم و پیش بد
نیاید ز سودابه خود جز بدی
ندانم چه خواهد رسید ایزدی
دو تن را ز لشکر ز کندآوران
چو بهرام و چون زنگهٔ شاوران
بران رازشان خواند نزدیک خویش
بپرداخت ایوان و بنشاند پیش
که رازش به هم بود با هر دو تن
ازان پس که رستم شد از انجمن
بدیشان چنین گفت کز بخت بد
فراوان همی بر تنم بد رسد
بدان مهربانی دل شهریار
بسان درختی پر از برگ و بار
چو سودابه او را فریبنده گشت
تو گفتی که زهر گزاینده گشت
شبستان او گشت زندان من
غمی شد دل و بخت خندان من
چنین رفت بر سر مرا روزگار
که با مهر او آتش آورد بار
گزیدم بدان شوربختیم جنگ
مگر دور مانم ز چنگ نهنگ
به بلخ اندرون بود چندان سپاه
سپهبد چو گرسیوز کینهخواه
نشسته به سغد اندرون شهریار
پر از کینه با تیغ زن صدهزار
برفتیم بر سان باد دمان
نجستیم در جنگ ایشان زمان
چو کشور سراسر بپرداختند
گروگان و آن هدیهها ساختند
همه موبدان آن نمودند راه
که ما بازگردیم زین رزمگاه
پسندش نیامد همی کار من
بکوشد به رنج و به آزار من
به خیره همی جنگ فرمایدم
بترسم که سوگند بگزایدم
وراگر ز بهر فزونیست جنگ
چو گنج آمد و کشور آمد به چنگ
چه باید همی خیره خون ریختن
چنین دل به کین اندر آویختن
همی سر ز یزدان نباید کشید
فراوان نکوهش بباید شنید
دو گیتی همی برد خواهد ز من
بمانم به کام دل اهرمن
نزادی مرا کاشکی مادرم
وگر زاد مرگ آمدی بر سرم
که چندین بلاها بباید کشید
ز گیتی همی زهر باید چشید
بدین گونه پیمان که من کردهام
به یزدان و سوگندها خوردهام
اگر سر بگردانم از راستی
فراز آید از هر سوی کاستی
پراگنده شد در جهان این سخن
که با شاه ترکان فگندیم بن
زبان برگشایند هر کس به بد
به هرجای بر من چنان چون سزد
به کین بازگشتن بریدن ز دین
کشیدن سر از آسمان و زمین
چنین کی پسندد ز من کردگار
کجا بر دهد گردش روزگار
شوم کشوری جویم اندر جهان
که نامم ز کاووس ماند نهان
که روشن زمانه بران سان بود
که فرمان دادار گیهان بود
سری کش نباشد ز مغز آگهی
نه از بتری باز داند بهی
قباد آمد و رفت و گیتی سپرد
ورا نیز هم رفته باید شمرد
تو ای نامور زنگه شاوران
بیارای تن را به رنج گران
برو تا به درگاه افرسیاب
درنگی مباش و منه سر به خواب
گروگان و این خواسته هرچ هست
ز دینار و ز تاج و تخت نشست
ببر همچنین جمله تا پیش اوی
بگویش که ما را چه آمد به روی
بفرمود بهرام گودرز را
که این نامور لشکر و مرز را
سپردم ترا گنج و پیلان کوس
بمان تا بیاید سپهدار طوس
بدو ده تو این لشکر و خواسته
همه کارها یکسر آراسته
یکایک برو بر شمر هرچ هست
ز گنج و ز تاج و ز تخت نشست
چو بهرام بشنید گفتار اوی
دلش گشت پیچان به تیمار اوی
ببارید خون زنگهٔ شاوران
بنفرید بر بوم هاماوران
پر از غم نشستند هر دو به هم
روانشان ز گفتار او شد دژم
بدو باز گفتند کاین رای نیست
ترا بیپدر در جهان جای نیست
یکی نامه بنویس نزدیک شاه
دگر باره زو پیلتن را بخواه
اگر جنگ فرمان دهد جنگ ساز
مکن خیره اندیشهٔ دل دراز
مگردان به ما بر دژم روزگار
چو آمد درخت بزرگی به بار
نپذرفت زان دو خردمند پند
دگرگونه بد راز چرخ بلند
چنین داد پاسخ که فرمان شاه
برانم که برتر ز خورشید و ماه
ولیکن به فرمان یزدان دلیر
نباشد ز خاشاک تا پیل و شیر
کسی کاو ز فرمان یزدان بتافت
سراسیمه شد خویشتن را نیافت
همی دست یازید باید به خون
به کین دو کشور بدن رهنمون
وزان پس که داند کزین کارزار
کرا برکشد گردش روزگار
ز بهر نوا هم بیازارد او
سخنهای گم کرده بازآرد او
همان خشم و پیگار بار آورد
سرشک غم اندر کنار آورد
اگر تیرهتان شد دل از کار من
بپیچید سرتان ز گفتار من
فرستاده خود باشم و رهنمای
بمانم برین دشت پردهسرای
سیاوش چو پاسخ چنین داد باز
بپژمرد جان دو گردن فراز
ز بیم جداییش گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند
همی دید چشم بد روزگار
که اندر نهان چیست با شهریار
نخواهد بدن نیز دیدار او
ازان چشم گریان شد از کار او
چنین گفت زنگه که ما بندهایم
به مهر سپهبد دل آگندهایم
فدای تو بادا تن و جان ما
چنین باد تا مرگ پیمان ما
چو پاسخ چنین یافت از نیکخواه
چنین گفت با زنگه بیدار شاه
که رو شاه توران سپه را بگوی
که زین کار ما را چه آمد بروی
ازین آشتی جنگ بهر منست
همه نوش تو درد و زهر منست
ز پیمان تو سر نگردد تهی
وگر دور مانم ز تخت مهی
جهاندار یزدان پناه منست
زمین تخت و گردون کلاه منست
و دیگر که بر خیره ناکرده کار
نشایست رفتن بر شهریار
یکی راه بگشای تا بگذرم
بجایی که کرد ایزد آبشخورم
یکی کشوری جویم اندر جهان
که نامم ز کاووس ماند نهان
ز خوی بد او سخن نشنوم
ز پیگار او یک زمان بغنوم
بشد زنگه با نامور صد سوار
گروگان ببرد از در شهریار
چو در شهر سالار ترکان رسید
خروش آمد و دیدهبانش بدید
پذیره شدش نامداری بزرگ
کجا نام او بود جنگی طورگ
چو زنگه بیامد به نزدیک شاه
سپهدار برخاست از پیشگاه
گرفتش به بر تنگ و بنواختش
گرامی بر خویش بنشاختش
چو بنشست با شاه پیغام داد
سراسر سخنها بدو کرد یاد
چو بشنید پیچان شد افراسیاب
دلش گشت پر درد و سر پر ز تاب
بفرمود تا جایگه ساختند
ورا چون سزا بود بنواختند
چو پیران بیامد تهی کرد جای
سخن رفت با نامور کدخدای
ز کاووس وز خام گفتار او
ز خوی بد و رای و پیگار او
همی گفت و رخساره کرده دژم
ز کار سیاووش دل پر ز غم
فرستادن زنگهٔ شاوران
همه یاد کرد از کران تا کران
بپرسید کاین را چه درمان کنیم
وزین چاره جستن چه پیمان کنیم
بدو گفت پیران که ای شهریار
انوشه بدی تا بود روزگار
تو از ما به هر کار داناتری
ببایستها بر تواناتری
گمان و دل و دانش و رای من
چنینست اندیشه بر جای من
که هر کس که بر نیکوی در جهان
توانا بود آشکار و نهان
ازین شاهزاده نگیرند باز
زگنج و ز رنج آنچ آید فراز
من ایدون شنیدم که اندر جهان
کسی نیست مانند او از مهان
به بالا و دیدار و آهستگی
به فرهنگ و رای و به شایستگی
هنر با خرد نیز بیش از نژاد
ز مادر چنو شاهزاده نزاد
بدیدن کنون از شنیدن بهست
گرانمایه و شاهزاد و مهست
وگر خود جز اینش نبودی هنر
که از خون صد نامور با پدر
برآشفت و بگذاشت تخت و کلاه
همی از تو جوید بدین گونه راه
نه نیکو نماید ز راه خرد
کزین کشور آن نامور بگذرد
ترا سرزنش باشد از مهتران
سر او همان از تو گردد گران
و دیگر که کاووس شد پیرسر
ز تخت آمدش روزگار گذر
سیاوش جوانست و با فرهی
بدو ماند آیین و تخت مهی
اگر شاه بیند به رای بلند
نویسد یکی نامهٔ سودمند
چنان چون نوازنده فرزند را
نوازد جوان خردمند را
یکی جای سازد بدین کشورش
بدارد سزاوار اندر خورش
بر آیین دهد دخترش را بدوی
بداردش با ناز و با آبروی
مگر کاو بماند به نزدیک شاه
کند کشور و بومت آرامگاه
و گر باز گردد سوی شهریار
ترا بهتری باشد از روزگار
سپاسی بود نزد شاه زمین
بزرگان گیتی کنند آفرین
برآساید از کین دو کشور مگر
اگر آردش نزد ما دادگر
ز داد جهان آفرین این سزاست
که گردد زمانه بدین جنگ راست
چو سالار گفتار پیران شنید
چنان هم همه بودنیها بدید
پس اندیشه کرد اندر آن یک زمان
همی داشت بر نیک و بد بر گمان
چنین داد پاسخ به پیران پیر
که هست اینک گفتی همه دلپذیر
ولیکن شنیدم یکی داستان
که باشد بدین رای همداستان
که چون بچهٔ شیر نر پروری
چو دندان کند تیز کیفر بری
چو با زور و با چنگ برخیزد او
به پروردگار اندر آویزد او
بدو گفت پیران کاندر خرد
یکی شاه کندآوران بنگرد
کسی کز پدر کژی و خوی بد
نگیرد ازو بدخویی کی سزد
نبینی که کاووس دیرینه گشت
چو دیرینه گشت او بباید گذشت
سیاوش بگیرد جهان فراخ
بسی گنج بیرنج و ایوان و کاخ
دو کشور ترا باشد و تاج و تخت
چنین خود که یابد مگر نیکبخت
چو بشنید افراسیاب این سخن
یکی رای با دانش افگند بن
دبیر جهاندیده را پیش خواند
زبان برگشاد و سخن برفشاند
نخستین که بر خامه بنهاد دست
به عنبر سر خامه را کرد مست
جهان آفرین را ستایش گرفت
بزرگی و دانش نمایش گرفت
کجا برترست از مکان و زمان
بدو کی رسد بندگی را گمان
خداوند جانست و آن خرد
خردمند را داد او پرورد
ازو باد بر شاهزاده درود
خداوند گوپال و شمشیر و خود
خداوند شرم و خداوند باک
ز بیداد و کژی دل و دست پاک
شنیدم پیام از کران تا کران
ز بیدار دل زنگهٔ شاوران
غمی شد دلم زانک شاه جهان
چنین تیز شد با تو اندر نهان
ولیکن به گیتی به جز تاج و تخت
چه جوید خردمند بیدار بخت
ترا این همه ایدر آراستست
اگر شهریاری و گر خواستست
همه شهر توران برندت نماز
مرا خود به مهر تو باشد نیاز
تو فرزند باشی و من چون پدر
پدر پیش فرزند بسته کمر
چنان دان که کاووس بر تو به مهر
بران گونه یک روز نگشاد چهر
کجا من گشایم در گنج بست
سپارم به تو تاج و تخت نشست
بدارمت بیرنج فرزندوار
به گیتی تو مانی زمن یادگار
چو از کشورم بگذری در جهان
نکوهش کنندم کهان و مهان
وزین روی دشوار یابی گذر
مگر ایزدی باشد آیین و فر
بدین راه پیدا نبینی زمین
گذر کرد باید به دریای چین
ازین کرد یزدان ترا بی نیاز
هم ایدر بباش و به خوبی بناز
سپاه و در گنج و شهر آن تست
به رفتن بهانه نبایدت جست
چو رای آیدت آشتی با پدر
سپارم ترا تاج و زرین کمر
که ز ایدر به ایران شوی با سپاه
ببندم به دلسوزگی با تو راه
نماند ترا با پدر جنگ دیر
کهن شد سرش گردد از جنگ سیر
گر آتش ببیند پی شصت و پنج
رسد آتش از باد پیری به رنج
ترا باشد ایران و گنج و سپاه
ز کشور به کشور رساند کلاه
پذیرفتم از پاک یزدان که من
بکوشم به خوبی به جان و به تن
نفرمایم و خود نسازم به بد
به اندیشه دل را نیازم به بد
چو نامه به مهر اندر آورد شاه
بفرمود تا زنگهٔ نیکخواه
به زودی به رفتن ببندد کمر
یکی خلعت آراست با سیم و زر
یکی اسپ بر سر ستام گران
بیامد دمان زنگهٔ شاوران
چو نزدیک تخت سیاوش رسید
بگفت آنچ پرسید و بشنید و دید
سیاوش به یک روی زان شاد شد
به دیگر پر از درد و فریاد شد
که دشمن همی دوست بایست کرد
ز آتش کجا بردمد باد سرد
یکی نامه بنوشت نزد پدر
همه یاد کرد آنچ بد در به در
که من با جوانی خرد یافتم
بهر نیک و بد نیز بشتافتم
از آن زن یکی مغز شاه جهان
دل من برافروخت اندر نهان
شبستان او درد من شد نخست
ز خون دلم رخ ببایست شست
ببایست بر کوه آتش گذشت
مرا زار بگریست آهو به دشت
ازان ننگ و خواری به جنگ آمدم
خرامان به چنگ نهنگ آمدم
دو کشور بدین آشتی شاد گشت
دل شاه چون تیغ پولاد گشت
نیاید همی هیچ کارش پسند
گشادن همان و همان بود بند
چو چشمش ز دیدار من گشت سیر
بر سیر دیده نباشند دیر
ز شادی مبادا دل او رها
شدم من ز غم در دم اژدها
ندانم کزین کار بر من سپهر
چه دارد به راز اندر از کین و مهر
ازان پس بفرمود بهرام را
که اندر جهان تازه کن کام را
سپردم ترا تاج و پردهسرای
همان گنج آگنده و تخت و جای
درفش و سواران و پیلان کوس
چو ایدر بیاید سپهدار طوس
چنین هم پذیرفته او را سپار
تو بیدار دل باش و به روزگار
ز دیده ببارید خوناب زرد
لب رادمردان پر از باد سرد
ز لشکر گزین کرد سیصد سوار
همه گرد و شایستهٔ کارزار
صد اسپ گزیده به زرین ستام
پرستار و زرین کمر صد غلام
بفرمود تا پیش او آورند
سلیح و ستام و کمر بشمرند
درم نیز چندان که بودش به کار
ز دینار وز گوهر شاهوار
ازان پس گرانمایگان را بخواند
سخنهای بایسته چندی براند
چنین گفت کز نزد افراسیاب
گذشتست پیران بدین روی آب
یکی راز پیغام دارد به من
که ایمن به دویست از انجمن
همی سازم اکنون پذیره شدن
شما را هم ایدر بباید بدن
همه سوی بهرام دارید روی
مپیچد دل را ز گفتار اوی
همی بوسه دادند گردان زمین
بران خوب سالار باآفرین
فردوسی : داستان سیاوش
بخش ۱۳
شبی قیرگون ماه پنهان شده
به خواب اندرون مرغ و دام و دده
چنان دید سالار پیران به خواب
که شمعی برافروختی ز آفتاب
سیاوش بر شمع تیغی به دست
به آواز گفتی نشاید نشست
کزین خواب نوشین سر آزاد کن
ز فرجام گیتی یکی یاد کن
که روز نوآیین و جشنی نوست
شب سور آزاده کیخسروست
سپهبد بلرزید در خواب خوش
بجنبید گلهشر خورشید فش
بدو گفت پیران که برخیز و رو
خرامنده پیش فرنگیس شو
سیاووش را دیدم اکنون به خواب
درخشانتر از بر سپهر آفتاب
که گفتی مرا چند خسپی مپای
به جشن جهانجوی کیخسرو آی
همی رفت گلشهر تا پیش ماه
جدا گشته بود از بر ماه شاه
بدید و به شادی سبک بازگشت
همانگاه گیتی پرآواز گشت
بیامد به شادی به پیران بگفت
که اینت به آیین خور و ماه جفت
یکی اندر آی و شگفتی ببین
بزرگی و رای جهان آفرین
تو گویی نشاید مگر تاج را
و گر جوشن و ترگ و تاراج را
سپهبد بیامد بر شهریار
بسی آفرین کرد و بردش نثار
بران برز و بالا و آن شاخ و یال
تو گویی برو برگذشتست سال
ز بهر سیاوش دو دیده پر آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب
چنین گفت با نامدار انجمن
که گر بگسلد زین سخن جان من
نمانم که یازد بدین شاه چنگ
مرا گر سپارد به چنگ نهنگ
بدانگه که بنمود خورشید چهر
به خواب اندر آمد سر تیره مهر
چو بیدار شد پهلوان سپاه
دمان اندر آمد به نزدیک شاه
همی ماند تا جای پردخت شد
به نزدیک آن نامور تخت شد
بدو گفت خورشید فش مهترا
جهاندار و بیدار و افسونگرا
به در بر یکی بنده بفزود دوش
تو گفتی ورا مایه دادست هوش
نماند ز خوبی جز از تو به کس
تو گویی که برگاه شاهست و بس
اگر تور را روز باز آمدی
به دیدار چهرش نیاز آمدی
فریدون گردست گویی بجای
به فر و به چهر و به دست و به پای
بر ایوان چنو کس نبیند نگار
بدو تازه شد فرهٔ شهریار
از اندیشهٔ بد بپرداز دل
برافراز تاج و برفراز دل
چنان کرد روشن جهان آفرین
کزو دور شد جنگ و بیداد و کین
روانش ز خون سیاوش به درد
برآورد بر لب یکی باد سرد
پشیمان بشد زان کجا کرده بود
به گفتار بیهوده آزرده بود
بدو گفت من زین نوآمد بسی
سخنها شنیدستم از هر کسی
پرآشوب جنگست زو روزگار
همه یاد دارم ز آموزگار
که از تخمهٔ تور وز کیقباد
یکی شاه سر برزند با نژاد
جهان را به مهر وی آید نیاز
همه شهر توران برندش نماز
کنون بودنی هرچ بایست بود
ندارد غم و رنج و اندیشه سود
مداریدش اندرمیان گروه
به نزد شبانان فرستش به کوه
بدان تا نداند که من خود کیم
بدیشان سپرده ز بهر چیم
نیاموزد از کس خرد گر نژاد
ز کار گذشته نیایدش یاد
بگفت آنچ یاد آمدش زین سخن
همه نو شمرد این سرای کهن
چه سازی که چاره بدست تو نیست
درازست در کام و شست تو نیست
گر ایدونک بد بینی از روزگار
به نیکی همو باشد آموزگار
بیامد به در پهلوان شادمان
بدل بر همه نیک بودش گمان
جهان آفرین را نیایش گرفت
به شاه جهان بر ستایش گرفت
پراندیشه بد تا به ایوان رسید
کزان رنج و مهرش چه آید پدید
شبانان کوه قلا را بخواند
وزان خرد چندی سخنها براند
که این را بدارید چون جان پاک
نباید که بیند ورا باد و خاک
نباید که تنگ آیدش روزگار
اگر دیده و دل کند خواستار
شبان را ببخشید بسیار چیز
یکی دایه با او فرستاد نیز
بریشان سپرد آن دل و دیده را
جهانجوی گرد پسندیده را
بدین نیز بگذشت گردان سپهر
به خسرو بر از مهر بخشود چهر
چو شد هفت ساله گو سرفراز
هنر با نژادش همی گفت راز
ز چوبی کمان کرد وز روده زه
ز هر سو برافگند زه را گره
ابی پر و پیکان یکی تیر کرد
به دشت اندر آهنگ نخچیر کرد
چو دهساله شد گشت گردی سترگ
به زخم گراز آمد و خرس و گرگ
وزان جایگه شد به شیر و پلنگ
هم آن چوب خمیده بد ساز جنگ
چنین تا برآمد برین روزگار
بیامد به فرمان آموزگار
شبان اندر آمد ز کوه و ز دشت
بنالید و نزدیک پیران گذشت
که من زین سرافراز شیر یله
سوی پهلوان آمدم با گله
همی کرد نخچیر آهو نخست
بر شیر و جنگ پلنگان نجست
کنون نزد او جنگ شیر دمان
همانست و نخچیر آهو همان
نباید که آید برو برگزند
بیاویزدم پهلوان بلند
چو بشنید پیران بخندید و گفت
نماند نژاد و هنر در نهفت
نشست از بر باره دست کش
بیامد بر خسرو شیرفش
بفرمود تا پیش او شد به مهر
نگه کرد پیران بران فر و چهر
به بر در گرفتش زمانی دراز
همی گفت با داور پاک راز
بدو گفت کیخسرو پاک دین
به تو باد رخشنده توران زمین
ازیرا کسی کت نداند همی
جز از مهربانت نخواند همی
شبانزادهای را چنین در کنار
بگیری و از کس نیایدت عار
خردمند را دل برو بر بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
بدو گفت کای یادگار مهان
پسندیده و ناسپرده جهان
که تاج سر شهریاران توی
که گوید که پور شبانان توی
شبان نیست از گوهر تو کسی
و زین داستان هست با من بسی
ز بهر جوان اسپ و بالای خواست
همان جامهٔ خسروآرای خواست
به ایوان خرامید با او به هم
روانش ز بهر سیاوش دژم
همی پرورانیدش اندر کنار
بدو شادمان گردش روزگار
بدین نیز بگذشت چندی سپهر
به مغز اندرون داشت با شاه مهر
شب تیره هنگام آرام و خواب
کس آمد ز نزدیک افراسیاب
بران تیرگی پهلوان را بخواند
گذشته سخنها فراوان براند
کز اندیشهٔ بد همه شب دلم
بپیچید وز غم همی بگسلم
ازین کودکی کز سیاوش رسید
تو گفتی مرا روز شد ناپدید
نبیره فریدون شبان پرورد
ز رای و خرد این کی اندر خورد
ازو گر نوشته به من بر بدیست
نشاید گذشتن که آن ایزدیست
چو کار گذشته نیارد به یاد
زید شاد و ما نیز باشیم شاد
وگر هیچ خوی بد آرد پدید
بسان پدر سر بباید برید
بدو گفت پیران که ای شهریار
ترا خود نباید کس آموزگار
یکی کودکی خرد چون بیهشان
ز کار گذشته چه دارد نشان
تو خود این میندیش و بد را مکوش
چه گفت آن خردمند بسیارهوش
که پروردگار از پدر برترست
اگر زاده را مهر با مادرست
نخستین به پیمان مرا شاد کن
ز سوگند شاهان یکی یاد کن
فریدون به داد و به تخت و کلاه
همی داشتی راستی را نگاه
ز پیران چو بشینید افراسیاب
سر مرد جنگی درآمد ز خواب
یکی سخت سوگند شاهانه خورد
به روز سپید و شب لاژورد
به دادار کاو این جهان آفرید
سپهر و دد و دام و جان آفرید
که ناید بدین کودک از من ستم
نه هرگز برو بر زنم تیزدم
زمین را ببوسید پیران و گفت
که ای دادگر شاه بییار و جفت
برین بند و سوگند تو ایمنم
کنون یافت آرام جان و تنم
وزانجا بر خسرو آمد دمان
رخی ارغوان و دلی شادمان
بدو گفت کز دل خرد دور کن
چو رزم آورد پاسخش سور کن
مرو پیش او جز به دیوانگی
مگردان زبان جز به بیگانگی
مگرد ایچ گونه به گرد خرد
یک امروز بر تو مگر بگذرد
به سر بر نهادش کلاه کیان
ببستش کیانی کمر بر میان
یکی بارهٔگام زن خواست نغز
برو بر نشست آن گو پاک مغز
بیامد به درگاه افراسیاب
جهانی برو دیده کرده پرآب
روارو برآمد که بشگای راه
که آمد نوآیین یکی پیشگاه
همی رفت پیش اندرون شاه گرد
سپهدار پیران ورا پیش برد
بیامد به نزدیک افراسیاب
نیا را رخ از شرم او شد پرآب
بران خسروی یال و آن چنگ او
بدان شاخ و آن فر و اورنگ او
زمانی نگه کرد و نیکو بدید
همی گشت رنگ رخش ناپدید
تن پهلوان گشت لرزان چو بید
ز جان جوان پاک بگسست امید
زمانی چنان بود بگشاد چهر
زمانه به دلش اندر آورد مهر
بپرسید کای نورسیده جوان
چه آگاه داری ز کار جهان
بر گوسفندان چه گردی همی
زمین را چه گونه سپردی همی
چنین داد پاسخ که نخچیر نیست
مرا خود کمان و پر تیر نیست
بپرسید بازش ز آموزگار
ز نیک و بد و گردش روزگار
بدو گفت جایی که باشد پلنگ
بدرد دل مردم تیزچنگ
سه دیگر بپرسیدش از مام و باب
ز ایوان و از شهر وز خورد و خواب
چنین داد پاسخ که درنده شیر
نیارد سگ کارزاری به زیر
بخندید خسرو ز گفتار اوی
سوی پهلوان سپه کرد روی
بدو گفت کاین دل ندارد بجای
ز سر پرسمش پاسخ آرد ز پای
نیاید همانا بد و نیک ازوی
نه زینسان بود مردم کینه جوی
رو این را به خوبی به مادر سپار
به دست یکی مرد پرهیزگار
گسی کن به سوی سیاووش گرد
مگردان بدآموز را هیچ گرد
ز اسپ و پرستنده و بیش و کم
بده هرچ باید ز گنج و درم
سپهبد برو کرد لختی شتاب
برون بردش از پیش افراسیاب
به ایوان خویش آمد افروخته
خرامان و چشم بدی دوخته
همی گفت کز دادگر کردگار
درخت نو آمد جهان را به بار
در گنجهای کهن کرد باز
ز هر گونهای شاه را کرد ساز
ز دینار و دیبا و تیغ و گهر
ز اسب و سلیح و کلاه و کمر
هم از تخت وز بدرهای درم
ز گستردنیها و از بیش و کم
گسی کردشان سوی آن شارستان
کجا جملگی گشته بد خارستان
فرنگیس و کیخسرو آنجا رسید
بسی مردم آمد ز هر سو پدید
بدیده سپردند یک یک زمین
زبان دد و دام پرآفرین
همی گفت هرکس که بودش هنر
سپاس از جهان داور دادگر
کزان بیخ برکنده فرخ درخت
ازینگونه شاخی برآورد سخت
ز شاه کیان چشم بد دور باد
روان سیاوش پر از نور باد
همه خاک آن شارستان شاد شد
گیا بر چمن سرو آزاد شد
ز خاکی که خون سیاوش بخورد
به ابر اندر آمد درختی ز گرد
نگاریده بر برگها چهر او
همه بوی مشک آمد از مهر او
بدی مه نشان بهاران بدی
پرستشگه سوگواران بدی
چنین است کردار این گنده پیر
ستاند ز فرزند پستان شیر
چو پیوسته شد مهر دل بر جهان
به خاک اندر آرد سرش ناگهان
تو از وی به جز شادمانی مجوی
به باغ جهان برگ انده مبوی
اگر تاج داری و گر دست تنگ
نبینی همی روزگار درنگ
مرنجان روان کاین سرای تو نیست
بجز تنگ تابوت جای تو نیست
نهادن چه باید بخوردن نشین
بر امید گنج جهانآفرین
چو آمد به نزدیک سر تیغ شست
مده می که از سال شد مرد مست
بجای عنانم عصا داد سال
پراگنده شد مال و برگشت حال
همان دیدهبان بر سر کوهسار
نبیند همی لشکر شهریار
کشیدن ز دشمن نداند عنان
مگر پیش مژگانش آید سنان
گرایندهٔ تیزپای نوند
همان شست بدخواه کردش به بند
همان گوش از آوای او گشت سیر
همش لحن بلبل هم آوای شیر
چو برداشتم جام پنجاه و هشت
نگیرم به جز یاد تابوت و تشت
دریغ آن گل و مشک و خوشاب سی
همان تیغ برندهٔ پارسی
نگردد همی گرد نسرین تذرو
گل نارون خواهد و شاخ سرو
همی خواهم از روشن کردگار
که چندان زمان یابم از روزگار
کزین نامور نامهٔ باستان
بمانم به گیتی یکی داستان
که هر کس که اندر سخن داد داد
ز من جز به نیکی نگیرند یاد
بدان گیتیم نیز خواهشگرست
که با تیغ تیزست و با افسرست
منم بندهٔ اهل بیت نبی
سرایندهٔ خاک پای وصی
برین زادم و هم برین بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم
ابا دیگران مر مرا کار نیست
بدین اندرون هیچ گفتار نیست
به گفتار دهقان کنون بازگرد
نگر تا چه گوید سراینده مرد
به خواب اندرون مرغ و دام و دده
چنان دید سالار پیران به خواب
که شمعی برافروختی ز آفتاب
سیاوش بر شمع تیغی به دست
به آواز گفتی نشاید نشست
کزین خواب نوشین سر آزاد کن
ز فرجام گیتی یکی یاد کن
که روز نوآیین و جشنی نوست
شب سور آزاده کیخسروست
سپهبد بلرزید در خواب خوش
بجنبید گلهشر خورشید فش
بدو گفت پیران که برخیز و رو
خرامنده پیش فرنگیس شو
سیاووش را دیدم اکنون به خواب
درخشانتر از بر سپهر آفتاب
که گفتی مرا چند خسپی مپای
به جشن جهانجوی کیخسرو آی
همی رفت گلشهر تا پیش ماه
جدا گشته بود از بر ماه شاه
بدید و به شادی سبک بازگشت
همانگاه گیتی پرآواز گشت
بیامد به شادی به پیران بگفت
که اینت به آیین خور و ماه جفت
یکی اندر آی و شگفتی ببین
بزرگی و رای جهان آفرین
تو گویی نشاید مگر تاج را
و گر جوشن و ترگ و تاراج را
سپهبد بیامد بر شهریار
بسی آفرین کرد و بردش نثار
بران برز و بالا و آن شاخ و یال
تو گویی برو برگذشتست سال
ز بهر سیاوش دو دیده پر آب
همی کرد نفرین بر افراسیاب
چنین گفت با نامدار انجمن
که گر بگسلد زین سخن جان من
نمانم که یازد بدین شاه چنگ
مرا گر سپارد به چنگ نهنگ
بدانگه که بنمود خورشید چهر
به خواب اندر آمد سر تیره مهر
چو بیدار شد پهلوان سپاه
دمان اندر آمد به نزدیک شاه
همی ماند تا جای پردخت شد
به نزدیک آن نامور تخت شد
بدو گفت خورشید فش مهترا
جهاندار و بیدار و افسونگرا
به در بر یکی بنده بفزود دوش
تو گفتی ورا مایه دادست هوش
نماند ز خوبی جز از تو به کس
تو گویی که برگاه شاهست و بس
اگر تور را روز باز آمدی
به دیدار چهرش نیاز آمدی
فریدون گردست گویی بجای
به فر و به چهر و به دست و به پای
بر ایوان چنو کس نبیند نگار
بدو تازه شد فرهٔ شهریار
از اندیشهٔ بد بپرداز دل
برافراز تاج و برفراز دل
چنان کرد روشن جهان آفرین
کزو دور شد جنگ و بیداد و کین
روانش ز خون سیاوش به درد
برآورد بر لب یکی باد سرد
پشیمان بشد زان کجا کرده بود
به گفتار بیهوده آزرده بود
بدو گفت من زین نوآمد بسی
سخنها شنیدستم از هر کسی
پرآشوب جنگست زو روزگار
همه یاد دارم ز آموزگار
که از تخمهٔ تور وز کیقباد
یکی شاه سر برزند با نژاد
جهان را به مهر وی آید نیاز
همه شهر توران برندش نماز
کنون بودنی هرچ بایست بود
ندارد غم و رنج و اندیشه سود
مداریدش اندرمیان گروه
به نزد شبانان فرستش به کوه
بدان تا نداند که من خود کیم
بدیشان سپرده ز بهر چیم
نیاموزد از کس خرد گر نژاد
ز کار گذشته نیایدش یاد
بگفت آنچ یاد آمدش زین سخن
همه نو شمرد این سرای کهن
چه سازی که چاره بدست تو نیست
درازست در کام و شست تو نیست
گر ایدونک بد بینی از روزگار
به نیکی همو باشد آموزگار
بیامد به در پهلوان شادمان
بدل بر همه نیک بودش گمان
جهان آفرین را نیایش گرفت
به شاه جهان بر ستایش گرفت
پراندیشه بد تا به ایوان رسید
کزان رنج و مهرش چه آید پدید
شبانان کوه قلا را بخواند
وزان خرد چندی سخنها براند
که این را بدارید چون جان پاک
نباید که بیند ورا باد و خاک
نباید که تنگ آیدش روزگار
اگر دیده و دل کند خواستار
شبان را ببخشید بسیار چیز
یکی دایه با او فرستاد نیز
بریشان سپرد آن دل و دیده را
جهانجوی گرد پسندیده را
بدین نیز بگذشت گردان سپهر
به خسرو بر از مهر بخشود چهر
چو شد هفت ساله گو سرفراز
هنر با نژادش همی گفت راز
ز چوبی کمان کرد وز روده زه
ز هر سو برافگند زه را گره
ابی پر و پیکان یکی تیر کرد
به دشت اندر آهنگ نخچیر کرد
چو دهساله شد گشت گردی سترگ
به زخم گراز آمد و خرس و گرگ
وزان جایگه شد به شیر و پلنگ
هم آن چوب خمیده بد ساز جنگ
چنین تا برآمد برین روزگار
بیامد به فرمان آموزگار
شبان اندر آمد ز کوه و ز دشت
بنالید و نزدیک پیران گذشت
که من زین سرافراز شیر یله
سوی پهلوان آمدم با گله
همی کرد نخچیر آهو نخست
بر شیر و جنگ پلنگان نجست
کنون نزد او جنگ شیر دمان
همانست و نخچیر آهو همان
نباید که آید برو برگزند
بیاویزدم پهلوان بلند
چو بشنید پیران بخندید و گفت
نماند نژاد و هنر در نهفت
نشست از بر باره دست کش
بیامد بر خسرو شیرفش
بفرمود تا پیش او شد به مهر
نگه کرد پیران بران فر و چهر
به بر در گرفتش زمانی دراز
همی گفت با داور پاک راز
بدو گفت کیخسرو پاک دین
به تو باد رخشنده توران زمین
ازیرا کسی کت نداند همی
جز از مهربانت نخواند همی
شبانزادهای را چنین در کنار
بگیری و از کس نیایدت عار
خردمند را دل برو بر بسوخت
به کردار آتش رخش برفروخت
بدو گفت کای یادگار مهان
پسندیده و ناسپرده جهان
که تاج سر شهریاران توی
که گوید که پور شبانان توی
شبان نیست از گوهر تو کسی
و زین داستان هست با من بسی
ز بهر جوان اسپ و بالای خواست
همان جامهٔ خسروآرای خواست
به ایوان خرامید با او به هم
روانش ز بهر سیاوش دژم
همی پرورانیدش اندر کنار
بدو شادمان گردش روزگار
بدین نیز بگذشت چندی سپهر
به مغز اندرون داشت با شاه مهر
شب تیره هنگام آرام و خواب
کس آمد ز نزدیک افراسیاب
بران تیرگی پهلوان را بخواند
گذشته سخنها فراوان براند
کز اندیشهٔ بد همه شب دلم
بپیچید وز غم همی بگسلم
ازین کودکی کز سیاوش رسید
تو گفتی مرا روز شد ناپدید
نبیره فریدون شبان پرورد
ز رای و خرد این کی اندر خورد
ازو گر نوشته به من بر بدیست
نشاید گذشتن که آن ایزدیست
چو کار گذشته نیارد به یاد
زید شاد و ما نیز باشیم شاد
وگر هیچ خوی بد آرد پدید
بسان پدر سر بباید برید
بدو گفت پیران که ای شهریار
ترا خود نباید کس آموزگار
یکی کودکی خرد چون بیهشان
ز کار گذشته چه دارد نشان
تو خود این میندیش و بد را مکوش
چه گفت آن خردمند بسیارهوش
که پروردگار از پدر برترست
اگر زاده را مهر با مادرست
نخستین به پیمان مرا شاد کن
ز سوگند شاهان یکی یاد کن
فریدون به داد و به تخت و کلاه
همی داشتی راستی را نگاه
ز پیران چو بشینید افراسیاب
سر مرد جنگی درآمد ز خواب
یکی سخت سوگند شاهانه خورد
به روز سپید و شب لاژورد
به دادار کاو این جهان آفرید
سپهر و دد و دام و جان آفرید
که ناید بدین کودک از من ستم
نه هرگز برو بر زنم تیزدم
زمین را ببوسید پیران و گفت
که ای دادگر شاه بییار و جفت
برین بند و سوگند تو ایمنم
کنون یافت آرام جان و تنم
وزانجا بر خسرو آمد دمان
رخی ارغوان و دلی شادمان
بدو گفت کز دل خرد دور کن
چو رزم آورد پاسخش سور کن
مرو پیش او جز به دیوانگی
مگردان زبان جز به بیگانگی
مگرد ایچ گونه به گرد خرد
یک امروز بر تو مگر بگذرد
به سر بر نهادش کلاه کیان
ببستش کیانی کمر بر میان
یکی بارهٔگام زن خواست نغز
برو بر نشست آن گو پاک مغز
بیامد به درگاه افراسیاب
جهانی برو دیده کرده پرآب
روارو برآمد که بشگای راه
که آمد نوآیین یکی پیشگاه
همی رفت پیش اندرون شاه گرد
سپهدار پیران ورا پیش برد
بیامد به نزدیک افراسیاب
نیا را رخ از شرم او شد پرآب
بران خسروی یال و آن چنگ او
بدان شاخ و آن فر و اورنگ او
زمانی نگه کرد و نیکو بدید
همی گشت رنگ رخش ناپدید
تن پهلوان گشت لرزان چو بید
ز جان جوان پاک بگسست امید
زمانی چنان بود بگشاد چهر
زمانه به دلش اندر آورد مهر
بپرسید کای نورسیده جوان
چه آگاه داری ز کار جهان
بر گوسفندان چه گردی همی
زمین را چه گونه سپردی همی
چنین داد پاسخ که نخچیر نیست
مرا خود کمان و پر تیر نیست
بپرسید بازش ز آموزگار
ز نیک و بد و گردش روزگار
بدو گفت جایی که باشد پلنگ
بدرد دل مردم تیزچنگ
سه دیگر بپرسیدش از مام و باب
ز ایوان و از شهر وز خورد و خواب
چنین داد پاسخ که درنده شیر
نیارد سگ کارزاری به زیر
بخندید خسرو ز گفتار اوی
سوی پهلوان سپه کرد روی
بدو گفت کاین دل ندارد بجای
ز سر پرسمش پاسخ آرد ز پای
نیاید همانا بد و نیک ازوی
نه زینسان بود مردم کینه جوی
رو این را به خوبی به مادر سپار
به دست یکی مرد پرهیزگار
گسی کن به سوی سیاووش گرد
مگردان بدآموز را هیچ گرد
ز اسپ و پرستنده و بیش و کم
بده هرچ باید ز گنج و درم
سپهبد برو کرد لختی شتاب
برون بردش از پیش افراسیاب
به ایوان خویش آمد افروخته
خرامان و چشم بدی دوخته
همی گفت کز دادگر کردگار
درخت نو آمد جهان را به بار
در گنجهای کهن کرد باز
ز هر گونهای شاه را کرد ساز
ز دینار و دیبا و تیغ و گهر
ز اسب و سلیح و کلاه و کمر
هم از تخت وز بدرهای درم
ز گستردنیها و از بیش و کم
گسی کردشان سوی آن شارستان
کجا جملگی گشته بد خارستان
فرنگیس و کیخسرو آنجا رسید
بسی مردم آمد ز هر سو پدید
بدیده سپردند یک یک زمین
زبان دد و دام پرآفرین
همی گفت هرکس که بودش هنر
سپاس از جهان داور دادگر
کزان بیخ برکنده فرخ درخت
ازینگونه شاخی برآورد سخت
ز شاه کیان چشم بد دور باد
روان سیاوش پر از نور باد
همه خاک آن شارستان شاد شد
گیا بر چمن سرو آزاد شد
ز خاکی که خون سیاوش بخورد
به ابر اندر آمد درختی ز گرد
نگاریده بر برگها چهر او
همه بوی مشک آمد از مهر او
بدی مه نشان بهاران بدی
پرستشگه سوگواران بدی
چنین است کردار این گنده پیر
ستاند ز فرزند پستان شیر
چو پیوسته شد مهر دل بر جهان
به خاک اندر آرد سرش ناگهان
تو از وی به جز شادمانی مجوی
به باغ جهان برگ انده مبوی
اگر تاج داری و گر دست تنگ
نبینی همی روزگار درنگ
مرنجان روان کاین سرای تو نیست
بجز تنگ تابوت جای تو نیست
نهادن چه باید بخوردن نشین
بر امید گنج جهانآفرین
چو آمد به نزدیک سر تیغ شست
مده می که از سال شد مرد مست
بجای عنانم عصا داد سال
پراگنده شد مال و برگشت حال
همان دیدهبان بر سر کوهسار
نبیند همی لشکر شهریار
کشیدن ز دشمن نداند عنان
مگر پیش مژگانش آید سنان
گرایندهٔ تیزپای نوند
همان شست بدخواه کردش به بند
همان گوش از آوای او گشت سیر
همش لحن بلبل هم آوای شیر
چو برداشتم جام پنجاه و هشت
نگیرم به جز یاد تابوت و تشت
دریغ آن گل و مشک و خوشاب سی
همان تیغ برندهٔ پارسی
نگردد همی گرد نسرین تذرو
گل نارون خواهد و شاخ سرو
همی خواهم از روشن کردگار
که چندان زمان یابم از روزگار
کزین نامور نامهٔ باستان
بمانم به گیتی یکی داستان
که هر کس که اندر سخن داد داد
ز من جز به نیکی نگیرند یاد
بدان گیتیم نیز خواهشگرست
که با تیغ تیزست و با افسرست
منم بندهٔ اهل بیت نبی
سرایندهٔ خاک پای وصی
برین زادم و هم برین بگذرم
چنان دان که خاک پی حیدرم
ابا دیگران مر مرا کار نیست
بدین اندرون هیچ گفتار نیست
به گفتار دهقان کنون بازگرد
نگر تا چه گوید سراینده مرد