عبارات مورد جستجو در ۲۱۲ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۱۹ - آیینه ساختن اسکندر
بیا ساقی که لعل پالوده را
بیاور بشوی این غم آلوده را
فروزنده لعلی که ریحان باغ
ز قندیل او برفروزد چراغ
چو فرخ بود روزی از بامداد
همه مرد را نیکی آید به یاد
به خوبی نهد رسم بنیادها
ز دولت به نیکی کند یادها
سر از کوی نیک اختری برزند
به نیک اختری فال اختر زند
به هنگام سختی مشو ناامید
کز ابر سیه بارد آب سپید
در چاره‌سازی به خود در مبند
که بسیار تلخی بود سودمند
نفس به کز امید یاری دهد
که ایزد خود امیدواری دهد
گره در میاور بر ابروی خویش
در آیینه فتح بین روی خویش
گزارنده نقش دیبای روم
کند نقش دیباچه را مشک بوم
که چون شد سکندر جهان را کلید
ز شمشیرش آیینه آمد پدید
عروس جهان را که شد جلوه‌ساز
بدان روشن آیینه آمد نیاز
نبود آینه پیش از او ساخته
به تدبیر او گشت پرداخته
نخستین عمل کاینه ساختند
زرو نقره در قالب انداختند
چو افروختندش غرض برنخاست
در و پیکر خود ندیدند راست
رسید آزمایش به هر گوهری
نمودند هر یک دگر پیکری
سرانجام کاهن درآمد به کار
پذیرنده شد گوهرش را نگار
چو پرداخت رسام آهنگرش
به صیقل فروزنده شد پیکرش
همه پیکری را بدان سان که هست
درو دید رسام گوهر پرست
به هر شکل می‌ساختندش نخست
نمی‌آمد از وی خیالی درست
به پهنی شدی چهره را پهن ساز
درازیش کردی جبین را دراز
مربع مخالف نمودی خیال
مسدس نشان دور دادی ز حال
چو شکل مدور شد انگیخته
تفاوت نشد با وی آمیخته
به عینه ز هر سو که برداشتند
نمایش یکی بود بگذاشتند
بدین هندسه ز آهن تیره مغز
برافروخت شاه این نمودار نغز
تو نیز ار در آن آینه بنگری
به دست آری آیین اسکندری
چو آن گرد روی آهن سخت پشت
به نرمی درآمد ز خوی درشت
سکندر درو دید پیش از گروه
ز گوهر به گوهر درآمد شکوه
چو از دیدن روی خود گشت شاد
یکی بوسه بر پشت آیینه داد
عروسی که این سنت آرد به جای
دهد بوسه آیینه را رو نمای
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۳۲ - رفتن اسکندر به جانب مغرب و زیارت کعبه
بیا ساقی آن می‌که محنت برست
به چون من کسی ده که محنت خورست
مگر بوی راحت به جانم دهد
ز محنت زمانی امانم دهد
مبارک بود فال فرخ زدن
نه بر رخ زدن بلکه شه رخ زدن
بلندی نمودن در افکندگی
فراهم شدن در پراکندگی
چو شمع از درونسو جگر سوختن
برونسو ز شادی برافروختن
چو عاجز شود مرد چاره سگال
ز بیچارگی در گریزد به فال
کلید آرد از ریگ و سنگی به چنگ
که آهن بسی خیزد از ریگ و سنگ
دری را که در غیب شد ناپدید
بجز غیب دان کس نداند کلید
ز بهبود زن فال کان سود تست
که به بود تو اصل بهبود تست
مرنج ار نزاری که فربه شوی
چو گوئی کز این به شوم به شوی
ز ما قرعه بر کاری انداختن
ز کار آفرین کارها ساختن
درین پرده کانصاف یاری دهست
اگر پرده کنج نیاری بهست
دلا پرده تنگست یارم تو باش
ز پرده در آن پرده دارم تو باش
گزارنده بیت غرای من
که شد زیب او زیور آرای من
خبر می‌دهد کان جهان گیر شاه
چو بر زد به گردون سر بارگاه
فرستادنی را زهر مرز بوم
فرستاد با استواران به روم
چو گشت از فسون جهان بی هراس
جهانرا به گشتن نگهداشت پاس
همه عالم از مژدهٔ داد او
نخوردند یک قطره بی یاد او
سکندر که فرخ جهاندار بود
شب و روز در کار بیدار بود
بساز جهان برد سازندگی
نوائی نزد جز نوازندگی
جهان گر چه زیر کمند آمدش
نکرد آنچه نادلپسند آمدش
نیازرد کس را ز گردنکشان
پدید آورید ایمنی را نشان
اگر نیز پهلو زنی را بکشت
ازو بهتری را قوی کرد پشت
وگر بوم و شهری ز هم برگشاد
ازان به یکی شهر دیگر نهاد
زمانه جز این بود نبیند صواب
که اینرا کند خوب و آنرا خراب
سکندر که کرد آن عمارت گری
کجا تا کجا سد اسکندری
ز پرگار چین تا حد قیروان
به درگاه او گشت پیکی روان
وثیقت طلب کرد هر سروری
به زنهار خواهی ز هر کشوری
از آن تحفه‌ها کان بود دلفریب
فرستاد هر کس به آیین و زیب
جهاندار فرمود کز مشک ناب
نویسند هر جانبی را جواب
ازان پس که چندی برآمد براین
سری چند زد آسمان بر زمین
خدیو جهان در جهان تاختن
برآراست عزم سفر ساختن
هنرنامه‌های عرب خوانده بود
در آن آرزو سالهامانده بود
که چون در عجم دستگاهش بود
عرب نیز هندوی راهش بود
همان کعبه را نیز بیند جمال
شود شاد از آن نقش فیروز فال
چو ملک عجم رام شد شاه را
به ملک عرب راند بنگاه را
به خروارها گنج زر بر گرفت
به عزم بیابان ره اندر گرفت
سران عرب را زر افشان او
سرآورد بر خط فرمان او
چو دیدند فیروزی لشکرش
عرب نیز گشتند فرمانبرش
چنان تاخت بر کشور تازیان
کزو تازیان را نیامد زیان
به هر منزلی کو عنان کرد خوش
همش نزل بردند و هم پیشکش
بجز خوردنیهای بایستنی
همان گوسفندان شایستنی
به اندازه دسترسهای خویش
کشیدند بسیار گنجینه پیش
هم از تازی اسبان صحرا نورد
هم از تیغ چون آب زهرا بخورد
هم از نیزهٔ خطی سی ارش
سنانش به خون یافته پرورش
شتر نیز هم ناقه هم بیسراک
شتابنده چون باد و از گرد پاک
ادیم و دگر تحفه‌های غریب
هم از جنس جوهر هم از جنس طیب
زمان تا زمان از پی جاه او
کشیدند حملی به درگاه او
جهاندار کان دید بگشاد گنج
به خروارها گشت پیرایه سنج
همه بادیه فرش اطلس کشید
زمین زیر یاقوت شد ناپدید
سوی کعبه شد رخ برافروخته
حساب مناسک در آموخته
قدم بر سر ناف عالم نهاد
بسا نافه کز ناف عالم گشاد
چو پرگار گردون بر آن نقطه گاه
به پای پرستش بپیموده راه
طوافی کز او نیست کس را گزیر
برآورد و شد خانه را حلقه گیر
نخستین در کعبه را بوسه داد
پناهنده خویش را کرد یاد
بر آن آستان زد سر خویش را
خزینه بسی داد درویش را
درم دادنش بود گنج روان
شتر دادنش کاروان کاروان
چو در خانه راستان کرد جای
خداوند را شد پرستش نمای
همه خانه در گنج و گوهر گرفت
در و بام در مشگ و عنبر گرفت
چو شرط پرستش بجای آورید
ادیم یمن زیر پای آورید
یمن را برافروخت از گرد خیل
چنان چون ادیم یمن را سهیل
دگر ره درآمد به ملک عراق
سوی خانه خویش کرد اتفاق
بریدی درآمد چو آزادگان
ز فرماندهٔ آذر آبادگان
که شاه جهان چون جهان رام کرد
ستم را ز عالم تهی نام کرد
چرا کار ارمن فرو هشت سست
نکرد آن بر و بوم را باز جست
به روز تو این بوم نزدیک تر
چرا ماند از شام تاریک‌تر
به ارمن در آتش پرستی کنند
دگر شاه را زیر دستی کنند
در ابخاز کردیست عادی نژاد
که از رزم رستم نیارد به یاد
دوالی بنام آن سوار دلیر
برآرد دوال از تن تند شیر
دلیران ارمن هواخواه او
کمر بسته بر رسم و بر راه او
همه باده بر یاد او می‌خورند
خراج ولایت بدو می‌برند
اگر شه نخواهد بر او تاختن
ز ما خواهد این ملک پرداختن
جهاندار کاین زور بازو شنید
سپه را ز بابل به ارمن کشید
فرو شست از آلایش آن بوم را
پسند آمد ارمن شه روم را
برافکند از او رسم و راه بدان
پرستیندن آتش موبدان
وز آنجا شبیخون بر ابخاز کرد
در کین بر ابخازیان باز کرد
تبیره به غریدن افتاد باز
سر نیزه با آسمان گفت راز
بهر قلعه کو داد پیغام خویش
کلید در قلعه بردند پیش
دوالی سپهدار ابخاز بوم
چو دانست کامد شهنشاه روم
دوال کمر بر وفا کرد چست
دل روشن از کینه شاه شست
روان کرد مرکب چو کار آگهان
به بوسیدن دست شاه جهان
بسی گنجهای گرانمایه برد
به گنجینه داران خسرو سپرد
درآمد ز درگاه و بوسید خاک
دل از دعوی دشمنی کرد پاک
سکندر جهاندار گیتی نورد
چو دید آنچنان مردی آزاد مرد
نوازشگری را بدو راه داد
به نزدیک تختش وطنگاه داد
بپرسیدش اول به آواز نرم
به شیرین زبانی دلش کرد گرم
بفرمود تا خازن زود خیز
کند پیل بالا بر او گنج ریز
سزاوار او خلعتی شاهوار
برآراید از طوق و از گوشوار
ز دیبا و گوهر ز شمشیر و جام
دهد زینت پادشاهی تمام
چنان کرد گنجور کار آزمای
که فرمود شاهنشه خوب رای
دوالی ملک چون به نیک اختری
بپوشید سیفور اسکندری
ز طوق زر و تاج گوهر نشان
شد از سرفرازان و گردنکشان
به شکر شهنشه زبان برگشاد
ز یزدان بر او آفرین کرد یاد
شتابنده‌تر شد در آن بندگی
سرافراز گشت از سرافکندگی
میان بست بر خدمت شهریار
وزان پس همه خدمتش بود کار
به خسرو پرستی چنان خاص گشت
که از جملهٔ خاصگان درگذشت
بدان مرز روشنتر از صحن باغ
فروزنده شد چشم شه چون چراغ
سوادی چنان دید دارای دهر
برآسود و از خرمی یافت بهر
چنین گفت با پور دهقان پیر
که تفلیس از او شد عمارت پذیر
در آن بوم آراسته چون بهشت
شب و روز جز تخم نیکی نکشت
بفرمود بر خاک آن مرز و بوم
اساسی نهادن بر آیین روم
تماشا کنان رفت از آن مرحله
عنان کرد بر صید صحرا یله
دو هفته کم و بیش در کوه و دشت
به صید افکنی راه در می‌نوشت
چو از مرغ و ماهی تهی کرد جای
به نوشابهٔ بردع آورد رای
ز تعظیم آن زن خبردار بود
که با ملک و بامال بسیار بود
جهان سبز دید از بسی کشت و رود
به سرسبزی آمد در آنجا فرود
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۳۷ - رفتن اسکندر به دز سریر
بیا ساقی از می‌دلم تازه کن
در این ره صبوری به اندازه کن
چراغ دلم یافت بی روغنی
به می‌ده چراغ مرا روشنی
چو روز سپید از شب زاغ رنگ
برآمد چو کافور از اقصای زنگ
فروزنده روزی چو فردوس پاک
برآورده سرگنج قارون ز خاک
هوا صافی از دود و گیتی ز گرد
فک روی خود شسته چون لاجورد
به عزلت کمر بسته باد خزان
نسیم بهاری ز هر سو وزان
همه کوه گلشن همه دشت باغ
جهان چشم روشن به زرین چراغ
زمانه به کردار باغ بهشت
زمین را گل و سبزه مینو سرشت
به فیروز رائی شه نیک‌بخت
به تخت رونده برآمد ز تخت
سر تاج بر زد به سفت سپهر
برافراخت رایت برافروخت چهر
زمین خسته کرد از خرام ستور
گران کوه را در سرافکند شور
سپه راند از آنجابه تخت سریر
که تا بیند آن تخت را تخت‌گیر
سریری خبر یافت کان تاجدار
برآن تختگه کرد خواهد گذار
ز فرهنگ فرومانده آگاه بود
که فیروز و فرخ جهانشاه بود
ز تخم کیان هیچکس را نکشت
همه راستان را قوی کرد پشت
سران را رسانید تارک به تاج
بسی خرجها داد ونستد خراج
ز شادی دو منزل برابر دوید
به فرسنگها فرش دیبا کشید
ز نزلی که بودش بدان دسترس
به حدی که حدش ندانست کس
ز هر موینه کان چو گل تازه بود
گرانمایه‌ها بیش از اندازه بود
سمور سیه روبه سرخ تیغ
همان قاقم و قندز بی دریغ
وشق نیفه‌هائی چو برگ بهار
بنفشه برو ریخته صد هزار
غلامان گردن برافراخته
یکایک همه رزم را ساخته
وشاقان موکب رو زود خیز
به دیدار تازه به رفتار تیز
چو نزلی چنین خوب و آراسته
روان کرد و با او بسی خاسته
به استاد گاران درگه سپرد
که عاجز شد آنکس که آنرا ببرد
درآمد به درگاه شاه جهان
دو تا کرد قامت چو کارآگهان
جهانشاه برخاست نامیش کرد
به شرط نشاندن گرامیش کرد
چو دادش ز دولت درودی تمام
بپرسیدش از قصه تخت و جام
که جام جهان بین و تخت کیان
چگونست بی فر فرخ بیان
سریری ملک پاسخش داد باز
که ای ختم شاهان گردن فراز
کیومرث از خیل تو چاکری
فریدون ز ملک تو فرمانبری
ستاره کمان ترا تیر باد
کمندت سپهر جهانگیر باد
کلیدی که کیخسرو از جام دید
در آیینهٔ دست تست آن کلید
جز این نیست فرقی که ناموس و نام
تو ز آیینه بینی و خسرو ز جام
چو رفتند شاهان بیدار تخت
ترا باد جاوید دیهیم و تخت
به تخت تو آفاق را باد نور
مباد از سرت سایه تاج دور
چه مقصود بد؟ شاه آفاق را
که نو کرد نقش این کهن طاق را
پی بارگی سوی این مرز راند
بر و بوم ما را به گردون رساند
جهان خسروش گفت کای نامدار
ز کیخسروان تخت را یادگار
چو شد تخت من تخت کاوس کی
همان خوردم از جام جمشید می
بدین جام و این تخت آراسته
دلی دارم از جای برخاسته
دگر نیز بینم که چون خفت شاه
در آن غار چون ساخت آرامگاه
پژوهنده راز کیخسروم
تو اینجا نشین تا من آنجا روم
بگریم بر آن تخت بدرام او
زنم بوسه‌ای بر لب جام او
ببینم که آن تخت خسرو پناه
چه زاری کند با من از مرگ شاه
وز آنجام نا جانور بشنوم
درودی کزین جانور بر شوم
شد آیینه جان من زنگ خورد
ز دایم بدان زنگ از آیینه گرد
بدان دیده دل را هراسان کنم
به خود بر همه کاری آسان کنم
سریری ز گفتار صاحب سریر
بدان داستان گشت فرمان پذیر
فرستاد پنهان به دزدار خویش
که پیش آورد برگ از اندازه بیش
کمر بندد و چرب دستی کند
به صد مهر مهمان پرستی کند
اشارت کند تا رقیبان تخت
بسازند با شاه پیروز بخت
به گنجینه تخت بارش دهند
چو خواهد می‌خوشگوارش دهند
فشانند بر تخت کیخسروش
فشانند بر سر نثار نوش
در آن جام فیروزه ریزند می
به فیروزی آرند نزدیک وی
بهرچ آن خوش آید به دندان او
نتابند گردن ز فرمان او
چو با استواران بپرداخت راز
به شه گفت کاهنگ رفتن بساز
من اینجا نشینم به فرمان شاه
چو شاه از ره آید کنم عزم راه
شهنشه پذیرا شد آن خانه را
به همخانگی برد فرزانه را
تنی چار پنج از غلامان خاص
چو زری که آید برون از خلاص
سوی تخت خانه زمین در نبشت
به بالا شدن ز آسمان برگذشت
برآمد بر آنسان که ناسود هیچ
بدان چرخ پیچان به صد چرخ و پیچ
دزی دید با آسمان هم نورد
نبرده کسی نام او در نبرد
عروسان دز شربت آمیختند
در آن شربت از لب شکر ریختند
نهادند شاهان خوان زرش
همان خوردنیها که بد درخورش
پریچهرگان سرائی چو ماه
همه صف کشیدند بر گرد شاه
فرو مانده حیران در آن فر و زیب
که سیمای دولت بود دل فریب
چو شه زان خورش خورد و شربت چشد
سوی تخت کیخسروی سر کشید
سرافکنده و برکشیده کلاه
درآمد به پائین آن تختگاه
ز دیوار و در گفتی آمد خروش
که کیخسرو خفته آمد به هوش
چنان بود فرمان فرمان‌گزار
که بر تخت بنشیند آن تاجدار
سر تاجداران برآمد به تخت
چو سیمرغ بر شاخ زرین درخت
نگهبان آن تخت زرین ستون
ز کان سخن ریخت گوهر برون
که پیروزی شاه بر تخت شاه
نماید به پیروزی بخت راه
همان گوهری جام یاقوت سنج
کلیدیست بر قفل بسیار گنج
بدین تخت و این جام دولت پرست
بسا جام و تختا که آری بدست
رقیبی دگر گفت کای شهریار
ندیده چو تو شاه چندین دیار
چو بر تخت کیخسروی تاختی
سر از تخت گردون برافراختی
دگر نغز گوئی زبان برگشاد
که تا چند کیخسرو و کیقباد
چو زین تخت بازوی شه شد قوی
کند کیقبادی و کیخسروی
همه فال خسرو در آن پیش تخت
به پیروز بختی برآورد تخت
شه آن تخت را چون به خود ساز داد
به کیخسرو مرده جان باز داد
بر آن تخت بنشست یکدم نه دیر
ببوسید بر تخت و آمد به زیر
ز گوهر بر آن تخت گنجی فشاند
که گنجور خانه در آن خیره ماند
بفرمود تا کرسی زر نهند
همان جام فرخ برابر نهند
چو کرسی نهاندند و خسرو نشست
به جام جهان بین کشیدند دست
چو ساقی چنان دید پیغام را
ز باده برافروخت آن جام را
بر خسرو آورد با رای و هوش
که بر یاد کیخسرو این می بنوش
بخور کاختر فرخت یار باد
بدین جام دستت سزاوار باد
چو شه جام را دید بر پای خاست
بخورد آن یکی جام و دیگر نخواست
بر آن جام عقدی ز بازوی خویش
برافشاند و بنشست و بنهاد پیش
در آن تخت بی تاجور بنگریست
بر آن جام می بی باده لختی گریست
گه از بی شرابی گه از بی شهی
مثل زد بر آن جام و تخت تهی
که بی تاجور تخت زرین مباد
چو می نیست جام جهان بین مباد
به می روشنائی بود جام را
بلندی به شه تخت بد رام را
چو شه رفت گو تخت بشکن تمام
چو می ریخت گو بر زمین افت جام
شهی را بدین تخت باشد نیاز
که بر تخت مینو نخسبد به ناز
کسی کو به مینو کشد رخت را
به زندان شمارد چین تخت را
بسا مرغ را کز چمن گم کنند
قفس عاج و دام از بریشم کنند
چو از شاخ بستان کند طوق و تاج
نه ز ابریشمش یاد باشد نه عاج
از آنیم در جستن تاج و ترگ
که فارغ دلیم از شبیخون مرگ
بهار چمن شاخ از آن برکشید
که شمشیر باد خزان را ندید
کفل گرد کردند گوران دشت
مگر شیر ازین گور گه در گذشت
گوزنان به بازی برآشفته‌اند
هزبران هایل مگر خفته‌اند
همان نافهٔ آهوان مشک بست
مگر چنگ و دندان یوزان شکست
بدین غافلی میگذاریم روز
که در ما زنند آتش رخت سوز
چه سازیم تختی چنین خیره خیر
که بر وی شود دیگری جای گیر
کنیم از پی دیگری جام گرم
که ما را ز جایی چنین باد شرم
چه سود این چنین تخت کردن به پای
که تخته ست ما را نه تختست جای
نه تخت زرست اینکه او جای ماست
کز آهن یکی کنده بر پای ماست
چو بر تخت جاوید نتوان نشست
ز تن پیشتر تخت باید شکست
چو در جام کیخسرو آبی نماند
بجای آبگینش نباید فشاند
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۳۸ - رفتن اسکندر به غار کیخسرو
بیا ساقی آن جام کیخسروی
که نورش دهد دیدگان را نوی
لبالب کن از باده خوشگوار
بنه پیش کیخسرو روزگار
شها شهریارا جهان داورا
فلک پایگه مشتری پیکرا
کجا بزم کیخسرو و رخت او
سکندر که شد بر سر تخت او
چو آن کوکب از برج خود شد روان
توئی کوکبه دار آن خسروان
جهانداریت هست و فرماندهی
بدان جان اگر در جهان دل نهی
جهان گرچه در سکهٔ نام تست
زمین گر چه فرخ به آرام تست
منه دل برین دل‌فریبان به مهر
که با مهربانان نسازد سپهر
جهان بین که با مهربانان خویش
ز نامهربانی چه آورد پیش
به تختی که نیرنگ سازی نمود
بدان تخت گیران چه بازی نمود
به جامی که یک مست را شاد کرد
بر آن بام داران چه بیداد کرد
چو کیخسرو هفت کشور توئی
ولایت ستان سکندر توئی
در آیینه و جام آن هر دو شاه
چنان به که به بینی از هر دو راه
به هر شغل کامروز رای آوری
رهاورد فردا بجای آوری
توئی تاج بخشی کز آن تاجدار
سریر پدر را شدی یادگار
تو شادی کن ار شاد خواران شدند
تو با تاجی ار تاجداران شدند
درین باغ رنگین چو پر تذرو
نه گل در چمن ماند خواهد نه سرو
اگر شد سهی سرو شاه اخستان
تو سرسبز بادی دراین گلستان
گر او داشت از نعمتم بهره‌مند
رساند از زمینم به چرخ بلند
تو زان بهتر و برترم داشتی
در باغ را بسته نگذاشتی
فلک تا بود نقش بند زمی
مبنداد بر تو در خرمی
مرا از کریمان صاحب زمان
توئی مانده باقی که باقی بمان
چه میگفتم و در چه پرداختم
کجا بودم اشهب کجا تاختم
چو اسکندر آن تخت و آن جام دید
سریری نه در خورد آرام دید
سریری که جز آسمانی بود
به زندان کن زندگانی بود
بلیناس فرزانه را پیش خواند
به نزدیک جام جهان بین نشاند
نظر خواست از وی در آیین جام
که تا راز او باز جوید تمام
چو دانا نظر کرد در جام ژرف
رقمهای او خواند حرفا به حرف
بدان جام از آنجا که پیوند بود
مسلسل کشیده خطی چند بود
تماشای آن خط بسی ساختند
حسابی نهان بود بشناختند
به شاه و به فرزانهٔ اوستاد
عددهای خط را گرفتند یاد
سرانجام چون شاه ازان مرز و بوم
گراینده شد سوی اقلیم روم
سطرلاب دوری که فرزانه ساخت
برآیین آن جام شاهانه ساخت
چو شاه جهان ره بدان جام یافت
در آن تختگه لختی آرام یافت
به فرزانه گفتا که بر تخت شاه
نخواهم که سازد کس آرامگاه
طلسمی بر آن تخت فرزانه بست
که هر کو بر آن تخت سازد نشست
اگر بیش گیرد زمانی درنگ
براندازدش تخت یاقوت رنگ
شنیدم که آن جنبش دیرپای
هنوز اندران تخت مانده بجای
چو شه رسم کیخسروی تازه کرد
چو کیخسرو آهنگ دروازه کرد
برون آمد از دیدن تخت و جام
سوی غار کیخسرو آورد گام
نگهبان دز رنج بسیار برد
که تا شاه را سوی آن غار برد
چو شه شد به نزدیک آن غار تنگ
درآمد پی باد پایان به سنگ
کزان ره روش بود برداشته
به خار و به خارا برانباشته
نمایندهٔ غار با شاه گفت
که کیخسرو اینک در این غار خفت
رهی دارد از صاعقه سوخته
ز پیچش کمر در کمر دوخته
به غارت مبر گنج غاری چنین
براندیش لختی ز کاری چنین
به چنگ و به دندان رهش رفته گیر
چو کیخسرو آنجا فرو خفته گیر
سبب جستن پردگیهای راز
کند کار جویندگان را دراز
ازین غار باید عنان تافتن
به غار اژدها را توان یافتن
سکندر ز گفتار او روی تافت
پیاده سوی غار خسرو شتافت
دوان رهبر از پیش و فرزانه پس
غلامی دو با او دگر هیچکس
به تدریج از آن رهگذرهای سخت
به دهلیز غار اندر آورد رخت
چو گنجینهٔ غارش آمد به دست
هراسنده شد مرد یزدان پرست
شکافی کهن دید در ناف سنگ
رهی سوی آن رخنه تاریک و تنگ
به سختی در آن غار شد شهریار
نشانی مگر یابد از یار غار
چو لختی شد آن آتش آمد پدید
که شد سوخته هر که آنجا رسید
به فرزانه گفت این شرار از کجاست
در این غار تنگ این بخار از کجاست
نگه کرد فرزانه در غار تنگ
که آتش چه می‌تابد از خاره سنگ
فروزنده چاهی درو دید ژرف
که می‌تافت زان چاه نوری شگرف
از آن روشنائی کس آگه نبود
که جوینده را سوی آن ره نبود
بدان روشنی ره بسی باز جست
بر او راه روشن نمی‌شد درست
رسن در میان بست مرد دلیر
فرو شد در آن چاه رخشنده زیر
نشان جست ازان آتش تابناک
که چون می‌دمد روشنی زان مغاک
پراکنده نی آتشی گرد بود
چو دید اندر او کان گوگرد بود
خبر داد تا برکشندش ز چاه
برآمد دعا گفت بر جان شاه
که باید به زودی نمودن شتاب
ازین چاه کاتش برآید نه آب
درو کان گوگرد افروختست
به گوگرد از آن کیمیا را نهفت
خبر داشت آنکو درین غار خفت
برون رفت و عطری بر آتش فشاند
درودی شهنشه بر آن غار خواند
برون رفت و عطری بر آتش فشاند
چو بیرون غار آمد و راه جست
نشد هیچ هنجار بر وی درست
شنیدم که ابری ز دریای ژرف
برآمد به اوج و فرو ریخت برف
از آن برف سر در جهان داشته
دره تا گریوه شد انباشته
سکندر در آن برف سرگشته ماند
چو برف از مژه قطره‌ها می‌فشاند
مقیمان آن دز خبر یافتند
سوی رخنهٔ غار بشتافتند
به چوب و لگد راه را کوفتند
به نیرنگها برف را روفتند
به چاره‌گری شاه از آن کنج غار
برون آمد و رفت بر کوهسار
چو این سبز طاوس جلوه نمای
سپید استخوانی ربود از همای
همایون کن تاج و گاه سریر
فرود آمد از تاجگاه سریر
سوی نوبتگاه خود بازگشت
بلند اخترش باز دمساز گشت
برآسوده از آن تفتن و تافتن
هراس دز و رنج ره یافتن
تنی کانهمه مالش و تاب یافت
به مالشگر آسایش و خواب یافت
فرو خفت کاسایش آمد پدید
شد آسوده تا صبح صادق دمید
چو صبح دوم سر بر افلاک زد
شفق شیشهٔ باده بر خاک زد
بیاراست این برکهٔ لاجورد
سفال زمین را به ریحان زرد
بفرمود شب بزمی آراستن
می و مجلس و نقل در خواستن
سریری ملک را سوی بزم خواند
به نیکوترین جایگاهی نشاند
می لعل بگرفت با او به دست
چنین تا شدند از می آنروز مست
به بخشش درآمد کف مرزبان
در گنج بگشاد بر میزبان
غنی کردش از دادن طوق و تاج
همش تاج زر داد و هم تخت عاج
مکلل به گوهر قبائی پرند
چو پروین به گوهر کشی ارجمند
ز پیروزه جامی ترنجی نمای
که یک نیمه نارنج را بود جای
یکی نصفی لعل مدهون به زر
به از نار دانه چو یک نارتر
ز لعل و زمرد یکی تخته نرد
بساطی ز یاقوت و زر سرخ و زرد
ز بلور تابنده خوانی فراخ
چو نسرین‌تر بر سرسبز شاخ
تکاور ده اسب مرصع فسار
همه زیر هرای گوهر نگار
صد اشتر قوی پشت و مالیده ران
عرق کرده در زیر بار گران
ز سر بسته‌هائی که در بار بود
جواهر به من زر به خروار بود
قباهای خاص از پی هر کسی
قبا با دلیهای زرکش بسی
ز بس تحفه و خلعت خواسته
سریر سریری شد آراسته
بدان دستگه دست شه بوسه داد
به نوبتگه خویشتن رفت شاد
شهنشه بزد کوس و لشگر براند
سر رایت خود به گردون رساند
از آن کوهپایه درآمد به دشت
سوی ژرف دریا زمین در نوشت
در آن دشت یک هفته نججیر کرد
پس هفته‌ای کوچ تدبیر کرد
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۶۱ - بیرون آمدن اسکندر از ظلمات
بیا ساقی آن می‌که او دلکشست
به من ده که می در جوانی خوشست
مگر چون بدان می دهان تر کنم
بدو بخت خود را جوان‌تر کنم
چو بیداری بخت شد رهنمون
ز تاریکی آمد سکندر برون
چنان رهبری کردش آن مادیان
که نامد چپ و راستی در میان
بر آن خط که روز نخستین گذشت
چو پرگار بود آخرش بازگشت
چو اقبال شد شاه را کارساز
به روشن جهان ره برون برد باز
سوی لشگر آمد عنان تافته
مرادی طلب کرده نایافته
نیفتاد از ان تاب در تافتن
که روزی به قسمت توان یافتن
نرنجید اگر ره به حیوان نبرد
که در راه حیوان چو حیوان نمرد
چو اندوهی آمد مشو ناسپاس
ز محکم‌تر اندوهی اندر هراس
برهنه ز صحرا به صحرا شدن
به از غرقه در آب دریا شدن
برنجد سر از درد سرهای سخت
نه زانسان که از زخم شمشیر و لخت
بسی کار کز کار مشکل‌تر است
تن آسان کسی کو قوی دل‌تر است
چو دیدند لشگر ره آورد خویش
نهادند سنگ ره آورد پیش
همه سنگها سرخ یاقوت بود
کزو دیده را روشنی قوت بود
یکی را ز کم گوهری دل به درد
یکی را ز بی گوهری باد سرد
پشیمان شد آنکس که باقی گذاشت
پشمیان‌تر آنکس که خود برنداشت
چو آسود روزی دو شاه از شتاب
ستد داد دیرینه از خورد و خواب
به یاد آمدش حال آن سنگ خرد
که پنهان بدو آن فرشته سپرد
ترازو طلب کرد و کردش عیار
ز بسیار سنگین فزون بود بار
ز مثقال بیش آمد از من گذشت
بسی سنگ پرداخت از کوه و دشت
به صد مرد گپانی افراختند
درو سنگ و هم‌سنگش انداختند
فزون آمد از وزن صد پاره کوه
ز بر سختنش هر کس آمد ستوه
شنیدم که خضر آمد از دورو گفت
که این سنگ را خاک سازید جفت
کفی خاک با او چو کردند یار
به هم سنگیش راست آمد عیار
شه آگاه شد زان نمودار نغز
که خاکست و خاکش کند سیر مغز
یکی روز با خاصگان سپاه
چو مینو یکی مجلس آراست شاه
کمر بر کلاه فریدون کشید
سر تخت بر تاج گردون کشید
غلامان زرین کمر گرد تخت
چو سیمین ستون گرد زرین درخت
همه تاجداران روی زمین
در آن پایه چون سایه زانو نشین
ز هر شیوه‌ای کان بود دلپذیر
سخن می‌شد از گردش چرخ پیر
ز تاریکی و آب حیوان بسی
سخن در سخن می‌شد از هر کسی
که گر زیر تاریکی آن آب هست
شتابنده را چون نیاید بدست
وگر نیست آن آب در تیره خاک
چرا نامش از نامها نیست پاک
درین باره میشد سخنهای نغز
کزو روشنائی درآید به مغز
ز پیران آن مرز بیگانه بوم
چنین گفت پیری به دارای روم
که شاه جهانگیر آفاق گرد
که چون آسمان شد ولایت نورد
گر از بهر آن جوید آب حیات
که از پنجهٔ مرگ یابد نجات
در این بوم شهریست آباد و بس
که هرگز نمیرد در او هیچکس
کشیده در آن شهر کوهی بلند
شده مردم شهر ازو شهر بند
بهر مدتی بانگی آید ز کوه
که آید نیوشنده را زان شکوه
بخواند ز مردم یکی را به نام
که خیز ای فلان سوی بالا خرام
نیوشنده زان بانگ فرمان پذیر
نگردد یکی لحظه آرام گیر
ز پستی کند سوی بالا شتاب
بپرسندگان زو نیاید جواب
پس کوه خارا شود ناپدید
کس این بند را می‌نداند کلید
گر از مرگ خواهد تن شه امان
بدان شهر باید شدن بی‌گمان
شه از گفت آن مرد دانش بسیچ
فرو ماند بر جای خود پیچ پیچ
به کار آزمائی دلش تیز شد
در آن عزم رایش سبک خیز شد
بفرمود کز زیرکان سپاه
تنی چند را سر درآید به راه
در آن منزل آرامگاه آورند
سخن را درستی به شاه آورند
به اندرزشان گفت از آواز کوه
نباید که جنبد کسی زین گروه
اگر نام پیدا کند یا نشان
بران گفته گردند دامن فشان
مگر چون شود راه پاسخ دراز
برون آید از زیر آن پرده راز
نصیحت پذیران به اندرز شاه
سوی شهر پوشیده جستند راه
در آن شهر با فرخی تاختند
به جایی‌خوش آرامگه ساختند
خبرهای شهر آشکار و نهفت
چنان بود کان پیر پیشینه گفت
به هر وقتی آوازی از کوهسار
رسیدی به نام یکی زان دیار
نیوشنده چون نام خود یافتی
به رغبت سوی کوه بشتافتی
چنان در دویدن شدی ناصبور
کزان ره نگشتی به شمشیر دور
رقیبان شه چارها ساختند
نواهای آن پرده نشناختند
چو گردون گردنده لختی بگشت
فلک منزلی چند راه در نوشت
ز پیکان شه گردش روزگار
یکی را به رفتن شد آموزگار
از آن راز جویان پنهان پژوه
یکی را به خود خواند هاتف ز کوه
به تک خاست آنکس که بشنید نام
سوی هاتف کوه شد شادکام
گرفتند یاران زمامش به چنگ
که در پویه بنمای لختی درنگ
نباید که پوینده شیدا شود
مگر راز این پرده پیدا شود
شتابنده را زان نمی‌داشت سود
فغان می‌زد و طیرگی می‌نمود
نمی‌گفت چیزی که آید به کار
به رفتن شده چون فلک بی‌قرار
رهانید خود را به صد زرق و زور
شد آواره ز ایشان چو پرنده مور
بماندند یاران ازو در شگفت
وزو هر کسی عبرتی برگرفت
که زیرکتر ما در این ترکتاز
نگر چون شد از ما و نگشاد راز
براین نیز چون مدتی در گذشت
بتابید خورشید بر کوه و دشت
به یاری دگر نیز نوبت رسید
شد او نیز در نوبتی ناپدید
قدر مایه مردم که ماندند باز
نخواندند یک حرف ازان لوح راز
هراسنده گشتند از آن داوری
که کس را نکرد آسمان یاوری
ز بی‌راهی خود به راه آمدند
وز آن شهر نزدیک شاه آمدند
نمودند حالت که از ما بسی
سوی کوه شد باز نامد کسی
نه هنگام رفتن درنگی نمود
نه امید باز آمدن نیز بود
ندانیم کاواز آن پرده چیست
نوازنده ساز آن پرده کیست
چو ما راه آن پره نشناختیم
از آن پرده اینک برون تاختیم
ز ما چند کس کرد بر کوه ساز
نیامد یکی بانگ از آن کوه باز
چو دیدیم کایشان گرفتند کوه
گرفتیم دشت آمدیم این گروه
چنین است خود گنبد تیز گشت
گهی کوه گیرند ازو گاه دشت
سکندر چو راز رقیبان شنید
رهی دید باز آمدش ناپدید
بدان راهش آنگه نیاز آمدی
کزو یک تن رفته باز آمدی
ز حیرت در آن کار سرگشته ماند
که عنوان آن نامه را کس نخواند
خبر داشت کان رفتن ناگهان
کسی راست کو را سر آید جهان
مثل زد که هر کس که او زاد مرد
ز چنگ اجل هیچکس جان نبرد
چو با گور گیران ندارند زور
به پای خود آیند گوران به گور
گه تیر خوردن عقاب دلیر
به پر خود آید ز بالا به زیر
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۶۳ - در ستایش اتابک نصرةالدین
بیا ساقی آن جام روشن چو ماه
به من ده به یاد زمین بوس شاه
که تا مهد بر پشت پروین کشم
به یاد شه آن جام زرین کشم
ولایت ستان شاه گینی پناه
فریدون کمر بلکه خاقان کلاه
ملک نصرةالدین که از داد او
خورد هر کسی باده بر یاد او
چو در دانش ودین سرافراز گشت
همه دانش و دین بدو بازگشت
سپهریست کاختر برو تافتست
محیطی که تاج از گهر یافتست
چو دریای ثالث نمط شویخاک
ز ثالث ثلاثه جهان شسته پاک
چو سیارهٔ مشتری سر بلند
نظرهای او یک به یک سودمند
به تربیع و تثلیث گوهرفشان
مربع نشین و مثلث نشان
ز سرسبزی او جهان شاد خوار
جهان را ز چندین ملک یادگار
ستاره که بر چرخ ساید سرش
زده سکه عبده بر درش
جهان را به نیروی شاهنشهی
ز فرهنگ پر کرده و ز غم تهی
به بزم آفتابیست افروخته
به رزم اژدهائی جهان سوخته
ز روشن روانی که دارد چو آب
به دو چشم روشن شد است آفتاب
چو شمشیرش آهنگ خون آرد
ز سنگ آب و آتش برون آرد
چو تیر از کمان کمین افکند
سر آسمان بر زمین افکند
فرنگ فلسطین و رهبان روم
پذیرای فرمان مهرش چو موم
چو دیدم که بر تخت فیروزمند
به سرسبزی بخت شد سربلند
نثاری نبودم سزاوار او
که ریزم بر اورنگ شهوار او
هم از آب حیوان اسکندری
زلالی چنین ساختم گوهری
چو از ساختن باز پرداختم
به درگاه او پیشکش ساختم
سپردم نگین چنین گوهری
ز اسکندری هم به اسکندری
بقا باد شه را به نیروی بخت
بدو یاد سرسبزی تاج و تخت
چنین بلبلی در گلستان او
مبارک نفس باد بر جان او
زهی تاجداری که تاج سپهر
سریر تو را سر برآرد به مهر
توئی در جهان شاه بیدار بخت
تو را دید دولت سزاوار تخت
ندارد ز گیتی کس این دستگاه
که نزلی فرستد سزاوار شاه
ازین گوزه گل گر آبی چکید
در آن ژرف دریا کی آید پدید
نم چشمه کز سنگ خارا رسد
چو اندک بود کی به دریا رسد
نظامی که خود را غلام تو کرد
سخن را گزارش به نام تو کرد
همان پیش تخت تو مهمان کشید
که آن مور پیش سلیمان کشید
مبین رنگ طاوس و پرواز او
که چون گربه زشت امد آواز او
بدان بلبل خرد بین کز نوا
فرود آورد مرغ را از هوا
من آن بلبلم کز ارم تاختم
به باغ تو آرامگه ساختم
نوائی سرایم در ایام تو
که ماند درو سالها نام تو
به نام تو زان کردم این نامه را
که زرین کند نقش تو خامه را
زر پیلوار از تو مقصود نیست
که پیل تو چون پیل محمود نیست
ببخشی تو بی‌آنکه خواهد کسی
خزینه فراوان و خلعت بسی
گر این نامه را من به زر گفتمی
به عمری کجا گوهری سفتمی
همانا که عشقم براین کار داشت
چو من کم زنان عشق بسیار داشت
مرا داد توفیق گفتن خدای
ترا باد تأیید و فرهنگ و رای
از آن بیشتر کاوری در ضمیر
ولایت ستان باش و آفاق گیر
زمان تا زمان از سپهر بلند
به فتح دگر باش فیروزمند
جهان پیش خورد جوانیت باد
فزون از همه زندگانیت باد
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۵ - گذار کردن اسکندر دیگر باره به هندوستان
مغنی مدار از غنا دست باز
که این کار بی ساز ناید بساز
کسی را که این ساز یاری کند
طرب بادلش سازگاری کند
خوشا نزهت باغ در نوبهار
جوان گشته هم روز و هم روزگار
بنفشه طلایه کنان گرد باغ
همان نرگس آورده بر کف چراغ
ز خون مغز مرغان به جوش آمده
دل از جوش خون در خروش آمده
شکم کرده پر زیر شمشاد و سرو
خروس صراحی ز خون تذرو
به رقص آمده آهوان یکسره
زدشت آمد آواز آهو بره
بساط گل افکنده برطرف جوی
به رامشگری بلبلان نغز گوی
نسیم گل و نالهٔ فاخته
چو یاران محرم بهم ساخته
چه خوشتر در این فصل ز آواز رود
وزآن آب گل کز گل آید فرود
سرآیندهٔ ترک با چشم تنگ
فروهشته گیسو به گیسوی چنگ
بسی ساز ابریشم از ناز او
دریده بر ابریشم ساز او
سخنهای برسخته بر بانگ ساز
تو گوئی و او گوید از چنگ باز
ازو بوسه وز تو غزالهای تر
یکی چون طبرزد یکی چون شکر
به بوسه غزلهای‌تر میدهی
طبرزد ستانی شکر میدهی
دلم باز طوطی نهاد آمدست
که هندوستانش به یاد آمدست
چو کوه از ریاحین کفل گرد کرد
برآمیخت شنگرف با لاجورد
گیاخواره را گل ز گردن گذشت
نفیر گوزن آمد از کوه و دشت
گل‌تر برون آمد از خار خشک
بنفشه برآمیخت عنبر به مشک
به عنبر خری نرگس خوابناک
چو کافور ترسر برون زد ز خاک
به فصلی چنان شاه ایران و روم
زویرانی آمد به آباد بوم
دگرباره بر مرز هندوستان
گذر کرد چون باد بر بوستان
وز آنجا به مشرق علم برفراخت
یکی ماه بردشت و بر کوه تاخت
از آن راه چون دوزخ تافته
کزو پشت ماهی تبش یافته
درآمد به آن شهر مینو سرشت
که ترکانش خوانند لنگر بهشت
بهاری درو دید چون نوبهار
پرستش گهی نام او قندهار
عروسان بت روی در وی بسی
پرستندهٔ بت شده هر کسی
در آن خانه از زر بتی ساخته
بر او خانه گنج پرداخته
سرو تاج آن پیکر دلربای
برآورده تا طاق گنبد سرای
دو گوهر به چشم اندرون دوخته
چو روشن دو شمع برافروخته
فروزنده در صحن آن تازه باغ
ز بس شب‌چراغی به شب چون چراغ
بفرمود شه تا برآرند گرد
ز تمثال آن پیکر سالخورد
زر و گوهرش برگشایند زود
که با بت زیان بود و با خلق سود
سخنگو یکی لعبت از کنج کاخ
سوی شاه شد کرده ابرو فراخ
به گیسو غبار از ره شاه رفت
بسی آفرین کرد بر شاه و گفت
که شاه جهان داور دادگر
که از خاور اوراست تا باختر
به زر و به گوهر ندارد نیاز
که گیتی فروزست و گردن فراز
دگر کین بت از گفتهٔ راستان
فریبنده دارد یکی داستان
اگر شاه فرمان دهد در سخن
فرو گویم آن داستان کهن
جهاندار فرمود کان دل نواز
گشاید در درج یاقوت باز
دگر ره پری پیکر مشک خال
گشاد از لب چشمه آب زلال
دعا گفت و گفت این فروزنده کاخ
که زرین درختست و پیروزه شاخ
از آن پیش کایین بت‌خانه داشت
یکی گنبد نیم ویرانه داشت
دو مرغ آمدند از بیابان نخست
گرفته دو گوهر به منقار چست
نشستند بر گنبد این سرای
ز فیروزی و فرخی چون همای
همه شهر مانده در ایشان شگفت
که چون شاید آن مرغکان را گرفت
برین چون برآمد زمانی دراز
فکندند گوهر پریدند باز
بزرگان که این مملکت داشتند
بر آن گوهر اندیشه بگماشتند
طمع بردل هر کسی کرد راه
که بر گوهر او را بود دستگاه
پدید آمد اندر میان داوری
خرد کردشان عاقبت یاوری
بر آن رفت میثاق آن انجمن
که از بهر بت‌خانهٔ خویشتن
بتی ساختند آن همه زر در او
بجای دو چشم آن دو گوهر در او
دری کان ره آورد مرغ هواست
گرش آسمان برنگیرد رواست
ز خورشید گیرد همه دیده نور
ز ما کی کند دیده خورشید دور
چراغی که کوران بدان خرمند
در او روشنان باد کمتر دمند
مکن بیوه‌ای چند را گرم داغ
شب بیوگان را مکن بی چراغ
بت خوش زبان چون سخن یاد کرد
یت بی زبان را شه آزاد کرد
نبشت از بر پیکر آن نگار
که با داغ اسکندرست این شکار
چو دید آن پری رخ که دارای دهر
بر آن قهرمانان نیاورد قهر
یکی گنج پوشیده دادش نشان
کزو خیزه شد چشم گوهر کشان
شه آن گنج آکنده را برگشاد
نگه داشت برخی و برخی بداد
دگر ره ز مینوی روحانیان
درآورد سر با بیابانیان
بسی راند بر شوره و سنگلاخ
گهی منزلش تنگ و گاهی فراخ
بهر بقعه‌ای کادمی زاد دید
به ایشان سخن گفت و زیشان شنید
ز یزدان پرستی خبر دادشان
ز دین توتیای نظر دادشان
ز پرگار مشرق زمین بر زمین
دگر ره درآمد به پرگار چین
چو خاقان خبر یافت از کار او
برآراست نزلی سزاوار او
به درگاه شاه آمد آراسته
جهان پرشد از گنج و از خواسته
دگر ره زمین بوس شه تازه کرد
شهش حشمتی بیش از اندازه کرد
چو ز آمیزش این خم لاجورد
کبودی درآمد به دیبای زرد
نشستند کشور خدایان بهم
سخن شد زهر کشوری بیش و کم
پس آنگه شد روزگاری دراز
همه عهدها تازه کردند باز
پذیرفت خاقان ازو دین او
درآموخت آیات و آیین او
دگر روز چون مهر بر مهر بست
قراخان هندو شد آتش پرست
سکندر به خاقان اشارت نمود
کزین مرحله کوچ سازیم زود
مرا گفت اگر چند جائیست گرم
به دریا نشستن هوائیست نرم
بدان تا چو آهنگ دریا کنم
در او نیک و بد را تماشا کنم
شگفتی که باشد به دریای ژرف
ببینم نمودارهای شگرف
به شرطی که باشی تو همراه من
برافروزی از خود گذرگاه من
پذیرفت خاقان که دارم سپاس
گرایم سوی راه باره شناس
بدان ختم شد هر دو را گفتگوی
که قاصد کند راه را جستجوی
به نیک اختری روزی از بامداد
که شب روز را تاج بر سر نهاد
چنان رای زد تاجدار جهان
که پوید سوی راه با همراهان
تنی ده هزار از سپه برگزید
کزو هر یکی شاه شهری سزید
بنه نیز چندانکه خوار آمدش
به مقدار حاجت به کار آمدش
دگر مابقی را ز گنج و سپاه
یله کرد و بگذشت از آن کوچگاه
همان خان خانان به خدمتگری
جریده به همراهی و رهبری
به اندازه او نیز برداشت برگ
سلاحی که باید ز شمشیر و ترگ
سپه نیز با او تنی ده هزار
خردمند و مردانه و مرد کار
عزیمت سوی مشرق انگیختند
همه ره زر مغربی ریختند
به عرض جنوبی نمودند میل
شکارافکنان هر سوئی خیل خیل
چهل روز رفتند از این‌گونه راه
نبردند پهلو به آرامگاه
چو نزدیک آب کبود آمدند
به پایین دریا فرود آمدند
بر آن فرضه گاه انجمن ساختند
علمها به انجم برافراختند
حکایت چنان رفت از آن آب ژرف
که دریا کناریست اینجا شگرف
عروسان آبی چو خورشید و ماه
همه شب برآیند از آن فرضه گاه
براین ساحل آرام سازی کنند
غناها سرایند و بازی کنند
کسی کو به گوش آورد سازشان
شود بیهش از لطف آوازشان
درین بحر بیتی سرایند و بس
که در هیچ بحری نگفتست کس
همه شب بدینسان درین کنج کوه
طرب می‌کنند آن گرامی گروه
چو بر نافهٔ صبح بو میبرند
به آب سیه سر فرو میبرند
جهاندار فرمود تا یکدو میل
کند لشگر از طرف دریا رحیل
چو شب نافه مشک را سرگشاد
ستاره در گنج گوهر گشاد
ملک خواند ملاح را یک تنه
روان گشت بی لشگر و بی بنه
بر آن فرضه گه خیمه‌ای زد ز دور
که گوهر ز دریا برآورد نور
در آن لعبتان دید کز موج آب
علم بر کشیدند چون آفتاب
پراکنده گیسو براندام خویش
زده مشک بر نقرهٔ خام خویش
سرائیده هر یک دگرگون سرود
سرودی نو آیین‌تر از صد درود
چو آن لحن شیرین به گوش آمدش
جگر گرم شد خون به جوش آمدش
بر آن لحن و آواز لختی گریست
دیگر باره خندید کان گریه چیست
شگفتی بود لحن آن زیر و بم
که آن خنده و گریه آرد بهم
ملک را چو شد حال ایشان درست
دگر باره شد باز جای نخست
چودیبای چین بر فک زد طراز
شد از صوف روزی جهان بی نیاز
به استاد کشتی چنین گفت شاه
که کشتی در افکن بدین موجگاه
در این آب شوریده خواهم نشست
که رازی خدا را در این پرده هست
خطرناکی کار دانسته‌ام
شدن دور ازو کم توانسته‌ام
اگر پرسی از عقل آموزگار
به کاری دواند مرا روزگار
نگهبان کشتی پذیرنده گشت
درآورد کشتی به دریا زدشت
شه کاردان گشت کشتی گرای
فروماند خاقان چین را به جای
نمودش که تا نایم اینجا فراز
نباید که گردی تو زین جای باز
ندانم درین راه کمبودگی
هلاکم دواند به آسودگی
گرآیم ترا خود شوم حق گزار
وگرنه تو دانی و ترتیب کار
چو گفت این سخن دیده چون رود کرد
کسی را که بگذاشت بدورد کرد
درافکند کشتی به دریای چین
که دیدست دریای کشتی نشین
از آن همرهان به کار آمده
ببرد آنچه بود اختیار آمده
ز چندان حکیمان عیسی نفس
بلیناس فرزانه را برد و بس
سوی ژرفی آمد ز دریا کنار
به دریای مطلق درافکند بار
جهان در جهان راند بر آب شور
جهان میدواندش زهی دست زور
چو یک چند کشتی روان شد درآب
پدید آمد ان میل دریا شتاب
که سوی محیط آب جنبش نمود
همان ز آمدن بازگشتش نبود
نواحی شناسان آب آزمای
هراسنده گشتند از آن ژرف جای
زرهنامه چون بازجستند راز
سوی باز پس گشتن آمد نیاز
جزیره یکی گشت پیدا ز دور
درفشنده مانند یک پاره نور
گرفتند لختی در آنجا قرار
زمیل محیطی همه ترسگار
ز پیران کشتی یکی کاردان
چنین گفت با شاه بسیار دان
که این مرحله منزلی مشکلست
به رهنامه‌ها در پسین منزلت
دلیری مکن کاب این ژرف جای
بسوی محیطست جنبش نمای
اگر منزلی رخت از آنسو بریم
از آن سوی منزل دگر نگذریم
سکندر چو زین حالت آگاه گشت
کزان میلگه پیش نتوان گذشت
طلسمی بفرمود پرداختن
اشارت کنان دستش افراختن
کزین پیشتر خلق را راه نیست
از آنسوی دریا کس آگاه نیست
چو زینسان طلسمی مسین ریختند
ز رکن جزیره برانگیختند
که هر کشتیی کارد آنجا شتاب
طلسمش نماید اشاره به آب
کز اینجای برنگذرد راه کس
ره آدمی تا بداینجاست بس
به تعلیم او کاردانان راز
دگر باره ز آن راه گشتند باز
چو خسرو طلسمی بدانگونه ساخت
در آن تعبیه راز یزدان شناخت
به فرزانه این همه رنجبرد
طفیل چنین شغل باید شمرد
بدان تا طلسمی مهیا کنند
مرابین که چون خضر دریا کنند
به فرمان کشتی کش چاره ساز
جهان‌جوی از آن میلگه گشت باز
ز دریا چو ده روزه بگذاشتند
غلط بود منزل خبر داشتند
پدید آمد از دور کوهی بلند
ز گرداب در کنج آن کوه بند
در آن بند اگر کشتیی تاختی
درو سال‌ها دایره ساختی
برون نامدی تا نگشتی خراب
نرستی کسی زنده ز آن بند آب
چو استاد کشتی بدان خط رسید
به پرگار کشتی خط اندر کشید
فرو برد لنگر به پائین کوه
برون رفت و با او برون شد گروه
به بالای آن بندگاه ایستاد
ز پیوند و فرزند می‌کرد یاد
جهاندار گفتش چه بد یافتی
که روی از جهان پاک برتافتی
خبر داد شه را شناسای کار
از آن بند دریای ناسازگار
که هر کشتیی کو بدینجا رسید
ازین بندگه رستگاری ندید
خردمند خواند ورا کام شیر
که چون کام شیرست بر خون دلیر
نه بس بود ما را خطرهای آب
قضای دگر کرد بر ما شتاب
به بیماری اندر تب آمد پدید
رخ ریش را آبله بردمید
اگر راه پیشین خطرناک بود
که از رفتن آینده را باک بود
کنون در خطرگاه جان آمدیم
ز باران سوی ناودان آمدیم
همان چاره باشد کزین تیغ کوه
به خشگی برون جان برند این گروه
به قیصور می‌گردد این راه باز
وز آنجا به چین هست راهی دراز
ز دریا بهست آن ره دور دست
که دوری و دیریش را چاره هست
مثل زد سکندر در آن کوهسار
که دیر و درست آی و انده مدار
ز فرزانه کاردان بازجست
که رایی در اندیشه داری درست؟
که آن رای پیروز یاری دهد
به کشتی ره رستگاری دهد
پذیرفت فرزانه که اقبال شاه
کند رهنمونی مرا سوی راه
اگر سازد این‌جا شهنشه درنگ
طلسمی برارم ازین روی سنگ
کنم گنبدی زو برانگیزمش
یکی طبل در گردن آویزمش
کسی کو در آن گنبد آرد قرار
بر آن طبل زخمی زند استوار
به ژرفی رسد کشتی از بندگاه
به آیین پیشین درافتد به راه
غریب آمد این شعبده شاه را
که فرزانه چون سازد این راه را
به فرزانه فرمود تا آنچه گفت
بجای آورد آشکار و نهفت
ز بایستنیهای او هر چه خواست
همه آلت کار او کرد راست
به استاد کاری خداوند هوش
در آن بازی سخت شد سخت کوش
یکی گنبد افراخت از خاره سنگ
پذیرای او شد به افسون و رنگ
طلسمی مسین در وی انگیخته
به گردن درش طبلی آویخته
به شه گفت چون گنبد افراختم
طلسمی و طبلی چنین ساختم
در انداز کشتی بدان بند آب
بزن طبل تا چون نماید شتاب
شه آن کاردان را که کشتی رهاند
بفرمود تا کشتی آنجا رساند
چو کشتی در آن بندگاه اوفتاد
ز دیوانگی گشت چون دیو باد
شه آمد سوی گنبد سنگ بست
به طبل آزمائی دوالی به دست
بزد طبل و بانگی ز طبل رحیل
برآمد چو بانگ پر جبرئیل
برون جست کشتی ز گرداب تنگ
در آن جای گردش نماندش درنگ
شه از مهر آن کار سر دوخته
چو مهر بهاری شد افروخته
ز شادی به فرزانه چاره سنج
بسی تحفها داد از مال و گنج
دگرگونه در دفتر آرد دبیر
ز رهنامهٔ ره شناسان پیر
که آن کام شیر از حد بابلست
سخن چون دو قولی بود مشکلست
ز یک بحر چون نیست بیرون دو رود
همانا که مشکل نباشد سرود
ز دانا پژوهیدم این راز را
کز آن طبل پیدا کن آواز را
خبر داد دانای هیئت شناس
به اندازهٔ آن که بودش قیاس
که چون کشتی افتد در آن کنج کوه
یکی ماهی آید زبانی شکوه
زند دایره گرد کشتی درآب
پس او کند تیز کشتی شتاب
بدان تا چو کشتی بدرد زهم
بلا دیدگان را کشد در شکم
چو آن طبل رویین گرگینه چرم
به ماهی رساند یک آواز نرم
هراسان شود ماهی از بانگ تیز
سوی ژرف دریا نماید گریز
روان گردد آب از برو یال او
کند میل کشتی به دنبال او
بدین فن رهد کشتی از تنگنای
نداند دگر راز را جز خدای
شه از بازی آن طلسم شگرف
گراینده شد سوی دریای ژرف
بران کوه دیگر نبودش درنگ
سوی فرضه گه شد ز بالای سنگ
چو هندوی شب زین رواق کبود
رسن بست بر فرضه هفت رود
برآن فرضه بی آنکه اندیشه کرد
رسن بازی هندوان پیشه کرد
در این غم که بر طبل کشتی گرای
که زخمی زند کو نماند بجای
چنین کرد لطف خدا یاوری
که حاجت نبودش بدان داوری
کسی کو کند داروی چشم ساز
به داروی چشمش نباشد نیاز
بسی تب زده قرص کافور کرد
نخورده شد آن تب چو کافور سرد
دوا کردن از بهر درد کسان
به سازنده باشد سلامت رسان
شتابنده ملاح چالاک چنگ
به کشتی در آمد چو پویان نهنگ
شکنجه گشاد از ره بادبان
ستون را قوی کرد کام و زبان
برافراخت افزار کشتی بساز
بدان ره که بود آمده گشت باز
روان کرد کشتی به آب سیاه
به کم مدت آمد سوی فرضه گاه
خلایق ز کشتی برون آمدند
ز شادی رها کن که چون آمدند
چو اسکندر آمد ز دریا به دشت
گذشته بسر بربسی برگذشت
برآسود بر خاک از آن ترس و باک
غم و درد برد از دل ترسناک
بسی بنده و بندی آزاد کرد
ز یزدان به نیکی بسی یاد کرد
چو خاقان از آن حالت آگاه شد
خرامان و خندان سوی شاه شد
ز شکر و شکرانه باقی نماند
بسی گنج در پای خسرو فشاند
شه از دل نوازیش در بر گرفت
سخنهای پیشینه از سر گرفت
از آن سیلگه وان خطر ساختن
طلسمی بدان گونه پرداختن
وزان راه گم کردن آن گروه
گرفتار گشتن بدان بند کوه
وزان بر سر کوه بگریختن
رهاننده طبلی برانگیختن
چو این قصه بشنید خاقان چین
بر اقبال شه تازه کرد آفرین
که با شاه شاهان فلک داد کرد
دل خان خانان بدو شاه کرد
جهان را درین آمدن راز بود
که شاه جهان چاره پرداز بود
ز هر نیک و هر بد که آید به دشت
مرادی در او روی پوشیده هست
خیالی که در پرده شد روی پوش
نبیند درو جز خداوند هوش
گر آنجا نپرداختی شهریار
زدست که بر خاستی این شمار
جهان از تو دارد گشایندگی
ترا در جهان باد پایندگی
چو اسکندر آسوده شد هفته‌ای
نیاورد یاد از چنان رفته‌ای
جهان تاختن باز یاد آمدش
خطرناکی رفته باد آمدش
درای شتر خاست کوچگاه
سرآهنگ لشگر در آمد به راه
قلاووز برداشت آهنگ پیش
شد از پای محمل کشان راه ریش
زرنگین علمهای گوهر نگار
همه روی صحرا شده چون بهار
ز تیغ و سپرهای آراسته
گل و سوسن از دشت برخاسته
برآمد بزین شاه گیتی نورد
ز گیتی به گردون برآورد گرد
بسوی بیابان روان کرد رخش
سپه را زمال و خورش داد بخش
بیابان جوشنده بگرفت پیش
که جوشنده دید از هوا مغز خویش
چو ده روز راه بیابان نبشت
عمارت پدید آمد و آب و کشت
یکی شهر کافور گون رخ نمود
که گفتی نه از گل ز کافور بود
ز خاقان بپرسید کین شهر کیست
برهنامه در نام این شهر چیست
نشان داد داننده از کار شهر
که شهریست این از جهان تنگ بهر
بجز سیم و زر کان بود خانه خیز
دگر چیزها راست بازار تیز
کسی را بود پادشائی در او
که بینند فر خدائی دراو
غریبان گریزند ازین جایگاه
که وحشت کند روشنان را سیاه
چو خورشید سر برزند زین نطاق
برآید ز دریا طراقا طراق
چنان کز چنان نعره هولناک
بود بیم کاندر دل آید هلاک
به زیر زمین دخمه دارند بیست
که طفلان در آن دخمه دانند زیست
بزرگان در آن حال گیرند گوش
وگرنه نه دل پای دارد نه هوش
دل شاه شوریده شد زین شمار
ز فرزانه درخواست تدبیر کار
چنان داد فرزانه پاسخ به شاه
که فرمان دهد بامدادن به گاه
کز آن پیش کافغان برآرد خروس
برآید ز لشگرگه آواز کوس
تبیره زنان طبل بازی کنند
به بانگ دهل زخمه سازی کنند
بدان گونه تا روز گردد بلند
به طبل و دهل درنیارند بند
بدان تا ز دریا برآید خروش
نیوشنده را مغز ناید به جوش
به فرزانه شه گفت کاین بانگ سخت
کزو مغزها میشود لخت لخت
چه بانگست کافغان دهد باد را
سبب چیست این بانگ و فریاد را
به شه گفت فرزانه کز اوستاد
چنین یاد دارم که هر بامداد
چو بر روی آب اوفتد آفتاب
ز گرمی مقبب شود روی آب
پس آوازها خیزد از موج بر
که افتند چون کوه بر یکدیگر
به تندی چو تندر شوند آن زمان
که تندی همانست و تندر همان
دگرگونه دانا برانداخت رای
که سیماب دارد درآن آب جای
چو خورشید جوشان کند آب را
به خود در کند جوش سیماب را
دگر باره چون از افق بگذرد
بیندازد آنرا که بالا برد
چو سیماب در پستی فتد ز اوج
برآید چنان بانگ هایل ز موج
جهان مرزبان کارفرمای دهر
در آورد لشگر به نزدیک شهر
فرود آمد آسایش آغاز کرد
وزان مرحله برگ ره ساز کرد
مقیمان بقعه چو آگه شدند
به کالا خریدن سوی شه شدند
متاعی که در خورد آن شهر بود
خریدند اگر نوش اگر زهر بود
زهر نقد کان بود پیرایه‌شان
یکی بیست میکرد سرمایه‌شان
شه از خاصه خویشتن بی بها
بهر مشتری کرد چیزی رها
جداگانه از بهر سالارشان
بسی نقد بنهاد در بارشان
چو دانست سالار آن انجمن
ره ورسم آن شاه لشگر شکن
فرستاد نزلی به ترتیب خویش
خورشها در آن نزل از اندازه بیش
هم از جنس ماهی هم از گوسفند
دگر خوردنیها جز این نیز چند
خود آمدبه خدمت بسی عذر خواست
که ناید زما نزل راه تو راست
بیابانیان را نباشد نوا
بجز گرمیی کان بود در هوا
بر او کرد شه عرض آیین خویش
خبر دادش از دانش و دین خویش
ز شه دین پذیرفت و با دین سپاس
کزان گمرهی گشت یزدان شناس
ز درگاه خود شاه نیک اخترش
گسی کرد با خلعتی در خورش
چو سیفور شب قرمزی در نبشت
درافتاد ناگاه ازین بام طشت
فروخفت شه با رقیبان راه
ز رنج ره آسود تا صبحگاه
چو ریحان صبح از جهان بردمید
سر آهنگ فریاد دریا شنید
مگر طشت دوشینه کافتاده بود
به وقت سحرگه صدا داده بود
شه از هول آن بانگ زهره شکاف
بغرید چون کوس خود در مصاف
بفرمود تا لشگر آشوفتند
به یک‌باره نوبت فرو کوفتند
خروشیدن طبل و فریاد کوس
جرس باز کرد از گلوی خروس
به آواز طبلی که برداشتند
دگر بانگ را باد پنداشتند
بدین‌گونه تا سر برآورد چاشت
تبیره جهان را در آشوب داشت
همه شهر از آواز آن طبل تیز
برآشفته گشتند چون رستخیز
دویدند بر طبل کامد نفیر
چو بر طبل دجال برنا و پیر
شگفت آمد آواز آن سازشان
که میبود غالب برآوازشان
چو نیمی شد از روز گیتی فروز
روان گشت از آنجا شه نیمروز
همه مرد و زن در زمین بوس شاه
به حاجت نمودن گرفتند راه
کز این طبلهای شناعت نمای
چه باشد که طبلی بمانی بجای
مگر چون خروشان شود ساز او
شود بانگ دریا به آواز او
جهاندار در وقت آن دست‌بوس
ببخشیدشان چند خروار کوس
در آن شهر از آن روز رسم اوفتاد
که در جنبش آید دهل بامداد
شه آن رسم را نیز بر جای داشت
که هر صبحدم با دهل پای داشت
به ماهی کم و بیشتر زان زمین
درآمد به آبادی ملک چین
به لشگرگه خویش ره باز یافت
فلک را دگر باره دمساز یافت
بیاسود یک ماه از آن خستگی
همی کرد عیشی به آهستگی
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۷
سیمرغ نه‌ای که بی تو نام تو برند
طاووس نه‌ای که با تو در تو نگرند
بلبل نه که از نوای تو جامه درند
آخر تو چه مرغی و ترا با چه خرند
وحشی بافقی : ناظر و منظور
طلوع کردن اختر معانی از افق سپهر نکته دانی در تعریف شبی که اخترش طعنه بر نور بدر می‌زد و صحبتش طعنه بر شام قدر
شبی چون روز شادی عشرت افزای
جهان روشن ز ماه عالم آرای
ز عالم زاغ پا بیرون نهاده
خروس از صبحدم در شک فتاده
نشسته گوشه‌ای مرغ مسیحا
به هر جانب روان گردیده حربا
نبودی گر نجوم عالم افروز
نکردی فرق آن شب را کس از روز
سپهر از مه گلی بر چهره دیده
خطی از هاله بر دورش کشیده
فلک گفتی چراغان کرد آن شام
که می‌زد خواجه بر بام فلک گام
سوی صدر رسل جبریل رو کرد
دلش را مژدهٔ دیدار آورد
شد آن نخل ریاض شادمانی
برون از خوابگاه‌ام هانی
کشیدش پیش پیک حق تعالا
براقی برق سیر چرخ پیما
عجایب ره نوردی تیز گامی
بسی از خواب خوشتر خوشخرامی
نمد زین داده گردون از سحابش
شده قسطاس بحری آفتابش
پی آرامش آن طرفه توسن
ز انجم کرده گردون جوبه دامن
چو برجستی به بازی زین کهن فرش
ز نعلش رخنه گشتی لنگر عرش
نمود از بهر سیر ملک بالا
شه روی زمین بر پشت او جا
براق از شادمانی گشت رقاص
روان شد سوی خلوتخانهٔ خاص
به سوی مسجد اقصا چو زد گام
دو تا گردید محرابش به اکرام
چو از محراب اقصا پشت برداشت
علم در عالم بالا برافراشت
چو با خود دید مه در یک وثاقش
چو نعل افتاد در پای براقش
به نعلش چهره سایید آنقدرها
که باقی ماند بر رویش اثرها
وز آنجا مرکب مردم ربایش
دبستان عطارد داد جایش
عطارد ماند چون طفلان به تعظیم
ز نعلینش به دامن لوح تعلیم
خوش آن دانا که بی تعلیم استاد
دهد دانا دلان را لوح ارشاد
ز ایوان عطارد زد برون پای
به مطرب خانهٔ ثالث شدش جای
ز شوق وصل آن تابنده خورشید
به بزم چرخ رقصان گشت ناهید
وز آنجا زد قدم بر بام علیا
فروزان گشت از او دیر مسیحا
به پیک روی آن شمع رسالت
فرو شد در زمین مهر از خجالت
به پنجم پایه منبر چو زد گام
برای خطبه بستد تیغ بهرام
وزان منزل به برتر پایه زد پای
شدش دارالقضای مشتری جای
ملازم وار پیش خویش خواندش
به صدر شرع بر مسند نشاندش
چو شه را تخت هفتم کاخ شد جای
زحل چون سایه‌اش افتاد در پای
براقش زد ز میدانگاه هفتم
به صحن خان هشتم کاسهٔ سم
ثوابت بیخود از شوقش فتادند
چو نقش پرده بر جا ایستادند
نهم گردون شد از پایش سرافراز
کشیدش اطلس خود پای انداز
چو پیشش همرهان رفتند از دست
به میکائیل و اسرافیل پیوست
و ز ایشان روی رفرف بارگی راند
و زو دامن به ساق عرش افشاند
جهت را پرده زد در زیر پاشق
به نور قرب واصل گشت مطلق
فضائی دید از اغیار خالی
بری از جنس هر سفلی و عالی
محل نابوده اندر وی محل را
ابد همدم در آن وادی ازل را
شنید از هر دری آن مطلع نور
حکایتها از امداد زبان دور
پی عصیان امت گفتگو کرد
دلش خط نجاتی آرزو کرد
برای امت از درگاه عالی
سند پروانه شمع لایزالی
دل ما را پیام شادی آورد
برای ما خط آزادی آورد
زهی سر بر خطت آزاد و بنده
سران در راه امرت سر فکنده
ره آزادیی نه پیش ما را
بخوان از بندگان خویش ما را
اگر ما را شماری بندهٔ خویش
کجا آزادیی باشد از این پیش
به ما یا رب خط آزادیی ده
غلام خویش خوان و شادیی ده
که تا در جمع آزادان در آییم
به سلک قنبر و سلمان در آییم
ناصرخسرو : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
کیوان چو قران به برج خاکی افگند
زاحداث زمانه را به پاکی افگند
اجلال تو را ضؤ سماکی افگند
اعدای تو را سوی مغاکی افگند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - مطلع دوم
ای رای تو صیقل اختران را
افسر توئی افسر سران را
خاک در تو به عرض مصحف
جای قسم است داوران را
هر هفته ز تیغ تو عطیت
هفت اقلیم است سروران را
در کعبهٔ حضرت تو جبریل
دست آب دهد مجاوران را
چون شاخ گوزن بر در تو
قامت شده خم غضنفران را
دایه شده بر قریش و برمک
صدق و کرم تو جعفران را
تا محضر نصرتت نوشتند
آوازه شکست دیگران را
کانجا که محمد اندر آمد
دعوت نرسد پیمبران را
گر دهر حرونیی نموده است
چون رام تو گشت منگر آن را
بنگر که چو دست یافت یوسف
چه لطف کند برادران را
از عالم زاده‌ای و پیشت
عالم تبع است چاکران را
هم رد مکنش که راد مردان
حرمت دارند مادران را
قدرت ز برای کار تو ساخت
این قبهٔ نغز بی‌کران را
گر خاتم دست تو نزیبد
هم حلقه نشاید استران را
صحن فلک از بزان انجم
ماند رمهٔ مضمران را
هست از پی بر نشست خاصت
امید خصی شدن نران را
صاحب غرضند روس و خزران
منکر شده صاحب افسران را
تیغ تو مزوری عجب ساخت
بیماری آن مزوران را
فتح تو به جنگ لشکر روس
تاریخ شد آسمان قران را
رایات تو روس را علی روس
صرصر شده ساق ضمیران را
پیکان شهاب رنگ چون آب
آتش زده دیو لشکران را
در زهرهٔ روس رانده زهر آب
کانداخته یغلق پران را
یک سهم تو خضروار بشکافت
هفتاد و سه کشتی ابتران را
مقراضهٔ بندگان چو مقراض
اوداج بریده منکران را
بس دوخته سگ زنت چو سوزن
در زهره جگر مبتران را
اقبال تو کاب خضر خورده است
دل داده نهنگ خنجران را
وز بس که ز خصم بر لب بحر
خون رفت بریده حنجران را
هم بر لب بحر بحر کردار
خون شد چو شفق دل اشقران را
با ترکشت اژدهای موسی
بنمود مجوس مخبران را
در روم ز اژدهای تیرت
زهر است نواله قیصران را
چون از مه نو زنی عطارد
مریخ هدف شود مرآن را
گر زال ببست پر سیمرغ
بر تیر، هلاک صفدران را
بر تیر تو پر جبرئیل است
آفت شده دیو جوهران را
آن بیلک جبرئیل پرت
عزرائیل است جانوران را
بسته کمر آسمان چو پیکان
ماند به درت مسخران را
شیران شده یاوران رزمت
اقبال تو نجده یاوران را
سیمرغ به نامه بردن فتح
می رشک برد کبوتران را
نصرت که دهد به بد سگالت
هرا که برافکند خران را
با لطف تو در میان نهاده است
خاقانی امید بیکران را
کز لطف تو هم نشد گسسته
امید بهشت، کافران را
در مدحت تو به هفت اقلیم
شش ضربه دهد سخنوران را
شهباز سخن به دولت تو
منقار برید نو پران را
با گاو زری که سامری ساخت
گوساله شمار زرگران را
گر هست سخن گهر، چرا نیست
آهنگ بدو گهر خران را
گر شادی دل ز زعفران خاست
چون رنگ غم است زعفران را
تا حشر فذلک بقا باد
توقیع تو داد گستران را
در جنت مجلست چراگاه
آهو حرکات احوران را
بزمت فلک و سرات منزل
ماهان ستاره زیوران را
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - وله ایضا
رستم و بهرام را بهم چه مصاف است
این دو خلف را بهم چه خشم و خلاف است
مایهٔ سودا در این صداع چه چیز است
سود محاکا در این حدیث چه لاف است
معجز این گر نهنگ بحر فشان است
حجت آن اژدهای کوه شکاف است
از پی یک صره‌ای ز سیم و زر زرد
بر دو محک سپیدشان چه مصاف است
هر دو چو صبح از عمود گنبد کافند
صبح بلی از عمود گنبد کاف است
آب زدند آسیای کام ز کینه
کینه چه دارند کاسیا به کفاف است
هر دو الوفند و از سر دو الفشان
از پی میم است جنگ نز پی کاف است
بر در تسعین کنند جنگ شبان روز
درگه عشرین ز جنگ هر دو معاف است
گر ز یک انگشتری خاصهٔ جمشید
دیو چهارم به پیششان به طواف است
دیو دلی می‌کنند بر سر خاتم
خاتم جمشید داشتن نه گزاف است
ناف بر این شغلشان زده است زمانه
خاک چنین شغل خون آهوی ناف است
بس کن خاقانیا مطایبه زیرا
باطن او درد و ظاهرش همه صاف است
ساحری از قاف تا به قاف تو داری
مشرق و مغرب تو را دو نقطهٔ قاف است
قبلهٔ هرکس کسی است قبلهٔ جانت
تاج سر خاندان عبد مناف است
بر شعرا نطق شد حرام به دورت
سحر حلال آنکه با دم تو مضاف است
بافتن ریسمان نه معجزه باشد
معجز داود بین که آهن باف است
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - قصیده
خسرو بدار ملک جم ایوان تازه کرد
در هشت خلد مملکه بستان تازه کرد
کیخسرو تهمتن بر زال سیستان
در ملک نیم روز شبستان تازه کرد
این کعبه را که سد سکندر حریم اوست
خضر خلیل مرتبه بنیان تازه کرد
بهر ثبات ملک چنین کعبهٔ جلال
از بوقبیس حلم خود ارکان تازه کرد
قصری که عرش کنگرهٔ اوست آسمان
از عقد انجمش گهر افشان تازه کرد
مانا که بهر تاختن مرکبان عقل
مهدی به عالم آمد و میدان تازه کرد
یا عالمی ز لطف برآورد کردگار
وانگه در او معادن حیوان تازه کرد
دست کرم گشاد شه و پای بخل بست
تا پیشگاه قصر شرف وان تازه کرد
قحط سخا ز کشور امید برگرفت
گر خلق بهر عاطفه باران تازه کرد
شاهی که بهر کوههٔ زین‌های ختلیانش
ماهی به چرخ تحفه ز دندان تازه کرد
خاقان اعظم آنکه بقا با سعادتش
هم‌شیرهٔ ابد شد و پیمان تازه کرد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - در ستایش صفوه الدین بانوی شروان شاه
ای پردهٔ معظم بانوی روزگار
ای پیش آفتاب کرم ابر سایه‌دار
صحن ارم تو را و در او روح را نشست
حصن حرم تو را و درو کعبه را قرار
هر سال اگر خواص خلیفه برند خاص
از بهر کعبه پردهٔ رنگین زرنگار
همچون فلک معلقی استاده بر دو قطب
قطب تو میخ و میخ زمین جرم کوهسار
گویی بر غم جان فلک دست کاف و نون
گردونی از دوقطب در آویخت استوار
گر آسمان حجاب بهشت است پیش خلق
تو اسمانی و حرم شه بهشت‌وار
در صفهٔ تو دختر قیصر بساط بوس
در پیش گاه تو زن فغفور پیش کار
داری سپهر هفتم و جبریل معتکف
داری بهشت هشتم و ادریس میربار
می‌خواهد آسمان که رسد بر زمین سرش
تا بر چند به دیده ز دامان تو غبار
گویی تو را به رشتهٔ زرین افتاب
نساج کارگاه فلک بافت پود و تار
گر نیست پود و تار تو از پر جبرئیل
سایه‌ت چرا گرفت سماوات در کنار
هر گه که باد بر تو وزد گویم ای عجب
قلزم به جنبش آمدو جوید همی گذار
میدان سر فرازی و رضوان به خط نور
جنات عدن کرده بر اطراف تو نگار
میدان چار سوی تو روحانی آیتی است
گویا ز جانور شده هم اسب و هم سوار
بر تو نمی‌رسم به پر وهم جبرئیل
هم عاجز است و هست پرس هفت صد هزار
در سایهٔ تو بانوی مشرق گرفته جای
دریاست در جزیره و سیمرغ در حصار
بانوی توست رابعهٔ دختران نعش
وز رابعه به زهد فزونتر هزار بار
ای چاوش سپید تو هم خادم سیاه
خورشید روم پرور و ماه حبش نگار
ای کرده پاسبانی تو عیسی آرزو
وی کرده پرده داری تو مریم اختیار
تو نیستان شیر سیاهی در این حرم
تو آشیان باز سپیدی در این دیار
شیر سیاه معرکه خاقان کامران
باز سفید مملکه بانوی کام کار
بانوکند شکار ملوک ار چه مرد نیست
آری که باز ماده به آید گه شکار
شاهان چه زن چه مرد در ایام مملکت
شیران چه نر چه ماده به هنگام کار زار
رد خاک خفته‌اند کیان، گر نه مرد و زن
کردندی از پرستش تو ملک را شعار
کردی به درگه تو سیاوش چاوشی
بودی به حضرت تو فرنگیس پرده دار
گر در زمین شام سلیمان دیو بند
بلقیس را ز شهر سبا کرد خواستار
هم شاه ما ز قدر سلیمان عالم است
هم بانوان ز مرتبه بلقیس روزگار
شهر سباست خطهٔ دربند ز احتشام
بیت المقدس است شماخی ز اقتدار
قیدافه خوانده‌ام که زنی بود پادشاه
اسکندر آمدش به رسولی سخن گزار
اسکندر است دولت و قیدافه بانوان
نی نی کز این قیاس شود طبع، شرمسار
کاکنون به بندگی و پرستاری درش
قیدافه خرمی کند، اسکند افتخار
ز اقبال صفوه الدین بانوی شرق و غرب
در شرق و غرب گشت شب و روز سازگار
عادت بود که هدیهٔ نوروزی آورند
آزادگان به خدمت بانو ز هر دیار
نوروز چون من است تهی دست و همچو من
جان تهی کند به در بانوان نثار
طبع مراست جان تهی تحفهٔ سخن
نوروز راست جان تهی باد نوبهار
اکنون که باد و باغ زنا شوهری کنند
از نطفه‌های باد شود باغ بار دار
از دست کشت صلب ملک در زمین ملک
آرد درخت تازه بهار حیات بار
نه ماهه ره بریده مه نو به ره در است
کاید چو ماه چارده مصباح هفت و چار
خواهی نهیش نام منوچهر نام جوی
خواهی کنیش نام فریبرز نام دار
ای از عروس نه فلک اندر کمال بیش
وز نه زن رسول به ده نوع یادگار
خاقانی است بر در تو زینهاریی
ای بانوان مملکت شرق زینهار
در زینهار بخت نگهدار توست حق
زنهار زینهاری خود را نگاهدار
تا مهر و مه شوند همی یار یک دگر
وانگه جدا شوند به تقدیر کردگار
بر چرخ ملک بانو و شاهند مهر و ماه
این مهر و ماه را ملک العرش باد یار
از کردگار عمر تو باد از شمار بیش
واعدای ملک و جاه تو تا حشر باد خوار
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸ - در مدح عصمت الدین خواهر منوچهر و شفیع آوردن برای اجزاهٔ سفر
حضرت ستر معلا دیده‌ام
ذات سیمرغ آشکارا دیده‌ام
قاف تا قافم تفاخر می‌رسد
کز حجاب قاف عنقا دیده‌ام
در صدف در است و در حوت آفتاب
حضرتی کز پرده پیدا دیده‌ام
در مدینه قدس مریم یافتم
در حظیرهٔ انس حوا دیده‌ام
حضرت بلقیس بانوی سبا
بر سر عرش معلا دیده‌ام
چشم زرقا را کشیده کحل غیب
هم به نور غیب بینا دیده‌ام
انیت بلقیسی که بر درگاه او
هدهد دین را تولا دیده‌ام
اینت زرقائی که چشم خضر ازو
محرم کحل مسیحا دیده‌ام
من کیم خواه از یمن خواه از عرب
کاین چنین بلقیس و زرقا دیده‌ام
قیصر از روم و نجاشی از حبش
بر درش بهروز و لالا دیده‌ام
روز جوهر نام و شب عنبر لقب
پیش صفه‌اش خادم آسا دیده‌ام
جوهر و عنبر سپید است و سیاه
هر دو را محکوم دریا دیده‌ام
آب دست و خاک پایش را ز قدر
نشرهٔ رضوان و حورا دیده‌ام
پیشگاه حضرتش را پیش کار
از بنات‌النعش و جوزا دیده‌ام
آن سه دختر و آن سه خواهر پنج وقت
در پرستاری به یک جا دیده‌ام
هفت خاتون را در این خرگاه سبز
داه این درگاه والا دیده‌ام
بر درش بسته میان خرگاه‌وار
شاه این خرگاه مینا دیده‌ام
بر لب بحر کفش خورشید و ابر
قربهٔ زرین و سقا دیده‌ام
در کف بخت بلندش ز اختران
هفت دستنبوی زیبا دیده‌ام
میوهٔ شاخ فریبرز ملک
هم به باغ ملک آبا دیده‌ام
گوهر کان فریدون شهید
بر فراز تاج دارا دیده‌ام
عصمة الدین صفوة الاسلام را
افتخار دین و دنیا دیده‌ام
بارگاه عصمة الدین روز بار
خسروان را جان و ملجا دیده‌ام
مصر و بغداد است شروان تا در او
هم زبیده هم زلیخا دیده‌ام
از سر زهد و صفا در شخص او
هم خدیجه هم حمیرا دیده‌ام
آن خدیجه همتی کز نسبتش
بانوان را قدر زهرا دیده‌ام
آستان حضرتش را از شرف
صخره و محراب اقصی دیده‌ام
رابعه زهدی که پیشش پنج وقت
هفت مردان را مجارا دیده‌ام
خوان آگاه دلش را از صفا
خانقاه از چرخ اعلی دیده‌ام
بر دل مومین و جان مؤمنش
مهر و مهر دین مهیا دیده‌ام
آسیه توفیق و سارا سیرت است
ساره را سیاره سیما دیده‌ام
چشم دزدیدم ز نور حضرتش
تا نه‌پنداری که عمدا دیده‌ام
موسیم، کانی انا الله یافتم
نور پاک و طور سینا دیده‌ام
هر که در من دید چشمش خیره ماند
ز آنکه من نور تجلی دیده‌ام
حضرتش را هم به نور حضرتش
بر چهارم چرخ خضرا دیده‌ام
نور عرش حق تعالی را به چشم
هم به فضل حق تعالی دیده‌ام
کعبه است ایوان خسرو کاندر او
ستر عالی را هویدا دیده‌ام
کعبه را باشد کبوتر در حرم
در حرم شهباز بیضا دیده‌ام
هر زمان این شاه‌باز ملک را
ساعد اقبال ماوا دیده‌ام
گر کند شه‌باز مرغان را شکار
من شکارش جان دانا دیده‌ام
دوش دیدار منوچهر ملک
زنده در خواب آشکارا دیده‌ام
چند بارش دیده‌ام در خواب لیک
طلعتش این باره زیبا دیده‌ام
هم در این ایوان نو برتخت خویش
تاجدار و مجلس آرا دیده‌ام
لوح پیشانیش را از خط نور
چون ستارهٔ صبح رخشا دیده‌ام
اندر ایوانش روان یک چشمه آب
با درخت سبز برنا دیده‌ام
چشمه پنهان در حجاب و بر درخت
دست دولت شاخ پیرا دیده‌ام
یک جهان دل زین‌درخت و چشمه شاد
جمله را عیش مهنا دیده‌ام
گفتم ای شاه این درخت و چشمه چیست
کین دو را نور موفا دیده‌ام
گفت نشناسی درخت و چشمه‌ای
کز کرمشان بر تو نعما دیده‌ام
چشمه بانوی و درخت است اخستان
هر دو با هم سعد و اسما دیده‌ام
اصلها ثابت صفات آن درخت
فرعها فوق الثریا دیده‌ام
گفت شادم کز درخت و چشمه سار
دیده را جای تماشا دیده‌ام
شکر کز بانو و فرزند اخستان
چهرهٔ ملکت مطرا دیده‌ام
نیز چون هم‌شیره تا شروان رسید
کار شروان دست بالا دیده‌ام
آسمان سترا! ستاره همتا!
من تو را قیدافه همتا دیده‌ام
کعبه را ماند در عالیت و من
محرم این کعبه‌ام تا دیده‌ام
گرچه اخبار زنان تاجدار
خوانده‌ام وندر کتب‌ها دیده‌ام
از فرنگیس و کتایون و همای
باستان را نام و آوا دیده‌ام
از سخا وصف زبیده خوانده‌ام
وز کفایت رای زبا دیده‌ام
کافرم گر چون تو در اسلام و کفر
هیچ بانو خوانده‌ام یا دیده‌ام
گر به بوی طمع گفتم مدح تو
کعبه را دیر چلیپا دیده‌ام
مدح تو حق است و حق را با دلت
قاب قوسین او ادنی دیده‌ام
پیش آرم ذات یزدان را شفیع
کش عطا بخش و توانا دیده‌ام
پیشت آرم نظم قرآن را شفیع
کز همه عیبش مبرا دیده‌ام
پیشت آرم کعبهٔ حق را شفیع
کاسمانش خاک بطحا دیده‌ام
پیشت آرم مصطفائی را شفیع
کاسم او یاسین و طه دیده‌ام
پیشت آرم چار یارش را شفیع
کز هدی‌شان عز والا دیده‌ام
پیشت آرم هفت مردان را شفیع
کز دو عالمشان تبرا دیده‌ام
پیشت آرم جان افریدون شفیع
کز جهان‌داریش طغرا دیده‌ام
پشت آرم جان فخر الدین شفیع
کز شرف کسریش مولا دیده‌ام
کز پی حج رخصتم خواهی ز شاه
کاین سفر دل را تمنا دیده‌ام
دل درین سوداست یک لفظ تو را
چون مفرح دفع سودا دیده‌ام
دولتت جاوید بادا کز جلال
جاه تو جان سوز اعدا دیده‌ام
تا ابد بادت بقا کاعدات را
بستهٔ مرگ مفاجا دیده‌ام
بهترین نوروزی درگاه را
تحفه این ابیات غرا دیده‌ام
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۴ - مطلع دوم
ماه نو دیدی حمایل ز آسمان انگیخته
اختران تعویذ سیمین بی‌کران انگیخته
شب ز انجم گرد بر گرد حمایل طفل‌وار
سیمهای قل هواللهی عیان انگیخته
صحف مینا را ده آیت‌ها گزارش کرده شب
از شفق شنگرف و از مه لیقدان انگیخته
شب گوزن افکنده گویی شاخش اینک در هوا
خونش از نیلوفر چرخ ارغوان انگیخته
شب چو فصادی که ماهش مبضع و گردونش طشت
طشت کرده سرنگون خون از رگان انگیخته
شب همانا نسر طائر خواهد افکندن که هست
از کواکب مهره‌ها وز مه کمان انگیخته
زهره با ماه و شفق گوئی ز بابل جادویی است
نعل و آتش در هوای قیروان انگیخته
گو ز بازد چرخ چون طفلان بعید از بهر آنک
گو ز مه کرده است و گوز از اختران انگیخته
آتشین حراقه برده گرمی از حراق چرخ
لیک بر قبه شررها از دخان انگیخته
نی شرر باشد به زیر و دود بالا پس چراست
دود در زیر و شرر بالای آن انگیخته
پاسبان بر بام دارد شاه وپنهان شاه چرخ
زیر بام از هندوی شب پاسبان انگیخته
شب مگر اندود خواهد بام گیتی را به قیر
کز بنات النعش هستش نردبان انگیخته
در بره مریخ گرزگاو افریدون به دست
وز مجره شب درفش کاویان انگیخته
پنبه زاری بر فلک بی‌آب و کیوان بهر آن
دلو را از پنبه‌زارش ریسمان انگیخته
چرخ پیچان تن چو مار جان ستان و آنگه قضا
کژدمی از پشت مار جان ستان انگیخته
شیر با گاو و بره گرگ آشتی کرده به طبع
آشتی‌شان اورمزد مهربان انگیخته
ساز آن رعنای صاحب بربط اندر بزم چرخ
سوز از آن قرای صاحب طیلسان انگیخته
چشم بزغاله بر آن خوشه که خرمن کرده شب
داس کژدندان ز راه کهکشان انگیخته
نقش جوزا چون دو مغز اندر یکی جوز از قیاس
یا دو یبروج الصنم در یک مکان انگیخته
خور به سرطان مانده تا معجون سرطانی کند
زانکه مفلوج است و صفرا از رخان انگیخته
مشتری را ماهیی صید و کمانی زیردست
آفت تیر از کمان ترکمان انگیخته
بخت بر زرهای انجم در ترازوی فلک
نقش نام اخستان کامران انگیخته
وز شهاب ناوک انداز و سماک نیزه باز
لشکر شروان‌شه صاحب قران انگیخته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۸ - مطلع سوم
این آتشین کاسه نگر، دولاب مینا داشته
از آب کوثر کاسه‌تر و آهنگ دریا داشته
در دلو نور افشان شده، ز آنجا به ماهی دان شده
ماهی از او بریان شده یک ماهه نعما داشته
ماهی و قرص خور بهم حوت است و یونس در شکم
ماهی همه گنج درم، خور زر گونا داشته
انجم نثار افشان او، اجرا خوران از خوان او
از ماهی بریان او نزل مهنا داشته
خورشید نو تاثیر بین، حوتش بهین توفیر بین
جمشید ماهی گیر بین، نو ملک زیبا داشته
گنج بهار اینک روان، میغ اژدهای گنج‌بان
رخش سحاب اینک دوان وز برق هرا داشته
چون روغن طلق است طل بحر دمان زیبق عمل
خورشید در تصعید وحل آتش در اعضا داشته
چون آتش آمد آشنا زیبق پرید اندر هوا
اینک هوا سیمین هبا زیبق مجزا داشته
زین پس و شاقان چمن نو خط شوند و غمزه زن
طوق خط و چاه ذقن پر مشک سارا داشته
در هر چمن عاشق وشان بر ساقی و می جان‌فشان
پیر خرد ز انصافشان با می مواسا داشته
گردان بر هر نوبری گل سارغ از مل ساغری
وان مل محک هر زری با گل محاکا داشته
جام است یا جوز است آن یا خود بیضاست آن
یا تیغ بوالهیجاست آن در قلب هیجا داشته
نوروز پیک نصرتش، میقات‌گاه عشرتش
نه مه بهار از حضرتش دل ناشکیبا داشته
نوروز نو شروان‌شهی چل صبح و شش روزش رهی
جاسوس بختش ز آگهی دل علم فردا داشته
خاقان اکبر کز دمش عشری است جان عالمش
نه چرخ زیر خاتمش هر هفت غبرا داشته
برجیس حکم، افلاک ظل، ادریس جان، جبریل دل
از خط کل تا شط گل عالم به تنها داشته
تا عالمش دریافته پیران سر افسر یافته
هم شرع داور یافته هم ملک دارا داشته
پروانه چرخ اخضرش پرواز نسرین از فرش
پرواز سعدین بر سرش چندان که پروا داشته
شمشیر او طوبی مثال او را جنان تحت الظلال
انوار عز فوق الکمال از حق تعالی داشته
گردون و هفت اجرام او تحت الشعاع جام او
فوق الصفه ز اکرام او دین مجد والا داشته
دریای عقلی در دلش، صحرای قدسی منزلش
از نفس کل آب و گلش صفوت در اجزا داشته
ذاتش مراد کاف و نون از علت عالم برون
دل را به عصمت رهنمون بر ترک اشیا داشته
لب‌های شاهان درگهش کوثر دم از خاک رهش
جنت به خاک درگهش روی تولا داشته
خوانده به چتر شاه بر چرخ آیة الکرسی ز بر
چترش همائی زیر پر عرش معلا داشته
چل صبح آدم هم‌دمش ، ملک خلافت ز آدمش
هم بوده اسم اعظمش هم علم اسما داشته
چون از عدم درتاخته، دیده فلک دست آخته
انصاف پنهان ساخته، ظلم آشکارا داشته
ملکت گرفته رهزنان، برده نگین اهریمنان
دین نزد این تردامنان نه جا نه ملجا داشته
هر خوک خواری بر زمین دهقان و عیسی خوشه چین
هر پشهٔ طارم نشین، پیلان به سرما داشته
شاه است عدل انگیخته دست فلک بربیخته
هم خون ظالم ریخته هم ملک آبا داشته
چندان برون رانده سپه کاتش گرفته فرق مه
نه باد را بر خاک ره نی آب مجرا داشته
چرخ و زمان کرده ندا کای تیغ تو جان هدی
ما خاک پایت را فدا تو دست بر ما داشته
ملک ابد را رایگان مخلص بر او کرد آسمان
ملکی ز مقطع کم زیان وز عدل مبدا داشته
از فتح اران نام را زیور زده ایام را
فتح عراق و شام را وقتی مسما داشته
بحری است تیغش و آسمان بر گوهرش اختر فشان
ز آن گوهری تیغ اختران چشم مدارا داشته
آن روض دوزخ بار بین، حور زبانی سار بین
بحر نهنگ اوبار بین آهنگ اعدا داشته
معمار دین آثار او، دین زنده از کردار او
گنجی است آن دیوار او از خضر بنا داشته
جسته نظیر او جهان، نادیده عنقا را نشان
اینک جهان را غیب دان زین خرده برپا داشته
خط کفش حرز شفا، تیغش در او عین الصفا
چون نور مهر مصطفی جان بحیرا داشته
دهر است خندان بر عدو کو جاه شه کرد آرزو
مقل است بار نخل او، او چشم خرما داشته
پران ملک پیرامنش، چون چرخ دائر بر تنش
چون بادریسه دشمنش یک چشم بینا داشته
ای تاج گردون گاه تو، مهدی دل آگاه تو
یک بندهٔ درگاه تو صد چین و یغما داشته
بر بندگان پاشی گهر هر بنده‌ای را بر کمر
ز آن لعبتان کز صلب خور ارحام خارا داشته
افلاک تنگ ادهمت، خورشید موم خاتمت
دل مرده گیتی از دمت امید احیا داشته
خوش غمزه چشم خور ز تو شب طره پر عنبر ز تو
پیشانی اختر ز تو داغ اطعنا داشته
خصمت ز دولت بینوا و آنگه درت کرده رها
چشمش به درد او توتیا بر باد نکبا داشته
گر با تو خصم آرش بود هم جفت او آتش بود
صحنات کمتر خوش بود، با صحن حلوا داشته
هر موی رخشت رستمی مدهامتان وش ادهمی
طاس زرش هر پرچمی از زلف حورا داشته
باد سلیمان در برش و زنار موسی منظرش
طیر است گوئی پیکرش، طور است مانا داشته
از نعل او مه را گله، بر چشم خورشید آبله
کاه و جوش ز آن سنبله کاین سبز صحرا داشته
باد از سعادات ابد بیت الحیاتت را مدد
هیلاج عمرت را عدد غایات اقصی داشته
برتر ز عرشت قدر و قد، رایت ورای حزر و حد
ذاتت به دست جود و جد گیتی مطرا داشته
در سجده صف‌های ملک پیش تو خاشع یک به یک
چندان که محراب فلک پیران و برنا داشته
مولات بی‌نام آسمان، باجت رساد از اختران
صف غلامانت جهان شرقا و غربا داشته
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۶ - مطلع دوم
ماه به ماه می‌کند شاه فلک کدیوری
عالم ناقه برده را، توشه دهد توانگری
مائده سازد از بره، بر صفت توانگران
برزگری کند به گاو، از قبل کدیوری
موسی و سامری شود گاو و بره بپرورد
آب خضر برآورد ز آینهٔ سکندری
بنگه تیر ازو شود روضه صفت به تازگی
خرگه ماه ازو شود خلدوش از منوری
چون به دهان شیر در، خشم پلنگی آورد
روی زمین شود ز تف، پشت پلنگ بربری
تیزتر از کبوتری برج به برج می‌پرد
بیضهٔ زر همی نهد در به در از سبک پری
هر سر مه به برج نو بچهٔ نو برآورد
یک سره برج او شود قصر دوازده دری
از همه کشتهٔ فلک دانهٔ خوشه خورد و بس
چون سوی برج خوشه رفت از سر برج آذری
از سر خوشه ناگهش داس شکست در گلو
کرد رگ گلوش راهر سر داس نشتری
گوئی از آن رگ گلو ریخته‌اند در رزان
این همه خون که می‌کند آتشی و معصفری
باز چو زر خالصش سخت ترازوی فلک
تا حلی خزان کند صنعت باد آذری
از پی صنع زرگری کورهٔ گرم به بود
کورهٔ سرد شد فلک، زین همه صنع زرگری
گر به همه ترازوئی زر خلاص درخورد
خور به ترازوی فلک، هست چو زر بدر خوری
ورنه ترازوی فلک زرگر قلب کار شد
نقد عراق چون کند زر خلاص جعفری
عید رسید و مهرگان باد و جنیبه بر اثر
هر دو جنیبه هم‌عنان در گرو تکاوری
شاه طغان چرخ بین با دوغلام روز و شب
کاین قره سنقری کند، و آن کند آق سنقری
شاخ چو مریم از صفت عیسی شش مهه به بر
کرده بسان مریمش نفخهٔ روح شوهری
عیسی خرد را کند تابش ماه دایگی
مریم عور را کند برگ درخت معجری
میوه چو بانوی ختن در پس حجله‌های زر
زاغ چو خادم حبش پیش دوان به چاکری
تا که ترنج را خزان شکل جذام داده بر
در یرقان شده است رز همچو ترنج‌زا صفری
نخل به جنبش آمده گرنه یهود شد چرا
پارهٔ زرد بر کتف دوخت بدان مشهری
سیب چو مجمری ز زر خردهٔ عود در میان
کرده برای مجمرش نار کفیده اخگری
مه چو مشاطگان زده بر رخ سیب خالها
سیب برهنه ناف بین نافه دم از معطری
خال ز غالیه نهد هرکس، و روی سیب را
خال ز خون نهاد ماه، اینت مشاطهٔ فری
نار همه دل و دهن، دل همه خون عاشقی
سیب همه رخ و ذقن رخ همه خال دلبری
خم چو پری گرفته‌ای، یافته صرع و کرده کف
خط معزمان شده برگ رز از مزعفری
سار به شاخسار بر، زنگی چار تاره زن
خنده زنان چو زنگیان، ابر ز روی اغبری
در بر بید بن نگر، لشکر مور صف زده
گرد لوای سام بین موکب حام لشکری
گرچه درخت ریخت زر، ورچه هوا فشاند در
هم نرسد به جودشان با کف شه برابری
خسرو ذوالجلالتین از ملکی و سلطنت
مستحق الخلافتین، از یلواج و تنگری
شاه معظم اخستان آنکه رضا و خشم او
نحس بر زحل شود، سعد ربای مشتری
قامت صاحب افسران، حلقهٔ افسری شده
برده سجود افسرش، با همه صاحب افسری
ای به حسام نیلگون یافته ملک یوسفی
بر در مصر وقاهره کوفته کوس قاهری
هشت بهشت و نه فلک هست بهای دولتت
دولت یوسفیت را عقل به هفده مشتری
از فلکی شریف‌تر یا شرف مشخصی
از ملکی کریم‌تر یا کرم مصوری
بدر ستاره موکبی، مهر فلک جنیبتی
ابر درخش رایتی، بحر نهنگ خنجری
نوح خلیل حالتی، خضر کلیم قالتی
احمد عرش هیبتی، عیسی روح منظری
خسرو سام دولتی، سام سپهر صولتی
رستم زال دانشی، زال زمانه داوری
ربع زمین ز درگهت ثلث نهند و بعد ازین
ز آن سوی خط استوا در خط حکمت آوری
عالم نو بنا کند رای تو از مهندسی
کشور نو رقم زند، فر تو از موفری
امر تو نطفه افکند بهر سه نوع تا کند
هفت محیط دایگی، چار بسیط مادری
عدل تو مادری کند، ملک بپرورد چنان
کاتش و آب را دهد با گل و مل برادری
چرخ مدور از شرف عرش مربع از علو
طوف در تو می‌کنند از پی کسب سروری
خدت زلف و رخ کند از پی سنبل و سمن
شانه در آن مربعی، آینه در مدوری
کشتن حاسد تو را درد حسد نه بس بود
کو به خلاف جستنت درد امید مهتری
روی بهی کجا بود مرد زحیر را که خود
وقت سقوط قوتش صبر خورد سقوطری
در همه طبلهٔ فلک پیلور زمانه را
نیست به بخت خصم تو داروی درد مدبری
خنجر گندنائیت هم به کدوی مغز او
می‌دهدش مزوری تا رهد از مزوری
تیغ تو صیقل هدی تا که خطیب ملک شد
دست تو چون عمود صبح آمد و کرد منبری
آنت مفسر ظفر، خاطب اعجمی زبان
زاعجمیان عجب بود خاطبی و مفسری
قائم پنجم آسمان، منتقم از ششم زمین
اختر و فعل عقربی، آتش و لون عبقری
پایهٔ تخت زیبدت بر سر تاج آسمان
کز سر تخت مملکت تاج ملوک کشوری
تخت حساب شد عدو کرده ز خاک تاج سر
چهره چو تاج خسروان، دیده چو تخت جوهری
تاجوران ملک را فخر ز گوهرت رسد
تو سر گوهری تو را مفخر تاج گوهری
تا که عروس دولتت یافت عماری از فلک
بهر عماریش کند ابلق گیتی استری
نعل سمند تو سزد حلقهٔ فرج استرت
تاج سر ملک‌شهی خاتم دست سنجری
چون ز گهر سخن رود در شرف و جلال و کین
چون اسد و اثیر و خور، ناری و نوری و نری
گر گذری کند عدو بر طرف ممالکت
زحمت او چه کم کند ملک تو را مقرری
ور جنبی ز مغکده بر در کعبه بگذرد
کعبه به لوث کعب او کی فتد از مطهری
پاسخ او به یاسجی باز دهی که در ظفر
ناصر رایت حقی، ناسخ آیت شری
ای حرم تو از کرم بیت حرام خسروان
چون سخن من از نکت سحر حلال خاطری
ز آن کرم است سرگران جان و سر سبکتکین
زین سخن است دل سبک عنصر طبع عنصری
تا به صفت بود فلک صورت دیر عیسوی
محور خط استوا، شکل صلیب قیصری
باد خطاب عیسوی با سگ درگهت چنین
کافسر دیر اعظمی، فخر صلیب اکبری
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۲
در باغ شعیب و خضر و موسی نگرید
تا چشمهٔ خضر و ماه و شعری نگرید
در زیر درخت شاخ طوبی نگرید
بر آب روان سایهٔ موسی نگرید
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۵
ای پیش تو مهر و ماه و تیر و بهرام
بر جیس و زحل، زهره حمل ثور غلام
جوزا سرطان خوشه کمان شیرت رام
میزان، عقرب، دلو، بره حوت به دام