عبارات مورد جستجو در ۱۸۰ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۸۱ - در مدح پسرهای شجاع السلطنه مغفور طاب الله ثراه فرماید
مرا در شش جهت از پنج تن خاطر بود شادان
که هریک در سپهر جاه هستند اختری تابان
هلاکو زان سپس ارغون ابا قاآن منکوشه
که قاآن دوم باشد وزان پس اوکتا قاآن
نخستین باذل و ثانیست راد و سیمین منعم
چهارم مخزن انعام و پنجم مایهٔ احسان
نخستین همچو کاووس است و ثانی همچو کیخسرو
سیم باسل چهارم شیر اوژن پنجمین شجعان
نخستین هست قاآن و دوم فضل و سیم تبّع
چهارم حاتم طائی و پنجم معن بن شیبان
نخستین بر سپه سالار و ثانی نایب اول
سیم سردار و چارم سرور و پنجم فلک دربان
به رزم اندر نخسین شیر کش ثانی پلنگآسا
سیم پیل دمان چارم نهنگ و پنجمین ثعبان
نخستین آسمان ازکر و ثانی روزگار از فر
سیم خورشید و چارم بدر و پنجم کوکب رخشان
نخستین ثانیگشتاسب ثانی تالی بهمن
سیم نوذر چهارم طوس و پنجم رستم دستان
نخستین لجهٔ بذلست و ثانی مخزن همت
سیم ابرست و چارم کان و پنجم بحر بیپایان
نخستین چرخ را آیین دوم زیب و سیم زیور
چهارم حلیهٔ اورنگ و پنجم زینت ایوان
نخستین آهنین خودست و ثانی آهنین جوشن
سیم آهن قبا چارم چو پنجم آهنین چوگان
نخستین مظهر فیض و دوم صنع و سیم دانش
چهارم آفتاب جود و پنجم سایهٔ یزدان
عدوی هریکی زان پنج تن را تا ابد بادا
مکان در گلخن و اصطبل و قید و منقل و نیران
که هریک در سپهر جاه هستند اختری تابان
هلاکو زان سپس ارغون ابا قاآن منکوشه
که قاآن دوم باشد وزان پس اوکتا قاآن
نخستین باذل و ثانیست راد و سیمین منعم
چهارم مخزن انعام و پنجم مایهٔ احسان
نخستین همچو کاووس است و ثانی همچو کیخسرو
سیم باسل چهارم شیر اوژن پنجمین شجعان
نخستین هست قاآن و دوم فضل و سیم تبّع
چهارم حاتم طائی و پنجم معن بن شیبان
نخستین بر سپه سالار و ثانی نایب اول
سیم سردار و چارم سرور و پنجم فلک دربان
به رزم اندر نخسین شیر کش ثانی پلنگآسا
سیم پیل دمان چارم نهنگ و پنجمین ثعبان
نخستین آسمان ازکر و ثانی روزگار از فر
سیم خورشید و چارم بدر و پنجم کوکب رخشان
نخستین ثانیگشتاسب ثانی تالی بهمن
سیم نوذر چهارم طوس و پنجم رستم دستان
نخستین لجهٔ بذلست و ثانی مخزن همت
سیم ابرست و چارم کان و پنجم بحر بیپایان
نخستین چرخ را آیین دوم زیب و سیم زیور
چهارم حلیهٔ اورنگ و پنجم زینت ایوان
نخستین آهنین خودست و ثانی آهنین جوشن
سیم آهن قبا چارم چو پنجم آهنین چوگان
نخستین مظهر فیض و دوم صنع و سیم دانش
چهارم آفتاب جود و پنجم سایهٔ یزدان
عدوی هریکی زان پنج تن را تا ابد بادا
مکان در گلخن و اصطبل و قید و منقل و نیران
شاه نعمتالله ولی : مفردات
شمارهٔ ۲۱۷
اسدی توسی : گرشاسپنامه
رسیدن گرشاسب به یاری اثرط و شبیخون او
پس که چو خور ساز رفتن گرفت
رخش اندک اندک نهفتن گرفت
غو دیده بان از برِ مه رسید
که آمد درفش سپهبد پدید
خروش یلان شد ز شادی بر ابر
ستد ناله ی کوس هوش هژبر
سپه را دل آمد همه باز جای
یکی مرد ده را بیفشرد پای
بر آن بود دشمن که شب در نهان
گریزند زاول گره ناگهان
ز گرشاسب آگه نبودند کس
شب آمد ز پیکار کردند بس
یل پهلوان داشت کآمد ز راه
تنی ده هزار از یلان سپاه
که هر کز گریزندگان یافت زود
عنانشان ز ره باز برتافت زود
هم از ره که آمد نشد زی پدر
به کین بست بر جنگ جستن کمر
سران سپه و اثرط سرافراز
به صد لابه بردندش از پیش باز
ببد تا برآسود و چیزی بخورد
ز لشکر بپرسید پس وز نبرد
جز از کشتگان هر که را نام برد
همه خسته دید از بزرگان وخرد
ز بس خشم وکین کرد سوگند یاد
که بدهم من امشب بدین جنگ داد
زنم تیغ چندان که از جوش خون
رخ قیر گون شب کنم لاله گون
شب تار وشبرنگ در زیر من
که تا بد بر ِ گرز وشمشیر من
طلایه فرستاد هم در شتاب
زمانی گران کرد مژگان به خواب
شبی همچو زنگی سه تر ز زاغ
مه نو چو در دست زنگی چراغ
سیاهیش بر هم سیاهی پذیر
چو موج از بر موج دریای قیر
چو هندو به قار اندر اندوده روی
سیه جامه وز رخ فروهشته موی
چنان تیره گیتی که از لب خروش
ز بس تیرگی ره نبردی به گوش
میان هوا جای جای ابر ونم
چو افتاده بر چشم تاریک تم
جهان گفتیی دوزخی بود تار
به هر گوشه دیو اندراو صدهزار
از انگشت بدشان همه پیرهن
دمان باد تاریک ودود از دهن
زمین را که از غار دیدار نه
زمان را ره و روی رفتار نه
به زندان شب در به بند آفتاب
فروهشته بر دیده ها پرده خواب
فرشته گرفته ز بس بیم پاس
پری در نهیب ، اهرمن در هراس
بسان تنی بی روان بُد زمین
هوا چون دژم سوکیی دل غمین
بدان سوک برکرده گردون ز رشک
رخ نیلگون پُر ز سیمین سرشک
چو خم گاه چوگانی از سیم ماه
درآن خم پدیدار گویی سیاه
تو گفتی سپهر آینست از فراز
ستاره درو چشم زنگیست باز
درین شب سپهبد چو لختی غنود
ز بهر شبیخون بر آراست زود
همان نامور ویژگان را که داشت
برون برد وز ره عنان بازگاشت
چو نزدیکی خیل دشمن رسید
سواری صد آمد طلایه پدید
کشید ابر بیجاده باز از نیام
برانگیخت شبرنگ وبرگفت نام
ز زین کرد مر چند را سرنشیب
گرفتند دیگر گریز از نهیب
سپهدار با ویژگان گفت هین
گرید از پس ام گرز وشمشیر کین
همه گوش دارید آوای من
گراییدن گرز سرسای من
بزد نعره ای کز جهان خاست جوش
زدشمن چهل مُرد وصد شد زهوش
به یک ره بر انبوه لشکر زدند
سپه با طلایه به هم برزدند
سپه برهم افتاد شیب وفراز
رکیب از عنان کس ندانست باز
رمیدند پیلان و اپان زجای
سپردند مر خیمه خا را به پای
همی تاخت هرکس درآن جنگ وشور
یکی زی سلیح ویکی زی ستور
دلیران زاول چو پیلان مست
دوان هر سوی گرز وخنجر به دست
سراپرده ز آتش برافروختند
بسی خرگه وخمیه ها سوختند
شد از تابش تیغ ها تیره شب
چو زنگی که بگشاید از خنده لب
تو گفتی به دوزخ درون اهرمن
دمد هر سوی آتش همی از دهن
به کم یک زمان خاست صد جا فزون
ز گردان تل کشته و جوی خون
یکی را فکنده ز تن پای ودست
یکی را سر ومغز از گرز پست
یکی دوزخی وار تن سوخته
سلیح وسلب ز آتش افروخته
چو سیم روان برزد از چرخ سر
برآن سیم خورشیذ بر ریخت زر
بد از رنگ خورشید وز خون مرد
همه دشت چون دیبه ی سرخ و زرد
سپهبد سوی صف پیلان دمان
چو باد از کمین تاخت بر زه کمان
به تیر اندرآن حمله بفکند تفت
ز پیلان برگستوان دارهفت
به ترگ و به جوشن ز کابل گرو
یکی دیده بان دید بر تیغ کوه
زدش بر بر ودل خدنگی درشت
چنان کز دلش جست بیرون زپشت
بشد تیر پنهان به سنگ اندرون
فتاد از کمر مرد بی جان نگون
وز آن جای با ویژگان رفت چیر
سوی لشکرش همچو ارغنده شیر
به شادی برآمد ز لشکر خروش
فتاد از غو کوس در چرخ جوش
ز کابل سپه کشته شد شش هزار
ندانست کس خستگان را شمار
نبد کشته از خیل گرشاسب کس
شمردند، یک مرد کم بود وبس
رسید آن یکی نیز تازان نوند
گرفته سواری به خم کمند
همه خیل کابل شدند انجمن
برآن کشته پیلان پولادتن
به یک تیر بد هریک افکنده خوار
براین سو زده کرده زآن برز کوه
همیدون بر آن دیده بان یک گروه
شدند انبه از زیر کرده ز آن سو گذار
بدیدند در سنگ نادیده تیر
یلان را همه روی شد چون زریر
بدانست هرکس به فرهنگ زود
که آن زخم از شست گرشاسب بود
زد اسپ از میان شاه کابل چو باد
سوی لشکر زابل آواز داد
ز گرشاسب پرسید گفتا کجاست
دهیدم ازو مژده گر باشماست
که با او به جنگ بهو بوده ام
همه کشور هند پیموده ام
شنیدم که زاول بپرداختست
به شهریست کآنرا کنون ساختست
یکی گفت نشناسی ای رفته هوش
که گرشاسب کرد این همه رزم دوش
هم از ره که آمد فکند این سران
برآرد کنون گرد ازین دیگران
به هنگام از ایدر گریزید زار
از آن پیش کآرد کنون کارزار
شه کابل آمد دو رخساره زرد
به لشکر بر آن راز پیدا نکرد
مترسید، گفتا که گرشاسب نیست
سری نامدارست ومردی دویست
شب این تیرها را وی انداختست
همین تاختن ناگه او ساختست
به گرشاسب یاور نباید کسم
اگر اوست تنها من او را بسم
شبیخون بود پیشه ی بد دلان
ازین ننگ دارند جنگی یلان
اگر ما برایشان شبیخون کنیم
همه آب ها در شبی خون کنیم
بگفت این ولشکر همه گرد کرد
بزد کوس و برخاست صف نبرد
سپه را سبک پهلوان صف کشید
جدا جای هر سرکشی برگزید
همه خستگان را ز پس بازداشت
به جنگ آنکه شایسته بد برگماشت
درآورد پیش اژدهافش درفش
شد از تیغ هامون چو گردون بنفش
دم نای رویین ز مه برگذشت
غو کوس دشت و که اندر نوشت
به حمله یلان در فراز ونشیب
عنان گرد کردند تازان رکیب
به زخم سر تیغ الماس چهر
همی خون فشاندند برماه ومهر
شل وخشت چون پود وچون تاربود
چکاکاک برخاست از ترگ وخود
زهفتم زمین گرد پیکار خاست
ز دیو و پری بانگ زنهار خاست
عقیقین شد ازخون به فرسنگ سنگ
فروریخت از چرخ خرچنگ چنگ
ز بس خنجر و نیزه ی جان ستان
زمین همچو آتش بد و نیستان
نگارنده ازخون سنان ها زمین
گشاینده مرگ از کمان ها کمین
شده تیغ ها در سر انداختن
چو بازیگر از گوی ها باختن
بد آتش ز هر حلقه ی درع پوش
زبانه زبانه برآورده جوش
تو گفتی ز بگداخته زرّ کار
هوا شفشفه سازد همی صدهزار
چو گرشاسب آن رزم و پیکار دید
جهان پرسوار صف او بار دید
به شبرنگ ِ مه نعل گردون نورد
درآمد ، برافروخت گرز نبرد
دو دستی همی کوفت بر مغز وترگ
همی ریخت ز الماس کین زهر مرگ
گه انداخت خرطوم پیلان به تیغ
برافشاند گه مغز گردان به میغ
کجا گرز بر زخم بگماشتی
زمین از بر گاو برگاشتی
زگردان به خم کمند از کمین
به هر حمله دو دو ربودی ز زین
سم اسپش از گرد سنگ سیاه
همی کرد چون سرمه در چشم ماه
دل کوه تعلش همی چاک زد
زخون خرمن لاله بر خاک زد
یکی پیل چون کوه هامون سپر
خمش کرد خرطوم گرد کمر
بکوشید کز زینش آرد به زیر
نجنبید از جای گرد دلیر
زدش گرز وخونش از گلو برفشاند
ز سر مغزش و چشم بیرون جهاند
بیفکند دیگر ز پیلان چهار
همی تاخت غران چو ابر بهار
رمیدند پیلان از آن جنگجوی
سوی لشکر خویش دادند روی
فکندند بسیار و کردند پست
درفش دلیران نگون شد ز دست
بدانست هر کس که گرشاسبست
سخن گفتن شاه گوشاسبست
که و دشت از افکنده بُد ناپدید
گریزنده کس دو به یک جا ندید
سواران رمان گشته بی هوش و هال
پیاده ز پیلان شده پایمال
به راهی دگر هر یکی گشته گم
ز بر کرکس وغول تازان به دم
چوشب قطره قطره خوی سندروس
پراکند بر گنبد آبنوس
ده وشش هزار آزموده سوار
گرفته شد و کشته پنجه هزار
سراپرده وخیمه و خواسته
سلیح و ستوران آراسته
همه گرد کردند از اندازه بیش
جدا برد ازو هر کسی به خویش
گرفتاریان با همه هر چه بود
سپهبد به زاول فرستاد زود
ده ودو هزار از دلیران گرد
گزین کرد ودیگر به اثرط سپرد
مرورا به زاول فرستاد باز
شد او سوی کاول به کین رزم ساز
رخش اندک اندک نهفتن گرفت
غو دیده بان از برِ مه رسید
که آمد درفش سپهبد پدید
خروش یلان شد ز شادی بر ابر
ستد ناله ی کوس هوش هژبر
سپه را دل آمد همه باز جای
یکی مرد ده را بیفشرد پای
بر آن بود دشمن که شب در نهان
گریزند زاول گره ناگهان
ز گرشاسب آگه نبودند کس
شب آمد ز پیکار کردند بس
یل پهلوان داشت کآمد ز راه
تنی ده هزار از یلان سپاه
که هر کز گریزندگان یافت زود
عنانشان ز ره باز برتافت زود
هم از ره که آمد نشد زی پدر
به کین بست بر جنگ جستن کمر
سران سپه و اثرط سرافراز
به صد لابه بردندش از پیش باز
ببد تا برآسود و چیزی بخورد
ز لشکر بپرسید پس وز نبرد
جز از کشتگان هر که را نام برد
همه خسته دید از بزرگان وخرد
ز بس خشم وکین کرد سوگند یاد
که بدهم من امشب بدین جنگ داد
زنم تیغ چندان که از جوش خون
رخ قیر گون شب کنم لاله گون
شب تار وشبرنگ در زیر من
که تا بد بر ِ گرز وشمشیر من
طلایه فرستاد هم در شتاب
زمانی گران کرد مژگان به خواب
شبی همچو زنگی سه تر ز زاغ
مه نو چو در دست زنگی چراغ
سیاهیش بر هم سیاهی پذیر
چو موج از بر موج دریای قیر
چو هندو به قار اندر اندوده روی
سیه جامه وز رخ فروهشته موی
چنان تیره گیتی که از لب خروش
ز بس تیرگی ره نبردی به گوش
میان هوا جای جای ابر ونم
چو افتاده بر چشم تاریک تم
جهان گفتیی دوزخی بود تار
به هر گوشه دیو اندراو صدهزار
از انگشت بدشان همه پیرهن
دمان باد تاریک ودود از دهن
زمین را که از غار دیدار نه
زمان را ره و روی رفتار نه
به زندان شب در به بند آفتاب
فروهشته بر دیده ها پرده خواب
فرشته گرفته ز بس بیم پاس
پری در نهیب ، اهرمن در هراس
بسان تنی بی روان بُد زمین
هوا چون دژم سوکیی دل غمین
بدان سوک برکرده گردون ز رشک
رخ نیلگون پُر ز سیمین سرشک
چو خم گاه چوگانی از سیم ماه
درآن خم پدیدار گویی سیاه
تو گفتی سپهر آینست از فراز
ستاره درو چشم زنگیست باز
درین شب سپهبد چو لختی غنود
ز بهر شبیخون بر آراست زود
همان نامور ویژگان را که داشت
برون برد وز ره عنان بازگاشت
چو نزدیکی خیل دشمن رسید
سواری صد آمد طلایه پدید
کشید ابر بیجاده باز از نیام
برانگیخت شبرنگ وبرگفت نام
ز زین کرد مر چند را سرنشیب
گرفتند دیگر گریز از نهیب
سپهدار با ویژگان گفت هین
گرید از پس ام گرز وشمشیر کین
همه گوش دارید آوای من
گراییدن گرز سرسای من
بزد نعره ای کز جهان خاست جوش
زدشمن چهل مُرد وصد شد زهوش
به یک ره بر انبوه لشکر زدند
سپه با طلایه به هم برزدند
سپه برهم افتاد شیب وفراز
رکیب از عنان کس ندانست باز
رمیدند پیلان و اپان زجای
سپردند مر خیمه خا را به پای
همی تاخت هرکس درآن جنگ وشور
یکی زی سلیح ویکی زی ستور
دلیران زاول چو پیلان مست
دوان هر سوی گرز وخنجر به دست
سراپرده ز آتش برافروختند
بسی خرگه وخمیه ها سوختند
شد از تابش تیغ ها تیره شب
چو زنگی که بگشاید از خنده لب
تو گفتی به دوزخ درون اهرمن
دمد هر سوی آتش همی از دهن
به کم یک زمان خاست صد جا فزون
ز گردان تل کشته و جوی خون
یکی را فکنده ز تن پای ودست
یکی را سر ومغز از گرز پست
یکی دوزخی وار تن سوخته
سلیح وسلب ز آتش افروخته
چو سیم روان برزد از چرخ سر
برآن سیم خورشیذ بر ریخت زر
بد از رنگ خورشید وز خون مرد
همه دشت چون دیبه ی سرخ و زرد
سپهبد سوی صف پیلان دمان
چو باد از کمین تاخت بر زه کمان
به تیر اندرآن حمله بفکند تفت
ز پیلان برگستوان دارهفت
به ترگ و به جوشن ز کابل گرو
یکی دیده بان دید بر تیغ کوه
زدش بر بر ودل خدنگی درشت
چنان کز دلش جست بیرون زپشت
بشد تیر پنهان به سنگ اندرون
فتاد از کمر مرد بی جان نگون
وز آن جای با ویژگان رفت چیر
سوی لشکرش همچو ارغنده شیر
به شادی برآمد ز لشکر خروش
فتاد از غو کوس در چرخ جوش
ز کابل سپه کشته شد شش هزار
ندانست کس خستگان را شمار
نبد کشته از خیل گرشاسب کس
شمردند، یک مرد کم بود وبس
رسید آن یکی نیز تازان نوند
گرفته سواری به خم کمند
همه خیل کابل شدند انجمن
برآن کشته پیلان پولادتن
به یک تیر بد هریک افکنده خوار
براین سو زده کرده زآن برز کوه
همیدون بر آن دیده بان یک گروه
شدند انبه از زیر کرده ز آن سو گذار
بدیدند در سنگ نادیده تیر
یلان را همه روی شد چون زریر
بدانست هرکس به فرهنگ زود
که آن زخم از شست گرشاسب بود
زد اسپ از میان شاه کابل چو باد
سوی لشکر زابل آواز داد
ز گرشاسب پرسید گفتا کجاست
دهیدم ازو مژده گر باشماست
که با او به جنگ بهو بوده ام
همه کشور هند پیموده ام
شنیدم که زاول بپرداختست
به شهریست کآنرا کنون ساختست
یکی گفت نشناسی ای رفته هوش
که گرشاسب کرد این همه رزم دوش
هم از ره که آمد فکند این سران
برآرد کنون گرد ازین دیگران
به هنگام از ایدر گریزید زار
از آن پیش کآرد کنون کارزار
شه کابل آمد دو رخساره زرد
به لشکر بر آن راز پیدا نکرد
مترسید، گفتا که گرشاسب نیست
سری نامدارست ومردی دویست
شب این تیرها را وی انداختست
همین تاختن ناگه او ساختست
به گرشاسب یاور نباید کسم
اگر اوست تنها من او را بسم
شبیخون بود پیشه ی بد دلان
ازین ننگ دارند جنگی یلان
اگر ما برایشان شبیخون کنیم
همه آب ها در شبی خون کنیم
بگفت این ولشکر همه گرد کرد
بزد کوس و برخاست صف نبرد
سپه را سبک پهلوان صف کشید
جدا جای هر سرکشی برگزید
همه خستگان را ز پس بازداشت
به جنگ آنکه شایسته بد برگماشت
درآورد پیش اژدهافش درفش
شد از تیغ هامون چو گردون بنفش
دم نای رویین ز مه برگذشت
غو کوس دشت و که اندر نوشت
به حمله یلان در فراز ونشیب
عنان گرد کردند تازان رکیب
به زخم سر تیغ الماس چهر
همی خون فشاندند برماه ومهر
شل وخشت چون پود وچون تاربود
چکاکاک برخاست از ترگ وخود
زهفتم زمین گرد پیکار خاست
ز دیو و پری بانگ زنهار خاست
عقیقین شد ازخون به فرسنگ سنگ
فروریخت از چرخ خرچنگ چنگ
ز بس خنجر و نیزه ی جان ستان
زمین همچو آتش بد و نیستان
نگارنده ازخون سنان ها زمین
گشاینده مرگ از کمان ها کمین
شده تیغ ها در سر انداختن
چو بازیگر از گوی ها باختن
بد آتش ز هر حلقه ی درع پوش
زبانه زبانه برآورده جوش
تو گفتی ز بگداخته زرّ کار
هوا شفشفه سازد همی صدهزار
چو گرشاسب آن رزم و پیکار دید
جهان پرسوار صف او بار دید
به شبرنگ ِ مه نعل گردون نورد
درآمد ، برافروخت گرز نبرد
دو دستی همی کوفت بر مغز وترگ
همی ریخت ز الماس کین زهر مرگ
گه انداخت خرطوم پیلان به تیغ
برافشاند گه مغز گردان به میغ
کجا گرز بر زخم بگماشتی
زمین از بر گاو برگاشتی
زگردان به خم کمند از کمین
به هر حمله دو دو ربودی ز زین
سم اسپش از گرد سنگ سیاه
همی کرد چون سرمه در چشم ماه
دل کوه تعلش همی چاک زد
زخون خرمن لاله بر خاک زد
یکی پیل چون کوه هامون سپر
خمش کرد خرطوم گرد کمر
بکوشید کز زینش آرد به زیر
نجنبید از جای گرد دلیر
زدش گرز وخونش از گلو برفشاند
ز سر مغزش و چشم بیرون جهاند
بیفکند دیگر ز پیلان چهار
همی تاخت غران چو ابر بهار
رمیدند پیلان از آن جنگجوی
سوی لشکر خویش دادند روی
فکندند بسیار و کردند پست
درفش دلیران نگون شد ز دست
بدانست هر کس که گرشاسبست
سخن گفتن شاه گوشاسبست
که و دشت از افکنده بُد ناپدید
گریزنده کس دو به یک جا ندید
سواران رمان گشته بی هوش و هال
پیاده ز پیلان شده پایمال
به راهی دگر هر یکی گشته گم
ز بر کرکس وغول تازان به دم
چوشب قطره قطره خوی سندروس
پراکند بر گنبد آبنوس
ده وشش هزار آزموده سوار
گرفته شد و کشته پنجه هزار
سراپرده وخیمه و خواسته
سلیح و ستوران آراسته
همه گرد کردند از اندازه بیش
جدا برد ازو هر کسی به خویش
گرفتاریان با همه هر چه بود
سپهبد به زاول فرستاد زود
ده ودو هزار از دلیران گرد
گزین کرد ودیگر به اثرط سپرد
مرورا به زاول فرستاد باز
شد او سوی کاول به کین رزم ساز
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فیالغرور و الغفلة والنسیان و حبّالامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیانالموت والبعث والنشر
صفت مرگ شاهان فرس و بزرگان ایشان
زان ملوک عجم که در تاریخ
بخردان راست موعظت توبیخ
زان سخنهای ملک کیخسرو
رستم زال و نیرم و جم و زو
آل گشتاسب و نامور لهراسب
وان همه علم و حکمت جاماسب
حال جمشید و حال افریدون
حال ضحاک کافر ملعون
سرگذشت سیاوش مظلوم
پدر بیحفاظ و آن زن شوم
حال اسفندیار و ظلم پدر
حال افراسیاب بسته کمر
رستم گرد و خدعهٔ سهراب
که جهان شد ز فعل هر دو خراب
زان جفاهای بهمن دانا
که چه کرد از خروج با دارا
زان ملوک طوائف عظما
که چهگونه شدند جمله هبا
حال فیروز و اردشیر عظام
اردوان دلیر با بهرام
زان خبرهای آل ساسانی
راندن کام دل به آسانی
زان خصال سکندر رومی
که برفت از جهان به محرومی
زان سیرهای یزدگرد عزیز
که شد از بخت بد همه ناچیز
بخردان راست موعظت توبیخ
زان سخنهای ملک کیخسرو
رستم زال و نیرم و جم و زو
آل گشتاسب و نامور لهراسب
وان همه علم و حکمت جاماسب
حال جمشید و حال افریدون
حال ضحاک کافر ملعون
سرگذشت سیاوش مظلوم
پدر بیحفاظ و آن زن شوم
حال اسفندیار و ظلم پدر
حال افراسیاب بسته کمر
رستم گرد و خدعهٔ سهراب
که جهان شد ز فعل هر دو خراب
زان جفاهای بهمن دانا
که چه کرد از خروج با دارا
زان ملوک طوائف عظما
که چهگونه شدند جمله هبا
حال فیروز و اردشیر عظام
اردوان دلیر با بهرام
زان خبرهای آل ساسانی
راندن کام دل به آسانی
زان خصال سکندر رومی
که برفت از جهان به محرومی
زان سیرهای یزدگرد عزیز
که شد از بخت بد همه ناچیز
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۵۳
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - به یاد وطن (لزنیه)
مه کرد مسخر دره و کوه لزن را
پر کرد ز سیماب روان دشت و چمن را
گیتی به غبار دمه و میغ، نهان گشت
گفتی که برفتند به جاروب، لزن را
گم شد ز نظر کنگرهٔ کوه جنوبی
پوشید ز نظارگی آن وجه حسن را
آن بیشه که چون جعد عروسان حبش بود
افکند به سر مقنعهٔ برد یمن را
برف آمد و بر سلسلهٔ آلپ کفن دوخت
وآمد مه و پوشید به کافور کفن را
کافور برافشاند کز او زنده شود کوه
کافور شنیدی که کند زنده بدن را
من بر ز برکوه نشسته به یکی کاخ
نظارهکنان جلوهگه سرو و سمن را
ناگاه یکی سیل رسید از درهای ژرف
پوشید سراپای در و دشت و دمن را
هرسیل ز بالا به نشیب آید و این سیل
از زیر به بالا کند آهیخته تن را
گفتی زکمین خاست نهنگی و به ناگاه
بلعید لزن را و فروبست دهن را
مرغان دهن از زمزمه بستند، تو گویی
بردند در این تیرگی از یاد سخن را
خور تافت چنان کز تک دربا به سر آب
کس درنگرد تابش سیمینه لگن را
تاریک شد آفاق تو گفتی که بعمدا
یکباره زدند آتش، صد تل جگن را
گفتی که مگر جهل بپوشید رخ علم
یا برد سفه آبروی دانش و فن را
گم شد ز نظر آن همه زیبایی و آثار
وین حال فرا یاد من آورد وطن را
شد داغ دلم تازه که آورد به یادم
تاریکی و بدروزی ایران کهن را
*
*
آن روز چه شد کایران ز انوار عدالت
چون خلد برین کرد زمین را و زمن را
آن روز که گودرز، پی دفع عدو کرد
گلرنگ ز خون پسران دشت پشن را
وآن روز که پیوست به اروند و به اردن
کورش، کر و وخش و ترک و مرو و تجن را
و آن روز که کمبوجیه پیوست به ایران
فینیقی و قرطاجنه و مصر و عدن را
وآن روز که دارای کبیر از مدد بخت
برکند ز بن ریشهٔ آشوب و فتن را
افزود به خوارزم و به بلغار، حبش را
پیوست به لیبی و به پنجاب، ختن را
زان پس که ز اسکندر و اخلاف لعینش
یک قرن کشیدیم بلایا و محن را
ناگه وزش خشم دهاقین خراسان
از باغ وطن کرد برون زاغ و زغن را
آن روز کز ارمینیه بگذشت تراژان
بگرفت تسیفون، صفت بیت حزن را
رومی ز سوی مغرب و سگزی ز سوی شرق
بیدار نمودند فرو خفته فتن را
در پیش دو دریای خروشان، سپه پارت
سد گشت و دلیرانه نگه داشت وطن را
پرخاشگران ری و گرگان و خراسان
کردند ز تن سنگر و از سینه مجن را
خون در سر من جوش زند از شرف و فخر
چون یاد کنم رزم کراسوس و سورن را
آن روز کجا شد که ز یک ناوک «وهرز»
بنهاد نجاشی ز کف اقلیم یمن را
وآن روز که شاپور به پیش سم شبرنگ
افکند به زانوی ادب والرین را
وآن روز کجا رفت که یک حملهٔ بهرام
افکند ز پا ساوه و آن جیش کشن را
آن روز کجا شد که ز پنجاب و ز کشمیر
اسلام برون کرد وثن را و شمن را
وآن روز که شمشیر قزلباش برآشفت
در دیدهٔ رومی به شب تیره وسن را
آن روز که نادر، صف افغانی و هندی
بشکافت، چو شمشیر سحر عقد پرن را
وآن گه به کف آورد به شمشیر مکافات
پیشاور و دهلی و لهاوور و دکن را
وآن ملک ببخشید و بشد سوی بخارا
وز بیم بلرزاند بدخشان و پکن را
وامروز چه کردیم که در صورت و معنی
دادیم ز کف تربیت سر و علن را
نیکو نشود روز بد از تربیت بد
درمان نتوان کرد به کافور، عنن را
بالجمله محالست که مشاطهٔ تدبیر
از چهرهٔ این پیر برد چین و شکن را
جز آن که سراپای جوان گردد و جوید
در وادی اصلاح، ره تازه شدن را
ایران بود آن چشمه صافی که به تدریج
بگرفته لجن تا گلو و زیر ذقن را
کو مرد دلیری که به بازوی توانا
بزداید از این چشمه، گل و لای و لجن را
هرچندکه پیچیده بهم رشتهٔ تدبیر
آرد سوی چنبر سر گم گشته رسن را
اصلاح ز نامرد مخواهید که نبود
یک مرتبه، شمشیرزن و دایرهزن را
من نیک شناسم فن این کهنهحریفان
نحوی به عمل نیک شناسد لم و لن را
آن کهنه حریفی که گذارد ز لئیمی
در بیع و شری جمله قوانین و سنن را
طامع نکند مصلحت خویش فراموش
لقمه به مثل گم نکند راه دهن را
جز فرقهٔ مصلح نکند دفع مفاسد
آن فرقه که آزرم ندارد تو و من را
بیتربیت، آزادی و قانون نتوان داشت
سعفص نتوان خواند، نخوانده کلمن را
امروز امید همه زی مجلس شور است
سر باید کآسوده نگه دارد تن را
گر سر عمل متحد از پیش نگیرد
از مرگ صیانت نتوان کرد بدن را
جز مجلس ملی نزند بیخ ستبداد
افریشتگان قهر کنند اهریمن را
بینیروی قانون نرود کاری از پیش
جز بر سر آهن نتوان برد ترن را
گفتار بهار است وطن را غذی روح
مام از لب کودک نکند منع لبن را
این گونه سخن گفتن حد همه کس نیست
داند شمن آراستن روی وثن را
یارب تو نگهبان دل اهل وطن باش
کامید بدیشان بود ایران کهن را
پر کرد ز سیماب روان دشت و چمن را
گیتی به غبار دمه و میغ، نهان گشت
گفتی که برفتند به جاروب، لزن را
گم شد ز نظر کنگرهٔ کوه جنوبی
پوشید ز نظارگی آن وجه حسن را
آن بیشه که چون جعد عروسان حبش بود
افکند به سر مقنعهٔ برد یمن را
برف آمد و بر سلسلهٔ آلپ کفن دوخت
وآمد مه و پوشید به کافور کفن را
کافور برافشاند کز او زنده شود کوه
کافور شنیدی که کند زنده بدن را
من بر ز برکوه نشسته به یکی کاخ
نظارهکنان جلوهگه سرو و سمن را
ناگاه یکی سیل رسید از درهای ژرف
پوشید سراپای در و دشت و دمن را
هرسیل ز بالا به نشیب آید و این سیل
از زیر به بالا کند آهیخته تن را
گفتی زکمین خاست نهنگی و به ناگاه
بلعید لزن را و فروبست دهن را
مرغان دهن از زمزمه بستند، تو گویی
بردند در این تیرگی از یاد سخن را
خور تافت چنان کز تک دربا به سر آب
کس درنگرد تابش سیمینه لگن را
تاریک شد آفاق تو گفتی که بعمدا
یکباره زدند آتش، صد تل جگن را
گفتی که مگر جهل بپوشید رخ علم
یا برد سفه آبروی دانش و فن را
گم شد ز نظر آن همه زیبایی و آثار
وین حال فرا یاد من آورد وطن را
شد داغ دلم تازه که آورد به یادم
تاریکی و بدروزی ایران کهن را
*
*
آن روز چه شد کایران ز انوار عدالت
چون خلد برین کرد زمین را و زمن را
آن روز که گودرز، پی دفع عدو کرد
گلرنگ ز خون پسران دشت پشن را
وآن روز که پیوست به اروند و به اردن
کورش، کر و وخش و ترک و مرو و تجن را
و آن روز که کمبوجیه پیوست به ایران
فینیقی و قرطاجنه و مصر و عدن را
وآن روز که دارای کبیر از مدد بخت
برکند ز بن ریشهٔ آشوب و فتن را
افزود به خوارزم و به بلغار، حبش را
پیوست به لیبی و به پنجاب، ختن را
زان پس که ز اسکندر و اخلاف لعینش
یک قرن کشیدیم بلایا و محن را
ناگه وزش خشم دهاقین خراسان
از باغ وطن کرد برون زاغ و زغن را
آن روز کز ارمینیه بگذشت تراژان
بگرفت تسیفون، صفت بیت حزن را
رومی ز سوی مغرب و سگزی ز سوی شرق
بیدار نمودند فرو خفته فتن را
در پیش دو دریای خروشان، سپه پارت
سد گشت و دلیرانه نگه داشت وطن را
پرخاشگران ری و گرگان و خراسان
کردند ز تن سنگر و از سینه مجن را
خون در سر من جوش زند از شرف و فخر
چون یاد کنم رزم کراسوس و سورن را
آن روز کجا شد که ز یک ناوک «وهرز»
بنهاد نجاشی ز کف اقلیم یمن را
وآن روز که شاپور به پیش سم شبرنگ
افکند به زانوی ادب والرین را
وآن روز کجا رفت که یک حملهٔ بهرام
افکند ز پا ساوه و آن جیش کشن را
آن روز کجا شد که ز پنجاب و ز کشمیر
اسلام برون کرد وثن را و شمن را
وآن روز که شمشیر قزلباش برآشفت
در دیدهٔ رومی به شب تیره وسن را
آن روز که نادر، صف افغانی و هندی
بشکافت، چو شمشیر سحر عقد پرن را
وآن گه به کف آورد به شمشیر مکافات
پیشاور و دهلی و لهاوور و دکن را
وآن ملک ببخشید و بشد سوی بخارا
وز بیم بلرزاند بدخشان و پکن را
وامروز چه کردیم که در صورت و معنی
دادیم ز کف تربیت سر و علن را
نیکو نشود روز بد از تربیت بد
درمان نتوان کرد به کافور، عنن را
بالجمله محالست که مشاطهٔ تدبیر
از چهرهٔ این پیر برد چین و شکن را
جز آن که سراپای جوان گردد و جوید
در وادی اصلاح، ره تازه شدن را
ایران بود آن چشمه صافی که به تدریج
بگرفته لجن تا گلو و زیر ذقن را
کو مرد دلیری که به بازوی توانا
بزداید از این چشمه، گل و لای و لجن را
هرچندکه پیچیده بهم رشتهٔ تدبیر
آرد سوی چنبر سر گم گشته رسن را
اصلاح ز نامرد مخواهید که نبود
یک مرتبه، شمشیرزن و دایرهزن را
من نیک شناسم فن این کهنهحریفان
نحوی به عمل نیک شناسد لم و لن را
آن کهنه حریفی که گذارد ز لئیمی
در بیع و شری جمله قوانین و سنن را
طامع نکند مصلحت خویش فراموش
لقمه به مثل گم نکند راه دهن را
جز فرقهٔ مصلح نکند دفع مفاسد
آن فرقه که آزرم ندارد تو و من را
بیتربیت، آزادی و قانون نتوان داشت
سعفص نتوان خواند، نخوانده کلمن را
امروز امید همه زی مجلس شور است
سر باید کآسوده نگه دارد تن را
گر سر عمل متحد از پیش نگیرد
از مرگ صیانت نتوان کرد بدن را
جز مجلس ملی نزند بیخ ستبداد
افریشتگان قهر کنند اهریمن را
بینیروی قانون نرود کاری از پیش
جز بر سر آهن نتوان برد ترن را
گفتار بهار است وطن را غذی روح
مام از لب کودک نکند منع لبن را
این گونه سخن گفتن حد همه کس نیست
داند شمن آراستن روی وثن را
یارب تو نگهبان دل اهل وطن باش
کامید بدیشان بود ایران کهن را
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - غزل در مخالفت جمهوری ساخته شده از مسمط موشح در موافقت جمهوری
جمهوری سردار سپه مایهٔ ننگ است
این صحبت اصلاح وطننیست که جنگست
ازکار قشون حال خوش از ما چه توقع
کاین فرقه برین گلهشبان نیست پلنگست
بیعلمی و آوازهٔ جمهوری ایران
اینحرف درین مملکت امروز جفنگست
اموال تو برده است به یغما و تو خوابی
آن کس که پی حفظ تو دستش به تفنگست
آزادی و مشروطیت افتاده به زحمت
این گوهر پر شعشعه در کام نهنگست
در پردهٔ جمهوری کوبد در شاهی
ما بی خبر و دشمن طماع زرنگ است
تا تعزیه گردان بود آن هوچی بیدین
این قافله تا حشر در این بادیه لنگست
افسانهٔ جمهوری ما ملت کودک
عیناً مثل ملعبهٔ شهر فرنگ است
در کیسهٔ ناهید بود لعل و زر و سیم
زینرو کلماتش همگی رنگبهرنگ است
این صحبت اصلاح وطننیست که جنگست
ازکار قشون حال خوش از ما چه توقع
کاین فرقه برین گلهشبان نیست پلنگست
بیعلمی و آوازهٔ جمهوری ایران
اینحرف درین مملکت امروز جفنگست
اموال تو برده است به یغما و تو خوابی
آن کس که پی حفظ تو دستش به تفنگست
آزادی و مشروطیت افتاده به زحمت
این گوهر پر شعشعه در کام نهنگست
در پردهٔ جمهوری کوبد در شاهی
ما بی خبر و دشمن طماع زرنگ است
تا تعزیه گردان بود آن هوچی بیدین
این قافله تا حشر در این بادیه لنگست
افسانهٔ جمهوری ما ملت کودک
عیناً مثل ملعبهٔ شهر فرنگ است
در کیسهٔ ناهید بود لعل و زر و سیم
زینرو کلماتش همگی رنگبهرنگ است
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - مجسمهٔ فردوسی
مهرگان آمد به آیین فریدون و قباد
وز فریدون و قباد اندرزها دارد به یاد
گوید ای فرزند ایران راستگویی پیشه کن
پیشهٔ ایران چنین بود از زمان پیشداد
در چنین روز گرامی هدیهای آمد ز هند
هدیهای عالی ز سوی پارسیزادان راد
طرفه تندیسی فرستادند از هندوستان
زان حکیم پاکاصل و شاعر دهقاننژاد
نصب گشت اینجا بهامر خسرو ایرانزمین
روز عید مهرگان، جشن فریدون و قباد
*
*
ای حکیم نامی ای فردوسی سحر آفرین
ای به هر فن در سخن چون مرد یک فن اوستاد
شور احیاء وطن گر در دل پاکت نبود
رفته بود از ترک و تازی هستی ایران به باد
خلقی از نو زنده کردی، ملکی از نو ساختی
عالمی آباد کردی خانهات آباد باد
نیست غم گر حرمتت اهل زمان نشناختند
هر هنرمندی به عصر خویش محروم اوفتاد
روح و آوای تو درگفتار نیکت زنده است
روح بدخواه تو در سرپنجهٔ جهل و عناد
غزنوی گر کرد خبطی پهلوی جبران نمود
آن شه ار بیداد فرمود این شهنشه داد داد
این زمان صدر اجل در حلقهٔ اعیان ملک
نصب تندیس تو را در این مکان بازو گشاد
پرده بگرفتند روز مهرگان از روی تو
خاطر ناشاد ایرانی شد از روی تو شاد
خواند در میدان فردوسی بهار این چامه را
پس بر تندیس فردوسی به تعظیم ایستاد
تا جهان باقیست باقی باد ایران بزرگ
دوستانش کامیاب و دشمنانش نامراد
شاه ایران نامجوی و خلق ایران کامجوی
فرّ یزدانی در او باقی الی یوم المعاد
وز فریدون و قباد اندرزها دارد به یاد
گوید ای فرزند ایران راستگویی پیشه کن
پیشهٔ ایران چنین بود از زمان پیشداد
در چنین روز گرامی هدیهای آمد ز هند
هدیهای عالی ز سوی پارسیزادان راد
طرفه تندیسی فرستادند از هندوستان
زان حکیم پاکاصل و شاعر دهقاننژاد
نصب گشت اینجا بهامر خسرو ایرانزمین
روز عید مهرگان، جشن فریدون و قباد
*
*
ای حکیم نامی ای فردوسی سحر آفرین
ای به هر فن در سخن چون مرد یک فن اوستاد
شور احیاء وطن گر در دل پاکت نبود
رفته بود از ترک و تازی هستی ایران به باد
خلقی از نو زنده کردی، ملکی از نو ساختی
عالمی آباد کردی خانهات آباد باد
نیست غم گر حرمتت اهل زمان نشناختند
هر هنرمندی به عصر خویش محروم اوفتاد
روح و آوای تو درگفتار نیکت زنده است
روح بدخواه تو در سرپنجهٔ جهل و عناد
غزنوی گر کرد خبطی پهلوی جبران نمود
آن شه ار بیداد فرمود این شهنشه داد داد
این زمان صدر اجل در حلقهٔ اعیان ملک
نصب تندیس تو را در این مکان بازو گشاد
پرده بگرفتند روز مهرگان از روی تو
خاطر ناشاد ایرانی شد از روی تو شاد
خواند در میدان فردوسی بهار این چامه را
پس بر تندیس فردوسی به تعظیم ایستاد
تا جهان باقیست باقی باد ایران بزرگ
دوستانش کامیاب و دشمنانش نامراد
شاه ایران نامجوی و خلق ایران کامجوی
فرّ یزدانی در او باقی الی یوم المعاد
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۷۰ - صفحهای از تاریخ
ظلمی که انگلیس در این خاک و آب کرد
نه بیوراسب کرد و نه افراسیاب کرد
از جور و ظلم تازی و تاتار درگذشت
ظلمی که انگلیس در این خاک و آب کرد
ضحاک خود ز قتل جوانان علاج خواست
وان دیگری به کشتن نوذر شتاب کرد
تازی گرفت کشور و آیین نو نهاد
چنگیز گشت خلق و خراسان خراب کرد
کرد انگلیس آنهمه بیداد و بر سری
اخلاق ما تباه و جگرها کباب کرد
بشنو حدیث آنچه درین ملک بیگناه
از دیرباز تا به کنون آن جناب کرد
اندر هزار و نهصد و هفت آنزمان که روس
با ژرمن افتتاح سئوال و جواب کرد
آلمان بدید روضهٔ هندوستان به خواب
تُرکش ز راهآهن تعبیر خواب کرد
واندر فضای شهر پتسدام، ویلهلم
با نیکلا به گفت و شنو فتح باب کرد
روباه پیر یافت که آلمان به قصد شرق
دندان و پنجه تیزتر از شیر غاب کرد
با روس عهد بست و شمال و جنوب را
اندر دو خط مقاسمتی ناصواب کرد
از غرب تا به مرکز و از شرق تا شمال
تسلیم خصم چیرهٔ وحشیمآب کرد
بیمار گشت شاه و ولیعهد نوجوان
روسی نمود لهجه و لگزی ثیاب کرد
روباه پیر گشت ز دربار ناامید
تدبیر شاه پیر و ولیعهد شاب کرد
افکند انقلابی و مشروطه را به ملک
درمان ناتوانی و داروی خواب کرد
وانگه چو دید مجلس ملی است مرد کار
با روس در خرابی مجلس شتاب کرد
از بیم هند کشور ما را کشید پیش
واو را فدای منفعت بیحساب کرد
مجلس بر اوفتاد و محمدعلی به روس
نزدیک گشت و بس عمل ناصواب کرد
زان روی در حمایت ما، مجلس عوام
برضدکار شاه به دولت عتاب کرد
نه بیوراسب کرد و نه افراسیاب کرد
از جور و ظلم تازی و تاتار درگذشت
ظلمی که انگلیس در این خاک و آب کرد
ضحاک خود ز قتل جوانان علاج خواست
وان دیگری به کشتن نوذر شتاب کرد
تازی گرفت کشور و آیین نو نهاد
چنگیز گشت خلق و خراسان خراب کرد
کرد انگلیس آنهمه بیداد و بر سری
اخلاق ما تباه و جگرها کباب کرد
بشنو حدیث آنچه درین ملک بیگناه
از دیرباز تا به کنون آن جناب کرد
اندر هزار و نهصد و هفت آنزمان که روس
با ژرمن افتتاح سئوال و جواب کرد
آلمان بدید روضهٔ هندوستان به خواب
تُرکش ز راهآهن تعبیر خواب کرد
واندر فضای شهر پتسدام، ویلهلم
با نیکلا به گفت و شنو فتح باب کرد
روباه پیر یافت که آلمان به قصد شرق
دندان و پنجه تیزتر از شیر غاب کرد
با روس عهد بست و شمال و جنوب را
اندر دو خط مقاسمتی ناصواب کرد
از غرب تا به مرکز و از شرق تا شمال
تسلیم خصم چیرهٔ وحشیمآب کرد
بیمار گشت شاه و ولیعهد نوجوان
روسی نمود لهجه و لگزی ثیاب کرد
روباه پیر گشت ز دربار ناامید
تدبیر شاه پیر و ولیعهد شاب کرد
افکند انقلابی و مشروطه را به ملک
درمان ناتوانی و داروی خواب کرد
وانگه چو دید مجلس ملی است مرد کار
با روس در خرابی مجلس شتاب کرد
از بیم هند کشور ما را کشید پیش
واو را فدای منفعت بیحساب کرد
مجلس بر اوفتاد و محمدعلی به روس
نزدیک گشت و بس عمل ناصواب کرد
زان روی در حمایت ما، مجلس عوام
برضدکار شاه به دولت عتاب کرد
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - یک صفحه از تاریخ
جرم خورشید چوازحوت به برج بره شد
مجلس چاردهم ملعبه ومسخره شد
آذر آبادان شد جایگه لشگر روس
دستهٔ پیشهوری صاحب فری فره شد
توده کارگران جنبش کردند به ری
«هریکی زیشان گفتی که یکی قسوره شد»
کاروانی همی از ری به سوی مسکو رفت
جمله خاطرها مستغرق این خاطره شد
دستهٔ دزدان چون دیدند این معنی را
هریکی بهر فراریدن، چون فرفره شد
چست و چالاک دویدند به هر گوشه ز هول
آن یکی کبک شد و این یک با قرقره شد
قوهٔ ماسکه و لامسه از کار افتاد
سمع از سامعه رفت و بصر از باصره شد
کاروان شده بازآمد بینیل مرام
مرکز ایران ماتمکده و مقبره شد
هیئت دولت از بام نشستی تا شام
خون دل، شام شب و رنج و الم شبچره شد
مشورتها به میان آمد با خیل خواص
وی بسا کس که خیانتگر این مشوره شد
نعرهٔ پیشهوری گشت بلندآواتر
سوت کش بوق شد وقلقلکش خنبره شد
دُم او گشت کلفت و سر او گشت بزرگ
چون توانگر شد گفتی سخنش نادره شد
حزب توده همگی جانب او بگرفتند
بد کسی نیز که با توده همی یکسره شد
چند تن رفتند از صحنهٔ دولت به کنار
چند تن توده نمایشگر این منظره شد
بارزانی شد همدست به ایل شکاک
در ره سقز و بانه سوی کوه و دره شد
دستهٔ پیشهوری نیز به سوی همدان
حملهها برد ولی خرد درین دایره شد
دستهای رفت ز خلخال به منجیل و به رشت
صید خورشید، تمنای دل شبپره شد
لشگر شه سر ره سخت بر ایشان بگرفت
پهنهٔ رزم ز آتش چو یکی مجمره شد
طبرستانی و گیلانی و زنجانی را
راندن دزدان از ملک، مرامی سره شد
ای بسا دل که ز جور سفها خون گردید
وی بسا سینه که از تیر عدو پنجره شد
عاقبت رزم به کام دل رزمآرا گشت
دشمن گرگصفت رام بسان بره شد
ایل شکاک یقین کرد که تفصیل کجاست
بارزانی را بار از نی و نقل از تره شد
لشگر روس برون رفت ز خاک تبریز
نفت و بنزین سبب سرعت این باخره شد
غلط دیگر زد کابینه و شد توده برون
صدراعظم را میدان عمل یکسره شد
کشور ایران یکباره بجنبید چو دید
سر این ملک کرفتار بلای خوره شد
لشگر شاه ز زنجان چو به تبریز رسید
حزب خود مختار از جلفا بر قنطره شد
مجلس پانزدهم گشت از آن پس تشکیل
آن یکی بلبل گشت و دگری زنجره شد
رفت روز خطر و دغدغهٔ نفت شمال
نوبت خیمهشببازی انگلتره شد
صاحب دولت و اعوان و هوادارانش
بیخشان یکیک از باغ سیاست اره شد
آنچنان کشف شد اسرار بریتانی و نفت
که نفسها گره اندر گلو و خرخره شد
اینیکی گشت وزبر و دگری کشت کفیل
آنیکی نیزبه دولت طرف مشوره شد
لیک مجلس سخنانی که نبایستی گفت
گفت و با برق پراکنده به گرد کره شد
ناگهان دستی پیدا شد و قصدی پیوست
که دل اهل وطن پرطپش و دلخوره شد
گلهٔ دزدان گشتند ازین قصد آباد
کار آزادی لیکن پس از آن یکسره شد
گلهٔ دزدان کاز میدان دررفته بدند
بازگشتند و نفسشان باز از حنجره شد
لگن خاصرهای بس که ز نو جمجمه گشت
وی بسا جمجمه کز نو لگن خاصره شد
شد حکیمی که محلل بود، ازکار به دور
وز پیاش ساعد، فرمانده مستعمره شد
ارتجاع آمد و از آزادی کینه کشید
رفت پالان گرو ایام به کام خره شد
مشکلات پلتیکی همه از یاد برفت
گفتگوها و خطرها همه از ذاکره شد
سخن مرد درمیافته با یاد آمد
« کاروانی زده شد کار گروهی سره شد»
مجلس چاردهم ملعبه ومسخره شد
آذر آبادان شد جایگه لشگر روس
دستهٔ پیشهوری صاحب فری فره شد
توده کارگران جنبش کردند به ری
«هریکی زیشان گفتی که یکی قسوره شد»
کاروانی همی از ری به سوی مسکو رفت
جمله خاطرها مستغرق این خاطره شد
دستهٔ دزدان چون دیدند این معنی را
هریکی بهر فراریدن، چون فرفره شد
چست و چالاک دویدند به هر گوشه ز هول
آن یکی کبک شد و این یک با قرقره شد
قوهٔ ماسکه و لامسه از کار افتاد
سمع از سامعه رفت و بصر از باصره شد
کاروان شده بازآمد بینیل مرام
مرکز ایران ماتمکده و مقبره شد
هیئت دولت از بام نشستی تا شام
خون دل، شام شب و رنج و الم شبچره شد
مشورتها به میان آمد با خیل خواص
وی بسا کس که خیانتگر این مشوره شد
نعرهٔ پیشهوری گشت بلندآواتر
سوت کش بوق شد وقلقلکش خنبره شد
دُم او گشت کلفت و سر او گشت بزرگ
چون توانگر شد گفتی سخنش نادره شد
حزب توده همگی جانب او بگرفتند
بد کسی نیز که با توده همی یکسره شد
چند تن رفتند از صحنهٔ دولت به کنار
چند تن توده نمایشگر این منظره شد
بارزانی شد همدست به ایل شکاک
در ره سقز و بانه سوی کوه و دره شد
دستهٔ پیشهوری نیز به سوی همدان
حملهها برد ولی خرد درین دایره شد
دستهای رفت ز خلخال به منجیل و به رشت
صید خورشید، تمنای دل شبپره شد
لشگر شه سر ره سخت بر ایشان بگرفت
پهنهٔ رزم ز آتش چو یکی مجمره شد
طبرستانی و گیلانی و زنجانی را
راندن دزدان از ملک، مرامی سره شد
ای بسا دل که ز جور سفها خون گردید
وی بسا سینه که از تیر عدو پنجره شد
عاقبت رزم به کام دل رزمآرا گشت
دشمن گرگصفت رام بسان بره شد
ایل شکاک یقین کرد که تفصیل کجاست
بارزانی را بار از نی و نقل از تره شد
لشگر روس برون رفت ز خاک تبریز
نفت و بنزین سبب سرعت این باخره شد
غلط دیگر زد کابینه و شد توده برون
صدراعظم را میدان عمل یکسره شد
کشور ایران یکباره بجنبید چو دید
سر این ملک کرفتار بلای خوره شد
لشگر شاه ز زنجان چو به تبریز رسید
حزب خود مختار از جلفا بر قنطره شد
مجلس پانزدهم گشت از آن پس تشکیل
آن یکی بلبل گشت و دگری زنجره شد
رفت روز خطر و دغدغهٔ نفت شمال
نوبت خیمهشببازی انگلتره شد
صاحب دولت و اعوان و هوادارانش
بیخشان یکیک از باغ سیاست اره شد
آنچنان کشف شد اسرار بریتانی و نفت
که نفسها گره اندر گلو و خرخره شد
اینیکی گشت وزبر و دگری کشت کفیل
آنیکی نیزبه دولت طرف مشوره شد
لیک مجلس سخنانی که نبایستی گفت
گفت و با برق پراکنده به گرد کره شد
ناگهان دستی پیدا شد و قصدی پیوست
که دل اهل وطن پرطپش و دلخوره شد
گلهٔ دزدان گشتند ازین قصد آباد
کار آزادی لیکن پس از آن یکسره شد
گلهٔ دزدان کاز میدان دررفته بدند
بازگشتند و نفسشان باز از حنجره شد
لگن خاصرهای بس که ز نو جمجمه گشت
وی بسا جمجمه کز نو لگن خاصره شد
شد حکیمی که محلل بود، ازکار به دور
وز پیاش ساعد، فرمانده مستعمره شد
ارتجاع آمد و از آزادی کینه کشید
رفت پالان گرو ایام به کام خره شد
مشکلات پلتیکی همه از یاد برفت
گفتگوها و خطرها همه از ذاکره شد
سخن مرد درمیافته با یاد آمد
« کاروانی زده شد کار گروهی سره شد»
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - مسجد سلیمان
حقپرستان سلف، کاری نمایان کردهاند
معبدی بر کوهسار از سنگ بنیان کردهاند
بیست پله برنهاده پیش ایوانی ز سنگ
زیرش انباری برای آب باران کردهاند
پلهای دیگر نهادستند از سوی دگر
از پی آمد شد خاصان مگر آن کردهاند
اندر آنبیآب وادی جای کشت و زیست نیست
زین سبب پیداست کان را بهر یزدان کردهاند
هشتنهفرسنگدور از شوشتر بر سویشرق
آن بنای هایل سنگین بهسامان کردهاند
هست پیدا کان فرو افتاده احجار عظیم
قرنها سرپنجه با گردون گردان کردهاند
یا ز اشکانی است آن ویرانه مزکت یا مگر
خسروان آن را به عهد آل ساسان کردهاند
نیست آن کار کیان زیرا که در عهد کیان
در چنین احجار نقش و خط نمایان کردهاند
طاقها افتاده و دیوارها گردیده پست
گوییا آن را زلازل سخت ویران کردهاند
چشمهٔ آبی است خرد، اندر نشیب آن دره
کاندر آن مسکن، فقیری چند عریان، کردهاند
نام آن چشمه نهادستند پس «چشمهعلی»
نیز مسجد را لقب «مسجدسلیمان» کردهاند
یکهزار و سیصد و شش بود و آغاز ربیع
کاندر آن وادی زگل گفتی چراغان کردهاند
خوانده بودم درکتب، وصف بهار شوشتر
یافتم کان را ز روی صدق، عنوان کردهاند
راستی گفتی گستریده فرشی از دیبای سبز
وندر آن تصویرها از لعل و مرجان کردهاند
سبز وادیها گرفته گرد هامونی فراخ
کش مرصع یکسر ازگلهای الوان کردهاند
کوه را گفتی ز فرش سبزه مطرف بستهاند
دشت را گفتی به برگ لاله پنهان کردهاند
از بر معبد نشستم بر سر سنگی خموش
گفتی اندام مرا زان سنگ بیجان کردهاند
یک نظر کردم به ماضی یک نظر کردم به حال
زانچه اینان می کنند و زانچه آنان کردهاند
مزدیسنان را بدیدم، از فراز قرنها
کز شهامت ملک ایران را گلستان کردهاند
در زمان اقتدار بابل و یونان و مصر
سلطنت بر بابل و بر مصر و یونان کردهاند
وز پس قرنی دو هم با دولتی مانند روم
پردلان پارت همدوشی به میدان کردهاند
وز پس چندی دگر ساسانیان این ملک را
چون بهشت از عدل و داد و علم و عرفان کردهاند
وین زمان ما مفلسان شادیم زانچ آن خسروان
در ستخر و بیستون و طاق بستان کردهاند
گویی این بیحالی از خورشید و گرمیهای اوست
ای بسا مهرا که محض بغض و عدوان کردهاند
اندک اندک مهر پنهان گشت گفتی کاختران
مخفی از شرم منشی در زیر دامان کردهاند
سر به زیر افکندم و ناگه دو چشمم خیره شد
خاک را گفتی ز اخترها درخشان کردهاند
هشت فرسنگ اندر آن کهسارها یل ناگهان
روز شد گفتی مگر شب را به زندان کردهاند
از فروغ برقها در خانهها و راهها
اختر شبگرد را سر در بیابان کردهاند
یادم آمد کاندر این آباد ویران مر مرا
انگلیسان با رفیقی چند، مهمان کردهاند
شرکت نفت بریتانی و ایران است این
کز هنرمندی جهان را مات و حیران کردهاند
آب را با آتش از کارون به بالا بردهاند
نفت را با لوله سر گرد بیابان کردهاند
تا نگویی معجز است این یا کرامت یا که سحر
با فشار علم، هم این کرده هم آن کردهاند
سنگ را با متهٔ علم و هنر، سنبیده نرم
نفت را از قعر چه زی اوج، پران کردهاند
هشته پستانها ز مهر، اندر دهان طفل خاک
تا دهانش را بسان غنچه خندان کردهاند
سالها این راز پنهان بود در قلب زمین
آشکار آن راز را اینک به دوران کردهاند
عقدههایی بود مشکل در دل خارا، گره
آن گره بگشوده و، آن مشکل آسان کردهاند
این شگفتی بین که از همخوابهٔ قیر سیاه
چون مجزا نفت و بنزین فروزان کردهاند
نار اگر شد گلستان بر پور آزر دور نیست
بین که خارستان نفتون را گلستان کردهاند
حلقههای چاه شان خوانده ز دل راز زمین
برجهای قصرشان با عقل پیمان کردهاند
لولههای چاه ساران، ره به مرکز بردهاند
میلهای کارگاهان قصد کیوان کردهاند
تا نجوشد نفتو هر زین سویو آنسو نگذرد
لولههایی تعبیه بر چاهساران کردهاند
دیگهایی آهنین، بر هیئت دیو سیاه
لولههایی همچنان بر شکل ثعبان کردهاند
نفتها در دیگها انباشته وز لولهها
سوی آبادان رود کاین گونه فرمان کردهاند
دستگاه برق «تمبی» چرخ گردانست راست
کز نفوذش چرخها را جمله گردان کردهاند
تا به آبادان ز نفتون در چهل فرسنگ راه
عالمی روشن به نور علم و عرفان کردهاند
قریهٔ ویران «عبادان» که بد ضربالمثل
این زمان شهریش پر قصر و خیابان کردهاند
دکهٔ آهنگریشان، دهشت افزاید از آن
کز دو پاره کوه آهن پتک و سندان کردهاند
پتک خود بالا رود چون کوه و خود آید فرود
بر یکی آهن که بهر کندن کان کردهاند
همچو دو دوزخ، دو نیران مشتعل دیدم ز دور
کز لهیب و شعله، دوزخ را هراسان کردهاند
گفتی این هست آذر برزپن و آن آذرگشسب
کز پی تعظیم یزدان، مزدیسنان کردهاند
بهر مجروحان و بیماران و گرماخوردگان
چند مارستان به طرز انگلستان کردهاند
انتظاماتی که در آن خطه دیدم، ای عجب
سالها خلق آرزویش را به تهران کردهاند
وقت، در ایران فراوانست و ارزان، لیک علم
هست کمیاب و گران و اینان دگرسان کردهاند
وقت را بسیارکمیاب وکران کردند، لیک
در برابر علم را افزون و ارزان کردهاند
انگلیسان اندرین کارند و اهل ناصری
خرمند از اینکه یک صابی مسلمان کردهاند
تو ز من خواهی برنج ای مدعی خواهی مرنج
این هنرمندان به عصر خویش احسان کردهاند
معبدی بر کوهسار از سنگ بنیان کردهاند
بیست پله برنهاده پیش ایوانی ز سنگ
زیرش انباری برای آب باران کردهاند
پلهای دیگر نهادستند از سوی دگر
از پی آمد شد خاصان مگر آن کردهاند
اندر آنبیآب وادی جای کشت و زیست نیست
زین سبب پیداست کان را بهر یزدان کردهاند
هشتنهفرسنگدور از شوشتر بر سویشرق
آن بنای هایل سنگین بهسامان کردهاند
هست پیدا کان فرو افتاده احجار عظیم
قرنها سرپنجه با گردون گردان کردهاند
یا ز اشکانی است آن ویرانه مزکت یا مگر
خسروان آن را به عهد آل ساسان کردهاند
نیست آن کار کیان زیرا که در عهد کیان
در چنین احجار نقش و خط نمایان کردهاند
طاقها افتاده و دیوارها گردیده پست
گوییا آن را زلازل سخت ویران کردهاند
چشمهٔ آبی است خرد، اندر نشیب آن دره
کاندر آن مسکن، فقیری چند عریان، کردهاند
نام آن چشمه نهادستند پس «چشمهعلی»
نیز مسجد را لقب «مسجدسلیمان» کردهاند
یکهزار و سیصد و شش بود و آغاز ربیع
کاندر آن وادی زگل گفتی چراغان کردهاند
خوانده بودم درکتب، وصف بهار شوشتر
یافتم کان را ز روی صدق، عنوان کردهاند
راستی گفتی گستریده فرشی از دیبای سبز
وندر آن تصویرها از لعل و مرجان کردهاند
سبز وادیها گرفته گرد هامونی فراخ
کش مرصع یکسر ازگلهای الوان کردهاند
کوه را گفتی ز فرش سبزه مطرف بستهاند
دشت را گفتی به برگ لاله پنهان کردهاند
از بر معبد نشستم بر سر سنگی خموش
گفتی اندام مرا زان سنگ بیجان کردهاند
یک نظر کردم به ماضی یک نظر کردم به حال
زانچه اینان می کنند و زانچه آنان کردهاند
مزدیسنان را بدیدم، از فراز قرنها
کز شهامت ملک ایران را گلستان کردهاند
در زمان اقتدار بابل و یونان و مصر
سلطنت بر بابل و بر مصر و یونان کردهاند
وز پس قرنی دو هم با دولتی مانند روم
پردلان پارت همدوشی به میدان کردهاند
وز پس چندی دگر ساسانیان این ملک را
چون بهشت از عدل و داد و علم و عرفان کردهاند
وین زمان ما مفلسان شادیم زانچ آن خسروان
در ستخر و بیستون و طاق بستان کردهاند
گویی این بیحالی از خورشید و گرمیهای اوست
ای بسا مهرا که محض بغض و عدوان کردهاند
اندک اندک مهر پنهان گشت گفتی کاختران
مخفی از شرم منشی در زیر دامان کردهاند
سر به زیر افکندم و ناگه دو چشمم خیره شد
خاک را گفتی ز اخترها درخشان کردهاند
هشت فرسنگ اندر آن کهسارها یل ناگهان
روز شد گفتی مگر شب را به زندان کردهاند
از فروغ برقها در خانهها و راهها
اختر شبگرد را سر در بیابان کردهاند
یادم آمد کاندر این آباد ویران مر مرا
انگلیسان با رفیقی چند، مهمان کردهاند
شرکت نفت بریتانی و ایران است این
کز هنرمندی جهان را مات و حیران کردهاند
آب را با آتش از کارون به بالا بردهاند
نفت را با لوله سر گرد بیابان کردهاند
تا نگویی معجز است این یا کرامت یا که سحر
با فشار علم، هم این کرده هم آن کردهاند
سنگ را با متهٔ علم و هنر، سنبیده نرم
نفت را از قعر چه زی اوج، پران کردهاند
هشته پستانها ز مهر، اندر دهان طفل خاک
تا دهانش را بسان غنچه خندان کردهاند
سالها این راز پنهان بود در قلب زمین
آشکار آن راز را اینک به دوران کردهاند
عقدههایی بود مشکل در دل خارا، گره
آن گره بگشوده و، آن مشکل آسان کردهاند
این شگفتی بین که از همخوابهٔ قیر سیاه
چون مجزا نفت و بنزین فروزان کردهاند
نار اگر شد گلستان بر پور آزر دور نیست
بین که خارستان نفتون را گلستان کردهاند
حلقههای چاه شان خوانده ز دل راز زمین
برجهای قصرشان با عقل پیمان کردهاند
لولههای چاه ساران، ره به مرکز بردهاند
میلهای کارگاهان قصد کیوان کردهاند
تا نجوشد نفتو هر زین سویو آنسو نگذرد
لولههایی تعبیه بر چاهساران کردهاند
دیگهایی آهنین، بر هیئت دیو سیاه
لولههایی همچنان بر شکل ثعبان کردهاند
نفتها در دیگها انباشته وز لولهها
سوی آبادان رود کاین گونه فرمان کردهاند
دستگاه برق «تمبی» چرخ گردانست راست
کز نفوذش چرخها را جمله گردان کردهاند
تا به آبادان ز نفتون در چهل فرسنگ راه
عالمی روشن به نور علم و عرفان کردهاند
قریهٔ ویران «عبادان» که بد ضربالمثل
این زمان شهریش پر قصر و خیابان کردهاند
دکهٔ آهنگریشان، دهشت افزاید از آن
کز دو پاره کوه آهن پتک و سندان کردهاند
پتک خود بالا رود چون کوه و خود آید فرود
بر یکی آهن که بهر کندن کان کردهاند
همچو دو دوزخ، دو نیران مشتعل دیدم ز دور
کز لهیب و شعله، دوزخ را هراسان کردهاند
گفتی این هست آذر برزپن و آن آذرگشسب
کز پی تعظیم یزدان، مزدیسنان کردهاند
بهر مجروحان و بیماران و گرماخوردگان
چند مارستان به طرز انگلستان کردهاند
انتظاماتی که در آن خطه دیدم، ای عجب
سالها خلق آرزویش را به تهران کردهاند
وقت، در ایران فراوانست و ارزان، لیک علم
هست کمیاب و گران و اینان دگرسان کردهاند
وقت را بسیارکمیاب وکران کردند، لیک
در برابر علم را افزون و ارزان کردهاند
انگلیسان اندرین کارند و اهل ناصری
خرمند از اینکه یک صابی مسلمان کردهاند
تو ز من خواهی برنج ای مدعی خواهی مرنج
این هنرمندان به عصر خویش احسان کردهاند
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۶ - فتح الفتوح
مکن حدیث سکندر که اندرین کشور
«فسانه گشت وکهن شد حدیث اسکندر»
جوان چو آید باطل شود فسانهٔ پیر
عیان چو آید ویران شود بنای خبر
خبرگزافه بود گوش برگزافه منه
فسانه بافه بود در فسانه رنج مبر
خبر دهند که اسفندیار بر درگنگ
چگونه برد سپاه وچگونه راند حشر
چگونه برد خشایارشا سپه به اروپ
چگونه کرد از آن تنگنای بحر گذر
خبر دهند که از خرد کشور یونان
به آسیای کبیر اندر آمد اسکندر
هم او در اول یک کارزارکرد و سپس
براند در همهجا بیمنازعی لشکر
به مغزش اندر بد پویه ی جهان گیری
به نفع خویش همی کرد کوشش بیمر
به خیر خویش همی کرد کارهای بزرگ
که نی رضای خدا بد در او نه خیر بشر
خبرنگاران نیز از فتوح ناپلئون
بسی دهند نشان و بسی دهند خبر
که خود به نمسه و ایتالیا چگونه گذشت
همان به مصر چه کرد آن امیر نامآور
چگونه راند سپه در بسیط خطه ی روس
به مسکو اندر بر خیره چون فکند شرر
ولیک جهد بناپارت و آن کشاکش نیز
به قصد پادشهی بود، نی به قصد دگر
چنانکه مجلس جمهور را ز بن برکند
به کام خوبش برآمد به تخت ملک اندر
چو بود کوشش او خاصه ی بزرگی او
حدیث او بنه از دست و فضل او مشمر
بنه ز دست حدیث سپاهدار اروپ
به سرگذشت سپهدار آسیا بنگر
ببین که این هنری مرد در زمانه چه کرد
ز جهد وکوشش وتدبیر وهوش و رای وفکر
چومرد رای فزونی به نفع خوبش کند
شگفت نیست اگر بر فلک فرازد سر
شگفتی و عجب آنجا است کافریده ی خاک
به رامش دگران چنگ در زند به خطر
به قصد خدمت ملت، به قصد یاری نوع
همی به خویش پسندد هزارگونه ضرر
بسان میر مظفر سپهبد اعظم
که آسمان فتوح است وآفتاب ظفر
اگر به منظرگوئی ستوده منظر او
نشان نیکی طبع است و پاکی مخبر
اگر به همت گوئی دلیل همت اوست
هرآنچه بینی و دیدی به سالیان اندر
اگر به دولت گوئی به نام دولت او
یکی ره طبرستان سپار ونعمت بر
به هرکه بنگری اندر شمال ایران شهر
همه به درگه میرند بنده و چاکر
ز جان و دل همه این میر را پدر خوانند
هزار تحسین بر این بزرگوار پدر
وگر ز اصل و گهر مرد را شرف خیزد
از او که باشد فرخندهتر به اصل و گهر
ستوده جد گرامیش احمدبن شمیط
گذاشت عمری در پیشکاری حیدر
بدانگهی که درآمد ز ترکتاز یموت
به هر کران خراسان هزار فتنه و شر
هزار خانه ی مظلوم را به غارت برد
به امر دشمن دین، ترکمان غارتگر
بتاخت این هنری مرد جانب گرگان
چنانکه جانب نخجیر شیر شرزهٔ نر
ز باد تیغش چون آب، سرد ماند به جای
عدو که بود به هرسو جهنده چون اخگر
اسیر، هرچه بد اندرکمندشان بگرفت
درم بداد و روان کرد سوی جای و مقر
گرفت عهد ز میران کوکلان و یموت
کزین سپس نکشند ازکمند طاعت سر
سپس ببرد به پاداش خدمتی چونین
ز هرکرانه دعای شب و درود سحر
پس ازگزارش آن خدمت بزرگ، امیر
به خدمت وطن مستمند بست کمر
چو دید حال وطن را ز جور خصم دژم
چو دید روز وطن را ز روز مرگ بتر
وطن نه، غاری اندوخته به ذلت و جهل
وطن نه، چاهی انباشته ز عجب و بطر
همه امیران بدکیش و ریمن و نستوه
همه وزیران نادان و عاجز و مضطر
گشوده شاه ز یکسو به قصد ملت چنگ
چنانکه بازگشاید به قصد تیهو پر
به شهر تبریز اندر بساط دارا گیر
سپاه دشمن از هر کرانه زورآور
ستاده تنها ستارخان و باقرخان
بسان رستم دستان و طوسبن نوذر
بگفت هان نتوان بیش از این نشست به جای
که کار ملت مظلوم شد ز دست بدر
سپس به رشت روان گشت با سپاهی کشن
فراشت رایت مشروطه اندر آن کشور
مبارزان دلیر و مجاهدان غیور
در آن دیار رسیدند بیحد و بیمر
امیر درخور هریک سلاح جنگ بداد
همان تکاور تازی و خنگ راه سپر
مخالفان بزرگ اندر آن دیار شدند
ز دست برد دلیران میر، کوفته سر
چو کار ساخته شد تیغ میر آخته شد
به قصد جستن پیکار و راندن کیفر
نخست جانب قزوین شتافت مرکب میر
که بود ویران از جورخصم زشت سیر
طلایهدار سپه پیش رفت و کار بساخت
ببست دشمن و بگشود ره بر آن لشگر
سپاه میر درآمد به شهر، لیک چنان
که گفتی آمده در شهرکاروان گهر
همه به نظم درست و همه به خاطرپاک
همه همایون فال و همه نکو منظر
نه دست برده به تاراج خانهٔ مسکین
نه سر کشیده ز فرمان ایزد داور
رسید میر و بیاراست مجلس ملی
خطیب عدل فروخواند خطبه بر منبر
ز خائنان وطن چندتن به امر امیر
شدند رانده از این خاکدان بهملک سقر
سپس به مرکز بیداد خواست کردن روی
خدایگان امیران، امیر شیر شکر
چو شاه یافت کش انجام کار باز رسید
ز راه حیله برآورد صورتی دیگر
مثال داد به مشروطه و آشکارا کرد
طریق سلم وفروبست راه بوک ومگر
چو دید ملت باز ایستاد و پای کشید
زجهل غرهشد وعهد خودنبرد به سر
دگر ره از همه سو خواست جنبش ملی
ز هرکرانه عیان گشت شورش محشر
هم از کرانهٔ قزوین بساحت ری تافت
سهیل رایت اسپهبد بلند اختر
وز آن حدود به میران بختیاری داد
زجنبش خود وپیش آمد امورخبر
امیر دانا «سردار اسعد» اندر وقت
زبلدهٔ قم زی ری برون کشید حشر
سپاه خصم هم آمد به کوهسارکرج
که بد به سختی مانند سد اسکندر
شگرف کوهی و در وی هزارگونه بلا
فراخ رودی و در وی هزارگونه خطر
در آن سپاهی با توپهای گردون کوب
برآن گروهی با تیرهای خارا در
ز بیم توپ و درازای کوه و تنگی راه
گمان نبدکه بر او برکند سوارگذر
ولیک لشکریان سپهبد پیروز
چنان نبدکه در استند و افکنند سپر
به پیشتازی بیرون شدند مردی چند
که جنگ را همه بودند زاده از مادر
به پشتبانی اقبال و پیشتازی بخت
به کوهسارکرج برشدند چالشگر
ازآن گروه قلیل آن سپه هزیمت یافت
چو خیل پشه که جوید هزیمت از صرصر
وز آن گذر به «شه آباد» حمله آوردند
مجاهدان چو به سوی هری سپاه تتر
از آن حدود هم آواره شد سپاه عدو
همه فکنده سلیح و همه گسسته کمر
سپاه میر درآمد زکوهسار برون
به سان سیل که آید زکوهسار به بر
سپاه دیلم پیش آمد از ره ایمن
مجاهد لر گرد آمد از ره ایسر
مجاهدانی رزمآزمای و مردافکن
مبارزانی پرخاشجوی و کندآور
همه به راه وطن داده جان خوبش ز دست
همه به یاد وطن کرده خون خویش هدر
همه دویده پی جستن حقوق بزرگ
به چشم پیل دمان و به کام ضیغم نر
همه به طوع دویده به جانب پیکار
نه بر طریقهٔ بیگار و طرزهای دگر
فتاد بر در ری کارزارهای بزرگ
که تا نبیند مردم نیایدش باور
عدو ز دشت پراکنده گشت و شد سوی شهر
بهر گذرگه پرداخته یکی سنگر
همه به سنگر پنهان چو ابر در پس کوه
تفنگشان همه چون برق و توپشان تندر
نشانده بر سر هرکوی، شاه کینه سگال
کشیده از بر هر برج، خصم دیو سیر
هزار مرد و بهر مرد بر هزار سلاح
هزار توپ و بهر توپ در هزار شرر
بهرکرانی فوجی پیاده حرب طراز
بهر کناری جیشی سواره رزم سپر
سپاه سلطنت آباد نیز از یکسو
میان ببسته پی پاس شاه کین گستر
همه چو غولان نستوده کار و افسون ساز
همه چو دیوان تیرهروان و افسونگر
نخست میر جهانگیر قصد شهر نمود
که کار را کند آسان و جنگ را یکسر
مجاهدان سپاهان و جنگیان امیر
بتاختند دو رویه بشارسان اندر
بگفت جارچی توپشان بخیل عدو
که هان امیر است از راه لختی آنسوتر
نشسته میر به پشت هیون کوه گذار
عقاب گفتی بر تیغ کوه جسته مقر
حسام آخته در دست بدره بار امیر
چو بر کران کشن رود، شاخ نیلوفر
به جز حسامش کز خون خصم رنگین بود
نداده نیلوفر بار، لالهٔ احمر
به چنگ رایتی میر بر درفش کبود
چو ابر شامگهی بر سپهر بازیگر
امیر یکسو، سردار اسعد از یک سو
به خصم حمله نمودند وساختند عبر
سپاه میر تو گفتی که بود باد خزان
عدوی دین، شجر خشک و جانش برگ شجر
بلی چو باد وزان بر وزد به شاخ درخت
ازو نه برگ بماند به جای بازو نه بر
سپاه خصم هم اندر میان شارستان
به جیش میر فکندند توپ جان او بر
امیر راد در آن گیر و دار و هایاهوی
به سوی مجلس کنکاش گشت راه سپر
برآن زمین مبارک بداد بوسه ز شوق
گرفت درگه عالیش را ز جان در بر
که از چه زار و درم گشتی ای بهین مقصود
که از چه روی نهان کردیای مهین دلبر
مرا به درگهت ای کاخ عدل آن نظر است
که هست حاجی محنت کشیده را به حجر
سپس به جنگ برآورد دست و فرمان داد
که افکنند دلیران به جان خصم آذر
مجاهدان ز دو سو حمله اندر افکندند
بهسوی خصم و بپا خاست شورش محشر
ز سهم تیر یلان گشت چشم کیوان کور
ز بانگ توپ گران گشت گوش گردون کر
ز برجهای بلند وز کاخهای شگرف
فکند خصم به شهر اندرون زکینه شرر
ولی چو بود ستاره معین و بخت نصیر
گزند نامد بر لشکر همایون فر
سهروز جنگ درافتاد و هم در آخر کار
نصیب جیش سپهدار گشت فتح و ظفر
دو بهره کشته شد از خصم و بهرهای خسته
شدند بهرهٔ دیگر دوان به کوه و به در
بزرگ دشمن ملت هم از میان بگریخت
سپرد افسر و دیهیم ملک را به پسر
سپس نشست و کنکاشگاه با دل شاد
ابا سران و امیران، امیر دینپرور
ز خائنان تبه کار لختی آوردند
به پالهنگ فروبسته دستشان یکسر
به امر مجلس عالی به حکم دین قویم
شدند بدکنشان چوب دار را زیور
بلی درخت خلافی که کاشتند از پیش
برست و دار شد و مرگ تلخ داد ثمر
ایا سپهبد پیروز جنگ دولت یار
ز مهتران جهان نیست با توکس همبر
به مهتران جهان نسبت تو می نکنم
که هرصفت که کنم هست نسبتی منکر
همان تو را به تو نسبت کنم از آنکه تو را
کسی همال نباشد به عادت و به سیر
امیر رزمی و در رزمها نهاده نشان
وزیر جنگی و در جنگ ها نموده اثر
بدین همایون فتحی که کردهای امروز
به روزگار شدی شهره و به دهر سمر
شنیدهام که پس از فتح مصر، ناپلئون
بهسوی شاههمی خواست کآورد عسکر
در آن زمین تهی قلعهای رسیدش پیش
که پاسبان نبد افزونش از هزار نفر
به گرد قلعه سپه برنشاند و سنگر خاست
به جنگ دست گشود آن سپهبد صفدر
به چند روز، درانداخت جنگ و کوشش کرد
نیافت بهره در آخر به غیر خون جگر
بدان سپاه فراوان و آن شکوه و جلال
ز برگشودن یک حصن دست شست آخر
تو با سپاهی اندک شدی به مرکز ملک
که بد ز فتح وی اندیشه عاجز و مضطر
سپه کشیدی زی ری که سالیان دراز
کسی به گرد وی اندر نکرده بود گذر
به هر نشیبی فوجی ستاده چون عفریت
به هر فرازی توپی کشیده چون اژدر
به نیم روز شکستی سپاه و بستی خصم
که خیره ماند در آن گیر و دار، وهم و فکر
اگر شکار امیران بود گوزن و غزال
تو باز شاه شکاری و میر شیر شکر
توئی که ساعد بیداد را شکستی سخت
توئی که مجلس اسلام راگشودی در
در آفرین تو اینک بهار مدح سرای
یکی چکامه بیاراست همچو عقد درر
به نام، نامهٔ «فتحالفتوح» خواند او را
فرو نگاشته نام سپهبدش به زبر
بدان طریق بگفتم من این قصیده که کفت
«فسانه کشت وکهن شد حدیث اسکندر»
«فسانه گشت وکهن شد حدیث اسکندر»
جوان چو آید باطل شود فسانهٔ پیر
عیان چو آید ویران شود بنای خبر
خبرگزافه بود گوش برگزافه منه
فسانه بافه بود در فسانه رنج مبر
خبر دهند که اسفندیار بر درگنگ
چگونه برد سپاه وچگونه راند حشر
چگونه برد خشایارشا سپه به اروپ
چگونه کرد از آن تنگنای بحر گذر
خبر دهند که از خرد کشور یونان
به آسیای کبیر اندر آمد اسکندر
هم او در اول یک کارزارکرد و سپس
براند در همهجا بیمنازعی لشکر
به مغزش اندر بد پویه ی جهان گیری
به نفع خویش همی کرد کوشش بیمر
به خیر خویش همی کرد کارهای بزرگ
که نی رضای خدا بد در او نه خیر بشر
خبرنگاران نیز از فتوح ناپلئون
بسی دهند نشان و بسی دهند خبر
که خود به نمسه و ایتالیا چگونه گذشت
همان به مصر چه کرد آن امیر نامآور
چگونه راند سپه در بسیط خطه ی روس
به مسکو اندر بر خیره چون فکند شرر
ولیک جهد بناپارت و آن کشاکش نیز
به قصد پادشهی بود، نی به قصد دگر
چنانکه مجلس جمهور را ز بن برکند
به کام خوبش برآمد به تخت ملک اندر
چو بود کوشش او خاصه ی بزرگی او
حدیث او بنه از دست و فضل او مشمر
بنه ز دست حدیث سپاهدار اروپ
به سرگذشت سپهدار آسیا بنگر
ببین که این هنری مرد در زمانه چه کرد
ز جهد وکوشش وتدبیر وهوش و رای وفکر
چومرد رای فزونی به نفع خوبش کند
شگفت نیست اگر بر فلک فرازد سر
شگفتی و عجب آنجا است کافریده ی خاک
به رامش دگران چنگ در زند به خطر
به قصد خدمت ملت، به قصد یاری نوع
همی به خویش پسندد هزارگونه ضرر
بسان میر مظفر سپهبد اعظم
که آسمان فتوح است وآفتاب ظفر
اگر به منظرگوئی ستوده منظر او
نشان نیکی طبع است و پاکی مخبر
اگر به همت گوئی دلیل همت اوست
هرآنچه بینی و دیدی به سالیان اندر
اگر به دولت گوئی به نام دولت او
یکی ره طبرستان سپار ونعمت بر
به هرکه بنگری اندر شمال ایران شهر
همه به درگه میرند بنده و چاکر
ز جان و دل همه این میر را پدر خوانند
هزار تحسین بر این بزرگوار پدر
وگر ز اصل و گهر مرد را شرف خیزد
از او که باشد فرخندهتر به اصل و گهر
ستوده جد گرامیش احمدبن شمیط
گذاشت عمری در پیشکاری حیدر
بدانگهی که درآمد ز ترکتاز یموت
به هر کران خراسان هزار فتنه و شر
هزار خانه ی مظلوم را به غارت برد
به امر دشمن دین، ترکمان غارتگر
بتاخت این هنری مرد جانب گرگان
چنانکه جانب نخجیر شیر شرزهٔ نر
ز باد تیغش چون آب، سرد ماند به جای
عدو که بود به هرسو جهنده چون اخگر
اسیر، هرچه بد اندرکمندشان بگرفت
درم بداد و روان کرد سوی جای و مقر
گرفت عهد ز میران کوکلان و یموت
کزین سپس نکشند ازکمند طاعت سر
سپس ببرد به پاداش خدمتی چونین
ز هرکرانه دعای شب و درود سحر
پس ازگزارش آن خدمت بزرگ، امیر
به خدمت وطن مستمند بست کمر
چو دید حال وطن را ز جور خصم دژم
چو دید روز وطن را ز روز مرگ بتر
وطن نه، غاری اندوخته به ذلت و جهل
وطن نه، چاهی انباشته ز عجب و بطر
همه امیران بدکیش و ریمن و نستوه
همه وزیران نادان و عاجز و مضطر
گشوده شاه ز یکسو به قصد ملت چنگ
چنانکه بازگشاید به قصد تیهو پر
به شهر تبریز اندر بساط دارا گیر
سپاه دشمن از هر کرانه زورآور
ستاده تنها ستارخان و باقرخان
بسان رستم دستان و طوسبن نوذر
بگفت هان نتوان بیش از این نشست به جای
که کار ملت مظلوم شد ز دست بدر
سپس به رشت روان گشت با سپاهی کشن
فراشت رایت مشروطه اندر آن کشور
مبارزان دلیر و مجاهدان غیور
در آن دیار رسیدند بیحد و بیمر
امیر درخور هریک سلاح جنگ بداد
همان تکاور تازی و خنگ راه سپر
مخالفان بزرگ اندر آن دیار شدند
ز دست برد دلیران میر، کوفته سر
چو کار ساخته شد تیغ میر آخته شد
به قصد جستن پیکار و راندن کیفر
نخست جانب قزوین شتافت مرکب میر
که بود ویران از جورخصم زشت سیر
طلایهدار سپه پیش رفت و کار بساخت
ببست دشمن و بگشود ره بر آن لشگر
سپاه میر درآمد به شهر، لیک چنان
که گفتی آمده در شهرکاروان گهر
همه به نظم درست و همه به خاطرپاک
همه همایون فال و همه نکو منظر
نه دست برده به تاراج خانهٔ مسکین
نه سر کشیده ز فرمان ایزد داور
رسید میر و بیاراست مجلس ملی
خطیب عدل فروخواند خطبه بر منبر
ز خائنان وطن چندتن به امر امیر
شدند رانده از این خاکدان بهملک سقر
سپس به مرکز بیداد خواست کردن روی
خدایگان امیران، امیر شیر شکر
چو شاه یافت کش انجام کار باز رسید
ز راه حیله برآورد صورتی دیگر
مثال داد به مشروطه و آشکارا کرد
طریق سلم وفروبست راه بوک ومگر
چو دید ملت باز ایستاد و پای کشید
زجهل غرهشد وعهد خودنبرد به سر
دگر ره از همه سو خواست جنبش ملی
ز هرکرانه عیان گشت شورش محشر
هم از کرانهٔ قزوین بساحت ری تافت
سهیل رایت اسپهبد بلند اختر
وز آن حدود به میران بختیاری داد
زجنبش خود وپیش آمد امورخبر
امیر دانا «سردار اسعد» اندر وقت
زبلدهٔ قم زی ری برون کشید حشر
سپاه خصم هم آمد به کوهسارکرج
که بد به سختی مانند سد اسکندر
شگرف کوهی و در وی هزارگونه بلا
فراخ رودی و در وی هزارگونه خطر
در آن سپاهی با توپهای گردون کوب
برآن گروهی با تیرهای خارا در
ز بیم توپ و درازای کوه و تنگی راه
گمان نبدکه بر او برکند سوارگذر
ولیک لشکریان سپهبد پیروز
چنان نبدکه در استند و افکنند سپر
به پیشتازی بیرون شدند مردی چند
که جنگ را همه بودند زاده از مادر
به پشتبانی اقبال و پیشتازی بخت
به کوهسارکرج برشدند چالشگر
ازآن گروه قلیل آن سپه هزیمت یافت
چو خیل پشه که جوید هزیمت از صرصر
وز آن گذر به «شه آباد» حمله آوردند
مجاهدان چو به سوی هری سپاه تتر
از آن حدود هم آواره شد سپاه عدو
همه فکنده سلیح و همه گسسته کمر
سپاه میر درآمد زکوهسار برون
به سان سیل که آید زکوهسار به بر
سپاه دیلم پیش آمد از ره ایمن
مجاهد لر گرد آمد از ره ایسر
مجاهدانی رزمآزمای و مردافکن
مبارزانی پرخاشجوی و کندآور
همه به راه وطن داده جان خوبش ز دست
همه به یاد وطن کرده خون خویش هدر
همه دویده پی جستن حقوق بزرگ
به چشم پیل دمان و به کام ضیغم نر
همه به طوع دویده به جانب پیکار
نه بر طریقهٔ بیگار و طرزهای دگر
فتاد بر در ری کارزارهای بزرگ
که تا نبیند مردم نیایدش باور
عدو ز دشت پراکنده گشت و شد سوی شهر
بهر گذرگه پرداخته یکی سنگر
همه به سنگر پنهان چو ابر در پس کوه
تفنگشان همه چون برق و توپشان تندر
نشانده بر سر هرکوی، شاه کینه سگال
کشیده از بر هر برج، خصم دیو سیر
هزار مرد و بهر مرد بر هزار سلاح
هزار توپ و بهر توپ در هزار شرر
بهرکرانی فوجی پیاده حرب طراز
بهر کناری جیشی سواره رزم سپر
سپاه سلطنت آباد نیز از یکسو
میان ببسته پی پاس شاه کین گستر
همه چو غولان نستوده کار و افسون ساز
همه چو دیوان تیرهروان و افسونگر
نخست میر جهانگیر قصد شهر نمود
که کار را کند آسان و جنگ را یکسر
مجاهدان سپاهان و جنگیان امیر
بتاختند دو رویه بشارسان اندر
بگفت جارچی توپشان بخیل عدو
که هان امیر است از راه لختی آنسوتر
نشسته میر به پشت هیون کوه گذار
عقاب گفتی بر تیغ کوه جسته مقر
حسام آخته در دست بدره بار امیر
چو بر کران کشن رود، شاخ نیلوفر
به جز حسامش کز خون خصم رنگین بود
نداده نیلوفر بار، لالهٔ احمر
به چنگ رایتی میر بر درفش کبود
چو ابر شامگهی بر سپهر بازیگر
امیر یکسو، سردار اسعد از یک سو
به خصم حمله نمودند وساختند عبر
سپاه میر تو گفتی که بود باد خزان
عدوی دین، شجر خشک و جانش برگ شجر
بلی چو باد وزان بر وزد به شاخ درخت
ازو نه برگ بماند به جای بازو نه بر
سپاه خصم هم اندر میان شارستان
به جیش میر فکندند توپ جان او بر
امیر راد در آن گیر و دار و هایاهوی
به سوی مجلس کنکاش گشت راه سپر
برآن زمین مبارک بداد بوسه ز شوق
گرفت درگه عالیش را ز جان در بر
که از چه زار و درم گشتی ای بهین مقصود
که از چه روی نهان کردیای مهین دلبر
مرا به درگهت ای کاخ عدل آن نظر است
که هست حاجی محنت کشیده را به حجر
سپس به جنگ برآورد دست و فرمان داد
که افکنند دلیران به جان خصم آذر
مجاهدان ز دو سو حمله اندر افکندند
بهسوی خصم و بپا خاست شورش محشر
ز سهم تیر یلان گشت چشم کیوان کور
ز بانگ توپ گران گشت گوش گردون کر
ز برجهای بلند وز کاخهای شگرف
فکند خصم به شهر اندرون زکینه شرر
ولی چو بود ستاره معین و بخت نصیر
گزند نامد بر لشکر همایون فر
سهروز جنگ درافتاد و هم در آخر کار
نصیب جیش سپهدار گشت فتح و ظفر
دو بهره کشته شد از خصم و بهرهای خسته
شدند بهرهٔ دیگر دوان به کوه و به در
بزرگ دشمن ملت هم از میان بگریخت
سپرد افسر و دیهیم ملک را به پسر
سپس نشست و کنکاشگاه با دل شاد
ابا سران و امیران، امیر دینپرور
ز خائنان تبه کار لختی آوردند
به پالهنگ فروبسته دستشان یکسر
به امر مجلس عالی به حکم دین قویم
شدند بدکنشان چوب دار را زیور
بلی درخت خلافی که کاشتند از پیش
برست و دار شد و مرگ تلخ داد ثمر
ایا سپهبد پیروز جنگ دولت یار
ز مهتران جهان نیست با توکس همبر
به مهتران جهان نسبت تو می نکنم
که هرصفت که کنم هست نسبتی منکر
همان تو را به تو نسبت کنم از آنکه تو را
کسی همال نباشد به عادت و به سیر
امیر رزمی و در رزمها نهاده نشان
وزیر جنگی و در جنگ ها نموده اثر
بدین همایون فتحی که کردهای امروز
به روزگار شدی شهره و به دهر سمر
شنیدهام که پس از فتح مصر، ناپلئون
بهسوی شاههمی خواست کآورد عسکر
در آن زمین تهی قلعهای رسیدش پیش
که پاسبان نبد افزونش از هزار نفر
به گرد قلعه سپه برنشاند و سنگر خاست
به جنگ دست گشود آن سپهبد صفدر
به چند روز، درانداخت جنگ و کوشش کرد
نیافت بهره در آخر به غیر خون جگر
بدان سپاه فراوان و آن شکوه و جلال
ز برگشودن یک حصن دست شست آخر
تو با سپاهی اندک شدی به مرکز ملک
که بد ز فتح وی اندیشه عاجز و مضطر
سپه کشیدی زی ری که سالیان دراز
کسی به گرد وی اندر نکرده بود گذر
به هر نشیبی فوجی ستاده چون عفریت
به هر فرازی توپی کشیده چون اژدر
به نیم روز شکستی سپاه و بستی خصم
که خیره ماند در آن گیر و دار، وهم و فکر
اگر شکار امیران بود گوزن و غزال
تو باز شاه شکاری و میر شیر شکر
توئی که ساعد بیداد را شکستی سخت
توئی که مجلس اسلام راگشودی در
در آفرین تو اینک بهار مدح سرای
یکی چکامه بیاراست همچو عقد درر
به نام، نامهٔ «فتحالفتوح» خواند او را
فرو نگاشته نام سپهبدش به زبر
بدان طریق بگفتم من این قصیده که کفت
«فسانه کشت وکهن شد حدیث اسکندر»
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - رزمنامه
می فروهل زکفای ترک و به یکسو نه چنگ
جامهٔ جنگ فروپوش که شد نوبت جنگ
باده را روز بیفسرد بهل باده ز دست
چنگ را نوبت بگذشت بنه چنگ ز چنگ
رخ برافروز و رخ خصم بیندای به قیر
قد برافراز و قدخصم دوتا ساز چو چنگ
از بر دوش، تفنگافکن و آسوده گذار
لختی آن دو سر زلف سیه غالیه رنگ
نه که آن روی سیه گردد ازگرد مصاف
نه که آن زلف سیه گردد از دود تفنگ
زلف تو مشک است ازگرد نفرساید مشک
روی تو ماه است از دود نگیرد مه زنگ
همره تعبیه بشتاب سوی دشت نبرد
چون بهدشت اندر آهو و به کوه اندررنگ
آهویی چون تو ندیدستم کاندر پیکار
بدرد پهلوی شیر و بکند چشم پلنگ
جز تو هرگز که شنید آهو با درع و کمان
جزتو هرگزکه شنید آهو با تیر خدنگ
آهویی لیکن پروردهٔ آندشت که هست
آهوانش را امروز به شیران آهنگ
خطهٔ ایران منزلگه شیران که خداش
نام پیروزی بنگاشته برهر سر سنگ
کشوری جای مه آبادی و شاهان مدی
مهترانی چو کیا مرز و چو آذر هوشنگ
آنکه جمشیدش برکرد زکیوان دیهیم
وانکه کاوسش بنهاد به گردون اورنگ
شاه کیخسرو او برد حشم تا در مصر
شاه گشتاسب اوراند سپه تا درکنگ
شاه دارای کبیرش ز خط وادی نیل
تا خط وادی آموبه درآورد به چنگ
تیردادش زد بر دیدهٔ یونانی تیر
اردشیرش زد بر تارک رومانی سنگ
بست شاپورش دست ملک روم به یشت
کرد بهرامش بر پای مهان پالاهنگ
چندگه کیش زراتشتش آراست بروی
زآن سپس دولت اسلامش نو کرد به رنگ
ملک منصوری او از در ری تا در چین
ملکمحمودی اواز در چین تالب گنگ
لشکر دولت سلجوقش بسپرد به کام
از خط باغ ارم تا چمن پور پشنگ
داشت فرهنگ هزاران ز ملک اسمعیل
هم ز عباس شهش بود هزاران فرهنگ
به گه دولت تهماسب شهش روز و شبان
به یکی جای غنودند بهم گور و پلنگ
گرچه بد دولت ایران به گه نادرشاه
همه تیغ و همه تیر و همه رزم و همه جنگ
لیک ازآن رزم بد ایران را آسایش و بزم
هم از آن جنگ بُد ایران را آرایش و هنگ
هرکجا یک ره یکران ملک پای نهاد
از سرفخر برافراشت سر از هفت اورنگ
دشمنش خیر ندیده است جز از دست اجل
خصم او کام نبرده است جز از کام نهنگ
هست ایران چوگران سنگو حوادث چون سیل
طی شود سیل خروشان وبجا ماند سنگ
بینم آن روز که از فر بزرگان گردد
ساحت ایران آراسته همچون ارژنگ
کارگاهی ز پی کاوش در هر معدن
ایستگاهی ز ره آهن در هر فرسنگ
مردمانی همه با صنعت و با فخر و غرور
که ز بیکارگی و تنزنی آیدشان ننگ
بن هر چاه فرو برده به پشت ماهی
سر هر قصر برآورده به اوج خرچنگ
رستنی رسته به هر مزرعه دشت اندر دشت
بارها بسته بهر دهکده تنگ اندر تنگ
نکتهها کرده ز بر مرد و زن از گفت بهار
عوض گفتهٔ تازی و روایات فرنگ
تا جهان است بود دولت مشروطه به پای
جیش ما غالب و شاهنشه ما با فرهنگ
جامهٔ جنگ فروپوش که شد نوبت جنگ
باده را روز بیفسرد بهل باده ز دست
چنگ را نوبت بگذشت بنه چنگ ز چنگ
رخ برافروز و رخ خصم بیندای به قیر
قد برافراز و قدخصم دوتا ساز چو چنگ
از بر دوش، تفنگافکن و آسوده گذار
لختی آن دو سر زلف سیه غالیه رنگ
نه که آن روی سیه گردد ازگرد مصاف
نه که آن زلف سیه گردد از دود تفنگ
زلف تو مشک است ازگرد نفرساید مشک
روی تو ماه است از دود نگیرد مه زنگ
همره تعبیه بشتاب سوی دشت نبرد
چون بهدشت اندر آهو و به کوه اندررنگ
آهویی چون تو ندیدستم کاندر پیکار
بدرد پهلوی شیر و بکند چشم پلنگ
جز تو هرگز که شنید آهو با درع و کمان
جزتو هرگزکه شنید آهو با تیر خدنگ
آهویی لیکن پروردهٔ آندشت که هست
آهوانش را امروز به شیران آهنگ
خطهٔ ایران منزلگه شیران که خداش
نام پیروزی بنگاشته برهر سر سنگ
کشوری جای مه آبادی و شاهان مدی
مهترانی چو کیا مرز و چو آذر هوشنگ
آنکه جمشیدش برکرد زکیوان دیهیم
وانکه کاوسش بنهاد به گردون اورنگ
شاه کیخسرو او برد حشم تا در مصر
شاه گشتاسب اوراند سپه تا درکنگ
شاه دارای کبیرش ز خط وادی نیل
تا خط وادی آموبه درآورد به چنگ
تیردادش زد بر دیدهٔ یونانی تیر
اردشیرش زد بر تارک رومانی سنگ
بست شاپورش دست ملک روم به یشت
کرد بهرامش بر پای مهان پالاهنگ
چندگه کیش زراتشتش آراست بروی
زآن سپس دولت اسلامش نو کرد به رنگ
ملک منصوری او از در ری تا در چین
ملکمحمودی اواز در چین تالب گنگ
لشکر دولت سلجوقش بسپرد به کام
از خط باغ ارم تا چمن پور پشنگ
داشت فرهنگ هزاران ز ملک اسمعیل
هم ز عباس شهش بود هزاران فرهنگ
به گه دولت تهماسب شهش روز و شبان
به یکی جای غنودند بهم گور و پلنگ
گرچه بد دولت ایران به گه نادرشاه
همه تیغ و همه تیر و همه رزم و همه جنگ
لیک ازآن رزم بد ایران را آسایش و بزم
هم از آن جنگ بُد ایران را آرایش و هنگ
هرکجا یک ره یکران ملک پای نهاد
از سرفخر برافراشت سر از هفت اورنگ
دشمنش خیر ندیده است جز از دست اجل
خصم او کام نبرده است جز از کام نهنگ
هست ایران چوگران سنگو حوادث چون سیل
طی شود سیل خروشان وبجا ماند سنگ
بینم آن روز که از فر بزرگان گردد
ساحت ایران آراسته همچون ارژنگ
کارگاهی ز پی کاوش در هر معدن
ایستگاهی ز ره آهن در هر فرسنگ
مردمانی همه با صنعت و با فخر و غرور
که ز بیکارگی و تنزنی آیدشان ننگ
بن هر چاه فرو برده به پشت ماهی
سر هر قصر برآورده به اوج خرچنگ
رستنی رسته به هر مزرعه دشت اندر دشت
بارها بسته بهر دهکده تنگ اندر تنگ
نکتهها کرده ز بر مرد و زن از گفت بهار
عوض گفتهٔ تازی و روایات فرنگ
تا جهان است بود دولت مشروطه به پای
جیش ما غالب و شاهنشه ما با فرهنگ
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۱۶ - آفرین فردوسی
آنچه کورش کرد و دارا و آنچه زردشت مهین
زنده گشت از همت فردوسی سحرآفرین
تازه گشت از طبع حکمتزای فردوسی به دهر
آنچه کردند آن بزرگان در جهان از داد و دین
باستانی نامه کافشاندندش اندر خاک وگل
تازیان در سیصد و پنجاه سال از جهل وکین
آفتاب طبع فردوسی به سی و پنج سال
تازه ازگل برکشیدش چون شکفته یاسمین
نام ایران رفته بود از یاد، تا تازی و ترک
ترکتازی را برون راندند لاشه ازکمین
شد درفش کاویانی باز برپا تاکشید
این سوار پارسی رخش فصاحت زیر زین
جز بدو هرگزکجا در «طابران» پیدا شدی
فرهای کز خسروان در «خاوران» بودی دفین
قصهٔ محمود غزنی سربه سر افسانه است
بینسب مردم نجوید نام پور آتبین
خصم نام رستم سگزی و زال زابلی است
ناصبی مردی که زاده است ازینال و از تکین
نامه ی شاهان به دست موبدان آماده گشت
وز بزرگان خراسان یافت پیوندی چنین
دفترگشتاسب را میرچغانی زنده کرد
کارنامهٔ روستم را احمد سهل گزین
بازش اندر طون گردآورد «بومنصور» راد
داستانی شد به شیرینی همال انگبین
پس برون آمد ز «پاز» طوس برنا شاعری
هم خردمندی حکیم و هم سخن سنجی وزین
بود دهقان زادهای دانشوری خوانده کتاب
وز «شعوبی» مردمش درگوش درهای ثمین
زاده و پرورده در عهدی که بهر نام و ننگ
بود اقلیم خراسان، رزمگاه آن و این
نوز اقوام «غز» از آمویه ناکرده گذر
نوز در غزنی نگشته بندگان مسندگزین
بویهٔ نامآوری را هرطرف آزادهای
زنده کرده نام کیکاوس و نام گیپشین
کز میان شیرمردان نعره زد دهقان طوس
گفت هان یکسو که آمد از عرین شیر عرین
پس بیاهنجید شکرزای کلک عسکری
شکرستانی روان کرد ازکلام شکرین
خود به کام خویش و گنج خویش کرد این شاهکار
نه کسش فرمود هان ونه کسش فرمود هین
ناگهان برخاست گردی درخراسان از نفاق
وز میان کرد بیرون شد سر یغمای چین
دولت سامانی و سامان خوارزم و زرنگ
با زمین هموار شد زین گردباد آتشین
نیمهای بخش «قدرخان» گشت تا آن روی آب
بخش دیگر گشت مر محمود را زبر نگین
صدمت آشوب و جنگ وخشکسالی و تگرگ
ویژه برکرد از دیار طوس افغان و حنین
کار بر فرزانه تنگ آمد ازیرا گم شدند
همرهان غمگسار و دوستان نازنین
گرچه درویشی و پیری سست کرد استاد را
لیکنش برکست اگر شد سست عزم آهنین
بیست ساله شعرهای گفتهٔ شهنامه گشت
ناگزیر اندر جهان با مدح محمودی قرین
وین گزیر ناگزیران مرد را سودی نکرد
دستواره نالتر بود و نگشت او را معین
سربهسر عرقوبی آمد وعده ی سالار و میر
داشت مسکین طمع جوز افروشه از نال جوین
پانزده سال دگر در طوس دستانساز شد
کش به جز حرمان نزاد از آن شهور و آن سنین
سال فردوسی به هفتاد یک انجامید و ساخت
هفت باغ دلگشا چون هشت خلد دلنشین
زان سپس ده یازده سال دگر نومید زیست
هم به نومیدی روان شد جانب خلد برین
مرگ برهاندش ز محنت وین هنر دارد جهان
کاندرو پاینده نی، رنج و غم و آه و انین
گرچه خورد از گنج خویش و برنخورد از رنجخویش
لیکماند ازخویش گنجی بیعدیل و بیقرین
بی گمان دانستهبود از پیش کایرانی گروه
دارد از پی سرنوشت غز وتاتار لعین
وتن مصائب از پس مرگش پدید آمد درست
زانکه بود او را دلاندر قبضه ی روحالامین
دور تورانی رسید و دور ایرانی گذشت
وز سیه بختی شکار بوم شد باز خشین
بینسب مردم به قرآن و به دین آوبختند
تا شدند از فر دین جای ملوک اندر، مکین
خاندانهای ملوک آربانی را ز بن
برفکند آسیبآنان چون دمنده بومهین
سیستان وگورکانان درگه و خوارزم و طوس
غور و غرشستان، ری وگرگان و جی و ماربین
هریکی از پادشاهی بود ایرانی نژاد
کز پس سامانیان خفتند در زیر زمین
دیرباز، آن کوشش و رنج نژاد پارسی
گشتضایع چون بهزهدان در، تبه گشته جنین
سعی آل فرخان، و آل یسار و آل لیث
بن مقفع وآل برمک وآل سهل راستین
دولت نصربن احمد کوشش جیهانیان
رنجهای بلعمی و آن فاضلان تیزبین
اینهمه یکسر تبه گشتی بهدست آوبز شرع
زانکه داغ شرع بودی مهتران را بر جبین
شاه غزنی را به کف بودی ز ری تا رود گنگ
باز برگردنش بر، یوغ امیرالمومنین
جمله با گردنکشی بودند ناچیز ازگهر
همچو اسپر غم که خیزد ازکنار پارگین
لاجرم بیرغیت آن مهتران برتافتی
فکر ابناء گرام از ذکر آباء مهین
وز فراموشی بیفسردی درتن یخچال ژرف
خون گرم مرد دهقان در ورید و دروتین
گر نبودی در درون کلبه دهقان طوس
اخگری تابنده اندر زیر خاکستر دفین
نسختی زان پادشاهی نامه در غزنی بماند
از برش افشانده گرد نیستی، چرخ برین
خسروان غور را در غارت غزنی فتاد
آن گهر در دست و بستردند گردش باستین
هرکه یک ره خواند،شد سرمستجاویدان،که بود
باستانی باده اندر خسروانی ساتکین
جز مگر داغ دل، از پیشینگان برجا نماند
مرده ریکی کان به کار آید به عهد واپسین
لیک بر آن داغها فردوسی طوسی نهاد
مرهمی کرده بهآب غیرت وهمت عجین
از سخن بنهاد دارویی مفرح در میان
تا بدان خرم کنند این قوم دلهای حزین
تا برافروزند روزی بابکانی دوده را
وز نشاط رفتگان از رخ فرو شویند چین
آنچه گفت اندر اوستا (زردهشت» و آنچه کرد
اردشیر بابکان تا یزدگرد بافرین
زنده کرد آن جمله فردوسی به الفاظ دری
اینت کرداری شگرف و اینت گفتاری متین
معجز شهنامه از تاتار، دهقان مرد ساخت
وز نی صحرانشینان کرد چنگ رامتین
با درون مرد ایرانی نگر تا چون کند
این مغانی می که با بیگانگان کرد این چنین
ای مبارک اوستاد ای شاعر والانژاد
ای سخنهایت به سوی راستی حبلی متین
با تو بدکردند و قدر خدمتت نشناختند
آزمندان بخیل و تاجداران ضنین
نک تو برجا بانگزن مانند شیر مرغزار
و آسمان از هم دریده روبهان را پوستین
تک خریدار تو شاهنشاه ایران پهلوانست
آن کزو آشوب، لاغرگشت و آرامش، سمین
تا ستودان تو زین خسرو پذیرفت آبرو
راست شد برگرد نظم پارسی حصنی حصین
شه به هرکاری که روی آردکند آن را تمام
وین هزارهٔ جشن تو خود حجتی باشد مبین
نامهٔ تو هست چون والا درفش کاویان
فر یزدانی وزان بروی چو باد فرودین
هان هزارهٔ تو به فرمان شه والاگهر
آمد وگسترد شادی بر بنات و بربنین
این هزارهٔ تو همانا جنبش «هوشیدر» است
کز خراسان رخ نماید بر جهان ماء وطین
باش تا خرم شود ایران ز رود هیرمند
تا بخزران، وز لب اروند تا دریای چین
باش تا آید («پشوتن» همره بهرامشاه
پیل جنگی دریسار و تیغ هندی دریمین
باش تا در بارگاه شهریار آیند گرد
این هماوندان و بیمرگان ز بهر داد و دین
باش تا پیدا کند گوهرنژاد پارسی
وز هنرمندی سیاهیها بشوید زین نگین
محنت ده قرنش از کژی به پالاید روان
همچنان کز جامه، شوخی بسترد زخمکدین
خصم ایران را گرو ماند دل اندر بند غم
راست چون انگشت «ازهر» در میان زولفین
این قصیده ارمغان کردم به نام شهریار
تا نیوشم آفرین از شاه و از شاه آفرین
کارهای خسرو ایران مرا گوینده کرد
زانکه در هر ساعتی اوراست کرداری نوین
همچو پولاد خراسانی بود شعر «بهار»
گرش برگیرد ز خاک و برکشد شاه زمین
تا عیان، در استواری هست بالای خبر
تا گمان، در پایداری نیست همتای یقین
باد جاهش استوار و بی گمان باشد چنان
باد ملکش پایدار و بالیقین باشد چنین
زنده گشت از همت فردوسی سحرآفرین
تازه گشت از طبع حکمتزای فردوسی به دهر
آنچه کردند آن بزرگان در جهان از داد و دین
باستانی نامه کافشاندندش اندر خاک وگل
تازیان در سیصد و پنجاه سال از جهل وکین
آفتاب طبع فردوسی به سی و پنج سال
تازه ازگل برکشیدش چون شکفته یاسمین
نام ایران رفته بود از یاد، تا تازی و ترک
ترکتازی را برون راندند لاشه ازکمین
شد درفش کاویانی باز برپا تاکشید
این سوار پارسی رخش فصاحت زیر زین
جز بدو هرگزکجا در «طابران» پیدا شدی
فرهای کز خسروان در «خاوران» بودی دفین
قصهٔ محمود غزنی سربه سر افسانه است
بینسب مردم نجوید نام پور آتبین
خصم نام رستم سگزی و زال زابلی است
ناصبی مردی که زاده است ازینال و از تکین
نامه ی شاهان به دست موبدان آماده گشت
وز بزرگان خراسان یافت پیوندی چنین
دفترگشتاسب را میرچغانی زنده کرد
کارنامهٔ روستم را احمد سهل گزین
بازش اندر طون گردآورد «بومنصور» راد
داستانی شد به شیرینی همال انگبین
پس برون آمد ز «پاز» طوس برنا شاعری
هم خردمندی حکیم و هم سخن سنجی وزین
بود دهقان زادهای دانشوری خوانده کتاب
وز «شعوبی» مردمش درگوش درهای ثمین
زاده و پرورده در عهدی که بهر نام و ننگ
بود اقلیم خراسان، رزمگاه آن و این
نوز اقوام «غز» از آمویه ناکرده گذر
نوز در غزنی نگشته بندگان مسندگزین
بویهٔ نامآوری را هرطرف آزادهای
زنده کرده نام کیکاوس و نام گیپشین
کز میان شیرمردان نعره زد دهقان طوس
گفت هان یکسو که آمد از عرین شیر عرین
پس بیاهنجید شکرزای کلک عسکری
شکرستانی روان کرد ازکلام شکرین
خود به کام خویش و گنج خویش کرد این شاهکار
نه کسش فرمود هان ونه کسش فرمود هین
ناگهان برخاست گردی درخراسان از نفاق
وز میان کرد بیرون شد سر یغمای چین
دولت سامانی و سامان خوارزم و زرنگ
با زمین هموار شد زین گردباد آتشین
نیمهای بخش «قدرخان» گشت تا آن روی آب
بخش دیگر گشت مر محمود را زبر نگین
صدمت آشوب و جنگ وخشکسالی و تگرگ
ویژه برکرد از دیار طوس افغان و حنین
کار بر فرزانه تنگ آمد ازیرا گم شدند
همرهان غمگسار و دوستان نازنین
گرچه درویشی و پیری سست کرد استاد را
لیکنش برکست اگر شد سست عزم آهنین
بیست ساله شعرهای گفتهٔ شهنامه گشت
ناگزیر اندر جهان با مدح محمودی قرین
وین گزیر ناگزیران مرد را سودی نکرد
دستواره نالتر بود و نگشت او را معین
سربهسر عرقوبی آمد وعده ی سالار و میر
داشت مسکین طمع جوز افروشه از نال جوین
پانزده سال دگر در طوس دستانساز شد
کش به جز حرمان نزاد از آن شهور و آن سنین
سال فردوسی به هفتاد یک انجامید و ساخت
هفت باغ دلگشا چون هشت خلد دلنشین
زان سپس ده یازده سال دگر نومید زیست
هم به نومیدی روان شد جانب خلد برین
مرگ برهاندش ز محنت وین هنر دارد جهان
کاندرو پاینده نی، رنج و غم و آه و انین
گرچه خورد از گنج خویش و برنخورد از رنجخویش
لیکماند ازخویش گنجی بیعدیل و بیقرین
بی گمان دانستهبود از پیش کایرانی گروه
دارد از پی سرنوشت غز وتاتار لعین
وتن مصائب از پس مرگش پدید آمد درست
زانکه بود او را دلاندر قبضه ی روحالامین
دور تورانی رسید و دور ایرانی گذشت
وز سیه بختی شکار بوم شد باز خشین
بینسب مردم به قرآن و به دین آوبختند
تا شدند از فر دین جای ملوک اندر، مکین
خاندانهای ملوک آربانی را ز بن
برفکند آسیبآنان چون دمنده بومهین
سیستان وگورکانان درگه و خوارزم و طوس
غور و غرشستان، ری وگرگان و جی و ماربین
هریکی از پادشاهی بود ایرانی نژاد
کز پس سامانیان خفتند در زیر زمین
دیرباز، آن کوشش و رنج نژاد پارسی
گشتضایع چون بهزهدان در، تبه گشته جنین
سعی آل فرخان، و آل یسار و آل لیث
بن مقفع وآل برمک وآل سهل راستین
دولت نصربن احمد کوشش جیهانیان
رنجهای بلعمی و آن فاضلان تیزبین
اینهمه یکسر تبه گشتی بهدست آوبز شرع
زانکه داغ شرع بودی مهتران را بر جبین
شاه غزنی را به کف بودی ز ری تا رود گنگ
باز برگردنش بر، یوغ امیرالمومنین
جمله با گردنکشی بودند ناچیز ازگهر
همچو اسپر غم که خیزد ازکنار پارگین
لاجرم بیرغیت آن مهتران برتافتی
فکر ابناء گرام از ذکر آباء مهین
وز فراموشی بیفسردی درتن یخچال ژرف
خون گرم مرد دهقان در ورید و دروتین
گر نبودی در درون کلبه دهقان طوس
اخگری تابنده اندر زیر خاکستر دفین
نسختی زان پادشاهی نامه در غزنی بماند
از برش افشانده گرد نیستی، چرخ برین
خسروان غور را در غارت غزنی فتاد
آن گهر در دست و بستردند گردش باستین
هرکه یک ره خواند،شد سرمستجاویدان،که بود
باستانی باده اندر خسروانی ساتکین
جز مگر داغ دل، از پیشینگان برجا نماند
مرده ریکی کان به کار آید به عهد واپسین
لیک بر آن داغها فردوسی طوسی نهاد
مرهمی کرده بهآب غیرت وهمت عجین
از سخن بنهاد دارویی مفرح در میان
تا بدان خرم کنند این قوم دلهای حزین
تا برافروزند روزی بابکانی دوده را
وز نشاط رفتگان از رخ فرو شویند چین
آنچه گفت اندر اوستا (زردهشت» و آنچه کرد
اردشیر بابکان تا یزدگرد بافرین
زنده کرد آن جمله فردوسی به الفاظ دری
اینت کرداری شگرف و اینت گفتاری متین
معجز شهنامه از تاتار، دهقان مرد ساخت
وز نی صحرانشینان کرد چنگ رامتین
با درون مرد ایرانی نگر تا چون کند
این مغانی می که با بیگانگان کرد این چنین
ای مبارک اوستاد ای شاعر والانژاد
ای سخنهایت به سوی راستی حبلی متین
با تو بدکردند و قدر خدمتت نشناختند
آزمندان بخیل و تاجداران ضنین
نک تو برجا بانگزن مانند شیر مرغزار
و آسمان از هم دریده روبهان را پوستین
تک خریدار تو شاهنشاه ایران پهلوانست
آن کزو آشوب، لاغرگشت و آرامش، سمین
تا ستودان تو زین خسرو پذیرفت آبرو
راست شد برگرد نظم پارسی حصنی حصین
شه به هرکاری که روی آردکند آن را تمام
وین هزارهٔ جشن تو خود حجتی باشد مبین
نامهٔ تو هست چون والا درفش کاویان
فر یزدانی وزان بروی چو باد فرودین
هان هزارهٔ تو به فرمان شه والاگهر
آمد وگسترد شادی بر بنات و بربنین
این هزارهٔ تو همانا جنبش «هوشیدر» است
کز خراسان رخ نماید بر جهان ماء وطین
باش تا خرم شود ایران ز رود هیرمند
تا بخزران، وز لب اروند تا دریای چین
باش تا آید («پشوتن» همره بهرامشاه
پیل جنگی دریسار و تیغ هندی دریمین
باش تا در بارگاه شهریار آیند گرد
این هماوندان و بیمرگان ز بهر داد و دین
باش تا پیدا کند گوهرنژاد پارسی
وز هنرمندی سیاهیها بشوید زین نگین
محنت ده قرنش از کژی به پالاید روان
همچنان کز جامه، شوخی بسترد زخمکدین
خصم ایران را گرو ماند دل اندر بند غم
راست چون انگشت «ازهر» در میان زولفین
این قصیده ارمغان کردم به نام شهریار
تا نیوشم آفرین از شاه و از شاه آفرین
کارهای خسرو ایران مرا گوینده کرد
زانکه در هر ساعتی اوراست کرداری نوین
همچو پولاد خراسانی بود شعر «بهار»
گرش برگیرد ز خاک و برکشد شاه زمین
تا عیان، در استواری هست بالای خبر
تا گمان، در پایداری نیست همتای یقین
باد جاهش استوار و بی گمان باشد چنان
باد ملکش پایدار و بالیقین باشد چنین
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۴۹ - شاعری در زندان
آنچه در دورهٔ ناصری
مرد و زن کشته شد سرسری
آن به عنوان لامذهبی
این به عنوان بابیگری
آن بهعنوان جمهوربت
این بهعنوان دانشوری
وانچه شد کشته در چند شهر
بین شیخی و بالاسری
شد ز نو تازه در عهد ما
آن جنایات و کینگستری
دوره پهلوی تاز کرد
عادت دورهٔ ناصری
نام مردم نهد بلشویک
این زمان دشمن مفتری
بلکه زان دوره بگذشت هم
شد عیان دورهٔ بربری
آخر نام هرکس که بود
کاف، کافی بود داوری
بلشویک است و یار لنین
خصم سرمایه و قلدری
بایدش بیمحابا بکشت
از ره امنیت پروری
جمله ماندند باز از عمل
تاجر وکاسب و مشتری
زارع از زارعی کاسب از
کاسبی تاجر از تاجری
لیک شاعر نماند از عمل
هم به زندان کند شاعری
*
*
وان نفاقی که بد پیش ازین
پیشهٔ مردم کشوری
حیدری دشمن نعمتی
نعمتی دشمن حیدری
این زمان تازه گشت آن نفاق
اندر ایران ز بدگوهری
دولتی دشمن ملتی
کشوری دشمن لشکری
بربدی صبر باید همی
ورنه یزدان دهد بدتری
خود خورد خویشتن را ستم
دفع ظالم کند برسری
در شداید هویدا شود
گوهر مردم گوهری
روز سختی نمایان شود
شیرمردی و کنداوری
آنکه در بستر خز خزد
روز سختی شود بستری
ای شکم گرسنه، غم مدار
از ضعیفی و از لاغری
هست در فاقه بس رازها
کان ندانی در اشکم پری
شیر نر چون گرسنه شود
بیشتر می کند صفدری
کارها آید از گرسنه
معجزاتی است در مضطری
محنت فاقه کمتر بود
در جهان ز آفات پرخوری
آدمی چون گرسنه شود
گردد اندر مهالک جری
مردمان گفتهاند این مثل
هرکه از نان پس، از جان بری
مرد دانا چو شد گرسنه
جنبدش هوش پیغمبری
ای زبردست بیدادگر
چند از ین جور و استمگری
جنبش مردم گرسنه است
غرش کوس اسکندری
کینه تیغی است زنگارگون
فقر سازد ورا جوهری
ظلمش آرد برون از نیام
اینت باد افره و داوری
مرد و زن کشته شد سرسری
آن به عنوان لامذهبی
این به عنوان بابیگری
آن بهعنوان جمهوربت
این بهعنوان دانشوری
وانچه شد کشته در چند شهر
بین شیخی و بالاسری
شد ز نو تازه در عهد ما
آن جنایات و کینگستری
دوره پهلوی تاز کرد
عادت دورهٔ ناصری
نام مردم نهد بلشویک
این زمان دشمن مفتری
بلکه زان دوره بگذشت هم
شد عیان دورهٔ بربری
آخر نام هرکس که بود
کاف، کافی بود داوری
بلشویک است و یار لنین
خصم سرمایه و قلدری
بایدش بیمحابا بکشت
از ره امنیت پروری
جمله ماندند باز از عمل
تاجر وکاسب و مشتری
زارع از زارعی کاسب از
کاسبی تاجر از تاجری
لیک شاعر نماند از عمل
هم به زندان کند شاعری
*
*
وان نفاقی که بد پیش ازین
پیشهٔ مردم کشوری
حیدری دشمن نعمتی
نعمتی دشمن حیدری
این زمان تازه گشت آن نفاق
اندر ایران ز بدگوهری
دولتی دشمن ملتی
کشوری دشمن لشکری
بربدی صبر باید همی
ورنه یزدان دهد بدتری
خود خورد خویشتن را ستم
دفع ظالم کند برسری
در شداید هویدا شود
گوهر مردم گوهری
روز سختی نمایان شود
شیرمردی و کنداوری
آنکه در بستر خز خزد
روز سختی شود بستری
ای شکم گرسنه، غم مدار
از ضعیفی و از لاغری
هست در فاقه بس رازها
کان ندانی در اشکم پری
شیر نر چون گرسنه شود
بیشتر می کند صفدری
کارها آید از گرسنه
معجزاتی است در مضطری
محنت فاقه کمتر بود
در جهان ز آفات پرخوری
آدمی چون گرسنه شود
گردد اندر مهالک جری
مردمان گفتهاند این مثل
هرکه از نان پس، از جان بری
مرد دانا چو شد گرسنه
جنبدش هوش پیغمبری
ای زبردست بیدادگر
چند از ین جور و استمگری
جنبش مردم گرسنه است
غرش کوس اسکندری
کینه تیغی است زنگارگون
فقر سازد ورا جوهری
ظلمش آرد برون از نیام
اینت باد افره و داوری
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۵۴ - نثار به پیشاهنگان
ای قد تو چون سرو جویباری
وی عارض تو چون گل بهاری
ای لعل تو چون خاتم بدخشی
وی زلف تو چون نافهٔ تتاری
دامان تو مانندهٔ دل من
پاکیزهتر از برف کوهساری
رخسار تو مانند خاطر من
تابندهتر از ماه ده چهاری
ای فتنهٔ مشکو به دلفریبی
وی آفت میدان به جان شکاری
برداشته در بزمگه به صحبت
زنگ ازدل یاران بهشادخواری
برتافته در رزمگه ز غیرت
سر پنجهٔ گردان کارزاری
زیر لبت اندر، شرنگ و شهد است
گاه سخط و گاه بردباری
زیر نگهت دوزخ و بهشت است
هنگام درشتی و وقت یاری
حسن تو به شورشگری نهاده
در ملک دل آئین سربداری
وان خوی پلنگینت ایستاده
پیرامن حسنت به پاسداری
ای زادهٔ ایران بدان که این ملک
دارد به تو چشم امیدواری
خواهدکه ببالی به باغ کشور
آزاده تر از سرو جویباری
وانگاه بپویی به بزم دشمن
پیروزتر از شیر مرغزاری
باشد نگران تا به جای او تو
نیکی چه کنی، حق چسان گزاری
راه خطر خود چگونه پوبی
پاس شرف خود چگونه داری
زنهار نه پویی رهی کت آید
فرجام، زبونی و شرمساری
ننگ بشر و آفت جوانی است
زنبارگی و فسق و میگساری
وان کاهلی و سستی و بطالت
فقر آورد و نیستی و زاری
بودند نیاکان تو سواران
شهره به دلیری و شهسواری
زنهار نجسته ز خصم، لیکن
بخشوده به خصمان زینهاری
آوخ که ز جهل مغان فتادند
از شاهنشاهی و شهریاری
مهرعلی و یازده سلیلش
بنمود ترا راه رستگاری
هرچند که از دشمنان کشیدی
زندازه برون ای نگار، خواری
دین را مکن آلودهٔ تعصب
کاسلام از آلایش است عاری
بیدین، فسرد مردم زمانه
بی دینی را نیست استواری
و آن فلسفه و اصلهای در وین
علم است نه آئین ملک داری
آیین زراتشت رفت بر باد
وان فره و تایید کردگاری
وان کیش که مانی نهاد، گم شد
هم نیز خود او کشته شد به زاری
آن بدعت کاورد (ارد و یراف)
بنشست ز قرآن به سوگواری
رخ، گفت بشو باگمیز چونمهر
سر بر زند از نیلگوی عماری
فرمود نبی جای بول گاوان
دست وسر و پا شو به آب جاری
باز است در اجتهاد تا تو
نا مقتضی از مقتضی برآری
وان کینهٔ دیرین جدا ز دین است
در دین نسزد کین و دوستداری
با قوت دین خاک دشمنان را
بسپر به سم رخش نامداری
وز کتف مهانشان دوال برکش
تا کینهٔ دیرینه برگزاری
لیک این عصبیت میار در دین
گر بر خردت جهل نیست طاری
تقلید فرنگان کنی بهرکار
جز کار خرد، اینت نابکاری
دارند فرنگان ز روم و یونان
رشک و عصبیت به یادگاری
با مشرقیان ویژه با من و تو
جوینده ره و رسم بد شعاری
عیسی و حواریش بوده بودند
از مردم سامی نه قوم آری
از شرق برون آمدند و گردید
ترسایی از پدر به غرب ساری
با این همه این غربیان نمایند
فخر از قبل عیسی و حواری
بنگر که بدین اندر از من و تو
دارند فزون جد و پافشاری
خواهی اگر این ملک باز بیند
آن فر و شکوه و بزرگواری
بزدای ز دین زنگهای دیرین
زان پیش که شد روز ملک تاری
با نیروی دانش برون کن از دین
این خرخری و جهل و زشتکاری
ایمان و شرافت به مردم آموز
تا طاعت بینی و جان سپاری
بیخ می و مستی ز ملک برکن
بنشان بن مردی و هوشیاری
در پاس تن و عرض و مال مردم
با داد و دهش کوش و پاسداری
وان شمع که شد غرب از آن منور
بگمار در ایوان کامکاری
چون فقر و غنا هر دو شد ز گیتی
و آمد هنر و علم و شادخواری
پس معجزهها بین برغم آنکو
گوید عظمت نیست اختیاری
وی عارض تو چون گل بهاری
ای لعل تو چون خاتم بدخشی
وی زلف تو چون نافهٔ تتاری
دامان تو مانندهٔ دل من
پاکیزهتر از برف کوهساری
رخسار تو مانند خاطر من
تابندهتر از ماه ده چهاری
ای فتنهٔ مشکو به دلفریبی
وی آفت میدان به جان شکاری
برداشته در بزمگه به صحبت
زنگ ازدل یاران بهشادخواری
برتافته در رزمگه ز غیرت
سر پنجهٔ گردان کارزاری
زیر لبت اندر، شرنگ و شهد است
گاه سخط و گاه بردباری
زیر نگهت دوزخ و بهشت است
هنگام درشتی و وقت یاری
حسن تو به شورشگری نهاده
در ملک دل آئین سربداری
وان خوی پلنگینت ایستاده
پیرامن حسنت به پاسداری
ای زادهٔ ایران بدان که این ملک
دارد به تو چشم امیدواری
خواهدکه ببالی به باغ کشور
آزاده تر از سرو جویباری
وانگاه بپویی به بزم دشمن
پیروزتر از شیر مرغزاری
باشد نگران تا به جای او تو
نیکی چه کنی، حق چسان گزاری
راه خطر خود چگونه پوبی
پاس شرف خود چگونه داری
زنهار نه پویی رهی کت آید
فرجام، زبونی و شرمساری
ننگ بشر و آفت جوانی است
زنبارگی و فسق و میگساری
وان کاهلی و سستی و بطالت
فقر آورد و نیستی و زاری
بودند نیاکان تو سواران
شهره به دلیری و شهسواری
زنهار نجسته ز خصم، لیکن
بخشوده به خصمان زینهاری
آوخ که ز جهل مغان فتادند
از شاهنشاهی و شهریاری
مهرعلی و یازده سلیلش
بنمود ترا راه رستگاری
هرچند که از دشمنان کشیدی
زندازه برون ای نگار، خواری
دین را مکن آلودهٔ تعصب
کاسلام از آلایش است عاری
بیدین، فسرد مردم زمانه
بی دینی را نیست استواری
و آن فلسفه و اصلهای در وین
علم است نه آئین ملک داری
آیین زراتشت رفت بر باد
وان فره و تایید کردگاری
وان کیش که مانی نهاد، گم شد
هم نیز خود او کشته شد به زاری
آن بدعت کاورد (ارد و یراف)
بنشست ز قرآن به سوگواری
رخ، گفت بشو باگمیز چونمهر
سر بر زند از نیلگوی عماری
فرمود نبی جای بول گاوان
دست وسر و پا شو به آب جاری
باز است در اجتهاد تا تو
نا مقتضی از مقتضی برآری
وان کینهٔ دیرین جدا ز دین است
در دین نسزد کین و دوستداری
با قوت دین خاک دشمنان را
بسپر به سم رخش نامداری
وز کتف مهانشان دوال برکش
تا کینهٔ دیرینه برگزاری
لیک این عصبیت میار در دین
گر بر خردت جهل نیست طاری
تقلید فرنگان کنی بهرکار
جز کار خرد، اینت نابکاری
دارند فرنگان ز روم و یونان
رشک و عصبیت به یادگاری
با مشرقیان ویژه با من و تو
جوینده ره و رسم بد شعاری
عیسی و حواریش بوده بودند
از مردم سامی نه قوم آری
از شرق برون آمدند و گردید
ترسایی از پدر به غرب ساری
با این همه این غربیان نمایند
فخر از قبل عیسی و حواری
بنگر که بدین اندر از من و تو
دارند فزون جد و پافشاری
خواهی اگر این ملک باز بیند
آن فر و شکوه و بزرگواری
بزدای ز دین زنگهای دیرین
زان پیش که شد روز ملک تاری
با نیروی دانش برون کن از دین
این خرخری و جهل و زشتکاری
ایمان و شرافت به مردم آموز
تا طاعت بینی و جان سپاری
بیخ می و مستی ز ملک برکن
بنشان بن مردی و هوشیاری
در پاس تن و عرض و مال مردم
با داد و دهش کوش و پاسداری
وان شمع که شد غرب از آن منور
بگمار در ایوان کامکاری
چون فقر و غنا هر دو شد ز گیتی
و آمد هنر و علم و شادخواری
پس معجزهها بین برغم آنکو
گوید عظمت نیست اختیاری
ملکالشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
در مسیل مسکنت خفتیم و چندی برگذشت
سر ز جا برداشتیم اکنون کهآب از سرگذشت
تیغ بر سر خورده فرهادا برآور سر ز خواب
کافتاب از تیغ کوه بیستون اندرگذشت
اهرمن ملک سلیمان پیمبر غصب کرد
دیو بر بنگاه کیکاوس نامآورگذشت
پیش این روز سیه، گشتند بالله روسفید
روزهایی کز سیهبختی برین کشور گذشت
هست بالله سهل وآسان پیش دزد خانگی
زحمت دزدی که از بام آمد و از در گذشت
تازه گشت از فرقهٔ قزاق در دوران ما
آنچه از خیل غزان در دورهٔ سنجرگذشت
در دهان اهل دانش فرقهٔ غز خاک ریخت
وای خاکم بر دهان برما ازآن بدترگذشت
هیچ نگذشت از ستم بر ما ز چنگیز مغول
کز رضاخان ستم کار ستم گستر گذشت
سر ز جا برداشتیم اکنون کهآب از سرگذشت
تیغ بر سر خورده فرهادا برآور سر ز خواب
کافتاب از تیغ کوه بیستون اندرگذشت
اهرمن ملک سلیمان پیمبر غصب کرد
دیو بر بنگاه کیکاوس نامآورگذشت
پیش این روز سیه، گشتند بالله روسفید
روزهایی کز سیهبختی برین کشور گذشت
هست بالله سهل وآسان پیش دزد خانگی
زحمت دزدی که از بام آمد و از در گذشت
تازه گشت از فرقهٔ قزاق در دوران ما
آنچه از خیل غزان در دورهٔ سنجرگذشت
در دهان اهل دانش فرقهٔ غز خاک ریخت
وای خاکم بر دهان برما ازآن بدترگذشت
هیچ نگذشت از ستم بر ما ز چنگیز مغول
کز رضاخان ستم کار ستم گستر گذشت
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۴ - تاریخ لغو امتیاز دارسی
مانده بود از امتیاز دارسی
با حساب پارو با پیرار سی
خلق ایران سرگران زین امتیاز
ز آذری و مشهدی و فارسی
اهل آبادان فقیر و پر ز نفت
لندن و پاریس و ناپل و مارسی
پهلوی آن کهنه کاغذ بردرید
چون برنده تیغ، نسج گارسی
شاعری دانا که بود استاد کل
درکلام پهلوی و پارسی
سال تاربخش بپرسید از خرد
در جوابش گفت: «لغو دارسی»
با حساب پارو با پیرار سی
خلق ایران سرگران زین امتیاز
ز آذری و مشهدی و فارسی
اهل آبادان فقیر و پر ز نفت
لندن و پاریس و ناپل و مارسی
پهلوی آن کهنه کاغذ بردرید
چون برنده تیغ، نسج گارسی
شاعری دانا که بود استاد کل
درکلام پهلوی و پارسی
سال تاربخش بپرسید از خرد
در جوابش گفت: «لغو دارسی»
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۵ - تاریخ دبیرستان فردوسی مشهد
بنام ایزد که نو شد در جهان عنوان فردوسی
به دوران شهنشه تازه شد دوران فردوسی
زبان بسته گوبا شد، ادب را دهر جویا شد
ز نو بشکفت و بویا شد، گل بستان فردوسی
اگر گشتش دل محزون ز شاه غزنوی پر خون
ز شاه پهلوی اکنون برقصد جان فردوسی
اگر بودی کنون زنده درین دوران فرخنده
ز مدحش بودی آکنده همه دیوان فردوسی
به امر خسرو ایران مزارش گشت آبادان
ز رفعت بود با کیوان سر ایوان فردوسی
بنامش جشن برپا شد جهان پرشور و غوغا شد
سرودی عالمآرا شد حدیث شأن فردوسی
به زینت بخشی ایران شهنشاه فلک دربان
بپا کرد این دبیرستان به شهرستان فردوسی
بمان کز همت خسرو درین حکمت سرای نو
فضیلت افکند پرتو به فرزندان فردوسی
برین دوران بهروزی درآید روز پیروزی
شود ایران امروزی به از ایران فردوسی
چو ختم این یادگار آمد گل حکمت ببار آمد
بهتاریخش «بهار» آمد مدیحتخوان فردوسی
هنرمند آفرین راند چو این تاریخ برخواند:
«بهدنیا جاودان ماند دبیرستان فردوسی»
به دوران شهنشه تازه شد دوران فردوسی
زبان بسته گوبا شد، ادب را دهر جویا شد
ز نو بشکفت و بویا شد، گل بستان فردوسی
اگر گشتش دل محزون ز شاه غزنوی پر خون
ز شاه پهلوی اکنون برقصد جان فردوسی
اگر بودی کنون زنده درین دوران فرخنده
ز مدحش بودی آکنده همه دیوان فردوسی
به امر خسرو ایران مزارش گشت آبادان
ز رفعت بود با کیوان سر ایوان فردوسی
بنامش جشن برپا شد جهان پرشور و غوغا شد
سرودی عالمآرا شد حدیث شأن فردوسی
به زینت بخشی ایران شهنشاه فلک دربان
بپا کرد این دبیرستان به شهرستان فردوسی
بمان کز همت خسرو درین حکمت سرای نو
فضیلت افکند پرتو به فرزندان فردوسی
برین دوران بهروزی درآید روز پیروزی
شود ایران امروزی به از ایران فردوسی
چو ختم این یادگار آمد گل حکمت ببار آمد
بهتاریخش «بهار» آمد مدیحتخوان فردوسی
هنرمند آفرین راند چو این تاریخ برخواند:
«بهدنیا جاودان ماند دبیرستان فردوسی»
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴۴ - ساقینامه
بده ساقی آن می که خواب آورد
شرابی که در مغز تاب آورد
میئی کز یکیجرعهاش پیل مست
شود پشه را آلت لعب دست
شرابی که گر نوشدش خارهسنگ
شود نرمتر از حریر فرنگ
شرابی که گر نوشد از وی پروس
به یک جرعه گردد هوادار روس
شرابی که گر نوشدش انگلیس
شود با خداوند ژرمن جلیس
شرابی که ثلهلم اگر سرکشد
دگر نقشه جنگ کمتر کشد
شرابی که کر روس از او بو کند
تنفر ز جیحون و آمو کند
شرابی که اتریش اگر زان خورد
زکین ولیعهد خود بگذرد
شرابی که گر شد به ژاپون مماس
برد پیش چین پوزش و التماس
شرابی که گر نوشد از روی علم
«پوانکاره» آید بر ویلهلم
شرابی که گر نوشدش نیکلا
دگر چشم پوشد ز آزار ما
ز تقبسم ایران بپوشد نظر
به غمخواری ما ببندد کمر
شرابی که گرزان«سر ادواردکری»
کشد جرعهای در صف داوری
نگوید که ایران به کابین ماست
بترسد ز بادافره و بازخواست
بیا ساقی آن بادهٔ بیخودی
به من ده که سیر آیم از بخردی
کهاین بخردی بند و دام من است
وز او تلخ چونزهر، کاممن است
به من ده که از خود فرامش کنم
به یکباره بند گران بشکنم
نگویم که ایران سرای من است
هم این مرز فرخنده جای من است
به من ده که از رنج سیرم کنی
به بیگانهخویی دلیرم کنی
ندانم که دشمن به خاک من است
به تاراج ناموس پاک من است
وگر در من این می ندارد اثر
به بیگانه ده تا ببندد نظر
دریغا که بیگانه را مهر نیست
بر افتاده آن کآورد مهر، کیست؟
جهان سربسر جای زور است وبس
مکافات بیزور، گور است و بس
چو عاجز بگرید بر احوال خویش
بخندند زورآورانش به ریش
مکن گریه چون خوردهای نیشتر
که از گریه دردت شود بیشتر
مهل تا خوری از بداندیش نیش
چو خوردی بکن چارهٔ درد خویش
بده ساقی آن بادهٔ خسروی
که مغز کهن زان پذیرد نوی
شرابی کز او کاوهٔ شیرمرد
بنوشید و شد قهرمان نبرد
شرابی که از او خشایارشا
بنوشید و شد بر جهان پادشا
شرابی که دارای اعظم از او
بنوشید و شد نیم عالم از او
شرابی که او را همآورد نیست
شرابی که جز درخور مرد نیست
شرابی که گر مرده زان نوشدا
ز دو دیدهاش خون برون جوشدا
شرابی کزان پشه، شیری کند
وز آن مور لاغر، دلیری کند
شرابی که در سر نیارد دوار
شرابی که هرگز ندارد خمار
به ایرانیان ده که یاری کنند
درین بزمگه میگساری کنند
بیا مطرب آن چنگ را سازکن
به قول دری نغمه آغاز کن
به زبر و بم انباز کن ای پری
در آهنگ سغدی نوای دری
تو آشوب شهری و ماه منی
بزن «شهر آشوب» اگر میزنی
درافکن به سر شور و بیداد کن
به سوز و گداز این غزل یاد کن
خوشا مرز آباد ایران زمین
خوش آن شهریاران با آفرین
خوش آن کاخهای نوآراسته
خوش آن سروقدان نوخاسته
خوش آن جویباران به فصل بهار
خوش آن لالهها رسته از جویبار
خوش آن شهر اصطخر مینونشان
خوشآنشیرمردان و گردنکشان
خوشا اکباتان و خوشا شهر شوش
خوش آنبلخ فرخنده جای سروش
خوشا هیرگانی و خوشا هری
خوشا دامغان، کشور صد دری
خوشا دشت البرز و شهر بزرگ
خوشآن مرز و آن مرزبان سترگ
خوشا دشتخوارزم و گرگان خوشا
خوشا آن دلیران گردن کشا
خوشا خاک تبریز مشکین نفس
خوشا ساحل سبز رود ارس
خوشا رود جیحون ، خوشا هیرمند
خوشا آن نشابور و کوه بلند
خوش آن روزگار همایون ما
خوش آن بخت پیروز میمون ما
کنون رفته آن تیر از شست ما
نمانده است جز باد در دست ما
کجا رفت هوشنگ و کو زردهشت
کجا رفت جمشید فرخسرشت
کجا رفت آن کاویانی درفش
کجا رفت آن تیغهای بنفش
کجا رفت آن کاوهٔ نامدار
کجا شد فریدون والاتبار
کجا شد «هکامن» کجا شد مدی
کجا رفت آن فره ایزدی
کجا رفت آن کورش دادگر
کجا رفت کمبوجی نامور
کجا رفت آن داریوش دلیر
کجا رفت دارای بن اردشیر
دلیران ایران کجا رفتهاند
که آرایش ملک بنهفتهاند
بزرگان که در زیر خاک اندراند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
بپرسند از ایدر که ایران کجاست
همان مرز و بوم دلیران کجاست
ببینند کاین جای مانده تهی
ز اورنگ و دیهیم شاهنشهی
نه گوی ونه چوگاننه میدان نه اسب
نه استخر پیدا نه آذرگشسب
شرابی که در مغز تاب آورد
میئی کز یکیجرعهاش پیل مست
شود پشه را آلت لعب دست
شرابی که گر نوشدش خارهسنگ
شود نرمتر از حریر فرنگ
شرابی که گر نوشد از وی پروس
به یک جرعه گردد هوادار روس
شرابی که گر نوشدش انگلیس
شود با خداوند ژرمن جلیس
شرابی که ثلهلم اگر سرکشد
دگر نقشه جنگ کمتر کشد
شرابی که کر روس از او بو کند
تنفر ز جیحون و آمو کند
شرابی که اتریش اگر زان خورد
زکین ولیعهد خود بگذرد
شرابی که گر شد به ژاپون مماس
برد پیش چین پوزش و التماس
شرابی که گر نوشد از روی علم
«پوانکاره» آید بر ویلهلم
شرابی که گر نوشدش نیکلا
دگر چشم پوشد ز آزار ما
ز تقبسم ایران بپوشد نظر
به غمخواری ما ببندد کمر
شرابی که گرزان«سر ادواردکری»
کشد جرعهای در صف داوری
نگوید که ایران به کابین ماست
بترسد ز بادافره و بازخواست
بیا ساقی آن بادهٔ بیخودی
به من ده که سیر آیم از بخردی
کهاین بخردی بند و دام من است
وز او تلخ چونزهر، کاممن است
به من ده که از خود فرامش کنم
به یکباره بند گران بشکنم
نگویم که ایران سرای من است
هم این مرز فرخنده جای من است
به من ده که از رنج سیرم کنی
به بیگانهخویی دلیرم کنی
ندانم که دشمن به خاک من است
به تاراج ناموس پاک من است
وگر در من این می ندارد اثر
به بیگانه ده تا ببندد نظر
دریغا که بیگانه را مهر نیست
بر افتاده آن کآورد مهر، کیست؟
جهان سربسر جای زور است وبس
مکافات بیزور، گور است و بس
چو عاجز بگرید بر احوال خویش
بخندند زورآورانش به ریش
مکن گریه چون خوردهای نیشتر
که از گریه دردت شود بیشتر
مهل تا خوری از بداندیش نیش
چو خوردی بکن چارهٔ درد خویش
بده ساقی آن بادهٔ خسروی
که مغز کهن زان پذیرد نوی
شرابی کز او کاوهٔ شیرمرد
بنوشید و شد قهرمان نبرد
شرابی که از او خشایارشا
بنوشید و شد بر جهان پادشا
شرابی که دارای اعظم از او
بنوشید و شد نیم عالم از او
شرابی که او را همآورد نیست
شرابی که جز درخور مرد نیست
شرابی که گر مرده زان نوشدا
ز دو دیدهاش خون برون جوشدا
شرابی کزان پشه، شیری کند
وز آن مور لاغر، دلیری کند
شرابی که در سر نیارد دوار
شرابی که هرگز ندارد خمار
به ایرانیان ده که یاری کنند
درین بزمگه میگساری کنند
بیا مطرب آن چنگ را سازکن
به قول دری نغمه آغاز کن
به زبر و بم انباز کن ای پری
در آهنگ سغدی نوای دری
تو آشوب شهری و ماه منی
بزن «شهر آشوب» اگر میزنی
درافکن به سر شور و بیداد کن
به سوز و گداز این غزل یاد کن
خوشا مرز آباد ایران زمین
خوش آن شهریاران با آفرین
خوش آن کاخهای نوآراسته
خوش آن سروقدان نوخاسته
خوش آن جویباران به فصل بهار
خوش آن لالهها رسته از جویبار
خوش آن شهر اصطخر مینونشان
خوشآنشیرمردان و گردنکشان
خوشا اکباتان و خوشا شهر شوش
خوش آنبلخ فرخنده جای سروش
خوشا هیرگانی و خوشا هری
خوشا دامغان، کشور صد دری
خوشا دشت البرز و شهر بزرگ
خوشآن مرز و آن مرزبان سترگ
خوشا دشتخوارزم و گرگان خوشا
خوشا آن دلیران گردن کشا
خوشا خاک تبریز مشکین نفس
خوشا ساحل سبز رود ارس
خوشا رود جیحون ، خوشا هیرمند
خوشا آن نشابور و کوه بلند
خوش آن روزگار همایون ما
خوش آن بخت پیروز میمون ما
کنون رفته آن تیر از شست ما
نمانده است جز باد در دست ما
کجا رفت هوشنگ و کو زردهشت
کجا رفت جمشید فرخسرشت
کجا رفت آن کاویانی درفش
کجا رفت آن تیغهای بنفش
کجا رفت آن کاوهٔ نامدار
کجا شد فریدون والاتبار
کجا شد «هکامن» کجا شد مدی
کجا رفت آن فره ایزدی
کجا رفت آن کورش دادگر
کجا رفت کمبوجی نامور
کجا رفت آن داریوش دلیر
کجا رفت دارای بن اردشیر
دلیران ایران کجا رفتهاند
که آرایش ملک بنهفتهاند
بزرگان که در زیر خاک اندراند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
بپرسند از ایدر که ایران کجاست
همان مرز و بوم دلیران کجاست
ببینند کاین جای مانده تهی
ز اورنگ و دیهیم شاهنشهی
نه گوی ونه چوگاننه میدان نه اسب
نه استخر پیدا نه آذرگشسب