عبارات مورد جستجو در ۳۹۰ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۸ - نامه نوشتن فاطمه صغرا به پدر
روایت است که چون از وطن نمود سفر
به سوی کرببلا آن امام تشنه جگر
علیله دخترکی در مدینه فاطمه نام
به جای ماند از آن شهریار عرش مقام
همیشه با تن تبدار و اشک و ناله و آه
به راه کرببلا مانده بود چشم به راه
به فکر اینکه رسد از پدر به او خبری
مدام داشت مهیا اساس نوحهگری
به غیر آه جهانسوز اهل راز نداشت
به چاره دل افسرده دلنواز نداشت
نشسته بود شب و روز با هجوم بلا
در انتظار پدر چشم سوی کرببلا
نوشته بود یکی نامه آن علیله زار
برای خسرو لب تشنه با تن تبدار
عریضه ورقش پرده دل غمناک
مدادش از اثر خون دیده نمناک
کتابتی کلماتش همه شرر انگیز
عبارتش همه پرحسرت و قیامت خیز
اراده داشت که آن نامه را بهانه کند
به کوفه نزد پدر قاصدی روانه کند
حکایت دل پر خون خویش سرتاسر
نوشته بود در آن نامه از برای پدر
گرفت یک عرب نامه را از آن دلخون
به عزم کرببلا گشت از مدینه برون
نمود طی ره مقصود روز و شب ز وفا
به دشت ماریه آمد به ظهر عاشورا
به ساعتی که ز بیداد خلق کوفه و شام
شهید گشته محبان شاه تشنه تمام
عزیز فاطمه لبتشنه و غریب و وحید
ستاده یکه و تنها به نزد جیش یزید
عرب دو دست ادب را به سینه نزد امام
نهاد و کرد بدان شاه کم سپاه سلام
شه شهید دم عیسوی ز هم بگشود
به لطف خاص جواب سلام او فرمود
به گریه گفت که ای قاصد خجسته پیام
تو کیستی که نمودی بدین غریب سلام
ز چهره تو هویدا بود بوجه حسن
حدیث محنت و اماندگان اهل وطن
نمود عرض که ای مظهر صفات خدا
مراست نامهای از نزد دختر صغرا
گرفت از عرب آن شاه بیسپاه و حشم
کتاب و دل پرخون روانه شد به حرم
به دور خویش زنان را تمام جمع نمود
ز روی نامه صغری ز مهر مهر گشود
نوشته بود در آن نامه کای جناب پدر
نمودهای ز چه از این علیله قطع نظر
نما مرا ز وفا سربلند نزد کسان
سلام من بعموها و عمهها برسان
بگو به حضرت عباس کای عموی رشید
ز دوری تو ز دنیا بریدهام امید
فدایی سر و جان تو باد جان و سرم
عمو به کرببلا کن حمایت پدرم
اگر به کرببلا گشته قاسم داماد
عروس را بده از جای من مبارک باد
زند همیشه مرا مرغ روح در تن پر
ز حسرت گل روی برادرم اکبر
بگو به اکبر یوسف جمال مه سیما
بیا مرا ز مدینه ببر به کرب و بلا
مرا به سر هوس دیدن سکینه بود
ز زندگی دل من سیر در مدینه بود
کنم به دامن او جای تا بدون تعب
بیا مرا برسان پیش عمهام زینب
از این علیله هجران کشیده بیمار
رسان سلام به نزدیک عابد تب دار
شها (بصامت) حسرت نصیب کن نظری
که در عزای تو دارد همیشه نوحه گری
گناهکارم و غیر از تو عذرخواهی نیست
مرا به روز قیامت دگر پناهی نیست
به حق اکبر در خون طپیده بیسر
مکن ز جانب این روسیاه قطع نظر
به سوی کرببلا آن امام تشنه جگر
علیله دخترکی در مدینه فاطمه نام
به جای ماند از آن شهریار عرش مقام
همیشه با تن تبدار و اشک و ناله و آه
به راه کرببلا مانده بود چشم به راه
به فکر اینکه رسد از پدر به او خبری
مدام داشت مهیا اساس نوحهگری
به غیر آه جهانسوز اهل راز نداشت
به چاره دل افسرده دلنواز نداشت
نشسته بود شب و روز با هجوم بلا
در انتظار پدر چشم سوی کرببلا
نوشته بود یکی نامه آن علیله زار
برای خسرو لب تشنه با تن تبدار
عریضه ورقش پرده دل غمناک
مدادش از اثر خون دیده نمناک
کتابتی کلماتش همه شرر انگیز
عبارتش همه پرحسرت و قیامت خیز
اراده داشت که آن نامه را بهانه کند
به کوفه نزد پدر قاصدی روانه کند
حکایت دل پر خون خویش سرتاسر
نوشته بود در آن نامه از برای پدر
گرفت یک عرب نامه را از آن دلخون
به عزم کرببلا گشت از مدینه برون
نمود طی ره مقصود روز و شب ز وفا
به دشت ماریه آمد به ظهر عاشورا
به ساعتی که ز بیداد خلق کوفه و شام
شهید گشته محبان شاه تشنه تمام
عزیز فاطمه لبتشنه و غریب و وحید
ستاده یکه و تنها به نزد جیش یزید
عرب دو دست ادب را به سینه نزد امام
نهاد و کرد بدان شاه کم سپاه سلام
شه شهید دم عیسوی ز هم بگشود
به لطف خاص جواب سلام او فرمود
به گریه گفت که ای قاصد خجسته پیام
تو کیستی که نمودی بدین غریب سلام
ز چهره تو هویدا بود بوجه حسن
حدیث محنت و اماندگان اهل وطن
نمود عرض که ای مظهر صفات خدا
مراست نامهای از نزد دختر صغرا
گرفت از عرب آن شاه بیسپاه و حشم
کتاب و دل پرخون روانه شد به حرم
به دور خویش زنان را تمام جمع نمود
ز روی نامه صغری ز مهر مهر گشود
نوشته بود در آن نامه کای جناب پدر
نمودهای ز چه از این علیله قطع نظر
نما مرا ز وفا سربلند نزد کسان
سلام من بعموها و عمهها برسان
بگو به حضرت عباس کای عموی رشید
ز دوری تو ز دنیا بریدهام امید
فدایی سر و جان تو باد جان و سرم
عمو به کرببلا کن حمایت پدرم
اگر به کرببلا گشته قاسم داماد
عروس را بده از جای من مبارک باد
زند همیشه مرا مرغ روح در تن پر
ز حسرت گل روی برادرم اکبر
بگو به اکبر یوسف جمال مه سیما
بیا مرا ز مدینه ببر به کرب و بلا
مرا به سر هوس دیدن سکینه بود
ز زندگی دل من سیر در مدینه بود
کنم به دامن او جای تا بدون تعب
بیا مرا برسان پیش عمهام زینب
از این علیله هجران کشیده بیمار
رسان سلام به نزدیک عابد تب دار
شها (بصامت) حسرت نصیب کن نظری
که در عزای تو دارد همیشه نوحه گری
گناهکارم و غیر از تو عذرخواهی نیست
مرا به روز قیامت دگر پناهی نیست
به حق اکبر در خون طپیده بیسر
مکن ز جانب این روسیاه قطع نظر
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۱۹ - نازل شدن ملک حضور فخر کائنات
روایتست که روزی خلاصه کونین
جناب احمد محمود سیدالثقلین(ص)
به حجره بود بر امسلمهاش منزل
که از فلک ملکی شد به حضرتش نازل
پس از سلام و درود و تحیت بیحد
نمود عرض به نزد رسول فرد صمد
که من یکی ملکم از گروه کروبین
نکردهام ز فلک تاکنون گذر به زمین
بسی به درک حضور تو آرزو دارم
به خدمت تو بسی عرضی و گفتگو دارم
شنید چون سخن وی پیمبر رحمت
به امسلمه بفرمود تا کند خلوت
به روی غیر چه ابواب حجره را بستند
میان حجره براز و نیاز بنشستند
که ناگهان ز در حجره شاه مظلومان
نمود دیده به دیدار جد خویش عیان
ز ام سلمه چو احوال مصطفی پرسید
پی جواب شه تشنه راه چاره ندید
برای آنکه به امر نبی شتاب کند
اراده کرد که آن شاه را جواب کند
شنید صوت حسین را چو سید دو سرا
صدای خویش برآورد از درون سرا
که ای حسین بیا ای تو مونس جانم
بیا بیا که ز هجر تو سخت نالانم
دوان به حجره حسین شد روان و کرد سلام
رسول حق ز ملک قطع کرد زود کلم
بغل گشود حسین را ببر کشید چو جان
نمود قامت رعناش زینت دامان
لبش نهاد به لب بوسه زد به تارک او
نهاد سر به سر سینه مبارک او
کشید دست گهی بر سلاسل مویش
گهی چو سیب بهشتی نمودهی بویش
شد آن ملک به تعجب ز احترام حسین
اگرچه آگهیش بود از مقام حسین
سئوال کرد به حیرت ز خواجه لولاک
که ای طفیل وجود تو خلقت افلاک
عجب محبت سختی به این پسر داری
که باشد او که تو از رتبهاش خبر داری
به عضو عضو جنابش همین که بوسه زنی
سپند اشک بر وی چو مجمرش فکنی
جواب داد رسول خدای عالمیان
که هست جسم مرا این پسر مقابل جان
رخش چگونه نبوسم که هست دلبندم
به دیدن رخ او در زمانه خرسندم
همین پسر که تو بینی بود عزیز خدا
که کرده است حق او را شفیع روز جزا
شنید نام شفاعت چو از رسول الله
ملک به روی حسین کرده خیره خیره نگاه
سئوال کرد به حیرت ز سید ثقلین
که هست این مه تابان مگر امام حسین؟
رسول گفت چه دانستهای تو نامش را
چگونه یافتهای رتبه و مقامش را؟
نمود عرض ملک با جناب پیغمبر
که ای ز جمله کونین بهتر و مهتر
برای تعزیه این پسر به هفت سما
بهر سمائی هفتاد منبر است بپا
که گریه خیل ملایک بدانجانب کنند
شهید آل محمد بوی خطاب کنند
شنید فخر امم از ملک چو اوصافش
گشود پیرهنش بوسه داد بر نافش
به خاطرش مگر آمد ز ظهر عاشورا
که گشته خسته حسینش ز کوشش اعدا
به نیزه تکیه چو از بهر استراحت کرد
ابوالحنوق یکی سنگ کین حوالت کرد
رسید سنگ چو آن شاه را به پیشانی
شکست تارک پاک عزیز ربانی
برای شکر شهادت به ذکر بسمالله
گشود لب که «علی مت رسول الله»
گرفت خون جبین چشم آن عزیز ز من
برای اخذ همان خون گرفت پیراهن
چو دامنش ز پی اخذ خون روان گردید
ز زیر دامن او ناف او عیان گردید
که ناگه از طرف آن سپاه بیایمان
نهاد تیر سه شعبه یکی لعین بکمان
چو تیر گشت رها از کمان آن بیدین
نمود جای بناف مبارک شه دین
به ناف و بر شکم شاه اکتفا چو نکرد
ز مهره کمرش تیر سر برون آورد
زمانه تنک چنان بر عزیز زهرا شد
که ناله همدم سکان عرش اعلی شد
هر آنچه خواست که بیرو نکشد خدنک از دل
نشد میسر و گردید کار او مشکل
نهاد سر به سر زین عزیز رب و دود
ز پشت سر به تعب تیر را برون بنمود
ز جای ناوک آن تیر خون فواره گرفت
عزیز فاطمه از زندگی کناره گرفت
چو ذوالجناح دگر دید پایداری نیست
برای راکب خود طاقت سواری نیست
دو دست در جلو و دل به خاک و پا به عقب
نهاد تا نهدش در زمین بدون تعب
نه صالح بن وهب از کمین سمند بتاخت
به قصد پهلوی سلطان دین سنان افراخت
بزد ز کین به تهیگاه آن امام مبین
فتاد عرش خدا از ان سنان به روی زمین
شکست شمر لعین حرمت پیمبر را
به قتل زاده زهرا گرفت خنجر را
شهاد ز بهر شهادت کنون که سر دادی
به راه امت عاصی سر و پسر دادی
کنی به تخت شفاعت چو جا تو ای سرور
به رستخیز قیامت به عرصه محشر
به شیعیان در الطاف و مرحمت واکن
یکان یکان همه را نزد خویش ماوا کن
کشند جانب دوزخ چو از چپ و راست
بگو که (صامت) مداح کمترین سک ماست
جناب احمد محمود سیدالثقلین(ص)
به حجره بود بر امسلمهاش منزل
که از فلک ملکی شد به حضرتش نازل
پس از سلام و درود و تحیت بیحد
نمود عرض به نزد رسول فرد صمد
که من یکی ملکم از گروه کروبین
نکردهام ز فلک تاکنون گذر به زمین
بسی به درک حضور تو آرزو دارم
به خدمت تو بسی عرضی و گفتگو دارم
شنید چون سخن وی پیمبر رحمت
به امسلمه بفرمود تا کند خلوت
به روی غیر چه ابواب حجره را بستند
میان حجره براز و نیاز بنشستند
که ناگهان ز در حجره شاه مظلومان
نمود دیده به دیدار جد خویش عیان
ز ام سلمه چو احوال مصطفی پرسید
پی جواب شه تشنه راه چاره ندید
برای آنکه به امر نبی شتاب کند
اراده کرد که آن شاه را جواب کند
شنید صوت حسین را چو سید دو سرا
صدای خویش برآورد از درون سرا
که ای حسین بیا ای تو مونس جانم
بیا بیا که ز هجر تو سخت نالانم
دوان به حجره حسین شد روان و کرد سلام
رسول حق ز ملک قطع کرد زود کلم
بغل گشود حسین را ببر کشید چو جان
نمود قامت رعناش زینت دامان
لبش نهاد به لب بوسه زد به تارک او
نهاد سر به سر سینه مبارک او
کشید دست گهی بر سلاسل مویش
گهی چو سیب بهشتی نمودهی بویش
شد آن ملک به تعجب ز احترام حسین
اگرچه آگهیش بود از مقام حسین
سئوال کرد به حیرت ز خواجه لولاک
که ای طفیل وجود تو خلقت افلاک
عجب محبت سختی به این پسر داری
که باشد او که تو از رتبهاش خبر داری
به عضو عضو جنابش همین که بوسه زنی
سپند اشک بر وی چو مجمرش فکنی
جواب داد رسول خدای عالمیان
که هست جسم مرا این پسر مقابل جان
رخش چگونه نبوسم که هست دلبندم
به دیدن رخ او در زمانه خرسندم
همین پسر که تو بینی بود عزیز خدا
که کرده است حق او را شفیع روز جزا
شنید نام شفاعت چو از رسول الله
ملک به روی حسین کرده خیره خیره نگاه
سئوال کرد به حیرت ز سید ثقلین
که هست این مه تابان مگر امام حسین؟
رسول گفت چه دانستهای تو نامش را
چگونه یافتهای رتبه و مقامش را؟
نمود عرض ملک با جناب پیغمبر
که ای ز جمله کونین بهتر و مهتر
برای تعزیه این پسر به هفت سما
بهر سمائی هفتاد منبر است بپا
که گریه خیل ملایک بدانجانب کنند
شهید آل محمد بوی خطاب کنند
شنید فخر امم از ملک چو اوصافش
گشود پیرهنش بوسه داد بر نافش
به خاطرش مگر آمد ز ظهر عاشورا
که گشته خسته حسینش ز کوشش اعدا
به نیزه تکیه چو از بهر استراحت کرد
ابوالحنوق یکی سنگ کین حوالت کرد
رسید سنگ چو آن شاه را به پیشانی
شکست تارک پاک عزیز ربانی
برای شکر شهادت به ذکر بسمالله
گشود لب که «علی مت رسول الله»
گرفت خون جبین چشم آن عزیز ز من
برای اخذ همان خون گرفت پیراهن
چو دامنش ز پی اخذ خون روان گردید
ز زیر دامن او ناف او عیان گردید
که ناگه از طرف آن سپاه بیایمان
نهاد تیر سه شعبه یکی لعین بکمان
چو تیر گشت رها از کمان آن بیدین
نمود جای بناف مبارک شه دین
به ناف و بر شکم شاه اکتفا چو نکرد
ز مهره کمرش تیر سر برون آورد
زمانه تنک چنان بر عزیز زهرا شد
که ناله همدم سکان عرش اعلی شد
هر آنچه خواست که بیرو نکشد خدنک از دل
نشد میسر و گردید کار او مشکل
نهاد سر به سر زین عزیز رب و دود
ز پشت سر به تعب تیر را برون بنمود
ز جای ناوک آن تیر خون فواره گرفت
عزیز فاطمه از زندگی کناره گرفت
چو ذوالجناح دگر دید پایداری نیست
برای راکب خود طاقت سواری نیست
دو دست در جلو و دل به خاک و پا به عقب
نهاد تا نهدش در زمین بدون تعب
نه صالح بن وهب از کمین سمند بتاخت
به قصد پهلوی سلطان دین سنان افراخت
بزد ز کین به تهیگاه آن امام مبین
فتاد عرش خدا از ان سنان به روی زمین
شکست شمر لعین حرمت پیمبر را
به قتل زاده زهرا گرفت خنجر را
شهاد ز بهر شهادت کنون که سر دادی
به راه امت عاصی سر و پسر دادی
کنی به تخت شفاعت چو جا تو ای سرور
به رستخیز قیامت به عرصه محشر
به شیعیان در الطاف و مرحمت واکن
یکان یکان همه را نزد خویش ماوا کن
کشند جانب دوزخ چو از چپ و راست
بگو که (صامت) مداح کمترین سک ماست
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۱ - در بیان رحلت پیغمبر رحمت(ص)
روایت است که چون از جهان حبیب خدا
مسافر سفر قرب لیله الاسری
رسید وقت که قلب زمانه بگذارد
از این سراچه اندوه و غم برون تازد
به بستر مرض افتاده بود با تب و تاب
یکی به باب رسالت نمود دق الباب
جناب فاطمه در پشت در نمود کدار
از راه کوفتن در نمود استفسار
جواب داد که ای خانواده عصمت
مراست عرض نهانی به شافع امت
پی جواب جوان عرب جناب بتول
به گفت نیست در این حال وقت اذن دخول
برفت و بعد زمانی نمود بار دگر
پی گرفتن اذن دخول حلقه در
در آن زمان شه امی لقب بهوش آمد
به سوی فاطمه با ناله در خروش آمد
که زودتر بشتابید و در فراز کنید
بروی پیک خدا باب حجره باز کنید
که او به همزن مجموعه جماعات است
سفیر مرگ و شکست اساس لذاتست
به هیچ کس نسپرده چنین طریق ادب
ز ما سوی به جز از من کرده اذن طلب
نمود قابض ارواح اذن چون حاصل
به پای بوس رسول خدای شد واصل
سلام کرد و دو دست ادب به سینه نهاد
ز روی شاهد مقصود خویش پرده گشاد
پیام داد ز حق کی شفیع خلق الله
گرت بسر هوس وصل ماست بسم الله
گرفت صدر امم مهلتی ز عزرائیل
که تا رسید برش جبرئیل با تعجیل
به جبرئیل بفرمود سید دو سرا
مرا چگونه نهادی در این زمان تنها
به گفت بهر ورود تو ای فلک رتبت
بدم مباشر اسباب زینت جنت
بگفت چیست بشارانتت از خدای غفور
بگو به من که شود بلکه دل ز غم مسرور
بگفت بازنشاندم حرارت نارین
صفا و روح فزودم به باغ علین
چو حور کرده مزین رخ از شعف غلمان
زده ز شوق صف و دیده در رهت حوران
ز پیشتر بز تو و امتت به روز قیام
بود به سایر امت دخول خلد حرام
بگیر و دار صف حشر و شورش محشر
نخست تاج شفاعت تو را بود بر سر
جواب داد نبی کی امین وحی خدا
گذشت زین همهام عقده ز دل بگشا
بگفت ای به فدای دلت دگر چه غم است
که بعد از این همه قلب تو باز پرالم است
جواب داد که ای پیک حضرت عزت
غم دگر به دلم نیست جز غم امت
نهاد روحالامین پس پیام یکتا را
مداد تسلیمه «ربک فترضی» را
بگفت غم مخواری غمگسار پیر و جوان
که روز حشر خداوند قادر منان
ز اهل معصیت اینقدر خواهدت بخشود
که تا رضا شوی و قلب تو شود خوشنود
هزار خاک ندامت به فرق امت تو
چگونه آب نگردند از خجالت تو
دو چیز را به امانت گذاشت آن سرور
کتاب و عترت خود را به گفته داور
شکست بعد نبی حرمت کلام الله
چو قلب عترت پاکش به دشت کرب و بلا
روایت اس تکه چون بیکس غریب وحید
به خاک ماریه بنمود جا حسین شهید
نهاده بود به هم هر دو دده حق بین
که دید سینه مجروح خویشتن سنگین
گشود چمش و نظر کرد شمر بیدین را
بگفت آن. سک بیشرم زشت آئین را
که ای شده ز خدا و رسول بیگانه
مرا شناسی و لب تشنه میکشی یا نه
جوا داد بلی میشناسمت ای شاه
توئی حسین و بود جد تو رسول الله
علی بود پدر و فاطمه است مادر تو
ندارم از همگی باک و میبرم سر تو
بگفت حال که در کشتنم تر است شتاب
حرارت جگرم را نشان ز قطره آب
به طعنه گفت که داری گمان تو ای سرور
که هست باب گرام تو ساقی کوثر
بگو بیاید و بنشاند از جگر تابت
کند ز آب به هنگام مرگ سیرابت
کشید خنجر از بهر قتل آن امام امم
اساس خرمی کائنات زد بر هم
بس است (صامت) از این ماجری که لال شوی
اگر زیاد پی شرح این مقال شوی
مسافر سفر قرب لیله الاسری
رسید وقت که قلب زمانه بگذارد
از این سراچه اندوه و غم برون تازد
به بستر مرض افتاده بود با تب و تاب
یکی به باب رسالت نمود دق الباب
جناب فاطمه در پشت در نمود کدار
از راه کوفتن در نمود استفسار
جواب داد که ای خانواده عصمت
مراست عرض نهانی به شافع امت
پی جواب جوان عرب جناب بتول
به گفت نیست در این حال وقت اذن دخول
برفت و بعد زمانی نمود بار دگر
پی گرفتن اذن دخول حلقه در
در آن زمان شه امی لقب بهوش آمد
به سوی فاطمه با ناله در خروش آمد
که زودتر بشتابید و در فراز کنید
بروی پیک خدا باب حجره باز کنید
که او به همزن مجموعه جماعات است
سفیر مرگ و شکست اساس لذاتست
به هیچ کس نسپرده چنین طریق ادب
ز ما سوی به جز از من کرده اذن طلب
نمود قابض ارواح اذن چون حاصل
به پای بوس رسول خدای شد واصل
سلام کرد و دو دست ادب به سینه نهاد
ز روی شاهد مقصود خویش پرده گشاد
پیام داد ز حق کی شفیع خلق الله
گرت بسر هوس وصل ماست بسم الله
گرفت صدر امم مهلتی ز عزرائیل
که تا رسید برش جبرئیل با تعجیل
به جبرئیل بفرمود سید دو سرا
مرا چگونه نهادی در این زمان تنها
به گفت بهر ورود تو ای فلک رتبت
بدم مباشر اسباب زینت جنت
بگفت چیست بشارانتت از خدای غفور
بگو به من که شود بلکه دل ز غم مسرور
بگفت بازنشاندم حرارت نارین
صفا و روح فزودم به باغ علین
چو حور کرده مزین رخ از شعف غلمان
زده ز شوق صف و دیده در رهت حوران
ز پیشتر بز تو و امتت به روز قیام
بود به سایر امت دخول خلد حرام
بگیر و دار صف حشر و شورش محشر
نخست تاج شفاعت تو را بود بر سر
جواب داد نبی کی امین وحی خدا
گذشت زین همهام عقده ز دل بگشا
بگفت ای به فدای دلت دگر چه غم است
که بعد از این همه قلب تو باز پرالم است
جواب داد که ای پیک حضرت عزت
غم دگر به دلم نیست جز غم امت
نهاد روحالامین پس پیام یکتا را
مداد تسلیمه «ربک فترضی» را
بگفت غم مخواری غمگسار پیر و جوان
که روز حشر خداوند قادر منان
ز اهل معصیت اینقدر خواهدت بخشود
که تا رضا شوی و قلب تو شود خوشنود
هزار خاک ندامت به فرق امت تو
چگونه آب نگردند از خجالت تو
دو چیز را به امانت گذاشت آن سرور
کتاب و عترت خود را به گفته داور
شکست بعد نبی حرمت کلام الله
چو قلب عترت پاکش به دشت کرب و بلا
روایت اس تکه چون بیکس غریب وحید
به خاک ماریه بنمود جا حسین شهید
نهاده بود به هم هر دو دده حق بین
که دید سینه مجروح خویشتن سنگین
گشود چمش و نظر کرد شمر بیدین را
بگفت آن. سک بیشرم زشت آئین را
که ای شده ز خدا و رسول بیگانه
مرا شناسی و لب تشنه میکشی یا نه
جوا داد بلی میشناسمت ای شاه
توئی حسین و بود جد تو رسول الله
علی بود پدر و فاطمه است مادر تو
ندارم از همگی باک و میبرم سر تو
بگفت حال که در کشتنم تر است شتاب
حرارت جگرم را نشان ز قطره آب
به طعنه گفت که داری گمان تو ای سرور
که هست باب گرام تو ساقی کوثر
بگو بیاید و بنشاند از جگر تابت
کند ز آب به هنگام مرگ سیرابت
کشید خنجر از بهر قتل آن امام امم
اساس خرمی کائنات زد بر هم
بس است (صامت) از این ماجری که لال شوی
اگر زیاد پی شرح این مقال شوی
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۲ - در بیان روایت ام حبیبه
روایت است چنین از شفیعه دو سرا
جناب فاطمه امالائمه النجبا
که داشت خامه در سرای عز و شرف
به بحر پرورشش داد جا چو در و صدف
ز هر صفت که کنی وصف او به حسن تمام
گرفتهام حبیبه از آن مخدره نام
به آستانه آن مهتر آسمان رفعت
نهاد مدت چندی سر از پی خدمت
چو در تمام صفات حسن حسن ددش
بتول بر حسن مجتبی ببخشیدش
به حارث بن ولتیده ز التفات مزید
حسن ز مرحمت امحبیبه ببخشیدش
به حارث بن ولتیده ز التفات مزید
حسن ز مرحمت ام حبیبه را بخشید
به کوفه بر دو گرامی نمود و محترمش
نمود از سر تعظیم بانوی حرمش
ز یمن خدمت خیرالنسا خرد و کبار
زنان کوفه شدندنش تمام خدمتکار
زمان زمان شرف وی بر نبه بالا شد
به مصر کوفه عزیزالوجود والا شد
ولی ز دوری زینب درآن فرح غم داشت
دلی درآن همه راحت قرین ماتم داشت
همیشه لشگر اندوه بر دلش میتافت
به یاد زینب مظلومه نرد غم میباخت
مدام بود دراین آرزو که بار دگر
به پایبوسی زینب نهد به منت سر
میان غرفه آن خانهای که ما واداشت
نشسته دیده یکی روز در تماشا داشت
که دید شور قیامت به کوفه برپا شد
میان کوچه اسیران چند پیدا شد
دو دست بسته زن چند دلکبابی دید
بهر سنان سر مانند آفتابی دید
برهنه پا و سرافتاده هر یک از اطفال
به پیش محملی و کافریش در دنبال
هر آن یتیم که کندی نمودی اندر راه
رخش ز صدمه سیلی یکی نمود سیاه
زنی مقدمه آن زنان محزون دل
نموده است چو خورشید جای در محمل
سر بریدهای اندر سنان برابر داشت
مدام زمزمه یا اخسا مکرر داشت
گرفته دامن او کودکی به مجز و گریست
که از گرسنگی ای عمه جان توانم نیست
چه کردهایم که این آب و نان به اهل ظلام
بود حلال و به آل بنی شده است حرام
ز بس که ز آه جگر سوز خود شرر افروخت
به حال وی دل امحبیبه بیحد سوخت
ز جای جست و به همراه چند قرص از نان
گرفت و از پی آن طفل زار گشت روان
نمود در بر زینب چنین سخن تقریر
که این دو قرصه نان ای زن اسیر بگیر
به اینصغیره بده در غمش تسلی کن
به حق من دو دعا نزد فرد یکتا کن
یکی که مثل همین طفل دل ز درد دو نیم
مباد در به در اطفال من به دهر یتیم
دوم دو چشم من افتد بدون رنج و تعب
دوباره به رقد موزون بیبیام زینب
جناب زینب از این غم بشد دگرگون حال
به گریه گفت که امحبیبه دیده بمال
ببین برای که آوردهای تصدق نسان
به آتش دل من از چه میزنی دامان؟
چون نیک امحبیبه به سوی او نگریست
دو دست زد بسر و اوفتاد و زار گریست
به گریه گفت که ای بیبی حمیده سیر
چه حالتست؟ شود خاک عالمم بر سر!
فدای جاه و جلالت جلال جاه تو کو
پناه عالمیان ملجا و پناه تو کو
تو در مدینه دل شاد و کامران بودی
به پشت پرده عز و علا نهان بودی
چرا ز گردش ایام بینقاب شدی
برون ز حجله عزت چو آفتاب شدی
عزیز فاطمه پس یار و یاور تو چه شد
حسین برادر با جان برابر تو چه شد
کجاست حضرت عباس ماه منظر تو
کجاست قاسم و چو نشد علی اکبر تو
قد کشیدهات اینقدر از چه خم شده است
سفید موی سیاهت چرا ز غم شده است
جواب داد به امحبیبه زینب زار
دگر سئوال مکن دست از دلم بردار
ببین به نیزه اعدا به خاطر ناشاد
ببین به نیزه سر اکبرش که پرخونست
همین سری که شده پر ز خاک خاکستر
سر حسین منست و عزیز پیغمبر
خموش (صامت) ازین ماجرا که جا نسوزد
جهان تمام از این شرح جانگزا سود
جناب فاطمه امالائمه النجبا
که داشت خامه در سرای عز و شرف
به بحر پرورشش داد جا چو در و صدف
ز هر صفت که کنی وصف او به حسن تمام
گرفتهام حبیبه از آن مخدره نام
به آستانه آن مهتر آسمان رفعت
نهاد مدت چندی سر از پی خدمت
چو در تمام صفات حسن حسن ددش
بتول بر حسن مجتبی ببخشیدش
به حارث بن ولتیده ز التفات مزید
حسن ز مرحمت امحبیبه ببخشیدش
به حارث بن ولتیده ز التفات مزید
حسن ز مرحمت ام حبیبه را بخشید
به کوفه بر دو گرامی نمود و محترمش
نمود از سر تعظیم بانوی حرمش
ز یمن خدمت خیرالنسا خرد و کبار
زنان کوفه شدندنش تمام خدمتکار
زمان زمان شرف وی بر نبه بالا شد
به مصر کوفه عزیزالوجود والا شد
ولی ز دوری زینب درآن فرح غم داشت
دلی درآن همه راحت قرین ماتم داشت
همیشه لشگر اندوه بر دلش میتافت
به یاد زینب مظلومه نرد غم میباخت
مدام بود دراین آرزو که بار دگر
به پایبوسی زینب نهد به منت سر
میان غرفه آن خانهای که ما واداشت
نشسته دیده یکی روز در تماشا داشت
که دید شور قیامت به کوفه برپا شد
میان کوچه اسیران چند پیدا شد
دو دست بسته زن چند دلکبابی دید
بهر سنان سر مانند آفتابی دید
برهنه پا و سرافتاده هر یک از اطفال
به پیش محملی و کافریش در دنبال
هر آن یتیم که کندی نمودی اندر راه
رخش ز صدمه سیلی یکی نمود سیاه
زنی مقدمه آن زنان محزون دل
نموده است چو خورشید جای در محمل
سر بریدهای اندر سنان برابر داشت
مدام زمزمه یا اخسا مکرر داشت
گرفته دامن او کودکی به مجز و گریست
که از گرسنگی ای عمه جان توانم نیست
چه کردهایم که این آب و نان به اهل ظلام
بود حلال و به آل بنی شده است حرام
ز بس که ز آه جگر سوز خود شرر افروخت
به حال وی دل امحبیبه بیحد سوخت
ز جای جست و به همراه چند قرص از نان
گرفت و از پی آن طفل زار گشت روان
نمود در بر زینب چنین سخن تقریر
که این دو قرصه نان ای زن اسیر بگیر
به اینصغیره بده در غمش تسلی کن
به حق من دو دعا نزد فرد یکتا کن
یکی که مثل همین طفل دل ز درد دو نیم
مباد در به در اطفال من به دهر یتیم
دوم دو چشم من افتد بدون رنج و تعب
دوباره به رقد موزون بیبیام زینب
جناب زینب از این غم بشد دگرگون حال
به گریه گفت که امحبیبه دیده بمال
ببین برای که آوردهای تصدق نسان
به آتش دل من از چه میزنی دامان؟
چون نیک امحبیبه به سوی او نگریست
دو دست زد بسر و اوفتاد و زار گریست
به گریه گفت که ای بیبی حمیده سیر
چه حالتست؟ شود خاک عالمم بر سر!
فدای جاه و جلالت جلال جاه تو کو
پناه عالمیان ملجا و پناه تو کو
تو در مدینه دل شاد و کامران بودی
به پشت پرده عز و علا نهان بودی
چرا ز گردش ایام بینقاب شدی
برون ز حجله عزت چو آفتاب شدی
عزیز فاطمه پس یار و یاور تو چه شد
حسین برادر با جان برابر تو چه شد
کجاست حضرت عباس ماه منظر تو
کجاست قاسم و چو نشد علی اکبر تو
قد کشیدهات اینقدر از چه خم شده است
سفید موی سیاهت چرا ز غم شده است
جواب داد به امحبیبه زینب زار
دگر سئوال مکن دست از دلم بردار
ببین به نیزه اعدا به خاطر ناشاد
ببین به نیزه سر اکبرش که پرخونست
همین سری که شده پر ز خاک خاکستر
سر حسین منست و عزیز پیغمبر
خموش (صامت) ازین ماجرا که جا نسوزد
جهان تمام از این شرح جانگزا سود
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۳ - در بیان اسیری ابیالعاص در مکه
روایتست که ختم رسل رسول عرب
به مکه دخترکی داشت نام او زینب
به خواستگاری زینب خدیجه بود رسول
نمود بهر ابیالعاص خطبه نزد رسول
به عرش سود ابیالعاص را سر امید
ز فیض رتبه دادمادی رسول مجید
پس از ظهور نبوت که شافع امت
ز مکه کرد به یثرب به امر حق هجرت
پی مدافعه مشرکین مهیا شد
زمان واقعه جنگ بدر کبری شد
سران مکه در آن واقعه اسیر شدند
به دست لشگر اسلام دستگیر شدند
ز هر دو سوی پس از گفتگو به قتل قصاص
بنا به فدیه نهادند بهر استخلاص
ز اهل مکه هر کسی که دستگیری داشت
میان لشکر اسلام یک اسیری داشت
تهیه زر و سیمی نمود و گشت روان
سوی مدینه بر شهریار کون و مکان
بداد فدیه و بنمود اسیر خود آزاد
به سوی مکه روان گشت خرم و دلشاد
کسی به غیر ابیالعاصی که و تنها
دگر نبد به مدینه ز جمله اسرا
نمود بهر رهایی شوی خود زینب
قلیل سیم و زری با هزار رنج و تعب
وفا به فدیه وی چون نداشت آنزروسیم
که در خلاص شوهر نمایدش تقدیم
به یادگار بدش از خدجیه یک چندی
گزیده مرسله قیمتی گلوبندی
برون نمود ز گردن نهاد بر سر زر
روانه کر به یثرب بر جناب پدر
فتاد چشم نبی چون بسوی گردن بند
دلش به مجمر غم گشت شعلهور چو سپند
چرا که یاد ز عهد خدیجه خاتون کرد
سرشک دیده خود را چو رود جیحون کرد
به گریه گفت به نزد مهاجر و انصار
که گشته تنک ببینید چون به زینب کار
که یادگاری مادر نموده است روان
برای فدیه شور بدیده گریان
چون آنجناب بدیدند زار و خسته شده
برای غصه زینب دلش شکسته شده
چو آن جناب بدیدند زار و خسته شده
برای غصه زینب دلش شکسته شده
پی تسلی ختم رسل ثنا گفتند
تمام خدمت سلطان انبیا گفتند
که ما ز شوهر زینب امید ببریدیم
فدای او بتو ای شهریار بخشیدیم
روانه کن بر فرزند خود گلوبندش
خلاص کن ز الم قلب آرزومندش
دریغ و درد که اینجا دل رسول خدا
به دست آمد و بشکسته شد به کرببلا
دمی که شمر سیهروی هتک حرمت کرد
به خیمگاه حسین رو برای غارت کرد
میان خیمه مکان داشت عابد بیمار
بروی کهنه حصیری شکسته و تبدار
به عابدین چو نظر کرد خولی بیباک
حصیر را بکشید و تنش فکند به خاک
ز اهلبیت نبی وقت غارت دشمن
دریده گوش ستمدیده جهان زینب
ستمگری ز بنیزهره کافر میشوم
ز گوش کرد برون گوشواره کلثوم
ز گوش سوم آن گوش کن به آه و فسوس
ز قول فاطمه یینوای تازه عروس
که ظالمی بوی اندر خیام گشت دچار
اراده کرد که سازد به سوی دشت فرار
فکنده کعب نی آن بیحیا به بازویش
به خاک داد مقام و فکند بر رویش
ببرد مقته با گوشواره از گوشش
سر برهنه به خاک او فکند مدهوشش
چه هوش آمد بنشسته دید با شیون
خمیده زینب و رسش گرفته در دامن
به گریه گفت که ای عمه المپرور
بیا بپوش مرا کهنه معجری بر سر
بریخت زینب غمدیده از جگر خوناب
به گریه گفت که ای دل شکسته بیتاب
ز سر برهنگی از خاطر پریشانست
نظاره کن بسر عمهات که عریانست
برو سپهر! که بنیاد تو خراب شود
بسان سینه (صامت) دلت کباب شود
به مکه دخترکی داشت نام او زینب
به خواستگاری زینب خدیجه بود رسول
نمود بهر ابیالعاص خطبه نزد رسول
به عرش سود ابیالعاص را سر امید
ز فیض رتبه دادمادی رسول مجید
پس از ظهور نبوت که شافع امت
ز مکه کرد به یثرب به امر حق هجرت
پی مدافعه مشرکین مهیا شد
زمان واقعه جنگ بدر کبری شد
سران مکه در آن واقعه اسیر شدند
به دست لشگر اسلام دستگیر شدند
ز هر دو سوی پس از گفتگو به قتل قصاص
بنا به فدیه نهادند بهر استخلاص
ز اهل مکه هر کسی که دستگیری داشت
میان لشکر اسلام یک اسیری داشت
تهیه زر و سیمی نمود و گشت روان
سوی مدینه بر شهریار کون و مکان
بداد فدیه و بنمود اسیر خود آزاد
به سوی مکه روان گشت خرم و دلشاد
کسی به غیر ابیالعاصی که و تنها
دگر نبد به مدینه ز جمله اسرا
نمود بهر رهایی شوی خود زینب
قلیل سیم و زری با هزار رنج و تعب
وفا به فدیه وی چون نداشت آنزروسیم
که در خلاص شوهر نمایدش تقدیم
به یادگار بدش از خدجیه یک چندی
گزیده مرسله قیمتی گلوبندی
برون نمود ز گردن نهاد بر سر زر
روانه کر به یثرب بر جناب پدر
فتاد چشم نبی چون بسوی گردن بند
دلش به مجمر غم گشت شعلهور چو سپند
چرا که یاد ز عهد خدیجه خاتون کرد
سرشک دیده خود را چو رود جیحون کرد
به گریه گفت به نزد مهاجر و انصار
که گشته تنک ببینید چون به زینب کار
که یادگاری مادر نموده است روان
برای فدیه شور بدیده گریان
چون آنجناب بدیدند زار و خسته شده
برای غصه زینب دلش شکسته شده
چو آن جناب بدیدند زار و خسته شده
برای غصه زینب دلش شکسته شده
پی تسلی ختم رسل ثنا گفتند
تمام خدمت سلطان انبیا گفتند
که ما ز شوهر زینب امید ببریدیم
فدای او بتو ای شهریار بخشیدیم
روانه کن بر فرزند خود گلوبندش
خلاص کن ز الم قلب آرزومندش
دریغ و درد که اینجا دل رسول خدا
به دست آمد و بشکسته شد به کرببلا
دمی که شمر سیهروی هتک حرمت کرد
به خیمگاه حسین رو برای غارت کرد
میان خیمه مکان داشت عابد بیمار
بروی کهنه حصیری شکسته و تبدار
به عابدین چو نظر کرد خولی بیباک
حصیر را بکشید و تنش فکند به خاک
ز اهلبیت نبی وقت غارت دشمن
دریده گوش ستمدیده جهان زینب
ستمگری ز بنیزهره کافر میشوم
ز گوش کرد برون گوشواره کلثوم
ز گوش سوم آن گوش کن به آه و فسوس
ز قول فاطمه یینوای تازه عروس
که ظالمی بوی اندر خیام گشت دچار
اراده کرد که سازد به سوی دشت فرار
فکنده کعب نی آن بیحیا به بازویش
به خاک داد مقام و فکند بر رویش
ببرد مقته با گوشواره از گوشش
سر برهنه به خاک او فکند مدهوشش
چه هوش آمد بنشسته دید با شیون
خمیده زینب و رسش گرفته در دامن
به گریه گفت که ای عمه المپرور
بیا بپوش مرا کهنه معجری بر سر
بریخت زینب غمدیده از جگر خوناب
به گریه گفت که ای دل شکسته بیتاب
ز سر برهنگی از خاطر پریشانست
نظاره کن بسر عمهات که عریانست
برو سپهر! که بنیاد تو خراب شود
بسان سینه (صامت) دلت کباب شود
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۲۹ - امتحان طبیب موصلی
گفت راوی در تمام عالمین
چون خلافت شد مسلم بر حسین
بود در موصل کی دانا طبیب
با یزید بن معاویه حبیب
نی همین در خدمتش کردی قیام
بلکه میدانست آن سگ را امام
گفت با وی مومنی از شیعیان
بگذر از این راه باطل ای فلان
گر سعادت خواهی اندر عالمین
قبله خود کن تو شاه دین حسین
آنکه اندر راه حی لایزال
ساخته وقف یتیمان جان و مال
گر حقیقت را به سر داری هوس
در حسین این رتبه را میجوی و بس
کرد اندر دل طبیب نکته دان
زین سخن با خویش قصد امتحان
از قضا بیوه زنی همسایه داشت
از وجودش بر سر خود سایه داشت
ناگهان آن بیوه زن بیمار شد
حال طفلش بیپدر افکار شد
شد روانه کودک دور از شکیب
حال مادر گفت نزد آن طبیب
گفت ای کودک اگر جویی علاج
یک جگر از اسب باشد احتیاج
گفت کودک ای طبیب پرهنر
من ندارم اسب تا آرم جگر
گفت با وی آن طبیب موصلی
رو به درگاه حسین بن علی
شد شتابان کودک افسرده حال
خدمت آن معدن جود و نوال
زاده زهرا گرفت اندر برش
دست دلجویی کشید اندر سرش
اشک چشم را ز رحمت پاک کرد
جستجوی حال آن غمناک کرد
چون تسلی داد اشک و آه او
کشت اسبی را به خاطرخواه او
داد پس لخت جگر بر دست او
طفل در نزد طبیب آورد رو
کرد از رنک فرس از وی سئوال
پنج نوبت آن طبیب بیمهال
گفت رنگ اسب اینسان خوب نیست
بهر درد مادرت مطلوب نیست
نج نوبت شاه گردون اقتدار
پنج اسب از خویش کشت آن پنج بار
رحم کردن بر یتیمان را حسین
داشت اندر ذمت خد فرض عین
دید چون این جودو احسان و اطیب
شد محب آن شهنشاه غریب
ای حمیت پیشگان و شیعیان
گر بود انصاف در خلق جهان
دور از رحم است ای اهل کمال
اینچنین سلطان با جود و خصال
شمر روی دخترش نیلی کند
نیلگون رخسارش از سیلی کند
جمله را پای پیاده روز و شب
در بیابانها دواند از غضب
عترت آن شاه بیمثل و نظیر
برد اندر کوفه چون شمر شریر
داد اندر گوشه زندان مکان
آن حریم سرور کون و مکان
سر برهنه دل گرسنه جان کباب
پوست افکنده بدنشان آفتاب
جای دست مرحمتهای پدر
سنگ و چوب کوفی رشامی بسر
بر سر آن بیکسان در روزگار
جز کنیزان کس نمیکردی گذار
مردم کوفی شب اندر خانهها
کودکان چون گنج در ویرانهها
روز و شب از چشم ایشان رفته خواب
شب ز سرما روزها از و آفتاب
بلکه دادندی تصدق کوفیان
بر یتیمان حسین خرما و نان
سویشان کلثوم چون کردی نظر
سوختی او را از این محنت جگر
میگرفت آن نان ز دست کودکان
با غصب میگفت با آن ناکسان
کای گروه سست عهد بیوفا
از خدا شرمی ز پیغمبر حیا
کوفیان مارا تصدق کی رواست
کی خدا خوشنود و پیغمبر رضاست
ما که در این شهر خوار و مضطریم
آل یاسین عترت پیغمبریم
روزگاری خانمانی داشتیم
از بزرگی ما نشانی داشتیم
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
چون خلافت شد مسلم بر حسین
بود در موصل کی دانا طبیب
با یزید بن معاویه حبیب
نی همین در خدمتش کردی قیام
بلکه میدانست آن سگ را امام
گفت با وی مومنی از شیعیان
بگذر از این راه باطل ای فلان
گر سعادت خواهی اندر عالمین
قبله خود کن تو شاه دین حسین
آنکه اندر راه حی لایزال
ساخته وقف یتیمان جان و مال
گر حقیقت را به سر داری هوس
در حسین این رتبه را میجوی و بس
کرد اندر دل طبیب نکته دان
زین سخن با خویش قصد امتحان
از قضا بیوه زنی همسایه داشت
از وجودش بر سر خود سایه داشت
ناگهان آن بیوه زن بیمار شد
حال طفلش بیپدر افکار شد
شد روانه کودک دور از شکیب
حال مادر گفت نزد آن طبیب
گفت ای کودک اگر جویی علاج
یک جگر از اسب باشد احتیاج
گفت کودک ای طبیب پرهنر
من ندارم اسب تا آرم جگر
گفت با وی آن طبیب موصلی
رو به درگاه حسین بن علی
شد شتابان کودک افسرده حال
خدمت آن معدن جود و نوال
زاده زهرا گرفت اندر برش
دست دلجویی کشید اندر سرش
اشک چشم را ز رحمت پاک کرد
جستجوی حال آن غمناک کرد
چون تسلی داد اشک و آه او
کشت اسبی را به خاطرخواه او
داد پس لخت جگر بر دست او
طفل در نزد طبیب آورد رو
کرد از رنک فرس از وی سئوال
پنج نوبت آن طبیب بیمهال
گفت رنگ اسب اینسان خوب نیست
بهر درد مادرت مطلوب نیست
نج نوبت شاه گردون اقتدار
پنج اسب از خویش کشت آن پنج بار
رحم کردن بر یتیمان را حسین
داشت اندر ذمت خد فرض عین
دید چون این جودو احسان و اطیب
شد محب آن شهنشاه غریب
ای حمیت پیشگان و شیعیان
گر بود انصاف در خلق جهان
دور از رحم است ای اهل کمال
اینچنین سلطان با جود و خصال
شمر روی دخترش نیلی کند
نیلگون رخسارش از سیلی کند
جمله را پای پیاده روز و شب
در بیابانها دواند از غضب
عترت آن شاه بیمثل و نظیر
برد اندر کوفه چون شمر شریر
داد اندر گوشه زندان مکان
آن حریم سرور کون و مکان
سر برهنه دل گرسنه جان کباب
پوست افکنده بدنشان آفتاب
جای دست مرحمتهای پدر
سنگ و چوب کوفی رشامی بسر
بر سر آن بیکسان در روزگار
جز کنیزان کس نمیکردی گذار
مردم کوفی شب اندر خانهها
کودکان چون گنج در ویرانهها
روز و شب از چشم ایشان رفته خواب
شب ز سرما روزها از و آفتاب
بلکه دادندی تصدق کوفیان
بر یتیمان حسین خرما و نان
سویشان کلثوم چون کردی نظر
سوختی او را از این محنت جگر
میگرفت آن نان ز دست کودکان
با غصب میگفت با آن ناکسان
کای گروه سست عهد بیوفا
از خدا شرمی ز پیغمبر حیا
کوفیان مارا تصدق کی رواست
کی خدا خوشنود و پیغمبر رضاست
ما که در این شهر خوار و مضطریم
آل یاسین عترت پیغمبریم
روزگاری خانمانی داشتیم
از بزرگی ما نشانی داشتیم
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۱ - وداع حضرت علیاکبر با مادر(ع)
در کرب و بلای حسین بییار
چون گشت غریب و بیمددکار
بگرفت به کف علی اکبر
در دم پی یار پدر سر
لیلای ستمکش جگر خون
از خیمه خود دوید بیرون
بوسید رکاب توسنش را
بگرفت دو دست دامنش را
کای شعله شمع آرزویم
ای تازه جوان ماه رویم
قربان جمال بیمثالت
مادر چه بود مگر خیالت
شوری که تو را فتاده بر سر
پنهان مکن از من مکدر
با آن همه آشنایی تو
چون شد سبب جدایی تو؟
با آن همه درد و غم نصیبی
با این همه محنت و غریبی
خواهی ز من حزین شوی دور
تا از غم دوریات شوم کور
تو بر من خسته نور عینی
شمع شب ماتم حسینی
زین بیش مشو پی شکستم
ای تازه جوان مرو ز دستم
ترسم ز جدائیت چو مجنون
گردد وطنم به کوه و هامون
منمای به چشم خلق خوارم
چون طاقت دوریات ندارم
بنمای به حال من ترحم
سررشته عمر من شود گم
من بر سر آن به نامرادی
پوشم به تن تو رخت شادی
بینم ز برای دست بوست
در دست تو دست نوعروست
تو در پی آن که وقت پیری
دست من ناتوان بگیری
سازی بر دشمنان حقیرم
واندر کف شمر دستگیرم
تا هست رمق به جسم زارم
کی دست ز دامنت بدارم
آن تازه جوان به حال تشویش
گفتا به جواب مادر خویش
کی مادر غم رسده من
لیلای ستم کشیده من
از ناله خود مکن کبابم
بین گردن کج ستاده بابم
زد غصه به شیشه دلم سنگ
گردیده دلم زندگی تنگ
بگذار که ناامید گردم
در راه پدر شهید گردم
مادر منما مرا ملامت
ترسم که به عرصه قیامت
چون جده من بتول عذرا
با آه و فغان و شور و غوغا
گردد به صباح روز محشر
حاضر به مقام عدل داور
جوید پی منصب شفاعت
از ما همه محضر شهادت
گوید به رکاب نور عینم
کرده است که یاری حسینم
خیل شهدا به محضر خویش
آرند به کف همه سر خویش
کلثوم به پیش دیده ناس
آرد به میان دو دست عباس
آن یک ز جگر کشد فغان را
آرد سر قاسم جوان را
یک سوی عروس با خروشش
آید به روی دیده گوشش
آرد به ببرش رابط مضطر
قنذاقه پر ز خون اصغر
پرسد ز تو گر جناب زهرا
کای بیکس غم رسده لیلا
پس چیست نشان یاری تو
کو تحفه جان نثاری تو
اکبر که تو را مهین پسر بود
گویا ز حسین عزیزتر بود
بنهاد چرا به کربلایش
تنها و نکرد جان فدایش
امروز اگر دلت ملولست
بهتر ز خجالت بتول است
از گریه منه به پا کمندم
کن در صف حشر سر بلندش
کان روز به مثل دیگرانت
باشد سر اکبر ارمغانت
(صامت) ز غم علی اکبر
بر جان جهان فکندی آذر
رو سوی حکایت دیگر کن
خاکی دگر از عزا به سر کن
چون گشت غریب و بیمددکار
بگرفت به کف علی اکبر
در دم پی یار پدر سر
لیلای ستمکش جگر خون
از خیمه خود دوید بیرون
بوسید رکاب توسنش را
بگرفت دو دست دامنش را
کای شعله شمع آرزویم
ای تازه جوان ماه رویم
قربان جمال بیمثالت
مادر چه بود مگر خیالت
شوری که تو را فتاده بر سر
پنهان مکن از من مکدر
با آن همه آشنایی تو
چون شد سبب جدایی تو؟
با آن همه درد و غم نصیبی
با این همه محنت و غریبی
خواهی ز من حزین شوی دور
تا از غم دوریات شوم کور
تو بر من خسته نور عینی
شمع شب ماتم حسینی
زین بیش مشو پی شکستم
ای تازه جوان مرو ز دستم
ترسم ز جدائیت چو مجنون
گردد وطنم به کوه و هامون
منمای به چشم خلق خوارم
چون طاقت دوریات ندارم
بنمای به حال من ترحم
سررشته عمر من شود گم
من بر سر آن به نامرادی
پوشم به تن تو رخت شادی
بینم ز برای دست بوست
در دست تو دست نوعروست
تو در پی آن که وقت پیری
دست من ناتوان بگیری
سازی بر دشمنان حقیرم
واندر کف شمر دستگیرم
تا هست رمق به جسم زارم
کی دست ز دامنت بدارم
آن تازه جوان به حال تشویش
گفتا به جواب مادر خویش
کی مادر غم رسده من
لیلای ستم کشیده من
از ناله خود مکن کبابم
بین گردن کج ستاده بابم
زد غصه به شیشه دلم سنگ
گردیده دلم زندگی تنگ
بگذار که ناامید گردم
در راه پدر شهید گردم
مادر منما مرا ملامت
ترسم که به عرصه قیامت
چون جده من بتول عذرا
با آه و فغان و شور و غوغا
گردد به صباح روز محشر
حاضر به مقام عدل داور
جوید پی منصب شفاعت
از ما همه محضر شهادت
گوید به رکاب نور عینم
کرده است که یاری حسینم
خیل شهدا به محضر خویش
آرند به کف همه سر خویش
کلثوم به پیش دیده ناس
آرد به میان دو دست عباس
آن یک ز جگر کشد فغان را
آرد سر قاسم جوان را
یک سوی عروس با خروشش
آید به روی دیده گوشش
آرد به ببرش رابط مضطر
قنذاقه پر ز خون اصغر
پرسد ز تو گر جناب زهرا
کای بیکس غم رسده لیلا
پس چیست نشان یاری تو
کو تحفه جان نثاری تو
اکبر که تو را مهین پسر بود
گویا ز حسین عزیزتر بود
بنهاد چرا به کربلایش
تنها و نکرد جان فدایش
امروز اگر دلت ملولست
بهتر ز خجالت بتول است
از گریه منه به پا کمندم
کن در صف حشر سر بلندش
کان روز به مثل دیگرانت
باشد سر اکبر ارمغانت
(صامت) ز غم علی اکبر
بر جان جهان فکندی آذر
رو سوی حکایت دیگر کن
خاکی دگر از عزا به سر کن
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۲ - مکالمه جناب علی اکبر با پدر بزرگوارش
اکبر آن سرو قد ماه جبین
شد چو مشتاق وصل حورالعین
همچو گردون نمود قامت خم
پی تعظیم شاه عرش مکین
کای پدر همرهان همه رفتند
من به دنبال مانده زار و حزین
آرزوی شهادتم باشد
بسر کویت ای امام مبین
شه دین گفت با دو دیده تر
کای گل باغ دوده یاسین
زین سخن آتشم مزن بر جان
زین سفر خاطرم مدار غمین
ای پسر دل بدین رضا ندهد
قد سرو تو اوفتد به زمین
رحم بنما به پیری لیلا
ای جوان زین سفر کناره گزین
گفت اکبر که کشته گردیدن
بهْ به این زندگی بود پس از این
ای پدر بانگ العطش بشنو
زاری کودکان خویش ببین
عاقبت اذن جنگ حاصل کرد
روبرو گشت چون به لشکر کین
ز پس جنگ و کوشش بسیار
به زمین واژگون شد از سر زین
آن یکیزد عمود بر فرقش
دیگری زد به پهلویش زوبین
آن یکی زد عمود بر فرقش
دیگری زد به پهلویش زوبین
آن یکی تیغ زد به جبهه او
ساخت از خون عذار او رنگین
آن یکی رمح کین زدش ز یسار
دگری زد سنان بوی ز یمین
آن بیح خلیل کوی وفا
گفت آن دم به نالههای حزین
کای پدر جان برس به فریادم
الامان زین سپاه بد آئین
شد شتابان حسین تشنه جگر
بسر آن همای اوج یقین
دید آرام جان لیلا را
کرده از خاک بستر و بالین
سر او را گرفت بر زانو
خاک و خون پاک ساختنش ز جبین
دید او را ز خون نموده خضاب
رخ رنگین و کاکل مشگین
گفت ای گلعذار گلشن زار
ای همایون تذرو علیین
حیف از این غنچه لب چو گلت
حیف از آن تبسم شیرین
آه از آن سرو قد رعنایت
داد از آن ملاحت رنگین
یک گلی داشتم در این بستان
رفت آن هم به غارت گلچین
تو به خاک هلاک زنده حسین
بیپناه و انیس و یار و معین
چشم در راه مادرت لیلا
مانده در خیمهگاه زار و غمین
خیز بار دیگر ز مادر پیر
یاد کن آن محبت دیرین
خیز و بشتاب ای پسر به حرم
یک زمان ده سکینه را تسکین
خیز و بار دیگر برو به خیام
در بر عمههای خود بنشین
آه از آن دم که دیده باز نمود
اکبر اندر نگاه باز پسین
(صامتا) شد ز شرح این ماتم
نوحهگر مصطفی به خلد برین
شد چو مشتاق وصل حورالعین
همچو گردون نمود قامت خم
پی تعظیم شاه عرش مکین
کای پدر همرهان همه رفتند
من به دنبال مانده زار و حزین
آرزوی شهادتم باشد
بسر کویت ای امام مبین
شه دین گفت با دو دیده تر
کای گل باغ دوده یاسین
زین سخن آتشم مزن بر جان
زین سفر خاطرم مدار غمین
ای پسر دل بدین رضا ندهد
قد سرو تو اوفتد به زمین
رحم بنما به پیری لیلا
ای جوان زین سفر کناره گزین
گفت اکبر که کشته گردیدن
بهْ به این زندگی بود پس از این
ای پدر بانگ العطش بشنو
زاری کودکان خویش ببین
عاقبت اذن جنگ حاصل کرد
روبرو گشت چون به لشکر کین
ز پس جنگ و کوشش بسیار
به زمین واژگون شد از سر زین
آن یکیزد عمود بر فرقش
دیگری زد به پهلویش زوبین
آن یکی زد عمود بر فرقش
دیگری زد به پهلویش زوبین
آن یکی تیغ زد به جبهه او
ساخت از خون عذار او رنگین
آن یکی رمح کین زدش ز یسار
دگری زد سنان بوی ز یمین
آن بیح خلیل کوی وفا
گفت آن دم به نالههای حزین
کای پدر جان برس به فریادم
الامان زین سپاه بد آئین
شد شتابان حسین تشنه جگر
بسر آن همای اوج یقین
دید آرام جان لیلا را
کرده از خاک بستر و بالین
سر او را گرفت بر زانو
خاک و خون پاک ساختنش ز جبین
دید او را ز خون نموده خضاب
رخ رنگین و کاکل مشگین
گفت ای گلعذار گلشن زار
ای همایون تذرو علیین
حیف از این غنچه لب چو گلت
حیف از آن تبسم شیرین
آه از آن سرو قد رعنایت
داد از آن ملاحت رنگین
یک گلی داشتم در این بستان
رفت آن هم به غارت گلچین
تو به خاک هلاک زنده حسین
بیپناه و انیس و یار و معین
چشم در راه مادرت لیلا
مانده در خیمهگاه زار و غمین
خیز بار دیگر ز مادر پیر
یاد کن آن محبت دیرین
خیز و بشتاب ای پسر به حرم
یک زمان ده سکینه را تسکین
خیز و بار دیگر برو به خیام
در بر عمههای خود بنشین
آه از آن دم که دیده باز نمود
اکبر اندر نگاه باز پسین
(صامتا) شد ز شرح این ماتم
نوحهگر مصطفی به خلد برین
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۳ - جنگ شداد با ربالعالمین جل ذکره
کرد چون شداد از راه عناد
سرکشی بنیاد با رب العباد
وز عنایت کردگارمهربان
هرچه او را داد در دنیا امان
تا مگر از گمرهی آید براه
قلب وی شد دم به دم بدتر سیاه
عاقبت مامور شد از کردگار
حضرت داود بر آن نابکار
هر چه خواند افسانه دوزخ برش
بیشتر شد مغز کبر اندر سرش
مدتی داود برآن بد سرشت
کرد توصیف گلستان بهشت
عاقبت داود را اندر جواب
ساخت غمگین زین جواب ناصواب
گفت خود سازم بهشتی باصفا
من نمیخواهم بهشت کبریا
داد فرمان بر خطا و روم و چین
بر تمام ربع مسکون زمین
از زر و سیم و جواهر بار بار
استر و اشتر قطار اندر قطار
گرد کردند آنقدر بر روی هم
کز بیان وی شود عاجز قلم
منتخب کردند خوش آب و هوا
طرفه صحرایی وسیع و باصفا
جمله معماران ز هر شهر و دیار
جمع گردیدند روز و شب بکار
تا به سیصد سال با آن اهتمام
گشت آن بنیاد نامیمون تمام
کرده وصف وی خدای ذوالنعم
نام او باشد گلستان ارم
چون خبر دادن بر آن بیادب
کرد سرداران لشگر را طلب
شد ز دار الملک خود آن نابکار
از پی سیر بهشت خود سوار
با جلالت کرد طی راه امید
دوزخی تا بر در جنت رسید
از دو پا یکپا برون کرد از رکاب
تا شود از سیر جنت کامیاب
آنکه کرده صید پشه پیل را
کرد حاضر نزدش عزرائیل را
جانب شداد با شکل مهیب
پیک حق زد هی به آواز عجیب
لرزلرزان گفت بر گو کیستی
خار راه من برای چیستی
گفت عزرائیلم و بسته کمر
بهر قبض و روح تو ای خیره سر
داشت یکپا بر زمین یکپا بزین
کرد قبض روح آن زشت لعین
ای خداوند عزیز ذوانتقام
داد از شداد شوم شهر شام
صبر کردی آنقدر کان بیادب
کشت سبط مصطفی را تشنهلب
راس او را با حریم آنجناب
داد جا در مجلس بزم شراب
با چنان حالت که دارد کبر ننک
از چنین ظلمی به کفار فرنک
بتپرست و گبر و ترسا و یهود
بر سر کرسی به نزد آن عنود
مو پریشان عصمت پروردگار
زینب و کلثوم با حال نزار
هر دو اطفال بازو درطاب
ایستاده سر برنه بینقاب
غل به گردن قبله اهل یقین
با تن تبدار زینالعابدین
در بر آنرو سیاه تیره بخت
بیعمامه بر سر پا پیش تخت
گه به زنیب میزدی زخم زبان
گاه با کلثوم زار و ناتوان
گاه خندیدی ز عجب آن بتپرست
گاه گردیدی ز شرب خمر مست
گه بلبهای شهید کربلا
مینمودی خیزران را آشنا
گاه تا آرد دل زینب بدرد
زین مزخرف کفر خود را تازه کرد
«لیت اشیا خی به بدر شهدوا
جزع الخزرج من وقع الاسل»
«فاهلوا و استهلوا فرحاً
ثم قالوا یا یزید لاتشل»
آه از آن ساعت که کرد آن زشت دین
حکم بر قتل امام ساجدین
دید چون زینب به دست قاتلش
بیتحمل کنده شد از جا دلش
چشم گریان کرد رو سوی یزید
کی لعین منما امیدم ناامید
این علبل بینوای خستهجان
یادگاری مانده از یک دودمان
قتل وی گر میکند قلب تو خوش
پس مرا ای بیحیا اول بکش
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
سرکشی بنیاد با رب العباد
وز عنایت کردگارمهربان
هرچه او را داد در دنیا امان
تا مگر از گمرهی آید براه
قلب وی شد دم به دم بدتر سیاه
عاقبت مامور شد از کردگار
حضرت داود بر آن نابکار
هر چه خواند افسانه دوزخ برش
بیشتر شد مغز کبر اندر سرش
مدتی داود برآن بد سرشت
کرد توصیف گلستان بهشت
عاقبت داود را اندر جواب
ساخت غمگین زین جواب ناصواب
گفت خود سازم بهشتی باصفا
من نمیخواهم بهشت کبریا
داد فرمان بر خطا و روم و چین
بر تمام ربع مسکون زمین
از زر و سیم و جواهر بار بار
استر و اشتر قطار اندر قطار
گرد کردند آنقدر بر روی هم
کز بیان وی شود عاجز قلم
منتخب کردند خوش آب و هوا
طرفه صحرایی وسیع و باصفا
جمله معماران ز هر شهر و دیار
جمع گردیدند روز و شب بکار
تا به سیصد سال با آن اهتمام
گشت آن بنیاد نامیمون تمام
کرده وصف وی خدای ذوالنعم
نام او باشد گلستان ارم
چون خبر دادن بر آن بیادب
کرد سرداران لشگر را طلب
شد ز دار الملک خود آن نابکار
از پی سیر بهشت خود سوار
با جلالت کرد طی راه امید
دوزخی تا بر در جنت رسید
از دو پا یکپا برون کرد از رکاب
تا شود از سیر جنت کامیاب
آنکه کرده صید پشه پیل را
کرد حاضر نزدش عزرائیل را
جانب شداد با شکل مهیب
پیک حق زد هی به آواز عجیب
لرزلرزان گفت بر گو کیستی
خار راه من برای چیستی
گفت عزرائیلم و بسته کمر
بهر قبض و روح تو ای خیره سر
داشت یکپا بر زمین یکپا بزین
کرد قبض روح آن زشت لعین
ای خداوند عزیز ذوانتقام
داد از شداد شوم شهر شام
صبر کردی آنقدر کان بیادب
کشت سبط مصطفی را تشنهلب
راس او را با حریم آنجناب
داد جا در مجلس بزم شراب
با چنان حالت که دارد کبر ننک
از چنین ظلمی به کفار فرنک
بتپرست و گبر و ترسا و یهود
بر سر کرسی به نزد آن عنود
مو پریشان عصمت پروردگار
زینب و کلثوم با حال نزار
هر دو اطفال بازو درطاب
ایستاده سر برنه بینقاب
غل به گردن قبله اهل یقین
با تن تبدار زینالعابدین
در بر آنرو سیاه تیره بخت
بیعمامه بر سر پا پیش تخت
گه به زنیب میزدی زخم زبان
گاه با کلثوم زار و ناتوان
گاه خندیدی ز عجب آن بتپرست
گاه گردیدی ز شرب خمر مست
گه بلبهای شهید کربلا
مینمودی خیزران را آشنا
گاه تا آرد دل زینب بدرد
زین مزخرف کفر خود را تازه کرد
«لیت اشیا خی به بدر شهدوا
جزع الخزرج من وقع الاسل»
«فاهلوا و استهلوا فرحاً
ثم قالوا یا یزید لاتشل»
آه از آن ساعت که کرد آن زشت دین
حکم بر قتل امام ساجدین
دید چون زینب به دست قاتلش
بیتحمل کنده شد از جا دلش
چشم گریان کرد رو سوی یزید
کی لعین منما امیدم ناامید
این علبل بینوای خستهجان
یادگاری مانده از یک دودمان
قتل وی گر میکند قلب تو خوش
پس مرا ای بیحیا اول بکش
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۵ - ورود سر مطهر به دیر راهب
چون سر مهر افسر سبط رسول
ساخت اندر دیر نصرانی نزول
کرد در آن شب ز راه احترام
راهب اندر خدمت آن سر قیام
شست شو بنمود او را از وفا
بر سر سجاده خود داد جا
چشم گریان با دو زانوی ادب
نزد راس خسرو ملک عرب
در مناجات آمد و سوز و گداز
در حضور کردگار بینیاز
کی ز تو گردنده دوران سپهر
صانع ارض و سماء و ماه و مهر
پرده از اسرار این سرباز کن
با من افسردهاش دمساز کن
غصه این سر شده قفل دلم
باز کن این قفل و بگشا مشکلم
تا بدانم این سر دور از بدن
کیست وز چه گشته ببریده ز تن
گفت پس کی صد چو عیسی چاکرت
زنده دل از خضر از لب جان پرورت
ای نشان کبریای بینشان
از رخت ظاهر ز سیمایت عیان
باز گو ای راس پرخون کیستی
از بدن ببریده بهر چیستی؟
نور چشم احمد ختمی مآب
باز با آن حال آمد در جواب
گفت من هابیل درد و ماتمم
نوح طوفان دیده بحر غمم
من خلیل نار بیسامانیم
در منای غم ذبیح ثانیم
پیر کنعان دیار کربتم
یوسف زندان چاه غربتم
سر بریده حضرت یحیی منم
بر سر دار فنا عیسی منم
ماسوی را من بر تبت سرورم
از شرف ریحانه پیغمبرم(ص)
نیست مظلومی چو من در نشاتین
هست نامم شاه مظلومان حسین
من که اندر این بلا و کربتم
زاده پیغمبر این امتم
من ز تیغ ظلم بیسر گشتهام
تشنه بیسر زیر خنجر گشتهام
دیدهام اندر زمین کربلا
بزم عیش اکبر خود را عزا
قامتم خم گشته از بار محن
از غم بیدستی عباس من
قاسم داماد بیسر دیدهام
تیر در حقلوم اصغر دیدهام
گشته از بیباکی قوم ضلال
زیر سم اسب جسمم پایمال
در کف دشمن ز دور چرخ پیر
شد حریم من اسیر و دستگیر
من براه کبریا سر دادهام
جان و سر در راه داور دادهام
گه سرم را نیزه گردد نخل طور
گاه سازد جای در کنج تنور
گه کنند این کوفیان تیره بخت
راس من چون میوه آویز درخت
گه ز بام و در جدا از نام و ننگ
بر سر من میزنند از قهر سنگ
اهل بیتم چون اسیران تنار
هر زمان باشند در شهر و دیار
چون تو ای راهب مرا یار آمدی
بر من غمدیده غمخوار آمدی
ساز از کیش نصاری احتراز
درحقیقت رو کن از راه مجاز
گر شفاعت باشدت از ما امید
شو مسلمان تا که گردی روسفید
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صات) این هنگامه را
کرد چون زهرای اطهر از جهان
رو به سوی عشرتآباد جنان
در مدینه تیره شد چون شد تمام
پیش چشم ام ایمن روزگار
وسعت ملک مدینه در نظر
شد بوی از چشم سوزن تنگتر
از هجوم درد و اندوه و محن
کرد عزم شهر مکه از وطن
در یکی از منزل ز تاب آفتاب
تشنگی برد از کف او صبر و تاب
با تضرع در بر یزدان پاک
سود پیشانی در آن صحرا به خاک
گفت کای معمار نه طاق سپهر
روشنی بخش سپهر از ماه و مهر
تشنگی افنده بر جام اخگرم
من کنیز دختر پیغمبر (ص)
رحم بر من با دل بیتاب کن
اندر این صحرا مرا سیراب کن
گفت راوی ناگهان از آسمان
دلوی آمد بر زمین با ریسمان
ام ایمن برگرفت آن دلو آب
خورد و شد ایمن ز تاب التهاب
کرد شکر کردگار لم یزال
زنده بود از آن زمان تا هفت سال
اندر این مدت ز فیض دادگر
می ندید از تشنگی اسم و اثر
بار دیگر آمدم زین ابتلا
یادم از لب تشنگان کربلا
غنچههای گلشن باغ بتول
میوههای نخل بستان رسول
هر یکی افتاده از تاب عطش
چون گل پژمرده و بنموده غش
شیرخوار ناز پستان امید
اصغر ششماهه شاه شهید
از عطش چون شیر پستان رباب
از غزال چشم او رم کرده خواب
قره العین رسول محترم
برد او را سوی میدان از حرم
پیش چشم مردم دنیاپرست
کرد چون قرآن علم بر روی دست
گفت کی ببرحم قول دل سیاه
چیست جرم این صغیر بیگناه
کز شرار تشنگی پر می،ند
چنک بر پستان مادر میزند
گر گمان دارید من از بهر خویش
آب میخواهم به احوال پریش
خود بگیرید از من این افسرده را
این نهال نورس پژمرده را
چارهیی بر قلب بیتابش کنید
در بر خود برده سیرابش کنید
در جواب زاده ختمی مآب
کوفیان بستند لب از شیخ و شاب
از میان آن گروه ده دله
بر کمان بنهاده پیکان حرمله
زد به حلقوم شریف آن صغیر
جای آب آن نامسلمان نوک تیر
همچو به سمل بر سر دست پدر
زد به خون خویش اصغر بال و پر
دست و پای بسته از دام جهان
مرغ روحش بال زد سوی جنان
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگام را
ساخت اندر دیر نصرانی نزول
کرد در آن شب ز راه احترام
راهب اندر خدمت آن سر قیام
شست شو بنمود او را از وفا
بر سر سجاده خود داد جا
چشم گریان با دو زانوی ادب
نزد راس خسرو ملک عرب
در مناجات آمد و سوز و گداز
در حضور کردگار بینیاز
کی ز تو گردنده دوران سپهر
صانع ارض و سماء و ماه و مهر
پرده از اسرار این سرباز کن
با من افسردهاش دمساز کن
غصه این سر شده قفل دلم
باز کن این قفل و بگشا مشکلم
تا بدانم این سر دور از بدن
کیست وز چه گشته ببریده ز تن
گفت پس کی صد چو عیسی چاکرت
زنده دل از خضر از لب جان پرورت
ای نشان کبریای بینشان
از رخت ظاهر ز سیمایت عیان
باز گو ای راس پرخون کیستی
از بدن ببریده بهر چیستی؟
نور چشم احمد ختمی مآب
باز با آن حال آمد در جواب
گفت من هابیل درد و ماتمم
نوح طوفان دیده بحر غمم
من خلیل نار بیسامانیم
در منای غم ذبیح ثانیم
پیر کنعان دیار کربتم
یوسف زندان چاه غربتم
سر بریده حضرت یحیی منم
بر سر دار فنا عیسی منم
ماسوی را من بر تبت سرورم
از شرف ریحانه پیغمبرم(ص)
نیست مظلومی چو من در نشاتین
هست نامم شاه مظلومان حسین
من که اندر این بلا و کربتم
زاده پیغمبر این امتم
من ز تیغ ظلم بیسر گشتهام
تشنه بیسر زیر خنجر گشتهام
دیدهام اندر زمین کربلا
بزم عیش اکبر خود را عزا
قامتم خم گشته از بار محن
از غم بیدستی عباس من
قاسم داماد بیسر دیدهام
تیر در حقلوم اصغر دیدهام
گشته از بیباکی قوم ضلال
زیر سم اسب جسمم پایمال
در کف دشمن ز دور چرخ پیر
شد حریم من اسیر و دستگیر
من براه کبریا سر دادهام
جان و سر در راه داور دادهام
گه سرم را نیزه گردد نخل طور
گاه سازد جای در کنج تنور
گه کنند این کوفیان تیره بخت
راس من چون میوه آویز درخت
گه ز بام و در جدا از نام و ننگ
بر سر من میزنند از قهر سنگ
اهل بیتم چون اسیران تنار
هر زمان باشند در شهر و دیار
چون تو ای راهب مرا یار آمدی
بر من غمدیده غمخوار آمدی
ساز از کیش نصاری احتراز
درحقیقت رو کن از راه مجاز
گر شفاعت باشدت از ما امید
شو مسلمان تا که گردی روسفید
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صات) این هنگامه را
کرد چون زهرای اطهر از جهان
رو به سوی عشرتآباد جنان
در مدینه تیره شد چون شد تمام
پیش چشم ام ایمن روزگار
وسعت ملک مدینه در نظر
شد بوی از چشم سوزن تنگتر
از هجوم درد و اندوه و محن
کرد عزم شهر مکه از وطن
در یکی از منزل ز تاب آفتاب
تشنگی برد از کف او صبر و تاب
با تضرع در بر یزدان پاک
سود پیشانی در آن صحرا به خاک
گفت کای معمار نه طاق سپهر
روشنی بخش سپهر از ماه و مهر
تشنگی افنده بر جام اخگرم
من کنیز دختر پیغمبر (ص)
رحم بر من با دل بیتاب کن
اندر این صحرا مرا سیراب کن
گفت راوی ناگهان از آسمان
دلوی آمد بر زمین با ریسمان
ام ایمن برگرفت آن دلو آب
خورد و شد ایمن ز تاب التهاب
کرد شکر کردگار لم یزال
زنده بود از آن زمان تا هفت سال
اندر این مدت ز فیض دادگر
می ندید از تشنگی اسم و اثر
بار دیگر آمدم زین ابتلا
یادم از لب تشنگان کربلا
غنچههای گلشن باغ بتول
میوههای نخل بستان رسول
هر یکی افتاده از تاب عطش
چون گل پژمرده و بنموده غش
شیرخوار ناز پستان امید
اصغر ششماهه شاه شهید
از عطش چون شیر پستان رباب
از غزال چشم او رم کرده خواب
قره العین رسول محترم
برد او را سوی میدان از حرم
پیش چشم مردم دنیاپرست
کرد چون قرآن علم بر روی دست
گفت کی ببرحم قول دل سیاه
چیست جرم این صغیر بیگناه
کز شرار تشنگی پر می،ند
چنک بر پستان مادر میزند
گر گمان دارید من از بهر خویش
آب میخواهم به احوال پریش
خود بگیرید از من این افسرده را
این نهال نورس پژمرده را
چارهیی بر قلب بیتابش کنید
در بر خود برده سیرابش کنید
در جواب زاده ختمی مآب
کوفیان بستند لب از شیخ و شاب
از میان آن گروه ده دله
بر کمان بنهاده پیکان حرمله
زد به حلقوم شریف آن صغیر
جای آب آن نامسلمان نوک تیر
همچو به سمل بر سر دست پدر
زد به خون خویش اصغر بال و پر
دست و پای بسته از دام جهان
مرغ روحش بال زد سوی جنان
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگام را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۶ - در بیان شهادت میثم تمار
ای که داری شور دین داری بسر
گوش کن بر حال دینداران نگر
میثم تمار مردی از عجم
بود در سلک غلامان منتظم
یافت آزادی و شد آن پاک دین
صاحب سر امیرالمومنین(ع)
شد ز فیض سر قرب دادگر
از منایا و بلایا با خبر
چون عبیدالله طاغی از عناد
زد به شهر کوفه ارونک فساد
با دلی پربغض و مملو از غضب
نزد خود بنمود میثم را طلب
گفت ای میثم خدایت در کجاست
گفت حاضر در میان اشقیاست
گفت بیزاری بجو از بوتراب
گفت بگذر زین کلام ناصواب
گفت نبود چارهای جز کشتنت
باید اندر خون خود آغشتنت
گفت مولایم علی داده خبر
که برادرم کشی با نه نفر
بلکه فرموده امیر مومنان
تیری از کین زبانم از دهان
گفت مولایت علی کذاب بود
گفت کذب اندر کلام وی نبود
پیش از این میثم رسیدی هر کجا
نزد عمر و بن حریث با وفا
باز میگفتی به عمرو آن بینصیب
میشوم همسایه تو عنقریب
تا به فرمان عبید نابکار
نزد بیت عمرو کردندش بدار
شد به عمرو آنگاه از این داستان
معنی فرموده میثم عیان
شد گلاب افشان پی اکرام او
کرد دور دار او را رفت رو
بر کنیز خویش فرمان داد زود
عود و عنبر بهر میثم کرد دود
روی دار آن نیک مرد حقشناس
ذرهای ننمود از دشمن هراس
نزد خلق کوفه با صوت جلی
کرد ظاهر مدح و اوصاف علی
گفت چون بر عترت طه درود
لب به لعن آل بوسفیان گشود
پرده از کفر یکایک باز کرد
اصل و نسل جمله را ابراز کرد
آل مروان را بدان فسق و فجور
کرد رسوا از اناث و از ذکور
بیم شورش کرد آن قوم لئام
بر دهان وی زدند آخر لجام
لیک ننمود اکتفا ابن زیاد
قطع کرد آخر زبانش از عناد
بود اندر محنت و رنج و عنا
تا سه روز آن گونه آن مرد خدا
پس عبیدالله از بعد از سه روز
ساخت کفر باطن خود را به روز
داد فرمان بر سگ دون همتی
بر تهیگاهش زد از کین ضربتی
گشت اندر موسم نزع روان
خون ز سوراخ دماغ او روان
نیمه شب هفت تن خرما فروش
نعش او دزدیده با آه و خروش
زیر نهری بیخبر از ناکسان
نعش وی کردند با عشرت نهان
باد قربان جان و جسم ممکنات
بر شهید تشنه در جنب قرات
چون تن آن سرور دنیا و دین
ماند بیسر تا سه روز اندر زمین
بیانیس و مونس و یار و حبیب
بیکس و مظلوم و عریان و غریب
در اسیری کرد رو با اشک و آه
سید سجاد اندر قتلگاه
دید جسم غرقه در خون حسین
و آن قد و بالای موزون حسین
با جوانان بنیهاشم تمام
بر سر خاک سیه کرده مقام
بر بدنهای چو برگ نسترن
ریک و خاک کربلا گشته کفن
باد بیباکانه جولان میکند
کاکل اکبر پریشان میکند
آن علیل از سینه آهی برفروخت
کز تف آن آه نه افلاک سوخت
سم اسبان مخالف سر به سر
شد به حال عابدین از گریه تر
گفت کای تبدار بیصبر و قرار
خاندان مصطفی را یادگار
هستی کون و مکان پا بست تست
رشته نظم جهان در دست تست
حجت حقی تو در این روزگار
صبر باید حجت حق را به کار
دیده را زینالعباد دریا نمود
پاسخ زینب چینن انشاء نمود
کای مهین ناموس ذات کردگار
عمه جان رفته ز دستم اختیار
آخر این جسم شریف نازنین
کاین چنین افتاده عریان بر زمین
عمه این ریحانه پیغمبر است
زینت عرش خدای اکبر است
حجت یکتای بیهمتا نبود؟
یا عزیز حضرت زهراء نبود؟
خود گفتم نیست فرزند بتول
یا نباشد قرهالعین رسول
یا ز جدش بر زبانها نام نیست
این که دیگر خارج از اسلام نیست
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
گوش کن بر حال دینداران نگر
میثم تمار مردی از عجم
بود در سلک غلامان منتظم
یافت آزادی و شد آن پاک دین
صاحب سر امیرالمومنین(ع)
شد ز فیض سر قرب دادگر
از منایا و بلایا با خبر
چون عبیدالله طاغی از عناد
زد به شهر کوفه ارونک فساد
با دلی پربغض و مملو از غضب
نزد خود بنمود میثم را طلب
گفت ای میثم خدایت در کجاست
گفت حاضر در میان اشقیاست
گفت بیزاری بجو از بوتراب
گفت بگذر زین کلام ناصواب
گفت نبود چارهای جز کشتنت
باید اندر خون خود آغشتنت
گفت مولایم علی داده خبر
که برادرم کشی با نه نفر
بلکه فرموده امیر مومنان
تیری از کین زبانم از دهان
گفت مولایت علی کذاب بود
گفت کذب اندر کلام وی نبود
پیش از این میثم رسیدی هر کجا
نزد عمر و بن حریث با وفا
باز میگفتی به عمرو آن بینصیب
میشوم همسایه تو عنقریب
تا به فرمان عبید نابکار
نزد بیت عمرو کردندش بدار
شد به عمرو آنگاه از این داستان
معنی فرموده میثم عیان
شد گلاب افشان پی اکرام او
کرد دور دار او را رفت رو
بر کنیز خویش فرمان داد زود
عود و عنبر بهر میثم کرد دود
روی دار آن نیک مرد حقشناس
ذرهای ننمود از دشمن هراس
نزد خلق کوفه با صوت جلی
کرد ظاهر مدح و اوصاف علی
گفت چون بر عترت طه درود
لب به لعن آل بوسفیان گشود
پرده از کفر یکایک باز کرد
اصل و نسل جمله را ابراز کرد
آل مروان را بدان فسق و فجور
کرد رسوا از اناث و از ذکور
بیم شورش کرد آن قوم لئام
بر دهان وی زدند آخر لجام
لیک ننمود اکتفا ابن زیاد
قطع کرد آخر زبانش از عناد
بود اندر محنت و رنج و عنا
تا سه روز آن گونه آن مرد خدا
پس عبیدالله از بعد از سه روز
ساخت کفر باطن خود را به روز
داد فرمان بر سگ دون همتی
بر تهیگاهش زد از کین ضربتی
گشت اندر موسم نزع روان
خون ز سوراخ دماغ او روان
نیمه شب هفت تن خرما فروش
نعش او دزدیده با آه و خروش
زیر نهری بیخبر از ناکسان
نعش وی کردند با عشرت نهان
باد قربان جان و جسم ممکنات
بر شهید تشنه در جنب قرات
چون تن آن سرور دنیا و دین
ماند بیسر تا سه روز اندر زمین
بیانیس و مونس و یار و حبیب
بیکس و مظلوم و عریان و غریب
در اسیری کرد رو با اشک و آه
سید سجاد اندر قتلگاه
دید جسم غرقه در خون حسین
و آن قد و بالای موزون حسین
با جوانان بنیهاشم تمام
بر سر خاک سیه کرده مقام
بر بدنهای چو برگ نسترن
ریک و خاک کربلا گشته کفن
باد بیباکانه جولان میکند
کاکل اکبر پریشان میکند
آن علیل از سینه آهی برفروخت
کز تف آن آه نه افلاک سوخت
سم اسبان مخالف سر به سر
شد به حال عابدین از گریه تر
گفت کای تبدار بیصبر و قرار
خاندان مصطفی را یادگار
هستی کون و مکان پا بست تست
رشته نظم جهان در دست تست
حجت حقی تو در این روزگار
صبر باید حجت حق را به کار
دیده را زینالعباد دریا نمود
پاسخ زینب چینن انشاء نمود
کای مهین ناموس ذات کردگار
عمه جان رفته ز دستم اختیار
آخر این جسم شریف نازنین
کاین چنین افتاده عریان بر زمین
عمه این ریحانه پیغمبر است
زینت عرش خدای اکبر است
حجت یکتای بیهمتا نبود؟
یا عزیز حضرت زهراء نبود؟
خود گفتم نیست فرزند بتول
یا نباشد قرهالعین رسول
یا ز جدش بر زبانها نام نیست
این که دیگر خارج از اسلام نیست
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۳۷ - در بیان شهادت جناب حر(ع)
روز عاشورا چو حر نامدار
دید شد شور قیامت آشکار
چون خلیلالله در کوی منا
گشته شاه دین مهیای فدا
کوفیان کافر دنیارست
شسته از دین پیمبر جمله دست
لشگر شیطان گرفته در میان
نقطه توحید را پرگار سان
کرد از رخسار حر پرواز رنگ
گشت عقل و جهل او سرگرم جنگ
عقل گفتا این عزیز مصطفی است
جهل گفتا دو دور اشقیا است
عقل گفتا با شهیدان یار باش
جهل گفت از عمر برخوردار باش
عقل گفتا در رضای حق بکوش
جهل گفتا چشم از نسیه بپوش
عقل گفت این تشنه لب مهمان تست
جهل گفتا موسم جولان تست
عقل گفت ای حر پشیمان میشوی
جهل گفتا صاحب نان میشوی
عقل گفت ای حر حسین بییاور است
جهل گفتا جاه و منصب بهتر است
عقل گفتا با حسین بگذر ز جنگ
جهل گفتا چون کنی با نام و ننگ
عقل دامانش سوی جنت کشید
جهل گفتا میدهد خلعت یزید
آخر از امداد عقل پربها
حر شد از گرداب تاریکی رها
با سری از خجلت افکنده به زیر
شد بر سبط رسول بینظیر
کرد بر فرزند پیغمبر سلام
گفت کای دارای گردون احتشام
ای بدرالملک ایمان شهریار
من ندانستم شود این گونه کار
چون نمیدانستم از ره چاه را
روز اول بر تو بستم راه را
او فکندم از نخستین ای جناب
در دل اهل حریمت اضطراب
توبه کردم بندهات را بندهام
تا قیامت از رخت شرمندهام
بگذران شاها سرم را از سپهر
بر مس قلبم بزن اکسیر مهر
ساز صافی از صفا آئینهام
دست محرومی منه بر سینهام
توبهام را کن قبول و از وداد
بر من عاصی بده اذن جهاد
مظهر لطف خداوند و دود
از عذار حر غبار غم زدود
گفت ای شورید آزرده جان
این زمان هستی تو بر ما میهمان
مهمان را کس نسازد بیدریغ
در چنین روزی میان تیر و تیغ
زد شرر فرمان شه بر جان حر
دیده را از اشک چون در کرد پر
یعنی ای پرورده خیر الانام
گر بود از بهر مهمان احترام
از چه پس نبود ترحم سوی تو
هر کسی تیغی کشد بر روی تو
اهلبیتت را لب آب روان
میرود سوز عطش بر آسمان
چشم خود پوشیده این قوم جهول
از حدیث «اکرم الضیف» رسول
حرمله اندر کمان بنهاد تیر
بهر حلق اصغر ناخورده شیر
کرد منقذ یتیر تیغ آبدار
بهر فرق اکبر نسرین عذار
ایستاده شمر بهر کینهات
تا زند چکمه به روی سینهات
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
دید شد شور قیامت آشکار
چون خلیلالله در کوی منا
گشته شاه دین مهیای فدا
کوفیان کافر دنیارست
شسته از دین پیمبر جمله دست
لشگر شیطان گرفته در میان
نقطه توحید را پرگار سان
کرد از رخسار حر پرواز رنگ
گشت عقل و جهل او سرگرم جنگ
عقل گفتا این عزیز مصطفی است
جهل گفتا دو دور اشقیا است
عقل گفتا با شهیدان یار باش
جهل گفت از عمر برخوردار باش
عقل گفتا در رضای حق بکوش
جهل گفتا چشم از نسیه بپوش
عقل گفت این تشنه لب مهمان تست
جهل گفتا موسم جولان تست
عقل گفت ای حر پشیمان میشوی
جهل گفتا صاحب نان میشوی
عقل گفت ای حر حسین بییاور است
جهل گفتا جاه و منصب بهتر است
عقل گفتا با حسین بگذر ز جنگ
جهل گفتا چون کنی با نام و ننگ
عقل دامانش سوی جنت کشید
جهل گفتا میدهد خلعت یزید
آخر از امداد عقل پربها
حر شد از گرداب تاریکی رها
با سری از خجلت افکنده به زیر
شد بر سبط رسول بینظیر
کرد بر فرزند پیغمبر سلام
گفت کای دارای گردون احتشام
ای بدرالملک ایمان شهریار
من ندانستم شود این گونه کار
چون نمیدانستم از ره چاه را
روز اول بر تو بستم راه را
او فکندم از نخستین ای جناب
در دل اهل حریمت اضطراب
توبه کردم بندهات را بندهام
تا قیامت از رخت شرمندهام
بگذران شاها سرم را از سپهر
بر مس قلبم بزن اکسیر مهر
ساز صافی از صفا آئینهام
دست محرومی منه بر سینهام
توبهام را کن قبول و از وداد
بر من عاصی بده اذن جهاد
مظهر لطف خداوند و دود
از عذار حر غبار غم زدود
گفت ای شورید آزرده جان
این زمان هستی تو بر ما میهمان
مهمان را کس نسازد بیدریغ
در چنین روزی میان تیر و تیغ
زد شرر فرمان شه بر جان حر
دیده را از اشک چون در کرد پر
یعنی ای پرورده خیر الانام
گر بود از بهر مهمان احترام
از چه پس نبود ترحم سوی تو
هر کسی تیغی کشد بر روی تو
اهلبیتت را لب آب روان
میرود سوز عطش بر آسمان
چشم خود پوشیده این قوم جهول
از حدیث «اکرم الضیف» رسول
حرمله اندر کمان بنهاد تیر
بهر حلق اصغر ناخورده شیر
کرد منقذ یتیر تیغ آبدار
بهر فرق اکبر نسرین عذار
ایستاده شمر بهر کینهات
تا زند چکمه به روی سینهات
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۴۲ - واقعه شب عاشوراء
شام عاشورا چو آن موج بلا
موج زن شد در زمین کربلا
آل بوسفیان «کذاب اشر»
عازم جنگ «ملیک مقتدر»
عتترت طه به صد شوق و شعف
بهر جانبازی گرفته جان به کف
کفر و ایمان گشت یک جا روبرو
حق و باطل هر دو با هم جنگجو
اندر آن اشم چون روز رستخیز
یک زنی دیدند زار و اشکریز
وه چه زن غم داده بنیادش به باد
بلکه غم او را غلام خانهزاد
غصهاش افزون و صبرش کم شده
در جوانی همچو پیران خم شده
خود یکی اشکش ز بیتابی هزار
دیدهاش چون ابر نیسان قطره بار
اندر آن شب همچو بخت خود ز آه
کرده روز هر دو عالم را سیاه
شعله افشانی به شمع آموخته
یک جهان جان را به آهی سوخته
تیر آهش در کمان قد بره
گریهاش اندر گلو بسته گره
تر نموده ز آب چشمان خاک را
رفتی از مژگان خس و خاشاک را
خاره و خاری که در آن بادیه
بود در خاک زمین ماریه
جمگلی را آن زن ژولیده مو
مینمودی اندر آن شب رفت و رو
کرد از وی حقشناسی این سئوال
کیستی تو ای زن افسرده حال؟
اندر این شب آه و افغانت ز چیست؟
جسجویت اندر اینجا بهر چیست
گفت: من خاتون اقلیم غمم
مالک الملک دیار ماتمم
نام من زهراستاندر خافقین
مادرم بر خسرو بیکس حسین
چون که فردا اوفتد از صدر زین
جسم مجروح حسینم بر زمین
ترسم اندر خاک چون شد مسکنش
گردد افزونتر جراحات تنش
میکنم در این دیار هولناک
این زمین را از خس و خاشاک پاک
زین حکایت بازشدن خون در دلم
گشت مشکلتر عزیزان مشکلم
بد ز روز آن شب محنت اثر
گوئیا خاتون محشر باخبر
کز سر زین زینت عرش اله
کرد جا اندر زمین کربلا
روسیاهی پیرهن برد از تنش
آن دگر عمامه آن یک جوشنش
خواهرش زینب دوان با اشک و آه
بیتامل کرد رو در قتلگاه
کرد چندی اندر آن هول هراس
در بر شمر ستمگر التماس
چون ز شمر سنگدل شد ناامید
نزد بن سعید لعین دون دوید
چون کسی بر بیکسی آرد پناه
دستها بر سر بدان حال تباه
گفت ای شیطان پرست بیادب
غیرتت کو آخر ای ننگ عرب
کردهای جا ظالم بزیر چتر زر
یک زمان کن بر حسین من نظر
میکنند از تن سر او را جدا
پیش چشم من بخواری از قفا
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
موج زن شد در زمین کربلا
آل بوسفیان «کذاب اشر»
عازم جنگ «ملیک مقتدر»
عتترت طه به صد شوق و شعف
بهر جانبازی گرفته جان به کف
کفر و ایمان گشت یک جا روبرو
حق و باطل هر دو با هم جنگجو
اندر آن اشم چون روز رستخیز
یک زنی دیدند زار و اشکریز
وه چه زن غم داده بنیادش به باد
بلکه غم او را غلام خانهزاد
غصهاش افزون و صبرش کم شده
در جوانی همچو پیران خم شده
خود یکی اشکش ز بیتابی هزار
دیدهاش چون ابر نیسان قطره بار
اندر آن شب همچو بخت خود ز آه
کرده روز هر دو عالم را سیاه
شعله افشانی به شمع آموخته
یک جهان جان را به آهی سوخته
تیر آهش در کمان قد بره
گریهاش اندر گلو بسته گره
تر نموده ز آب چشمان خاک را
رفتی از مژگان خس و خاشاک را
خاره و خاری که در آن بادیه
بود در خاک زمین ماریه
جمگلی را آن زن ژولیده مو
مینمودی اندر آن شب رفت و رو
کرد از وی حقشناسی این سئوال
کیستی تو ای زن افسرده حال؟
اندر این شب آه و افغانت ز چیست؟
جسجویت اندر اینجا بهر چیست
گفت: من خاتون اقلیم غمم
مالک الملک دیار ماتمم
نام من زهراستاندر خافقین
مادرم بر خسرو بیکس حسین
چون که فردا اوفتد از صدر زین
جسم مجروح حسینم بر زمین
ترسم اندر خاک چون شد مسکنش
گردد افزونتر جراحات تنش
میکنم در این دیار هولناک
این زمین را از خس و خاشاک پاک
زین حکایت بازشدن خون در دلم
گشت مشکلتر عزیزان مشکلم
بد ز روز آن شب محنت اثر
گوئیا خاتون محشر باخبر
کز سر زین زینت عرش اله
کرد جا اندر زمین کربلا
روسیاهی پیرهن برد از تنش
آن دگر عمامه آن یک جوشنش
خواهرش زینب دوان با اشک و آه
بیتامل کرد رو در قتلگاه
کرد چندی اندر آن هول هراس
در بر شمر ستمگر التماس
چون ز شمر سنگدل شد ناامید
نزد بن سعید لعین دون دوید
چون کسی بر بیکسی آرد پناه
دستها بر سر بدان حال تباه
گفت ای شیطان پرست بیادب
غیرتت کو آخر ای ننگ عرب
کردهای جا ظالم بزیر چتر زر
یک زمان کن بر حسین من نظر
میکنند از تن سر او را جدا
پیش چشم من بخواری از قفا
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب الروایات و المصائب
شمارهٔ ۴۳ - دفن اجساد شهدا
از سموم ظلم اعوان یزید
چون خزان بر گلشن یاسین رسید
سبز خطان را ز پیکان هلاک
شد بدن چون پرده گل چاکچاک
کربلا گردید چون خاک تتار
از خط مشگین خوبان مشکبار
هر کف خاکش بسان مادری
در بغل بگرفته جسم بیسری
خاک و خون جسم شهیدان تن به تن
کرده مستغنی ز کافور و کفن
سوی کوفه با سپاه تیرهبخت
عترت میر حرم بستند رخت
کرد مدفون ابن سعد بیحیا
جسم مقتولان اولاد زنا
مانده عریان تا سه روز اندر زمین
جسم پاک سبط خیرالمرسلین
جز طیور و وحشیان در آن دیار
بر سر وی کسی نمیکردی گذار
چند تن از اعراب در آن بادیه
بود ساکن در زمین ماریه
تا سپارند آن بدنها را به خاک
داشتند از لشگر کفار باک
چند زن از آن قبیله با خروش
بیل بگرفتند چون مردان به دوش
طعنه زن بر مردهای خویشتن
کی به روز مردمی کمتر ز زن
گر شما را نیست شرم از مصطفی
هست ما را خجلت از خیرالنسا
آن شما و در پی تیمار جان
ما گذشتیم از سر جان و جهان
چون شما بستید چشم از ننگ و نام
الفت ما با شما باشد حرام
غیرت آن چند زن آمد سبب
از پی تحریک مردان عرب
بهر دفن کشتگان با اشک و آه
آمدند اندر کنار قتلگاه
لیک از آنجا کان جسدها را به تن
دست و سر بر جا نبود اندر بدن
نی پدر را بود فرقی از پسر
نی ز سر دار و نه از لشگر خبر
بهر کشف ححال از بالا و پست
جانب یزدان برآوردند دست
ناگهان مانند خورشید از افق
بست نوری اندر آن صحرا تتق
از میان لمعه نور آشکار
گشت رخشان گوهر گلگون سوار
ظاهر از خورشید رویش در نقاب
معنی (حتی تورات بالحجاب)
آمد و در نزد ایشان ایستاد
غنچه معجز نما را برگشاد
کی به گردابتحیر ماندگان
پشت پا بر ماسوی افشاندگان
گر شما را زین شهیدان هست شک
میشناسم جمله را با من یک به یک
پس به امر آن شه گردون خدم
طوف کردند اندر آن رشک حرم
نعش انصار شه دین را تمام
دفن بنمودند اندر یک مقام
چون ز انصار حسین پرداختند
بار دیگر در بیابان تاختند
گوهری پا تا به سر غلطان به خون
از نجوم آسمان زخمش فزون
آن سوار آن ماه پیکر را چو دید
از دل پردرد آهی بر کشید
گفت باشد این جوان غم نصیب
مایه امید لیلای غریب
این بود آن نوجوان مه جبین
کوفتاده چون ز زین اندر زمین
صبر و تاب عمه را گم کرده است
قد رعنای حسین خم کرده است
این شبیه جد خود پیغمبر است
هیجده ساله علی اکبر است
حالیا نبود مجال دفن او
دیگران را کرد باید جستجو
گردشی کردند آوردند باز
پر پیکان بر تنی چون شاهباز
پیکری صد پاره همچون آفتاب
دست و پایش هر دو اندر خون خضاب
آن جوان از سوز دل آهی کشید
جامه بیطاقتی بر تن درید
گفت باشد این جوان ممتحن
قاسم داماد فرزند حسن
بعد دفن قاسم نسرین عذار
گردشی کردند در آن کارزار
همچو خضر اندر لب عین الحیات
پیکری جستند در جنب فرات
داده بیدستی بار کانش شکست
اوفتاده در کنارش هر دو دست
خانه زنبور گشته پیکرش
قطعهقطعه گشته از پا تا سرش
آمدند اندر بر آن مقتدا
کای تمام گمرهان را رهنما
یک شهیدی دورتر جان داده است
در لب شط فرات افتاده است
گشته از بیداد قوم بنیتمیز
قطعه قطعه پاره پاره ریز ریز
نیست ممکن از زمین برداشتن
هم نشاید آنچنان بگذاشتن
شد روان آن خسرو گردون وقار
سوی شط گریان چو ابر نوبهار
کرد آن صد پاره تن را چون نظر
اوفتاده از پا و دستی زد بسر
گفت این مظلوم مقطوع الیدین
هست سقا و علمدار حسین
این بود آن کس که بنهاده به راه
چشم اطفال حسین در خیمهگاه
هست عباس آن که شاه خون جگر
دست بگرفت از فرقش بر کمر
پس به صد افغان و قلب دردناک
در مکان خود سپردش به خاک
تا دو نوبت آن سوار نیکخو
گفت بنمائید از نو جستجو
هر چه کردند اندر آن خونخوار دشت
همچو صید کوهساری سیر و گشت
کس نشانی اندر آن صحرا ندید
از شهیدان پیکری بر جا ندید
آخر اندر قتلگه شد جلوهگر
تلی از زوبین و خنجر در نظر
خون و خاکی پس به هم آمیخته
سنگ بسیاری در آنجا ریخته
پاره جسمی همچو قرآن مبین
نقش بگرفته است بر لوح زمین
چشم حق بین آن سوار از هم گشود
دستها بر سینه گردن کج نمود
عرض کرد ای شاه بیسرالسلام
زیب آغوش پیمبر السلام
السلام ای مرهم داغ بتول
السلام ای قره العین رسول
پس به یاران گفت کاین صد پاره تن
کفن و دفن وی بوده مخصوص من
با دو دست خویش آن جسم لطیف
جمع کرد از روی آن خاک شریف
تیرهای ظلم کز شصت عدو
بر تن وی بود تا پر مو به مو
جمله را بیرون نمود از پیکرش
در ردا پیچید جسم اطهرش
در بغل بگرفت جان پاک را
دا د زینت از قدومش خاک را
اکبرش را هم به تسکین دلش
داد در پایین پایش منزلش
خواست برگردد سوار از آن مکان
عرض کردند ای امیر لامکان
گرچه ما را نیست چشم حقشناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
در نقاب ای آفتاب از چیستی؟
بازگو ای مظهر حق کیستی؟
برگرفت آن ماهرو از رخ نقاب
گشت مهری ظاهر از زیر حجاب
یافتند آن شیعیان شاه دین
کان جگر خون هست زین العابدین
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
چون خزان بر گلشن یاسین رسید
سبز خطان را ز پیکان هلاک
شد بدن چون پرده گل چاکچاک
کربلا گردید چون خاک تتار
از خط مشگین خوبان مشکبار
هر کف خاکش بسان مادری
در بغل بگرفته جسم بیسری
خاک و خون جسم شهیدان تن به تن
کرده مستغنی ز کافور و کفن
سوی کوفه با سپاه تیرهبخت
عترت میر حرم بستند رخت
کرد مدفون ابن سعد بیحیا
جسم مقتولان اولاد زنا
مانده عریان تا سه روز اندر زمین
جسم پاک سبط خیرالمرسلین
جز طیور و وحشیان در آن دیار
بر سر وی کسی نمیکردی گذار
چند تن از اعراب در آن بادیه
بود ساکن در زمین ماریه
تا سپارند آن بدنها را به خاک
داشتند از لشگر کفار باک
چند زن از آن قبیله با خروش
بیل بگرفتند چون مردان به دوش
طعنه زن بر مردهای خویشتن
کی به روز مردمی کمتر ز زن
گر شما را نیست شرم از مصطفی
هست ما را خجلت از خیرالنسا
آن شما و در پی تیمار جان
ما گذشتیم از سر جان و جهان
چون شما بستید چشم از ننگ و نام
الفت ما با شما باشد حرام
غیرت آن چند زن آمد سبب
از پی تحریک مردان عرب
بهر دفن کشتگان با اشک و آه
آمدند اندر کنار قتلگاه
لیک از آنجا کان جسدها را به تن
دست و سر بر جا نبود اندر بدن
نی پدر را بود فرقی از پسر
نی ز سر دار و نه از لشگر خبر
بهر کشف ححال از بالا و پست
جانب یزدان برآوردند دست
ناگهان مانند خورشید از افق
بست نوری اندر آن صحرا تتق
از میان لمعه نور آشکار
گشت رخشان گوهر گلگون سوار
ظاهر از خورشید رویش در نقاب
معنی (حتی تورات بالحجاب)
آمد و در نزد ایشان ایستاد
غنچه معجز نما را برگشاد
کی به گردابتحیر ماندگان
پشت پا بر ماسوی افشاندگان
گر شما را زین شهیدان هست شک
میشناسم جمله را با من یک به یک
پس به امر آن شه گردون خدم
طوف کردند اندر آن رشک حرم
نعش انصار شه دین را تمام
دفن بنمودند اندر یک مقام
چون ز انصار حسین پرداختند
بار دیگر در بیابان تاختند
گوهری پا تا به سر غلطان به خون
از نجوم آسمان زخمش فزون
آن سوار آن ماه پیکر را چو دید
از دل پردرد آهی بر کشید
گفت باشد این جوان غم نصیب
مایه امید لیلای غریب
این بود آن نوجوان مه جبین
کوفتاده چون ز زین اندر زمین
صبر و تاب عمه را گم کرده است
قد رعنای حسین خم کرده است
این شبیه جد خود پیغمبر است
هیجده ساله علی اکبر است
حالیا نبود مجال دفن او
دیگران را کرد باید جستجو
گردشی کردند آوردند باز
پر پیکان بر تنی چون شاهباز
پیکری صد پاره همچون آفتاب
دست و پایش هر دو اندر خون خضاب
آن جوان از سوز دل آهی کشید
جامه بیطاقتی بر تن درید
گفت باشد این جوان ممتحن
قاسم داماد فرزند حسن
بعد دفن قاسم نسرین عذار
گردشی کردند در آن کارزار
همچو خضر اندر لب عین الحیات
پیکری جستند در جنب فرات
داده بیدستی بار کانش شکست
اوفتاده در کنارش هر دو دست
خانه زنبور گشته پیکرش
قطعهقطعه گشته از پا تا سرش
آمدند اندر بر آن مقتدا
کای تمام گمرهان را رهنما
یک شهیدی دورتر جان داده است
در لب شط فرات افتاده است
گشته از بیداد قوم بنیتمیز
قطعه قطعه پاره پاره ریز ریز
نیست ممکن از زمین برداشتن
هم نشاید آنچنان بگذاشتن
شد روان آن خسرو گردون وقار
سوی شط گریان چو ابر نوبهار
کرد آن صد پاره تن را چون نظر
اوفتاده از پا و دستی زد بسر
گفت این مظلوم مقطوع الیدین
هست سقا و علمدار حسین
این بود آن کس که بنهاده به راه
چشم اطفال حسین در خیمهگاه
هست عباس آن که شاه خون جگر
دست بگرفت از فرقش بر کمر
پس به صد افغان و قلب دردناک
در مکان خود سپردش به خاک
تا دو نوبت آن سوار نیکخو
گفت بنمائید از نو جستجو
هر چه کردند اندر آن خونخوار دشت
همچو صید کوهساری سیر و گشت
کس نشانی اندر آن صحرا ندید
از شهیدان پیکری بر جا ندید
آخر اندر قتلگه شد جلوهگر
تلی از زوبین و خنجر در نظر
خون و خاکی پس به هم آمیخته
سنگ بسیاری در آنجا ریخته
پاره جسمی همچو قرآن مبین
نقش بگرفته است بر لوح زمین
چشم حق بین آن سوار از هم گشود
دستها بر سینه گردن کج نمود
عرض کرد ای شاه بیسرالسلام
زیب آغوش پیمبر السلام
السلام ای مرهم داغ بتول
السلام ای قره العین رسول
پس به یاران گفت کاین صد پاره تن
کفن و دفن وی بوده مخصوص من
با دو دست خویش آن جسم لطیف
جمع کرد از روی آن خاک شریف
تیرهای ظلم کز شصت عدو
بر تن وی بود تا پر مو به مو
جمله را بیرون نمود از پیکرش
در ردا پیچید جسم اطهرش
در بغل بگرفت جان پاک را
دا د زینت از قدومش خاک را
اکبرش را هم به تسکین دلش
داد در پایین پایش منزلش
خواست برگردد سوار از آن مکان
عرض کردند ای امیر لامکان
گرچه ما را نیست چشم حقشناس
تا شناسد شاه را در هر لباس
در نقاب ای آفتاب از چیستی؟
بازگو ای مظهر حق کیستی؟
برگرفت آن ماهرو از رخ نقاب
گشت مهری ظاهر از زیر حجاب
یافتند آن شیعیان شاه دین
کان جگر خون هست زین العابدین
نیست یارای نوشتن خامه را
مختصر کن (صامت) این هنگامه را
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۱ - کتاب المراثی(والمصائب)
چرا لباس عزا دوستان ببر نکنید؟
ز ناله عالم ایجاد را خبر نکنید؟
چرا دو دست برای حسین بسر نزنید؟
ز گریه رخنه به بنیاد خشک و تر نکنید؟
بود بهای جنان روز حشر گوهر اشک
برای چیست که تحصیل این گهر نکنید؟
شکسته شد پر و بال کبوترات حرم
چرا چو جغد سر خود به زیر پر نکنید؟
فکنده شال عزا بوالبشر به گردن خویش
چرا ز داغ پسر یاری پدر نکنید؟
به خاک ماریه افتاد جسم شاه شهید
چرا به پیکر صدپارهاش گذر نکنید؟
برای حب وطن گر ز کربلا دورید
ز دل چرا به سوی کربلا سفر نکنید؟
گذشت از سر جان شاه دین برای شما
شما چرا به رهش ترک جان و سر نکنید؟
بهار عمر علی اکبرش خزان گردید
چرا هوای گلستان ز سر بدر نکنید؟
به شام زینب دل خون بود خرابه نشین
فغان چرا از غمش شام تا سحر نکنید؟
به بوسهگاه نبی میزند به چوب یزید
چرا شکایت او را به دادگر نکنید؟
بپا نموده قیامت ز شعر خود (صامت)
از این قیامت عظمی چرا حذر نکنید
ز ناله عالم ایجاد را خبر نکنید؟
چرا دو دست برای حسین بسر نزنید؟
ز گریه رخنه به بنیاد خشک و تر نکنید؟
بود بهای جنان روز حشر گوهر اشک
برای چیست که تحصیل این گهر نکنید؟
شکسته شد پر و بال کبوترات حرم
چرا چو جغد سر خود به زیر پر نکنید؟
فکنده شال عزا بوالبشر به گردن خویش
چرا ز داغ پسر یاری پدر نکنید؟
به خاک ماریه افتاد جسم شاه شهید
چرا به پیکر صدپارهاش گذر نکنید؟
برای حب وطن گر ز کربلا دورید
ز دل چرا به سوی کربلا سفر نکنید؟
گذشت از سر جان شاه دین برای شما
شما چرا به رهش ترک جان و سر نکنید؟
بهار عمر علی اکبرش خزان گردید
چرا هوای گلستان ز سر بدر نکنید؟
به شام زینب دل خون بود خرابه نشین
فغان چرا از غمش شام تا سحر نکنید؟
به بوسهگاه نبی میزند به چوب یزید
چرا شکایت او را به دادگر نکنید؟
بپا نموده قیامت ز شعر خود (صامت)
از این قیامت عظمی چرا حذر نکنید
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۲ - زبان حال علیاجناب صدیقه صغری
زینب چو دید بر سر نی راس شاه را
بر نه فلک نمود روان پیک آه را
از خاک و خون به نوک سنان دید منخسف
آن رخ که کرده بود خجل مهر و ماه را
گفتا به نالهای که نمودی به عهد مهد
روشن زیری خویشتن عرش اله را
جای تو بود بر سر دوش نبی چرا
کری سر سنان سنان جایگاه را
شرط وفا نبود که تنها گذاشتی
در دست اهل ظلم من بیپناه را
آن ظلمها که کرد پشیمان نمیکند
ابن زیاد سنگدل دین تباه را
سجاد غل به گردن و مسرور ابنسعد
بین تا کجا رسانده فلک اشتباه را
چون بر سر تو دسترسم نیست میکنم
از بهر چاره بر سر خود خاک راه را
آن یک به کعب نی زندم دیگری به سنک
آخر گناه چیست من بیگناه را
از بعد خویش بیکسی من نظاره کن
یک تن چسان شکم ستم یک سپاه را
بر باد داده خرمن صبرم جفای شمر
آری چسان تحمل کوهست کاه را
نه طاقتی که بر سر نی بنگرم سرت
نی صبر کز رخ تو بپوشم نگاه را
از گریه گر سفید شود چشم من چه سود
نتوان نمود چاره بخت سیاه را
محنت ز بس کشیدم و دیدم که برده است
از یاد من مقدمه عز و جاه را
از من گذشته ای سر پر خون مکن دریغ
ز اطفال خویش مرحمت گاهگاه را
(صامت) ز بس نموده محن جا به ملک تن
ترسم اجل بهم زند این دستگاه را
بر نه فلک نمود روان پیک آه را
از خاک و خون به نوک سنان دید منخسف
آن رخ که کرده بود خجل مهر و ماه را
گفتا به نالهای که نمودی به عهد مهد
روشن زیری خویشتن عرش اله را
جای تو بود بر سر دوش نبی چرا
کری سر سنان سنان جایگاه را
شرط وفا نبود که تنها گذاشتی
در دست اهل ظلم من بیپناه را
آن ظلمها که کرد پشیمان نمیکند
ابن زیاد سنگدل دین تباه را
سجاد غل به گردن و مسرور ابنسعد
بین تا کجا رسانده فلک اشتباه را
چون بر سر تو دسترسم نیست میکنم
از بهر چاره بر سر خود خاک راه را
آن یک به کعب نی زندم دیگری به سنک
آخر گناه چیست من بیگناه را
از بعد خویش بیکسی من نظاره کن
یک تن چسان شکم ستم یک سپاه را
بر باد داده خرمن صبرم جفای شمر
آری چسان تحمل کوهست کاه را
نه طاقتی که بر سر نی بنگرم سرت
نی صبر کز رخ تو بپوشم نگاه را
از گریه گر سفید شود چشم من چه سود
نتوان نمود چاره بخت سیاه را
محنت ز بس کشیدم و دیدم که برده است
از یاد من مقدمه عز و جاه را
از من گذشته ای سر پر خون مکن دریغ
ز اطفال خویش مرحمت گاهگاه را
(صامت) ز بس نموده محن جا به ملک تن
ترسم اجل بهم زند این دستگاه را
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۳ - زبان حال فاطمه صغرا زمان حرکت حضرت سیدالهشدا(ع)
از مدینه چون شه لب تشنه با افغان و زاری
شد به راه کربلا عازم به عزم جان نثاری
دست زد بر دامنش صغری غمپرور که بابا
این دل من چو نکند بعد از تو اندر سوگواری
کردی از حرف خدایی نی همین پرخون دل مرا
صبر و طاقت از دل غمدیده من شد فراری
خوش تسلی میدهی بر من تو از پایان دوری
آه اگر جانم نمودی بیتو یک دم پایداری
جان بابا در مدینه بیکسم مگذار و مگذر
رحم کن بر من که درد بیکسی دردیست کاری
اعتباری داشتم از سایه لطف تو بر سر
میکشد کارم به خواری آخر از بیاعتباری
آنچنان پندار کز اطفال تو هستم
پس مرا همره ببر بابا پی خدمتگذاری
شاه دین گفت ای علیله دختر شیرینزبانم
خون دل کردی مرا ازین گفتگو از دیده جاری
تو به چشم من چو نوری و به چشم باب خود جان
جان من پایان نداد این سفر جز غمگساری
تو نداری طاقت لبتشنگی چون ما که هر دم
بر کشی از قلب سوزان ناله بیاختیاری
تاب چندان بر دلت نبود که بینی خیل عدوان
تیغ بر کف بهر قتلم رو کنند از هر کناری
صبر نتوانی نمود از غارت قوم ستمگر
هر طرف شو میدرد گوشی برای گوشواری
کو چنان صبری که اندر قتلگه از بعد قتلم
بنگری در هر طرف غلطیده در خون گلعذاری
چون سکینه ترسم از سیلی شود روی تو نیلی
تو علیلی و نداری طاقت اینگونه خواری
ترسم از سیلی شود روی تو نیلی
تو علیلی و نداری طاقت اینگونه خواری
عمهها و خواهرانت بس بود بهر اسیری
خوار و سرگردان به هر جا چون اسیران تتاری
(صامتا) تا میتوانی گریه کن در این مصیبت
تا نمایی مزرع امید خود را آبیاری
شد به راه کربلا عازم به عزم جان نثاری
دست زد بر دامنش صغری غمپرور که بابا
این دل من چو نکند بعد از تو اندر سوگواری
کردی از حرف خدایی نی همین پرخون دل مرا
صبر و طاقت از دل غمدیده من شد فراری
خوش تسلی میدهی بر من تو از پایان دوری
آه اگر جانم نمودی بیتو یک دم پایداری
جان بابا در مدینه بیکسم مگذار و مگذر
رحم کن بر من که درد بیکسی دردیست کاری
اعتباری داشتم از سایه لطف تو بر سر
میکشد کارم به خواری آخر از بیاعتباری
آنچنان پندار کز اطفال تو هستم
پس مرا همره ببر بابا پی خدمتگذاری
شاه دین گفت ای علیله دختر شیرینزبانم
خون دل کردی مرا ازین گفتگو از دیده جاری
تو به چشم من چو نوری و به چشم باب خود جان
جان من پایان نداد این سفر جز غمگساری
تو نداری طاقت لبتشنگی چون ما که هر دم
بر کشی از قلب سوزان ناله بیاختیاری
تاب چندان بر دلت نبود که بینی خیل عدوان
تیغ بر کف بهر قتلم رو کنند از هر کناری
صبر نتوانی نمود از غارت قوم ستمگر
هر طرف شو میدرد گوشی برای گوشواری
کو چنان صبری که اندر قتلگه از بعد قتلم
بنگری در هر طرف غلطیده در خون گلعذاری
چون سکینه ترسم از سیلی شود روی تو نیلی
تو علیلی و نداری طاقت اینگونه خواری
ترسم از سیلی شود روی تو نیلی
تو علیلی و نداری طاقت اینگونه خواری
عمهها و خواهرانت بس بود بهر اسیری
خوار و سرگردان به هر جا چون اسیران تتاری
(صامتا) تا میتوانی گریه کن در این مصیبت
تا نمایی مزرع امید خود را آبیاری
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۵ - زبان حال شاه اولیاء با زینب دختر ستمکش خود
به مرگ من مکش امروز معجر از سر زینب
که خواهی گشت از بعد پدر خونین جگر زینب
ز بعد از من برادرها نمایند از تو غمخواری
مخور غم گر شوی از کشتن من بیپدر زینب
دمن از ناخن غم جامه جان را نما صد چاک
که گردد مجتبی از زهر صدپاره جگر زینب
دمی گیسو به رخساره چو ماه خود پریشان کن
که بینی شش برادر کشته و بیدست و سر زینب
دمی بر شیشه طاقت بزن سنگ مصیبت را
که بینی خم حسین را از غم اکبر کمر زینب
دمی از ناصبوری اشک خود را رشک جیحون کن
که گردد حنجر خشک حسین از آیب تر زینب
دمی از ناله نه افلاک را اندر خروش آور
که بر نعش حسین در قتلگاه آری گذر زینب
دمی از آتش غم بزم ماتم را چراغان کن
که در ویرانهها مسکن کنی با چشم تر زینب
دمی اشعار (صامت) را بخوان درخدمت زهرا
که آید چشم گریان بر سر نعش پدر زینب
که خواهی گشت از بعد پدر خونین جگر زینب
ز بعد از من برادرها نمایند از تو غمخواری
مخور غم گر شوی از کشتن من بیپدر زینب
دمن از ناخن غم جامه جان را نما صد چاک
که گردد مجتبی از زهر صدپاره جگر زینب
دمی گیسو به رخساره چو ماه خود پریشان کن
که بینی شش برادر کشته و بیدست و سر زینب
دمی بر شیشه طاقت بزن سنگ مصیبت را
که بینی خم حسین را از غم اکبر کمر زینب
دمی از ناصبوری اشک خود را رشک جیحون کن
که گردد حنجر خشک حسین از آیب تر زینب
دمی از ناله نه افلاک را اندر خروش آور
که بر نعش حسین در قتلگاه آری گذر زینب
دمی از آتش غم بزم ماتم را چراغان کن
که در ویرانهها مسکن کنی با چشم تر زینب
دمی اشعار (صامت) را بخوان درخدمت زهرا
که آید چشم گریان بر سر نعش پدر زینب
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۹ - در مصیبت عاشورا
ماند چون نعش حسین تشنهلب در آفتاب
میندانم از چه زبور بست دیگر آفتاب؟
ز خم تیره و نیزه و شمشیر عدوان بس نبود؟
از چه میتابید بر آن جسم بیسر آفتاب؟
بود گر در دامن زهرا سر آن تشنهلب
از چه نامد شرمش از خاتون محشر آفتاب؟
گشت راس شاه دین چون از زمین بکنی بلند
حیرتم سر زد چرا از کوه خاور آفتاب؟
سر برهنه پا برهنه کودکان بیپدر
خار ره بر پا بدل اخگر به پیکر آفتاب
دید چون نیلی رخ اطفال را از جور شمر
کرد موج حون روان از دیده تر آفتاب
چادر عصمت چو بردند از سر زینب، فکند
شب کلاه خسروی در چرخ از سر آفتاب
سر برهنه دید زینب را چو در بزم یزید
شد نهان در ابر از شرم پیمبر آفتاب
همچو بخت زینب و کلثوم شد از غم سیاه
بسکه زد دست عزا بر سینه و سر آفتاب
(صامتا) از خانهات تا این رقم شد آشکار
گشت از آه جهانسوزت مکدر آفتاب
میندانم از چه زبور بست دیگر آفتاب؟
ز خم تیره و نیزه و شمشیر عدوان بس نبود؟
از چه میتابید بر آن جسم بیسر آفتاب؟
بود گر در دامن زهرا سر آن تشنهلب
از چه نامد شرمش از خاتون محشر آفتاب؟
گشت راس شاه دین چون از زمین بکنی بلند
حیرتم سر زد چرا از کوه خاور آفتاب؟
سر برهنه پا برهنه کودکان بیپدر
خار ره بر پا بدل اخگر به پیکر آفتاب
دید چون نیلی رخ اطفال را از جور شمر
کرد موج حون روان از دیده تر آفتاب
چادر عصمت چو بردند از سر زینب، فکند
شب کلاه خسروی در چرخ از سر آفتاب
سر برهنه دید زینب را چو در بزم یزید
شد نهان در ابر از شرم پیمبر آفتاب
همچو بخت زینب و کلثوم شد از غم سیاه
بسکه زد دست عزا بر سینه و سر آفتاب
(صامتا) از خانهات تا این رقم شد آشکار
گشت از آه جهانسوزت مکدر آفتاب
صامت بروجردی : کتاب المراثی و المصائب
شمارهٔ ۱۲ - زبان حضرت امام حسین(ع)
مریز زینب محزون سرشک غم ز دو دیده
چرا که موسوم افغان و شیونت نرسیده
مکن ز فرقت من سینه را ز ناخن چاک
هنوز تیغ به روی حسین کسی نکشیده
هنوز بر رخ آل علی کس آب نبسته
صدای العطش کودکان کسی نشنیده
تو خواهرا نشنیدی هنوز ناله اصغر
سبب ز چیست که از عارض تو رنگ پریده
هنوز شمر سر سینه حسین ننشسته
هنوز جسم شریفش به خاک و خون نکشیده
ز سنگ ظلم کسی جبهه حسین نشکسته
هنوز پهلوی او را سنان کس ندریده
هنوز پیکر وی بیکفن نمانده به میدان
هنوز دست تمن از تیغ ساربان نبریده
نخورده سیلی شمر لعین هنوز سکینه
به روی خار مغیلان پیاده او ندویده
هنوز نام کنیزی کسی نبرده به کلثوم
بگو چرا قد سروت ز بار غصه خمیده
نگشته است مقاممم هنوز کنج خرابه
برای چیست که از نرگس تو خواب رمیده
مزن شرر به جهان (صامتا) ز سوز کلامت
که شرح ماتم زینب به انتها نرسیده
چرا که موسوم افغان و شیونت نرسیده
مکن ز فرقت من سینه را ز ناخن چاک
هنوز تیغ به روی حسین کسی نکشیده
هنوز بر رخ آل علی کس آب نبسته
صدای العطش کودکان کسی نشنیده
تو خواهرا نشنیدی هنوز ناله اصغر
سبب ز چیست که از عارض تو رنگ پریده
هنوز شمر سر سینه حسین ننشسته
هنوز جسم شریفش به خاک و خون نکشیده
ز سنگ ظلم کسی جبهه حسین نشکسته
هنوز پهلوی او را سنان کس ندریده
هنوز پیکر وی بیکفن نمانده به میدان
هنوز دست تمن از تیغ ساربان نبریده
نخورده سیلی شمر لعین هنوز سکینه
به روی خار مغیلان پیاده او ندویده
هنوز نام کنیزی کسی نبرده به کلثوم
بگو چرا قد سروت ز بار غصه خمیده
نگشته است مقاممم هنوز کنج خرابه
برای چیست که از نرگس تو خواب رمیده
مزن شرر به جهان (صامتا) ز سوز کلامت
که شرح ماتم زینب به انتها نرسیده