عبارات مورد جستجو در ۸۹۷ گوهر پیدا شد:
فردوسی : گفتار اندر داستان فرود سیاوش
گفتار اندر داستان فرود سیاوش
جهانجوی چون شد سرافراز و گرد
سپه را بدشمن نشاید سپرد
سرشک اندر آید بمژگان ز رشک
سرشکی که درمان نداند پزشک
کسی کز نژاد بزرگان بود
به بیشی بماند سترگ آن بود
چو بیکام دل بنده باید بدن
بکام کسی داستانها زدن
سپهبد چو خواند ورا دوستدار
نباشد خرد با دلش سازگار
گرش زآرزو بازدارد سپهر
همان آفرینش نخواند بمهر
ورا هیچ خوبی نخواهد به دل
شود آرزوهای او دلگسل
و دیگر کش از بن نباشد خرد
خردمندش از مردمان نشمرد
چو این داستان سربسر بشنوی
ببینی سر مایهٔ بدخوی
چو خورشید بنمود بالای خویش
نشست از بر تند بالای خویش
بزیر اندر آورد برج بره
چنین تا زمین زرد شد یکسره
تبیره برآمد ز درگاه طوس
همان نالهٔ بوق و آوای کوس
ز کشور برآمد سراسر خروش
زمین پرخروش و هوا پر ز جوش
از آواز اسپان و گرد سپاه
بشد قیرگون روی خورشید و ماه
ز چاک سلیح و ز آوای پیل
تو گفتی بیاگند گیتی به نیل
هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش
بگردش سواران گودرزیان
میان اندرون اختر کاویان
سپهدار با افسر و گرز و نای
بیامد ز بالای پردهسرای
بشد طوس با کاویانی درفش
بپای اندرون کرده زرینه کفش
یکی پیل پیکر درفش از برش
بابر اندر آورده تابان سرش
بزرگان که با طوق و افسر بدند
جهانجوی وز تخم نوذر بدند
برفتند یکسر چو کوهی سیاه
گرازان و تازان بنزدیک شاه
بفرمود تا نامداران گرد
ز لشکر سپهبد سوی شاه برد
چو لشکر همه نزد شاه آمدند
دمان با درفش و کلاه آمدند
بدیشان چنین گفت بیدار شاه
که طوس سپهبد به پیش سپاه
بپایست با اختر کاویان
بفرمان او بست باید میان
بدو داد مهری به پیش سپاه
که سالار اویست و جوینده راه
بفرمان او بود باید همه
کجا بندها زو گشاید همه
بدو گفت مگذر ز پیمان من
نگهدار آیین و فرمان من
نیازرد باید کسی را براه
چنینست آیین تخت و کلاه
کشاورز گر مردم پیشهور
کسی کو بلشکر نبندد کمر
نباید که بر وی وزد باد سرد
مکوش ایچ جز با کسی همنبرد
نباید نمودن به آبی رنج رنج
که بر کس نماند سرای سپنج
گذر زی کلات ایچ گونه مکن
گر آن ره روی خام گردد سخن
روان سیاوش چو خورشید باد
بدان گیتیش جای امید باد
پسر بودش از دخت پیران یکی
که پیدا نبود از پدر اندکی
برادر به من نیز ماننده بود
جوان بود و همسال و فرخنده بود
کنون در کلاتست و با مادرست
جهانجوی با فر و با لشکرست
نداند کسی را ز ایران بنام
ازان سو به نباید کشیدن لگام
سپه دارد و نامداران جنگ
یکی کوه بر راه دشوار و تنگ
همو مرد جنگست و گرد و سوار
بگوهر بزرگ و بتن نامدار
براه بیابان بباید شدن
نه نیکو بود راه شیران زدن
چنین گفت پس طوس با شهریار
که از رای تو نگذرد روزگار
براهی روم کم تو فرمان دهی
نیاید ز فرمان تو جز بهی
سپهبد بشد تیز و برگشت شاه
سوی کاخ با رستم و با سپاه
یکی مجلس آراست با پیلتن
رد و موبد و خسرو رای زن
فراوان سخن گفت ز افراسیاب
ز رنج تن خویش وز درد باب
ز آزردن مادر پارسا
که با ما چه کرد آن بد پرجفا
مرا زی شبانان بیمایه داد
ز من کس ندانست نام و نژاد
فرستادم این بار طوس و سپاه
ازین پس من و تو گذاریم راه
جهان بر بداندیش تنگ آوریم
سر دشمنان زیر سنگ آوریم
ورا پیلتن گفت کین غم مدار
به کام تو گردد همه روزگار
وزان روی منزل بمنزل سپاه
همی رفت و پیشاندر آمد دو راه
ز یک سو بیابان بی آب و نم
کلات از دگر سوی و راه چرم
بماندند بر جای پیلان و کوس
بدان تا بیاید سپهدار طوس
کدامین پسند آیدش زین دو راه
بفرمان رود هم بران ره سپاه
چو آمد بر سرکشان طوس نرم
سخن گفت ازان راه بیآب و گرم
بگودرز گفت این بیابان خشک
اگر گرد عنبر دهد باد مشک
چو رانیم روزی به تندی دراز
بب و بسایش آید نیاز
همان به که سوی کلات و چرم
برانیم و منزل کنیم از میم
چپ و راست آباد و آب روان
بیابان چه جوییم و رنج روان
مرا بود روزی بدین ره گذر
چو گژدهم پیش سپه راهبر
ندیدیم از این راه رنجی دراز
مگر بود لختی نشیب و فراز
بدو گفت گودرز پرمایه شاه
ترا پیشرو کرد پیش سپاه
بران ره که گفت او سپه را بران
نباید که آید کسی را زیان
نباید که گردد دلآزرده شاه
بد آید ز آزار او بر سپاه
بدو گفت طوس ای گو نامدار
ازین گونه اندیشه در دل مدار
کزین شاه را دل نگردد دژم
سزد گر نداری روان جفت غم
همان به که لشکر بدین سو بریم
بیابان و فرسنگها نشمریم
بدین گفته بودند همداستان
برین بر نزد نیز کس داستان
براندند ازان راه پیلان و کوس
بفرمان و رای سپهدار طوس
پس آگاهی آمد بنزد فرود
که شد روی خورشید تابان کبود
ز نعل ستوران وز پای پیل
جهان شد بکردار دریای نیل
چو بشنید ناکار دیده جوان
دلش گشت پر درد و تیره روان
بفرمود تا هرچ بودش یله
هیونان وز گوسفندان گله
فسیله ببند اندر آرند نیز
نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز
همه پاک سوی سپد کوه برد
ببند اندرون سوی انبوه برد
جریره زنی بود مام فرود
ز بهر سیاوش دلش پر ز دود
بر مادر آمد فرود جوان
بدو گفت کای مام روشنروان
از ایران سپاه آمد و پیل و کوس
بپیش سپه در سرافراز طوس
چه گویی چه باید کنون ساختن
نباید که آرد یکی تاختن
جریره بدو گفت کای رزمساز
بدین روز هرگز مبادت نیاز
بایران برادرت شاه نوست
جهاندار و بیدار کیخسروست
ترا نیک داند به نام و گهر
ز هم خون وز مهرهٔ یک پدر
برادرت گر کینه جوید همی
روان سیاوش بشوید همی
گر او کینه جوید همی از نیا
ترا کینه زیباتر و کیمیا
برت را بخفتان رومی بپوش
برو دل پر از جوش و سر پر خروش
به پیش سپاه برادر برو
تو کینخواه نو باش و او شاه نو
که زیبد کز این غم بنالد پلنگ
ز دریا خروشان برآید نهنگ
وگر مرغ با ماهیان اندر آب
بخوانند نفرین به افراسیاب
که اندر جهان چون سیاوش سوار
نبندد کمر نیز یک نامدار
به گردی و مردی و جنگ و نژاد
باورنگ و فرهنگ و سنگ و بداد
بدو داد پیران مرا از نخست
وگر نه ز ترکان همی زن نجست
نژاد تو از مادر و از پدر
همه تاجدار و هم نامور
تو پور چنان نامور مهتری
ز تخم کیانی و کیمنظری
کمربست باید بکین پدر
بجای آوریدن نژاد و گهر
چنین گفت ازان پس بمادر فرود
کز ایران سخن با که باید سرود
که باید که باشد مرا پایمرد
ازین سرفرازان روز نبرد
کز ایشان ندانم کسی را بنام
نیامد بر من درود و پیام
بدو گفت ز ایدر برو با تخوار
مدار این سخن بر دل خویش خوار
کز ایران که و مه شناسد همه
بگوید نشان شبان و رمه
ز بهرام وز زنگهٔ شاوران
نشان جو ز گردان و جنگآوران
همیشه سر و نام تو زنده باد
روان سیاوش فروزنده باد
ازین هر دو هرگز نگشتی جدای
کنارنگ بودند و او پادشای
نشان خواه ازین دو گو سرفراز
کز ایشان مرا و ترا نیست راز
سران را و گردنکشان را بخوان
می و خلعت آرای و بالا و خوان
ز گیتی برادر ترا گنج بس
همان کین و آیین به بیگانه کس
سپه را تو باش این زمان پیش رو
تویی کینهخواه جهاندار نو
ترا پیش باید بکین ساختن
کمر بر میان بستن و تاختن
بدو گفت رای تو ای شیر زن
درفشان کند دوده و انجمن
چو برخاست آوای کوس از چرم
جهان کرد چون آبنوس از میم
یکی دیدهبان آمد از دیدهگاه
سخن گفت با او ز ایران سپاه
که دشت و در و کوه پر لشکرست
تو خورشید گویی ببند اندرست
ز دربند دژ تا بیابان گنگ
سپاهست و پیلان و مردان جنگ
فرود از در دژ فرو هشت بند
نگه کرد لشکر ز کوه بلند
وزان پس بیامد در دژ ببست
یکی بارهٔ تیز رو بر نشست
برفتند پویان تخوار و فرود
جوان را سر بخت بر گرد بود
از افراز چون کژ گردد سپهر
نه تندی بکار آید از بن نه مهر
گزیدند تیغ یکی برز کوه
که دیدار بد یکسر ایران گروه
جوان با تخوار سرایند گفت
که هر چت بپرسم نباید نهفت
کنارنگ وز هرک دارد درفش
خداوند گوپال و زرینه کفش
چو بینی به من نام ایشان بگوی
کسی را که دانی از ایران بروی
سواران رسیدند بر تیغ کوه
سپاه اندر آمد گروها گروه
سپردار با نیزهور سی هزار
همه رزمجوی از در کارزار
سوار و پیاده بزرین کمر
همه تیغ دار و همه نیزهور
ز بس ترگ زرین و زرین درفش
ز گوپال زرین و زرینه کفش
تو گفتی به کان اندرون زر نماند
برآمد یکی ابر و گوهر فشاند
ز بانگ تبیره میان دو کوه
دل کرگس اندر هوا شد ستوه
چنین گفت کاکنون درفش مهان
بگو و مدار ایچ گونه نهان
بدو گفت کان پیل پیکر درفش
سواران و آن تیغهای بنفش
کرا باشد اندر میان سپاه
چنین آلت ساز و این دستگاه
چو بشنید گفتار او را تخوار
چنین داد پاسخ که ای شهریار
پس پشت طوس سپهبد بود
که در کینه پیکار او بد بود
درفشی پش پشت او دیگرست
چو خورشید تابان بدو پیکرست
برادر پدر تست با فر و کام
سپهبد فریبرز کاوس نام
پسش ماه پیکر درفشی بزرگ
دلیران بسیار و گردی سترگ
ورانام گستهم گژدهم خوان
که لرزان بود پیل ازو ز استخوان
پسش گرگ پیکر درفشی دراز
بگردش بسی مردم رزمساز
بزیر اندرش زنگهٔ شاوران
دلیران و گردان و کنداوران
درفشی پرستار پیکر چو ماه
تنش لعل و جعد از حریر سیاه
ورا بیژن گیو راند همی
که خون بآسمان برفشاند همی
درفشی کجا پیکرش هست ببر
همی بشکند زو میان هژبر
ورا گرد شیدوش دارد بپای
چو کوهی همی اندر آید ز جای
درفش گرازست پیکر گراز
سپاهی کمندافگن و رزم ساز
درفشی کجا پیکرش گاومیش
سپاه از پس و نیزهداران ز پیش
چنان دان که آن شهره فرهاد راست
که گویی مگر با سپهرست راست
درفشی کجا پیکرش دیزه گرگ
نشان سپهدار گیو سترگ
درفشی کجا شیر پیکر بزر
که گودرز کشواد دارد بسر
درفشی پلنگست پیکر گراز
پس ریونیزست با کام و ناز
درفشی کجا آهویش پیکرست
که نستوه گودرز با لشکرست
درفشی کجا غرم دارد نشان
ز بهرام گودرز کشوادگان
همه شیرمردند و گرد و سوار
یکایک بگویم درازست کار
چو یکیک بگفت از نشان گوان
بپیش فرود آن شه خسروان
مهان و کهان را همه بنگرید
ز شادی رخش همچو گل بشکفید
چو ایرانیان از بر کوهسار
بدیدند جای فرود و تخوار
برآشفت ازیشان سپهدار طوس
فروداشت بر جای پیلان و کوس
چنین گفت کز لشکر نامدار
سواری بباید کنون نیکیار
که جوشان شود زین میان گروه
برد اسپ تا بر سر تیغ کوه
ببیند که آن دو دلاور کیند
بران کوه سر بر ز بهر چیند
گر ایدونک از لشکر ما یکیست
زند بر سرش تازیانه دویست
وگر ترک باشند و پرخاش جوی
ببندد کشانش بیارد بروی
وگر کشته آید سپارد بخاک
سزد گر ندارد از آن بیم و باک
ورایدونک باشد ز کارآگاهان
که بشمرد خواهد سپه را نهان
همانجا بدونیم باید زدن
فروهشتن از کوه و باز آمدن
بسالار بهرام گودرز گفت
که این کار بر من نشاید نهفت
روم هرچ گفتی بجای آورم
سر کوه یکسر بپای آورم
بزد اسپ و راند از میان گروه
پراندیشه بنهاد سر سوی کوه
چنین گفت پس نامور با تخوار
که این کیست کامد چنین خوارخوار
همانانیندیشد از ما همی
بتندی برآید ببالا همی
ییک بارهای برنشسته سمند
بفتراک بربسته دارد کمند
چنین گفت پس رایزن با فرود
که این را بتندی نباید بسود
بنام و نشانش ندانم همی
ز گودرزیانش گمانم همی
چو خسرو ز توران بایران رسید
یکی مغفر شاه شد ناپدید
گمانی همی آن برم بر سرش
زره تا میان خسروانی برش
ز گودرز دارد همانا نژاد
یکی لب بپرسش بباید گشاد
چو بهرام بر شد ببالای تیغ
بغرید برسان غرنده میغ
چه مردی بدو گفت بر کوهسار
نبینی همی لشکر بیشمار
همی نشنوی نالهٔ بوق و کوس
نترسی ز سالار بیدار طوس
فرودش چنین پاسخ آورد باز
که تندی ندیدی تو تندی مساز
سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد
میارای لب را بگفتار سرد
نه تو شیر جنگی و من گور دشت
برین گونه بر ما نشاید گذشت
فزونی نداری تو چیزی ز من
بگردی و مردی و نیروی تن
سر و دست و پای و دل و مغز و هوش
زبانی سراینده و چشم و گوش
نگه کن بمن تا مرا نیز هست
اگر هست بیهوده منمای دست
سخن پرسمت گر تو پاسخ دهی
شوم شاد اگر رای فرخ نهی
بدو گفت بهرام بر گوی هین
تو بر آسمانی و من بر زمین
فرود آن زمان گفت سالار کیست
برزم اندرون نامبردار کیست
بدو گفت بهرام سالار طوس
که با اختر کاویانست و کوس
ز گردان چو گودرز و رهام و گیو
چو گرگین و شیدوش و فرهاد نیو
چو گستهم و چون زنگهٔ شاوران
گرازه سر مرد کنداوران
بدو گفت کز چه ز بهرام نام
نبردی و بگذاشتی کار خام
ز گودرزیان ما بدوییم شاد
مرا زو نکردی بلب هیچ یاد
بدو گفت بهرام کای شیرمرد
چنین یاد بهرام با تو که کرد
چنین داد پاسخ مر او را فرود
که این داستان من ز مادر شنود
مرا گفت چون پیشت آید سپاه
پذیره شو و نام بهرام خواه
دگر نامداری ز کنداوران
کجا نام او زنگهٔ شاوران
همانند همشیرگان پدر
سزد گر بر ایشان بجویی گذر
بدو گفت بهرام کای نیکبخت
تویی بار آن خسروانی درخت
فرودی تو ای شهریار جوان
که جاوید بادی به روشنروان
بدو گفت کآری فرودم درست
ازان سرو افگنده شاخی برست
بدو گفت بهرام بنمای تن
برهنه نشان سیاوش بمن
به بهرام بنمود بازو فرود
ز عنبر بگل بر یکی خال بود
کزان گونه بتگر بپرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین
بدانست کو از نژاد قباد
ز تخم سیاوش دارد نژاد
برو آفرین کرد و بردش نماز
برآمد ببالای تند و دراز
فرود آمد از اسپ شاه جوان
نشست از بر سنگ روشنروان
ببهرام گفت ای سرافراز مرد
جهاندار و بیدار و شیر نبرد
دو چشم من ار زنده دیدی پدر
همانا نگشتی ازین شادتر
که دیدم ترا شاد و روشنروان
هنرمند و بینادل و پهلوان
بدان آمدستم بدین تیغکوه
که از نامداران ایران گروه
بپرسم ز مردی که سالار کیست
برزم اندرون نامبردار کیست
یکی سور سازم چنانچون توان
ببینم بشادی رخ پهلوان
ز اسپ و ز شمشیر و گرز و کمر
ببخشم ز هر چیز بسیار مر
وزان پس گرایم به پیش سپاه
بتوران شوم داغدل کینهخواه
سزاوار این جستن کین منم
بجنگ آتش تیز برزین منم
سزد گر بگویی تو با پهلوان
که آید برین سنگ روشنروان
بباشیم یک هفته ایدر بهم
سگالیم هرگونه از بیش و کم
به هشتم چو برخیزد آوای کوس
بزین اندر آید سپهدار طوس
میان را ببندم بکین پدر
یکی جنگ سازم بدرد جگر
که با شیر جنگ آشنایی دهد
ز نر پر کرگس گوایی دهد
که اندر جهان کینه را زین نشان
نبندد میان کس ز گردنکشان
بدو گفت بهرام کای شهریار
جوان و هنرمند و گرد و سوار
بگویم من این هرچ گفتی بطوس
بخواهش دهم نیز بر دست بوس
ولیکن سپهبد خردمند نیست
سر و مغز او از در پند نیست
هنر دارد و خواسته هم نژاد
نیارد همی بر دل از شاه یاد
بشورید با گیو و گودرز و شاه
ز بهر فریبرز و تخت و کلاه
همی گوید از تخمهٔ نوذرم
جهان را بشاهی خود اندر خورم
سزد گر بپیچد ز گفتار من
گراید بتندی ز کردار من
جز از من هرآنکس که آید برت
نباید که بیند سر و مغفرت
که خودکامه مردیست بی تار و پود
کسی دیگر آید نیارد درود
و دیگر که با ما دلش نیست راست
که شاهی همی با فریبرز خواست
مرا گفت بنگر که بر کوه کیست
چو رفتی مپرسش که از بهر چیست
بگرز و بخنجر سخن گوی و بس
چرا باشد این روز بر کوهکس
بمژده من آیم چنو گشت رام
ترا پیش لشکر برم شادکام
وگر جز ز من دیگر آید کسی
نباید بدو بودن ایمن بسی
نیاید بر تو به جز یک سوار
چنینست آیین این نامدار
چو آید ببین تا چه آیدت رای
در دژ ببند و مپرداز جای
یکی گرز پیروزه دسته بزر
فرود آن زمان برکشید از کمر
بدو داد و گفت این ز من یادگار
همی دار تا خودکی آید بکار
چو طوس سپهبد پذیرد خرام
بباشیم روشندل و شادکام
جزین هدیهها باشد و اسپ و زین
بزر افسر و خسروانی نگین
چو بهرام برگشت با طوس گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
بدان کان فرودست فرزند شاه
سیاوش که شد کشته بر بی گناه
نمود آن نشانی که اندر نژاد
ز کاوس دارند و ز کیقباد
ترا شاه کیخسرو اندرز کرد
که گرد فرود سیاوش مگرد
چنین داد پاسخ ستمکاره طوس
که من دارم این لشکر و بوق و کوس
ترا گفتم او را بنزد من آر
سخن هیچگونه مکن خواستار
گر او شهریارست پس من کیم
برین کوه گوید ز بهر چیم
یکی ترکزاده چو زاغ سیاه
برین گونه بگرفت راه سپاه
نبینم ز خودکامه گودرزیان
مگر آنک دارد سپه را زیان
بترسیدی از بیهنر یک سوار
نه شیر ژیان بود بر کوهسار
سپه دید و برگشت سوی فریب
بخیره سپردی فراز و نشیب
وزان پس چنین گفت با سرکشان
که ای نامداران گردنکشان
یکی نامور خواهم و نامجوی
کز ایدر نهد سوی آن ترک روی
سرش را ببرد بخنجر ز تن
بپیش من آرد بدین انجمن
میان را ببست اندران ریونیز
همی زان نبردش سرآمد قفیز
بدو گفت بهرام کای پهلوان
مکن هیچ برخیره تیره روان
بترس از خداوند خورشید و ماه
دلت را بشرم آور از روی شاه
که پیوند اویست و همزاد اوی
سواریست نامآور و جنگجوی
که گر یک سوار از میان سپاه
شود نزد آن پرهنر پور شاه
ز چنگش رهایی نیابد بجان
غم آری همی بر دل شادمان
سپهبد شد آشفته از گفت اوی
نبد پند بهرام یل جفت اوی
بفرمود تا نامبردار چند
بتازند نزدیک کوه بلند
ز گردان فراوان برون تاختند
نبرد وراگردن افراختند
بدیشان چنین گفت بهرام گرد
که این کار یکسر مدارید خرد
بدان کوه سر خویش کیخسروست
که یک موی او به ز صد پهلوست
هران کس که روی سیاوش بدید
نیارد ز دیدار او آرمید
چو بهرام داد از فرود این نشان
ز ره بازگشتند گردنکشان
بیامد دگرباره داماد طوس
همی کرد گردون برو بر فسوس
ز راه چرم بر سپدکوه شد
دلش پرجفا بود نستوه شد
چو از تیغ بالا فرودش بدید
ز قربان کمان کیان برکشید
چنین گفت با رزم دیده تخوار
که طوس آن سخنها گرفتست خوار
که آمد سواری و بهرام نیست
مرا دل درشتست و پدرام نیست
ببین تا مگر یادت آید که کیست
سراپای در آهن از بهر چیست
چنین داد پاسخ مر او را تخوار
که این ریونیزست گرد و سوار
چهل خواهرستش چو خرم بهار
پسر خود جزین نیست اندر تبار
فریبنده و ریمن و چاپلوس
دلیر و جوانست و داماد طوس
چنین گفت با مرد بینا فرود
که هنگام جنگ این نباید شنود
چو آید به پیکار کنداوران
بخوابمش بر دامن خواهران
بدو گر کند باد کلکم گذار
اگر زنده ماند بمردم مدار
بتیر اسپ بیجان کنم گر سوار
چه گویی تو ای کار دیده تخوار
بدو گفت بر مرد بگشای بر
مگر طوس را زو بسوزد جگر
بداند که تو دل بیاراستی
که بااو همی آشتی خواستی
چنین با تو بر خیره جنگ آورد
همی بر برادرت ننگ آورد
چو از دور نزدیک شد ریونیز
بزه برکشید آن خمانیده شیز
ز بالا خدنگی بزد بر برش
که بر دوخت با ترگ رومی سرش
بیفتاد و برگشت زو اسپ تیز
بخاک اندر آمد سر ریو نیز
ببالا چو طوس از میم بنگرید
شد آن کوه بر چشم او ناپدید
چنین داستان زد یکی پرخرد
که از خوی بد کوه کیفر برد
چنین گفت پس پهلوان با زرسپ
که بفروز دل را چو آذرگشسپ
سلیح سواران جنگی بپوش
بجان و تن خویشتن دار گوش
تو خواهی مگر کین آن نامدار
وگرنه نبینم کسی خواستار
زرسپ آمد و ترگ بر سر نهاد
دلی پر ز کین و لبی پر ز باد
خروشان باسپ اندر آورد پای
بکردار آتش درآمد ز جای
چنین گفت شیر ژیان با تخوار
که آمد دگرگون یکی نامدار
ببین تا شناسی که این مرد کیست
یکی شهریار است اگر لشکریست
چنین گفت با شاه جنگی تخوار
که آمد گه گردش روزگار
که این پور طوسست نامش زرسپ
که از پیل جنگی نگرداند اسپ
که جفتست با خواهر ریونیز
بکین آمدست این جهانجوی نیز
چو بیند بر و بازوی و مغفرت
خدنگی بباید گشاد از برت
بدان تا بخاک اندر آید سرش
نگون اندر آید ز باره برش
بداند سپهدار دیوانه طوس
که ایدر نبودیم ما بر فسوس
فرود دلاور برانگیخت اسپ
یکی تیر زد بر میان زرسپ
که با کوههٔ زین تنش را بدوخت
روانش ز پیکان او برفروخت
بیفتاد و برگشت ازو بادپای
همی شد دمان و دنان باز جای
خروشی برآمد ز ایران سپاه
زسر برگرفتند گردان کلاه
دل طوس پرخون و دیده پراب
بپوشید جوشن هم اندر شتاب
ز گردان جنگی بنالید سخت
بلرزید برسان برگ درخت
نشست از بر زین چو کوهی بزرگ
که بنهند بر پشت پیلی سترگ
عنان را بپیچید سوی فرود
دلش پر ز کین و سرش پر ز دود
تخوار سراینده گفت آن زمان
که آمد بر کوه کوهی دمان
سپهدار طوسست کامد بجنگ
نتابی تو با کار دیده نهنگ
برو تا در دژ ببندیم سخت
ببینیم تا چیست فرجام بخت
چو فرزند و داماد او را برزم
تبه کردی اکنون میندیش بزم
فرود جوان تیز شد با تخوار
که چون رزم پیش آید و کارزار
چه طوس و چه شیر و چه پیل ژیان
چه جنگی نهنگ و چه ببر بیان
بجنگ اندرون مرد را دل دهند
نه بر آتش تیز بر گل نهند
چنین گفت با شاهزاده تخوار
که شاهان سخن را ندارند خوار
تو هم یک سواری اگر ز آهنی
همی کوه خارا ز بن برکنی
از ایرانیان نامور سی هزار
برزم تو آیند بر کوهسار
نه دژ ماند اینجا نه سنگ و نه خاک
سراسر ز جا اندر آرند پاک
وگر طوس را زین گزندی رسد
به خسرو ز دردش نژندی رسد
بکین پدرت اندر آید شکست
شکستی که هرگز نشایدش بست
بگردان عنان و مینداز تیر
بدژ شو مبر رنج بر خیرهخیر
سخن هرچ از پیش بایست گفت
نگفت و همی داشت اندر نهفت
ز بیمایه دستور ناکاردان
ورا جنگ سود آمد و جان زیان
فرود جوان را دژ آباد بود
بدژ درپرستنده هفتاد بود
همه ماهرویان بباره بدند
چو دیبای چینی نظاره بدند
ازان بازگشتن فرود جوان
ازیشان همی بود تیرهروان
چنین گفت با شاهزاده تخوار
که گر جست خواهی همی کارزار
نگر نامور طوس را نشکنی
ترا آن به آید که اسپ افگنی
و دیگر که باشد مر او را زمان
نیاید به یک چوبه تیر از کمان
چو آمد سپهبد بر این تیغ کوه
بیاید کنون لشکرش همگروه
ترا نیست در جنگ پایاب اوی
ندیدی براوهای پرتاب اوی
فرود از تخوار این سخنها شنید
کمان را بزه کرد و اندر کشید
خدنگی بر اسپ سپهبد بزد
چنان کز کمان سواران سزد
نگون شد سر تازی و جان بداد
دل طوس پرکین و سر پر ز باد
بلشکر گه آمد بگردن سپر
پیاده پر از گرد و آسیمه سر
گواژه همی زد پس او فرود
که این نامور پهلوان را چه بود
که ایدون ستوه آمد از یک سوار
چگونه چمد در صف کارزار
پرستندگان خنده برداشتند
همی از چرم نعره برداشتند
که پیش جوانی یکی مرد پیر
ز افراز غلتان شد از بیم تیر
سپهبد فرود آمد از کوه سر
برفتند گردان پر اندوه سر
که اکنون تو بازآمدی تندرست
بب مژه رخ نبایست شست
بپیچید زان کار پرمایه گیو
که آمد پیاده سپهدار نیو
چنین گفت کین را خود اندازه نیست
رخ نامداران برین تازه نیست
اگر شهریارست با گوشوار
چه گیرد چنین لشکر کشن خوار
نباید که باشیم همداستان
به هر گونهٔ کو زند داستان
اگر طوس یک بار تندی نمود
زمانه پرآزار گشت از فرود
همه جان فدای سیاوش کنیم
نباید که این بد فرامش کنیم
زرسپ گرانمایه زو شد بباد
سواری سرافراز نوذرنژاد
بخونست غرقه تن ریونیز
ازین بیش خواری چه بینیم نیز
گرو پور جمست و مغز قباد
بنادانی این جنگ را برگشاد
همی گفت و جوشن همی بست گرم
همی بر تنش بر بدرید چرم
نشست از بر اژدهای دژم
خرامان بیامد براه چرم
فرود سیاوش چو او را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
همی گفت کین لشکر رزمساز
ندانند راه نشیب و فراز
همه یک ز دیگر دلاورترند
چو خورشید تابان بدو پیکرند
ولیکن خرد نیست با پهلوان
سر بیخرد چون تن بیروان
نباشند پیروز ترسم بکین
مگر خسرو آید بتوران زمین
بکین پدر جمله پشت آوریم
مگر دشمنان را به مشت آوریم
بگوکین سوار سرافراز کیست
که بر دست و تیغش بباید گریست
نگه کرد ز افراز بالا تخوار
ببی دانشی بر چمن رست خار
بدو گفت کین اژدهای دژم
که مرغ از هوا اندر آرد بدم
که دست نیای تو پیران ببست
دو لشکر ز ترکان بهم برشکست
بسی بیپدر کرد فرزند خرد
بسی کوه و رود و بیابان سپرد
پدر نیز ازو شد بسی بیپسر
بپی بسپرد گردن شیر نر
بایران برادرت را او کشید
بجیحون گذر کرد و کشتی ندید
وراگیو خوانند پیلست و بس
که در رزم دریای نیلست و بس
چو بر زه بشست اندر آری گره
خدنگت نیابد گذر بر زره
سلیح سیاوش بپوشد بجنگ
نترسد ز پیکان تیر خدنگ
بکش چرخ و پیکان سوی اسپ ران
مگر خسته گردد هیون گران
پیاده شود بازگردد مگر
کشان چون سپهبد بگردن سپر
کمان را بزه کرد جنگی فرود
پس آن قبضهٔ چرخ بر کف بسود
بزد تیر بر سینهٔ اسپ گیو
فرود آمد از باره برگشت نیو
ز بام سپد کوه خنده بخاست
همی مغز گیو از گواژه بکاست
برفتند گردان همه پیش گیو
که یزدان سپاس ای سپهدار نیو
که اسپ است خسته تو خسته نهای
توان شد دگر بار بسته نهای
برگیو شد بیژن شیر مرد
فراوان سخنها بگفت از نبرد
که ای باب شیراوژن تیزچنگ
کجا پیل با تو نرفتی بجنگ
چرا دید پشت ترا یک سوار
که دست تو بودی بهر کارزار
ز ترکی چنین اسپ خسته بدست
برفتی سراسیمه برسان مست
بدو گفت چون کشته شد بارگی
بدو دادمی سر به یکبارگی
همی گفت گفتارهای درشت
چو بیژن چنان دید بنمود پشت
برآشفت گیو از گشاد برش
یکی تازیانه بزد بر سرش
بدو گفت نشنیدی از رهنمای
که با رزمت اندیشه باید بجای
نه تو مغز داری نه رای و خرد
چنین گفت را کس بکیفر برد
دل بیژن آمد ز تندی بدرد
بدادار دارنده سوگند خورد
که زین را نگردانم از پشت اسپ
مگر کشته آیم بکین زرسپ
وزآنجا بیامد دلی پر ز غم
سری پر ز کینه بر گستهم
کز اسپان تو بارهای دستکش
کجا بر خرامد بافراز خوش
بده تا بپوشم سلیح نبرد
یکی تا پدید آید از مردمرد
یکی ترک رفتست بر تیغ کوه
بدین سان نظاره برو بر گروه
چنین داد پاسخ که این نیست روی
ابر خیره گرد بلاها مپوی
زرسپ سپهدار چون ریونیز
سپهبد که گیتی ندارد بچیز
پدرت آنکه پیل ژیان بشکرد
بگردنده گردون همی ننگرد
ازو بازگشتند دل پر ز درد
کس آورد با کوه خارا نکرد
مگر پر کرگس بود رهنمای
وگرنه بران دژ که پوید بپای
بدو گفت بیژن که مشکن دلم
کنون یال و بازو ز هم بگسلم
یکی سخت سوگند خوردم بماه
بدادار گیهان و دیهیم شاه
کزین ترک من برنگردانم اسپ
زمانم سراید مگر چون زرسپ
بدو گفت پس گستهم راه نیست
خرد خود از این تیزی آگاه نیست
جهان پرفراز و نشیبست و دشت
گر ایدونک زینجا بباید گذشت
مرا بارگیر اینک جوشن کشد
دو ماندست اگر زین یکی را کشد
نیابم دگر نیز همتای او
برنگ و تگ و زور و بالای اوی
بدو گفت بیژن بکین زرسپ
پیاده بپویم نخواهم خود اسپ
چنین داد پاسخ بدو گستهم
که مویی نخواهم ز تو بیش و کم
مرا گر بود بارگی ده هزار
همه موی پر از گوهر شاهوار
ندارم بدین از تو آن را دریغ
نه گنج و نه جان و نه اسپ و نه تیغ
برو یک بیک بارگیها ببین
کدامت به آید یکی برگزین
بفرمای تا زین بر آن کت هواست
بسازند اگر کشته آید رواست
یکی رخش بودش بکردار گرگ
کشیده زهار و بلند و سترگ
ز بهر جهانجوی مرد جوان
برو برفگندند بر گستوان
دل گیو شد زان سخن پر ز دود
چو اندیشه کرد از گشاد فرود
فرستاد و مر گستهم را بخواند
بسی داستانهای نیکو براند
فرستاد درع سیاوش برش
همان خسروانی یکی مغفرش
بیاورد گستهم درع نبرد
بپوشید بیژن بکردار گرد
بسوی سپد کوه بنهاد روی
چنانچون بود مردم جنگجوی
چنین گفت شاه جوان با تخوار
که آمد بنوی یکی نامدار
نگه کن ببین تا ورا نام چیست
بدین مرد جنگی که خواهد گریست
بخسرو تخوار سراینده گفت
که این را ز ایران کسی نیست جفت
که فرزند گیوست مردی دلیر
بهر رزم پیروز باشد چو شیر
ندارد جز او گیو فرزند نیز
گرامیترستش ز گنج و ز چیز
تو اکنون سوی بارگی دار دست
دل شاه ایران نشاید شکست
و دیگر که دارد همی آن زره
کجا گیو زد بر میان برگره
برو تیر و ژوپین نیابد گذار
سزد گر پیاده کند کارزار
تو با او بسنده نباشی بجنگ
نگه کن که الماس دارد بچنگ
بزد تیر بر اسپ بیژن فرود
تو گفتی باسپ اندرون جان نبود
بیفتاد و بیژن جدا گشت ازوی
سوی تیغ با تیغ بنهاد روی
یکی نعره زد کای سوار دلیر
بمان تا ببینی کنون رزم شیر
ندانی که بیاسپ مردان جنگ
بیایند با تیغ هندی بچنگ
ببینی مرا گر بمانی بجای
به پیکار ازین پس نیایدت رای
چو بیژن همی برنگشت از فرود
فرود اندر آن کار تندی نمود
یکی تیر دیگر بیانداخت شیر
سپر بر سر آورد مرد دلیر
سپر بر درید و زره را نیافت
ازو روی بیژن بپستی نتافت
ازان تند بالا چو بر سر کشید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
فرود گرانمایه زو بازگشت
همه بارهٔ دژ پرآواز گشت
دوان بیژن آمد پس پشت اوی
یکی تیغ بد تیز در مشت اوی
به برگستوان بر زد و کرد چاک
گرانمایه اسپ اندر آمد بخاک
به دربند حصن اندر آمد فرود
دلیران در دژ ببستند زود
ز باره فراوان ببارید سنگ
بدانست کان نیست جای درنگ
خروشید بیژن که ای نامدار
ز مردی پیاده دلیر و سوار
چنین بازگشتی و شرمت نبود
دریغ آن دل و نام جنگی فرود
بیامد بر طوس زان رزمگاه
چنین گفت کای پهلوان سپاه
سزد گر برزم چنین یک دلیر
شود نامبردار یک دشت شیر
اگر کوه خارا ز پیکان اوی
شود آب و دریا بود کان اوی
سپهبد نباید که دارد شگفت
ازین برتر اندازه نتوان گرفت
سپهبد بدارنده سوگند خورد
کزین دژ برآرم بخورشید گرد
بکین زرسپ گرامی سپاه
برآرم بسازم یکی رزمگاه
تن ترک بدخواه بیجان کنم
ز خونش دل سنگ مرجان کنم
چو خورشید تابنده شد ناپدید
شب تیره بر چرخ لشکر کشید
دلیران دژدار مردی هزار
ز سوی کلات اندر آمد سوار
در دژ ببستند زین روی تنگ
خروش جرس خاست و آوای زنگ
جریره بتخت گرامی بخفت
شب تیره با درد و غم بود جفت
بخواب آتشی دید کز دژ بلند
برافروختی پیش آن ارجمند
سراسر سپد کوه بفروختی
پرستنده و دژ همی سوختی
دلش گشت پر درد و بیدار گشت
روانش پر از درد و تیمار گشت
بباره برآمد جهان بنگرید
همه کوه پرجوشن و نیزه دید
رخش گشت پرخون و دل پر ز دود
بیامد به بالین فرخ فرود
بدو گفت بیدار گرد ای پسر
که ما را بد آمد ز اختر بسر
سراسر همه کوه پر دشمنست
در دژ پر از نیزه و جوشنست
بمادر چنین گفت جنگی فرود
که از غم چه داری دلت پر ز دود
مرا گر زمانه شدست اسپری
زمانه ز بخشش فزون نشمری
بروز جوانی پدر کشته شد
مرا روز چون روز او گشته شد
بدست گروی آمد او را زمان
سوی جان من بیژن آمد دمان
بکوشم نمیرم مگر غرموار
نخواهم ز ایرانیان زینهار
سپه را همه ترگ و جوشن بداد
یکی ترگ رومی بسر برنهاد
میانرا بخفتان رومی ببست
بیامد کمان کیانی بدست
چو خورشید تابنده بنمود چهر
خرامان برآمد بخم سپهر
ز هر سو برآمد خروش سران
گراییدن گرزهای گران
غو کوس با نالهٔ کرنای
دم نای سرغین و هندی درای
برون آمد از بارهٔ دژ فرود
دلیران ترکان هرآنکس که بود
ز گرد سواران و ز گرز و تیر
سر کوه شد همچو دریای قیر
نبد هیچ هامون و جای نبرد
همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد
ازین گونه تا گشت خورشید راست
سپاه فرود دلاور بکاست
فراز و نشیبش همه کشته شد
سربخت مرد جوان گشته شد
بدو خیره ماندند ایرانیان
که چون او ندیدند شیر ژیان
ز ترکان نماند ایچ با او سوار
ندید ایچ تنها رخ کارزار
عنان را بپیچید و تنها برفت
ز بالا سوی دژ خرامید تفت
چو رهام و بیژن کمین ساختند
فراز و نشیبش همی تاختند
چو بیژن پدید آمد اندر نشیب
سبک شد عنان و گران شد رکیب
فرود جوان ترگ بیژن بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
چو رهام گرد اندر آمد به پشت
خروشان یکی تیغ هندی به مشت
بزد بر سر کتف مرد دلیر
فرود آمد از دوش دستش به زیر
چو از وی جدا گشت بازوی و دوش
همی تاخت اسپ و همی زد خروش
بنزدیک دژ بیژن اندر رسید
بزخمی پی بارهٔ او برید
پیاده خود و چند زان چاکران
تبه گشته از چنگ کنداوران
بدژ در شد و در ببستند زود
شد آن نامور شیر جنگی فرود
بشد با پرستندگان مادرش
گرفتند پوشیدگان در برش
بزاری فگندند بر تخت عاج
نبد شاه را روز هنگام تاج
همه غالیه موی و مشکین کمند
پرستنده و مادر از بن بکند
همی کند جان آن گرامی فرود
همه تخت مویه همه حصن رود
چنین گفت چون لب ز هم برگرفت
که این موی کندن نباشد شگفت
کنون اندر آیند ایرانیان
به تاراج دژ پاک بسته میان
پرستندگان را اسیران کنند
دژ وباره کوه ویران کنند
دل هرک بر من بسوزد همی
ز جانم رخش برفروزد همی
همه پاک بر باره باید شدن
تن خویش را بر زمین بر زدن
کجا بهر بیژن نماند یکی
نمانم من ایدر مگر اندکی
کشنده تن و جان من درد اوست
پرستار و گنجم چه در خورد اوست
بگفت این و رخسارگان کرد زرد
برآمد روانش بتیمار و درد
ببازیگری ماند این چرخ مست
که بازی برآرد به هفتاد دست
زمانی بخنجر زمانی بتیغ
زمانی بباد و زمانی بمیغ
زمانی بدست یکی ناسزا
زمانی خود از درد و سختی رها
زمانی دهد تخت و گنج و کلاه
زمانی غم و رنج و خواری و چاه
همی خورد باید کسی را که هست
منم تنگدل تا شدم تنگدست
اگر خود نزادی خردمند مرد
ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد
بباید به کوری و ناکام زیست
برین زندگانی بباید گریست
سرانجام خاکست بالین اوی
دریغ آن دل و رای و آیین اوی
پرستندگان بر سر دژ شدند
همه خویشتن بر زمین برزدند
یکی آتشی خود جریره فروخت
همه گنجها را بتش بسوخت
یکی تیغ بگرفت زان پس بدست
در خانهٔ تازی اسپان ببست
شکمشان بدرید و ببرید پی
همی ریخت از دیده خوناب و خوی
بیامد ببالین فرخ فرود
یکی دشنه با او چو آب کبود
دو رخ را بروی پسر بر نهاد
شکم بردرید و برش جان بداد
در دژ بکندند ایرانیان
بغارت ببستند یکسر میان
چو بهرام نزدیک آن باره شد
از اندوه یکسر دلش پاره شد
بایرانیان گفت کین از پدر
بسی خوارتر مرد و هم زارتر
کشنده سیاوش چاکر نبود
ببالینش بر کشته مادر نبود
همه دژ سراسر برافروخته
همه خان و مان کنده و سوخته
بایرانیان گفت کز کردگار
بترسید وز گردش روزگار
ببد بس درازست چنگ سپهر
به بیدادگر برنگردد بمهر
زکیخسرو اکنون ندارید شرم
که چندان سخن گفت با طوس نرم
بکین سیاوش فرستادتان
بسی پند و اندرزها دادتان
ز خون برادر چو آگه شود
همه شرم و آذرم کوته شود
ز رهام وز بیژن تیز مغز
نیاید بگیتی یکی کار نغز
هماننگه بیامد سپهدار طوس
براه کلات اندر آورد کوس
چو گودرز و چون گیو کنداوران
ز گردان ایران سپاهی گران
سپهبد بسوی سپدکوه شد
وزانجا بنزدیکی انبوه شد
چو آمد ببالین آن کشته زار
بران تخت با مادر افگنده خوار
بیک دست بهرام پر آب چشم
نشسته ببالین او پر ز خشم
بدست دگر زنگهٔ شاوران
برو انجمن گشته کنداوران
گوی چون درختی بران تخت عاج
بدیدار ماه و ببالای ساج
سیاوش بد خفته بر تخت زر
ابا جوشن و تیغ و گرز و کمر
برو زار بگریست گودرز و گیو
بزرگان چو گرگین و بهرام نیو
رخ طوس شد پر ز خون جگر
ز درد فرود و ز درد پسر
که تندی پشیمانی آردت بار
تو در بوستان تخم تندی مکار
چنین گفت گودرز با طوس و گیو
همان نامداران و گردان نیو
که تندی نه کار سپهبد بود
سپهبد که تندی کند بد بود
جوانی بدین سان ز تخم کیان
بدین فر و این برز و یال و میان
بدادی بتیزی و تندی بباد
زرسپ آن سپهدار نوذرنژاد
ز تیزی گرفتار شد ریونیز
نبود از بد بخت ما مانده چیز
هنر بیخرد در دل مرد تند
چو تیغی که گردد ز زنگار کند
چو چندین بگفتند آب از دو چشم
ببارید و آمد ز تندی بخشم
چنین پاسخ آورد کز بخت بد
بسی رنج وسختی بمردم رسد
بفرمود تا دخمهٔ شاهوار
بکردند بر تیغ آن کوهسار
نهادند زیراندرش تخت زر
بدیبای زربفت و زرین کمر
تن شاهوارش بیاراستند
گل و مشک و کافور و می خواستند
سرش را بکافور کردند خشک
رخش را بعطر و گلاب و بمشک
نهادند بر تخت و گشتند باز
شد آن شیردل شاه گردنفراز
زراسپ سرافراز با ریونیز
نهادند در پهلوی شاه نیز
سپهبد بران ریش کافورگون
ببارید از دیدگان جوی خون
چنینست هرچند مانیم دیر
نه پیل سرافراز ماند نه شیر
دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ
رهایی نیابد ازو بار و برگ
سه روزش درنگ آمد اندر چرم
چهارم برآمد ز شیپور دم
سپه برگرفت و بزد نای و کوس
زمین کوه تا کوه گشت آبنوس
هرآنکس که دیدی ز توران سپاه
بکشتی تنش را فگندی براه
همه مرزها کرد بیتار و پود
همی رفت پیروز تا کاسهرود
بدان مرز لشکر فرود آورید
زمین گشت زان خیمهها ناپدید
خبر شد بترکان کز ایران سپاه
سوس کاسه رود اندر آمد براه
ز تران بیامد دلیری جوان
پلاشان بیداردل پهلوان
بیامد که لشکر همی بنگرد
درفش سران را همی بشمرد
بلشکرگه اندر یکی کوه بود
بلند و بیکسو ز انبوه بود
نشسته برو گیو و بیژن بهم
همی رفت هرگونه از بیش و کم
درفش پلاشان ز توران سپاه
بدیدار ایشان برآمد ز راه
چو از دور گیو دلاور بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
چنین گفت کامد پلاشان شیر
یکی نامداری سواری دلیر
شوم گر سرش را ببرم ز تن
گرش بسته آرم بدین انجمن
بدو گفت بیژن که گر شهریار
مرا داد خلعت بدین کارزار
بفرمان مرا بست باید کمر
برزم پلاشان پرخاشخر
به بیژن چنین گفت گیو دلیر
که مشتاب در چنگ این نره شیر
نباید که با او نتابی بجنگ
کنی روز بر من برین جنگ تنگ
پلاشان چو شیر است در مرغزار
جز از مرد جنگی نجوید شکار
بدو گفت بیژن مرا زین سخن
به پیش جهاندار ننگی مکن
سلیح سیاوش مرا ده بجنگ
پس آنگه نگه کن شکار پلنگ
بدو داد گیو دلیر آن زره
همی بست بیژن زره را گره
یکی بارهٔ تیزرو برنشست
بهامون خرامید نیزه بدست
پلاشان یکی آهو افگنده بود
کبابش بر آتش پراگنده بود
همی خورد و اسپش چران و چمان
پلاشان نشسته به بازو کمان
چو اسپش ز دور اسپ بیژن بدید
خروشی برآورد و اندر دمید
پلاشان بدانست کامد سوار
بیامد بسیچیدهٔ کارزار
یکی بانگ برزد به بیژن بلند
منم گفت شیراوژن و و دیوبند
بگو آشکارا که نام تو چیست
که اختر همی بر تو خواهد گریست
دلاور بدو گفت من بیژنم
برزم اندرون پیل و رویینتنم
نیا شیر جنگی پدر گیو گرد
هم اکنون ببینی ز من دستبرد
بروز بلا در دم کارزار
تو بر کوه چون گرگ مردار خواه
همی دود و خاکستر و خون خوری
گه آمد که لشکر بهامون بری
پلاشان بپاسخ نکرد ایچ یاد
برانگیخت آن پیلتن را چو باد
سواران بنیزه برآویختند
یکی گرد تیره برانگیختند
سنانهای نیزه بهم برشکست
یلان سوی شمشیر بردند دست
بزخم اندرون تیغ شد لخت لخت
ببودند لرزان چو شاخ درخت
بب اندرون غرقه شد بارگی
سرانشان غمی گشت یکبارگی
عمود گران برکشیدند باز
دو شیر سرافراز و دو رزمساز
چنین تا برآورد بیژن خروش
عمودگران برنهاده بدوش
بزد بر میان پلاشان گرد
همه مهرهٔ پشت بشکست خرد
ز بالای اسپ اندر آمد تنش
نگون شد بر و مغفر و جوشنش
فرود آمد از باره بیژن چو گرد
سر مرد جنگی ز تن دور کرد
سلیح و سر و اسپ آن نامجوی
بیاورد و سوی پدر کرد روی
دل گیو بد زان سخن پر ز درد
که چون گردد آن باد روز نبرد
خروشان و جوشان بدان دیدهگاه
که تا گرد بیژن کی آید ز راه
همی آمد از راه پور جوان
سر و جوشن و اسپ آن پهلوان
بیاورد و بنهاد پیش پدر
بدو گفت پیروز باش ای پسر
برفتند با شادمانی ز جای
نهادند سر سوی پردهسرای
بیاورد پیش سپهبد سرش
همان اسپ با جوشن و مغفرش
چنان شاد شد زان سخن پهلوان
که گفتی برافشاند خواهد روان
بدو گفت کای پور پشت سپاه
سر نامداران و دیهیم شاه
همیشه بزی شاد و برترمنش
ز تو دور بادا بد بدکنش
ازان پس خبر شد بافراسیاب
که شد مرز توران چو دریای آب
سوی کاسهرود اندر آمد سپاه
زمین شد ز کین سیاوش سیاه
سپهبد به پیران سالار گفت
که خسرو سخن برگشاد از نهفت
مگر کین سخن را پذیره شویم
همه با درفش و تبیره شویم
وگرنه ز ایران بیاید سپاه
نه خورشید بینیم روشن نه ماه
برو لشکر آور ز هر سو فراز
سخنها نباید که گردد دراز
وزین رو برآمد یکی تندباد
که کس را ز ایران نبد رزم یاد
یکی ابر تند اندر آمد چو گرد
ز سرما همی لب بدندان فسرد
سراپرده و خیمهها گشت یخ
کشید از بر کوه بر برف نخ
بیک هفته کس روی هامون ندید
همه کشور از برف شد ناپدید
خور و خواب و آرامگه تنگ شد
تو گفتی که روی زمین سنگ شد
کسی را نبد یاد روز نبرد
همی اسپ جنگی بکشت و بخورد
تبه شد بسی مردم و چارپای
یکی را نبد چنگ و بازو بجای
بهشتم برآمد بلند آفتاب
جهان شد سراسر چو دریای آب
سپهبد سپه را همی گرد کرد
سخن رفت چندی ز روز نبرد
که ایدر سپه شد ز تنگی تباه
سزد گر برانیم ازین رزمگاه
مبادا برین بوم و برها درود
کلات و سپدکوه گر کاسه رود
ز گردان سرافراز بهرام گفت
که این از سپهبد نشاید نهفت
تو ما را بگفتار خامش کنی
همی رزم پور سیاوش کنی
مکن کژ ابر خیره بر کار راست
بیک جان نگه کن که چندین بکاست
هنوز از بدی تا چه آیدت پیش
به چرم اندر است این زمان گاومیش
سپهبد چنین گفت کاذرگشسپ
نبد نامورتر ز جنگی زرسپ
بلشکر نگه کن که چون ریونیز
که بینی بمردی و دیدار نیز
نه بر بیگنه کشته آمد فرود
نوشته چنین بود بود آنچ بود
مرا جام ازو پر می و شیر بود
جوان را ز بالا سخن تیر بود
کنون از گذشته نیاریم یاد
به بیداد شد کشته او گر بداد
چو خلعت ستد گیو گودرز ز شاه
که آن کوه هیزم بسوزد براه
کنونست هنگام آن سوختن
به آتش سپهری برافروختن
گشاده شود راه لشکر مگر
بباشد سپه را بروبر گذر
بدو گفت گیو این سخن رنج نیست
وگر هست هم رنج بیگنج نیست
غمی گشت بیژن بدین داستان
نباشم بدین گفت همداستان
مرا با جوانی نباید نشست
بپیری کمر بر میان تو بست
برنج و بسختی بپروردیم
بگفتار هرگز نیازردیم
مرا برد باید بدین کار دست
نشاید تو با رنج و من با نشست
بدو گفت گیو آنک من ساختم
بدین کار گردن برافراختم
کنون ای پسر گاه آرایشست
نه هنگام پیری و بخشایشست
ازین رفتن من ندار ایچ غم
که من کوه خارا بسوزم به دم
بسختی گذشت از در کاسهرود
جهان را همه رنج برف آب بود
چو آمد برران کوه هیزم فراز
ندانست بالا و پهناش باز
ز پیکان تیر آتشی برفروخت
بکوه اندر افگند و هیزم بسوخت
ز آتش سه هفته گذرشان نبود
ز تف زبانه ز باد و ز دود
چهارم سپه برگذشتن گرفت
همان آب و آتش نشستن گرفت
سپهبد چو لشکر برو گرد شد
ز آتش براه گروگرد شد
سپاه اندر آمد چنانچون سزد
همه کوه و هامون سراپرده زد
چنانچون ببایست برساختند
ز هر سو طلایه برون تاختند
گروگرد بودی نشست تژاو
سواری که بودیش با شیر تاو
فسیله بدان جایگه داشتی
چنان کوه تا کوه بگذاشتی
خبر شد که آمد ز ایران سپاه
گله برد باید به یکسو ز راه
فرستاد گردی هم اندر شتاب
بنزدیک چوپان افراسیاب
کبوده بدش نام و شایسته بود
بشایستگی نیز بایسته بود
بدو گفت چون تیره گردد سپهر
تو ز ایدر برو هیچ منمای چهر
نگه کن که چندست ز ایران سپاه
ز گردان که دارد درفش و کلاه
ازیدر بر ایشان شبیخون کنیم
همه کوه در جنگ هامون کنیم
کبوده بیامد چو گرد سیاه
شب تیره نزدیک ایران سپاه
طلایه شب تیره بهرام بود
کمندش سر پیل را دام بود
برآورد اسپ کبوده خروش
ز لشکر برافراخت بهرام گوش
کمان را بزه کرد و بفشارد ران
درآمد ز جای آن هیون گران
یکی تیر بگشاد و نگشاد لب
کبوده نبود ایچ پیدا ز شب
بزد بر کمربند چوپان شاه
همی گشت رنگ کبوده سیاه
ز اسپ اندر افتاد و زنهار خواست
بدو گفت بهرام برگوی راست
که ایدر فرستندهٔ تو که بود
کرا خواستی زین بزرگان بسود
ببهرام گفت ار دهی زینهار
بگویم ترا هرچ پرسی ز کار
تژاوست شاها فرستندهام
بنزدیک او من پرستندهام
مکش مر مرا تا نمایمت راه
بجایی که او دارد آرامگاه
بدو گفت بهرام با من تژاو
چو با شیر درنده پیکار گاو
سرش را بخنجر ببرید پست
بفتراک زین کیانی ببست
بلشکر گه آورد و بفگند خوار
نه نامآوری بد نه گردی سوار
چو خورشید بر زد ز گردون درفش
دم شب شد از خنجر او بنفش
غمی شد دل مرد پرخاشجوی
بدانست کو را بد آمد بروی
برآمد خروش خروس و چکاو
کبوده نیامد بنزد تژاو
سپاهی که بودند با او بخواند
وزان جایگه تیز لشکر براند
تژاو سپهبد بشد با سپاه
بایران خروش آمد از دیدهگاه
که آمد سپاهی ز ترکان بجنگ
سپهبد نهنگی درفشی پلنگ
ز گردنکشان پیش او رفت گیو
تنی چند با او ز گردان نیو
برآشفت و نامش بپرسید زوی
چنین گفت کای مرد پرخاشجوی
بدین مایه مردم بجنگ آمدی
ز هامون بکام نهنگ آمدی
بپاسخ چنین گفت کای نامدار
ببینی کنون رزم شیر سوار
بگیتی تژاوست نام مرا
بهر دم برآرند کام مرا
نژادم بگوهر از ایران بدست
ز گردان وز پشت شیران بدست
کنون مرزبانم بدین تخت و گاه
نگین بزرگان و داماد شاه
بدو گفت گیو اینکه گفتی مگوی
که تیره شود زین سخن آبروی
از ایران بتوران که دارد نشست
مگر خوردنش خون بود گر کبست
اگر مرزبانی و داماد شاه
چرا بیشتر زین نداری سپاه
بدین مایه لشکر تو تندی مجوی
بتندی بپیش دلیران مپوی
که این پرهنر نامدار دلیر
سر مرزبان اندر آرد بزیر
گر اایدونک فرمان کنی با سپاه
بایران خرامی بنزدیک شاه
کنون پیش طوس سپهبد شوی
بگویی و گفتار او بشنوی
ستانمت زو خلعت و خواسته
پرستنده و اسپ آراسته
تژاو فریبنده گفت ای دلیر
درفش مرا کس نیارد بزیر
مرا ایدر اکنون نگینست و گاه
پرستنده و گنج و تاج و سپاه
همان مرز و شاهی چو افراسیاب
کس این را ز ایران نبیند بخواب
پرستار وز مادیانان گله
بدشت گروگرد کرده یله
تو این اندکی لشکر من مبین
مراجوی با گرز بر پشت زین
من امروز با این سپاه آن کنم
کزین آمدن تان پشیمان کنم
چنین گفت بیژن بفرخ پدر
که ای نامور گرد پرخاشخر
سرافراز و بیداردل پهلوان
به پیری نه آنی که بودی جوان
ترا با تژاو این همه پند چیست
بترکی چنین مهر و پیوند چیست
همی گرز و خنجر بباید کشید
دل و مغز ایشان بباید درید
برانگیخت اسپ و برآمد خروش
نهادند گوپال و خنجر بدوش
یکی تیره گرد از میان بردمید
بدان سان که خورشید شد ناپدید
جهان شد چو آبار بهمن سیاه
ستاره ندیدند روشن نه ماه
بقلب سپاه اندرون گیو گرد
همی از جهان روشنایی ببرد
بپیش اندرون بیژن تیزچنگ
همی بزمگاه آمدش جای جنگ
وزان سوی با تاج بر سر تژاو
که بودیش با شیر درنده تاو
یلانش همه نیکمردان و شیر
که هرگز نشدشان دل از رزم سیر
بسی برنیامد برین روزگار
که آن ترک سیر آمد از کارزار
سه بهره ز توران سپه کشته شد
سربخت آن ترک برگشته شد
همی شد گریزان تژاو دلیر
پسش بیژن گیو برسان شیر
خروشان و جوشان و نیزه بدست
تو گفتی که غرنده شیرست مست
یکی نیزه زد بر میان تژاو
نماند آن زمان با تژاو ایچ تاو
گراینده بدبند رومی زره
بپیچید و بگشاد بند گره
بیفگند نیزه بیازید چنگ
چو بر کوه بر غرم تازد پلنگ
بدان سان که شاهین رباید چکاو
ربود آن گرانمایه تاج تژاو
که افراسیابش بسر برنهاد
نبودی جدا زو بخواب و بیاد
چنین تا در دژ همی تاخت اسپ
پساندرش بیژن چو آذرگشسپ
چو نزدیکی دژ رسید اسپنوی
بیامد خروشان پر از آب روی
که از کین چنین پشت برگاشتی
بدین دژ مرا خوار بگذاشتی
سزد گر ز پس برنشانی مرا
بدین ره بدشمن نمانی مرا
تژاو سرافراز را دل بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت
فراز اسپنوی و تژاو از نشیب
بدو داد در تاختن یک رکیب
پس اندر نشاندش چو ماه دمان
برآمد ز جا باره زیرش دنان
همی تاخت چون گرد با اسپنوی
سوی راه توران نهادند روی
زمانی دوید اسپ جنگی تژاو
نماند ایچ با اسپ و با مرد تاو
تژاو آن زمان با پرستنده گفت
که دشوار کار آمد ای خوب جفت
فروماند این اسپ جنگی ز کار
ز پس بدسگال آمد و پیش غار
اگر دور از ایدر به بیژن رسم
بکام بداندیش دشمن رسم
ترا نیست دشمن بیکبارگی
بمان تا برانم من این بارگی
فرود آمد از اسپ او اسپنوی
تژاو از غم او پر از آب روی
سبکبار شد اسپ و تندی گرفت
پسش بیژن گیو کندی گرفت
چو دید آن رخ ماهروی اسپنوی
ز گلبرگ روی و پر از مشک موی
پس پشت خویش اندرش جای کرد
سوی لشکر پهلوان رای کرد
بشادی بیامد بدرگاه طوس
ز درگاه برخاست آوای کوس
که بیدار دل شیر جنگی سوار
دمان با شکار آمد از مرغزار
سپهدار و گردان پرخاشجوی
بویرانی دژ نهادند روی
ازان پس برفتند سوی گله
که بودند بر دشت ترکان یله
گرفتند هر یک کمندی بچنگ
چنانچون بود ساز مردان جنگ
بخم اندر آمد سر بارگی
بیاراست لشکر بیکبارگی
نشستند بر جایگاه تژاو
سواران ایران پر از خشم و تاو
تژاو غمی با دو دیده پرآب
بیامد بنزدیک افراسیاب
چنین گفت کامد سپهدار طوس
ابا لشکری گشن و پیلان کوس
پلاشان و آن نامداران مرد
بخاک اندر آمد سرانشان ز گرد
همه مرز و بوم آتش اندر زدند
فسیله سراسر بهم برزدند
چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی گشت و بر چاره افگند بن
بپیران ویسه چنین گفت شاه
که گفتم بیاور ز هر سو سپاه
درنگ آمدت رای از کاهلی
ز پیری گران گشته و بددلی
نه دژ ماند اکنون نه اسپ و نه مرد
نشستن نشاید بدین مرز کرد
بسی خویش و پیوند ما برده گشت
بسی مرد نیکاختر آزرده گشت
کنون نیست امروز روز درنگ
جهان گشت بر مرد بیدار تنگ
جهاندار پیران هم اندر شتاب
برون آمد از پیش افراسیاب
ز هر مرز مردان جنگی بخواند
سلیح و درم داد و لشکر براند
چو آمد ز پهلو برون پهلوان
همی نامزد کرد جای گوان
سوی میمنه بارمان و تژاو
سواران که دارند با شیر تاو
چو نستهین گرد بر میسره
کجا شیر بودی بچنگش بره
جهان پر شد از نالهٔ کرنای
ز غریدن کوس و هندی درای
هوا سربسر سرخ و زرد و بنفش
ز بس نیزه و گونهگونه درفش
سپاهی ز جنگآوران صدهزار
نهاده همه سر سوی کارزار
ز دریا بدریا نبود ایچ راه
ز اسپ و ز پیل و هیون و سپاه
همی رفت لشکر گروها گروه
نبد دشت پیدا نه دریا نه کوه
بفرمود پیران که بیره روید
از ایدر سوی راه کوته روید
نباید که یابند خود آگهی
ازین نامداران با فرهی
مگر ناگهان بر سر آن گروه
فرود آرم این گشن لشکر چو کوه
برون کرد کارآگهان ناگهان
همی جست بیدار کار جهان
بتندی براه اندر آورد روی
بسوی گروگرد شد جنگجوی
میان سرخس است نزدیک طوس
ز باورد برخاست آوای کوس
بپیوست گفتار کارآگهان
بپیران بگفتند یک یک نهان
که ایشان همه میگسارند و مست
شب و روز با جام پر می بدست
سواری طلایه ندیدم براه
نه اندیشهٔ رزم توران سپاه
چو بشنید پیران یلان را بخواند
ز لشکر فراوان سخنها براند
که در رزم ما را چنین دستگاه
نبودست هرگز بایران سپاه
گزین کرد زان لشکر نامدار
سواران شمشیرزن سیهزار
برفتند نیمی گذشته ز شب
نه بانگ تبیره نه بوق و جلب
چو پیران سالار لشکر براند
میان یلان هفت فرسنگ ماند
نخستین رسیدند پیش گله
کجا بود بر دشت توران یله
گرفتند بسیار و کشتند نیز
نبود از بد بخت مانند چیز
گلهدار و چوپان بسی کشته شد
سر بخت ایرانیان گشته شد
وزان جایگه سوی ایران سپاه
برفتند برسان گرد سیاه
همه مست بودند ایرانیان
گروهی نشسته گشاده میان
بخیمه درون گیو بیدار بود
سپهدار گودرز هشیار بود
خروش آمد و بانگ زخم تبر
سراسیمه شد گیو پرخاشخر
ستاده ابر پیش پردهسرای
یکی اسپ بر گستوان ور بپای
برآشفت با خویشتن چون پلنگ
ز بافیدن پای آمدش ننگ
بیامد باسپ اندر آورد پای
بکردار باد اندر آمد ز جای
بپردهسرای سپهبد رسید
ز گرد سپه آسمان تیره دید
بدو گفت برخیز کامد سپاه
یکی گرد برخاست ز اوردگاه
وزان جایگه رفت نزد پدر
بچنگ اندرون گرزهٔ گاو سر
همی گشت بر گرد لشکر چو دود
برانگیخت آن را که هشیار بود
یکی جنگ با بیژن افگند پی
که این دشت رزم است گر باغ می
وزان پس بیامد سوی کارزار
بره برشتابید چندی سوار
بدان اندکی برکشیدند نخ
سپاهی ز ترکان چو مور و ملخ
همی کرد گودرز هر سو نگاه
سپاه اندر آمد بگرد سپاه
سراسیمه شد خفته از داروگیر
برآمد یکی ابر بارانش تیر
بزیر سر مست بالین نرم
زبر گرز و گوپال و شمشیر گرم
سپیده چو برزد سر از برج شیر
بلشکر نگه کرد گیو دلیر
همه دشت از ایرانیان کشته دید
سر بخت بیدار برگشته دید
دریده درفش و نگونسار کوس
رخ زندگان تیره چون آبنوس
سپهبد نگه کرد و گردان ندید
ز لشکر دلیران و مردان ندید
همه رزمگه سربسر کشته بود
تنانشان بخون اندر آغشته بود
پسر بیپدر شد پدر بیپسر
همه لشگر گشن زیر و زبر
به بیچارگی روی برگاشتند
سراپرده و خیمه بگذاشتند
نه کوس و نه لشکر نه بار و بنه
همه میسره خسته و میمنه
ازین گونه لشکر سوی کاسهرود
برفتند بیمایه و تار و پود
چنین آمد این گنبد تیزگرد
گهی شادمانی دهد گاه درد
سواران توران پس پشت طوس
دلان پر ز کین و سران پر فسوس
همی گرز بارید گویی ز ابر
پس پشت بر جوشن و خود و گبر
نبد کس برزم اندرون پایدار
همه کوه کردند گردان حصار
فرومانده اسپان و مردان جنگ
یکی را نبد هوش و توش و نه هنگ
سپاهی ازین گونه گشتند باز
شده مانده از رزم و راه دراز
ز هامون سپهبد سوی کوه شد
ز پیکار ترکان بیاندوه شد
فراوان کم آمد ز ایرانیان
برآمد خروشی بدرد از میان
همه خسته و بسته بد هرک زیست
شد آن کشته بر خسته باید گریست
نه تاج و نه تخت و نه پردهسرای
نه اسپ و نه مردان جنگی بپای
نه آباد بوم نه مردان کار
نه آن خستگانرا کسی خواستار
پدر بر پسر چند گریان شده
وزان خستگان چند بریان شده
چنین است رسم جهان جهان
که کردار خویش از تو دارد نهان
همی با تو در پرده بازی کند
ز بیرون ترا بینیازی کند
ز باد آمدی رفت خواهی به گرد
چه دانی که با تو چه خواهند کرد
ببند درازیم و در چنگ آز
ندانیم باز آشکارا ز راز
دو بهره ز ایرانیان کشته بود
دگر خسته از رزم برگشته بود
سپهبد ز پیکار دیوانه گشت
دلش با خرد همچو بیگانه گشت
بلشکرگه اندر می و خوان و بزم
سپاه آرزو کرد بر جای رزم
جهاندیده گودرز با پیر سر
نه پور و نبیره نه بوم و نه بر
نه آن خستگان را خورش نه پزشک
همه جای غم بود و خونین سرشک
جهاندیدگان پیش اوی آمدند
شکسته دل و راهجوی آمدند
یکی دیدبان بر سر کوه کرد
کجا دیدگان سوی انبوه کرد
طلایه فرستاد بر هر سویی
مگر یابد آن درد را دارویی
یکی نامداری ز ایرانیان
بفرمود تا تنگ بندند میان
دهد شاه را آگهی زین سخن
که سالار لشکر چهه افگند بن
چه روز بد آمد بایرانیان
سران را ز بخشش سرآمد زیان
رونده بر شاه برد آگهی
که تیره شد آن روزگار مهی
چو شاه دلیر این سخنها شنید
بجوشید وز غم دلش بردمید
ز کار برادر پر از درد بود
بران درد بر درد لشکر فزود
زبان کرد گویا بنفرین طوس
شب تیره تا گاه بانگ خروس
دبیر خردمند را پیش خواند
دل آگنده بودش ز غم برفشاند
یکی نامه بنوشت پر آب چشم
ز بهر برادر پر از درد و خشم
بسوی فریبرز کاوس شاه
یکی سوی پرمایگان سپاه
سر نامه بود از نخست آفرین
چنانچون بود رسم آیین و دین
بنام خداوند خورشید و ماه
کجا داد بر نیکوی دستگاه
جهان و مکان و زمان آفرید
پی مور و پیل گران آفرید
ازویست پیروزی و زو شکیب
بنیک و ببد زو رسد کام و زیب
خرد داد و جان و تن زورمند
بزرگی و دیهیم و تخت بلند
رهایی نیابد سر از بند اوی
یکی را همه فر و اورند اوی
یکی را دگر شوربختی دهد
نیاز و غم و درد و سختی دهد
ز رخشنده خورشید تا تیره خاک
همه داد بینم ز یزدان پاک
بشد طوس با کاویانی درفش
ز لشکر چهل مرد زرینه کفش
بتوران فرستادمش با سپاه
برادر شد از کین نخستین تباه
بایران چنو هیچ مهتر مباد
وزین گونه سالار لشکر مباد
دریغا برادر فرود جوان
سر نامداران و پشت گوان
ز کین پدر زار و گریان بدم
بران درد یک چند بریان بدم
کنون بر برادر بباید گریست
ندانم مرا دشمن و دوست کیست
مرو گفتم او را براه چرم
مزن بر کلات و سپدکوه دم
بران ره فرودست و با لشکرست
همان کی نژاد است و کنداور است
نداند که این لشکر از بن کیند
از ایران سپاهند گر خود چیند
ازان کوه جنگ آورد بیگمان
فراوان سران را سرآرد زمان
دریغ آنچنان گرد خسرونژاد
که طوس فرومایه دادش بباد
اگر پیش از این او سپهبد بدست
ز کاوس شاه اختر بد بدست
برزم اندرون نیز خواب آیدش
چو بی مینشیند شتاب آیدش
هنرها همه هست نزدیک اوی
مبادا چنان جان تاریک اوی
چو این نامه خوانی هماندر شتاب
ز دل دور کن خورد آرام و خواب
سبک طوس را بازگردان بجای
ز فرمان مگرد و مزن هیچ رای
سپهدار و سالار زرینه کفش
تو می باش با کاویانی درفش
سرافراز گودرز ازان انجمن
بهر کار باشد ترا رای زن
مکن هیچ در جنگ جستن شتاب
ز می دور باش و مپیمای خواب
بتندی مجو ایچ رزم از نخست
همی باش تا خسته گردد درست
ترا پیش رو گیو باشد بجنگ
که با فر و برزست و چنگ پلنگ
فرازآور از هر سوی ساز رزم
مبادا که آید ترا رای بزم
نهاد از بر نامه بر مهر شاه
فرستاده را گفت برکش براه
ز رفتن شب و روز ماسای هیچ
بهر منزلی اسپ دیگر بسیچ
بیامد فرستاده هم زین نشان
بنزدیک آن نامور سرکشان
بنزد فریبرز شد نامه دار
بدو داد پس نامهٔ شهریار
فریبرز طوس و یلان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند
همان نامور گیو و گودرز را
سواران و گردان آن مرز را
چو برخواند آن نامهٔ شهریار
جهان را درختی نو آمد ببار
بزرگان و شیران ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین
بیاورد طوس آن گرامی درفش
ابا کوس و پیلان و زرینه کفش
بنزد فریبرز بردند و گفت
که آمد سزا را سزاوار جفت
همه ساله بخت تو پیروز باد
همه روزگار تو نوروز باد
برفت و ببرد آنک بد نوذری
سواران جنگآور و لشکری
بنزدیک شاه آمد از دشت جنگ
برهبر نکرد ایچگونه درنگ
زمین را ببوسید در پیش شاه
نکرد ایچ خسرو بدو در نگاه
بدشنام بگشاد لب شهریار
بران انجمن طوس را کرد خوار
ازان پس بدو گفت کای بدنشان
که کمباد نامت ز گردنکشان
نترسی همی از جهاندار پاک
ز گردان نیامد ترا شرم و باک
نگفتم مرو سوی راه چرم
برفتی و دادی دل من به غم
نخستین بکین من آراستی
نژاد سیاوش را کاستی
برادر سرافراز جنگی فرود
کجا هم چنو در زمانه نبود
بکشتی کسی را که در کارزار
چو تو لشکری خواستی روزکار
وزان پس که رفتی بران رزمگاه
نبودت به جز رامش و بزمگاه
ترا جایگه نیست در شارستان
بزیبد ترا بند و بیمارستان
ترا پیش آزادگان کار نیست
کجا مر ترا رای هشیار نیست
سزاوار مسماری و بند و غل
نه اندر خور تاج و دیهیم و مل
نژاد منوچهر و ریش سپید
ترا داد بر زندگانی امید
وگرنه بفرمودمی تا سرت
بداندیش کردی جدا از برت
برو جاودان خانه زندان توست
همان گوهر بد نگهبان توست
ز پیشش براند و بفرمود بند
به بند از دلش بیخ شادی بکند
فریبرز بنهاد بر سر کلاه
که هم پهلوان بود و هم پور شاه
ازان پس بفرمود رهام را
که پیدا کند با گهر نام را
بدو گفت رو پیش پیران خرام
ز من نزد آن پهلوان بر پیام
بگویش که کردار گردان سپهر
همیشه چنین بود پر درد و مهر
یکی را برآرد بچرخ بلند
یکی را کند زار و خوار و نژند
کسی کو بلاجست گرد آن بود
شبیخون نه کردار مردان بود
شبیخون نسازند کنداوران
کسی کو گراید بگرز گران
تو گر با درنگی درنگ آوریم
گرت رای جنگست جنگ آوریم
ز پیش فریبرز رهام گرد
برون رفت و پیغام و نامه ببرد
بیامد طلایه بدیدش براه
بپرسیدش از نام وز جایگاه
بدو گفت رهام جنگی منم
هنرمند و بیدار و سنگی منم
پیام فریبرز کاوس شاه
به پیران رسانم بدین رزمگاه
ز پیش طلایه سواری چو گرد
بیامد سخنها همه یاد کرد
که رهام گودرز زان رزمگاه
بیامد سوی پهلوان سپاه
بفرمود تا پیش اوی آورند
گشادهدل و تازهروی آورند
سراینده رهام شد پیش اوی
بترس از نهان بداندیش اوی
چو پیران ورا دید بنواختش
بپرسید و بر تخت بنشاختش
برآورد رهام راز از نهفت
پیام فریبرز با او بگفت
چنین گفت پیران برهام گرد
که این جنگ را خرد نتوان شمرد
شما را بد این پیش دستی بجنگ
ندیدیم با طوس رای و درنگ
بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ
همی کشت بیباک خرد و بزرگ
چه مایه بکشت و چه مایه ببرد
بدو نیک این مرز یکسان شمرد
مکافات این بد کنون یافتند
اگر چند با کینه بشتافتند
کنون گر تویی پهلوان سپاه
چنانچون ترا باید از من بخواه
گر ایدونک یک ماه خواهی درنگ
ز لشکر نیاید سواری بجنگ
وگر جنگ جویی منم برکنار
بیارای و برکش صف کارزار
چو یک مه بدین آرزو بشمرید
که از مرز تورانزمین بگذرید
برانید لشکر سوی مرز خویش
ببینید یکسر همه ارز خویش
وگرنه بجنگ اندر آرید چنگ
مخواهید زین پس زمان و درنگ
یکی خلعت آراست رهام را
چنانچون بود درخور نام را
بنزد فریبرز رهام گرد
بیاورد نامه چنانچون ببرد
فریبرز چون یافت روز درنگ
بهر سو بیازید چون شیرچنگ
سر بدرهها را گشادن گرفت
نهاده همه رای دادن گرفت
کشیدند و لشکر بیاراستند
ز هر چیز لختی بپیراستند
چو آمد سر ماه هنگام جنگ
ز پیمان بگشتند و از نام و ننگ
خروشی برآمد ز هر دو سپاه
برفتند یکسر سوی رزمگاه
ز بس ناله بوق و هندی درای
همی آسمان اندر آمد ز جای
هم از یال اسپان و دست و عنان
ز گوپال و تیغ و کمان و سنان
تو گفتی جهان دام نر اژدهاست
وگر آسمان بر زمین گشت راست
نبد پشه را روزگار گذر
ز بس گرز و تیغ و سنان و سپر
سوی میمنه گیو گودرز بود
رد و موبد و مهتر مرز بود
سوی میسره اشکش تیزچنگ
که دریای خون راند هنگام جنگ
یلان با فریبرز کاوس شاه
درفش از پس پشت در قلبگاه
فریبرز با لشکر خویش گفت
که ما را هنرها شد اندر نهفت
یک امروز چون شیر جنگ آوریم
جهان بر بداندیش تنگ آوریم
کزین ننگ تا جاودان بر سپاه
بخندند همی گرز و رومی کلاه
یکی تیرباران بکردند سخت
چو باد خزانی که ریزد درخت
تو گفتی هوا پر کرگس شدست
زمین از پی پیل پامس شدست
نبد بر هوا مرغ را جایگاه
ز تیر و ز گرز و ز گرد سپاه
درفشیدن تیغ الماس گون
بکردار آتش بگرد اندرون
تو گفتی زمین روی زنگی شدست
ستاره دل پیل جنگی شدست
ز بس نیزه و گرز و شمشیر تیز
برآمد همی از جهان رستخیز
ز قلب سپه گیو شد پیش صف
خروشان و بر لب برآورده کف
ابا نامداران گودرزیان
کزیشان بدی راه سود و زیان
بتیغ و بنیزه برآویختند
همی ز آهن آتش فرو ریختند
چو شد رزم گودرز و پیران درشت
چو نهصد تن از تخم پیران بکشت
چو دیدند لهاک و فرشیدورد
کزان لشکر گشن برخاست گرد
یکی حمله بردند برسوی گیو
بران گرزداران و شیران نیو
ببارید تیر از کمان سران
بران نامداران جوشنوران
چنان شد که کس روی کشور ندید
ز بس کشتگان شد زمین ناپدید
یکی پشت بر دیگری برنگاشت
نه بگذاشت آن جایگه را که داشت
چنین گفت هومان به فرشیدورد
که با قلبگه جست باید نبرد
فریبرز باید کزان قلبگاه
گریزان بیاید ز پشت سپاه
پس آسان بود جنگ با میمنه
بچنگ آید آن رزمگاه و بنه
برفتند پس تا بقلب سپاه
بجنگ فریبرز کاوس شاه
ز هومان گریزان بشد پهلوان
شکست اندر آمد برزم گوان
بدادند گردنکشان جای خویش
نبودند گستاخ با رای خویش
یکایک بدشمن سپردند جای
ز گردان ایران نبد کس بپای
بماندند بر جای کوس و درفش
ز پیکارشان دیدهها شد بنفش
دلیران بدشمن نمودند پشت
ازان کارزار انده آمد بمشت
نگون گشته کوس و درفش و سنان
نبود ایچ پیدا رکیب از عنان
چو دشمن ز هر سو بانبوه شد
فریبرز بر دامن کوه شد
برفتند ز ایرانیان هرک زیست
بران زندگانی بباید گریست
همی بود بر جای گودرز و گیو
ز لشکر بسی نامبردار نیو
چو گودرز کشواد بر قلبگاه
درفش فریبرز کاوس شاه
ندید و یلان سپه را ندید
بکردار آتش دلش بردمید
عنان کرد پیچان براه گریز
برآمد ز گودرزیان رستخیز
بدو گفت گیو ای سپهدار پیر
بسی دیدهای گرز و گوپال و تیر
اگر تو ز پیران بخواهی گریخت
بباید بسر بر مرا خاک ریخت
نماند کسی زنده اندر جهان
دلیران و کارآزموده مهان
ز مردن مرا و ترا چاره نیست
درنگی تر از مرگ پتیاره نیست
چو پیش آمد این روزگار درشت
ترا روی بینند بهتر که پشت
بپیچیم زین جایگه سوی جنگ
نیاریم بر خاک کشواد ننگ
ز دانا تو نشنیدی آن داستان
که برگوید از گفتهٔ باستان
که گر دو برادر نهد پشت پشت
تن کوه را سنگ ماند بمشت
تو باشی و هفتاد جنگی پسر
ز دوده ستوده بسی نامور
بخنجر دل دشمنان بشکنیم
وگر کوه باشد ز بن برکنیم
چو گودرز بشنید گفتار گیو
بدید آن سر و ترگ بیدار نیو
پشیمان شد از دانش و رای خویش
بیفشارد بر جایگه پای خویش
گرازه برون آمد و گستهم
ابا برته و زنگهٔ یل بهم
بخوردند سوگندهای گران
که پیمان شکستن نبود اندران
کزین رزمگه برنتابیم روی
گر از گرز خون اندر آید بجوی
وزان جایگه ران بیفشاردند
برزم اندرون گرز بگذاردند
ز هر سو سپه بیکران کشته شد
زمانه همی بر بدی گشته شد
به بیژن چنین گفت گودرز پیر
کز ایدر برو زود برسان تیر
بسوی فریبرز برکش عنان
بپیش من آر اختر کاویان
مگر خود فریبرز با آن درفش
بیاید کند روی دشمن بنفش
چو بشنید بیژن برانگیخت اسپ
بیامد بکردار آذرگشسپ
بنزد فریبرز و با او بگفت
که ایدر چه داری سپه در نهفت
عنان را چو گردان یکی برگرای
برین کوه سر بر فزون زین مپای
اگر تو نیایی مرا ده درفش
سواران و این تیغهای بنفش
چو بیژن سخن با فریبرز گفت
نکرد او خرد با دل خویش جفت
یکی بانگ برزد به بیژن که رو
که در کار تندی و در جنگ نو
مرا شاه داد این درفش و سپاه
همین پهلوانی و تخت و کلاه
درفش از در بیژن گیو نیست
نه اندر جهان سربسر نیو نیست
یکی تیغ بگرفت بیژن بنفش
بزد ناگهان بر میان درفش
بدو نیمه کرد اختر کاویان
یکی نیمه برداشت گرد از میان
بیامد که آرد بنزد سپاه
چو ترکان بدیدند اختر براه
یکی شیردل لشکری جنگجوی
همه سوی بیژن نهادند روی
کشیدند گوپال و تیغ بنفش
به پیکار آن کاویانی درفش
چنین گفت هومان که آن اخترست
که نیروی ایران بدو اندر است
درفش بنفش ار بچنگ آوریم
جهان جمله بر شاه تنگ آوریم
کمان را بزه کرد بیژن چو گرد
بریشان یکی تیرباران بکرد
سپه یکسر از تیر او دور شد
همی گرگ درنده را سور شد
بگفتند با گیو و با گستهم
سواران که بودند با او بهم
که مان رفت باید بتوران سپاه
ربودن ازیشان همی تاج و گاه
ز گردان ایران دلاور سران
برفتند بسیار نیزهوران
بکشتند زیشان فراوان سوار
بیامد ز ره بیژن نامدار
سپاه اندر آمد بگرد درفش
هوا شد ز گرد سواران بنفش
دگر باره از جای برخاستند
بران دشت رزمی نو آراستند
به پیش سپه کشته شد ریونیز
که کاوس را بد چو جان عزیز
یکی تاجور شاه کهتر پسر
نیاز فریبرز و جان پدر
سر و تاج او اندر آمد بخاک
بسی نامور جامه کردند چاک
ازان پس خروشی برآورد گیو
که ای نامداران و گردان نیو
چنویی نبود اندرین رزمگاه
جوان و سرافراز و فرزند شاه
نبیره جهاندار کاوس پیر
سه تن کشته شد زار بر خیره خیر
فرود سیاوش چون ریونیز
بگیتی فزون زین شگفتی چه چیز
اگر تاج آن نارسیده جوان
بدشمن رسد شرم دارد روان
اگر من بجنبم ازین رزمگاه
شکست اندر آید بایران سپاه
نباید که آن افسر شهریار
بترکان رسد در صف کارزار
فزاید بر این ننگها ننگ نیز
ازین افسر و کشتن ریو نیز
چنان بد که بشنید آواز گیو
سپهبد سرافراز پیران نیو
برامد بنوی یکی کارزار
ز لشکر بران افسر نامدار
فراوان ز هر سو سپه کشته شد
سربخت گردنکشان گشته شد
برآویخت چون شیر بهرام گرد
بنیزه بریشان یکی حمله برد
بنوک سنان تاج را برگرفت
دو لشکر بدو مانده اندر شگفت
همی بود زان گونه تا تیره گشت
همی دیده از تیرگی خیره گشت
چنین هر زمانی برآشوفتند
همی بر سر یکدگر کوفتند
ز گودرزیان هشت تن زنده بود
بران رزمگه دیگر افگنده بود
هم از تخمهٔ گیو چون بیست و پنج
که بودند زیبای دیهیم و گنج
هم از تخم کاوس هفتاد مرد
سواران و شیران روز نبرد
جز از ریونیز آن سر تاجدار
سزد گر نیاید کسی در شمار
چو سیصد تن از تخم افراسیاب
کجا بختشان اندر آمد بخواب
ز خویشان پیران چو نهصد سوار
کم آمد برین روز در کارزار
همان دست پیران بد و روز اوی
ازان اختر گیتیافروز اوی
نبد روز پیکار ایرانیان
ازان جنگ جستن سرآمد زمان
از آوردگه روی برگاشتند
همی خستگان خوار بگذاشتند
بدانگه کجا بخت برگشته بود
دمان بارهٔ گستهم کشته بود
پیاده همی رفت نیزه بدست
ابا جوشن و خود برسان مست
چو بیژن بگستهم نزدیک شد
شب آمد همی روز تاریک شد
بدو گفت هین برنشین از پسم
گرامیتر از تو نباشد کسم
نشستند هر دو بران بارگی
چو خورشید شد تیره یکبارگی
همه سوی آن دامن کوهسار
گریزان برفتند برگشته کار
سواران ترکان همه شاددل
ز رنج و ز غم گشته آزاددل
بلشکرگه خویش بازآمدند
گرازنده و بزم ساز آمدند
ز گردان ایران برآمد خروش
همی کر شد از نالهٔ کوس گوش
دوان رفت بهرام پیش پدر
که ای پهلوان یلان سربسر
بدانگه که آن تاج برداشتم
بنیزه بابراندر افراشتم
یکی تازیانه ز من گم شدست
چو گیرند بیمایه ترکان بدست
ببهرام بر چند باشد فسوس
جهان پیش چشمم شود آبنوس
نبشته بران چرم نام منست
سپهدار پیران بگیرد بدست
شوم تیز و تازانه بازآورم
اگر چند رنج دراز آورم
مرا این ز اختر بد آید همی
که نامم بخاک اندر آید همی
بدو گفت گودرز پیر ای پسر
همی بخت خویش اندر آری بسر
ز بهر یکی چوب بسته دوال
شوی در دم اختر شوم فال
چنین گفت بهرام جنگی که من
نیم بهتر از دوده و انجمن
بجایی توان مرد کاید زمان
بکژی چرا برد باید گمان
بدو گفت گیو ای برادر مشو
فراوان مرا تازیانهست نو
یکی شوشهٔ زر بسیم اندر است
دو شیبش ز خوشاب وز گوهرست
فرنگیس چون گنج بگشاد سر
مرا داد چندان سلیح و کمر
من آن درع و تازانه برداشتم
بتوران دگر خوار بگذاشتم
یکی نیز بخشید کاوس شاه
ز زر وز گوهر چو تابنده ماه
دگر پنج دارم همه زرنگار
برو بافته گوهر شاهوار
ترا بخشم این هفت ز ایدر مرو
یکی جنگ خیره میارای نو
چنین گفت با گیو بهرام گرد
که این ننگ را خرد نتوان شمرد
شما را ز رنگ و نگارست گفت
مرا آنک شد نام با ننگ جفت
گر ایدونک تازانه بازآورم
وگر سر ز گوشش بگاز آورم
بر او رای یزدان دگرگونه بود
همان گردش بخت وارونه بود
هرانگه که بخت اندر آید بخواب
ترا گفت دانا نیاید صواب
بزد اسپ و آمد بران رزمگاه
درخشان شده روی گیتی ز ماه
همی زار بگریست بر کشتگان
بران داغ دل بختبرگشتگان
تن ریونیز اندران خون و خاک
شده غرق و خفتان برو چاک چاک
همی زار بگریست بهرام شیر
که زار ای جوان سوار دلیر
چو تو کشته اکنون چه یک مشت خاک
بزرگان بایوان تو اندر مغاک
بران کشتگان بر یکایک بگشت
که بودند افگنده بر پهندشت
ازان نامداران یکی خسته بود
بشمشیر ازیشان بجان رسته بود
همی بازدانست بهرام را
بنالید و پرسید زو نام را
بدو گفت کای شیر من زندهام
بر کشتگان خوار افگندهام
سه روزست تا نان و آب آرزوست
مرا بر یکی جامه خواب آرزوست
بشد تیز بهرام تا پیش اوی
بدل مهربان و بتن خویش اوی
برو گشت گریان و رخ را بخست
بدرید پیراهن او را ببست
بدو گفت مندیش کز خستگیست
تبه بودن این ز نابستگیست
چو بستم کنون سوی لشکر شوی
وزین خستگی زود بهتر شوی
یکی تازیانه بدین رزمگاه
ز من گم شدست از پی تاج شاه
چو آن بازیابم بیایم برت
رسانم بزودی سوی لشکرت
وزانجا سوی قلب لشکر شتافت
همی جست تا تازیانه بیافت
میان تل کشتگان اندرون
برآمیخته خاک بسیار و خون
فرود آمد از باره آن برگرفت
وزانجا خروشیدن اندر گرفت
خروش دم مادیان یافت اسپ
بجوشید برسان آذرگشسپ
سوی مادیان روی بنهاد تفت
غمی گشت بهرام و از پس برفت
همی شد دمان تا رسید اندروی
ز ترگ و ز خفتان پر از آب روی
چو بگرفت هم در زمان برنشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
چو بفشارد ران هیچ نگذارد پی
سوار و تن باره پرخاک و خوی
چنان تنگدل شد بیکبارگی
که شمشیر زد بر پی بارگی
وزان جایگه تا بدین رزمگاه
پیاده بپیمود چون باد راه
سراسر همه دشت پرکشته دید
زمین چون گل و ارغوان کشته دید
همی گفت کاکنون چه سازیم روی
بر این دشت بیبارگی راهجوی
ازو سرکشان آگهی یافتند
سواری صد از قلب بشتافتند
که او را بگیرند زان رزمگاه
برندش بر پهلوان سپاه
کمان را بزه کرد بهرام شیر
ببارید تیر از کمان دلیر
چو تیری یکی در کمان راندی
بپیرامنش کس کجا ماندی
ازیشان فراوان بخست و بکشت
پیاده نپیچید و ننمود پشت
سواران همه بازگشتند ازوی
بنزدیک پیران نهادند روی
چو لشکر ز بهرام شد ناپدید
ز هر سو بسی تیر گرد آورید
چو لشکر بیامد بر پهلوان
بگفتند با او سراسر گوان
فراوان سخن رفت زان رزمساز
ز پیکار او آشکارا و راز
بگفتند کاینت هژبر دلیر
پیاده نگردد خود از جنگ سیر
بپرسید پیران که این مرد کیست
ازان نامداران ورانام چیست
یکی گفت بهرام شیراوژن است
که لشکر سراسر بدو روشن است
برویین چنین گفت پیران که خیز
که بهرام را نیست جای گریز
مگر زنده او را بچنگ آوری
زمانه براساید از داوری
ز لشکر کسی را که باید ببر
کجا نامدارست و پرخاشخر
چو بشنید رویین بیامد دمان
نبودش بس اندیشهٔ بدگمان
بر تیر بنشست بهرام شیر
نهاده سپر بر سر و چرخ زیر
یکی تیرباران برویین بکرد
که شد ماه تابنده چون لاژورد
چو رویین پیران ز تیرش بخست
یلان را همه کند شد پای و دست
بسستی بر پهلوان آمدند
پر از درد و تیرهروان آمدند
که هرگز چنین یک پیاده بجنگ
ز دریا ندیدیم جنگی نهنگ
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بلرزید برسان برگ درخت
نشست از بر بارهٔ تند تاز
همی رفت با او بسی رزمساز
بیامد بدو گفت کای نامدار
پیاده چرا ساختی کارزار
نه تو با سیاوش بتوران بدی
همانا بپرخاش و سوران بدی
مرا با تو نان و نمک خوردن است
نشستن همان مهر پروردن است
نباید که با این نژاد و گهر
بدین شیرمردی و چندین هنر
ز بالا بخاک اندر آید سرت
بسوزد دل مهربان مادرت
بیا تا بسازیم سوگند و بند
براهی که آید دلت را پسند
ازان پس یکی با تو خویشی کنیم
چو خویشی بود رای بیشی کنیم
پیاده تو با لشکری نامدار
نتابی مخور باتنت زینهار
بدو گفت بهرام کای پهلوان
خردمند و بیناو روشنروان
مرا حاجت از تو یکی بارگیست
وگر نه مرا جنگ یکبارگیست
بدو گفت پیران که ای نامجوی
ندانی که این رای را نیست روی
ترا این به آید که گفتم سخن
دلیری و بر خیره تندی مکن
ببین تا سواران آن انجمن
نهند این چنین ننگ بر خویشتن
که چندین تن از تخمهٔ مهتران
ز دیهیم داران و کنداوران
ز پیکار تو کشته و خسته شد
چنین رزم ناگاه پیوسته شد
که جوید گذر سوی ایران کنون
مگر آنک جوشد ورا مغز و خون
اگر نیستی رنج افراسیاب
که گردد سرش زین سخن پرشتاب
ترا بارگی دادمی ای جوان
بدان تات بردی بر پهلوان
برفت او و آمد ز لشکر تژاو
سواری که بودیش با شیر تاو
ز پیران بپرسید و پیران بگفت
که بهرام را از یلان نیست جفت
بمهرش بدادم بسی پند خوب
نمودم بدو راه و پیوند خوب
سخن را نبد بر دلش هیچ راه
همی راه جوید بایران سپاه
بپیران چنین گفت جنگی تژاو
که با مهر جان ترا نیست تاو
شوم گر پیاده بچنگ آرمش
سر اندر زمان زیر سنگ آرمش
بیامد شتابان بدان رزمگاه
کجا بود بهرام یل بیسپاه
چو بهرام را دید نیزه بدست
یکی برخروشید چون پیل مست
بدو گفت ازین لشکر نامدار
پیاده یکی مرد و چندین سوار
بایران گرازید خواهی همی
سرت برفرازید خواهی همی
سران را سپردی سر اندر زمان
گه آمد که بر تو سرآید زمان
پس آنگه بفرمود کاندر نهید
بتیر و بگرز و بژوپین دهید
برو انجمن شد یکی لشکری
هرانکس که بد از دلیران سری
کمان را بزه کرد بهرام گرد
بتیر از هوا روشنایی ببرد
چو تیر اسپری شد سوی نیزه گشت
چو دریای خون شد همه کوه و دشت
چو نیزه قلم شد بگرز و بتیغ
همی خون چکانید بر تیره میغ
چو رزمش برین گونه پیوسته شد
بتیرش دلاور بسی خسته شد
چو بهرام یل گشت بیتوش و تاو
پس پشت او اندر آمد تژاو
یکی تیغ زد بر سر کتف اوی
که شیر اندر آمد ز بالا بروی
جدا شد ز تن دست خنجرگزار
فروماند از رزم و برگشت کار
تژاو ستمگاره را دل بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت
بپیچید ازو روی پر درد و شرم
بجوش آمدش در جگر خون گرم
چو خورشید تابنده بنمود پشت
دل گیو گشت از برادر درشت
ببیژن چنین گفت کای رهنمای
برادر نیامد همی باز جای
بباید شدن تا وراکار چیست
نباید که بر رفته باید گریست
دلیران برفتند هر دو چو گرد
بدان جای پرخاش و ننگ و نبرد
بدیدار بهرامشان بد نیاز
همی خسته و کشته جستند باز
همه دشت پرخسته و کشته بود
جهانی بخون اندر آغشته بود
دلیران چو بهرام را یافتند
پر از آب و خون دیده بشتافتند
بخاک و بخون اندر افگنده خوار
فتاده ازو دست و برگشته کار
همی ریخت آب از بر چهراوی
پر از خون دو تن دیده از مهر اوی
چو بازآمدش هوش بگشاد چشم
تنش پر ز خون بود و دل پر ز خشم
چنین گفت با گیو کای نامجوی
مرا چون بپوشی بتابوت روی
تو کین برادر بخواه از تژاو
ندارد مگر گاو با شیر تاو
مرا دید پیران ویسه نخست
که با من بدش روزگاری نشست
همه نامداران و گردان چین
بجستند با من بغاز کین
تن من تژاو جفاپیشه خست
نکرد ایچ یاد از نژاد و نشست
چو بهرام گرد این سخن یاد کرد
ببارید گیو از مژه آب زرد
بدادار دارنده سوگند خورد
بروز سپید و شب لاژورد
که جز ترگ رومی نبیند سرم
مگر کین بهرام بازآورم
پر از درد و پر کین بزین برنشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
بدانگه که شد روی گیتی سیاه
تژاو از طلایه برآمد براه
چو از دور گیو دلیرش بدید
عنان را بپیچید و دم درکشید
چو دانست کز لشکر اندر گذشت
ز گردان و گردنکشان دور گشت
سوی او بیفکند پیچان کمند
میان تژاو اندر آمد به بند
بران اندر آورد و برگشت زود
پس آسانش از پشت زین در ربود
بخاک اندر افگند خوار و نژند
فرود آمد و دست کردش به بند
نشست از بر اسپ و او را کشان
پس اندر همی برد چون بیهشان
چنین گفت با او بخواهش تژاو
که با من نماند ای دلیر ایچ تاو
چه کردم کزین بیشمار انجمن
شب تیره دوزخ نمودی بمن
بزد بر سرش تازیانه دویست
بدو گفت کین جای گفتار نیست
ندانی همی ای بد شور بخت
که در باغ کین تازه کشتی درخت
که بالاش با چرخ همبر بود
تنش خون خورد بار او سر بود
شکار تو بهرام باید بجنگ
ببینی کنون زخم کام نهنگ
چنین گفت با گیو جنگی تژاو
که تو چون عقابی و من چون چکاو
ز بهرام بر بد نبردم گمان
نه او را بدست من آمد زمان
که من چون رسیدم سواران چین
ورا کشته بودند بر دشت کین
بران بد که بهرام بیجان شدست
ز دردش دل گیو پیچان شدست
کشانش بیارد گیو دلیر
بپیش جگر خسته بهرام شیر
بدو گفت کاینک سر بیوفا
مکافات سازم جفا را جفا
سپاس از جهانآفرین کردگار
که چندان زمان دیدم از روزگار
که تیرهروان بداندیش تو
بپردازم اکنون من از پیش تو
همی کرد خواهش بریشان تژاو
همی خواست از کشتن خویش تاو
همی گفت ار ایدونک این کار بود
سر من بخنجر بریدن چه سود
یکی بنده باشم روان ترا
پرستش کنم گوربان ترا
چنین گفت با گیو بهرام شیر
که ای نامور نامدار دلیر
گر ایدونک از وی بمن بد رسید
همان روز مرگش نباید چشید
سر پر گناهش روان داد من
بمان تا کند در جهان یاد من
برادر چو بهرام را خسته دید
تژاو جفا پیشه را بسته دید
خروشید و بگرفت ریش تژاو
بریدش سر از تن بسان چکاو
دل گیو زان پس بریشان بسوخت
روانش ز غم آتشی برفروخت
خروشی برآورد کاندر جهان
که دید این شگفت آشکار و نهان
که گر من کشم ور کشی پیش من
برادر بود گر کسی خویش من
بگفت این و بهرام یل جان بداد
جهان را چنین است ساز ونهاد
عنان بزرگی هرآنکو بجست
نخستین بباید بخون دست شست
اگر خود کشد گر کشندش بدرد
بگرد جهان تا توانی مگرد
خروشان بر اسپ تژاوش ببست
به بیژن سپرد آنگهی برنشست
بیاوردش از جایگاه تژاو
بنزدیک ایران دلش پر ز تاو
چو شد دور زان جایگاه نبرد
بکردار ایوان یکی دخمه کرد
بیاگند مغزش بمشک و عبیر
تنش را بپوشید چینی حریر
برآیین شاهانش بر تخت عاج
بخوابید و آویخت بر سرش تاج
سر دخمه کردند سرخ و کبود
تو گفتی که بهرام هرگز نبود
شد آن لشکر نامور سوگوار
ز بهرام وز گردش روزگار
چو برزد سر از کوه تابنده شید
برآمد سر تاج روز سپید
سپاه پراگنده گردآمدند
همی هر کسی داستانها زدند
که چندین ز ایرانیان کشته شد
سربخت سالار برگشته شد
چنین چیره دست ترکان بجنگ
سپه را کنون نیست جای درنگ
بر شاه باید شدن بیگمان
ببینیم تا بر چه گردد زمان
اگر شاه را دل پر از جنگ نیست
مرا و تو را جای آهنگ نیست
پسر بیپدر شد پدر بیپسر
بشد کشته و زنده خسته جگر
اگر جنگ فرمان دهد شهریار
بسازد یکی لشکر نامدار
بیاییم و دلها پر از کین و جنگ
کنیم این جهان بر بداندیش تنگ
برین رای زان مرز گشتند باز
همه دل پر از خون و جان پر گداز
برادر ز خون برادر به درد
زبانشان ز خویشان پر از یاد کرد
برفتند یکسر سوی کاسه رود
روانشان ازان کشتگان پر درود
طلایه بیامد بپیش سپاه
کسی را ندید اندران جایگاه
بپیران فرستاد زود آگهی
کز ایرانیان گشت گیتی تهی
چو بشنید پیران هم اندر زمان
بهر سو فرستاد کارآگهان
چو برگشتن مهتران شد درست
سپهبد روان را ز انده بشست
بیامد بشبگیر خود با سپاه
همی گشت بر گرد آن رزمگاه
همه کوه و هم دشت و هامون و راغ
سراپرده و خیمه بد همچو باغ
بلشکر ببخشید خود برگرفت
ز کار جهان مانده اندر شگفت
که روزی فرازست و روزی نشیب
گهی شاد دارد گهی با نهیب
همان به که با جام مانیم روز
همی بگذرانیم روزی بروز
بدان آگهی نزد افراسیاب
هیونی برافگند هنگام خواب
سپهبد بدان آگهی شاد شد
ز تیمار و درددل آزاد شد
همه لشکرش گشته روشنروان
ببستند آیین ره پهلوان
همه جامهٔ زینت آویختند
درم بر سر او همی ریختند
چو آمد بنزدیکی شهر شاه
سپهبد پذیره شدش با سپاه
برو آفرین کرد و بسیار گفت
که از پهلوانان ترا نیست جفت
دو هفته ز ایوان افراسیاب
همی بر شد آواز چنگ و رباب
سیم هفته پیران چنان کرد رای
که با شادمانی شود باز جای
یکی خلعت آراست افراسیاب
که گر برشماری بگیرد شتاب
ز دینار وز گوهر شاهوار
ز زرین کمرهای گوهرنگار
از اسپان تازی بزرین ستام
ز شمشیر هندی بزرین نیام
یکی تخت پرمایه از عاج و ساج
ز پیروزه مهد و ز بیجاده تاج
پرستار چینی و رومی غلام
پر از مشک و عنبر دو پیروزه جام
بنزدیک پیران فرستاد چیز
ازان پس بسی پندها داد نیز
که با موبدان باش و بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
نگه کن خردمند کارآگهان
بهرجای بفرست گرد جهان
که کیخسرو امروز با خواستست
بداد و دهش گیتی آراستست
نژاد و بزرگی و تخت و کلاه
چو شد گرد ازین بیش چیزی مخواه
ز برگشتن دشمن ایمن مشو
زمان تا زمان آگهی خواه نو
بجایی که رستم بود پهلوان
تو ایمن بخسپی بپیچد روان
پذیرفت پیران همه پند اوی
که سالار او بود و پیوند اوی
سپهدار پیران و آن انجمن
نهادند سر سوی راه ختن
بپای آمد این داستان فرود
کنون رزم کاموس باید سرود
سپه را بدشمن نشاید سپرد
سرشک اندر آید بمژگان ز رشک
سرشکی که درمان نداند پزشک
کسی کز نژاد بزرگان بود
به بیشی بماند سترگ آن بود
چو بیکام دل بنده باید بدن
بکام کسی داستانها زدن
سپهبد چو خواند ورا دوستدار
نباشد خرد با دلش سازگار
گرش زآرزو بازدارد سپهر
همان آفرینش نخواند بمهر
ورا هیچ خوبی نخواهد به دل
شود آرزوهای او دلگسل
و دیگر کش از بن نباشد خرد
خردمندش از مردمان نشمرد
چو این داستان سربسر بشنوی
ببینی سر مایهٔ بدخوی
چو خورشید بنمود بالای خویش
نشست از بر تند بالای خویش
بزیر اندر آورد برج بره
چنین تا زمین زرد شد یکسره
تبیره برآمد ز درگاه طوس
همان نالهٔ بوق و آوای کوس
ز کشور برآمد سراسر خروش
زمین پرخروش و هوا پر ز جوش
از آواز اسپان و گرد سپاه
بشد قیرگون روی خورشید و ماه
ز چاک سلیح و ز آوای پیل
تو گفتی بیاگند گیتی به نیل
هوا سرخ و زرد و کبود و بنفش
ز تابیدن کاویانی درفش
بگردش سواران گودرزیان
میان اندرون اختر کاویان
سپهدار با افسر و گرز و نای
بیامد ز بالای پردهسرای
بشد طوس با کاویانی درفش
بپای اندرون کرده زرینه کفش
یکی پیل پیکر درفش از برش
بابر اندر آورده تابان سرش
بزرگان که با طوق و افسر بدند
جهانجوی وز تخم نوذر بدند
برفتند یکسر چو کوهی سیاه
گرازان و تازان بنزدیک شاه
بفرمود تا نامداران گرد
ز لشکر سپهبد سوی شاه برد
چو لشکر همه نزد شاه آمدند
دمان با درفش و کلاه آمدند
بدیشان چنین گفت بیدار شاه
که طوس سپهبد به پیش سپاه
بپایست با اختر کاویان
بفرمان او بست باید میان
بدو داد مهری به پیش سپاه
که سالار اویست و جوینده راه
بفرمان او بود باید همه
کجا بندها زو گشاید همه
بدو گفت مگذر ز پیمان من
نگهدار آیین و فرمان من
نیازرد باید کسی را براه
چنینست آیین تخت و کلاه
کشاورز گر مردم پیشهور
کسی کو بلشکر نبندد کمر
نباید که بر وی وزد باد سرد
مکوش ایچ جز با کسی همنبرد
نباید نمودن به آبی رنج رنج
که بر کس نماند سرای سپنج
گذر زی کلات ایچ گونه مکن
گر آن ره روی خام گردد سخن
روان سیاوش چو خورشید باد
بدان گیتیش جای امید باد
پسر بودش از دخت پیران یکی
که پیدا نبود از پدر اندکی
برادر به من نیز ماننده بود
جوان بود و همسال و فرخنده بود
کنون در کلاتست و با مادرست
جهانجوی با فر و با لشکرست
نداند کسی را ز ایران بنام
ازان سو به نباید کشیدن لگام
سپه دارد و نامداران جنگ
یکی کوه بر راه دشوار و تنگ
همو مرد جنگست و گرد و سوار
بگوهر بزرگ و بتن نامدار
براه بیابان بباید شدن
نه نیکو بود راه شیران زدن
چنین گفت پس طوس با شهریار
که از رای تو نگذرد روزگار
براهی روم کم تو فرمان دهی
نیاید ز فرمان تو جز بهی
سپهبد بشد تیز و برگشت شاه
سوی کاخ با رستم و با سپاه
یکی مجلس آراست با پیلتن
رد و موبد و خسرو رای زن
فراوان سخن گفت ز افراسیاب
ز رنج تن خویش وز درد باب
ز آزردن مادر پارسا
که با ما چه کرد آن بد پرجفا
مرا زی شبانان بیمایه داد
ز من کس ندانست نام و نژاد
فرستادم این بار طوس و سپاه
ازین پس من و تو گذاریم راه
جهان بر بداندیش تنگ آوریم
سر دشمنان زیر سنگ آوریم
ورا پیلتن گفت کین غم مدار
به کام تو گردد همه روزگار
وزان روی منزل بمنزل سپاه
همی رفت و پیشاندر آمد دو راه
ز یک سو بیابان بی آب و نم
کلات از دگر سوی و راه چرم
بماندند بر جای پیلان و کوس
بدان تا بیاید سپهدار طوس
کدامین پسند آیدش زین دو راه
بفرمان رود هم بران ره سپاه
چو آمد بر سرکشان طوس نرم
سخن گفت ازان راه بیآب و گرم
بگودرز گفت این بیابان خشک
اگر گرد عنبر دهد باد مشک
چو رانیم روزی به تندی دراز
بب و بسایش آید نیاز
همان به که سوی کلات و چرم
برانیم و منزل کنیم از میم
چپ و راست آباد و آب روان
بیابان چه جوییم و رنج روان
مرا بود روزی بدین ره گذر
چو گژدهم پیش سپه راهبر
ندیدیم از این راه رنجی دراز
مگر بود لختی نشیب و فراز
بدو گفت گودرز پرمایه شاه
ترا پیشرو کرد پیش سپاه
بران ره که گفت او سپه را بران
نباید که آید کسی را زیان
نباید که گردد دلآزرده شاه
بد آید ز آزار او بر سپاه
بدو گفت طوس ای گو نامدار
ازین گونه اندیشه در دل مدار
کزین شاه را دل نگردد دژم
سزد گر نداری روان جفت غم
همان به که لشکر بدین سو بریم
بیابان و فرسنگها نشمریم
بدین گفته بودند همداستان
برین بر نزد نیز کس داستان
براندند ازان راه پیلان و کوس
بفرمان و رای سپهدار طوس
پس آگاهی آمد بنزد فرود
که شد روی خورشید تابان کبود
ز نعل ستوران وز پای پیل
جهان شد بکردار دریای نیل
چو بشنید ناکار دیده جوان
دلش گشت پر درد و تیره روان
بفرمود تا هرچ بودش یله
هیونان وز گوسفندان گله
فسیله ببند اندر آرند نیز
نماند ایچ بر کوه و بر دشت چیز
همه پاک سوی سپد کوه برد
ببند اندرون سوی انبوه برد
جریره زنی بود مام فرود
ز بهر سیاوش دلش پر ز دود
بر مادر آمد فرود جوان
بدو گفت کای مام روشنروان
از ایران سپاه آمد و پیل و کوس
بپیش سپه در سرافراز طوس
چه گویی چه باید کنون ساختن
نباید که آرد یکی تاختن
جریره بدو گفت کای رزمساز
بدین روز هرگز مبادت نیاز
بایران برادرت شاه نوست
جهاندار و بیدار کیخسروست
ترا نیک داند به نام و گهر
ز هم خون وز مهرهٔ یک پدر
برادرت گر کینه جوید همی
روان سیاوش بشوید همی
گر او کینه جوید همی از نیا
ترا کینه زیباتر و کیمیا
برت را بخفتان رومی بپوش
برو دل پر از جوش و سر پر خروش
به پیش سپاه برادر برو
تو کینخواه نو باش و او شاه نو
که زیبد کز این غم بنالد پلنگ
ز دریا خروشان برآید نهنگ
وگر مرغ با ماهیان اندر آب
بخوانند نفرین به افراسیاب
که اندر جهان چون سیاوش سوار
نبندد کمر نیز یک نامدار
به گردی و مردی و جنگ و نژاد
باورنگ و فرهنگ و سنگ و بداد
بدو داد پیران مرا از نخست
وگر نه ز ترکان همی زن نجست
نژاد تو از مادر و از پدر
همه تاجدار و هم نامور
تو پور چنان نامور مهتری
ز تخم کیانی و کیمنظری
کمربست باید بکین پدر
بجای آوریدن نژاد و گهر
چنین گفت ازان پس بمادر فرود
کز ایران سخن با که باید سرود
که باید که باشد مرا پایمرد
ازین سرفرازان روز نبرد
کز ایشان ندانم کسی را بنام
نیامد بر من درود و پیام
بدو گفت ز ایدر برو با تخوار
مدار این سخن بر دل خویش خوار
کز ایران که و مه شناسد همه
بگوید نشان شبان و رمه
ز بهرام وز زنگهٔ شاوران
نشان جو ز گردان و جنگآوران
همیشه سر و نام تو زنده باد
روان سیاوش فروزنده باد
ازین هر دو هرگز نگشتی جدای
کنارنگ بودند و او پادشای
نشان خواه ازین دو گو سرفراز
کز ایشان مرا و ترا نیست راز
سران را و گردنکشان را بخوان
می و خلعت آرای و بالا و خوان
ز گیتی برادر ترا گنج بس
همان کین و آیین به بیگانه کس
سپه را تو باش این زمان پیش رو
تویی کینهخواه جهاندار نو
ترا پیش باید بکین ساختن
کمر بر میان بستن و تاختن
بدو گفت رای تو ای شیر زن
درفشان کند دوده و انجمن
چو برخاست آوای کوس از چرم
جهان کرد چون آبنوس از میم
یکی دیدهبان آمد از دیدهگاه
سخن گفت با او ز ایران سپاه
که دشت و در و کوه پر لشکرست
تو خورشید گویی ببند اندرست
ز دربند دژ تا بیابان گنگ
سپاهست و پیلان و مردان جنگ
فرود از در دژ فرو هشت بند
نگه کرد لشکر ز کوه بلند
وزان پس بیامد در دژ ببست
یکی بارهٔ تیز رو بر نشست
برفتند پویان تخوار و فرود
جوان را سر بخت بر گرد بود
از افراز چون کژ گردد سپهر
نه تندی بکار آید از بن نه مهر
گزیدند تیغ یکی برز کوه
که دیدار بد یکسر ایران گروه
جوان با تخوار سرایند گفت
که هر چت بپرسم نباید نهفت
کنارنگ وز هرک دارد درفش
خداوند گوپال و زرینه کفش
چو بینی به من نام ایشان بگوی
کسی را که دانی از ایران بروی
سواران رسیدند بر تیغ کوه
سپاه اندر آمد گروها گروه
سپردار با نیزهور سی هزار
همه رزمجوی از در کارزار
سوار و پیاده بزرین کمر
همه تیغ دار و همه نیزهور
ز بس ترگ زرین و زرین درفش
ز گوپال زرین و زرینه کفش
تو گفتی به کان اندرون زر نماند
برآمد یکی ابر و گوهر فشاند
ز بانگ تبیره میان دو کوه
دل کرگس اندر هوا شد ستوه
چنین گفت کاکنون درفش مهان
بگو و مدار ایچ گونه نهان
بدو گفت کان پیل پیکر درفش
سواران و آن تیغهای بنفش
کرا باشد اندر میان سپاه
چنین آلت ساز و این دستگاه
چو بشنید گفتار او را تخوار
چنین داد پاسخ که ای شهریار
پس پشت طوس سپهبد بود
که در کینه پیکار او بد بود
درفشی پش پشت او دیگرست
چو خورشید تابان بدو پیکرست
برادر پدر تست با فر و کام
سپهبد فریبرز کاوس نام
پسش ماه پیکر درفشی بزرگ
دلیران بسیار و گردی سترگ
ورانام گستهم گژدهم خوان
که لرزان بود پیل ازو ز استخوان
پسش گرگ پیکر درفشی دراز
بگردش بسی مردم رزمساز
بزیر اندرش زنگهٔ شاوران
دلیران و گردان و کنداوران
درفشی پرستار پیکر چو ماه
تنش لعل و جعد از حریر سیاه
ورا بیژن گیو راند همی
که خون بآسمان برفشاند همی
درفشی کجا پیکرش هست ببر
همی بشکند زو میان هژبر
ورا گرد شیدوش دارد بپای
چو کوهی همی اندر آید ز جای
درفش گرازست پیکر گراز
سپاهی کمندافگن و رزم ساز
درفشی کجا پیکرش گاومیش
سپاه از پس و نیزهداران ز پیش
چنان دان که آن شهره فرهاد راست
که گویی مگر با سپهرست راست
درفشی کجا پیکرش دیزه گرگ
نشان سپهدار گیو سترگ
درفشی کجا شیر پیکر بزر
که گودرز کشواد دارد بسر
درفشی پلنگست پیکر گراز
پس ریونیزست با کام و ناز
درفشی کجا آهویش پیکرست
که نستوه گودرز با لشکرست
درفشی کجا غرم دارد نشان
ز بهرام گودرز کشوادگان
همه شیرمردند و گرد و سوار
یکایک بگویم درازست کار
چو یکیک بگفت از نشان گوان
بپیش فرود آن شه خسروان
مهان و کهان را همه بنگرید
ز شادی رخش همچو گل بشکفید
چو ایرانیان از بر کوهسار
بدیدند جای فرود و تخوار
برآشفت ازیشان سپهدار طوس
فروداشت بر جای پیلان و کوس
چنین گفت کز لشکر نامدار
سواری بباید کنون نیکیار
که جوشان شود زین میان گروه
برد اسپ تا بر سر تیغ کوه
ببیند که آن دو دلاور کیند
بران کوه سر بر ز بهر چیند
گر ایدونک از لشکر ما یکیست
زند بر سرش تازیانه دویست
وگر ترک باشند و پرخاش جوی
ببندد کشانش بیارد بروی
وگر کشته آید سپارد بخاک
سزد گر ندارد از آن بیم و باک
ورایدونک باشد ز کارآگاهان
که بشمرد خواهد سپه را نهان
همانجا بدونیم باید زدن
فروهشتن از کوه و باز آمدن
بسالار بهرام گودرز گفت
که این کار بر من نشاید نهفت
روم هرچ گفتی بجای آورم
سر کوه یکسر بپای آورم
بزد اسپ و راند از میان گروه
پراندیشه بنهاد سر سوی کوه
چنین گفت پس نامور با تخوار
که این کیست کامد چنین خوارخوار
همانانیندیشد از ما همی
بتندی برآید ببالا همی
ییک بارهای برنشسته سمند
بفتراک بربسته دارد کمند
چنین گفت پس رایزن با فرود
که این را بتندی نباید بسود
بنام و نشانش ندانم همی
ز گودرزیانش گمانم همی
چو خسرو ز توران بایران رسید
یکی مغفر شاه شد ناپدید
گمانی همی آن برم بر سرش
زره تا میان خسروانی برش
ز گودرز دارد همانا نژاد
یکی لب بپرسش بباید گشاد
چو بهرام بر شد ببالای تیغ
بغرید برسان غرنده میغ
چه مردی بدو گفت بر کوهسار
نبینی همی لشکر بیشمار
همی نشنوی نالهٔ بوق و کوس
نترسی ز سالار بیدار طوس
فرودش چنین پاسخ آورد باز
که تندی ندیدی تو تندی مساز
سخن نرم گوی ای جهاندیده مرد
میارای لب را بگفتار سرد
نه تو شیر جنگی و من گور دشت
برین گونه بر ما نشاید گذشت
فزونی نداری تو چیزی ز من
بگردی و مردی و نیروی تن
سر و دست و پای و دل و مغز و هوش
زبانی سراینده و چشم و گوش
نگه کن بمن تا مرا نیز هست
اگر هست بیهوده منمای دست
سخن پرسمت گر تو پاسخ دهی
شوم شاد اگر رای فرخ نهی
بدو گفت بهرام بر گوی هین
تو بر آسمانی و من بر زمین
فرود آن زمان گفت سالار کیست
برزم اندرون نامبردار کیست
بدو گفت بهرام سالار طوس
که با اختر کاویانست و کوس
ز گردان چو گودرز و رهام و گیو
چو گرگین و شیدوش و فرهاد نیو
چو گستهم و چون زنگهٔ شاوران
گرازه سر مرد کنداوران
بدو گفت کز چه ز بهرام نام
نبردی و بگذاشتی کار خام
ز گودرزیان ما بدوییم شاد
مرا زو نکردی بلب هیچ یاد
بدو گفت بهرام کای شیرمرد
چنین یاد بهرام با تو که کرد
چنین داد پاسخ مر او را فرود
که این داستان من ز مادر شنود
مرا گفت چون پیشت آید سپاه
پذیره شو و نام بهرام خواه
دگر نامداری ز کنداوران
کجا نام او زنگهٔ شاوران
همانند همشیرگان پدر
سزد گر بر ایشان بجویی گذر
بدو گفت بهرام کای نیکبخت
تویی بار آن خسروانی درخت
فرودی تو ای شهریار جوان
که جاوید بادی به روشنروان
بدو گفت کآری فرودم درست
ازان سرو افگنده شاخی برست
بدو گفت بهرام بنمای تن
برهنه نشان سیاوش بمن
به بهرام بنمود بازو فرود
ز عنبر بگل بر یکی خال بود
کزان گونه بتگر بپرگار چین
نداند نگارید کس بر زمین
بدانست کو از نژاد قباد
ز تخم سیاوش دارد نژاد
برو آفرین کرد و بردش نماز
برآمد ببالای تند و دراز
فرود آمد از اسپ شاه جوان
نشست از بر سنگ روشنروان
ببهرام گفت ای سرافراز مرد
جهاندار و بیدار و شیر نبرد
دو چشم من ار زنده دیدی پدر
همانا نگشتی ازین شادتر
که دیدم ترا شاد و روشنروان
هنرمند و بینادل و پهلوان
بدان آمدستم بدین تیغکوه
که از نامداران ایران گروه
بپرسم ز مردی که سالار کیست
برزم اندرون نامبردار کیست
یکی سور سازم چنانچون توان
ببینم بشادی رخ پهلوان
ز اسپ و ز شمشیر و گرز و کمر
ببخشم ز هر چیز بسیار مر
وزان پس گرایم به پیش سپاه
بتوران شوم داغدل کینهخواه
سزاوار این جستن کین منم
بجنگ آتش تیز برزین منم
سزد گر بگویی تو با پهلوان
که آید برین سنگ روشنروان
بباشیم یک هفته ایدر بهم
سگالیم هرگونه از بیش و کم
به هشتم چو برخیزد آوای کوس
بزین اندر آید سپهدار طوس
میان را ببندم بکین پدر
یکی جنگ سازم بدرد جگر
که با شیر جنگ آشنایی دهد
ز نر پر کرگس گوایی دهد
که اندر جهان کینه را زین نشان
نبندد میان کس ز گردنکشان
بدو گفت بهرام کای شهریار
جوان و هنرمند و گرد و سوار
بگویم من این هرچ گفتی بطوس
بخواهش دهم نیز بر دست بوس
ولیکن سپهبد خردمند نیست
سر و مغز او از در پند نیست
هنر دارد و خواسته هم نژاد
نیارد همی بر دل از شاه یاد
بشورید با گیو و گودرز و شاه
ز بهر فریبرز و تخت و کلاه
همی گوید از تخمهٔ نوذرم
جهان را بشاهی خود اندر خورم
سزد گر بپیچد ز گفتار من
گراید بتندی ز کردار من
جز از من هرآنکس که آید برت
نباید که بیند سر و مغفرت
که خودکامه مردیست بی تار و پود
کسی دیگر آید نیارد درود
و دیگر که با ما دلش نیست راست
که شاهی همی با فریبرز خواست
مرا گفت بنگر که بر کوه کیست
چو رفتی مپرسش که از بهر چیست
بگرز و بخنجر سخن گوی و بس
چرا باشد این روز بر کوهکس
بمژده من آیم چنو گشت رام
ترا پیش لشکر برم شادکام
وگر جز ز من دیگر آید کسی
نباید بدو بودن ایمن بسی
نیاید بر تو به جز یک سوار
چنینست آیین این نامدار
چو آید ببین تا چه آیدت رای
در دژ ببند و مپرداز جای
یکی گرز پیروزه دسته بزر
فرود آن زمان برکشید از کمر
بدو داد و گفت این ز من یادگار
همی دار تا خودکی آید بکار
چو طوس سپهبد پذیرد خرام
بباشیم روشندل و شادکام
جزین هدیهها باشد و اسپ و زین
بزر افسر و خسروانی نگین
چو بهرام برگشت با طوس گفت
که با جان پاکت خرد باد جفت
بدان کان فرودست فرزند شاه
سیاوش که شد کشته بر بی گناه
نمود آن نشانی که اندر نژاد
ز کاوس دارند و ز کیقباد
ترا شاه کیخسرو اندرز کرد
که گرد فرود سیاوش مگرد
چنین داد پاسخ ستمکاره طوس
که من دارم این لشکر و بوق و کوس
ترا گفتم او را بنزد من آر
سخن هیچگونه مکن خواستار
گر او شهریارست پس من کیم
برین کوه گوید ز بهر چیم
یکی ترکزاده چو زاغ سیاه
برین گونه بگرفت راه سپاه
نبینم ز خودکامه گودرزیان
مگر آنک دارد سپه را زیان
بترسیدی از بیهنر یک سوار
نه شیر ژیان بود بر کوهسار
سپه دید و برگشت سوی فریب
بخیره سپردی فراز و نشیب
وزان پس چنین گفت با سرکشان
که ای نامداران گردنکشان
یکی نامور خواهم و نامجوی
کز ایدر نهد سوی آن ترک روی
سرش را ببرد بخنجر ز تن
بپیش من آرد بدین انجمن
میان را ببست اندران ریونیز
همی زان نبردش سرآمد قفیز
بدو گفت بهرام کای پهلوان
مکن هیچ برخیره تیره روان
بترس از خداوند خورشید و ماه
دلت را بشرم آور از روی شاه
که پیوند اویست و همزاد اوی
سواریست نامآور و جنگجوی
که گر یک سوار از میان سپاه
شود نزد آن پرهنر پور شاه
ز چنگش رهایی نیابد بجان
غم آری همی بر دل شادمان
سپهبد شد آشفته از گفت اوی
نبد پند بهرام یل جفت اوی
بفرمود تا نامبردار چند
بتازند نزدیک کوه بلند
ز گردان فراوان برون تاختند
نبرد وراگردن افراختند
بدیشان چنین گفت بهرام گرد
که این کار یکسر مدارید خرد
بدان کوه سر خویش کیخسروست
که یک موی او به ز صد پهلوست
هران کس که روی سیاوش بدید
نیارد ز دیدار او آرمید
چو بهرام داد از فرود این نشان
ز ره بازگشتند گردنکشان
بیامد دگرباره داماد طوس
همی کرد گردون برو بر فسوس
ز راه چرم بر سپدکوه شد
دلش پرجفا بود نستوه شد
چو از تیغ بالا فرودش بدید
ز قربان کمان کیان برکشید
چنین گفت با رزم دیده تخوار
که طوس آن سخنها گرفتست خوار
که آمد سواری و بهرام نیست
مرا دل درشتست و پدرام نیست
ببین تا مگر یادت آید که کیست
سراپای در آهن از بهر چیست
چنین داد پاسخ مر او را تخوار
که این ریونیزست گرد و سوار
چهل خواهرستش چو خرم بهار
پسر خود جزین نیست اندر تبار
فریبنده و ریمن و چاپلوس
دلیر و جوانست و داماد طوس
چنین گفت با مرد بینا فرود
که هنگام جنگ این نباید شنود
چو آید به پیکار کنداوران
بخوابمش بر دامن خواهران
بدو گر کند باد کلکم گذار
اگر زنده ماند بمردم مدار
بتیر اسپ بیجان کنم گر سوار
چه گویی تو ای کار دیده تخوار
بدو گفت بر مرد بگشای بر
مگر طوس را زو بسوزد جگر
بداند که تو دل بیاراستی
که بااو همی آشتی خواستی
چنین با تو بر خیره جنگ آورد
همی بر برادرت ننگ آورد
چو از دور نزدیک شد ریونیز
بزه برکشید آن خمانیده شیز
ز بالا خدنگی بزد بر برش
که بر دوخت با ترگ رومی سرش
بیفتاد و برگشت زو اسپ تیز
بخاک اندر آمد سر ریو نیز
ببالا چو طوس از میم بنگرید
شد آن کوه بر چشم او ناپدید
چنین داستان زد یکی پرخرد
که از خوی بد کوه کیفر برد
چنین گفت پس پهلوان با زرسپ
که بفروز دل را چو آذرگشسپ
سلیح سواران جنگی بپوش
بجان و تن خویشتن دار گوش
تو خواهی مگر کین آن نامدار
وگرنه نبینم کسی خواستار
زرسپ آمد و ترگ بر سر نهاد
دلی پر ز کین و لبی پر ز باد
خروشان باسپ اندر آورد پای
بکردار آتش درآمد ز جای
چنین گفت شیر ژیان با تخوار
که آمد دگرگون یکی نامدار
ببین تا شناسی که این مرد کیست
یکی شهریار است اگر لشکریست
چنین گفت با شاه جنگی تخوار
که آمد گه گردش روزگار
که این پور طوسست نامش زرسپ
که از پیل جنگی نگرداند اسپ
که جفتست با خواهر ریونیز
بکین آمدست این جهانجوی نیز
چو بیند بر و بازوی و مغفرت
خدنگی بباید گشاد از برت
بدان تا بخاک اندر آید سرش
نگون اندر آید ز باره برش
بداند سپهدار دیوانه طوس
که ایدر نبودیم ما بر فسوس
فرود دلاور برانگیخت اسپ
یکی تیر زد بر میان زرسپ
که با کوههٔ زین تنش را بدوخت
روانش ز پیکان او برفروخت
بیفتاد و برگشت ازو بادپای
همی شد دمان و دنان باز جای
خروشی برآمد ز ایران سپاه
زسر برگرفتند گردان کلاه
دل طوس پرخون و دیده پراب
بپوشید جوشن هم اندر شتاب
ز گردان جنگی بنالید سخت
بلرزید برسان برگ درخت
نشست از بر زین چو کوهی بزرگ
که بنهند بر پشت پیلی سترگ
عنان را بپیچید سوی فرود
دلش پر ز کین و سرش پر ز دود
تخوار سراینده گفت آن زمان
که آمد بر کوه کوهی دمان
سپهدار طوسست کامد بجنگ
نتابی تو با کار دیده نهنگ
برو تا در دژ ببندیم سخت
ببینیم تا چیست فرجام بخت
چو فرزند و داماد او را برزم
تبه کردی اکنون میندیش بزم
فرود جوان تیز شد با تخوار
که چون رزم پیش آید و کارزار
چه طوس و چه شیر و چه پیل ژیان
چه جنگی نهنگ و چه ببر بیان
بجنگ اندرون مرد را دل دهند
نه بر آتش تیز بر گل نهند
چنین گفت با شاهزاده تخوار
که شاهان سخن را ندارند خوار
تو هم یک سواری اگر ز آهنی
همی کوه خارا ز بن برکنی
از ایرانیان نامور سی هزار
برزم تو آیند بر کوهسار
نه دژ ماند اینجا نه سنگ و نه خاک
سراسر ز جا اندر آرند پاک
وگر طوس را زین گزندی رسد
به خسرو ز دردش نژندی رسد
بکین پدرت اندر آید شکست
شکستی که هرگز نشایدش بست
بگردان عنان و مینداز تیر
بدژ شو مبر رنج بر خیرهخیر
سخن هرچ از پیش بایست گفت
نگفت و همی داشت اندر نهفت
ز بیمایه دستور ناکاردان
ورا جنگ سود آمد و جان زیان
فرود جوان را دژ آباد بود
بدژ درپرستنده هفتاد بود
همه ماهرویان بباره بدند
چو دیبای چینی نظاره بدند
ازان بازگشتن فرود جوان
ازیشان همی بود تیرهروان
چنین گفت با شاهزاده تخوار
که گر جست خواهی همی کارزار
نگر نامور طوس را نشکنی
ترا آن به آید که اسپ افگنی
و دیگر که باشد مر او را زمان
نیاید به یک چوبه تیر از کمان
چو آمد سپهبد بر این تیغ کوه
بیاید کنون لشکرش همگروه
ترا نیست در جنگ پایاب اوی
ندیدی براوهای پرتاب اوی
فرود از تخوار این سخنها شنید
کمان را بزه کرد و اندر کشید
خدنگی بر اسپ سپهبد بزد
چنان کز کمان سواران سزد
نگون شد سر تازی و جان بداد
دل طوس پرکین و سر پر ز باد
بلشکر گه آمد بگردن سپر
پیاده پر از گرد و آسیمه سر
گواژه همی زد پس او فرود
که این نامور پهلوان را چه بود
که ایدون ستوه آمد از یک سوار
چگونه چمد در صف کارزار
پرستندگان خنده برداشتند
همی از چرم نعره برداشتند
که پیش جوانی یکی مرد پیر
ز افراز غلتان شد از بیم تیر
سپهبد فرود آمد از کوه سر
برفتند گردان پر اندوه سر
که اکنون تو بازآمدی تندرست
بب مژه رخ نبایست شست
بپیچید زان کار پرمایه گیو
که آمد پیاده سپهدار نیو
چنین گفت کین را خود اندازه نیست
رخ نامداران برین تازه نیست
اگر شهریارست با گوشوار
چه گیرد چنین لشکر کشن خوار
نباید که باشیم همداستان
به هر گونهٔ کو زند داستان
اگر طوس یک بار تندی نمود
زمانه پرآزار گشت از فرود
همه جان فدای سیاوش کنیم
نباید که این بد فرامش کنیم
زرسپ گرانمایه زو شد بباد
سواری سرافراز نوذرنژاد
بخونست غرقه تن ریونیز
ازین بیش خواری چه بینیم نیز
گرو پور جمست و مغز قباد
بنادانی این جنگ را برگشاد
همی گفت و جوشن همی بست گرم
همی بر تنش بر بدرید چرم
نشست از بر اژدهای دژم
خرامان بیامد براه چرم
فرود سیاوش چو او را بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
همی گفت کین لشکر رزمساز
ندانند راه نشیب و فراز
همه یک ز دیگر دلاورترند
چو خورشید تابان بدو پیکرند
ولیکن خرد نیست با پهلوان
سر بیخرد چون تن بیروان
نباشند پیروز ترسم بکین
مگر خسرو آید بتوران زمین
بکین پدر جمله پشت آوریم
مگر دشمنان را به مشت آوریم
بگوکین سوار سرافراز کیست
که بر دست و تیغش بباید گریست
نگه کرد ز افراز بالا تخوار
ببی دانشی بر چمن رست خار
بدو گفت کین اژدهای دژم
که مرغ از هوا اندر آرد بدم
که دست نیای تو پیران ببست
دو لشکر ز ترکان بهم برشکست
بسی بیپدر کرد فرزند خرد
بسی کوه و رود و بیابان سپرد
پدر نیز ازو شد بسی بیپسر
بپی بسپرد گردن شیر نر
بایران برادرت را او کشید
بجیحون گذر کرد و کشتی ندید
وراگیو خوانند پیلست و بس
که در رزم دریای نیلست و بس
چو بر زه بشست اندر آری گره
خدنگت نیابد گذر بر زره
سلیح سیاوش بپوشد بجنگ
نترسد ز پیکان تیر خدنگ
بکش چرخ و پیکان سوی اسپ ران
مگر خسته گردد هیون گران
پیاده شود بازگردد مگر
کشان چون سپهبد بگردن سپر
کمان را بزه کرد جنگی فرود
پس آن قبضهٔ چرخ بر کف بسود
بزد تیر بر سینهٔ اسپ گیو
فرود آمد از باره برگشت نیو
ز بام سپد کوه خنده بخاست
همی مغز گیو از گواژه بکاست
برفتند گردان همه پیش گیو
که یزدان سپاس ای سپهدار نیو
که اسپ است خسته تو خسته نهای
توان شد دگر بار بسته نهای
برگیو شد بیژن شیر مرد
فراوان سخنها بگفت از نبرد
که ای باب شیراوژن تیزچنگ
کجا پیل با تو نرفتی بجنگ
چرا دید پشت ترا یک سوار
که دست تو بودی بهر کارزار
ز ترکی چنین اسپ خسته بدست
برفتی سراسیمه برسان مست
بدو گفت چون کشته شد بارگی
بدو دادمی سر به یکبارگی
همی گفت گفتارهای درشت
چو بیژن چنان دید بنمود پشت
برآشفت گیو از گشاد برش
یکی تازیانه بزد بر سرش
بدو گفت نشنیدی از رهنمای
که با رزمت اندیشه باید بجای
نه تو مغز داری نه رای و خرد
چنین گفت را کس بکیفر برد
دل بیژن آمد ز تندی بدرد
بدادار دارنده سوگند خورد
که زین را نگردانم از پشت اسپ
مگر کشته آیم بکین زرسپ
وزآنجا بیامد دلی پر ز غم
سری پر ز کینه بر گستهم
کز اسپان تو بارهای دستکش
کجا بر خرامد بافراز خوش
بده تا بپوشم سلیح نبرد
یکی تا پدید آید از مردمرد
یکی ترک رفتست بر تیغ کوه
بدین سان نظاره برو بر گروه
چنین داد پاسخ که این نیست روی
ابر خیره گرد بلاها مپوی
زرسپ سپهدار چون ریونیز
سپهبد که گیتی ندارد بچیز
پدرت آنکه پیل ژیان بشکرد
بگردنده گردون همی ننگرد
ازو بازگشتند دل پر ز درد
کس آورد با کوه خارا نکرد
مگر پر کرگس بود رهنمای
وگرنه بران دژ که پوید بپای
بدو گفت بیژن که مشکن دلم
کنون یال و بازو ز هم بگسلم
یکی سخت سوگند خوردم بماه
بدادار گیهان و دیهیم شاه
کزین ترک من برنگردانم اسپ
زمانم سراید مگر چون زرسپ
بدو گفت پس گستهم راه نیست
خرد خود از این تیزی آگاه نیست
جهان پرفراز و نشیبست و دشت
گر ایدونک زینجا بباید گذشت
مرا بارگیر اینک جوشن کشد
دو ماندست اگر زین یکی را کشد
نیابم دگر نیز همتای او
برنگ و تگ و زور و بالای اوی
بدو گفت بیژن بکین زرسپ
پیاده بپویم نخواهم خود اسپ
چنین داد پاسخ بدو گستهم
که مویی نخواهم ز تو بیش و کم
مرا گر بود بارگی ده هزار
همه موی پر از گوهر شاهوار
ندارم بدین از تو آن را دریغ
نه گنج و نه جان و نه اسپ و نه تیغ
برو یک بیک بارگیها ببین
کدامت به آید یکی برگزین
بفرمای تا زین بر آن کت هواست
بسازند اگر کشته آید رواست
یکی رخش بودش بکردار گرگ
کشیده زهار و بلند و سترگ
ز بهر جهانجوی مرد جوان
برو برفگندند بر گستوان
دل گیو شد زان سخن پر ز دود
چو اندیشه کرد از گشاد فرود
فرستاد و مر گستهم را بخواند
بسی داستانهای نیکو براند
فرستاد درع سیاوش برش
همان خسروانی یکی مغفرش
بیاورد گستهم درع نبرد
بپوشید بیژن بکردار گرد
بسوی سپد کوه بنهاد روی
چنانچون بود مردم جنگجوی
چنین گفت شاه جوان با تخوار
که آمد بنوی یکی نامدار
نگه کن ببین تا ورا نام چیست
بدین مرد جنگی که خواهد گریست
بخسرو تخوار سراینده گفت
که این را ز ایران کسی نیست جفت
که فرزند گیوست مردی دلیر
بهر رزم پیروز باشد چو شیر
ندارد جز او گیو فرزند نیز
گرامیترستش ز گنج و ز چیز
تو اکنون سوی بارگی دار دست
دل شاه ایران نشاید شکست
و دیگر که دارد همی آن زره
کجا گیو زد بر میان برگره
برو تیر و ژوپین نیابد گذار
سزد گر پیاده کند کارزار
تو با او بسنده نباشی بجنگ
نگه کن که الماس دارد بچنگ
بزد تیر بر اسپ بیژن فرود
تو گفتی باسپ اندرون جان نبود
بیفتاد و بیژن جدا گشت ازوی
سوی تیغ با تیغ بنهاد روی
یکی نعره زد کای سوار دلیر
بمان تا ببینی کنون رزم شیر
ندانی که بیاسپ مردان جنگ
بیایند با تیغ هندی بچنگ
ببینی مرا گر بمانی بجای
به پیکار ازین پس نیایدت رای
چو بیژن همی برنگشت از فرود
فرود اندر آن کار تندی نمود
یکی تیر دیگر بیانداخت شیر
سپر بر سر آورد مرد دلیر
سپر بر درید و زره را نیافت
ازو روی بیژن بپستی نتافت
ازان تند بالا چو بر سر کشید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
فرود گرانمایه زو بازگشت
همه بارهٔ دژ پرآواز گشت
دوان بیژن آمد پس پشت اوی
یکی تیغ بد تیز در مشت اوی
به برگستوان بر زد و کرد چاک
گرانمایه اسپ اندر آمد بخاک
به دربند حصن اندر آمد فرود
دلیران در دژ ببستند زود
ز باره فراوان ببارید سنگ
بدانست کان نیست جای درنگ
خروشید بیژن که ای نامدار
ز مردی پیاده دلیر و سوار
چنین بازگشتی و شرمت نبود
دریغ آن دل و نام جنگی فرود
بیامد بر طوس زان رزمگاه
چنین گفت کای پهلوان سپاه
سزد گر برزم چنین یک دلیر
شود نامبردار یک دشت شیر
اگر کوه خارا ز پیکان اوی
شود آب و دریا بود کان اوی
سپهبد نباید که دارد شگفت
ازین برتر اندازه نتوان گرفت
سپهبد بدارنده سوگند خورد
کزین دژ برآرم بخورشید گرد
بکین زرسپ گرامی سپاه
برآرم بسازم یکی رزمگاه
تن ترک بدخواه بیجان کنم
ز خونش دل سنگ مرجان کنم
چو خورشید تابنده شد ناپدید
شب تیره بر چرخ لشکر کشید
دلیران دژدار مردی هزار
ز سوی کلات اندر آمد سوار
در دژ ببستند زین روی تنگ
خروش جرس خاست و آوای زنگ
جریره بتخت گرامی بخفت
شب تیره با درد و غم بود جفت
بخواب آتشی دید کز دژ بلند
برافروختی پیش آن ارجمند
سراسر سپد کوه بفروختی
پرستنده و دژ همی سوختی
دلش گشت پر درد و بیدار گشت
روانش پر از درد و تیمار گشت
بباره برآمد جهان بنگرید
همه کوه پرجوشن و نیزه دید
رخش گشت پرخون و دل پر ز دود
بیامد به بالین فرخ فرود
بدو گفت بیدار گرد ای پسر
که ما را بد آمد ز اختر بسر
سراسر همه کوه پر دشمنست
در دژ پر از نیزه و جوشنست
بمادر چنین گفت جنگی فرود
که از غم چه داری دلت پر ز دود
مرا گر زمانه شدست اسپری
زمانه ز بخشش فزون نشمری
بروز جوانی پدر کشته شد
مرا روز چون روز او گشته شد
بدست گروی آمد او را زمان
سوی جان من بیژن آمد دمان
بکوشم نمیرم مگر غرموار
نخواهم ز ایرانیان زینهار
سپه را همه ترگ و جوشن بداد
یکی ترگ رومی بسر برنهاد
میانرا بخفتان رومی ببست
بیامد کمان کیانی بدست
چو خورشید تابنده بنمود چهر
خرامان برآمد بخم سپهر
ز هر سو برآمد خروش سران
گراییدن گرزهای گران
غو کوس با نالهٔ کرنای
دم نای سرغین و هندی درای
برون آمد از بارهٔ دژ فرود
دلیران ترکان هرآنکس که بود
ز گرد سواران و ز گرز و تیر
سر کوه شد همچو دریای قیر
نبد هیچ هامون و جای نبرد
همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد
ازین گونه تا گشت خورشید راست
سپاه فرود دلاور بکاست
فراز و نشیبش همه کشته شد
سربخت مرد جوان گشته شد
بدو خیره ماندند ایرانیان
که چون او ندیدند شیر ژیان
ز ترکان نماند ایچ با او سوار
ندید ایچ تنها رخ کارزار
عنان را بپیچید و تنها برفت
ز بالا سوی دژ خرامید تفت
چو رهام و بیژن کمین ساختند
فراز و نشیبش همی تاختند
چو بیژن پدید آمد اندر نشیب
سبک شد عنان و گران شد رکیب
فرود جوان ترگ بیژن بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
چو رهام گرد اندر آمد به پشت
خروشان یکی تیغ هندی به مشت
بزد بر سر کتف مرد دلیر
فرود آمد از دوش دستش به زیر
چو از وی جدا گشت بازوی و دوش
همی تاخت اسپ و همی زد خروش
بنزدیک دژ بیژن اندر رسید
بزخمی پی بارهٔ او برید
پیاده خود و چند زان چاکران
تبه گشته از چنگ کنداوران
بدژ در شد و در ببستند زود
شد آن نامور شیر جنگی فرود
بشد با پرستندگان مادرش
گرفتند پوشیدگان در برش
بزاری فگندند بر تخت عاج
نبد شاه را روز هنگام تاج
همه غالیه موی و مشکین کمند
پرستنده و مادر از بن بکند
همی کند جان آن گرامی فرود
همه تخت مویه همه حصن رود
چنین گفت چون لب ز هم برگرفت
که این موی کندن نباشد شگفت
کنون اندر آیند ایرانیان
به تاراج دژ پاک بسته میان
پرستندگان را اسیران کنند
دژ وباره کوه ویران کنند
دل هرک بر من بسوزد همی
ز جانم رخش برفروزد همی
همه پاک بر باره باید شدن
تن خویش را بر زمین بر زدن
کجا بهر بیژن نماند یکی
نمانم من ایدر مگر اندکی
کشنده تن و جان من درد اوست
پرستار و گنجم چه در خورد اوست
بگفت این و رخسارگان کرد زرد
برآمد روانش بتیمار و درد
ببازیگری ماند این چرخ مست
که بازی برآرد به هفتاد دست
زمانی بخنجر زمانی بتیغ
زمانی بباد و زمانی بمیغ
زمانی بدست یکی ناسزا
زمانی خود از درد و سختی رها
زمانی دهد تخت و گنج و کلاه
زمانی غم و رنج و خواری و چاه
همی خورد باید کسی را که هست
منم تنگدل تا شدم تنگدست
اگر خود نزادی خردمند مرد
ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد
بباید به کوری و ناکام زیست
برین زندگانی بباید گریست
سرانجام خاکست بالین اوی
دریغ آن دل و رای و آیین اوی
پرستندگان بر سر دژ شدند
همه خویشتن بر زمین برزدند
یکی آتشی خود جریره فروخت
همه گنجها را بتش بسوخت
یکی تیغ بگرفت زان پس بدست
در خانهٔ تازی اسپان ببست
شکمشان بدرید و ببرید پی
همی ریخت از دیده خوناب و خوی
بیامد ببالین فرخ فرود
یکی دشنه با او چو آب کبود
دو رخ را بروی پسر بر نهاد
شکم بردرید و برش جان بداد
در دژ بکندند ایرانیان
بغارت ببستند یکسر میان
چو بهرام نزدیک آن باره شد
از اندوه یکسر دلش پاره شد
بایرانیان گفت کین از پدر
بسی خوارتر مرد و هم زارتر
کشنده سیاوش چاکر نبود
ببالینش بر کشته مادر نبود
همه دژ سراسر برافروخته
همه خان و مان کنده و سوخته
بایرانیان گفت کز کردگار
بترسید وز گردش روزگار
ببد بس درازست چنگ سپهر
به بیدادگر برنگردد بمهر
زکیخسرو اکنون ندارید شرم
که چندان سخن گفت با طوس نرم
بکین سیاوش فرستادتان
بسی پند و اندرزها دادتان
ز خون برادر چو آگه شود
همه شرم و آذرم کوته شود
ز رهام وز بیژن تیز مغز
نیاید بگیتی یکی کار نغز
هماننگه بیامد سپهدار طوس
براه کلات اندر آورد کوس
چو گودرز و چون گیو کنداوران
ز گردان ایران سپاهی گران
سپهبد بسوی سپدکوه شد
وزانجا بنزدیکی انبوه شد
چو آمد ببالین آن کشته زار
بران تخت با مادر افگنده خوار
بیک دست بهرام پر آب چشم
نشسته ببالین او پر ز خشم
بدست دگر زنگهٔ شاوران
برو انجمن گشته کنداوران
گوی چون درختی بران تخت عاج
بدیدار ماه و ببالای ساج
سیاوش بد خفته بر تخت زر
ابا جوشن و تیغ و گرز و کمر
برو زار بگریست گودرز و گیو
بزرگان چو گرگین و بهرام نیو
رخ طوس شد پر ز خون جگر
ز درد فرود و ز درد پسر
که تندی پشیمانی آردت بار
تو در بوستان تخم تندی مکار
چنین گفت گودرز با طوس و گیو
همان نامداران و گردان نیو
که تندی نه کار سپهبد بود
سپهبد که تندی کند بد بود
جوانی بدین سان ز تخم کیان
بدین فر و این برز و یال و میان
بدادی بتیزی و تندی بباد
زرسپ آن سپهدار نوذرنژاد
ز تیزی گرفتار شد ریونیز
نبود از بد بخت ما مانده چیز
هنر بیخرد در دل مرد تند
چو تیغی که گردد ز زنگار کند
چو چندین بگفتند آب از دو چشم
ببارید و آمد ز تندی بخشم
چنین پاسخ آورد کز بخت بد
بسی رنج وسختی بمردم رسد
بفرمود تا دخمهٔ شاهوار
بکردند بر تیغ آن کوهسار
نهادند زیراندرش تخت زر
بدیبای زربفت و زرین کمر
تن شاهوارش بیاراستند
گل و مشک و کافور و می خواستند
سرش را بکافور کردند خشک
رخش را بعطر و گلاب و بمشک
نهادند بر تخت و گشتند باز
شد آن شیردل شاه گردنفراز
زراسپ سرافراز با ریونیز
نهادند در پهلوی شاه نیز
سپهبد بران ریش کافورگون
ببارید از دیدگان جوی خون
چنینست هرچند مانیم دیر
نه پیل سرافراز ماند نه شیر
دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ
رهایی نیابد ازو بار و برگ
سه روزش درنگ آمد اندر چرم
چهارم برآمد ز شیپور دم
سپه برگرفت و بزد نای و کوس
زمین کوه تا کوه گشت آبنوس
هرآنکس که دیدی ز توران سپاه
بکشتی تنش را فگندی براه
همه مرزها کرد بیتار و پود
همی رفت پیروز تا کاسهرود
بدان مرز لشکر فرود آورید
زمین گشت زان خیمهها ناپدید
خبر شد بترکان کز ایران سپاه
سوس کاسه رود اندر آمد براه
ز تران بیامد دلیری جوان
پلاشان بیداردل پهلوان
بیامد که لشکر همی بنگرد
درفش سران را همی بشمرد
بلشکرگه اندر یکی کوه بود
بلند و بیکسو ز انبوه بود
نشسته برو گیو و بیژن بهم
همی رفت هرگونه از بیش و کم
درفش پلاشان ز توران سپاه
بدیدار ایشان برآمد ز راه
چو از دور گیو دلاور بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
چنین گفت کامد پلاشان شیر
یکی نامداری سواری دلیر
شوم گر سرش را ببرم ز تن
گرش بسته آرم بدین انجمن
بدو گفت بیژن که گر شهریار
مرا داد خلعت بدین کارزار
بفرمان مرا بست باید کمر
برزم پلاشان پرخاشخر
به بیژن چنین گفت گیو دلیر
که مشتاب در چنگ این نره شیر
نباید که با او نتابی بجنگ
کنی روز بر من برین جنگ تنگ
پلاشان چو شیر است در مرغزار
جز از مرد جنگی نجوید شکار
بدو گفت بیژن مرا زین سخن
به پیش جهاندار ننگی مکن
سلیح سیاوش مرا ده بجنگ
پس آنگه نگه کن شکار پلنگ
بدو داد گیو دلیر آن زره
همی بست بیژن زره را گره
یکی بارهٔ تیزرو برنشست
بهامون خرامید نیزه بدست
پلاشان یکی آهو افگنده بود
کبابش بر آتش پراگنده بود
همی خورد و اسپش چران و چمان
پلاشان نشسته به بازو کمان
چو اسپش ز دور اسپ بیژن بدید
خروشی برآورد و اندر دمید
پلاشان بدانست کامد سوار
بیامد بسیچیدهٔ کارزار
یکی بانگ برزد به بیژن بلند
منم گفت شیراوژن و و دیوبند
بگو آشکارا که نام تو چیست
که اختر همی بر تو خواهد گریست
دلاور بدو گفت من بیژنم
برزم اندرون پیل و رویینتنم
نیا شیر جنگی پدر گیو گرد
هم اکنون ببینی ز من دستبرد
بروز بلا در دم کارزار
تو بر کوه چون گرگ مردار خواه
همی دود و خاکستر و خون خوری
گه آمد که لشکر بهامون بری
پلاشان بپاسخ نکرد ایچ یاد
برانگیخت آن پیلتن را چو باد
سواران بنیزه برآویختند
یکی گرد تیره برانگیختند
سنانهای نیزه بهم برشکست
یلان سوی شمشیر بردند دست
بزخم اندرون تیغ شد لخت لخت
ببودند لرزان چو شاخ درخت
بب اندرون غرقه شد بارگی
سرانشان غمی گشت یکبارگی
عمود گران برکشیدند باز
دو شیر سرافراز و دو رزمساز
چنین تا برآورد بیژن خروش
عمودگران برنهاده بدوش
بزد بر میان پلاشان گرد
همه مهرهٔ پشت بشکست خرد
ز بالای اسپ اندر آمد تنش
نگون شد بر و مغفر و جوشنش
فرود آمد از باره بیژن چو گرد
سر مرد جنگی ز تن دور کرد
سلیح و سر و اسپ آن نامجوی
بیاورد و سوی پدر کرد روی
دل گیو بد زان سخن پر ز درد
که چون گردد آن باد روز نبرد
خروشان و جوشان بدان دیدهگاه
که تا گرد بیژن کی آید ز راه
همی آمد از راه پور جوان
سر و جوشن و اسپ آن پهلوان
بیاورد و بنهاد پیش پدر
بدو گفت پیروز باش ای پسر
برفتند با شادمانی ز جای
نهادند سر سوی پردهسرای
بیاورد پیش سپهبد سرش
همان اسپ با جوشن و مغفرش
چنان شاد شد زان سخن پهلوان
که گفتی برافشاند خواهد روان
بدو گفت کای پور پشت سپاه
سر نامداران و دیهیم شاه
همیشه بزی شاد و برترمنش
ز تو دور بادا بد بدکنش
ازان پس خبر شد بافراسیاب
که شد مرز توران چو دریای آب
سوی کاسهرود اندر آمد سپاه
زمین شد ز کین سیاوش سیاه
سپهبد به پیران سالار گفت
که خسرو سخن برگشاد از نهفت
مگر کین سخن را پذیره شویم
همه با درفش و تبیره شویم
وگرنه ز ایران بیاید سپاه
نه خورشید بینیم روشن نه ماه
برو لشکر آور ز هر سو فراز
سخنها نباید که گردد دراز
وزین رو برآمد یکی تندباد
که کس را ز ایران نبد رزم یاد
یکی ابر تند اندر آمد چو گرد
ز سرما همی لب بدندان فسرد
سراپرده و خیمهها گشت یخ
کشید از بر کوه بر برف نخ
بیک هفته کس روی هامون ندید
همه کشور از برف شد ناپدید
خور و خواب و آرامگه تنگ شد
تو گفتی که روی زمین سنگ شد
کسی را نبد یاد روز نبرد
همی اسپ جنگی بکشت و بخورد
تبه شد بسی مردم و چارپای
یکی را نبد چنگ و بازو بجای
بهشتم برآمد بلند آفتاب
جهان شد سراسر چو دریای آب
سپهبد سپه را همی گرد کرد
سخن رفت چندی ز روز نبرد
که ایدر سپه شد ز تنگی تباه
سزد گر برانیم ازین رزمگاه
مبادا برین بوم و برها درود
کلات و سپدکوه گر کاسه رود
ز گردان سرافراز بهرام گفت
که این از سپهبد نشاید نهفت
تو ما را بگفتار خامش کنی
همی رزم پور سیاوش کنی
مکن کژ ابر خیره بر کار راست
بیک جان نگه کن که چندین بکاست
هنوز از بدی تا چه آیدت پیش
به چرم اندر است این زمان گاومیش
سپهبد چنین گفت کاذرگشسپ
نبد نامورتر ز جنگی زرسپ
بلشکر نگه کن که چون ریونیز
که بینی بمردی و دیدار نیز
نه بر بیگنه کشته آمد فرود
نوشته چنین بود بود آنچ بود
مرا جام ازو پر می و شیر بود
جوان را ز بالا سخن تیر بود
کنون از گذشته نیاریم یاد
به بیداد شد کشته او گر بداد
چو خلعت ستد گیو گودرز ز شاه
که آن کوه هیزم بسوزد براه
کنونست هنگام آن سوختن
به آتش سپهری برافروختن
گشاده شود راه لشکر مگر
بباشد سپه را بروبر گذر
بدو گفت گیو این سخن رنج نیست
وگر هست هم رنج بیگنج نیست
غمی گشت بیژن بدین داستان
نباشم بدین گفت همداستان
مرا با جوانی نباید نشست
بپیری کمر بر میان تو بست
برنج و بسختی بپروردیم
بگفتار هرگز نیازردیم
مرا برد باید بدین کار دست
نشاید تو با رنج و من با نشست
بدو گفت گیو آنک من ساختم
بدین کار گردن برافراختم
کنون ای پسر گاه آرایشست
نه هنگام پیری و بخشایشست
ازین رفتن من ندار ایچ غم
که من کوه خارا بسوزم به دم
بسختی گذشت از در کاسهرود
جهان را همه رنج برف آب بود
چو آمد برران کوه هیزم فراز
ندانست بالا و پهناش باز
ز پیکان تیر آتشی برفروخت
بکوه اندر افگند و هیزم بسوخت
ز آتش سه هفته گذرشان نبود
ز تف زبانه ز باد و ز دود
چهارم سپه برگذشتن گرفت
همان آب و آتش نشستن گرفت
سپهبد چو لشکر برو گرد شد
ز آتش براه گروگرد شد
سپاه اندر آمد چنانچون سزد
همه کوه و هامون سراپرده زد
چنانچون ببایست برساختند
ز هر سو طلایه برون تاختند
گروگرد بودی نشست تژاو
سواری که بودیش با شیر تاو
فسیله بدان جایگه داشتی
چنان کوه تا کوه بگذاشتی
خبر شد که آمد ز ایران سپاه
گله برد باید به یکسو ز راه
فرستاد گردی هم اندر شتاب
بنزدیک چوپان افراسیاب
کبوده بدش نام و شایسته بود
بشایستگی نیز بایسته بود
بدو گفت چون تیره گردد سپهر
تو ز ایدر برو هیچ منمای چهر
نگه کن که چندست ز ایران سپاه
ز گردان که دارد درفش و کلاه
ازیدر بر ایشان شبیخون کنیم
همه کوه در جنگ هامون کنیم
کبوده بیامد چو گرد سیاه
شب تیره نزدیک ایران سپاه
طلایه شب تیره بهرام بود
کمندش سر پیل را دام بود
برآورد اسپ کبوده خروش
ز لشکر برافراخت بهرام گوش
کمان را بزه کرد و بفشارد ران
درآمد ز جای آن هیون گران
یکی تیر بگشاد و نگشاد لب
کبوده نبود ایچ پیدا ز شب
بزد بر کمربند چوپان شاه
همی گشت رنگ کبوده سیاه
ز اسپ اندر افتاد و زنهار خواست
بدو گفت بهرام برگوی راست
که ایدر فرستندهٔ تو که بود
کرا خواستی زین بزرگان بسود
ببهرام گفت ار دهی زینهار
بگویم ترا هرچ پرسی ز کار
تژاوست شاها فرستندهام
بنزدیک او من پرستندهام
مکش مر مرا تا نمایمت راه
بجایی که او دارد آرامگاه
بدو گفت بهرام با من تژاو
چو با شیر درنده پیکار گاو
سرش را بخنجر ببرید پست
بفتراک زین کیانی ببست
بلشکر گه آورد و بفگند خوار
نه نامآوری بد نه گردی سوار
چو خورشید بر زد ز گردون درفش
دم شب شد از خنجر او بنفش
غمی شد دل مرد پرخاشجوی
بدانست کو را بد آمد بروی
برآمد خروش خروس و چکاو
کبوده نیامد بنزد تژاو
سپاهی که بودند با او بخواند
وزان جایگه تیز لشکر براند
تژاو سپهبد بشد با سپاه
بایران خروش آمد از دیدهگاه
که آمد سپاهی ز ترکان بجنگ
سپهبد نهنگی درفشی پلنگ
ز گردنکشان پیش او رفت گیو
تنی چند با او ز گردان نیو
برآشفت و نامش بپرسید زوی
چنین گفت کای مرد پرخاشجوی
بدین مایه مردم بجنگ آمدی
ز هامون بکام نهنگ آمدی
بپاسخ چنین گفت کای نامدار
ببینی کنون رزم شیر سوار
بگیتی تژاوست نام مرا
بهر دم برآرند کام مرا
نژادم بگوهر از ایران بدست
ز گردان وز پشت شیران بدست
کنون مرزبانم بدین تخت و گاه
نگین بزرگان و داماد شاه
بدو گفت گیو اینکه گفتی مگوی
که تیره شود زین سخن آبروی
از ایران بتوران که دارد نشست
مگر خوردنش خون بود گر کبست
اگر مرزبانی و داماد شاه
چرا بیشتر زین نداری سپاه
بدین مایه لشکر تو تندی مجوی
بتندی بپیش دلیران مپوی
که این پرهنر نامدار دلیر
سر مرزبان اندر آرد بزیر
گر اایدونک فرمان کنی با سپاه
بایران خرامی بنزدیک شاه
کنون پیش طوس سپهبد شوی
بگویی و گفتار او بشنوی
ستانمت زو خلعت و خواسته
پرستنده و اسپ آراسته
تژاو فریبنده گفت ای دلیر
درفش مرا کس نیارد بزیر
مرا ایدر اکنون نگینست و گاه
پرستنده و گنج و تاج و سپاه
همان مرز و شاهی چو افراسیاب
کس این را ز ایران نبیند بخواب
پرستار وز مادیانان گله
بدشت گروگرد کرده یله
تو این اندکی لشکر من مبین
مراجوی با گرز بر پشت زین
من امروز با این سپاه آن کنم
کزین آمدن تان پشیمان کنم
چنین گفت بیژن بفرخ پدر
که ای نامور گرد پرخاشخر
سرافراز و بیداردل پهلوان
به پیری نه آنی که بودی جوان
ترا با تژاو این همه پند چیست
بترکی چنین مهر و پیوند چیست
همی گرز و خنجر بباید کشید
دل و مغز ایشان بباید درید
برانگیخت اسپ و برآمد خروش
نهادند گوپال و خنجر بدوش
یکی تیره گرد از میان بردمید
بدان سان که خورشید شد ناپدید
جهان شد چو آبار بهمن سیاه
ستاره ندیدند روشن نه ماه
بقلب سپاه اندرون گیو گرد
همی از جهان روشنایی ببرد
بپیش اندرون بیژن تیزچنگ
همی بزمگاه آمدش جای جنگ
وزان سوی با تاج بر سر تژاو
که بودیش با شیر درنده تاو
یلانش همه نیکمردان و شیر
که هرگز نشدشان دل از رزم سیر
بسی برنیامد برین روزگار
که آن ترک سیر آمد از کارزار
سه بهره ز توران سپه کشته شد
سربخت آن ترک برگشته شد
همی شد گریزان تژاو دلیر
پسش بیژن گیو برسان شیر
خروشان و جوشان و نیزه بدست
تو گفتی که غرنده شیرست مست
یکی نیزه زد بر میان تژاو
نماند آن زمان با تژاو ایچ تاو
گراینده بدبند رومی زره
بپیچید و بگشاد بند گره
بیفگند نیزه بیازید چنگ
چو بر کوه بر غرم تازد پلنگ
بدان سان که شاهین رباید چکاو
ربود آن گرانمایه تاج تژاو
که افراسیابش بسر برنهاد
نبودی جدا زو بخواب و بیاد
چنین تا در دژ همی تاخت اسپ
پساندرش بیژن چو آذرگشسپ
چو نزدیکی دژ رسید اسپنوی
بیامد خروشان پر از آب روی
که از کین چنین پشت برگاشتی
بدین دژ مرا خوار بگذاشتی
سزد گر ز پس برنشانی مرا
بدین ره بدشمن نمانی مرا
تژاو سرافراز را دل بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت
فراز اسپنوی و تژاو از نشیب
بدو داد در تاختن یک رکیب
پس اندر نشاندش چو ماه دمان
برآمد ز جا باره زیرش دنان
همی تاخت چون گرد با اسپنوی
سوی راه توران نهادند روی
زمانی دوید اسپ جنگی تژاو
نماند ایچ با اسپ و با مرد تاو
تژاو آن زمان با پرستنده گفت
که دشوار کار آمد ای خوب جفت
فروماند این اسپ جنگی ز کار
ز پس بدسگال آمد و پیش غار
اگر دور از ایدر به بیژن رسم
بکام بداندیش دشمن رسم
ترا نیست دشمن بیکبارگی
بمان تا برانم من این بارگی
فرود آمد از اسپ او اسپنوی
تژاو از غم او پر از آب روی
سبکبار شد اسپ و تندی گرفت
پسش بیژن گیو کندی گرفت
چو دید آن رخ ماهروی اسپنوی
ز گلبرگ روی و پر از مشک موی
پس پشت خویش اندرش جای کرد
سوی لشکر پهلوان رای کرد
بشادی بیامد بدرگاه طوس
ز درگاه برخاست آوای کوس
که بیدار دل شیر جنگی سوار
دمان با شکار آمد از مرغزار
سپهدار و گردان پرخاشجوی
بویرانی دژ نهادند روی
ازان پس برفتند سوی گله
که بودند بر دشت ترکان یله
گرفتند هر یک کمندی بچنگ
چنانچون بود ساز مردان جنگ
بخم اندر آمد سر بارگی
بیاراست لشکر بیکبارگی
نشستند بر جایگاه تژاو
سواران ایران پر از خشم و تاو
تژاو غمی با دو دیده پرآب
بیامد بنزدیک افراسیاب
چنین گفت کامد سپهدار طوس
ابا لشکری گشن و پیلان کوس
پلاشان و آن نامداران مرد
بخاک اندر آمد سرانشان ز گرد
همه مرز و بوم آتش اندر زدند
فسیله سراسر بهم برزدند
چو بشنید افراسیاب این سخن
غمی گشت و بر چاره افگند بن
بپیران ویسه چنین گفت شاه
که گفتم بیاور ز هر سو سپاه
درنگ آمدت رای از کاهلی
ز پیری گران گشته و بددلی
نه دژ ماند اکنون نه اسپ و نه مرد
نشستن نشاید بدین مرز کرد
بسی خویش و پیوند ما برده گشت
بسی مرد نیکاختر آزرده گشت
کنون نیست امروز روز درنگ
جهان گشت بر مرد بیدار تنگ
جهاندار پیران هم اندر شتاب
برون آمد از پیش افراسیاب
ز هر مرز مردان جنگی بخواند
سلیح و درم داد و لشکر براند
چو آمد ز پهلو برون پهلوان
همی نامزد کرد جای گوان
سوی میمنه بارمان و تژاو
سواران که دارند با شیر تاو
چو نستهین گرد بر میسره
کجا شیر بودی بچنگش بره
جهان پر شد از نالهٔ کرنای
ز غریدن کوس و هندی درای
هوا سربسر سرخ و زرد و بنفش
ز بس نیزه و گونهگونه درفش
سپاهی ز جنگآوران صدهزار
نهاده همه سر سوی کارزار
ز دریا بدریا نبود ایچ راه
ز اسپ و ز پیل و هیون و سپاه
همی رفت لشکر گروها گروه
نبد دشت پیدا نه دریا نه کوه
بفرمود پیران که بیره روید
از ایدر سوی راه کوته روید
نباید که یابند خود آگهی
ازین نامداران با فرهی
مگر ناگهان بر سر آن گروه
فرود آرم این گشن لشکر چو کوه
برون کرد کارآگهان ناگهان
همی جست بیدار کار جهان
بتندی براه اندر آورد روی
بسوی گروگرد شد جنگجوی
میان سرخس است نزدیک طوس
ز باورد برخاست آوای کوس
بپیوست گفتار کارآگهان
بپیران بگفتند یک یک نهان
که ایشان همه میگسارند و مست
شب و روز با جام پر می بدست
سواری طلایه ندیدم براه
نه اندیشهٔ رزم توران سپاه
چو بشنید پیران یلان را بخواند
ز لشکر فراوان سخنها براند
که در رزم ما را چنین دستگاه
نبودست هرگز بایران سپاه
گزین کرد زان لشکر نامدار
سواران شمشیرزن سیهزار
برفتند نیمی گذشته ز شب
نه بانگ تبیره نه بوق و جلب
چو پیران سالار لشکر براند
میان یلان هفت فرسنگ ماند
نخستین رسیدند پیش گله
کجا بود بر دشت توران یله
گرفتند بسیار و کشتند نیز
نبود از بد بخت مانند چیز
گلهدار و چوپان بسی کشته شد
سر بخت ایرانیان گشته شد
وزان جایگه سوی ایران سپاه
برفتند برسان گرد سیاه
همه مست بودند ایرانیان
گروهی نشسته گشاده میان
بخیمه درون گیو بیدار بود
سپهدار گودرز هشیار بود
خروش آمد و بانگ زخم تبر
سراسیمه شد گیو پرخاشخر
ستاده ابر پیش پردهسرای
یکی اسپ بر گستوان ور بپای
برآشفت با خویشتن چون پلنگ
ز بافیدن پای آمدش ننگ
بیامد باسپ اندر آورد پای
بکردار باد اندر آمد ز جای
بپردهسرای سپهبد رسید
ز گرد سپه آسمان تیره دید
بدو گفت برخیز کامد سپاه
یکی گرد برخاست ز اوردگاه
وزان جایگه رفت نزد پدر
بچنگ اندرون گرزهٔ گاو سر
همی گشت بر گرد لشکر چو دود
برانگیخت آن را که هشیار بود
یکی جنگ با بیژن افگند پی
که این دشت رزم است گر باغ می
وزان پس بیامد سوی کارزار
بره برشتابید چندی سوار
بدان اندکی برکشیدند نخ
سپاهی ز ترکان چو مور و ملخ
همی کرد گودرز هر سو نگاه
سپاه اندر آمد بگرد سپاه
سراسیمه شد خفته از داروگیر
برآمد یکی ابر بارانش تیر
بزیر سر مست بالین نرم
زبر گرز و گوپال و شمشیر گرم
سپیده چو برزد سر از برج شیر
بلشکر نگه کرد گیو دلیر
همه دشت از ایرانیان کشته دید
سر بخت بیدار برگشته دید
دریده درفش و نگونسار کوس
رخ زندگان تیره چون آبنوس
سپهبد نگه کرد و گردان ندید
ز لشکر دلیران و مردان ندید
همه رزمگه سربسر کشته بود
تنانشان بخون اندر آغشته بود
پسر بیپدر شد پدر بیپسر
همه لشگر گشن زیر و زبر
به بیچارگی روی برگاشتند
سراپرده و خیمه بگذاشتند
نه کوس و نه لشکر نه بار و بنه
همه میسره خسته و میمنه
ازین گونه لشکر سوی کاسهرود
برفتند بیمایه و تار و پود
چنین آمد این گنبد تیزگرد
گهی شادمانی دهد گاه درد
سواران توران پس پشت طوس
دلان پر ز کین و سران پر فسوس
همی گرز بارید گویی ز ابر
پس پشت بر جوشن و خود و گبر
نبد کس برزم اندرون پایدار
همه کوه کردند گردان حصار
فرومانده اسپان و مردان جنگ
یکی را نبد هوش و توش و نه هنگ
سپاهی ازین گونه گشتند باز
شده مانده از رزم و راه دراز
ز هامون سپهبد سوی کوه شد
ز پیکار ترکان بیاندوه شد
فراوان کم آمد ز ایرانیان
برآمد خروشی بدرد از میان
همه خسته و بسته بد هرک زیست
شد آن کشته بر خسته باید گریست
نه تاج و نه تخت و نه پردهسرای
نه اسپ و نه مردان جنگی بپای
نه آباد بوم نه مردان کار
نه آن خستگانرا کسی خواستار
پدر بر پسر چند گریان شده
وزان خستگان چند بریان شده
چنین است رسم جهان جهان
که کردار خویش از تو دارد نهان
همی با تو در پرده بازی کند
ز بیرون ترا بینیازی کند
ز باد آمدی رفت خواهی به گرد
چه دانی که با تو چه خواهند کرد
ببند درازیم و در چنگ آز
ندانیم باز آشکارا ز راز
دو بهره ز ایرانیان کشته بود
دگر خسته از رزم برگشته بود
سپهبد ز پیکار دیوانه گشت
دلش با خرد همچو بیگانه گشت
بلشکرگه اندر می و خوان و بزم
سپاه آرزو کرد بر جای رزم
جهاندیده گودرز با پیر سر
نه پور و نبیره نه بوم و نه بر
نه آن خستگان را خورش نه پزشک
همه جای غم بود و خونین سرشک
جهاندیدگان پیش اوی آمدند
شکسته دل و راهجوی آمدند
یکی دیدبان بر سر کوه کرد
کجا دیدگان سوی انبوه کرد
طلایه فرستاد بر هر سویی
مگر یابد آن درد را دارویی
یکی نامداری ز ایرانیان
بفرمود تا تنگ بندند میان
دهد شاه را آگهی زین سخن
که سالار لشکر چهه افگند بن
چه روز بد آمد بایرانیان
سران را ز بخشش سرآمد زیان
رونده بر شاه برد آگهی
که تیره شد آن روزگار مهی
چو شاه دلیر این سخنها شنید
بجوشید وز غم دلش بردمید
ز کار برادر پر از درد بود
بران درد بر درد لشکر فزود
زبان کرد گویا بنفرین طوس
شب تیره تا گاه بانگ خروس
دبیر خردمند را پیش خواند
دل آگنده بودش ز غم برفشاند
یکی نامه بنوشت پر آب چشم
ز بهر برادر پر از درد و خشم
بسوی فریبرز کاوس شاه
یکی سوی پرمایگان سپاه
سر نامه بود از نخست آفرین
چنانچون بود رسم آیین و دین
بنام خداوند خورشید و ماه
کجا داد بر نیکوی دستگاه
جهان و مکان و زمان آفرید
پی مور و پیل گران آفرید
ازویست پیروزی و زو شکیب
بنیک و ببد زو رسد کام و زیب
خرد داد و جان و تن زورمند
بزرگی و دیهیم و تخت بلند
رهایی نیابد سر از بند اوی
یکی را همه فر و اورند اوی
یکی را دگر شوربختی دهد
نیاز و غم و درد و سختی دهد
ز رخشنده خورشید تا تیره خاک
همه داد بینم ز یزدان پاک
بشد طوس با کاویانی درفش
ز لشکر چهل مرد زرینه کفش
بتوران فرستادمش با سپاه
برادر شد از کین نخستین تباه
بایران چنو هیچ مهتر مباد
وزین گونه سالار لشکر مباد
دریغا برادر فرود جوان
سر نامداران و پشت گوان
ز کین پدر زار و گریان بدم
بران درد یک چند بریان بدم
کنون بر برادر بباید گریست
ندانم مرا دشمن و دوست کیست
مرو گفتم او را براه چرم
مزن بر کلات و سپدکوه دم
بران ره فرودست و با لشکرست
همان کی نژاد است و کنداور است
نداند که این لشکر از بن کیند
از ایران سپاهند گر خود چیند
ازان کوه جنگ آورد بیگمان
فراوان سران را سرآرد زمان
دریغ آنچنان گرد خسرونژاد
که طوس فرومایه دادش بباد
اگر پیش از این او سپهبد بدست
ز کاوس شاه اختر بد بدست
برزم اندرون نیز خواب آیدش
چو بی مینشیند شتاب آیدش
هنرها همه هست نزدیک اوی
مبادا چنان جان تاریک اوی
چو این نامه خوانی هماندر شتاب
ز دل دور کن خورد آرام و خواب
سبک طوس را بازگردان بجای
ز فرمان مگرد و مزن هیچ رای
سپهدار و سالار زرینه کفش
تو می باش با کاویانی درفش
سرافراز گودرز ازان انجمن
بهر کار باشد ترا رای زن
مکن هیچ در جنگ جستن شتاب
ز می دور باش و مپیمای خواب
بتندی مجو ایچ رزم از نخست
همی باش تا خسته گردد درست
ترا پیش رو گیو باشد بجنگ
که با فر و برزست و چنگ پلنگ
فرازآور از هر سوی ساز رزم
مبادا که آید ترا رای بزم
نهاد از بر نامه بر مهر شاه
فرستاده را گفت برکش براه
ز رفتن شب و روز ماسای هیچ
بهر منزلی اسپ دیگر بسیچ
بیامد فرستاده هم زین نشان
بنزدیک آن نامور سرکشان
بنزد فریبرز شد نامه دار
بدو داد پس نامهٔ شهریار
فریبرز طوس و یلان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند
همان نامور گیو و گودرز را
سواران و گردان آن مرز را
چو برخواند آن نامهٔ شهریار
جهان را درختی نو آمد ببار
بزرگان و شیران ایران زمین
همه شاه را خواندند آفرین
بیاورد طوس آن گرامی درفش
ابا کوس و پیلان و زرینه کفش
بنزد فریبرز بردند و گفت
که آمد سزا را سزاوار جفت
همه ساله بخت تو پیروز باد
همه روزگار تو نوروز باد
برفت و ببرد آنک بد نوذری
سواران جنگآور و لشکری
بنزدیک شاه آمد از دشت جنگ
برهبر نکرد ایچگونه درنگ
زمین را ببوسید در پیش شاه
نکرد ایچ خسرو بدو در نگاه
بدشنام بگشاد لب شهریار
بران انجمن طوس را کرد خوار
ازان پس بدو گفت کای بدنشان
که کمباد نامت ز گردنکشان
نترسی همی از جهاندار پاک
ز گردان نیامد ترا شرم و باک
نگفتم مرو سوی راه چرم
برفتی و دادی دل من به غم
نخستین بکین من آراستی
نژاد سیاوش را کاستی
برادر سرافراز جنگی فرود
کجا هم چنو در زمانه نبود
بکشتی کسی را که در کارزار
چو تو لشکری خواستی روزکار
وزان پس که رفتی بران رزمگاه
نبودت به جز رامش و بزمگاه
ترا جایگه نیست در شارستان
بزیبد ترا بند و بیمارستان
ترا پیش آزادگان کار نیست
کجا مر ترا رای هشیار نیست
سزاوار مسماری و بند و غل
نه اندر خور تاج و دیهیم و مل
نژاد منوچهر و ریش سپید
ترا داد بر زندگانی امید
وگرنه بفرمودمی تا سرت
بداندیش کردی جدا از برت
برو جاودان خانه زندان توست
همان گوهر بد نگهبان توست
ز پیشش براند و بفرمود بند
به بند از دلش بیخ شادی بکند
فریبرز بنهاد بر سر کلاه
که هم پهلوان بود و هم پور شاه
ازان پس بفرمود رهام را
که پیدا کند با گهر نام را
بدو گفت رو پیش پیران خرام
ز من نزد آن پهلوان بر پیام
بگویش که کردار گردان سپهر
همیشه چنین بود پر درد و مهر
یکی را برآرد بچرخ بلند
یکی را کند زار و خوار و نژند
کسی کو بلاجست گرد آن بود
شبیخون نه کردار مردان بود
شبیخون نسازند کنداوران
کسی کو گراید بگرز گران
تو گر با درنگی درنگ آوریم
گرت رای جنگست جنگ آوریم
ز پیش فریبرز رهام گرد
برون رفت و پیغام و نامه ببرد
بیامد طلایه بدیدش براه
بپرسیدش از نام وز جایگاه
بدو گفت رهام جنگی منم
هنرمند و بیدار و سنگی منم
پیام فریبرز کاوس شاه
به پیران رسانم بدین رزمگاه
ز پیش طلایه سواری چو گرد
بیامد سخنها همه یاد کرد
که رهام گودرز زان رزمگاه
بیامد سوی پهلوان سپاه
بفرمود تا پیش اوی آورند
گشادهدل و تازهروی آورند
سراینده رهام شد پیش اوی
بترس از نهان بداندیش اوی
چو پیران ورا دید بنواختش
بپرسید و بر تخت بنشاختش
برآورد رهام راز از نهفت
پیام فریبرز با او بگفت
چنین گفت پیران برهام گرد
که این جنگ را خرد نتوان شمرد
شما را بد این پیش دستی بجنگ
ندیدیم با طوس رای و درنگ
بمرز اندر آمد چو گرگ سترگ
همی کشت بیباک خرد و بزرگ
چه مایه بکشت و چه مایه ببرد
بدو نیک این مرز یکسان شمرد
مکافات این بد کنون یافتند
اگر چند با کینه بشتافتند
کنون گر تویی پهلوان سپاه
چنانچون ترا باید از من بخواه
گر ایدونک یک ماه خواهی درنگ
ز لشکر نیاید سواری بجنگ
وگر جنگ جویی منم برکنار
بیارای و برکش صف کارزار
چو یک مه بدین آرزو بشمرید
که از مرز تورانزمین بگذرید
برانید لشکر سوی مرز خویش
ببینید یکسر همه ارز خویش
وگرنه بجنگ اندر آرید چنگ
مخواهید زین پس زمان و درنگ
یکی خلعت آراست رهام را
چنانچون بود درخور نام را
بنزد فریبرز رهام گرد
بیاورد نامه چنانچون ببرد
فریبرز چون یافت روز درنگ
بهر سو بیازید چون شیرچنگ
سر بدرهها را گشادن گرفت
نهاده همه رای دادن گرفت
کشیدند و لشکر بیاراستند
ز هر چیز لختی بپیراستند
چو آمد سر ماه هنگام جنگ
ز پیمان بگشتند و از نام و ننگ
خروشی برآمد ز هر دو سپاه
برفتند یکسر سوی رزمگاه
ز بس ناله بوق و هندی درای
همی آسمان اندر آمد ز جای
هم از یال اسپان و دست و عنان
ز گوپال و تیغ و کمان و سنان
تو گفتی جهان دام نر اژدهاست
وگر آسمان بر زمین گشت راست
نبد پشه را روزگار گذر
ز بس گرز و تیغ و سنان و سپر
سوی میمنه گیو گودرز بود
رد و موبد و مهتر مرز بود
سوی میسره اشکش تیزچنگ
که دریای خون راند هنگام جنگ
یلان با فریبرز کاوس شاه
درفش از پس پشت در قلبگاه
فریبرز با لشکر خویش گفت
که ما را هنرها شد اندر نهفت
یک امروز چون شیر جنگ آوریم
جهان بر بداندیش تنگ آوریم
کزین ننگ تا جاودان بر سپاه
بخندند همی گرز و رومی کلاه
یکی تیرباران بکردند سخت
چو باد خزانی که ریزد درخت
تو گفتی هوا پر کرگس شدست
زمین از پی پیل پامس شدست
نبد بر هوا مرغ را جایگاه
ز تیر و ز گرز و ز گرد سپاه
درفشیدن تیغ الماس گون
بکردار آتش بگرد اندرون
تو گفتی زمین روی زنگی شدست
ستاره دل پیل جنگی شدست
ز بس نیزه و گرز و شمشیر تیز
برآمد همی از جهان رستخیز
ز قلب سپه گیو شد پیش صف
خروشان و بر لب برآورده کف
ابا نامداران گودرزیان
کزیشان بدی راه سود و زیان
بتیغ و بنیزه برآویختند
همی ز آهن آتش فرو ریختند
چو شد رزم گودرز و پیران درشت
چو نهصد تن از تخم پیران بکشت
چو دیدند لهاک و فرشیدورد
کزان لشکر گشن برخاست گرد
یکی حمله بردند برسوی گیو
بران گرزداران و شیران نیو
ببارید تیر از کمان سران
بران نامداران جوشنوران
چنان شد که کس روی کشور ندید
ز بس کشتگان شد زمین ناپدید
یکی پشت بر دیگری برنگاشت
نه بگذاشت آن جایگه را که داشت
چنین گفت هومان به فرشیدورد
که با قلبگه جست باید نبرد
فریبرز باید کزان قلبگاه
گریزان بیاید ز پشت سپاه
پس آسان بود جنگ با میمنه
بچنگ آید آن رزمگاه و بنه
برفتند پس تا بقلب سپاه
بجنگ فریبرز کاوس شاه
ز هومان گریزان بشد پهلوان
شکست اندر آمد برزم گوان
بدادند گردنکشان جای خویش
نبودند گستاخ با رای خویش
یکایک بدشمن سپردند جای
ز گردان ایران نبد کس بپای
بماندند بر جای کوس و درفش
ز پیکارشان دیدهها شد بنفش
دلیران بدشمن نمودند پشت
ازان کارزار انده آمد بمشت
نگون گشته کوس و درفش و سنان
نبود ایچ پیدا رکیب از عنان
چو دشمن ز هر سو بانبوه شد
فریبرز بر دامن کوه شد
برفتند ز ایرانیان هرک زیست
بران زندگانی بباید گریست
همی بود بر جای گودرز و گیو
ز لشکر بسی نامبردار نیو
چو گودرز کشواد بر قلبگاه
درفش فریبرز کاوس شاه
ندید و یلان سپه را ندید
بکردار آتش دلش بردمید
عنان کرد پیچان براه گریز
برآمد ز گودرزیان رستخیز
بدو گفت گیو ای سپهدار پیر
بسی دیدهای گرز و گوپال و تیر
اگر تو ز پیران بخواهی گریخت
بباید بسر بر مرا خاک ریخت
نماند کسی زنده اندر جهان
دلیران و کارآزموده مهان
ز مردن مرا و ترا چاره نیست
درنگی تر از مرگ پتیاره نیست
چو پیش آمد این روزگار درشت
ترا روی بینند بهتر که پشت
بپیچیم زین جایگه سوی جنگ
نیاریم بر خاک کشواد ننگ
ز دانا تو نشنیدی آن داستان
که برگوید از گفتهٔ باستان
که گر دو برادر نهد پشت پشت
تن کوه را سنگ ماند بمشت
تو باشی و هفتاد جنگی پسر
ز دوده ستوده بسی نامور
بخنجر دل دشمنان بشکنیم
وگر کوه باشد ز بن برکنیم
چو گودرز بشنید گفتار گیو
بدید آن سر و ترگ بیدار نیو
پشیمان شد از دانش و رای خویش
بیفشارد بر جایگه پای خویش
گرازه برون آمد و گستهم
ابا برته و زنگهٔ یل بهم
بخوردند سوگندهای گران
که پیمان شکستن نبود اندران
کزین رزمگه برنتابیم روی
گر از گرز خون اندر آید بجوی
وزان جایگه ران بیفشاردند
برزم اندرون گرز بگذاردند
ز هر سو سپه بیکران کشته شد
زمانه همی بر بدی گشته شد
به بیژن چنین گفت گودرز پیر
کز ایدر برو زود برسان تیر
بسوی فریبرز برکش عنان
بپیش من آر اختر کاویان
مگر خود فریبرز با آن درفش
بیاید کند روی دشمن بنفش
چو بشنید بیژن برانگیخت اسپ
بیامد بکردار آذرگشسپ
بنزد فریبرز و با او بگفت
که ایدر چه داری سپه در نهفت
عنان را چو گردان یکی برگرای
برین کوه سر بر فزون زین مپای
اگر تو نیایی مرا ده درفش
سواران و این تیغهای بنفش
چو بیژن سخن با فریبرز گفت
نکرد او خرد با دل خویش جفت
یکی بانگ برزد به بیژن که رو
که در کار تندی و در جنگ نو
مرا شاه داد این درفش و سپاه
همین پهلوانی و تخت و کلاه
درفش از در بیژن گیو نیست
نه اندر جهان سربسر نیو نیست
یکی تیغ بگرفت بیژن بنفش
بزد ناگهان بر میان درفش
بدو نیمه کرد اختر کاویان
یکی نیمه برداشت گرد از میان
بیامد که آرد بنزد سپاه
چو ترکان بدیدند اختر براه
یکی شیردل لشکری جنگجوی
همه سوی بیژن نهادند روی
کشیدند گوپال و تیغ بنفش
به پیکار آن کاویانی درفش
چنین گفت هومان که آن اخترست
که نیروی ایران بدو اندر است
درفش بنفش ار بچنگ آوریم
جهان جمله بر شاه تنگ آوریم
کمان را بزه کرد بیژن چو گرد
بریشان یکی تیرباران بکرد
سپه یکسر از تیر او دور شد
همی گرگ درنده را سور شد
بگفتند با گیو و با گستهم
سواران که بودند با او بهم
که مان رفت باید بتوران سپاه
ربودن ازیشان همی تاج و گاه
ز گردان ایران دلاور سران
برفتند بسیار نیزهوران
بکشتند زیشان فراوان سوار
بیامد ز ره بیژن نامدار
سپاه اندر آمد بگرد درفش
هوا شد ز گرد سواران بنفش
دگر باره از جای برخاستند
بران دشت رزمی نو آراستند
به پیش سپه کشته شد ریونیز
که کاوس را بد چو جان عزیز
یکی تاجور شاه کهتر پسر
نیاز فریبرز و جان پدر
سر و تاج او اندر آمد بخاک
بسی نامور جامه کردند چاک
ازان پس خروشی برآورد گیو
که ای نامداران و گردان نیو
چنویی نبود اندرین رزمگاه
جوان و سرافراز و فرزند شاه
نبیره جهاندار کاوس پیر
سه تن کشته شد زار بر خیره خیر
فرود سیاوش چون ریونیز
بگیتی فزون زین شگفتی چه چیز
اگر تاج آن نارسیده جوان
بدشمن رسد شرم دارد روان
اگر من بجنبم ازین رزمگاه
شکست اندر آید بایران سپاه
نباید که آن افسر شهریار
بترکان رسد در صف کارزار
فزاید بر این ننگها ننگ نیز
ازین افسر و کشتن ریو نیز
چنان بد که بشنید آواز گیو
سپهبد سرافراز پیران نیو
برامد بنوی یکی کارزار
ز لشکر بران افسر نامدار
فراوان ز هر سو سپه کشته شد
سربخت گردنکشان گشته شد
برآویخت چون شیر بهرام گرد
بنیزه بریشان یکی حمله برد
بنوک سنان تاج را برگرفت
دو لشکر بدو مانده اندر شگفت
همی بود زان گونه تا تیره گشت
همی دیده از تیرگی خیره گشت
چنین هر زمانی برآشوفتند
همی بر سر یکدگر کوفتند
ز گودرزیان هشت تن زنده بود
بران رزمگه دیگر افگنده بود
هم از تخمهٔ گیو چون بیست و پنج
که بودند زیبای دیهیم و گنج
هم از تخم کاوس هفتاد مرد
سواران و شیران روز نبرد
جز از ریونیز آن سر تاجدار
سزد گر نیاید کسی در شمار
چو سیصد تن از تخم افراسیاب
کجا بختشان اندر آمد بخواب
ز خویشان پیران چو نهصد سوار
کم آمد برین روز در کارزار
همان دست پیران بد و روز اوی
ازان اختر گیتیافروز اوی
نبد روز پیکار ایرانیان
ازان جنگ جستن سرآمد زمان
از آوردگه روی برگاشتند
همی خستگان خوار بگذاشتند
بدانگه کجا بخت برگشته بود
دمان بارهٔ گستهم کشته بود
پیاده همی رفت نیزه بدست
ابا جوشن و خود برسان مست
چو بیژن بگستهم نزدیک شد
شب آمد همی روز تاریک شد
بدو گفت هین برنشین از پسم
گرامیتر از تو نباشد کسم
نشستند هر دو بران بارگی
چو خورشید شد تیره یکبارگی
همه سوی آن دامن کوهسار
گریزان برفتند برگشته کار
سواران ترکان همه شاددل
ز رنج و ز غم گشته آزاددل
بلشکرگه خویش بازآمدند
گرازنده و بزم ساز آمدند
ز گردان ایران برآمد خروش
همی کر شد از نالهٔ کوس گوش
دوان رفت بهرام پیش پدر
که ای پهلوان یلان سربسر
بدانگه که آن تاج برداشتم
بنیزه بابراندر افراشتم
یکی تازیانه ز من گم شدست
چو گیرند بیمایه ترکان بدست
ببهرام بر چند باشد فسوس
جهان پیش چشمم شود آبنوس
نبشته بران چرم نام منست
سپهدار پیران بگیرد بدست
شوم تیز و تازانه بازآورم
اگر چند رنج دراز آورم
مرا این ز اختر بد آید همی
که نامم بخاک اندر آید همی
بدو گفت گودرز پیر ای پسر
همی بخت خویش اندر آری بسر
ز بهر یکی چوب بسته دوال
شوی در دم اختر شوم فال
چنین گفت بهرام جنگی که من
نیم بهتر از دوده و انجمن
بجایی توان مرد کاید زمان
بکژی چرا برد باید گمان
بدو گفت گیو ای برادر مشو
فراوان مرا تازیانهست نو
یکی شوشهٔ زر بسیم اندر است
دو شیبش ز خوشاب وز گوهرست
فرنگیس چون گنج بگشاد سر
مرا داد چندان سلیح و کمر
من آن درع و تازانه برداشتم
بتوران دگر خوار بگذاشتم
یکی نیز بخشید کاوس شاه
ز زر وز گوهر چو تابنده ماه
دگر پنج دارم همه زرنگار
برو بافته گوهر شاهوار
ترا بخشم این هفت ز ایدر مرو
یکی جنگ خیره میارای نو
چنین گفت با گیو بهرام گرد
که این ننگ را خرد نتوان شمرد
شما را ز رنگ و نگارست گفت
مرا آنک شد نام با ننگ جفت
گر ایدونک تازانه بازآورم
وگر سر ز گوشش بگاز آورم
بر او رای یزدان دگرگونه بود
همان گردش بخت وارونه بود
هرانگه که بخت اندر آید بخواب
ترا گفت دانا نیاید صواب
بزد اسپ و آمد بران رزمگاه
درخشان شده روی گیتی ز ماه
همی زار بگریست بر کشتگان
بران داغ دل بختبرگشتگان
تن ریونیز اندران خون و خاک
شده غرق و خفتان برو چاک چاک
همی زار بگریست بهرام شیر
که زار ای جوان سوار دلیر
چو تو کشته اکنون چه یک مشت خاک
بزرگان بایوان تو اندر مغاک
بران کشتگان بر یکایک بگشت
که بودند افگنده بر پهندشت
ازان نامداران یکی خسته بود
بشمشیر ازیشان بجان رسته بود
همی بازدانست بهرام را
بنالید و پرسید زو نام را
بدو گفت کای شیر من زندهام
بر کشتگان خوار افگندهام
سه روزست تا نان و آب آرزوست
مرا بر یکی جامه خواب آرزوست
بشد تیز بهرام تا پیش اوی
بدل مهربان و بتن خویش اوی
برو گشت گریان و رخ را بخست
بدرید پیراهن او را ببست
بدو گفت مندیش کز خستگیست
تبه بودن این ز نابستگیست
چو بستم کنون سوی لشکر شوی
وزین خستگی زود بهتر شوی
یکی تازیانه بدین رزمگاه
ز من گم شدست از پی تاج شاه
چو آن بازیابم بیایم برت
رسانم بزودی سوی لشکرت
وزانجا سوی قلب لشکر شتافت
همی جست تا تازیانه بیافت
میان تل کشتگان اندرون
برآمیخته خاک بسیار و خون
فرود آمد از باره آن برگرفت
وزانجا خروشیدن اندر گرفت
خروش دم مادیان یافت اسپ
بجوشید برسان آذرگشسپ
سوی مادیان روی بنهاد تفت
غمی گشت بهرام و از پس برفت
همی شد دمان تا رسید اندروی
ز ترگ و ز خفتان پر از آب روی
چو بگرفت هم در زمان برنشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
چو بفشارد ران هیچ نگذارد پی
سوار و تن باره پرخاک و خوی
چنان تنگدل شد بیکبارگی
که شمشیر زد بر پی بارگی
وزان جایگه تا بدین رزمگاه
پیاده بپیمود چون باد راه
سراسر همه دشت پرکشته دید
زمین چون گل و ارغوان کشته دید
همی گفت کاکنون چه سازیم روی
بر این دشت بیبارگی راهجوی
ازو سرکشان آگهی یافتند
سواری صد از قلب بشتافتند
که او را بگیرند زان رزمگاه
برندش بر پهلوان سپاه
کمان را بزه کرد بهرام شیر
ببارید تیر از کمان دلیر
چو تیری یکی در کمان راندی
بپیرامنش کس کجا ماندی
ازیشان فراوان بخست و بکشت
پیاده نپیچید و ننمود پشت
سواران همه بازگشتند ازوی
بنزدیک پیران نهادند روی
چو لشکر ز بهرام شد ناپدید
ز هر سو بسی تیر گرد آورید
چو لشکر بیامد بر پهلوان
بگفتند با او سراسر گوان
فراوان سخن رفت زان رزمساز
ز پیکار او آشکارا و راز
بگفتند کاینت هژبر دلیر
پیاده نگردد خود از جنگ سیر
بپرسید پیران که این مرد کیست
ازان نامداران ورانام چیست
یکی گفت بهرام شیراوژن است
که لشکر سراسر بدو روشن است
برویین چنین گفت پیران که خیز
که بهرام را نیست جای گریز
مگر زنده او را بچنگ آوری
زمانه براساید از داوری
ز لشکر کسی را که باید ببر
کجا نامدارست و پرخاشخر
چو بشنید رویین بیامد دمان
نبودش بس اندیشهٔ بدگمان
بر تیر بنشست بهرام شیر
نهاده سپر بر سر و چرخ زیر
یکی تیرباران برویین بکرد
که شد ماه تابنده چون لاژورد
چو رویین پیران ز تیرش بخست
یلان را همه کند شد پای و دست
بسستی بر پهلوان آمدند
پر از درد و تیرهروان آمدند
که هرگز چنین یک پیاده بجنگ
ز دریا ندیدیم جنگی نهنگ
چو بشنید پیران غمی گشت سخت
بلرزید برسان برگ درخت
نشست از بر بارهٔ تند تاز
همی رفت با او بسی رزمساز
بیامد بدو گفت کای نامدار
پیاده چرا ساختی کارزار
نه تو با سیاوش بتوران بدی
همانا بپرخاش و سوران بدی
مرا با تو نان و نمک خوردن است
نشستن همان مهر پروردن است
نباید که با این نژاد و گهر
بدین شیرمردی و چندین هنر
ز بالا بخاک اندر آید سرت
بسوزد دل مهربان مادرت
بیا تا بسازیم سوگند و بند
براهی که آید دلت را پسند
ازان پس یکی با تو خویشی کنیم
چو خویشی بود رای بیشی کنیم
پیاده تو با لشکری نامدار
نتابی مخور باتنت زینهار
بدو گفت بهرام کای پهلوان
خردمند و بیناو روشنروان
مرا حاجت از تو یکی بارگیست
وگر نه مرا جنگ یکبارگیست
بدو گفت پیران که ای نامجوی
ندانی که این رای را نیست روی
ترا این به آید که گفتم سخن
دلیری و بر خیره تندی مکن
ببین تا سواران آن انجمن
نهند این چنین ننگ بر خویشتن
که چندین تن از تخمهٔ مهتران
ز دیهیم داران و کنداوران
ز پیکار تو کشته و خسته شد
چنین رزم ناگاه پیوسته شد
که جوید گذر سوی ایران کنون
مگر آنک جوشد ورا مغز و خون
اگر نیستی رنج افراسیاب
که گردد سرش زین سخن پرشتاب
ترا بارگی دادمی ای جوان
بدان تات بردی بر پهلوان
برفت او و آمد ز لشکر تژاو
سواری که بودیش با شیر تاو
ز پیران بپرسید و پیران بگفت
که بهرام را از یلان نیست جفت
بمهرش بدادم بسی پند خوب
نمودم بدو راه و پیوند خوب
سخن را نبد بر دلش هیچ راه
همی راه جوید بایران سپاه
بپیران چنین گفت جنگی تژاو
که با مهر جان ترا نیست تاو
شوم گر پیاده بچنگ آرمش
سر اندر زمان زیر سنگ آرمش
بیامد شتابان بدان رزمگاه
کجا بود بهرام یل بیسپاه
چو بهرام را دید نیزه بدست
یکی برخروشید چون پیل مست
بدو گفت ازین لشکر نامدار
پیاده یکی مرد و چندین سوار
بایران گرازید خواهی همی
سرت برفرازید خواهی همی
سران را سپردی سر اندر زمان
گه آمد که بر تو سرآید زمان
پس آنگه بفرمود کاندر نهید
بتیر و بگرز و بژوپین دهید
برو انجمن شد یکی لشکری
هرانکس که بد از دلیران سری
کمان را بزه کرد بهرام گرد
بتیر از هوا روشنایی ببرد
چو تیر اسپری شد سوی نیزه گشت
چو دریای خون شد همه کوه و دشت
چو نیزه قلم شد بگرز و بتیغ
همی خون چکانید بر تیره میغ
چو رزمش برین گونه پیوسته شد
بتیرش دلاور بسی خسته شد
چو بهرام یل گشت بیتوش و تاو
پس پشت او اندر آمد تژاو
یکی تیغ زد بر سر کتف اوی
که شیر اندر آمد ز بالا بروی
جدا شد ز تن دست خنجرگزار
فروماند از رزم و برگشت کار
تژاو ستمگاره را دل بسوخت
بکردار آتش رخش برفروخت
بپیچید ازو روی پر درد و شرم
بجوش آمدش در جگر خون گرم
چو خورشید تابنده بنمود پشت
دل گیو گشت از برادر درشت
ببیژن چنین گفت کای رهنمای
برادر نیامد همی باز جای
بباید شدن تا وراکار چیست
نباید که بر رفته باید گریست
دلیران برفتند هر دو چو گرد
بدان جای پرخاش و ننگ و نبرد
بدیدار بهرامشان بد نیاز
همی خسته و کشته جستند باز
همه دشت پرخسته و کشته بود
جهانی بخون اندر آغشته بود
دلیران چو بهرام را یافتند
پر از آب و خون دیده بشتافتند
بخاک و بخون اندر افگنده خوار
فتاده ازو دست و برگشته کار
همی ریخت آب از بر چهراوی
پر از خون دو تن دیده از مهر اوی
چو بازآمدش هوش بگشاد چشم
تنش پر ز خون بود و دل پر ز خشم
چنین گفت با گیو کای نامجوی
مرا چون بپوشی بتابوت روی
تو کین برادر بخواه از تژاو
ندارد مگر گاو با شیر تاو
مرا دید پیران ویسه نخست
که با من بدش روزگاری نشست
همه نامداران و گردان چین
بجستند با من بغاز کین
تن من تژاو جفاپیشه خست
نکرد ایچ یاد از نژاد و نشست
چو بهرام گرد این سخن یاد کرد
ببارید گیو از مژه آب زرد
بدادار دارنده سوگند خورد
بروز سپید و شب لاژورد
که جز ترگ رومی نبیند سرم
مگر کین بهرام بازآورم
پر از درد و پر کین بزین برنشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست
بدانگه که شد روی گیتی سیاه
تژاو از طلایه برآمد براه
چو از دور گیو دلیرش بدید
عنان را بپیچید و دم درکشید
چو دانست کز لشکر اندر گذشت
ز گردان و گردنکشان دور گشت
سوی او بیفکند پیچان کمند
میان تژاو اندر آمد به بند
بران اندر آورد و برگشت زود
پس آسانش از پشت زین در ربود
بخاک اندر افگند خوار و نژند
فرود آمد و دست کردش به بند
نشست از بر اسپ و او را کشان
پس اندر همی برد چون بیهشان
چنین گفت با او بخواهش تژاو
که با من نماند ای دلیر ایچ تاو
چه کردم کزین بیشمار انجمن
شب تیره دوزخ نمودی بمن
بزد بر سرش تازیانه دویست
بدو گفت کین جای گفتار نیست
ندانی همی ای بد شور بخت
که در باغ کین تازه کشتی درخت
که بالاش با چرخ همبر بود
تنش خون خورد بار او سر بود
شکار تو بهرام باید بجنگ
ببینی کنون زخم کام نهنگ
چنین گفت با گیو جنگی تژاو
که تو چون عقابی و من چون چکاو
ز بهرام بر بد نبردم گمان
نه او را بدست من آمد زمان
که من چون رسیدم سواران چین
ورا کشته بودند بر دشت کین
بران بد که بهرام بیجان شدست
ز دردش دل گیو پیچان شدست
کشانش بیارد گیو دلیر
بپیش جگر خسته بهرام شیر
بدو گفت کاینک سر بیوفا
مکافات سازم جفا را جفا
سپاس از جهانآفرین کردگار
که چندان زمان دیدم از روزگار
که تیرهروان بداندیش تو
بپردازم اکنون من از پیش تو
همی کرد خواهش بریشان تژاو
همی خواست از کشتن خویش تاو
همی گفت ار ایدونک این کار بود
سر من بخنجر بریدن چه سود
یکی بنده باشم روان ترا
پرستش کنم گوربان ترا
چنین گفت با گیو بهرام شیر
که ای نامور نامدار دلیر
گر ایدونک از وی بمن بد رسید
همان روز مرگش نباید چشید
سر پر گناهش روان داد من
بمان تا کند در جهان یاد من
برادر چو بهرام را خسته دید
تژاو جفا پیشه را بسته دید
خروشید و بگرفت ریش تژاو
بریدش سر از تن بسان چکاو
دل گیو زان پس بریشان بسوخت
روانش ز غم آتشی برفروخت
خروشی برآورد کاندر جهان
که دید این شگفت آشکار و نهان
که گر من کشم ور کشی پیش من
برادر بود گر کسی خویش من
بگفت این و بهرام یل جان بداد
جهان را چنین است ساز ونهاد
عنان بزرگی هرآنکو بجست
نخستین بباید بخون دست شست
اگر خود کشد گر کشندش بدرد
بگرد جهان تا توانی مگرد
خروشان بر اسپ تژاوش ببست
به بیژن سپرد آنگهی برنشست
بیاوردش از جایگاه تژاو
بنزدیک ایران دلش پر ز تاو
چو شد دور زان جایگاه نبرد
بکردار ایوان یکی دخمه کرد
بیاگند مغزش بمشک و عبیر
تنش را بپوشید چینی حریر
برآیین شاهانش بر تخت عاج
بخوابید و آویخت بر سرش تاج
سر دخمه کردند سرخ و کبود
تو گفتی که بهرام هرگز نبود
شد آن لشکر نامور سوگوار
ز بهرام وز گردش روزگار
چو برزد سر از کوه تابنده شید
برآمد سر تاج روز سپید
سپاه پراگنده گردآمدند
همی هر کسی داستانها زدند
که چندین ز ایرانیان کشته شد
سربخت سالار برگشته شد
چنین چیره دست ترکان بجنگ
سپه را کنون نیست جای درنگ
بر شاه باید شدن بیگمان
ببینیم تا بر چه گردد زمان
اگر شاه را دل پر از جنگ نیست
مرا و تو را جای آهنگ نیست
پسر بیپدر شد پدر بیپسر
بشد کشته و زنده خسته جگر
اگر جنگ فرمان دهد شهریار
بسازد یکی لشکر نامدار
بیاییم و دلها پر از کین و جنگ
کنیم این جهان بر بداندیش تنگ
برین رای زان مرز گشتند باز
همه دل پر از خون و جان پر گداز
برادر ز خون برادر به درد
زبانشان ز خویشان پر از یاد کرد
برفتند یکسر سوی کاسه رود
روانشان ازان کشتگان پر درود
طلایه بیامد بپیش سپاه
کسی را ندید اندران جایگاه
بپیران فرستاد زود آگهی
کز ایرانیان گشت گیتی تهی
چو بشنید پیران هم اندر زمان
بهر سو فرستاد کارآگهان
چو برگشتن مهتران شد درست
سپهبد روان را ز انده بشست
بیامد بشبگیر خود با سپاه
همی گشت بر گرد آن رزمگاه
همه کوه و هم دشت و هامون و راغ
سراپرده و خیمه بد همچو باغ
بلشکر ببخشید خود برگرفت
ز کار جهان مانده اندر شگفت
که روزی فرازست و روزی نشیب
گهی شاد دارد گهی با نهیب
همان به که با جام مانیم روز
همی بگذرانیم روزی بروز
بدان آگهی نزد افراسیاب
هیونی برافگند هنگام خواب
سپهبد بدان آگهی شاد شد
ز تیمار و درددل آزاد شد
همه لشکرش گشته روشنروان
ببستند آیین ره پهلوان
همه جامهٔ زینت آویختند
درم بر سر او همی ریختند
چو آمد بنزدیکی شهر شاه
سپهبد پذیره شدش با سپاه
برو آفرین کرد و بسیار گفت
که از پهلوانان ترا نیست جفت
دو هفته ز ایوان افراسیاب
همی بر شد آواز چنگ و رباب
سیم هفته پیران چنان کرد رای
که با شادمانی شود باز جای
یکی خلعت آراست افراسیاب
که گر برشماری بگیرد شتاب
ز دینار وز گوهر شاهوار
ز زرین کمرهای گوهرنگار
از اسپان تازی بزرین ستام
ز شمشیر هندی بزرین نیام
یکی تخت پرمایه از عاج و ساج
ز پیروزه مهد و ز بیجاده تاج
پرستار چینی و رومی غلام
پر از مشک و عنبر دو پیروزه جام
بنزدیک پیران فرستاد چیز
ازان پس بسی پندها داد نیز
که با موبدان باش و بیدار باش
سپه را ز دشمن نگهدار باش
نگه کن خردمند کارآگهان
بهرجای بفرست گرد جهان
که کیخسرو امروز با خواستست
بداد و دهش گیتی آراستست
نژاد و بزرگی و تخت و کلاه
چو شد گرد ازین بیش چیزی مخواه
ز برگشتن دشمن ایمن مشو
زمان تا زمان آگهی خواه نو
بجایی که رستم بود پهلوان
تو ایمن بخسپی بپیچد روان
پذیرفت پیران همه پند اوی
که سالار او بود و پیوند اوی
سپهدار پیران و آن انجمن
نهادند سر سوی راه ختن
بپای آمد این داستان فرود
کنون رزم کاموس باید سرود
فردوسی : داستان خاقان چین
داستان خاقان چین
کنون ای خردمند روشنروان
بجز نام یزدان مگردان زبان
که اویست بر نیک و بد رهنمای
وزویست گردون گردان بجای
همی بگذرد بر تو ایام تو
سرایی جزین باشد آرام تو
چو باشی بدین گفته همداستان
که دهقان همی گوید از باستان
ازان پس خبر شد بخاقان چین
که شد کشته کاموس بر دشت کین
کشانی و شگنی و گردان بلخ
ز کاموسشان تیره شد روز و تلخ
همه یک بدیگر نهادند روی
که این پرهنر مرد پرخاشجوی
چه مردست و این مرد را نام چیست
همورد او در جهان مرد کیست
چنین گفت هومان به پیران شیر
که امروز شد جانم از رزم سیر
دلیران ما چون فرازند چنگ
که شد کشته کاموس جنگی بجنگ
بگیتی چنو نامداری نبود
وزو پیلتن تر سواری نبود
چو کاموس گو را بخم کمند
به آوردگه بر توان کرد بند
سزد گر سر پیل را روز کین
بگیرد برآرد زند بر زمین
سپه سربسر پیش خاقان شدند
ز کاموس با درد و گریان شدند
که آغاز و فرجام این رزمگاه
شنیدی و دیدی بنزد سپاه
کنون چارهٔ کار ما بازجوی
بتنها تن خویش و کس را مگوی
بلشکر نگه کن ز کارآگهان
کسی کو سخن باز جوید نهان
ببیند که این شیر دل مرد کیست
وزین لشکر او را هم آورد کیست
از آن پس همه تن بکشتن دهیم
به آوردگه بر سر و تن نهیم
بپیران چنین گفت خاقان چین
که خود درد ازینست و تیمار ازین
که تا کیست زان لشکر پرگزند
کجا پیل گیرد بخم کمند
ابا آنک از مرگ خود چاره نیست
ره خواهش و پرسش و یاره نیست
ز مادر همه مرگ را زادهایم
بناکام گردن بدو دادهایم
کس از گردش آسمان نگذرد
وگر بر زمین پیل را بشکرد
شما دل مدارید ازو مستمند
کجا کشته شد زیر خم کمند
مرا نرا که کاموس ازو شد هلاک
ببند کمند اندر آرم بخاک
همه شهر ایران کنم رود آب
بکام دل خسرو افراسیاب
ز لشکر بسی نامور گرد کرد
ز خنجرگزاران و مردان مرد
چنین گفت کین مرد جنگی بتیر
سوار کمندافگن و گردگیر
نگه کرد باید که جایش کجاست
بگرد چپ لشکر و دست راست
هم از شهر پرسد هم از نام او
ازانپس بسازیم فرجام او
سواری سرافراز و خسروپرست
بیامد ببر زد برین کار دست
که چنگش بدش نام و جوینده بود
دلیر و به هر کار پوینده بود
بخاقان چنین گفت کای سرفراز
جهان را بمهر تو بادا نیاز
گر او شیر جنگیست بیجان کنم
بدانگه که سر سوی ایران کنم
بتنها تن خویش جنگآورم
همه نام او زیر ننگ آورم
ازو کین کاموس جویم نخست
پس از مرگ نامش بیارم درست
برو آفرین کرد خاقان چین
بپیشش ببوسید چنگش زمین
بدو گفت ار این کینه بازآوری
سوی من سر بینیاز آوری
ببخشمت چندان گهرها ز گنج
کزان پس نباید کشیدنت رنج
ازان دشت چنگش برانگیخت اسپ
همی رفت برسان آذرگشسپ
چو نزدیک ایرانیان شد بجنگ
ز ترکش برآورد تیر خدنگ
چنین گفت کین جای جنگ منست
سر نامداران بچنگ منست
کجا رفت آن مرد کاموس گیر
که گاهی کمند افگند گاه تیر
کنون گر بیاید به آوردگاه
نمانم که ماند بنزد سپاه
بجنبید با گرز رستم ز جای
همانگه برخش اندر آورد پای
منم گفت شیراوژن و گردگیر
که گاهی کمند افگنم گاه تیر
هم اکنون ترا همچو کاموس گرد
بدیده همی خاک باید سپرد
بدو گفت چنگش که نام تو چیست
نژادت کدامست و کام تو چیست
بدان تا بدانم که روز نبرد
کرا ریختم خون چو برخاست گرد
بدو گفت رستم که ای شوربخت
که هرگز مبادا گل آن درخت
کجا چون تو در باغ بار آورد
چو تو میوه اندر شمار آورد
سر نیزه و نام من مرگ تست
سرت را بباید ز تن دست شست
بیامد همانگاه چنگش چو باد
دو زاغ کمان را بزه بر نهاد
کمان جفا پیشه چون ابر بود
هم آورد با جوشن و گبر بود
سپر بر سرآورد رستم چو دید
که تیرش زره را بخواهد برید
بدو گفت باش ای سوار دلیر
که اکنون سرت گردد از رزم سیر
نگه کرد چنگش بران پیلتن
ببالای سرو سهی بر چمن
بد آن اسپ در زیر یک لخت کوه
نیامد همی از کشیدن ستوه
بدل گفت چنگش که اکنون گریز
به از با تن خویش کردن ستیز
برانگیخت آن بارکش را ز جای
سوی لشکر خویشتن کرد رای
بکردار آتش دلاور سوار
برانگیخت رخش از پس نامدار
همانگاه رستم رسید اندروی
همه دشت زیشان پر از گفت و گوی
دم اسپ ناپاک چنگش گرفت
دو لشکر بدو مانده اندر شگفت
زمانی همی داشت تا شد غمی
ز بالا بزد خویشتن بر زمی
بیفتاد زو ترگ و زنهار خواست
تهمتن ورا کرد با خاک راست
همانگاه کردش سر از تن جدا
همه کام و اندیشه شد بینوار
همه نامداران ایران زمین
گرفتند بر پهلوان آفرین
همی بود رستم میان دو صف
گرفته یکی خشت رخشان بکف
وزان روی خاقان غمی گشت سخت
برآشفت با گردش چرخ و بخت
بهومان چنین گفت خاقان چین
که تنگست بر ما زمان و زمین
مران نامور پهلوان را تو نام
شوی بازجویی فرستی پیام
بدو گفت هومان که سندان نیم
برزم اندرون پیل دندان نیم
بگیتی چو کاموس جنگی نبود
چنو رزمخواه و درنگی نبود
بخم کمندش گرفت این سوار
تو این گرد را خوار مایه مدار
شوم تا چه خواهد جهان آفرین
که پیروز گردد بدین دشت کین
بخیمه درآمد بکردار باد
یکی ترگ دیگر بسر برنهاد
درفشی دگر جست و اسپی دگر
دگرگونه جوشن دگرگون سپر
بیامد چو نزدیک رستم رسید
همی بود تا یال و شاخش بدید
برستم چنین گفت کای نامدار
کمندافگن وگرد و جنگی سوار
بیزدان که بیزارم از تاج و گاه
که چون تو ندیدم یکی رزمخواه
ز تو بگذرد زین سپاه بزرگ
نبینم همی نامداری سترگ
دلیری که چندین بجوید نبرد
برآرد همی از دل شیر گرد
ز شهر و نژاد و ز آرام خویش
سخن گوی و از تخمه و نام خویش
جز از تو کسی را ز ایران سپاه
ندیدم که دارد دل رزمگاه
مرا مهربانیست بر مرد جنگ
بویژه که دارد نهاد پلنگ
کنون گر بگویی مرا نام خویش
برو بوم و پیوند وآرام خویش
سپاسی برین کار بر من نهی
کز اندیشه گردد دل من تهی
بدو گفت رستم که چندین سخن
که گفتی و افگندی از مهر بن
چرا تو نگویی مرا نام خویش
بر و کشور و بوم و آرام خویش
چرا آمدستی بنزدیک من
بنرمی و چربی و چندین سخن
اگر آشتی جست خواهی همی
بکوشی که این کینه کاهی همی
نگه کن که خون سیاوش که ریخت
چنین آتش کین بما بر که بیخت
همان خون پرمایه گودرزیان
که بفزود چندین زیان بر زیان
بزرگان کجا با سیاوش بدند
نجستند پیکار و خامش بدند
گنهکار خون سر بیگناه
نگر تا که یابی ز توران سپاه
ز مردان و اسپان آراسته
کز ایران بیاورد با خواسته
چو یکسر سوی ما فرستید باز
من از جنگ ترکان شوم بینیاز
ازان پس همه نیکخواه منید
سراسر بر آیین و راه منید
نیازم بکین و نجویم نبرد
نیارم سر سرکشان زیر گرد
وزان پس بگویم بکیخسرو این
بشویم دل و مغزش از درد و کین
بتو بر شمارم کنون نامشان
که مه نامشان باد و مه کامشان
سر کین ز گرسیوز آمد نخست
که درد دل و رنج ایران بجست
کسی را که دانی تو از تخم کور
که بر خیره این آب کردند شور
گروی زره و آنک از وی بزاد
نژادی که هرگز مباد آن نژاد
ستم بر سیاوش ازیشان رسید
که زو آمد این بند بد را کلید
کسی کو دل و مغز افراسیاب
تبه کرد و خون راند برسان آب
و دیگر کسی را کز ایرانیان
نبد کین و بست اندرین کین میان
بزرگان که از تخمهٔ ویسهاند
دو رویند و با هر کسی پیسهاند
چو هومان و لهاک و فرشیدورد
چو کلباد و نستیهن آن شوخ مرد
اگر این که گفتم بجای آورید
سر کینه جستن بپای آورید
ببندم در کینه بر کشورت
بجوشن نپوشید باید برت
و گر جز بدین گونه گویی سخن
کنم تازه پیکار و کین کهن
که خوکردهٔ جنگ توران منم
یکی نامداری از ایران منم
بسی سر جدا کرده دارم ز تن
که جز کام شیران نبودش کفن
مرا آزمودی بدین رزمگاه
همینست رسم و همینست راه
ازین گونه هرگز نگفتم سخن
بجز کین نجستم ز سر تا به بن
کنون هرچ گفتم ترا گوش دار
سخنهای خوب اندر آغوش دار
چو بشنید هومان بترسید سخت
بلرزید برسان برگ درخت
کزان گونه گفتار رستم شنید
همه کینه از دودهٔ خویش دید
چنین پاسخ آورد هومان بدوی
که ای شیر دل مرد پرخاشجوی
بدین زور و این برز و بالای تو
سر تخت ایران سزد جای تو
نباشی جز از پهلوانی بزرگ
وگر نامداری ز ایران سترگ
بپرسیدی از گوهر و نام من
بدل دیگر آمد ترا کام من
مرا کوه گوشست نام ای دلیر
پدر بوسپاسست مردی چو شیر
من از وهر با این سپاه آمدم
سپاهی بدین رزمگاه آمدم
ازان باز جویم همی نام تو
که پیدا کنم در جهان کام تو
کنون گر بگویی مرا نام خویش
شوم شاد دل سوی آرام خویش
همه هرچ گفتی بدین رزمگاه
یکایک بگویم به پیش سپاه
همان پیش منشور و خاقان چین
بزرگان و گردان توران زمین
بدو گفت رستم که نامم مجوی
ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی
ز پیران مرا دل بسوزد همی
ز مهرش روان برفروزد همی
ز خون سیاوش جگرخسته اوست
ز ترکان کنون راد و آهسته اوست
سوی من فرستش هم اکنون دمان
ببینیم تا بر چه گردد زمان
بدو گفت هومان که ای سرفراز
بدیدار پیرانت آمد نیاز
چه دانی تو پیران و کلباد را
گروی زره را و پولاد را
بدو گفت چندین چه پیچی سخن
سر آب را سوی بالا مکن
نبینی که پیکار چندین سپاه
بدویست و زو آمد این رزمگاه
بشد تیز هومان هم اندر زمان
شده گونه از روی و آمد دمان
بپیران چنین گفت کای نیک بخت
بد افتاد ما را ازین کار سخت
که این شیردل رستم زابلیست
برین لشکر اکنون بباید گریست
که هرگز نتابند با او بجنگ
بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ
سخن گفت و بشنید پاسخ بسی
همی یاد کرد از بد هر کسی
نخست ای برادر مرا نام برد
ز کین سیاوش بسی برشمرد
ز کار گذشته بسی کرد یاد
ز پیران و گردان ویسهنژاد
ز بهرام وز تخم گودرزیان
ز هر کس که آمد بریشان زیان
بجز بر تو بر کس ندیدمش مهر
فراوان سخن گفت و نگشاد چهر
ازین لشکر اکنون ترا خواستست
ندانم که بر دل چه آراستست
برو تا ببینیش نیزه بدست
تو گویی که بر کوه دارد نشست
ابا جوشن و ترگ و ببر بیان
بزیر اندرون ژنده پیلی ژیان
ببینی که من زین نجستم دروغ
همی گیرد آتش ز تیغش فروغ
ترا تا نبیند نجنبد ز جای
ز بهر تو ماندست زان سان بپای
چو بینیش با او سخن نرم گوی
برهنه مکن تیغ و منمای روی
بدو گفت پیران که ای رزمساز
بترسم که روز بد آید فراز
گر ایدونک این تیغ زن رستمست
بدین دشت ما را گه ماتمست
بر آتش بسوزد بر و بوم ما
ندانم چه کرد اختر شوم ما
بشد پیش خاقان پر از آب چشم
جگر خسته و دل پر از درد و خشم
بدو گفت کای شاه تندی مکن
که اکنون دگرگونه گشت این سخن
چو کاموس گو را سرآمد زمان
همانگاه برد این دل من گمان
که این بارهٔ آهنین رستمست
که خام کمندش خم اندر خمست
گر افراسیاب آید اکنون چو آب
نبینند جز سهم او را بخواب
ازو دیو سیر اید اندر نبرد
چه یک مرد با او چه یک دشت مرد
بزابلستان چند پرمایه بود
سیاوش را آن زمان دایه بود
پدروار با درد جنگ آورد
جهان بر جهاندار تنگ آورد
شوم بنگرم تا چه خواهد همی
که از غم روانم بکاهد همی
بدو گفت خاقان برو پیش اوی
چنانچون بباید سخن نرم گوی
اگر آشتی خواهد و دستگاه
چه باید برین دشت رنج سپاه
بسی هدیه بپذیر و پس باز گرد
سزد گر نجوییم چندین نبرد
وگر زیر چرم پلنگ اندرست
همانا که رایش بجنگ اندرست
همه یکسره نیز جنگ آوریم
برو دشت پیکار تنگ آوریم
همه پشت را سوی یزدان کنیم
بنیروی او رزم شیران کنیم
هم او را تن از آهن و روی نیست
جز از خون وز گوشت وز موی نیست
نه اندر هوا باشد او را نبرد
دلت را چه سوزی بتیمار و درد
چنان دان که گر سنگ و آهن خورد
همان تیر و ژوپین برو بگذرد
بهر مرد ازیشان ز ما سیصدست
درین رزمگه غم کشیدن بدست
همین زابلی نامبردار مرد
ز پیلی فزون نیست گاه نبرد
یکی پیلبازی نمایم بدوی
کزان پس نیارد سوی جنگ روی
همی رفت پیران پر از درد و بیم
شد از کار رستم دلش به دو نیم
بیامد بنزدیک ایران سپاه
خروشید کای مهتر رزم خواه
شنیدم کزین لشکر بی شمار
مرا یاد کردی بهنگام کار
خرامیدم از پیش آن انجمن
بدین انجمن تا چه خواهی ز من
بدو گفت رستم که نام تو چیست
بدین آمدن رای و کام تو چیست
چنین داد پاسخ که پیران منم
سپهدار این شیر گیران منم
ز هومان ویسه مرا خواستی
بخوبی زبان را بیاراستی
دلم تیز شد تا تو از مهتران
کدامی ز گردان جنگ آوران
بدو گفت من رستم زابلی
زرهدار با خنجر کابلی
چو بشنید پیران ز پیش سپاه
بیامد بر رستم کینه خواه
بدو گفت رستم که ای پهلوان
درودت ز خورشید روشن روان
هم از مادرش دخت افراسیاب
که مهر تو بیند همیشه بخواب
بدو گفت پیران که ای پیلتن
درودت ز یزدان و از انجمن
ز نیکی دهش آفرین بر تو باد
فلک را گذر بر نگین تو باد
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که دیدم ترا زنده بر جایگاه
زواره فرامرز و زال سوار
که او ماند از خسروان یادگار
درستند و شادان دل و سرفراز
کزیشان مبادا جهان بینیاز
بگویم ترا گر نداری گران
گله کردن کهتر از مهتران
بکشتم درختی بباغ اندرون
که بارش کبست آمد و برگ خون
ز دیده همی آب دادم برنج
بدو بد مرا زندگانی و گنج
مرا زو همه رنج بهر آمدست
کزو بار تریاک زهر آمدست
سیاوش مرا چون پدر داشتی
به پیش بدیها سپر داشتی
بسا درد و سختی و رنجا که من
کشیدم ازان شاه و زان انجمن
گوای من اندر جهان ایزدست
گوا خواستن دادگر را بدست
که اکنون برآمد بسی روزگار
شنیدم بسی پند آموزگار
که شیون نه برخاست از خان من
همی آتش افروزد از جان من
همی خون خروشم بجای سرشک
همیشه گرفتارم اندر پزشک
ازین کار بهر من آمد گزند
نه بر آرزو گشت چرخ بلند
ز تیره شب و دیدهام نیست شرم
که من چند جوشیدهام خون گرم
ز کار سیاوش چو آگه شدم
ز نیک و ز بد دست کوته شدم
میان دو کشور دو شاه بلند
چنین خوارم و زار و دل مستمند
فرنگیس را من خریدم بجان
پدر بر سر آورده بودش زمان
بخانه نهانش همی داشتم
برو پشت هرگز نه برگاشتم
بپاداش جان خواهد از من همی
سر بدگمان خواهد از من همی
پر از دردم ای پهلوان از دو روی
ز دو انجمن سر پر از گفتگوی
نه راه گریزست ز افراسیاب
نه جای دگر دارم آرام و خواب
همم گنج و بوم است و هم چارپای
نبینم همی روی رفتن بجای
پسر هست و پوشیدهرویان بسی
چنین خسته و بستهٔ هر کسی
اگر جنگ فرماید افراسیاب
نماند که چشم اندر آید بخواب
بناکام لشکر باید کشید
نشاید ز فرمان او آرمید
بمن بر کنون جای بخشایشست
سپاه اندر آوردن آرایشست
اگر نیستی بر دلم درد و غم
ازین تخمه جز کشتن پیلسم
جز او نیز چندی دلیر و جوان
که در جنگ سیر آمدند از روان
ازین پس مرا بیم جانست نیز
سخن چند گویم ز فرزند و چیز
به پیروزگر بر تو ای پهلوان
که از من نباشی خلیدهروان
ز خویشان من بد نداری نهان
براندیشی از کردگار جهان
بروشن روان سیاوش که مرگ
مرا خوشتر از جوشن و تیغ و ترگ
گر ایدونکه جنگی بود هم گروه
تلی کشته بینی ببالای کوه
کشانی و سقلاب و شگنی و هند
ازین مرز تا پیش دریای سند
ز خون سیاوش همه بیگناه
سپاهی کشیده بدین رزمگاه
ترا آشتی بهتر آید که جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ
نگر تا چه بینی تو داناتری
برزم دلیران تواناتری
ز پیران چو بشنید رستم سخن
نه بر آرزو پاسخ افگند بن
بدو گفت تا من بدین رزمگاه
کمر بستهام با دلیران شاه
ندیدستم از تو به جز راستی
ز ترکان همه راستی خواستی
پلنگ این شناسد که پیکار و جنگ
نه خوبست و داند همی کوه و سنگ
چو کین سر شهریاران بود
سر و کار با تیرباران بود
کنون آشتی را دو راه ایدرست
نگر تا شما را چه اندرخورست
یکی آنک هر کس که از خون شاه
بگسترد بر خیره این رزمگاه
ببندی فرستی بر شهریار
سزد گر نفرماید این کارزار
گنهکار خون سر بیگناه
سزد گر نباشد بدین رزمگاه
و دیگر که با من ببندی کمر
بیایی بر شاه پیروزگر
ز چیزی که ایدر بمانی همی
تو آن را گرانمایه دانی همی
بجای یکی ده بیابی ز شاه
مکن یاد بنگاه توران سپاه
بدل گفت پیران که ژرفست کار
ز توران شدن پیش آن شهریار
دگر چون گنه کار جوید همی
دل از بیگناهان بشوید همی
بزرگان و خویشان افراسیاب
که با گنج و تختند و با جاه و آب
ازین در کجا گفت یارم سخن
نه سر باشد این آرزو را نه بن
چو هومان و کلباد و فرشیدورد
کجا هست گودرز زیشان بدرد
همه زین شمارند و این روی نیست
مر این آب را در جهان جوی نیست
مرا چارهٔ خویش باید گرفت
ره جست را پیش باید گرفت
بدو گفت پیران که ای پهلوان
همیشه جوان باش و روشنروان
شوم بازگویم بگردان همین
بمنشور و شنگل بخاقان چین
هیونی فرستم بافراسیاب
بگویم سرش را برآرم ز خواب
و زانجا بیامد بلشکر چو باد
کسی را که بودند ویسه نژاد
یکی انجمن کرد و بگشاد راز
چنین گفت کامد نشیب و فراز
بدانید کین شیر دل رستمست
جهانگیر و از تخمهٔ نیرمست
بزرگان و شیران زابلستان
همه نامداران کابلستان
چنو کینهور باشد و رهنمای
سواران گیتی ندارند پای
چو گودرز کشواد و چون گیو و طوس
بناکام رزمی بود با فسوس
ز ترکان گنهکار خواهد همی
دل از بیگناهان بکاهد همی
که دانی که ایدر گنهکار نیست
دل شاه ازو پر ز تیمار نیست
نگه کن که این بوم ویران شود
بکام دلیران ایران شود
نه پیر و جوان ماند ایدر نه شاه
نه گنج و سپاه و نه تخت و کلاه
همی گفتم این شوم بیداد را
که چندین مدار آتش و باد را
که روزی شوی ناگهان سوخته
خرد سوخته چشم دل دوخته
نکرد آن جفاپیشه فرمان من
نه فرمان این نامدار انجمن
بکند این گرانمایگان را ز جای
نزد با دلیر و خردمند رای
ببینی که نه شاه ماند نه تاج
نه پیلان جنگی نه این تخت عاج
بدین شاددل شاه ایران بود
غم و درد بهر دلیران بود
دریغ آن دلیران و چندین سپاه
که با فر و برزند و با تاج و گاه
بتاراج بینی همه زین سپس
نه برگردد از رزمگه شاد کس
بکوبند ما را بنعل ستور
شود آب این بخت بیدار شور
ز هومان دل من بسوزد همی
ز رویین روان برفروزد همی
دل رستم آگنده از کین اوست
بروهاش یکسر پر از چین اوست
پر از غم شوم پیش خاقان چین
بگویم که ما را چه آمد ز کین
بیامد بنزدیک خاقان چو گرد
پر از خون رخ و دیده پر آب زرد
سراپردهٔ او پر از ناله دید
ز خون کشته بر زعفران لاله دید
ز خویشان کاموس چندی سپاه
بنزدیک خاقان شده دادخواه
همی گفت هر کس که افراسیاب
ازین پس بزرگی نبیند بخواب
چرا کین پی افگند کش نیست مرد
که آورد سازد بروز نبرد
سپاه کشانی سوی چین شویم
همه دیده پر آب و باکین شویم
ز چین و ز بربر سپاه آوریم
که کاموس را کینهخواه آوریم
ز بزگوش و سگسار و مازندران
کس آریم با گرزهای گران
مگر سیستان را پر آتش کنیم
بریشان شب و روز ناخوش کنیم
سر رستم زابلی را بدار
برآریم بر سوگ آن نامدار
تنش را بسوزیم و خاکسترش
همی برفشانیم گرد درش
اگر کین همی جوید افراسیاب
نه آرام باید که یابد نه خواب
همی از پی دوده هر کس بدرد
ببارید بر ارغوان آب زرد
چو بشنید پیران دلش خیره گشت
ز آواز ایشان رخش تیره گشت
بدل گفت کای زار و بیچارگان
پر از درد و تیمار و غمخوارگان
ندارید ازین اگهی بیگمان
که ایدر شما را سرآمد زمان
ز دریا نهنگی بجنگ آمدست
که جوشنش چرم پلنگ آمدست
بیامد بخاقان چنین گفت باز
که این رزم کوتاه ما شد دراز
از این نامداران هر کشوری
ز هر سو که بد نامور مهتری
بیاورد و این رنجها شد به باد
کجا خیزد از کار بیداد داد
سر شاه کشور چنین گشته شد
سیاوش بر دست او کشته شد
بفرمان گرسیوز کم خرد
سر اژدها را کسی نسپرد
سیاوش جهاندار و پرمایه بود
ورا رستم زابلی دایه بود
هر آنگه که او جنگ و کین آورد
همی آسمان بر زمین آورد
نه چنگ پلنگ و نه خرطوم پیل
نه کوه بلند و نه دریای نیل
بسندست با او به آوردگاه
چو آورد گیرد به پیش سپاه
یکی رخش دارد بزیر اندرون
که گویی روان شد که بیستون
کنون روز خیره نباید شمرد
که دیدند هر کس ازو دستبرد
یکی آتش آمد ز چرخ کبود
دل ما شد از تف او پر ز دود
کنون سر بسر تیزهش بخردان
بخوانید با موبدان و ردان
ببینید تا چارهٔ کار چیست
بدین رزمگه مرد پیکار کیست
همی رای باید که گردد درست
از آغاز کینه نبایست جست
مگر زین بلا سوی کشور شویم
اگر چند با بخت لاغر شویم
ز پیران غمی گشت خاقان چین
بسی یاد کرد از جهان آفرین
بدو گفت ما را کنون چیست روی
چو آمد سپاهی چنین جنگجوی
چنین گفت شنگل که ای سرفراز
چه باید کشیدن سخنها دراز
بیاری افراسیاب آمدیم
ز دشت و ز دریای آب آمدیم
بسی باره و هدیهها یافتیم
ز هر کشوری تیز بشتافتیم
بیک مرد سگزی که آمد بجنگ
چرا شد چنین بر شما کار تنگ
ز یک مرد ننگست گفتن سخن
دگرگونهتر باید افگند بن
اگر گرد کاموس را زو زمان
بیامد نباید شدن بدگمان
سپیدهدمان گرزها برکشیم
وزین دشت یکسر سراندر کشیم
هوا را چو ابر بهاران کنیم
بریشان یکی تیرباران کنیم
ز گرد سواران و زخم تبر
نباید که داند کس از پای سر
شما یکسره چشم بر من نهید
چو من برخروشم دمید و دهید
همانا که جنگآوران صد هزار
فزون باشد از ما دلیر و سوار
ز یک تن چنین زار و پیچان شدیم
همه پاک ناکشته بیجان شدیم
چنان دان که او ژنده پیلست مست
به آوردگه شیر گیرد بدست
یکی پیلبازی نمایم بدوی
کزان پس نیارد سوی رزم روی
چو بشنید لشکر ز شنگل سخن
جوان شد دل مرد گشته کهن
بدو گفت پیران کانوشه بدی
روان را بپیگار توشه بدی
همه نامداران و خاقان چین
گرفتند بر شاه هند آفرین
چو پیران بیامد بپرده سرای
برفتند پرمایه ترکان ز جای
چو هومان و نستیهن و بارمان
که با تیغ بودند گر با سنان
بپرسید هومان ز پیران سخن
که گفتارشان بر چه آمد به بن
همی آشتی را کند پایگاه
و گر کینه جوید سپاه از سپاه
بهومان بگفت آنچ شنگل بگفت
سپه گشت با او به پیگار جفت
غمی گشت هومان ازان کار سخت
برآشفت با شنگل شوربخت
به پیران چنین گفت کز آسمان
گذر نیست تا بر چه گردد زمان
بیامد بره پیش کلباد گفت
که شنگل مگر با خرد نیست جفت
بباید شدن یک زمان زین میان
نگه کرد باید بسود و زیان
ببینی کزین لشکر بیکران
جهانگیر و با گرزهای گران
دو بهره بود زیر خاک اندرون
کفن جوشن و ترگ شسته بخون
بدو گفت کلباد ای تیغ زن
چنین تا توان فال بد را مزن
تن خویش یکباره غمگین مکن
مگر کز گمان دیگر اید سخن
بنا آمده کار دل را بغم
سزد گر نداری نباشی دژم
وزین روی رستم یلان را بخواند
سخنهای بایسته چندی براند
چو طوس و چو گودرز و رهام و گیو
فریبرز و گستهم و خراد نیو
چو گرگین کارآزموده سوار
چو بیژن فروزندهٔ کارزار
تهمتن چنین گفت با بخردان
هشیوار و بیدار دل موبدان
کسی را که یزدان کند نیکبخت
سزاوار باشد ورا تاج و تخت
جهانگیر و پیروز باشد بجنگ
نباید که بیند ز خود زور چنگ
ز یزدان بود زور ما خود کییم
بدین تیره خاک اندرون بر چییم
بباید کشیدن گمان از بدی
ره ایزدی باید و بخردی
که گیتی نماند همی بر کسی
نباید بدو شاد بودن بسی
همی مردمی باید و راستی
ز کژی بود کمی و کاستی
چو پیران بیامد بر من دمان
سخن گفت با درد دل یک زمان
که از نیکوی با سیاوش چه کرد
چه آمد برویش ز تیمار و درد
فرنگیس و کیخسرو از اژدها
بگفتار و کردار او شد رها
ابا آنک اندر دلم شد درست
که پیران بکین کشته آید نخست
برادرش و فرزند در پیش اوی
بسی با گهر نامور خویش اوی
ابر دست کیخسرو افراسیاب
شود کشته این دیدهام من بخواب
گنهکار یک تن نماند بجای
مگر کشته افگنده در زیر پای
و لیکن نخواهم که بر دست من
شود کشته این پیر با انجمن
که او را به جز راستی پیشه نیست
ز بد بر دلش راه اندیشه نیست
گر ایدونک باز آرد این را که گفت
گناه گذشته بباید نهفت
گنهکار با خواسته هرچ بود
سپارد بما کین نباید فزود
ازین پس مرا جای پیکار نیست
به از راستی در جهان کار نیست
ورین نامداران ابا تخت و پیل
سپاهی بدین سان چو دریای نیل
فرستند نزدیک ما تاج و گنج
ازایشان نباشیم زین پس برنج
نداریم گیتی بکشتن نگاه
که نیکیدهش را جز اینست راه
جهان پر ز گنجست و پر تاج و تخت
نباید همه بهر یک نیکبخت
چو بشنید گودرز بر پای خاست
بدو گفت کای مهتر راد و راست
ستون سپاهی و زیبای گاه
فروزان بتو شاه و تخت و کلاه
سر مایهٔ تست روشن خرد
روانت همی از خرد بر خورد
ز جنگ آشتی بیگمان بهترست
نگه کن که گاوت بچرم اندرست
بگویم یکی پیش تو داستان
کنون بشنو از گفتهٔ باستان
که از راستی جان بدگوهران
گریزد چو گردون ز بار گران
گر ایدونک بیچاره پیمان کند
بکوشد که آن راستی بشکند
چو کژ آفریدش جهان آفرین
تو مشنو سخن زو و کژی مبین
نخستین که ما رزمگه ساختیم
سخن رفت زین کار و پرداختیم
ز پیران فرستاده آمد برین
که بیزارم از دشت وز رنج و کین
که من دیده دارم همیشه پر آب
ز گفتار و کردار افراسیاب
میان بستهام بندگی شاه را
نخواهم بر و بوم و خرگاه را
بسی پند و اندرز بشنید و گفت
کزین پس نباشد مرا جنگ جفت
شوم گفت بپسیچم این کار تفت
بخویشان بگویم که ما را چه رفت
مرا تخت و گنجست و هم چارپای
بدیشان نمایم سزاوار جای
چو گفت این بگفتیم کاری رواست
بتوران ترا تخت و گنج و نواست
یکی گوشهای گیر تا نزد شاه
ز تو آشکارا نگردد گناه
بگفتیم و پیران برین بازگشت
شب تیره با دیو انباز گشت
هیونی فرستاد نزدیک شاه
که لشکر برآرای کامد سپاه
تو گفتی که با ما نگفت این سخن
نه سر بود ازان کار هرگز نه بن
کنون با تو ای پهلوان سپاه
یکی دیگر افگند بازی براه
جز از رنگ و چاره نداند همی
ز دانش سخن برفشاند همی
کنون از کمند تو ترسیده شد
روا بد که ترسیده از دیده شد
همه پشت ایشان بکاموس بود
سپهبد چو سگسار و فر طوس بود
سر بخت کاموس برگشته دید
بخم کمند اندرش کشته دید
در آشتی جوید اکنون همی
نیارد نشستن بهامون همی
چو داند که تنگ اندر آمد نشیب
بکار آورد بند و رنگ و فریب
گنهکار با گنج و با خواسته
که گفتست پیش آرم آراسته
ببینی که چون بردمد زخم کوس
بجنگ اندر آید سپهدار طوس
سپهدار پیران بود پیش رو
که جنگ آورد هر زمان نوبنو
دروغست یکسر همه گفت اوی
نشاید جز او اهرمن جفت اوی
اگر بشنوی سر بسر پند من
نگه کن ببهرام فرزند من
سپه را بدان چاره اندر نواخت
ز گودرزیان گورستانی بساخت
که تا زندهام خون سرشک منست
یکی تیغ هندی پزشک منست
چو بشنید رستم بگودرز گفت
که گفتار تو با خرد باد جفت
چنین است پیران و این راز نیست
که او نیز با ما همواز نیست
ولیکن من از خوب کردار اوی
نجویم همی کین و پیکار اوی
نگه کن که با شاه ایران چه کرد
ز کار سیاوش چه تیمار خورد
گر از گفتهٔ خویش باز آید اوی
بنزدیک ما رزمساز آید اوی
بفتراک بر بسته دارم کمند
کجا ژنده پیل اندرآرم ببند
ز نیکو گمان اندر آیم نخست
نباید مگر جنگ و پیکار جست
چنو باز گردد ز گفتار خویش
ببیند ز ما درد و تیمار خویش
برو آفرین کرد گودرز و طوس
که خورشید بر تو ندارد فسوس
بنزدیک تو بند و رنگ و دروغ
سخنهای پیران نگیرد فروغ
مباد این جهان بی سرو تاج شاه
تو بادی همیشه ورا پیشگاه
چنین گفت رستم که شب تیره گشت
ز گفتارها مغزها خیره گشت
بباشیم و تا نیمشب می خوریم
دگر نیمه تیمار لشکر بریم
ببینیم تا کردگار جهان
برین آشکارا چه دارد نهان
بایرانیان گفت کامشب بمی
یکی اختری افگنم نیکپی
که فردا من این گرز سام سوار
بگردن بر آرم کنم کارزار
از ایدر بران سان شوم سوی جنگ
بدانگه کجا پای دارد نهنگ
سراپرده و افسر و گنج و تاج
همان ژنده پیلان و هم تخت عاج
بیارم سپارم بایرانیان
اگر تاختن را ببندم میان
برآمد خروشی ز جای نشست
ازان نامداران خسروپرست
سوی خیمهٔ خویش رفتند باز
بخواب و بسایش آمد نیاز
چو خورشید بنمود رخشان کلاه
چو سیمین سپر دید رخسار ماه
بترسید ماه از پی گفت و گوی
بخم اندر امد بپوشید روی
تبیره برآمد ز درگاه طوس
شد از گرد اسپان زمین ابنوس
زمین نیلگون شد هوا پر ز گرد
بپوشید رستم سلیح نبرد
سوی میمنه پور کشواد بود
که با جوشن و گرز پولاد بود
فریبرز بر میسره جای جست
دل نامداران ز کینه بشست
بقلب اندرون طوس نوذر بپای
نماند آن زمان بر زمین نیز جای
تهمتن بیامد بپیش سپاه
که دارد یلان را ز دشمن نگاه
و زان روی خاقان بقلب اندرون
ز پیلان زمین چون کهٔ بیستون
ابر میمنه کندر شیر گیر
سواری دلاور بشمشیر و تیر
سوی میسره جنگ دیده گهار
زمین خفته در زیر نعل سوار
همی گشت پیران به پیش سپاه
بیامد بر شنگل رزمخواه
بدو گفت کای نامبردار هند
ز بربر بفرمان تو تا بسند
مرا گفته بودی که فردا پگاه
ز هر سو بجنگ اندر آرم سپاه
وزان پس ز رستم بجویم نبرد
سرش را ز ابر اندرآرم بگرد
بدو گفت شنگل من از گفت خویش
نگردم نبینی ز من کم و بیش
هم اکنون شوم پیش این گرد گیر
تنش را کنم پاره پاره بتیر
ازو کین کاموس جویم بجنگ
بایرانیان بر کنم کار تنگ
هم آنگه سپه را بسه بهر کرد
بزد کوس وز دشت برخاست گرد
برفتند یک بهره با ژنده پیل
سپه بود صف برکشیده دو میل
سر پیلبان پر ز رنگ و رنگار
همه پاک با افسر و گوشوار
بیاراسته گردن از طوق زر
میان بند کرده بزرین کمر
فروهشته از پیل دیبای چین
نهاده برو تخت و مهدی زرین
برآمد دم نالهٔ کرنای
برفتند پیلان جنگی ز جای
بیامد سوی میسره سی هزار
سواران گردنکش و نیزهدار
سوی میمنه سی هزار دگر
کمان برگرفتند و چینی سپر
بقلب اندرون پیل و خاقان چین
همی برنوشتند روی زمین
جهان سربسر آهنین گشته بود
بهر جایگهبر تلی کشته بود
ز بس نالهٔ نای و بانگ درای
زمین و زمان اندر آمد ز جای
ز جوش سواران و از دار و گیر
هوا دام کرگس بد از پر تیر
کسی را نماند اندر آن دشت هوش
ز بانگ تبیره شده کره گوش
همی گشت شنگل میان دو صف
یکی تیغ هندی گرفته بکف
یکی چتر هندی بسر بر بپای
بسی مردم از دنبر و مرغ و مای
پس پشت و دست چپ و دست راست
بجنگ اندر آورده زان سو که خواست
چو پیران چنان دید دل شاد کرد
ز رزم تهمتن دل آزاد کرد
بهومان چنین گفت کامروز کار
بکام دل ما کند روزگار
بدین ساز و چندین سوار دلیر
سرافراز هر یک بکردار شیر
تو امروز پیش صف اندر مپای
یک امروز و فردا مکن رزم رای
پس پشت خاقان چینی بایست
که داند ترا با سواری دویست
که گر زابلی با درفش سیاه
ببیند ترا کار گردد تباه
ببینیم تا چون بود کار ما
چه بازی کند بخت بیدار ما
وزان جایگه شد بدان انجمن
بجایی که بد سایهٔ پیلتن
فرود آمد و آفرین کرد چند
که زور از تو گیرد سپهر بلند
مبادا که روز تو گیرد نشیب
مبادا که آید برویت نهیب
دل شاه ایران بتو شاد باد
همه کار تو سربسر داد باد
برفتم ز نزد تو ای پهلوان
پیامت بدادم بپیر و جوان
بگفتم هنرهای تو هرچ بود
بگیتی ترا خود که یارد ستود
هم از آشتی راندم هم ز جنگ
سخن گفتم از هر دری بیدرنگ
بفرجام گفتند کین چون کنیم
که از رای او کینه بیرون کنیم
توان داد گنج و زر و خواسته
ز ما هر چه او خواهد آراسته
نشاید گنهکار دادن بدوی
براندیش و این رازها بازجوی
گنهکار جز خویش افراسیاب
که دانی سخن را مزن در شتاب
ز ما هرک خواهد همه مهترند
بزرگند و با تخت و با افسرند
سپاهی بیامد بدین سان ز چین
ز سقلاب و ختلان و توران زمین
کجا آشتی خواهد افراسیاب
که چندین سپاه آمد از خشک و آب
بپاسخ نکوهش بسی یافتم
بدین سان سوی پهلوان تافتم
وزیشان سپاهی چو دریای آب
گرفتند بر جنگ جستن شتاب
نبرد تو خواهد همی شاه هند
بتیر و کمان و بهندی پرند
مرا این درستست کز پیلتن
بفرجام گریان شوند انجمن
چو بشنید رستم برآشفت سخت
بپیران چنین گفت کای شوربخت
تو با این چنین بند و چندین فریب
کجا پای داری بروز نهیب
مرا از دروغ تو شاه جهان
بسی یاد کرد آشکار و نهان
وزان پس کجا پیر گودرز گفت
همه بند و نیرنگت اندر نهفت
بدیدم کنون دانش و رای تو
دروغست یکسر سراپای تو
بغلتی همی خیره در خون خویش
بدست این و زین بتر آیدت پیش
چنین زندگانی نیارد بها
که باشد سر اندر دم اژدها
مگر گفتم آن خاک بیداد و شوم
گذاری بیایی بباد بوم
ببینی مگر شاه باداد و مهر
جوان و نوازنده و خوبچهر
بدارد ترا چون پدر بیگمان
برآرد سرت برتر از آسمان
ترا پوشش از خود و چرم پلنگ
همی خوشتر آید ز دیبای رنگ
ندارد کسی با تو این داوری
ز تخم پراکند خود بر خوری
بدو گفت پیران که ای نیکبخت
برومند و شاداب و زیبا درخت
سخنها که داند جز از تو چنین
که از مهتران بر تو باد آفرین
مرا جان و دل زیر فرمان تست
همیشه روانم گروگان تست
یک امشب زنم رای با خویشتن
بگویم سخن نیز با انجمن
وزانجا بیامد بقلب سیاه
زبان پر دروغ و روان کینهخواه
چو برگشت پیران ز هر دو گروه
زمین شد بکردار جوشنده کوه
چنین گفت رستم بایرانیان
که من جنگ را بسته دارم میان
شما یک بیک سر پر از کین کنید
بروهای جنگی پر از چین کنید
که امروز رزمی بزرگست پیش
پدید آید اندازهٔ گرگ و میش
مرا گفته بود آن ستارهشناس
ازین روز بودم دل اندر هراس
که رزمی بود در میان دو کوه
جهانی شوند اندر آن همگروه
شوند انجمن کاردیده مهان
بدان جنگ بیمرد گردد جهان
پی کین نهان گردد از روی بوم
شود گرز پولاد برسان موم
هر آنکس که آید بر ما بجنگ
شما دل مدارید از آن کار تنگ
دو دستش ببندم بخم کمند
اگر یار باشد سپهر بلند
شما سربسر یک بیک همگروه
مباشید از آن نامداران ستوه
مرا گر برزم اندر آید زمان
نمیرم ببزم اندرون بیگمان
همی نام باید که ماند دراز
نمانی همی کار چندین مساز
دل اندر سرای سپنجی مبند
که پر خون شوی چون ببایدت کند
اگر یار باشد روان با خرد
بنیک و ببد روز را بشمرد
خداوند تاج و خداوند گنج
نبندد دل اندر سرای سپنج
چنین داد پاسخ برستم سپاه
که فرمان تو برتر از چرخ ماه
چنان رزم سازیم با تیغ تیز
که ماند ز ما نام تا رستخیز
ز دو رویه تنگ اندر آمد سپاه
یکی ابر گفتی برآمد سیاه
که باران او بود شمشیر و تیر
جهان شد بکردار دریای قیر
ز پیکان پولاد و پر عقاب
سیه گشت رخشان رخ آفتاب
سنانهای نیزه بگرد اندرون
ستاره بیالود گفتی بخون
چرنگیدن گرزهٔ گاوچهر
تو گفتی همی سنگ بارد سپهر
بخون و بمغز اندرون خار و خاک
شده غرق و برگستوان چاک چاک
همه دشت یکسر پر از جوی خون
بهر جای چندی فگنده نگون
چو پیلان فگنده بهم میل میل
برخ چون زریر و بلب همچو نیل
چنین گفت گودرز با پیر سر
که تا من ببستم بمردی کمر
ندیدم که رزمی بود زین نشان
نه هرگز شنیدم ز گردنکشان
که از کشته گیتی برین سان بود
یکی خوار و دیگر تنآسان بود
بغرید شنگل ز پیش سپاه
منم گفت گرداوژن رزمخواه
بگویید کان مرد سگزی کجاست
یکی کرد خواهم برو نیزه راست
چو آواز شنگل برستم رسید
ز لشکر نگه کرد و او را بدید
بدو گفت هان آمدم رزمخواه
نگر تا نگیری بلشکر پناه
چنین گفت رستم که از کردگار
نجستم جزین آرزوی آشکار
که بیگانهای زان بزرگ انجمن
دلیری کند رزم جوید ز من
نه سقلاب ماند ازیشان نه هند
نه شمشیر هندی نه چینی پرند
پی و بیخ ایشان نمانم بجای
نمانم بترکان سر و دست و پای
بر شنگل آمد به آواز گفت
که ای بدنژاد فرومایه جفت
مرا نام رستم کند زال زر
تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر
نگه کن که سگزی کنون مرگ تست
کفن بیگمان جوشن و ترگ تست
همی گشت با او به آوردگاه
میان دو صف برکشیده سپاه
یکی نیزه زد برگرفتش ز زین
نگونسار کرد و بزد بر زمین
برو بر گذر کرد و او را نخست
بشمشیر برد آنگهی شیر دست
برفتند زان روی کنداوران
بزهر آب داده پرندآوران
چو شنگل گریزان شد از پیلتن
پراگنده گشتند زان انجمن
دو بهره ازیشان بشمشیر کشت
دلیران توران نمودند پشت
بجان شنگل از دست رستم بجست
زره بود و جوشن تنش را نخست
چنین گفت شنگل که این مرد نیست
کس او را بگیتی هم آورد نیست
یکی ژنده پیلست بر پشت کوه
مگر رزم سازند یکسر گروه
بتنها کسی رزم با اژدها
نجوید چو جوید نیابد رها
بدو گفت خاقان ترا بامداد
دگر بود رای و دگر بود یاد
سپه را بفرمود تا همگروه
برانند یکسر بکردار کوه
سرافراز را در میان آورند
تنومند را جان زیان آورند
بشمشیر برد آن زمان شیر دست
چپ لشکر چینیان برشکست
هر آنگه که خنجر برانداختی
همه ره تن بی سر انداختی
نه با جنگ او کوه را پای بود
نه با خشم او پیل را جای بود
بدان سان گرفتند گرد اندرش
که خورشید تاریک شد از برش
چنان نیزه و خنجر و گرز و تیر
که شد ساخته بر یل شیرگیر
گمان برد کاندر نیستان شدست
ز خون روی کشور میستان شدست
بیک زخم ده نیزه کردی قلم
خروشان و جوشان و دشمن دژم
دلیران ایران پس پشت اوی
بکینه دل آگنده و جنگ جوی
ز بس نیزه و گرز و گوپال و تیغ
تو گفتی همی ژاله بارد ز میغ
ز کشته همه دشت آوردگاه
تن و پشت و سر بود و ترگ و کلاه
ز چینی و شگنی و از هندوی
ز سقلاب و هری و از پهلوی
سپه بود چون خاک در پای کوه
ز یک مرد سگزی شده همگروه
که با او بجنگ اندرون پای نیست
چنو در جهان لشکر آرای نیست
کسی کو کند زین سخن داستان
نباشد خردمند همداستان
که پرخاشخر نامور صد هزار
بسنده نبودند با یک سوار
ازین کین بد آمد بافراسیاب
ز رستم کجا یابد آرام و خواب
چنین گفت رستم بایرانیان
کزین جنگ دشمن کند جان زیان
هماکنون ز پیلان و از خواسته
همان تخت و آن تاج آراسته
ستانم ز چینی بایران دهم
بدان شادمان روز فرخ نهم
نباشد جز ایرانیان شاد کس
پی رخش و ایزد مرا یار بس
یکی را ز شگنان و سقلاب و چین
نمانم که پی برنهد بر زمین
که امروز پیروزی روز ماست
بلند آسمان لشکر افروز ماست
گر ایدونک نیرو دهد دادگر
پدید آورد رخش رخشان هنر
برین دشت من گورستانی کنم
برومند را شارستانی کنم
یکی از شما سوی لشکر شوید
بکوشید و با باد همبر شوید
بکوبید چون من بجنبم ز جای
شما برفرازید سنج و درای
زمین را سراسر کنید آبنوس
بگرد سواران و آوای کوس
بکوبید گوپال و گرز گران
چو پولاد را پتک آهنگران
از انبوه ایشان مدارید باک
ز دریا بابر اندر آرید خاک
همه دیده بر مغفر من نهید
چو من بر خروشم دمید و دهید
بدرید صفهای سقلاب و چین
نباید که بیند هوا را زمین
وزان جایگه رفت چون پیل مست
یکی گرزهٔ گاوپیکر بدست
خروشان سوی میمنه راه جست
ز لشکر سوی کندر آمد نخست
همه میمنه پاک بر هم درید
بسی ترگ و سر بد که تن را ندید
یکی خویش کاموس بد ساوه نام
سرافراز و هر جای گسترده کام
بیامد بپیش تهمتن بجنگ
یکی تیغ هندی گرفته بچنگ
بگردید گرد چپ و دست راست
ز رستم همی کین کاموس خواست
برستم چنین گفت کای ژنده پیل
ببینی کنون موج دریای نیل
بخواهم کنون کین کاموس خوار
اگر باشدم زین سپس کارزار
چو گفتار ساوه برستم رسید
بزد دست و گرز گران برکشید
بزد بر سرش گرز را پیلتن
که جانش برون شد بزاری ز تن
برآورد و زد بر سر و مغفرش
ندیدست گفتی تنش را سرش
بیفگند و رخش از بر او براند
ز ساوه بگیتی نشانی نماند
درفش کشانی نگونسار کرد
و زو جان لشکر پرآزار کرد
نبد نیز کس پیش او پایدار
همه خاک مغز سر آورد بار
پس از میمنه شد سوی میسره
غمی گشت لشکر همه یکسره
گهار گهانی بدان جایگاه
گوی شیرفش با درفش سیاه
برآشفت چون ترگ رستم بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت من کین ترکان چین
بخواهم ز سگزی برین دشت کین
برانگیخت اسپ از میان سپاه
بیامد بر پیلتن کینهخواه
ز نزدیک چون ترگ رستم بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بدل گفت پیکار با ژنده پیل
چو غوطه است خوردن بدریای نیل
گریزی بهنگام با سر بجای
به از رزم جستن بنام و برای
گریزان بیامد سوی قلبگاه
برو بر نظاره ز هر سو سپاه
درفش تهمتن میان گروه
بسان درخت از بر تیغ کوه
همی تاخت رستم پس او چو گرد
زمین لعل گشت و هوا لاژورد
گهار گهانی بترسید سخت
کزو بود برگشتن تاج و تخت
برآورد یک بانگ برسان کوس
که بشنید آواز گودرز و طوس
همی خواست تا کارزاری کند
ندانست کین بار زاری کند
چه نیکو بود هر که خود را شناخت
چرا تا ز دشمن ببایدش تاخت
پس او گرفته گو پیلتن
که هان چارهٔ گور کن گر کفن
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
بدرید خفتان و پیوند اوی
بینداختش همچو برگ درخت
که بر شاخ او بر زند باد سخت
نگونسار کرد آن درفش کبود
تو گفتی گهار گهانی نبود
بدیدند گردان که رستم چه کرد
چپ و راست برخاست گرد نبرد
درفش همایون ببردند و کوس
بیامد سرافراز گودرز و طوس
خروشی برآمد ز ایران سپاه
چو پیروز شد گرد لشکر پناه
بفرمود رستم کز ایران سوار
بر من فرستند صد نامدار
هم اکنون من آن پیل و آن تخت عاج
همان یاره و سنج و آن طوق و تاج
ستانم ز چین و بایران دهم
به پیروز شاه دلیران دهم
از ایران بیامد همی صد سوار
زرهدار با گرزهٔ گاوسار
چنین گفت رستم بایرانیان
که یکسر ببندند کین را میان
بجان و سر شاه و خورشید و ماه
بخاک سیاوش بایران سپاه
بیزدان دادار جان آفرین
که پیروزی آورد بر دشت کین
که گر نامداران ز ایران سپاه
هزیمت پذیرد ز توران سپاه
سرش را ز تن برکنم در زمان
ز خونش کنم جویهای روان
بدانست لشکر که او شیرخوست
بچنگش سرین گوزن آرزوست
همه سوی خاقان نهادند روی
بنیزه شده هر یکی جنگ جوی
تهمتن بپیش اندرون حمله برد
عنان را برخش تگاور سپرد
همی خون چکانید بر چرخ ماه
ستاره نظاره بر آن رزمگاه
ز بس گرد کز رزمگه بردمید
چنان شد که کس روی هامون ندید
ز بانگ سواران و زخم سنان
نبود ایچ پیدا رکیب از عنان
هوا گشت چون روی زنگی سیاه
ز کشته ندیدند بر دشت راه
همه مرز تن بود و خفتان و خود
تنان را همی داد سرها درود
ز گرد سوار ابر بر باد شد
زمین پر ز آواز پولاد شد
بسی نامدار از پی نام و ننگ
بدادند بر خیره سرها بجنگ
برآورد رستم برانسان خروش
که گفتی برآمد زمانه بجوش
چنین گفت کان پیل و آن تخت عاج
همان یاره و افسر و طوق و تاج
سپرهای چینی و پرده سرای
همان افسر و آلت چارپای
بایران سزاوار کیخسروست
که او در جهان شهریار نوست
که چون او بگیتی سرافراز شاه
نبود و ندیدست خورشید و ماه
شما را چه کارست با تاج زر
بدین زور و این کوشش و این هنر
همه دستها سوی بند آورید
میان را بخم کمند آورید
شما را ز من زندگانی بسست
که تاج و نگین بهر دیگر کسست
فرستم بنزدیک شاه زمین
چه منشور و شنگل چه خاقان چین
و گرنه من این خاک آوردگاه
بنعل ستوران برآرم بماه
بدشنام بگشاد خاقان زبان
بدو گفت کای بدتن بدروان
مه ایران مه آن شاه و آن انجمن
همی زینهاریت باید چو من
تو سگزی که از هر کسی بتری
همی شاه چین بایدت لشکری
یکی تیر باران بکردند سخت
چو باد خزان برجهد بر درخت
هوا را بپوشید پر عقاب
نبیند چنان رزم جنگی بخواب
چو گودرز باران الماس دید
ز تیمار رستم دلش بردمید
برهام گفت ای درنگی مایست
برو با کمان وز سواری دویست
کمانهای چاچی و تیر خدنگ
نگهدار پشت تهمتن بجنگ
بگیو آن زمان گفت برکش سپاه
برین دشت زین بیش دشمن مخواه
نه هنگام آرام و آسایش است
نه نیز از در رای و آرایش است
برو با دلیران سوی دست راست
نگه کن که پیران و هومان کجاست
تهمتن نگر پیش خاقان چین
همی آسمان برزند بر زمین
برآشفت رهام همچون پلنگ
بیامد بپشت تهمتن بجنگ
چنین گفت رستم برهام شیر
که ترسم که رخشم شد از کار سیر
چنو سست گردد پیاده شوم
بخون و خوی آهار داده شوم
یکی لشکرست این چو مور و ملخ
تو با پیل و با پیلبانان مچخ
همه پاک در پیش خسرو بریم
ز شگنان و چین هدیهٔ نو بریم
و زان جایگه برخروشید و گفت
که با روم و چین اهرمن باد جفت
ایا گم شده بخت بیچارگان
همه زار و با درد غمخوارگان
شما را ز رستم نبود آگهی
مگر مغزتان از خرد شد تهی
کجا اژدها را ندارد بمرد
همی پیل جوید بروز نبرد
شما را سر از رزم من سیر نیست
مرا هدیه جز گرز و شمشیر نیست
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
خم خام در کوههٔ زین فگند
برانگیخت رخش و برآمد خروش
همی اژدها را بدرید گوش
بهر سو که خام اندر انداختی
زمین از دلیران بپرداختی
هرانگه که او مهتری را ز زین
ربودی بخم کمند از کمین
بدین رزمگه بر سرافراز طوس
بابر اندر افراختی بوق و کوس
ببستی از ایران کسی دست اوی
ز هامون نهادی سوی کوه روی
نگه کرد خاقان ازان پشت پیل
زمین دید برسان دریای نیل
یکی پیل بر پشت کوه بلند
ورا نام بد رستم دیو بند
همی کرگس آورد ز ابر سیاه
نظاره بران اختر و چرخ ماه
یکی نامداری ز لشکر بجست
که گفتار ایران بداند درست
بدو گفت رو پیش آن شیر مرد
بگویش که تندی مکن در نبرد
چغانی و شگنی و چینی و وهر
کزین کینه هرگز ندارند بهر
یکی شاه ختلان یکی شاه چین
ز بیگانه مردم ترا نیست کین
یکی شهریارست افراسیاب
که آتش همی بد شناسد ز آب
جهانی بدین گونه کرد انجمن
بد آورد ازین رزم بر خویشتن
کسی نیست بیآز و بی نام و ننگ
همان آشتی بهتر آید ز جنگ
فرستاده آمد بر پیلتن
زبان پر ز گفتار و دل پر شکن
بدو گفت کای مهتر رزمجوی
چو رزمت سرآمد کنون بزم جوی
نداری همانا ز خاقان چین
ز کار گذشته بدل هیچ کین
چنو باز گردد تو زو باز گرد
که اکنون سپه را سرآمد نبرد
چو کاموس بر دست تو کشته شد
سر رزمجویان همه گشته شد
چنین داد پاسخ که پیلان و تاج
بنزدیک من باید و تخت عاج
بتاراج ایران نهادست روی
چه باید کنون لابه و گفت و گوی
چو داند که لشکر بجنگ آمدست
شتاب سپاه از درنگ آمدست
فرستاده گفت ای خداوند رخش
بدشت آهوی ناگرفته مبخش
که داند که خود چون بود روزگار
که پیروز برگردد از کارزار
چو بشنید رستم برانگیخت رخش
منم گفت شیراوژن تاجبخش
تنی زورمند و ببازو کمند
چه روز فریبست و هنگام بند
چه خاقان چینی کمند مرا
چه شیر ژیان دست بند مرا
بینداخت آن تابداده کمند
سران سواران همی کرد بند
چو آمد بنزدیک پیل سپید
شد آن شاه چین از روان ناامید
چو از دست رستم رها شد کمند
سر شاه چین اندر آمد ببند
ز پیل اندر آورد و زد بر زمین
ببستند بازوی خاقان چین
پیاده همی راند تا رود شهد
نه پیل و نه تاج و نه تخت و نه مهد
چنینست رسم سرای فریب
گهی بر فراز و گهی بر نشیب
چنین بود تا بود گردان سپهر
گهی جنگ و زهرست و گه نوش و مهر
ازان پس بگرز گران دست برد
بزرگش همان و همان بود خرد
چنان شد در و دشت آوردگاه
که شد تنگ بر مور و بر پشه راه
ز بس کشته و خسته شد جوی خون
یکی بیسر و دیگری سرنگون
چنان بخت تابنده تاریک شد
همانا بشب روز نزدیک شد
برآمد یکی ابر و بادی سیاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
سر از پای دشمن ندانست باز
بیابان گرفتند و راه دراز
نگه کرد پیران بدان کارزار
چنان تیز برگشتن روزگار
نه منشور و فرطوس و خاقان چین
نه آن نامداران و مردان کین
درفش بزرگان نگونسار دید
بخاک اندرون خستگان خوار دید
بنستیهن گرد و کلباد گفت
که شمشیر و نیزه بباید نهفت
نگونسار کرد آن درفش سیاه
برفتند پویان ببی راه و راه
همه میمنه گیو تاراج کرد
در و دشت چون پر دراج کرد
بجست از چپ لشکر و دست راست
بدان تا بداند که پیران کجاست
چو او را ندیدند گشتند باز
دلیران سوی رستم سرفراز
تبه گشته اسپان جنگی ز کار
همه رنجه و خستهٔ کارزار
برفتند با کام دل سوی کوه
تهمتن بپیش اندرون با گروه
همه ترگ و جوشن بخون و بخاک
شده غرق و بر گستوان چاک چاک
تن از جنگ خسته دل از رزم شاد
جهان را چنینست ساز و نهاد
پر از خون بر و تیغ و پای و رکیب
ز کشته نه پیدا فراز از نشیب
چنین تا بشستن نپرداختند
یک از دیگری باز نشناختند
سر و تن بشستند و دل شسته بود
که دشمن ببند گران بسته بود
چنین گفت رستم بایرانیان
که اکنون بباید گشادن میان
بپیش جهاندار پیروزگر
نه گوپال باید نه بند کمر
همه سر بخاک سیه بر نهید
کزین پس همه تاج بر سر نهید
کزین نامدارن یکی نیست کم
که اکنون شدستی دل ما دژم
چنین گفت رستم بگودرز و گیو
بدان نامداران و گردان نیو
چو آگاهی آمد بشاه جهان
بمن باز گفت این سخن در نهان
که طوس سپهبد بکوه آمدست
ز پیران و هومان ستوه آمدست
از ایران برفتیم با رای و هوش
برآمد ز پیکار مغزم بجوش
ز بهرام گودرز وز ریونیز
دلم تیر تر گشت برسان شیز
از ایران همی تاختم تیزچنگ
زمانی بجایی نکردم درنگ
چو چشمم برآمد بخاقان چین
بران نامداران و مردان کین
بویژه بکاموس و آن فر و برز
بران یال و آن شاخ و آن دست و گرز
که بودند هر یک چو کوهی بلند
بزیر اندرون ژنده پیلی نژند
بدل گفتم آمد زمانم بسر
که تا من ببستم بمردی کمر
ازین بیش مردان و زین بیش ساز
ندیدم بجایی بسال دراز
رسیدم بدیوان مازندران
شب تیره و گرزهای گران
ز مردی نپیچید هرگز دلم
نگفتم که از آرزو بگسلم
جز آن دم که دیدم ز کاموس جنگ
دلم گشت یکباره زین کینه تنگ
کنون گر همه پیش یزدان پاک
بغلتیم با درد یک یک بخاک
سزاوار باشد که او داد زور
بلند اختر و بخش کیوان و هور
مبادا که این کار گیرد نشیب
مبادا که آید بما بر نهیب
نگه کن که کارآگهان ناگهان
برند آگهی نزد شاه جهان
بیاراید آن نامور بارگاه
بسر بر نهد خسروانی کلاه
ببخشد فراوان بدرویش چیز
که بر جان او آفرین باد نیز
کنون جامهٔ رزم بیرون کنید
بسایش آرایش افزون کنید
غم و کام دل بیگمان بگذرد
زمانه دم ما همی بشمرد
همان به که ما جام می بشمریم
بدین چرخ نامهربان ننگریم
سپاس از جهاندار پیروزگر
کزویست مردی و بخت و هنر
کنون می گساریم تا نیمشب
بیاد بزرگان گشاییم لب
سزد گر دل اندر سرای سپنج
نداریم چندین بدرد و برنج
بزرگان برو خواندند آفرین
که بیتو مبادا کلاه و نگین
کسی را که چون پیلتن کهترست
ز گرودن گردان سرش برترست
پسندیده باد این نژاد و گهر
هم آن بوم کو چون تو آرد ببر
تو دانی که با ما چه کردی بمهر
که از جان تو شاد بادا سپهر
همه مرده بودیم و برگشته روز
بتو زنده گشتیم و گیتیفروز
بفرمود تا پیل با تخت عاج
بیارند با طوق زرین و تاج
می خسروانی بیاورد و جام
نخستین ز شاه جهان برد نام
بزد کرنای از بر ژنده پیل
همی رفت آوازشان بر دو میل
چو خرم شد از می رخ پهلوان
برفتند شادان و روشنروان
چو پیراهن شب بدرید ماه
نهاد از بر چرخ پیروزهگاه
طلایه پراگند بر گرد دشت
چو زنگی درنگی شب اندر گذشت
پدید آمد آن خنجر تابناک
بکردار یاقوت شد روی خاک
تبیره برآمد ز پردهسرای
برفتند گردان لشکر ز جای
چنین گفت رستم بگردنکشان
که جایی نیامد ز پیران نشان
بباید شدن سوی آن رزمگاه
بهر سو فرستاد باید سپاه
شد از پیش او بیژن شیر مرد
بجایی کجا بود دشت نبرد
جهان دید پر کشته و خواسته
بهر سو نشستی بیاراسته
پراگنده کشور پر از خسته دید
بخاک اندر افگنده پا بسته دید
ندیدند زنده کسی را بجای
زمین بود و خرگاه و پردهسرای
بنزدیک رستم رسید آگهی
که شد روی کشور ز ترکان تهی
ز ناباکی و خواب ایرانیان
برآشفت رستم چو شیر ژیان
زبان را بدشنام بگشاد و گفت
که کس را خرد نیست با مغز جفت
بدین گونه دشمن میان دو کوه
سپه چون گریزد ز ما همگروه
طلایه نگفتم که بیرون کنید
در و راغ چون دشت و هامون کنید
شما سر بسایش و خوابگاه
سپردید و دشمن بسیچید راه
تنآسان غم و رنجبار آورد
چو رنج آوری گنج بار آورد
چو گویی که روزی تن آسان شوند
ز تیمار ایران هراسان شوند
ازین پس تو پیران و کلباد را
چو هومان و رویین و پولاد را
نگه کن بدین دشت با لشکری
تو در کشوری رستم از کشوری
اگر تاو دارید جنگ آورید
مرا زین سپس کی بچنگ آورید
که پیروز برگشتم از کارزار
تبه شد نکو گشته فرجام کار
برآشفت با طوس و شد چون پلنگ
که این جای خوابست گر دشت جنگ
طلایه نگه کن که از خیل کیست
سرآهنگ آن دوده را نام چیست
چو مرد طلایه بیابی بچوب
هم اندر زمان دست و پایش بکوب
ازو چیز بستان و پایش ببند
نگه کن یکی پشت پیلی بلند
بدین سان فرستش بنزدیک شاه
مگر پخته گردد بدان بارگاه
ز یاقوت وز گوهر و تخت عاج
ز دینار وز افسر و گنج و تاج
نگر تا که دارد ز ایران سپاه
همه یکسره خواسته پیش خواه
ازین هدیهٔ شاه باید نخست
پس آنگه مرا و ترا بهر جست
بدان دشت بسیار شاهان بدند
همه نامداران گیهان بدند
ز چین و ز سقلاب وز هند و وهر
همه گنج داران گیرنده شهر
سپهبد بیامد همه گرد کرد
برفتند گردان بدشت نبرد
کمرهای زرین و بیجاده تاج
ز دیبای رومی و از تخت عاج
ز تیر و کمان و ز بر گستوان
ز گوپال وز خنجر هندوان
یکی کوه بد در میان دو کوه
نظاره شده گردش اندر گروه
کمانکش سواری گشادهبری
بتن زورمندی و کنداوری
خدنگی بینداختی چارپر
ازین سو بدان سو نکردی گذر
چو رستم نگه کرد خیره بماند
جهان آفرین را فراوان بخواند
چنین گفت کین روز ناپایدار
گهی بزم سازد گهی کارزار
همی گردد این خواسته زان برین
بنفرین بود گه گهی بفرین
زمانه نماند برام خویش
چنینست تا بود آیین و کیش
یکی گنج ازین سان همی پرورد
یکی دیگر آید کزو برخورد
بران بود کاموس و خاقان چین
که آتش برآرد ز ایران زمین
بدین ژنده پیلان و این خواسته
بدین لشکر و گنج آراسته
به گنج و بانبوه بودند شاد
زمانی ز یزدان نکردند یاد
که چرخ سپهر و زمان آفرید
بسی آشکار و نهان آفرید
ز یزدان شناس و بیزدان سپاس
بدو بگرود مرد نیکیشناس
کزو بودمان زور و فر و هنر
ازو دردمندی و هم زو گهر
سپه بود و هم گنج آباد بود
سگالش همه کار بیداد بود
کنون از بزرگان هر کشوری
گزیده ز هر کشوری مهتری
بدین ژنده پیلان فرستم بشاه
همان تخت زرین و زرین کلاه
همان خواسته بر هیونان مست
فرستم سزاوار چیزی که هست
وز ایدر شوم تازیان چون پلنگ
درنگی نه والا بود مرد سنگ
کسی کو گنهکار و خونی بود
بکشور بمانی زبونی بود
زمین را بخنجر بشویم ز کین
بدان را نمانم همی بر زمین
بدو گفت گودرز کای نیک رای
تو تا جای ماند بمانی بجای
بکام دل شاد بادی و راد
بدین رزم دادی چو بایست داد
تهمتن فرستادهای را بجست
که با شاه گستاخ باشد نخست
فریبرز کاوس را برگزید
که با شاه نزدیکی او را سزید
چنین گفت کای نیک پی نامدار
هم از تخم شاهی و هم شهریار
هنرمند و با دانش و بانژاد
تو شادان و کاوس شاه از تو شاد
یکی رنج برگیر و ز ایدر برو
ببر نامهٔ من بر شاه نو
ابا خویشتن بستگان را ببر
هیونان و این خواسته سربسر
همان افسر و یاره و گرز و تاج
همان ژنده پیلان و هم تخت عاج
فریبرز گفت ای هژبر ژیان
منم راه را تنگ بسته میان
دبیر جهاندیده را پیش خواند
سخن هرچ بایست با او براند
بفرمود تا نامهٔ خسروی
ز عنبر نوشتند بر پهلوی
سرنامه کرد آفرین خدای
کجا هست و باشد همیشه بجای
برازندهٔ ماه و کیوان و هور
نگارندهٔ فر و دیهیم و زور
سپهر و زمان و زمین آفرید
روان و خرد داد و دین آفرید
وزو آفرین باد بر شهریار
زمانه مبادا ازو یادگار
رسیدم بفرمان میان دو کوه
سپاه دو کشور شده همگروه
همانا که شمشیرزن صد هزار
ز دشمن فزون بود در کارزار
کشانی و شگنی و چینی و هند
سپاهی ز چین تا بدریای سند
ز کشمیر تا دامن رود شهد
سراپرده و پیل دیدیم و مهد
نترسیدم از دولت شهریار
کزین رزمگاه اندر آید نهار
چهل روز با هم همی جنگ بود
تو گفتی بریشان جهان تنگ بود
همه شهریاران کشور بدند
نه بر باد «و» با بخت لاغر بدند
میان دو کوه از بر راغ و دشت
ز خون و ز کشته نشاید گذشت
همانا که فرسنگ باشد چهل
پراگنده از خون زمین بود گل
سرانجام ازین دولت دیریاز
سخن گویم این نامه گردد دراز
همه شهریاران که دارند بند
ز پیلان گرفتم بخم کمند
سوی جنگ دارم کنون رای و روی
مگر پیش گرز من آید گروی
زبانها پر از آفرین تو باد
سر چرخ گردان زمین تو باد
چو نامه بمهر اندر آمد بداد
بمهتر فریبرز خسرو نژاد
ابا شاه و پیل و هیونی هزار
ازان رزمگه برنهادند بار
فریبرز کاوس شادان برفت
بنزدیک خسرو بسیچید و تفت
همی رفت با او گو پیلتن
بزرگان و گردان آن انجمن
به پدرود کردن گرفتش کنار
ببارید آب از غم شهریار
وزان جایگه سوی لشکر کشید
چو جعد دو زلف شب آمد پدید
نشستند با آرامش و رود و می
یکی دست رود و دگر دست نی
برفتند هر کس برام خویش
گرفته ببر هر کسی کام خویش
چو خورشید با رنگ دیبای زرد
ستم کرد بر تودهٔ لاژورد
همانگه ز دهلیز پردهسرای
برآمد خروشیدن کرنای
تهمتن میان تاختن را ببست
بران بارهٔ تیزتگ برنشست
بفرمود تا توشه برداشتند
همی راه دشوار بگذاشتند
بیابان گرفتند و راه دراز
بیامد چنان لشکری رزمساز
چنین گفت با طوس و گودرز و گیو
که ای نامداران و گردان نیو
من این بار چنگ اندر آرم بچنگ
بداندیشگان را شود کار تنگ
که دانست کین چارهگر مرد سند
سپاه آرد از چین و سقلاب و هند
من او را چنان مست و بیهش کنم
تنش خاک گور سیاوش کنم
که از هند و سقلاب و توران و چین
نخوانند ازین پس برو آفرین
بزد کوس وز دشت برخاست گرد
هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد
ازان نامداران پرخاشجوی
بابر اندر آمد یکی گفت و گوی
دو منزل برفتند زان جایگاه
که از کشته بد روی گیتی سیاه
یکی بیشه دیدند و آمد فرود
سیه شد ز لشکر همه دشت و رود
همی بود با رامش و می بدست
یکی شاد و خرم یکی خفته مست
فرستاده آمد ز هر کشوری
ز هر نامداری و هر مهتری
بسی هدیه و ساز و چندی نثار
ببردند نزدیک آن نامدار
چو بگذشت ازین داستان روز چند
ز گردش بیاسود چرخ بلند
کس آمد بر شاه ایران سپاه
که آمد فریبرز کاوس شاه
پذیره شدش شاه کنداوران
ابا بوق و کوس و سپاهی گران
فریبرز نزدیک خسرو رسید
زمین را ببوسید کو را بدید
نگه کرد خسرو بران بستگان
هیونان و پیلان و آن خستگان
عنان را بپیچید و آمد براه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
فرود آمد و پیش یزدان بخاک
بغلتید و گفت ای جهاندار پاک
ستمکارهای کرد بر من ستم
مرا بیپدر کرد با درد و غم
تو از درد و سختی رهانیدیم
همی تاج را پرورانیدیم
زمین و زمان پیش من بنده شد
جهانی ز گنج من آگنده شد
سپاس از تو دارم نه از انجمن
یکی جان رستم تو مستان ز من
بزد اسپ و زان جایگه بازگشت
بران پیل وان بستگان برگذشت
بسی آفرین کرد بر پهلوان
که او باد شادان و روشنروان
بایوان شد و نامه پاسخ نوشت
بباغ بزرگی درختی بکشت
نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو بود روشن دل و بختیار
خداوند ناهید و گردان سپهر
کزویست پرخاش و آرام و مهر
سپهری برین گونه بر پای کرد
شب و روز را گیتی آرای کرد
یکی را چنین تیرهبخت آفرید
یکی را سزاوار تخت آفرید
غم و شادمانی ز یزدان شناس
کزویست هر گونه بر ما سپاس
رسید آنچ دادی بدین بارگاه
اسیران و پیلان و تخت و کلاه
هیونان بسیار و افگندنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
همه آلت ناز و سورست و بزم
بپیش تو زین سان که آید برزم
مگر آنکسی کش سرآید بپیش
بدین گونه سیر آید از جان خویش
وزان رنج بردن ز توران سپاه
شب و روز بودن به آوردگاه
ز کارت خبر بد مرا روز و شب
گشاده نکردم به بیگانه لب
شب و روز بر پیش یزدان پاک
نوان بودم و دل شده چاک چاک
کسی را که رستم بود پهلوان
سزد گر بماند همیشه جوان
پرستنده چون تو ندارد سپهر
ز تو بخت هرگز مبراد مهر
نویسنده پردخته شد ز آفرین
نهاد از بر نامه خسرو نگین
بفرمود تا خلعت آراستند
ستام و کمرها بپیراستند
صد از جعد مویان زرین کمر
صد اسپ گرانمایه با زین زر
صد اشتر همه بار دیبای چین
صد اشتر ز افگندنی هم چنین
ز یاقوت رخشان دو انگشتری
ز خوشاب و در افسری بر سری
ز پوشیدن شاه دستی بزر
همان یاره و طوق و زرین کمر
سران را همه هدیهها ساختند
یکی گنج زین سان بپرداختند
فریبرز با تاج و گرز و درفش
یکی تخت زرین و زرینه کفش
فرستاد و فرمود تا بازگشت
از ایران بسوی سپهبد گذشت
چنین گفت کز جنگ افراسیاب
نه آرام باید نه خورد و نه خواب
مگر کان سر شهریار گزند
بخم کمند تو آید ببند
فریبرز برگشت زان بارگاه
بکام دل شاه ایران سپاه
پس آگاهی آمد بافراسیاب
که آتش برآمد ز دریای آب
ز کاموس و منشور و خاقان چین
شکستی نو آمد بتوران زمین
از ایران یکی لشکر آمد بجنگ
که شد چرخ گردنده را راه تنگ
چهل روز یکسان همی جنگ بود
شب و روز گیتی بیک رنگ بود
ز گرد سواران نبود آفتاب
چو بیدار بخت اندر آمد بخواب
سرانجام زان لشکر بیشمار
سواری نماند از در کارزار
بزرگان و آن نامور مهتران
ببستند یکسر ببند گران
بخواری فگندند بر پشت پیل
سپه بود گرد آمده بر دو میل
ز کشته چنان بد که در رزمگاه
کسی را نبد جای رفتن براه
وزین روی پیران براه ختن
بشد با یکی نامدار انجمن
کشانی و شگنی و وهری نماند
که منشور شمشیر رستم نخواند
وزین روی تنگ اندر آمد سپاه
بپیش اندرون رستم کینهخواه
گر آیند زی ما برزم آن گروه
شود کوه هامون و هامون چو کوه
چو افراسیاب این سخنها شنود
دلش گشت پر درد و سر پر ز دود
همه موبدان و ردان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند
کز ایران یکی لشکری جنگجوی
بدان نامداران نهادست روی
شکسته شدست آن سپاه گران
چنان ساز و آن لشکر بیکران
ز اندوه کاموس و خاقان چین
ببستند گفتی مرا بر زمین
سپاهی چنان بسته و خسته شد
دو بهره ز گردنکشان بسته شد
بایران کشیدند بر پشت پیل
زمین پر ز خون بود تا چند میل
چه سازیم و این را چه درمان کنیم
نشاید که این بر دل آسان کنیم
گر ایدونک رستم بود پیش رو
نماند برین بوم و بر خار و خو
که من دستبرد ورا دیدهام
ز کار آگهان نیز بشنیدهام
که او با بزرگان ایران زمین
چه کردست از نیکوی روز کین
چه کردست با شاه مازندران
ز گرزش چه آمد بران مهتران
گرانمایگان پاسخ آراستند
همه یکسر از جای برخاستند
که گر نامداران سقلاب و چین
بایران همی رزم جستند و کین
نه از لشکر ما کسی کم شدست
نه این کشور از خون دمادم شدست
ز رستم چرا بیم داری همی
چنین کام دشمن بخاری همی
ز مادر همه مرگ را زادهایم
میان تا ببستیم نگشادهایم
اگر خاک ما را بپی بسپرند
ازین کردهٔ خویش کیفر برند
بکین گر ببندیم زین پس میان
نماند کسی زنده ز ایرانیان
ز پرمایگان شاه پاسخ شنید
ز لشکر زبانآوری برگزید
دلیران و گردنکشان را بخواند
ز خواب و ز آرام و خوردن بماند
در گنج بگشاد و دینار داد
روان را بخون دل آهار داد
چنان شد ز گردان جنگی زمین
که گفتی سپهر اندر آمد بکین
چو این بند بد را سر آمد کلید
فریبرز نزدیک رستم رسید
بدل شاد با خلعت شهریار
بدو اندرون تاج گوهر نگار
ازان شادمان شد گو پیلتن
بزرگان لشکر شدند انجمن
گرفتند بر پهلوان آفرین
که آباد بادا برستم زمین
بدو جان شاه جهان شاد باد
بر و بوم ایرانش آباد باد
همه مر ترا چاکر و بندهایم
بفرمان و رایت سرافگندهایم
وزان جایگه شاد لشکر براند
بیامد بسغد و دو هفته بماند
بنخچیر گور و بمی دست برد
ازین گونه یک چند خورد و شمرد
وزان جایگه لشکر اندر کشید
بیک منزلی بر یکی شهر دید
کجا نام آن شهر بیداد بود
دژی بود وز مردم آباد بود
همه خوردنیشان ز مردم بدی
پری چهرهای هر زمان گم بدی
بخوان چنان شهریار پلید
نبودی جز از کودک نارسید
پرستندگانی که نیکو بدی
به دیدار و بالا بیآهو بدی
از آن ساختندی بخوان بر خورش
بدین گونه بد شاه را پرورش
تهمتن بفرمود تا سه هزار
زرهدار بر گستوان ور سوار
بدان دژ فرستاد با گستهم
دو گرد خردمند با اوبهم
مرین مرد را نام کافور بود
که او را بران شهر منشور بود
بپوشید کافور خفتان جنگ
همه شهر با او بسان پلنگ
کمندافگن و زورمندان بدند
بزرم اندرون پیل دندان بدند
چو گستهم گیتی بران گونه دید
جهان در کف دیو وارونه دید
بفرمود تا تیر باران کنند
بریشان کمین سواران کنند
چنین گفت کافور با سرکشان
که سندان نگیرد ز پیکان نشان
همه تیغ و گرز و کمند آورید
سر سرکشان را ببند آورید
زمانی بران سان برآویختند
که آتش ز دریا برانگیختند
فراوان ز ایرانیان کشته شد
بسر بر سپهر بلا گشته شد
ببیژن چنین گفت گستهم زود
که لختی عنانت بباید بسود
برستم بگویی که چندین مایست
بجنبان عنان با سواری دویست
بشد بیژن گیو برسان باد
سخن بر تهمتن همه کرد یاد
گران کرد رستم زمانی رکیب
ندانست لشکر فراز از نشیب
بدانسان بیامد بدان رزمگاه
که باد اندر آید ز کوه سیاه
فراوان ز ایرانیان کشته دید
بسی سرکش از جنگ برگشته دید
بکافور گفت ای سگ بدگهر
کنون رزم و رنج تو آمد بسر
یکی حمله آورد کافور سخت
بران بارور خسروانی درخت
بینداخت تیغی بکردار تیر
که آید مگر بر یل شیرگیر
بپیش اندر آورد رستم سپر
فرو ماند کافور پرخاشخر
کمندی بینداخت بر سوی طوس
بسی کرد رستم برو بر فسوس
عمودی بزد بر سرش پور زال
که بر هم شکستش سر و ترگ و یال
چنین تا در دژ یکی حمله برد
بزرگان نبودند پیدا ز خرد
در دژ ببستند وز باره تیز
برآمد خروشیدن رستخیز
بگفتند کای مرد بازور و هوش
برین گونه با ما بکینه مکوش
پدر نام تو چون بزادی چه کرد
کمندافگنی گر سپهر نبرد
دریغست رنج اندرین شارستان
که داننده خواند ورا کارستان
چو تور فریدون ز ایران براند
ز هر گونه دانندگان را بخواند
یکی باره افگند زین گونه پی
ز سنگ و ز خشت و ز چوب و ز نی
برآودر ازینسان بافسون و رنج
بپالود رنج و تهی کرد گنج
بسی رنج بردند مردان مرد
کزین بارهٔ دژ برآرند گرد
نبدکس بدین شارستان پادشا
بدین رنج بردن نیارد بها
سلیحست و ایدر بسی خوردنی
بزیر اندرون راه آوردنی
اگر سالیان رنج و رزم آوری
نباشد بدستت جز از داوری
نیاید برین باره بر منجنیق
از افسون سلم و دم جاثلیق
چو بشنید رستم پر اندیشه شد
دلش از غم و درد چون بیشه شد
یکی رزم کرد آن نه بر آرزوی
سپاه اندر آورد بر چار سوی
بیک روی گودرز و یک روی طوس
پس پشت او پیل با بوق و کوس
بیک روی بر لشکر زابلی
زرهدار با خنجر کابلی
چو آن دید دستم کمان برگرفت
همه دژ بدو ماند اندر شگفت
هر آنکس که از باره سر بر زدی
زمانه سرش را بهم در زدی
ابا مغز پیکان همی راز گفت
ببدسازگاری همی گشت جفت
بن باره زان پس بکندن گرفت
ز دیوار مردم فگندن گرفت
ستونها نهادند زیر اندرش
بیالود نفط سیاه از برش
چو نیمی ز دیوار دژکنده شد
بچوب اندر آتش پراگنده شد
فرود آمد آن بارهٔ تور گرد
ز هر سو سپاه اندر آمد بگرد
بفرمود رستم که جنگ آورید
کمانها و تیر خدنگ آورید
گوان از پی گنج و فرزند خویش
همان از پی بوم و پیوند خویش
همه سر بدادند یکسر بباد
گرامیتر آنکو ز مادر نزاد
دلیران پیاده شدند آن زمان
سپرهای چینی و تیر و کمان
برفتند با نیزهداران بهم
بپیش اندرون بیژن و گستهم
دم آتش تیز و باران تیر
هزیمت بود زان سپس ناگزیر
چو از بارهٔ دژ بیرون شدند
گریزان گریزان بهامون شدند
در دژ ببست آن زمان جنگجوی
بتاراج و کشتن نهادند روی
چه مایه بکشتند و چندی اسیر
ببردند زان شهر برنا و پیر
بسی سیم و زر و گرانمایه چیز
ستور و غلام و پرستار نیز
تهمتن بیامد سر و تن بشست
بپیش جهانداور آمد نخست
ز پیروز گشتن نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
بایرانیان گفت با کردگار
بیامد نهانی هم از آشکار
بپیروزی اندر نیایش کنید
جهان آفرین را ستایش کنید
بزرگان بپیش جهانآفرین
نیایش گرفتند سر بر زمین
چو از پاک یزدان بپرداختند
بران نامدار آفرین ساختند
که هر کس که چون تو نباشد بجنگ
نشستن به آید بنام و بننگ
تن پیل داری و چنگال شیر
زمانی نباشی ز پیگار سیر
تهمتن چنین گفت کین زور و فر
یکی خلعتی باشد از دادگر
شما سربسر بهره دارید زین
نه جای گلهست از جهان آفرین
بفرمود تا گیو با ده هزار
سپردار و بر گستوان ور سوار
شود تازیان تا بمرز ختن
نماند که ترکان شوند انجمن
چو بنمود شب جعد زلف سیاه
از اندیشه خمیده شد پشت ماه
بشد گیو با آن سواران جنگ
سه روز اندر آن تاختن شد درنگ
بدانگه که خورشید بنمود تاج
برآمد نشست از بر تخت عاج
ز توران بیامد سرافراز گیو
گرفته بسی نامداران نیو
بسی خوب چهر بتان طراز
گرانمایه اسپان و هرگونه ساز
فرستاد یک نیمه نزدیک شاه
ببخشید دیگر همه بر سپاه
وزان پس چو گودرز و چون طوس و گیو
چو گستهم و شیدوش و فرهاد نیو
ابا بیژن گیو برخاستند
یکی آفرین نو آراستند
چنین گفت گودرز کای سرفراز
جهان را بمهر تو آمد نیاز
نشاید که بیآفرین تو لب
گشاییم زین پس بروز و بشب
کسی کو بپیمود روی زمین
جهان دید و آرام و پرخاش و کین
بیک جای زین بیش لشکر ندید
نه از موبد سالخورده شنید
ز شاهان و پیلان وز تخت عاج
ز مردان و اسپان و از گنج و تاج
ستاره بدان دشت نظاره بود
که این لشکر از جنگ بیچاره بود
بگشتیم گرد دژ ایدر بسی
ندیدیم جز کینه درمان کسی
که خوشان بدیم از دم اژدها
کمان تو آورد ما را رها
توی پشت ایران و تاج سران
سزاوار و ما پیش تو کهتران
مکافات این کار یزدان کند
که چهر تو همواره خندان کند
بپاداش تو نیستمان دسترس
زبانها پر از آفرینست و بس
بزرگیت هر روز بافزون ترست
هنرمند رخش تو صد لشکرست
تهمتن بریشان گرفت آفرین
که آباد بادا بگردان زمین
مرا پشت ز آزادگانست راست
دل روشنم بر زبانم گواست
ازان پس چنین گفت کایدر سه روز
بباشیم شادان و گیتی فروز
چهارم سوی جنگ افراسیاب
برانیم و آتش برآریم ز آب
همه نامداران بگفتار اوی
ببزم و بخوردند نهادند روی
پس آگاهی آمد بافراسیاب
که بوم و بر از دشمنان شد خراب
دلش زان سخن پر ز تیمار شد
همه پرنیان بر تنش خار شد
بدل گفت پیگار او کار کیست
سپاهست بسیار و سالار کیست
گر آنست رستم که من دیدهام
بسی از نبردش بپیچیدهام
بپیچید وزان پس به آواز گفت
که با او که داریم در جنگ جفت
یکی کودکی بود برسان نی
که من لشکر آورده بودم بری
بیامد تن من ز زین برگرفت
فرو ماند زان لشکر اندر شگفت
چنین گفت لشکر بافراسیاب
که چندین سر از جنگ رستم متاب
تو آنی که از خاک آوردگاه
همی جوش خون اندر آری بماه
سلیحست بسیار و مردان جنگ
دل از کار رستم چه داری بتنگ
ز جنگ سواری تو غمگین مشو
نگه کن بدین نامداران نو
چنان دان که او یکسر از آهنست
اگر چه دلیرست هم یک تنست
سخنهای کوتاه زو شد دراز
تو با لشکری چارهٔ او را بساز
سرش را ز زین اندرآور بخاک
ازان پس خود از شاه ایران چه باک
نه کیخسرو آباد ماند نه گنج
نداریم این زرم کردن برنج
نگه کن بدین لشکر نامدار
جوانان و شایستهٔ کارزار
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش
زن و کودک خرد و فرزند خویش
همه سربسر تن بکشتن دهیم
به آید که گیتی بدشمن دهیم
چو بشنید افراسیاب این سخن
فراموش کرد آن نبرد کهن
بفرمود تا لشکر آراستند
بکین نو از جای برخاستند
ز بوم نیاکان وز شهر خویش
یکی تازه اندیشه بنهاد پیش
چنین داد پاسخ که من ساز جنگ
بپیش آورم چون شود کار تنگ
نمانم که کیخسرو از تخت خویش
شود شاد و پدرام از بخت خویش
سر زابلی را بروز نبرد
بچنگ دراز اندر آرم بگرد
برو سرکشان آفرین خواندند
سرافراز را سوی کین خواندند
که جاوید و شادان و پیروز باش
بکام دلت گیتی افروز باش
سپهبد بسی جنگها دیده بود
ز هر کار بهری پسندیده بود
یکی شیر دل بود فرغار نام
قفس دیده و جسته چندی ز دام
ز بیگانگان جای پردخته کرد
بفرغار گفت ای گرانمایه مرد
هم اکنون برو سوی ایران سپاه
نگه کن بدین رستم رزمخواه
سواران نگه کن که چنداند و چون
که دارد برین بوم و بر رهنمون
وزان نامداران پرخاشجوی
ببینی که چنداند و بر چند روی
ز گردان پهلومنش چند مرد
که آورد سازند روز نبرد
چو فرغار برگشت و آمد براه
بکارآگهی شد بایران سپاه
غمی شد دل مرد پرخاشجوی
ببیگانگان ایچ ننمود روی
فرستاد و فرزند را پیش خواند
بسی راز بایسته با او براند
بشیده چنین گفت کای پر خرد
سپاه تو تیمار تو کی خورد
چنین دان که این لشکر بیشمار
که آمد برین مرز چندین هزار
سپهدارشان رستم شیر دل
که از خاک سازد بشمشیر گل
گو پیلتن رستم زابلیست
ببین تا مر او را هم آورد کیست
چو کاموس و منشور و خاقان چین
گهار و چو گرگوی با آفرین
دگر کندر و شنگل آن شاه هند
سپاهی ز کشمیر تا پیش سند
بنیروی این رستم شیر گیر
بکشتند و بردند چندی اسیر
چهل روز بالشکر آویز بود
گهی رزم و گه بزم و پرهیز بود
سرانجام رستم بخم کمند
ز پیل اندر آورد و بنهاد بند
سواران و گردان هر کشوری
ز هر سو که بود از بزرگان سری
بدین کشور آمد کنون زین نشان
همان تاجداران گردنکشان
من ایدر نمانم بسی گنج و تخت
که گردان شدست اندرین کار سخت
کنون هرچ گنجست و تاج و کمر
همان طوق زرین و زرین سپر
فرستم همه سوی الماس رود
نه هنگام جامست و بزم و سرود
هراسانم از رستم تیز چنگ
تن آسان که باشد بکام نهنگ
بمردم نماند بروز نبرد
نپیچد ز بیم و ننالد ز درد
ز نیزه نترسد نه از تیغ تیز
برآرد ز دشمن همی رستخیز
تو گفتی که از روی وز آهنست
نه مردم نژادست کهرمنست
سلیحست چندان برو روز کین
که سیر آمد از بار پشت زمین
زره دارد و جوشن و خود و گبر
بغرد بکردار غرنده ابر
نه برتابد آهنگ او ژنده پیل
نه کشتی سلیحش بدریای نیل
یکی کوه زیرش بکردار باد
تو گویی که از باد دارد نژاد
تگ آهوان دارد و هول شیر
بناورد با شیر گردد دلیر
سخن گوید ار زو کنی خواستار
بدریا چو کشتی بود روز کار
مرا با دلاور بسی بود جنگ
یکی جوشنستش ز چرم پلنگ
سلیحم نیامد برو کارگر
بسی آزمودم بگرز و تبر
کنون آزمون را یکی کارزار
بسازیم تا چون بود روزگار
گر ایدونک یزدان بود یارمند
بگردد ببایست چرخ بلند
نه آن شهر ماند نه آن شهریار
سرآید مگر بر من این کارزار
اگر دست رستم بود روز جنگ
نسازم من ایدر فراوان درنگ
شوم تا بدان روی دریای چین
بدو مانم این مرز توران زمین
بدو شیده گفت ای خردمند شاه
انوشه بدی تا بود تاج و گاه
ترا فر و برزست و مردانگی
نژاد و دل و بخت و فرزانگی
نباید ترا پند آموزگار
نگه کن بدین گردش روزگار
چو پیران و هومان و فرشیدورد
چو کلباد و نستیهن شیر مرد
شکسته سلیح و گسسته دلند
ز بیم وز غم هر زمان بگسلند
تو بر باد این جنگ کشتی مران
چو دانی که آمد سپاهی گران
ز شاهان گیتی گزیده توی
جهانجوی و هم کار دیده توی
بجان و سر شاه توران سپاه
بخورشید و ماه و بتخت و کلاه
که از کار کاموس و خاقان چین
دلم گشت پر خون و سر پر ز کین
شب تیره بگشاد چشم دژم
ز غم پشت ماه اندر آمد بخم
جهان گشت برسان مشک سیاه
چو فرغار برگشت ز ایران سپاه
بیامد بنزدیک افراسیاب
شب تیره هنگام آرام و خواب
چنین گفت کز بارگاه بلند
برفتم سوی رستم دیوبند
سراپردهٔ سبز دیدم بزرگ
سپاهی بکردار درنده گرگ
یکی اژدهافش درفشی بپای
نه آرام دارد تو گفتی نه جای
فروهشته بر کوههٔ زین لگام
بفتراک بر حلقهٔ خم خام
بخیمه درون ژنده پیلی ژیان
میان تنگ بسته به ببر بیان
یکی بور ابرش به پیشش بپای
تو گفتی همی اندر آید ز جای
سپهدار چون طوس و گودرز و گیو
فریبرز و شیدوش و گرگین نیو
طلایه گرازست با گستهم
که با بیژن گیو باشد بهم
غمی شد ز گفتار فرغار شاه
کس آمد بر پهلوان سپاه
بیامد سپهدار پیران چو گرد
بزرگان و مردان روز نبرد
ز گفتار فرغار چندی بگفت
که تا کیست با او به پیکار جفت
بدو گفت پیران که ما را ز جنگ
چه چارست جز جستن نام و ننگ
چو پاسخ چنین یافت افراسیاب
گرفت اندران کینه جستن شتاب
بپیران بفرمود تا با سپاه
بیاید بر رستم کینهخواه
ز پیش سپهبد به بیرون کشید
همی رزم را سوی هامون کشید
خروش آمد از دشت و آوای کوس
جهان شد ز گرد سپاه آبنوس
سپه بود چندانک گفتی جهان
همی گردد از گرد اسپان نهان
تبیره زنان نعره برداشتند
همی پیل بر پیل بگذاشتند
از ایوان بدشت آمد افراسیاب
همی کرد بر جنگ جستن شتاب
بپیران بگفت آنچ بایست گفت
که راز بزرگان بباید نهفت
یکی نامه نزدیک پولادوند
بیارای وز رای بگشای بند
بگویش که ما را چه آمد بسر
ازین نامور گرد پرخاشخر
اگر یارمندست چرخ بلند
بیاید بدین دشت پولادوند
بسی لشکر از مرز سقلاب و چین
نگونسار و حیران شدند اندرین
سپاهست برسان کوه روان
سپهدارشان رستم پهلوان
سپهکش چو رستم سپهدار طوس
بابر اندر اورده آوای کوس
چو رستم بدست تو گردد تباه
نیابد سپهر اندرین مرز راه
همه مرز را رنج زویست و بس
تو باش اندرین کار فریادرس
گر او را بدست تو آید زمان
شود رام روی زمین بیگمان
من از پادشاهی آباد خویش
نه برگیرم از رنج یک رنج بیش
دگر نیمه دیهیم و گنج آن تست
که امروز پیگار و رنج آن تست
نهادند بر نامه بر مهر شاه
چو برزد سر از برج خرچنگ ماه
کمر بست شیده ز پیش پدر
فرستاده او بود و تیمار بر
بکردار آتش ز بیم گزند
بیامد بنزدیک پولادوند
برو آفرین کرد و نامه بداد
همه کار رستم برو کرد یاد
که رستم بیامد ز ایران بجنگ
ابا او سپاهی بسان پلنگ
ببند اندر آورد کاموس را
چو خاقان و منشور و فرطوس را
اسیران بسیار و پیلان رمه
فرستاد یکسر بایران همه
کنارنگ و جنگ آورانرا بخواند
ز هر گونهای داستانها براند
بدیشان بگفت انچ در نامه بود
جهانگیر برنا و خودکامه بود
بفرمود تا کوس بیرون برند
سراپردهٔ او به هامون برند
سپاه انجمن شد بکردار دیو
برآمد ز گردان لشکر غریو
درفش از پس و پیش پولادوند
سپردار با ترکش و با کمند
فرود آمد از کوه و بگذاشت آب
بیامد بنزدیک افراسیاب
پذیره شدندش یکایک سپاه
تبیره برآمد ز درگاه شاه
ببر در گرفتش جهاندیده مرد
ز کار گذشته بسی یاد کرد
بگفت آنک تیمار ترکان ز کیست
سرانجام درمان این کار چیست
خرامان بایوان خسرو شدند
برای و باندیشهٔ نو شدند
سخن راند هر گونه افراسیاب
ز کار درنگ و ز بهر شتاب
ز خون سیاوش که بر دست اوی
چه آمد ز پرخاش وز گفت و گوی
ز خاقان و منشور و کاموس گرد
گذشته سخنها همه برشمرد
بگفت آنک این رنجم از یک تنست
که او را پلنگینه پیراهنست
نیامد سلیحم بدو کارگر
بران ببر و آن خود و چینی سپر
بیابان سپردی و راه دراز
کنون چارهٔ کار او را بساز
پر اندیشه شد جان پولادوند
که آن بند را چون شود کاربند
چنین داد پاسخ بافراسیاب
که در جنگ چندین نباید شتاب
گر آنست رستم که مازندران
تبه کرد و بستد بگرز گران
بدرید پهلوی دیو سپید
جگرگاه پولاد غندی و بید
مرا نیست پایاب با جنگ اوی
نیارم ببد کردن آهنگ اوی
تن و جان من پیش رای تو باد
همیشه خرد رهنمای تو باد
من او را بر اندیشه دارم بجنگ
بگردش بگردم بسان پلنگ
تو لشکر برآغال بر لشکرش
بانبوه تا خیره گردد سرش
مگر چاره سازم و گر نی بدست
بر و یال او را نشاید شکست
ازو شاد شد جان افراسیاب
می روشن آورد و چنگ و رباب
بدانگه که شد مست پولادوند
چنین گفت با او ببانگ بلند
که من بر فریدون و ضحاک و جم
خور و خواب و آرام کردم دژم
برهمن بترسد ز آواز من
وزین لشکر گردنافراز من
من این زابلی را بشمشیر تیز
برآوردگه بر کنم ریز ریز
چو بنمود خورشید تابان درفش
معصفر شد آن پرنیان بنفش
تبیره برآمد ز درگاه شاه
بابر اندر آمد خروش سپاه
بپیش سپه بود پولادوند
بتن زورمند و ببازو کمند
چو صف برکشیدند هر دو سپاه
هوا شد بنفش و زمین شد سیاه
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان
برآشفت و بر میمنه حمله برد
ز ترکان بیفگند بسیار گرد
ازان پس غمی گشت پولادوند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
برآویخت با طوس چون پیل مست
کمندی ببازوی گرزی بدست
کمربند بگرفت و او را ز زین
برآورد و آسان بزد بر زمین
به پیگار او گیو چون بنگرید
سر طوس نوذر نگونسار دید
برانگیخت از جای شبدیز را
تن و جان بیاراست آویز را
برآویخت با دیو چون شیر نر
زرهدار با گرزهٔ گاوسر
کمندی بینداخت پولادوند
سر گیو گرد اندر آمد دببند
نگه کرد رهام و بیژن ز راه
بدان زور و بالا و آن دستگاه
برفتند تا دست پولادوند
ببندند هر دو بخم کمند
بزد دست پولاد بسیار هوش
برانگیخت اسپ و برآمد خروش
دو گرد از دلیران پر مایه را
سرافراز و گرد و گرانمایه را
بخاک اندر افگند و بسپرد خوار
نظاره بران دشت چندان سوار
بیامد بر اختر کاویان
بخنجر بدو نیم کردش میان
خروشی برآمد ز ایران سپاه
نماند ایچ گرد اندر آوردگاه
فریبرز و گودرز و گردنکشان
گرفتند از آن دیو جنگی نشان
بگفتند با رستم کینهخواه
که پولادوند اندرین رزمگاه
بزین بر یکی نامداری نماند
ز گردان لشکر سواری نماند
که نفگند بر خاک پولادوند
بگرز و بخنجر بتیر و کمند
همه رزمگه سربسر ماتمست
بدین کار فریادرس رستمست
ازان پس خروشیدن ناله خاست
ز قلب و چپ لشکر و دست راست
چو کم شد ز گودرز هر دو پسر
بنالید با داور دادگر
که چندین نبیره پسر داشتم
همی سر ز خورشید بگذاشتم
برزم اندرون پیش من کشته شد
چنین اختر و روز من گشته شد
جوانان و من زنده با پیر سر
مرا شرم باد از کلاه و کمر
کمر برگشاد و کله برگرفت
خروشیدن و ناله اندر گرفت
چو بشنید رستم دژم گشت سخت
بلرزید برسان برگ درخت
بیامد بنزدیک پولادوند
ورا دید برسان کوه بلند
سپه را همه بیشتر خسته دید
وزان روی پرخاش پیوسته دید
بدل گفت کین روز ما تیره گشت
سرنامداران ما خیره گشت
همانا که برگشت پرگار ما
غنوده شد آن بخت بیدار ما
بیفشارد ران رخش را تیز کرد
برآشفت و آهنگ آویز کرد
بدو گفت کای دیو ناسازگار
ببینی کنون گردش روزگار
چو آواز رستم بگردان رسید
تهمتن یلان را پیاده بدید
دژم گشته زو چار گرد دلیر
چو گوران و دشمن بکردار شیر
چنین گفت با کردگار جهان
که ای برتر از آشکار و نهان
مرا چشم اگر تیره گشتی بجنگ
بهستی ز دیدار این روز تنگ
کزین سان برآمد ز ایران غریو
ز پیران و هومان وز نره دیو
پیاده شده گیو و رهام و طوس
چو بیژن که بر شیر کردی فسوس
تبه گشته اسپ بزرگان بتیر
بدین سان برآویخته خیره خیر
بدو گفت پولادوند ای دلیر
جهاندیده و نامبردار و شیر
که بگریزد از پیش تو ژنده پیل
ببینی کنون موج دریای نیل
نگه کن کنون آتش جنگ من
کمند و دل و زور و آهنگ من
کزین پس نیابی ز شاهت نشان
نه از نامداران و گردنکشان
نبینی زمین زین سپس جز بخواب
سپارم سپاهت بافراسیاب
چنین گفت رستم بپولادوند
که تا چند ازین بیم و نیرنگ و بند
ز جنگ آوران تیز گویا مباد
چو باشد دهد بیگمان سر بباد
چو بشنید پولادوند این سخن
بیاد آمدش گفتههای کهن
که هر کو ببیداد جوید نبرد
جگر خسته باز آید و روی زرد
گر از دشمنت بد رسد گر ز دوست
بد و نیک را داد دادن نکوست
همان رستمست این که مازندران
شب تیره بستد بگرز گران
بدو گفت کای مرد رزم آزمای
چه باشیم برخیره چندین بپای
بگشتند وز دشت برخاست گرد
دو پیل ژیان و دو شیر نبرد
برانگیخت آن باره پولادوند
بینداخت پس تاب داده کمند
بدزدید یال آن نبرده سوار
چو زین گونه پیوسته شد کارزار
بزد تیغ و بند کمندش برید
بجای آمد آن بند بد را کلید
بپیچید زان پس سوی دست راست
بدانست کان روز روز بلاست
عمودی بزد بر سرش پیلتن
که بشنید آواز او انجمن
چنان تیره شد چشم پولادوند
که دستش عنان را نبد کار بند
تهمتن بران بد که مغز سرش
ببیند پر از رنگ تیره برش
چو پولادوند از بر زین بماند
تهمتن جهان آفرین را بخواند
که ای برتر از گردش روزگار
جهاندار و بینا و پروردگار
گرین گردش جنگ من داد نیست
روانم بدان گیتی آباد نیست
روا دارم از دست پولادوند
روان مرا برگشاید ز بند
ور افراسیابست بیدادگر
تو مستان ز من دست و زور و هنر
که گر من شوم کشته بر دست اوی
بایران نماند یکی جنگجوی
نه مرد کشاورز و نه پیشهور
نه خاک و نه کشور نه بوم و نه بر
بکشتی گرفتن نهادند روی
دو گرد سرافراز و دو جنگجوی
بپیمان که از هر دو روی سپاه
بیاری نیاید کسی کینهخواه
میان سپه نیم فرسنگ بود
ستاره نظاره بران جنگ بود
چو پولادوند و تهمتن بهم
برآویختند آن دو شیر دژم
همی دست سودند یک با دگر
گرفته دو جنگی دوال کمر
چو شیده بر و یال رستم بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
پدر را چنین گفت کین زورمند
که خوانی ورا رستم دیوبند
بدین برز بالا و این دست برد
بخاک اندر آرد سر دیو گرد
نبینی ز گردان ما جز گریز
مکن خیره با چرخ گردان ستیز
چنین گفت با شیده افراسیاب
که شد مغز من زین سخن پرشتاب
برو تا ببینی که پولادوند
بکشتی همی چون کند دست بند
چنین گفت شیده که پیمان شاه
نه این بود با او بپیش سپاه
چو پیمان شکن باشی و تیره مغز
نیایید ز دست تو پیگار نغز
تو این آب روشن مگردان سیاه
که عیب آورد بر تو بر عیبخواه
بدشنام بگشاد خسرو زبان
برآشفت و شد با پسر بدگمان
بدو گفت اگر دیو پولادوند
ازین مرد بدخواه یابد گزند
نماند بدین رزمگه زنده کس
ترا از هنرها زیانست و بس
عنان برگرایید و آمد چو شیر
به آوردگاه دو مرد دلیر
نگه کرد پیکار دو پیل مست
درآورده بر یکدگر هر دو دست
بپولاد گفت ای سرافراز شیر
بکشتی گر آری مر او را بزیر
بخنجر جگرگاه او را بکاف
هنر باید از کار کردن نه لاف
نگه کرد گیو اندر افراسیاب
بدان خیره گفتار و چندان شتاب
برانگیخت اسپ و برآمد دمان
چو بشکست پیمان همی بدگمان
برستم چنین گفت کای جنگجوی
چه فرمان دهی کهتران را بگوی
نگه کن به پیمان افراسیاب
چو جای بلا دید و جای شتاب
بیمد همی دل بیافروزدش
بکشتی درون خنجر آموزدش
بدو گفت رستم که جنگی منم
بکشتی گرفتن درنگی منم
شما را چرا بیم آید همی
چرا دل به دو نیم آید همی
اگر نیستتان جنگ را زور و دست
دل من بخیره نباید شکست
گر ایدونک این جادوی بیخرد
ز پیمان یزدان همی بگذرد
شما را ز پیمان شکستن چه باک
گر او ریخت بر تارک خویش خاک
من آکنون سر دیو پولادوند
بخاک اندر آرم ز چرخ بلند
وزان پس بیازید چون شیر چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی نهنگ
بگردن برآورد و زد بر زمین
همی خواند بر کردگار افرین
خروشی بر آمد ز ایران سپاه
تبیره زنان برگرفتند راه
بابر اندر آمد دم کرنای
خروشیدن نای و صنج و درای
که پولادوندست بیجان شده
بران خاک چون مار پیچان شده
گمان برد رستم که پولادوند
ندارد بتن در درست ایچ بند
برخش دلیر اندر آورد پای
بماند آن تن اژدها را بجای
چو پیش صف آمد یل شیرگیر
نگه کرد پولاد برسان تیر
گریزان بشد پیش افراسیاب
دلش پر ز خون و رخش پر ز آب
بخفت از بر خاک تیره دراز
زمانی بشد هوش زان رزمساز
تهمتن چو پولاد را زنده دید
همه دشت لشکر پراگنده دید
دلش تنگتر گشت و لشکر براند
جهاندیده گودرز را پیش خواند
بفرمود تا تیرباران کنند
هوا را چو ابر بهاران کنند
ز یک دست بیژن ز یک دست گیو
جهانجوی رهام و گرگین نیو
تو گفتی که آتش برافروختند
جهان را بخنجر همی سوختند
بلشکر چنین گفت پولادوند
که بیتخت و بیگنج و نام بلند
چرا سر همی داد باید بباد
چرا کرد باید همی رزم یاد
سپه را بپیش اندر افگند و رفت
ز رستم همی بند جانش بکفت
چنین گفت پیران بافراسیاب
که شد روی گیتی چو دریای آب
نگفتم که با رستم شوم دست
نشاید درین کشور ایمن نشست
ز خون جوانی که بد ناگریز
بخستی دل ما بپیکار تیز
چه باشی که با تو کس اندر نماند
بشد دیو پولاد و لشکر براند
همانا ز ایرانیان صد هزار
فزونست بر گستوان ور سوار
بپیش اندرون رستم شیر گیر
زمین پر ز خون و هوا پر ز تیر
ز دریا و دشت و ز هامون و کوه
سپاه اندر آمد همه همگروه
چو مردم نماند آزمودیم دیو
چنین جنگ و پیکار و چندین غریو
سپه را چنین صف کشیده بمان
تو با ویژگان سوی دریا بران
سپهبد چنان کرد کو راه دید
همی دست ازان رزم کوتاه دید
چو رستم بیامد مرا پای نیست
جز از رفتن از پیش او رای نیست
بباید شدن تا بدان روی چین
گر ایدونک گنجد کسی در زمین
درفشش بماندند و او خود برفت
سوی چین و ماچین خرامید تفت
سپاه اندر آمد بپیش سپاه
زمین گشت برسان ابر سیاه
تهمتن به آواز گفت آن زمان
که نیزه مدارید و تیر و کمان
بکوشید و شمشیر و گرز آورید
هنرها ز بالای برز آورید
پلنگ آن زمان پیچد از کین خویش
که نخچیر بیند ببالین خویش
سپه سربسر نعره برداشتند
همه نیزه بر کوه بگذاشتند
چنان شد در و دشت آوردگاه
که از کشته جایی ندیدند راه
برفتند یک بهره زنهار خواه
گریزان برفتند بهری براه
شد از بیشبانی رمه تال و مال
همه دشت تن بود بیدست و یال
چنین گفت رستم که کشتن بسست
که زهر زمان بهر دیگر کسست
زمانی همی بار زهر آورد
زمانی ز تریاک بهر آورد
همه جامهٔ رزم بیرون کنید
همه خوبکاری بافزون کنید
چه بندی دل اندر سرای سپنج
که دانا نداند یکی را ز پنج
زمانی چو آهرمن آید بجنگ
زمانی عروسی پر از بوی و رنگ
بیآزاری و جام میبرگزین
که گوید که نفرین به از آفرین
بخور آنچ داری و انده مخور
که گیتی سپنج است و ما بر گذر
میازار کس را ز بهر درم
مکن تا توانی بکس بر ستم
بجست اندران دشت چیزی که بود
ز زرین وز گوهر نابسود
سراسر فرستاد نزدیک شاه
غلامان و اسپان و تیغ و کلاه
وزان بهرهٔ خویشتن برگرفت
همه افسر و مشک و عنبر گرفت
ببخشید دیگر همه بر سپاه
ز چیزی که بود اندران رزمگاه
نشان خواست از شاه توران سپاه
ز هر سو بجستند بی راه و راه
نشانی نیامد ز افراسیاب
نه بر کوه و دریا نه بر خشک و آب
شتر یافت چندان و چندان گله
که از بارگی شد سپه بیگله
ز توران سپه برنهادند رخت
سلیح گرانمایه و تاج و تخت
خروش آمد و نالهٔ گاودم
جرس برکشیدند و رویینه خم
سوی شهر ایران نهادند روی
سپاهی بران گونه با رنگ و بوی
چو آگاهی آمد ز رستم بشاه
خروش آمد از شهر وز بارگاه
از ایران تبیره برآمد بابر
که آمد خداوند گوپال و ببر
یکی شادمانی بد اندر جهان
خنیده میان کهان و مهان
دل شاه شد چون بهشت برین
همی خواند بر کردگار آفرین
بفرمود تا پیل بردند پیش
بجنبید کیخسرو از جای خویش
جهانی بهآیین شد آراسته
می و رود و رامشگر و خواسته
تبیره برآمد ز هر جای و نای
چو شاه جهان اندر آمد ز جای
همه روی پیل از کران تا کران
پر از مشک بود و می و زعفران
ز افسر سر پیلبان پرنگار
ز گوش اندر آویخته گوشوار
بسی زعفران و درم ریختند
ز بر مشک و عنبر همی بیختند
همه شهر آوای رامشگران
نشسته ز هر سو کران تا کران
چنان بد جهان را ز شادی و داد
که گیتی روان را دوامست و شاد
تهمتن چو تاج سرافراز دید
جهانی سراسر پرآواز دید
فرود آمد و برد پیشش نماز
بپرسید خسرو ز راه دراز
گرفتش بغوش در شاه تنگ
چنین تا برآمد زمانی درنگ
همی آفرین خواند شاه جهان
بران نامور موبد و پهلوان
بفرمود تا پیلتن برنشست
گرفته همه راه دستش بدست
همی گفت چندین چرا ماندی
که بر ما همی آتش افشاندی
چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو
چو رهام و گرگین و گردان نیو
ز ره سوی ایوان شاه آمدند
بدان نامور بارگاه آمدند
نشست از بر تخت زر شهریار
بنزدیک او رستم نامدار
فریبرز و گودرز و رهام و گیو
نشستند با نامداران نیو
سخن گفت کیخسرو از رزمگاه
ازان رنج و پیگار توران سپاه
بدو گفت گودرز کای شهریار
سخنها درازست زین کارزار
می و جام و آرام باید نخست
پس آنگاه ازین کار پرسی درست
نهادند خوان و بخندید شاه
که ناهار بودی همانا به راه
بخوان بر می آورد و رامشگران
بپرسش گرفت از کران تا کران
ز افراسیاب وز پولادوند
ز کشتی و از تابداده کمند
بدو گفت گودرز کای شهریار
ز مادر نزاید چو رستم سوار
اگر دیو پیش آید ار اژدها
ز چنگ درازش نیابد رها
هزار افرین باد بر شهریار
بویژه برین شیردل نامدار
بگفت آنچ کرد او بپولادوند
ز کشتی و نیرنگ وز رنگ و بند
ز افگندن دیو وز کشتنش
همان جنگ و پیگار و کین جستنش
چو افتاد بر خاک زو رفت هوش
برآمد ز گردان دیوان خروش
چو آمد بهوش آن سرافراز دیو
برآمد بناگاه زو یک غریو
همانگه درآمد باسپ و برفت
همی بند جانش ز رستم بکفت
چنان شاد شد زان سخن تاجور
که گفتی ز ایوان برآورد سر
چنین داد پاسخ که ای پهلوان
توی پیر و بیدار و روشنروان
کسی کش خرد باشد آموزگار
نگه داردش گردش روزگار
ازین پهلوان چشم بد دور باد
همه زندگانیش در سور باد
همی بود یک هفته با می بدست
ازو شادمان تاج و تخت و نشست
سخنهای رستم بنای و برود
بگفتند بر پهلوانی سرود
تهمتن بیک ماه نزدیک شاه
همی بود با جام در پیشگاه
ازان پس چنین گفت با شهریار
که ای پرهنر نامور تاجدار
جهاندار با دانش و نیکخوست
ولیکن مرا چهر زال آرزوست
در گنج بگشاد شاه جهان
ز پرمایه چیزی که بودش نهان
ز یاقوت وز تاج و انگشتری
ز دینار وز جامهٔ ششتری
پرستار با افسر و گوشوار
همان جعد مویان سیمین عذار
طبقهای زرین پر از مشک و عود
دو نعلین زرین و زرین عمود
برو بافته گوهر شاهوار
چنانچون بود در خور شهریار
بنزد تهمتن فرستاد شاه
دو منزل همی رفت با او براه
چو خسرو غمی شد ز راه دراز
فرود آمد و برد رستم نماز
ورا کرد پدرود و ز ایران برفت
سوی زابلستان خرامید تفت
سراسر جهان گشت بر شاه راست
همی گشت گیتی بران سان که خواست
سر آوردم این رزم کاموس نیز
درازست و کم نیست زو یک پشیز
گر از داستان یک سخن کم بدی
روان مرا جای ماتم بدی
دلم شادمان شد ز پولادوند
که بفزود بر بند پولاد بند
بجز نام یزدان مگردان زبان
که اویست بر نیک و بد رهنمای
وزویست گردون گردان بجای
همی بگذرد بر تو ایام تو
سرایی جزین باشد آرام تو
چو باشی بدین گفته همداستان
که دهقان همی گوید از باستان
ازان پس خبر شد بخاقان چین
که شد کشته کاموس بر دشت کین
کشانی و شگنی و گردان بلخ
ز کاموسشان تیره شد روز و تلخ
همه یک بدیگر نهادند روی
که این پرهنر مرد پرخاشجوی
چه مردست و این مرد را نام چیست
همورد او در جهان مرد کیست
چنین گفت هومان به پیران شیر
که امروز شد جانم از رزم سیر
دلیران ما چون فرازند چنگ
که شد کشته کاموس جنگی بجنگ
بگیتی چنو نامداری نبود
وزو پیلتن تر سواری نبود
چو کاموس گو را بخم کمند
به آوردگه بر توان کرد بند
سزد گر سر پیل را روز کین
بگیرد برآرد زند بر زمین
سپه سربسر پیش خاقان شدند
ز کاموس با درد و گریان شدند
که آغاز و فرجام این رزمگاه
شنیدی و دیدی بنزد سپاه
کنون چارهٔ کار ما بازجوی
بتنها تن خویش و کس را مگوی
بلشکر نگه کن ز کارآگهان
کسی کو سخن باز جوید نهان
ببیند که این شیر دل مرد کیست
وزین لشکر او را هم آورد کیست
از آن پس همه تن بکشتن دهیم
به آوردگه بر سر و تن نهیم
بپیران چنین گفت خاقان چین
که خود درد ازینست و تیمار ازین
که تا کیست زان لشکر پرگزند
کجا پیل گیرد بخم کمند
ابا آنک از مرگ خود چاره نیست
ره خواهش و پرسش و یاره نیست
ز مادر همه مرگ را زادهایم
بناکام گردن بدو دادهایم
کس از گردش آسمان نگذرد
وگر بر زمین پیل را بشکرد
شما دل مدارید ازو مستمند
کجا کشته شد زیر خم کمند
مرا نرا که کاموس ازو شد هلاک
ببند کمند اندر آرم بخاک
همه شهر ایران کنم رود آب
بکام دل خسرو افراسیاب
ز لشکر بسی نامور گرد کرد
ز خنجرگزاران و مردان مرد
چنین گفت کین مرد جنگی بتیر
سوار کمندافگن و گردگیر
نگه کرد باید که جایش کجاست
بگرد چپ لشکر و دست راست
هم از شهر پرسد هم از نام او
ازانپس بسازیم فرجام او
سواری سرافراز و خسروپرست
بیامد ببر زد برین کار دست
که چنگش بدش نام و جوینده بود
دلیر و به هر کار پوینده بود
بخاقان چنین گفت کای سرفراز
جهان را بمهر تو بادا نیاز
گر او شیر جنگیست بیجان کنم
بدانگه که سر سوی ایران کنم
بتنها تن خویش جنگآورم
همه نام او زیر ننگ آورم
ازو کین کاموس جویم نخست
پس از مرگ نامش بیارم درست
برو آفرین کرد خاقان چین
بپیشش ببوسید چنگش زمین
بدو گفت ار این کینه بازآوری
سوی من سر بینیاز آوری
ببخشمت چندان گهرها ز گنج
کزان پس نباید کشیدنت رنج
ازان دشت چنگش برانگیخت اسپ
همی رفت برسان آذرگشسپ
چو نزدیک ایرانیان شد بجنگ
ز ترکش برآورد تیر خدنگ
چنین گفت کین جای جنگ منست
سر نامداران بچنگ منست
کجا رفت آن مرد کاموس گیر
که گاهی کمند افگند گاه تیر
کنون گر بیاید به آوردگاه
نمانم که ماند بنزد سپاه
بجنبید با گرز رستم ز جای
همانگه برخش اندر آورد پای
منم گفت شیراوژن و گردگیر
که گاهی کمند افگنم گاه تیر
هم اکنون ترا همچو کاموس گرد
بدیده همی خاک باید سپرد
بدو گفت چنگش که نام تو چیست
نژادت کدامست و کام تو چیست
بدان تا بدانم که روز نبرد
کرا ریختم خون چو برخاست گرد
بدو گفت رستم که ای شوربخت
که هرگز مبادا گل آن درخت
کجا چون تو در باغ بار آورد
چو تو میوه اندر شمار آورد
سر نیزه و نام من مرگ تست
سرت را بباید ز تن دست شست
بیامد همانگاه چنگش چو باد
دو زاغ کمان را بزه بر نهاد
کمان جفا پیشه چون ابر بود
هم آورد با جوشن و گبر بود
سپر بر سرآورد رستم چو دید
که تیرش زره را بخواهد برید
بدو گفت باش ای سوار دلیر
که اکنون سرت گردد از رزم سیر
نگه کرد چنگش بران پیلتن
ببالای سرو سهی بر چمن
بد آن اسپ در زیر یک لخت کوه
نیامد همی از کشیدن ستوه
بدل گفت چنگش که اکنون گریز
به از با تن خویش کردن ستیز
برانگیخت آن بارکش را ز جای
سوی لشکر خویشتن کرد رای
بکردار آتش دلاور سوار
برانگیخت رخش از پس نامدار
همانگاه رستم رسید اندروی
همه دشت زیشان پر از گفت و گوی
دم اسپ ناپاک چنگش گرفت
دو لشکر بدو مانده اندر شگفت
زمانی همی داشت تا شد غمی
ز بالا بزد خویشتن بر زمی
بیفتاد زو ترگ و زنهار خواست
تهمتن ورا کرد با خاک راست
همانگاه کردش سر از تن جدا
همه کام و اندیشه شد بینوار
همه نامداران ایران زمین
گرفتند بر پهلوان آفرین
همی بود رستم میان دو صف
گرفته یکی خشت رخشان بکف
وزان روی خاقان غمی گشت سخت
برآشفت با گردش چرخ و بخت
بهومان چنین گفت خاقان چین
که تنگست بر ما زمان و زمین
مران نامور پهلوان را تو نام
شوی بازجویی فرستی پیام
بدو گفت هومان که سندان نیم
برزم اندرون پیل دندان نیم
بگیتی چو کاموس جنگی نبود
چنو رزمخواه و درنگی نبود
بخم کمندش گرفت این سوار
تو این گرد را خوار مایه مدار
شوم تا چه خواهد جهان آفرین
که پیروز گردد بدین دشت کین
بخیمه درآمد بکردار باد
یکی ترگ دیگر بسر برنهاد
درفشی دگر جست و اسپی دگر
دگرگونه جوشن دگرگون سپر
بیامد چو نزدیک رستم رسید
همی بود تا یال و شاخش بدید
برستم چنین گفت کای نامدار
کمندافگن وگرد و جنگی سوار
بیزدان که بیزارم از تاج و گاه
که چون تو ندیدم یکی رزمخواه
ز تو بگذرد زین سپاه بزرگ
نبینم همی نامداری سترگ
دلیری که چندین بجوید نبرد
برآرد همی از دل شیر گرد
ز شهر و نژاد و ز آرام خویش
سخن گوی و از تخمه و نام خویش
جز از تو کسی را ز ایران سپاه
ندیدم که دارد دل رزمگاه
مرا مهربانیست بر مرد جنگ
بویژه که دارد نهاد پلنگ
کنون گر بگویی مرا نام خویش
برو بوم و پیوند وآرام خویش
سپاسی برین کار بر من نهی
کز اندیشه گردد دل من تهی
بدو گفت رستم که چندین سخن
که گفتی و افگندی از مهر بن
چرا تو نگویی مرا نام خویش
بر و کشور و بوم و آرام خویش
چرا آمدستی بنزدیک من
بنرمی و چربی و چندین سخن
اگر آشتی جست خواهی همی
بکوشی که این کینه کاهی همی
نگه کن که خون سیاوش که ریخت
چنین آتش کین بما بر که بیخت
همان خون پرمایه گودرزیان
که بفزود چندین زیان بر زیان
بزرگان کجا با سیاوش بدند
نجستند پیکار و خامش بدند
گنهکار خون سر بیگناه
نگر تا که یابی ز توران سپاه
ز مردان و اسپان آراسته
کز ایران بیاورد با خواسته
چو یکسر سوی ما فرستید باز
من از جنگ ترکان شوم بینیاز
ازان پس همه نیکخواه منید
سراسر بر آیین و راه منید
نیازم بکین و نجویم نبرد
نیارم سر سرکشان زیر گرد
وزان پس بگویم بکیخسرو این
بشویم دل و مغزش از درد و کین
بتو بر شمارم کنون نامشان
که مه نامشان باد و مه کامشان
سر کین ز گرسیوز آمد نخست
که درد دل و رنج ایران بجست
کسی را که دانی تو از تخم کور
که بر خیره این آب کردند شور
گروی زره و آنک از وی بزاد
نژادی که هرگز مباد آن نژاد
ستم بر سیاوش ازیشان رسید
که زو آمد این بند بد را کلید
کسی کو دل و مغز افراسیاب
تبه کرد و خون راند برسان آب
و دیگر کسی را کز ایرانیان
نبد کین و بست اندرین کین میان
بزرگان که از تخمهٔ ویسهاند
دو رویند و با هر کسی پیسهاند
چو هومان و لهاک و فرشیدورد
چو کلباد و نستیهن آن شوخ مرد
اگر این که گفتم بجای آورید
سر کینه جستن بپای آورید
ببندم در کینه بر کشورت
بجوشن نپوشید باید برت
و گر جز بدین گونه گویی سخن
کنم تازه پیکار و کین کهن
که خوکردهٔ جنگ توران منم
یکی نامداری از ایران منم
بسی سر جدا کرده دارم ز تن
که جز کام شیران نبودش کفن
مرا آزمودی بدین رزمگاه
همینست رسم و همینست راه
ازین گونه هرگز نگفتم سخن
بجز کین نجستم ز سر تا به بن
کنون هرچ گفتم ترا گوش دار
سخنهای خوب اندر آغوش دار
چو بشنید هومان بترسید سخت
بلرزید برسان برگ درخت
کزان گونه گفتار رستم شنید
همه کینه از دودهٔ خویش دید
چنین پاسخ آورد هومان بدوی
که ای شیر دل مرد پرخاشجوی
بدین زور و این برز و بالای تو
سر تخت ایران سزد جای تو
نباشی جز از پهلوانی بزرگ
وگر نامداری ز ایران سترگ
بپرسیدی از گوهر و نام من
بدل دیگر آمد ترا کام من
مرا کوه گوشست نام ای دلیر
پدر بوسپاسست مردی چو شیر
من از وهر با این سپاه آمدم
سپاهی بدین رزمگاه آمدم
ازان باز جویم همی نام تو
که پیدا کنم در جهان کام تو
کنون گر بگویی مرا نام خویش
شوم شاد دل سوی آرام خویش
همه هرچ گفتی بدین رزمگاه
یکایک بگویم به پیش سپاه
همان پیش منشور و خاقان چین
بزرگان و گردان توران زمین
بدو گفت رستم که نامم مجوی
ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی
ز پیران مرا دل بسوزد همی
ز مهرش روان برفروزد همی
ز خون سیاوش جگرخسته اوست
ز ترکان کنون راد و آهسته اوست
سوی من فرستش هم اکنون دمان
ببینیم تا بر چه گردد زمان
بدو گفت هومان که ای سرفراز
بدیدار پیرانت آمد نیاز
چه دانی تو پیران و کلباد را
گروی زره را و پولاد را
بدو گفت چندین چه پیچی سخن
سر آب را سوی بالا مکن
نبینی که پیکار چندین سپاه
بدویست و زو آمد این رزمگاه
بشد تیز هومان هم اندر زمان
شده گونه از روی و آمد دمان
بپیران چنین گفت کای نیک بخت
بد افتاد ما را ازین کار سخت
که این شیردل رستم زابلیست
برین لشکر اکنون بباید گریست
که هرگز نتابند با او بجنگ
بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ
سخن گفت و بشنید پاسخ بسی
همی یاد کرد از بد هر کسی
نخست ای برادر مرا نام برد
ز کین سیاوش بسی برشمرد
ز کار گذشته بسی کرد یاد
ز پیران و گردان ویسهنژاد
ز بهرام وز تخم گودرزیان
ز هر کس که آمد بریشان زیان
بجز بر تو بر کس ندیدمش مهر
فراوان سخن گفت و نگشاد چهر
ازین لشکر اکنون ترا خواستست
ندانم که بر دل چه آراستست
برو تا ببینیش نیزه بدست
تو گویی که بر کوه دارد نشست
ابا جوشن و ترگ و ببر بیان
بزیر اندرون ژنده پیلی ژیان
ببینی که من زین نجستم دروغ
همی گیرد آتش ز تیغش فروغ
ترا تا نبیند نجنبد ز جای
ز بهر تو ماندست زان سان بپای
چو بینیش با او سخن نرم گوی
برهنه مکن تیغ و منمای روی
بدو گفت پیران که ای رزمساز
بترسم که روز بد آید فراز
گر ایدونک این تیغ زن رستمست
بدین دشت ما را گه ماتمست
بر آتش بسوزد بر و بوم ما
ندانم چه کرد اختر شوم ما
بشد پیش خاقان پر از آب چشم
جگر خسته و دل پر از درد و خشم
بدو گفت کای شاه تندی مکن
که اکنون دگرگونه گشت این سخن
چو کاموس گو را سرآمد زمان
همانگاه برد این دل من گمان
که این بارهٔ آهنین رستمست
که خام کمندش خم اندر خمست
گر افراسیاب آید اکنون چو آب
نبینند جز سهم او را بخواب
ازو دیو سیر اید اندر نبرد
چه یک مرد با او چه یک دشت مرد
بزابلستان چند پرمایه بود
سیاوش را آن زمان دایه بود
پدروار با درد جنگ آورد
جهان بر جهاندار تنگ آورد
شوم بنگرم تا چه خواهد همی
که از غم روانم بکاهد همی
بدو گفت خاقان برو پیش اوی
چنانچون بباید سخن نرم گوی
اگر آشتی خواهد و دستگاه
چه باید برین دشت رنج سپاه
بسی هدیه بپذیر و پس باز گرد
سزد گر نجوییم چندین نبرد
وگر زیر چرم پلنگ اندرست
همانا که رایش بجنگ اندرست
همه یکسره نیز جنگ آوریم
برو دشت پیکار تنگ آوریم
همه پشت را سوی یزدان کنیم
بنیروی او رزم شیران کنیم
هم او را تن از آهن و روی نیست
جز از خون وز گوشت وز موی نیست
نه اندر هوا باشد او را نبرد
دلت را چه سوزی بتیمار و درد
چنان دان که گر سنگ و آهن خورد
همان تیر و ژوپین برو بگذرد
بهر مرد ازیشان ز ما سیصدست
درین رزمگه غم کشیدن بدست
همین زابلی نامبردار مرد
ز پیلی فزون نیست گاه نبرد
یکی پیلبازی نمایم بدوی
کزان پس نیارد سوی جنگ روی
همی رفت پیران پر از درد و بیم
شد از کار رستم دلش به دو نیم
بیامد بنزدیک ایران سپاه
خروشید کای مهتر رزم خواه
شنیدم کزین لشکر بی شمار
مرا یاد کردی بهنگام کار
خرامیدم از پیش آن انجمن
بدین انجمن تا چه خواهی ز من
بدو گفت رستم که نام تو چیست
بدین آمدن رای و کام تو چیست
چنین داد پاسخ که پیران منم
سپهدار این شیر گیران منم
ز هومان ویسه مرا خواستی
بخوبی زبان را بیاراستی
دلم تیز شد تا تو از مهتران
کدامی ز گردان جنگ آوران
بدو گفت من رستم زابلی
زرهدار با خنجر کابلی
چو بشنید پیران ز پیش سپاه
بیامد بر رستم کینه خواه
بدو گفت رستم که ای پهلوان
درودت ز خورشید روشن روان
هم از مادرش دخت افراسیاب
که مهر تو بیند همیشه بخواب
بدو گفت پیران که ای پیلتن
درودت ز یزدان و از انجمن
ز نیکی دهش آفرین بر تو باد
فلک را گذر بر نگین تو باد
ز یزدان سپاس و بدویم پناه
که دیدم ترا زنده بر جایگاه
زواره فرامرز و زال سوار
که او ماند از خسروان یادگار
درستند و شادان دل و سرفراز
کزیشان مبادا جهان بینیاز
بگویم ترا گر نداری گران
گله کردن کهتر از مهتران
بکشتم درختی بباغ اندرون
که بارش کبست آمد و برگ خون
ز دیده همی آب دادم برنج
بدو بد مرا زندگانی و گنج
مرا زو همه رنج بهر آمدست
کزو بار تریاک زهر آمدست
سیاوش مرا چون پدر داشتی
به پیش بدیها سپر داشتی
بسا درد و سختی و رنجا که من
کشیدم ازان شاه و زان انجمن
گوای من اندر جهان ایزدست
گوا خواستن دادگر را بدست
که اکنون برآمد بسی روزگار
شنیدم بسی پند آموزگار
که شیون نه برخاست از خان من
همی آتش افروزد از جان من
همی خون خروشم بجای سرشک
همیشه گرفتارم اندر پزشک
ازین کار بهر من آمد گزند
نه بر آرزو گشت چرخ بلند
ز تیره شب و دیدهام نیست شرم
که من چند جوشیدهام خون گرم
ز کار سیاوش چو آگه شدم
ز نیک و ز بد دست کوته شدم
میان دو کشور دو شاه بلند
چنین خوارم و زار و دل مستمند
فرنگیس را من خریدم بجان
پدر بر سر آورده بودش زمان
بخانه نهانش همی داشتم
برو پشت هرگز نه برگاشتم
بپاداش جان خواهد از من همی
سر بدگمان خواهد از من همی
پر از دردم ای پهلوان از دو روی
ز دو انجمن سر پر از گفتگوی
نه راه گریزست ز افراسیاب
نه جای دگر دارم آرام و خواب
همم گنج و بوم است و هم چارپای
نبینم همی روی رفتن بجای
پسر هست و پوشیدهرویان بسی
چنین خسته و بستهٔ هر کسی
اگر جنگ فرماید افراسیاب
نماند که چشم اندر آید بخواب
بناکام لشکر باید کشید
نشاید ز فرمان او آرمید
بمن بر کنون جای بخشایشست
سپاه اندر آوردن آرایشست
اگر نیستی بر دلم درد و غم
ازین تخمه جز کشتن پیلسم
جز او نیز چندی دلیر و جوان
که در جنگ سیر آمدند از روان
ازین پس مرا بیم جانست نیز
سخن چند گویم ز فرزند و چیز
به پیروزگر بر تو ای پهلوان
که از من نباشی خلیدهروان
ز خویشان من بد نداری نهان
براندیشی از کردگار جهان
بروشن روان سیاوش که مرگ
مرا خوشتر از جوشن و تیغ و ترگ
گر ایدونکه جنگی بود هم گروه
تلی کشته بینی ببالای کوه
کشانی و سقلاب و شگنی و هند
ازین مرز تا پیش دریای سند
ز خون سیاوش همه بیگناه
سپاهی کشیده بدین رزمگاه
ترا آشتی بهتر آید که جنگ
نباید گرفتن چنین کار تنگ
نگر تا چه بینی تو داناتری
برزم دلیران تواناتری
ز پیران چو بشنید رستم سخن
نه بر آرزو پاسخ افگند بن
بدو گفت تا من بدین رزمگاه
کمر بستهام با دلیران شاه
ندیدستم از تو به جز راستی
ز ترکان همه راستی خواستی
پلنگ این شناسد که پیکار و جنگ
نه خوبست و داند همی کوه و سنگ
چو کین سر شهریاران بود
سر و کار با تیرباران بود
کنون آشتی را دو راه ایدرست
نگر تا شما را چه اندرخورست
یکی آنک هر کس که از خون شاه
بگسترد بر خیره این رزمگاه
ببندی فرستی بر شهریار
سزد گر نفرماید این کارزار
گنهکار خون سر بیگناه
سزد گر نباشد بدین رزمگاه
و دیگر که با من ببندی کمر
بیایی بر شاه پیروزگر
ز چیزی که ایدر بمانی همی
تو آن را گرانمایه دانی همی
بجای یکی ده بیابی ز شاه
مکن یاد بنگاه توران سپاه
بدل گفت پیران که ژرفست کار
ز توران شدن پیش آن شهریار
دگر چون گنه کار جوید همی
دل از بیگناهان بشوید همی
بزرگان و خویشان افراسیاب
که با گنج و تختند و با جاه و آب
ازین در کجا گفت یارم سخن
نه سر باشد این آرزو را نه بن
چو هومان و کلباد و فرشیدورد
کجا هست گودرز زیشان بدرد
همه زین شمارند و این روی نیست
مر این آب را در جهان جوی نیست
مرا چارهٔ خویش باید گرفت
ره جست را پیش باید گرفت
بدو گفت پیران که ای پهلوان
همیشه جوان باش و روشنروان
شوم بازگویم بگردان همین
بمنشور و شنگل بخاقان چین
هیونی فرستم بافراسیاب
بگویم سرش را برآرم ز خواب
و زانجا بیامد بلشکر چو باد
کسی را که بودند ویسه نژاد
یکی انجمن کرد و بگشاد راز
چنین گفت کامد نشیب و فراز
بدانید کین شیر دل رستمست
جهانگیر و از تخمهٔ نیرمست
بزرگان و شیران زابلستان
همه نامداران کابلستان
چنو کینهور باشد و رهنمای
سواران گیتی ندارند پای
چو گودرز کشواد و چون گیو و طوس
بناکام رزمی بود با فسوس
ز ترکان گنهکار خواهد همی
دل از بیگناهان بکاهد همی
که دانی که ایدر گنهکار نیست
دل شاه ازو پر ز تیمار نیست
نگه کن که این بوم ویران شود
بکام دلیران ایران شود
نه پیر و جوان ماند ایدر نه شاه
نه گنج و سپاه و نه تخت و کلاه
همی گفتم این شوم بیداد را
که چندین مدار آتش و باد را
که روزی شوی ناگهان سوخته
خرد سوخته چشم دل دوخته
نکرد آن جفاپیشه فرمان من
نه فرمان این نامدار انجمن
بکند این گرانمایگان را ز جای
نزد با دلیر و خردمند رای
ببینی که نه شاه ماند نه تاج
نه پیلان جنگی نه این تخت عاج
بدین شاددل شاه ایران بود
غم و درد بهر دلیران بود
دریغ آن دلیران و چندین سپاه
که با فر و برزند و با تاج و گاه
بتاراج بینی همه زین سپس
نه برگردد از رزمگه شاد کس
بکوبند ما را بنعل ستور
شود آب این بخت بیدار شور
ز هومان دل من بسوزد همی
ز رویین روان برفروزد همی
دل رستم آگنده از کین اوست
بروهاش یکسر پر از چین اوست
پر از غم شوم پیش خاقان چین
بگویم که ما را چه آمد ز کین
بیامد بنزدیک خاقان چو گرد
پر از خون رخ و دیده پر آب زرد
سراپردهٔ او پر از ناله دید
ز خون کشته بر زعفران لاله دید
ز خویشان کاموس چندی سپاه
بنزدیک خاقان شده دادخواه
همی گفت هر کس که افراسیاب
ازین پس بزرگی نبیند بخواب
چرا کین پی افگند کش نیست مرد
که آورد سازد بروز نبرد
سپاه کشانی سوی چین شویم
همه دیده پر آب و باکین شویم
ز چین و ز بربر سپاه آوریم
که کاموس را کینهخواه آوریم
ز بزگوش و سگسار و مازندران
کس آریم با گرزهای گران
مگر سیستان را پر آتش کنیم
بریشان شب و روز ناخوش کنیم
سر رستم زابلی را بدار
برآریم بر سوگ آن نامدار
تنش را بسوزیم و خاکسترش
همی برفشانیم گرد درش
اگر کین همی جوید افراسیاب
نه آرام باید که یابد نه خواب
همی از پی دوده هر کس بدرد
ببارید بر ارغوان آب زرد
چو بشنید پیران دلش خیره گشت
ز آواز ایشان رخش تیره گشت
بدل گفت کای زار و بیچارگان
پر از درد و تیمار و غمخوارگان
ندارید ازین اگهی بیگمان
که ایدر شما را سرآمد زمان
ز دریا نهنگی بجنگ آمدست
که جوشنش چرم پلنگ آمدست
بیامد بخاقان چنین گفت باز
که این رزم کوتاه ما شد دراز
از این نامداران هر کشوری
ز هر سو که بد نامور مهتری
بیاورد و این رنجها شد به باد
کجا خیزد از کار بیداد داد
سر شاه کشور چنین گشته شد
سیاوش بر دست او کشته شد
بفرمان گرسیوز کم خرد
سر اژدها را کسی نسپرد
سیاوش جهاندار و پرمایه بود
ورا رستم زابلی دایه بود
هر آنگه که او جنگ و کین آورد
همی آسمان بر زمین آورد
نه چنگ پلنگ و نه خرطوم پیل
نه کوه بلند و نه دریای نیل
بسندست با او به آوردگاه
چو آورد گیرد به پیش سپاه
یکی رخش دارد بزیر اندرون
که گویی روان شد که بیستون
کنون روز خیره نباید شمرد
که دیدند هر کس ازو دستبرد
یکی آتش آمد ز چرخ کبود
دل ما شد از تف او پر ز دود
کنون سر بسر تیزهش بخردان
بخوانید با موبدان و ردان
ببینید تا چارهٔ کار چیست
بدین رزمگه مرد پیکار کیست
همی رای باید که گردد درست
از آغاز کینه نبایست جست
مگر زین بلا سوی کشور شویم
اگر چند با بخت لاغر شویم
ز پیران غمی گشت خاقان چین
بسی یاد کرد از جهان آفرین
بدو گفت ما را کنون چیست روی
چو آمد سپاهی چنین جنگجوی
چنین گفت شنگل که ای سرفراز
چه باید کشیدن سخنها دراز
بیاری افراسیاب آمدیم
ز دشت و ز دریای آب آمدیم
بسی باره و هدیهها یافتیم
ز هر کشوری تیز بشتافتیم
بیک مرد سگزی که آمد بجنگ
چرا شد چنین بر شما کار تنگ
ز یک مرد ننگست گفتن سخن
دگرگونهتر باید افگند بن
اگر گرد کاموس را زو زمان
بیامد نباید شدن بدگمان
سپیدهدمان گرزها برکشیم
وزین دشت یکسر سراندر کشیم
هوا را چو ابر بهاران کنیم
بریشان یکی تیرباران کنیم
ز گرد سواران و زخم تبر
نباید که داند کس از پای سر
شما یکسره چشم بر من نهید
چو من برخروشم دمید و دهید
همانا که جنگآوران صد هزار
فزون باشد از ما دلیر و سوار
ز یک تن چنین زار و پیچان شدیم
همه پاک ناکشته بیجان شدیم
چنان دان که او ژنده پیلست مست
به آوردگه شیر گیرد بدست
یکی پیلبازی نمایم بدوی
کزان پس نیارد سوی رزم روی
چو بشنید لشکر ز شنگل سخن
جوان شد دل مرد گشته کهن
بدو گفت پیران کانوشه بدی
روان را بپیگار توشه بدی
همه نامداران و خاقان چین
گرفتند بر شاه هند آفرین
چو پیران بیامد بپرده سرای
برفتند پرمایه ترکان ز جای
چو هومان و نستیهن و بارمان
که با تیغ بودند گر با سنان
بپرسید هومان ز پیران سخن
که گفتارشان بر چه آمد به بن
همی آشتی را کند پایگاه
و گر کینه جوید سپاه از سپاه
بهومان بگفت آنچ شنگل بگفت
سپه گشت با او به پیگار جفت
غمی گشت هومان ازان کار سخت
برآشفت با شنگل شوربخت
به پیران چنین گفت کز آسمان
گذر نیست تا بر چه گردد زمان
بیامد بره پیش کلباد گفت
که شنگل مگر با خرد نیست جفت
بباید شدن یک زمان زین میان
نگه کرد باید بسود و زیان
ببینی کزین لشکر بیکران
جهانگیر و با گرزهای گران
دو بهره بود زیر خاک اندرون
کفن جوشن و ترگ شسته بخون
بدو گفت کلباد ای تیغ زن
چنین تا توان فال بد را مزن
تن خویش یکباره غمگین مکن
مگر کز گمان دیگر اید سخن
بنا آمده کار دل را بغم
سزد گر نداری نباشی دژم
وزین روی رستم یلان را بخواند
سخنهای بایسته چندی براند
چو طوس و چو گودرز و رهام و گیو
فریبرز و گستهم و خراد نیو
چو گرگین کارآزموده سوار
چو بیژن فروزندهٔ کارزار
تهمتن چنین گفت با بخردان
هشیوار و بیدار دل موبدان
کسی را که یزدان کند نیکبخت
سزاوار باشد ورا تاج و تخت
جهانگیر و پیروز باشد بجنگ
نباید که بیند ز خود زور چنگ
ز یزدان بود زور ما خود کییم
بدین تیره خاک اندرون بر چییم
بباید کشیدن گمان از بدی
ره ایزدی باید و بخردی
که گیتی نماند همی بر کسی
نباید بدو شاد بودن بسی
همی مردمی باید و راستی
ز کژی بود کمی و کاستی
چو پیران بیامد بر من دمان
سخن گفت با درد دل یک زمان
که از نیکوی با سیاوش چه کرد
چه آمد برویش ز تیمار و درد
فرنگیس و کیخسرو از اژدها
بگفتار و کردار او شد رها
ابا آنک اندر دلم شد درست
که پیران بکین کشته آید نخست
برادرش و فرزند در پیش اوی
بسی با گهر نامور خویش اوی
ابر دست کیخسرو افراسیاب
شود کشته این دیدهام من بخواب
گنهکار یک تن نماند بجای
مگر کشته افگنده در زیر پای
و لیکن نخواهم که بر دست من
شود کشته این پیر با انجمن
که او را به جز راستی پیشه نیست
ز بد بر دلش راه اندیشه نیست
گر ایدونک باز آرد این را که گفت
گناه گذشته بباید نهفت
گنهکار با خواسته هرچ بود
سپارد بما کین نباید فزود
ازین پس مرا جای پیکار نیست
به از راستی در جهان کار نیست
ورین نامداران ابا تخت و پیل
سپاهی بدین سان چو دریای نیل
فرستند نزدیک ما تاج و گنج
ازایشان نباشیم زین پس برنج
نداریم گیتی بکشتن نگاه
که نیکیدهش را جز اینست راه
جهان پر ز گنجست و پر تاج و تخت
نباید همه بهر یک نیکبخت
چو بشنید گودرز بر پای خاست
بدو گفت کای مهتر راد و راست
ستون سپاهی و زیبای گاه
فروزان بتو شاه و تخت و کلاه
سر مایهٔ تست روشن خرد
روانت همی از خرد بر خورد
ز جنگ آشتی بیگمان بهترست
نگه کن که گاوت بچرم اندرست
بگویم یکی پیش تو داستان
کنون بشنو از گفتهٔ باستان
که از راستی جان بدگوهران
گریزد چو گردون ز بار گران
گر ایدونک بیچاره پیمان کند
بکوشد که آن راستی بشکند
چو کژ آفریدش جهان آفرین
تو مشنو سخن زو و کژی مبین
نخستین که ما رزمگه ساختیم
سخن رفت زین کار و پرداختیم
ز پیران فرستاده آمد برین
که بیزارم از دشت وز رنج و کین
که من دیده دارم همیشه پر آب
ز گفتار و کردار افراسیاب
میان بستهام بندگی شاه را
نخواهم بر و بوم و خرگاه را
بسی پند و اندرز بشنید و گفت
کزین پس نباشد مرا جنگ جفت
شوم گفت بپسیچم این کار تفت
بخویشان بگویم که ما را چه رفت
مرا تخت و گنجست و هم چارپای
بدیشان نمایم سزاوار جای
چو گفت این بگفتیم کاری رواست
بتوران ترا تخت و گنج و نواست
یکی گوشهای گیر تا نزد شاه
ز تو آشکارا نگردد گناه
بگفتیم و پیران برین بازگشت
شب تیره با دیو انباز گشت
هیونی فرستاد نزدیک شاه
که لشکر برآرای کامد سپاه
تو گفتی که با ما نگفت این سخن
نه سر بود ازان کار هرگز نه بن
کنون با تو ای پهلوان سپاه
یکی دیگر افگند بازی براه
جز از رنگ و چاره نداند همی
ز دانش سخن برفشاند همی
کنون از کمند تو ترسیده شد
روا بد که ترسیده از دیده شد
همه پشت ایشان بکاموس بود
سپهبد چو سگسار و فر طوس بود
سر بخت کاموس برگشته دید
بخم کمند اندرش کشته دید
در آشتی جوید اکنون همی
نیارد نشستن بهامون همی
چو داند که تنگ اندر آمد نشیب
بکار آورد بند و رنگ و فریب
گنهکار با گنج و با خواسته
که گفتست پیش آرم آراسته
ببینی که چون بردمد زخم کوس
بجنگ اندر آید سپهدار طوس
سپهدار پیران بود پیش رو
که جنگ آورد هر زمان نوبنو
دروغست یکسر همه گفت اوی
نشاید جز او اهرمن جفت اوی
اگر بشنوی سر بسر پند من
نگه کن ببهرام فرزند من
سپه را بدان چاره اندر نواخت
ز گودرزیان گورستانی بساخت
که تا زندهام خون سرشک منست
یکی تیغ هندی پزشک منست
چو بشنید رستم بگودرز گفت
که گفتار تو با خرد باد جفت
چنین است پیران و این راز نیست
که او نیز با ما همواز نیست
ولیکن من از خوب کردار اوی
نجویم همی کین و پیکار اوی
نگه کن که با شاه ایران چه کرد
ز کار سیاوش چه تیمار خورد
گر از گفتهٔ خویش باز آید اوی
بنزدیک ما رزمساز آید اوی
بفتراک بر بسته دارم کمند
کجا ژنده پیل اندرآرم ببند
ز نیکو گمان اندر آیم نخست
نباید مگر جنگ و پیکار جست
چنو باز گردد ز گفتار خویش
ببیند ز ما درد و تیمار خویش
برو آفرین کرد گودرز و طوس
که خورشید بر تو ندارد فسوس
بنزدیک تو بند و رنگ و دروغ
سخنهای پیران نگیرد فروغ
مباد این جهان بی سرو تاج شاه
تو بادی همیشه ورا پیشگاه
چنین گفت رستم که شب تیره گشت
ز گفتارها مغزها خیره گشت
بباشیم و تا نیمشب می خوریم
دگر نیمه تیمار لشکر بریم
ببینیم تا کردگار جهان
برین آشکارا چه دارد نهان
بایرانیان گفت کامشب بمی
یکی اختری افگنم نیکپی
که فردا من این گرز سام سوار
بگردن بر آرم کنم کارزار
از ایدر بران سان شوم سوی جنگ
بدانگه کجا پای دارد نهنگ
سراپرده و افسر و گنج و تاج
همان ژنده پیلان و هم تخت عاج
بیارم سپارم بایرانیان
اگر تاختن را ببندم میان
برآمد خروشی ز جای نشست
ازان نامداران خسروپرست
سوی خیمهٔ خویش رفتند باز
بخواب و بسایش آمد نیاز
چو خورشید بنمود رخشان کلاه
چو سیمین سپر دید رخسار ماه
بترسید ماه از پی گفت و گوی
بخم اندر امد بپوشید روی
تبیره برآمد ز درگاه طوس
شد از گرد اسپان زمین ابنوس
زمین نیلگون شد هوا پر ز گرد
بپوشید رستم سلیح نبرد
سوی میمنه پور کشواد بود
که با جوشن و گرز پولاد بود
فریبرز بر میسره جای جست
دل نامداران ز کینه بشست
بقلب اندرون طوس نوذر بپای
نماند آن زمان بر زمین نیز جای
تهمتن بیامد بپیش سپاه
که دارد یلان را ز دشمن نگاه
و زان روی خاقان بقلب اندرون
ز پیلان زمین چون کهٔ بیستون
ابر میمنه کندر شیر گیر
سواری دلاور بشمشیر و تیر
سوی میسره جنگ دیده گهار
زمین خفته در زیر نعل سوار
همی گشت پیران به پیش سپاه
بیامد بر شنگل رزمخواه
بدو گفت کای نامبردار هند
ز بربر بفرمان تو تا بسند
مرا گفته بودی که فردا پگاه
ز هر سو بجنگ اندر آرم سپاه
وزان پس ز رستم بجویم نبرد
سرش را ز ابر اندرآرم بگرد
بدو گفت شنگل من از گفت خویش
نگردم نبینی ز من کم و بیش
هم اکنون شوم پیش این گرد گیر
تنش را کنم پاره پاره بتیر
ازو کین کاموس جویم بجنگ
بایرانیان بر کنم کار تنگ
هم آنگه سپه را بسه بهر کرد
بزد کوس وز دشت برخاست گرد
برفتند یک بهره با ژنده پیل
سپه بود صف برکشیده دو میل
سر پیلبان پر ز رنگ و رنگار
همه پاک با افسر و گوشوار
بیاراسته گردن از طوق زر
میان بند کرده بزرین کمر
فروهشته از پیل دیبای چین
نهاده برو تخت و مهدی زرین
برآمد دم نالهٔ کرنای
برفتند پیلان جنگی ز جای
بیامد سوی میسره سی هزار
سواران گردنکش و نیزهدار
سوی میمنه سی هزار دگر
کمان برگرفتند و چینی سپر
بقلب اندرون پیل و خاقان چین
همی برنوشتند روی زمین
جهان سربسر آهنین گشته بود
بهر جایگهبر تلی کشته بود
ز بس نالهٔ نای و بانگ درای
زمین و زمان اندر آمد ز جای
ز جوش سواران و از دار و گیر
هوا دام کرگس بد از پر تیر
کسی را نماند اندر آن دشت هوش
ز بانگ تبیره شده کره گوش
همی گشت شنگل میان دو صف
یکی تیغ هندی گرفته بکف
یکی چتر هندی بسر بر بپای
بسی مردم از دنبر و مرغ و مای
پس پشت و دست چپ و دست راست
بجنگ اندر آورده زان سو که خواست
چو پیران چنان دید دل شاد کرد
ز رزم تهمتن دل آزاد کرد
بهومان چنین گفت کامروز کار
بکام دل ما کند روزگار
بدین ساز و چندین سوار دلیر
سرافراز هر یک بکردار شیر
تو امروز پیش صف اندر مپای
یک امروز و فردا مکن رزم رای
پس پشت خاقان چینی بایست
که داند ترا با سواری دویست
که گر زابلی با درفش سیاه
ببیند ترا کار گردد تباه
ببینیم تا چون بود کار ما
چه بازی کند بخت بیدار ما
وزان جایگه شد بدان انجمن
بجایی که بد سایهٔ پیلتن
فرود آمد و آفرین کرد چند
که زور از تو گیرد سپهر بلند
مبادا که روز تو گیرد نشیب
مبادا که آید برویت نهیب
دل شاه ایران بتو شاد باد
همه کار تو سربسر داد باد
برفتم ز نزد تو ای پهلوان
پیامت بدادم بپیر و جوان
بگفتم هنرهای تو هرچ بود
بگیتی ترا خود که یارد ستود
هم از آشتی راندم هم ز جنگ
سخن گفتم از هر دری بیدرنگ
بفرجام گفتند کین چون کنیم
که از رای او کینه بیرون کنیم
توان داد گنج و زر و خواسته
ز ما هر چه او خواهد آراسته
نشاید گنهکار دادن بدوی
براندیش و این رازها بازجوی
گنهکار جز خویش افراسیاب
که دانی سخن را مزن در شتاب
ز ما هرک خواهد همه مهترند
بزرگند و با تخت و با افسرند
سپاهی بیامد بدین سان ز چین
ز سقلاب و ختلان و توران زمین
کجا آشتی خواهد افراسیاب
که چندین سپاه آمد از خشک و آب
بپاسخ نکوهش بسی یافتم
بدین سان سوی پهلوان تافتم
وزیشان سپاهی چو دریای آب
گرفتند بر جنگ جستن شتاب
نبرد تو خواهد همی شاه هند
بتیر و کمان و بهندی پرند
مرا این درستست کز پیلتن
بفرجام گریان شوند انجمن
چو بشنید رستم برآشفت سخت
بپیران چنین گفت کای شوربخت
تو با این چنین بند و چندین فریب
کجا پای داری بروز نهیب
مرا از دروغ تو شاه جهان
بسی یاد کرد آشکار و نهان
وزان پس کجا پیر گودرز گفت
همه بند و نیرنگت اندر نهفت
بدیدم کنون دانش و رای تو
دروغست یکسر سراپای تو
بغلتی همی خیره در خون خویش
بدست این و زین بتر آیدت پیش
چنین زندگانی نیارد بها
که باشد سر اندر دم اژدها
مگر گفتم آن خاک بیداد و شوم
گذاری بیایی بباد بوم
ببینی مگر شاه باداد و مهر
جوان و نوازنده و خوبچهر
بدارد ترا چون پدر بیگمان
برآرد سرت برتر از آسمان
ترا پوشش از خود و چرم پلنگ
همی خوشتر آید ز دیبای رنگ
ندارد کسی با تو این داوری
ز تخم پراکند خود بر خوری
بدو گفت پیران که ای نیکبخت
برومند و شاداب و زیبا درخت
سخنها که داند جز از تو چنین
که از مهتران بر تو باد آفرین
مرا جان و دل زیر فرمان تست
همیشه روانم گروگان تست
یک امشب زنم رای با خویشتن
بگویم سخن نیز با انجمن
وزانجا بیامد بقلب سیاه
زبان پر دروغ و روان کینهخواه
چو برگشت پیران ز هر دو گروه
زمین شد بکردار جوشنده کوه
چنین گفت رستم بایرانیان
که من جنگ را بسته دارم میان
شما یک بیک سر پر از کین کنید
بروهای جنگی پر از چین کنید
که امروز رزمی بزرگست پیش
پدید آید اندازهٔ گرگ و میش
مرا گفته بود آن ستارهشناس
ازین روز بودم دل اندر هراس
که رزمی بود در میان دو کوه
جهانی شوند اندر آن همگروه
شوند انجمن کاردیده مهان
بدان جنگ بیمرد گردد جهان
پی کین نهان گردد از روی بوم
شود گرز پولاد برسان موم
هر آنکس که آید بر ما بجنگ
شما دل مدارید از آن کار تنگ
دو دستش ببندم بخم کمند
اگر یار باشد سپهر بلند
شما سربسر یک بیک همگروه
مباشید از آن نامداران ستوه
مرا گر برزم اندر آید زمان
نمیرم ببزم اندرون بیگمان
همی نام باید که ماند دراز
نمانی همی کار چندین مساز
دل اندر سرای سپنجی مبند
که پر خون شوی چون ببایدت کند
اگر یار باشد روان با خرد
بنیک و ببد روز را بشمرد
خداوند تاج و خداوند گنج
نبندد دل اندر سرای سپنج
چنین داد پاسخ برستم سپاه
که فرمان تو برتر از چرخ ماه
چنان رزم سازیم با تیغ تیز
که ماند ز ما نام تا رستخیز
ز دو رویه تنگ اندر آمد سپاه
یکی ابر گفتی برآمد سیاه
که باران او بود شمشیر و تیر
جهان شد بکردار دریای قیر
ز پیکان پولاد و پر عقاب
سیه گشت رخشان رخ آفتاب
سنانهای نیزه بگرد اندرون
ستاره بیالود گفتی بخون
چرنگیدن گرزهٔ گاوچهر
تو گفتی همی سنگ بارد سپهر
بخون و بمغز اندرون خار و خاک
شده غرق و برگستوان چاک چاک
همه دشت یکسر پر از جوی خون
بهر جای چندی فگنده نگون
چو پیلان فگنده بهم میل میل
برخ چون زریر و بلب همچو نیل
چنین گفت گودرز با پیر سر
که تا من ببستم بمردی کمر
ندیدم که رزمی بود زین نشان
نه هرگز شنیدم ز گردنکشان
که از کشته گیتی برین سان بود
یکی خوار و دیگر تنآسان بود
بغرید شنگل ز پیش سپاه
منم گفت گرداوژن رزمخواه
بگویید کان مرد سگزی کجاست
یکی کرد خواهم برو نیزه راست
چو آواز شنگل برستم رسید
ز لشکر نگه کرد و او را بدید
بدو گفت هان آمدم رزمخواه
نگر تا نگیری بلشکر پناه
چنین گفت رستم که از کردگار
نجستم جزین آرزوی آشکار
که بیگانهای زان بزرگ انجمن
دلیری کند رزم جوید ز من
نه سقلاب ماند ازیشان نه هند
نه شمشیر هندی نه چینی پرند
پی و بیخ ایشان نمانم بجای
نمانم بترکان سر و دست و پای
بر شنگل آمد به آواز گفت
که ای بدنژاد فرومایه جفت
مرا نام رستم کند زال زر
تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر
نگه کن که سگزی کنون مرگ تست
کفن بیگمان جوشن و ترگ تست
همی گشت با او به آوردگاه
میان دو صف برکشیده سپاه
یکی نیزه زد برگرفتش ز زین
نگونسار کرد و بزد بر زمین
برو بر گذر کرد و او را نخست
بشمشیر برد آنگهی شیر دست
برفتند زان روی کنداوران
بزهر آب داده پرندآوران
چو شنگل گریزان شد از پیلتن
پراگنده گشتند زان انجمن
دو بهره ازیشان بشمشیر کشت
دلیران توران نمودند پشت
بجان شنگل از دست رستم بجست
زره بود و جوشن تنش را نخست
چنین گفت شنگل که این مرد نیست
کس او را بگیتی هم آورد نیست
یکی ژنده پیلست بر پشت کوه
مگر رزم سازند یکسر گروه
بتنها کسی رزم با اژدها
نجوید چو جوید نیابد رها
بدو گفت خاقان ترا بامداد
دگر بود رای و دگر بود یاد
سپه را بفرمود تا همگروه
برانند یکسر بکردار کوه
سرافراز را در میان آورند
تنومند را جان زیان آورند
بشمشیر برد آن زمان شیر دست
چپ لشکر چینیان برشکست
هر آنگه که خنجر برانداختی
همه ره تن بی سر انداختی
نه با جنگ او کوه را پای بود
نه با خشم او پیل را جای بود
بدان سان گرفتند گرد اندرش
که خورشید تاریک شد از برش
چنان نیزه و خنجر و گرز و تیر
که شد ساخته بر یل شیرگیر
گمان برد کاندر نیستان شدست
ز خون روی کشور میستان شدست
بیک زخم ده نیزه کردی قلم
خروشان و جوشان و دشمن دژم
دلیران ایران پس پشت اوی
بکینه دل آگنده و جنگ جوی
ز بس نیزه و گرز و گوپال و تیغ
تو گفتی همی ژاله بارد ز میغ
ز کشته همه دشت آوردگاه
تن و پشت و سر بود و ترگ و کلاه
ز چینی و شگنی و از هندوی
ز سقلاب و هری و از پهلوی
سپه بود چون خاک در پای کوه
ز یک مرد سگزی شده همگروه
که با او بجنگ اندرون پای نیست
چنو در جهان لشکر آرای نیست
کسی کو کند زین سخن داستان
نباشد خردمند همداستان
که پرخاشخر نامور صد هزار
بسنده نبودند با یک سوار
ازین کین بد آمد بافراسیاب
ز رستم کجا یابد آرام و خواب
چنین گفت رستم بایرانیان
کزین جنگ دشمن کند جان زیان
هماکنون ز پیلان و از خواسته
همان تخت و آن تاج آراسته
ستانم ز چینی بایران دهم
بدان شادمان روز فرخ نهم
نباشد جز ایرانیان شاد کس
پی رخش و ایزد مرا یار بس
یکی را ز شگنان و سقلاب و چین
نمانم که پی برنهد بر زمین
که امروز پیروزی روز ماست
بلند آسمان لشکر افروز ماست
گر ایدونک نیرو دهد دادگر
پدید آورد رخش رخشان هنر
برین دشت من گورستانی کنم
برومند را شارستانی کنم
یکی از شما سوی لشکر شوید
بکوشید و با باد همبر شوید
بکوبید چون من بجنبم ز جای
شما برفرازید سنج و درای
زمین را سراسر کنید آبنوس
بگرد سواران و آوای کوس
بکوبید گوپال و گرز گران
چو پولاد را پتک آهنگران
از انبوه ایشان مدارید باک
ز دریا بابر اندر آرید خاک
همه دیده بر مغفر من نهید
چو من بر خروشم دمید و دهید
بدرید صفهای سقلاب و چین
نباید که بیند هوا را زمین
وزان جایگه رفت چون پیل مست
یکی گرزهٔ گاوپیکر بدست
خروشان سوی میمنه راه جست
ز لشکر سوی کندر آمد نخست
همه میمنه پاک بر هم درید
بسی ترگ و سر بد که تن را ندید
یکی خویش کاموس بد ساوه نام
سرافراز و هر جای گسترده کام
بیامد بپیش تهمتن بجنگ
یکی تیغ هندی گرفته بچنگ
بگردید گرد چپ و دست راست
ز رستم همی کین کاموس خواست
برستم چنین گفت کای ژنده پیل
ببینی کنون موج دریای نیل
بخواهم کنون کین کاموس خوار
اگر باشدم زین سپس کارزار
چو گفتار ساوه برستم رسید
بزد دست و گرز گران برکشید
بزد بر سرش گرز را پیلتن
که جانش برون شد بزاری ز تن
برآورد و زد بر سر و مغفرش
ندیدست گفتی تنش را سرش
بیفگند و رخش از بر او براند
ز ساوه بگیتی نشانی نماند
درفش کشانی نگونسار کرد
و زو جان لشکر پرآزار کرد
نبد نیز کس پیش او پایدار
همه خاک مغز سر آورد بار
پس از میمنه شد سوی میسره
غمی گشت لشکر همه یکسره
گهار گهانی بدان جایگاه
گوی شیرفش با درفش سیاه
برآشفت چون ترگ رستم بدید
خروشی چو شیر ژیان برکشید
بدو گفت من کین ترکان چین
بخواهم ز سگزی برین دشت کین
برانگیخت اسپ از میان سپاه
بیامد بر پیلتن کینهخواه
ز نزدیک چون ترگ رستم بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
بدل گفت پیکار با ژنده پیل
چو غوطه است خوردن بدریای نیل
گریزی بهنگام با سر بجای
به از رزم جستن بنام و برای
گریزان بیامد سوی قلبگاه
برو بر نظاره ز هر سو سپاه
درفش تهمتن میان گروه
بسان درخت از بر تیغ کوه
همی تاخت رستم پس او چو گرد
زمین لعل گشت و هوا لاژورد
گهار گهانی بترسید سخت
کزو بود برگشتن تاج و تخت
برآورد یک بانگ برسان کوس
که بشنید آواز گودرز و طوس
همی خواست تا کارزاری کند
ندانست کین بار زاری کند
چه نیکو بود هر که خود را شناخت
چرا تا ز دشمن ببایدش تاخت
پس او گرفته گو پیلتن
که هان چارهٔ گور کن گر کفن
یکی نیزه زد بر کمربند اوی
بدرید خفتان و پیوند اوی
بینداختش همچو برگ درخت
که بر شاخ او بر زند باد سخت
نگونسار کرد آن درفش کبود
تو گفتی گهار گهانی نبود
بدیدند گردان که رستم چه کرد
چپ و راست برخاست گرد نبرد
درفش همایون ببردند و کوس
بیامد سرافراز گودرز و طوس
خروشی برآمد ز ایران سپاه
چو پیروز شد گرد لشکر پناه
بفرمود رستم کز ایران سوار
بر من فرستند صد نامدار
هم اکنون من آن پیل و آن تخت عاج
همان یاره و سنج و آن طوق و تاج
ستانم ز چین و بایران دهم
به پیروز شاه دلیران دهم
از ایران بیامد همی صد سوار
زرهدار با گرزهٔ گاوسار
چنین گفت رستم بایرانیان
که یکسر ببندند کین را میان
بجان و سر شاه و خورشید و ماه
بخاک سیاوش بایران سپاه
بیزدان دادار جان آفرین
که پیروزی آورد بر دشت کین
که گر نامداران ز ایران سپاه
هزیمت پذیرد ز توران سپاه
سرش را ز تن برکنم در زمان
ز خونش کنم جویهای روان
بدانست لشکر که او شیرخوست
بچنگش سرین گوزن آرزوست
همه سوی خاقان نهادند روی
بنیزه شده هر یکی جنگ جوی
تهمتن بپیش اندرون حمله برد
عنان را برخش تگاور سپرد
همی خون چکانید بر چرخ ماه
ستاره نظاره بر آن رزمگاه
ز بس گرد کز رزمگه بردمید
چنان شد که کس روی هامون ندید
ز بانگ سواران و زخم سنان
نبود ایچ پیدا رکیب از عنان
هوا گشت چون روی زنگی سیاه
ز کشته ندیدند بر دشت راه
همه مرز تن بود و خفتان و خود
تنان را همی داد سرها درود
ز گرد سوار ابر بر باد شد
زمین پر ز آواز پولاد شد
بسی نامدار از پی نام و ننگ
بدادند بر خیره سرها بجنگ
برآورد رستم برانسان خروش
که گفتی برآمد زمانه بجوش
چنین گفت کان پیل و آن تخت عاج
همان یاره و افسر و طوق و تاج
سپرهای چینی و پرده سرای
همان افسر و آلت چارپای
بایران سزاوار کیخسروست
که او در جهان شهریار نوست
که چون او بگیتی سرافراز شاه
نبود و ندیدست خورشید و ماه
شما را چه کارست با تاج زر
بدین زور و این کوشش و این هنر
همه دستها سوی بند آورید
میان را بخم کمند آورید
شما را ز من زندگانی بسست
که تاج و نگین بهر دیگر کسست
فرستم بنزدیک شاه زمین
چه منشور و شنگل چه خاقان چین
و گرنه من این خاک آوردگاه
بنعل ستوران برآرم بماه
بدشنام بگشاد خاقان زبان
بدو گفت کای بدتن بدروان
مه ایران مه آن شاه و آن انجمن
همی زینهاریت باید چو من
تو سگزی که از هر کسی بتری
همی شاه چین بایدت لشکری
یکی تیر باران بکردند سخت
چو باد خزان برجهد بر درخت
هوا را بپوشید پر عقاب
نبیند چنان رزم جنگی بخواب
چو گودرز باران الماس دید
ز تیمار رستم دلش بردمید
برهام گفت ای درنگی مایست
برو با کمان وز سواری دویست
کمانهای چاچی و تیر خدنگ
نگهدار پشت تهمتن بجنگ
بگیو آن زمان گفت برکش سپاه
برین دشت زین بیش دشمن مخواه
نه هنگام آرام و آسایش است
نه نیز از در رای و آرایش است
برو با دلیران سوی دست راست
نگه کن که پیران و هومان کجاست
تهمتن نگر پیش خاقان چین
همی آسمان برزند بر زمین
برآشفت رهام همچون پلنگ
بیامد بپشت تهمتن بجنگ
چنین گفت رستم برهام شیر
که ترسم که رخشم شد از کار سیر
چنو سست گردد پیاده شوم
بخون و خوی آهار داده شوم
یکی لشکرست این چو مور و ملخ
تو با پیل و با پیلبانان مچخ
همه پاک در پیش خسرو بریم
ز شگنان و چین هدیهٔ نو بریم
و زان جایگه برخروشید و گفت
که با روم و چین اهرمن باد جفت
ایا گم شده بخت بیچارگان
همه زار و با درد غمخوارگان
شما را ز رستم نبود آگهی
مگر مغزتان از خرد شد تهی
کجا اژدها را ندارد بمرد
همی پیل جوید بروز نبرد
شما را سر از رزم من سیر نیست
مرا هدیه جز گرز و شمشیر نیست
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
خم خام در کوههٔ زین فگند
برانگیخت رخش و برآمد خروش
همی اژدها را بدرید گوش
بهر سو که خام اندر انداختی
زمین از دلیران بپرداختی
هرانگه که او مهتری را ز زین
ربودی بخم کمند از کمین
بدین رزمگه بر سرافراز طوس
بابر اندر افراختی بوق و کوس
ببستی از ایران کسی دست اوی
ز هامون نهادی سوی کوه روی
نگه کرد خاقان ازان پشت پیل
زمین دید برسان دریای نیل
یکی پیل بر پشت کوه بلند
ورا نام بد رستم دیو بند
همی کرگس آورد ز ابر سیاه
نظاره بران اختر و چرخ ماه
یکی نامداری ز لشکر بجست
که گفتار ایران بداند درست
بدو گفت رو پیش آن شیر مرد
بگویش که تندی مکن در نبرد
چغانی و شگنی و چینی و وهر
کزین کینه هرگز ندارند بهر
یکی شاه ختلان یکی شاه چین
ز بیگانه مردم ترا نیست کین
یکی شهریارست افراسیاب
که آتش همی بد شناسد ز آب
جهانی بدین گونه کرد انجمن
بد آورد ازین رزم بر خویشتن
کسی نیست بیآز و بی نام و ننگ
همان آشتی بهتر آید ز جنگ
فرستاده آمد بر پیلتن
زبان پر ز گفتار و دل پر شکن
بدو گفت کای مهتر رزمجوی
چو رزمت سرآمد کنون بزم جوی
نداری همانا ز خاقان چین
ز کار گذشته بدل هیچ کین
چنو باز گردد تو زو باز گرد
که اکنون سپه را سرآمد نبرد
چو کاموس بر دست تو کشته شد
سر رزمجویان همه گشته شد
چنین داد پاسخ که پیلان و تاج
بنزدیک من باید و تخت عاج
بتاراج ایران نهادست روی
چه باید کنون لابه و گفت و گوی
چو داند که لشکر بجنگ آمدست
شتاب سپاه از درنگ آمدست
فرستاده گفت ای خداوند رخش
بدشت آهوی ناگرفته مبخش
که داند که خود چون بود روزگار
که پیروز برگردد از کارزار
چو بشنید رستم برانگیخت رخش
منم گفت شیراوژن تاجبخش
تنی زورمند و ببازو کمند
چه روز فریبست و هنگام بند
چه خاقان چینی کمند مرا
چه شیر ژیان دست بند مرا
بینداخت آن تابداده کمند
سران سواران همی کرد بند
چو آمد بنزدیک پیل سپید
شد آن شاه چین از روان ناامید
چو از دست رستم رها شد کمند
سر شاه چین اندر آمد ببند
ز پیل اندر آورد و زد بر زمین
ببستند بازوی خاقان چین
پیاده همی راند تا رود شهد
نه پیل و نه تاج و نه تخت و نه مهد
چنینست رسم سرای فریب
گهی بر فراز و گهی بر نشیب
چنین بود تا بود گردان سپهر
گهی جنگ و زهرست و گه نوش و مهر
ازان پس بگرز گران دست برد
بزرگش همان و همان بود خرد
چنان شد در و دشت آوردگاه
که شد تنگ بر مور و بر پشه راه
ز بس کشته و خسته شد جوی خون
یکی بیسر و دیگری سرنگون
چنان بخت تابنده تاریک شد
همانا بشب روز نزدیک شد
برآمد یکی ابر و بادی سیاه
بشد روشنایی ز خورشید و ماه
سر از پای دشمن ندانست باز
بیابان گرفتند و راه دراز
نگه کرد پیران بدان کارزار
چنان تیز برگشتن روزگار
نه منشور و فرطوس و خاقان چین
نه آن نامداران و مردان کین
درفش بزرگان نگونسار دید
بخاک اندرون خستگان خوار دید
بنستیهن گرد و کلباد گفت
که شمشیر و نیزه بباید نهفت
نگونسار کرد آن درفش سیاه
برفتند پویان ببی راه و راه
همه میمنه گیو تاراج کرد
در و دشت چون پر دراج کرد
بجست از چپ لشکر و دست راست
بدان تا بداند که پیران کجاست
چو او را ندیدند گشتند باز
دلیران سوی رستم سرفراز
تبه گشته اسپان جنگی ز کار
همه رنجه و خستهٔ کارزار
برفتند با کام دل سوی کوه
تهمتن بپیش اندرون با گروه
همه ترگ و جوشن بخون و بخاک
شده غرق و بر گستوان چاک چاک
تن از جنگ خسته دل از رزم شاد
جهان را چنینست ساز و نهاد
پر از خون بر و تیغ و پای و رکیب
ز کشته نه پیدا فراز از نشیب
چنین تا بشستن نپرداختند
یک از دیگری باز نشناختند
سر و تن بشستند و دل شسته بود
که دشمن ببند گران بسته بود
چنین گفت رستم بایرانیان
که اکنون بباید گشادن میان
بپیش جهاندار پیروزگر
نه گوپال باید نه بند کمر
همه سر بخاک سیه بر نهید
کزین پس همه تاج بر سر نهید
کزین نامدارن یکی نیست کم
که اکنون شدستی دل ما دژم
چنین گفت رستم بگودرز و گیو
بدان نامداران و گردان نیو
چو آگاهی آمد بشاه جهان
بمن باز گفت این سخن در نهان
که طوس سپهبد بکوه آمدست
ز پیران و هومان ستوه آمدست
از ایران برفتیم با رای و هوش
برآمد ز پیکار مغزم بجوش
ز بهرام گودرز وز ریونیز
دلم تیر تر گشت برسان شیز
از ایران همی تاختم تیزچنگ
زمانی بجایی نکردم درنگ
چو چشمم برآمد بخاقان چین
بران نامداران و مردان کین
بویژه بکاموس و آن فر و برز
بران یال و آن شاخ و آن دست و گرز
که بودند هر یک چو کوهی بلند
بزیر اندرون ژنده پیلی نژند
بدل گفتم آمد زمانم بسر
که تا من ببستم بمردی کمر
ازین بیش مردان و زین بیش ساز
ندیدم بجایی بسال دراز
رسیدم بدیوان مازندران
شب تیره و گرزهای گران
ز مردی نپیچید هرگز دلم
نگفتم که از آرزو بگسلم
جز آن دم که دیدم ز کاموس جنگ
دلم گشت یکباره زین کینه تنگ
کنون گر همه پیش یزدان پاک
بغلتیم با درد یک یک بخاک
سزاوار باشد که او داد زور
بلند اختر و بخش کیوان و هور
مبادا که این کار گیرد نشیب
مبادا که آید بما بر نهیب
نگه کن که کارآگهان ناگهان
برند آگهی نزد شاه جهان
بیاراید آن نامور بارگاه
بسر بر نهد خسروانی کلاه
ببخشد فراوان بدرویش چیز
که بر جان او آفرین باد نیز
کنون جامهٔ رزم بیرون کنید
بسایش آرایش افزون کنید
غم و کام دل بیگمان بگذرد
زمانه دم ما همی بشمرد
همان به که ما جام می بشمریم
بدین چرخ نامهربان ننگریم
سپاس از جهاندار پیروزگر
کزویست مردی و بخت و هنر
کنون می گساریم تا نیمشب
بیاد بزرگان گشاییم لب
سزد گر دل اندر سرای سپنج
نداریم چندین بدرد و برنج
بزرگان برو خواندند آفرین
که بیتو مبادا کلاه و نگین
کسی را که چون پیلتن کهترست
ز گرودن گردان سرش برترست
پسندیده باد این نژاد و گهر
هم آن بوم کو چون تو آرد ببر
تو دانی که با ما چه کردی بمهر
که از جان تو شاد بادا سپهر
همه مرده بودیم و برگشته روز
بتو زنده گشتیم و گیتیفروز
بفرمود تا پیل با تخت عاج
بیارند با طوق زرین و تاج
می خسروانی بیاورد و جام
نخستین ز شاه جهان برد نام
بزد کرنای از بر ژنده پیل
همی رفت آوازشان بر دو میل
چو خرم شد از می رخ پهلوان
برفتند شادان و روشنروان
چو پیراهن شب بدرید ماه
نهاد از بر چرخ پیروزهگاه
طلایه پراگند بر گرد دشت
چو زنگی درنگی شب اندر گذشت
پدید آمد آن خنجر تابناک
بکردار یاقوت شد روی خاک
تبیره برآمد ز پردهسرای
برفتند گردان لشکر ز جای
چنین گفت رستم بگردنکشان
که جایی نیامد ز پیران نشان
بباید شدن سوی آن رزمگاه
بهر سو فرستاد باید سپاه
شد از پیش او بیژن شیر مرد
بجایی کجا بود دشت نبرد
جهان دید پر کشته و خواسته
بهر سو نشستی بیاراسته
پراگنده کشور پر از خسته دید
بخاک اندر افگنده پا بسته دید
ندیدند زنده کسی را بجای
زمین بود و خرگاه و پردهسرای
بنزدیک رستم رسید آگهی
که شد روی کشور ز ترکان تهی
ز ناباکی و خواب ایرانیان
برآشفت رستم چو شیر ژیان
زبان را بدشنام بگشاد و گفت
که کس را خرد نیست با مغز جفت
بدین گونه دشمن میان دو کوه
سپه چون گریزد ز ما همگروه
طلایه نگفتم که بیرون کنید
در و راغ چون دشت و هامون کنید
شما سر بسایش و خوابگاه
سپردید و دشمن بسیچید راه
تنآسان غم و رنجبار آورد
چو رنج آوری گنج بار آورد
چو گویی که روزی تن آسان شوند
ز تیمار ایران هراسان شوند
ازین پس تو پیران و کلباد را
چو هومان و رویین و پولاد را
نگه کن بدین دشت با لشکری
تو در کشوری رستم از کشوری
اگر تاو دارید جنگ آورید
مرا زین سپس کی بچنگ آورید
که پیروز برگشتم از کارزار
تبه شد نکو گشته فرجام کار
برآشفت با طوس و شد چون پلنگ
که این جای خوابست گر دشت جنگ
طلایه نگه کن که از خیل کیست
سرآهنگ آن دوده را نام چیست
چو مرد طلایه بیابی بچوب
هم اندر زمان دست و پایش بکوب
ازو چیز بستان و پایش ببند
نگه کن یکی پشت پیلی بلند
بدین سان فرستش بنزدیک شاه
مگر پخته گردد بدان بارگاه
ز یاقوت وز گوهر و تخت عاج
ز دینار وز افسر و گنج و تاج
نگر تا که دارد ز ایران سپاه
همه یکسره خواسته پیش خواه
ازین هدیهٔ شاه باید نخست
پس آنگه مرا و ترا بهر جست
بدان دشت بسیار شاهان بدند
همه نامداران گیهان بدند
ز چین و ز سقلاب وز هند و وهر
همه گنج داران گیرنده شهر
سپهبد بیامد همه گرد کرد
برفتند گردان بدشت نبرد
کمرهای زرین و بیجاده تاج
ز دیبای رومی و از تخت عاج
ز تیر و کمان و ز بر گستوان
ز گوپال وز خنجر هندوان
یکی کوه بد در میان دو کوه
نظاره شده گردش اندر گروه
کمانکش سواری گشادهبری
بتن زورمندی و کنداوری
خدنگی بینداختی چارپر
ازین سو بدان سو نکردی گذر
چو رستم نگه کرد خیره بماند
جهان آفرین را فراوان بخواند
چنین گفت کین روز ناپایدار
گهی بزم سازد گهی کارزار
همی گردد این خواسته زان برین
بنفرین بود گه گهی بفرین
زمانه نماند برام خویش
چنینست تا بود آیین و کیش
یکی گنج ازین سان همی پرورد
یکی دیگر آید کزو برخورد
بران بود کاموس و خاقان چین
که آتش برآرد ز ایران زمین
بدین ژنده پیلان و این خواسته
بدین لشکر و گنج آراسته
به گنج و بانبوه بودند شاد
زمانی ز یزدان نکردند یاد
که چرخ سپهر و زمان آفرید
بسی آشکار و نهان آفرید
ز یزدان شناس و بیزدان سپاس
بدو بگرود مرد نیکیشناس
کزو بودمان زور و فر و هنر
ازو دردمندی و هم زو گهر
سپه بود و هم گنج آباد بود
سگالش همه کار بیداد بود
کنون از بزرگان هر کشوری
گزیده ز هر کشوری مهتری
بدین ژنده پیلان فرستم بشاه
همان تخت زرین و زرین کلاه
همان خواسته بر هیونان مست
فرستم سزاوار چیزی که هست
وز ایدر شوم تازیان چون پلنگ
درنگی نه والا بود مرد سنگ
کسی کو گنهکار و خونی بود
بکشور بمانی زبونی بود
زمین را بخنجر بشویم ز کین
بدان را نمانم همی بر زمین
بدو گفت گودرز کای نیک رای
تو تا جای ماند بمانی بجای
بکام دل شاد بادی و راد
بدین رزم دادی چو بایست داد
تهمتن فرستادهای را بجست
که با شاه گستاخ باشد نخست
فریبرز کاوس را برگزید
که با شاه نزدیکی او را سزید
چنین گفت کای نیک پی نامدار
هم از تخم شاهی و هم شهریار
هنرمند و با دانش و بانژاد
تو شادان و کاوس شاه از تو شاد
یکی رنج برگیر و ز ایدر برو
ببر نامهٔ من بر شاه نو
ابا خویشتن بستگان را ببر
هیونان و این خواسته سربسر
همان افسر و یاره و گرز و تاج
همان ژنده پیلان و هم تخت عاج
فریبرز گفت ای هژبر ژیان
منم راه را تنگ بسته میان
دبیر جهاندیده را پیش خواند
سخن هرچ بایست با او براند
بفرمود تا نامهٔ خسروی
ز عنبر نوشتند بر پهلوی
سرنامه کرد آفرین خدای
کجا هست و باشد همیشه بجای
برازندهٔ ماه و کیوان و هور
نگارندهٔ فر و دیهیم و زور
سپهر و زمان و زمین آفرید
روان و خرد داد و دین آفرید
وزو آفرین باد بر شهریار
زمانه مبادا ازو یادگار
رسیدم بفرمان میان دو کوه
سپاه دو کشور شده همگروه
همانا که شمشیرزن صد هزار
ز دشمن فزون بود در کارزار
کشانی و شگنی و چینی و هند
سپاهی ز چین تا بدریای سند
ز کشمیر تا دامن رود شهد
سراپرده و پیل دیدیم و مهد
نترسیدم از دولت شهریار
کزین رزمگاه اندر آید نهار
چهل روز با هم همی جنگ بود
تو گفتی بریشان جهان تنگ بود
همه شهریاران کشور بدند
نه بر باد «و» با بخت لاغر بدند
میان دو کوه از بر راغ و دشت
ز خون و ز کشته نشاید گذشت
همانا که فرسنگ باشد چهل
پراگنده از خون زمین بود گل
سرانجام ازین دولت دیریاز
سخن گویم این نامه گردد دراز
همه شهریاران که دارند بند
ز پیلان گرفتم بخم کمند
سوی جنگ دارم کنون رای و روی
مگر پیش گرز من آید گروی
زبانها پر از آفرین تو باد
سر چرخ گردان زمین تو باد
چو نامه بمهر اندر آمد بداد
بمهتر فریبرز خسرو نژاد
ابا شاه و پیل و هیونی هزار
ازان رزمگه برنهادند بار
فریبرز کاوس شادان برفت
بنزدیک خسرو بسیچید و تفت
همی رفت با او گو پیلتن
بزرگان و گردان آن انجمن
به پدرود کردن گرفتش کنار
ببارید آب از غم شهریار
وزان جایگه سوی لشکر کشید
چو جعد دو زلف شب آمد پدید
نشستند با آرامش و رود و می
یکی دست رود و دگر دست نی
برفتند هر کس برام خویش
گرفته ببر هر کسی کام خویش
چو خورشید با رنگ دیبای زرد
ستم کرد بر تودهٔ لاژورد
همانگه ز دهلیز پردهسرای
برآمد خروشیدن کرنای
تهمتن میان تاختن را ببست
بران بارهٔ تیزتگ برنشست
بفرمود تا توشه برداشتند
همی راه دشوار بگذاشتند
بیابان گرفتند و راه دراز
بیامد چنان لشکری رزمساز
چنین گفت با طوس و گودرز و گیو
که ای نامداران و گردان نیو
من این بار چنگ اندر آرم بچنگ
بداندیشگان را شود کار تنگ
که دانست کین چارهگر مرد سند
سپاه آرد از چین و سقلاب و هند
من او را چنان مست و بیهش کنم
تنش خاک گور سیاوش کنم
که از هند و سقلاب و توران و چین
نخوانند ازین پس برو آفرین
بزد کوس وز دشت برخاست گرد
هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد
ازان نامداران پرخاشجوی
بابر اندر آمد یکی گفت و گوی
دو منزل برفتند زان جایگاه
که از کشته بد روی گیتی سیاه
یکی بیشه دیدند و آمد فرود
سیه شد ز لشکر همه دشت و رود
همی بود با رامش و می بدست
یکی شاد و خرم یکی خفته مست
فرستاده آمد ز هر کشوری
ز هر نامداری و هر مهتری
بسی هدیه و ساز و چندی نثار
ببردند نزدیک آن نامدار
چو بگذشت ازین داستان روز چند
ز گردش بیاسود چرخ بلند
کس آمد بر شاه ایران سپاه
که آمد فریبرز کاوس شاه
پذیره شدش شاه کنداوران
ابا بوق و کوس و سپاهی گران
فریبرز نزدیک خسرو رسید
زمین را ببوسید کو را بدید
نگه کرد خسرو بران بستگان
هیونان و پیلان و آن خستگان
عنان را بپیچید و آمد براه
ز سر برگرفت آن کیانی کلاه
فرود آمد و پیش یزدان بخاک
بغلتید و گفت ای جهاندار پاک
ستمکارهای کرد بر من ستم
مرا بیپدر کرد با درد و غم
تو از درد و سختی رهانیدیم
همی تاج را پرورانیدیم
زمین و زمان پیش من بنده شد
جهانی ز گنج من آگنده شد
سپاس از تو دارم نه از انجمن
یکی جان رستم تو مستان ز من
بزد اسپ و زان جایگه بازگشت
بران پیل وان بستگان برگذشت
بسی آفرین کرد بر پهلوان
که او باد شادان و روشنروان
بایوان شد و نامه پاسخ نوشت
بباغ بزرگی درختی بکشت
نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو بود روشن دل و بختیار
خداوند ناهید و گردان سپهر
کزویست پرخاش و آرام و مهر
سپهری برین گونه بر پای کرد
شب و روز را گیتی آرای کرد
یکی را چنین تیرهبخت آفرید
یکی را سزاوار تخت آفرید
غم و شادمانی ز یزدان شناس
کزویست هر گونه بر ما سپاس
رسید آنچ دادی بدین بارگاه
اسیران و پیلان و تخت و کلاه
هیونان بسیار و افگندنی
ز پوشیدنی هم ز گستردنی
همه آلت ناز و سورست و بزم
بپیش تو زین سان که آید برزم
مگر آنکسی کش سرآید بپیش
بدین گونه سیر آید از جان خویش
وزان رنج بردن ز توران سپاه
شب و روز بودن به آوردگاه
ز کارت خبر بد مرا روز و شب
گشاده نکردم به بیگانه لب
شب و روز بر پیش یزدان پاک
نوان بودم و دل شده چاک چاک
کسی را که رستم بود پهلوان
سزد گر بماند همیشه جوان
پرستنده چون تو ندارد سپهر
ز تو بخت هرگز مبراد مهر
نویسنده پردخته شد ز آفرین
نهاد از بر نامه خسرو نگین
بفرمود تا خلعت آراستند
ستام و کمرها بپیراستند
صد از جعد مویان زرین کمر
صد اسپ گرانمایه با زین زر
صد اشتر همه بار دیبای چین
صد اشتر ز افگندنی هم چنین
ز یاقوت رخشان دو انگشتری
ز خوشاب و در افسری بر سری
ز پوشیدن شاه دستی بزر
همان یاره و طوق و زرین کمر
سران را همه هدیهها ساختند
یکی گنج زین سان بپرداختند
فریبرز با تاج و گرز و درفش
یکی تخت زرین و زرینه کفش
فرستاد و فرمود تا بازگشت
از ایران بسوی سپهبد گذشت
چنین گفت کز جنگ افراسیاب
نه آرام باید نه خورد و نه خواب
مگر کان سر شهریار گزند
بخم کمند تو آید ببند
فریبرز برگشت زان بارگاه
بکام دل شاه ایران سپاه
پس آگاهی آمد بافراسیاب
که آتش برآمد ز دریای آب
ز کاموس و منشور و خاقان چین
شکستی نو آمد بتوران زمین
از ایران یکی لشکر آمد بجنگ
که شد چرخ گردنده را راه تنگ
چهل روز یکسان همی جنگ بود
شب و روز گیتی بیک رنگ بود
ز گرد سواران نبود آفتاب
چو بیدار بخت اندر آمد بخواب
سرانجام زان لشکر بیشمار
سواری نماند از در کارزار
بزرگان و آن نامور مهتران
ببستند یکسر ببند گران
بخواری فگندند بر پشت پیل
سپه بود گرد آمده بر دو میل
ز کشته چنان بد که در رزمگاه
کسی را نبد جای رفتن براه
وزین روی پیران براه ختن
بشد با یکی نامدار انجمن
کشانی و شگنی و وهری نماند
که منشور شمشیر رستم نخواند
وزین روی تنگ اندر آمد سپاه
بپیش اندرون رستم کینهخواه
گر آیند زی ما برزم آن گروه
شود کوه هامون و هامون چو کوه
چو افراسیاب این سخنها شنود
دلش گشت پر درد و سر پر ز دود
همه موبدان و ردان را بخواند
ز کار گذشته فراوان براند
کز ایران یکی لشکری جنگجوی
بدان نامداران نهادست روی
شکسته شدست آن سپاه گران
چنان ساز و آن لشکر بیکران
ز اندوه کاموس و خاقان چین
ببستند گفتی مرا بر زمین
سپاهی چنان بسته و خسته شد
دو بهره ز گردنکشان بسته شد
بایران کشیدند بر پشت پیل
زمین پر ز خون بود تا چند میل
چه سازیم و این را چه درمان کنیم
نشاید که این بر دل آسان کنیم
گر ایدونک رستم بود پیش رو
نماند برین بوم و بر خار و خو
که من دستبرد ورا دیدهام
ز کار آگهان نیز بشنیدهام
که او با بزرگان ایران زمین
چه کردست از نیکوی روز کین
چه کردست با شاه مازندران
ز گرزش چه آمد بران مهتران
گرانمایگان پاسخ آراستند
همه یکسر از جای برخاستند
که گر نامداران سقلاب و چین
بایران همی رزم جستند و کین
نه از لشکر ما کسی کم شدست
نه این کشور از خون دمادم شدست
ز رستم چرا بیم داری همی
چنین کام دشمن بخاری همی
ز مادر همه مرگ را زادهایم
میان تا ببستیم نگشادهایم
اگر خاک ما را بپی بسپرند
ازین کردهٔ خویش کیفر برند
بکین گر ببندیم زین پس میان
نماند کسی زنده ز ایرانیان
ز پرمایگان شاه پاسخ شنید
ز لشکر زبانآوری برگزید
دلیران و گردنکشان را بخواند
ز خواب و ز آرام و خوردن بماند
در گنج بگشاد و دینار داد
روان را بخون دل آهار داد
چنان شد ز گردان جنگی زمین
که گفتی سپهر اندر آمد بکین
چو این بند بد را سر آمد کلید
فریبرز نزدیک رستم رسید
بدل شاد با خلعت شهریار
بدو اندرون تاج گوهر نگار
ازان شادمان شد گو پیلتن
بزرگان لشکر شدند انجمن
گرفتند بر پهلوان آفرین
که آباد بادا برستم زمین
بدو جان شاه جهان شاد باد
بر و بوم ایرانش آباد باد
همه مر ترا چاکر و بندهایم
بفرمان و رایت سرافگندهایم
وزان جایگه شاد لشکر براند
بیامد بسغد و دو هفته بماند
بنخچیر گور و بمی دست برد
ازین گونه یک چند خورد و شمرد
وزان جایگه لشکر اندر کشید
بیک منزلی بر یکی شهر دید
کجا نام آن شهر بیداد بود
دژی بود وز مردم آباد بود
همه خوردنیشان ز مردم بدی
پری چهرهای هر زمان گم بدی
بخوان چنان شهریار پلید
نبودی جز از کودک نارسید
پرستندگانی که نیکو بدی
به دیدار و بالا بیآهو بدی
از آن ساختندی بخوان بر خورش
بدین گونه بد شاه را پرورش
تهمتن بفرمود تا سه هزار
زرهدار بر گستوان ور سوار
بدان دژ فرستاد با گستهم
دو گرد خردمند با اوبهم
مرین مرد را نام کافور بود
که او را بران شهر منشور بود
بپوشید کافور خفتان جنگ
همه شهر با او بسان پلنگ
کمندافگن و زورمندان بدند
بزرم اندرون پیل دندان بدند
چو گستهم گیتی بران گونه دید
جهان در کف دیو وارونه دید
بفرمود تا تیر باران کنند
بریشان کمین سواران کنند
چنین گفت کافور با سرکشان
که سندان نگیرد ز پیکان نشان
همه تیغ و گرز و کمند آورید
سر سرکشان را ببند آورید
زمانی بران سان برآویختند
که آتش ز دریا برانگیختند
فراوان ز ایرانیان کشته شد
بسر بر سپهر بلا گشته شد
ببیژن چنین گفت گستهم زود
که لختی عنانت بباید بسود
برستم بگویی که چندین مایست
بجنبان عنان با سواری دویست
بشد بیژن گیو برسان باد
سخن بر تهمتن همه کرد یاد
گران کرد رستم زمانی رکیب
ندانست لشکر فراز از نشیب
بدانسان بیامد بدان رزمگاه
که باد اندر آید ز کوه سیاه
فراوان ز ایرانیان کشته دید
بسی سرکش از جنگ برگشته دید
بکافور گفت ای سگ بدگهر
کنون رزم و رنج تو آمد بسر
یکی حمله آورد کافور سخت
بران بارور خسروانی درخت
بینداخت تیغی بکردار تیر
که آید مگر بر یل شیرگیر
بپیش اندر آورد رستم سپر
فرو ماند کافور پرخاشخر
کمندی بینداخت بر سوی طوس
بسی کرد رستم برو بر فسوس
عمودی بزد بر سرش پور زال
که بر هم شکستش سر و ترگ و یال
چنین تا در دژ یکی حمله برد
بزرگان نبودند پیدا ز خرد
در دژ ببستند وز باره تیز
برآمد خروشیدن رستخیز
بگفتند کای مرد بازور و هوش
برین گونه با ما بکینه مکوش
پدر نام تو چون بزادی چه کرد
کمندافگنی گر سپهر نبرد
دریغست رنج اندرین شارستان
که داننده خواند ورا کارستان
چو تور فریدون ز ایران براند
ز هر گونه دانندگان را بخواند
یکی باره افگند زین گونه پی
ز سنگ و ز خشت و ز چوب و ز نی
برآودر ازینسان بافسون و رنج
بپالود رنج و تهی کرد گنج
بسی رنج بردند مردان مرد
کزین بارهٔ دژ برآرند گرد
نبدکس بدین شارستان پادشا
بدین رنج بردن نیارد بها
سلیحست و ایدر بسی خوردنی
بزیر اندرون راه آوردنی
اگر سالیان رنج و رزم آوری
نباشد بدستت جز از داوری
نیاید برین باره بر منجنیق
از افسون سلم و دم جاثلیق
چو بشنید رستم پر اندیشه شد
دلش از غم و درد چون بیشه شد
یکی رزم کرد آن نه بر آرزوی
سپاه اندر آورد بر چار سوی
بیک روی گودرز و یک روی طوس
پس پشت او پیل با بوق و کوس
بیک روی بر لشکر زابلی
زرهدار با خنجر کابلی
چو آن دید دستم کمان برگرفت
همه دژ بدو ماند اندر شگفت
هر آنکس که از باره سر بر زدی
زمانه سرش را بهم در زدی
ابا مغز پیکان همی راز گفت
ببدسازگاری همی گشت جفت
بن باره زان پس بکندن گرفت
ز دیوار مردم فگندن گرفت
ستونها نهادند زیر اندرش
بیالود نفط سیاه از برش
چو نیمی ز دیوار دژکنده شد
بچوب اندر آتش پراگنده شد
فرود آمد آن بارهٔ تور گرد
ز هر سو سپاه اندر آمد بگرد
بفرمود رستم که جنگ آورید
کمانها و تیر خدنگ آورید
گوان از پی گنج و فرزند خویش
همان از پی بوم و پیوند خویش
همه سر بدادند یکسر بباد
گرامیتر آنکو ز مادر نزاد
دلیران پیاده شدند آن زمان
سپرهای چینی و تیر و کمان
برفتند با نیزهداران بهم
بپیش اندرون بیژن و گستهم
دم آتش تیز و باران تیر
هزیمت بود زان سپس ناگزیر
چو از بارهٔ دژ بیرون شدند
گریزان گریزان بهامون شدند
در دژ ببست آن زمان جنگجوی
بتاراج و کشتن نهادند روی
چه مایه بکشتند و چندی اسیر
ببردند زان شهر برنا و پیر
بسی سیم و زر و گرانمایه چیز
ستور و غلام و پرستار نیز
تهمتن بیامد سر و تن بشست
بپیش جهانداور آمد نخست
ز پیروز گشتن نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت
بایرانیان گفت با کردگار
بیامد نهانی هم از آشکار
بپیروزی اندر نیایش کنید
جهان آفرین را ستایش کنید
بزرگان بپیش جهانآفرین
نیایش گرفتند سر بر زمین
چو از پاک یزدان بپرداختند
بران نامدار آفرین ساختند
که هر کس که چون تو نباشد بجنگ
نشستن به آید بنام و بننگ
تن پیل داری و چنگال شیر
زمانی نباشی ز پیگار سیر
تهمتن چنین گفت کین زور و فر
یکی خلعتی باشد از دادگر
شما سربسر بهره دارید زین
نه جای گلهست از جهان آفرین
بفرمود تا گیو با ده هزار
سپردار و بر گستوان ور سوار
شود تازیان تا بمرز ختن
نماند که ترکان شوند انجمن
چو بنمود شب جعد زلف سیاه
از اندیشه خمیده شد پشت ماه
بشد گیو با آن سواران جنگ
سه روز اندر آن تاختن شد درنگ
بدانگه که خورشید بنمود تاج
برآمد نشست از بر تخت عاج
ز توران بیامد سرافراز گیو
گرفته بسی نامداران نیو
بسی خوب چهر بتان طراز
گرانمایه اسپان و هرگونه ساز
فرستاد یک نیمه نزدیک شاه
ببخشید دیگر همه بر سپاه
وزان پس چو گودرز و چون طوس و گیو
چو گستهم و شیدوش و فرهاد نیو
ابا بیژن گیو برخاستند
یکی آفرین نو آراستند
چنین گفت گودرز کای سرفراز
جهان را بمهر تو آمد نیاز
نشاید که بیآفرین تو لب
گشاییم زین پس بروز و بشب
کسی کو بپیمود روی زمین
جهان دید و آرام و پرخاش و کین
بیک جای زین بیش لشکر ندید
نه از موبد سالخورده شنید
ز شاهان و پیلان وز تخت عاج
ز مردان و اسپان و از گنج و تاج
ستاره بدان دشت نظاره بود
که این لشکر از جنگ بیچاره بود
بگشتیم گرد دژ ایدر بسی
ندیدیم جز کینه درمان کسی
که خوشان بدیم از دم اژدها
کمان تو آورد ما را رها
توی پشت ایران و تاج سران
سزاوار و ما پیش تو کهتران
مکافات این کار یزدان کند
که چهر تو همواره خندان کند
بپاداش تو نیستمان دسترس
زبانها پر از آفرینست و بس
بزرگیت هر روز بافزون ترست
هنرمند رخش تو صد لشکرست
تهمتن بریشان گرفت آفرین
که آباد بادا بگردان زمین
مرا پشت ز آزادگانست راست
دل روشنم بر زبانم گواست
ازان پس چنین گفت کایدر سه روز
بباشیم شادان و گیتی فروز
چهارم سوی جنگ افراسیاب
برانیم و آتش برآریم ز آب
همه نامداران بگفتار اوی
ببزم و بخوردند نهادند روی
پس آگاهی آمد بافراسیاب
که بوم و بر از دشمنان شد خراب
دلش زان سخن پر ز تیمار شد
همه پرنیان بر تنش خار شد
بدل گفت پیگار او کار کیست
سپاهست بسیار و سالار کیست
گر آنست رستم که من دیدهام
بسی از نبردش بپیچیدهام
بپیچید وزان پس به آواز گفت
که با او که داریم در جنگ جفت
یکی کودکی بود برسان نی
که من لشکر آورده بودم بری
بیامد تن من ز زین برگرفت
فرو ماند زان لشکر اندر شگفت
چنین گفت لشکر بافراسیاب
که چندین سر از جنگ رستم متاب
تو آنی که از خاک آوردگاه
همی جوش خون اندر آری بماه
سلیحست بسیار و مردان جنگ
دل از کار رستم چه داری بتنگ
ز جنگ سواری تو غمگین مشو
نگه کن بدین نامداران نو
چنان دان که او یکسر از آهنست
اگر چه دلیرست هم یک تنست
سخنهای کوتاه زو شد دراز
تو با لشکری چارهٔ او را بساز
سرش را ز زین اندرآور بخاک
ازان پس خود از شاه ایران چه باک
نه کیخسرو آباد ماند نه گنج
نداریم این زرم کردن برنج
نگه کن بدین لشکر نامدار
جوانان و شایستهٔ کارزار
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش
زن و کودک خرد و فرزند خویش
همه سربسر تن بکشتن دهیم
به آید که گیتی بدشمن دهیم
چو بشنید افراسیاب این سخن
فراموش کرد آن نبرد کهن
بفرمود تا لشکر آراستند
بکین نو از جای برخاستند
ز بوم نیاکان وز شهر خویش
یکی تازه اندیشه بنهاد پیش
چنین داد پاسخ که من ساز جنگ
بپیش آورم چون شود کار تنگ
نمانم که کیخسرو از تخت خویش
شود شاد و پدرام از بخت خویش
سر زابلی را بروز نبرد
بچنگ دراز اندر آرم بگرد
برو سرکشان آفرین خواندند
سرافراز را سوی کین خواندند
که جاوید و شادان و پیروز باش
بکام دلت گیتی افروز باش
سپهبد بسی جنگها دیده بود
ز هر کار بهری پسندیده بود
یکی شیر دل بود فرغار نام
قفس دیده و جسته چندی ز دام
ز بیگانگان جای پردخته کرد
بفرغار گفت ای گرانمایه مرد
هم اکنون برو سوی ایران سپاه
نگه کن بدین رستم رزمخواه
سواران نگه کن که چنداند و چون
که دارد برین بوم و بر رهنمون
وزان نامداران پرخاشجوی
ببینی که چنداند و بر چند روی
ز گردان پهلومنش چند مرد
که آورد سازند روز نبرد
چو فرغار برگشت و آمد براه
بکارآگهی شد بایران سپاه
غمی شد دل مرد پرخاشجوی
ببیگانگان ایچ ننمود روی
فرستاد و فرزند را پیش خواند
بسی راز بایسته با او براند
بشیده چنین گفت کای پر خرد
سپاه تو تیمار تو کی خورد
چنین دان که این لشکر بیشمار
که آمد برین مرز چندین هزار
سپهدارشان رستم شیر دل
که از خاک سازد بشمشیر گل
گو پیلتن رستم زابلیست
ببین تا مر او را هم آورد کیست
چو کاموس و منشور و خاقان چین
گهار و چو گرگوی با آفرین
دگر کندر و شنگل آن شاه هند
سپاهی ز کشمیر تا پیش سند
بنیروی این رستم شیر گیر
بکشتند و بردند چندی اسیر
چهل روز بالشکر آویز بود
گهی رزم و گه بزم و پرهیز بود
سرانجام رستم بخم کمند
ز پیل اندر آورد و بنهاد بند
سواران و گردان هر کشوری
ز هر سو که بود از بزرگان سری
بدین کشور آمد کنون زین نشان
همان تاجداران گردنکشان
من ایدر نمانم بسی گنج و تخت
که گردان شدست اندرین کار سخت
کنون هرچ گنجست و تاج و کمر
همان طوق زرین و زرین سپر
فرستم همه سوی الماس رود
نه هنگام جامست و بزم و سرود
هراسانم از رستم تیز چنگ
تن آسان که باشد بکام نهنگ
بمردم نماند بروز نبرد
نپیچد ز بیم و ننالد ز درد
ز نیزه نترسد نه از تیغ تیز
برآرد ز دشمن همی رستخیز
تو گفتی که از روی وز آهنست
نه مردم نژادست کهرمنست
سلیحست چندان برو روز کین
که سیر آمد از بار پشت زمین
زره دارد و جوشن و خود و گبر
بغرد بکردار غرنده ابر
نه برتابد آهنگ او ژنده پیل
نه کشتی سلیحش بدریای نیل
یکی کوه زیرش بکردار باد
تو گویی که از باد دارد نژاد
تگ آهوان دارد و هول شیر
بناورد با شیر گردد دلیر
سخن گوید ار زو کنی خواستار
بدریا چو کشتی بود روز کار
مرا با دلاور بسی بود جنگ
یکی جوشنستش ز چرم پلنگ
سلیحم نیامد برو کارگر
بسی آزمودم بگرز و تبر
کنون آزمون را یکی کارزار
بسازیم تا چون بود روزگار
گر ایدونک یزدان بود یارمند
بگردد ببایست چرخ بلند
نه آن شهر ماند نه آن شهریار
سرآید مگر بر من این کارزار
اگر دست رستم بود روز جنگ
نسازم من ایدر فراوان درنگ
شوم تا بدان روی دریای چین
بدو مانم این مرز توران زمین
بدو شیده گفت ای خردمند شاه
انوشه بدی تا بود تاج و گاه
ترا فر و برزست و مردانگی
نژاد و دل و بخت و فرزانگی
نباید ترا پند آموزگار
نگه کن بدین گردش روزگار
چو پیران و هومان و فرشیدورد
چو کلباد و نستیهن شیر مرد
شکسته سلیح و گسسته دلند
ز بیم وز غم هر زمان بگسلند
تو بر باد این جنگ کشتی مران
چو دانی که آمد سپاهی گران
ز شاهان گیتی گزیده توی
جهانجوی و هم کار دیده توی
بجان و سر شاه توران سپاه
بخورشید و ماه و بتخت و کلاه
که از کار کاموس و خاقان چین
دلم گشت پر خون و سر پر ز کین
شب تیره بگشاد چشم دژم
ز غم پشت ماه اندر آمد بخم
جهان گشت برسان مشک سیاه
چو فرغار برگشت ز ایران سپاه
بیامد بنزدیک افراسیاب
شب تیره هنگام آرام و خواب
چنین گفت کز بارگاه بلند
برفتم سوی رستم دیوبند
سراپردهٔ سبز دیدم بزرگ
سپاهی بکردار درنده گرگ
یکی اژدهافش درفشی بپای
نه آرام دارد تو گفتی نه جای
فروهشته بر کوههٔ زین لگام
بفتراک بر حلقهٔ خم خام
بخیمه درون ژنده پیلی ژیان
میان تنگ بسته به ببر بیان
یکی بور ابرش به پیشش بپای
تو گفتی همی اندر آید ز جای
سپهدار چون طوس و گودرز و گیو
فریبرز و شیدوش و گرگین نیو
طلایه گرازست با گستهم
که با بیژن گیو باشد بهم
غمی شد ز گفتار فرغار شاه
کس آمد بر پهلوان سپاه
بیامد سپهدار پیران چو گرد
بزرگان و مردان روز نبرد
ز گفتار فرغار چندی بگفت
که تا کیست با او به پیکار جفت
بدو گفت پیران که ما را ز جنگ
چه چارست جز جستن نام و ننگ
چو پاسخ چنین یافت افراسیاب
گرفت اندران کینه جستن شتاب
بپیران بفرمود تا با سپاه
بیاید بر رستم کینهخواه
ز پیش سپهبد به بیرون کشید
همی رزم را سوی هامون کشید
خروش آمد از دشت و آوای کوس
جهان شد ز گرد سپاه آبنوس
سپه بود چندانک گفتی جهان
همی گردد از گرد اسپان نهان
تبیره زنان نعره برداشتند
همی پیل بر پیل بگذاشتند
از ایوان بدشت آمد افراسیاب
همی کرد بر جنگ جستن شتاب
بپیران بگفت آنچ بایست گفت
که راز بزرگان بباید نهفت
یکی نامه نزدیک پولادوند
بیارای وز رای بگشای بند
بگویش که ما را چه آمد بسر
ازین نامور گرد پرخاشخر
اگر یارمندست چرخ بلند
بیاید بدین دشت پولادوند
بسی لشکر از مرز سقلاب و چین
نگونسار و حیران شدند اندرین
سپاهست برسان کوه روان
سپهدارشان رستم پهلوان
سپهکش چو رستم سپهدار طوس
بابر اندر اورده آوای کوس
چو رستم بدست تو گردد تباه
نیابد سپهر اندرین مرز راه
همه مرز را رنج زویست و بس
تو باش اندرین کار فریادرس
گر او را بدست تو آید زمان
شود رام روی زمین بیگمان
من از پادشاهی آباد خویش
نه برگیرم از رنج یک رنج بیش
دگر نیمه دیهیم و گنج آن تست
که امروز پیگار و رنج آن تست
نهادند بر نامه بر مهر شاه
چو برزد سر از برج خرچنگ ماه
کمر بست شیده ز پیش پدر
فرستاده او بود و تیمار بر
بکردار آتش ز بیم گزند
بیامد بنزدیک پولادوند
برو آفرین کرد و نامه بداد
همه کار رستم برو کرد یاد
که رستم بیامد ز ایران بجنگ
ابا او سپاهی بسان پلنگ
ببند اندر آورد کاموس را
چو خاقان و منشور و فرطوس را
اسیران بسیار و پیلان رمه
فرستاد یکسر بایران همه
کنارنگ و جنگ آورانرا بخواند
ز هر گونهای داستانها براند
بدیشان بگفت انچ در نامه بود
جهانگیر برنا و خودکامه بود
بفرمود تا کوس بیرون برند
سراپردهٔ او به هامون برند
سپاه انجمن شد بکردار دیو
برآمد ز گردان لشکر غریو
درفش از پس و پیش پولادوند
سپردار با ترکش و با کمند
فرود آمد از کوه و بگذاشت آب
بیامد بنزدیک افراسیاب
پذیره شدندش یکایک سپاه
تبیره برآمد ز درگاه شاه
ببر در گرفتش جهاندیده مرد
ز کار گذشته بسی یاد کرد
بگفت آنک تیمار ترکان ز کیست
سرانجام درمان این کار چیست
خرامان بایوان خسرو شدند
برای و باندیشهٔ نو شدند
سخن راند هر گونه افراسیاب
ز کار درنگ و ز بهر شتاب
ز خون سیاوش که بر دست اوی
چه آمد ز پرخاش وز گفت و گوی
ز خاقان و منشور و کاموس گرد
گذشته سخنها همه برشمرد
بگفت آنک این رنجم از یک تنست
که او را پلنگینه پیراهنست
نیامد سلیحم بدو کارگر
بران ببر و آن خود و چینی سپر
بیابان سپردی و راه دراز
کنون چارهٔ کار او را بساز
پر اندیشه شد جان پولادوند
که آن بند را چون شود کاربند
چنین داد پاسخ بافراسیاب
که در جنگ چندین نباید شتاب
گر آنست رستم که مازندران
تبه کرد و بستد بگرز گران
بدرید پهلوی دیو سپید
جگرگاه پولاد غندی و بید
مرا نیست پایاب با جنگ اوی
نیارم ببد کردن آهنگ اوی
تن و جان من پیش رای تو باد
همیشه خرد رهنمای تو باد
من او را بر اندیشه دارم بجنگ
بگردش بگردم بسان پلنگ
تو لشکر برآغال بر لشکرش
بانبوه تا خیره گردد سرش
مگر چاره سازم و گر نی بدست
بر و یال او را نشاید شکست
ازو شاد شد جان افراسیاب
می روشن آورد و چنگ و رباب
بدانگه که شد مست پولادوند
چنین گفت با او ببانگ بلند
که من بر فریدون و ضحاک و جم
خور و خواب و آرام کردم دژم
برهمن بترسد ز آواز من
وزین لشکر گردنافراز من
من این زابلی را بشمشیر تیز
برآوردگه بر کنم ریز ریز
چو بنمود خورشید تابان درفش
معصفر شد آن پرنیان بنفش
تبیره برآمد ز درگاه شاه
بابر اندر آمد خروش سپاه
بپیش سپه بود پولادوند
بتن زورمند و ببازو کمند
چو صف برکشیدند هر دو سپاه
هوا شد بنفش و زمین شد سیاه
تهمتن بپوشید ببر بیان
نشست از بر ژنده پیل ژیان
برآشفت و بر میمنه حمله برد
ز ترکان بیفگند بسیار گرد
ازان پس غمی گشت پولادوند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
برآویخت با طوس چون پیل مست
کمندی ببازوی گرزی بدست
کمربند بگرفت و او را ز زین
برآورد و آسان بزد بر زمین
به پیگار او گیو چون بنگرید
سر طوس نوذر نگونسار دید
برانگیخت از جای شبدیز را
تن و جان بیاراست آویز را
برآویخت با دیو چون شیر نر
زرهدار با گرزهٔ گاوسر
کمندی بینداخت پولادوند
سر گیو گرد اندر آمد دببند
نگه کرد رهام و بیژن ز راه
بدان زور و بالا و آن دستگاه
برفتند تا دست پولادوند
ببندند هر دو بخم کمند
بزد دست پولاد بسیار هوش
برانگیخت اسپ و برآمد خروش
دو گرد از دلیران پر مایه را
سرافراز و گرد و گرانمایه را
بخاک اندر افگند و بسپرد خوار
نظاره بران دشت چندان سوار
بیامد بر اختر کاویان
بخنجر بدو نیم کردش میان
خروشی برآمد ز ایران سپاه
نماند ایچ گرد اندر آوردگاه
فریبرز و گودرز و گردنکشان
گرفتند از آن دیو جنگی نشان
بگفتند با رستم کینهخواه
که پولادوند اندرین رزمگاه
بزین بر یکی نامداری نماند
ز گردان لشکر سواری نماند
که نفگند بر خاک پولادوند
بگرز و بخنجر بتیر و کمند
همه رزمگه سربسر ماتمست
بدین کار فریادرس رستمست
ازان پس خروشیدن ناله خاست
ز قلب و چپ لشکر و دست راست
چو کم شد ز گودرز هر دو پسر
بنالید با داور دادگر
که چندین نبیره پسر داشتم
همی سر ز خورشید بگذاشتم
برزم اندرون پیش من کشته شد
چنین اختر و روز من گشته شد
جوانان و من زنده با پیر سر
مرا شرم باد از کلاه و کمر
کمر برگشاد و کله برگرفت
خروشیدن و ناله اندر گرفت
چو بشنید رستم دژم گشت سخت
بلرزید برسان برگ درخت
بیامد بنزدیک پولادوند
ورا دید برسان کوه بلند
سپه را همه بیشتر خسته دید
وزان روی پرخاش پیوسته دید
بدل گفت کین روز ما تیره گشت
سرنامداران ما خیره گشت
همانا که برگشت پرگار ما
غنوده شد آن بخت بیدار ما
بیفشارد ران رخش را تیز کرد
برآشفت و آهنگ آویز کرد
بدو گفت کای دیو ناسازگار
ببینی کنون گردش روزگار
چو آواز رستم بگردان رسید
تهمتن یلان را پیاده بدید
دژم گشته زو چار گرد دلیر
چو گوران و دشمن بکردار شیر
چنین گفت با کردگار جهان
که ای برتر از آشکار و نهان
مرا چشم اگر تیره گشتی بجنگ
بهستی ز دیدار این روز تنگ
کزین سان برآمد ز ایران غریو
ز پیران و هومان وز نره دیو
پیاده شده گیو و رهام و طوس
چو بیژن که بر شیر کردی فسوس
تبه گشته اسپ بزرگان بتیر
بدین سان برآویخته خیره خیر
بدو گفت پولادوند ای دلیر
جهاندیده و نامبردار و شیر
که بگریزد از پیش تو ژنده پیل
ببینی کنون موج دریای نیل
نگه کن کنون آتش جنگ من
کمند و دل و زور و آهنگ من
کزین پس نیابی ز شاهت نشان
نه از نامداران و گردنکشان
نبینی زمین زین سپس جز بخواب
سپارم سپاهت بافراسیاب
چنین گفت رستم بپولادوند
که تا چند ازین بیم و نیرنگ و بند
ز جنگ آوران تیز گویا مباد
چو باشد دهد بیگمان سر بباد
چو بشنید پولادوند این سخن
بیاد آمدش گفتههای کهن
که هر کو ببیداد جوید نبرد
جگر خسته باز آید و روی زرد
گر از دشمنت بد رسد گر ز دوست
بد و نیک را داد دادن نکوست
همان رستمست این که مازندران
شب تیره بستد بگرز گران
بدو گفت کای مرد رزم آزمای
چه باشیم برخیره چندین بپای
بگشتند وز دشت برخاست گرد
دو پیل ژیان و دو شیر نبرد
برانگیخت آن باره پولادوند
بینداخت پس تاب داده کمند
بدزدید یال آن نبرده سوار
چو زین گونه پیوسته شد کارزار
بزد تیغ و بند کمندش برید
بجای آمد آن بند بد را کلید
بپیچید زان پس سوی دست راست
بدانست کان روز روز بلاست
عمودی بزد بر سرش پیلتن
که بشنید آواز او انجمن
چنان تیره شد چشم پولادوند
که دستش عنان را نبد کار بند
تهمتن بران بد که مغز سرش
ببیند پر از رنگ تیره برش
چو پولادوند از بر زین بماند
تهمتن جهان آفرین را بخواند
که ای برتر از گردش روزگار
جهاندار و بینا و پروردگار
گرین گردش جنگ من داد نیست
روانم بدان گیتی آباد نیست
روا دارم از دست پولادوند
روان مرا برگشاید ز بند
ور افراسیابست بیدادگر
تو مستان ز من دست و زور و هنر
که گر من شوم کشته بر دست اوی
بایران نماند یکی جنگجوی
نه مرد کشاورز و نه پیشهور
نه خاک و نه کشور نه بوم و نه بر
بکشتی گرفتن نهادند روی
دو گرد سرافراز و دو جنگجوی
بپیمان که از هر دو روی سپاه
بیاری نیاید کسی کینهخواه
میان سپه نیم فرسنگ بود
ستاره نظاره بران جنگ بود
چو پولادوند و تهمتن بهم
برآویختند آن دو شیر دژم
همی دست سودند یک با دگر
گرفته دو جنگی دوال کمر
چو شیده بر و یال رستم بدید
یکی باد سرد از جگر برکشید
پدر را چنین گفت کین زورمند
که خوانی ورا رستم دیوبند
بدین برز بالا و این دست برد
بخاک اندر آرد سر دیو گرد
نبینی ز گردان ما جز گریز
مکن خیره با چرخ گردان ستیز
چنین گفت با شیده افراسیاب
که شد مغز من زین سخن پرشتاب
برو تا ببینی که پولادوند
بکشتی همی چون کند دست بند
چنین گفت شیده که پیمان شاه
نه این بود با او بپیش سپاه
چو پیمان شکن باشی و تیره مغز
نیایید ز دست تو پیگار نغز
تو این آب روشن مگردان سیاه
که عیب آورد بر تو بر عیبخواه
بدشنام بگشاد خسرو زبان
برآشفت و شد با پسر بدگمان
بدو گفت اگر دیو پولادوند
ازین مرد بدخواه یابد گزند
نماند بدین رزمگه زنده کس
ترا از هنرها زیانست و بس
عنان برگرایید و آمد چو شیر
به آوردگاه دو مرد دلیر
نگه کرد پیکار دو پیل مست
درآورده بر یکدگر هر دو دست
بپولاد گفت ای سرافراز شیر
بکشتی گر آری مر او را بزیر
بخنجر جگرگاه او را بکاف
هنر باید از کار کردن نه لاف
نگه کرد گیو اندر افراسیاب
بدان خیره گفتار و چندان شتاب
برانگیخت اسپ و برآمد دمان
چو بشکست پیمان همی بدگمان
برستم چنین گفت کای جنگجوی
چه فرمان دهی کهتران را بگوی
نگه کن به پیمان افراسیاب
چو جای بلا دید و جای شتاب
بیمد همی دل بیافروزدش
بکشتی درون خنجر آموزدش
بدو گفت رستم که جنگی منم
بکشتی گرفتن درنگی منم
شما را چرا بیم آید همی
چرا دل به دو نیم آید همی
اگر نیستتان جنگ را زور و دست
دل من بخیره نباید شکست
گر ایدونک این جادوی بیخرد
ز پیمان یزدان همی بگذرد
شما را ز پیمان شکستن چه باک
گر او ریخت بر تارک خویش خاک
من آکنون سر دیو پولادوند
بخاک اندر آرم ز چرخ بلند
وزان پس بیازید چون شیر چنگ
گرفت آن بر و یال جنگی نهنگ
بگردن برآورد و زد بر زمین
همی خواند بر کردگار افرین
خروشی بر آمد ز ایران سپاه
تبیره زنان برگرفتند راه
بابر اندر آمد دم کرنای
خروشیدن نای و صنج و درای
که پولادوندست بیجان شده
بران خاک چون مار پیچان شده
گمان برد رستم که پولادوند
ندارد بتن در درست ایچ بند
برخش دلیر اندر آورد پای
بماند آن تن اژدها را بجای
چو پیش صف آمد یل شیرگیر
نگه کرد پولاد برسان تیر
گریزان بشد پیش افراسیاب
دلش پر ز خون و رخش پر ز آب
بخفت از بر خاک تیره دراز
زمانی بشد هوش زان رزمساز
تهمتن چو پولاد را زنده دید
همه دشت لشکر پراگنده دید
دلش تنگتر گشت و لشکر براند
جهاندیده گودرز را پیش خواند
بفرمود تا تیرباران کنند
هوا را چو ابر بهاران کنند
ز یک دست بیژن ز یک دست گیو
جهانجوی رهام و گرگین نیو
تو گفتی که آتش برافروختند
جهان را بخنجر همی سوختند
بلشکر چنین گفت پولادوند
که بیتخت و بیگنج و نام بلند
چرا سر همی داد باید بباد
چرا کرد باید همی رزم یاد
سپه را بپیش اندر افگند و رفت
ز رستم همی بند جانش بکفت
چنین گفت پیران بافراسیاب
که شد روی گیتی چو دریای آب
نگفتم که با رستم شوم دست
نشاید درین کشور ایمن نشست
ز خون جوانی که بد ناگریز
بخستی دل ما بپیکار تیز
چه باشی که با تو کس اندر نماند
بشد دیو پولاد و لشکر براند
همانا ز ایرانیان صد هزار
فزونست بر گستوان ور سوار
بپیش اندرون رستم شیر گیر
زمین پر ز خون و هوا پر ز تیر
ز دریا و دشت و ز هامون و کوه
سپاه اندر آمد همه همگروه
چو مردم نماند آزمودیم دیو
چنین جنگ و پیکار و چندین غریو
سپه را چنین صف کشیده بمان
تو با ویژگان سوی دریا بران
سپهبد چنان کرد کو راه دید
همی دست ازان رزم کوتاه دید
چو رستم بیامد مرا پای نیست
جز از رفتن از پیش او رای نیست
بباید شدن تا بدان روی چین
گر ایدونک گنجد کسی در زمین
درفشش بماندند و او خود برفت
سوی چین و ماچین خرامید تفت
سپاه اندر آمد بپیش سپاه
زمین گشت برسان ابر سیاه
تهمتن به آواز گفت آن زمان
که نیزه مدارید و تیر و کمان
بکوشید و شمشیر و گرز آورید
هنرها ز بالای برز آورید
پلنگ آن زمان پیچد از کین خویش
که نخچیر بیند ببالین خویش
سپه سربسر نعره برداشتند
همه نیزه بر کوه بگذاشتند
چنان شد در و دشت آوردگاه
که از کشته جایی ندیدند راه
برفتند یک بهره زنهار خواه
گریزان برفتند بهری براه
شد از بیشبانی رمه تال و مال
همه دشت تن بود بیدست و یال
چنین گفت رستم که کشتن بسست
که زهر زمان بهر دیگر کسست
زمانی همی بار زهر آورد
زمانی ز تریاک بهر آورد
همه جامهٔ رزم بیرون کنید
همه خوبکاری بافزون کنید
چه بندی دل اندر سرای سپنج
که دانا نداند یکی را ز پنج
زمانی چو آهرمن آید بجنگ
زمانی عروسی پر از بوی و رنگ
بیآزاری و جام میبرگزین
که گوید که نفرین به از آفرین
بخور آنچ داری و انده مخور
که گیتی سپنج است و ما بر گذر
میازار کس را ز بهر درم
مکن تا توانی بکس بر ستم
بجست اندران دشت چیزی که بود
ز زرین وز گوهر نابسود
سراسر فرستاد نزدیک شاه
غلامان و اسپان و تیغ و کلاه
وزان بهرهٔ خویشتن برگرفت
همه افسر و مشک و عنبر گرفت
ببخشید دیگر همه بر سپاه
ز چیزی که بود اندران رزمگاه
نشان خواست از شاه توران سپاه
ز هر سو بجستند بی راه و راه
نشانی نیامد ز افراسیاب
نه بر کوه و دریا نه بر خشک و آب
شتر یافت چندان و چندان گله
که از بارگی شد سپه بیگله
ز توران سپه برنهادند رخت
سلیح گرانمایه و تاج و تخت
خروش آمد و نالهٔ گاودم
جرس برکشیدند و رویینه خم
سوی شهر ایران نهادند روی
سپاهی بران گونه با رنگ و بوی
چو آگاهی آمد ز رستم بشاه
خروش آمد از شهر وز بارگاه
از ایران تبیره برآمد بابر
که آمد خداوند گوپال و ببر
یکی شادمانی بد اندر جهان
خنیده میان کهان و مهان
دل شاه شد چون بهشت برین
همی خواند بر کردگار آفرین
بفرمود تا پیل بردند پیش
بجنبید کیخسرو از جای خویش
جهانی بهآیین شد آراسته
می و رود و رامشگر و خواسته
تبیره برآمد ز هر جای و نای
چو شاه جهان اندر آمد ز جای
همه روی پیل از کران تا کران
پر از مشک بود و می و زعفران
ز افسر سر پیلبان پرنگار
ز گوش اندر آویخته گوشوار
بسی زعفران و درم ریختند
ز بر مشک و عنبر همی بیختند
همه شهر آوای رامشگران
نشسته ز هر سو کران تا کران
چنان بد جهان را ز شادی و داد
که گیتی روان را دوامست و شاد
تهمتن چو تاج سرافراز دید
جهانی سراسر پرآواز دید
فرود آمد و برد پیشش نماز
بپرسید خسرو ز راه دراز
گرفتش بغوش در شاه تنگ
چنین تا برآمد زمانی درنگ
همی آفرین خواند شاه جهان
بران نامور موبد و پهلوان
بفرمود تا پیلتن برنشست
گرفته همه راه دستش بدست
همی گفت چندین چرا ماندی
که بر ما همی آتش افشاندی
چو طوس و فریبرز و گودرز و گیو
چو رهام و گرگین و گردان نیو
ز ره سوی ایوان شاه آمدند
بدان نامور بارگاه آمدند
نشست از بر تخت زر شهریار
بنزدیک او رستم نامدار
فریبرز و گودرز و رهام و گیو
نشستند با نامداران نیو
سخن گفت کیخسرو از رزمگاه
ازان رنج و پیگار توران سپاه
بدو گفت گودرز کای شهریار
سخنها درازست زین کارزار
می و جام و آرام باید نخست
پس آنگاه ازین کار پرسی درست
نهادند خوان و بخندید شاه
که ناهار بودی همانا به راه
بخوان بر می آورد و رامشگران
بپرسش گرفت از کران تا کران
ز افراسیاب وز پولادوند
ز کشتی و از تابداده کمند
بدو گفت گودرز کای شهریار
ز مادر نزاید چو رستم سوار
اگر دیو پیش آید ار اژدها
ز چنگ درازش نیابد رها
هزار افرین باد بر شهریار
بویژه برین شیردل نامدار
بگفت آنچ کرد او بپولادوند
ز کشتی و نیرنگ وز رنگ و بند
ز افگندن دیو وز کشتنش
همان جنگ و پیگار و کین جستنش
چو افتاد بر خاک زو رفت هوش
برآمد ز گردان دیوان خروش
چو آمد بهوش آن سرافراز دیو
برآمد بناگاه زو یک غریو
همانگه درآمد باسپ و برفت
همی بند جانش ز رستم بکفت
چنان شاد شد زان سخن تاجور
که گفتی ز ایوان برآورد سر
چنین داد پاسخ که ای پهلوان
توی پیر و بیدار و روشنروان
کسی کش خرد باشد آموزگار
نگه داردش گردش روزگار
ازین پهلوان چشم بد دور باد
همه زندگانیش در سور باد
همی بود یک هفته با می بدست
ازو شادمان تاج و تخت و نشست
سخنهای رستم بنای و برود
بگفتند بر پهلوانی سرود
تهمتن بیک ماه نزدیک شاه
همی بود با جام در پیشگاه
ازان پس چنین گفت با شهریار
که ای پرهنر نامور تاجدار
جهاندار با دانش و نیکخوست
ولیکن مرا چهر زال آرزوست
در گنج بگشاد شاه جهان
ز پرمایه چیزی که بودش نهان
ز یاقوت وز تاج و انگشتری
ز دینار وز جامهٔ ششتری
پرستار با افسر و گوشوار
همان جعد مویان سیمین عذار
طبقهای زرین پر از مشک و عود
دو نعلین زرین و زرین عمود
برو بافته گوهر شاهوار
چنانچون بود در خور شهریار
بنزد تهمتن فرستاد شاه
دو منزل همی رفت با او براه
چو خسرو غمی شد ز راه دراز
فرود آمد و برد رستم نماز
ورا کرد پدرود و ز ایران برفت
سوی زابلستان خرامید تفت
سراسر جهان گشت بر شاه راست
همی گشت گیتی بران سان که خواست
سر آوردم این رزم کاموس نیز
درازست و کم نیست زو یک پشیز
گر از داستان یک سخن کم بدی
روان مرا جای ماتم بدی
دلم شادمان شد ز پولادوند
که بفزود بر بند پولاد بند
فردوسی : پادشاهی لهراسپ
بخش ۱۴
چو خورشید شد بر سر کوه زرد
نماند آن زمان روزگار نبرد
شب آمد یکی پردهٔ آبنوس
بپوشید بر چهرهٔ سندروس
چو خورشید ازان کوشش آگاه شد
ز برج کمان بر سر گاه شد
ببد چشمهٔ روز چون سندروس
ز هر سو برآمد دم نای و کوس
چکاچاک برخاست از هر دو روی
ز خون شد همه رزمگه جوی جوی
بیامد سبک قیصر از میمنه
دو داماد را کرد پیش بنه
ابر میمنه پور قیصر سقیل
ابر میسره قیصر و کوس و پیل
دهاده برآمد ز هر دو سپاه
تو گفتی برآویخت با شید ماه
بجنبید گشتاسپ از پیش صف
یکی باره زیر اژدهایی به کف
چنین گفت الیاس با انجمن
که قیصر همی باژ خواهد ز من
چو بر در چنین اژدها باشدش
ازیرا منش بابها باشدش
چو گشتاسپ الیاس را دید گفت
که اکنون هنرها نباید نهفت
برانگیختند اسپ هر دو سوار
ابا نیزه و تیر جوشن گذار
ازان لشکر الیاس بگشاد شست
که گشتاسپ را برکند کار پست
بزد نیزه گشتاسپ بر جوشنش
بخست آن زمان کارزاری تنش
بیفگندش از باره برسان مست
بیازید و بگرفت دستش به دست
ز پیش سواران کشانش ببرد
بیاورد و نزدیک قیصر سپرد
بیاورد لشکر به پیش سپاه
به کردار باد اندر آمد ز راه
ازیشان چه مایه گرفت و بکشت
بکشتند مر هرک آمد به مشت
چو رومی پساندر همآواز شد
چو گشتاسپ زان جایگه باز شد
بر قیصر آمد سپه تاخته
به پیروزی و گردن افراخته
ز لشکر چو قیصر بدیدش به راه
ز شادی پذیره شدش با سپاه
سر و چشم آن نامور بوس داد
جهانآفرین را همی کرد یاد
وزان جایگه بازگشتند شاد
سپهبد کلاه کیان برنهاد
همه روم با هدیه و با نثار
برفتند شادان بر نامدار
نماند آن زمان روزگار نبرد
شب آمد یکی پردهٔ آبنوس
بپوشید بر چهرهٔ سندروس
چو خورشید ازان کوشش آگاه شد
ز برج کمان بر سر گاه شد
ببد چشمهٔ روز چون سندروس
ز هر سو برآمد دم نای و کوس
چکاچاک برخاست از هر دو روی
ز خون شد همه رزمگه جوی جوی
بیامد سبک قیصر از میمنه
دو داماد را کرد پیش بنه
ابر میمنه پور قیصر سقیل
ابر میسره قیصر و کوس و پیل
دهاده برآمد ز هر دو سپاه
تو گفتی برآویخت با شید ماه
بجنبید گشتاسپ از پیش صف
یکی باره زیر اژدهایی به کف
چنین گفت الیاس با انجمن
که قیصر همی باژ خواهد ز من
چو بر در چنین اژدها باشدش
ازیرا منش بابها باشدش
چو گشتاسپ الیاس را دید گفت
که اکنون هنرها نباید نهفت
برانگیختند اسپ هر دو سوار
ابا نیزه و تیر جوشن گذار
ازان لشکر الیاس بگشاد شست
که گشتاسپ را برکند کار پست
بزد نیزه گشتاسپ بر جوشنش
بخست آن زمان کارزاری تنش
بیفگندش از باره برسان مست
بیازید و بگرفت دستش به دست
ز پیش سواران کشانش ببرد
بیاورد و نزدیک قیصر سپرد
بیاورد لشکر به پیش سپاه
به کردار باد اندر آمد ز راه
ازیشان چه مایه گرفت و بکشت
بکشتند مر هرک آمد به مشت
چو رومی پساندر همآواز شد
چو گشتاسپ زان جایگه باز شد
بر قیصر آمد سپه تاخته
به پیروزی و گردن افراخته
ز لشکر چو قیصر بدیدش به راه
ز شادی پذیره شدش با سپاه
سر و چشم آن نامور بوس داد
جهانآفرین را همی کرد یاد
وزان جایگه بازگشتند شاد
سپهبد کلاه کیان برنهاد
همه روم با هدیه و با نثار
برفتند شادان بر نامدار
فردوسی : پادشاهی لهراسپ
بخش ۱۶
پر اندیشه بنشست لهراسپ دیر
بفرمود تا پیش او شد زریر
بدو گفت کاین جز برادرت نیست
بدین چاره بشتاب وایدر مهایست
درنگ آوری کار گردد تباه
میاسا و اسپ درنگی مخواه
ببر تخت و بالا و زرینه کفش
همان تاج با کاویانی درفش
من این پادشاهی مر او را دهم
برین بر سرش بر سپاسی نهم
تو ز ایدر برو تا حلب کینهجوی
سپه را جز از جنگ چیزی مگوی
زریر ستوده به لهراسپ گفت
که این راز بیرون کشیم از نهفت
گر اویست فرمانبر و مهترست
ورا هرک مهتر بود کهترست
بگفت این و برساخت در حال کار
گزیده یکی لشکری نامدار
نبیرهٔ برزگان و آزادگان
ز کاوس و گودرز کشوادگان
ز تخم زرسپ آنک بودند نیز
چو بهرام شیراوژن و ریونیز
همی رفت هر مهتری با دو اسپ
فروزان به کردار آذرگشسپ
نیاسود کس تا به مرز حلب
جهان شد پر از جنگ و جوش و شغب
درفش همایون برافراختند
سراپرده و خیمهها ساختند
زریر سپهبد سپه را بماند
به بهرام گردنکش و خود براند
بسان کسی کو پیامی برد
وگر نزد شاهی خرامی برد
ازان ویژگان پنج تن را ببرد
که بودند با مغز و هشیار و گرد
چو نزدیک درگاه قیصر رسید
به درگاه سالار بارش بدید
به در بر همه فرش دیبا کشید
بیامد به قیصر بگفت آنچ دید
به کاخ اندرون بود قیصر دژم
چو قالوس و گشتاسپ با او بهم
بدو آگهی داد سالار بار
که آمد به درگه زریر سوار
چو قیصر شنید این سخن بار داد
ازان آمدن گشت گشتاسپ شاد
زریر اندر آمد چو سرو بلند
نشست از بر تخت آن ارجمند
ز قیصر بپرسید و پوزش گرفت
همان رومیان را فروزش گرفت
بدو گفت قیصر فرخزاد را
نپرسی نداری به دل داد را
به قیصر چنین گفت فرخ زریر
که این بنده از بندگی گشت سیر
گریزان بیامد ز درگاه شاه
کنون یافت ایدر چنین پایگاه
چو گشتاسپ بشنید پاسخ نداد
تو گفتی ز ایران نیامدش یاد
چو قیصر شنید این سخن زان جوان
پراندیشه شد مرد روشنروان
که شاید بدن این سخن کو بگفت
جز از راستی نیست اندر نهفت
به قیصر ز لهراسپ پیغام داد
که گر دادگر سر نه پیچد ز داد
ازین پس نشستم برومست و بس
به ایران نمانیم بسیار کس
تو ز ایدر برو گو بیارای جنگ
سخن چون شنیدی نباید درنگ
نه ایران خزر گشت و الیاس من
که سر برکشیدی از آن انجمن
چنین داد پاسخ که من جنگ را
بیازم همی هر سوی چنگ را
تو اکنون فرستادهای بازگرد
بسازیم ناچار جای نبرد
ز قیصر چو بنشید فرخ زریر
غمی شد ز پاسخ فروماند دیر
بفرمود تا پیش او شد زریر
بدو گفت کاین جز برادرت نیست
بدین چاره بشتاب وایدر مهایست
درنگ آوری کار گردد تباه
میاسا و اسپ درنگی مخواه
ببر تخت و بالا و زرینه کفش
همان تاج با کاویانی درفش
من این پادشاهی مر او را دهم
برین بر سرش بر سپاسی نهم
تو ز ایدر برو تا حلب کینهجوی
سپه را جز از جنگ چیزی مگوی
زریر ستوده به لهراسپ گفت
که این راز بیرون کشیم از نهفت
گر اویست فرمانبر و مهترست
ورا هرک مهتر بود کهترست
بگفت این و برساخت در حال کار
گزیده یکی لشکری نامدار
نبیرهٔ برزگان و آزادگان
ز کاوس و گودرز کشوادگان
ز تخم زرسپ آنک بودند نیز
چو بهرام شیراوژن و ریونیز
همی رفت هر مهتری با دو اسپ
فروزان به کردار آذرگشسپ
نیاسود کس تا به مرز حلب
جهان شد پر از جنگ و جوش و شغب
درفش همایون برافراختند
سراپرده و خیمهها ساختند
زریر سپهبد سپه را بماند
به بهرام گردنکش و خود براند
بسان کسی کو پیامی برد
وگر نزد شاهی خرامی برد
ازان ویژگان پنج تن را ببرد
که بودند با مغز و هشیار و گرد
چو نزدیک درگاه قیصر رسید
به درگاه سالار بارش بدید
به در بر همه فرش دیبا کشید
بیامد به قیصر بگفت آنچ دید
به کاخ اندرون بود قیصر دژم
چو قالوس و گشتاسپ با او بهم
بدو آگهی داد سالار بار
که آمد به درگه زریر سوار
چو قیصر شنید این سخن بار داد
ازان آمدن گشت گشتاسپ شاد
زریر اندر آمد چو سرو بلند
نشست از بر تخت آن ارجمند
ز قیصر بپرسید و پوزش گرفت
همان رومیان را فروزش گرفت
بدو گفت قیصر فرخزاد را
نپرسی نداری به دل داد را
به قیصر چنین گفت فرخ زریر
که این بنده از بندگی گشت سیر
گریزان بیامد ز درگاه شاه
کنون یافت ایدر چنین پایگاه
چو گشتاسپ بشنید پاسخ نداد
تو گفتی ز ایران نیامدش یاد
چو قیصر شنید این سخن زان جوان
پراندیشه شد مرد روشنروان
که شاید بدن این سخن کو بگفت
جز از راستی نیست اندر نهفت
به قیصر ز لهراسپ پیغام داد
که گر دادگر سر نه پیچد ز داد
ازین پس نشستم برومست و بس
به ایران نمانیم بسیار کس
تو ز ایدر برو گو بیارای جنگ
سخن چون شنیدی نباید درنگ
نه ایران خزر گشت و الیاس من
که سر برکشیدی از آن انجمن
چنین داد پاسخ که من جنگ را
بیازم همی هر سوی چنگ را
تو اکنون فرستادهای بازگرد
بسازیم ناچار جای نبرد
ز قیصر چو بنشید فرخ زریر
غمی شد ز پاسخ فروماند دیر
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۸
سخن چون بسر برد شاه زمین
سیه پیل را خواند و کرد آفرین
سپردش بدو گفت بردارشان
از ایران به آن مرز بگذارشان
فرستادگان سپهدار چین
ز پیش جهانجوی شاه زمین
برفتند هر دو شده خاکسار
جهاندارشان رانده و کرده خوار
از ایران فرخ به خلخ شدند
ولیکن به خلخ نه فرخ شدند
چو از دور دیدند ایوان شاه
زده بر سر او درفش سیاه
فرود آمدند از چمنده ستور
شکسته دل و چشمها گشته کور
پیاده برفتند تا پیش اوی
سیهشان شده جامه و زرد روی
بدادندش آن نامهٔ شهریار
سرآهنگ مردان نیزه گزار
دبیرش مران نامه را برگشاد
بخواندش بران شاه جادو نژاد
نوشته دران نامهٔ شهریار
ز گردان و مردان نیزه گزار
پس شاه لهراسپ گشتاسپ شاه
نگهبان گیتی سزاوار گاه
فرسته فرستاد زی او خدای
همه مهتران پیش او بر به پای
زی ارجاسپ ترک آن پلید سترگ
کجا پیکرش پیکر پیر گرگ
زده سر ز آیین و دین بهی
گزینه ره کوری و ابلهی
رسید آن نوشته فرومایهوار
که بنوشته بودی سوی شهریار
شنیدیم و دید آن سخنها کجا
نبودی تو مر گفتنش را سزا
نه پوشیدنی و نه بنمودنی
نه افگندنی و نه پیسودنی
چنان گفته بودی که من تا دو ماه
سوی کشور خرم آرم سپاه
نه دو ماه باید ز تو نی چهار
کجا من بیایم چو شیر شکار
تو بر خویشتن بر میفزای رنج
که ما بر گشادیم درهای رنج
بیارم ز گردان هزاران هزار
همه کار دیده همه نیزهدار
همه ایرجی زاده و پهلوی
نه افراسیابی و نه یبغوی
همه شاه چهر و همه ماه روی
همه سرو بالا همه راستگوی
همه از در پادشاهی و گاه
همه از در گنج و گاه و کلاه
جهانشان بفرسوده با رنج و ناز
همه شیرگیر و همه سرفراز
همه نیزهداران شمشیر زن
همه بارهانگیز و لشکر شکن
چو دانند کم کوس بر پیل بست
سم اسپ ایشان کند کوه پست
ازیشان دو گرد گزیده سوار
زریر سپهدار و اسفندیار
چو ایشان بپوشند ز آهن قبای
به خورشید و ماه اندرآرند پای
چو بر گردن آرند رخشنده گرز
همی تابد از گرزشان فر و برز
چو ایشان بباشند پیش سپاه
ترا کرد باید بدیشان نگاه
به خورشید مانند با تاج و تخت
همی تابد از نیزهشان فر و بخت
چنینم گوانند و اسپهبدان
گزین و پسندیدهٔ موبدان
تو سیحون مینبار و جیحون به مشک
که ما را چه جیحون چه سیحون چه خشک
چنان بردوانند باره بر آب
که تاری شود چشمهٔ آفتاب
به روز نبرد ار بخواهد خدای
به رزم اندر آرم سرت زیر پای
چو سالار پیکند نامه بخواند
فرود آمد از گاه و خیره بماند
سپهبدش را گفت فردا پگاه
بخوان از همه پادشاهی سپاه
تگینان لشکرش ترکان چین
برفتند هر سو به توران زمین
بدو باز خواندند لشکرش را
سر مرزداران کشورش را
برادر بد او را دو آهرمنان
یکی کهرم و دیگری اندمان
بفرمودشان تا نبرده سوار
گزیدند گردان لشکر هزار
بدادندشان کوس و پیل و درفش
بیاراسته زرد و سرخ و بنفش
بدیشان ببخشید سیصد هزار
گوان گزیده نبرده سوار
در گنج بگشاد و روزی بداد
بزد نای رویین بنه بر نهاد
بخواند آن زمان مر برادرش را
بدو داد یک دست لشکرش را
باندیدمان داد دست دگر
خود اندر میان رفت با یک پسر
یکی ترک بد نام او گرگسار
گذشته بروبر بسی روزگار
سپه را بدو داد اسپهبدی
تو گفتی نداند همی جز بدی
چو غارتگری داد بر بیدرفش
بدادش یکی پیل پیکر درفش
یکی بود نامش خشاش دلیر
پذیره نرفتی ورا نره شیر
سپه دیدهبان کردش و پیش رو
کشیدش درفش و بشد پیش گو
دگر ترک بد نام او هوش دیو
پیامش فرستاد ترکان خدیو
نگه دار گفتا تو پشت سپاه
گر از ما کسی باز گردد به راه
هم آنجا که بینی مر او را بکش
نگر تا بدانجا نجنبدت هش
بران سان همی رفت بایین خشم
پر از خون شده دل پر از آب چشم
همی کرد غارت همی سوخت کاخ
درختان همی کند از بیخ و شاخ
در آورد لشکر به ایران زمین
همه خیره و دل پراگنده کین
سیه پیل را خواند و کرد آفرین
سپردش بدو گفت بردارشان
از ایران به آن مرز بگذارشان
فرستادگان سپهدار چین
ز پیش جهانجوی شاه زمین
برفتند هر دو شده خاکسار
جهاندارشان رانده و کرده خوار
از ایران فرخ به خلخ شدند
ولیکن به خلخ نه فرخ شدند
چو از دور دیدند ایوان شاه
زده بر سر او درفش سیاه
فرود آمدند از چمنده ستور
شکسته دل و چشمها گشته کور
پیاده برفتند تا پیش اوی
سیهشان شده جامه و زرد روی
بدادندش آن نامهٔ شهریار
سرآهنگ مردان نیزه گزار
دبیرش مران نامه را برگشاد
بخواندش بران شاه جادو نژاد
نوشته دران نامهٔ شهریار
ز گردان و مردان نیزه گزار
پس شاه لهراسپ گشتاسپ شاه
نگهبان گیتی سزاوار گاه
فرسته فرستاد زی او خدای
همه مهتران پیش او بر به پای
زی ارجاسپ ترک آن پلید سترگ
کجا پیکرش پیکر پیر گرگ
زده سر ز آیین و دین بهی
گزینه ره کوری و ابلهی
رسید آن نوشته فرومایهوار
که بنوشته بودی سوی شهریار
شنیدیم و دید آن سخنها کجا
نبودی تو مر گفتنش را سزا
نه پوشیدنی و نه بنمودنی
نه افگندنی و نه پیسودنی
چنان گفته بودی که من تا دو ماه
سوی کشور خرم آرم سپاه
نه دو ماه باید ز تو نی چهار
کجا من بیایم چو شیر شکار
تو بر خویشتن بر میفزای رنج
که ما بر گشادیم درهای رنج
بیارم ز گردان هزاران هزار
همه کار دیده همه نیزهدار
همه ایرجی زاده و پهلوی
نه افراسیابی و نه یبغوی
همه شاه چهر و همه ماه روی
همه سرو بالا همه راستگوی
همه از در پادشاهی و گاه
همه از در گنج و گاه و کلاه
جهانشان بفرسوده با رنج و ناز
همه شیرگیر و همه سرفراز
همه نیزهداران شمشیر زن
همه بارهانگیز و لشکر شکن
چو دانند کم کوس بر پیل بست
سم اسپ ایشان کند کوه پست
ازیشان دو گرد گزیده سوار
زریر سپهدار و اسفندیار
چو ایشان بپوشند ز آهن قبای
به خورشید و ماه اندرآرند پای
چو بر گردن آرند رخشنده گرز
همی تابد از گرزشان فر و برز
چو ایشان بباشند پیش سپاه
ترا کرد باید بدیشان نگاه
به خورشید مانند با تاج و تخت
همی تابد از نیزهشان فر و بخت
چنینم گوانند و اسپهبدان
گزین و پسندیدهٔ موبدان
تو سیحون مینبار و جیحون به مشک
که ما را چه جیحون چه سیحون چه خشک
چنان بردوانند باره بر آب
که تاری شود چشمهٔ آفتاب
به روز نبرد ار بخواهد خدای
به رزم اندر آرم سرت زیر پای
چو سالار پیکند نامه بخواند
فرود آمد از گاه و خیره بماند
سپهبدش را گفت فردا پگاه
بخوان از همه پادشاهی سپاه
تگینان لشکرش ترکان چین
برفتند هر سو به توران زمین
بدو باز خواندند لشکرش را
سر مرزداران کشورش را
برادر بد او را دو آهرمنان
یکی کهرم و دیگری اندمان
بفرمودشان تا نبرده سوار
گزیدند گردان لشکر هزار
بدادندشان کوس و پیل و درفش
بیاراسته زرد و سرخ و بنفش
بدیشان ببخشید سیصد هزار
گوان گزیده نبرده سوار
در گنج بگشاد و روزی بداد
بزد نای رویین بنه بر نهاد
بخواند آن زمان مر برادرش را
بدو داد یک دست لشکرش را
باندیدمان داد دست دگر
خود اندر میان رفت با یک پسر
یکی ترک بد نام او گرگسار
گذشته بروبر بسی روزگار
سپه را بدو داد اسپهبدی
تو گفتی نداند همی جز بدی
چو غارتگری داد بر بیدرفش
بدادش یکی پیل پیکر درفش
یکی بود نامش خشاش دلیر
پذیره نرفتی ورا نره شیر
سپه دیدهبان کردش و پیش رو
کشیدش درفش و بشد پیش گو
دگر ترک بد نام او هوش دیو
پیامش فرستاد ترکان خدیو
نگه دار گفتا تو پشت سپاه
گر از ما کسی باز گردد به راه
هم آنجا که بینی مر او را بکش
نگر تا بدانجا نجنبدت هش
بران سان همی رفت بایین خشم
پر از خون شده دل پر از آب چشم
همی کرد غارت همی سوخت کاخ
درختان همی کند از بیخ و شاخ
در آورد لشکر به ایران زمین
همه خیره و دل پراگنده کین
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۱۰
چو از بلخ بامی به جیحون رسید
سپهدار لشکر فرود آورید
بشد شهریار از میان سپاه
فرود آمد از باره بر شد به گاه
بخواند او گرانمایه جاماسپ را
کجا رهنمون بود گشتاسپ را
سر موبدان بودو شاه ردان
چراغ بزرگان و اسپهبدان
چنان پاک تن بود و تابنده جان
که بودی بر او آشکارا نهان
ستارهشناس و گرانمایه بود
ابا او به دانش کرا پایه بود
بپرسید ازو شاه و گفتا خدای
ترا دین به داد و پاکیزه رای
چو تو نیست اندر جهان هیچ کس
جهاندار دانش ترا داد و بس
ببایدت کردن ز اختر شمار
بگویی همی مر مرا روی کار
که چون باشد آغاز و فرجام جنگ
کرا بیشتر باشد اینجا درنگ
نیامد خوش آن پیر جاماسپ را
به روی دژم گفت گشتاسپ را
که میخواستم کایزد دادگر
ندادی مرا این خرد وین هنر
مرا گر نبودی خرد شهریار
نکردی زمن بودنی خواستار
مگر با من از داد پیمان کند
که نه بد کند خود نه فرمان کند
جهانجوی گفتا به نام خدای
بدین و به دین آور پاک رای
به جان زریر آن نبرده سوار
به جان گرانمایه اسفندیار
که نه هرگزت روی دشمن کنم
نفرمایمت بد نه خود من کنم
تو هرچ اندرین کار دانی بگوی
که تو چارهدانی و من چارهجوی
خردمند گفت این گرانمایه شاه
همیشه بتو تازه بادا کلاه
ز بنده میازار و بنداز خشم
خنک آنکسی کو نبیند به چشم
بدان ای نبرده کی نامجوی
چو در رزم روی اندر آری بروی
بدانگه کجا بانگ و ویله کنند
تو گویی همی کوه را برکنند
به پیش اندر آیند مردان مرد
هوا تیره گردد ز گرد نبرد
جهان را ببینی بگشته کبود
زمین پر ز آتش هوا پر زدود
وزان زخم آن گرزهای گران
چنان پتک پولاد آهنگران
به گوش اندر آید ترنگا ترنگ
هوا پر شده نعرهٔ بور و خنگ
شکسته شود چرخ گردونها
زمین سرخ گردد از ان خونها
تو گویی هوا ابر دارد همی
وزان ابر الماس بارد همی
بسی بی پدر گشته بینی پسر
بسی بی پسر گشته بینی پدر
نخستین کس نامدار اردشیر
پس شهریار آن نبرده دلیر
به پیش افگند اسپ تازان خویش
به خاک افگند هر ک آیدش پیش
پیاده کند ترک چندان سوار
کز اختر نباشد مر آن را شمار
ولیکن سرانجام کشته شود
نکونامش اندر نوشته شود
دریغ آنچنان مرد نام آورا
ابا رادمردان همه سرورا
پس آزاده شیدسپ فرزند شاه
چو رستم درآید به روی سپاه
پس آنگاه مر تیغ را برکشد
بتازد بسی اسپ و دشمن کشد
بسی نامداران و گردان چین
که آن شیر مرد افگند بر زمین
سرانجام بختش کند خاکسار
برهنه کند آن سر تاجدار
بیاید پس آنگاه فرزند من
ببسته میان را جگر بند من
ابر کین شیدسپ فرزند شاه
به میدان کند تیز اسپ سیاه
بسی رنج بیند به رزم اندرون
شه خسروان را بگویم که چون
درفش فروزندهٔ کاویان
بیفگنده باشند ایرانیان
گرامی بگیرد به دندان درفش
به دندان بدارد درفش بنفش
به یک دست شمشیر و دیگر کلاه
به دندان درفش فریدون شاه
برین سان همیافگند دشمنان
همی برکند جان آهرمنان
سرانجام در جنگ کشته شود
نکو نامش اندر نوشته شود
پس ازاده بستور پور زریر
به پیش افگند اسپ چون نره شیر
بسی دشمنان را کند ناپدید
شگفتیتر از کار او کس ندید
چو آید سرانجام پیروز باز
ابر دشمنان دست کرده دراز
بیاید پس آن برگزیده سوار
پس شهریار جهان نامدار
ز آهرمنان بفگند شست گرد
نماید یکی پهلوی دستبرد
سرانجام ترکان به تیرش زنند
تن پیلوارش به خاک افگنند
بیاید پس آن نره شیر دلیر
سوار دلاور که نامش زریر
به پیش اندر آید گرفته کمند
نشسته بر اسفندیاری سمند
ابا جوشن زر درخشان چو ماه
بدو اندرون خیره گشته سپاه
بگیرد ز گردان لشکر هزار
ببندد فرستد بر شهریار
به هر سو کجا بنهد آن شاه روی
همی راند از خون بدخواه جوی
نه استد کس آن پهلوان شاه را
ستوه آورد شاه خرگاه را
پس افگنده بیند بزرگ اردشیر
سیه گشته رخسار و تن چون زریر
بگرید برو زار و گردد نژند
برانگیزد اسفندیاری سمند
به خاقان نهد روی پر خشم و تیز
تو گویی ندیدست هرگز گریز
چو اندر میان بیند ارجاسپ را
ستایش کند شاه گشتاسپ را
صف دشمنان سر بسر بردرد
ز گیتی سوی هیچ کس ننگرد
همی خواند او زند زردشت را
به یزدان نهاده کیی پشت را
سرانجام گردد برو تیرهبخت
بریده کندش آن نکو تاج و تخت
بیاید یکی نام او بیدرفش
به سرنیزه دارد درفش بنفش
نیارد شدن پیش گرد گزین
نشیند به راه وی اندر کمین
باستد بران راه چون پیل مست
یکی تیغ زهر آب داده به دست
چو شاه جهان بازگردد ز رزم
گرفته جهان را و کشته گرزم
بیندازد آن ترک تیری بروی
نیارد شدن آشکارا بروی
پس از دست آن بیدرفش پلید
شود شاه آزادگان ناپدید
به ترکان برد باره و زین اوی
بخواهد پسرت آن زمان کین اوی
پس آن لشکر نامدار بزرگ
به دشمن درافتد چو شیر سترگ
همی تازند این بر آن آن برین
ز خون یلان سرخ گردد زمین
یلان را بباشد همه روی زرد
چو لرزه برافتد به مردان مرد
برآید به خورشید گرد سپاه
نبیند کس از گرد تاریک راه
فروغ سر نیزه و تیر و تیغ
بتابد چنان چون ستاره ز میغ
وزان زخم مردان کجا میزنند
و بر یکدگر بر همی افگند
همه خسته و کشته بر یکدگر
پسر بر پدر بر پدر بر پسر
وزان ناله و زاری خستگان
به بند اندر آیند نابستگان
شود کشته چندان ز هر سو سپاه
که از خونشان پر شود رزمگاه
پس آن بیدرفش پلید و سترگ
به پیش اندر آید چو ارغنده گرگ
همان تیغ زهر آب داده به دست
همی تازد او باره چون پیل مست
به دست وی اندر فراوان سپاه
تبه گردد از برگزینان شاه
بیاید پس آن فرخ اسفندیار
سپاه از پس پشت و یزدانش یار
ابر بیدرفش افگند اسپ تیز
برو جامه پر خون و دل پر ستیز
مر او را یکی تیغ هندی زند
ز بر نیمهٔ تنش زیر افگند
بگیرد پس آن آهنین گرز را
بتاباند آن فره و برز را
به یک حمله از جایشان بگسلد
چو بگسستشان بر زمین کی هلد
بنوک سر نیزهشان بر چند
کندشان تبه پاک و بپراگند
گریزد سرانجام سالار چین
از اسفندیار آن گو بافرین
به ترکان نهد روی بگریخته
شکسته سپر نیزها ریخته
بیابان گذارد به اندک سپاه
شود شاه پیروز و دشمن تباه
بدان ای گزیده شه خسروان
که من هرچ گفتم نباشد جز آن
نباشد ازین یک سخن بیش و کم
تو زین پس مکن روی بر من دژم
که من آنچ گفتم نگفتم مگر
به فرمانت ای شاه پیروزگر
وزان کم بپرسید فرخنده شاه
ازین ژرف دریا و تاریک راه
ندیدم که بر شاه بنهفتمی
وگرنه من این راز کی گفتمی
چو شاه جهاندار بشنید راز
بران گوشهٔ تخت خسپید باز
ز دستش بیفتاد زرینه گرز
تو گفتی برفتش همی فر و برز
به روی اندر افتاد و بیهوش گشت
نگفتش سخن نیز و خاموش گشت
چو با هوش آمد جهان شهریار
فرود آمد از تخت و بگریست زار
چه باید مرا گفت شاهی و گاه
که روزم همی گشت خواهد سیاه
که آنان که بر من گرامیترند
گزین سپاهند و نامیترند
همی رفت و خواهند از پیش من
ز تن برکنند این دل ریش من
به جاماسپ گفت ار چنینست کار
به هنگام رفتن سوی کارزار
نخوانم نبرده برادرم را
نسوزم دل پیر مادرم را
نفرمایمش نیز رفتن به رزم
سپه را سپارم به فرخ گرزم
کیان زادگان و جوانان من
که هر یک چنانند چون جان من
بخوانم همه سربسر پیش خویش
زرهشان نپوشم نشانم به پیش
چگونه رسد نوک تیر خدنگ
برین آسمان بر شده کوه سنگ
خردمند گفتا به شاه زمین
که ای نیکخو مهتر بافرین
گر ایشان نباشند پیش سپاه
نهاده بسر بر کیانی کلاه
که یارد شدن پیش ترکان چین
که بازآورد فره پاک دین
تو زین خاک برخیز و برشو به گاه
مکن فره پادشاهی تباه
که داد خدایست وزین چاره نیست
خداوند گیتی ستمگاره نیست
ز اندوه خوردن نباشدت سود
کجا بودنی بود و شد کار بود
مکن دلت را بیشتر زین نژند
بداد خدای جهان کن بسند
بدادش بسی پند و بشنید شاه
چو خورشید گون گشت بر شد به گاه
نشست از برگاه و بنهاد دل
به رزم جهانجوی شاه چگل
از اندیشهٔ دل نیامدش خواب
به رزم و به بزمش گرفته شتاب
سپهدار لشکر فرود آورید
بشد شهریار از میان سپاه
فرود آمد از باره بر شد به گاه
بخواند او گرانمایه جاماسپ را
کجا رهنمون بود گشتاسپ را
سر موبدان بودو شاه ردان
چراغ بزرگان و اسپهبدان
چنان پاک تن بود و تابنده جان
که بودی بر او آشکارا نهان
ستارهشناس و گرانمایه بود
ابا او به دانش کرا پایه بود
بپرسید ازو شاه و گفتا خدای
ترا دین به داد و پاکیزه رای
چو تو نیست اندر جهان هیچ کس
جهاندار دانش ترا داد و بس
ببایدت کردن ز اختر شمار
بگویی همی مر مرا روی کار
که چون باشد آغاز و فرجام جنگ
کرا بیشتر باشد اینجا درنگ
نیامد خوش آن پیر جاماسپ را
به روی دژم گفت گشتاسپ را
که میخواستم کایزد دادگر
ندادی مرا این خرد وین هنر
مرا گر نبودی خرد شهریار
نکردی زمن بودنی خواستار
مگر با من از داد پیمان کند
که نه بد کند خود نه فرمان کند
جهانجوی گفتا به نام خدای
بدین و به دین آور پاک رای
به جان زریر آن نبرده سوار
به جان گرانمایه اسفندیار
که نه هرگزت روی دشمن کنم
نفرمایمت بد نه خود من کنم
تو هرچ اندرین کار دانی بگوی
که تو چارهدانی و من چارهجوی
خردمند گفت این گرانمایه شاه
همیشه بتو تازه بادا کلاه
ز بنده میازار و بنداز خشم
خنک آنکسی کو نبیند به چشم
بدان ای نبرده کی نامجوی
چو در رزم روی اندر آری بروی
بدانگه کجا بانگ و ویله کنند
تو گویی همی کوه را برکنند
به پیش اندر آیند مردان مرد
هوا تیره گردد ز گرد نبرد
جهان را ببینی بگشته کبود
زمین پر ز آتش هوا پر زدود
وزان زخم آن گرزهای گران
چنان پتک پولاد آهنگران
به گوش اندر آید ترنگا ترنگ
هوا پر شده نعرهٔ بور و خنگ
شکسته شود چرخ گردونها
زمین سرخ گردد از ان خونها
تو گویی هوا ابر دارد همی
وزان ابر الماس بارد همی
بسی بی پدر گشته بینی پسر
بسی بی پسر گشته بینی پدر
نخستین کس نامدار اردشیر
پس شهریار آن نبرده دلیر
به پیش افگند اسپ تازان خویش
به خاک افگند هر ک آیدش پیش
پیاده کند ترک چندان سوار
کز اختر نباشد مر آن را شمار
ولیکن سرانجام کشته شود
نکونامش اندر نوشته شود
دریغ آنچنان مرد نام آورا
ابا رادمردان همه سرورا
پس آزاده شیدسپ فرزند شاه
چو رستم درآید به روی سپاه
پس آنگاه مر تیغ را برکشد
بتازد بسی اسپ و دشمن کشد
بسی نامداران و گردان چین
که آن شیر مرد افگند بر زمین
سرانجام بختش کند خاکسار
برهنه کند آن سر تاجدار
بیاید پس آنگاه فرزند من
ببسته میان را جگر بند من
ابر کین شیدسپ فرزند شاه
به میدان کند تیز اسپ سیاه
بسی رنج بیند به رزم اندرون
شه خسروان را بگویم که چون
درفش فروزندهٔ کاویان
بیفگنده باشند ایرانیان
گرامی بگیرد به دندان درفش
به دندان بدارد درفش بنفش
به یک دست شمشیر و دیگر کلاه
به دندان درفش فریدون شاه
برین سان همیافگند دشمنان
همی برکند جان آهرمنان
سرانجام در جنگ کشته شود
نکو نامش اندر نوشته شود
پس ازاده بستور پور زریر
به پیش افگند اسپ چون نره شیر
بسی دشمنان را کند ناپدید
شگفتیتر از کار او کس ندید
چو آید سرانجام پیروز باز
ابر دشمنان دست کرده دراز
بیاید پس آن برگزیده سوار
پس شهریار جهان نامدار
ز آهرمنان بفگند شست گرد
نماید یکی پهلوی دستبرد
سرانجام ترکان به تیرش زنند
تن پیلوارش به خاک افگنند
بیاید پس آن نره شیر دلیر
سوار دلاور که نامش زریر
به پیش اندر آید گرفته کمند
نشسته بر اسفندیاری سمند
ابا جوشن زر درخشان چو ماه
بدو اندرون خیره گشته سپاه
بگیرد ز گردان لشکر هزار
ببندد فرستد بر شهریار
به هر سو کجا بنهد آن شاه روی
همی راند از خون بدخواه جوی
نه استد کس آن پهلوان شاه را
ستوه آورد شاه خرگاه را
پس افگنده بیند بزرگ اردشیر
سیه گشته رخسار و تن چون زریر
بگرید برو زار و گردد نژند
برانگیزد اسفندیاری سمند
به خاقان نهد روی پر خشم و تیز
تو گویی ندیدست هرگز گریز
چو اندر میان بیند ارجاسپ را
ستایش کند شاه گشتاسپ را
صف دشمنان سر بسر بردرد
ز گیتی سوی هیچ کس ننگرد
همی خواند او زند زردشت را
به یزدان نهاده کیی پشت را
سرانجام گردد برو تیرهبخت
بریده کندش آن نکو تاج و تخت
بیاید یکی نام او بیدرفش
به سرنیزه دارد درفش بنفش
نیارد شدن پیش گرد گزین
نشیند به راه وی اندر کمین
باستد بران راه چون پیل مست
یکی تیغ زهر آب داده به دست
چو شاه جهان بازگردد ز رزم
گرفته جهان را و کشته گرزم
بیندازد آن ترک تیری بروی
نیارد شدن آشکارا بروی
پس از دست آن بیدرفش پلید
شود شاه آزادگان ناپدید
به ترکان برد باره و زین اوی
بخواهد پسرت آن زمان کین اوی
پس آن لشکر نامدار بزرگ
به دشمن درافتد چو شیر سترگ
همی تازند این بر آن آن برین
ز خون یلان سرخ گردد زمین
یلان را بباشد همه روی زرد
چو لرزه برافتد به مردان مرد
برآید به خورشید گرد سپاه
نبیند کس از گرد تاریک راه
فروغ سر نیزه و تیر و تیغ
بتابد چنان چون ستاره ز میغ
وزان زخم مردان کجا میزنند
و بر یکدگر بر همی افگند
همه خسته و کشته بر یکدگر
پسر بر پدر بر پدر بر پسر
وزان ناله و زاری خستگان
به بند اندر آیند نابستگان
شود کشته چندان ز هر سو سپاه
که از خونشان پر شود رزمگاه
پس آن بیدرفش پلید و سترگ
به پیش اندر آید چو ارغنده گرگ
همان تیغ زهر آب داده به دست
همی تازد او باره چون پیل مست
به دست وی اندر فراوان سپاه
تبه گردد از برگزینان شاه
بیاید پس آن فرخ اسفندیار
سپاه از پس پشت و یزدانش یار
ابر بیدرفش افگند اسپ تیز
برو جامه پر خون و دل پر ستیز
مر او را یکی تیغ هندی زند
ز بر نیمهٔ تنش زیر افگند
بگیرد پس آن آهنین گرز را
بتاباند آن فره و برز را
به یک حمله از جایشان بگسلد
چو بگسستشان بر زمین کی هلد
بنوک سر نیزهشان بر چند
کندشان تبه پاک و بپراگند
گریزد سرانجام سالار چین
از اسفندیار آن گو بافرین
به ترکان نهد روی بگریخته
شکسته سپر نیزها ریخته
بیابان گذارد به اندک سپاه
شود شاه پیروز و دشمن تباه
بدان ای گزیده شه خسروان
که من هرچ گفتم نباشد جز آن
نباشد ازین یک سخن بیش و کم
تو زین پس مکن روی بر من دژم
که من آنچ گفتم نگفتم مگر
به فرمانت ای شاه پیروزگر
وزان کم بپرسید فرخنده شاه
ازین ژرف دریا و تاریک راه
ندیدم که بر شاه بنهفتمی
وگرنه من این راز کی گفتمی
چو شاه جهاندار بشنید راز
بران گوشهٔ تخت خسپید باز
ز دستش بیفتاد زرینه گرز
تو گفتی برفتش همی فر و برز
به روی اندر افتاد و بیهوش گشت
نگفتش سخن نیز و خاموش گشت
چو با هوش آمد جهان شهریار
فرود آمد از تخت و بگریست زار
چه باید مرا گفت شاهی و گاه
که روزم همی گشت خواهد سیاه
که آنان که بر من گرامیترند
گزین سپاهند و نامیترند
همی رفت و خواهند از پیش من
ز تن برکنند این دل ریش من
به جاماسپ گفت ار چنینست کار
به هنگام رفتن سوی کارزار
نخوانم نبرده برادرم را
نسوزم دل پیر مادرم را
نفرمایمش نیز رفتن به رزم
سپه را سپارم به فرخ گرزم
کیان زادگان و جوانان من
که هر یک چنانند چون جان من
بخوانم همه سربسر پیش خویش
زرهشان نپوشم نشانم به پیش
چگونه رسد نوک تیر خدنگ
برین آسمان بر شده کوه سنگ
خردمند گفتا به شاه زمین
که ای نیکخو مهتر بافرین
گر ایشان نباشند پیش سپاه
نهاده بسر بر کیانی کلاه
که یارد شدن پیش ترکان چین
که بازآورد فره پاک دین
تو زین خاک برخیز و برشو به گاه
مکن فره پادشاهی تباه
که داد خدایست وزین چاره نیست
خداوند گیتی ستمگاره نیست
ز اندوه خوردن نباشدت سود
کجا بودنی بود و شد کار بود
مکن دلت را بیشتر زین نژند
بداد خدای جهان کن بسند
بدادش بسی پند و بشنید شاه
چو خورشید گون گشت بر شد به گاه
نشست از برگاه و بنهاد دل
به رزم جهانجوی شاه چگل
از اندیشهٔ دل نیامدش خواب
به رزم و به بزمش گرفته شتاب
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۱۱
چو جاماسپ گفت این سپیده دمید
فروغ ستاره بشد ناپدید
سپه را به هامون فرود آورید
بزد کوس بر پیل و لشکر کشید
وزانجا خرامید تا رزمگاه
فرود آورید آن گزیده سپاه
به گاهی که باد سپیده دمان
به کاخ آرد از باغ بوی گلان
فرستاده بد هر سوی دیدهبان
چنانچون بود رسم آزادگان
بیامد سواری و گفتا به شاه
که شاها به نزدیکی آمد سپاه
سپاهیست ای شهریار زمین
که هرگز چنان نامد از ترک و چین
به نزدیکی ما فرود آمدند
به کوه و در و دشت خیمه زدند
سپهدارشان دیدهبان برگزید
فرستاد و دیده به دیده رسید
پس آزاده گشتاسپ شاه دلیر
سپهبدش را خواند فرخ زریر
درفشی بدو داد و گفتا بتاز
بیارای پیلان و لشکر بساز
سپهبد بشد لشکرش راست کرد
همی رزم سالار چین خواست کرد
بدادش جهاندار پنجه هزار
سوار گزیده به اسفندیار
بدو داد یک دست زان لشکرش
که شیری دلش بود و پیلی برش
دگر دست لشکرش را همچنان
برآراست از شیر دل سرکشان
به گرد گرامی سپرد آن سپاه
که شیر جهان بود و همتای شاه
پس پشت لشکر به بستور داد
چراغ سپهدار خسرو نژاد
چو لشکر بیاراست و بر شد به کوه
غمی گشته از رنج و گشته ستوه
نشست از بر خوب تابنده گاه
همی کرد زانجا به لشکر نگاه
پس ارجاسپ شاه دلیران چین
بیاراست لشکرش را همچنین
جدا کرد از خلخی سی هزار
جهان آزموده نبرده سوار
فرستادشان سوی آن بیدرفش
که کوس مهین داشت و رنگین درفش
بدو داد یک دست زان لشکرش
که شیر ژیان نامدی همبرش
دگر دست را داد بر گرگسار
بدادش سوار گزین صدهزار
میانگاه لشکرش را همچنین
سپاهی بیاراست خوب و گزین
بدادش بدان جادوی خویش کام
کجا نام خواست و هزارانش نام
خود و صدهزاران سواران گرد
نموده همه در جهان دستبرد
نگاهش همی داشت پشت سپاه
همی کرد هر سوی لشکر نگاه
پسر داشتی یک گرانمایه مرد
جهاندیده و دیده هر گرم و سرد
سواری جهاندیده نامش کهرم
رسیده بسی بر سرش سرد و گرم
مران پور خود را سپهدار کرد
بران لشکر گشن سالار کرد
فروغ ستاره بشد ناپدید
سپه را به هامون فرود آورید
بزد کوس بر پیل و لشکر کشید
وزانجا خرامید تا رزمگاه
فرود آورید آن گزیده سپاه
به گاهی که باد سپیده دمان
به کاخ آرد از باغ بوی گلان
فرستاده بد هر سوی دیدهبان
چنانچون بود رسم آزادگان
بیامد سواری و گفتا به شاه
که شاها به نزدیکی آمد سپاه
سپاهیست ای شهریار زمین
که هرگز چنان نامد از ترک و چین
به نزدیکی ما فرود آمدند
به کوه و در و دشت خیمه زدند
سپهدارشان دیدهبان برگزید
فرستاد و دیده به دیده رسید
پس آزاده گشتاسپ شاه دلیر
سپهبدش را خواند فرخ زریر
درفشی بدو داد و گفتا بتاز
بیارای پیلان و لشکر بساز
سپهبد بشد لشکرش راست کرد
همی رزم سالار چین خواست کرد
بدادش جهاندار پنجه هزار
سوار گزیده به اسفندیار
بدو داد یک دست زان لشکرش
که شیری دلش بود و پیلی برش
دگر دست لشکرش را همچنان
برآراست از شیر دل سرکشان
به گرد گرامی سپرد آن سپاه
که شیر جهان بود و همتای شاه
پس پشت لشکر به بستور داد
چراغ سپهدار خسرو نژاد
چو لشکر بیاراست و بر شد به کوه
غمی گشته از رنج و گشته ستوه
نشست از بر خوب تابنده گاه
همی کرد زانجا به لشکر نگاه
پس ارجاسپ شاه دلیران چین
بیاراست لشکرش را همچنین
جدا کرد از خلخی سی هزار
جهان آزموده نبرده سوار
فرستادشان سوی آن بیدرفش
که کوس مهین داشت و رنگین درفش
بدو داد یک دست زان لشکرش
که شیر ژیان نامدی همبرش
دگر دست را داد بر گرگسار
بدادش سوار گزین صدهزار
میانگاه لشکرش را همچنین
سپاهی بیاراست خوب و گزین
بدادش بدان جادوی خویش کام
کجا نام خواست و هزارانش نام
خود و صدهزاران سواران گرد
نموده همه در جهان دستبرد
نگاهش همی داشت پشت سپاه
همی کرد هر سوی لشکر نگاه
پسر داشتی یک گرانمایه مرد
جهاندیده و دیده هر گرم و سرد
سواری جهاندیده نامش کهرم
رسیده بسی بر سرش سرد و گرم
مران پور خود را سپهدار کرد
بران لشکر گشن سالار کرد
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۱۲
چو اندر گذشت آن شب و بود روز
بتابید خورشید گیهان فروز
به زین بر نشستند هر دو سپاه
همی دید زان کوه گشتاسپ شاه
چو از کوه دید آن شه بافرین
کجا برنشستند گردان به زین
سیه رنگ بهزاد را پیش خواست
تو گفتی که بیستونست راست
برو بر فگندند برگستوان
برو بر نشست آن شه خسروان
چو هر دو برابر فرود آمدند
ابر پیل بر نای رویین زدند
یکی رزمگاهی بیاراستند
یلان هم نبردان همی خواستند
بکردند یک تیرباران نخست
بسان تگرگ بهاران درست
بشد آفتاب از جهان ناپدید
چه داند کسی کان شگفتی ندید
بپوشیده شد چشمهٔ آفتاب
ز پیکانهاشان درفشان چو آب
تو گفتی جهان ابر دارد همی
وزان ابر الماس بارد همی
وزان گرزداران و نیزهوران
همی تاختند آن برین این بران
هوازی جهان بود شبگون شده
زمین سربسر پاک گلگون شده
بیامد نخست آن سوار هژیر
پس شهریار جهان اردشیر
به آوردگه رفت نیزه به دست
تو گفتی مگر طوس اسپهبدست
برین سان همی گشت پیش سپاه
نبود آگه از بخش خورشید و ماه
بیامد یکی ناوکش بر میان
گذارنده شد بر سلیح کیان
ز بور اندر افتاد خسرو نگون
تن پاکش آلوده شد پر ز خون
دریغ آن نکو روی همرنگ ماه
که بازش ندید آن خردمند شاه
بیامد بر شاه شیر اورمزد
کجا زو گرفتی شهنشاه پزد
ز پیش اندر آمد به دشت اندرا
به زهر آب داده یکی خنجرا
خروشی برآورد برسان شیر
که آورد خواهد ژیان گور زیر
ابر کین آن شاهزاده سوار
بکشت از سواران دشمن هزار
به هنگامهٔ بازگشتن ز جنگ
که روی زمین گشته بد لاله رنگ
بیامد یکی تیرش اندر قفا
شد آن خسرو شاهزاده فنا
بیامد پسش باز شیدسپ شاه
که مانندهٔ شاه بد همچو ماه
یکی دیزهای بر نشسته چو نیل
به تگ همچو آهو به تن همچو پیل
به آوردگه گشت و نیزه بگاشت
چو لختی بگردید نیزه بداشت
کدامست گفتا کهرم سترگ
کجا پیکرش پیکر پیر گرگ
بیامد یکی دیو گفتا منم
که با گرسنه شیر دندان زنم
به نیزه بگشتند هر دو چو باد
بزد ترک را نیزهٔ شاهزاد
ز باره در آورد و ببرید سر
به خاک اندر افگنده زرین کمر
همی گشت بر پیش گردان چین
بسان یکی کوه بر پشت زین
همانا چنو نیز دیده ندید
ز خوبی کجا بود چشمش رسید
یکی ترک تیری برو برگماشت
ز پشتش سر تیر بیرون گذاشت
دریغ آن شه پروریده به ناز
بشد روی او باب نادیده باز
بتابید خورشید گیهان فروز
به زین بر نشستند هر دو سپاه
همی دید زان کوه گشتاسپ شاه
چو از کوه دید آن شه بافرین
کجا برنشستند گردان به زین
سیه رنگ بهزاد را پیش خواست
تو گفتی که بیستونست راست
برو بر فگندند برگستوان
برو بر نشست آن شه خسروان
چو هر دو برابر فرود آمدند
ابر پیل بر نای رویین زدند
یکی رزمگاهی بیاراستند
یلان هم نبردان همی خواستند
بکردند یک تیرباران نخست
بسان تگرگ بهاران درست
بشد آفتاب از جهان ناپدید
چه داند کسی کان شگفتی ندید
بپوشیده شد چشمهٔ آفتاب
ز پیکانهاشان درفشان چو آب
تو گفتی جهان ابر دارد همی
وزان ابر الماس بارد همی
وزان گرزداران و نیزهوران
همی تاختند آن برین این بران
هوازی جهان بود شبگون شده
زمین سربسر پاک گلگون شده
بیامد نخست آن سوار هژیر
پس شهریار جهان اردشیر
به آوردگه رفت نیزه به دست
تو گفتی مگر طوس اسپهبدست
برین سان همی گشت پیش سپاه
نبود آگه از بخش خورشید و ماه
بیامد یکی ناوکش بر میان
گذارنده شد بر سلیح کیان
ز بور اندر افتاد خسرو نگون
تن پاکش آلوده شد پر ز خون
دریغ آن نکو روی همرنگ ماه
که بازش ندید آن خردمند شاه
بیامد بر شاه شیر اورمزد
کجا زو گرفتی شهنشاه پزد
ز پیش اندر آمد به دشت اندرا
به زهر آب داده یکی خنجرا
خروشی برآورد برسان شیر
که آورد خواهد ژیان گور زیر
ابر کین آن شاهزاده سوار
بکشت از سواران دشمن هزار
به هنگامهٔ بازگشتن ز جنگ
که روی زمین گشته بد لاله رنگ
بیامد یکی تیرش اندر قفا
شد آن خسرو شاهزاده فنا
بیامد پسش باز شیدسپ شاه
که مانندهٔ شاه بد همچو ماه
یکی دیزهای بر نشسته چو نیل
به تگ همچو آهو به تن همچو پیل
به آوردگه گشت و نیزه بگاشت
چو لختی بگردید نیزه بداشت
کدامست گفتا کهرم سترگ
کجا پیکرش پیکر پیر گرگ
بیامد یکی دیو گفتا منم
که با گرسنه شیر دندان زنم
به نیزه بگشتند هر دو چو باد
بزد ترک را نیزهٔ شاهزاد
ز باره در آورد و ببرید سر
به خاک اندر افگنده زرین کمر
همی گشت بر پیش گردان چین
بسان یکی کوه بر پشت زین
همانا چنو نیز دیده ندید
ز خوبی کجا بود چشمش رسید
یکی ترک تیری برو برگماشت
ز پشتش سر تیر بیرون گذاشت
دریغ آن شه پروریده به ناز
بشد روی او باب نادیده باز
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۱۳
بیامد سر سروران سپاه
پسر تهم جاماسپ دستور شاه
نبرده سواری گرامیش نام
به مانندهٔ پور دستان سام
یکی چرمهای برنشسته سمند
یکی گام زن بارهٔ بیگزند
چمانندهٔ چرمهٔ نونده جوان
یکی کوه پارست گوی روان
به پیش صف چینیان ایستاد
خداوند بهزاد را کرد یاد
کدامست گفت از شما شیردل
که آید سوی نیزهٔ جان گسل
کجا باشد آن جادوی خویش کام
کجا خواست نام و هزارانش نام
برفت آن زمان پیش او نامخواست
تو گفتی که همچو ستونست راست
بگشتند هر دو سوار هژیر
به گرز و به نیزه به شمشیر و تیر
گرامی گوی بود با زور شیر
نتابید با او سوار دلیر
گرفت از گرامی نبرده دریغ
گرامی کفش بود برنده تیغ
گرامی خرامید با خشم تیز
دل از کینهٔ کشتگان پر ستیز
میان صف دشمن اندر فتاد
پس از دامن کوه برخاست باد
سپاه از دو رو بر هم آویختند
و گرد از دو لشکر برانگیختند
بدان شورش اندر میان سپاه
ازان زخم گردان و گرد سیاه
بیفتاد از دست ایرانیان
درفش فروزندهٔ کاویان
گرامی بدید آن درفش چو نیل
که افگنده بودند از پشت پیل
فرود آمد و بر گرفت آن ز خاک
بیفشاند از خاک و بسترد پاک
چو او را بدیدند گردان چین
که آن نیزهٔ نامدار گزین
ازان خاک برداشت و بسترد و برد
به گردش گرفتند مردان گرد
ز هر سو به گردش همی تاختند
به شمشیر دستش بینداختند
درفش فریدون به دندان گرفت
همی زد به یک دست گرز ای شگفت
سرانجام کارش بکشتند زار
بران گرم خاکش فگندند خوار
دریغ آن نبرده سوار هژبر
که بازش ندید آن خردمند پیر
بیامد هم آنگاه بستور شیر
نبرده کیان زاده پور زریر
بکشت او ازان دشمنان بیشمار
که آویخت اندر بد روزگار
سرانجام برگشت پیروز و شاد
به پیش پدر باز شد و ایستاد
بیامد پس آن برگزیده سوار
پس شهریار جهان نیوزار
به زیر اندرون تیزرو شولکی
که نبود چنان از هزاران یکی
بیامد بران تیره آوردگاه
به آواز گفت ای گزیده سپاه
کدامست مرد از شما نامدار
جهاندیده و گرد و نیزهگزار
که پیش من آیند نیزه به دست
که امروز در پیش مرد آمدست
سواران چین پیش او تاختند
برافگندنش را همی ساختند
سوار جهانجوی مرد دلیر
چو پیل دژآگاه و چون نره شیر
همی گشت بر گرد مردان چین
تو گفتی همی بر نوردد زمین
بکشت از گوان جهان شست مرد
دران تاختنها به گرز نبرد
سرانجامش آمد یکی تیر چرخ
چنان آمده بودش از چرخ برخ
بیفتاد زان شولک خوب رنگ
بمرد و نرست اینت فرجام جنگ
دریغ آن سوار گرانمایه نیز
که افگنده شد رایگان بر نه چیز
که همچون پدر بود و همتای اوی
دریغ آن نکو روی و بالای اوی
چو کشته شد آن نامبرده سوار
ز گردان به گردش هزاران هزار
بهر گوشهای بر هم آویختند
ز روی زمین گرد انگیختند
برآمد برین رزم کردن دو هفت
کزیشان سواری زمانی نخفت
زمینها پر از کشته و خسته شد
سراپردهها نیز بربسته شد
در و دشتها شد همه لالهگون
به دشت و بیابان همی رفت خون
چنان بد ز بس کشته آن رزمگاه
که بد میتوانست رفتن به راه
پسر تهم جاماسپ دستور شاه
نبرده سواری گرامیش نام
به مانندهٔ پور دستان سام
یکی چرمهای برنشسته سمند
یکی گام زن بارهٔ بیگزند
چمانندهٔ چرمهٔ نونده جوان
یکی کوه پارست گوی روان
به پیش صف چینیان ایستاد
خداوند بهزاد را کرد یاد
کدامست گفت از شما شیردل
که آید سوی نیزهٔ جان گسل
کجا باشد آن جادوی خویش کام
کجا خواست نام و هزارانش نام
برفت آن زمان پیش او نامخواست
تو گفتی که همچو ستونست راست
بگشتند هر دو سوار هژیر
به گرز و به نیزه به شمشیر و تیر
گرامی گوی بود با زور شیر
نتابید با او سوار دلیر
گرفت از گرامی نبرده دریغ
گرامی کفش بود برنده تیغ
گرامی خرامید با خشم تیز
دل از کینهٔ کشتگان پر ستیز
میان صف دشمن اندر فتاد
پس از دامن کوه برخاست باد
سپاه از دو رو بر هم آویختند
و گرد از دو لشکر برانگیختند
بدان شورش اندر میان سپاه
ازان زخم گردان و گرد سیاه
بیفتاد از دست ایرانیان
درفش فروزندهٔ کاویان
گرامی بدید آن درفش چو نیل
که افگنده بودند از پشت پیل
فرود آمد و بر گرفت آن ز خاک
بیفشاند از خاک و بسترد پاک
چو او را بدیدند گردان چین
که آن نیزهٔ نامدار گزین
ازان خاک برداشت و بسترد و برد
به گردش گرفتند مردان گرد
ز هر سو به گردش همی تاختند
به شمشیر دستش بینداختند
درفش فریدون به دندان گرفت
همی زد به یک دست گرز ای شگفت
سرانجام کارش بکشتند زار
بران گرم خاکش فگندند خوار
دریغ آن نبرده سوار هژبر
که بازش ندید آن خردمند پیر
بیامد هم آنگاه بستور شیر
نبرده کیان زاده پور زریر
بکشت او ازان دشمنان بیشمار
که آویخت اندر بد روزگار
سرانجام برگشت پیروز و شاد
به پیش پدر باز شد و ایستاد
بیامد پس آن برگزیده سوار
پس شهریار جهان نیوزار
به زیر اندرون تیزرو شولکی
که نبود چنان از هزاران یکی
بیامد بران تیره آوردگاه
به آواز گفت ای گزیده سپاه
کدامست مرد از شما نامدار
جهاندیده و گرد و نیزهگزار
که پیش من آیند نیزه به دست
که امروز در پیش مرد آمدست
سواران چین پیش او تاختند
برافگندنش را همی ساختند
سوار جهانجوی مرد دلیر
چو پیل دژآگاه و چون نره شیر
همی گشت بر گرد مردان چین
تو گفتی همی بر نوردد زمین
بکشت از گوان جهان شست مرد
دران تاختنها به گرز نبرد
سرانجامش آمد یکی تیر چرخ
چنان آمده بودش از چرخ برخ
بیفتاد زان شولک خوب رنگ
بمرد و نرست اینت فرجام جنگ
دریغ آن سوار گرانمایه نیز
که افگنده شد رایگان بر نه چیز
که همچون پدر بود و همتای اوی
دریغ آن نکو روی و بالای اوی
چو کشته شد آن نامبرده سوار
ز گردان به گردش هزاران هزار
بهر گوشهای بر هم آویختند
ز روی زمین گرد انگیختند
برآمد برین رزم کردن دو هفت
کزیشان سواری زمانی نخفت
زمینها پر از کشته و خسته شد
سراپردهها نیز بربسته شد
در و دشتها شد همه لالهگون
به دشت و بیابان همی رفت خون
چنان بد ز بس کشته آن رزمگاه
که بد میتوانست رفتن به راه
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۱۹
چو ترکان بدیدند کارجاسپ رفت
همی آید از هر سوی تیغ تفت
همه سرکشانشان پیاده شدند
به پیش گو اسفندیار آمدند
کمانچای چاچی بینداختند
قبای نبردی برون آختند
به زاریش گفتند گر شهریار
دهد بندگان را به جان زینهار
بدین اندر آییم و خواهش کنیم
همه آذران را نیایش کنیم
ازیشان چو بشنید اسفندیار
به جان و به تن دادشان زینهار
بران لشگر گشن آواز داد
گو نامبردار فرخنژاد
که این نامداران ایرانیان
بگردید زین لشکر چینیان
کنون کاین سپاه عدو گشت پست
ازین سهم و کشتن بدارید دست
که بس زاروارند و بیچارهوار
دهدی این سگان را به جان زینهار
بدارید دست از گرفتن کنون
مبندید کس را مریزید خون
متازید و این کشتگان مسپرید
بگردید و این خستگان بشمرید
مگیریدشان بهر جان زریر
بر اسپان جنگی مپایید دیر
چو لشکر شنیدند آواز اوی
شدند از بر خستگان بارزوی
به لشکرگه خود فرود آمدند
به پیروز گشتن تبیره زدند
همه شب نخفتند زان خرمی
که پیروزی بودشان رستمی
چو اندر شکست آن شب تیرهگون
به دشت و بیابان فرو خورد خون
کی نامور با سران سپاه
بیامد به دیدار آن رزمگاه
همی گرد آن کشتگان بر بگشت
کرا دید بگریست و اندر گذشت
برادرش را دید کشته به زار
به آوردگاهی برافگنده خوار
چو او را چنان زار و کشته بدید
همه جامهٔ خسروی بردرید
فرود آمد از شولک خوب رنگ
به ریش خود اندر زده هر دو چنگ
همی گفت کی شاه گردان بلخ
همه زندگانی ما کرده تلخ
دریغا سوارا شها خسروا
نبرده دلیرا گزیده گوا
ستون منا پردهٔ کشورا
چراغ جهان افشر لشکرا
فرود آمد و برگرفتش ز خاک
به دست خودش روی بسترد پاک
به تابوت زرینش اندر نهاد
تو گفتی زریر از بنه خود نزاد
کیان زادگان و جوانان خویش
به تابوتها در نهادند پیش
بفرمود تا کشتگان بشمرند
کسی را که خستست بیرون برند
بگردید بر گرد آن رزمگاه
به کوه و بیابان و بر دشت و راه
از ایرانیان کشته بد سیهزار
ازان هفتصد سرکش و نامدار
هزار چل از نامور خسته بود
که از پای پیلان به در جسته بود
وزان دیگران کشته بد صد هزار
هزار و صد و شست و سه نامدار
ز خسته بدی سه هزار و دویست
برین جای بر تا توانی مه ایست
همی آید از هر سوی تیغ تفت
همه سرکشانشان پیاده شدند
به پیش گو اسفندیار آمدند
کمانچای چاچی بینداختند
قبای نبردی برون آختند
به زاریش گفتند گر شهریار
دهد بندگان را به جان زینهار
بدین اندر آییم و خواهش کنیم
همه آذران را نیایش کنیم
ازیشان چو بشنید اسفندیار
به جان و به تن دادشان زینهار
بران لشگر گشن آواز داد
گو نامبردار فرخنژاد
که این نامداران ایرانیان
بگردید زین لشکر چینیان
کنون کاین سپاه عدو گشت پست
ازین سهم و کشتن بدارید دست
که بس زاروارند و بیچارهوار
دهدی این سگان را به جان زینهار
بدارید دست از گرفتن کنون
مبندید کس را مریزید خون
متازید و این کشتگان مسپرید
بگردید و این خستگان بشمرید
مگیریدشان بهر جان زریر
بر اسپان جنگی مپایید دیر
چو لشکر شنیدند آواز اوی
شدند از بر خستگان بارزوی
به لشکرگه خود فرود آمدند
به پیروز گشتن تبیره زدند
همه شب نخفتند زان خرمی
که پیروزی بودشان رستمی
چو اندر شکست آن شب تیرهگون
به دشت و بیابان فرو خورد خون
کی نامور با سران سپاه
بیامد به دیدار آن رزمگاه
همی گرد آن کشتگان بر بگشت
کرا دید بگریست و اندر گذشت
برادرش را دید کشته به زار
به آوردگاهی برافگنده خوار
چو او را چنان زار و کشته بدید
همه جامهٔ خسروی بردرید
فرود آمد از شولک خوب رنگ
به ریش خود اندر زده هر دو چنگ
همی گفت کی شاه گردان بلخ
همه زندگانی ما کرده تلخ
دریغا سوارا شها خسروا
نبرده دلیرا گزیده گوا
ستون منا پردهٔ کشورا
چراغ جهان افشر لشکرا
فرود آمد و برگرفتش ز خاک
به دست خودش روی بسترد پاک
به تابوت زرینش اندر نهاد
تو گفتی زریر از بنه خود نزاد
کیان زادگان و جوانان خویش
به تابوتها در نهادند پیش
بفرمود تا کشتگان بشمرند
کسی را که خستست بیرون برند
بگردید بر گرد آن رزمگاه
به کوه و بیابان و بر دشت و راه
از ایرانیان کشته بد سیهزار
ازان هفتصد سرکش و نامدار
هزار چل از نامور خسته بود
که از پای پیلان به در جسته بود
وزان دیگران کشته بد صد هزار
هزار و صد و شست و سه نامدار
ز خسته بدی سه هزار و دویست
برین جای بر تا توانی مه ایست
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۲۸
زنی بود گشتاسپ را هوشمند
خردمند وز بد زبانش به بند
ز آخر چمان بارهای برنشست
به کردار ترکان میان را ببست
از ایران ره سیستان برگرفت
ازان کارها مانده اندر شگفت
نخفتی به منزل چو برداشتی
دو روزه به یک روزه بگذاشتی
چنین تا به نزدیک گشتاسپ شد
به آگاهی درد لهراسپ شد
بدو گفت چندین چرا ماندی
خود از بخل بامی چرا راندی
سپاهی ز ترکان بیامد به بلخ
که شد مردم بلخ را روز تلخ
همه بلخ پر غارت و کشتن است
از ایدر ترا روی برگشتن است
بدو گفت گشتاسپ کین غم چراست
به یک تاختن درد و ماتم چراست
چو من با سپاه اندرآیم ز جای
همه کشور چین ندارند پای
چنین پاسخ آورد کاین خود مگوی
که کای بزرگ آمدستت به روی
شهنشاه لهراسپ را پیش بلخ
بکشتند و شد بلخ را روز تلخ
همان دختران را ببردند اسیر
چنین کار دشوار آسان مگیر
اگر نیستی جز شکست همای
خردمند را دل نرفتی ز جای
وز انجا به نوش آذراندر شدند
رد و هیربد را بهم برزدند
ز خونشان فروزنده آذر بمرد
چنین کار را خوار نتوان شمرد
دگر دختر شاه به آفرید
که باد هوا هرگز او را ندید
به خواری ورا زار برداشتند
برو یاره و تاج نگذاشتند
چو بشنید گشتاسپ شد پر ز درد
ز مژگان ببارید خوناب زرد
بزرگان ایرانیان را بخواند
شنیده سخن پیش ایشان براند
نویسندهٔ نامه را خواند شاه
بینداخت تاج و بپردخت گاه
سواران پراگنده بر هر سوی
فرستاد نامه به هر پهلوی
که یک تن سر از گل مشورید پاک
مدارید باک از بلند و مغاک
ببردند نامه به هر کشوری
کجا بود در پادشاهی سری
چو آگاه گشتند یکسر سپاه
برفتند با گرز و رومی کلاه
همه یکسره پیش شاه آمدند
بران نامور بارگاه آمدند
چو گشتاسپ دید آن سپه بر درش
سواران جنگاور از کشورش
درم داد وز سیستان برگرفت
سوی بلخ بامی ره اندر گرفت
چو بشنید ارجاسپ کامد سپاه
جهاندار گشتاسپ با تاج و گاه
ز دریا به دریا سپه گسترید
که جایی کسی روی هامون ندید
دو لشکر چو تنگ اندر آمد به گرد
زمین شد سیاه و هوا لاژورد
چو هر دو سپه برکشیدند صف
همه نیزه و تیغ و ژوپین به کف
ابر میمنه شاه فرشیدورد
که با شیر درنده جستی نبرد
ابر میسره گرد بستور بود
که شاه و گه رزم چون کوه بود
جهاندار گشتاسپ در قلبگاه
همی کرد هر سو به لشکر نگاه
وزان روی کندر ابر میمنه
بیامد پس پشت او با بنه
سوی میسره کهرم تیغزن
به قلب اندر ارجاسپ با انجمن
برآمد ز هر دو سپه بانگ کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس
تو گفتی که گردون بپرد همی
زمین از گرانی بدرد همی
ز آواز اسپان و زخم تبر
همی کوه خارا برآورد پر
همه دشت سر بود بیتن به خاک
سر گرزداران همه چاکچاک
درفشیدن تیغ و باران تیر
خروش یلان بود با دار و گیر
ستاره همی جست راه گریغ
سپه را همی نامدی جان دریغ
سر نیزه و گرز خم داده بود
همه دشت پر کشته افتاده بود
بسی کوفته زیر باره درون
کفن سینهٔ شیر و تابوت خون
تن بیسران و سر بیتنان
سواران چو پیلان کفک افگنان
پدر را نبد بر پسر جای مهر
همی گشت زین گونه گردان سپهر
چو بگذشت زین سان سه روز و سه شب
ز بس بانگ اسپان و جنگ و جلب
سراسر چنان گشت آوردگاه
که از جوش خون لعل شد روی ماه
ابا کهرم تیغزن در نبرد
برآویخت ناگاه فرشیدورد
ز کهرم مران شاه تن خسته شد
به جان گرچه از دست او رسته شد
از ایران سواران پرخاشجوی
چنان خسته بردند از پیش اوی
فراوان ز ایرانیان کشته شد
ز خون یلان کشور آغشته شد
پسر بود گشتاسپ را سی و هشت
دلیران کوه و سواران دشت
بکشتند یکسر بران رزمگاه
به یکبارگی تیره شد بخت شاه
خردمند وز بد زبانش به بند
ز آخر چمان بارهای برنشست
به کردار ترکان میان را ببست
از ایران ره سیستان برگرفت
ازان کارها مانده اندر شگفت
نخفتی به منزل چو برداشتی
دو روزه به یک روزه بگذاشتی
چنین تا به نزدیک گشتاسپ شد
به آگاهی درد لهراسپ شد
بدو گفت چندین چرا ماندی
خود از بخل بامی چرا راندی
سپاهی ز ترکان بیامد به بلخ
که شد مردم بلخ را روز تلخ
همه بلخ پر غارت و کشتن است
از ایدر ترا روی برگشتن است
بدو گفت گشتاسپ کین غم چراست
به یک تاختن درد و ماتم چراست
چو من با سپاه اندرآیم ز جای
همه کشور چین ندارند پای
چنین پاسخ آورد کاین خود مگوی
که کای بزرگ آمدستت به روی
شهنشاه لهراسپ را پیش بلخ
بکشتند و شد بلخ را روز تلخ
همان دختران را ببردند اسیر
چنین کار دشوار آسان مگیر
اگر نیستی جز شکست همای
خردمند را دل نرفتی ز جای
وز انجا به نوش آذراندر شدند
رد و هیربد را بهم برزدند
ز خونشان فروزنده آذر بمرد
چنین کار را خوار نتوان شمرد
دگر دختر شاه به آفرید
که باد هوا هرگز او را ندید
به خواری ورا زار برداشتند
برو یاره و تاج نگذاشتند
چو بشنید گشتاسپ شد پر ز درد
ز مژگان ببارید خوناب زرد
بزرگان ایرانیان را بخواند
شنیده سخن پیش ایشان براند
نویسندهٔ نامه را خواند شاه
بینداخت تاج و بپردخت گاه
سواران پراگنده بر هر سوی
فرستاد نامه به هر پهلوی
که یک تن سر از گل مشورید پاک
مدارید باک از بلند و مغاک
ببردند نامه به هر کشوری
کجا بود در پادشاهی سری
چو آگاه گشتند یکسر سپاه
برفتند با گرز و رومی کلاه
همه یکسره پیش شاه آمدند
بران نامور بارگاه آمدند
چو گشتاسپ دید آن سپه بر درش
سواران جنگاور از کشورش
درم داد وز سیستان برگرفت
سوی بلخ بامی ره اندر گرفت
چو بشنید ارجاسپ کامد سپاه
جهاندار گشتاسپ با تاج و گاه
ز دریا به دریا سپه گسترید
که جایی کسی روی هامون ندید
دو لشکر چو تنگ اندر آمد به گرد
زمین شد سیاه و هوا لاژورد
چو هر دو سپه برکشیدند صف
همه نیزه و تیغ و ژوپین به کف
ابر میمنه شاه فرشیدورد
که با شیر درنده جستی نبرد
ابر میسره گرد بستور بود
که شاه و گه رزم چون کوه بود
جهاندار گشتاسپ در قلبگاه
همی کرد هر سو به لشکر نگاه
وزان روی کندر ابر میمنه
بیامد پس پشت او با بنه
سوی میسره کهرم تیغزن
به قلب اندر ارجاسپ با انجمن
برآمد ز هر دو سپه بانگ کوس
زمین آهنین شد هوا آبنوس
تو گفتی که گردون بپرد همی
زمین از گرانی بدرد همی
ز آواز اسپان و زخم تبر
همی کوه خارا برآورد پر
همه دشت سر بود بیتن به خاک
سر گرزداران همه چاکچاک
درفشیدن تیغ و باران تیر
خروش یلان بود با دار و گیر
ستاره همی جست راه گریغ
سپه را همی نامدی جان دریغ
سر نیزه و گرز خم داده بود
همه دشت پر کشته افتاده بود
بسی کوفته زیر باره درون
کفن سینهٔ شیر و تابوت خون
تن بیسران و سر بیتنان
سواران چو پیلان کفک افگنان
پدر را نبد بر پسر جای مهر
همی گشت زین گونه گردان سپهر
چو بگذشت زین سان سه روز و سه شب
ز بس بانگ اسپان و جنگ و جلب
سراسر چنان گشت آوردگاه
که از جوش خون لعل شد روی ماه
ابا کهرم تیغزن در نبرد
برآویخت ناگاه فرشیدورد
ز کهرم مران شاه تن خسته شد
به جان گرچه از دست او رسته شد
از ایران سواران پرخاشجوی
چنان خسته بردند از پیش اوی
فراوان ز ایرانیان کشته شد
ز خون یلان کشور آغشته شد
پسر بود گشتاسپ را سی و هشت
دلیران کوه و سواران دشت
بکشتند یکسر بران رزمگاه
به یکبارگی تیره شد بخت شاه
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۳۱
چو شب شد چو آهرمن کینهخواه
خروش جرس خاست از بارگاه
بران بارهٔ پهلوی برنشست
یکی تیغ هندی گرفته به دست
چو نوشاذر و بهمن و مهرنوش
برفتند یکسر پر از جنگ و جوش
ورا راهبر پیش جاماسپ بود
که دستور فرخنده گشتاسپ بود
ازان بارهٔ دژ چو بیرون شدند
سواران جنگی به هامون شدند
سپهبد سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راستگوی
توی آفریننده و کامگار
فروزندهٔ جان اسفندیار
تو دانی که از خون فرشیدورد
دلم گشت پر درد و رخساره زرد
گر ایدونک پیروز گردم به جنگ
کنم روی گیتی بر ارجاسپ تنگ
بخواهیم ازو کین لهراسپ شاه
همان کین چندین سر بیگناه
برادر جهان بین من سی و هشت
که از خونشان لعل شد خاک دشت
پذیرفتم از داور دادگر
که کینه نگیرم ز بند پدر
به گیتی صد آتشکده نو کنم
جهان از ستمگاره بیخو کنم
نبیند کسی پای من بر بساط
مگر در بیابان کنم صد رباط
به شاخی که کرگس برو نگذرد
بدو گور و نخچیر پی نسپرد
کنم چاه آب اندرو صدهزار
توانگر کنم مردم خیش کار
همه بیرهان را بدین آورم
سر جادوان بر زمین آورم
بگفت این و برگاشت اسپ نبرد
بیامد به نزدیک فرشیدورد
ورا از بر جامه بر خفته دید
تن خسته در جامه بنهفته دید
ز دیده ببارید چندان سرشک
که با درد او آشنا شد پزشک
بدو گفت کای شاه پرخاشجوی
ترا این گزند از که آمد به روی
کزو کین تو باز خواهم به جنگ
اگر شیر جنگیست او گر پلنگ
چنین داد پاسخ که ای پهلوان
ز گشتاسپم من خلیدهروان
چو پای ترا او نکردی به بند
ز ترکان بما نامدی این گزند
همان شاه لهراسپ با پیر سر
همه بلخ ازو گشت زیر و زبر
ز گفت گرزم آنچ بر ما رسید
ندیدست هرگز کسی نه شنید
بدرد من اکنون تو خرسند باش
به گیتی درخت برومند باش
که من رفتنیام به دیگر سرای
تو باید که باشی همیشه به جای
چو رفتم ز گیتی مرا یاددار
به ببخش روان مرا شاددار
تو پدرود باش ای جهان پهلوان
که جاوید بادی و روشنروان
بگفت این و رخسارگان کرد زرد
شد آن نامور شاه فرشیدورد
بزد دست بر جامه اسفندیار
همه پرنیان بر تنش گشت خار
همی گفت کای پاک برتر خدای
به نیکی تو باشی مرا رهنمای
که پیش آورم کین فرشیدورد
برانگیزم از رود وز کوه گرد
بریزم ز تن خون ارجاسپ را
شکیبا کنم جان لهراسپ را
برادرش را مرده بر زین نهاد
دلی پر ز کینه لبی پر ز باد
ز هامون بیامد به کوه بلند
برادرش بسته بر اسپ سمند
همی گفت کاکنون چه سازم ترا
یکی دخمه چون برفرازم ترا
نه چیزست با من نه سیم و نه زر
نه خشت و نه آب و نه دیوارگر
به زیر درختی که بد سایهدار
نهادش بدان جایگه نامدار
برآهیخت خفتان جنگ از تنش
کفن کرد دستار و پیراهنش
وزانجا بیامد بدان جایگاه
کجا شاه گشتاسپ گم کرد راه
بسی مرد ز ایرانیان کشته دید
شده خاک و ریگ از جهان ناپدید
همی زار بگریست بر کشتگان
پر از درد دل شد ازان خستگان
به جایی کجا کرده بودند رزم
به چشم آمدش زرد روی گرزم
به نزدیک او اسپش افگنده بود
برو خاک چندی پراگنده بود
چنین گفت با کشته اسفندیار
که ای مرد نادان بد روزگار
نگه کن که دانای ایران چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت
که دشمن که دانا بود به ز دوست
ابا دشمن و دوست دانش نکوست
براندیشد آنکس که دانا بود
به کاری که بر وی توانا بود
ز چیزی که افتد بران ناتوان
به جستنش رنجه ندارد روان
از ایران همی جای من خواستی
برافگندی اندر جهان کاستی
ببردی ازین پادشاهی فروغ
همی چاره جستی بگفت دروغ
بدین رزم خونی که شد ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته
وزان دشت گریان سراندر کشید
به انبوه گردان ترکان رسید
سپه دید بر هفت فرسنگ دشت
کزیشان همی آسمان تیره گشت
یکی کنده کرده به گرد اندرون
به پهنای پرتاب تیری فزون
ز کنده به صد چاره اندر گذشت
عنان را نهاده بران سوی دشت
طلایه ز ترکان چو هشتاد مرد
همی گشت بر گرد دشت نبرد
برآهیخت شمشیر و اندر نهاد
همی کرد از رزم گشتاسپ یاد
بیفگند زیشان فراوان به راه
وزان جایگه رفت نزدیک شاه
خروش جرس خاست از بارگاه
بران بارهٔ پهلوی برنشست
یکی تیغ هندی گرفته به دست
چو نوشاذر و بهمن و مهرنوش
برفتند یکسر پر از جنگ و جوش
ورا راهبر پیش جاماسپ بود
که دستور فرخنده گشتاسپ بود
ازان بارهٔ دژ چو بیرون شدند
سواران جنگی به هامون شدند
سپهبد سوی آسمان کرد روی
چنین گفت کای داور راستگوی
توی آفریننده و کامگار
فروزندهٔ جان اسفندیار
تو دانی که از خون فرشیدورد
دلم گشت پر درد و رخساره زرد
گر ایدونک پیروز گردم به جنگ
کنم روی گیتی بر ارجاسپ تنگ
بخواهیم ازو کین لهراسپ شاه
همان کین چندین سر بیگناه
برادر جهان بین من سی و هشت
که از خونشان لعل شد خاک دشت
پذیرفتم از داور دادگر
که کینه نگیرم ز بند پدر
به گیتی صد آتشکده نو کنم
جهان از ستمگاره بیخو کنم
نبیند کسی پای من بر بساط
مگر در بیابان کنم صد رباط
به شاخی که کرگس برو نگذرد
بدو گور و نخچیر پی نسپرد
کنم چاه آب اندرو صدهزار
توانگر کنم مردم خیش کار
همه بیرهان را بدین آورم
سر جادوان بر زمین آورم
بگفت این و برگاشت اسپ نبرد
بیامد به نزدیک فرشیدورد
ورا از بر جامه بر خفته دید
تن خسته در جامه بنهفته دید
ز دیده ببارید چندان سرشک
که با درد او آشنا شد پزشک
بدو گفت کای شاه پرخاشجوی
ترا این گزند از که آمد به روی
کزو کین تو باز خواهم به جنگ
اگر شیر جنگیست او گر پلنگ
چنین داد پاسخ که ای پهلوان
ز گشتاسپم من خلیدهروان
چو پای ترا او نکردی به بند
ز ترکان بما نامدی این گزند
همان شاه لهراسپ با پیر سر
همه بلخ ازو گشت زیر و زبر
ز گفت گرزم آنچ بر ما رسید
ندیدست هرگز کسی نه شنید
بدرد من اکنون تو خرسند باش
به گیتی درخت برومند باش
که من رفتنیام به دیگر سرای
تو باید که باشی همیشه به جای
چو رفتم ز گیتی مرا یاددار
به ببخش روان مرا شاددار
تو پدرود باش ای جهان پهلوان
که جاوید بادی و روشنروان
بگفت این و رخسارگان کرد زرد
شد آن نامور شاه فرشیدورد
بزد دست بر جامه اسفندیار
همه پرنیان بر تنش گشت خار
همی گفت کای پاک برتر خدای
به نیکی تو باشی مرا رهنمای
که پیش آورم کین فرشیدورد
برانگیزم از رود وز کوه گرد
بریزم ز تن خون ارجاسپ را
شکیبا کنم جان لهراسپ را
برادرش را مرده بر زین نهاد
دلی پر ز کینه لبی پر ز باد
ز هامون بیامد به کوه بلند
برادرش بسته بر اسپ سمند
همی گفت کاکنون چه سازم ترا
یکی دخمه چون برفرازم ترا
نه چیزست با من نه سیم و نه زر
نه خشت و نه آب و نه دیوارگر
به زیر درختی که بد سایهدار
نهادش بدان جایگه نامدار
برآهیخت خفتان جنگ از تنش
کفن کرد دستار و پیراهنش
وزانجا بیامد بدان جایگاه
کجا شاه گشتاسپ گم کرد راه
بسی مرد ز ایرانیان کشته دید
شده خاک و ریگ از جهان ناپدید
همی زار بگریست بر کشتگان
پر از درد دل شد ازان خستگان
به جایی کجا کرده بودند رزم
به چشم آمدش زرد روی گرزم
به نزدیک او اسپش افگنده بود
برو خاک چندی پراگنده بود
چنین گفت با کشته اسفندیار
که ای مرد نادان بد روزگار
نگه کن که دانای ایران چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت
که دشمن که دانا بود به ز دوست
ابا دشمن و دوست دانش نکوست
براندیشد آنکس که دانا بود
به کاری که بر وی توانا بود
ز چیزی که افتد بران ناتوان
به جستنش رنجه ندارد روان
از ایران همی جای من خواستی
برافگندی اندر جهان کاستی
ببردی ازین پادشاهی فروغ
همی چاره جستی بگفت دروغ
بدین رزم خونی که شد ریخته
تو باشی بدان گیتی آویخته
وزان دشت گریان سراندر کشید
به انبوه گردان ترکان رسید
سپه دید بر هفت فرسنگ دشت
کزیشان همی آسمان تیره گشت
یکی کنده کرده به گرد اندرون
به پهنای پرتاب تیری فزون
ز کنده به صد چاره اندر گذشت
عنان را نهاده بران سوی دشت
طلایه ز ترکان چو هشتاد مرد
همی گشت بر گرد دشت نبرد
برآهیخت شمشیر و اندر نهاد
همی کرد از رزم گشتاسپ یاد
بیفگند زیشان فراوان به راه
وزان جایگه رفت نزدیک شاه
فردوسی : پادشاهی گشتاسپ صد و بیست سال بود
بخش ۳۲
برآمد بران تند بالا فراز
چو روی پدر دید بردش نماز
پدر داغ دل بود بر پای جست
ببوسید و بسترد رویش به دست
بدو گفت یزدان سپاس ای جوان
که دیدم ترا شاد و روشنروان
ز من در دل آزار و تندی مدار
به کین خواستن هیچ کندی مدار
گرزم آن بداندیش بدخواه مرد
دل من ز فرزند خود تیره کرد
بد آید به مردم ز کردار بد
بد آید به روی بد از کار بد
پذیرفتم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
که چون من شوم شاد و پیروزبخت
سپارم ترا کشور و تاج و تخت
پرستش بهی برکنم زین جهان
سپارم ترا تاج و تخت مهان
چنین پاسخش داد اسفندیار
که خشنود بادا ز من شهریار
مرا آن بود تخت و تاج و سپاه
که خشنود باشد جهاندار شاه
جهاندار داند که بر دشت رزم
چو من دیدم افگنده روی گرزم
بدان مرد بد گوی گریان شدم
ز درد دل شاه بریان شدم
کنون آنچ بد بود از ما گذشت
غم رفته نزدیک ما بادگشت
ازین پس چو من تیغ را برکشم
وزین کوهپایه سراندر کشم
نه ارجاسپ مانم نه خاقان چین
نه کهرم نه خلخ نه توران زمین
چو لشکر بدانست کاسفندیار
ز بند گران رست و بد روزگار
برفتند یکسر گروها گروه
به پیش جهاندار بر تیغ کوه
بزرگان فزرانه و خویش اوی
نهادند سر بر زمین پیش اوی
چنین گفت نیکاختر اسفندیار
که ای نامداران خنجرگزار
همه تیغ زهرآبگون برکشید
یکایک درآیید و دشمن کشید
بزرگان برو خواندند آفرین
که ما را توی افسر و تیغ کین
همه پیش تو جان گروگان کنیم
به دیدار تو رامش جان کنیم
همه شب همی لشکر آراستند
همی جوشن و تیغ پیراستند
پدر نیز با فرخ اسفندیار
همی راز گفت از بد روزگار
ز خون جوانان پرخاشجوی
به رخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
که بودند کشته بران رزمگاه
به سر بر ز خون و ز آهن کلاه
همان شب خبر نزد ارجاسپ شد
که فرزند نزدیک گشتاسپ شد
به ره بر فراوان طلایه بکشت
کسی کو نشد کشته بنمود پشت
غمی گشت و پرمایگان را بخواند
بسی پیش کهرم سخنها براند
که ما را جزین بود در جنگ رای
بدانگه که لشکر بیامد ز جای
همی گفتم آن دیو را گر به بند
بیابیم گیتی شود بیگزند
بگیرم سر گاه ایران زمین
به هر مرز بر ما کنند آفرین
کنون چون گشاده شد آن دیوزاد
به چنگست ما را غم و سرد باد
ز ترکان کسی نیست همتای اوی
که گیرد به رزم اندرون جای اوی
کنون با دلی شاد و پیروز بخت
به توران خرامیم با تاج و تخت
بفرمود تا هرچ بد خواسته
ز گنج و ز اسپان آراسته
ز چیزی که از بلخ بامی ببرد
بیاورد یکسر به کهرم سپرد
ز کهرمش کهتر پسر بد چهار
بنه بر نهادند و شد پیش بار
برفتند بر هر سوی صد هیون
نشسته برو نیز صد رهنمون
دلش بود پربیم و سر پر شتاب
ازو دور بد خورد و آرام و خواب
یکی ترک بد نام اون گرگسار
ز لشکر بیامد بر شهریار
بدو گفت کای شاه ترکان چین
به یک تن مزن خویشتن بر زمین
سپاهی همه خسته و کوفته
گریزان و بخت اندر آشوفته
پسر کوفته سوخته شهریار
بیاری که آمد جز اسفندیار
همآورد او گر بیاید منم
تن مرد جنگی به خاک افگنم
سپه را همی دل شکسته کنی
به گفتار بیجنگ خسته کنی
چون ارجاسپ نشنید گفتار اوی
باید آن دل و رای هشیار اوی
بدو گفت کای شیر پرخاشخر
ترا هست نام و نژاد و هنر
گر این را که گفتی بجای آوری
هنر بر زبان رهنمای آوری
ز توران زمین تا به دریای چین
ترا بخشم و بوم ایران زمین
سپهبد تو باشی به هر کشورم
ز فرمان تو یک زمان نگذرم
هم اندر زمان لشکر او را سپرد
کسانی که بودند هشیار و گرد
همه شب همی خلعت آراستند
همی بارهٔ پهلوان خواستند
چو خورشید زرین سپر برگرفت
شب تیره زو دست بر سر گرفت
بینداخت پیراهن مشک رنگ
چو یاقوت شد مهر چهرش به رنگ
ز کوه اندر آمد سپاه بزرگ
جهانگیر اسفندیار سترگ
چو لشکر بیاراست اسفندیار
جهان شد به کردار دریای قار
بشد گرد بستور پور زریر
که بگذاشتی بیشه زو نره شیر
بیاراست بر میمنه جای خویش
سپهبد بد و لشکر آرای خویش
چو گردوی جنگی بر میسره
بیامد چو خور پیش برج بره
به پیش سپاه آمد اسفندیار
به زین اندرون گرزهٔ گاوسار
به قلب اندرون شاه گشتاسپ بود
روانش پر از کین لهراسپ بود
وزان روی ارجاسپ صف برکشید
ستاره همی روی دریا ندید
ز بس نیزه و تیغهای بنفش
هوا گشته پر پرنیانی درفش
بشد قلب ارجاسپ چون آبنوس
سوی راستش کهرم و بوق و کوس
سوی میسره نام شاه چگل
که در جنگ ازو خواستی شیر دل
برآمد ز هر دو سپه گیر و دار
به پیش اندر آمد گو اسفندیار
چو ارجاسپ دید آن سپاه گران
گزیده سواران نیزهروان
بیامد یکی تند بالا گزید
به هر سوی لشکر همی بنگرید
ازان پس بفرمود تا ساروان
هیون آورد پیش ده کاروان
چنین گفت با نامداران براز
که این کار گردد به مابر دراز
نیاید پدیدار پیروزئی
نکو رفتنی گر دل افروزئی
خود و ویژگان بر هیونان مست
بسازیم باهستگی راه جست
چو اسفندیار از میان دو صف
چو پیل ژیان بر لب آورده کف
همی گشت برسان گردان سپهر
به چنگ اندرون گرزهٔ گاو چهر
تو گفتی همه دشت بالای اوست
روانش همی در نگنجد به پوست
خروش آمد و نالهٔ کرنای
برفتند گردان لشکر ز جای
تو گفتی ز خون بوم دریا شدست
ز خنجر هوا چون ثریا شدست
گران شد رکیب یل اسفندیار
بغرید با گرزهٔ گاوسار
بیفشارد بر گرز پولاد مشت
ز قلب سپه گرد سیصد بکشت
چنین گفت کز کین فرشیدورد
ز دریا برانگیزم امروز گرد
ازان پس سوی میمنه حمله برد
عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد
صد و شست گرد از دلیران بکشت
چو کهرم چنان دید بنمود پشت
چنین گفت کاین کین خون نیاست
کزو شاه را دل پر از کیمیاست
عنان را بپیچید بر میسره
زمین شد چو دریای خون یکسره
بکشت از دلیران صد و شصت و پنج
همه نامداران با تاج و گنج
چنین گفت کاین کین آن سی و هشت
گرامی برادر که اندر گذشت
چو ارجاسپ آن دید با گرگسار
چنین گفت کز لشکر بیشمار
همه کشته شد هرک جنگی بدند
به پیش صفاندر درنگی بدند
ندانم تو خامش چرا ماندهای
چنین داستانها چرا راندهای
ز گفتار او تیز شد گرگسار
بیامد به پیش صف کارزار
گرفته کمان کیانی به چنگ
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ
چو نزدیک شد راند اندر کمان
بزد بر بر و سینهٔ پهلوان
ز زین اندر آویخت اسفندیار
بدان تا گمانی برد گرگسار
که آن تیر بگذشت بر جوشنش
بخست آن کیانی بر روشنش
یکی تیغ الماس گون برکشید
همی خواست از تن سرش را برید
بترسید اسفندیار از گزند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
به نام جهانآفرین کردگار
بینداخت بر گردن گرگسار
به بند اندر آمد سر و گردنش
بخاک اندر افگند لرزان تنش
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
گره زد به گردن برش پالهنگ
به لشکرگه آوردش از پیش صف
کشان و ز خون بر لب آورده کف
فرستاد بدخواه را نزد شاه
به دست همایون زرین کلاه
چنین گفت کاین را به پرده سرای
ببند و به کشتن مکن هیچ رای
کنون تا کرا بد دهد کردگار
که پیروز گردد ازین کارزار
وزان جایگه شد به آوردگاه
به جنگ اندر آورد یکسر سپاه
برانگیختند آتش کارزار
هوا تیره گون شد ز گرد سوار
چو ارجاسپ پیکار زانگونه دید
ز غم پست گشت و دلش بردمید
به جنگاوران گفت کهرم کجاست
درفشش نه پیداست بر دست راست
همان تیغزن کندر شیرگیر
که بگذاشتی نیزه بر کوه و تیر
به ارجاسپ گفتند کاسفندیار
به رزم اندرون بود با گرگسار
ز تیغ دلیران هوا شد بنفش
نه پیداست آن گرگ پیکر درفش
غمی شد در ارجاسپ را زان شگفت
هیون خواست و راه بیابان گرفت
خود و ویژگان بر هیونان مست
برفتند و اسپان گرفته به دست
سپه را بران رزمگه بر بماند
خود و مهتران سوی خلج براند
خروشی برآمد ز اسفندیار
بلرزید ز آواز او کوه و غار
به ایرانیان گفت شمشیر جنگ
مدارید خیره گرفته به چنگ
نیام از دل و خون دشمن کنید
ز تورانیان کوه قارن کنید
بیفشارد ران لشکر کینهخواه
سپاه اندر آمد به پیش سپاه
به خون غرقه شد خاک و سنگ و گیا
بگشتس بخون گر بدی آسیا
همه دشت پا و بر و پشت بود
بریده سر و تیغ در مشت بود
سواران جنگی همی تاختند
به کالا گرفتن نپرداختند
چو ترکان شنیدند کارجاسپ رفت
همی پوستشان بر تن از غم بکفت
کسی را که بد باره بگریختند
دگر تیغ و جوشن فرو ریختند
به زنهار اسفندیار آمدند
همه دیده چون جویبار آمدند
بریشان ببخشود زورآزمای
ازان پس نیفگند کس را ز پای
ز خون نیا دل بیآزار کرد
سری را بریشان نگهدار کرد
خود و لشکر آمد به نزدیک شاه
پر از خون بر و تیغ و رومی کلاه
ز خون در کفش خنجر افسرده بود
بر و کتفش از جوش آزرده بود
بشستند شمشیر و کفش به شیر
کشیدند بیرون ز خفتانش تیر
به آب اندر آمد سر و تن بشست
جهانجوی شادان دل و تن درست
یکی جامهٔ سوکواران بخواست
بیامد بر داور داد و راست
نیایش همی کرد خود با پدر
بران آفرینندهٔ دادگر
یکی هفته بر پیش یزدان پاک
همی بود گشتاسپ با درد و باک
به هشتم به جا آمد اسفندیار
بیامد به درگاه او گرگسار
ز شیرین روان دل شده ناامید
تن از بیم لرزان چو از باد بید
بدو گفت شاها تو از خون من
ستایش نیابی به هر انجمن
یکی بنده باشم بپیشت بپای
همیشه به نیکی ترا رهنمای
به هر بد که آید زبونی کنم
به رویین دژت رهنمونی کنم
بفرمود تا بند بر دست و پای
ببردند بازش به پرده سرای
به لشکر گه آمد که ارجاسپ بود
که ریزندها خون لهراسپ بود
ببحشید زان رزمگه خواسته
سوار و پیاده شد آراسته
سران و اسیران که آورده بود
بکشت آن کزو لشکر آزرده بود
چو روی پدر دید بردش نماز
پدر داغ دل بود بر پای جست
ببوسید و بسترد رویش به دست
بدو گفت یزدان سپاس ای جوان
که دیدم ترا شاد و روشنروان
ز من در دل آزار و تندی مدار
به کین خواستن هیچ کندی مدار
گرزم آن بداندیش بدخواه مرد
دل من ز فرزند خود تیره کرد
بد آید به مردم ز کردار بد
بد آید به روی بد از کار بد
پذیرفتم از کردگار جهان
شناسندهٔ آشکار و نهان
که چون من شوم شاد و پیروزبخت
سپارم ترا کشور و تاج و تخت
پرستش بهی برکنم زین جهان
سپارم ترا تاج و تخت مهان
چنین پاسخش داد اسفندیار
که خشنود بادا ز من شهریار
مرا آن بود تخت و تاج و سپاه
که خشنود باشد جهاندار شاه
جهاندار داند که بر دشت رزم
چو من دیدم افگنده روی گرزم
بدان مرد بد گوی گریان شدم
ز درد دل شاه بریان شدم
کنون آنچ بد بود از ما گذشت
غم رفته نزدیک ما بادگشت
ازین پس چو من تیغ را برکشم
وزین کوهپایه سراندر کشم
نه ارجاسپ مانم نه خاقان چین
نه کهرم نه خلخ نه توران زمین
چو لشکر بدانست کاسفندیار
ز بند گران رست و بد روزگار
برفتند یکسر گروها گروه
به پیش جهاندار بر تیغ کوه
بزرگان فزرانه و خویش اوی
نهادند سر بر زمین پیش اوی
چنین گفت نیکاختر اسفندیار
که ای نامداران خنجرگزار
همه تیغ زهرآبگون برکشید
یکایک درآیید و دشمن کشید
بزرگان برو خواندند آفرین
که ما را توی افسر و تیغ کین
همه پیش تو جان گروگان کنیم
به دیدار تو رامش جان کنیم
همه شب همی لشکر آراستند
همی جوشن و تیغ پیراستند
پدر نیز با فرخ اسفندیار
همی راز گفت از بد روزگار
ز خون جوانان پرخاشجوی
به رخ بر نهاد از دو دیده دو جوی
که بودند کشته بران رزمگاه
به سر بر ز خون و ز آهن کلاه
همان شب خبر نزد ارجاسپ شد
که فرزند نزدیک گشتاسپ شد
به ره بر فراوان طلایه بکشت
کسی کو نشد کشته بنمود پشت
غمی گشت و پرمایگان را بخواند
بسی پیش کهرم سخنها براند
که ما را جزین بود در جنگ رای
بدانگه که لشکر بیامد ز جای
همی گفتم آن دیو را گر به بند
بیابیم گیتی شود بیگزند
بگیرم سر گاه ایران زمین
به هر مرز بر ما کنند آفرین
کنون چون گشاده شد آن دیوزاد
به چنگست ما را غم و سرد باد
ز ترکان کسی نیست همتای اوی
که گیرد به رزم اندرون جای اوی
کنون با دلی شاد و پیروز بخت
به توران خرامیم با تاج و تخت
بفرمود تا هرچ بد خواسته
ز گنج و ز اسپان آراسته
ز چیزی که از بلخ بامی ببرد
بیاورد یکسر به کهرم سپرد
ز کهرمش کهتر پسر بد چهار
بنه بر نهادند و شد پیش بار
برفتند بر هر سوی صد هیون
نشسته برو نیز صد رهنمون
دلش بود پربیم و سر پر شتاب
ازو دور بد خورد و آرام و خواب
یکی ترک بد نام اون گرگسار
ز لشکر بیامد بر شهریار
بدو گفت کای شاه ترکان چین
به یک تن مزن خویشتن بر زمین
سپاهی همه خسته و کوفته
گریزان و بخت اندر آشوفته
پسر کوفته سوخته شهریار
بیاری که آمد جز اسفندیار
همآورد او گر بیاید منم
تن مرد جنگی به خاک افگنم
سپه را همی دل شکسته کنی
به گفتار بیجنگ خسته کنی
چون ارجاسپ نشنید گفتار اوی
باید آن دل و رای هشیار اوی
بدو گفت کای شیر پرخاشخر
ترا هست نام و نژاد و هنر
گر این را که گفتی بجای آوری
هنر بر زبان رهنمای آوری
ز توران زمین تا به دریای چین
ترا بخشم و بوم ایران زمین
سپهبد تو باشی به هر کشورم
ز فرمان تو یک زمان نگذرم
هم اندر زمان لشکر او را سپرد
کسانی که بودند هشیار و گرد
همه شب همی خلعت آراستند
همی بارهٔ پهلوان خواستند
چو خورشید زرین سپر برگرفت
شب تیره زو دست بر سر گرفت
بینداخت پیراهن مشک رنگ
چو یاقوت شد مهر چهرش به رنگ
ز کوه اندر آمد سپاه بزرگ
جهانگیر اسفندیار سترگ
چو لشکر بیاراست اسفندیار
جهان شد به کردار دریای قار
بشد گرد بستور پور زریر
که بگذاشتی بیشه زو نره شیر
بیاراست بر میمنه جای خویش
سپهبد بد و لشکر آرای خویش
چو گردوی جنگی بر میسره
بیامد چو خور پیش برج بره
به پیش سپاه آمد اسفندیار
به زین اندرون گرزهٔ گاوسار
به قلب اندرون شاه گشتاسپ بود
روانش پر از کین لهراسپ بود
وزان روی ارجاسپ صف برکشید
ستاره همی روی دریا ندید
ز بس نیزه و تیغهای بنفش
هوا گشته پر پرنیانی درفش
بشد قلب ارجاسپ چون آبنوس
سوی راستش کهرم و بوق و کوس
سوی میسره نام شاه چگل
که در جنگ ازو خواستی شیر دل
برآمد ز هر دو سپه گیر و دار
به پیش اندر آمد گو اسفندیار
چو ارجاسپ دید آن سپاه گران
گزیده سواران نیزهروان
بیامد یکی تند بالا گزید
به هر سوی لشکر همی بنگرید
ازان پس بفرمود تا ساروان
هیون آورد پیش ده کاروان
چنین گفت با نامداران براز
که این کار گردد به مابر دراز
نیاید پدیدار پیروزئی
نکو رفتنی گر دل افروزئی
خود و ویژگان بر هیونان مست
بسازیم باهستگی راه جست
چو اسفندیار از میان دو صف
چو پیل ژیان بر لب آورده کف
همی گشت برسان گردان سپهر
به چنگ اندرون گرزهٔ گاو چهر
تو گفتی همه دشت بالای اوست
روانش همی در نگنجد به پوست
خروش آمد و نالهٔ کرنای
برفتند گردان لشکر ز جای
تو گفتی ز خون بوم دریا شدست
ز خنجر هوا چون ثریا شدست
گران شد رکیب یل اسفندیار
بغرید با گرزهٔ گاوسار
بیفشارد بر گرز پولاد مشت
ز قلب سپه گرد سیصد بکشت
چنین گفت کز کین فرشیدورد
ز دریا برانگیزم امروز گرد
ازان پس سوی میمنه حمله برد
عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد
صد و شست گرد از دلیران بکشت
چو کهرم چنان دید بنمود پشت
چنین گفت کاین کین خون نیاست
کزو شاه را دل پر از کیمیاست
عنان را بپیچید بر میسره
زمین شد چو دریای خون یکسره
بکشت از دلیران صد و شصت و پنج
همه نامداران با تاج و گنج
چنین گفت کاین کین آن سی و هشت
گرامی برادر که اندر گذشت
چو ارجاسپ آن دید با گرگسار
چنین گفت کز لشکر بیشمار
همه کشته شد هرک جنگی بدند
به پیش صفاندر درنگی بدند
ندانم تو خامش چرا ماندهای
چنین داستانها چرا راندهای
ز گفتار او تیز شد گرگسار
بیامد به پیش صف کارزار
گرفته کمان کیانی به چنگ
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ
چو نزدیک شد راند اندر کمان
بزد بر بر و سینهٔ پهلوان
ز زین اندر آویخت اسفندیار
بدان تا گمانی برد گرگسار
که آن تیر بگذشت بر جوشنش
بخست آن کیانی بر روشنش
یکی تیغ الماس گون برکشید
همی خواست از تن سرش را برید
بترسید اسفندیار از گزند
ز فتراک بگشاد پیچان کمند
به نام جهانآفرین کردگار
بینداخت بر گردن گرگسار
به بند اندر آمد سر و گردنش
بخاک اندر افگند لرزان تنش
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ
گره زد به گردن برش پالهنگ
به لشکرگه آوردش از پیش صف
کشان و ز خون بر لب آورده کف
فرستاد بدخواه را نزد شاه
به دست همایون زرین کلاه
چنین گفت کاین را به پرده سرای
ببند و به کشتن مکن هیچ رای
کنون تا کرا بد دهد کردگار
که پیروز گردد ازین کارزار
وزان جایگه شد به آوردگاه
به جنگ اندر آورد یکسر سپاه
برانگیختند آتش کارزار
هوا تیره گون شد ز گرد سوار
چو ارجاسپ پیکار زانگونه دید
ز غم پست گشت و دلش بردمید
به جنگاوران گفت کهرم کجاست
درفشش نه پیداست بر دست راست
همان تیغزن کندر شیرگیر
که بگذاشتی نیزه بر کوه و تیر
به ارجاسپ گفتند کاسفندیار
به رزم اندرون بود با گرگسار
ز تیغ دلیران هوا شد بنفش
نه پیداست آن گرگ پیکر درفش
غمی شد در ارجاسپ را زان شگفت
هیون خواست و راه بیابان گرفت
خود و ویژگان بر هیونان مست
برفتند و اسپان گرفته به دست
سپه را بران رزمگه بر بماند
خود و مهتران سوی خلج براند
خروشی برآمد ز اسفندیار
بلرزید ز آواز او کوه و غار
به ایرانیان گفت شمشیر جنگ
مدارید خیره گرفته به چنگ
نیام از دل و خون دشمن کنید
ز تورانیان کوه قارن کنید
بیفشارد ران لشکر کینهخواه
سپاه اندر آمد به پیش سپاه
به خون غرقه شد خاک و سنگ و گیا
بگشتس بخون گر بدی آسیا
همه دشت پا و بر و پشت بود
بریده سر و تیغ در مشت بود
سواران جنگی همی تاختند
به کالا گرفتن نپرداختند
چو ترکان شنیدند کارجاسپ رفت
همی پوستشان بر تن از غم بکفت
کسی را که بد باره بگریختند
دگر تیغ و جوشن فرو ریختند
به زنهار اسفندیار آمدند
همه دیده چون جویبار آمدند
بریشان ببخشود زورآزمای
ازان پس نیفگند کس را ز پای
ز خون نیا دل بیآزار کرد
سری را بریشان نگهدار کرد
خود و لشکر آمد به نزدیک شاه
پر از خون بر و تیغ و رومی کلاه
ز خون در کفش خنجر افسرده بود
بر و کتفش از جوش آزرده بود
بشستند شمشیر و کفش به شیر
کشیدند بیرون ز خفتانش تیر
به آب اندر آمد سر و تن بشست
جهانجوی شادان دل و تن درست
یکی جامهٔ سوکواران بخواست
بیامد بر داور داد و راست
نیایش همی کرد خود با پدر
بران آفرینندهٔ دادگر
یکی هفته بر پیش یزدان پاک
همی بود گشتاسپ با درد و باک
به هشتم به جا آمد اسفندیار
بیامد به درگاه او گرگسار
ز شیرین روان دل شده ناامید
تن از بیم لرزان چو از باد بید
بدو گفت شاها تو از خون من
ستایش نیابی به هر انجمن
یکی بنده باشم بپیشت بپای
همیشه به نیکی ترا رهنمای
به هر بد که آید زبونی کنم
به رویین دژت رهنمونی کنم
بفرمود تا بند بر دست و پای
ببردند بازش به پرده سرای
به لشکر گه آمد که ارجاسپ بود
که ریزندها خون لهراسپ بود
ببحشید زان رزمگه خواسته
سوار و پیاده شد آراسته
سران و اسیران که آورده بود
بکشت آن کزو لشکر آزرده بود
فردوسی : داستان هفتخوان اسفندیار
بخش ۳
غم آمد همه بهرهٔ گرگسار
ز گرگان جنگی و اسفندیار
یکی خوان زرین بیاراستند
خورشها بخوردند و می خواستند
بفرمود تا بسته را پیش اوی
ببردند لرزان و پرآب روی
سه جام میش داد و پرسش گرفت
که اکنون چه گویی چه بینم شگفت
چنین گفت با نامور گرگسار
که ای نامور شیردل شهریار
دگر منزلت شیری آید به جنگ
که با جنگ او برنتابد نهنگ
عقاب دلاور بران راه شیر
نپرد وگر چند باشد دلیر
بخندید روشندل اسفندیار
بدو گفت کای ترک ناسازگار
ببینی تو فردا که با نرهشیر
چگونه شوم من به جنگش دلیر
چو تاریک شد شب بفرمود شاه
ازان جایگاه اندر آمد سپاه
شب تیره لشکر همی راندند
بروبر همی آفرین خواندند
چو خورشید زان چادر لاژورد
یکی مطرفی کرد دیبای زرد
سپهبد به جای دلیران رسید
به هامون و پرخاش شیران رسید
پشوتن بفرمود تا رفت پیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش
بدو گفت کاین لشکر سرافراز
سپردم ترا من شدم رزمساز
بیامد چو با شیر نزدیک شد
چهان بر دل شیر تاریک شد
یکی بود نر و دگر ماده شیر
برفتند پرخاشجوی و دلیر
چو نر اندرآمد یکی تیغ زد
ببد ریگ زیرش بسان بسد
ز سر تا میانش به دو نیم گشت
دل شیر ماده پر از بیم گشت
چو جفتش برآشفت و آمد فراز
یکی تیغ زد بر سرش رزمساز
به ریگ اندر افگند غلتان سرش
ز خون لعل شد دست و جنگی برش
به آب اندر آمد سر و تن بشست
نگهدار جز پاک یزدان نجست
چنین گفت کای داور داد و پاک
به دستم ددان راتو کردی هلاک
هماندر زمان لشکر آنجا رسید
پشوتن سر و یال شیران بدید
بر اسفندیار آفرین خواندند
ورا نامدار زمین خواندند
وزانجا بیامد کی رهنمای
به نزدیک خرگاه و پردهسرای
نهادند خوان و خورشهای نغز
بیاورد سالار پاکیزه مغز
ز گرگان جنگی و اسفندیار
یکی خوان زرین بیاراستند
خورشها بخوردند و می خواستند
بفرمود تا بسته را پیش اوی
ببردند لرزان و پرآب روی
سه جام میش داد و پرسش گرفت
که اکنون چه گویی چه بینم شگفت
چنین گفت با نامور گرگسار
که ای نامور شیردل شهریار
دگر منزلت شیری آید به جنگ
که با جنگ او برنتابد نهنگ
عقاب دلاور بران راه شیر
نپرد وگر چند باشد دلیر
بخندید روشندل اسفندیار
بدو گفت کای ترک ناسازگار
ببینی تو فردا که با نرهشیر
چگونه شوم من به جنگش دلیر
چو تاریک شد شب بفرمود شاه
ازان جایگاه اندر آمد سپاه
شب تیره لشکر همی راندند
بروبر همی آفرین خواندند
چو خورشید زان چادر لاژورد
یکی مطرفی کرد دیبای زرد
سپهبد به جای دلیران رسید
به هامون و پرخاش شیران رسید
پشوتن بفرمود تا رفت پیش
ورا پندها داد ز اندازه بیش
بدو گفت کاین لشکر سرافراز
سپردم ترا من شدم رزمساز
بیامد چو با شیر نزدیک شد
چهان بر دل شیر تاریک شد
یکی بود نر و دگر ماده شیر
برفتند پرخاشجوی و دلیر
چو نر اندرآمد یکی تیغ زد
ببد ریگ زیرش بسان بسد
ز سر تا میانش به دو نیم گشت
دل شیر ماده پر از بیم گشت
چو جفتش برآشفت و آمد فراز
یکی تیغ زد بر سرش رزمساز
به ریگ اندر افگند غلتان سرش
ز خون لعل شد دست و جنگی برش
به آب اندر آمد سر و تن بشست
نگهدار جز پاک یزدان نجست
چنین گفت کای داور داد و پاک
به دستم ددان راتو کردی هلاک
هماندر زمان لشکر آنجا رسید
پشوتن سر و یال شیران بدید
بر اسفندیار آفرین خواندند
ورا نامدار زمین خواندند
وزانجا بیامد کی رهنمای
به نزدیک خرگاه و پردهسرای
نهادند خوان و خورشهای نغز
بیاورد سالار پاکیزه مغز
فردوسی : داستان هفتخوان اسفندیار
بخش ۱۱
شب آمد یکی آتشی برفروخت
که تفش همی آسمان را بسوخت
چو از دیدهگه دیدهبان بنگرید
به شب آنش و روز پردود دید
ز جایی که بد شادمان بازگشت
تو گفتی که با باد همباز گشت
چو از راه نزد پشوتن رسید
بگفت آنچ از آتش و دود دید
پشوتن چنین گفت کز پیل و شیر
به تنبل فزونست مرد دلیر
که چشم بدان از تنش دور باد
همه روزگاران او سور باد
بزد نای رویین و رویینه خم
برآمد ز در نالهٔ گاودم
ز هامون سوی دژ بیامد سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
همه زیر خفتان و خود اندرون
همی از جگرشان بجوشید خون
به دژ چون خبر شد که آمد سپاه
جهان نیست پیدا ز گرد سیاه
همه دژ پر از نام اسفندیار
درخت بلا حنظل آورد بار
بپوشید ارجاسپ خفتان جنگ
بمالید بر چنگ بسیار چنگ
بفرمود تا کهرم شیرگیر
برد لشکر و کوس و شمشیر وتیر
به طرخان چنین گفت کای سرفراز
برو تیز با لشکری رزمساز
ببر نامدران دژ ده هزار
همه رزم جویان خنجرگزار
نگه کن که این جنگجویان کیند
وزین تاختن ساختن برچیند
سرافراز طرخان بیامد دوان
بدین روی دژ با یکی ترجمان
سپه دید با جوشن و ساز جنگ
درفشی سیه پیکر او پلنگ
سپهکش پشوتن به قلب اندرون
سپاهی همه دست شسته به خون
به چنگ اندرون گرز اسفندیار
به زیر اندرون بارهٔ نامدار
جز اسفندیار تهم را نماند
کس او را به جز شاه ایران نخواند
سپه میسره میمنه برکشید
چنان شد که کس روز روشن ندید
ز زخم سنانهای الماس گون
تو گفتی همی بارد از ابر خون
به جنگ اندر آمد سپاه از دو روی
هرانکس که بد گرد و پرخاشجوی
بشد پیش نوشآذر تیغزن
همی جست پرخاش زان انجمن
بیامد سرافراز طرخان برش
که از تن به خاک اندر آرد سرش
چو نوشآذر او را به هامون بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
کمرگاه طرخان بدو نیم کرد
دل کهرم از درد پربیم کرد
چنان هم بقلب سپه حمله برد
بزرگش یکی بود با مرد خرد
برانسان دو لشکر بهم برشکست
که از تیر بر سرکشان ابر بست
سرافراز کهرم سوی دژ برفت
گریزان و لشکر همی راند تفت
چنین گفت کهرم به پیش پدر
که ای نامور شاه خورشیدفر
از ایران سپاهی بیامد بزرگ
به پیش اندرون نامداری سترگ
سرافراز اسفندیارست و بس
بدین دژ نیاید جزو هیچکس
همان نیزهٔ جنگ دارد به چنگ
که در گنبدان دژ تو دیدی به جنگ
غمی شد دل ارجاسپ را زان سخن
که نو شد دگر باره کین کهن
به ترکان همه گفت بیرون شوید
ز دژ یکسره سوی هامون شوید
همه لشکر اندر میان آورید
خروش هژبر ژیان آورید
یکی زنده زیشان ممانید نیز
کسی نام ایشان مخوانید نیز
همه لشکر از دژ به راه آمدند
جگر خسته و کینهخواه آمدند
که تفش همی آسمان را بسوخت
چو از دیدهگه دیدهبان بنگرید
به شب آنش و روز پردود دید
ز جایی که بد شادمان بازگشت
تو گفتی که با باد همباز گشت
چو از راه نزد پشوتن رسید
بگفت آنچ از آتش و دود دید
پشوتن چنین گفت کز پیل و شیر
به تنبل فزونست مرد دلیر
که چشم بدان از تنش دور باد
همه روزگاران او سور باد
بزد نای رویین و رویینه خم
برآمد ز در نالهٔ گاودم
ز هامون سوی دژ بیامد سپاه
شد از گرد خورشید تابان سیاه
همه زیر خفتان و خود اندرون
همی از جگرشان بجوشید خون
به دژ چون خبر شد که آمد سپاه
جهان نیست پیدا ز گرد سیاه
همه دژ پر از نام اسفندیار
درخت بلا حنظل آورد بار
بپوشید ارجاسپ خفتان جنگ
بمالید بر چنگ بسیار چنگ
بفرمود تا کهرم شیرگیر
برد لشکر و کوس و شمشیر وتیر
به طرخان چنین گفت کای سرفراز
برو تیز با لشکری رزمساز
ببر نامدران دژ ده هزار
همه رزم جویان خنجرگزار
نگه کن که این جنگجویان کیند
وزین تاختن ساختن برچیند
سرافراز طرخان بیامد دوان
بدین روی دژ با یکی ترجمان
سپه دید با جوشن و ساز جنگ
درفشی سیه پیکر او پلنگ
سپهکش پشوتن به قلب اندرون
سپاهی همه دست شسته به خون
به چنگ اندرون گرز اسفندیار
به زیر اندرون بارهٔ نامدار
جز اسفندیار تهم را نماند
کس او را به جز شاه ایران نخواند
سپه میسره میمنه برکشید
چنان شد که کس روز روشن ندید
ز زخم سنانهای الماس گون
تو گفتی همی بارد از ابر خون
به جنگ اندر آمد سپاه از دو روی
هرانکس که بد گرد و پرخاشجوی
بشد پیش نوشآذر تیغزن
همی جست پرخاش زان انجمن
بیامد سرافراز طرخان برش
که از تن به خاک اندر آرد سرش
چو نوشآذر او را به هامون بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
کمرگاه طرخان بدو نیم کرد
دل کهرم از درد پربیم کرد
چنان هم بقلب سپه حمله برد
بزرگش یکی بود با مرد خرد
برانسان دو لشکر بهم برشکست
که از تیر بر سرکشان ابر بست
سرافراز کهرم سوی دژ برفت
گریزان و لشکر همی راند تفت
چنین گفت کهرم به پیش پدر
که ای نامور شاه خورشیدفر
از ایران سپاهی بیامد بزرگ
به پیش اندرون نامداری سترگ
سرافراز اسفندیارست و بس
بدین دژ نیاید جزو هیچکس
همان نیزهٔ جنگ دارد به چنگ
که در گنبدان دژ تو دیدی به جنگ
غمی شد دل ارجاسپ را زان سخن
که نو شد دگر باره کین کهن
به ترکان همه گفت بیرون شوید
ز دژ یکسره سوی هامون شوید
همه لشکر اندر میان آورید
خروش هژبر ژیان آورید
یکی زنده زیشان ممانید نیز
کسی نام ایشان مخوانید نیز
همه لشکر از دژ به راه آمدند
جگر خسته و کینهخواه آمدند
فردوسی : داستان هفتخوان اسفندیار
بخش ۱۳
چو ماه از بر تخت سیمین نشست
سه پاس از شب تیره اندر گذشت
همی پاسبان برخروشید سخت
که گشتاسپ شاهست و پیروز بخت
چو ترکان شنیدند زان سان خروش
نهادند یکسر به آواز گوش
دل کهرم از پاسبان خیره شد
روانش ز آواز او تیره شد
چو بشنید با اندریمان بگفت
که تیره شب آواز نتوان نهفت
چه گویی که امشب چه شاید بدن
بباید همی داستانها زدن
که یارد گشادن بدین سان دو لب
به بالین شاهی درین تیرهشب
بباید فرستاد تا هرک هست
سرانشان به خنجر ببرند پست
چه بازی کند پاسبان روز جنگ
برین نامداران شود کار تنگ
وگر دشمن ما بود خانگی
بجوی همی روز بیگانگی
به آواز بد گفتن و فال بد
بکوبیم مغزش به گوپال بد
بدین گونه آواز پیوسته شد
دل کهرم از پاسبان خسته شد
ز بس نعره از هر سوی زین نشان
پر آواز شد گوش گردنکشان
سپه گفت کآواز بسیار گشت
از اندازهٔ پاسبان برگذشت
کنون دشمن از خانه بیرون کنیم
ازان پس برین چاره افسون کنیم
دل کهرم از پاسبان تنگ شد
بپیچید و رویش پر آژنگ شد
به لشکر چنین گفت کز خواب شاه
دل من پر از رنج شد جان تباه
کنون بیگمان باز باید شدن
ندانم کزین پس چه شاید بدن
بزرگان چنین روی برگاشتند
به شب دشت پیکار بگذاشتند
پس اندر همی آمد اسفندیار
زرهدار با گرزهٔ گاوسار
چو کهرم بر بارهٔ دژ رسید
پس لشکر ایرانیان را بدید
چنین گفت کاکنون به جز رزم کار
چه ماندست با گرد اسفندیار
همه تیغها برکشیم از نیام
به خنجر فرستاد باید پیام
به چهره چو تاب اندر آورد بخت
بران نامداران ببد کار سخت
دو لشکر بران سان برآشوفتند
همی بر سر یکدگر کوفتند
چنین تا برآمد سپیدهدمان
بزرگان چین را سرآمد زمان
برفتند مردان اسفندیار
بران نامور بارهٔ شهریار
بریده سر شاه ارجاسپ را
جهاندار و خونیز لهراسپ را
به پیش سپاه اندر انداختند
ز پیکار ترکان بپرداختند
خروشی برآمد ز توران سپاه
ز سر برگرفتند گردان کلاه
دو فرزند ارجاسپ گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند
بدانست لشکر که آن جنگ چیست
وزان رزم بد بر که باید گریست
بگفتند رادا دلیرا سرا
سپهدار شیراوژنا مهترا
که کشتت که بر دشت کین کشته باد
برو جاودان روز برگشته باد
سپردن کرا باید اکنون بنه
درفش که داریم بر میمنه
چو ارجاسپ پردخته شد قلبگاه
مبادا کلاه و مبادا سپاه
سپه را به مرگ آمد اکنون نیاز
ز خلج پر از درد شد تا طراز
ازان پس همه پیش مرگ آمدند
زرهدار با گرز و ترگ آمدند
ده و دار برخاست از رزمگاه
هوا شد به کردار ابر سیاه
به هر جای بر تودهٔ کشته بود
کسی را کجا روز برگشته بود
همه دشت بیتن سر و یال بود
به جای دگر گرز و گوپال بود
ز خون بر در دژ همی موج خاست
که دانست دست چپ از دست راست
چو اسفندیار اندر آمد ز جای
سپهدار کهرم بیفشارد پای
دو جنگی بران سان برآویختند
که گفتی بهمشان برآمیختند
تهمتن کمربند کهرم گرفت
مر او را ازان پشت زین برگرفت
برآوردش از جای و زد بر زمین
همه لشکرش خواندند آفرین
دو دستش ببستند و بردند خوار
پراگنده شد لشکر نامدار
همی گرز بارید همچون تگرگ
زمین پر ز ترگ و هوا پر ز مرگ
سر از تیغ پران چو برگ از درخت
یکی ریخت خون و یکی یافت تخت
همی موج زد خون بران رزمگاه
سری زیر نعل و سری با کلاه
نداند کسی آرزوی جهان
نخواهد گشادن بمابر نهان
کسی کش سزاوار بد بارگی
گریزان همی راند یکبارگی
هرانکس که شد در دم اژدها
بکوشید و هم زو نیامد رها
ز ترکان چینی فراوان نماند
وگر ماند کس نام ایشان نخواند
همه ترگ و جوشن فرو ریختند
هم از دیدهها خون برآمیختند
دوان پیش اسفندیار آمدند
همه دیده چون جویبار آمدند
سپهدار خونریز و بیداد بود
سپاهش به بیدادگر شاد بود
کسی را نداد از یلان زینهار
بکشتند زان خستگان بیشمار
به توران زمین شهریاری نماند
ز ترکان چین نامداری نماند
سراپرده و خیمه برداشتند
بدان خستگان جای بگذاشتند
بران روی دژ بر ستاره بزد
چو پیدا شد از هر دری نیک و بد
بزد بر در دژ دو دار بلند
فرو هشت از دار پیچان کمند
سر اندریمان نگونسار کرد
برادرش را نیز بر دار کرد
سپاهی برون کرد بر هر سوی
به جایی که آمد نشان گوی
بفرمود تا آتش اندر زدند
همه شهر توران بهم بر زدند
به جایی دگر نامداری نماند
به چین و به توران سواری نماند
تو گفتی که ابری برآمد سیاه
ببارید آتش بران رزمگاه
جهانجوی چون کار زان گونه دید
سران را بیاورد و می درکشید
سه پاس از شب تیره اندر گذشت
همی پاسبان برخروشید سخت
که گشتاسپ شاهست و پیروز بخت
چو ترکان شنیدند زان سان خروش
نهادند یکسر به آواز گوش
دل کهرم از پاسبان خیره شد
روانش ز آواز او تیره شد
چو بشنید با اندریمان بگفت
که تیره شب آواز نتوان نهفت
چه گویی که امشب چه شاید بدن
بباید همی داستانها زدن
که یارد گشادن بدین سان دو لب
به بالین شاهی درین تیرهشب
بباید فرستاد تا هرک هست
سرانشان به خنجر ببرند پست
چه بازی کند پاسبان روز جنگ
برین نامداران شود کار تنگ
وگر دشمن ما بود خانگی
بجوی همی روز بیگانگی
به آواز بد گفتن و فال بد
بکوبیم مغزش به گوپال بد
بدین گونه آواز پیوسته شد
دل کهرم از پاسبان خسته شد
ز بس نعره از هر سوی زین نشان
پر آواز شد گوش گردنکشان
سپه گفت کآواز بسیار گشت
از اندازهٔ پاسبان برگذشت
کنون دشمن از خانه بیرون کنیم
ازان پس برین چاره افسون کنیم
دل کهرم از پاسبان تنگ شد
بپیچید و رویش پر آژنگ شد
به لشکر چنین گفت کز خواب شاه
دل من پر از رنج شد جان تباه
کنون بیگمان باز باید شدن
ندانم کزین پس چه شاید بدن
بزرگان چنین روی برگاشتند
به شب دشت پیکار بگذاشتند
پس اندر همی آمد اسفندیار
زرهدار با گرزهٔ گاوسار
چو کهرم بر بارهٔ دژ رسید
پس لشکر ایرانیان را بدید
چنین گفت کاکنون به جز رزم کار
چه ماندست با گرد اسفندیار
همه تیغها برکشیم از نیام
به خنجر فرستاد باید پیام
به چهره چو تاب اندر آورد بخت
بران نامداران ببد کار سخت
دو لشکر بران سان برآشوفتند
همی بر سر یکدگر کوفتند
چنین تا برآمد سپیدهدمان
بزرگان چین را سرآمد زمان
برفتند مردان اسفندیار
بران نامور بارهٔ شهریار
بریده سر شاه ارجاسپ را
جهاندار و خونیز لهراسپ را
به پیش سپاه اندر انداختند
ز پیکار ترکان بپرداختند
خروشی برآمد ز توران سپاه
ز سر برگرفتند گردان کلاه
دو فرزند ارجاسپ گریان شدند
چو بر آتش تیز بریان شدند
بدانست لشکر که آن جنگ چیست
وزان رزم بد بر که باید گریست
بگفتند رادا دلیرا سرا
سپهدار شیراوژنا مهترا
که کشتت که بر دشت کین کشته باد
برو جاودان روز برگشته باد
سپردن کرا باید اکنون بنه
درفش که داریم بر میمنه
چو ارجاسپ پردخته شد قلبگاه
مبادا کلاه و مبادا سپاه
سپه را به مرگ آمد اکنون نیاز
ز خلج پر از درد شد تا طراز
ازان پس همه پیش مرگ آمدند
زرهدار با گرز و ترگ آمدند
ده و دار برخاست از رزمگاه
هوا شد به کردار ابر سیاه
به هر جای بر تودهٔ کشته بود
کسی را کجا روز برگشته بود
همه دشت بیتن سر و یال بود
به جای دگر گرز و گوپال بود
ز خون بر در دژ همی موج خاست
که دانست دست چپ از دست راست
چو اسفندیار اندر آمد ز جای
سپهدار کهرم بیفشارد پای
دو جنگی بران سان برآویختند
که گفتی بهمشان برآمیختند
تهمتن کمربند کهرم گرفت
مر او را ازان پشت زین برگرفت
برآوردش از جای و زد بر زمین
همه لشکرش خواندند آفرین
دو دستش ببستند و بردند خوار
پراگنده شد لشکر نامدار
همی گرز بارید همچون تگرگ
زمین پر ز ترگ و هوا پر ز مرگ
سر از تیغ پران چو برگ از درخت
یکی ریخت خون و یکی یافت تخت
همی موج زد خون بران رزمگاه
سری زیر نعل و سری با کلاه
نداند کسی آرزوی جهان
نخواهد گشادن بمابر نهان
کسی کش سزاوار بد بارگی
گریزان همی راند یکبارگی
هرانکس که شد در دم اژدها
بکوشید و هم زو نیامد رها
ز ترکان چینی فراوان نماند
وگر ماند کس نام ایشان نخواند
همه ترگ و جوشن فرو ریختند
هم از دیدهها خون برآمیختند
دوان پیش اسفندیار آمدند
همه دیده چون جویبار آمدند
سپهدار خونریز و بیداد بود
سپاهش به بیدادگر شاد بود
کسی را نداد از یلان زینهار
بکشتند زان خستگان بیشمار
به توران زمین شهریاری نماند
ز ترکان چین نامداری نماند
سراپرده و خیمه برداشتند
بدان خستگان جای بگذاشتند
بران روی دژ بر ستاره بزد
چو پیدا شد از هر دری نیک و بد
بزد بر در دژ دو دار بلند
فرو هشت از دار پیچان کمند
سر اندریمان نگونسار کرد
برادرش را نیز بر دار کرد
سپاهی برون کرد بر هر سوی
به جایی که آمد نشان گوی
بفرمود تا آتش اندر زدند
همه شهر توران بهم بر زدند
به جایی دگر نامداری نماند
به چین و به توران سواری نماند
تو گفتی که ابری برآمد سیاه
ببارید آتش بران رزمگاه
جهانجوی چون کار زان گونه دید
سران را بیاورد و می درکشید
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۵
کتایون چو بشنید شد پر ز خشم
به پیش پسر شد پر از آب چشم
چنین گفت با فرخ اسنفدیار
که ای از کیان جهان یادگار
ز بهمن شنیدم که از گلستان
همی رفت خواهی به زابلستان
ببندی همی رستم زال را
خداوند شمشیر و گوپال را
ز گیتی همی پند مادر نیوش
به بد تیز مشتاب و چندین مکوش
سواری که باشد به نیروی پیل
ز خون رانداندر زمین جوی نیل
بدرد جگرگاه دیو سپید
ز شمشیر او گم کند راه شید
همان ماه هاماوران را بکشت
نیارست گفتن کس او را درشت
همانا چو سهراب دیگر سوار
نبودست جنگی گه کارزار
به چنگ پدر در به هنگام جنگ
به آوردگه کشته شد بیدرنگ
به کین سیاوش ز افراسیاب
ز خون کرد گیتی چو دریای آب
که نفرین برین تخت و این تاج باد
برین کشتن و شور و تاراج باد
مده از پی تاج سر را به باد
که با تاج شاهی ز مادر نزاد
پدر پیر سر گشت و برنا توی
به زور و به مردی توانا توی
سپه یکسره بر تو دارند چشم
میفگن تن اندر بلایی به خشم
جز از سیستان در جهان جای هست
دلیری مکن تیز منمای دست
مرا خاکسار دو گیتی مکن
ازین مهربان مام بشنو سخن
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که ای مهربان این سخن یاددار
همانست رستم که دانی همی
هنرهاش چون زند خوانی همی
نکوکارتر زو به ایران کسی
نیابی و گر چند پویی بسی
چو او را به بستن نباشد روا
چنین بد نه خوب آید از پادشا
ولیکن نباید شکستن دلم
که چون بشکنی دل ز جان بگسلم
چگونه کشم سر ز فرمان شاه
چگونه گذارم چنین دستگاه
مرا گر به زاول سرآید زمان
بدان سو کشد اخترم بیگمان
چو رستم بیاید به فرمان من
ز من نشنود سرد هرگز سخن
ببارید خون از مژه مادرش
همه پاک بر کند موی از سرش
بدو گفت کای زنده پیل ژیان
همی خوار گیری ز نیرو روان
نباشی بسنده تو با پیلتن
از ایدر مرو بی یکی انجمن
مبر پیش پیل ژیان هوش خویش
نهاده بدین گونه بر دوش خویش
اگر زین نشان رای تو رفتنست
همه کام بدگوهر آهرمنست
به دوزخ مبر کودکان را به پای
که دانا بخواند ترا پاک رای
به مادر چنین گفت پس جنگجوی
که نابردن کودکان نیست روی
چو با زن پس پرده باشد جوان
بماند منش پست و تیرهروان
به هر رزمگه باید او را نگاه
گذارد بهر زخم گوپال شاه
مرا لشکری خود نیاید به کار
جز از خویش و پیوند و چندی سوار
ز پیش پسر مادر مهربان
بیامد پر از درد و تیرهروان
همه شب ز مهر پسر مادرش
ز دیده همی ریخت خون بر برش
به پیش پسر شد پر از آب چشم
چنین گفت با فرخ اسنفدیار
که ای از کیان جهان یادگار
ز بهمن شنیدم که از گلستان
همی رفت خواهی به زابلستان
ببندی همی رستم زال را
خداوند شمشیر و گوپال را
ز گیتی همی پند مادر نیوش
به بد تیز مشتاب و چندین مکوش
سواری که باشد به نیروی پیل
ز خون رانداندر زمین جوی نیل
بدرد جگرگاه دیو سپید
ز شمشیر او گم کند راه شید
همان ماه هاماوران را بکشت
نیارست گفتن کس او را درشت
همانا چو سهراب دیگر سوار
نبودست جنگی گه کارزار
به چنگ پدر در به هنگام جنگ
به آوردگه کشته شد بیدرنگ
به کین سیاوش ز افراسیاب
ز خون کرد گیتی چو دریای آب
که نفرین برین تخت و این تاج باد
برین کشتن و شور و تاراج باد
مده از پی تاج سر را به باد
که با تاج شاهی ز مادر نزاد
پدر پیر سر گشت و برنا توی
به زور و به مردی توانا توی
سپه یکسره بر تو دارند چشم
میفگن تن اندر بلایی به خشم
جز از سیستان در جهان جای هست
دلیری مکن تیز منمای دست
مرا خاکسار دو گیتی مکن
ازین مهربان مام بشنو سخن
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که ای مهربان این سخن یاددار
همانست رستم که دانی همی
هنرهاش چون زند خوانی همی
نکوکارتر زو به ایران کسی
نیابی و گر چند پویی بسی
چو او را به بستن نباشد روا
چنین بد نه خوب آید از پادشا
ولیکن نباید شکستن دلم
که چون بشکنی دل ز جان بگسلم
چگونه کشم سر ز فرمان شاه
چگونه گذارم چنین دستگاه
مرا گر به زاول سرآید زمان
بدان سو کشد اخترم بیگمان
چو رستم بیاید به فرمان من
ز من نشنود سرد هرگز سخن
ببارید خون از مژه مادرش
همه پاک بر کند موی از سرش
بدو گفت کای زنده پیل ژیان
همی خوار گیری ز نیرو روان
نباشی بسنده تو با پیلتن
از ایدر مرو بی یکی انجمن
مبر پیش پیل ژیان هوش خویش
نهاده بدین گونه بر دوش خویش
اگر زین نشان رای تو رفتنست
همه کام بدگوهر آهرمنست
به دوزخ مبر کودکان را به پای
که دانا بخواند ترا پاک رای
به مادر چنین گفت پس جنگجوی
که نابردن کودکان نیست روی
چو با زن پس پرده باشد جوان
بماند منش پست و تیرهروان
به هر رزمگه باید او را نگاه
گذارد بهر زخم گوپال شاه
مرا لشکری خود نیاید به کار
جز از خویش و پیوند و چندی سوار
ز پیش پسر مادر مهربان
بیامد پر از درد و تیرهروان
همه شب ز مهر پسر مادرش
ز دیده همی ریخت خون بر برش
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۶
به شبگیر هنگام بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس
چو پیلی به اسپ اندر آورد پای
بیاورد چون باد لشکر ز جای
همی رفت تا پیشش آمد دو راه
فرو ماند بر جای پیل و سپاه
دژ گنبدان بود راهش یکی
دگر سوی ز اول کشید اندکی
شترانک در پیش بودش بخفت
تو گفتی که گشتست با خاک جفت
همی چوب زد بر سرش ساروان
ز رفتن بماند آن زمان کاروان
جهانجوی را آن بد آمد به فال
بفرمود کش سر ببرند و یال
بدان تا بدو بازگردد بدی
نباشد به جز فره ایزدی
بریدند پرخاشجویان سرش
بدو بازگشت آن زمان اخترش
غمی گشت زان اشتر اسفندیار
گرفت آن زمان اختر شوم خوار
چنین گفت کانکس که پیروز گشت
سر بخت او گیتی افروز گشت
بد و نیک هر دو ز یزدان بود
لب مرد باید که خندان بود
وزانجا بیامد سوی هیرمند
همی بود ترسان ز بیم گزند
بر آیین ببستند پردهسرای
بزرگان لشگر گزیدند جای
شراعی بزد زود و بنهاد تخت
بران تخت بر شد گو نیکبخت
می آورد و رامشگران را بخواند
بسی زر و گوهر بریشان فشاند
به رامش دل خویشتن شاد کرد
دل راد مردان پر از یاد کرد
چو گل بشکفید از می سالخورد
رخ نامداران و شاه نبرد
به یاران چنین گفت کز رای شاه
نپیچیدم و دور گشتم ز راه
مرا گفت بر کار رستم بسیچ
ز بند و ز خواری میاسای هیچ
به کردن برفتم برای پدر
کنون این گزین پیر پرخاشخر
بسی رنج دارد به جای سران
جهان راست کرده به گرز گران
همه شهر ایران بدو زندهاند
اگر شهریارند و گر بندهاند
فرستاده باید یکی تیز ویر
سخنگوی و داننده و یادگیر
سواری که باشد ورا فر و زیب
نگیرد ورا رستم اندر فریب
گر ایدونک آید به نزدیک ما
درفشان کند رای تاریک ما
به خوبی دهد دست بند مرا
به دانش ببندد گزند مرا
نخواهم من او را به جز نیکویی
اگر دور دارد سر از بدخویی
پشوتن بدو گفت اینست راه
برین باش و آزرم مردان بخواه
ز درگاه برخاست آوای کوس
چو پیلی به اسپ اندر آورد پای
بیاورد چون باد لشکر ز جای
همی رفت تا پیشش آمد دو راه
فرو ماند بر جای پیل و سپاه
دژ گنبدان بود راهش یکی
دگر سوی ز اول کشید اندکی
شترانک در پیش بودش بخفت
تو گفتی که گشتست با خاک جفت
همی چوب زد بر سرش ساروان
ز رفتن بماند آن زمان کاروان
جهانجوی را آن بد آمد به فال
بفرمود کش سر ببرند و یال
بدان تا بدو بازگردد بدی
نباشد به جز فره ایزدی
بریدند پرخاشجویان سرش
بدو بازگشت آن زمان اخترش
غمی گشت زان اشتر اسفندیار
گرفت آن زمان اختر شوم خوار
چنین گفت کانکس که پیروز گشت
سر بخت او گیتی افروز گشت
بد و نیک هر دو ز یزدان بود
لب مرد باید که خندان بود
وزانجا بیامد سوی هیرمند
همی بود ترسان ز بیم گزند
بر آیین ببستند پردهسرای
بزرگان لشگر گزیدند جای
شراعی بزد زود و بنهاد تخت
بران تخت بر شد گو نیکبخت
می آورد و رامشگران را بخواند
بسی زر و گوهر بریشان فشاند
به رامش دل خویشتن شاد کرد
دل راد مردان پر از یاد کرد
چو گل بشکفید از می سالخورد
رخ نامداران و شاه نبرد
به یاران چنین گفت کز رای شاه
نپیچیدم و دور گشتم ز راه
مرا گفت بر کار رستم بسیچ
ز بند و ز خواری میاسای هیچ
به کردن برفتم برای پدر
کنون این گزین پیر پرخاشخر
بسی رنج دارد به جای سران
جهان راست کرده به گرز گران
همه شهر ایران بدو زندهاند
اگر شهریارند و گر بندهاند
فرستاده باید یکی تیز ویر
سخنگوی و داننده و یادگیر
سواری که باشد ورا فر و زیب
نگیرد ورا رستم اندر فریب
گر ایدونک آید به نزدیک ما
درفشان کند رای تاریک ما
به خوبی دهد دست بند مرا
به دانش ببندد گزند مرا
نخواهم من او را به جز نیکویی
اگر دور دارد سر از بدخویی
پشوتن بدو گفت اینست راه
برین باش و آزرم مردان بخواه
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۱۹
چنین پاسخ آوردش اسفندیار
که گفتار بیشی نیاید به کار
شکم گرسنه روز نیمی گذشت
ز گفتار پیکار بسیار گشت
بیارید چیزی که دارید خوان
کسی را که بسیار گوید مخوان
چو بنهاد رستم به خوردن گرفت
بماند اندر آن خوردن اندر شگفت
یل اسفندیار و گوان یکسره
ز هر سو نهادند پیشش بره
بفرمود مهتر که جام آورید
به جای می پخته خام آورید
ببینیم تا رستم اکنون ز می
چه گوید چه آرد ز کاوس کی
بیاورد یک جام می میگسار
که کشتی بکردی بروبر گذار
به یاد شهنشاه رستم بخورد
برآورد ازان چشمهٔ زرد گرد
همان جام را کودک میگسار
بیاورد پر بادهٔ شاهوار
چنین گفت پس با پشوتن به راز
که بر می نیاید به آبت نیاز
چرا آب بر جام می بفگنی
که تیزی نبیند کهن بشکنی
پشوتن چنین گفت با میگسار
که بیآب جامی می افگن بیار
می آورد و رامشگران را بخواند
ز رستم همی در شگفتی بماند
چو هنگامهٔ رفتن آمد فراز
ز می لعل شد رستم سرفراز
چنین گفت با او یل اسفندیار
که شادان بدی تا بود روزگار
می و هرچ خوردی ترا نوش باد
روان دلاور پر از توش باد
بدو گفت رستم که ای نامدار
همیشه خرد بادت آموزگار
هران می که با تو خورم نوش گشت
روان خردمند را توش گشت
گر این کینه از مغز بیرون کنی
بزرگی و دانش برافزون کنی
ز دشت اندرآیی سوی خان من
بوی شاد یک چند مهمان من
سخن هرچ گفتم بجای آورم
خرد پیش تو رهنمای آورم
بیاسای چندی و با بد مکوش
سوی مردمی یاز و بازآر هوش
چنین گفت با او یل اسفندیار
که تخمی که هرگز نروید مکار
تو فردا ببینی ز مردان هنر
چو من تاختن را ببندم کمر
تن خویش را نیز مستای هیچ
به ایوان شو و کار فردا بسیچ
ببینی که من در صف کارزار
چنانم چو با باده و میگسار
چو از شهر زاول به ایران شوم
به نزدیک شاه و دلیران شوم
هنر بیش بینی ز گفتار من
مجوی اندرین کار تیمار من
دل رستم از غم پراندیشه شد
جهان پیش او چون یکی بیشه شد
که گر من دهم دست بند ورا
وگر سر فرازم گزند ورا
دو کارست هر دو به نفرین و بد
گزاینده رسمی نو آیین و بد
هم از بند او بد شود نام من
بد آید ز گشتاسپ انجام من
به گرد جهان هرک راند سخن
نکوهیدن من نگردد کهن
که رستم ز دست جوانی بخست
به زاول شد و دست او را ببست
همان نام من بازگردد به ننگ
نماند ز من در جهان بوی و رنگ
وگر کشته آید به دشت نبرد
شود نزد شاهان مرا روی زرد
که او شهریاری جوان را بکشت
بدان کو سخن گفت با او درشت
برین بر پس از مرگ نفرین بود
همان نام من نیز بیدین بود
وگر من شوم کشته بر دست اوی
نماند به زاولستان رنگ و بوی
شکسته شود نام دستان سام
ز زابل نگیرد کسی نیز نام
ولیکن همی خوب گفتار من
ازین پس بگویند بر انجمن
چنین گفت پس با سرافراز مرد
که اندیشه روی مرا زرد کرد
که چندین بگویی تو از کار بند
مرا بند و رای تو آید گزند
مگر کاسمانی سخن دیگرست
که چرخ روان از گمان برترست
همه پند دیوان پذیری همی
ز دانش سخن برنگیری همی
ترا سال برنامد از روزگار
ندانی فریب بد شهریار
تو یکتادلی و ندیدهجهان
جهانبان به مرگ تو کوشد نهان
گر ایدونک گشتاسپ از روی بخت
نیابد همی سیری از تاج و تخت
به گرد جهان بر دواند ترا
بهر سختئی پروراند ترا
به روی زمین یکسر اندیشه کرد
خرد چون تبر هوش چون تیشه کرد
که تا کیست اندر جهان نامدار
کجا سر نپیچاند از کارزار
کزان نامور بر تو آید گزند
بماند بدو تاج و تخت بلند
که شاید که بر تاج نفرین کنیم
وزین داستان خاک بالین کنیم
همی جان من در نکوهش کنی
چرا دل نه اندر پژوهش کنی
به تن رنج کاری تو بر دست خویش
جز از بدگمانی نیایدت پیش
مکن شهریارا جوانی مکن
چنین بر بلا کامرانی مکن
دل ما مکن شهریارا نژند
میاور به جان خود و من گزند
ز یزدان و از روی من شرمدار
مخور بر تن خویشتن زینهار
ترا بینیازیست از جنگ من
وزین کوشش و کردن آهنگ من
زمانه همی تاختت با سپاه
که بر دست من گشت خواهی تباه
بماند به گیتی ز من نام بد
به گشتاسپ بادا سرانجام بد
چو بشنید گردنکش اسفندیار
بدو گفت کای رستم نامدار
به دانای پیشی نگر تا چه گفت
بدانگه که جان با خرد کرد جفت
که پیر فریبنده کانا بود
وگر چند پیروز و دانا بود
تو چندین همی بر من افسون کنی
که تا چنبر از یال بیرون کنی
تو خواهی که هرکس که این بشنود
بدین خوب گفتار تو بگرود
مرا پاک خوانند ناپاک رای
ترا مرد هشیار نیکیفزای
بگویند کو با خرام و نوید
بیامد ورا کرد چندی امید
سپهبد ز گفتار او سر بتافت
ازان پس که جز جنگ کاری نیافت
همی خواهش او همه خوار داشت
زبانی پر از تلخ گفتار داشت
بدانی که من سر ز فرمان شاه
نتابم نه از بهر تخت و کلاه
بدو یابم اندر جهان خوب و زشت
بدویست دوزخ بدو هم بهشت
ترا هرچ خوردی فزاینده باد
بداندیشگان را گزاینده باد
تو اکنون به خوبی به ایوان بپوی
سخن هرچ دیدی به دستان بگوی
سلیحت همه جنگ را ساز کن
ازین پس مپیمای با من سخن
پگاه آی در جنگ من چارهساز
مکن زین سپس کار بر خود دراز
تو فردا ببینی به آوردگاه
که گیتی شود پیش چشمت سیاه
بدانی که پیکار مردان مرد
چگونه بود روز جنگ و نبرد
بدو گفت رستم که ای شیرخوی
ترا گر چنین آمدست آرزوی
ترا بر تگ رخش مهمان کنم
سرت را به گوپال درمان کنم
تو در پهلوی خویش بشنیدهای
به گفتار ایشان بگرویدهای
که تیغ دلیران بر اسفندیار
به آوردگه بر، نیاید به کار
ببینی تو فردا سنان مرا
همان گرد کرده عنان مرا
که تا نیز با نامداران مرد
به خویی به آوردگه بر، نبرد
لب مرد برنا پر از خنده شد
همی گوهر آن خنده را بنده شد
به رستم چنین گفت کای نامجوی
چرا تیز گشتی بدین گفت و گوی
چو فردا بیابی به دشت نبرد
ببینی تو آورد مردان مرد
نه من کوهم و زیرم اسپی چوکوه
یگانه یکی مردمم چون گروه
گر از گرز من باد یابد سرت
بگرید به درد جگر مادرت
وگر کشته آیی به آوردگاه
ببندمت بر زین برم نزد شاه
بدان تا دگر بنده با شهریار
نجوید به آوردگه کارزار
که گفتار بیشی نیاید به کار
شکم گرسنه روز نیمی گذشت
ز گفتار پیکار بسیار گشت
بیارید چیزی که دارید خوان
کسی را که بسیار گوید مخوان
چو بنهاد رستم به خوردن گرفت
بماند اندر آن خوردن اندر شگفت
یل اسفندیار و گوان یکسره
ز هر سو نهادند پیشش بره
بفرمود مهتر که جام آورید
به جای می پخته خام آورید
ببینیم تا رستم اکنون ز می
چه گوید چه آرد ز کاوس کی
بیاورد یک جام می میگسار
که کشتی بکردی بروبر گذار
به یاد شهنشاه رستم بخورد
برآورد ازان چشمهٔ زرد گرد
همان جام را کودک میگسار
بیاورد پر بادهٔ شاهوار
چنین گفت پس با پشوتن به راز
که بر می نیاید به آبت نیاز
چرا آب بر جام می بفگنی
که تیزی نبیند کهن بشکنی
پشوتن چنین گفت با میگسار
که بیآب جامی می افگن بیار
می آورد و رامشگران را بخواند
ز رستم همی در شگفتی بماند
چو هنگامهٔ رفتن آمد فراز
ز می لعل شد رستم سرفراز
چنین گفت با او یل اسفندیار
که شادان بدی تا بود روزگار
می و هرچ خوردی ترا نوش باد
روان دلاور پر از توش باد
بدو گفت رستم که ای نامدار
همیشه خرد بادت آموزگار
هران می که با تو خورم نوش گشت
روان خردمند را توش گشت
گر این کینه از مغز بیرون کنی
بزرگی و دانش برافزون کنی
ز دشت اندرآیی سوی خان من
بوی شاد یک چند مهمان من
سخن هرچ گفتم بجای آورم
خرد پیش تو رهنمای آورم
بیاسای چندی و با بد مکوش
سوی مردمی یاز و بازآر هوش
چنین گفت با او یل اسفندیار
که تخمی که هرگز نروید مکار
تو فردا ببینی ز مردان هنر
چو من تاختن را ببندم کمر
تن خویش را نیز مستای هیچ
به ایوان شو و کار فردا بسیچ
ببینی که من در صف کارزار
چنانم چو با باده و میگسار
چو از شهر زاول به ایران شوم
به نزدیک شاه و دلیران شوم
هنر بیش بینی ز گفتار من
مجوی اندرین کار تیمار من
دل رستم از غم پراندیشه شد
جهان پیش او چون یکی بیشه شد
که گر من دهم دست بند ورا
وگر سر فرازم گزند ورا
دو کارست هر دو به نفرین و بد
گزاینده رسمی نو آیین و بد
هم از بند او بد شود نام من
بد آید ز گشتاسپ انجام من
به گرد جهان هرک راند سخن
نکوهیدن من نگردد کهن
که رستم ز دست جوانی بخست
به زاول شد و دست او را ببست
همان نام من بازگردد به ننگ
نماند ز من در جهان بوی و رنگ
وگر کشته آید به دشت نبرد
شود نزد شاهان مرا روی زرد
که او شهریاری جوان را بکشت
بدان کو سخن گفت با او درشت
برین بر پس از مرگ نفرین بود
همان نام من نیز بیدین بود
وگر من شوم کشته بر دست اوی
نماند به زاولستان رنگ و بوی
شکسته شود نام دستان سام
ز زابل نگیرد کسی نیز نام
ولیکن همی خوب گفتار من
ازین پس بگویند بر انجمن
چنین گفت پس با سرافراز مرد
که اندیشه روی مرا زرد کرد
که چندین بگویی تو از کار بند
مرا بند و رای تو آید گزند
مگر کاسمانی سخن دیگرست
که چرخ روان از گمان برترست
همه پند دیوان پذیری همی
ز دانش سخن برنگیری همی
ترا سال برنامد از روزگار
ندانی فریب بد شهریار
تو یکتادلی و ندیدهجهان
جهانبان به مرگ تو کوشد نهان
گر ایدونک گشتاسپ از روی بخت
نیابد همی سیری از تاج و تخت
به گرد جهان بر دواند ترا
بهر سختئی پروراند ترا
به روی زمین یکسر اندیشه کرد
خرد چون تبر هوش چون تیشه کرد
که تا کیست اندر جهان نامدار
کجا سر نپیچاند از کارزار
کزان نامور بر تو آید گزند
بماند بدو تاج و تخت بلند
که شاید که بر تاج نفرین کنیم
وزین داستان خاک بالین کنیم
همی جان من در نکوهش کنی
چرا دل نه اندر پژوهش کنی
به تن رنج کاری تو بر دست خویش
جز از بدگمانی نیایدت پیش
مکن شهریارا جوانی مکن
چنین بر بلا کامرانی مکن
دل ما مکن شهریارا نژند
میاور به جان خود و من گزند
ز یزدان و از روی من شرمدار
مخور بر تن خویشتن زینهار
ترا بینیازیست از جنگ من
وزین کوشش و کردن آهنگ من
زمانه همی تاختت با سپاه
که بر دست من گشت خواهی تباه
بماند به گیتی ز من نام بد
به گشتاسپ بادا سرانجام بد
چو بشنید گردنکش اسفندیار
بدو گفت کای رستم نامدار
به دانای پیشی نگر تا چه گفت
بدانگه که جان با خرد کرد جفت
که پیر فریبنده کانا بود
وگر چند پیروز و دانا بود
تو چندین همی بر من افسون کنی
که تا چنبر از یال بیرون کنی
تو خواهی که هرکس که این بشنود
بدین خوب گفتار تو بگرود
مرا پاک خوانند ناپاک رای
ترا مرد هشیار نیکیفزای
بگویند کو با خرام و نوید
بیامد ورا کرد چندی امید
سپهبد ز گفتار او سر بتافت
ازان پس که جز جنگ کاری نیافت
همی خواهش او همه خوار داشت
زبانی پر از تلخ گفتار داشت
بدانی که من سر ز فرمان شاه
نتابم نه از بهر تخت و کلاه
بدو یابم اندر جهان خوب و زشت
بدویست دوزخ بدو هم بهشت
ترا هرچ خوردی فزاینده باد
بداندیشگان را گزاینده باد
تو اکنون به خوبی به ایوان بپوی
سخن هرچ دیدی به دستان بگوی
سلیحت همه جنگ را ساز کن
ازین پس مپیمای با من سخن
پگاه آی در جنگ من چارهساز
مکن زین سپس کار بر خود دراز
تو فردا ببینی به آوردگاه
که گیتی شود پیش چشمت سیاه
بدانی که پیکار مردان مرد
چگونه بود روز جنگ و نبرد
بدو گفت رستم که ای شیرخوی
ترا گر چنین آمدست آرزوی
ترا بر تگ رخش مهمان کنم
سرت را به گوپال درمان کنم
تو در پهلوی خویش بشنیدهای
به گفتار ایشان بگرویدهای
که تیغ دلیران بر اسفندیار
به آوردگه بر، نیاید به کار
ببینی تو فردا سنان مرا
همان گرد کرده عنان مرا
که تا نیز با نامداران مرد
به خویی به آوردگه بر، نبرد
لب مرد برنا پر از خنده شد
همی گوهر آن خنده را بنده شد
به رستم چنین گفت کای نامجوی
چرا تیز گشتی بدین گفت و گوی
چو فردا بیابی به دشت نبرد
ببینی تو آورد مردان مرد
نه من کوهم و زیرم اسپی چوکوه
یگانه یکی مردمم چون گروه
گر از گرز من باد یابد سرت
بگرید به درد جگر مادرت
وگر کشته آیی به آوردگاه
ببندمت بر زین برم نزد شاه
بدان تا دگر بنده با شهریار
نجوید به آوردگه کارزار
فردوسی : داستان رستم و اسفندیار
بخش ۲۳
بدانگه که رزم یلان شد دراز
همی دیر شد رستم سرفراز
زواره بیاورد زان سو سپاه
یکی لشکری داغدل کینهخواه
به ایرانیان گفت رستم کجاست
برین روز بیهوده خامش چراست
شما سوی رستم به جنگ آمدید
خرامان به چنگ نهنگ آمدید
همی دست رستم نخواهید بست
برین رزمگه بر نشاید نشست
زواره به دشنام لب برگشاد
همی کرد گفتار ناخوب یاد
برآشفت ازان پور اسفندیار
سواری بد اسپافگن و نامدار
جوانی که نوش آذرش بود نام
سرافراز و جنگاور و شادکام
برآشفت با سگزی آن نامدار
زبان را به دشنام بگشاد خوار
چنین گفت کآری گو برمنش
به فرمان شاهان کند بدکنش
نفرمود ما را یل اسفندیار
چنین با سگان ساختن کارزار
که پیچد سر از رای و فرمان او
که یارد گذشتن ز پیمان او
اگر جنگ بر نادرستی کنید
به کار اندرون پیش دستی کنید
ببینید پیکار جنگاوران
به تیغ و سنان و به گرز گران
زواره بفرمود کاندر نهید
سران را ز خون بر سر افسر نهید
زواره بیامد به پیش سپاه
دهاده برآمد ز آوردگاه
بکشتند ز ایرانیان بیشمار
چو نوشآذر آن دید بر ساخت کار
سمند سرافراز را بر نشست
بیامد یکی تیغ هندی به دست
یکی نامور بود الوای نام
سرافراز و اسپافگن و شادکام
کجا نیزهٔ رستم او داشتی
پس پشت او هیچ نگذاشتی
چو از دور نوشآذر او را بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
یکی تیغ زد بر سر و گردنش
بدو نیمه شد پیلپیکر تنش
زواره برانگیخت اسپ نبرد
به تندی به نوشآذر آواز کرد
که او را فگندی کنون پای دار
چو الوای را من نخوانم سوار
زواره یکی نیزه زد بر برش
به خاک اندر آمد همانگه سرش
چو نوشآذر نامور کشته شد
سپه را همه روز برگشته شد
برادرش گریان و دل پر ز جوش
جوانی که بد نام او مهرنوش
غمی شد دل مرد شمشیرزن
برانگیخت آن بارهٔ پیلتن
برفت از میان سپه پیش صف
ز درد جگر بر لب آورده کف
وزان سو فرامرز چون پیل مست
بیامد یکی تیغ هندی به دست
برآویخت با او همی مهرنوش
دو رویه ز لشکر برآمد خروش
گرامی دو پرخاشجوی جوان
یکی شاهزاده دگر پهلوان
چو شیران جنگی برآشوفتند
همی بر سر یکدگر کوفتند
در آوردگه تیز شد مهرنوش
نبودش همی با فرامرز توش
بزد تیغ بر گردن اسپ خویش
سر بادپای اندرافگند پیش
فرامرز کردش پیاده تباه
ز خون لعل شد خاک آوردگاه
چو بهمن برادرش را کشته دید
زمین زیر او چون گل آغشته دید
بیامد دوان نزد اسفندیار
به جایی که بود آتش کارزار
بدو گفت کای نره شیر ژیان
سپاهی به جنگ آمد از سگزیان
دو پور تو نوشآذر و مهرنوش
به خواری به سگزی سپردند هوش
تو اندر نبردی و ما پر ز درد
جوانان و کیزادگان زیر گرد
برین تخمه این ننگ تا جاودان
بماند ز کردار نابخردان
دل مرد بیدارتر شد ز خشم
پر از تاب مغز و پر از آب چشم
به رستم چنین گفت کای بدنشان
چنین بود پیمان گردنکشان
تو گفتی که لشکر نیارم به جنگ
ترا نیست آرایش نام و ننگ
نداری ز من شرم وز کردگار
نترسی که پرسند روز شمار
ندانی که مردان پیمانشکن
ستوده نباشد بر انجمن
دو سگزی دو پور مرا کشتهاند
بران خیرگی باز برگشتهاند
چو بشنید رستم غمی گشت سخت
بلرزید برسان شاخ درخت
به جان و سر شاه سوگند خورد
به خورشید و شمشیر و دشت نبرد
که من جنگ هرگز نفرمودهام
کسی کین چنین کرد نستودهام
ببندم دو دست برادر کنون
گر او بود اندر بدی رهنمون
فرامرز را نیز بسته دو دست
بیارم بر شاه یزدانپرست
به خون گرانمایگانشان بکش
مشوران ازین رای بیهوده هش
چنین گفت با رستم اسفندیار
که بر کین طاوس نر خون مار
بریزیم ناخوب و ناخوش بود
نه آیین شاهان سرکش بود
تو ای بدنشان چارهٔ خویش ساز
که آمد زمانت به تنگی فراز
بر رخش با هردو رانت به تیر
برآمیزم اکنون چو با آب شیر
بدان تا کس از بندگان زین سپس
نجویند کین خداوند کس
وگر زنده مانی ببندمت چنگ
به نزدیک شاهت برم بیدرنگ
بدو گفت رستم کزین گفت و گوی
چه باشد مگر کم شود آبروی
به یزدان پناه و به یزدان گرای
که اویست بر نیک و بد رهنمای
همی دیر شد رستم سرفراز
زواره بیاورد زان سو سپاه
یکی لشکری داغدل کینهخواه
به ایرانیان گفت رستم کجاست
برین روز بیهوده خامش چراست
شما سوی رستم به جنگ آمدید
خرامان به چنگ نهنگ آمدید
همی دست رستم نخواهید بست
برین رزمگه بر نشاید نشست
زواره به دشنام لب برگشاد
همی کرد گفتار ناخوب یاد
برآشفت ازان پور اسفندیار
سواری بد اسپافگن و نامدار
جوانی که نوش آذرش بود نام
سرافراز و جنگاور و شادکام
برآشفت با سگزی آن نامدار
زبان را به دشنام بگشاد خوار
چنین گفت کآری گو برمنش
به فرمان شاهان کند بدکنش
نفرمود ما را یل اسفندیار
چنین با سگان ساختن کارزار
که پیچد سر از رای و فرمان او
که یارد گذشتن ز پیمان او
اگر جنگ بر نادرستی کنید
به کار اندرون پیش دستی کنید
ببینید پیکار جنگاوران
به تیغ و سنان و به گرز گران
زواره بفرمود کاندر نهید
سران را ز خون بر سر افسر نهید
زواره بیامد به پیش سپاه
دهاده برآمد ز آوردگاه
بکشتند ز ایرانیان بیشمار
چو نوشآذر آن دید بر ساخت کار
سمند سرافراز را بر نشست
بیامد یکی تیغ هندی به دست
یکی نامور بود الوای نام
سرافراز و اسپافگن و شادکام
کجا نیزهٔ رستم او داشتی
پس پشت او هیچ نگذاشتی
چو از دور نوشآذر او را بدید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
یکی تیغ زد بر سر و گردنش
بدو نیمه شد پیلپیکر تنش
زواره برانگیخت اسپ نبرد
به تندی به نوشآذر آواز کرد
که او را فگندی کنون پای دار
چو الوای را من نخوانم سوار
زواره یکی نیزه زد بر برش
به خاک اندر آمد همانگه سرش
چو نوشآذر نامور کشته شد
سپه را همه روز برگشته شد
برادرش گریان و دل پر ز جوش
جوانی که بد نام او مهرنوش
غمی شد دل مرد شمشیرزن
برانگیخت آن بارهٔ پیلتن
برفت از میان سپه پیش صف
ز درد جگر بر لب آورده کف
وزان سو فرامرز چون پیل مست
بیامد یکی تیغ هندی به دست
برآویخت با او همی مهرنوش
دو رویه ز لشکر برآمد خروش
گرامی دو پرخاشجوی جوان
یکی شاهزاده دگر پهلوان
چو شیران جنگی برآشوفتند
همی بر سر یکدگر کوفتند
در آوردگه تیز شد مهرنوش
نبودش همی با فرامرز توش
بزد تیغ بر گردن اسپ خویش
سر بادپای اندرافگند پیش
فرامرز کردش پیاده تباه
ز خون لعل شد خاک آوردگاه
چو بهمن برادرش را کشته دید
زمین زیر او چون گل آغشته دید
بیامد دوان نزد اسفندیار
به جایی که بود آتش کارزار
بدو گفت کای نره شیر ژیان
سپاهی به جنگ آمد از سگزیان
دو پور تو نوشآذر و مهرنوش
به خواری به سگزی سپردند هوش
تو اندر نبردی و ما پر ز درد
جوانان و کیزادگان زیر گرد
برین تخمه این ننگ تا جاودان
بماند ز کردار نابخردان
دل مرد بیدارتر شد ز خشم
پر از تاب مغز و پر از آب چشم
به رستم چنین گفت کای بدنشان
چنین بود پیمان گردنکشان
تو گفتی که لشکر نیارم به جنگ
ترا نیست آرایش نام و ننگ
نداری ز من شرم وز کردگار
نترسی که پرسند روز شمار
ندانی که مردان پیمانشکن
ستوده نباشد بر انجمن
دو سگزی دو پور مرا کشتهاند
بران خیرگی باز برگشتهاند
چو بشنید رستم غمی گشت سخت
بلرزید برسان شاخ درخت
به جان و سر شاه سوگند خورد
به خورشید و شمشیر و دشت نبرد
که من جنگ هرگز نفرمودهام
کسی کین چنین کرد نستودهام
ببندم دو دست برادر کنون
گر او بود اندر بدی رهنمون
فرامرز را نیز بسته دو دست
بیارم بر شاه یزدانپرست
به خون گرانمایگانشان بکش
مشوران ازین رای بیهوده هش
چنین گفت با رستم اسفندیار
که بر کین طاوس نر خون مار
بریزیم ناخوب و ناخوش بود
نه آیین شاهان سرکش بود
تو ای بدنشان چارهٔ خویش ساز
که آمد زمانت به تنگی فراز
بر رخش با هردو رانت به تیر
برآمیزم اکنون چو با آب شیر
بدان تا کس از بندگان زین سپس
نجویند کین خداوند کس
وگر زنده مانی ببندمت چنگ
به نزدیک شاهت برم بیدرنگ
بدو گفت رستم کزین گفت و گوی
چه باشد مگر کم شود آبروی
به یزدان پناه و به یزدان گرای
که اویست بر نیک و بد رهنمای