عبارات مورد جستجو در ۱۱۳ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر اول
بخش ۶۱ - در بیان آنکه ملازمت مصلی مر شطر مسجد حرام را بنا به انقیاد امر حق و اتباع شریعت اوست و الا هویت حق سبحانه چنانکه در قبله مصلی هست در جمیع جهات هست
گر مصلی کند به وقت صلاة
روی در کعبه از جمیع جهات
باشد از حق بدان جهت مأمور
ور نه حق نیست اندر آن محصور
روی در روی او بود هیچ کس
نیست در قبله مصلی و بس
گر چه در هر جهت بود موجود
لیک در یک جهت شود مسجود
حق بود چون محیط و کعبه چو شط
نیست این دور ازان به هیچ نمط
تا کنی در محیط زان شط ره
گفت ولوا وجوهکم شطره
ره ز شط در محیط ببریدن
هست در شط محیط را دیدن
روی در کعبه از جمیع جهات
باشد از حق بدان جهت مأمور
ور نه حق نیست اندر آن محصور
روی در روی او بود هیچ کس
نیست در قبله مصلی و بس
گر چه در هر جهت بود موجود
لیک در یک جهت شود مسجود
حق بود چون محیط و کعبه چو شط
نیست این دور ازان به هیچ نمط
تا کنی در محیط زان شط ره
گفت ولوا وجوهکم شطره
ره ز شط در محیط ببریدن
هست در شط محیط را دیدن
جامی : دفتر اول
بخش ۷۴ - در بیان آنکه آدمی کمال و نقصان خود را نمی داند زیرا که او مخلوق از برای خود نیست بلکه از برای غیر خود است فالذی خلقه انما خلقه لنفسه لاله فما اعطاه الا ما یصلح ان یکون له تعالی فلو علم انه مخلوق لربه لعلم ان الله خلق الخلق علی اکمل صورة تصلح لربه اعوذ بالله ان اکون من الجاهلین
آدمی را همیشه معتقد است
که مگر آفریده بهر خود است
هر چه او را فتد مناسب حال
داندش از قبیل خیر و کمال
وانچه پنداردش منافی آن
داردش از مقوله نقصان
لیکن این اعتقاد عین خطاست
زانکه او آفریده بهر خداست
حق پی هر چه آفرید او را
نیست امکان بر آن مزید او را
در حقیقت کمال او آنست
کز وجودش مراد یزدانست
حق نخواهد ز هستی اشیا
جز ظهور صفات یا اسما
هر چه در عرصه جهان پیداست
هدف حکم اسمی از اسماست
گر نباشد وجود او بالفرض
حکم آن اسم کی پذیرد عرض
ولهذا رسول کرد خطاب
پیش ازین با معاشر اصحاب
گفت اگر ناید از شما عملی
که در آن باشد از گنه خللی
آفریند خدا خطاکیشان
که گناه آید و خطا زیشان
تا کنند از گناه استغفار
حکم غفار را کنند اظهار
که مگر آفریده بهر خود است
هر چه او را فتد مناسب حال
داندش از قبیل خیر و کمال
وانچه پنداردش منافی آن
داردش از مقوله نقصان
لیکن این اعتقاد عین خطاست
زانکه او آفریده بهر خداست
حق پی هر چه آفرید او را
نیست امکان بر آن مزید او را
در حقیقت کمال او آنست
کز وجودش مراد یزدانست
حق نخواهد ز هستی اشیا
جز ظهور صفات یا اسما
هر چه در عرصه جهان پیداست
هدف حکم اسمی از اسماست
گر نباشد وجود او بالفرض
حکم آن اسم کی پذیرد عرض
ولهذا رسول کرد خطاب
پیش ازین با معاشر اصحاب
گفت اگر ناید از شما عملی
که در آن باشد از گنه خللی
آفریند خدا خطاکیشان
که گناه آید و خطا زیشان
تا کنند از گناه استغفار
حکم غفار را کنند اظهار
جامی : اعتقادنامه
بخش ۲۰ - اشارت به آنکه کتاب الله قدیم است
رشیدالدین میبدی : ۱- سورة الفاتحة
النوبة الثالثة
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ الباء بهاء اللَّه، و السین سناء اللَّه، و المیم ملک اللَّه، از روى اشارت بر مذاق خداوندان معرفت باء بسم اللَّه اشارت دارد ببهاء احدیت، سین بسناء صمدیت، میم بملک آلهیّت. بهاء او قیمومى، و سناء او دیمومى، و ملک او سرمدى. بهاء او قدیم و سناء او کریم و ملک او عظیم. بهاء او باجلال، و سناء او با جمال، و ملک او بى زوال. بهاء او دل ربا، و سناء او مهر فزا، و ملک او بى فنا.
اى پیشرو از هر چه بخوبیست جلالت
اى دور شده آفت نقصان ز کمالت
زهره بنشاط آید چون یافت سماعت
خورشید بر شک آید چون دید جمالت
الباء برّه باولیائه، و السّین سرّه مع اصفیائه و المیم منّه على اهل ولائه. باء برّ او بر بندگان او، سین سرّ او با دوستان او، میم منّت او بر مشتاقان او. اگر نه برّ او بودى رهى را چه جاى تعبیه سرّ او بودى، و رنه منّت او بودى رهى را چه جاى وصل او بودى، رهى را بر درگاه جلال چه محل بودى. و رنه مهر ازل بودى رهى آشنا لم یزل چون بودى؟
آب و گل را زهره مهر تو کى بودى اگر
هم بلطف خود نکردى در ازلشان اختیار
مهر ذات تست الهى دوستان را اعتقاد
یاد وصف تست یا رب غمگنان را غمگسار
ما طابت الدنیا الّا باسمه و ما طابت العقبى الّا بعفوه و ما طابت الجنة الا برؤیته.
در دنیا اگر نه پیغام و نام اللَّه بودى رهى را چه جاى منزل بودى، در عقبى اگر نه عفو و کرمش بودى کار رهى مشکل بودى، در بهشت اگر نه دیدار دل افروز بودى شادى درویش بچه بودى؟ یکى از پیران طریقت گفت الهى بنشان تو بینندگانیم، بشناخت تو زندگانیم، بنام تو آبادانیم، بیاد تو شادانیم، بیافت تو نازانیم، مست مهر از جام تو مائیم، صید عشق در دام تو مائیم.
زنجیر معنبر تو دام دل ماست
عنبر ز نسیم تو غلام دل ماست
در عشق تو چون خطبه بنام دل ماست
گویى که همه جهان بکام دل ماست
بسم اللَّه گفتهاند که اسم از سمت گرفتهاند و سمت داغ است، یعنى گوینده بسم اللَّه دارنده آن رقم و نشان کرده آن داغ است.
بنده خاص ملک باش که با داغ ملک
روزها ایمنى از شحنه و شبها ز عسس
هر که او نام کسى یافت، از این درگه یافت
اى برادر کس او باش و میندیش ز کس
على بن موسى الرّضا ع گفت:«اذا قال العبد بسم اللَّه فمعناه و سمت نفسى بسمة ربّى.»
خداوندا داغ تو دارم و بدان شادم اما از بود خود بفریادم، کریما بود من از پیش من برگیر که بود تو راست کرد همه کارم.
پیر طریقت گفت: الهى! نور تو چراغ معرفت بیفروخت دل من افزونى است.
گواهى تو ترجمانى من بکردند نداء من افزونى است، قرب تو چراغ وجد بیفروخت همت من افزونى است، ارادت تو کار من بساخت جهد من افزونى است، بود تو کار من راست کرد بود من افزونى است. الهى از بود خود چه دیدم مگر بلا و عنا؟ و از بود تو همه عطا است و وفا اى ببرّ پیدا و بکرم هویدا، ناکرده کرده گیر کرد رهى و آن کن که از تو سزا.»
اگر کسى گوید نامهاى خدا فراوانند در نصوص کتاب و سنّت و همه بزرگوارند و ازلى و پاک و نیکو چه حکمت را ایتاء قرآن عظیم باین سه نام کرد؟ و از همه این اختیار کرد و برین نیفزود؟ جواب آنست که دو معنى را این سه نام اختیار کرد و بر ان اقتصار افتاد: یکى که تا کار بر بندگان خود در نام خود آسان کند و از ثواب ایشان هیچیز نکاهد، دانست که ایشان طاقت ذکر و حفظ آن نامهاى فراوان ندارند، و اگر بعضى توانند بیشترین آنند که درمانند، و در حسرت فوت آن بمانند، پس معانى آن نامها درین سه نام جمع کرده و معانى آن سه قسم است: قسمى جلال و هیبت راست، قسمتى نعمت و تربیت راست، قسمى رحمت و مغفرت راست. هر چه جلال و هیبت است در نام اللَّه تعبیه کرد، و هر چه نعمت و تربیت است در نام رحمن هر چه رحمت و مغفرت است در نام رحیم تا گفتن آن بر بنده آسان باشد و ثواب وى فراوان، و رأفت و رحمت اللَّه بر وى بىکران.
معنى دیگر آنست که ربّ العالمین مصطفى را بخلق فرستاد و خلق در آن زمان سه گروه بودند: بت پرستان بودند و جهودان و ترسایان. اما بت پرستان از نام خالق اللَّه میدانستند، و این نام در میان ایشان مشهور بود. و لهذا قال تعالى «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ» و جهودان در میان ایشان نام رحمن معروف بود، و لهذا
قال عبد اللَّه بن سلام لرسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «لا أرى فى القرآن اسما کنّا نقرأه فى التوریة قال و ما هو؟ قال الرّحمن فانزل اللَّه «قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ»
و در میان ترسایان نام معروف رحیم بود. چون خطاب با این سه گروه بود و در میان ایشان معروف این سه نام بود، اللَّه تعالى بر وفق دانش و دریافت ایشان این سه نام فرو فرستاد در ابتداء قرآن، و بر آن نیفزود.
امّا حکمت در آن که ابتدا باللَّه کرد پس برحمن پس برحیم آنست: که این بر وفق احوال بندگان فرو فرستاد و ایشان را سه حال است اول آفرینش، پس پرورش، پس آمرزش، اللَّه اشارت است بآفرینش در ابتدا بقدرت، رحمن اشارت است بپرورش در دوام نعمت، رحیم اشارت است بآمرزش در انتها برحمت. چنان استى که اللَّه گفتى اول بیافریدم بقدرت پس بپروریدم بنعمت آخر بیامرزم برحمت.
پیر طریقت گفت: «الهى نام تو ما را جواز، و مهر تو ما را جهاز. الهى شناخت تو ما را امان و لطف تو ما را عیان. الهى فضل تو ما را لوا و کنف تو ما را ماوى. الهى ضعیفان را پناهى، قاصدان را بر سر راهى، مؤمنانرا گواهى، چه بود که افزایى و نکاهى! الهى چه عزیزست او که تو او را خواهى ور بگریزد او را در راه آیى. طوبى آن کس را که تو او رائى آیا که تا از ما خود کرائى؟» الحمد للَّه ستایش خداى مهربان، کردگار روزى رسان، یکتا در نام و نشان.
خداوندى که ناجسته یابند، و نادریافته شناسند، و نادیده دوست دارند. قادر است بى احتیال، قیوم است بىگشتن حال، در ملک ایمن از زوال، در ذات و نعمت متعال، لم یزل و لا یزال، موصوف بوصف جلال و نعمت جمال. عجز بندگان دید در شناخت قدر خود، و دانست که اگر چند کوشند نرسند، و هر چند بیوسند نشناسند. و عزّت قرآن بعجز ایشان گواهى داد که وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ بکمال تعزّز و جلال و تقدس ایشان را نیابت داشت و خود را ثنا گفت، و ستایش خود ایشان را در آموخت و بآن دستورى داد، و رنه که یارستى بخواب اندر بدیدن اگر نه خود گفتى خود را که الحمد للَّه و در کلّ عالم که زهره آن داشتى که گفتى الحمد للَّه.
فلوجهها من وجهها قمر
و لعینها من عینها کحل
ترا که داند که ترا تو دانى، ترا نداند کس، ترا تو دانى بس. اى سزاوار ثناء خویش و اى شکر کننده عطاء خویش! رهى بذات خود از خدمت تو عاجز و بعقل خود از شناخت منت تو عاجز، و بکلّ خود از شادى بتو عاجز، و بتوان خود از سزاى تو عاجز.
کریما! گرفتار آن دردم که تو درمان آنى، بنده آن ثنا ام که تو سزاى آنى، من در تو چه دانم تو دانى، تو آنى که گفتى که من آنم آنى.
و بدان که حمد بر دو وجه است: یکى بر دیدار نعمت دیگر بر دیدار منعم.
آنچه بر دیدار نعمت است از وى آزادى کردن و نعمت وى بطاعت وى بکار بردن، و شکر وى را میان در بستن. تا امروز در نعمت بیفزاید و فردا ببهشت رساند. و به
قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «اوّل من یدعى الى الجنّة الحمّادون للَّه على کلّ حال.»
این عاقبت آن کس که حمد وى بر دیدار نعمت بود اما آن کس که حمد وى بر دیدار منعم بود بزبان حال میگوید:
و ما الفقر من ارض العشیرة ساقنا
و لکنّنا جئنا بلقیاک نسعد
ع صنما ما نه بدیدار جهان آمدهایم.
این جوانمرد در اشراب شوق دادند و با شرم هام دیدار کردند تا از خود فانى شد. یکى شنید و یکى دید و بیکى رسید. چه شنید و چه دید و بچه رسید؟ ذکر حق شنید، چراغ آشنایى دید، و با روز نخستین رسید. اجابت لطف شنید، توقیع دوستى دید، و بدوستى لم یزل رسید. این جوانمرد اول نشانى یافت بى دل شد، پس باز یافت همه دل شد، پس دوست دید و در سر دل شد.
پیر طریقت گفت: دو گیتى در سردوستى شد و دوستى در سر دوست، اکنون نمىیارم گفت که اوست.
چشمى دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوشست تا دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست بجاى دیده یا دیده خود اوست
رب العالمین پروردگار جهانیان و روزى گمار ایشان، یکى را پرورش تن روزى یکى را پرورش دل روزى، یکى تن پرور بنعمت یکى دل پرور بران ولى نعمت.
نعمت حظّ کسى است که جهد در خدمت فرو نگذارد، و راز ولى نعمت حظ اوست کش امید بدیدار اوست. طمع دیدار دوست صفت مردان است، پیروزتر از آن بنده کیست که دوست او را عیانست.
عظمت همّة عین طمعت فى أن تراکا
او ما یکفی لعین ان ترى من قدر آکا
آن غذاء دل دوستان که در پرورش جان بکار دارند و شبانروز از حضرت عزت بادرار؟ بایشان میرسانند آنست که مهتر عالم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم گفت «أظلّ عند ربى یطعمنى و یسقینى»
طعامهاى لذیذ و شرابهاى روشن مروّق مى نخورد و دیگران را نیز میگفت «ایّاکم و النّعم فانّ عباد اللَّه لیسوا بالمتنعّمین»
گفتند یا سید چرا مىنخورى؟ گفت ما را از شراب مطالعه جمع چنان مست کردهاند که پرواى شراب مروّق شما نیست. صد هزار و بیست و چهار هزار نقطه عصمت تاختن بخلوت خانه او بردند که تا مگر جرعه یابند از آن شراب، این پشت دست بروى ایشان وانهاد، که «انّ لى مع اللَّه وقت لا یسعنى فیه ملک مقرب و لا نبیّ مرسل.»
گفتند این شرب خاصّ آن کس است که آیات کبرى در راه دیده او تجلى کرد و او برین ادب بود که ما زاغ البصر و ما طغى.
اى منظر تو نظاره گاه همگان
پیش تو در او فتاده راه همگان
اى زهره شهرها و ماه همگان
حسن تو ببرد آب و جاه همگان
رَبِّ الْعالَمِینَ یعنى یربّى نفوس العابدین بالتأیید و یربّى قلوب الطاهرین بالتشدید و یربّى احوال العارفین بالتوحید کسى که تربیت وى از راه توحید یابد مطعومات عالمیان او را چه بکار آید؟
کسى کش مار نیشى بر جگر زد
و را تریاق سازد نى طبرزد
عالمیان در آرزوى طعاماند و این جوانمردان طعام در آرزوى ایشان. عتبة بن الغلام شاگرد یزید هارون بود او را فرمود که خرما نخورد، مادر عتبه روزى در نزدیک یزید هارون شد خرما میخورد گفت پس چرا پسرم را ازین باز زنى که خود میخورى؟ یزید گفت پسرت در آرزوى خرماست و خرما در آرزوى ما، ما را مسلم است و او را نه. خلق عالم در آرزوى بهشتاند و بهشت در آرزوى سلمان، چنانک در خبر است
«انّ الجنّة لتشتاق الى سلمان.»
لا جرم فردا او را بهشت ندهند که از آتش ور گذرانند، و در حضرت احدیت بمقام معاینتش فرو آرند
فالفقراء الصّبر جلساء اللَّه عزّ و جل یوم القیامة.
اگرت این روز آرزوست از خود برون آى چنانک مار از پوست، جز از درگاه او خود را مپسند که قرارگاه دل دوستان فناء قدس اوست.
چهره عذرات باید بر در وامق نشین
عشق بو دردات باید گام سلمان وار زن
الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ الرّحمن بما روّح، و الرّحیم بما لوّح، فالتّرویح بالمبار و التلویح بالانوار. رحمن است که راه مزدورى آسان کند، رحیم است که شمع دوستى برافروزد. در راه دوستان مزدور همیشه رنجور، در آرزوى حور و قصور، و دوست خود در بحر عیان غرقه نور.
روزى که مرا وصل تو در چنگ آید
از حال بهشتیان مرا ننگ آید
رحمن است که قاصدان را توفیق مجاهدت داد، رحیم است که واجدانرا تحقیق مشاهدت داد. آن حال مرید است و این صفت مراد. مرید بچراغ توفیق رفت به مشاهده رسید، مراد بشمع تحقیق رفت بمعاینه رسید. مشاهده برخاستن عوائق است میان بنده و میان حق، و معاینه هام دیدارى است. چنانک بنده یک چشم زخم غائب نشود بچشم اجابت فرا محبت مىنگرد، بچشم حضور فرا حاضر مىنگرد، و بچشم انفراد فرا فرد مىنگرد، بدورى از خود نزدیکى وى را نزدیک شود و بگمشدن از خود آشکارایى وى را آشنا گردد، بغیبت از خود حضور وى را بکرم حاضر بود، که او نه از قاصدان دور است نه از طالبان گم، نه از مریدان غایب.
رحمتى کن بر دل خلق و برون آى از حجاب
تا شود کوتهبینان ز هفتاد و دو ملت داورى
مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ: اشارت است بدوام ملک احدیت و بقاء جبروت الهیت.
یعنى که هر ملکى را روزى مملکت بآخر رسد و زوال پذیرد و ملکش بسر آید و حالش بگردد، و ملک اللَّه بر دوام است امروز و فردا، که هرگز بسر نیاید و زوال نپذیرد. در هر دو عالم هیچ چیز و هیچکس از ملک و سلطان وى بیرون نیست و کس را چون ملک وى ملک نیست. امروز ربّ العالمین و فردا مالک یوم الدّین، و کس را نبود از خلقان چنین. عجبا کار رهى چون میداند؟ که در کونین ملک و ملک اللَّه راست بى شریک و بىانباز و بى حاجت و بىنیاز، پس اختیار رهى از کجاست؟ آن را که ملک نیست حکم نیست، و آن را که حکم نیست اختیار نیست، و ربّک یخلق ما یشاء و یختار ما کان لهم الخیرة.
و گفتهاند: معنى دین اینجا شمار است و پاداش میگوید مالک و متولّى حساب بندگان منم تا کس را بر عیوب ایشان وقوف نیفتد که شرمسار شوند، هر چند که حساب کردن راندن قهر است، اما پرده از روى کار برنگرفتن در حساب عین کرم است، خواهد تا کرم نماید پس از آنک قهر راند. اینست سنّت خداى جلّ جلاله هر جاى که ضربت قهر زند مرهم کرم برنهد.
پیر طریقت گفت: فردا در موقف حساب اگر مرا نوایى بود و سخن را جایى بود گویم بار خدایا از سه چیز که دارم در یکى نگاه کن اول سجودى که هرگز جز ترا از دل نخواست است. دیگر تصدیقى که هر چه گفتى گفتم که راست است. سدیگر چون باد کرم برخاست است دل و جان جز ترا نخواست است.
جز خدمت روى تو ندارم هوسى
من بى تو نخواهم که بر آرم نفسى
إیّاک نعبد و إیّاک نستعین اشارت بدو رکن عظیم است از ارکان دین و مدار روش دین داران باین هر دو رکن است: اول تحلیة النفس بالعبادة و الاخلاص، خود را آراسته داشتن بعبادت بى ریا و طاعت بى نفاق. رکن دیگر تزکیة النّفس عن الشرک و الالتفات الى الحول و القوّة. نفس خود را منزى کردن، و از شرک و فساد پاک داشتن، و تکیه بر حول و قوت خود ناکردن. آن تحلیت اشارت است بهر چه مىبباید در شرع، و این تزکیت اشارت است بهر چه مى نباید در شرع. درنگر باین دو کلمه مختصر که جمله شرایع دین از این دو کلمه مفهوم میشود کسى را که در دل آشنایى و روشنایى دارد، تا ترا محقق شود آنچه مصطفى گفت علیه السّلام: «اوتیت جوامع الکلم و اختصر لى الکلام اختصارا.»
و گفتهاند ایّاک نعبد توحید محض است، و هو الاعتقاد ان لا یستحقّ للعبادة سواه. داند که خداوندى اللَّه را سزاوار است، و معبود بىهمتا اوست که یگانه و یکتاست و ایّاک نستعین اشارت است بمعرفت عارفان و هو العرفان بانّه سبحانه متفرّد بالافعال کلّها، و انّ العبد لا یستقلّ بنفسه دون معونته. و اصل آن توحید و مادّه این معرفت آنست که حق را جلّ جلاله بشناسى بهستى و یکتایى، پس بتوانایى و دانایى و مهربانى، پس به نیکوکارى و دوستدارى و نزدیکى. اوّل بناء اسلامست، دوم بناء ایمان است سوم بناء اخلاص. راه معرفت اول بدیدار تدبیر صانع است در گشاد و بند صنایع راه معرفت، دوم بدیدار حکمت صانع است در خود شناختن نظائر راه معرفت، سوم بدیدار لطف مولى است در ساختن کارها و در فراگذاشتن جرمها، و این میدان عارفان است و کیمیاء محبان و طریق خاصگیان.
اگر کسى گوید چه حکمت را ایّاک در پیش کلمه نهاد و نعبدک نگفت با آن که لفظ نعبدک موجزتر است و معنى هم چنان میدهد؟ جواب آنست که این از اللَّه، بنده را تنبیه است تا بهیچ چیز بر اللَّه پیشى نکند و نظر که کند از اللَّه بخود کند نه از خود باللَّه، از اللَّه بعبادت خود نگرد نه از عبادت خود باللَّه.
پیر طریقت شیخ الاسلام انصارى گفت: ازینجاست که عارف طلب از یافتن یافت نه یافتن از طلب، و سبب از معنى یافت نه معنى از سبب. مطیع طاعت از اخلاص یافت نه اخلاص از طاعت، عاصى را معصیت از عذاب رسید نه عذاب از معصیت. براى آنک رهى رفته سابقه است بدست او نه استطاعت و نه عجز است. بهیچ کار بر اللَّه بیشى نتوان یافت. او که پنداشت بر اللَّه بیشى توان یافت وى از اللَّه خبر نداشت. از اینجا بود که مصطفى ع گفت به ابو بکر چون در غار بودند لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا ذکر معبود فرا پیش داشت و ادب خطاب در آن نگه داشت لا جرم او را فضل آمد بر موسى که گفت انّ معى ربّى موسى از خود به اللَّه نگرست و مصطفى از اللَّه بخود نگرست. این نقطه جمع است و آن عین تفرقه، و شتّان ما بینهما پیر طریقت گفت از او به او نگرند نه از خود به او که دیده با دیده ور پیشین است و دل با دوست نخستین.
اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ عین عبادت است و مخ طاعت، دعا و سؤال و تضرّع و ابتهال مؤمنان، و طلب استقامت و ثبات در دین یعنى دلّنا علیه و اسلک بنافیه و ثبّتنا علیه. مؤمنان میگویند بار خدایا راه خود بما نماى وانگه ما را در آن راه بر روش دار وانگه از روش بکشش رسان. سه اصل عظیم است: اول نمایش، پس روش، پس کشش، نمایش آنست که رب العزة گفت یُرِیکُمْ آیاتِهِ.
روش آنست که گفت لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ. کشش آنست که گفت وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا مصطفى ع از اللَّه نمایش خواست گفت «اللّهم أرنا الاشیاء کما هى»
و روش را گفت «سیر و اسبق المفرّدون»
و کشش را گفت «جذبة من الحق توازى عمل الثقلین»
مؤمنان درین آیت از اللَّه هر سه میخواهند که نه هر که راه دید در راه برفت، و نه هر که رفت بمقصد رسید. و بس کس که شنید و ندید و بس کس که دید و نشناخت و بس کس که شناخت و نیافت.
بسا پیر مناجاتى که از مرکب فرو ماند
بسا یار خراباتى که زین بر شیر نر بندد
و یقال فى قوله اهدنا اقطع اسرارنا عن شهود الاغیار، و لوّح فى قلوبنا طوالع الانوار و افرد قصورنا الیک عن دنس الآثار، و رقّنا عن منازل الطلب و الاستدلال، الى ساحات القرب و الوصال، و حلّ بیننا و بین مساکنة الامثال و الاشکال بما تلاطفنا به من وجود الوصال، و تکاشفنا به من شهود الجلال و الجمال.
صِراطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ گفتهاند این راه و روش اصحاب الکهف است که مؤمنان خواستند گفتند خداوندا راه خود بر ما بى ما تو بسر بر، چنانک بر جوانمردان اصحاب الکهف فضل کردى، و نواخت خود برایشان نهادى، ایشان را سر ببالین انس باز نهادى، و تولّى کشش ایشان خود کردى، و گفتى در این غار شوید و خوش بخسبید که ما خواب شما بعبادت جهانیان برگرفتیم، خداوندا ما را از آن نعمت و نواخت بهره کن، و چنانک بىایشان کار ایشان بفضل خود بسر بردى بى ما کار ما بفضل خود بسربر، که هر چه ما کنیم بر ما تاوان بود، و هر چه تو کنى ما را اساس عزّ در جهان بود.
پیر طریقت گفت: الهى نمیتوانیم که این کار بى تو بسر بریم نه زهره آن داریم که از تو بسر بریم، هر گه که پنداریم که رسیدیم از حیرت شمار واسر بریم. خداوندا کجا باز یابیم آن روز که تو ما را بودى و ما نبودیم تا باز بآن روز رسیم میان آتش و دودیم، اگر بدو گیتى آن روز یابیم بر سودیم، ور بود خود را دریابیم به نبود خود خشنودیم.
و گفتهاند: انعمت علیهم بالاسلام و السنّة اسلام و سنّت درهم بست که تا هر دو بهم نشوند بنده را استقامت دین نبود. در آثار بیارند که شافعى گفت: حقّ را جلّ جلاله بخواب دیدم که مرا گفت: تمنّ علىّ یا بن ادریس. از من آرزوى خواه اى پسر ادریس گفتم امتنى على الاسلام. یا رب مرا میرانى بر اسلام میران گفتا اللَّه گفت قل و على السّنة بگو و بر سنّت بیکدیگر خواه از من، که اسلام بى سنّت نیست، و هر چه نه با سنّت است آن دین حق نیست. مصطفى ع از اینجا گفت: لا قول الّا بعمل و لا قول و عمل الّا بنیّة و لا قول و عمل و نیّة الّا باصابة السّنّة
گفتهاند اسلام بر مثال شجره است و سنّت بر مثال چشمه آب، درخت را از چشمه آب گریز نیست همچنین اسلام را از سنّت گزیر نیست. هر سینه که بعزّت اسلام آراسته گشت مدد گاهى از نور سنّت آن اسلام را پدید کرده آمد، اینست که رب العالمین گفت أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ. یقال هو نور السنّة. و در خبر است که فردا در انجمن قیامت و مجمع سیاست که اهل هفت آسمان و هفت زمین را حشر کنند هر کسى را پاى بکردار خویش فرو شده و سر در پیش افکنده و بکار خویش درمانده، مدهوش و حیران، افتان و خیزان، تشنه و عریان، همى ناگاه شخصى مروّح و مطیّب از مکنونات غیب بیرون خرامد و تجلى کند نسیم آن روح بمشام اهل سعادت رسد همه خوش بوى شوند و در طرب آیند، گویند بار خدایا این چه روح و راحت است؟ این چه جمال و کمال است؟ خطاب درآید که این چهره جمال سنّت رسول ماست، هر کس که در سراى حکم متابع سنّت بودست او را بار دهید تا قدم امن در سرا پرده عزّ او نهد، و هر که در آن سراى از سنّت بیگانه بودست ردّوه الى النّار او را بدوزخ دهید که امروز هم بیگانه است، و هم رانده.
سنّى و دین دار شو تا زنده مانى زانک هست
هر چه جز دین مردگى و هر چه جز سنت حزن
غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لَا الضَّالِّینَ خداوندا ما را از آنان مگردان که ایشان را بخود باز گذاشتى، تا به تیغ هجران خسته گشتند و بمیخ ردّ بسته شدند. آرى چه بار کشد حبلى گسسته؟ و چه بکار آید کوشش از بنده نبایسته؟ و در بیگانگى زیسته؟ امروز از راه بیفتاده، و راه کژ راه راستى پنداشته، و فردا درخت نومیدى ببر آمده، و اشخاص بیزارى بدر آمده، و منادى عدل بانک بیزارى در گرفته که ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ هُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً
گفتم که بر از اوج برین شد بختم
و ز ملک نهاده چون سلیمان تختم
خود را چو بمیزان خرد بر سختم
از بنگه دونیان کم آمد رختم
اکنون ختم کنیم سورة الحمد را بلطیفه از لطایف دین: بدانک این سوره را مفتاح الجنّة گویند، کلید بهشت از انک درهاى بهشت هشت است: و گشاد هر درى را قسمى از اقسام علوم قران معیّن است. تا آن هشت قسم تحصیل نکنى و بآن معتقد نشوى این درها بر تو گشاده نشود. و سورة الحمد مشتمل است بر آن هشت قسم که کلیدهاى بهشت است: یکى از آن ذکر ذات خداوند جلّ جلاله (الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ)، دوم ذکر صفات (الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ)، سیم ذکر افعال (إِیَّاکَ نَعْبُدُ)، چهارم ذکر معاد (وَ إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ) پنجم ذکر تزکیه نفس از آفات (اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ)، ششم تحلیه نفس بخیرات، و این تحلیه و آن تزکیه هر دو بیان صراط مستقیم است، هفتم ذکر احوال دوستان و رضاء خداوند در حق ایشان (صِراطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ)، هشتم ذکر احوال بیگانگان و غضب خداوند بریشان (غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لَا الضَّالِّینَ)، این هشت قسم از اقسام علوم بدلایل اخبار و آثار هر یکى درى است از درهاى بهشت و جمله درین سورة موجود است پس هر آن کس که این سوره باخلاص برخواند در هشت بهشت بروى گشاده شود. امروز بهشت عرفان و فردا بهشت رضوان، در جوار رحمان، و ما بینهم و بین ان ینظروا الى ربّهم الّا رداء الکبریاء على وجهه فى جنة عدن. هکذا صحّ عن النبى صلى اللَّه علیه و آله و سلم.
اى پیشرو از هر چه بخوبیست جلالت
اى دور شده آفت نقصان ز کمالت
زهره بنشاط آید چون یافت سماعت
خورشید بر شک آید چون دید جمالت
الباء برّه باولیائه، و السّین سرّه مع اصفیائه و المیم منّه على اهل ولائه. باء برّ او بر بندگان او، سین سرّ او با دوستان او، میم منّت او بر مشتاقان او. اگر نه برّ او بودى رهى را چه جاى تعبیه سرّ او بودى، و رنه منّت او بودى رهى را چه جاى وصل او بودى، رهى را بر درگاه جلال چه محل بودى. و رنه مهر ازل بودى رهى آشنا لم یزل چون بودى؟
آب و گل را زهره مهر تو کى بودى اگر
هم بلطف خود نکردى در ازلشان اختیار
مهر ذات تست الهى دوستان را اعتقاد
یاد وصف تست یا رب غمگنان را غمگسار
ما طابت الدنیا الّا باسمه و ما طابت العقبى الّا بعفوه و ما طابت الجنة الا برؤیته.
در دنیا اگر نه پیغام و نام اللَّه بودى رهى را چه جاى منزل بودى، در عقبى اگر نه عفو و کرمش بودى کار رهى مشکل بودى، در بهشت اگر نه دیدار دل افروز بودى شادى درویش بچه بودى؟ یکى از پیران طریقت گفت الهى بنشان تو بینندگانیم، بشناخت تو زندگانیم، بنام تو آبادانیم، بیاد تو شادانیم، بیافت تو نازانیم، مست مهر از جام تو مائیم، صید عشق در دام تو مائیم.
زنجیر معنبر تو دام دل ماست
عنبر ز نسیم تو غلام دل ماست
در عشق تو چون خطبه بنام دل ماست
گویى که همه جهان بکام دل ماست
بسم اللَّه گفتهاند که اسم از سمت گرفتهاند و سمت داغ است، یعنى گوینده بسم اللَّه دارنده آن رقم و نشان کرده آن داغ است.
بنده خاص ملک باش که با داغ ملک
روزها ایمنى از شحنه و شبها ز عسس
هر که او نام کسى یافت، از این درگه یافت
اى برادر کس او باش و میندیش ز کس
على بن موسى الرّضا ع گفت:«اذا قال العبد بسم اللَّه فمعناه و سمت نفسى بسمة ربّى.»
خداوندا داغ تو دارم و بدان شادم اما از بود خود بفریادم، کریما بود من از پیش من برگیر که بود تو راست کرد همه کارم.
پیر طریقت گفت: الهى! نور تو چراغ معرفت بیفروخت دل من افزونى است.
گواهى تو ترجمانى من بکردند نداء من افزونى است، قرب تو چراغ وجد بیفروخت همت من افزونى است، ارادت تو کار من بساخت جهد من افزونى است، بود تو کار من راست کرد بود من افزونى است. الهى از بود خود چه دیدم مگر بلا و عنا؟ و از بود تو همه عطا است و وفا اى ببرّ پیدا و بکرم هویدا، ناکرده کرده گیر کرد رهى و آن کن که از تو سزا.»
اگر کسى گوید نامهاى خدا فراوانند در نصوص کتاب و سنّت و همه بزرگوارند و ازلى و پاک و نیکو چه حکمت را ایتاء قرآن عظیم باین سه نام کرد؟ و از همه این اختیار کرد و برین نیفزود؟ جواب آنست که دو معنى را این سه نام اختیار کرد و بر ان اقتصار افتاد: یکى که تا کار بر بندگان خود در نام خود آسان کند و از ثواب ایشان هیچیز نکاهد، دانست که ایشان طاقت ذکر و حفظ آن نامهاى فراوان ندارند، و اگر بعضى توانند بیشترین آنند که درمانند، و در حسرت فوت آن بمانند، پس معانى آن نامها درین سه نام جمع کرده و معانى آن سه قسم است: قسمى جلال و هیبت راست، قسمتى نعمت و تربیت راست، قسمى رحمت و مغفرت راست. هر چه جلال و هیبت است در نام اللَّه تعبیه کرد، و هر چه نعمت و تربیت است در نام رحمن هر چه رحمت و مغفرت است در نام رحیم تا گفتن آن بر بنده آسان باشد و ثواب وى فراوان، و رأفت و رحمت اللَّه بر وى بىکران.
معنى دیگر آنست که ربّ العالمین مصطفى را بخلق فرستاد و خلق در آن زمان سه گروه بودند: بت پرستان بودند و جهودان و ترسایان. اما بت پرستان از نام خالق اللَّه میدانستند، و این نام در میان ایشان مشهور بود. و لهذا قال تعالى «وَ لَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضَ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ» و جهودان در میان ایشان نام رحمن معروف بود، و لهذا
قال عبد اللَّه بن سلام لرسول اللَّه صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «لا أرى فى القرآن اسما کنّا نقرأه فى التوریة قال و ما هو؟ قال الرّحمن فانزل اللَّه «قُلِ ادْعُوا اللَّهَ أَوِ ادْعُوا الرَّحْمنَ»
و در میان ترسایان نام معروف رحیم بود. چون خطاب با این سه گروه بود و در میان ایشان معروف این سه نام بود، اللَّه تعالى بر وفق دانش و دریافت ایشان این سه نام فرو فرستاد در ابتداء قرآن، و بر آن نیفزود.
امّا حکمت در آن که ابتدا باللَّه کرد پس برحمن پس برحیم آنست: که این بر وفق احوال بندگان فرو فرستاد و ایشان را سه حال است اول آفرینش، پس پرورش، پس آمرزش، اللَّه اشارت است بآفرینش در ابتدا بقدرت، رحمن اشارت است بپرورش در دوام نعمت، رحیم اشارت است بآمرزش در انتها برحمت. چنان استى که اللَّه گفتى اول بیافریدم بقدرت پس بپروریدم بنعمت آخر بیامرزم برحمت.
پیر طریقت گفت: «الهى نام تو ما را جواز، و مهر تو ما را جهاز. الهى شناخت تو ما را امان و لطف تو ما را عیان. الهى فضل تو ما را لوا و کنف تو ما را ماوى. الهى ضعیفان را پناهى، قاصدان را بر سر راهى، مؤمنانرا گواهى، چه بود که افزایى و نکاهى! الهى چه عزیزست او که تو او را خواهى ور بگریزد او را در راه آیى. طوبى آن کس را که تو او رائى آیا که تا از ما خود کرائى؟» الحمد للَّه ستایش خداى مهربان، کردگار روزى رسان، یکتا در نام و نشان.
خداوندى که ناجسته یابند، و نادریافته شناسند، و نادیده دوست دارند. قادر است بى احتیال، قیوم است بىگشتن حال، در ملک ایمن از زوال، در ذات و نعمت متعال، لم یزل و لا یزال، موصوف بوصف جلال و نعمت جمال. عجز بندگان دید در شناخت قدر خود، و دانست که اگر چند کوشند نرسند، و هر چند بیوسند نشناسند. و عزّت قرآن بعجز ایشان گواهى داد که وَ ما قَدَرُوا اللَّهَ حَقَّ قَدْرِهِ بکمال تعزّز و جلال و تقدس ایشان را نیابت داشت و خود را ثنا گفت، و ستایش خود ایشان را در آموخت و بآن دستورى داد، و رنه که یارستى بخواب اندر بدیدن اگر نه خود گفتى خود را که الحمد للَّه و در کلّ عالم که زهره آن داشتى که گفتى الحمد للَّه.
فلوجهها من وجهها قمر
و لعینها من عینها کحل
ترا که داند که ترا تو دانى، ترا نداند کس، ترا تو دانى بس. اى سزاوار ثناء خویش و اى شکر کننده عطاء خویش! رهى بذات خود از خدمت تو عاجز و بعقل خود از شناخت منت تو عاجز، و بکلّ خود از شادى بتو عاجز، و بتوان خود از سزاى تو عاجز.
کریما! گرفتار آن دردم که تو درمان آنى، بنده آن ثنا ام که تو سزاى آنى، من در تو چه دانم تو دانى، تو آنى که گفتى که من آنم آنى.
و بدان که حمد بر دو وجه است: یکى بر دیدار نعمت دیگر بر دیدار منعم.
آنچه بر دیدار نعمت است از وى آزادى کردن و نعمت وى بطاعت وى بکار بردن، و شکر وى را میان در بستن. تا امروز در نعمت بیفزاید و فردا ببهشت رساند. و به
قال صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم «اوّل من یدعى الى الجنّة الحمّادون للَّه على کلّ حال.»
این عاقبت آن کس که حمد وى بر دیدار نعمت بود اما آن کس که حمد وى بر دیدار منعم بود بزبان حال میگوید:
و ما الفقر من ارض العشیرة ساقنا
و لکنّنا جئنا بلقیاک نسعد
ع صنما ما نه بدیدار جهان آمدهایم.
این جوانمرد در اشراب شوق دادند و با شرم هام دیدار کردند تا از خود فانى شد. یکى شنید و یکى دید و بیکى رسید. چه شنید و چه دید و بچه رسید؟ ذکر حق شنید، چراغ آشنایى دید، و با روز نخستین رسید. اجابت لطف شنید، توقیع دوستى دید، و بدوستى لم یزل رسید. این جوانمرد اول نشانى یافت بى دل شد، پس باز یافت همه دل شد، پس دوست دید و در سر دل شد.
پیر طریقت گفت: دو گیتى در سردوستى شد و دوستى در سر دوست، اکنون نمىیارم گفت که اوست.
چشمى دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوشست تا دوست دروست
از دیده و دوست فرق کردن نه نکوست
یا اوست بجاى دیده یا دیده خود اوست
رب العالمین پروردگار جهانیان و روزى گمار ایشان، یکى را پرورش تن روزى یکى را پرورش دل روزى، یکى تن پرور بنعمت یکى دل پرور بران ولى نعمت.
نعمت حظّ کسى است که جهد در خدمت فرو نگذارد، و راز ولى نعمت حظ اوست کش امید بدیدار اوست. طمع دیدار دوست صفت مردان است، پیروزتر از آن بنده کیست که دوست او را عیانست.
عظمت همّة عین طمعت فى أن تراکا
او ما یکفی لعین ان ترى من قدر آکا
آن غذاء دل دوستان که در پرورش جان بکار دارند و شبانروز از حضرت عزت بادرار؟ بایشان میرسانند آنست که مهتر عالم صلّى اللَّه علیه و آله و سلّم گفت «أظلّ عند ربى یطعمنى و یسقینى»
طعامهاى لذیذ و شرابهاى روشن مروّق مى نخورد و دیگران را نیز میگفت «ایّاکم و النّعم فانّ عباد اللَّه لیسوا بالمتنعّمین»
گفتند یا سید چرا مىنخورى؟ گفت ما را از شراب مطالعه جمع چنان مست کردهاند که پرواى شراب مروّق شما نیست. صد هزار و بیست و چهار هزار نقطه عصمت تاختن بخلوت خانه او بردند که تا مگر جرعه یابند از آن شراب، این پشت دست بروى ایشان وانهاد، که «انّ لى مع اللَّه وقت لا یسعنى فیه ملک مقرب و لا نبیّ مرسل.»
گفتند این شرب خاصّ آن کس است که آیات کبرى در راه دیده او تجلى کرد و او برین ادب بود که ما زاغ البصر و ما طغى.
اى منظر تو نظاره گاه همگان
پیش تو در او فتاده راه همگان
اى زهره شهرها و ماه همگان
حسن تو ببرد آب و جاه همگان
رَبِّ الْعالَمِینَ یعنى یربّى نفوس العابدین بالتأیید و یربّى قلوب الطاهرین بالتشدید و یربّى احوال العارفین بالتوحید کسى که تربیت وى از راه توحید یابد مطعومات عالمیان او را چه بکار آید؟
کسى کش مار نیشى بر جگر زد
و را تریاق سازد نى طبرزد
عالمیان در آرزوى طعاماند و این جوانمردان طعام در آرزوى ایشان. عتبة بن الغلام شاگرد یزید هارون بود او را فرمود که خرما نخورد، مادر عتبه روزى در نزدیک یزید هارون شد خرما میخورد گفت پس چرا پسرم را ازین باز زنى که خود میخورى؟ یزید گفت پسرت در آرزوى خرماست و خرما در آرزوى ما، ما را مسلم است و او را نه. خلق عالم در آرزوى بهشتاند و بهشت در آرزوى سلمان، چنانک در خبر است
«انّ الجنّة لتشتاق الى سلمان.»
لا جرم فردا او را بهشت ندهند که از آتش ور گذرانند، و در حضرت احدیت بمقام معاینتش فرو آرند
فالفقراء الصّبر جلساء اللَّه عزّ و جل یوم القیامة.
اگرت این روز آرزوست از خود برون آى چنانک مار از پوست، جز از درگاه او خود را مپسند که قرارگاه دل دوستان فناء قدس اوست.
چهره عذرات باید بر در وامق نشین
عشق بو دردات باید گام سلمان وار زن
الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ الرّحمن بما روّح، و الرّحیم بما لوّح، فالتّرویح بالمبار و التلویح بالانوار. رحمن است که راه مزدورى آسان کند، رحیم است که شمع دوستى برافروزد. در راه دوستان مزدور همیشه رنجور، در آرزوى حور و قصور، و دوست خود در بحر عیان غرقه نور.
روزى که مرا وصل تو در چنگ آید
از حال بهشتیان مرا ننگ آید
رحمن است که قاصدان را توفیق مجاهدت داد، رحیم است که واجدانرا تحقیق مشاهدت داد. آن حال مرید است و این صفت مراد. مرید بچراغ توفیق رفت به مشاهده رسید، مراد بشمع تحقیق رفت بمعاینه رسید. مشاهده برخاستن عوائق است میان بنده و میان حق، و معاینه هام دیدارى است. چنانک بنده یک چشم زخم غائب نشود بچشم اجابت فرا محبت مىنگرد، بچشم حضور فرا حاضر مىنگرد، و بچشم انفراد فرا فرد مىنگرد، بدورى از خود نزدیکى وى را نزدیک شود و بگمشدن از خود آشکارایى وى را آشنا گردد، بغیبت از خود حضور وى را بکرم حاضر بود، که او نه از قاصدان دور است نه از طالبان گم، نه از مریدان غایب.
رحمتى کن بر دل خلق و برون آى از حجاب
تا شود کوتهبینان ز هفتاد و دو ملت داورى
مالِکِ یَوْمِ الدِّینِ: اشارت است بدوام ملک احدیت و بقاء جبروت الهیت.
یعنى که هر ملکى را روزى مملکت بآخر رسد و زوال پذیرد و ملکش بسر آید و حالش بگردد، و ملک اللَّه بر دوام است امروز و فردا، که هرگز بسر نیاید و زوال نپذیرد. در هر دو عالم هیچ چیز و هیچکس از ملک و سلطان وى بیرون نیست و کس را چون ملک وى ملک نیست. امروز ربّ العالمین و فردا مالک یوم الدّین، و کس را نبود از خلقان چنین. عجبا کار رهى چون میداند؟ که در کونین ملک و ملک اللَّه راست بى شریک و بىانباز و بى حاجت و بىنیاز، پس اختیار رهى از کجاست؟ آن را که ملک نیست حکم نیست، و آن را که حکم نیست اختیار نیست، و ربّک یخلق ما یشاء و یختار ما کان لهم الخیرة.
و گفتهاند: معنى دین اینجا شمار است و پاداش میگوید مالک و متولّى حساب بندگان منم تا کس را بر عیوب ایشان وقوف نیفتد که شرمسار شوند، هر چند که حساب کردن راندن قهر است، اما پرده از روى کار برنگرفتن در حساب عین کرم است، خواهد تا کرم نماید پس از آنک قهر راند. اینست سنّت خداى جلّ جلاله هر جاى که ضربت قهر زند مرهم کرم برنهد.
پیر طریقت گفت: فردا در موقف حساب اگر مرا نوایى بود و سخن را جایى بود گویم بار خدایا از سه چیز که دارم در یکى نگاه کن اول سجودى که هرگز جز ترا از دل نخواست است. دیگر تصدیقى که هر چه گفتى گفتم که راست است. سدیگر چون باد کرم برخاست است دل و جان جز ترا نخواست است.
جز خدمت روى تو ندارم هوسى
من بى تو نخواهم که بر آرم نفسى
إیّاک نعبد و إیّاک نستعین اشارت بدو رکن عظیم است از ارکان دین و مدار روش دین داران باین هر دو رکن است: اول تحلیة النفس بالعبادة و الاخلاص، خود را آراسته داشتن بعبادت بى ریا و طاعت بى نفاق. رکن دیگر تزکیة النّفس عن الشرک و الالتفات الى الحول و القوّة. نفس خود را منزى کردن، و از شرک و فساد پاک داشتن، و تکیه بر حول و قوت خود ناکردن. آن تحلیت اشارت است بهر چه مىبباید در شرع، و این تزکیت اشارت است بهر چه مى نباید در شرع. درنگر باین دو کلمه مختصر که جمله شرایع دین از این دو کلمه مفهوم میشود کسى را که در دل آشنایى و روشنایى دارد، تا ترا محقق شود آنچه مصطفى گفت علیه السّلام: «اوتیت جوامع الکلم و اختصر لى الکلام اختصارا.»
و گفتهاند ایّاک نعبد توحید محض است، و هو الاعتقاد ان لا یستحقّ للعبادة سواه. داند که خداوندى اللَّه را سزاوار است، و معبود بىهمتا اوست که یگانه و یکتاست و ایّاک نستعین اشارت است بمعرفت عارفان و هو العرفان بانّه سبحانه متفرّد بالافعال کلّها، و انّ العبد لا یستقلّ بنفسه دون معونته. و اصل آن توحید و مادّه این معرفت آنست که حق را جلّ جلاله بشناسى بهستى و یکتایى، پس بتوانایى و دانایى و مهربانى، پس به نیکوکارى و دوستدارى و نزدیکى. اوّل بناء اسلامست، دوم بناء ایمان است سوم بناء اخلاص. راه معرفت اول بدیدار تدبیر صانع است در گشاد و بند صنایع راه معرفت، دوم بدیدار حکمت صانع است در خود شناختن نظائر راه معرفت، سوم بدیدار لطف مولى است در ساختن کارها و در فراگذاشتن جرمها، و این میدان عارفان است و کیمیاء محبان و طریق خاصگیان.
اگر کسى گوید چه حکمت را ایّاک در پیش کلمه نهاد و نعبدک نگفت با آن که لفظ نعبدک موجزتر است و معنى هم چنان میدهد؟ جواب آنست که این از اللَّه، بنده را تنبیه است تا بهیچ چیز بر اللَّه پیشى نکند و نظر که کند از اللَّه بخود کند نه از خود باللَّه، از اللَّه بعبادت خود نگرد نه از عبادت خود باللَّه.
پیر طریقت شیخ الاسلام انصارى گفت: ازینجاست که عارف طلب از یافتن یافت نه یافتن از طلب، و سبب از معنى یافت نه معنى از سبب. مطیع طاعت از اخلاص یافت نه اخلاص از طاعت، عاصى را معصیت از عذاب رسید نه عذاب از معصیت. براى آنک رهى رفته سابقه است بدست او نه استطاعت و نه عجز است. بهیچ کار بر اللَّه بیشى نتوان یافت. او که پنداشت بر اللَّه بیشى توان یافت وى از اللَّه خبر نداشت. از اینجا بود که مصطفى ع گفت به ابو بکر چون در غار بودند لا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنا ذکر معبود فرا پیش داشت و ادب خطاب در آن نگه داشت لا جرم او را فضل آمد بر موسى که گفت انّ معى ربّى موسى از خود به اللَّه نگرست و مصطفى از اللَّه بخود نگرست. این نقطه جمع است و آن عین تفرقه، و شتّان ما بینهما پیر طریقت گفت از او به او نگرند نه از خود به او که دیده با دیده ور پیشین است و دل با دوست نخستین.
اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ عین عبادت است و مخ طاعت، دعا و سؤال و تضرّع و ابتهال مؤمنان، و طلب استقامت و ثبات در دین یعنى دلّنا علیه و اسلک بنافیه و ثبّتنا علیه. مؤمنان میگویند بار خدایا راه خود بما نماى وانگه ما را در آن راه بر روش دار وانگه از روش بکشش رسان. سه اصل عظیم است: اول نمایش، پس روش، پس کشش، نمایش آنست که رب العزة گفت یُرِیکُمْ آیاتِهِ.
روش آنست که گفت لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ. کشش آنست که گفت وَ قَرَّبْناهُ نَجِیًّا مصطفى ع از اللَّه نمایش خواست گفت «اللّهم أرنا الاشیاء کما هى»
و روش را گفت «سیر و اسبق المفرّدون»
و کشش را گفت «جذبة من الحق توازى عمل الثقلین»
مؤمنان درین آیت از اللَّه هر سه میخواهند که نه هر که راه دید در راه برفت، و نه هر که رفت بمقصد رسید. و بس کس که شنید و ندید و بس کس که دید و نشناخت و بس کس که شناخت و نیافت.
بسا پیر مناجاتى که از مرکب فرو ماند
بسا یار خراباتى که زین بر شیر نر بندد
و یقال فى قوله اهدنا اقطع اسرارنا عن شهود الاغیار، و لوّح فى قلوبنا طوالع الانوار و افرد قصورنا الیک عن دنس الآثار، و رقّنا عن منازل الطلب و الاستدلال، الى ساحات القرب و الوصال، و حلّ بیننا و بین مساکنة الامثال و الاشکال بما تلاطفنا به من وجود الوصال، و تکاشفنا به من شهود الجلال و الجمال.
صِراطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ گفتهاند این راه و روش اصحاب الکهف است که مؤمنان خواستند گفتند خداوندا راه خود بر ما بى ما تو بسر بر، چنانک بر جوانمردان اصحاب الکهف فضل کردى، و نواخت خود برایشان نهادى، ایشان را سر ببالین انس باز نهادى، و تولّى کشش ایشان خود کردى، و گفتى در این غار شوید و خوش بخسبید که ما خواب شما بعبادت جهانیان برگرفتیم، خداوندا ما را از آن نعمت و نواخت بهره کن، و چنانک بىایشان کار ایشان بفضل خود بسر بردى بى ما کار ما بفضل خود بسربر، که هر چه ما کنیم بر ما تاوان بود، و هر چه تو کنى ما را اساس عزّ در جهان بود.
پیر طریقت گفت: الهى نمیتوانیم که این کار بى تو بسر بریم نه زهره آن داریم که از تو بسر بریم، هر گه که پنداریم که رسیدیم از حیرت شمار واسر بریم. خداوندا کجا باز یابیم آن روز که تو ما را بودى و ما نبودیم تا باز بآن روز رسیم میان آتش و دودیم، اگر بدو گیتى آن روز یابیم بر سودیم، ور بود خود را دریابیم به نبود خود خشنودیم.
و گفتهاند: انعمت علیهم بالاسلام و السنّة اسلام و سنّت درهم بست که تا هر دو بهم نشوند بنده را استقامت دین نبود. در آثار بیارند که شافعى گفت: حقّ را جلّ جلاله بخواب دیدم که مرا گفت: تمنّ علىّ یا بن ادریس. از من آرزوى خواه اى پسر ادریس گفتم امتنى على الاسلام. یا رب مرا میرانى بر اسلام میران گفتا اللَّه گفت قل و على السّنة بگو و بر سنّت بیکدیگر خواه از من، که اسلام بى سنّت نیست، و هر چه نه با سنّت است آن دین حق نیست. مصطفى ع از اینجا گفت: لا قول الّا بعمل و لا قول و عمل الّا بنیّة و لا قول و عمل و نیّة الّا باصابة السّنّة
گفتهاند اسلام بر مثال شجره است و سنّت بر مثال چشمه آب، درخت را از چشمه آب گریز نیست همچنین اسلام را از سنّت گزیر نیست. هر سینه که بعزّت اسلام آراسته گشت مدد گاهى از نور سنّت آن اسلام را پدید کرده آمد، اینست که رب العالمین گفت أَ فَمَنْ شَرَحَ اللَّهُ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ فَهُوَ عَلى نُورٍ مِنْ رَبِّهِ. یقال هو نور السنّة. و در خبر است که فردا در انجمن قیامت و مجمع سیاست که اهل هفت آسمان و هفت زمین را حشر کنند هر کسى را پاى بکردار خویش فرو شده و سر در پیش افکنده و بکار خویش درمانده، مدهوش و حیران، افتان و خیزان، تشنه و عریان، همى ناگاه شخصى مروّح و مطیّب از مکنونات غیب بیرون خرامد و تجلى کند نسیم آن روح بمشام اهل سعادت رسد همه خوش بوى شوند و در طرب آیند، گویند بار خدایا این چه روح و راحت است؟ این چه جمال و کمال است؟ خطاب درآید که این چهره جمال سنّت رسول ماست، هر کس که در سراى حکم متابع سنّت بودست او را بار دهید تا قدم امن در سرا پرده عزّ او نهد، و هر که در آن سراى از سنّت بیگانه بودست ردّوه الى النّار او را بدوزخ دهید که امروز هم بیگانه است، و هم رانده.
سنّى و دین دار شو تا زنده مانى زانک هست
هر چه جز دین مردگى و هر چه جز سنت حزن
غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لَا الضَّالِّینَ خداوندا ما را از آنان مگردان که ایشان را بخود باز گذاشتى، تا به تیغ هجران خسته گشتند و بمیخ ردّ بسته شدند. آرى چه بار کشد حبلى گسسته؟ و چه بکار آید کوشش از بنده نبایسته؟ و در بیگانگى زیسته؟ امروز از راه بیفتاده، و راه کژ راه راستى پنداشته، و فردا درخت نومیدى ببر آمده، و اشخاص بیزارى بدر آمده، و منادى عدل بانک بیزارى در گرفته که ضَلَّ سَعْیُهُمْ فِی الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ هُمْ یَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یُحْسِنُونَ صُنْعاً
گفتم که بر از اوج برین شد بختم
و ز ملک نهاده چون سلیمان تختم
خود را چو بمیزان خرد بر سختم
از بنگه دونیان کم آمد رختم
اکنون ختم کنیم سورة الحمد را بلطیفه از لطایف دین: بدانک این سوره را مفتاح الجنّة گویند، کلید بهشت از انک درهاى بهشت هشت است: و گشاد هر درى را قسمى از اقسام علوم قران معیّن است. تا آن هشت قسم تحصیل نکنى و بآن معتقد نشوى این درها بر تو گشاده نشود. و سورة الحمد مشتمل است بر آن هشت قسم که کلیدهاى بهشت است: یکى از آن ذکر ذات خداوند جلّ جلاله (الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعالَمِینَ)، دوم ذکر صفات (الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ)، سیم ذکر افعال (إِیَّاکَ نَعْبُدُ)، چهارم ذکر معاد (وَ إِیَّاکَ نَسْتَعِینُ) پنجم ذکر تزکیه نفس از آفات (اهْدِنَا الصِّراطَ الْمُسْتَقِیمَ)، ششم تحلیه نفس بخیرات، و این تحلیه و آن تزکیه هر دو بیان صراط مستقیم است، هفتم ذکر احوال دوستان و رضاء خداوند در حق ایشان (صِراطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ)، هشتم ذکر احوال بیگانگان و غضب خداوند بریشان (غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَ لَا الضَّالِّینَ)، این هشت قسم از اقسام علوم بدلایل اخبار و آثار هر یکى درى است از درهاى بهشت و جمله درین سورة موجود است پس هر آن کس که این سوره باخلاص برخواند در هشت بهشت بروى گشاده شود. امروز بهشت عرفان و فردا بهشت رضوان، در جوار رحمان، و ما بینهم و بین ان ینظروا الى ربّهم الّا رداء الکبریاء على وجهه فى جنة عدن. هکذا صحّ عن النبى صلى اللَّه علیه و آله و سلم.
رشیدالدین میبدی : ۲- سورة البقره
۳۹ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: یَسْئَلُونَکَ ما ذا یُنْفِقُونَ الآیة... مال باختن در راه شریعت نیکوست، لکن نه چون جان باختن در میدان حقیقت، بوقت مشاهدت از غیر جدا شدن، و بشرط وفا بودن نیکوست، لکن نه چنان که از خویشتن جدا شدن و قدم بر بساط صفا نهادن.
از غیر جدا شدن سر میدانست
کار آن دارد که در خم چوگانست
یکى میپرسد که از مال چه دهیم؟ و چون خرج کنیم؟ شریعت او را جواب میدهد از دویست درم پنجدرم و از بیست دینار نیم دینار. دیگرى مىپرسد و حقیقت او را جواب میدهد که با تو بجان و تن هم قناعت نکنند. آرى حدیث مزدوران دیگرست و داستان عارفان دیگر، معرفت مزدور تا جان شناختن است، و معرفت عارف تا جان باختن
مال و زر و چیز رایگان باید باخت
چون کار بجان رسید جان باید باخت
آن دولتیان صحابه نه بآن مىپرسیدند از کیفیت انفاق که راه بدرویشى نمى بردند، لکن بامید آنک تا از حضرت عزت این نواخت بایشان رسد که: وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِیمٌ هر چه شما دادید و میدهید من که خداوندم میدانم، و بدان آگاهم. این چنانست که موسى را آن شب دیجور در بیابان طور بر خواندند که یا مُوسى! موسى از لذت این خطاب سوخته این ندا شد، از سر سوز و اشتیاق گفت من الذى یکلمنى؟ کیست این که با من سخن میگوید؟ میدانست، لکن موسى در بحر اشتیاق دیدار حق غرق شده بود، دستگیرى طلب میکرد گفت: درین یک ندا بسوختم باشد که یک بار دیگرم بر خواند مگر بر افروزم، فرمان آمد که یا موسى! نمیدانى که ترا که میخواند؟ گفت «دانم! لکن منتظر آنم که خواننده گوید انّى انا اللَّه رب العالمین.
لبیّک عبدى و انت فى کنفى
فکلّما قلت قد علمناه!
سلنى بلا حشمة و لا رهب
و لا تخف، اننى أنا اللَّه!
دو آیت است: یکى در اول و رد اشارتست بانفاق عابدان از مال خویش تا بمعرفت رسند. دیگر آیت بآخر ورد اشارتست. بانفاق عارفان از جان خویش بحکم جهاد تا بمعروف رسند. و ذلک قوله تعالى: إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ الَّذِینَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ بعد از ایمان حدیث هجرت کرد، و هجرت بر دو قسم است یکى ظاهر، و دیگر باطن. اما هجرت ظاهر دو طرف دارد: یکى آنک از دیار و اوطان و اسباب خویش هجرت کند، و بطلب علم شود، و طرف دیگر آنست که بطلب معلوم شود، و هر آن روش که ازین دو طرف بیرونست آن را خطرى و وزنى نیست.
و الیه الاشارة
بقوله صلّى اللَّه علیه و آله و سلم «الناس عالم او متعلم و سائر الناس همج»
و تا نگویى که طالب علم و طالب معلوم هر دو بر یک رتبهاند، که طالب علم در روش خود است، و طالب معلوم در کشش حق. و آن کس که در روش خود بود در رنج و ماندگى و گرسنگى بماند. چنانک موسى در آن سفر که طالب علم بود گفت آتِنا غَداءَنا لَقَدْ لَقِینا مِنْ سَفَرِنا هذا نَصَباً باز وقتى دیگر که بطلب معلوم مىشد، چنان مؤید بود بتأیید عصمت و کشش حق، که سى روز در انتظار سماع کلام حق بماند، که نه از ماندگى خبر داشت نه از گرسنگى استاد بو على دقاق گفت برحمة اللَّه: نواخت طلبه علم بجایى رسید که فردا چون از خاک برآیند، مرکب ایشان پرهاى فریشتگان بود، لقوله صلّى اللَّه علیه و آله و سلم «ان الملائکة لتضع اجنحتها لطالب العلم رضا بما یصنع»
گفتا: چون مرکب طلبه علم پر فریشتگان بود مرکب طلبه معلوم خود در وهم چه آید که چون بود؟
لو علمنا ان الزیارة حق
لفرشنا الخدود ارضا لترضى
رفتار بتان خوب بر خاک حرام
من دیده زمین کنم تو بر دیده خرام
این خود بیان هجرت ظاهرست. و هجرت باطن آنست که از نفس بدل رود و از دل بسر رود، و از سر بجان رود، و از جان بحق رود. نفس منزل اسلام است، و دل منزل ایمان، و سر منزل معرفت، و جان منزل توحید. در روش سالکان از اسلام بایمان هجرت باید، و از ایمان بمعرفت، و از معرفت بتوحید، نه آن توحید عام میگویم که بشواهد درست گردد، و بناء اسلام و ایمان بر آنست، بل که این توحید از آب و خاک پاکست، و از آدم و حوا صافست، علایق از آن منقطع، و اسباب مضمحل، و رسوم باطل، و حدود متلاشى، و اشارات متناهى، و عبارات منتفى، و تاریخ مستحیل! استاد امام بو على قدس اللَّه روحه روزى غریق دریاى محبت شده بود و در توحید سخن میگفت که: اگر از جواهر حرمت یکى را بینى که قدم در کوى دعوى نهد و حدیث توحید کند، نگر تا فریفته نشوى، و از آب و خاک آن معنى پاک دانى، که آن جمال احدیت بود که در میدان ازل بنظاره جلال صمدیت شد، و با خود بنعت تعزز رازى گفت آن راز را توحید نام نهادند، که روستم را هم رخش روستم کشد! شیخ الاسلام انصارى قدس اللَّه روحه باین توحید اشارت کرده و گفته:
ما وحد الواحد من واحد
اذ کلّ من وحّده جاحد
توحید من ینطق عن نعته
عاریة أبطلها الواحد
توحیده ایاه توحیده
و نعت من ینعته لاحد!
از غیر جدا شدن سر میدانست
کار آن دارد که در خم چوگانست
یکى میپرسد که از مال چه دهیم؟ و چون خرج کنیم؟ شریعت او را جواب میدهد از دویست درم پنجدرم و از بیست دینار نیم دینار. دیگرى مىپرسد و حقیقت او را جواب میدهد که با تو بجان و تن هم قناعت نکنند. آرى حدیث مزدوران دیگرست و داستان عارفان دیگر، معرفت مزدور تا جان شناختن است، و معرفت عارف تا جان باختن
مال و زر و چیز رایگان باید باخت
چون کار بجان رسید جان باید باخت
آن دولتیان صحابه نه بآن مىپرسیدند از کیفیت انفاق که راه بدرویشى نمى بردند، لکن بامید آنک تا از حضرت عزت این نواخت بایشان رسد که: وَ ما تَفْعَلُوا مِنْ خَیْرٍ فَإِنَّ اللَّهَ بِهِ عَلِیمٌ هر چه شما دادید و میدهید من که خداوندم میدانم، و بدان آگاهم. این چنانست که موسى را آن شب دیجور در بیابان طور بر خواندند که یا مُوسى! موسى از لذت این خطاب سوخته این ندا شد، از سر سوز و اشتیاق گفت من الذى یکلمنى؟ کیست این که با من سخن میگوید؟ میدانست، لکن موسى در بحر اشتیاق دیدار حق غرق شده بود، دستگیرى طلب میکرد گفت: درین یک ندا بسوختم باشد که یک بار دیگرم بر خواند مگر بر افروزم، فرمان آمد که یا موسى! نمیدانى که ترا که میخواند؟ گفت «دانم! لکن منتظر آنم که خواننده گوید انّى انا اللَّه رب العالمین.
لبیّک عبدى و انت فى کنفى
فکلّما قلت قد علمناه!
سلنى بلا حشمة و لا رهب
و لا تخف، اننى أنا اللَّه!
دو آیت است: یکى در اول و رد اشارتست بانفاق عابدان از مال خویش تا بمعرفت رسند. دیگر آیت بآخر ورد اشارتست. بانفاق عارفان از جان خویش بحکم جهاد تا بمعروف رسند. و ذلک قوله تعالى: إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَ الَّذِینَ هاجَرُوا وَ جاهَدُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ بعد از ایمان حدیث هجرت کرد، و هجرت بر دو قسم است یکى ظاهر، و دیگر باطن. اما هجرت ظاهر دو طرف دارد: یکى آنک از دیار و اوطان و اسباب خویش هجرت کند، و بطلب علم شود، و طرف دیگر آنست که بطلب معلوم شود، و هر آن روش که ازین دو طرف بیرونست آن را خطرى و وزنى نیست.
و الیه الاشارة
بقوله صلّى اللَّه علیه و آله و سلم «الناس عالم او متعلم و سائر الناس همج»
و تا نگویى که طالب علم و طالب معلوم هر دو بر یک رتبهاند، که طالب علم در روش خود است، و طالب معلوم در کشش حق. و آن کس که در روش خود بود در رنج و ماندگى و گرسنگى بماند. چنانک موسى در آن سفر که طالب علم بود گفت آتِنا غَداءَنا لَقَدْ لَقِینا مِنْ سَفَرِنا هذا نَصَباً باز وقتى دیگر که بطلب معلوم مىشد، چنان مؤید بود بتأیید عصمت و کشش حق، که سى روز در انتظار سماع کلام حق بماند، که نه از ماندگى خبر داشت نه از گرسنگى استاد بو على دقاق گفت برحمة اللَّه: نواخت طلبه علم بجایى رسید که فردا چون از خاک برآیند، مرکب ایشان پرهاى فریشتگان بود، لقوله صلّى اللَّه علیه و آله و سلم «ان الملائکة لتضع اجنحتها لطالب العلم رضا بما یصنع»
گفتا: چون مرکب طلبه علم پر فریشتگان بود مرکب طلبه معلوم خود در وهم چه آید که چون بود؟
لو علمنا ان الزیارة حق
لفرشنا الخدود ارضا لترضى
رفتار بتان خوب بر خاک حرام
من دیده زمین کنم تو بر دیده خرام
این خود بیان هجرت ظاهرست. و هجرت باطن آنست که از نفس بدل رود و از دل بسر رود، و از سر بجان رود، و از جان بحق رود. نفس منزل اسلام است، و دل منزل ایمان، و سر منزل معرفت، و جان منزل توحید. در روش سالکان از اسلام بایمان هجرت باید، و از ایمان بمعرفت، و از معرفت بتوحید، نه آن توحید عام میگویم که بشواهد درست گردد، و بناء اسلام و ایمان بر آنست، بل که این توحید از آب و خاک پاکست، و از آدم و حوا صافست، علایق از آن منقطع، و اسباب مضمحل، و رسوم باطل، و حدود متلاشى، و اشارات متناهى، و عبارات منتفى، و تاریخ مستحیل! استاد امام بو على قدس اللَّه روحه روزى غریق دریاى محبت شده بود و در توحید سخن میگفت که: اگر از جواهر حرمت یکى را بینى که قدم در کوى دعوى نهد و حدیث توحید کند، نگر تا فریفته نشوى، و از آب و خاک آن معنى پاک دانى، که آن جمال احدیت بود که در میدان ازل بنظاره جلال صمدیت شد، و با خود بنعت تعزز رازى گفت آن راز را توحید نام نهادند، که روستم را هم رخش روستم کشد! شیخ الاسلام انصارى قدس اللَّه روحه باین توحید اشارت کرده و گفته:
ما وحد الواحد من واحد
اذ کلّ من وحّده جاحد
توحید من ینطق عن نعته
عاریة أبطلها الواحد
توحیده ایاه توحیده
و نعت من ینعته لاحد!
رشیدالدین میبدی : ۴- سورة النساء- مدنیة
۲۵ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ إِنْ مِنْ أَهْلِ الْکِتابِ إِلَّا لَیُؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوْتِهِ الآیة اى خداوندى که تقدیرت را معارض نیست، و تدبیرت را مناقض نیست، حکمت را مردّ نیست، و فرمانت را ردّ نیست، آنجا که امان تو نیست، روى ایمان روشن نیست، و جهد بندگى بکار نیست. یکى درنگر، جوانمردا! بحال آن مخذولان درگاه بىنیازى، و راندگان قهر ازلى، که چون امان حق در ایشان نرسید، و عنایت ازلى ایشان را نگرفت، ایمانشان بکار نیامد، و دریافتشان بوقت معاینه سود نداشت، و در حال حیاتشان خود بار نداد، و در نگذاشت.
چه چاره مر مرا بختم چنین است
ندانم چرخ را با من چه کین است؟
هر چند ظاهر این آیت قومى را آمد على الخصوص، امّا از روى اشارت حکم آن بر عموم است، و بندگان را تنبیهى تمام است، تا چشم عبرت باز کنند، و دیده فکرت بر گشایند، و از آن وقت معاینه بترسند: آن ساعت که رزمهاى نفاق باز گشایند، و سرپوشهاى زرّاقى از سر آن باز گیرند، و دلها را منشور نومیدى نویسند، و دیدها را کحل فراق در کشند، و رفته ازلى و سابقه حکمى در رسد، امّا از روى فضل بنواخت و لطف، و از روى عدل بسیاست و قهر.
نیکو گفت آن جوانمرد که: آه از قسمتى که پیش من رفته! و فغان از گفتارى که خود رأیى گفته! چه شود اگر شاد زیم یا آشفته؟ ترسانم از آنکه آن قادر در ازل چه گفته.
قوله: فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِینَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَیْهِمْ طَیِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ ارتکاب المحظورات یوجب تحریم المباحات. اگر لطافتى و کرامتى بینى در بندهاى، از آنست که ظاهر شریعت نگهداشت، و تعظیم آن بجان و دل خواست، تا لا جرم بروح مناجات و لطائف مواصلات رسید، و اگر بعکس آن سیاستى و قهرى بینى، از آنست که بچشم انکار در حرم شریعت نگریست، و در متابعت نفس امّاره محظورات دین بکار داشت. آرى چنین بود که هر که ظاهر شریعت دست بدارد، جمال حقیقت از وى روى بپوشد. هر که امر و نهى پست دارد، چه عجب اگر ایمان و معرفت از دل وى رخت بردارد.
اگر نز بهر شرعستى در اندر بنددى گردون
و گر نز بهر دینستى کمر بگشایدى جوزا
قوله: لکِنِ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ مِنْهُمْ راسخان در علم ایشانند که انواع علوم ایشان را حاصل شده: علم شریعت، علم طریقت، علم حقیقت. علم شریعت آموختنى است، علم طریقت معاملتى است، علم حقیقت یافتنى است. علم شریعت را گفت: فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ. علم طریقت را گفت: وَ ابْتَغُوا إِلَیْهِ الْوَسِیلَةَ. علم حقیقت را گفت: وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً. حوالت علم شریعت را با استاد کرد. حوالت علم طریقت با پیر کرد. حوالت علم حقیقت با خود کرد. هر که پندارد که در علم شریعت واسطه استاد بکار نیست زندیق است، هر که چنان نماید که علم طریقت بىپیر میسّر شود، فتّان است. هر که گوید علم حقیقت را جز حق معلّم است مغرور است. گفتهاند: راسخان در علم ایشانند که علم شریعت بیاموختند، و آن گه باخلاص آن را کار بستند، تا علم حقیقت اندر سر بیافتند، چنان که مصطفى (ص) گفت: «من عمل بما علم ورّثه اللَّه علما لم یعلم».
هر که علم شریعت را کار بند نبود، آن علم ضایع کرد، و بر وى حجّت گردد، و هر که مرا آن را کار بند بود، آن علم ظاهر حجّت وى گردد، و علم حقیقت بعطا بیابد.
إِنَّا أَوْحَیْنا إِلَیْکَ کَما أَوْحَیْنا إِلى نُوحٍ وَ النَّبِیِّینَ مِنْ بَعْدِهِ اساس کونین بعزّ نبوّتست، و ثمره نبوّت جمال شریعتست. شریعت راه راست، و پیغامبران نشان راهاند، راهبر تا نشان راه نبیند راه نبرد: أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ عَلى بَصِیرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِی.
ربّ العزّة پیغامبران را بخلق فرستاد، تا راه طاعت پدید کنند، و بنده بر آن طاعت بکرامت و مثوبت رسد، و نیز راه معصیت پیدا کنند و از آن حذر نمایند، تا بنده از معصیت پرهیزد، و مستوجب عقوبت نگردد. اینت فضل بىنهایت، و کرم بىغایت.
اگر بنده را بجاى ماندى، و رسول را نفرستادى، و چراغ هدى بدست رسول فرا راه وى نداشتى، بنده در غشاوه خلقیّت و ظلمت خود رأیى بماندى. همه آن خوردى که زهر وى بودى، همه آن کردى که هلاک وى در آن بودى. پس اعتقاد کن که: پیغامبران رحمت و امامان جهانیاناند، خیار خلق و صفوت بشر ایشانند. بر سر کوى دوستى داعیاناند، و بر لب چشمه زندگانى ساقیاناند. شریعت را عنوان، و حقیقت را برهاناند. اگر در آفرینش کائنات مقصودى بود ایشان آناند، و اگر حقیقت را گنجى است ایشان خازناناند.
إِنَّا أَوْحَیْنا إِلَیْکَ الآیة فرمان آمد که: اى سیّد خافقین! و اى مقتداى کونین! آن تابشى که از عالم وحى بتو رسید، آن را رسالت خوانند، و پیش از تو مرسلان را هر کس باندازه خویش دادیم، امّا آنچه از وراء عالم رسالت است، و على مشرب دولت تو است، روا نبود که دست هیچ ظالمى بدان رسد، یا دولت هیچ روندهاى آن را دریابد. اشارت مهتر عالم چنین است: «اوتیت القرآن و مثله معه».
چندان که از عالم نبوّت بزبان رسالت با شما بگفتیم، از عالم حقیقت بزبان وحى با ما بگفتند. همانست که گفت: «لى مع اللَّه وقت لا یسع فیه ملک مقرب و لا نبى مرسل».
چه چاره مر مرا بختم چنین است
ندانم چرخ را با من چه کین است؟
هر چند ظاهر این آیت قومى را آمد على الخصوص، امّا از روى اشارت حکم آن بر عموم است، و بندگان را تنبیهى تمام است، تا چشم عبرت باز کنند، و دیده فکرت بر گشایند، و از آن وقت معاینه بترسند: آن ساعت که رزمهاى نفاق باز گشایند، و سرپوشهاى زرّاقى از سر آن باز گیرند، و دلها را منشور نومیدى نویسند، و دیدها را کحل فراق در کشند، و رفته ازلى و سابقه حکمى در رسد، امّا از روى فضل بنواخت و لطف، و از روى عدل بسیاست و قهر.
نیکو گفت آن جوانمرد که: آه از قسمتى که پیش من رفته! و فغان از گفتارى که خود رأیى گفته! چه شود اگر شاد زیم یا آشفته؟ ترسانم از آنکه آن قادر در ازل چه گفته.
قوله: فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذِینَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَیْهِمْ طَیِّباتٍ أُحِلَّتْ لَهُمْ ارتکاب المحظورات یوجب تحریم المباحات. اگر لطافتى و کرامتى بینى در بندهاى، از آنست که ظاهر شریعت نگهداشت، و تعظیم آن بجان و دل خواست، تا لا جرم بروح مناجات و لطائف مواصلات رسید، و اگر بعکس آن سیاستى و قهرى بینى، از آنست که بچشم انکار در حرم شریعت نگریست، و در متابعت نفس امّاره محظورات دین بکار داشت. آرى چنین بود که هر که ظاهر شریعت دست بدارد، جمال حقیقت از وى روى بپوشد. هر که امر و نهى پست دارد، چه عجب اگر ایمان و معرفت از دل وى رخت بردارد.
اگر نز بهر شرعستى در اندر بنددى گردون
و گر نز بهر دینستى کمر بگشایدى جوزا
قوله: لکِنِ الرَّاسِخُونَ فِی الْعِلْمِ مِنْهُمْ راسخان در علم ایشانند که انواع علوم ایشان را حاصل شده: علم شریعت، علم طریقت، علم حقیقت. علم شریعت آموختنى است، علم طریقت معاملتى است، علم حقیقت یافتنى است. علم شریعت را گفت: فَسْئَلُوا أَهْلَ الذِّکْرِ. علم طریقت را گفت: وَ ابْتَغُوا إِلَیْهِ الْوَسِیلَةَ. علم حقیقت را گفت: وَ عَلَّمْناهُ مِنْ لَدُنَّا عِلْماً. حوالت علم شریعت را با استاد کرد. حوالت علم طریقت با پیر کرد. حوالت علم حقیقت با خود کرد. هر که پندارد که در علم شریعت واسطه استاد بکار نیست زندیق است، هر که چنان نماید که علم طریقت بىپیر میسّر شود، فتّان است. هر که گوید علم حقیقت را جز حق معلّم است مغرور است. گفتهاند: راسخان در علم ایشانند که علم شریعت بیاموختند، و آن گه باخلاص آن را کار بستند، تا علم حقیقت اندر سر بیافتند، چنان که مصطفى (ص) گفت: «من عمل بما علم ورّثه اللَّه علما لم یعلم».
هر که علم شریعت را کار بند نبود، آن علم ضایع کرد، و بر وى حجّت گردد، و هر که مرا آن را کار بند بود، آن علم ظاهر حجّت وى گردد، و علم حقیقت بعطا بیابد.
إِنَّا أَوْحَیْنا إِلَیْکَ کَما أَوْحَیْنا إِلى نُوحٍ وَ النَّبِیِّینَ مِنْ بَعْدِهِ اساس کونین بعزّ نبوّتست، و ثمره نبوّت جمال شریعتست. شریعت راه راست، و پیغامبران نشان راهاند، راهبر تا نشان راه نبیند راه نبرد: أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ عَلى بَصِیرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِی.
ربّ العزّة پیغامبران را بخلق فرستاد، تا راه طاعت پدید کنند، و بنده بر آن طاعت بکرامت و مثوبت رسد، و نیز راه معصیت پیدا کنند و از آن حذر نمایند، تا بنده از معصیت پرهیزد، و مستوجب عقوبت نگردد. اینت فضل بىنهایت، و کرم بىغایت.
اگر بنده را بجاى ماندى، و رسول را نفرستادى، و چراغ هدى بدست رسول فرا راه وى نداشتى، بنده در غشاوه خلقیّت و ظلمت خود رأیى بماندى. همه آن خوردى که زهر وى بودى، همه آن کردى که هلاک وى در آن بودى. پس اعتقاد کن که: پیغامبران رحمت و امامان جهانیاناند، خیار خلق و صفوت بشر ایشانند. بر سر کوى دوستى داعیاناند، و بر لب چشمه زندگانى ساقیاناند. شریعت را عنوان، و حقیقت را برهاناند. اگر در آفرینش کائنات مقصودى بود ایشان آناند، و اگر حقیقت را گنجى است ایشان خازناناند.
إِنَّا أَوْحَیْنا إِلَیْکَ الآیة فرمان آمد که: اى سیّد خافقین! و اى مقتداى کونین! آن تابشى که از عالم وحى بتو رسید، آن را رسالت خوانند، و پیش از تو مرسلان را هر کس باندازه خویش دادیم، امّا آنچه از وراء عالم رسالت است، و على مشرب دولت تو است، روا نبود که دست هیچ ظالمى بدان رسد، یا دولت هیچ روندهاى آن را دریابد. اشارت مهتر عالم چنین است: «اوتیت القرآن و مثله معه».
چندان که از عالم نبوّت بزبان رسالت با شما بگفتیم، از عالم حقیقت بزبان وحى با ما بگفتند. همانست که گفت: «لى مع اللَّه وقت لا یسع فیه ملک مقرب و لا نبى مرسل».
رشیدالدین میبدی : ۶- سورة الانعام
۱۳ - النوبة الثالثة
قوله تعالى: وَ جَعَلُوا لِلَّهِ شُرَکاءَ الْجِنَّ الایة سدّت بصائرهم و کلّت ضمائرهم فاکتفوا بکلّ منقوص ان یعبدوه، و رضوا بکل مخذول ان یدعوه. راندگان حضرتاند و خستگان عدل و سوختگان قهر. بتیغ هجران خسته، و بمیخ «ردّوا» بسته. آرى! کاریست ساخته، و قسمتى رفته، نفزوده و نکاسته. چتوان کرد که اللَّه چنین خواسته. صفت آن بیگانگان است که خداى را نشناختند، و به بیحرمتى و ناپاکى آواز شرک برآوردند، و دیگرى را با وى در خدایى انباز کردند، تا از راه هدى بیفتادند. امروز درماتم بیگانگى و مصیبت جدایى، و فردا على رؤس الاشهاد فضیحت و رسوایى، و در سرانجام خشم الهى و عذاب جاودانى.
بَدِیعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ توحید است. أَنَّى یَکُونُ لَهُ وَلَدٌ وَ لَمْ تَکُنْ لَهُ صاحِبَةٌ تنزیه است «وَ خَلَقَ کُلَّ شَیْءٍ وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ» تعظیم است. امّا توحید آنست که در هفت آسمان و هفت زمین خدا است، که یگانه و یکتا است. در ذات بىشبیه، و در قدر بىنظیر، و در صفات بیهمتا است. تنزیه آنست که از عیب پاک است، و از نقصان منزّه و مقدس، و از آفات برى، نه محل حوادث، نه حال گرد، نه نونعت، نه تغیّر پذیر.
پیش از کى قایم، و پیش از کرد جاعل، پیش از خلق خالق، پیش از صنایع قدیر. تعظیم آنست که بقدر از همه بر است، و بذات و صفات زبر است. علوّ و برترى صفت و حق اوست، توان بر کمال و دانش تمام نعت عزت اوست. نه در نعت مشابه، نه در صفت مشارک.
نه در ذات بسته آفات، نه در صفات مشوب علّات. در صنعهاش حکمت پیدا، در نشانهاش قدرت پیدا، در یکتائیش حجّت پیدا. همه عاجزند و او توانا، همه جاهلاند و او دانا، همه در عددند و او احد، همه معیوبند و او صمد، لم یلد و لم یولد، از ازل تا ابد، نه فضل او را ردّ، عزت او پیش وهمها سدّ. «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ» نادر یافته شناخته، ناجسته یافته، نادیده دوست داشته.
نادیده هر آن کسى که نام تو شنید
دل نامزد تو کرد و مهر تو گزید.
پس از نزول این آیت کرا رسد که دعوى علم کیف صفت کند؟ یا حق را جل جلاله محاط و مدرک داند. او که دعوى علم کیف کند، دعوى باطل و مدّعى مبطل است.
و او که وى را عزّ سبحانه مدرک و محاط داند معطل است. احاطت بکیفیّت و کمّیت قدرت چون توان که آنچه آثار قدرت است از مخلوقات، اوهام و افهام مادر آن متحیر است.
نه بینى بعین العیان که آب را رفتن است، و اللَّه میگوید در قرآن که: خاک را گفتن است، و نه آب را جان، و نه خاک را زبان، دریافتن این بعقل چون توان! پس جز از قبول ظاهر و تسلیم باطن چه درمان! ظاهر قبول کن و باطن بسپار، و هر چه محدث است بگذار، و طریق سلف دست بمدار. زینهار زینهار! که اللَّه میگوید: لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ. یکى از عالمان طریقت میگوید: لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ سیاست قدم صفت است که از صحراى بىنیازى جلال خود بر سالکان راه جلوه میکند، میگوید: ما را دیدهاى فانى و عقلهاى مطبوع در نیابد که در ذات و صفات ما پیمانه عقل عقلاء» نیست، و هم و فهم از ما چه نشان دهد که منشور صفات ما را توقیع جز «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ» نیست. «لم یزل و لا یزال» نعت جبروت ما است، صفت حدثان را با جلال قدم چه کار! ازل و ابد مرکب قضا و قدر ما است. محو و صحو را با ما چه خویشى! وحدانیّت و فردانیّت نعت تعزّز ما است.
آب و خاک را با ما چه مناسبت! اگر نه آفتاب جلال «وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ» از ولایت «لطیف و خبیر» بر شما تافتى، عواصف لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ دمار از جان شما برآوردى، و بکتم عدم باز بردى، لکنّه عز جلاله باللّطف معروف و بالفضل موصوف. ببنده نوازى معروف است، و بمهربانى موصوف، بلطف خود و از آمده بوفاء امید داران، بفضل خود پذیرنده حقیرهاى پرستندگان، و بکرم خود سازنده کار بندگان در دو جهان.
قَدْ جاءَکُمْ بَصائِرُ مِنْ رَبِّکُمْ جاى دیگر گفت: قَدْ جاءَتْکُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّکُمْ. جاى دیگر گفت: قَدْ جاءَکُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّکُمْ. جاى دیگر گفت: قَدْ جاءَکُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ کِتابٌ مُبِینٌ، آمد بشما از خداوند شما چراغى روشن، پندى بلیغ، نورى تمام، حجّتى آشکارا، نامهاى پیدا. چراغى که دلها افزود، نورى که روح جان افزاید، ذکرى که سرّ بنده آراید. نامهاى که بنده بدان نازد، نامهاى! و چه نامهاى که راه بنده بدان گشاده، انصاف وى در آن داده، کار دین وى بدان ساخته، حبل وى بدان پیوسته، دل وى بدان آراسته، عیب وى بدان پوشیده، دین وى بدان کوشیده، گوش وى بکلید آن گشاده، سعادت و پیروزى خود در آن یافته. نامهاى که چراغ دلها است، شستن غمها است، شفاء دردها است «شِفاءٌ لِما فِی الصُّدُورِ». چراغ تنبیه است، چراغ شرم که از دل ناپاکان تاریکى شوخى ببرد. چراغ علم که از دل جاهلان تاریکى سفه ببرد.
نامهاى که بنده را بآن در دنیا حلاوت طاعت، بدر مرگ فوز و سلامت، در گور تلقین حجّت، در قیامت سبکبارى و رحمت، در بهشت رضا و لقا و رؤیت.
اتَّبِعْ ما أُوحِیَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وحى دیگر است و رسالت دیگر. وحى آنست که در خلوت «أَوْ أَدْنى» سرّا بسرّ بدو پیوست که: «فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى»
. رسالت آنست که بظاهر بوى فرو فرستادند که: «هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ» یعنى بواسطه جبرئیل. پس گفتند: یا محمّد! آنچه بواسطه جبرئیل فرو آمد بخلق رسان: بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ، و آنچه بخلوت یافتى از وحى ما، سرّ دوستى است گوش دار و بر پى آن باش: اتَّبِعْ ما أُوحِیَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ.
وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ الایة وعدوا من انفسهم الایمان لو شاهدوا البرهان، و لم یعلموا انهم تحت قهر الحکم، و ما یغنى وضوح الادلة لمن لا یساعده سوابق الرحمة. السبیل واضح، و الدلیل لائح، و لکن کما قیل:
و ما انتفاع اخى الدنیا بمقلته
اذا استوت عنده الانوار و الظلم.
بَدِیعُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ توحید است. أَنَّى یَکُونُ لَهُ وَلَدٌ وَ لَمْ تَکُنْ لَهُ صاحِبَةٌ تنزیه است «وَ خَلَقَ کُلَّ شَیْءٍ وَ هُوَ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ» تعظیم است. امّا توحید آنست که در هفت آسمان و هفت زمین خدا است، که یگانه و یکتا است. در ذات بىشبیه، و در قدر بىنظیر، و در صفات بیهمتا است. تنزیه آنست که از عیب پاک است، و از نقصان منزّه و مقدس، و از آفات برى، نه محل حوادث، نه حال گرد، نه نونعت، نه تغیّر پذیر.
پیش از کى قایم، و پیش از کرد جاعل، پیش از خلق خالق، پیش از صنایع قدیر. تعظیم آنست که بقدر از همه بر است، و بذات و صفات زبر است. علوّ و برترى صفت و حق اوست، توان بر کمال و دانش تمام نعت عزت اوست. نه در نعت مشابه، نه در صفت مشارک.
نه در ذات بسته آفات، نه در صفات مشوب علّات. در صنعهاش حکمت پیدا، در نشانهاش قدرت پیدا، در یکتائیش حجّت پیدا. همه عاجزند و او توانا، همه جاهلاند و او دانا، همه در عددند و او احد، همه معیوبند و او صمد، لم یلد و لم یولد، از ازل تا ابد، نه فضل او را ردّ، عزت او پیش وهمها سدّ. «لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ» نادر یافته شناخته، ناجسته یافته، نادیده دوست داشته.
نادیده هر آن کسى که نام تو شنید
دل نامزد تو کرد و مهر تو گزید.
پس از نزول این آیت کرا رسد که دعوى علم کیف صفت کند؟ یا حق را جل جلاله محاط و مدرک داند. او که دعوى علم کیف کند، دعوى باطل و مدّعى مبطل است.
و او که وى را عزّ سبحانه مدرک و محاط داند معطل است. احاطت بکیفیّت و کمّیت قدرت چون توان که آنچه آثار قدرت است از مخلوقات، اوهام و افهام مادر آن متحیر است.
نه بینى بعین العیان که آب را رفتن است، و اللَّه میگوید در قرآن که: خاک را گفتن است، و نه آب را جان، و نه خاک را زبان، دریافتن این بعقل چون توان! پس جز از قبول ظاهر و تسلیم باطن چه درمان! ظاهر قبول کن و باطن بسپار، و هر چه محدث است بگذار، و طریق سلف دست بمدار. زینهار زینهار! که اللَّه میگوید: لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ. یکى از عالمان طریقت میگوید: لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ سیاست قدم صفت است که از صحراى بىنیازى جلال خود بر سالکان راه جلوه میکند، میگوید: ما را دیدهاى فانى و عقلهاى مطبوع در نیابد که در ذات و صفات ما پیمانه عقل عقلاء» نیست، و هم و فهم از ما چه نشان دهد که منشور صفات ما را توقیع جز «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْءٌ» نیست. «لم یزل و لا یزال» نعت جبروت ما است، صفت حدثان را با جلال قدم چه کار! ازل و ابد مرکب قضا و قدر ما است. محو و صحو را با ما چه خویشى! وحدانیّت و فردانیّت نعت تعزّز ما است.
آب و خاک را با ما چه مناسبت! اگر نه آفتاب جلال «وَ هُوَ یُدْرِکُ الْأَبْصارَ» از ولایت «لطیف و خبیر» بر شما تافتى، عواصف لا تُدْرِکُهُ الْأَبْصارُ دمار از جان شما برآوردى، و بکتم عدم باز بردى، لکنّه عز جلاله باللّطف معروف و بالفضل موصوف. ببنده نوازى معروف است، و بمهربانى موصوف، بلطف خود و از آمده بوفاء امید داران، بفضل خود پذیرنده حقیرهاى پرستندگان، و بکرم خود سازنده کار بندگان در دو جهان.
قَدْ جاءَکُمْ بَصائِرُ مِنْ رَبِّکُمْ جاى دیگر گفت: قَدْ جاءَتْکُمْ مَوْعِظَةٌ مِنْ رَبِّکُمْ. جاى دیگر گفت: قَدْ جاءَکُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّکُمْ. جاى دیگر گفت: قَدْ جاءَکُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ کِتابٌ مُبِینٌ، آمد بشما از خداوند شما چراغى روشن، پندى بلیغ، نورى تمام، حجّتى آشکارا، نامهاى پیدا. چراغى که دلها افزود، نورى که روح جان افزاید، ذکرى که سرّ بنده آراید. نامهاى که بنده بدان نازد، نامهاى! و چه نامهاى که راه بنده بدان گشاده، انصاف وى در آن داده، کار دین وى بدان ساخته، حبل وى بدان پیوسته، دل وى بدان آراسته، عیب وى بدان پوشیده، دین وى بدان کوشیده، گوش وى بکلید آن گشاده، سعادت و پیروزى خود در آن یافته. نامهاى که چراغ دلها است، شستن غمها است، شفاء دردها است «شِفاءٌ لِما فِی الصُّدُورِ». چراغ تنبیه است، چراغ شرم که از دل ناپاکان تاریکى شوخى ببرد. چراغ علم که از دل جاهلان تاریکى سفه ببرد.
نامهاى که بنده را بآن در دنیا حلاوت طاعت، بدر مرگ فوز و سلامت، در گور تلقین حجّت، در قیامت سبکبارى و رحمت، در بهشت رضا و لقا و رؤیت.
اتَّبِعْ ما أُوحِیَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وحى دیگر است و رسالت دیگر. وحى آنست که در خلوت «أَوْ أَدْنى» سرّا بسرّ بدو پیوست که: «فَأَوْحى إِلى عَبْدِهِ ما أَوْحى»
. رسالت آنست که بظاهر بوى فرو فرستادند که: «هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ عَلَیْکَ الْکِتابَ» یعنى بواسطه جبرئیل. پس گفتند: یا محمّد! آنچه بواسطه جبرئیل فرو آمد بخلق رسان: بَلِّغْ ما أُنْزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ، و آنچه بخلوت یافتى از وحى ما، سرّ دوستى است گوش دار و بر پى آن باش: اتَّبِعْ ما أُوحِیَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ.
وَ أَقْسَمُوا بِاللَّهِ الایة وعدوا من انفسهم الایمان لو شاهدوا البرهان، و لم یعلموا انهم تحت قهر الحکم، و ما یغنى وضوح الادلة لمن لا یساعده سوابق الرحمة. السبیل واضح، و الدلیل لائح، و لکن کما قیل:
و ما انتفاع اخى الدنیا بمقلته
اذا استوت عنده الانوار و الظلم.
قدسی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶۲
خواجه عبدالله انصاری : مناجات نامه
مناجات شمارهٔ ۵۹
همام تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - در وصف عشق
ذوق وجد وسماع وجان بازی
هست در قوم ملت تازی
زانکه ایشان ز دل خبر دارند
با نشاط از شراب اسرارند
عاشقان حبیب معبودند
مخلصان چون ایاز محمودند
ساقیا باده ده حریفان را
گرم کن مجلس ظریفان را
نه شرابی که آن شر انگیزد
فتنه یی ناگهان برانگیزد
آفت عقل و دین و دانایی
مستیش را نتیجه رسوایی
باده یی کان به کام جان نوشند
نخرندش به سیم و نفروشند
قوت جان عابدان زان می
دولت حسن شاهدان زان می
سینه عاشقانش خمخانه
دهن عارفانش پیمانه
روح راحت رسان روح افزا
روح را مایه فتوح افزا
مستیش به بسی ز هشیاری
خواب آن خوبتر ز بیداری
غفلت آرد ولی ز شهوت و آز
بی خبر دارد از جهان مجاز
اگر از دور دختر انگور
بشنود بوی آن شراب طهور
مست گردد چنان که از مستی
هیچ یادش نیاید از هستی
جز به رندان فقر آن ندهند
جرعه ییزان به خسروان ندهند
در خرابات فقر رندانند
کز نظرهای خلق پنهانند
خورده از دست دوست جام شراب
رسم و بنیاد حرص کرده خراب
مست از می خراب از ساقی
فانی از خود به عشق او باقی
عشق ابری ست آب حیوان بار
بر دل عاشقان خوش گفتار
زنده گردد ز آب حیوان دل
چون ز باران نو بهاری گل
دل چو یا بد حیات جاویدان
اثری نیز هم دهد به زبان
هرچه دل راند بر زبان قلم
هست از آثار عشق در عالم
این نمط را سخن که میرانم
لایق عشق نیست میدانم
سخنی بس بلند می باید
تا که تقریر عشق را شاید
وان نه اندازه زبان من است
که بسی برتر از بیان من است
الیک چون کردم این سخن آغاز
هم بر آرم به قدر خویش آواز
پادشاهی که وصف اوست قدم
مبدع کاینات شد ز عدم
بی نهایت جمال او چو جلال
عقل کل را نبوده است مجال
کاورد در نظر جمالش را
با تصور کند مثالش را
لایق روی اوست هم نظرش
خود ندیده ست دیده دگرش
کی برد بهره دیدویی ز لقا
تا نگردد به نور او بینا
یافت نوری که چشم آن نور است
دولت ناظری که منظور است
به حقیقت چو بنگری ای دوست
گفت غیر مراد او هم اوست
سخنش جز به او نمی زیبد
عشق او هم به او همی زیبد
به گروهی ز بندگان لطیف
داده است از نحبهم تشریف
جان ایشان چو کرد آیند وار
پرتوی از جمال او اظهار
دوست جانی دگر به جان بخشید
تا به آن جان محبتش ورزید
سر این حال عاشقان دانند
که یحبونه به جان خوانند
بود پیوند حسن و عشق به هم
از ازل تا ابد نگردد کم
جاودان است حسن در اظهار
هست ازو گرم عشق را بازار
عشق از سلطنت به یک چوگان
کرد نه گوی آسمان گردان
گویها شد زنور بینایی
گرم روتر زهر توانایی
گشت معلوم کآسمان در چرخ
آمد از شوق اختران بر چرخ
عشق خورشید عالم جان است
جاودان ظاهر و درفشان است
جان چو شد آفتاب عشق پرست
بنهد شمع عقل را از دست
در جهانی که نور جاوید است
دیده فارغ ز ماه و خورشید است
عشق جان است و کایناتش تن
جمله اجزای تن ازو به سخن
عشق شاه است و بارگاهش دل
دل چون گلشنش بود منزل
دل به انوار معرفت روشن
دار و ز اخلاق خویش چون گلشن
تازند عشق در دلت خرگاه
که به گلخن فرو نیاید شاه
عشق را با دلی بود پیوند
که نیاید ز آب و گل در بند
عقل را هست پیشه معماری
می کند سعی در جهان داری
هرچه در سالها نهد بنیاد
عشق در یک نفس دهد بر باد
هر درختی که عشق جنباند
میوه بر شاخ او کجا ماند
عقل آموزگار جان آمد
عشق فارغ ازین و آن آمد
چون کند شهریار عشق شکار
عقل و جان را کجا دهد زنهار
حسن از عشق آتشی افروخت
که پر و بال عقل جمله بسوخت
عقل و علم و عبادت و تقوی
بنمایند راه با دعوی
عشق دعوی شکرهمی باید
تا به معنیت راه بنماید
عشق با فقر هم عنان آمد
وز غنا آستین فشان آمد
سر بنه خواجگی بنه از سر
تا تو از بیسری شوی سرور
هر که از عشق می زند نفسی
کی بود در سرش دگر هوسی
الاف بیهوده زو قبول مکن
حال باید گواه دل نه سخن
به زبان کار بر نمی آید
کرم و ذوق دل همی باید
چیست دانی نشان این معنی
باختن مال و جاه بیدعوی
دست بگشادن و زبان بستن
ره بریدن به دوست پیوستن
طالب در به وقت غوطه زدن
می رود کف گشاده بسته دهن
تو به دریای عشق غوطه زنان
چه روی بسته کف گشاده دهان
هر که زین بحر طالب گهر است
اجتهادش مناسب گهر است
شود از بند جان و تن آزاد
می کند غوصه هرچه بادا باد
این چنین جوی گوهر شهوار
ورنه خرمهره را خر از بازار
التفاتی اگر به جان داری
یا تعلق به این جهان داری
از محبت هنوز بی خبری
بی خبر نام عشق چند بری
به زبان راز دل من پیدا
عشق خود هست بی زبان گویا
مهره دل چو مهر دوست ببرد
مهربان گشت زنده یی که بمرد
زنده عشق عین جان باشد
سخنش بی زبان روان باشد
کهنه جانی فدای جانان کن
تا تو را تازه جان ببخشد کن
در جهانی که جان همی بارد
نیم جانی که در حساب آرد
عاشقان چون کنند جان افشان
جان خود نیز در میان افشان
جان که بهر نثار جانان است
پیش اصحاب ذوق جان آن است
عاشقانی که محرم یارند
خازنان کنوز اسرارند
گرچه مستند نیک باخبرند
هستی خویشتن عدم شمرند
عاشقی گر زغایت مستی
کند آغاز دعوی هستی
سخن از جان جان شنو نه زتن
که به او زیید این سخن گفتن
پادشاه است در حساب نه تخت
مثل تخت هست همچو درخت
کامد از جانب درخت ندی
الیک موسی شنید از مولی
اوست سبحانی و انا الحق گوی
اولیا راست آب او در جوی
هستی اور است نیستی ما را
بیش نیست از نمود اشیا را
اوست موجود و کاینات ازو
فاعلم أنه لا وجود الا هو
این معانی که در بیان آمد
گرچه راحت فزای جان آمد
به حدیثی چنین دقیق و لطیف
نتوان کرد عشق را تعریف
در نیابند عشق را به سخن
ذوق دل را همی مشاهده کن
گر کنی سالها حدیث شکر
از حلاوت مذاق را چه خبر
آن که وقتی شکر چشیده بود
نوق آتش به جان رسیده بود
بی سخن باخبر بود زشکر
این چنین است حال حسن و نظر
سمع از آواز خوش مشام از طیب
می رسانند هم به روح نصیب
هرگز این ذوقهای وجدانی
یافتن از حروف نتوانی
گر دهد آفریدگار لطیف
بنده یی را ز لطف خود تشریف
از محبت دلش شود آگاه
همچو یوسف شود ز چاه به جاه
ای کریمی که جان همی بخشی
این جهان و ان جهان همیبخشی
جان ما را ز عشق جانی بخش
شکر انعام را زبانی بخش
هست در قوم ملت تازی
زانکه ایشان ز دل خبر دارند
با نشاط از شراب اسرارند
عاشقان حبیب معبودند
مخلصان چون ایاز محمودند
ساقیا باده ده حریفان را
گرم کن مجلس ظریفان را
نه شرابی که آن شر انگیزد
فتنه یی ناگهان برانگیزد
آفت عقل و دین و دانایی
مستیش را نتیجه رسوایی
باده یی کان به کام جان نوشند
نخرندش به سیم و نفروشند
قوت جان عابدان زان می
دولت حسن شاهدان زان می
سینه عاشقانش خمخانه
دهن عارفانش پیمانه
روح راحت رسان روح افزا
روح را مایه فتوح افزا
مستیش به بسی ز هشیاری
خواب آن خوبتر ز بیداری
غفلت آرد ولی ز شهوت و آز
بی خبر دارد از جهان مجاز
اگر از دور دختر انگور
بشنود بوی آن شراب طهور
مست گردد چنان که از مستی
هیچ یادش نیاید از هستی
جز به رندان فقر آن ندهند
جرعه ییزان به خسروان ندهند
در خرابات فقر رندانند
کز نظرهای خلق پنهانند
خورده از دست دوست جام شراب
رسم و بنیاد حرص کرده خراب
مست از می خراب از ساقی
فانی از خود به عشق او باقی
عشق ابری ست آب حیوان بار
بر دل عاشقان خوش گفتار
زنده گردد ز آب حیوان دل
چون ز باران نو بهاری گل
دل چو یا بد حیات جاویدان
اثری نیز هم دهد به زبان
هرچه دل راند بر زبان قلم
هست از آثار عشق در عالم
این نمط را سخن که میرانم
لایق عشق نیست میدانم
سخنی بس بلند می باید
تا که تقریر عشق را شاید
وان نه اندازه زبان من است
که بسی برتر از بیان من است
الیک چون کردم این سخن آغاز
هم بر آرم به قدر خویش آواز
پادشاهی که وصف اوست قدم
مبدع کاینات شد ز عدم
بی نهایت جمال او چو جلال
عقل کل را نبوده است مجال
کاورد در نظر جمالش را
با تصور کند مثالش را
لایق روی اوست هم نظرش
خود ندیده ست دیده دگرش
کی برد بهره دیدویی ز لقا
تا نگردد به نور او بینا
یافت نوری که چشم آن نور است
دولت ناظری که منظور است
به حقیقت چو بنگری ای دوست
گفت غیر مراد او هم اوست
سخنش جز به او نمی زیبد
عشق او هم به او همی زیبد
به گروهی ز بندگان لطیف
داده است از نحبهم تشریف
جان ایشان چو کرد آیند وار
پرتوی از جمال او اظهار
دوست جانی دگر به جان بخشید
تا به آن جان محبتش ورزید
سر این حال عاشقان دانند
که یحبونه به جان خوانند
بود پیوند حسن و عشق به هم
از ازل تا ابد نگردد کم
جاودان است حسن در اظهار
هست ازو گرم عشق را بازار
عشق از سلطنت به یک چوگان
کرد نه گوی آسمان گردان
گویها شد زنور بینایی
گرم روتر زهر توانایی
گشت معلوم کآسمان در چرخ
آمد از شوق اختران بر چرخ
عشق خورشید عالم جان است
جاودان ظاهر و درفشان است
جان چو شد آفتاب عشق پرست
بنهد شمع عقل را از دست
در جهانی که نور جاوید است
دیده فارغ ز ماه و خورشید است
عشق جان است و کایناتش تن
جمله اجزای تن ازو به سخن
عشق شاه است و بارگاهش دل
دل چون گلشنش بود منزل
دل به انوار معرفت روشن
دار و ز اخلاق خویش چون گلشن
تازند عشق در دلت خرگاه
که به گلخن فرو نیاید شاه
عشق را با دلی بود پیوند
که نیاید ز آب و گل در بند
عقل را هست پیشه معماری
می کند سعی در جهان داری
هرچه در سالها نهد بنیاد
عشق در یک نفس دهد بر باد
هر درختی که عشق جنباند
میوه بر شاخ او کجا ماند
عقل آموزگار جان آمد
عشق فارغ ازین و آن آمد
چون کند شهریار عشق شکار
عقل و جان را کجا دهد زنهار
حسن از عشق آتشی افروخت
که پر و بال عقل جمله بسوخت
عقل و علم و عبادت و تقوی
بنمایند راه با دعوی
عشق دعوی شکرهمی باید
تا به معنیت راه بنماید
عشق با فقر هم عنان آمد
وز غنا آستین فشان آمد
سر بنه خواجگی بنه از سر
تا تو از بیسری شوی سرور
هر که از عشق می زند نفسی
کی بود در سرش دگر هوسی
الاف بیهوده زو قبول مکن
حال باید گواه دل نه سخن
به زبان کار بر نمی آید
کرم و ذوق دل همی باید
چیست دانی نشان این معنی
باختن مال و جاه بیدعوی
دست بگشادن و زبان بستن
ره بریدن به دوست پیوستن
طالب در به وقت غوطه زدن
می رود کف گشاده بسته دهن
تو به دریای عشق غوطه زنان
چه روی بسته کف گشاده دهان
هر که زین بحر طالب گهر است
اجتهادش مناسب گهر است
شود از بند جان و تن آزاد
می کند غوصه هرچه بادا باد
این چنین جوی گوهر شهوار
ورنه خرمهره را خر از بازار
التفاتی اگر به جان داری
یا تعلق به این جهان داری
از محبت هنوز بی خبری
بی خبر نام عشق چند بری
به زبان راز دل من پیدا
عشق خود هست بی زبان گویا
مهره دل چو مهر دوست ببرد
مهربان گشت زنده یی که بمرد
زنده عشق عین جان باشد
سخنش بی زبان روان باشد
کهنه جانی فدای جانان کن
تا تو را تازه جان ببخشد کن
در جهانی که جان همی بارد
نیم جانی که در حساب آرد
عاشقان چون کنند جان افشان
جان خود نیز در میان افشان
جان که بهر نثار جانان است
پیش اصحاب ذوق جان آن است
عاشقانی که محرم یارند
خازنان کنوز اسرارند
گرچه مستند نیک باخبرند
هستی خویشتن عدم شمرند
عاشقی گر زغایت مستی
کند آغاز دعوی هستی
سخن از جان جان شنو نه زتن
که به او زیید این سخن گفتن
پادشاه است در حساب نه تخت
مثل تخت هست همچو درخت
کامد از جانب درخت ندی
الیک موسی شنید از مولی
اوست سبحانی و انا الحق گوی
اولیا راست آب او در جوی
هستی اور است نیستی ما را
بیش نیست از نمود اشیا را
اوست موجود و کاینات ازو
فاعلم أنه لا وجود الا هو
این معانی که در بیان آمد
گرچه راحت فزای جان آمد
به حدیثی چنین دقیق و لطیف
نتوان کرد عشق را تعریف
در نیابند عشق را به سخن
ذوق دل را همی مشاهده کن
گر کنی سالها حدیث شکر
از حلاوت مذاق را چه خبر
آن که وقتی شکر چشیده بود
نوق آتش به جان رسیده بود
بی سخن باخبر بود زشکر
این چنین است حال حسن و نظر
سمع از آواز خوش مشام از طیب
می رسانند هم به روح نصیب
هرگز این ذوقهای وجدانی
یافتن از حروف نتوانی
گر دهد آفریدگار لطیف
بنده یی را ز لطف خود تشریف
از محبت دلش شود آگاه
همچو یوسف شود ز چاه به جاه
ای کریمی که جان همی بخشی
این جهان و ان جهان همیبخشی
جان ما را ز عشق جانی بخش
شکر انعام را زبانی بخش
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۷
ﭼﻮﻥ ﺗﻔﮑﺮ ﺑﻪ ﺫﺍﺕ ﺍﻭ ﻧﺮﺳﺪ
هم به کُنهِ صفات او نرسد
ﺟﻤﻠﻪ ﺍﻭﺻﺎﻑ، ﻋﯿﻦ ﺫﺍﺕ ﺑﻮﺩ
گر چه مفهوم آن صفات بود
در حقیقت، صفت هویت اوست
مغز، معنی و هر چه بینی پوست
حد الحقیقت است خدا
اختلافات، باشد از اسما
هستیش هر چه هست ذات آن است
آنچه قدرت بود، حیات آن است
حکمت است آنچه قدرتش خوانی
بصر است آنچه سمع می دانی
وحدتش عالم است و هم معلوم
غیر باشد، صفات در مفهوم
عین واحد، ظهور ذات کند
به اثر جلوهٔ صفات کند
بنگر احکام دو جهانش را
پی نقد و صفات دانش را
پیش چشمی که عین انصاف است
مرجع حرف، نفی اوصاف است
نفی اوصاف می کنیم از ذات
به حصول نتایج و ثمرات
وصف، منفی ست پیش دیده وران
غایتش را کمال مثبت دان
خواه توصیف و خواه تنزیه است
منع تفصیل و ردّ تشبیه است
اختلاف تجلیات بود
که مآلش کمال ذات بود
این که اسماء فالق الاشیاست
لفظ بسیار، واحد المعناست
اختلافات گر چه مختلف است
جامعیت مقام مؤتلف است
گر کمال بها برون ز حد است
جلوهٔ ذات اکاملا احد است
هم به کُنهِ صفات او نرسد
ﺟﻤﻠﻪ ﺍﻭﺻﺎﻑ، ﻋﯿﻦ ﺫﺍﺕ ﺑﻮﺩ
گر چه مفهوم آن صفات بود
در حقیقت، صفت هویت اوست
مغز، معنی و هر چه بینی پوست
حد الحقیقت است خدا
اختلافات، باشد از اسما
هستیش هر چه هست ذات آن است
آنچه قدرت بود، حیات آن است
حکمت است آنچه قدرتش خوانی
بصر است آنچه سمع می دانی
وحدتش عالم است و هم معلوم
غیر باشد، صفات در مفهوم
عین واحد، ظهور ذات کند
به اثر جلوهٔ صفات کند
بنگر احکام دو جهانش را
پی نقد و صفات دانش را
پیش چشمی که عین انصاف است
مرجع حرف، نفی اوصاف است
نفی اوصاف می کنیم از ذات
به حصول نتایج و ثمرات
وصف، منفی ست پیش دیده وران
غایتش را کمال مثبت دان
خواه توصیف و خواه تنزیه است
منع تفصیل و ردّ تشبیه است
اختلاف تجلیات بود
که مآلش کمال ذات بود
این که اسماء فالق الاشیاست
لفظ بسیار، واحد المعناست
اختلافات گر چه مختلف است
جامعیت مقام مؤتلف است
گر کمال بها برون ز حد است
جلوهٔ ذات اکاملا احد است
حزین لاهیجی : ودیعة البدیعه
بخش ۳۳
سبب اختلاف در ادیان
حسد است و عداوت و طغیان
طلب سروریست هم ز اسباب
که جهانی از این تب است به تاب
جهل، پیوسته در هوای دگر
عصبیّت بود بلای دگر
بی خرد راست رسم و آیینی
کرد مجهول خویش را دینی
سر نهادند قوم حق نشناس
در پی اتّباع رأی و قیاس
سر این قوم زشت ابلیس است
که امام قیاس و تدلیس است
رشکش آمد به دولت آدم
از تکبّر نکرد، گردن خم
بافت درهم قیاسکی چالاک
که من از آتشم، حریف از خاک
گشت این شبهه، مایهٔ شبهات
که مفصل شدهست در تورات
این چنین کرد بعد ازو قابیل
که حسد برگماشت بر هابیل
بعد از آن در قبیله جاری شد
در طباع خسیسه ساری شد
اختلافات اگر چه شد بسیار
لیک اصول خلاف باشد چار
اختلافی که در خدا دارند
انحرافی کز انبیا دارند
سومین اختلافشان به امام
چارمین اختلاف در احکام
جهل در معنی خدا و رسول
شده هنگامه ساز ردّ و قبول
جاهل معنی امامت را
نبود دیدهٔ صواب نما
این که یک فرقه هم به قلب و زبان
در فروعند، مختلف گویان
سبب این است، کز بصیرت کم
متشابه نداند از محکم
غیر معلوم، عامه را دین است
کار اینان به ظن و تخمین است
چشم از آیات راست پوشیدند
به قیاس و دروغ کوشیدند
ناقصان، در عوام کالانعام
گاه مفتی شدند و گاه امام
بس که تهمت به مصطفی بستند
بر خلابق رَهِ هدی بستند
خاصه در عهد آل بوسفیان
که نمودند شرع دین ویران
عصر مروانیان چه می پرسی؟
از فساد زمان چه می پرسی؟
تا جهان را یل خراسانی
پاک کرد از عروج مروانی
خَسِ عباسیّان بلند نمود
آتشی را که بر فلک شد دود
همه اعدای دین مصطفوی
دشمن خاندان مرتضوی
مفتیان و قضات باطن کور
همه شب مست و هر سحر مخمور
تا برآورد از آن گروه، دمار
عاقبت تیغ آبدار تتار
شد جهان شسته از بنی عباس
دامن خاک، پاک از آن ارجاس
کبریای جلال تیغ کشید
همه را تیغ بی دربغ کشید
هر که واقف ز کار ایشان است
در شعار و دثار ایشان است
بُود آگه که در بنی آدم
کس نکرده ست این فساد و ستم
ز آنچه کردند این گروه عنید
شرمساری کشید، روح یزید
این عبارت کلام مأمون است
کافضل این جماعت دون است
هر گَه، از خشم و کین برآشفتی
رو به عبّاسیان همی گفتی
که شمایید نطفه ی مستان
زاده از فرج قحبه گان جهان
پدر ارشد خلیفه، رشید
پردهٔ محرمان خویش درید
هر چه کشتید در کنار من است
دودهٔ خویش، ننگ و عار من است
ناقل این حدیث، بی کم و بیش
سنیّانند از خلیفهٔ خویش
یاد اینان کراهت انگیز است
زنگ آیینه صفاخیز است
شهرتِ کارِ این گروه خبیث
بی نیاز است از بیان و حدیث
مدّعا اینکه روزگار دراز
دَرِ صد فتنه شد به خلق فراز
خلفای زمانه یارانند
دین و ایمان دگر چه سان مانند؟
عرض تقلید، قاف تا قاف است
کیش اسلام ارث اخلاف است
ناقصان زمانه کور و کرند
رهسپاران کوی دل دگرند
تیره بختان بی صفایی چند
روز کوران بی عصایی چند
آن یکی را به یاری توفیق
حَسَن بصری است، پیر طریق
وان دگر، راه اعتزال رود
به قفای رم غزال رود
اشعری طعنه زن به معتزلی ست
کاعتقادش ضلال و تیره دلی ست
دیگری خصم جان، اشاعره را
به از ایشان نهد، اباغره را
یکی از هر دو بر کرانه رود
پی کرامیان روانه شود
وان سفیه دگر ز کون خری
پی سفیان نموده ره سپری
سجده بر راه فرض نوری را؟!
سامری وار، عجل ثوری را
وان دگر را خطاب، خطّابی ست
سرمه دیده گرانخوابی ست
جان نثار معلّل است یکی!؟
توتیای یقین، غبار شکی
دیگری در جهان بود کامش
انتظام کلام نظامش
وان دگر کامل از مریدی شد
دم منصور ما تریدی شد
کرده ابداع دین نو، مالک
پی او گشته زمره ای هالک
مرده شکلی که بوی جیفه دهد
جان به فتوای بوحنیفه دهد
شافعی گشته آشکار و خفی
خصم ناموس سیرت حنفی
حنبلی پیشوای مشتی خر
نه خمش خر، خران دعوی گر
گفته افسار گمرهی را دین
قاف تقلید کرده داغ سرین
درهم افتادگان به مشت و لگد
از خری کرده در حماقت، کد
شده زین زمرهٔ تعصب گر
هر یکی، میخ مقعد دیگر
تو ازین گیر و دار غصّه مخور
سر خر راست، گوش خر در خور
گر نباشد خر الحسب للذات
که زند دم ز انکر الاصوات؟
همگی راکبند و مرکوبند
زیر و بالای یکدگر چوبند
تا به کی از ملوک عباسی
شهره ی عصر خود به نسناسی؟
چونکه ادراک این فضیحت کرد
خلق را منع و زجر و غلظت کرد
که دگر ترک اجتهادکنند
عرصه این است، تا گشاد کنند
هر چه بودند اگر فقیه و سفیه
مجتهد بس بود چهار فقیه
گر کسی خارج از چهار آرند
هر که باشد، به گیر و دار آرند
سنّیان را که بد هزاران کیش
ا سختا ننگ و بلایی آمد پیش
رفت اطناب و اختصار آمد
چاره ناچار تا چهار آمد
بر مرور دهور مذهبها
از میان رفت و چار ماند بجا
کرد گرگ آشتی، چهار به هم
لیک در فکر کارزار به هم
فخر رازیّ و حجهٔ الاسلام
قاضی ماضی مراغه، نظام
حنفی را فضیحتی کردند
مذهبش را به صورتی کردند
که به کافر نکرده اند آن کار
مرحبا دین و حبّذا پیکار
هر که گردد ز جهل، یافه سرای
خواهد آخر شنید، طعن بجای
باشد اسلام اگر تعصب و جهل
کیش حجّاج بهتر است از سهل
گر مسلمانی این بود، صد بار
کیش ملحد به است ازین پیکار
ملحد آسوده فارغ البال است
ای مسلمان، تو را چه احوال است؟
باشد احمق سرشت، مسلم اگر
خر ز خر باز هم، بود بهتر
باشد اخلاق زشت اگر ایمان
یک مسلمان مباد، گو به جهان
شرط اسلام اگر بود این قید
جحی افضل بود بسی ز جنید
این بلایا که نزل جمهور است
از خلاف رسول، مجبور است
ترک نصّ و وصیّتش کردند
عهد او را، پَسِ سر افکندند
اوصیای وِی اند، شمع هدا
رهنمایان سالکان خدا
اُمنای حقایق ایشانند
خلفا بر خلایق ایشانند
اهل ذکرند و اهلبیت صفا
هم اولی الامر و هم ذوی القربا
فرح حال عالمند و فتوح
در نجات از بلا، سفینه ی نوح
حجت حق و ثانیِ ثقلین
اَعرَض النّاسُ عن کلا النّجدین
شرع و قرآن هم، اوصیا دانند
همه را دیگران کجا دانند؟
هر که نشناخت خضر، گمراه است
سالک راه نیست، در چاه است
انحراف از سبیل حق و صواب
در نیاید به حدّ و حصر و حساب
روش خطّ مستقیم یکی ست
انحرافات را، حسابی نیست
منحرف در سلوک، بسیار است
بر خط مستقیم، دشوار است
حسد است و عداوت و طغیان
طلب سروریست هم ز اسباب
که جهانی از این تب است به تاب
جهل، پیوسته در هوای دگر
عصبیّت بود بلای دگر
بی خرد راست رسم و آیینی
کرد مجهول خویش را دینی
سر نهادند قوم حق نشناس
در پی اتّباع رأی و قیاس
سر این قوم زشت ابلیس است
که امام قیاس و تدلیس است
رشکش آمد به دولت آدم
از تکبّر نکرد، گردن خم
بافت درهم قیاسکی چالاک
که من از آتشم، حریف از خاک
گشت این شبهه، مایهٔ شبهات
که مفصل شدهست در تورات
این چنین کرد بعد ازو قابیل
که حسد برگماشت بر هابیل
بعد از آن در قبیله جاری شد
در طباع خسیسه ساری شد
اختلافات اگر چه شد بسیار
لیک اصول خلاف باشد چار
اختلافی که در خدا دارند
انحرافی کز انبیا دارند
سومین اختلافشان به امام
چارمین اختلاف در احکام
جهل در معنی خدا و رسول
شده هنگامه ساز ردّ و قبول
جاهل معنی امامت را
نبود دیدهٔ صواب نما
این که یک فرقه هم به قلب و زبان
در فروعند، مختلف گویان
سبب این است، کز بصیرت کم
متشابه نداند از محکم
غیر معلوم، عامه را دین است
کار اینان به ظن و تخمین است
چشم از آیات راست پوشیدند
به قیاس و دروغ کوشیدند
ناقصان، در عوام کالانعام
گاه مفتی شدند و گاه امام
بس که تهمت به مصطفی بستند
بر خلابق رَهِ هدی بستند
خاصه در عهد آل بوسفیان
که نمودند شرع دین ویران
عصر مروانیان چه می پرسی؟
از فساد زمان چه می پرسی؟
تا جهان را یل خراسانی
پاک کرد از عروج مروانی
خَسِ عباسیّان بلند نمود
آتشی را که بر فلک شد دود
همه اعدای دین مصطفوی
دشمن خاندان مرتضوی
مفتیان و قضات باطن کور
همه شب مست و هر سحر مخمور
تا برآورد از آن گروه، دمار
عاقبت تیغ آبدار تتار
شد جهان شسته از بنی عباس
دامن خاک، پاک از آن ارجاس
کبریای جلال تیغ کشید
همه را تیغ بی دربغ کشید
هر که واقف ز کار ایشان است
در شعار و دثار ایشان است
بُود آگه که در بنی آدم
کس نکرده ست این فساد و ستم
ز آنچه کردند این گروه عنید
شرمساری کشید، روح یزید
این عبارت کلام مأمون است
کافضل این جماعت دون است
هر گَه، از خشم و کین برآشفتی
رو به عبّاسیان همی گفتی
که شمایید نطفه ی مستان
زاده از فرج قحبه گان جهان
پدر ارشد خلیفه، رشید
پردهٔ محرمان خویش درید
هر چه کشتید در کنار من است
دودهٔ خویش، ننگ و عار من است
ناقل این حدیث، بی کم و بیش
سنیّانند از خلیفهٔ خویش
یاد اینان کراهت انگیز است
زنگ آیینه صفاخیز است
شهرتِ کارِ این گروه خبیث
بی نیاز است از بیان و حدیث
مدّعا اینکه روزگار دراز
دَرِ صد فتنه شد به خلق فراز
خلفای زمانه یارانند
دین و ایمان دگر چه سان مانند؟
عرض تقلید، قاف تا قاف است
کیش اسلام ارث اخلاف است
ناقصان زمانه کور و کرند
رهسپاران کوی دل دگرند
تیره بختان بی صفایی چند
روز کوران بی عصایی چند
آن یکی را به یاری توفیق
حَسَن بصری است، پیر طریق
وان دگر، راه اعتزال رود
به قفای رم غزال رود
اشعری طعنه زن به معتزلی ست
کاعتقادش ضلال و تیره دلی ست
دیگری خصم جان، اشاعره را
به از ایشان نهد، اباغره را
یکی از هر دو بر کرانه رود
پی کرامیان روانه شود
وان سفیه دگر ز کون خری
پی سفیان نموده ره سپری
سجده بر راه فرض نوری را؟!
سامری وار، عجل ثوری را
وان دگر را خطاب، خطّابی ست
سرمه دیده گرانخوابی ست
جان نثار معلّل است یکی!؟
توتیای یقین، غبار شکی
دیگری در جهان بود کامش
انتظام کلام نظامش
وان دگر کامل از مریدی شد
دم منصور ما تریدی شد
کرده ابداع دین نو، مالک
پی او گشته زمره ای هالک
مرده شکلی که بوی جیفه دهد
جان به فتوای بوحنیفه دهد
شافعی گشته آشکار و خفی
خصم ناموس سیرت حنفی
حنبلی پیشوای مشتی خر
نه خمش خر، خران دعوی گر
گفته افسار گمرهی را دین
قاف تقلید کرده داغ سرین
درهم افتادگان به مشت و لگد
از خری کرده در حماقت، کد
شده زین زمرهٔ تعصب گر
هر یکی، میخ مقعد دیگر
تو ازین گیر و دار غصّه مخور
سر خر راست، گوش خر در خور
گر نباشد خر الحسب للذات
که زند دم ز انکر الاصوات؟
همگی راکبند و مرکوبند
زیر و بالای یکدگر چوبند
تا به کی از ملوک عباسی
شهره ی عصر خود به نسناسی؟
چونکه ادراک این فضیحت کرد
خلق را منع و زجر و غلظت کرد
که دگر ترک اجتهادکنند
عرصه این است، تا گشاد کنند
هر چه بودند اگر فقیه و سفیه
مجتهد بس بود چهار فقیه
گر کسی خارج از چهار آرند
هر که باشد، به گیر و دار آرند
سنّیان را که بد هزاران کیش
ا سختا ننگ و بلایی آمد پیش
رفت اطناب و اختصار آمد
چاره ناچار تا چهار آمد
بر مرور دهور مذهبها
از میان رفت و چار ماند بجا
کرد گرگ آشتی، چهار به هم
لیک در فکر کارزار به هم
فخر رازیّ و حجهٔ الاسلام
قاضی ماضی مراغه، نظام
حنفی را فضیحتی کردند
مذهبش را به صورتی کردند
که به کافر نکرده اند آن کار
مرحبا دین و حبّذا پیکار
هر که گردد ز جهل، یافه سرای
خواهد آخر شنید، طعن بجای
باشد اسلام اگر تعصب و جهل
کیش حجّاج بهتر است از سهل
گر مسلمانی این بود، صد بار
کیش ملحد به است ازین پیکار
ملحد آسوده فارغ البال است
ای مسلمان، تو را چه احوال است؟
باشد احمق سرشت، مسلم اگر
خر ز خر باز هم، بود بهتر
باشد اخلاق زشت اگر ایمان
یک مسلمان مباد، گو به جهان
شرط اسلام اگر بود این قید
جحی افضل بود بسی ز جنید
این بلایا که نزل جمهور است
از خلاف رسول، مجبور است
ترک نصّ و وصیّتش کردند
عهد او را، پَسِ سر افکندند
اوصیای وِی اند، شمع هدا
رهنمایان سالکان خدا
اُمنای حقایق ایشانند
خلفا بر خلایق ایشانند
اهل ذکرند و اهلبیت صفا
هم اولی الامر و هم ذوی القربا
فرح حال عالمند و فتوح
در نجات از بلا، سفینه ی نوح
حجت حق و ثانیِ ثقلین
اَعرَض النّاسُ عن کلا النّجدین
شرع و قرآن هم، اوصیا دانند
همه را دیگران کجا دانند؟
هر که نشناخت خضر، گمراه است
سالک راه نیست، در چاه است
انحراف از سبیل حق و صواب
در نیاید به حدّ و حصر و حساب
روش خطّ مستقیم یکی ست
انحرافات را، حسابی نیست
منحرف در سلوک، بسیار است
بر خط مستقیم، دشوار است
رضاقلی خان هدایت : روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین
بخش ۷ - گلبن پنجم در تعریف انسان کامل و سلسلهٔ اهل طریقت
پوشیده نماند که انسان کامل را به اسامی مختلفه میخوانند و ازوجهی و مناسبتی مسمی به اسمی مینمایند. چون از عالم حقایق و دقایق خبر میرساند لهذا گاهی جبرئیلش گویند و چون از معارف و مکارم به طالبان، رزق بخش است، میکائیلش نامند و چون مریدان را از معاد و بازگشت آگاه میکند، اسرافیلش خوانند و چون قطع تعلق نفس اماره از شهوات جسمانی نماید، عزرائیلش دانند. آدمش گویند که معلم طالبان راه هدی است و نوحش گویند کهنجات دهنده از طوفان بلاست. ابراهیمش خوانند چرا که ازنار هستی گذشته و نمرود خویش را کشته و خلیل حضرت حق گشته. او را موسی نیز گفتهاند که فرعون هستی را به نیل نیستی غرق نموده و در طور قربت اللّه در مناجات است و نیز خضر نام کردهاند که آب حیوان عالم لدنی خورده و به حیات جاودانی پی برده و نیز الیاس لقب نهادهاند که غریق بحر ضلالت را به ساحل نجات، دلالت مینماید.
داوود زمان نیز میگویند زیرا که جالوت نفس را به قتل رسانیده و خلیفة اللّه شده. لقمان نیز گویند زیرا که حکیم الهی است و او را بر حقیقت اشیاء آگاهی است. افلاطون نیز نامند زیرا که طبیب نفوس و در تشخیص امراض باطنی مانند جالینوس است. سلیمان وار زبان مرغان داند، عیسی کردار مرده را زنده گرداند. امامش نیز گویند زیرا که پیشوای مقتدیان طریقت است و اهل طاعت و عبادت حقیقی مقلدان و پیروان اویند. و جام جهان نمایش نیز خوانند چرا که اسرار هستی در او پیدا و کمابیش عالم کون و فسادبر رأی صایبش هویدا است و اکسیر اعظمش گویند چرا که اکسیروار وجودش کمیاب و نحاس قلب اهل حواس از مساسش زرناب است. گوگرد احمرش نیز خوانند که وجدان وجودش مشکل و طالبان کیمیای معرفت را از عدم تحصیلش خون در دل است. هادیاش لقب کردهاند که گم گشتگان فیافی بی خبری و غفلت را به شهرستان دانایی و آگاهی هدایت میکند. مهدیاش نام نهادهاند که دجال جهل و شهوت را گردن میزند. مولوی:
مهدی و هادی وی است ای راه جو
هم نهان و هم نشسته پیش رو
حاصل که هر طایفه و قومی به وجهی و اعتباری انسان کامل را به نامی میخوانند که مقصود ایشان را زبان دانان میدانند. مانند اسامی مذکور و غیر آن، چون قطب وولی و غوث و خلیفهٔخدا و صاحب زمان و شیخ و پیشوا و دانا و بالغ و مکمل و کامل و آئینهٔ گیتی نما و تریاق فاروق و عادل و یگانهٔ عصر و ساقی دوران و الی غیر ذلک.
عربیه
عِبارَاتُنا شَتَّی وَحُسْنُکَ واحِدٌ
وَکُلٍّ إِلَی ذاکَ الجَمالِ یُشِیْرٌ
و دانایان را واضح است که تعدد اسماء، باعث تعدد مسمای واحد نخواهد گردید:
بیت
نام یکی اگر یکی صد نهی ای عزیز من
صد نشود حقیقتش یک بود و به نام صد
و نیز اهل سلوک را هر وقتی بر وفق تقاضای حال و ظهور صفات کمال نامی است. چنانکه تا به شیخی نرسیده و در طلب آن است، او را طالب گویند و چون ابتدای معرفت است و هنوز در جهد و سعی است، او را سالک نامندو چون کششی به مطلوب حقیقی به هم رسانیده، او را مجذوب خوانند و چون بینشی یافته اورا صاحب سر دانند و چون به ذکر مشتغل است، او را ذاکر شمارند و چون تصفیه کرده او را صوفی دانند. چون این معنی معلوم شد بدانکه آنچه اکابر و اعاظم طریقت بر آن رفته است و در آن قول اتفاق دارند این است که باید اجازهٔ ذکر از شیخ کامل که سلسلهٔ اجازهاش نفس به نفس وید به ید به امام(ص) منتهی شود، گرفت. وبه اذن او چنان که امر مینماید، مشغول شد. که در این طریقه تأثیر ذکر اقوی و به وصول مطلوب اقرب است و بعضی به مرتبهٔ تأکید کلی رسانیدهاند و از خلاف این قاعده رو گردانیدهاند.
چنانکه شیخ رکن الدین علاء الدولهٔ سمنانی گفته: که اگر آنچه از کرامات و خوارق عادات که از تمام اولیا ظاهر شده ازمردی ظهور یابد و سلسلهٔ او به یکی از ائمهٔ معصومین صلوات اللّه علیهم اجمعین منتهی نشود، اعتماد را نشاید که آن امری شیطانی است و دلیل ایشان بر حقیت سلسلهٔ طریقت وصدور آن از امامؑدر کتب ایشان مفصلاً مسطور است و تنقیح آن کردهاند. من جمله حدیث حضرت امام جعفرؑمؤید این مدعا است. قال امام جعفر الصادقؑاِنَّ سِرَّنا هُوَ الحَقُّ وحَقُّ الْحَقِّ وَهُوَ الظّاهِرُ و باطِنُ الظاهِرِ و باطِنُ الباطِنِ وَهُوَ السِّرُّ وَسِرٌّ مُستَسرٌّ مُقَنَّعٌ بِسِرٍّ وَمَنْهَتَکَهُ أَذَلَّهُ اللّهُ. ایضاً قالؑاِنَّ عندَنا واللّهِ سِراً مِن سِرِّ اللّهِ وَعِلْماً مِنْعِلْمِ اللّهِ واللّهِ ما یَحْتُمِلُهُ مَلَکٌ مُقَرَّبٌ ولانَبیٌّ مُرْسَلٌولامِؤمِنٌ اِمْتَحَنَ اللّهُ قَلْبَهُ لِلْإیمانِ. ایضاً قالَؑاِنَّ عِنْدَنَا سِرّاً لِلّهِ و عِلْماً مِنْعِلْمِ اللّهِ أَمَرَنَا اللّهُ بِتَبْلِیغِهِ. جناب سید سند سید حیدر آملی و بسی از محققین تحقیق فرمودهاند که حدیث اول و دویم در علم امامت است و آن از ائمهؑتعدی نکرده و حدیث سیم اشاره است به علم سلوک و ذکر و فکر و همین علم است که اصحاب کبار مانند سلمان و جندب و دیگران از صادقان داشتهاند و ابویزید بسطامی از حضرت صادقؑو کمیل بن زیاد نخعی از امیرالمؤمنینؑو ابراهیم ادهم از امام زین العابدین و شیخ معروف کرخی از امام رضا علیهم التَّحیّة و الثناء تحصیل این علم کردهاند و دیگران از ایشان الی آخر و این طریقه را سلسله، نام کردهاند و مخفی نیست که چهار سلسله به واسطهٔ چهار ولی از چهار امام چنان که اشارت شد، صادر شده و هر یک از این سلاسل شعبهها به هم رسانیده و به نام بزرگی از اولیا، مشهور آمده و سلسلهٔ معروفی که منسوب است به امام هشتم آن را به سبب تعدد شعبهها که از آن زاییده، ام السلاسل نام کردهاند و شعبهای از آن به نام سید محمد نوربخش قدس سره، نوربخشیه، شعبهای به نام سید نعمت اللّه کرمانی، نعمت اللهیه و شعبهای به نام خواجهٔ نقشبند، نقشبندیه و شعبهای به نام خواجه معین الدین چشتی، چشتیه و علی هذا القیاس. لهذا در این تذکره در ضمن حال هر شیخی از سلاسل چنان که در میان ایشان رسم است به طریق اختصار ذکر سلسلهٔ ارادت ایشان شده. ولی بعضی دیوانگان این سلسله را گسسته و نامقید گردیده، میگویند که از سلسله هیچ کس به جایی نرسد و الْعِلْمُ عِنْدَ اللّهِ.
داوود زمان نیز میگویند زیرا که جالوت نفس را به قتل رسانیده و خلیفة اللّه شده. لقمان نیز گویند زیرا که حکیم الهی است و او را بر حقیقت اشیاء آگاهی است. افلاطون نیز نامند زیرا که طبیب نفوس و در تشخیص امراض باطنی مانند جالینوس است. سلیمان وار زبان مرغان داند، عیسی کردار مرده را زنده گرداند. امامش نیز گویند زیرا که پیشوای مقتدیان طریقت است و اهل طاعت و عبادت حقیقی مقلدان و پیروان اویند. و جام جهان نمایش نیز خوانند چرا که اسرار هستی در او پیدا و کمابیش عالم کون و فسادبر رأی صایبش هویدا است و اکسیر اعظمش گویند چرا که اکسیروار وجودش کمیاب و نحاس قلب اهل حواس از مساسش زرناب است. گوگرد احمرش نیز خوانند که وجدان وجودش مشکل و طالبان کیمیای معرفت را از عدم تحصیلش خون در دل است. هادیاش لقب کردهاند که گم گشتگان فیافی بی خبری و غفلت را به شهرستان دانایی و آگاهی هدایت میکند. مهدیاش نام نهادهاند که دجال جهل و شهوت را گردن میزند. مولوی:
مهدی و هادی وی است ای راه جو
هم نهان و هم نشسته پیش رو
حاصل که هر طایفه و قومی به وجهی و اعتباری انسان کامل را به نامی میخوانند که مقصود ایشان را زبان دانان میدانند. مانند اسامی مذکور و غیر آن، چون قطب وولی و غوث و خلیفهٔخدا و صاحب زمان و شیخ و پیشوا و دانا و بالغ و مکمل و کامل و آئینهٔ گیتی نما و تریاق فاروق و عادل و یگانهٔ عصر و ساقی دوران و الی غیر ذلک.
عربیه
عِبارَاتُنا شَتَّی وَحُسْنُکَ واحِدٌ
وَکُلٍّ إِلَی ذاکَ الجَمالِ یُشِیْرٌ
و دانایان را واضح است که تعدد اسماء، باعث تعدد مسمای واحد نخواهد گردید:
بیت
نام یکی اگر یکی صد نهی ای عزیز من
صد نشود حقیقتش یک بود و به نام صد
و نیز اهل سلوک را هر وقتی بر وفق تقاضای حال و ظهور صفات کمال نامی است. چنانکه تا به شیخی نرسیده و در طلب آن است، او را طالب گویند و چون ابتدای معرفت است و هنوز در جهد و سعی است، او را سالک نامندو چون کششی به مطلوب حقیقی به هم رسانیده، او را مجذوب خوانند و چون بینشی یافته اورا صاحب سر دانند و چون به ذکر مشتغل است، او را ذاکر شمارند و چون تصفیه کرده او را صوفی دانند. چون این معنی معلوم شد بدانکه آنچه اکابر و اعاظم طریقت بر آن رفته است و در آن قول اتفاق دارند این است که باید اجازهٔ ذکر از شیخ کامل که سلسلهٔ اجازهاش نفس به نفس وید به ید به امام(ص) منتهی شود، گرفت. وبه اذن او چنان که امر مینماید، مشغول شد. که در این طریقه تأثیر ذکر اقوی و به وصول مطلوب اقرب است و بعضی به مرتبهٔ تأکید کلی رسانیدهاند و از خلاف این قاعده رو گردانیدهاند.
چنانکه شیخ رکن الدین علاء الدولهٔ سمنانی گفته: که اگر آنچه از کرامات و خوارق عادات که از تمام اولیا ظاهر شده ازمردی ظهور یابد و سلسلهٔ او به یکی از ائمهٔ معصومین صلوات اللّه علیهم اجمعین منتهی نشود، اعتماد را نشاید که آن امری شیطانی است و دلیل ایشان بر حقیت سلسلهٔ طریقت وصدور آن از امامؑدر کتب ایشان مفصلاً مسطور است و تنقیح آن کردهاند. من جمله حدیث حضرت امام جعفرؑمؤید این مدعا است. قال امام جعفر الصادقؑاِنَّ سِرَّنا هُوَ الحَقُّ وحَقُّ الْحَقِّ وَهُوَ الظّاهِرُ و باطِنُ الظاهِرِ و باطِنُ الباطِنِ وَهُوَ السِّرُّ وَسِرٌّ مُستَسرٌّ مُقَنَّعٌ بِسِرٍّ وَمَنْهَتَکَهُ أَذَلَّهُ اللّهُ. ایضاً قالؑاِنَّ عندَنا واللّهِ سِراً مِن سِرِّ اللّهِ وَعِلْماً مِنْعِلْمِ اللّهِ واللّهِ ما یَحْتُمِلُهُ مَلَکٌ مُقَرَّبٌ ولانَبیٌّ مُرْسَلٌولامِؤمِنٌ اِمْتَحَنَ اللّهُ قَلْبَهُ لِلْإیمانِ. ایضاً قالَؑاِنَّ عِنْدَنَا سِرّاً لِلّهِ و عِلْماً مِنْعِلْمِ اللّهِ أَمَرَنَا اللّهُ بِتَبْلِیغِهِ. جناب سید سند سید حیدر آملی و بسی از محققین تحقیق فرمودهاند که حدیث اول و دویم در علم امامت است و آن از ائمهؑتعدی نکرده و حدیث سیم اشاره است به علم سلوک و ذکر و فکر و همین علم است که اصحاب کبار مانند سلمان و جندب و دیگران از صادقان داشتهاند و ابویزید بسطامی از حضرت صادقؑو کمیل بن زیاد نخعی از امیرالمؤمنینؑو ابراهیم ادهم از امام زین العابدین و شیخ معروف کرخی از امام رضا علیهم التَّحیّة و الثناء تحصیل این علم کردهاند و دیگران از ایشان الی آخر و این طریقه را سلسله، نام کردهاند و مخفی نیست که چهار سلسله به واسطهٔ چهار ولی از چهار امام چنان که اشارت شد، صادر شده و هر یک از این سلاسل شعبهها به هم رسانیده و به نام بزرگی از اولیا، مشهور آمده و سلسلهٔ معروفی که منسوب است به امام هشتم آن را به سبب تعدد شعبهها که از آن زاییده، ام السلاسل نام کردهاند و شعبهای از آن به نام سید محمد نوربخش قدس سره، نوربخشیه، شعبهای به نام سید نعمت اللّه کرمانی، نعمت اللهیه و شعبهای به نام خواجهٔ نقشبند، نقشبندیه و شعبهای به نام خواجه معین الدین چشتی، چشتیه و علی هذا القیاس. لهذا در این تذکره در ضمن حال هر شیخی از سلاسل چنان که در میان ایشان رسم است به طریق اختصار ذکر سلسلهٔ ارادت ایشان شده. ولی بعضی دیوانگان این سلسله را گسسته و نامقید گردیده، میگویند که از سلسله هیچ کس به جایی نرسد و الْعِلْمُ عِنْدَ اللّهِ.
عینالقضات همدانی : لوایح
فصل ۱۹۵
مشایخ عراق گفتند لایَصیرُ العارِفُ عارِّفاً حَتّی یَستَوی المَنْعُ وَالعَطاءُ شبلی گفت لایَصیرُ العارِفُ عارِفاً حَتّی یَکُونَ المَنْعُ اَحَبُّ اِلَیهِ مِنَ الْعَطاءِ لِأنَّ الْمَنَعَ حَقُّ الْحَقّ مِنَ الْعَبدُ واَلْعَطاءَ حَقُ الْعَبْدِ مِنَ الْحَقّ وَ الْعاشِقُ الصادِقُ مَنْ یَجْعلُ مُرادَهَ وَراءَ مُرادِ مُرادِهِ.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۸۸
شیخ گفت وقتها هر جایی میگشتیمی و این حدیث سر بر پی ما نهاده بودو ما خدای را میجستیم در کوه و در بیابان، بودی کی بازیافتیمی و بودی کی بازنیافتیمی و اکنون چنان شدهایم کی خود را باز نمییابیم کی همه او ماندهایم و آن صفت او بودو ما نبودیم، او خواهد بود و ما نخواهیم بود واکنون یک دم زدن بخودی خود مینتوانیم کی باشیم و ما را دعوی مشاهده و تصوف و زاهدی نرسد، کسی کی اورا چیزی نبود و نامی نباشد او را نامی توان نهاد؟ این خود محال باشد و روا نبود.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۹۲
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۱۵
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۲۸
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۳۳
شیخ گفت: لما خلق اللّه تعالی الارواح خاطبهم بلاواسطة واسمعهم کلامه کفاحا وقال خلقتکم لتسارونی و اسارکم فان لم تفعلوا فتنا جونی و انا جیکم فان لم تفعلوا فکلّمونی و حدثونّی فان لم تفعلوا فاسمعوا منی ثم قرأ الشیخ: وَاِذا سَمِعُوا ما اُنْزِلَ اِلی الرَّسُولِ تَری اَعْینَهم تَفیضُ مِنَ الدَمْعِ مِمّا عَرَفوا مِنَ الحقّ ثم قال ان کلام اللّه صفة قدیمة مختصة بذاته لیس بحرف ولاصوت و هو مسموع فی ذاته فاذا اسمع عبده من غیر واسطة حرف و لاصوت یسمی مکالمة و مخاطبة و اذا اعتبره علیه بان یخلق فی المحل ما یدل علیه من العبارات و الحروف او غیر ذلک من الدلة فیسمی مناجاة و من شرط هذا القسم الاخیران یتعقبه علم ضروری بان هذا من کلام اللّه فما ورد من الفاظ المسارة و المناجاة و المخاطبة فمحمول علی هذه المعانی و اما الوحی والایجاد فاذا الکلام فی النفس بواسطة رسول من رسله.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۳۵