عبارات مورد جستجو در ۱۴۸ گوهر پیدا شد:
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب چهلم: در شرایط وزیری پادشاه
بدان ای پسر که اگر چنان بود که بوزارت افتی محاسب و معامل و ملت شناس باش و معامله نیکو شناس و با خداوندان خویش راستی کن و انصاف ولی نعمت خویش بده و همه خویشتن را مخواه، که گفته‌اند: من اراد الکل فاته الکل، همه بتو ندهند، اگر در وقت بتو دهند بعد از آن ترا خواستار آید، اگر اول فرا گذارند بآخر نگذارند؛ پس چیز خداوند کار خود نگاه دار و اگر بخوری بدو انگشت خور، تا در گلوت نماند؛ اما بیک‌بار دست عمال فرو مبند، چون جربو از آتش دریغ داری کباب خام آرد، تا دانکی بدیگران نگذاری درمی نتوانی خوردن و اگر بخوری محرومان خاموش نباشند و یله نکنند که پنهان ماند و نیز همچنانک با ولی‌نعمت خویش منصف باشی با لشکر و رعیت منصف‌تر باش و توفیرهاء حقیر مکن، که گوشت از بن دندان بیرون سیری نکند که توفیر برزگتر از سود باشد و بدان کم مایه توفیر لشکری را دشمن کرده باشی و رعیت را دشمن خداوندگار خویش کرده و اگر کفایتی خواهی نمودن توفیر از مال جمع کردن بعمارت کوش و از آن بحاصل کن و ویرانی‌هاء مملکت آباد دار، تا ده چندان توفیر پدید آید و خلقان خدای تعالی را بی‌نوا نکرده باشی.
حکایت: بدانک ملکی از ملوک پارس بر وزیر خشم گرفت و او را معزول کرد و وزیری دیگر نصب کرد و معزول را گفت: خود را جای دیگر اختیار کن تا بتو بخشم، تا تو با نعمت و حشم خود آنجا روی و مقام تو آنجا باشد. وزیر گفت: نعمت نخواهم و آنچ دارم بخداوند بخشیدم و هیچ جای آبادان نخواهم که مرا بخشد، اگر بر من رحمت خواهد کرد از مملکت مرا دیهی بخشد ویران، بحق ملک، تا من با اتباع خود بروم و آن دیه را آِبادان کنم و آنجا بنشینم. ملک فرمود که چندان دیه ویران که خواهد بدو دهید. در همه مملکت پادشاه بجستند یک ده ویران و یک بدست جای ویران نیافتند که بدو دادندی و پادشاه را خبر دادند. وزیر گفت: ای ملک من میدانستم که در همه ولایت جای که در تصرف من بود هیچ ویران نیست؛ اکنون چون ولایت از من گرفتی بدان کس ده که هر گاه از وی باز خواهی همچنین باز بتو دهد که من دادم. چون این سخن معلوم شد ملک از وزیر معزول عذر خواست و او را خلعت فرستاد و وزارت بدو باز داد.
پس در وزارت معمار و دادگر باش، تا زبان و دست تو همیشه دراز بود و زندگانی تو بی‌بیم بود؛ اگر لشکر بر تو بشورند خداوند را ناچاره دست تو باید کوتاه کردن، تا دست خداوند تو کوتاه نکند، پس آن بیدادی تنها نه بر تن خود کرده باشی، بر لشکر و بر خداوند و بر خویشتن کرده باشی و آن توفیر تقصیر کار تو گردد. پس پادشاه را بعث کن بر نیکویی کردن با لشکر و رعیت، که پادشاه برعیت و لشکر آبادان باشد و دیه بدهقان، پس اگر در آبادانی کوشی جهانداری کنی و بدانک جهانداری با لشکر توان کرد و لشکر بزر توان داشت و زر بعمارت کردن بدست آید و عمارت بعدل و انصاف توان کردن؛ پس از عدل و انصاف غافل مباش. اگر چه بی‌خیانت و صاین باشی همیشه از پادشاه ترسان باش و هیچ کس را از پادشاه چندان نباید ترسید که وزیر را و اگر پادشاهی خرد بود خرد مشمار، که مثال پادشاه‌زادگان چون مثال بچهٔ مرغابی بود و بچهٔ مرغابی را شنا کردن نباید آموخت که پس روزگاری بر نیاید که تا وی از نیک و بد تو آگاه گردد. پس اگر پادشاه بالغ و تمام باشد از دو بیرون نباشد: یا دانا بود، یا نادان؛ اگر دانا بود و بخیانت تو راضی نباشد بوجهی نیکوتر دست تو کوتاه کند و اگر نادان و جاهل باشد نعوذبالله بوجهی هر کدام زشت‌تر بود ترا معزول کند و از دانا مگر بجان برهی و از نادان و جاهل بهیچ روی نرهی و دیگر هر کجا پادشاه رود او را تنها مگذار، تا دشمنان تو با وی فرصت بدی نجویند و فرصت بد گفتن تو نیابد و او را از حال خویش بنگر دانند و غافل مباش از پیوسته پرسیدن از حال ولی نعمت و از حال او آگاه بودن، چنان که نزدیکان او جاسوس تو باشند، تا هر نفسی که او زند تو آگاه باشی و هر زهری را با زهری ساخته داری و از پادشاهان اطراف عالم آگاه باش و چنان باید که در هیچ ملکی دوست و دشمن نو شربتی آب نخورند که کسان ایشان ترا باز ننمایند و تو از مملکت وی همچنان آگاه باش که از مملکت پادشاه خویش.
حکایت: شنودم که بروزگار فخرالدوله، صاحب اسمعیل بن عباد دو روز بسرای نیامد و بدیوان ننشست و کس را بار نداد. منهی فخرالدوله را باز نمود. فخرالدوله کس فرستاد که: خبر دلتنگی تو شنودم، ترا اگر جای دلتنگی هست در مملکت بازنمای، تا ما نیز مصلحت آن بر دست گیریم و اگر از ما دلتنگی هست بگوید، تا عذر بازخواهیم. صاحب گفت: معاذالله که بنده را از خداوند دلتنگی باشد و حال مملکت بر نظام است و خداوند بنشاط مشغول باشد که این دلتنگی بنده زود زایل گردد. روز سیوم بسرای آمد، بر حال خویش خوشدل. فخرالدوله پرسید که: دلتنگی از چه بود؟ گفت: از کاشغر منهی من نوشته بود که: خاقان با فلان اسفهسالار سخنی گفت نتوانستم دانستن که چه گفت، مرا نان بگلو فرو نشد از آن دلتنگی که چرا باید که بکاشغر خاقان ترکستان سخنی گوید و ما اینجا ندانیم؛ امروز ملاطفهٔ دیگر آمد که آن چه حدیث بود، دلم خوش گشت.
پس باید که بر احوال ملوک عالم مطلع باشی و حالها باز می‌نمایی بخداوند خویش، تا از دوست و دشمن ایمن باشی و حال کفایت تو معلوم شود و هر عملی که بکسی دهی بسزاوار عمل ده و از بهر طمع جهان در دست بیدادگران مده، {که بزرجمهر را پرسیدند که: چون توئی در میان شغل و کار آل‌ساسان بود چرا کار ایشان مضطرب گشت: گفت: زیرا که در کارهای بزرگ استعانت بر غلامان کوچک کردند، تا کار ایشان بدان جایگاه رسید} و عامل مفلس را شغل مفرمای، که وی تا خویشتن ببرگ نکند ببرگ تو مشغول نشود، نه بینی که چون کشتها و {پا}لیز ها را آب دهند اگر جوی کشت و پالیزتر باشد آب زود بپالیز رسد، از آنک جای نم‌ناک آب بسیار نخورد و اگر جوی خشک باشد و از دیرباز آب نخورده باشد چون آب در آن جوی افکنند تا نخست جوی تر و سیرآب نشود آب را بکشت و پالیز نرساند؛ پس عامل بی‌نوا چون جوی خشک است، نخست برگ خویش سازد آنگاه برگ تو و دیگر فرمان خویش را بزرگ دار و مگذار که کسی فرمان ترا خلاف کند بهیچ نوع.
حکایت: چنان شنودم که ابولفضل بلعمی، سهل خجند را صاحب دیوانی سمرقند داد، منشور بنوشتند و توقیع بکردند و خلعت بداد. آن روز که بخواست رفت بسرای خواجه برفت بوداع کردن و فرمان خواستن. چون خدمت وداع بکرد و دعاء خیر بگفت و آن سخنی که بظاهر خواست گفتن بگفت پس خلوت خواست؛ خواجه جای خالی فرمود کردن. سهل گفت: بقا باد خداوند را، بنده چون برود و بسر شغل شود ناچاره ازینجا فرمانها روان باشد، خداوند با بنده نشانی کند تا کدام نشان را پیش باید بردن، تا بنده بداند که آنک باید کردن کدام است و آنک نباید کردن کدام. ابوالفضل بلعمی گفت: ای سهل، نیکو گفتی و دانم که این بروزگار دراز اندیشیدهٔ، ما را نیز اندیشه بباید کردن، تا در اندیشیم، در وقت جواب نتوان داد، روزی چند توقف کن. سهل خجندی بخانه باز رفت. سلیمان بن یحیی الصمغانی را صاحب دیوانی سمرقند دادند و با خلعت و منشور بفرستادند و سهل را فرمود که: یک‌سال باید که از خانه بیرون نیایی. سهل یک‌سال بخانهٔ خویش بنشست بزندان. بعد از سالی او را پیش خواند و گفت: یا سهل ما را چه وقت دیده بودی بر دو فرمان: یکی راست و یکی دروغ؟ بزرگان عالم را بشمشیر فرمان‌برداری آموزیم، فرمان ما یکی باشد، در ما چه احمقی دیدی که ما کهتران خویش را نافرمان‌برداری آموزیم؟ آنچ خواهیم کرد بفرماییم و آنچ نخواهیم کرد نفرماییم، ما را از کسی بیمی و ترسی نیست و نه نیز در شغل عاجز آییم و این گمان که تو در ما بردی کار عاجزان باشد، چون تو ما را در شغل پیاده دانستی ما نیز در عمل ترا پیاده دانستیم، تا تو بدان دل بعمل نروی که ما را فرمانی بود و بدان کار نکنی و کس را زهره نباشد که بفرمان ما کار نکند.
پس تا تو باشی توقیع بدروغ مکن و اگر عامل بفرمان تو کاری نکند عقوبت بلیغ فرمای، تا توقیع خود را بزندگانی خویش معظم و روان نکنی از پس تو بر توقیع تو کس کار نکند، چنانک اکنون بر توقیع وزیران گذشته کار میکنند؛ پس پادشاهان و وزیران را باید که فرمان یکی باشد و امری قاطع، تا حشمت بر جای ماند و شغلها روان بود و نبیذ مخور، که از نبیذ خوردن غفلت و رعونت و بزه خیزد و نعوذبالله از وزیر و عامل رعنا و نیز چون پادشاه به نبیذ خوردن مشغول باشد و وزیر هم بنبیذ خوردن مشغول باشد زود خلل در مملکت راه یابد، پس خود را و مهتر خود را خیانت کرده باشی. چنین باش که گفتم، که وزیران پاسبان مملکت باشند و سخت زشت بود که پاسبان را پاسبانی دیگر باید. پس اگر اتفاق وزیری نیفتد و اسفهسالاری باشی شرط اسفهسالاری نگاه دار و بالله التوفیق.
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب چهل و سوم: در آیین و رسم دهقانی و هر پیشه که دانی
بدان ای پسر که اگر دهقان باشی شناسندهٔ وقت باش و هر چیزی که خواهی کشت مگذار که از وقت خویش بگذرد، اگر ده روز پیش از وقت کاری بهتر که یک روز پس از وقت کاری و آلت و جفت گاو ساخته دار و گاوان نیک خر و بعلف نیکو دار و باید که جفتی گاو خوب همیشه زیادتی در گلهٔ تو باشد، تا اگر گاوی را علتی رسد تو در وقت از کار فرونمانی و کشت تو از وقت درنگذرد. چون وقت درودن و کشتن باشد پیوسته از زمین شکافتن غافل مباش و تدبیر کشت سال دیگر امسال می‌کن و همیشه کشت در زمینی کن که خویشتن پوش باشد، ترا نیز بپوشد و هر زمینی که خویشتن را نپوشد ترا نیز نپوشد و چنان کن که دایم بعمارت کردن مشغول باشی، تا از دهقانی برخوری و اگر پیشه‌ور باشی از جمله پیشه‌وران بازار، در هر پیشه که باشی زود کار و ستوده کار باش، تا خریدار بسیار باشد و کار به از آن کن که هم نشینان تو کنند و بکم مایه سود قناعت کن، تا بیک‌بار ده یازده کنی دو باز نیم ده کرده باشی، پس خریدار مگریزان بمکاس و لجاج بسیار، تا در پیشه‌وری مزروق باشی و بیشتر مردم ستد و داد با تو کنند، تا چیزی همی‌فروشی، با خریدار بجان و دوست و برادر و بار خدای سخن‌گوی و در تواضع کردن مقصر باش، که بلطف و لطیفی از تو چیزی بخرند و به نحسی و ترش رویی و سفیهی مقصود بحاصل نشود و چون چنین کنی بسیار خریدار باشی، ناچاره محسود دیگر پیشه‌وران گردی و در بازار معروف‌تر و مشهورتر از جمله پیشه‌وران باشی؛ اما راست گفتن عادت کن، خاصه بر خریده و از بخل بپرهیز و لیکن تصرف نگاه دار و بر فرودست‌تر ببخشای و بدانک برتر از تو باشد و نیازمند باشی، شکوه دار و زبون گیر مباش و با زنان و کودکان در معامله فزونی مجوی و از غریبان بیشی مخواه و با شرمگین بسیار مکاس مکن و مستحق را نیکو دار و با پادشاه راستی کن و بخدمت پادشاه حریص مباش و با لشکریان مخالفت مکن و با صوفیان صوفی صافی باش و سنگ و ترازو راست دار و با عیال خود دو دل و دو کیسه مباش و با همبازان خود خیانت مکن و صناعتی که کنی از بهر کارشناس و ناکارشناس یکسان کن و متقی باش؛ اگر دستگاهت بود قرض دادن بغنیمت دان و سوگند بدروغ مخور و نه بر ماست و از ربوا خوردن دور باش و سخت معامله مباش {و اگر بدرویشی وامی دادی چون دانی که بی‌طاقت است پیوسته تقاضا مکن و پیوسته تقاضا مباش؛} نیک دل باش تا نیک بین باشی، تا حق تعالی بر کسب و کار تو برکة بخشد و هر پیشه‌ور که برین جمله باشد جوانمردتر از همه جوانمردان باشد و از جمله پیشه‌وران هر قومی را در صناعتی که باشد در جوانمردی طریقی است؛ آنچ شرط این قوم است گفته آمد در باب آخر، جوانمردی هر جنس بحسب طاقت خویش بگویم، انشاءالله تعالی.
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۸۲ - به یکی از منسوبان خود به فراهان نوشته
ای فراق تو یار دیرینه: کاغذت رسید. ز خواندنش دل من یافت لذتی که فلک نغوذ بالله اگر فکر انتقام کند. لفظ چلی را دیدم که بتشدید تمام نوشته بودی. بر فوت عهد شباب تأسف خوردم و گفتم: سبحان الله!
گفتیم که ما و او بهم پیر شویم
ما پیر شدیم و او جوان است هنوز
ولی الشباب و عبشنااللذید الذی
کنابه زمنا نشر و نجدل
ولت بشاشته و اصبح ذکره
شجنا یعل بالفواد و ینهل
دور جوانی گذشت نوبت پیری رسید
برق یمانی بجست گرد نماند از سوار
قالب های قبا و تشخص های یابو لکاته و یخدان کلاته را نوشته بودی تصدیقت کردم؛ راست میگوئی روزگار جامه نگرست نه مرد شناس و حال آنکه:
مردی که هیچ جامه ندارد باتفاق
بهر ز جامه که در او هیچ مرد نیست
اما به اعتقاد من بی مامه بودن عیب مرد نیست، ولکن بی زیر جامه گشتن عار و درد هست؛ این قدر مرد هم مشو که بی زیر جامعه بگردی. و ما شهدها الابما سمعنا والعهده علی الرواه.
در باب صادق نوشته بودی که آمدنش را مانع شدم، بلی بسیار خوب کردی اختیار داری برادر من هستی و عموی او. لکن من برخلاف ادعا و اقرار خودت آن برادر عزیز را بسیار بسیار با عقل و تمیز نمیدانم، چلی و ولی که گاهی بتشدید و تاکید بر خود میبندی اگر هست از مقوا جنون بهلولی است، نه از حقایق فنون مجهولی. انصاف بده؛ پارسال که آن طفل را آنجا گذاشتم غیر این که خودش بیهوده وبی سود گرفتار مرارت و خسارت شده؛ من و جمعی عیال بی آن که ممر مداخل یک حبه و یک غاز داشته باشیم بعسرت گذراندیم و بعضی از فرط فلاکت بحد هلاکت رسیدند. دیگر چه حاصلی برای من و او داشت من که گفتم:
سی روز بود روزه بهر سال و درین سال
روز وشب ما جمله چو روز رمضان است
به خدا اغراق شاعرانه چندان نداشت، هرگاه امسال هم مثل پارسال میکردم عیالم از دستم در میرفت؛ آن طفلک هم قرض و خرجش ده برابر میشد. دوازده دینار نخوردن و تهمت دوازده هزار تومان بتن خریدن کار آدم عاقل نبود. لابد شدم مداخل ابابی و تیولی را باجاره دادم. پسر حاجی محمدخان را بهتر از مهندس و جبه خانه دانستم، او هم در حکم فرزند من است و طمع و توقع این که از دهات من بخورد و ببرد ندارد. گرسنه و برهنه و قلفچی و حسرت بدل و بقول کربلائی طمارزو دلارزو نیست و کوچک دل و متعارف و خوش زبان و با سلولک هست. تفاوتی که با بچهای خودم دارد همین است که این از من احتیاط دارد، آنها ندارند و خرج مهمانداری و دشمن داری و دوست نگاهداری از او و بواسطه او بار من نمیشود و از آنها لابد و ناچار است که باید حکما و حتما بشود. سنه الله قد خلت من قبل ولن تجد لسنه الله تبدیلا.
انصاب کن هرگاه پسر حاجی محمدخان در آن ولایت باشد و پسر من خانه نشین چه حسنی دارد؟ ماندن صادق در آنجا امروز مصرفی ندارد، مگر همین که مادر و خواهر او در آن ولایت غریب وبی کس نباشد و من با وصف بودن تو در آنجا بعد از فضل و کرم خدا آنها را نه غریب و بی کس نباشد و من با وصف بودن تو در آنجا بعد از فضل و کرم خدا آنها را نه غریب میدانم و نه بی کس و میرزا طاهر را بچندین جهه لازم و واجب میدانم که متوجه امور آنها باشد. البته تا صادق آنجاست او را دلجوئی کن بدلگرمی بر سر این خدمت باشد و چون آن برادر ساخلو ودایم التوقف مهرآباد نخواهد شد هیچ کس را بهتر از محمدعلی خان نمیبینم که غالب اوقات در مهرآباد بماند. اما تو خاطر جمع باین سخن مشو، رختخوابت را مثل همیشه در شاه زکریا مینداز؛ دایم باید از حال همگی باخبر باشید، هر هفته بنیابت من زیارت عروس مانوس را که جانم فدای جانش باد بروی ودست و روی و سر و سینه و سر و پستان بهتر از بستان او را عوض من ببوسی وهمیشه از سلامتی احوالش ان شاءالله تعالی مرا زنده کنی. خدا میداند که من برای آن دختر آرام و قرار ندارم و اگر چه از او دورم، خودم اینجا ولی جان من آنجاست. دیگر از وضع خویش و قومی و برادری واتفاقی که تمامی اولاد مرحوم حاجی فضل الله حتی ورثه مرحوم خالوئی فتح الله خان با هم کرده اید بسیار بسیار امیدوار شدم، البته البته باید با هم هم یکی باشید و دست از هم ندهید؛ این حرف و سخنی که در میان خودتان با میرزا سیدمحمد دارید از میان بردارید. بمحمدرضا خان نوشتم که فرق و توفیر در خویش و قومی منظور ندارد و همه اگر از من هستید باید با هم باشید و این یک زن و دو سه طفلی که از من در آنجا میماند طوری راه ببرید که ان شاءالله تعالی بهتر از اوقاتی باشد که خودم و برادرهای مرحومم و پسرهائی که مانده اند و الحمدالله پهلوی من هستید و هیچ یک حالا در اینجا نیستید؛ بگذد. بنی آدم اعضای یکدیگرند.
در باب کار ولایت که نوشته بودی چرا املاک موروث را بدست خود بتصرف غیر میدهی؟ این بحث تو بر من وارد است و جز این که من مثل حضرت موسی علی نبینا و علی السلام فعلتها و انا من الضالین بگویم، جوابی ندارم. لکن امیدوارم که آخر و عاقبت آن، فقرات، منهم، و آتانی ربی حکما؛ توانم گفت. چرا که همین آیه استخاره این مطلب بود و چاره کار آن ولایت بعد از اختلالات شتا و صیف پارساله، نه بعدل و حیف میشد نه بصلح و سیف؛ بل که میبایست مثل طلاق رجعی سنی ها پای محلل در میان آید، تا بار دیگر بفضل خدا شاهد مطلوب بر وجه مرغوب درکنار آید و وصل بعد از هجر لذتی دیگر ببخشد. اگر لیلی و مجنون دائم در کنار هم بودند دیری نمیکشید که از هم ملول و منزجر میشدند. بعضی وقت ها لازم است که پای غیر در میان آید تا قدر یاران فزاید. برف و برد زمستان تا نباشد صفا و هوای بهار این قدرها مفرح قلوب و ملایم طبایع نخواهد شد.
باری بالفعل اگر غیرتی در خویش و قوم و نوکر و رعیت آنجا هست من تا شب نوروز اجاره داده ام نوعی نمایید که بعد از نوروز باز ندهم و تو که برادر من و بزرگتر از همه آن سلسله هستی با همه حرف بزن وخاطر جمع شو ومرا خاطر جمع کن که اگر یکی از پسرهام را بفرستم مثل سوابق اوقات نشود و هر چه بهم رسد بمن نرسد و همانجا بمصارف ثلاثه ذیل برسد: مهمانداری، دشمن داری، دوست نگاهداری و حاصلی که مرا از ده داری خودم و پرستاری آنها باشد منحصر بهمین نشود که هر وقت کاغذی از آنجا بیاید ظل وجهه مسودا و هو کظیم باشم و یتواری من القوم من سوء ما بشربه شوم.
از بدایت امر که فتنة معصومی حادث شد تا آخر کار بنظر بازی انجامید.
به غیر که بشد دین و دولت از دستم
بیا بگو که ز عشقش چه طرف بر بستم
البته صادق را روانه کن، همچه روانه کن، که قبل از محرم ان شاءالله تعالی، این دین برادرم را هم ادا کنم و بعد از آن توکل بر خدا کنم و منتظر شما باشم. صد تومانه را بی جا کردی که حالا از من خواستی هر وقت دارم ان شاءالله تعالی میدهم. والسلام
نجم‌الدین رازی : باب پنجم
فصل ششم
قال الله تعالی: «من کان یرید حرث الاخره نزد له فی حرثه و من کان یرید حرث الدنیا» الایه.
و قال النبی صلی الله علیه و سلم: «من یزرع زرعا او یغرس غرسا فما اکل منه الطیور و الدواب یکتب فی دیوان حسناته» و قال «اطلبوا الرزق فی خبایا الارض».
بدانک دهقنت و زراعت بازرگانی است با خدای و بهترین جمله و صنایع و مکاسب است. اگر کسی بوجه خویش کند. و اگر کسی را نظر معرفت بخشند باز بیند که خلافت حق است در صفت رزاقی و چون از سر نظر و بصیرت کسی بدین کار مشغول شود ثواب او را نهایت نبود و مراتب و درجات بلند یابد.
و اینها سه طایفه‌‌اند هر طایفه را آداب و شرایط است که چون بدان قیام نمایند بدرجه صدیقان و شهدا و صلحا برسند.
طایفه اول دهقانان‌اند که مال و ملک دارند و محتاج مزارعان و مزدوران و شاگردان باشند تا از بهر ایشان بزراعت و عمارت مشغول شوند. شرایط و آداب ایشان آن است که اول بمال و ملک خویش مغرور نشوند و دل بران ننهند و دردست خود عاریت و امانت شناسند و بجملگی هر چ هست ازان خدای دانند که «ولله ملک السموات و الارض». و در بند جمع و ادخار و استکثار نباشند و بچشم حقارت بشاگردان و مزدوران درویش ننگرند و در مزارعت و دهقنت خویش نظر بر زراعت آخرت نهند که «الدنیا مزرعه الاخره».
و چون دهقان تخم از انبار بیرون دهد بدان نیت دهد که تخم آخرت میکارم نه تخم دنیا و این بدان معنی بود که نیت کند که چون حق تعالی این تخم را پرورش دهد و ارتفاعی حاصل شود هر کس از آدمی و غیر آن که از آن بخورد جمله را حلال کردم. بلکه آن نیت کندکه خلق خدای بقوت محتاج‌اند از انسان و حیوان و هر کس انی دهقنت نتوانند کرد من از برای رضای حق بخدمت ایشان مشغول میشوم تا بعبودیت حق در صورت خدمت خلق او قیام نمایم.
و باید که بر مزارع و شاگرد و مزدور هیچ حیف نکند و مزد و نصیب ایشان تمام برساند. و اول ارتفاع که از کشت و باغ و غیر آن حاصل آید و نصاب تمام بود زکوه آن بیرون هم بر خرمن وجدا در خانه‌ای کند و بزودی بمستحقاق زکوه برساند بر قانون شرع که اگر از مال زکوه چیزی در مال او آمیخته بماند جمله مال باشبهت شود.
و باقی آنچ از ارتفاع بماند در بند آن نشود که چیزی ذخیره کند برای سال دیگر توکل بر خدای کند که دهقانی خود عین توکل است زیراک در تحصیل ارتفاع امید بکرم و لطف حق میباید داشت که هیچ مخلوق را دران هیچ مدخل و مجال نیست.
و باید که پیوسته در خانه خویش بر صادر و وارد درویش و توانگر گشاده دارد و به روی گشاده و دلی خوش و اعتقادی خوب و نیتی خالص خدمت خلق خدای کند بر قدر دخل و ارتفاع خویش و منت بر خود نهد.
و اگر سالی ارتفاع کم باشد یا خشک سال بود و بارانها نیاید بار بر دل ننهد و بجهت روزی غمناک نشود و بحرص مال کفران نعمت حق نکند و بدل و زبان انکار و اعتراض برا افاعیل حق نکند و بیندیشد که دران حکمتها باشد و برضا و تسلیم پیش آید و روزی از خدای داند وکم از گنده پیری نباشد.
زالکی کرد سر برون ز نهفت
کشتک خویش خشک دید بگفت
کای هم آن نو وهم آن کهن
رزق بر تست هرچ خواهی کن
چون دهقان دهقنت برین وجه کند و تخم بدین نیت کارد و غرس باین و اخلاص نشاند و در آب و زمین دیگران تصرف فاسد نکند و پاس اوامر و نواهی شرع باز دارد هر لقمه و هر دانه و هر ثمره که از مال و ملک و کشت و باغ او بآدمیی یا بمرغی یا حیوانی رسد جمله در دیوان حسنات او نویسند و وسیلت قربت و درجت او گردد. بلکه چون نیت او آن باشد که این کار از بهر مسلمانان میکنم تا ازین نفعی یا بند از هر دانه و ثمره‌ای که از رنج برد او بخلایق رسد اگرچه ببها خرند ازان جمله ثواب حاصل شود او را. بزرگان گفته‌اند: بر یک لقمه نان تا پخته شود سیصد و شصت کس کار میکنند از کارنده و درونده و درودگر و آهنگر و دیگر حرفتها. چون آن یک لقمه طعمه ولیی از اولیای حق گردد آن جمله را حق تعالی بدان ولی بخشد و از آتش دوزخ آزاد کند ان‌شاء‌الله تعالی.
طایفه دوم روسا و مقدمان‌اند و شرایط ایشان آن است که بدین جمله که نمودیم کار کنند. و دیگر میان رعیت سویت نگاه دارند و جانب قوی بر ضعیف ترجیح ننهند ورشوت نستانند و یار حق باشند و تقویت دین و اهل دین کنند و رعایا را آسوده و مرفه دارند و در دفع ظلم ازیشان جد بلیغ نمایند و از مال ملک و اسباب رعیت طمع بریده دارند و کوتاه دست و قانع باشند. و زندگانی بصلاح کنند و از اسباب فساد دور باشند و مفسدان را مالیده دارند و امر معروف و نهی منکر کنند. و اگر در کسی از رعیت فضولی یا فسادی بینند او را تادیب کنند و توبه دهند. و بشرایط ریاست و مقدمی خود بوجه خویش قیام نمایند.
و یقین شناسند که هرچ امروز بریشان و بر رعیت ایشان میرود جمله ازیشان پرسند که رئیس و مقدم باشند که «کلکم راع و کلکم مسوول عن رعیته».
چون بدین شرایط قیام نمودند حق تعالی بهر طاعتی و خیری و صلاحی و راحتی که دران بقاع ازان رعایا در وجود آمده باشد روسا و مقدمان را ثوابی و درجتی کرامت کند ان‌شاء الله تعالی.
طایفه سیم مزارعان و مزدوران‌اند که مال و ملک کمتر دارند ملک دیگران کارند و برزگری ایشان کنند. باید که بقدر وسع خویش بشرایط طایفه اول قیام نمایند و امانت و دیانت بجای آرند و از خیانت و تصرفات فاسد اجتناب کنند و شفقت دریغ ندارند و در غیبت و حضور مالکان راستی و پاکی ورزند و در حفظ مال و ملک ایشان کوشند و در عمارت و زراعت جد بلیغ نمایند. و بر چهارپایان ظلم نکنند و بار گران ننهند و کار بسیار نفرمایند و بسیار نزنند که از هر چ بریشان رود زیادت از وسع ایشان حق تعالی فردا باز خواست کند و انصاف بستاند و انتقام بکشد که «والله عزیز ذوانتقام».
و چون بکار کشاورزی و جفت راندن مشغول باشند باید که پیوسته ذکر میگویند و چون وقت نماز دراید حالی بنماز مشغول شوند و اگر بجماعت نتوانند باری بخویشتن نیت جماعت کنند که ثواب بیابند و بهیچ وجه نماز فرو نگذارند و بدیگر شرایط که نموده آمده است قیام نمایند.
و زراع بحقیقت خود را ندانند حضرت خداوندی را دانند که «ا انتم تزرعو نه ام نحن الزارعون». چون دست و پای و بینایی و شنوایی و قوت و قدرت جمله از حضرت عزت است تا مزارع تخم تواند انداخت یا غرس تواند نشاند و آنگه در تخم هیچ تصرف دیگر نتواند کرد تا حضرت خداوندی بکمال قدرت تخم را در زمین از یکدیگر بشکافد و سبزه بیرون آورد و بتدریج تخم را در زمین نیست کند بعد از ان بروزگار بر سر شاخ دیگر باره هست کند یکی را صد تا هفتصد و اضعاف آن پس بحقیقت زراع حضرت خداوندی بوده است ارزاق بندگان را در زوایای زمین او پنهان کرده است تا خواجه علیه السلام خلق را بطلب آن میفرستد که «اطلبوا الرزق فی خبایا الارض».
پس مزارع باید که خود را بنیابت بر کار کرده حق داند و زراع و رزاق حقیقی او را شناسد و روزگار خویش بدان او راد و اوقات که شرح رفته است در فصول متقدم آراسته دارد تا بهر آنچ از زراعت او به آدمی و حیوان و طیور رسد حق تعالی حسنه‌ای در دیوان او نویسد و درجتی و قربتی او را کرامت کند.
چنانک خواجه علیه الصلوه و السلام بشارت داد که «من یزرع زرعا او یغرس غرسا فما اکل منه الصیور و الدواب یکتب فی دیوان حسناته». وصلی الله علی محمد و آله.
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧
بتمثیل ابن یمین نکته ئی
کند عرضه بر شاه فرمانروا
هنرمند مانند بازی بود
که او را بدام آوری از هوا
بتعلیم صیدش مشو رنجه هیچ
که نیک آرد او این صفت را بجا
همان به که آن باز بیگانه را
کنی با خود از راه لطف آشنا
چو وحشت بکلی ز طبعش رود
دهد زان پست از هنر بهره ها
وگر عنف بیند چو یابد مجال
کند خویشتن را ز دامت رها
بلطفش نگهدار گر بایدت
که باشد چنین شاهبازی ترا
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱ - در مدح شرف الدین علی
صدر جهان که شعله از نور رای تو
بر نور آفتاب فلک برتری کند
سرمایه شرف الدین علی که چرخ
با همتش نزیبد اگر سروری کند
آز شکم گرسنه شود ممتلی ز حرص
گر میل طبع سوی سخاگستری کند
اندر امور نظم ممالک به یک صریر
کلک مبارک هنرش خنجری کند
در پیش زخم حوادث به نور حزم
هم جوشنی نماید و هم مغفری کند
گر کژ کند قضا سر پیمانه وجود
حکمش میان هر دو به حق داوری کند
بر خلق همچو بر سه موالید چارونه
لطف پدر چو تربیت مادری کند
ور گم کند زمانه سر رشته صلاح
حزمش به نور رای ورا رهبری کند
کلکی است ناتوان به کف کافیش که تیغ
با آن همه نفاق ورا چاکری کند
بر عارض بیاض چو مشاطه گونه گون
اشکال مختلف ز خط عنبری کند
بر خصم و بر ولی اثر سعد و نحس را
همواره سخره بر زحل و مشتری کند
مانند الکنی است ولیکن سخنوران
عاجز شوند از او چو زبان آوری کند
در یک نفس هزار گهر زو جدا شود
زو طرفه نیست اینکه گهرپروری کند
چون مسکنش کف شرف الدین علی بود
تا با بنان فرخ او عنبری کند
صدرا ضمیر خادم داعی به مدح تو
در صف اهل فضل و هنر سروری کند
چون خطبه مدیح تو خواند زبان او
گردون هفت پایه ورا منبری کند
معلوم رای تست که خادم ثنای تو
نه از طریق شعر و ره شاعری کند
دور است از این طریق ولیکن به طوع طبع
مدح تو ورد اوست چو مدحتگری کند
قرضی که از ره کرمت ملتزم شداست
هنگام آن رسید که ذمت بری کند
تا از دو جنس عالم کوچک مرکب است
وانکه سه و چهار بدو مهتری کند
آسیب هفت و چار ز عمرت گسسته باد
تا بر سران عالم ذاتت سری کند
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۱۹
لاشک و لا خفاء من عاش یَموت
من قُمِّطَ فی المهد حواء التّابوت
اُعطیت من الکمال فوق المنعوت
لا تغفل عن وقتک فالوقت یفوت
سلیم تهرانی : قطعات
شمارهٔ ۱ - در تهنیت وزارت یافتن اسلام خان
ای سواد هند از کلکت نگارستان چین
کار و بار ملک هرگز این سر و سامان نداشت
نامه ی اقبال پیش از کلک دولت پرورت
داشت گرچه رونقی، اما به این عنوان نداشت
رشک بر شاه جهان آید سکندر را که او
چون تو دستوری خرداندیش و حکمت دان نداشت
از خطت فرمان شه شد چون نگارستان چین
این قدر خیل پری، جمشید در فرمان نداشت
پادشاهی آنچنان را این چنین باید وزیر
آنچه می بایست، شد، زین خوبتر امکان نداشت
کار دولت شد قوی از کلک محکم کار تو
خوب شد، آری ستونی این بلندایوان نداشت
از دواتت عافیت را ساز شد سامان کار
کز برای سینه های ریش، مرهمدان نداشت
چون تو دستوری ندارد هفت اقلیم جهان
این گمان هرگز به بخت خویش، هندستان نداشت
با شجاعت جمع در عهد تو شد دانشوری
در زمان هیچ کس تیر قلم پیکان نداشت
مصرع شمشیر از کلک تو شد بیتی تمام
هیچ دیوانی دو مصرع این چنین چسبان نداشت
پشت شمشیر تو از دلگرمی کلکت قوی ست
قطره ی آبی وگرنه این همه طوفان نداشت
کرد او را خامه ات از وادی حیرت خلاص
رهنمایی خضر سوی چشمه ی حیوان نداشت
نامت از سرچشمه ی خورشید آبش می دهد
آبرویی کاین زمان دارد نگین در کان نداشت
شد کف دست تو دل ها را مقام عافیت
گوهر این آسودگی در مخزن عمان نداشت
تا صلای عام، دست گوهرافشانت نداد
جامه همچون پوست بر تن خلق را دامان نداشت
مهر جودت بر برات رزق اشیا تا نبود
موج دریا بی دهن بود و صدف دندان نداشت
صاحبا! عزم سفر میمون و فرخ فال باد
بی تو خیل شاه را فتح و ظفر امکان نداشت
کرده بیماری مرا نوعی ضعیف و ناتوان
کاین تن رنجور، پنداری که هرگز جان نداشت
غربت و بیماری ام پامال حیرت کرده است
هیچ کس را همچو من، دور جهان حیران نداشت
چند روزی رخصتم ده تا کنم درمان خود
گرچه هرگز درد بیماران دل، درمان نداشت
مختصر کردم حدیث حال خود در خدمتت
ورنه چون اوصاف تو، درددلم پایان نداشت
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۱۴
در روی جوانان نظری میباید
اما نظری و گذری میباید
مردی که در این راه نلغزد بهوس
ثابت قدمی راهبری میباید
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۲۸۰ - کارهای نیک کوش و دوست گرفتن مردمان او را
وزان پس به دستور داننده گفت
که کاری ست مانده مرا در نهفت
یکی جایگه کرد خواهم ز سنگ
گر آیند دیگر سیاهان به جنگ
بجوشند وز کینه جنگ آورند
در آن جا مردم درنگ آورند
زن و بچّه و هرچه دارند و چیز
در آن شهر ایمن بدارند نیز
درافگند در مرز جویندگان
به جستن گرفتند جویندگان
به اطرابُلُس، جایگه یافتند
بدین اگهی تیز بشتافتند
بنزدیک دریا پی افگند شهر
همه سنگ خارا از ارزیز بهر
بدان سان درآورد گردش حصار
که گشت از بلندی یکی کوهسار
دری آهنین استوارش نهاد
که هرگز به نیرنگ نتوان گشاد
نهادی که گرد هفت کشور زمین
بدان شهر گرد آمدندی به کین
نبودی بدان شهرشان دسترس
که اندیشه از آسمان بود و بس
فراوان نهاد اندر او خوار بار
همان آلت و جوشن کارزار
چنین گفت با مردم آن زمین
که گر دیو چهره بجوشد ز کین
شما با زن و بچّه و خواسته
شوید اندر این شهر آراسته
نباید که چون گردم آگه ز کار
ز مردم برآورده باشد دمار
ز هر سو بدان شهر بنهاد روی
هرآن کس که با او بود رنگ و بوی
فزونی کسی را که برواز گشت
در آن شهر بنهاد و خود بازگشت
همان باره ی شهرهای دگر
به گردون گردان برآورده سر
چو ناکور و چون نیرو و قیروان
به گردش در آورد روان
بدان نیکوی کآن دلاور نمود
که خوبی به خوبی همی برفزود
همه مردمانش گرفتند دوست
ز شادی برون رفت مردم ز پوست
چو از بد همی بودشان دستگیر
هواخواه او گشت برنا و پیر
از آن دیو چهران با دار و برد
از آن پس کس آهنگ ایشان نکرد
ملا احمد نراقی : باب چهارم
غیرت در مال
و اما غیرت در مال، آن است که بدانی که هر کس مادامی که در دار دنیاست به مال محتاج، و تحصیل آخرت به آن موقوف است، زیرا که معرفت و طاعت، به بقاء بدن و حیات منوط، و بقاء آنها به غذا و قوت مربوط است.
پس عاقل باید که بعد از آنکه از مداخل حلال، تحصیل آن را نمود، سعی در محافظت آن کند، به این نحو که بی مصرف آن را خرج نکند و به مصرفی که فایده اخروی یا دنیوی ندارد نرساند و به غیر مستحق ندهد و به ریا و مفاخرت بر باد ندهد و به خودنمائی و خودفروشی خرج نکند و از دزدان و اهل خیانت آن را محافظت کند.
و تا تواند ظلمه را بر آن مسلط نسازد و تمکین ایشان رد بردن مالش ندهد و غیر از اینها از مصارفی که شرعا رجحانی نداشته باشد و عوض آن از برای آن در دنیا و آخرت نیست بلکه مقتضای غیرت آن است که تا خود زنده است اموال خود را به مصرفی رساند که فایده ش به خودش عاید شود و از برای وارث نگذارد مگر آنکه او را فرزند خلفی باشد که از جمله اخیار بوده باشد، که وجود او نیز به منزله وجود خود اوست و در ثواب او شریک است.
و چگونه صاحب غیرت و حمیت خود را راضی می کند که مالی را که روز و شب در تحصیل آن تعب کشیده، و در جمع کردن آن، عمر خود را تلف کرده، و در عرصات محشر از عهده حساب آن باید برآید از برای شوهر زن خود بگذارد تا آن را بخورد و قوت گیرد و با زن او جماع کند و منتهای مطلب آن زن خبیثه این باشد که از آن مال، غذاهای مقوی ترتیب دهد که شوهرش در مجامعت کردن قوی تر گردد و حقیقت آن است که این مخنثی است که قلتبان و دیوث خود را به آن راضی نمی کند چه جای صاحب غیرت و حمیت.
و همچنین است گذاشتن مالی از برای سایر ورثه که حق آن میت بیچاره را نمی شناسند، و از او یاد نمی کنند مانند پسران بدگهر، و شوهران دختر، و برادران، و برادر زادگان، و عم و عمه و خال و خاله و غیر اینها و ایشان اگر چه مثل شوهر زن نیستند، اما هرگاه از اهل خیر و صلاح نباشند مال از برای ایشان گذاشتن به غیر از وزر و وبال و فحش و دشنام، دیگر ثمری ندارد، همچنان که در اهل این عصر مشاهده می کنیم.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت یازدهم - غلظت و درشتی در گفتار و کردار
و شکی نیست که این صفتی است خبیث، و باعث نفرت مردمان از آدمی می گردد، و منجر به اختلال امر زندگانی می شود.
مکن خواجه بر خویشتن کار سخت
که بد خوی باشد نگونسار بخت
به نرمی ز دشمن توان کند پوست
چو با دوست سختی کنی دشمن اوست
و از این جهت آفریدگار عالم در مقام مهربانی و ارشاد به پیغمبر خود صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: «و لو کنت فظا غلیظ القلب لانفضوا من حولک» یعنی «اگر بدخوی سخت دل باشی مردم از دور و کنار تو متفرق می گردند» و از بعضی اخبار مستفاد می شود که غلظت و درشتخوئی باعث سلب ایمان و دخول جند شیطان می گردد.
پس بر هر عاقلی واجب است که نهایت احتراز را از آن بکند، و هر کاری که می خواهد بکند یا هر سخنی که می خواهد بگوید اول در آن فکر کند و خود را محافظت نماید که غلظت و بدخوئی از او صادر نشود و فضلیت رفق را به یاد آورد و خود را بر آن بدارد تا ملکه او گردد.
و ضد این صفت خبیثه نرمی و همواری، و رفق در اعمال و اقوال است، و آن از صفات مومنان، و اخلاق نیکان است از این جهت سید رسل صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «اگر رفق، چیزی می بود که دیده می شد می دیدی که هیچ مخلوقی از آن نیکوتر نیست» و فرمودند که «رفق و نرمی را به هیچ جا نگذاردند مگر آنکه زینت داد و از هیچ جا برنداشتند مگر اینکه آن را معیوب کرد» و نیز فرمودند که «خدا مهربان و صاحب رفق است و دوست دارد کسی را که چنین باشد و آنچه با رفق، به آدمی می دهند با عنف و درشتی نمی دهند» و باز از آن بزرگوار مروی است که «رفق و مهربانی مبارک و میمون، و درشتی شوم است» و در روایتی دیگر است که «هر که رفق داشته باشد به هر چه اراده داشته باشد می رسد» و نیز از آن حضرت مروی است که «خدا هر خانواده ای را که دوست بدارد، رفق و همواری به ایشان عطا می فرماید» و نیز از آن جناب مروی است که «هر که را رفق و نرمی دادند خیر دنیا و آخرت را به او دادند و هر که را از رفق محروم ساختند او را از خیر دنیا و آخرت محروم کردند» و فرمودند که «آیا می دانید که کیست که آتش جهنم بر او حرام است؟ هر نرم آسان به دلها نزدیک» امام کاظم علیه السلام فرمودند که «نصف عیش و زندگانی آدمی رفق و نرمی است» و به تجربه رسیده و مکرر ملاحظه شده اموری که با رفق و مدارا ساخته می شود هرگز با خشونت و درشتی به انجام نمی رسد و هر پادشاهی که به لشکر و رعیت خود مهربان و نرم و هموار است امر مملکت او منتظم، و سلطنت او دوام می نماید و هر کدام درشتخوی و غلیظ القلب هستند امرش مختل می گردد و مردم از دور او پراکنده می شوند، و به اندک وقتی ملک و دولتش بر باد می رود و همچنین سایر طبقات مردم از علما و امرا و صاحبان مناصب و ارباب معاملات و صنایع آری:
به لطف خلق توان کرد صید اهل نظر
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - طرق رهایی از مفاسد مال
هر که خواهد از مفاسد مال رهائی یابد باید چند چیز را مراعات نماید:
اول اینکه غرض از مال داشتن، و فایده آن، و سبب آفریدن آن، و علت احتیاج به آن را برخورد تا در طلب زیادتر از قدر حاجت برنیاید دوم اینکه جهت «مداخل آن را ملاحظه نماید و از حرام، بلکه از مشتبه اجتناب نماید و همچنین از مداخلی که مکروه هستند، یا باعت نقص مروت و زوال حریت نفس اند احتراز نماید، چون هدیه ای که بوی رشوه دهد، یا سوال از خلق که موجب ذلت و خواری است سوم اینکه راه خرج را مراعات کند، و در آن اقتصاد، یعنی میانه روی نماید نه اسراف کند، و نه تنگ گیری حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمود که «محتاج نشد هر که در خرج میانه روی کرد»
و از برای اقتصاد در خوراک و پوشاک و سکنی، سه درجه است: ادنی و وسط و اعلی و ظاهر آن است که میل به طرف ادنی بهتر و اولی باشد، تا در روز قیامت از جمله سبکباران بوده باشد.
چهارم اینکه آن را به مصارف حقه خرج کند و در باطل صرف نکند، که گناه خرج نمودن به باطل با کسب کردن از حرام یکسان است.
پنجم اینکه نیت خود را در کسب و خرج و اقتصاد، و جمیع وجوه، خالص کند.
پس آنچه را تحصیل می کند، به جهت استعانت بر امر آخرت تحصیل کند و از آنچه اجتناب می کند، به جهت خدا اجتناب نماید و هر گاه چنین رفتار نماید، مال داشتن ضرری به او نمی رساند.
از این جهت حضرت امیرالمومنین علیه السلام فرمود که «هرگاه مردی جمیع آنچه در روی زمین است جمع کند و در آن نیت قرب داشته باشد او از جمله زاهدان است اگر همه را دست بردارد و از برای خدا نباشد زاهد نیست» پس لایق مومن، آن است که هر کاری می کند از برای خدا کند تا آن کار از برای او عبادت باشد پس هر که از مال به قدر حاجت خود و عیال ضبط، و فاضل آن را صرف برادران مومن کند، آن کسی است که تریاق مال را گرفته و زهر آن را ریخته است و بسیار مال، ضرر به او نمی رساند، ولیکن این، کار هر کسی نیست و از برای همه کس میسر نه بلکه این شأن آن کسی است که او را دیده بینا، و دل دانا، و قوت دین، و کمال یقین بوده باشد و این چنین کسی هرگاه همه مال عالم از برای او جمع شود او را از خدا مشغول نمی سازد، و به هلاکت نمی رساند.
آشنایان ره عشق در این بحر عمیق
غرق گشتند و نگشتند به آب آلوده
اما عامی که خواهد در مالداری، خود را شبیه به این اشخاص نماید مانند این است که افسونگری صاحب وقوف، ماری را بگیرد که تریاق آن را بکشد و طفلی آن را ببیند و شکل مار و خط و خال آن و نعومت و نرمی آن در نظر او جلوه کند، اقتدا به آن افسونگر نموده، ماری را بگیرد، و دفعه آن مار، او را بکشد.
بلی: فرق میان کسی که او را مار کشته باشد، و کسی که مال او را کشته باشد این است که کشته مار، در همان حال می فهمد اما کشته مال، بسا باشد که نداند که کشته شده است و وقتی برمی خورد که دیگر سودی ندارد.
آری: اگر کور می تواند که مانند بینا در کنار دریا و قله های کوه و بیشه ها و جنگلها راه رود، عامی و جاهل نیز می تواند مانند عالم دیندار کامل، مال بسیار داشته باشد و از مفاسد آن نجات یابد.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
تکلم به سخنان بیهوده
صفت نهم: تکلم به «مالا یعنی» و فضول یعنی سخنان بی فایده گفتن، و تکلم کردن به چیزی که نه در کار دنیا آید و نه در کار آخرت و اگر چه این حرام نباشد ولی بسیار مذمو است، زیرا که باعث تضییع اوقات می شود و آدمی را از ذکر خدا و فکر در صنایع او باز می دارد و بسا باشد که از یک «لا اله الا الله» یا «سبحان الله» گفتن قصری از برای آدمی بنا می کنند یا از فکری، دری از درهای الهیه بر خانه دل گشوده می شود پس چه زیانکاری از این بالاتر که آدمی تواند گنجی را تحصیل کند، آن را گذاشته و عوض آن کلوخی بردارد، که از آن هیچ منتفع نتوان شد.
پس هر که ذکر خدا و فکر در عجایب قدرت او را ترک کند و مشغول نقل بی فایده شود، گو گناه نکرده باشد و لیکن سود بسیاری از دست او دررفته است.
آری: سرمایه بنده، اوقات اوست و چون آن را به مصرف بی فایده برساند، و از آن، چیزی به جهت روز درماندگی ذخیره نکند، سرمایه خود را ضایع کرده است.
کاشکی قیمت انفاس بدانستندی
تا دمی چند که ماندست غنیمت شمرند
علاوه بر این، غالب آن است که چون در سخنان بی فایده گشوده شد، کلام می کشد به حکایت معاصی و دروغ و غیبت و امثال اینها و از این جهت مذمت بسیار در خصوص آن وارد شده است.
مروی است که «در جنگ احد، پسری از اصحاب پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم شهید شد که از گرسنگی سنگ بر شکم خود بسته بود مادر او بر بالین وی نشسته و خاک از رخسار او پاک می کرد و می گفت: گوارا باد بر تو بهشت ای فرزند من پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: چه می دانی که بهشت بر او گوارا خواهد بود، شاید که سخنان بی فایده می گفته» بعضی از صحابه می گفت که «گاه است مردی با من سخن می گوید که رغبت من به جواب او بیشتر است از رغبت تشنه به آب سرد، و لیکن آن را ترک می کنم از خوف اینکه مبادا سخنان فضول بگویم» و مخفی نماند که هرزه گوئی و سخنان بی فایده، اقسام بی نهایت دارد و ضابطه آن، این است که تکلم کنی به سخنی که اگر آن را نگوئی و سکوت کنی گناهی بر تو نباشد و ضرر دنیوی هم به تو نرسد و امر تو معطل و معوق نماند هر چه از این قبیل باشد لغو و مالایعنی است مثل اینکه نقل کنی با همنشیان خود احوال سفرهای خود را و آنچه در سفر دیده ای از کوهها و آب ها و رودخانه ها و واقعه هائی که به تو رو داده، و چیزهائی که به نظر تو رسیده، و میوه های ولایات و هواهای آنها و احوال مردمان آنجا و امثال اینها و همه اینها اموری هستند که ترک آنها نه ضرر دینی دارد و نه دنیوی و اصلا فایده ای از برای هیچ کس در ذکر آنها نیست.
پس اگر نهایت سعی خود را هم بکنی که کم و زیادی در نقل نکنی، و خودستائی و تفاخری منظور تو نباشد، و متضمن غیبت کسی، یا مذمت مخلوقی را مخلوقات خدا نباشد وقت خود را ضایع و تلف کرده خواهی بود بلکه دل خود را افسرده و تاریک نموده خواهی بود، زیرا که تکلم به «مالا یعنی»، موجب کدورت دل آدمی می شود.
پس هان ای برادر! وقت تهیه سفر عقبی از تنگ تر، و کاروان عمر را از آن شتاب بیشتر است که ما مسافران را فرصت بار بستن باشد، چه جای فارغ نشستن و به کار بی فایده پرداختن آدمی بیچاره را چون سفر آخرت، راه هولناکی در پیش، و مانند اجل، راننده ای در عقب، و مثل تکلیف باری بر دوش، و چون شیطان راهزنی در کمین، دیگر به چه دست و دل فارغ می نشیند و از گذشته و آینده خود سخن می گوید؟ و به کدام دلخوشی با هم نشینان صحبت می دارد؟
و بدان که همچنان که سخنان بی فایده گفتن بد، و موجب خسران ابد است، همچنین سوال کردن از چیزی که از برای تو بی فایده است مذموم، بلکه مذمت آن بیشتر، و مفسده آن شدیدتر است، زیرا که وقت خود را به سوال ضایع کرده، و رفیق خود را نیز ملجأ نموده که به جواب تو وقت خود را ضایع سازد و این در وقتی است که آن چیزی که سوال از آن کرده، هیچ آفاتی نداشته باشد ولی اگر در جواب آن، آفتی باشد، همچنان که در بیشتر سئوالهای بی فایده، آثم و گناهکار نیز خواهد بود مثل اینکه از کسی می پرسی که آیا روزه ای یا نه؟ اگر بگوید: بلی، گاه باشد که به ریا افتد و اگر ریا نکند لااقل ثواب عمل او کم می شود، زیرا که ثواب عبادت پنهانی بسیار از آشکار بیشتر است و اگر بگوید نه دروغ گفته خواهد بود و اگر سکوت کند به تو اهانت رسیده خواهد بود.
و از این قبیل است سوال از چیزهائی که آدمی از اظهار آن خجالت می کشد و شرم می کند یا از چیزهائی که گاه است از اظهار آن مانعی باشد، مثل اینکه کسی با دیگری آهسته سخنی گوید می پرسی که چه می گفت؟ و در چه سخنی بودید؟ و مثل اینکه کسی را ببینی که می آید، یا می رود و بگوئی از کجا می آئی و به کجا می روی؟ گاه باشد که نخواهد اظهار کند و از این قبیل است پرسیدن از کسی که چرا تو ضعف داری؟ یا لاغر شده ای؟ چه مرضی داری؟ و بدتر از همه آنکه در نزد مریضی، شدت مرض او را بیان کند، و بد حالی او را اظهار نماید، که همه اینها علاوه بر اینکه لغو و سخن بی فایده است باعث ایذاء و گناه می شود و سخن بی فایده تنها نیست، زیرا که سخن بی فایده تنها آن است که در آن ایذائی یا شکستن خاطر یا شرم از جوابی نباشد.
همچنان که مروی است که «لقمان به نزد داود علیه السلام آمد در وقتی که او زره می ساخت و پیش از آن، لقمان زره را ندیده بود، تعجب کرد که فایده آن چه چیز است، خواست بپرسد، دانائی و حکمت، او را مانع شد و خودداری نمود چون داود علیه السلام فارغ شد، برخواست و زره را پوشید و گفت: زره خوب چیزی است از برای وقت حرب لقمان گفت: خاموشی، خوب چیزی است و کم است کسی که آن را بجا آورد» و مخفی نماند که سبب امثال این سخنان بی فایده، یا حرص بر شناختن چیزهای بی فایده است یا خوش مشربی کردن، تا مردم به صحبت او میل کنند یا گذرانیدن وقت و به سر رسانیدن روز و شب و همه اینها از پستی قوه شهویه، و زبونی آن، و متابعت هواهای نفسانی است و علاج آن، بعد از متذکر شدن مذمت آن، و مدح ضد آن، که خاموشی است، و یادآوردن اینکه مرگ در پیش روی آدمی است و هر کلمه ای که از دهن آدمی بیرون آید محاسبه آن خواهد شد و اینکه سرمایه کسب سعادات، وقت و انفاس است و اینکه زبان، دامی است که به آن می توان حورالعین را به دام آورد، آن است که از مردم، مهما امکن گوشه گیری اختیار کند و خود را بر سکوت و خاموشی، حتی از چیزهائی که فایده کمی دارد بدارد، تا زبان او عادت کند به ترک سخنان بی فایده و هر سخنی که می خواهد بگوید ابتدا در آن فکر کند و ببیند اگر فایده دینی یا دنیائی دارد بگوید و الا خاموش باشد و بعضی در دهان خود سنگی می گذارده که متذکر باشد و سخن بی فایده و فضول نگوید.
ملا احمد نراقی : باب چهارم
صفت نوزدهم - حب جاه، شهرت، و ریاست
و حقیقت «جاه»، تسخیر قلوب مردم و مالک شدن دلهای ایشان است همچنان که مالداری، تسخیر اعیان و درهم و دینار و ضیاع و عقار و غلام و کنیز و امثال آنها است و در وقتی که دلها مسخر کسی می گردند که اعتقاد صفت کمالی در حق آن کس نماید، خواه آن صفت کمال واقعی باشد چون علم و عبادت و تقوی و زهد و شجاعت و سخاوت و امثال اینها یا اینکه به اعتقاد مردم و خیال ایشان آن را کمال تصور نموده باشند چون: سلطنت و ولایت و منصب و ریاست پو غنا و مال و حسن و جمال و امثال اینها.
پس هر شخصی که مردم او را متصف به صفتی دانند که به گمان ایشان از صفت کمال باشد به قدر آنچه آن صفت در دل ایشان قدر و عظمت داشته باشد دلهای ایشان مسخر او می شود و به آن قدر اطاعت و متابعت او می کنند، زیرا مردم پیوسته تابع گمان و اعتقاد خود هستند، پس به این سبب، چنانچه صاحب مال، مالک غلام و کنیز می شود، صاحب جاه نیز مالک مردم آزاد می شود، چون با تسخیر دلهای ایشان، همه به منزله بندگان، مطیع فرمان آدمی می باشند بلکه اطاعت آزادگان تمام تر و بهتر است، زیرا که اطاعت بندگان به قهر و غلبه، و اطاعت آزادگان به تسلیم و رضا است و از این جهت است که محبت جاه، بالاتر و بیشتر است از محبت مال علاوه بر این، از برای جاه، فوایدی دیگر هست که از برای مال نیست چون به سبب جاه، شخصی عظیم گردد، و آوازه کمالات او منتشر شود، و مدح و ثنای او بر زبانها افتد، غالبا قدر مال در نظر او حقیر می گردد و مال را فدای جاه می کند، مگر مردی که بسیار لئیم الطبع و خسیس النفس باشد.
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۶
در سیاست آن که شاگرد است طفل مکتبی را
کی به استادی تواند خویش سازد اجنبی را
این وجیه المله ها هستند قاصر یا مقصر
برکنید از دوششان پاگون صاحب منصبی را
پای بنهادند گمراهانه در تیه ضلالت
پیروی کردند هر قومی که شیخان صبی را
خوب و بد را از عمل ای گوهری بشناس قیمت
کز نبی بشناختند آزادگان قدر نبی را
از فسون آنان که با ما دم زنند از نوع خواهی
رو به روی آفتاب آرند ماه نخشبی را
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۰
اول ره کار را نشان باید داد
در موقع کار امتحان باید داد
چون کار به عالم جوان نسپاری
پس کار به پیر کاردان باید داد
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۳
گر رشته سعی و کار پیوند شود
افکار عموم شاد و خرسند شود
با بودجه کافی و جدیت ما
باید بلدیه آبرومند شود
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۷۸ - اصل دهم (ترتیب در دعاهاست)
از آنچه در عنوان مسلمانی گفتیم معلوم شد که آدمی را بدین عالم غریب که عالم خاک و آب است به تجارت فرستاده اند، اگرنه حقیقت روح علوی است و از آنجا آمده است و باز آنجا خواهد شد. سرمایه وی در این تجارت عمر وی است و این سرمایه ای است که بر دوام بر نقصان است. اگر فایده و سود هر نفسی از وی نستاند، سرمایه به زیان آید و هلاک شود. و برای این گفت حق تعالی، «والعصر ان الانسان لفی خسر. الاالذین آمنوا... الایه». و مثال وی چون آن مردی است که سرمایه وی یخ زده بود. در میان تابستان می فروخت و منادی می کرد و می گفت، «ای مسلمانان رحمت کنید بر کسی که سرمایه وی می گدازد.»، همچنین سرمایه عمر آدمی بر دوام می گدازد که جمله وی انفاسی معدودی است در علم خدای تعالی، پس کسانی که خطر این کار بدیدند انفاس خود را مراقب بودند که دانستند که هریک نفس گوهری است که به وی سعادت ابد صید توان کرد، بر وی مشفق تر از آن بودند که کسی بر سرمایه زر و سیم باشد و این شفقت بدان بود که اوقات شب و روز را توزیع کردند بر خیرات و هر چیزی را وقتی تعیین کردند و وردهای مختلف بنهادند.
اما اصل ورد از آن نهادند تا هیچ وقت ایشان ضایع نشود که دانستند که به سعادت آخرت کسی رسد که از این عالم بشود و انس و محبت حق تعالی بر وی غالب بود. و انس جز به دوام ذکر نبود و محبت جز به معرفت نبود و معرفت جز به تفکر حاصل نشود. پس مداومت ذکر و فکر تخم سعادت است و ترک دنیا و ترک شهوات و معاصی برای آن می باید تا فراغت ذکر و فکر یابد. و دوام ذکر را دو طریق است. یکی آن که «الله الله» بر دوام می گوید، به دل نه به زبان، بلکه به دل نیز نگوید که گفتن دل هم حدیث نفس بود بلکه همیشه در مشاهده بود، چنان که هیچ غافل نباشد ولیکن این سخت متعذر و دشوار بود و هرکسی طاقت این ندارد که دل خویش یک صفت و یک حالت دارد که از این بیشتر خلق را ملال گیرد. پس بدین سبب اوراد مختلف نهاده اند، بعضی به کالبد چون نماز و بعضی به زبان چون قرآن خواندن و تسبیح و بعضی به دل چون تفکر تا ملال حاصل نیاید، چه در هر وقتی شغلی دیگر باشد و در انتقال از حالتی به حالت دیگر سکونتی بود و دیگر نیز با اوقاتی که به ضرورت به حاجات دنیا صرف باید کرد متمیز شود. و اصل آن است که اگر همه اوقات به کار آخرت صرف نکند، باری بیشتر اوقات صرف کند تا کفه حسنات راجح شود. که اگر یک نیمه اوقات به دنیا و تمتع در مباحات صرف کند و یک نیمه در کار دین، بیم بود که آن دیگر کفه راجح شود که طبع یار باشد در هرچه مقتضای طبع است.
و صرف دل به کار دین برخلاف طبع است و اخلاص در آن دشوار است و بی اخلاص هرچه رود بی فایده بود و بسیار اعمال باید که تا یکی به اخلاص از میان بیرون آید، پس بیشتر اوقات باید که در کار دین باشد و کار دنیا تبع باید که بود. و برای این گفت حق تعالی رسول (ص) را، «دومن اناء اللیل فسبح و اطراف النهار لعلک ترضی». و گفت، «و اذکر اسم ربک بکره و اصیلا. و من اللیل فاسجدله و سبحه لیلا طویلا» و گفت، «کانوا قلیلا من اللیل ما یهجعون»، و در همه اشارت بدان است که بیشتر اوقات می باید که به حق تعالی مشغول بود، پس این جز به قسمت اوقات روز و شب راست نیاید، پس بیان این لابد است.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۷۹ - پیدا کردن وردهای روز
بدان که در روزی پنج ورد است:
ورد اول از صبح است تا برآمدن آفتاب و این وقتی شریف است که حق تعالی بدین سوگند یاد کرده است، «و الصبح اذا تنفس» و گفت، «قل اعوذ برب الفلق»، و گفت، «فالق الاصباح»،همه در این آمده است باید که در این وقت همه انفاس خود را مراقب بود. چون از خواب بیدار شود، باید که بگوید، «الحمدلله الذی احیانا بعد ما اماتنا و الیه النشور» و جامه درپوشد و به ذکر و دعا مشغول بود و در پوشیدن جامه نیت ستر عورت و امتثال فرمان و از قصد ریا و رعونت حذر کند. پس به طهارت جای شود و پای چپ پیش نهد، پس وضو کند و مسواک چنان که گفته ایم با جمله اذکار و دعوات به جای آرد. پس سنت صبح در خان بکند، آنگاه به مسجد رود که رسول (ص)چنین کردی و دعایی که ابن عباس روایت کرد است پس از سنت، چنان که در کتاب بدایه الهدایه و احیا آوردیم یاد گیرد و بگوید. پس به مسجد رود آهسته و پای راست در نهد و دعای دخول مسجد بگوید و قصد صف اول کند و سنت صبح بگزارد و اگر در خانه گزارده است تحیف مسجد کند و منتظر جماعت نشیند و به تسبیح و استغفار مشغول شود و چون فریضه بگزارد بنشیند تا آفتاب برآید که رسول (ص) می گوید، «نشستن در مسجد تا آفتاب برآید دوست تر دارم از آن که چهار بنده آزاد کنم.»
و تا آفتاب برآید، باید که به چهار نوع ذکر مشغول باشد. دعا و تسبیح و قرآن خواندن و تفکر. چون سلام نماز بدهد ابتدا به دعا کند و گوید، «اللهم صل علی محمد اللهم انت السلام و منک السلام و الیک یعود السلام، جینا ربنا بالسلام و ادخلنا دارالسلام، تبارکت ربنا یا ذالجلال و الاکرام»، آنگاه دعاهای ماثوره در این وقت خواندن گیرد و از کتاب دعوات یاد گیرد.
چون از دعا فارغ شود به تسبیح و تهلیل مشغول شود و هریک صد بار یا هفتاد بار یا ده بار بگوید و چون ده ذکر، هر یکی را ده بار بگوید، جمله صد بار باشد و کمتر از این نباید و این ده ذکر که در فضل وی اخبار بسیار آمده است و نقل نکردیم تا دراز نشود، یکی لااله الاالله وحده لاشریک له، له الملک و الحمد یحیی و یمیت، و هو حی لا یموت، بیده الخیر و هو علی کل شی قدیر دوم، «لااله الاالله الملک الحق المبین سوم، «سبحان الله و الحمدلله و لااله الاالله و الله اکبر، لاحول ولا قوه الابالله العلی العظیم»، و چهارم، «سبحان الله و بحمده، سبحان الله العظیم و بحمده، استغفرالله» پنجم، «سبوح قدوس رب الملائکه و الروح» ششم، «استغفرالله الذی لا اله الا هو الحی القیوم و اساله التوبه» هفتم «یا حی یا قیوم، برحمتک استغیث، لا تکلنی الی نفسی طرقه عین، واصلح لی شانی کله» هشتم، «اللهم لا مانع لما اعطیت و لا معطی لما منعت، و لا ینفع ذالجد منک الجد» نهم، «اللهم صل علی محمد و علی ال محمد» دهم، «بسم الله الذی لا یضر مع اسمه شیء فی الارض و لا فی السماء و هو السمیع العلیم» این ده کلمه هریک ده بار یا چندان که تواند بگوید که هر یکی را فضلی دیگر است و در هر یکی لذتی و انسی دیگر باشد.
و پس از این به قرآن خواندن مشغول شود و اگر از بر یاد ندارد قوارع قرآن برخواند، چون آیت الکرسی و امن الرسول شهد الله و قل اللهم مالک الملک و اول سوره الحدید و آخر الحشر. و اگر چیزی جامع خواهد مسبعات عشر خواند که قرآن و ذکر و دعاست که خضر (ع) ابراهیم تیمی را بیاموخته است در مکاشفاتی که او را بوده است آن را می خواند که در وی فضل بسیار است. و آن ده چیز است. هریکی هفت بار، الحمدلله و معوذتین و اخلاص و قل یا ایها الکافرون و آیه الکرسی این شش از قرآن است و چهار ذکر است، «سبحان الله و الحمدلله و لااله الاالله والله اکبر» و دیگر «اللهم صل علی محمد و ال محمد» دیگر، «اللهم اغفر للمومنین و المومنات» و دیگر «اللهم اغفرلی و لوالدی و ارحمها و افعل بی و بهم عاجلا و آجلا ما انت له اهل و لا تفعل بنا ما نحن له اهل، انک غفور رحیم» و اندر فصل این حکایت دراز است و در کتاب احیا و چون از این فارغ شود به تفکر مشغول شود و مجال تفکر بسیار است و در آخر کتاب گفته آید.
اما آنچه مهم است در هر روز، آن است که در مرگ و نزدیکی اجل تفکر کند و با خود گوید که ممکن است که از اجل یک روز بیش نمانده است که فایده این فکرت عظیم است که این خلق که روی به دنیا آورده اند از درازی امل است و اگر به یقین دانندی که تا یک ماه یا یک سال بخواهند مرد، از هرچه بدان مشغولند دور باشندی و باشد که تا یک روز بخواهند، مرد و ایشان به تدبیر کاری مشغولند که تا ده سال به کار خواهد آمد و برای این گفت حق تعالی، «اولم ینظروا فی ملکوت السموات و الارض و ما خلق الله من شیء و ان عسی ان یکون قداقترب اجلهم... الآیه» و چون دل صافی کند و این تامل کند رغبت ساختن زاد آخرت در دل حرکت کند و باید که تفکر کند تا در این روز چند خیر میسر تواند بود وی را و از هرچه معصیت است حذر می باید کرد. و در گذشته چه تقصیر کرده است که می تدارک باید کرد. و این همه را به تدبر و تفکر حاجت بود، پس اگر کسی را راه گشاده بود تا در ملکوت آسمان و زمین نگرد و در عجایب صنع نگرد، بلکه در جمال و جلال حضرت الهیت نگرد، این تفکر از همه عبادات و از همه تفکرها فاضلتر که تعظیم حق تعالی بدین بر دل غالب شود تا تعظیم غالب نشود محبت غالب نشود و کمال سعادت در کمال محبت است، لیکن این هر کسی را میسر نباشد.
لیکن در بدل این باید که در نعمتهای حق تعالی که بر وی است تفکر کند و در محنت ها که در عالم است از بیماری و درویشی و انواع عقوبات که ورا از آن خلاص داده اند تا بداند که شکر بر وی واجب است و شکر بدان بود که فرمانها به جای آرد و از معصیتها دور باشد و در جمله ساعتی در آنها تفکر کند که پس از برآمدن صبح جز فریضه و سنت نماز دیگر نشاید تا آفتاب برآید بدل آن ذکر و تفکر است.
اما ورد دوم: از آفتاب برآمدن تا چاشتگاه. باید که اگر تواند در مسجد صبر کند تا آفتاب یک نیزه بالا برآید و به تسبیح مشغول باشد تا وقت گراهیت نماز بگذرد. آنگاه دو رکعت نماز کند و چون چاشتگاه فراخ شود که چهار یکی از روز بگذرد، نماز چاشت آنگاه فاضلتر. چهار رکعت نماز کند یا شش یا هشت که این همه نقل کرده اند. چون آفتاب ارتفاع گرفت و آن دو رکعت نماز گزارد، به خیراتی که تعلق به خلق دارد مشغول شود، چون عبادت و تشییع جنازه و قضای حاجت مسلمانان یا حضور در مجلس علم.
اما ورد سوم: از چاشتگاه تا نماز پیشین. این وردها مختلف بود و در حق مردمان و از چهار حال خالی نباشد.
حالت اول آن که قادر باشد بر تحصیل علم و عبادت از این فاضلتر نباشد، بلکه کسی که بر این قادر باشد، چون از فریضه بامداد پرداخت، اولیتر آن بود که به تعلم مشغول شود، لیکن علمی خواند که نافع بود در آخرت و آن علمی بود که رغبت دنیا را ضعیف گرداند و رغبت آخرت زیاد کند و عیوب و آفتاب اعمال را کشف کند و به اخلاص دعوت کند. اما علم جدل و خلاف و قصص و تذکیر که به صنعت و سجع باز نهاده باشد، این همه حرص دنیا را زیادت کند و در دل تخم حسد و مباهات پیدا کند و این علم نافع در کتاب احیا و در کتاب جواهر القرآن و در این کتاب مجموع است. این حاصل باید کردن پیش از علمهای دیگر.
حالت دوم آن که قدرت این ندارد، ولیکن به ذکر و تسبیح و عبادت مشغول تواند بود که این درجه عابدان است و مقام بزرگ است، خاصه که به ذکری مشغول تواند بود که غالب باشد بر دل و متمکن و ملازم بود دل را.
حالت سیم آن که به چیزی مشغول شود که در آن راحت خلق بود، چون خدمت صوفیان و فقها و درویشان و این از نوافل عبادات فاضلتر که این هم عبادت است و هم راحت مسلمانان و هم معاونت ایشان بود بر عبادت و برکات و دعای ایشان اثری عظیم کند.
حالت چهارم آن بود که بر این نیز قادر نباشد تا به کسب مشغول باشد برای خویش و عیال. چون امانت نگاه دارد و خلق از دست و زبان وی سلامت یابد و حرص دنیا وی را در طلب زیادتی نیفکند و به قدر کفایت قناعت کند، وی نیز از جمله عابدان بود و در درجه اصحاب الیمین بود و اگرچه از سابقان و مقربان نباشد.
و درجه سلامت را ملازم بودن، اقل درجات است، اما آن که روزگار نه در این چهار قسم یکی بگذارد، از جمله هالکان و اتباع شیطان است.
اما ورد چهارم: از وقت زوال تا نماز دیگر بود، باید که پیش از زوال قیلوله کند که قیلوله هر نماز شب را همچون سحور بود روزه را، اما چون قیام شب نباشد قیلوله کراهیت باشد که بسیار خفتن مکروه است. و چون بیدار شود باید که پیش از وقت طهارت کند و جهد آن کند که پیش از بانگ نماز در مسجد شود و تحیت مسجد بگزارد و جواب موذن بازدهد، و چهار رکعت کند پیش از فرض که رسول (ص) این چهار رکعت دراز بکردی و گفتی در این وقت درهای آسمان بگشایند.
و در خبر است که هرکه این چهار رکعت بکند، هفتاد هزار فرشته با وی نماز کنند و تا شب وی را آمرزش خواهند، پس با امام فریضه بگزارد و دو رکعت سنت بکند و تا نماز دیگر جز به علم یا معاونت مسلمانی یا ذکر و قرائت قرآن یا کسبی حلال به قدر حاجت مشغول نباشد.
اما ورد پنجم: از نماز دیگر تا فرو شدن آفتاب بود. باید که پیش از نماز دیگر به مسجد آید و چهار رکعت نماز کند که رسول (ص) گفته است، «خدای رحمت کند بر کسی که پیش از فریضه عصر چهار رکعت نماز کند» و چون فارغ شود، جز بدانچه گفتیم مشغول نشود که فضل این وقت چون فضل بامداد است، چنان که گفت، «و سبح بحمد ربک قبل طلوع الشمس و قبل الغروب» و در این وقت باید که «و الشمس و ضحی ها» و «واللیل اذا یغشی» و «المعوذتین» برخواند و باید که چون آفتاب فرو شود وی در استغفار بود.
و در جمله باید که اوقات موزع باشد که برکت عمر بدین پدید آید و کسی که اوقات وی فرو گذاشته بود تا در هر وقتی چه اتفاق افتد، عمر وی ضایع شود. اما اوراد شب سه است:
ورد اول از نماز شام بود تا نماز خفتن و احیا کردن را در میان این دو نماز فضیلت بزرگ است. و در خبر است که، «تتجافی جنوبهم عن المضاجع» در این آمده است. باید که به نماز مشغول شود تا فریضه نماز خفتن بگزارد و بزرگان این فاضلتر از آن داشته اند که روز روزه دارد تا در این وقت به نان خوردن مشغول شود. و چون از وتر فارغ شد، باید که به حدیث و لهو مشغول نشود که خاتمت شغل این باشد.
اما ورد دوم خواب بود. هرچند که خواب از جمله عبادات نیست، لیکن چون آراسته بود به آداب و سنن، از جمله عبادات بود. و سنت آن است که روی به قبله بخسبد. و بر دست راست خسبد. به اول، چنان که مرده را در لحد خوابانند. و بدان که خواب برادر مرگ است و بیداری چون حشر است. و باشد که آن روح که در خواب قبض کردند بازندهند، باید که ساخته باشد کار آخرت را و باید که بر طهارت خسبد و توبه کند و عزم کند که بیش بر سر معصیت نرود. اگر بیدار شود و وصیت نامه نبشته دارد، در زیر بالین نهاده و به تکلف خویشتن در خواب نکند و جامه نرم در بر نپوشد تا خواب غالب نشود که خواب تعطیل عمر است و باید که در شب و روز هشت ساعت بیش نخسبد که این سه یک بیست و چهار ساعت باشد که چون چنین کند اگر شصت سال عمر دارد بیست سال ضایع شود در خواب، بیش از این نباید که ضایع شود.
و باید که آب و مسواک به دست خویش نهاده باشد تا در شب برای نماز برخیزد یا بامداد پگاه برخیزد. و باید که عزم کند بر قیام شب یا به پگاه خواستن که چون این عزم کند ثواب حاصل آید، اگرچه خواب غلبه کند. و چون پهلو بر زمین نهد گوید، «رب باسمک وضعت جنبی و باسمک ارفعه» چنان که در دعوات گفته ایم و آیه الکرسی و آمن الرسول و معوذتین و سوره تبارک برخواند، چنان که در خواب شود در میان ذکر و بر طهارت باشد. و کسی که چنین کند روح وی را به عرش برند و در جمله مصلیان نویسند وی را تا بیدار شود.
اما ورد سوم تهجد است و آن نماز شب بود پس از بیداری در نیم شب که دو رکعت در نیمه بازپسین شب فاضلتر از بسیاری نماز در وقت دیگر. که در آن وقت دل صافی بود و مشغله دنیا نبود و درهای رحمت از آسمان گشاده بود و اخبار در فضل قیام شب بسیار است و در کتاب احیا آورده ایم.
و در جمله باید که اوقات شب و روز هریکی را کاری معلوم بود و هیچ ضایع گذاشته نبود. و چون یک شبانه روز چنین کرد هر روزی از بعد آن چنین کند تا به آخر عمر. اگر بر وی دشوار بود امل دراز در پیش نگیرد و با خود گوید، «امروز این بکنم باشد که امشب بمیرم، و امشب بکنم باشد که فردا را مرده باشم» و هر روزی هم چنین و چون رنجور شود از مواظبت، بداند که وی در سفر است و وطن وی آخرت است و در سفر رنج غربت باشد، لیکن تسلی بدان باشد که زود بگذرد و در وطن بیاساید. و مقدار عمر پدید است که چند است به اضافت با عمر جاودان که در آخر خواهد بود. اگر کسی یک سال رنج کشد برای راحت ده سال عجب نباشد، پس چه عجب اگر صد سال رنج برد برای راحت صدهزار سال، بلکه برای راحت جاودانه.
تمام شد رکن اول از کتاب کیمیای سعادت و بعد از این رکن دوم بباید و آن رکن معاملات است.