عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۷ - در منقبت حضرت ثامن الائمه علی بن موسی الرضا علیه السلام
امروز باز گیتی در نشو و در نماست
حشرست اینکه در بنه بوستان بپاست
اجساد سر زدند باشکال مختلف
با تا الف قیامت موعود گشت راست
سر زد ز خاک سبزه بشکل زبان مار
زاب کبود رنگ که مانند اژدهاست
داود وار مرغ سلیمان بصرح کوه
اندر ترانه ئیست کزان کوه پر صداست
از بسکه ابر ریخت گهرهای قیمتی
سنگ سیه خزینه لؤلؤی پر بهاست
زر کرد خاک گونه ز گلهای رنگ رنگ
خاکی که زر کند نبود خاک کیمیاست
از سبزه ما سر زد و ناهید و آفتاب
در حیرتم که دشت زمینست یا سماست
بر طرف جوی مینگری جملگی سهیل
بر صحن باغ میگذری سر بسر سهاست
هر بر که ئی که بود بدی آهنین سلب
امروز ز انعکاس شقیق آتشین قباست
باد از شمر زره کند از سرخ گل سپر
وز برق تیغ ابر چمن عرصه وغاست
پیکان نمود غنچه ز سوفار تا سنان
سوفار او ز پیش و سنان وی از قفاست
گل گوش پهن کرده ز شاخ کج و خموش
کز نای عندلیب نیوشد مقام راست
از بار گل دوتاست قد شاخ و مرغ صبح
از عشق این دوتائی در زیر و در ستاست
بستان عقیق روی و گلستان عقیق رنگ
وادی عقیق خیز و بیابان عقیق زاست
بیگانه است مرغ زانسان و من ز مرغ
هر نغمه ئی که میشنوم بانگ آشناست
از چشم خلق باشد پنهان خدا و من
بر هر طرف که مینگرم جلوه خداست
بارنگ و بوی گل بود و نای عندلیت
در بوستان و باغچه و خلوت و سراست
در چشم من خداست باطراف بوستان
اطراف بوستان نبود مشهد لقاست
دامان و جیب کرده پر از مشگ تبتی
تبت اگر نخوانم من باغ را خطاست
مرغان بکار اصل مقامات معنوی
داود را رسیل بدون کمند و کاست
بلبل زند صفاهان صلصل زند عراق
ناروست در رهاوی سارویه در نواست
ملبوس لاله ژاله بسقائی سحاب
مفروش شاخ و بید بفراشی صباست
گلبن نهاده تخت زمرد بطرف جوی
گل بر نشسته بر زبر تخت پادشاست
ساری قصیده خواند در پیشگاه گل
چون مرغ روح من که ستایشگر رضاست
فرمانده قدر ملک الملک دادگر
شاه رضا که مقتدر ملکت قضاست
بگذشت دور جم هله زان جام خسروی
ساقی بیار باده که امروز دور ماست
ما بنده ولایت سلطان مطلقیم
کی شاه ملک را بچنین رتبه ارتقاست
موریم و دستگیر سلیمان حشمتیم
از ران بساط کرده و یکران ماهواست
گر دائر فضای ولایت کنیم سیر
روحم مساوی طرب از روح این فضاست
باشد بنای پایه کاخ ولی امر
بر بام عقل اول کان اولین بناست
از گرد سم رفرف معراج رفعتش
آئینه مه و خور گردون بانجلاست
بی دست پخت دار شفای کرامتش
عقل سپهر پیر بصد درد مبتلاست
زین آسیای چرخ نجنبد بنای عشق
چرخ آسیا و عشق ولی قطب آسیاست
شب نیست در طلوعش باشد تمام صبح
خورشید این ولایت بر خط استواست
از عقل تا هیولی ماء/لوه سر اوست
کز بندگی بخوان الوهیتش صلاست
شمس سپهر سایه خورشید مطلقست
او کیست آنکه صاحب این صفه صفاست
آب بقا ز خضر مجو از رضا طلب
خاک در رضاست که سرچشمه بقاست
حاجی رود بکعبه و من در طواف دوست
در خلوتی که آن حرم خاص کبریاست
آن کعبه مجاز بود با ریا و کبر
این کعبه حقیقت بی کبر و بی ریاست
تا چند در غطائی بفزای بر یقین
خاکستر مکاشف حق کاشف غطاست
در ختم انبیا بود آنچ از خدای سر
در خاتم ولایت از ختم انبیاست
نه آسمان بهیکل پرگار مستدیر
بر دور اینحرم که چنو نقطه پا بجاست
امر تمام هستی از غیب تا شهود
در کفه کفایت سلطان اولیاست
ذات قدیم یم گهر یم صفات ذات
گنج آن برد که مقتدر غوص و آشناست
روشنگر مجالی کثرتگه ظهور
خورشید واحدیت از مغرب خفاست
ای آفتاب بر شده تا آسمان غیب
تو آفتاب غیبی و هفت آسمان هباست
ای وحدت وجود که چندین هزار جود
از فیض اقدس تو باعیان ماسواست
فوق محدد از تو پر از ما سوی تهیست
برهان اینکه لا خلاء استی و لاملاست
عشق تو و مساوی آن شعله این سپند
حب تو و معاصی آن برق و این گیاست
نعمای تست هر چه بنه سفره بر طبق
آلای تست آنچه زده پرده بر ملاست
خاک ره تو ایمن با نور و با شجر
مور در تو موسی با دست و با عصاست
نه صبح و نه مساست در آنجا که جان تست
وانجا که پیکرت همگی صبح بی مساست
شرق وجوب و مغرب امکان ز شید شمس
پیدا و روشنست که هم نور و هم ضیاست
ای قامت تو راست تر از قد رستخیز
گر خوانمت قیامت کبرای کل رواست
قیوم محشرست قیام ولی امر
او فانی است و در بر او نور حشر لاست
خلوتگه فنای الوهی مقام تست
شاه بقاست انکه بخلوتگه فناست
ذات تو و صفات تو فانیست در وجود
چون بنده گشت فانی حق خواست هر چه خواست
چتوان نمود درک ز من گر کنم سکوت
نه گویمش خدا و نگویم کزو جداست
سری که نیست در خور هر درک واجبست
گفتنش بار خاطر و ناگفتنش بلاست
ساکت شوم نگویم سر خدا بخلق
گویم چرا نگویم حق راست را گواست
تو منبع علوم و دلت کشتی نجات
تو نخبه وجود و درت قبله دعاست
ایجاد را بحبل وجود تو اعتصام
موجود را بسایه جود تو التجاست
جز روزی و لای تو درویش راه را
گر خوان سلطنت بود از خوردن احتماست
حوریه جنانرا در این بساط سیر
آهوی لامکان را از این چمن چراست
مسکین با یسار ترا سلطنت رهیست
درویش خاکسار ترا پادشه گداست
افسانه ات معلم پوران پارسی
دیوانه ات مکمل پیران پارساست
هر قطره از بحار تو سرچشمه محیط
هر ذره در هوای تو روشنگر ذکاست
مفتون خاک کوی تو با افسر و سریر
مجنون عشق روی تو با دانش و دهاست
صهبای امتثال تو بی حدت و خمار
گردون اعتدال تو بی شدت و رخاست
چشم عطای خاک ز هورست و هور چرخ
خاک گدای مور ترا چشم بر عطاست
گویم ثنای ذات تو و نز جهالتست
دانم که حضرت تو برون از حد ثناست
عطشان شنیده ئی که نگوید سخن ز آب
مستسقی ار بمیرد از آب در ظماست
گفتم ز وحدت تو و وصف کمال تو
کاین قوم بینوا و ترا گونه گون نواست
دامان و آستین و کنار تو پر گهر
گم کرده گوهر خود یکخلق و در عناست
بی دست و دیر پای تو کی ابر را مجال
بی امر زود سیر تو کی با در امضاست
بارایت تو هر که ز راء/ی دوئی بریست
در ماء/من تو هر که ز بند خودی رهاست
در روزگار هر که ز توحید آیتی
جوید چو ژرف بینی در دفتر صفاست
تا لایزال هر که ز دولت نشانه ئی
خواهد چه باز پرسی در خانه شماست
ای هفت تن نیای توده عقل را مدیر
وین نه پدر سلاله آن هفت تن نیاست
وان چار تن کیا که برایشان توئی پدر
این چار مام کودک این چارتن کیاست
تو گوهر جلالی و آن هفت تن محیط
تو جوهر جمالی و این چار تن جلاست
بی حضرت تو طاعت بیقدر و بیمحل
بی خدمت تو دولت بیکار و بی کیاست
از پادشه غنیست گدای در ولی
جز بنده کیست آنکه در این پادشه گداست
چندانکه بندگان ترا نیستی و فقر
ای پادشاه امر ترا دولت و غناست
چندانکه دشمنان ترا ضیق و انقباض
دست وجود بخش ترا بسطت و سخاست
بردار ذره را که ترا ذره آفتاب
بنواز بنده را که ترا بنده پادشاست
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۹ - وله ایضا
فارس فحل منم حکمت یکران منست
از ازل تا بابد عرصه میدان منست
اینکه میتابد از شرق ازل با فرو نور
آفتاب خرد عالی بنیان منست
وینکه میتازد بر چرخ ابد بی پر و پای
شاهباز دل و دل دستگه جان منست
دل من دستگه جان من و نیست شگفت
این سرائیست که سر منزل جانان منست
وحدت مطلق بر تارک من ظل همای
مملکت مملکت و سلطان سلطان منست
رشته سلطنت مملکت وحدت جمع
هست در دست فقیری که پریشان منست
چو نشینند گدایان طریقت ببساط
خاتم دولت در دست سلیمان منست
دل نگین حلقه تن را و خدا نقش نگین
اندرین حلقه دد و دیو بفرمان منست
نفس اماره بود دیو بساط جم دل
چونکه شد راضیه مرضیه رضوان منست
گشت در نشاه من نور حقیقت پیدا
اینکه پیداست بهر چشمی پنهان منست
آنکه سودایش در هیچ سری نیست که نیست
در سرای سر سودائی حیران منست
آنکه قرص مه و خورنان سر سفره اوست
همه شب حاضر بر ماحضر خوان منست
میزبان من و سلطان ولایت همه اوست
میزبان من چندیست که مهمان منست
مالک مصر منم مصر تن و نور وجود
یوسف مصر که عمریست بزندان منست
وه چه زندان که ملک بنده زندانی اوست
مالک ملک ملک یوسف کنعان منست
درد زد خیمه باطرافم و اوقات چهل
رام و کوشنده که من گفتم درمان منست
از بدن کاست که افزاید بر روح روان
نتوان گفت که این کاسته نقصان منست
کوه فرسود مرا پتک حوادث به نسود
کوه را سخت تر از سندان سندان منست
سر توحید سلامت که اگر جسم بکاست
روح شد فر بی و این فتح نمایان منست
تن همی کاهم تا روح بماند فربی
روح پاینده که بدو من و پایان منست
غیر این باتن دیگر بودم کسوت روح
که مبدل نشود صورت یزدان منست
اطلس چرخ بود کوته بالای مرا
صفت ذات لباس تن عریان منست
من همی گویم و این من نه من امکانست
بل وجوبیست که آن سوتر امکان منست
اوست بر صورت من پیدا یا خود همه اوست
من نیم هستی اگر باشد تاوان منست
جز خدا نیست که شد جلوه گر از هر چه که هست
دوست پیدا بشهود من و برهان منست
گر بدیوان مکافات وجوبی نگرند
خون امکانی در گردن دیوان منست
هفت دریا نشود موی مرا نیم بها
گوهر وحدت حق در تک عمان منست
می نیرزد بکف خاک من آبادی کون
این چه گنجست که در خانه ویران منست
نتوان دید بدان بی سر و سامانی من
که سر چرخ طفیل سرو سامان منست
کیست انسان من آن جلوه روحانی دل
که بعرش دل من صورت رحمن منست
صورت رحمن انسان سویدای ولیست
نفس من گر ننهد گردن شیطان منست
ولی الله من آن هشتم اقطاب وجود
که فضای حرمش منزل احسان منست
من صفاهانیم اما بخراسان ویم
عقل حیران من از کار خراسان منست
هفت سالست که از خلقم در عزلت تام
ساحت گلشن من کنج شبستان منست
دل معلم متعلم من حق واهب علم
سر زانوی من ایخواجه دبستان منست
دفتر معرفتی جنت جاوید و دران
نکت حکمت باری گل و ریحان منست
همدم خلوت من مرشد توحید رضا
که تولایش در عهده ایمان منست
ابر او بر سر من بارد و از رحمت او
کشتزار فلکی سبز ز باران منست
چون توانم شدن ای خاصان همصحبت عام
من چو روحم سخن عامی سوهان منست
عام را بوی حقیقت نگراید بمشام
عطر خاصست که در طبله ایقان منست
قد او رسته ز باغ دل افلاکی من
من چو خلدم قدا و طوبی بستان منست
بر زر ناسره کثرت مغرور مباش
زر توحید بری از غش درکان منست
گرد کثرت کند ار اطلس گردنده سیاه
آنکه آلوده نخواهد شد دامان منست
آن گریبان که از او سر زد خورشید مراد
چو فرو رفت سر مرد گریبان منست
سود من بر سر این سوق خریداری اوست
ور بکونین فروشندم خسران منست
ای شه پرده نشین پرده در انداز که خلق
همه بینند که عرش تو بایوان منست
آنکه هرگز نپذیرفته ز تغییر زوال
عهد حسن تو در عشق تو پیمان منست
تو خداوندی و من بنده گنهکار فقیر
دامن عفو تو و پنجه عصیان منست
تو ببخشای که منان منی هستی من
گنهی باشد و من دانم کان آن منست
چون نبخشی که تو اللهی و من عبد ذلیل
من نیم جمله توئی این من خذلان منست
نیست غیر از تو درین دار اگر هست کسی
ور کسی نیست توئی هستی برهان منست
من که باشم که گنهکار شوم شخص توئی
ظل شخصست که بر هیکل الوان منست
ظل چه وذی ظل غیر از تو بتحقیق فناست
حکم توحید ترا اذعان اذعان منست
من صفای در سلطانم و بر دیده من
خاک این راهگذر کحل صفاهان منست
غافل آنان که بتوحید مرا سخره کنند
درکشان مسخره حکمت و عرفان منست
کاش خوانند ز تنزیل قل الله فذر
تا نپندارند این عنوان عنوان منست
گفت من گفت نبی گفت نبی سر نبی
صدق دعویرا هان برهان فرقان منست
در نبی گفت و فی انفسکم هو معکم
این معیت را عینیت بیان منست
نیست بشکفته بجز یک گل سوری در باغ
وان گل سوری بر طرف گلستان منست
نیست موجود بجز یک کس در دار وجود
در سرو در دل و در سینه و در جان منست
لامکانست و برونست زار کان جهات
آنکه در شش جهت و در چار امکان منست
نیست آسان سخن وحدت من سر خداست
مشکلی نیست که بتوان گفت آسان منست
بس گرانست مپندار خزف خرده مگیر
مفروش ارزان این پند که مرجان منست
صدف صاف شو ای نفس که این عقد لآل
رشحاتیست که از بارش نیسان منست
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح قطب الهدایه و محیط الولایه احمد مرسل
مرا دل عرش یزدانست و من اجری خور خوانش
خوشا اجری خوری کارند خوان از عرش یزدانش
بدان خوان نان ایقانست و آب چشمه حیوان
چو مرد از خودپرستی رست این آبست و آن نانش
نه بل باشد دل آن دریای بی پایاب پهناور
که عرفانست و وعظ و پند مروارید غلتانش
دبستانی که آموزند راز علم الاسماء
دل پاکست و جان را ز دان طفل دبستانش
بقسط و عدل وزانیست رستاخیز وحدت را
که عرش و فرش جو سنگیست از پا سنگ میزانش
برون از حیز امکان و کلک پنجه واجب
مدیر نور و زیر ظل تدبیرست امکانش
بنا دیدست چشم زنگ غفلت روی مر آتش
به نگرفتست دست گرد کثرت عطف دامانش
بحد دانسته هر پنهان و پنهانست تحدیدش
بپابان برده هر پیدا و ناپیداست پایانش
ز هفت اقلیم بیرونست شهر لا مکانست این
که سلطان مکان درویش و درویشست سلطانش
اگر هورست عقل پیر و نفس پاک گردونش
اگر عیدست گاو ارض و شیر چرخ قربانش
نه چوگان باز و گوی افکن ولی گر صولجان بازد
مر این نه چرخ دولابیست گوی خم چوگانش
بمیر ای سالک ار جان خواهی اندر پای صاحبدل
که هر کو مرد پیش پای جانان زنده شد جانش
نکوبخت آن سری وز آن نکوتر وقت جانبازی
که سر باشد دم جان باختن در پای جانانش
سر دیدار دلبر داری از دل مگذر ای رهرو
دل عارف بهشت عدن و روی دوست رضوانش
سوار رفرف اشراقی است این فارس باقی
که عرش یار معراجست و کوی دوست میدانش
ازل را با ابد تازد متاز ای جان که میمانی
دلست این نیست جبریل ار توانی داد جولانش
علی الله فاش تر گویم کلیمی سینه اش سینا
شهی موجود اقلیمش سواری جودیکرانش
ببر بی نشان بحری که تاء/ییدست لؤلؤیش
بجو لامکان ابری که توحیدست بارانش
فنای عارفست این بعث و معروفست مبعوثش
دل صاحبدلست این عرش و معشوقست رحمانش
محیط پنج حضرت کون جامع مخزن عارف
در لاهوت در بحرش زر ناسوت در کانش
قوی بحریست دل غواص قیومیست در خوردش
که بیرون آورد از قعر گنج در و مرجانش
نکوتر روزنست این چشم دل روی حقیقت را
اگر روشن شود از کحل عرفان عین انسانش
تو در هر جوی و فر غر جوئی آن لولوی لالا را
خطر کن غوص کن پیدا کن از عمان عرفانش
که از شب تا سحر بیدار ماندی در گریبان سر
که خورشید حقیقت سر نزد صبح از گریبانش
کسی کان سر نپوشد با سردارست پیوندش
کسی کان جرعه نوشد با دم تیغست پیمانش
چو کفر عشق می جوید نه دین پاید نه آئینش
چو راه وصل میپوید نه سر ماند نه سامانش
چو گردد بی سر و سامان سر و سامان نو گیرد
غبار فقر افسر بخشد و اورنگ خاقانش
گدای عشق دارد خسروی بر خطه امکان
بپردازد ز دامان وجوب از گرد امکانش
ترا نفس دغل فرعون و عقل راز دان موسی
یکی اقبال هارونش یکی ادبار هامانش
بنیل نیستی کن غرق مر فرعون هستی را
کلیمست این و اینک بر ید بیضاست ثعبانش
شنیدی گله و طور شبان و تیه حیرانی
ترا جمع قوی چون گوسفند و نفس چوبانش
کلیما گوسفند خویش ران در مرتع ایمن
مباش ایمن ز تیه تن که شیطانست بر جانش
نه بل نفس تو بلقیس است تخت او تن فانی
معارف سر آصف سیرت عارف سلیمانش
بجا ماندت تن خاکی ز همراهان افلاکی
اگر خواهی شدن بر اوج علیین بجامانش
بزهر آلوده پستان سیاه مادر دنیی
مباش ایمن ز دستانش بترس از شیر پستانش
نماید شیر و زاید زهر این آبستن آفت
اگر طفل رهی کم خور فریب مکر و دستانش
نماید غنچه سوری ز بستانش سحرگاهان
شبانگه سرخ چونان غنچه از خون حد پیکانش
بهر چشمم که از خون مر گل بشکفته را ماند
نماید حد پیکان غنچه شاداب بستانش
رخ چون کهربایت لعل کرد از اشک یاقوتی
مبین گلگونه یاقوت گون و لعل خندانش
تنی چون لاله و جانی چنو چون افعی پیچان
بکش یا ناتوانان کن یا بکن از بیخ دندانش
رفیقا از بن دندان بکن دندان این زندان
که سخت افتاده ئی ز اول حریف آب دندانش
ترا جان پیر زالی سست و مرگ آن رستم دستان
که پیکان گر کنی ز الماس نتوان سود خفتانش
گرفتار خلاب تن حیاتت بر خری ماند
که باشد موت یشک پیل و ناب شیر غژمانش
تنت ماند براه سیل بر اشکسته دیواری
که گر برخیزد از جا بر کند از بیخ و بنیانش
نه راه سیل بتوان بست اگر بندی با لوندش
نه ناب شیر بتوان خست اگر سائی بسوهانش
دل و آنگاه این سختی محل راز و بدبختی
که با خایسک نتوان داد فرق از سخت سندانش
توئی بر صورت رحمن و نفس تست شیطان دل
مراین ابلیس را یا سر ببر یا کن مسلمانش
مسلمان گر کند یا سر ببرد دیو را آدم
شود انسان و گردد کن فکان بر حسب فرمانش
اگر دریا شوی دانی فرو تمکین دریا را
اگر انسان شوی بینی مقام و رفعت و شانش
نخواهم گفت وصف آفتاب آدم خاکی
اگر گویم نه اختر ماند و نه آخشیجانش
چو از خود گشت فانی قطره دریای بقا گردد
اگر فانی بگوید هوانا پیداست برهانش
تن مرد خدا کشتی بکشتی ناخدا یزدان
بدریائی که باشد ساحلش غرقاب طوفانش
در آن دریا تو از یک قطره صد گوهر کنی پیدا
که هر قطره ست پنهان در دل و در سینه عمانش
بهر گوهر جنانی در جنان غلمانی و حوری
برون ازشهوت و حرص و هوی حورست و غلمانش
بخوان از سینه انسان کامل درس کاین هیکل
کلام الله موجودست و لاهوتیست عنوانش
بظلمات تن ار ظاهر کند سر سویدا را
شود مرآت غیب از جان جان تا عرق شریانش
دم انی انا الله زد درون وادی ایمن
برون از آستین بیضای دست پور عمرانش
انا الحق گوید این منصور دم بر دار رسوائی
شراره کوه سوزست این مکن در بند پنهانش
گدای خاک این کویم که توحیدست منکویش
فقیر بار این ملکم که تجریدست قاآنش
منم دربان سلطانی بعرش دل که دهلیزش
رواق قاب قوسینست و او ادنی است ایوانش
بایوانش مدیری کاملی صاحبدلی قطبی
چو نقطه و دایره در عقل نه گردون گردانش
کمال اسم اعظم شخص کامل حضرت پنجم
شه اول که نه چرخ از عبید و چار ارکانش
امام انبیا قطب هدایت احمد مرسل
که عرش و فرش در سیرست و در معراج یکسانش
شه ظاهر که هست از سیر باطن خاتم اول
رفیق عرشی اوبن عم و عقل و دل و جانش
منزه بودم از وضع و متی این و کیف و کم
برون از امر و تدبیرش بری از خلق و اعیانش
نه آدم بود کز گندم فریبد دیو مشئومش
نه شیطان بود کز آدم بروید نخل حرمانش
نگوئی پس که بود آنجا نگار من بشرط لا
که ذاتش میزبان و لیس الا هوست مهمانش
بشرط لای عرفانی محیط عالی و دانی
بدین کفر آنکه شد فانی بکفر آرید ایمانش
بکفرش آورید ایمان که توحیدست تاء/دیبش
بتوحیدش کنید اذعان که تفسیرست قرآنش
یکی دان آنکه گوید آنکه بیند آنکه پیماید
بجز حق نیست هستی این بیان نفیست تبیانش
عقال عقل نتوان زد بپای اشتر نطقم
کسی کز عشق شد دیوانه با عشقست دیوانش
تنم طور تجلی سینه ام سینای قدوسی
دل پاکم درخت طور و من موسی عمرانش
بجز توحید نتوان گفت سر دیگر آموزد
سبق عشق و مدرس یار و دل طفل سبق خوانش
بجز تجرید نتوان دید دارد کسوت دیگر
که پوشد جامه بر کونین و خود بینند عریانش
بجه زین صورت و معنی که آدم بر ملک خواندی
رموز علم الاسماء و خاتم خواند نادانش
اگر آدم بدی شیطان نبردی راه بر آدم
که آدم یا مسلمان گشت یا شد کشته شیطانش
جمادست و نبات و جانور از آدمی بهتر
اگر عقلست و ایمانست سد راه احسانش
که ایمان علم و احسان عین و حق زین هر دو بالاتر
که او سلطان تحقیقست و علم و عین دربانش
طبیب نفی را شاگرد درمان ار شدی رستی
ترا دردیست اثبات تو و نفی تو درمانش
بتوحید ار شود فانی مکان بود امکانی
کمال لا مکان تکمیل خواهد کرد نقصانش
خلیل وقت شو این ماه و این خورشید آفل دان
که یار از شرق دل تابید خورشید درخشانش
من و ما و تو و او یک مسمی را بود اسماء
بسیط جامعست او گر فرو خوانی ز فرقانش
قل الله ثم ذرهم من چه گویم جمله فرقان
بجز توحید نبود از الف تا یا فرو خوانش
مدیر امر شو زین چامه یعنی آیه وحدت
که من پی بردم از خاک در شمس خراسانش
معمای ولایت نامه ام گر حل کند طالب
شود مطلوب و گردد مشکل کونین آسانش
خدا موجود غیر از اوست فانی گر شوی پنهان
شود پیدا به پنهانی مزن بیهوده بهتانش
نه امکان گشت خواهد واجب و واجب نه نیز امکان
چو امکان رفت واجب گشت پیدا پاک سبحانش
صفای اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - وله ایضا
ای دل ار آگهی از مسلک صاحب نظران
عقل سد ره عشقست مکن تکیه بران
بی خبر پای منه ایدل بیدانش وهوش
خبر ار خواهی در دستگه بی خبران
عقل در سیر حقیقت نبود محرم راز
تو که پائی چه خبر داری از سر سران
باده عشق بکش بار گران راه دراز
اشتر مست نیندیشد از بار گران
عقل را پیر مکن باز محمد چو پرید
مرغ روح القدس انداخت پر اندر طیران
هنر باز قوی باید و از طبلک باز
ماکیان پرد آما بپر بی هنران
بمیالای پر ای طائر تقدیس که نیست
ساعد شاه نشیمنگه آلوده پران
دعوی دانش اگر داری از بی خردیست
ابلهانند بملک فلک از معتبران
عقل سدست درین راه و ترا عقل عقال
وهم دامست درین چاه و تو افتاده دران
آسمانی تو و خورشید ترا نیست فروغ
آفتابی تو و چرخ تو ندارد دوران
شه جانی تو و دل دوخته بر دلق گدا
لامکانی تو و در بند مکان دگران
ای تو هممشرب عیسی و بخورشید سوار
بنه این مرتع بی حاصل و اصطبل خران
بنه این مزرع ناکشته بی آب و گیاه
که نمانی گه برداشتن از بی ثمران
این گدایان طلب را منگر بی سر و پای
که بسر منزل تجریدند از تاجوران
دولت فقر دلی راست که سلطان بقاست
نه شهانند گدایانند این محتضران
شکل انسانی ای صورت رحمن بمخواه
که شوی ظاهر با گوش و دم جانوران
رخ بیجان نگری صحبت نادان شنوی
بکه میمانی ای خواجه بکوران و کران
دست بر دامن سلطان طریقت زن و باش
با تک برق یمان بر قدم همسفران
همه از جوی بجستند و تو ماندی بخلاب
همه از خویش برستند و تو بر خود نگران
امرا مست و وزیران همه زنجیر گسل
بندگان بی سر و پا پادشهان بی کمران
دخترانشان همه بی شوهر دارای پسر
شوی دخت و زن پاکیزه غلامان پسران
هر که او را نبود روزی از روزن پست
نیست هر روز بنام و لقب از پیشتران
هر که او زیر نشد یا ز بر امروز چو چرخ
سالها باشد در حلقه زیر و زبران
صورت علم دغل قاعده کون و فساد
قطب بی جلوه و بوجهلان از مشتهران
زیب و فر جوی ز علم و عمل ای یار و مباش
بنده مکنت با نکبت بی زیب و فران
ظفر از صبر همی جوی نه از مکر و حیل
مکر یار دد و حیلت ظفر بی ظفران
مکر کن تا رهی از کار غم ای بنده آز
آز را ساز نیاز غم بیهوده خوران
غم بیهوده مخور عشوه مخر دین مفروش
دین فروشان را بگذار بدین عشوه خران
همره تیره نهادان چه شوی همچو جماد
باش مرآت تجلیگه صافی فکران
گونه ئی جو که بزر ماند و اشکی که بسیم
ای طلبکار زر از عشق بر سیمبران
سیم زن بر سر خر زر کن قلاده سگ
نقد عشقست زر صره بی سیم و زران
تو همی تلخ کنی عیش خود از جسم و بروح
طوطیانند شکر خواره ز وصل شکران
دل بی عشق بر حادثه موت فناست
هدف ناوک دلدوز سر بی سپران
سپر مردن عشقست و تو در ابر خودی
اوست خورشید سمای کنف مقتفران
خشک مغزان را ذوقی ندهد باده شوق
این شرابیست که میناش بود مغز تران
چو می ذات که خمخانه او سر صفاست
نه دل تیره نهادان و سر خیره سران
میهمان دلم و مائده ام دیدن دوست
لخت دل در غم تن ما حضر خون جگران
می کشان مفتقران آیه رحمت می ناب
کز سمای خم نازل شده بر مفتقران
نقش حق ثبت بسیمای نفر بر نفرست
کلک در دست نگارنده و تازان نفران
تو برانی که سمر گردی و سلطان قدم
بی نشانست و ندارد سر صاحب سمران
حکمت یونان آموختم و هر چه حکم
نیست مستحکم الا حکم حکم قران
احمد مرسل سریست بسرحد کمال
اختبار ای خردت راهبر مختبران
قدم از سر کن و بسپار ره سر قدیم
پای نه بر سر بیدانش این مبتکران
چند جامفرد در جمع روی گشت و دو نیست
وحدت و کثرت در دیده صاحب نظران
وحدت از کثرت پیدا بود و کثرت کون
هست در وحدت پنهان و براینند و بران
صفای اصفهانی : مسمطات
در منقبت و مدح حضرت خاتم النبیین و سید المرسلین صلی الله علیه و آله و سلم
نیم شب از بام دل اول و بانگ خروس
از گلوی مرغ عشق زد ملک العرش کوس
کرد بعرش وجود خسرو وحدت جلوس
غیبت شمس سما از فلک آبنوس
گشت سوید ای دل مطلع شمس الشموس
در دل ظلمت دمید از دل من آفتاب
آمد مست شراب آن پسر نوش لب
بر سر طالب فکند سایه بوقت طلب
سلطنت نیمروز داد بمن نیم شب
در طرب از جام عشق صافی مینای رب
زمزمه لا اله الا الله در طرب
از خم توحید ذات بر کف جام شراب
چونان کبک دری وقت خرامش بفر
کاخ مرا داد زیب چون دم طاوس نر
زلفش زاغی سیاه شسته بشاخ گهر
بیضه خورشید و ماه در زده زیر دو پر
خال چنو خون خشک لعل چو یاقوت تر
روی چو چشم خروس موی چو پر غراب
داد بمن بی سئوال خوردم فرمود نوش
آمد بانگ خدای زان لب و گفتم بگوش
هرگز نشنیده بود سامعه حق نیوش
این کلمات بدیع در نغمات سروش
جز عم لولو شکن لعلش گوهر فروش
لولوی من زود سیر گوهر او دیر یاب
جزع بدان باده ریخت لعل بدامن همی
گوهر در پای او ریخت بخرمن همی
عشق تجلی نمود از گهر من همی
من زدم از بیخودی بر من و ماتن همی
شد حجب کائنات صافی روشن همی
یعنی برداشت عشق از نظر من حجاب
بر سر هستی زدم پای بجز هو نبود
نیستی اوصاف ماست هستی جز او نبود
جز قد یک سرو راست بر لب این جو نبود
چندی چشمم گریست زین من و ما کو نبود
رسته بد از چشم من گر چه بجز مو نبود
موی چو از چشم رست چشم فرو ریخت آب
هر که بساحل فکند غائله شک و ظن
یافت ز بحر یقین گوهر دریای من
دل که خدا جوی شد کرد سفر از وطن
جان شد سر تا بپای رست از اوصاف تن
از خم وحدت کشید جام شراب کهن
بی لب و کام و دهن بی عدد و بی حساب
در همه بالا و پست غیر یکی دوست کو
هست خدا آشکار آنکه خداجوست کو
سرو بسی کشته اندانکو خودروست کو
آنکه درین جویبار سرو لب جوست کو
در بر من هر چه هست مغز بود پوست کو
باید افکند پوست دوست شود بی نقاب
کرده تجلی بذات از درو دیوار من
واتش خورشید اوست گرمی بازار من
در سر این چار سوق اوست خریدار من
نیست بجز عشق او کیش من و کار من
عاشقم و جاذبست حسن رخ یار من
عشق بحد کمال حسن بحد نصاب
ساقی وقت مناخیز که وقت دیست
خون بعروقم فسرد وقت کرامت کیست
موسم بهمن بکاخ فصل بهار میست
هر که نشد مست می مرده مطلق ویست
صاف حقیقت بیار دردی مرگ از پیست
آب زمستان مبر روی زمستان متاب
ایکه تمنا کنی دولت رو سوی فقر
باشد دریای جود قطره از جوی فقر
میشکند پشت شیر صولت آهوی فقر
پیچد دست قضا قوت بازوی فقر
باشد اگر طالبی بندگی کوی فقر
مکرمت بی زوال سلطنت مستطاب
سلطنت ار طالبست سلطان آنجا رود
خواهد دریا شود قطره بدریا رود
آنکه بود دردمند پیش مسیحا رود
بگذرد از خویشتن بی من و بی ما رود
پای بدولت زند یکه و تنها رود
تا در سلطان فقر احمد ختمی م آب
احمد مرسل کزوست سلطنت جزو و کل
رهسپر مستقیم راهنمای رسل
آنکه بمیزان اوست سنگ تمام سبل
جاری در خلق و امر ساری در خار و گل
مالک بالا و پست سیر عقول و مثل
سر حدوث و قدم شاه شهود و غیاب
سید امی که هست زنده بدو باب وام
سیر تمام نفوس در سیر اوست گم
سایه شبدیز او بر سر جبریل سم
هست دم رفرفش سر فلک پیر دم
صبح سعادت دمید ساقی سر مست قم
پشت مگردان ز صبح روی بگردان ز خواب
بنده مردی چنین عنصر کل چون عروب
مرد بری از زوال زن متعال از عیوب
طفل موالید را زادکش و نغز و خوب
شد ز وجوب آشکار کرد بامکان غروب
مغرب او در شمال مشرق او از جنوب
باز ز مغرب دمید شمس که زاد آنجناب
عقل نخستین بزاد زاد چو خیر الانام
هرگز نشنیده کس عقل بزاید ز مام
شد ز مشیت پدید سید فوق التمام
ساغر وحدت کشید کرد قیامت قیام
باده توحید نیست در خور مینای عام
عام چه داند که چیست سیرت اهل صواب
امت ختمی زدند تکیه بتوحید ذات
بی سر و بی پا شدند جامع جمع صفات
مردند از خویشتن پیشتر از این ممات
تا که شدندی یموت واقف سر حیات
ساری مانند سر در حرم و سومنات
جاری مانند بحر در کف موج و حباب
نوبت دولت زنید شاه مؤید رسید
ای ملکوت سما دولت سرمد رسید
کوس مسیحا مزن نوبت احمد رسید
از حد بحر وجود گوهر بیحد رسید
سید لاهوتیان فرد و مجرد رسید
از خودی خود کنید ای جبروت اجتناب
سید صاحبقران کرد ظهور از قریش
در جلو و اولیا از عقبش جیش جیش
طبل فنا زد کرب کوس بقا کوفت عیش
شعله زد از شرق ذات شمس حقیقت بطیش
زد در غرب خفا چرخ و سهاش و جدیش
خور بهزیمت کشید جانب مغرب رکاب
هستی چون حلقه ئیست ذات محمد نگین
جای نگین عرش ذات نقش نگین سر دین
حلقه زن مصطفی است حلقه حق الیقین
از جبروت سما تا ملکوت زمین
از خدم او بپاست این طبقات برین
این قبب بی ستون این خیم بی طناب
دید پس از نیستی دیده من ذات او
دست من از نفی من زد در اثبات او
هر که خراب از خودیست اوست خرابات او
نفی اضافات دل صیقل مرآت او
دل شه شطرنج ماست کون و مکان مات او
کون و مکان پاسبان دل شه مالک رقاب
این دل با این شکوه مظهر پیغمبرست
این علم لا مکان اختر پیغمبرست
مسند توحید ماست منبر پیغمبرست
این در دریای ژرف گوهر پیغمبرست
خلوت خاص خدا منظر پیغمبرست
صورت غیب الغیوب معنی فصل الخطاب
این قبسات حکم از شجر مصطفی است
سالک سینای مدح موسی سر صفاست
چرخ صفاهان دهر مشرق خورشید ماست
فیض الوهی پدید بیحد و بی انتهاست
با همه پایندگی در بر احمد فناست
با همه آبادیست پیش محمد خراب
داد ز اعیان ری ای شه ذو الاعتماد
گشت ازین قوم دون طهران شر البلاد
جز دل درویش نیست در همه کشور جواد
وحدت بی آب و رنگ کثرت بی اعتقاد
مشرک مطلق مرید منکر وحدت مراد
منتظر رحمتند خلق بعین عذاب
اسم امیر وجود رسم غلام عدم
بنده دنیای دون بر عدمستش قدم
سجده بت دیده ئی بین بوجوه عجم
صد بت در آستین روی بسمت حرم
از لبشان تا بناف خانه خدای صنم
از سرشان تا بپای خفتن جای دواب
هر که دل خویش را فتنه دیوان کنند
قافیه شد شایگان سجده دیوان کند
شاه چو خواهد که کار روی بسامان کند
گوهر پند حکیم سلسله جان کند
خاک در عدل را افسر کیوان کند
خانه توحید را سجده کند بوتراب
وحدت اگر شد پدید خلق مساوی شود
چون طبقات فلک محوی و حاوی شود
سیر تمام نفوس سیر سماوی شود
کفر بایمان رسد طی دعاوی شود
از کف سلطان عصر دریا وادی شود
از دل شاه زمین شیر کند اضطراب
کثرت اگر چیره شد چیره شود کافری
جان که بتوحید زاد گردد از ایمان بری
از جم دل دیو جهل دزدد انگشتری
مذهب جعفر شود دستخوش پادری
روی نهد در زوال حکمت پیغمبری
جیفه بت جان شود پیش که پیش کلاب
ای شه معراج سیر فرق مرا تاج ده
ذره بی مایه را پایه معراج ده
گوهر شاداب سر زان یم مواج ده
این خزف سوده را خاک بتاراج ده
رحم با شکسته کن فیض بمحتاج ده
دعوت اشکستگان زود شود مستجاب
زود شود مستجاب دعوت اشکستگان
خواهد فیاض صرف رستگی بستگان
کرد چو شاه وجود تقویت خستگان
رست ز مصر هوی موسی وارستگان
جست ز نیل خودی از اثر جستگان
ادهم فرعونیان خفت چو خر در خلاب
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
من دوش رخ صدق و صفا را دیدم
عنوان محبت و وفا را دیدم
دادم به صفا صیقل آئینه دل
در صیقل آئینه خدا را دیدم
صفای اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
ای چشم دل خواب نئی بیداری
ای مغز سرم مست نئی هشیاری
سیری سری علامتی آثاری
فتحی کشفی قیامتی دیداری
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۱ - بسم الله الرحمن الرحیم
بنام انکه ذات اوست پیدا
وزو بر ذیل پایان دست مبدا
ز مبدا و ز پایانست بیرون
که او باشد بلند و این و آن دون
بکنهش غیر او را دسترس نیست
در آن خلوت که کنه اوست کس نیست
بود او مغز مغز و غیر او پوست
کدامین غیر گر باشد کسی اوست
بود پیدا ز اسماء و ز اعیان
ولی از فرط پیدائیست پنهان
بما نزدیک تر از ما و دورست
حجاب گونه ذاتش ظهورست
چو شد طی طریق دور و نزدیک
خدا می ماند و بس جل باریک
بعیدست آنکه پندارد قریبست
دم آن کز بعد زد غرق حبیبست
که بعد و قرب از ماهیت ماست
وجود حق ز ماهیت مبراست
منزه ذات او از وضع و از این
نباشد درمیان ما و او بین
ب آن ذاتست گر پیداست اسمی
ب آن اسمست گر باشد طلسمی
طلسم هیکل مجموع عالم
تجلی گاه عین اسم اعظم
درآمد شاه در بازار و در کوی
طلاطم کرد بحر و ریخت در جوی
ازین دریاست این جوئیگه جاریست
که نام این حقیقت غیب ساریست
ز مجلای احد این ذات سرمد
تجلی کرد در جلباب احمد
از آن جلباب نازل گشت آیت
بشان خرقه شاه ولایت
گر از این خرقه دوران در امانست
ردای مهدی صاحب زمانست
بود این خرقه در هر دور هر کور
طراز دوش فقر صاحب دور
که ذات حق بنور اوست ظاهر
ازینجا گشت اول عین آخر
تجلی کرد پیش از خلق عالم
خدا در هیکل مسجود آدم
ز آدم کرد در عالم تنزل
با جزا گشت ظاهر دولت کل
نه آن کلست این کز جزو برپاست
بود کلی که سر تا پای اجزاست
نه آن کلی که با لذاتست مبهم
که این کلست عین کل عالم
نه آن مفهوم عام اعتباری
که باشد بر وجود صرف جاری
بل آن موجود صرف بی تکرر
که هر ذاتی بدو دارد تقرر
محیط مطلق موجود بر حق
بدون قید آن فردست مطلق
برون از قید تقلیدست و اطلاق
که هم در انفس است و هم در آفاق
بود بی حد و حصر آن ذات بی چون
ولی از حد درک ماست بیرون
مداری نیست این کز دور عقلست
که این طور از ورای طور عقلست
مر این طور در سر و کمون باد
باطوار حقیقت رهنمون باد
که دیوار بنایش زاب و گل نیست
سراپای سرایش غیر دل نیست
خداوندا دل ما را سری ده
بسرحد حقایق سروری ده
باقلیم فنایم رهبری کن
مرا در فقر معروف و سری کن
کسی کاین سلطنت را بنده باشد
بهر عالم که باشد زنده باشد
که بر سلطان سلطانان معنی
دهم جان و بگیرم جان معنی
بداودی رسان نطق طیورم
که داودم من این دفتر زبورم
مسیحم را تجلی ده ز جبریل
ز بورم را مثنی کن بانجیل
مر این انجیل را ده نور بیحد
ز اشراقات فرقان محمد
دلم چون بدر کامل منجلی کن
فروغم را ز خورشید علی کن
چراغم برفزور از شعله ذات
ز نورم ساز روشن ذات ذرات
ز وحدت روغنی کن در چراغم
بنه بر طاق ایوان دماغم
که بیند چشم دل با جلوه دوست
که تا ناخن ز ایوان دماغ اوست
توئی شاه خرابات دل من
بماوائی مرو از منزل من
که در خوردت زمین و آسمان نیست
مکان جای جلال لامکان نیست
دل ما را فضائی بس وسیعست
مقامی امن و ایوانی رفیعست
بپا کن دستگاه کبریائی
ببام دل بزن کوس خدائی
که من گر زاهد و گر می پرستم
ز اشراقات انوار الستم
تو لولوئی و من دریای نورم
تو موسی من و من کوه طورم
اناالحق یا هوالحق هر چه گوئی
بگو بی پرده میدانم که اوئی
ندارم جز تو من با جان خود کار
که غیر از تست پیشم نقش دیوار
سرای و نقش دیوار و در و کوی
تصاویر و تماثیل و جر و جوی
ز جمع الجمع تا حد هیولی
نباشد جز غنی الذات اولی
مرا گرداند عشقش دور بسیار
بکوی از کوی و از برزن ببازار
اگر در خویش او را دیدمی من
بدور خویشتن گردیدمی من
ازین کشور ب آن کشور دویدم
بهر کوه و بهر وادی رسیدم
گذشتم تا رسیدم بر در دل
شنیدم هایهوی کشور دل
بدیدم هفت اقلیم مسلم
بهر اقلیم چندین ملک معظم
بهر ملکت بسی شهر و دیارست
بهر شهر آشنائی شهریارست
بیاد او من بیگانه از هوش
نمودم آشنایان را فراموش
نه خویشی ماند در راهم نه غیری
نه اسم کعبه ئی نه نام دیری
مرا نه پای ماند از عشق و نه سر
بشکل گوی گردون مدور
کنون گر راجعستم گر مقیمم
چو کوکب بر صراط مستقیمم
بدور خویش میگردم چو گردون
ولی از اینم و از وضع بیرون
برون از وضع و از این و متائیم
اگر باشد کسی در دور مائیم
بامرماست این گردنده پیر
ز پیر ماست در تابنده تاثیر
ز ما برپاستی این دیر نه طاق
بما در سیر این شش سوست مشتاق
نبود این قالب تصویر اشباح
که ما بودیم در تدبیر ارواح
گرفته بازوی روح مکرم
نشانده بر مقام جمع آدم
که درویشان این در دستگیرند
سلاطین وجودند و فقیرند
منزه از مقام طعن و طنزند
مقیم بارگاه کنت کنزند
بعین آنکه در بیدای فرقند
باستیلای جمع الجمع غرقند
نه پستند و نه بالا ذوفنونند
امیر خطه بی چند و چونند
بر از رد و قبول زید و عمروند
قوام وحدت و قیوم امرند
ازین دونان دور اندیش دورند
بخلوتخانه گنج حضورند
ولی غیب و سلطان شهودند
بظلمات عدم نور وجودند
بکشت جود باقی رود نیلند
ب آب زندگی خضر دلیلند
مرا دادند در روز جوانی
ز جام خضر آب زندگانی
بهر گمگشته در راهی پناهند
چه گویم گر نگویم خضر راهند
بدورانی که هر روزیم شب بود
سراپای وجودم در طلب بود
دلم بد کافر عامی که در سیر
قدم ننهاده بیرون از در دیر
جوان بختی شهی روشن ضمیری
نکو روی و نکو اندیشه پیری
درآمد از درم چون نور مطلق
ز هر عضویش موئی در اناالحق
بجسم تیره من نور جان داد
مکان را هایهوی لا مکان داد
بدل القای اسرار ازل شد
مکانی لامکانی شد بدل شد
مرا از این سرای شرک و انباز
بگردون تجرد داد پرواز
نظر کردم بامعان در سویدا
شد آن سر سویدائی هویدا
ز پای افتادم و بی پای رفتم
رخ او دیدم و از جای رفتم
من درویش روی شاه دیدم
پری بگرفته بودم ماه دیدم
پریخوانی بافسونم هنر کرد
من دیوانه را دیوانه تر کرد
گسست از همدگر زنجیر تدبیر
نشاید بستن ایدونم بزنجیر
مگر زنجیر موئی آنشین خوی
کند زنجیر دل از حلقه موی
فرو بندد بدان لاغر میانی
صور را کوه بر موی معانی
بمعنی پوشد از صورت لباسی
صور را بنهد از معنی اساسی
که ما زین صورت و معنی گذشتیم
جنون عشق را مجنون دشتیم
شدم دیوانه یعنی عقل واماند
من و دل در کجا و او کجا ماند
زنم دستی کنون کز عقل رستم
ادب را پاس کی دارم که مستم
ز دام بند هشیاری جهم من
مگر داد دل از مستی دهم من
بگویم هر چه دانم هر چه خواهم
سر موئی ز شیدائی نکاهم
نیم من نائیم روح آلهی
دمد در نای خودخواهی نخواهی
چو گوید گو بگفتن ناگزیرم
اگر گوید مگو فرمان پذیرم
کنون در گفتگوئی بس عجیبست
که او هم سائلست و هم مجیبست
چو عارف دل ز دید خویش بر کند
کند با دیدن معروف پیوند
اگر بر کند بنیان تفرق
تمکن یافت بر صدر تحقق
وجود قطره شد در بحر فانی
نگشت آن بحر را آن قطره ثانی
فنا شد قطره دریا شد عدم شد
عدم موجود شد سر قدم شد
چو پردازد ز هستی مغز تا پوست
بگیرد پوست مغز از هستی دوست
اگر زد نوبت انی انا الله
بنوبت زد گه دولت نه بیگاه
گرش بردار بینی باش ستوار
که منصوران توحیدند بردار
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۸ - جواب
قیامت باشد ای یاران تجرید
رجوع کثرت اشیا بتوحید
چو وحدت راست کرد از غیب قامت
بپا شد راستی قد قیامت
چه داری انتظار روز محشر
بود انسان کامل حشر اکبر
محمد گفت کز حق نیستش بین
شدم مبعوث با ساعت کهاتین
بدان بعثت قد توحید شد راست
قیامت نقد وقت احمد ماست
حقیقت گشت مشهود و مبرهن
قیامت شد هویدا روز روشن
احد چون گشت ساری گشت بیحد
یکی معدود شد بیرون شد از عد
محیط جود مطلق گشت انهار
یکی بود از تموج گشت بسیار
بهر جوئی ازین دریاست آبی
بهر جامی ازین یک خم شرابی
بهر کوئی ازین میخانه مستی
نظر بازی حریفی می پرستی
میان ساقی و این مست ره نیست
اگر بوسد لب لعلش گنه نیست
بتابد آن شکنج زلف بر چنگ
بگیرد در بغل معشوق را تنگ
ببیند روی جان با دیده دل
فرود آید حقیقت را بمنزل
نبیند غیر او در دار دیار
بچشم یار بیند طلعت یار
چو پیدا شد امارات ولایت
قیامت را قیام اوست آیت
قیامت قامت آن سرو قامت
که در توحید ذاتستش اقامت
شود ذرات محو نور خورشید
بپیش کاملی کش چشم دل دید
وجود ذره در خورشید لا شد
چو نور خور قیامت بر ملا شد
بلند و پست اسما و صفاتند
همه مستغرق توحید ذاتند
ولی آن ذات را باشد مراتب
دو هستی نیست در مطلوب و طالب
بود یک هستی صاحب تشاء/ن
شه تلوین و سلطان تمکن
نه در تلوین نه در تمکین نه خارج
کند در خویشتن طی معارج
نه اسم ظاهر آید سوی باطن
بخود در خود کند سیر مواطن
همانکو آخرستی اوست اول
نباشد ذات او هرگز معطل
ز حق در حق بذات حق کند سیر
ببام حق نپرد خلق را طیر
پر مرغ هیولانیست گلناک
نپرد در هوای عالم پاک
ز ذات حق بذات حق دلیلست
خدا باشد چه جای جبرئیلست
بچشم آنکه حق بینست دائم
خدایی پرده و حشرست قائم
ولی اسماء حق جزوند و کلند
ز کل شد منفصل اجزا بذلند
بود این دعوت و حشر و توسل
رجوع جمله اجزا جانب کل
بود این حشر از اسمی باسمی
نه جانی نیست خواهد شد نه جسمی
ولی تبدیل گردد جسم با جان
بود این سر یوم حشر رحمن
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۲۳ - توضیح
ز من بنیوش هان اسرار دیگر
بطرز دیگر و گفتار دیگر
حکم را در پی توضیح تمییز
مهیا شو که رحمت گشت سرریز
وجود کامل ما فیض عامست
بخلق وجد او فوق التمامست
هزاران دور باید تا که مردی
ببیند روی قطبی یا که فردی
چو قطبی دم فروزد در معارف
ز دم پی میتوان بردن بعارف
که سلطان حقیقت بی نیازست
ولی این در بروی خلق بازست
بخدمت قامت همت علم کن
چو کلک من سر خود را قدم کن
بپای اهل بینش خاک شو خاک
که این پایت سری بخشد بافلاک
بتفسیر و بتوضیح و بتاء/ویل
مهیا شو که آمد وحی جبریل
بود منطوق گفتار شریعت
که باشد علم رفتار طریقت
شریعت با طریقت هر دو منطوق
حقیقت برترست از درک مخلوق
بود مسکوت اسرار حقیقت
خرد حیران شد از کار حقیقت
حقیقت برتر از حد بیانست
بیان بیکار شد وقت عیانست
عیانست آنکه ناپیدا و پیداست
حقیقت در سر و سر سویداست
بود در جمله و از جمله بیرون
زهی شاء/ن و زهی اسرار بیچون
شریعت را بدان و شرح کن سهل
طریقت را مگو در نزد نااهل
حقیقت را بدان نیک ار کنی فاش
هدف گردد بتیر طعن اوباش
به نتوان گفت نزد عام اسرار
که خاصان گفته اندی بر سر دار
که من با نامه و با خامه این راز
نگویم نیستند این هر دو دمساز
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۲۷ - فی المناجات
الهی باز من را ده پر راز
که بنمایم بسمت شاه پرواز
مراده طعمه از تیهوی تقدیر
میفکن رشته ام بر دست کمپیر
که برد چنگل و منقارم این زن
چو عصفورم بریزد مشت ارزن
اگر از ارزنش جویم کرانه
زند بر فرق و گوید حیف دانه
دگر ره رحمت آرد بر من آن زال
دهد تتماج و گوید حال کن حال
چو نبود باز را تتماج در خور
زند مشتی چنان کم بشکند پر
ز بار دل پر آمال مشکن
ز شاهین حقیقت بال مشکن
همای معرفت را خسته مپسند
پر باز ولایت بسته مپسند
مکن بیگانه از خود آشنا را
خدا را آشنائی کن خدا را
بوحدت نوبت اندر چار حد زن
ازل را کوس بر بام ابد زن
ب آب نفی زن خشت مکان را
بریز از هم زمین و آسمان را
کتاب هستی امکان ورق کن
بهر باطل که چشم افتاد حق کن
حقیقت را بحق کن آشکارا
که دل بی دوست نتواند مدارا
بعیسی روح قدسی همعنان ساز
رفیق مهدی صاحب زمان ساز
ولی را باولی کن روی با روی
دو خاتم را مهیا کن بیک کوی
که بیند چشم ظاهر روی باطن
زمین سیار گردد چرخ ساکن
بدل گردند هر یک غیر خود را
ببنی گر ببندی چشم بد را
بپوشان چشم بد را و نکو باش
ز خود بگذر ز سر تا پای او باش
بپر بی پر ز خود اندازه اینست
بپو بی پای رسم تازه اینست
که گر بی پا و پر برخاست از فرش
نشیند مرغ دل بر عرشه عرش
ز بی سر خواست سر از سر چه خیزد
ز دل جانان ز بال و پر چه خیزد
کس ار با بال تن پرد دو صد سال
بود نسرین گردون را بدنبال
ولی با پر دل در طرفه العین
خدا را پر زند در قاب قوسین
باوادنی نشیند مرغ روحش
گشاید سیر دل باب فتوحش
دلش ایوان جمع الجمع را شمع
سرش سودائی یکتائی جمع
بدین وحدت رسید از سیر سالک
شود بر جمع و جمع الجمع مالک
کند شهباز او زین هر دو پرواز
کشد این هر دو را زیر پر باز
بود این سیر و استیفای برش
مقام احمد و اولاد سرش
که باشد منتهی سیر ولایت
نهایت را رجوع اندر بدایت
مر این دریاست فیضش موج بر موج
مفیض اولیای فوج در فوج
همی خیزد ازین یک بحر کامل
هزاران بحر بی پایاب و ساحل
ولایت را سراسر بحر ذخار
حقیقت بحر را لولوی شهوار
هزار اندر هزارند این قوافل
همه یک قبله و یکروی و یکدل
ولایت را چو حدی نیست محدود
چرا قائل شدن باید بمعدود
نه معدود و نه محدود و نه ابتر
که بی عدست و بی حدست و بی مر
بکثرت گر چه بیرون از شمارند
ولی در کار وحدت استوارند
صفای اصفهانی : مثنوی
بخش ۲۹ - جواب
بیا ساقی که در کار سلوکم
بجامی نه بسر تاج ملوکم
که تاج پادشاهی عقل و دادست
خرد شاگرد می می اوستادست
نه آن می کش خرد بگریزد از بوی
مئی کز بوی او عقل آورد روی
شرابی از خمستان حقیقت
سزای مغز مستان حقیقت
که مغز ما و این می هر دو یارند
بهم چون جسم و چون جان سازگارند
ازین می مغز سالک گر شود تر
رود جائی که جبریل افکند پر
الی الله راست خلق آنکوست در راه
بمی ده خلق را سیر الی الله
که ما را سیر فی اللهست در پیش
تو سلطان توانگر بنده درویش
الی الله را چو رهرو رهنما شد
خدا شد سیر فی الله را سزا شد
که حق در سیر فی اللهست سیار
کند مر ذات خود را سیر اطوار
ز خلقیت چو خلق آید سوی حق
الی الله نام این سیرست مطلق
خدا شد پس ز خود در خود سفر کرد
مسمائی بهر اسمی نظر کرد
مسمی گشت هر اسم و صفت را
هویدا کرد سر معرفت را
حقیقت داد بر اسمای ذاتی
تحقق یافت اسمای صفاتی
مبدل شد ز آب تیره با نور
صفای صبح زاد از شام دیجور
ز اسم و رسم سائر گشت آگاه
که شد تکمیل سر سیر فی الله
خلافت گشت بر بالای او دلق
ز بالا یعنی از حق شد سوی خلق
سپس از خلق شد در خلق سائر
چو مرکز در مدارست و دوائر
پی تکمیل خلق آن حق مطلق
بامر خلق شد ماء/مور از حق
من الخلق الی الحق سیر ثانی
که زد پویاش کوس من رآنی
من الحق الی الخلقست ثالث
که از حق تاخت سمت خلق وارث
من الخلق الی الخلقست رابع
که حق متبوع مطلق خلق تابع
کنون بنیوش شرح و بسط اسفار
که خواهد گوش معنی در اسرار
نباشد سیر اول را منازل
که باشد فیض حق بر خلق شامل
ز حق تا عبد نبود راه بسیار
ولی مخفیست حق در ستر اسرار
حجاب بین ما و اوست مائی
خودی در خورد نبود با خدائی
اگر خلق از خودی بیگانه گردد
خدا را آشنای خانه گردد
ولیکن شرط دارد سیر این راه
جزای شرط باشد سیر درگاه
نخستین شرط از باطل تخلی
ز اسمای خدا بر او تجلی
چو رهرو شد مبرا از رذائل
شود ذاتش محلای فضائل
شود بعد از تخلی با تحلی
ز اسمای خدا بر او تجلی
نخستین جلوه از اسم علیمست
که باب الله رحمن رحیمست
بود علم الهی باب ابواب
بهر ناسخته نگشایند این باب
ازین در سیر اسمای الهی
توانی کرد ای رهرو کماهی
ز خاک این در آید بوی کامل
که چون بگشود بینی روی کامل
در علم خدای بی ندیدست
قدیمستی نه این باب جدیدست
مر این باب ار گشودندت شبانگاه
ببینی صبح روشن روی الله
چو دیدی روی او بی خویش گردی
بسلطانی رسی درویش گردی
ولی الله مطلق اسم اعظم
بود در سیر دوم سر آدم
شود موصوف اوصاف الهی
برد پی بر کمال حق کماهی
خدا چشمست و گوش و دست و پایش
هوایش مرده در پای خدایش
هوا را سر برید از تیغ تجرید
چو مو سر رستش از اعضای توحید
زهر سر باز در وحدت دهانها
انا الله الا حد ورد زبانها
ببزم بود اعیان ازل شمع
مقیم بارگاه وحدت جمع
که شد از ذات و وصف و فعل فانی
بذات و وصف و فعل لامکانی
بحق رد کرد این هستی که از اوست
ز سر تا پای او شد هستی دوست
که هستی نیست یک هستیست گر هست
که او حقست در بالا و در پست
بطی این بوادی هادی راه
تواند زد دم انی انا الله
شود منصور دار سر مطلق
بدارائی زند کوس اناالحق
زند طبل ولایت بر سر دار
ولی را بخت منصورست بیدار
نوای نغز نای من رآنی
بود در منتهای سیر ثانی
دم راز طرب ساز اناهو
بود سیر دوم را در تکاپو
انا هو بار نخل سیر ثانیست
زمانی نیست نخل سیر آنیست
ب آنی سالک اندر سیر باطن
کند ایجاد را سیر مواطن
چه گفتم بلکه باشد آن دائم
که بر اسماستی قیوم قائم
جوان بخت جهان کل اسماست
ولی مرشد آن پیر تواناست
گروهی اندرین خلوت نشستند
در سیر سوم بر روی بستند
گروهی از خدا گشتند ماء/مور
که روی آرند سمت ظلمت نور
خدای مطلق اندر سیر سوم
باین پیدائی اندر خلق شد گم
ولی الله کامل قلب عارف
نبی شد مهر ابنای معارف
بود پیغمبر تعریف اسماء
معارف را کند بر خلق ابناء
بابنای معارف شد پیمبر
ولی تشریع حق را نیست در خور
که تشریع نبی در خیر مردم
بود محتاج سر سیر چارم
ز حق آمد بخلق آن سر ساری
چو نهر از خلق شد در خلق جاری
من الخلق الی الخلق اینکه با دلق
مسافر گشت حق از خلق در خلق
پی تشریع امر لایزالی
ز اوصاف جمالی یا جلالی
اگر چه برد در این سیر بس رنج
بهر ویرانه پنهان کرد صد گنج
ز یک ویرانه در شرع آنکه شد پست
هزاران گنج باد آورد در دست
پس از سیر چهارم ذات عالم
نبی شد در نبوت گشت خاتم
تمام انبیا آن فرد یکتاست
که بر دوشش ردای احمد ماست
همش خنگ خلافت زیر زینست
همش دست خدا در آستینست
امام انبیای بدو و ختمست
مر او را اقتدای امر حتمست
کسی از انبیای ما تقدم
بانگشتش ز خاتم نیست خاتم
که این انگشتری را حلقه دینست
خدا این حلقه را نقش نگینست
صفای اصفهانی : دیوان اشعار
ترکیب بند من واردات القلبیه فی معرفه الالهیه
ای موسی طور قلب آگاه
لاتحزن اننی اناالله
ماراست طفیل ظل خورشید
بالاتر از آفتاب تا ماه
ملک و ملکوتمان مشابه
با آن که منزهیم ز اشباه
تا مجمع این دو بحر در سیر
با موسی و خضر هر دو همراه
بالاتر ازین دو قطب گردون
گردون مقربان درگاه
آن سوتر از این مهابط سر
سریست که غیر نیست آگاه
ما روشن و آفتاب تاریک
ما مرتفع و ستاره کوتاه
جان مطلع اننی اناالحق
دل مرجع لااله الاه
با ضیغم غاب غوث اعظم
شیر فلک البروج روباه
خورشید به نور ماست روشن
از گاه سپیده تا شبانگاه
ما خسرو لامکان توحید
خورشید سوار عرش خرگاه
در مزرع خاکسار عشقست
نه خرمن آسمان کم از کاه
ما بنده پادشاه فقریم
با این همه عز و رتبه و جاه
برقیم به خرمن بداندیش
ابریم به مزرع نکوخواه
عبدیم و به فقر شاه مطلق
شاهیم به عشق عبد اواه
شاهیم که هست پای درویش
در فقر طراز افسر شاه
عبدیم که از صفای بر حق
آموخته ایم راه از چاه
تا راه بریم بر دقایق
در حل حقیقه الحقایق
سلطان سریر عشق ماییم
هم پادشهیم و هم گداییم
بر خسرو گاه افسر سر
بر سالک راه خاک پاییم
بر دست سکندر ولایت
آیینه قطب حق نماییم
ما مالک ملک و گنج فقریم
ما صاحب افسر فناییم
دریای وجود را ل آلی
در بحر عدم نهنگ لاییم
با وحدت دل به نفی کثرت
شمشیر نه تیر نه بلاییم
در فلک نجات ناخدا کیست
ما بر سر ناخدا خداییم
در کشتی دل ببحر توحید
بر صدر نشسته ناخداییم
ما بنده مصطفای مطلق
سلطان سریر اصطفاییم
بر جسم شکسته مومیایی
در چشم ضریر توتیاییم
عشقست که ماورای عقلست
ما نیز ورای ماوراییم
دل خانه و خلوت خداوند
ما خواجه خلوت و سراییم
از یک سر موی گر فروشند
مجموع دو کون را بهاییم
از کسوت کائنات عوریم
پوشیده ردای کبریاییم
در دیده ما بجز خدا نیست
آسوده ز قید ماسواییم
جمشید جمال را سریریم
خورشید کمال را سماییم
پیشیم ز آسمان بمعنی
باانکه به صورت از قفاییم
بالاتر نه بنای بالا
با آنکه فروتر بناییم
طی ظلمات کرده ایدون
خضر سرچشمه بقاییم
دارای وجود را سراپا
بالای شهود را قباییم
بیگانه ز غیر و غیر چون نیست
با هرچه که هست آشناییم
میخواره و رند و خانه بر دوش
بی کینه و کبر و بی ریاییم
صافی شده از کدورت سر
صاحبدل صفه صفاییم
آن همزه که اوست فوق واحد
آن نقطه که هست تحت باییم
ما یافته ایم در معارف
این نقطه بنفی ذات عارف
افراد که همدم جلیلند
پیران مراد را دلیلند
هم صاحب نفخه سرافیل
هم محرم راز جبرییلند
بر گوهر جود بحر عمان
بر کشت وجود رود نیلند
از گوهر پاک گنج پنهان
از مشرب صاف سلسبیلند
خارج همه از اداره قطب
با قطب برادر سبیلند
هم مالک ملکت سلیمان
هم صاحب ثروت خلیلند
دارند بحق هزار برهان
خاموش ولی ز قال و قیلند
در مملکت وجود باقی
بعد از اقطاب بی بدیلند
در مصر ولایتند والی
یوسف رخ و دلبر و جمیلند
اکسیر سعادتمند افراد
پرقیمت و قابل و قلیلند
از خلق نه از عروق واعصاب
بر خاتم انبیا سلیلند
داود زبور خوان توحید
با کوه به نغمه هم رسیلند
آنانکه لباس جاه پوشند
در فقر برهنه و ذلیلند
بینند حجاره های سجیل
کاین قوم ضلال قوم پیلند
نابرده به کعبه فنا پی
بر نفی بقای خود دخیلند
آن فرقه که زنده اند دایم
در مسلخ عشق او قتیلند
خلاق معانیند و صورت
امرند که خلق را کفیلند
قوت دل اولیاست تهلیل
با خاتم انبیا اکیلند
بر مسند حق خلیفه الله
غوثند و خدای را وکیلند
از اسم گذشته در یم ذات
مستغرق بلکه مستحیلند
ایجاد عیال جود افراد
هم لم یلدند و هم معیلند
بحرند که حاوی ل آلی
ابرند که راوی غلیلند
هستیست ز وجودشان و ایشان
در معرض امتحان بخیلند
قومی همه رند و لاابالی
بیرون ز تصور خیالی
ما گاه فراز آفتابیم
گه معتکلف تراب و آبیم
گاهی شه کون و گاه درویش
آباد گهی و گه خرابیم
گه تیره و گاه صاف بی غش
گه دردی و گه ناب نابیم
گر سایه ما ز نور گوید
بنیوش که ظل آفتابیم
خود گوی ز ما متاب گردن
ما خسرو مالک الرقابیم
با آب وصال دوست شاداب
با آتش عشق او کبابیم
آبی که ز سر گذشت دریاست
ما تشنه مانده در سرابیم
ما خفته میان بحر عطشان
وین طرفه که تشنه ایم و خوابیم
موجود بجز خدای نبود
ما مانده ز خویش در حجابیم
یک حرف وفا نخوانده با آنک
دیباچه نغز نه کتابیم
از ام و ابیم زاده اما
ما جد قدیم ام و بابیم
سر صحف دلیم لیکن
معلوم نشد که از چه بابیم
در دست حبیب عروه الله
مر گردن خصم را طنابیم
بر دوست خط کتاب رحمت
بر دشمن آیت عذابیم
پیر پدر ستاره پیر
در اول نوبت شبابیم
ما خسرو اعظمیم و درویش
ما شیخ مکرمیم و شابیم
خورشید تکاورست ما را
با عیسی چرخ همرکابیم
شاهست که عارفست و معروف
ما بنده معرفت م آبیم
خمار و شرابخوار و ساقی
خمخانه و ساغر و شرابیم
بر چرخ رویم بی تحرک
هم سیر دعای مستجابیم
در رزم هوای نفس چون گرگ
با پنجه شیر شرزه غابیم
دنییست چو جیفه گر پرستیم
این جیفه بسیرت کلابیم
کم جوی سفال و سنگ دنیی
ما گوهر گنج دیریابیم
مقهور حضور و نور انوار
وارسته ز ظلمت غیابیم
با جسم بکعبه حضوریم
در ظلمت محض عین نوریم
ای راز مرا طلیعه ناز
بگشای در دریچه راز
ناز تو بلای نازنینان
کشتی همه را چه میکنی ناز
بردی دل ما به شوخی و طنز
ای دلبر نغز و شوخ طناز
بگشای در خزانه عرش
زین درج دررکه میکنی باز
ای مطرب عشق کن بتوحید
در پرده ترانه دگر ساز
این توسن وحدت تو تازان
در عرصه انتها و آغاز
بر وحدت آفتاب ذاتت
ذرات وجود من هم آواز
باز دلت از زمین آثار
دارد بسمای ذات پرواز
تا بال گشوده یی بدین فر
بر ساعد شه ندیده کس باز
ای ذات ولی امر مطلق
ای از همه کائنات ممتاز
ای قطب مکان لامکان سیر
خورشید سوار آسمان تاز
در مملکت کمال سرمد
شاهی تو و بی شریک و انباز
عشق تو شراره ییست جانسوز
جویای تو عاشقیست جانباز
سر دل بایزید و منصور
سودای سر جنید و خراز
در عشق نشان شدیم و جز اشک
در خانه ما نبود غماز
از آن لب لعل کی کند دل
دندان من ار کنند با گاز
ای مطرب دل ز تار وحدت
زنگ دل ما بزخمه پرداز
ای ساقی جان بساغر افکن
آن آتش خان و مان برانداز
در بی کز و بازی ار رسیدی؟
بر دوست رسی نه از کزو باز؟
از دست خدا خرند جان را
نان پاره نه کز دکان خباز
از خود بگذر خدای یک موی
از تارک ما ندارد افراز
بنشست به عرض وحدت دل
سلطان بدو صد هزار اعزاز
ما عرض حقیقت خداییم
شک نیست که هرچه هست ماییم
ماییم ظهور نور انوار
جز ما نبود بدار دیار
جایی که منم صدای جبریل
میاید و کس نمیدهد بار
فیض احدیتیم و حق را
در فیض وجود نیست تکرار
ما مظهر واجب الوجودیم
در ذات صفات و فعل و آثار
اسرار وجود در تجلیست
ما آینه وجود اسرار
یارست که کرده جلوه از سر
تا پای ز پای تا سر یار
عشقیست که محو کرد و حیران
جان و دل دردمند دیدار
در دست که کرده از گرانی
سنگ دل کوه را سبکسار
با روی تو ای مراد هر دل
جان و دل دیده است بیکار
بی درد تو ای طبیب هر درد
جسمست نحیف و روح بیمار
بیمار تراست نفح عیسی
مست غم عشق تست هشیار
خوابست که نیست همدم عشق
عشقست رفیق بخت بیدار
بی شاخ شکوفه قد دوست
بی نرگس مست چشم دلدار
چون نرگس مستمی گران سر
چون شاخ شکوفه سرنگونسار
بیروی تو لاله نیست در بر
بی موی تو مشک نیست در بار
چشمی که سمن ندید و شکر
آمیخته گوییا که ناچار
زین روی سمن بری بخرمن
زین لعل شکرخوری بخروار
ای قطب مدیر دار هستی
زین دایره تا بچرخ دوار
اقلیم دل مرا بتحقیق
سلطانی تخت را سزاوار
بر تست مدار امر چونانک
بر نقطه مدار خط پرگار
من تاجرم و متاع من عشق
بازار دلست و حق خریدار
گنجینه لایزال بر دست
بنشسته بچارسوق بازار
چشم دل من بیار روشن
خورشید سپهر و دیده تار
ماراست غذای جان و دل دوست
عالم هم کاسه لیس پندار
بی قوت لب تو ماسوی را
دل خورده و بازمانده ناهار
زین مغز اگر بیفکنی پوست
اعصاب و عروق و جسم و جان اوست
چشمی که ندیده روی ما را
بیند بکدام رو خدا را
ای آنکه ندیده ییش در عرش
کن سجده جناب قدس ما را
در خانه ماست زود زن دست
در زلف بت گریزپا را
یکتاست بخانه آنکه دیدست
آنگونه و طره دوتا را
ای آنکه ندیدی آن دو سوسن
وان سنبلکان مشک سا را
بر دست بگیر جان شیرین
پیش آی و بعجز گوی یارا
بیگانه مشو که جان سپارند
یاران حرکات آشنا را
این حرف بگوی و بذل جان کن
زین بذل پذیره شو بقا را
چندان که سرای دوست ماند
ماند که زد این در سرا را
چندان که جناب عشق باقیست
باقیست که چنگ زد فنا را
دل خانه ماست صیقلی کن
آیینه قطب حق نما را
این سینه سرای سر عشقست
پرداخته کن ز غیر جا را
سلطان ازل رسید تنها
هم ارض گرفت و هم سما را
ماهی که دل از سپهر میجست
از دل به سپهر زد لوا را
آن دل که مقید هوی بود
زین بست و سوار شد هوی را
از غیر ردای فقر بگذشت
بگزید ردای کبریا را
از جاه گذشت و از تکبر
هم کبر نهاد و هم ریا را
در راه رضای دوست بگزید
بر راحت خویشتن بلا را
بگذشت ز حرف دفتر جور
خواند آیت مصحف وفا را
دل در پی سلطنت گدا شد
تا دید بساط پادشا را
دریافت که شاه مینشاند
بر دامن خویشتن گدا را
در ظل حقیقت صفا دید
چون دید حقیقت صفا را
قومی که به تاج و گنج سلطان
انعام کنند بینوا را
بگذاشت کدورت و صفا شد
بگذشت ز اهرمن خدا شد
ای بنده ز بود خویش لا شو
بگذار ز سر منی و ما شو
بیگانه ز پادشاه کثرت
با بنده وحدت آشنا شو
حق وحدت باقی است و فانی
در وحدت باقی خدا شو
بر غیب و شهود شاه مطلق
سلطان وجود را گدا شو
با وحدت ذات خویش مشغول
وارسته ز قید ماسوی شو
بی وضع و متی و این فارغ
از چون و چگونه و چرا شو
این ارض و سماست پرده ای دل
از ارض منزه و سما شو
از ملک و ملک علاقه بگسل
یکتای بری ز هر دو تا شو
یار آمده و گه نثارست
ایجان عزیز من فدا شو
طالب ز فنا رسید بر دوست
گر طالب دوستی فنا شو
مردانه ز هرچه هست بگذر
رندانه بیا و بی ریا شو
در دست خودی دوا او نفی
از درد بحضرت دوا شو
خواهی رسی ار بسر اطلاق
از بند خود ای پسر رها شو
مستغرق قلزم خدایی
بر کشتی کون ناخدا شو
تا بار دهندت آشنایان
بیگانه از این منی و ما شو
ای دل به طریق عشقبازی
چندی به فراق مبتلا شو
تا قدر وصال را بدانی
ای بسته بند هجر وا شو
معشوق تویی و عشق و عاشق
گو راز نهفته برملا شو
بر دوست گرای و یک حقیقت
بر بام دل آی و یک هوا شو
یا کن ظلمات خویشتن طی
چون خضر و به چشمه بقا شو
یا گیر بدست دامن پیر
کی خضر مراد رهنما شو
ای موسی ما بخضر مگرای
ای آتش طور خضر ما شو
ماراست حبال سحر اوهام
ای عقل مجرد اژدها شو
قلبست زر وجود ناقص
ای گرد کمال کیمیا شو
کن قلب تمام را زر پاک
ای سالک اگر مسی طلا شو
بگذار ستبرق سلاطین
سلطان سریر بوریا شو
از هرچه کدورتست شو صاف
هم مسلک سیرت صفا شو
از خویش بجه ز بند هستی
خود را به مبین و بس که رستی
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۶۷ - رسیدن شهریار به بیشه ششم و جنگ او با غولان گوید
شب تیره در بیشه راندند اسپ
خروشان بکردار آذرگشسب
هوا سرد بود از دم زمهریر
فرود آمد آنگه یل شیرگیر
بسی هیمه کردند از بیشه جمع
دل خویش کردند ز اندیشه جمع
همانگاه آتش برافروختند
همه چشم دانش فرو دوختند
بیامد بناگه یکی مرد پیر
به نزدیک آن پهلوان دلیر
بزاری همی گفت کای پهلوان
یکی مرد پیرم بدل ناتوان
یکی پور بودم جوان و ملول
ربودش ز من اندرین شهر غول
کنون هستم اندر پناه شما
نمایم در این بیشه راه شما
نمایند این بیشه ایدر به پای
که نبود در این بیشه آرام جای
که هستم بسی دل از اینجا ملول
که هست این همه بیشه مأوای غول
سپهدار گفتا به جمهور شاه
کزیدر بیا تا بگیریم راه
بدو گفت جمهور کای سرفراز
خرد را بکن چشم دانش فراز
همانا که غولست این ناسزا
که زینگونه آمد به نزدیک ما
ورا گر توانی بیاور بدست
وگرنه بما غول آرد شکست
جهان جوی برداشت از سفره نان
بدان غول گفتا بیا و ستان
بشد پیش تا نان ستاند از اوی
گرفتش سر و دست آن جنگجوی
ببست آن زمانش جهان جوی دست
به پایش نگه کرد آن شیر مست
چه خر بود پایش پر از موی و سم
چه خر داشت سم و چه خر داشت دم
سرش خواست از تن ببرد روان
یکی نعره زد غول تیره روان
ز هر سوی او غول آمد هزار
چه دید آن چنان گرد خنجرگزار
ز غولان فرو ماند اندر عجب
ز بس غول دید اندر آن تیره شب
همه نره غولان بالا بلند
که برقد ایشان نبودی کمند
سراسر تنان شان پر از موی بود
همه بیشه زیشان پر از بوی بود
برون آمد از بیشه پانصد هزار
بدینگونه غولان با گیر و دار
ستادند در گرد ایشان همه
مر آن نره غولان خروشان همه
مرآن غول کآن شیر نر بسته بود
بدان بستگی جان او خسته بود
قضا را که آن شاه غولان بدی
که از بهر او غول نالان بدی
سپهدار را گفت آن نره غول
کازین لشکر من نباشی ملول
منم شاه غولان درین بیشه در
رها کن مرا ای یل نامور
که تا این سپه را برم از برت
کسی کشته ناید از این لشکرت
سپهدار گفتا که از رای خویش
مبادا بگردی بد آری به پیش
بگفتا به خورشید تابان قسم
که ازکین نیارم برت با دودم
سپهدار گفتا به یزدان پاک
کاز کین نسازم ترا من هلاک
سپهدار چون نام یزدان ببرد
فروغ از دل نره غولان ببرد
دراندیشه آن نره غولان شدند
گریزنده از نام یزدان شدند
مرآن غول کش بود در بند پای
بمرد او چه بشنید نام خدای
نبد پا که بگریزد از بند گرد
ز بیم یل نام یزدان بمرد
چنین تا سر از پرده برداشت شید
نیامد ز غولان دگر خود پدید
سپهبد همی بر(د) نام خدای
خداوند روزی ده و رهنمای
بدانست کز نام یزدان پاک
مر ان نره غولان شد آندم هلاک
بر اتش نهاد و تنش را بسوخت
دگر باره چشم خرد را بدوخت
زبوی بدش باز غولان همه
رسیدند چون نره شیران همه
سپهبد دگر برد نام خدای
دگر باره رفتند غولان ز جای
سپهبد به جمهور گفتا که هین
بسیج سفر کن بزین برنشین
بزین بر نشستند رفتند شاد
ازآن بیشه دلشاد و خرم چه باد
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - ایضاً له
نکند کار تیر آیازی
شل هندی و نیزه تازی
پیش پیکان او کی آید کوه
گر بداند که چیست جانبازی
بار سوفار او زه چرخش
با زمانه کشد بانبازی
روز پرتاب او ز شرق به غرب
نکند عبره جز به طنازی
پر او را عقاب سجده برد
چون گشادش دهد سرافرازی
اوج او در صعود کیوان را
بیند اندر هبوط صد بازی
«حکم سیرش اجل همی راند
کرده با او به فعل دمسازی
چون تواند ز حد ایشان جست
خصم کاین مرغزی است آن رازی »
ای ز تو بر عمارت عالم
یافته عدل خلعت رازی
سهم شمشیر تو فکنده به کوه
گرگ قصاب را به خرازی
مرزبانی قوی تر از عقلی
قهرمانی قوی تر از آزی
دل دولت شگفت رازی داشت
آشکارا شد و تو آن رازی
چرخ گردنده شهاب انداز
کاندر آورد بیلک اندازی
آفتاب از تو جرم در دزدد
گر بکین سوی جرم او تازی
یارب آن سهمناک ساعت چیست
که تو با خود و درع بگرازی
«وندر آری چو برق پای به رعد
بزنی رعد را و بنوازی »
«تیغ در خواهی و به آتش تیغ
میغ بر تیغ کوه بگدازی
از جهانی به طرفة العینی
کینه توزی و باز پردازی
دور باد از تو چشم حادثه دور
تا بغز و اندرون همی تازی
بی خطر باش هر کجا باشی
با ظفر یاز هر کجا یازی
همه فرجامهات معدوم است
محکم آغاز هر چه آغازی
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۷۲ - در مدح ابونصر پارسی
از آن پس که بود اخترم در وبالی
سعادت بدو داد پری و بالی
همه لون و حالم نه این بود و گشتم
ز لونی بلونی ز حال به حالی
از این گونه گشته ست پرگار گردون
چنین حکم کرده است ایزد تعالی
که آید پس هر نشیبی فرازی
که باشد پس هر فراقی وصالی
بدان چرخ همت رسانید بختم
کز او چرخ هفتم نماید هلالی
در آن باغ دولت نهالی نشاندم
که در وی چو طوبی بود هر نهالی
گزیدم پناهی و حصنی و پشتی
مواصل به جاهی و عزی و مالی
من و خدمت خاک درگاه صاحب
که او را جز او کس ندانم همالی
ابونصر منصور کز نسل آدم
چو آلش به عالم نبود است آلی
جهان کدخدائی که از عقل وجودش
همی داشت خواهد جهان چون عیالی
چه شخصی است یارب که روح القدس را
نیابی فزون از کمالش کمالی
سر همتش وهم اگر باز یابد
چو پایش نیابد همی پای مالی
قوی رأی او را ثبات ست لیکن
ثیابی که نفزاید از وی ملالی
دهد مهر او نعمتی چون بهشتی
نهد کین او دوزخی بر سفالی
نگشتی به علت کس از طبع گروی
نکردی به هیبت ز شیری شکالی
به جیب آمد او را نجیب زمانه
همی پیچدش حکم او چون دوالی
زهی نقطه عمده بخت و دولت
ترانی زوالی و نی انتقالی
امل صحف عهد تو نگشاد هرگز
که اندر وفا بر نیامدش فالی
تو آن مایه اعتدالی فلک را
که طبع از تو جوید به لطف اعتدالی
تو آن گوهر احتمالی جهان را
که نفس از تو خواهد به صبر احتمالی
همی تا به تقدیم و تأخیر عالم
مقدم شود بر جوابی سوالی
اگر نیک خواهد ترا نیک خواهی
وگر بدسگالد ترا بدسگالی
یکی را ز گردون مبادا گزندی
یکی را به گیتی مبادا مجالی
ابوالفرج رونی : مقطعات
شمارهٔ ۱۰
سوار صبحدم هر روز کز مشرق برون تازد
سپر برگیرد و شمشیر و با من جنگ آغازد
به خون حنجرم خنجر بیالاید سحرگاهی
به قصد خون به بالین هنرمندی دگر تازد
از آن دونی که گردون راست اندر نام و در همت
به جز کار کسی کودون بود نظر نیندازد
چنان سازد که هر آزاده را از پای سرگیرد
چنان خواهد که هر دون را به گردون سربرافرازد
ورا از سازگاری این گره چندانی افتاد است
که یک ساعت به کار هیچ درویشی نپردازد
درازش دست و تیغش تیز و حکمش بر همه نافذ
دو تا گردون به خیره پشت کوزی را که می سازد
مرا طالع کمانداری ست خودبین راست اندازی
که تا در جعبه خود تیر بیند در من اندازد
وفاقی نیست در تیرش ولی در قصد من باری
چو جان با تن درآمیزد چو می با آب درسازد
به قصد و عمد صد بارم به مالد گوش چون بربط
که یک روز از سر سهوی مرا چون چنگ بنوازد
چو موم از انگبین از عیش خود دورم کند آنگه
چو شمع و شکرم در آتش و در آب بگدازد
مرا در ششدر محنت همی سنجد به استادی
چه استادی نماید وه نه دست خویش می بازد
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲
ذره نماید بجنب قدر تو گردون
قطره نماید به پیش طبع تو دریا
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴
می صافی بیارای بت که صافی است
جهان از ماه تا آنجا که ماهی است
چو از کاخ آمدی بیرون به صحرا
کجا چشم افکنی دیبای شاهی است
بیا تا می خوریم و شاد باشیم
که هنگام می و روز مناهی است
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۸ - در مدح نور دیده ی مجتبی حضرت قاسم علیه السلام
پی خرابی دل سیل عشق بنیان کن
رسید و کند زبنیان بنای هستی من
اگر چه کرد خرابم خوشم که می دانم
پی عمارت جان بود این خرابی تن
حجاب چهره ی جانان وجود خاکی تو است
بر این حجاب شراری زبرق غیرت زن
مقیّدان طبیعت اسیر جاویدند
خوشا به حالت آزادگان قید شکن
که رَسته اند زقید عوالم کثرت
فضای خلوت تجریدشان بود مأمن
رسیده اند بدانجا زیُمن همت عشق
که می نگرددشان شک و ریب پیرامن
از این عزیزان عشاق کربلا است مراد
که مالکان نفوسند و تارکان بدن
مرا زواقعه ی کربلا به یاد آمد
حدیث ماتم جانسوز قاسم ابن حسن
به حیرتم که کدامین غمش کنم تقریر
که بود او را بیرون زحد بلا و محن
به شرح ماتم او نیست حاجت گفتار
توان زعشرت وی پی به ماتمش بردن
بساط عشرت او بود خاک قربانگاه
وصال دوست شهادت، لباس عیش کفن
حنای شادی او خون دیده و دل ریش
سرود عیشش افغان و ناله و شیون
گه وداعش با آن همه تحمل و صبر
فتاد بی خبر از خویشتن امام زمن
دریغ و آه از آن دم که در صف هیجا
نشان سنگ ستم گشت آن لطیف بدن
ز منجنیق ستم سنگ بس بر او بارید
شکسته تر زدلش گشت استخوان در تن
نداشت تاب سواری، کشید پا زرکاب
ز پشت زین سمندش به خاک شد مسکن
به زخم بی حد او خاک گشت مرهم نه
به ماه طلعت او مهر بود سایه فکن
به پرسش غم او خاک کرد دلجویی
به شرح حالت وی زخم باز کرد دهن
به خواند خسرو عشاق را که برگیرد
ز خاک مقدم او زاد ره گه رفتن
امیر قافله ی عشق آمدش بر سر
سرش زخاک گرفت و نهاد بر دامن
ز آب دیده بشستن زچهره گرد و غبار
به گریه گفت ای نور دیده ی تر من
گر آن بود که به خوانی مرا به یاری خویش
کنم اجابت و یاری نیارمت کردن
«محیط» خواست چه شرح مصیبتش گوید
رسید برق غم و سوخت نطق را خرمن