عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مشو نخچیر ابلیسان این عصر
مشو نخچیر ابلیسان این عصر
خسان را غمزهٔ شان سازگار است
اصیلان را همان ابلیس خوشتر
که یزدان دیده و کامل عیار است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
حریف ضرب او مرد تمام است
حریف ضرب او مرد تمام است
کهنتش نسب والامقام است
نه هر خاکی سزاوار نخ اوست
که صید لاغری بر وی حرام است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز فهم دون نهادان گرچه دور است
ز فهم دون نهادان گرچه دور است
ولی این نکته را گفتن ضرور است
به این نو زاده ابلیسان نسازد
گنهگاری که طبع او غیور است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ندانی تا نباشی محرم مرد
ندانی تا نباشی محرم مرد
که دلها زنده گردد از دم مرد
نگهدارد زه و ناله خود را
که خود دار است چون مردان ، غم مرد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خرد بیگانهء ذوق یقین است
خرد بیگانهء ذوق یقین است
قمار علم و حکمت بد نشین است
دو صد بوحامد و رازی نیزرد
بنادانی که چشمش راه بین است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
اگر دانا دل و صافی ضمیر است
اگر دانا دل و صافی ضمیر است
فقیری با تهی دستی امیر است
به دوش منعم بی دین و دانش
قبائی نیست پالان حریر است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
شیندم بیتکی از مرد پیری
شیندم بیتکی از مرد پیری
کهن فرزانهٔ روشن ضمیری
اگر خود را بناداری نگه داشت
دو گیتی را بگیردن فقیری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نهان اندر دو حرفی سر کار است
نهان اندر دو حرفی سر کار است
مقام عشق منبر نیست ، دار است
براهیمان ز نمرودان نترسند
که عود خام راتش عیار است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نهان اندر دو حرفی سر کار است
نهان اندر دو حرفی سر کار است
مقام عشق منبر نیست ، دار است
براهیمان ز نمرودان نترسند
که عود خام راتش عیار است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز پیری یاد دارم این دو اندرز
ز پیری یاد دارم این دو اندرز
نباید جز بجان خویشتن زیست
گریز از پیشن مرد فرودست
که جان خود گرو کرد و به تن زیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمانی که داندرمز دین را
مسلمانی که داندرمز دین را
نساید پیش غیر الله جبین را
اکر گرد ون بکام او مکردد
به کام خود بگر داند زمین را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مقام شوق بی صدق و یقین نیست
مقام شوق بی صدق و یقین نیست
یقین بی صحبت روح الامین نیست
گر از صدق و یقین داری نصیبی
قدم بیباک نه کس در کین نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به افرنگی بتان خود را سپردی
به افرنگی بتان خود را سپردی
چه نامردانه درتبخانه مردی
خرد بیگانه دل سینه بی سوز
که از تاک یناکان می نخوردی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نه هرکس خود گردهم خود گد از است
نه هرکس خود گردهم خود گد از است
نه هرکس مست ناز اندر نیاز است
قبای لا اله خونین قبانی است
که بربالای نامردان درا راست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دوگیتی را صلا از قرأت اوست
دوگیتی را صلا از قرأت اوست
مسلمان لایموت از رکعت اوست
ند اندکشتهٔ این عصربی سوز
قیامتها که درقد قامت اوست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
فرنگی رمز رزاقی بداند
فرنگی رمز رزاقی بداند
به این بخشد از آن وا می‌ستاند
به شیطان آنچنان روزی رساند
که یزدان اندرآن حیران بماند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بهشتی بهر پاکان حرم هست
بهشتی بهر پاکان حرم هست
بهشتی بهر ارباب همم هست
بگو هندی مسلمان را که خوش باش
بهشتی فی سبیل الله هم هست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
به اوج‌ کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجا
سر مویی‌ گر اینجا خم‌ شوی بشکن‌ کلاه آنجا
ادبگاه محبّت ناز شوخی برنمی‌دارد
چو شبنم سر به مهر اشک می‌بالد نگاه آنجا
به یاد محفل نازش سحرخیز است اجزایم
تبسّم تا کجاها چیده باشد دستگاه آنجا
مقیم دشت الفت باش و خواب ناز سامان‌کن
به هم می‌آورد چشم تو مژگان‌ گیاه آنجا
خیال جلوه‌زار نیستی هم عالمی دارد
ز نقش پا سری باید کشیدن‌ گاه‌گاه آنجا
خوشا بزم وفا کز خجلت اظهار نومیدی
شرر در سنگ دارد پرفشانیهای آه آنجا
به‌سعی غیر مشکل بود ز آشوب دویی رستن
سری در جیب خود دزدیدم و بردم پناه آنجا
دل از کم‌ظرفی طاقت نبست احرام آزادی
به‌سنگ آید مگر این جام و گردد عذرخواه آنجا
به‌ کنعان هوس گردی ندارد یوسف مطلب
مگر در خود فرو رفتن‌ کند ایجاد چاه آنجا
ز بس فیض سحر می‌جوشد از گرد سواد دل
همه‌ گر شب شوی روزت‌ نمی‌گردد سیاه‌ آنجا
ز طرز مشرب عشّاق سیر بینوایی‌ کن
شکست رنگ‌ کس‌ آبی ندارد زیر کاه آنجا
زمینگیرم به افسون دل بی‌مدّعا بیدل
در آن وادی‌ که منزل نیز می‌افتد به راه آنجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
کجا الوان نعمت زین بساط آسان شود پیدا
که آدم ازبهشت آید برون تا نان شود پیدا
تمیز لذت دنیا هم آسان نیست ای غافل
چوطفلان خون‌خوری یک‌عمر تادندان شودپیدا
سحرتا شام باید تک زدن چون آفتاب اینجا
که خشکاری به چشم حرص این انبان شود پیدا
سحاب‌کشت ما صد ره شکافد چشم‌گریانش
که‌گندم یک تبسم با لب خندان شود پیدا
تلاش موج درگوهر شدن امید آن دارد
که‌گرد ساحلی زبن بحر بی‌پایان شود پیدا
جنون هم جهدها بایدکه دامانش به چنگ افتد
دری صد پیرهن تا پیکر عریان شود پیدا
عیوب آید برون تاگل‌کند حسن‌کمال اینجا
کلف بی‌پرده‌گردد تا مه تابان شود پیدا
پریشان است از بی‌التفاتی‌، سبحهٔ الفت
ز دل بستن مگر جمعیت باران شود پیدا
امان خواه ازگزند خلق درگرم اختلاطی‌ها
که عقرب بیشتر در فصل تابستان شود پیدا
بنای وحشت این کهنه منزل عبرتی دارد
که صاحبخانه‌گر پیدا شود مهمان شود پیدا
زپیدایی به نام محض چون عنقا قناعت‌کن
فراغ اینجاکسی داردکزین عنوان شود پیدا
چوصبح آن به که‌گم‌باشد نفس درگرد معدومی
وگر پیدا تواند گشت بال‌افشان شود پیدا
درین صحرا به وضع خضر باید زندگی‌کردن
نگردد گم کسی کز مردمان پنهان شود پیدا
حریف‌گوهر نایاب نبود سعی غواصان
مگر این کام دل از همت مردان شود پیدا
خیالات پری بی‌شیشه نقش طاق نسیان‌کن
محال است‌اینکه‌هرجاجسم‌گم شدجان شودپیدا
تماشاگاه عبرت پا به دامن سیر می‌خواهد
نگه می‌باید اینجا توام مژگان شود پیدا
ردیف بار دنیا رنج عقبا ساختن بیدل
زگاو و خر نمی‌آید مگر انسان شود پیدا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
کو بقاگر نفست‌گشت مکرر پیدا
پا ندارد چو سحر، چندکنی سر پیدا
صفر اشکال فلک دوری مقصد افزود
وهم تازیدکه شد حلقهٔ آن درپیدا
شاهد وضع برودتکدهٔ هستی بود
پوستینی‌که شد از پیکر اخگر پیدا
جرم آدم چه اثر داشت‌که از منفعلی
گشت در مزرع گندم همه دختر پید‌ا
میکشان جمله شبی دعوت زاهدکردند
چوب در دست شد از دور سر خر پیدا
مگذر از فیض حلاوتکدهٔ مهر و وفاق
خون چو شد شیرکند لذت شکرپیدا
مقصد عشق بلند است زافلاک مپرس
نشئه مشکل‌که شود از خط ساغر پیدا
قدرت تربیت از بازوی تهدید مخواه
به هوس بیضه شکستن نکند پر پیدا
دیدهٔ منتظران تو به صدکوشش اشک
روغنی کرد ز بادام مقشر پیدا
فقر درکسوت اظهار هنر رسوایی‌ست
آخرآیینه نمدکرد ز جوهرپیدا
شخص تمثال دمید از هوس خودبینی
چه نمود آینه‌گرکرد سکندر پیدا
خلقی ازضبط نفس غوطه به دل زد بیدل
قعر این بحر نگردید ز لنگر پیدا