عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مشو نخچیر ابلیسان این عصر
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
حریف ضرب او مرد تمام است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز فهم دون نهادان گرچه دور است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ندانی تا نباشی محرم مرد
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
خرد بیگانهء ذوق یقین است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
اگر دانا دل و صافی ضمیر است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
شیندم بیتکی از مرد پیری
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نهان اندر دو حرفی سر کار است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نهان اندر دو حرفی سر کار است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
ز پیری یاد دارم این دو اندرز
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مسلمانی که داندرمز دین را
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
مقام شوق بی صدق و یقین نیست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
به افرنگی بتان خود را سپردی
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نه هرکس خود گردهم خود گد از است
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
دوگیتی را صلا از قرأت اوست
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
فرنگی رمز رزاقی بداند
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
بهشتی بهر پاکان حرم هست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
به اوج کبریا کز پهلوی عجز است راه آنجا
سر مویی گر اینجا خم شوی بشکن کلاه آنجا
ادبگاه محبّت ناز شوخی برنمیدارد
چو شبنم سر به مهر اشک میبالد نگاه آنجا
به یاد محفل نازش سحرخیز است اجزایم
تبسّم تا کجاها چیده باشد دستگاه آنجا
مقیم دشت الفت باش و خواب ناز سامانکن
به هم میآورد چشم تو مژگان گیاه آنجا
خیال جلوهزار نیستی هم عالمی دارد
ز نقش پا سری باید کشیدن گاهگاه آنجا
خوشا بزم وفا کز خجلت اظهار نومیدی
شرر در سنگ دارد پرفشانیهای آه آنجا
بهسعی غیر مشکل بود ز آشوب دویی رستن
سری در جیب خود دزدیدم و بردم پناه آنجا
دل از کمظرفی طاقت نبست احرام آزادی
بهسنگ آید مگر این جام و گردد عذرخواه آنجا
به کنعان هوس گردی ندارد یوسف مطلب
مگر در خود فرو رفتن کند ایجاد چاه آنجا
ز بس فیض سحر میجوشد از گرد سواد دل
همه گر شب شوی روزت نمیگردد سیاه آنجا
ز طرز مشرب عشّاق سیر بینوایی کن
شکست رنگ کس آبی ندارد زیر کاه آنجا
زمینگیرم به افسون دل بیمدّعا بیدل
در آن وادی که منزل نیز میافتد به راه آنجا
سر مویی گر اینجا خم شوی بشکن کلاه آنجا
ادبگاه محبّت ناز شوخی برنمیدارد
چو شبنم سر به مهر اشک میبالد نگاه آنجا
به یاد محفل نازش سحرخیز است اجزایم
تبسّم تا کجاها چیده باشد دستگاه آنجا
مقیم دشت الفت باش و خواب ناز سامانکن
به هم میآورد چشم تو مژگان گیاه آنجا
خیال جلوهزار نیستی هم عالمی دارد
ز نقش پا سری باید کشیدن گاهگاه آنجا
خوشا بزم وفا کز خجلت اظهار نومیدی
شرر در سنگ دارد پرفشانیهای آه آنجا
بهسعی غیر مشکل بود ز آشوب دویی رستن
سری در جیب خود دزدیدم و بردم پناه آنجا
دل از کمظرفی طاقت نبست احرام آزادی
بهسنگ آید مگر این جام و گردد عذرخواه آنجا
به کنعان هوس گردی ندارد یوسف مطلب
مگر در خود فرو رفتن کند ایجاد چاه آنجا
ز بس فیض سحر میجوشد از گرد سواد دل
همه گر شب شوی روزت نمیگردد سیاه آنجا
ز طرز مشرب عشّاق سیر بینوایی کن
شکست رنگ کس آبی ندارد زیر کاه آنجا
زمینگیرم به افسون دل بیمدّعا بیدل
در آن وادی که منزل نیز میافتد به راه آنجا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
کجا الوان نعمت زین بساط آسان شود پیدا
که آدم ازبهشت آید برون تا نان شود پیدا
تمیز لذت دنیا هم آسان نیست ای غافل
چوطفلان خونخوری یکعمر تادندان شودپیدا
سحرتا شام باید تک زدن چون آفتاب اینجا
که خشکاری به چشم حرص این انبان شود پیدا
سحابکشت ما صد ره شکافد چشمگریانش
کهگندم یک تبسم با لب خندان شود پیدا
تلاش موج درگوهر شدن امید آن دارد
کهگرد ساحلی زبن بحر بیپایان شود پیدا
جنون هم جهدها بایدکه دامانش به چنگ افتد
دری صد پیرهن تا پیکر عریان شود پیدا
عیوب آید برون تاگلکند حسنکمال اینجا
کلف بیپردهگردد تا مه تابان شود پیدا
پریشان است از بیالتفاتی، سبحهٔ الفت
ز دل بستن مگر جمعیت باران شود پیدا
امان خواه ازگزند خلق درگرم اختلاطیها
که عقرب بیشتر در فصل تابستان شود پیدا
بنای وحشت این کهنه منزل عبرتی دارد
که صاحبخانهگر پیدا شود مهمان شود پیدا
زپیدایی به نام محض چون عنقا قناعتکن
فراغ اینجاکسی داردکزین عنوان شود پیدا
چوصبح آن به کهگمباشد نفس درگرد معدومی
وگر پیدا تواند گشت بالافشان شود پیدا
درین صحرا به وضع خضر باید زندگیکردن
نگردد گم کسی کز مردمان پنهان شود پیدا
حریفگوهر نایاب نبود سعی غواصان
مگر این کام دل از همت مردان شود پیدا
خیالات پری بیشیشه نقش طاق نسیانکن
محال استاینکههرجاجسمگم شدجان شودپیدا
تماشاگاه عبرت پا به دامن سیر میخواهد
نگه میباید اینجا توام مژگان شود پیدا
ردیف بار دنیا رنج عقبا ساختن بیدل
زگاو و خر نمیآید مگر انسان شود پیدا
که آدم ازبهشت آید برون تا نان شود پیدا
تمیز لذت دنیا هم آسان نیست ای غافل
چوطفلان خونخوری یکعمر تادندان شودپیدا
سحرتا شام باید تک زدن چون آفتاب اینجا
که خشکاری به چشم حرص این انبان شود پیدا
سحابکشت ما صد ره شکافد چشمگریانش
کهگندم یک تبسم با لب خندان شود پیدا
تلاش موج درگوهر شدن امید آن دارد
کهگرد ساحلی زبن بحر بیپایان شود پیدا
جنون هم جهدها بایدکه دامانش به چنگ افتد
دری صد پیرهن تا پیکر عریان شود پیدا
عیوب آید برون تاگلکند حسنکمال اینجا
کلف بیپردهگردد تا مه تابان شود پیدا
پریشان است از بیالتفاتی، سبحهٔ الفت
ز دل بستن مگر جمعیت باران شود پیدا
امان خواه ازگزند خلق درگرم اختلاطیها
که عقرب بیشتر در فصل تابستان شود پیدا
بنای وحشت این کهنه منزل عبرتی دارد
که صاحبخانهگر پیدا شود مهمان شود پیدا
زپیدایی به نام محض چون عنقا قناعتکن
فراغ اینجاکسی داردکزین عنوان شود پیدا
چوصبح آن به کهگمباشد نفس درگرد معدومی
وگر پیدا تواند گشت بالافشان شود پیدا
درین صحرا به وضع خضر باید زندگیکردن
نگردد گم کسی کز مردمان پنهان شود پیدا
حریفگوهر نایاب نبود سعی غواصان
مگر این کام دل از همت مردان شود پیدا
خیالات پری بیشیشه نقش طاق نسیانکن
محال استاینکههرجاجسمگم شدجان شودپیدا
تماشاگاه عبرت پا به دامن سیر میخواهد
نگه میباید اینجا توام مژگان شود پیدا
ردیف بار دنیا رنج عقبا ساختن بیدل
زگاو و خر نمیآید مگر انسان شود پیدا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
کو بقاگر نفستگشت مکرر پیدا
پا ندارد چو سحر، چندکنی سر پیدا
صفر اشکال فلک دوری مقصد افزود
وهم تازیدکه شد حلقهٔ آن درپیدا
شاهد وضع برودتکدهٔ هستی بود
پوستینیکه شد از پیکر اخگر پیدا
جرم آدم چه اثر داشتکه از منفعلی
گشت در مزرع گندم همه دختر پیدا
میکشان جمله شبی دعوت زاهدکردند
چوب در دست شد از دور سر خر پیدا
مگذر از فیض حلاوتکدهٔ مهر و وفاق
خون چو شد شیرکند لذت شکرپیدا
مقصد عشق بلند است زافلاک مپرس
نشئه مشکلکه شود از خط ساغر پیدا
قدرت تربیت از بازوی تهدید مخواه
به هوس بیضه شکستن نکند پر پیدا
دیدهٔ منتظران تو به صدکوشش اشک
روغنی کرد ز بادام مقشر پیدا
فقر درکسوت اظهار هنر رسواییست
آخرآیینه نمدکرد ز جوهرپیدا
شخص تمثال دمید از هوس خودبینی
چه نمود آینهگرکرد سکندر پیدا
خلقی ازضبط نفس غوطه به دل زد بیدل
قعر این بحر نگردید ز لنگر پیدا
پا ندارد چو سحر، چندکنی سر پیدا
صفر اشکال فلک دوری مقصد افزود
وهم تازیدکه شد حلقهٔ آن درپیدا
شاهد وضع برودتکدهٔ هستی بود
پوستینیکه شد از پیکر اخگر پیدا
جرم آدم چه اثر داشتکه از منفعلی
گشت در مزرع گندم همه دختر پیدا
میکشان جمله شبی دعوت زاهدکردند
چوب در دست شد از دور سر خر پیدا
مگذر از فیض حلاوتکدهٔ مهر و وفاق
خون چو شد شیرکند لذت شکرپیدا
مقصد عشق بلند است زافلاک مپرس
نشئه مشکلکه شود از خط ساغر پیدا
قدرت تربیت از بازوی تهدید مخواه
به هوس بیضه شکستن نکند پر پیدا
دیدهٔ منتظران تو به صدکوشش اشک
روغنی کرد ز بادام مقشر پیدا
فقر درکسوت اظهار هنر رسواییست
آخرآیینه نمدکرد ز جوهرپیدا
شخص تمثال دمید از هوس خودبینی
چه نمود آینهگرکرد سکندر پیدا
خلقی ازضبط نفس غوطه به دل زد بیدل
قعر این بحر نگردید ز لنگر پیدا