عبارات مورد جستجو در ۱۰۰۸ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۷
خداوندا تن خصمان برنج اندر بفرسودی
معادی بر زیان از تو تو از تائید بر سودی
مخالف را ز راه چشم خون دل بپالودی
موافق را بناز و نوش جان و دل بیالودی
بدل ز آئینه فرهنگ زنگ رنگ بزدودی
تو هرکس را بدانائی ره فرهنگ بنمودی
بناز و نیکوئی روزی بعمر اندر نیاسودی
همیشه این چنین بادی که تا اکنون همی بودی
مرا مقدار و جان و ناز زی شاهان تو افزودی
مرا هرکس برانخواندی و تو باریم بستودی
اگر دیر آمدم شاها تو از خوبی پذیرفتی
معادی بر زیان از تو تو از تائید بر سودی
معادی بر زیان از تو تو از تائید بر سودی
مخالف را ز راه چشم خون دل بپالودی
موافق را بناز و نوش جان و دل بیالودی
بدل ز آئینه فرهنگ زنگ رنگ بزدودی
تو هرکس را بدانائی ره فرهنگ بنمودی
بناز و نیکوئی روزی بعمر اندر نیاسودی
همیشه این چنین بادی که تا اکنون همی بودی
مرا مقدار و جان و ناز زی شاهان تو افزودی
مرا هرکس برانخواندی و تو باریم بستودی
اگر دیر آمدم شاها تو از خوبی پذیرفتی
معادی بر زیان از تو تو از تائید بر سودی
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
قطران تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۷
اثیر اخسیکتی : رباعیات
شمارهٔ ۶۴ - گویند این دو بیت را در مرض موت گفته و لبیک حق را اجابت فرموده است:
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - ایضا در مدح بهرام شاه است
یارب جهان بکامه بهرام شاه دار
ایام را مسخر این پادشاه دار
او را پناه دولت و دین کرده به عدل
اکنون به فضل هم تو خودش در پناه دار
تازه گیاه بخت شکفته گل مراد
از خاک و آب رونق این بارگاه دار
گر بی رضاش چشمه خورشید بنگرد
آن چشمه را چو ماه مطیع نگاه دار
آه از فصول ماه که در دیده نور داد
ای راه شاه آیینه در روی ماه دار؟
کس مثل او جهان را هرگز نگه نداشت
فرمان کن ای جهان و مر او را نگاه دار
در بزم جام عشرت او را نصیب کن
در رزم تیغ او را نصرت پناه دار
ای شاه روی عالم و اقبال او توئی
تا عالم است روی باقبال و جاه دار
گر بایدت که تنگ شود عرصه ملوک
هر روز شان بلعبی در شاه خواه دار
جودت چو کامل است ولی گو مراد خواه
عفوت چو شامل است عدو گو گناه دار
از تاج تست عکسی صبح سفید پوش
از چتر تست ظلی شام سیاه دار
گوش تو شاهراه بشارت شد و از این
بسیار در رهست تو چشمی به راه دار
از گوشمال دهر نگهداشتی مرا
بادا ز چشم زخم خدایت نگاه دار
تا بر سپاه ماه به میدان تیغ رنگ
مریخ با سیاست باشد سپاه دار
هم پای بر فلک ز شرف روز و شب گذار
هم دست بر جهان ز کرم سال و ماه دار
ورد فلک چو ورد حسن اینکه تا به حشر
یارب جهان به کامه بهرام شاه دار
ایام را مسخر این پادشاه دار
او را پناه دولت و دین کرده به عدل
اکنون به فضل هم تو خودش در پناه دار
تازه گیاه بخت شکفته گل مراد
از خاک و آب رونق این بارگاه دار
گر بی رضاش چشمه خورشید بنگرد
آن چشمه را چو ماه مطیع نگاه دار
آه از فصول ماه که در دیده نور داد
ای راه شاه آیینه در روی ماه دار؟
کس مثل او جهان را هرگز نگه نداشت
فرمان کن ای جهان و مر او را نگاه دار
در بزم جام عشرت او را نصیب کن
در رزم تیغ او را نصرت پناه دار
ای شاه روی عالم و اقبال او توئی
تا عالم است روی باقبال و جاه دار
گر بایدت که تنگ شود عرصه ملوک
هر روز شان بلعبی در شاه خواه دار
جودت چو کامل است ولی گو مراد خواه
عفوت چو شامل است عدو گو گناه دار
از تاج تست عکسی صبح سفید پوش
از چتر تست ظلی شام سیاه دار
گوش تو شاهراه بشارت شد و از این
بسیار در رهست تو چشمی به راه دار
از گوشمال دهر نگهداشتی مرا
بادا ز چشم زخم خدایت نگاه دار
تا بر سپاه ماه به میدان تیغ رنگ
مریخ با سیاست باشد سپاه دار
هم پای بر فلک ز شرف روز و شب گذار
هم دست بر جهان ز کرم سال و ماه دار
ورد فلک چو ورد حسن اینکه تا به حشر
یارب جهان به کامه بهرام شاه دار
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۵ - در مدح احمد عمر گفته از غزنین فرستاد
ای باد سپیده دم سفر کن
یک چند رفیقی قمر کن
با نغمت زهره همنفس باش
درصورت مشتری نظر کن
از خاک بهشت بوی بردار
وز پر همای بال و پر کن
از طایر یمن پای و سرساز
وز آب حیات روی ترکن
از طره مشکبار خوبان
خود را چو بهار بهره ور کن
بر مجمر سینهای عشاق
رو جلوه کنان یکی گذر کن
پیکان زمردین غنچه
از دیده بسدین سپر کن
هر دیده بخت را که بینی
همچون شکفه ز خواب بر کن
آنگه خوش و تازه و همایون
منزل بر احمد عمر کن
آن مسند را که جای تخت است
از عطر چو گلشن دگر کن
خاک قدمش چو بار دادت
خدمت چو قلم همه به سر کن
هر چند که نظم کردم این عقد
نثری که کنی از این گهر کن
نازک طبع و عزیز وقت است
گوئی چو حدیث مختصر کن
از بنده بگو که ای خداوند
کار حسن از کرم چو زر کن
از خوی خوش و حدیث شیرین
بهر دل خلق گل شکر کن
نیکی کردی و نیکت آمد
چون دیدی سود بیشتر کن
یارب تو حسود جاه او را
خسته دل و سوخته جگر کن
چون روی بروی شد به حاجت
چون محتاجانش دربدر کن
یک چند رفیقی قمر کن
با نغمت زهره همنفس باش
درصورت مشتری نظر کن
از خاک بهشت بوی بردار
وز پر همای بال و پر کن
از طایر یمن پای و سرساز
وز آب حیات روی ترکن
از طره مشکبار خوبان
خود را چو بهار بهره ور کن
بر مجمر سینهای عشاق
رو جلوه کنان یکی گذر کن
پیکان زمردین غنچه
از دیده بسدین سپر کن
هر دیده بخت را که بینی
همچون شکفه ز خواب بر کن
آنگه خوش و تازه و همایون
منزل بر احمد عمر کن
آن مسند را که جای تخت است
از عطر چو گلشن دگر کن
خاک قدمش چو بار دادت
خدمت چو قلم همه به سر کن
هر چند که نظم کردم این عقد
نثری که کنی از این گهر کن
نازک طبع و عزیز وقت است
گوئی چو حدیث مختصر کن
از بنده بگو که ای خداوند
کار حسن از کرم چو زر کن
از خوی خوش و حدیث شیرین
بهر دل خلق گل شکر کن
نیکی کردی و نیکت آمد
چون دیدی سود بیشتر کن
یارب تو حسود جاه او را
خسته دل و سوخته جگر کن
چون روی بروی شد به حاجت
چون محتاجانش دربدر کن
سید حسن غزنوی : قصاید
شمارهٔ ۷۶ - وله
ای صبا طوف در گلستان کن
همدمی با هزاردستان کن
راز با برگهای سوسن گوی
ناز با شاخهای ریحان کن
گر ته تنگ یاسمن بگشای
کار دشوار لاله آسان کن
رخ گلبرگ را به هم بر زن
طره بید را پریشان کن
گر زنی خیمه چو گردون زن
ورکنی منزلی به بستان کن
گاه با آه خوشدلان آمیز
گاه آهنگ زلف جانان کن
ور ز مشکین نافه خون خوردی
رخ رنگین باغ خندان کن
خوابگه پیش چشم نرگس ساز
آب خور نزد آب حیوان کن
هر کجا راحتی است در عالم
گرد آن چون امید جولان کن
چون شدی تازه و خوش و خرم
روی میمون به مرو شهجان کن
مجلس حضرت همایون را
خوشتر از بارگاه رضوان کن
چون رسیدی بدان همایون صدر
خدمت و بندگی فراوان کن
به مثل گر کنی یکی حرکت
چون رسول منی به سامان کن
دم دم ای باد خاک پایش را
گوهر افشان و مشک باران کن
ای سعادت از او گزیرت نیست
هر چه فرمود زود فرمان کن
قدر او را بلند بالا دار
صیت او را فراخ میدان کن
نافه مشک خطش از دل ساز
صدف در لفظش از جان کن
ای جهان هر چه بایدش آن آر
وی فلک هر چه گویدت آن کن
رأی او را چو شمس روشن دار
کار او را چو چرخ گردان کن
یارب او را که دارد استحقاق
خواجه جمله خراسان کن
حاسدش گرز ذره افزون است
جمله را زیر خاک پنهان کن
همدمی با هزاردستان کن
راز با برگهای سوسن گوی
ناز با شاخهای ریحان کن
گر ته تنگ یاسمن بگشای
کار دشوار لاله آسان کن
رخ گلبرگ را به هم بر زن
طره بید را پریشان کن
گر زنی خیمه چو گردون زن
ورکنی منزلی به بستان کن
گاه با آه خوشدلان آمیز
گاه آهنگ زلف جانان کن
ور ز مشکین نافه خون خوردی
رخ رنگین باغ خندان کن
خوابگه پیش چشم نرگس ساز
آب خور نزد آب حیوان کن
هر کجا راحتی است در عالم
گرد آن چون امید جولان کن
چون شدی تازه و خوش و خرم
روی میمون به مرو شهجان کن
مجلس حضرت همایون را
خوشتر از بارگاه رضوان کن
چون رسیدی بدان همایون صدر
خدمت و بندگی فراوان کن
به مثل گر کنی یکی حرکت
چون رسول منی به سامان کن
دم دم ای باد خاک پایش را
گوهر افشان و مشک باران کن
ای سعادت از او گزیرت نیست
هر چه فرمود زود فرمان کن
قدر او را بلند بالا دار
صیت او را فراخ میدان کن
نافه مشک خطش از دل ساز
صدف در لفظش از جان کن
ای جهان هر چه بایدش آن آر
وی فلک هر چه گویدت آن کن
رأی او را چو شمس روشن دار
کار او را چو چرخ گردان کن
یارب او را که دارد استحقاق
خواجه جمله خراسان کن
حاسدش گرز ذره افزون است
جمله را زیر خاک پنهان کن
سید حسن غزنوی : مقطعات
شمارهٔ ۷ - درمدح خواجه مخلص الدین گوید
چندان که در دوازده برج است هفت مرغ
ای مخلص کریم ترا بخت یار باد
تا باز روز از شرف اندر حمل بود
باز بقات را همه دولت شکار باد
تا ثور برج زهره بلبل طرب بود
پیش تو زهره ساز طرب بر کنار باد
گرد میان جوزا چون طوق فاخته
از بهر خدمتت کمری استوار باد
از چنگ و ناخن سرطان و عقاب مرگ
همواره جان و جسم حسودت فکار باد
قدر همای سایه خورشید سای تو
بر اوج شیر بیشه گردون سوار باد
تا هست نسر طایر بر برج سنبله
خصمت چو نسر واقع افتاده خوار باد
تا نقد مهرکان را میزان مقرر است
طاوس دولت تو به رنگ بهار باد
ای خصم تو چو عقرب و خفاش روز کور
چون ماه شب چراغ رفیعت هزار باد
تاقوس آتشی و بط آبی بود به طبع
طبع تو آب رونق و آتش غبار باد
جدیی که هست خانه کیوان بوم شکل
گز طالع حسودت گردد نزار باد
ارکان دولت تو که سیمرغ قدرت است
چون اختران دلو به کوکب چهار باد
زرهای سور چرخ و در مهاء عفوت آب؟
بر بلبلی که چون تو سراید نثار باد
ای مخلص کریم ترا بخت یار باد
تا باز روز از شرف اندر حمل بود
باز بقات را همه دولت شکار باد
تا ثور برج زهره بلبل طرب بود
پیش تو زهره ساز طرب بر کنار باد
گرد میان جوزا چون طوق فاخته
از بهر خدمتت کمری استوار باد
از چنگ و ناخن سرطان و عقاب مرگ
همواره جان و جسم حسودت فکار باد
قدر همای سایه خورشید سای تو
بر اوج شیر بیشه گردون سوار باد
تا هست نسر طایر بر برج سنبله
خصمت چو نسر واقع افتاده خوار باد
تا نقد مهرکان را میزان مقرر است
طاوس دولت تو به رنگ بهار باد
ای خصم تو چو عقرب و خفاش روز کور
چون ماه شب چراغ رفیعت هزار باد
تاقوس آتشی و بط آبی بود به طبع
طبع تو آب رونق و آتش غبار باد
جدیی که هست خانه کیوان بوم شکل
گز طالع حسودت گردد نزار باد
ارکان دولت تو که سیمرغ قدرت است
چون اختران دلو به کوکب چهار باد
زرهای سور چرخ و در مهاء عفوت آب؟
بر بلبلی که چون تو سراید نثار باد
سید حسن غزنوی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۴
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱
باسمک اللهم یا فتاح ابواب المنا
یا غنی الذات یا من فیه برهان الغنا
یا مفیض الجود یا فیاض آثار الوجود
یا قدیم الملک یا من لم یغیره الفنا
یا عمیم اللطف یا وهاب لذات السرور
یا طبیب القلب یا حلال اشکال العنا
قد جنی قلبی من الدنیا ذنوبا ثم تاب
قد اتی مستغفرا فاغفرله ما قد جنا
انت مسجودی و معبودی فلم اعبد سواک
انت خلاقی و رزاقی ولم اعلم انا
تال قدری منک معراج المعالی واعتلا
حاز قلبی منک اسرار المعانی و اغتنا
قد شرحت الصدر فاحلل من لسانی عقدة
نعمة اعطیتها تمم بتوفیق الثنا
قد وهبت النطق قدرنی علی حسن المقال
حکمة اخفیتها فی الشعر بینها هنا
افضل الالطاف ادراک المعانی فی الکلام
احمد الله الذی اعطی فضولی ما عنا
یا غنی الذات یا من فیه برهان الغنا
یا مفیض الجود یا فیاض آثار الوجود
یا قدیم الملک یا من لم یغیره الفنا
یا عمیم اللطف یا وهاب لذات السرور
یا طبیب القلب یا حلال اشکال العنا
قد جنی قلبی من الدنیا ذنوبا ثم تاب
قد اتی مستغفرا فاغفرله ما قد جنا
انت مسجودی و معبودی فلم اعبد سواک
انت خلاقی و رزاقی ولم اعلم انا
تال قدری منک معراج المعالی واعتلا
حاز قلبی منک اسرار المعانی و اغتنا
قد شرحت الصدر فاحلل من لسانی عقدة
نعمة اعطیتها تمم بتوفیق الثنا
قد وهبت النطق قدرنی علی حسن المقال
حکمة اخفیتها فی الشعر بینها هنا
افضل الالطاف ادراک المعانی فی الکلام
احمد الله الذی اعطی فضولی ما عنا
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
غمت در سینه ام جا کرد چون بیرون شود یارب
و گر ماند چنین حال دل من چون شود یارب
نمی خواهد شبی گیرم قراری بر سر کویش
بلای بی قراری روزی گردون شود یارب
جدا زان لعل میگون نیست کارم غیر خون خوردن
بخون خوردن مرا آموخت این دل خون شود یارب
مرا گفتی که از من شاد خواهد شد دلت روزی
ندارم صبر گر خواهد شدن اکنون شود یارب
فلک در نامرادی تا بکی جانم بلب آرد
مرادم کی میسر زان لب میگون شود یارب
نمی خواهم که از من تنگدل گردد رقیب او
اگر خواهد دلم محزون شود محزون شود یارب
فضولی قدر درد دل چه می دانند بی دردان
مرا ذوقیست با این درد دل افزون شود یارب
و گر ماند چنین حال دل من چون شود یارب
نمی خواهد شبی گیرم قراری بر سر کویش
بلای بی قراری روزی گردون شود یارب
جدا زان لعل میگون نیست کارم غیر خون خوردن
بخون خوردن مرا آموخت این دل خون شود یارب
مرا گفتی که از من شاد خواهد شد دلت روزی
ندارم صبر گر خواهد شدن اکنون شود یارب
فلک در نامرادی تا بکی جانم بلب آرد
مرادم کی میسر زان لب میگون شود یارب
نمی خواهم که از من تنگدل گردد رقیب او
اگر خواهد دلم محزون شود محزون شود یارب
فضولی قدر درد دل چه می دانند بی دردان
مرا ذوقیست با این درد دل افزون شود یارب
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۹۱
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
فضولی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۵
فضولی : اضافات
مسبع
وقتست که شام غم هجران بسر آید
در باغ امل نخل تمنا ببر آید
ماه غرض از مطلع امید بر آید
در ظلمت شب مژده فیض سحر آید
از برج وبال اختر طالع بدر آید
در آرزوی وصل دعا کارگر آید
دلدار سفر کرده ما از سفر آید
ای درد و بلا دوریت ارباب وفا را
نزدیک شو و دور کن این درد و بلا را
داریم تمنای لقای تو خدا را
بردار ز رخ پرده و بنمای لقا را
ای کرده فراموش درین واقعه ما را
رحمی کن و مگذار دگر پیک صبا را
کان بی خبر از تو بمن بی خبر آید
عمریست که شوق رخ نیکوی تو داریم
در جان حزین آرزوی روی تو داریم
در دل شکن سلسله موی تو داریم
در سینه هوای قد دلجوی تو داریم
در سر هوس خاک سر کوی تو داریم
پیوسته خیال خم ابروی تو داریم
ای خوبتر از هر چه به پیش نظر آید
ماییم که در دوستیت یک جهتانیم
در راه تو هر عهد که بستیم بر آنیم
عمریست که تو غایبی و ما نگرانیم
در آرزوی روی تو با آه و فغانیم
دور از تو بسی خسته دل سوخته جانیم
مپسند کزین بیش درین غصه بمانیم
مگذار که جان از تن فرسوده بر آید
در محنت هجران تو ای سرو سمنبر
داریم دل مضطرب و جان مکدر
کو مژده وصلت که دماغ دل مضطر
گردد ز نسیم اثرش باز معطر
ز انسان که نومید ظفر از ایزد داور
در دشت احد وقت هجوم صف کافر
بهر مدد لشگر خیرالبشر آید
شاهی که سر چرخ برین خاک در اوست
در تمشیت کار قضا کارگر اوست
اوراق فلک دفتر فضل و هنر اوست
ایجاد بشر پرتو فیض نظر اوست
بحریست که ارواح ائمه گهر اوست
نخلیست که توفیق ولایت ثمر اوست
هیهات که از نخل دگر این ثمر آید
ای ذره از خاک درت طینت آدم
وز دولت پابوس تو آن خاک مکرم
تشریف امامت بوجود تو مسلم
ذات تو بمجموعه موجود مقدم
ای بنیه عالم بتولای تو محکم
تا هست ز عالم اثر بنیه بعالم
مشکل که وجودی ز تو پاکیزه تر آید
شاها تو همانی که برین صفحه ایام
در اول حال از تو رقم شد خط اسلام
پیش از تو ز اسلام نمی برد کسی نام
حالا که جهان یافته با شرع تو آرام
گر جمعی پریشان سیه نامه بد نام
خواهد که این صبح بتزویر شود شام
مپسند که تذویر چنین معتبر آید
با تیغ دو سر قصد سر اهل خطا کن
سر متصل از تن بسر تیغ جدا کن
درد دل شوریده ما بین و دوا کن
از لطف تو هر کام که داریم روا کن
در کار عدو قاعده صبر رها کن
در رهگذر شرع خود اندیشه ما کن
مگذار که خاری بسر رهگذر آید
شاها اثر دوستیست رونق دین است
خوش آنکه درین دوستی از اهل یقین است
هر کس که درت را ز غلامان کمین است
در انجمن اهل وفا صدر نشین است
مداحی تو کار فضولی حزین است
حقا که چنین بوده و آغاز چنین است
تا بلبل طبعش بفصاحت بسر آید
در باغ امل نخل تمنا ببر آید
ماه غرض از مطلع امید بر آید
در ظلمت شب مژده فیض سحر آید
از برج وبال اختر طالع بدر آید
در آرزوی وصل دعا کارگر آید
دلدار سفر کرده ما از سفر آید
ای درد و بلا دوریت ارباب وفا را
نزدیک شو و دور کن این درد و بلا را
داریم تمنای لقای تو خدا را
بردار ز رخ پرده و بنمای لقا را
ای کرده فراموش درین واقعه ما را
رحمی کن و مگذار دگر پیک صبا را
کان بی خبر از تو بمن بی خبر آید
عمریست که شوق رخ نیکوی تو داریم
در جان حزین آرزوی روی تو داریم
در دل شکن سلسله موی تو داریم
در سینه هوای قد دلجوی تو داریم
در سر هوس خاک سر کوی تو داریم
پیوسته خیال خم ابروی تو داریم
ای خوبتر از هر چه به پیش نظر آید
ماییم که در دوستیت یک جهتانیم
در راه تو هر عهد که بستیم بر آنیم
عمریست که تو غایبی و ما نگرانیم
در آرزوی روی تو با آه و فغانیم
دور از تو بسی خسته دل سوخته جانیم
مپسند کزین بیش درین غصه بمانیم
مگذار که جان از تن فرسوده بر آید
در محنت هجران تو ای سرو سمنبر
داریم دل مضطرب و جان مکدر
کو مژده وصلت که دماغ دل مضطر
گردد ز نسیم اثرش باز معطر
ز انسان که نومید ظفر از ایزد داور
در دشت احد وقت هجوم صف کافر
بهر مدد لشگر خیرالبشر آید
شاهی که سر چرخ برین خاک در اوست
در تمشیت کار قضا کارگر اوست
اوراق فلک دفتر فضل و هنر اوست
ایجاد بشر پرتو فیض نظر اوست
بحریست که ارواح ائمه گهر اوست
نخلیست که توفیق ولایت ثمر اوست
هیهات که از نخل دگر این ثمر آید
ای ذره از خاک درت طینت آدم
وز دولت پابوس تو آن خاک مکرم
تشریف امامت بوجود تو مسلم
ذات تو بمجموعه موجود مقدم
ای بنیه عالم بتولای تو محکم
تا هست ز عالم اثر بنیه بعالم
مشکل که وجودی ز تو پاکیزه تر آید
شاها تو همانی که برین صفحه ایام
در اول حال از تو رقم شد خط اسلام
پیش از تو ز اسلام نمی برد کسی نام
حالا که جهان یافته با شرع تو آرام
گر جمعی پریشان سیه نامه بد نام
خواهد که این صبح بتزویر شود شام
مپسند که تذویر چنین معتبر آید
با تیغ دو سر قصد سر اهل خطا کن
سر متصل از تن بسر تیغ جدا کن
درد دل شوریده ما بین و دوا کن
از لطف تو هر کام که داریم روا کن
در کار عدو قاعده صبر رها کن
در رهگذر شرع خود اندیشه ما کن
مگذار که خاری بسر رهگذر آید
شاها اثر دوستیست رونق دین است
خوش آنکه درین دوستی از اهل یقین است
هر کس که درت را ز غلامان کمین است
در انجمن اهل وفا صدر نشین است
مداحی تو کار فضولی حزین است
حقا که چنین بوده و آغاز چنین است
تا بلبل طبعش بفصاحت بسر آید
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۲
آن روضه مقدس و آن کعبه صفا
آن مرقد مطهر و آن قبله دعا
آن قبه منور با رفعت و شرف
کو، هست عرش منزلت و آسمان بنا
دانی که چیست؟ قبله حاجات جمله خلق
یعنی مقام مشهد سلطان اولیا
بحر کمال و خازن اسرار «لوکشف »
گنج علوم و گوهر دریای «لافتی »
قایم مقام ختم رسل، صدر کائنات
مسندنشین بارگه ملک کبریا
سرخیل اصفیا و امام هدی بحق
سلطان هردو کون علی موسی الرضا
آن آفتاب برج امامت که می رسد
خورشید را ز قبه پرنور او ضیا
آن پادشاه ملک ولایت که همتش
بر خوان خویش خلق جهان را زده صلا
آن در قیمتی که به دریای فکر و عقل
کس ره بدو نمی برد الا به آشنا
شاهی که خلق را سبب حب و بغض او
از دوزخ است خوف و به جنت بود رجا
ای افصحی که علم ترا در بیان حق
چون دانش رسول خدا نیست انتها
تسبیح ذاکران تو یعنی ملائکه
سبحان من تقدس بالعز والعلا
اوراد ساکنان سماوات، روز و شب
در مدح جد و باب تو یاسین و هل اتی
در وصف روی و موی تو خوانند قدسیان
هر صبح و شام سوره واللیل والضحی
کی وصف (و) مدحت تو بود حد هرکسی
چون کردگار گفته ترا مدحت و ثنا
چون وارث محمد و موسی تویی، بحق
آمد برون ترا ز شجر مصحف و عصا
سنگی که هست از کف پایت بر او نشان
چون مروه خلق سجده کنند از سر صفا
از بهر روشنی بصر، خاک درگهت
در دیده می کشند خلایق چو توتیا
فراش بارگاه جلال تو: جبرئیل
مداح خاندان شما حضرت خدا
باب بنی فضائل تو: مرتضی علی
جد بزرگوار تو: سلطان انبیا
در گوش خادمان و مقیمان درگهت
هردم رسد ز حضرت حق «فادخلوا» ندا
ز آواز حافظان خوش الحان حضرتت
هر بامداد در ملکوت اوفتد صدا
بر بلبلان روضه تو رشک می برند
بستان سرای جنت و مرغان خوش نوا
در زیر سایه علم مصطفی رود
آن کس که او به ملک ولایت زند لوا
حق موالیان تو در روز رستخیز
خلد برین و شربت کوثر بود جزا
آن کس که کرده در ره دین شما خلاف
او را همیشه در درک اسفل است جا
تو حجت خدایی و ما بندگان همه
بنهاده ایم سر چو قلم بر خط رضا
یا شاه اولیا نظری کن که عاجزیم
افتاده در کمند غم و محنت و بلا
دارالشفاء خسته دلان آستان توست
با صد نیاز آمده ایم از پی شفا
چشم عنایتی به سوی حال ما فکن
تا از عنایت تو رهیم از غم و عنا
هرکس ز حادثات به جایی برد پناه
آورده ایم ما به جناب تو التجا
هستیم ز سائلان درت یا ابوالحسن
داریم امید از کرمت رحمت و عطا
درویشم و تو پادشه بنده پروری
سلطان تویی و ما همه بیچاره و گدا
دردی که بر دل من بیچاره خاطر است
آن را هم از خزانه لطفت رسد دوا
جز زاری و دعا چه بدان حضرت آوریم
ای قادر کریم و خداوند رهنما
یارب به حق ذات تو و بی نیازی ات
از خلق، ای تو باقی و عالم همه فنا
یارب به انبیا و رسولان حضرتت
یارب به عز و منزلت و فخر مصطفی
یارب بحق سید کونین و آل او
یارب به علم و حلم و کمالات مرتضی
یارب به پاکی و شرف فاطمه که هست
جبار بر فضیلت و بر عصمتش گوا
یارب به عزت حسن و حرمت حسین
مسموم کین دشمن و مظلوم کربلا
یارب به سوز سینه زین العباد، کو
هرگز به عمر خویش نیاسود از بکا
یارب به فضل و دانش باقر که چون نبی
هرگز نبود مهر دلش از خدا جدا
یارب به صدق جعفر صادق که در جهان
اسلام را به برکت علمش بود بقا
یارب به حق موسی کاظم که در دو کون
بر خلق کائنات امیر است و مقتدا
یارب بدان شهید خراسان که درگهش
چون کعبه است قبله حاجات خلق را
یارب به حق موسی رضا آن شه جوان
والی ولی و آل حق و والی ولا
یارب به حرمت تقی متقی که بود
سرو ریاض خلد و گل باغ انما
یارب به ذات پاک علی نقی که هست
قایم مقام آن شه معصوم مجتبی
یارب به طاعت حسن عسکری که کس
چون او امور حق به شرایط نکرد ادا
یارب به حق مهدی هادی که جمله خلق
دارند تا به حشر بدان شاه اقتدا
یارب به ذات جمله امامان که ذاتشان
پاک آفریده ای ز همه زلت و خطا
کاین بنده روی کرده بدان کعبه نجات
آورده است زاری و حاجات با دعا
جرمم همه ببخش و مرادات بنده ات
از فضل خود بدآور و حاجات کن روا
امیدوار بنده نسیمی به فضل توست
یا قاضی الحوایج! یا سامع الدعا
رحمت بدین فقیر ز فضلت چو حاصل است
داریم تا به حشر بدان شاه اقتدا
(یارب به حق ذکر نسیمی و سوز او
من بنده را ببخش گنه لطف کن عطا)
آن مرقد مطهر و آن قبله دعا
آن قبه منور با رفعت و شرف
کو، هست عرش منزلت و آسمان بنا
دانی که چیست؟ قبله حاجات جمله خلق
یعنی مقام مشهد سلطان اولیا
بحر کمال و خازن اسرار «لوکشف »
گنج علوم و گوهر دریای «لافتی »
قایم مقام ختم رسل، صدر کائنات
مسندنشین بارگه ملک کبریا
سرخیل اصفیا و امام هدی بحق
سلطان هردو کون علی موسی الرضا
آن آفتاب برج امامت که می رسد
خورشید را ز قبه پرنور او ضیا
آن پادشاه ملک ولایت که همتش
بر خوان خویش خلق جهان را زده صلا
آن در قیمتی که به دریای فکر و عقل
کس ره بدو نمی برد الا به آشنا
شاهی که خلق را سبب حب و بغض او
از دوزخ است خوف و به جنت بود رجا
ای افصحی که علم ترا در بیان حق
چون دانش رسول خدا نیست انتها
تسبیح ذاکران تو یعنی ملائکه
سبحان من تقدس بالعز والعلا
اوراد ساکنان سماوات، روز و شب
در مدح جد و باب تو یاسین و هل اتی
در وصف روی و موی تو خوانند قدسیان
هر صبح و شام سوره واللیل والضحی
کی وصف (و) مدحت تو بود حد هرکسی
چون کردگار گفته ترا مدحت و ثنا
چون وارث محمد و موسی تویی، بحق
آمد برون ترا ز شجر مصحف و عصا
سنگی که هست از کف پایت بر او نشان
چون مروه خلق سجده کنند از سر صفا
از بهر روشنی بصر، خاک درگهت
در دیده می کشند خلایق چو توتیا
فراش بارگاه جلال تو: جبرئیل
مداح خاندان شما حضرت خدا
باب بنی فضائل تو: مرتضی علی
جد بزرگوار تو: سلطان انبیا
در گوش خادمان و مقیمان درگهت
هردم رسد ز حضرت حق «فادخلوا» ندا
ز آواز حافظان خوش الحان حضرتت
هر بامداد در ملکوت اوفتد صدا
بر بلبلان روضه تو رشک می برند
بستان سرای جنت و مرغان خوش نوا
در زیر سایه علم مصطفی رود
آن کس که او به ملک ولایت زند لوا
حق موالیان تو در روز رستخیز
خلد برین و شربت کوثر بود جزا
آن کس که کرده در ره دین شما خلاف
او را همیشه در درک اسفل است جا
تو حجت خدایی و ما بندگان همه
بنهاده ایم سر چو قلم بر خط رضا
یا شاه اولیا نظری کن که عاجزیم
افتاده در کمند غم و محنت و بلا
دارالشفاء خسته دلان آستان توست
با صد نیاز آمده ایم از پی شفا
چشم عنایتی به سوی حال ما فکن
تا از عنایت تو رهیم از غم و عنا
هرکس ز حادثات به جایی برد پناه
آورده ایم ما به جناب تو التجا
هستیم ز سائلان درت یا ابوالحسن
داریم امید از کرمت رحمت و عطا
درویشم و تو پادشه بنده پروری
سلطان تویی و ما همه بیچاره و گدا
دردی که بر دل من بیچاره خاطر است
آن را هم از خزانه لطفت رسد دوا
جز زاری و دعا چه بدان حضرت آوریم
ای قادر کریم و خداوند رهنما
یارب به حق ذات تو و بی نیازی ات
از خلق، ای تو باقی و عالم همه فنا
یارب به انبیا و رسولان حضرتت
یارب به عز و منزلت و فخر مصطفی
یارب بحق سید کونین و آل او
یارب به علم و حلم و کمالات مرتضی
یارب به پاکی و شرف فاطمه که هست
جبار بر فضیلت و بر عصمتش گوا
یارب به عزت حسن و حرمت حسین
مسموم کین دشمن و مظلوم کربلا
یارب به سوز سینه زین العباد، کو
هرگز به عمر خویش نیاسود از بکا
یارب به فضل و دانش باقر که چون نبی
هرگز نبود مهر دلش از خدا جدا
یارب به صدق جعفر صادق که در جهان
اسلام را به برکت علمش بود بقا
یارب به حق موسی کاظم که در دو کون
بر خلق کائنات امیر است و مقتدا
یارب بدان شهید خراسان که درگهش
چون کعبه است قبله حاجات خلق را
یارب به حق موسی رضا آن شه جوان
والی ولی و آل حق و والی ولا
یارب به حرمت تقی متقی که بود
سرو ریاض خلد و گل باغ انما
یارب به ذات پاک علی نقی که هست
قایم مقام آن شه معصوم مجتبی
یارب به طاعت حسن عسکری که کس
چون او امور حق به شرایط نکرد ادا
یارب به حق مهدی هادی که جمله خلق
دارند تا به حشر بدان شاه اقتدا
یارب به ذات جمله امامان که ذاتشان
پاک آفریده ای ز همه زلت و خطا
کاین بنده روی کرده بدان کعبه نجات
آورده است زاری و حاجات با دعا
جرمم همه ببخش و مرادات بنده ات
از فضل خود بدآور و حاجات کن روا
امیدوار بنده نسیمی به فضل توست
یا قاضی الحوایج! یا سامع الدعا
رحمت بدین فقیر ز فضلت چو حاصل است
داریم تا به حشر بدان شاه اقتدا
(یارب به حق ذکر نسیمی و سوز او
من بنده را ببخش گنه لطف کن عطا)
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۴
یارب به حق مصطفی سلطان جمع انبیا
تاج الوری نورالهدی شمس الضحی بدرالدجی
یارب به حق حیدر صفدر امیرالمؤمنین
تاج سپهر «هل اتی » خورشید برج «انما»
یارب به حق فاطمه ام الحسین والحسن
بنت النبی زوج الولی فخرالبشر خیرالنسا
یارب به مردی حسن هادی دین ذوالمنن
سبط النبی بدرالسخی چشم و چراغ مرتضی
یارب به ناحق ریخته خون حسین بن علی
شاه شهید تشنه لب مظلوم دشت کربلا
یارب به حق طاعت و اخلاص زین العابدین
آن نوح کشتی نجات آن آدم آل عبا
یارب به حق دانش باقر امام مؤمنین
آن کاشف علم الیقین وان والی ملک ولا
یارب به حق جعفر صادق که صدیقان همه
هستند مولایش ز جان اندر سر صدق و صفا
یارب به حق موسی کاظم که آمد وصف او
«والکاظمین الغیط والعافین » از رب العلا
یارب به حق مرقد پاک امام هشتمین
سلطان جمع اولیا سلطان علی موسی رضا
یارب به حق آنکه شد ختم همه پیغمبران
یعنی تقی المتقی آن شاه جمله اتقیا
یارب به اخلاص علی بن محمد کز شرف
آمد (همیشه) نامور نامش به ملک کبریا
یارب به حق عسکری سلطان جمع سروری
موسی کف و عیسی نفس احمد دل و حیدر لقا
یارب به حق خاتم آل نبی هاشمی
مهدی هادی کو بود بر کل عالم پیشوا
یارب به حق چارده معصوم کایشانند بس
خود دستگیری کسان هم شافع روز جزا
کز لطف خود بر عاصیان امت احمد ببخش
خاصه به جمع حاضرین یا ربنا واغفرلنا
در صبح و شام و وقت خواب خواهی اگر (یا بی رها)
همچون نسیمی از سر اخلاص می خوان این دعا
تاج الوری نورالهدی شمس الضحی بدرالدجی
یارب به حق حیدر صفدر امیرالمؤمنین
تاج سپهر «هل اتی » خورشید برج «انما»
یارب به حق فاطمه ام الحسین والحسن
بنت النبی زوج الولی فخرالبشر خیرالنسا
یارب به مردی حسن هادی دین ذوالمنن
سبط النبی بدرالسخی چشم و چراغ مرتضی
یارب به ناحق ریخته خون حسین بن علی
شاه شهید تشنه لب مظلوم دشت کربلا
یارب به حق طاعت و اخلاص زین العابدین
آن نوح کشتی نجات آن آدم آل عبا
یارب به حق دانش باقر امام مؤمنین
آن کاشف علم الیقین وان والی ملک ولا
یارب به حق جعفر صادق که صدیقان همه
هستند مولایش ز جان اندر سر صدق و صفا
یارب به حق موسی کاظم که آمد وصف او
«والکاظمین الغیط والعافین » از رب العلا
یارب به حق مرقد پاک امام هشتمین
سلطان جمع اولیا سلطان علی موسی رضا
یارب به حق آنکه شد ختم همه پیغمبران
یعنی تقی المتقی آن شاه جمله اتقیا
یارب به اخلاص علی بن محمد کز شرف
آمد (همیشه) نامور نامش به ملک کبریا
یارب به حق عسکری سلطان جمع سروری
موسی کف و عیسی نفس احمد دل و حیدر لقا
یارب به حق خاتم آل نبی هاشمی
مهدی هادی کو بود بر کل عالم پیشوا
یارب به حق چارده معصوم کایشانند بس
خود دستگیری کسان هم شافع روز جزا
کز لطف خود بر عاصیان امت احمد ببخش
خاصه به جمع حاضرین یا ربنا واغفرلنا
در صبح و شام و وقت خواب خواهی اگر (یا بی رها)
همچون نسیمی از سر اخلاص می خوان این دعا
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۴ - مسدس ترکیب
ای شاه تخت «من عرف »
شد نقد طاعاتم تلف
در بقاء بحر لطف
دستم تو گیری از شرف
تا دامنت آرم به کف
یا حضرت شاه نجف
در بند عصیانم اسیر
دارم گناهان کبیر
ای بی مثال و بی نظیر!
الحق تویی شاه و امیر
افتاده ها را دست گیر
یا حضرت شاه نجف!
شاها! ولی و داوری
مردان عالم را سری
هم رهنما و رهبری
ساقی حوض کوثری
هم یاور و هم سروری
یا حضرت شاه نجف!
سلطان و شاه کاملی
دارم به مهرت خوشدلی
شد صبح ایمانم جلی
گویم ز راه مقبلی:
یا شاه مردان! یا علی!
یا حضرت شاه نجف
مقصود ذات آدمی
در محیط اعظمی
هم اعظمی هم اعلمی
موسی ید و عیسی دمی
سلطان هر دو عالمی
یا حضرت شاه نجف!
دشمن ز تیغت سینه چاک
از تیغ غم بادا هلاک
ایمان و مولای تو پاک
دیگر ندارد هیچ باک
آن را که برداری ز خاک
یا حضرت شاه نجف!
شد نقد طاعاتم تلف
در بقاء بحر لطف
دستم تو گیری از شرف
تا دامنت آرم به کف
یا حضرت شاه نجف
در بند عصیانم اسیر
دارم گناهان کبیر
ای بی مثال و بی نظیر!
الحق تویی شاه و امیر
افتاده ها را دست گیر
یا حضرت شاه نجف!
شاها! ولی و داوری
مردان عالم را سری
هم رهنما و رهبری
ساقی حوض کوثری
هم یاور و هم سروری
یا حضرت شاه نجف!
سلطان و شاه کاملی
دارم به مهرت خوشدلی
شد صبح ایمانم جلی
گویم ز راه مقبلی:
یا شاه مردان! یا علی!
یا حضرت شاه نجف
مقصود ذات آدمی
در محیط اعظمی
هم اعظمی هم اعلمی
موسی ید و عیسی دمی
سلطان هر دو عالمی
یا حضرت شاه نجف!
دشمن ز تیغت سینه چاک
از تیغ غم بادا هلاک
ایمان و مولای تو پاک
دیگر ندارد هیچ باک
آن را که برداری ز خاک
یا حضرت شاه نجف!