عبارات مورد جستجو در ۷۰۵ گوهر پیدا شد:
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۰ - در مدح حسام الدین
شاه برهان نسب آنست امام بن امام
خسرو شرع ملک زاده حسام بن حسام
آن حسام بن حسامی که حسام نظرش
هرگز از خصم بالزام نشد باز نیام
بحسامی ز نیام آخته شد زنده بمرگ
تا برون آمد از عهده الناس نیام
رایت دولت برهان مات صاحب رأی
بود قایم بحسام از نظر فقه و کلام
بر همان قاعده امروز همان رایت را
از حسام بن حسام است بلندی و قوام
روح باقیست خلف ماننده ز اسلاف بزرگ
نام اسلاف بدوزنده چو ارواح اجسام
کس مشرف تر ازو نیست ز اشراف صدور
کس مکرم ترازو نیست ز ابناء کرام
کرم و احسان بی منت یابند ازو
بندگان ملک ذوالمنن ذوالاکرام
سخن آرای صفات دو کف راد ورا
گه به خورشید سخن نظم دهد گه یغمام
زانکه از آب غمام است وز تاب خورشید
کار ارزاق خلایق را ترتیب و نظام
همچو جد و چو پدر هم بسبق هم بنظر
پادشاه حشم آرای و حدیثش پدرام
استماع سخن عذب وی از هر دو فریق
عقل مغلوب شود چون ز سماع و زمدام
وز در دولت او نکته دلجوئی هست
که بدان نکته کند خصم نظر را الزام
بسخن کام روا باش بر خصم نظر
نارسانیده حروف سخن از حلق بکام
سائلان را گه لم قال بتوحید سئوال
مهله ندهد بصر میم رسانید کلام
متعلم را یکبار که گوید اعلم
کرده باشد ز علوم همه عالم اعلام
پسر خواجه شرعست و پس از صاحب شرع
خواجه ای نیست بعالم که ورا نیست غلام
شاد بادا پسر آن پدری کز پدرش
علما بر فلک افراخته دارند اعلام
دین همنام تو از تقویت تست قوی
دین همنام بتو نازد و تو از همنام
در مصاف نظر از حجت قاطع بر خصم
پور برهانی چون رستم دستان از سام
خوب را در بجهان نیست همال تو کسی
بکجا باشد اگر هست و که خوانند و کدام
دین علام که باقیست بفر علماست
چون رسد کار بفتوای رسول علام
علما یکتن باشند و مر آن یکتن را
سر تو خواهی بدن از همت شیخ الاسلام
گر بسر بردن تو طایفه ای تن ندهند
بره آمده خواهند شد اندام اندام
دشمن توسن تو رام شود با تو چو دید
بر مراد تو مدار فلک توسن رام
فلکی همت صدری و بدان دست رسی
که فلک را چو زمین آری زیر اقدام
تا بفرمان جهاندار جهان داور خلق
هر فلک را حرکاتست و زمین را آرام
از سر قدر و سری سر بفلک بر بفراز
وز ره حلم و تواضع بزمین بر بخرام
پادشاه علما باش چو جد و چو پدر
تا پدید آید در مملکتت خاص از عام
علم محترم دولت دین قیم
مستوی قامت باد از تو تا روز قیام
نوبنو باد سلام تو رسانده بپدر
از در مدرسه ات تا بدر دار سلام
خسرو شرع ملک زاده حسام بن حسام
آن حسام بن حسامی که حسام نظرش
هرگز از خصم بالزام نشد باز نیام
بحسامی ز نیام آخته شد زنده بمرگ
تا برون آمد از عهده الناس نیام
رایت دولت برهان مات صاحب رأی
بود قایم بحسام از نظر فقه و کلام
بر همان قاعده امروز همان رایت را
از حسام بن حسام است بلندی و قوام
روح باقیست خلف ماننده ز اسلاف بزرگ
نام اسلاف بدوزنده چو ارواح اجسام
کس مشرف تر ازو نیست ز اشراف صدور
کس مکرم ترازو نیست ز ابناء کرام
کرم و احسان بی منت یابند ازو
بندگان ملک ذوالمنن ذوالاکرام
سخن آرای صفات دو کف راد ورا
گه به خورشید سخن نظم دهد گه یغمام
زانکه از آب غمام است وز تاب خورشید
کار ارزاق خلایق را ترتیب و نظام
همچو جد و چو پدر هم بسبق هم بنظر
پادشاه حشم آرای و حدیثش پدرام
استماع سخن عذب وی از هر دو فریق
عقل مغلوب شود چون ز سماع و زمدام
وز در دولت او نکته دلجوئی هست
که بدان نکته کند خصم نظر را الزام
بسخن کام روا باش بر خصم نظر
نارسانیده حروف سخن از حلق بکام
سائلان را گه لم قال بتوحید سئوال
مهله ندهد بصر میم رسانید کلام
متعلم را یکبار که گوید اعلم
کرده باشد ز علوم همه عالم اعلام
پسر خواجه شرعست و پس از صاحب شرع
خواجه ای نیست بعالم که ورا نیست غلام
شاد بادا پسر آن پدری کز پدرش
علما بر فلک افراخته دارند اعلام
دین همنام تو از تقویت تست قوی
دین همنام بتو نازد و تو از همنام
در مصاف نظر از حجت قاطع بر خصم
پور برهانی چون رستم دستان از سام
خوب را در بجهان نیست همال تو کسی
بکجا باشد اگر هست و که خوانند و کدام
دین علام که باقیست بفر علماست
چون رسد کار بفتوای رسول علام
علما یکتن باشند و مر آن یکتن را
سر تو خواهی بدن از همت شیخ الاسلام
گر بسر بردن تو طایفه ای تن ندهند
بره آمده خواهند شد اندام اندام
دشمن توسن تو رام شود با تو چو دید
بر مراد تو مدار فلک توسن رام
فلکی همت صدری و بدان دست رسی
که فلک را چو زمین آری زیر اقدام
تا بفرمان جهاندار جهان داور خلق
هر فلک را حرکاتست و زمین را آرام
از سر قدر و سری سر بفلک بر بفراز
وز ره حلم و تواضع بزمین بر بخرام
پادشاه علما باش چو جد و چو پدر
تا پدید آید در مملکتت خاص از عام
علم محترم دولت دین قیم
مستوی قامت باد از تو تا روز قیام
نوبنو باد سلام تو رسانده بپدر
از در مدرسه ات تا بدر دار سلام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - در مدح نظام الدین
جاودان ماند کریم از مدح شاعر زنده نام
زین بود شاعر نوازی عادت و رسم کرام
مدحت از گفتار شاعر محمل صدقست و کذب
صدق در حق کرام و کذب در حق لئام
شاعر آن در زیست دانا کو باندام کریم
راست آرد کسوت مدحت بمقراض کلام
گر لئیمی پوشد آن کسوت بچشم اهل عقل
هست بر پوشیده بی اندام و بر در زی سلام
طبع شاعر هست چون دارالسلم از خرمی
جز کریم اندر نیاید از در دارالسلام
راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن
زفت نگذارد به پیراهن که تا گوید سلام
هست شعر آن خوش حدیثی کاستماعش کرده اند
هم نبی و هم وصی و هم امیر و هم امام
شعر حسان بن ثابت را بخوش طبعی شنود
پادشاه دین رسول ابطحی خیر الانام
داد دستاری بحسان اندران یکتار موی
بهتر از دستار دستار از خراج مصر و شام
سنت شاعر نوازی پادشاه دین نهاد
ای همه شاهان دنیا مرغلامش را غلام
از ملوک و از صدور از بعد آن سلطان دین
در صلات شاعران کردند سنت را قیام
رودکی را اندران جامه که وصف باده بود
داد دیناری هزار از زر آتشگون و فام
کرد عتبی با کسائی همچنین کردار خوب
ماند عتبی از کسائی تا قیامت زنده نام
قیمت عیار را هم فام کرد از دیگری
بلعمی عیاروار از رودکی بفکند فام
اوستاد مشرق و مغرب رشیدی را بشعر
داد سعد الملک قطر میر زی از سیم خام
خوب کرداری ز بهر زنده نامی کرده اند
زنده نامی بهتر است از زندگی لحم و عظام
فرخی هندی غلامی از قهستانی بخواست
سی غلام ترک دادش خوش لقا و خوش خرام
عنصری از خسرو غازی شه ز اول بشعر
پیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و سیام
هر ورق یابی ز دیوانش چو میدانی در او
خسرو ز اول کشیده تیغ هندی از نیام
تیغ هندی خدمت کلک نظام الدین کند
چون نظام الدین دهد کار ممالک را نظام
صدر ممدوحان نظام الدین که نظم مدح او
از شنیدن گوش خوش گردد بگفتن حلق و کام
کام و رای او ز عالم هست شاعر پروری
شاعران را مدح او گفتن بگیتی رأی و کام
از کریمانی که بردم نام شاعر پروری
دیده ایشان نبیند صورت لا در منام
هم قهستانی و عتبی را بهم با بلعمی
زو شود نادیده دیدی چون ورا دیدی تمام
در سخاوت صد یک او نیستند و هر یکی
در هنر صد چند هر یک هست و پیش از هر کدام
قطر باران در شود در خورد سنگ مدح او
شاعر از دریای فکرت چون برانگیزد غمام
جود او دامی است شاعر را نه دام خلق گیر
دست گیرد تا نگیرد دست پیش خاص و عام
خود غلط گفتم که جودش هست دام حلق گیر
تا نگیرم مدح هر کس چون بود بر حلق دام
شاعر سخته سخن یابد بهر بیتی ازو
بدره بدره زر پخته کیسه کیسه سیم خام
ای هزاران شاعر سخته سخن را همت آنک
مدح آرایند بر نام تو ممدوح همام
چون بود در حق فرزند اهتمام مام و باب
همچنان باشد ترا در حق مداح اهتمام
دایه الطاف تو اطفال اهل نظم را
تربیت زانسان کند چون طفل خود را باب و مام
هر که از خم می مدح تو جامی نوش کرد
تا نگردد مست طافح کی نهد از دست جام
صدر تو بیت الحرام اهل نظم است از قیاس
بنده از سالی بسالی زایر بیت الحرام
گر نه ابراهیم نامم خواهم ابراهیم وار
تا دران بیت الحرام از مدح تو گیرم مقام
همت تو از بلندی بام عرش است از مثل
گر سپهر برترین را سایه عرش است بام
تا ترا بنشاند بر صدر وزارت شاه شرق
وزر ورزی در زمین ملک شه ننهاد گام
کلک منقاد حسامست و نباشد بس عجب
کلک نواب ترا گرانقیاد آرد حسام
گردن اعدات بادا از حسام غم زده
غمزده اعدات و احباب تو زان غم شادکام
زین بود شاعر نوازی عادت و رسم کرام
مدحت از گفتار شاعر محمل صدقست و کذب
صدق در حق کرام و کذب در حق لئام
شاعر آن در زیست دانا کو باندام کریم
راست آرد کسوت مدحت بمقراض کلام
گر لئیمی پوشد آن کسوت بچشم اهل عقل
هست بر پوشیده بی اندام و بر در زی سلام
طبع شاعر هست چون دارالسلم از خرمی
جز کریم اندر نیاید از در دارالسلام
راد با شاعر تواند بود در یک پیرهن
زفت نگذارد به پیراهن که تا گوید سلام
هست شعر آن خوش حدیثی کاستماعش کرده اند
هم نبی و هم وصی و هم امیر و هم امام
شعر حسان بن ثابت را بخوش طبعی شنود
پادشاه دین رسول ابطحی خیر الانام
داد دستاری بحسان اندران یکتار موی
بهتر از دستار دستار از خراج مصر و شام
سنت شاعر نوازی پادشاه دین نهاد
ای همه شاهان دنیا مرغلامش را غلام
از ملوک و از صدور از بعد آن سلطان دین
در صلات شاعران کردند سنت را قیام
رودکی را اندران جامه که وصف باده بود
داد دیناری هزار از زر آتشگون و فام
کرد عتبی با کسائی همچنین کردار خوب
ماند عتبی از کسائی تا قیامت زنده نام
قیمت عیار را هم فام کرد از دیگری
بلعمی عیاروار از رودکی بفکند فام
اوستاد مشرق و مغرب رشیدی را بشعر
داد سعد الملک قطر میر زی از سیم خام
خوب کرداری ز بهر زنده نامی کرده اند
زنده نامی بهتر است از زندگی لحم و عظام
فرخی هندی غلامی از قهستانی بخواست
سی غلام ترک دادش خوش لقا و خوش خرام
عنصری از خسرو غازی شه ز اول بشعر
پیلوار زر گرفت و دیبه و اسب و سیام
هر ورق یابی ز دیوانش چو میدانی در او
خسرو ز اول کشیده تیغ هندی از نیام
تیغ هندی خدمت کلک نظام الدین کند
چون نظام الدین دهد کار ممالک را نظام
صدر ممدوحان نظام الدین که نظم مدح او
از شنیدن گوش خوش گردد بگفتن حلق و کام
کام و رای او ز عالم هست شاعر پروری
شاعران را مدح او گفتن بگیتی رأی و کام
از کریمانی که بردم نام شاعر پروری
دیده ایشان نبیند صورت لا در منام
هم قهستانی و عتبی را بهم با بلعمی
زو شود نادیده دیدی چون ورا دیدی تمام
در سخاوت صد یک او نیستند و هر یکی
در هنر صد چند هر یک هست و پیش از هر کدام
قطر باران در شود در خورد سنگ مدح او
شاعر از دریای فکرت چون برانگیزد غمام
جود او دامی است شاعر را نه دام خلق گیر
دست گیرد تا نگیرد دست پیش خاص و عام
خود غلط گفتم که جودش هست دام حلق گیر
تا نگیرم مدح هر کس چون بود بر حلق دام
شاعر سخته سخن یابد بهر بیتی ازو
بدره بدره زر پخته کیسه کیسه سیم خام
ای هزاران شاعر سخته سخن را همت آنک
مدح آرایند بر نام تو ممدوح همام
چون بود در حق فرزند اهتمام مام و باب
همچنان باشد ترا در حق مداح اهتمام
دایه الطاف تو اطفال اهل نظم را
تربیت زانسان کند چون طفل خود را باب و مام
هر که از خم می مدح تو جامی نوش کرد
تا نگردد مست طافح کی نهد از دست جام
صدر تو بیت الحرام اهل نظم است از قیاس
بنده از سالی بسالی زایر بیت الحرام
گر نه ابراهیم نامم خواهم ابراهیم وار
تا دران بیت الحرام از مدح تو گیرم مقام
همت تو از بلندی بام عرش است از مثل
گر سپهر برترین را سایه عرش است بام
تا ترا بنشاند بر صدر وزارت شاه شرق
وزر ورزی در زمین ملک شه ننهاد گام
کلک منقاد حسامست و نباشد بس عجب
کلک نواب ترا گرانقیاد آرد حسام
گردن اعدات بادا از حسام غم زده
غمزده اعدات و احباب تو زان غم شادکام
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۷ - در مدح وزیر صدرالدین
ز اقبال بر کمال شهنشاه شرق و چین
زینت گرفت صدر وزارت بصدر دین
صدری به دین پاک محمد بنام اوست
محمود بود و هست و بود تاییوم دین
صدری که اوست واسطه عقد اهل فضل
هر نکته از عبادت او جوهر ثمین
هر جوهری که لفظ وی آرد زکان طبع
زان جوهر است خاتم اقبال را نگین
سلک جواهر است خط جانفزای صدر
چون صدر جوهری بود آری بود چنین
تشبیه صدر و نامه و توقیع و کلک صدر
زلف مسلسل است و بناگوش حور عین
شاگرد پیشه گان و خریطه کشان وی
استاد کار تیر سپهرند بر زمین
از آفرین سرشت ورا لطف کردگار
آنگه که آفریده شد آدم ز آب و طین
در مدح او بود سخن آفرین سرای
ای ز آفرین سرشته ترا عالم آفرین
هرکس که آفرین تو گوید بصد زبان
از صد زبان بگوش وی آرند آفرین
نی از کبارد هرکسی مرترا نظیر
نی از کرام عصر کسی مرترا قرین
آبستن است کلک تو اندر بنان تو
کز سیر او بنات هنر زاید و بنین
تدبیر تست بسته گشاینده آنچنانک
سد سکندری نبود پیش او متین
شیرینی عبارت تو اهل فضل را
در گوش خوشتر است که در کام انگبین
گر بر درخت مازو بلبل ز لفظ تو
انشا کند نوار و صفیری زند حزین
نبود عجب که مازوی بیمغز بی مزه
یابد از آن نوا مزه و مغز همچو تین
دستور شاه شرقی و بر آسمان فضل
چون صبح صادقی ید بیضا در آستین
گیتی بنور عدل شه آراسته شود
خورشید فضل تو چو شود ظاهر و مبین
در تو چو ظن خلق بنیکی است نیک باش
تا در تو ظن خلق بنیکی شود یقین
شد پیش مهر امر تو دلهای خلق موم
آن کن که مهر مهر پذیرد نه مهر کین
تا آفتاب شاه نجومست و مه وزیر
وز هردو دور چرخ شهور آرد و سنین
آن اشهر سنین عدد عمر شاه باد
تو ماه صدر بادی و شاه آفتاب دین
زینت گرفت صدر وزارت بصدر دین
صدری به دین پاک محمد بنام اوست
محمود بود و هست و بود تاییوم دین
صدری که اوست واسطه عقد اهل فضل
هر نکته از عبادت او جوهر ثمین
هر جوهری که لفظ وی آرد زکان طبع
زان جوهر است خاتم اقبال را نگین
سلک جواهر است خط جانفزای صدر
چون صدر جوهری بود آری بود چنین
تشبیه صدر و نامه و توقیع و کلک صدر
زلف مسلسل است و بناگوش حور عین
شاگرد پیشه گان و خریطه کشان وی
استاد کار تیر سپهرند بر زمین
از آفرین سرشت ورا لطف کردگار
آنگه که آفریده شد آدم ز آب و طین
در مدح او بود سخن آفرین سرای
ای ز آفرین سرشته ترا عالم آفرین
هرکس که آفرین تو گوید بصد زبان
از صد زبان بگوش وی آرند آفرین
نی از کبارد هرکسی مرترا نظیر
نی از کرام عصر کسی مرترا قرین
آبستن است کلک تو اندر بنان تو
کز سیر او بنات هنر زاید و بنین
تدبیر تست بسته گشاینده آنچنانک
سد سکندری نبود پیش او متین
شیرینی عبارت تو اهل فضل را
در گوش خوشتر است که در کام انگبین
گر بر درخت مازو بلبل ز لفظ تو
انشا کند نوار و صفیری زند حزین
نبود عجب که مازوی بیمغز بی مزه
یابد از آن نوا مزه و مغز همچو تین
دستور شاه شرقی و بر آسمان فضل
چون صبح صادقی ید بیضا در آستین
گیتی بنور عدل شه آراسته شود
خورشید فضل تو چو شود ظاهر و مبین
در تو چو ظن خلق بنیکی است نیک باش
تا در تو ظن خلق بنیکی شود یقین
شد پیش مهر امر تو دلهای خلق موم
آن کن که مهر مهر پذیرد نه مهر کین
تا آفتاب شاه نجومست و مه وزیر
وز هردو دور چرخ شهور آرد و سنین
آن اشهر سنین عدد عمر شاه باد
تو ماه صدر بادی و شاه آفتاب دین
سوزنی سمرقندی : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
آفت عاشق ز صلح و جنگ پیدا میشود
هر کجا این شیشه باشد سنگ پیدا میشود
نقش شیرین کرد بیدادی که شیرین هم نکرد
فتنه بهر کوهکن از سنگ پیدا میشود
ناله سر کن درد دل را حاجت آواز نیست
درد چون ناخن زند آهنگ پیدا میشود
وادی عشق آخرش دشوارتر از اولست
سنگ این ره بر سر فرسنگ پیدا میشود
چهرة عاشق بهاری در خزان پرورده است
بشکند یک رنگ اگر، صد رنگ پیدا میشود
دین و ایمان را وداعی ای مسلمانان که باز
آن فرنگی شکل شوخ و شنگ پیدا میشود
این چه الفت دشمنی یارب چه وحشت دوستیست
میرود شاد از برم دلتنگ پیدا میشود
جستجوی گوهر مقصود داری در نظر
این گهر از ترک نام و ننگ پیدا میشود
آنچه از دستت ز ننگ دانش و فرهنگ رفت
کی بسعی دانش و فرهنگ پیدا میشود
ای که با آلایش تر دامنی خو کردهای
در بغل آیینه داری زنگ پیدا میشود
گوهر فیّاض مفت از کف بدر کردی که باز
مفت خود دان گر به صد نیرنگ پیدا میشود
هر کجا این شیشه باشد سنگ پیدا میشود
نقش شیرین کرد بیدادی که شیرین هم نکرد
فتنه بهر کوهکن از سنگ پیدا میشود
ناله سر کن درد دل را حاجت آواز نیست
درد چون ناخن زند آهنگ پیدا میشود
وادی عشق آخرش دشوارتر از اولست
سنگ این ره بر سر فرسنگ پیدا میشود
چهرة عاشق بهاری در خزان پرورده است
بشکند یک رنگ اگر، صد رنگ پیدا میشود
دین و ایمان را وداعی ای مسلمانان که باز
آن فرنگی شکل شوخ و شنگ پیدا میشود
این چه الفت دشمنی یارب چه وحشت دوستیست
میرود شاد از برم دلتنگ پیدا میشود
جستجوی گوهر مقصود داری در نظر
این گهر از ترک نام و ننگ پیدا میشود
آنچه از دستت ز ننگ دانش و فرهنگ رفت
کی بسعی دانش و فرهنگ پیدا میشود
ای که با آلایش تر دامنی خو کردهای
در بغل آیینه داری زنگ پیدا میشود
گوهر فیّاض مفت از کف بدر کردی که باز
مفت خود دان گر به صد نیرنگ پیدا میشود
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۱۱
مرکب اقبال را زین کردهای
نصرت ملک از پی دین کردهای
آسمان ملک را از روی و لفظ
تاوگاه ماه و پروین کردهای
در جهان چون پادشاهان کریم
بخشش و بخشایش آیین کردهای
از کرم این در خورد کز روی مهر
چون کریمان پشت برکین کردهای
گاه عدل اندر ولایت گرگ را
از کنار میش بالین کردهای
زان شبه سر کهر با اندام کلک
عقل را دست گهرچین کردهای
زان سیهرویان خط بر نامهها
شهر بند هندوان چین کردهای
اختیار کعبه کرده سخت نیک
به اختیاری که اختیار این کردهای
چون توانی شد به کعبه کز سخا
کعبه عالم ورامین کردهای
شعر من جان سنایی تازه کرد
تا مرا از فضل تلقین کردهای
با قوامی هرچه اندر ری کنی
با سنائی آن به غزنین کردهای
نصرت ملک از پی دین کردهای
آسمان ملک را از روی و لفظ
تاوگاه ماه و پروین کردهای
در جهان چون پادشاهان کریم
بخشش و بخشایش آیین کردهای
از کرم این در خورد کز روی مهر
چون کریمان پشت برکین کردهای
گاه عدل اندر ولایت گرگ را
از کنار میش بالین کردهای
زان شبه سر کهر با اندام کلک
عقل را دست گهرچین کردهای
زان سیهرویان خط بر نامهها
شهر بند هندوان چین کردهای
اختیار کعبه کرده سخت نیک
به اختیاری که اختیار این کردهای
چون توانی شد به کعبه کز سخا
کعبه عالم ورامین کردهای
شعر من جان سنایی تازه کرد
تا مرا از فضل تلقین کردهای
با قوامی هرچه اندر ری کنی
با سنائی آن به غزنین کردهای
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۲ - به شاهد لغت کولک، بمعنی کدویی که زنان روستا پنبه در او نهند
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۳۱ - به شاهد لغت نیا، بمعنی پدر پدر و پدر مادر
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۵۶ - به شاهد لغت شهریر، بمعنی روز چهارم از هر ماه (شهریور)
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۷۶ - به شاهد لغت گولانج، بمعنی حلوایی که لابرلا نیز گویند
لبیبی : ابیات پراکنده در لغت نامه اسدی و مجمع الفرس سروری و فرهنگ جهانگیری و رشیدی
شمارهٔ ۱۰۲ - به شاهد لغت چیستان، بمعنی اغلوطه پرسیدنی که بعربی لغز گویند
سیدای نسفی : مثنویات
شمارهٔ ۴ - در صفت شهر بخارا گفته ملا سیدا
خوشا شهر بخار و خاک پاکش
که مشک سوده می ریزد ز خاکش
چو شهر مصر باشد یوسف آرا
خرابش هفت کشور چون زلیخا
چو گل خوبانش از عصمت مزین
چو بلبل عاشقانش پاکدامن
فلک از پاسبانان سرایش
هلال از شبروان کوچهایش
درو پیوسته درویشان بی خواب
خمیده در رکوع حق چو محراب
ترازو دار دکان های او جور
خریداران او سوداگر نور
بود بیرون او معمور از باغ
کند صحرای او فردوس را داغ
به دورش قلعه دایره آثار
منارش در میان یکپای پرگار
شریعت از بخارا یافت آئین
منار او ستون خانه دین
سرا و روز و شب بر کهکشان است
توان گفتن ستون آسمان است
نهم گردون سر او را بود تاج
رسانده پایه خود را به معراج
بلندی کار او جایی رسانده
سر او را ز گردون بگذرانده
نگه خواهد که بالایش برآید
نفس رفته ز ره برگشته آید
به قامت نسبتی دارد باد هم
از آن شد روشناس اهل عالم
نهاده بر دهان طفل افلاک
سر پستان خود را مادر خاک
زمین از خویش می افگند بیرون
به پایش دسترس می داشت قارون
کسی نبود درین شهر از بزرگان
چو او در دیده مردم نمایان
قدم را در ره وحدت نهاده
شب و روزش به یک پا ایستاده
کلاهی دوخته بر سر ز تمکین
به گردش فوطه ای از رخت سنگین
به دستش گر بیفتد دزد بی باک
خورد مغز سرش چون مار ضحاک
چرا نبود به خود پیوسته مغرور
که در چشمش نماید آدمی مور
به بالایش نشیند هر که یکدم
کند یکجا ستاده سیر عالم
به عیسی شد ز گردون آمدن فرض
که پیدا شد به عالم دابة الارض
به وحدانیت مهر رسالت
نمایان کرده انگشت شهادت
مساجدهای او چون بیت معمور
مؤذن خانهایش گنبد نور
پر است از آب کوثر حوضهایش
تماشا سبز و خرم از هوایش
خصوصا مسجد و حوض ندر بی
که باشد اهل تقوی را مربی
چه مسجد، مسجد اقصا خرابش
ملک قوم و مؤذن آفتابش
فلک رخ سوده بر خاک نیازش
ردای کهکشان جای نمازش
زمین اوست با طاعت سرشته
درو چون بوریا بال فرشته
به محرابش امامت کرده آدم
به خاکش معتکف عیسی مریم
منور از سجودش جبهه خاک
خمیده در رکوعش پشت افلاک
ز سنگ خانه کعبه اساسش
قبای حاجیان رنگین پلاسش
به طاعت هر که آنجا سر نهاده
دری بر خود ز هر جانب کشاده
بنای منبرش را عرش بسته
خطیبش بر سر کرسی نشسته
چراغ خفتن او مشعل ماه
دلیل صبح او شمع سحرگاه
منقش گنبدش چون بال طاووس
درو گردون معلق همچو فانوس
بود طاقش چو طاق آسمان جفت
به معمارش توان صدآفرین گفت
بود شیرین و دلکش در نظرها
چو کوه بیستون گردیده بر پا
به زیر صفه او حوض سیراب
عروسی در کنار او چو سیماب
چه حوض آبش مصفا همچو گوهر
بود آمیخته با شیر و شکر
چنان صاف است آبش از سیاهی
توان دیدن به پشت گاو ماهی
در آبش عکس اگر سازد قدم تر
شود چون آدم آبی شناور
حبابش را فلک دارد نظاره
در آب افتاده گردون را ستاره
مدام آب حیات از رشک این آب
به خود پیچیده می گردد چو گرداب
بود میراب آب جویش الماس
ازین سودا خضر گردیده وسواس
چه گوهر سنگهایش آبدار است
چو آب تیغ آبش پایدار است
شد این حوض آبروی شهر و صحرا
به جستجوی این حوض است دریا
کند در دیده ها عمقش سیاهی
در آبش غرق گشته گاو ماهی
خضر روزی که بیند ناودانش
ز حسرت آب ریزد از دهانش
مصور در گلشن مرغی کند ساز
درآید همچو مرغابی به پرواز
به اطرافش ز سرسبزی درختان
چو خضری بر کنار آب حیوان
از آن آبی که باشد همچو شکر
کند سیراب تا فردای محشر
به بیرونش یکی قصریست عالی
که مهمانخانه او نیست خالی
چه قصر او را فلاطون کرده بنیاد
اساس او ز حکمت می دهد یاد
به دیوارش مدارس روی بر روی
زند بامش به کوی علم پهلوی
محشا خوانیش چون بیت معمور
نوشته شرح او را خامه نور
در او تخته تعلیم و تدبیر
به روی اوست خطی همچو زنجیر
چو گردد تخته های در بهم وصل
نماید پشتبان با سری فصل
چه در منقوش همچون برگ لاله
کشاده همچو اوراق رساله
چنین منزل که در عالم هویداست
مقام حضرت بهرام داناست
چه حضرت قبله ارباب حاجات
چه حضرت صاحب کشف و کرامات
حدیث او به بزمی مرهم جان
به پیشش بوعلی باشد شفاخوان
بود در حلقه درسش فلاطون
کند در پرده اش آهنگ قانون
رموز عقل اول تا به عاشر
ز ده انگشت او گردیده ظاهر
زبان خامه اش شمع شبستان
خطش شیرازه جزو گلستان
دوات سرخی او غنچه گل
قلم قطعش بود منقار بلبل
ز نظم او به خود بالیده دیوان
ز دیوانش پریرویان غزلخوان
دلش کوه است اما کان حلم است
اگر دریا بود دریای علم است
لبش بسته لب مرغ چمن را
گرفته در نگین تخت سخن را
نباشد حاجت او را با رسایل
به روی ناخنش حل مسایل
ز قرآن خواندش حفاظ محفوظ
نهان در سینه او لوح محفوظ
کلامش گر کند تفسیر اظهار
مفسرخوان شود چون نقش دیوار
خدایا ذات این پاکیزه گوهر
بود تا روز محشر تازه و تر
بیا ساقی دم صبح است برخیز
می معنی به جام معرفت ریز
به من ده در سخن تا در نمانم
شود امروز مفتاح الجنانم
که مشک سوده می ریزد ز خاکش
چو شهر مصر باشد یوسف آرا
خرابش هفت کشور چون زلیخا
چو گل خوبانش از عصمت مزین
چو بلبل عاشقانش پاکدامن
فلک از پاسبانان سرایش
هلال از شبروان کوچهایش
درو پیوسته درویشان بی خواب
خمیده در رکوع حق چو محراب
ترازو دار دکان های او جور
خریداران او سوداگر نور
بود بیرون او معمور از باغ
کند صحرای او فردوس را داغ
به دورش قلعه دایره آثار
منارش در میان یکپای پرگار
شریعت از بخارا یافت آئین
منار او ستون خانه دین
سرا و روز و شب بر کهکشان است
توان گفتن ستون آسمان است
نهم گردون سر او را بود تاج
رسانده پایه خود را به معراج
بلندی کار او جایی رسانده
سر او را ز گردون بگذرانده
نگه خواهد که بالایش برآید
نفس رفته ز ره برگشته آید
به قامت نسبتی دارد باد هم
از آن شد روشناس اهل عالم
نهاده بر دهان طفل افلاک
سر پستان خود را مادر خاک
زمین از خویش می افگند بیرون
به پایش دسترس می داشت قارون
کسی نبود درین شهر از بزرگان
چو او در دیده مردم نمایان
قدم را در ره وحدت نهاده
شب و روزش به یک پا ایستاده
کلاهی دوخته بر سر ز تمکین
به گردش فوطه ای از رخت سنگین
به دستش گر بیفتد دزد بی باک
خورد مغز سرش چون مار ضحاک
چرا نبود به خود پیوسته مغرور
که در چشمش نماید آدمی مور
به بالایش نشیند هر که یکدم
کند یکجا ستاده سیر عالم
به عیسی شد ز گردون آمدن فرض
که پیدا شد به عالم دابة الارض
به وحدانیت مهر رسالت
نمایان کرده انگشت شهادت
مساجدهای او چون بیت معمور
مؤذن خانهایش گنبد نور
پر است از آب کوثر حوضهایش
تماشا سبز و خرم از هوایش
خصوصا مسجد و حوض ندر بی
که باشد اهل تقوی را مربی
چه مسجد، مسجد اقصا خرابش
ملک قوم و مؤذن آفتابش
فلک رخ سوده بر خاک نیازش
ردای کهکشان جای نمازش
زمین اوست با طاعت سرشته
درو چون بوریا بال فرشته
به محرابش امامت کرده آدم
به خاکش معتکف عیسی مریم
منور از سجودش جبهه خاک
خمیده در رکوعش پشت افلاک
ز سنگ خانه کعبه اساسش
قبای حاجیان رنگین پلاسش
به طاعت هر که آنجا سر نهاده
دری بر خود ز هر جانب کشاده
بنای منبرش را عرش بسته
خطیبش بر سر کرسی نشسته
چراغ خفتن او مشعل ماه
دلیل صبح او شمع سحرگاه
منقش گنبدش چون بال طاووس
درو گردون معلق همچو فانوس
بود طاقش چو طاق آسمان جفت
به معمارش توان صدآفرین گفت
بود شیرین و دلکش در نظرها
چو کوه بیستون گردیده بر پا
به زیر صفه او حوض سیراب
عروسی در کنار او چو سیماب
چه حوض آبش مصفا همچو گوهر
بود آمیخته با شیر و شکر
چنان صاف است آبش از سیاهی
توان دیدن به پشت گاو ماهی
در آبش عکس اگر سازد قدم تر
شود چون آدم آبی شناور
حبابش را فلک دارد نظاره
در آب افتاده گردون را ستاره
مدام آب حیات از رشک این آب
به خود پیچیده می گردد چو گرداب
بود میراب آب جویش الماس
ازین سودا خضر گردیده وسواس
چه گوهر سنگهایش آبدار است
چو آب تیغ آبش پایدار است
شد این حوض آبروی شهر و صحرا
به جستجوی این حوض است دریا
کند در دیده ها عمقش سیاهی
در آبش غرق گشته گاو ماهی
خضر روزی که بیند ناودانش
ز حسرت آب ریزد از دهانش
مصور در گلشن مرغی کند ساز
درآید همچو مرغابی به پرواز
به اطرافش ز سرسبزی درختان
چو خضری بر کنار آب حیوان
از آن آبی که باشد همچو شکر
کند سیراب تا فردای محشر
به بیرونش یکی قصریست عالی
که مهمانخانه او نیست خالی
چه قصر او را فلاطون کرده بنیاد
اساس او ز حکمت می دهد یاد
به دیوارش مدارس روی بر روی
زند بامش به کوی علم پهلوی
محشا خوانیش چون بیت معمور
نوشته شرح او را خامه نور
در او تخته تعلیم و تدبیر
به روی اوست خطی همچو زنجیر
چو گردد تخته های در بهم وصل
نماید پشتبان با سری فصل
چه در منقوش همچون برگ لاله
کشاده همچو اوراق رساله
چنین منزل که در عالم هویداست
مقام حضرت بهرام داناست
چه حضرت قبله ارباب حاجات
چه حضرت صاحب کشف و کرامات
حدیث او به بزمی مرهم جان
به پیشش بوعلی باشد شفاخوان
بود در حلقه درسش فلاطون
کند در پرده اش آهنگ قانون
رموز عقل اول تا به عاشر
ز ده انگشت او گردیده ظاهر
زبان خامه اش شمع شبستان
خطش شیرازه جزو گلستان
دوات سرخی او غنچه گل
قلم قطعش بود منقار بلبل
ز نظم او به خود بالیده دیوان
ز دیوانش پریرویان غزلخوان
دلش کوه است اما کان حلم است
اگر دریا بود دریای علم است
لبش بسته لب مرغ چمن را
گرفته در نگین تخت سخن را
نباشد حاجت او را با رسایل
به روی ناخنش حل مسایل
ز قرآن خواندش حفاظ محفوظ
نهان در سینه او لوح محفوظ
کلامش گر کند تفسیر اظهار
مفسرخوان شود چون نقش دیوار
خدایا ذات این پاکیزه گوهر
بود تا روز محشر تازه و تر
بیا ساقی دم صبح است برخیز
می معنی به جام معرفت ریز
به من ده در سخن تا در نمانم
شود امروز مفتاح الجنانم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۱۷۴ - شاعر
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۵۱ - سنبوسه پز
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۹۸ - دوکتراش
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۶۸ - دلال پیاز
صغیر اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰۲ - در ستایش و تعریف فردوسی علیهالرحمه به الفاظ فارسی
دو تن پهلوان سخن در میان
سخن بودشان از تن و از روان
یکی گفت بایست نیروی تن
که گفتار فردوسی است این سخن
«ز نیرو بود مرد را راستی»
«ز سستی کژی زاید و کاستی»
یکی گفت پرورد باید روان
که فرموده آن شاعر پاک جان
«توانا بود هرکه دانا بود»
«ز دانش دل پیر برنا بود»
سخن بس به پیرایه آراستند
خود از بنده سنجیدنش خواستند
بگفتم که در این ره رهروان
بسی ره سپردند اندر جهان
دورهروکه مانند ایشان کم است
همانا که فردوسی و رستم است
به بینیم از این دو در روزگار
چه ماند از هنر سالها یادگار
به بینیم باشد که را برتری
ز تن پروری و ز روانپروری
بر مرد دانا روان دانش است
تن ار پروری بهر دانش خوشست
نگویم مپرور تن ای پهلوان
بپرور ولی هم تن و هم روان
بود تن چو اسب و روان چونسوار
چو نبود سوار اسب ناید بکار
سوار اسب را چون کشد زیرران
خود این رام گردد به نیروی آن
زهی خاوری اوستاد سخن
که خورشیدوش گشت پرتوفکن
بسبک خوش و گفتهٔ دلفروز
شب تار ایرانیان کرد روز
نبود ار که فردوسی نیکخوی
چه نامی بد از رستم جنگجوی
اگر بود رستم در آن روزگار
که فردوسی از خامه شد مشکبار
چو پیکارش بنوشت با اشکبوس
به دستش همیداد با اشک بوس
زرزمش به پران خدنگ گزین
به میدان اسفندیار گزین
سخن گفت آنسان که گویندگان
نیارند گفتن بگیتی چو آن
بدیوانش ار یاز بینی درست
یکی پهن میدان بود کز نخست
در آن کرده آماده نیروی جنگ
به دشمن سر راه بر بسته تنگ
خدنک از الف کرده و زنون کمان
ز را تیغ وز میم گرز گران
سنان کرده از لام آن ارجمند
ز تشدید ترکش هم از مد کمند
کشیده ز دشمن شب و روز کین
به نام دلیران ایران زمین
فرامرز و برزو فریبرز و گیو
کز ایشان جهانی بود پر غریو
همه سایه پرورد آن پرچمند
همه زندهٔ آن مسیحا مند
یکی خوان به پهنای روی زمین
بگسترده آن اوستاد مهین
جهانی بدان خوان شده میهمان
زهی خوان رنگین زهی میزبان
پی حق گذاری ز مهمانیش
ستاید صغیر سپاهانیش
روان بخشیش بر عجم یاد باد
روان روان پرورش شاد باد
سخن بودشان از تن و از روان
یکی گفت بایست نیروی تن
که گفتار فردوسی است این سخن
«ز نیرو بود مرد را راستی»
«ز سستی کژی زاید و کاستی»
یکی گفت پرورد باید روان
که فرموده آن شاعر پاک جان
«توانا بود هرکه دانا بود»
«ز دانش دل پیر برنا بود»
سخن بس به پیرایه آراستند
خود از بنده سنجیدنش خواستند
بگفتم که در این ره رهروان
بسی ره سپردند اندر جهان
دورهروکه مانند ایشان کم است
همانا که فردوسی و رستم است
به بینیم از این دو در روزگار
چه ماند از هنر سالها یادگار
به بینیم باشد که را برتری
ز تن پروری و ز روانپروری
بر مرد دانا روان دانش است
تن ار پروری بهر دانش خوشست
نگویم مپرور تن ای پهلوان
بپرور ولی هم تن و هم روان
بود تن چو اسب و روان چونسوار
چو نبود سوار اسب ناید بکار
سوار اسب را چون کشد زیرران
خود این رام گردد به نیروی آن
زهی خاوری اوستاد سخن
که خورشیدوش گشت پرتوفکن
بسبک خوش و گفتهٔ دلفروز
شب تار ایرانیان کرد روز
نبود ار که فردوسی نیکخوی
چه نامی بد از رستم جنگجوی
اگر بود رستم در آن روزگار
که فردوسی از خامه شد مشکبار
چو پیکارش بنوشت با اشکبوس
به دستش همیداد با اشک بوس
زرزمش به پران خدنگ گزین
به میدان اسفندیار گزین
سخن گفت آنسان که گویندگان
نیارند گفتن بگیتی چو آن
بدیوانش ار یاز بینی درست
یکی پهن میدان بود کز نخست
در آن کرده آماده نیروی جنگ
به دشمن سر راه بر بسته تنگ
خدنک از الف کرده و زنون کمان
ز را تیغ وز میم گرز گران
سنان کرده از لام آن ارجمند
ز تشدید ترکش هم از مد کمند
کشیده ز دشمن شب و روز کین
به نام دلیران ایران زمین
فرامرز و برزو فریبرز و گیو
کز ایشان جهانی بود پر غریو
همه سایه پرورد آن پرچمند
همه زندهٔ آن مسیحا مند
یکی خوان به پهنای روی زمین
بگسترده آن اوستاد مهین
جهانی بدان خوان شده میهمان
زهی خوان رنگین زهی میزبان
پی حق گذاری ز مهمانیش
ستاید صغیر سپاهانیش
روان بخشیش بر عجم یاد باد
روان روان پرورش شاد باد
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۹۸ - در تعریف ادب
بدین دلیل ادب جان جان انسانست
که هرکه بیادب افتاد کم ز حیوانست
ادب مده ز کف و باش ایمن از خسران
که بیادب بدو گیتی دچار خسرانست
مراد از ادب اینجا ستوده آدابیست
که آن وظایف شخص شریف انسانست
به نظم و نثر نشان داد هرکس آن آداب
ادیب با هنر و ناصح و سخن دانست
رقم شود ادبیات چون ز کلک ادیب
به نقد جان بخر از وی که باز ارزانست
نگویمت که بهر گفته جانفشانی کن
سخن کم است اگرچه سخن فراوانست
سخن که بر ادب مستمع نیفزاید
نباشد آن ادبیات بلکه هذیانست
سعادت ار طلبی همدم ادیبان باش
کلید گنج سعادت به بدست ایشانست
ببین بدیده انصاف در خلایق کیست
که بر سعادت نوع بشر نگهبانست
همیشه گرمی بازار از ادیبانیست
که طبعشان به مثل کوه آتش افشانست
بزرگواری اهل ادب به خلق جهان
مسلم است چه جای دلیل و برهانست
هر آن دیار رهین ادیب و آدابست
بود هر آینه آباد ور نه ویرآنست
چه افتخار از این به برای ایرانی
که تربیت شدهٔ آب و خاک ایرانست
از این افق شده طالع بس آفتاب ادب
که تا بحشر بر اقطاع ارض تابانست
چرا بنوع بشر میدهد حیات ابد
اگر نه گفت ادیبانش آب حیوانست
هزار سال شد و کاخ نظم فردوسی
مصون ز تابش خورشید و با دوبارانست
ببین به مولوی و حافظ و دگر سعدی
که عالم از ادبیاتشان گلستانست
بسا ادیب دگر کز فضیلت آنان
من آنچه شرح دهم صدهزار چندانست
چه سالهاست به پاداش خدمت ایشان
روان جامعه بر روحشان ثنا خوانست
برای جامعه گستردهاند خوان ادب
صغیر هم بجهان ریزهخوار آن خوانست
که هرکه بیادب افتاد کم ز حیوانست
ادب مده ز کف و باش ایمن از خسران
که بیادب بدو گیتی دچار خسرانست
مراد از ادب اینجا ستوده آدابیست
که آن وظایف شخص شریف انسانست
به نظم و نثر نشان داد هرکس آن آداب
ادیب با هنر و ناصح و سخن دانست
رقم شود ادبیات چون ز کلک ادیب
به نقد جان بخر از وی که باز ارزانست
نگویمت که بهر گفته جانفشانی کن
سخن کم است اگرچه سخن فراوانست
سخن که بر ادب مستمع نیفزاید
نباشد آن ادبیات بلکه هذیانست
سعادت ار طلبی همدم ادیبان باش
کلید گنج سعادت به بدست ایشانست
ببین بدیده انصاف در خلایق کیست
که بر سعادت نوع بشر نگهبانست
همیشه گرمی بازار از ادیبانیست
که طبعشان به مثل کوه آتش افشانست
بزرگواری اهل ادب به خلق جهان
مسلم است چه جای دلیل و برهانست
هر آن دیار رهین ادیب و آدابست
بود هر آینه آباد ور نه ویرآنست
چه افتخار از این به برای ایرانی
که تربیت شدهٔ آب و خاک ایرانست
از این افق شده طالع بس آفتاب ادب
که تا بحشر بر اقطاع ارض تابانست
چرا بنوع بشر میدهد حیات ابد
اگر نه گفت ادیبانش آب حیوانست
هزار سال شد و کاخ نظم فردوسی
مصون ز تابش خورشید و با دوبارانست
ببین به مولوی و حافظ و دگر سعدی
که عالم از ادبیاتشان گلستانست
بسا ادیب دگر کز فضیلت آنان
من آنچه شرح دهم صدهزار چندانست
چه سالهاست به پاداش خدمت ایشان
روان جامعه بر روحشان ثنا خوانست
برای جامعه گستردهاند خوان ادب
صغیر هم بجهان ریزهخوار آن خوانست
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۰۳ - در تعریف خط پارسی
ای خط ایرانی ای خال جمال روزگار
وه چه زیبائی و جانپرور چو خط و خال یار
به بهای آئینهٔ روشن که میسازی عیان
از ادیبان جهان چهر عروس ابتکار
حافظ و سعدی و فردوسی نظامی مولوی
سر بسر کردند از فیض تو کسب افتخار
ای بسا خطاط کزیمن تو صاحب شهرتند
میر را تنها نداد استی بعالم اشتهار
هرکه محظوظ از صفای تست الحق فارغ است
از تماشای گلستان وز صفای لاله زار
هر که را بینا نسازی دیدهاش کور است کور
هرکه را عزت نبخشی در جهان خوار است خوار
تا تو ننمائی حکایت کس نمیداند ز کیست
گر بود کاخ مجلل ور بود سنگمزار
دولت شخصیت ما از تو باشد مستدام
پایهٔ ملیت ما بر تو باشد استوار
اعتبار ملک مایی چون توئی ما را سند
ملک آری بیسند هرگز ندارد اعتبار
از اساتید گرامی و از نیاکان عظام
نیست ما ایرانیان را از تو بهتر یادگار
با تو از نقش گل و تفریح گلشن فارغیم
صفحهٔ تاریخ ما هست از تو پرنقش و نگار
جیب و دامانت ز غواصان بحر معرفت
پر بود از گوهر رخشنده در شاهوار
حکمت و علم و کمال و رفعت و فضل و هنر
آن بدست آرد که اندرز تو را بندد بکار
بیتو ای خط کی تواند عاشق دلدادهئی
راز دل در نامهٔ معشوق سازد آشکار
کی ز حال هم شوند آگاه بیامداد تو
مردم هر مرز و بوم و اهل هر شهر و دیار
بس امانتهای ذیقیمت که بسپارند خلق
بر تو چون گردند از دنیا بعقبی رهسپار
از تو باشد در دوائر ثابت اجرایامور
با تو نظم ملک را در دست گیرد شهریار
با تو تاجر از تجارت میشود نائل بسود
با تو مفتی میدهد فتوای خود را انتشار
خط بسی بوده است در ایران ولیکن حسن تو
جملگی را کرد منسوخ و تو ماندی برقرار
خط دیگر نیز خواهد با تو گر پهلو زند
در بر زیبائیت زشت است و پست و شرمسار
از خدا خواهد صغیرای افتخار باستان
تا بود ایران بیا در آن تو باشی پایدار
وه چه زیبائی و جانپرور چو خط و خال یار
به بهای آئینهٔ روشن که میسازی عیان
از ادیبان جهان چهر عروس ابتکار
حافظ و سعدی و فردوسی نظامی مولوی
سر بسر کردند از فیض تو کسب افتخار
ای بسا خطاط کزیمن تو صاحب شهرتند
میر را تنها نداد استی بعالم اشتهار
هرکه محظوظ از صفای تست الحق فارغ است
از تماشای گلستان وز صفای لاله زار
هر که را بینا نسازی دیدهاش کور است کور
هرکه را عزت نبخشی در جهان خوار است خوار
تا تو ننمائی حکایت کس نمیداند ز کیست
گر بود کاخ مجلل ور بود سنگمزار
دولت شخصیت ما از تو باشد مستدام
پایهٔ ملیت ما بر تو باشد استوار
اعتبار ملک مایی چون توئی ما را سند
ملک آری بیسند هرگز ندارد اعتبار
از اساتید گرامی و از نیاکان عظام
نیست ما ایرانیان را از تو بهتر یادگار
با تو از نقش گل و تفریح گلشن فارغیم
صفحهٔ تاریخ ما هست از تو پرنقش و نگار
جیب و دامانت ز غواصان بحر معرفت
پر بود از گوهر رخشنده در شاهوار
حکمت و علم و کمال و رفعت و فضل و هنر
آن بدست آرد که اندرز تو را بندد بکار
بیتو ای خط کی تواند عاشق دلدادهئی
راز دل در نامهٔ معشوق سازد آشکار
کی ز حال هم شوند آگاه بیامداد تو
مردم هر مرز و بوم و اهل هر شهر و دیار
بس امانتهای ذیقیمت که بسپارند خلق
بر تو چون گردند از دنیا بعقبی رهسپار
از تو باشد در دوائر ثابت اجرایامور
با تو نظم ملک را در دست گیرد شهریار
با تو تاجر از تجارت میشود نائل بسود
با تو مفتی میدهد فتوای خود را انتشار
خط بسی بوده است در ایران ولیکن حسن تو
جملگی را کرد منسوخ و تو ماندی برقرار
خط دیگر نیز خواهد با تو گر پهلو زند
در بر زیبائیت زشت است و پست و شرمسار
از خدا خواهد صغیرای افتخار باستان
تا بود ایران بیا در آن تو باشی پایدار
صغیر اصفهانی : ماده تاریخها و قطعات مناسبتی
شمارهٔ ۱۰۵ - قطعه در تجلیل روزی که آنرا روز شعر نامیدهاند
بهر تجلیل روز شعر امروز
جشنی آماده در صفاهانست
مرحبا اهل ذوق و شعر و ادب
که نشاط جهان از ایشانست
نیست حاجت بسیر گلشنشان
جسمشانرا طراوت از جانست
خود ضمیر منیرشان دایم
در بهار و خزان گلستانست
وز گلستانشان جهانی را
گل فضل و ادب بدامانست
نتوان گفت روزی از هر سال
ویژهٔ شعر و خاص عرفانست
کز ضمیر سخنوران جهان
دایم این آفتاب تابانست
میتوان گفت در جهانامروز
مجمع روحی ادیبانست
حاصل مطلب اینکه در نزد خرد
آنچه در آن نه جای برهانست
سیصدوشصت و پنج روز از سال
روز شعر و ادب در ایرانست
جشنی آماده در صفاهانست
مرحبا اهل ذوق و شعر و ادب
که نشاط جهان از ایشانست
نیست حاجت بسیر گلشنشان
جسمشانرا طراوت از جانست
خود ضمیر منیرشان دایم
در بهار و خزان گلستانست
وز گلستانشان جهانی را
گل فضل و ادب بدامانست
نتوان گفت روزی از هر سال
ویژهٔ شعر و خاص عرفانست
کز ضمیر سخنوران جهان
دایم این آفتاب تابانست
میتوان گفت در جهانامروز
مجمع روحی ادیبانست
حاصل مطلب اینکه در نزد خرد
آنچه در آن نه جای برهانست
سیصدوشصت و پنج روز از سال
روز شعر و ادب در ایرانست