عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۸۱
از نفس پرور هنروری نیاید و بی هنر سروری را نشاید
چو گاو ار همی بایدت فربهی
چو خرتن به جور کسان در دهی
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۸۲
گه اندر نعمتی مغرور و غافل
گه اندر تنگ دستی خسته و ریش
چو در سرا و ضرّا حالت این است
ندانم کی به حق پردازی از خویش
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۸۵
نیک بختان به حکایت و امثال پیشینیان پند گیرند زان پیشتر که پسینیان به واقعه او مثل زنند. دزدان دست کوته نکنند تا دستشان کوته کنند.
پند گیر از مصائب دگران
تا نگیرند دیگران به تو پند
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۸۸
گدای نیک انجام به از پادشای بد فرجام
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۹۰
حق جل و علا می‌بیند و می‌پوشد و همسایه نمی‌بیند و می‌خروشد
عوذ بالله اگر خلق غیب دان بودی
کسی به حال خود از دست کس نیاسودی
دو نان نخورند و گوش دارند
گویند امید به که خورده
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۹۱
هر که بر زیردستان نبخشاید به جور زبردستان گرفتار آید.
نه هر بازو که در وی قوتی هست
به مردی عاجزان را بشکند دست
ضعیفان را مکن بر دل گزندی
که درمانی به جور زورمندی
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۹۴
بزرگی را پرسیدند با چندین فضیلت که دست راست راهست خاتم در انگشت چپ چرا می‌کنند گفت ندانی که اهل فضیلت همیشه محروم باشند.
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۹۵
نصیحت پادشاهان کردن کسی را مسلم بود که بیم سر ندارد یا امید زر.
موحد چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش
امید و هراسش نباشد ز کس
بر این است بنیاد توحید و بس
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۹۷
جوان گوشه نشین شیر مرد راه خداست
که پیر خود نتواند ز گوشه‌ای بر خاست
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۹۹
کس نبیند بخیل فاضل را
که نه در عیب گفتنش کوشد
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۱۰۰
تمام شدکتاب گلستان والله المستعان به توفیق باری عزّ اسمه. درین جمله چنان که رسم مؤلفانست از شعر متقدمان به طریق استعارت تلفیقی نرفت. غالب گفتار سعدی طرب انگیزست و طیبت آمیز و کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد که مغز دماغ بیهوده بردن و دود چراغ بی فایده خوردن کار خردمندان نیست ولیکن بر رای روشن صاحب دلان که روی سخن در ایشان است پوشیده نماند که درّ موعظه‌های شافی را در سلک عبارت کشیده است و داروی تلخ نصیحت به شهد ظرافت بر آمیخته تا طبع ملول ایشان از دولت قبول محروم نماند.
الحمدلله ربّ العالمین
گر نیاید به گوش رغبت کس
بر رسولان پیام باشد و بس
و اَطلُب لِنَفسِکَ مِن خیر تُرید بها
مِن بعد ذلِکَ غُفراناً لکاتبه
پایان
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
جوجهٔ نافرمان
گفت با جوجه مرغکی هشیار
که ز پهلوی من مرو به کنار
گربه را بین که دم علم کرده
گوشها تیز و پشت خم کرده
چشم خود تا به هم زنی بردت
تا کله چرخ داده‌ای خوردت
جوجه گفتا که مادرم ترسوست
به خیالش که گربه هم لولوست
گربه حیوان خوش خط وخالیست
فکر آزارجوجه هرگز نیست
سه قدم دورتر شد از مادر
آمدش آنچه گفته بود به سر
گربه ناگاه ازکمین برجست
گلوی جوجه را به دندان خست
برگرفتش به چنگ و رفت چو باد
مرغ بیچاره از پیش افتاد
گربه از پیش و مرغ از دنبال
ناله‌ها کرد زد بسی پر و بال
لیک چون گربه جوجه را بربود
نالهٔ مادرش ندارد سود
گر تضرع کند وگر فریاد
جوجه را گربه پس نخواهد داد
کسایی مروزی : دیوان اشعار
مرگ امیر
آن کس که بر امیر در مرگ باز کرد
بر خویشتن نگر نتواند فراز کرد
کسایی مروزی : دیوان اشعار
کتان و ماه
تا تو آن خیش ببستی به سر اندر ، پسرا
بر دلم گشت فزون از عدد ریشه ش ریش
ماهرویا ، به سر خویش ، تو آن خیش مبند
نشنیدی که کند ماه تبه جامهٔ خیش ؟
کسایی مروزی : دیوان اشعار
ای گلفروش ...
گل نعمتی است هدیه فرستاده از بهشت
مردم کریم تر شود اندر نعیم گل
ای گلفروش ، گل چه فروشی برای سیم
وز گل عزیزتر ، چه ستانی به سیم گل ؟
کسایی مروزی : دیوان اشعار
به سفلگان
عَصیب و گُرده برون کن ، وزو زَوَنج نورد
جگر بیاژن و آگنج ازو بسامان کن
بجوش گردن و بالان و زیره باکن از وی
نمک بسای و گذر بر تَبَنْگوی نان کن
به گربه ده و به عَکّه سُپُرز وخیم همه
و گر یتیم بدزدد بزنش و تاوان کن
وزین همه که بگفتم نصیب روز بزرگ
غدود و زهره و سرگین و خون بوگان کن
زه ای کسایی ، احسنت ، گوی و چونین گوی
به سفلگان بر فَریَه کن و فراوان کن
کسایی مروزی : دیوان اشعار
مخلوق پرستی و توبه از می
ای آنکه تو را پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری پیش پرسته ؟
گویی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته
کسایی مروزی : دیوان اشعار
جامه و کفن
ای عمر خویش کرده به بیهودگی یله
خشنود بندگان و خداوند با گله
ای خویشتن به جامهٔ نیکو فریفته
وندر زیان همیشه تو را بانگ و مشغله
زان جامه یاد کن که بپوشی به روز مرگ
کاو را نه بادبان و نه گوی و اَنگُله
کسایی مروزی : دیوان اشعار
حکمت
چرا این مردم دانا و زیرکسار و فرزانه
زیانشان مور را باشد دو درشان هست یک خانه
اگر ابروش چین آرد ، سزد گر روی من بیند
که رخسارم پر از چین است چون رخسار پهنانه
چو پیمانه تن مردم همیشه عمر پیماید
بباید زیر ننمودن همان یک روز پیمانه
کنون جویی همی حیلت که گشتی سست و بی طاقت
تو را دیدم به برنایی ، فسار آهخته و لانه
اجل چون دام کرده گیر پوشیده به خاک اندر
صیاد از دور ، نک دانه برهنه کرده لوسانه
طبایع گر ستون ِ تن ستون را هم بپوسد بن
نگردد هرگز آن فانی ، کش از طاعت زنی فانه
نباشد میل فرزانه به فرزند و زن هرگز
ببرّد نسل این هر دو نبرّد نسل فرزانه
کسایی مروزی : دیوان اشعار
عزت نفس
به خدایی که آفرین کرده ست
زیرکان را به خویشتن داری
که نیرزد به نزد همت من
ملک هر دو جهان به یک خواری