عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : اسرار خودی
دعا
ای چو جان اندر وجود عالمی
جان ما باشی و از ما می رمی
نغمه از فیض تو در عود حیات
موت در راه تو محسود حیات
باز تسکین دل ناشاد شو
باز اندر سینه ها آباد شو
باز از ما خواه ننگ و نام را
پخته تر کن عاشقان خام را
از مقدر شکوه ها داریم ما
نرخ تو بالا و ناداریم ما
از تهیدستان رخ زیبا مپوش
عشق سلمان و بلال ارزان فروش
چشم بیخواب و دل بیتاب ده
باز ما را فطرت سیماب ده
آیتی بمنا ز آیات مبین
تا شود اعناق اعدا خاضعین
کوه آتش خیز کن این کاه را
ز آتش ما سوز غیر الله را
رشته ی وحدت چو قوم از دست داد
صد گره بر روی کار ما فتاد
ما پریشان در جهان چون اختریم
همدم و بیگانه از یکدیگریم
باز این اوراق را شیرازه کن
باز آئین محبت تازه کن
باز ما را بر همان خدمت گمار
کار خود با عاشقان خود سپار
رهروان را منزل تسلیم بخش
قوت ایمان ابراهیم بخش
عشق را از شغل لا آگاه کن
آشنای رمز الاالله کن
منکه بهر دیگران سوزم چو شمع
بزم خود را گریه آموزم چو شمع
یارب آن اشکی که باشد دلفروز
بیقرار و مضطر و آرام سوز
کارمش در باغ و روید آتشی
از قبای لاله شوید آتشی
دل بدوش و دیده بر فرداستم
در میان انجمن تنها ستم
«هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من»
در جهان یارب ندیم من کجاست
نخل سینایم کلیم من کجاست
ظالمم بر خود ستم ها کرده ام
شعله ئی را در بغل پرورده ام
شعله ئی غارت گر سامان هوش
آتشی افکنده در دامان هوش
عقل را دیوانگی آموخته
علم را سامان هستی سوخته
آفتاب از سوز او گردون مقام
برقها اندر طواف او مدام
همچو شبنم دیده ی گریان شدم
تا امین آتش پنهان شدم
شمع را سوز عیان آموختم
خود نهان از چشم عالم سوختم
شعله ها آخر ز هر مویم دمید
از رگ اندیشه ام آتش چکید
عندلیبم از شرر ها دانه چید
نغمه ی آتش مزاجی آفرید
سینه ی عصر من از دل خالی است
می تپد مجنون که محمل خالی است
شمع را تنها تپیدن سهل نیست
آه یک پروانه ی من اهل نیست
انتظار غمگساری تا کجا
جستجوی راز داری تا کجا
ای ز رویت ماه و انجم مستنیر
آتش خود را ز جانم باز گیر
این امانت بازگیر از سینه ام
خار جوهر برکش از آئینه ام
یا مرا یک همدم دیرینه ده
عشق عالم سوز را آئینه ده
موج در بحر است هم پهلوی موج
هست با همدم تپیدن خوی موج
بر فلک کوکب ندیم کوکبست
ماه تابان سر بزانوی شب است
روز پهلوی شب یلدا زند
خویش را امروز بر فردا زند
هستی جوئی بجوئی گم شود
موجه ی بادی ببوئی گم شود
هست در هر گوشه ی ویرانه رقص
می کند دیوانه با دیوانه رقص
گرچه تو در ذات خود یکتاستی
عالمی از بهر خویش آراستی
من مثال لاله ی صحراستم
درمیان محفلی تنهاستم
خواهم از لطف تو یاری همدمی
از رموز فطرت من محرمی
همدمی دیوانه ئی فرزانه ئی
از خیال این و آن بیگانه ئی
تا بجان او سپارم هوی خویش
باز بینم در دل او روی خویش
سازم از مشت گل خود پیکرش
هم صنم او را شوم هم آزرش
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
پیشکش به حضور ملت اسلامیه
منکر نتوان گشت اگر دم زنم از عشق
این نشه بمن نیست اگر با دگری هست
عرفی
ای ترا حق خاتم اقوام کرد
بر تو هر آغاز را انجام کرد
ای مثال انبیا پاکان تو
همگر دلها جگر چاکان تو
ای نظر بر حسن ترسازاده ئی
ای ز راه کعبه دور افتاده ئی
ای فلک مشت غبار کوی تو
«ای تماشا گاه عالم روی تو»
همچو موج ، آتش ته پا میروی
«تو کجا بهر تماشا میروی»
رمز سوز آموز از پروانه ئی
در شرر تعمیر کن کاشانه ئی
طرح عشق انداز اندر جان خویش
تازه کن با مصطفی پیمان خویش
خاطرم از صحبت ترسا گرفت
تا نقاب روی تو بالا گرفت
هم نوا از جلوه ی اغیار گفت
داستان گیسو و رخسار گفت
بر در ساقی جبین فرسود او
قصه ی مغ زادگان پیمود او
من شهید تیغ ابروی تو ام
خاکم و آسوده ی کوی تو ام
از ستایش گستری بالاترم
پیش هر دیوان فرو ناید سرم
از سخن آئینه سازم کرده اند
وز سکندر بی نیازم کرده اند
بار احسان بر نتابد گردنم
در گلستان غنچه گردد دامنم
سخت کوشم مثل خنجر در جهان
آب خود می گیرم از سنگ گران
گرچه بحرم موج من بیتاب نیست
بر کف من کاسه ی گرداب نیست
پرده ی رنگم شمیمی نیستم
صید هر موج نسیمی نیستم
در شرار آباد هستی اخگرم
خلعتی بخشد مرا خاکسترم
بر درت جانم نیاز آورده است
هدیه ی سوز و گداز آورده است
ز آسمان آبگون یم می چکد
بر دل گرمم دمادم می چکد
من ز جو باریکتر می سازمش
تا به صحن گلشنت اندازمش
زانکه تو محبوب یار ماستی
همچو دل اندر کنار ماستی
عشق تا طرح فغان در سینه ریخت
آتش او از دلم آئینه ریخت
مثل گل از هم شکافم سینه را
پیش تو آویزم این آئینه را
تا نگاهی افکنی بر روی خویش
می شوی زنجیری گیسوی خویش
باز خوانم قصه ی پارینه ات
تازه سازم داغهای سینه ات
از پی قوم ز خود نامحرمی
خواستم از حق حیات محکمی
در سکوت نیم شب نالان بدم
عالم اندر خواب و من گریان بدم
جانم از صبر و سکون محروم بود
ورد من یاحی و یاقیوم بود
آرزوئی داشتم خون کردمش
تا ز راهدیده بیرون کردمش
سوختن چون لاله پیهم تا کجا
از سحر دریوز شبنم تا کجا؟
اشک خود بر خویش می ریزم چو شمع
با شب یلدا در آویزم چو شمع
جلوه را افزودم و خود کاستم
دیگران را محفلی آراستم
یک نفس فرصت ز سوز سینه نیست
هفته ام شرمنده ی آدینه نیست
جانم اندر پیکر فرسوده ئی
جلوه ی آهی است گرد آلوده ئی
چون مرا صبح ازل حق آفرید
ناله در ابریشم عودم تپید
ناله ئی افشا گر اسرار عشق
خونبهای حسرتگفتار عشق
فطرت آتش دهد خاشاک را
شوخی پروانه بخشد خاک را
عشق را داغی مثال لاله بس
در گریبانش گل یک ناله بس
من همین یک گل بدستارت زنم
محشری بر خواب سرشارت زنم
تا ز خاکت لاله زار آید پدید
از دمت باد بهار آید پدید
اقبال لاهوری : رموز بیخودی
عرض حال مصنف بحضور رحمة للعالمین
ای ظهور تو شباب زندگی
جلوه ات تعبیر خواب زندگی
ای زمین از بارگاهت ارجمند
آسمان از بوسهٔ بامت بلند
شش جهت روشن ز تاب روی تو
ترک و تاجیک و عرب هندوی تو
از تو بالا پایهٔ این کائنات
فقر تو سرمایهٔ این کائنات
در جهان شمع حیات افروختی
بندگان را خواجگی آموختی
بی تو از نابودمندیها خجل
پیکران این سرای آب و گل
تا دم تو آتشی از گل گشود
توده های خاک را آدم نمود
ذره دامن گیر مهر و ماه شد
یعنی از نیروی خویش آگاه شد
تا مرا افتاد بر رویت نظر
از اب و ام گشتهٔ ئی محبوب تر
عشق در من آتشی افروخت است
فرصتش بادا که جانم سوخت است
ناله ئی مانند نی سامان من
آن چراغ خانهٔ ویران من
از غم پنهان نگفتن مشکل است
باده در مینا نهفتن مشکل است
مسلم از سر نبی بیگانه شد
باز این بیت الحرم بتخانه شد
از منات و لات و عزی و هبل
هر یکی دارد بتی اندر بغل
شیخ ما از برهمن کافر تر است
زانکه او را سومنات اندر سر است
رخت هستی از عرب برچیده ئی
در خمستان عجم خوابیده ئی
شل ز برفاب عجم اعضای او
سرد تر از اشک او صهبای او
همچو کافر از اجل ترسنده ئی
سینه اش فارغ ز قلب زنده ئی
نعشش از پیش طبیبان برده ام
در حضور مصطفی آورده ام
مرده بود از آب حیوان گفتمش
سری از اسرار قرآن گفتمش
داستانی گفتم از یاران نجد
نکهتی آوردم از بستان نجد
محفل از شمع نوا افروختم
قوم را رمز حیات آموختم
گفت بر ما بندد افسون فرنگ
هست غوغایش ز قانون فرنگ
ای بصیری را ردا بخشنده ئی
بربط سلما مرا بخشنده ئی
ذوق حق ده این خطا اندیش را
اینکه نشناسد متاع خویش را
گر دلم آئینهٔ بی جوهر است
ور بحرفم غیر قرآن مضمر است
ای فروغت صبح اعصار و دهور
چشم تو بینندهٔ ما فی الصدور
پردهٔ ناموس فکرم چاک کن
این خیابان را ز خارم پاک کن
تنگ کن رخت حیات اندر برم
اهل ملت را نگهدار از شرم
سبز کشت نابسامانم مکن
بهره گیر از ابر نیسانم مکن
خشک گردان باده در انگور من
زهر ریز اندر می کافور من
روز محشر خوار و رسوا کن مرا
بی نصیب از بوسهٔ پا کن مرا
گر در اسرار قرآن سفته ام
با مسلمانان اگر حق گفته ام
ایکه از احسان تو ناکس ، کس است
یک دعایت مزد گفتارم بس است
عرض کن پیش خدای عزوجل
عشق من گردد هم آغوش عمل
دولت جان حزین بخشیده ئی
بهره ئی از علم دین بخشیده ئی
در عمل پاینده تر گردان مرا
آب نیسانم گهر گردان مرا
رخت جان تا در جهان آورده ام
آرزوی دیگری پرورده ام
همچو دل در سینه ام آسوده است
محرم از صبح حیاتم بوده است
از پدر تا نام تو آموختم
آتش این آرزو افروختم
تا فلک دیرینه تر سازد مرا
در قمار زندگی بازد مرا
آرزوی من جوان تر می شود
این کهن صهبا گران تر می شود
این تمنا زیر خاکم گوهر است
در شبم تاب همین یک اختر است
مدتی با لاله رویان ساختم
عشق با مرغوله مویان باختم
باده ها با ماه سیمایان زدم
بر چراغ عافیت دامان زدم
برقها رقصید گرد حاصلم
رهزنان بردند کالای دلم
این شراب از شیشهٔ جانم نریخت
این زر سارا ز دامانم نریخت
عقل آزر پیشه ام زنار بست
نقش او در کشور جانم نشست
سالها بودم گرفتار شکی
از دماغ خشک من لاینفکی
حرفی از علم الیقین ناخوانده ئی
در گمان آباد حکمت مانده ئی
ظلمتم از تاب حق بیگانه بود
شامم از نور شفق بیگانه بود
این تمنا در دلم خوابیده ماند
در صدف مثل گهر پوشیده ماند
آخر از پیمانهٔ چشمم چکید
در ضمیر من نواها آفرید
ای ز یاد غیر تو جانم تهی
بر لبش آرم اگر فرمان دهی
زندگی را از عمل سامان نبود
پس مرا این آرزو شایان نبود
شرم از اظهار او آید مرا
شفقت تو جرأت افزاید مرا
هست شأن رحمتت گیتی نواز
آرزو دارم که میرم در حجاز
مسلمی از ماسوا بیگانه ئی
تا کجا زناری بتخانه ئی
حیف چون او را سرآید روزگار
پیکرش را دیر گیرد در کنار
از درت خیزد اگر اجزای من
وای امروزم خوشا فردای من
فرخا شهری که تو بودی در آن
ای خنک خاکی که آسودی در آن
«مسکن یار است و شهر شاه من
پیش عاشق این بود حب الوطن»
کوکبم را دیدهٔ بیدار بخش
مرقدی در سایهٔ دیوار بخش
تا بیاساید دل بی تاب من
بستگی پیدا کند سیماب من
با فلک گویم که آرامم نگر
دیده ئی آغازم ، انجامم نگر
اقبال لاهوری : پیام مشرق
درین گلشن پریشان مثل بویم
درین گلشن پریشان مثل بویم
نمی دانم چه می خواهم چه جویم
برآید آرزو یا بر نیاید
شهید سوز و ساز آرزویم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ز مرغان چمن نا آشنایم
ز مرغان چمن نا آشنایم
به شاخ آشیان تنها سرایم
اگر نازک دلی از من کران گیر
که خونم می تراود از نوایم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خرد بر چهرهٔ تو پرده ها بافت
خرد بر چهرهٔ تو پرده ها بافت
نگاهی تشنهٔ دیدار دارم
در افتد هر زمان اندیشه با شوق
چه آشوب افکنی در جان زارم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
وفا ناآشنا بیگانه خو بود
وفا ناآشنا بیگانه خو بود
نگاهش بیقرار از جستجو بود
چو دید او را پرید از سینهٔ من
ندانستم که دست آموز او بود
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تو خورشیدی و من سیارهٔ تو
تو خورشیدی و من سیارهٔ تو
سراپا نورم از نظارهٔ تو
ز آغوش تو دورم ناتمامم
تو قرآنی و من سی پارهٔ تو
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خیال او درون دیده خوشتر
خیال او درون دیده خوشتر
غمش افزوده جان کاهیده خوشتر
مرا صاحبدلی این نکته آموخت
ز منزل جادهٔ پیچیده خوشتر
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نوا در ساز جان از زخمهٔ تو
نوا در ساز جان از زخمهٔ تو
چسان در جانی و از جان برونی
چراغم ، با تو سوزم بی تو میرم
تو ای بیچون من بی من چگونی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
دل من ای دل من ایدل من
دل من ای دل من ایدل من
یم من کشتی من ساحل من
چو شبنم بر سر خاکم چکیدی
و یا چون غنچه رستی از گل من
اقبال لاهوری : پیام مشرق
به چندین جلوه در زیر نقابی
به چندین جلوه در زیر نقابی
نگاه شوق ما را بر نتابی
دوی در خون ما چون مستی می
ولی بیگانه خوئی ، دیر یابی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
چسان زاید تمنا در دل ما
چسان زاید تمنا در دل ما
چسان سوزد چراغ منزل ما
بچشم ما که می بیند چه بیند
چسان گنجید دل اندر گل ما
اقبال لاهوری : پیام مشرق
چسان ای آفتاب آسمان گرد
چسان ای آفتاب آسمان گرد
باین دوری به چشم من در آئی
بخاکی واصل و از خاکدان دور
تو ای مژگان گسل آخر کجائی
اقبال لاهوری : پیام مشرق
تو ای دل تا نشینی در کنارم
تو ای دل تا نشینی در کنارم
ز تشریف شهان خوشتر گلیمم
درون سینه ام باشی پس از مرگ
من از دست تو در امید و بیمم
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ربودی دل ز چاک سینهٔ من
ربودی دل ز چاک سینهٔ من
به غارت برده ئی گنجینهٔ من
متاع آرزویم با که دادی
چه کردی با غم دیرینهٔ من
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ز پیش من جهان رنگ و بو رفت
ز پیش من جهان رنگ و بو رفت
زمین و آسمان و چار سو رفت
تو رفتی ای دل از هنگامهٔ او
و یا از خلوت آباد تو او رفت
اقبال لاهوری : پیام مشرق
مرا مثل نسیم آواره کردند
مرا مثل نسیم آواره کردند
دلم مانند گل صد پاره کردند
نگاهم را که پیدا هم نبیند
شهید لذت نظاره کردند
اقبال لاهوری : پیام مشرق
خیالم کو گل از فردوس چیند
خیالم کو گل از فردوس چیند
چو مضمون غریبی آفریند
دلم در سینه می لرزد چو برگی
که بر وی قطرهٔ شبنم نشیند
اقبال لاهوری : پیام مشرق
محاورهٔ علم و عشق
علم:
نگاهم راز دار هفت و چار است
گرفتار کمندم روزگار است
جهان بینم به این سو باز کردند
مرا با آنسوی گردون چه کار است
چکد صد نغمه از سازی که دارم
به بازار افکنم رازی که دارم
عشق:
ز افسون تو دریا شعله زار است
هوا آتش گذار و زهردار است
چو با من یار بودی نور بودی
بریدی از من و نور تو نار است
بخلوت خانهٔ لاهوت زادی
ولیکن در نخ شیطان فتادی
بیا این خاکدان را گلستان ساز
جهان پیر را دیگر جوان ساز
بیا یک ذره از درد دلم گیر
ته گردون بهشت جاودان ساز
ز روز آفرینش همدم استیم
همان یک نغمه را زیر و بم استیم