عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : هیلاج نامه
شیخ فریدالدین عطار قدس سره درنموداری خود و اسرار منصور فرماید
حقیقت رنج دل دیده است عطار
پس آنگه جان ودل دیده است عطار
نه عطار است جانانست بنگر
که اندر نص و برهانست بنگر
که داند سرّ تو جز واصل راه
که او باشد حقیقت دید الله
که داند سرّ تو جز مرد واصل
که اورا کل عیان باشد بحاصل
از آن کاسرار گفتی جان نماندست
یقین جز دیدن جانان نماندست
که میداند چه میگوئی در اینجا
که افکندستی اینجا شور وغوغا
سخن اصل است صاحب وصل باید
که اوداند که اینجا کیست شاید
درین حضرت یقین داری چو عطار
از آن پیوسته درکاری چو عطار
کسی این شیوه معنی گفته اینجا
مر این جوهر یقینی سفته اینجا
تو سفتی جوهر بود حقیقت
تو دیدی روی معبود حقیقت
تمامت درگمان تو در یقینی
از آن معبود در عین الیقینی
ترا زیبد که منصوری درین دار
ز بهر سالکان ای پیر هشیار
دل تو گنج راز کبریایست
حقیقت جان تو کلی خدایست
بکلی حق شدی اندر زمانه
ترا پیدا وصال جاودانه
بجز منصور کاینجا گفته این راز
دگر اینجا تو گفتستی همان باز
همان منصور اینجا گاه باتست
چه غم داری کنون چون شاه با تست
چو منصور است با تو گفت با گوی
که بردستی حقیقت اندرو گوی
بکام تست میان حقیقت
بزن گوئی ز چوگان حقیقت
یقین رو باش در کل بیگمانی
همی باران تو دُرهای معانی
درون بحر کل غواص گشتی
میان عام خاص الخاص گشتی
درین بحر معانی جوهر راز
تو آوردی برون این دُر را باز
چو جوهر آوریدستی تو بیرون
مقابل کردهٔ با درّ مکنون
چو جان در تست جانانست گوهر
از آن پیوسته تابانست جوهر
چو مغز جوهر اندر مغز داری
از آنمعنی گهرها نغز داری
کنون شوبرسر اسرار جان باز
بگو دیگر تو از عین عیان باز
عیان بین باش نی جان ونه تن
که منصور است اسرار تو روشن
عیان بین باش نه خود بین در این راه
که خودبین را یقین راند همی شاه
تو حق در حق ببین اینجا حقیقت
که خواهد کرد محو اینجا طبیعت
خدابین جملگی جانان شناسد
وی از خلق جهان کی میهراسد
چو سالک وصل دید و در عیان شد
حقیقت جملهٔ خلق جهان شد
یکی بینند هم از خویش اینجا
حجاب اینجایگه در پیش اینجا
بکل بردار جانان میشود کل
کشد ما نقد مردان رنج با ذل
ولیکن گنج او با رنج باشد
یقین درمان او با گنج باشد
چو درمانست اینجا رنج مردان
بکش رنجی ز بهر گنج مردان
برنج این سرتوانی کرد حاصل
چو درمان یافتی گشتی تو واصل
وصال یار اندر بخت تحقیق
پس آنگه یافتند مر گنج توفیق
ترا درداست از آن دریات پیداست
که جانم رفته و جانات پیداست
اگر جانان نمیبینم دگر من
ازآنم صاحب درد و خبر من
ز دردت از کجا اینجا زنم باز
از آنم در حقیقت صاحب راز
ندارد درد من درمان دریغا
ندارد راه ما پایان دریغا
چنین افتاد این سر عین صورت
بخواهد دید وصل اینجا ضرورت
همه درد دلم صورت بداند
که جز صورت کسی دیگرنداند
همه درد است در صورت حقیقت
که بیشک اوست کل عین طبیعت
طبیعت بود اول آخر کار
حقیقت شد دلا اینجا پدیدار
حقیقت مرد از خود بینشان شد
یقین اینجایگه دیدار جان شد
چو جان شد جسم دم دم باز آمد
دگر در کبر و نقش کار آمد
دمادم جان شود اینجا طبیعت
طلب کردست راهی در حقیقت
ولیکن گرچه بردار حقیقت
در انجامم خبردار طبیعت
خبر دارد که جانانست با او
ولی در پرده پنهانست با او
دمادم عشقبازی میکند یار
ابا او تا شود از وی خبردار
اگریک دم ابی دلدار باشد
کجا از ذات برخوردار باشد
ورا دلدار میگوید دمادم
که باید شد ورا بیرون از این دم
بخواهم کشتنت اینجا بزاری
ابا ما کن در اینجا پایداری
بخواهم کشتنت مانند حلاج
نهم بر فرقت اینجا همچو او تاج
بخواهم کشتنت اینجا حقیقت
که با ما گردی از عین طبیعت
بخواهم کشتنت اینجا یقین دان
تو ما را ازنمودت پیش بین دان
بخواهم کشتنت در خون و درخاک
کز آلایش کنم اینجا ترا پاک
بخواهم کشتنت تا رازیابی
مرا ناگاه کلی بازیابی
چو من برگفت جانان سر نهادم
ازآن اینجا در معنی گشادم
منم امروز اندر دار معنی
خدا را یافته دردار دنیا
نه بینم هیچ جز دیدار جانان
نگویم هیچ جز اسرار جانان
بجز جانان ندیدم اندر اینجا
مرا بگشاده او کلی در اینجا
همه جانان شدم چون او بدیدم
ازو میگویم و از وی شنیدم
تو هم جانان منصوری درین راه
همی گویم که تا گردی تو آگاه
خبرداری ولیکن می ندانی
که اندر بود خود جان جهانی
تو جانانی ولیکن برسر دار
همی خواهم که تاگردی خبردار
توجانانی که این توفیق یابی
که اینجا عالم تحقیق یابی
ترا آنگه نماید روی جانان
که یکی بینی از هر روی جانان
یکی بین باش و در یکی نظر کن
تو یک بینی وجودت را خبر کن
یکی بین باش و زثانی برون شو
همه ذرات عالم رهنمون شو
بجز یکی مبین در پرده اینجا
مشو آخر همی گم کرده اینجا
رهت اینست وهر راه دگر نیست
دریغا کز نمود خود خبر نیست
ترا ای جان من مانند عطار
که تا چیزی نه بینی جز رخ یار
اگر واصل چو من گردی در اینجا
ترا اسرارگردد روشن اینجا
اگرواصل شوی در جسم و جانت
یکی بینی تمامت جان جانت
وصالت اندر اینجا رخ نماید
نه غیری را چنین پاسخ نماید
همه باتست و تو اندر یکی هان
همه با تست اینجا نص وبرهان
تو ای عطار اکنون چندگوئی
تو منصوری و دیگر می چه جوئی
اگر با خود به بینی اوست یاخود
که میگوید ترا اسرار با خود
مرو بیرون تو ازمنصور گو باز
که اوآمد ترا سررشتهٔ راز
کنون از دید منصور است گفتار
که تادیگر چه گوید برسردار
عطار نیشابوری : مظهر
در آفرینش انسان و مبدأو معاد او فرماید
ترا در علم معنی راه دادند
بدستت پنجهٔ الله دادند
ترا از شیر رحمت پروریدند
براه چرخ قدرت آوریدند
ز عرشت ساختند خود سایبانها
مر او را ساختند از در زبانها
ز بهر فرش اقدامت ورقها
میان آب ماهی کرد پیدا
ز سیصد شصت و شش انهار مقصود
میان چار عنصر کرده موجود
خدا انسان بقدرت آفریده است
درو بسیار حکمت آفریده است
باوّل نطفه‌اش را در رحم کرد
چهل روزش نگاهی کرد خود فرد
بگرم و سرد دادش خود قمر قوت
که تا گردید او برمثل یاقوت
چهل روز دگر کردش عطارد
نظرها خود بسی در عین وارد
چهل روز دگر زهره رفیقش
باو می‌خواند خود علم طریقش
چهل روز دگر خود آفتابش
بنور خود گرفته در نقابش
ز بعد این بیاید روح انسان
که هستم من بتو خود جان ایمان
ز بعد این نظر مرّیخ دارد
چهل روز دگر او بیخ دارد
پس از مریخ آمد مشتری‌اش
نظرها بود با او بس قوّی‌اش
نظر کردش زحل آنگه بزادش
از آن عالم به این عالم نهادش
ز بعد این نگر تا چار سالش
نظر دارد قمر در عمر و مالش
ز بعد چارتا پانزده نظر شد
عطارد را از این معنی خبر شد
مراو را پرورش دارد عطارد
باو صد بازی آرد همچو شاهد
ز پانزده تا به سی و پنج سالش
کند زهره نظر در عین حالش
ازین چون بگذرد تا پنج و چل سال
نظر دارد باو خورشید در حال
وزین چون بگذرد خوشحال گردد
به پنجاه و به پنجش سال گردد
نظر دروی کند مریخ چون نور
که تا گردد هم او دانا و مستور
ازین تاریخ هم تا شصت و پنج سال
بود او مشتری را در نظر فال
بدور دیگرش دارد ز حل فکر
که این معنی بود در حکمتش بکر
ترادر پرورش این جاه دادند
ز اسرارت دل آگاه دادند
هر آن چیزی که در کلّ جهان است
بعرش و فرش و کرسی‌اش نهان است
همه همراه تو کرده است ای نور
ز بهر آنکه باشی پاک و مستور
اگر تو خویش را نشناختستی
بنامت نام کل انعام بستی
ز تو بر جاست نام عز و شاهی
ز تو بهتر شده هر شیی که خواهی
هر آنکس کو نشد انسان کامل
مراو را کی بود زاد ورواحل
ترا حق درکمال خود چه‌ها گفت
ز انوار تجلیّ‌ات عطا گفت
ز قرآن سنگدل را نیست تبدیل
ولی سنگش پس از طیر ابابیل
عدوی حق که بت از سنگ دارد
عجب نبود که بروی سنگ بارد
تو اندر اینجهان از بهر اوئی
نه درچوگان دنیا همچو گوئی
تو اندر این جهان آزاد و فردی
بکن کاری تو گر امروز مردی
چو مردان راه مردان رو در این راه
اگر هستی ز سرّ کار آگاه
ز سرّ کار آنکس آگهی یافت
که او باسالک ره همرهی یافت
برو تا سالکت این ره نماید
میان چاه کفرت مه نماید
ز سالک جمله ایمان می‌توان یافت
درون باغ ریحان می‌توان یافت
ز ریحان بوی سنبلهای شاهی است
ترا آن بوی از فیض الهی است
مدار ملک عالم بر تو ختم است
ولی بر مرد نادان رحم حتم است
بدان ای مرد دانا اصل خود را
ز بعد اصل میدان وصل خود را
بهر چه در زمین وآسمانست
بتو همره مثال کاروانست
بتو گویم یکایک گوش گیرش
ز جام بادهٔ من نوش گیرش
بدان کافلاک نه باشد بحکمت
که آن عالم کبیر آمد بقدرت
وجود تو صحیفه است همچو ایشان
بظاهر او صغیر است پیش نادان
بگویم تا بدانیش یکایک
معاد و مبدأت بشناسی اندک
به اول موی باشد خود دوم پوست
سیم عرق و چهارم گوشت با اوست
عصب پنجم به ششم هست فضله
بهفتم مغز و هشتم هست عضله
چو اندر نُه رسی میدان تو ناخن
برو با نُه فلک تو خود صفا کن
دگر جمله کواکب هفت میدان
بروی آدمیش نغز میخوان
بتو همراه این هفت همچو سدّ است
یکایک گویمت این دم که حدّ است
دلت شمس است و معده چون قمردان
زحل شُش باشد و او را ثمر دان
جگر باشد رفیق مشتری‌ات
ازو باشد حرارت پس قوی‌ات
بود مریخ زهره زُهره کرده
عطارد دان سپرز و غیر روده
بقول دیگران نوع دگر دان
بتو کردم من این گفتار آسان
ز اجسامت شماری گر بگویم
وجودت را به آب روح شویم
هر آن چیزی که در آفاق باشد
به انفس همنشین با طاق باشد
ز احوال بروجت خود خبر نیست
ز اشجار وجودت خود ثمر نیست
بگویم شمّهٔ از برج افلاک
که با تو همرهندی خود باین خاک
به آن عالم که کُبری نام دارد
دوانزده بروجش نام دارد
در اجسامت شمار او بگویم
دو عالم را نثار او بگویم
دو چشمت با دو گوش و بادوبینی
دهان و ناف بادو مقعدینی
دو سینه را شماره کن به آن ده
دوانزده ببین در عینت ایمه
قمر را دان منازل بیست و هشت است
بر افلاک بروجش جای گشت است
درون جسم آدم هفت عضو است
بهر عضوی مرا او را چار جزواست
دگر ارکان عنصر چار میدان
تو نامش امّهات کون میخوان
ز سر تا گردنت خود آتشین است
ز سینه تا بنافت بادبین است
ز نافت تا برُکبه آب رحمت
از او پایان نگر خود خاک قدرت
بقول دیگران این نکته دانی
بیا برگو که عمر رفته دانی
بنوع دیگری گویم تو بینوش
که خون آدمی باد است در جوش
چو بلغم آب و سودا خاک باشد
که در چشم بدان غمناک باشد
ز صفرا آتش آمد دروجودم
به آخر سوخت در عشقش چو عودم
دگر از عالم کبری بگویم
حدیث عالم صغری بگویم
چهار و صد چهل با چار کوه است
بهمراهیّ انسان باشکوه است
بدین جسم محقر نیز نیکوست
که چنداست استخوان عضو در پوست
دگر گویند کوه قاف اعلا
در آن سیمرغ باشد مرغ زیبا
تو میدان روح انسانی است سیمرغ
به آخر می‌شود این جسم بی مرغ
دگر در این جهان هفت است دریا
در اجسامت بمثل اوست برپا
بگویم هفت دریا در وجودت
به اول چشم و دیگر شد دو گوشت
دگر آب دهن با آب بینی
دگر شاش و منی را هفت بینی
دگردر این جهانست هفت اقلیم
بجسمت هفت عضو آمد به تسلیم
دگر میدان حواس ظاهری را
تو حس مشترک دان باطنی را
اگر داری ز بهر این فلک نهر
فلک اعظم شناس و گرد شش قهر
به قهر خود همه افلاک اعلا
بگرداند بمثل آسیاها
مر او را در شبانروزی چه سیراست
بسیصد شصت و پنج از دهر دیر است
درین درجات او خود سیر دارد
بدرجه شصت دقیقه خیر دارد
بود هر یک دقیقه ثانیه شصت
چو هر ثانیّه باشد ثالثه شصت
ز ثالث تا بعاشر در حساب است
که بیست و دو هزار و بیست بابست
تو بیست و دوی دیگر کن شماره
که نقش این دم تست این ستاره
هر آنکس کو ز رحمت بهره‌مند است
مر او را این مراتب خود پسند است
همه همراه تو باشند ای جان
تو غافل بودهٔ ازحال ایشان
همه اشیاء ز بهرت خادمانند
ملایک راهدار تو چو جانند
هر آن سالک که پیشم راه دارد
بعالم او دل آگاه دارد
تو ای انسان بمعنی کان لطفی
همه اشیا درون تست مخفی
بدان خود را که تا خود از کجائی
که با نور الهی آشنائی
بدان خود را که توذات شریفی
چو آب زمزم و کوثر لطیفی
بدان خود را که تو با جان رفیقی
به حکمت خود شفیقان را شفیقی
بدان خود را و آزاد جهان شو
چو عیسی برفراز آسمان شو
بدان خود را و واقف شو ز سرها
که سر باشد رفیق مرد دانا
بدان خود را و با حق آشنا شو
تمام اولیا را پیشوا شو
بدان خود را که تو از بحر اوئی
چو قطره غیر بحر او نجوئی
بدان خود را که تا عطّار گردی
بگرد نقطه چون پرگار گردی
بدان خود را که آخر گر ندانی
درون دایره در جهل ما نی
بدان خود را و با درد آشنا شو
ز کوی عاقبت بیرون چو ما شو
بدان خود را اگر تو یار مائی
وگرنه ژاژ با خلقان بخایی
بدان خود را و در خود بین تو او را
شکن بر سنگ تقوی این سبورا
بدان خود را که هم تو جسم و جانی
به آخر در معانی لامکانی
بدان خود را که شمس از خادمین است
شده از آسمان شمع زمین است
بدان خود را که چرخ و کوکب و ماه
همه هستند خادم پیشت ای شاه
بدان خود را که مقصود الهی
بدرویشی توسالک پادشاهی
عطار نیشابوری : دفتر اول
بسم اللّه الرحمن الرحیم
بنام آنکه نور جسم و جانست
خدای آشکارا و نهانست
خداوندی که جان در تن نهان کرد
ز نور خود زمین و آسمان کرد
فلک خرگاه تخت لامکان ساخت
زکاف و نون زمین و آسمان ساخت
ز یک جوهر پدید آورد اشیا
ز بود خویش پنهانست و پیدا
مه و خورشید هردو در سجودش
طلبکار آمده در بود بودش
به هر کسوت که میخواهد برآید
بهر نقشی که میخواهد نماید
زمین و آسمان گردان اویند
کواکب جمله سرگردان اویند
خرد انگشت در دندان بماندست
میان پردهٔ حیران بماندست
ز کنه ذات او کس را خبر نیست که
جز دیدار او چیز دگر نیست
همه دیدار یار است ار بدانی
ولی در عاقبت حیران بمانی
صفاتش عقل کی بتواند آراست
اگرچه عقل از ذاتش هویداست
کمالش عقل و جان هرگز ندیدند
اگرچه راه بسیاری بریدند
فرو شد عقلها در قطرهٔ آب
همه در قطره پنهانست دریاب
همه در بحر این اندیشه غرقند
ز فکرت دایما پویان به فرقند
نمود خود نمودست او چنان باز
که نادانسته کس انجام و آغاز
همه حیران بمانده در جمالش
نمییابد کسی اینجا کمالش
کجا داند خرد کو خود چه بودست
که او پیوسته در گفت و شنودست
همه جانها درون پرده پنهانست
فلک از شوق او پیوسته گردانست
چو نتوانی که او را باز بینی
سزد گر عین خاموشی گزینی
ز خاموشی همه حیران و مستند
طلسم چرخ یکباره شکستند
اگر اسرار کلّی رو نماید
ترا زین حسّ فانی در رباید
برد تا لامکان و سِدرَهٔ راز
ببینی در زمان انجام و آغاز
کسانی کاندر این ره دُرفشاندند
همه در قعر بحرش باز ماندند
نمیدانی در این معنی چه گوئی
که گردان چون فلک مانند گوئی
همه گردان تست ای دوست دریاب
درون خانهای اکنون تو دریاب
زهی صنع نهان و آشکاره
که جان اینجا بمانده در نظاره
اگر خورشید گویم هست گردان
بماند در درون پرده حیران
اگر ماه است دائم در گداز است
گهی بدر و گهی در عین راز است
کواکب نیز گردان وصالند
گهی اندر هبوط و گه وبالند
قلم بشکافته از هیبت یار
بسرگردان شده مانند پرگار
بروی لوح او بنوشته رازش
که تا اسرار بیند جمله بازش
اگر عرش است اندر قطرهٔ آب
بمانده در تحیّر گشته غرقاب
اگر فرش است افتادست مسکین
از او پیداست این بازار تمکین
وگر کرسی است کرسی رفته از پای
شده گردون او از جای بر جای
ز شوقش میزند آتش زبانه
که نامم محو ماند در زمانه
ز عزمش باد بی پا و سر آمد
ندید اسرارُ حیران بر درآمد
ز ذوقش آب هر جائی روانست
که او آسایش جان و روانست
ز رازش خاک، خاکِ راه بر سر
بپاشیدست و مانده زار بر در
ز عجزش کوه گشته پاره پاره
به هرجائی شده بهر نظاره
ندیده سرّ و بوده زار و غمخوار
چه گویم جمله حیرانند و افگار
اگر بحر است دائم در خروشست
ز شوق دوست چون دیگی بجوشست
همو دارد یقین اندر وصالش
وزین دریا دلان دانند حالش
چو جمله این چنین باشند ای دوست
طلب کن مغز را تا کی در این پوست
به پرده همچو ایشانی تو مانده
از آن اسرار کل حرفی نخوانده
رها کن این همه دریاب اوّل
چرا ماندی تو چون ایشان معطّل
تو داری راز جوهر در درونت
ولی کس نیست اینجا رهنمونت
تو داری آنچه گم کردی در آخر
فرو ماندی در این اسرار ظاهر
تو داری جوهر ذات و صفاتش
ولی دوری تو از دیدار ذاتش
تو داری جوهر بس بی نهایت
نمییابی مرا او را حد و غایت
تو داری جوهری از جمله برتر
بسوی جوهر ذاتی تو رهبر
زهی دیدار تو افلاک و انجم
درونی و برون پیدا و هم گم
ندیده دیدهٔ جان روی تو باز
حجاب آخر دمی از جان برانداز
چو بنمودی جمالت را مپوشان
که ذرّاتند جمله حلقه گوشان
زهی اینجا نموده سرّ اسرار
حقیقت نقطه و تو عین پرگار
گرفته ملک جان ودل سراسر
توئی هم مونس و هم یار و غمخور
توئی هم جان و صورت بیشکی تو
صفات جملهٔ اندر یکی تو
توئی محبوب و هم مطلوب جانان
توئی اسرار پیدائی و پنهان
توئی ذرّات خورشید منیری
چرا اندر کف صورت اسیری
توئی راه و توئی آگاه صورت
یکی بنمای جمله بی کدورت
طلبکار تو و تو در درونی
چو بیچونی چه گویم من که چونی
تو بیچون وز تو چون پیدا تمامت
قیامت میکنی جانا قیامت
عجائب جوهری جانا ندانم
که چون شرح صفاتت را بخوانم
عجائب جوهری جانا چه گویم
که در شرح تو سرگردان چو گویم
نمودی روی خود در هفت پرده
ندیده هیچ چرخ سالخورده
چه داند چرخ سرگردان چه بودی
که دیدار خود اندر وی نمودی
توئی بنموده روی اندر دل و جان
بگویم در حقیقت راز پنهان
توئی اندر صفات خود نمودار
حجاب خود خودی از پیش بردار
چو مشتاقان همه حیران و مستند
هنوزت بستهٔ عهد الستند
چراشان این چنین افکار ماندی
حزین و خسته و غمخوار ماندی
زمانی رویشان بنمای از راز
حجاب چرخ و انجم را برانداز
چو یک را در یکی بنمودی از خویش
زمانی مرهمی نه بر دل ریش
بهر وصفت که میگویم نه آنی
که تو برتر ز وصف و داستانی
خرد طفلی است در وصف کمالت
فرو مانده در این بحر جلالت
ولیکن عشق میداند صفاتت
که او مشتق شدست ازبود ذاتت
حقیقت عشق وصف سرنگوید
که جز دیدار تو چیزی نگوید
حقیقت عشق دید آن روی و نشناخت
اگرچه عقل کل در سیر بگداخت
حقیقت عشق توحید تو خواند
که همچون عقل او حیران بماند
حقیقت عشق میگوید ثنایت
که فانی نیستی دیده بقایت
حقیقت عشق میبیند جمالت
که او دیدست اسرار کمالت
حقیقت عشق تو پرده برانداخت
که در یکی ترا دیدست و بشناخت
حقیقت عشق در جان راه دارد
که در هر دو جهان تو شاه دارد
حقیقت چون توئی چیزی دگر نیست
کسی دیگر به جز ذاتت خبر نیست
حقیقت چون توئی ذات عیانی
تو بنمائی بکل راز نهانی
تو بنمائی بکل راز نهانی
حقیقت چون توئی عشق نهانی
توئی در پردهٔ جان رخ نموده
تو گفتستی حقیقت تو شنوده
یکی میبینمت در پرده باری
که جز جمله توانی کار سازی
تو دانی این زمان عین صفاتی
ز صورت در صفات جان و ذاتی
همه جویای تو اندر دل و جان
ز بود خویش پیدائی و پنهان
عطار نیشابوری : دفتر اول
در ذات و صفات و توحید حضرت باری تعالی فرماید
تعالی اللّه زهی ذات و صفاتت
که کی باشد صفاتت غیر ذاتت
تعالی اللّه زهی دیدار رویت
نموده خود همه درگفتگویت
توئی صنع نهان و آشکارا
که بنمودی بیکباره تو ما را
توئی صانع توئی جان و توئی حق
توئی در هر دو عالم نور مطلق
حقیقت نیست جز ذات تو اینجا
شدستم عقل در ذات تو شیدا
تو خواهی بود تا باشی سراسر
حقیقت جز تو چیزی نیست دیگر
وصالت را همه جویا تو در جان
جهانی بر رخ تو مانده حیران
تو بودی آدم و آدم تو بودی
خودی خود تو در آدم نمودی
تو بودی نوح در دریای معنی
فکندی شورش و غوغای معنی
تو ابراهیمی و در نار هستی
بت نمرود را صورت شکستی
تو اسماعیلی و قربان خویشی
تو هم دردی و هم درمان خویشی
توئی اسحق و خود را سر بریدی
چو جز دیدار خود چیزی ندیدی
توئی یعقوب نابینا چرائی
از آن کز یوسف جانت جدائی
توئی یوسف درون چاه مانده
ز سِرِّ خویشتن آگاه مانده
توئی جرجیس گشته پاره پاره
جهانی مر ترا اینجانظاره
توئی موسی و بر طور الستی
ز اسرار نمود خویش مستی
سلیمانی و ملکت داده بر باد
اگر خواهی کنی تو دیگر آباد
تو ایوبی ودیده رنج و زحمت
ولی در عاقبت دیدی تو رحمت
زکریائی و مانده در درختی
به تیغ عشق بیشک لخت لختی
توئی یحیی در اینجا سر بریده
وصال اینجا ز بیچونی ندیده
تو خضری چشمهٔ حیوان تو داری
چرا ازتشنگی جان بر لب آری
توئی عیسی و اندر پای داری
نمود عشق خود را پایداری
توئی مر مصطفا ونور عالم
نموده اندر اینجا سرّ خاتم
تو در شهر علومت حیدری تو
نمود راز هر معنی دری تو
توئی مرانبیاء و اولیاء را
تو هستی ابتدا و انتها را
جلالت انبیا راسخ نمودست
در اسرار کلی برگشودست
توئی آتش ولیکن درحجابی
از آن پیوسته دائم در عتابی
توئی باد و روان در جسم وجانی
از آن از دیدهها اینجا نهانی
توئی آب و روانی در همه جای
بهر کسوت که میخواهی تو بنمای
توئی خاک و نموده کلّ اسرار
توئی پیدا شده اعیان دیدار
توئی کان و پر از گوهر نمائی
سزد گر این زمان گوهر فزائی
توئی عین نبات و سرّ معدن
بتو شد جملهٔ اسرار روشن
توئی بنموده رخ در کایناتی
در این ظلمات تن آب حیاتی
توئی جانان و جان اینجا چه گویم
که جز ذاتت درون جان نجویم
زبانی در دهان گویا شده تو
درونِ جانها جویا شده تو
توئی و تو شده پیدا مرا یار
که اینجا مینبینم هیچ اغیار
توئی ای دیدنت در پرده دل
تو هستی در نهان گمکردهٔ دل
توئی اللّه در توحیدِ مطلق
نمودِ تست اشیا جمله الحق
توئی اللّه اینجا در دل و جان
ز خود برگوی و هم از خود تو برخوان
توئی اللّه جوهر در میانم
بجز از جوهر ذاتت ندانم
توئی اللّه اینجا در دل و جان
ز چشم آفرینش نیز پنهان
توئی اللّه گویائی زبانی
ز چشم آفرینش مر نهانی
دلا چون راز دیدی جمله سرباز
حجاب از پیش چشم خود برانداز
حقیقت فاش کردی خویشتن تو
نمودی مر حجاب جان و تن تو
جهان چون اوّل و آخر تو باشی
چه گویم این زمان اسرار فاشی
بدیدار تو پنهان گشت پیدا
تعالی اللّه زهی نورِ هویدا
چو یکی من چرا پیوند جویم
توئی مطلوبِ طالب چند گویم
دلم خون گشت ای ساقی اسرار
مرا در عین خود کن ناپدیدار
مرا جامی بده زان جام باقی
که تو هم جام و هم جانی و ساقی
چو من توحید اسرار تو بافم
چنان خواهم که جان را برشکافم
خوشا آن دم که جان بی جسم باشد
بجز ذات تو دیگر اسم باشد
یقینم شد که نی مُردی نمیری
همه ذرّات عالم دستگیری
حیات باقی و عین بهشتی
که طینت در یداللهت سرشتی
زهی اسرار جان اسراردان کو
یکی دانندهٔ بیننده جان کو
هزاران جان پاک پاکبازان
فدای آنکه یابد سرّ جانان
توئی جانان به جز تو من ندیدم
ز تست این جملهٔ گفت و شنیدم
ز خود آورد ودر خود او نمودست
گره در عاقبت خود برگشودست
چودیدت عشق عقل آمد ملامت
از آن بنمود این رازو پیامت
حقیقت جمله دیدار تو آمد
جمال جان خریدارِ تو آمد
حقیقت هم تو دیده دید دیدار
ز جمله او ترا آمد خریدار
ترا بشناخت اینجا در معانی
که کلّی رهنمای جانِ جانی
تو جانانی برونِ تو چو اسمست
توئی گنج و همه عالم طلسمست
زهی گنج تو جوهر فاش کرده
توئی نقش و توئی نقاش کرده
ز یکی در یکی خود باز دیده
خود این انجام و خود آغاز دیده
زهی از عشق خود مجروح گشته
توئی صورت عیان روح گشته
تو دانستی که چون بستی صور را
توئی انداخته عین گهر را
ترا بر ذرّه ذرّه راه بینم
ترا در جزو و کل آگاه بینم
تو آگاهی و صورت بیخبر ماند
درون پرده حیران در نظر ماند
نبینم جز ترا یک چیز دیگر
چو تو باشی نباشد نیز دیگر
چنین گفتست اینجا راه بینی
ز وصف تو مرا عین الیقینی
که گردیدم بسی درجان عالم
نظر کردم باین و آن عالم
ندیدم هیچ جز جانان حقیقت
چو بسپردم بدو راه طریقت
ندیدم هیچ جز دیدار رویش
همه دارند سرّ لا و هویش
ندیدم هیچ جز دیدار اللّه
زدم دم در عیان قل هو اللّه
ندیدم جز یکی در جوهر ذات
نمود یار دیدم جمله ذرّات
ندیدم جز یکی در کارگاهش
شدم در سایهٔ عشق و پناهش
ندیدم جز یکی پیدا و پنهان
نمود خویش دیدم جمله جانان
ندیدم جز یکی و در یکی بود
نمود یار حق حق بیشکی بود
ندیدم جز یکی تا راه بردم
ز دید عشق راه جان سپردم
ندیدم جز یکی در گنج جانان
اگرچه پر کشیدم رنج جانان
ندیدم جز یکی در دل عیانست
ز یکی یار بی نام و نشانست
ندیدم جز یکی در لانموده
نمودم یار در لا، لا ربوده
ندیدم جز یکی اندر نمودار
عیان دوست دیدم لیس فی الدّار
یکی دیدم همه انجام و آغاز
از آن اسرار کردم جمله سرباز
یکی دیدم تمامت بی نهایت
همه در دوست در دیدار غایت
یکی دیدم مکان و لامکان هم
بهم پیوسته دیدم جسم و جان هم
یکی دیدم ز یکی کل نموده
ز یکی دیده و دیدم گشوده
یکی دیدم عیان و در یکی هست
یکی اندر دوئی یار پیوست
یکی دیدم ز خود پیدا نکرده
ولی اندر حجاب هفت پرده
یکی دیدم درون را با برونش
همه ره گم بکرده رهنمونش
یکی دیدم درون جان سراسر
از آن اسرار ربّانی تو مگذر
چو درتوحید جانان در یکیام
ز یکی جوهر کل بیشکیام
چو در توحید جز یکی ندیدم
یکی را در یکی یکی گزیدم
منم توحید یار و سرّ اسرار
منم در جسم و جان بنموده گفتار
منم توحید اسرار الهی
نموده سر ز ماهم تا بماهی
منم توحید جانان آشکاره
خودی خود زخود کرده نظاره
منم توحید در لا مانده پنهان
حقیقت مینمایم سرّ اعیان
عطار نیشابوری : دفتر اول
در اثبات عین الیقین فرماید
زهی دیدار من دیدار یکتا
منم پنهان ز عشق خویش و پیدا
زهی دیدار من در اوّل کار
نموده در حقیقت عین پرگار
زهی دیدار من جانِ کل نموده
در آخر راز من کلّی فزوده
زهی وصف ثنایت برتر از جان
منم صورت منم تحقیق جانان
زهی دیدار من در جزو و در کل
نموده خویشتن هم رنج و هم ذل
کسی هرگز ثنائم چون تواند
که ایمن از خودی خود بمانده
کسی هرگز ثنای من کجا گفت
چو من باشم حقیقت گفت و آشفت
کسی هرگز ثنای من نگوید
اگر گوید منم از من بگوید
منم آن جوهر پیدا نموده
که این دریای پر غوغا نموده
منم آن جوهر اسرار پیدا
که بنمایم در این بازار خود را
منم آن جوهر راز حقیقت
که بنمودم عیان سر طریقت
منم توحید خود گویان و جوهر
نموده از نمود چرخ و اختر
منم آن جوهر توحید بیچون
که آوردم همه در هفت گردون
منم آن جوهر لاء زمانین
که باشد پیش چشمم ذره کونین
منم آن جوهر دیدار جمله
که بنمایم ز خود اسرار جمله
منم آن جوهر اعزاز گردون
که پیدا مانده و پنهان و بیچون
منم آن گوهر افلاک و انجم
که بنمایم ره حکمت بمردم
منم آن جوهر بیحدّ و غایت
که بنمایم کسان را در هدایت
چو بیچونم ز خود توحید گویم
که جز دیدار خود چیزی نجویم
همه دید منست ارباز دانی
چرا چندین ز ما حیران بمانی
منم گویای خویش و سرّ اسرار
که میگوید در این گفتار عطّار
منم عطّار او را رخ نموده
ابا او رازها گفت و شنوده
نمودم راز خود او را ز آغاز
دگر در پرده خواهم بردنش باز
بسی با او عیان و راز گفتم
حقیقت مر ورا گفت و شنفتم
بر آن سرّی که او اینجا نمودست
ز ذات ما ورا گفت و شنودست
کنون حیران ما اندر جلالست
چو ما گوئیم نطقش گنگ و لالست
چو ماگفتیم هم ما بازگوئیم
نمودِ راز ما ز آغاز گوئیم
کنون حیران خود ماندست عطّار
منم گویندهٔ این سرّ و گفتار
به عون خود وِرا دادم وصالش
برون آوردم از رنج و وبالش
چو او جز ما دگر غیری ندیدست
همه من گفتم و او در شنیدست
عنان را بازکش از راه اسرار
که هرکس نیست خود آگاه اسرار
که میداند که این اسرار چونست
که حق میگوید وحق رهنمونست
کنون عطّار ما با هوشت آریم
کنم گویا ز پس خاموشت آریم
چو گنج راز دادیمت نهانی
ببخشم جوهرت تا برنشانی
چو در بیرون و در جانت عیانیم
همت ما در زبان جوهر نشانیم
چو کردی ذات ما را در عیان فاش
ندیدی غیر ما این جا تو ما باش
منم اوّل منم در آخر کار
بفضل خود ترا بخشم بیکبار
چو من باشم بیامرزم تمامت
بجنّتشان رسانم در قیامت
حقیقت فاش گردانم حقیقت
ترا عطّار سازم در شریعت
عطار نیشابوری : دفتر اول
در ثنای احدیت و فنای بشریت فرماید
زهی عطّار کز سرّ الهی
نمودی عین دید پادشاهی
زهی گستاخ بر اسرار معنی
تو خواهی دید حق اظهار معنی
عیانِ واصِلانی در جهان تو
که بنمودی چنین سرّ نهان تو
بمعنی برتر از هر دو جهانی
که گفتی فاش اسرار نهانی
بحکمت لوح گردان مینگاری
که تو حکمت ز نون الحکم داری
بحکمت راز جانان داری اینجا
ز دید دوست برخورداری اینجا
چو این جوهر ترا دادند اوّل
چو زر کن مشکلات جمله را حل
ترا دادند معنی تا بدانی
جواهرهای معنی برفشانی
تو داری گنج و ملک پادشاهی
که ذرّات جهان را نیکخواهی
از این شیوه سخن هرگز که دیدست
حقیقت چون تو هرگز کس ندیدست
نمانده عقل اندر عشق جانان
بیکباره شدی در دوست پنهان
نمانده عقل اندر عشق دلدار
خودی خود ترا کرده نمودار
نمانده عقل پنهانی تو در دوست
حقیقت مغز شد در حق ترا پوست
نمانده عقل تا عاشق شدستی
بای عشق را لایق شدستی
نمانده عقل تا عشّاق عالم
زنندت سیر معنیها دمادم
نمانده عقل تا در عین عشاق
نمائی دمدمه در کلّ آفاق
نمانده عقل و راه کل سپردی
تو گوئی معنی از آفاق بردی
نمانده عقل سالک در وصولی
از آن نزدیک ذات حق قبولی
نمانده عقل و عشق آمد پدیدار
بچشم تو نه دَر ماند نه دیوار
نمانده عقل و عشقت رهنمون شد
از آن جان و دلت دریای خون شد
نمانده عقل و عشقت راز برگفت
تمامت گوهر اسرار را سُفت
نمانده عقل و عشق آمد پدیدار
که تا آویزدت یکباره از دار
نمانده عقل وعشقت لامکان شد
وجودت برتر از هر دو جهان شد
نمانده عقل و عشق آوازه انداخت
ترا چون شمع سوز عشق بگداخت
نمانده عقل و عشقت کرد واصل
از آن اسرار کل شد جمله حاصل
نمانده عقل و عشق اندر صفاتت
عیان بنمود اینجا سرّ ذاتت
نمانده عقل تا در لافتادی
در اسرا کلی برگشادی
نمانده عقل عشق و نور قدسی
ولی در مانده این دیر شدستی
نمانده عقل دیرت شد خرابی
سزد کز خویش بی این دیریابی
نمانده عقل جوهر فاش کردی
میان سالکان خود فاش کردی
نمانده عقل اسرار جهانی
درون جسم و جان گنج نهائی
نمانده عقل تو راز دو کونی
از آن اندر یکی بر لون لونی
نمانده عقل برگو آنچه آید
که حق میگویدت حق مینماید
نمانده عقل من گفتارت آمد
یقین ذات در دیدارت آمد
نمانده عقل حق در گفت و گویست
فلک بهر تو سرگردان چو گویست
نمانده عقل حق در جانت آمد
ز پیدائی خود پنهانت آمد
نمانده عقل هم ار عشق مکدر
کی بی عشقت نبینی حق سراسر
نمانده عقل جانانست جانت
ازو بشنو همه شرح و بینانت
نمانده عقل توحیدت یکی شد
همه عین یکیات بیشکی شد
یکی دیدی ز یکی آمدستی
در اینجا واصل عهد الستی
یکی دیدی ز یکی در وجودی
نبودی تا نبودی زانکه بودی
یکی دیدی از آن در یک نمودی
که اندر آتش معنی چو عودی
یکی دیدی تو چه ذات و صفاتش
صفاتش کوی کاعیانست و ذاتش
یکی دیدی از آن صاحب راز
که خواهی گشت هم انجام و آغاز
یکی دیدی در اول هم در آخر
نگه میدار هم اسرار ظاهر
یکی دیدی در اینجا صورت یار
رهاکردی ز دید خویش پندار
یکی دیدی تو صورت در معانی
از آن از بحر معنی دُر چکانی
یکی دیدی ز معنی جسم و جانت
از آن شد راز سبحانی عیانت
یکی دیدی تو اندر دیده خویش
از آن برداشتی آن پرده از پیش
یکی هستی و در یکی یکی تو
مثال قطرهٔ در قلزمی تو
یکی دیدی دراین بحر الهی
نمود جوهر ذاتت کماهی
از آن این جوهر توحید دیدی
که در معنی و صورت ناپدیدی
توئی آن جوهر بحر هدایت
که کس اینجا نمیداند نهایت
توئی آن جوهر کان حقیقت
که بنمودی عیان جان حقیقت
توئی آن جوهر اسرار یزدان
که جوهر فاش خواهی کرد زین کان
توئی آن جوهر اسرار معنی
که کردی این همه اظهار معنی
توئی آن جوهر دریای ذاتی
که جوهرپاش اعیان صفاتی
ز اسرار الستت هست جوهر
از آن تو هستی اندر عین گوهر
توداری جوهر بازار معنی
گهرپاشی کن از اسرار معنی
زهی کاین بیت هر یک جوهریاند
ز یک دریا و هر یک گوهریاند
اگر گویی ثنای خویش بسیار
نیاید هیچ بر دکان خریدار
کم خود گیر و خود کم کن درین راه
که جز خودی نداری هیچ همراه
نداری هیچ همراهی جز اسرار
که او دارد حقیقت دیدن یار
نداری هیچ اندر دهر فانی
بجز گلزار اسرار و معانی
نداری هیچ در هر دو جهان تو
بجز یکی خدا عین العیان تو
نداری هیچ جز دیدار اللّه
از آن دم میزنی از صبغةاللّه
نداری هیچ بر جان جای داری
ترا شاید که او را پای داری
نماندی هیچ در دنیا فلاهیچ
رهاکن این طلسم پیچ بر پیچ
چو دیدی گنج ذاتت در یکی حق
ز حق گوی و هم از حق جوی مطلق
تو گنجی لیک در بند طلسمی
تو جانی لیک در زندان جسمی
طلسم و بند بر نجات نشکن
نمود جوهر ذرات بشکن
طلسم چرخ گردان پاره پاره
که تاریکی ترا باشد نظاره
چرا در درد صورت مبتلائی
چو تو صورت فکندی کل خدائی
ترا صورت نخواهد بود همراه
ز معنیِّ خدا میباش آگاه
ترا صورت بکاری مینیاید
خدا دیدارت اندر جان نماید
چو صورت بشکنی بیشک حقی تو
دوئی شد محو و کلّی خود حقی تو
بلائی را کشیدی هم ز صورت
از آن پیوسته بودی در کدورت
بلای دل کشیدی در سرانجام
بیک ره در فکندی ننگ با نام
بلای دل کشیدی تو درین راه
که از حال اوفتادی در بن چاه
بلای دل کشیدستی و دیدی
از آن این لحظه در دیدار دیدی
بلای دل کشیدی در جهان تو
از آن دیدی همه راز نهان تو
بلای عشق اینجا دل کشیدی
از آن رو این همه گفت و شنیدی
بلای عشق در دل راه دارد
از آن کین دل نظر در شاه دارد
بلای عشق در جان و دل آمد
که دل با جان در این عین کُل آمد
بلای عشق داند سالکِ پیر
که اینجا درنگنجد هیچ تدبیر
بلای عشق داند آنکه چون من
بشب نالان بود تا روز روشن
بلای عشق اوّل دید آدم
من از وی بیشتر دیدم در این دم
بلای عشق جانان در فغان است
از آن کاینجا نمود قیل وقال است
ولی تا این بلا در لاعیانست
بلاشک گشت راحت را نهانست
طریق عشق جانان بی بلا نیست
توهم لاشوکه در حق هست لانیست
طریق عشق جانان لطف باشد
که جز مر لطف او چیزی نباشد
طریق عشق خلوت خوی کن راز
اگر مردی ز صورت جوی کن باز
طریق عشق آنکس یافت چون من
که او را عین گلشن گشت گلخن
طریق عشق آنکس باز داند
که نی آغاز و نی انجام داند
طریق عشق جز یکی نداند
یکی را در یکی حیران بماند
طریق عشق من بردم حقیقت
که بسپردم بحق راه شریعت
طریق عشق آن باشد ترا آن
که اینجا تو نبینی غیر جانان
طریق عشق اینجا باز بین باز
همه در تست خود را باز بین باز
طریق عشق در جانست دیدار
برافکن صورت و جانت به دیدار
برافکن صورت و معراج دریاب
ترا بر سر حقیقت تاج دریاب
برافکن صورت و معراج خود بین
همه ذرّات جان محتاج خود بین
برافکن صورت و معراج یار است
ز دید جان نظر کن آشکار است
اگر معراج جان جانان نماید
همه در پیش تو یکسان نماید
اگر معراج خود در جان ببینی
رخ معشوقهات اعیان ببینی
اگر معراج اینجاگه ندیدی
میان اهل معنی ناپدیدی
اگر معراج اینجا رخ نماید
ترا از بود صورت در رباید
اگر معراج اینجاگاه بنمود
ترا پیدا نماید در عیان بود
رهی ناکرده چون تیری در آماج
کجاهرگز نیابی دید معراج
رهی ناکردهٔ هرگز چه گویم
که تا اسرار معراجت بگویم
رهی ناکردهٔ مانند احمد
که تا بر قدر خود گردی مؤیّد
رهی ناکردهٔ مانند او تو
که تا گردی بقدر خود نکو تو
رهی ناکردهٔ در سدرهٔ جان
که تا بینی حقیقت روی جانان
رهی ناکرده در اسرار مطلق
که تا بینی تو جان جاودان حق
رهی ناکردهٔ در جوهر جان
که تا بینی تو جان جاودان حق
رهی ناکردهٔ اینجایگه چه جوئی
چرا بیهوده اندر گفت و گوئی
رهی ناکردهٔ اندر صفاتت
که بنمائی حقیقت عین ذاتت
رهی ناکردهٔ تا بازدانی
که سرّ این جهان و آن جهانی
رهی ناکردهٔ مانند مردان
از آن سرگشتهٔ چون چرخ گردان
رهی ناکردهٔ چون سالکان ساز
که تا یابی نمودت جمله سرباز
رهی ناکردهٔ چون کاروان تو
بکن راه و بمنزل خود رسان تو
رهی کن تا بمنزل در رسی باز
که تا یابی نمود خویشتن باز
رهی کن تا خوش و فارغ نشینی
که این دم در گمان نه در یقینی
چو مردان راه کن باشد که یک روز
ز عین واصلان گردی تو پیروز
چو مردان راه کن ای ره ندیده
در این دنیا دل آگه ندیده
چو مردان راه کن از چه برون آی
بمعنی و بصورت ذوفنون آی
چو مردان راه کن در جسم و جان تو
که میبینی نمود تن عیان تو
چو مردان راه کن در جوهر جان
که تا بینی حقیقت سرّ سبحان
چو مردان راه کن دریاب آخر
از این دریا دمی دُریاب آخر
چو مردان راه کن دریاب زین بحر
که چیزی نیست در دنیا به جز زهر
چو مردان راه کن بگذر ز کونین
در اینجا او نمیگنجد زمانین
برون شو زین جهان با آن جهان تو
دمی منگر زمین را با زمان تو
برون شو زین جهان و آنجهان بین
یکی ز آیات حق عین العیان بین
برون شو زین جهان و جای دیوان
بجائی کان نباشد غیر جانان
برون شو زین سر اگر مرد راهی
که تا یابی حقیقت عین شاهی
برون شو زین سرا و آن سرا بین
دمی در جان دلت خلوتسرا بین
چو معراج تو در جانست خود بین
که تا تلخی شود پیش تو شیرین
بقدر خود بیابی آنچه یابی
همی ترسم که جز خود را نیابی
حقیقت جسم و جان اینجا نماند
از آن کین نقش در دریا نماند
چو در نزدیک جانان میروی تو
سزد گر در جهان جان شوی تو
مبین خود تا ترا زیبد ز اسرار
نظر اندازدت بر جان و دل یار
چو جانت در نظر جانان نیابد
دل و جان هر دو سوی او شتابد
چو جانت سوی او یابد پناهی
نماند هیچ جز حق هیچ راهی
نماند هیچ جز دیدار جانان
نبینی هیچ جز انوار جانان
نماند هیچ جز دیدار یکسر
چگویم تا ترا آیدت باور
نماند هیچ در دریای فانی
ز عقل صورت و فهم و معانی
نماند هیچ جز در ذات اللّه
کجا ذاتی نمودت قل هو اللّه
چو قطره غرق دریا شد چه باشد
وجود قطره جز دریا نباشد
چو قطره غرق دریا شد حقیقت
بدان این سر تو در عین شریعت
شود دُر گر بماند در صدف باز
وگرنه عین دریا باشد از راز
ایا دریا ندیده چند گوئی
که در دریا فتاده چون سبوئی
سبو چون افتد اندر عین دریا
کند از آب دریا بانگ و غوغا
نیابد بانگ و فریادش بسی هم
که تا پنهان شود در بحر در دم
رود با عین دریا در زمانی
میان آب و گل گیرد مکانی
ترا با این چنین گفتار حاصل
که یک دم مینگشی دوست واصل
اگر دریای لاهوتی بیابی
سوی آن بحر ناسوتی شتابی
اگر تو غرقه هم مائی بدریا
سر تختت کجا باشد ثریّا
وگر در تو بماند بحر غرقه
یکی بینی تو این هفتاد فرقه
شود بحرت در این دل ناپدیدار
بیابی جوهر و هم دُرِّ شهوار
همه در عین دریا باز بینی
چو مردان تو دمادم راز بینی
ولی ای دوست دریا جای تو نیست
حقیقت عین دل ماوای تو نیست
تو دریائی و از دریا تو جوهر
نمود خویشتن در اسرار بنگر
بجز دریای جان دُرِّ دگر نیست
که اینجاجز یکی ذاتِ گهر نیست
کدامین جوهر است ار بازدانی
که چون او مینباشد در معانی
حقیقت جوهر ذاتست اللّه
کسی مانند او کی باشد آگاه
حقیقت اوست در هر دو جهان نور
که اندر هر دو عالم اوست مشهور
تمامت سالکان محتاج اویند
بجان پیوسته در معراج اویند
صفاتش وصف کردن مینیارم
اگرچه جوهر دریاش دارم
صفاتِ صورت و معنیش جان یافت
از او این جوهر عین العیان یافت
عطار نیشابوری : دفتر اول
در خطاب کردن با دل و دریافتن اسرار معانی فرماید
دلا معراج داری هست معراج
چرا تیری نیندازی بآماج
چو بازوئی نداری چون کنم من
که شک را از دلت بیرون کنم من
تو بیشک برتر از کون و مکانی
تو بیشک در عیان عین جهانی
جهان بگذار و صورت برفکن تو
بت صورت بمعنی برشکن تو
چو ابراهیم این بت بر زمین زن
نفس از لا احبّ الآفلین زن
حقیقت بازجوئی از دل و جان
که باشد در حقیقت دید جانان
حقیقت باز جو اندر دلِ خود
بمعنی برگشا این مشکل خود
حقیقت این همه در تو نهان است
ولی صورت در این عین جهانست
ز صورت برگشا این راز تحقیق
که جان جانان بیابد عین توفیق
اگر توفیق میجوئی ترا هست
درونِ جان و دل عین خدا هست
چو مردان جهان در خود سفر کن
چو مشتاقان یکی در خود نظر کن
چو مشتاقی کنون در دیدن یار
برون شو از حجاب و عین پندار
حجابت صورتست و دل حجابست
از آنت این همه راز و حسابست
حجابت چون رود تو نور گردی
ز عین جزو و کل منصور گردی
براندازی ز پیشت عین اعداد
برون آئی تو از پندار چون باد
براندازی حجاب جان وصورت
یکی بینی حقیقت بی کدورت
براندازی حجاب جمله اشیاء
ز پنهانی شوی در دوست پیدا
براندازی حجاب باد و آتش
زبون گردانی اینجا نفس سرکش
براندازی حجاب آب با خاک
تو باشی در حقیقت صانع پاک
براندازی حجاب شش جهت تو
صفات کل بیابی بی صفت تو
براندازی حجاب آسمانت
یکی بینی مکین را با مکانت
براندازی حجاب هر چه بینی
درونِ خلوتت با حق نشینی
براندازی حجاب شمس مر تو
شوی آنگاه مانند قمر تو
براندازی حجاب تیر و زهره
چگویم چون نداری هیچ زَهره
براندازی حجاب مشتری را
ببین در خویشتن گل گستری را
براندازی حجاب نجم و افلاک
یکی بینی تو اندر عین جان پاک
براندازی حجاب و پاک گردی
زمین و آسمان را در نوردی
براندازی حجاب از بود و نابود
ببینی در زمان تو عین مقصود
براندازی حجاب از عین کونین
کنی پس محو کل دید ما بین
براندازی حجاب و ذات بینی
نمود جمله در ذرّات بینی
براندازی حجاب از روی دلدار
چو بینی در عیانت لیس فی الدّار
براندازی حجابِ جوهرِ کل
به بینی در صفاتت کشورِ کل
براندازی حجاب از روی جانان
بیابی راز پیدائی ز پنهان
براندای حجاب و حق تو باشی
جهانِ جانِ جان مطلق تو باشی
چو جائی نه عدد باشد نه اعراض
نه اجرام و نه انجام و نه ابعاض
نه صورت باشد و عین معانی
چگویم تا رموز کل بدانی
بر آن حکمی که کردی آن تو باشی
حکیم و عالم دیّان تو باشی
نگر تا در گمان اینجا نیفتی
که خوابت برده است و خوش نخفتی
مشو در خواب و بیداری طلب کن
نمودِ عینِ دل را در ادب کن
در اینجا عاشق هشایر میباش
حقیقت در عیان دلدار میباش
در اینجا بازجوی و امنِ ره بین
نمودت جان خود را دید شه بین
در اینجا بازبین و می مشو گم
مثالِ قطرهٔ در عین قلزم
در اینجا گر حقیقت باز بینی
حقیقت در مکان اعزاز بینی
در اینجا هرچه گفتم گر بدانی
حقیقت بی صفت تو جان جانی
در اینجا مینماید روی دلدار
عیان عشق باشد لیس فی الّدار
در اینجا در حقیقت ذات باشد
تمامت او عیان آیات باشد
در اینجا نیست جسم و جان پدیدار
در اینجا نیست بیشک خار دیوار
در اینجا نیست صورت نیز معنی
نمیگنجد در اینجا عین دعوی
در اینجا نیست چشم عقل و ادراک
نمودارست اینجا صانع پاک
در اینجا بود کلّی مینماید
ولی هر لحظه جانی میرباید
در اینجا بودِ بود ار میتوانی
ببینی هم بدو راز نهانی
در اینجا باز بینی جوهر ذات
که بر بستست بر هم جمله ذرّات
در اینجا باز بینی صورت خویش
ز رجعت مرهمی نه بر دل ریش
در اینجا انبیاء و اولیایند
حقیقت جمله مردان خدایند
در اینجا هم فلک هم عرش و هم لوح
دمادم میدهد ذرّات را روح
در اینجا هم قلم هم عین کرسی
همی گویم ترا تا خود نپرسی
در اینجا آسمانها بازمین هم
نمودار مکانندو مکین هم
در اینجا آفتاب و ماهتابست
تمامت ذرّهها در عین تابست
در اینجا دوزخ و عین بهشتست
همه در عین ذات تو سرشتست
در اینجا باز بین انجام و آغاز
بهر نوعت همی گوید از این راز
در اینجا باز بین گم کردهٔ خود
درون دل نظر کن پردهٔ خود
همه در تست و تو بیرون از آنی
چه گویم قدر خود چون می ندانی
چو قدر خود نمیدانی دمی تو
که بر ریشت نهی یک مرهمی تو
تو قدر خود کجا هرگز بدانی
کز این معنی من بیتی نخوانی
تو قدر خود نمیدانی که چونی
که بیشک هم درون و هم برونی
تو قدر خود نمیدانی از اسرار
که چونی اندرین صورت گرفتار
تو قدر خود نمیدانی حقیقت
فتادستی در این عین طبیعت
تو قدر خود نمیدانی چه چیزی
که تو بس جوهر و عین عزیزی
تو قدر خود نمیدانی زمانی
که تا بنمایدت کل عیانی
تو قدر خود نمیدانی که یاری
زمانی کن در اینجا پایداری
تو قدر خود نمیدانی که ذاتی
چرا افتاده در عین صفاتی
تو قدر خود نمیدانی ز خود باز
که تا پرده براندازی ز رخ باز
تو قدر خود نمیدانی بتحقیق
که تا یابی ز جان جانان بتحقیقت
تو قدر خود نمیدانی که یارت
چه گونه پاک کرده آشکارت
تو قدر خود نمیدانی که بودست
ترا اینجا چه کس گفت و شنود است
تو قدر خود نمیدانی که دلدار
ز دیدخود در آوردت بدیدار
تو قدر خود نمیدانی که در تُست
حقیقت بازدان از خویشتن جست
تو قدر خود نمیدانی که رازی
در اینجا که تو عشق پرده بازی
تو قدر خود نمیدانی چه گویم
ز بهر تو چنین در جستجویم
تو قدر خود نمیدانی بدان این
که میگویم ترا اسرار کل بین
تو قدر خود نمیدانی که اشیاء
درون تست پنهانی و پیدا
عطار نیشابوری : دفتر اول
در معنی من عرف نفسه فقد عرف ربه فرماید
تو قدر خود نمیدانی که عرشی
ز کرسی آمده در عین فرشی
تو قدر خود نمیدانی که لوحی
ز عین ذات اندر عین روحی
تو قدر خود نمیدانی قلم وار
که بنویسی در این لوح خود اسرار
تو قدر خود نمیدانی بهشتی
که ذات جان در این دل چون سرشتی
تو قدر خود نمیدانی که شمسی
ولی اینجایگه در قید نفسی
تو قدر خود نمیدانی که ماهی
در این چرخ دلت نور الهی
تو قدر خود نمیدانی سپائی
درون جان و دل عین خدائی
توقدر خود نمیدانی که جبریل
ترا هر لحظهٔ آورده تنزیل
تو قدر خود کجا هرگز بدانی
که میکائیلی و رزقت رسانی
تو قدر خود نمیدانی از آن نور
که اسرافیلی و داری بدم صور
تو قدر خود کجا دانی به تبدیل
که تا زنده شوی در عین تنزیل
تو قدر خود کجا دانی که روحی
نه هر اغیار در عین فتوحی
تو قدر خود کجا دانی فذلک
که در تو درج شد عین ملایک
نمیدانم چگویم جمله جانی
که هم در آشکارا و نهانی
نمیدانم چگویم جوهری تو
که در عین دو عالم رهبری تو
نمیدانی که سرّ لاالهی
تو داری سلطنت بر پادشاهی
نمیدانی عیان خویش اینجا
نمیبینی نهان خویش اینجا
نمیدانی عیان دوست دردم
که هستی این دم اندر دید آن دم
نمیدانی کز آن دم این دمی تو
ز دید هر دو عالم آدمی تو
نمیدانی که اینجا آدمی باز
حجاب از این بهشت جان برانداز
توئی آدم توئی نوح یگانه
که در کشتی نهانی جاودانه
توئی عین خلیل اللّه هستی
که مر نمرود راگردن شکستی
توئی موسی و اندر کوه طوری
حقیقت پای تا سر غرق نوری
توئی درکوه جان ودل سماعیل
که هستی در نمود عشق تهلیل
توئی اسحاق اینجا سر بریده
نمود یار سر بی سر بریده
توئی یعقوب و یوسف باز دیدی
در اینجاگه بکام دل رسیدی
توئی یوسف ز چاه افتاده بر ماه
بتخت مملکت بنشسته چون شاه
توئی ایّوب و دیده رنج و محنت
رهائی یافته از عین رحمت
توئی جرجیس زنده گشته اینجا
رخ جانان بدیده کل هویدا
توئی داود و بگشاده گره تو
گسسته باز از هم این زره تو
توی کاینجا سلیمان خدیوی
کنون فارغ ز مکر و رنج دیوی
توئی یحیی و زنده گشته بیشک
نمود انبیا را دیدهٔ یک
توئی عیسی و اندر پای داری
بهر صورت که آئی پایداری
توئی مر مصطفی و جان جانی
که تفسیر و معانی جمله دانی
توئی دریافته معراج معنی
بسر بنهادهٔ این تاج معنی
توئی دریافته معراج جانان
حقیقت یافته اسرار دو جهان
توئی حیدر که حی را بر دری تو
ز بهر قتل نفس کافری تو
توئی و هم تو باشی جاودانه
بجز تو جملگی باشد فسانه
زهی اسرارها اسراردان کو
یکی صاحبدل بیننده جان کو
هزاران جان فدای صاحب راز
که دریابد چنین اسرارها باز
کسی کو علم لوت و لات داند
بلاشک این بیان طامات دارند
ز چشم کور بینائی نیاید
که از خفّاش جویائی نیاید
کجا یارد که بیند دید خفّاش
که بیند آفتاب جان ودل فاش
کجا یارد که بیند عین خورشید
کسی کو کور خواهد بود جاوید
اگر بینا دلی در چشم جان رو
دمادم اندر این راز نهان رو
دمادم سرّ معنیها برون آر
بهر معنی دمادم کن تو تکرار
دمادم سرّ کل میگوی و میباش
از این گنج پر از گوهر، گهر باش
زبان درفشانت چون گهر ریخت
بنور کوکب درّی برآمیخت
زبانت گوهر افشانست عطّار
تو داری در حقیقت جوهر یار
زبانت گوهر معنی فشانست
ولی این جوهرت بس بی نشانست
زبانت جوهر افشانست بر دوست
که این جوهر هم از گنجینهٔ اوست
زبانت جوهر اسرار دارد
بفرق سالکان ایثار دارد
زبانت جوهر کل را که داند
که بر فرق عزیزان میفشاند
زبان دُر فشان تو مریزاد
بجز دُر از زبان تو مریزاد
زبان دُرفشان تو حقیقت
گهر پاشید در عین شریعت
زبان درفشانت گوهر افشاند
عجایب اینهمه تقریرها راند
زبان دُر فشان پرراز داری
که هر ساعت از او دری بیاری
زبان درفشان ازدوست دیدی
که گوهرپاش در گفت و شنیدی
جواهر ذات داری در نهان تو
از آن جوهر شدی اینجا عیان تو
از آن جوهر شدی کاین جمله جوهر
ترا باشد که داری هفت کشور
تو داری هفت کشور شاه معنی
توئی اندر جهان آگاه معنی
ز جوهر نامهٔ ذاتت نمودار
زبان خویشتن کردی گهربار
ز لفظ خویش گوهر بار کردی
بیانت بهتر از هر بار کردی
ز لفظت جان و دل در کل رسیدند
جمال یار اینجا باز دیدند
ز لفظت یافت آسایش دل و جان
که ناگه یافت این اسرار پنهان
ز لفظت این چنین آسایشِ روح
درون دل فتاد از عینِ مفتوح
ز گنج عشق جوهر داری امروز
ز بار خویش گشتستی تو پیروز
بسی پیشینگان اسرار گفتند
نه بر این شیوهٔ عطّار گفتند
از این شیوه چرا تکرار کردی
نمود خویشتن ایثار کردی
از این شیوه که داری حسن معنی
همه دریافتی در عین تقوی
نمود یار خود بنمودهٔ تو
حقیقت دوستدارش بودهٔ تو
ترامعراج جان باشد مسلّم
که برگوئی به پیش خلق عالم
ترامعراج جان بنمود دلدار
شده اینجا حجابت عین پندار
ترا معراج اینجا داده است دوست
که باشد مغز جانت جملگی پوست
چو در معراج جان سیار هستی
عیان در دیدن راز الستی
تو داری لامکان دیدن یار
توئی امروز در خود عین دیدار
جمال دوست دیدی بی نشان تو
نمودی یار با خلق جهان توچ
جمال یار بنمودی بعالم
توئی یار و توئی دیدار محرم
جمال دوست در پرده نهانست
یقین در دید واصل بیگمان ست
جمال دوست آنکس یافت اینجا
که از دیدار خود گم گشت و پیدا
جمال دوست اندر خود نظر کن
نمود جسم و جان زیر و زبر کن
جمال دوست بی نقش و نشانست
که محول گل جمال جاودانست
جمال جاودان گر باز یابی
حقیقت از خدا اعزاز یابی
جمال بی نشان چون در درونست
کسی داند که در گرداب خونست
جمال بی نشان بیچون نبینی
که اینجا عکس این گردون ببینی
جمال بی نشان چون رخ نماید
زدل زنگ حواشی برزداید
جمال بی نشان عین خدایست
خدایت در دو عالم رهنمایست
جمال بی نشان دریاب در کل
که تا آگه شوی از رنج وز دل
تو کل خواهی شدن مشکل بکن حل
اگر دانستهٔ یَوم تَبَدَّل
چو کل خواهی شدن دریاب آخر
بکن ای دوست می بشتاب آخر
چو کل خواهی شدن در عین این حال
حقیقت باز بین اسرار افلاک
چو کل خواهی شدن اندر زمین تو
نمود خویشتن هم باز بین تو
چو کل خواهی شدن در معدن دل
زمانی برگشا این راز مشکل
چو کل خواهی شدن مانند مردان
ز پیدائی تو خواهی گشت پنهان
چو کل خواهی شدن در راه آخر
زمانی باش از این آگاه آخر
چو کل خواهی شدن اندر طریقت
ز دست خود مهل جانا شریعت
چو کل خواهی شدن در عین ذرّات
شوی عین صفات و پس سوی ذات
شریعت را دمی مگذار از دست
که او راهت نماید تا شوی هست
شریعت رهبر ذرّات آمد
ز عین جان نمود ذات آمد
شریعت دارد اینجاگاه تقوی
همه دروی نهان اسرار معنی
شریعت دارد اینجا پاکبازی
که بیشک میکند او کار سازی
شریعت رهنمای سالکان شد
نمود دید جمله واصلان شد
نه شرعت گفت اینجا دل نبندی
چرا در صورت خود پای بندی
نه شرعت گفت از صورت گذر کن
دل وجانت به معنی راهبر کن
نه شرعت گفت گورست و قیامت
مر این نکته ز اسرار تمامت
نه شرعت گفت حشری هست بیشک
نمیدانی تو ای افتاده در یک
نه شرعت گفت از دنیا بشو دور
تو ماندستی چنین درخویش مغرور
نه شرعت گفت اصل کل طلب کُن
دریغا چون نداری تو سر و بُن
نه شرعت گفت کاینجاگه سوالست
ز بعد صورتت بیشک وبالست
نه شرعت گفت خواهی مُرد اینجا
ببین تا خود چه خواهی بُرد آنجا
نه شرعت گفت دیدارست جانان
ولی کی یابی ای جان سر پنهان
نه شرعت گفت میزان و حساب است
نمودار خدایست و کتابست
نه شرعت گفت دوزخ هست در راه
دلت زین راز کل کی گردد آگاه
نه شرعت گفت دیدار بهشتست
دلت یکباره ازخاطر بهشتست
نه شرعت گفت کاینجا باز گردی
نمیدانی که چون ناساز گردی
نه شرعت گفت نیک و بد بتحقیق
تو از معنی بدان ای دوست توفیق
نه شرعت راه بنمودست در خود
تو نیکی چون کنی چون آمدی بد
ز قول شرع مگذر یکدم ای دوست
که تامغزت شود در خاک این پوست
ز قول شرع مگذر یک زمان تو
ز حق بشنو مر این شرح و بیان تو
ز قول شرع مگذر تا توانی
که تا یابی بقای جاودانی
ز قول شرع مگذر اندر این راه
که شرعت کند ز احوال آگاه
ز قول شرع مگذر تا شوی یار
در آن وقتی که باشی لیس فی الّدار
ز قول شرع گفت من بدانی
که چون گفتم ترا راز نهانی
ز قول شرع شو آگاه بمعنی
که خواهی رفتن اندر راه معنی
ز قول شرع راهت مینمایم
حقیقت راز معنی میگشایم
ز قول شرع دیدم این تمامت
ز حق دریافتم عین قیامت
ز قول شرع اینجا در صراطم
ز راه راست میجویم نجاتم
ز قول شرع پیش از مرگ مُردم
ره تحقیق جانان را سپردم
ز قول شرع مُردم من ز صورت
که تا بیرون شدم از دل کدورت
ز قول شرع مُردم من ز دنیا
شدم پیوسته من با عین عقبی
ز قول شرع مُردم من ز باطل
که تا شد معنی جانم بحاصل
ز قول شرع مُردم من ز غیرش
شدم فانی ز عین دیده سیرش
ز قول شرع رفتم من سوی گور
گذشتم من از این غوغای پر شور
ز قول شرع درخون اوفتادم
سراندر کائنات دل نهادم
ز قول شرع صورت برفکندم
مده ای عالم نادان تو پندم
ز قول شرع دوزخ دیدم از خود
کنون فارغ شدم از نیک وز بد
ز قول شرع مردستم من از پیش
نه با خویشم نه در کفرم نه در کیش
ز قول شرع راه حق سپردم
بیکباره ز دید خویش مُردم
ز قول شرع من جز جان نخواهم
که در توحید جانان عذر خواهم
ز قول شرع ره بسپردهام من
نه همچون دیگران در پردهام من
ز قول شرع چون دیدار دیدم
من اندر عین جانان ناپدیدم
سپردم راه را و یار جستم
از این حبس بلا من باز رستم
سپردم راه حق در زندگانی
ز جسم و جان شدم در دوست فانی
سپردم راه حق درجان و در دل
ز حق بگشادهام هر راز مشکل
سپردم راه حق مانند مردان
بر افکندم نمود جسم پنهان
سپردم راه حق چون سالکان من
عیان کردم نهان واصلان من
سپردم راه حق تا حق بدیدم
ز عین مصطفی در حق رسیدم
سپردم راه حق تا حق شدستم
چو دیدم درحقیقت حق بدستم
سپردم راه حق در عین جان بود
نمود دوست میبینم عیان من
سپردم راه تا واصل ببودم
عیان جزو و کل حاصل ببودم
عطار نیشابوری : دفتر اول
در معانی ما رایت شیئا الاّ رایت اللّه فیه فرماید
خدا را یافتم در شرع بیخویش
نمود صورتم رفتست از پیش
خدا را یافتم در جان حقیقت
که بسپردم طریقت در شریعت
خدا را یافتم چون ره سپردم
ز نام وننگ خودبینی بمردم
خدا را یافتم در جوهر جان
حقیقت باز دیدم روی جانان
خدا را یافتم جمله خدا بود
چو بود حق ز بود من جدا بود
خدا را یافتم در لامکان باز
چو دیدم عین جان در کن فکان باز
خدا را یافتم در اصل موجود
نظر کردم حقیقت جمله او بود
خدا را یافتم بیعقل و بیخویش
حجاب پردهٔ دل رفته از پیش
خدا را یافتم کل از درون من
یکی دیدم درون را با برون من
خدا را یافتم در پرده راز
یکی دیدم از او انجام و آغاز
خدا را یافتم از مصطفی من
یکی دیدم همه عین صفا من
خدا را یافتم در عین تحقیق
مرا بُد در جهان این دید توفیق
خدا را یافتم در جمله اشیاء
ز بو خویش دیدم من هویدا
خدا را یافتم در عرش اعظم
نموده عکس او در جمله عالم
خدا را یافتم بالای کونین
درون را با برون عین زمانین
خدا را یافتم در عین کرسی
ایا بیدل تو زین بیدل چه پرسی
خدا را یافتم در لوح دل من
که او هم میدهد کل روح دل من
خدا را یافتم عین قلم را
که پیوسته وجودم در عدم را
خدا را یافتم کو جبرئیل است
ز عقل کل مرا اینجا دلیل است
خدا را یافتم در عین رزاق
که میکائیل بود اندر خودی طاق
خدا را یافتم در صور دم من
که اسرافیل و صور آید به دم من
خدا را یافتم در جان ستانی
ز عزرائیل چندین می چه دانی
خدا را یافتم در عین توحید
مدان زنهار این اسرار تقلید
خدا را یافتم در ذرّه ذرّه
چه بودستی تو اندر خویش غرّه
خدا را یافتم از دیدن ماه
که پنهان میشود پیدا بهر ماه
خدا را یافتم در کوکبان من
نموداری شده در آسمان من
خدا را یافتم در عین آتش
نمودت جان شده در عشق ذاتش
خدا را یافتم در مخزن یاد
جهان جان ودل زو گشت آباد
خدا را یافتم در ما روانست
که او هم قوّت روح وروانست
خدا را یافتم در خاک پیدا
ز ناگه لاتراب آمد هویدا
خدا را یافتم در بحر اعظم
نموده عکس او در جمله عالم
خدا را یافتم در دیدن جان
نمود این همه پیدا و پنهان
خدا را یافتم جمله هم اویست
زبانها جمله اندر گفتگویست
خدا را یافتم کل فاش او بود
تمامت نقش بُد نقاش او بود
خدا را یافتم دیدم حقیقت
برون رفتم من از عین طریقت
مگو ای جان رموز دیگر اینجا
چو خواهی گشت از این معنی تو شیدا
مگو ای جان بیان خود نگهدار
ورگنه زودت آویزند از دار
مگو ای جان و خود را بازگردان
که سرگردان شوی چون چرخ گردان
مگو ای جان حقیقت آشکاره
که ناگاهت کند حق پاره پاره
مگو ای جان بیان راز معنی
که اینجا کس نداند راز معنی
مگو ای جان دگر زین شیوه اسرار
اگر گوئی بگو این جمله با یار
مگو ای جان سخن بپذیر آخر
حذر میکن ز تیغ و تیر آخر
مگو ای جان دم دل سوی خود دار
زبان اندر دهان خود نگهدار
قدم بالا نهادستی تو از خویش
نمیبینی حجابی از پس و پیش
قدم بالا نهادستی و جانی
چنین دُرها تو بیخود میفشانی
قدم بالا نهادستی تو بی خود
که هستی مانده است نی نیک نی بد
قدم را در نهاد جان نهادی
دَرِ معنی به یک ره برگشادی
قدم از کار رفت و دیده شد کور
چرا دم میزنی مانند منصور
قدم از کار رفت اندر قدم ماند
وجود بیخودت اندر عدم ماند
قدم بیرون نهادستی ز کونین
یکی میبینی اینجا که زمانین
قدم بیرون نهادی از مکان تو
یکی میبینی اینجا با زمان تو
قدم بیرون نهادی از شریعت
نماندی هیچ اجسام طبیعت
قدم بیرون نهادی تو ز منزل
برافتادت حجاب آب با گِل
قدم بیرون نهادی مردواری
عجب اندر معانی پایداری
قدم بیرون نهادی تا شدی لا
حقیقت جان و عقلت ماند شیدا
شدی بیرون و در یکّی تولائی
ز عین دیده دیدار خدائی
شدی بیرون دیدی اندرونت
یکی دریاست بیشک موج خونت
شدی بیرون و در تحقیق ماندی
از این دریای دل گوهر فشاندی
شدی بیرون و کلّی اندرونی
در این دم نی درون و نی برونی
شدی بیرون حقیقت راز جانی
چنین اسرار بیشک هم تو دانی
شدی بیرون و میگوئی تو با خود
که جز حق نیست نی نیکست و نی بد
شدی بیرون ببین خود رادگربار
چو رفتت جسم و جان و عین پندار
شدی بیرون وسرّ لامکانی
یقین میدان که تو عین العیانی
شدی بیرون و تقریرت بکارست
چو اشترنامه این سر بر قطارست
شدی بیرون و تغییرت بغایت
ندارد همچو بحر کل نهایت
یکی دیدی اگرچه در دوئی تو
همی گوئی که جمله هم توئی تو
از او گوی و از او بین و از او خوان
از او یاب و از او اسرار کل دان
چو او اینجا نمودت جمله اسرار
همو باشد ترا دیدار انوار
ترا بنمود بیخود در خودی روی
از او هم در حقیقت دید او جوی
ترا بنمود اکنون باز جا آی
نمود جزو و کل در دیده بنمای
ترا بنمود دیدار و تو اوئی
چرا بیخود چنین در گفتگوئی
چرا بیخود شدی با خود زمان آی
زمانی در نمودار مکان آی
چرا بیخود شدی در پردهٔ راز
که بیخود می نه بینی هیچ تو باز
چرا بیخود شدی عقلت کجا شد
چو عشق آمدیقین عقلت فنا شد
چرا بیخود شدی عقلت طلب کن
دمی با خویش آهنگ ادب کن
چو مردان یاد کن با جان خود رو
ز حق گفتی دگر از حق تو بشنو
چو عشق او ترا بربود از جان
شدی در عین دیدن جمله جانان
چو عشق آمد خرد یکباره بگریخت
طناب چار طبعت عشق بگسیخت
چو عشق آمد نمود جسم برخاست
ز بود تو عیان اسم برخاست
چو عشق آمد فناشد عقل درخویش
ز دیدجان نه پس ماند و نه در پیش
چو عشق آمد عیانت شد پدیدار
بچشم تو نه درماند ونه دیوار
چو عشق آمد ز صورت دور گشتی
یقین اللّه را در نور گشتی
چو عشق آمد بدیدی جمله سرباز
کنون وقت آمدست و جمله سرباز
چو عشق آمد عیان کن آنچه باشد
که جز دیدار چیزی مینباشد
چو عشق آمد نمود حق بیان کن
ز شوقش خویشتن راداستان کن
چو عشق آمد وجودت پاک بگرفت
صفات آمد تمامت خاک بگرفت
چو عشق آمد حجاب از پیش برخاست
ترا این راز معنی کل بیاراست
چو عشق آمد کنون از جان چه گویم
چو پیدا شد کنون پنهان چه گویم
چو عشق آمد خرد را میل درکش
بداغ عشق خود رانیل در کش
چو عشق آمد نهد بر جان و دل داغ
ز داغ عشق باشد عقل را زاغ
بداغ عشق بس دل مبتلا گشت
فتاده اندر این عین بلا گشت
بداغ عشق بس کس جان بدادند
همه در کُنجها پنهان فتادند
بداغ عشق جانها هست نالان
مگر مرهم نهد هم عشق بر جان
در آخر دردما درمان شود نیز
در آخر جان ما جانان شود نیز
ولی اینجا حقیقت گفتگویست
نمود عقل اندر جستجویست
نمودعقل غوغا کرد بسیار
ولی در عاقبت شدناپدیدار
نمودعقل بر تقدیر گفتست
ولی در عشق درّ راز سفتست
نمودعقل از آن گفتست تقلید
که عشق از جان نمود این عین توحید
نمودعقل اینجا دید صورت
ولیکن عشق باشد بی کدورت
نمودعقل اینجابرفکند او
که نشنیده حقیقت هیچ پند او
نمودعقل تا کی باشد ای جان
که هم روزی شود در عشق پنهان
نمودعقل تا کی بازماند
که هم روزی نهان بی ساز ماند
نماند عقل روزی اندر اینجا
اگرچه کرده است در عشق غوغا
طلب کن عشق تا دلدار بینی
حقیقت هم تو روزی یار بینی
طلب کن عشق ای دل در نمودار
حجاب عقل را کن زود بردار
هر آن کو عشق باشد رهنمایش
رساند بیخودی اندر خدایش
هر آن کو عشق راهش کرد پیدا
شود در عاقبت مجنون و شیدا
هر آن کو عشق بنماید جمالش
بیفزاید ز دید جان کمالش
هر آن کو عشق اینجاگاه بشناخت
سر و جان در نمود عشق در باخت
هر آن کو عشق بشناسد زجان باز
شود در راه جانان نیز جانباز
هر آنکو عشق را در پرده بیند
حقیقت خویش را گم کرده بیند
اگر عشقت نماید روی ناگاه
ببینی در درون پرده اللّه
درون پردهٔ تو بازمانده
اگرچه در عیانی راز خوانده
ز عشق این جملگی شرح و بیانست
ولیکن عشق بی شرح ونشان است
ز عشق آمد نمود جان پدیدار
ثبوت خویش کرد این عین بازار
همه بازار عشق آمد سراسر
بجز عشق ای برادر هیچ منگر
بدست حکمت خود حق تعالی
نهاد از بهر هر چیزی کمالی
نبات و معدن وحیوان و افلاک
نمود آب ونار و باد با خاک
همه در عشق میگردند در حال
چه در روز و چه در ماه و چه در سال
همه در عشق حیرانند و مدهوش
همه در عشق میباشند خاموش
همه در عشق پیدا ونهانند
نمود این جهان و آن جهانند
همه در عشق مستند و نه هشیار
همه در نقطه اندر عین پرگار
همه در عشق اندر جستجویند
همه در عشق اندر گفتگویند
همه در عشق میگویند با خود
توئی دانای هر نیکی وهر بد
ز سرّ عشق کس واقف نبودست
که در دیدار کل واصل نبود است
ز سرّ عشق اگر گویم ترا باز
برافتد پرده از اسرار کل باز
ز سرّ عشق پرده باز کردم
کنون اندر عیان دوست فردم
چو از عشق است اشیا زنده جاوید
ز یک یک ذرّه میشو تا به خورشید
دو عالم غرق یک دریای نور است
ولیکن خلق عالم پر غرور است
دو عالم جمله در گفتار عشقند
همه در پردهٔ پندار عشقند
نشاید عشق را هر ناتوانی
بباید کاملی و راز دانی
تو پنداری که این عشق از گزافست
که برق او نهاده کوه قافست
همه عشقست و عشق آمد نهانی
نمود عشق باز آمد عیانی
ز عشق این جمله اشیا هست گردان
ز سر عشق جان بنموده جانان
ترا این عشق اینجاگه فزونست
چرا در چنبر گردون کنی دست
چو میدانی که چونست این بیانم
که این نکته من اندر عشق دانم
مرا عشقست اینجا محرم جان
مرا عشقست بیشک همدم جان
مرا عشقت جان در رخ نموده
ز جسمم زنگ آئینه زدوده
دو آئینه است عشق و دل مقابل
که هر دو روی در رویند از اول
دو آئینه است عشق و دل نمودار
نمود جان شده اینجا پدیدار
دو آئینه است عشق و دل نظر کن
سر موئی تو خود را زین خبر کن
دو آئینه است عشق و دل تو بنگر
که پیدا شد در او جانان سراسر
دو آئینه است عشق و دل ابا هم
که پیدایند و پنهان هر دو عالم
دو آئینه است عشق و دل الهی
در او بنموده خود را در کماهی
دو آئینه است میگویم ترا باز
دراو پیداست هم انجام و آغاز
دو آئینه است و بنگر اندر او زود
ببین زین آینه دیدار معبود
دو آئینه است هر دو در یکی بین
نمود هر دو در خود بیشکی بین
دو آئینه است پیدا و نهانند
دو جوهر در درون اینجا عیانند
دو آئینه است آن را بین تو اظهار
که جانانست اندر وی پدیدار
رخ جانان در این آئینه پیداست
نظر کن گر ترا دو چشم بیناست
رخ جانان در این آئینه بنگر
توداری آینه ای دوست درخور
رخ جانان نظر کن تا ببینی
در این آئینه گر صاحب یقینی
رخ جانان نظر کن در دل خود
چرا درماندهٔ در مشکل خود
چنین گفت آن بزرگ کار دیده
که بود او نیک و بد بسیار دیده
عطار نیشابوری : دفتر اول
حکایت
که بسیاری طلب کردم نمودار
که باشد تا بدانم سرّ اسرار
در این اندیشه بودم سالها من
بسی معلوم کردم حالها من
طلبکردم درون دل بسی سال
که تا یابم مگر از دیده احوال
درون دل بسی رفتم سرانجام
نظر کردم حقیقت مندر این جام
درون پرده دل راز دیدم
دو آئینه در آنجا باز دیدم
یکی گوهر میان هر دو درحال
نظر کردم بدیدم روی فی الحال
از آن آئینه در آن سوی دیگر
میان هردو پیدا بود گوهر
درون هر یکی یک جوهری بود
که جوهر در دو آئینه یکی بود
یکی جوهر بد از دریای وحدت
که اینجا آمده در عین قربت
چو آن جوهر بدیدم گم شدم من
مثال قطره در قلزم شدم من
در آن جوهر نظر بگماشتم من
نمود او عدم پنداشتم من
سراب از دور همچون آب دیدم
بمردم تشنه چون آنجا رسیدم
یکی را دیدم اینجا جوهر دل
دو تابنده بُد هفت اختر دل
یکی جوهر بُد الاّ آمده باز
گرفته در درون انجام و آغاز
یکی جوهر بُد از دریا گرفته
وجود جمله در غوغا گرفته
یکی جوهر نظر کن لامکانی
ز پیدائی خود اندر نهانی
عطار نیشابوری : دفتر اول
حکایت
شبی آن پیر زاری کرد بسیار
که یارب این حجاب از پیش بردار
حجاب از پیش چشم پیر برخواست
ندیدش جز فنا بشنو سخن راست
نبُد چیزی ز چندینی عجائب
عجائب ماند آن پیر از غرائب
نبُد چرخ فلک اینجا پدیدار
بجز دیدار یار و لیس فی الدّار
نبُد خورشید و ماه ونیز انجم
همه اندر فنای محض بُد گم
نه آتش دید و باد و آب وز خاک
بجز عین فنا آن مؤمن پاک
نه لوح ونی قلم نی عرش و کرسی
نه کرّوبی و نه اشیا نه قدسی
نبُد چیزی به جز ذات جهاندار
فنا اندر فنا را دید دیدار
نبُد چیزی به جز ذات الهی
شده جمله فنا ا زماه و ماهی
میان بُد عین جان و جمله جانان
همه پیدا شده در دوست پنهان
بجز جانان نبد چیزی حقیقت
فنا گشته عیان عین طبیعت
حقیقت پیراز خود رفت بیرون
که بیرون بود او از هفت گردون
نه عقلش مانده بُد نی دید صورت
شده محو عیان عین کدورت
یکی بُد جملگی اندر یکی گم
همه اشیا ز ذاتش بیشکی گم
نه بر ره بود نی ماه جهانتاب
حقیقت گم شده او اندر آن تاب
چنان حیران بماند و گشت مدهوش
که نی جان دید او نی چشم ونی گوش
همه حیران شده دل نیز گم بود
بجز عین فنا و ذات معبود
نبد چیز دگر نی دست ونی پای
همه ذرّات بد نه جای و ماوای
خدا بود و خدا باشد، خدابین
خدا را در دو عالم رهنما بین
همه در پرده گم دید و یقین دوست
حقیقت مغز گشته در عیان پوست
جنون محض شد در پیر پیدا
بمانده واله و حیران و شیدا
زبانش در دهان خاموش او دید
وجود خویشتن مدهوش او دید
ز حیرت پای از سر میندانست
دلم گم گشت و دیگر میندانست
ز حیرت در یکی حق را عیان دید
وجود خویش بی نقش و نشان دید
ز حیرت بود حق در بود پیوست
طمع جز حق ز دید خویش بگسست
ز حیرت در فنا دیدار میدید
عیان خویشتن در یار میدید
چنان بُد بازگشت پیر در خویش
که در عین عیان نی بس بُد و بیش
جهت رفته طبائع گمشده باز
صفاتش دیده در انجام وآغاز
ز بی عقلی عیان عشق بنمود
دگرباره ز رجعت پیر بربود
نمیگنجید عقل و عشق با هم
ولیکن پیر بد در عشق محکم
چو عشق آمد کجا عاقل بماند
که عاشق عقل کل را مینشاند
برآمد لشگر عشق از کمینگاه
نماند عقل را از هیچ سو راه
چو عشق آمدخرد را میل درکش
بداغ عشق رخ را نیل درکش
خرد آبست و عشق آتش بصورت
نسازد آب با آتش ضرورت
خرد دیباچهٔ دیوان رازست
ولیکن عشق شه بیت نیاز است
خرد زاهد نمای هر حوالیست
ولیکن عشق سنگی لاابالیست
خرد را خرقه ازتکلیف پوشند
ولیکن عشق را تشریف پوشند
خرد را محو کن تا عشق یابی
ولیکن عشق را باشد حجابی
خرد راه سخن آموز خواهد
ولیکن عشق جان افروز خواهد
خرد جز ظاهر دوجهان نبیند
ولیکن عشق جز جانان نبیند
خرد سیمرغ قاف لامکانست
ولیکن عشق شه بیت معان است
خرد بنمود اینجاگاه صورت
ولیکن عشق جان آمد ضرورت
به دید اندر فنا شو محو دائم
که عشق آمد در آن دیدار قائم
ز دل تا عشق یک مویست دریاب
وجود خود برافکن زود بشتاب
سراسر صورت اوراق بستر
ز جان بشنو تو این معنای چون دُر
حجاب صورت آفاق بردار
فنا شو تا بیابی زود دلدار
اگر عشقت در اینجا گشت پیدا
شوی در ذات یکتائی هویدا
چو پیر سالک آن دم در فنا شد
دمی بیخویش در عین لقا شد
در آن عین فنا بگشاد دیده
کسی باید که باشد راز دیده
زبان بگشاد در توحید اسرار
ز عشق دل بگفت ای پاک غفّار
عطار نیشابوری : دفتر اول
در مناجات کردن پیر با حق سبحانه و تعالی فرماید
توئی پاک و منزّه در وجودم
که من بی بود تو هرگز نبودم
توئی پاک و منزّه در دل و جان
درون جان تو هستی راز پنهان
توئی پاک ومنزّه در دل من
توئی در هر دو عالم حاصل من
توئی پاک و منزّه در مبّرا
ترا دانم درون خویش شیدا
توئی پاک و منزّه در حقیقت
که بنمودی مرا راز شریعت
منزّه چون توئی من خود که باشم
که بی بود تو من هرگز نباشم
منزّه چون توئی جمله یکی شد
مرا دیدار ذاتت بیشکی شد
قدیمی محدثم من هم تو دانی
مرا پیوسته تو راز نهانی
قدیمی محدثم من در دو عالم
ز تو دارم عیان دید این دم
چه حالست این که چون جمله تو باشی
مرا پیدا و هم پنهان تو باشی
نمیبینم به جز ذات تو ای جان
حقیقت مر مرا بنموده اعیان
کجا شد جمله اشیا در نهادم
که من در بود تو اینجا فتادم
نمیبینم کنون اینجا و آنجا
مرا بنمود اینجا ذات پیدا
کجا شد جملگی تا باز دانم
بگو با من که تا هم راز دانم
نبیند جان من ذات تو بیشک
که پنهان کردهٔ جمله تو در یک
ندا آمد ز دارالملک افلاک
که نیست ای پیر جز از ما در این خاک
اگر خواهیم در یک طرفةالعین
پدید آریم در هر ذرّه کونین
دو عالم موم دست قدرت ماست
همه دیدار صنع قدرت ماست
همه چیزی بما بود دست پیدا
کجا باشد کسی دیگر به جز ما
بجز ما نیست چیزی در همه چیز
نگوید این سخن جز من دگر نیز
بجز ما نیست چیزی جمله مائیم
که کسوت هرچه خواهیم آن نمائیم
بجز ما نیست چیزی هرچه بینی
تو ما را یاب اگر عین الیقینی
بجز مانیست چیزی در حقیقت
همه بنمودهایم اندر شریعت
بجز مانیست چیزی در عیانی
همه ازماست جمله تا بدانی
مرا بنگر تو ای پیر از دل و جان
که پیدایم بتو درخویش پنهان
مرا بنگر که اندر تو بدیدم
درون جان تو من ناپدیدم
ز پیدائی خود پنهان نمایم
ترا عاشق به کل یکسان نمایم
ز پیدائی که بنمودم سراسر
ز خود من هیچ غیری نیست دیگر
من آوردم ترا اینجایگه باز
منت هم میبرم آنجایگه باز
من آوردم ترا از بهر دیدار
منم دیدار دید خود خریدار
من آوردم که تا من باز بینی
مرا در جزو کل تو راز بینی
منم تو تو منی هر دو یکی بین
مرا در دید دیدت بیشکی بین
بجز من منگر و در من نظر کن
بجز من زود باش از خود بدرکن
توئی تو، من منم در دیدهٔ دید
منم در جان جانها گفت واشنید
مرا بین و به جز من هیچ منگر
چو من باشد به دل تن هیچ منگر
مرا بین و عیان دیدار را هم
منم ریش دلت اینجا و سرهم
مرا بین و از اینجا باز رَو زود
نظر میکن که کت این راز بنمود
عطار نیشابوری : دفتر اول
در اظهار کردن قوّت و قدرت و استغناء کل فرماید
منم یکتا که جمله دستگیرم
بمیرانم تمامت من نمیرم
منم حییّ که دایم زنده باشم
که بیخ بدکنش برکنده باشم
ستانم داد مظلومان ز ظالم
بذات خویش من پیوسته قائم
جهان و هرچه در هر دو جهان است
بر من جمله بی نام و نشانست
خدایم من خدایم من خدایم
که از هر عیب و سهوی من جدایم
من آوردم تمامت اندرین جای
برم بار دگر در غیر ماوای
یکی بردم در اوّل هم در آخر
نمودم خویشتن در عین ظاهر
همه در خویشتن پیدا نمودم
ز دید خود چنین غوغا نمودم
ز ذاتم عقل و جان آگه نباشد
بجز من هیچکس اللّه نباشد
ز ذاتم عقل و جان اینجا خبر نیست
که من در بود خود هستم دگر نیست
من آوردم شما را هم بدنیا
برم من جمله اندر سوی عقبی
کجا و همت تواند کرد ادراک
که ادراکست و عقل افتاده در خاک
منزّه آمدم از جمله خلقان
منم بیشک نمود جمله میدان
خدائی مر مرا باشد سزاوار
که گر خواهم بیامرزم به یک بار
خدائی مر مرا باشد بتحقیق
که هر کس را ببخشم عین توفیق
دهم توفیق دیدارم ببیند
ابا من در میان جان نشیند
منم یکتای بی همتا که بودم
نمود جملگی در بود بودم
ز وصف ذات پاکم عقل ماندست
از آن پیوسته اندر نقل ماندست
ز وصف ذات پاکم جان چه گوید
اگر جز دید من چیزی بجوید
ز وصف من تمامت گنگ و لالند
ز من اندر تجلّی جلالند
ز وصف من تمامت گشته حیران
که ما هستیم اندر پرده پنهان
ز وصف من همه در بحر مانند
اگرچه بود هم خود نمایند
کجاوصفم تواند کرد هر کس
که من در دید خود اللّهم و بس
کجا وصفم تواند کرد هر جان
منم جسم و منم جان اندر اعیان
حقیقت من منم یکتا و دلدار
ز ذات خویشتن مائیم جبّار
عیانم در همه چیزی تو بنگر
بجز دیدارما تو هیچ منگر
فلک گردان ز من وز شوق مدهوش
کواکب جمله حیرانند و خاموش
مه از شوقم گدازانست هر ماه
سپر انداخته از بیم من شاه
کنم من شمس هر شام رخ زرد
که از دیدار من باشد پر از درد
ز دردم جبرئیل اینجای مدهوش
بمانده در درون پرده خاموش
ملایک جمله در من راز بینند
که در دیدار ما خلوت گزینند
که عرش از دید من بر قطرهٔ آب
بماندست اندر اینجا عین غرقاب
ز بودم فرش گوناگون پدیدار
نموده رخ در این دیدار پرگار
ز عینم در بهشت افتاده دائم
نموده روح و ریحان گشته قائم
ز دوزخ کس امان من ندارد
که اینجا جز عیان من ندارد
منم بیچون و دانم راز جمله
منم انجام و هم آغاز جمله
منم دانا و بینا در دل و چشم
که بر بنده نگیرم زود من خشم
منم پیدا و پنهان جهانم
که در نطق همه شرح و بیانم
چو من هرگز نباشد پادشاهی
چو من هرگز نبینی نیکخواهی
چو من هرگز کجا همراز ببینی
نمودستم اگر خود باز بینی
چون من دیگر کجا در جان بیابی
سزد گر مر مرا اعیان نیابی
ز وصف خویش دائم در حضورم
که در ظلمات تنهائیت نورم
ز وصف خویش خود را رازگویم
نمود خویش با خود بازگویم
ز دید خویش دائم در جلالم
ز نورخوش قائم در وصالم
ز نور خود نمودم جمله اشیاء
ز بود خویش کردم جمله پیدا
زخون مشک و ز نِی شِکّر نمایم
ز باران در زکان گوهر نمایم
ز کفّ خود برآرم آدمی را
ز کاف ونون فلک را و زمین را
ز دودی گنبد خضرا کنم من
ز پیهی نرگسی بینا کنم من
مه و خورشید دائم در سجودم
که ایشانند در نور نمودم
نهان از خلق و پنهان از خیالم
که نور در تجلّی جمالم
ز وصفم عقل در پرده نهان شد
ز دیدم عشق هرجائی عیان شد
منم اوّل منم آخر در اشیاء
مرا باشد همه صنعی مهّیا
که بنمایم وجود و پی کنم من
نمایم ظلمت اندر نور روشن
همه دروصف من حیران و خاموش
زبان ناطقانم لال و خاموش
ز دید خویش جمله آفریدم
در این روی زمین شان آوریدم
ز ذات خود محمد(ص) راز دادم
نمودم تا ز خود اعزاز دادم
حبیب من زجمله مصطفایست
شما را پیشوا و رهنمایست
نمودم شرع در دیدار احمد(ص)
که هر کو شه بجان دیندار احمد(ص)
هر آنکس کو رسول خود شناسد
مرا در دید خود احمد شناسد
نمایم مر ورا دیدار خویشم
که من در عشق برخوردار خویشم
هر آن کو راه پیغامبر گزیند
یقین اندر جهان او بد نبیند
حبیب من زجان مردوست دارند
نمود عشق ما را یاد دارند
کنون ای پیر توحیدم شنیدی
درون ذاتم اعیان باز دیدی
برو با مسکن خود زودبین باش
وز این گفتار با عین الیقین باش
خوشا آنکس که ما را دید در ذات
گذشت از جسم و جان جمله ذرات
خوشا آنکس که جز ما کس نبیند
یقین ذات ما را برگزیند
چو باهوش آئی و بینی یقینم
نظر کن اوّلین و آخرینم
همه اندر درون خویشتن بین
نمود جسم را در جان جان بین
بر هر کس مگو اسرار ما فاش
ز دیدارم تو برخوردار میباش
حریم وصل ما میدان و میرو
بجز ما را مبین و هیچ مشنو
که ذات پاک ما هرگز نیابند
اگرچه سالکان نزدم شتابند
نبینید هیچکس ما را به تحقیق
مگر آنکس که یابد چشم توفیق
نبینید هیچکس ما را چنان باز
که تا اینجا نگردد جسم و جان باز
کسی کو بی سر آید اندر این راه
بیابد مر مرا بی خویش ناگاه
اگر بی سر شوی این سر بدانی
وگرنه گربه چند از جاه خوانی
اگر بی سر شوی اسرار یابی
ابی دیدار خود دلدار یابی
اگر بی سر شوی فانی نباشی
نمود جزو و کل را جان تو باشی
سر خود دورنه تا دید دیدار
ببینی در حقیقت جان دلدار
سر خود دورنه مانند حلّاج
که تا بر فرق معنایت نهد تاج
سر خود دور نه گر کاردانی
که مردن بهتر از این زندگانی
سر خود دورنه تا یار گردی
ز نقطه بگذری پرگار گردی
سر خود دورنه مانند مردان
که بهر تست خدمتکار دو جهان
سر خود دورنه اندر بلا تو
بمانند شهید کربلا تو
سر خود دورنه مانند جرجیس
چرا چندین شوی در مکر و تلبیس
سر خود دورنه مانند یحیی
که تا گردی ز پنهانی تو پیدا
سر خود دورنه تا سر تو باشی
نمود عالم اکبر تو باشی
سر خود دورنه تا سر تو گردی
بیکباره ز ما و من تو گردی
سر خود دورنه تا دوست گردی
حقیقت مغز جان در پوست گردی
سر خود دورنه همچون شهیدان
که تا یابی وصالان حبیبان
سر خود دورنه مانند گوئی
بزن چون عاشقانه تو های و هوئی
سر خود دورنه تا بر سر دار
ببین خویشتن را عین جبار
سر خود دورنه در خاک و خون شو
ز عین این جهان دون برون شو
اناالحق گوی تا واصل بباشی
فنای عشق را لایق تو باشی
اناالحق گوی تا مانند منصور
برافشان اندر اینجا جوهر نور
اناالحق گوی و سر بردار و سر بر
که جوهر مینباشد کمتر از زر
اناالحق گوی و درجمله قدم زن
وجود خویشتن را بر عدم زن
اناالحق گوی و محو آور وجودت
نظر کن آنگهی مر بود بودت
اناالحق گوی اگر حق الیقینی
چرا مانده تو اندر کفر و دینی
اناالحق گوی و بگذر کلّی از دین
هم اندر حق حقیقت عین خودبین
اناالحق گوی اینجا آشکاره
ز عشق دوست شو تو پاره پاره
اناالحق گوی تا یکتا بباشی
میان جزو و کل رسوا تو باشی
اناالحق گوی و بگذر از دل و جان
دل وجان بر نثار حق بر افشان
اناالحق گوی چون گوئی همی گرد
اگر در عشق مردی مردهٔ مرد
اناالحق گوی بر مانند عطّار
که آویزندت اینجا بر سر دار
اناالحق گوی چون جوئی حقیقت
ببردی هم طریقت هم شریعت
اناالحق گوی چون حق رخ نمودست
که حق اینجا ترا گفت و شنود است
اناالحق گوی و عین لامکان شو
چو مردان بی زمین و بی زمان شو
اناالحق گوی تا خونت بباشی
که حق حق حقیقت هم تو باشی
اناالحق گوی تو اینجا اناالحق
که نه بر باطلی الاّ که بر حق
اناالحق گوی تا چون او شوی باز
نمو عشق گردی اندرین راز
اناالحق گوی چون حق دیدهٔ تو
حقیقت نور مطلق دیدهٔ تو
اناالحق گوی کاشترنامه خواندی
همه اندر قطار اشتر تو راندی
اناالحق گوی کاشتر آشکارست
که این معنی چو اشتر بر قطارست
اناالحق گوی و ز دیرت برون آی
نمود دیر و کعبه هر دو بنمای
اناالحق گوی این کعبه برانداز
تو چون شمعی وجود خویش بگداز
اناالحق گوی کان دیرت خرابست
درون دیر بیشک آفتابست
اناالحق گوی اینجا بت شکن باش
وگرنه اندرین نی مرد و زن باش
اناالحق زن چو مردان تا توانی
که بهر تُست اسرار معانی
اناالحق زن چو مردان در جهان تو
گذر کن از زمین و از زمان تو
اناالحق زن چو مردان بر سر دار
اگر تو خود زنی این سر نگهدار
اناالحق گفت و پس بردار آمد
ز دید دوست برخوردار آمد
اناالحق گفت و شد قربان در اینراه
یکی دیدار جان باشد در این راه
اناالحق گفت و قربان گشت از دوست
در اینجا مغز گشتش جملگی پوست
اناالحق گفت و گفتارش یکی بود
خدا را دید واصل بیشکی بود
اناالحق گفت و در حق حق نظر کرد
همه ذرات عالم را خبر کرد
اناالحق گفت و جانان دید از جان
دُر افشاندند و او آمد سر افشان
اناالحق گفت او چون راست اینجا
بگفتِ عشق او پیداست اینجا
اناالحق گفت و عشقش یار بنمود
گره از کار عالم جمله بگشود
اناالحق گفت و حق حق دید اینجا
که دیداریست پنهانی و پیدا
اناالحق گفت تو گر باز بینی
سزد گر حق در اینجا باز بینی
اناالحق آنکسی داند که از خود
رود بیرون نبیند نیک هم بد
اناالحق زن یقین اللّه باشد
کسی کو از عیان آگاه باشد
چو منصوراز حقیقت مست حق شد
حقیقت نیست گشت و هست حق شد
چو منصوراز حقیقت یافت جانان
ز پیدائی شد اینجاگاه پنهان
چو منصوراز حقیقت راست بین بود
حقیقت جان او عین الیقین بود
چو منصوراز حقیقت دید حق باز
حقیقت گفت و شد با حق سوی یار
چو منصوراز حقیقت لاف کل زد
چو سیمرغی خود اندر قاف کل زد
چو منصوراز حقیقت لامکان بود
از آن او فتنهٔ کلّ جهان بود
چو منصوراز حقیقت بیجهت شد
ز ذات کل بحق او یک صفت شد
چو منصوراز حقیقت دل رها کرد
ز جان آهنگ دیدار خدا کرد
چو منصوراز حقیقت جان برانداخت
چو شمعی در عیان عشق بگداخت
چو منصوراز حقیقت کل فنا شد
حقیقت جاودان عین بقا شد
عطار نیشابوری : دفتر اول
در توحید صرف و بقای کل فرماید
خدا شد بیجهت درحق مبرّا
دم اللّه زد وز دید یکتا
خدا شد بود او نابود آمد
ز دید دید حق معبود آمد
خدا شد در خدا دانی یقین دید
در اینجا اوّلین و آخرین دید
خدا شد در خدا ز اللّه دم زد
در اعیان خدائی او قدم زد
خدا شد بود خود در بود حق باخت
عیان شد عشق و صورت را برانداخت
خدا شد تا خدا در جان نباشد
نمود بود او اعیان نباشد
خدا شد از خدا گفت آشکاره
بکردندش در اینجا پاره پاره
هر آن کو راز بین باشد در این کار
شود در عاقبت اندر سرِ دار
هر آن کو سِرّ بداند سرفشاند
ولی در عاقبت حیران نماند
هر آن کو سر بداند جان جانست
ولیکن این سخن از من نهانست
چو منصور از مرید دوست خود دید
یقین در کشتن خود او سبق دید
که میبینم که چون منصور عطّار
بخواهد سر بریدن زود ناچار
جدا خواهد شدن از بود خود زود
شود در عاقبت دیدارمعبود
جواهر ذات بعد از این که خواند
ز هر یک چشم جوی خون فشاند
چه دیدست اندر اینجاکشتن خویش
حجاب خویشتن برداشت از پیش
شترنامه عیان یار خود گفت
ز منصور حقیقی راز بشنفت
عیان منصور عطّارست دریاب
کنون از عشق بر دارست دریاب
عیان منصور دید و بود منصور
که اشترنامه زو گشتست مشهور
عیان منصور بود و کل لقا دید
چو اندر کشتن خود او بقا دید
عیان منصور بود و راز گفت او
همه راز نهانی باز گفت او
عیان منصور بود و زد اناالحق
بگفت اندر میانه راز مطلق
عیان منصور بود و گشت عاشق
فنای خویشتن میدید لایق
عیان منصور بود و در جلالش
بدید آنجا نمودار کمالش
عیان منصور بود و جان بداد او
ز عین عشق بیشک داد داد او
عیان منصور بود و کشتن خویش
ز دید حق بدید اینجای از پیش
عیان منصور بود و جوهر ذات
نمود اینجا همه د رعین ذرّات
عیان منصور بود و بس کتب ساخت
همه در دیدن جانان بپرداخت
عیان منصور بود و در بقا شد
ز دید حق نهان انبیا شد
میان جزو و کل بد پیش بین او
که بد در واصلی صاحب یقین او
ز عین وصل حق چون اصل دریافت
طمع از خود برید و وصل دریافت
ز عین وصل او در لامکان شد
بر جانان بکلّی او عیان شد
هر آنکو گاهگاهی عشق بشناخت
چو من چون موم درخورشید بگداخت
چو خورشید حقیقی دیدهام من
ز جانان راز خود بشنیدهام من
چو ذرّه در فنا گشتم چو خورشید
از آن ماندم من اندر عشق جاوید
عیان جاودان اینجا بدیدم
ز حق بینی به کام دل رسیدم
ز جان بگذشتم و جانان شدم کلّ
ز بود خویشتن پنهان شدم کل
حقیقت چیست بیش اندیش بودن
ز خود بگذشتن و با خویش بودن
حقیقت چیست جانان باز دیدن
نمود خویش عین راز دیدن
حقیقت چیست محو جاودانی
که گردی از نمود خویش فانی
سر خود دور نه اندر سرِدار
که تا زان سر تو باشی نیز سردار
سر خود دور نه جان را برافشان
غبار هستی ازدامن بیفشان
سر خود دور نه مانند عطّار
که تا چون او شوی واصل در اسرار
سر خود دور نه بگذر ز هستی
چو گبران میمکن این بت پرستی
سر خود دور نه تا خود ببینی
حقیقت نیز نیک و بد ببینی
سر خود دور نه تا راز یابی
نمود ذات اعیان بازیابی
سر خود دور نه و رخ مگردان
که یابی بیشکی دیدار جانان
سر خود دور نه مانند منصور
کز او شد عالم تحقیق مشهور
عطار نیشابوری : دفتر اول
در فنای خود و راه یافتن به مقام حق و موصوف شدن فرماید
ز خود بگذر که مائی
عین مائی که از دیدار خود ما مینمائی
زخود بگذر جهان جان نظر کن
از این گفتار کل خود را خبر کن
زخود بگذر تمامی باش قائم
که خواهی بود با ما هم تو دائم
زخود بگذر تو بود ما طلب دار
عیان ما در این شبها نگهدار
ز خود یکبارِگی بگذر که رستی
اگر کل دیدهٔ عهد الستی
زخود بگذر نمود جان جانان
طلب کن اندر اینجاهمچو مردان
زخود بگذر نه با خودباش مهجور
اناالحق گوی شو مانند منصور
اگر سر میبری اینجا بزاری
حقیقت جملگی اعیان تو داری
اگر سر میبری غلطان تو چون گوی
اناالحق در نهاد جان و دل گوی
اگر سر میبری باشی تو بر حق
بزن مانند او اینجا اناالحق
اناالحق گوی جز از حق مبین حق
یقین گفتم ترا این راز مطلق
چو مردان زن اناالحق تو همیشه
مترس از روبهان ای شیر بیشه
چو مردان زن اناالحق گو الهی
سزد گر چون زنان عذری بخواهی
چو مردان زن اناالحق جان رها کن
نمود ابتدا با انتها کن
چو مردان زن اناالحق سر بیفکن
نمود خویشتن کلی تو بشکن
چو مردان زن اناالحق گرد کافر
چو این معنی ز تو گشتست ظاهر
چو مردان زن اناالحق تو میندیش
که در حق مینگنجد کفر با کیش
چو مردان زن اناالحق اندرین دار
که از بهر چنین گشتی نمودار
چو مردان زن اناالحق جای داری
بکن گر مرد عشقی پایداری
چو مردان زن اناالحق جاودانه
که تیر عشق را باشی نشانه
چو مردان زن اناالحق دائما تو
که گردی ابتدا و انتها تو
اناالحق آنکه از جان زد فنا شد
حقیقت ابتدا و انتها شد
اناالحق آنکه زد کلّی حق آمد
ز باطل بود کاین جا بر حق آمد
اناالحق آنکه زد حق دید و حق گفت
عیان بردار حق بشنید و حق گفت
اناالحق آنکه زد حق دید در خویش
نمود جسم و جان برداشت از پیش
اناالحق آنکه زد حق دیده بود او
ابا حق گفت وز حق بشنیده بود او
اناالحق آنکه زد از خویش بگذشت
طریقت در سلوک دوست بنوشت
اناالحق آنکه گفت از دید دیدار
حقیقت خویشتن شد بر سر دار
اناالحق آنکه گفت اینجا یقین گفت
رموز اوّلین و آخرین گفت
اناالحق گفت و بنمود آشکاره
خودش خود کرد اینجا پاره پاره
اناالحق گفت و دم را از یکی زد
حقیقت حق بد و حق بیشکی زد
اناالحق گفت و بگذشت از زمانه
بماندش نام اینجا جاودانه
اناالحق گفت و در یکی قدم زد
از آن حق گفت و هم در خویش دم زد
اناالحق گفت و بود بود شد او
درون جزو و کل معبود شد او
اناالحق گفت و حق در حق عیان شد
حقیقت برتر از هر دو جهان شد
اناالحق گفت وذات کل شد اینجا
ز بود خویش پنهان کرد و پیدا
اناالحق گفت و حق دیدار بنمود
حقیقت حق او در دار بنمود
حقیقت چیست اینجا سر بریدن
وصال دوست اینجا باز دیدن
حقیقت چیست پیش دوست مردن
چو مردان جهان این ره سپردن
حقیقت چیست نابودن به دنیا
خبر دریافتن ز اسرار معنا
حقیقت چیست جانان دیدن اینجا
توئی بگذاشتن آنگاه یکتا
حقیقت چیست جز یکتا شدن زود
چو دُر در بحر یکتائی شدن زود
حقیقت چیست چون عطّار بودن
همیشه واقف اسرار بودن
اناالحق آنکه گفتست سر بریدست
کنون این داستان گفت وشنیدست
اناالحق آنکه گفت ای دوست حق شد
که کلّی در نمود دوست حق بد
حقیقت چیست از جان بگذر ای دوست
چو دیدی این زمان عطّار کل اوست
ره جان گیر و جمله عین او بین
ز بدها در گذر جمله نکو بین
مرا جانان ابی نام ونشان کرد
جواهر ذاتم او اینجا بیان کرد
هنوزم این بیان ماندست بسیار
ولیکن تا بیابم من خریدار
بیان من بجان باید خریدند
سخنهایم زجان باید شنیدن
بیان من هم از دیدار یارست
یکی معنی است گرچه بیشمارست
یان من حقیقت روی بنمود
مرا از دید خود زین جای بربود
بیانم گوئیا آب حیاتست
که هر یک جوهری از نور ذاتست
بیان من به جز من کس نداند
هر آن کو خواند این حیران بماند
هر آنکو خواند این واصل بباشد
همه مقصود او حاصل بباشد
هر آنکو خواند این از واصلانست
حقیقت برتر از هر دوجهانست
هر آنکو خواند این یابد یقین باز
ببیند اولین در آخرین باز
هر آنکو این بخواند یار گردد
دل وجانش همه دلدار گردد
هر آنکو این بخواند شاه باشد
ز بود جزو و کل آگاه باشد
هر آنکو این بخواند گردد آگاه
زند دم دائما در قل هواللّه
عطار نیشابوری : دفتر اول
در برداشتن حجاب و واصل شدن و یکتا گردیدن فرماید
شود واصل حجابش دور گردد
به معنی صورت منصور گردد
شود واصل نبیند جز یکی او
حقیقت حق شود کل بیشکی او
از اشترنامه این بهتر نمودم
ز هر دو عالم این برتر نمودم
از اشترنامه و این گرد واصل
وز این هر دو بکن مقصود حاصل
از اشترنامه من این برگزیدم
که در عالم از این بهتر ندیدم
چو اشترنامه و این دو کتابست
ولیکن این در آخر بی حجابست
قطار افتاد معنی همچو اشتر
از آن من میفشانم جوهر و دُرّ
چو معنی در حقیقت بیشمارست
از آن شعرم قطار اندر قطارست
چو معنیّ من اینجا فاش آمد
حقیقت نقش هم نقاش آمد
چو معنیّ من اینجا بود توحید
یکی دیدم گذر کردم ز تقلید
چو معنی بود صورت محو گشته
بجز حق جمله از خاطر بهشته
یکی دید و یکی را راستی یافت
همه ذرّات رادر کاستی یافت
حقیقت در یکی دل بینشان شد
صور بشکست تا کل جان جان شد
حقیقت بود را نابود دید او
تمامت در یکی موجود دید او
یقین دانست کین صورت نماند
عیان جز دید منصورت نماند
یقین دانست کاین نقشی نمودست
ز بهر این همه گفت و شنودست
یقین دانست و ز دیدار کل یافت
اگرچه بیشمار او رنج و ذل یافت
عیان را باز دید از پردهٔ خود
که جویان بود او گم کرده خود
طلب حاصل کند اسرار دلدار
اگر او را نباشد عین پندار
طلب حاصل کند اینجا حقیقت
ولیکن در نمودار شریعت
طلب مقصودها حاصل کند او
ز ناگه مرد را واصل کند او
طلب گر مینباشد کس چه داند
نمود واصلان هر خس چه داند
طلب کن آنچه گم کردی چو عطّار
که از ناگه شود جوهر پدیدار
طلب کن جوهر خود از عیانم
مکن بی تو عیان این جهانم
طلب کن یک زمان فارغ تو منشین
که ناگاهی شوی اینجا به تمکین
طلب را چند قسمت یافت حکمت
ز حکمت بازبینی عین قربت
چو طالب را طلب آمد پدیدار
بیابد او بقدر خویش اسرار
بقدر خود بیابی جوهر دوست
که یکسانست پیشت دشمن و دوست
ژ دشمن دوستی کمتر طلب کن
همه آهنگ دل سوی ادب کن
ادب را دوست دار و با ادب باش
بقدر خویش دائم در طلب باش
چه گویم مبتلا و بازمانده
چو گنجشک او به چنگ بازمانده
میان چار طبعی در طبیعت
نرفتی در ره پاک شریعت
رهت باید سپرد اینجا به تحقیق
که تا یابی عیان اینجای توفیق
ره تو بس دراز و مرکبت لنگ
بماندستی عجائب اندر این ننگ
درون تنگنای این جهانی
چو بُز اندر کمر اینجا چه مانی
سگت دنبال و ناگاهت بگیرد
در این حالت بگو کت دست گیرد
زهی نادان پرحیلت چوروباه
که افتاده ز ناگاهان در این چاه
تو روباهی عجب پر مکر و تزویر
نداری آگهی ای پر ز تاخیر
ز مکنت ناگهی دردام افتی
حقیقت بیشکی ناکام افتی
فرومانی عجائب اندر این چاه
تراکردم از این اسرار آگاه
در این چاه بلا مانی بصد درد
حذر زین جایگه میبایدت کرد
در این چاه بلا اندیشهٔ کن
سخن را گوش دار از سر تو تا بن
در این زندان همی چون اوفتادی
بدست خویش سر بر باد دادی
سرت بر باد رفت و میتوانی
که اینجا در نمود خویش مانی
شوی ناگاه بر مانند روباه
بمانی همچو او اندر بُن چاه
عطار نیشابوری : دفتر اول
سخن گفتن پسر با پدر در عین دریای طریقت و اعیان بهرنوع
پسر گفت ای پدر گفتی حقیقت
کجا گنجد حقیقت در طریقت
طریقت گوی با من نی ز تحقیق
که تا دریابم از عین تو توفیق
کسی هرگز وجود خویش گشتست
چگویم چونکه این سرّی درشتست
همه این قوم کشتی مال دارند
کجا اسرار این سرّ پایدارند
من اندر بحر شادانم به از تو
نمود عشق خود دیدم چه ازتو
تو داری معرفت درجوهر خویش
توئی در عشق خود هم رهبر خویش
ولی اسرار من بابا ندانی
همی گویم ترا راز معانی
من از کشتی و دریا سیر دارم
پر همّت مثال طیر دارم
منم سیمرغ بحر لامکانی
که در من جوهرست و جان جانی
پدر نه من در این دریایم اینجا
که دارم صورتی اینجا هویدا
ولی در نور شرع مصطفایم
ترا اندر شریعت رهنمایم
بتو گفتم نمود خویش ز اوّل
ولی من ماندهام از تو معطّل
من اسرار خود اندر بحر دیدم
حقیقت لطف او در قهر دیدم
مرا اسرار بابا بیشمارست
چو اعجوبات دریا بیشمارست
نظر کردم ز دریای حقیقت
بدانی کیست در کشتی رفیقت
نظر کردم یکی دیدم ز در یا
حقیقت با تو خود را من هویدا
دلیلت بازگویم ای پدر من
که از دریا بکلی درگذر من
ز دریا عین ناپروا بدیدم
درون دل پدر یکتا بدیدم
پدر چون گوش کرد و قصه بشنید
عجائب سرّ اسرار پسر دید
بدو گفت ای دل و جان پدر تو
مرو زینسان ز دید خود بدر تو
منه بالا تو گام خویشتن را
ندیدستی تو کام خویشتن را
پدر اسرار بالا تو مگو هان
که سرگردان شوی مانند کوهان
پدر چون شرع میدانی بقدرت
مکن محو این جمال نور بدرت
بقدر عقل رو مانند کشتی
مکن در حدّ خُردی این درشتی
مگر چیزی که آن بیعقل باشد
که جز بیحرمتی اینجا نباشد
سئوالی کردی و گفتم جوابت
ولیکن اینچنین بینم صوابت
که تو طفلی و راهی میندیدی
بقدر خویش آگاهی ندیدی
حقیقت را کجا باشی خریدار
مشو بی عقل ای بابا خبردار
حقیقت از کجا و تو کجائی
که این دم بین بین پدر کاندر کجائی
در این دریا کجا گنجد حقیقت
همه مالست اسباب شریعت
بسی اینجا در خوف و رجایند
ز حیرت میندانند درکجایند
ز حیرت پای از سر میندانند
کجا گفتارت ای بابا بدانند
تو طفلی این زمان ودر حقیقت
مزن دم جز نمودار شریعت
اگرچه سعی بردم مر ترا من
حقیقت مر ترایم رهنما من
عطار نیشابوری : دفتر اول
پسر در شرح رموز حقیقت در نفس وجان گوید
بقدر خود نظر میکن نمودت
پدر گفت ای پسر آخر چه بودت
مرا ره گم مکن اینجای بابا
که مسکن دیدهام در عین ماوا
در این بحر سعادت راه دیدم
درون بحر دل آگاه دیدم
نه طفلم من که دانایم بهرکار
ز حق دارم نمود عشق بسیار
چرا تو ره زنی ما را ندانی
وگر دانی پدر حیران بمانی
منم در دیدهٔ دریا نمودار
که دادم جوهر دریا بیکبار
شمار بحر در کشتی من بین
که در عین گلم دریای من بین
ز جمله فانیم وز خویشتن هم
گذشتم من ز بود جان و تن هم
ز جمله فارغم وز جمله آزاد
مرا حکمت در این دریا خدا داد
ز حق حق حقیقت باز دیدم
پدر در بحر او اعزاز دیدم
پدر چون عین ذاتم رهنمونست
مرا عقل از عقول تو فزونست
پدر جان منی هم جان جانی
ولیکن ذات من اینجا ندانی
تو کشتی دیدی و من عین دریا
رسیدم در نمود یار یکتا
در این دریا شدم یکتا بدیدم
نمود جوهر الّا بدیدم
در این دریا پدر جسمست کشتی
نظر کن در نمود او بکشتی
در این دریا که اینجا بود جان است
دُر و جوهر در اینجا رایگان است
مرا یک جوهر آمد در نظر باز
که جزو افکندم و کل ازنظر باز
در اول آنچنان میدید گویا
که دید دید او در عشق جویا
پدر پنداشت کآن عین جنونست
نمیدانست کو را رهنمونست
بترسید از پسر گفتا که تن زن
نمیگنجد در اینجا ماو هم من
کجا دیوانگی حاصل نمودی
که پنداری که خود واصل نمودی
پدر خاموش شو ورنه ترا من
دراندازم بسوی بحر روشن
ببردی عقل بابا جان بابا
دراندازم ترا حالی به دریا
زحد شرع پا بیرون نهادی
تو در پیشم در این چندی بزادی
حقیقت میفروشی یا جنونی
نگوید کس ترا کز ذوفنونی
حقیقت ای پدر راه دگر دان
دلت بابا از اینجا بی خبر دان
تو اینجا گر خبر از خود نداری
که در کشتی و در عین بحاری
عجب جائیست بابا عین دریا
که عقل عاقلان کردست شیدا
عجب جائیست در خوف و رجاهم
سزد گر کمترک این سرسرایم
حقیقت می بگو و هم عیان باش
چو بابا در نهاد خود نهان باش
عیان عقل را در پیش میدار
دمادم جان ودل با خویش میدار
ز عقلت کار بگشاید نه از نقل
که نقلست این و نشنیدند از عقل
همه کار جهان ز آثار عقلست
در این جای خطر چه جای نقلست
دل و جانم توئی و رهبر جان
ترا دارم مگو زینسان سخن هان
عطار نیشابوری : دفتر اول
پسر در راز معنی و در نوع حقیقت کل گوید
پسر گفت ای پدر قول حدیثت
ترا بر من چنین دامی خبیثست
همه در عالم جان عین جانان
توئی در بود من اسرار پنهان
منم در عین کشتی بحر اعظم
توئی از دید من اسرار عالم
منم با تو درون بحر هستی
پدر در عقل ماندستی ومستی
منم از آن صدف درّ یگانه
که خواهم بُد ترا من جاودانه
من ای بابا سخن زینسان بگویم
که حق میآرد اندر گفتگویم
چرا بابا سخن بیهوده گفتی
که در دیدار خود نادیده سُفتی
مرا میسوی دریا گفتی اینجا
که اندازم نکو گفتی در اینجا
بسوی بحرم انداز و نظر کن
ز سرّ خود نمود جان خبر کن
مرا در سوی بحر انداز و جان بین
حقیقت در دلم عین العیان بین
مرا در سوی بحر آخر درانداز
مرا از دید خود این لحظه بنواز
مرا در سوی بحر خود زمانی
فکن تا من بخوانم داستانی
مرا در سوی بحر انداز و بگذر
ولی اکنون نهٔ زین ره تو رهبر
پدر من دارم اسرار حقیقت
پدر من دیدم انوار طریقت
پدر جانا منم در روی عالم
که آوردم ز دل سرّ دمادم
منم آن جوهر ذات و صفاتت
پدر تا دانی و مگذر ز ذاتت
ز ذات خود بدان اسرار ما باز
حجاب از پیش دیدارم برانداز
پدر داری سر آن کین زمان تو
بیابی این جهان و آن جهان تو
مرا انداز سوی بحر هستی
مکن چندین تو بر من پیش دستی
نمیگیرد مرا تقلید اینجا
که دیدستم نمود دید اینجا
نخواهم رفت از این دریا برون من
که تا باشم شما را رهنمون من
قضای حق کسی هرگز نداند
وگر داند در اینجا خیره ماند
مرا الهام میگوید که ای باب
که خواهم شد در اینجاگاه غرقاب
مر الهام میگوید که جان شو
برون از عالم کون و مکان شو
مر الهام میگوید که باز آی
گره یکبارگی ازخویش بگشای
مر الهام میگوید در اینجا
که ناپیدا شو اندر عین دریا
مر الهام میگوید که دانی
چرا در کشتی عین صفاتی
مر الهام میگوید که بگذر
درون بحر تا یابی تو جوهر
مر الهام میآید که دیدی
نمود ماجرا تو آرمیدی
مر الهام جانانست امروز
که پیدائیم پنهانست امروز
مر الهام میآید ز دلدار
که کم گردان نمود خود به یک بار
مر الهام میآید که نوری
در این دریای کل صاحب حضوری
مر الهام جانانست در دل
شدم بی عین این گفتار واصل
منم واصل پدر بی عقل در جان
مرا بنموده رخ چون جان جانان
من ار کشتی شکستم صورت خود
که نیکو گویم و دورم من از بد
در این کشتی کجا بینی تو اسرار
که چیزی نیست جز دریا پدیدار
در این دریا منم منصور بنگر
در این عالم منم مشهور بنگر
پدر اسرار من هر دو جهانست
ولی از چشم نامحرم نهانست
پدر اسرار من کلّی صفاتست
مرا دریا نموداری ز ذاتست
تو در دریای ذات من قدم نه
وجود خویش در عین عدم نه
تو در دریای ذات من چنانی
مثال قطره در بحر نهانی
تو در دریای ذات من فتادی
دریغا ای پدر دادی ندادی
تو در دریای ذات من نهانی
نمود گفت من بابا ندانی
عطار نیشابوری : دفتر اول
پسر در اعیان حقیقت کل گوید
منم دریای لاهوتی اسرّار
که در دریا شوم من ناپدیدار
منم دریای علم وحکمت حق
که خواهم گفت اینجا راز مطلق
منم دریای دید جمله مردان
که از بهر من است این چرخ گردان
منم دریای بیچون و چگونه
که کردم جمله کشتی باژگونه
منم دریای علم و بحر تنزیل
که صورت را کنم اینجای تبدیل
در این دریا منم بابا الهی
گواهی میدهندم مرغ و ماهی
در ین دریا منم اللّه بنگر
نمود دید الا اللّه بنگر
منم بابا نمود دید اللّه
در این دریا منم عین هواللّه
منم منصور وبنمایم ترا دید
که میگوئی ابا من عین تقلید
پدر در بحر افکندیم خود را
کنون بنگر مگو تو نیک و بد را
منم اینجا خدای هر دو عالم
درون بحر من سرّ دمادم
نمایم ای پدر در عین هستی
نخواهم همچو من در بت پرستی
منم بابا در این بحر هدایت
ولیکن این زمان عین عنایت
منم این دم ز وصل خود عنایت
کنم تحقیق بابا در پناهت
همه در من، من اندر جملگی گم
شدستم همچو قطره بحر قلزم
منم بابا در اینجا عین توحید
مگو با من دگر از راه تقلید
همه خلقان کشتی مانده در وی
در آن دریا و آن مستی و آن می
که بُودِ او از آن کشتی برون بود
حقیقت آفرینش رهنمون بود
همه دریا شده مستغرق او
اگر تو واقفی این راز برگو
مدان این راحکایت جز معانی
سزد گر این حکایت خود بخوانی
بپا برخواست آن قطب سرافراز
که او را بود کلّی عزّت و ناز
نمود واصلان بودست منصور
کجا همچون که او باشی تو مشهور
چنین گفت ای پدر اکنون وداعست
مرا زین دیدن دریا صداعست
وداعت کردم و خواهم شدن زود
ز بهر شرع از من باش خشنود
که ما را سرّ اسرارست اینجا
نمود من بسی کارست اینجا
اگرچه در کتابم می تو کردی
ز حد شرع بر من سعی بردی
شدم من حافظ قرآن و اسرار
نمود خود از آن دیدم سزاوار
بسی اسرار دانستم پدر من
کجا یابم ز ذات خود خبر من
دهم با تو نشانی این زمان شاد
که اسرار من اندر ملک بغداد
شود پیدا زبعد شصت و یکسال
مرا اینست اینجاگاه احوال
کنون بر قدر سرّی میگشایم
ولی دیدار با تو مینمایم
خدا بخشیده ما را هر دو عالم
که من دارم عیان عین آدم
خدا بخشید وهم از حق شود راست
بحکمت باز دید من بیاراست
ولیکن جرعهٔ خوردیم اینجا
که از مستی من حیرانست دریا
همه هستی دریاهای عالم
کجا گنجد که پیش ماست شبنم
مرا زان خمّ می جامی بدادند
مرا از کان کُل کامی بدادند
ز جام عشق دل رفت وشدم جان
ز پیدائی خود هستیم پنهان
خدا را عین جزو و کل بدیدم
در این دریا بدید حق رسیدم
در این دریا ببردم عین تحقیق
که جوهر یافتم از عین توفیق
پدر دریای وحدت جز یکی نیست
محقق را در این معنی شکی نیست
نخواندی سورة طلاه سراسر
ز موسی دار این معنی تو باور
درختی دید آن شب موسی از دور
ز صد ساله ره آنجا کُه پُر از نور
بیک جذبه بشد آن نیکبخت او
ز قربت تا سوی نور درخت او
همی زد آن درخت انّی انااللّه
که واصل بود ای بابا در این راه
از آنی در انااللّه بود پر نور
که حق کردست این آیات مشهور
درختی این چنین گوید انااللّه
که گردد از نمود شاه آگاه
درختی این چنین واصل ببودست
که او را این شرف حاصل ببودست
درختی این چنین قربت بیابد
که در دیدار این وحدت بیابد
درختی این چنین گفتست این راز
بکرده پرده از اسرار کل باز
درختی این چنین مشهور بنمود
که موسی را عیان نور بنمود
درختی این چنین در منزلاتست
که گفتارش گشود مشکلاتست
درختی این چنین اسرار گفتست
روا باشد اگرچه در نهفتست
درختی یافتست این قربت دوست
که میداند که بود بودش از اوست
درختی یافتست اینجانمودار
که میگوید نمود سرّ اسرار
رواست انّی انااللّه گفتن او
که پنهان نیست گوهر سفتن او
رواست انّی انااللّه از درختی
ز وصل اینجا نگوید نیکبختی
رواست انّی انااللّه گر بگوئی
بوقتی کز خودی خود نکوئی
چو حق دیدم پدر در عین تحقیق
حقیقت حق شدم از سر توفیق
چو حق بودم من و واصل ببودم
نمود ذات او حاصل نمودم
چو حق دیدم فنای خود گزیدم
که در عین بقای کل رسیدم
چو حق دیدم شدم با حق در آنجاست
گواه مننمود حق ز دریاست
منم حق ای پدر بنموده رویم
ز شوق خویشتن در گفتگویم
منم حق هیچ باطل نیست ذاتم
ببین اکنون تو اعیان صفاتم
منم حق لیک تا وقتم درآید
نمودم سوی وصل کل درآید
ز حق در حق حقیقت من بگویم
اناالحق در میان مطلق بگویم
اناالحق گویم اندر ملک بغداد
ز عین عالم و معنی وهم داد
اناالحق گویم اینجا نیز من هم
نهم بر ریش و بر درد تو مرهم
اناالحق گویم و در حق شوم گم
مثال قطرهٔ در عین قلزم
اناالحق گویم و خواهم شدن من
حقیقت کل خدا خواهم بُدن من
اناالحق گویم و در حق نمودم
تو حق بین ای پدر گفت و شنودم
اناالحق گویم از دریای وحدت
فرو نوشم کنون در عین قربت
خدا با ماست با ما هیچکس نیست
نمود عشق جز اللّه بس نیست
خدا با ماست کن در ما نظر باز
حجاب از پیش خود بابا برانداز
خدا با ماست بابا این زمان بین
مرا در عین حق در آسمان بین
خدا با ماست جز من کس نبیند
کسی باید که همچون من ببیند
خدا با ماست در دریا و کشتی
پدر اکنون نظر کن تا چه کشتی
خدا با ماست و اندر گفتگویست
هزاران سر در این دریا چو گویست
در این دریا منم اللّه مطلق
زده دم همچو مردان از اناالحق
اناالحق میزنم بابا و گفتم
جواب خود زحق کلّی شنفتم
اناالحق میزنم در عین دریا
نخواهیدم دگر دیدن در اینجا
اناالحق میزنم بر جوهر بحر
که کردستم حقیقت لطف را قهر
اناالحق میزنم و اندر بیانم
چو دریا من ابا نام و نشانم
اناالحق میزنم چون جمله دیدم
اگر بینی مرا هم ناپدیدم
اناالحق حق ز دست ای باب دریاب
در این دریا چو کشتی عین غرقاب
در این کشتیِ تن دریا نظر کن
پس آنگه این تن شیدا نظر کن
در این کشتی تویی جان و دل من
که بنمودستی این آب و گل من
در این کشتی بماندی و بمانی
که از رمزم پدر موئی ندانی
حقیقت گر تو خواهی آمدن بین
مرا بنگر کنون و کل مرا بین
بیا تا همسفر باشیم با هم
چو من شو تا شوی در عشق محرم
بیا تا بگذریم از عین دریا
ز دریای دگر گردیم یکتا
در آن دریا که این دریا از آنست
که این یک قطره زان عین العیانست
در آن دریا قدم زن با من ای باب
نمود عشق من اینجا تو دریاب
در آن دریا قدم زن تا شوی گل
رهی یکبارگی از رنج وز ذل
در آن دریا قدم زن تا الهی
شوی بیشک یکی در ماه و ماهی
در آن دریا قدم زن در قدم تو
اگر داری نمود دم بدم تو
در آن دریا قدم زن تا شوی یار
پدر یکی شهر اینجای بسیار
در آن دریا ترا یکی نمایند
ترا عین نمود کل فزایند
در آن دریا نبینی دید کشتی
بوقتی کز صور اندر گذشتی
در آن دریا منم حق الیقینم
نمود اوّلین و آخرینم
در آن دریا یکی دیدم سراسر
نهاده جان و دل او را برابر
در آن دریا شدم بیخود ابا خود
نمیگنجد در آن دریا چرا بد
در آن دریا همی یکسان نمودم
از آن دریا من این برهان نمودم
در آن دریا نمودندم همه راز
بدیدم اندر او انجام و آغاز
در آن دریا همه جانست و جانان
نمودش عین پیدایست و پنهان
در آن دریا حقیقت نور دیدم
نظر کردم به کل معبود دیدم
در آن دریا نمیگنجد سر و پای
کجا باشد در آنجا بود دنیای