عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳ - مطلع دوم
ای خاک درت صندل سرگشته سران را
بادا مژه جاروب رهت تاجوران را
مشاطه سیمای رخ خلق ز زینت
از آب و گلت غالیه رخسار جهان را
بر درگه تو فتنه چین و رخ خوبان
بر صحن تو عاشق سر و افسر ملکان را
گویا شده ازشادی دیوار حریمت
هر نقش که یاد آمده نقاش گمان را
گر شکل صنم بر تو رقم کرده مصور
بگشاد زمین بوس تواش مهر دهان را
ور صورت رضوان به سوی خلد کشیده
برتافته از ذوق ریاض تو عنان را
گر طفل نبسته صور از خامه بزاید
خواهد ز صریر درت آموخت زبان را
صد مرتبه خورشید فلک بهر اقامت
در سایه ات فتاده و بگشاده میان را
گر روزن تو جادوییی دیده ندارد
بهر چه دهد درک نظر طبع دخان را
ور جام تو آیینه جمشید نباشد
چون عرض کند خوبی رخسار جهان را
معراجی و ره در کنف عدل تو حق را
فردوسی و جا در حرم خاص تو جان را
با سایه خود ساخته همسایه خدایت
زان بر همه انداخته ای ظل امان را
آفاق ز آیین تو در عیش و سرورند
کاراستی از فر جهانگیر جهان را
آن شاه جوان بخت کز اندیشه ثاقب
انوار زمین ساخت آثار زمان را
در حسن گل و آب ز بس کرده تصرف
آراسته چون طبع نگین روی مکان را
از غایت آرامش عهدش عجبی نیست
ز آسودگی ار راست شود خانه کمان را
تقدیر کشیدست برین طارم خضرا
بر کهگل نامش رقمی کاهکشان را
ای ملک خدایی که در ابداع صنایع
در خاک نهد خاطر معمار تو جان را
نیرنگ خیال تو جهان غالیه گون کرد
زان سان که عروسان جوان غالیه دان را
هر خانه که شد در کنف عدل تو آباد
ره نیست درآن خانه نزول حدثان را
کوی تو نظرگاه خدا دید «نظیری »
ره در حرم حق نبود هون و هوان را
در منفعت خلق جهان کوش که بخشد
حق عمر دراز آدمی نفع رسان را
بنشین و به عشرت گذران تا ابدالدهر
این دولت و این مکنت و این ملک و مکان را
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۵ - این قصیده در روز فرخ مولود صاحب زاده برخوردار میرزا ایرج بن عبدالرحیم خان و در مدح والده مخدره گفته شده
بر زمین آورده رحمت را دعای مستجاب
زاده مه بر دامن صبح سعادت آفتاب
ثانی بلقیس پیمان بسته با جمشید عهد
عیسی مریم برون آورده رخسار از حجاب
کوکبی آورده جای گوهر از دریا صدف
اختری افکنده جای قطره از گردون سحاب
طیلسان و خرقه از شادی دراندازد فلک
گر ز خورشید جمالش دایه بردارد نقاب
ناف این آهوی مشکین، دایه یارب کی برید؟
کز صبا عالم به دامن می ستاند مشک ناب
آفتاب برج فیروزی که تیغ صبح را
چرخ بهر روز مولودش برآرد از قراب
در نقابش چهره و زنگ از دل عالم زدود
باش تا آید به تخت این آفتاب از مهد خواب
عافیت را از کمال بی کسی دل می طپید
ملک و ملت این زمان آمد برون از اضطراب
شاد باش ای چرخ سرگردان که جستی از فتور
خوش بمان ای دهر بی پایان که رستی ز انقلاب
آفتاب از خنده شادی بشوید روی خویش
کاسمان اختر کند از بهر بختش انتخاب
گوهر گوی گریبان زلیخای زمان
دانه یاقوت تاج دولت افراسیاب
محرم آن خلد عصمت کز هراس بندگیش
شاهدان نغمه را در پرده می زاید رباب
هر نسیمی کز حریم او وزد بیرون برد
مستی از چشم بتان و نشئه از طبع شراب
پرده دار خادمان این حریم قدس را
هیچ کس هرگز ندید از غایت عصمت به خواب
می زند نهیش به طفلی ماه نو را بر زمین
کز شفق بهر چه می سازد سر ناخن خضاب
شحنه او چون سیاست بهر شب گردی کند
پاره سازد برقع کتان به روی ماهتاب
زان نهد خال سیه رخسار سرخ لاله را
کو به روی بوستان خندیده در عهد شباب
آنکه گر نهیش کند در چارسوی داوری
منهی اعلام را تعیین ز بهر احتساب
کی رود بر نامه اعمال کس کلک خطا
کی کشد شرم عقوبت هیچ کس روز حساب
ماه بزم آرای تخت خسرو گیتی ستان
شمع خلوتگاه انس و داور مالک رقاب
خان خانان گوهر درج شرف عبدالرحیم
کاسمان با طالع او بسته عقد آفتاب
یافته چون ابر از یمن سفر در ثمین
دیده همچون آفتاب از فیض گشتن لعل ناب
عیسی دولت سوی معراج نصرت می شتافت
آفتاب آمد که اینجا پا سبک کن از رکاب
رفت در ظلمت سکندر آب حیوان را ندید
چون دلیل منزل خود گشت خضرش داد آب
بر سلیمان ظفر جبریل نازل گشتت و گفت
روزگار دولتت باقیست کم تر کن شتاب
قصه کوته عزم تسخیر دکن موقوف کرد
مژده مولود ایرج بدر خورشید انتساب
روز مولودش اقامت قرعه تاریخ زد
«خیر مقدم » آمد از توفیق یزدانش خطاب
شیر رایت بر هوای عزم عشرت سرکشید
بر عنان رخش نصرت داده باب عیش یاب
مجلسی آراست گیتی خوشتر از صحن سپهر
داد جامه پاره ای را بر کنار آفتاب
دیده را از سرمه بی خوابی افسون کرده بخت
چهره را از گونه بیداری آرا کرده خواب
بر کمین گاه دماغ و دل فتاده هر طرف
در سماع بی خودی رنگ از گل و بوی از گلاب
داده صبح عشرتش رخسار عذرا را صفا
کرده شام زینتش زلف زلیخا را خضاب
راه فکر از خرمی در عرصه او ناپدید
جای غم از خوشدلی در ساحت او نیک یاب
شوق را می خوردنت از خنده شیرین کرده لب
خوش دلی را مستیت آورده بیرون از حجاب
در بیان حال این معنی ز شعر انوری
بهر تضمین می کنم بیتی مناسب انتخاب
«این منم در خدمتت یارب به کف جزو مدیح
وین تویی بر مسند ناز و به کف جام شراب »
چون تویی آنگه منش مداح شکر ای کام بخش
چون منی و آنگه تواش ممدوح رحم ای کامیاب
هودج فکرت به دوش طبع قدسی چون نهم
آفتاب آنجا ز حیرت چشم می مالد ز خواب
چون رسم بر در حریم کبریای قدس را
حاجب قربم اگر مانع شود سوزم حجاب
با چنین حالت که گفتم در حریم بزم تو
بر لب از خجلت زبان خاییده می آرم جواب
مهر را تا هست اصلی زاده لعل قیمتی
بحر را تا هست فرزند خلف در خوشاب
سر برافرازد پدر از فخر این کوکب چو مهر
بشکفد مادر ز قدر این گهر همچون سحاب
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۶ - در صفت خانه ممدوح
این خانه گوشواره عرش مطهرست
کو را سعادت از نظر سعد اکبرست
این خانه از شکوه جهانگیر پادشاه
گویی که خانه شرف مهر انورست
حایل به پیش دیده جدارش نمی شود
بس کز فروغ شاه درونش منورست
از فخر سایه بر سر افلاک افکند
کاین سایه خدای برو سایه گسترست
از شوق آنکه شاه درو پا نهاده است
هر روز از سپهر به یک پایه برترست
از بوسه نشاط، زمینش منقش است
وز سجده نیاز، بساطش منورست
معراج حاجتست و به مقصد مقابل است
میزان طاعتست و به جنت برابرست
مانند کعبه گشته حرم چار حد او
هر رکن خانه قبله یک رکن دیگرست
ساقی مجلسش همه هوش و خرد دهد
گویی می محبت شاهش به ساغرست
بر خشت او سعادت و اقبال زاده است
دولت از آن چو طفل درو مهر پرورست
عدل آشیان بر وزن قصرش نهاده است
زان ظلم ازو چو طایر بی بال و بی پرست
امید گو به عرصه او داد دل بگیر
کاین خانه در حمایت اقبال داورست
اخلاص گو به ساحت او کار خود بساز
کاب و گلش به عدل و سخاوت مخمرست
من وصف این بنا نتوانم به سر رساند
کز هرچه گویمش به صفت پایه برترست
یابد شرف ز شرفه قصر رفیع او
تا شمسه سپهر برین طاق اخضرست
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۷ - این قصیده در وقت عزیمت مکه در احمدآباد گجرات در ایام فتح قلعه جونه در مدح نواب محمد عزیز اعظم خان کوکه وارد گردیده است
مژده در مژده فتحست و ظفر در ظفرست
هر طرف مژده رساننده فتحی دگرست
فوج در فوج کند نصرت حق استعجال
خلق را لشگر آمین و دعا در سفرست
همچو شاخ گل خوشبو که گل افشان گردد
هر طرف نامه رسان پیک مرصع کمرست
عقد صد درج فرو ریخته کاین مکتوبست
مشک صد نافه فرو بیخته کاین ها خبرست
گفتم این واقعه یوسف مصر است مگر؟
گفت: نی صاحب این قصه عزیزی دگرست
خان اعظم که به احسان و شجاعت امروز
کعبه زو توشه ده و بتکده تاراج گرست
گر کرم خاص جوانیست تمامی کرم است
ور هنر نشئه مردیست تمامی هنرست
این گشاد از نظر همت او شد ورنه
حرب کردن به دد و دیو نه حد بشرست
کارجویان که درین معرکه سبقت جستند
پا کشیدند کزین قوم خلاصی ظفرست
قفل از مخزن صندوق جواهر برداشت
آنچنان سیم و گهر ریخت که گویی حجرست
همچو خورشید به عرض سپه آمد بیرون
محشری دید که در هر طرفش صد حشرست
از سران شکل هوا گلبن زرین شاخست
وز یلان روی زمین مزرع فولاد برست
بجهد کوه که از کوس و نفیرش بالست
بر پرد دشت که از بیلک و پیکانش برست
روی گردون ز دم خنجرشان پر برقست
پشت ماهی ز سم مرکبشان پر قمرست
در فلک ولوله انداخت که کوچ سپه است
در زمین زلزله افکند که عزم سفرست
داده فرمان به مهابت که صف آرایی کن
خون که بی حکم تو در پوست بجنبد هدرست
کرد تعیین عزیمت که به جاسوسی باش
گر خلافی کند اندیشه سرش در خطرست
دست بر بخت همی سود که هنگام نواست
دل به اقبال همی داد که روز هنرست
چون نمود از سر میدان علم منصورش
تن ز جان خصم تهی کرد که جای حذرست
مرگ را در نظر مدعیان جولان داد
فر هیجانش که بر دیده بد پرده درست
ظلمت از پیش همی جست که اینک آمد
آفتابی که چو صبحش دو خلف بر اثرست
ظلم از پای درافتاد که نتوان جستن
آسمانیست که همراه قضا و قدرست
قلب لشگر نه، یکی کوه قوی بنیادست
فوج دشمن نه، یکی قلزم زیر و زبرست
رشگ بر حمله با نصرت انور دارد
صفدر روز که برهم زن خیل سحرست
ملک را خوش خلفی دایه دولت پرورد
جان فدای پدری باد که اینش پسرست
مدعی بی سببی دست ملامت نبرید
حرز یوسف دم شمشیر دعای پدرست
پسر از پیش و پدر بر اثر او تازان
بر سمندی که یکی در نظرش بحر و برست
هر کجا حمله او تاج سران پامالست
هر کجا شیهه او فرق یلان پی سپرست
تک او از اثر حیله خصم آگاهست
عزم او را ز ته کار مخالف خبرست
راکبش را نرسد چشم که از بس تندی
به نگاهی ز نظر غایب و اندر نظرست
لشکر خصم محیطی شده از موج سنان
او نهنگی که بر آن موج محیطش گذرست
از قتال آب به سرچشمه تیغش خونست
وز عرق عکس در آیینه خفتانش ترست
حبس تن را ز دم خنجر او مفتاحست
مرغ جان را ز پی ناوک او بال و پرست
کفر را تا به زه قبضه کمان در دفع است
شرک را تا بن دسته سنان در بصرست
روبه ار سیر کند بر اثر لشکر او
بازیش با جگر و زهره شیران نرست
تا سر طره دستار قضا پرخونست
تا بن ناخن چنگال اجل در جگرست
غوطه در خون زده صد بار زمین می جستی
گر بدیدی که ره از چنبر چرخش بدرست
از سراسیمگی خواستن راه گریز
نطفه از پشت دوان جانب ناف پدرست
همچو روبه که به سوراخ گریزان گردد
مرگ را خصم سوی خانه خود راهبرست
پردلان حمله کنان تیغ زنان می رفتند
تا رسیدند به جایی که عدو را مقرست
ملک چون حق ملک گشت به هم رزمان گفت
قسم من بت شکنی مزد شما سیم زرست
تا بت و بتکده از شوق عنان وانکشید
بت نگه کرد که تا چرخ دوم نور و فرست
بی خود از جای درافتاد همانا پنداشت
که علی بر کتف خواجه خیرالبشرست
آن که دیروز به زنار میان می بستی
از پی طاعتش امروز به هر مو کمرست
آتش از نعل سم اسب کسی جسته نشد
جست دعوی گر پیکار کز آتش شررست
جام بشکسته و دولت ز مظفر گشته
هر کجا می نگرد تیغ بلا را سپرست
می رمد از رمه و دام که این شهر و ده است
می جهد از دره و کوه که این بام و درست
گر صدایی شنود بر جگرش شمشیرست
ور نسیمی گذرد در نظرش نیشترست
خاتم از دست کند دور که این درد دلست
افسر از فرق نهد زیر کزین رنج سرست
چاره داند که گریزست و نداند چه کند
که چو سیماب ره از هر طرفش بر خطرست
چه کند خصم که سر بر خط فرمان ننهد
نقطه را از خط پرگار کجا ره بدرست؟
فتح باب ظفر آن بار شد از مدحت من
این ثنا نیز کلید در فتحی دگرست
پرورش یافته دولت این سلسله ام
طبع موزون مرا فتح و ظفر برگ و برست
میوه نطقم ازین باد و هوا رنگین است
شجر طبعم ازین آب و زمین بارورست
نصرت از گفته من جوی که فرخ فالست
ثمر از خاطر من چین که مبارک ثمرست
پرتو روزبهی از سخنم تابانست
وین که ممدوح منست از همه بهروزترست
ای کریمی که کسی روبزیان از تو نتافت
توشه غارت زده راه تو رو در سفرست
اشگ سیمین مرا مهر روایی برنه
که نثار در بیت الله و روی حجرست
تا یکی را به جهان برگو یکی را مرگست
تا یکی را ز فلک نفع و یکی را ضررست
پرتو دولت تو روزبه روز افزون باد
که بر احباب بهشتست و بر اعدا سقرست
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - ایضا در مدح خان خانان بن بیرام خان واقعست
چو شمع سوز دلم عشق بر زبان انداخت
دگر نخواستی آتش مرا به جان انداخت
خرد ببوی معانی بخست چندانم
که بیخت خاکم و بیرون ز آستان انداخت
دم از فراق عزیزان نمی توانم زد
که از بلندترین پایه ام زمان انداخت
شب دراز نخوابم که شور احبابم
نمک به مردمک چشم خون فشان انداخت
به شاخ سدره ز مرغان خوش نوا بودم
جفای حادثه بر خاکم آشیان انداخت
هنوز سینه کنم پیش اگرچه شست قضا
خطا نکرد خدنگی که بر نشان انداخت
چه گویم از خم چوگان او خلاصی نیست
که هرکسم به کران دید در میان انداخت
درین مخاطره کس دست کس نمی گیرد
ز بحر بیهده ام موج بر کران انداخت
به فقر ساخته بودم فریب عشق مرا
به دست صد هوس مختلف عنان انداخت
به جام و مطربه گفتم وظیفه کافی نیست
ببایدم شد و ادرار بر مغان انداخت
جمال خدمت صاحب که شسته ام ز غرض
نظر به طمع نمی بایدم بر آن انداخت
به غیر هم نبرم التجا که گویندم
رسوم او بفلان بود بر فلان انداخت
به هر طریق دلم نقش بست دید خطا
بباید این ورق از اصل داستان انداخت
به جام جم ندهم آبرو که همت طبع
مرا سفینه به دریای بیکران انداخت
ثنا به زر نفروشم که لذت ورعم
ز عیش مدحت عبدالرحیم خان انداخت
ز ذکر دوست به گرمای حشر سیرابم
که در میانه کوثر مرا نشان انداخت
همین بس است سعادت که یار پرسش من
به خوش بیانی کلک گهرفشان انداخت
به این شرف که به تشریف خاصش ارزیدم
ز وجد خرقه چو پروانه مرغ خان انداخت
به خط و خلعت او چون مفاخرت نکنم؟
مرا به تربیت آوازه در جهان انداخت
بساط کهنه اگر روزگار برچیند
اساس تازه بسی طرح می توان انداخت
باو مدیح فرستادنم بدان ماند
که نخل میوه به دامان باغبان انداخت
به مجلسش چو رود مدح من چنان گویند
که دزد قیمت کالا به کاروان انداخت
سخن زیاده نباید سرود باید گفت
شکر به یاد لبت طوطی از دهان انداخت
به این قدر که «نظیری » سپاس نعمت گفت
پری مغز شکافش بر استخوان انداخت
بس این دعات که اعدات بی کمان افتند
چنان که دولت تو تیر بی کمان انداخت
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - این قصیده در تعریف سریر ابوالمنصور نورالدین محمد شاهزاده سلیم گفته شده
بر تخت هند والی هندوستان نشست
جان جهان به مردم چشم جهان نشست
اقبال خاندان همایون بلند شد
زین دولتی همای که بر آشیان نشست
تسکین گرفت فتنه و ترتیب یافت ملک
صاحب خرد به مسند صاحبقران نشست
حکمش به هفت گوشه اقلیم تکیه زد
حزمش به چاربالش امن و امان نشست
کار هزار حکمت بوزرجمهر کرد
این قبه را که ساخت که نوشیروان نشست
دست مبارک که برین تخته قرعه زد؟
کاین نقش بر مراد شه کامران نشست
نثر منبطش چو نجوم از سما نمود
نظم مبطنش چو جواهر به کان نشست
زیبنده تر به هم صدف و آبنوس او
از مهر دوستان به دل دوستان نشست
بستانی از بنفشه و نسرین شکفته شد
شه بر سریر برشد و در بوستان نشست
از روم جست برقی و اندر حبش فتاد
از هند خاست گردی و در اصفهان نشست
قصد طواف کعبه نکردند حاجیان
تا کعبه مربع او در میان نشست
بی اکل سیر گردد ازو چشم گرسنه
رضوان نهاد خوان نعیم و بر آن نشست
وجه بهای قایمه او نمی شود
چندان گهر که در علم کاویان نشست
تشبیه او به چشم جهان کردم و خطاست
کز ناخنه به چشم جهان استخوان نشست
گفتم روم به دیده ببوسم جمال او
کز قدر او برو نتواند لبان نشست
چشمم ز بس ملایمت نقش خاتمش
نی بر خشب نشست که بر پرنیان نشست
بسم الله ای ملایکه مجرا که می کند؟
خضر نبی به کشتی نوح زمان نشست
بلقیس ملک غالیه گو بر عذار کش
آصف نهاد تخت و سلیمان بر آن نشست
ناهید رقص کرد چو خسرو برین سریر
بر کف پیاله می چون ارغوان نشست
والا سریر ملک که والی مملکت
سلطان سلیم شاه ولایت ستان نشست
باطل ز پا درآمد و قایم ستاد حق
تا نور دین محمد معجز بیان نشست
بود ازدحام بر سر او رنگ خسروی
این نوجوان به قوت بخت جوان نشست
دستش گرفت دولت و حلمش کشید چرخ
بر تخت سروران نتوان رایگان نشست
بختش به زیر سایه دیهیم خفته بود
بر گوشه سریر ز خواب گران نشست
صیاد باز دولت او چشم بسته داشت
گنجشک باز را ز هوا در دهان نشست
عرش عظیمش از سر افلاک برگذشت
سیاره در مقابله بر نردبان نشست
جوشید آسمان و زمین از نشاط او
بر لامکان خلاصه کون و مکان نشست
تا نرد خسروی نبرد هر حریف ازو
اقبال و بختش از دو طرف پاسبان نشست
شاها فلک به کار تو بی اعتماد بود
حلم تو جان و جاه تو را در ضمان نشست
پرگار وش گرفت کنار و میانه را
چندی اگرچه دایره سان بر کران نشست
اخوان که داد جان به تو بی مصلحت نبود
افروخت شعله دوده این دودمان نشست
شد بیشتر ضیا و بهای جمال ملک
خور بر سما برآمد اگر فرقدان نشست
نتوان نشست جز به خرد بر سریر عدل
آری فراز عدل به کرسی توان نشست
تا زد نوا مغنی عدل تو بر سریر
در بزم تو نخواهد چنگ از فغان نشست
سنجیدت آنکه با جد و آبا جزین نگفت
جمشید عصر بین که به تخت کیان نشست
فردوس تختگاه تو در خاطرم فکند
ادریس ثانی است که بر آسمان نشست
تخت مربع تو و دست جواد تو
کعبه تمام گشت و برو ناودان نشست
از حیرت جمال تو صد سال می توان
در خدمت تو به سر تیغ و سنان نشست
از من نثار تخت تو جستند خسروا
نطقم به بذل بر سر دریا و کان نشست
هر گوهری که طبع به رغبت نمی فروخت
جان در بهاش دادم و بس رایگان نشست
آری به قدر مهر مزین همی کند
چون پیش مهد قابله مهربان نشست
او رنگ شد ز نظم «نظیری » تراز یافت
اگر خود برون ز دایره بندگان نشست
در حسرت نسیم قبولی ز سوی شاه
می بایدش چو غنچه در در دهان نشست
چون قدر شه سپهر نوردست در دعا
در عزلتش اگرچه زبان از بیان نشست
تا بر کنار دایه اورنگ مصلحت
فرزند با پدر نکند توامان نشست
بر تخت جد و باب به شرط مسلمی
بادات تا به آخر آخر زمان نشست
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - این قصیده نیز بعد از معاودت مکه به احمدآباد گجرات در مدح شاهزاده همایون نژاد شاهزاده مراد گفته شده
پس از ادای طواف حج و رسوم عباد
به سیر عرصه گجراتم اتفاق افتاد
قبول جذبه آن آب و خاکم از کشتی
چو دست قابله از مهد برکنار نهاد
چنان به شوق خرامان شدم در آن کشور
که سوی حجله زیبا عروس، نوداماد
به هر رهی که چمیدم وزید باد امید
به هر دری که رسیدم، رسید بانگ گشاد
سپهر خواست که بختم به رفعتی برسد
ز دور چشمم بر قصر شهریار افتاد
هجوم بار ملک بود در شدم به میان
تلاش عام در آن بارگاه بارم داد
درآمدم به حریمی تمام حور و قصور
ز بوس و خنده گلستان ز جرعه نوش آباد
طرب نهاده درو بر سر طرب اسباب
فرح نهاده درو بر پی فرح بنیاد
طرب که رخت کشید اندرو برون نکشید
فرح که پای نهاد اندرو برون ننهاد
دگر نگشت جگرگوشه دربدر کان را
که خانه زان شرف آفتاب کرد آباد
زمانه بهر همین روز داشت عیشی را
که هر دو روز امانت به دیگری می داد
نثار عمر گرامی به رو نما آرند
شب امید جهان روز شادمانی داد
برات بخشش من خواست بر مراد دهد
به پیش منشی شب شام او نهاد مداد
شبی چو چشم عزیزان به روی هم روشن
غم زمانه نفهمیده چون دل آزاد
شبی دو دیده عشاق زو بارایش
ز خاک کنده معشوق برگرفته سواد
چو داد بخشی آن شب به یاد می آید
ز روشنایی دل نور می زند فریاد
در آن بساط چو بر خود مرا شعور نبود
ز دور دیده دانا دلی به من افتاد
به مهر گفت که ای زیب بخش مجمع انس
بیا بیا که وقت آمدی مبارک باد
نشاط مجلس و آیین جشن فروردیست
تو نیز جلوه آیین نظم خواهی داد
همین بگفت و دوید و هنوز پیدا بود
که شد غریو کزین قطره کرده دریا یاد
چنان به پایه دولت شدم شتاب زده
که چند بار سرم در مقام پا افتاد
ز بس که تیزبان بارگاه در رفتم
ادب ز پایه خود پای بر فراز نهاد
ز دلفریبی آیین و فر سلطانی
به گاه تهنیتم رسم سجده رفت از یاد
چو خوب رسم ادب را بجا نیاوردم
ندا رسید که ای روستای مادرزاد
بساط عرش و تکبر؟ تو را چه پیش آمد؟
حریم کعبه و غفلت؟ تو را چه حال افتاد؟
به دست شمع چو پروانه عطا دادند
درین بساط شبی بر سر قدم استاد
ز عندلیب شود شاخ گل غزلخوان تر
اگر وزد به گلستان ازین شبستان باد
جواب دادم و گفتم به جرم معذورم
که تا منم به چنین دولتی نگشتم شاد
به محفلی که دو قندیل ماه و خورشیدست
چراغ بخت ضعیفی چه نور خواهد داد؟
بر این نشاط و تماشا اگر نظر فکند
نسیم شانه کند گم به طره شمشاد
جهان چو روی شه آراستست و چشم مرا
نگاه بخت ضعیف است در حجاب رماد
شه خلاصه خدم یوسف ستاره حشم
همای سدره اقبال شاهزاده مراد
زمین چو صفحه تقویم پر ز خانه شود
اگر عدالت او سایه افکند به بلاد
قبای ملک بر اندازه دید بر قد او
نهاد فتنه کلاه از سر و کمر بگشاد
سخن به میکده از اعتدال او می رفت
شد از طبیعت مستان برون خیال فساد
ز بس که امن شد اندر زمان او عالم
به دام خوشه برآورد دانه صیاد
تمام خلق در ایام او غنی گشتند
حسد به مهر بدل گشت در دل حساد
چنان سلامت عهدش در اجل دربست
که حور خلد فشاند ز زلف گرد کساد
دل ولایت خسرو به وصل او مایل
چنان که خاطر شیرین به صحبت فرهاد
چو در شمایل او بنگرند فخر کنند
مکارم پدر و حسن سیرت اجداد
چو ماه بدر خرامان میانه انجم
میان حلقه روشن دلان مهرنژاد
تمام سال به ملکش نشاط و مهمانی
چو در عجم مه نوروز و در عرب اعیاد
کشیده سر به فلک همچو سرو آزاده
سران ملک سر افکنده پیش او منقاد
به رمز دلبری و رسم خسروی داده
تسلی دل جمع از الوف تا آحاد
به یک نگاه که از دور بر صف افکنده
نموده پایه هرکس به قدر استعداد
به پای قبه او پشت گرمی اقطاب
به روی سده او سرفرازی اوتاد
عساکرش همه از اولیا و از ابدال
مجاورش همه از سابقان و از افراد
همه به حرب و جدل لیک بر سبیل صلاح
همه به سیر و سفر لیک بر طریق رشاد
همیشه رخش وغا زیر ران به تیغ زدن
همیشه تیغ غزا بر میان به غزو و جهاد
ازو به بدرقه افراد خواسته همت
ازو به فاتحه اقطاب جسته استمداد
به بزم مملکتش عامل گرسنه قلم
به گرد سفره نگردد چو گربه زهاد
به صحن بارگهش شحنه و رییس و عسس
ستاده سجده به کف در خضوع و در اوراد
ز صبح تا به دم شام بر سر عالم
چو آفتاب زرافشان شده به دست جواد
ستاده بدره ببر خازنانش در تقسیم
نشسته نسخه به کف مادحانش در انشاد
رسانده روزی مقدور بیش از تقدیر
سپرده قسمت موجود پیش از ایجاد
دوباره سبعه الوان کشیده در هر روز
چون نزل سبع مثانی ز خوان سبع شداد
به شکل راتبه خواران دونان مه و خورشید
صباح و شام گرفته ز خوان او معتاد
طبق ز نقل کواکب گرفته زهره به دست
به شب نشین حریمش چو خوانچه ای افتاد
عروس کعبه که ام القرای آفاق است
وظیفه خواره او با قبیله و احفاد
ز ارض تا به سما چشم بر عنایت او
عیال جود وی آبای علوی و اولاد
به آب ساخته آتش ز عون مطبخ او
که برگرفته خلاف از میانه اضداد
ز بس ملایمت خلق او عجب نبود
که پر ز مغز شود از نوال او اجساد
به جای خون همه لعل و درر برون آید
به نیشتر رگ دست ار گشایدش فصاد
به تحت یک نظرش فصل صد خریف و ربیع
به ضمن یک سخنش جفر جامع و اعداد
زهی نتیجه لطف خدای عز وجل
معاند تو کند با خدای خویش عناد
عدو ز حلم تو بر خود چو بید می لرزد
در آستین صبوریست خنجر فولاد
تو همچو سرو به آزادگی مثل شده ای
اگر کج است فلک بد به راستی مرساد
تویی که بوده و نابوده جهان از تست
سخن درست بگفتیم هرچه باداباد
زهی به رشد تو چشم جهانیان روشن
خلیفه دو جهان را تویی مرید و مراد
ز شفقت جد و بابت بر اهل هر ملت
ام زمانه به یک رنگ کفر و ایمان زاد
طبیعت همه ابنای دهر ملحد شد
ولی ز فطنت تو بر طرف فتاد الحاد
وگرچه فضله ای از فاضلان جاهل عصر
به طمع جاه و غنا کرد مذهبی ایجاد
پس از حصول مرادات حال آن فاسد
مثل چو باغ ارم گشت و حسرت شداد
نخست روز که شد خلق آسمان و زمین
کتاب محمل مبدا شدند تا به معاد
به قابلیت هر جزو و کل نظر کردند
شتافتند به خدمت که بودت استعداد
اراده این که به صدر تو تربیت یابند
چو یافت رتبه تو لب گزید از استبعاد
نگاه کرد به بالا و سر فرود آورد
زمین فتاد به درگاه و آسمان استاد
ز روی صدق کنون در مقام بندگی اند
به هر که لطف تو بینند می کنند امداد
امید هست که احوال من شود روشن
کنون که بر سر من فر شهریار افتاد
خرد به کعبه چو رشدم همی نمود نمود
به عزم کعبه درگاه صاحبم ارشاد
چنان به جاذبه شوق خلیفه می بردم
که تر نمی شودم پای از شط بغداد
چنان به مرجع اخلاص خود شتابانم
که قرض خواه تنک مایه جانب میعاد
رفیق کس نشوم با توجهم همراه
بسیج ره نکنم با توکلم همزاد
اگر خزینه عالم به من فرو ریزند
درم خریده لطفم نمی شود آزاد
دری که مرجع اخلاص خویش ساخته ام
اگر خراب شود دل بر آن نهم بنیاد
صفای دل به ولی نعمتم خداداست
اگر طریقه ملت یکی است گر هفتاد
سخن که نگهت اخلاص از آن نمی آید
اگرچه نقش «نظیری »ست بر صحیفه مباد
اگر رفیق رهم زاد همتی سازی
به راحتم برسانی که آفتت مرساد
همیشه تا ببهارست خنده زن لب گل
مدام تا به خزانست تیغ زن دم باد
به بحر خاطر تو خنده موج زن بادا
به جوی جان عدو آب خنجر جلاد
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - ایضا در مدح صاحبی ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان بن بیرام خان هنگامی که بیلغار از گجرات به دارالسلطنه اگره آمده بودند و اول مداحی و ملازمت این چاکر بوده گفته شده
به عمر مژده که عیش ابد نثار آمد
شکفته رویی جاوید را مدار آمد
بتاخت در رگ جانها نشاط دیداری
که زود نشئه تر از باده در خمار آمد
نوید قاصد ازان زودتر به وصل کشید
که اشک شادیم از دیده در کنار آمد
خموش ای دل خون گشته چند بخروشی
نتیجه اثر ناله های زار آمد
دعا به عربده ره بر غم فراق گرفت
وصال دست و گریبان انتظار آمد
چو گل شکفته رخ و همچو غنچه خندان لب
به روزگاربشارت که نوبهار آمد
چو چاره سازی طاعت به جلوه گاه قبول
به صد مراد بهر گام کامگار آمد
به خوی ز چهره همی شست گرد غربت را
چو سیل تندر و آلوده غبار آمد
همان نشاط سفر کرده ای که می جستم
به پرسش دلم از گرد رهگذار آمد
بمانی ای دل پردرد کز تو آسودم
کمت مباد محبت که از تو کار آمد
دمید عشق به تخم سرشکم افسونی
که تا به خاک ره افشاندمش به بار آمد
غبار راه کسی بست سیل اشکم را
که عیب پوش تر از قدر و اعتبار آمد
کلیم مرتبه عبدالرحیم خان که کفش
مجسم از کرم آفریدگار آمد
زبان شکر شکن از نام خان خاناست
که با تصور او زهر خوشگوار آمد
جهان بگیرد و بخشد که نازشی نکند
ز کبریا کرمش را ز فخر عار آمد
به زنگ آینه خوبان کنند عرض جمال
به هر دیار که از مرکبش غبار آمد
ز شوق بخشش او بی دریغ لعل و گهر
ز بحر و کان به سر راه انتظار آمد
لباس عشرت نوروزی حسودش را
ز تیرگی شب غصه پود و تار آمد
برآمد از دهن شیر فتنه اقلیمی
ز بس که پنجه قهرش گلو فشار آمد
ایا سپهر رکابی که از عزیمت تو
زمین چو قطره سیماب بیقرار آمد
ز چار ماهه مساحت سمند سرکش تو
عجب مدان که به ده روز در کنار آمد
زمین ز صدمت سمش به یکدگر پیچید
به پیش دست و عنانت به زینهار آمد
در آن مصاف که از نخل تیغ خونخوارت
به جای میوه سر پردلان به بار آمد
شدند ضد هم اعضای خصم و بهر صلاح
میانه سر و تن تیغ آبدار آمد
زمین به شهپر روح القدس پناه برد
به فرق تیغ تو هرجا چو ذوالفقار آمد
به حمله تو ز جان بازماند صد فرسنگ
کسی که با تو به میدان کارزار آمد
چو نقش سکه ز سیمای زر نمودارست
که کیمیای رواج تواش عیار آمد
تو گر خراج ستانی ز ملک باکی نیست
چرا که دست تو چون ابر مایه دار آمد
چو کف به جود برآری کنار جوید مال
درم به دست تو چون موج در بحار آمد
به شاعران ز عطای تو بی وسیلت شعر
هزار گونه کرامت هزار بار آمد
به من ز نقد عطای تو آن نوال رسید
که دست رغبت من قاصر از شمار آمد
سپهر منزلتا کیمیای من هنرست
متاع غیر همان جنس اشتهار آمد
ز دهر قیمتم ار کم رسد ز قدر من است
که در شمار یکی بیش از هزار آمد
مرا بپرور کاول بهار تربیتست
که بوستان معانی من به بار آمد
سخن دراز «نظیری » و طبع آتش خو
دعا بگو که دگر وقت اختصار آمد
همیشه تا به ضیا فربهی دهد خورشید
به پهلوی مه نو کز سفر نزار آمد
تو ملک گیر و عدو سوز کز عزیمت تو
جهان امن در آغوش روزگار آمد
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - در تولد یکی از دختران و مدح حضرت زهرا (ع)
گذشت کوکبه ام از فلک که زهره برآمد
زیاده گشت صفا خانه روبم از سفر آمد
بر آستان ثنایم نثار یمن قدم شد
سعادت و شرف مشتری که بر اثر آمد
سزد که سلسله زرین کند چو زهره و پرچین؟
بلی به طالع رودابه عقد زال زر آمد
شمیم نفخه روح القدس شنید مشامم
رسید ثانی مریم ز عیسیم خبر آمد
نوید مایده عیسوی که مریم ما را
بمهرگان ثمر نوبهار ماحضر آمد
ز آشیان خطرناک رست مرغ امیدم
ز بیضه بچه برآوردم و ببال و پر آمد
بس این نشانه شب خیزیم که طایر تسلیم
ز بطن طوق بگردن چو قمری سحر آمد
اگر صحیح طراوت نبینیم عجبی نیست
نماند رنگ برویم که پاره جگر آمد
ز گوشه جگرم بود آب روی تمنا
شکست گونه لعلم که تیشه بر کمر آمد
بسوی ملک فنایم روان ز کشور هستی
بحد سردی و خشگی مزاج گرم و تر آمد
ز کم رطوبتیم شاخ نخل خشگ ثمر داد
چو استخوان رطب کاشتم رطب ثمر آمد
مدار از رحم روزگار چشم فراغت
که همچو کیسه جراح پر ز نیشتر آمد
محیط ظلمت و نورم هزار بار نمودند
ز بطن بدر آیم که دور من بسر آمد
تمام شد خط پرگار من بنقطه آخر
ز دایره بدر آیم که دور من بسر آمد
نتایج ملکوتست از نتیجه طبعم
مشخص است که ام النسا ز بوالبشر آمد
رسید حد تناسل بده هزار قریبم
که هر یک از دگری در قبول پیشتر آمد
کنم تلاش فزونی که بهر دانش فرزند
گواه دانش جد و فضیلت پدر آمد
کنون بحد بلاغت رسد پیمبر وحیم
که بعد سن بلوغم یک اربعین بسر آمد
قدوم دختر بر فضل من چو زهره زهرا
ز بعد بعثت احمد دلیل معتبر آمد
چو نخل قوت؟ خانه بود؟ شهدم
گلم بشهد سرشتند نطفه گلشکر آمد
بخلوت حرمم زان گریخت نقطه صلبی
که صدر دفتر دیوان من پر از گهر آمد
گر از خزف بر من خوارتر نمود مرانش
بنزد مادر خود پربهاتر از گهر آمد
نشاط زمزمه ماکیان و بیضه خویش است
چنان که بانگ خروس از سفیده سحر آمد
حجاب دختر اول ز خانه ساخت نفورم
یکی نبود بسم نور دیده دگر آمد
بروی این دو سعید اخترم سرود و سرور است
طرب کنید که مهمان زهره و قمر آمد
خواص کحل سپاهان غبار مقدمشان داشت
که دست و روی سیه کرده قوت بصر آمد
ز مکر و شعبده عشق هان و هان بخبر باش
که آن پری متمثل بصورت بشر آمد
ز باب؟ از اصابت نظرم بود
جمال من متفرق به چند باب درآمد
بهر هنر صفتم از جمال خوی نمودند
یک آفتاب منیر از هزار غرفه برآمد
کنون ز عین من این مردمان عین؟
که عین انسان انسان عین در نظر آمد
هزار شکر کزین نو رسیده دخت شریفم
ز مغز رحمت سودای مادرش بدر آمد
ز پای تا بسرم از خیال حق همه جان بود
مثال او بضمیرم فتاد جانور آمد
به این قصیده برجسته شد تدارک عیبم
که دختر و پسرم توأمان بیکدگر آمد
بنات نعش نهفتم به حسن نظم چو پروین
به نرد خویش بنازم که بازیم قدرآمد
نبود اگرچه گوارا رسیدنش بمذاقم
به بخت خویش موافق چو شیر با شکر آمد
دل از فراخی جا جمع گشت تاجورنرا
ز خیل حلقه بگوشان سری به حلقه درآمد
چو زهره گر بهبودطست کوکبش نزنم طعن
برادران عقب را چراغ رهگذر آمد
فروغ دوستی آلش از جمال هویداست
خصال جد و پدر از شمایلش سیر آمد
بمهر فاطمه روشن دل آن نشد به چه معنی
به حسن ماده تقویم احسن الصور آمد
گل حدیقه صلب رسول زهره زهرا
که از صباح عروسان شکفته روی تر آمد
لطیفه «انا املح » که از جمال صبیحش
کلاله خم گیسو چو هاله قمر آمد
کشد جماعت نسوان امت از ته دوزخ
بآن دو زلف چو «حبل المتین » که با کمر آمد
چنان رسید به معراج حد حسن جمالش
که قاب قوسین از ابروانش درنظر آمد
ز آب و گل شجری بردمید باغ نبی را
که اصل جمله سادات فرع آن شجر آمد
هزار شاخچه شد سبز زان درخت برومند
که هر کدام برفعت سپهر سایه ور آمد
زدند تیشه کاوش به کان فطرت آدم
نتاج ازو گهر و نسل دیگران شجر آمد
علی سحاب و صدف فاطمه محیط نبی شد
که چون حسین و حسن شان دو قیمتی گهر آمد
چو می کند رخ خاتون خلد زیور و افسر
علیش با دو گهر گوشوار تاج سر آمد
سرادق ملکوتش به این جهان بکشیدند
که دستگاه مهین بود و عرصه مختصر آمد
گذاشتند بخلد برین اثاثیه بیتش
که زود جانب منزل تواند از سفر آمد
لوای مجد به عرش مجید و قبه خضرا
جهان به کلبه و پشمینه ای برو بسر آمد
شتاب داشت که پیمان بحق درست رساند
گذاشت رخت به منزل که در سفر خطر آمد
عوض به مسکنت و فقر کرده جاه جهان را
که فقر لازم شخصست و جاه بر گذر آمد
یقین بدان که ولای علی و مذهب آلش
طریقه ایست که او از صراط راست تر آمد
درست گشت که آل بتول آل رسولست
گهی که زیر عبا با علی و آل برآمد
حدیث اول نوری که بی خلاف درستست
روایتی است که از راویان معتبر آمد
دگر که خلقت حیدر ز نور پاک رسولت
بقول حق نبی از نقاب در خبر آمد
چو این دو قول مطابق کنی بری ز تعصب
بشارتست علی و مصطفی چو ماه و خور آمد
ز شخص فاطمه کان پرده شد میانه هر دو
مثال هر دو چو نور دو چشم و یک نظر آمد
کسی که تفرقه آل مرتضی و نبی کرد
ز مشرکان دوبینش نگر که کج نظر آمد
که در سیادت آل رسول شبهه بیان کرد
که از فضول زبان در زبانه مستقر آمد
اگر بصورت جد گفت بایدش بسزا کشت
وگر بهرزه سرائید دوزخش مقر آمد
بس است از پی الزام دفع شبهه «نظیری »
بیان این دو سه مصرع که لب و مختصر آمد
همیشه تا به سپهر کمال و فضل هویداست
که آفتاب محمد شد و علی قمر آمد
موالیان موحد بر اوج رفعت و دولت
زنند طبل که بر مشرکان دین خطر آمد
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۷ - ایضا در مدح ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان واقعست
چنان ز دقتم اندیشه تنگ میدان شد
که لفظ و معنیم از طبع روی گردان شد
به نردبان سخن پای فکرتم درماند
که برشوم به سوی پایه ای که نتوان شد
سمند عرصه اندیشه ام گمان نبری
کزین سبب که حرون گشت سست جولان شد
سخن ز پایه خود برتری همی طلبید
چو آستانه طبعم بدید حیران شد
دهان چشمه بینباشتم ز بی میلی
دمی که دست زد خضر آب حیوان شد
بود چکیده مغز خرد جواهر من
نه قطره ای که حرج در گلوی نیسان شد
طلوع اول کیفیت کمال من است
سخن که نشئه ترکیب چار ارکان شد
ز بیم دقت و اصلاح مفسدان سخن
هزار گو هر معنی نصیب نسیان شد
ز گفت وگوی کسان خاطرم چنان بگرفت
که لفظ بر قد معنی طلسم و زندان شد
گلست خاطر معنی پذیر من گویی
که تا وزید نسیمی برو پریشان شد
به گرم و سرد تموز و خزان نمی سازم
که سینه تا به لب از معنیم گلستان شد
زبان بخایم و نظمی نیاورم به زبان
که پیش نظم کسان بایدم پشیمان شد
کند نزول ز معراج خاطرم سخنی
که ناسخ همه گفتارها چو قرآن شد
هزار شکر که هرگز نبوده بر خوانم
نواله ای که خجل بایدم ز مهمان شد
به وقت دعوت افطار مریم نطقم
هزار معجز عیسی طفیلی خوان شد
دهد بلندی فطرت به کار دشواری
که سهل داند هر مشکلی که آسان شد
به طعنه چند ز یاران مهربان شنوم
که شاخ سبز نگردید و باغ ویران شد
در آن بهار ز باغم چه طرف بربستم
که باردار درختان و میوه الوان شد
شراب من که به جام و سبو نمی گنجد
بریزم و نفروشم که سخت ارزان شد
در خزینه خاطر به غیر نگشایم
که وقت همت صاحب ذخیره کان شد
کند صدف بغل گوش تا گریبان پر
که در نثار لب از نام خان خانان شد
زهی سحاب بنانی که دفتر فرمان
ز رشحه قلمت چشمه سار حیوان شد
تو را جهان به نشان وکالت ارزانی
ستاره ایست نگینت که قطب دوران شد
ز شوق نام تو از صفحه بگذرد تحریر
ز خاتم تو نشان تا قفای فرمان شد
ته مثال به نام تو تا مزین گشت
ز فخر نام تو عنوان نامه پایان شد
تو آسمانی و هر رتبه فرع رتبه تست
به خود بناز که کیوان هم از تو کیوان شد
چه شد که خامه به دستت گرفت جای سنان؟
عصا به دست شبان چوب بود ثعبان شد
صلاح کار نکو شد سپهر ذات تو را
که از ملمع کوتاه ملک عریان شد
که زیب مملکت خویش در تو می پوشد
سری که دایره عالمش گریبان شد
تواضعیست تو را ملک خواستن ورنه
به حکمت این فلک پایدار گردان شد
ز سهم خنجر گوهر نثار هندی تست
که غرق خون جگر کوه در بدخشان شد
ز بیم نعل شرربار رخش سرکش تست
که شعله در جگر سنگ خاره پنهان شد
کجا که مرکب عزم تو رو به فتح آورد
هزار سد سکندر غبار میدان شد
تبارک الله ازان بادپای عالم گرد
که زین او به مثل مسند سلیمان شد
فلک ز حمله او چون زمین به پشت افتاد
زمین ز شیهه او چون سپهر گردان شد
گهی که تیز شد از باد حمله آتش او
برون ز چار جدار چهار ارکان شد
ز چابکی سوی مقصد بدان شتاب رسید
که منزلی پس از آن سایه اش نمایان شد
خیال شب به سخای تو ماجرایی داشت
که کار من ز تو خواهد چگونه سامان شد
ز شرح جود تو گفتم رقم کنم سخنی
اناملم به سر صفحه گوهر افشان شد
قیاس حوصله با رشحه گفتگو کردم
درون خانه موری هزار طوفان شد
سحاب بخششت اندر ضمیر من بگذشت
لبالب از در سیراب بحر عمان شد
کنون به کاوش لطف تو حاجتست مرا
وگرنه خاطر من بحر و باطنم کان شد
به داده کرم از من نظر دریغ مدار
گر احتیاج نماند آرزو فراوان شد
خجل ز بخشش و الطاف گشته ام اما
چه سازم از تو تسلی به هیچ نتوان شد
همیشه فیض رسان با همچو ابر بهار
که بر گل تو «نظیری » هزاردستان شد
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - در مدح اکبرشاه
نوروز شد کلید درعیش نوبهار
دولت شکوفه کرد که فتح آورد به بار
ریحان عدل یافت ز اقبال رنگ و بوی
دیبای ملک کرد ز انصاف پود و تار
بر صحن ملک باد ظفر خرمی فشان
بر باغ عمر ابردعا مدعا نثار
صد گلستان به سایه هر شاخ آرزو
صد نوبهار در بن هر خار انتظار
دریای عیش در ته هر شبنمی نهان
طوفان شوق بر رخ هر ذره آشکار
دردی کشان شوق ز نیسان دوستی
دل نوبهار کرده و رخسارلاله زار
خورشید من برآمده از خانه شرف
آفاق را به تهنیت خویش داده بار
اول صباح دولت و اول صبوح عیش
بر کف می ظفر که نشاطش بود خمار
لطفش نگارخانه نوروز را فروغ
حکمش بهارخانه انصاف را نگار
بر ساز ملک داری و آهنگ راستی
از زلف زهره بسته به قانون عدل تار
در رمل سال قرعه نوروز می نمود
هر فرد صد ولایت و هر زوج صد دیار
دولت اشاره کرد می خسروی بنوش
همت اراده کرد ک رو جام جم بیار
تدبیر ساخت در دل اقبال خلوتی
همچون بنای خانه تقدیر استوار
لبریز شد ز خنده خوش کام رازگو
سرشار شد ز نوش سخن گوش رازدار
ذوق قبول رقص کنان در دل امید
نور صلاح جلوه کنان در رموز کار
فتح فراخ حوصله را مملکت به کام
امید چشم گرسنه را عیش در کنار
شطرنج عابیانه به تقدیر باخت عقل
خصل مراد برد ز دولت هزار بار
مسمار حکم دوخت لب عذر مستقیم
زنجیر عزم بست در وهم استوار
همت قرار داد که سوی دکن زنند
امسال پیش خانه دارای نامدار
شمشیر مهر سازد و گیرد عروس ملک
فرزانه شاه اکبر غازی کامگار
ای از ازل به لطف تو خلقت امیدوار
وی تا ابد سخات امل را در انتظار
هر صبح ملک ظلمت شب را به عشق تو
شوید به آب چشمه خورشید از عذار
گشتی سراب آب زر اندر محیط کان
گر پایه سریر تو را نامدی به کار
از پرتو عطای تو در راه آرزو
روشن شود چراغ به شب های انتظار
در کشوری که شاهد رای تو بگذرد
پرتو درون دیده اعما شود غبار
در نوبهار ملک تو از فیض عدل تو
بر شاخسار شعله شود سبز نوک خار
کاوند تا به حشر اگر زیر پای تو
پیدا شود نشانه حلم و پی وقار
گر سنگ را به خاک حریمت دفین کنند
از فیض خاطر تو شود لعل آبدار
گردد زر گداخته از روی خاصیت
هر جا ز نعل اسب تو بیرون جهد شرار
از تیزدستی تو مگر پر برآورد
تا از سر خدنگ تو بیرون شود شکار
از بهر آنکه شیر بلافد ز زخم تو
پهلوی لاله سرخ نماید به مرغزار
از فیض صحبت تو به وقت تکلمت
پر در کنند سمع و بصر دامن و کنار
مرغ خیال شاعر جادوفریب را
اندر میانه دل معنی کند شکار
در رزم آنچنانی و در بزم این چنین
ای بزم و رزم از تو گلستان و لاله زار
یک روز ابر بر لب دریا نشسته بود
از سعی های بیهده آشفته و نزار
پرسید همت تو که این حال بهر چیست
گفت آنکه دایم آب ز دریا کنم نثار
تا چرخ پیر زاده خود را بپرورد
از خون دل به معدن و از گریه در بحار
وانگه به یک اشاره گوهر نثار تو
خیزد به حر گرد و برآید ز کان دمار
ترسم ز جود دست جواهرنثار تو
در خاتمت نگین نشود دیگر استوار
ای برفشانده مال چو باران به روز جود
وی برگشاده دست چو دریا به روز بار
وصف من این بس است که دیوان نظم من
جز مدحت تو نیست به تعریف کس نگار
بدخوی طفل طبع من اول نمی گرفت
در مهد دایه کرم هیچ کس قرار
مهر تو شیر جایزه اش در گلو چکاند
پستان التفات تواش کرد شیرخوار
آنم که نیست دایه بکر معانیم
هنگام کام دادن داماد شرمسار
باید که هر که سکه به نقد سخن زند
بردارد از قراضه مضمون من عیار
من گوهرم فلک نشناسد مرا چه جرم؟
من اخترم زمانه نداند مرا چه عار؟
چرخ ار بهای جوهر علوی من دهد
باید که از عناصر سفلی کند کنار
من وقت کبریای سخن کی نظیریم
آنم که روزگار به من دارد افتخار
در هر سحر که ختم سخن گستری کنم
گوید فلک به صبح که دست دعا برآر
تا خلعت نشاط دهد باغ را سحاب
تا فرش سبزه بر لب چو گسترد بهار
دولت به صحن ملک تو فراش خرمی
عالم به قد جاه تو تشریف اعتبار
روی عدو که برگ درخت شقاوتست
از سیلی نسیم کدورت بنفشه یار
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - ایضا در مدح صاحبی ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان در نوروز فرسی گفته شده است
ز سال و ماه نوم بیش رنجه شد دل تنگ
که تنگدست به نوروز و عید دارد جنگ
ندانمت به کدامین طریق پیش آیم
که پای شوق نیاید هزار جا بر سنگ
شب فراق تو چندین جگر خراشیدم
که همچو لاله سیه گشت ناخنم بر سنگ
کدام وصل همه بیم فرقتست و عتاب
ز قرب خدمت تو بر جبین ندارم رنگ
تمام عمر ز اندیشه جان به لب آرم
که جا کنم به دلت از چه حیله و نیرنگ
دلی که کعبه به پاکی او قسم می خورد
ز فکر بیهده کردم کلیسیای فرنگ
نشاط خاطرم انده در آستین دارد
به زیر صیقل از آیینه ام بروید زنگ
ز عشق ناکس دیدار درد گفتارم
نبودی ار به جهان نام من نبودی ننگ
همین سفینه عشقست جای آسایش
برون نهی چو ازو پای قلزمست و نهنگ
نسیم بادیه شوق مستییی دارد
که راه رفتن خود را سماع داند لنگ
به پای شوق ره هجر یک دو گام نبود
حدیث بی جگران بود وادی و فرسنگ
حذر کنید تماشاییان که در کویش
جنون به سایه دیوار داردم در جنگ
ز زخم های وصال و جدایی تو مرا
هزار نغمه دردست زیر پرده چو چنگ
کدام صوت اثر بیش در دلت دارد
به من بگو که کنم ناله در همان آهنگ
دمی بپرس ز حالم که فکر مدح کسی
کند چو عشق تو بازی به دانش و فرهنگ
سپهر مرتبه عبدالرحیم خان کز قدر
فرو کشد مه نو را ز گوشه او رنگ
چو تیغ و آینه یک رو به نزد دشمن و دوست
به مهر و کینش نگنجیده حیله و نیرنگ
ز بس درستی عهدش عجب نباشد اگر
برون رود دگر آشفتگی ز هفت اورنگ
زهی محل ثباتی جهان ذات تو را
که چون سپهر و زمین اندروست دانش و هنگ
به عهد پاس تو تعویذ گوسفند و شبان
ز دست و پنجه گرگست و ناخنان پلنگ
به هر دیار که لطف تو صیقلی باشد
در آن دیار به جوهر شود فروخته زنگ
صریر کلک تو در ساز مملکت داری
چو مطربان تو خارج نمی کنند آهنگ
به راه وعده پی زود دیدن خواهش
عزیمت تو به دل کرده با شتاب درنگ
ز بحر تیغ تو دشمن نمی رهد بشناه
اگر تمام شود دست و پای چون خرچنگ
تو را به خصم چه نسبت کنم که معلومست
سفیدکاری چین و سیه نهادی زنگ
عروس جود عدو بس که هست خانه نشین
به نزد خلق بود شرم روی و خنثی رنگ
ز صحن خانه قدم بخششش برون ننهد
نزاده مادر احسانش طفل چابک و شنگ
قیامتست قیامت در آن مصاف که تو
کشی بلارک و از کف دهی عنان کرنگ
سر سپاه عدو را چو ذره خرد کند
ز صدمه سم او چون جهد ز میدان سنگ
فشانده چرخ اثیرش غبار دامن زین
کشیده بخت بلندش دوال حلقه تنگ
ز بس که از سر کین بر صف عدو تازی
سپر به روی نگیری و تیغ بر سر چنگ
چنان شکوه تو بر خصم عرصه تنگ کند
که ناوک مژه در دیده بشکند چو خدنگ
سپهر منزلتا بر درت «نظیری » را
هزار رنگ گنه می نهد سپهر دو رنگ
به درگه تو که نالد ز کثرتش دربان
به حاجب تو که خندد بر ابرویش آژنگ
به خاک پای تو کز بوسه ام ندارد عار
به آستان تو کز سجده ام ندارد ننگ
به نکته تو که گوهر از آن کشیم به گوش
به خنده تو که شکر از آن بریم به تنگ
به دور باش تو یعنی به آن شکوه وجمال
که پرده های بصر بر نگاه سازد تنگ
که برندارم ازین آستان جبین نیاز
سحاب تفرقه گر بر سرم ببارد سنگ
من و حکایت آز و نیاز دورم باد
هزار سال خورم خون که لب نگیرد رنگ
به نعمت تو که بر خوان تلخ کامی من
به ذوق شکر تو جوشد شکر ز طبع شرنگ
لب ار به خواهش دل جنبد آنچنان دانم
که حلقه در بتخانه آورم به درنگ
به غیر گردن حرص و سر طمع نبرم
به جای ناخن اگر تیغ رویدم از چنگ
به کوه تا پی نخجیر می رود صیاد
به شهر تا به دل خویشتن نیابد رنگ
به بخت متفقت ملک و تخت ارزانی
به خصم منهزمت تنگ کوهسار و النگ
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲۳ - این قصیده درمدح ابوالمظفر جلال الدین اکبرپادشاه درحین سورفرزند همایون اونورالدین محمدشاه سلیم گفته شده
زمانه را پی تزیین سور شاه امسال
بهار پیش ز نوروز کرد استقبال
جهان ز شادی آیین خویشتن دارد
چو آفتاب دهانی ز خنده مالامال
کشیده ماه جلالی به طالع فیروز
فراز چتر سپهری سرادقات جلال
به فر و شان همایون نشست بر مسند
به قدرت ملک العرش ایزد متعال
ز فوج فوج ظریفان و لون لون لباس
جهان به جلوه درآمد به احسن الاشکال
سریر گشت مزین به صد حلی و حلل
ملک نشست مرتب به صد قبول و جمال
ز عکس مشعل و شمع حریم مجلس او
سپهر گشت پر از شکل بدر و نقش هلال
نه با غلوی تمنائیش هراس جدل
نه در هجوم تماشائیش غبار ملال
کسی که باده درو خورد مست شد دایم
کسی که عیش درو کرد شاد شد به نوال
عبید مجمره گردان او شمیم بهشت
عقیق مروحه جنبان او نسیم شمال
درو ز غیرت بر باد داده جم مسند
درو ز حسرت در خاک کرده قارون مال
همین که دیده به نظاره اش مقید شد
ازو به سعی بدر بردن دلست محال
بود به مرتبه ای دلپذیر زینت او
کزو چو دور روی سایه ناید از دنبال
خیال هست جهان را که بر پرد از شوق
که کرده اند به آیین و زینتش پر و بال
خجسته مجلس سوری که رفته حورالعین
ز صحن او به سر زلف خویش گرد ملال
به تحفه از بر مشاطگان او هر دم
برند غالیه حوران برای زیب جمال
کند نثار شب سورش آنقدر شادی
که شادمانی نوروز را کند پامال
شبش چنان به لطافت که دیده اعمی
ز جیب شام ببیند جمال صبح وصال
شبی به نور و صفا آنچنان که بر رخ او
به جای مردمک دیده بود نقطه خال
شبی چنین که شنیدی و سور شاه درو
شده طلایه عشرت چو روز اول سال
دو در یک دل هم درج شاهزاده سلیم
دو صبح بود به خورشید او نموده جمال
در اتفاق قدم بر قدم چو فتح و ظفر
ز اتحاد عنان بر عنان چو جاه و جلال
به فعل گشته مقارن چو با بیان معنی
به نطق گشته موافق چو با جواب سئوال
اگر در آینه با هم جمال بنمایند
ز اتحاد سزد گر یکی شود تمثال
به عهد دوستی این برادران شاید
که دیگر از رحم آیند توامان اطفال
چنان موافق هم کز یکی چو یاد کنی
نمی شود که نیاید یکی دگر به خیال
به قدر جمله بزرگند اگر چه هست به عمر
تفاوتی چو شب قدر و غره شوال
وجود این سه گهر با وجود حضرت شاه
چو چار عنصر تن دهر را مقوی حال
مقارع فلکی را سلوک شه قانون
مدارج ملکی را رسوم شه منوال
مغنیان حریمش به زخمه ناخن
ز صحن سینه گشایند چشمه های زلال
چو دست چنگی او بر دود به رشته چنگ
به رقص جان و دل اندر زمین کشند اذیال
پیاله ای ز شراب مروقش بر کف
که سوی نکهت او روح کرده استقبال
به جامش از دهن بط اگر نریزی زود
گلو ز مشک شود بسته اش چو ناف غزال
فروغ ساغر او گر به آفتاب افتد
ز ارتفاع دگر رو نیاورد به زوال
وگر هوای خمش به دماغ پشه خورد
به رنگ شهپر طاووس گرددش پر و بال
پی ار برند به کحل الجواهر خم او
رسد به قیمت یاقوت هر شکسته سفال
قمر به نسبت جامش پر و تهی گردد
که گاه بدر نماید به چشم و گاه هلال
میی که آدم از انگور او اگر خوردی
تمام دیو نهادان شدی فرشته خصال
میی چنین و چو خمخانه انجمن در جوش
ز بانگ نغمه قوال و خنده هزال
شه از سریر خرامان شده به سوی سریر
مثال ابر بهاری روانه بر اطلال
جلال دین و دول شاه اکبر غازی
خلیفه به سزا داور خجسته خصال
خضر دلی که به سرچشمه ولایت او
قضا به آب بقا شسته دفتر آجال
اگر نه ضامن ارزاق لطف او گردد
به گرد جسم نگردند در رحم اشکال
هرآنگهی که سوی آسمان نیاز برد
ز آب چشمه خورشید دیده مالامال
ز یمن دعوت او آسمان شود مفتوح
ز روی فرخ او آفتاب گیرد فال
چو سر به سجده نهد ز آسمان ندا آید
بر آفتاب پرستان وبال نیست وبال
ز عون دعوت و افسون او عجب نبود
که آفتاب شود ایمن از کسوف و زوال
رسوم دولت او را قوام تا حدی
که بر مذاهب و ادیان کشد خط ابطال
حدیث و وحی چنان از بلاغتش منسوخ
که بر کلام عرب کس نمی نویسد قال
به دین او که به آفاق صلح کل دارد
به جز ستم که حرامست هرچه هست حلال
زهی به رتبت کسری و قدر اسکندر
به فر دولت تو خلق رسته اوز اهوال
به بذل و رفق تو آسوده تن صغیر و کبیر
تو کدخدای جهانی جهن تراست عیال
سری که دعوی گردنکشی کند با تو
برآورد ز گریبان او اجل چنگال
اگر خلاف رضای تو شاخ میوه دهد
به خویشتن زند آتش ز زننگ خویش نهال
اگر درازی عمر عدو رقم سازی
ز روی صفحه نماید الف به صورت دال
نعوذ بالله ازان فیل دیو هیکل تو
که آسمانش سراسیمه گردد از دنبال
به فرق کوه و به خرطوم کوه و بینی کوه
بهر دو ناب از آن که روان دو رود زلال
گهی که حمله کند از صلابت بدنش
سرش عمود به کف بر میان زند از بال
گران رکاب بماندن، سبک عنان بشدن
به وزن کوه ولی در شتاب یک مثقال
به دشت و کوه چرد بیشه ها کند میدان
به شهر و کوی چمد خانه ها کند اطلال
به شارعی که نمایان شود ز هیبت او
بیفکنند ز ارحام مادران اطفال
چو بردوند به کوه و کمر ز حمله او
ز بیم جان فتد اقطاب بر سر ابدال
نهند سلسله کاینات بر پایش
چنان کشد که عروسان سرو قد خلخال
چکان ز شورش مغزش به کاکلش مستی
چو رشحه ای که به سنبل چکد ز فرق نهال
گه قرار و سکون چون عدالت مهدی
گه خروش و تردد چو فتنه دجال
به بیشه شعله فتد در رود به گاه نبرد
ز کشته پشته شود بر دود چو روز قتال
چنان که بخت جوان ملک به حکم ملک
کجک به تارک او چون به فرق دولت دال
به غیر اسب تو کان بردود به حمله او
به گاه شورش او می شود جهان پامال
تبارک الله ازان توسن پری زادت
که مانیش نتواند کشید شبه و مثال
ز پا فتاده به دولت رسد ز طلعت او
ز ماه غره او ماه عید گیرد فال
به مشکلات منجم رسد که درگه دور
مدار و مرکز و ادوار را کشد اشکال
زمین چو قطره سیماب از سمش لرزان
به گاه جستن اندر قوایمش زلزال
سخن بربط نیاید به گاه تعریفش
که از جلادت او می شود گسسته مقال
زنند چنگ اگر ناقصان به فتراکش
صبی رسد به بلوغ و فنی رسد به کمال
ز حادثات زمانت امان تواند داد
درو نمی رسد از چابکی فنا و زوال
کنی قیاس زمان زودتر رود ز قیاس
کنی خیال مکان پیش تر رسد ز خیال
عنان سوی ازلش از ابد بگردانی
زمان ماضی آید به جای استقبال
سپهروار سر دیو را به عرصه خاک
درافکند خم فتراکش از شهاب دوال
چو تیر غیب زند ز آسمان گذار کند
مگر خدنگ تو از نعل او نموده نصال
به نزد قوس کیانی تو محل نبرد
کمان گروهه نماید کمان رستم زال
ز حدت آهن شمشیر برق پیکر تو
ز کان برآمد و مشهور شد به تیغ جبال
ز رعد تازی تو نفخ صور تابد روی
ز برق هندی تو تیغ کوه دزدد یال
قیامتست قیامت گهی که از سر کین
به رزم معرکه آرا شوی به قصد جدال
ره برون شدن از قید تن نیابد روح
ز بس که معرکه گردد ز کشته مالامال
اجل ز بدگهران خاک را فرو بیزد
تن زمین شود از زخم تیره چون غربال
ز بس که تفرقه افتد به پیکر اعدا
ز ضربت دم شمشیر و خنجر قتال
جدا سر از تن و تن از قدم رود هر سو
که مرگ را نشود بهر قبض روح مجال
من آن زمان به رکاب تو از نهایت شوق
ادا کنم دو سه بیتی ز بینوایی حال
فلک ز آه کنم همچو صفحه تقویم
زمین از اشک کنم همچو تخته رمال
به مدحت تو کنم بکریان فریدون فر
ز دولت تو کنم عنیان همایون فال
برم فروغ صد الهام را به کذب مباح
کنم حرام صد اعجاز را به سحر حلال
ره سخن ز تمیز تو آن چنان بندم
که در برابر قولم کسی نگوید قال
فغان ز مدعی باد سنج بیهده دو
به دشت و در چو سراسیمه نافه بچه ضال
گهی که دیده در آژنگ ابرویش بیند
سنان و تیغ کند بر ضمیر استقلال
ز قول تیره او راه فهم من تاریک
ز نظم نازک من طبع صلب او صلصال
به مبحثی که رسد نکته ای نسازد قطع
اگر چه دعوی قاطع کند به فضل و کمال
گرسنه قهرتر و تیزخوی تر گردد
درو چو آتش چندان که بیش ریزی مال
دعا و مدح برو چون بر آب هیزم خس
هجا و فحش بر او چون بر آتش آب زلال
به حسن لطف تو سخن از بغل برون آرم
نهان کنم چو رسد از جفاش در دنبال
کلام حق اگر از جیب خود برون آرم
درآن کشد ز نفاق درون خط ابطال
سخن ز دیدن او در جهد به خاطر من
چو گربه های ز باد پلنگ در آغال
چو در برابر نطقم دکان فروچیند
خزف نهد به ترازو گهر برد به جوال
از آن ذخیره کز اکسیر خاطرم ببرد
خمیرمایه صد من زرست یک مثقال
چو در ریاض معانی روش کند فکرم
جهد ز شاخچه طبع من هزار نهال
ولی ز هیبت این دی تمیز سرد شنو
سخن شود به گلو چون به نای کلکم نال
جماعتی ز سفیهان تیره طبع دنی
مدام در پیش افتاده اند همچو وبال
همه چو فکر خطا رخ نموده سوی سفر
یکی نبرده به جا راه چون خیال محال
ز بی تمیزی این ناقدان کم مایه
گهر به قدر خزف گشته زر به نرخ سفال
شدست مطلع اشعارم از ملالت طبع
ستاره سوخته چون ماه منخسف احوال
چو کهربا شده در طبع من جواهر نظم
که پیش کس نتوان کرد ازین مقوله مقال
سزد که اختر نظم ما به یک ساعت
توجه تو برون آرد از هبوط و وبال
برم به مدح تو دیوان شعر بر گردون
اگر مراد «نظیری » دهی به استعجال
همیشه تا چو گل از تندباد حادثه هست
نهال روزی اهل هنر پریشان حال
وجود این سه پسر با حیات شه بادا
شکفته تر ز گل و تازه تر ز روی نهال
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - این قصیده ایضا بعد از معاودت مکه معظمه در احمدآباد گجرات در مدح نورنگ خان گفته شده
ز هند و مکه ام آورده بر در تو امل
در تو کعبه ثانی و قبله اول
کسی که چشم به ملکت سیه کند روزی
فلک به نشتر پیکان گشایدش اکحل
حسود جاه تو کم مغزتر ز سیر بود
اگرچه جامه صد تو ببر کند چو بصل
به زیب و زر مرض باطنی دوا نشود
چه سود از آن که رود کرم پیله در مخمل
صداع کان ز تب و حرقت درون باشد
به سر چه فایده محرور را دهد صندل
چو نرم خو نشود خصم تندخویی کن
که خاره نرم نماید چو تند گردد حل
به هیچ داروی سباک غش برون نرود
به غیر از این که در آتش نهند سیم دغل
اگر بکاود طبع روانت آتش را
رود چو آب ز فواره آتش از مشعل
جهان به نطق مسخر کنی به مسند ملک
چنان چه صاحب تسخیر در خط منزل
صلاح دید خدای جهان که عالم را
به امر کن فیکون خلق ساخت نی به علل
که گر درنگ همی شد سبق همی بردی
وجود مکرمتت از خدای عز وجل
بماند حاصل دریا و کان ازان در راه
که کند بود قلم بخشش تو مستعجل
بصبح صادق دوشینه صبح کاذب گفت
که چند لاف توان زد ز صدق قول و عمل
چو شب مظله به گردون کشد مرا چه ضیا
چو روز مشعله از خور کند تو را چه محل
درین مابحثه روشن ترم ز روز کسی است
که آفتاب به برهان برآورد ز بغل
مدار مملکت از دخل او شود گردان
مهم سلطنت از قول شود فیصل
نظارگی کف دست زرفشان تو را
شعاع نور شود در درون دیده سبل
بداغ خود چو بشارت دهی سمندی را
دود که دیده ز شادی برآورد ز کفل
تویی که بر سر آب بقای دولت تو
هزار دخل جهان شسته آخر و اول
هزار دفتر دارندگی اگر شستی
هنوز مشکل ناداری از تو گردد حل
که دست بر مکس خوان جودت افشانید
که روغنش نچکید از سر آستین امل
کرم که بی نسق اعتدال طبع تو بود
همیشه مملکتی بود ضایع و مهمل
ولایت کرم آن دم نظام پیدا کرد
که یافت از خرد بردبار تو مدخل
عقیدت تو حصاریست پر ز خیر و صلاح
که معصیت نتواند بدان رساند خلل
مروت تو دیاریست پر زداد و دهش
که معذرت نتواند درو نمود عمل
هزار مرحله برتر جهد ز اول عمر
مهابت تو اگر پس زند لگام اجل
سپهر منزلتا چند نکته ای دارم
اگر قصور ادب نیست بر درت مرسل
سه ماه شد که درین کشورم نمی دانم
که همت از چه قبیل است و شفقت از چه قبل
به هیچ کس نه تحیت فرستم و نه دعا
به هیچ در نه گرانی فروشم و نه کسل
درنگ را نگرفتم شگون مگر به خراب
سئوال را نشنیدم صدا مگر ز جبل
ازین دیار نرفتن خوشم نیامده است
بسیج راه نمی یابدم نکو فیصل
نیم نبی که براقم ز آسمان آرند
نیم رسل که ز سنگم برآورند جمل
ورق گشوده ام و بدره بسته ام به میان
مدیح خوانده ام و بذل کرده ام به بغل
منم به معجزه شعر افضل الشعرا
حقم رسول نکرد ار نه می شدم مرسل
رطوبت سخنم نشو بر زمانه کشد
ز من جمال جهانست پر حلی و حلل
اگر ورق بفشارم ز آب سازم جو
وگر قلم بفشانم ز مشگ سازم تل
درین قبیله مرا نیست قدر یک پشه
درین طویله مرا نیست قرب یک خردل
مگر تو بلبل گلزار خاطرم گردی
وگرنه نگهت گل می دهد صداع جعل
به محمل سفرم بیش از آن حدی درده
که جای گرم شود آفتاب را به حمل
ورق ز عرضه من در مپیچ کامده است
ره عزیمت من تنگ چون ره جدول
رسان به مرجع و مأوای خود «نظیری » را
که عمر رفته بدی بازپس به روز ازل
همیشه تا به بدی نام بخل مشهورست
مدام تا به نکویی است نام جود مثل
به خیر کوش و کرم کن که کارسازی خلق
نه نعمتی است که بر وی توان گزید بدل
به خصم و دوست نکویی خوشست گو می شو
حسود کشته چو زنبور در میان عسل
همیشه بزم تو رنگین به نقل و شمع و شراب
دل عدوی تو همچون کباب در منقل
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲۷ - یک قصیده
بحر پر لؤلؤ معانی را
مشت ارزن بها فرستادم
شبنمی چند چیدم از صحرا
قلزمی را جزا فرستادم
تابش کبریا گرفتم ازو
رنگ کبر و ریا فرستادم
پیش خورشید جاودانه عشق
ذره ای از هوا فرستادم
اعمیم لابه های روشن را
گرو توتیا فرستادم
جاهلم قول های باطل را
بدل کیمیا فرستادم
ناله ای از درون خسته خویش
بهر اخذ دوا فرستادم
جذبه ای از ضمیر بسته خویش
پی کسب صفا فرستادم
خجال از کار خود نمی دانم
که چه دارم؟ کجا فرستادم؟
هیچ جنسم جواب نامه نبود
روی دیدم قفا فرستادم
شاه بلخم ترنجبین نگرفت
به نشابور وافرستادم
بهر قوت حواریان بهشت
دسته گندنا فرستادم
فدیه کافران بدر و حنین
دیت کربلا فرستادم
هرچه مکنون گنج امکان بود
از خفا برملا فرستادم
پیش آن گنج حبه ای ننمود
گرچه گنجینه ها فرستادم
قصه کوته ز قاصد رضوان
گل گرفتم گیا فرستادم
احسن احسن نوشتمش بر نظم
مرحبا مرحبا فرستادم
نفرستادم این مدیح به او
که به سعد هما فرستادم
رایتی در خورش پدید نشد
هم ز نامش لوا فرستادم
بوم شب کور و مرغ عیسی را
نزد شمس الضحی فرستادم
خس و خاشاک تشنه گشته خویش
پیش ابر سخا فرستادم
در ناسفته و عقیق کم آب
به سهیل و سهی فرستادم
نیست لایق به مدحتش گفتن
گهر کم بها فرستادم
راستی تحفه های کانی بود
که به گنج عطا فرستادم
بهر تشریف قامت سلطان
بر قد شه قبا فرستادم
کم ز مورم ولی سلیمان را
خوان نهادم صلا فرستادم
ز آسمان از برای نصرت او
آیه «لافتی » فرستادم
خرج یک روزه مجلس طربش
دخل چین و خطا فرستادم
پی عیش و نشاط احبابش
گلشنی پر نوا فرستادم
دسته سنبلی به مجلس او
رشگ مردم گیا فرستادم
شاید این تحفه دلنشین گردد
از عروج رجا فرستادم
نزل مداحش ار ثنا کردم
هم به او آن ثنا فرستادم
مرد مدحت نیم نمی دانم
به چه گفتم؟ چرا فرستادم؟
دانم این بکر مدح خود آمد
می ندانم کرا فرستادم؟
در جزای سخن سخن راندم
نه برای عطا فرستادم
لفظ و معنی ثنای من گویند
کاین ثنا را به جا فرستادم
دایه را بس که با نسب دیدم
طفل را رونما فرستادم
از عروس جمیل نوداماد
بود غافل ضیا فرستادم
رطب ارچه نه باب مریم بود
دیدمش ناشتا فرستادم
شاه هرقل قبول دعوت کرد
بر قبول دعا فرستادم
خبر راهب و بیان سطیح
بدر مصطفی فرستادم
هرچه در مدحتش ادا کردم
بر حدیثش گوا فرستادم
شاید این مرغ خوش خبر آمد
که به ظل هما فرستادم
به تغافل نمی شوم راضی
مدح گفتم دعا فرستادم
دوستان را بقا طلب کردم
دشمنان را فنا فرستادم
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲۸ - ایضا در مدح ابوالمظفر جلال الدین اکبر پادشاه این قصیده بعد از قصیده سابق و در ملازمت کردن ثانی در عین ضعف و بیماری گفته شده
چو شمع صبحگهی جان دهم به بوی نسیم
چو صبحدم به شکرخنده می شوم تسلیم
ز تنگ عیشی چو گل تنگ دلی دارم
که خنده گر کنم از ضعف می شوم به دو نیم
جهان چو صفحه رخساره نگار صحیح
همین من از نظر افتاده چون کتاب سقیم
به گنج عشق فرو رفته است پای دلم
ز فرق تا قدمم در میان ناز و نعیم
به نور مهر برون آی و جذب شوق ببین
که ذره گرم تر این ره رود ز ابراهیم
چنان به شوق سوی آفتاب خویش روم
که ذره ام به دگر ذره می کند تقدیم
اگر به این تن زارم ز جا برانگیزند
به خاک ریزدم از یک دگر عظام رمیم
وگر به خلد برندم به این الم رضوان
ز سلسبیل گریزد به سوی ماء حجیم
بلند و پست ز بره دارم
ز بیم جان به عصا راه می روم چو کلیم
ز هول راه به لاحول می نهم پا را
نعوذ بالله از رهزنی دیو رجیم
ز داروی نظر شاه دیده ام صحت
به تازه درد دل آورده ام به نزد حکیم
ز ناتوانی بسیار خود به این شادم
که دیر فرق برآرم ز سجده تسلیم
ز بس که کاسته ام کس نمی کند احساس
تن نزار مرا زیر پا چو نقش گلیم
ز بس نزاری من بر زمین نخست آید
گرم سنان به ظرافت زند به پشت ندیم
ز فرش جبهه من نقش آستانه او
برون رود چو غریب از در سرای مقیم
ملک چو کعبه و من چون حطیم در پایش
مقربان جنابش چو رکن های حطیم
چهار حد جهان را به سوی او اقبال
چو سوی کعبه ایزد چهار حد حریم
یکی به صدق و صفا پیش رفته در لبیک
یکی به بذل و عطا پس دویده در تسلیم
کشیده نعره الله اکبر از هر سو
بگاه دیدنش اصحاب چون گه تحریم
کلاه گوشه جسم جلالش از رفعت
فکنده گوی فلک بر قفا چو نقطه جیم
به این امید که لطفم ز خاک بردارد
فتاده ام چو ذلیلان به پیش پای کریم
ازین امید درازی که در دلست مرا
چو رو به قبله کنم کعبه ام کند تعظیم
ز بعد ما و تو این شعله از نظر دورست
به وقت قرب برآید ز آستین کلیم
به هیچ کس نرسد نوبت ار ز من باشی
گرم جهان همه گویند ممسکت است و لئیم
من و وفا به درت خوارتر ز یک دگریم
مکن مساهله در حق بندگان قدیم
درآ به مجلس مستان و مهربانی بین
که پادشاه نهد بر سر گدا دیهیم
درازدستی بختم نگر که بر در شاه
نشان جبهه کنم سجده گاه هفت اقلیم
خلاصه دو جهان شاه اکبر غازی
که هست لطف و عتابش کلید خلد و جحیم
از بوی خرمی نوبهار دولت او
به سینه غنچه پیکان کند شکفته نسیم
ز بس تمکن او وعده را دلیست صبور
ز بس سلامت او خسته را تنیست سلیم
ز جود اوست که دریا به بخشش است دلیر
ز حلم اوست که دنیا برنجشست حلیم
ز بذل نعمت و مسکین نوازی کرمش
به کنج فقر و قناعت بود بهشت نعیم
به حاجتی که دلم راست اقتدا دارم
به رکن کعبه حاجات شاهزاده سلیم
زهی ز شوق لقای تو شخص نصرت را
به زیر هر بن مویی هزار چشم کلیم
کند خرام درآن پایه دولتت کان جا
ازل نشان به ابد می دهد که اوست قدیم
جهان ز نعمت تو زله بست و عیسی را
نگشت بر سر خوان سپهر نان به دو نیم
سخی تویی که کرم دیده ای به خوان پدر
یتیم اگر همه روح الهست هست یتیم
زمانه تا تو نبودی به مکرمت می گفت
هنوز آدم و حوا سترونند و عقیم
تو کام ران به مراد و جهان به فخر از تو
چو میهمان گرانمایه در سرای کریم
بود عنایت عام تو شاهدی که به رفق
رباید از دکان کاینات عنیم؟
گره گشای خط طره مراد تو را
ز عضوها همه ناخن دمد چوماهی سیم
سخن ز مدح تو با نظم همچو عقد گوهر
گهر ز جود تو بی قدر همچو طفل یتیم
درم به مدح و ثنا خسروان عطا سازند
تو بذل مال کنی با تواع و تعظیم
چو غنچه دست تو بی اختیار بگشاید
چو گل ز دست تو بی انتظام ریزد سیم
چو تو به غیر طلب وام دار زر ندهد
ز بخشش تو غرامت کشد همیشه غریم
ازان بقای ابد خواهمت که دایم هست
وجود هر دو جهان پیش همت تو عدیم
تو را که علم لدنی بود چرا گویم
که کد بدرس نفرموده ای ز طبع فهیم
نه با نواهی و انکار تو خیال غلط
نه با اوامر و احکام تو خصال ذمیم
اگر کفایت قانون تو نگیرد دست
غریق جهل شود در حجاب علم علیم
هزار سطح عریض و طویل طرح کند
کفایتی تو اگر نقطه را کند تقسیم
ز بس افاضه فیضی که در زمانه تست
قواعد حکماشسته ترهات قدیم
چنان به عهد تو طفلان دقیق حرف زنند
که عقل کل نکند فهم بعد صد تفهیم
ز بس عذوبت الفاظ تو اگر کاوند
به زیر پای تو پایند کوثر و تسنیم
کنم چو نیک تأمل به شأن دشمن تست
به هر مقام که نازل شده عذاب الیم
همیشه رنج و حسد خاطر حسود تو را
گرفته است چو دست لئیم حلق لئیم
کنم مشاهده دایم به ظل دولت تو
که جلوه می کند امکان فتح های عظیم
ز فتح کرده شرابی به ساغر و داده
به هر حریف به اندازه وفا تقسیم
به هر مصاف که عزم تو رهنما گردد
چو برگ کاه پرد کوه ها به بال نسیم
درآن دیار که قهر تو قهرمان گردد
پدر به قتل پسر نیست مهربان و رحیم
ز بطن آهن و سنگی برآید ار شرری
ازان فروخته ارد هزار نار جحیم
بود حقوق اولوالامر درجهان واجب
نگشته عاق پدر با اطاعت تو اثیم
ز استواری عهدت سزد اگر گردد
چو نطفه در رحم اندیشه در ضمیر جسیم
چنان ستاره به سطح سپهر بشماری
که جوهری بشمارد گهر به سطح ادیم
مهانیان ضمیر از فروغ بخشش تو
نهاده اند چراغ امید در ره بیم
مبشران قلوب از صلاح حکمت تو
رسانده اند به گوش صمیم صدق صمیم
شهنشها ملکا درد دل ز ما بشنو
که از قبیله عشقیم و خانه زاد قدیم
ز بهر آفت جان می دهیم دل به خطر
ز بهر محنت دل می نهیم جان در بیم
بساز کردن ترتیب مجلست شب و روز
به چشم و سر نگه و سجده می کنم تعلیم
به فکر قرب تو چون خسروان به خانه خویش
درون خرامم و بر میهمان کنم تقدیم
درآر در صف قربانیان «نظیری » را
که نه غزال حرم گردد ونه صید حریم
همیشه تا خلق خویشتن بزرگ کند
گدا به فاقه و فقر و غنی به ناز و نعیم
تو باش و اختر خود با هزار نعمت و ناز
ببخش کام فقیر و برآر کار یتیم
عدوی این دو چراغ حیات را بادا
ز فرق چون تن مقراض تا به ناف دونیم
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - در مدح عبدالرحیم خان
بردار ای زمین کف حاجت بر آسمان
کامد پی نظام جهان داور جهان
ای چرخ در کمین گه قهرش نگاه کن
بشکن خدنگ عربده در گوشه کمان
مسجد ازین نوید بدینست سرفراز
بتخانه زین حدیث به کفرست سرگران
بر یاد عدل اوست به هر زخمه کوس را
صد نغمه نشاط گره در دل فغان
بالای رایتش به مه و مهر سرفراز
پهنای لشکرش ز شب و روز بر کران
عیسی شدست باصره از دیدن شکوه
قارون شدست سامعه از نعره گران
هر سو جهان نثار کند گوهر نشاط
از ذکر خان خانان عبدالرحیم خان
آن سلک نظم و فضل که بی انتظام او
گردد گره به حلق گهر تار ریسمان
حفظش ز پرده های خیال دعوی ملک
تشریف خواب دوخته بر قد پاسبان
پرپر کند عقاب به جایش نهد ز بیم
گنجشک را گر خسی افتد ز آشیان
آیینه ای کزان بنماید جمال خویش
عکس عدو ز بیم نگردد درو عیان
زان دست و خنجر گهرافشان به خاصیت
جوهر برآورد ز تن کشته استخوان
ای فرق تا قدم همه افزایش کمال
وی پای تا به سر همه آرایش بیان
خواند اگر ز حفظ تو یک فصل عندلیب
گل های نوبهار کند جلوه در خزان
از طبع من به بخت بشارت دهد سخن
وز مدح تو به کام مبارک شود زبان
صد فتح سر برآورد از جیب دولتت
تا مصرعی ز نصرت تیغت کنم بیان
رضوان به حضرت تو زده طعنه بر بهشت
غلمان به خدمت تو کمر بسته بر میان
جام میی گرفته لبالب تمام نوش
اکسیر علت بدن و کیمیای جان
چون همت همه به بلندی نهد قدم
چون دولت همه ز ترقی دهد نشان
آن می که بر سپهر اگر سایه افکند
شاید که آفتاب شود یکسر آسمان
رنگین میی که بر کفن مرده گر چکد
در تن رگ فسرده شود شاخ ارغوان
در بزم تو چو رزم تو بختست کامیاب
در رزم تو چو بزم تو طبعست شادمان
روزی که بزم معرکه از بی خودان جنگ
رنگین شود و صحن خرابات از مغان
از سر خمار هول برد نشئه غرور
شمشیر جرعه بخش شود بهر امتحان
چون نیش غمزه کاوش دل ها کند خدنگ
چون ذوق نشئه در رگ جان ها دود سنان
بر پا نهد چو دردکشان دیده را رکاب
از کف کشد چو مغ بچگان زلف را عنان
مستانه آن زمان تو برون تازی از سپاه
از باده شیرگیر و به شمشیر جان ستان
از بس ز گیر و دار تو قالب شود تهی
پیمانه سپهر لبالب شود ز جان
ای بنده پروری که به یمن ثنای تو
شاید که افتخار به طبعم کند زمان
نامت برم خجسته شود بر زبان سخن
یادت کنم شکفته شود در بدن روان
نازان به بحر خاطر تو ابر طبع من
من قطره آورم تو کنی گوهر از بیان
معیار نظم گشت «نظیری » ز خدمتت
تأثیر کیمیاست درین خاک آستان
تا مطلع کلام بود اولین سخن
تا مقطع سخن شود انجام داستان
طغرای نامه ها ز ثنای تو با فروغ
انجام صفحه ها ز دعای تو با نشان
زلف عذار نصرت تو جلوه مراد
خال جمال دولت تو عرصه جهان
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳۲ - این قصیده در مدح عمدة الشعرای خلاق المعانی نادره دوران خواجه عالمیان خواجه حسین ثنایی گفته شده
گهر فروش شناسد ز در بها کردن
که مزد من نتواند کسی ادا کردن
سخن چو مزد سخن هست گو نوال مباش
ز گنج جایزه به دخل آشنا کردن
شد از کسوف کرم تیره آن چنان ایام
که شعله راست ز هم خواهش ضیا کردن
ز بس فسردگی باغ می کنم فریاد
که بلبلی به هوا آید از نوا کردن
همای اوج سخن طوطی مسیح مقال
که می توان به سخن هاش جان فدا کردن
خدیو نظم ثنایی که در مبادی فکر
بلند گشت ازو پایه ثنا کردن
زهی به معجز معنی امام اهل سخن
مسیح را به تو فرض است اقتدا کردن
به نسبت تو کسی کو سخن ادا نکند
ببایدش دگر آن گفته را قضا کردن
تویی که در چمن نظم کارخانه تست
ز مشگ رایحه در دامن صبا کردن
به مجلسی که تو دیوان شعر بگشایی
صبا خجل شود از ذوق غنچه واکردن
ز عرض جلوه کند گاه نطق تو معنی
چنان که شاهد مقصود در دعا کردن
به زیر پرده نظمت عروس معنی را
ز عقد طبع لئیمان بود ابا کردن
چو ناکسش ز پی خواستن بیاراید
به چشم او نتوان سرمه از حیا کردن
هزار سال اگر دست عجز بگشاید
ز ابرویش گرهی مشکلست واکردن
ولیک حاجت دانادلان به حضرت او
روا بود چو دعاهای بی ریا کردن
چو خصم را نرسد دست بر عروس مراد
علاج او نبود غیر افترا کردن
همیشه لوح و قلم شاهدند بر سخنت
که خامه تو نرفتست بر خطا کردن
تبارک الله ازان خامه شکرگفتار
که هرگه آوریش در سخن ادا کردن
صریر او به بیان فصیح و فکر دقیق
به سلک نظم درآید پی ندا کردن
سخن پناها در مجلست «نظیری » را
بود ز بی ادبی بهر شعر جا کردن
به نزد گوهر نظمت بیان نمودن شعر
حدیث خاک بود نزد کیمیا کردن
اگر به سوی ضمیر تو بگذرد فکری
ببایدش به دو صد بحر آشنا کردن
چه معجزست ندانم محیط طبع تو را
که بیشتر شودش مایه از عطا کردن
عدو که با تو زند لاف شیر چنگالی
چو گربه زاده خود بایدش غذا کردن
عقیق ناب بود قابل نشان سخن
نگین شه نسزد سنگ آسیا کردن
به دل ربایی نظمت چه در نماند خصم
که جذبه کاه تواند به کهربا کردن
وگر امید به فیض زلال تربیت است
مرا رسد به سخن دعوی بقا کردن
رقیب لابه گری گو ز کوی دوست ببر
که مشکلست حکایت به طرز ما کردن
همیشه تا بود آزادگان طبع تو را
بر آسمان نظر از اوج کبریا کردن
قد معاند نظمت چنان خمیده شود
که بایدش به زمین خامه را عصا کردن
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳۵ - مطلع دوم در صفت بهار
برزده فصل بهار سر ز گریبان او
سنبل تر ریخته طره به دامان او
سرو و گلش اینقدر پار خرابی نکرد
حسن به شور آمده خواسته طوفان او
بسترش از سنبلش می کند آشفتگی
عربده دارد به خواب نرگس فتان او
حسن تماشا طلب کرده تقاضاگری
پرده به خود می درد شرم نگهبان او
نیک که بر میل دوست جذبه ما غالبست
ورنه نگشتی عیان خواهش پنهان او
خنده شیرین دگر تلخ شود بر لبت
گر شنوی نغمه مرغ گلستان او
رابطه دوستی در گل ما ریشه داشت
پیش که باریده بود بر همه باران او
جز خطر دشمنی بار نمی آورد
حال که گل کرده است خوشه بستان او
آه که مرغ دلم دانه صبری نیافت
چند گر آب و گلم گشت پریشان او
صوت نوا دیگرست شور «نظیری » دگر
بوی کباب جگر می دهد افغان او
شسته بشیر و شکر کام و لبم را سخن
دست طلب کی کشم از سر پستان او
عید تو پرشور و شوق ما همه قربان او
کعبه تو پر صنم ما سگ دربان او!
بر شجر خاطرم روح قدس بلبلی است
باغ خلیلست دل یاد تو دهقان او
عرض سخن می کنم پیش سپهدار عصر
نغمه داود چیست؟ کیست سلیمان او؟
اوست که مهمان اوست شاه به خوان ظفر
جمله سلاطن ملک زله خور خوان او
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - در صفت بنای خانه ممدوح
بدر ناهید بزم کیوان جاه
خان فیروز جنگ عبدالاه
چون ز روی شکوه بنشیند
تنگ سازد به دیده جای نگاه
ببر در کوه و شیر در بیشه
شاه بر گاه و ماه در خرگاه
کرد عالی بنا که می ساید
در تواضع به چرخ پر کلاه
بانی و بارگه ندیده چنین
چشم گردون ز بامداد پگاه
غره ماه ها به سلخ رسید
تا ز ایوان او برآمد ماه
قرص خورشید در حوالی او
شب تاری نموده از تک چاه
از ضمیر مدبران قضا
همچو عینک ز نه سپهر نگاه
چشم از چشمخانه برباید
اگر افتد نظر برو ناگاه
از فراخی او امل کوچک
وز بلندی او طلب کوتاه
روح در وی وزد به جای نسیم
عشق از وی دمد به جای گیاه
هرچه عیش اندرو نه، عمر دریغ
هرچه سهو اندرو نه، کار تباه
جز سرا بوستان او نکند
کاروان امید منزلگاه
رفتن راه کعبه حاجت نیست
همه حاجت رواست زین درگاه
گلش از سلسبیل ساخته اند
شسته خاکش به آب عفو گناه
کس به عقبی نظر نمی انداخت
خلد طرحش کشید بردرگاه
روح با آب و گل نمی آمیخت
دهر وصفش فکند در افواه
برنیاید ز موج آب زرش
زورق دیده با هزار شناه
می گدازد ز رشگ شمسه او
شمس گردون چو قرص از درگاه
خضر در جدول کتیبه او
رانده از چشمه حیات میاه
تاب دارد ز حسن تحریرش
بر بیاض جمال جعد سیاه
خسک و خار صحن بستانش
ناف آهو و نیفه روباه
بخت و دولت ستاده بر در او
پیش دربان او شفاعت خواه
گشت از فیض این بهارستان
ملک گجرات پر عیون میاه
آدم از رنج هند می نالید
گفت کو باغ بدر واشوقاه
داد عشرت به ساحتش داده
خان چاکرنواز حاسدکاه
دست صنعت مثال او نکشید
لوح شد نقش و خامه شد کوتاه
هر که بیند شکوه او گوید
وحده لا الاه الا الله
او به گجرات جام می بر کف
ملک جینو ازو مصیبت گاه
او به تدبیر کابل و غزنین
دکن از سهم او به واویلاه
رزمگه پر شود ازو گه کین
یک تن و در جدل هزار سپاه
روز هیجا بعون تمکینش
یک نفر از سپاه او پنجاه
عهد نشاسدش که عنین را
نبود لذتی ز قوت باه
ای همه کس زبون و تو قادر
ای همه خلق پیر و تو برناه
خیز و عز یساق کن که شدست
کار بس صعب و وقت بس بی گاه
ملک تسخیر کن که در راهست
صد ازین عیش و جیش و عشرتگاه
در حضر یاور تو شرع نبی
در سفر رهبر تو عون الاه