عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۳ - در مدح جناب میرزا آقاسی گوید
پیک دلارام دی درآمدم از در
نامه‌یی آورد سر به مهر ز دلبر
جستم و بگرفتم وگشودم و دیدم
یار نوشتست ‌کای ادیب سخنور
خیز و مبوی ار به دست داری سنبل
خیز و منوش ار به‌کام داری ساغر
آب بزن حجره را گلاب بیفشان
برگ بنه خانه را شراب بیاور
یار بخوان می بخواه بزم بیارا
نقل بهل گل بریز فرش بگستر
چون سر زلفم بسای مشک به هاون
چون خم جعدم بسوز عود به مجمر
عیش موفا کن از شراب مصفا
بزم معطر کن از گلاب مقطر
ساز سماع مرا بساز ز هر باب
برک نشاط مرا بخواه ز هر در
نقل ‌و می شمع ‌و شهد و شکر و شاهد
رود و نی و تار و عود و بربط و مزهر
هیچ خبر نیستت مگر که دل من
زین سفر دیر بازگشته مکدر
هشت مه افزونترست ‌کافتان خیزان
گرد صفت می‌شتابم از پس لشکر
زین سر از یال اسب دارم بالین
زیر تن از زین رخش دارم بستر
دشت مرا مجلسست و هامون محفل
گرد مرا خیمه است و گردون چادر
خیمهٔ من چرخ هست و حجره بیابان
مسند من زین و خوابگاه من اشقر
چرم تن من مراست ‌گویی جوشن
مغز سر من مراست ‌گویی مغفر
گویی با جوشن آفریدم ایزد
گویی با مغفر آوریدم داور
تختم یکران شدس و چترم خورشید
خودم زینت شدست و دِرعم زیور
غالیه‌ام‌گرد راه و شانه سرانگشت
ماشطه‌ام آفتاب و آینه خنجر
گرد رهست ار به چشم دارم سرمه
خاک رهست ار به زلف پاشم عنبر
شیب و فراز جهان بریدم و دیدم
معظم معمورهٔ جهان چو سکندر
گه به مغاکی شدم بر آن روی ماهی
گه به ستیغی شدم بدان سوی اختر
گه به نشیبی ز حد هستی بیرون
گه به فرازی ز آفرینش برتر
رخت سپردم‌ گهی به مخزن قارون
تخت نهادم ‌گهی به پشت دو پیکر
گاه ز سرما لبم‌ کفیده چو پسته
گاه زگرما تنم تفیده چواخگر
بسکه ببوسید نعل موزهٔ عزمم
موم‌صفت نرم شد رکاب تکاور
خودم فرسوده‌گشت و درعم سوده
زخشم آسیمه‌‌گشت و شخصم مضطر
بارم درگل نشست و خارم در دل
تابم از رخ پرید و خوابم از سر
رخشم نالان‌ که بس کن آخر بنشین
از در رحمت یکی به حالم بنگر
مرغ نیم تا یکی پرم ز بر و زیر
برق نیم تا به‌ کی جهم به‌ که و در
چرخ نیم تا به ‌کی خرامم ایدون
باد نیم تا به‌ کی شتابم ایدر
چند دوم چون نیم نبیرهٔ‌ گردون
چند روم چون نیم سلالهٔ صرصر
من نه خیالم چنین چه پویم ایدون
من نه‌گمانم چنین چه رانم ایدر
رانت مگر آهنست و گامت فولاد
جانت مگر خاره است و جسمت مرمر
چند دهم شرح هیچ دیده مبیناد
آنچه بدیدم ز رنج و انده بی‌مر
جسمم بیتاب‌ گشته چهرم بی‌ آب
چشمم بی‌خواب گ‌‌شته جانم بی‌خور
گر تو ببینی مرا یقین نشناسی
ورت بگویم منم نداری باور
جز که به‌ گرمابه تن بشویم و رخسار
گرد برافشانم از دو زلف معنبر
غالیه سایم به زلف و غازه به ‌رخسار
رنگ‌کلف بسترم ز ماه منور
هی بزنم شانه برد و بیچان سنبل
هی بکشم سرمه در دو مشکین عبهر
تا زند این راه جان به شوخی غمزه
تا شود آن دام دل به حلقهٔ چنبر
باده خورم یک دو ساتکین سپس هم
تا دو رخم بشکفد چو لالهٔ احمر
وانگه بر عادت قدیم‌ که دانی
مدحت فخرالانام خوانم از بر
اصل طرب فصل جود میر معظم
بحرکرم بدر ملک صدر مظفر
فارس دولت نظام ملک شهنشاه
حارس ملّت قوام دین پیمبر
حاجی آقاسی آنکه خاک درش را
میران آیین‌ کنند و شاهان افسر
از کرم اوست هرچه رزق به ‌گیتی
وز قلم اوست هرچه عیش به‌ کشور
روزی او می‌خورند عارف و عامی
نعمت‌ او می‌برند مومن وکافر
همّت او چون ابد ندارد پایان
فکرت اور چون فلک ندارد معبر
زایر درگاه او به‌ گام نخستین
پای‌ گذارد به فرق چرخ مدور
ای نفست نفس را به یزدان داعی
وی سخنت عقل را به یزدان رهبر
راز بیان تو خواست تا بنماید
ایزد از آن آفرید چشمه کوثر
سر جلال تو خواست تا بگشاید
باری‌ از آن خلق ‌کرد گنبد اخضر
فیض نیارد ز هم گسست وگرنه
با تو تمامست آفرینش‌ داور
حبر سر خامه‌ات چکیده به عمّان
وررنه ز عمّان نزاید این همه گوهر
مَنبت کلک تو بود هند وگرنه
این همه از هند می ‌نخیزد شکر
آیت عزمت به ‌کشتی ار بنگارند
باز ناستد به صد هزاران لنگر
خاطر خصمت به آذر ار بنمایند
می‌برود گرمی از طبیعت آذر
حکمت ‌کونین در وجود تو مدغم
دولت جاوید در رضای تو مضمر
مور شود با اعانت تو سلیمان
باز شود با اهانت تو کبوتر
گویا زاید ز حرص مدح تو کودک
بینا روید ز شوق روی تو عبهر
خشم تو است ار شود هلاک مجسّم
لفظ تو است ار شود حیات مصوّر
برگ درختان بود به مدح تو گویا
ریگ بیابان شود ز وصف تو جانور
رقص کند ز اهتزاز مدح تو دیوان
وجد کند ز اشتمال وصف تو دفتر
جود تو همچون ابد ندارد پایان
فکر تو همچون فلک ندارد معبر
جوهر امر تو با قضاست مرکب
گوهر ذات تو با سخاست مخمّر
چشم ضمیرت به نور علم ببیند
نیک وبد خلق تا به عرصهٔ محشر
نقد هنر با دوام جود تو رایج
ذات عرض با قوام عدل تو جوهر
ساکنی وصیت تو چو پرتو خورشید
هر روز از باختر رود سوی خاور
ثابتی و عزم تو چو کوکب سیار
گردد دایم به گرد تودهٔ اغبر
خشم تو بر دوستان تست عنایت
کاتش سوزان بود حیات سمندر
لطف تو بر دشمنان تست سیاست
کاب روان بود مرگ قبطی ابتر
کلکت شهباز حکمتیست‌که او را
علم‌ و هنر بال‌ هست و فتح و ظفر پر
پوید و در پویه‌اش نظام ممالک
جنبد و در جنبشش قضای مقدر
گل خورد و دز شاهوارکند قی
ره برد و راز روزگار کند سر
هست دو انگشت نی بویژه‌که اورا
گشته جهان قاف تا به قاف مسخّر
هیچ شنیدی خدایگانا کز تب
تافت تن‌ و جان من چو بوتهٔ زرگر
گر نبد از هیبت جلال تو از چه
زینسان تب‌لرزه‌ام افتاد به پیکر
زیر و زبر باد روزگار عدویت
تا که زمین زیر هست و گردون از بر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۸ - در تهنیت عید نوروز و مدح شاهنشاه فیروز محمد‌شاه غازی طاب‌الله ثراه گوید
در شب عید آن سمن عذار سمن‌بر
با دو غلام سیه درآمدم از در
هر دو غلامش به نام عنبر و ریحان
یعنی زلف سیاه و خط معنبر
هر دو رخش یک حدیقه لاله حمرا
هر دو لبش یک قنینه بادهٔ احمر
ترک ختا شوخ چین نگار سمرقند
ماه ختن شاه روم شاهد کشمر
جستم و بوییدمش دو دستهٔ سنبل
رفتم و بوسیدمش دو بستهٔ شکر
گفت مگر روزه باشدت به شب عید
کت نبود راح روحبخش به ساغر
خیز و زمانی سر از دریچه برون ‌کن
تاکندت بوی‌گل مشام معطر
ابر جواهر نثار بین‌ که ز فیضش
گشته جواهر نثار تودهٔ اغبر
طرف دمن بین ز لاله معدن یاقوت
صحن چمن بین ز ژاله مخزن‌ گوهر
ابر به صحراگسسته رشتهٔ لؤلؤ
باد به بستان‌ کشیده پشتهٔ عنبر
رشتهٔ باران چو تار الفت یاران
بسته و پیوسته‌تر ز ابروی دلبر
فکر بط باده‌کن‌که بابت ساده
می‌نشود عیش بی‌شراب میسر
سرخ مئی آنچنان ‌که در شب تاریک
شعله‌کشد هر زمان به‌گونهٔ آذر
وجه می ار نیست‌کهنه خرقهٔ پاری
رهن می ناب را برون‌ کن از بر
خرقهٔ پارین ترا به کار نیاید
کوه موقر کجا و کاه محقر
بر تن همچون تویی نزیبد الاک
خلعت میمون پادشاه مظفر
خرقهٔ ننگین بهل‌که خلعت رنگین
آیدت از خازنان حضرت داور
خاصه که عیدست و داد شاه جهانبان
مر همه را اسب و جامه و زر و زیور
گفتمش ای ترک ترک این سخنان گوی
خیز و مریز آبروی مرد سخنور
محرم‌کیشم نیی به خویشم بگذار
مرهم ریشم نیی ز پیشم بگذر
طلعت شه بایدم نه خلعت زیبا
پرتو مه شایدم نه تابش اختر
شاه‌پرستم نه مال و جاه‌پرستم
عاشق‌گنجینه‌ام نه شایق اژدر
مهر ملک به مرا ز هرچه در اقلیم
چهرکا به مرا ز هرچه به‌کشور
مال مرا مار هست و جاه مرا چاه
بیم من از سیم و زاریم همه از زر
احمد مختار و یاد طوبی و غلمان
حیدرکرار و حرص جنت و کوثر
شایق فردوس نیست عاشق یزدان
مایل افسار نیست حامل افسر
یار دورنگی دگر درنگ مفرما
خیز و وداعم بکن صداع میاور
فصل بهارم خوشست و وصل نگارم
لیک نه چندان‌که مدح شاه فلک فر
آنکه ز شاهان به رتبتست مقدم
گرچه ز شاهان به صورتست مؤخر
همچو محمد کز انبیا همه آخر
لیک به رتبت ز انبیا همه برتر
مرگ مخالف نه بلکه برگ موالف
هر دو به‌جانسوز برق تیغش مضمر
آری نبود عجب‌کز آذر سوزا
سنبل و ریحان دمد به زادهٔ آزر
گنج موافق نه بلکه رنج منافق
هر دو به جان بخش ابر دستش اندر
آری نیلی‌کزوست سبطی سیراب
خون شود آبش به‌کام قبطی ابتر
کاسهٔ چینی به خوانش از سر فغفور
دیبهٔ رومی به قصرش از رخ قیصر
لطفش هنگام بزم عیش مجسّم
قهرش در روز رزم مرگ مصور
باکف زربخش چون نشیند بر رخش
ابر گهر خیز بینی از بر صرصر
تفته شود از لهیب تیغش‌ جوشن
کفته شود از نهیب‌ گرزش مغفر
خیلش چون سیل‌کوه جاری و غران
فوجش چون موج بحر بی‌حد و بی‌مر
تیغ سرافشان او به دست زرافشان
یا که نهنگی دمان به بحر شناور
خون ز هراسش بسان صخرهٔ صمّا
بفسرد اندر عروق خصم بد اختر
نامش هنگام ‌کین حراست تن را
به بود از صد هزار گرد دلاور
کلکش لاغر و زو خلیلش فربه
گرزش فربه و زو عدویش لاغر
خشتی ازکاخ اوست بیضهٔ بیضا
کشتی از جود اوست‌گنبد اخضر
ای ملک ای آفتاب ملک‌که آید
قهر تو مبرم‌تر از قضای مقدر
کافر در دوزخست و اینت شگفتی
تیغ تو چون دوزخست در دل‌ کافر
نیست عجب‌ گر جنین ز هیبت قهرت
پیر برون آید از مشیمهٔ مادر
دولت بالد به شه نه شاه به دولت
افسر نازد به شه نه شاه به افسر
مجمر مشکین ز عود و باغ ز لاله
لاله نه بویا ز باغ و عود ز مجمر
گردون روشن ز مه نه ماه ز گردون
کشور ایمن ز شه نه شاه زکشور
نیست شه آنکو همی به لشکر نازد
شاه تویی ‌کز تو می‌بنازد لشکر
نام تو آمد رواج درهم و دینار
وصف تو آمدکمال خطبه و منبر
وصف نبوت بلوغ یافت ز احمد
رسم ولایت ‌کمال جست ز حیدر
عرش و رواقت زمین و عرش معظم
مهر و ضمیرت سها و مهر منور
نیست دیاری ‌که سوی آ‌ن نبرد بخت
نامهٔ فتح ترا بسان‌ کبوتر
رفت دو سال ای ملک که طلعت شاهم
بود به خاطر ولی نبود برابر
جفت حنین بودم از فراق شهنشه
راست چو حنانه بی ‌لقای پیمبر
لیک مرا زآتش فراق تو شاها
گشت ارادت از آنچه بود فزون تر
وین‌ نه عجب زانکه بویشان بفزاید
مشک چو در آتشست و عود در آذر
می‌نرود از دلم ارادت خسرو
گر رودم جان هزار بار ز پیکر
رنگ زداید کسی ز لالهٔ حمرا
بوی‌ رباید تنی ز نافهٔ اذفر
تا به بهاران چو خط لاله‌عذاران
سبزه ز اطراف جویبار زند سر
خصم تو گریان چنان‌ که ابر در آذار
یار تو خندان چنان‌ که برق در آذر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۹ - د‌ر ستایش مهد کبری و ستر عظمی کافلهٔ‌الملک عاقلهٔ‌الدوله مام پادشاه
دلکا هیچ خبر داری‌ کان ترک پسر
دوشم از ناز دگر بار چه آورد به سر
با لب نوش آمد شب دوشین به سرای
حلقه بر در زد و برجستم و بگشودم در
تنگ بگرفتمش اندر بر و بر تنگ دهانش
آنقدر بوسه زدم‌کز دو لبم ریخت شکر
گفت قاآنیا تا کی خسبی به سرای
خیز کز روزه شد اوضاع جهان زیر و زبر
غالباً مست چنان خفته‌یی اندر شعبان
کز مه روزه و از روزه ترا نیست خبر
گفتم ای ترک دلارام مگر بازآمد
رمضان آن مه شاهد کش زاهد پرور
گفت آری رمضان آمد و گوید که به خلق
رقم از بار خدا دارم و از پیغمبر
راست‌ گویی‌ که ز نزد ملک‌الموت رسید
که ز ره نامده روح از تن من‌ کرد سفر
رمضان کاش نمی‌آمد هرگز به جهان
تا نمی‌رفت مرا روح روان از پیکر
مر مرا روزه یک ‌روزه درآورد ز پای
تا دگر روزهٔ سی‌روزه چه آرد بر سر
من شکر بودم و بگداختم از بی‌آبی
گرچه رسمست که بگدازد از آب شکر
من‌ گهر بودم و آوردم دریا ز دو چشم
گرچه شک نیست‌ که از دریا آرند گهر
می‌شنیدم‌ که ز همسایه به همسایه رسد
گه‌ گه آسیب و نمی‌کردم از آن‌کار حذر
دیدی آخر که ز همسایگی زلف و میان
شد چسان رویم باریک و سرینم لاغر
مردم دیده‌ام از جنبش صفرای صیام
صبح تا شب یرقان دارد همچون عبهر
شام زاندوه علایق شودم تیره روان
صبح زانبوه خلایق شودم خیره بصر
بَدَل بانگ نیم بانگ مؤذن درگوش
عوض خون رزم خون دل اندر ساغر
خلق گویند در آتش نگدازد یاقوت
بالله این حرف دروغست و ندارم باور
زانکه یاقوت لبم ز آتش صفرای صیام
صاف بگداخت بدانسان ‌کهازو نیست اثر
غُصّه ‌ها دارم نا گفتنی از دور سپهر
قصه‌ها دارم نشنفتنی از جور قدر
وقت آن آمد کان واعظک از بعد نماز
همچو بوزینه به یکبار جهد بر منبر
آسیا سنگی بر فرق نهد از دستار
ناو آن آس شود نایش و گردن محور
من ‌که بی‌ غمزه نمی‌خواندم یک روز نماز
ورد بوحمزه چسان خوانم هر شب به سحر
گفتم ای روی تو بر قد چو به طوبی فردوس‌
گفتم ای زلف تو بر رخ چو بر آتش عنبر
خط تو برجی از مشک و د ر ‌آن برج سهیل
لب تو دُرجی از لعل و در آن درج ‌گهر
زلف چون غالیه‌ات غالی اگر نیست چرا
نرسد زآتش روی تو بدو هیچ ضرر
زهر چشم تو چرا زان حط مشکن افزود
راستی دافع زهرست اگر سیسنبر
از دل سخت تو شد چهره‌ام از اشکم سیم
وین عجب نی که زر و سیم برآید ز حجر
دل من رهرو و زلفت شب و رخسارت ماه
شب همان به‌ که به مهتاب نمایند سفر
ز لفکانت دو غلامند سیه‌ کاره و دزد
که نهادستند از خجلت بر زانو سر
یا دوگبرند سیه‌چرده‌که آرند سجود
چون براهیم زراتشت همی بر آذر
یا نه هستند دو هندو که به بتخانهٔ‌ گنگ
پشت ‌کردستند از بهر ریاضت چنبر
یا نه دو زنگی جادوگر آتشبازند
که همی بر زبر سرو فروزند اخگر
یا نه بنشسته به زانو بر ماه مدنی
از سوی راست بلال از طرف چپ قنبر
ان‌ا عجب نیست به هر خانه‌که تویر بود
گر در آن خانه ملک را نبود هیچ گذر
عجب آنست که هر جا تو ملک‌وار روی
خلق حیرت‌زده مانند به مانند صور
غم‌مخور زآنکه‌ به‌ یک‌حال ‌نماندست جهان
شادی آید ز پس غصه و خیر از پی شر
به‌کسوف اندر پیوسته نپاید خورشید
به وبال اندر همواره نماند اختر
رمضان عمر ملک نیست ‌که ماند جاوید
بلکه چون خصم ولیعهد بود زودگذر
ماه شوال ز نزدیکی دورست چنانک
مردم چشم ز نزدیکی ناید به نظر
اینک از غرهٔ غرارگره بازگشای
که بر آن طرهٔ طرارگره اولی‌تر
نذرکردم صنما چون مه شوال آید
نقل و می آرم و طنبور و نی و رامشگر
صبح عید آن‌گه کز کوه برآید خورشید
کوه را جامهٔ زربفت نماید در بر
وام یک‌ماهه‌کت از بوسه به من باید داد
همه را بازستانم ز تو بی‌بوک و مگر
بوسه‌ائی‌که در آن تگ‌دهان جمع‌شدست
بشمار از تو بگیرم سپس یکدیگر
همی همی بوسمت از شوق و تو چون ناز کنی
به ادب گویمت ای ماه غلط شد بشمر
تا تو هم وارهی از زحمت یک‌ماه صیام
مدح مستورهٔ آفاقت خوانم از بر
مهد علیا ملک دهر در درج وجود
سترکبری فلک جود مه برج هنر
قمر زهره بها زهرهٔ خورشید شرف
هاجر ساره لقا سارهٔ بلقیس‌گهر
شمس‌‌خوانث به‌عفت نه قمرکاهل لغت
مهر را ماده شمارند همه مه را نر
همچو خورشید عیانست‌و ز خلقست‌نهان
که هم از پرتو خویشست مر او را معجر
ای به هرحال ترا بوده ز باری یاری
وی به هر کار ترا آمده داور یاور
عکسی ار افتد زآیینهٔ حسن تو به زنگ
می‌نماند ز سیاهی به همه زنگ اثر
در ازل آدم اگر مدح تو می‌کردی ‌گوش
هیچ کس تا ابد از مام نمی‌زادی کر
ور به ظلمات جمال تو فکندی پرتو
ایمن از وحشت ظلمات شدی اسکندر
گر زنان حبشی روی تو آرند به یاد
بجز از حور نزایند همی تا محشر
واجب آمدکه مشیت نهمت نام از آنک
آفرینش ز توگردید عیان سرتاسر
آفرینش ز تو پیدا شد ها منکرکیست
تاش گویم به سراپای ولیعهد نگر
ثانی رابعه‌یی در ورع و زهد و عفاف
تالی آمنه‌یی درکرم و حسن سیر
عیسی از چرخ زند عطسه اگر روح‌القدس
عوض عود نهد موی ترا بر‌ مجمر
مگر از عصمت تو روح و خرد خلق شدند
که به آثار عیانند و به صورت مضمر
گر در آن‌دم‌که خلیل‌الله بتها بشکست
نقش رخسار تو بر بت بکشیدی آزر
من برانم‌که براهیم ستغفارکنان
بت بنشکستی و برگشتی زی‌ کیش پدر
بس ‌عجب‌نیست‌که از یمن عفافت تا حشر
مادر فکرت من بکر بزاید دختر
عصمتت‌بر خون‌ گر پرده‌کشیدی به عروق
خون برون نامدی از رگ به هزاران نشتر
وندر اوهام اگر عفت تو جستی جای
نام مردان جهان راه نبردی به فکر
نسلها قطع شدی ورنه پس از زادن تو
نطفه‌یی در رحم مام نمی‌گشت پسر
سدی از عصمت تو گر به ره بادکشند
تا به شام ابد از جای نجبند صرصر
تا دمد نیلوفر افتان خیزان به چمن
باد افتان خیزان خصم تو چون نیلوفر
لاله‌سان لال بود خصمت و بادا شب و روز
خون سرخش به ‌رخ و داغ سیاهش به جگر
شعر قاآنی اگر نطفه به زهدان شنود
از طرب رقص نماید به مشیمهٔ مادر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۴ - در ستایش نواب فریدون میراز طاب ثراه‌ گوید
دوشینه‌ کاین نیلی صدف‌ گشت ازکواکب پر درر
در زد یکی گفتم کیی گفتا منم بگشای در
جستم ز جا رفتم دوان آسیمه‌سر دل‌دل‌کنان
تا جویم از نامش نشان تا گیرم از حالش خبر
پرسیدم آخر کیستی دزدی گدایی چیستی
بی‌موجبی را نیستی همچون غریبان دربدر
رین پاسخ آ‌مد در غضب برزد صداکای بی‌ادب
رهزن نیم‌کاین نیمه‌شب آرم به هرکویی‌گذر
بگشای در تا دانیم جان بر قدم افشانیم
بر چشم و سر بنشانیم سازی حکایت مختصر
از آن صدای آشنا در موج خون‌ کردم شنا
جانم ز خجلت در عنا هوشم ز حیرت در فکر
ناگه به خود لرزیدما وانگه به سر لغزیدما
مانا خطا ورزیدما کز آن خطا دیدم خطر
آسیمه‌سار و سرنگون او از برون من از درون
او غرق خوی من غرق خون او منتظر من محتضر
القصه با صد پیچ و تاب از جای جستم باشتاب
از خجلتم جان در عتاب از حسرتم خون در جگر
در باز کردم بر رخش دیدم جمال فرخش
وز شرم شیرین پاسخش افتاده در بوک و مگر
ترکی درآمد خوی زده یک ساتکینی می زده
خوی بر جمال وی زده چون بر گل سوری مطر
خویش چو آتش توسنا، رویش به خوبی سوسنا
کالریم غنجاً اذرنا و البدر حسناً ان سفر
غنجش‌ فزون نازش فره جعدش‌ همه بند و گره
گیسو فتاده چون زره از طرف دوشش‌ تا کمر
روشن‌رخ و تاریک‌مو شیرین‌زبان و تلخ‌گو
دشمن نهاد و دوست‌رو نیکوجمال و بدسیر
گیسو زره قامت‌سنان مژگان‌خدنگ ابروکمان
دل آهن و تن‌پرنیان خط‌جوشن و صورت‌ سپر
فربه‌سرین لاغرمیان اندک‌سخن بسیاردان
خورشید رو ذره‌دهان فولاددل سیماب‌بر
باری چو آمد در سرا دید آنچنان پژمان مرا
گفتاکه بی‌موجب چرا از وصل من جستی حذر
من ماهم و در تیره‌شب از من رمیدی بی‌سبب
در تیره‌شب ماه‌ای عجب نیکوتر آید در نظر
گفتم خطا کردم خطا ایدون عطا باید عطا
ای رویت آرزم ختا ای مویت آشوب تتر
گفتا بهل این های و هو عذر گنه چندین مجو
برخیز و سنگین‌کن سبو زان بادهٔ پر شور و شر
زان باده‌ کز وی خار خشک آرد دو صد من بید مشک
از رنگ‌و بو چون ‌لعل ‌و مشک ‌از زیب‌ و فر چون ماه و خور
دفع کرب رفع تَرَح کان طرب جان فرح
ریحان دل روح قدح نیرام غم نور بصر
بویش به عنبر ماندا رنگش به ‌گوهر ماندا
بیجادهٔ‌تر ماندا لؤلؤی خشک مستقر
هم عقل را پیوند ازو هم جان و دل خرسند از او
هم اهرمن در بند ازو هم زو معاصی مغتفر
از بسکه صافست و روان هم ظاهرست و هم نهان
همچون مضامین در بیان همچون معانی در صور
بق زان خورد پیلی شود در جو چکد نیلی شود
وز آن ابابیلی شود خجلت‌ده طاووس نر
نادان از آن‌ گر نوشدا از تنگ ظرفی جوشدا
تا روز حشر ار کو شدا در گل فروماند چو خر
حالی ز جا برخاستم خاطر ز غم پیراستم
بزم نشاط آراستم ترتیب دادم ماحضر
آماده کردم بهر وی تار و رباب و چنگ و نی
نقل و کباب و جام و می اسباب عشرت سربه‌سر
بگشودمش بند قباگفتم زهی شیرین‌لبا
اهلا و سهلا مرحبا اشرب فقد حان السحر
زینسان که آرام دلی زینسان که شمع محفلی
عیش جهان را حاصلی نبود ز وصلت خوبتر
بیگانگی از سر بنه بیگانگی جستن نه به
بنشین بخور بستان بده شادی بیاور غم ببر
هم بذله بشنو هم بگو هم دل بجو هم‌ گل ببو
هم ساتکین کش هم سبو هم انگبین خور هم شکر
خواهد گذشتن چون جهان زان رخش غم بیرون جهان
کز نقش پیدا و نهان باقی نمی‌ماند اثر
شادی خوشست و خرمی‌ کز نقش بیشی و کمی
جز عیش‌ جان آدمی نخل بقا ندهد ثمر
اینست نقد حال ما کز اوست فرخ فال ما
قسمت ز ماه و سال ما جز آن نباشد ای پسر
امشب من از وصلت خوشم فردا ز غم در آتشم
زیرا که فردا می‌کشم رخت عزیمت بر سفر
نام سفر چون برده شد آن شوخ‌چشم آزرده شد
وز غم چنان افسرده شد کاندر خزان شاخ شجر
زالماس مرجان‌سای شد از جزع مرجان‌زای شد
از دست رفت از پای شد هی زد برو.هی زد به سر
هی ‌گریه ‌کرد و هی جزع هی ناله ‌کرد و هی فزع
هی‌گفت اسکت یا لکع عذبت طرفی بالسهر
خیری نمود از ارغوان چنبر نمود از خیزران
افشاند برگل ضیمران آزرد یاقوت ازگهر
پرتاب کرد از سر کله از ده هلال آزرد مه
صد خنجرش در هر نگه صد ناچخش در هر نظر
هی ریخت برگل‌گوهرا هی بیخت بر مه عنبرا
هی بر سمن از عبهرا بارید مروارید تر
جوشیدش از تنور دل آبی که طوفان زو خجل
چون نوح هردم متصل‌گویان‌که ربی لاتذر
گفتم چرا گشتی چنین گفتا برو خامش نشین
چندم ز خود سازی غمین چندم ز بد گویی بتر
می‌بینمت چون بوالهوس مشتاق چیزی هر نفس
چون غافلان از پیش و پس‌ آشفته‌حال آسیمه‌سر
گه پیشه‌یی را مخترع‌ گه شیوه‌یی را متبع
فاخش الاله سوء فلعلک و احذرن کل الحذر
نه عارفی نه متقی نه باده‌خواری نه شقی
نه پاک‌دامن نه نقی نه پیش‌بین نه پس‌نگر
این آرزو باری بهل‌کز من نخواهی شد بحل
دانم خجل گردی خجل گر رخت بندی از حضر
حالی سفر کردن چرا رنج سفر بردن چرا
جان و دل آزردن چرا از بهر مشتی سیم و زر
چند از پی خیل و رمه این های و هوی وین دمدمه
دنیا نماند این همه‌گیتی نیرزد اینقدر
گیرم سفرکامت دهد خورشیدسان نامت دهد
یک صبح تا شامت دهد از خاوران تا باختر
چندان نیرزد این عناکز حضرتی ‌گردی جدا
کاو را ظفر بخشد خدا بر خسروان نامور
شاه آفریدون‌کز سمک بررفته صیتش تا فلک
با خلق و کردار ملک با خلق و دیدار بشر
فرخنده شاه راستین‌کش‌کان بود در آستین
با قدر او گردون زمین با جود او دریا شمر
مغلوب حکمش‌ چار حد منکوب قهرش دیو و دد
هم حکمران بر نیک و بد هم قهرمان بر خیر و شر
بر عالم و آدم‌کیا کاخش مطاف ازکیا
جنت ز خلقش یک‌گیا دوزخ ز قهرش یک شرر
عین زمین عون زمان شاه جهان ماه مهان
غیث‌کرم غوث امان فصل ادب اصل هنر
کان بهی بحر بها هم با دَها هم با نُها
خورشید با رایش سها یاقوت با جودش‌ مدر
مذبوح از تیغش سمک مجروح از رمحش فلک
مرجوح با خلقش ملک مطروح با نطقش شکر
خشمش چو دوزخ جانگزا قهرش چو جنت جانفزا
هم تابع حکمش قضا هم پیرو امرش قدر
عالم ز عدل او حرم رایج به عهد اوکرم
بابی ز خلق او ارم تابی ز تیغ او سقر
ای چون شعاع مهر و مه تیغت گشوده خشک و تر
وی چون فروغ صبحگه صیتت‌ گرفته بحر و بر
خنگت صبا تیغت وبا از این وبا وز آن صبا
خاک بداندیشان هبا خون ستم‌کیشان هدر
بر هر بلیدی قهر ران بر هر بلادی قهرمان
بر هر امینی مهربان در هر زمینی مشتهر
روزی که از تیغ گوان از خاک روید ارغوان
وز نوک ناوک خون روان گردد چو پشت نیشتر
از گرد و خون خاک زمین ماند به جامهٔ اهل چین
کز اطلس استش آستین وز قندز استش آستر
از بس سنان و تیغ و شل بارد به تنها متصل
وز بس خدنگ جان‌گسل‌گردد به دلهاکارگر
گویی خدای آسمان می‌نافرید اندر جهان
جز خنجر و تیغ و سنان جز ناچخ و تیر و تبر
وز بسکه جان اهل کین با خاک ره گردد عجین
گویی همه خاک زمین جان داردی چون جانور
چون از کمین آیی برون جاری کنی جیحون خون
از نیش تیغ آبگون وز نوک تیغ جان شکر
رمحت بدرد تا فلک تیغت ببرد تا سمک
نقش بقا سازند حک این از نشیب آن از زبر
گوید عدویت دمبدم از خوف جان در هر قدم
یا حبذا دارالعدم یا مرحبا دارالسقر
گوید ز بس خوف قصاص آین المفر آین المناص
اَین النجاهٔ اَین الخلاص اَین المقام اَین المقر
شاها مرا یک ملتمس باقیست بشنو یک نفس
کافکنده چرخم در قفس چون طایر بی‌بال و پر
سالیست افزون تا مرا زاقران نمودی برترا
هم سیم داد هم زرا هم‌ گنج دادی هم‌ گهر
بس زر و سیم و خواسته بخشیدیم ناخواسته
واکنون ز جا برخاسته عزمم به آهنگ سفر
نه اسب دارم نه رهی وز سیم و زر جیبم تهی
هم در سرم فکر مهی هم در دلم عزم خطر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۵ - من افکاره العالی
دی آمد از در من آن دلفریب پسر
افکنده دام بلا زلفش به روز مطر
بودی به رنگ قمر رخشنده چهره او
نه ‌کی ز سرو روان تابیده جرم قمر
بر سرو قامت او افتاده همچو کمند
پرحلقه سلسله‌یی همرنگ مشک تتر
حاشانه مشک تتر هرگزکه از بر سرو
چندین شکنج و شکن سر داده یک به دگر
گفتی دوهندوی مست‌گردیده ازپی لعب
آسیمه‌سار و نگون آون ز شاخ شجر
یا نی دو مار سیه آسیمه سارودمان
دارد به سایهٔ سرو از آفتاب‌گذر
یا نی دو دزد دغل پی برده‌اند به‌گنج
از بهر غارت سیم یازیده دست ظفر
آری نگار ختن دارد ز سیم سرین
گنجی نهفته همی بیغش به زیر کمر
دارند خلق جهان ازگنج فربه او
از غصه‌ کو به دل از ناله دست به سر
وان ترک تنگ دهان از بس بخیل بود
پیوسته منع ‌کند آن سیم را زنفر
غافل‌ که سیم خود ار بر مستحق دهد
از بذل سیم شود نامش به دهر سمر
ای‌کاش نقره ی او بودی مرا که همی
می‌داد می‌ که مرا گردد فزوده خطر
باری به خلوت من آن غارت دل و دین
چون در رسید ز راه چون برگزید مقر
گفتم بیا صنما ای‌کز فروغ رخت
روشن شدست مرا دیوار و خانه و در
خواهم‌که بوسه زنم بر تنگ شکر تو
تا کام و لب ز لبت شیرین‌ کنم به مگر
خندید وقت ولی از روی عادت و رسم
نشنیده‌ام‌ که دهد کس بوسه بر به شکر
ویژه ز بس‌ که لطیف این شکری‌ که مرا
بگدازد ار کندی بر در نسیم‌ گذر
کی احتمال‌کند دمهای سرد ترا
کامد به نزد خرد از زمهریر بتر
یک ره در آینه بین بر خلق منکر خود
تا دانی آنکه ترا باشد چگونه سیر
چندانکه هست ترا پروای خدمت من
باشد اضافه مرا از صحبت تو حذر
گر میل صحبت من داری و بوس و کنار
ایدون به نقد بزن دستی به‌کیسهٔ زر
کام از لب و دهنم بی‌زر کسی نستد
ها زر بیار و فزون زین عرض خود بمبر
گفتم بلای نپسندی ار به بلا
جانم ز سر بهلا این عجب و کبر و بطر
هر چند کیسه و جیب از زر تهی بودم
دارم ز نظم دری آماده‌ گنج و گهر
گفتا که ‌گنج و گهر گر باشدت بفروس
آنگه به مشت زرم این ‌گنج سیم بخر
ور نه مخار زنخ‌ کوتاه ساز سخن
دانی‌که شاخ هوس‌ک‌ب را نداده ثمر
قاآنیا جوِ زر در چشم سیمبران
صد ره ‌گزیده ترست از صد هزار هنر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۷ - د‌ر منقبت هژبرالسالب اسد الله الغالب علی‌بن بیطالب علیه السّلام و فتح قلعه خیبر گوید
سحر چو زمزمه آغازکرد مرغ سحر
بسان مرغ سحر از طرب ‌گشودم پر
هنوز نامده سلطان یک سواره برون
شدم به مشکوی جانان دو اسبه راه سپر
هنوز ناشده‌ گرم چرا غزالهٔ چرخ
برآن غزال غزلخوان مرا فتاد نظر
به آب شسته رخش ‌کارنامهٔ مانی
به باد داده لبش بارنامهٔ آزر
تنش به نرمی خلاق اطلس وقاقم
رخش به خوبی سلطان سوسن و عبهر
زرنگ عارض او سقف بنگهش بلور
ز عکس ساعد او فرش مشکویش مرمر
گرفتم آنکه نیارند گوهر از عمان
به یک تکلم او سنگ و گل شود گوهر
گرفتم آنکه نیارند شکر از اهواز
به یک تبسم او خار و خس شود شکر
گرفتم آنکه نیارند عنبر از دریا
به یک تحرک زلفش‌ گیا شود عنبر
دو خال برلب نوشش دو داغ بر لاله
دو زلف بر سر دوشش دو زاغ بر عرعر
غنوده این چو دو زنگی به سایهٔ طوبی
نشسته آن چو دو هندو به چشمهٔ‌ کوثر
دو سوسنش را از برگ ضیمران بالین
دو سنبلش را از شاخ ارغوان بستر
مرا چو دید هراسان ز جایگه برخاست
بدان مثابه‌ که خیزد سپند از مجمر
چو طوق حکم خداوند بر رقاب امم
دو سیمگون قلمش شد بنای من چنبر
به صدرخواست نشستم ولی بگفت سپهر
نه او نه من بنشستیم هر دو بر در بر
از آن سپس چو غریبان به جایگاه غریب
نظاره‌ کردم شیب و فراز و زیر و زبر
چمانه دیدم و چنگ و چمانی و طنبور
پیاله دیدم و تار و چغانه و مزهر
به طرز بیضهٔ بیضاش درکفی مینا
به رنگ لوء لوء لالاش در کفی ساغر
میان این یک تابیده پرتو خورشید
درون آن یک رو‌ییده لالهٔ احمر
گلوی شیشهٔ صهبا گرفته اندر چنگ
چنانکه گیرد خصمی گلوی خصم دگر
به نای بُلبُله ساغر فروگشاده دهن
چو شیرخواره پستان مهربان مادر
ز حلقِ‌مرغِ‌صحرایی چو مرغِ‌حق حق‌گوی
فرو چکید همی قطره قطره خون جگر
به‌سان مرغک آذر فروز از منقار
همی به بال و پر خویش برفشاند آذر
قنینه را خفقان و پیاله را یرقان
ز عکس سرخ می و رنگ بادهٔ اصفر
ز فرط خشم فروچیدم از غضب دامن
چو زاهدی ‌که نماید به باده خوار گذر
به طنزگفتمش ای خشک مغزتر دامن
به طعن راندمش ای خوب چهر بد گوهر
حرام صرف بود باده خاصه بر ساده
تو ساده‌رویی ساقی مخواه و باده مخور
به ساده‌رویی باکی نداری از مردم
ز باده خواری شرمی نداری از داور
ز بی عفافی مانا نباشدت میسور
که بگذرانی یک روز بی می و ساغر
گشاده چشم جهان بین به راه باده‌گسار
نهاده‌ گوش نیوشا به لحن خنیاگر
به خنده گفت مرو صبر کن غضب بنشان
صواب دیدی بنشین وگرنه رخت ببر
مگر نگفته نبی تا به روز باز پسین
خدای هردو جهان توبه را نبندد در
شراب‌ خوردن و آسایش از وساوس نفس
به از سپاس بزرگان و احتمال خطر
شراب خوردن و آسوده بودن از بد و نیک
به از تحمل چندین هزار بوک و مگر
شراب خوردن از آن به‌ که در زمین امید
نهال مدح نشانی و فاقه آرد بر
شراب خوردن از آن به‌ که در سرای امیر
به‌غرچه‌یی دو سه بی‌پا و سر شوی همسر
نچیده میوهٔ شرم و نبرده نام حیا
ندیده سفرهٔ مام و نخورده نان پدر
ز تنگ چشمی هم چشم در زن در زی
ز سخت‌رویی هم دس تیشهٔ درگر
نه شُربشان به جز از ریم و پارگین و زقوم
نه خوردشان به جز ازگوز وگندنا وگزر
ز هرکدام پژوهش‌کنی ز باب و نیا
جواب ندهد جز نام مادر و خواهر
بدان صفت‌که تفاخر به نام مام‌کند
کس ار زباب پژوهش نماید از استر
به خشم‌ گفتمش ای زشت خوی دست بدار
حجاب عصمت آزادگان بخیره مدر
مخور شراب مبر نام میر و حضرت میر
قفای شیر مخار و متاع طعن مخر
مگر ندانی ‌کاندر سرای خواجه مراست
چه مایه مهتر نیکو نهاد نیک سیر
همه خجسته فعال و همه درست آیین
همه فرشته خصال و همه نکو مخبر
به ویژه پیرو سالار هاشمی هاشم
که هست هاشم اعدا به تیغ خارا در
به زهد و پاکی دامان همال با سلمان
به صدق و نیکی ایمان نظیر با بوذر
به خنده پاسخم آورد کای سپهر کمال
زبان دَقّ مگشای و ز راه حق مگذر
بدان خدای‌ کزین بحر باژگون هرشب
هزار زورق سیمین نماید از اختر
بدان مشاطه‌ که بر چهرهٔ عروس جهان
فروهلد به شب تیره عنبرین چادر
به ذات احمد مرسل‌که‌گشت هستی او
ظهور دایرهٔ ممکنات را پرگر
به فر حیدر صفدر که ‌گشت هستی او
وجود سلسلهٔ‌کاینات را مصدر
به حسن عالم سوز و به عشق عالم‌گیر
به چشم صورت بین و به ‌کلک صورتگر
به شوق خانه فروش و به ذوق بی‌طاقت
به فقر خانه بدوش و به صبر با لنگر
به عشوه‌های پیاپی ز دلبر طماع
به ‌گریه‌های دمادم ز عاشق مضطر
به عجز این‌که بده بوسه تا فشانم جان
به‌کبر آن‌که مکن مویه تا نیاری زار
که ‌گر به قدح ملکزاده برگشایم لب
و یا به طعن بزرگان رادکش چاکر
و‌لی مراست جگرخون ازین که ‌غرچهٔ چند
زبابکان همه حیز و ز ما مکان همه غر
در آستانهٔ میرند و نی عجب‌کاخر
کند بدیشان در خاصگان میر اثر
هزار مرتبه ما نافزون شنیدستی
که یار بد بود از مار بد جانگزای بتر
نه از قرآن زحل مشتری شود منحوس
چو از تقارن مریخ زهرهٔ ازهر
نه ‌گر به عضوی رنج شقا قلوس افتد
به چند روز سرایت ‌کند به عضو دگر
نه صحن مسجد یابد کثافت از سرگین
نه قلب مومن ‌گیرد کدورت از کافر
نه قیرگون شود از الفت زگال پرند
نه زهرگین شود از صحبت شرنگ شکر
نه شام تاری ‌گردد حجاب چهرهٔ روز
نه ابر مظلم آید نقاب پیکر خور
نه صحن‌گلشن‌گردد ز خار وار و زبون
نه آب روشن آید ز لای تار و کدر
نه تلخ ‌گردد زاب دِرَمنه طعم دهن
نه تار آید ازگرد تیره نور بصر
نه شاخ تازه بخوشد ز الفت لبلاب
نه شمع زنده بمیرد ز صحبت صرصر
جواب را ز سر خشم برگشادم لب
به طنزگفتمش ا‌ی سرو قد سیمین بر
سرای میر جهان و بود جهان چونان
ندارد از بد و خوب و پلید و پاک ‌گذر
رواق خواجه بود بحر و بحر بی‌پایان
سرای میر بود رود و رود پهناور
نه رودگردد از غوطهٔ‌گرز پلید
نه بحر آید ز آمیزش براز قذر
بخنده‌ گفت‌ که نیکو تشبهی‌ کردی
به رود و بحر و جهان‌کاخ خواجه را ایدر
اگر جهان نبود از چه بر مثال جهان
بود هماره دانا گداز و دون‌پرور
‌وگرنه رود و نه دریا چرا چو خار و حشیش
اگر نه رود و نه دریا چرا چو سنگ و گهر
در آن‌ گزیده ‌گرانمایگان نشست نشیب
در آن‌ گرفته سبک پایگان ‌قرار زیر
چو این بگفت بخوشید خونم اندر تن
چو این بگفت به توفید جانم اندر بر
سرو دمش نه هر آن را که در فراز مقام
سرودمش نه هر آن را که در فرود مقر
از آن فراز فزاید ورا نبالت و قدر
ازین فرود کم آید ورا جلالت و فر
به‌کاخ خواجه ‌که میزان دانش و هنرست
ز فرط وقع بود انحطاط دانشور
نگر دو کفهٔ میزان که مایلست در آن
گران به ‌سمت نگون و سبک به سوی زبر
نه بادبان گه طوفان طیاره غرق شود
گرش زمام نگیرد گرانی لنگر
در آن مکابره من تندگشته با جانان
در آن محاوره من‌ گرم ‌گشته با دلبر
که ناگه از در پیری خمیده قد چو کمان
دمان درآمد با موی شیرگون از در
قدش به هیات‌ گفتی‌ کمان حلاجست
شمیده پنبهٔ محلوجش از کرانهٔ سر
مرا ز حالت آن پیر حالتی رو داد
که پای‌تا سر حیرت شدم چو نقش صور
همین نه یاد نگارین شدم ز یاد برون
که یاد هر دو جهانم شد از خیال بدر
سرودمش چه‌کسی ‌گفت پیریم سیاح
گهی چو باد شتابان به بحر وگاه ببر
به دهر دیده بسی سوک و سور و سود و زیان
فراز و پست و نشاط و ملال و نفع و ضرر
ز بصره و حلب و شام و مصر و قسطنطین
ز نوبه و حبش و چین و روم وکالنجر
همه بدایع ایام‌کرده استیفا
ز هر صنایع آفاق‌ گشته مستحضر
سرودش ز نوادر بدیع‌تر سخنی
که نقش می نپذیرد چنان به لوح فکر
شنیده ای ز کسی در زمانه‌ گفت بلی
شنیده‌ام سخنی غم بر و نشاط آور
قصیده‌ایست موشح به صدهزار حلی
چکامه‌ایست مطرز به صدهزار غرر
ز نعت احمد مختار بینیش زینت
ز مدح حیدرکرار یابیش زیور
قویم ‌گشته بدو حسن ملت احمد
سدیدگشته به دو سور مذهب جعفر
سطور او همه تابنده چون به چرخ نجوم
نقوش او همه رخشنده چون به باغ زهر
ز نقش نون خطوطش فلک ‌کند یاره
ز شکل میم حروفش فلک‌کند پرگر
بدایتش همه در قدح ‌گردش‌ گردون
نهایتش همه در مدح خواجهٔ قنبر
سرودمش‌ ز کدامین ‌کس آن چکامه‌؟ سرود
ز بوالفضایل قاآنی آسمان هنر
بگفت ‌این و به ‌زانو نشست و یال فراخت
ز سر نهاده‌ کلاه از میان ‌گشاد کمر
بدان فصاحت ‌کاحسنت خاست از خاره
به لحن دلکش برخواند این قصیده زبر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۱ - من نتایج طبعه
سیه زلف از بر آن چهر دلبر
چو دود می‌پیچد به مجمر
از آن پیوسته می‌بینی‌ که دارد
فضای عالم از طیبت معطر
سیه چون قلب نمرودست و باشد
در آذر همچو ابراهیم آزر
ز چینش طلعت دلبر فروزان
چو جِرم ماه از برج در پیکر
تو گویی بیضهٔ بیضا گرفته
عقابی تیره پیکر زیر شهپر
معاذالله به صید طایر دل
عقابی کی چنین باشد دلاو‌ر
بود همرنگ زاغ ار هیچگه زاغ
خرامد اندر آذر چون سمندر
علی‌الله زاغ هرگز می‌نگیرد
مکان همچون سمندر اندر آذر
ز سر تا پا همه تابست و حلقه
ز پا تا سر همه چینست ‌و چنبر
بهر تاریش تاتاریست پنهان
بهر چینیش صد چینست مضمر
بود تحریر اقلیدس تو گویی
زده بس دایره سر یک به دیگر
قمر را متصل دارد زره‌پوش
زره گویمش مانا یا زره‌گر
در او بس طیب و تاریکی تو گویی
بود مشکش پدر عودش برادر
سراپا ظلم و چون انصاف مطبوع
همه ‌تن ‌‌کذب و چون ‌صدقست در خور
ره دلها زند هر دم به رنگی
زهی نیرنگ ساز و سحرپرور
همه اقلیم دل او را مسلم
همه اقطار حسن او را مقرر
به صورت عقرب و خورشید بالینش
به طینت افعی و سوریش بستر
نه موسی و ید بیضاش در جیب
نه زندان و مه ‌کنعانش در بر
به‌گونه تیره و درکینه چیره
چو غژمان افعی و پیچنده اژدر
ندیدم ای شگفت از مشک افعی
نباشد ای عجب اژدر ز عنبر
به افعی‌ کی شود مینو مقابل
باژدر کی ارم گردد مسخر
بود همسنگ‌ کفر از بس مشوّش
بود همرنگ شام از بس مکدّر
قرین گر کفر با ایمان صادق
رهین گر شام با صبح منور
به صید و قید دل دامان کینش
چو دزدان تا کمر دایم مشمّر
به قطع دست سارق شرع را حکم
ولی باید برید این دزد را سر
مرا زین ‌کهنه دزد از لعل جانان
نگردد هیچگه عیشی میسّر
دو سیصد بار افزون آزمودم
همی ملسوع را تلخست شکر
نه آدم را مگر از فتنهٔ مار
فراق افتاد با فردوس و کوثر
فری آن زلف مشک‌افشان که گویی
مر او را نافهٔ آهوست مادر
ازو در صفحهٔ آفاق طبیعت
وزو در چهرهٔ دلدار زیور
پرند و شین‌ که از سودای جانان
پریشانتر بدم از زلف دلبر
به رشک لعبت فر خار و کشمیر
درآمد از درم آن سرو کشمر
به عارض هشته یک خرمن شقایق
به مژگان بسته سیصد جعبه نشتر
دو زلفش هر یکی یک دشت سنبل
دو چشمش‌ هر یکی یک باغ عبهر
ز مشکش در قمر درعی هویدا
ز سیمش در کمر کوهی مستّر
مرا زان کوه غم چون‌ کوه فربه
مرا زان مشک تن چون موی لاغر
کمر همواره در کوهست و او را
بود زیر کمر کوهی موقر
به‌کوه او زبر هر کس فرا شد
شود بر هر مراد دل مظفر
غرض بنشست و ساغر خورد و بشکفت
رخش‌ گل‌ گل چو باغ از آب ساغر
چو دور هشت و نه طی شد ز مستی
قرین فرش بستر کرد پیکر
من از جا جستم و بوسیدم لبش
کشیده همچو جانش تنگ در بر
گرفتم کام دل چونان که دانی
که دیو نفس غالب بود بی‌مرّ
به خود گفتم که قاآنی بهش باش
که راه دین زند نفس بد اختر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۲ - در ستایش امیر الامرا‌ٔ العظام نظام ا‌لدوله حسین ‌خان دام ‌مجده ا‌لعالی حکمران فارس فرماید
شادان رسید دوش نگارینم از سفر
وزگرد راه غالیه پاشیده بر قمر
زانسان که هست بر رخ من نقش آبله
از گرد راه مانده به رخسار او اثر
گفتی دو زلف او دو فرشته است عنبرین
بر چهر آفتاب بریشیده بال و پر
از وهم کرده دایره‌ای‌کاین مرا دهان
بر هیچ بسته منطقه‌ای‌کاین مراکمر
معلوم من نشد که تنش بود یا حریر
مفهوم من نشد که لبش بود یا شکر
دستی زدم به زلفش و از هم‌گشودمش
فی‌الحال بوی مشک برآمد ز بوم و بر
گویند روز محشر یک نیزه آفتاب
تابد فراز خاک و صحیحست این خبر
یک نیزه هست قد وی و رویش آفتاب
زان رو فتاده غلغلهٔ حشر در بشر
زنجیر زلف او چو اسیران زنگبار
دلها قطار بسته به دنبال یکدگر
از تاب زلف و آب رخش جسم و چشم من
پرتاب چون شرر شد و پرآب چون شمر
در زلفکانش بس که دل افتاده روی دل
در حلقه‌های او نبود شانه را گذر
دندانه‌های شانه چو بر زلف او رسید
از هر کران زند به دل خلق نیشتر
گفتی دو چشم عاریه فرموده از غزال
و آن را به سحر تعبیه‌ کردست بر قمر
چشم خروس را که همه خلق دیده‌اند
دزدیده کاین مراست لب سرخ جان شکر
مانا که حسن هر دو جهان را بیافرید
در جزو جزو صورت او واهب‌الصور
حیران شدم که تا به چه عضوش کنم نگاه
زیرا که بود آن یک ازین یک بدیع‌تر
سوگند خورده است که از شرم پیکرش
تاجر به فارس نارد دیبا ز شوشتر
دستم اشاره‌یی به لب لعل او نمود
ز انگشت من دمید همه شاخ نیشکر
رویش به موی دیدم و بگریستم بلی
مه چون به عقرب آید بارد همی مطر
باری ز جای جستم و بوسیدمش رکاب
زودش پیاده‌کردم و بگرفتمش ببر
وانگه که موزهٔ سفر از پا کشیدمش
بر سیم ساق او چوگدا دوختم نظر
گفتا به ساق من چکنی این‌قدر نگاه
گفتم بسی به سیم تو مشتاقم ای پسر
خندید و گفت‌ کس ندهد سیم خود به ‌مفت
یک مشت زر بیاور و سیم مرا بخر
گفتم که زر ندارم لیکن گرت هواست
از مدح خواجه بر تو فشانم همی ‌گهر
کان هنر سپهر ظفر صاحب اختیار
سالار ملک فارن حسین‌خان نامور
آن سروری که پیشی بر وی نیافت کس
جز آنکه پیش پیش رکابش دو‌د ظفر
جز خشکی لب و تری دیده خصم او
در بحر و بر نصیب نیابد ز خشک و تر
کس را به غیر تیر نراند ز پیش خویش
وان نیز بهر دفع حسودان بد سیر
ای در جهان شریفتر از روح در بدن
وی در زمان عزیزتر از نور در بصر
امضا دهد عزایم قدر ترا قضا
اجراکند اوامر امر ترا قدر
از روی ورای تو دو نمونه است ماه و مهر
وز مهر وکین تو دو نشانه است خیر و شر
در روز حشر آید هر چیز در شمار
جز جود دست تو که برونست از شمر
گر‌ بوالبشر لقب نهمت بس غریب نیست
کامروز خلق را به حقیقت تویی پدر
کوته بود ز قامت بخت بلند تو
گر روزگار ابره شود چرخ آستر
زان در شبان تیره گریزد عدوی تو
کز سهم تو ز سایهٔ خود می‌کند حذر
پشتی‌که همچو تیغ نشد خم به پیش تو
او را به راستی چو قلم می‌برند سر
رضوان خلد اگر تف تیغ تو بنگرد
حسرت خورد که کاش بدم مالک سقر
صدرا حکایت من و یار قدیم من
بشنو که گوش دشمنت از غصه باد کر
امروز گاه آنکه برون آمد آفتاب
ماهم چو یک سپهر سهیل آمد از سفر
ننشسته و نشسته رخ از گرد راه ‌گفت
فرسودهٔ رهم به می‌ام خستگی ببر
زان باده بردمش‌ که اگر قطره‌یی از آن
ریزی به سنگ خاره شود سنگ جانور
نوشید و تندگشت و ترش‌کرد ابروان
گفتا شراب شیرین تلخی دهد ثمر
شرب‌م بد ای‌ن شراب وز طعم همی مرا
افسرده‌گشت خاطر و آزرده شد جگر
گفتم هلا چه جرم و خیانت به من نهی
بگشای چشم و بر لب و دندان خود نگر
زیرا ز بس‌ که هست دهان تو شکرین
شرین شود شراب چو در وی‌کند گذر
این باده تلخ بود به مانندهٔ‌گلاب
شیرین شد این زمان ‌که درآمیخت با شکر
خندید و دوستانه به دشنام لب گشود
کای فتنهٔ جهان چکنی این همه هنر
خلاق نظم و نثری و مشهور شرق و غرب
سحار نکته سنجی و معروف بحر و بر
نبود عجب‌ که شعر ترا در بهشت حور
از بـهر دلفـریبی غــلمان ‌کــند ز بــر
وانگه ز هرکران سخنی رفت در میان
تا رفته رفته جست ز احوال من خبر
گفتم هزار شکر که صیتم چو آفتاب
از خــاوران‌ گــرفته هـمی تـا به بـاختر
تا صاحب اختیار به شیراز آمدست
هر روز کار من بود از خوب خوبتر
در عهد او غمی به خدا در دلم نبود
غیر از غم فراق تو ای سرو سیمبر
وانهم به سر رسید چو از در در آمدی
گفتا که در زمانه رسد هر غمی به سر
پس‌ گفت این‌ زمان به چه‌کاری و باکه یار
گــفتم بــه‌ کــار بـاده و بــا یــار سیمبر
گفتا که ‌کیست یار تو گفتم بتان همه
در حیرتم‌ که تا به ‌کدامین‌ کنم نظر
خوبان شهر با دل من جسته‌اند خوی
هر روز می‌کنند به بنگاه من حشر
گه شعر کی ملیح سرایم به مدح این
وانگه شویم دوست چو پرویز با شکر
با این‌ کنم مطایبه از صبح تا به شب
بــا آن‌ کــنم مـلاعبه از شـام تـا سحر
گفتا دریغ ازین دلک هرزه‌گرد تو
کاو چون گدای خانه به دوشست دربدر
یاری چو من‌ گزین‌ که نماید ترا به طبع
مسـتغنی از مــحبت تــرکان‌ کــاشغر
گفتم تو آفتابی و خوبان شعاع تو
در شرق و غرب از ره وصل تو پی‌سپر
هرگه که دست من به مؤثر نمی‌رسد
نــاچارم ای پســر کـــه شتابم پـــی اثـــر
گفت این زمان‌ که آمدم و باز دیدیم
حالت چگونه باشد گفتم ز بد بتر
زانسان به خشم رفت که گفتی ز مژگانش
بارد همی به پیکر من ناچخ و تبر
گفت از چه رو ز بد بتری ‌گفتمش ز شرم
نقدی به‌ کف ندارم جز نقد جان و سـر
شرم آیدم‌ که تا کنمت خرج آب و نان
حیرانم از کجا دهمت و جه خواب خور
گفت این زمان تو گفتی‌ کز صاحب اختیار
هر روز کار من شود از خوب خوب‌تر
مرسوم پار را مگـرت مرحـمت نکـرد
گــفتم مطوّلست و بگـویمت مــختصر
یک نـیمه را حـوالهٔ عمال کرد و باز
فرمود نقد می‌دهمت نیمهٔ دگر
آن نیمهٔ حواله سپردم به قرض خواه
زین نیم نقد باید ترتیب ما حضر
شرم آیدم‌ که زحمت خدام او دهم
کان نیم نقد یابم و آسایم از خطر
گفتا ترا حکیم‌ که خواند که ابلهی
نادیده‌ام نظیر تو در هیچ بوم و بر
دانی‌که عاشقست‌ کف صاحب اختیار
بر هر لبی‌که خواهد ازو گنج سیم و زر
تو چون ‌گدای‌ کاهل جاهل نشسته‌ای
بر در خموش و خانه خدا از تو بی‌خبر
شیئی اللهی بزن‌که برآید ز خانه بانگ
یا اللهی بگو که‌ گشایند بر تو در
الحق خجل شدم‌ که به تحقیق هرچه‌‌ گفت
حق بود و حرف حق را در دل بود اثر
اکنون تو دانی وکرم خویش وفضل خویش
تو مفتخر به فضلی و ما جمله مفتقر
من بندهٔ توام تو خداوند نعمتی
کافیست عرض حال خود از بنده این‌قدر
تا جن و انس و وحش و دد و دام می‌کنند
در بر و بحر نعت خداوند دادگر
شکر تو باد شیوهٔ سکان آب خاک
مدح تو باد پیشهٔ قطان بحر و بر
هرکاو عدوی جان تو مالش بود هبا
هرکاو حسود بخت تو خونش بود هدر
پشتش ز بار غم نشود گوژ چون‌کمان
هرکاو به راستی به تو پیوست چون وتر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۲۳ - د‌ر ستایش پادشاه جمجاه محمدشاه غازی طاب‌ا‌لله ثراه‌ گوید
شباهنگام ‌کز انبوه اختر
فلک چون چهرهٔ من شد مجدّر
درآمد از درم آن ترک فرخار
گلش پر ژاله خورشیدش پراختر
ز جز عینش روان لولوی سیال
در الماسش نهان یاقوت احمر
تو گفی خفته در چشمانش افعی
توگفتی رسته از مژگانش خنجر
دو چشمش خیره همچون جان عفریت
دو زلفش تیره همچون قلب ‌کافر
دویدم ‌کش نشانم تا فشانم
غبار راهش از جعد معنبر
چه ‌گفتم‌ گفتم ای خورشید نوشاد
چه‌گفتم‌گفتم ای شمشادکشمر
رخت بر قد چو بر شمشاد سوری
لبت بر رخ چو در فردوس ‌کوثر
اسیر برگ شمشادت ضمیران
غلام سرو آزادت صنوبر
چرا بر ماه ریزی عقد پروین
چرا بر سیم باری‌ گنج‌ گوهر
چه خواهی‌کان ترا نبود مسلم
چه جویی‌ کان ترا نبود میسر
گرت سیم آرمان‌ها اشک من سیم
گرت زز آرزوها چهر من زر
چو این ‌گفتم ز خشم آنسان برآشفت
که از بحران سقیم‌. از باد آذر
گسست آن‌گونه تار گیسوان را
که‌ گفتی بر رگ جان‌ کوفت نشتر
چنان بر باد داد آن تار زلفان
که ‌گیتی از شمیمش شد معطّر
بگفتا ای فصیح عشقبازان
که هیچت نیست جز قولی مزور
فصاحت را بهل بزمی بیارا
بلاغت را بنه خوانی بگستر
فصاحت درخور پندست و تعلیم
بلاغت لایق وعظست و منبر
چرا خود را چنین عاشق شماری
بدین خَلق ‌کریه و خُلق منکر
به ترک عشق گوی و عشوه مفروش
که عاشق می‌نشاید جز توانگر
نه جز بکر سخن بکریت در بزم
نه جز فکر هنر فکریت در سر
سقیم این فکرت از تحصیل اسباب
عقیم آن بکرت از تعطیل شوهر
تو نیز از خوان یغما غارتی‌ کن
تو نیز، ارگنج نعمت قسمتی بر
بگفتم خوان یغما خودکدامست
بگفتا جود سلطان مظفر
بگو مدحی ملک را ملک بستان
بیا رنجی ببر گنجی بیاور
محمد شاه غازی ‌کز هراسش
بگرید طفل در زهدان مادر
شهنشاهی‌که در ذاتش خداوند
نهان‌کرد آفرینش را سراسر
چه دیبا پیش شمشیرش چه خفتان
چه خارا پیش صمصامش چه مغفر
نوالش با دو صد دریا مقابل
جلالش با دو صد دنیا برابر
همه‌گنج وجود او را مسلّم
همه ملک شهود او را مسخر
زکاخش بقعه‌یی هر هفت‌گردون
ز ملکش رقعه‌یی هر هفت ‌کشور
تعالی همتش از ذکر بیرون
تقدّس حشمتش از فکر برتر
در اقلیمش جهان‌ کاخی مسدس
به چوگانش فلک‌گویی مدور
جهان بی‌چهر او تنگست در چشم
روان بی‌مهر او تنگست در بر
گهر اندر صدف می‌رقصد از شوق
که شاهش بر نهد روزی بر افسر
به لنگر نام عزمش‌گر نگارند
خواص بادبان خیزد ز لنگر
بنامیزد سمند باد پایش
که با او یال نگشاید کبوتر
زگردش هرکجا دشتی محدب
ز نعلش هر کجا کوهی مقعّر
موقر با تکش باد مخفّف
محقر با تنش‌ کوه موقر
عنان بین بر سرش تا می‌نگویی
نشاید باد را بستن به چنبر
چو خوی ریزد ز اندامش توگویی
ز چرخ همتش می‌بارد اختر
چو خسرو را بر آن‌ بینی عجب نیست
که گویی آن براقست این پیمبر
و یاگویی یکی دریای زخّار
نهاد ستند برکوهان صرصر
شها ای لشکرت در آب و آتش
همال ماهی و جفت سمندر
فنا با تیر دلدوزت بنی عم
قضا با تیغ خونریزت برادر
به‌کاخت خانه روبی خان و فغفور
به قصرت ره نشینی رای و قیصر
بر آنستم‌ که‌ کان زاسیب جودت
توانگر می‌نگردد تا به محشر
صبا در پویهٔ رخش تو مدغم
فنا در قبضهٔ تیغ تو مضمر
تویی‌گر مکرمت‌گردد مجسم
تویی گر معدلت آید مصور
شهنشاها دو چشم خون‌فشانم
که پر خونند چون از می دو ساغر
دو مه بیشست تا با من به‌ کینند
بدان آیین ‌که با دارا سکندر
همی‌ گویند کای بی‌مهر بدعهد
همی‌گویند کای مسکین مضطر
نه آخر ما دو را از لطف یزدان
رئیس عضوها فرموده یکسر
چراگوش و زبان خویشتن را
مقدم داری و ما را مؤخر
زبانت بشمرد اخلاق خسرو
دو گوشت بشنود اوصاف داور
زبان از گفتن و گوش از شنفتن
بود همواره توفیقش مقرر
نه آخر ما دو سال افزون نخفتیم
ز شوق روی شاه ملک پرور
چه باشد جرم ما اجحاف بگذار
جنایت بازگو ز انصاف مگذر
ندانمشان جواب ایدون چه گویم
مگر حکمی‌کند شاه فلک فر
پری را تا بود نفرت ز آهن
عرض را تا بود الفت به جوهر
عدویت را خسک بارد به بالین
خلیلت را سمن روید ز بستر
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۱ - د‌ر مدح فریدون میرزا گوید
ای ترک می فروش ای ماه میگسار
بنشین و می بنوش برخیز و می بیار
راه خطا مرو ترک عطا مکن
بیخ وفا مَکَن، تخم جفا مکار
بستان بده بنوش بنشین بگو بجوش
چندت ‌زبان خموش چندت روان فکار
پیش آر چنگ و نی بردار جام می
بفشان ز چهره خوی بنشان ز سر خمار
زیور چه می‌نهی زیور تراست ننگ
زینت چه می‌کنی زینت تراست عار
زیور ترا بس است آن موی چون عبیر
زیث ترا ببب‌ن اس آن روی چون نگار
برگیر چنگ و جام درده صلای عام
خوشتر از آن‌ کدام بهتر ازین چه‌کار
پایی ز روی وجد بر آستان بکوب
دستی برای رقص از آستین برآر
بنشین به دامنم تا از لب و رخت
پر مل‌کنم دهان پرگل‌کنم‌کنار
می ده مرا چنانک هر دم ز بیخودی
آویزمت به جهد در زلف مشکبار
هی‌گویمت سخن هی‌گیرمت به بر
هی بویمت دهان هی بوسمت عذار
ای در مذاق من دشنام تلخ تو
چون‌صبر سودمندچون‌پند سازگار
گویند از جهان هر تن که بست رخت
در بند مار و مورگردد تنش دوچار
من در حیات خویش از خط و زلف تو
افتاده‌ام اسیر در بند مور و مار
ای‌’‌ترک‌کاشغر ای شمع غاتفر
ای سرو کاشمر ای ماه قندهار
رو ترک کن ادب دیوانگی طلب
از روی اختیار در عین اقتدار
چند از پی هنر پوییم دربدر
چند از پی خطر موییم زار زار
خاموشی آورد گفتار بی‌ثمر
بیهوشی آورد سودای هوشیار
دانش به پای طبع بندیست آهنین
فکرت به راه نفس دامیست استوار
آن بند درشکن این دام درگسل
زین بند شو برون زین دام‌ کن فرار
نی نی ز هوش و عقل ما را‌ گزیر نیست
کاین هر دو لازمست در مدح شهریار
دیباچهٔ مهی فهرست فرهی
عنوان آگهی دیوان افتخار
دریای مکرمت دنیای معدلت
گیهان منزلت‌گردون اقتدار
سلطان بحر و بر دارای خشک و تر
نقاد خیر و شر قلاب نور و نار
فرخ شه آنکه هست فرخنده ذات او
بر خلق آیتی از فضل ‌کردگار
نطقش همه‌گهر رایش همه هنر
بختش همه ظفر شخصش همه وقار
جان بی‌ولای او در پیکرست ننگ
سر بی‌رضای او برگردنست بار
گیهان ز بخت او جون بخت او سمین
دشمن ز رمح او چون رمح او نزار
هر جنبشی‌که هست مقدور آسمان
تاند که طی ‌کند عزمش به یک مدار
شخصش ‌ببین ‌به‌ رخش ‌‌بادست گنج‌بخش
ابر ار ندیده‌یی بر فرق‌ کوهسار
بنگربه روز جنگ‌گرزش درون چنگ
کوه ار ندیده‌یی در بحر بی‌کنار
از ترکتاز مرگ ایمن بود روان
از حزمش ار کشد بر گرد تن حصار
مهرش سرشته‌اند در جان آدمی
ورنه نیافتی جان در بدن قرار
گر نام خسروان یکباره حک‌کنند
آثار او بس است زآن جمله یادگار
محصور عمر اوست ادوار آسمان
مقصور امر اوست اطوار روزگار
ای چون بنای چرخ ‌کاخ تو دیرپای
وی چون اساس فضل ملک تو پایدار
از سهم تیر تو در وقت دار و گیر
از بیم تیغ تو در روز گیرودار
بر پیکرگوان خفتان شود کفن
بر تارک مهان افسر شود افسار
چندین هزار قرن یک لحظه طی ‌کند
خورشید اگر شود بر توسنت سوار
مانا که در چنار قهرت نهفته‌ اند
کز اصل خویشتن آتش دهد چنار
سرویست رمح تو در جویبار رزم
مرگ گوانش بر ترگ یلانش یار
قصرت ز خسروان چرخیست پر نجوم
کاخت ز نیکوان باغیست پر نگار
شاها خدای من داند که روز و شب
شکرانه‌گویمت هر دم هزار بار
روزی ‌که نگذرد نام تو بر لبم
نفرین‌ کنم به خویش از فرط انزجار
برهان قاطعست بر پاکی سخن
تا شعر من شدست چون تیغت آبدار
ای شاه پیش ازین معروض داشتم
کز فضل بی‌قیاس وز جود بی‌شمار
باری طلب‌کنی اجرای بنده را
افزاید ازکرم دارای نامدار
بالله اشارتی‌گر از تو سر زند
کامم روا شود ز الطاف شهریار
وانگه شود مرا از لطف عام تو
امروز به زدی امسال به ز پار
تا غنچه بشکفد در صحن بوستان
تا لاله بردمد در طرف لاله‌زار
بادا خلیل تو چون غنچه شادمان
بادا عدوی تو چون لاله داغدار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۲ - و له ایضاً
ای زان دو سیه مار که جا داده به گلزار
عطار کمندافکن و سحار زره‌دار
سحار ندیدیم زره‌پوش و معربد
عطار نخواندیم کمندافکن و خونخوار
عقرب همه زهر آرد و آهو همه نافه
در چشم تو و زلف تو بر عکس بودکار
چشمان تو چون خشم کنی زهر دهد بر
زلفان تو چون شانه زنی مشک دهد بار
چین معدن نافه بود ای شوخ فسونگر
مه سیر به عقرب‌کند ای لعبت سحار
زلف تو بود نافه و آن نافه پر از چین
روی تو بود ماه و بر او عقرب جرار
تا داده صدف داده همی پرورش دُر
تو پروری ای ماه به مرجان درّ شهوار
دلهای بینباشته در چاه نبینند
ببیند همی بر زنخت چاه نگونسار
غافل‌که درین زیرکله خرمن مشکست
خلقی بشگفتند که ماهیست‌ کله‌دار
یک دایره بر صفحه‌یی از سیم‌کشیدست
هم نقطه ز شنگرفش و هم دایره زنگار
آن نقطه دهان تو و آن دایره خطت
بیرون نرود یک دل ازین حلقهٔ پرگار
هیچ افتدت ای مه‌که به ما متفق آیی
تا کشور هفت اقلیم گیریم به یک بار
تو از لب جانبخش و من از منطق شیرین
تو از نگه مست و من از خاطر هشیار
ملکی‌که ز تیغ خم ابرو نگشاید
من بر تو کنم راست ز شیرینی اشعار
بومی‌ که مسخر نشد از شعر دلاویز
بر خنجر خونریز تو و غمزهٔ خونخوار
در قلعه‌گشابی چه به رنگ و چه به نیرنگ
من ‌کلک به‌کار آرم و تو طرهٔ طرار
با کلک و بنان من نقب‌افکن و عارض
با ابرو و خط تو کمان‌گیر و زره‌دار
چون کار به بیرحمی و خونخوارگی افتد
آنجا تو سپهدار و تو سالار و تو مختار
ورکار به صدق نفس و عهد درستست
این از تو نیاید به من دلشده بگذار
ور معدلتی باید تا ملک بپاید
این کار نیاید مگر از شاه جهاندار
هرچند جهان شعر من و حسن تو گیرد
فرمانده آفاق بود ملک نگهدار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۳ - د‌ر ستایش امیر مبرور آ‌صف‌الدوله اللهیارخان‌گوید
ای طره و چهر تو یکی نار و یکی مار
بی‌نار تو در نارم و بی‌مار تو بیمار
بی‌نار تو یارست مرا ناله و اندوه
بی‌مار توکارست مرا مویه و تیمار
جز من‌ که به نار تو و مار تو گریزم
دیارگریزند هم از مار و هم از نار
نبود عجب ار رام شود مار تو بر من
زیراکه شود رام چو مقلوب شود مار
بیزار ز آزار شود مردم عالم
من می‌نشوم هیچ ز آزار تو بیزار
ای خال سیاه تو درون خط مشکین
چون نقطه‌یی از مشک میان خط پرگار
روی تو به موی تو چو در غالیه سوسن
موی تو به روی تو چو بر آینه زنگار
در هالهٔ خط لالهٔ تو تا شده پنهان
بر لالهٔ من ژالهٔ اشکست پدیدار
زین ژاله مرا لاله دمیدست ز چهره
زین‌ هاله مرا ژاله چکیدست به رخسار
خون خوردنم از جور تو چون جور تو آسان
جان‌بردنم از عشق تو چون عشق تو دشوار
ازکاهش هجر تو توانم شده اندک
از خواهش وصل تو غمانم شده بسیار
در چهرهٔ تو خال تو ای غارت‌کشمیر
بر قامت تو زلف تو ای آفت فرخار
چون زنگیکی ساخته در خلد نشیمن
چون هندوکی آمده از سرو نگونسار
با شاخ‌گل آمیخته‌یی عنبر سارا
بر برگ سمن ریخته‌یی نافهٔ تاتار
دوشینه‌که در محفل اغیار نشستی
با ثابت و سیار مرا بود سر و کار
رشکم همه بر شادی اغیار تو ثابت
اشکم همه ازدوری رخسار تو سیار
از روز من و بخت من ای‌ دوست چه پرسی
بی ‌روی تو و موی تو این تیره شد آن تار
در مرحلهٔ مهر تو چون خاک شدم پست
در بادیهٔ عشق تو چون خار شدم خوار
چهرم همه زرخیز و سرشکم همه ‌درریز
وین زر و گهر را نبود نزد تو مقدار
زر را نکند جز تو کسی خاک‌صفت پست
دُر را نکند جز تو کسی خارصفت خوار
الا به ‌گه جود و عطا میر جهانگیر
الا به‌گه فضل و سخا صدر جهاندار
دستور ملک صدر جهان آصف دوران
سالار زمان میر زمین قدوهٔ احرار
آن آصف ثانی‌که بر از آصف اول
در فکرت ‌و هوش و خرد و سیرت ‌و کردار
عمان ز خلیج کرمش چیست یکی جوی
گیهان ز نسیج نعمش چیست یکی تار
از شاخ نوالش ورقی روضهٔ رضوان
بر خوان جلالش طبقی‌ گنبد دوار
قلزم ز حیاض نعم اوست یکی موج
جنت ز ریاض نعم اوست یکی خار
ای صدر قدَر قدر که از فرط جلالت
در حضرت جاه تو فلک را نبود بار
تفی‌ ز شرار سخطت برق به بهمن
رشحی ز سحاب‌ کرمت ابر در آذار
سروبست سنانت ‌که به جز سر نکند بر
نخلیست بنانت‌که به جز بر ندهد بار
در ملک شهنشاه تویی آمر و ناه
بر جیش ولیعهد تویی سرور و سالار
در طاعت آن‌ کرده خداوندت مجبور
در دولت این‌ کرده شهنشاهت مختار
اکنون ‌که چمن راست به بر خلعت زربفت
اکنون که سمن راست به تن کسوت زرتار
بی‌زمزمهٔ سار همه ساحت ‌گلشن
بی‌قهقههٔ‌ کبک همه دامن‌ کهسار
ایدون همی از راغ سوی باغ چرد گور
اکنون همی از باغ سوی راغ پرد سار
آن راغ ‌که از لاله بدی تودهٔ شنگرف
آن باغ‌ که از سبزه بدی معدن زنگار
دامان وی از ابر کنون معدن ‌گوهر
سامان وی از باد کنون مخزن دینار
از باد چمن زردتر از گونهٔ عاشق
از ابر فلک تارتر از طرهٔ دلدار
من مانده بدی با نفس سرد مشوّش
من ‌گشته بدی در قفس برد گرفتار
آزادی من با اثر بذل تو آسان
آسایش من بی ‌نظر فضل تو دشوار
هرسو نگر‌م نیست به جز مویه مرا جفت
هر جا گذرم نیست به جز ناله مرا یار
گیرم نبود پایه مرا هیچ ز دانش
گیرم نبود مایهٔ مرا هیچ به‌ گفتار
تو مهری و کس را نه درین مسأله تردید
تو ابری و کس را نه درین مرحله انکار
آخر نه مگر مهر چو تابنده در آفاق
آخر نه مگر ابر چو بارنده بر اقطار
پر قصر شه و کوی ‌گدا هر دو ضیا بخش
بر شاخ ‌گل و برگ ‌گیا هر دو گهربار
با آنکه برای تو چو روزست مبرهن
با آنکه به چشم تو چو نورست به نمودار
کامروز ز من ساحت‌گیتی است معطر
آنگونه که از مشک ختن کلبهٔ عطار
و ‌امروز ز من تودهٔ غبراست منور
آنگونه ‌که از مهر فلک ساحت آمصار
بر رفعت قدرم نزند طعنه خردمند
در خوبی یوسف نکند شبهه خریدار
بر مرتبهٔ چاکرگردون‌کند اذعان
بر معجزهٔ احمد حصبا کند اقرار
تا پای‌ گنه درشکند سنگ انابه
تا نام خطا برفکند صیت ستغفار
هرکاو به تو پیوست و برید از همه عالم
خوارش مکنادا به جهان ایزد دادار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۷ - در ستایش امیربهرام صولت معتمدالدوله منوچهرخان فرماید
با فال نیک و حال خوش و بخت‌کامگار
از ملک جم به عزم سپاهان شدم سوار
در زیر ران من فرسی ‌کافریده بود
اوهام را ز پویهٔ او آفریدگار
شخ ‌برّ و که‌نورد و جهانگرد و گرم‌سیر
کم‌خسب و پرتوان و زمین‌کوب و رهسپار
کز پی نگارم آمد و تنگم عنان گرفت
با چشم اشکبار و دوگیسوی مشکبار
در زیر مه فراشته از سیم ساده سرو
بر برگ ‌گل‌ گذاشته از مشک سوده تار
مویی به بوی سنبل و رویی به رنگ‌ گل
قدّی به لطف طوبی و خدّی به نور نار
گیسوی تابدارش همسایه ی بهشت
زلفین عنبرینش پیرایهٔ بهار
لعلش پر آب بی‌مدد نور آفتاب
چشمش به خواب بی‌اثر برگ کو کنار
بر سرو ماه هشته و بر ماه غالیه
بر رخ ستاره بسته و بر پشت‌کوهسار
بر زهرهٔ رخش مه و خورشید مشتری
از حسرت خطش شبه و مشک سوگوار
در روی و موی او چو اسیران روم و زنگ
دلهای داغ دیده قطار از پی قطار
گیسو گشود و مغزم از آن‌ گشت عنبرین
عارض نمود و چشم از آن گشت لاله‌زار
چنگی زدم به زلفش و از تار تار او
چون‌ تار چنگ خاست بسی نالهای زار
وز هر مکنج او که گشودم به خاک ریخت
چندین هزار سلسله دلهای بیقرار
وانگشتهای من چو زره‌گشت پرگره
از پیچ و تاب و حلقهٔ زلفین آن نگار
القصه نارسیده لب شکوه باز کرد
وآن طبله طبله مشک پریشید بر عذار
گفت ای نکرده یاد ز یاران و دوستان
این بود حق صحبت یاران حق‌گزار
باری چه روی داد ندانم‌که بی‌سبب
مسکین دلم شکستی و بستی ز شهریار
این‌گفت و از تگرگ بپوشید لاله برگ
وز نرگسش چکید به‌ گل دانهای نار
بیجاده راگزید به الماس شکرین
یاقوت را مزید به لولوی شاهوار
از ده هلال مرّیخ انگیخت از قمر
وز خون دیده بست ده انگشت را نگار
از جزع بست دجلهٔ سیماب بر سمن
وز اشک ریخت سودهٔ الماس در کنار
گفتم بتا مموی و پریشان مساز موی
کز مویه ترسمت‌که چو مویی شوی نزار
اشک‌تو انجمست و رخت مهر وکس ندید
کانجا که هست مهر شود انجم آشکار
دیدم بسی ‌که خیزد از جویبار سرو
نشنیده‌ام‌که خیزد از سرو جویبار
پروین بروز می‌ننماید ترا چه شد
کایدون بروز خوشهٔ پروین‌کنی نثار
جراره از چه پوشی بر ماه نوربخش
سیاره از چه پاشی بر مهر نور بار
باری قسم به جوشن داود و مهر جم
یعنی به زلفکان تو وان لعل آبدار
کز هرچه در جهان‌گذرم در هوای تو
الا ز خاکبوسی صدر بزرگوار
سالار دهر معتمدالدوله آنکه هست
دیباچهٔ جلالت و عنوان اقتدار
صدری ‌که بر یسار وی افلاک را یمین
بدری‌که از یمین وی آفاق را یسار
هر چیز در زمانه به هستیت مفتخر
جز ذات وی ‌که هستی از آن دارد افتخار
بر خاک شوره تابد اگر نور روی او
خور جای خار روید از خاک شوره‌زار
یک ناامید در همه‌گیتی ندیده چرخ
کاو را نکرده فضل عمیمش امیدوار
دوران به دور دولت او جوید اختتام
گیهان ز فر شوکت او خواهد اعتبار
گیتی به عدل شامل اوگشته معتصم
هستی به ذات‌ کامل او جسته انحصار
ای چون سپهر قصر جلال تو بی‌قصور
وی چون وجود لجهٔ جود تو بی‌کنار
تن را هوای مهر تو چون عمر سودمند
جان راسموم قهر تو چون مرگ ناگوار
چون ذات عقل پایهٔ جاهت بر از جهت
چون فیض روح مایهٔ جودت بر از شمار
بذل تو بی‌قیاس چو ادوار آسمان
فضل تو بی‌حساب چو اطوار روزگار
در پیش خصم تیغ تو سدیست آهنین
برگرد ملک حزم تو حصنیست استوار
عدلت به‌ کتف ماه ز کتان نهد رسن
حزمت به گرد آب ز آتش کشد حصار
ناگفته دانی آرزوی طفل در رحم
نادیده یابی آبخور وحش در قفار
از خاک‌گاه جود تو زرین دمد شجر
وز آب روز مهر تو مشکین جهد بخار
خصم ترا به دهر محالست برتری
جز آنکه خاک‌ گردد و خاکش شود غبار
ای بر زمین طاعت تو چرخ را سجود
وی در نگین خاتم تو ملک را مدار
وقتی بران شدم‌ که به دیوان رقم ‌کنم
ز اوصاف تیغ‌جان‌شکرت بیتکی سه‌چار
ننوشته نام تیغ توکز نوک‌کلک من
جست آتشی‌ که تا به فلک رفت ازان شرار
هی سوخت دفتر من از اوصاف او و من
هی آب می‌زدم به وی از شعر آبدار
زاندام اهل زنگ سیاهی برون رود
گر آفتاب تیغ تو تابد به زنگبار
روزی نسیم خلق تو بر مغز من وزید
پر شد کنار و دامنم از نافهٔ تتار
چون نام همت تو برم از زبان من
در خوشه خوشه ریزد و دینار بار بار
چون وصف مجلس تو کنم خیزد از لبم
آواز چنگ و نغمهٔ نای و نوای تار
کوهیست همتت ‌که چو بحرست موج‌خیز
بحریست رحمتت‌که چوکوهیست پایدار
یا حبذا ز تیغ تو آن پاسبان بخت
کز وی اساس دولت و دینست استوار
گاهش چو عقل در سرگردنکشان مقر
گاهش چو روح در تن کند او زان قرار
نبود شگفت اگر ملک‌الموت خوانمش
از بسکه‌ هست‌ چون‌ ملک‌الموت جان‌شکار
جز مور جوهرش که به ‌کین اژدها کش است
نادیده در زمانه کسی مور مارخوار
ویحک ز چارباغ سپاهان‌ که سعی تو
کردش چنان ‌که آیدش از هشت خلد عار
داغ جنان و باغ جنانست ساحتش
ز ازهار گونه ‌گونه وز اشجار پر ثمار
باغ زرشک تا تو درویی ز رشک خلد
روی از سرشک خونین دارد ز رشک‌وار
خون ‌گردد از زرشک مصفا و خون چرخ
در دل ز داغ باغ زرشک تو گشت تار
صدرا خدایگانا ده سال بی‌توام
جان بود دردمند و جگرخون و دل‌فکار
منت خدای را که بدیدم به ‌کام دل
بازت به صدر قدر ظفرمند و بختیار
تا خاص و عام‌ گاه بلندند و گاه پست
تا شیخ و شاب ‌گاه عزیزند و گاه خوار
از چهر نیکخواه تو بادا شکفته‌ گل
در چشم بدسگال تو بادا خلیده خار
تا چار ربع شانزدهست و سه ثلث نه
تا هفت نصف چاردهست و دو جذر چار
هر کاو که هفت و هشت‌ کند با تو در جهان
باکید نه سپهر سه روحش بود دو چار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۹ - در ستایش وزیر بی نظیر صدر اعظم میرزا آقاخان گوید
بوی مشک آید چو بویم آن دو زلف مشکبار
من به قربان سر زلفی‌ که آرد مشک‌بار
عید قربانست و ناچارم‌ که جان قربان ‌کنم
گر ز بهر عید قربانی ز من خواهد نگار
هرکه را سیمست قربانی نماید بهر عید
من که بی‌سیمم نمایم عید را قربان یار
یک جهان حسنست آن مه لاجرم دارم یقین
کاوکنار از من چوگیرد از جهان‌گیرم‌کنار
سرو خیزد ازکنار جوی و هر ساعت مرا
از غم آن سرو قامت جوی خیزد از کنار
روی‌او نورست‌و خویش‌نار و من‌زان نار و نور
گه فروزم همچو نور وگاه تنورم همچو نار
خط‌ او مورست ‌و مویش ‌مار و من ‌زان‌ مار و مور
گه‌بدن‌کاهم چو مور و گه به‌خود پیچم چو مار
خار خار مار تار زلف او دارم به دل
بختم از آن خار زار و در دلم زان مار بار
تار زلفش زاده‌الله دام مکرست و فریب
ترک‌ چشمش ‌صابه ‌الله مست ‌خوابست و خمار
بر رخش گر سجده آرد زلف بس نبود عجب
سجده ‌بر خورشید کردن ‌هست‌ هندو را شعار
هست‌رومی‌روی ‌و زنگی‌موی ‌از آن‌ رو هر نفس
یا خیال روم دارم یا هوای زنگبار
بر دو مار زلف او عاشق شدم غافل ازین
کان دو مار از جان من روزی برانگیزد دمار
تا به ‌کی قاآنی از عشق بتان ‌گویی سخن
هرچه بت در سینه داری بشکن ابراهیم‌وار
دست زن بر دامن آل پیمبر تا تو را
در کنار رحمت خود پرورد پروردگار
معرفت‌آموز تا ناجی شوی در راه عشق
ورنه ندهد سود اگر حاجی شوی هفتاد بار
در طواف‌کعبهٔ دل‌کوش اگر جویی نجات
کز طواف کعبهٔ گل برنیاید هیچ‌کار
صدر و قدر ار خواهی اندر راستی‌کوش آنچنان
کاعتمادالدوله گشت از راستی صدرکبار
بدر عالم صدر اعظم غوث ملت غیث ملک
فخر دنیا ذخر دین‌ کان‌ کرم‌ کوه وقار
هم به جسم ملک عدلش را خواص عافیت
هم به چشم فتنه پاسش را مزاج ‌کوکنار
روز مهر او ز صحرا عنبرین خیزد نسیم
گاه خشم او ز دریا آتشین جوشد بخار
چون قضای آسمانی حکم اوبی‌بازگشت
چون نعیم ناگهانی جود او بی‌انتظار
صعوهٔ او باز صید و پشهٔ او فیل‌ کش
روبه او شیرگیر و کبک او شاهین‌شکار
حمله آرد شیر شادروان او بر خصم او
راست پنداری روان دارد چو شیر مرغزار
قدرش از رفعت چو اوج چرخ ناید در نظر
جودش ازکثرت چو موج بحر ناید در شمار
ای میان خلق عالم در سرافرازی علم
چون میان سبزه‌زاران قد سرو جویبار
مدح اندر گوش سامع بانگ وحی جبرئیل
جودت اندر طبع سائل فیض ابر نوبهار
تا نجنبد محور کلکت نجنبد آسمان
تا نگردد توسن عزمت نگردد روزگار
آفرینش را مرادی جز تو اندر دل نبود
فضل یزدان بر مراد دل نمودش کامگار
امر تو چون نور بی‌رنج قدم آفاق‌گرد
حکم تو چون وهم بی‌طی زمین‌ گیهان‌سپار
با سوم سطوتت حظل چکد از نوش نحل
با نسیم رحمتت سبل دمد از نیش خار
آب‌و آتش را بهم دادست عدلت دوستی
خواهی ار برهان قاطع نک حسام شهریار
تا نگوی کار خصمت از شرف بالا گرفت
مشت‌ خاکی‌ هست از آن‌ بالا رود همچون غبار
بر سر پیکان چوبی نام عزمت‌گر دمند
نوک آن پیکان ‌کند از صخرهٔ صماگذار
بر فراز موج دریا نقش حزمت‌گرکشند
موج دریا جاودان چون‌ کوه ماند استوار
افتخار عالمی ‌گر چه درون عالمی
چون روان در پیکر و دانش به مغز هوشار
نوک‌کلکت آن‌کند با چشم بدخواهان‌که‌کرد
نوک تیر تهمتن با دیدهٔ اسفندیار
دین و دولت را نشاید فرق‌کرد از یکدگر
بسکه‌بیوستست‌از عدلت‌به‌هم‌چون پود و تار
گرچه یکسر اختیار کارها با رای تست
در ولای شاه و در بخشش نداری اختیار
ورچه سررشهٔ قرار عالمی در دست تست
سیم و زر در دست فیاضت نمی‌گیرد قرار
تا جهان را اعتبار از گوهر مسعود تست
خواند نتواند جهان را هیچ‌کس بی‌اعتبار
تا که مغناطیس را میلیست پنهانی به طبع
کز یمین قطب ‌گه مایل شود گاه از یسار
میل مغناطیس الطافت به هر جانب که هست
زایسر و ایمن به هرکس از یمین بخشد یسار
تا به محشر باد هر امروز تو بهتر زدی
تا قیامت باد هر امسال تو خوشتر ز پار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۴ - د‌ر مدح ناصرالدین شاه
چو چتر زرین افراشت مهر در کهسار
چو بخت شاه شد از خواب چشم من بیدار
ز عکس چشم می‌آلود آن نگار دمید
هزار نرگس مخمور از در و دیوار
هوا ز بوی خطش گشت پر ز مشک و عبیر
زمی زرنگ رخش گشت پر ز نقش و نگار
دو لعل او شهدالله دو کوزه شهد روان
دو زلف او علم‌الله دو طبله مشک تتار
لبش میان خطش چون دو نقطه از شنگرف
برآن دو نقطه خطش‌ بسته قوسی از زنگار
به چشمش امروز تا هرکجا نظر می‌رفت
فریب‌ود و فسون ود وخواب ود و خمار
به چین طرهٔ او خال عنبرین‌گفتی
گرفته زاغی مور سیاه در منقار
دلم به نرمی با چشم او سخن می‌گفت
از آنکه چشمش‌ هم مست بود و هم بیمار
ز بس که زلف گشود و ز بس که چهره نمود
گذشت بر من چندین هزار لیل و نهار
ز گیسوانش القصه چون نسیم سحر
همی بنفشه و سنبل فشاند برگلنار
زجای جست‌ و کمر بست و روی شست‌ و نشست
گرفت شانه و زد بر دو زلف غالیه بار
ز نیش شانه سر زلف او به درد آمد
بسان مار به هرسو بتافت گرد عذار
بگفتمش صنما مار زلف مشکینت
چه پیچد این همه بر آن رخان صندل سار
جواب داد که چون مار دردسر گیرد
بگرد صندل پیچد که برهد از تیمار
اگرچه خلق برانند کافریده خدای
به دوزخ اندر بس مارهای مردم خوار
من آن‌کسم‌که به فردوس روی او دیدم
ز تار زلف بسی مارهای جان اوبار
به روی ائ زده چنبر دومار از عنبر
ز جان خلق برآورده آن دومار دمار
حدیث مار سر زلف او درازکشید
بلی درازکشد چون رود حدیث از مار
غرض چوماه من ازخواب چهره شست ونشست
چو صبح عسطهٔ مشکین زد از نسیم بهار
نشسته دید مرا بر کنار بستر خویش
به مدح شاه جهان گرم ‌گفتن اشعار
دوات در برو کاغذ به‌دست و خامه‌ به چنگ
پیاله بر لب و مل در میان وگل به‌کنار
به مشک شسته سر خامه را و پاشیده
ز مشک سوده به‌ کافور گوهر شهوار
به خنده‌گفت‌که مستی شعور را ببرد
تو پس چگونه شوی بی‌شعور و شعرنگار
یکی بگو‌ی ‌که این خود چه ساحریست‌که تو
همیشه هستی و هشیارتر ز هر هشیار
جواب دادم‌کای ترک نکته‌یی بشنو
که تاب شبهه ز دل خیزد از زبان انکار
مدیح شاه به هشیاری ارکببی‌گوید
چو نیست لایق شه ‌کرد باید استغفار
ولی چو نکته نگیرند عاقلان بر مست
قصوری ار رود اندر سخن نباشد عار
بگفتم این و سپس ساغری دو مستانه
زدم چنانکه بنشاختم سر از دستار
به مدح شاه پس آنگاه بر حریر سپید
شدم ز خامه به مشک سیاه گوهر بار
که ناگهان بت من هر دو دست من بگرفت
به عشوه ‌‌گفت‌که ای ماه و سال باده‌‌گسار
کس ار به مستی باید مدیح شاه‌کند
دو چشم مست من اولی‌ ترند در این‌ کار
بهل‌ که مردم چشمم به آب شورهٔ چشم
سواد دیدهٔ خود حل‌کند مرکب‌وار
به خامهٔ مژه آنگه به سعی کاتب شوق
چنین نگارد مدحش به صفحهٔ رخسار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۰ - د‌ر مدح شجاع ‌السلطنه حسنعلی میرزا
زد به دلم ای نسیم آتش هجران یار
سوختم از تشنگی جرعهٔ آبی بیار
آب نه یعنی شراب ماه نه بل آفتاب
تا که بیفتم خراب تا که بمانم ز کار
قوت دل قوت جان مایهٔ روح روان
محنت از آن در نهان عشرت از آن آشکار
ساقی و جام و شراب هرسه به نور آفتاب
عکس رخ آن به جام‌ کرده عدد را چهار
بادهٔ یاقوت فام در دل الماس جام
هست چو تابنده مهر بر فلک زرنگار
جام بود ماهتاب باده بود آفتاب
ویژه‌که در جوف ماه مهر نماید مدار
ناظر آیینه را عکس یکی بیش نیست
وانکه در آن بنگرد عکس پذیرد هزار
در دل ساغر شراب هست چو آتش در آب
طرفه‌که هست آب خشک وآب روانست نار
هرکه به قدر قبول خاصیتی یافته
زان شده‌ هشیار مست مست از آن هشیار
پشه از آن پیل فرّ روبه از آن شیر نر
گشته به هر رهگذر فتنه از آن درگذار
جاهل از آن در ستیز عاقل از آن صلح‌خیز
انده از آن در گریز شادی از آن برقرار
سرخ‌جبین زاهدیست حله‌نشین زان سبب
تا که چهل نگذرد هیچ نیاید به کار
دیدهٔ دل را ضیا چهرهٔ جان را صفا
مایهٔ هوش و ذکا پایهٔ عزّ و وقار
خلق چو قوم‌ کلیم مانده به تپه ظلام
او شده بر جانشان مائدهٔ خوشگوار
آتش موسی است هان‌کرده به فرعون غم
روز سپید از اثر تیره‌تر از شام تار
یا گهر عیسویست‌ کز دم جان‌بخش خویش
زنده ‌کند مرده را خاصه به فصل بهار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۳ - در ستایش امیر بهر‌ام صولت معتمدالدوله منوچهرخان طاب ثراه فرماید
ز شاهدی که بود رویش از نگار نگار
بخواه باده و بر یاد میگسار گسار
گرم هزار ملامت‌ کند حسود چه سود
کنون که بسته ز خون دلم نگار نگار
دلم‌گرفته ز جور زمانه ای همدم
حدیث زهد و ورع در میان میار می آر
ز قدّ کج‌کلهان راستی مگر جویی
وگرنه این طمع از چرخ ‌کج مدار مدار
برای آنکه ز من ماه من ‌کناره‌ کند
چه حیلها که برد خصم نابکار به کار
من از خریف نیندیشم ای حریف که هست
تمام سالم از آن روی چون بهار بهار
از آن زمان‌که نگارم‌کناره جسته ز من
ز سیل خون بودم بحر بی‌کنارکنار
ز بس ‌که ‌گِل‌ کنم از آب دیده خاک زمین
مجال نیست کسی را به رهگذار گذار
ز آتش دل خود سوختم بلی سوزد
ز سوز خویش برآرد ز خود چو نار چنار
دلا نسیم صبا هست پیک حضرت دوست
بیا و جان به ره پیک رهسپار سپار
مراکه پنجهٔ من بر نتافت شیر ژیان
بتی نمود به آهوی جانشکار شکار
نه من به روی تو ای ‌گلعذار مشتاقم
گلیست روی تو کاو را بود هزار هزار
جو بر مزار من افتد گذارت از پس مرگ
مشو ز غصهٔ من زار و بر مزار مزار
غم و الم تب و تاب اشک و آه سوز و گداز
نموده عشق تو ما را بدین دو چار دوچار
دو مار زلف تو گویی دو مار ضحاکست
ز جان خلق برآورده آن دو مار دمار
مراست در دل از آن زلف پرشکنج شکنج
مراست در سر از آن چشم پرخمار خمار
گرفته از تنم آن موی ناشکیب شکیب
ربوده از دلم آن زلف بی‌قرار قرار
کنی تو صید دل بیدلان چنانکه امیر
کند یلان را از تیغ جانشکار شکار
جناب معتمدالدوله داوری که کند
عدوی دین را از خنجر نزار نزار
یمین دولت و دین‌کهف آسمان و زمین
که خلق را دهد از همت یسار یسار
به کاخ شوکتش از مهتران گروه گروه
به قصر دولتش از سروران قطار قطار
ملاف بیهده قاآنیا که نتوانی
صفات او را تا عرصهٔ شمار شمار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۶ - در ستایش امیرالامراءالعظام نظام‌الدوله حسین خان حکمران فارس فرماید
صبح چون خورشید رخشان رخ نمود از کوهسار
ماه من از در درآمد با رخی خورشیدوار
بربجای شانه در زلفش همه پیچ و شکن
بربجای سرمه در چشمش همه خواب و خمار
مژّهای چشم او‌ گیرنده چون چنگال شیر
حلقهای زلف او پیچنده چون اندام مار
من همی گوهر فشاندم او همی عنبر فشاند
من ز چشم اشکبار و او ز زلف مشکبار
گفت چشمت را همانا برلب من سوده‌اند
کاینچنین ریزد ازو هرلحظه در شاهوار
سر فرا بردم به‌گوشش تا ببویم زلف او
آمد از زلفش بگوشم نالهٔ دلهای زار
حلقهای زلف او را هر چه بگشودم ز هم
هی دل وجان بود در هریک قطار اندر قطار
سایه و خورشیدگر باهم ندیدستی ببین
زلفکان تابدار او بروی آبدار
تا سرین فربهش دیدم به وجد آمد دلم
کبک آری می‌بخندد چون ببیند کوهسار
دست بر زلفش‌کشیدم ناگهان از نکهتش
مشت من پر مشک شد چون ناف آهوی تتار
بسکه بوسیدم دهانش را لبم شد پر شکر
بسکه بوییدم دو زلفش‌ را دلم شد بیقرار
تا ندیدم زلف او افعی ندیدم مشکبوی
تا ندیدم چشم او آهو ندیدم زهردار
گفتمش بنشین ‌که چین زلفکانت بشمرم
گفت چین زلف من تا حشرناید در شمار
گفتمش چین دو زلفت را اگر نتوان شمرد
نسبتی دارد یقین با جود صاحب اختیار
غیث ساکب لیث‌ساغب صدر دی بدر امم
حکمران ملک جم میر مهان فخر کبار
ناظم لشکر حسین خان آسمان داد و دین
نامدار خطهٔ ایران امین شهریار
روی او ماهست و چشم دوستانش آسمان
رمح او سروست و قد دشمنانش جویبار
وصف تیغ آتشینش بر لبم روزی‌ گذشت
گشت حال چون دل دوزخ دهانم پر شرار
یاد رمحش کرد وقتی در خیال من خطور
رست‌ حالی از بن هر موی من یک ‌بیشه خار
هیچ دانی از چه مالد روز کین گوش کمان
زانکه ببیند پشت بر دشمن‌ کند در کارزار
سرو را ده سال افزونست تا از روی صدق
در خلوص حضرتت مانند کوهم استوار
روزگاری مهرت از خاطر فراموشم نشد
سخت ‌می‌ترسم فراموشم‌ کنی چون روزگار
نیستم زر از چه افکندی چنینم از نظر
نیستم سیم از چه فرمودی مرا اینگونه خوار
نی سپهرم تا مرا قدرت کند بی‌احترام
نه جهانم تا مرا جاهت‌ کند بی‌اعتبار
قدر من باری بدان و شعر من گاهی بخوان
نام من روزی بپرس و کام من وقتی برآر
شعر قاآنی تو پنداری شراب خلرست
هر که از وی مست شد بس دیر گردد هوشیار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۸ - ممدوح این قصیدهٔ معلوم نیست‌،‌گویند قائم مقام است
قامت سروی چو بینم برکنار جویبار
از غم آن سرو قامت جویبار آرم‌کنار
جویبار آرم کنار خوی ازین غیرت که غیر
گیرد او را درکنار و او ز من‌گیردکنار
تا نگرید ابر از بستان نروید ضیمران
او کنون گرید که باغش ضیمران آورده بار
چون به برگ لاله ژاله اشک سرخش بر رخان
چون به‌ گرد ماه هاله خط سبزش بر عذار
یاد آن لاله مرا چون هاله دارد گوژپشت
فکر آن هاله مرا چون لاله دارد داغدار
من به‌ تیغ و سبزه زین پس ماه نو را بنگرم
سبزهٔ من خط دلبر تیغ من ابروی یار
ترک من ای داده یزدان روی و مویت را بهم
الفت ظلمات و نور آمیزش لیل و نهار
مار را خلاق مور و مارگر راند از بهشت
از چه بر روی بهشت آیینت موی مار سار
خط ت‌ر م‌ررست ه‌ر زلنت مار من زیاا مار و ف‌رل
برنگردم تا نگردد تن غذای مور و مار
شعر من قلاب روح و شعر تو قلاب دل
شعر من پروین‌گرای و شعر تو شعری سپار
شعر من آب روان و شَعر تو تاب روان
این‌ یک از بس آبدار و آن یک از بس تابدار
شعر من تابنده کو‌کب شعر تو تاریک شب
نورکوکب در شب تاریک‌گردد آشکار
هم ز شعر من عیان آثار شرع مصطفی
هم ز شعر تو پدید آثار صنع‌کردگار
با چنان شعری مرا خالیست انبان از شعیر
با چنین شَعری ترا عاریست اندام از شعار
من چنان نالان‌ که بحر از بخشش فخر امم
تو چنان مویان که کان از همت صدر کبار
بدر دولت صدر دین پشت هدی روی ظفر
شمس ملت چرخ فرکان‌کرم‌کوه وقار
کلک او لاغر ولی بازوی عدل از وی سمین
بخت او فربه ولی پهلوی خصم از وی نزار
روی او خورشید دین و رای او خورشید ملک
ملک ازین خرم بهشت و دین ازو خرم بهار
جد او جودی مجدت عم او عمان جود
وین به جود و جودت از عمان و جودی یادگار
جود او بحریست کاو را بحر عمانست موج
رای او نخلست‌کاو را مهر رخشانست بار
هست رایش‌ پرنبانی ‌کافتاب او راست پود
هست رایش طیلسانی کاسمان او راست تار
مهر او از صخرهٔ صمّا برویاند سمن
قهر او از ساحت دریا برانگیزد غبار
ملک ترکی را ظهیری دین تازی را نصیر
قطب مکنت راسکونی چرخ‌ملکت رامدار
چشم ملت را فروغی جسم دولت را روان
باغ بینش را بهاری شاخ دانش را ثمار
بزم شوکت را سریری جان مجدت را سرور
دشت همت را سواری دست عزت را سِوار
چرخ با این قدرت از جاه تو می‌خواهد یمین
بحر با ای‌ ثروت از جود تو می‌جوید یسار
عمت آن دستور آصف رای کز فکر دقیق
جانب خشکی کشاند ماهیان را از بحار
خصم کز سهمش به رویین‌دز گریزد غافلست
کز منایا سود ندهد مرد را رویین‌حصار
خشتی از ایوان جاه اوست جرم آسمان
آنی از دوران ملک اوست ملک روزگار
ملک‌ ازو بالد به‌خویش و کلک ‌ازو نازد چنانک
از نبی ام‌القری از شیر یزدان ذوالفقار
نیست ننگ او اگر حاسد ازو دارد گریز
نیست عار او اگر دشمن ازو جوید فرار
مهر رخشا لیک ازو مرمود دارد اجتناب
مشک بویا لیک ازو مزکوم دارد انزجار
گر بود بو جهل منکر مصطفی را نیست ننگ
ور شود ابلیس دشمن مرتضی را نیست عار
شهد نوشین لیکنش محرور داند ناپسند
قند شیرین لیکنش مدقوق خواند ناگوار
یا رب این انصاف باشد من بدین‌ فضل و هنر
زو جدا مانم چو عطشان از کنار چشمه‌سار
من نیم گردون که در کاخش مرا نبود گذر
من نیم گیهان ‌که بر صدرش مرا نبود گذار
نیستم معدن چرا دارد مرا اینگونه پست
نیستم دریا چرا خواهد مرا اینگونه خوار
کاخ او گیهان و بر من شش جهت از غصه تنگ
جود او عمّان و بر من ‌روزگار از فاقه تار
گر ازو نالم به گیهان عقل گوید کای سفیه
چرخ را بر زجر و منع او نباشد اقتدار
ور ازو مویم به‌کیوان وهم راندکی بلید
دهر را در امر و نهی او نباشد اختیار
نی خطا گفتم خطااو در عطا ابرست و من
شوره‌زارم‌کی شود از ابر خرم شوره‌زار
اوکند اکرام لیکن چرخ نبود مهربان
اویند انعام لیکن بخت نبود سازگار
خار اگر عنبر نگردد ابر را نبود گناه
خاک اگرگوهر نگردد مهر را نبود عوار
سبزه لاین نیست‌ کاندر گلستان گردد سمن
خار قابل نیست‌ کاندر بوستان ‌گردد چنار
ابر نیسانی فشاند قطره لیکن‌ چون صدف
صفوتی بایدکه‌گردد قطره در شاهوار
این ‌حکایت بود حالی نی شکایت کز خلوص
شکوه نارد بر زبان پرورده از پروردگار
کس شنیدستی ‌که گویند شکوه از مادر کند
گر بنالد از برای شیر طفل شیرخوار
یامعاذالله کس این گوید که از حق ‌شاکیست
گر به یزدان نیم‌شب نالد فقیری ز افتقار
تا به ‌غیر از اسم نیک و رسم نیکی در جهان
هیچ اسم و هیچ رسمی می‌نماند پایدار
هیبت او خصم مال و همت او خصمِ مال
دولت او پایدار و دشمن او پایِ‌دار
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۶۹ - در مطایبه و هزل و ملاعبه فرماید
کوهی به قفا بسته‌ای ای شوخ دلازار
با خویش کشانیش به هر کوچه و بازار
زان ‌کوه‌ گران ترسمت آزرده شود تن
خود را عبث ای شوخ دلازار میازار
تو کاه‌ کشیدن نتوانی چه‌ کشی ‌کوه
تو نرم‌تر و تازه‌تری ازگل بربار
از نور مه چارده ماند به رخت رنگ
وز برگ ‌گل تازه خلد بر قدمت خار
بر لاله نهی پای شود پای تو رنجور
بر سایه نهی گام شود گام تو آزار
با حالتی این‌گونه مرا بس عجب آید
کاین ‌کوه ‌کشیدن نبود نزد تو دشوار
مزدور نیی اینهمه آخر چه‌ کشی رنج
حمال نیی این‌ همه آخر چه بری بار
من بار تو بر سینه نهم ای بت شنگول
کز بردن بار تو مرا می‌نبود عار
آن بار گران را که ‌کشند ار بتر ازو
شک نیست‌که در و‌زن بچربد زد و خروار
چونست‌که آویخته داریش به مویی
این جرّ ثقیل از که بیاموختی ای یار
موییست میان تو میاویز بدین ‌کوه
ترسم‌که‌گسسته شود آن موی به یکبار
یارب چه بخیلی توکه اندر قصب سرخ
پیوسته‌ کنی سیم سپید ای همه انبار
سیم از پی دادن بود و عقده‌گشادن
نز بهر نهادن ‌که تبه‌ گردد و مردار
زان سیم بپرهیزکه روزی ببرد دزد
رندان تو ندانی ‌که چه چستند و چه طرار
من در بغل خویش‌ کنم سیم تو پنهان
تا راه به سیمت نبرد دزد ستمکار
مردم همه دانندکه من طرفه امینم
در کار امانت به خیانت نشوم یار
آن سیم مرا ده که نگهدارمش از دزد
پنهان‌کنم اندر شکن جبه و دستار
ور مشورت از من‌کنی و رای تو باشد
در سیم تو الا به تجارت نکنم‌کار
سیم تو دهم وام به اعیان ولایت
باسوده ده و شانزده چون مرد رباخوار
شک نیست‌که سیم از پی سودا بود و سود
تا مایهٔ امسال فزونتر شود از پار
ور رسم تجارت نبود سیم بکاهد
در مدت اندک برود مایهٔ بسیار
ور نیز به تنها نکنی رای تجارت
من با تو شراکت‌کنم ای دوست به ناچار
من بر زبر سیم تو از چهره نهم زر
وایین شراکت بگذاریم چو تجّار
زر من و سیم تو هرآن سودکه بخشد
تقسیم نماییم به آیین و به هنجار
دو بهره مرا باشد و یک بهره ترا زانک
بر سیم بچربد ز در قیمت دینار
نی نی که من این حرف به انصاف نگفتم
دینار مرا نیست بر سیم تو مقدار
دینار مرا کس ز من امروز نخرّد
وان سیم ترا جمله بجانند خریدار
امروز بتا شرح دهم قصهٔ دوشین
کان قصه ترا غصه زداید ز دل زار
دوشینه شدم جانب آن خانه‌ که دانی
جایی‌که به شب چرخ برین را نبود بار
خود را بدو صد حیله در آن خانه فکندم
پنهان به‌ کمینی شده چون روبه مکار
برخی نشد از شب‌ که ز جا مرغ صراحی
برجست و همی لعل روان ریخت ز منقار
چون ماه فروزنده ز هر حجره درآمد
حوری بچه‌یی سرو به قد کبک به رفتار
یک جوق پری از پی دیوانگی خلق
از چهر نکو پرده فکندند به یکبار
حوری نسبانی همه چون سرو قباپوش
غلمان بچگانی همه چون ماه‌کله‌دار
قد همه چون فکرت من آمده موزون
زلف همه چون طالع من گشته نگونسار
دوری دو سه چون باده ببردند و بخوردند
برخاست خروش دهل و چنگ و دف و تار
در رقص فتادند و سرین‌های مدور
در چرخ زدن آمد چون‌گنبد دوِار
آوازه فکندند بهم مالک و مملوک
شلوار بکندند ز پا بنده و سالار
دامن به کمر بر زده هر یک ز پس و پیش
چون زاهد وسواسی در کوچهٔ خمار
تا چشم همی‌رفت سرین بود به خرمن
تا دیده همی دید سمن بود به خروار
گفتی‌ که بود کارگه دنبه‌ فروشان
کانجا به سلم دنبه فروشند به قنطار
یا طایفهٔ پنبه‌فروشان ز پس سود
آورده همی پنبهٔ محلوج به بازار
بازار حلب بود توگفتی‌که ز هر سوی
گردیده یکی آینهٔ صاف پدیدار
گفتی‌که سرین همه قندیل بلورست
کاویخته از بهر چراغان به شب تار
مانا مگر از عهدکیومرث بهر شهر
سیمین ‌کفلی بوده در آنجا شده انبار
القصه بخوردند و بخفتند ز مستی
بر روی هم افتاده ز هرگوشه ملخ‌وار
از پیش قضیب همه چون دانهٔ خرما
وز پشت سرین همه چون تل سمن‌زار
زینسوی همه شمع و زانسو همه قندیل
زین روی همه‌ گنج وزان رو همه چون مار
من چابگ و چالاک برفتم زکمینگاه
زانگونه‌که‌کفتار رود بر سر مردار
آنان همه سرمست و مرا فرصت دردست
آنان همه در خواب و مرا طالع بیدار
در ساق یکی نرم فرو بردم انگشت
وز پای یکی‌گرم برون ‌کردم شلوار
گه‌ کام من از بوسهٔ این معدن شکّر
گه مغز من از طرهٔ آن طبلهٔ عطار
بر دمّل آن‌گاه فرو بردم نشتر
در ثقبهٔ این‌گاه فرو کردم مسمار
تیغم به سپر رفت فرو تا بن قبضه
تیرم به هدف‌گشت نهان تا پر سوفار
در چشم فرودین همه را میل‌کشیدم
نه خواجه به جا باز نهادم نه پرستار
القصه بدین قدّ کمان‌وار همه شب
حلاج صفت پنبه‌زدن بود مراکار
من تکیه چو بهمن زده بر تخت ‌کیانی
وانان چو فرامرز شده بر زبر دار
تا زان تل و ماهور برون رانم شبدیز
مهمیز زدم بر فرس نفس ستمکار
نردیک‌‌ اذان سحر از جای بجستم
گفتم بهلم نقشی ازین نادره‌ کردار
از جیب قلمدان به‌در آوردم چابک
مانند دبیری‌ که بود کاتب اسرار
بر صفحهٔ سیمین سرینشان بنوشتم
نام و لقب خویش‌ که النار ولاالعار
وانگه ز پی توشهٔ ره بوسهٔ چندی
برداشتم از ساق و سرین و لب و رخسار
وایدون به یقینم‌ که بر الواح سرینشان
باقی بود آن نقش چو بر آینه زنگار
چون نام مرا صبح ببینند نوشته
گویند زهی شاعرک شبرو عیار
باری همه را داغ غلامی بنهادم
کز صحبت منشان نبود زین سپس انکار
و یدون همه را در عوض جامه و جیره
طومار غزل می‌دهم وکاغذ اشعار
لیکن به سر و جان تو ای ترک که امروز
کردم بدل از هرگنه رفته ستغفار
زیراکه دلی تا زگنه پاک نگردد
آورد نیارد به زبان مدح جهاندار