عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۷۵ - در مرثیهٔ قدوة الحکماء کافیالدین عم خویش
خرمی در جوهر عالم نخواهی یافتن
مردمی در گوهر آدم نخواهی یافتن
روی در دیوار عزلت کن، در هم دم مزن
کاندرین غمخانه کس همدم نخواهی یافتن
تا درون چار طاق خیمهٔ پیروزهای
طبع را بیچار میخ غم نخواهی یافتن
پای در دامان غم کش کز طراز بیغمی
آستین دست کس معلم نخواهی یافتن
آه را در تنگنای لب به زندان کن از آنک
ماجرای درد را محرم نخواهی یافتن
با جراحت چون بهایم ساز در بیمرهمی
کز جهان مردمی مرهم نخواهی یافتن
نیک عهدی در زمین شد جامهٔ جان چاک زن
کز فلک زین صعبتر ماتم نخواهی یافتن
از وفا رنگی نیابی در نگارستان چرخ
رنگ خود بگذار، بویی هم نخواهی یافتن
هر زمان از هاتفی آواز میآید تو را
کاندر این مرکز دل خرم نخواهی یافتن
قاف تا قاف جهان بینی شب وحشت چنانک
تا دم صورش سپیدهدم نخواهی یافتن
تاج دولت بایدت زر سلامت جوی لیک
آن زر اندر بوتهٔ عالم نخواهی یافتن
تا چو هدهد تاجداری بایدت در حلق دل
طوطی آسا طوق آتش کم نخواهی یافتن
خشکسال آرزو را فتح باب از دیده ساز
کان گلستان را ازین به نم نخواهی یافتن
حلقهٔ تنگ است درگاه جهان را لاجرم
تا در اویی قامتت بیخم نخواهی یافتن
جان نالان را به داروخانهٔ گردون مبر
کز کفش جان داروی بیسم نخواهی یافتن
عافیت زان عالم است اینجا مجوی از بهر آنک
نوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتن
های خاقانی، بنای عمر بر یخ کردهاند
زو فقع مگشای چون محکم نخواهی یافتن
دهر گو در خون نشین و چرخ گو در خاک شو
چون ازین و آن وجود عم نخواهی یافتن
فیلسوف اعظم و حرز امم کز روی وهم
جای او جز گنبد اعظم نخواهی یافتن
دفتر حکمت بر آتش نه که او چون باد شد
جام را بر سنگ زن چو جم نخواهی یافتن
رخش دانش را ببر دنبال و پی برکش ازآنک
هفت خوان عقل را رستم نخواهی یافتن
چرخ طفل مکتب او بود و او پیر خرد
لیکن از پیران چنو معظم نخواهی یافتن
صد هزاران خاتم ار خواهی توانی یافت لیک
نقش جم بر هیچیک خاتم نخواهی یافتن
چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت
اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن
سوخت کیوان از دریغ او چنان کورا دگر
بر نگار این کهن طارم نخواهی یافتن
مشتری از بس کز این غم ریخت خون اندر کنار
مصحفش را جز به خون معجم نخواهی یافتن
از دریغ آنکه روح و جسم او از هم گسست
چار ارکان را دگر باهم نخواهی یافتن
مردمی در گوهر آدم نخواهی یافتن
روی در دیوار عزلت کن، در هم دم مزن
کاندرین غمخانه کس همدم نخواهی یافتن
تا درون چار طاق خیمهٔ پیروزهای
طبع را بیچار میخ غم نخواهی یافتن
پای در دامان غم کش کز طراز بیغمی
آستین دست کس معلم نخواهی یافتن
آه را در تنگنای لب به زندان کن از آنک
ماجرای درد را محرم نخواهی یافتن
با جراحت چون بهایم ساز در بیمرهمی
کز جهان مردمی مرهم نخواهی یافتن
نیک عهدی در زمین شد جامهٔ جان چاک زن
کز فلک زین صعبتر ماتم نخواهی یافتن
از وفا رنگی نیابی در نگارستان چرخ
رنگ خود بگذار، بویی هم نخواهی یافتن
هر زمان از هاتفی آواز میآید تو را
کاندر این مرکز دل خرم نخواهی یافتن
قاف تا قاف جهان بینی شب وحشت چنانک
تا دم صورش سپیدهدم نخواهی یافتن
تاج دولت بایدت زر سلامت جوی لیک
آن زر اندر بوتهٔ عالم نخواهی یافتن
تا چو هدهد تاجداری بایدت در حلق دل
طوطی آسا طوق آتش کم نخواهی یافتن
خشکسال آرزو را فتح باب از دیده ساز
کان گلستان را ازین به نم نخواهی یافتن
حلقهٔ تنگ است درگاه جهان را لاجرم
تا در اویی قامتت بیخم نخواهی یافتن
جان نالان را به داروخانهٔ گردون مبر
کز کفش جان داروی بیسم نخواهی یافتن
عافیت زان عالم است اینجا مجوی از بهر آنک
نوش زنبور از دم ارقم نخواهی یافتن
های خاقانی، بنای عمر بر یخ کردهاند
زو فقع مگشای چون محکم نخواهی یافتن
دهر گو در خون نشین و چرخ گو در خاک شو
چون ازین و آن وجود عم نخواهی یافتن
فیلسوف اعظم و حرز امم کز روی وهم
جای او جز گنبد اعظم نخواهی یافتن
دفتر حکمت بر آتش نه که او چون باد شد
جام را بر سنگ زن چو جم نخواهی یافتن
رخش دانش را ببر دنبال و پی برکش ازآنک
هفت خوان عقل را رستم نخواهی یافتن
چرخ طفل مکتب او بود و او پیر خرد
لیکن از پیران چنو معظم نخواهی یافتن
صد هزاران خاتم ار خواهی توانی یافت لیک
نقش جم بر هیچیک خاتم نخواهی یافتن
چشم ما خون دل و خون جگر از بس که ریخت
اکحل و شریان ما را دم نخواهی یافتن
سوخت کیوان از دریغ او چنان کورا دگر
بر نگار این کهن طارم نخواهی یافتن
مشتری از بس کز این غم ریخت خون اندر کنار
مصحفش را جز به خون معجم نخواهی یافتن
از دریغ آنکه روح و جسم او از هم گسست
چار ارکان را دگر باهم نخواهی یافتن
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۷ - مطلع دوم
سر تابوت مرا باز گشائید همه
خود ببینید و به دشمن بنمائید همه
بر سر سبزهٔ باغ رخ من کبک مثال
زار نالید که کبکان سرائید همه
پس بگوئید ز من با پدر و مادر من
که چه دلسوخته و رنج هبائید همه
بدرود ای پدر و مادرم، از من بدرود
که شدم فانی و در دام فنائید همه
خط سیه کرده تظلم به در چرخ برید
که شما در خط این سبزه وطائید همه
بس کز آتش سری و باد کلاهی فلک
بر سر خاک ز خون لعل قبائید همه
خاک من غرقهٔ خون گشت مگریید دگر
بس کنید از جزع ار اهل جزائید همه
چون درخت رز اگرتان رگ جان ببریدند
آب چندان ز رگ چشم چه زائید همه
گر من از خرمن عمرم شده بر باد چو کاه
جای شکر است که چون دانه بجائید همه
من عطای ملک العرش بدم نزد شما
صبر کم گشت که گم کرده عطائید همه
ای طبیبان غلط گوی چه گویم که شما
نامبارک دم و ناساز دوائید همه
اثر عود صلیب و خط ترساست خطا
ور مسیحید که در عین خطائید همه
ای حکیمان رصد بین خط احکام شما
همه یاوه است و شما یاوه درائید همه
خانهٔ طالع عمرم ششم و هشتم کید
چون ندیدید که جاماسب دهائید همه
ای کرامات فروشان دم افسون شما
علت افزود که معلول ریائید همه
رشتهٔ تب ز گرهتان رشتهٔ جان
باز نگشاد که در بند هوائید همه
ای کسانی که ز ایام وفا میطلبید
نوشدارو طلب از زهر گیائید همه
چه شنیدید اجل را، اجل آمد گوئی
کز فنا فارغ و مشغول بقائید همه
یا شما را خط امن است و نه زین آب و گلید
که چنین سنگدل و بار خدائید همه
هم اسیر اجلید ارچه امیر اجلید
مرگ را زان چه کامیر الامرائید همه
خشت گل زیر سر و پی سپر آئید به مرگ
گر به خشت و به سپرمیر کیائید همه
هم ز بالا به چه افتید چو خورشید به شام
گر ستاره سپه و صبح لوائید همه
آبتان زیر پل مرگ گذر خواهد داشت
گرچه جیحون صفت و دجله صفائید همه
مرگ اگر پشه و مور است ازو در فزعید
گرچه پیل دژم و شیر وغائید همه
بنگرید از سر عبرت دم خاقانی را
که بدین مایه نظر دست روائید همه
خود ببینید و به دشمن بنمائید همه
بر سر سبزهٔ باغ رخ من کبک مثال
زار نالید که کبکان سرائید همه
پس بگوئید ز من با پدر و مادر من
که چه دلسوخته و رنج هبائید همه
بدرود ای پدر و مادرم، از من بدرود
که شدم فانی و در دام فنائید همه
خط سیه کرده تظلم به در چرخ برید
که شما در خط این سبزه وطائید همه
بس کز آتش سری و باد کلاهی فلک
بر سر خاک ز خون لعل قبائید همه
خاک من غرقهٔ خون گشت مگریید دگر
بس کنید از جزع ار اهل جزائید همه
چون درخت رز اگرتان رگ جان ببریدند
آب چندان ز رگ چشم چه زائید همه
گر من از خرمن عمرم شده بر باد چو کاه
جای شکر است که چون دانه بجائید همه
من عطای ملک العرش بدم نزد شما
صبر کم گشت که گم کرده عطائید همه
ای طبیبان غلط گوی چه گویم که شما
نامبارک دم و ناساز دوائید همه
اثر عود صلیب و خط ترساست خطا
ور مسیحید که در عین خطائید همه
ای حکیمان رصد بین خط احکام شما
همه یاوه است و شما یاوه درائید همه
خانهٔ طالع عمرم ششم و هشتم کید
چون ندیدید که جاماسب دهائید همه
ای کرامات فروشان دم افسون شما
علت افزود که معلول ریائید همه
رشتهٔ تب ز گرهتان رشتهٔ جان
باز نگشاد که در بند هوائید همه
ای کسانی که ز ایام وفا میطلبید
نوشدارو طلب از زهر گیائید همه
چه شنیدید اجل را، اجل آمد گوئی
کز فنا فارغ و مشغول بقائید همه
یا شما را خط امن است و نه زین آب و گلید
که چنین سنگدل و بار خدائید همه
هم اسیر اجلید ارچه امیر اجلید
مرگ را زان چه کامیر الامرائید همه
خشت گل زیر سر و پی سپر آئید به مرگ
گر به خشت و به سپرمیر کیائید همه
هم ز بالا به چه افتید چو خورشید به شام
گر ستاره سپه و صبح لوائید همه
آبتان زیر پل مرگ گذر خواهد داشت
گرچه جیحون صفت و دجله صفائید همه
مرگ اگر پشه و مور است ازو در فزعید
گرچه پیل دژم و شیر وغائید همه
بنگرید از سر عبرت دم خاقانی را
که بدین مایه نظر دست روائید همه
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۹ - در شکایت از زمان و مذمت اقران
در این منزل اهل وفائی نیابی
مجوی اهل کامروز جائی نیابی
عجوز جهان در نکاح فلک شد
که جز عذر زادنش رائی نیابی
بلی در زناشوئی سنگ و آهن
بجز نار بنت الزنائی نیابی
اگر کیمیای وفا جستا خواهی
جز از دست هر خاکپائی نیابی
دمی خاکپائی تو را مس کند زر
پس از خاک به کیمیائی نیابی
نفس عنبرین دار و آه آتشین زن
کزین خوشتر آب و هوائی نیابی
به آب خرد سنگ فطرت بگردان
کزین تیزتر آسیائی نیابی
در این هفت ده زیر و نه شهر بالا
ورای خرد ده کیائی نیابی
ولیکن به نه شهر اگر خانه سازی
به از دل در او کد خدائی نیابی
چه باید به شهری تنشستن که آنجا
بجز هفت ده روستائی نیابی
همه شهر و ده گر براندازی الا
علفخانهٔ چارپایی نیابی
به شب شهر غوغای یاجوج گیرد
به روزش سکندر دهائی نیابی
زنی رومی آید کند کاغذین سد
که از هندی آهن بنائی نیابی
همه شهر یاجوج گیرد دگر شب
که سد زنان را بقائی نیابی
برون ران ازین شهر و ده رخش همت
که اینجاش آب و چرائی نیابی
به همت ورای خرد شو که دل را
جز این سدرة المنتهائی نیابی
به دل به رجوع تو کان پیر دین را
بجز استقامت عصائی نیابی
فلک هم دو تا پشت پیری است کورا
عصا جز خط استوائی نیابی
دلت آفتابی کز او صدق زاید
که جز صادق ابن الذکائی نیاب
به صورت دو حرف کژ آمد دل، اما
ز دل راستگوتر گوائی نیابی
الف راست صورت صواب است لیکن
اگر کژ شود هم خطائی نیابی
نه نون و القلم هم کژ است اول آنگه
بجز راستش مقتدائی نیابی
ز دل شاهدی ساز کو را چو کعبه
همه روی بینی قفائی نیابی
چو دل کعبه کردی سر هر دو زانو
کم از مروهای یا صفائی نیابی
برو پیل پندار از کعبهٔ دل
برون ران کز این به وغائی نیابی
بیا کعبهٔ عزت دل ز عزی
تهی کن کز این به غزائی نیابی
گر از کعبه در دیر صادق دل آیی
به از دیر حاجت روائی نیابی
ور از دیر زی کعبه بیصدق پویی
به کعبه قبول دعائی نیابی
رفیق طرب را وداعی کن ار نه
ز داعی غم مرحبائی نیابی
در این جایگه غم مقیم است کورا
بجز پردهٔ دل وطائی نیابی
به دیماه خوف آتش غم سپر کن
که اینجا ربیع رجائی نیابی
چو سرسام سرد است قلب شتا را
دوا به ز قلب شتائی نیابی
به غم دل بنه کاینهٔ خاطرت را
جز از صیقل غم جلائی نیابی
غم دین زداید غم دنیی از تو
که بهتر ز غم غم زدائی نیابی
ولیکن ز هر غم مجوی انس زیرا
ز هر مرغ ملک سبائی نیابی
منه مهره کز راست بازان معنی
در این تخته نرد آشنائی نیابی
همه عاجز شش در و مهره در کف
به همت مششدر گشائی نیابی
اگر کم زنی هم به کم باش راضی
که دل را بیشی هوائی نیابی
دغا در سه شش بیش بینی ز یاران
چو یک نقش خواهی دغائی نیابی
اگر ثلثی از ربع مسکون بجوئی
وفا و کرم هیچ جائی نیابی
عقاقیر صحرای دلهاست این دو
که سازندهتر زین دوائی نیابی
دو بر گند بر یک شجر لیکن آن را
جز از فیض قدسی نمائی نیابی
ازین دو عقاقیر صحرای دلها
در این هفت دکان گیائی نیابی
وفا باری از داعی حق طلب کن
کز این ساعیان جز جفائی نیابی
کرم هم ز درگاه حق جوی کز کس
حقوق کرم را ادائی نیابی
دم عیسوی جوی کسیب جان را
ز داروی ترسا شفائی نیابی
در یوسفی زن که کنعان دل را
ز صاع لئیمان عطائی نیابی
ببر بیخ آمال تا دل نرنجد
که بر خوان دونان صلائی نیابی
خرد را چه گوئی که بر خوان دو نان
ابا بینی ار خود ابائی نیابی
چو شل کرده باشی رگ آب دیده
بصر بستهٔ توتیائی نیابی
چو گرگ اجری از پهلوی زاغ کم خور
که برخوان چنان خوش لقائی نیابی
فرشته شو ارنه پری باش باری
که همکاسه الا همائی نیابی
نکوئی مجو از کس و پس نکوئی
چنان کن که از کس جزائی نیابی
جزای نکوئی است نام نکوئی
که بالای آن در فزائی نیابی
تن شمع را روشنی سربها بس
که از طشت زر سربهائی نیابی
نه خاکی که بیرون نیاری ودیعت
اگر سیم مزد از سقائی نیابی
نه نیز آتشی کز سر خام طمعی
غذا کم پزی گر غذائی نیابی
نه عودی که خوش دم بسوزی چو عاشق
اگر چون شکر دلربائی نیابی
اسیران خاکند امیران اول
که چون خاک عبرت فزائی نیابی
به کم مدت از تاج داران اکنون
نبیره نبینی، نیائی نیابی
گدای مجرد صفت را که روزی
سرش رفت جز پادشائی نیابی
ولی پادشه را که یک لحظه از سر
کله گم شود جز گدائی نیابی
گرفتم فنا خسروی نقش اول
ز خسرو شدن جز فنائی نیابی
وگر نیز کیخسروی آخر آخر
کیانی کیان بی و بائی نیابی
ازین شیر سگ خورده شیری نبینی
وزین شوره مردم گیائی نیابی
ازین ریمن آید کرم؟ نی نیاید
ز ریم آهن اقلیمیائی نیابی
مجوی از جهان مردمی، کاین امانت
به نزدیک دور از خدائی نیابی
ندانی که تریاک چشم گوزنان
ز دندان هیچ اژدهائی نیابی
اگر کرم شب تاب آتش نماید
از آن آتش انس و سنائی نیابی
ز دو نان که برق سرابند از اول
به آخر سحاب سخائی نیابی
قضات از در ظالمان کرد فارغ
ازین دادگرتر قضائی نیابی
تو ویک تنه غربت و وحش صحرا
که از مرغ خانه نوائی نیابی
چو عیسی که غربت کند سوی بالا
بجز سوزنش رشتهٔ تائی نیابی
تو چون نام چوئی ز نان جوی بگسل
که جم را به مور اقتدائی نیابی
ببین همت سنگ آهنربا را
که آن همت از کهربائی نیابی
اگر کبریا بینی از نار شاید
ز کبریت هم کبریائی نیابی
ز خاقانی این منطق الطیر بشنو
که چون او معانی سرائی نیابی
لسان الطیور از دمش یابی ارچه
جهان را سلیمان لوائی نیابی
سخنهاش موزون عیار آمد آوخ
که ناقد به جز ژاژخائی نیابی
بلی ناقد مشک یا دهن مصری
بجز سیر یا گندنائی نیابی
گر این فصل بر کوه خوانی همانا
که جز بارک الله صدائی نیابی
بهاری است خوش چون گل نخل بندان
که از زخم خارش عنائی نیابی
مجوی اهل کامروز جائی نیابی
عجوز جهان در نکاح فلک شد
که جز عذر زادنش رائی نیابی
بلی در زناشوئی سنگ و آهن
بجز نار بنت الزنائی نیابی
اگر کیمیای وفا جستا خواهی
جز از دست هر خاکپائی نیابی
دمی خاکپائی تو را مس کند زر
پس از خاک به کیمیائی نیابی
نفس عنبرین دار و آه آتشین زن
کزین خوشتر آب و هوائی نیابی
به آب خرد سنگ فطرت بگردان
کزین تیزتر آسیائی نیابی
در این هفت ده زیر و نه شهر بالا
ورای خرد ده کیائی نیابی
ولیکن به نه شهر اگر خانه سازی
به از دل در او کد خدائی نیابی
چه باید به شهری تنشستن که آنجا
بجز هفت ده روستائی نیابی
همه شهر و ده گر براندازی الا
علفخانهٔ چارپایی نیابی
به شب شهر غوغای یاجوج گیرد
به روزش سکندر دهائی نیابی
زنی رومی آید کند کاغذین سد
که از هندی آهن بنائی نیابی
همه شهر یاجوج گیرد دگر شب
که سد زنان را بقائی نیابی
برون ران ازین شهر و ده رخش همت
که اینجاش آب و چرائی نیابی
به همت ورای خرد شو که دل را
جز این سدرة المنتهائی نیابی
به دل به رجوع تو کان پیر دین را
بجز استقامت عصائی نیابی
فلک هم دو تا پشت پیری است کورا
عصا جز خط استوائی نیابی
دلت آفتابی کز او صدق زاید
که جز صادق ابن الذکائی نیاب
به صورت دو حرف کژ آمد دل، اما
ز دل راستگوتر گوائی نیابی
الف راست صورت صواب است لیکن
اگر کژ شود هم خطائی نیابی
نه نون و القلم هم کژ است اول آنگه
بجز راستش مقتدائی نیابی
ز دل شاهدی ساز کو را چو کعبه
همه روی بینی قفائی نیابی
چو دل کعبه کردی سر هر دو زانو
کم از مروهای یا صفائی نیابی
برو پیل پندار از کعبهٔ دل
برون ران کز این به وغائی نیابی
بیا کعبهٔ عزت دل ز عزی
تهی کن کز این به غزائی نیابی
گر از کعبه در دیر صادق دل آیی
به از دیر حاجت روائی نیابی
ور از دیر زی کعبه بیصدق پویی
به کعبه قبول دعائی نیابی
رفیق طرب را وداعی کن ار نه
ز داعی غم مرحبائی نیابی
در این جایگه غم مقیم است کورا
بجز پردهٔ دل وطائی نیابی
به دیماه خوف آتش غم سپر کن
که اینجا ربیع رجائی نیابی
چو سرسام سرد است قلب شتا را
دوا به ز قلب شتائی نیابی
به غم دل بنه کاینهٔ خاطرت را
جز از صیقل غم جلائی نیابی
غم دین زداید غم دنیی از تو
که بهتر ز غم غم زدائی نیابی
ولیکن ز هر غم مجوی انس زیرا
ز هر مرغ ملک سبائی نیابی
منه مهره کز راست بازان معنی
در این تخته نرد آشنائی نیابی
همه عاجز شش در و مهره در کف
به همت مششدر گشائی نیابی
اگر کم زنی هم به کم باش راضی
که دل را بیشی هوائی نیابی
دغا در سه شش بیش بینی ز یاران
چو یک نقش خواهی دغائی نیابی
اگر ثلثی از ربع مسکون بجوئی
وفا و کرم هیچ جائی نیابی
عقاقیر صحرای دلهاست این دو
که سازندهتر زین دوائی نیابی
دو بر گند بر یک شجر لیکن آن را
جز از فیض قدسی نمائی نیابی
ازین دو عقاقیر صحرای دلها
در این هفت دکان گیائی نیابی
وفا باری از داعی حق طلب کن
کز این ساعیان جز جفائی نیابی
کرم هم ز درگاه حق جوی کز کس
حقوق کرم را ادائی نیابی
دم عیسوی جوی کسیب جان را
ز داروی ترسا شفائی نیابی
در یوسفی زن که کنعان دل را
ز صاع لئیمان عطائی نیابی
ببر بیخ آمال تا دل نرنجد
که بر خوان دونان صلائی نیابی
خرد را چه گوئی که بر خوان دو نان
ابا بینی ار خود ابائی نیابی
چو شل کرده باشی رگ آب دیده
بصر بستهٔ توتیائی نیابی
چو گرگ اجری از پهلوی زاغ کم خور
که برخوان چنان خوش لقائی نیابی
فرشته شو ارنه پری باش باری
که همکاسه الا همائی نیابی
نکوئی مجو از کس و پس نکوئی
چنان کن که از کس جزائی نیابی
جزای نکوئی است نام نکوئی
که بالای آن در فزائی نیابی
تن شمع را روشنی سربها بس
که از طشت زر سربهائی نیابی
نه خاکی که بیرون نیاری ودیعت
اگر سیم مزد از سقائی نیابی
نه نیز آتشی کز سر خام طمعی
غذا کم پزی گر غذائی نیابی
نه عودی که خوش دم بسوزی چو عاشق
اگر چون شکر دلربائی نیابی
اسیران خاکند امیران اول
که چون خاک عبرت فزائی نیابی
به کم مدت از تاج داران اکنون
نبیره نبینی، نیائی نیابی
گدای مجرد صفت را که روزی
سرش رفت جز پادشائی نیابی
ولی پادشه را که یک لحظه از سر
کله گم شود جز گدائی نیابی
گرفتم فنا خسروی نقش اول
ز خسرو شدن جز فنائی نیابی
وگر نیز کیخسروی آخر آخر
کیانی کیان بی و بائی نیابی
ازین شیر سگ خورده شیری نبینی
وزین شوره مردم گیائی نیابی
ازین ریمن آید کرم؟ نی نیاید
ز ریم آهن اقلیمیائی نیابی
مجوی از جهان مردمی، کاین امانت
به نزدیک دور از خدائی نیابی
ندانی که تریاک چشم گوزنان
ز دندان هیچ اژدهائی نیابی
اگر کرم شب تاب آتش نماید
از آن آتش انس و سنائی نیابی
ز دو نان که برق سرابند از اول
به آخر سحاب سخائی نیابی
قضات از در ظالمان کرد فارغ
ازین دادگرتر قضائی نیابی
تو ویک تنه غربت و وحش صحرا
که از مرغ خانه نوائی نیابی
چو عیسی که غربت کند سوی بالا
بجز سوزنش رشتهٔ تائی نیابی
تو چون نام چوئی ز نان جوی بگسل
که جم را به مور اقتدائی نیابی
ببین همت سنگ آهنربا را
که آن همت از کهربائی نیابی
اگر کبریا بینی از نار شاید
ز کبریت هم کبریائی نیابی
ز خاقانی این منطق الطیر بشنو
که چون او معانی سرائی نیابی
لسان الطیور از دمش یابی ارچه
جهان را سلیمان لوائی نیابی
سخنهاش موزون عیار آمد آوخ
که ناقد به جز ژاژخائی نیابی
بلی ناقد مشک یا دهن مصری
بجز سیر یا گندنائی نیابی
گر این فصل بر کوه خوانی همانا
که جز بارک الله صدائی نیابی
بهاری است خوش چون گل نخل بندان
که از زخم خارش عنائی نیابی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۷ - در مذمت آب و هوای ری گوید
خاک سیاه بر سر آب و هوای ری
دور از مجاوران مکارم نمای ری
در خون نشستهام که چرا خوش نشستهام
این خواندگان خلد به دوزخ سرای ری
آن را که تن به اب و هوای ری آورند
دل آب و جان هوا شد از آب و هوای ری
ری نیک بد ولیک صدورش عظیم نیک
من شاکر صدور و شکایت فزای ری
نیک آمدم به ری، بد ری بین به جای من
ایکاش دانمی که چه کردم به جای ری
عقرب نهند طالع ری من ندانم آن
دانم که عقرب تن من شد لقای ری
سرد است زهر عقرب و از بخت من مرا
تبهای گرم زاد ز زهر جفای ری
ای جان ری فدای تن پاک اصفهان
وی خاک اصفهان حسد توتیای ری
از خاص و عام ری همه انصاف دیدهام
جور من است ز آب و گل جان گزای ری
میر منند و صدر منند و پناه من
سادات ری، ائمهٔ ری، اتقیای ری
هم لطف و هم قبول و هم اکرام یافتم
ز احرار ری و افاضل ری و اولیای ری
از بس مکان که داده و تمکین که کردهاند
خشنودم از کیای ری و ازکیای ری
چون نیست رخصه سوی خراسان شدن مرا
هم باز پس شوم نکشم پس بلای ری
گر باز رفتنم سوی تبریز اجازت است
شکرانه گویم از کرم پادشای ری
ری در قفای جان من افتاد و من به جهد
جان میبرم که تیغ اجل در قفای ری
دیدم سحرگهی ملک الموت را که پای
بیکفش میگریخت ز دست و بای ری
گفتم تو نیز؟ گفت چو ری دست برگشاد
بویحیی ضعیف چه باشد به پای ری
دور از مجاوران مکارم نمای ری
در خون نشستهام که چرا خوش نشستهام
این خواندگان خلد به دوزخ سرای ری
آن را که تن به اب و هوای ری آورند
دل آب و جان هوا شد از آب و هوای ری
ری نیک بد ولیک صدورش عظیم نیک
من شاکر صدور و شکایت فزای ری
نیک آمدم به ری، بد ری بین به جای من
ایکاش دانمی که چه کردم به جای ری
عقرب نهند طالع ری من ندانم آن
دانم که عقرب تن من شد لقای ری
سرد است زهر عقرب و از بخت من مرا
تبهای گرم زاد ز زهر جفای ری
ای جان ری فدای تن پاک اصفهان
وی خاک اصفهان حسد توتیای ری
از خاص و عام ری همه انصاف دیدهام
جور من است ز آب و گل جان گزای ری
میر منند و صدر منند و پناه من
سادات ری، ائمهٔ ری، اتقیای ری
هم لطف و هم قبول و هم اکرام یافتم
ز احرار ری و افاضل ری و اولیای ری
از بس مکان که داده و تمکین که کردهاند
خشنودم از کیای ری و ازکیای ری
چون نیست رخصه سوی خراسان شدن مرا
هم باز پس شوم نکشم پس بلای ری
گر باز رفتنم سوی تبریز اجازت است
شکرانه گویم از کرم پادشای ری
ری در قفای جان من افتاد و من به جهد
جان میبرم که تیغ اجل در قفای ری
دیدم سحرگهی ملک الموت را که پای
بیکفش میگریخت ز دست و بای ری
گفتم تو نیز؟ گفت چو ری دست برگشاد
بویحیی ضعیف چه باشد به پای ری
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۸
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۰
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱۶
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۶
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۲
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۷۷
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۹
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۹
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۶
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲۰
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۳۵
خاقانی : ترجیعات
شمارهٔ ۱ - در مدح جلال الدین اخستان شروان شاه
جام ز می دو قله کن خاص برای صبحدم
فرق مکن دو قبله دان جام و صفای صبحدم
بر تن چنگ بند رگ وز رگ خم گشای خون
کآتش و مشک زد به هم نافهگشای صبحدم
جام چو دور آسمان درده و زمین فشان
جرعه چنان که برچکد خون به قفای صبحدم
چرخ قرابهٔ تهی است پارهٔ خاک در میان
پری آن قرابه ده جرعه برای صبحدم
حلق و لب قنینه بین سرفهکنان و خنده زن
خنده بهار عیش دان، سرفه نوای صبحدم
ساقی اگر نه سیب تر بر سر آتش افکند
این همه بوی چون دهد می به هوای صبحدم
صورت جام و باده بین معجز دست ساقیان
ماه نو و شفق نگر نور فزای صبحدم
باده به گوش ماهیی بیش مده که در جهان
هیچ نهنگ بحرکش نیست سزای صبحدم
صبح شد از وداع شب با دم سرد و خون دل
جامه دران گرفت کوه، اینت وفای صبحدم
شمع که در عنان شب زردهٔ بش سیاه بود
از لگد براق جم، مرد بقای صبحدم
موکب صبح را فلک دید رکابدار شه
داد حلی اختران نعل بهای صبحدم
شاه معظم اخستان شهر گشای راستین
داد ده ظفر ستان، ملک خدای راستین
رطل کشان صبح را نزل و نوای تازه بین
زخمه زنان بزم را ساز و نوای تازه بین
رنگ بشد ز مشک شب بوی نماند لاجرم
باد برآبگون صدف غالیهسای تازه بین
بید بسوز و باده کن راوق و لعل باده را
چون دم مشک و عود تر عطر فزای تازه بین
سوخته بید و بادهبین رومی و هندویی بهم
عشرت زنگیانه را برگ و نوای تازه بین
نافهٔ چین کلید زد صبح و کلید عیش را
بر در عدهدار خم قفل گشای تازه بین
ترک سلاح پوش را زلف چو برهم اوفتد
عقل صلاح کوش را مست هوای تازه بین
شاهد روز کز هوا غالیهگون غلاله شد
شاهد توست جام می زو تو هوای تازه بین
نیست جهان تنگ را جای طرب که دم زنی
ز آن سوی خیمهٔ فلک خم زن و جای تازه بین
زیر پل فلک مجوی آب وفا ز جوی کس
بگذر از این پل کهن آب وفای تازه بین
لهجهٔ راوی مرا منطق طیر در زبان
بر در شاه جم نگین، تحفه دعای تازه بین
قلعهٔ گلستان شه قلهٔ بوقبیس دان
حصن شما خیش حرم کعبه سرای تازه بین
رستم کیقباد فر حیدر مصطفی ظفر
همره رخش و دل دلش فتح و غزای راستین
بر ره قول کاسهگر نوای نو زند
بر سر خوانچهٔ طرب مرغ صلای نو زند
مرغ قنینه چون زبان در دهن قدح کند
جان قدح به صد زبان لاف صفای نو زند
طاس چو بحر بصره بین جزر و مدش به جرعهای
ساحل خاک را ز در موج عطای نو زند
بزم چو هشت باغ بین باده چهار جوی دان
خاصه که ساز عاشقان حور لقای نو زند
سنگ به لشکر افکند منهی عقل و آخرش
قاضی لشکر مغان حد جفای نو زند
و آن می عقل دزد هم نقب زند سرای غم
لاجرمش صفیر خوش چنگ سرای نو زند
چنگ بریشمین سلب کرده پلاس دامنش
چون تن زاهدان کز او بوی ریای نو زند
نای چو زاغ کنده پر نغز نوا چو بلبلان
زاغ که بلبلی کند طرفه نوای نو زند
دست رباب را مجس تیز و ضعیف و هر نفس
نبضشناس بر رگش نیش عنای نو زند
بربط اگر دم از هوا زد به زبان بیدهان
نی به دهان بی زبان دم ز هوای نو زند
چنبر دف شود فلک مطرب بزم شاه را
ماه دو تا سبو کشد زهره ستای نو زند
شاه خزر گشای را هند و خزر شرف دهد
بر پسر سبکتکین هند گشای راستین
جام و تنوره بین به هم باغ و سرای زندگی
ز آتش و می بهار و گل زاده برای زندگی
بر در درج خط قدح از افق تنوره بین
عکس دو آفتاب را نورفزای زندگی
حجرهٔ آهنین نگر، حقهٔ آبگینه بین
لعل در این و زر در آن، کیسهگشای زندگی
جام پری در آهن است از همه طرفهتر ولی
نقش پری به شیشه بین سحرنمای زندگی
دائرهٔ تنوره بین ریخته نقطههای زر
کرده چو سطح آسمان خط سرای زندگی
شبه سپید باز بین بر سر کوه پر طلا
باز سپید روز بین بسته قبای زندگی
قطره و میغ تیره بین شیره سفید و تخمه کان
عالم دردمند را کرده دوای زندگی
سال نو است و قرص خور خوانچهٔ ماهی افکند
وز بره خوان نو نهد بهر نوای زندگی
تابهٔ زر ندیدهای بر سر ماهی آمده
چشمهٔ خور به حوت بین وقت صفای زندگی
ابر چو پیل هندوان آمد و باد پیلبان
دیمه روس طبع را کشته به پای زندگی
روز یکم ز سال نو جشن سکندر دوم
خاک ز جمرهٔ سوم کرده قضای زندگی
شاه سکندر هدی، چشمهٔ خضر رای او
بیظلمات چشمه بین زاده ز رای راستین
ای به هزار جان دلم مست وفای روی تو
خانهٔ جان به چار حد وقف هوای روی تو
رشتهٔ جان برون کشم هر مژه سوزنی کنم
دیده بدوزم از جهان بهر وفای روی تو
تا چو کبوتران مرا بام تو نقش دیده شد
کافرم ار طلب کنم کعبه به جای روی تو
گرچه چو پشت آینه حلقه به گوش تو شدم
آینه کردم اشک را خاص برای روی تو
از همه تا همه مرا نیم دل است و یک نفس
هر دو به مهر کردهام بهر رضای روی تو
قفل به سینه برزدم کوست خزینهٔ غمت
قفل خزینه ساختم دستگشای روی تو
غمزه زنان چو بگذری سنبله موی و مه قفا
روی بتان قفا شود پیش صفای روی تو
چون به قفای جان دود عمر به پای روز وشب
عمر فشان همی دود جان به قفای روی تو
هر که نظارهٔ تو شد دست بریده میشود
یوسف عهدی و جهان نیم بهای روی تو
هستی خاقنی اگر نیست شد از تو جو به جو
بر دل او به نیم جو باد بقای روی تو
سمع خدایگان شود چون دهن تو گنج در
چون به زبان من رود مدح و ثنای روی تو
پانصد هجرت از جهان هیچ ملک چنو نزاد
از خلفای سلطنت تا خلفای راستین
نیست به پای چون منی راه هوای چون تویی
خود نرسد به هر سری تیغ جفای چون تویی
دل چه سگ است تا بر او قفل وفای تو زنم
کی رسد آن خرابه را قفل وفای چون تویی
بوسه خرانت را همه زر تر است در دهن
وان من است خشک جان بوسه بهای چون تویی
گر چه چراغ در دهن زر عیار دارمی
کی شودی لبم محک از کف پای چون تویی
گه گه اگر زکات لب بوسه دهی به بنده ده
تا به خراج ری زنم لاف عطای چون تویی
همچو سپند پیش تو سوزم و رقص میکنم
خود به فدا چنین شود مرد برای چون تویی
گفتی اگرچه خستهای غم مخور این سخن سزد
خود به دلم گذر کند غم به بقای چون تویی
با همه خستگی دلم بوسه رباید از لبت
گربهٔ شیردل نگر لقمه ربای چون تویی
نوبهٔ خواجگی زنم بهر هوای تو مگر
نشکند از شکستگان قدر هوای چون تویی
بر سر خاقانی اگر دست فرو کنی سزد
کوست دلی و نیم جان روی نمای چون تویی
از تو به بارگاه شه لاف دو کون میزنم
کم ز خراج این دوده نزل گدای چون تویی
از شه عیسوی نفس عازر ملک زنده شد
معجزه را همین قدر هست گوای راستین
اهل نماند بر زمین، اینت بلای آسمان
خاک بر آسمان فشان هم ز جفای آسمان
چون پس هر هزار سال اهل دلی نیاورد
این همه جان چه میکند دور برای آسمان
ای مه مگو کآسمان اهل برون نمیدهد
اهل که نامد از عدم چیست خطای آسمان
کوه کوه میرسد، چون نرسد دل به دل؟
غصهٔ بیدلی نگر هم ز عنای آسمان
با همه دل شکستگی روی به آسمان کنم
آه که قبلهٔ دگر نیست ورای آسمان
محنت و حال ناپسند، اینت فتوح روز و شب
پلپل و چشم دردمند، اینت دوای آسمان
باد دریغ در دلم کشت چراغ زندگی
بوی چراغ کشته شد سوی هوای آسمان
بر سر پای جان کنان گردم و طالع مرا
پا و سری پدید نه چون سر و پای آسمان
گرچه به موئی آسمان داشتهاند بر سرم
موی به موی دیدهام تعبیههای آسمان
زعم من است کآسمان سجدهٔ سگدلان کنم
زان چو دم سگان بود پشت دوتای آسمان
بس که قفای آسمان خوردم و یافتم ادب
تا ادب اذ السما کوفت قفای آسمان
جیب دریده میرود گرد قوارهٔ زمین
بو که رسم به محرمی زیر وطای آسمان
نیست فرود آسمان محرم هیچ نالهای
نالهٔ خاقانی از آن رفت ورای آسمان
یا کند آسمان قضا عمر مرا که شد به غم
یا کنم از بقای شه دفع قضای آسمان
از گهر یزیدیان زاده علی شجاعتی
کز سر ذوالفقار او زاده قضای راستین
تاجور جهان چو جم تخت خدای مملکت
خاتم دیوبند او بند گشای مملکت
انس و پریش چون ملک زلهربای مائده
دام و ددش چو مورچه هدیه فزای مملکت
دیودلان سرکشش حامل عرش سلطنت
مرغ پران ترکشش پیک سبای مملکت
افسر گوهر کیان، گوهر افسر سران
خاک درش چو کیمیا بیش بهای مملکت
عقل که دید طلعتش حرز بر او دمید و گفت
اینت شه ملک سپه، عرش لوای مملکت
گفت جهانش ای ملک تو ز کیانی از کیان
گفت ز تخم آرشم نجل بقای مملکت
گفت به تیغش آسمان کای گهری تو کیستی
گفت من آتش اجل زهر گیای مملکت
گرچه به باطل اختران افسر عاجزان برند
اوست مظفری به حق خانه خدای مملکت
مار به ظلم اگر برد خایهٔ موش ناسزا
جان پلنگ چون برد کوست سزای مملکت
مشتری از پی ملک کرد سجل خط بقا
بست بنات نعش را عقد برای مملکت
بدر ستاره لشکر است اوج طراز آسمان
بحر نهنگ خنجر است ابر سخای مملکت
بدر چو شعری سیم بحر چو کسری دوم
دولت ظلم کاه او عدل فزای راستین
چون شه پیلتن کشد تیغ برای معرکه
غازی هند را نهد پیل به جای معرکه
بینی از اژدها دلان صف زدگان چو مورچه
خایهٔ مورچه شده چرخ ورای معرکه
تیغ نیام بفکند چون گه حشر تن کفن
راست چو صور دردمند از سر نای معرکه
اسب به چار صولجان گوی زمین کند هبا
طاق فلک به پا کند هم به هبای معرکه
بیشه ستان نیزهها ایمن از آتش سنان
شیردلان ز نیزهها بیشه فزای معرکه
قلزم تیغها زده موج به فتح باب کین
زاده ز موج تیغها صاعقه زای معرکه
تیغ کبود غرق خون صوفی کار آب کن
زاغ سیاه پوش را گفته صلای معرکه
مغز سران کدوی خشک اشک یلان زرشک تر
زین دو به تیغ چون نمک پخته ابای معرکه
تختهٔ خاک رزم را جذر اصم شده ظفر
خنجر شه چو هندوئی جذر گشای معرکه
رایت شه تذرو وش لیک عقاب حملهبر
پرچم شه غراب گون لیک همای معرکه
رشتهٔ جان دشمنان مهرهٔ پشت گردنان
چون به هم آورد کند عقد برای معرکه
حلقهٔ تن عدوی او بر سر شه ره اجل
شه چو سماک نیزهور حلقه ربای راستین
عرش نگر به جای تخت آمده پای شاه را
کعبه نگر به قبله درساخته جای شاه را
جام کیان به دست شه زمزم مکیان شده
بر مکیان زکات چین گنج عطای شاه را
برده مهندس بقا ز آن سوی خطهٔ فلک
خندق حصن ملک را حد سرای شاه را
چون ز سواد شابران سوی خزر سپه کشد
روس والان نهند سر خدمت پای شاه را
ور به سریر بگذرد رایت شاه صاحبش
تاج و سریر خود نهد نعل بهای شاه را
هود هدایت است شاه اهل سریر عادیان
صرصر رستخیز دان قوت رای شاه را
چرخ چو باز ازرق است این شب و روز چون دو سگ
باز و سگاند نامزد صید و هوای شاه را
مرغ که آبکی خورد سر سوی آسمان کند
گوئی اشارتی است آن بهر دعای شاه را
دهر شکست پشت من نیست به رویش آب شرم
ورنه چنین نداشتی مدح سرای شاه را
چرخ چرا به خاک زد گوهر شب چراغ من
کافسر گوهران کنم در ثنای شاه را
دیدهٔ شرق و غرب را بر سخنم نظر بود
آه که نیست این نظر عین رضای شاه را
دزد بیان من بود هرکه سخنوری کند
شاه سخنوران منم شاه ستای راستین
باد مثال را حکم قضای ایزدی
بر سر هر مثال او مهر رضای ایزدی
هفت فلک به خدمتش یکدل و تا ابد زده
چار ملک سه نوبتش در دو سرای ایزدی
رخنه ز دست هیبتش ناخن شیر آسمان
ناخن دست همتش بحر عطای ایزدی
باد دل جهانیان والهٔ نور طلعتش
چون نظر بهشتیان مست لقای ایزدی
قوت روان خسروان شمهٔ خاک درگهش
چون غذی ملائکه باد ثنای ایزدی
باد چو باد عیسوی گرد سم براق او
ای پی چشم درد جان شاف شفای ایزدی
خامهٔ مار پیکرش باد رقیب گنج دین
مهره و زهر در سرش درد و دوای ایزدی
کرده ضمان ازو ظفر فتح و سریر و روس را
او به فزودن ظفر شکرفزای ایزدی
چرخ ز خنجر زحل ساخته درع دولتش
آینههای درع او فر و بهای ایزدی
دهر ز چرخ اطلسش کرده ردای کبریا
نقش طراز آن ردا عین بقای ایزدی
شاه جهان گشای را از شب و روز آن جهان
باد هزار سال عمر، اینت دعای راستین
فرق مکن دو قبله دان جام و صفای صبحدم
بر تن چنگ بند رگ وز رگ خم گشای خون
کآتش و مشک زد به هم نافهگشای صبحدم
جام چو دور آسمان درده و زمین فشان
جرعه چنان که برچکد خون به قفای صبحدم
چرخ قرابهٔ تهی است پارهٔ خاک در میان
پری آن قرابه ده جرعه برای صبحدم
حلق و لب قنینه بین سرفهکنان و خنده زن
خنده بهار عیش دان، سرفه نوای صبحدم
ساقی اگر نه سیب تر بر سر آتش افکند
این همه بوی چون دهد می به هوای صبحدم
صورت جام و باده بین معجز دست ساقیان
ماه نو و شفق نگر نور فزای صبحدم
باده به گوش ماهیی بیش مده که در جهان
هیچ نهنگ بحرکش نیست سزای صبحدم
صبح شد از وداع شب با دم سرد و خون دل
جامه دران گرفت کوه، اینت وفای صبحدم
شمع که در عنان شب زردهٔ بش سیاه بود
از لگد براق جم، مرد بقای صبحدم
موکب صبح را فلک دید رکابدار شه
داد حلی اختران نعل بهای صبحدم
شاه معظم اخستان شهر گشای راستین
داد ده ظفر ستان، ملک خدای راستین
رطل کشان صبح را نزل و نوای تازه بین
زخمه زنان بزم را ساز و نوای تازه بین
رنگ بشد ز مشک شب بوی نماند لاجرم
باد برآبگون صدف غالیهسای تازه بین
بید بسوز و باده کن راوق و لعل باده را
چون دم مشک و عود تر عطر فزای تازه بین
سوخته بید و بادهبین رومی و هندویی بهم
عشرت زنگیانه را برگ و نوای تازه بین
نافهٔ چین کلید زد صبح و کلید عیش را
بر در عدهدار خم قفل گشای تازه بین
ترک سلاح پوش را زلف چو برهم اوفتد
عقل صلاح کوش را مست هوای تازه بین
شاهد روز کز هوا غالیهگون غلاله شد
شاهد توست جام می زو تو هوای تازه بین
نیست جهان تنگ را جای طرب که دم زنی
ز آن سوی خیمهٔ فلک خم زن و جای تازه بین
زیر پل فلک مجوی آب وفا ز جوی کس
بگذر از این پل کهن آب وفای تازه بین
لهجهٔ راوی مرا منطق طیر در زبان
بر در شاه جم نگین، تحفه دعای تازه بین
قلعهٔ گلستان شه قلهٔ بوقبیس دان
حصن شما خیش حرم کعبه سرای تازه بین
رستم کیقباد فر حیدر مصطفی ظفر
همره رخش و دل دلش فتح و غزای راستین
بر ره قول کاسهگر نوای نو زند
بر سر خوانچهٔ طرب مرغ صلای نو زند
مرغ قنینه چون زبان در دهن قدح کند
جان قدح به صد زبان لاف صفای نو زند
طاس چو بحر بصره بین جزر و مدش به جرعهای
ساحل خاک را ز در موج عطای نو زند
بزم چو هشت باغ بین باده چهار جوی دان
خاصه که ساز عاشقان حور لقای نو زند
سنگ به لشکر افکند منهی عقل و آخرش
قاضی لشکر مغان حد جفای نو زند
و آن می عقل دزد هم نقب زند سرای غم
لاجرمش صفیر خوش چنگ سرای نو زند
چنگ بریشمین سلب کرده پلاس دامنش
چون تن زاهدان کز او بوی ریای نو زند
نای چو زاغ کنده پر نغز نوا چو بلبلان
زاغ که بلبلی کند طرفه نوای نو زند
دست رباب را مجس تیز و ضعیف و هر نفس
نبضشناس بر رگش نیش عنای نو زند
بربط اگر دم از هوا زد به زبان بیدهان
نی به دهان بی زبان دم ز هوای نو زند
چنبر دف شود فلک مطرب بزم شاه را
ماه دو تا سبو کشد زهره ستای نو زند
شاه خزر گشای را هند و خزر شرف دهد
بر پسر سبکتکین هند گشای راستین
جام و تنوره بین به هم باغ و سرای زندگی
ز آتش و می بهار و گل زاده برای زندگی
بر در درج خط قدح از افق تنوره بین
عکس دو آفتاب را نورفزای زندگی
حجرهٔ آهنین نگر، حقهٔ آبگینه بین
لعل در این و زر در آن، کیسهگشای زندگی
جام پری در آهن است از همه طرفهتر ولی
نقش پری به شیشه بین سحرنمای زندگی
دائرهٔ تنوره بین ریخته نقطههای زر
کرده چو سطح آسمان خط سرای زندگی
شبه سپید باز بین بر سر کوه پر طلا
باز سپید روز بین بسته قبای زندگی
قطره و میغ تیره بین شیره سفید و تخمه کان
عالم دردمند را کرده دوای زندگی
سال نو است و قرص خور خوانچهٔ ماهی افکند
وز بره خوان نو نهد بهر نوای زندگی
تابهٔ زر ندیدهای بر سر ماهی آمده
چشمهٔ خور به حوت بین وقت صفای زندگی
ابر چو پیل هندوان آمد و باد پیلبان
دیمه روس طبع را کشته به پای زندگی
روز یکم ز سال نو جشن سکندر دوم
خاک ز جمرهٔ سوم کرده قضای زندگی
شاه سکندر هدی، چشمهٔ خضر رای او
بیظلمات چشمه بین زاده ز رای راستین
ای به هزار جان دلم مست وفای روی تو
خانهٔ جان به چار حد وقف هوای روی تو
رشتهٔ جان برون کشم هر مژه سوزنی کنم
دیده بدوزم از جهان بهر وفای روی تو
تا چو کبوتران مرا بام تو نقش دیده شد
کافرم ار طلب کنم کعبه به جای روی تو
گرچه چو پشت آینه حلقه به گوش تو شدم
آینه کردم اشک را خاص برای روی تو
از همه تا همه مرا نیم دل است و یک نفس
هر دو به مهر کردهام بهر رضای روی تو
قفل به سینه برزدم کوست خزینهٔ غمت
قفل خزینه ساختم دستگشای روی تو
غمزه زنان چو بگذری سنبله موی و مه قفا
روی بتان قفا شود پیش صفای روی تو
چون به قفای جان دود عمر به پای روز وشب
عمر فشان همی دود جان به قفای روی تو
هر که نظارهٔ تو شد دست بریده میشود
یوسف عهدی و جهان نیم بهای روی تو
هستی خاقنی اگر نیست شد از تو جو به جو
بر دل او به نیم جو باد بقای روی تو
سمع خدایگان شود چون دهن تو گنج در
چون به زبان من رود مدح و ثنای روی تو
پانصد هجرت از جهان هیچ ملک چنو نزاد
از خلفای سلطنت تا خلفای راستین
نیست به پای چون منی راه هوای چون تویی
خود نرسد به هر سری تیغ جفای چون تویی
دل چه سگ است تا بر او قفل وفای تو زنم
کی رسد آن خرابه را قفل وفای چون تویی
بوسه خرانت را همه زر تر است در دهن
وان من است خشک جان بوسه بهای چون تویی
گر چه چراغ در دهن زر عیار دارمی
کی شودی لبم محک از کف پای چون تویی
گه گه اگر زکات لب بوسه دهی به بنده ده
تا به خراج ری زنم لاف عطای چون تویی
همچو سپند پیش تو سوزم و رقص میکنم
خود به فدا چنین شود مرد برای چون تویی
گفتی اگرچه خستهای غم مخور این سخن سزد
خود به دلم گذر کند غم به بقای چون تویی
با همه خستگی دلم بوسه رباید از لبت
گربهٔ شیردل نگر لقمه ربای چون تویی
نوبهٔ خواجگی زنم بهر هوای تو مگر
نشکند از شکستگان قدر هوای چون تویی
بر سر خاقانی اگر دست فرو کنی سزد
کوست دلی و نیم جان روی نمای چون تویی
از تو به بارگاه شه لاف دو کون میزنم
کم ز خراج این دوده نزل گدای چون تویی
از شه عیسوی نفس عازر ملک زنده شد
معجزه را همین قدر هست گوای راستین
اهل نماند بر زمین، اینت بلای آسمان
خاک بر آسمان فشان هم ز جفای آسمان
چون پس هر هزار سال اهل دلی نیاورد
این همه جان چه میکند دور برای آسمان
ای مه مگو کآسمان اهل برون نمیدهد
اهل که نامد از عدم چیست خطای آسمان
کوه کوه میرسد، چون نرسد دل به دل؟
غصهٔ بیدلی نگر هم ز عنای آسمان
با همه دل شکستگی روی به آسمان کنم
آه که قبلهٔ دگر نیست ورای آسمان
محنت و حال ناپسند، اینت فتوح روز و شب
پلپل و چشم دردمند، اینت دوای آسمان
باد دریغ در دلم کشت چراغ زندگی
بوی چراغ کشته شد سوی هوای آسمان
بر سر پای جان کنان گردم و طالع مرا
پا و سری پدید نه چون سر و پای آسمان
گرچه به موئی آسمان داشتهاند بر سرم
موی به موی دیدهام تعبیههای آسمان
زعم من است کآسمان سجدهٔ سگدلان کنم
زان چو دم سگان بود پشت دوتای آسمان
بس که قفای آسمان خوردم و یافتم ادب
تا ادب اذ السما کوفت قفای آسمان
جیب دریده میرود گرد قوارهٔ زمین
بو که رسم به محرمی زیر وطای آسمان
نیست فرود آسمان محرم هیچ نالهای
نالهٔ خاقانی از آن رفت ورای آسمان
یا کند آسمان قضا عمر مرا که شد به غم
یا کنم از بقای شه دفع قضای آسمان
از گهر یزیدیان زاده علی شجاعتی
کز سر ذوالفقار او زاده قضای راستین
تاجور جهان چو جم تخت خدای مملکت
خاتم دیوبند او بند گشای مملکت
انس و پریش چون ملک زلهربای مائده
دام و ددش چو مورچه هدیه فزای مملکت
دیودلان سرکشش حامل عرش سلطنت
مرغ پران ترکشش پیک سبای مملکت
افسر گوهر کیان، گوهر افسر سران
خاک درش چو کیمیا بیش بهای مملکت
عقل که دید طلعتش حرز بر او دمید و گفت
اینت شه ملک سپه، عرش لوای مملکت
گفت جهانش ای ملک تو ز کیانی از کیان
گفت ز تخم آرشم نجل بقای مملکت
گفت به تیغش آسمان کای گهری تو کیستی
گفت من آتش اجل زهر گیای مملکت
گرچه به باطل اختران افسر عاجزان برند
اوست مظفری به حق خانه خدای مملکت
مار به ظلم اگر برد خایهٔ موش ناسزا
جان پلنگ چون برد کوست سزای مملکت
مشتری از پی ملک کرد سجل خط بقا
بست بنات نعش را عقد برای مملکت
بدر ستاره لشکر است اوج طراز آسمان
بحر نهنگ خنجر است ابر سخای مملکت
بدر چو شعری سیم بحر چو کسری دوم
دولت ظلم کاه او عدل فزای راستین
چون شه پیلتن کشد تیغ برای معرکه
غازی هند را نهد پیل به جای معرکه
بینی از اژدها دلان صف زدگان چو مورچه
خایهٔ مورچه شده چرخ ورای معرکه
تیغ نیام بفکند چون گه حشر تن کفن
راست چو صور دردمند از سر نای معرکه
اسب به چار صولجان گوی زمین کند هبا
طاق فلک به پا کند هم به هبای معرکه
بیشه ستان نیزهها ایمن از آتش سنان
شیردلان ز نیزهها بیشه فزای معرکه
قلزم تیغها زده موج به فتح باب کین
زاده ز موج تیغها صاعقه زای معرکه
تیغ کبود غرق خون صوفی کار آب کن
زاغ سیاه پوش را گفته صلای معرکه
مغز سران کدوی خشک اشک یلان زرشک تر
زین دو به تیغ چون نمک پخته ابای معرکه
تختهٔ خاک رزم را جذر اصم شده ظفر
خنجر شه چو هندوئی جذر گشای معرکه
رایت شه تذرو وش لیک عقاب حملهبر
پرچم شه غراب گون لیک همای معرکه
رشتهٔ جان دشمنان مهرهٔ پشت گردنان
چون به هم آورد کند عقد برای معرکه
حلقهٔ تن عدوی او بر سر شه ره اجل
شه چو سماک نیزهور حلقه ربای راستین
عرش نگر به جای تخت آمده پای شاه را
کعبه نگر به قبله درساخته جای شاه را
جام کیان به دست شه زمزم مکیان شده
بر مکیان زکات چین گنج عطای شاه را
برده مهندس بقا ز آن سوی خطهٔ فلک
خندق حصن ملک را حد سرای شاه را
چون ز سواد شابران سوی خزر سپه کشد
روس والان نهند سر خدمت پای شاه را
ور به سریر بگذرد رایت شاه صاحبش
تاج و سریر خود نهد نعل بهای شاه را
هود هدایت است شاه اهل سریر عادیان
صرصر رستخیز دان قوت رای شاه را
چرخ چو باز ازرق است این شب و روز چون دو سگ
باز و سگاند نامزد صید و هوای شاه را
مرغ که آبکی خورد سر سوی آسمان کند
گوئی اشارتی است آن بهر دعای شاه را
دهر شکست پشت من نیست به رویش آب شرم
ورنه چنین نداشتی مدح سرای شاه را
چرخ چرا به خاک زد گوهر شب چراغ من
کافسر گوهران کنم در ثنای شاه را
دیدهٔ شرق و غرب را بر سخنم نظر بود
آه که نیست این نظر عین رضای شاه را
دزد بیان من بود هرکه سخنوری کند
شاه سخنوران منم شاه ستای راستین
باد مثال را حکم قضای ایزدی
بر سر هر مثال او مهر رضای ایزدی
هفت فلک به خدمتش یکدل و تا ابد زده
چار ملک سه نوبتش در دو سرای ایزدی
رخنه ز دست هیبتش ناخن شیر آسمان
ناخن دست همتش بحر عطای ایزدی
باد دل جهانیان والهٔ نور طلعتش
چون نظر بهشتیان مست لقای ایزدی
قوت روان خسروان شمهٔ خاک درگهش
چون غذی ملائکه باد ثنای ایزدی
باد چو باد عیسوی گرد سم براق او
ای پی چشم درد جان شاف شفای ایزدی
خامهٔ مار پیکرش باد رقیب گنج دین
مهره و زهر در سرش درد و دوای ایزدی
کرده ضمان ازو ظفر فتح و سریر و روس را
او به فزودن ظفر شکرفزای ایزدی
چرخ ز خنجر زحل ساخته درع دولتش
آینههای درع او فر و بهای ایزدی
دهر ز چرخ اطلسش کرده ردای کبریا
نقش طراز آن ردا عین بقای ایزدی
شاه جهان گشای را از شب و روز آن جهان
باد هزار سال عمر، اینت دعای راستین
خاقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۸ - در مرثیهٔ خواجه ابوالفارس
کارم از دست پایمرد گذشت
آهم از چرخ لاجورد گذشت
همه عالم شب است خاصه مراک
روزم از آفتاب زرد گذشت
روز روشن ندیدهام ماناک
همه عمرم به چشم درد گذشت
زین دو تا مهرهٔ سپید و سیاه
که بر این سبز تخت نرد گذشت
به فغانم ز روزگار وصال
که چو باد آمد و چو گرد گذشت
هیچ حاصل به جز دریغم نیست
ز آنچه بر من ز گرم و سرد گذشت
همه آفاق آگهند که باز
کار خاقانی از نورد گذشت
خاصه کز گردش جهان ز جهان
آن جوان عمر راد مرد گذشت
جان پاکش به باغ قدس رسید
زین مغیلان سالخورد گذشت
شاهد عقل و انس روح او بود
دیده را از جهان فتوح او بود
ز آفت روزگار بر خطرم
هرچه روز است تیره روزترم
همچو خرچنگ طالع خویشم
که همه راه باز پس سپرم
دور گردون گسست بیخ و بنم
مرگ یاران شکست بال و پرم
که فروشد به قدر یک جو صبر
تا به نرخ هزار جان بخرم
چند گوئی که غم مخور ای مرد
غم مرا خورد، غم چرا نخورم
با چنین غم محال باشد اگر
خویشتن را ز زندگان شمرم
گرچه از احولی که چشم مراست
غم یک روزه را دو مینگرم
چابک استادهام به زیر فلک
مگر از چنبرش برون گذرم
من که خاقانیم به باغ جهان
عندلیبم ولیک نوحهگرم
شمع گویای من خموش نشست
من چرا بانگ بر فلک نبرم
شیر میدان و شمسهٔ مجلس
قرة العین جان ابوالفارس
مایه زهر است نوش عالم را
میوه مرگ است تخم آدم را
ای حریف عدم قدم درنه
کم زن این عالم کم از کم را
صبح محشر دمید و ما در خواب
بانگ زن خفتگان عالم را
هین که فرش فنا بگستردند
درنورد این بساط خرم را
رخنه گردان به ناوک سحری
این معلق حصار محکم را
پس به دست خروش بر تن دهر
چاک زن این قبای معلم را
رستخیز است خیز و باز شکاف
سقف ایوان و طاق طارم را
یک دم از دود آه خاقانی
نیلگون کن لباس ماتم را
گر به غربت سموم قهر اجل
خشک کرد آن، نهال پر نم را
خیز تا ز آب دیده آب زنیم
روی این تربت معظم را
دوستانش نگر که نوحهگرند
دوستانش چه که دشمنان بترند
کو مهی که آفتاب چاکر اوست
نقطهٔ خاک تیره خاور اوست
جان پاکان نثار آن خاکی
کان لطیف جهان مجاور اوست
حقهٔ گوهرار چه در خاک است
مرغ عرشی است آنچه گوهر اوست
سر تابوت باز گیر و ببین
که چه رنگ است آنچه پیکر اوست
سوسن او به گونهٔ سنبل
لالهٔ او به رنگ عبهر است
این ز گردون مبین که گردون نیز
با لباس کبود غمخور اوست
بر در آن کسی تظلم کن
که فلک شکل حلقهٔ در اوست
به سفر شد، کجا؟ به باغ بهشت
طوبی و سدره سایه گستر اوست
نزد ما هم خیال او باشد
آن کبوتر که نامهآور اوست
او خود آسود در کنار پدر
انده ما برای مادر اوست
پس ازین در روان دشمن باد
آنچه در سینهٔ برادر اوست
همه شروان شریک این دردند
دشمنان هم دریغ او خوردند
یوسفی از برادران گم شد
آفتاب از میان انجم شد
ای سلیمان بیار نوحهٔ نوح
که پری از میان مردم شد
گوهری گم شد از خزانهٔ ما
چه ز ما کز همه جهان گم شد
عیسی دوم آمده به زمین
باز بر اسمان چارم شد
موکب شهسوار خوبان رفت
لاشهٔ صبر ما دمادم شد
عالم از زخم مار فرقت او
دست بر سر زنان چو کژدم شد
نه سپهر از برای مرثیتش
ده زبان چون درخت گندم شد
در شبستان مرگ شد ز آن پیش
که به بستان به صد تنعم شد
تا کی از هجر او تظلم ما
عمر ما در سر تظلم شد
شو ترحم فرست خاقانی
خاصه کو عالم ترحم شد
دیده از شرم بر جهان نگماشت
هم ندیده جهان گذشت و گذاشت
سال عمرش دو ده نبوده هنوز
دور نه چرخ نازموده هنوز
نالهٔ زار دوستان بشنود
نغمهٔ زیر ناشنوده هنوز
به هلاکش بیازموده جهان
او جهان را نیازموده هنوز
شد به ناگه ربودهٔ ایام
بر ز ایام ناربوده هنوز
دید نیرنگ چرخ آینه رنگ
آینهٔ عیش نا زدوده هنوز
کفن مرگ را بسود تنش
خلعت عمر نا بسوده هنوز
روز عمرش خط فنا برخواند
خط شبرنگ نانموده هنوز
هست در چشم عالمی مانده
نقش آن پیکر ستوده هنوز
دلبرانند بر سر گورش
زلف ببریده رخ شخوده هنوز
رفت چون دود و دود حسرت او
کم نشد زین بزرگ دوده هنوز
ای عزیزان بر جهان این است
زهرش اندر گیای شیرین است
روی فریاد نیست دم مزنید
رفته رفته بود جزع مکنید
نتوانید هیچ درمان کرد
گر جهان سوز و آسمان شکنید
غلطم من چراغ دلتان مرد
شاید ار سوکوار و ممتحنید
ماهتان در صفر سیاه شده است
ز آن چو گردون کبود پیرهنید
گر صفر باز در جهان آید
رگ او را ز بیخ و بن بکنید
گر زمانه به عذرتان کوشد
خاک در دیدهٔ زمانه زنید
ور فلک شربت غرور دهد
سنگ بر ساغر فلک فکنید
رخصهتان میدهم به دود نفس
پرده بر روی آفتاب تنید
هیچ تقصیر در معزایش
مکنید ار موافقان منید
بشنوید از زبان خاقانی
این سخنها که مقصد سخنید
باز پرسید هم خیالش را
تا چه حال است زلف و خالش را
ای به صورت ندیم خاک شده
به صفت ساکن سماک شده
از جمال تو وقت جان ستدن
مالک الموت شرمناک شده
جان پاک تو در صحیفهٔ خاک
جسته از نار و نور پاک شده
حور پیش آمده به استقبال
عقد بگشاده، حله چاک شده
رسته از چه چو یوسف و چو مسیح
بر فلک بینهیب و باک شده
نفست آنجا خلیفهٔ ارواح
نقشت اینجا اسیر خاک شده
مرکب از چوب کرده کودک وار
پس به دروازهٔ هلاک شده
بیتماشای چشم روشن تو
چشم خورشید در مغاک شده
شعر خاقانی از مراثی تو
سنگ خون کرده هر کجاک شده
آهم از چرخ لاجورد گذشت
همه عالم شب است خاصه مراک
روزم از آفتاب زرد گذشت
روز روشن ندیدهام ماناک
همه عمرم به چشم درد گذشت
زین دو تا مهرهٔ سپید و سیاه
که بر این سبز تخت نرد گذشت
به فغانم ز روزگار وصال
که چو باد آمد و چو گرد گذشت
هیچ حاصل به جز دریغم نیست
ز آنچه بر من ز گرم و سرد گذشت
همه آفاق آگهند که باز
کار خاقانی از نورد گذشت
خاصه کز گردش جهان ز جهان
آن جوان عمر راد مرد گذشت
جان پاکش به باغ قدس رسید
زین مغیلان سالخورد گذشت
شاهد عقل و انس روح او بود
دیده را از جهان فتوح او بود
ز آفت روزگار بر خطرم
هرچه روز است تیره روزترم
همچو خرچنگ طالع خویشم
که همه راه باز پس سپرم
دور گردون گسست بیخ و بنم
مرگ یاران شکست بال و پرم
که فروشد به قدر یک جو صبر
تا به نرخ هزار جان بخرم
چند گوئی که غم مخور ای مرد
غم مرا خورد، غم چرا نخورم
با چنین غم محال باشد اگر
خویشتن را ز زندگان شمرم
گرچه از احولی که چشم مراست
غم یک روزه را دو مینگرم
چابک استادهام به زیر فلک
مگر از چنبرش برون گذرم
من که خاقانیم به باغ جهان
عندلیبم ولیک نوحهگرم
شمع گویای من خموش نشست
من چرا بانگ بر فلک نبرم
شیر میدان و شمسهٔ مجلس
قرة العین جان ابوالفارس
مایه زهر است نوش عالم را
میوه مرگ است تخم آدم را
ای حریف عدم قدم درنه
کم زن این عالم کم از کم را
صبح محشر دمید و ما در خواب
بانگ زن خفتگان عالم را
هین که فرش فنا بگستردند
درنورد این بساط خرم را
رخنه گردان به ناوک سحری
این معلق حصار محکم را
پس به دست خروش بر تن دهر
چاک زن این قبای معلم را
رستخیز است خیز و باز شکاف
سقف ایوان و طاق طارم را
یک دم از دود آه خاقانی
نیلگون کن لباس ماتم را
گر به غربت سموم قهر اجل
خشک کرد آن، نهال پر نم را
خیز تا ز آب دیده آب زنیم
روی این تربت معظم را
دوستانش نگر که نوحهگرند
دوستانش چه که دشمنان بترند
کو مهی که آفتاب چاکر اوست
نقطهٔ خاک تیره خاور اوست
جان پاکان نثار آن خاکی
کان لطیف جهان مجاور اوست
حقهٔ گوهرار چه در خاک است
مرغ عرشی است آنچه گوهر اوست
سر تابوت باز گیر و ببین
که چه رنگ است آنچه پیکر اوست
سوسن او به گونهٔ سنبل
لالهٔ او به رنگ عبهر است
این ز گردون مبین که گردون نیز
با لباس کبود غمخور اوست
بر در آن کسی تظلم کن
که فلک شکل حلقهٔ در اوست
به سفر شد، کجا؟ به باغ بهشت
طوبی و سدره سایه گستر اوست
نزد ما هم خیال او باشد
آن کبوتر که نامهآور اوست
او خود آسود در کنار پدر
انده ما برای مادر اوست
پس ازین در روان دشمن باد
آنچه در سینهٔ برادر اوست
همه شروان شریک این دردند
دشمنان هم دریغ او خوردند
یوسفی از برادران گم شد
آفتاب از میان انجم شد
ای سلیمان بیار نوحهٔ نوح
که پری از میان مردم شد
گوهری گم شد از خزانهٔ ما
چه ز ما کز همه جهان گم شد
عیسی دوم آمده به زمین
باز بر اسمان چارم شد
موکب شهسوار خوبان رفت
لاشهٔ صبر ما دمادم شد
عالم از زخم مار فرقت او
دست بر سر زنان چو کژدم شد
نه سپهر از برای مرثیتش
ده زبان چون درخت گندم شد
در شبستان مرگ شد ز آن پیش
که به بستان به صد تنعم شد
تا کی از هجر او تظلم ما
عمر ما در سر تظلم شد
شو ترحم فرست خاقانی
خاصه کو عالم ترحم شد
دیده از شرم بر جهان نگماشت
هم ندیده جهان گذشت و گذاشت
سال عمرش دو ده نبوده هنوز
دور نه چرخ نازموده هنوز
نالهٔ زار دوستان بشنود
نغمهٔ زیر ناشنوده هنوز
به هلاکش بیازموده جهان
او جهان را نیازموده هنوز
شد به ناگه ربودهٔ ایام
بر ز ایام ناربوده هنوز
دید نیرنگ چرخ آینه رنگ
آینهٔ عیش نا زدوده هنوز
کفن مرگ را بسود تنش
خلعت عمر نا بسوده هنوز
روز عمرش خط فنا برخواند
خط شبرنگ نانموده هنوز
هست در چشم عالمی مانده
نقش آن پیکر ستوده هنوز
دلبرانند بر سر گورش
زلف ببریده رخ شخوده هنوز
رفت چون دود و دود حسرت او
کم نشد زین بزرگ دوده هنوز
ای عزیزان بر جهان این است
زهرش اندر گیای شیرین است
روی فریاد نیست دم مزنید
رفته رفته بود جزع مکنید
نتوانید هیچ درمان کرد
گر جهان سوز و آسمان شکنید
غلطم من چراغ دلتان مرد
شاید ار سوکوار و ممتحنید
ماهتان در صفر سیاه شده است
ز آن چو گردون کبود پیرهنید
گر صفر باز در جهان آید
رگ او را ز بیخ و بن بکنید
گر زمانه به عذرتان کوشد
خاک در دیدهٔ زمانه زنید
ور فلک شربت غرور دهد
سنگ بر ساغر فلک فکنید
رخصهتان میدهم به دود نفس
پرده بر روی آفتاب تنید
هیچ تقصیر در معزایش
مکنید ار موافقان منید
بشنوید از زبان خاقانی
این سخنها که مقصد سخنید
باز پرسید هم خیالش را
تا چه حال است زلف و خالش را
ای به صورت ندیم خاک شده
به صفت ساکن سماک شده
از جمال تو وقت جان ستدن
مالک الموت شرمناک شده
جان پاک تو در صحیفهٔ خاک
جسته از نار و نور پاک شده
حور پیش آمده به استقبال
عقد بگشاده، حله چاک شده
رسته از چه چو یوسف و چو مسیح
بر فلک بینهیب و باک شده
نفست آنجا خلیفهٔ ارواح
نقشت اینجا اسیر خاک شده
مرکب از چوب کرده کودک وار
پس به دروازهٔ هلاک شده
بیتماشای چشم روشن تو
چشم خورشید در مغاک شده
شعر خاقانی از مراثی تو
سنگ خون کرده هر کجاک شده
مسعود سعد سلمان : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - شبی سیاهتر از روی ورای اهریمن
چرا نگرید چشم و چرا ننالد تن؟
کزین برفت نشاط و از آن برفت وسن
چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند
چو یادم آید از دوستان و اهل وطن
سحر شوم ز غم و پیرهن همی بدرم
ز بهر آن که نشان تن است پیراهن
ز رنج و ضعف بدان جایگه رسید تنم
که راست ناید اگر در خطاب گویم من
صبور گشتم و دل در بر آهنین کردم
بخاست آتش از این دل چو آتش از آهن
بسان بیژن در ماندهام به بند بلا
جهان به من بر تاریک چون چه بیژن
برم ز دستم چون سوزن آژده وشی
تنم چو سوزن و دل همچو چشمهٔ سوزن
نبود یارم از شرم دوستان گریان
نکرد یارم از بیم دشمنان شیون
ز درد انده و هجران گذشت بر من دوش
شبی سیاهتر از روی ورای اهریمن
نمیگشاد گریبان صبح را گردون
که شب دراز همی کرد بر هوا دامن
طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست خرفه شعری ز چپ سهیل یمن
مرا ملال گرفته ز دیر ماندن شب
تنی به رنج و عذاب و دلی به گرم و حزن
در آن تفکر مانده دلم که فردا را
پگاه این شب تیره چه خواهدم زادن
از آن که هست شب آبستن و نداند کس
که هاله چون سپری شد چه زاید آبستن
گذشت باد سحرگاه و ز نهیب فراق
فرو نیارست آمد بر من از روزن
نخفتهام همه شب دوش و بودهام نالان
خیال دوست گواه من است و نجم پرن
نشسته بودم کامد خیال او ناگاه
چو ماه، روی و چو گل، عارض و چو سیم، ذقن
مرا بیافت چو یک قطره خون جوشان دل
مرا بیافت چو یک تار موی نالان تن
ز بس که کند دو زلف و ز بس که راندم اشک
یکی چو در ثمین و یکی چو مشک ختن
مرا و او را از چشم و زلف گرد آمد
ز مشک و لؤلؤ یک آستین و یک دامن
به ناز گفت که از دیده بیش اشک مریز
به مهر گفتم کز زلف بیش مشک مکن
درین مناظره بودیم کز سپهر کبود
زدوده طلعت بنمود چشمهٔ روشن
چو رای خسرو محمود سیف دولت و دین
که پادشاه زمین است و شهریار زمن
جهان ستانی شاهی مظفری ملکی
که رام گشت به عدلش زمانهٔ توسن
نمودهاند به ایوانش سروران طاعت
نهادهاند به فرمانش خسروان گردن
به نام و ذکرش پیراست منبر و خطبه
به فر و جاهش آراست یاره و گرزن
هزار گردون باشد به وقت بادافراه
هزار دریا باشد به روز پاداشن
خدایگانا هر بقعتی که جود تو یافت
وبا نیارد گشتنش هیچ پیرامن
چو رنج را ز جهان دولت تو فانی کرد
چه بد تواند کردن زمانهٔ ریمن؟
اگر زمین همه چون صبح پر ز تیغ شود
شود به پیشش رایت چو قرص مهر مجن
دو چشم نصرت بیتیغ تو بود اعمی
زبان دولت بیمدح تو بود الکن
ز تو بنازد اقبال چون بدن به روان
به تو بماند تایید چون روان به بدن
به دشمنان بر روز سپید روشن را
سیاه کردی چون شب، از آن بخفت فتن
چو روز رزم تو بر طاغیان خزان باشد
ز خون چگونه کند ذوالفقار تو گلشن؟
به رنگ تیغ تو شد آبهای دریا سبز
ز بهر آن را دارند ماهیان جوشن
حرام باشد خون برنده خنجر تو
حلال باشد در کارزار خون شمن
ز بیم تیغ تو دشمن نماند در گیتی
ز جود کف تو گوهر نماند در معدن
چگونه باشد دستت به جود بیگوهر
چگونه آید تیغت به رزم بیدشمن
سخن فرستم از اوصاف تو همی منثور
به مجلس تو رسانم چو نظم کردم من
اگر ندادی اوصاف تو مرا یاری
چگونه یافتمی در خور ثنات سخن
همیشه تا دمد از روی ماه تابش مهر
همیشه تا دمد از کنج باغ بوی سمن
خجسته مجلس تو بوستان خندان باد
درو کشیده صف دلبران چو سرو چمن
به خدمت تو همیشه فلک ببسته میان
به مدحت تو همیشه جهان گشاده دهن
سپهر ساخته از بهر دوستانت تاج
زمانه دوخته از بهر دشمنانت کفن
همیشه موکب تو سعد و فتح را ماوی
همیشه درگه تو عدل و ملک را مامن
کزین برفت نشاط و از آن برفت وسن
چنان بگریم کم دشمنان ببخشایند
چو یادم آید از دوستان و اهل وطن
سحر شوم ز غم و پیرهن همی بدرم
ز بهر آن که نشان تن است پیراهن
ز رنج و ضعف بدان جایگه رسید تنم
که راست ناید اگر در خطاب گویم من
صبور گشتم و دل در بر آهنین کردم
بخاست آتش از این دل چو آتش از آهن
بسان بیژن در ماندهام به بند بلا
جهان به من بر تاریک چون چه بیژن
برم ز دستم چون سوزن آژده وشی
تنم چو سوزن و دل همچو چشمهٔ سوزن
نبود یارم از شرم دوستان گریان
نکرد یارم از بیم دشمنان شیون
ز درد انده و هجران گذشت بر من دوش
شبی سیاهتر از روی ورای اهریمن
نمیگشاد گریبان صبح را گردون
که شب دراز همی کرد بر هوا دامن
طلایه بر سپه روز کرد لشکر شب
ز راست خرفه شعری ز چپ سهیل یمن
مرا ملال گرفته ز دیر ماندن شب
تنی به رنج و عذاب و دلی به گرم و حزن
در آن تفکر مانده دلم که فردا را
پگاه این شب تیره چه خواهدم زادن
از آن که هست شب آبستن و نداند کس
که هاله چون سپری شد چه زاید آبستن
گذشت باد سحرگاه و ز نهیب فراق
فرو نیارست آمد بر من از روزن
نخفتهام همه شب دوش و بودهام نالان
خیال دوست گواه من است و نجم پرن
نشسته بودم کامد خیال او ناگاه
چو ماه، روی و چو گل، عارض و چو سیم، ذقن
مرا بیافت چو یک قطره خون جوشان دل
مرا بیافت چو یک تار موی نالان تن
ز بس که کند دو زلف و ز بس که راندم اشک
یکی چو در ثمین و یکی چو مشک ختن
مرا و او را از چشم و زلف گرد آمد
ز مشک و لؤلؤ یک آستین و یک دامن
به ناز گفت که از دیده بیش اشک مریز
به مهر گفتم کز زلف بیش مشک مکن
درین مناظره بودیم کز سپهر کبود
زدوده طلعت بنمود چشمهٔ روشن
چو رای خسرو محمود سیف دولت و دین
که پادشاه زمین است و شهریار زمن
جهان ستانی شاهی مظفری ملکی
که رام گشت به عدلش زمانهٔ توسن
نمودهاند به ایوانش سروران طاعت
نهادهاند به فرمانش خسروان گردن
به نام و ذکرش پیراست منبر و خطبه
به فر و جاهش آراست یاره و گرزن
هزار گردون باشد به وقت بادافراه
هزار دریا باشد به روز پاداشن
خدایگانا هر بقعتی که جود تو یافت
وبا نیارد گشتنش هیچ پیرامن
چو رنج را ز جهان دولت تو فانی کرد
چه بد تواند کردن زمانهٔ ریمن؟
اگر زمین همه چون صبح پر ز تیغ شود
شود به پیشش رایت چو قرص مهر مجن
دو چشم نصرت بیتیغ تو بود اعمی
زبان دولت بیمدح تو بود الکن
ز تو بنازد اقبال چون بدن به روان
به تو بماند تایید چون روان به بدن
به دشمنان بر روز سپید روشن را
سیاه کردی چون شب، از آن بخفت فتن
چو روز رزم تو بر طاغیان خزان باشد
ز خون چگونه کند ذوالفقار تو گلشن؟
به رنگ تیغ تو شد آبهای دریا سبز
ز بهر آن را دارند ماهیان جوشن
حرام باشد خون برنده خنجر تو
حلال باشد در کارزار خون شمن
ز بیم تیغ تو دشمن نماند در گیتی
ز جود کف تو گوهر نماند در معدن
چگونه باشد دستت به جود بیگوهر
چگونه آید تیغت به رزم بیدشمن
سخن فرستم از اوصاف تو همی منثور
به مجلس تو رسانم چو نظم کردم من
اگر ندادی اوصاف تو مرا یاری
چگونه یافتمی در خور ثنات سخن
همیشه تا دمد از روی ماه تابش مهر
همیشه تا دمد از کنج باغ بوی سمن
خجسته مجلس تو بوستان خندان باد
درو کشیده صف دلبران چو سرو چمن
به خدمت تو همیشه فلک ببسته میان
به مدحت تو همیشه جهان گشاده دهن
سپهر ساخته از بهر دوستانت تاج
زمانه دوخته از بهر دشمنانت کفن
همیشه موکب تو سعد و فتح را ماوی
همیشه درگه تو عدل و ملک را مامن