عبارات مورد جستجو در ۸۷۵۷ گوهر پیدا شد:
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
منم آن رند فرزانه که دادم جان به جانانه
چو از اغیار ببریدم شدم با یار همخانه
من آن پیمانه مستی که نوشیدم نیندیشم
که گردم مست و از مستی زنم بر سنگ پیمانه
من آن می چون بنوشیدم لباس عشق پوشیدم
چو بوم از بیت معمورش شدم با کنج ویرانه
مکان را و مکانی را نشان پرسی اگر از من
برآ بر عرش وجه ما ببین آن روی جانانه
نه ملحد داند این معنی نه زاهد و شحنه دعوی (؟)
کز این کونین پا بر جای هست این جای شاهانه
خطاب سی و دو خطش دلیل از زلف ما بشنو
جواب انی اناالله را چو موسی گوی مردانه
اگر باور نمی داری که شد روز پسین ظاهر
بیا بشنو همه اشیا کنون گویا شدند یا نه
همه گویای سی و دو کلام فضل حق گشتند
ولی نشنید دیو این را به صد پند و صد افسانه
نسیمی گر کنی کاری الهی فضل یزدانت
چو از رحمت ببخشاید سجود آرم به شکرانه
چو از اغیار ببریدم شدم با یار همخانه
من آن پیمانه مستی که نوشیدم نیندیشم
که گردم مست و از مستی زنم بر سنگ پیمانه
من آن می چون بنوشیدم لباس عشق پوشیدم
چو بوم از بیت معمورش شدم با کنج ویرانه
مکان را و مکانی را نشان پرسی اگر از من
برآ بر عرش وجه ما ببین آن روی جانانه
نه ملحد داند این معنی نه زاهد و شحنه دعوی (؟)
کز این کونین پا بر جای هست این جای شاهانه
خطاب سی و دو خطش دلیل از زلف ما بشنو
جواب انی اناالله را چو موسی گوی مردانه
اگر باور نمی داری که شد روز پسین ظاهر
بیا بشنو همه اشیا کنون گویا شدند یا نه
همه گویای سی و دو کلام فضل حق گشتند
ولی نشنید دیو این را به صد پند و صد افسانه
نسیمی گر کنی کاری الهی فضل یزدانت
چو از رحمت ببخشاید سجود آرم به شکرانه
نسیمی : قصاید
شمارهٔ ۵ - بحرالاسرار
مشعل خورشید کز نورش جهان را زیور است
چند باشی گرم در چهرش که طشت آذر است
داغها دارد فلک بر سینه از مهر رخش
پینه های داغ باشد آن که گویی اختر است
تا زداید زنگ از آیینه چرخ کبود
ماه نو هر ماه همچون صیقل روشنگر است
مهربانی می نماید آفتاب اما چه سود
نوعروسی را که روی خوب زیر چادر است
چون مسیحا گر بود بر آفتابت تکیه گاه
روز آخر خشت بالین است و خاکت بستر است
همچو قارون طالب گنجی ولی آگه نه ای
زان که در هر جا که گنجی هست مارش بر سر است
کشتی آفاق را از مال مالامال دان
کی سلامت می رود کاین بحر پرشور و شر است
بر امید آب حیوان از چه باید کند جان؟
عاقبت لب تشنه خواهد مرد اگر اسکندر است
ملک دنیا سر به سر چون خانه زنبور دان
گاه در وی شهد صافی گاه زهر و نشتر است
پا به حرمت نه به روی خاک اگر داری خبر
کاین غبار تیره فرق خسروان کشور است
کنگره ایوان شه می گوید از دارا نشان
خشت چرخ پیرزن خاک قباد و قیصر است
هر گلی کز خاک می روید نشان گلرخی است
سبزه برطرف چمن خط بتان دلبر است
گرچه عالم بود در فرمان سنجر آن زمان
سنجدی ناید برون آنجا که خاک سنجر است
تن یکی مشت غبار اندر ره باد فناست
عمر کوه برف، لیکن آفتابش بر سر است
آدمی را معرفت باید نه جامه از حریر
در صدف بنگر که او را سینه پرگوهر است
مرد را جرأت به کار آید نه خنجر در میان
ورنه هر پر ماکیانی را به پهلو خنجر است
گر نه ای ابله مرو با حرص زر در زیر خاک
هر که حرص مال دارد موش دشت محشر است
چاکر دو نان مشو از بهر یک لب نان که تو
غافلی و رزق تو بر تو ز تو عاشق تر است
مهر زر از سینه بیرون کن که صندوق لحد
جای ذکر و طاعت است آنجا نه مأوای زر است
فکر مالت برده خواب از دیده شبهای دراز
یاد مردن کن که مالت وارثان را درخور است
مال تو مار است و عقرب چند ورزی مهر او؟
هیچ کس دیدی که در دنیا محب اژدر است؟
مطلع دیگر شنو کز استماعش گوش خلق
عبرتی گیرد، هر آن گوشی که در وی گوهر است
چند باشی گرم در چهرش که طشت آذر است
داغها دارد فلک بر سینه از مهر رخش
پینه های داغ باشد آن که گویی اختر است
تا زداید زنگ از آیینه چرخ کبود
ماه نو هر ماه همچون صیقل روشنگر است
مهربانی می نماید آفتاب اما چه سود
نوعروسی را که روی خوب زیر چادر است
چون مسیحا گر بود بر آفتابت تکیه گاه
روز آخر خشت بالین است و خاکت بستر است
همچو قارون طالب گنجی ولی آگه نه ای
زان که در هر جا که گنجی هست مارش بر سر است
کشتی آفاق را از مال مالامال دان
کی سلامت می رود کاین بحر پرشور و شر است
بر امید آب حیوان از چه باید کند جان؟
عاقبت لب تشنه خواهد مرد اگر اسکندر است
ملک دنیا سر به سر چون خانه زنبور دان
گاه در وی شهد صافی گاه زهر و نشتر است
پا به حرمت نه به روی خاک اگر داری خبر
کاین غبار تیره فرق خسروان کشور است
کنگره ایوان شه می گوید از دارا نشان
خشت چرخ پیرزن خاک قباد و قیصر است
هر گلی کز خاک می روید نشان گلرخی است
سبزه برطرف چمن خط بتان دلبر است
گرچه عالم بود در فرمان سنجر آن زمان
سنجدی ناید برون آنجا که خاک سنجر است
تن یکی مشت غبار اندر ره باد فناست
عمر کوه برف، لیکن آفتابش بر سر است
آدمی را معرفت باید نه جامه از حریر
در صدف بنگر که او را سینه پرگوهر است
مرد را جرأت به کار آید نه خنجر در میان
ورنه هر پر ماکیانی را به پهلو خنجر است
گر نه ای ابله مرو با حرص زر در زیر خاک
هر که حرص مال دارد موش دشت محشر است
چاکر دو نان مشو از بهر یک لب نان که تو
غافلی و رزق تو بر تو ز تو عاشق تر است
مهر زر از سینه بیرون کن که صندوق لحد
جای ذکر و طاعت است آنجا نه مأوای زر است
فکر مالت برده خواب از دیده شبهای دراز
یاد مردن کن که مالت وارثان را درخور است
مال تو مار است و عقرب چند ورزی مهر او؟
هیچ کس دیدی که در دنیا محب اژدر است؟
مطلع دیگر شنو کز استماعش گوش خلق
عبرتی گیرد، هر آن گوشی که در وی گوهر است
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۵
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۷۴
نسیمی : رباعیات
شمارهٔ ۸۰
نسیمی : اشعار الحاقی
شمارهٔ ۲
نور عینی این چنین در هردو عالم تا که راست
کو به عرش و فرش حق ما را به حرفی رهنماست
گوییا از معجز عیسی مریم یافته است
این بصارت گرچه از حق هر اولوالابصار راست
چون کند هر مرده ای را زنده از معجز مسیح
در زمان دریابد آن زنده که او روح خداست
نفخه این صیحه واحد در آن کس چون دمد
داند آن کس کاین صدا از صوت فضل کبریاست
سر حشر و نشر حق گردد بر او روشن روان
نامه خود چون بگیرد از خدا بر دست راست
سهل و آسان بگذرد از رحمت فضل خدا
بر صراط مستقیمش آنکه خط استواست
پس کند در صورت (او) نور نطق حق قرار
زان که از هر جنتی این جنتش جای لقاست
این گذر بر هفت خط ام کند از استوا
تا رود در جنتی کان در درخت منتهاست
عز و جاه مادران زین روست ای مادر بدان
کاین چنین جنت ز حق در تحت اقدام امهاست
در چنین جنت «علی » گر بازیابی سجده کن
هم بر ابوابش که ابوابش چو ابواب بقاست
نور بایست که باشد چون ز هفت ابواب ام
پیش را آدم از حق این چنین تحت لواست (؟)
هر که یابد راه در معنی این توحید پاک
پیش او گر آدم و جنت یکی باشد رواست
کو به عرش و فرش حق ما را به حرفی رهنماست
گوییا از معجز عیسی مریم یافته است
این بصارت گرچه از حق هر اولوالابصار راست
چون کند هر مرده ای را زنده از معجز مسیح
در زمان دریابد آن زنده که او روح خداست
نفخه این صیحه واحد در آن کس چون دمد
داند آن کس کاین صدا از صوت فضل کبریاست
سر حشر و نشر حق گردد بر او روشن روان
نامه خود چون بگیرد از خدا بر دست راست
سهل و آسان بگذرد از رحمت فضل خدا
بر صراط مستقیمش آنکه خط استواست
پس کند در صورت (او) نور نطق حق قرار
زان که از هر جنتی این جنتش جای لقاست
این گذر بر هفت خط ام کند از استوا
تا رود در جنتی کان در درخت منتهاست
عز و جاه مادران زین روست ای مادر بدان
کاین چنین جنت ز حق در تحت اقدام امهاست
در چنین جنت «علی » گر بازیابی سجده کن
هم بر ابوابش که ابوابش چو ابواب بقاست
نور بایست که باشد چون ز هفت ابواب ام
پیش را آدم از حق این چنین تحت لواست (؟)
هر که یابد راه در معنی این توحید پاک
پیش او گر آدم و جنت یکی باشد رواست
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۱ - ترجیع بند
ما مظهر ذات کبریاییم
ما جام جم جهان نماییم
ای تشنه! بیا که در حقیقت
ما آب حیات جان فزاییم
ای در غلط از ره دوبینی
آیا تو کجا و ما کجاییم؟
معلوم شود که غیر حق نیست
از چهره نقاب اگر گشاییم
ما را عدم و فنا نباشد
زانروی که عالم بقاییم
ای طالب صورت خدایی
چون بگذری از دویی خداییم
شاهنشه اعظمیم اگرچه
در کشور نیستی گداییم
زلفت چو دلیل ماست امروز
در سایه دولت هماییم
ظاهر شود آفتاب وحدت
از مشرق غیب اگر برآییم
در عالم بی چرا و بی چون
بی چون و چگونه و چراییم
ای خواجه! اگر تو شمس دینی
از روی حقیقت آنچه ماییم:
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد درآدم
ای ساقی روح پرور ما
لعل تو شراب کوثر ما
رخسار تو: آفتاب عالم
گفتار تو: شهد و شکر ما
سودای دراز «کنت کنزا»
زلف تو نهاد در سر ما
فردوس و نعیم جاودان، نیست
بی وصل رخ تو در خور ما
در ظلمت آفرینش، آمد
خورشید رخ تو رهبر ما
کی دل بر ما قرار گیرد
تا هست رخ تو دلبر ما
در بحر محیط عشقت، ای جان!
پرورده شده است گوهر ما
اندیشه نبست هیچ صورت
جز روی تو در برابر ما
ای مصحف بخت و فال دولت
مسعود شد از تو اختر ما
از مهر تو گشت قلب ما زر
شایسته سکه شد زر ما
ای جوهری ار ز روی معنی
نشناخته ای تو جوهر ما
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ای گوهر گنج لامکانی
جانانه جان و جان جانی
در صورت نطق، آشکارا
در باطن اگرچه بس نهانی
از عین تو شد ظهور اشیا
ای گوهر لامکان! چه کانی؟
جانی و جهان و جسم و جوهر
هرچیز که بود و باشد آنی
بگذر ز خود و ببین خدا را
کاین است نشان بی نشانی
بر لوح وجود اگرچه حرفی
آن نقطه تویی که در میانی
چون رفع نقاب کردی از رخ
بی پرده شد آب زندگانی
ای موسی حق طلب! رها کن
بحث «ارنی » و«لن ترانی »
اشیا همه ناطقند و گویا
لیکن به زبان بی زبانی
فانی شو و در بقا وطن ساز
ای طالب عمر جاودانی!
بر صورت آدمیم، اگرچه
در خطه عالم معانی:
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
خورشید جمال ما عیان شد
زان، ظلمت شرک و شک نهان شد
انوار تجلیات حسنش
بر ذره فتاد و ذره جان شد
بر جسم رمیم چون نظر کرد
او زنده و حی جاودان شد
بنمود به هرکه چهره خویش
از شک برهید و بی گمان شد
از نقطه و حرف خط و خالش
اسرار کلام حق بیان شد
هر ذره که شد قبول فضلش
مقبول زمین و آسمان شد
چشمی که شد از رخش منور
بینا به جمال غیب دان شد
تنزیل و کتاب صورت او
تفسیر حقایق جهان شد
هفت آیت مصحف جمالش
مفتاح رموز کن فکان شد
آن دل که نشان وصل او یافت
گم گشت ز خویش و بی نشان شد
چون قوت صوت و نطق ما بود
امری که وجود و خلق از آن شد
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
شد گنج نهان ما هویدا
گنجی که از اوست عین اشیا
گنجی که عطای فیض او داد
یاقوت به کوه و در به دریا
گنجی که ز کاف و نون او شد
ترکیب وجود عالم انشا
گنجی که از او شد آفریده
امروز و پریر و دی و فردا
گنجی که نصیب هر که شد دید
در جنت جاودان خدا را
ای صورت غیر بسته در دل
سهو و غلط تو هست از اینجا
در ظاهر و باطن دو عالم
ماییم همه نهان و پیدا
ای بی خبر از جهان وحدت
بگذر ز دویی و باش یکتا
ای مفلس! اگر به گنج معنی
خواهی که شوی بصیر و بینا
قطع نظر از وجود خود کن
از نفی و ثبوت و لا و الا
تا بر تو، چو آفتاب مشرق
روشن شود این به مغرب ما
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
مخمور می شبانه ماییم
پیمانه کش مغانه ماییم
مفتاح خزاین سماوات
مفتوح شرابخانه ماییم
مست لب ساقی «سقاهم »
در جنت جاودانه ماییم
در کوی قلندران تجرید
بی ریش و بروت و شانه ماییم
از عالم لامکان و بی کیف
مرغ الف آشیانه ماییم
چنگ و دف و بر بط و نی و عود
اشعار تر و ترانه ماییم
آیینه صورت الهی
در شش جهت زمانه ماییم
ای طالب ذات حق! خدا را
گر می طلبی نشانه ماییم
بی حد و کرانه ایم، اگرچه
حد همه و کرانه ماییم
سوزنده شرک و هستی غیر
آن آتش یک زبانه ماییم
ای خواجه! ز روی واحدیت
چون در دو جهان یگانه ماییم
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
در خانه نه رواق گردون
ماییم ز اندرون و بیرون
لیلی نبود بجز رخ ما
بر چهره خود شدیم مجنون
ای طالب حق! ببین خدا را
در صورت خوب و حسن موزون
عشق رخ ماست، آنکه آمد
از هستی هر دو عالم افزون
ای بنده به نفس شوم تا کی؟
دنیی طلبی ز همت دون
روزی که برای آفرینش
پیوسته نبود کاف با نون
ماییم در این زمانه، ماییم
در عالم بی چرا و بی چون
(ماییم که بوده ایم و هستیم
بر حسن جمال خویش مفتون)
کی به شود، ای مریض شهوت!
رنج تو ز فرفیون و افیون
دیوی که تو را زد، او نخواهد
رام تو شدن، چه خوانی افسون؟
ای بی خبر از حقیقت ما!
واقف شو از این اشارت اکنون:
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ماییم جهان «لی مع الله »
ما اعظم شأنی، الله الله
هستیم ز عاریت فقیری
در هردو جهان به فضل حق شاه
یک قطره ز هفت کشور ماست
از ماهی هفت بحر تا ماه
«ای سرو بلندقامت دوست »
دور از تو همیشه دست کوتاه
آیینه ماه تیره گردد
گر زانکه ز دل برآوریم آه
با تو غم دل چگونه گویم
چون نیستی از غم دل آگاه
ماییم عزیز مصر معنی
چون یوسف دل برآمد از چاه
ای گوشه نشین! مزن دم از عشق
زانرو که نه ای تو مرد این راه
عشق تو به خود کشید ما را
چون جذبه کهربا، تن کاه
ای صوفی! اگر چو باده صافی
می نوش و مکن ز باده اکراه
تا چون خط او شود محقق
پیش تو که ما به کام دلخواه:
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ای رهبر ما به عالم ذات
روی تو به حق سبع آیات
شایسته تاج سروری نیست
آن سر که نشد فتاده در پات
ای مشرق آفتاب رویت
مشکوة وجود جمله ذرات
بی اسب و رخ و پیاده و فیل
فرزین تو کرده شاه را مات
ای سی و دو حرف خط و خالت
در ارض اله و در سماوات
انی لعطشت ایها الروح
من راحکم قم اسقنی هات
آن زمره که لات می پرستند
انوار تو دیده اند در لات
در عشق رخ تو عاشقی، کو
ما صار شهیدا انه مات
ای در طلبش نرفته گامی
خواهی که رسی به کام هیهات
ای صوفی عمر داده بر باد
می نوش و بیا که ما مضی فات
ماییم چو عین «کنت کنزا»
ماییم چو نار و نور و مشکات
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
برقع ز رخ قمر برانداز
اسرار نفهته را درانداز
از زلف و رخ آتشی و آبی
در جان و دل مه و خور انداز
صد فتنه و شور و شر برانگیز
آوازه روز محشر انداز
ظن همه را به حق یقین کن
بنیاد شک از جهان برانداز
بویی به خطا فرست و آتش
در نافه مشک و عنبر انداز
هردم ز برای فتنه، رسمی
از غالیه بر گل تر انداز
ای عاشق سروقامت دوست!
در پای مبارکش سر انداز
گنج و گهر است عشق جانان
خود را تو به گنج و گوهر انداز
ای ساقی سلسبیل و کوثر
پیمانه در آب کوثر انداز
بگشا سر خم که تشنه گشتند
این باده کشان ساغر انداز
ای طایر عالم هویت
وی سی و دو مرغ شهپر انداز
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ماییم امین سر اسما
ماییم حقیقت مسما
در صورت آب و خاک پنهان
در خال و خط نگار پیدا
ای حسن تو در جهان خوبی
بی شبه و شریک و مثل و همتا
ماییم سفینه ای که در وی
جمع آمده است هفت دریا
عین همه گر نه ای، چرا نیست
غیر از تو حقیقتی در اشیا
ای طالب گوهر حقیقت!
در بحر دل است، دیده بگشا
نظاره صورت خدا کن
در سی و دو خط وجه زیبا
ای در طلب لقای محبوب
دل صاف کن، آینه مصفا
هیهات که حق نبینی امروز
ای غره به وعده های فردا
جز روی تو بت نمی پرستیم
ای کعبه حسن و قبله ما
چون از گل آدم، ای نسیمی
ترکیب وجود ما شد انشا
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ما جام جم جهان نماییم
ای تشنه! بیا که در حقیقت
ما آب حیات جان فزاییم
ای در غلط از ره دوبینی
آیا تو کجا و ما کجاییم؟
معلوم شود که غیر حق نیست
از چهره نقاب اگر گشاییم
ما را عدم و فنا نباشد
زانروی که عالم بقاییم
ای طالب صورت خدایی
چون بگذری از دویی خداییم
شاهنشه اعظمیم اگرچه
در کشور نیستی گداییم
زلفت چو دلیل ماست امروز
در سایه دولت هماییم
ظاهر شود آفتاب وحدت
از مشرق غیب اگر برآییم
در عالم بی چرا و بی چون
بی چون و چگونه و چراییم
ای خواجه! اگر تو شمس دینی
از روی حقیقت آنچه ماییم:
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد درآدم
ای ساقی روح پرور ما
لعل تو شراب کوثر ما
رخسار تو: آفتاب عالم
گفتار تو: شهد و شکر ما
سودای دراز «کنت کنزا»
زلف تو نهاد در سر ما
فردوس و نعیم جاودان، نیست
بی وصل رخ تو در خور ما
در ظلمت آفرینش، آمد
خورشید رخ تو رهبر ما
کی دل بر ما قرار گیرد
تا هست رخ تو دلبر ما
در بحر محیط عشقت، ای جان!
پرورده شده است گوهر ما
اندیشه نبست هیچ صورت
جز روی تو در برابر ما
ای مصحف بخت و فال دولت
مسعود شد از تو اختر ما
از مهر تو گشت قلب ما زر
شایسته سکه شد زر ما
ای جوهری ار ز روی معنی
نشناخته ای تو جوهر ما
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ای گوهر گنج لامکانی
جانانه جان و جان جانی
در صورت نطق، آشکارا
در باطن اگرچه بس نهانی
از عین تو شد ظهور اشیا
ای گوهر لامکان! چه کانی؟
جانی و جهان و جسم و جوهر
هرچیز که بود و باشد آنی
بگذر ز خود و ببین خدا را
کاین است نشان بی نشانی
بر لوح وجود اگرچه حرفی
آن نقطه تویی که در میانی
چون رفع نقاب کردی از رخ
بی پرده شد آب زندگانی
ای موسی حق طلب! رها کن
بحث «ارنی » و«لن ترانی »
اشیا همه ناطقند و گویا
لیکن به زبان بی زبانی
فانی شو و در بقا وطن ساز
ای طالب عمر جاودانی!
بر صورت آدمیم، اگرچه
در خطه عالم معانی:
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
خورشید جمال ما عیان شد
زان، ظلمت شرک و شک نهان شد
انوار تجلیات حسنش
بر ذره فتاد و ذره جان شد
بر جسم رمیم چون نظر کرد
او زنده و حی جاودان شد
بنمود به هرکه چهره خویش
از شک برهید و بی گمان شد
از نقطه و حرف خط و خالش
اسرار کلام حق بیان شد
هر ذره که شد قبول فضلش
مقبول زمین و آسمان شد
چشمی که شد از رخش منور
بینا به جمال غیب دان شد
تنزیل و کتاب صورت او
تفسیر حقایق جهان شد
هفت آیت مصحف جمالش
مفتاح رموز کن فکان شد
آن دل که نشان وصل او یافت
گم گشت ز خویش و بی نشان شد
چون قوت صوت و نطق ما بود
امری که وجود و خلق از آن شد
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
شد گنج نهان ما هویدا
گنجی که از اوست عین اشیا
گنجی که عطای فیض او داد
یاقوت به کوه و در به دریا
گنجی که ز کاف و نون او شد
ترکیب وجود عالم انشا
گنجی که از او شد آفریده
امروز و پریر و دی و فردا
گنجی که نصیب هر که شد دید
در جنت جاودان خدا را
ای صورت غیر بسته در دل
سهو و غلط تو هست از اینجا
در ظاهر و باطن دو عالم
ماییم همه نهان و پیدا
ای بی خبر از جهان وحدت
بگذر ز دویی و باش یکتا
ای مفلس! اگر به گنج معنی
خواهی که شوی بصیر و بینا
قطع نظر از وجود خود کن
از نفی و ثبوت و لا و الا
تا بر تو، چو آفتاب مشرق
روشن شود این به مغرب ما
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
مخمور می شبانه ماییم
پیمانه کش مغانه ماییم
مفتاح خزاین سماوات
مفتوح شرابخانه ماییم
مست لب ساقی «سقاهم »
در جنت جاودانه ماییم
در کوی قلندران تجرید
بی ریش و بروت و شانه ماییم
از عالم لامکان و بی کیف
مرغ الف آشیانه ماییم
چنگ و دف و بر بط و نی و عود
اشعار تر و ترانه ماییم
آیینه صورت الهی
در شش جهت زمانه ماییم
ای طالب ذات حق! خدا را
گر می طلبی نشانه ماییم
بی حد و کرانه ایم، اگرچه
حد همه و کرانه ماییم
سوزنده شرک و هستی غیر
آن آتش یک زبانه ماییم
ای خواجه! ز روی واحدیت
چون در دو جهان یگانه ماییم
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
در خانه نه رواق گردون
ماییم ز اندرون و بیرون
لیلی نبود بجز رخ ما
بر چهره خود شدیم مجنون
ای طالب حق! ببین خدا را
در صورت خوب و حسن موزون
عشق رخ ماست، آنکه آمد
از هستی هر دو عالم افزون
ای بنده به نفس شوم تا کی؟
دنیی طلبی ز همت دون
روزی که برای آفرینش
پیوسته نبود کاف با نون
ماییم در این زمانه، ماییم
در عالم بی چرا و بی چون
(ماییم که بوده ایم و هستیم
بر حسن جمال خویش مفتون)
کی به شود، ای مریض شهوت!
رنج تو ز فرفیون و افیون
دیوی که تو را زد، او نخواهد
رام تو شدن، چه خوانی افسون؟
ای بی خبر از حقیقت ما!
واقف شو از این اشارت اکنون:
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ماییم جهان «لی مع الله »
ما اعظم شأنی، الله الله
هستیم ز عاریت فقیری
در هردو جهان به فضل حق شاه
یک قطره ز هفت کشور ماست
از ماهی هفت بحر تا ماه
«ای سرو بلندقامت دوست »
دور از تو همیشه دست کوتاه
آیینه ماه تیره گردد
گر زانکه ز دل برآوریم آه
با تو غم دل چگونه گویم
چون نیستی از غم دل آگاه
ماییم عزیز مصر معنی
چون یوسف دل برآمد از چاه
ای گوشه نشین! مزن دم از عشق
زانرو که نه ای تو مرد این راه
عشق تو به خود کشید ما را
چون جذبه کهربا، تن کاه
ای صوفی! اگر چو باده صافی
می نوش و مکن ز باده اکراه
تا چون خط او شود محقق
پیش تو که ما به کام دلخواه:
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ای رهبر ما به عالم ذات
روی تو به حق سبع آیات
شایسته تاج سروری نیست
آن سر که نشد فتاده در پات
ای مشرق آفتاب رویت
مشکوة وجود جمله ذرات
بی اسب و رخ و پیاده و فیل
فرزین تو کرده شاه را مات
ای سی و دو حرف خط و خالت
در ارض اله و در سماوات
انی لعطشت ایها الروح
من راحکم قم اسقنی هات
آن زمره که لات می پرستند
انوار تو دیده اند در لات
در عشق رخ تو عاشقی، کو
ما صار شهیدا انه مات
ای در طلبش نرفته گامی
خواهی که رسی به کام هیهات
ای صوفی عمر داده بر باد
می نوش و بیا که ما مضی فات
ماییم چو عین «کنت کنزا»
ماییم چو نار و نور و مشکات
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
برقع ز رخ قمر برانداز
اسرار نفهته را درانداز
از زلف و رخ آتشی و آبی
در جان و دل مه و خور انداز
صد فتنه و شور و شر برانگیز
آوازه روز محشر انداز
ظن همه را به حق یقین کن
بنیاد شک از جهان برانداز
بویی به خطا فرست و آتش
در نافه مشک و عنبر انداز
هردم ز برای فتنه، رسمی
از غالیه بر گل تر انداز
ای عاشق سروقامت دوست!
در پای مبارکش سر انداز
گنج و گهر است عشق جانان
خود را تو به گنج و گوهر انداز
ای ساقی سلسبیل و کوثر
پیمانه در آب کوثر انداز
بگشا سر خم که تشنه گشتند
این باده کشان ساغر انداز
ای طایر عالم هویت
وی سی و دو مرغ شهپر انداز
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
ماییم امین سر اسما
ماییم حقیقت مسما
در صورت آب و خاک پنهان
در خال و خط نگار پیدا
ای حسن تو در جهان خوبی
بی شبه و شریک و مثل و همتا
ماییم سفینه ای که در وی
جمع آمده است هفت دریا
عین همه گر نه ای، چرا نیست
غیر از تو حقیقتی در اشیا
ای طالب گوهر حقیقت!
در بحر دل است، دیده بگشا
نظاره صورت خدا کن
در سی و دو خط وجه زیبا
ای در طلب لقای محبوب
دل صاف کن، آینه مصفا
هیهات که حق نبینی امروز
ای غره به وعده های فردا
جز روی تو بت نمی پرستیم
ای کعبه حسن و قبله ما
چون از گل آدم، ای نسیمی
ترکیب وجود ما شد انشا
روح القدسیم و اسم اعظم
روحی که دمیده شد در آدم
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۱۵
نسیمی : اضافات
شمارهٔ ۱۹
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۴۸
مزینیه، کنون رونقی دیگر دارد
که از سعادت اولاد خود خبر دارد
مزینیه چو سیمرغ عنبرین پر و بال
هزار بیضه زرین بزیر پر دارد
مزینیه ز دوشیزگان خود چو سپهر
سهیل و مشتری و زهره و قمر دارد
مزینیه بود بیشه ای که اندر وی
غزال ماده فزونی ز شیر نر دارد
جمال و زینت انسان بدانش است و هنر
که آدمی شرف از دانش و هنر دارد
تفاوت بشر از جانور بمعرفت است
جز این چه فخر و فضیلت به جانور دارد
کسی که گنج درون آکند بگوهر علم
چه احتیاج به گنجینه گهر دارد
کسیکه نقد معارف به دل ذخیره کند
چه اعتنا به در و لعل و سیم و زر دارد
پزشک علم برای مریض جهل اینجا
بسی مفرج و معجون و گلشکر دارد
فرشته ایست موکل در این سرا که مدام
خدای جل جلاله بر او نظر دارد
از آن قبل نظر حق بر این فرشته بود
که این فرشته نظر بر رخ بشر دارد
چو آن فرشته اردیبهشت و فروردین
که لاله را، ز نم ابر و ژاله تر دارد
مدیر مدرسه ماست آن فرشته نور
که شاخ معرفت از همتش ثمر دارد
بزیر سایه اقبال شهریار جوان
نسیم عدل در این بوستان گذر دارد
براستی پدر ملت است خسرو ملک
خوشا بحال کسی کاینچنین پدر دارد
شبی که در کنف عدل او بخواب رویم
هزار مژده بما قاصد سحر دارد
ز فضل و مکرمت این ملک وزیر علوم
طراز علم ز دادار دادگر دارد
خدایگان معارف مهین حکیم الملک
که روح مملکت از علم بهره ور دارد
زمانه نقش بر آب است و این ستوده وزیر
ز عزم ثابت خود نقش بر حجر دارد
بنات مدرسه آسوده از بنات الدهر
بنات نعش صفت بر فلک مقر دارد
شهامها ملکا خسروا خداوندا
یکی حدیث بیار تو مختصر دارد
بکارخانه باری نگر که در صنعت
درودگر نه و کار درودگر دارد
ترا مربی این ملک کرده از پی آن
که ملک راز وجود تو مفتخر دارد
بحفظ قائمه عرش دولت تو نظر
امام قائم و سلطان منتظر دارد
دعا کنیم ترا چون دعای خلق بشاه
بویژه از دو لب بیگنه اثر دارد
چنانکه ملک جهانرا خدا بدست تو داد
عدوی جاه ترا از میانه بردارد
که از سعادت اولاد خود خبر دارد
مزینیه چو سیمرغ عنبرین پر و بال
هزار بیضه زرین بزیر پر دارد
مزینیه ز دوشیزگان خود چو سپهر
سهیل و مشتری و زهره و قمر دارد
مزینیه بود بیشه ای که اندر وی
غزال ماده فزونی ز شیر نر دارد
جمال و زینت انسان بدانش است و هنر
که آدمی شرف از دانش و هنر دارد
تفاوت بشر از جانور بمعرفت است
جز این چه فخر و فضیلت به جانور دارد
کسی که گنج درون آکند بگوهر علم
چه احتیاج به گنجینه گهر دارد
کسیکه نقد معارف به دل ذخیره کند
چه اعتنا به در و لعل و سیم و زر دارد
پزشک علم برای مریض جهل اینجا
بسی مفرج و معجون و گلشکر دارد
فرشته ایست موکل در این سرا که مدام
خدای جل جلاله بر او نظر دارد
از آن قبل نظر حق بر این فرشته بود
که این فرشته نظر بر رخ بشر دارد
چو آن فرشته اردیبهشت و فروردین
که لاله را، ز نم ابر و ژاله تر دارد
مدیر مدرسه ماست آن فرشته نور
که شاخ معرفت از همتش ثمر دارد
بزیر سایه اقبال شهریار جوان
نسیم عدل در این بوستان گذر دارد
براستی پدر ملت است خسرو ملک
خوشا بحال کسی کاینچنین پدر دارد
شبی که در کنف عدل او بخواب رویم
هزار مژده بما قاصد سحر دارد
ز فضل و مکرمت این ملک وزیر علوم
طراز علم ز دادار دادگر دارد
خدایگان معارف مهین حکیم الملک
که روح مملکت از علم بهره ور دارد
زمانه نقش بر آب است و این ستوده وزیر
ز عزم ثابت خود نقش بر حجر دارد
بنات مدرسه آسوده از بنات الدهر
بنات نعش صفت بر فلک مقر دارد
شهامها ملکا خسروا خداوندا
یکی حدیث بیار تو مختصر دارد
بکارخانه باری نگر که در صنعت
درودگر نه و کار درودگر دارد
ترا مربی این ملک کرده از پی آن
که ملک راز وجود تو مفتخر دارد
بحفظ قائمه عرش دولت تو نظر
امام قائم و سلطان منتظر دارد
دعا کنیم ترا چون دعای خلق بشاه
بویژه از دو لب بیگنه اثر دارد
چنانکه ملک جهانرا خدا بدست تو داد
عدوی جاه ترا از میانه بردارد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - چکامه وطنی
ای عنبرین فضای صفاهان ز من درود
بر خاک مشکبیز تو و آب زنده رود
بر ریگهای پر در و یاقوت و بهرمان
بر خاکهای پر گل و نسرین و آبرود
بر آن ستوده کاخ سلاطین که دیرگاه
قیصر بطوع بر درشان روی و جبهه سود
بر آن مرو جان شریعت که از خدای
گوئی همیشه وحی برایشان رسد فرود
بر نقش کارخانه شرکت که هر یکی
ارزد بصد خریطه در و لعل نابسود
ای جامه مقدس شرکت که آسمان
بر تن درد ز رشک تو پیراهن کبود
آنی که دست غیرت حب الوطن ترا
در کارگاه عشق همی رشته تار و پود
نام آوران عرصه ملک از تو جسته نام
سوداگران کشو دین از تو برده سود
دولت بزیر سایه چتر تو جای کرد
اقبال از دریچه حسن تو رخ نمود
ای حامیان شرع پیمبر که فکرتان
زنگار غم ز آینه دین حق زدود
دشمن درود مزرع ما را بداس کین
هان همتی کنید که بر جانتان درود
تا کی ز داغ کودک دانش در اوفتد
در خاندان ثروت ما بانگ رود رود
تا کی ز نار غفلت و پندار برشود
از دودمان غیرت ما بر سپهر دود
تا کی ز آه دل چو سمندر در آتشیم
وز اشک هر دو دیده چو ماهی در آب رود
تا کی بدست ملت ترسا همی زنیم
اسلام را بدامن دین وصله جهود
این جامه را که پرچم و آیات احمدی است
بر سر نهید چابک و در بر کنید زود
این جامه هست جامه تقوی که کردگار
اندر کلام خویش بپا کی ورا ستود
این جامه از حریر بهشتی بنزد حق
بالله بود نکوتر بی گفت و بی شنود
پیراهن و عمامه ازین دیبه بهتر است
زان کاهنیه سازی برگستوان و خود
بیدار دل کسی است بر من که گاه خواب
در بستری ز شرکت اسلامیان غنود
پوشید هر که جامه شرکت بروزگار
ایزد دری ز رحمت خود بر رخش گشود
تا دوختم ز شرکت اسلامیان قبای
گفتم پرند روم خود اندر جهان نبود
بر خاک مشکبیز تو و آب زنده رود
بر ریگهای پر در و یاقوت و بهرمان
بر خاکهای پر گل و نسرین و آبرود
بر آن ستوده کاخ سلاطین که دیرگاه
قیصر بطوع بر درشان روی و جبهه سود
بر آن مرو جان شریعت که از خدای
گوئی همیشه وحی برایشان رسد فرود
بر نقش کارخانه شرکت که هر یکی
ارزد بصد خریطه در و لعل نابسود
ای جامه مقدس شرکت که آسمان
بر تن درد ز رشک تو پیراهن کبود
آنی که دست غیرت حب الوطن ترا
در کارگاه عشق همی رشته تار و پود
نام آوران عرصه ملک از تو جسته نام
سوداگران کشو دین از تو برده سود
دولت بزیر سایه چتر تو جای کرد
اقبال از دریچه حسن تو رخ نمود
ای حامیان شرع پیمبر که فکرتان
زنگار غم ز آینه دین حق زدود
دشمن درود مزرع ما را بداس کین
هان همتی کنید که بر جانتان درود
تا کی ز داغ کودک دانش در اوفتد
در خاندان ثروت ما بانگ رود رود
تا کی ز نار غفلت و پندار برشود
از دودمان غیرت ما بر سپهر دود
تا کی ز آه دل چو سمندر در آتشیم
وز اشک هر دو دیده چو ماهی در آب رود
تا کی بدست ملت ترسا همی زنیم
اسلام را بدامن دین وصله جهود
این جامه را که پرچم و آیات احمدی است
بر سر نهید چابک و در بر کنید زود
این جامه هست جامه تقوی که کردگار
اندر کلام خویش بپا کی ورا ستود
این جامه از حریر بهشتی بنزد حق
بالله بود نکوتر بی گفت و بی شنود
پیراهن و عمامه ازین دیبه بهتر است
زان کاهنیه سازی برگستوان و خود
بیدار دل کسی است بر من که گاه خواب
در بستری ز شرکت اسلامیان غنود
پوشید هر که جامه شرکت بروزگار
ایزد دری ز رحمت خود بر رخش گشود
تا دوختم ز شرکت اسلامیان قبای
گفتم پرند روم خود اندر جهان نبود
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - هنگام شکستن دست ملک الشعراء بهار در آغاز جنگ عمومی و مهاجرت فرماید
شکست دستی کز خامه بس نگار آورد
نگارها ز سر کلک زرنگار آورد
شکست دستی کاندر پرند روم و طراز
هزار سحر مبین، هر دم آشکار آورد
شکست دستی کز شاهدان حجله طبع
بت بهار در ایوان نوبهار آورد
شکست دستی کاندر سخن ید بیضا
پی شکستن فرعونیان بکار آورد
شکست دستی کز یک اشاره در صف باغ
براند زاغ وز مرغان در آن هزار آورد
شکست دستی کز تیغ آبدار زبان
بروز معرکه اعجاز ذوالفقار آورد
شکست دستی کز ساعد و بنان لطیف
بکوه آهن و پولاد انکسار آورد
شکست دستی کز لوح سیم و شوشه زر
بگرد خانه ما آهنین حصار آورد
شکست دستی کاندر مشام اهل هنر
چو کاروان ختن نافه ی تتار آورد
شکست دستی کز نور آن یراعه فضل
همی بساعد دانشوران سوار آورد
هزار بند گسست از طلسم جادویان
هزار معجزه از کلک مشکبار آورد
گه مناظره در احتجاج و استدلال
روان خصم دغل را بزینهار آورد
نمود خیره ز دانش روان بهمنیار
گواژه بر هنر و هوش کوشیار آورد
نخست گوهر دانش نثار کرد بخلق
دوباره گوهر جان را پی نثار آورد
ای آن ادیب سخندان و نکته سنج بلیغ
که ایزدت بخرد رهنما و یار آورد
بنان توست که در عرصه کلک راجل را
فراز دوش کمیت سخن سوار آورد
شکست دست تو تنها نه جان ما فرسود
که عالمی را محزون و سوگوار آورد
سپهر خورد یمین بر یمین پاک توزان
برای خود شرف و قدر و اعتبار آورد
سپس بنقض یمین شد از آنکه میدانست
یمین تو بهمه مردمان یسار آورد
کجا که کسر یمین تو کرد و نقض یمین
ببار یزدان خود را گناهکار آورد
نه با تو تنها کرد این خلاف بلکه بعمد
خلاف گفته و فرمان کردگار آورد
شکسته بادش تیر و کمان که در نخجیر
هژبر بیشه فرهنگ را شکار آورد
بریده بادش ساعد دریده بادش پوست
که دستبرد بران دست استوار آورد
بهم شکست دل و دست باغبان بهار
سرشک خونین از چشم جویبار آورد
تو در قطار بنی نوع خود چنانستی
که شیر را بشتر کس بیک قطار آورد
اگر صداع برد ابله از تو باک نه زانک
شراب کهنه بمغز جوان خمار آورد
ولی برای رقیبت سرایم از در پند
حکایتی که برای کدو چنار آورد
توئیکه دست تو با خامه سیاه نزار
رخ عدو سیه و پیکرش نزار آورد
وفا ز قلب تو بر خویش پایمرد آرد
هنر ز دست بر خویش دستیار آورد
اگر شنیدی موسی ز چوب ثعبان ساخت
وگر شنیدی جادو بسحر مار آورد
یکی ببین ید بیضای خویش را که چسان
عصای مارکش و مار سحر خوار آورد
اگر سلاله آزر بنار نمرودی
بهار و لاله پدید از شرار نار آورد
کف کریم تو با ساعد مساعد فضل
ز زند خامه بجان عدو شرار آورد
شکست دست تو حرز تنست زانکه خضر
شکست کشتی آنرا که برکنار آورد
دل شکسته بود بارگاه بار خدای
هزار بار در آنجا فرود بار آورد
اگر زمانه بکام تو ریخت زهر و سپس
بجام خصم می ناب خوشگوار آورد
بهل که یار دغل باز نیک غره شود
ببخت خویش وز نقشی که در قمار آورد
دارد گیتی که مردم از یکروی
نمود خوار و ازان روی شادخوار آورد
اگر ز یکسو بر کعبتان سه بینی و یک
ز سوی دیگر نقش شش و چهار آورد
بهوش باش که گوساله را فرود آرد
ازین منار کسی کش برین منار آورد
نهنگ را برد از آبشار زی دریا
کسی کش از دل دریا در آبشار آورد
مگر نبینی پرویزن آنچه بر سر داشت
فراز خاک نگونسار و خاکسار آورد
چو ناروا سوی بالا کشاند پستش کرد
چو ناستوده گرامیش داشت خوار آورد
چنانکه گشت فروزنده بخت یار و رهت
ببار فرخ دارای بختیار آورد
جهان فر و سپهر شکوه آنکه خداش
هماره فرخ و فیروزه کامکار آورد
نگارها ز سر کلک زرنگار آورد
شکست دستی کاندر پرند روم و طراز
هزار سحر مبین، هر دم آشکار آورد
شکست دستی کز شاهدان حجله طبع
بت بهار در ایوان نوبهار آورد
شکست دستی کاندر سخن ید بیضا
پی شکستن فرعونیان بکار آورد
شکست دستی کز یک اشاره در صف باغ
براند زاغ وز مرغان در آن هزار آورد
شکست دستی کز تیغ آبدار زبان
بروز معرکه اعجاز ذوالفقار آورد
شکست دستی کز ساعد و بنان لطیف
بکوه آهن و پولاد انکسار آورد
شکست دستی کز لوح سیم و شوشه زر
بگرد خانه ما آهنین حصار آورد
شکست دستی کاندر مشام اهل هنر
چو کاروان ختن نافه ی تتار آورد
شکست دستی کز نور آن یراعه فضل
همی بساعد دانشوران سوار آورد
هزار بند گسست از طلسم جادویان
هزار معجزه از کلک مشکبار آورد
گه مناظره در احتجاج و استدلال
روان خصم دغل را بزینهار آورد
نمود خیره ز دانش روان بهمنیار
گواژه بر هنر و هوش کوشیار آورد
نخست گوهر دانش نثار کرد بخلق
دوباره گوهر جان را پی نثار آورد
ای آن ادیب سخندان و نکته سنج بلیغ
که ایزدت بخرد رهنما و یار آورد
بنان توست که در عرصه کلک راجل را
فراز دوش کمیت سخن سوار آورد
شکست دست تو تنها نه جان ما فرسود
که عالمی را محزون و سوگوار آورد
سپهر خورد یمین بر یمین پاک توزان
برای خود شرف و قدر و اعتبار آورد
سپس بنقض یمین شد از آنکه میدانست
یمین تو بهمه مردمان یسار آورد
کجا که کسر یمین تو کرد و نقض یمین
ببار یزدان خود را گناهکار آورد
نه با تو تنها کرد این خلاف بلکه بعمد
خلاف گفته و فرمان کردگار آورد
شکسته بادش تیر و کمان که در نخجیر
هژبر بیشه فرهنگ را شکار آورد
بریده بادش ساعد دریده بادش پوست
که دستبرد بران دست استوار آورد
بهم شکست دل و دست باغبان بهار
سرشک خونین از چشم جویبار آورد
تو در قطار بنی نوع خود چنانستی
که شیر را بشتر کس بیک قطار آورد
اگر صداع برد ابله از تو باک نه زانک
شراب کهنه بمغز جوان خمار آورد
ولی برای رقیبت سرایم از در پند
حکایتی که برای کدو چنار آورد
توئیکه دست تو با خامه سیاه نزار
رخ عدو سیه و پیکرش نزار آورد
وفا ز قلب تو بر خویش پایمرد آرد
هنر ز دست بر خویش دستیار آورد
اگر شنیدی موسی ز چوب ثعبان ساخت
وگر شنیدی جادو بسحر مار آورد
یکی ببین ید بیضای خویش را که چسان
عصای مارکش و مار سحر خوار آورد
اگر سلاله آزر بنار نمرودی
بهار و لاله پدید از شرار نار آورد
کف کریم تو با ساعد مساعد فضل
ز زند خامه بجان عدو شرار آورد
شکست دست تو حرز تنست زانکه خضر
شکست کشتی آنرا که برکنار آورد
دل شکسته بود بارگاه بار خدای
هزار بار در آنجا فرود بار آورد
اگر زمانه بکام تو ریخت زهر و سپس
بجام خصم می ناب خوشگوار آورد
بهل که یار دغل باز نیک غره شود
ببخت خویش وز نقشی که در قمار آورد
دارد گیتی که مردم از یکروی
نمود خوار و ازان روی شادخوار آورد
اگر ز یکسو بر کعبتان سه بینی و یک
ز سوی دیگر نقش شش و چهار آورد
بهوش باش که گوساله را فرود آرد
ازین منار کسی کش برین منار آورد
نهنگ را برد از آبشار زی دریا
کسی کش از دل دریا در آبشار آورد
مگر نبینی پرویزن آنچه بر سر داشت
فراز خاک نگونسار و خاکسار آورد
چو ناروا سوی بالا کشاند پستش کرد
چو ناستوده گرامیش داشت خوار آورد
چنانکه گشت فروزنده بخت یار و رهت
ببار فرخ دارای بختیار آورد
جهان فر و سپهر شکوه آنکه خداش
هماره فرخ و فیروزه کامکار آورد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - چکامه
از عدل خویش قائمه ای ساخت ذوالجلال
قائم اساس عدل بر آن نامش اعتدال
چون کرسی وجود بر آن پایه قائمست
شد ایمن از زوال و فنا ملک لایزال
روح ستوده راست بر این پایه اتکاء
عقل خجسته راست بر این پایه اتکال
بنواخت نفس ملهمه در این ستون سرود
گسترد مطمئنه بر این طاق پر و بال
شد اعتدال طایر لوامه را جناح
هست اعتدال توسن اماره را عقال
«الشیئی ان تجاوز عن حده » سرود
والا حکیم بخرد دانای بیهمال
یعنی ز اعتدال چو کاری برون فتد
وارون کند اساس و گراید باختلال
گیتی ز اعتدال منظم کند اساس
هستی ز اعتدال فراهم کند کمال
از اعتدال روح دمد ساغر شمول
وز اعتدال روح دهد نفخه شمال
در عالم طبیعت اگر اعتدال نیست
اضداد را بهم نبود فعل و انفعال
ور اعتدال قابله ممکنات نی
طفل وجود را نه رضاع است و نه فصال
«ذومرة » شد رسول ازیرا که می نرست
سروی بباغ حسن چو قدش باعتدال
تا اعتدال کم نشود مصطفی شدی
گاهی انیس عایشه گه مونس بلال
قد الف اگر نشدی معتدل دگر
کی ساختی ز شکل الف باء و جیم و دال
گر جذب آفتاب و زمین معتدل نبود
پیدا نمیشد هیچ شب و روز و ماه و سال
ور معتدل نبود هواگاه فروردین
در باغ گل نرستی و در بوستان نهال
تعدیل وزن و گردش خاک از جبال شد
تا بر به یک و تیره کند سیر و انتقال
خورشید چو ز خط معدل برون رود
وصفش باصطلاح دلوک است یا زوال
عشق ار باعتدال نه یکسوی آن هوس
سوی دگر جنونشد و زشتست هر دو حال
عقل ار باعتدال نه حمق است و جربزه
از حمق وزر زاید و از جربزه زوال
نور ار باعتدال نتابد شود دو چشم
از تنگی و فراخی محتاج اکتحال
«داء الملوک والفقرا» وصف نقرس است
کاین درد مهلک و مرض مزمن عضال
شه را رسد ز راحت و درویش را ز رنج
جز این دو کس نیابد ازین درد گوشمال
اسراف و بخل هر دو قبیحند و اقتصاد
باشد باتفاق پسندیده از رجال
کز اقتصاد مال و شرف باقیند لیک
امساک خصم فخر شد اسراف خصم مال
جبن است عار و هست تهور نشان جهل
حد وسط شجاعت مرد است در جدال
اضحوکه است الکن و مهذار مسخره
حد وسط فصاحت مرد است در مقال
بهتر ز عمر چیست در آنهم چو بنگری
شد پیر سالخورده کم از پور خردسال
ای دل باعتدال گرا کاعتدال را
شد مذهبی ستوده و شد مشربی زلال
مشرب گر اعتدال نه زهر است یا شرنگ
مذهب گر اعتدال نه کفر است یا ظلال
ما اعتدالیان مه بدریم و دیگران
در اوج خویش گاه محاقند و گه هلال
اندر فلک محرک خیریم چون نجوم
اندر زمین معدل سیریم چون جبال
قائم اساس عدل بر آن نامش اعتدال
چون کرسی وجود بر آن پایه قائمست
شد ایمن از زوال و فنا ملک لایزال
روح ستوده راست بر این پایه اتکاء
عقل خجسته راست بر این پایه اتکال
بنواخت نفس ملهمه در این ستون سرود
گسترد مطمئنه بر این طاق پر و بال
شد اعتدال طایر لوامه را جناح
هست اعتدال توسن اماره را عقال
«الشیئی ان تجاوز عن حده » سرود
والا حکیم بخرد دانای بیهمال
یعنی ز اعتدال چو کاری برون فتد
وارون کند اساس و گراید باختلال
گیتی ز اعتدال منظم کند اساس
هستی ز اعتدال فراهم کند کمال
از اعتدال روح دمد ساغر شمول
وز اعتدال روح دهد نفخه شمال
در عالم طبیعت اگر اعتدال نیست
اضداد را بهم نبود فعل و انفعال
ور اعتدال قابله ممکنات نی
طفل وجود را نه رضاع است و نه فصال
«ذومرة » شد رسول ازیرا که می نرست
سروی بباغ حسن چو قدش باعتدال
تا اعتدال کم نشود مصطفی شدی
گاهی انیس عایشه گه مونس بلال
قد الف اگر نشدی معتدل دگر
کی ساختی ز شکل الف باء و جیم و دال
گر جذب آفتاب و زمین معتدل نبود
پیدا نمیشد هیچ شب و روز و ماه و سال
ور معتدل نبود هواگاه فروردین
در باغ گل نرستی و در بوستان نهال
تعدیل وزن و گردش خاک از جبال شد
تا بر به یک و تیره کند سیر و انتقال
خورشید چو ز خط معدل برون رود
وصفش باصطلاح دلوک است یا زوال
عشق ار باعتدال نه یکسوی آن هوس
سوی دگر جنونشد و زشتست هر دو حال
عقل ار باعتدال نه حمق است و جربزه
از حمق وزر زاید و از جربزه زوال
نور ار باعتدال نتابد شود دو چشم
از تنگی و فراخی محتاج اکتحال
«داء الملوک والفقرا» وصف نقرس است
کاین درد مهلک و مرض مزمن عضال
شه را رسد ز راحت و درویش را ز رنج
جز این دو کس نیابد ازین درد گوشمال
اسراف و بخل هر دو قبیحند و اقتصاد
باشد باتفاق پسندیده از رجال
کز اقتصاد مال و شرف باقیند لیک
امساک خصم فخر شد اسراف خصم مال
جبن است عار و هست تهور نشان جهل
حد وسط شجاعت مرد است در جدال
اضحوکه است الکن و مهذار مسخره
حد وسط فصاحت مرد است در مقال
بهتر ز عمر چیست در آنهم چو بنگری
شد پیر سالخورده کم از پور خردسال
ای دل باعتدال گرا کاعتدال را
شد مذهبی ستوده و شد مشربی زلال
مشرب گر اعتدال نه زهر است یا شرنگ
مذهب گر اعتدال نه کفر است یا ظلال
ما اعتدالیان مه بدریم و دیگران
در اوج خویش گاه محاقند و گه هلال
اندر فلک محرک خیریم چون نجوم
اندر زمین معدل سیریم چون جبال
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۱۳ - چکامه
وقت خروش خروس و بانک مؤذن
چون صف سیاره شد درون مواطن
گفتی سالار مور گفته به موران
ایتهاالنمل ادخلوا بمساکن
گشت بگاه سپیده دم شد شب تاریک
پیری تیره رخ و سپیدمحاسن
دمبدم آن سنبلش سپید همی شد
تا همه تن شد سپید ظاهر و بین
یا چو یکی زنگیئی بداغ برص زاد
گشته و بیجان در این بلیله مزمن
یا که ز ابروی نازنین صنمان شست
وسمه که صابون زند بچهره مزین
دیدم چون کاروان کواکب گردون
بر زبر بختیان نهاده ظعاین
در دل زرین کژابه سیمین ترکان
گشته بشوخی و چابکی متمکن
لختی در گردشند و لختی ثابت
گاهی درجنبشند و گاهی ساکن
گشته بر این کاروان محیط یکی بحر
موج زن آنسان کز آن عبور نه ممکن
خیره در این آب کاروان بشب تار
رانده ظعاین همی بجای سفاین
غرقه شده بختیان و پرده گیانش
شسته ز رخ نقش پرده متلون
شد چو در آن آب غرق قافله شب
شور در افتاد در قراء مداین
گفتند این کاروان که راه نداند
کی شود اندر خلاص جان متمکن
ای عجب این کز ستاره راه شناسد
خلق و نیارد ستاره ره به قرائن
قصه طوفان چرخ و غرق کواکب
بود چو با نوبت سپیده مقارن
بخیه ز تار سپید و سوزن زر زد
برد من ساکنان خاک مؤذن
نوش و خور از مردمان همه ببریدند
راحت و نعمت ز خلق شد متباین
گردون بنمود با سوا کن گیتی
آنچه به گردون رسید ز اهل سوا کن
مؤذن نز رأی خود دهان کسان بست
بلکه بفرمان کردگار مهیمن
حکم خدا گرچه در نظر بود سخت
لیک بود از پس اطاعت هین
ماه مبارک بود چو شیری غژمان
کامده در بیشه زمین شده ساکن
کرده ز فولاد آبداده مخالب
کرده ز پیکان زهر داده برائن
گر بثنایای کوه پنجه گشاید
خرد کند چو استخوان بطواحن
روز بگردد همی بگرد در و بام
شب شود اندر کنام خود متوطن
هیچ کس از بیم وی خورش نتواند
بل نتواند برون شدن ز مواطن
تا چو شب آید خورند و نوش نمایند
ظاهرشان شاد و خوش زیند بباطن
چون دل میر است ماه روزه که بخشد
خواری بر مشرک و ثواب بمؤمن
نقمت و زجر است بهر کافر مشرک
نعمت و اجر است بهر مؤمن موقن
بسته کند راه رزق هر متزاهد
باز کند باب رزق هر متدین
اهل برون را تبه کناد بظاهر
مرد درون را صفا دهاد بباطن
میر از این کارها فراوان دارد
از قبل امتحان منکر و مذعن
زر طلا را همی گدازد ازیراک
بسترد از وی غبار و غش معادن
سندان کوبد بسیم و زر که گیرد
نقش توازن پس همی نهند بخزائن
اینهمه دارد ولیک گوش ندارد
بر سخن مفسد و حدیث مفتن
راز زمین و آسمان بداند از این ره
گوش ندارد بهر منجم و کاهن
نیست چنو داور تمام محامد
کیست چو وی جامع جمیع محاسن
نقص در اونی جز اینکه خازن بارش
تا به ابد رزق خلق را شده ضامن
و این هم باشد گناه دست و دل او
جرم ندارد در این معامله خازن
فخر دول ای وزیر عالم عادل
صدر اجل ای امیر منعم محسن
ای توبه آداب عقل و شرع مؤدب
ای تو بقانون عدل و داد مقنن
ای بقضا هیبت تو بوده معاضد
ای بقدر فکرت تو گشته معاون
رای تو تقدیر کار و بار قضا کرد
زین ره گفتند المقدر کاین
سجده بخاک تو برده خلق دو گیتی
الا ابلیس و هوکان من الجن
فضل تو داری نه بختیار بنی طی
عدل تو داری نه شهریار مداین
در نسب اندرتر است سود دو مفخر
نه رؤسای بنی تمیم و هوازن
نیست یکی چون تو میر بخرد دانا
نیست یکی چون تو مرد ماهر متقن
گر نه زلال کف تو بود در این جوی
آب رخ فضل وجود بودی آسن
ورنه پی بوسه دو دست تو بودی
رخ ننمود ایچ سیم و زر ز معادن
پرتو مهرت اگر ببادیه تابد
مر بدوی را همی کند متمدن
چرخ نبودی مصون ز فتنه انجم
گر نشدی آفتاب عدل تو صائن
این رهی از بیم لشکر غم و اندوه
گشته بحصن ولای تو متحصن
آمده اندر بسایه تو ازیراک
احمی باشی تو از مجیر ظعاین
رایت حمد تراست ناصب و رافع
آیت شکر تراست مظهر و معلن
در بروی تو ساجد و متذکر
بر در کوی تو خاضع و متحنن
جان طلبی هان بخواه حاضر و موجود
دل طلبی هین بگیر ظاهر و باطن
زشت بدم نزد بندگان تو اما
پست بدم پیش آستان تو لیکن
گشتم از اقبال تو به مهر برابر
هستم از الطاف تو به چرخ موازن
نیست چو من در مدیحه شاعر ماجد
نیست چو من در لطیفه ها جی و ماجن
بدر نباشد چو من به خطه جاجرم
سیف نه چون من به عرصه سپرائن
منت یزدان که بر در تو شدستم
سبعه سیاره را ستاره ثامن
ثامنهم کلبهم منم که بکویت
آمده در جرک کهفیان شده ساکن
تا کف راد تو بوستان مکارم
تا رخ ماه تو آسمان میامن
دنیا از طالعت چو وادی ایمن
گیتی در سایه ات چو بلده آمن
چون صف سیاره شد درون مواطن
گفتی سالار مور گفته به موران
ایتهاالنمل ادخلوا بمساکن
گشت بگاه سپیده دم شد شب تاریک
پیری تیره رخ و سپیدمحاسن
دمبدم آن سنبلش سپید همی شد
تا همه تن شد سپید ظاهر و بین
یا چو یکی زنگیئی بداغ برص زاد
گشته و بیجان در این بلیله مزمن
یا که ز ابروی نازنین صنمان شست
وسمه که صابون زند بچهره مزین
دیدم چون کاروان کواکب گردون
بر زبر بختیان نهاده ظعاین
در دل زرین کژابه سیمین ترکان
گشته بشوخی و چابکی متمکن
لختی در گردشند و لختی ثابت
گاهی درجنبشند و گاهی ساکن
گشته بر این کاروان محیط یکی بحر
موج زن آنسان کز آن عبور نه ممکن
خیره در این آب کاروان بشب تار
رانده ظعاین همی بجای سفاین
غرقه شده بختیان و پرده گیانش
شسته ز رخ نقش پرده متلون
شد چو در آن آب غرق قافله شب
شور در افتاد در قراء مداین
گفتند این کاروان که راه نداند
کی شود اندر خلاص جان متمکن
ای عجب این کز ستاره راه شناسد
خلق و نیارد ستاره ره به قرائن
قصه طوفان چرخ و غرق کواکب
بود چو با نوبت سپیده مقارن
بخیه ز تار سپید و سوزن زر زد
برد من ساکنان خاک مؤذن
نوش و خور از مردمان همه ببریدند
راحت و نعمت ز خلق شد متباین
گردون بنمود با سوا کن گیتی
آنچه به گردون رسید ز اهل سوا کن
مؤذن نز رأی خود دهان کسان بست
بلکه بفرمان کردگار مهیمن
حکم خدا گرچه در نظر بود سخت
لیک بود از پس اطاعت هین
ماه مبارک بود چو شیری غژمان
کامده در بیشه زمین شده ساکن
کرده ز فولاد آبداده مخالب
کرده ز پیکان زهر داده برائن
گر بثنایای کوه پنجه گشاید
خرد کند چو استخوان بطواحن
روز بگردد همی بگرد در و بام
شب شود اندر کنام خود متوطن
هیچ کس از بیم وی خورش نتواند
بل نتواند برون شدن ز مواطن
تا چو شب آید خورند و نوش نمایند
ظاهرشان شاد و خوش زیند بباطن
چون دل میر است ماه روزه که بخشد
خواری بر مشرک و ثواب بمؤمن
نقمت و زجر است بهر کافر مشرک
نعمت و اجر است بهر مؤمن موقن
بسته کند راه رزق هر متزاهد
باز کند باب رزق هر متدین
اهل برون را تبه کناد بظاهر
مرد درون را صفا دهاد بباطن
میر از این کارها فراوان دارد
از قبل امتحان منکر و مذعن
زر طلا را همی گدازد ازیراک
بسترد از وی غبار و غش معادن
سندان کوبد بسیم و زر که گیرد
نقش توازن پس همی نهند بخزائن
اینهمه دارد ولیک گوش ندارد
بر سخن مفسد و حدیث مفتن
راز زمین و آسمان بداند از این ره
گوش ندارد بهر منجم و کاهن
نیست چنو داور تمام محامد
کیست چو وی جامع جمیع محاسن
نقص در اونی جز اینکه خازن بارش
تا به ابد رزق خلق را شده ضامن
و این هم باشد گناه دست و دل او
جرم ندارد در این معامله خازن
فخر دول ای وزیر عالم عادل
صدر اجل ای امیر منعم محسن
ای توبه آداب عقل و شرع مؤدب
ای تو بقانون عدل و داد مقنن
ای بقضا هیبت تو بوده معاضد
ای بقدر فکرت تو گشته معاون
رای تو تقدیر کار و بار قضا کرد
زین ره گفتند المقدر کاین
سجده بخاک تو برده خلق دو گیتی
الا ابلیس و هوکان من الجن
فضل تو داری نه بختیار بنی طی
عدل تو داری نه شهریار مداین
در نسب اندرتر است سود دو مفخر
نه رؤسای بنی تمیم و هوازن
نیست یکی چون تو میر بخرد دانا
نیست یکی چون تو مرد ماهر متقن
گر نه زلال کف تو بود در این جوی
آب رخ فضل وجود بودی آسن
ورنه پی بوسه دو دست تو بودی
رخ ننمود ایچ سیم و زر ز معادن
پرتو مهرت اگر ببادیه تابد
مر بدوی را همی کند متمدن
چرخ نبودی مصون ز فتنه انجم
گر نشدی آفتاب عدل تو صائن
این رهی از بیم لشکر غم و اندوه
گشته بحصن ولای تو متحصن
آمده اندر بسایه تو ازیراک
احمی باشی تو از مجیر ظعاین
رایت حمد تراست ناصب و رافع
آیت شکر تراست مظهر و معلن
در بروی تو ساجد و متذکر
بر در کوی تو خاضع و متحنن
جان طلبی هان بخواه حاضر و موجود
دل طلبی هین بگیر ظاهر و باطن
زشت بدم نزد بندگان تو اما
پست بدم پیش آستان تو لیکن
گشتم از اقبال تو به مهر برابر
هستم از الطاف تو به چرخ موازن
نیست چو من در مدیحه شاعر ماجد
نیست چو من در لطیفه ها جی و ماجن
بدر نباشد چو من به خطه جاجرم
سیف نه چون من به عرصه سپرائن
منت یزدان که بر در تو شدستم
سبعه سیاره را ستاره ثامن
ثامنهم کلبهم منم که بکویت
آمده در جرک کهفیان شده ساکن
تا کف راد تو بوستان مکارم
تا رخ ماه تو آسمان میامن
دنیا از طالعت چو وادی ایمن
گیتی در سایه ات چو بلده آمن