عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
رشحه : رشحه
غزل
ماهم اگر به قهر شد از لطف باز گشت
شکر خدا که آه سحر چاره ساز گشت
در ملک عشق خواجگی و بندگی کدام
محمود بین چگونه غلام ایاز گشت
فرخنده هاتفیم به گوش این نوید گفت
دوشینه چون ز خواب غمم دیده بازگشت
کای رشحه شاد زی که ز یمن قدوم شاه
بر روی هم غمت در شادی فراز گشت
یعنی ضیا که قهر وی و لطف عام او
این جانگداز آمد و آن دلنواز گشت
رشحه : رشحه
از یک غزل
می‌تپد از شوق دل در سینه‌ام گوئی که باز
تیر دل دوزی به دل ز ابرو کمانی می‌رسد
می‌کند از شوق رشحه حرز جان تعویذ عمر
سنگ جوری کز جفای پاسبانی می‌رسد
جعد مشکینش مگر سوده به خاک پای شاه
کز شمیمش برمشامم بوی جانی می‌رسد
شاه محمود جهانبخش آن که جسم مرده را
از دم جانبخش او روح روانی می‌رسد
رشحه : رشحه
از یک غزل
ز هر مژگان کند صد رخنه در دل
که بگشاید به روی خود دری چند
چو من کی با تو باشد عشق اغیار
نیاید کار عیسی از خری چند
خراب از اوست شهر جهان و دل بین
مسخر کرده طفلی کشوری چند
رشحه : رشحه
غزل
آمد هزار تیر تو بر جسم چاک چاک
یک تیر شد خطا و شدم باعث هلاک
گر یار یاورم بود از آسمان چه بیم
گر دوست مهربان بود از دشمنان چه باک
اشکم ز بیم هجر تو هر روز تا سمک
آهم ز دست خوی تو هر شام تا سماک
بازش مگر حیات دهد لطف شهریار
اکنون که گشت رشحه ز جور فلک هلاک
محمود پادشاه که در روزگار او
از نوک ناوکش شده خفتان چرخ چاک
رشحه : رشحه
از یک قصیده
تاج دولت تا ز خاک درگهش بر سر زدم
پشت پا بر تاج خاقان و افسر قیصر زدم
جستم از خاک درش خاصیت آب بقا
آتش غیرت به جان زمزم و کوثر زدم
رشحه : رشحه
نامشخص
پی وصل تو ما را زور و زری نیست
نگاه حسرتی داریم و آهی
به مقصد پی برم کی رشحه چون نیست
به غیر از بخت گمره، خضر راهی
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵
ساقی فلک ارچه در شکست من و توست
خصم تن و جان می‌پرست من و توست
تا جام شراب و شیشهٔ می باشد
در دست من و تو، دست دست من و توست
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
این تیغ که در کف آتشی سوزان است
هم دشمن عمر و هم عدوی جان است
با این همه جان بخشد اگر نیست شگفت
چون در کف فیاض هدایت خان است
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
این تکیه که رشک گلستان ارم است
مانند حرم مکرم و محترم است
بگریز در آن از ستم چرخ که صید
از هر خطر ایمن است تا در حرم است
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
دست ساقی ز دست حاتم خوشتر
جامی که دهد ز ساغر جم خوشتر
آن دم که دمد ز گوشهٔ لب نایی
در نی، ز دم عیسی مریم خوشتر
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
ای مستمعان را ز حدیث تو سرور
وی دیدهٔ صاحب نظران را ز تو نور
جز حرف و رخت گر شنوم ور بینم
گوشم کر باد الهی و چشمم کور
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱
ای در حرم و دیر ز تو صد آهنگ
بی‌رنگی و جلوه می‌کنی رنگ به رنگ
خوانند تو را مؤمن و ترسا شب و روز
در مسجد اسلام و کلیسای فرنگ
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۷
زان روز که شد بنای این نه طارم
بس دور زد آسمان و گردید انجم
تا یک در بی‌نظیر آمد به وجود
وان در یگانه کیست مریم خانم
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸
من از همه عشاق تو مغموم‌ترم
وز جمله شهیدان تو مظلوم‌ترم
فریاد که من از همه دیدار تو را
مشتاق‌ترم وز همه محروم‌ترم
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹
در دهر چه غم ز بینوایی دارم
در کوی تو چون ره گدایی دارم
بیگانه شوند گر ز من خلق چه باک
چون با سگ کویت آشنایی دارم
هاتف اصفهانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۲
بر روی زمین نه کار یک کس دلخواه
کار همه کس ز آسمان ناله و آه
کاری چو زمین و آسمان نگشایند
بس دیدن خاک تیره و دود سیاه
هاتف اصفهانی : اشعار عربی
شمارهٔ ۳ - فی مدیح الرسول صلی الله علیه و آله و سلم
نادمت اهل الحمی یوما بذی سلم
فارفتهم و ندیمی بعدهم ندم
عاشرتهم غانما بالطیب و الطرب
هاجرتهم نادما بالهم و السدم
اصبحت من وصلهم فی‌الروح و الفرح
امسیت من هجرهم فی‌الضر و السقم
فی ربعهم عشت ملتذا بصحبتهم
والدهر یعتقب اللذات بالالم
حاشای ما کنت من یختار فرقتهم
لکن قضاء جری فی اللوح بالقلم
فلیس لی منیه منذ افتقدتهم
الا ملاقاتهم فی ذلک الحرم
ما بال عینی تذری من تذکرهم
بمدمع هطل کالغیث منسجم
کالمزن تهمی بوبل معذق و دق
متی تشاهد و مض البرق من اضم
حاولت املی کتابا کی اشیر بما
قلبی یقاسیه فی نبذ من الکلم
من ذکرهم هملت عینی فما نزلت
علی الرقیمه حرف غیر منعجم
مهما و طئت ربی نجد و تربته
مالی تسابق راسی مسرعا قدم
یا حبذا الربع و الاطلال و الدمن
من ارض نجد سقاه الله من دیم
فیالها تربه کالمسک طیبة
جادت علیه الغوادی اجود الرهم
کانها رفرف خضر قد انبسطت
تحت القر تفل و الریحان و العنم
متی تهب صبا نجد بریلها
یستنشق المسک منها کل ذی خشم
طوبی لصاد تروی من مناهلها
فی الحر مغترفا من مائها الشیم
فلو غسلت العظام البالیات به
تعود منه حیوة الاعظم الرمم
قد کان سکانها مستانسین بها
فی ارغد العیش محفوفین با النعم
فالدهر غافصهم فیها و اجلاهم
عنها و فرقهم بالاهل و الحشم
بیوتهم قد حوت صفرا بلا اهل
خیامها قد خلت من ساکن الخیم
اضحت مساکن سادات اولی خطر
ظلت منازل اشراف ذوی همم
مأوی الثعالب و الذئبان الضبع
مثوی الرفاقیف و الغربان و الرخم
فاقفرت دورهم حتی کان بها
مستأنسا بعد لم یسکن و لم یقم
و سد باب لدار ترب سدته
کانت مناص و جوه العرب و العجم
دار لال رسول الله مقفرة
بنائها اسست بالجود و الکرم
داریباهی بها جبریل مفتخرا
لوعد فیها من الحجاب و الخدم
عفت رسوم مغاینهم و لولاهم
رب‌الخلیقة خلق‌الخق لم یرم
قلوبهم من سلاف العلم طافحة
تفض منها و تجری صفوة الحکم
وجوههم عن جمال‌الحق حاکیه
عن درک انوارهم طرف العقول عمی
ما للقدیم شبیه حادث لکن
حدوثهم اشبه الاشیاء بالقدم
یا فجعتی حین ما اصغی مصائبهم
ما لا یطاق لسانی ذکرها و فمی
اوذوا و قد صبروا فی کل ماظلموا
والله من ظالمیهم خیر منتقم
یعجل الله فی اظهار قائمهم
حتی یزیج ظلام الاعصر الدهم
و یملاء الارض عدلا بعد ماملئت
ظلماء ظلم علی الافاق مرتکم
یا سادتی یا موالی الکرام بکم
رجاء عبد کثیرالذنب مجترم
قد اصبحت لممی بیضاء فی سرف
والوجه کالقلب مسود من اللمم
ظهری انحنی و انثنی من حمل اوزار
صغارها کالجبال الشم فی‌العظم
مالی سوی حبکم والاعتصام بکم
مطفی لحدة نار اوقدت جرمی
فحبکم لمضیق اللحد مدخری
و بغض اعدائکم فی‌الحشر معتصمی
لو لم ینلنی شراب من شفاعتکم
یا حر قلب من‌الحرمان مضطرم
اتیتکم بمدیح لایلیق بکم
و هل یلیق بکم ما اسود من قلمی
کلا هل یتاتی نشر مدحتکم
من اعجمی بنظم غیر منتظم
هیهات و البلغاء الماد حون وان
اطروا بکل لسان عد فی بکم
لا من مدبحی و لکن من مواهبکم
ارجو الحمایه یوما للعصاه حمی
و کل ذی و طراعیت مذاهبه
لورام ابواب اهل الجود لم یلم
صلی علیکم باذکاها و اطیبها
رب البرایا صلوة غیر منحسم
ما انضرت ارض نجد من غمایمها
خضر المرابع و الاطلال و الاکم
و استطربت سجعا فیها حمایمها
مغردات علی اغصان بالنغم
هاتف اصفهانی : دیوان اشعار
ترجیع بند - که یکی هست و هیچ نیست جز او
ای فدای تو هم دل و هم جان
وی نثار رهت هم این و هم آن
دل فدای تو، چون تویی دلبر
جان نثار تو، چون تویی جانان
دل رهاندن زدست تو مشکل
جان فشاندن به پای تو آسان
راه وصل تو، راه پرآسیب
درد عشق تو، درد بی‌درمان
بندگانیم جان و دل بر کف
چشم بر حکم و گوش بر فرمان
گر سر صلح داری، اینک دل
ور سر جنگ داری، اینک جان
دوش از شور عشق و جذبهٔ شوق
هر طرف می‌شتافتم حیران
آخر کار، شوق دیدارم
سوی دیر مغان کشید عنان
چشم بد دور، خلوتی دیدم
روشن از نور حق، نه از نیران
هر طرف دیدم آتشی کان شب
دید در طور موسی عمران
پیری آنجا به آتش افروزی
به ادب گرد پیر مغبچگان
همه سیمین عذار و گل رخسار
همه شیرین زبان و تنگ دهان
عود و چنگ و نی و دف و بربط
شمع و نقل و گل و مل و ریحان
ساقی ماه‌روی مشکین‌موی
مطرب بذله گوی و خوش‌الحان
مغ و مغ‌زاده، موبد و دستور
خدمتش را تمام بسته میان
من شرمنده از مسلمانی
شدم آن جا به گوشه‌ای پنهان
پیر پرسید کیست این؟ گفتند:
عاشقی بی‌قرار و سرگردان
گفت: جامی دهیدش از می ناب
گرچه ناخوانده باشد این مهمان
ساقی آتش‌پرست آتش دست
ریخت در ساغر آتش سوزان
چون کشیدم نه عقل ماند و نه هوش
سوخت هم کفر ازان و هم ایمان
مست افتادم و در آن مستی
به زبانی که شرح آن نتوان
این سخن می‌شنیدم از اعضا
همه حتی الورید و الشریان
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو
از تو ای دوست نگسلم پیوند
ور به تیغم برند بند از بند
الحق ارزان بود ز ما صد جان
وز دهان تو نیم شکرخند
ای پدر پند کم ده از عشقم
که نخواهد شد اهل این فرزند
پند آنان دهند خلق ای کاش
که ز عشق تو می‌دهندم پند
من ره کوی عافیت دانم
چه کنم کاوفتاده‌ام به کمند
در کلیسا به دلبری ترسا
گفتم: ای جان به دام تو در بند
ای که دارد به تار زنارت
هر سر موی من جدا پیوند
ره به وحدت نیافتن تا کی
ننگ تثلیت بر یکی تا چند؟
نام حق یگانه چون شاید
که اب و ابن و روح قدس نهند؟
لب شیرین گشود و با من گفت
وز شکرخند ریخت از لب قند
که گر از سر وحدت آگاهی
تهمت کافری به ما مپسند
در سه آیینه شاهد ازلی
پرتو از روی تابناک افگند
سه نگردد بریشم ار او را
پرنیان خوانی و حریر و پرند
ما در این گفتگو که از یک سو
شد ز ناقوس این ترانه بلند
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو
دوش رفتم به کوی باده فروش
ز آتش عشق دل به جوش و خروش
مجلسی نغز دیدم و روشن
میر آن بزم پیر باده فروش
چاکران ایستاده صف در صف
باده خوران نشسته دوش بدوش
پیر در صدر و می‌کشان گردش
پاره‌ای مست و پاره‌ای مدهوش
سینه بی‌کینه و درون صافی
دل پر از گفتگو و لب خاموش
همه را از عنایت ازلی
چشم حق‌بین و گوش راز نیوش
سخن این به آن هنیئالک
پاسخ آن به این که بادت نوش
گوش بر چنگ و چشم بر ساغر
آرزوی دو کون در آغوش
به ادب پیش رفتم و گفتم:
ای تو را دل قرارگاه سروش
عاشقم دردمند و حاجتمند
درد من بنگر و به درمان کوش
پیر خندان به طنز با من گفت:
ای تو را پیر عقل حلقه به گوش
تو کجا ما کجا که از شرمت
دختر رز نشسته برقع‌پوش
گفتمش سوخت جانم، آبی ده
و آتش من فرونشان از جوش
دوش می‌سوختم از این آتش
آه اگر امشبم بود چون دوش
گفت خندان که هین پیاله بگیر
ستدم گفت هان زیاده منوش
جرعه‌ای درکشیدم و گشتم
فارغ از رنج عقل و محنت هوش
چون به هوش آمدم یکی دیدم
مابقی را همه خطوط و نقوش
ناگهان در صوامع ملکوت
این حدیثم سروش گفت به گوش
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنی است آن بینی
گر به اقلیم عشق روی آری
همه آفاق گلستان بینی
بر همه اهل آن زمین به مراد
گردش دور آسمان بینی
آنچه بینی دلت همان خواهد
وانچه خواهد دلت همان بینی
بی‌سر و پا گدای آن جا را
سر به ملک جهان گران بینی
هم در آن پا برهنه قومی را
پای بر فرق فرقدان بینی
هم در آن سر برهنه جمعی را
بر سر از عرش سایبان بینی
گاه وجد و سماع هر یک را
بر دو کون آستین‌فشان بینی
دل هر ذره را که بشکافی
آفتابیش در میان بینی
هرچه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جوی زیان بینی
جان گدازی اگر به آتش عشق
عشق را کیمیای جان بینی
از مضیق جهات درگذری
وسعت ملک لامکان بینی
آنچه نشنیده گوش آن شنوی
وانچه نادیده چشم آن بینی
تا به جایی رساندت که یکی
از جهان و جهانیان بینی
با یکی عشق ورز از دل و جان
تا به عین‌الیقین عیان بینی
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو
یار بی‌پرده از در و دیوار
در تجلی است یا اولی‌الابصار
شمع جویی و آفتاب بلند
روز بس روشن و تو در شب تار
گر ز ظلمات خود رهی بینی
همه عالم مشارق انوار
کوروش قائد و عصا طلبی
بهر این راه روشن و هموار
چشم بگشا به گلستان و ببین
جلوهٔ آب صاف در گل و خار
ز آب بی‌رنگ صد هزاران رنگ
لاله و گل نگر در این گلزار
پا به راه طلب نه و از عشق
بهر این راه توشه‌ای بردار
شود آسان ز عشق کاری چند
که بود پیش عقل بس دشوار
یار گو بالغدو و الآصال
یار جو بالعشی والابکار
صد رهت لن ترانی ار گویند
بازمی‌دار دیده بر دیدار
تا به جایی رسی که می‌نرسد
پای اوهام و دیدهٔ افکار
بار یابی به محفلی کآنجا
جبرئیل امین ندارد بار
این ره، آن زاد راه و آن منزل
مرد راهی اگر، بیا و بیار
ور نه ای مرد راه چون دگران
یار می‌گوی و پشت سر می‌خار
هاتف، ارباب معرفت که گهی
مست خوانندشان و گه هشیار
از می و جام و مطرب و ساقی
از مغ و دیر و شاهد و زنار
قصد ایشان نهفته اسراری است
که به ایما کنند گاه اظهار
پی بری گر به رازشان دانی
که همین است سر آن اسرار
که یکی هست و هیچ نیست جز او
وحده لااله الاهو
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ
گر کافر و گبر و بت‌پرستی باز آ
این درگه ما درگه نومیدی نیست
صد بار اگر توبه شکستی باز آ
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳
وصل تو کجا و من مهجور کجا
دردانه کجا حوصله ی مور کجا
هر چند ز سوختن ندارم باکی
پروانه کجا و آتش طور کجا