عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
دی ماه تمام من مه نو می جست
مه جست ز ناتمامی از پیشش چست
گفتم برو ای مه که نمانده ست شکی
یک ماه نو و روزه سی روز درست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۸۲
ای صحن سرائی که بهشتت همتاست
آرامگه دلی و جانهات بهاست
ارکانت چو خانه خدا باقی باد
با خانه خدا که سایه لطف خداست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
در پارس به رایگان چو صد شهر تراست
از نیم ده منت چرا غیرت خاست
ملکی که سلیمان به دعا از حق خواست
بی برزنگان بخور که در شرع رواست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۹۴
جانا دل من که گنج اسرار خداست
مازار که آزردنش آزار خداست
در رد و قبول من که نیکم یابد
زنهار مکن حکم که آن کار خداست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۵
با حکم خدائی که قضایش این است
می ساز دلا مگر قضایش این است
ایزد به کدامین گنهم داد جزا
توبه ز گناهی که جزایش این است
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۱۸۰
گر کوتهی عمر ز بیدادگریست
با ظلم تو این عمر دراز تو ز چیست
پیغمبر حق به سال شصت و سه گذشت
تو ظالم ضال تا به صد خواهی زیست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۷۴
اقبال غلام بخت پیروز تو باد
خور بنده روی عالم افروز تو باد
هر خیر و سعادت که دهد دست قدر
ایثار و نثار عید و نوروز تو باد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۴
آن روز که آوازه محشر خیزد
از چشم و دلم صورت دلبر خیزد
از خانه چشمم گل رویش روید
وز خاک دلم سر و قدش برخیزد
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۱
ایزد چو نهان من و تو می داند
شک نیست که از تو داد من بستاند
مهر دگری بر دل من بگمارد
یا بو که مرا زدست تو برهاند
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۳
ایزد چو به قهر دوزخت تافته بود
نفست به فساد و فتنه بشتافته بود
هم عدل خدات کرد مقهور ارنه
ایمان خلایقی خلل یافته بود
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۳۵
نز روزه فرض و مستحب می ترسم
نز سنت با رنج و تعب می ترسم
از گرسنگی روزه نمی ترسم لیک
از خوردن و خفتن به شب می ترسم
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۴۰
ترسم که شبی سحر دعائی بکنم
وز سوز به گریه های هائی بکنم
بیداد تو پیش دادگر بردارم
وز بی خبری ترا دعائی بکنم
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۱۷ - عشوه سازی
بتا، نظام، دگر ناز و عشوه سازی نیست
که این معامله سربازی است، بازی نیست!
مکن مداخله در این کار مملکت ای شیخ
که این مباحثه غسل بی نمازی نیست
کلاه خویش نما قاضی: این همه قاضی:
چه لازم است، که اندر خزانه غازی نیست!
فریب مهر مخور، ای عروس! کاین داماد:
به جز پی به کف آوردن جهازی نیست؟
اگر به فکر خرابی خانه شد مهمان
وظیفه تو دگر، میهمان نوازی نیست!
خود این فضاحت اعمال روز عاشورا
قسم به ذات خدا جزء دین تازی نیست؟!
تو نعش دشمن دین آر، مردی ار، ورنه
تو خویش نعشی، حاجت به نعش سازی نیست!!
زیاد از آنچه ببایست، گفتم و دائم
که جز ضرر، ثمری زین زبان درازی نیست
سرم ز سر زبانم، فراز دار رود
خوشم که بهتر از این، هیچ سرفرازی نیست
تو چون سیاست، بازیچه، کار دل «عشقی »:
مگیر، ز آنکه دگر عشق، بچه بازی نیست!
میرزاده عشقی : غزلیات و قصاید
شمارهٔ ۲۴ - دفاع از زرتشت
ای دختران ترک! خدا را، حیا کنید
باری در این معامله، شرم از خدا کنید!
یا رخ نهان کنید که دل نابرید یا
با عاشقان دلشده کمتر جفا کنید
یا وعده نادهید که با ما وفا کنید
یا برقرار وعده، خودتان وفا کنید
یغما نموده اید دل و دین ما بلی
کی عادت قدیمی خود رها کنید؟
ترک ختا همیشه به یغما به نام بود
یک چندهم رواست که ترک خطا کنید
جائی کشید کار ز یغما که این زمان
یغمای شت، پیمبر پیشین ما کنید؟
زرتشت دل نبود که آن را توان ربود!
حاشا قیاس دل، ز چه با انبیا کنید؟
زرتشت بردنی نبود، این طمع چه سود؟
تنها همان، ببردن دل اکتفا کنید!
امروز قصد بردن پیغمبران، کنید:
فردا بعید نیست که قصد خدا کنید!
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۵ - در بزرگداشت فردوسی
این شنیدستم که عیسی، مرده ای را زنده کرد
مرده ای را زنده کرد و نام خود پاینده کرد
نیم گیتی شد مسخر از طریق دین او
شد جهان آئینه دار چهره آئین او
هر دو فرسخ یک کلیسائی بپا بر نام او
گشت تاریخ همه تاریخ ها ایام او
وقف شد یکشنبه ها از بهر نام نیک او
روز و شب ناقوس ها، گوینده تبریک او
الغرض در مردم از سیبری تا آمریک
دائما تعظیم و تکریم است بر آن نام نیک
گر حکیمی مرده ای را زنده سازد اینچنین
بهر او تکریم و تعظیم است در روی زمین
بهر فردوسی چه باید کرد؟ کو از کار خویش
یعنی از نیروی طبع و معجز گفتار خویش:
مرده فرزندان چندین قرن ایران زنده کرد
از لب آموی تا دریای عمان زنده کرد
میرزاده عشقی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - در ذم ناصر ندامانی
آنکو نموده است: استیضاح از جهان
اکنون ز وی کنند، ستیضاح ابلهان
گویند از چه ناصرالاسلام این همه؟
. . . حبیب می کند انگشتی در دهان
پاسخ دهد ز حالت امروز مملکت
حیرت زده همی نهم انگشت بر زبان
گویند از چه روست که همواره خفته او
پشت حبیب ز اول شب تا سحرگهان
گویند مگر تو این نشنیدی که در وطن
جنگ است، گشته ام عقب سنگری نهان
گویند رسم جنگ ندانی، چه می کنی؟
گوید که داده اند نشانم نظامیان
بنگر چگونه ز آتش ظالم درازکش
بنموده بس که، مهر زنم تیر بر نشان
گویند عقب نشست کماندان ز سنگرش
تو زان خود چگونه، نجنبیده تا به هان
گوید که من به سنگر خود، پشت چون کنم؟
ترسم که از عقب بخورم تیر ناگهان!
گویند هیچ تا بکنون تیر خورده ای؟
گوید چرا چرا دو هزاران تا به هان
گه تیر می زنیم و گهی تیر می خوریم
گه پشتمان به زین و گهی زین به پشتمان
باشم وکیل و (ناصرالاسلام) ملتم
کافر شود هر آن که، برد بد به من گمان
(عشقی) اگر تو مرد مسلمان و مؤمنی
بر صحت حمل کن، همه اعمال مؤمنان
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۳ - عید خون
ای بشر! مظهر ظرافت شو
نه ز سر تا به پا، قباحت باش
مرضی، مانع شرافت توست
در پی رفع این نقاهت باش
وین تعدی است بر حقوق بشر
از پی دفع این جراحت باش
عید خون گیر، پنج روز از سال
سیصد و شصت روز، راحت باش
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۱۵ - عید قربان
مرا عزاست نه عید! این چه عید قربان است؟
که گوسفند وطن، زیر تیغ خصمان است!
الان که عید من امروز نیست، چون: قربان
شوم پی وطن؟ آن روز عید قربان است!
مرا به جامه عیدی مبین، دلم خون است
درون خانه عزا، و برون چراغان است!!
میرزاده عشقی : هزلیات
شمارهٔ ۸ - در هجو شیخ ممقانی
از دست هر که هر چه، بستانده و ستانی
از دست تو ستانند، با دست آسمانی
کف رنج بیوه گان را، مال یتیمه گانرا
اموال این و آن را، حینی که می ستانی:
گیرم حیا نداری، شرمی ز ما نداری!
ترس از خدا نداری؟ ای شیخ مامقانی!
تو کمتر از گدائی، نان گدا ربائی،
گر غیر از این نمائی، کی اندر این گرانی:
هر روز می توانی، خوانی بگسترانی
در خورد دعوت عام، شایان میهمانی
از پرتو سفارت، وز شاهراه غارت،
هم خوب می خوری و، هم خوب می خورانی
دزدی و پاسبانی، هم گرگ و هم شبانی
در هر دو حال گشتن، الحق که می توانی
گر این چنین نبودی، دانی کنون چه بودی؟
می بودی آن که قرآن، در مقبری بخوانی!
یاد از نجف کن اندک، خاطر بیار یک یک
آن هیکل چو «اردک » و آن رنگ زعفرانی
شیخی بدی گزیده، در حجره یی خزیده،
لب دائما گزیده، از فقر و ناتوانی
تو بودی و حصیری، نان بخور نمیری،
بر اشکم تو سیری، می خواند لنترانی
مبل تو بود سنگی، یا آن که لوله هنگی،
با قوری جفنگی، از عهد باستانی
یک جامه در برت بود، هم بالش سرت بود
هم گاه بسترت بود، و آن نیز بود امانی
آن جبه سیاهت، وآن چرب شبکلاهت،
بد یادگار گویا، از دوره کیانی
در جمله وجودت، غیر از شپش نبودت:
چیزی ز مال دنیا در این جهان فانی
نی مسلکت مبرهن؟ نی مسکنت معین،
همچو خدای هر جا! حاضر ز لامکانی
گویند روضه خوانی است، راه معیشت تو
به به چه خوب فنی است، این فن روضه خوانی؟
هر گه کسی بمردی، تو فرصتی شمردی
وآن روز سیر خوردی، حلوای نوحه خوانی
ای شیخ کارآگاه، امروز ماشاء الله،
کردی اداره چون شاه، ترتیب زندگانی
یک خانه شهرداری، یک خانه اسکو داری
از وقعه فلان و از غارت فلانی
این حشمت و حشم را، وین کثرت درم را
این خانه ارم را، والله در جوانی:
گر خواب دیده بودی، یا خود شنیده بودی،
بر خویش ریده بودی؟ از فرط شادمانی
ای مایه خباثت! ای میوه نجاست!
اندر ره سیاست، می بینمت روانی
گه پیرو «وکیلی »، گه خویشتن دلیلی،
گه یار «سد جلیلی » گه یاور «یگانی »
با سد جلیل گردی، خواهی وکیل گردی
رو رو عبث در این ره، پوتین همی درانی!
باری در این میانه، از چیست غائبانه؟
کردی مرا نشانه، در طعن و بد زبانی!
از روی زشتخوئی، صدگونه زشت گوئی،
چون نظم من نجوئی، چون شعر من بخوانی
از من چه دیده ای بد؟ از من خطا چه سر زد؟
جز صفت فصاحت؟ جز قدرت بیانی؟
از من خطا ندیدی، لیکن جلو دویدی،
دانی که من زمانی، با منطق و معانی:
وصف تو سازم آغاز، مشت تو را کنم باز،
برگیرمت گریبان، چون مرگ ناگهانی
من ار به کنج عزلت، بنشسته بی اذیت،
گاهی به نفع ملت، بگشوده ام زبانی
من ار که نکته سنجم بر تو رسید رنجم
پس از چه در شکنجم؟ دائم دسیسه رانی
دانستم از چه راهست وآن را چرا گناهست
خودروی تو سیاهست، ترسی که من زمانی:
شرحی کنم کتابت، در حق گفته هایت
وآن روز هر جفایت، گردد همی علانی
چون تو در این خیالی، یاد آمدم مثالی
از عهد خردسالی، هان گویمت بدانی
یک روز کودکی را، ختنه همی نمودند
دختی بر او نظر داشت، در گوشه نهانی
چون بر گریست لختی، آزرده شد به سختی
بگریست زار چون ابر، در موسم خزانی
گفتندش این چه زاریست؟ ما را به تو چه کاریست:
او را کنیم ختنه، تو از چه در فغانی؟
پاسخ بداد او نیز، این آلتی است خونریز
گردید بهر من تیز تا روز کامرانی!
تو نیز این چنینی، چون نظم من به بینی،
از طبع من ظنینی، وز خویش بدگمانی
من خامه تیز کردم، صد چون تو هیز کردم،
تو نیز گریه سر کن، هر قدر می توانی
ای شیخ دم بریده! ای زیر دم دریده،
ای برجلو دویده، تا در عقب نمانی
با این همه زرنگی، با من چرا بجنگی؟
حقا درین دبنگی، تکلیف خود ندانی!
این شید و شیطنت را، این کید و ملعنت را
با هر که می توانی، با من نمی توانی
میرزاده عشقی : کفن سیاه
بخش ۱۰ - در پایان داستان
آتشین طبع تو عشقی که روانست چو آب
رخ دوشیزه فکر از چه فکنده است نقاب
در حجاب است سخن گر چه بود ضد حجاب
بس خرابی ز حجاب است که ناید به حساب
تو سزد بر دگران بدهی درس
سخن آزاد بگو هیچ مترس
شرم چه؟ مرد یکی، بنده و زن یک بنده
زن چه کردست که از مرد شود شرمنده؟
چیست این چادر و روبنده نازیبنده؟
گر کفن نیست بگو چیست پس از این روبنده؟
مرده باد آنکه زنان، زنده به گور افکنده
به جز از مذهب هر کس باشد
سخن اینجای، دگر بس باشد
با من ار یک دو سه گوینده، هم آواز شود
کم کم این زمزمه، در جامعه آغاز شود
با همین زمزمه ها، روی زنان باز شود
زن کند جامه شرم آر و سرافراز شود
لذت زندگی از جامعه احراز شود
ور نه تا زن به کفن سربرده:
نیمی از ملت ایران مرده!!