عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - در مدح میر ابوالهیجا منوچهر
گشت کوه و باغ در زیر گل بیجاده رنگ
ساق و سم از گل چریدن کرد چون بیجاده رنگ
ارغوان آمد بجای شنبلید زرد گون
لاله های باده رنگ آمد بجای باد رنگ
خوش بود خوردن کنون با دوستان در بوستان
باده های لاله گون در لاله های باده رنگ
تا بدید از باد نیسان خاک گلزاری بود
ز آب آذرگون کند دل مرد دانا آذرنگ
از نسیم گل شده چون عنبر و کافور خاک
وز فروغ گل شده چون بسد و یاقوت سنگ
گشت زابر قیرگون و لاله بیجاده فام
دشت چون منقار طوطی چرخ چون پشت پلنگ
بانگ بلبل هر شبان روزی بسان بانگ نای
بانگ صلصل هر سحرگاهی بسان بانگ چنگ
پشت و بانگ من چو پشت و بانگ چنگ آمد درست
تا من آن خورشید خوبان را رها کردم ز چنگ
تا بدست خویش تنگ اسب هجران سخت کرد
شد بمن چون حلقه تنکش جهان تاریک و تنگ
گر بنزدیک من آید بی درنگ آن ماه روی
میر ابوالهیجا نیابد جای چندان بی درنگ کذا
مشتری چهر و فلک همت منوچهر آنکه او
چون فریدون فر و چون هوشنگ دارد هوش و هنگ
بدره ها گریند چون بادوستان باشد بصلح
کرکسان خندند چون با دشمنان باشد بجنگ
زانکه گه گه باشد از چرم پلنگ او را جناغ
از همه ددها تکبر بیشتر دارد پلنگ
بادل و دست و سنان و تیغ او در رزم و بزم
برق سرد و مرگ راحت بحر خشک و چرخ تنگ
گرش بودی ملک در خور اسب او را آمدی
ز افسر خان نعل و میخ از موی خاتون حل و تنگ
روز بخشیدن نشاید خادمش سالار طی
گاه کوشیدن نشاید چاکرش پور پشنگ
چین انده گیرد از هولش رخان خان چین
رشک حسرت آید از بیمش روان شاه زنگ؟
بر هواخواهان کند چون روز شبهای چو قیر
بر براندیشان کند چون زهر صهبای چو رنگ
بانگ تندر پیش بانگ او بروز کارزار
همچنان باشد که پیش بانگ تندر بانگ چنگ
مدح گویان را ببزم اندر گهر بخشد بمشت
مهرجویان را بصف اندر درم بخشد بسنگ
مهر او و کین او چون رود نیل آمد درست
دوستان را زو شراب و دشمنان را زو شرنگ
دوستان را همچو یوسف می سپارد ملک مصر
دشمنان را همچو فرعون افکند کام نهنگ
آنکه در میدان کینش طوق باشد یافته
او بجای طوق سر گردنش بندد پالهنگ
گر سخن گوید بود گویای یونان همچو گنگ
گر عطا بخشد بود دریای عمان همچو گنگ
پیش او چون میش و مور و پشه باشد پیش پیل
خصم روز جنگ او باشد اگر پور پشنگ
تا بود بالا خدنگ آئین ز شادی و سرور
تا شود قامت کمان آسا ز اندوه و غرنگ
باد بالا دشمنانش را ز انده چون کمان
باد قامت دوستانش را ز شادی چون خدنگ
ساق و سم از گل چریدن کرد چون بیجاده رنگ
ارغوان آمد بجای شنبلید زرد گون
لاله های باده رنگ آمد بجای باد رنگ
خوش بود خوردن کنون با دوستان در بوستان
باده های لاله گون در لاله های باده رنگ
تا بدید از باد نیسان خاک گلزاری بود
ز آب آذرگون کند دل مرد دانا آذرنگ
از نسیم گل شده چون عنبر و کافور خاک
وز فروغ گل شده چون بسد و یاقوت سنگ
گشت زابر قیرگون و لاله بیجاده فام
دشت چون منقار طوطی چرخ چون پشت پلنگ
بانگ بلبل هر شبان روزی بسان بانگ نای
بانگ صلصل هر سحرگاهی بسان بانگ چنگ
پشت و بانگ من چو پشت و بانگ چنگ آمد درست
تا من آن خورشید خوبان را رها کردم ز چنگ
تا بدست خویش تنگ اسب هجران سخت کرد
شد بمن چون حلقه تنکش جهان تاریک و تنگ
گر بنزدیک من آید بی درنگ آن ماه روی
میر ابوالهیجا نیابد جای چندان بی درنگ کذا
مشتری چهر و فلک همت منوچهر آنکه او
چون فریدون فر و چون هوشنگ دارد هوش و هنگ
بدره ها گریند چون بادوستان باشد بصلح
کرکسان خندند چون با دشمنان باشد بجنگ
زانکه گه گه باشد از چرم پلنگ او را جناغ
از همه ددها تکبر بیشتر دارد پلنگ
بادل و دست و سنان و تیغ او در رزم و بزم
برق سرد و مرگ راحت بحر خشک و چرخ تنگ
گرش بودی ملک در خور اسب او را آمدی
ز افسر خان نعل و میخ از موی خاتون حل و تنگ
روز بخشیدن نشاید خادمش سالار طی
گاه کوشیدن نشاید چاکرش پور پشنگ
چین انده گیرد از هولش رخان خان چین
رشک حسرت آید از بیمش روان شاه زنگ؟
بر هواخواهان کند چون روز شبهای چو قیر
بر براندیشان کند چون زهر صهبای چو رنگ
بانگ تندر پیش بانگ او بروز کارزار
همچنان باشد که پیش بانگ تندر بانگ چنگ
مدح گویان را ببزم اندر گهر بخشد بمشت
مهرجویان را بصف اندر درم بخشد بسنگ
مهر او و کین او چون رود نیل آمد درست
دوستان را زو شراب و دشمنان را زو شرنگ
دوستان را همچو یوسف می سپارد ملک مصر
دشمنان را همچو فرعون افکند کام نهنگ
آنکه در میدان کینش طوق باشد یافته
او بجای طوق سر گردنش بندد پالهنگ
گر سخن گوید بود گویای یونان همچو گنگ
گر عطا بخشد بود دریای عمان همچو گنگ
پیش او چون میش و مور و پشه باشد پیش پیل
خصم روز جنگ او باشد اگر پور پشنگ
تا بود بالا خدنگ آئین ز شادی و سرور
تا شود قامت کمان آسا ز اندوه و غرنگ
باد بالا دشمنانش را ز انده چون کمان
باد قامت دوستانش را ز شادی چون خدنگ
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۷ - در مدح ابوالمعمر
ابر درافشان بگردون بر همی بندد کلل
باد مشک افشان درختان را همی بندد حلل
ساخته چون لحن مطرب فاخته دستان بسرو
خاسته چون بانگ عاشق ناله کبک از قلل
در چمن چون ساقیان گلبن همی دارد قدح
بر سمن چون مطربان بلبل همی خواند غزل
جعفری دینار داده شاخ لؤلؤ را عوض
ششتری دیبا گرفته باغ عبهر را بدل
ابر زنگاری سلب گسترده بر چهر چمن
باد شنگرفی حلل آورده بر طرف جبل
از نسیم باد گشته مشگ و عنبر بی خطر
وز سرشک ابر گشته در و مرجان بی محل
لشگری سنگین فرود آورده بر صحرا بهار
از منقش دیبه رومی مر ایشان را حلل
از جواهرشان لباس است از کواکبشان سلیح
پرینانیشان خیامست و حریریشان کلل
مشگ ساید باد همچون خوی استاد رئیس
در ببارد ابر همچون دست استاد اجل
قبله اقبال و دولت بوالمعمر کآسمان
فخر دارد روز و شب بر درگهش دارد مثل
طبع او ارکان دانش کلک او کان ادب
دست او بنیاد روزی تیغ او اصل اجل
دست و تیغش آب و آتش حلم و خشمش خیر و شر
صلح و جنگش رنج و راحت مهر و کینش عقد و حل
نام چندان بود حاتم را که او پیدا نبود
خود ترش چندان نماید کاب نتوان یافت خل
جاودان پاینده باد این مجلس عالی کجا
زائران را مسکنست و سائلان را مستغل
ذره جودش فزون از هرچه در عالم نیاز
قطره حلمش فزون از هرچه در گیتی زلل
زوست چشم حرص کور و زوست گوش جهل کر
زوست پای جور لنگ و زوست دست بخل شل
تا بود تایید او ناید بملک اندر زوال
تا بود تدبیر او ناید بخیل اندر خلل
کار گیتی پای خران در وحل کردن بود
پیشه او پای خران برکشیدن از وحل
راست ناید کار گیتی وان او هر دو بهم
چون بجائی راست ناید کار جمال و جمل
از گروه دشمنان او نباشد جز حدیث
در سرای حاسدان او نباشد جز طلل
دست او نیل روان باشد بهنگام نوال
تیغ او پیل دمان باشد بهنگام جدل
ای بتو نازنده گشته عقل چون از عقل روح
وی بتو پاینده گشته دین چنان کز دین دول
گر خسک فر تو یابد یاسمن گردد خسک
ور زحل یاد تو آرد مشتری گردد زحل
صدر نازان از تو چون از لؤلؤ لالا صدف
خانه تابان از تو چون از چشمه رخشان حمل
لفظ تو خالی ز غدر و قول تو دور از خلاف
طبع تو فارغ ز غش تدبیر تو دور از حیل
تا قدر غافل که چون آرد قضاد روی فساد
تا امل آگه که چون آرد اجل در وی خلل
هیبت تو چون قضا بادا معادی چون قدر
صولت تو چون اجل بادا مخالف چون امل
باد مشک افشان درختان را همی بندد حلل
ساخته چون لحن مطرب فاخته دستان بسرو
خاسته چون بانگ عاشق ناله کبک از قلل
در چمن چون ساقیان گلبن همی دارد قدح
بر سمن چون مطربان بلبل همی خواند غزل
جعفری دینار داده شاخ لؤلؤ را عوض
ششتری دیبا گرفته باغ عبهر را بدل
ابر زنگاری سلب گسترده بر چهر چمن
باد شنگرفی حلل آورده بر طرف جبل
از نسیم باد گشته مشگ و عنبر بی خطر
وز سرشک ابر گشته در و مرجان بی محل
لشگری سنگین فرود آورده بر صحرا بهار
از منقش دیبه رومی مر ایشان را حلل
از جواهرشان لباس است از کواکبشان سلیح
پرینانیشان خیامست و حریریشان کلل
مشگ ساید باد همچون خوی استاد رئیس
در ببارد ابر همچون دست استاد اجل
قبله اقبال و دولت بوالمعمر کآسمان
فخر دارد روز و شب بر درگهش دارد مثل
طبع او ارکان دانش کلک او کان ادب
دست او بنیاد روزی تیغ او اصل اجل
دست و تیغش آب و آتش حلم و خشمش خیر و شر
صلح و جنگش رنج و راحت مهر و کینش عقد و حل
نام چندان بود حاتم را که او پیدا نبود
خود ترش چندان نماید کاب نتوان یافت خل
جاودان پاینده باد این مجلس عالی کجا
زائران را مسکنست و سائلان را مستغل
ذره جودش فزون از هرچه در عالم نیاز
قطره حلمش فزون از هرچه در گیتی زلل
زوست چشم حرص کور و زوست گوش جهل کر
زوست پای جور لنگ و زوست دست بخل شل
تا بود تایید او ناید بملک اندر زوال
تا بود تدبیر او ناید بخیل اندر خلل
کار گیتی پای خران در وحل کردن بود
پیشه او پای خران برکشیدن از وحل
راست ناید کار گیتی وان او هر دو بهم
چون بجائی راست ناید کار جمال و جمل
از گروه دشمنان او نباشد جز حدیث
در سرای حاسدان او نباشد جز طلل
دست او نیل روان باشد بهنگام نوال
تیغ او پیل دمان باشد بهنگام جدل
ای بتو نازنده گشته عقل چون از عقل روح
وی بتو پاینده گشته دین چنان کز دین دول
گر خسک فر تو یابد یاسمن گردد خسک
ور زحل یاد تو آرد مشتری گردد زحل
صدر نازان از تو چون از لؤلؤ لالا صدف
خانه تابان از تو چون از چشمه رخشان حمل
لفظ تو خالی ز غدر و قول تو دور از خلاف
طبع تو فارغ ز غش تدبیر تو دور از حیل
تا قدر غافل که چون آرد قضاد روی فساد
تا امل آگه که چون آرد اجل در وی خلل
هیبت تو چون قضا بادا معادی چون قدر
صولت تو چون اجل بادا مخالف چون امل
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷ - در مدح ابوالخلیل جعفر
چه بود بهتر و نیکوتر از این هرگز حال
داد پیدا شد و پنهان شد بیداد و محال
باز رفته بکنار و شده آواره غراب
یافته شیر نیستان و شده دور شگال
ماه چونان شده کو را نبود هیچ خسوف
مهر چونان شده کو را نبود هیچ زوال
آمده بار چمن یاسمن و ریخته خار
آمده سرو بپالیز و شده سوخته نال
روی یاران شده از شادی ماننده بدر
تن خصمان شد از انده مانند هلال
نبود نیز دل شاهین خسته ز تذرو
نبود نیز تن شیر شکسته ز غزال
دوستانرا بیکی روز برون رفته ز دل
غم و دردی که کشیدند ز خصمان بدو سال
همچو مسکینان در خانه همینالد زار
هرکه او گوش همیداشت بتکین و نیال
دود انده بزدود از دل احرار نشاط
رنج هجران بربود از تن اخیار وصال
دو بهار آمد در ملک بیک هفته پدید
هر دو اصل طرب و خوبی و فیروزی فال
یکی از آمدن مهر سوی برج حمل
دیگر از یافتن شاه بملک اندر هال
بوالخلیل آن بهمه چیزی مانند خلیل
از خلل گشته تن خصمش مانند خلال
بدنش پاک چو جان آمد و جانش همه عقل
نظرش راحت روح است و سخن سحر حلال
گر بخلقش نگری پاک ز جود است و ادب
ور به بخلقش نگری پاک ز حسن است و جمال
مردی و مردمی و راستی و رادی و هوش
ایزدش دانش و دین داد و همش داد فعال
با هنرهائی چندین که ورا داد خدای
نه عجب باشد اگر خلق در او گردد غال
ز کرم تا نرسد دیگر بر خلق الم
در ولایت بتن خویشتن آورد همال
طلعتش فرخ و دولت قوی و طالع سعد
ایزدش یار و فلک پشت و جهان نیک سگال
شود از هولش چون میش و بره یوز و پلنگ
شود از فرش چون زر و درم سنگ و سفال
خانه زائر از مال وی آبادانست
هست ویران شده از دو کف او بیت المال
دوست و دشمنرا از تیغ و کفش راحت و رنج
که بدان دشمن مالست و بدین دشمن مال
دل بخشنده او پاک ز عفو است و کرم
کف بخشنده او پاک ز جود است و نوال
با خلاف او گردون کشد از دهر ستم
با رضای او ژاله نکشد بیم زوال
عفو او بیش است از هرچه در آفاق گناه
جود او پیش است از هرچه در آفاق سئوال
ایزد او را کمری خواهد دادن ز دول
زهره اش زر و مهش گوهر و جوزاش دوال
حاسدش را ز شمال آید در مهر سموم
ناصحشرا ز سموم آید در تیر شمال
ز آب جود او در بادیه کشتی برود
ز آتش تیغش در نیل شود سوخته بال
ز بسی کوبگه بار دهد زر عیار
ز بسی گوبگه بزم دهد سیم حلال
زائرانش را در است بصندوق و بدرج
سائلانشرا سیم است بتنک و بجوال
ای بکین خواستن خصمان چون شیر یله
بس یلان را که گرفتی بمصاف اندر یال
ببر جود تو چون قطره بود آب بحار
ببر حلم تو چون ذره بود سنگ جبال
گرگ و کرکس را از تیغ تو روزی همه روز
دوست و دشمنرا از کف تو نعمت همه سال
هرکه را داد خداوند جهان روح بدو
تیغ بران و کف راد ترا کرد عیال
نه برزم اندر گیرد گفت از تیغ سواد
نه ببزم اندر گیرد دلت از جود ملال
گردد از خنجر تو آینه جهل تباه
گیرد از خامه تو آینه عقل صقال
گر کند بویه روی تو شود بینا کور
ور کند یاد مدیح تو شود گویا لال
خواهش سائل و خواهنده خوش آیدت چنانکه
زان معشوق دل عاشق از غنج و دلال
تو از آنانی شاها که بهنگام نبرد
کمترین رزمت برتر بود از رستم زال
با همه مرتبت و عز و شرف کآن تراست
ز تو نازند همه آل و ننازی تو به آل
آن درختی که نهال تو همه روزبهی است
آن بهاری که نسیم تو همه عنبر مال
رنج بسیار کشیدی ز سفر سیکی کش
داد بستان ز بتی لاله رخ و غالیه خال
کاین جهان سر بسر آهو است در او یکهنر است
که نپاید غم و تیمارش چون عز و جلال
چون برفتی تو ز تیمار تو بیمار شدم
دو رخم همچو بهی گشت و تنم همچو خیال
تا تو باز آمدی از شادی چون سرو شدم
برکشم هزمان از شوق تو بر گردون یال
تا نشاطی چو بقا نیست پدید از همه روی
تا وبالی چو وبا نیست پدید از همه حال
دوستانت را دائم ز بقا باد نشاط
دشمنانت را دائم ز وبا باد وبال
داد پیدا شد و پنهان شد بیداد و محال
باز رفته بکنار و شده آواره غراب
یافته شیر نیستان و شده دور شگال
ماه چونان شده کو را نبود هیچ خسوف
مهر چونان شده کو را نبود هیچ زوال
آمده بار چمن یاسمن و ریخته خار
آمده سرو بپالیز و شده سوخته نال
روی یاران شده از شادی ماننده بدر
تن خصمان شد از انده مانند هلال
نبود نیز دل شاهین خسته ز تذرو
نبود نیز تن شیر شکسته ز غزال
دوستانرا بیکی روز برون رفته ز دل
غم و دردی که کشیدند ز خصمان بدو سال
همچو مسکینان در خانه همینالد زار
هرکه او گوش همیداشت بتکین و نیال
دود انده بزدود از دل احرار نشاط
رنج هجران بربود از تن اخیار وصال
دو بهار آمد در ملک بیک هفته پدید
هر دو اصل طرب و خوبی و فیروزی فال
یکی از آمدن مهر سوی برج حمل
دیگر از یافتن شاه بملک اندر هال
بوالخلیل آن بهمه چیزی مانند خلیل
از خلل گشته تن خصمش مانند خلال
بدنش پاک چو جان آمد و جانش همه عقل
نظرش راحت روح است و سخن سحر حلال
گر بخلقش نگری پاک ز جود است و ادب
ور به بخلقش نگری پاک ز حسن است و جمال
مردی و مردمی و راستی و رادی و هوش
ایزدش دانش و دین داد و همش داد فعال
با هنرهائی چندین که ورا داد خدای
نه عجب باشد اگر خلق در او گردد غال
ز کرم تا نرسد دیگر بر خلق الم
در ولایت بتن خویشتن آورد همال
طلعتش فرخ و دولت قوی و طالع سعد
ایزدش یار و فلک پشت و جهان نیک سگال
شود از هولش چون میش و بره یوز و پلنگ
شود از فرش چون زر و درم سنگ و سفال
خانه زائر از مال وی آبادانست
هست ویران شده از دو کف او بیت المال
دوست و دشمنرا از تیغ و کفش راحت و رنج
که بدان دشمن مالست و بدین دشمن مال
دل بخشنده او پاک ز عفو است و کرم
کف بخشنده او پاک ز جود است و نوال
با خلاف او گردون کشد از دهر ستم
با رضای او ژاله نکشد بیم زوال
عفو او بیش است از هرچه در آفاق گناه
جود او پیش است از هرچه در آفاق سئوال
ایزد او را کمری خواهد دادن ز دول
زهره اش زر و مهش گوهر و جوزاش دوال
حاسدش را ز شمال آید در مهر سموم
ناصحشرا ز سموم آید در تیر شمال
ز آب جود او در بادیه کشتی برود
ز آتش تیغش در نیل شود سوخته بال
ز بسی کوبگه بار دهد زر عیار
ز بسی گوبگه بزم دهد سیم حلال
زائرانش را در است بصندوق و بدرج
سائلانشرا سیم است بتنک و بجوال
ای بکین خواستن خصمان چون شیر یله
بس یلان را که گرفتی بمصاف اندر یال
ببر جود تو چون قطره بود آب بحار
ببر حلم تو چون ذره بود سنگ جبال
گرگ و کرکس را از تیغ تو روزی همه روز
دوست و دشمنرا از کف تو نعمت همه سال
هرکه را داد خداوند جهان روح بدو
تیغ بران و کف راد ترا کرد عیال
نه برزم اندر گیرد گفت از تیغ سواد
نه ببزم اندر گیرد دلت از جود ملال
گردد از خنجر تو آینه جهل تباه
گیرد از خامه تو آینه عقل صقال
گر کند بویه روی تو شود بینا کور
ور کند یاد مدیح تو شود گویا لال
خواهش سائل و خواهنده خوش آیدت چنانکه
زان معشوق دل عاشق از غنج و دلال
تو از آنانی شاها که بهنگام نبرد
کمترین رزمت برتر بود از رستم زال
با همه مرتبت و عز و شرف کآن تراست
ز تو نازند همه آل و ننازی تو به آل
آن درختی که نهال تو همه روزبهی است
آن بهاری که نسیم تو همه عنبر مال
رنج بسیار کشیدی ز سفر سیکی کش
داد بستان ز بتی لاله رخ و غالیه خال
کاین جهان سر بسر آهو است در او یکهنر است
که نپاید غم و تیمارش چون عز و جلال
چون برفتی تو ز تیمار تو بیمار شدم
دو رخم همچو بهی گشت و تنم همچو خیال
تا تو باز آمدی از شادی چون سرو شدم
برکشم هزمان از شوق تو بر گردون یال
تا نشاطی چو بقا نیست پدید از همه روی
تا وبالی چو وبا نیست پدید از همه حال
دوستانت را دائم ز بقا باد نشاط
دشمنانت را دائم ز وبا باد وبال
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳ - در مدح ابوالخلیل
تا شد از گل بوستان سیمگون بیجاده فام
بوی و رنگ از گل ستاند و باده و بیجاده وام
از شکوفه باد در بستان شده لؤلؤ فشان
وز شقایق سنگ در صحرا شده بیجاده فام
حور عین از خلد اگر عمدا ببستان بگذرد
خلد با بستان بچشم حور عین آید سقام
وقت خفتن سار بر مرجان نهد در باغ سر
گاه رفتن گور بر سنبل نهد در دشت گام
ابر نیلی دیده گریان چون زنان سوگوار
گل عقیقی روی خندان چون بتان شادکام
از شکوفه باغ بینی وز ستاره آسمان
باز نشناسی بواجب کاین کدام است آن کدام
لحن قمری چون کند معشوق با عاشق عتاب
بانگ بلبل چون دهد بیدل سوی دلبر پیام
نو بنفشه رسته گرد برف مانده جای جای
چون نبات لاجورد انگیخته گرد رخام
در میان برف سر بر کرده برگ شنبلید
همچو زر پخته رسته در میان سیم خام
مشگ بیزد همچو آهو در چمن باد صبا
در ببارد چون صدف بر دشت هر روزی غمام
آبگیر از باد چون گسترده دام نیلگون
باغ نازان زیر او مانند ماهی زیر دام
از ترنج و نار بستد سوسن و سنبل وطن
وز کلاغ و زاغ بستد بلبل و قمری مقام
نرگس اندر باغ همچون میگسار سبزپوش
کش ز مینا ساعد سیمین بکف زرینه جام
گر همی در باغ جوئی حور زی بستان نگر
ور همی در بزم خواهی خلد در بستان خرام
چرخ چون پر حمام و دشت چون پر تذرو
باغ پر بانگ تذرو و سرو پر لحن حمام
لاله چون جام عقیقی پر ز گلناری نبید
اقحوان چون قحف پر از زر دیناری مدام
پیر می بستان بنیسان از غلام ماه روی
گز نسیم باد نیسان پیر می گردد غلام
لحن رود آید بگوش از لحن بلبل گاه روز
بانگ کوس آید بگوش از بانگ تندر گاه شام
ز ابر تیره برق هر ساعت بتابد چون ملک
کز میان گرد لشگر برکشد تیغ از نیام
بوالخلیل آن از بدی خالی بکردار خلیل
خیل مهمانان تازه بر سر خوانش مدام
پیش جود او بود چون قطره ای دریای روم
پیش حلم او بود چون ذره ای کوه سیام
روزگار بد بدو بیداد نپسندد چنانکه
دام و دد دانند صید اندر حرم کردن حرام
هرکه را تیغش دهد هنگام کوشیدن نوید
سوی دوزخ باشد او را هم بدین گیتی مقام
بر در ایوانش باشد دائم از شادی گروه
بر در گنجش بود دائم ز سائل از دحام
دوستانرا زوجنان و دشمنانرا زو سقر
ناصحانرا زو شفا و حاسدان راز و سقام
نیکخواهانرا نعیم و نیک یاران را نعم
بد سگالانرا حمیم و بد فعالانرا حمام
در دل خواهنده نوش و بر دل بدخواه نیش
بر سر خویشان لؤلؤ بر سر خصمان لگام
شوم از او گردد همایون بوم از او گردد همای
نام از او یابد همال و رام از او یابد همام
مر سئوال سائلان را بدره باشد زو جواب
مر سجود زائران را رزمه باشد زو سلام
تنگ باشد بحر عمان پیش او گاه عطا
گنگ باشد فکر سحبان پیش او گاه کلام
راحت از محنت بمیمون ملک او دارد ملوک
بر فزونش باد دائم ناز و نوش و کام و نام
بامدادان پرگهر بیند کنار خویشتن
گر بشب دستش ببیند خواستار اندر منام
تیغ او شیر است و صدر جنگجویانش عرین
تیر او باز است و چشم کینه دارانش کنام
این بوقت جنگ جستن خون دل خواهد شراب
وان بوقت کین کشیدن مغز سر جوید طعام
ای ترا فر فریدون و جمال و جاه جم
وی ترا چهر منوچهر و حسام و سهم سام
کرده روز تاختن بر خصم چون رستم ستم
گاه تیر انداختن بر شیر چون بهرام رام
دوستانرا دل بخندد چون تو برداری قلم
دشمنانرا جان بگرید چون تو برداری حسام
از ظلام آن ظلم بر ناصحان گردد ضیا
وز ضیاء این ضیا بر حاسدان گردد ظلام
گرچه امروز از تو ترکان هر زمان خواهند باج
باز فردا نعمت ترکان ترا گردد مدام
اول اندر مصر یوسف هم چنین در بند بود
آخر او را شد مسلم ملک مصر و ملک شام
عام گر نزد تو آید چیره تر گردد ز خاص
خاص گر دور از تو گردد خیره تر گردد ز عام
ملک تو بادات چندان کش ندانی خار و گل
عمر خوش بادات چندان کش ندانی ماه و عام
بوی و رنگ از گل ستاند و باده و بیجاده وام
از شکوفه باد در بستان شده لؤلؤ فشان
وز شقایق سنگ در صحرا شده بیجاده فام
حور عین از خلد اگر عمدا ببستان بگذرد
خلد با بستان بچشم حور عین آید سقام
وقت خفتن سار بر مرجان نهد در باغ سر
گاه رفتن گور بر سنبل نهد در دشت گام
ابر نیلی دیده گریان چون زنان سوگوار
گل عقیقی روی خندان چون بتان شادکام
از شکوفه باغ بینی وز ستاره آسمان
باز نشناسی بواجب کاین کدام است آن کدام
لحن قمری چون کند معشوق با عاشق عتاب
بانگ بلبل چون دهد بیدل سوی دلبر پیام
نو بنفشه رسته گرد برف مانده جای جای
چون نبات لاجورد انگیخته گرد رخام
در میان برف سر بر کرده برگ شنبلید
همچو زر پخته رسته در میان سیم خام
مشگ بیزد همچو آهو در چمن باد صبا
در ببارد چون صدف بر دشت هر روزی غمام
آبگیر از باد چون گسترده دام نیلگون
باغ نازان زیر او مانند ماهی زیر دام
از ترنج و نار بستد سوسن و سنبل وطن
وز کلاغ و زاغ بستد بلبل و قمری مقام
نرگس اندر باغ همچون میگسار سبزپوش
کش ز مینا ساعد سیمین بکف زرینه جام
گر همی در باغ جوئی حور زی بستان نگر
ور همی در بزم خواهی خلد در بستان خرام
چرخ چون پر حمام و دشت چون پر تذرو
باغ پر بانگ تذرو و سرو پر لحن حمام
لاله چون جام عقیقی پر ز گلناری نبید
اقحوان چون قحف پر از زر دیناری مدام
پیر می بستان بنیسان از غلام ماه روی
گز نسیم باد نیسان پیر می گردد غلام
لحن رود آید بگوش از لحن بلبل گاه روز
بانگ کوس آید بگوش از بانگ تندر گاه شام
ز ابر تیره برق هر ساعت بتابد چون ملک
کز میان گرد لشگر برکشد تیغ از نیام
بوالخلیل آن از بدی خالی بکردار خلیل
خیل مهمانان تازه بر سر خوانش مدام
پیش جود او بود چون قطره ای دریای روم
پیش حلم او بود چون ذره ای کوه سیام
روزگار بد بدو بیداد نپسندد چنانکه
دام و دد دانند صید اندر حرم کردن حرام
هرکه را تیغش دهد هنگام کوشیدن نوید
سوی دوزخ باشد او را هم بدین گیتی مقام
بر در ایوانش باشد دائم از شادی گروه
بر در گنجش بود دائم ز سائل از دحام
دوستانرا زوجنان و دشمنانرا زو سقر
ناصحانرا زو شفا و حاسدان راز و سقام
نیکخواهانرا نعیم و نیک یاران را نعم
بد سگالانرا حمیم و بد فعالانرا حمام
در دل خواهنده نوش و بر دل بدخواه نیش
بر سر خویشان لؤلؤ بر سر خصمان لگام
شوم از او گردد همایون بوم از او گردد همای
نام از او یابد همال و رام از او یابد همام
مر سئوال سائلان را بدره باشد زو جواب
مر سجود زائران را رزمه باشد زو سلام
تنگ باشد بحر عمان پیش او گاه عطا
گنگ باشد فکر سحبان پیش او گاه کلام
راحت از محنت بمیمون ملک او دارد ملوک
بر فزونش باد دائم ناز و نوش و کام و نام
بامدادان پرگهر بیند کنار خویشتن
گر بشب دستش ببیند خواستار اندر منام
تیغ او شیر است و صدر جنگجویانش عرین
تیر او باز است و چشم کینه دارانش کنام
این بوقت جنگ جستن خون دل خواهد شراب
وان بوقت کین کشیدن مغز سر جوید طعام
ای ترا فر فریدون و جمال و جاه جم
وی ترا چهر منوچهر و حسام و سهم سام
کرده روز تاختن بر خصم چون رستم ستم
گاه تیر انداختن بر شیر چون بهرام رام
دوستانرا دل بخندد چون تو برداری قلم
دشمنانرا جان بگرید چون تو برداری حسام
از ظلام آن ظلم بر ناصحان گردد ضیا
وز ضیاء این ضیا بر حاسدان گردد ظلام
گرچه امروز از تو ترکان هر زمان خواهند باج
باز فردا نعمت ترکان ترا گردد مدام
اول اندر مصر یوسف هم چنین در بند بود
آخر او را شد مسلم ملک مصر و ملک شام
عام گر نزد تو آید چیره تر گردد ز خاص
خاص گر دور از تو گردد خیره تر گردد ز عام
ملک تو بادات چندان کش ندانی خار و گل
عمر خوش بادات چندان کش ندانی ماه و عام
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۷ - در مدح ابونصر مملان
اگر باران نباشد در بهاران
سرشگ و آه من بس باد و باران
جهان را بس بود نالیدن من
اگر بلبل ننالد در بهاران
سحرگه بانگ من بشنو ز مطرب
بجای بانگ کبک کوهساران
بسم من سوگوار از عشق اگر چرخ
نپوشد جامه های سوگواران
وگر در بوستان پیدا نیاید
چو دیگر سالها نقش و نگاران
همه نقش نگاران داده آن بت
مه خوبان و خورشید نگاران
پری روئی که چون رویش نگارند
میان باغ لاله لاله کاران
بجای نرگس و شمشاد و سنبل
بجای لاله اندر مرغزاران
دو چشم و دو رخ و دو زلف و قدش
بسی نیکوترند از هر چهاران
لب و دندان او بنگر چو خواهی
پس از سنبل ببستان لاله زاران
ز هر دو بزمگاه شاه خوشتر
کفش بهتر ز شاخ در باران
خداوند جهان بونصر مملان
سر شاهان و تاج شهریاران
بکبکان بر چنان برافکند باز
کجا اسب افکند وی بر سواران
بجای دشمنان از کینه توزان
بجای دوستان از حق گزاران
جهانداران ز خشم او شکوهند
چو غمازان شکوهند از عیاران
ببانگ سائلان چونان شود شاد
چو فرزندان همی ز آواز ماران
ایاگردن نهاده خدمتت را
همه گردنکشان و تاج داران
بود کین جستن تو آفت جان
نجویند آفت جان هوشیاران
قرار این جهان از دولت تست
بداندیش تو بادا بیقراران
ترا شاهان ز جمع خاک بوسان
ترا خصمان ز خیل خاکساران
زمانی مهر بر موران بیفکن
زمانی کین بماران بر گماران
شوند از کین تو ماران چو موران
شوند از مهر تو موران چو ماران
همه بر کامگاران بردبارند
تو هستی کامران بر کامگاران
تو با این کامگاری بردباری
هزاران آفرین بر بردباران
تو هستی پیشکار خسروان لیک
ترا چرخ از شمار پیشگاران
بعالم در ندانم هیچ فضلی
که نسپرده است در تو کردگار آن
شوند از گنج تو غاران چو کوهان
شوند از خیل تو کوهان چو غاران
مرا مردم همه چاکر شمارند
قدیمی تر ز من چاکر شماران
ترا بودم ز گاه مشگ ساری
کنون برگشتم از کافور ساران
گنه کارم تو شاه آمرزگاری
مرا بخشای چون آمرزگاران
گنه کردم تو فرمودیم کردن
بفضل خود ز من اندر گذاران
خجسته باد نوروز و بهارت
چنین نوروز بگذاران هزاران
سرشگ و آه من بس باد و باران
جهان را بس بود نالیدن من
اگر بلبل ننالد در بهاران
سحرگه بانگ من بشنو ز مطرب
بجای بانگ کبک کوهساران
بسم من سوگوار از عشق اگر چرخ
نپوشد جامه های سوگواران
وگر در بوستان پیدا نیاید
چو دیگر سالها نقش و نگاران
همه نقش نگاران داده آن بت
مه خوبان و خورشید نگاران
پری روئی که چون رویش نگارند
میان باغ لاله لاله کاران
بجای نرگس و شمشاد و سنبل
بجای لاله اندر مرغزاران
دو چشم و دو رخ و دو زلف و قدش
بسی نیکوترند از هر چهاران
لب و دندان او بنگر چو خواهی
پس از سنبل ببستان لاله زاران
ز هر دو بزمگاه شاه خوشتر
کفش بهتر ز شاخ در باران
خداوند جهان بونصر مملان
سر شاهان و تاج شهریاران
بکبکان بر چنان برافکند باز
کجا اسب افکند وی بر سواران
بجای دشمنان از کینه توزان
بجای دوستان از حق گزاران
جهانداران ز خشم او شکوهند
چو غمازان شکوهند از عیاران
ببانگ سائلان چونان شود شاد
چو فرزندان همی ز آواز ماران
ایاگردن نهاده خدمتت را
همه گردنکشان و تاج داران
بود کین جستن تو آفت جان
نجویند آفت جان هوشیاران
قرار این جهان از دولت تست
بداندیش تو بادا بیقراران
ترا شاهان ز جمع خاک بوسان
ترا خصمان ز خیل خاکساران
زمانی مهر بر موران بیفکن
زمانی کین بماران بر گماران
شوند از کین تو ماران چو موران
شوند از مهر تو موران چو ماران
همه بر کامگاران بردبارند
تو هستی کامران بر کامگاران
تو با این کامگاری بردباری
هزاران آفرین بر بردباران
تو هستی پیشکار خسروان لیک
ترا چرخ از شمار پیشگاران
بعالم در ندانم هیچ فضلی
که نسپرده است در تو کردگار آن
شوند از گنج تو غاران چو کوهان
شوند از خیل تو کوهان چو غاران
مرا مردم همه چاکر شمارند
قدیمی تر ز من چاکر شماران
ترا بودم ز گاه مشگ ساری
کنون برگشتم از کافور ساران
گنه کارم تو شاه آمرزگاری
مرا بخشای چون آمرزگاران
گنه کردم تو فرمودیم کردن
بفضل خود ز من اندر گذاران
خجسته باد نوروز و بهارت
چنین نوروز بگذاران هزاران
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۰ - بهاریه و خطاب به ابر
الا ای پرده تاری به پیش چشمه روشن
زمانی کوه را ترکی زمانی چرخ را جوشن
دژم روئی و گیتی را کند آثار تو خرم
سیه فامی و عالم را کند دیدار تو روشن
گهی بر گوشه گردون نهاده مر ترا گوشه
گهی بر دامن خورشید بسته مر ترا دامن
گهی بادت بود مرکب گهی چرخت بود میدان
گهی برت بود مکمن گهی بحرت بود معدن
گهی چون پشت شاهینی و گه چون سینه آهو
گهی چون سیمگون خزی گهی چون نیلگون ادکن
تو بربستی درختان را هم از بیجاده پیرایه
تو پوشیدی چمنها را هم از فیروزه پیراهن
زمین را رنگ تو دارد برنگ صدر حورالعین
هوا را لون تو دارد بلون جان اهریمن
میان هر زمینی هست گوئی صد نگارستان
میان هر درختی هست گوئی صد چغانه زن
شمال اندر میان باغ و بوستان هست زرافشان
سحاب اندر میان دشت و وادی گشته دیباتن
بهر کاخی که بنشینی ازو بینی دو صد خرگه
بهر دشتی که پیمائی در او بینی دو صد خرمن
ز مرجان ارغوان را کرد نیسان یاره در ساعد
ز لؤلؤ یاسمن را بست گردون عقد در گردن
نهفته باغ در لؤلؤ نهفته شاخ در دیبا
سرشته شاخ در کافور و سوده آب در چندن
میان بوستان خیره بماند نرگس اندر گل
چنان کاندر رخ معشوق ماند خیره چشم من
نگاری کز فراق او بدرد اندر همی پیچم
گهی زاری کنم با دل گهی خواری کنم با تن
چو در برزن بود باشد ز رویش رنگ در خانه
چو در خانه بود باشد ز مویش بوی در برزن
دل من خانه عشق است و خورشید است عشق او
که گر من در ببندم او همی در تابد از روزن
اگر سوسن همی خواهی یکی دیدار او بنگر
وگر سنبل همی خواهی یکی زلفین او بشکن
کنار و دامن از چشمم بود همواره پر گوهر
روان من ز چشم او بود پیوسته پر سوزن
زمانی کوه را ترکی زمانی چرخ را جوشن
دژم روئی و گیتی را کند آثار تو خرم
سیه فامی و عالم را کند دیدار تو روشن
گهی بر گوشه گردون نهاده مر ترا گوشه
گهی بر دامن خورشید بسته مر ترا دامن
گهی بادت بود مرکب گهی چرخت بود میدان
گهی برت بود مکمن گهی بحرت بود معدن
گهی چون پشت شاهینی و گه چون سینه آهو
گهی چون سیمگون خزی گهی چون نیلگون ادکن
تو بربستی درختان را هم از بیجاده پیرایه
تو پوشیدی چمنها را هم از فیروزه پیراهن
زمین را رنگ تو دارد برنگ صدر حورالعین
هوا را لون تو دارد بلون جان اهریمن
میان هر زمینی هست گوئی صد نگارستان
میان هر درختی هست گوئی صد چغانه زن
شمال اندر میان باغ و بوستان هست زرافشان
سحاب اندر میان دشت و وادی گشته دیباتن
بهر کاخی که بنشینی ازو بینی دو صد خرگه
بهر دشتی که پیمائی در او بینی دو صد خرمن
ز مرجان ارغوان را کرد نیسان یاره در ساعد
ز لؤلؤ یاسمن را بست گردون عقد در گردن
نهفته باغ در لؤلؤ نهفته شاخ در دیبا
سرشته شاخ در کافور و سوده آب در چندن
میان بوستان خیره بماند نرگس اندر گل
چنان کاندر رخ معشوق ماند خیره چشم من
نگاری کز فراق او بدرد اندر همی پیچم
گهی زاری کنم با دل گهی خواری کنم با تن
چو در برزن بود باشد ز رویش رنگ در خانه
چو در خانه بود باشد ز مویش بوی در برزن
دل من خانه عشق است و خورشید است عشق او
که گر من در ببندم او همی در تابد از روزن
اگر سوسن همی خواهی یکی دیدار او بنگر
وگر سنبل همی خواهی یکی زلفین او بشکن
کنار و دامن از چشمم بود همواره پر گوهر
روان من ز چشم او بود پیوسته پر سوزن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۱ - در تهنیت عروسی ابوالحسن لشگری
الا ای ماه مشگین مو به پیش آر آن می مشگین
ملا کن ساغر و برنه بدست عاشق مسگین
از آن رخشنده خرم که عشاق را شود زو کم
ز فکرت غم ز دیده نم ز بالا خم ز چهره چین
برنگ چهره معشوق و اشگ دیده عاشق
کزین خرم شود محزون وز آن شادان شود غمگین
بمدت پیرو مردم را شود زو جان و دل برنا
بخوردن تلخ و مردم را شود زو خواب و خور شیرین
ببوی نرگس و نسرین و رنگ لاله و گلنار
برنگ لاله و گلنار بوی نرگس و نسرین
ربودن باید اکنون جام و خوردن باید اکنون می
نشاندن باید اکنون مهر و کندن باید اکنون کین
کشیده مطربان در بزم دستان از پی دستان
زده فرزانگان در شهر آذین از پی آذین
ببینی نیکخواهان را شده دل با خوشی یکسان
ببینی بدسگالانرا شده جان و دلان غمگین
بهر مرزی نثاری نو بهر برجی بهاری نو
هوا گشته نثار افشان زمین گشته گهر آگین
نشسته شاه شدادان بتخت ملک دل شادان
رخش چون لاله نیسان کفش چون ابر فروردین
از این پیمان فرخنده نگو نشد رایت کفران
وز این پیوستن میمون قوی شد پایگاه دین
همانا نیکوئی کرده است با نیکو دهش جعفر
که فرزندان او گشته است نیکو عاقبت چونین
روان پاکش اندر خلد پیمان بست با حورا
چو با دلبندش اینجا بست شاه خسروان کابین
گزیده بوالحسن کو را وفا طبع است و شادی خو
ستوده لشگری کو را سخا پیشه است و رادی دین
دلش پاکست با یزدان دلش راد است با مردان
که نیکو خوست و نیکودان و نیکورای و نیکوبین
خداوند زمینست او بزرگان را امید است او
چو خلق او را دعا خواند کند روح الامین آمین
از او بالنده تیر و تیغ از او نازنده جام می
از او باینده تاج و تخت از او نازنده اسب و زین
هر آن یاری که او خواهد دهد گردونش هر ساعت
هر آن کامی که او خواهد بیاید نزدش اندر حین
از آب جود او رودیست صد چون وادی جیحون
ز تف تیغ او دودیست صد چون آذر برزین
بنزد سائلان باشد پیامش بدره و رزمه
بسوی دشمنان باشد رسولش خنجر و زوبین
اگر جاهت همی باشد بجز بر درگهش مگذر
و گر نامت همی باید بجز پیوند او مگزین
حسودش باد چون فرهاد بر بستر برنج اندر
ولیش با نشاط و ناز چون پرویز با شیرین
خجسته بادش این وصلت مدامی بادش این دولت
همیشه بادش این الفت مبارک بادش این آئین
ملا کن ساغر و برنه بدست عاشق مسگین
از آن رخشنده خرم که عشاق را شود زو کم
ز فکرت غم ز دیده نم ز بالا خم ز چهره چین
برنگ چهره معشوق و اشگ دیده عاشق
کزین خرم شود محزون وز آن شادان شود غمگین
بمدت پیرو مردم را شود زو جان و دل برنا
بخوردن تلخ و مردم را شود زو خواب و خور شیرین
ببوی نرگس و نسرین و رنگ لاله و گلنار
برنگ لاله و گلنار بوی نرگس و نسرین
ربودن باید اکنون جام و خوردن باید اکنون می
نشاندن باید اکنون مهر و کندن باید اکنون کین
کشیده مطربان در بزم دستان از پی دستان
زده فرزانگان در شهر آذین از پی آذین
ببینی نیکخواهان را شده دل با خوشی یکسان
ببینی بدسگالانرا شده جان و دلان غمگین
بهر مرزی نثاری نو بهر برجی بهاری نو
هوا گشته نثار افشان زمین گشته گهر آگین
نشسته شاه شدادان بتخت ملک دل شادان
رخش چون لاله نیسان کفش چون ابر فروردین
از این پیمان فرخنده نگو نشد رایت کفران
وز این پیوستن میمون قوی شد پایگاه دین
همانا نیکوئی کرده است با نیکو دهش جعفر
که فرزندان او گشته است نیکو عاقبت چونین
روان پاکش اندر خلد پیمان بست با حورا
چو با دلبندش اینجا بست شاه خسروان کابین
گزیده بوالحسن کو را وفا طبع است و شادی خو
ستوده لشگری کو را سخا پیشه است و رادی دین
دلش پاکست با یزدان دلش راد است با مردان
که نیکو خوست و نیکودان و نیکورای و نیکوبین
خداوند زمینست او بزرگان را امید است او
چو خلق او را دعا خواند کند روح الامین آمین
از او بالنده تیر و تیغ از او نازنده جام می
از او باینده تاج و تخت از او نازنده اسب و زین
هر آن یاری که او خواهد دهد گردونش هر ساعت
هر آن کامی که او خواهد بیاید نزدش اندر حین
از آب جود او رودیست صد چون وادی جیحون
ز تف تیغ او دودیست صد چون آذر برزین
بنزد سائلان باشد پیامش بدره و رزمه
بسوی دشمنان باشد رسولش خنجر و زوبین
اگر جاهت همی باشد بجز بر درگهش مگذر
و گر نامت همی باید بجز پیوند او مگزین
حسودش باد چون فرهاد بر بستر برنج اندر
ولیش با نشاط و ناز چون پرویز با شیرین
خجسته بادش این وصلت مدامی بادش این دولت
همیشه بادش این الفت مبارک بادش این آئین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵ - در مدح بختیار بن سلمان
ای ببالا بلای آزادان
آرزوی دلی و رنج روان
تنم از عشق تو نوان و نزار
دلم از رنج تو نژند و نوان
آرزوی جوان و پیری تو
وز تو دائم بدرد پیر و جوان
زین بتنبل همی ستانی دل
زان بدستان همی ستانی جان
نکند بر تو کس روا تنبل
نکند بر تو کس روا دستان
دل من خسته زان نهفته دهن
تن من زار زان نزار میان
سر آن زلف کینه خواه و سیاه
هر زمان اندر آوری بدهان
آن یکیرا بسان غالیه دان
وین یکیرا بسان غالیه دان
گر نه عاشق تر از منست چرا
بر دهان تو هست بوسه زنان
تن من هست اسیر آن زنجیر
دل من هست گوی آن چوگان
در نوشته بساط صحبت من
چون زمستان بساط تابستان
تا زمستان بساط گستر شد
شد زمین و زمان بدیگر سان
چون رخ من شده است رنگ زمین
چون دم من شده است طبع زمان
باغ برکند پرنیان و پرند
کوه پوشید توزی و کتان
گشت صحرا تهی ز لشگر روم
گشت پر لشگر حبش بستان
دشت پوشیده چادر ترسا
چرخ پوشیده جامه رهبان
تا سردشت و کوه سیمین گشت
باد دیماه گشت چون سوهان
لاجرم در میان سونش سیم
دامن کوهسار گشت نهان
بوستان پر سیاه پوشان گشت
تا بر او گشت ماه دی سلطان
ای بدل همچو قبله تازی
خیز و بفروز قبله دهقان
باده پیش آر و پیش من بنشین
شاخ بیجاده پیش من بنشان
چون جنان خانه زان و آن چو سقر
چون سقر طبع از این و آن چو جنان
ای پدید آرد از ترنج عقیق
وآن برون آرد از شجر مرجان
آن یکی آب رنگ و خواب فزای
این یکی زر خام و سیم فشان
سر دیوانه زان شود هشیار
دل غمناک از این شود شادان
آن بسرخی دهد ز یار خبر
این بزردی دهد ز رنج نشان
آن یکی نار وصف و رنج شکن
این یکی رنج تف و نارنشان
این دماند ز روی سندان گل
آن گدازد ز تف خود سندان
هرکه این خورد پرورید روان
پرورانیده را همه خورد آن
آن یکی یادگار افریدون
وین یکی دستگاه نوشیروان
گشته مشگین ز بوی آن مجلس
گشته رنگین ز رنگ این ایوان
آن چو خوی پناه ملک امیر
این چو دست امیر خلق جهان
صاحب نیکبخت عالی تخت
بوالعلی بختیاربن سلمان
آن وفا را تن و سخا را دل
آن خرد را مکان و تنرا جان
خازنش نیست خالی از بخشش
مجلسش نیست خالی از مهمان
سیم دائم ز کف او بگله
زر دائم ز دست او بفغان
زائر از کف او شود خوشنود
شاعر از کلک او شود خندان
هرکه زو یک حدیث نیک شنید
جاودان گشت رسته از حدثان
گنج شادی از او شده گنجه
شمع شادی از او شده شروان
فضل گرد دلش کند پرواز
جود گرد کفش کند طیران
آن گران سنگ و حلمهاش سبک
وین سبک سنگ و حملهاش گران
قسمت نیکخواه از او نصرت
بهره بدسگال از او خذلان
مرگ بر دشمنش گشاده کمین
چرخ بر حاسدش کشیده کمان
فلک فضل را دلش خورشید
نامه جود را کفش عنوان
کلک او را قضا برد طاعت
تیغ او را اجل کشد فرمان
آن یکی نار فعل و آب صفت
وین یکی آب طبع و نارنشان
گوهر این چو ذره خورشید
صورت آن چو عشق در هجران
اول اینرا ز خاک بد بالین
اول آن را ز سنگ بدبنیان
آن یکی دست جود را انگشت
وین یکی کام حرب را دندان
آن یکی رزق را همیشه مقام
وین یکی مرگ را همیشه مکان
ای ز کلک تو فضل را شادی
وی ز تیغ تو خصم را احزان
دیده فضل را توئی دیدار
خانه جود را توئی بنیان
ناز دشمن کنی بوهم نیاز
سود حاسد کنی بعزم زیان
تو برادی همی دهی روزی
هرکه را جان همی دهد یزدان
جان خلقی که نان خلق ز تست
جان نباشد کرا نباشد نان
دست ادبار از آن شده بسته
که بمدح تو برگشاده زبان
گر کنی با عدو بعزم بدی
گر کنی با ولی بوهم احسان
سنگ در دست این شود یاقوت
مژه در چشم آن شود پیکان
زآتش و آب و باد و خاک کند
چرخ طوفان پدید در کیهان
تا ندیدم ترا ندانستم
که ز زر و درم بود طوفان
تا به اران توئی مدار عجب
که به اران حسد برد ایران
تا نباشد گمان بسان یقین
تا نباشد خبر بسان عیان
تو عیان باش و دشمن تو خبر
تو یقین باش و حاسد تو گمان
دوستان ترا بود شادی
دشمنان ترا بود خذلان
آرزوی دلی و رنج روان
تنم از عشق تو نوان و نزار
دلم از رنج تو نژند و نوان
آرزوی جوان و پیری تو
وز تو دائم بدرد پیر و جوان
زین بتنبل همی ستانی دل
زان بدستان همی ستانی جان
نکند بر تو کس روا تنبل
نکند بر تو کس روا دستان
دل من خسته زان نهفته دهن
تن من زار زان نزار میان
سر آن زلف کینه خواه و سیاه
هر زمان اندر آوری بدهان
آن یکیرا بسان غالیه دان
وین یکیرا بسان غالیه دان
گر نه عاشق تر از منست چرا
بر دهان تو هست بوسه زنان
تن من هست اسیر آن زنجیر
دل من هست گوی آن چوگان
در نوشته بساط صحبت من
چون زمستان بساط تابستان
تا زمستان بساط گستر شد
شد زمین و زمان بدیگر سان
چون رخ من شده است رنگ زمین
چون دم من شده است طبع زمان
باغ برکند پرنیان و پرند
کوه پوشید توزی و کتان
گشت صحرا تهی ز لشگر روم
گشت پر لشگر حبش بستان
دشت پوشیده چادر ترسا
چرخ پوشیده جامه رهبان
تا سردشت و کوه سیمین گشت
باد دیماه گشت چون سوهان
لاجرم در میان سونش سیم
دامن کوهسار گشت نهان
بوستان پر سیاه پوشان گشت
تا بر او گشت ماه دی سلطان
ای بدل همچو قبله تازی
خیز و بفروز قبله دهقان
باده پیش آر و پیش من بنشین
شاخ بیجاده پیش من بنشان
چون جنان خانه زان و آن چو سقر
چون سقر طبع از این و آن چو جنان
ای پدید آرد از ترنج عقیق
وآن برون آرد از شجر مرجان
آن یکی آب رنگ و خواب فزای
این یکی زر خام و سیم فشان
سر دیوانه زان شود هشیار
دل غمناک از این شود شادان
آن بسرخی دهد ز یار خبر
این بزردی دهد ز رنج نشان
آن یکی نار وصف و رنج شکن
این یکی رنج تف و نارنشان
این دماند ز روی سندان گل
آن گدازد ز تف خود سندان
هرکه این خورد پرورید روان
پرورانیده را همه خورد آن
آن یکی یادگار افریدون
وین یکی دستگاه نوشیروان
گشته مشگین ز بوی آن مجلس
گشته رنگین ز رنگ این ایوان
آن چو خوی پناه ملک امیر
این چو دست امیر خلق جهان
صاحب نیکبخت عالی تخت
بوالعلی بختیاربن سلمان
آن وفا را تن و سخا را دل
آن خرد را مکان و تنرا جان
خازنش نیست خالی از بخشش
مجلسش نیست خالی از مهمان
سیم دائم ز کف او بگله
زر دائم ز دست او بفغان
زائر از کف او شود خوشنود
شاعر از کلک او شود خندان
هرکه زو یک حدیث نیک شنید
جاودان گشت رسته از حدثان
گنج شادی از او شده گنجه
شمع شادی از او شده شروان
فضل گرد دلش کند پرواز
جود گرد کفش کند طیران
آن گران سنگ و حلمهاش سبک
وین سبک سنگ و حملهاش گران
قسمت نیکخواه از او نصرت
بهره بدسگال از او خذلان
مرگ بر دشمنش گشاده کمین
چرخ بر حاسدش کشیده کمان
فلک فضل را دلش خورشید
نامه جود را کفش عنوان
کلک او را قضا برد طاعت
تیغ او را اجل کشد فرمان
آن یکی نار فعل و آب صفت
وین یکی آب طبع و نارنشان
گوهر این چو ذره خورشید
صورت آن چو عشق در هجران
اول اینرا ز خاک بد بالین
اول آن را ز سنگ بدبنیان
آن یکی دست جود را انگشت
وین یکی کام حرب را دندان
آن یکی رزق را همیشه مقام
وین یکی مرگ را همیشه مکان
ای ز کلک تو فضل را شادی
وی ز تیغ تو خصم را احزان
دیده فضل را توئی دیدار
خانه جود را توئی بنیان
ناز دشمن کنی بوهم نیاز
سود حاسد کنی بعزم زیان
تو برادی همی دهی روزی
هرکه را جان همی دهد یزدان
جان خلقی که نان خلق ز تست
جان نباشد کرا نباشد نان
دست ادبار از آن شده بسته
که بمدح تو برگشاده زبان
گر کنی با عدو بعزم بدی
گر کنی با ولی بوهم احسان
سنگ در دست این شود یاقوت
مژه در چشم آن شود پیکان
زآتش و آب و باد و خاک کند
چرخ طوفان پدید در کیهان
تا ندیدم ترا ندانستم
که ز زر و درم بود طوفان
تا به اران توئی مدار عجب
که به اران حسد برد ایران
تا نباشد گمان بسان یقین
تا نباشد خبر بسان عیان
تو عیان باش و دشمن تو خبر
تو یقین باش و حاسد تو گمان
دوستان ترا بود شادی
دشمنان ترا بود خذلان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۱ - در تعریف برکه و مدح امیر جعفر
ای برکه مبارک این بزمگاه میمون
فرخنده باد دائم بر شاه افریدون
تمثالها بدو بر مانند روی لیلی
فواره ها بدو در مانند چشم مجنون
چونان کز آب خیزد فواره ها بدو در
از چشم بد سگالش فواره خیزد از خون
این دجله گونه بر که وان کرخ وار مجلس
میر اندر او بدولت شادی کنان چو هارون
از میر و دوستانش هرگز مباد خالی
با میهمان و مطرب همواره باد مشحون
پیوسته میر جعفر بر دشمنان مظفر
تا صد هزار مجلس با عیش باد مقرون
دریا به پیش آن دل چون دجله پیش دریا
جیحون به پیش آن کف چون برکه پیش جیحون
او را گشاده دارد گیتی همیشه یزدان
او را نهاده دارد گردن همیشه گردون
با خشم شاه جنت باشد بسان دوزخ
با قدر میر گردون باشد بسان هامون
میزان فضل طبعش ارکان جود دستش
گفتارهاش یکسر مانند در مکنون
قارون شده ز دستش سیصد هزار مفلس
شادان شده ز رویش سیصد هزار محزون
رویش بشادکامی دائم بگونه گل
دائم گرفته بر کف جام نبیذ گلگون
عمر ولیش باقی بخت ولیش بالا
خان عدوش ویران کار عدوش وارون
فضلش ز حد فزونتر داده است چرخ گردون
عمرش بسان فضلش باشد ز حد افزون
چون او ندیده مجلس چون او ندیده میدان
از روزگار آدم تا روزگار اکنون
چندانکه هست گیتی چندانکه هست گردون
او زر و سیم بخشد خواهنده را بگردون
بر جانش باد میمون بر تنش باد فرخ
این بزمگاه فرخ این برکه همایون
فرخنده باد دائم بر شاه افریدون
تمثالها بدو بر مانند روی لیلی
فواره ها بدو در مانند چشم مجنون
چونان کز آب خیزد فواره ها بدو در
از چشم بد سگالش فواره خیزد از خون
این دجله گونه بر که وان کرخ وار مجلس
میر اندر او بدولت شادی کنان چو هارون
از میر و دوستانش هرگز مباد خالی
با میهمان و مطرب همواره باد مشحون
پیوسته میر جعفر بر دشمنان مظفر
تا صد هزار مجلس با عیش باد مقرون
دریا به پیش آن دل چون دجله پیش دریا
جیحون به پیش آن کف چون برکه پیش جیحون
او را گشاده دارد گیتی همیشه یزدان
او را نهاده دارد گردن همیشه گردون
با خشم شاه جنت باشد بسان دوزخ
با قدر میر گردون باشد بسان هامون
میزان فضل طبعش ارکان جود دستش
گفتارهاش یکسر مانند در مکنون
قارون شده ز دستش سیصد هزار مفلس
شادان شده ز رویش سیصد هزار محزون
رویش بشادکامی دائم بگونه گل
دائم گرفته بر کف جام نبیذ گلگون
عمر ولیش باقی بخت ولیش بالا
خان عدوش ویران کار عدوش وارون
فضلش ز حد فزونتر داده است چرخ گردون
عمرش بسان فضلش باشد ز حد افزون
چون او ندیده مجلس چون او ندیده میدان
از روزگار آدم تا روزگار اکنون
چندانکه هست گیتی چندانکه هست گردون
او زر و سیم بخشد خواهنده را بگردون
بر جانش باد میمون بر تنش باد فرخ
این بزمگاه فرخ این برکه همایون
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲ - در مدح ابوالمعمر
باد نوروزی همی بر گل بدرد پیرهن
لاله را کرد ابر آزاری پر از لؤلؤ دهن
لاله گویی از سرشگ ابر دارد مرسله
ابر بر چرخ از سواد لاله دارد پیرهن
بوستان چون بزمگاه و سرو بن چون نیستان
شاخ گل چون میگسار و فاخته چون رود زن
بر چمن بارد ستاره هر سحرگه از فلک
بر فلک تازد شکوفه هر شبانگه از چمن
بر سمن عنبر فشاند هر نفس باد صباد
بر چمن لؤلؤ فشاند هر زمان شاخ سمن
آن پراکنده بنفشه بنگری بر شنبلید
وآن پراکنده شقایق بنگری بر نسترن
این یکی ماند چو بر چهر شمن پیش صنم
وآندگر ماند چو بر چهر صنم اشگ شمن
از پرند گونه گونه باغ گشته چون طراز
باد غارت کرده گوئی ملک خر خیز و ختن
عاشقان هر سو میان باغ کرده بزمگاه
همچو ملک شهریار از فر خورشید ز من
بوالمعمر قاسم آن کز وی همی قسمت رسد
نیکخواهانرا نشاط و بدسگالاتنرا محن
کف او دینار بخش و تیغ او کشورستان
رای او بدخواه بند و عزم او لشگرشکن
از کرم خواهد نشاط خویشتن با دیگران
وز سخا خواهد نشاط دیگران با خویشتن
تا نباید درد یار دشمنانش رود ساز
تا نباید در زمین دوستانش گورکن
زائران دست رادش را فلک زیبد بساط
کشتگان تیغ تیزش را زمین شاید کفن
ممتحن گردد ز کف او بساعت شادمان
شادمان گردد ز تیغ او بساعت ممتحن؟
گر نمیخواهی که گردد بخت با تو مستمند
ور همیخواهی که گردد سعد بر تو مفتتن
خاک پای اسب او چون سرمه اندر چشم کش
گرد شادروان او چون عنبر اندر تن بتن
گر کمان با دست او گه گه نگشتی متصل
کرمجن با تیغ او گه گه نگشتی مقترن
تیر او را بیش بایستی بروزی صد کمان
تیغ او را بیش بایستی بروزی صد مجن
تاج خاقانرا کند از نعل اسبش تاج ساز
نعل اسبش را زند از تاج خاقان نعل زن
گر مجن دارد نباید پیش او هرگز سنان
ور سنان دارد نباید پیش او هرگز مجن
مکر و فن بسیار دارد در همه کاری ولیک
روز بخشیدن نداند هیچگونه مکر و فن
جز بشعر من ندارد میل هرگز رای او
جز برای او نیاید نیک هرگز شعر من
تا شجن باشد همیشه بر دل و جان شمن
تا طرب باشد همیشه در دل و جان و تن
دشمنانش را شجن باشد همیشه بی طرب
دوستانش را طرب باشد همیشه بی شجن
لاله را کرد ابر آزاری پر از لؤلؤ دهن
لاله گویی از سرشگ ابر دارد مرسله
ابر بر چرخ از سواد لاله دارد پیرهن
بوستان چون بزمگاه و سرو بن چون نیستان
شاخ گل چون میگسار و فاخته چون رود زن
بر چمن بارد ستاره هر سحرگه از فلک
بر فلک تازد شکوفه هر شبانگه از چمن
بر سمن عنبر فشاند هر نفس باد صباد
بر چمن لؤلؤ فشاند هر زمان شاخ سمن
آن پراکنده بنفشه بنگری بر شنبلید
وآن پراکنده شقایق بنگری بر نسترن
این یکی ماند چو بر چهر شمن پیش صنم
وآندگر ماند چو بر چهر صنم اشگ شمن
از پرند گونه گونه باغ گشته چون طراز
باد غارت کرده گوئی ملک خر خیز و ختن
عاشقان هر سو میان باغ کرده بزمگاه
همچو ملک شهریار از فر خورشید ز من
بوالمعمر قاسم آن کز وی همی قسمت رسد
نیکخواهانرا نشاط و بدسگالاتنرا محن
کف او دینار بخش و تیغ او کشورستان
رای او بدخواه بند و عزم او لشگرشکن
از کرم خواهد نشاط خویشتن با دیگران
وز سخا خواهد نشاط دیگران با خویشتن
تا نباید درد یار دشمنانش رود ساز
تا نباید در زمین دوستانش گورکن
زائران دست رادش را فلک زیبد بساط
کشتگان تیغ تیزش را زمین شاید کفن
ممتحن گردد ز کف او بساعت شادمان
شادمان گردد ز تیغ او بساعت ممتحن؟
گر نمیخواهی که گردد بخت با تو مستمند
ور همیخواهی که گردد سعد بر تو مفتتن
خاک پای اسب او چون سرمه اندر چشم کش
گرد شادروان او چون عنبر اندر تن بتن
گر کمان با دست او گه گه نگشتی متصل
کرمجن با تیغ او گه گه نگشتی مقترن
تیر او را بیش بایستی بروزی صد کمان
تیغ او را بیش بایستی بروزی صد مجن
تاج خاقانرا کند از نعل اسبش تاج ساز
نعل اسبش را زند از تاج خاقان نعل زن
گر مجن دارد نباید پیش او هرگز سنان
ور سنان دارد نباید پیش او هرگز مجن
مکر و فن بسیار دارد در همه کاری ولیک
روز بخشیدن نداند هیچگونه مکر و فن
جز بشعر من ندارد میل هرگز رای او
جز برای او نیاید نیک هرگز شعر من
تا شجن باشد همیشه بر دل و جان شمن
تا طرب باشد همیشه در دل و جان و تن
دشمنانش را شجن باشد همیشه بی طرب
دوستانش را طرب باشد همیشه بی شجن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۶ - در مدح شاه ابوالحسن و شاه ابومنصور
بتی که سجده برد پیش او مه گردون
به نیکوئی بر او نیکوان دیگر دون
بدان دو لاله مصقول دل کند مشغول
بدان دو سنبل مفتول دل کند مفتون
اگر نوان و نگونست زلف او چه عجب
که صد هزار دلست اندر او نوان و نگون
ایا بروی چو گلنار خیز و باده بیار
چو باده ساز رخ خود ز باده گلگون
اگر نبید بهر جای و هر زمین نهی است
بگنجه نیست بر من نبید نهی اکنون
از آنکه گنجه کنون خلدعون را ماند
نبید نهی نباشد بخلدعدن درون
زمین بدیبه و زر اندرون شد پنهان
هوا بعنبر ومشگ اندرون شده معجون
همان وصال پدیدار گشت در هجران
همان بهار پدیدار گشت در کانون
ز بس نثار که کردند بر زمین گوئی
برون فکنده زمین گنج خانه قارون
کسی نماند از این وصل در جهان درویش
دلی نماند از این راز در جهان محزون
اگر بخانه شیر آمده است شیدرواست
بدآنکه خانه شیداست شیر بر گردون
کنون که گشت دو خسرو بیکدگر موصول
کنون که گشت دو کوکب بیکدگر مقرون
دو شهریار قدیم و دو جایگاه قدیم
همان دو خسرو منصور و سید میمون
امیرابوالحسن و شهریار ابومنصور
که نصرت آید و احسان از آن و این بیرون
یکی ز گوهر شداد و زو بگوهر بیش
یکی ز تخمه دارا و زو بملک افزون
ببخت این کند آن خیل دشمنان مخذول
بخیل آن کند این بخت دشمنان وارون
بدولت این بود آن را همیشه راهنمای
بنعمت آن بود این را همیشه راهنمون
یکی بگیرد چندان که داشتی مملان
یکی بگیرد چندانکه داشتی فضلون
ایا شهی که ز خون عدوت در میدان
بروز جنگ بگردد بگونه گون طاحون
نه هیچ شهر گشاده است چون تو اسکندر
نه هیچ دشمن بسته است چون تو افریدون
قضات هست زبون و اجلت هست مطیع
جهانت هست مسخر زمانه هست زبون
زمانه را نرسد بر شجاعت تو فسوس
ستاره را نرود در سیاست تو فسون
تو بی قرین و عدیلی بگاه مردی و جود
چنانکه هست خداوند بی چگونه و چون
بعمرها بمرادی رسد همه کس باز
بهر مراد که خواهی رسی بکن فیکون
هر آنکه کین تو جوید بجان بود مظلوم
هرآنکه جنگ تو جوید بتن بود مغبون
همیشه تا خبر طور باشد و موسی
همیشه تا سخن نون باشد و ذوالنون
ولیت باد چو موسی بناز در که طور
عدوت باد چو ذوالنون برنج اندر نون
به نیکوئی بر او نیکوان دیگر دون
بدان دو لاله مصقول دل کند مشغول
بدان دو سنبل مفتول دل کند مفتون
اگر نوان و نگونست زلف او چه عجب
که صد هزار دلست اندر او نوان و نگون
ایا بروی چو گلنار خیز و باده بیار
چو باده ساز رخ خود ز باده گلگون
اگر نبید بهر جای و هر زمین نهی است
بگنجه نیست بر من نبید نهی اکنون
از آنکه گنجه کنون خلدعون را ماند
نبید نهی نباشد بخلدعدن درون
زمین بدیبه و زر اندرون شد پنهان
هوا بعنبر ومشگ اندرون شده معجون
همان وصال پدیدار گشت در هجران
همان بهار پدیدار گشت در کانون
ز بس نثار که کردند بر زمین گوئی
برون فکنده زمین گنج خانه قارون
کسی نماند از این وصل در جهان درویش
دلی نماند از این راز در جهان محزون
اگر بخانه شیر آمده است شیدرواست
بدآنکه خانه شیداست شیر بر گردون
کنون که گشت دو خسرو بیکدگر موصول
کنون که گشت دو کوکب بیکدگر مقرون
دو شهریار قدیم و دو جایگاه قدیم
همان دو خسرو منصور و سید میمون
امیرابوالحسن و شهریار ابومنصور
که نصرت آید و احسان از آن و این بیرون
یکی ز گوهر شداد و زو بگوهر بیش
یکی ز تخمه دارا و زو بملک افزون
ببخت این کند آن خیل دشمنان مخذول
بخیل آن کند این بخت دشمنان وارون
بدولت این بود آن را همیشه راهنمای
بنعمت آن بود این را همیشه راهنمون
یکی بگیرد چندان که داشتی مملان
یکی بگیرد چندانکه داشتی فضلون
ایا شهی که ز خون عدوت در میدان
بروز جنگ بگردد بگونه گون طاحون
نه هیچ شهر گشاده است چون تو اسکندر
نه هیچ دشمن بسته است چون تو افریدون
قضات هست زبون و اجلت هست مطیع
جهانت هست مسخر زمانه هست زبون
زمانه را نرسد بر شجاعت تو فسوس
ستاره را نرود در سیاست تو فسون
تو بی قرین و عدیلی بگاه مردی و جود
چنانکه هست خداوند بی چگونه و چون
بعمرها بمرادی رسد همه کس باز
بهر مراد که خواهی رسی بکن فیکون
هر آنکه کین تو جوید بجان بود مظلوم
هرآنکه جنگ تو جوید بتن بود مغبون
همیشه تا خبر طور باشد و موسی
همیشه تا سخن نون باشد و ذوالنون
ولیت باد چو موسی بناز در که طور
عدوت باد چو ذوالنون برنج اندر نون
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح ابوالخلیل جعفر
بهشت عدن شد گیتی ز فر ماه فروردین
کنون می خوردن آئین دان و رامش کیش و شادی دین
کنون بلبل بباغ آمد ز بانگش دل بداغ آمد
پر از شمع و چراغ آمد زمین از نرگس و نسرین
شود بیدار خفته گل شود غنچه شکفته گل
همه بستان نهفته گل همه هامون گرفته طین
بنفشه برده بار خوش میان شنبلید کش
چو گو گرد از بر آتش چو زر لاجورد آگین
شکفته در چمن لاله چو روی ترک ده ساله
نشسته در سمن ژاله چو عکس ماه بر پروین
دمیده بر کران گل چو زلف دلبران سنبل
بگل بر ناله بلبل چو بانگ عاشق مسکین
هوا روی زمین شسته در او صد گونه گل رسته
گل و شمشاد پیوسته چو پرداز نگار چین
زمین رنگین حلل دارد هوا مشگین کلل دارد
گوزن اندر قلل دارد ز نسرین بستر و بالین
چو روی عاشقان ریحان نهاده زر بر مرجان
زده بر گوشه بستان گل زرد و سپید آذین
چو با دینار کاشانی درمهای سپاهانی
ز پیوند و ز پیشانی دمیده نرگس زرین؟
چو مرجان از بر مینا شقایق رسته در صحرا
شده چون نیلگون دیبا ز سبزه کوه و در رنگین
بهار تازه باز آمد بامید نیاز آمد
هوا چون پشت باز آمد شمر چون سینه شاهین
بنیسان ابر نوروزی همی بارد شبان روزی
چو گردون را دهد روزی حسام الدوله و له مجدالدین؟
شهنشه ابوالخلیل آن کو هژبر است و عدوش آهو
ملک جعفر کش از بازو گرفت اقبال و دین تمکین
ازو دل رامش آموزد وز او جان شادی اندوزد
ز دیدارش بیفروزد دو چشم مرد دانش بین
گشاده دست و دل دائم حسودش زیر گل دائم
ز دست او خجل دائم ببخشش ابر فروردین
زمانه زیر فرمانش جهان بر بسته پیمانش
بخلق و مردی ایمانش وفا و مردمیش آئین
جهان زیر نگین او رخ شاهان زمین او
همه خلق آفرین او همی خوانند چون یاسین
دلش دریای جوشیده بدو آفاق پوشیده
ز تیغش نیل خوشیده بروز کین میان زین
خدنگ او تگرگ آسا بروز رزم مرگ آسا
بگاه ضرب گرگ آسا بگاه حمله شیر آئین
بسان چرخ بین او را سعادتهای دین او را
چو خوانند آفرین او را کند روح الامین آمین
دل شادش کرم دارد کف رادش درم بارد
دل از یادش دژم دارد همیشه خصم با نفرین
ز تیر و خشت او یکدم نباشد دشمنانرا کم
ز تن چون از کمانشان خم ز رخ چون از نفسشان زین
از او جنت شود مجلس وز او قارون شود مفلس
شود زو خار چون نرگس شود چون غالیه زوطین
ایا چون یوسف چاهی بخلق و خلقت و شاهی
زر از عالم آگاهی از آن بخشی درم چندین
سر شاهان آفاقی بمان اندر جهان باقی
که باس جان و رزاقی بگاه مهر و گاه کین
بهمت میر ایوانی بحشمت تاج کیوانی
بلطفت آب حیوانی بحدت آذربرزین
ز کفت زر و سیم ارزان ز تو قارون هنر ورزان
فلک بر جان تو لرزان چو گشتاسب بر برزین
بزی ای شاه نیک اختر بمان با باده و دلبر
بیاد میر مملان خور بروی میر مملان بین
ابونصر آن مه رادان پناه و پشت آزادان
موالی زو شده شادان معادی زو شده غمگین
بسان روح بایسته بسان عقل شایسته
بهر کار اندر آهسته بکردار که سنگین
تو چون خسرو نهان گویان جهان چون معتصم جویان؟
سپهسالار تو پویان بسان رستم او افشین
امیری کو بتدبیری بگیرد نعمت میری
بنوک کمترین تیری بدوزد شهپر شاهین
یمین الدوله بوالفارس که گردون زیبدش حارس
چو او نابوده یکفارس ز ایران تا بقسطنطین
خرد را نام کانست او لطافترا مکانست او
عدو را دل درانست او بنوک نیزه و زوبین
چو با دشمن درآویزد ز شمشیر آتش انگیزد
بصحرا سیل خون ریزد چو گوید خیل خود را هین
ولی را جان بیفزاید عدو را تن بفرساید
همیشه زو چنین آید نشاط آن بلای این
بتو شد دین و دل نازان بتو شاهان سرافرازان
ز تیغ تو عدو تازان از اینجا تا حد ماچین
ایا فرخنده شاه نو گرامی تر ز ماه نو
خجسته بر تو گاه نو بر غم خسرو پیشین
الا تا قصه خسرو بشرینی است دائم تو
که کردی بیستون را گو همی فرهاد با میتین
عدوتان باد فرهادی برنجوری و بیدادی
ز دولت بادتان شادی چو خسرو از لب شیرین
بدین نوروز روزافزون کند از باده رخ گلگون
همیشه روزتان میمون همیشه عیدتان شیرین
کنون می خوردن آئین دان و رامش کیش و شادی دین
کنون بلبل بباغ آمد ز بانگش دل بداغ آمد
پر از شمع و چراغ آمد زمین از نرگس و نسرین
شود بیدار خفته گل شود غنچه شکفته گل
همه بستان نهفته گل همه هامون گرفته طین
بنفشه برده بار خوش میان شنبلید کش
چو گو گرد از بر آتش چو زر لاجورد آگین
شکفته در چمن لاله چو روی ترک ده ساله
نشسته در سمن ژاله چو عکس ماه بر پروین
دمیده بر کران گل چو زلف دلبران سنبل
بگل بر ناله بلبل چو بانگ عاشق مسکین
هوا روی زمین شسته در او صد گونه گل رسته
گل و شمشاد پیوسته چو پرداز نگار چین
زمین رنگین حلل دارد هوا مشگین کلل دارد
گوزن اندر قلل دارد ز نسرین بستر و بالین
چو روی عاشقان ریحان نهاده زر بر مرجان
زده بر گوشه بستان گل زرد و سپید آذین
چو با دینار کاشانی درمهای سپاهانی
ز پیوند و ز پیشانی دمیده نرگس زرین؟
چو مرجان از بر مینا شقایق رسته در صحرا
شده چون نیلگون دیبا ز سبزه کوه و در رنگین
بهار تازه باز آمد بامید نیاز آمد
هوا چون پشت باز آمد شمر چون سینه شاهین
بنیسان ابر نوروزی همی بارد شبان روزی
چو گردون را دهد روزی حسام الدوله و له مجدالدین؟
شهنشه ابوالخلیل آن کو هژبر است و عدوش آهو
ملک جعفر کش از بازو گرفت اقبال و دین تمکین
ازو دل رامش آموزد وز او جان شادی اندوزد
ز دیدارش بیفروزد دو چشم مرد دانش بین
گشاده دست و دل دائم حسودش زیر گل دائم
ز دست او خجل دائم ببخشش ابر فروردین
زمانه زیر فرمانش جهان بر بسته پیمانش
بخلق و مردی ایمانش وفا و مردمیش آئین
جهان زیر نگین او رخ شاهان زمین او
همه خلق آفرین او همی خوانند چون یاسین
دلش دریای جوشیده بدو آفاق پوشیده
ز تیغش نیل خوشیده بروز کین میان زین
خدنگ او تگرگ آسا بروز رزم مرگ آسا
بگاه ضرب گرگ آسا بگاه حمله شیر آئین
بسان چرخ بین او را سعادتهای دین او را
چو خوانند آفرین او را کند روح الامین آمین
دل شادش کرم دارد کف رادش درم بارد
دل از یادش دژم دارد همیشه خصم با نفرین
ز تیر و خشت او یکدم نباشد دشمنانرا کم
ز تن چون از کمانشان خم ز رخ چون از نفسشان زین
از او جنت شود مجلس وز او قارون شود مفلس
شود زو خار چون نرگس شود چون غالیه زوطین
ایا چون یوسف چاهی بخلق و خلقت و شاهی
زر از عالم آگاهی از آن بخشی درم چندین
سر شاهان آفاقی بمان اندر جهان باقی
که باس جان و رزاقی بگاه مهر و گاه کین
بهمت میر ایوانی بحشمت تاج کیوانی
بلطفت آب حیوانی بحدت آذربرزین
ز کفت زر و سیم ارزان ز تو قارون هنر ورزان
فلک بر جان تو لرزان چو گشتاسب بر برزین
بزی ای شاه نیک اختر بمان با باده و دلبر
بیاد میر مملان خور بروی میر مملان بین
ابونصر آن مه رادان پناه و پشت آزادان
موالی زو شده شادان معادی زو شده غمگین
بسان روح بایسته بسان عقل شایسته
بهر کار اندر آهسته بکردار که سنگین
تو چون خسرو نهان گویان جهان چون معتصم جویان؟
سپهسالار تو پویان بسان رستم او افشین
امیری کو بتدبیری بگیرد نعمت میری
بنوک کمترین تیری بدوزد شهپر شاهین
یمین الدوله بوالفارس که گردون زیبدش حارس
چو او نابوده یکفارس ز ایران تا بقسطنطین
خرد را نام کانست او لطافترا مکانست او
عدو را دل درانست او بنوک نیزه و زوبین
چو با دشمن درآویزد ز شمشیر آتش انگیزد
بصحرا سیل خون ریزد چو گوید خیل خود را هین
ولی را جان بیفزاید عدو را تن بفرساید
همیشه زو چنین آید نشاط آن بلای این
بتو شد دین و دل نازان بتو شاهان سرافرازان
ز تیغ تو عدو تازان از اینجا تا حد ماچین
ایا فرخنده شاه نو گرامی تر ز ماه نو
خجسته بر تو گاه نو بر غم خسرو پیشین
الا تا قصه خسرو بشرینی است دائم تو
که کردی بیستون را گو همی فرهاد با میتین
عدوتان باد فرهادی برنجوری و بیدادی
ز دولت بادتان شادی چو خسرو از لب شیرین
بدین نوروز روزافزون کند از باده رخ گلگون
همیشه روزتان میمون همیشه عیدتان شیرین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۱ - در مدح امیر ابوالحسن و امیر ابوالفضل
بهشت وار شد از نو بهار و بخت جوان
پدید گشت گل خرمی که بود نهان
خزان دشمن کفر از نشاط گشت بهار
بهار دشمن دین از نهیب گشت خزان
سعادت ازلی را پدید نیست کنار
سعادت فلکی را پدید نیست کران
موافقانرا همرا ز گشت جان و خرد
منافقانرا کوتاه گشت دست و زبان
خدای باز بیفزود دولت اسلام
سپهر باز بکاهید قوه کفران
مخالفان دغا را گسسته شد پیوند
موافقان هدی را درست شد پیمان
ز تازه گشتن پیمان آندو شهزاده
ز مهر جستن و دیدار آن دو شاه جوان
کنون که گشت بیکجا هژبر و شیر قرین
کنونکه کرد بهم آفتاب و ماه قران
عدیل کاهش و انده شود تن اعدا
قرین شدت و حسرت شود تن خصمان
همیشه گفت همی پور رستم آن سهراب
چو سوی ایران آورد لشگر توران
که من پسر بوم و رستمم پدر باشد
دگر چه باشد دیهیم دار در کیهان
درست بودی اندیشه و سگالش او
بدانکه دولت و بختش چنین نبود جوان
بدست این دو خداوندگار گشت پدید
مراد آن سپه آرای پهلوان جهان
کنون که این دو شه بختیار یار شدند
دگر چه دارد دیهیم دار و ملکت ران
امیر ابوالحسن آن بذل و جود را بنیاد
امیر ابوالفضل آن دین و داد را بنیان
دو شهریار کریم و دو نامدار کرام
دو اختیار زمین و دو افتخار زمان
یکی بدست چو بادی نسیم او دینار
یکی بتیغ چو ابری سرشک او مرجان
یکی سخا را معدن یکی وفا را گنج
یکی نعم را مخزن یکی کرم را کان
یکی چو باده خورد زهره باشدش ساقی
یکی چو گوی زند چرخ باشدش میدان
یکی گمان موالی کند بدست یقین
یکی یقین معادی کند بتیغ گمان
همیشه دولت آن پایدار باشد از این
همیشه نعمت این برقرار باشد از آن
نه حد کوشش اینرا پدید هست کنار
نه بحر بخشش آنرا پدید هست کران
نترسد از فلک آن کس که اینش گشت امین
نترسد از اجل آنکس که آنش داد امان
نه این بخدمت آن در شرف برد خواری
نه آن بمدحت این در سخن کند بهتان
یکی بسوزد ماهی بتیغ در دریا
یکی بدوزد زهره بتیر بر کیوان
کنند کند قضا را همی بتیز حسام
کنند سست اجل را همی بسخت کمان
بدین دو میر خرابست خانه کفار
بدین دو میر بپایست رایت ایمان
بدولت اینرا چندان بگیرد آن کشور
بدولت آن را قلعه بگیرد این چندان
که کمترین رهیی را ببخشد آن تفلیس
که کمترین رهیی را ببخشد این ختلان
چو آفتاب ببرج حمل درون آید
زمین بخندد گردد زمانه زو خندان
سرور روید از آن آفتاب در ملکت
چو لاله روید از آن آفتاب در نیسان
مثل زنند که شیری کجا میان دو رنگ
فتاده جان نرهاند بچاره و دستان
سرای اینرا برج حمل شمرد قیاس
هم از قیاس مر او را چو مهر تابان دان
بگو که چون برهاند بچاره خود را رنگ
که اوفتاد میان دو شیر بیشه ژیان
از این امیر عدو ناز جست و یافت نیاز
وزان امیر عدو سود جست و یافت زیان
سرش گران و عنانش سبک شد و نشناخت
که خرمیش سبک گردد و عذاب گران
نه دور چرخ بماند همیشه بر یک حال
نه جور دهر بماند همیشه بر یکسان
همیشه دندان سودی بجنگشان اکنون
بطوع چاکرشان گردد از بن دندان
همیشه تا بود آسان برابر دشوار
همیشه تا بود افزون برابر نقصان
ز گشت گردون نقصان این شود افزون
ز بخش کیوان دشوار آن شود آسان
پدید گشت گل خرمی که بود نهان
خزان دشمن کفر از نشاط گشت بهار
بهار دشمن دین از نهیب گشت خزان
سعادت ازلی را پدید نیست کنار
سعادت فلکی را پدید نیست کران
موافقانرا همرا ز گشت جان و خرد
منافقانرا کوتاه گشت دست و زبان
خدای باز بیفزود دولت اسلام
سپهر باز بکاهید قوه کفران
مخالفان دغا را گسسته شد پیوند
موافقان هدی را درست شد پیمان
ز تازه گشتن پیمان آندو شهزاده
ز مهر جستن و دیدار آن دو شاه جوان
کنون که گشت بیکجا هژبر و شیر قرین
کنونکه کرد بهم آفتاب و ماه قران
عدیل کاهش و انده شود تن اعدا
قرین شدت و حسرت شود تن خصمان
همیشه گفت همی پور رستم آن سهراب
چو سوی ایران آورد لشگر توران
که من پسر بوم و رستمم پدر باشد
دگر چه باشد دیهیم دار در کیهان
درست بودی اندیشه و سگالش او
بدانکه دولت و بختش چنین نبود جوان
بدست این دو خداوندگار گشت پدید
مراد آن سپه آرای پهلوان جهان
کنون که این دو شه بختیار یار شدند
دگر چه دارد دیهیم دار و ملکت ران
امیر ابوالحسن آن بذل و جود را بنیاد
امیر ابوالفضل آن دین و داد را بنیان
دو شهریار کریم و دو نامدار کرام
دو اختیار زمین و دو افتخار زمان
یکی بدست چو بادی نسیم او دینار
یکی بتیغ چو ابری سرشک او مرجان
یکی سخا را معدن یکی وفا را گنج
یکی نعم را مخزن یکی کرم را کان
یکی چو باده خورد زهره باشدش ساقی
یکی چو گوی زند چرخ باشدش میدان
یکی گمان موالی کند بدست یقین
یکی یقین معادی کند بتیغ گمان
همیشه دولت آن پایدار باشد از این
همیشه نعمت این برقرار باشد از آن
نه حد کوشش اینرا پدید هست کنار
نه بحر بخشش آنرا پدید هست کران
نترسد از فلک آن کس که اینش گشت امین
نترسد از اجل آنکس که آنش داد امان
نه این بخدمت آن در شرف برد خواری
نه آن بمدحت این در سخن کند بهتان
یکی بسوزد ماهی بتیغ در دریا
یکی بدوزد زهره بتیر بر کیوان
کنند کند قضا را همی بتیز حسام
کنند سست اجل را همی بسخت کمان
بدین دو میر خرابست خانه کفار
بدین دو میر بپایست رایت ایمان
بدولت اینرا چندان بگیرد آن کشور
بدولت آن را قلعه بگیرد این چندان
که کمترین رهیی را ببخشد آن تفلیس
که کمترین رهیی را ببخشد این ختلان
چو آفتاب ببرج حمل درون آید
زمین بخندد گردد زمانه زو خندان
سرور روید از آن آفتاب در ملکت
چو لاله روید از آن آفتاب در نیسان
مثل زنند که شیری کجا میان دو رنگ
فتاده جان نرهاند بچاره و دستان
سرای اینرا برج حمل شمرد قیاس
هم از قیاس مر او را چو مهر تابان دان
بگو که چون برهاند بچاره خود را رنگ
که اوفتاد میان دو شیر بیشه ژیان
از این امیر عدو ناز جست و یافت نیاز
وزان امیر عدو سود جست و یافت زیان
سرش گران و عنانش سبک شد و نشناخت
که خرمیش سبک گردد و عذاب گران
نه دور چرخ بماند همیشه بر یک حال
نه جور دهر بماند همیشه بر یکسان
همیشه دندان سودی بجنگشان اکنون
بطوع چاکرشان گردد از بن دندان
همیشه تا بود آسان برابر دشوار
همیشه تا بود افزون برابر نقصان
ز گشت گردون نقصان این شود افزون
ز بخش کیوان دشوار آن شود آسان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۲ - فی المدیحه
تا باد گذر کرد بگلزار و ببستان
از نافه تبت شده بستان چو شبستان
از بید همه باغ پر از شیشه میناست
وز لاله همه دشت پر از حقه مرجان
آن شیشه پر از غالیه وان حقه پر از مشگ
این مشگ پدید آمده آن غالیه پنهان
باد آمد و آورد همه غارت تاتار
ابر آمد و آورد همه غارت عمان
پر مشگ شده زان نفس سوسن آزاد
پر در شده از این دهن لاله نعمان
مقری شده قمری و مذکر شده بلبل
این قصه همی خواند و آن آیت قرآن
پر در و عقیق است همه کوه و بساتین
پر عنبر و مشگ است همه دشت و بیابان
گلزار چو میخواره قدح دارد در دست
بلبل چو مغنی ز برش ساخته دستان
پیرایه بستان بخزان بود بدینار
پیراهن کهسار همی بود ز کتان
آن ابر همی بارد چون دیده عاشق
وان برق همی تابد چون چهره جانان
آن قبله خلخ بدو زلفین و بدو رخ
یاقوت لب و سیمتن و سیب زنخدان
از غالیه پیوسته بیک ماه دو زنجیر
وز مشگ فرو هشته بخورشید دو چوگان
با رطل و قدح زو بود افروخته مجلس
با تیر و کمان زو بود آراسته میدان
گوئی که ز یاقوت همی تابد پروین
چون باز کند دو لب و بنماید دندان
ای صورت تو خوبتر از صورت یوسف
وی سیرت تو پاکتر از سیرت سلمان
فرخنده چو تأییدی و پاینده چو اسلام
بایسته چو توحیدی و شایسته چو ایمان
رضوان که خلاف تو کند گردد مالک
مالک که هوای تو کند گردد رضوان
گر بود بفرمان سلیمان پیمبر
دام و دد و دیو و پری و آدم و شیطان
پنهان ز تواند آنان از بیم و بیایند
گر امر کنی هشته سر اندر خط فرمان
از گنج تو چندان برود زر بیکی روز
کان را نتوان یافت بصد عمر ز صد کان
کین تو مغیلان کند از برگ بنفشه
مهر تو بنفشه کند از خار مغیلان
هر چند بگیلان همه شب باران بارد
هر چند نبینند بمصر اندر باران
گر ابر سخای تو سوی مصر برآید
ور آتش قهر تو بتابد سوی گیلان
یک روز بده سال بگیلان نشود نم
وز مصر بخیزد همه روزه خود سیلان
ای کشته محنت را چون عیسی مریم
وی زنده عاصی را چون موسی عمران
داده است ترا هرچه همی خواستی ایزد
فرزند ترا با تو بقا باد فراوان
از نافه تبت شده بستان چو شبستان
از بید همه باغ پر از شیشه میناست
وز لاله همه دشت پر از حقه مرجان
آن شیشه پر از غالیه وان حقه پر از مشگ
این مشگ پدید آمده آن غالیه پنهان
باد آمد و آورد همه غارت تاتار
ابر آمد و آورد همه غارت عمان
پر مشگ شده زان نفس سوسن آزاد
پر در شده از این دهن لاله نعمان
مقری شده قمری و مذکر شده بلبل
این قصه همی خواند و آن آیت قرآن
پر در و عقیق است همه کوه و بساتین
پر عنبر و مشگ است همه دشت و بیابان
گلزار چو میخواره قدح دارد در دست
بلبل چو مغنی ز برش ساخته دستان
پیرایه بستان بخزان بود بدینار
پیراهن کهسار همی بود ز کتان
آن ابر همی بارد چون دیده عاشق
وان برق همی تابد چون چهره جانان
آن قبله خلخ بدو زلفین و بدو رخ
یاقوت لب و سیمتن و سیب زنخدان
از غالیه پیوسته بیک ماه دو زنجیر
وز مشگ فرو هشته بخورشید دو چوگان
با رطل و قدح زو بود افروخته مجلس
با تیر و کمان زو بود آراسته میدان
گوئی که ز یاقوت همی تابد پروین
چون باز کند دو لب و بنماید دندان
ای صورت تو خوبتر از صورت یوسف
وی سیرت تو پاکتر از سیرت سلمان
فرخنده چو تأییدی و پاینده چو اسلام
بایسته چو توحیدی و شایسته چو ایمان
رضوان که خلاف تو کند گردد مالک
مالک که هوای تو کند گردد رضوان
گر بود بفرمان سلیمان پیمبر
دام و دد و دیو و پری و آدم و شیطان
پنهان ز تواند آنان از بیم و بیایند
گر امر کنی هشته سر اندر خط فرمان
از گنج تو چندان برود زر بیکی روز
کان را نتوان یافت بصد عمر ز صد کان
کین تو مغیلان کند از برگ بنفشه
مهر تو بنفشه کند از خار مغیلان
هر چند بگیلان همه شب باران بارد
هر چند نبینند بمصر اندر باران
گر ابر سخای تو سوی مصر برآید
ور آتش قهر تو بتابد سوی گیلان
یک روز بده سال بگیلان نشود نم
وز مصر بخیزد همه روزه خود سیلان
ای کشته محنت را چون عیسی مریم
وی زنده عاصی را چون موسی عمران
داده است ترا هرچه همی خواستی ایزد
فرزند ترا با تو بقا باد فراوان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۴ - در مدح ابوالخلیل جعفر
تا باد ماه آبان بگذشت در چمن
شد زرد و پر ز گرد به اندر چمن چو من
چون تخته های زرین بر نیلگون پرند
برگ چنار ریخته از باد در چمن
بر شاخ نار نار کفیده نگاه کن
چون صره دریده پر از گوهر و ثمن
سیب منقط آمد و نارنج مشگبوی
این جای لاله بستد و آن مسکن سمن
آن چون فشانده دانه یاقوت بر بلور
وین چون فشانده شوشه دینار بر سمن
اکنون بآفتاب خورد باده باده خوار
از بسکه باد سرد همی جسته بر چمن
از کوهسار حله ببر بر همی برد
بادی که برد تاختن از کوه تاختن
زاغ آمد و گرفت وطن در میان باغ
با درد و داغ بلبل بیرون شد از وطن
از درد هجر بلبل در باغ شاخ گل
پیرایه کرد پاره و افکند پیرهن
اندر فراق بیش کند ناله و فغان
هر کو روان بمهر کسی کرده مرتهن
بلبل گشاده است دهن در وصال گل
واندر فراق گل نگشاید همی دهن
من نیز همچو بلبل خاموش و خسته دل
آب از مژه گشاده و لب بسته از سخن
از آرزوی دیدن آن فتنه جهان
اندر فتاده سخت بهر گونه فتن
هر شب قرین مشتری و زهره داردم
آن ماه روی زهره رخ و مشتری ذقن
در چشم نم ز حسرت آن چشم پرخمار
جانم شکسته از غم آن زلف پرشکن
چون قد اوست راست مرا در هواش دل
چون عهدوی قویست مرا از هواش ظن
کردم فدای مهرش مهر هزار کس
کردم فدای جانش جان هزار تن
از جان خویش نبود هرگز عزیرتر
هست او مرا عزیزتر از جان خویشتن
عاشق بکام خویش نخواهد فراق دوست
کودک بکام خویش نبرد لب از لبن
گلنار و نار دارد بر نارون ببار
گلنار و نار طرفه بود بار نارون
نور است روی او همه چون چهره پری
وز ظلمتست مویش چون جان اهرمن
رضوان از آسمانش فرستاده بر زمین
تا شادکام گردد از او خسرو ز من
فرخنده بوالخلیل که کردش خدای عرش
از انجم سعادت بر طالع انجمن
لفظش که در مناظره در ثمین بود
دری که هست جان همه عالمش ثمن
ندهند زر و سیم بمثقال دیگران
چونانکه بهرمان دهد او خلق را بمن
گر شاه خصم گردد بر شهر دشمنان
زیشان خبر بماند و ز شهرشان دمن
نا زنده زو بزرگی چون از خرد روان
پاینده زو ولایت چون از روان بدن
بر دشمنان چو سنگ کند در شاهوار
بر حاسدان چو خار کند حله عدن
با دست او چو قطره بود دجله و فرات
با تیغ او چو پشه بود پیل و کرگدن
تیغش بروز رزم خوردمی ز خون خصم
از کاس سرش کاس کند وز بدنش دن
چون صاحب فدی که کند جان همی فدی
آید بطبع از ملکش خوشتر از بدن؟
از شهر دشمنانش دائم خسک برند
در ملک دوستانش باشد در یمن
خصمان او زنند وز شمشیرش ایمنند
زیرا که هیچ زن نکشد شاه تیغ زن
با خیل او چو دشت بود چرخ تیزرو
با تیغ او چو موم بود آهنین مجن
چنگالشان ز سم و پلنگانشان ز میش
حصارشان ز چادر و مردانشان ز زن
از تیر دوک سازند از جعبه دوکدان
از پرش خوان طرازند از نیزه بابزن
هرگز دل ولیش نپردازد از نشاط
هرگز تن عدوش نیاساید از محن
گاه سخا نداند کفش خلاف وعد
وقت وغا نداند طبعش فریب و فن
در شهر دوستانش کساد آلت سلاح
در ملک دشمنانش رواج است با دخن
با تیغ او چو موم بود کوه آهنین
با دست او چو خاک بود زر بی سخن
آن را که بند جان فکند در چه نیاز
ار جود اوش بدهد مر مشتری رسن
پای عدوش نسپرد از تن ره نشاط
در حرب حاسدانش بود اژدها فکن
آن سر سوی سمک بود آن سر سوی سماک
در هر دو سر بعجز همی پیش ذوالمنن؟
ای روز بزم ناز فزا و نیاز کاه
وی روز رزم فتنه نشان و حصار کن
از تف تیغ گرد برآری ز رود نیل
وز خون خصم تو شده در بادیه لژن
بس ممتحن که گشت ز مهر تو کامران
بس کامران که گشت ز مهر تو ممتحن
تا نسترن نباشد بر رنگ ارغوان
تا ارغوان نباشد بر بوی نسترن
با رنگ ارغوان بر تو باد متصل
با بوی نسترن بر تو باد مقترن
عیدت خجسته باد ز غم جانت رسته باد
دشمنت باد درد و جهان بسته محن
شد زرد و پر ز گرد به اندر چمن چو من
چون تخته های زرین بر نیلگون پرند
برگ چنار ریخته از باد در چمن
بر شاخ نار نار کفیده نگاه کن
چون صره دریده پر از گوهر و ثمن
سیب منقط آمد و نارنج مشگبوی
این جای لاله بستد و آن مسکن سمن
آن چون فشانده دانه یاقوت بر بلور
وین چون فشانده شوشه دینار بر سمن
اکنون بآفتاب خورد باده باده خوار
از بسکه باد سرد همی جسته بر چمن
از کوهسار حله ببر بر همی برد
بادی که برد تاختن از کوه تاختن
زاغ آمد و گرفت وطن در میان باغ
با درد و داغ بلبل بیرون شد از وطن
از درد هجر بلبل در باغ شاخ گل
پیرایه کرد پاره و افکند پیرهن
اندر فراق بیش کند ناله و فغان
هر کو روان بمهر کسی کرده مرتهن
بلبل گشاده است دهن در وصال گل
واندر فراق گل نگشاید همی دهن
من نیز همچو بلبل خاموش و خسته دل
آب از مژه گشاده و لب بسته از سخن
از آرزوی دیدن آن فتنه جهان
اندر فتاده سخت بهر گونه فتن
هر شب قرین مشتری و زهره داردم
آن ماه روی زهره رخ و مشتری ذقن
در چشم نم ز حسرت آن چشم پرخمار
جانم شکسته از غم آن زلف پرشکن
چون قد اوست راست مرا در هواش دل
چون عهدوی قویست مرا از هواش ظن
کردم فدای مهرش مهر هزار کس
کردم فدای جانش جان هزار تن
از جان خویش نبود هرگز عزیرتر
هست او مرا عزیزتر از جان خویشتن
عاشق بکام خویش نخواهد فراق دوست
کودک بکام خویش نبرد لب از لبن
گلنار و نار دارد بر نارون ببار
گلنار و نار طرفه بود بار نارون
نور است روی او همه چون چهره پری
وز ظلمتست مویش چون جان اهرمن
رضوان از آسمانش فرستاده بر زمین
تا شادکام گردد از او خسرو ز من
فرخنده بوالخلیل که کردش خدای عرش
از انجم سعادت بر طالع انجمن
لفظش که در مناظره در ثمین بود
دری که هست جان همه عالمش ثمن
ندهند زر و سیم بمثقال دیگران
چونانکه بهرمان دهد او خلق را بمن
گر شاه خصم گردد بر شهر دشمنان
زیشان خبر بماند و ز شهرشان دمن
نا زنده زو بزرگی چون از خرد روان
پاینده زو ولایت چون از روان بدن
بر دشمنان چو سنگ کند در شاهوار
بر حاسدان چو خار کند حله عدن
با دست او چو قطره بود دجله و فرات
با تیغ او چو پشه بود پیل و کرگدن
تیغش بروز رزم خوردمی ز خون خصم
از کاس سرش کاس کند وز بدنش دن
چون صاحب فدی که کند جان همی فدی
آید بطبع از ملکش خوشتر از بدن؟
از شهر دشمنانش دائم خسک برند
در ملک دوستانش باشد در یمن
خصمان او زنند وز شمشیرش ایمنند
زیرا که هیچ زن نکشد شاه تیغ زن
با خیل او چو دشت بود چرخ تیزرو
با تیغ او چو موم بود آهنین مجن
چنگالشان ز سم و پلنگانشان ز میش
حصارشان ز چادر و مردانشان ز زن
از تیر دوک سازند از جعبه دوکدان
از پرش خوان طرازند از نیزه بابزن
هرگز دل ولیش نپردازد از نشاط
هرگز تن عدوش نیاساید از محن
گاه سخا نداند کفش خلاف وعد
وقت وغا نداند طبعش فریب و فن
در شهر دوستانش کساد آلت سلاح
در ملک دشمنانش رواج است با دخن
با تیغ او چو موم بود کوه آهنین
با دست او چو خاک بود زر بی سخن
آن را که بند جان فکند در چه نیاز
ار جود اوش بدهد مر مشتری رسن
پای عدوش نسپرد از تن ره نشاط
در حرب حاسدانش بود اژدها فکن
آن سر سوی سمک بود آن سر سوی سماک
در هر دو سر بعجز همی پیش ذوالمنن؟
ای روز بزم ناز فزا و نیاز کاه
وی روز رزم فتنه نشان و حصار کن
از تف تیغ گرد برآری ز رود نیل
وز خون خصم تو شده در بادیه لژن
بس ممتحن که گشت ز مهر تو کامران
بس کامران که گشت ز مهر تو ممتحن
تا نسترن نباشد بر رنگ ارغوان
تا ارغوان نباشد بر بوی نسترن
با رنگ ارغوان بر تو باد متصل
با بوی نسترن بر تو باد مقترن
عیدت خجسته باد ز غم جانت رسته باد
دشمنت باد درد و جهان بسته محن
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۵ - در مدح امیر ابونصر و تهنیت عید فطر
چه دید تشرین گوئی ز نرگس و نسرین
که باغ و بستان بستد زهر دوان تشرین
بنار کفته سپرده است معدن نرگس
بسیب رنگین داده است مسکن نسرین
نبرده رنج یکی هست چون دل فرهاد
ندیده ناز یکی هست چون رخ شیرین
بد از بنفشه لب جوی چون نگین کبود
وز او بمشگ همه جویبار بود عجین
کنار جوی تهی ماند از نگین کبود
میان جوی شد از آب چون کبود نگین
چو کوهسار بتو زی بداد دیبه روم
چمن بششتری زرد داد دیبه چین
ز ناف معشوق آبی گرفته بوی و مثال
ز روی عاشق برده ترنج زردی و چین
درست گوئی کز نار دیده سیب آسیب
درست گوئی با سیب نار دارد کین
ز زخم نار رخ سیب گشته خون آلود
ز کین سیب دل نار گشته خون آگین
بسیب زرد بر آن نقطه های سرخ نگر
چو اشگ خونین بر روی عاشق غمگین
چو زر و نیل شده باغ زرد و آب کبود
چو سیم و سرب شده که سپید و دشت چنین
بسان زرین قندیل بر درخت ترنج
میانش کرده نهان بر فتیله سیمین
فکنده روشنی خویشتن برابر هوا
سپرده تیرگی خویشتن برابر زمین
بکاست روز چو رنج از تن عمیدالملک
فزود شب چو نشاط دل عمادالدین
امین جان ملوک جهان ابونصر آن
که یمن و یسرش جفتند بر یسار و یمین
نه روز بخشش او دارد ایچ گنج قرار
نه روز کوشش او ماند ایچ حصن حصین
هزار شاه بود روز بزم در یک تخت
هزار شیر بود روز رزم در یک زین
موافقان را کلکش بسان آب حیات
مخالفان را تیغش چو آذر برزین
نه با سخاوت او هیچ دوست رنجور است
نه با سعادت او هیچ بنده هست حزین
چو رسم او بستائی شوی ستوده ستای
چو مهر او بگزینی شوی ستوده گزین
از ابر و دریا دست و دلش گذشته بجود
قیاس هر دو بکن تا یقین بدانی این
از آن دو خلق بموج و بهین غریق شوند
وزین دو خلق توانگر شود بمدح و بهین
بمدحتش تن آزادگان همیشه دهان
بخدمتش دل فرزانگان همیشه رهین
هواش در دل دانا چو سکه بر دینار
روان نادان کینش خلیده چون سکین
ستاره را همه رادی دهد کفش تعلیم
زمانه را همه شادی کند دلش تلقین
خردش مونس جانست و فضل مونس دل
وفاش همبر عمر است وجود همبر دین
ز سجده ملکان پیش تخمش اندر هست
همه بساط پر از شکل روی و نقش جبین
پلنگ و شیر چو نام خدنگ او شنوند
پلنگ لنگ بماند بجای شیر عرین
ز فضل کرد خداوند طبع او نه ز گل
ز جود کرد خداوند دست او نه ز طین
از او تهور باشد ز خصم و حاسد جان
ز شیر دندان باشد ز غرم و رنگ سرین
بجای طلعت او تیره آفتاب بلند
به پیش همت او پست آسمان برین
تن مخالف او کرده آسمان کمان
بجان دشمن او بر جهان گشاده کمین
بدوستان بر از او مر غوا شود مروا
بدشمنان براز او آفرین شود نفرین
سخای خواجه عیانست وان خلق خبر
عطای خلق گمانست وان خواجه یقین
ایا بمردی با اژدها و شیر عدیل
و یا برادی با آفتاب و ابر قرین
بقا ندارد پیش بنان تو دریا
پدید ناید پیش سنان تو تنین
بگاه نظم زبان تو بحر در یتیم
بگاه نثر بیان تو ابر در ثمین
اگرچه یاسین هست از شرف سورتها
بنام تو شرف آرد مدیح بر یاسین
رهی بطمع شرف کرد قصد مجلس تو
که خلق را شرفی و زمانه را تزیین
شریف مجلس تو دید و خوب طلعت تو
شریف گشت بنزد جهانیان و مکین
به مجلس تو بیاراست جان تن پرور
بطلعت تو بیفروخت چشم گیتی بین
بیامده است که فرمان دهیش تا برود
که هست مهر تواش دین و مدح تو آیین
همیشه تا نفروشد بتلخ شیرین کس
همیشه تا نفروشد بخار کس نسرین
چو خار بادا نسرین بچشم دشمن تو
مدام عیش عدو تلخ و آن تو شیرین
خجسته بادت فرخنده عید روزه گشای
بخرمی بگذاری هزار عید چنین
که باغ و بستان بستد زهر دوان تشرین
بنار کفته سپرده است معدن نرگس
بسیب رنگین داده است مسکن نسرین
نبرده رنج یکی هست چون دل فرهاد
ندیده ناز یکی هست چون رخ شیرین
بد از بنفشه لب جوی چون نگین کبود
وز او بمشگ همه جویبار بود عجین
کنار جوی تهی ماند از نگین کبود
میان جوی شد از آب چون کبود نگین
چو کوهسار بتو زی بداد دیبه روم
چمن بششتری زرد داد دیبه چین
ز ناف معشوق آبی گرفته بوی و مثال
ز روی عاشق برده ترنج زردی و چین
درست گوئی کز نار دیده سیب آسیب
درست گوئی با سیب نار دارد کین
ز زخم نار رخ سیب گشته خون آلود
ز کین سیب دل نار گشته خون آگین
بسیب زرد بر آن نقطه های سرخ نگر
چو اشگ خونین بر روی عاشق غمگین
چو زر و نیل شده باغ زرد و آب کبود
چو سیم و سرب شده که سپید و دشت چنین
بسان زرین قندیل بر درخت ترنج
میانش کرده نهان بر فتیله سیمین
فکنده روشنی خویشتن برابر هوا
سپرده تیرگی خویشتن برابر زمین
بکاست روز چو رنج از تن عمیدالملک
فزود شب چو نشاط دل عمادالدین
امین جان ملوک جهان ابونصر آن
که یمن و یسرش جفتند بر یسار و یمین
نه روز بخشش او دارد ایچ گنج قرار
نه روز کوشش او ماند ایچ حصن حصین
هزار شاه بود روز بزم در یک تخت
هزار شیر بود روز رزم در یک زین
موافقان را کلکش بسان آب حیات
مخالفان را تیغش چو آذر برزین
نه با سخاوت او هیچ دوست رنجور است
نه با سعادت او هیچ بنده هست حزین
چو رسم او بستائی شوی ستوده ستای
چو مهر او بگزینی شوی ستوده گزین
از ابر و دریا دست و دلش گذشته بجود
قیاس هر دو بکن تا یقین بدانی این
از آن دو خلق بموج و بهین غریق شوند
وزین دو خلق توانگر شود بمدح و بهین
بمدحتش تن آزادگان همیشه دهان
بخدمتش دل فرزانگان همیشه رهین
هواش در دل دانا چو سکه بر دینار
روان نادان کینش خلیده چون سکین
ستاره را همه رادی دهد کفش تعلیم
زمانه را همه شادی کند دلش تلقین
خردش مونس جانست و فضل مونس دل
وفاش همبر عمر است وجود همبر دین
ز سجده ملکان پیش تخمش اندر هست
همه بساط پر از شکل روی و نقش جبین
پلنگ و شیر چو نام خدنگ او شنوند
پلنگ لنگ بماند بجای شیر عرین
ز فضل کرد خداوند طبع او نه ز گل
ز جود کرد خداوند دست او نه ز طین
از او تهور باشد ز خصم و حاسد جان
ز شیر دندان باشد ز غرم و رنگ سرین
بجای طلعت او تیره آفتاب بلند
به پیش همت او پست آسمان برین
تن مخالف او کرده آسمان کمان
بجان دشمن او بر جهان گشاده کمین
بدوستان بر از او مر غوا شود مروا
بدشمنان براز او آفرین شود نفرین
سخای خواجه عیانست وان خلق خبر
عطای خلق گمانست وان خواجه یقین
ایا بمردی با اژدها و شیر عدیل
و یا برادی با آفتاب و ابر قرین
بقا ندارد پیش بنان تو دریا
پدید ناید پیش سنان تو تنین
بگاه نظم زبان تو بحر در یتیم
بگاه نثر بیان تو ابر در ثمین
اگرچه یاسین هست از شرف سورتها
بنام تو شرف آرد مدیح بر یاسین
رهی بطمع شرف کرد قصد مجلس تو
که خلق را شرفی و زمانه را تزیین
شریف مجلس تو دید و خوب طلعت تو
شریف گشت بنزد جهانیان و مکین
به مجلس تو بیاراست جان تن پرور
بطلعت تو بیفروخت چشم گیتی بین
بیامده است که فرمان دهیش تا برود
که هست مهر تواش دین و مدح تو آیین
همیشه تا نفروشد بتلخ شیرین کس
همیشه تا نفروشد بخار کس نسرین
چو خار بادا نسرین بچشم دشمن تو
مدام عیش عدو تلخ و آن تو شیرین
خجسته بادت فرخنده عید روزه گشای
بخرمی بگذاری هزار عید چنین
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۵۶ - در مدح امیر ابوالفضل
چه روز است آنکه هست او را شب تاریک پیرامون
سپهر از بوی او مشگین زمین از رنگ او گلگون
مگر ترسید رخسارش ز زلف مار کردارش
که گرد خویشتن عمدا نوشت از غالیه افسون
دو آذرگون شدند از خون مرا دو چشم از هجرش
عجب دارم که چون روید تف آذر ز آذرگون
ایا قد تو چون سروی ز دیبا گرد او آذین
ایا روی تو چون ماهی ز عنبر گرد او برهون
چو از غم جان من پیچد چرا شد زلف تو لرزان
تو خون عاشقان ریزی چرا شد چشم من پرخون
مرا ناید ملامت زانکه با عشقت بپیوستم
که گر مفتی ترا بیند بعشق اندر شود مفتون
ز بهر آنکه طبع تو چو بوقلمون همی گردد
رخم هر ساعتی رنگی پدید آرد چو بوقلمون
ز ابر هجر بیرون آی ای ماه زمین کامد
ز ابر کاهش اندر باز ماه آسمان بیرون
بسان طبع دلگیران و یا چون ابروی پیران
چو گردد محفلی ویران فراز آری تو زرین نون
ز گردون حور عین گفتی همی بیند سوی مردم
کنار گوشواران حور پیدا گشته بر گردون
و یا اندر مه نیسان ببستان در بنفشه ستان
بیکفنده است زرین نعل اسب شاه روز افزون
ابوالفضل آنکه شر و خیر هست از مهر و کین او
کزان قارون شود مفلس وز این مفلس شود قارون
گهر بخشی کجا هامون بود با کف او دریا
جهانگیری کجا دریا بود با تیغ او هامون
بود با خشم او دوزخ چو خلد عدن با دوزخ
بود با دست او جیحون چو دشت خشک با جیحون
چو اسکندر همی گیرد جهان بی گنج اسکندر
چو افریدون همی بندد عدو بی خیل افریدون
نه زو هرگز بدی خیزد نه از بدخواه او نیکی
چو زیتون بر نیارد خار و نارد خار بر زیتون
نه چون رویش بصدر اندر سهیل و زهره و پروین
نه چون کفش به بزم اندر فرات و دجله و جیحون
خداوندا چنین آمد نهاد و رسم گیتی را
که با نیکان نباشد نیک و با دونان نباشد دون
بدانش نام کردستند گردون را خردمندان
که گردانست سال و مه بکام دون بگاه ایدون
بدان خواهد کنون گشتن که خصمان را بدست تو
گروهی را کند بی جان گروهی را کند مسجون
الا تا نار در کانون بود چون لاله در نیسان
الا تا لاله در نیسان بود چون نار در کانون
ثناگویانت را چون لاله بادا نار پیرامن
جفاجویانت را چون نار بادا لاله پیرامون
سپهر از بوی او مشگین زمین از رنگ او گلگون
مگر ترسید رخسارش ز زلف مار کردارش
که گرد خویشتن عمدا نوشت از غالیه افسون
دو آذرگون شدند از خون مرا دو چشم از هجرش
عجب دارم که چون روید تف آذر ز آذرگون
ایا قد تو چون سروی ز دیبا گرد او آذین
ایا روی تو چون ماهی ز عنبر گرد او برهون
چو از غم جان من پیچد چرا شد زلف تو لرزان
تو خون عاشقان ریزی چرا شد چشم من پرخون
مرا ناید ملامت زانکه با عشقت بپیوستم
که گر مفتی ترا بیند بعشق اندر شود مفتون
ز بهر آنکه طبع تو چو بوقلمون همی گردد
رخم هر ساعتی رنگی پدید آرد چو بوقلمون
ز ابر هجر بیرون آی ای ماه زمین کامد
ز ابر کاهش اندر باز ماه آسمان بیرون
بسان طبع دلگیران و یا چون ابروی پیران
چو گردد محفلی ویران فراز آری تو زرین نون
ز گردون حور عین گفتی همی بیند سوی مردم
کنار گوشواران حور پیدا گشته بر گردون
و یا اندر مه نیسان ببستان در بنفشه ستان
بیکفنده است زرین نعل اسب شاه روز افزون
ابوالفضل آنکه شر و خیر هست از مهر و کین او
کزان قارون شود مفلس وز این مفلس شود قارون
گهر بخشی کجا هامون بود با کف او دریا
جهانگیری کجا دریا بود با تیغ او هامون
بود با خشم او دوزخ چو خلد عدن با دوزخ
بود با دست او جیحون چو دشت خشک با جیحون
چو اسکندر همی گیرد جهان بی گنج اسکندر
چو افریدون همی بندد عدو بی خیل افریدون
نه زو هرگز بدی خیزد نه از بدخواه او نیکی
چو زیتون بر نیارد خار و نارد خار بر زیتون
نه چون رویش بصدر اندر سهیل و زهره و پروین
نه چون کفش به بزم اندر فرات و دجله و جیحون
خداوندا چنین آمد نهاد و رسم گیتی را
که با نیکان نباشد نیک و با دونان نباشد دون
بدانش نام کردستند گردون را خردمندان
که گردانست سال و مه بکام دون بگاه ایدون
بدان خواهد کنون گشتن که خصمان را بدست تو
گروهی را کند بی جان گروهی را کند مسجون
الا تا نار در کانون بود چون لاله در نیسان
الا تا لاله در نیسان بود چون نار در کانون
ثناگویانت را چون لاله بادا نار پیرامن
جفاجویانت را چون نار بادا لاله پیرامون
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۱ - در مدح ابونصر مملان
دمید لاله سیراب در بنفشه ستان
چو طوطئی که بود خفته در بنفشه ستان
بگیر باده گلرنگ بر بنفشه و گل
ز روی و موی بتان هم گل و بنفشه ستان
ز لاله بستان آراسته است پنداری
در بهشت گشاده است چرخ بر بستان
بسان مجلس پرویز گشت باغ و در او
هزار دستان چون باربد زند دستان
زمین شده ز گل سرخ چون رخ حورا
هوا از ابر سیه گشته چون دل شیطان
چو روی دلبر مخمور لاله داده فروغ
چو قد عاشق مهجور سرو گشته نوان
بهر کجا که روی تو بهشت دیگرگون
بهر کجا نگری تو گلی است دیگرسان
بسان غالیه دانی ز مشگ آذرگون
نشان غالیه مانده میان غالیه دان
دهان گشاده اندر میان باغ همی
چنانکه دوست گشاده کند بخنده دهان
ز رنگ گلها در بوستان هزار نگار
ز بانگ مرغان در گلستان هزار فغان
زمین ز لؤلؤ قارون ز ابر لؤلؤ بار
هوا ز مشگ توانگر ز باد مشگ فشان
ز روی خارا بیرون همی دمد مینا
ز روی مینا بیرون همی دمد مرجان
چمن ز مینا چون بزمگاه قیصر روم
سمن ز لؤلؤ چون باغ خسرو اران
خدایگان زمین و زمان امیر اجل
بگاه حلم زمین و بگاه خشم زمان
نه پای دارد پیش سخای او دریا
نه تاب دارد پیش سنان او سندان
همی زداید طبع ولی بنوک قلم
همی رباید جان عدو بنوک سنان
نظیر او بسخاوت نیافرید خدای
عدیل او بشجاعت نیاورید جهان
هر آن سخا که بود نزد مردمان بخبر
هر آن خبر که بود نزد مردمان بگمان
همه بدانی هنگام رزم او بیقین
همه ببینی هنگام جود او بعیان
اگر بگنج هواش اندرون بوی گنجور
اگر بکان هواش اندرون بوی که کان
بگنج را مشت اندر بود همیشه مسیر
بکان دانشت اندر بود همیشه مکان
کسی ز خدمت او نیکتر نیابد گنج
کسی ز مدحت او نیکتر نیابد کان
سخاوت و هنرشرا پدید نیست کنار
سیاست و غضبشرا پدید نیست کران
ایا بروز سخا خامه تو گوهر بخش
ایا بروز وغا خنجر تو شهرستان
ز یک عطای تو منعم شود دو صد سائل
ز یک حدیث تو دانا شود دو صد نادان
موافقانت نباشند یکزمان غمگین
مخالفانت نباشند یکزمان شادان
گوا بس است کریمیت را عطای مدام
نشان بس است سواریت را نبرد غزان
بدان نبرد که چونان کسی نداده خبر
وزان گروه نبرده کسی نداده نشان
همه بتیر فشاندن بسان آرش و گیو
همه بتیغ کشیدن چو رستم دستان
همی ز دور بتابید تیر چون آتش
همی ز دور بتابید تیغ چون سندان
سر سواران گشته علامت شمشیر
دل دلیران گشته نشانه پیکان
فروغ تیغ پدید از میان گرد سپاه
چنانکه در شب تاری ستاره رخشان
سنان گرفته واندر کمان نهاده خدنگ
مبارزان هم بر تافته ز جنگ عنان
سپاه باز دهد جان بشاه روز نبرد
در آن نبرد سپه را تو باز دادی جان
از آن زمان که جهان بود یکتن تنها
کی ایستاده بجنگ هزار سخت گمان
بدانگهی که هوای تو سوی ترکان بود
ز هیچ خلق بدیشان نبود ذل و هوان
کنونکه رای تو زایشان بگشت یکباره
پدید گشت بدیشان عدو هم از ایشان
ترا بطبع ملکشان همی نهد گردن
ترا بطوع ملکشان همی برد فرمان
چو میر و مهتر ایشان بزیر حکم تواند
چه باک باشد از این عاصیان پر عصیان
خدایگانا بر تو زیان رسید ولیک
چو تو بجائی کس ننگرد بسود و زیان
بسالها که بتلخیت زد فلک بنیاد
بسالها که بنقصانت زد جهان بنیان
دو صد خوشیت پدید آمد از یکی تلخی
دو صد مهیت پدید آمد از یکی نقصان
دلیل آنکه خدای جهان بفضل و کرم
نگاهدار تن و جان تو شد از حدثان
ز خاندانت یکی را بجان نبود گزند
ز چاکرانت یکی را بتن نبود زیان
بدین هوا که دم اندر هوا فسرده شود
ز بخت گشت زمستان بسان تابستان
خدایگانا سال نو و بساط نو است
بشادکامی بنشین و غم ز دل بنشان
ازین سپس نبود کار جز نشاط و شراب
ازین سپس نبود شغل جز کنار بتان
ترا بجای همه عالم ای شه احسانیست
بجای من رهی ات هست بیشتر احسان
مرا ز خاک برآوردی و بپروردی
مرا باحسان کردی تو بهتر از حسان
بجاه تست بنزدیک مهترانم آب
بنام تست بنزدیک خسروانم نان
همیشه تا نکند در شکر شرنگ اثر
همیشه تا نکند در خزان بهار نشان
بدشمنان تو بر چون شرنگ باد شکر
بدوستان تو بر چون بهار باد خزان
چو طوطئی که بود خفته در بنفشه ستان
بگیر باده گلرنگ بر بنفشه و گل
ز روی و موی بتان هم گل و بنفشه ستان
ز لاله بستان آراسته است پنداری
در بهشت گشاده است چرخ بر بستان
بسان مجلس پرویز گشت باغ و در او
هزار دستان چون باربد زند دستان
زمین شده ز گل سرخ چون رخ حورا
هوا از ابر سیه گشته چون دل شیطان
چو روی دلبر مخمور لاله داده فروغ
چو قد عاشق مهجور سرو گشته نوان
بهر کجا که روی تو بهشت دیگرگون
بهر کجا نگری تو گلی است دیگرسان
بسان غالیه دانی ز مشگ آذرگون
نشان غالیه مانده میان غالیه دان
دهان گشاده اندر میان باغ همی
چنانکه دوست گشاده کند بخنده دهان
ز رنگ گلها در بوستان هزار نگار
ز بانگ مرغان در گلستان هزار فغان
زمین ز لؤلؤ قارون ز ابر لؤلؤ بار
هوا ز مشگ توانگر ز باد مشگ فشان
ز روی خارا بیرون همی دمد مینا
ز روی مینا بیرون همی دمد مرجان
چمن ز مینا چون بزمگاه قیصر روم
سمن ز لؤلؤ چون باغ خسرو اران
خدایگان زمین و زمان امیر اجل
بگاه حلم زمین و بگاه خشم زمان
نه پای دارد پیش سخای او دریا
نه تاب دارد پیش سنان او سندان
همی زداید طبع ولی بنوک قلم
همی رباید جان عدو بنوک سنان
نظیر او بسخاوت نیافرید خدای
عدیل او بشجاعت نیاورید جهان
هر آن سخا که بود نزد مردمان بخبر
هر آن خبر که بود نزد مردمان بگمان
همه بدانی هنگام رزم او بیقین
همه ببینی هنگام جود او بعیان
اگر بگنج هواش اندرون بوی گنجور
اگر بکان هواش اندرون بوی که کان
بگنج را مشت اندر بود همیشه مسیر
بکان دانشت اندر بود همیشه مکان
کسی ز خدمت او نیکتر نیابد گنج
کسی ز مدحت او نیکتر نیابد کان
سخاوت و هنرشرا پدید نیست کنار
سیاست و غضبشرا پدید نیست کران
ایا بروز سخا خامه تو گوهر بخش
ایا بروز وغا خنجر تو شهرستان
ز یک عطای تو منعم شود دو صد سائل
ز یک حدیث تو دانا شود دو صد نادان
موافقانت نباشند یکزمان غمگین
مخالفانت نباشند یکزمان شادان
گوا بس است کریمیت را عطای مدام
نشان بس است سواریت را نبرد غزان
بدان نبرد که چونان کسی نداده خبر
وزان گروه نبرده کسی نداده نشان
همه بتیر فشاندن بسان آرش و گیو
همه بتیغ کشیدن چو رستم دستان
همی ز دور بتابید تیر چون آتش
همی ز دور بتابید تیغ چون سندان
سر سواران گشته علامت شمشیر
دل دلیران گشته نشانه پیکان
فروغ تیغ پدید از میان گرد سپاه
چنانکه در شب تاری ستاره رخشان
سنان گرفته واندر کمان نهاده خدنگ
مبارزان هم بر تافته ز جنگ عنان
سپاه باز دهد جان بشاه روز نبرد
در آن نبرد سپه را تو باز دادی جان
از آن زمان که جهان بود یکتن تنها
کی ایستاده بجنگ هزار سخت گمان
بدانگهی که هوای تو سوی ترکان بود
ز هیچ خلق بدیشان نبود ذل و هوان
کنونکه رای تو زایشان بگشت یکباره
پدید گشت بدیشان عدو هم از ایشان
ترا بطبع ملکشان همی نهد گردن
ترا بطوع ملکشان همی برد فرمان
چو میر و مهتر ایشان بزیر حکم تواند
چه باک باشد از این عاصیان پر عصیان
خدایگانا بر تو زیان رسید ولیک
چو تو بجائی کس ننگرد بسود و زیان
بسالها که بتلخیت زد فلک بنیاد
بسالها که بنقصانت زد جهان بنیان
دو صد خوشیت پدید آمد از یکی تلخی
دو صد مهیت پدید آمد از یکی نقصان
دلیل آنکه خدای جهان بفضل و کرم
نگاهدار تن و جان تو شد از حدثان
ز خاندانت یکی را بجان نبود گزند
ز چاکرانت یکی را بتن نبود زیان
بدین هوا که دم اندر هوا فسرده شود
ز بخت گشت زمستان بسان تابستان
خدایگانا سال نو و بساط نو است
بشادکامی بنشین و غم ز دل بنشان
ازین سپس نبود کار جز نشاط و شراب
ازین سپس نبود شغل جز کنار بتان
ترا بجای همه عالم ای شه احسانیست
بجای من رهی ات هست بیشتر احسان
مرا ز خاک برآوردی و بپروردی
مرا باحسان کردی تو بهتر از حسان
بجاه تست بنزدیک مهترانم آب
بنام تست بنزدیک خسروانم نان
همیشه تا نکند در شکر شرنگ اثر
همیشه تا نکند در خزان بهار نشان
بدشمنان تو بر چون شرنگ باد شکر
بدوستان تو بر چون بهار باد خزان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۲ - در مدح ابوالهیجا منوچهر بن وهسودان
ز ابرو باد آزاری بشد آراسته بستان
کنون داد از می و جانان ببستان اندرون بستان
پدید آمد نهفته گل بخور می برشکفته گل
بمرجان در گرفته گل همه باغ و همه بستان
چو گشتی ابر تندر بر پر از لؤلؤ بچرخ اندر
هوا پر ناله تندر چمن پر غلغل مستان
فراز سوسن و سنبل فکنده سایه شاخ گل
فراز شاخ گل بلبل زنان چون مطربان دستان
بنفشه زیر گل رسته از آب نیل رخ شسته
چو مهجوران دلخسته خمیده پشت چون چوگان
بکوه آهو گرازنده سر از کشی فرازنده
گهی بر لاله تازنده گهی بر نسترن غلطان
سمن لؤلؤ نماینده سرشگ از گل گراینده
بباغ اندر سراینده هزار آوا هزار افسان
که و صحرا پر از لاله ز مرغان باغ پر ناله
میان لاله در ژاله چو دندان و لب جانان
کنون هستی یکی روزه به از سی روز هر روزه؟
ز می همرنگ پیروزه بر او گل رسته چون مرجان
چمن چون دیبه چینی شکوفه گشته پروینی
زمین و آسمان بینی نه بینی باز اینرازان
شکفته شنبلید اندر چو زرین ساغر از گوهر
دمیده گرد او عبهر چو پروین زهره تابان
بتابد برق ز ابر آنجا چو تیغ اندر صف هیجا
ز دست میر ابوالهیجا منوچهربن وهسودان
خداوندی شهی میری گهربخشی جهانگیری
اگر خواهد بهر تیری بدوزد سینه کیوان
ز نور آمد تنش نزگل وز او هر مشکلی حاصل
ز رادی هست یکسر دل ز مردی هست یکسر جان
گه جنگ و گه رادی دلش ناری کفش بادی
از این خواهنده را شادی وزان بدخواه را احزان
چنو میری بگیتی در نه صفدار است نه صفدر
گشاده دل گشاده در نهاده خو نهاده خوان
تنش همچو روان روشن روانشرا خرد گلشن
کند گر روی در گلخن بکانون در کند نیسان
نهاده گردنش گردون فلک با همت او دون
زمین از دیدنش میمون هوا از بوش مشگ افشان
بدان گفتار در آگین کند شادان دل غمگین
سنانش هست کان کین بنانش هست کین کان
جهان از کین او عاجز چنو نارد فلک هرگز
همه گفتار او معجز همه کردار او برهان
کسی کو مهر او جوید گل بخت بقا بوید
کسی کو مدح وی گوید شود ز احسانش چون حسان
ز دستش جود شد قائم ز بختش جور شد نائم
جهان گوید همی دائم ز من طاعت از او فرمان
سخاوت دارد او پیشه شجاعت دارد اندیشه
ز هولش شیر در بیشه بود بر خویشتن پیچان
چو دولت طلعتش فرخ سپرده عالم او را رخ
نهد هزمان بطاعت رخ بزیر پای او خاقان
اگر گیتی ستر گیرا بیارد پیش گر گیرا
بدو بخشد بزرگی را فزایش برکشد از اقران
گر او بودی بملک اندر نبودی کس بسلک اندر
گرفته زیر کلک اندر بدانائی جهان یکسان
شدی میر اجل زنده عدو بودی سرافکنده
ندیدی او پراکنده یکی پرورده ایشان
ولیکن عالم و کانا بدل دارد چنین مانا
کز او غمگین بود دانا وز او نادان بود شادان
نگیرد همچنان روزی شود غم زو نهان روزی
خورندانده شهان روزی بکام و نام جاویدان؟
که هر کو را خرد گوید که باید میری او جوید
کز او میری همی بوید چو مشگ از عنبر آگین بان
ایا پیرایه میری تو داری پایه میری
بدانش مایه میری همی پیوسته با میران
بدست و تیغ در داری وفا و مرگ پنداری
شرف بی مهر تو خواری سخن بی مدح تو بهتان
بر تو زر زندانی نباشد یکزمان خانی
بداندیشت ز نادانی همیشه باد در زندان
بود بی آب چون بیدا به پیش دست تو دریا
بود بی تاب چون دیبا بپیش خشت تو سندان
معادیرا به بیدادی پدید آری غم از شادی
موالیرا گه رادی کنی دشوارها آسان
الا تا خوردن زوبین کند جان و روان غمگین
الا تا دیدن نسرین کند جان و روان شادان
ترا آماده پیوسته ز نسرین و ز گل دسته
مخالف را جگر خسته گه از زوبین گه از پیکان
کنون داد از می و جانان ببستان اندرون بستان
پدید آمد نهفته گل بخور می برشکفته گل
بمرجان در گرفته گل همه باغ و همه بستان
چو گشتی ابر تندر بر پر از لؤلؤ بچرخ اندر
هوا پر ناله تندر چمن پر غلغل مستان
فراز سوسن و سنبل فکنده سایه شاخ گل
فراز شاخ گل بلبل زنان چون مطربان دستان
بنفشه زیر گل رسته از آب نیل رخ شسته
چو مهجوران دلخسته خمیده پشت چون چوگان
بکوه آهو گرازنده سر از کشی فرازنده
گهی بر لاله تازنده گهی بر نسترن غلطان
سمن لؤلؤ نماینده سرشگ از گل گراینده
بباغ اندر سراینده هزار آوا هزار افسان
که و صحرا پر از لاله ز مرغان باغ پر ناله
میان لاله در ژاله چو دندان و لب جانان
کنون هستی یکی روزه به از سی روز هر روزه؟
ز می همرنگ پیروزه بر او گل رسته چون مرجان
چمن چون دیبه چینی شکوفه گشته پروینی
زمین و آسمان بینی نه بینی باز اینرازان
شکفته شنبلید اندر چو زرین ساغر از گوهر
دمیده گرد او عبهر چو پروین زهره تابان
بتابد برق ز ابر آنجا چو تیغ اندر صف هیجا
ز دست میر ابوالهیجا منوچهربن وهسودان
خداوندی شهی میری گهربخشی جهانگیری
اگر خواهد بهر تیری بدوزد سینه کیوان
ز نور آمد تنش نزگل وز او هر مشکلی حاصل
ز رادی هست یکسر دل ز مردی هست یکسر جان
گه جنگ و گه رادی دلش ناری کفش بادی
از این خواهنده را شادی وزان بدخواه را احزان
چنو میری بگیتی در نه صفدار است نه صفدر
گشاده دل گشاده در نهاده خو نهاده خوان
تنش همچو روان روشن روانشرا خرد گلشن
کند گر روی در گلخن بکانون در کند نیسان
نهاده گردنش گردون فلک با همت او دون
زمین از دیدنش میمون هوا از بوش مشگ افشان
بدان گفتار در آگین کند شادان دل غمگین
سنانش هست کان کین بنانش هست کین کان
جهان از کین او عاجز چنو نارد فلک هرگز
همه گفتار او معجز همه کردار او برهان
کسی کو مهر او جوید گل بخت بقا بوید
کسی کو مدح وی گوید شود ز احسانش چون حسان
ز دستش جود شد قائم ز بختش جور شد نائم
جهان گوید همی دائم ز من طاعت از او فرمان
سخاوت دارد او پیشه شجاعت دارد اندیشه
ز هولش شیر در بیشه بود بر خویشتن پیچان
چو دولت طلعتش فرخ سپرده عالم او را رخ
نهد هزمان بطاعت رخ بزیر پای او خاقان
اگر گیتی ستر گیرا بیارد پیش گر گیرا
بدو بخشد بزرگی را فزایش برکشد از اقران
گر او بودی بملک اندر نبودی کس بسلک اندر
گرفته زیر کلک اندر بدانائی جهان یکسان
شدی میر اجل زنده عدو بودی سرافکنده
ندیدی او پراکنده یکی پرورده ایشان
ولیکن عالم و کانا بدل دارد چنین مانا
کز او غمگین بود دانا وز او نادان بود شادان
نگیرد همچنان روزی شود غم زو نهان روزی
خورندانده شهان روزی بکام و نام جاویدان؟
که هر کو را خرد گوید که باید میری او جوید
کز او میری همی بوید چو مشگ از عنبر آگین بان
ایا پیرایه میری تو داری پایه میری
بدانش مایه میری همی پیوسته با میران
بدست و تیغ در داری وفا و مرگ پنداری
شرف بی مهر تو خواری سخن بی مدح تو بهتان
بر تو زر زندانی نباشد یکزمان خانی
بداندیشت ز نادانی همیشه باد در زندان
بود بی آب چون بیدا به پیش دست تو دریا
بود بی تاب چون دیبا بپیش خشت تو سندان
معادیرا به بیدادی پدید آری غم از شادی
موالیرا گه رادی کنی دشوارها آسان
الا تا خوردن زوبین کند جان و روان غمگین
الا تا دیدن نسرین کند جان و روان شادان
ترا آماده پیوسته ز نسرین و ز گل دسته
مخالف را جگر خسته گه از زوبین گه از پیکان
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۶۳ - در مدح میر ابونصر مملان
شد برگ رزان زرد ز آذر مه و آبان
شد آب رزان سرخ چو بیجاده تابان
دیدار رزان زرد شد و آب رزان سرخ
حکمی که خداوند کند هست صواب آن
گر آب ببرد از گل و گلزار مه مهر
پائیز بیاراست بآئین رز آبان
تا زاغ بیابانی در باغ وطن ساخت
شد بلبل خوشبانگ سوی کوه و بیابان
بیدار شده نرگس و نارنگ ولیکن
در خواب گران رفته گل و لاله خندان
آن هر دو بدیدار چو اشگ و رخ عاشق
وین هر دو بدیدار چو روی و لب جانان
تا سیب بکردار زنخدان بتان شد
بفزود مرا مهر بت سیم زنخدان
تا ابر بکافور بپوشید سر کوه
از باد بدینار بیاراست گلستان
آن حور زره پوش و بت سیم بناگوش
آن سرو خرامنده و خورشید درخشان
از مشگ فرو هشته بخورشید دو زنجیر
وز غالیه پیوسته بگلنار دو چوگان
نقش لب و دندانش بچین گر بنگارند
گردد چو دلم خون لب فغفور بدندان
ترسم که همی بکسلد از ایمان ز دل من
تا بر رخ او کفر ظفر یافت بایمان
او را بخریدم بتن و هست به از دل
او را بگزیدم بدل و هست به از جان
جان و دل من هست سزاوار بدان بت
چون ملک جهان هست سزاوار بمملان
خورشید همه میران بونصر که بسپرد
یزدان بوی و دشمن وی نصرت و خذلان
گر نعمت نعمان بیکی زائر بخشد
بر وی ننهد منت یک لاله نعمان
از هیبت او سندان بگدازد چون موم
با دولت او گل شکفد بر سر سندان
فارغ نشود درگهش از سائل و زائر
خالی نبود مجلسش از مطرب و مهمان
از بهر همه پاک گشاده است دل و دوست
وز بهر همه پاک نهاده است می و خوان
آنکس که یکی روز بداندیش تو باشد
از کرده خود باشد تا حشر پشیمان
کز هول تو بی درد دلش باشد بیمار
وز بیم تو بی بند بود تنش بزندان
پیمانه آنکس بیقین پر شده باشد
کو با تو نیارد بسر وعده و پیمان
روی تو بدل بس بود امروز جهان را
شاید که مه و مهر نتابد ز خراسان
روز و شب از آنست نگهبان وی ایزد
کوهست جهانرا بشب و روز نگهبان
تا زرد کند باد خزان برگ رزان را
تا سرخ کند گل را باران ببهاران
چون برگ رزان خصم تو از باد خزان زرد
روی تو چو گل باد ز می سرخ بباران
شد آب رزان سرخ چو بیجاده تابان
دیدار رزان زرد شد و آب رزان سرخ
حکمی که خداوند کند هست صواب آن
گر آب ببرد از گل و گلزار مه مهر
پائیز بیاراست بآئین رز آبان
تا زاغ بیابانی در باغ وطن ساخت
شد بلبل خوشبانگ سوی کوه و بیابان
بیدار شده نرگس و نارنگ ولیکن
در خواب گران رفته گل و لاله خندان
آن هر دو بدیدار چو اشگ و رخ عاشق
وین هر دو بدیدار چو روی و لب جانان
تا سیب بکردار زنخدان بتان شد
بفزود مرا مهر بت سیم زنخدان
تا ابر بکافور بپوشید سر کوه
از باد بدینار بیاراست گلستان
آن حور زره پوش و بت سیم بناگوش
آن سرو خرامنده و خورشید درخشان
از مشگ فرو هشته بخورشید دو زنجیر
وز غالیه پیوسته بگلنار دو چوگان
نقش لب و دندانش بچین گر بنگارند
گردد چو دلم خون لب فغفور بدندان
ترسم که همی بکسلد از ایمان ز دل من
تا بر رخ او کفر ظفر یافت بایمان
او را بخریدم بتن و هست به از دل
او را بگزیدم بدل و هست به از جان
جان و دل من هست سزاوار بدان بت
چون ملک جهان هست سزاوار بمملان
خورشید همه میران بونصر که بسپرد
یزدان بوی و دشمن وی نصرت و خذلان
گر نعمت نعمان بیکی زائر بخشد
بر وی ننهد منت یک لاله نعمان
از هیبت او سندان بگدازد چون موم
با دولت او گل شکفد بر سر سندان
فارغ نشود درگهش از سائل و زائر
خالی نبود مجلسش از مطرب و مهمان
از بهر همه پاک گشاده است دل و دوست
وز بهر همه پاک نهاده است می و خوان
آنکس که یکی روز بداندیش تو باشد
از کرده خود باشد تا حشر پشیمان
کز هول تو بی درد دلش باشد بیمار
وز بیم تو بی بند بود تنش بزندان
پیمانه آنکس بیقین پر شده باشد
کو با تو نیارد بسر وعده و پیمان
روی تو بدل بس بود امروز جهان را
شاید که مه و مهر نتابد ز خراسان
روز و شب از آنست نگهبان وی ایزد
کوهست جهانرا بشب و روز نگهبان
تا زرد کند باد خزان برگ رزان را
تا سرخ کند گل را باران ببهاران
چون برگ رزان خصم تو از باد خزان زرد
روی تو چو گل باد ز می سرخ بباران