عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - مطلع دوم
ای روزگار را به وجود تو خرّمی
بر خویشتن ببال که یکتای عالمی
چون آسمان به عرصة آفاق سروری
چون آفتاب در همه کشور مسلّمی
بر سایة تو سجده برد نور آفتاب
کاندر نسب زاشرف اولاد آدمی
قدر ترا پرستش ایام شد جلال
کز رتبه بر تمامت عالم مقدّمی
بر ذات تست نازش دین و دول که تو
سلطان علم بودی و دستور عالمی
در جنب لاتناهی ابعاد جاه خویش
برهم زن قضیّة برهان سلّمی
حصر فضایل تو نصیب شماره نیست
این جایگه بود که فزونی کند کمی
خاک درت به دیدة افلاک توتیاست
اینجا بلند چون نشود قدر آدمی!
گلزار دولت تو ازلپرور آدمست
زان با ابد درست کند عهد خرّمی
ابر از کجا و تربیت این چمن کجا
دریا درین محیط کند مشق شبنمی
بنیان شوکت تو که همسایة قضاست
باج از سپهر پیر ستاند ز محکمی
تا غم به دولت تو ز دلها کناره کرد
عشرت گرفته است برات مسلّمی
داغ خود آفتاب چرا به نمیکند
اکنون که هست لطف ترا کار مرهمی
گر آفتاب دم زند از نور جبههات
در چارفصل کم نشود فیض خرّمی
سیمای جبهة تو دم از نور میزند
معلوم میشود که به خورشید توأمی
در مجمع مشاهده جسم مروّحی
در محفل مناظره روح مجسّمی
در مجلس تو سامعه از هوش میرود
با عقل همزبانی و با روح همدمی
هر رتبهات که مرتبهسنج مراتبست
کس را ندادهاند تلاش مقدّمی
بر تست اقتدای خلایق که در کمال
چون ذات عقل بر همه عالم مقدّمی
در جاه و در بزرگی و در شان و در شکوه
چون آفتاب در همه عالم مسلّمی
هم در نسب سیادت و هم در حسب کمال
چشم بد از تو دور که ممتاز عالمی
در نزد حسن خلق حریف تو عاجزیست
با سرکشان زیاد و زافتادگان کمی
چون مرحمت به نزد خلایق معزّزی
چون معدلت به پیش شهنشه مکرّمی
بر امتیاز شاه بنازند ماه و مهر
کش در جهان تو صاحب دیوان اعظمی
اقبال شه بلند کش آیین ملک را
دستور اعظمیّ و وزیر معظّمی
بر شغلِ پشت پا زدهات خواند پادشاه
دانست چون به دولت و اقبال توأمی
محتاب بود بخت جوانش به عقل پیر
شاهست آفتاب و تواش صبح همدمی
پایندهتر ز قائمة عرش میسزد
بنیان دولتی که تواش رکن محکمی
از صر صر خزان نکشد زردروییی
گلزار شوکتی که تواش تازه شبنمی
از دیو حادثات جهان را دگر چه بیم
اکنون که پادشاه سلیمان تو خاتمی
اقبال شاه را ز تو هرگز گزیر نیست
گر پادشه جسمت تو هم جام این جمی
هر چند کز تقدّس ذات فرشتهخوی
دانم کزین معامله چو غنچه درهمی
لیکن عموم مصلحت خلق عذر خواست
در گلشن وجود عجب ابر پرنمی
غافل مشو که واسطة فیض اقدسی
دل بد مکن که باعث خیر دمادمی
ختم سخن کنم به دعای تو تا ابد
کاین مدّعا بهست ز هر بیشی و کمی
تا مهر و ماه هست تو باشیّ و پادشاه
چندان که کسب میکند از مهر مه همی
بر خویشتن ببال که یکتای عالمی
چون آسمان به عرصة آفاق سروری
چون آفتاب در همه کشور مسلّمی
بر سایة تو سجده برد نور آفتاب
کاندر نسب زاشرف اولاد آدمی
قدر ترا پرستش ایام شد جلال
کز رتبه بر تمامت عالم مقدّمی
بر ذات تست نازش دین و دول که تو
سلطان علم بودی و دستور عالمی
در جنب لاتناهی ابعاد جاه خویش
برهم زن قضیّة برهان سلّمی
حصر فضایل تو نصیب شماره نیست
این جایگه بود که فزونی کند کمی
خاک درت به دیدة افلاک توتیاست
اینجا بلند چون نشود قدر آدمی!
گلزار دولت تو ازلپرور آدمست
زان با ابد درست کند عهد خرّمی
ابر از کجا و تربیت این چمن کجا
دریا درین محیط کند مشق شبنمی
بنیان شوکت تو که همسایة قضاست
باج از سپهر پیر ستاند ز محکمی
تا غم به دولت تو ز دلها کناره کرد
عشرت گرفته است برات مسلّمی
داغ خود آفتاب چرا به نمیکند
اکنون که هست لطف ترا کار مرهمی
گر آفتاب دم زند از نور جبههات
در چارفصل کم نشود فیض خرّمی
سیمای جبهة تو دم از نور میزند
معلوم میشود که به خورشید توأمی
در مجمع مشاهده جسم مروّحی
در محفل مناظره روح مجسّمی
در مجلس تو سامعه از هوش میرود
با عقل همزبانی و با روح همدمی
هر رتبهات که مرتبهسنج مراتبست
کس را ندادهاند تلاش مقدّمی
بر تست اقتدای خلایق که در کمال
چون ذات عقل بر همه عالم مقدّمی
در جاه و در بزرگی و در شان و در شکوه
چون آفتاب در همه عالم مسلّمی
هم در نسب سیادت و هم در حسب کمال
چشم بد از تو دور که ممتاز عالمی
در نزد حسن خلق حریف تو عاجزیست
با سرکشان زیاد و زافتادگان کمی
چون مرحمت به نزد خلایق معزّزی
چون معدلت به پیش شهنشه مکرّمی
بر امتیاز شاه بنازند ماه و مهر
کش در جهان تو صاحب دیوان اعظمی
اقبال شه بلند کش آیین ملک را
دستور اعظمیّ و وزیر معظّمی
بر شغلِ پشت پا زدهات خواند پادشاه
دانست چون به دولت و اقبال توأمی
محتاب بود بخت جوانش به عقل پیر
شاهست آفتاب و تواش صبح همدمی
پایندهتر ز قائمة عرش میسزد
بنیان دولتی که تواش رکن محکمی
از صر صر خزان نکشد زردروییی
گلزار شوکتی که تواش تازه شبنمی
از دیو حادثات جهان را دگر چه بیم
اکنون که پادشاه سلیمان تو خاتمی
اقبال شاه را ز تو هرگز گزیر نیست
گر پادشه جسمت تو هم جام این جمی
هر چند کز تقدّس ذات فرشتهخوی
دانم کزین معامله چو غنچه درهمی
لیکن عموم مصلحت خلق عذر خواست
در گلشن وجود عجب ابر پرنمی
غافل مشو که واسطة فیض اقدسی
دل بد مکن که باعث خیر دمادمی
ختم سخن کنم به دعای تو تا ابد
کاین مدّعا بهست ز هر بیشی و کمی
تا مهر و ماه هست تو باشیّ و پادشاه
چندان که کسب میکند از مهر مه همی
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - در مدح میرزا رفیع وزیر و توصیف آستانه حضرت معصومه (س)
به خانهای که تو کردی دمی درو مسکن
نرفت تا ابدش آفتاب از روزن
ز رشک آینه سوزم از آنکه میدانم
که عکس روی تو گاهی در آن کند مسکن
ز شمع روی تو هر خانهای که نور گرفت
دوید پرتو خور همچو دود از روزن
برای طینت حس تو دست صنع بسی
ببیخت ریزة خورشید را به پرویزن
چو هر کجا که کمندیست از بلا و ستم
ز نارسائی بختم مراست در گردن
کمند زلف تو کو دام محنت است و بلا
ندانم از چه سبب نیست هم به گردن من
مراست غمکدة سینه دایما تاریک
اگر چه دارد از امدادِ چاک صد روزن
ز ضعف قوّت رحلت نمانده ورنه مرا
نفس برون شده بودی هزار بار از تن
امید جغد چنانم نشسته در پس مرگ
که هست گویی میراث خوار کلبة من
فلک ز کینه گذشت و زمانه مهر گزید
تو همچنان به جفا ایستاده عهد شکن
مرا چو گردش چشم تو حال گردانست
چرا کنم گله از گردش سپهر کهن
ملامتم ز غم از حد گذشت و میترسم
که تیره گرددم آیینة دل روشن
نه همدمی، نه رفیقی که از لطافت مهر
تواند از دل زارم زدود گرد محن
زآشنایی بیگانگان ملول شدم
خوشا فراغت بیگانگیّ و کنج حزن
بر آن سرم که نشیمن کنم به بزم کسی
که وارهم به پناهش زدهر جادو فن
به بزمگاه ولینعمتی که در کنفش
ز شرّ حادثه آسودهاند صد چون من
رفیع ملّت و دین آفتاب شرع مبین
بلندرتبه پناه زمان و صدر زمین
اگر نسب گویی متصل به خیر رسل
اگر حسب پرسی متصف به خلق حسن
زهی به حسن شیم فایق از همه اقران
چنان که شاخ گل از نورسیدگان چمن
به بزم قدس چراغ ضمیر پاک ترا
کزوست تیره شب فضل و مردمی روشن
جهان ز پنبة مه میکند فتیله مدام
فلک ز شیرة خورشید میدهد روغن
ز کلک مشک سواد تو هر رقم باشد
شبی ز نور معانی به روز آبستن
طلوع پرتو مهر تو هر کجا باشد
به آفتاب رسد جلوة سها کردن
اگر به نور ضمیر تو ره رود گردون
به کجروی نشود شهرة زمین و زمن
اگر ز تیزی طبعت سخن کنم شاید
که ذوالفقار نماید مرا زبان به دهن
چنان ز نور ضمیر تو دیده درگیرد
که رشته خطّ نظر شد به دیدة سوزن
تو در عراقی و مردم نموده چشم سفید
به خاک تیرة لاهور و آب شور دکن
ز بیم عدل سیاستگر تو ممکن نیست
نسیم را گُلِ بویی ز گلستان چیدن
ز لطف طبع تو اشیا چنان لطیف شدند
که همچو عکس توان غوطه خورد در آهن
چنان به عهد تو برخاست رسم شکوه ز دهر
که عندلیب فراموش کرده نالیدن
به غیر من ز تو محروم در جهان کس نیست
ولی ز پستی طالع ز تیرهبختی من
اگر به سایه نیفتد ز منع شخص فروغ
ز آفتاب شکایت نمیتوان کردن
هزار بار شنیدم که گفتهای فیّاض
که هست شمع هنر در زمنه زو روشن
چرا چنین شده خلوتنشین بزم خمول؟
چرا چنین شده عزلت گزین کنج محن؟
نه یوسفست و ندارد خلاصی از زندان؟
نه بیژنست و فرو رفته در چه بیژن؟
چرا به سایة ما درنمی خزد که شود
چو آفتاب فلک شمع طالعش روشن
خدایگانا، این لطف را جوابی هست
ولی خدا دهدم جرأت بیان کردن
هزار بار به دل نقش بستهام که کنم
در آن محیط رجال هنروری مأمن
ولی چه چاره دکنم ره نمیتوانم رفت
که دست حادثه پایم شکسته در دامن
به درگهت نرسم زانکه بیتهیّة زاد
نمینماید احرام کعبه مستحسن
ز دور درد دلی میکنم که در همه وقت
ز قرب و بعد بود آفتاب نورافکن
سخن طراز چه غم گر نباشدت نزدیک؟
که گوش لطف تو از دور میرسد به سخن
توان شناختن احوال از قرینة حال
که هست پیش ضمیر تو نیک و بد روشن
ادا چهگونه کنم خود که گشته است از شرم
زبان ناطقه در مدّعای خود الکن
لسان قالم اگر بسته شد چه غم دارم
زبان حال نخواهد مؤونت گفتن
ز شرح حال پریشانی دلم با تو
فتاد سلسلة نظم را شکن به شکن
ز گفتگو نگشاید گره ولی شاید
هزار نکته به یک خامشی ادا کردن
ز پاک گوهری از دست چرخ خاتم شکل
به خون دیده زدم غوطه چون عقیق یمن
به خار خشک قناعت کنم درین گلزار
به برگ کاه تسلّی شوم از این خرمن
به مال وقت مرا کرده آسمان محتاج
کنون که ملک هنر جمله وقف گشته به من
فلک کنون به تو افکنده است کار مرا
گرت ز دست برآید به دیگری مفکن
مخوان به جانب خویشم اگر چه زین طلبم
رسیده تا به درت پا، گذشته سر ز پرن
گرفتم اینکه منم لؤلؤ از توجّه تو
کسی برای چه لؤلؤ طلب کندن به عدن؟
شرر اگر چه شب تیره پرتوی دارد
خجل بود به بر آفتاب نورافکن
چو از حوادث دوران پناه داد مرا
به آستانة معصومه حضرت ذوالمن
روا مدار کزین روضه دور مانم دور
که از غبار درش گشته دیدهام روشن
چه آستانه بهشتی که بیند از رضوان
چنان غبار در او بگیردش دامن
که با هزار فسون و فسانه نتواند
به نیم ذرّه دل از خاک روبیش کندن
ز پوست نافه برون آید و دهد انصاف
کنند نسبت خاکش اگر به مشک ختن
سرشت آدم ازین خاک اگر شدی، ابلیس
نهادی از سر رغبت به سجدهاش گردن
مثال روضة او ناشنیده پیر خرد
به شکل مدرسة او ندیده چرخ کهن
بعینه حجراتش صوامع ملکوت
در آن به صورت انسان مَلّک گرفته وطن
ز شرم چشمة حیوان فرو رود به زمین
ز حوض مدرسه پیشش اگر کنند سخن
چه حاجت است که لب تر کند ازو تشنه
همین بس است که نام وی آیدش به دهن
ز جرم ماه کند محو تیرگی آسان
در آن تواند اگر همچو عکس غوطه زدن
به نوربخشی گردد چو آفتاب مثل
به فرض بخت من اینجا بشوید ار سر و تن
فکنده کاهکشان عکس اندران گویی
ز بسکه ریگ ته جو بود فروغافکن
به سنگریزة آن جوهری برد گر پی
برای لؤلؤ دیگر نمیرود به عدن
بدین امید که آسودة درش گردد
سپهر پیر همی آرزو کند مردن
ز فیضبخشی خاکش چه شهر قم چه بهشت
ز عطر او چه زمین فرج چه دشت ختن
بسان آنکه بروبد کسی ز خانه غبار
در آستانة آن فیض میتوان رُفتن
از آن همیشه دهد نور آفتاب که کرد
ز شمع بارگه او چراغ خود روشن
نهال شمع که دارد گل تجلّی بار
بود بعینه چون نخل وادی ایمن
در آستانة او کز وفور مایة فیض
به چشم مردم دانا خوش است چون گلشن
گشوده مصحف خوانا ز هر طرف بینی
چنانکه دفتر گل وا شود به روی چمن
در آن میانه به الحان جانفزا حفّاظ
چو بلبلان چمن نغمهسنج و دستانزن
به دور قبّه قنادیل مغفرت بینی
به فرق زوّار از عکس نور سایهفکن
ز خطّ وهمی ترکیببند شکل بروج
قیاس رشتة قندیلها توان کردن
غبار فرش درش آبروی مهر منیر
خط کتابة او سرنوشت چرخ کهن
همیشه تا بود این آستانه مشرق نور
همیشه تا بود این خاک فیض را معدن
تو با صدارت کل باشیش نسقفرما
به حسن سعی تو بادا رواج این مأمن
تو همچو شاخ گل آیینفزای این گلزار
چو عندلیب من آوازهسنج این گلشن
نرفت تا ابدش آفتاب از روزن
ز رشک آینه سوزم از آنکه میدانم
که عکس روی تو گاهی در آن کند مسکن
ز شمع روی تو هر خانهای که نور گرفت
دوید پرتو خور همچو دود از روزن
برای طینت حس تو دست صنع بسی
ببیخت ریزة خورشید را به پرویزن
چو هر کجا که کمندیست از بلا و ستم
ز نارسائی بختم مراست در گردن
کمند زلف تو کو دام محنت است و بلا
ندانم از چه سبب نیست هم به گردن من
مراست غمکدة سینه دایما تاریک
اگر چه دارد از امدادِ چاک صد روزن
ز ضعف قوّت رحلت نمانده ورنه مرا
نفس برون شده بودی هزار بار از تن
امید جغد چنانم نشسته در پس مرگ
که هست گویی میراث خوار کلبة من
فلک ز کینه گذشت و زمانه مهر گزید
تو همچنان به جفا ایستاده عهد شکن
مرا چو گردش چشم تو حال گردانست
چرا کنم گله از گردش سپهر کهن
ملامتم ز غم از حد گذشت و میترسم
که تیره گرددم آیینة دل روشن
نه همدمی، نه رفیقی که از لطافت مهر
تواند از دل زارم زدود گرد محن
زآشنایی بیگانگان ملول شدم
خوشا فراغت بیگانگیّ و کنج حزن
بر آن سرم که نشیمن کنم به بزم کسی
که وارهم به پناهش زدهر جادو فن
به بزمگاه ولینعمتی که در کنفش
ز شرّ حادثه آسودهاند صد چون من
رفیع ملّت و دین آفتاب شرع مبین
بلندرتبه پناه زمان و صدر زمین
اگر نسب گویی متصل به خیر رسل
اگر حسب پرسی متصف به خلق حسن
زهی به حسن شیم فایق از همه اقران
چنان که شاخ گل از نورسیدگان چمن
به بزم قدس چراغ ضمیر پاک ترا
کزوست تیره شب فضل و مردمی روشن
جهان ز پنبة مه میکند فتیله مدام
فلک ز شیرة خورشید میدهد روغن
ز کلک مشک سواد تو هر رقم باشد
شبی ز نور معانی به روز آبستن
طلوع پرتو مهر تو هر کجا باشد
به آفتاب رسد جلوة سها کردن
اگر به نور ضمیر تو ره رود گردون
به کجروی نشود شهرة زمین و زمن
اگر ز تیزی طبعت سخن کنم شاید
که ذوالفقار نماید مرا زبان به دهن
چنان ز نور ضمیر تو دیده درگیرد
که رشته خطّ نظر شد به دیدة سوزن
تو در عراقی و مردم نموده چشم سفید
به خاک تیرة لاهور و آب شور دکن
ز بیم عدل سیاستگر تو ممکن نیست
نسیم را گُلِ بویی ز گلستان چیدن
ز لطف طبع تو اشیا چنان لطیف شدند
که همچو عکس توان غوطه خورد در آهن
چنان به عهد تو برخاست رسم شکوه ز دهر
که عندلیب فراموش کرده نالیدن
به غیر من ز تو محروم در جهان کس نیست
ولی ز پستی طالع ز تیرهبختی من
اگر به سایه نیفتد ز منع شخص فروغ
ز آفتاب شکایت نمیتوان کردن
هزار بار شنیدم که گفتهای فیّاض
که هست شمع هنر در زمنه زو روشن
چرا چنین شده خلوتنشین بزم خمول؟
چرا چنین شده عزلت گزین کنج محن؟
نه یوسفست و ندارد خلاصی از زندان؟
نه بیژنست و فرو رفته در چه بیژن؟
چرا به سایة ما درنمی خزد که شود
چو آفتاب فلک شمع طالعش روشن
خدایگانا، این لطف را جوابی هست
ولی خدا دهدم جرأت بیان کردن
هزار بار به دل نقش بستهام که کنم
در آن محیط رجال هنروری مأمن
ولی چه چاره دکنم ره نمیتوانم رفت
که دست حادثه پایم شکسته در دامن
به درگهت نرسم زانکه بیتهیّة زاد
نمینماید احرام کعبه مستحسن
ز دور درد دلی میکنم که در همه وقت
ز قرب و بعد بود آفتاب نورافکن
سخن طراز چه غم گر نباشدت نزدیک؟
که گوش لطف تو از دور میرسد به سخن
توان شناختن احوال از قرینة حال
که هست پیش ضمیر تو نیک و بد روشن
ادا چهگونه کنم خود که گشته است از شرم
زبان ناطقه در مدّعای خود الکن
لسان قالم اگر بسته شد چه غم دارم
زبان حال نخواهد مؤونت گفتن
ز شرح حال پریشانی دلم با تو
فتاد سلسلة نظم را شکن به شکن
ز گفتگو نگشاید گره ولی شاید
هزار نکته به یک خامشی ادا کردن
ز پاک گوهری از دست چرخ خاتم شکل
به خون دیده زدم غوطه چون عقیق یمن
به خار خشک قناعت کنم درین گلزار
به برگ کاه تسلّی شوم از این خرمن
به مال وقت مرا کرده آسمان محتاج
کنون که ملک هنر جمله وقف گشته به من
فلک کنون به تو افکنده است کار مرا
گرت ز دست برآید به دیگری مفکن
مخوان به جانب خویشم اگر چه زین طلبم
رسیده تا به درت پا، گذشته سر ز پرن
گرفتم اینکه منم لؤلؤ از توجّه تو
کسی برای چه لؤلؤ طلب کندن به عدن؟
شرر اگر چه شب تیره پرتوی دارد
خجل بود به بر آفتاب نورافکن
چو از حوادث دوران پناه داد مرا
به آستانة معصومه حضرت ذوالمن
روا مدار کزین روضه دور مانم دور
که از غبار درش گشته دیدهام روشن
چه آستانه بهشتی که بیند از رضوان
چنان غبار در او بگیردش دامن
که با هزار فسون و فسانه نتواند
به نیم ذرّه دل از خاک روبیش کندن
ز پوست نافه برون آید و دهد انصاف
کنند نسبت خاکش اگر به مشک ختن
سرشت آدم ازین خاک اگر شدی، ابلیس
نهادی از سر رغبت به سجدهاش گردن
مثال روضة او ناشنیده پیر خرد
به شکل مدرسة او ندیده چرخ کهن
بعینه حجراتش صوامع ملکوت
در آن به صورت انسان مَلّک گرفته وطن
ز شرم چشمة حیوان فرو رود به زمین
ز حوض مدرسه پیشش اگر کنند سخن
چه حاجت است که لب تر کند ازو تشنه
همین بس است که نام وی آیدش به دهن
ز جرم ماه کند محو تیرگی آسان
در آن تواند اگر همچو عکس غوطه زدن
به نوربخشی گردد چو آفتاب مثل
به فرض بخت من اینجا بشوید ار سر و تن
فکنده کاهکشان عکس اندران گویی
ز بسکه ریگ ته جو بود فروغافکن
به سنگریزة آن جوهری برد گر پی
برای لؤلؤ دیگر نمیرود به عدن
بدین امید که آسودة درش گردد
سپهر پیر همی آرزو کند مردن
ز فیضبخشی خاکش چه شهر قم چه بهشت
ز عطر او چه زمین فرج چه دشت ختن
بسان آنکه بروبد کسی ز خانه غبار
در آستانة آن فیض میتوان رُفتن
از آن همیشه دهد نور آفتاب که کرد
ز شمع بارگه او چراغ خود روشن
نهال شمع که دارد گل تجلّی بار
بود بعینه چون نخل وادی ایمن
در آستانة او کز وفور مایة فیض
به چشم مردم دانا خوش است چون گلشن
گشوده مصحف خوانا ز هر طرف بینی
چنانکه دفتر گل وا شود به روی چمن
در آن میانه به الحان جانفزا حفّاظ
چو بلبلان چمن نغمهسنج و دستانزن
به دور قبّه قنادیل مغفرت بینی
به فرق زوّار از عکس نور سایهفکن
ز خطّ وهمی ترکیببند شکل بروج
قیاس رشتة قندیلها توان کردن
غبار فرش درش آبروی مهر منیر
خط کتابة او سرنوشت چرخ کهن
همیشه تا بود این آستانه مشرق نور
همیشه تا بود این خاک فیض را معدن
تو با صدارت کل باشیش نسقفرما
به حسن سعی تو بادا رواج این مأمن
تو همچو شاخ گل آیینفزای این گلزار
چو عندلیب من آوازهسنج این گلشن
فیاض لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح مرتضی قلیخان
زبان اهل سخن تا به حرف گردانست
به شکر معدلت مرتضی قلیخانست
بلندمرتبه خانی که حکم نافذ او
به ملک قالب عالم روانتر از جانست
سپهر شوکت و دریای حلم و کان کرم
که شوکت و کرم و حلم را نگهبانست
رفیع رتبه که انوار عدل او تا حشر
به عرصة دل و جان همچو مهر تابانست
سپهر مرتبه کاثار خُلق جان بخشش
به طبع اهل هنر به ز راح و ریحانست
به میزبانی جودش ز چرخ مستغنیست
هر آنکه بر سر خوان وجود مهمانست
ز دست اوست اگر بحر مضطرب حالست
ز جود اوست اگر خاک بر سر کانست
چنان ز عدل وی اضداد متّفق شدهاند
که گرگ را قسم اکنون به جان چوپانست
چه الفت است که کس را ز کس هراسی نیست
به جز ملال که از طبعها گریزانست
ز بس چو آینه صافند سینهها با هم
درون پردة دل رازها نمایانست
ز عدل نوشروان گوش بر فسانه منه
که این متاع به دیوان او فراوانست
بدین بزرگی و حشمت بدین جلالت و جاه
تمام عمر به کوچک دلیش پیمانست
ندیده است چو او کس بزرگ کوچک دل
که کوچکی و بزرگی بر او ثناخوانست
همیشه فیض زافتادگان رسد ز درش
که خاک مطرح انوار مهر تابانست
بزرگی فلکش در نظر نمیآید
که سر بزرگی پیشش به خاک یکسانست
یکی است نسبت فقر و غنا به مجلس او
که سنگ قالی بزم ویست اگر کانست
بزرگ کوچک دل را زوال ممکن نیست
بزرگیش را کوچک دلی نگهبانست
فتادگیست که معراج سربلندیهاست
بزرگ نیست کز افتادگی هراسانست
رهین منّت خلق ویست در عالم
هر آن دلی که پذیرای معنی جانست
تمام عمر به لب ورد شکر او دارند
نه آدمی که سخن در نبات و حیوانست
زبان سوسن آزاده را نمیفهمی
که در مکارم او چون به شکر گردانست؟
ز فیض او سرخاری چنان نصیب گرفت
که دستهدسته گلش وقف بر گریبانست
چه گل شکفته ندانم بهار خلقش را؟
که خامه در صفت او هزاردستانست
به چشم اهل نظر مجلسش گلستانیست
که غنچة گل او بلبل خوش الحانست
چه حالتست ندانم بهار بزمش را؟
که در چمن چمنش برگ گل غزل خوانست
نصیب داشته از التفات او ز ازل
بلندرتبگی شعر تا ابد زانست
به ملک مصر خیال بدیهه پردازش
که بندر سفر کاروان کنعانست
روا بود که زلیخای لفظ ناز کند
چنین که یوسف مضمون بکر ارزانست
به نور بینش او میتوان مشاهده کرد
علاقهای که به هم رابط تن و جانست
شکفته از سخن او بود دماغ سخن
صبا کلید سبکروحی گلستانست
به نسبت قلم نقطهریز او باشد
که سرو تا به ابد سرفراز بستانست
به پاکدامنیش میتوان قسم خوردن
که جز ز خون ستمگر کشیده دامانست
به پیش دشمن اگر تیغ از غلاف کشد
چنان به چشم درآید که مرگ عریانست
چنان به سینة خصم است الفت تیرش
که تا گذر کند از پشت او پشیمانست
ز بیم او چون زبان عدو به بند افتد
سنان اوست که در مدّعا زبان دانست
به روی زین چو مسلّح نشیند و تازد
ز عکس برق یراقش جهان گلستانست
بود چو موج گهر در یراق گوهر غرق
به بحر معرکه هر گه که گرم جولانست
سپاه را چه غم از کلفت پریشانی
کنون که خانه زین اینچنین بسامانست
سمند نرم عنانش چو گرم پویه شود
فلک ز بیم سم سخت او هراسانست
زمین بهزخمة چوگان دست او گویی است
که دشت گیتی میدان گوی و چوگانست
ز پویه بازی چوگان او تماشایی است
هزار حیف که این عرصه تنگ میدانست
رسید وقت دعا ختم کن کنون فیّاض
کز انتظار اجابت دلش پریشانست
همیشه تا گره مشکلات عالم کون
زبون عقدهگشایی شاه ایرانست
بود کلید گشایش به دست دولت او
که با گشایش او مشکلات آسانست
به شکر معدلت مرتضی قلیخانست
بلندمرتبه خانی که حکم نافذ او
به ملک قالب عالم روانتر از جانست
سپهر شوکت و دریای حلم و کان کرم
که شوکت و کرم و حلم را نگهبانست
رفیع رتبه که انوار عدل او تا حشر
به عرصة دل و جان همچو مهر تابانست
سپهر مرتبه کاثار خُلق جان بخشش
به طبع اهل هنر به ز راح و ریحانست
به میزبانی جودش ز چرخ مستغنیست
هر آنکه بر سر خوان وجود مهمانست
ز دست اوست اگر بحر مضطرب حالست
ز جود اوست اگر خاک بر سر کانست
چنان ز عدل وی اضداد متّفق شدهاند
که گرگ را قسم اکنون به جان چوپانست
چه الفت است که کس را ز کس هراسی نیست
به جز ملال که از طبعها گریزانست
ز بس چو آینه صافند سینهها با هم
درون پردة دل رازها نمایانست
ز عدل نوشروان گوش بر فسانه منه
که این متاع به دیوان او فراوانست
بدین بزرگی و حشمت بدین جلالت و جاه
تمام عمر به کوچک دلیش پیمانست
ندیده است چو او کس بزرگ کوچک دل
که کوچکی و بزرگی بر او ثناخوانست
همیشه فیض زافتادگان رسد ز درش
که خاک مطرح انوار مهر تابانست
بزرگی فلکش در نظر نمیآید
که سر بزرگی پیشش به خاک یکسانست
یکی است نسبت فقر و غنا به مجلس او
که سنگ قالی بزم ویست اگر کانست
بزرگ کوچک دل را زوال ممکن نیست
بزرگیش را کوچک دلی نگهبانست
فتادگیست که معراج سربلندیهاست
بزرگ نیست کز افتادگی هراسانست
رهین منّت خلق ویست در عالم
هر آن دلی که پذیرای معنی جانست
تمام عمر به لب ورد شکر او دارند
نه آدمی که سخن در نبات و حیوانست
زبان سوسن آزاده را نمیفهمی
که در مکارم او چون به شکر گردانست؟
ز فیض او سرخاری چنان نصیب گرفت
که دستهدسته گلش وقف بر گریبانست
چه گل شکفته ندانم بهار خلقش را؟
که خامه در صفت او هزاردستانست
به چشم اهل نظر مجلسش گلستانیست
که غنچة گل او بلبل خوش الحانست
چه حالتست ندانم بهار بزمش را؟
که در چمن چمنش برگ گل غزل خوانست
نصیب داشته از التفات او ز ازل
بلندرتبگی شعر تا ابد زانست
به ملک مصر خیال بدیهه پردازش
که بندر سفر کاروان کنعانست
روا بود که زلیخای لفظ ناز کند
چنین که یوسف مضمون بکر ارزانست
به نور بینش او میتوان مشاهده کرد
علاقهای که به هم رابط تن و جانست
شکفته از سخن او بود دماغ سخن
صبا کلید سبکروحی گلستانست
به نسبت قلم نقطهریز او باشد
که سرو تا به ابد سرفراز بستانست
به پاکدامنیش میتوان قسم خوردن
که جز ز خون ستمگر کشیده دامانست
به پیش دشمن اگر تیغ از غلاف کشد
چنان به چشم درآید که مرگ عریانست
چنان به سینة خصم است الفت تیرش
که تا گذر کند از پشت او پشیمانست
ز بیم او چون زبان عدو به بند افتد
سنان اوست که در مدّعا زبان دانست
به روی زین چو مسلّح نشیند و تازد
ز عکس برق یراقش جهان گلستانست
بود چو موج گهر در یراق گوهر غرق
به بحر معرکه هر گه که گرم جولانست
سپاه را چه غم از کلفت پریشانی
کنون که خانه زین اینچنین بسامانست
سمند نرم عنانش چو گرم پویه شود
فلک ز بیم سم سخت او هراسانست
زمین بهزخمة چوگان دست او گویی است
که دشت گیتی میدان گوی و چوگانست
ز پویه بازی چوگان او تماشایی است
هزار حیف که این عرصه تنگ میدانست
رسید وقت دعا ختم کن کنون فیّاض
کز انتظار اجابت دلش پریشانست
همیشه تا گره مشکلات عالم کون
زبون عقدهگشایی شاه ایرانست
بود کلید گشایش به دست دولت او
که با گشایش او مشکلات آسانست
فیاض لاهیجی : ترکیبات
شمارهٔ ۱ - ترکیببند در منقبت مولانا امیرالمؤمنین علی علیهالسلام و وداع با خاک نجف
السّلام ای گوهرت دریای عدل و داد و دین
ذات پاکت نسخة اوصاف ربّالعالمین
السّلام ای در شرف بر رفته تا جائی که هست
جلوهگاه نقش پایت دوش خیرالمرسلین
السّلام ای آنکه باشد تا قیامت عقل را
گفتهات علمالیقین و کردهات عینالیقین
حجّت فضل تو بس شاگردی خیرالبشر
شاهد علم تو بس استادی روحالامین
قادری بر هر چه خواهی زانکه در تحقیق هست
دست قدرت، قدرت دست ترا در آستین
از برای اعتصام دل ز اوج معرفت
از شعاع هر کلام آویختی حبلالمتین
کس نمیداند تراور زانکه داند مشکل است
فرق کردن رنگ و بوی یاسمین از یاسمین
گر دو عالم منکر فضل تو گردد باک نیست
شاهد عدلست در فضل تو قرآن مبین
بهر جاروب سرایت روز و شب دارد سراغ
هر طرف بال ملک با گیسوان حور عین
گر دو عالم ابر گردد آفتابی آفتاب
فیض پرتو کم نگردد روز ابر اندر زمین
هر کسی مهر تو دارد خواه دشمن خواه دوست
کردهای هر ذرّه را نقش آفتابی بر جبین
گر به دشمن فیض بخشی دم زدن را جای نیست
رحمه للعالمینی، رحمه للعالمین
هر که را در هر نفس همدم رسولالله بود
در طریق اتّحاد او هم رسولالله بود
ای مرا در بیکسی هم مصطفی کس هم تو کس
گو دو عالم باش ناکس، کس مرا این هر دو بس
مهر را بیخاک پایت نور نبود بر جبین
صبح را بیمهر رایت برنمیآید نفس
هست علم منکشف از فیض علمت مستعار
هست عقل مستفاد از نور عقلت مقتبس
بر سر شهد کلامت مینمایند اهل هوش
جوشش فوج ملک هردم تماشا چون مگس
وز قطار محمل جاه تو از روز ازل
نفس کلّی ساربان، ناقه مَلَک، انجم جرس
بیش و کم را در دیار همّتت میزان یکی است
کس نمیداند درو این بوقبیس است آن عدس
در جهان هر کس که بیند روضة پاک ترا
آن چنان باشد که بیند کس گلستان در قفس
بر سر آن قبّه گردون آن چنان باشد که گاه
بر سر گنبد نهد مرغ آشیان از مشت خس
گر بهشت عدن را معدوم سازد روزگار
عاشقان را از بهشت عدن هست آن روضه بس
من سر کوی تو میخواهم، نمیخواهم بهشت
نیست عاشق را به غیر از کوی جانان ملتمس
از تو میخواهم مراد خود درین کوی مراد
گرچه بر من بسته گردون راه سعی از پیش و پس
شکوه کردن از فلک ننگست لیک از شکوهاش
میتوان فریاد کردن چون تویی فریادرس
آنقدر از لطف سرشار توام امیدوار
کاندر آن کو تا ابد ایمن شوم از روزگار
ای ز خاک درگهت خورشید زیور یافته
آسمان از ریگ صحرای تو اختر یافته
تا دم محشر ز دست جوهر شمشیر تو
شاهدان فتح و نصرت زیب و زیور یافته
چهره تا بر خاک درگاه تو سوده آفتاب
خاک خود را تا ابد زین کیمیا زر یافته
معدن دُر از درت پُر کرده ظرف آبروی
کان لعل از درگهت گوگرد احمر یافته
عمرها رضوان مجاور بوده با خاک درت
تا برای جنّت خود آب کوثر یافته
آسمان پُر گشته بر گرد سرت تا عاقبت
از فروغ خاطرت خورشید انور یافته
آسمان بر سبزهزار همّتت چون کرده سیر
قطرة شبنم درو دریای اخضر یافته
بحر هرگه گوهرش سنجیده با درّ نجف
گوهر خود را چو جرم مه مکدّر یافته
درگه دولت سرایت کوست اکسیر مراد
آسمان آنجا مراد خود مکرّر یافته
قطرة بحر تو دریائیست کز وسعت خرد
چرخ اعظم را در آن دریا شناور یافته
تربیت خواهم زفیضت چون ز فیض تربیت
آهن شمشیر استعداد جوهر یافته
عالم از فیض تو چون هستند سرشار مراد
من چرا باشم مراد خویش کمتر یافته
تا ابد دیدی قضا گرنه ترا دیدی سبب
نفس کلّی را سترون عقل کلّی را عزب
از فزوده عزّ و شانت عزّ و شان مصطفی
گوهر پاکت نمک بر پهن خوان مصطفی
گرچه شد بر مصطفی چند آیه نازل بهر تو
هست ذاتت آیة نازل به شان مصطفی
از خطاب سلّموا بودی امیرالمؤمنین
با وجود مصطفی هم در زمان مصطفی
نخل شرع مصطفی را فیض سرسبزی زتست
ای وجود کاملت آب روان مصطفی
قطرهای نگذاشتی در چشمهسار معرفت
چون لب خواهش نهادی در دهان مصطفی
مصطفی قدر تو میداند که میداند که نیست
در دو عالم چون تو یک کس قدردان مصطفی
قول تو قول پیمبر فعل تو فعل خدا
زانکه دست قدرت حقّی، زبان مصطفی
مصطفی را چشم حق بین تا ابد روشن به تست
زانکه بودی از ازل جان جهان مصطفی
قرتالعین پیمبر قرتالعین تو بود
این شرف را کس نبود از امّتان مصطفی
ای که جسمت پاکتر از جان اهل عالمست
فیض جسم خویش ده ما را به جان مصطفی
خاندان مصطفی پشت و پناه من بس است
ای وجود من فدای خاندان مصطفی
گر تو اندازی نظر از روی همت سوی من
بازوی زور فلک را بشکند بازوی من
گر نگویم من فدایت یا امیرالمؤمنین
پس چه گویم در ثنایت یا امیرالمؤمنین
آنکه باشد جلوهگاه نقش پایش دوش عرش
دوش میساید به پایت یا امیرالمؤمنین
نفس و روح و تن چه باشد، مال و اهل و زن چه چیز
دنیی و عقبی فدایت یا امیرالمؤمنین
آنچه ابر رحمتش خوانند تعبیری ازوست
سایة دست دعایت یا امیرالمؤمنین
کان چه خفّتها کشد گر تن به سنجیدن دهد
گوهر بحر عطایت یا امیرالمؤمنین
آب گوهر هر طرف طوفان کند چون سرکند
بارش ابر سخایت یا امیرالمؤمنین
طول و عرض این جهات ستّه جایت کی سزد
عرش بیجا نیست جایت یا امیرالمؤمنین
بازگشتی گر به میدان ازل خواهی نهند
تا ابد رو در قفایت یا امیرالمؤمنین
در نظر هر برگ سبزی آسمان دیگرست
در زمین کبریایت یا امیرالمؤمنین
عرش اعظم را نیارد در نظر هر کس رسد
بر در دولتسرایت یا امیرالمؤمنین
دست بیجا کوته از دامان وصلت چون کنم
کس نمیدانم به جایت یا امیرالمؤمنین
زنده بودن بیتوام هر لحظه مرگ دیگرست
من که میمیرم برایت یا امیرالمؤمنین
عرش باشد آستانی درگه بار ترا
چینة اول بود نه چرخ دیوار ترا
خوان لاعین رأت مخصوص مهمان شماست
هشت جنّت لقمهای از نعمت خوان شماست
بر میا گو آفتاب و دم مزن گو صبحدم
آفتاب صبحدم گوی گریبان شماست
ابرها گردیست از راه شما برخاسته
آسمان ابری که از دریای احسان شماست
پرورش از امر و از نهی شما دارد بهشت
آب جاری اندر آن گلزار فرمان شماست
چون تزلزل گیرد از صور فنا ارکان عرش
آنچه ایمن از تزلزل باشد ارکان شماست
نه که قرآنست در وصف شما گویا و بس
نامهای آسمانی جمله در شان شماست
از شما بیرون نباشد سرنوشت کاینات
آنچه را علم قضا خوانند عنوان شماست
آفتاب ار بازگشت و ماه اگر شق شد چه شد
آسمان از روز اول بنده فرمان شماست
گرچه با رضوان جنّت در نزاع افتخار
طرفگیها کرد، حق در دست دربان شماست
فیض کاشی را به فیّاض ارکنی احسان رواست
زانکه او هم از کمربندان پیمان شماست
در سر کوی شما از ناله کی بندد نفس
گر ثناخوانی نمیداند غزلخوان شماست
گر به ابرام از شما درمان نخواهم دور نیست
زانکه من دردی که دارم عین درمان شماست
چشم درمان از طبیب عشق نتوان داشتن
درد را شرطست اینجا به ز درمان داشتن
در وداعت میرود صبر و شکیب از دل تمام
السّلام ای صبر و آرام دل و جان السّلام
از در دولت سرایت دل نمیآید برون
ور برون آید به خواهش خواهشش بادا حرام
دل که برخیزد ازین کو بر فلک ناید فرود
بر نمیتابد شکوه این کبوتر هیچ بام
عالمی گر رو به درگاه نجف دارد چه سود
جان عالم راست یعنی جسم پاکت را مقام
من ندانم این زمین را از کجا آوردهاند
کش مشابه نیست دجایی جز حرم در احترام
نسبتی هیچش ندیدم با نجف در هیچ باب
هشت جنّت را به پای عقل گردیدم تمام
نوح در کشتی نشست و آمد اینجا بر کنار
آدم از جنّت برآمد تا کند اینجا مقام
کعبه را گر با نجف افتد تمثّل نزد عقل
عقل نشناسد که آخر این کدام و آن کدام
من زیارت کرده از کوی تو برگشتم ولی
روح چون مرغ حرم گرد سرت گردد مدام
لاجعلهالله آخر عهدنا فی قربکم
بل رزقناالعود ثمالعود الی یومالقیام
رفتم از کوی تو با صد درد دل خاکم به سر
در طریق مهربانی کس کند این را چه نام
آمدم شامی به درگاه تو صبحی میروم
آری آری صبح میگردد به درگاه تو شام
بر در دولتسرایت هر که میساید جبین
تا قیامت جبههاش دیگر نبیند روی چین
ذات پاکت نسخة اوصاف ربّالعالمین
السّلام ای در شرف بر رفته تا جائی که هست
جلوهگاه نقش پایت دوش خیرالمرسلین
السّلام ای آنکه باشد تا قیامت عقل را
گفتهات علمالیقین و کردهات عینالیقین
حجّت فضل تو بس شاگردی خیرالبشر
شاهد علم تو بس استادی روحالامین
قادری بر هر چه خواهی زانکه در تحقیق هست
دست قدرت، قدرت دست ترا در آستین
از برای اعتصام دل ز اوج معرفت
از شعاع هر کلام آویختی حبلالمتین
کس نمیداند تراور زانکه داند مشکل است
فرق کردن رنگ و بوی یاسمین از یاسمین
گر دو عالم منکر فضل تو گردد باک نیست
شاهد عدلست در فضل تو قرآن مبین
بهر جاروب سرایت روز و شب دارد سراغ
هر طرف بال ملک با گیسوان حور عین
گر دو عالم ابر گردد آفتابی آفتاب
فیض پرتو کم نگردد روز ابر اندر زمین
هر کسی مهر تو دارد خواه دشمن خواه دوست
کردهای هر ذرّه را نقش آفتابی بر جبین
گر به دشمن فیض بخشی دم زدن را جای نیست
رحمه للعالمینی، رحمه للعالمین
هر که را در هر نفس همدم رسولالله بود
در طریق اتّحاد او هم رسولالله بود
ای مرا در بیکسی هم مصطفی کس هم تو کس
گو دو عالم باش ناکس، کس مرا این هر دو بس
مهر را بیخاک پایت نور نبود بر جبین
صبح را بیمهر رایت برنمیآید نفس
هست علم منکشف از فیض علمت مستعار
هست عقل مستفاد از نور عقلت مقتبس
بر سر شهد کلامت مینمایند اهل هوش
جوشش فوج ملک هردم تماشا چون مگس
وز قطار محمل جاه تو از روز ازل
نفس کلّی ساربان، ناقه مَلَک، انجم جرس
بیش و کم را در دیار همّتت میزان یکی است
کس نمیداند درو این بوقبیس است آن عدس
در جهان هر کس که بیند روضة پاک ترا
آن چنان باشد که بیند کس گلستان در قفس
بر سر آن قبّه گردون آن چنان باشد که گاه
بر سر گنبد نهد مرغ آشیان از مشت خس
گر بهشت عدن را معدوم سازد روزگار
عاشقان را از بهشت عدن هست آن روضه بس
من سر کوی تو میخواهم، نمیخواهم بهشت
نیست عاشق را به غیر از کوی جانان ملتمس
از تو میخواهم مراد خود درین کوی مراد
گرچه بر من بسته گردون راه سعی از پیش و پس
شکوه کردن از فلک ننگست لیک از شکوهاش
میتوان فریاد کردن چون تویی فریادرس
آنقدر از لطف سرشار توام امیدوار
کاندر آن کو تا ابد ایمن شوم از روزگار
ای ز خاک درگهت خورشید زیور یافته
آسمان از ریگ صحرای تو اختر یافته
تا دم محشر ز دست جوهر شمشیر تو
شاهدان فتح و نصرت زیب و زیور یافته
چهره تا بر خاک درگاه تو سوده آفتاب
خاک خود را تا ابد زین کیمیا زر یافته
معدن دُر از درت پُر کرده ظرف آبروی
کان لعل از درگهت گوگرد احمر یافته
عمرها رضوان مجاور بوده با خاک درت
تا برای جنّت خود آب کوثر یافته
آسمان پُر گشته بر گرد سرت تا عاقبت
از فروغ خاطرت خورشید انور یافته
آسمان بر سبزهزار همّتت چون کرده سیر
قطرة شبنم درو دریای اخضر یافته
بحر هرگه گوهرش سنجیده با درّ نجف
گوهر خود را چو جرم مه مکدّر یافته
درگه دولت سرایت کوست اکسیر مراد
آسمان آنجا مراد خود مکرّر یافته
قطرة بحر تو دریائیست کز وسعت خرد
چرخ اعظم را در آن دریا شناور یافته
تربیت خواهم زفیضت چون ز فیض تربیت
آهن شمشیر استعداد جوهر یافته
عالم از فیض تو چون هستند سرشار مراد
من چرا باشم مراد خویش کمتر یافته
تا ابد دیدی قضا گرنه ترا دیدی سبب
نفس کلّی را سترون عقل کلّی را عزب
از فزوده عزّ و شانت عزّ و شان مصطفی
گوهر پاکت نمک بر پهن خوان مصطفی
گرچه شد بر مصطفی چند آیه نازل بهر تو
هست ذاتت آیة نازل به شان مصطفی
از خطاب سلّموا بودی امیرالمؤمنین
با وجود مصطفی هم در زمان مصطفی
نخل شرع مصطفی را فیض سرسبزی زتست
ای وجود کاملت آب روان مصطفی
قطرهای نگذاشتی در چشمهسار معرفت
چون لب خواهش نهادی در دهان مصطفی
مصطفی قدر تو میداند که میداند که نیست
در دو عالم چون تو یک کس قدردان مصطفی
قول تو قول پیمبر فعل تو فعل خدا
زانکه دست قدرت حقّی، زبان مصطفی
مصطفی را چشم حق بین تا ابد روشن به تست
زانکه بودی از ازل جان جهان مصطفی
قرتالعین پیمبر قرتالعین تو بود
این شرف را کس نبود از امّتان مصطفی
ای که جسمت پاکتر از جان اهل عالمست
فیض جسم خویش ده ما را به جان مصطفی
خاندان مصطفی پشت و پناه من بس است
ای وجود من فدای خاندان مصطفی
گر تو اندازی نظر از روی همت سوی من
بازوی زور فلک را بشکند بازوی من
گر نگویم من فدایت یا امیرالمؤمنین
پس چه گویم در ثنایت یا امیرالمؤمنین
آنکه باشد جلوهگاه نقش پایش دوش عرش
دوش میساید به پایت یا امیرالمؤمنین
نفس و روح و تن چه باشد، مال و اهل و زن چه چیز
دنیی و عقبی فدایت یا امیرالمؤمنین
آنچه ابر رحمتش خوانند تعبیری ازوست
سایة دست دعایت یا امیرالمؤمنین
کان چه خفّتها کشد گر تن به سنجیدن دهد
گوهر بحر عطایت یا امیرالمؤمنین
آب گوهر هر طرف طوفان کند چون سرکند
بارش ابر سخایت یا امیرالمؤمنین
طول و عرض این جهات ستّه جایت کی سزد
عرش بیجا نیست جایت یا امیرالمؤمنین
بازگشتی گر به میدان ازل خواهی نهند
تا ابد رو در قفایت یا امیرالمؤمنین
در نظر هر برگ سبزی آسمان دیگرست
در زمین کبریایت یا امیرالمؤمنین
عرش اعظم را نیارد در نظر هر کس رسد
بر در دولتسرایت یا امیرالمؤمنین
دست بیجا کوته از دامان وصلت چون کنم
کس نمیدانم به جایت یا امیرالمؤمنین
زنده بودن بیتوام هر لحظه مرگ دیگرست
من که میمیرم برایت یا امیرالمؤمنین
عرش باشد آستانی درگه بار ترا
چینة اول بود نه چرخ دیوار ترا
خوان لاعین رأت مخصوص مهمان شماست
هشت جنّت لقمهای از نعمت خوان شماست
بر میا گو آفتاب و دم مزن گو صبحدم
آفتاب صبحدم گوی گریبان شماست
ابرها گردیست از راه شما برخاسته
آسمان ابری که از دریای احسان شماست
پرورش از امر و از نهی شما دارد بهشت
آب جاری اندر آن گلزار فرمان شماست
چون تزلزل گیرد از صور فنا ارکان عرش
آنچه ایمن از تزلزل باشد ارکان شماست
نه که قرآنست در وصف شما گویا و بس
نامهای آسمانی جمله در شان شماست
از شما بیرون نباشد سرنوشت کاینات
آنچه را علم قضا خوانند عنوان شماست
آفتاب ار بازگشت و ماه اگر شق شد چه شد
آسمان از روز اول بنده فرمان شماست
گرچه با رضوان جنّت در نزاع افتخار
طرفگیها کرد، حق در دست دربان شماست
فیض کاشی را به فیّاض ارکنی احسان رواست
زانکه او هم از کمربندان پیمان شماست
در سر کوی شما از ناله کی بندد نفس
گر ثناخوانی نمیداند غزلخوان شماست
گر به ابرام از شما درمان نخواهم دور نیست
زانکه من دردی که دارم عین درمان شماست
چشم درمان از طبیب عشق نتوان داشتن
درد را شرطست اینجا به ز درمان داشتن
در وداعت میرود صبر و شکیب از دل تمام
السّلام ای صبر و آرام دل و جان السّلام
از در دولت سرایت دل نمیآید برون
ور برون آید به خواهش خواهشش بادا حرام
دل که برخیزد ازین کو بر فلک ناید فرود
بر نمیتابد شکوه این کبوتر هیچ بام
عالمی گر رو به درگاه نجف دارد چه سود
جان عالم راست یعنی جسم پاکت را مقام
من ندانم این زمین را از کجا آوردهاند
کش مشابه نیست دجایی جز حرم در احترام
نسبتی هیچش ندیدم با نجف در هیچ باب
هشت جنّت را به پای عقل گردیدم تمام
نوح در کشتی نشست و آمد اینجا بر کنار
آدم از جنّت برآمد تا کند اینجا مقام
کعبه را گر با نجف افتد تمثّل نزد عقل
عقل نشناسد که آخر این کدام و آن کدام
من زیارت کرده از کوی تو برگشتم ولی
روح چون مرغ حرم گرد سرت گردد مدام
لاجعلهالله آخر عهدنا فی قربکم
بل رزقناالعود ثمالعود الی یومالقیام
رفتم از کوی تو با صد درد دل خاکم به سر
در طریق مهربانی کس کند این را چه نام
آمدم شامی به درگاه تو صبحی میروم
آری آری صبح میگردد به درگاه تو شام
بر در دولتسرایت هر که میساید جبین
تا قیامت جبههاش دیگر نبیند روی چین
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱ - ماده تاریخ در انتساب وزیر
شکر لله که به فرمان شهنشاه جهان
آنکه بیمُهرِ رضایش نبرد حکم قضا
آنکه چون بهر دعایش نفس گرم زنند
جوش تبخاله برآرد لب ارباب دعا
شاه دریادل گردون حشمت شاهصفی
که بود تشنة خاک در او آب بقا
صدر شه سیّد والاگهر پاک نسب
آنکه چون لطف خدا در همه دل دارد جا
میرزایی که شمیم نفس خلق خوشش
گر شود عطرفروش سرِ بازار صبا
در چمن از اثر فیضگشائی نسیم
هیأت غنچه شود نافة آهوی ختا
کار ارباب هنر گشت به سامان نزدیک
جنس ارباب شرف کرد رواجی پیدا
کوکب فضل به اوج شرف آمد ز هبوط
علم شرع برآمد ز ثریّا به ثری
شب که دل صورت تاریخ تمنّا میکرد
میشنیدم که ز خلوتکدة اوادنی
به زبان عربی روح پیمبر میگفت
و لقد دار رحیالدّین علی مرکزها
آنکه بیمُهرِ رضایش نبرد حکم قضا
آنکه چون بهر دعایش نفس گرم زنند
جوش تبخاله برآرد لب ارباب دعا
شاه دریادل گردون حشمت شاهصفی
که بود تشنة خاک در او آب بقا
صدر شه سیّد والاگهر پاک نسب
آنکه چون لطف خدا در همه دل دارد جا
میرزایی که شمیم نفس خلق خوشش
گر شود عطرفروش سرِ بازار صبا
در چمن از اثر فیضگشائی نسیم
هیأت غنچه شود نافة آهوی ختا
کار ارباب هنر گشت به سامان نزدیک
جنس ارباب شرف کرد رواجی پیدا
کوکب فضل به اوج شرف آمد ز هبوط
علم شرع برآمد ز ثریّا به ثری
شب که دل صورت تاریخ تمنّا میکرد
میشنیدم که ز خلوتکدة اوادنی
به زبان عربی روح پیمبر میگفت
و لقد دار رحیالدّین علی مرکزها
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۴ - خطاب به قاضی سعید قمی
ای جوهری که درته این هشت نُه بساط
چشم خرد ندیده چو تو یک در خوشاب
مینائی سپهر ز خمخانة عقول
آورده کم به نشئة طبعت دگر شراب
چرخ از بیاض صنع به عمر دراز خویش
بیت بلند طبع ترا کرده انتخاب
هم جوهرت منزّه از آلایش عرض
هم گوهرت یگانهتر از لعل آفتاب
چون حسن سرفرازی و چون عشق دلنواز
ای برده هم ز حسن و هم از عشق آب و تاب
ای طبع مستقیم تو سر خطّ هر کمال
وی نقش دلپذیر تو سرلوح هر کتاب
شعر ترت که آب گهر میچکد ازو
در لجّة سراب دهد تشنه را شراب
حیران شوم ز فکر دقیقت که میدهد
سیرابی خیال تو اندیشه را به آب
رنگینی خیال تو تا موجور نشد
بر دست و پا نیافت عروس سخن خضاب
بقراط را ز شرم، تو چون دم زنی ز طبّ
در خاک نبض مرده درآید به اضطراب
بیمار را که از تو سؤال دوا کند
بهر شفا بس است همین شربت جواب
گر گویمت مسیح چه جای تعجب است
شیب زمانه را به نفس کردهای شباب
ای طبع ذوفنون تو مجموعة کمال
وی نام سربلند تو سردفتر خطاب
ای آنکه در مدارج دانش فزودهای
در هر فنی به صاحب فن صدهزار باب
خونین دل مرا که به حسرت تپیده است
چون قطرة چکیده ز دریای اضطراب
بیالتفاتیت به زبان، داد شکوهای
کز شرم گشته رشتة جان محو پیچ و تاب
باری اگر نه موجب رنجش شود کنم
تقریر آن نه بر روش طعن یا عتاب
امّا به جان طبع نزاکت سرشت تو
کانصاف رو نپیچد از جادة صواب
بوی ستم ز درد دلم میتوان شنید
زآتش کند تظلّم، دود دل کباب
نازکدلی، از آن کنم از درد نالهای
نازکتر و حزینتر از نغمة رباب
نخلی که من به شیرة جان پروریدهام
زهرم چرا به لب نچکاند چو شهد ناب!
شاخی که شبنم گلش از اشک بلبل است
آخر چرا نگردد سیخی برین کباب!
شمعی که رخ ز دامن پروانه برفروخت
پروانه را چرا نشود خانه زو خراب!
من کردهام که شاهد معنی به کام تست
برداشتهست دست من این گوشة نقاب
من کردهام که بیخودِ صد رنگ بادهای
اکنون اگر مرا نشناسی چه اضطراب!
من ساقی و تو میفکنی مشک در قدح
من مانی و تو نقش چنین میزنی بر آب
وقتی که بود در کف من همعنان گذشت
اکنون منم پیاده و پای تو در رکاب
گر از حقوق خدمت دیرینه تن زنم
باری چه شد محبّت بیحد و بیحساب؟
گفتی بریدهام طمع از استفادهاش
خم را چه غم که شیشه نخواهد ازو شراب
منع کسی ز من پی ناموس تازه است
ننگ رخی که بایدش از آینه حجاب
شکر خدا که پردة ناموس عالمیست
دامان خواهشم که نیالوده هم به آب
آن کس که طفل مکتب طبعت نمیشود
دانسته است پاکی ذاتم به آب و تاب
در حیرتم که تجربه هم شاهد تو نیست
آخر حکیمی، از در انصاف رو متاب
این شکوة به جای تو از اضطراب، من
گر چه نصیحت است ولی دارمش جواب
طوفان عشق و جلوة جسن و شتاب شوق
یک ذرّه در کشاکش صد چشمه آفتاب
عشقی که سایه بر سر عالم فکنده است
پنهان چهسان بماند خورشید و احتجاب!
نشنیده بودم اینکه بود شعله را قرار
هرگز ندیده بودم خورشید را حجاب
باشد هوس که شاهد در پرده داشتن
ورنه ندیده است کسی شعله را نقاب
باری به جرم خواهش اگر گیردم کسی
روز حساب پاک نخواهد شد این حساب
پنهان چرا کنم؟ نظرم پاکتر ز دل
درهم چرا شوم؟ دل من پاکتر ز آب
بر شعله گر ز خار و خس آلایشی رسد
دامان عشق را ز هوس باشد ارتیاب
من دانم و خدای که در دل مرا چههاست
با هر که کردهام ز ره خواهش انتساب
ظاهر شود نتیجة مهر و محبتّم
گر چشم اعتبار بمالی ز گرد خواب
آنرا که احتراز منش میدهی به یاد
ای کاشکی ز غیر منش بودی اجتناب
یوسف نگاه داشتن از گرگ لازم است
ورنه چه سود خانة چشم پدر خراب
چشم خرد ندیده چو تو یک در خوشاب
مینائی سپهر ز خمخانة عقول
آورده کم به نشئة طبعت دگر شراب
چرخ از بیاض صنع به عمر دراز خویش
بیت بلند طبع ترا کرده انتخاب
هم جوهرت منزّه از آلایش عرض
هم گوهرت یگانهتر از لعل آفتاب
چون حسن سرفرازی و چون عشق دلنواز
ای برده هم ز حسن و هم از عشق آب و تاب
ای طبع مستقیم تو سر خطّ هر کمال
وی نقش دلپذیر تو سرلوح هر کتاب
شعر ترت که آب گهر میچکد ازو
در لجّة سراب دهد تشنه را شراب
حیران شوم ز فکر دقیقت که میدهد
سیرابی خیال تو اندیشه را به آب
رنگینی خیال تو تا موجور نشد
بر دست و پا نیافت عروس سخن خضاب
بقراط را ز شرم، تو چون دم زنی ز طبّ
در خاک نبض مرده درآید به اضطراب
بیمار را که از تو سؤال دوا کند
بهر شفا بس است همین شربت جواب
گر گویمت مسیح چه جای تعجب است
شیب زمانه را به نفس کردهای شباب
ای طبع ذوفنون تو مجموعة کمال
وی نام سربلند تو سردفتر خطاب
ای آنکه در مدارج دانش فزودهای
در هر فنی به صاحب فن صدهزار باب
خونین دل مرا که به حسرت تپیده است
چون قطرة چکیده ز دریای اضطراب
بیالتفاتیت به زبان، داد شکوهای
کز شرم گشته رشتة جان محو پیچ و تاب
باری اگر نه موجب رنجش شود کنم
تقریر آن نه بر روش طعن یا عتاب
امّا به جان طبع نزاکت سرشت تو
کانصاف رو نپیچد از جادة صواب
بوی ستم ز درد دلم میتوان شنید
زآتش کند تظلّم، دود دل کباب
نازکدلی، از آن کنم از درد نالهای
نازکتر و حزینتر از نغمة رباب
نخلی که من به شیرة جان پروریدهام
زهرم چرا به لب نچکاند چو شهد ناب!
شاخی که شبنم گلش از اشک بلبل است
آخر چرا نگردد سیخی برین کباب!
شمعی که رخ ز دامن پروانه برفروخت
پروانه را چرا نشود خانه زو خراب!
من کردهام که شاهد معنی به کام تست
برداشتهست دست من این گوشة نقاب
من کردهام که بیخودِ صد رنگ بادهای
اکنون اگر مرا نشناسی چه اضطراب!
من ساقی و تو میفکنی مشک در قدح
من مانی و تو نقش چنین میزنی بر آب
وقتی که بود در کف من همعنان گذشت
اکنون منم پیاده و پای تو در رکاب
گر از حقوق خدمت دیرینه تن زنم
باری چه شد محبّت بیحد و بیحساب؟
گفتی بریدهام طمع از استفادهاش
خم را چه غم که شیشه نخواهد ازو شراب
منع کسی ز من پی ناموس تازه است
ننگ رخی که بایدش از آینه حجاب
شکر خدا که پردة ناموس عالمیست
دامان خواهشم که نیالوده هم به آب
آن کس که طفل مکتب طبعت نمیشود
دانسته است پاکی ذاتم به آب و تاب
در حیرتم که تجربه هم شاهد تو نیست
آخر حکیمی، از در انصاف رو متاب
این شکوة به جای تو از اضطراب، من
گر چه نصیحت است ولی دارمش جواب
طوفان عشق و جلوة جسن و شتاب شوق
یک ذرّه در کشاکش صد چشمه آفتاب
عشقی که سایه بر سر عالم فکنده است
پنهان چهسان بماند خورشید و احتجاب!
نشنیده بودم اینکه بود شعله را قرار
هرگز ندیده بودم خورشید را حجاب
باشد هوس که شاهد در پرده داشتن
ورنه ندیده است کسی شعله را نقاب
باری به جرم خواهش اگر گیردم کسی
روز حساب پاک نخواهد شد این حساب
پنهان چرا کنم؟ نظرم پاکتر ز دل
درهم چرا شوم؟ دل من پاکتر ز آب
بر شعله گر ز خار و خس آلایشی رسد
دامان عشق را ز هوس باشد ارتیاب
من دانم و خدای که در دل مرا چههاست
با هر که کردهام ز ره خواهش انتساب
ظاهر شود نتیجة مهر و محبتّم
گر چشم اعتبار بمالی ز گرد خواب
آنرا که احتراز منش میدهی به یاد
ای کاشکی ز غیر منش بودی اجتناب
یوسف نگاه داشتن از گرگ لازم است
ورنه چه سود خانة چشم پدر خراب
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۶ - شاید خطاب به میرزا حبیبالله صدر باشد
صدر جهان و عالم جان و سپهر فضل
ای آنکه آسمانت به جان چاکری کند
اطفال فضل را به جهان بهر تربیت
شد وقت آنکه طبع خوشت مادری کند
شاید اگر طبیعت معجزنمای تو
در ملک شرع دعوی پیغمبری کند
طومار نه فلک ز قضا این امید داشت
کانشای فکر بکر ترا دفتری کند
افشانی کتاب کمال ترا ز شوق
خورشید در پیالة گردون زری کند
در لجّة تلاطم امواج فکرتت
کوه متانت تو مگر لنگری کند
خطّی به استقامت طبع خوشت کجاست
تا آسمانِ فکر ترا محوری کند
چون خطبة جلال تو خوانند قدسیان
نه آسمان خطیب ترا منبری کند
با کجسلیقگی مه نو از پی شرف
در مدحسنجیت هوس شاعری کند
گر پرتوی ز عکس جمالت به وی فتد
مه فربهیّ و مهرِ فلک لاغری کند
هم چشم چرخ شد زَمی اکنون که ریگ دشت
از پرتو ضمیر خوشت اختری کند
پیرایة جمال عروس خیال تو
بر دست و پای شاهد دین زیوری کند
معراج فطرت تو بر اوج سمای قدس
بر پیش طاق چرخ نهم برتری کند
کان سنگریزهای بود و بحر قطرهای
آنجا که همّت تو سخاگستری کند
بند زبان ناطقه گردد نفس ز شرم
جایی که فطرت تو سخنآوری کند
کلک تو در خرام چو انشا کنی کلام
خون جگر به کاسة کبک دری کند
بر شعلة طبیعتت ار بشکند نقاب
آتش هوای طینت خاکستری کند
خورشید آسمان به سهائی ملقّب است
در کشوری که طبع خوشت اختری کند
بهر شمیم مجلس انس تو از شرف
خورشید عنبریّ و فلک مجمری کند
شاها ز بیم آنکه ز لطف عمیم تو
این بنده برتری به مه و مشتری کند
دورم فکند از تو به صد حیله آسمان
این ظلم را مگر کرمت داوری کند
در دیده دور از تو و بر تن جدا ز تو
مژگان من سنانی و مو خنجری کند
نزدیک شد که محنت هجران دل مرا
از زندگی ملول و ز هستی بری کند
حرمان بلاست ورنه ز مردن چه غم مرا
مفت من اینکه تا عدمم رهبری کند
تا دیو هجر برد ز ره خاطر مرا
رفت آنکه دیدهام نگهی با پری کند
آیینة امید من از هجر تیره گشت
کو صیقل وصال که روشنگری کند؟
نادیده کام وصل به هجرم فکند چرخ
کز وی مباد پایة من برتری کند
بر من وبال کرد مسلمانی مرا
مشکل که در فرنگ کس این کافری کند
باری روا مدار علیرغم آسمان
کاین خسته خاک گردد و خاکستری کند
لطفی نما که شاید ازین ورطه وارهد
در خدمت تو شاد زید چاکری کند
تا آسمان خمیده کند از درت گذر
تا آفتاب شاهدی و دلبری کند
پیوسته باد شاهد بختت جوان و شاد
پشت عدوت همچو فلک چنبری کند
ای آنکه آسمانت به جان چاکری کند
اطفال فضل را به جهان بهر تربیت
شد وقت آنکه طبع خوشت مادری کند
شاید اگر طبیعت معجزنمای تو
در ملک شرع دعوی پیغمبری کند
طومار نه فلک ز قضا این امید داشت
کانشای فکر بکر ترا دفتری کند
افشانی کتاب کمال ترا ز شوق
خورشید در پیالة گردون زری کند
در لجّة تلاطم امواج فکرتت
کوه متانت تو مگر لنگری کند
خطّی به استقامت طبع خوشت کجاست
تا آسمانِ فکر ترا محوری کند
چون خطبة جلال تو خوانند قدسیان
نه آسمان خطیب ترا منبری کند
با کجسلیقگی مه نو از پی شرف
در مدحسنجیت هوس شاعری کند
گر پرتوی ز عکس جمالت به وی فتد
مه فربهیّ و مهرِ فلک لاغری کند
هم چشم چرخ شد زَمی اکنون که ریگ دشت
از پرتو ضمیر خوشت اختری کند
پیرایة جمال عروس خیال تو
بر دست و پای شاهد دین زیوری کند
معراج فطرت تو بر اوج سمای قدس
بر پیش طاق چرخ نهم برتری کند
کان سنگریزهای بود و بحر قطرهای
آنجا که همّت تو سخاگستری کند
بند زبان ناطقه گردد نفس ز شرم
جایی که فطرت تو سخنآوری کند
کلک تو در خرام چو انشا کنی کلام
خون جگر به کاسة کبک دری کند
بر شعلة طبیعتت ار بشکند نقاب
آتش هوای طینت خاکستری کند
خورشید آسمان به سهائی ملقّب است
در کشوری که طبع خوشت اختری کند
بهر شمیم مجلس انس تو از شرف
خورشید عنبریّ و فلک مجمری کند
شاها ز بیم آنکه ز لطف عمیم تو
این بنده برتری به مه و مشتری کند
دورم فکند از تو به صد حیله آسمان
این ظلم را مگر کرمت داوری کند
در دیده دور از تو و بر تن جدا ز تو
مژگان من سنانی و مو خنجری کند
نزدیک شد که محنت هجران دل مرا
از زندگی ملول و ز هستی بری کند
حرمان بلاست ورنه ز مردن چه غم مرا
مفت من اینکه تا عدمم رهبری کند
تا دیو هجر برد ز ره خاطر مرا
رفت آنکه دیدهام نگهی با پری کند
آیینة امید من از هجر تیره گشت
کو صیقل وصال که روشنگری کند؟
نادیده کام وصل به هجرم فکند چرخ
کز وی مباد پایة من برتری کند
بر من وبال کرد مسلمانی مرا
مشکل که در فرنگ کس این کافری کند
باری روا مدار علیرغم آسمان
کاین خسته خاک گردد و خاکستری کند
لطفی نما که شاید ازین ورطه وارهد
در خدمت تو شاد زید چاکری کند
تا آسمان خمیده کند از درت گذر
تا آفتاب شاهدی و دلبری کند
پیوسته باد شاهد بختت جوان و شاد
پشت عدوت همچو فلک چنبری کند
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۷ - در مدح وزیر میرزا رفیع صدر یا میرزا حبیب صدر
ای ارسطوشان که هستی از بس استعدادِ ذات
اهل دانش جمله را سلطان و سلطان را وزیر
آن بلند اقبال دستوری که در معنی خطاست
با وجودت در جهان گفتن عطارد را دبیر
آن گرامی مایه دانش گستری کز عرض علم
نیست جر طفل دبستان تو افلاطون پیر
هم ترا رتبت فزون از خلق و هم دانش فزون
آسمانی در بزرگی آفتابی در ضمیر
مطلع نور سیادت آن جمال نورتاب
مشرق خورشید دانش آن دل دانشپذیر
گر به قدر رتبة خود برفروزی بارگاه
عاجز آید دور دامن افتابش را مسیر
گر تو نوع منحصر در فرد باشی دور نیست
در میان اهل عالم بینظیری بینظیر
گر نباشد شعلة رای تو یک شب بر سپهر
از تنور صبح قرص خور برون آید فطیر
دستها از دامن کوته ولی فیض تو عام
همچو خورشیدی که تابی بر صغیر و بر کبیر
با بد و نیک جهانت لازم آمد التفات
دشمنان را لاعلاجی دوستان را ناگزیر
بر تو عالم چون ننازد؟ آفتابی آفتاب
وز تو گلبن چون نبالد؟ ابری و ابر مطیر
بگسلد پیوندِ پسفردا ز فردا خواهشت
وز نهیب دور باشت بگذرد دی از پریر
در بلندی همّت تو چون به دست شه کمان
در رسایی قدرت تو چون ز شست شاه تیر
آفتاب سلطنت را هم سپهری هم ضیا
اسمان معدلت را هم مداری هم مدیر
غنچه از بهرت نماید رنگ گل در شیشه صاف
برگ گل بهر تو بیزد بوی گل را از حریر
در مراد خلق دادن چرخ را اندیشههاست
تا نمیگردد ز تدبیر صوابت مستشیر
حلّ و عقد کاینات امروز در دست تو کرد
آنکه کرد این عقده را تفویض بر چرخ اثیر
گر تمیز نیک و بد لازم کنی بر طبع خویش
تیرگی از روی مه چون مو برآری از خمیر
همچو آبِ ناشتا کین تو بر دل ناگوار
در تن طفل خرد مهرت گوارا همچو شیر
شاهی نوشیروان دستوری بوذرجمهر
هست در عهد تو و شهبازی شاه و وزیر
هر که باشد حسرت عهد سکندر دیدنش
با وزیری چون ارسطو بیهمال بینظیر
ها ارسطو، ها سکندر، چشم بگشا گو ببین
این به دانش ملکدار و آن به دولت ملکگیر
پیر شد در بندگیهای تو اخلاصم بلی
کار دیگر میکند در بندگی اخلاص پیر
تا سکندر را بود نام و ارسطو را نشان
هم تو باشی در وزارت هم بود شه بر سریر
اهل دانش جمله را سلطان و سلطان را وزیر
آن بلند اقبال دستوری که در معنی خطاست
با وجودت در جهان گفتن عطارد را دبیر
آن گرامی مایه دانش گستری کز عرض علم
نیست جر طفل دبستان تو افلاطون پیر
هم ترا رتبت فزون از خلق و هم دانش فزون
آسمانی در بزرگی آفتابی در ضمیر
مطلع نور سیادت آن جمال نورتاب
مشرق خورشید دانش آن دل دانشپذیر
گر به قدر رتبة خود برفروزی بارگاه
عاجز آید دور دامن افتابش را مسیر
گر تو نوع منحصر در فرد باشی دور نیست
در میان اهل عالم بینظیری بینظیر
گر نباشد شعلة رای تو یک شب بر سپهر
از تنور صبح قرص خور برون آید فطیر
دستها از دامن کوته ولی فیض تو عام
همچو خورشیدی که تابی بر صغیر و بر کبیر
با بد و نیک جهانت لازم آمد التفات
دشمنان را لاعلاجی دوستان را ناگزیر
بر تو عالم چون ننازد؟ آفتابی آفتاب
وز تو گلبن چون نبالد؟ ابری و ابر مطیر
بگسلد پیوندِ پسفردا ز فردا خواهشت
وز نهیب دور باشت بگذرد دی از پریر
در بلندی همّت تو چون به دست شه کمان
در رسایی قدرت تو چون ز شست شاه تیر
آفتاب سلطنت را هم سپهری هم ضیا
اسمان معدلت را هم مداری هم مدیر
غنچه از بهرت نماید رنگ گل در شیشه صاف
برگ گل بهر تو بیزد بوی گل را از حریر
در مراد خلق دادن چرخ را اندیشههاست
تا نمیگردد ز تدبیر صوابت مستشیر
حلّ و عقد کاینات امروز در دست تو کرد
آنکه کرد این عقده را تفویض بر چرخ اثیر
گر تمیز نیک و بد لازم کنی بر طبع خویش
تیرگی از روی مه چون مو برآری از خمیر
همچو آبِ ناشتا کین تو بر دل ناگوار
در تن طفل خرد مهرت گوارا همچو شیر
شاهی نوشیروان دستوری بوذرجمهر
هست در عهد تو و شهبازی شاه و وزیر
هر که باشد حسرت عهد سکندر دیدنش
با وزیری چون ارسطو بیهمال بینظیر
ها ارسطو، ها سکندر، چشم بگشا گو ببین
این به دانش ملکدار و آن به دولت ملکگیر
پیر شد در بندگیهای تو اخلاصم بلی
کار دیگر میکند در بندگی اخلاص پیر
تا سکندر را بود نام و ارسطو را نشان
هم تو باشی در وزارت هم بود شه بر سریر
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۹ - ماده تاریخ وزارت میرزا حبیبالله صدر
فیاض لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - مدح وزیر میرزا طالبخان
آصف جم قدر میرزا طالبخان
آنکه ندیده خرد وزیر چنینی
پیش ازین کش سپهر در مدد ملک
بهر وزارت سپرده بود نگینی
چندی ازو بستدش که خلق بدانند
دولت و دین را چو او نبوده امینی
باز در ایّام پادشاه جوانبخت
آنکه ازو یافت تشت عدل طنینی
آنکه به عهدش ز چار گوشة عالم
گوش زمان هیچ ناشنیده انینی
آنکه ز اقبال او ز شش جهت ملک
تخت شهی را نبوده تختنشینی
شاه صفی آنکه بیغذای نوالش
در رحم آرزو نمانده جنینی
کرد در انگشت او نگین وزارت
مرتبة آسمان گرفت زمینی
شب ز عطارد چو خواست صورت تاریخ
طبع بلند اخترم که داشت نگینی
گفت عطارد رقم سپرد چو با وی
شاه چنین را سزد وزیر چنینی
آنکه ندیده خرد وزیر چنینی
پیش ازین کش سپهر در مدد ملک
بهر وزارت سپرده بود نگینی
چندی ازو بستدش که خلق بدانند
دولت و دین را چو او نبوده امینی
باز در ایّام پادشاه جوانبخت
آنکه ازو یافت تشت عدل طنینی
آنکه به عهدش ز چار گوشة عالم
گوش زمان هیچ ناشنیده انینی
آنکه ز اقبال او ز شش جهت ملک
تخت شهی را نبوده تختنشینی
شاه صفی آنکه بیغذای نوالش
در رحم آرزو نمانده جنینی
کرد در انگشت او نگین وزارت
مرتبة آسمان گرفت زمینی
شب ز عطارد چو خواست صورت تاریخ
طبع بلند اخترم که داشت نگینی
گفت عطارد رقم سپرد چو با وی
شاه چنین را سزد وزیر چنینی
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۷
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۱
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱
سپاس آنکه بروی زمین و پشت سما
بود بذات وصفت هم نهان و هم پیدا
سما و ارض پر از وی ولی لطیف چنان
که ره نبرده بدو خلق ارض و اهل سما
درون و بیرون همچون فروغ اندر سنگ
نهان و پیدا همچون گلاب از مینا
گر از طریقی بیگانه ایم ما با او
بصد هزار طریق آشناست او با ما
کند حدیث ولیکن نه پیش از آن خاموش
بود خموش ولیکن نه قبل از آن گویا
خفای او را سبقت ندیده است ظهور
ظهور او را قدمت ندیده است خفا
شگفت نی که شد اینسان دریده جامه او
شگفت اینکه جز او نی بجامه اشیا
چنان ز ساغر توحید او رسل بیخود
که در دو کون نبینند جز یگانه خدا
خصوص قائد یثرب محمد محمود
که گشته است سیه پوش هجرتش بطحا
بمحضری که نهد پا زمهر بر سر تخت
یک از رسل ندهد امتیاز سر از پا
پیمبران را تکلیف حق شناسی اوست
که در شناخت حق نی جز او بکس ما را
زعشق عارض چون صبحش از شب معراج
هنوز روی نجوم فلک بود بقفا
خرد به لجه اعجازش ار شود غواص
چو قوم نوح فنایش گرو برد ز بقا
کدام معجز ازین بیشتر که همچو علی
گزید بیعت او را بدان شکوه و علا
شهی که زآتش عشقش هزار همچو کلیم
فتاده اند ارنی گو بسینه سینا
بموسی ارنه بخذها ولا تخف زد بانگ
ربود گوی زفرعون از هراس عصا
ز ارتقای نبی برفلک مبرهن شد
که مرتضی بدمی از خدا نبوده جدا
صفات ایزد با ذات او بتوام زاد
ندیده طنطنه امهات را آبا
براستی اگر آدم بدی بمردی وی
پدید کی شدی او را زجنب چپ حوا
کسش موازن مردانگی نگشت مگر
بتول عذرا ام الائمه النقبا
مهی که نا شده طالع خدیجه را از برج
زکردگار مثل بد بزهره زهرا
بمحفل اسد الّله چو گشت چهر افروز
زخور ببرج اسد موج زد عرق زحیا
بدان مثابه مصفاست لوح عصمت وی
که سرنوشت ورازهره نی بکلک قضا
عفاف او زند اربارگه بزیر فلک
دعای هیچ نبی ننگرد ره بالا
همین بمدحت او بس که عرش را برگوش
دو گوشواره زوج ویست زیب افزا
یکی حسن که بلی گفت درجواب الست
یکی حسین که زد از الست جام بلی
هماره این یک از وصل ذوالمنن باقی
همیشه آن یک در راه لایزال فنا
شد این باعدا آمیخته پی احباب
شد آن ز احباب انگیخته سوی اعدا
ز نهی ایزد این را ز دشمنان تحذیر
بامر یزدان آن را بدشمنان اغرا
ازین بخنده حواری بساحت مینو
از آن بگریه ملایک بگنبد مینا
کلیم حضرت این را نهاده گوش نوید
مسیح تربت آن را گشاده چشم شفا
نه این مخالف آن و نه آن مخالف این
ولیک برنا زین پیر و پیر از آن برنا
بروی این متجلی مرامهای امم
زپشت آن متولد امامهای هدا
بویژه سید سجاد کز نهاد و نژاد
گرفت ملت و دولت ازو طراز و بها
بیک بدن بیکی دم بصد هزار مکان
صحیح بود و سقیم و اسیر بود و رها
یک از نوافل او گر بجن و انس دهند
نخست شیطان گردد زجمله سعدا
نمود چون ره درگاه کبریائی طی
سلیل او زشرف شد به خلق راهنما
ملاذ باطن و ظاهر محمد باقر
که علم اول و آخر ازوست کام روا
گر از محیط علومش نمی بخاک رسد
بجای سبزه همی علم روید از غبرا
بر درایت او اسم خود نمیداند
ابوالبشر که ز داور فراگرفت اسما
ببار گاهش عیسی که جان بموتی داد
وجود خویش نیارد شمرد از احیا
چو زد زفرش لوایش بعرش رحمانی
مهین سلاله اش از مهر برفراخت لوا
ستوده جعفر صادق که از تراکم صدق
زنند بردرش افلاک کوس صدقنا
بنزد حکمت او کز خرد گرفته سبق
شود شمرده فلاطون زجرگه سفها
جزای هیچ گنه کار نیست غیر از خلد
ثواب یک عملش بخشد ار بروز جزا
ببوستان جنان چون فزود پیرانه
بدین گل چمنش گشت بوستان پیرا
خجسته موسی کاظم که با تحمل وی
زخر موسی برهد کلیم و از صعقا
چنان حلیم که گر حلم او بر آب نهند
هزار باره بچربد بصخره صما
برتبه موسی طور محمدیست ولیک
زخصم فرعون آسا بکام اژدها
رضای حق چو باحضار او گرفت قدر
سپرد ملک امامت بپور خویش رضا
خدیو طوس و انیس نفوس و شمس شموس
که برق گنبدش از چشم مهر برده ضیا
هوای کوی وی ار در بشیر پرده وزد
زرعب پرده شیر فلک درد بهوا
کس ار بآتش دوزخ فرا دمد نامش
خضر نیاوردش فرق کرد از آب بقا
نهفت چهره بیک ره چو از سرای سپنج
بشش جهت نهمین شاه گشت چهره گشا
محمد تقی متقی امام جواد
که شد خلیل ورا ریزه خوار خوان عطا
در آن مقام که او گردد از جلال مقیم
کند ز مصطبه اش جان کعبه کسب صفا
سکوت زاده اکثم ازو عجب نبود
عجب بود که گمان کرد خویش را دانا
مخالفش کند ارتن زصور اسرافیل
برون نیاید ازو روز حشر نیز صدا
بطوف کعبه کویش دو صد چو ابراهیم
بجای میش کند خویش را بلا به فدا
ندای حق چو شنفت و بجان اجابت کرد
بسوی حق پسرش خلق را نمود ندا
یگانه اختر برج شرف علی نقی
کش از جمال بود افتخار هر دو سرا
محامد رسل اندر بر مفاخر او
چو پر سایه مرغان بنزد فر هما
چنان بپاکی او روح پارسایان مات
که در شمایل خورشید دیده حربا
چو از معسکر غیبی نواخت کوس شهود
کمند کین شد از او رگ بگردن خصما
بیک فقیر بصد شرم بسپرد کرمش
بهشت و کوثر و طوبی جهان و ما فیها
غطای کاخ حق او را چو گشت حایل روی
ز روی حق خلف وی نمود کشف غطا
سراج دین حسن عسکری که طلعت اوست
ز نور هادی صد همچو خضر از ظلما
اگر که نام وی آصف نمی سرود هنوز
سریر بلقیس افتاده بد بشهر سبا
و گر نبود سلیمان بظل رایت او
گذشته از دیو از وی گریخت باد صبا
بگرد او دوران دوایر هستی
بدان مثال که گردد بگرد قطب رحا
برد مشیت اوگر تالف از ذرات
زخلوت دل وامق برون چمد عذرا
فلک چو کوکب دور خلافتش فرسود
بجای ماند از او کوکبی فلک فرسا
وجود حجت حق صا حب الزمان کز قدر
حدوث یافت بدور وی از قدم ملجا
هرآن جلالت کز انبیاست او مالک
هرآن کرامت کز اولیاست او دارا
بوقت وقعه کفار عسکری شوکت
گه کرم نقوی همت و جواد سخا
فضایلش رضوی حلم موسوی لیکن
زصدق جعفر و از علم باقرش کالا
بزهد سید سجاد و از کمال همم
حسین برده بسجاده اش عطیه وفا
حسن شمایل و اخلاق فاطمی عصمت
علی شجاعت و اشفاق و مصطفی سیما
خدای حشمت و فر بلکه از شکوه گهر
چو ذات پاک خدا را دو فرد بیهمتا
درین چهارده گر نیک بنگری نبود
فزون زیک تن و آن تن برون ز بار خدا
تعینات بدریا حجاب شد ورنه
چو ژرف درنگری نیست قطره جز دریا
شه سپهر سریرا یکی به جیحون بین
که شد زمدحت تو تاج تارک شعرا
مرا چو قافیه ام شایگان نعیمی بخش
که جز برای تو نایم بغیر چامه سرا
همیشه تا که طبایع زعکس بر واقع
ز کارها ی خدا نی رود بچون و چرا
خطای عزم صدیق تو از سپهر صواب
صواب حزم عدوی تو از ستاره خطا
بود بذات وصفت هم نهان و هم پیدا
سما و ارض پر از وی ولی لطیف چنان
که ره نبرده بدو خلق ارض و اهل سما
درون و بیرون همچون فروغ اندر سنگ
نهان و پیدا همچون گلاب از مینا
گر از طریقی بیگانه ایم ما با او
بصد هزار طریق آشناست او با ما
کند حدیث ولیکن نه پیش از آن خاموش
بود خموش ولیکن نه قبل از آن گویا
خفای او را سبقت ندیده است ظهور
ظهور او را قدمت ندیده است خفا
شگفت نی که شد اینسان دریده جامه او
شگفت اینکه جز او نی بجامه اشیا
چنان ز ساغر توحید او رسل بیخود
که در دو کون نبینند جز یگانه خدا
خصوص قائد یثرب محمد محمود
که گشته است سیه پوش هجرتش بطحا
بمحضری که نهد پا زمهر بر سر تخت
یک از رسل ندهد امتیاز سر از پا
پیمبران را تکلیف حق شناسی اوست
که در شناخت حق نی جز او بکس ما را
زعشق عارض چون صبحش از شب معراج
هنوز روی نجوم فلک بود بقفا
خرد به لجه اعجازش ار شود غواص
چو قوم نوح فنایش گرو برد ز بقا
کدام معجز ازین بیشتر که همچو علی
گزید بیعت او را بدان شکوه و علا
شهی که زآتش عشقش هزار همچو کلیم
فتاده اند ارنی گو بسینه سینا
بموسی ارنه بخذها ولا تخف زد بانگ
ربود گوی زفرعون از هراس عصا
ز ارتقای نبی برفلک مبرهن شد
که مرتضی بدمی از خدا نبوده جدا
صفات ایزد با ذات او بتوام زاد
ندیده طنطنه امهات را آبا
براستی اگر آدم بدی بمردی وی
پدید کی شدی او را زجنب چپ حوا
کسش موازن مردانگی نگشت مگر
بتول عذرا ام الائمه النقبا
مهی که نا شده طالع خدیجه را از برج
زکردگار مثل بد بزهره زهرا
بمحفل اسد الّله چو گشت چهر افروز
زخور ببرج اسد موج زد عرق زحیا
بدان مثابه مصفاست لوح عصمت وی
که سرنوشت ورازهره نی بکلک قضا
عفاف او زند اربارگه بزیر فلک
دعای هیچ نبی ننگرد ره بالا
همین بمدحت او بس که عرش را برگوش
دو گوشواره زوج ویست زیب افزا
یکی حسن که بلی گفت درجواب الست
یکی حسین که زد از الست جام بلی
هماره این یک از وصل ذوالمنن باقی
همیشه آن یک در راه لایزال فنا
شد این باعدا آمیخته پی احباب
شد آن ز احباب انگیخته سوی اعدا
ز نهی ایزد این را ز دشمنان تحذیر
بامر یزدان آن را بدشمنان اغرا
ازین بخنده حواری بساحت مینو
از آن بگریه ملایک بگنبد مینا
کلیم حضرت این را نهاده گوش نوید
مسیح تربت آن را گشاده چشم شفا
نه این مخالف آن و نه آن مخالف این
ولیک برنا زین پیر و پیر از آن برنا
بروی این متجلی مرامهای امم
زپشت آن متولد امامهای هدا
بویژه سید سجاد کز نهاد و نژاد
گرفت ملت و دولت ازو طراز و بها
بیک بدن بیکی دم بصد هزار مکان
صحیح بود و سقیم و اسیر بود و رها
یک از نوافل او گر بجن و انس دهند
نخست شیطان گردد زجمله سعدا
نمود چون ره درگاه کبریائی طی
سلیل او زشرف شد به خلق راهنما
ملاذ باطن و ظاهر محمد باقر
که علم اول و آخر ازوست کام روا
گر از محیط علومش نمی بخاک رسد
بجای سبزه همی علم روید از غبرا
بر درایت او اسم خود نمیداند
ابوالبشر که ز داور فراگرفت اسما
ببار گاهش عیسی که جان بموتی داد
وجود خویش نیارد شمرد از احیا
چو زد زفرش لوایش بعرش رحمانی
مهین سلاله اش از مهر برفراخت لوا
ستوده جعفر صادق که از تراکم صدق
زنند بردرش افلاک کوس صدقنا
بنزد حکمت او کز خرد گرفته سبق
شود شمرده فلاطون زجرگه سفها
جزای هیچ گنه کار نیست غیر از خلد
ثواب یک عملش بخشد ار بروز جزا
ببوستان جنان چون فزود پیرانه
بدین گل چمنش گشت بوستان پیرا
خجسته موسی کاظم که با تحمل وی
زخر موسی برهد کلیم و از صعقا
چنان حلیم که گر حلم او بر آب نهند
هزار باره بچربد بصخره صما
برتبه موسی طور محمدیست ولیک
زخصم فرعون آسا بکام اژدها
رضای حق چو باحضار او گرفت قدر
سپرد ملک امامت بپور خویش رضا
خدیو طوس و انیس نفوس و شمس شموس
که برق گنبدش از چشم مهر برده ضیا
هوای کوی وی ار در بشیر پرده وزد
زرعب پرده شیر فلک درد بهوا
کس ار بآتش دوزخ فرا دمد نامش
خضر نیاوردش فرق کرد از آب بقا
نهفت چهره بیک ره چو از سرای سپنج
بشش جهت نهمین شاه گشت چهره گشا
محمد تقی متقی امام جواد
که شد خلیل ورا ریزه خوار خوان عطا
در آن مقام که او گردد از جلال مقیم
کند ز مصطبه اش جان کعبه کسب صفا
سکوت زاده اکثم ازو عجب نبود
عجب بود که گمان کرد خویش را دانا
مخالفش کند ارتن زصور اسرافیل
برون نیاید ازو روز حشر نیز صدا
بطوف کعبه کویش دو صد چو ابراهیم
بجای میش کند خویش را بلا به فدا
ندای حق چو شنفت و بجان اجابت کرد
بسوی حق پسرش خلق را نمود ندا
یگانه اختر برج شرف علی نقی
کش از جمال بود افتخار هر دو سرا
محامد رسل اندر بر مفاخر او
چو پر سایه مرغان بنزد فر هما
چنان بپاکی او روح پارسایان مات
که در شمایل خورشید دیده حربا
چو از معسکر غیبی نواخت کوس شهود
کمند کین شد از او رگ بگردن خصما
بیک فقیر بصد شرم بسپرد کرمش
بهشت و کوثر و طوبی جهان و ما فیها
غطای کاخ حق او را چو گشت حایل روی
ز روی حق خلف وی نمود کشف غطا
سراج دین حسن عسکری که طلعت اوست
ز نور هادی صد همچو خضر از ظلما
اگر که نام وی آصف نمی سرود هنوز
سریر بلقیس افتاده بد بشهر سبا
و گر نبود سلیمان بظل رایت او
گذشته از دیو از وی گریخت باد صبا
بگرد او دوران دوایر هستی
بدان مثال که گردد بگرد قطب رحا
برد مشیت اوگر تالف از ذرات
زخلوت دل وامق برون چمد عذرا
فلک چو کوکب دور خلافتش فرسود
بجای ماند از او کوکبی فلک فرسا
وجود حجت حق صا حب الزمان کز قدر
حدوث یافت بدور وی از قدم ملجا
هرآن جلالت کز انبیاست او مالک
هرآن کرامت کز اولیاست او دارا
بوقت وقعه کفار عسکری شوکت
گه کرم نقوی همت و جواد سخا
فضایلش رضوی حلم موسوی لیکن
زصدق جعفر و از علم باقرش کالا
بزهد سید سجاد و از کمال همم
حسین برده بسجاده اش عطیه وفا
حسن شمایل و اخلاق فاطمی عصمت
علی شجاعت و اشفاق و مصطفی سیما
خدای حشمت و فر بلکه از شکوه گهر
چو ذات پاک خدا را دو فرد بیهمتا
درین چهارده گر نیک بنگری نبود
فزون زیک تن و آن تن برون ز بار خدا
تعینات بدریا حجاب شد ورنه
چو ژرف درنگری نیست قطره جز دریا
شه سپهر سریرا یکی به جیحون بین
که شد زمدحت تو تاج تارک شعرا
مرا چو قافیه ام شایگان نعیمی بخش
که جز برای تو نایم بغیر چامه سرا
همیشه تا که طبایع زعکس بر واقع
ز کارها ی خدا نی رود بچون و چرا
خطای عزم صدیق تو از سپهر صواب
صواب حزم عدوی تو از ستاره خطا
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷ - وله
باز این چه فروغست زگل صحن چمن را
آموخته گوئی هنر کان یمن را
نی کان یمن نیست بدین رنگ و بدین بوی
ما ناز بهشت آمده سرمایه چمن را
گر شاخ شجر باج نخواهد زمجره
از چیست که آورده گرو عقد پرن را
گر لاله بضاعت نگرفت از کف موسی
پس کرده چرا تالی بر طور دمن را
هر باد که بر سبزه دمی خسبد و خیزد
خونابه گشاید ز جگر مشک ختن را
زاینگونه که از ابر چکد لؤلؤ لالا
مقدار نماند بجهان درعدن را
از باد مسیحا نفس آن کوه پر از برف
شد زنده پس از مردن و زد چاک کفن را
گیتی است چنان خوش که غریبان ممالک
از جوش طرب یاد نیارند وطن را
مرغان به هوا قافیه سنجند وغزلگوی
وزقلب برند از نغم نغز حزن را
رفت آنکه بهمچشمی تیغ وکمر کوه
برکه بسر برآورد فرو هشته مجن را
شد صاف و روان ترهله زآئینه و سیماب
یخ کرده مباهی که سبق برده سفن را
از دولت نوروز و فراختر فیروز
دوران جوانی است دگر دهر کهن را
اطفال چمن غرق حلل گشته وز ایشان
این شیوه شده پیشه مر اطفال زمن را
هرسو پسری سیمبر از جامه زربفت
آراسته بر سروسهی برگ سمن را
هر گوشه مهی حوروش از صدره دیبا
پوشیده بسندس شکرین بوسه وثن را
بیچاره من امروز کزان ماه شب افروز
جوشی است به معزم که وثن دیده شمن را
بلبل زگل آید بفغان وزگل و بلبل
نه حسن کم او را نه دل کمتر من را
لیکن چکنم چون نتوانم ببر آورد
آن سرو قد سبز خط سیب ذقن را
نازد همی از حسن فتن ساز و نداند
کز سطوت آصف نبود قدر فتن را
آن آصف جم مرتبت راد محمد
کش خامه شبهابیست دل دیو محن را
در دولت و ملت همی از پاک سرشتی
ترویج کند قاعده فرض و سنن را
این برتری از صدق بیزدان زملک یافت
درداد بجان بسکه بهر غایله تن را
دنیی به پی او است نه او در پی دینا
آری ز کجا مرد کشد منت زن را
کلک دو زبانش چو پی نظم کمربست
یک لحظه ز صد حادثه بر دوخت دهن را
رخشید چو از جبهه او نور اویسی
یزد از پس صد قرن قرین گشت قرن را
ایشاه پرستنده وزیری که زتدبیر
پیچد قلم تو علم جیش پشن را
از بسکه بعهد توپسند است درستی
در طره خوبان نتوان یافت شکن را
در محضر بواب سرایت خرد پیر
طفلی است که نادیده لبش رنگ لبن را
گویند که آموخته از فن نجومی
نی نی که نجوم از تو بیاموخته فن را
احکام تو روحی است معلی که برایش
جز ثابت و سیاره ندیدند بدن را
چاه تو چه افزایدش از گردش انجم
پیرانه نبایست دگر وجه حسن را
بر تو چه کند حاسد اگر نی زتو خشنود
زادبار یهودان چه زیان سلوی و من را
از فکرت نقاد تو آموخته تقدیر
بر بستن و بگشودن هر سر و علن را
خورشید برافروخته درکاخ تو شمع است
کش چرخ برافراخت ز پیروزه لگن را
میرا منم آن بنده دیرین تو جیحون
کز طبع زداید سخنم زنگ شجن را
طبع من و حاتم به یکی دایه سپردند
چون ناف بریدند سخا را و سخن را
ارجوکه براین گفته که چون در ثمین است
جود توام از پیش دهد بیش ثمن را
تا فصل بهاران زفرح بخشی کیهان
از اختر ارکان ببرد عقم (و)عنن را
بر نام روان و کف تو خطبه سرایند
چون ملک گشایند همم را و ممنن را
آموخته گوئی هنر کان یمن را
نی کان یمن نیست بدین رنگ و بدین بوی
ما ناز بهشت آمده سرمایه چمن را
گر شاخ شجر باج نخواهد زمجره
از چیست که آورده گرو عقد پرن را
گر لاله بضاعت نگرفت از کف موسی
پس کرده چرا تالی بر طور دمن را
هر باد که بر سبزه دمی خسبد و خیزد
خونابه گشاید ز جگر مشک ختن را
زاینگونه که از ابر چکد لؤلؤ لالا
مقدار نماند بجهان درعدن را
از باد مسیحا نفس آن کوه پر از برف
شد زنده پس از مردن و زد چاک کفن را
گیتی است چنان خوش که غریبان ممالک
از جوش طرب یاد نیارند وطن را
مرغان به هوا قافیه سنجند وغزلگوی
وزقلب برند از نغم نغز حزن را
رفت آنکه بهمچشمی تیغ وکمر کوه
برکه بسر برآورد فرو هشته مجن را
شد صاف و روان ترهله زآئینه و سیماب
یخ کرده مباهی که سبق برده سفن را
از دولت نوروز و فراختر فیروز
دوران جوانی است دگر دهر کهن را
اطفال چمن غرق حلل گشته وز ایشان
این شیوه شده پیشه مر اطفال زمن را
هرسو پسری سیمبر از جامه زربفت
آراسته بر سروسهی برگ سمن را
هر گوشه مهی حوروش از صدره دیبا
پوشیده بسندس شکرین بوسه وثن را
بیچاره من امروز کزان ماه شب افروز
جوشی است به معزم که وثن دیده شمن را
بلبل زگل آید بفغان وزگل و بلبل
نه حسن کم او را نه دل کمتر من را
لیکن چکنم چون نتوانم ببر آورد
آن سرو قد سبز خط سیب ذقن را
نازد همی از حسن فتن ساز و نداند
کز سطوت آصف نبود قدر فتن را
آن آصف جم مرتبت راد محمد
کش خامه شبهابیست دل دیو محن را
در دولت و ملت همی از پاک سرشتی
ترویج کند قاعده فرض و سنن را
این برتری از صدق بیزدان زملک یافت
درداد بجان بسکه بهر غایله تن را
دنیی به پی او است نه او در پی دینا
آری ز کجا مرد کشد منت زن را
کلک دو زبانش چو پی نظم کمربست
یک لحظه ز صد حادثه بر دوخت دهن را
رخشید چو از جبهه او نور اویسی
یزد از پس صد قرن قرین گشت قرن را
ایشاه پرستنده وزیری که زتدبیر
پیچد قلم تو علم جیش پشن را
از بسکه بعهد توپسند است درستی
در طره خوبان نتوان یافت شکن را
در محضر بواب سرایت خرد پیر
طفلی است که نادیده لبش رنگ لبن را
گویند که آموخته از فن نجومی
نی نی که نجوم از تو بیاموخته فن را
احکام تو روحی است معلی که برایش
جز ثابت و سیاره ندیدند بدن را
چاه تو چه افزایدش از گردش انجم
پیرانه نبایست دگر وجه حسن را
بر تو چه کند حاسد اگر نی زتو خشنود
زادبار یهودان چه زیان سلوی و من را
از فکرت نقاد تو آموخته تقدیر
بر بستن و بگشودن هر سر و علن را
خورشید برافروخته درکاخ تو شمع است
کش چرخ برافراخت ز پیروزه لگن را
میرا منم آن بنده دیرین تو جیحون
کز طبع زداید سخنم زنگ شجن را
طبع من و حاتم به یکی دایه سپردند
چون ناف بریدند سخا را و سخن را
ارجوکه براین گفته که چون در ثمین است
جود توام از پیش دهد بیش ثمن را
تا فصل بهاران زفرح بخشی کیهان
از اختر ارکان ببرد عقم (و)عنن را
بر نام روان و کف تو خطبه سرایند
چون ملک گشایند همم را و ممنن را
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در تهنیت ولادت امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیه السلام
ماه مبارک چهر من می ده که شد ماه رجب
و اندر طرب شیر عجم از مولد میر عرب
همچون رخت با صد صفا هر ساله بین عشرت فزا
جشنی زحب شاه ما رخت افکن از ما رجب
جشنی چو طور اسرار گو بیضا بچوگانش چوگو
آنکس که او نی گفت کو تا بنگرد دیدار رب
کم نه سپهر اندرضوش مبهوت چارم خسروش
یک جلوه از صد پرتوش این چار مام و هفت آب
جشنی ز بزم لو کشف میلاد سلطان نجف
راز خدا روز شرف جان فرح کان طرب
ماه رجب دان گاه می بفکن زاستفتاء پی
از کار واجب تا یکی پیچی بامر مستحب
شافع چو این مولاستی پس معصیت اولاستی
جز این گرت کالاستی بادت جمالش محتجب
ای کم وفای پرسخط زیبق از مشکت نقط
شنگرف لب زنگار خط زرین کمر سیمین سلب
هین در وثاق از چار سو بنما بکام آرزو
شمشاد قد چوگان مو گوی ذقن طوق غبب
ای ملک جانها قسم تو رسم بتان با اسم تو
در پیرهن از جسم تو یک آسمان مه در قصب
خیز و قلندر کن مرا بی پا و بی سرکن مرا
ایهام شد ترکن مرا از ساغری بنت العنب
بالنده بین اسلام را نالنده بین اصنام را
در تهنیت اجرام را شد پیشه انشاد خطب
ای کهنه رند تازه رو وی کند مهر تندخو
شیرین وشی بس تلخ گو شور افکنی بس نوش لب
بر یمن میلاد علی دل را زمی کن منجلی
کآن پاک یزدان را ولی برما نگیرد از ادب
سر خدا شمع هدی طود ورا کهف تقی
کز ذوالفقارش در وغا سازد عدو را بولهب
صافی دلش مرآت حق گفتش همه آیات حق
درهر صفت چون ذات حق فردیست نغز و منتخب
نار صنم نورصمد ساز صفا سوز حسد
بدر ازل صدرا بدفع بلا رفع کرب
هم او قضا هم او قدر هم او فلک هم او قمر
هم او مصور هم صور هم او مسبب هم سبب
زوعرش وزو غبرا بود زو علم وزو اسما بود
این خود همان دریا بود کزحد فزون استش شعب
فرعش همه از اصل حق بابش همه از فصل حق
از هر چه غیر از وصل حق اندر دو عالم محتجب
هستی سراسر خاک او مستی گریبان چاک او
از حیطه املاک او بیرون نیایی یکوجب
نبود عجب رفت ارگهی یکشب چهل جا از مهی
جائی کزو باشد تهی زآن بیشتر دارد عجب
محفل چو مصر از پاسخش چین گردکوی فرخش
پر از مرایای رخش گیتی چو بازار حلب
ای زیب جانها نام تو به از روس اقدام تو
درمذهب خدام تو یکسان بود سنگ و ذهب
کاخت فلک کویت حرم بغضت سقر عفوت ارم
دستت بقا تیغت عدم مهرت شفا قهرت تعب
موسی که اندر خیل تو بد معتصم بر ذیل تو
بی اقتضای میل تو نشناخت آتش از رطب
فر تو را با هر ولی فرق از ثریا تا ثری
تو شمس و آنان چون سهی تو برق و آنان چون خشب
دنیا تو و عقبی توئی پنهان تو و پیدا توئی
زایجاد بی همتا توئی هم درحسب هم در نسب
روزی که بفروزد چنان از تاب شمشیرت جهان
از لطفت ارناید امان موید هم عیسی زتب
خیبر کجا و بدرچه مرحب کدام وعمروکه
با تیغت از که تا بمه چون در بر آتش حطب
چهر خدا سیمای تو گنج حق استغنای تو
گردد بیک ایمای تو گردون زمین و روز شب
تو ماه و عالم میغ تو تو شاه و جان یرلیغ تو
ادیان قویم از تیغ تو چونان که ابدان از عصب
بر تو چه مخفی چه نهان هست انتساب کن فکان
چو نکت حمید الدین بجان شد برتو لا منتسب
شه نا صرالدوله کز او ملک و ملک را آبرو
پیروز بختی نیکخو فرماندهی فرخ حسب
بحر خرد کوه خطر پشت سپه روی ظفر
شایسته اجلال و فرزیبنده نام و لقب
آن چاکر درگاه شه کش به زگردون گاه شه
نشنا خته در راه شه موروث را از مکتسب
گردی زبامش آسمان اسمی بنامش اختران
موجود از او امن و امان معدوم ازو شور و شغب
جان بنده خویش همی دل محو نیرویش همی
اقبال را سویش همی دست طمع پای طلب
تا ار علی گویند هی اوثان زکعبه یافت پی
یعنی شد از میلاد وی پر عفو و خالی زغضب
یار ورا نبود عدد جز آنکه افزون نر زحد
خصم ورا ناید ولد غیراز مخنث یا جلب
و اندر طرب شیر عجم از مولد میر عرب
همچون رخت با صد صفا هر ساله بین عشرت فزا
جشنی زحب شاه ما رخت افکن از ما رجب
جشنی چو طور اسرار گو بیضا بچوگانش چوگو
آنکس که او نی گفت کو تا بنگرد دیدار رب
کم نه سپهر اندرضوش مبهوت چارم خسروش
یک جلوه از صد پرتوش این چار مام و هفت آب
جشنی ز بزم لو کشف میلاد سلطان نجف
راز خدا روز شرف جان فرح کان طرب
ماه رجب دان گاه می بفکن زاستفتاء پی
از کار واجب تا یکی پیچی بامر مستحب
شافع چو این مولاستی پس معصیت اولاستی
جز این گرت کالاستی بادت جمالش محتجب
ای کم وفای پرسخط زیبق از مشکت نقط
شنگرف لب زنگار خط زرین کمر سیمین سلب
هین در وثاق از چار سو بنما بکام آرزو
شمشاد قد چوگان مو گوی ذقن طوق غبب
ای ملک جانها قسم تو رسم بتان با اسم تو
در پیرهن از جسم تو یک آسمان مه در قصب
خیز و قلندر کن مرا بی پا و بی سرکن مرا
ایهام شد ترکن مرا از ساغری بنت العنب
بالنده بین اسلام را نالنده بین اصنام را
در تهنیت اجرام را شد پیشه انشاد خطب
ای کهنه رند تازه رو وی کند مهر تندخو
شیرین وشی بس تلخ گو شور افکنی بس نوش لب
بر یمن میلاد علی دل را زمی کن منجلی
کآن پاک یزدان را ولی برما نگیرد از ادب
سر خدا شمع هدی طود ورا کهف تقی
کز ذوالفقارش در وغا سازد عدو را بولهب
صافی دلش مرآت حق گفتش همه آیات حق
درهر صفت چون ذات حق فردیست نغز و منتخب
نار صنم نورصمد ساز صفا سوز حسد
بدر ازل صدرا بدفع بلا رفع کرب
هم او قضا هم او قدر هم او فلک هم او قمر
هم او مصور هم صور هم او مسبب هم سبب
زوعرش وزو غبرا بود زو علم وزو اسما بود
این خود همان دریا بود کزحد فزون استش شعب
فرعش همه از اصل حق بابش همه از فصل حق
از هر چه غیر از وصل حق اندر دو عالم محتجب
هستی سراسر خاک او مستی گریبان چاک او
از حیطه املاک او بیرون نیایی یکوجب
نبود عجب رفت ارگهی یکشب چهل جا از مهی
جائی کزو باشد تهی زآن بیشتر دارد عجب
محفل چو مصر از پاسخش چین گردکوی فرخش
پر از مرایای رخش گیتی چو بازار حلب
ای زیب جانها نام تو به از روس اقدام تو
درمذهب خدام تو یکسان بود سنگ و ذهب
کاخت فلک کویت حرم بغضت سقر عفوت ارم
دستت بقا تیغت عدم مهرت شفا قهرت تعب
موسی که اندر خیل تو بد معتصم بر ذیل تو
بی اقتضای میل تو نشناخت آتش از رطب
فر تو را با هر ولی فرق از ثریا تا ثری
تو شمس و آنان چون سهی تو برق و آنان چون خشب
دنیا تو و عقبی توئی پنهان تو و پیدا توئی
زایجاد بی همتا توئی هم درحسب هم در نسب
روزی که بفروزد چنان از تاب شمشیرت جهان
از لطفت ارناید امان موید هم عیسی زتب
خیبر کجا و بدرچه مرحب کدام وعمروکه
با تیغت از که تا بمه چون در بر آتش حطب
چهر خدا سیمای تو گنج حق استغنای تو
گردد بیک ایمای تو گردون زمین و روز شب
تو ماه و عالم میغ تو تو شاه و جان یرلیغ تو
ادیان قویم از تیغ تو چونان که ابدان از عصب
بر تو چه مخفی چه نهان هست انتساب کن فکان
چو نکت حمید الدین بجان شد برتو لا منتسب
شه نا صرالدوله کز او ملک و ملک را آبرو
پیروز بختی نیکخو فرماندهی فرخ حسب
بحر خرد کوه خطر پشت سپه روی ظفر
شایسته اجلال و فرزیبنده نام و لقب
آن چاکر درگاه شه کش به زگردون گاه شه
نشنا خته در راه شه موروث را از مکتسب
گردی زبامش آسمان اسمی بنامش اختران
موجود از او امن و امان معدوم ازو شور و شغب
جان بنده خویش همی دل محو نیرویش همی
اقبال را سویش همی دست طمع پای طلب
تا ار علی گویند هی اوثان زکعبه یافت پی
یعنی شد از میلاد وی پر عفو و خالی زغضب
یار ورا نبود عدد جز آنکه افزون نر زحد
خصم ورا ناید ولد غیراز مخنث یا جلب
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹ - و له
گفتم از گردون کنم اسب و زماه نو رکاب
تا ببوسم آستان خسرو مالک رقاب
باز گفتم نیست گردون را بسوی شاه راه
ماه نو را نیز نی با تیغ شه در جسم تاب
گفتم از خورشید سازم چتر و از کیوان خدم
تا بدین حشمت ز کاخ شاه گردم فیض باب
باز گفتم رای شه خورشید را سازد خجل
بلکه کیوانش قفا خواریست از بواب باب
گفتم از فردوس بزم آرایم از تسنیم می
تا بدین دولت شهم سازد بخدمت انتخاب
باز گفتم دارد از کاخ ملک فردوس رشک
وز جهان بین جام او تسنیم را چشمی پرآب
گفتم از دریا طرازم دست از کان آستین
تا حصول سده شه را نمایم اکستاب
باز گفتم با دلش دریا چو شبنم روز کرد
وز کفش کان را بتن مانند سیماب اضطراب
ای بت ناهید غبغب وی مه مریخ چشم
ای بدندان چون ثریا وی برخ چون آفتاب
این خط اندر عارضت یا هاله بر ماه منیر
این دل اندر سینه ات یا سنگ اندر سیم ناب
هم اساس معجز عیسی ز گفتارت بباد
هم بنای هستی خضر از لب لعلت بر آب
مه بچرخ از پرتو رخسار تو قائم مقام
گل ببا غ از جانب اندام تو نایب مناب
چشم در پوشد بنزد لعلت از هستی عقیق
لب فر و بندد به پیش چشمت از مستی شراب
بر عذار صافت از نرمی نمی پاید نظر
در دهان تنگت از خردی نمیگنجد جواب
ها بکش رطل و بزن بر معنی صورت رقم
ها بزن جام و بکش از صورت معنی نقاب
شاه از من دور نزدیک و منش نزدیک دور
گو چسان شویم زدل آلایش من غاب خاب
گردم ارمیر ملک او را نباشم ازخدم
باشم ارشیر فلک او را نگردم از کلاب
گر روم در کسوت گردون ازو گردون زمین
ور شوم با مکنت قلزم ازو قلزم سراب
گر بتن گردم هزبر از رمح اوگریان هزبر
ور بدل گردم عقاب از تیر او بریان عقاب
لیک این دانم که گر سرمایه سازم مسکنت
خسرو مسکین نوازم ره دهد من کل باب
نا صرالدوله شه جمشید فر سلطان حمید
کآسمان آن دید ازو کز تهمتن افراسیاب
کوس فیروزی شعارش راست نصرت چو بزن
تیغ نصرت اقتدارش راست پیروزی قراب
بخت دشمن را بر ایامش فراوان شکرهاست
پس که از بیداری وی او براحت کرد خواب
حکم او تازان بغبرا همچو وحی ایزدی
سیر او تا زان بگردون چون دعای مستجاب
نی قضا را باثباب قهر او فکر درنگ
نی قدر را با درنگ مهر او ذکر شتاب
ای خدیو پیل کش کز فرت ایرانی سپاه
جمله اندر حمله ناخن برکنند از شیر غاب
گاه رزم و بزم تو نمکین کوه و جوش بحر
موم نزد آتش است و برف پیش آفتاب
چونکه آذربایجان را اوفتاد آذربجان
جز بآب تیغ تو ننشست از وی التهاب
لشکریرا کآمد از موج محیط افزون شکوه
کشتی هر یک شکست از باد گرزت چون حباب
آخر این کافر همان کاسلام خلق از وی تباه
آخر این دشمن همان کآباد ملک از وی خراب
بس دلاور را کزو جوشن شد اندر کین کفن
بس سپهبد را کزو سبلت شد اندر خون خضاب
تو به تنهائی بناوردش چو پوشیدی زره
تار و پود ازهم گسستش چون کتان از ماهتاب
دید اگر بر ابر پرد ابر با قهرت دخان
دید اگر در بحر پوید بحر با تیغت سراب
خیل را گفت الحذر از این دلیر نامجوی
جیش را گفت الفرار از این سوار کامیاب
این یک از سهمت تملق کرد بر کام نهنگ
آن یک از بیمت توسل جست بر چنگ ذئاب
وانکه را اقبال بر ادبار افزود از خرد
یافت اندر التجای رایتت حسن المآب
تو بشکر این ظفر کت رخ نمود از دادگر
مرد خیلانرا زدل بردی بتشریف انقلاب
بندگانرا بذل کردی طوق از درعدن
خواجگانرا بر نهادی تاج از لعل مذاب
در حقیقت ملک اکنون زنده از شمشیر تست
ورنه از اعلام بدوالله اعلم بالصواب
تا نپیچد از جلادت پنجه از ضیغم پلنگ
تا نگیرد در جلالت سبقت از شاهین ذباب
چرخ را با آستانت نسبت تل و دمن
بخت را با پاسبانت الفت دعدو رباب
تا ببوسم آستان خسرو مالک رقاب
باز گفتم نیست گردون را بسوی شاه راه
ماه نو را نیز نی با تیغ شه در جسم تاب
گفتم از خورشید سازم چتر و از کیوان خدم
تا بدین حشمت ز کاخ شاه گردم فیض باب
باز گفتم رای شه خورشید را سازد خجل
بلکه کیوانش قفا خواریست از بواب باب
گفتم از فردوس بزم آرایم از تسنیم می
تا بدین دولت شهم سازد بخدمت انتخاب
باز گفتم دارد از کاخ ملک فردوس رشک
وز جهان بین جام او تسنیم را چشمی پرآب
گفتم از دریا طرازم دست از کان آستین
تا حصول سده شه را نمایم اکستاب
باز گفتم با دلش دریا چو شبنم روز کرد
وز کفش کان را بتن مانند سیماب اضطراب
ای بت ناهید غبغب وی مه مریخ چشم
ای بدندان چون ثریا وی برخ چون آفتاب
این خط اندر عارضت یا هاله بر ماه منیر
این دل اندر سینه ات یا سنگ اندر سیم ناب
هم اساس معجز عیسی ز گفتارت بباد
هم بنای هستی خضر از لب لعلت بر آب
مه بچرخ از پرتو رخسار تو قائم مقام
گل ببا غ از جانب اندام تو نایب مناب
چشم در پوشد بنزد لعلت از هستی عقیق
لب فر و بندد به پیش چشمت از مستی شراب
بر عذار صافت از نرمی نمی پاید نظر
در دهان تنگت از خردی نمیگنجد جواب
ها بکش رطل و بزن بر معنی صورت رقم
ها بزن جام و بکش از صورت معنی نقاب
شاه از من دور نزدیک و منش نزدیک دور
گو چسان شویم زدل آلایش من غاب خاب
گردم ارمیر ملک او را نباشم ازخدم
باشم ارشیر فلک او را نگردم از کلاب
گر روم در کسوت گردون ازو گردون زمین
ور شوم با مکنت قلزم ازو قلزم سراب
گر بتن گردم هزبر از رمح اوگریان هزبر
ور بدل گردم عقاب از تیر او بریان عقاب
لیک این دانم که گر سرمایه سازم مسکنت
خسرو مسکین نوازم ره دهد من کل باب
نا صرالدوله شه جمشید فر سلطان حمید
کآسمان آن دید ازو کز تهمتن افراسیاب
کوس فیروزی شعارش راست نصرت چو بزن
تیغ نصرت اقتدارش راست پیروزی قراب
بخت دشمن را بر ایامش فراوان شکرهاست
پس که از بیداری وی او براحت کرد خواب
حکم او تازان بغبرا همچو وحی ایزدی
سیر او تا زان بگردون چون دعای مستجاب
نی قضا را باثباب قهر او فکر درنگ
نی قدر را با درنگ مهر او ذکر شتاب
ای خدیو پیل کش کز فرت ایرانی سپاه
جمله اندر حمله ناخن برکنند از شیر غاب
گاه رزم و بزم تو نمکین کوه و جوش بحر
موم نزد آتش است و برف پیش آفتاب
چونکه آذربایجان را اوفتاد آذربجان
جز بآب تیغ تو ننشست از وی التهاب
لشکریرا کآمد از موج محیط افزون شکوه
کشتی هر یک شکست از باد گرزت چون حباب
آخر این کافر همان کاسلام خلق از وی تباه
آخر این دشمن همان کآباد ملک از وی خراب
بس دلاور را کزو جوشن شد اندر کین کفن
بس سپهبد را کزو سبلت شد اندر خون خضاب
تو به تنهائی بناوردش چو پوشیدی زره
تار و پود ازهم گسستش چون کتان از ماهتاب
دید اگر بر ابر پرد ابر با قهرت دخان
دید اگر در بحر پوید بحر با تیغت سراب
خیل را گفت الحذر از این دلیر نامجوی
جیش را گفت الفرار از این سوار کامیاب
این یک از سهمت تملق کرد بر کام نهنگ
آن یک از بیمت توسل جست بر چنگ ذئاب
وانکه را اقبال بر ادبار افزود از خرد
یافت اندر التجای رایتت حسن المآب
تو بشکر این ظفر کت رخ نمود از دادگر
مرد خیلانرا زدل بردی بتشریف انقلاب
بندگانرا بذل کردی طوق از درعدن
خواجگانرا بر نهادی تاج از لعل مذاب
در حقیقت ملک اکنون زنده از شمشیر تست
ورنه از اعلام بدوالله اعلم بالصواب
تا نپیچد از جلادت پنجه از ضیغم پلنگ
تا نگیرد در جلالت سبقت از شاهین ذباب
چرخ را با آستانت نسبت تل و دمن
بخت را با پاسبانت الفت دعدو رباب
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - وله
ای ترک جنگ جوی ترامغفر آفتاب
چشمت کشیده تیغ ز ابرو بر آفتاب
ای آفتاب حسن برون نه زحجره پای
تا سر زخاوران نزند دیگر آفتاب
تا لعل لب نگشت عیان زآفتاب تو
باور نشد که باشد کان پرور آفتاب
گاهی فشانده لعل تو از آفتاب در
گاهی نهفته جعد تو در عنبر آفتاب
آنجا کز آفتاب جمال تو پرتویست
از رشک چون هلال شود لاغر آفتاب
بر آفتاب روی تو نتوان نظر نمود
آری بچشم خلق زند نشتر آفتاب
گر آفتاب چهره عابد فریب تست
بس پارسا پرستد چون کافر آفتاب
ای آفتاب من مگرت سوده رخ بپای
کز فخر برسپهر بساید سرآفتاب
خال چو مشک تست برآن آفتاب رو
یا سوی دخت شاه برد مجمرآفتاب
فخر ملوک جان جهان آفتاب ارض
کاندر سرای اوست چو خشت زرآفتاب
از آفتاب قبه خرگاه عفتش
باشد در اکتساب ضو و زیور آفتاب
آنجا که آفتاب عفافش کند جلوس
مانند حلقه است به پشت در آفتاب
ای آفتاب جود که در عرصه وجود
چون تو ندیده ابرسخا گستر آفتاب
کرد آفتاب حسن تو تسخیر بحر و بر
آری کند احاطه به بحر و بر آفتاب
در ظل آفتاب نوال تو خشک و تر
آری دهد ضیاء بخشک و تر آفتاب
تا آفتاب طلعت ترکان خرگهی
تابد چنانکه هر سحر از خاور آفتاب
باد آفتاب دولت تو آن قدر بلند
کز دیدنش کله فتدش از سر آفتاب
چشمت کشیده تیغ ز ابرو بر آفتاب
ای آفتاب حسن برون نه زحجره پای
تا سر زخاوران نزند دیگر آفتاب
تا لعل لب نگشت عیان زآفتاب تو
باور نشد که باشد کان پرور آفتاب
گاهی فشانده لعل تو از آفتاب در
گاهی نهفته جعد تو در عنبر آفتاب
آنجا کز آفتاب جمال تو پرتویست
از رشک چون هلال شود لاغر آفتاب
بر آفتاب روی تو نتوان نظر نمود
آری بچشم خلق زند نشتر آفتاب
گر آفتاب چهره عابد فریب تست
بس پارسا پرستد چون کافر آفتاب
ای آفتاب من مگرت سوده رخ بپای
کز فخر برسپهر بساید سرآفتاب
خال چو مشک تست برآن آفتاب رو
یا سوی دخت شاه برد مجمرآفتاب
فخر ملوک جان جهان آفتاب ارض
کاندر سرای اوست چو خشت زرآفتاب
از آفتاب قبه خرگاه عفتش
باشد در اکتساب ضو و زیور آفتاب
آنجا که آفتاب عفافش کند جلوس
مانند حلقه است به پشت در آفتاب
ای آفتاب جود که در عرصه وجود
چون تو ندیده ابرسخا گستر آفتاب
کرد آفتاب حسن تو تسخیر بحر و بر
آری کند احاطه به بحر و بر آفتاب
در ظل آفتاب نوال تو خشک و تر
آری دهد ضیاء بخشک و تر آفتاب
تا آفتاب طلعت ترکان خرگهی
تابد چنانکه هر سحر از خاور آفتاب
باد آفتاب دولت تو آن قدر بلند
کز دیدنش کله فتدش از سر آفتاب
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - وله
جشن میلاد خداوند سفیران خداست
کشف حق وجد فرق شور قدر سور قضاست
زد بزیر فلک و روی زمین تخت شهی
که فزون تر بشکوه گهر از ارض و سماست
مهی از مکه درخشید که مانند جدی
خال ابروی وی از بهر امم قبله نماست
کو کلیمی که زند نعره رب ارنی
که حق اینک متجلی شده اندر بطحاست
عارضی تافت که با آن ید بیضا موسی
نشناسد بر او دست چپ خویش ز راست
گیتی انباشته از عیش چو باغ مینو است
خاک آموده زاختر چو سپهر میناست
می بسا غرنه و هر سو صنمی عربده جوست
مشک پیدانه و هر لحظه هوا نافه گشاست
ای خرامنده تذروی که سیه طره تست
پر زاغی که دل انگیزتر از فرهماست
بطی از خون حمام آر چو طاووس بکاخ
که دگر بوم محن خفته بمرز عنقاست
دل ارم بزم حرم کفر بغم دین بیغم
می بلب جان بطرب خصم به تب فقر فناست
خضر خط لعبت من ایکه بود چهره تو
خرمنی لاله که پرورده از آب بقاست
پر کن آن جام چو مرآت سکندر که دگر
خاک گیتی همه چون آب خضر عمر فزاست
ترک زمرد خط من ایکه زمر جان لب تو
رنگ یاقوت زخجلت همه چون کاهرباست
رطل الماس نهاد ازمی چون لعل آور
که کنون بحر مشیت زصفا گوهر زاست
از صدف گشت برون در یتیمی که زقدر
قاب قوسین یکی قطره اش از صد دریاست
ای بت صاف ذقن ایکه ترا جای بدن
گنجی از نقره مصقول بزربفت قباست
موی بگشای که آفاق همه غالیه بوست
روی بنمای که از مظهر کل کشف غطاست
می بکش نقل بچش رود بزن عود بسوز
کآسمان راد و زمین شاد و جهان کامرواست
خسروی رفت بر او رنگ نبوت که خلیل
حلقه زن بر در کاشانه او همچو گداست
محرم خلوت معبود محمد که زجود
خوان کونین در ایوان جلالش یغماست
لب جان بخش وی آنگه که در آید بسخن
روح عیسی بصد امیدش ازو چشم شفاست
نزد قدسش که ملک ریزد از او اشک ز رشک
صوم و تسبیح رسل طاعتی از روی ریاست
صالح ارناقه از سنگ بمعجز آورد
هر شتربان زکهین چاکر او از صلحاست
موسی ارجست لقای خضر از بحر علوم
هر شبانی زکمین خادم او خضر لقاست
عرش تا فرش پر از وی بود و از همه سوی
هم بجایست نشان جستن از وهم بیجاست
عجب این نیست که زد خیمه زمعراج بعرش
عجب اینست که چون بارگهش درغبر است
یک فروغ از رخ او بیش بذرات نتافت
گر چه اندر حرم و دیر زمهرش غوغاست
معنی عالم و آدم بجز او نیست ولیک
اختلاف صور از احولی دیده ماست
ای مهین جلوه حق وی که زفر تو کلیم
لن ترانی شنو افتاده بطور سیناست
لعلت از دل بحدیثی ببرد ظلمت شرک
همچو حل کرده یاقوت که تریاک رباست
عزمت ار سرمه کش چشم محالات بود
از دم روح قدس پنجه مریم بحناست
کشتی حلم تو تا لنگر تسلیم فکند
نوح از لاتذرش غرفه طوفان حیاست
پیش حکم تو که با حکم خدا زاده بهم
قدرت لوح و قلم تالی فرعون و عصاست
نزد رای تو که شد مشعله افروز قدم
حشمت کون و مکان ثانی خورشید و سهاست
بندگانت همه مردانه و پاکند ولیک
پاک و مردانه تر از جمله شه دوره ماست
ناصرالدین شه غازی مه افلاک شکوه
که جهان با دل پهناور او تنگ فضاست
آن ظفرمند عدو بند که بر پشت سمند
همچو کوهیست که زین برزده بر باد صباست
نکند بیم زتیغ و نهراسد از تیر
تیر و تیغش بمثل یاسمن و مهرگیاست
بس دلیر است تصور نکند معنی ترس
بل گمانش که چو او هر که بود مردوغاست
آری آنکس که خود از گنج و گهر مستغنی است
به یقینش که چو او در همه کس استغناست
خود پولاد بفرقش چو کلاه تتری است
درع آهن به تنش تالی چینی دیباست
بس بود عشق برزمش همه شب تا بسحر
دیده درخواب که تیغ آخته بر اژدرهاست
از گمان گر بمثل رانده بجابلسا تیر
هدف وی شده هر شیر که درجا بلقاست
ای هنر دوست خدیوی که برغم دشمن
کمترین خا صیت خوی تو عفو است و عطاست
گر برد مژده کس از چونتو خلف سوی بهشت
تاج بر ز آدم و خلخال ستان بر حواست
آن چه گنجی است که از یمن زمانت نفزود
وآن چه رنجیست که از سطوت باس تونکاست
ای خورتخت و مه تاج تو دانی کامروز
زینت تخت سخن حضرت تا ج الشعر است
اگر انصاف بود با سخن دلکش من
نظم مسعود هدر گفته وطواط هباست
لیک فیض توام این زمزمه آموخت بلی
بلبلانرا زگل آرایش در برگ و نواست
تا که در مایه نه مانند خریف است ربیع
تا که در پایه نه با سلطنت صیف شتاست
باد هر فصل زفر خنده زما نت خرم
که جهان کهن از دولت بختت برناست
خواستم گفت که گردون سزدت حاجب بار
عفل فرمود که این دون بود و آن والاست
هان فلک چیست که پا بر سر کوی تو نهد
که بکوی تو دو صد همچو فلک بی سر و پاست
زاشتیاق کف بذل تو همی در معدن
سیم و زر را چونبات از دل و جان نشو ونماست
بدسگال تو چو شامیست که آلوده نخفت
نیکخواه تو چو صبحی است که آسوده نخاست
که دعا کرده به جان تو که از حسن قبول
هر کجا نام تو آید به میان بر تو دعاست
کشف حق وجد فرق شور قدر سور قضاست
زد بزیر فلک و روی زمین تخت شهی
که فزون تر بشکوه گهر از ارض و سماست
مهی از مکه درخشید که مانند جدی
خال ابروی وی از بهر امم قبله نماست
کو کلیمی که زند نعره رب ارنی
که حق اینک متجلی شده اندر بطحاست
عارضی تافت که با آن ید بیضا موسی
نشناسد بر او دست چپ خویش ز راست
گیتی انباشته از عیش چو باغ مینو است
خاک آموده زاختر چو سپهر میناست
می بسا غرنه و هر سو صنمی عربده جوست
مشک پیدانه و هر لحظه هوا نافه گشاست
ای خرامنده تذروی که سیه طره تست
پر زاغی که دل انگیزتر از فرهماست
بطی از خون حمام آر چو طاووس بکاخ
که دگر بوم محن خفته بمرز عنقاست
دل ارم بزم حرم کفر بغم دین بیغم
می بلب جان بطرب خصم به تب فقر فناست
خضر خط لعبت من ایکه بود چهره تو
خرمنی لاله که پرورده از آب بقاست
پر کن آن جام چو مرآت سکندر که دگر
خاک گیتی همه چون آب خضر عمر فزاست
ترک زمرد خط من ایکه زمر جان لب تو
رنگ یاقوت زخجلت همه چون کاهرباست
رطل الماس نهاد ازمی چون لعل آور
که کنون بحر مشیت زصفا گوهر زاست
از صدف گشت برون در یتیمی که زقدر
قاب قوسین یکی قطره اش از صد دریاست
ای بت صاف ذقن ایکه ترا جای بدن
گنجی از نقره مصقول بزربفت قباست
موی بگشای که آفاق همه غالیه بوست
روی بنمای که از مظهر کل کشف غطاست
می بکش نقل بچش رود بزن عود بسوز
کآسمان راد و زمین شاد و جهان کامرواست
خسروی رفت بر او رنگ نبوت که خلیل
حلقه زن بر در کاشانه او همچو گداست
محرم خلوت معبود محمد که زجود
خوان کونین در ایوان جلالش یغماست
لب جان بخش وی آنگه که در آید بسخن
روح عیسی بصد امیدش ازو چشم شفاست
نزد قدسش که ملک ریزد از او اشک ز رشک
صوم و تسبیح رسل طاعتی از روی ریاست
صالح ارناقه از سنگ بمعجز آورد
هر شتربان زکهین چاکر او از صلحاست
موسی ارجست لقای خضر از بحر علوم
هر شبانی زکمین خادم او خضر لقاست
عرش تا فرش پر از وی بود و از همه سوی
هم بجایست نشان جستن از وهم بیجاست
عجب این نیست که زد خیمه زمعراج بعرش
عجب اینست که چون بارگهش درغبر است
یک فروغ از رخ او بیش بذرات نتافت
گر چه اندر حرم و دیر زمهرش غوغاست
معنی عالم و آدم بجز او نیست ولیک
اختلاف صور از احولی دیده ماست
ای مهین جلوه حق وی که زفر تو کلیم
لن ترانی شنو افتاده بطور سیناست
لعلت از دل بحدیثی ببرد ظلمت شرک
همچو حل کرده یاقوت که تریاک رباست
عزمت ار سرمه کش چشم محالات بود
از دم روح قدس پنجه مریم بحناست
کشتی حلم تو تا لنگر تسلیم فکند
نوح از لاتذرش غرفه طوفان حیاست
پیش حکم تو که با حکم خدا زاده بهم
قدرت لوح و قلم تالی فرعون و عصاست
نزد رای تو که شد مشعله افروز قدم
حشمت کون و مکان ثانی خورشید و سهاست
بندگانت همه مردانه و پاکند ولیک
پاک و مردانه تر از جمله شه دوره ماست
ناصرالدین شه غازی مه افلاک شکوه
که جهان با دل پهناور او تنگ فضاست
آن ظفرمند عدو بند که بر پشت سمند
همچو کوهیست که زین برزده بر باد صباست
نکند بیم زتیغ و نهراسد از تیر
تیر و تیغش بمثل یاسمن و مهرگیاست
بس دلیر است تصور نکند معنی ترس
بل گمانش که چو او هر که بود مردوغاست
آری آنکس که خود از گنج و گهر مستغنی است
به یقینش که چو او در همه کس استغناست
خود پولاد بفرقش چو کلاه تتری است
درع آهن به تنش تالی چینی دیباست
بس بود عشق برزمش همه شب تا بسحر
دیده درخواب که تیغ آخته بر اژدرهاست
از گمان گر بمثل رانده بجابلسا تیر
هدف وی شده هر شیر که درجا بلقاست
ای هنر دوست خدیوی که برغم دشمن
کمترین خا صیت خوی تو عفو است و عطاست
گر برد مژده کس از چونتو خلف سوی بهشت
تاج بر ز آدم و خلخال ستان بر حواست
آن چه گنجی است که از یمن زمانت نفزود
وآن چه رنجیست که از سطوت باس تونکاست
ای خورتخت و مه تاج تو دانی کامروز
زینت تخت سخن حضرت تا ج الشعر است
اگر انصاف بود با سخن دلکش من
نظم مسعود هدر گفته وطواط هباست
لیک فیض توام این زمزمه آموخت بلی
بلبلانرا زگل آرایش در برگ و نواست
تا که در مایه نه مانند خریف است ربیع
تا که در پایه نه با سلطنت صیف شتاست
باد هر فصل زفر خنده زما نت خرم
که جهان کهن از دولت بختت برناست
خواستم گفت که گردون سزدت حاجب بار
عفل فرمود که این دون بود و آن والاست
هان فلک چیست که پا بر سر کوی تو نهد
که بکوی تو دو صد همچو فلک بی سر و پاست
زاشتیاق کف بذل تو همی در معدن
سیم و زر را چونبات از دل و جان نشو ونماست
بدسگال تو چو شامیست که آلوده نخفت
نیکخواه تو چو صبحی است که آسوده نخاست
که دعا کرده به جان تو که از حسن قبول
هر کجا نام تو آید به میان بر تو دعاست
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح عصمت کبری صدیقه صغری حضرت معصومه سلام الله علیها
این بارگه که چرخ بر رفعتش گم است
فخر البقاع بقعه معصومه قم است
فخر البقاع نیست که فخرالبقا بود
این بارگه که چرخ بر رفعتش گم است
با خاک درگهش خضر اندرگه نماز
کاری که فرض عین شمارد تیمم است
سنگ حریم او فلک النجم عالم است
ریگ سرای او ملک العرش انجم است
سقای او چو آب زند گرد ساحتش
از رشک با سرشک قرین چشم قلزم است
در التماس بارقه گنبدش هنوز
در طور روح موسوی اندر تکلم است
از رشک خشتهای زراندود او مدام
داغی چو شمس بردل این هفت طارم است
هی پا نهاده زایر او بر پر ملک
بس از ملک بطوف حریمش تهاجم است
حق دارد این مکان زنداردم زلامکان
کو را یگانه گوهر سلطان هستم است
اخت رضا و دختر موسی که حشمتش
مستور از عفاف ز چشم توهم است
هم در حسب بزرگ آب اندر پی آب است
هم در نسب سترگ ام اندر پی ام است
آن کعبه است مرقد فرقد علو او
کز پیل حادثات مصون از تهدم است
یا بضعه البتول و یا محجه الرسول
ای آنکه رتبه تو ورای توهم است
از اشتیاق سجده بر خال چهر تو
آدم هنوز روی دلش سوی گندم است
دانند اگر زآدم و حوا موخرت
من گویمت برآدم و حوا تقدم است
زیرا که جز ثمر نبود مقصد از درخت
و آن شاخ و برگش ار چه بود عود هیزم است
ابلیس را که چنگ ندامت گلو فشرد
بر در گهت امید علاج تندم است
مردم زیارت تو کنند از پی بهشت
وین خود دلیل بر عدم عقل مردم است
زیرا که جز زیارت کویت بهشت نیست
ور هست در بکوی تو آن را تصمم است
با صدق تو صباح دوم را بدون کذب
بر خویش خنده آید و جای تبسم است
کی شبه مریمت کنم از پاک دامنی
کآلوده اش ز نفحه روح القدس کم است
آنجا که عصمت تو زند کوس دور باش
پای وجود روح قدس در عدم گم است
گردون به پیش محمل فرت جنیبتی است
کز آفتاب گوی زرش زیور دم است
ذلی که از پی تو بود به زعزت است
خاری که در ره تو خلد به زقاقم است
ای بانوی حرم سوی جیحون نظاره
کز انقلاب دهر همی در تلاطم است
مویم اگر چه شد بمعاصی سپید لیک
رویم منه سیاه که دور از ترحم است
عمرم چو در مدایح اسلاف تو گذشت
رو بر که آورم گهیم گر تظلم است
خاصه کنون که کربت غربت تنم گداخت
وز تربت توام همه چشم تنعم است
عطف عنان بموطنم آنگونه کن که چرخ
بنیند زمه سمند مرا نعل بر سم است
تا هرچه در خریطه تانیث ها فتد
جایز بر او چو گشت منادا ترخم است
زوار آستان تو را بیند آسمان
کز غیب مژده رضی الله عنکم است
فخر البقاع بقعه معصومه قم است
فخر البقاع نیست که فخرالبقا بود
این بارگه که چرخ بر رفعتش گم است
با خاک درگهش خضر اندرگه نماز
کاری که فرض عین شمارد تیمم است
سنگ حریم او فلک النجم عالم است
ریگ سرای او ملک العرش انجم است
سقای او چو آب زند گرد ساحتش
از رشک با سرشک قرین چشم قلزم است
در التماس بارقه گنبدش هنوز
در طور روح موسوی اندر تکلم است
از رشک خشتهای زراندود او مدام
داغی چو شمس بردل این هفت طارم است
هی پا نهاده زایر او بر پر ملک
بس از ملک بطوف حریمش تهاجم است
حق دارد این مکان زنداردم زلامکان
کو را یگانه گوهر سلطان هستم است
اخت رضا و دختر موسی که حشمتش
مستور از عفاف ز چشم توهم است
هم در حسب بزرگ آب اندر پی آب است
هم در نسب سترگ ام اندر پی ام است
آن کعبه است مرقد فرقد علو او
کز پیل حادثات مصون از تهدم است
یا بضعه البتول و یا محجه الرسول
ای آنکه رتبه تو ورای توهم است
از اشتیاق سجده بر خال چهر تو
آدم هنوز روی دلش سوی گندم است
دانند اگر زآدم و حوا موخرت
من گویمت برآدم و حوا تقدم است
زیرا که جز ثمر نبود مقصد از درخت
و آن شاخ و برگش ار چه بود عود هیزم است
ابلیس را که چنگ ندامت گلو فشرد
بر در گهت امید علاج تندم است
مردم زیارت تو کنند از پی بهشت
وین خود دلیل بر عدم عقل مردم است
زیرا که جز زیارت کویت بهشت نیست
ور هست در بکوی تو آن را تصمم است
با صدق تو صباح دوم را بدون کذب
بر خویش خنده آید و جای تبسم است
کی شبه مریمت کنم از پاک دامنی
کآلوده اش ز نفحه روح القدس کم است
آنجا که عصمت تو زند کوس دور باش
پای وجود روح قدس در عدم گم است
گردون به پیش محمل فرت جنیبتی است
کز آفتاب گوی زرش زیور دم است
ذلی که از پی تو بود به زعزت است
خاری که در ره تو خلد به زقاقم است
ای بانوی حرم سوی جیحون نظاره
کز انقلاب دهر همی در تلاطم است
مویم اگر چه شد بمعاصی سپید لیک
رویم منه سیاه که دور از ترحم است
عمرم چو در مدایح اسلاف تو گذشت
رو بر که آورم گهیم گر تظلم است
خاصه کنون که کربت غربت تنم گداخت
وز تربت توام همه چشم تنعم است
عطف عنان بموطنم آنگونه کن که چرخ
بنیند زمه سمند مرا نعل بر سم است
تا هرچه در خریطه تانیث ها فتد
جایز بر او چو گشت منادا ترخم است
زوار آستان تو را بیند آسمان
کز غیب مژده رضی الله عنکم است
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۵ - در مدح کنزالامجاد و فخرالاوتاد مروج الادباء آقا علی آقا زید عزه
بسکه شیرین حرکات آن پسر سیمبر است
پای تا سر همه قند است و سراپا شکر است
گنجی از نقره نهان کرده به پیراهن خویش
بنگرید آن پسر از حسن عجب معتبر است
برکمر تازده آن موی میان دست غرور
هر کرا دست بود از غم او بر کمر است
تازه رخساره تر از لاله نباشد در باغ
گل رخسار وی از لاله بسی تازه تر است
بشکفد لاله و پژمرده شود دیگر روز
گل او تازه بهر روز ز روز دگر است
خطر عشق ورا بین که مرا در پی او
پای اندر گل وگل بر سر و سر در خطر است
از زبر تا که بریز آمده زلف کج او
خانه فکرتم از وی همه زیر و زبر است
بشر این گونه ندیدم بلباس ملکی
او همانا ملک اندر بلباس بشراست
تیر مژگان ورا دیده عشاق هدف
تیغ ابروی ورا سینه رندان سپر است
لیک صد حیف که آن خوب رخ از بدخوئی
در عیان همچو بهشت و بنهان چون سقر است
خاصه اکنون که رسد موکب نوروز از راه
وین کهن دهر پی رنگی و بوئی دگر است
طفلها بینی با جامه الوان و حریر
راست چون نغز معانی که به نیکو صور است
پیرها یابی اندر قصب تازه نورد
راست چون عقل که از جیب جنون جلوه گر است
گیرم ابنا زمان ازهم تقلید کنند
هر درختی نگری رخت نوش زیب براست
لعبت سرو قدم نیز زمن خواهد رخت
کادمی را نتوان گفت که کم از شجر است
هم دلش در طلب تخت مرصع پایه
هم سرش در هوس تاج مشعشع گهر است
کرته گر جوید زآن برد که اندر یمن است
جامه گر خواهد زآن دیبه که در شوشتر است
وعده ها داده ام او را بدروغ از پی آن
کز من ار پای کشد خاک جهانم بسراست
گاه گویم که در این سال نو و جشن کهن
مرقبایت را خور ابره و مه آستر است
گاه گویم که دراین جشن جم و عید عجم
کفش و دستار تو آراسته از سیم و زر است
ولی اینگونه مواعید من او را در عید
زاعتمادی است که بر خواجه نیکو سیر است
علی آقای فلک فر ملک العرش هنر
که جهان در نظر همت او مختصر است
دهر را پایه او منتی از ذوالمنن است
خلق را سایه او نعمتی از دادگر است
همچو برجیس در اصناف ملل مستعد است
همچو خورشید در اکناف دول مشتهر است
آنچه یکروزه کند خرج مساکین کف او
دخل صد سال سلاطین فلک فال و فر است
چون بنالد بفزونی برابناء ملوک
کش چو رکن الامرا ایده الله پدر است
حاجی اسماعیل آن پیر جوان بخت کز او
نخل آمال امم را بموائد ثمر است
یزد را مظهر سلمان بود آن زبده فارس
که زخیرش دل هر طایفه ایمن ز شر است
اندر آن ملک که دانائی او عقده گشاست
آنچه خیزد ز میان حکم قضا و قدر است
واندر آن مرز که آگاهی او کار نماست
آنچه آید بزبان مژده فتح وظفر است
صاحبا هیچ نپرسی که بجیحون چه رسد
اندر این بوم که هر مفتخوری مفتخر است
اهل فهمش دو سه مخمور سری (؟) از تلبیس
اهل ذوقش دو سه واپو کشی بی بصر است
مرمرا نیز ازین فرقه بی شور و شعور
شهد سم عیش ستم بلکه تبر زد تبر است
می انگور چو هست ازنی وافور چه سود
مرد تا کم نه ز تریاک کزو جان کدر است
هم مگر گنج نوالت بردم رنج ملال
ورنه هر مویم از این قوم بتن نیشتر است
تاکه پاینده زتاثیر نجوم است ارکان
تا که تابنده براطباق فلک ماه و خور است
قایم محفل تو هر که بدولت مشهور
زیور حضرت تو هر چه به نیکی سمر است
پای تا سر همه قند است و سراپا شکر است
گنجی از نقره نهان کرده به پیراهن خویش
بنگرید آن پسر از حسن عجب معتبر است
برکمر تازده آن موی میان دست غرور
هر کرا دست بود از غم او بر کمر است
تازه رخساره تر از لاله نباشد در باغ
گل رخسار وی از لاله بسی تازه تر است
بشکفد لاله و پژمرده شود دیگر روز
گل او تازه بهر روز ز روز دگر است
خطر عشق ورا بین که مرا در پی او
پای اندر گل وگل بر سر و سر در خطر است
از زبر تا که بریز آمده زلف کج او
خانه فکرتم از وی همه زیر و زبر است
بشر این گونه ندیدم بلباس ملکی
او همانا ملک اندر بلباس بشراست
تیر مژگان ورا دیده عشاق هدف
تیغ ابروی ورا سینه رندان سپر است
لیک صد حیف که آن خوب رخ از بدخوئی
در عیان همچو بهشت و بنهان چون سقر است
خاصه اکنون که رسد موکب نوروز از راه
وین کهن دهر پی رنگی و بوئی دگر است
طفلها بینی با جامه الوان و حریر
راست چون نغز معانی که به نیکو صور است
پیرها یابی اندر قصب تازه نورد
راست چون عقل که از جیب جنون جلوه گر است
گیرم ابنا زمان ازهم تقلید کنند
هر درختی نگری رخت نوش زیب براست
لعبت سرو قدم نیز زمن خواهد رخت
کادمی را نتوان گفت که کم از شجر است
هم دلش در طلب تخت مرصع پایه
هم سرش در هوس تاج مشعشع گهر است
کرته گر جوید زآن برد که اندر یمن است
جامه گر خواهد زآن دیبه که در شوشتر است
وعده ها داده ام او را بدروغ از پی آن
کز من ار پای کشد خاک جهانم بسراست
گاه گویم که در این سال نو و جشن کهن
مرقبایت را خور ابره و مه آستر است
گاه گویم که دراین جشن جم و عید عجم
کفش و دستار تو آراسته از سیم و زر است
ولی اینگونه مواعید من او را در عید
زاعتمادی است که بر خواجه نیکو سیر است
علی آقای فلک فر ملک العرش هنر
که جهان در نظر همت او مختصر است
دهر را پایه او منتی از ذوالمنن است
خلق را سایه او نعمتی از دادگر است
همچو برجیس در اصناف ملل مستعد است
همچو خورشید در اکناف دول مشتهر است
آنچه یکروزه کند خرج مساکین کف او
دخل صد سال سلاطین فلک فال و فر است
چون بنالد بفزونی برابناء ملوک
کش چو رکن الامرا ایده الله پدر است
حاجی اسماعیل آن پیر جوان بخت کز او
نخل آمال امم را بموائد ثمر است
یزد را مظهر سلمان بود آن زبده فارس
که زخیرش دل هر طایفه ایمن ز شر است
اندر آن ملک که دانائی او عقده گشاست
آنچه خیزد ز میان حکم قضا و قدر است
واندر آن مرز که آگاهی او کار نماست
آنچه آید بزبان مژده فتح وظفر است
صاحبا هیچ نپرسی که بجیحون چه رسد
اندر این بوم که هر مفتخوری مفتخر است
اهل فهمش دو سه مخمور سری (؟) از تلبیس
اهل ذوقش دو سه واپو کشی بی بصر است
مرمرا نیز ازین فرقه بی شور و شعور
شهد سم عیش ستم بلکه تبر زد تبر است
می انگور چو هست ازنی وافور چه سود
مرد تا کم نه ز تریاک کزو جان کدر است
هم مگر گنج نوالت بردم رنج ملال
ورنه هر مویم از این قوم بتن نیشتر است
تاکه پاینده زتاثیر نجوم است ارکان
تا که تابنده براطباق فلک ماه و خور است
قایم محفل تو هر که بدولت مشهور
زیور حضرت تو هر چه به نیکی سمر است