عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
محمود شبستری : کنز الحقایق
در حسب حال و ختم کتاب گوید
سخن در سینه زین بسیار دارم
نمی‌گویم که عمری کار دارم
چو در کار است با گفتار کردار
پی کردار کرد و ترک گفتار
نه گفتار است تنها جمله کارم
که از کردار دارم هرچه دارم
برای غیر این گفتار بوده است
وگرنه کار من کردار بوده است
بگویم چیست کارم ترک دنیا
بگویم چیست بارم میل عقبی
گرفتم ترک دنیا کارم این بود
ببستم بار عقبی بارم این بود
ز دنیا و ز عقبی گشتم آزاد
سر و کارم کنون با دوست افتاد
ازین پس کار من یکتاست با دوست
یکی باید دوئی آنجا نه نیکوست
بر این معنی سخن را ختم کردم
که ختم است این سخن بر من که مردم
چنان مردی که الحق مرد باشد
که از عقبی و دنیا فرد باشد
تو هم گر وارهی همدرد گردی
یقین دانم به معنی مرد گردی
اگر ار خلق بُرّی با خود آئی
ز خود بًرّی از آن پس با خدائی
برای دوست کم کن دشمنی را
به حق دوستی بفکن منی را
مجو از بهر نفس خود مرادش
که گردد از مراد افزون عنادش
ولی چون کم شود از دل مرادت
کند در نامرادی دوست شادت
مریدی هست میلش سوی دنیا
مریدی هست میلش سوی عقبی
ارادت بعد از این بر سوی حق کن
مریدی گر کنی بر این نسق کن
اگر مردی ز خود گردی تو بیزار
به مردی روی خود سوی خدا آر
چه می‌خواهی بری در معرفت گوی
خدا بین و خدا دان و خدا گوی
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ اشعار ترکی
بلالی باش
یار گونومی گؤی اسگییه توتدو کی دور منی بوشا
جوتچو گؤروبسه ن اؤکوزه اؤکوز قویوب بیزوو قوشا ؟
سن اللینی کئچیب یاشین ، من بیر اوتوز یاشیندا قیز
سؤیله گؤروم اوتوز یاشین نه نیسبتی اللی یاشا ؟
سن یئره قویدون باشیوی من باشیما نه داش سالیم ؟
بلکه من آرتیق یاشادیم نئیله مه لی ؟ دئدیم یاشا
بیرده بلالی باش نچون یانینا سوپورگه باغلاسین؟
بؤرکو باشا قویان گرک بؤرکونه ده بیر یاراشا
بیرده کبین کسیلمه میش سن منه بیر سؤز دئمه دین
یوخسا جهازیمدا گرک گلئیدی بیر حوققا ماشا
دئدیم : قضا گلیب تاپیب ، بیر ایشیدی اولوب کئچیب
قوربانام اول آلا گؤزه ، حئیرانان اول قلم قاشا
منکی اؤزومده بیر گوناه گؤرمه ییرم ، چاره ندیر ؟
پیس بشرین قایداسی دیر ، یاخشی نی گؤرسه دولاشا
دوستا مروت ائتمه لی دوشمه نیله کئچینمه لی
قایدا بودیر ، حئیف دئگیل بشر یولون آشیب چاشا ؟
من ده سنین دای اوغلونام سن ده منیم بی بیم قیزی
گؤنول باخیرسا گونه شه ، گؤزده گرک بیر قاماشا
ایندی بیزیم مارال کیمی ، اوچ بالامیز واردی ، گرک
آتا – آنا ساواشسادا ، بونلارا خاطیر باریشا
هر کیشی یه عیالی دا ، اؤز جانی تک هؤروکلنیب
هدیه ده اولماز ائله سین عیالی قارداش قارداشا
بو دونیا بیر یول کیمی دیر ، بیز آخرت مسافیری
کجاوه ده هاماش گرک اؤز هاماشینان یاناشا
آخیرتی اولانلارین ، دونیاسی غم سیز اولمویوب
سئل دی گله ر آخار کئچر ، آمما گرک آشیب – داشا
مثل دی : « یئر کی برک اولور ، اؤکوز اؤکوزدن اینجییور »
هی دارتیلیر ایپین قیرا ، یولداشیلا بیر ساواشا
بیزیم ده روزیگاریمیز یامان دی ، بیزده عیب یوخ
بلکه وظیفه دیر بشر قونشولاریلان قونوشا
حق حیات یوخ داها بیزلره ، چوخ بؤیوک باشی
زندانیمیزدا حققیمیز ، بیر باجا تاپساق ، تاماشا
آمما اونون شماتتی آللاها خوش گلمیوبن
گئتدی منیم حیاتیمی ووردی داشا چیخدی باشا
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ اشعار ترکی
آغیز یِئمیشی
بیر گون آغیز قالار بوش
بیر گون دُولی داد اُولار
گون وارکی هئچ زاد اولماز
گون وارکی هر زاد اولار
بختین دورا باخارسان
یادیار قوهوم قارداشدی
آمما بختین یاتاندا
قوهوم قارداش یاد اولار
چالیش آدین گلنده
رحمت اوخونسون سنه
دونیادا سندن قالان
آخیردا بیر آد اولار
گُوردون ایشین اَگیلدی
دورما ،اَکیل،گؤزدَن ایت
دوستون گؤره ر داریخار
دوشمن گؤره ر شاد اولار
شهریار (سید محمدحسین بهجت تبریزی) : گزیدهٔ اشعار ترکی
الله بویاغی
ایسلام اویاتدی خالق باشین قاوزایان قاچیر
شیطان باجارمادی کی , یاتانلار اویانماسین
هر رنگی آت , فقط بویان الله بویاغینا
هر آلدادان بویاقلارا قلبین بویانماسین
خالقین گؤزون اویاردی شاهین میر غضبلری
قوی بیر اویولسون اوز گؤزو تا گؤز اویانماسین
تبلیغ او پایده گرک اولسون کی موددی
بیر نقطه سینده ضعفینه بارماق قویانماسین
الفازی مؤحکم ائتملی معنانی چوخ لطیف
سؤزلر گرک سوغاندیسا , هر کس سویانماسین
...
اما زحمت ایله هوشلانان اولسا , اویانماسین
آغزیندا دادلی سؤزلریوی سن ده (شهریار)
ائیله پیشیر کی , خالق دادیندان دویانماسین
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
در ستایش دین گوید
دل از دین نشاید که ویران بود
که ویران زمین جای دیوان بود
نگه دار دین آشکار و نهان
که دین است بنیان هر دو جهان
پناه روانست دین و نهاد
کلید بهشت و ترازوی داد
در رستگاری ورا از خدای
ره توبه و توشهٔ آن سرای
ز دیو ایمنی وز فرشته نوید
ز دوزخ گذار و به فردوس امید
رهانندهٔ روز شمار از گداز
دهنده به پل چینود جواز
چراغیست در پیش چشم خرد
که دل ره به نورش به یزدان برد
روان راست نوحله ای از بهشت
که هرگز نه فرسوده گردد نه زشت
ره دین گرد هرکه دانا بود
به دهر آن گراید که کانا بود
جهان را نه بهر بیهده کرده اند
ترا نز پی بازی آورده اند
سخن های ایزد نباشد گزاف
ره دهریان دور بفکن ملاف
بدان کز چه بُد کاین جهان آفرید
همان چون شب و روز کردش پدید
چرا باز تیره کند ماه وتیر
زمین در نوردد چو نامه دبیر
دم صور بشناس و انگیختن
روان ها به تن ها برآمیختن
همان کشتن مرگ روز شمار
زمین را که سازد به دل کردگار
زمان چیست بنگر چرا سال گشت
الف نقطه چون بود و چون دال گشت
تن و جان چرا سازگار آمدند
چه افتاد تا هر دو یار آمدند
همه هست در دین و زینسان بسست
ولیک آگه از کارشان کو کسست
اگر کژ و گر راست پوینده اند
همه کس ره راست جوینده اند
ولیکن درست آوریدن بجای
مر آن را نماید که خواهد خدای
ره دین بپای آر خود چون سزاست
که گیتی به دین آفریدست راست
همه گیتی از دیو پر لشکرند
ستمکاره تر هر یک از دیگرند
اگر نیستی بندشان داد و دین
ربودی همی این از آن آن ازین
به یزدان به دین ره توان یافتن
که کفرست از و روی تافتن
بد ونیک را هر دو پاداشنست
خنک آنک جانش از خرد روشنست
ازین پس پیمبر نباشد دگر
به آخر زمان مهدی آید به در
بگیرد خط و نامهٔ کردگار
کند راز پیغمبران آشکار
ز کوچک جهان راز دین بزرگ
گشاید خورد آب با میش گرگ
بدارد جهان بر یکی دین پاک
برآرد ز دجال و خیلش هلاک
همان آب گویند کآید پدید
دَرِ توبه را گم بباشد کلید
رسد ز آسمان هر پیمبر فراز
شوند از پس مهدی اندر نماز
سوی خاور آید پدید آفتاب
هم آتش کند جوش طوفان چو آب
از آن پس شگفت دگرگونه گون
بس افتد جهاندار داند که چون
تو آنچ از پیمبر رسیدت به گوش
به فرمان بجای آر آنرا بکوش
بر اسپ گمان از ره بیش و کم
مشو کت به دوزخ برد با فدم
به دست آور از آب حیوان نشان
بخور زو و پس شادزی جاودان
سر هر دوره راست کن چپ و راست
از آن ترس کآنجا نهیب و بلاست
وز آن بانگ کآید در آن رهگذار
که ره دین مراین را، آن را بدار
نشین راست با هرکس و راست خیز
مگر رسته گردی گه رستخیز
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
در ستایش مردم گوید
کنون زین پس از مردم آرم سخن
که گیتی تمام اوست ز آغاز و بن
به گیتی درون جانور گونه گون
بسند از گمان وز شمردن فزون
ولیک از همه مردم آمد پسند
که مردم گشادست و ایشان به بند
خرد جانور به ز مردم ندید
که مردم تواند به یزدان رسید
زمین ایزد از مردم آراستست
جهان کردن از بهر او خواستست
به مردم فرستاد پیغام خویش
زگیتی ورا خواند هم نام خویش
بدو داد شاهی ز روی هنر
بدین بیکران گونه گون جانور
که گر کشتن ار کارش آید هوا
بدیشان کند هرچه باشد روا
ز مردم بدان راستی خواستست
که هر جانور کژ و او راستست
همه نیکوی ها به مردم نکوست
ز یزدان تمام آفرینش بدوست
سپهریست نو پرستاره بپای
جهانیست کوچک رونده ز جای
چو گنجیست در خوبتر پیکری
درو ایزدی گوهر از هر دری
مرین گنج را هرکه یابد کلید
در راز یزدانش آید پدید
ببیند ز اندک سرشت آب و خاک
دو گیتی نگاریده یزدان پاک
یکی دیدنی روی و فرسودنی
نهان دیگر و جاودان بودنی
دلت را همی گر شگفت آید این
به چشم خرد خویشتن را ببین
تنت آینه ساز و هر دو جهان
ببین اندر و آشکار و نهان
هر آلت که باید بدادست نیز
بهانه بر ایزد نماندست چیز
یکی موی از این کم نباید همی
وگر باشد افزون نشاید همی
گر از ما بدی خواهش آراستن
که دانستی از وی چنین خواستن
بر آن آفرین کن که این کار اوست
نکوتر ز هرچیز کردار اوست
ببین وبدان کز کجا آمدی
کجا رفت باید چو ز ایدر شدی
چرا این پیام و نشان از خدای
چه بایست چندین ره رهنمای
همه با تو هست ار بجوییش باز
نباید کسی تا گشایدت راز
ازین بیش چیزی نیارمت گفت
بس این گر دلت با خرد هست جفت
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
در صفت جان و تن گوید
چنین دان که جان برترین گوهر است
نه زین گیتی از گیتی دیگرست
درفشنده شمعیست این جان پاک
فتاده درین ژرف جای مغاک
یکی نور بنیاد تابندگی
پدید آر بیداری و زندگی
نه آرام جوی و نه جنبش پذیر
نه از جای بیرون و نه جای گیر
سپهر و زمین بستهٔ بند اوست
جهان ایستاده به پیوند اوست
نهان از نگارست لیک آشکار
همی برگرد گونه گونه نگار
کند در نهان هرچه رأی آیدش
رسد بی زمان هرکجا شایدش
ببیندت و دیدن ورا روی نیست
کشد کوه و همسنگ یک موی نیست
تن او را به کردار جامه است راست
که گر بفکند ور بپوشد رواست
به جان بین گرامی تن خویشتن
چو جامه که باشد گرامی به تن
تنت خانه ای دان به باغی درون
چراغش روان زندگانی ستون
فروهشته زین خانه زنجیر چار
چراغ اندر او بسته قندیل وار
هر آن گه که زنجیر شد سست بند
زهر گوشه ناگه بخیزد گزند
شود خانه ویران و پژمرده باغ
بیفتد ستون و بمیرد چراغ
از آن پس چو پیکر به گوهر سپرد
همان پیشش آید کز ایدر ببرد
چو دریاست گیتی تن او را کنار
بر این ژرف دریاست جان را گذار
به رفتن رهش نیست زی جای خویش
مگر کشتی و توشه سازد ز پیش
تو کشتیش دین و دهش توشه دان
ره راست باد و خرد بادبان
و گرنه بدان سر نداند رسید
در این ژرف دریا شود ناپدید
گرت جان گرامیست پس داد کن
ز یزدان و پادافرهش یاد کن
ز تو هرچه نتوانی ایزد نخواست
تو آن کن که فرمودت از راه راست
مپندار جان را که گردد نچیز
که هرگز نچیز او نگردد بنیز
تباهی به چیزی رسد ناگزیر
که باشد به گوهر تباهی پذیر
سخنگوی جان جاودان بودنیست
نه گیرد تباهی نه فرسودنیست
از این دو برون نیستش سرنبشت
اگر دوزخ جاودان گر بهشت
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
در سبب گفتن قصه گوید
یکی کار جستم همی ارجمند
که نامم شود زو به گیتی بلند
اگر نامهٔ رفتنم را نوید
دهند این دو پیک سیاه و سپید
به رفتن بود خوش دل شاد من
به نیکی کند هرکسی یاد من
مهی بُد سر داد و بنیاد دین
گرانمایه دستور شاه زمین
محمّد مه جود و چرخ هنر
سمعیل حصّی مر او را پدر
ردی دانش آرای یزدان پرست
زمین حلم و دریا دل و راد دست
ز چرخ روان تا بر تیره خاک
چه و چون گیتی بدانسته پاک
خوی نیک و خوبی و فرزانگی
ره رادی و رأی مردانگی
نکوبختی و دانش و کلک وتیغ
خدا ایچ ناداشته زو دریغ
برادرش والا براهیم راد
گزین جهان گرد مهترنژاد
خنیده به کلک و ستوده به تیر
بدین گنج بخش و بدان شهر گیر
دو پرورده شاه بدخواه سوز
یکی داد و ورز و یکی دین فروز
جهان را چو دو دیدهٔ روزگار
زمان را چو دو دست فرمانگزار
ز هرکس فزون جاهشان نزد شاه
گذشته درفش مهیشان ز ماه
به بگماز یک روز نزدیک خویش
مرا هر دو مهتر نشاندند پیش
بسی یاد نام نکو رانده شد
بسی دفتر باستان خوانده شد
ز هر گونه رأیی فکندند بن
پس آن گه گشادند بند سخن
که فردوسی طوسی پاک مغز
بدادست داد سخن های نغز
به شهنامه گیتی بیاراستست
بدان نامه نام نکو خواستست
تو همشهری او را و هم پیشه ای
هم اندر سخن چابک اندیشه ای
بدان همره از نامهٔ باستان
به شعر آر خرّم یکی داستان
بسا نامداران که بردند رنج
نهانی نهادند هر جای گنج
سرانجام رفتند و بگذاشتند
نه زیشان کسی بهره برداشتند
تو زین داستان گنجی اندر جهان
بمانی که هرگز نگردد کمی
همش هرکسی یابد از آدمی
هم از برگرفتن نگیرد کمی
بُوی مانده فرزند ایدر بجای
که همواره نام تو ماند بپای
ز دانش یکی خرم نهی
که از میوه هرگز نگردد تهی
جهان جاودانه نماند به کس
بهین چیز از و نیک نامست و بس
کنون کان یاقوت دانش بکن
ز دریای اندیشه دُر دَر فکن
خرد آتش تیز و دل بوته ساز
سخن زرِّ کن پاک بر هم گداز
پس این زر و این گوهران بار کن
در این گنج یکباره انبار کن
زکس یاد این گنج بر دل میار
جز از شاه ارّانی شهریار
مجوی اندرین کار جز کام اوی
منه مُهر بر وی به جز نام اوی
که تا جایگه یافتی نخجوان
بدین شاه شد بخت پیرت جوان
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
در مردانگی گرشاسب گوید
ز کردار گرشاسب اندر جهان
یکی نامه بُد یادگار از مهان
پر از دانش و پند آموزگار
هم از راز چرخ و هم از روزگار
ز فرهنگ و نیرنگ و داد و ستم
ز خوبّی و زشتیّ و شادّی و غم
ز نخجیر و گردنفرازی و رزم
ز مهر دل وکین و شادی و بزم
که چون خوانی از هر دری اندکی
بسی دانش افزاید از هر یکی
ز رستم سخن چند خواهی شنود
گمانی که چون او به مردی نبود
اگر رزم گرشاسب یاد آوری
همه رزم رستم به باد آوری
همان بود رستم که دیو نژند
ببردش به ابر و به دریا فکند
سُته شد ز هومان به گرز گران
زدش دشتبانی به مازندران
زبون کردش اسپندیار دلیر
به کشتیش آورد سهراب زیر
سپهدار گرشاسب تا زنده بود
نه کردش زبون کس ، نه افکنده بود
به هند و به روم و به چین از نبرد
بکرد آنچه دستان و رستم نکرد
نه ببر و نه گرگ آمد از وی رها
نه شیر و نه دیو و نه نر اژدها
به جنگ ار سوار ار پیاده بدی
جهان از یلان دشت ساده بدی
سپردی به هنگام که مال میل
فکندی به کشتی و کوپال پیل
به شهنامه فردوسی نغزگوی
که از پیش گویندگان برد گوی
بسی یاد رزم یلان کرده بود
ازین داستان یاد ناورده بود
نهالی بُد این رُسته هم زان درخت
شده خشک و بی بار و پژمرده سخت
من اکنون ز طبعم بهار آورم
مراین شاخ نو را به بار آورم
به باد هنر گل کفانم بر اوی
ز ابر سخن دُر فشانم بر اوی
برش میوهٔ دانش آرم برون
کنم آفرین شهنشه فزون
بسازم یکی بوستان چون بهشت
که خندد ز خوشی چو اردیبهشت
گلش سربه سر درّ گویا بود
درخت و گیا مشک بویا بود
بتستانی آرایم از خوش سخن
که هرگز نگارش نگردد کهن
بتش از خردزاده و جان پاک
ز دانش سرشته نه از آب و خاک
ببافم یکی دیبهٔ شاهوار
ز معنیش رنگ و ز دانش نگار
ز جان آورم تار و پودش فراز
کنم خسروی را برو بر طراز
مرا جز سخن ساختن کار نیست
سخن هست لیکن خریدار نیست
ز رادان همی شاه ماندست و بس
خریدار از او بهترم نیست کس
که همواره من بنده را شاد داشت
سرم را زهم پیشگان بر فراشت
دبیر وی آورد زی من پیام
گزین دهخدا لولوی نیکنام
که گوید همی شاه فرهنگ جوی
به نام من این نامه را بازگوی
اگر زانکه فردوسی این را نگفت
تو با گفتهٔ خویش گردانش جفت
دو گویا چنین خواست تا شد ز طوس
چنان شد نگویی تو باشد فسوس
کنون گر سپهرم نسازد کمین
بگویم به فرمان شاهِ زمین
کز او نام را خوب کاری بود
ز من در جهان یادگاری بود
ز بهتر سخن نیست پاینده تر
وز او خوشتر و دل فزاینده تر
سخن همچو جان ز آن نگردد کهن
که فرزند جانست شیرین سخن
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
ملامت کردن پدر دختر خویش را
چنان تند و خودکام گشتی که هیچ
به کاری در از من نخواهی بسیچ
ز سر تاج فرهنگ بفکنده ای
ز تن جامهٔ شرم برکنده ای
نگویی مرا کز چه این روزگار
گریزانی از من چو کاهل ز کار
دو چشم ترا دیدنم سرمه بود
کنون از چه گشتست آن سرمه دود
گمانی که رازت ندانم همی
ز چهرت چو نامه بخوانم همی
زبانت ار چه پوشندهٔ راز تست
همی رنگ چهرت بگوید درست
رخت پیش بُد چون یکی گلستان
در آن گلستان هر گلی دلستان
کنون سوسنت دردمندی گرفت
گلت ریخت ، لاله نژندی گرفت
بهاری بُدی چون نگار بهشت
نمانی کنون جز به پژمرده کِشت
ز خورشید رویت بُد آن گه فزون
فروغ چراغی نداری کنون
نه آنی که بودی اگرچه تویی
که آن گه یکی بودی اکنون دویی
ز مردان ازین پیش ننگ آمدت
ز بودن بود مرد ار به جنگ آمدت
پس پرده گشتی چنین پرفسوس
نه آگه من از کار و ، تو نوعروس
نگویی تو را جفت در خانه کیست
پس پرده این مرد بیگانه کیست
چو دختر شود بد، بیفتد ز راه
نداند ورا داشت مادر نگاه
چنین گفت دانا که دختر مباد
چو باشد، به جز خاکش افسر مباد
به نزد پدر دختر ار چند دوست
بتر دشمن و مهترین ننگش اوست
پریرخ بغلتید در پیش شاه
به خاک از سر سرو بر سود ماه
چنین گفت کای بخت پیشت رهی
تو دانی که ناید ز من بی رهی
اگر بزم، اگر ساز جنگ آورم
نه آنم که بر دوده ننگ آورم
مرا داده بودی تو فرمان ز پیش
که آن را که خواهم کنم جفت خویش
کنون جفتم آن شاه نیک اخترست
که از هر شه اندر جهان بهترست
همه کار جم یاد کرد آنچه بود
چو بشنید ازو شاه شادی نمود
بدو گفت خوش مژده ای دادیم
ز شادی دری تازه بگشادیم
ز تو بود فرخ مرا تاج و تخت
ز تست اینکه جم را به من داد بخت
کنون بر هیون بسته او را به گاه
فرستم به درگاه ضحاک شاه
که گفتست هر ک آرد او را به بند
به گنج و به کشور کنمش ارجمند
ز جان دختر امید دل بر گرفت
به پیش پدر زاری اندرگرفت
دو مشکین کمان از شکن کرد پر
ببارید صد نوک پیکان ز دُر
مشو، گفت در خون شاهی چنین
که بدنام گردی برآیی ز دین
هم از خونش تا جاودان کین بود
هم از هرکسی بر تو نفرین بود
گرت سوی نخچیر کردن هواست
هم از خانه نخچیر نکنی رواست
بترس از خداوند جان و روان
که هست او توانا و ما ناتوان
گر ایدر نگیردت فرجام کار
بگیرد به پاداش روز شمار
بدی گرچه کردن توان با کسی
چو نیکی کنی بهتر آید بسی
اگرچند بدخواه کشتن نکوست
از آن کشتن آن به که گرددت دوست
گر او را جدا کرد خواهی ز من
نخستین سر من جدا کن ز تن
بگفت این و شد با غریو و غرنگ
به لؤلؤ ز لاله همی شست رنگ
روان پدر سوخت بر وی به مهر
به چهرش بر از مهر برسود چهر
مبر، گفت غم کان کنم کت هواست
به هر روی فرمان و رایت رواست
ز بهر جم از جان و شاهی و گنج
برای تو بدهم ندارم به رنج
تو رو زو ره پوزش من بجوی
که فردا من آیم به گه نزد اوی
بشد دلبر و شاه را مژده داد
شد ایمن جم و بود تا بامداد
سپهر آتش روز چون برفروخت
درو خویشتن شب چو هندو بسوخت
بیامد بَر جم شه سرفراز
ز دور آفرین کرد و بردش نماز
لبت گفت جاوید پرخنده باد
درین خانه بودنت فرخنده باد
چو خورشید بی کاست بادی و راست
بداندیش چون ماه بگرفته کاست
بر آمد جم از جای و بنواختش
به اندازه بستود و بنشاختش
به بهبود برگفت بر من گمان
گرت نابیوس آمدم میهمان
بود نام نیک و سرافراشتن
ز ناخوانده مهمان نکو داشتن
همی تا توان راه نیکی سپر
که نیکی بود مر بدی را سپر
همی خوب کاریست نیکی به جای
که سودست بر وی به هر دو سرای
ازین پس دهد بوسه ماه افسرت
هم از گوهر من بود گوهرت
بود نامداری دلیر و سترگ
وزین تخمه خیزد نژادی بزرگ
به پنجم پسر باز گرد اوژنی
بود اژدهاکش هژبر افکنی
که جوشنش پیل ار به هامون کشد
به گردن نتابد به گردون کشد
ولیکن بترسم که از بهر من
بتابدت روزی ز راه اهرمن
به طمع بزرگیم بدهی به باد
بدان اژدها پیکر دیوزاد
به جم گفت شه کای جهان شهریار
به من بنده بر بد گمانی مدار
به یزدان که گردون به پرگار زد
کره هفت پیمود و بر چار زد
به باد این زمین باز گسترد پست
به آبش گشاد و به آتش ببست
که جز کام تو تا زیم زین سپس
نجویم، نه رازت بگویم به کس
به از خوب کاری به گیتی چه چیز
کی اندر رسم من بدین روز نیز
گرم دسترس در سزای تو نیست
بسندم که ایدر ترا هست زیست
که با دختر خویش تا زنده ام
پرستار تُست او و، من بنده ام
گر اکنون نه آنی که بودی ز پیش
بَرِ من همانی وزان نیز بیش
گهر گرچه اُفتد به کف بی سپاس
گرامی بود نزد گوهرشناس
درنگ آور ایدر،همی زی به ناز
بود کاید آن بخت برگشته باز
نماند جهان بر یکی سان شکیب
فرازیست پیش از پس هر نشیب
پسِ تیرگی روشنی گیرد آب
برآید پسِ تیره شب آفتاب
بهر بدت خُرسند باید بُدن
که از بد بتر نیز شاید بُدن
غمی نیست کان دل هراسان کند
که آن را نه خُرسندی آسان کند
نبست ایچ دَر داور بی نیاز
کز آن به دری پیش نگشاد باز
بگفت این و با مهر برخاست تفت
به رخ خاک پیشش برُفت و برفت
می و عنبر و عود و کافور خشک
هم از دیبه و فرش و دینار و مشک
فرستاد ازین هرچه بُد در خورش
یکی بار هر هفته رفتی برش
همی بود با دلبر و جام جم
که روزی نگشت از دلش کام کم
نهان مانده در کاخ آن سرو بُن
چو اندر دل رازداران سخن
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
رزم پهلوان گرشاسب با اژدها و کشتن اژدها
زدش بر گلو کام و مغزش بدوخت
ز پیکان به زخم آتش اندرفروخت
چو بفراخت سر دیگری زد به خشم
ز خون چشمه بگشادش از هر دو چشم
دمید اژدها همچو ابر از نهیب
چو سیل اندر آمد ز بالا به شیب
به سینه بدرید هامون ز هم
سپر درربود از دلاور به دم
زدش پهلوان نیزهای بر ز فر
سنانش از قفا رفت یک رش به دَر
دُم اژدها شد گسسته به درد
برافشاند با موج خون زهر زرد
به کام اندرش نیزه آهنین
به دندان چو سوهان بیازد به کین
به گرز گران یاخت مرد دلیر
درآمد خروشنده چون تند شیر
بدانسان همی زدش با زور و هنگ
که از کُه به زخمش همی ریخت سنگ
سر و مغزش آمیخت با خاک و خون
شد آن جانور کوه جنگی نگون
همه جوشنش زان دم و زهر تیز
بجوشید و برجای شد ریزریز
زمانی بیفتاد بی هوش و رای
چو آمد به هُش راست برشد به جای
بغلتید پیش گرو گر به خاک
همی گفت کای دادفرمای پاک
ز تُست این توان من، از زور نیست
که بی تو مرا زورِ یک مور نیست
همه زور و فرّ و توان و بهی
تو داری و آن را که خواهی دهی
سواران او هم بدان دیده گاه
بَرِ دیده بان دیده مانده به راه
سمندش بدیدند کز تنگ کوه
بیامد دوان وز دویدن ستوه
تن زرّ گون کرده سیمین ز خوی
کشان زین و برگستوان زیر پی
گمانشان چنان بُد که شد گردگیر
سرشکش همه خون شد و رخ زریر
فتادند بر خاک بی هوش و تیو
همی داشتند از غم دل غریو
دژم دیده بان گفت کای بیهشان
چه گریید ازین اسپ و وین زین کشان
سپهند به دام دم اژدها
اگر ماندی اسیش نگشتی رها
که او اسپ اندر تک زور و رک
ز فرسنگی آهو بگیر به تک
درین سوک بودند و غم یکسره
که گرشاسب زد نعره ای از دره
همی آمد آشفته چون پیل مست
به بازو کمان، گرز و خنجر به دست
بدان مژده از دیده بان خاست غو
دویدند پیش سپهدار نو
همی گفت هر کس که یزدان سپاس
که رَستی تو از رنج و ما از هراس
بی آزار باز آمدی تن دُرست
از آن اژدها کین نبایست جُست
چو نتوان ز دشمن بر آورد پوست
ازو سر به سر چون رهی هم نکوست
یل نیو گفت آنکه بدخواه ماست
چنان باد بیچاره کان اژدهاست
برفتند و دیدند، هرکس که دید
برآن دست و تیغ آفرین گسترید
از آن مرز برخاست هرسو خروش
ز نظاره کوه و درآمد به جوش
برآن اژدها و یَل نامدار
فزون گرد شد مردم از صدهزار
سپهبد هم آنجا چو آمد فرود
شد از رزم زی شادی و بزم و رود
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
حدیث بهو که با مهراج عاصی شد و خبر یافتن ضحاک
از آن پس چو ضحاک شد باز جای
نشست و، نزد جز به آرام رای
شهی بود در هند مهراج نام
بزرگی به هرجای گسترده کام
بهو نام خویشی بدش در سیاه
ز دستش به شهر سرندیب شاه
به مهراج هرگاه گفتی که بخت
ترا داد تاج بزرگی و تخت
توی شاخ قنوخ و رای برین
ز هندوستان تا به دریای چین
خدیو در تبت و رای هند
توی و آنِ قنوج و دریای سند
چرا گم کنی گوهر پاک را
دهی هدیه و باژ ضحاک را
نه خُرسندی و بردباری ز مرد
همه نیک باشد به درمان درد
بسی بردباریست کز بددلیست
بسی نیز خُرسندی از کاهلیست
نترسم ز ضحاک من روز جنگ
مرا هست ازو گر ترا نیست ننگ
میانشان بدین جنگ و پرخاش خاست
سپه نیمه ای بر بهو گشت راست
به مهراج برشد جهان تنگ و تار
شکستند لشکرش را چند بار
ازین آگهی نزد ضحاک شد
ز بس مهر مهراج غمناک شد
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
پند دادن اثرط گرشاسب را
بدو گفت کز بدگمان برگسل
به اندیشه بیدار کن چشم و دل
چو دانش نداری به کاری درون
نباشد ترا چاره از رهنمون
تو درگاه شاهان ندیدستی ایچ
شنو پند، پس کار رفتن بسیچ
بر این جهان داد ده پادشاست
دگر مردم پاک دانای راست
ز هر درگه آنست بشکوه‌تر
که از نامداران پُر انبوه تر
به درگاه شه نامداران بس‌اند
چو تو نه، ولیکن سواران بس اند
بدان کز همه چیزها آشکار
بگردد سبکتر دل شهریار
دَم پادشاهان امیدست و بیم
یکی را سموم و دگر را نسیم
چو چرخست کردارشان گردگرد
یکی شاد ازیشان یکی پر ز درد
چو رفتی بر شه پرستنده باش
کمر بسته فرمانش را بنده باش
چنان‌کن که‌هرکس‌که نزدیک اوست
به رادی شود با تو دلسوزو دوست
اگر چه نداری گنه نزد شاه
چنان باش پیشش که مردگناه
به هر کار بر وی دلیری مکن
مگو پیش او چون همالان سخن
بپرهیز ازو بر بد آراستن
هم از آرزوی کسان خواستن
اگر چند گستاخ داردت پیش
چنان ترس ازو‌کز بداندیش خویش
منه پیش او در گه خشم پای
چو خشم از تو دارد تو پوزش نمای
زیانش مخواه از پی سود کس
به کارش درون راستی جوی و بس
ز کردار گفتار بر مگذران
مگو آنچه دانش نداری در آن
به نیکی‌اش دار سیصد سپاس
هم اندک دهش زو فراوان شناس
به خوبانش بر دیده مگمار هیچ
وزان ره که فرموده باشد مپیچ
چو چیزش خواهّی و ندهد، متاب
مبر بآتش خشمش از رویت آب
همه خوی و کردار او را ستای
همان دشمنش را نکوهش فزای
به دل دوستان ورا دار دوست
مخواه ازبن آن را که بدخواه اوست
ز سستی مدان گر بود نیک مرد
که داند چونیکی بدی نیزکرد
مبین نرمی پشت شمشیر تیز
گذارش نگر گاه خشم و ستیز
تو از بردباران به دل ترس دار
که از تند در کین بتر بردبار
مگردان دروغ آنچه گوید سخن
وز آنچت بپرسد نهان زو مکن
گرت چیزی اندر خور شهریار
فزونی بود و آید او را به کار
بدو بخش هر چند داریش دوست
که نیز آنچه الفغدی از جاه اوست
نباید شد از خنده شه دلیر
نه خندست دندان نمودن ز شیر
چو دریا نمایدت دُرّ خوشاب
همی جوی دُرّ و همی ترس از آب
اگر چه پرستی ورا بی شمار
برو بر مکن ناز و کشّی میار
که گر خواهد او چون تو باید بسی
دهد و جای و جاهت به دیگر کسی
مزن فال بد پیشش از هیچ سان
بد و نیک رازش مگو با کسان
هر آن گه که کاریت فرموده شاه
در آن وقت هیچ ارزو زو مخواه
چنانش نمای از دل راه جوی
که ازوی توگیری همی رنگ وبوی
به نخچیرگاه و صف رزم و کین
مگرد از برش دور گامی زمین
گر از چاه باشی سَرِ انجمن
تو آن جاه ازو دان، نه از خویشتن
چو فرهنگی آموزی اش نرم باش
به گفتار با شرم و آزرم باش
بدان تا تو با بزم باشی و سور
مگرد از پرستیدن شاه دور
چو نزدش بوی بسته‌کن چشم‌وگوش
برو جز به نرمی زبانی مکوش
زکس های او بد مران پیش اوی
سخن‌ها جزآن کش خوش آمدمگوی
رهی‌و اسپ‌و‌ آرایش‌و فرش‌و ساز
ز هر سان که دارد شه سرفراز
تو زانسان مدار ارز کار آگهی
که با شه برابر نشاید رهی
که چندین رهی را بباید گهر
نگر شاه را چند باید دگر
ز کهتر پرستیدن و خوشخوییست
ز مهمتر نوازیدن و نیکوییست
چنین پند بسیار دارم ز بر
تو گر دیده ای خود فزایی دگر
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
نامه فرستادن گرشاسب به نزد بهو
دبیر از قلم ابر انقاس کرد
سخن دُرّ و اندیشه الماس کرد
درخت گل دانش از جوی مشک
همی کاشت بر دشت کافور خشک
نخست از جهان آفرین کرد یاد
که دانای دازست و دارای داد
جهان زوست پرپیکر خوب‌و‌زشت
روان راتن او داد و تن را سرشت
ز خورشید مر روز را مایه کرد
شب قیرگون خاک را سایه کرد
زمین بسته بر نقطه کار اوست
تک چرخ بر پویه پرگار اوست
ز فرمانش بُد گیتی و هر چه خاست
نبود و نباشد هر آنچ او نخواست
دگر گفت کاین نامه پندمند
فرستاده شد هم به کین هم به پند
ز گرشاسب گرد جهان پهلوان
سپهدار ایران و پشت گوان
به نزدیک آنکش خرد نیست بهر
بهو کاردار سرندیب شهر
تو ای زاغ چهر بداندیش سست
همی خویشتن را ندانی درست
بزرگی ترا شاه مهراج داد
هم‌اورنگ و هم‌چتر و هم‌تاج داد
کنون سر برآهختی از بند خویش
برون آمدی بر خداوند خویش
رهی تا نباشد بد و بد نژاد
خداوند را بد نخواهد زیاد
ننه بس کت شهی داد و بودی رهی
کزو نیز خواهی ربودن شهی
نهنگی تو کاندر نکو داشتن
مکافا ندانی جز اوباشتن
از و آن سزید از تو این بد که بود
که از مشک بوی آید، از کاه دود
دوصد بار اگر مس به آتش درون
گذاری، ازو زر نیاید برون
کنون من بدان آمدم با سپاه
که آیی به درگاه مهراج شاه
به پوزش کنی بی‌گناهی درست
همان بنده باشی که بودی نخست
بیندازی این تیغ تندی ز دست
بپیچی عنان از بلندی به پست
وگر نایی و کینه خواهی کنی
نباشی رهی طمع شاهی کنی
یکی شاه گردانمت تیره‌بخت
که کرکس بود تاجت و دار تخت
ز بر سایت از سنگ باران کنم
نثارت خدنگ سواران کنم
یکی جامه پوشمت بی‌پودوتار
که گردش بود پیکر و خون نگار
سپهر ار کند خویشتن مغفرت
همو نرهد از تیغ من هم سرت
یلانند با من که گاه ستیز
بود نزدشان مرگ به از گریز
به شمشیر از پیشه شیر آورند
به پیکان مه از چرخ زیر آورند
نتابند روی از نبرد اندکی
هزار از شما گرد و، زیشان یکی
به جنگ شما خود نباید کسم
که من با شما پاک تنها بسم
زمانه بگردد ز من در نبرد
از آن پیش کش گویم از راه گرد
کنون زین دو بگزین یکی ناگزیر
اگر بندگی کردن از دار و گیر
فرستاده و نامه هم در زمان
فرستاد با هندوی ترجمان زبان
بهو نامه چون دید شد پر ستیز
را به دشنام بگشاد تیز
سر ترجمان کند و بردار کرد
به سیلی فرستاده را خوار کرد
بدو گفت مهراج را شو بگوی
دگر باره بازآمدی جنگجوی
به خورشید و دین بتان نخست
به گور و پی آدم و بوم رست
که بر خون برانم کت و افسرت
برم زی سرندیب بی‌تن سرت
همی لشکرانگیز از ایران کنی
به روبه همی جنگ شیران کنی
ببین بر سنان کرده سرشان کنون
تن افکنده در پای پیلان نگون
ز گرشاسب گفتار دارم دریغ
زمن پاسخش نیست جز گرز و تیغ
فرسته شد و هرچه دید و شنید
نمود و بگفت آنچه بر وی رسید
سپهبد برآشفت و زد کوس جنگ
سپه راند تا نزد بدخواه تنگ
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
دیدن گرشاسب برهمن را
بر آن کُه برهمن یکی پیرمرد
برآورده وز گردش روز گرد
گلش گشته گل سرو زرین کناغ
چو پرّ حواصل شده پرّ زاغ
شده تیر بالا کمان وار کوژ
کمان دو ابرو شده سیم توژ
برهنه سر و پای پوشیده تن
ز برگ درخت و گیا پیرهن
ازو پهلوان جست راه سخن
که ای راست دل کوژ پشت کهن
برینگونه آن کوه خرّم ز چیست
براو نشانِ کفِ پای کیست
پرستنده پیر آفرین بر گرفت
چنین گفت کایدر بسست از شگفت
هم از گونه گون گوهر آبدار
هم از عود و کافور و هم میوه دار
از آن آن که ایدون خوش و خرّمست
که با فرّ فرخ پی آدمست
نشان پی است آنکه در پیش تست
که هفتاد گامست هر پی درست
از ایدر به دریا دو میل است راست
شدی او به سه گام هر گه که خواست
ز دریا درون هر شب ابری بلند
برآید، غریونده چون دردمند
به آب مژه هر پی اش بیش و کم
بشوید نبارد دگر جای نم
ز مینو چو آدم برین کُه فتاد
همی بود با درد و با سرد باد
ز دل دود غم رفته بر آفتاب
دو دیده چو دریا، دو رخ جوی آب
به صد سال گریان بُد از روزگار
همی خواست آمرزش از کردگار
چنین تا به مژده بیامد سروش
که کام دلت یافتی کم خروش
ز دیده بدان خرّمی نیز نم
ببارید چندانکه هنگام غم
از آن آب غم کز مژه رخ بشست
همه کُه خس و خار و هم زهر رست
وزان آب شادی کش از رخ دوید
همه سبزه و داروی و گل دمید
غمی ماند جفتش تهی زو کنار
بر جدّه نزدیک دریا کنار
همی ماهی آورد از قعر آب
بپختی میان هوا ز آفتاب
خور و خوانش ماهی بریان بدی
بر آدم شب و روز گریان بدی
وز اندوه آدم از ایدر به درد
شب و روز گرینده و روی زرد
چو گاه ستایش ستادی به پای
سرش بآسمان بر رسیدی به جای
هم از وی فرشته شنیدی خروش
همو یافتی راز ایشان به گوش
فرستاد پس کردگار از بهشت
به دست سروش خجسته سرشت
ز یاقوتِ یکپاره لعل فام
درفشان یکی خانه آباد نام
مر آن را میان جهان جای کرد
پرستشگهی زو دلارای کرد
بفرمود تا آدم آن جا شتافت
چو شد نزد او جفت را بازیافت
بدان گه که بگرفت طوفان جهان
شد آن خانه سوی گر زمان نهان
همان جایگه ساخت خواهد خدای
یکی خانه کز وی بود دین به پای
بفرّ پسین تر ز پیغمبران
بسی خوبی افزود خواهد بر آن
چو رخ زو بتابی شود دین تباه
چو سنگش ببوسی بریزد گناه
چو شد سال آدم تمامی هزار
شد از گیتی کرده زی کردگار
وارشیث پوشید در خاک تن
سروش آوریدش ز مینو کفن
نشانگاه گورش کنون ایدرست
یکی بهره از وی به دریا درست
چو نوح آمد و یافت ایدر درنگ
کشید استخوانش به دژهوخت گنگ
از آن این کُه از گوهر و گل نکوست
که بر وی نشانِ کفِ پایِ اوست
نه کوهست ازین بُرزتر در جهان
نه یاقوت دارد جز اینجای کان
هم از هر کجا دُر خیزد دگر
بدین مرز باشد بها گیرتر
دگر ره سپهبد یل چیردست
بپرسید کای پیر یزدان پرست
شگفتی بد آنروی سوی شمال
چه گوید جهاندیده دانش سگال
برهمن چنین گفت کای پاکرای
بد آنروی کم یابی آباد جای
دو صد میل ره بیشه باشد فزون
درختان بارآور گونه گون
در آن بیشها مردم بیشمار
گیا خوردشان یا بَرِ میوه دار
چو مردم گشاده کف دست و روی
چو میشان نهفته همه تن به موی
یکی بهره را موی سر تا میان
چو قرطاس تن چهره چون زنگیان
ز بیگانه مردم بودشلن گریز
بتازند وز تک به از باد تیز
اگر چند دارندشان جفت ناز
چو نبوند بسته ، گریزند باز
همانجا ز کافور و عود و بقم
بسی بیشه پیوسته بینی بهم
جزیری همانجاست نزد کله
که کشتی بدو دیر یابد خله
همه پر درختان با بار و برگ
کُه و دشت او بیشه پیل و کرگ
درو بیکران مردم زورمند
ستمکاره و خونی و پرگزند
کرا یافتند از دگر مردمان
کشند از سرش کاسه هم در زمان
چو ساز عروسیّ دختر کنند
به کابین همه کاسه سر کنند
خورش هم بدان کاسه آرند پیش
توانگر تر آن کس کش آن کاسه بیش
میان درختان به روز شکار
بگیرند بر پیل راه آشکار
نخستین ز پای اندر آرند زود
وز آنجا گریزند پس همچو دود
از ایرا که پیلان دیگر به کین
بر آن بوی کشته دوند از کمین
به خشم آن زمین زیر و از بر کنند
درخت فراوان ز بن بر کنند
چو پیلان از آنجای گردند باز
شوند آن گُره در شب دیر باز
مر آن پیل را پاره پاره ز نیش
کنند و ، برد هر کسی بهر خویش
ندارند خود کِشته و چار پای
نورزند جز میوه ها جای جای
ز پیلست هر گونه شان خوردنی
هم از چرم او هر چه گستردنی
کرا مُرد ، سنگی گران در شتاب
ببندند و زود افکنندش در آب
فکنده همه بیشه شان میل میل
سرو های کرگست و دندان پیل
به هندوستان داروی گونه گون
از آن بیشه جایی نخیزد فزون
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
پرسش های دیگر از برهمن
بپرسید باز از بر کوهسار
کدامست شهری به دریا کنار
بدین روی دریا و زآنروی کوه
به دشت آمده برزگر یک گروه
سرانجام از آن دشت شیری نهان
برد یک یکی را همی ناگهان
کِرا کشتی و توشه شد ساخته
شود شاد زی شهر پرداخته
همان کش نه کشتی نه توشه نه ساز
شود غرق و ماند ز همراه باز
برین دشت از آن پس کِرا بود کِشت
بدان شهر یابد برش خوب و زشت
چنین گفت دانای روشن روان
که شهر آن جهانست و دشت این جهان
دمان شیر مرگست و ما ورزکار
همان چرخ و دریا و در کشت کار
ره نیک و بد کشتن تخم ماست
خرد کشتی و توشه مان راه راست
هر آن کشت کاینجای کردیم ساز
بَرِ او بدان سر بیابیم باز
بپرسید کز کار آدم سخن
چه دانی که گویند گِل بد زبن
دگر گفت کایزدش چون آفرید
ورا از درختی پدید آورید
بفرمود پس تا درخت از درون
بکافند و زو آدم آمد برون
نشاید که زاید به مردم درخت
تو بگشای اگر دانی این بند سخت
به پرسنده گفت آن که چرخ و زمین
همو کرد، ازو کی شگفت آید این
ز چیزی شگفت ار بمانی به جای
شگفت از تو باشد چنان ، نز خدای
همان کز نچیز آفریدست چیز
ز چیز ار کند چیز نشگفت نیز
چو بنیاد ما از گِل آمد درست
چنین دان که گِل بود آدم نخست
درختی شناس این جهان فراخ
سپهرش چو بیخ ، آخشیجانش شاخ
ستاره چو گل های بسیار اوی
همه رستنی برگ و ما بار اوی
همی هر زمان نو برآرد بری
چو این شد کهن بر دمد دیگری
بدینگونه تا بیخ و بارش به جای
بماند ، نه پوسد نه افتد ز پای
درخت آن که زو آدم آمد برون
بدان کاین بود کت بگفتم که چون
به تخم درخت ار فتی در گمان
نگه کن برش ، تخم باشد همان
بَرِ این جهان مردم آمد درست
چنان دان که تخمش همین بُد نخست
چنان چون درخت آمد از بهر بار
جهان از پی مردم آید به کار
درختی کزو نیز نایدت بر
جز از بهر کندن نشاید دگر
جهان نیز کز مردم و کشت و رُست
تهی شد شود نیست چون بد نخست
هم از چند چیزش بپرسید باز
چنین گفت کای مرد فرهنگ ساز
همه گفتهایت به جای خودست
به عالم مباد آن که نابخردست
کدامست گفت این دو اسپ نوند
همه ساله تازان سیاه و سمند
سواران هر دو به ره تیز پای
هم اندر تک و هم بمانده به جای
بدو گفت روز و شب اند این دو راست
سوارانش ماییم و ره عمر ماست
از ایشان ره ما به منزل فراز
یکی راست کوتاه و یکیّ دراز
بپرسید آن سبز ایوان به پای
کدامست تازان و فرشش به جای
چهار اژدها بر هم آویخته
از آن سبز ایوان درآویخته
به جان و به تن زان چهار اژدها
به گیتی نیابد کسی زو رها
همان فرش خوانیست آراسته
خورنده برو بیکران خاسته
به پاسخ چنین گفت دانش گزین
که ایوان سپهرست و فرش این زمین
همان فرش خوانیست کز گونه گون
خورش دارد از صد هزاران فزون
خورنده به گرد جهان هرچه هست
ندارد جز گرد این خوان نشست
چهار اژدها آن که کردی تو یاد
همین آتش و خاک و آبست و باد
به دین هر چهارست گیتی به بند
وزیشان به جان نیست کس بی گزند
چه دانی یکی گنج آکنده است
که دارد بسی گوهر اندر نهفت
نه پُرّی گرد هیچ از انباشتن
نه کمّی پذیرد ز برداشتن
همان گنج هست آینه بی گمان
توان اندرو دید هر دو جهان
چنین گفت کای در هنر برده رنج
گوهر دانش و مرد داناست گنج
سخن های دانا که نیکو بود
برد هر کسی باز با او بود
نه سیر آید از گنج دانش کسی
نه کم گردد ار زو ببخشد بسی
همان آینه مرد دانا شناس
که دارد به دانش ز یزدان سپاس
روان تنش زاندرون و برون
ببیند بداند دو گیتی که چون
به از گنج دانش به گیتی کجاست
کرا گنج دانش بود پادشاست
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
پرسش های دیگر و پاسخ برهمن
ز هر دانشی چیست بهتر نخست
چه چیز آن که دانست نتوان درست
به ما چیست نزدیکتر در جهان
همان دورتر نیز وز ما نهان
بتر دشمن و نیکتر دوست چیست
سرِ هر درستی و هر درد چیست
بهین رادی آن کت کند نیکنام
چه سان و توانگر ترین کس کدام
دل کیست همواره مانده نژند
کرا دانی ایمن به جان از گزند
چه چیز آن که یاور نخواهد کسی
چه چیز آن که با یار باید بسی
چه دانی که از گیتی آن نیکتر
چه چیز آن که شد باز ناید دگر
چه بیشست در ما و چه کمترست
چه گوهر که بهتر ز هر گوهرست
چه نرم آن که ز آهن بسی سخت تر
هم از مردمان کیست بی بخت تر
مه از کوه وز وی گرانتر چه چیز
به نیروترین کس کدامست نیز
به گیتی سیاهی ز زنگی چه بیش
که بی ترس و ایمن ز یزدان خویش
ز روزی و دانش چه کاهد بگوی
چه چیز آورد بیشتر غم به روی
برهمن چنین گفت کای رهنمون
شنو پاسخ هر چه گفتی کنون
ز دانش نخست آنچه آید به کار
بهین هست دانستن کردگار
دگر آن که نتوانش دانست راست
بزرگی و خوبّی یزدان ماست
به ما مرگ نزدیکتر بی گمان
که بیمست کاید زمان تا زمان
ز روزی مدان دورترکان گذشت
که هرگز نخواهد بُدش بازگشت
دو چیزست اندر جهان نیکتر
جوانی یکی، تندرستی دگر
زما آن که چون شد نیابیم باز
جوانیست چون پیری آمد فراز
همه درد تن در فزون خوردنست
درستیش به اندازه پروردنست
بهین دوستست از جهان خوی خوش
خوی بد بتر دشمن کینه کش
به جان از بدی ایمن آنست و بس
که نیکی کند، بد نخواهد به کس
بود بیش اندوه مرد از دو تن
ز فرزند نادان و ، نا پاک زن
به مادر، فزون از گمان نیست چیز
چنان چون دم از کم زدن نیست نیز
بود مهتری آن که بایدش یار
نخواهد ز بُن بخت یاور به کار
بهین رادی آن دان که بی درد و خشم
ببخشی، نداری به پاداش چشم
نکو نامی از گیتی آنرا سزاست
که کردار او خواب وگفتار راست
دژم تر کسی مرد رشکست و آز
که هر ساعتش مرگی آید فراز
چو نیک کسی دید غمگین به جای
بماند، کند دشمنی با خدای
توانگر تر آن کس که خرسند تر
چو والاتر آن کاو هنرمندتر
به نیرو تر آن کس که از روی دین
کند بردباری گه خَشم و کین
گرانتر ز هر چیز بار گناه
کزو جان دژم گردد و دل سیاه
دورغ بزرگست ، مهتر ز کوه
که گویند بر بیگناهان گروه
سه چیزست اندر جهان خاسته
که روزی و دانش کند کاسته
یکی شرم و دیگر سرافراشتن
سوم پیشه را کاهلی داشتن
سیه تر دل مرد بی دین شناس
که نه شرمش از کس نه زایزد هراس
همان سخت تر ز آهن و خاره سنگ
مدان جز دل زفت بی نام و ننگ
بهین گوهری هست روشن خرد
که بر هر چه دانی خرد بگذرد
خرد مر جهان را سَرِ گوهرست
روان را به دانش خرد رهبرست
کسی باشد ایمن ز ترس خدای
که نبود گناهش چوشد زین سرای
دل از ترس یزدان ندارد دژم
که داند کز ایزد نباشد ستم
کسی نیست بدبخت وکم بوده تر
ز درویش ِ نادان دل خیره سر
که نه چیز دارد نه دانش نه رای
نژندیش بهره به هر دوسرای
مرا دانش این بُد که گفتم نخست
ازین به روا باشد ار نزد تست
به فرهنگی ار ره تو دانی بسی
رهی نیز شاید که داند کسی
بسی دان ره دانش افزون وکاست
نداند خرد جز یکی راه راست
برو پهلوان آفرین کرد و گفت
شدم با بسی خرّمی از تو جفت
چراغ خرد در دل افروختم
فراوان ز هر دانش آموختم
کنون خواهم از تو که با رأی پاک
چو رخ برنهی در نیایش به خاک
بخواهی که تا داور کردگار
ببخشد گناهم به روز شمار
وزین راه دشوار کِم هست پیش
برد شادی زی میهن و مان خویش
بگفت این و زآب مژه رود کرد
ببوسیدش از مهر و بدرود کرد
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
در صفت سفر
پدر گفت اگرت ازشدن چـاره نیست
بدین دیگر اندرز بـــــــاری بایست
بیا کـــــــــس که او جُست راه دراز
چو شد نیز نامد ســــــوی خانه باز
یکی از پـــی مرگ و از روز تنگ
دگــــــر از پی دشمن و نام و ننگ
شدن دانـــــــی از خانه روز نخست
ولیک آمــــــــــدن را ندانی درست
بلایی ز دوزخ سفــــــــــر کردنست
غم چیز و تیمار جـــان خوردنست
درو رنج باید کشیدن بســـــــــــــــی
جفا بردن از دست هــــــــر ناکسی
به ره چون شوی هیچ تنها مپـــــوی
نخستین یکی نیک همــــــره بجوی
کجـــــــــــا رفت خواهی ببر بردنی
بپرهیز و مَستان ز کـــس خوردنی
چــــــــــــو تنها بُوی رنج دیده بسی
مده اسپ را بــــــــــــر نشیند کسی
مشـــــــــو در ره تنگ هرگز سوار
ز دزدان بپرهیز در دهــــــــــگذار
مکن تیـــــــــــــره شب آتش تابناک
وگر چاره نبود فـــــــکن در مغاک
به هر ره مشــــــــو تا ندانی درست
هر آبی مخور نازمـــــــوده نخست
همی تا بــــــــــود دشت و آباد جای
به ویرانی اندر مکن هیـــــــچ رأی
به کاری چو در ره درایی ز زیـــن
نخست از پس و پیش هر سو ببین
به هنجار ره چــــــــو درافتی ز راه
همی کن به ره داغ هر پی نــــگاه
کجا گم شدی چـــون فرو رفت هور
بر آن برنشــــــــــــان ستاره ستور
وگر جــــــــــــای آرام در خور بود
بُوی تا گه روز بهـــــــــــــــتر بود
به رفتن مرنــــــــــجان چنان بارگی
که آرد گه کار بیچــــــــــــــــارگی
ز یک روزه دو روزه ره ســــاختن
به از اسپ کشتن ز بـــــــس تاختن
به هر جــــای از اسپ مگذار چنگ
همیشه عنــــــــــــان دار یا پالهنگ
به ره خوب جــــایی گزین بی گزند
بَر خویش دار اسپ و گرز و کمند
همیشه کمان بــــــــر زه آورده باش
پسیچ کمین گاه‌ها کـــــــــــرده باش
پیاده ممـــــــــــــان کت بگیرد عنان
ز خود دور دارش بــه تیر و سنان
ز چیز کســــــــــان و ز بد انگیختن
بپرهیز و ز خیره خــــــون ریختن
مشو شب به شهر انــدر از ره فراز
بر چشمه و آب منزل مســـــــــــاز
مدار اسپ و ناآزموده رهـــــــــــــی
مکن جز که با مهربان همـــــرهی
به شهری که بـــــــد باشد آب و هوا
مجوی و مخــــور هر چت آید هوا
بـــــــــــه بیماری اندیشه را تیز کن
ز هــــــر خوردنی زود پرهیز کن
چوبینی‌خورش‌های‌خوش گردخویش
بیندیش تلخـــــــــــــی دارو ز پیش
مشـــــــــــو یار بدخواه و همکار بد
که تنها بســــــــــی به که با یار بد
نباید که بــــــــد پیشه باشدت دوست
که هرکس چنانت شمارد که اوست
مخــــــــور باده چندان کت اید گزند
مشو مست از و، خــرّمی کن پسند
مگو راز با زفت و بیچــــــــاره دل
مخـــــــــواه آرزو تا نگردی خجل
ز پنهان مــــــــردم به دل ترس دار
که پنهان مردم فــــــزون ز آشکار
همه جانور در جهــــــان گونه گون
برون پیسه باشنـــد و، مردم درون
مشو ســـــوی رودی که نانی به در
به یک ماه دیــــر آی و بر پل گذر
به گرداب در، غرقگان را دلیــــــر
مگیر ار نباشــــــی بر آن آب چیر
شنا بر چو بــــــــــــــی آشنا را گرد
چو زیرک نباشـــد، نخست او مُرد
چو در دشمنــــــی جایی افتدت رأی
درآن دشمنی دوســـــــــتی را بپای
چنان بر ســـــــــوی دوستی نیز راه
که مر دشمنی را بود جـــــــــایگاه
به دشمن چـــو داری به چیزی نیاز
زی‌اوخوش‌چوزی‌دوستان سرفراز
گــــــر از خواسته نام جویی و لاف
بخور بی نکوهش بــــده بی گزاف
چنان خـــــور که نایدت درد و گداز
چنان بخش کــــــــت نفکند در نیاز
خوری و بپوشی ز روی خـــــــــرد
از آن بـــه که بنهی و دشمن خورد
ز بهر خـــــــــــور و پوش باید درم
چو این دو نباشد چه بیش و چه کم
مبر غم به چیزی که رفتت ز دست
مرین را نگه‌ دار اکنون کــه هست
چو اندک بـــــــــود خواسته با کسی
ز رادیش زفتی نکوتر بســـــــــــی
درم زیر خــــــــــــاک اندر انباشتن
به از دست پیــــــــش کشان داشتن
بــــــــــه خانه در از یافتن زرّ ناب
چنان است کنـــــــــدر جهان آفتاب
همه کارها را ســـــــــــــرانجام بین
چـــــــــــو بدخواه چینه نهد دام بین
مخند ار کســی را رخ از درد زرد
که آگه نیـــی زو تو او راست درد
چـو از سخت کاری برستی ز بخت
دگر تــــن میفکن در آن کار سخت
خـــــــوی آن که نشانی و رأی اوی
نهان راز و تدبیر با او مـــــــگوی
که گر نیــــــــــک باشد بود نیکساز
وگر بد بود بد سگالدت بــــــــــــاز
مکن دزدی و چیـــــز دزدان مخواه
تن از طمع مکفن به زندان و چـاه
زدزدان هرآن کـس که پذیرفت چیز
بـــــــــه دزدی ورا زود گیرند نیز
چـو خواهی که چیزی ندزددت کس
جهان را همه دزد پندار و بـــــــس
به گفتار با مهـــــــــتران بر مجوش
به زور آنکه پیش ازتوبااو مکوش
مزن رأی با تنـــــــگ دست از نیاز
که جز راه بـــــــد ناردت پیش باز
ز بهر گلو پارسابب مــــــــــــــــکن
به خــــــــوان کسان کدخدایی مکن
مشـــــــــو یار بخت و کم بوده چیز
که از شومی‌اش بهره یابی تــو نیز
مکن خــــــو به پُر خفتن اندر نهفت
که باکاهلی خواب شب هست جفت
برین باش یکــــــــسر که دادمت پند
گرفتش به بر دیر و بگریست چند
سپهبد دل از هـــــــر بدی ساده کرد
بدین پند کار ره آماده کـــــــــــــرد
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
وصف بیابان و رزم گر شاسب با زنگی
بیابانی آمدش ناگاه پیش
ز تابیدن مهر پهناش بیش
چه دشتی که گروی بود چرخ ماه
درو ماه هر شب شدی گم ز راه
همه دشت سنگ و همه سنگ غاز
همه خار ریگ و همه ریگ مار
هواش آتش و اخگر تفته بوم
گیاهش همه زهر و بادش سموم
نه مرغ اندرو دیده یک قطره آب
نه غول اندرو بوده فرزند یاب
رهی سخت چون چینود تن گداز
تهی چون کف زُفت روز نیاز
درشتیش چون داغ در دل نهان
درازیش چون روزگار جهان
ز رنجش به جز مرگ فریاد نه
درو هیچ جنبنده جز باد نه
به پهنای گیتی نشیب و فراز
تو گفتی که فرشیست گسترده باز
ز شوره درو پود و از ریگ تار
ز دوزخش رنگ و ز دیوان نگار
درین راه ده روزه چون تاختند
بیابان پهن از پس انداختند
به ره چشمهٔ آب دیدند چند
میانشان برآورده میلی بلند
بر آن میل چوبی زنی ساخته
دو دست از فراز سرافراخته
هر آنچ از هوا مرغ از گونه گون
بر آن بر نشستی فتادی نگون
فرو ریختی هر دو پرّش بجای
از آن پس نرفتی همی جز به پای
همه دشت از آن مرغ بد گردگرد
فکندند بسیار و کشتند و خورد
زمانی به هم چشم کردند گرم
از آن پس گرفتند ره نرم نرم
به کوهی رسیدند سر بر سپهر
بر آن کُه دژی برتر از اوج مهر
چو ماری رهش یکسر از پیچ و خم
گرفته به دُم کوه و کیوان به دَم
تو گفی تنی بُد مگر چرخ ماه
مر او را سر آن کوه و آن دژ کلاه
بیابان ز صد میل ره یکسره
گذر زیر آن دژ بُد اندر دره
در آن دژ یکی زنگی پرستیز
که غول از نهیبش گرفتی گریز
به چهره سیاه و به بالا دراز
به دیدار دیو و به دندان گراز
تو گفتی تن و چهر آن دیو زشت
خدای از دم و دود دوزخ سرشت
سیاهی که چون جنگ برگاشتی
به کف سنگ و پیل استخوان داشتی
ز که دیدبانش سرافراخته
ز صد میل ره دیده برساخته
اگر مردم اندک بدی گر بسی
ابی باژ نگذشتی از وی کسی
پس کوه شهری پرانبوه بود
بسی ده به پیرامن کوه بود
همه کس بد از بیم فرمانبرش
خورش ها همی تاختندی برش
به نوبت ز هر دژ کنیزی چو ماه
ببردی و کردی مر او را تباه
چو گرشاسب نزدیکی دژ رسید
ز که دیدبانش جرس برکشید
سبک جست زنگی ز آوای زنگ
شده مست و طاسی پر از می به چنگ
همان سنگ و پیل استخوان در ربود
دوید از پس پهلوان همچو دود
چنان نعره ای زد که کُه شد نوان
نگه کرد ناگه ز پس پهلوان
دمان زنگییی دید چون کوه قار
که ابلیس ازو خواستی زینهار
سیه کردی از چهره گیتی فروز
شب آوردی از سایه مهمان روز
به بالا چو بر رفته بر ابر ساج
به دندان چو دو شانه بر هم ز عاج
دو چشمش چو دو گنبد قیرفام
نشانده ز پیروزه مینا دو جام
سر بینی اش چون دو رزون به هم
گشاده ز دوزخ درو دود و دم
به سر برش موی گره بر گره
چو بر قیر زنگار خورده زره
ز دیوست گفتیش رفتار و پی
درازا و رنگ از شب ماه دی
سوی پهلوان چون که غضبان ز چنگ
رها کرد آن سی منی خاره سنگ
سر از سنگ او پهلوان درکشید
ازو رفت و شد در زمین ناپدید
دگر ره برآمد پر از چین رخان
زدش بر سر آن شاخ شاخ استخوان
بخستش دو کتف و سپر کرد خرد
به گرز اندر آمد سپهدار گرد
چنان زدش بر سر به زور دو دست
که با مغز و خون چشمش از سر بجست
به خنجر سرش را ز تن برگرفت
سوی دیدبانش ره اندر گرفت
پیاده بر آن کُه چو نخجیرگیر
همی شد ز پس تا فکندش به تیر
بشد تا بد آن شهر از آن سوی کوه
به پرسش گرفتند گردش گروه
که با تو درین ره که بد یارمند
که رستی ز دست سیه بی گزند
چنین گفت کان کاو مرا زشت خواه
چنان باد غلتان به خون کان سیاه
سر زنگی از پیش ایشان فکند
برآمد ز هرکس خروشی بلند
دویدند هر کس همی دید پست
گرفت آفرین بر چنان زور و دست
به تاراج دژ تیز بشتافتند
بسی گوهر و سیم و زر یافتند
به خروارها عنبر و زعفران
هم از فرش و از دیبهٔ بی کران
غریوان یکی ماهرخ دختری
کزآن شهر بودش پدر مهتری
ببردند نزد پدر هم به جای
فکندند دژ پست در زیر پای
بسی هدیهٔ گونه گون ساختند
به پوزش بر پهلوان تاختند
بلابه شدند آن همه شهریار
که بر ما تو باش از جهان شهریار
نپذرفت و یک هفته آنجا ببود
سر هفته زان شهر برکرد زود
یکی پیک با باد همراه کرد
پدر را ازین مژده آگاه کرد
ببد شاد اثرط سپه برنشاند
بدان مژده ده زر و گوهر فشاند
یکی هودج از ماه زرین سرش
زده کله زرّبفت از برش
بیاراست بر کوههٔ زنده پیل
زد آذین ز دیبا و گنبد دو میل
جهان شد بهاری چو باغ ارم
زبرگرد مشک ابر و باران درم
همه پشت پیلان درفشان درفش
ز دیبا جهان سرخ و زرد و بنفش
سواران همه راه بر پشت زین
ستاننده رطل این از آن آن از این
ز بس برهم آمیخته مشک و می
بر اسبان شده غالیه گرد و خوی
بر آیین آن روزگار از نخست
ز سر باز بستند عقدی درست
به هر برزن آواز خنیاگران
به هر گوشه ای دست بند سران
هم از ره عروس نو و شاه نو
در ایوان نشستند بر گاه نو
گشاد اثرط از بهر جفت پسر
یکی گنج یاقوت و دُر سر به سر
براو کرد چندان گهرها نثار
که گنج پدر بر دلش گشت خوار
برآن مهرکش بود صد برفزود
نهان زی پدر نامه ای کرد زود
ز کار سپهدار و آن فر و جاه
همه گفت از کار زنگی و راه
دژم گشت قیصر ز کردار خویش
روان کرد گنجی از اندازه بیش
هزار اشتر آراسته بار کرد
ده از بارگی بار دینار کرد
هزار دگر راست کردند بار
ز فرش و خز و دیبهٔ شاهوار
ز زر افسر و یاره و طوق و تاج
به گوهر نگاریده تختی ز عاج
دو صد اشتر آرایش بارگاه
ازو صد سپید و دگر صد سیاه
فرستاد پاک اثرط راد را
همان دخت و فرخنده داماد را
دگر هرکرا بد سزا هدیه داد
به نامه بسی پوزش آورد یاد
زبس خواهشش پهلوان نرم شد
از آزار دل سوی آزرم شد
به خلعت فرستاده را شاد کرد
به پاسخ بسی نیکوی یاد کرد
دگر گفت گامی ره از کام تو
نگردم، نجویم، جز آرام تو
ولیکن بدان مرد بازارگان
ز نیکی بکن هر چه داری توان
بدان کاو دل و جان و رای منست
بدو هرچه کردی به جای منست
بود آینه دوست را مرد دوست
نماید بدو هرچه زشت و نکوست
فرستاد ازینگونه پیغام باز
از آن پس همی بود با کام و ناز
از آن پس شد آن مرد بازارگان
شه روم را تاج آزادگان
ز گرد گزین وز شه روم نیز
همی یافت هرگونه بسیار چیز
به گیتی به جز دست نیکی مبر
که آید یکی روز نیکی به بر
بسی جای ها گفته اند این سخن
که کن نیکویی و به جیحون فکن
پشیمان نگردد کس از کار نیک
نکوتر ز نیکی چه چیزست و یک
به میدان دانش بر اسپ هنر
نشین و ببند از ستایش کمر
وفاترگ کن درع رادی بپوش
کمان از خرد ساز و خنجر ز هوش
براینسان سواری کن از خویشتن
پس اسپت به هر سو که خواهی فکن
اسدی توسی : گرشاسپ‌نامه
ساختن شهر زرنج
چو بگذشت ازین کار ماهی فره
بیآمد به نزدیک آب زره
ز اخترشناس و مهندس شمار
به روم و به هند آن که بد نامدار
بیاورد و بنهاد شهر زرنج
که در کار ناسود روزی ز رنج
ز گل باره ای گردش اندر کشید
میانش دژی سر به مه برکشید
ز پیرامن دژ یکی کنده ساخت
ز هر جوی و شهر آب در وی بتاخت
بسا رود برداشت از هیرمند
وزان جوی و کاریزها برفکند
در این کار بُد پهلوان سپاه
که از شاه کابل تهی ماند گاه
پسر شاد بنشست بر جای اوی
بگردید از آیین و از رای اوی
خراج پدرش آن که هر سال پیش
به اثرط فرستادی از گنج خویش
دو ساله به گنج اندر انبار کرد
دگر طمع کشورش بسیار کرد
بسی دادش اثرط به هر نامه پند
نپذرفت و بد پاسخ آراست چند
همیدونش دستور فرزانه هوش
بسی گفت کاین جنگ و کین رامکوش
به صدسال یک دوست آید به دست
به یک روز دشمن توان کرد شست
چو بود آشتی نو میآغاز جنگ
پس شیر رفته مینداز سنگ
تن و جان بود چیز را مایه دار
چو جان شد بود چیز ناید به کار
تو این پادشاهی بیابی که هست
به از طمع مه زین که ناید به دست
پشیزی به دست تو بهتر بسی
ز دینار در دست دیگر کسی
نگه کن که در پیشت آبست و چاه
کلیجه میفکن که نرسی به ماه
شهان از پی آن فزایند گنج
که از تن بدو بازدارند رنج
تو گنج از پی رنج خواهی همی
فزودن بزرگی بکاهی همی
ز گرشاسب ترسد همی چرخ و بوم
سُته شد ز گرزش همه هند و روم
شهان را همه نیست پایاب اوی
چه داری تو با این سپه تاب اوی
چو آتش کنی زیر دامن درون
رسد دود زود از گریبان برون
مکن بد که تا بد نیایدت زود
مدرو و مدوز و ترا رشته سود
برآشفت و گفتش تو لشکر پسیچ
ز پیکار گرشاسب مندیش هیچ
دو سال است کاو شد ز درگاه شاه
به نزدیک آب زره با سپاه
به نوّی یکی شهر سازد همی
ز هر شهر مردم نوازد همی
به ما تا رسد گرد او در نبرد
ز زاول برآورد باشیم گرد
بُدش ابن عم نام انبارسی
بدادش ز گردان دو صد بار سی
فرستادش از پیش و سالار کرد
ز پس با سپه ساز پیکار کرد
گزید از دلیران دو ره چل هزار
صد و شست پیل از در کارزار
بشد تا سر مرز کابلستان
به کین جستن شاه زابلستان
خبر شد برِ اثرط سر فراز
سبک خواند لشکر ز هر سو فراز
برادرش را سروری هوشیار
پسر بُد یکی نام او نوشیار
ورا کرد پیش سپه جنگجوی
بَرِ شهر داور فرود آمد اوی