عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۷۳
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۷۶
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۷۷
فایز دشتی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۹۹
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح سلطان محمود
نگر به لاله و طبع بهار رنگ پذیر
یکی به رنگ عقیق و دگر به بوی عبیر
چو جعد زلف بتان شاخهای بید و خوید
یکی همه زره است و دگر همه زنجیر
درخت و دشت مگر خواستند خلعت زا بر
یکی طویله ی گوهر دگر بساط حریر
بخار تیره و از ابر دشت مینا رنگ
یکی بسان غبار و دگر بسان غدیر
زرنگ و بوی گیا و زمین تو گویی هست
یکی ز حله بساط و دگر ز مشک خمیر
هوا وراغ تو گویی دو عالمند بزرگ
یکی پر از حرکات و دگر پر از تصویر
هوا ز عکس سما تیره و زمین گلگون
یکی چو خامه ی مانی یکی بت کشمیر
به دشت سنبل و مینا سپه کشید و نشست
یکی به معدن برف و دگر به جای زریر
نگارهای بهاری چو شعرهای بدیع
یکی است پر ز موشح دگر پر از تشجیر
ز چیزها به دو چیزست رنگ و بوی بهار
یکی به باد صبا و دگر با بر مطیر
ز کارها به دو کارست قدر و مفخر من
یکی ز طالع سعد و دگر ز بخت امیر
عجب سزای دو چیزست نام و صورت او
یکی سزای مدیح و دگر سزای سریر
جوان و پیر دو چیزست بخت و خاطر او
یکی به قوّت برنا دگر به دانش پیر
به جود و لطف ببرد او لطافت و بسپرد
یکی به باد صبا و دگر به چرخ اثیر
ز روشنی و درستی که رای و صورت اوست
یکی ز دین صفت است و دگر ز حق تأثیر
به مدحش اندر شاعر شود قضا و قدر
یکی بگوید شعر و دگر کند تحریر
به نیکخواه و بداندیش مهر و کینش را
یکی به سعد بشیر و دگر به نحس نذیر
کریم را زو تیمار و خدمتش فرحست
یکی ز دست تهی و دگر ز عیش عشیر
ز روشنایی و دانش دو مایه شد به دو چیز
یکی به شمس مضییء و دگر به بدر منیر
همیشه بوده و خواهد بدن تن و کف او
یکی به فخر مشار و دگر به جود مشیر
دعا کنند مر او را به نیکی اسب و قلم
یکی به وقت صهیل و دگر به وقت صریر
به مدحش اندر گویی مرکّبست دو چیز
یکی زبان فرزدق دگر بیان جریر
چو وهم و عقل مکین است تیغ و نیزه ی او
یکی میان دماغ و دگر میان ضمیر
دو گفت سائل او را دو پاسخست بدیع
یکی همه خردست و دگر همه تو قیر
بدین جهان دو دلیلست مهر و کینه ی او
یکی دلیل بهشت و دگر دلیل سعیر
دو مسکنست عجم را سرای و مجلس را
یکی به جای خورنق دگر به جای سدیر
دو عادتست مر او را به گاه بخشش و خشم
یکی ازو همه تعجیل و دیگری تأخیر
دو پیشه ی متضادست کار مرکب او
یکی دمیدن شیر و دگر تک نخجیر
دو گوش زایر او نشود مگر دو خطاب
یکی که : جامه بپوش و دگر که : زر بر گیر
گر ابر و دریا یکره بجود او نگرند
یکی نماید عجز و دگر خورد تشویر
همی روند ز پیکار او هزیمتیان
یکی ز تن بعزا و دگر ز جان بنفیر
ز گنج خویش برون کرد جامه و دینار
یکی نصیب غریب و دگر نصیب فقیر
ز طمع خدمت او شد رونده تیغ و قلم
یکی بدست مبارز دگر بدست دبیر
بگیتی اندر تدبیر و نام او دو درست
یکی در خردست و دگر در تقدیر
خدایرا دو جهان است فعلی و عقلی
یکی بمایه قلیل و دگر بمایه کثیر
جهان فعلی دنیا جهان عقلی شاه
یکی جهان صغیر و دگر جهان کبیر
زمان زمان بخداوندی جهان شب و روز
یکی بگوید نامش دگر کند تکبیر
چو تیر تا دو بود راست گشتن شب و روز
یکی بوقت بهار و دگر در اوّل تیر
مباد جز بدو ناله دل ولی و عدوش
یکی به ناله ی زار و دگر به ناله ی زیر
یکی به رنگ عقیق و دگر به بوی عبیر
چو جعد زلف بتان شاخهای بید و خوید
یکی همه زره است و دگر همه زنجیر
درخت و دشت مگر خواستند خلعت زا بر
یکی طویله ی گوهر دگر بساط حریر
بخار تیره و از ابر دشت مینا رنگ
یکی بسان غبار و دگر بسان غدیر
زرنگ و بوی گیا و زمین تو گویی هست
یکی ز حله بساط و دگر ز مشک خمیر
هوا وراغ تو گویی دو عالمند بزرگ
یکی پر از حرکات و دگر پر از تصویر
هوا ز عکس سما تیره و زمین گلگون
یکی چو خامه ی مانی یکی بت کشمیر
به دشت سنبل و مینا سپه کشید و نشست
یکی به معدن برف و دگر به جای زریر
نگارهای بهاری چو شعرهای بدیع
یکی است پر ز موشح دگر پر از تشجیر
ز چیزها به دو چیزست رنگ و بوی بهار
یکی به باد صبا و دگر با بر مطیر
ز کارها به دو کارست قدر و مفخر من
یکی ز طالع سعد و دگر ز بخت امیر
عجب سزای دو چیزست نام و صورت او
یکی سزای مدیح و دگر سزای سریر
جوان و پیر دو چیزست بخت و خاطر او
یکی به قوّت برنا دگر به دانش پیر
به جود و لطف ببرد او لطافت و بسپرد
یکی به باد صبا و دگر به چرخ اثیر
ز روشنی و درستی که رای و صورت اوست
یکی ز دین صفت است و دگر ز حق تأثیر
به مدحش اندر شاعر شود قضا و قدر
یکی بگوید شعر و دگر کند تحریر
به نیکخواه و بداندیش مهر و کینش را
یکی به سعد بشیر و دگر به نحس نذیر
کریم را زو تیمار و خدمتش فرحست
یکی ز دست تهی و دگر ز عیش عشیر
ز روشنایی و دانش دو مایه شد به دو چیز
یکی به شمس مضییء و دگر به بدر منیر
همیشه بوده و خواهد بدن تن و کف او
یکی به فخر مشار و دگر به جود مشیر
دعا کنند مر او را به نیکی اسب و قلم
یکی به وقت صهیل و دگر به وقت صریر
به مدحش اندر گویی مرکّبست دو چیز
یکی زبان فرزدق دگر بیان جریر
چو وهم و عقل مکین است تیغ و نیزه ی او
یکی میان دماغ و دگر میان ضمیر
دو گفت سائل او را دو پاسخست بدیع
یکی همه خردست و دگر همه تو قیر
بدین جهان دو دلیلست مهر و کینه ی او
یکی دلیل بهشت و دگر دلیل سعیر
دو مسکنست عجم را سرای و مجلس را
یکی به جای خورنق دگر به جای سدیر
دو عادتست مر او را به گاه بخشش و خشم
یکی ازو همه تعجیل و دیگری تأخیر
دو پیشه ی متضادست کار مرکب او
یکی دمیدن شیر و دگر تک نخجیر
دو گوش زایر او نشود مگر دو خطاب
یکی که : جامه بپوش و دگر که : زر بر گیر
گر ابر و دریا یکره بجود او نگرند
یکی نماید عجز و دگر خورد تشویر
همی روند ز پیکار او هزیمتیان
یکی ز تن بعزا و دگر ز جان بنفیر
ز گنج خویش برون کرد جامه و دینار
یکی نصیب غریب و دگر نصیب فقیر
ز طمع خدمت او شد رونده تیغ و قلم
یکی بدست مبارز دگر بدست دبیر
بگیتی اندر تدبیر و نام او دو درست
یکی در خردست و دگر در تقدیر
خدایرا دو جهان است فعلی و عقلی
یکی بمایه قلیل و دگر بمایه کثیر
جهان فعلی دنیا جهان عقلی شاه
یکی جهان صغیر و دگر جهان کبیر
زمان زمان بخداوندی جهان شب و روز
یکی بگوید نامش دگر کند تکبیر
چو تیر تا دو بود راست گشتن شب و روز
یکی بوقت بهار و دگر در اوّل تیر
مباد جز بدو ناله دل ولی و عدوش
یکی به ناله ی زار و دگر به ناله ی زیر
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح سلطان محمود غزنوی
منقش عالمی فردوس کردار
نه فرخار و همه پر نقش فرخار
هواش از طلعت ماهان پر از نور
زمینش از بوسۀ شاهان پر آثار
بتانی اندر و کز خط خوبان
بگرد عارض و خورشید رخسار
بدان ماند که زاغانند و دارند
گل اندر چنگل و لاله به منقار
بچهر و غمزه نقاشند و جادو
ز رنگ و بوی بزازند و عطار
شب بر گشته شان را روز معدن
گل نو رسته شانرا غالیه یار
گهی اندر کشد لاله بسنبل
گهی سنبل نهد بر لاله انبار
از ایشان هر یکی همچون درختی
که سیمش اصل باشد ارغوان بار
چو چرخ روز باشد روز رامش
چو برج روز باشد وقت پیکار
ز زر و سیم بر کردار پروین
کمر شمشیرها چون چرخ دوّار
ز معلاقی کمرها هر دوالی
ز کو کبهاش چون تیغی گهربار
گروهی را کمر شمشیر زرین
درو یاقوت رمانی پدیدار
به خون دیدۀ عشاق ماند
چکیده بر رخ زرّین ز تیمار
دوالش دیمۀ نار است زرکش
میان نار و گوهر دانۀ نار
صف پیلانش اندر ساز زرین
چو بر کوهی شکفته زعفران زار
به برق آراسته میغند و دارند
به گرد موج دریا شعلۀ نار
چو مار انندشان خرطوم ار ایدون
بود زرّین پشیزه بر تن مار
بزخم پای ایشان کوه دشتست
بزخم یشک ایشان دشت شد یار
بهیجا میغ رنگان ، تیغ دندان
به صحرا کوه جسمان، باد رفتار
چه جایست این مگر میدان سلطان
خداوند زمان شاه جهاندار
یمین دولت و دین را نگهبان
امین ملت و بر ملک سالار
زمان را مایۀ نیکی و رحمت
زمین را سایۀ اقبال و دادار
ز عشق جود مایل سوی سائل
ز حرص عفو عاشق بر گنهکار
شجاعت را دل پاکش مثالست
سخاوت را کف رادش نمودار
جهانداری بدو گشتست روشن
جوانمردی ازو گشتست بیدار
جهان پر مهر دینارست ازیرا
که نام اوست نقش مهر دینار
نماند اندر جهان گویا زبانی
به فضل و فخر او ناداده اقرار
اگر گویی که خشم شاه و آتش
دو لفظند از یکی معنی به تکرار
وگر گویی که کفّ شاه و دریا
دو ره باشد به یک منزل به هنجار
بود مر حملۀ مردان او را
به گونه بسته و نابسته دیوار
بود مر عزم بد خواهان او را
بی کسان گشته و ناگشته پرگار
کسی کو تیغ او بیند برهنه
به چشم اندر بگردد دیدش افگار
همی در باغهای دشمنانش
به جای برگ روید مرگ از اشجار
همی در شهرهای حاسدانش
به جای آب نار آید در انهار
اگر چه گنج را مقدار رنجست
برنج او ندارد گنج مقدار
وگرچه علم را معیار عقلست
ندارد علم او را عقل معیار
بیو بارد عدو را پشت و سینه
چو بگشاید خدنگ دشمن او بار
بسا لشکر کشا کامد برزمش
ز عجب آسان گرفته کار دشوار
سلاحش تیز و گنجش بیکرانه
سپاهش بیحد و پیلانش بسیار
ز عکس تیغ او افلاک پرنور
ز گرد لشکرش آفاق پر قار
ز رزم بندگانش بر قضا جور
ز سمّ مرکبانش بر زمین نار
بساز کارزار آراسته تن
برسم روزگار آموخته کار
ازیشان هر یکی ببر بلاجوی
سر شمشیرشان ابر بلا بار
چو روی شاه دید ، از هیبت او
هزیمت شد گرفته دامن عار
میان کامش اندر باد آذر
میان چشمش اندر ابر آزار
به جای رو شود در رزم پشتش
به جای عقلش اندر مغز مسمار
چو تشنه آبرا ، از بیم و از رنج
هلاک خویش را گشته خریدار
ایا شاه همه شاهان گیتی
فزود از قدر تو قانون افکار
جهان دانی و سرّ خلق گویی
بر اندیشه تویی واقف ، بر اسرار
اگر نه گفتی بودی مدیحت
نبودی فضل مردم را بگفتار
تو ای شاه ار ز جنس مردمانی
بود یاقوت نیز از جنس اشجار
همی تا بر فلک اختر بتابد
بجنبد بر زمین سیار و طیار
هوا از ابر نم بیند ز دریا
زمین را مایه بخشد ابر از امطار
همیشه عید بادت روز نوروز
همی تا تازه باشد عید مختار
نه فرخار و همه پر نقش فرخار
هواش از طلعت ماهان پر از نور
زمینش از بوسۀ شاهان پر آثار
بتانی اندر و کز خط خوبان
بگرد عارض و خورشید رخسار
بدان ماند که زاغانند و دارند
گل اندر چنگل و لاله به منقار
بچهر و غمزه نقاشند و جادو
ز رنگ و بوی بزازند و عطار
شب بر گشته شان را روز معدن
گل نو رسته شانرا غالیه یار
گهی اندر کشد لاله بسنبل
گهی سنبل نهد بر لاله انبار
از ایشان هر یکی همچون درختی
که سیمش اصل باشد ارغوان بار
چو چرخ روز باشد روز رامش
چو برج روز باشد وقت پیکار
ز زر و سیم بر کردار پروین
کمر شمشیرها چون چرخ دوّار
ز معلاقی کمرها هر دوالی
ز کو کبهاش چون تیغی گهربار
گروهی را کمر شمشیر زرین
درو یاقوت رمانی پدیدار
به خون دیدۀ عشاق ماند
چکیده بر رخ زرّین ز تیمار
دوالش دیمۀ نار است زرکش
میان نار و گوهر دانۀ نار
صف پیلانش اندر ساز زرین
چو بر کوهی شکفته زعفران زار
به برق آراسته میغند و دارند
به گرد موج دریا شعلۀ نار
چو مار انندشان خرطوم ار ایدون
بود زرّین پشیزه بر تن مار
بزخم پای ایشان کوه دشتست
بزخم یشک ایشان دشت شد یار
بهیجا میغ رنگان ، تیغ دندان
به صحرا کوه جسمان، باد رفتار
چه جایست این مگر میدان سلطان
خداوند زمان شاه جهاندار
یمین دولت و دین را نگهبان
امین ملت و بر ملک سالار
زمان را مایۀ نیکی و رحمت
زمین را سایۀ اقبال و دادار
ز عشق جود مایل سوی سائل
ز حرص عفو عاشق بر گنهکار
شجاعت را دل پاکش مثالست
سخاوت را کف رادش نمودار
جهانداری بدو گشتست روشن
جوانمردی ازو گشتست بیدار
جهان پر مهر دینارست ازیرا
که نام اوست نقش مهر دینار
نماند اندر جهان گویا زبانی
به فضل و فخر او ناداده اقرار
اگر گویی که خشم شاه و آتش
دو لفظند از یکی معنی به تکرار
وگر گویی که کفّ شاه و دریا
دو ره باشد به یک منزل به هنجار
بود مر حملۀ مردان او را
به گونه بسته و نابسته دیوار
بود مر عزم بد خواهان او را
بی کسان گشته و ناگشته پرگار
کسی کو تیغ او بیند برهنه
به چشم اندر بگردد دیدش افگار
همی در باغهای دشمنانش
به جای برگ روید مرگ از اشجار
همی در شهرهای حاسدانش
به جای آب نار آید در انهار
اگر چه گنج را مقدار رنجست
برنج او ندارد گنج مقدار
وگرچه علم را معیار عقلست
ندارد علم او را عقل معیار
بیو بارد عدو را پشت و سینه
چو بگشاید خدنگ دشمن او بار
بسا لشکر کشا کامد برزمش
ز عجب آسان گرفته کار دشوار
سلاحش تیز و گنجش بیکرانه
سپاهش بیحد و پیلانش بسیار
ز عکس تیغ او افلاک پرنور
ز گرد لشکرش آفاق پر قار
ز رزم بندگانش بر قضا جور
ز سمّ مرکبانش بر زمین نار
بساز کارزار آراسته تن
برسم روزگار آموخته کار
ازیشان هر یکی ببر بلاجوی
سر شمشیرشان ابر بلا بار
چو روی شاه دید ، از هیبت او
هزیمت شد گرفته دامن عار
میان کامش اندر باد آذر
میان چشمش اندر ابر آزار
به جای رو شود در رزم پشتش
به جای عقلش اندر مغز مسمار
چو تشنه آبرا ، از بیم و از رنج
هلاک خویش را گشته خریدار
ایا شاه همه شاهان گیتی
فزود از قدر تو قانون افکار
جهان دانی و سرّ خلق گویی
بر اندیشه تویی واقف ، بر اسرار
اگر نه گفتی بودی مدیحت
نبودی فضل مردم را بگفتار
تو ای شاه ار ز جنس مردمانی
بود یاقوت نیز از جنس اشجار
همی تا بر فلک اختر بتابد
بجنبد بر زمین سیار و طیار
هوا از ابر نم بیند ز دریا
زمین را مایه بخشد ابر از امطار
همیشه عید بادت روز نوروز
همی تا تازه باشد عید مختار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - در مدح سلطان محمود غزنوی گوید
بدان ماند که یزدان گرو گر
جهانی نو بر آورده است دیگر
چو کشمر بوم او پر سرو و با حسن
چو کشمیر اصل او پر نقش و با فر
نه نقش از بن نباشد جز بکشمیر
نه سرو از بن نباشد جز بکشمر
بدو اندر بیابی صنع ایزد
مثال آزری و نقش آزر
شکسته خرد بر شمشاد سنبل
فشانده پست بر کافور عنبر
مغلغل غالیه بر سیم و نقره
مسلسل مشک بر ماه منوّر
از ایشان هر یکی چون روز روشن
ز تیره شب نهاده بر سر افسر
همیشه زیر روز اندر بود شب
که دیده روز از زیر و شب از بر
چو بینی قد ایشان را تو گویی
همی شمشاد روید بر معصفر
فروزان حلبۀ زرین کمرشان
ز چینی صدره و دیبای احمر
چنان تابد که پنداری که آتش
زبانه بر زد از بیجاده مجمر
گرفته گرزها زرّین و سیمین
مخالف رنگ و دیگر سان به پیکر
یکی همچون تن دلداده عاشق
یکی چون ساعد معشوق دلبر
بصف بز مگه صافی روانند
بصف رز مگه شیران عنتر
صف نو کرده بتشان خواند باید
ندانم یا صف نو رسته عرعر
ز بس نقش و نگار او را نداند
کس از بتخانۀ مشکوی و بربر
بیک خان اندرون ماه است چندانک
ستاره نیست بر چرخ مدور
بدو ، مه کاخ و مه منظر ولیکن
ز پیلان ساحتش پر کاخ و منظر
چو تخت کسری اندر نقش دیبا
چو تاج قیصر اندر زرّ و زیور
چرا زیر گهر شد موج دریا
که زیر موج دریا بود گوهر
جهانی هر یکی دریا که بروی
همی گردد همی جوشد برو بر
چو بحری کاتش تیزست موجش
چو گردونی که زر سرخش اختر
چه چیزست این جهان نو که کردست
ز پیروزی و از دولت مصور
مگر میدان سلطان معظم
خداوند زمین شاه مظفر
یمین دولت و خورشید رحمت
امین ملت و جمشید مفخر
مقر آمد جوانمردی که بی او
نشد کس را جوانمردی مقرر
ز بهر آن خرد را دید نتوان
که اندر لفظهای اوست مضمر
محمد را بدین گیتی دو چیزست
بدان گیتی دو با این دو برابر
بدین گیتی کف محمود و جاهش
بدان گیتی لوای حمد و کوثر
بدین نیکست کار امت امروز
بدان هم نیک باشد روز محشر
اگر پیغبر اکنون زنده بودی
بنام و نصرت یزدان داور
بجای پرنیان بر نیزۀ او
ردای خویش بر بستی پیمبر
اگر خوی گیرد آن دست مبارک
سرشکی زو به از دریای اخضر
شدست از مدح او چون ناف آهو
دهان شاعران پر مشک اذفر
از آن شادی که بیند طلعت او
بمشرق روز باشد نور گستر
وز آن غم کش نبیند زرد گردد
بهنگام فرو رفتن بخاور
بزورق باده گیرد شاه گه گاه
بروید گل ببزم و مجلس اندر
بصورت ز آرزوی دست او ماه
همی گه گل شود گه زورق زر
چو زرگر نام او بر زر نویسد
ببوسد زر ز شادی دست زرگر
بساید پیش او چون بار باشد
بساط از بوسۀ شاهان کشور
لب معشوق شاهانست گویی
بساط شهریار بنده پرور
مبارز چون ببیند حملۀ او
بدان ساعت دهد مغفر بمعجر
ز بهر آن دهد کاندر هزیمت
مر او را به بود معجر ز مغفر
گه پروردن فرزند دشمنش
بسینه باز گردد شیر مادر
ایا شاهی که بی نام تو باشد
زمانه ناقص و دولت مبتّر
چنان کردی زمین دشمنانرا
که نارد تخمشان جز بیم تو بر
ز تا نیسر بت آوردی به اشتر
ز روم اکنون صلیب آور به استر
زمین هند را چندی سپردی
زمین روم را یک چند بسپر
از ایشان قلعۀ غزنین بیارای
بماه سرو قد زلف چنبر
بدان درکش ز یکسو چتر خانش
بیاویز از دگر سو تاج قیصر
از آن آمدنت مهمان میر کرمان
که فظلت بود نزدیکش مفسر
توانستی بجای خویش بودن
نه عاجز بود ازین معنی نه مضطر
ولیکن خواست کاندر خدمت تو
همی یکچند بنشیند مجاور
همی داند که چون ملک از تو یابد
بود باقی تر و اصلش قوی تر
بنور شمع کی خرسند باشد
کسی کآگه شد از خورشید انور
بیاراید بنام و کینت تو
خطیب بصره و بغداد منبر
همی تا بر قضای نیک و بر بد
نگردد حکم یزدانی مغیر
جهان دار و جهان ساز و جهان جوی
جهان گیر و جهان بخش و جهان خور
جهانی نو بر آورده است دیگر
چو کشمر بوم او پر سرو و با حسن
چو کشمیر اصل او پر نقش و با فر
نه نقش از بن نباشد جز بکشمیر
نه سرو از بن نباشد جز بکشمر
بدو اندر بیابی صنع ایزد
مثال آزری و نقش آزر
شکسته خرد بر شمشاد سنبل
فشانده پست بر کافور عنبر
مغلغل غالیه بر سیم و نقره
مسلسل مشک بر ماه منوّر
از ایشان هر یکی چون روز روشن
ز تیره شب نهاده بر سر افسر
همیشه زیر روز اندر بود شب
که دیده روز از زیر و شب از بر
چو بینی قد ایشان را تو گویی
همی شمشاد روید بر معصفر
فروزان حلبۀ زرین کمرشان
ز چینی صدره و دیبای احمر
چنان تابد که پنداری که آتش
زبانه بر زد از بیجاده مجمر
گرفته گرزها زرّین و سیمین
مخالف رنگ و دیگر سان به پیکر
یکی همچون تن دلداده عاشق
یکی چون ساعد معشوق دلبر
بصف بز مگه صافی روانند
بصف رز مگه شیران عنتر
صف نو کرده بتشان خواند باید
ندانم یا صف نو رسته عرعر
ز بس نقش و نگار او را نداند
کس از بتخانۀ مشکوی و بربر
بیک خان اندرون ماه است چندانک
ستاره نیست بر چرخ مدور
بدو ، مه کاخ و مه منظر ولیکن
ز پیلان ساحتش پر کاخ و منظر
چو تخت کسری اندر نقش دیبا
چو تاج قیصر اندر زرّ و زیور
چرا زیر گهر شد موج دریا
که زیر موج دریا بود گوهر
جهانی هر یکی دریا که بروی
همی گردد همی جوشد برو بر
چو بحری کاتش تیزست موجش
چو گردونی که زر سرخش اختر
چه چیزست این جهان نو که کردست
ز پیروزی و از دولت مصور
مگر میدان سلطان معظم
خداوند زمین شاه مظفر
یمین دولت و خورشید رحمت
امین ملت و جمشید مفخر
مقر آمد جوانمردی که بی او
نشد کس را جوانمردی مقرر
ز بهر آن خرد را دید نتوان
که اندر لفظهای اوست مضمر
محمد را بدین گیتی دو چیزست
بدان گیتی دو با این دو برابر
بدین گیتی کف محمود و جاهش
بدان گیتی لوای حمد و کوثر
بدین نیکست کار امت امروز
بدان هم نیک باشد روز محشر
اگر پیغبر اکنون زنده بودی
بنام و نصرت یزدان داور
بجای پرنیان بر نیزۀ او
ردای خویش بر بستی پیمبر
اگر خوی گیرد آن دست مبارک
سرشکی زو به از دریای اخضر
شدست از مدح او چون ناف آهو
دهان شاعران پر مشک اذفر
از آن شادی که بیند طلعت او
بمشرق روز باشد نور گستر
وز آن غم کش نبیند زرد گردد
بهنگام فرو رفتن بخاور
بزورق باده گیرد شاه گه گاه
بروید گل ببزم و مجلس اندر
بصورت ز آرزوی دست او ماه
همی گه گل شود گه زورق زر
چو زرگر نام او بر زر نویسد
ببوسد زر ز شادی دست زرگر
بساید پیش او چون بار باشد
بساط از بوسۀ شاهان کشور
لب معشوق شاهانست گویی
بساط شهریار بنده پرور
مبارز چون ببیند حملۀ او
بدان ساعت دهد مغفر بمعجر
ز بهر آن دهد کاندر هزیمت
مر او را به بود معجر ز مغفر
گه پروردن فرزند دشمنش
بسینه باز گردد شیر مادر
ایا شاهی که بی نام تو باشد
زمانه ناقص و دولت مبتّر
چنان کردی زمین دشمنانرا
که نارد تخمشان جز بیم تو بر
ز تا نیسر بت آوردی به اشتر
ز روم اکنون صلیب آور به استر
زمین هند را چندی سپردی
زمین روم را یک چند بسپر
از ایشان قلعۀ غزنین بیارای
بماه سرو قد زلف چنبر
بدان درکش ز یکسو چتر خانش
بیاویز از دگر سو تاج قیصر
از آن آمدنت مهمان میر کرمان
که فظلت بود نزدیکش مفسر
توانستی بجای خویش بودن
نه عاجز بود ازین معنی نه مضطر
ولیکن خواست کاندر خدمت تو
همی یکچند بنشیند مجاور
همی داند که چون ملک از تو یابد
بود باقی تر و اصلش قوی تر
بنور شمع کی خرسند باشد
کسی کآگه شد از خورشید انور
بیاراید بنام و کینت تو
خطیب بصره و بغداد منبر
همی تا بر قضای نیک و بر بد
نگردد حکم یزدانی مغیر
جهان دار و جهان ساز و جهان جوی
جهان گیر و جهان بخش و جهان خور
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - در مدح سلطان مسعود غزنوی
از دیدن و بسودن رخسار و زلف یار
در دست مشک دارم و در دیده لاله زار
بامشک رنگ دارم از آن زلف مشکرنگ
با لاله کار دارم از آن روی لاله کار
ماندست چون دل من در زلف او سیر
رخسار آبدارش در زلف تابدار
گه بنددش بحلقه و گه داردش اسیر
تا همچنانکه اوست سیه گشت و بیقرار
سرو و مه و بنفشه ببستان بهل که او
ماهیست پر بنفشه و سرویست پر کنار
گفتم ستاره دارد در نوش تا بکرد
نوش ستاره دارش چشمم ستاره بار
از عشق خیزد انده ، تا کی بلای عشق
در عشق خیر نیست من و نعت شهریار
سلطان عصر شاه جهان سید ملوک
مسعود فخر عالم و آرایش تبار
شد روزگار بندۀ او زانکه ننگرد
از روزگار جز بخداوند روزگار
تا کامگار گشت بشاهی ودخسروی
یکدم زدن نگشت برو خشم کامگار
شاها ز مرکب تو شگفت آیدم همی
کش تن بیافرید خداوند از وقار
بیرون جهد ز دایره گر برکشی عنانش
وندر جهد چوران بفشاری بچشم مار
اندر هوا چو باد و بباد اندرون چو کوه
وز بار او زمین نتواند کشید بار
جسمش سپهر و زین قمر و تنگ آفتاب
عزمش عنان و حزم لگام و قضا چدار
در دست مشک دارم و در دیده لاله زار
بامشک رنگ دارم از آن زلف مشکرنگ
با لاله کار دارم از آن روی لاله کار
ماندست چون دل من در زلف او سیر
رخسار آبدارش در زلف تابدار
گه بنددش بحلقه و گه داردش اسیر
تا همچنانکه اوست سیه گشت و بیقرار
سرو و مه و بنفشه ببستان بهل که او
ماهیست پر بنفشه و سرویست پر کنار
گفتم ستاره دارد در نوش تا بکرد
نوش ستاره دارش چشمم ستاره بار
از عشق خیزد انده ، تا کی بلای عشق
در عشق خیر نیست من و نعت شهریار
سلطان عصر شاه جهان سید ملوک
مسعود فخر عالم و آرایش تبار
شد روزگار بندۀ او زانکه ننگرد
از روزگار جز بخداوند روزگار
تا کامگار گشت بشاهی ودخسروی
یکدم زدن نگشت برو خشم کامگار
شاها ز مرکب تو شگفت آیدم همی
کش تن بیافرید خداوند از وقار
بیرون جهد ز دایره گر برکشی عنانش
وندر جهد چوران بفشاری بچشم مار
اندر هوا چو باد و بباد اندرون چو کوه
وز بار او زمین نتواند کشید بار
جسمش سپهر و زین قمر و تنگ آفتاب
عزمش عنان و حزم لگام و قضا چدار
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - در مدح سلطان محمود فرماید
چون تن بجان و بدانش دل و بعقل روان
فروخته است زمانه بدولت سلطان
یمین دولت و مر ملک را دلیل بیمن
امین ملت و مر خلق را ز رنج امان
ز جان بفکرت محکم برون کنند ثناش
ز کوه زر بآهن برون کند کهکان
لقاش جانی کاندر خیال او خردست
سخاش ابری کاندر سرشگ او طوفان
سپهر گفت ز من کوشش و ازو جنبش
زمانه گفت ز من طاعت و ازو فرمان
مدیح او بقیاس آفتاب رخشانست
بنور صفوت او خلق معترف یکسان
ایا کسی که ندانی وجود را ز عدم
در وجود و عدم جود و خشم خسرو دان
مگر حرارت صفر است حمله بردن او
کزو مخالف تا زنده را زده یرقان
از آن که آهن و سودا بطبع هر دو یکیست
ز بیم تیغش گیرد عدوش را خفقان
بدان فرود خدائی بهم نبوّت و ملک
برادرند غذا یافته ز یک پستان
خدای طاعت خویش و رسول خواست
نکرد فرق بدین هر سه امر در فرقان
نجات خلق بحمد محمد و محمود
سر نبی و نبی خدایگان جهان
از آنکه بد بحجاز آن و این به ایرانشهر
حجاز دین را قبله است و ملکرا ایران
هر آن کمان که بجنباندش کس آن نکشد
چنان که سر بهم آرند گوشهای کمان
رود ز شست درستش صواب تیرش اگر
بجای سوفار آرد بسوی زه پیکان
مبارزان را تیرش همی چرا نکشد
از آنکه هست گذارش بچشمۀ حیوان
ولیکن ار کشد از بهر آن کشد که چرا
مرا ز بهر تو آمد ز دست او هجران
ایا هوای ترا در دل ملوک وطن
ایا رضای ترا بر سر زمانه عنان
بدین جهان نفروشد حکیم خدمت تو
وگر بجان بفروشد بود بنرخ ارزان
توئی که رای تو در دل همی فروزد عقل
توئی که روی تو در تن همی فزاید جان
بفرّ قصر تو شد خوب همچو عقد به درّ
هوای بست و لب هیرمند و دشت لکان
اگر بدیدی نعمان سرای فرّخ تو
ره سدیر و خور نق نکوفتی نعمان
ببویش اندر عطار هندوان عاجز
برنگش اندر نقاش چینیان حیران
یکی نگاشته اصلی که بی تکلف رنگ
شود ز دیدن او دیده ها نگارستان
فروغ او بشب تیره نور روز سفید
هوای او بزمستان هوای تابستان
بپشت ماهی پایش ببرج ماهی سر
زمین باصل و سر بر جهاش بر سرطان
بهار طبع ولیکن بدو بهار حقیر
ارم نهاد ولیکن بدو ارم خلقان
ز محکمی پی بنیاد او ، به بیخ زمین
ز برتری خم ایوان او خم کیوان
ور از رواق گشاده نظر کنی سوی آب
همه قوام جسد بینی و غذای روان
بروی صحرا چندانکه چشم کار کند
کشیده بینی پیروزه رنگ شاد روان
بلور حل شده بینی به پی باد صبا
شکن گرفته چو زلف بتان ترکستان
ز عکس آب هوا سبز گشته چون خط دوست
سپهر سبز و جهان سبز گشته چون بستان
ز سبز کلۀ خرما درخت مطرب وار
همی خروشد بلبل همی زند دستان
گر از بلند رواقش نظر کنی سوی شیب
ستاره بینی روی زمین کران بکران
بساط ازرق بینی فراخ از شبنم
برآن بساط پراکنده لؤلؤ و مرجان
همی درخشند گویی تو گشت چرخ فلک
یکی بزیر و یکی از برو تو در دو میان
وگر یکی بدر خانه ژرف در نگری
کشیده بینی حصنی ز گوهر الوان
رواق تخت سلیمان و آب زیر رواق
بسان صرح ممرد که خلق ازو بگمان
ز عکس او متلون شده چو قوس قزح
وگر بخواهی شو بنگر و درست بدان
شدست بسته زبانم ز وصف کردن او
بوصف هر چه بخواهی منم گشاده زبان
بدین لطیفی جائی بدین نهاد سرای
نکرد جز تو کس ای شهریار در کیهان
زمین چو خوش بود از وی نبات خوش باشد
ز رای خاطر عامر چنین بود عمران
همیشه تا بجهان در بود قران و قرین
قرین دولت بادی بصد هزار قران
بهر چه گوئی داری تو مایه و تصدیق
بهر چه خواهی داری تو قدرت و امکان
مباد بی تو زمانه مباد بی تو زمین
مباد بی تو مکین و مباد بی تو مکان
موافقان هدی را ز فر دولت تو
چهار چیز بجای چهار گشته عیان
بجای محنت : نعمت . بجای غم : شادی
بجای بیم : امید و بجای ضعف : توان
مخالفان هدی را ز بیم هیبت تو
چهار چیز بجای چهار شد بنیان
بجای عمر : هلاک و بجای درمان : درد
بجای ناز : نیاز و بجتی لهو : احزان
فروخته است زمانه بدولت سلطان
یمین دولت و مر ملک را دلیل بیمن
امین ملت و مر خلق را ز رنج امان
ز جان بفکرت محکم برون کنند ثناش
ز کوه زر بآهن برون کند کهکان
لقاش جانی کاندر خیال او خردست
سخاش ابری کاندر سرشگ او طوفان
سپهر گفت ز من کوشش و ازو جنبش
زمانه گفت ز من طاعت و ازو فرمان
مدیح او بقیاس آفتاب رخشانست
بنور صفوت او خلق معترف یکسان
ایا کسی که ندانی وجود را ز عدم
در وجود و عدم جود و خشم خسرو دان
مگر حرارت صفر است حمله بردن او
کزو مخالف تا زنده را زده یرقان
از آن که آهن و سودا بطبع هر دو یکیست
ز بیم تیغش گیرد عدوش را خفقان
بدان فرود خدائی بهم نبوّت و ملک
برادرند غذا یافته ز یک پستان
خدای طاعت خویش و رسول خواست
نکرد فرق بدین هر سه امر در فرقان
نجات خلق بحمد محمد و محمود
سر نبی و نبی خدایگان جهان
از آنکه بد بحجاز آن و این به ایرانشهر
حجاز دین را قبله است و ملکرا ایران
هر آن کمان که بجنباندش کس آن نکشد
چنان که سر بهم آرند گوشهای کمان
رود ز شست درستش صواب تیرش اگر
بجای سوفار آرد بسوی زه پیکان
مبارزان را تیرش همی چرا نکشد
از آنکه هست گذارش بچشمۀ حیوان
ولیکن ار کشد از بهر آن کشد که چرا
مرا ز بهر تو آمد ز دست او هجران
ایا هوای ترا در دل ملوک وطن
ایا رضای ترا بر سر زمانه عنان
بدین جهان نفروشد حکیم خدمت تو
وگر بجان بفروشد بود بنرخ ارزان
توئی که رای تو در دل همی فروزد عقل
توئی که روی تو در تن همی فزاید جان
بفرّ قصر تو شد خوب همچو عقد به درّ
هوای بست و لب هیرمند و دشت لکان
اگر بدیدی نعمان سرای فرّخ تو
ره سدیر و خور نق نکوفتی نعمان
ببویش اندر عطار هندوان عاجز
برنگش اندر نقاش چینیان حیران
یکی نگاشته اصلی که بی تکلف رنگ
شود ز دیدن او دیده ها نگارستان
فروغ او بشب تیره نور روز سفید
هوای او بزمستان هوای تابستان
بپشت ماهی پایش ببرج ماهی سر
زمین باصل و سر بر جهاش بر سرطان
بهار طبع ولیکن بدو بهار حقیر
ارم نهاد ولیکن بدو ارم خلقان
ز محکمی پی بنیاد او ، به بیخ زمین
ز برتری خم ایوان او خم کیوان
ور از رواق گشاده نظر کنی سوی آب
همه قوام جسد بینی و غذای روان
بروی صحرا چندانکه چشم کار کند
کشیده بینی پیروزه رنگ شاد روان
بلور حل شده بینی به پی باد صبا
شکن گرفته چو زلف بتان ترکستان
ز عکس آب هوا سبز گشته چون خط دوست
سپهر سبز و جهان سبز گشته چون بستان
ز سبز کلۀ خرما درخت مطرب وار
همی خروشد بلبل همی زند دستان
گر از بلند رواقش نظر کنی سوی شیب
ستاره بینی روی زمین کران بکران
بساط ازرق بینی فراخ از شبنم
برآن بساط پراکنده لؤلؤ و مرجان
همی درخشند گویی تو گشت چرخ فلک
یکی بزیر و یکی از برو تو در دو میان
وگر یکی بدر خانه ژرف در نگری
کشیده بینی حصنی ز گوهر الوان
رواق تخت سلیمان و آب زیر رواق
بسان صرح ممرد که خلق ازو بگمان
ز عکس او متلون شده چو قوس قزح
وگر بخواهی شو بنگر و درست بدان
شدست بسته زبانم ز وصف کردن او
بوصف هر چه بخواهی منم گشاده زبان
بدین لطیفی جائی بدین نهاد سرای
نکرد جز تو کس ای شهریار در کیهان
زمین چو خوش بود از وی نبات خوش باشد
ز رای خاطر عامر چنین بود عمران
همیشه تا بجهان در بود قران و قرین
قرین دولت بادی بصد هزار قران
بهر چه گوئی داری تو مایه و تصدیق
بهر چه خواهی داری تو قدرت و امکان
مباد بی تو زمانه مباد بی تو زمین
مباد بی تو مکین و مباد بی تو مکان
موافقان هدی را ز فر دولت تو
چهار چیز بجای چهار گشته عیان
بجای محنت : نعمت . بجای غم : شادی
بجای بیم : امید و بجای ضعف : توان
مخالفان هدی را ز بیم هیبت تو
چهار چیز بجای چهار شد بنیان
بجای عمر : هلاک و بجای درمان : درد
بجای ناز : نیاز و بجتی لهو : احزان
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۲ - در مدح سلطان محمود غزنوی گوید
بفال نیک و بفرخنده روزگار ، جهان
بسان دولت شاه جهان شدست جوان
اگر ز گوهر ناسفته ابر شد چو صدف
چرا شد از گل ناکشته دشت چون بستان
فکند شادروانی بدشت باد صبا
که تار و پودش هست از زبر جد و مرجان
چو مجلس ملک الشرق از نثار ملوک
بجعفری و بعدلی نهفته شادروان
کنار پر گل از آن کرد گل که ابر سیاه
فرو گذشت بدو پر گلاب کرده دهان
درخت را حسد آمد همی ز شاعر شاه
که شعر خواند بر شاه و بیندش بعیان
زبان و چشم برآرد همی کنون ز حسد
شکوفه هاش همه چشم و برگهاش زبان
دخان از آتش جستی همیشه تا بوده است
کنون چه بود که آتش همی جهد ز دخان
چنان جهد که تو گویی همی پدید آید
ز گرد ، لشکر جرار حملۀ سلطان
یمین دولت عالی امین ملت حق
نظام دولت تازی و ملت یزدان
بروزگار عزیرش عزیز گشت خرد
باعتقاد درستش درست شد ایمان
ز بندگیش علامت بود میان بستن
ملوک ازیرا زرین کنند بند میان
بخدمتش ملکان سر فرو برند نخست
از آن بتاج سزاوار شد سر ملکان
اجل بیاید و انگشت برنهد بعدو
بساعت اندر کو تیر برنهد بکمان
بزرگ چون خردست و عزیز چون دولت
قوی چو حجت اسلام و پاک چون فرقان
چگونه دست گذارد بدین جهان جودش
که جود او را باید چنین هزار جهان
بود عطای امیران بکیسه و کاغذ
عطای میر خراسان بگنج خانه و کان
همی رود بر هر لفظی از مدایح او
هزار حجت و با هر یکی هزار زبان
ز بسکه آتش زد شاه در ولایت هند
کشیده دود ز بتخانه هاش بر کیوان
بر آن زمین ز تفش گرمسیر گشت هوا
سیاه گشت هم از دود چهرۀ ایشان
بعمر شاه جهان بر زمین قیامت را
رسوم شاه به تیغ است و شاه هندستان
ز آه سرد برآوردن هزیمتیان
زمین ترکستان سرد سیر گشت چنان
قیامت آید این هر دو داغ مانده بود
ز تیغ شاه به هندوستان و ترکستان
اگر بخواهی دیدن تو روزنامۀ فخر
رسوم شاه ببین و مدیح شاه بخوان
بعمر و روزی غمگین مباش تا دهمت
نشان روزی بی رنج و عمر جاویدان
بشاه رو که ده انگشت شاه در دو کفش
کلید روزی خلق است و چشمۀ حیوان
سخن فروشان آیند نزد ، او چو روند
ز جود او شده گوهر فروش و بازرگان
یکی مبارک حرزست قصد خدمت او
کجا که آفت درویشی اندروست عیان
بدان رسید بلندی که او نماید راه
بدان دهند بزرگی که او دهد فرمان
شود اشارت تیغش دعای پیغمبر
اگر عدو کند از ماه جوشن و خفتان
ز جان و عقل مصور شده است پنداری
که سیرتش همه عقلست و صورتش همه جان
هر آنکسی که خدایش عزیز خواهد کرد
بسوی خدمت شاهش دهد نخست نشان
نیاز عرضه بدو کن که بی نیاز شوی
حدیث او کن تا رسته گردی از حدثان
سخن بدو بر تابخت زی تو آرد رخت
دلت بدو ده و آنگه دل ملوک ستان
بدوست قصد همه مردمان ، بدو باید
که جز ولایت او جای نیست آبادان
مبارکست پی رای او بهر چه رود
هزار گونه پدید آمدست ازو برهان
هم از مبارکی رای شهریار آمد
امیر زادۀ بغداد سوی او مهمان
نگه توانستی داشتن ز آفت و عیب
سپاه خانه خویش و ولایت کرمان
ولیکن از قبل آن که او همی دانست
کفایت و کرم و فضل خسرو ایران
بیامد ایدر تا دولت استوار کند
هم از نخستش محکم فرو نهد بنیان
زمین توانستی داشتن خدای نگاه
گر استوار نکردی چنین بکوه گران
بزرگتر بود آن دولتی که شاه دهد
بدست دولت و تأیید گر دهدش عنان
چو طالعند بزرگان [و] او قران بزرگ
ز حکم طالع باقی ترست حکم قران
نه دولتی که ازو رفت ره برد بزوال
نه مر زیارت او را تبه کند نقصان
رونده دولت و پاینده ملکتش پس از این
چو پایدار زمین باشد و رونده زمان
همانکه با او پیکار جست و دندان زد
کنون بطاعت او آمد از بن دندان
ایا گشاده بحق دست و آفریدۀ حق
بتست دولت او را کفایت توران (؟)
بگرید آنکه بخندد بکینه جستن تو
نماند آنکه ببندد بکین تو پیمان
اگر مخالف تو جان آهنین دارد
کندش ریزه سرنیزۀ تو چون سوهان
چو شیر بیند دو چشم او شود تیره
مگر ز دیدۀ شیر آب داده ای تو سنان
چنان که تازی زان کشور ای ملک تو بدین
کسی نتازد از آن سر بدین سر میدان
جهان اگر چه بزرگست بر علامت تست
بنامه ماند و نام تو از برش عنوان
همیشه تا بخزان باد زرگری سازد
شود بنوبت نوروز باد مشک افشان
بملک خویش بپای و به رای خویش برو
بنام خویش بناز و بجای خویش بمان
زمانه داد تو داده است داد ملک بده
خدای کام تو رانده است کام خویش بران
بسان دولت شاه جهان شدست جوان
اگر ز گوهر ناسفته ابر شد چو صدف
چرا شد از گل ناکشته دشت چون بستان
فکند شادروانی بدشت باد صبا
که تار و پودش هست از زبر جد و مرجان
چو مجلس ملک الشرق از نثار ملوک
بجعفری و بعدلی نهفته شادروان
کنار پر گل از آن کرد گل که ابر سیاه
فرو گذشت بدو پر گلاب کرده دهان
درخت را حسد آمد همی ز شاعر شاه
که شعر خواند بر شاه و بیندش بعیان
زبان و چشم برآرد همی کنون ز حسد
شکوفه هاش همه چشم و برگهاش زبان
دخان از آتش جستی همیشه تا بوده است
کنون چه بود که آتش همی جهد ز دخان
چنان جهد که تو گویی همی پدید آید
ز گرد ، لشکر جرار حملۀ سلطان
یمین دولت عالی امین ملت حق
نظام دولت تازی و ملت یزدان
بروزگار عزیرش عزیز گشت خرد
باعتقاد درستش درست شد ایمان
ز بندگیش علامت بود میان بستن
ملوک ازیرا زرین کنند بند میان
بخدمتش ملکان سر فرو برند نخست
از آن بتاج سزاوار شد سر ملکان
اجل بیاید و انگشت برنهد بعدو
بساعت اندر کو تیر برنهد بکمان
بزرگ چون خردست و عزیز چون دولت
قوی چو حجت اسلام و پاک چون فرقان
چگونه دست گذارد بدین جهان جودش
که جود او را باید چنین هزار جهان
بود عطای امیران بکیسه و کاغذ
عطای میر خراسان بگنج خانه و کان
همی رود بر هر لفظی از مدایح او
هزار حجت و با هر یکی هزار زبان
ز بسکه آتش زد شاه در ولایت هند
کشیده دود ز بتخانه هاش بر کیوان
بر آن زمین ز تفش گرمسیر گشت هوا
سیاه گشت هم از دود چهرۀ ایشان
بعمر شاه جهان بر زمین قیامت را
رسوم شاه به تیغ است و شاه هندستان
ز آه سرد برآوردن هزیمتیان
زمین ترکستان سرد سیر گشت چنان
قیامت آید این هر دو داغ مانده بود
ز تیغ شاه به هندوستان و ترکستان
اگر بخواهی دیدن تو روزنامۀ فخر
رسوم شاه ببین و مدیح شاه بخوان
بعمر و روزی غمگین مباش تا دهمت
نشان روزی بی رنج و عمر جاویدان
بشاه رو که ده انگشت شاه در دو کفش
کلید روزی خلق است و چشمۀ حیوان
سخن فروشان آیند نزد ، او چو روند
ز جود او شده گوهر فروش و بازرگان
یکی مبارک حرزست قصد خدمت او
کجا که آفت درویشی اندروست عیان
بدان رسید بلندی که او نماید راه
بدان دهند بزرگی که او دهد فرمان
شود اشارت تیغش دعای پیغمبر
اگر عدو کند از ماه جوشن و خفتان
ز جان و عقل مصور شده است پنداری
که سیرتش همه عقلست و صورتش همه جان
هر آنکسی که خدایش عزیز خواهد کرد
بسوی خدمت شاهش دهد نخست نشان
نیاز عرضه بدو کن که بی نیاز شوی
حدیث او کن تا رسته گردی از حدثان
سخن بدو بر تابخت زی تو آرد رخت
دلت بدو ده و آنگه دل ملوک ستان
بدوست قصد همه مردمان ، بدو باید
که جز ولایت او جای نیست آبادان
مبارکست پی رای او بهر چه رود
هزار گونه پدید آمدست ازو برهان
هم از مبارکی رای شهریار آمد
امیر زادۀ بغداد سوی او مهمان
نگه توانستی داشتن ز آفت و عیب
سپاه خانه خویش و ولایت کرمان
ولیکن از قبل آن که او همی دانست
کفایت و کرم و فضل خسرو ایران
بیامد ایدر تا دولت استوار کند
هم از نخستش محکم فرو نهد بنیان
زمین توانستی داشتن خدای نگاه
گر استوار نکردی چنین بکوه گران
بزرگتر بود آن دولتی که شاه دهد
بدست دولت و تأیید گر دهدش عنان
چو طالعند بزرگان [و] او قران بزرگ
ز حکم طالع باقی ترست حکم قران
نه دولتی که ازو رفت ره برد بزوال
نه مر زیارت او را تبه کند نقصان
رونده دولت و پاینده ملکتش پس از این
چو پایدار زمین باشد و رونده زمان
همانکه با او پیکار جست و دندان زد
کنون بطاعت او آمد از بن دندان
ایا گشاده بحق دست و آفریدۀ حق
بتست دولت او را کفایت توران (؟)
بگرید آنکه بخندد بکینه جستن تو
نماند آنکه ببندد بکین تو پیمان
اگر مخالف تو جان آهنین دارد
کندش ریزه سرنیزۀ تو چون سوهان
چو شیر بیند دو چشم او شود تیره
مگر ز دیدۀ شیر آب داده ای تو سنان
چنان که تازی زان کشور ای ملک تو بدین
کسی نتازد از آن سر بدین سر میدان
جهان اگر چه بزرگست بر علامت تست
بنامه ماند و نام تو از برش عنوان
همیشه تا بخزان باد زرگری سازد
شود بنوبت نوروز باد مشک افشان
بملک خویش بپای و به رای خویش برو
بنام خویش بناز و بجای خویش بمان
زمانه داد تو داده است داد ملک بده
خدای کام تو رانده است کام خویش بران
عنصری بلخی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - در مدح سلطان محمود غزنوی
چو آفرید بتا روی تو ز دوده خدای
مجوی فتنه و روی ز دوده را مزدای
بعارض تو آن گرد مشک سوده بسست
بچشم سرمه مکن ، خلق را بلا منمای
بلای تافته جعدت بسست بر دل خلق
متاب زلف و دگر بر بلا بلا مفزای
ببستن کمر و لب گشادن از خنده
همی میان و دهان ترا نبیند رای
اگر نمود نخواهی همی میان و دهان
یکی ببند لب از خنده و مبان بگشای
دگر بجور مکوشی که جور نپسندد
خدایگان خراسان امیر بار خدای
یمین دولت پیروز روز ملک افروز
امین ملت پیغمبر جهان آرای
چه امر نافذ او خلق را چه گردش چرخ
چه سایۀ علمش ملک را چه فرّ همای
فلک بنای سعادت همی بپای کند
بر آن زمین که همی شاه بسپردش بپای
هوا چو خاک بطبعش فرو نشیند پست
زمین چو ذره ز حلمش بماند اندر وای
خیال همت او را اگر بپیماید
بعمر خویش نپیماید آسمان پیمای
کمند او ببرد زور پیل گردنکش
سنان او بکند یشک شیر دندان خای
همی نگون شود از بأس و از مهابت شاه
به ترک خانۀ خان و به هند رایت رای
هنر بمایۀ فرهنگ او ندارد سنگ
خرد بمرتبت رای او نگیرد جای
اگر جمال پرستی سیرش را بپرست
وگر کمال ستایی هنرش را بستای
نگفت عادت او هیچ حلم را که برو
نگفت فکرت او هیچ خلق را که میای
برای بردن نامش دهان بعنبر شوی
بحال گفتن مدحش زبان بزر اندای
مجوی دولت خود را جز آن مبارک در
زمانه را مطلب جز در آن خجسته سرای
زمان کینه ورش هم بزخم کینۀ اوست
بزخم مار بود هم زمان ما را فسای
خدایگانا علمی نماند و فایده ای
که خاطر تو مر آنرا نکرد دست گرای
تراست نعمت ،پروردنی همی پرور
تراست فرمان ، فرمودنی همی فرمای
مبارکت باد این جشن مهرگان بزرگ
نصیب شادی ازین جشن برگذر بربای
بساط بزم کن از گونه گونه تحفۀ باغ
سرای خلد کن از نعمۀ سرود سرای
نشستگاه یکی نوبهار ساز بدیع
بجای گل می سوری بجای بلبل نای
بدار بسته همیدون دل ولی و عدو
ولی بنعمت و ناز و عدو بقلعۀ نای
اگر زمانه نگردد تو با زمانه بگرد
وگر سپهر نپاید تو با سپهر بپای
مجوی فتنه و روی ز دوده را مزدای
بعارض تو آن گرد مشک سوده بسست
بچشم سرمه مکن ، خلق را بلا منمای
بلای تافته جعدت بسست بر دل خلق
متاب زلف و دگر بر بلا بلا مفزای
ببستن کمر و لب گشادن از خنده
همی میان و دهان ترا نبیند رای
اگر نمود نخواهی همی میان و دهان
یکی ببند لب از خنده و مبان بگشای
دگر بجور مکوشی که جور نپسندد
خدایگان خراسان امیر بار خدای
یمین دولت پیروز روز ملک افروز
امین ملت پیغمبر جهان آرای
چه امر نافذ او خلق را چه گردش چرخ
چه سایۀ علمش ملک را چه فرّ همای
فلک بنای سعادت همی بپای کند
بر آن زمین که همی شاه بسپردش بپای
هوا چو خاک بطبعش فرو نشیند پست
زمین چو ذره ز حلمش بماند اندر وای
خیال همت او را اگر بپیماید
بعمر خویش نپیماید آسمان پیمای
کمند او ببرد زور پیل گردنکش
سنان او بکند یشک شیر دندان خای
همی نگون شود از بأس و از مهابت شاه
به ترک خانۀ خان و به هند رایت رای
هنر بمایۀ فرهنگ او ندارد سنگ
خرد بمرتبت رای او نگیرد جای
اگر جمال پرستی سیرش را بپرست
وگر کمال ستایی هنرش را بستای
نگفت عادت او هیچ حلم را که برو
نگفت فکرت او هیچ خلق را که میای
برای بردن نامش دهان بعنبر شوی
بحال گفتن مدحش زبان بزر اندای
مجوی دولت خود را جز آن مبارک در
زمانه را مطلب جز در آن خجسته سرای
زمان کینه ورش هم بزخم کینۀ اوست
بزخم مار بود هم زمان ما را فسای
خدایگانا علمی نماند و فایده ای
که خاطر تو مر آنرا نکرد دست گرای
تراست نعمت ،پروردنی همی پرور
تراست فرمان ، فرمودنی همی فرمای
مبارکت باد این جشن مهرگان بزرگ
نصیب شادی ازین جشن برگذر بربای
بساط بزم کن از گونه گونه تحفۀ باغ
سرای خلد کن از نعمۀ سرود سرای
نشستگاه یکی نوبهار ساز بدیع
بجای گل می سوری بجای بلبل نای
بدار بسته همیدون دل ولی و عدو
ولی بنعمت و ناز و عدو بقلعۀ نای
اگر زمانه نگردد تو با زمانه بگرد
وگر سپهر نپاید تو با سپهر بپای
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
عنصری بلخی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۸
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۴۲
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۷۹
دندان و عارض بتم از من ببرد هوش
کاین در نوش طعمست ، آن ماه مشکپوش
جوشان شده دو زلف بت من بروی بر
جانم بر آتش است از آن آمده بجوش
اندر چهار چیزش دارم چهار چیز
هر شب از آن ببردن دل گشته سخت کوش
اندر سمن بنفشه و اندر صدف گهر
اندر سهیل سنبل و اندر عقیق نوش
ای زلف او نه زلفی ، وی دو لبش نه لب
رند عبیر سایی و دزد شکر فروش
زلف ار فرو کشد بمیان بر کمر کند
چون دست باز دارد حلقه شود بگوش
کاین در نوش طعمست ، آن ماه مشکپوش
جوشان شده دو زلف بت من بروی بر
جانم بر آتش است از آن آمده بجوش
اندر چهار چیزش دارم چهار چیز
هر شب از آن ببردن دل گشته سخت کوش
اندر سمن بنفشه و اندر صدف گهر
اندر سهیل سنبل و اندر عقیق نوش
ای زلف او نه زلفی ، وی دو لبش نه لب
رند عبیر سایی و دزد شکر فروش
زلف ار فرو کشد بمیان بر کمر کند
چون دست باز دارد حلقه شود بگوش
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۹۰
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۱۱۳