عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۷
وحشی بافقی : خلد برین
سر آغاز
وحشی بافقی : ناظر و منظور
بیان خوابی و اظهار اضطرابی که ناظر را از راز پنهان از بیصبری خبر داده و داغ ناصبوریش بر جگر نهاده و حکایت مفارقت و شکایت مهاجرت
چنین گفت آن ادیب نکته پرداز
که درس عاشقی میکرد آغاز
که منظور از وفا چون گل شکفتی
حکایتهای مهر آمیز گفتی
به نوشین لعل آن شوخ شکر خند
دل مسکین ناظر ماند در بند
حدیث خوشادا گلزار یاریست
نهال بوستان دوستاریست
حدیث ناخوش از اهل مودت
به پای دل نشاند خار نفرت
بسا یاران که بودی این گمانشان
که بی هم صبر نبود یک زمانشان
به حرف ناخوشی کز هم شنیدند
چنان پا از ره یاری کشیدند
که مدتها برآمد زان فسانه
نشد پیدا صفایی در میانه
خوش آن صحبت که در آغاز یاریست
در او سد گونه لطف و دوستداریست
کمال لطف جانان آن مجال است
که روز اول بزم وصال است
بسا لطفی که من از یار دیدم
به ذوق بزم اول کم رسیدم
به عیش بزم اول حالتی هست
که حالی آن چنان کم میدهد دست
تو گویی عیش عالم وام کردند
نخستین بزم وصلش نام کردند
به عاشق لطف معشوق است بسیار
ولی چندان که شد عاشق گرفتار
بلی صیاد چندان دانه ریزد
که مرغ از صیدگاهی برنخیزد
چو گردد مرغ اندک چاشنی خوار
بود در سلک مرغان گرفتار
چه خوش میگفت در کنج خرابات
به دختر شاهدی شیرین حکایات
اگر خواهی که با جور تو سازند
حیات خویش در جور تو بازند
به آغاز محبت در وفا کوش
وفا کن تا بری زاهل وفا هوش
بنای مهر چون شد سخت بنیاد
تو خواهی لطف میکن خواه بیداد
تو شمعی را که میداری به آتش
نگه دارش که گردد شعله سرکش
چراغی را که از آتش شراریست
کجا بر پرتو او اعتباریست
چنین القصه لطف آن وفا کیش
شدی هر روز از روز دگر بیش
دمی بی یکدگر آرامشان نه
به غیر ازدیدن هم کارشان نه
اگر یک لحظه میبودند بی هم
برون میرفت افغانشان ز عالم
شدی هر روز افزون شوق ناظر
به مکتب بیشتر میگشت حاضر
چو بیمنظور یک دم جا گرفتی
به همدرسان ره غوغا گرفتی
که قرآن کردم از دست شما بس
نمیخواهم که همدرسم شود کس
مرا دیوانه کرد این درس خواندن
نمیدانم چه میخواهید از من
به یکدیگر دریدی دفتر خویش
که این مکتب نمیخواهم از این بیش
نظر از راه مکتب بر نمیداشت
بدین اندوه و این رنج عالمی داشت
دمی سد ره برون رفتی ز مکتب
که شاه من کجا رفتست یا رب
گذشته آفتاب از جای هر روز
کجا رفتست آن مهر جهانسوز
ازین مکتب گرفتندش مگر باز
و گر نه کو که با من نیست دمساز
گهی کردی به جای خویش مسکن
کشیدی سر به جیب و پا به دامن
شدی منظور چون از دور پیدا
ز روی خرمی میجست از جا
که ای جای تو چشم خون فشانم
بیا کز داغ دوری سوخت جانم
خوشا عشق و بلای عشقبازی
دل ما و جفای عشقبازی
خوش آن راحت که دارد زحمت عشق
مبادا هیچ دل بیزحمت عشق
در او غم را خواص شادمانی
ازو مردن حیات جاودانی
نهان در هر بلایش سد تنعم
به هر اندوه او سد خرمی گم
به جام او مساوی شهد با زهر
در او یکسان خواص زهر و پازهر
فراغت بخشد از سودای غیرت
رهاند خاطر از غوغای غیرت
نشاند در مقام انتظارت
که کی آید برون از خانه یارت
دمی گر دیرتر آید برون یار
ز دل بیرون رود طاقت به یکبار
شود وسواس عشقت رهزن صبر
کنی سد چاک در پیراهن صبر
لباس صبر تا دامن دریدن
گریبان چاک هر جانب دویدن
در آن راهش که روزی دیده باشی
ز مهرش گرد سر گردیده باشی
روی آنجا به تقریبی نشینی
سراغش گیری از هر کس که بینی
که گردد ناگهان از دور پیدا
نگاهش جانب دیگر به عمدا
به شوخی دیده را نادیده کردن
به تندی از بر عاشق گذردن
به هر دیدن هزاران خنده پنهان
تغافل کردنی سد لطف با آن
بدینسان مدتی بودند دمساز
دلی فارغ ز چرخ حیله پرداز
شبی چون طرهٔ منظور ناظر
به کنجی داشت جا آشفته خاطر
درآن آشفتگی خواب غمش برد
غم عالم به دیگر عالمش برد
میان بوستانی جای خود دید
چه بستان، جنتی مأوای خود دید
چنار و سرو را در دست بازی
لباس سبزه از شبنم نمازی
به زیر سایهٔ سرو و صنوبر
به یک پهلو فتاده سبزه تر
صنوبر صوف سبز افکنده بر دوش
درخت بید گشته پوستین پوش
در آن گلشن نظر هر سو گشادی
که ناگه ز آن میان برخاست بادی
بسان خس ربود از جای خویشش
بیابانی عجب آورده پیشش
بیابان غمی ، دشت بلایی
کشنده وادیی ، خونخوار جایی
عیان از گردباد آن بیابان
ز هر سو اژدری بر خویش پیچان
ز موج پشتههای ریگ آن بر
نمایان گشته نقش پشت اژدر
زبان اژدها برگ گیاهش
خم و پیچ افاعی کوره راهش
عیان از کاسههای چشم اژدر
ز هر سو لالهٔ سیراب از آن بر
شده زهر مصیبت سبزه زارش
ز خون بیدلان گل کرده خارش
کدوی می شده خر زهره در وی
به زهر او داده از جام فنا می
پی گمگشتهٔ آن دشت اندوه
شد آتش چشم اژدر بر سر کوه
به غایت کرد هولی در دلش کار
ز روی هول شد از خواب بیدار
به خود میگفت این خوابی که دیدم
وزان در جیب محنت سر کشیدم
به بیداری نصیبم گر شود وای
چه خواهم کرد با جان غم افزای
از آن خواب گران کوه غمی داشت
چه کوه غم که بار عالمی داشت
که درس عاشقی میکرد آغاز
که منظور از وفا چون گل شکفتی
حکایتهای مهر آمیز گفتی
به نوشین لعل آن شوخ شکر خند
دل مسکین ناظر ماند در بند
حدیث خوشادا گلزار یاریست
نهال بوستان دوستاریست
حدیث ناخوش از اهل مودت
به پای دل نشاند خار نفرت
بسا یاران که بودی این گمانشان
که بی هم صبر نبود یک زمانشان
به حرف ناخوشی کز هم شنیدند
چنان پا از ره یاری کشیدند
که مدتها برآمد زان فسانه
نشد پیدا صفایی در میانه
خوش آن صحبت که در آغاز یاریست
در او سد گونه لطف و دوستداریست
کمال لطف جانان آن مجال است
که روز اول بزم وصال است
بسا لطفی که من از یار دیدم
به ذوق بزم اول کم رسیدم
به عیش بزم اول حالتی هست
که حالی آن چنان کم میدهد دست
تو گویی عیش عالم وام کردند
نخستین بزم وصلش نام کردند
به عاشق لطف معشوق است بسیار
ولی چندان که شد عاشق گرفتار
بلی صیاد چندان دانه ریزد
که مرغ از صیدگاهی برنخیزد
چو گردد مرغ اندک چاشنی خوار
بود در سلک مرغان گرفتار
چه خوش میگفت در کنج خرابات
به دختر شاهدی شیرین حکایات
اگر خواهی که با جور تو سازند
حیات خویش در جور تو بازند
به آغاز محبت در وفا کوش
وفا کن تا بری زاهل وفا هوش
بنای مهر چون شد سخت بنیاد
تو خواهی لطف میکن خواه بیداد
تو شمعی را که میداری به آتش
نگه دارش که گردد شعله سرکش
چراغی را که از آتش شراریست
کجا بر پرتو او اعتباریست
چنین القصه لطف آن وفا کیش
شدی هر روز از روز دگر بیش
دمی بی یکدگر آرامشان نه
به غیر ازدیدن هم کارشان نه
اگر یک لحظه میبودند بی هم
برون میرفت افغانشان ز عالم
شدی هر روز افزون شوق ناظر
به مکتب بیشتر میگشت حاضر
چو بیمنظور یک دم جا گرفتی
به همدرسان ره غوغا گرفتی
که قرآن کردم از دست شما بس
نمیخواهم که همدرسم شود کس
مرا دیوانه کرد این درس خواندن
نمیدانم چه میخواهید از من
به یکدیگر دریدی دفتر خویش
که این مکتب نمیخواهم از این بیش
نظر از راه مکتب بر نمیداشت
بدین اندوه و این رنج عالمی داشت
دمی سد ره برون رفتی ز مکتب
که شاه من کجا رفتست یا رب
گذشته آفتاب از جای هر روز
کجا رفتست آن مهر جهانسوز
ازین مکتب گرفتندش مگر باز
و گر نه کو که با من نیست دمساز
گهی کردی به جای خویش مسکن
کشیدی سر به جیب و پا به دامن
شدی منظور چون از دور پیدا
ز روی خرمی میجست از جا
که ای جای تو چشم خون فشانم
بیا کز داغ دوری سوخت جانم
خوشا عشق و بلای عشقبازی
دل ما و جفای عشقبازی
خوش آن راحت که دارد زحمت عشق
مبادا هیچ دل بیزحمت عشق
در او غم را خواص شادمانی
ازو مردن حیات جاودانی
نهان در هر بلایش سد تنعم
به هر اندوه او سد خرمی گم
به جام او مساوی شهد با زهر
در او یکسان خواص زهر و پازهر
فراغت بخشد از سودای غیرت
رهاند خاطر از غوغای غیرت
نشاند در مقام انتظارت
که کی آید برون از خانه یارت
دمی گر دیرتر آید برون یار
ز دل بیرون رود طاقت به یکبار
شود وسواس عشقت رهزن صبر
کنی سد چاک در پیراهن صبر
لباس صبر تا دامن دریدن
گریبان چاک هر جانب دویدن
در آن راهش که روزی دیده باشی
ز مهرش گرد سر گردیده باشی
روی آنجا به تقریبی نشینی
سراغش گیری از هر کس که بینی
که گردد ناگهان از دور پیدا
نگاهش جانب دیگر به عمدا
به شوخی دیده را نادیده کردن
به تندی از بر عاشق گذردن
به هر دیدن هزاران خنده پنهان
تغافل کردنی سد لطف با آن
بدینسان مدتی بودند دمساز
دلی فارغ ز چرخ حیله پرداز
شبی چون طرهٔ منظور ناظر
به کنجی داشت جا آشفته خاطر
درآن آشفتگی خواب غمش برد
غم عالم به دیگر عالمش برد
میان بوستانی جای خود دید
چه بستان، جنتی مأوای خود دید
چنار و سرو را در دست بازی
لباس سبزه از شبنم نمازی
به زیر سایهٔ سرو و صنوبر
به یک پهلو فتاده سبزه تر
صنوبر صوف سبز افکنده بر دوش
درخت بید گشته پوستین پوش
در آن گلشن نظر هر سو گشادی
که ناگه ز آن میان برخاست بادی
بسان خس ربود از جای خویشش
بیابانی عجب آورده پیشش
بیابان غمی ، دشت بلایی
کشنده وادیی ، خونخوار جایی
عیان از گردباد آن بیابان
ز هر سو اژدری بر خویش پیچان
ز موج پشتههای ریگ آن بر
نمایان گشته نقش پشت اژدر
زبان اژدها برگ گیاهش
خم و پیچ افاعی کوره راهش
عیان از کاسههای چشم اژدر
ز هر سو لالهٔ سیراب از آن بر
شده زهر مصیبت سبزه زارش
ز خون بیدلان گل کرده خارش
کدوی می شده خر زهره در وی
به زهر او داده از جام فنا می
پی گمگشتهٔ آن دشت اندوه
شد آتش چشم اژدر بر سر کوه
به غایت کرد هولی در دلش کار
ز روی هول شد از خواب بیدار
به خود میگفت این خوابی که دیدم
وزان در جیب محنت سر کشیدم
به بیداری نصیبم گر شود وای
چه خواهم کرد با جان غم افزای
از آن خواب گران کوه غمی داشت
چه کوه غم که بار عالمی داشت
وحشی بافقی : ناظر و منظور
رسیدن آن گل نودمیدهٔ چمن رعنایی و سرو تازه رسیدهٔ گلشن زیبایی به مرغزاری که پنجهٔ چنارش شاخ بیداد شکستی و آفتاب بلند پایه در سایه بیدش نشستی
سمند ره نورد این بیانان
بزد راه سخن زینسان به پایان
که چون منظور دور از لشکری گشت
خروشان همچو سیل افتاد در دشت
ز دل میکرد آه سرد و میرفت
دو منزل را یکی میکرد و میرفت
کسان همزبان را یاد میکرد
ز درد بیکسی فریاد میکرد
خوش آن بیکس که صحرایی گزیند
که غیر از سایه همپایی نبیند
کند چندان فغان از جان ناشاد
که آید آه از افغانش به فریاد
نماند در مقام خسته حالی
دل پر سازد از فریاد خالی
بیا وحشی که عنقایی گزینیم
وطن در قاف تنهایی گزینیم
چو مه با خور بود نقصان پذیر است
می از تنها نشستن شیر گیر است
ز تنهاییست می را در فرح روی
چو یارش پشه شد گردد ترش روی
چو سرکه همسرای پشه افتاد
نیاید از سرایش غیر فریاد
چو زر با نقره یکچندی نشیند
دگر خود را به رنگ خود نبیند
مشو دمساز با کس تا توانی
اگر میبایدت روشن روانی
چو آیینه که با هرکس مقابل
ز تأثیر نفس گردد سیه دل
چو روزی چند شد القصه منظور
به چشمش مرغزاری آمد از دور
چو شد نزدیک جای خرمی دید
عجب آب و هوای بیغمی دید
در او هر سو چکاوک خانه کرده
چو هدهد کاکل خود شانه کرده
ز جا برجسته طفل سبزه از باد
به آهو نیزه بازی کرده بنیاد
ز زخم خار گلها را تکسر
ز زخم سنگ مشت یاسمین پر
گشودی ماهیش مقراض از دم
به قصد آب میبردید قاقم
بیان میکرد هر سو غنچه با گل
به سر گوشی حدیث خون بلبل
میان سبزه آب افتاده بیهوش
کشیده سبزه تنگ او را در آغوش
پی راحت فرود آمد ز شبرنگ
به طرف سبزهزاری کرد آهنگ
به آسایش به روی سبزه افتاد
سمند خویش را سر در چرا داد
فتادی همچو گل از دست بر دست
که شد در خواب نازش نرگس مست
چو مست خواب شد آن مایه ناز
سمندش ناگه آمد در تک و تاز
ز آواز سم اسب رمیده
ز جا جست و گشود از خواب دیده
نظر چون کرد شیری دید از دور
در و دشت از غریوش گشته پر شور
ز چنبر شیر گردون را جهانده
نشان ناخنش بر ثور مانده
خروشش مرده را بردی ز سر خواب
به زهر چشم کردی زهرهها آب
پی جستن زدی چون بر زمین پای
نمودی کوههٔ گاو زمین جای
کشید آن شیردل بر شیرشمشیر
چو شیری حمله آور گشت بر شیر
هژبر تیغ زن تیغ آنچنان راند
که زخم تیغ بر گاو زمین ماند
جدا کرد آن بلا را از سر خویش
نمود از سبزه و گل بستر خویش
به روی سبزه میغلطید چون آب
که شد بر روی گل آهوش در خواب
سفر سازندهٔ شهر فسانه
زند بر رخش زینسان تازیانه
که چون منظورگشت از خواب بیدار
برآمد بر سمند باد رفتار
چو بیرون شد از آن دلکش نشیمن
به روی پشتهای برراند توسن
نظر چون کرد شهری در نظر دید
سوادش از نظر پر نورتر دید
حصار او زدی بر چرخ پهلو
کواکب سنگها بر کنگر او
حصارش زلف زهره شانه کرده
ز کنگر شانه را دندانه کرده
کشیده خندقش از غرب تا شرق
در آب خندقش چوب فلک غرق
سواد شهر کردش دیده پرنور
چو گل از خرمی بشکفت منظور
ز روی خرمی میراند توسن
که تا گشتش در دروازه روشن
بر او دروازهبان چون دیده بگشاد
به پای توسنش چون سایه افتاد
بگفتا کای جوان نورسیده
که از مهرت به ما پرتو رسیده
چسان جان بردهای زین بیشه بیرون
که شیرش بسته ره بر گاو گردون
کنون عمریست تا این راه بسته
به راه رهروان از کین نشسته
ز نیش خویش شیر این گذرگاه
نهاده رهروان را خار در راه
ازو این حرف چون منظور بشنید
ز کار رفته گوهر بار گردید
بر او پیر از تعجب دیده بگشاد
به منزلگاه خویشش برد و جا داد
چو دید آن گنج در ویرانهٔ خویش
به پیش آورد درویشانهٔ خویش
پس آنگه رفت سوی درگه شاه
بگفت این حال با خاصان درگاه
ازو چون شرح این معنی شنفتند
به خسرو صورت احوال گفتند
زد از روی تعجب دست بر دست
که یک تن چون ز دست این بلا رست
به جمعی داد خلعتها و فرمود
که باتشریف تشریف آورد زود
سوی منظور از آنجا رو نهادند
زمین از دور پیشش بوسه دادند
پی تعظیم تشریف از زمین خاست
بدن از خلعت شاهانه آراست
به آنها گشت همره بیتوقف
سوی بازار مصر آمد چو یوسف
ازو دل داده خلقی از کف خویش
هجوم بیدلانش از پس و پیش
فتاده پیش و خلقی گشته پیرو
چنین میرفت تا درگاه خسرو
بیاوردند نزدیکان درگاه
به تعظیم تمامش جانب شاه
زمین بوسید آنطوری که شاید
دعایش کرد آن نوعی که باید
به میدان سخن افکند گویی
ز هر جا کرد با او گفتگویی
چو از هر بحث گوهر بار گردید
به تقریبی حدیث شیر پرسید
زمین بوسید منظور ادب کیش
به خسرو گفت یک یک قصه خویش
چنین در بزم شه تا شام جا کرد
سخن از هر دری با شه ادا کرد
شهنشه گفت تا کردند تعیین
مقامی از پی شهزادهٔ چین
پی رفتن زمین بوسید منظور
به دستوری ز بزم شاه شد دور
چو جست از مجلس خسرو کرانه
ببردندش به بزم خسروانه
به روی نیم تختی جاش دادند
به مجلس نقل خوشحالی نهادند
چو پاسی از شب دیجور بگذشت
سپاه خواب بر منظور بگذشت
برای پاس آن پاکیزه گوهر
گروهی حلقهٔ سان ماندند بر در
بزد راه سخن زینسان به پایان
که چون منظور دور از لشکری گشت
خروشان همچو سیل افتاد در دشت
ز دل میکرد آه سرد و میرفت
دو منزل را یکی میکرد و میرفت
کسان همزبان را یاد میکرد
ز درد بیکسی فریاد میکرد
خوش آن بیکس که صحرایی گزیند
که غیر از سایه همپایی نبیند
کند چندان فغان از جان ناشاد
که آید آه از افغانش به فریاد
نماند در مقام خسته حالی
دل پر سازد از فریاد خالی
بیا وحشی که عنقایی گزینیم
وطن در قاف تنهایی گزینیم
چو مه با خور بود نقصان پذیر است
می از تنها نشستن شیر گیر است
ز تنهاییست می را در فرح روی
چو یارش پشه شد گردد ترش روی
چو سرکه همسرای پشه افتاد
نیاید از سرایش غیر فریاد
چو زر با نقره یکچندی نشیند
دگر خود را به رنگ خود نبیند
مشو دمساز با کس تا توانی
اگر میبایدت روشن روانی
چو آیینه که با هرکس مقابل
ز تأثیر نفس گردد سیه دل
چو روزی چند شد القصه منظور
به چشمش مرغزاری آمد از دور
چو شد نزدیک جای خرمی دید
عجب آب و هوای بیغمی دید
در او هر سو چکاوک خانه کرده
چو هدهد کاکل خود شانه کرده
ز جا برجسته طفل سبزه از باد
به آهو نیزه بازی کرده بنیاد
ز زخم خار گلها را تکسر
ز زخم سنگ مشت یاسمین پر
گشودی ماهیش مقراض از دم
به قصد آب میبردید قاقم
بیان میکرد هر سو غنچه با گل
به سر گوشی حدیث خون بلبل
میان سبزه آب افتاده بیهوش
کشیده سبزه تنگ او را در آغوش
پی راحت فرود آمد ز شبرنگ
به طرف سبزهزاری کرد آهنگ
به آسایش به روی سبزه افتاد
سمند خویش را سر در چرا داد
فتادی همچو گل از دست بر دست
که شد در خواب نازش نرگس مست
چو مست خواب شد آن مایه ناز
سمندش ناگه آمد در تک و تاز
ز آواز سم اسب رمیده
ز جا جست و گشود از خواب دیده
نظر چون کرد شیری دید از دور
در و دشت از غریوش گشته پر شور
ز چنبر شیر گردون را جهانده
نشان ناخنش بر ثور مانده
خروشش مرده را بردی ز سر خواب
به زهر چشم کردی زهرهها آب
پی جستن زدی چون بر زمین پای
نمودی کوههٔ گاو زمین جای
کشید آن شیردل بر شیرشمشیر
چو شیری حمله آور گشت بر شیر
هژبر تیغ زن تیغ آنچنان راند
که زخم تیغ بر گاو زمین ماند
جدا کرد آن بلا را از سر خویش
نمود از سبزه و گل بستر خویش
به روی سبزه میغلطید چون آب
که شد بر روی گل آهوش در خواب
سفر سازندهٔ شهر فسانه
زند بر رخش زینسان تازیانه
که چون منظورگشت از خواب بیدار
برآمد بر سمند باد رفتار
چو بیرون شد از آن دلکش نشیمن
به روی پشتهای برراند توسن
نظر چون کرد شهری در نظر دید
سوادش از نظر پر نورتر دید
حصار او زدی بر چرخ پهلو
کواکب سنگها بر کنگر او
حصارش زلف زهره شانه کرده
ز کنگر شانه را دندانه کرده
کشیده خندقش از غرب تا شرق
در آب خندقش چوب فلک غرق
سواد شهر کردش دیده پرنور
چو گل از خرمی بشکفت منظور
ز روی خرمی میراند توسن
که تا گشتش در دروازه روشن
بر او دروازهبان چون دیده بگشاد
به پای توسنش چون سایه افتاد
بگفتا کای جوان نورسیده
که از مهرت به ما پرتو رسیده
چسان جان بردهای زین بیشه بیرون
که شیرش بسته ره بر گاو گردون
کنون عمریست تا این راه بسته
به راه رهروان از کین نشسته
ز نیش خویش شیر این گذرگاه
نهاده رهروان را خار در راه
ازو این حرف چون منظور بشنید
ز کار رفته گوهر بار گردید
بر او پیر از تعجب دیده بگشاد
به منزلگاه خویشش برد و جا داد
چو دید آن گنج در ویرانهٔ خویش
به پیش آورد درویشانهٔ خویش
پس آنگه رفت سوی درگه شاه
بگفت این حال با خاصان درگاه
ازو چون شرح این معنی شنفتند
به خسرو صورت احوال گفتند
زد از روی تعجب دست بر دست
که یک تن چون ز دست این بلا رست
به جمعی داد خلعتها و فرمود
که باتشریف تشریف آورد زود
سوی منظور از آنجا رو نهادند
زمین از دور پیشش بوسه دادند
پی تعظیم تشریف از زمین خاست
بدن از خلعت شاهانه آراست
به آنها گشت همره بیتوقف
سوی بازار مصر آمد چو یوسف
ازو دل داده خلقی از کف خویش
هجوم بیدلانش از پس و پیش
فتاده پیش و خلقی گشته پیرو
چنین میرفت تا درگاه خسرو
بیاوردند نزدیکان درگاه
به تعظیم تمامش جانب شاه
زمین بوسید آنطوری که شاید
دعایش کرد آن نوعی که باید
به میدان سخن افکند گویی
ز هر جا کرد با او گفتگویی
چو از هر بحث گوهر بار گردید
به تقریبی حدیث شیر پرسید
زمین بوسید منظور ادب کیش
به خسرو گفت یک یک قصه خویش
چنین در بزم شه تا شام جا کرد
سخن از هر دری با شه ادا کرد
شهنشه گفت تا کردند تعیین
مقامی از پی شهزادهٔ چین
پی رفتن زمین بوسید منظور
به دستوری ز بزم شاه شد دور
چو جست از مجلس خسرو کرانه
ببردندش به بزم خسروانه
به روی نیم تختی جاش دادند
به مجلس نقل خوشحالی نهادند
چو پاسی از شب دیجور بگذشت
سپاه خواب بر منظور بگذشت
برای پاس آن پاکیزه گوهر
گروهی حلقهٔ سان ماندند بر در
وحشی بافقی : ناظر و منظور
گرمی شعلهٔ آفتاب در عالم فتادن و مرغ آبی از غایت گرما منقار از هم گشادن و رفتن شاهزاده از مصر به سبزهزاری که از لطف نسیم او روح مسیحا تازه گشتی و با فیض چشمهسارش خضر از آب زندگانی گذشتی
به جست و جوی آن مجنون گمنام
زند اینگونه گویای سخن گام
که چون از گرمی این مشعل زر
جهان گردید چون دریای آذر
تو گفتی مهر کز افلاک بنمود
ز آتشگاه دوزخ روزنی بود
فلک را گرمی خور سوخت چندان
که با خاک سیه گردید یکسان
ز گرمی تودهٔ گل شد چو دوزخ
در او از زیر میشد آب چون یخ
چو گرما شد ز حد یک روز منظور
زمین بوسید پیش خسرو از دور
که تاب شعلهٔ خور ساخت ما را
به دل بد شعلهای افروخت ما را
توان کردن بدینسان تابه کی زیست
بفرماید شهنشه فکر ما چیست
بیان فرمود شاه مصر مسکن
که ای دور از گل روی تو گلشن
برون از شهر ما فرخنده جاییست
در آن نیکویی آب و هواییست
مقامی چون بهشت جاودانی
بهارش ایمن از باد خزانی
خرد خلد برینش نام کرده
دم عیسا نسیمش وام کرده
در آن ساحت اگر منزل نمایی
نخواهد بود دور از دلگشایی
چو گل منظور ازین گفتار بشکفت
زمین بوسید و خسرو را دعا گفت
اشارت کرد خسرو تا سپاهی
سوی آن بزمگه کردند راهی
به رایض گفت تا از بهر منظور
سمندی کرد زین از هر خلل دور
بسان کوه اما باد رفتار
که باد از وی گرفتی یاد رفتار
ز نور آفتاب آن رخش چون برق
رسیدی پیشتر از غرب در شرق
اگر فارس فرس را برجهاندی
به جاسوس نظر خود را رساندی
بسان جام جم گیتی نمایی
دو چشمش بسکه کردی روشنایی
اگر مهمیز میسودش بر اندام
برون میزد از آن سوی ابد گام
اگر مژگان کس بر هم رسیدی
به سد فرسنگ از آن جنبش رمیدی
ز شیهه گاه جستن برسر خاک
زدی گلبانگها بر رخش افلاک
جهانیدی گرش بر چرخ اخضر
زدی سد چرخ بر خشت زر خور
به عزم آن مقام عشرت آیین
سوار رخش شد شهزادهٔ چین
سواران رخش سوی دشت راندند
سرود عیش بر گردون رساندند
شدند از راه شادی دشت پیما
چنین تا آن مقام عشرت افزا
فضای دلگشایی دید منظور
عجب فرخنده جایی دید منظور
میان سبزه آبش در ترنم
گلش از تازه رویی در تبسم
گرفته فاخته بر سروش آرام
زبان در ذکر با قمری در اکرام
عیان گردیده داغ لالهٔ تر
به رنگ آینه کافتد در آذر
ز هر جانب فتاده برگ لاله
چو پر خون پردهٔ چشم غزاله
در آن دلکش نشیمن مانده برپا
پی دفع حرارت غنچه حنا
ز هر سو غنچه بر آهنگ بلبل
سر انگشت میزد بر دف گل
به بلبل در دهن خوانی چکاوک
کله کج کرده چون هدهد به تارک
سرود کبک بر گردون رسیده
به آن آهنگ خود را برکشیده
در آن عشرتسرا مأوا نمودند
به بزم شادمانی جا نمودند
زند اینگونه گویای سخن گام
که چون از گرمی این مشعل زر
جهان گردید چون دریای آذر
تو گفتی مهر کز افلاک بنمود
ز آتشگاه دوزخ روزنی بود
فلک را گرمی خور سوخت چندان
که با خاک سیه گردید یکسان
ز گرمی تودهٔ گل شد چو دوزخ
در او از زیر میشد آب چون یخ
چو گرما شد ز حد یک روز منظور
زمین بوسید پیش خسرو از دور
که تاب شعلهٔ خور ساخت ما را
به دل بد شعلهای افروخت ما را
توان کردن بدینسان تابه کی زیست
بفرماید شهنشه فکر ما چیست
بیان فرمود شاه مصر مسکن
که ای دور از گل روی تو گلشن
برون از شهر ما فرخنده جاییست
در آن نیکویی آب و هواییست
مقامی چون بهشت جاودانی
بهارش ایمن از باد خزانی
خرد خلد برینش نام کرده
دم عیسا نسیمش وام کرده
در آن ساحت اگر منزل نمایی
نخواهد بود دور از دلگشایی
چو گل منظور ازین گفتار بشکفت
زمین بوسید و خسرو را دعا گفت
اشارت کرد خسرو تا سپاهی
سوی آن بزمگه کردند راهی
به رایض گفت تا از بهر منظور
سمندی کرد زین از هر خلل دور
بسان کوه اما باد رفتار
که باد از وی گرفتی یاد رفتار
ز نور آفتاب آن رخش چون برق
رسیدی پیشتر از غرب در شرق
اگر فارس فرس را برجهاندی
به جاسوس نظر خود را رساندی
بسان جام جم گیتی نمایی
دو چشمش بسکه کردی روشنایی
اگر مهمیز میسودش بر اندام
برون میزد از آن سوی ابد گام
اگر مژگان کس بر هم رسیدی
به سد فرسنگ از آن جنبش رمیدی
ز شیهه گاه جستن برسر خاک
زدی گلبانگها بر رخش افلاک
جهانیدی گرش بر چرخ اخضر
زدی سد چرخ بر خشت زر خور
به عزم آن مقام عشرت آیین
سوار رخش شد شهزادهٔ چین
سواران رخش سوی دشت راندند
سرود عیش بر گردون رساندند
شدند از راه شادی دشت پیما
چنین تا آن مقام عشرت افزا
فضای دلگشایی دید منظور
عجب فرخنده جایی دید منظور
میان سبزه آبش در ترنم
گلش از تازه رویی در تبسم
گرفته فاخته بر سروش آرام
زبان در ذکر با قمری در اکرام
عیان گردیده داغ لالهٔ تر
به رنگ آینه کافتد در آذر
ز هر جانب فتاده برگ لاله
چو پر خون پردهٔ چشم غزاله
در آن دلکش نشیمن مانده برپا
پی دفع حرارت غنچه حنا
ز هر سو غنچه بر آهنگ بلبل
سر انگشت میزد بر دف گل
به بلبل در دهن خوانی چکاوک
کله کج کرده چون هدهد به تارک
سرود کبک بر گردون رسیده
به آن آهنگ خود را برکشیده
در آن عشرتسرا مأوا نمودند
به بزم شادمانی جا نمودند
وحشی بافقی : ناظر و منظور
عروس خیال از حجلهٔ اندیشه برون آوردن و او را در نظر ناظران جلوه دادن در تعریف بزمگاه سرور و صفت دامادی منظور
عروس نظم را جویای این بکر
چنین شد خواستگار از حجلهٔ فکر
که چون خسرو از آن دشت فرحبخش
به عزم شهر راند از جای خود رخش
شبی دستور را سوی حرم خواند
به آن جایی که دستور است بنشاند
پس آنگه گفت او را کای خردکیش
به دانایی ز هر صاحب خرد پیش
بر آنم تا نهال نوبر خویش
گل نورستهٔ جان پرور خویش
سهی سرو ریاض کامکاری
گل بستان فروز نامداری
فروزان شمع بزم آرای عصمت
در یکدانهٔ دریای عصمت
ببندم عقد با شهزاده منظور
چه میگویی در این اندیشه دستور
وزیر از گنج عصمت شد گهر سنج
زبان را کرد مفتاح در گنج
کهای رایت خرد را درةالتاج
به عقلت رأی دور اندیش محتاج
نکو اندیشهای فرخنده راییست
عجب تدبیر و رای دلگشاییست
از او بهتر نمییابم در این کار
اگر واقع شودخوبست بسیار
اشارت کرد شه تا رفت دستور
بیان فرمود حرف او به منظور
جوابش داد منظور خردمند
که ای بگسسته دانش از تو پیوند
منم شه را کم از خدام درگاه
چه حد بنده و دامادی شاه
قبولم گر کند شه در غلامی
زنم در دهر کوس نیکنامی
بگو باشد که صاحب اختیاری
چه گویم اختیار بنده داری
زند اقبال من بر چرخ خرگاه
شوم گر قابل دامادی شاه
به نزد پادشه جا کرد دستور
بگفت آنها که با او گفت منظور
از آن گفتار خسرو شاد گردید
دلش از بند غم آزاد گردید
قضا را بود فصل نوبهاران
ز ابر نوبهاری ژاله باران
نسیم صبحدم در مشکباری
معطر جان ز باد نوبهاری
هزاران مرغ هر سو نغمه پرداز
جهان پر صیت مرغان خوش آواز
به سوسن از هوا شبنم فتاده
شده هر برگ تیغی آب داده
عروس گل نقاب از رخ گشوده
رخ از زنگار گون برقع نموده
صبا بر غنچه کسوت پاره کرده
برون افتاده راز گل ز پرده
بنفشه هر نفس در مشک ریزی
صبا هر جا شده در مشک بیزی
تو گفتی زال شاخ مشک بید است
که او در کودکی مویش سفید است
عیان چون پای مرغابی ز هر سوی
نهال سرخ بیدی بر لب جوی
ز باران بهاری سبزه خرم
دماغ غنچه و گلتر ز شبنم
بنفشه زان در آب انداخت قلاب
که ماهیبد ز عکس بید در آب
به تارک نارون را زان سپر بود
که از سنگ تگرگش بیم سر بود
به سوی ارغوان چون دیده بگشاد
شکوفه بر زمین از خنده افتاد
بلی بیخنده آن کس چون نشیند
که بر هندوی گلگون جامه بیند
ز شاخ سبز گر گل شد گرانبار
عیان قوس قزح را سد نمودار
دهد تا آب تیغ کوهساران
نمد آورد میغ نوبهاران
دمیده سبزه هر سو از دل سنگ
نهان گردیده تیغ کوه در زنگ
درخت گل ز فیض باد نوروز
به رنگ سبزه خرگاهیست گلدوز
نهال بید شد در پوستین گم
درخت یاسمین پوشید قاقم
به عزم جشن زد شاه جوانبخت
به روی سبزه چون گل زر نشان تخت
سرافرازان لشکر سرکشیدند
به پای تخت خاصان آرمیدند
به پیش تخت خود منظور را خواند
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
چو جا بر جای خود خلق آرمیدند
به مجلس خادمان خوانهاکشیدند
نه خوانی بوستان دلگشایی
به غایت دلنشین بستان سرایی
دراو هر گرد خوانی آسمانی
بر او اطباق سیمین کهکشانی
سماطش گسترانیده سحابی
براو هر نان گرمی آفتابی
درخت صحن او فردوس کردار
ز الوان میوهها گردیده پربار
چو خوانسالار بیرون برد خوان را
ز می شد سرگران رطل گران را
خضر گردید مینای میناب
ز جوی زندگانی گشته پر آب
حریفان سرخوش از جام پیایی
سر ساغر گران گردیده از می
صراحی لب نهاده بر لب جام
گرفته جام از لعل لبش کام
ز میناها فروغ آب انگور
چنان کز نخل موسا آتش طور
کشیده آتش از مینا زبانه
فکنده جام را آتش به خانه
رخ ساقی ز می گردیده گلرنگ
چو بلبل کرده مطرب ناله آهنگ
ز هر سو مطربی در نغمه سازی
به زلف چنگ کردی دست یازی
هوای لعل مطرب در سر نی
شده دمساز فریاد پیاپی
ز دف در بزمگاه افتاده آواز
ز دست مطربان مجلس فغان ساز
نواسازان نوا کردند آهنگ
سخن در پرده قانون گفت با چنگ
فتاد از مطربان خوش ترانه
به عالم نغمهٔ چنگ و چغانه
اشارت کرد شاه هفت کشور
که تا بستند عقد آن دو گوهر
عروس خور چو شد زین حجله بیرون
به گوهر داد زیب حجله گردون
به سوی حجله شد منظور خوشحال
به مقصودش عروس جاه و اقبال
در آمد در بهشت بیقصوری
در او از هر طرف در جلوه حوری
نظر چون کرد دید از دور تختی
به روی تخت حور نیک بختی
ز باغ دلبری قدش نهالی
رخش از گلشن جنت مثالی
به اوج دلبری ماهی نشسته
به دور مه ز گوهر هاله بسته
از او خوبی گرفته غایت اوج
محیط حسن را ابروی او موج
سپاه غمزهٔ او تاجداران
صف مژگان او خنجر گذاران
دو چشم او دو هندوی سیه دل
گرفته گوشهٔ میخانه منزل
لب لعلش حیات جاودانی
به وصلش تشنه آب زندگانی
به تنگی ز آن دهان ذره مقدار
نفس راه گذر میدید دشوار
به خوان حسن بهر قوت جانها
ز دندان و لب او شیر و خرما
چو گستردی بساط عشوه سازی
به رخ از مهر و مه میبرد بازی
به روی تخت جا در پهلویش ساخت
چو طوقش دستها در گردن انداخت
چو خلوتخانه خالی شد ز اغیار
نیاز و ناز را شد گرم بازار
گهی این دست آنرا بوسه دادی
گهی آن سر به پای این نهادی
دمی این نار او چیدی به دستان
دمی آن سیب این کندی به دندان
به سوی باغ شد منظور مایل
شکفت از شوق باغش غنچه سان دل
خدنگش کرد صید اندازی آهنگ
ز خون صید پیکان گشت گلرنگ
به سوی گنج دزدی راه پیمود
به سوزن قفل را از گنج بگشود
به گردابی درون شد ماهی سیم
الف پیوسته شد با حلقهٔ میم
چکید از شاخ مرجان لؤلؤ تر
لبالب گشت درج از لعل و گوهر
هوا داری ز بزمی دور گردید
سرشک از دیدهٔ نمناک بارید
نخستین گشت گلگون عرق بار
ز میدان چون برون شد رفت از کار
سحر چون گشت منظور نکو نام
ز خلوتخانه آمد سوی حمام
طلب فرمود ناظر را سوی خویش
به دمسازی نشاندش پهلوی خویش
ز هر جاکرد با ناظر حکایت
به جا آورد لطف بینهایت
غرض این داشت آن سروگل اندام
گهی از خانه گر بیرون زدی گام
که با ناظر درآید از در لطف
نظر بر وی گشاید از سر لطف
هزاران جان فدای دلربائی
که تا بخشد نوای بینوایی
طریق دوستاری آورد پیش
کند قطع نظر از شادی خویش
چنین شد خواستگار از حجلهٔ فکر
که چون خسرو از آن دشت فرحبخش
به عزم شهر راند از جای خود رخش
شبی دستور را سوی حرم خواند
به آن جایی که دستور است بنشاند
پس آنگه گفت او را کای خردکیش
به دانایی ز هر صاحب خرد پیش
بر آنم تا نهال نوبر خویش
گل نورستهٔ جان پرور خویش
سهی سرو ریاض کامکاری
گل بستان فروز نامداری
فروزان شمع بزم آرای عصمت
در یکدانهٔ دریای عصمت
ببندم عقد با شهزاده منظور
چه میگویی در این اندیشه دستور
وزیر از گنج عصمت شد گهر سنج
زبان را کرد مفتاح در گنج
کهای رایت خرد را درةالتاج
به عقلت رأی دور اندیش محتاج
نکو اندیشهای فرخنده راییست
عجب تدبیر و رای دلگشاییست
از او بهتر نمییابم در این کار
اگر واقع شودخوبست بسیار
اشارت کرد شه تا رفت دستور
بیان فرمود حرف او به منظور
جوابش داد منظور خردمند
که ای بگسسته دانش از تو پیوند
منم شه را کم از خدام درگاه
چه حد بنده و دامادی شاه
قبولم گر کند شه در غلامی
زنم در دهر کوس نیکنامی
بگو باشد که صاحب اختیاری
چه گویم اختیار بنده داری
زند اقبال من بر چرخ خرگاه
شوم گر قابل دامادی شاه
به نزد پادشه جا کرد دستور
بگفت آنها که با او گفت منظور
از آن گفتار خسرو شاد گردید
دلش از بند غم آزاد گردید
قضا را بود فصل نوبهاران
ز ابر نوبهاری ژاله باران
نسیم صبحدم در مشکباری
معطر جان ز باد نوبهاری
هزاران مرغ هر سو نغمه پرداز
جهان پر صیت مرغان خوش آواز
به سوسن از هوا شبنم فتاده
شده هر برگ تیغی آب داده
عروس گل نقاب از رخ گشوده
رخ از زنگار گون برقع نموده
صبا بر غنچه کسوت پاره کرده
برون افتاده راز گل ز پرده
بنفشه هر نفس در مشک ریزی
صبا هر جا شده در مشک بیزی
تو گفتی زال شاخ مشک بید است
که او در کودکی مویش سفید است
عیان چون پای مرغابی ز هر سوی
نهال سرخ بیدی بر لب جوی
ز باران بهاری سبزه خرم
دماغ غنچه و گلتر ز شبنم
بنفشه زان در آب انداخت قلاب
که ماهیبد ز عکس بید در آب
به تارک نارون را زان سپر بود
که از سنگ تگرگش بیم سر بود
به سوی ارغوان چون دیده بگشاد
شکوفه بر زمین از خنده افتاد
بلی بیخنده آن کس چون نشیند
که بر هندوی گلگون جامه بیند
ز شاخ سبز گر گل شد گرانبار
عیان قوس قزح را سد نمودار
دهد تا آب تیغ کوهساران
نمد آورد میغ نوبهاران
دمیده سبزه هر سو از دل سنگ
نهان گردیده تیغ کوه در زنگ
درخت گل ز فیض باد نوروز
به رنگ سبزه خرگاهیست گلدوز
نهال بید شد در پوستین گم
درخت یاسمین پوشید قاقم
به عزم جشن زد شاه جوانبخت
به روی سبزه چون گل زر نشان تخت
سرافرازان لشکر سرکشیدند
به پای تخت خاصان آرمیدند
به پیش تخت خود منظور را خواند
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
چو جا بر جای خود خلق آرمیدند
به مجلس خادمان خوانهاکشیدند
نه خوانی بوستان دلگشایی
به غایت دلنشین بستان سرایی
دراو هر گرد خوانی آسمانی
بر او اطباق سیمین کهکشانی
سماطش گسترانیده سحابی
براو هر نان گرمی آفتابی
درخت صحن او فردوس کردار
ز الوان میوهها گردیده پربار
چو خوانسالار بیرون برد خوان را
ز می شد سرگران رطل گران را
خضر گردید مینای میناب
ز جوی زندگانی گشته پر آب
حریفان سرخوش از جام پیایی
سر ساغر گران گردیده از می
صراحی لب نهاده بر لب جام
گرفته جام از لعل لبش کام
ز میناها فروغ آب انگور
چنان کز نخل موسا آتش طور
کشیده آتش از مینا زبانه
فکنده جام را آتش به خانه
رخ ساقی ز می گردیده گلرنگ
چو بلبل کرده مطرب ناله آهنگ
ز هر سو مطربی در نغمه سازی
به زلف چنگ کردی دست یازی
هوای لعل مطرب در سر نی
شده دمساز فریاد پیاپی
ز دف در بزمگاه افتاده آواز
ز دست مطربان مجلس فغان ساز
نواسازان نوا کردند آهنگ
سخن در پرده قانون گفت با چنگ
فتاد از مطربان خوش ترانه
به عالم نغمهٔ چنگ و چغانه
اشارت کرد شاه هفت کشور
که تا بستند عقد آن دو گوهر
عروس خور چو شد زین حجله بیرون
به گوهر داد زیب حجله گردون
به سوی حجله شد منظور خوشحال
به مقصودش عروس جاه و اقبال
در آمد در بهشت بیقصوری
در او از هر طرف در جلوه حوری
نظر چون کرد دید از دور تختی
به روی تخت حور نیک بختی
ز باغ دلبری قدش نهالی
رخش از گلشن جنت مثالی
به اوج دلبری ماهی نشسته
به دور مه ز گوهر هاله بسته
از او خوبی گرفته غایت اوج
محیط حسن را ابروی او موج
سپاه غمزهٔ او تاجداران
صف مژگان او خنجر گذاران
دو چشم او دو هندوی سیه دل
گرفته گوشهٔ میخانه منزل
لب لعلش حیات جاودانی
به وصلش تشنه آب زندگانی
به تنگی ز آن دهان ذره مقدار
نفس راه گذر میدید دشوار
به خوان حسن بهر قوت جانها
ز دندان و لب او شیر و خرما
چو گستردی بساط عشوه سازی
به رخ از مهر و مه میبرد بازی
به روی تخت جا در پهلویش ساخت
چو طوقش دستها در گردن انداخت
چو خلوتخانه خالی شد ز اغیار
نیاز و ناز را شد گرم بازار
گهی این دست آنرا بوسه دادی
گهی آن سر به پای این نهادی
دمی این نار او چیدی به دستان
دمی آن سیب این کندی به دندان
به سوی باغ شد منظور مایل
شکفت از شوق باغش غنچه سان دل
خدنگش کرد صید اندازی آهنگ
ز خون صید پیکان گشت گلرنگ
به سوی گنج دزدی راه پیمود
به سوزن قفل را از گنج بگشود
به گردابی درون شد ماهی سیم
الف پیوسته شد با حلقهٔ میم
چکید از شاخ مرجان لؤلؤ تر
لبالب گشت درج از لعل و گوهر
هوا داری ز بزمی دور گردید
سرشک از دیدهٔ نمناک بارید
نخستین گشت گلگون عرق بار
ز میدان چون برون شد رفت از کار
سحر چون گشت منظور نکو نام
ز خلوتخانه آمد سوی حمام
طلب فرمود ناظر را سوی خویش
به دمسازی نشاندش پهلوی خویش
ز هر جاکرد با ناظر حکایت
به جا آورد لطف بینهایت
غرض این داشت آن سروگل اندام
گهی از خانه گر بیرون زدی گام
که با ناظر درآید از در لطف
نظر بر وی گشاید از سر لطف
هزاران جان فدای دلربائی
که تا بخشد نوای بینوایی
طریق دوستاری آورد پیش
کند قطع نظر از شادی خویش
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
حکایت
به حربا گفت خفاشی که تا چند
سوی خورشید بینی دیده دربند
ازین پیکر که سازد چشم خیره
چرا عالم کنی بر خویش تیره
ز نشترهاش کاو الماس دیدهست
به غیر از تیرگی چشمت چه دیدهست
چه دیدی کاینچنین بیتابی از وی
تپان چون ماهی بیآبی از وی
ترا جا در مغاک ، او را در افلاک
برو کوتاه کن دستش ز فتراک
چو پروانه طلب یاری که آن یار
گهی پیرامن خویشت دهد بار
چو نیلوفر از این سودای باطل
نمیدانم چه خواهی کرد حاصل
بگفتش کوتهی افسوس افسوس
تو پا میبینی و من پر تاووس
تو شبهای سیه دیدی چه دانی
فروغ این چراغ آسمانی
گرت روشن شدی یک چشم سوزن
بر او میدوختی سد دیده چون من
تو می پیما سواد شام دیجور
نداری کفه میزان این نور
ترازویی که باشد بهر انگشت
بود سنجیدن کافور از او زشت
همین بس حاصلم زین شغل سازی
که با خورشید دارم عشقبازی
ازین به دولتی خواهم در ایام
که تا خورشید باشد باشدم نام
بیا وحشی ز حربایی نیی کم
که شد این نسبت و نامش مسلم
به خورشید سخن نه دیدهٔ دل
مشو خفاش ظلمت خانه گل
گر این نسبت بیابی تا به جاوید
بماند سکهات بر نقد خورشید
سوی خورشید بینی دیده دربند
ازین پیکر که سازد چشم خیره
چرا عالم کنی بر خویش تیره
ز نشترهاش کاو الماس دیدهست
به غیر از تیرگی چشمت چه دیدهست
چه دیدی کاینچنین بیتابی از وی
تپان چون ماهی بیآبی از وی
ترا جا در مغاک ، او را در افلاک
برو کوتاه کن دستش ز فتراک
چو پروانه طلب یاری که آن یار
گهی پیرامن خویشت دهد بار
چو نیلوفر از این سودای باطل
نمیدانم چه خواهی کرد حاصل
بگفتش کوتهی افسوس افسوس
تو پا میبینی و من پر تاووس
تو شبهای سیه دیدی چه دانی
فروغ این چراغ آسمانی
گرت روشن شدی یک چشم سوزن
بر او میدوختی سد دیده چون من
تو می پیما سواد شام دیجور
نداری کفه میزان این نور
ترازویی که باشد بهر انگشت
بود سنجیدن کافور از او زشت
همین بس حاصلم زین شغل سازی
که با خورشید دارم عشقبازی
ازین به دولتی خواهم در ایام
که تا خورشید باشد باشدم نام
بیا وحشی ز حربایی نیی کم
که شد این نسبت و نامش مسلم
به خورشید سخن نه دیدهٔ دل
مشو خفاش ظلمت خانه گل
گر این نسبت بیابی تا به جاوید
بماند سکهات بر نقد خورشید
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در جستجوی جایی دلکش و سرزمینی خرم
ز هم پرواز اگر مرغی فتد دور
قفس باشد به چشمش گلشن حور
گرش افتد به شاخ سرو پرواز
نماید شاخ سروش چنگل باز
رمد طبعش ز فکر آب و دانه
ارم باشد برا و صیاد خانه
نهد گل زیر پا آسیب خارش
نماید آشیان سوراخ مارش
نه ذوق آنکه افشاند غباری
کشد مرغوله ای در مرغزاری
نه آن خاطر که برآزاده سروی
کند بازی به منقار تذوری
ز باغ و راغ در کنجی خزیده
سری در زیر بال خود کشیده
دل شیرین که مرغی بسته پر بود
پرش ساعت به ساعت خسته تر بود
ز بس غم شد بر آن مرغ غم آهنگ
سرا بستان خسرو چون قفس تنگ
دگر مرغان پر اندر پر نواساز
غم دل بسته او را راه پرواز
ز ناخوش بانگ آن مرغان گستاخ
بر آن شد تا پرد زان گوشهٔ کاخ
نهد بر شاخساری آشیانه
شود ایمن از آن مرغان خانه
ز کار خویش بردارد شماری
کند کاری که ماند یادگاری
به پرگاری کشد طرح اساسی
که از کارش کند هر کس قیاسی
به شغلش خویش را مشغول دارد
ز خسرو طبع را معزول دارد
یکی را از پرستاران خود خواند
کشید آهی و اشک از دیده افشاند
که دیدی آشناییهای مردم
به مردم بیوفاییهای مردم
بنامیزد زهی یاری و پیوند
عفا اله ز آنهمه پیمان و سوگند
چه تخمیرست از آب و گل من
دلم کرد این، که لعنت بر دل من
تو او را بین که مارا خواند بر خوان
خودش فرمود دیگر جا به مهمان
به بازارشکر خود کرده آهنگ
مرا اینجا نشانده با دل تنگ
چه اینجا پاس این دیوار دارم
همانا فرضتر زین کار دارم
به خسرو ماند این بستان سرایش
موافق نیست طبعم را هوایش
دراین آب و هوا بوی وفا نیست
به چم نرگس باغش حیا نیست
فقیر آن بلبلی، مسکین تذوری
که اینجا با گلی خو کرد و سروی
یک نزهتگهی خواهم شکفته
غزالی هر طرف بر سبزه خفته
نم سرچشمهها پیوسته با نم
بساط سبزهها نگسسته از هم
صفیر مرغکان بر هر سر سنگ
گلش خوشرنگ و مرغانش خوش آهنگ
چنین جایی برای من بجویید
بپویید و رضای من بجویید
کزین مهمان نوازیهای بسیار
بسی شرمندهام از روی آن یار
به این مهمانی و مهمان نوازی
توان صد سال کردن عشقبازی
بزرگی کرد و مهمان را نکو داشت
چنین دارند مهمان را که او داشت
فرو نگذاشت هیچ از میزبانی
که برخوردار باد اززندگانی
چه زهر آلود شکرها که خوردیم
چه دندانهاکه بر دندان فشردیم
زهی مهمان کش آن صاحب سرایی
که آید در سرایش آشنایی
کند از خانه و مهمان کرانه
گذارد خانه با مهمان خانه
قفس باشد به چشمش گلشن حور
گرش افتد به شاخ سرو پرواز
نماید شاخ سروش چنگل باز
رمد طبعش ز فکر آب و دانه
ارم باشد برا و صیاد خانه
نهد گل زیر پا آسیب خارش
نماید آشیان سوراخ مارش
نه ذوق آنکه افشاند غباری
کشد مرغوله ای در مرغزاری
نه آن خاطر که برآزاده سروی
کند بازی به منقار تذوری
ز باغ و راغ در کنجی خزیده
سری در زیر بال خود کشیده
دل شیرین که مرغی بسته پر بود
پرش ساعت به ساعت خسته تر بود
ز بس غم شد بر آن مرغ غم آهنگ
سرا بستان خسرو چون قفس تنگ
دگر مرغان پر اندر پر نواساز
غم دل بسته او را راه پرواز
ز ناخوش بانگ آن مرغان گستاخ
بر آن شد تا پرد زان گوشهٔ کاخ
نهد بر شاخساری آشیانه
شود ایمن از آن مرغان خانه
ز کار خویش بردارد شماری
کند کاری که ماند یادگاری
به پرگاری کشد طرح اساسی
که از کارش کند هر کس قیاسی
به شغلش خویش را مشغول دارد
ز خسرو طبع را معزول دارد
یکی را از پرستاران خود خواند
کشید آهی و اشک از دیده افشاند
که دیدی آشناییهای مردم
به مردم بیوفاییهای مردم
بنامیزد زهی یاری و پیوند
عفا اله ز آنهمه پیمان و سوگند
چه تخمیرست از آب و گل من
دلم کرد این، که لعنت بر دل من
تو او را بین که مارا خواند بر خوان
خودش فرمود دیگر جا به مهمان
به بازارشکر خود کرده آهنگ
مرا اینجا نشانده با دل تنگ
چه اینجا پاس این دیوار دارم
همانا فرضتر زین کار دارم
به خسرو ماند این بستان سرایش
موافق نیست طبعم را هوایش
دراین آب و هوا بوی وفا نیست
به چم نرگس باغش حیا نیست
فقیر آن بلبلی، مسکین تذوری
که اینجا با گلی خو کرد و سروی
یک نزهتگهی خواهم شکفته
غزالی هر طرف بر سبزه خفته
نم سرچشمهها پیوسته با نم
بساط سبزهها نگسسته از هم
صفیر مرغکان بر هر سر سنگ
گلش خوشرنگ و مرغانش خوش آهنگ
چنین جایی برای من بجویید
بپویید و رضای من بجویید
کزین مهمان نوازیهای بسیار
بسی شرمندهام از روی آن یار
به این مهمانی و مهمان نوازی
توان صد سال کردن عشقبازی
بزرگی کرد و مهمان را نکو داشت
چنین دارند مهمان را که او داشت
فرو نگذاشت هیچ از میزبانی
که برخوردار باد اززندگانی
چه زهر آلود شکرها که خوردیم
چه دندانهاکه بر دندان فشردیم
زهی مهمان کش آن صاحب سرایی
که آید در سرایش آشنایی
کند از خانه و مهمان کرانه
گذارد خانه با مهمان خانه
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار در رفتار خادمان شیرین به طلب نزهتگاه دلنشین و پیدا نمودن دشت بیستون و خبردادن شیرین را
خوشا خاکی و خوش آب و هوایی
که افتد قابل طرح وفایی
خوشا سرمنزلی خوش سرزمینی
که باشد لایق مسند نشینی
عجب جایی بباید بهجتانگیز
که بر شیرین سرآرد هجر پرویز
ملال خاطر شیرین چو دیدند
پرستاران جنیبتها کشیدند
به کوه و دشت میراندند ابرش
مراد خاطر شیرین عنان کش
گر آهویی بدیدندی به راغی
از آن آهو گرفتندی سراغی
به کبکی گر رسیدندی به دشتی
بپرسیدند از وی سرگذشتی
به هر سر چشمهای، هر مرغزاری
همیکردند بودن را شماری
بدین هنجار روزی چند گشتند
که تا آخر به دشتی برگذشتند
صفای نوخطان با سبزه زارش
صفای وقت وقف چشمه سارش
هوایش اعتدال جان گرفته
نم از سرچشمهٔ حیوان گرفته
ز کس گر سایه بر خاکش فتادی
ز جا جستی و برپا ایستادی
اگر مرغی به شاخش آرمیدی
گشادی سایهاش بال و پریدی
گلش چون گلرخان پروردهٔ ناز
نوای بلبلانش عشق پرداز
تو گفتی حسن خیزد از فضایش
فتوح عشق ریزد از هوایش
به شیرین آگهی دادند از آنجای
از آن آب و هوای رغبت افزای
که در دامان کوه و کوهساری
که تا کوه است از آنجا نعرهداری
یکی صحراست پیش او گشاده
فضای او سد اندر سد زیاده
اگر بر سبزهاش پویی به فرسنگ
سر برگی نیابی زعفران رنگ
رسیده سبزههایش تا کمرگاه
درختانش زده بر سبزه خرگاه
گشاده چشمهای از قلهٔ کوه
گل و سنبل به گرد چشمه انبوه
فرو ریزد چو بر دامان کهسار
رگ ابریست پنداری گهر بار
خورد بر کوه و کوبد سنگ بر سنگ
صدای آن رود فرسنگ فرسنگ
پر اندر پر زده مرغابیانش
به جای موجه بر آب روانش
زمینهایش ز آب ابر شسته
در او گلهای رنگارنگ رسته
بساطش در نقاب گل نهفته
گل و لالهست کاندر هم شکفته
اگر گلگون در آن گردد عنان کش
وگر آنجا بود نعلش در آتش
نسیمش را مذاق باده در پی
همه جایش برای صحبت می
اگر شیرین در او بزمی نهد نو
دگر یادش نیاید بزم خسرو
ز کنج چشم شیرین اشک غلتید
به بخت خود میان گریه خندید
که گویا بخت شیرین را ندانند
که بر وی اینهمه افسانه خوانند
شکر تلخی دهد از بخت شیرین
زهی شیرین و جان سخت شیرین
چه شیرین تلخ بهری، تلخ کامی
ز شیرینی همین قانع به نامی
اگر سوی ارم شیرین نهد روی
ز لاله رنگ بگریزد ز گل بوی
به باغ خلد اگر شیرین کند جای
نهد عیش از در دیگر برونهای
اگر چین است اگر بتخانهٔ چین
بود زندان چو خوشدل نیست شیرین
دل خوش یاد میآرد ز گلزار
چو دل خوش نیست گل خار است و مسمار
اگر دل خوش بود میخوشگوار است
شراب تلخ در غم زهر مار است
دلی دارم که گر بگشایمش راز
به سد درد از درون آید به آواز
غمیدارم که گر گیرم شمارش
بترسم از حساب کار و بارش
کدامین دل کدامین خاطر شاد
که آید از گل و از گلشنم یاد
مرا گفتند خوش جاییست دلکش
هوا خوش، دست خوش، کهسار او خوش
بلی اطراف کوه و دامن دشت
بود خوش گر به ذوق خود توان گشت
چو دامان ماند زیر کوه اندوه
چه فرق از طرف دشت و دامن کوه
چه خرسندی در آن مرغ غم انجام
که باغ و راغ باید دیدش از دام
دگر گفتند جای میگساریست
که دشتی پر ز گلهای بهاریست
بلی میخوش بود در دشت و کهسار
ولی گر یار باشد لیک کو یار
بود بر بلبل گل آتشین داغ
کش افتد در قفس نظارهٔ باغ
که افتد قابل طرح وفایی
خوشا سرمنزلی خوش سرزمینی
که باشد لایق مسند نشینی
عجب جایی بباید بهجتانگیز
که بر شیرین سرآرد هجر پرویز
ملال خاطر شیرین چو دیدند
پرستاران جنیبتها کشیدند
به کوه و دشت میراندند ابرش
مراد خاطر شیرین عنان کش
گر آهویی بدیدندی به راغی
از آن آهو گرفتندی سراغی
به کبکی گر رسیدندی به دشتی
بپرسیدند از وی سرگذشتی
به هر سر چشمهای، هر مرغزاری
همیکردند بودن را شماری
بدین هنجار روزی چند گشتند
که تا آخر به دشتی برگذشتند
صفای نوخطان با سبزه زارش
صفای وقت وقف چشمه سارش
هوایش اعتدال جان گرفته
نم از سرچشمهٔ حیوان گرفته
ز کس گر سایه بر خاکش فتادی
ز جا جستی و برپا ایستادی
اگر مرغی به شاخش آرمیدی
گشادی سایهاش بال و پریدی
گلش چون گلرخان پروردهٔ ناز
نوای بلبلانش عشق پرداز
تو گفتی حسن خیزد از فضایش
فتوح عشق ریزد از هوایش
به شیرین آگهی دادند از آنجای
از آن آب و هوای رغبت افزای
که در دامان کوه و کوهساری
که تا کوه است از آنجا نعرهداری
یکی صحراست پیش او گشاده
فضای او سد اندر سد زیاده
اگر بر سبزهاش پویی به فرسنگ
سر برگی نیابی زعفران رنگ
رسیده سبزههایش تا کمرگاه
درختانش زده بر سبزه خرگاه
گشاده چشمهای از قلهٔ کوه
گل و سنبل به گرد چشمه انبوه
فرو ریزد چو بر دامان کهسار
رگ ابریست پنداری گهر بار
خورد بر کوه و کوبد سنگ بر سنگ
صدای آن رود فرسنگ فرسنگ
پر اندر پر زده مرغابیانش
به جای موجه بر آب روانش
زمینهایش ز آب ابر شسته
در او گلهای رنگارنگ رسته
بساطش در نقاب گل نهفته
گل و لالهست کاندر هم شکفته
اگر گلگون در آن گردد عنان کش
وگر آنجا بود نعلش در آتش
نسیمش را مذاق باده در پی
همه جایش برای صحبت می
اگر شیرین در او بزمی نهد نو
دگر یادش نیاید بزم خسرو
ز کنج چشم شیرین اشک غلتید
به بخت خود میان گریه خندید
که گویا بخت شیرین را ندانند
که بر وی اینهمه افسانه خوانند
شکر تلخی دهد از بخت شیرین
زهی شیرین و جان سخت شیرین
چه شیرین تلخ بهری، تلخ کامی
ز شیرینی همین قانع به نامی
اگر سوی ارم شیرین نهد روی
ز لاله رنگ بگریزد ز گل بوی
به باغ خلد اگر شیرین کند جای
نهد عیش از در دیگر برونهای
اگر چین است اگر بتخانهٔ چین
بود زندان چو خوشدل نیست شیرین
دل خوش یاد میآرد ز گلزار
چو دل خوش نیست گل خار است و مسمار
اگر دل خوش بود میخوشگوار است
شراب تلخ در غم زهر مار است
دلی دارم که گر بگشایمش راز
به سد درد از درون آید به آواز
غمیدارم که گر گیرم شمارش
بترسم از حساب کار و بارش
کدامین دل کدامین خاطر شاد
که آید از گل و از گلشنم یاد
مرا گفتند خوش جاییست دلکش
هوا خوش، دست خوش، کهسار او خوش
بلی اطراف کوه و دامن دشت
بود خوش گر به ذوق خود توان گشت
چو دامان ماند زیر کوه اندوه
چه فرق از طرف دشت و دامن کوه
چه خرسندی در آن مرغ غم انجام
که باغ و راغ باید دیدش از دام
دگر گفتند جای میگساریست
که دشتی پر ز گلهای بهاریست
بلی میخوش بود در دشت و کهسار
ولی گر یار باشد لیک کو یار
بود بر بلبل گل آتشین داغ
کش افتد در قفس نظارهٔ باغ
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
حکایت
یکی صیاد مرغی بسته پر داشت
به بستان برد و بند از پاش برداشت
زدندش طایران بوستانی
صلای رغبت هم آشیانی
چو پرزد دید بال خویش بسته
عدوی خانه در پهلو نشسته
برآورد از شکاف سینهٔ خویش
صفیری پرخراش از سینهٔ ریش
که مرغی را چه ذوق از سرو شمشاد
که پروازش بود در دست صیاد
قفس باشد ارم بر نغمه سازی
که بیند در کمین تاراج بازی
شما کزادگان شاخسارید
نشاط سرو و گل فرصت شمارید
که صیاد مرا با من شماریست
مرا هم در شکنج دام کاریست
به بستان برد و بند از پاش برداشت
زدندش طایران بوستانی
صلای رغبت هم آشیانی
چو پرزد دید بال خویش بسته
عدوی خانه در پهلو نشسته
برآورد از شکاف سینهٔ خویش
صفیری پرخراش از سینهٔ ریش
که مرغی را چه ذوق از سرو شمشاد
که پروازش بود در دست صیاد
قفس باشد ارم بر نغمه سازی
که بیند در کمین تاراج بازی
شما کزادگان شاخسارید
نشاط سرو و گل فرصت شمارید
که صیاد مرا با من شماریست
مرا هم در شکنج دام کاریست
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار در بیرون آمدن شیرین از مشکوی خسرو
بت پر شکوه ماه پر شکایت
گل خوش لهجه سرو خوش عبارت
سر و سرکردهٔ نازک مزاجان
رواجآموز کار بی رواجان
نمک پاش جراحتهای ناسور
ز سر تا پا نمک شیرین پرشور
گره در گوشهٔ ابرو فکنده
دهان تنگ بسته راه خنده
مزاجی با تعرض دیر خرسند
عتابی با عبارت سخت پیوند
به رفتن زود خیز و گرم مایه
چو دانا در بنای سست پایه
اشارت کرد تا گلگون کشیدند
ز مشکو رخت در بیرون کشیدند
برون آمد ز مشک و دل پر از جوش
نهانش سد هزاران زهر در نوش
به خاصان گفت مگذارید زنهار
که دیگر باشدم اینجا سر وکار
ز هر جنسی که هست از ما بر آن رنگ
برون آرید ازین غمخانهٔ تنگ
ز هر چیزی که هست از ما بر آن کوی
برون آرید از این در کشته مشکوی
که از ما بر عزیزان تنگ شد جای
نمیبینیم بودن را در آن رای
کنیزانی کلید گنج در مشت
غلامان قوی دست قوی پشت
درون رفتند و درها بر گشادند
متاع خانهها بیرون نهادند
مقیمان حرم کاین حال دیدند
به یکبار از حرم بیرون دویدند
که ای سرخیل ما شیرین بدخوی
متاب از ما چنین یکبارگی روی
کهای بدخوی ما شیرین خود رای
مکش از ما چنین یکبارگی پای
نه آخر خود خس این آستانیم
چرا بر خاطرت زینسان گرانیم
نه آخر عزت داغ تو داریم
چرا زینگونه در پیش تو خواریم
شدی خوش زود سیر از دوستداری
مکن کاین نیست جز بی اعتباری
زدی خوش زود پا بر آشنایی
مکن کاین نیست غیر از بیوفایی
تو در اول به یاری خوش دلیری
ولی بسیار یار زود سیری
تودر آغاز یاری سخت یاری
ولی آخر عجب بی اعتباری
نمیباید به مردم آشنایی
چو کردی چیست بی موجب جدایی
محبت کو مروت کو وفا کو
و گر داری نصیب جان ما کو
شکر لب گفت آری اینچنین است
ولی گویا گناه این زمین است
من اول کآمدم بودم وفا کیش
دگرگون کردم اینجا عادت خویش
من اول کآمدم بودم وفادار
در اینجا سر برآوردم بدین کار
شما گویا ندارید این مثل یاد
که باشد دزد طبع آدمیزاد
به جرم این که در طبعم وفا نیست
به طعنم اینچنین کشتن روا نیست
اگر میبود عیبی بیوفایی
نمیکرد از شما خسرو جدایی
نه شیرین این بنا از نو نهادست
که این آیین بد خسرو نهادهست
به خسرو طعنه باید زد نه بر من
نمیدانستم اینها من در ارمن
پس آنگه خیرباد یک به یک کرد
به پوزش لعل شیرین پر نمک کرد
نمک میریخت از لعل نمک ریز
وزان در دیدهها میشد نمک بیز
ز دنبال وداع گریه آلود
فرو بارید اشک حسرت اندود
که ما رفتیم گو با دلبر تو
بیا بنشین به عیش و ناز خسرو
بگوییدش به عیش و ناز میباش
ولیکن گوش بر آواز میباش
چو لختی گفت اینها جست از جای
نهاد اندر رکاب پارگی پای
به خسرو جنگ در پیوسته میراند
گهی تند و گهی آهسته میراند
خود اندر پیش و آن پوشیده رویان
سراسیمه ز پی تازان و پویان
بلی آنرا که اندوهیست در پی
نمیداند که چون ره میکند طی
همیداند که افتد پیش و راند
چه داند تا که آید یا که ماند
براند القصه تا آن دشت و کهسار
به خرمن دید گل سنبل به خروار
هوایی چون هوای طبع عاشق
مزاجش را هوایی بس موافق
لبش را عهد نوشد با شکر خند
نگه را تازه شد با غمزه پیوند
ز چشم خوابناکش فتنه بر جست
به خدمتکاری قدش کمربست
دوان شد ناز در پیش خرامش
نیازی بود در هر نیم گامش
غرور آمد که عشقی دیدم از دور
اگر دارد ضرورت حسن مزدور
در اندیشید شیرین با دل خویش
که جانی با هزار اندیشه در پیش
چها میگویدم طبع هوسناک
به فکر چیست باز این حسن بی باک
طبیعت مستعد ناز مییافت
در ناز و کرشمه باز مییافت
نسیمی کآمدی زان دشت و راغش
ز بوی عشق پر کردی دماغش
اگر بر گل اگر بر لاله دیدی
نهانی از خودش در ناله دیدی
ز هر برگی در آن دشت شکفته
نیازی یافتی با خود نهفته
ز لعلش کاروان قند سر کرد
به همزادان خود لب پر شکر کرد
که اینجا خوش فرود آمد دل من
از این خاک است پنداری گل من
عجب دامان کوه دلنشینیست
سقاه اله چه خرم سرزمینیست
همیشه ساحت او جای من باد
بساط او نشاط افزای من باد
گل خوش لهجه سرو خوش عبارت
سر و سرکردهٔ نازک مزاجان
رواجآموز کار بی رواجان
نمک پاش جراحتهای ناسور
ز سر تا پا نمک شیرین پرشور
گره در گوشهٔ ابرو فکنده
دهان تنگ بسته راه خنده
مزاجی با تعرض دیر خرسند
عتابی با عبارت سخت پیوند
به رفتن زود خیز و گرم مایه
چو دانا در بنای سست پایه
اشارت کرد تا گلگون کشیدند
ز مشکو رخت در بیرون کشیدند
برون آمد ز مشک و دل پر از جوش
نهانش سد هزاران زهر در نوش
به خاصان گفت مگذارید زنهار
که دیگر باشدم اینجا سر وکار
ز هر جنسی که هست از ما بر آن رنگ
برون آرید ازین غمخانهٔ تنگ
ز هر چیزی که هست از ما بر آن کوی
برون آرید از این در کشته مشکوی
که از ما بر عزیزان تنگ شد جای
نمیبینیم بودن را در آن رای
کنیزانی کلید گنج در مشت
غلامان قوی دست قوی پشت
درون رفتند و درها بر گشادند
متاع خانهها بیرون نهادند
مقیمان حرم کاین حال دیدند
به یکبار از حرم بیرون دویدند
که ای سرخیل ما شیرین بدخوی
متاب از ما چنین یکبارگی روی
کهای بدخوی ما شیرین خود رای
مکش از ما چنین یکبارگی پای
نه آخر خود خس این آستانیم
چرا بر خاطرت زینسان گرانیم
نه آخر عزت داغ تو داریم
چرا زینگونه در پیش تو خواریم
شدی خوش زود سیر از دوستداری
مکن کاین نیست جز بی اعتباری
زدی خوش زود پا بر آشنایی
مکن کاین نیست غیر از بیوفایی
تو در اول به یاری خوش دلیری
ولی بسیار یار زود سیری
تودر آغاز یاری سخت یاری
ولی آخر عجب بی اعتباری
نمیباید به مردم آشنایی
چو کردی چیست بی موجب جدایی
محبت کو مروت کو وفا کو
و گر داری نصیب جان ما کو
شکر لب گفت آری اینچنین است
ولی گویا گناه این زمین است
من اول کآمدم بودم وفا کیش
دگرگون کردم اینجا عادت خویش
من اول کآمدم بودم وفادار
در اینجا سر برآوردم بدین کار
شما گویا ندارید این مثل یاد
که باشد دزد طبع آدمیزاد
به جرم این که در طبعم وفا نیست
به طعنم اینچنین کشتن روا نیست
اگر میبود عیبی بیوفایی
نمیکرد از شما خسرو جدایی
نه شیرین این بنا از نو نهادست
که این آیین بد خسرو نهادهست
به خسرو طعنه باید زد نه بر من
نمیدانستم اینها من در ارمن
پس آنگه خیرباد یک به یک کرد
به پوزش لعل شیرین پر نمک کرد
نمک میریخت از لعل نمک ریز
وزان در دیدهها میشد نمک بیز
ز دنبال وداع گریه آلود
فرو بارید اشک حسرت اندود
که ما رفتیم گو با دلبر تو
بیا بنشین به عیش و ناز خسرو
بگوییدش به عیش و ناز میباش
ولیکن گوش بر آواز میباش
چو لختی گفت اینها جست از جای
نهاد اندر رکاب پارگی پای
به خسرو جنگ در پیوسته میراند
گهی تند و گهی آهسته میراند
خود اندر پیش و آن پوشیده رویان
سراسیمه ز پی تازان و پویان
بلی آنرا که اندوهیست در پی
نمیداند که چون ره میکند طی
همیداند که افتد پیش و راند
چه داند تا که آید یا که ماند
براند القصه تا آن دشت و کهسار
به خرمن دید گل سنبل به خروار
هوایی چون هوای طبع عاشق
مزاجش را هوایی بس موافق
لبش را عهد نوشد با شکر خند
نگه را تازه شد با غمزه پیوند
ز چشم خوابناکش فتنه بر جست
به خدمتکاری قدش کمربست
دوان شد ناز در پیش خرامش
نیازی بود در هر نیم گامش
غرور آمد که عشقی دیدم از دور
اگر دارد ضرورت حسن مزدور
در اندیشید شیرین با دل خویش
که جانی با هزار اندیشه در پیش
چها میگویدم طبع هوسناک
به فکر چیست باز این حسن بی باک
طبیعت مستعد ناز مییافت
در ناز و کرشمه باز مییافت
نسیمی کآمدی زان دشت و راغش
ز بوی عشق پر کردی دماغش
اگر بر گل اگر بر لاله دیدی
نهانی از خودش در ناله دیدی
ز هر برگی در آن دشت شکفته
نیازی یافتی با خود نهفته
ز لعلش کاروان قند سر کرد
به همزادان خود لب پر شکر کرد
که اینجا خوش فرود آمد دل من
از این خاک است پنداری گل من
عجب دامان کوه دلنشینیست
سقاه اله چه خرم سرزمینیست
همیشه ساحت او جای من باد
بساط او نشاط افزای من باد
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
گفتار درآوردن خادمان شیرین فرهاد را در نزد آن ماه جبین و دلربایی آن نازنین از فرهاد
چو شیرین خیمه زد بر طرف کهسار
بدان کز غم شود لختی سبکبار
مدارا با مزاج خویش میکرد
حکیمانه علاج خویش میکرد
خیالش در دلش هر دم ز جایی
وزانش هر نفس در سر هوایی
می عشرت به گردش صبح تا شام
به صبح و شام مشغول می و جام
صباحی از صبوحی عشرت اندوز
خمار شب شکسته جرعهٔ روز
شراب صبح و صبح شادمانی
صلای عیش و عشرت جاودانی
هوای ابر و قطره قطره باران
کدامین ابر؟ ابر نوبهاران
بساط دشت و دشتی چون ارم خوش
گذرهای خوش و میهای بیغش
جهان آشوب ماه برقع انداز
به گلگون پا درآورد از سرناز
به صحرا تاخت از دامان کهسار
نه مست مست و نه هشیار هشیار
ز پی تازان بتان سر خوش مست
یکی شیشه یکی پیمانه در دست
گذشتی چون به طرف چشمه ساری
به آب میفروشستی غباری
به خرم لاله زاری چون رسیدی
ستادی لختی و جامی کشیدی
نشاط باده و دشت گلانگیز
بساط خرم و گلگون سبک خیز
بت چابک عنان از باده سرمست
نگاهش مست و چشمش مست و خود مست
از این صحرا به آن صحرا دواندی
از این پشته به آن پشته جهاندی
ز ناگه بر فراز پشتهای تاخت
نظر بر دامن آن پشته انداخت
گروهی دید از دور آشنا روی
بزد مهمیز و گلگون تاخت ز آنسوی
چو شد نزدیک دید آن کارداران
که رفتند از پی صنعت نگاران
از آنجانب عنان گیران امید
رخ آورده چو ذره سوی خورشید
دوانیدند بر وسعتگه کام
نیاز اندر ترقی گام در گام
چو شد نزدیک از گرد تکاپوی
غبار دامن افشاندن ز آنسوی
فرو جستند و رخ بر خاک سودند
به دأب کهتران خدمت نمودند
نگار نوش لب، ماه شکر خند
عبارت رابه شکر داد پیوند
به شیرین نکتههای شکرآمیز
به قدر وسع هر یک شد شکر ریز
سخن طی میشد از نسبت به نسبت
چنین تا صنعت و ارباب صنعت
بگفت از اهل صنعت با که یارید
ز صنعت پیشگان با خود که دارید
بگفتند از فنون دانش آگاه
دو صنعت پیشه آوردیم همراه
دو مرد کاردان در هر هنر طاق
به منشور هنر مشهور آفاق
نسق بند رسوم هر شماری
هزار استاد و ایشان پیشکاری
چه افسونها که بر هر یک دمیدیم
که آخر بوی تأثیری شنیدیم
نخستین کاردان بنای پرکار
نمیجنباند از جا پای پرگار
ز هر سحری که میبستیم تمثال
دمیدی باطل السحری ز دنبال
به هر افسون که میبردیم ناورد
به یک جنباندن لب دفع میکرد
لب عذر آوری بر هم نمیبست
یک آری از لبش بیرون نمیجست
چه مایه گنج سیم و زر گشادیم
که تا با او قرار کار دادیم
زهی پر عقده کار بینوایی
که چون زر نیستش مشگل گشایی
عجب چیزیست زر! جایی که زر هست
به آسانی مراد آید فرادست
بلرزد کاردان زان کار پر بیم
که برناید به امداد زر و سیم
به ما از سنگ فرسا کار شد تنگ
که یکسان بود پیش او زر و سنگ
غرور همتش را مایه زان بیش
که سنجد مزد کس با صنعت خویش
تعجب کرد ماه مهر پرورد
که چون خود این سخن باور توان کرد
که مردی کش بود این کار پیشه
که سنگ خاره فرساید به تیشه
کند بیمزد جان در سخت کوشی
بود مستغنی از صنعت فروشی
مگر دیوانه است این سنگ پرداز
که قانون عمل دارد بدین ساز
بگفتندش که نی دیوانهای نیست
به عالم خود چو او فرزانهای نیست
چرا دیوانه باشد کار سنجی
که پوید راه تو بی پای رنجی
نه آن صنعتگر است این تیشه فرسای
که افتد در پی هر کار فرمای
نهاده سر به دنبال دل خویش
دلش تا با که باشد الفت اندیش
چه گوییمت که از افسون و نیرنگ
چها گفتیم تا آمد فرا چنگ
ولی این گفتهها در پرده اولاست
به تو اظهار آن ناکرده اولاست
مه کارآگهان را ناز سر کرد
ز کنج چشم انداز نظر کرد
تبسم گونهای از لب برون داد
سخن را نشأه سحر و فسون داد
که خوش ناید سخن در پرده گفتن
چه حرف است این که میباید نهفتن
بگفتندش سخن بسیار باشد
که آنرا پردهای در کار باشد
اگر روی سخن در نکته دانیست
زبان رمز و ایما خوش زبانیست
به مستی داد تن شوخ فسون ساز
به ساقی گفت لب پر خندهٔ ناز
که میگفتم مده چندین شرابم
که خواهی ساختن مست و خرابم
تو نشنیدی و چندین میفزودی
که عقلم بردی و هوشم ربودی
کنون از بیخودیها آنچنانم
که از سد داستان حرفی ندانم
چنان بیهوشیی میکرد اظهار
که عقل از دست میشد هوش از کار
بدیشان گفت هستم بیخود و مست
عنان هوشیاری داده از دست
دمی کایم به حال خویشتن باز
ببینم چیست شرح و بسط این راز
جهاند آنگه به روی دشت گلگون
لبی پرخنده و چشمی پر افسون
به بازی کرد گلگون را سبک پای
خرد را برد پای چاره از جای
به سوی مبتلای نو عنان داد
هزارش رخنه سر در ملک جان داد
چه میگویم چه جای این بیان است
بیان این سخن یک داستان است
بدان کز غم شود لختی سبکبار
مدارا با مزاج خویش میکرد
حکیمانه علاج خویش میکرد
خیالش در دلش هر دم ز جایی
وزانش هر نفس در سر هوایی
می عشرت به گردش صبح تا شام
به صبح و شام مشغول می و جام
صباحی از صبوحی عشرت اندوز
خمار شب شکسته جرعهٔ روز
شراب صبح و صبح شادمانی
صلای عیش و عشرت جاودانی
هوای ابر و قطره قطره باران
کدامین ابر؟ ابر نوبهاران
بساط دشت و دشتی چون ارم خوش
گذرهای خوش و میهای بیغش
جهان آشوب ماه برقع انداز
به گلگون پا درآورد از سرناز
به صحرا تاخت از دامان کهسار
نه مست مست و نه هشیار هشیار
ز پی تازان بتان سر خوش مست
یکی شیشه یکی پیمانه در دست
گذشتی چون به طرف چشمه ساری
به آب میفروشستی غباری
به خرم لاله زاری چون رسیدی
ستادی لختی و جامی کشیدی
نشاط باده و دشت گلانگیز
بساط خرم و گلگون سبک خیز
بت چابک عنان از باده سرمست
نگاهش مست و چشمش مست و خود مست
از این صحرا به آن صحرا دواندی
از این پشته به آن پشته جهاندی
ز ناگه بر فراز پشتهای تاخت
نظر بر دامن آن پشته انداخت
گروهی دید از دور آشنا روی
بزد مهمیز و گلگون تاخت ز آنسوی
چو شد نزدیک دید آن کارداران
که رفتند از پی صنعت نگاران
از آنجانب عنان گیران امید
رخ آورده چو ذره سوی خورشید
دوانیدند بر وسعتگه کام
نیاز اندر ترقی گام در گام
چو شد نزدیک از گرد تکاپوی
غبار دامن افشاندن ز آنسوی
فرو جستند و رخ بر خاک سودند
به دأب کهتران خدمت نمودند
نگار نوش لب، ماه شکر خند
عبارت رابه شکر داد پیوند
به شیرین نکتههای شکرآمیز
به قدر وسع هر یک شد شکر ریز
سخن طی میشد از نسبت به نسبت
چنین تا صنعت و ارباب صنعت
بگفت از اهل صنعت با که یارید
ز صنعت پیشگان با خود که دارید
بگفتند از فنون دانش آگاه
دو صنعت پیشه آوردیم همراه
دو مرد کاردان در هر هنر طاق
به منشور هنر مشهور آفاق
نسق بند رسوم هر شماری
هزار استاد و ایشان پیشکاری
چه افسونها که بر هر یک دمیدیم
که آخر بوی تأثیری شنیدیم
نخستین کاردان بنای پرکار
نمیجنباند از جا پای پرگار
ز هر سحری که میبستیم تمثال
دمیدی باطل السحری ز دنبال
به هر افسون که میبردیم ناورد
به یک جنباندن لب دفع میکرد
لب عذر آوری بر هم نمیبست
یک آری از لبش بیرون نمیجست
چه مایه گنج سیم و زر گشادیم
که تا با او قرار کار دادیم
زهی پر عقده کار بینوایی
که چون زر نیستش مشگل گشایی
عجب چیزیست زر! جایی که زر هست
به آسانی مراد آید فرادست
بلرزد کاردان زان کار پر بیم
که برناید به امداد زر و سیم
به ما از سنگ فرسا کار شد تنگ
که یکسان بود پیش او زر و سنگ
غرور همتش را مایه زان بیش
که سنجد مزد کس با صنعت خویش
تعجب کرد ماه مهر پرورد
که چون خود این سخن باور توان کرد
که مردی کش بود این کار پیشه
که سنگ خاره فرساید به تیشه
کند بیمزد جان در سخت کوشی
بود مستغنی از صنعت فروشی
مگر دیوانه است این سنگ پرداز
که قانون عمل دارد بدین ساز
بگفتندش که نی دیوانهای نیست
به عالم خود چو او فرزانهای نیست
چرا دیوانه باشد کار سنجی
که پوید راه تو بی پای رنجی
نه آن صنعتگر است این تیشه فرسای
که افتد در پی هر کار فرمای
نهاده سر به دنبال دل خویش
دلش تا با که باشد الفت اندیش
چه گوییمت که از افسون و نیرنگ
چها گفتیم تا آمد فرا چنگ
ولی این گفتهها در پرده اولاست
به تو اظهار آن ناکرده اولاست
مه کارآگهان را ناز سر کرد
ز کنج چشم انداز نظر کرد
تبسم گونهای از لب برون داد
سخن را نشأه سحر و فسون داد
که خوش ناید سخن در پرده گفتن
چه حرف است این که میباید نهفتن
بگفتندش سخن بسیار باشد
که آنرا پردهای در کار باشد
اگر روی سخن در نکته دانیست
زبان رمز و ایما خوش زبانیست
به مستی داد تن شوخ فسون ساز
به ساقی گفت لب پر خندهٔ ناز
که میگفتم مده چندین شرابم
که خواهی ساختن مست و خرابم
تو نشنیدی و چندین میفزودی
که عقلم بردی و هوشم ربودی
کنون از بیخودیها آنچنانم
که از سد داستان حرفی ندانم
چنان بیهوشیی میکرد اظهار
که عقل از دست میشد هوش از کار
بدیشان گفت هستم بیخود و مست
عنان هوشیاری داده از دست
دمی کایم به حال خویشتن باز
ببینم چیست شرح و بسط این راز
جهاند آنگه به روی دشت گلگون
لبی پرخنده و چشمی پر افسون
به بازی کرد گلگون را سبک پای
خرد را برد پای چاره از جای
به سوی مبتلای نو عنان داد
هزارش رخنه سر در ملک جان داد
چه میگویم چه جای این بیان است
بیان این سخن یک داستان است
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در صفت مرغزاری که شیرین در آنجا آسایش نموده و گفتگوی او با دایه در ستایش حسن خویش
همایون دشتی و خوش مرغزاری
که شیرین را بود آنجا گذاری
مبارک منزلی ، دلکش مکانی
که شیرین در وی آساید زمانی
فضایی خوشتر از فردوس باید
که آنجا خاطر شیرین گشاید
مهی کش در دل و جان است منزل
ز آب و گل کجا بگشایدش دل
گلی کش نالهٔ دلها خوش آید
سرود کبک و دراجش نشاید
بتی کش خو به دلهای فکار است
کجا میلش به گشت لاله زار است
کسی کش خسرو و فرهاد باید
کجا از سرو و بیدش یاد آید
نگار نازنین شیرین مهوش
چو زلف خود پریشان و مشوش
تمنای درونی شاد میداشت
امید خاطری آزاد میداشت
وزان غافل که تا گیتی به پا بود
مکافات جفا کاری جفا بود
دل آزاد و فرهاد آتشین دل
روان شاد و خسرو پای در گل
ولی چون لازم خوبی غرور است
نکویی علت طبع غیور است
به دل آن درد را همواره میکرد
به یاران خوشدلی اظهار میکرد
به ساغر چهره را میکرد گلگون
لبش خندان چو ساغر دل پر از خون
بسی ترتیب دادی محفل خوش
ولی کو جان شاد و کو دل خوش
به هر جا جشن کردی آن دلارام
ولی یکجا دلش نگرفتی آرام
چو میل دل شدی سوی شرابش
به اشک آمیختی صهبای تابش
مگر از ضعف دل پرهیز میکرد
که صهبا را گلاب آمیز میکرد
به یاد روی خسرو جام خوردی
ولی فرهاد را هم نام بردی
چنین صحرا به صحرا دشت در دشت
فریب خویشتن میداد و میگشت
ز هر جا میگذشت از بیقراری
که با طبعم ندارد سازگاری
همه از ناصبوری های دل بود
بهانه تهمتش بر آب و گل بود
به دشتی ناگهان افتاد راهش
که از هر گونه گل بود و گیاهش
از او در رشک گلزار ارم بود
دو گل در وی به یک مانند کم بود
هوایش معتدل خاکش روان بخش
زلالش همچو خاک خضر جان بخش
غزالان وی از سنبل چریده
گوزنانش به سنبل آرمیده
شقایق سوختی دایم سپندش
که از چشم خسان ناید گزندش
چنان آماده نشو و نما بو
کز او هر برگ را چیدی بجا بود
نبستی پرده گر دایم سحابش
فسردی از نزاکت آفتابش
ز بس روییده در وی سبزه با هم
سحاب از برگ دادی ریشه را نم
ز بس عطر اندر آن خاک و هوابود
گرش صحرای چین گفتی خطا بود
به روی سبزه کبکانش به بازی
خرام آموز خوبان طرازی
غزالانش به خوبان ختابی
نموده راه و رسم دلربایی
ز بس گل کاندرو هر سو شکفته
زمینش سر به سر در گل نهفته
کس ار باری از آن صحرا گذشتی
خزان در خاطرش دیگر نگشتی
سرشتهٔ نشأه می با هوایش
نهفته باغ جنت در فضایش
چو بگذشت اندر آن دشت آن یگانه
نماندش بهر بگذشتن بهانه
به پای چشمهای آن چشمهٔ نوش
فرود آمد که تا جامی کند نوش
به ساقی گفت آبی در قدح ریز
که اندر سینه دارم آتشی تیز
ز بیتابی ببین در پیچ و تابم
فشان بر آتش دل از میآبم
به مطرب گفت قانون طرب ساز
به قانونی که بهتر برکش آواز
رهی سرکن که غم از دل رهاند
سر و کار دل از غم بگسلاند
به فرمان صنم ساقی صلا گفت
خمار آلودگان را مرحبا گفت
می گلرنگ در جام طرب کرد
به مستی هوشیاری را ادب کرد
نی مطرب چنان آهنگ برداشت
که گفتی دور از شیرین شکر داشت
دماغ از آب می چون شست وشو کرد
به دایه از غم دل گفت و گو کرد
که کس چون من نیفتد در پی دل
نبازد عمر در سودای باطل
ز کف دل داده و غمخوار گشته
پی دل هر طرف آواره گشته
ز شهر و بوم خود محروم مانده
به هر ویرانه همچون بوم مانده
دلی دارم که با هرکس به جنگ است
بر او پهنای هفت اقلیم تنگ است
ستیزم گر به جانان رای آن کو
گریزم گر ز دوران پای آن کو
نه جانان را سر ناکامی من
نه دوران در پی بدنامی من
مرا از خویش باشد مشکل خویش
که دارم هر چه دارم از دل خویش
جوانی صرف کرده در غم دل
شمرده زخم دل را مرهم دل
به نیرنگ کسان از ره فتاده
به بوی ره درون چه فتاده
فریبی را طلب کاری شمرده
فسونی را وفاداری شمرده
هوس را درپذیرفته به یاری
طمع را نام کرده دوستداری
وفا پنداشته مکر و حیل را
محبت خوانده افسون و دغل را
عجبتر اینکه با پیمان شکستن
به یار تازه عهد تازه بستن
ز شیرین بر زبانش نام هم نیست
سزای نامه و پیغام هم نیست
کند خسرو گمان کز زغم شکر
دل شیرین بود از غم پر آذر
مرا خود اولا پروای آن نیست
وگر باشد تو دانی جای آن نیست
چو خورشید جمالم پرتو آرد
به حربایی هزاران خسرو آرد
چو گردد لعل شیرینم شکربار
به سر دست شکر بینی مگس وار
به دل رشکی نه از پرویز دارم
نه از پیوند شکر نیز دارم
اگر شکر به حکم من به کار است
وگر خسرو ز عشق من فکار است
ندیدم چونکه مرد این کمندش
به گیسوی شکر کردم به بندش
بلی شایسته شیر است زنجیر
کمند و بند شد در خورد نخجیر
چو خسرو عشق را آمد مسخر
چه دامش طرهٔ شیرین چه شکر
که شیرین را بود آنجا گذاری
مبارک منزلی ، دلکش مکانی
که شیرین در وی آساید زمانی
فضایی خوشتر از فردوس باید
که آنجا خاطر شیرین گشاید
مهی کش در دل و جان است منزل
ز آب و گل کجا بگشایدش دل
گلی کش نالهٔ دلها خوش آید
سرود کبک و دراجش نشاید
بتی کش خو به دلهای فکار است
کجا میلش به گشت لاله زار است
کسی کش خسرو و فرهاد باید
کجا از سرو و بیدش یاد آید
نگار نازنین شیرین مهوش
چو زلف خود پریشان و مشوش
تمنای درونی شاد میداشت
امید خاطری آزاد میداشت
وزان غافل که تا گیتی به پا بود
مکافات جفا کاری جفا بود
دل آزاد و فرهاد آتشین دل
روان شاد و خسرو پای در گل
ولی چون لازم خوبی غرور است
نکویی علت طبع غیور است
به دل آن درد را همواره میکرد
به یاران خوشدلی اظهار میکرد
به ساغر چهره را میکرد گلگون
لبش خندان چو ساغر دل پر از خون
بسی ترتیب دادی محفل خوش
ولی کو جان شاد و کو دل خوش
به هر جا جشن کردی آن دلارام
ولی یکجا دلش نگرفتی آرام
چو میل دل شدی سوی شرابش
به اشک آمیختی صهبای تابش
مگر از ضعف دل پرهیز میکرد
که صهبا را گلاب آمیز میکرد
به یاد روی خسرو جام خوردی
ولی فرهاد را هم نام بردی
چنین صحرا به صحرا دشت در دشت
فریب خویشتن میداد و میگشت
ز هر جا میگذشت از بیقراری
که با طبعم ندارد سازگاری
همه از ناصبوری های دل بود
بهانه تهمتش بر آب و گل بود
به دشتی ناگهان افتاد راهش
که از هر گونه گل بود و گیاهش
از او در رشک گلزار ارم بود
دو گل در وی به یک مانند کم بود
هوایش معتدل خاکش روان بخش
زلالش همچو خاک خضر جان بخش
غزالان وی از سنبل چریده
گوزنانش به سنبل آرمیده
شقایق سوختی دایم سپندش
که از چشم خسان ناید گزندش
چنان آماده نشو و نما بو
کز او هر برگ را چیدی بجا بود
نبستی پرده گر دایم سحابش
فسردی از نزاکت آفتابش
ز بس روییده در وی سبزه با هم
سحاب از برگ دادی ریشه را نم
ز بس عطر اندر آن خاک و هوابود
گرش صحرای چین گفتی خطا بود
به روی سبزه کبکانش به بازی
خرام آموز خوبان طرازی
غزالانش به خوبان ختابی
نموده راه و رسم دلربایی
ز بس گل کاندرو هر سو شکفته
زمینش سر به سر در گل نهفته
کس ار باری از آن صحرا گذشتی
خزان در خاطرش دیگر نگشتی
سرشتهٔ نشأه می با هوایش
نهفته باغ جنت در فضایش
چو بگذشت اندر آن دشت آن یگانه
نماندش بهر بگذشتن بهانه
به پای چشمهای آن چشمهٔ نوش
فرود آمد که تا جامی کند نوش
به ساقی گفت آبی در قدح ریز
که اندر سینه دارم آتشی تیز
ز بیتابی ببین در پیچ و تابم
فشان بر آتش دل از میآبم
به مطرب گفت قانون طرب ساز
به قانونی که بهتر برکش آواز
رهی سرکن که غم از دل رهاند
سر و کار دل از غم بگسلاند
به فرمان صنم ساقی صلا گفت
خمار آلودگان را مرحبا گفت
می گلرنگ در جام طرب کرد
به مستی هوشیاری را ادب کرد
نی مطرب چنان آهنگ برداشت
که گفتی دور از شیرین شکر داشت
دماغ از آب می چون شست وشو کرد
به دایه از غم دل گفت و گو کرد
که کس چون من نیفتد در پی دل
نبازد عمر در سودای باطل
ز کف دل داده و غمخوار گشته
پی دل هر طرف آواره گشته
ز شهر و بوم خود محروم مانده
به هر ویرانه همچون بوم مانده
دلی دارم که با هرکس به جنگ است
بر او پهنای هفت اقلیم تنگ است
ستیزم گر به جانان رای آن کو
گریزم گر ز دوران پای آن کو
نه جانان را سر ناکامی من
نه دوران در پی بدنامی من
مرا از خویش باشد مشکل خویش
که دارم هر چه دارم از دل خویش
جوانی صرف کرده در غم دل
شمرده زخم دل را مرهم دل
به نیرنگ کسان از ره فتاده
به بوی ره درون چه فتاده
فریبی را طلب کاری شمرده
فسونی را وفاداری شمرده
هوس را درپذیرفته به یاری
طمع را نام کرده دوستداری
وفا پنداشته مکر و حیل را
محبت خوانده افسون و دغل را
عجبتر اینکه با پیمان شکستن
به یار تازه عهد تازه بستن
ز شیرین بر زبانش نام هم نیست
سزای نامه و پیغام هم نیست
کند خسرو گمان کز زغم شکر
دل شیرین بود از غم پر آذر
مرا خود اولا پروای آن نیست
وگر باشد تو دانی جای آن نیست
چو خورشید جمالم پرتو آرد
به حربایی هزاران خسرو آرد
چو گردد لعل شیرینم شکربار
به سر دست شکر بینی مگس وار
به دل رشکی نه از پرویز دارم
نه از پیوند شکر نیز دارم
اگر شکر به حکم من به کار است
وگر خسرو ز عشق من فکار است
ندیدم چونکه مرد این کمندش
به گیسوی شکر کردم به بندش
بلی شایسته شیر است زنجیر
کمند و بند شد در خورد نخجیر
چو خسرو عشق را آمد مسخر
چه دامش طرهٔ شیرین چه شکر
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در اظهار نمودن شیرین محبت خویش را به آن غمین مهجور
اثرها دارد این آه شبانه
ولی گر نیست عاشق در میانه
عجبها دارد این عشق پر افسون
ولی چون عاشق از خود رفت بیرون
چو بیخود از دلی آهی برآید
درون تیرگی ماهی برآید
چو بیخود آید از جانی فغانی
شود نامهربانی مهربانی
چو عاشق را مراد خویش باید
به رویش کی در وصلی گشاید
نداند کز محبت با خبر نیست
همی نالد که با عشقم اثر نیست
دلی باید ز هر امید خالی
درون سوز، آرزوکش، لاابالی
که تا با تلخ کامیها برآید
مگر شیرین لبی را درخورآید
چو فرهاد آرزو را در درون کشت
کلید آرزوها یافت در مشت
به کلی کرد چون از خود کرانه
بیامد تیر آهش بر نشانه
نمود از دولت عشق گرامیش
اثر در کام شیرین تلخ کامیش
چنان بد کن شه خوبان ارمن
سر شکر لبان شیرین پر فن
شد از آن دشت مینا فام دلگیر
وزان گلگشت دلکش خاطرش سیر
به خود میگفت شیرین را چه افتاد
که جان با تلخکامی بایدش داد
نه وحش دشتم و نه دام کهسار
که بی دام اندر این دشتم گرفتار
گل بستانی آوردم به صحرا
ندانستم نخواهد ماند رعنا
گل صحرا تماشایی ندارد
طراوت های رعنایی ندارد
خدنگم را اسیر غرق خون به
به رنجیرم سر و کار جنون به
چه اینجا بود باید با دل تنگ
به سر دست و به پا خار و به دل سنگ
خود این میگفت و خود انصاف میداد
که جرم این دشت و صحرا را نیفتاد
به باغ آیم چو با جانی پر از داغ
گنه بر خود نهم بهتر که بر باغ
اگر دوزخ نهادی در بهشت است
چه بندد بر بهشت این جرم زشت است
کسی کش کام تلخ از جوش صفر است
به شکر نسبت تلخیش بیجاست
تو گویی از دلی آهی اثر کرد
که شیرین را چنین خونین جگر کرد
اگر دانم ز خسرو مشکل خویش
هوس را ره نیابم در دل خویش
همانا آن غریب صنعت آرا
که کار افکندمش با سنگ خارا
به سنگ اشکستنش چون بود دستی
دلم را زو پدید آمد شکستی
به چشم از دل پس آنگه داد مایه
ز نزدیکان محرم خواند دایه
بگفت ای زهر غم در کامم از تو
به لوح زندگانی نامم از تو
چه بودی گر نپروردی به شیرم
که پستان اجل میکرد سیرم
به شیر اول ز مرگم وا رهاندی
به آخر در دم شیرم نشاندی
چه درد است این که در دل گشته انبوه
دلست این دل نه هامون است و نه کوه
دمی دیگر در این دشت ار بمانم
به کوه ازدشت باید شد روانم
بگفتا دایه کای جانم ز مهرت
فروزان چون ز می تابنده چهرت
به دل درد و به جانت غم مبادا
ز غم سرو روانت خم مبادا
چرا چون زلف خود در پیچ وتابی
سیه روز از چهای چون آفتابی
ز پرویز اربدینسان دردمندی
از اینجا تا سپاهان نیست چندی
به گلگون تکاور ده عنان را
سیه گردان به لشکر اسپهان را
عتاب و غمزه را با هم برآمیز
به تاراج بلا ده رخت پرویز
در این ظلمات غم تا چند مانی
روان شو همچو آب زندگانی
ز تاب زلف از خسرو ببر تاب
ز آب لعل بر شکر بزن آب
ز لعل آبدار و روی انور
به شکر آب شو بر خسرو آذر
دل پرویز شیرین را مسخر
تو تلخی کردی و دادی به شکر
نشاید ملک دادن دیگران را
سپردن خود به درویشی جهان را
شکر را گر چه در آن ملک ره نیست
که دور از روی تو در ذات شه نیست
ولی چون دزد را بینی به خواری
برافرازد علم در شهریاری
حدیث دایه را شیرین چو بشنفت
برآشفت و به تلخی پاسخش گفت
که ای فرتوت از این بیهوده گویی
به دل آزار شیرین چند جویی
مگر هر کس دلی دارد پریشان
ز پرویزش غمی بودهست پنهان
مگر هرکس دلی دارد پر آتش
ز شکر خاطری دارد مشوش
مرا این سرزمین ناسازگار است
به پرویز و سفاهانم چکار است
ز پرویزم بدل چیزی نبودهست
چنان دانم که پرویزی نبودهست
من این آب وهوای ناموافق
نمیبینم به طبع خویش لایق
کجا با اسفهانم خوش فتادهست
که پندارم در آن آتش فتادهست
غرض اینست کز این آب و خاک است
که جان غمگین و دل اندوهناک است
چو باید رفت از این وادی به ناچار
کجا باید نمود آهنگ رفتار
تو کز ما سالخورد این جهانی
صلاح خردسالان را چه دانی
چو دایه دید پر خون دیدهٔ او
ز خسرو خاطر رنجیدهٔ او
به خود گفت این گل از بیعندلیبی
سر و کارش بود با ناشکیبی
اگر چه طبعش از خسرو نفور است
ولی آشفتهٔ او را ضرور است
مهی در جلوه با این نازنینی
نخواهد ساخت با تنها نشینی
گلی زینسان چمن افروز و دلکش
که رویش در چمن افروخت آتش
رواج نوبهارش گو نباشد
کم از مرغی هزارش گو نباشد
بگفتا گشت باید رهنمونش
که راه افتد به سوی بیستونش
مگر چون ناز او بیند نیازی
به گنجشکی شود مشغول بازی
مگر چون زلف او بیند اسیری
به نخجیری شود آسوده شیری
بگفت اکنون کزین صحرا به ناچار
بباید بار بر بستن به یکبار
صلاح اینست ای شوخ سمنبر
که سوی بیستون رانی تکاور
که صحرایش سراسر لاله زار است
همه کوهش بهار است و نگار است
مگر ، چون گشت آن صحرا نماید
گره از عقدهٔ خاطر گشاید
هم اندر بیستون آن فرخ استاد
که دارد در تن آهن جان ز فولاد
یقین زان دم که بازو بر گشودهست
ز کلک و تیشه صنعتها نمودهست
به صنعتهای او طبعت خوش افتد
که صنعتهای چینی دلکش افتد
در اینجا نیز چندی بود باید
که تا بینم از گردون چه زاید
حدیث دایه را شیرین چو بشنید
تبسم کرد و پنهانی پسندید
بگفتا گر چه اکنون خاطر من
به جایی خوش ندارد بار بر من
کز آن روزی که مسکن شد عراقم
همه زهر است و تلخی در مذاقم
ز پرویزم زمانی خاطر شاد
نبودهست ای که روز خوش نبیناد
ولیکن چون هوای بیستون نیز
بود چون دشت ارمن عشرت انگیز
بباید یک دوماه آن جایگه بود
وزان پس رو به ارمن کرد و آسود
به حکمش رخت از آن منزل کشیدند
به سوی بیستون محمل کشیدند
ز بس هر سو غزالی نازنین بود
سراسر دشت چون صحرای چین بود
به سرعت بسکه پیمودند هامون
به یک فرسنگی از تک ماند گلگون
یکی زان مه جبینان شد سبک تاز
به گوش کوهکن گفت این خبر باز
چنین گویند کن پولاد پنجه
که بود از پنجهاش پولاد رنجه
میان بربست و آمد پیش بازش
نیازی برد اندر خود ر نازش
چنان کان ماه پیکر بد سواره
به گردن بر کشید آن ماه پاره
عیان از پشت زین آن ماه رخسار
چو ماهی کاو عیان گردد ز کهسار
به چالاکی همی برد آن دل افروز
به گلگون شد به چالاکی تک آموز
تو کز نیروی عشقت آگهی نیست
مشو منکر که این جز ابلهی نیست
اگر گویی نشان عشقبازان
تنی لاغر بود جسمی گدازان
ز عاشق این سخن صادق نباشد
وگر باشد یقین عاشق نباشد
کسی کو بر دلش چون عشق یاریست
برش گلگون کشیدن سهل کاریست
نه هر کوعاشق است از غم نزار است
بسا کس را که این غم سازگار است
ولی گر نیست عاشق در میانه
عجبها دارد این عشق پر افسون
ولی چون عاشق از خود رفت بیرون
چو بیخود از دلی آهی برآید
درون تیرگی ماهی برآید
چو بیخود آید از جانی فغانی
شود نامهربانی مهربانی
چو عاشق را مراد خویش باید
به رویش کی در وصلی گشاید
نداند کز محبت با خبر نیست
همی نالد که با عشقم اثر نیست
دلی باید ز هر امید خالی
درون سوز، آرزوکش، لاابالی
که تا با تلخ کامیها برآید
مگر شیرین لبی را درخورآید
چو فرهاد آرزو را در درون کشت
کلید آرزوها یافت در مشت
به کلی کرد چون از خود کرانه
بیامد تیر آهش بر نشانه
نمود از دولت عشق گرامیش
اثر در کام شیرین تلخ کامیش
چنان بد کن شه خوبان ارمن
سر شکر لبان شیرین پر فن
شد از آن دشت مینا فام دلگیر
وزان گلگشت دلکش خاطرش سیر
به خود میگفت شیرین را چه افتاد
که جان با تلخکامی بایدش داد
نه وحش دشتم و نه دام کهسار
که بی دام اندر این دشتم گرفتار
گل بستانی آوردم به صحرا
ندانستم نخواهد ماند رعنا
گل صحرا تماشایی ندارد
طراوت های رعنایی ندارد
خدنگم را اسیر غرق خون به
به رنجیرم سر و کار جنون به
چه اینجا بود باید با دل تنگ
به سر دست و به پا خار و به دل سنگ
خود این میگفت و خود انصاف میداد
که جرم این دشت و صحرا را نیفتاد
به باغ آیم چو با جانی پر از داغ
گنه بر خود نهم بهتر که بر باغ
اگر دوزخ نهادی در بهشت است
چه بندد بر بهشت این جرم زشت است
کسی کش کام تلخ از جوش صفر است
به شکر نسبت تلخیش بیجاست
تو گویی از دلی آهی اثر کرد
که شیرین را چنین خونین جگر کرد
اگر دانم ز خسرو مشکل خویش
هوس را ره نیابم در دل خویش
همانا آن غریب صنعت آرا
که کار افکندمش با سنگ خارا
به سنگ اشکستنش چون بود دستی
دلم را زو پدید آمد شکستی
به چشم از دل پس آنگه داد مایه
ز نزدیکان محرم خواند دایه
بگفت ای زهر غم در کامم از تو
به لوح زندگانی نامم از تو
چه بودی گر نپروردی به شیرم
که پستان اجل میکرد سیرم
به شیر اول ز مرگم وا رهاندی
به آخر در دم شیرم نشاندی
چه درد است این که در دل گشته انبوه
دلست این دل نه هامون است و نه کوه
دمی دیگر در این دشت ار بمانم
به کوه ازدشت باید شد روانم
بگفتا دایه کای جانم ز مهرت
فروزان چون ز می تابنده چهرت
به دل درد و به جانت غم مبادا
ز غم سرو روانت خم مبادا
چرا چون زلف خود در پیچ وتابی
سیه روز از چهای چون آفتابی
ز پرویز اربدینسان دردمندی
از اینجا تا سپاهان نیست چندی
به گلگون تکاور ده عنان را
سیه گردان به لشکر اسپهان را
عتاب و غمزه را با هم برآمیز
به تاراج بلا ده رخت پرویز
در این ظلمات غم تا چند مانی
روان شو همچو آب زندگانی
ز تاب زلف از خسرو ببر تاب
ز آب لعل بر شکر بزن آب
ز لعل آبدار و روی انور
به شکر آب شو بر خسرو آذر
دل پرویز شیرین را مسخر
تو تلخی کردی و دادی به شکر
نشاید ملک دادن دیگران را
سپردن خود به درویشی جهان را
شکر را گر چه در آن ملک ره نیست
که دور از روی تو در ذات شه نیست
ولی چون دزد را بینی به خواری
برافرازد علم در شهریاری
حدیث دایه را شیرین چو بشنفت
برآشفت و به تلخی پاسخش گفت
که ای فرتوت از این بیهوده گویی
به دل آزار شیرین چند جویی
مگر هر کس دلی دارد پریشان
ز پرویزش غمی بودهست پنهان
مگر هرکس دلی دارد پر آتش
ز شکر خاطری دارد مشوش
مرا این سرزمین ناسازگار است
به پرویز و سفاهانم چکار است
ز پرویزم بدل چیزی نبودهست
چنان دانم که پرویزی نبودهست
من این آب وهوای ناموافق
نمیبینم به طبع خویش لایق
کجا با اسفهانم خوش فتادهست
که پندارم در آن آتش فتادهست
غرض اینست کز این آب و خاک است
که جان غمگین و دل اندوهناک است
چو باید رفت از این وادی به ناچار
کجا باید نمود آهنگ رفتار
تو کز ما سالخورد این جهانی
صلاح خردسالان را چه دانی
چو دایه دید پر خون دیدهٔ او
ز خسرو خاطر رنجیدهٔ او
به خود گفت این گل از بیعندلیبی
سر و کارش بود با ناشکیبی
اگر چه طبعش از خسرو نفور است
ولی آشفتهٔ او را ضرور است
مهی در جلوه با این نازنینی
نخواهد ساخت با تنها نشینی
گلی زینسان چمن افروز و دلکش
که رویش در چمن افروخت آتش
رواج نوبهارش گو نباشد
کم از مرغی هزارش گو نباشد
بگفتا گشت باید رهنمونش
که راه افتد به سوی بیستونش
مگر چون ناز او بیند نیازی
به گنجشکی شود مشغول بازی
مگر چون زلف او بیند اسیری
به نخجیری شود آسوده شیری
بگفت اکنون کزین صحرا به ناچار
بباید بار بر بستن به یکبار
صلاح اینست ای شوخ سمنبر
که سوی بیستون رانی تکاور
که صحرایش سراسر لاله زار است
همه کوهش بهار است و نگار است
مگر ، چون گشت آن صحرا نماید
گره از عقدهٔ خاطر گشاید
هم اندر بیستون آن فرخ استاد
که دارد در تن آهن جان ز فولاد
یقین زان دم که بازو بر گشودهست
ز کلک و تیشه صنعتها نمودهست
به صنعتهای او طبعت خوش افتد
که صنعتهای چینی دلکش افتد
در اینجا نیز چندی بود باید
که تا بینم از گردون چه زاید
حدیث دایه را شیرین چو بشنید
تبسم کرد و پنهانی پسندید
بگفتا گر چه اکنون خاطر من
به جایی خوش ندارد بار بر من
کز آن روزی که مسکن شد عراقم
همه زهر است و تلخی در مذاقم
ز پرویزم زمانی خاطر شاد
نبودهست ای که روز خوش نبیناد
ولیکن چون هوای بیستون نیز
بود چون دشت ارمن عشرت انگیز
بباید یک دوماه آن جایگه بود
وزان پس رو به ارمن کرد و آسود
به حکمش رخت از آن منزل کشیدند
به سوی بیستون محمل کشیدند
ز بس هر سو غزالی نازنین بود
سراسر دشت چون صحرای چین بود
به سرعت بسکه پیمودند هامون
به یک فرسنگی از تک ماند گلگون
یکی زان مه جبینان شد سبک تاز
به گوش کوهکن گفت این خبر باز
چنین گویند کن پولاد پنجه
که بود از پنجهاش پولاد رنجه
میان بربست و آمد پیش بازش
نیازی برد اندر خود ر نازش
چنان کان ماه پیکر بد سواره
به گردن بر کشید آن ماه پاره
عیان از پشت زین آن ماه رخسار
چو ماهی کاو عیان گردد ز کهسار
به چالاکی همی برد آن دل افروز
به گلگون شد به چالاکی تک آموز
تو کز نیروی عشقت آگهی نیست
مشو منکر که این جز ابلهی نیست
اگر گویی نشان عشقبازان
تنی لاغر بود جسمی گدازان
ز عاشق این سخن صادق نباشد
وگر باشد یقین عاشق نباشد
کسی کو بر دلش چون عشق یاریست
برش گلگون کشیدن سهل کاریست
نه هر کوعاشق است از غم نزار است
بسا کس را که این غم سازگار است
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در توصیف دشتی که رشک گلزار بهشت بود و تفرج شیرین در آن دشت و رسیدن نامهٔ خسرو به او
بهار دلکش و باغ معانی
چنین پیدا کند راز نهانی
که شیرین آن بهار گلشن راز
بهاران شد به دشتی غصه پرداز
بهشتی کوثر اندر چشمه سارش
دم عیسی نهان در نوبهارش
فضایش چون سرای میفروشان
هوایش چون دماغ باده نوشان
همه صحرا گرفته لاله و گل
خروش ساری و دستان بلبل
زبان سوسنش از گفت خاموش
که آهنگ تذوراتش کند گوش
به پای چشمه با گلهای شاداب
فروغ آتش افزون گشته از آب
ز سنگش لالههای آتشین رنگ
برآورده برون چون آتش از سنگ
در او رضوان به منت گشته مزدور
ز خاکش برده عطر طره حور
گلش یکسر به رنگ ارغوان بود
ولیکن با نشاط زعفران بود
ز خاکش سبزه چون خنجر دمیده
به قصد جان غم خنجر کشیده
ز بس در وی درخت سایه گستر
نبودش جز سیاه سایه پرور
نگون بید موله در سمن زار
سمن را سجده میبردی شمن زار
از آن ساغر که نرگس داده پیوست
شقایق خورده و افتاده سرمست
از آن لحنی که موزون کرده شمشاد
شنیده سرو و گشته از غم آزاد
نگون از کوه سیل از ابر آزار
توگفتی کوهکن گرید به کهسار
چمن از باد گشته عنبر آگین
تو گفتی طره بگشادهست شیرین
چمان در آن چمن شیرین مه رو
چو شاخ طوبی اندر باغ مینو
ز قامت سرو بن را جلوه آموز
شقایق را ز عارض چهره افروز
ز درویش ارغوان را آب رفته
ز مویش سنبل اندر تاب رفته
سر زلف آشنا با شانه کرده
ز سنبل باد را بیگانه کرده
دو نرگس را نمود از سرمه مشکین
چمن کرد از دو آهو صفحهٔ چین
تبسم را درون غنچه ره داد
به دست غمزه تیری از نگه داد
بهم بر زد کمند صید پرویر
بلای زهر گشت آشوب پرهیز
عدوی کوهکن را کرده سرمست
هزاران دشنهاش بنهاد در دست
بلای عقل را آموخت رفتار
عدوی صبر را فرمود گفتار
تفرج را سوی سرو و سمن شد
گلستانی به تاراج چمن شد
به پای سرو گه آرام بگرفت
به زیر یاسمن گه جام بگرفت
نگویی میل سرو و یاسمن داشت
که سرو و یاسمی در پیرهن داشت
خرام آموختی سرو و چمن را
طراوت وام دادی یاسمن را
ز چشم آموخت نرگس را فریبی
ز طرز دلبری دادش نصیبی
به سنبل شد ز گیسو داد گستر
که گر دل میبری باری چنین بر
به گلگشت از رخ خویش آتش افکن
که آتش در دل بلبل چنین زن
به جان سرو تالی داد سروش
که داد آگاهی از جان تذورش
چو لختی جان شیرین آرمیدش
به سوی باده میل دل کشیدش
یکی زان ماهرویان گشت ساقی
به جامش کیمیای عمر باقی
بپیمود آتش اندیشه سوزش
فروزان کرد ماه شب فروزش
به لب چون برد راح ارغوانی
به کوثر داد آب زندگانی
چو آتش گشت از میروی شیرین
نمود از روی شیرین خوی شیرین
چو سر خوش گشت از جام پیاپی
بزد آهی وگفت ای بخت تا کی
اسیر محنت ایام بودن
به کام دشمنان نا کام بودن
کجا شیرین کجا آن دشت و وادی
کجا شیرین و کوی نامردای
کجا شیرین و زهر غم چشیدن
کجا شیرین و بار غم کشیدن
کجا شیرین کجا این درد و این سوز
کجا شیرین کجا این صبح و این روز
نه از کس آتشم در خرمن افتاد
که این آتش هم از من در من افتاد
گرفتم دشمنی را دوست داری
شمردم خود سری را حق گزاری
محبت خواستم از خود پرستی
نهادم نام هشیاری به مستی
وفا کردم طلب از بیوفایی
سزای من که جستم ناسزایی
به تلخی روز شیرین میرود سر
لب خسرو شکر خاید ز شکر
گهی انصاف دادی کاین چه راه است
به کس بستن گناه خود گناه است
تو صیدی افکنی بر خاک چالاک
نبندی از غرور او را به فتراک
چو صیاد دگر گیرد ز راهش
گنهکار از چه خوانی بیگناهش
ترا در دست ز آب صاف جامی
ننوشی تا بنوشد تشنه کامی
اگر درهم شوی بس ناصواب است
نه جرم تشنه و نه جرم آب است
ترا پا در شود ناگه به کنجی
ز استغنا به یک دانگش نسنجی
چو از وی مفلسی کامی برآرد
پیشمان گر شوی سودی ندارد
چو در دست تو شمعی شب فروز است
تو گویی چهرهام خورشید روز است
از او گر بیکسی محفل فروزد
اگر سوزد دلت آن به که سوزد
وگر بهر فریب خاطر خویش
نمودی معذرت را مرهم ریش
که گر چه سینه از غم ریش کردم
سپاس من که پاس خویش کردم
نهان کردم ز دزد خانه کالا
به گنج خویش بستم راه یغما
به گلچینان در گلزار بستم
هوسرا آرزو در دل شکستم
ببستم چنگل شاهین ز دراج
ندادم گنج گوهر را به تاراج
نهفتم غنچهای از باد شبگیر
گرفتم آهویی از پنجه شیر
حذر از دشمن خون خواره کردم
رطب را پاس از افیون خواره کردم
چنین با خویشتن میگفت و میگشت
که آمد برق خرمن سوزی از دشت
سواری چون شرر ز آتش جهیده
ز خسرو در بر شیرین رسیده
به دستش نامهٔ سر بسته شاه
جگر سوز و درون آشوب و جانکاه
عباراتی به زهر آلوده پیکان
بدل آتش برآتش گشته دامان
اشاراتی همه چون خنجر تیز
جگر سوراخ کن، خونابه انگیز
چو شیرین حرف حرف نامه را دید
به خویش از تاب دل چون نامه پیچید
به یاران گفت جشن ای سوگواران
که آمد نامه یاران به یاران
کرا لب تشنه اینک آب حیوان
کرا شب تیره اینک مهر تابان
کرا برجست چشم این شادمانی
کرا خارید کام این ارمغانی
که گفتی شه ز شیرین کی کند یاد
بگو این نامهٔ شه کوریت باد
که فالی زد که این شادی برآمد
که آهی زد که این اندر سر آمد
کدامین طالع این امداد کردهست
که شاه از مستمندان یاد کردهست
پرستاری ز شه بیمار گشتهست
که بخت بی کسان بیدار گشتهست
شکر را آسمان خاری به پا کرد
که خسرو صدقه بخشید فدا کرد
ازین بی شبهه شه را مدعاییست
ز مسکینان طلبکار دعاییست
همیشه خوش ز دور آسمانی
شکر از طالع و شاه از جوانی
پس آنگه نامه شه را بینداخت
ز نرگس یاسمن را ارغوان ساخت
چو لختی ارغوان بر یاسمن کشت
به تلخی پاسخ این نامه بنوشت
چنین پیدا کند راز نهانی
که شیرین آن بهار گلشن راز
بهاران شد به دشتی غصه پرداز
بهشتی کوثر اندر چشمه سارش
دم عیسی نهان در نوبهارش
فضایش چون سرای میفروشان
هوایش چون دماغ باده نوشان
همه صحرا گرفته لاله و گل
خروش ساری و دستان بلبل
زبان سوسنش از گفت خاموش
که آهنگ تذوراتش کند گوش
به پای چشمه با گلهای شاداب
فروغ آتش افزون گشته از آب
ز سنگش لالههای آتشین رنگ
برآورده برون چون آتش از سنگ
در او رضوان به منت گشته مزدور
ز خاکش برده عطر طره حور
گلش یکسر به رنگ ارغوان بود
ولیکن با نشاط زعفران بود
ز خاکش سبزه چون خنجر دمیده
به قصد جان غم خنجر کشیده
ز بس در وی درخت سایه گستر
نبودش جز سیاه سایه پرور
نگون بید موله در سمن زار
سمن را سجده میبردی شمن زار
از آن ساغر که نرگس داده پیوست
شقایق خورده و افتاده سرمست
از آن لحنی که موزون کرده شمشاد
شنیده سرو و گشته از غم آزاد
نگون از کوه سیل از ابر آزار
توگفتی کوهکن گرید به کهسار
چمن از باد گشته عنبر آگین
تو گفتی طره بگشادهست شیرین
چمان در آن چمن شیرین مه رو
چو شاخ طوبی اندر باغ مینو
ز قامت سرو بن را جلوه آموز
شقایق را ز عارض چهره افروز
ز درویش ارغوان را آب رفته
ز مویش سنبل اندر تاب رفته
سر زلف آشنا با شانه کرده
ز سنبل باد را بیگانه کرده
دو نرگس را نمود از سرمه مشکین
چمن کرد از دو آهو صفحهٔ چین
تبسم را درون غنچه ره داد
به دست غمزه تیری از نگه داد
بهم بر زد کمند صید پرویر
بلای زهر گشت آشوب پرهیز
عدوی کوهکن را کرده سرمست
هزاران دشنهاش بنهاد در دست
بلای عقل را آموخت رفتار
عدوی صبر را فرمود گفتار
تفرج را سوی سرو و سمن شد
گلستانی به تاراج چمن شد
به پای سرو گه آرام بگرفت
به زیر یاسمن گه جام بگرفت
نگویی میل سرو و یاسمن داشت
که سرو و یاسمی در پیرهن داشت
خرام آموختی سرو و چمن را
طراوت وام دادی یاسمن را
ز چشم آموخت نرگس را فریبی
ز طرز دلبری دادش نصیبی
به سنبل شد ز گیسو داد گستر
که گر دل میبری باری چنین بر
به گلگشت از رخ خویش آتش افکن
که آتش در دل بلبل چنین زن
به جان سرو تالی داد سروش
که داد آگاهی از جان تذورش
چو لختی جان شیرین آرمیدش
به سوی باده میل دل کشیدش
یکی زان ماهرویان گشت ساقی
به جامش کیمیای عمر باقی
بپیمود آتش اندیشه سوزش
فروزان کرد ماه شب فروزش
به لب چون برد راح ارغوانی
به کوثر داد آب زندگانی
چو آتش گشت از میروی شیرین
نمود از روی شیرین خوی شیرین
چو سر خوش گشت از جام پیاپی
بزد آهی وگفت ای بخت تا کی
اسیر محنت ایام بودن
به کام دشمنان نا کام بودن
کجا شیرین کجا آن دشت و وادی
کجا شیرین و کوی نامردای
کجا شیرین و زهر غم چشیدن
کجا شیرین و بار غم کشیدن
کجا شیرین کجا این درد و این سوز
کجا شیرین کجا این صبح و این روز
نه از کس آتشم در خرمن افتاد
که این آتش هم از من در من افتاد
گرفتم دشمنی را دوست داری
شمردم خود سری را حق گزاری
محبت خواستم از خود پرستی
نهادم نام هشیاری به مستی
وفا کردم طلب از بیوفایی
سزای من که جستم ناسزایی
به تلخی روز شیرین میرود سر
لب خسرو شکر خاید ز شکر
گهی انصاف دادی کاین چه راه است
به کس بستن گناه خود گناه است
تو صیدی افکنی بر خاک چالاک
نبندی از غرور او را به فتراک
چو صیاد دگر گیرد ز راهش
گنهکار از چه خوانی بیگناهش
ترا در دست ز آب صاف جامی
ننوشی تا بنوشد تشنه کامی
اگر درهم شوی بس ناصواب است
نه جرم تشنه و نه جرم آب است
ترا پا در شود ناگه به کنجی
ز استغنا به یک دانگش نسنجی
چو از وی مفلسی کامی برآرد
پیشمان گر شوی سودی ندارد
چو در دست تو شمعی شب فروز است
تو گویی چهرهام خورشید روز است
از او گر بیکسی محفل فروزد
اگر سوزد دلت آن به که سوزد
وگر بهر فریب خاطر خویش
نمودی معذرت را مرهم ریش
که گر چه سینه از غم ریش کردم
سپاس من که پاس خویش کردم
نهان کردم ز دزد خانه کالا
به گنج خویش بستم راه یغما
به گلچینان در گلزار بستم
هوسرا آرزو در دل شکستم
ببستم چنگل شاهین ز دراج
ندادم گنج گوهر را به تاراج
نهفتم غنچهای از باد شبگیر
گرفتم آهویی از پنجه شیر
حذر از دشمن خون خواره کردم
رطب را پاس از افیون خواره کردم
چنین با خویشتن میگفت و میگشت
که آمد برق خرمن سوزی از دشت
سواری چون شرر ز آتش جهیده
ز خسرو در بر شیرین رسیده
به دستش نامهٔ سر بسته شاه
جگر سوز و درون آشوب و جانکاه
عباراتی به زهر آلوده پیکان
بدل آتش برآتش گشته دامان
اشاراتی همه چون خنجر تیز
جگر سوراخ کن، خونابه انگیز
چو شیرین حرف حرف نامه را دید
به خویش از تاب دل چون نامه پیچید
به یاران گفت جشن ای سوگواران
که آمد نامه یاران به یاران
کرا لب تشنه اینک آب حیوان
کرا شب تیره اینک مهر تابان
کرا برجست چشم این شادمانی
کرا خارید کام این ارمغانی
که گفتی شه ز شیرین کی کند یاد
بگو این نامهٔ شه کوریت باد
که فالی زد که این شادی برآمد
که آهی زد که این اندر سر آمد
کدامین طالع این امداد کردهست
که شاه از مستمندان یاد کردهست
پرستاری ز شه بیمار گشتهست
که بخت بی کسان بیدار گشتهست
شکر را آسمان خاری به پا کرد
که خسرو صدقه بخشید فدا کرد
ازین بی شبهه شه را مدعاییست
ز مسکینان طلبکار دعاییست
همیشه خوش ز دور آسمانی
شکر از طالع و شاه از جوانی
پس آنگه نامه شه را بینداخت
ز نرگس یاسمن را ارغوان ساخت
چو لختی ارغوان بر یاسمن کشت
به تلخی پاسخ این نامه بنوشت
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶
رودکی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰
آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب
با صد هزار نزهت و آرایش عجیب
شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان
گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب
چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد
لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب
نفاط برق روشن و تندرش طبل زن
دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب
آن ابر بین، که گرید چون مرد سوگوار
و آن رعد بین، که نالد چون عاشق کئیب
خورشید را ز ابر دمد روی گاهگاه
چو نان حصاریی، که گذر دارد از رقیب
یک چند روزگار، جهان دردمند بود
به شد، که یافت بوی سمن باد را طبیب
باران مشکبوی ببارید نو به نو
وز برگ بر کشید یکی حلهٔ قشیب
کنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت
هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب
تندر میان دشت همی باد بردمد
برق از میان ابر همی برکشد قضیب
لاله میان کشت بخندد همی ز دور
چون پنجهٔ عروس به حنّا شده خضیب
بلبل همی بخواند در شاخسار بید
سار از درخت سرو مرو را شده مجیب
صلصل به سر و بن بر، با نغمهٔ کهن
بلبل به شاخ گل بر، با لحنک غریب
اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد
کاکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب
ساقی گزین و باده و می خور به بانگ زیر
کز کشت سار نالد و از باغ عندلیب
هر چند نوبهار جهان است به چشم خوب
دیدار خواجه خوب تر، آن مهتر حسیب
شیب تو با فراز وفراز تو با نشیب
فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
بارید کان مطرب بودی به فر و زیب
با صد هزار نزهت و آرایش عجیب
شاید که مرد پیر بدین گه شود جوان
گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب
چرخ بزرگوار یکی لشکری بکرد
لشکرش ابر تیره و باد صبا نقیب
نفاط برق روشن و تندرش طبل زن
دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب
آن ابر بین، که گرید چون مرد سوگوار
و آن رعد بین، که نالد چون عاشق کئیب
خورشید را ز ابر دمد روی گاهگاه
چو نان حصاریی، که گذر دارد از رقیب
یک چند روزگار، جهان دردمند بود
به شد، که یافت بوی سمن باد را طبیب
باران مشکبوی ببارید نو به نو
وز برگ بر کشید یکی حلهٔ قشیب
کنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت
هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب
تندر میان دشت همی باد بردمد
برق از میان ابر همی برکشد قضیب
لاله میان کشت بخندد همی ز دور
چون پنجهٔ عروس به حنّا شده خضیب
بلبل همی بخواند در شاخسار بید
سار از درخت سرو مرو را شده مجیب
صلصل به سر و بن بر، با نغمهٔ کهن
بلبل به شاخ گل بر، با لحنک غریب
اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد
کاکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب
ساقی گزین و باده و می خور به بانگ زیر
کز کشت سار نالد و از باغ عندلیب
هر چند نوبهار جهان است به چشم خوب
دیدار خواجه خوب تر، آن مهتر حسیب
شیب تو با فراز وفراز تو با نشیب
فرزند آدمی به تو اندر به شیب و تیب
دیدی تو ریژ و کام بدو اندرون بسی
بارید کان مطرب بودی به فر و زیب