عبارات مورد جستجو در ۷۹۷۷ گوهر پیدا شد:
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۷
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۹
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۷
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۸
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۹۵
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۰
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۰
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۶۸
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۱
میرداماد : مشرقالانوار
بخش ۴ - مناجات
ای کرمت مایه امید من
سرو جوان از تو کهن بید من
یاد توام قوت تن و جان و دل
درد توام مایه درمان دل
مرگ ز تو هستی جاوید من
سایه دیوار تو خورشید من
دیده من خاک درت راست باج
داغ ترا ناصیه من خراج
قافله سالار نویدم توئی
آبده کشت امیدم توئی
پیش تو داروی مداوای من
مایه سود از تو زیانهای من
گر بنوازی تو اگر بفکنی
من نتوانم ز تو بودن غنی
گر دهی ام خواری اگر عزتی
نیست مرا بر در تو حجتی
گوش من و حلقه افکندگی
دوش من و غاشیه بندگی
جز تو ندارم کس و یار دگر
کیست کنون از من کس دارتر
جز تو کسی کس بود آن خواری است
چون تو کسی اینهمه کس داری است
آه که در حکم تو عاصی شدم
تاجر بازار معاصی شدم
روی دلم در عرق معصیت
خون تنم از شفق معصیت
داغ دوصد معصیتم بر جبین
پیش تو چون جبهه نهم بر زمین
دیده دل نایب جیحون کنم
دامن دل دجله ای از خون کنم
ز ابر دو چشم آنقدر اندر سجود
قطره بریزم به کنار وجود
کش به خیال آنکه درآرد دلیر
رویدش اقسام گیاه از ضمیر
بر در جود تو بیارم شفیع
از در اشک اینهمه طفل رضیع
نالش لز آئین بدیع آورم
خواجه کونین شفیع آورم
تا مگر آنجا که کرمهای تست
لطف تو سازد غلط ما درست
در حرم عفو تو تقصیرها
خورده ز غفران تو تشویرها
چشم دلم بر کنف عفو تست
جرم دو عالم علف عفو تست
قطره ای از عفو تو موج بحار
ترسم از الایش مشتی غبار
گنج دل او که به تائید تست
مهر رسول تو و توحید تست
خواجه کونین شفیعی چنین
سهل بود بخشش یک کف زمین
دولت اشراق که در طینتش
خاک رسول تو بد و عترتش
سرو جوان از تو کهن بید من
یاد توام قوت تن و جان و دل
درد توام مایه درمان دل
مرگ ز تو هستی جاوید من
سایه دیوار تو خورشید من
دیده من خاک درت راست باج
داغ ترا ناصیه من خراج
قافله سالار نویدم توئی
آبده کشت امیدم توئی
پیش تو داروی مداوای من
مایه سود از تو زیانهای من
گر بنوازی تو اگر بفکنی
من نتوانم ز تو بودن غنی
گر دهی ام خواری اگر عزتی
نیست مرا بر در تو حجتی
گوش من و حلقه افکندگی
دوش من و غاشیه بندگی
جز تو ندارم کس و یار دگر
کیست کنون از من کس دارتر
جز تو کسی کس بود آن خواری است
چون تو کسی اینهمه کس داری است
آه که در حکم تو عاصی شدم
تاجر بازار معاصی شدم
روی دلم در عرق معصیت
خون تنم از شفق معصیت
داغ دوصد معصیتم بر جبین
پیش تو چون جبهه نهم بر زمین
دیده دل نایب جیحون کنم
دامن دل دجله ای از خون کنم
ز ابر دو چشم آنقدر اندر سجود
قطره بریزم به کنار وجود
کش به خیال آنکه درآرد دلیر
رویدش اقسام گیاه از ضمیر
بر در جود تو بیارم شفیع
از در اشک اینهمه طفل رضیع
نالش لز آئین بدیع آورم
خواجه کونین شفیع آورم
تا مگر آنجا که کرمهای تست
لطف تو سازد غلط ما درست
در حرم عفو تو تقصیرها
خورده ز غفران تو تشویرها
چشم دلم بر کنف عفو تست
جرم دو عالم علف عفو تست
قطره ای از عفو تو موج بحار
ترسم از الایش مشتی غبار
گنج دل او که به تائید تست
مهر رسول تو و توحید تست
خواجه کونین شفیعی چنین
سهل بود بخشش یک کف زمین
دولت اشراق که در طینتش
خاک رسول تو بد و عترتش
میرداماد : مشرقالانوار
بخش ۷ - منقبت علی (ع)
نفس نبی باب مدینه ی علوم
در کف او آهن مریخ موم
سید ابرار و شه اتقیا
سرور و سرخیل همه اصفیا
خازن سبحانی تنزیل وحی
عالم ربانی تأویل وحی
داغ کش نافه او مشگ ناب
جزیه ده سایه او آفتاب
فذلکه عالم و باب وجود
سوره توحید و کتاب وجود
حامل دین غیبته علم خدا
عقل دهم کرده بر او اقتدا
خاک درش تاج سر سروران
آب کفش کوثر دین پروران
راست به بازوش همی پشت دین
لاغر ازو پهلوی کفر اینچنین
اوست که در ظلمت سمت جهات
کعبه نور است و سفینه ی نجات
کفر بر آویخته دینش ز دار
بر در او شرک همی سنگسار
گردن او گوش نه در بیعت است
عروه کفر وعلم شقوت است
جبهه او گوش نه خاک ره است
تیه ضلالیست که در لهله است
نسل نبی زایچه صلب اوست
خیل سعادت همه در طلب اوست
تا که شده کنیت او بوتراب
نه فلک از جوی زمین خورده آب
صورت اشراق چو از خاک اوست
در ره معنی سگ چالاک اوست
در کف او آهن مریخ موم
سید ابرار و شه اتقیا
سرور و سرخیل همه اصفیا
خازن سبحانی تنزیل وحی
عالم ربانی تأویل وحی
داغ کش نافه او مشگ ناب
جزیه ده سایه او آفتاب
فذلکه عالم و باب وجود
سوره توحید و کتاب وجود
حامل دین غیبته علم خدا
عقل دهم کرده بر او اقتدا
خاک درش تاج سر سروران
آب کفش کوثر دین پروران
راست به بازوش همی پشت دین
لاغر ازو پهلوی کفر اینچنین
اوست که در ظلمت سمت جهات
کعبه نور است و سفینه ی نجات
کفر بر آویخته دینش ز دار
بر در او شرک همی سنگسار
گردن او گوش نه در بیعت است
عروه کفر وعلم شقوت است
جبهه او گوش نه خاک ره است
تیه ضلالیست که در لهله است
نسل نبی زایچه صلب اوست
خیل سعادت همه در طلب اوست
تا که شده کنیت او بوتراب
نه فلک از جوی زمین خورده آب
صورت اشراق چو از خاک اوست
در ره معنی سگ چالاک اوست
میرداماد : مشرقالانوار
بخش ۸ - ایضاً در منقبت
ای پدر عترت و زوج بتول
حلقه کش علم تو گوش عقول
ای ید و بیضای کفت ابرجود
ذات تو سرمایه نظم وجود
ای تو در خطه اقلیم دین
مسجد اقصای جهان یقین
ای بتو مرجوع حساب وجود
وی بتو مختوم کتاب وجود
عقل تو مفطوم زهر شک و ریب
ذات تو معصوم زهر شین و عیب
صورت عقل آیت تنویر تو
عالم معنی همه تفسیر تو
باطل از اعجاز تو افسون کفر
ریخته با خنجر تو خون کفر
آدم از اقبال تو موجود شد
چون تو خلف داشت که مسجود شد
با نبی از مرتبه توأم توئی
میر لوا صاحب توسم توئی
راه حق و هادی هر گمرهی
ما ظلماتیم تو نور اللهی
صورت میزان الهی توئی
معنی قران الهی توئی
مصحف هستی زتو تفسیر یافت
دعوی ملت ز تو تحریر یافت
نایب حقی تو و سلطان دین
نباء عظیمی و امام مبین
بحر و سحاب امت دست تواند
خاک در ملت دست تواند
داده به درگاه تو افلاک باج
دست تو از ابر گرفته خراج
نعت جلال تو برون از حساب
اسم تو من عنده علم الکتاب
خاتم دین نقش نگینش توئی
پیر خرد نور جبینش توئی
رای تو بانور ز یک دودمان
دست تو و بحر همی توامان
جهل ز تو شخص روانش مریض
نقطه ز فیض تو طویل و عریض
خواب سخا دست تو تعبیر کرد
آیت دین علم تو تفسیر کرد
طاق خلافت ز تو پر نور شد
بیت هدایت زتو معمور شد
شاخ یقین میوه تر از تو یافت
کوکب دین پر تو خور از تو یافت
آنکه گذشت از تو و غیری گزید
نور بداد ابله و ظلمت خرید
و آنکه به شب بردگری دیده دوخت
خاک سیه بستد و گوهر فروخت
از تو منور حرم اهل بیت
یافته مصباح نبی از تو زیت
هر که به کعبه هدی اندر رسید
از تو و سبطین پیمبر رسید
هرکه ره سر مع الله یافت
نور شما بدرقه راه یافت
مر صد اشراق رصد بند تو
دین تو و یازده فرزند تو
حلقه کش علم تو گوش عقول
ای ید و بیضای کفت ابرجود
ذات تو سرمایه نظم وجود
ای تو در خطه اقلیم دین
مسجد اقصای جهان یقین
ای بتو مرجوع حساب وجود
وی بتو مختوم کتاب وجود
عقل تو مفطوم زهر شک و ریب
ذات تو معصوم زهر شین و عیب
صورت عقل آیت تنویر تو
عالم معنی همه تفسیر تو
باطل از اعجاز تو افسون کفر
ریخته با خنجر تو خون کفر
آدم از اقبال تو موجود شد
چون تو خلف داشت که مسجود شد
با نبی از مرتبه توأم توئی
میر لوا صاحب توسم توئی
راه حق و هادی هر گمرهی
ما ظلماتیم تو نور اللهی
صورت میزان الهی توئی
معنی قران الهی توئی
مصحف هستی زتو تفسیر یافت
دعوی ملت ز تو تحریر یافت
نایب حقی تو و سلطان دین
نباء عظیمی و امام مبین
بحر و سحاب امت دست تواند
خاک در ملت دست تواند
داده به درگاه تو افلاک باج
دست تو از ابر گرفته خراج
نعت جلال تو برون از حساب
اسم تو من عنده علم الکتاب
خاتم دین نقش نگینش توئی
پیر خرد نور جبینش توئی
رای تو بانور ز یک دودمان
دست تو و بحر همی توامان
جهل ز تو شخص روانش مریض
نقطه ز فیض تو طویل و عریض
خواب سخا دست تو تعبیر کرد
آیت دین علم تو تفسیر کرد
طاق خلافت ز تو پر نور شد
بیت هدایت زتو معمور شد
شاخ یقین میوه تر از تو یافت
کوکب دین پر تو خور از تو یافت
آنکه گذشت از تو و غیری گزید
نور بداد ابله و ظلمت خرید
و آنکه به شب بردگری دیده دوخت
خاک سیه بستد و گوهر فروخت
از تو منور حرم اهل بیت
یافته مصباح نبی از تو زیت
هر که به کعبه هدی اندر رسید
از تو و سبطین پیمبر رسید
هرکه ره سر مع الله یافت
نور شما بدرقه راه یافت
مر صد اشراق رصد بند تو
دین تو و یازده فرزند تو
میرداماد : مشرقالانوار
بخش ۱۰ - منقبت امام زمان
ای علمت کنیت نام نبی
خورده لبت آب زجام نبی
مهدی دین هادی عالم توئی
روشنی دیده آدم توئی
حافظ شرعی وامام امم
طاعت تو فرض همی بر ذمم
جان توئی و هردو جهانت تن است
مهر و مه از نور رخت روشن است
آهن مریخ شده موم تو
عیسی عقل آمده ماموم تو
چرخ که این اوج فروشی کند
بر در تو حلقه بگوشی کند
عقل که لافش ز سروشی بود
پیش تو در نکته نیوشی بود
ای ملک و ملتت از خون دین
خاک جهان کرده زمانه عجین
فتنه بر اقطار جهان تاخته ست
تیغ حوادث ز نیام آخته ست
بهر چه یک لحظه بخون ستم
گل نکنی خاک وجود و عدم
ای پدرت رهبر افلاکیان
سایه فکن بر سر این خاکیان
شخص تو چون روح و جهان چون بدن
در بدنش طرح تصرف فکن
ما همه مقهور و توئی قهرمان
خون دل ودین ز جهان واستان
ظلم ز عدل تو سقیم المزاج
خود ز چه عدل تو ندارد رواج
عالم دین را بجهان شگفت
ظلمت طوفان حوادث گرفت
شرع تو کشتی ست بیا نوح باش
ما همگی تن تو بیا روح باش
اسب تو بر آخور عطلت چراست
خود و رکاب مه و مهرت کجاست
زین فلک چونت ابر باره نیست
اشهب روز ادهم شب بهر کیست
یار نشد دل تو بیا یار شو
گردن غم بشکن و دلدار شو
درد تو جان داروی جانهای ماست
خاک درت آب روان های ماست
دیده به دیدار بیا باز کن
پرده آهنگ دگر ساز کن
کن فکن خلوت اسرار باش
ما همه مستیم تو هشیار باش
تا که در افلاک بود نحس و سعد
یا دی و امروز بود قبل و بعد
سعد فلک باد به فرمان تو
عیش جهان باد به دوران تو
عیش گر آبستن کامت شود
یاچومی فتح به جامت شود
باد میسر ز تو تا صور عشق
کار سقنفور ز کافور عشق
روغن اشراق از آب تو باد
در قدمت همچو رکاب تو باد
خورده لبت آب زجام نبی
مهدی دین هادی عالم توئی
روشنی دیده آدم توئی
حافظ شرعی وامام امم
طاعت تو فرض همی بر ذمم
جان توئی و هردو جهانت تن است
مهر و مه از نور رخت روشن است
آهن مریخ شده موم تو
عیسی عقل آمده ماموم تو
چرخ که این اوج فروشی کند
بر در تو حلقه بگوشی کند
عقل که لافش ز سروشی بود
پیش تو در نکته نیوشی بود
ای ملک و ملتت از خون دین
خاک جهان کرده زمانه عجین
فتنه بر اقطار جهان تاخته ست
تیغ حوادث ز نیام آخته ست
بهر چه یک لحظه بخون ستم
گل نکنی خاک وجود و عدم
ای پدرت رهبر افلاکیان
سایه فکن بر سر این خاکیان
شخص تو چون روح و جهان چون بدن
در بدنش طرح تصرف فکن
ما همه مقهور و توئی قهرمان
خون دل ودین ز جهان واستان
ظلم ز عدل تو سقیم المزاج
خود ز چه عدل تو ندارد رواج
عالم دین را بجهان شگفت
ظلمت طوفان حوادث گرفت
شرع تو کشتی ست بیا نوح باش
ما همگی تن تو بیا روح باش
اسب تو بر آخور عطلت چراست
خود و رکاب مه و مهرت کجاست
زین فلک چونت ابر باره نیست
اشهب روز ادهم شب بهر کیست
یار نشد دل تو بیا یار شو
گردن غم بشکن و دلدار شو
درد تو جان داروی جانهای ماست
خاک درت آب روان های ماست
دیده به دیدار بیا باز کن
پرده آهنگ دگر ساز کن
کن فکن خلوت اسرار باش
ما همه مستیم تو هشیار باش
تا که در افلاک بود نحس و سعد
یا دی و امروز بود قبل و بعد
سعد فلک باد به فرمان تو
عیش جهان باد به دوران تو
عیش گر آبستن کامت شود
یاچومی فتح به جامت شود
باد میسر ز تو تا صور عشق
کار سقنفور ز کافور عشق
روغن اشراق از آب تو باد
در قدمت همچو رکاب تو باد
میرداماد : اخوانیات
حکیم رکنا و میرداماد
صفی علیشاه : قصاید
شمارهٔ ۶
بما عید مولود شاهی مبارک
که بر ممکنات است مولا و مالک
علی ولی پیشوای خلایق
دلیل رسل رهنمای ملایک
رساننده عارفان بر مقاصد
رهاننده رهروان از مهالک
نه با او کس اندر کلامی مشابه
نه با او کس اندر مقامی مشارک
قضا گاه عزمش بطوف از تواضع
زمین روز رزمش بخوف از بلارک
نبودش یکی مرد اندر مقابل
ندیدش کسی پشت اندر معارک
برون از هر آنچ آید اندر تصور
فزون از هر آنچ آید اندر مدارک
هر آنکس که برداشت از مهر او دل
بجا باشد ار گشت مردود و هالک
در ایجاد برهان کل خلایق
بارشاد میزان کل مسالک
ز مانند بودن بشیئی و شخصی
وجودش مقدس نمودش کذلک
بدفع بلیات مشکل گشائی
پناه اقالیم و غوث ممالک
الا ای خداوند ذوالعفوذ والعز
که بر تست از حقتعالی تبارک
همه عاجز از درک ذات و صفاتت
چه اقطاب و اصل چه اعراف سالک
توئی مقصد از کعبه بر خاکساران
ببخش ار قصوری شد اندر مناسک
خرابات عشقت صفی راست منزل
بس است این مقام از بهشت و ارائک
اگر وصف و حالیست در من منافی
مدد کن که باشم از آن جمله تارک
که بر ممکنات است مولا و مالک
علی ولی پیشوای خلایق
دلیل رسل رهنمای ملایک
رساننده عارفان بر مقاصد
رهاننده رهروان از مهالک
نه با او کس اندر کلامی مشابه
نه با او کس اندر مقامی مشارک
قضا گاه عزمش بطوف از تواضع
زمین روز رزمش بخوف از بلارک
نبودش یکی مرد اندر مقابل
ندیدش کسی پشت اندر معارک
برون از هر آنچ آید اندر تصور
فزون از هر آنچ آید اندر مدارک
هر آنکس که برداشت از مهر او دل
بجا باشد ار گشت مردود و هالک
در ایجاد برهان کل خلایق
بارشاد میزان کل مسالک
ز مانند بودن بشیئی و شخصی
وجودش مقدس نمودش کذلک
بدفع بلیات مشکل گشائی
پناه اقالیم و غوث ممالک
الا ای خداوند ذوالعفوذ والعز
که بر تست از حقتعالی تبارک
همه عاجز از درک ذات و صفاتت
چه اقطاب و اصل چه اعراف سالک
توئی مقصد از کعبه بر خاکساران
ببخش ار قصوری شد اندر مناسک
خرابات عشقت صفی راست منزل
بس است این مقام از بهشت و ارائک
اگر وصف و حالیست در من منافی
مدد کن که باشم از آن جمله تارک
صفی علیشاه : قصاید
شمارهٔ ۸
نفس گردیده جری جرم فزون طاعت کم
بسته راه از همه سو جز بخداوند کرم
آنکه با فضل وی آثام نماند به جهان
آنکه با عفو وی اجرام نیابد بقلم
آنکه مهرش شده بر زهر حوادث تریاق
آنکه نامش شده بر زخم سوانح مرهم
گشت مردود ره از ترک رضایش ابلیس
گشت منظور حق از یمن ولایش آدم
رجس برخاست چو او بد متنفر ز حرام
بت بر افتاد چو او شد متولد بحرم
هر چه جز ذکر وی افسانه بود در گیتی
هر چه جز مدح وی ار جوفه بود در عالم
مدح آن دارد کش نیست در اوصاف همال
پاک ز اغراق واراجیف و اکاذیب و ستم
نیست آنگونه که در مدحت او هیچ اغراق
ناید اغراق مرا هم بزبان و بقلم
سخنی کان نه زافراط و ز تفریط عری است
راستی نزد خرد نیست بمعنی محکم
سخن انگونه سرایم که در آیین خواص
هست مقرون همه برصحت و برهان حکم
خفت برجای رسول مدنی در شب غار
فارغ از یار و عدو بی طرف از شادی و غم
رفت در مکه و خود سوره بحج برد و بخواند
وانکه او را همه خونی ز خداوند وخدم
روز میدان بروش سیل و بسختی چون کوه
بی ز اندیشه که خصم است مگس یا رستم
کند با قوت سرپنجه در ارحصن یهود
چون بخیر ز پی فتح برافراخت علم
مشکلی در کف عزمش به نبودی مشکل
نکته در ره فکرش به نماندی مبهم
دانی ار قامت اسلام شد از تیغ که راست
یا که در جنگ ز شمشیر نکرد ابرو خم
یا که بر کند ز طاق حرم اوضاع بتان
یا که زد کوکبه فارس یلیل بر هم
خالق از خلق شناسی و علی را زدنی
یار از غیر کنی فرق و صمد را زصنم
بخدا شرک نیاورد بیک چشم زدن
بود خاص این صفت او را بخداوند قسم
زآنکه بشناخته بد هستی خود را که جز او
نیست موجودی و جز ذات وجود است عدم
داد بر سائل انگشتر و این بود نشان
که بر او ختم بود جود و سخا فضل و همم
حلقه هستی از انگشت بر آورد که گشت
همچو یک حلقه بر ادوار ولایت خاتم
من نگویم بود از خلق جهان او بهتر
ز آنکه در وصف تناسب ز شروط است اقدام
کس نگوید که بود آینه اصفی ز سفال
همچنین لولو و یاقوت به از ترب و کلم
نیستند ایندو ز یک جنس که گوئی باشد
گوهر از خربزه به یا که حریر از شلغم
گفته آن عالم اسرار که نبود یکسان
آنکه میداند و آنکس که نداند با هم
نیست یعنی اسدالله مساوی با کس
کو شد اندر عمل و علم در آفاق علم
بجهان نامده یک مرد که اوصاف نکو
جمله ظاهر شود از وی ز عرب تا بعجم
بر سر حرف نخستین روم ای آنکه بود
عقلا در وصف تو مبهوت زبانها ابکم
شصت افزون شدم از عمر گرانمایه و نیست
در کف اندر ره فقرم بجز افسوس و ندم
اندران بزم که پیران همه جمعند مرا
دارم امید که شرمنده نسازی و دژم
توئی آن حیدر غیرتکش دریا دل راد
که بود کون و مکانت چو یکی قطره زیم
پیش دریاچه بود قطره که گیرد بروی
یا ثواب و گنهش چیست اقل یا اعظم
بزنا پیش تو دادند شهادت مردم
ستر فرمودی و گشتی ز گواهان درهم
نیست اینها عجب از خلق کریم تو که هست
درج در حوصلهات ما خلق از نور و ظلم
ما بخوان تو نشستیم و کریمان نکنند
رد مهمان بود ار چند بد از خوان نعم
باشد اینهم که نگارد قلم از طبع فضول
ورنه اکرام تو بر بربنده بلوح است رقم
تو نه آنگونه کریمی و نه آنگونه همیم
که بگویند بد از حاتم طائی اکرم
جز تو کس را بجهان هیچ نخواندی ذیجود
داند ارکس چه بود رسم کرم شرط همم
گشت چون فقر صفی از حرکاتت معمور
باد هم جان صفی از برکاتت خرم
بسته راه از همه سو جز بخداوند کرم
آنکه با فضل وی آثام نماند به جهان
آنکه با عفو وی اجرام نیابد بقلم
آنکه مهرش شده بر زهر حوادث تریاق
آنکه نامش شده بر زخم سوانح مرهم
گشت مردود ره از ترک رضایش ابلیس
گشت منظور حق از یمن ولایش آدم
رجس برخاست چو او بد متنفر ز حرام
بت بر افتاد چو او شد متولد بحرم
هر چه جز ذکر وی افسانه بود در گیتی
هر چه جز مدح وی ار جوفه بود در عالم
مدح آن دارد کش نیست در اوصاف همال
پاک ز اغراق واراجیف و اکاذیب و ستم
نیست آنگونه که در مدحت او هیچ اغراق
ناید اغراق مرا هم بزبان و بقلم
سخنی کان نه زافراط و ز تفریط عری است
راستی نزد خرد نیست بمعنی محکم
سخن انگونه سرایم که در آیین خواص
هست مقرون همه برصحت و برهان حکم
خفت برجای رسول مدنی در شب غار
فارغ از یار و عدو بی طرف از شادی و غم
رفت در مکه و خود سوره بحج برد و بخواند
وانکه او را همه خونی ز خداوند وخدم
روز میدان بروش سیل و بسختی چون کوه
بی ز اندیشه که خصم است مگس یا رستم
کند با قوت سرپنجه در ارحصن یهود
چون بخیر ز پی فتح برافراخت علم
مشکلی در کف عزمش به نبودی مشکل
نکته در ره فکرش به نماندی مبهم
دانی ار قامت اسلام شد از تیغ که راست
یا که در جنگ ز شمشیر نکرد ابرو خم
یا که بر کند ز طاق حرم اوضاع بتان
یا که زد کوکبه فارس یلیل بر هم
خالق از خلق شناسی و علی را زدنی
یار از غیر کنی فرق و صمد را زصنم
بخدا شرک نیاورد بیک چشم زدن
بود خاص این صفت او را بخداوند قسم
زآنکه بشناخته بد هستی خود را که جز او
نیست موجودی و جز ذات وجود است عدم
داد بر سائل انگشتر و این بود نشان
که بر او ختم بود جود و سخا فضل و همم
حلقه هستی از انگشت بر آورد که گشت
همچو یک حلقه بر ادوار ولایت خاتم
من نگویم بود از خلق جهان او بهتر
ز آنکه در وصف تناسب ز شروط است اقدام
کس نگوید که بود آینه اصفی ز سفال
همچنین لولو و یاقوت به از ترب و کلم
نیستند ایندو ز یک جنس که گوئی باشد
گوهر از خربزه به یا که حریر از شلغم
گفته آن عالم اسرار که نبود یکسان
آنکه میداند و آنکس که نداند با هم
نیست یعنی اسدالله مساوی با کس
کو شد اندر عمل و علم در آفاق علم
بجهان نامده یک مرد که اوصاف نکو
جمله ظاهر شود از وی ز عرب تا بعجم
بر سر حرف نخستین روم ای آنکه بود
عقلا در وصف تو مبهوت زبانها ابکم
شصت افزون شدم از عمر گرانمایه و نیست
در کف اندر ره فقرم بجز افسوس و ندم
اندران بزم که پیران همه جمعند مرا
دارم امید که شرمنده نسازی و دژم
توئی آن حیدر غیرتکش دریا دل راد
که بود کون و مکانت چو یکی قطره زیم
پیش دریاچه بود قطره که گیرد بروی
یا ثواب و گنهش چیست اقل یا اعظم
بزنا پیش تو دادند شهادت مردم
ستر فرمودی و گشتی ز گواهان درهم
نیست اینها عجب از خلق کریم تو که هست
درج در حوصلهات ما خلق از نور و ظلم
ما بخوان تو نشستیم و کریمان نکنند
رد مهمان بود ار چند بد از خوان نعم
باشد اینهم که نگارد قلم از طبع فضول
ورنه اکرام تو بر بربنده بلوح است رقم
تو نه آنگونه کریمی و نه آنگونه همیم
که بگویند بد از حاتم طائی اکرم
جز تو کس را بجهان هیچ نخواندی ذیجود
داند ارکس چه بود رسم کرم شرط همم
گشت چون فقر صفی از حرکاتت معمور
باد هم جان صفی از برکاتت خرم
صفی علیشاه : ترجیعات
شمارهٔ ۲
چونکه در جوش بحر وحدت شد
ظاهر از بحر موج کثرت شد
کنز مخفی که غیب مطلق بود
آشکار از حجاب غیبت شد
تا نماند بخانه غیر از خود
عین اشیاء ز فرط غیرت شد
گاه گردید دل گهی دلدار
گاه آئینهدار طلعت شد
گاه بنمود روی و از معنی
هر دمی صد هزار صورت شد
گاه بگشود روی و از محفل
در سرا پرده هویت شد
گاه شمشیر در معارک زد
گاه آماده شهادت شد
گاه در خوابگاه احمد خفت
گاه بر مسند امامت شد
گاه ترویج شرع احمد کرد
رهنما گاه در طریقت شد
ماالحقیقه که از زبان کمیل
گفت و خود عین آن حقیقت شد
خلق را گه بخوشی شورانید
وانگه اندر سرای عزلت شد
گه بمنبر دم از سلونی زد
گاه لب بست و خود بحیرت شد
گاه در طور لن ترانی گفت
یعنی اندر حجاب عزت شد
در جهان بیحجاب و پرده گهی
جلوهگر در هزار کسوت شد
گاه بنمود رخ بموسی و گه
بر یهودان رهین خدمت شد
گه سه نان داد و خویش حامد خویش
زان کنایت بهفده ایت شد
گاه اندر نماز خاتم داد
ختم بر دست او مروت شد
جود ذاتی او ز سر قدم
بر حدوث دو کون علت شد
جلوهگر وحدتش در این کثرت
بهر اظهار جود و قدرت شد
وه چه قدرت که چار عنصر جمع
از دم او بیک طبیعت شد
وه چه قدرت کش از دو حرف جهان
وندران هر چه هست خلقت شد
دوش کاندر حضور پیر مغان
در خرابات عشق صحبت شد
این سخن بود گوهری و برون
از دهان علی رحمت شد
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولیالله
مصطفی شاه ملک امکانی
اولین موج بحر یزدانی
در شب قرب واجب از دامان
چون برافشاند گرد امکانی
سم رخشش حجاب نه گردون
کرد منشق ز گرم جولانی
این عجب بین که آنشب اشیاء را
داد جسمش عروج روحانی
هست یعنی حقیقت هر شیی
ظل آن جسم پاک نورانی
تا بقوسین و قاب پیغمبر
گشت خارج بجسم ربانی
سر حد کمان شنو کاینک
مر تراگویم ار سخندانی
تا بواجب چو دوره پرگار
کن تصور تو دور امکانی
جامع دوره را نبوت دان
بر نبوت دو وجه ارزانی
وجه ادنی ظهور اوست بر او
در رسالت بنص قرآنی
وجه اعلی بطون اوست که هست
آن ولایت بصدق عرفانی
والی آن ولایت است علی
وجه یزدان ولی سبحانی
هستی ممکنات سرتاسر
فرع جسم نبی است تا دانی
چونکه اول بسیط در خود بود
منبسط شد بخویش در ثانی
چون شدش دوره تجلی طی
هشت پا در حریم سلطانی
عکس وجه ولایتش در دم
تافت آنجا چنانکه میدانی
اندران بزمالغرض چون حق
کرده بد دعوتش بمهمانی
خوانی آندم زغیب شد حاضر
از نعیم سرای سبحانی
دستی از آستین غیب برون
آمد او را بر سم همخوانی
دید دستی که داده با او دست
بهر پیمان بامر یزدانی
دید دستی که کنده از خیبر
با دو انگشت در به آسانی
پیش از ایجاد عالم و آدم
بوده کاخ وجود را بانی
با پیمبر علی اعلی گفت
در ثنای علی عمرانی
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولیالله
مرتضی را بحجت عرفان
معنی و صورتی است با یزدان
معنیش واقع بمعنیش در ذات
اسم و رسم و شروط و وصف و بیان
و همها جمله اندر او مبهوت
عقلها جمله اندران حیران
او چو دریا و عقلها چون خس
خس چه یابد ز قعر بحرنشان
صد هزاران هزار کشتی عقل
شد در این بحر غرقه از طوفان
که نیفتاد تخته بکنار
تا چه جائی که ره برد بکران
گمشد اوهام بس در این وادی
که یکی راه نبرد بر پایان
دم نشاید زدن چون زین معنی
که برونست از یقین و گمان
بشنو از من ز صورتش سخنی
تا که عشقم شکسته مهر زبان
صورت او که نزد اهل شهود
عین معنی است در مقام عیان
باشد او را دو وجه بر یک تن
یک بمعنی و اوست جان جهان
موجود جسم عالم است این جسم
خالق جان آدم است آن جان
هست زین بحر جنبشی اسماء
هست زان نور تابشی اعیان
آنچه گفتند انبیاء بخبر
و آنچه دیدند اولیا بعیان
شمه بُد ز وصف این تن هین
تا بشی بد ز شمس آنچان هان
زینره از صلب انبیا این جسم
گشت ظاهر بعالم امکان
در دل پاک اولیا این روح
گشت ساکن بصورت انسان
سر این صورت ار عیان خواهی
جو تولا بعشق پیر مغان
وجه او باقی است در اکرام
غیره کل من علیها فان
در ره پیش عشق چون دادی
جان و کردی بدست او پیمان
درمقام حضور پیر شود
بر نور روشن سکینه ایمان
چون بتابد بجانت نور حضور
یابی از سر این کلام نشان
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولیالله
خانه کعبه در تن عالم
چون دل عالم است ای اعلم
لاجرم آن علی جسمانی
زاد در خانه دل عالم
فاطمه ابنه الاسد که نمود
افتخار از کنیزیش مریم
چونکه بگرفت از ابوطالب
حمل بر خالق وجود و عدم
چون شد آثار وضع حمل عیان
از وی آمد بعجز سوی حرم
کرد دیوار خانه را منشق
در زمان رب کعبه و زمزم
شد چو داخل بخانه بانوی قدس
هر دو دیوار هشت سر بر هم
گشت آنخانه غرق نور سیاه
اندرین نکته ایست هین فافهم
آب حیوان درون تاریکی
زد پی روشنی بدهر علم
ای پسر شو سیاه روی دوکون
تا دو کونت شود اسیر ظالم
زین سیاهی رسی بنور وجود
هل سفیدی و شو سیاه رقم
بوتراب آنزمان ز عالم قدس
هشت اندر سرای خاک قدم
تا بری از مقدمات ظهور
پی بسر نتیجه معظم
کعبه دیگریست ای سالک
در تن عالم صغیر آدم
اندر اینجا علی روحانی
زاده از مام نفس قدسی دم
روح قدسی مذکر آمد نیز
نفس قدسی مؤنث آمد هم
آن چو بوطالبست و ای طالب
وین چون بنتالاسد شد ای همدم
با هم این هر دو را کند تزویج
نفس پاک پیر روشن دم
زاید اندر حریم دل آن نور
چون شد این دو بیکدگر توأم
نام او شد سکینه معنی
صورت او چو صورت آدم
دل بود کعبه این سکینه صمد
دل چو دیر آمد این سکینه صنم
هر که را نیست این سکینه مخوان
تو بنی آدمش هوالاعلم
شاهد غیب این سخن میگفت
پرده برداشت چون ز سرکتم
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولیالله
روز جنگ احد چو پیغمبر
شد زانبوهی عدو مضطر
رو نهادند همرهانش تمام
بفرار و نماند کس دیگر
موج بجز سیاه کفر غریق
حواست فلک وجود پیغمبر
آمد از حق ندا که ای احمد
استعانت بجوی از حیدر
تا در آرم بیارییت اینک
ز آستین جلال دست ظفر
تارسد عون حقت از چپ و راست
جو اعانت ز حیدر صفدر
خواست از شاه اولیا امداد
در زمان احمد ستوده سیر
بود بر لب هنوزش ادرکنی
از پس یا علی از که از معبر
خاست آواز شیهه دلدل
تافت پس برق ذوالفقار دو سر
بود گفتی صدای عزرائیل
بانگ دلدل بنفی آن لشکر
رفت خاشاک عمر اعدا را
در زمان تیغ شاه چون صرصر
جان بجانان رسید یعنی خوش
مصطفی شاه را کشید ببر
چون در این عالم آنچه یافت وقوع
هست در شخص آدمی مضمر
در وجود تو نیز دشت احد
هست قلب صنوبری پیکر
وان شئونات نفس غدارت
هست انبوه لشکر کافر
احمد عقلت اندر این میدان
مانده تنها و بیکس و مضطر
حیدرت عشق و ذوالفقارت ذکر
وان ندا جذب خالق اکبر
احمد عقل را چو حیدر عشق
گشت از سر جذب حق یاور
بر کشد ذوالفقار لا وزند
بر وجود قریش نفس شرر
چون بشمشیر ذکر ساحت دل
گشت پاک از سپاه فتنه و شر
بکشد آن شاهد یگانه ز رخ
پرده آنگه که بر نشست غبر
معنی لا اله الا هو
گوش قلبت نیوشد از دلبر
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولی الله
احمد بت شکن خلیلانه
با علی در حرم شد از خانه
آن که بر قفل دل کلید عطاش
زد پی فتح باب دندانه
از غم فرقتش چو اهل عقول
گشت نالان ستون حنانه
خواست تا دفتر رسالت خویش
برساند به مهر شاهانه
بهر تحزیب بت علی را گفت
پا به دوشم گذار مردانه
بت شکستن بهانه بود غرض
حیدرش پا نهاد بر شانه
بار عشق خدای را بر دوش
اشتر حق کشید مستانه
گشت از آن حول و قوه و قدرت
عقل حیران و دنگ و دیوانه
پنجه بت شکن گشود و فکند
لات و طاغوت را ز بتخانه
کرد واجب چو پاک کرد از بت
بر خود و خلق طوف آن خانه
حج صوریست اینکه در اسلام
شد یکی از جهات ششگانه
حج معنیست طوف کعبه دل
کان بود فرض عقل فرزانه
عشق حیدر چو در دلت پرداخت
لات و عزای نفس بیگانه
وز غبار وجود اغیارت
رفت جاروب ذکر کاشانه
روکند در دل تو یار شود
شمع جمعت جمال جانانه
نعمت الله را چو یافت دلت
هرچه داری بده شکرانه
جان بشمع رخش بسوز چنانک
عشق آموزد از تو پروانه
گر دهی دل بحرف ما آید
حرف عالم بگوش پروانه
خواهی ار وصل گنج باد آور
خانه را کوب و باش ویرانه
سبحه بفکن یار یکتا را
یک دل آئی بترک صد دانه
در غم دوست پای یکتایی
زن بفرق دو کون رندانه
در خرابات عاشقان با ما
پس در آی و بنوش پیمانه
تا بجان تو عکس این معنی
افتد از جام پیر میخانه
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی والی الله
چون بخم غدیر از ایزد
بر نبی شد خطاب کای احمد
سر بر آر از گلیم و کن برخلق
فاش اسرار شاه لم یولد
همین مترس از خسان و کن ظاهر
آن چه ز اسلام باشد آن مقصد
با وجود علی چه داری باک
ای سلیمان ملک جان از دد
خیز و برکش بروی یأجوجان
ای سکندر ز نام حیدر سد
بود عرفان بخود مرا مقصود
ز آفرینش به جلوه او حد
گو بر اسلامیان ندارد سود
بیتولای حیدر این اشهد
کن تو تبلیغ امر ما بر خلق
خواه گردد قبول و خواهی رد
گشت در دم پیمبر راشد
خلق را بر پیام حق ارشد
بر خلایق ز عالی و دانی
کرد اتمام حجت سرمد
دست حیدر گرفت و گفت این دست
هست دست خدای فرد صمد
کرده واجب بخلق تا محشر
بیعت دست خویش را ایزد
بشکند هر که بیعت این دست
گردد از باب کبریا مرتد
اندر آن روز از صغیر و کبیر
عهد بستند با ید ذوالید
لیک بغد از نبی بر آن پیمان
ماند باقی چهار تن بسند
دل غیر خم است و عقل نبی
حیدرت عشق مطلق امجد
در غدیر دل نو ای عارف
پیر عقلت بعشق چون خواند
چنگ بر زن بذیل او محکم
تا رسی در سلوک بر مقصد
مادر عقل طفل قلب ترا
چون کند منفظم ز شیر رشد
ز اهل منا شوی و سلمان وش
سر این معنیت عیان گردد
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولی الله
یک جهت چون شدند در شب غار
قوم بر قتل سید ابرار
امر حق شد بر او که ای احمد
امشب از مکّه بست باید بار
جای خود واگذار بر حیدر
رو تو تنها ز شهر ذی کهسار
تا من امشب بذات خویش شوم
مر ترا در سرای بستر دار
رفت و بگذاشت الغرض آنشاه
خوابگه را بحیدر کرار
خفت انجا علی و زان خفتن
بخت عارف ز خواب شد بیدار
حسن در وصف عشق شد فانی
عشق بر حسن جان چو کرد ایثار
وحدت آمد نماند غیرت عشق
هیچ باقی بخانه جز دلدار
نیمشب چون شدند جمعآور
بر در حجره نبی کفار
کس ندیدند جز علی کان بود
خفته بر جای احمد مختار
در زمان سطوت خداوندی
خانه را ماند خالی از اغیار
تا تو دانی که در سرای وجود
بیشکی نیتس جز یکی دلدار
خود نیوشد بگوش خویش ندا
لمن الملک واحد القهار
اوست باقی و مابقی فانی
اوست پیدا و ما سوی پندار
شاهد معنوی بخلوت دل
گوید این فرد و میکند تکرار
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولی الله
ظاهر از بحر موج کثرت شد
کنز مخفی که غیب مطلق بود
آشکار از حجاب غیبت شد
تا نماند بخانه غیر از خود
عین اشیاء ز فرط غیرت شد
گاه گردید دل گهی دلدار
گاه آئینهدار طلعت شد
گاه بنمود روی و از معنی
هر دمی صد هزار صورت شد
گاه بگشود روی و از محفل
در سرا پرده هویت شد
گاه شمشیر در معارک زد
گاه آماده شهادت شد
گاه در خوابگاه احمد خفت
گاه بر مسند امامت شد
گاه ترویج شرع احمد کرد
رهنما گاه در طریقت شد
ماالحقیقه که از زبان کمیل
گفت و خود عین آن حقیقت شد
خلق را گه بخوشی شورانید
وانگه اندر سرای عزلت شد
گه بمنبر دم از سلونی زد
گاه لب بست و خود بحیرت شد
گاه در طور لن ترانی گفت
یعنی اندر حجاب عزت شد
در جهان بیحجاب و پرده گهی
جلوهگر در هزار کسوت شد
گاه بنمود رخ بموسی و گه
بر یهودان رهین خدمت شد
گه سه نان داد و خویش حامد خویش
زان کنایت بهفده ایت شد
گاه اندر نماز خاتم داد
ختم بر دست او مروت شد
جود ذاتی او ز سر قدم
بر حدوث دو کون علت شد
جلوهگر وحدتش در این کثرت
بهر اظهار جود و قدرت شد
وه چه قدرت که چار عنصر جمع
از دم او بیک طبیعت شد
وه چه قدرت کش از دو حرف جهان
وندران هر چه هست خلقت شد
دوش کاندر حضور پیر مغان
در خرابات عشق صحبت شد
این سخن بود گوهری و برون
از دهان علی رحمت شد
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولیالله
مصطفی شاه ملک امکانی
اولین موج بحر یزدانی
در شب قرب واجب از دامان
چون برافشاند گرد امکانی
سم رخشش حجاب نه گردون
کرد منشق ز گرم جولانی
این عجب بین که آنشب اشیاء را
داد جسمش عروج روحانی
هست یعنی حقیقت هر شیی
ظل آن جسم پاک نورانی
تا بقوسین و قاب پیغمبر
گشت خارج بجسم ربانی
سر حد کمان شنو کاینک
مر تراگویم ار سخندانی
تا بواجب چو دوره پرگار
کن تصور تو دور امکانی
جامع دوره را نبوت دان
بر نبوت دو وجه ارزانی
وجه ادنی ظهور اوست بر او
در رسالت بنص قرآنی
وجه اعلی بطون اوست که هست
آن ولایت بصدق عرفانی
والی آن ولایت است علی
وجه یزدان ولی سبحانی
هستی ممکنات سرتاسر
فرع جسم نبی است تا دانی
چونکه اول بسیط در خود بود
منبسط شد بخویش در ثانی
چون شدش دوره تجلی طی
هشت پا در حریم سلطانی
عکس وجه ولایتش در دم
تافت آنجا چنانکه میدانی
اندران بزمالغرض چون حق
کرده بد دعوتش بمهمانی
خوانی آندم زغیب شد حاضر
از نعیم سرای سبحانی
دستی از آستین غیب برون
آمد او را بر سم همخوانی
دید دستی که داده با او دست
بهر پیمان بامر یزدانی
دید دستی که کنده از خیبر
با دو انگشت در به آسانی
پیش از ایجاد عالم و آدم
بوده کاخ وجود را بانی
با پیمبر علی اعلی گفت
در ثنای علی عمرانی
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولیالله
مرتضی را بحجت عرفان
معنی و صورتی است با یزدان
معنیش واقع بمعنیش در ذات
اسم و رسم و شروط و وصف و بیان
و همها جمله اندر او مبهوت
عقلها جمله اندران حیران
او چو دریا و عقلها چون خس
خس چه یابد ز قعر بحرنشان
صد هزاران هزار کشتی عقل
شد در این بحر غرقه از طوفان
که نیفتاد تخته بکنار
تا چه جائی که ره برد بکران
گمشد اوهام بس در این وادی
که یکی راه نبرد بر پایان
دم نشاید زدن چون زین معنی
که برونست از یقین و گمان
بشنو از من ز صورتش سخنی
تا که عشقم شکسته مهر زبان
صورت او که نزد اهل شهود
عین معنی است در مقام عیان
باشد او را دو وجه بر یک تن
یک بمعنی و اوست جان جهان
موجود جسم عالم است این جسم
خالق جان آدم است آن جان
هست زین بحر جنبشی اسماء
هست زان نور تابشی اعیان
آنچه گفتند انبیاء بخبر
و آنچه دیدند اولیا بعیان
شمه بُد ز وصف این تن هین
تا بشی بد ز شمس آنچان هان
زینره از صلب انبیا این جسم
گشت ظاهر بعالم امکان
در دل پاک اولیا این روح
گشت ساکن بصورت انسان
سر این صورت ار عیان خواهی
جو تولا بعشق پیر مغان
وجه او باقی است در اکرام
غیره کل من علیها فان
در ره پیش عشق چون دادی
جان و کردی بدست او پیمان
درمقام حضور پیر شود
بر نور روشن سکینه ایمان
چون بتابد بجانت نور حضور
یابی از سر این کلام نشان
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولیالله
خانه کعبه در تن عالم
چون دل عالم است ای اعلم
لاجرم آن علی جسمانی
زاد در خانه دل عالم
فاطمه ابنه الاسد که نمود
افتخار از کنیزیش مریم
چونکه بگرفت از ابوطالب
حمل بر خالق وجود و عدم
چون شد آثار وضع حمل عیان
از وی آمد بعجز سوی حرم
کرد دیوار خانه را منشق
در زمان رب کعبه و زمزم
شد چو داخل بخانه بانوی قدس
هر دو دیوار هشت سر بر هم
گشت آنخانه غرق نور سیاه
اندرین نکته ایست هین فافهم
آب حیوان درون تاریکی
زد پی روشنی بدهر علم
ای پسر شو سیاه روی دوکون
تا دو کونت شود اسیر ظالم
زین سیاهی رسی بنور وجود
هل سفیدی و شو سیاه رقم
بوتراب آنزمان ز عالم قدس
هشت اندر سرای خاک قدم
تا بری از مقدمات ظهور
پی بسر نتیجه معظم
کعبه دیگریست ای سالک
در تن عالم صغیر آدم
اندر اینجا علی روحانی
زاده از مام نفس قدسی دم
روح قدسی مذکر آمد نیز
نفس قدسی مؤنث آمد هم
آن چو بوطالبست و ای طالب
وین چون بنتالاسد شد ای همدم
با هم این هر دو را کند تزویج
نفس پاک پیر روشن دم
زاید اندر حریم دل آن نور
چون شد این دو بیکدگر توأم
نام او شد سکینه معنی
صورت او چو صورت آدم
دل بود کعبه این سکینه صمد
دل چو دیر آمد این سکینه صنم
هر که را نیست این سکینه مخوان
تو بنی آدمش هوالاعلم
شاهد غیب این سخن میگفت
پرده برداشت چون ز سرکتم
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولیالله
روز جنگ احد چو پیغمبر
شد زانبوهی عدو مضطر
رو نهادند همرهانش تمام
بفرار و نماند کس دیگر
موج بجز سیاه کفر غریق
حواست فلک وجود پیغمبر
آمد از حق ندا که ای احمد
استعانت بجوی از حیدر
تا در آرم بیارییت اینک
ز آستین جلال دست ظفر
تارسد عون حقت از چپ و راست
جو اعانت ز حیدر صفدر
خواست از شاه اولیا امداد
در زمان احمد ستوده سیر
بود بر لب هنوزش ادرکنی
از پس یا علی از که از معبر
خاست آواز شیهه دلدل
تافت پس برق ذوالفقار دو سر
بود گفتی صدای عزرائیل
بانگ دلدل بنفی آن لشکر
رفت خاشاک عمر اعدا را
در زمان تیغ شاه چون صرصر
جان بجانان رسید یعنی خوش
مصطفی شاه را کشید ببر
چون در این عالم آنچه یافت وقوع
هست در شخص آدمی مضمر
در وجود تو نیز دشت احد
هست قلب صنوبری پیکر
وان شئونات نفس غدارت
هست انبوه لشکر کافر
احمد عقلت اندر این میدان
مانده تنها و بیکس و مضطر
حیدرت عشق و ذوالفقارت ذکر
وان ندا جذب خالق اکبر
احمد عقل را چو حیدر عشق
گشت از سر جذب حق یاور
بر کشد ذوالفقار لا وزند
بر وجود قریش نفس شرر
چون بشمشیر ذکر ساحت دل
گشت پاک از سپاه فتنه و شر
بکشد آن شاهد یگانه ز رخ
پرده آنگه که بر نشست غبر
معنی لا اله الا هو
گوش قلبت نیوشد از دلبر
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولی الله
احمد بت شکن خلیلانه
با علی در حرم شد از خانه
آن که بر قفل دل کلید عطاش
زد پی فتح باب دندانه
از غم فرقتش چو اهل عقول
گشت نالان ستون حنانه
خواست تا دفتر رسالت خویش
برساند به مهر شاهانه
بهر تحزیب بت علی را گفت
پا به دوشم گذار مردانه
بت شکستن بهانه بود غرض
حیدرش پا نهاد بر شانه
بار عشق خدای را بر دوش
اشتر حق کشید مستانه
گشت از آن حول و قوه و قدرت
عقل حیران و دنگ و دیوانه
پنجه بت شکن گشود و فکند
لات و طاغوت را ز بتخانه
کرد واجب چو پاک کرد از بت
بر خود و خلق طوف آن خانه
حج صوریست اینکه در اسلام
شد یکی از جهات ششگانه
حج معنیست طوف کعبه دل
کان بود فرض عقل فرزانه
عشق حیدر چو در دلت پرداخت
لات و عزای نفس بیگانه
وز غبار وجود اغیارت
رفت جاروب ذکر کاشانه
روکند در دل تو یار شود
شمع جمعت جمال جانانه
نعمت الله را چو یافت دلت
هرچه داری بده شکرانه
جان بشمع رخش بسوز چنانک
عشق آموزد از تو پروانه
گر دهی دل بحرف ما آید
حرف عالم بگوش پروانه
خواهی ار وصل گنج باد آور
خانه را کوب و باش ویرانه
سبحه بفکن یار یکتا را
یک دل آئی بترک صد دانه
در غم دوست پای یکتایی
زن بفرق دو کون رندانه
در خرابات عاشقان با ما
پس در آی و بنوش پیمانه
تا بجان تو عکس این معنی
افتد از جام پیر میخانه
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی والی الله
چون بخم غدیر از ایزد
بر نبی شد خطاب کای احمد
سر بر آر از گلیم و کن برخلق
فاش اسرار شاه لم یولد
همین مترس از خسان و کن ظاهر
آن چه ز اسلام باشد آن مقصد
با وجود علی چه داری باک
ای سلیمان ملک جان از دد
خیز و برکش بروی یأجوجان
ای سکندر ز نام حیدر سد
بود عرفان بخود مرا مقصود
ز آفرینش به جلوه او حد
گو بر اسلامیان ندارد سود
بیتولای حیدر این اشهد
کن تو تبلیغ امر ما بر خلق
خواه گردد قبول و خواهی رد
گشت در دم پیمبر راشد
خلق را بر پیام حق ارشد
بر خلایق ز عالی و دانی
کرد اتمام حجت سرمد
دست حیدر گرفت و گفت این دست
هست دست خدای فرد صمد
کرده واجب بخلق تا محشر
بیعت دست خویش را ایزد
بشکند هر که بیعت این دست
گردد از باب کبریا مرتد
اندر آن روز از صغیر و کبیر
عهد بستند با ید ذوالید
لیک بغد از نبی بر آن پیمان
ماند باقی چهار تن بسند
دل غیر خم است و عقل نبی
حیدرت عشق مطلق امجد
در غدیر دل نو ای عارف
پیر عقلت بعشق چون خواند
چنگ بر زن بذیل او محکم
تا رسی در سلوک بر مقصد
مادر عقل طفل قلب ترا
چون کند منفظم ز شیر رشد
ز اهل منا شوی و سلمان وش
سر این معنیت عیان گردد
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولی الله
یک جهت چون شدند در شب غار
قوم بر قتل سید ابرار
امر حق شد بر او که ای احمد
امشب از مکّه بست باید بار
جای خود واگذار بر حیدر
رو تو تنها ز شهر ذی کهسار
تا من امشب بذات خویش شوم
مر ترا در سرای بستر دار
رفت و بگذاشت الغرض آنشاه
خوابگه را بحیدر کرار
خفت انجا علی و زان خفتن
بخت عارف ز خواب شد بیدار
حسن در وصف عشق شد فانی
عشق بر حسن جان چو کرد ایثار
وحدت آمد نماند غیرت عشق
هیچ باقی بخانه جز دلدار
نیمشب چون شدند جمعآور
بر در حجره نبی کفار
کس ندیدند جز علی کان بود
خفته بر جای احمد مختار
در زمان سطوت خداوندی
خانه را ماند خالی از اغیار
تا تو دانی که در سرای وجود
بیشکی نیتس جز یکی دلدار
خود نیوشد بگوش خویش ندا
لمن الملک واحد القهار
اوست باقی و مابقی فانی
اوست پیدا و ما سوی پندار
شاهد معنوی بخلوت دل
گوید این فرد و میکند تکرار
که حقیقت بملک هستی شاه
نیست غیر از علی ولی الله
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۲۷
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
صفی علیشاه : رباعیات
شمارهٔ ۳۰