عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۸
مَلِک سنجر جهانداری به میراث از پدر دارد
پدر شادست در فردوس تا چون او پسر دارد
ز فرّ و رسم و آیینش بیاراید همی‌گیتی
که فَرّ عمّ و رسم جدّ و آیین پدر دارد
بدو نازد همی دولت که با دولت خرد دارد
بدو زیبد همی شاهی‌ که با شاهی هنر دارد
زآفریدون و ذوالقرنین و اسکندر فزون است او
که ملک و نعمت و لشکر ز هر سه بیشتر دارد
خداوند بزر‌گ است او که اسباب بزرگی را
هم از عقل و هنر دارد هم از اصل و گهر دارد
ضمیر روشن او هر چه خواهد بود بشناسد
ز سر غیب پنداری ضمیر او خبر دارد
ملک در زیر پر دارد خجسته تاج و تختش را
که بال عدل و انصافش جهان در زیر پر دارد
به باغ دولت اندر، بر لب جوی شهنشاهی
یکی سروست شخص او که از اقبال بر دارد
هر آنچ از سیم و زر شاهان پیشین را به‌ دست آمد
به‌خاک اندر نهادستند تا او جمله بردارد
قضای ایزدی کردست گیتی را به حکم او
به سان خانه‌ای کز طاعت و عصیان دو در دارد
همیشه اهل طاعت را دری سوی جنان دارد
همیشه اهل عصیان را دری سوی سَقَر دارد
کند عزم سفر جان از تن خصمان و بدخواهان
چو شد نامه به هفت اقلیم کاو عزم سفر دارد
هنوز از فتح اقلیمی نیاسودست شمشیرش
به پیروزی نشاط فتح اقلیمی دگر دارد
گهی چون ماه قصد از باختر دارد سوی خاور
گهی چون خور ز خاور قصد سوی باختر دارد
ز ماه و خور همه ساله‌ گر احکام است در عالم
پس این احکام ازو باید که سیر ماه و خور دارد
ز تیغ و کلک او خیزد بد و نیک جهان‌ گویی
به تیغ اندر قضا دارد به‌کلک اندر قدر دارد
زمین رزم او گویی هزاران جوی خون دارد
زمین بزم او گویی هزاران‌ کان زر دارد
چو ساغرگیرد اندر چشم دیدار طرب دارد
چو خنجرگیرد اندرگوش لبیک ظفر دارد
اگر زیر قبا اندر جهانی باکمال است او
چرا زیر نگین اندر جهانی مختصر دارد
مه‌ گردون ز بهر آن که تا باشد سلاح او
گهی شکل‌کمان دارد گهی شکل سپر دارد
چرا دشمن به رزم اندر فروزد آتش‌ کینش
کز آن آتش دل و دیده پر از دود و شرر دارد
مگر مغز و جگر جوید ز شخص دشمنان تیغش
که جای خویش‌ گه در مغز و گاهی در جگر دارد
بسا کس کز نهیب او میانی چون‌ کمان دارد
به خدمت پیش تخت او کمانی برکمر دارد
ایا فرخ قدم شاهی‌ که دولت برنگیرد سر
ز خط حکم آن سرورکه بر حکم تو سر دارد
زلطف طبع تو جسم هنرمندی روان دارد
ز نور و رای تو چشم خردمندی بصر دارد
مگر حج است دیدارت که هرکس‌کاو تورا بیند
بساطت چون حَرَم دارد رکابت چون حَجَر دارد
معزی از ثنا و شکر تو هرگز نیاساید
ز بهر آن که چون الحمد مدح تو زبر دارد
دل‌ و جانش‌ گه خدمت مقیم است اندر آن حضرت
اگرچه شخص او اکنون مقام اندر حضر دارد
همیشه تاکه دارد شمس حکم سال دهقانان
جهان چون حکم سال تازیان سیر قمر دارد
به داد خویش خرم دار ملک دین باقی را
چنان‌کاندر مه نیسان‌ گلستان از مطر دارد
به بزم‌اندر شرابی خور چنان یاقوت رُمّانی
ز دست آن‌ که در یاقوت رُمّانی شَکَر دارد
تویی شایستهٔ شاهی تویی بایستهٔ شادی
بمان و بگذران‌ گیتی اگرگیتی‌ گذر دارد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۱
هر روزکه خورشید سر ازکوه برآرد
از فتح و ظفر شاه جهان را خبر آرد
گویی‌که همی پوید بیک توبه تعجیل
تا نامه فتح و ظفر از راه در آرد
احسنت وزه ای خسرو پیروزکه هر روز
پیک تو همی نامهٔ فتح و ظفر آرد
هر ماه که نوگردد از آنجا که تو خواهی
اقبال تو را مژده ز ملکی دگر آرد
گه والی تو آرد مال تو ز خاور
گه عامل تو حمل تو از باختر آرد
مهر تو درختی است‌که از باد سعادت
هر دم زدنی دولت و اقبال برآرد
دیدار تو خورشید جهان است که هر روز
صبح ظفر از مشرق اسلام برآرد
هرگه که سخن گویی از آثار گذشته
معنیش گه از قصه و گاه از سمر آرد
باید سخن از سیرت و آثار تو گفتن
تا طبع ز دریای معانی گهر آرد
جان است مگر عدل تو یا نور لطیف است
کاندر تن و در دیده حیات دگر آرد
از جود تو خواهد همه کس حاجت و روزی
جون حجت روزی ز قضا و قدر آرد
هرکاونه به فرمان تو بندد کمر خویش
خم داده میان پیش تو همجون کمر آرد
در دهر هر آن کاو حَشَر آرد به‌ خلافت
اِدْبار و بلا بر تن و جانش حَشَر آرد
ابری است حسام توکه هنگام عداوت
از خون دل و چشم معادی خطر آرد
هرکاو ز پی جاه و خطر با توکشد سر
سر در خط حکم تو ز بیم خطر آرد
ور زانکه سر اندر خط حکم تو نیارد
ناگه سر شمشیر تو عمرش به سر آرد
سعده فلک از دشمن تو روی بتابد
چون رایت تو روی به‌سوی سفر آرد
بر رایت تو شکل هِلال است و زمانه
در زیر هلال تو دو هفته قمر آرد
شاها ملکا بندهٔ عقل و هنر توست
هرکس که همی فخر به عقل و هنر آرد
زان فخرکه چون تو ملکی از بشر آمد
شاید که فرشته همه فخر از بشر آرد
مرد خرد از بزم تو آرد خبر از خلد
چونانکه ز رزم تو نشان سقر آرد
تا دهر بود فخر به نام تو در آفاق
هم خطبه و هم نامه و هم سیم و زر آرد
تا خاک‌ کثافت دهد و باد لطافت
تا آب بخار آرد و آتش شرر آرد
جاوید چنان باد که پیش تو زمانه
اسباب طرب یک ز دگر خوبتر آرد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۵
چیست آن‌گوهرکه ارکان دست خمّار آورد
گوهری کان گوهر مردم پدیدار آورد
لطف آب و رنگ آتش دارد و تا‌ثیر او
آب سوی جان و آتش سوی رخسار آورد
گر به‌دی مه بگذرد بر مجلس آزادگان
بوی نیسان و نسیم باغ و گلزار آورد
فعل او در دل نماید صنعت باد صبا
تا درخت شادی اندر باغ دل بار آورد
گونهٔ‌گلنار گیرد روی چون دینار او
واو همی‌ آزاده را در بذل دینار آورد
خار بی‌وردست بی‌او مجلس ما روز عید
کاو همی بر چهرهٔ ما ورد بی‌خار آورد
راست‌گویی نجم سیارست بر چرخ طرب
زانکه در مجلس فروغ نجم سیار آورد
مغزرا ترّی دهد تا آرد اندر چشم خواب
مغز چون تَرّی ندارد خواب دشوار آورد
اندکی از جوهر او چون به تارک بردود
از طبیعت روز باقی را پدیدار آورد
ور درآویزد به عقل و رای پیران کهن
هر یکی‌ را چون جوان تازه در کار آورد
اعتدالش خاطر گوینده را دریا کند
تا ز دریا هر زمانی دُرّ شهوار آورد
چون ز گفتن باز دارد مرد را افراط آن
مرد را جود نظام‌الدین به‌گفتار آورد
صاحب عادل ‌که بخت از کُنیت و نامش همی
صورت فتح و ظفر در نام احرار آورد
رای او پرگار قدرت بر فلک خواهد ‌کشید
تا همه سیارگان را زیر پرگار آورد
قطره‌ای باشد ز دریای ضمیر همتش
هر چه استظهار زیر چرخ دوار آورد
کِلْک او مرغی است زرین‌پر که در صحرای سیم
از سر منقار هر ساعت همی قار آورد
دوده همچون قار باشد بر سر منقار او
لؤلؤی مکنون شود چون زیر منقار آورد
بیش شاهان تحفه آرد از بدایع چند بار
از بدایع تحفه آن تحفه است‌ کاین بار آورد
ناصرالدین گفت دستورم نظام‌الدین سزد
تا ز عدل اندر جهان آیین و آثار آورد
آنچه گفت اول بکرد آخر چنین باید ملک
تا که همت در خور گفتار و کردار آورد
هرکجا سِرّ و ضمیر موسی عمران بود
در شب تاریک نور از شعلهٔ نار آورد
گاه بی‌دستان ید بیضا برون آرد ز جیب
گاه بی‌افسون عصا بر صورت مار آورد
هرکجا تایید و اقبال نظام‌الدین بود
پیش خدمت تاجداران را رهی‌وار آورد
گه ز حَزْم اندرکشد دیوار گرد مملکت
گه ز نصرت پاسبان بر برج و دیوار آورد
ای بلند اختر جوان بختی که هر ساعت سپهر
اختران را پیش تخت تو به‌ زنهار آورد
گر به‌رای روشن و تدبیر تو شاه عجم
از خراسان روی‌ سوی غزو کفار آورد
بر میان بند کمر بندد به‌خدمت پیش شاه
هرکه اندر روم فخر از بند زنار آورد
چون تو درگیتی نباشد ور بود اندک بود
کی شود ممکن که‌گردون چون تو بسیار آورد
هرکه صلح آورد با تو روز بختش بر دمید
تیره‌ گردد پیکر آنکس که پیکار آورد
هرکه را یکبار غَدْر تو به‌ خاطر بگذرد
ای بسا غَدری‌که بر او چرخ غَدّار آورد
اندر آن دریا که از کین تو برخیزد بخار
باد محنت کشتی اعدا نگونسار آورد
گر مرکب مرکبی‌ گردد خیال عقل تو
جبرئیل از گیسوی حورانش افسار آورد
ور قضا تومار دیوان سازد اندر مدح تو
لوح محفوظ اندر آن دیوان و تومار آورد
ور به تاریکی برافتد روشنایی دلت
عین آب زندگانی باز دیدار آورد
ای خداوندی که‌ گر فرمان دهی خورشید را
از فلک پیش دلت قانون اسرار آورد
چون معزی باید اندر باغ مدح تو درخت
تا چو بار آرد همه لفظ گهربار آورد
گر بود مدح مرا قدری و مقداری پدید
مدح تو خواهدکه فرق از حد و مقدار آورد
بست باید همت اندر کار مداحی که او
در شعار و رسم تو زین‌گونه اشعار آورد
گر تو تیمارش نداری تا نماند تنگدست
تنگدستی پای او در دام تیمار آورد
خواب امن عالم اندر بخت بیدار تو باد
تاکه خواب و امن عالم بخت بیدار آورد
بر تو میمون و همایون باد عید مومنان
تا به یزدان هرکه ایمان دارد اقرار آورد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۷
بهاری ‌کز دو رخسارش همی شمس و قمر خیزد
نگاری‌کز دو یاقوتش همی شهد و شکر خیزد
خروش از شهر بنشاند هر آنگاهی که بنشیند
هزار آتش برانگیزد هرآنگاهی که برخیزد
رخش ‌سیمین‌سپر بینم‌ خطش چون چنبر مشکین
شنیدی چنبر مشکین‌ که از سیمین سپر خیزد
به نابینای مادر زاد اگر رخساره بنماید
به نور روی او از چشم نابینا بصر خیزد
دهان تنگ آن دلبر به تنگی هست چون خاتم
وگر خواهد میانش را هم از خاتم‌ کمر خیزد
ازآن سنگین‌دلش خیزد همی رنگین سرشک من
بدین معنی درست آمد که یاقوت از حجر خیزد
به دندانش نگه‌ کردم دو چشم من چو دریا شد
مرا دریا زگوهر خاست وز دریا گهر خیزد
یکی دیباست روی او که پیش او شود کاسد
هر آن دیبا که از بغداد و روم و کاشغر خیزد
به بازار نکو رویان اگر قیمت‌کنند او را
خریدارش عمادالملک شاه دادگر خیزد
قسیم عدل ابوالقاسم که از اقلام و اَ‌علامش
به‌دیوان در قضا زاید به میدان در قَدَر خیزد
هنرمندی بزرگ است او که دارد یاری دولت
کجا دولت کند یاری بزرگی از هنر خیزد
ز طبع او به‌بزم اندر همه‌ لِعب و طَرب زاید
ز عزم او به رزم اندر همه فتح و ظفر خیزد
زمیدان و درِ او جوی پیروزی و بهروزی
که پیروزی و بهروزی از آن میدان و در خیزد
ز عالی رای او خیزد همیشه حجت عقلی
چنان چون حجت شرعی زآیات و سُوَر خیزد
قوام دین پیغمبر بدو نازد ز فرزندان
چنین واجب کند فرزند کز چونان پدر خیزد
نکرد ابلیس آدم را ز بدبختی یکی سجده
نمی‌دانست کز آدم همی چونان پسر خیزد
فری زان کلک میمونش که در دست همایونش
سحابی را همی ماندکزو مشکین مَطَر خیزد
مخالف را ازو همواره خوف بی‌رجا باشد
موافق را ازو مادام نفع بی‌ضرر خیزد
خداوندا نگه کن خویشتن را گر ندیدستی
جهانی باکفایت کز جهانی مختصر خیزد
ز تو خیرست ناصح را ز تو شرست حاسد را
تو گردونی و از تأثیر گردون خیر و شر خیزد
همه عالم به روز حشر خیزند از زمین یکسر
مگر بدخواه مسکینت که از نار سقر خیزد
من آن شایسته مداحم‌که در مدح معزالدین
زباغ طبع من هر روزگوناگون شجر خیزد
نه از دیدار من آزادگان را رنج دل باشد
نه ازگفتار من آسودگان را دردسر خیزد
به‌گاه‌ گفتن مدحت چو یک معنی به دست آرم
زمهر تو مرا در طبع صد معنی دگر خیزد
به اقبالت مرا هر روز باشد تیزتر خاطر
چو خاطر تیزتر باشد معانی بیشتر خیزد
همیشه تا نگیرد آب طبع‌ گوهر آتش
از آن خیزد بخار و موج وز این دود و شرر خیزد
بسان زهره و برجیس ناظر باش هر جایی
که شادیها و خوبیها از آن فَرُّخ نظر خیزد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۴
بتان چین و ختن سروران درگاهند
سزای تاج و سریرند و درخور گاهند
مبارزان مصاف و یلان رزم‌ْ گهند
دلاوران سپاه و سران درگاهند
همه به خیل ختن بر ز دلبری میرند
همه به لشکر چین بر ز نیکوی شاهند
اگر ز قامت ایشان خبر دهم‌ْ سروند
وگر ز طلعت ایشان نشان دهم‌ ماهند
چو سرو در چمن اندر میان میدانند
جو ماه بر فلک اندر میان خرگاهند
به روز جنگ بداندیش را بدْ اندیشند
به روز صلح نکوخواه را نکوْ خواهند
چو روی حاسد خسرو به جعد پر شِکنند
چو عمر دشمن دولت به زلف کوتاهند
به وقت ناز و لَطَف خوش لبند و خوش سخنند
به ‌گاه عهد و وفا یکدلند و یکراهند
به موکب اندر کشورستان و داد دهند
به مجلس اندر شادی فزا و غم‌ کاهند
همه نتیجهٔ تأ‌یید و نصرت و ظفرند
همه نشانهٔ اقبال و حشمت و جاهند
به جاه و حشمت ایشان ملوک را شرف است
که بندگان مَلِک بوعلی شرفشاهند
ستوده فخر معالی امیر عالی را
شهی ‌که از سپهش پنج تن چو پنجاهند
از آنکه جامهٔ شیرانش موی روباه است
به پیش او همه شیران زبون چو روباهند
همی چو کوه نماید سمند باد تکش
ز باد کوه نمایش مخالفان کاهند
کند به‌آهن شمشیر جان از ایشان فرد
ز هول آهن او جفت ناله و آهند
مباد کس که به‌ راه خلاف او گذرد
که مرگ و محنت و اِدْبار هر سه در راهند
ز بیم آتش تیغش ‌که بر شود به فلک
ستارگان همه در برج خویش‌ گمراهند
ایا شهی‌که زاقبال تو به خلد بربن
رسول و حیدر و طیار و جعفر آگاهند
تویی‌ که یوسف مصری به ملک عز امروز
مخالفان تو محبوس در بُن چاهند
هر آن گروه که بودند همچو زرٌ طَلی
به درگه تو چو سیم نَبهْره درگاهند
کرام پیش تو هستند بنده‌وار مطیع
نه زیر جبر و تعدی و بند واکراهند
ز شبه عَبهر چشمت خرد کند شبهی
اگر ملوک زمانه تو را ز اشباهند
دیار توست چو افواه و شیعت و خَدَمت
همه چو نطق پسندیده اندر افواهند
به آخر آمد شاها توقف حکما
همه به فر تو چون مه به نیمهٔ ماهند
همیشه تا بود اِنباه عاقلان ز خرد
همه به قوت عقلی قرین انباهند
بقات باد و ز توکردگار راضی باد
که خسروان به کمال از رضای اللهند
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۵
ای خداوندی که گر عزم تو بر گردون شود
قطب گردون پیش عزم تو سزد گر دون شود
چنبر گردون گردان جمله بگشاید زهم
گر غبار پای اسبان تو بر گردون شود
گرچه اَ‌فْریدون به افسون جادوان را بند کرد
هر زمان فرمان تو افسون اَفریدون شود
عرش بلقیس از سبا آصف به افسون آورید
همت تو سرفراز عرش بی‌افسون شود
هر چه ‌مخلوقات‌ و اجناس‌ است دریک دایره‌ است
همت تو هر زمان زان دایره بیرون شود
هر که گوید بدسگال شاه چون خواهد شدن
چون نباشد بدسگالت من چه‌ دانم چون شود
در خزانه گنج قارون خواهم ای خسرو تو را
بدسگالت را همی خواهم که چون قارون شود
آتش شمشیر تو چون تیز گردد در نبرد
آب جیحون آتش و خاک زمین جیحون شود
مرگ را قانون شود جان بداندیشان تو
چون به جنگ اندر اجل را تیغ تو قانون شود
گر به دریا بر بخوانم آفرین و مدح تو
آب دریا قطره قطره لؤلؤ مکنون شود
ور نسیم جود تو بر بگذرد بر بادیه
خاک و سنگ بادیه با غالیه معجون شود
ور دگرباره به روم اندر کشی رایات خویش
هرکجا در روم‌ کاریزی بود پرخون شود
رومیان یکسر گریزند از خطر سوی خَتا
قیصر از بیم بلا سوی بلاساغون شود
از مصاف لشکرت هامون شود مانند کوه
وز خیال هیبت تو کوه چون هامون شود
شهریارا تا گل دولت به‌ باغ تو شگفت
روی دینداران همه از عدل تو گلگون شود
هرکه سر بر خط نهد زان بندگی مُقْبِل شود
وانکه با تو سر کشد زان سرکشی ملعون شود
سِفْله طبع از همت وجود توگردد مال بخش
کُنْد فهم از مدح تو مانند افلاطون شود
بندهٔ شاعر معزی نام جست از جود تو
یافت اکنون خلعت تو نامدار اکنون شود
تا بر او اقبال تو افزون شود هر ساعتی
خاطرش در مدح تو هر روز روزافزون شود
تاکه در ‌نیْسان زمین همچون رخ لیلی شود
تا که در کانون هوا همچون دم مجنون شود
آفتاب دولت تو بر جهان تابنده باد
تا حسود تو ز عادت عادَکالعُرجون شود
هست میمون طالع تو هست عالی بخت تو
بخت عالی پایدار از طالع میمون شود
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۶
چیست آن آبی‌ که رخ را گونهٔ آذر دهد
تلخی او عیش را شیرینی شکّر دهد
تلخ دیدستی‌ که شیرینی فزاید عیش را
آب دیدستی که رخ را گونهٔ آذر دهد
آفتاب است او که مجلس گرم‌ گرداند همی
خاصه آن ساعت که ساقی ساتَکینی در دهد
جان پاکش خاورست و جام روشن باختر
نورگاه از باختر بخشد گه از خاور دهد
گر چه هست او آب رز دارد فروغ آب زر
وانکه زو خرم شود خواهندگان را زر دهد
خوش خبرهایی دهد چون از خم آید در قدح
وان خبرها از بت و ساقی و رامشگر دهد
کردگار هر دو گیتی بندگان خویش را
گر همی وعده به حور و جنّت و کوثر دهد
جنّتی بیند در او هم‌ کوثر و هم حور عین
هر که مجلس سازد و ساقی به او ساغر دهد
گر خوش آید می حریفان را به هنگام صبوح
خوشتر آید چون نگاری چابک و دلبر دهد
من چو می نوشم چنان خواهم‌ که جام می مرا
ماه زیبا روی مشکین زلف سیمین بر دهد
آن‌که چون بیندکه جانم را به قُوت آمد نیاز
قُوت جان من ز دو یاقوت جان پرور دهد
قامت او سرو ورخ نسرین و خط سیسنبرست
دیده‌ای سروی که بَر نسرین و سیسنبر دهد
عنبرین زلفش که از خم بر مثال چنبرست
قصد آن دارد که پشتم را خم چنبر دهد
تا ندیدم زلف چنبردار عنبر بوی او
می ندانستم که چنبر بوی چون عنبر دهد
عشق او را چشم من‌ گوهر دهد هر ساعتی
او پسندش نیست هر چندش همی‌ گوهر دهد
گوهر شهوار خواهد عشق او از چشم من
آن چنان‌ گوهر مگر جود ملک سنجر دهد
شاه مشرق تاج ملت ناصرِ دینِ خدای
افسر شاهان که شاهان را همی افسر دهد
خسرو عادل که هر روز از نسیم عدل او
باغ دولت تازه‌ گردد شاخ نعمت بر دهد
او دهد دین هدی را روشنایی همچنانک‌
ماه را بر چرخ‌گردون روشنایی خور دهد
گاه میران را به ایران خلعت شاهی دهد
گاه خانان را به توران رایت و لشکر دهد
گرچو اسکندر بگیرد ملک هفت اقلیم را
پادشاهان را ولایت بیش از اسکندر دهد
این جهان بحرست و ما کشتی و عدلش لنگرست
چون بشورد بحر ‌کشتی را سکون لنگر دهد
روز شب‌ گردد بر اعدا چون ملک روز مصاف
تیر را پرتاب بر شبرنگ‌ کُه پیکر دهد
وز دویدن باز مانند آهوان چون روز صید
اسب را ناورد در صحرای پهناور دهد
سال دیگر گر به قصد غزو روی آرد به‌ روم
روم را مالش به تیغ هندوی‌ گوهر دهد
تیغ او پرواز گِرد گردن رُهبان کند
کوس او آواز در بتخانهٔ قیصر دهد
نیلگون تیغش رخ اعدا کند نیلوفری
دیده‌ای نیلی‌ که دل را رنگ نیلوفر دهد
هرکجا بر وصف رزم او روان‌ گردد قلم
وصف رزم او قلم را تیزی خنجر دهد
بخت چون بیند نوشته نام او بر دفتری
بوسه بر دست دبیر و خامه و دفتر دهد
از قضا و از قدر هست این جهان را بام و در
دولتش پیغام‌گاه از بام وگاه از در دهد
حَمل تو آرد همی هر بامدادی آفتاب
تا به دیوانش خراج‌ گنبد اخضر دهد
آرزو بودش که ملک و دولت او را نظام
رای و تدبیر نظام دین پیغمبر دهد
یافت هرچش آرزو بود و چنین باید ملک
کاو ز دانش حق به دست صاحب حقور دهد
گر به‌پیش تخت او در حاجبی‌ گوید سخن
حرمتش نیکو شناسد پاسخش درخور دهد
سر دهد بر باد وز پای اندر آید زین سپس
هرکه پای از خط و از فرمان او بر سر دهد
منظر و مخبر بهم شایسته دارد چون‌ پدر
ملک را زینت همی زان منظر و مخبر دهد
ای خداوندی‌ که دیدار تو را عالم همی
از سعادت هر زمانی مژدهٔ دیگر دهد
داد گردون کام تو امروز نیکوتر زدی
باش تا فردات از امروز نیکوتر دهد
جزبه عدل تو نپرد هیچ مرغ اندر هوا
مرغ را گویی همی عدل تو بال و پر دهد
در صلاح دین ‌و دنیا آفرین ‌و شکر تو
بهتر از پندی که عالم از سر منبر دهد
گر شود مدح تو درخاطر مجسم لعبتی
حور عین باید که او را جامه و زیور دهد
شکر باید کرد شاهی را که او را کردگار
چون پدر بر پادشاهی مخبر و منظر دهد
گر به محشر برد خواهد بی‌نهایت رحمتی
بارگاهِ تو نشان رحمت محشر دهد
ور تواند بود فرزندی ز نسل دشمنت
خون شود شیری که آن فرزند را مادر دهد
ور بود صد عَمْر و عَنْتَر خصم تو در کارزار
قدرت ایزد تو را نیروی صد حیدر دهد
مرد زن ‌گردد چو شمشیر تو بیند در نبرد
تا نهیب تو بجای مِغفَرش مَعجَر دهد
گرچه شمشیر تو از سبزی چو ساق عَبْهر‌ست
زردی روی عدو از دیدهٔ عَبهر دهد
آبدارست و چو خاکستر بود شخص عدو
زانکه عبهر را طروات آب و خاکستر دهد
تاکه ‌کوه و باغ را از پرنیان سرخ و زرد
چرخ در آذار و آذر جامه و چادر دهد
بررخ احباب و اعدای تو پوشاناد چرخ
آن سَلَب‌هایی‌که در آذار و در آذر دهد
باد کار تو به دنیا شاد کردن خلق را
تا جزای تو به عقبی خالق اکبر دهد
دادخواهان را تو بادی داور فریاد رس
تاکه دادِ دادخواهان ایزد داور دهد
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۳۸
جشن خزان به‌خدمت شاه جهان رسید
رایت ز کوهسار به صحرا درون کشید
از عکس رایت وی و از نور آفتاب
وز جام می سه صبح بهٔک جای بردمید
شرط است اگر کنند به جشنی چنین نشاط
وقت است اگر خورند به وقتی چنین نَبید
خاصه‌ که شاه ما ز سمرقند بر مراد
با شادکامی آمد و با فرخی رسید
شاهی به آفرین‌ که زبس رحمت و کرم
گویی خداش از کرم و رحمت آفرید
اندر جهان گرفتن و در ملک داشتن
گردون چنو نزاد و زمانه چنو ندید
او سایهٔ خدای به قول پیمبرست
کز عدل بر شریعت او سایه‌ گسترید
مشتاق عدل او شد و محتاج عفو او
هرکس‌که در جهان خبر و نام او شنید
جان صلاح در تن دولت قرار یافت
تا او به تیغِ دادْ گلوی ستم برید
او را گزید بخت ز شاهان روزگار
فرّخ‌ کسی که خدمت درگاه او گزید
آب حیات گشت قبولش که خِضروار
باقی بماند هر که ازو شربتی چشید
گوهر بود عزیز ولیکن به زر خرند
عهدش عزیزتر که همه ‌کس به جان خرید
هرکار کز حوادث ایام بسته بود
وافکنده بود چرخ بر او قفل بی‌کلید
آن‌ کار شد گشاده ز تأیید بخت او
وامد کلید قفل زاقبال او پدید
تَنبُل نداشت سود کرا عزم او شکست
افسون نداشت سود کراکین اوگزید
یک دست او قضاست دگر دست او قدر
بیهوده با قضا و قدر کی توان چَخید
ای خسروی که راست نهادی همه جهان
در خدمت تو پشت همه خسروان خمید
مانَد فتوح تو ز عجایب به معجزات
هرکس‌ که معجزات تو بشنید بگروید
دولت جهنده بود ز هر کس به روزگار
جون دید روزگار تو با تو بیارمید
همچون قلم به‌دست دبیران اوستاد
از حرص خدمت تو به‌تارک همی دوید
معلوم خلق‌گشت که ایزد بدان سبب
عالم تورا سپرد که عالم تورا سزید
جاوید باد عمر تو کز باد عدل تو
در باغ مملکت‌ گل اقبال بشکفید
بر دست تو نهاد شرابی چون ارغوان
وز بیم تو شده رخ دشمن چو شَنبَلید
روی تو پرورندهٔ دولت که ملک را
دولت ز دیر باز برای تو پرورید
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲
شاه سنجر چون ز میدان جانب ایوان رسید
از زمین بانگ بشارت تا بر کیوان رسید
تا به ‌کیوان گر بشارتها رسد نبود عجب
زانکه منصور و مظفر شاه از میدان رسید
موسم جنگ و غُو شیپور و رنج تن گذشت
گاه چنگ و نغمهٔ تنبور و عیش جان رسید
هان کمند ازکف بیفکن ای خدیو شیرگیر
زانکه هنگام‌گرفتن طرهٔ جانان رسید
بزم را فرما کنند آماده سامان طرب
زانکه از سعی تو کار رزم بر سامان رسید
می نیاید از زبانم تا که در هنگام جنگ
برعدو ازتیغ خونریز تو گویم آن رسید
دشمن روباه‌ دل میخواست ناگاهان گریز
شیر را چون دید با شمشیر خون‌افشان رسید
دل‌همی‌گفتش تورا خودی‌است چون‌سندان به سر
عقل‌گفتش تیغ شاه آن آفت سندان رسید
تیغ تو همچون هلال اما میانش همچو بدر
زو موالی را فزونی خصم را نقصان رسید
تا برون ناورده بودی تیغ خونریز از نیام
گرد سم اسب تو تا گنبد گردان رسید
چون به دستت قبضهٔ شمشیرگردید آشنا
اززمین بر چرخ عکس لالهٔ نُعمان رسید
جنگیانت‌ کوه را تومار کردندی اگر
ترک‌کوشش را نه بر ایشان زتو فرمان رسید
گل دمیدن برگرفت از پیکر بدخواه تو
چون به تن او را زشستت غنچهٔ پیکان رسید
پادشاها این چنین فتح نمایان مر تورا
از فر بخت بلند و نصرت یزدان رسید
چیست جز از خواهش یزدان و از بخت بلند
اینکه نصرت مر تو را و خصم را خِذلان رسید
چون عدو را در نظر دادن قوام کفر بود
بر سپاهش این شکست از قوت ایمان رسید
چون تورا مقصود تنظیم طریق عدل بود
جانبت این موهبت از ایزد سبحان رسید
مشرق و مغرب مسخر گشت از این فتح نو
فتحنامهٔ تو ز ایران تا حد توران رسید
خسروا گیتی خداوندا مرا در خدمت است
آنچه از فیض رسول پاک بر حسّان رسید
هرزمان‌کایم به درگاه تو آید آن دمم
یاد کاندر طور سینا موسی عمران رسید
جود تو در حق من از کیل و از میزان‌گذشت
شعر من در مدح تو بر دفتر و دیوان رسید
برمن‌ آنچ از تو رسید از انعم و آلا کجا
صد یکش بر رودکی از دودهٔ سامان رسید
شکر احسان تو چون‌گویم که بر من هر نفس
از تو بیش از شکر دنیا نعمت و احسان رسید
تا ابد شاها بپای و بنده اندر خدمتت
هر زمان‌ گویم تو را فتحی چنین چونان رسید
گاه‌ گویم چاکرت اینک فلان لشکر شکست
گاه‌ گویم بنده‌ات اینک فلان سلطان رسید
شاد باش و شاه باش و زیب تخت وگاه باش
شو فزون چندانکه بدخواه تو را نقصان رسید
باد جاویدان بقایت ای که بر درگاه تو
هرکه پا بنهاد بر اقبال جاویدان رسید
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۸
رمضان شد چو غریبان به سفر بار دگر
اینت فرخ شدن و اینت به هنگام سفر
بود شایسته ولیکن چه توان کرد چو رفت
سفری را نتوان داشت مقیمی به حضر
گر چه در حق وی امسال مقصر بودیم
عذر تقصیر توان خواست ازو سال دگر
دیر ننشست و سبکباری و تخفیف نمود
زود بگذشت و ره دور گرفت اندر بر
نالهٔ عاشق بی یار همانا بشنود
بر دل مطرب بیکار ببخشود مگر
نپسندید کزین بیش جهانی زن و مرد
خشک دارند لب و تافته دارند جگر
آن‌ که این طاعت فرمود حقیقت دانست
که از این بیش دمادم نتوان برد به سر
عید بگشاد دری را که‌ مه روزه ببست
فرّخ آن‌ کس‌که زند دست در آن حلقهٔ در
نوبت مسجد و تسبیح و تراویح ‌گذشت
نوبت مجلس بزم است و می و رامشگر
صبر کردیم که در روزه چنان نیکو بود
رطل خواهیم‌ که در عید چنین نیکوتر
سحر و شام کنون هر دو یکی باید کرد
که نه در عهدهٔ شامیم و نه در بند سحر
خشکی روزه بجز بادهٔ عیدی نبرد
خاصه آن وقت که مطرب غزلی‌ گوید تر
به سر زخمه‌ کنون مطرب بشکافد موی
ز سر خامه‌ کنون شاعر بچکاند زر
ساقی از عکس می ناب بیفروزد رخ
عاشق از وصل رخ دوست بیفرازد سر
باد چون بر قدح باده وزد مژده دهد
صبحدم را به صبوح ملک شیر شکر
شاه شاهان ملک ارغو که به روزی صدبار
آید از خلد به نظارهٔ او جان پدر
آن جهاندار که دارد حسبی و نسبی
هر چه باید ملکان را ز بزرگی و هنر
جاودان نام پدر زنده به او خواهد بود
که بود نام پدر زنده به شایسته پسر
سنیّ او را چو عمر داند و شیعی چون علی
زآنکه هم علم علی دارد و هم عدل عمر
مهر او هست نهالی که بجا آرد بار
کین او هست درختی‌که هلاک آرد بر
بر تن خویش در امن و سلامت بگشاد
هر که در خدمت او بست به اخلاص‌ کمر
همه کشورها زیر قدم دولت اوست
گرچه زیر علمش هست چهارم ‌کشور
هست بر دست رسولان متواتر هر ماه
نامهٔ طاعت شاهان چه ز بحر و چه ز برّ
با دگر شاهان او را نتوان کرد قیاس
او چو دریاست به ملک و دگران همچو شمر
یکتن از موکب او وز دگران ده موکب
ده تن از لشکر او وز دگران صد لشکر
هر کجا رایت او روی سوی فتح نهاد
آید از نصرت‌ کلی نفر از بعد نفر
به مدد یا به حَشَر هیچ نیازش نبود
که سعادت مددش باشد و اقبال‌ حَشَر
ای دلیری که دلیران جهان روز نبرد
پیش چشم تو ندارند به یک ذره خطر
تویی آن شاه که بی‌نام تو و دیدن تو
برود فایده و منفعت از سمع و بصر
هر که‌ کوشد به خلاف تو ز تو سر نبرد
گر نهد بربن هر موی طلسمی ز حذر
ای بسا دل که رکاب تو تهی‌ کرد ز شور
ای بسا سر که نهیب تو تهی‌ کرد ز شر
در هر آن دشت‌که از رزم تو خیزد محشر
هول آن محشر زایل نشود تا محشر
با حسود توکند خاک لئیمی به نبات
با عدوی تو کند ابر بخیلی به مَطَر
هر خدنگی‌ که ز شست تو گه جنگ جهد
از اجل دارد پیکآن وز پیروزی پر
هم بر آن‌گونه‌ که بر آینه بینند خیال
پهلوانان تو در تیغ تو بینند ظفر
دولت و فَرٌ تو را خلق زمین مُنْقادند
کاسمانی است تو را دولت و یزدانی فر
عدل تو پیش خلایق ز بلاها سپرست
لاجرم پیش تو از فضل خدای است سپر
تندرستی و جوانی است رضای تو کزو
لطف ارواح زیادت شود و حسن صُوُر
گرچه قدر ملک از قدر بشر بیشترست
به وجود تو ملک را حسد آید ز بشر
پایهٔ منبر فخر آرد بر پایهٔ عرش
چون برد نام تو در خطبه خطیب از منبر
سروران پایهٔ تخت تو ببوسند همی
هم بر آن‌گونه ‌که حجاج ببوسند حجر
تو همه تن هنری و هنر اندر تن مرد
هست بایسته چو در تیغ ‌گرانمایه گهر
از هنرهای تو بر دامن شرق است نشان
وز ظفرهای تو پیرامن غرب است خبر
بود دردی اثر از شادی امروز تورا
واندر امروز ز پیروزی فرداست اثر
تا همه‌ کار خلایق ز قضا و قدرست
چه ز خیر و چه‌ ز شر و چه ز نفع و چه ز ضرّ
باد برحسب رضای تو همه ساله قضا
باد بر حکم مراد تو همه ساله قدر
بنده‌ات ماه درفشان و به گرد سپهت
گردش چرخ و درخشیدن خورشید و قمر
یاد فتح تو همه تاجوران خورده به جان
شعر مدح تو همه ناموران کرده زبر
بر تو عید رمضان فرخ و فرخنده و خوش
مهرگان خوشتر و فرخنده‌تر و خرم‌تر
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۲
مشک و شنگرف است‌ گویی بیخته بر کوهسار
نیل و زنگارست‌ گویی ریخته بر جویبار
طَبلهٔ عطارست‌ گویی در میان‌ گلستان
تخت بزازست‌ گویی در میان لاله زار
از زمین گویی برآوردند گنج شایگان
بر چمن ‌گویی پراکندند دُر شاهوار
از شکوفه باغ شد مانندهٔ رخسار دوست
وز بنفشه راغ شد مانندهٔ زلفین یار
از گوزنان هست در هامون گروه اندر گروه
وز کلنگان هست برگردون قطار اندر قطار
قمریان چون مقریان گشتند بر سرو بلند
بلبلان چون مطربان‌ گشتند بر شاخ چنار
گه ‌کنار سبزه پر عنبر کند باد صبا
گه دهان لاله پر لؤلؤ کند ابر بهار
گر به لاله بنگری دارد پر از لولو دهان
ور به سبزه بگذری دارد پر از عنبر کنار
گر چه پنهان است درگردون بهشت جاودان
کرد یزدان در زمین خرم بهشتی آشکار
تا به پیروزی و شادی اندرین خرم بهشت
خوش ‌گذارد روزگار خویش شاه روزگار
سید شاهان مشرق ارسلان ارغو که هست
آفتاب نسل و تاج دوده و فخر تبار
خسروی‌ کاو را ز تسبیح ‌کرام‌الکاتبین
حرز و تعویذست بسته بر یمین و بر یسار
بند دولت محکم است از عزم چون او پادشاه
چشم ملت روشن است از رای چون او شهریار
شد متابع رایتش را آفتاب اندر مسیر
شد مسخر مرکبش را آسمان اندر مدار
پشت ماهی سوده گردد هر کجا ساید رکاب
روی نصرت تازه گردد هر کجا گیرد قرار
زهره ساقی زیبد اندر مجلس او روز بزم
مشتری حاجب سزد بر درگه او روز بار
مدح او بر خاک خوانی زر برون آید ز خاک
نام او بر خار بندی‌ گل برون آید ز خار
چون سمندش حمله آرد در میان رزمگاه
چون کمندش حلقه گردد در میان کارزار
آب‌ گردد پیش او گر آتشین باشد سلیح
موم گردد پیش او گر آهنین باشد سوار
رایت عالی کشید اندر خراسان از عراق
تا ز جیحون بگذراند لشکر جیحون گذار
بدسگالان را ز بیم آتش شمشیر او
دیده‌ها شد پر دُخان و سینه‌ها شد پر شرار
شد زمانه بر دل خصمان او مانند مور
شد نفس در حلق بدخواهانش چون دندان مار
ای بلند اختر شهنشاهی که حد ملک توست
از حبش تا کاشغر وز قیروان تا قندهار
صد نشان است از سُم شبدیز تو بر هر زمین
صد دلیل است از سر شمشیر تو در هر حصار
میش با عدل تو یابد زینهار از چنگ شیر
شیر بی‌عدل تو از آهو نیابد زینهار
روزگار تو سزد گر بنده باشد هفت چرخ
تا تو اندر پادشاهی پیشه‌داری هشت کار
یا سخایا نوش خوردن یا سواری یا نبرد
یا سفر یا عرض لشکر یا مظالم یا شکار
تا بَنات‌النَّعش را بر قطب گردون گردش است
باد اصل عمر تو چون قطب‌ گردون استوار
تا شمار قطر باران‌ کس نداند در جهان
باد ملک و گنج تو چون قطر باران بیشمار
تا به ‌چین اندر ز صحف مانوی ماند اثر
باد فرخ بزم تو چون صُحف مانی پرنگار
شاد و برخوردار بادی در بهار و در خزان
تا بهاری و خزانی جشن‌ها سازی هزار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۴
آهن و نی جون پدید آمد ز صنع‌کردگار
در میان‌کلک و تیغ افتاد جنگ و کارزار
تیغ‌گفتا فخر من ز آن است‌کاندر شاء‌ن من
گاه وحی آمد «‌واَنزَلنَا الْحَدید» از کردگار
کلک‌گفتا آمد اندر شان من «‌ن والقلم‌»
هم‌ برین‌ معنی‌مرا فخرست‌ تاروز شمار
تیغ‌گفتا لون من لون سپهر آمد درست
هست از این معنی مرا برگردن مردان گذار
کلک‌گفتا شکل من شکل شهاب آمد درست
مردم شیطان‌پرست از من نیابد زینهار
تیغ‌ گفتا هستم ان مکار کز مکر من است
کارگیتی مستقیم و بند شاهی استوار
کلک‌گفتا هستم آن نقاش کز نقش من است
خوب و زشت و نیک و بد در دین و دنیا آشکار
تیغ‌گفتا قوت مریخ دارد جرم من
در مصاف و جنگ باشد جرم من مریخ‌وار
کلک‌ گفتا از عطارد بهره دارد فعل‌ من
در حساب و درکتابت هستم او را اختیار
تیغ‌گفتا من درختی ام که در باغ ظفر
دارم از بیجاده برگ و دارم از یاقوت بار
کلک‌ گفتا من سحابی ام که باران من است
عنبر و مشک و منم عنبر فشان و مشکبار
تیغ‌ گفتا من یکی شیرم‌ که دارم روز رزم
مغز بدخواهان سلطان معظم مرغزار
کلک گفتا من یکی مرغم که بر سیم سپید
رازها پیدا کنم چون‌ بارم از منقار قار
تیغ‌ گفتا پادشاهان را به من فخرست از آنک
چند گه بودم من اندر دست حیدر ذوالفقار
کلک‌گفتا در جهان از قول و از فعل من است
قصهٔ شاهان و اخبار بزرگان یادگار
هر دو زین معنی بسی‌ گفتند و آخر یافتند
قیمت و مقدار خویش از دست شاه روزگار
سایهٔ یزدان ملکشاه آفتاب خسروان
شهریارِ کامران و پادشاهِ کامکار
آن شهنشاهی‌که هست اندر عرب و اندر عجم
از مبارک دست او تیغ و قلم را افتخار
اندر آن وقتی‌که ایزد شخص آدم آفرید
این جهان فرمان عدلش را همی‌ کرد انتظار
هم به مشرق هم به مغرب خسروان جستند ملک
جز براو نگرفت ملک مشرق و مغرب قرار
هست بر دفتر نگار مدح دیگر خسروان
مدح سلطان هست بر جان خردمندان نگار
دوستان و دشمنانش را بلندی داد چرخ
دوستانش را ز تخت و دشمنانش را ز دار
کمتر از یک ذره و یک قطره باشد از قیاس
پیش ظلم او جبال و پیش جود او بحار
هرکجا مِغْفَر بود شمشیر او مِغْفَر شکاف
هرکجا جوشن بود شمشیر او جوشن‌ گذار
در نشاط آرد جهان را همت او روز بزم
در سجود آرد شهان را هیبت او روز بار
هست عدلش در جهان خورشید ناپیدا زوال
هست ملکش بر زمین‌ گردون ناپیدا کنار
هست در چشم عدو دیدار او بی نار نور
هست در مغز عدو شمشیر او بی نور نار
پادشاها از تو فرخ تر نباشد پادشاه
شهریارا از تو عادل‌تر نباشد شهریار
مرکب شاهی و دولت را عنان در دست توست
جز تو درگیتی نمی‌زیبد بر آن مرکب سوار
چون نشستی تو براسب دولت‌آن ساعت نشست
از سم اسب تو بر روی بداندیشان غبار
نام آنکس‌کاو تورا بنده نباشد هست ننگ
فخر آنکس‌ کاو تورا چاکر نباشد هست عار
هرکه را در سر خمارست از شراب کین تو
ضربت‌ تیغ‌ تو او را بشکند درسرخمار
دولت و بخت تو شاها سازگارست و جوان
دولت‌و بخت عدو پیر آمد و ناسازگار
با چنین بخت و چنین دولت‌ کجا ماند عدو
با چنان بخت و چنان دولت‌ کجا ماند حصار
تیر تو باکین تودارد مگر پیوستگی
زان کجا هر دو به صید اندر یکی دارند کار
تیر تو گیرد شکار اندر میان دام و دَد
کین توگرد جهان دشمن همی‌گیرد شکار
تا چمن دینارگون گردد به هنگام خزان
تا زمین زنگارگون‌ گردد به هنگام بهار
همچنان بادی که هستی کامکار و کامران
همچنان بادی که هستی شادکام و شادخوار
روزگار و دولت و بخت تو هر سه بر مراد
روزگارت بنده و دولت ندیم و بخت یار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۵
توانگری و جوانی و عشق و بوی بهار
شراب و سبزه و آب روان و روی نگار
خوش است خاصه‌کسی راکه بشنود به صبوح
ز چنگ نغمهٔ زیر و ز نای نالهٔ زار
دو چیز را به‌دو هنگام لذت دگرست
سماع را به صبوح و صبوح را به بهار
صبوح ساز و دگرباره عشرت از سرگیر
که باغ تازگی از سرگرفت دیگر بار
گرفت لاله به صد مهر سبزه را دربر
گرفت سبزه به صد عشق لاله را به‌کنار
بر آن صحیفه که یک چند زرگران خزان
به چرب دستی بردند زرّ و سیم به کار
مهندسان بهاری بر آن صحیفه کنون
همی‌کشند خط از لاجورد و از زنگار
به لاله بنگرکاو را چه مایه بهره رسید
ز باد مشک‌فشان و ز ابر لؤلؤ بار
حکایت از رخ معشوق و چشم عاشق کرد
که بهره یافت ز مُشک و ز لؤلؤ شهوار
مگر که کبکان اندر ضیافتِ نوروز
بریده‌اند سرِ زاغ بر سرِ کُهسار
که بسته‌اند پر زاغ بر سر تیریز
که کرده‌اند همه خون زاغ بر منقار
دعا گرند به شاخ چنار مر گل را
تذرو و فاخته و عندلیب و قمری و سار
اگر دعا گر گل بر چنار مرغانند
چرا چو دست دعاگر شدست دست چنار
درست گویی دینارهای بی‌سکه است
چو بنگری به‌گل زرد و سرخ درگلزار
ز بهر مرتبه خواهد نهاد دست سپهر
به نام خسرو دیندار سکه بر دینار
معین دولت شاه مظفر منصور
امینِ ملتِ شرعِ محمدِ مختار
ابوشجاع سرافراز خسروان حَبَش
امیر داد خداوند و سید احرار
بزرگ بار خدایی که آفرینش را
شدست واسطهٔ عِقد و نقطهٔ پرگار
سخن ز هفت و چهارست فیلسوفانرا
که کون عالم ازین کرد عالم‌الاسرار
ز نام و کنیت او جوی سرّ این معنی
که هست‌ کنیت او هفت حرف و نام چهار
ز همتش فلک المستقیم را حدست
که هست همتش از وی بلندتر بسیار
چو وهم قصدکند تا رسد به همت او
به‌خواهش از فلک مستقیم خواهد بار
همی‌کنند به نامش فرشتگان‌ تسبیح
همی‌ کنند مدیحش فرشتگان تکرار
گل موافقتش را غنیمت است نسیم
می مخالفتش را هزیمت است خمار
قضا گشاده کند کار او چو بست کمر
قدر پیاده رود پیش او چو گشت سوار
کند به مجلس و میدان دو پیشهٔ متضاد
به دست‌ گوهر بار و به تیغ‌ گوهر دار
به تیغ اگر ملک‌الموت وار جان ببرد
به دست باز دهد جان رفته عیسی وار
کجا روان شود از دست شست او دو خدنگ
که هر دو را ز پس یکدگر بود رفتار
چو در نشانه نشاند خدنگ پیشین را
کند خدنگ دگر را نشانه از سوفار
ایا ز دولت تو دیده هرکسی معجز
و یا به معجز تو کرده هرکسی اقرار
شود ز رایت و رای تو کار ملک درست
چنانکه حکم شریعت به آیت و اخبار
دَرِ خزانهٔ عقلی به اتفاق‌ْ چنانْک‌ْ
دَرِ مدینهٔ علم است حیدر کَرّار
محاسبانی کاندر ولایت تو همی
ز دخل و خرج به دیوان همی‌کنند نثار
قرار مال و ولایت دهند و نشناسند
که مال را نبود با سخاوت تو قرار
حصار پیش تو صحرا شود چو عزم‌ کنی
وگر چو حزم تو صحرا حَصین‌ کند چو حصار
اگر خدای بدان خواستی که تا باشد
مخالفانت ز تیمارِ مفلسی بیمار
ز بخشش تو ز عالم برون شدی افلاس
ز رامش تو ز گیتی برون شدی تیمار
ز خامهٔ تو سرشکی عجب همی بارد
که خار بی‌گل از او روید و گل بی‌خار
رسیده ازگل بی‌خار و خار بی‌گل تو
ولی به تاج و به تخت و عدو به بند و به دار
زبان فتح و ظفر در دهان جود و سخا
بود حُسام تو در دست تو گَهِ پیکار
سران از او شده زنهار خواه و این نه عجب
مثل زنند که خواهد سر از زبان زنهار
خروش‌ کوس تو چون در مصاف برخیزد
زمین بجنبد و گردون برون شود ز مدار
به بوستان قضا برکنار جوی اجل
بنفشه رنگ حُسام تو لاله آرد بار
ز اشک خسته رسانی به پشت ماهی نم
ز خون‌ کشته رسانی به روی ابر بخار
ظفر پذیره همی آید و همی‌گوید:
«‌چنین نماید شمسیر خسروان آثار»
توراست طالع میمون و اختر مسعود
توراست رایت منصور و لشکر جرار
بدین صفت که تویی هرکجا شوی حاضر
ملوک را به حضور تو باشد اِستِظهار
مَلِک ز دولت بیدار شاکرست و تو را
سزای دولت بیدار او دل هشیار
مخالفان به تفاریق سست و خفته شوند
چو جمع شد دل هشیار و دولت بیدار
بزرگ بختا نیک اخترا، جوانمردا
چه‌ گویمت‌ که به کردار بیشی از گفتار
بلاغت تو فزونتر ز هر مبالغتی
که جملهٔ شعرا کرده‌اند در اشعار
همی ز بهر پرستیدن و ستودن تو
حیات خلق پدید آید از در و دیوار
شنیده‌ای خبر من رهی که چون بودم
به جبرِ محض‌ گرفتار خدمتی دشوار
ثنا و شکر تو همواره بود کار مرا
وگر چه رفت بسی کارهای ناهموار
دلم ز مدح تو از غم تهی شدست چنانک
هوا به قطرهٔ باران تهی شود ز غبار
قوی شدم ز تو امروز و سست بودم دی
جوان شدم ز تو امسال و پیر بودم پار
خلاص یافتم و زر خالص آوردم
به مجلس تو چنین است زر راست عیار
عیار و وزن چنین زر تو دانی از ملکان
که خاطرا‌ت‌ا مَحَکَ است و ا‌عقول‌ا تو عیار
همیشه تا نبود رنگ نار آبی را
چنان‌کجا نبود آب را حرارت نار
عدوت را رخ زرد و دل شکافته باد
ز آب حسرت و نار بلا چو آبی و نار
تو در پناه خدا و خدایگان جهان
ز جاه و عمر و جوانی و بخت برخوردار
رسیده رایت فتح تو بر بروج و نجوم
فتاده سایهٔ عدل تو بر بلاد و دیار
روان شده امرا را به امر تو مرسوم
روان شده شعرا را به جود تو بازار
گرفته جام به دست و نهاده جان بر کف
به رزم و بزم تو خوبان قندهار و تتار
همه شکر لب و بادام چشم و پسته دهان
بنفشه‌ زلف و سمن عارضین و گل رخسار
خجسته بر تو بهار و شکوفه و نوروز
وزین بتان دل افروز بزم تو چو بهار
سپهر طالع عمرت کشیده بر عددی
که عُشر آن عدد آید هزار بار هزار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۱۰
ای جهان را از قوام‌الدین مبارک یادگار
روز نو بر تو مبارک‌باد و جشن نو بهار
در چنین روزی سزد دست تو با جام شراب
در چنین جشنی سزد چشم تو بر روی نگار
ساعتی‌گویی به ساقی جام فرعونی بده
لحظه‌ای گویی به مطرب صوت موسیقی بیار
بوستان از ابر لؤلؤ بار و باد مشک بیز
کرد پر مشک آستین وکرد بر لولوکنار
تاکند در جشن نوروز از کنار و آستین
مشک ناب و لؤلؤ مکنون بدین مجلس نثار
نرگس آنگه جام زرین بر کف سیمین نهاد
تا خورد یاد تو اندر پیش تخت شهریار
گر بنفشه سوگ خصم تو نخواهد داشتن
از چه معنی در لباس نیلگون شد سوگوار
از پی صید غلامانت‌کنون بر دشت وکوه
باشد از مرغان و نخجیران قطار اندر قطار
فاخته بر سر‌و بن هر شب دعاگوید تورا
وافرین‌ گوید تو را هر روز قمری بر چنار
هر زمان از پَرِّ رنگین پیش تو طاوس نر
چتر بو‌قلمون نماید پر کواکب جویبار
او نه آگاه است کز بهر تو گر سازند چتر
ماه زیبد چتر تو عَیوق زیبد چتر دار
گر به هفت اختر نماید دولت تو جای خویش
فخر او جویند وز هفت آسمان دارند عار
گر نیی بر چرخ و هستی بر زمین نشگفت از آنک‌
باشد اندر قعر د‌ریا جای دُرّ ِشاهوار
اشتقاق‌ کنیت و نامت ز فتح است و ظفر
لاجرم عمر تو بر فتح و ظفر دارد مدار
گر نظام‌الدین و فخرالملک خوانندت سزاست
کز هنر هستی نظام‌الملک را فخر تبار
خواستار شغل شاهان نیستی لیکن تو را
از پی امن جهان هستند شاهان خواستار
آمد از غزنین و بغداد اندرین مجلس گواه
کز قوام‌الدین تویی ملک جهان را یادگار
بهره‌ور ما نی از آن مرکب‌که اندر باغ ملک
سی‌ و شش‌ سال‌ است تا هستی بر آن مرکب سوار
گر ز عدل کار فرمایی جهان را چاره نیست
کار د‌ر دست تو نیکوتر که هستی مرد کار
جغد نتواند نمودن صنعتِ بازِ سفید
غرم نتواند گرفتن جای شیر مرغزار
کلی و جزوی همی سرمایه باید چند چیز
تا به استحقاق شغلی بر کسی گیرد قرار
بخت باید بی‌زوال و عقل باید بی‌مجاز
جاه باید بی‌قیاس و مال باید بی‌شمار
تا نباشد بخت دل در بر نباشد شادمان
تا نباشد عقل جان در تن نباشد شادْخوار
تا نباشد جاه در دلها کجا باشد شکوه
تا نباشد ما‌ل دلها چون توان کردن شکار
هست کلی بخت و عقل و هست جزوی جاه و مال
فخر مردم زین چهارست و تو داری هر چهار
در جوانمردان بسی بودند با شمشیر و تیر
«‌لا فتی الّا علی لا سیف الّا ذوا‌لفقار»
دیگران کوشند تا بر دشمنان توزند کین
تو نکوشی زانکه داری نایبی چون روزگار
آید از صبر و سکون و از وقار و حلم تو
خلق‌ گیتی را شگفتی و تعجب چند بار
چون نگه کردند عجز خصم و اعجاز تو بود
اندر آن صبر و سکون‌گر بود حیف و بردبار
هرکه یک جام شراب از کین تو برکف نهد
زود گردد مست لیکن دیر گردد در خمار
تخم‌ کین کشتند و تیر دشمنی انداختند
هست گفتی با تو هر یک را مصاف و کارزار
تیرشان نامَد صواب و تخمشان نامد ببر
عمرشان زیر و زبر شد خان و ما‌نشان تیر و تار
گر هنرمندان بسی هستند باتدبیر و رای
نیست‌ کس را این خداوندی و جاه و اقتدار
جمله بگذشتند و گیتی را به تو بگذاشتند
تو زگیتی مگذر وگیتی به‌شادی میگذار
دو ملک یزدان موکل کرد بر هر آدمی
هر زمان‌ گویند هر یک بر یمین و بر یسار
ای حسود فخر ملک ا‌لاحتراز الاحتراز
وی عدوی فخر ملک الاعتبار الا‌عتبار
گردتو باری‌حصاری ساخته‌است ازحفظ خویش
باره و دیوار او چون قطب گردون استوار
کس نیاردگشت گرد باره و دیوار آن
هر کجا باری بود باقی چنین باشد حصار
انتظار و مهلت از مقصود تو دورست از آنک‌
چرخ با تو یکدل است و بخت با تو سازگار
چرخ نگذارد که در مقصود تو مهلت رود
بخت نپسندد که باشی مدتی در انتظار
گر ز بهر لذت دنیا شوی رامش فزای
گر ز بهر نعمت عقبی شوی پرهیزکار
گر گماری لشکری بر کوهسار از جود خویش
ابر نتواند که از صحرا برانگیزد غبار
زانکه توقیع تو هست از دُرِّ مکنون پاکتر
از سر کلک تو رشک آید صدف را در بحار
تیغ‌ گوهردار تو بی جنگ دارد فعل شیر
کلک عنبر بار تو بی‌زهر دارد شکل مار
خیر یزدان سنگ و آهن را ز حرمت نار داد
تا میان سنگ و آهن نور پیدا شد ز نار
وز پی آرایش بزم تو اندر کان خویش
منعقد گشتند سیم نقره وَ زرِّ عیار
ور برآرند از پی‌ کین تو خصمان تو سر
شیر و مار تو در آرند از سر خصمان دمار
ای چو نور شمس تابان نور تو قایم به ذات
وز تو چون نور قمر جاه خلایق مستعار
اختیار خلق‌ گیتی خدمت درگاه توست
زان که خالق را تویی از خلق‌ گیتی اختیار
با چو تو صدری که از خلق اختیار خالقی
حال من بنده چرا باید به ضعف و اضطر‌ار
چون به نور حشمت توست این دیار افروخته
زشت باشد جای دیگر رحلت من زین دیار
چند ره گفتی که کار او بباید ساختن
تا بود د‌ر مجلس ما روز و شب خدمتگزار
چون به هشیاری نگفتی آنچه‌ گفتی در سراب
با خرد گفتم کلامُ اللیلِ یَمْحُوهُ النّهار
بنگر این ریحان‌ که از نعت تو دارد رنگ و بوی
بنگر این دیبا که از وصف تو دارد پود و تار
مدحهای خویش بین چون کودکان جلوگی
در لباس قیمتی در یاره و در گوشوار
هر یکی را همت تو داده کابین‌ گزاف
گاه د‌ر جشن خزان و گاه در جشن بهار
یک هزار است آن و گر تاخیر باشد در اجل
تا نه بس مدت به اقبال تو باشد صد هزار
تا چو آید آفتاب از حوت در برج حمل
روی ‌در کاهش نهد لیل و بیفزاید نهار
چون نهار اندر زیادت باد بخت عمر تو
بخت عمر دشمنت چون لیل باد اندر بهار
دولت اندر هر مکانی همنشینت باد و جفت
ایزد اندر هر مقامی رهنمایت باد و یار
افتخار عالم از اسحاقیان تا نفخ‌ صور
وز تو تا روز شمار اسحاقیان را افتخار
در دلت نور نشاط و بر سرت تاج شرف
در برت ماه طراز و بر کفت جام عُقار
جشن نوروزت همایون‌ بخت پیروزت ندیم
خوشتر امروزت زدی و بهتر امسالت ز پار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۲۵
تا گه از جم یادگارست این همایون روزگار
این جهان هرگز مباد از شاه عالم یادگار
باد میمون و مبارک صدهزاران جشن جم
بر خداوندی که چون جم بنده دارد صدهزار
سایهٔ یزدان ملک سلطان که از تأیید بخت
پیش از آدم کرد عالم عدل او را اختیار
همتش کرده است ناز نیکخواهان را چو نور
رفعتش کردست نور بدسگالان را چو نار
پادشاهی را کند رای بلندش تربیت
پادشاهان را دهد عدل تمامش زینهار
گر نه خورشیدست و رضوان است در شاهی چرا
او زمین گردون نهادست و جهان فردوس وار
خلق را آسایش خلد و نهیب محشرست
بزمگاهش روز بزم و بارگاهش روز بار
تیغ‌گوهردار او از آسمان آمد مگر
زانکه زخمش بر مخالف هست زخم ذوالفقار
دوستان را جان فزاید روز مهر و خرمی
دشمنان را جان گزاید روز کین و کارزار
قاف تا قاف جهان را ‌داور است و پادشاه
شرق تا غرب زمین را خسروست و شهریار
زان همایون تر نباشد ملک را صاحبقران
زو مبارکتر نباشد خلق را پروردگار
شهریارا برخور و شادی کن و رامش‌فزای
زین همایون نوبهار و زین مبار‌ک روزگار
عالم از عدل تو همچون نوبهاری بشکفید
روزگار تو همه خرم سزد چون نوبهار
وقت آن آمد که فرمایی‌کشیدن بامداد
تخت زیرگلستان و رخت زیر لاله‌زار
چهرهٔ جانان شناسی لاله را در بوستان
قامت دلبر شماری سرو را بر جویبار
بر شکوفه باده‌نوشی کاو بود چون روی دوست
وز بنفشه شاد باشی ‌‌کاو بود چون زلف یار
روز نوروزست و هر بنده نثار آرد همی
بنده ی شاعر همی خواهد که جان آرد نثار
تا شمارست و قیاس از آسمان و آفتاب
ملک بادت بی‌قیاس و عمر بادت بی‌شمار
با نشاط و رامش و پیروزی و نیک‌اختری
همچنین نوروز صد نوروز دیگر برگذار
شادی و شاهی و کام و می همه در دست توست
شاد باش و شاه باش و کام جوی و می‌گسار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۲۳۶
تا خزان زد خیمهٔ‌ کافورگون بر کوهسار
مفره‌س زنگارگون برداشتند از مرغزار
تا برآمد جوشن رستم به روی آب‌گیر
زال زر باز آمد و سر برکشید ازکوهسار
تا وشی‌پوشان باغ از یکدگر گشتند دور
بر هوا هست از سیه‌پوشان قطار اندر قطار
چیست این باد خزان‌ کز باغها و راغها
بسترد آسیب و آشوبش همی رنگ و نگار
گشت دست یاسمین ز آسیب او بی‌ دستبند
گشت گوش ارغوان زآشوب او بی‌گوشوار
اندر آمد ماه تیر و در ترازو رفت مهر
تا چو تیر و چون ترازو راست شد لیل و نهار
در طبایع نیست مروارید را اصل از شبه
پس چرا ابر شبه رنگ است مروارید بار
دانهٔ نارست سرخ و روی آبی هست زرد
ای عجب گویی که عمدا خون آبی خورد نار
شست پنداری رخ آبی به آب زعفران
تا چو دست زعفران آلوده شد برگ چنار
باغها بینم همی پر زنگیان پای‌کوب
چهره اندوده به قیر و جامه آلوده به قار
تاکه در رقص آمدند این پای‌کوبان خزان
سازها کردند پنهان مطربان نوبهار
مهرگان باز آمد و بر دشت لشکرگاه زد
گنج خواه آمد که او هست از فریدون یادگار
خواست افریدون ز شاهان‌گنج و اینک مهرگان
تحفه‌ها آرند پیش خسروان روزگار
گرچه دریا عاجزست از آمدن بر دست ابر
رشتهٔ لولو فرستد پیش تخت شهریار
شاه گیتی ارسلان ارغو که چون الب ارسلان
هست بر شاهان گیتی کامران و کامکار
سایهٔ یزدانش خوان او را که گر خوانی سزاست
زانکه هست او سایهٔ یزدان و خورشید تبار
کیست چون او گاه بزم افروختن خورشید فش
کیست چون او روز رزم آراستن جمشیدوار
تخت شاهی را به بزم اندر چنو باید ملک
اسب شاهی را به رزم اندر چنو باید سوار
پادشاهی جون یکی باغ است واو سرو روان
فروبختش بیخ و شاخ ‌و داد و دستش برگ و بار
هست از این سرو جوان پیر و جوان را ایمنی
یارب این سرو جوان را داری اندر زینهار
در نژاد وگوهر سلجوقیان پیدا شدست
طلعت او را همی کردست گیتی انتظار
طلعت او از سعادت داد گیتی را نشان
راست پنداری سعادت پروریدش درکنار
کار او عدل است و آشوب از جهان برداشتن
وین دو باید شاه را تا ملک او گیرد قرار
بخت خندد هر زمان بر دشمنان دولتش
دشمنان دولتش زین غم همی‌گریند زار
علم و عقل از خدمتش‌ خیزد که مردم را همی
زان بود تهذیب لفظ و زین بود ترتیب کار
دولت او نیست چون جسمانیان صورت‌پذیر
لیکن اندر شرق و غرب آثار او هست آشکار
گر پذیرد دولت او صورت جسمانیان
شرق‌ گیرد در یمین و غرب‌ گیرد در یسار
ای جهانداری که تا محشر وفادار تواند
هفت کوکب در مسیر و هفت گردون در مدار
با کمر نوشین روانی با کله کیخسروی
با کمان افراسیابی با کمند اسفندیار
بر سرین‌گور و چشم آهو اندر شعرها
شاعران گویند معنی‌ها چو در شاهوار
زان شرف‌کز تیر و ا‌تیغت زخم برمی‌داشتند ا
آهوان بر چشم وگوران بر سرین از روزگار
مار کردارست شمشیرت که زهر جان‌گزای
در سر شمشیر توست و دربن دندان مار
زیر حکم تو خراسان چون حصار محکم است
سایهٔ فرمان تو چون خندقی گرد حصار
اصلش از عدل تو و دیوارش از شمشیر توست
اینت دیواری بلند وآنت اصلی استوار
نصرت تو بر دلیران جهان پوشیده نیست
آزمودستند در نصرت تو را سالی سه چار
آنچه دیدند از تو خصمان اعتبار عالم است
وای بر قومی که نگشایند چشم اعتبار
آفتاب ایزد هزار افزون توانست آفرید
چون یکی بس بود عالم را چه معنی از هزار
چون تو بسیاری توانست آفرید اندر جهان
چون توبس بودی جهان را بر یکی‌کرد اقتصار
تا بود ریگ بیابان‌ گرم در ماه تموز
تا بود برگ درختان بی‌شمار اندر بهار
باد چون ریگ بیابان نعمت تو بی‌قیاس
باد چون برگ درختان لشکر تو بی‌شمار
بستهٔ پیمان تو لشکرکشان نامور
بندهٔ فرمان تو گردن‌کشان نامدار
بر تو هم جشن عرب میمون و هم جشن عجم
وز رسومت هم عرب را هم عجم را افتخار
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۰۲
از مشک اگر ندیدی بر پرنیان علم
وز قیر اگر ندیدی بر ارغوان رقم
بر پرنیان ز مشک علم دارد آن نگار
بر ارغوان ز قیر رقم دارد آن صنم
زلف سیاه بر رخ او هست سایبان
بر طرف نور طرفه بود سایبان ظُلَم
با روی او بهشت به دنیا شد آشکار
وز شرم روی او ز جهان شد نهان ارم
رویبثن همی نهفته نباید زجشم من
گر تازه و شکفته شود گلستان ز نم
از چفتگی چو چنگ شدم در فراق او
از ناله همچو زیر شدم از فغان چو بم
در وصل او کنم جگر گرم را علاج
گر یابم از لبش شکر و ناردان به هم
بینند روز وصل چو رخ بر رخم نهد
بر شَنبَلید لاله و بر زَعفران بقم
ای دلبری که قد تو چون تیر راست است
وز عشق توست قامت من چون‌ کمان به خم
بر من ستم مکن‌ که به انصاف و عدل خویش
برداشته‌ است شاه جهان از جهان ستم
سنجر خدایگان جهان کز فتوح او
گشته است پر عجایب و پر داستان عجم
شاهی که دارد او چو فریدون و سام یل
صد تاجدار بنده و صد پهلوان خدم
از خیلِ چاکران و غلامانِ خاص اوست
در قندهار لشکر و در قیروان‌ حشم
سدّی است در زمانه و سعدی است در جهان
اندر یمین حسامش و اندر بنان قلم
بر بام قصر او ز بلندی عجب مدار
گر بر سر ستاره نهد پاسبان قدم
گرگ است دهر و ما غَنَم و عدل او شبان
از گرگ بی‌گزند بود با شبان غنم
از اوزْگَند تا فَرَبْ از دست اوست خان
وز جود اوست خان را در خانمان نِعَم
شدکارا‌های خُردا به اقبال او بزرگ
چون‌ گفت در مصالح احوال خان نَعَم
باطل زحق جدا شد وکَژّی زراستی
چون‌ گشت حکم قاطع او در میان حکم
یک چند کرد بر لب جیحون شکار شیر
پرداخت شاهوار ز شیر ژیان اَجَم
گر بر شکار پیل شدی عزم او درست
بودی ز بلخ تا به در مولتان خیم
تیغش نهنگ‌وار کشیدی به جای پیل
چیپال را ز بیشهٔ هندوستان به دم
ای‌ گشته داستان تو تاریخ ملک و دین
گشته به داستان تو همداستان امم
چون همت بزرگ تو هرگز نداشتند
کیخسرو و سکندر و نوشیروان همم
گاه هنر نبود ملوک‌ گذشته را
چون شِیمَتِ حمید تو در باستانِ شیَم
مشتاق شد به سیرت و رسم تو روزگار
چون مملکت رسید ز الب‌ارسلان به عم
بهروزی تو کرد و به پیروزی تو خورد
گردون پیر قسمت و بخت جوان قَسَم
عدل تو برگرفت ز بلغار تا عَدَن‌
از قافله عوارض و از کاروان رقم
واندر ولایت تو ز تاثیر عدلِ تو
دینار گشت در کف بازارگان دِرَم
درویش را کف تو توانگر کند همی
کز جودداری آن کف گوهرفشان چویم
بر دوستان درم کرم تو کند نثار
چون ابر نوبهاری بر بوستان دیم
سَم با محبت تو شود در گلو چو نوش
نوش از عداوت تو شود در دهان چو سَم
هر چیز راکه آن به کم ارزد بها بود
ارزد همی مخالف تو رایگان به کم
بر خاک رزمگاه تو هر کس که بگذرد
یابد خبر ز ناله و بیند نشان ز دم
قومی که از هوای تو برتافتند سر
کشته شدند سر به‌ سر اندر هَوان به غم
ازکشتگان هنوز طیور و سِباع را
پر گوشت است ژاغر و پر استخوان شکم
ای خسروی که با کف رادِ تو گاه مَدح
هرگز نشد ندیم دل مدح خوان نَدَم
بی‌آفرین و شکر تو هرگز به نظم و نثر
مرد حکیم را نرود بر زبان حکم
چون بنده در پرستش تو دل چو تیر داشت
از زخم تیر تو نرسیدش به جان الم
گر بنده را سعادت تو درنیافتی
گشتی وجود بنده هم اندر زمان عدم
فَرِّ تو دفع کرد و قبول تو سَهل‌ کرد
از مستمند محنت و بر ناتوان سِقَم
خواند همی ملک ملک مهربان تو را
نشگفت اگر کند ملک مهربان کرم
تا باغ را بود به مه فرودین شباب
تا راغ را بود به مه مهرگان هَرَم
جای نشاط باد بساطت چنانکه هست
دارالسلام جنت و دارالامان حرم
تو مقبل و مظفر و منصور و سرفراز
بر تخت پادشاهی تا جاودان چو جم
وز بخت نیکخواه تو و بدسگال تو
چون اردشیر خرّم و چون اردوان دژم
بر دودمان خصم تو مریخ تاخته
کیوان پیر توخته زان دودمان نِقَم
بوسیده بخت پایهٔ تخت تو بر زمین
اقبال تو فراخته بر آسمان علم
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۸
گفتم مرا بوسه ده ای ماهِ دلستان
گفتا که ماه بوسه که را داد در جهان
گفتم فروغ روی تو افزون بود به شب
گفتا به شب فروغ دهد ماه آسمان
گفتم به یک مکا‌نت نبینم به یک قرار
گفتا که مه قرار نگیرد به ‌یک مکان
گفتم‌ که از خط تو فغان است خلق را
گفتا خسوف ماه بود خلق را فغان
گفتم نشان آبله بر روی تو چراست
گفتا بود هر آینه بر روی مه نشان
گفتم چرا گشاده نداری دهان و لب
گفتا که مه‌ گشاده ندارد لب و دهان
گفتم که‌گلستان شگفت است بر رخت
گفتا شگفت باشد بر ماه ‌گلستان
گفتم رخ تو راه قلندر به من نمود
گفتا که ماه راه نماید به کاروان
گفتم ز چهرهٔ تو تنم را زیان رسید
گفتا ز ماه تار قصب‌ را بود زیان
گفتم عجب بود که در آغوش ‌گیرمت
گفتا که بس عجب نبود ماه درکمان
گفتم ‌که بر کف تو ستاره است جام می
گفتا که با ستاره بود ماه را قرآن
گفتم قِرانِ ماه و ستاره به هم ‌کجا است
گفتا به بزمگاه وزیر خدایگان
گفتم نظام دین عرب، داور عجم
گفتا که فخر ملک زمین صاحب زمان
گفتم که سَیّدالوزرا صدر روزگار
گفتا مظفربن حسن فخر دودمان
گفتم مظفری به همه وقت کامکار
گفتا موفقی به همه ‌کار کامران
گفتم ز خاندان پدر کس چو او نخاست
گفتا که اوست واسطهٔ عِقْد خاندان
گفتم جهان ستاند و داد جهان دهد
گفتا وزیر دادْ دِه است و جهانْ ستان
گفتم گمانِ کس نرسد در مناقبش
گفتا که در مناقب او گم شود گمان
گفتم به عقل و جود و هنر یافت مَنزِلت
گفتا که منزلت نتوان یافت رایگان
گفتم که مملکت نبود تازه جز بدو
گفتا که کالبد نبود زنده جز به جان
گفتم که چاره نیست ز عدلش زمانه را
گفتا که جسم را نبود چاره از روان
گفتم که عدل او ز کجا تا کجا رسد
گفتا ز قندهار رسد تا به قیروان
گفتم ستاره‌وار زند روز رزم رای
گفتا مَجّره‌وار نهد روز بزم خوان
گفتم به هند برحذر از رای اوست رای
گفتا به تُرک با حسد از خوان اوست خان
گفتم‌ کند به حزم ز سنجاب سنگ سخت
گفتا کند به عزم ز پولاد پرنیان
گفتم اجل به رزمگهش گوید الحذر
گفتا اَمل به بزمگهش گوید الامان
گفتم که بر عدوش قضا هست‌ کینه‌ور
گفتا که بر ولیش قدر هست مهربان
گفتم خلاف او به دل اندر چو آتش است
گفت آتشی که مغز بسوزد در استخوان
گفتم بر آن زمین که خلافش گذر کند
گفتا خراب و پست شود شهر و خاندان
گفتم ز بیمش شیر بغرد به مرغزار
گفتا ز تیرش مرغ نپرد ز آشیان
گفتم که چیست اشک و لب و روی دشمنش
گفتاکه آب معصفر و نیل و زعفران
گفتم ‌که چیست خون عدو بر حُسام او
گفتا که بر بنفشه پراکنده ارغوان
گفتم چه ‌کرد دور فلک با مخالفش
گفتا همان که باد خزان کرد با رزان
گفتم که چون شود عدوی او به عاقبت
گفتا شود هلاک چو بهمان و چون فلان
گفتم چه وقت غاشیهٔ او کشد ظفر
گفتا چو اسب بادتک آرد به زیر ران
گفتم شود به سعد عنانش همی سبک
گفتا شود به فتح رکابش همی‌گران
گفتم همه به فتح‌ کند پای در رکاب
گفتا همه به سعد زند دست در عنان
گفتم چه‌ کرد کلک چو بشنیند نام او
گفتا که بنده‌وار کمر بست بر میان
گفتم بنان او گه توقیع ساحر است
گفتا مگر ز سحر بنا کرد بر بنان
گفتم ز امتحان کف او هست بی‌نیاز
گفتا که بی‌نیاز بود بحر زامتحان
گفتم که هست‌ کلکش چون خیزران به بحر
گفتا بلی به بحر بود جای خیزران
گفتم که از جنان همه شادی خبر دهند
گفتا که کرد مجلس او آن خبر عیان
گفتم که باد برکف او هست سلسبیل
گفتا که سلسبیل عجب نیست در جنان
گفتم که جای جود و سخا دست و طبع اوست
گفتا که جای زر و گهر معدن است و کان
گفتم بود به ‌بخشش او ابر در بهار
گفتا نباشد ابر گهربار و درفشان
گفتم ندیم مجلس او هست بی نَدَم
گفتا هوای خدمت او هست بی‌هَوان
گفتم به جودکرد سپه را رهین شکر
گفتا چنین کنند بزرگان کاردان
گفتم‌که تافت همت او بر جوان و پیر
گفتا که مهر تابد بر پیر و بر جوان
گفتم بتافت بر سر من نور آفتاب
گفتا که بر سر تو قضا بود سایبان
گفتم زمدح اوست مرا پرگهر ضمیر
گفتا ز شُکر اوست مرا پُر شَکَر زبان
گفتم که مدح‌گوی و ثناخوان او بسی است
گفتا که چون تو نیست ثناگوی و مدح‌خوان
گفتم چنین قصیده کس از شاعران نگفت
گفتا که گفت عنصری استاد شاعران
گفتم که آن قصیده بدیع است و نادرست
گفتا که این قصیده بسی بهترست از آن
گفتم به مدح خواجه روان است شعر من
گفتا سزد که دارد مرسوم تو روان
گفتم سخاش داد مرا وعده در بهار
گفتا کَفَش وفا کند آن وعده در خزان
گفتم‌که تا زشمس بود بر فلک اثر
گفتا که تا ز بحر بود بر زمین نشان
گفتم مباد شمس معالیش را زوال
گفتا مباد بحر معانیش را کران
گفتم که شادمانی او باد پایدار
گفتا که زندگانی او باد جاودان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۵۹
جهان و هرچه در اوست آشکار و نهان
مسلم است به عدل وزیر شاه جهان
جوان و پیر همی مدح و شکر او گویند
که هست همت او کارساز پیر و جوان
میان او کمری دارد از سعادت و فخر
بدین سبب همه ‌کس پیش اوست بسته میان
دهان دهر دهد بوسه بر بنان و کَفَش
کجا شود قلم اندر کفش گشاده‌زبان
کمانگر است مگر کلک تیر پیکر او
که ساخته‌است ز قد مخالفانش ‌کمان
روان به خدمت او تازه شد چون دل به خرد
خرد به طاعت او تازه شد چون تن به روان
بیان نبود معالی و جاه را زین پیش
کنون ز سیرت او یافتند هر دو بیان
به ‌جان خرند بزرگان رضای او و سزد
که نیک بختی و تأیید را خرند به جان
نهان و غیب شدست آشکار خاطر او
ز بهر آن که یکی دارد آشکار و نهان
هَوان ندیده کس اندر هوای دولت او
همی ز بهر چه ‌گویند در هوی است هوان
فغان‌ کنند همی دشمنان ز کینهٔ او
بلی‌کند همه‌کس از هلاک خویش فغان
سنان نیزه او خصم را بسوزد دل
مگرکه نیزهٔ او را ز صاعقه است سنان
جنان شود ز خیال خلاف او چو سَقَر
سقر شود ز نسیم رضای او چون جنان
بخوان به نامش یک مدح و بعد از آن هر روز
هزار نامهٔ دولت به نام خویش بخوان
نشان طبعش و حلمش یکی‌ ز من بشنو
گر از گران و سبک بایدت دلیل و نشان
گران نماید با طبع او هوای سبک
سبک نماید با حلم او زمین‌گران
امان‌دهِ همه عالم تویی خداوندا
به عالم از قلم توست فتح باب امان
به ‌نان و نام بود قصد هر کسی و همی
ز خدمت تو رسد هر کسی به نام و به نان
زیان نکرد کسی‌ کاو رضا و مهر تو جست
کسی‌ که مهر و رضایت نجست کرد زیان
زمان زمام به دست تو داد تا محشر
بلی به دست تو بهتر بود زمام زمان
عنان مرکب بخت تو از مجرّه سزد
چو مرکب از فلک آید بود مَجّره عنان
عیان تویی به سخا و همه جهان خبر است
خبر جه باید جایی که حاضرست عیان
از آن دو دست تو دارم عجب ‌که ‌گویی هست
نظام مشرق از این و قوام مغرب از آن
دخان ‌کلک تو نوری است چشم عالم را
شگفت و نادر باشد به فعل نور دخان
ضمان دادن روزی تو کردی از همه کس
مبارک است بر ایام تو خجسته ضمان
مکان ندید کسی عقل را مگر آن ‌کس
که دید شخص مکین تو را گرفته مکان
گران ندید کسی روزگار عدل تو را
سعادت ابدی را کسی ندید گران
زبان من چو ستایش کند صفات تو را
همه تنم شود اندر ستایش تو زبان
قِران مشتری و زهره تا همی‌باشد
برون ز دولت تو هر دو را مباد قران
بمان به شادی و خوشی هزار سال تمام
هزار بس نبود صد هزار سال بمان
خزان و جشن خزان هر دو حاضر اند به ‌هم
همی‌گذار به شادی خزان و جشن خزان
امیر معزی : قصاید
شمارهٔ ۳۶۳
صنع خدای و عدل وزیر خدایگان
هستند پرورنده و دارندهٔ جهان
معلوم عالم است که بر خلق واجب است
شکر خدا و مدح وزیر خدایگان
صدر اجل رضیّ خلیفه قوام دین
دستور کامکار و خداوند کامران
نیک‌اختری که سیرت و کردارهای او
در شرق و غرب هست ز نیک‌ اختری نشان
آراسته شدست به توقیع او زمین
و افروخته شدست به تدبیر او زمان
در عدل جز بدو نکند عالم افتخار
در جود جز بدو نزند ملک داستان
اندر کفایت آنچه از او دید چشم خلق
نشنید گوش خلق ز تاریخ باستان
گویی ز رآی پاک و ز بخت بلند اوست
پاکی در آفتاب و بلندی در آسمان
گویی سپهر مرکب اقبال او شدست
کش ماه و آفتاب رکاب آمد و عنان
قفل و کلید گشت دو دستش که جور و عدل
بسته شدست ازین وگشاده شدست از آن
روزی بَنان او دهد آفاق را مگر
دارد بنای روزی آفاق را بنان
گیتی سرای و خلق همه میهمان شدند
تا گشت همت و کرم خواجه میزبان
جایی‌ که میزبان ‌کرم و همتش بود
گیتی سزد سزای و همه خلق میهمان
بنگر به ‌دست و خامهٔ او گر ندیده‌ای
بحر گهر هبا کن و ابر گهر فشان
ور آرزوی دولت و بخت آیدت همی
آثار او نگه کن و توقیع او بخوان
اندر وفای او نَبُوَد جسم را وفات
و اندر هوای او نَبُوَد چرخ را هَوان
هر کس‌ که هست چاکر او بهره یافته است
از مایهٔ سعادت و از سایهٔ امان
افزون کند موافقتش نیکخواه‌ را
در دل قوام دانش و در تن نظام جان
بیرون کند مخالفتش بدسگال را
از دیده روشنایی و از کالبد روان
ای دادگستری که به ‌تدبیر ورای خویش
کردی جهان مسخر شاه جهان ستان
تدبیر تو نشاند و سر کِلک تو گماشت
در روم کاردارش و در شام پهلوان
از تیغ و کلک تو حاصل همی شود
هم‌ گنج بی‌نهایت و هم ملک بی‌کران
امسال روم و شام بهر دو گشاده شد
سال دگر گشاده شود مصر و قیروان
ای دور روزگار به ‌تو سفتهٔ نشان
گردد دل مخالف تو سفتهٔ سنان
بی‌طلعت مبارک و بی‌آفرین تو
بر آدمی حرام شود دیده و دهان
از بهر آنکه دست تو بوسد زبان و لب
گوش و دو دیده رشک برد بر لب و زبان
بر آسمان قضا و قدر متفق شدند
کردند عمر و بخت تو از یک دگر ضمان
بخت تو همچو عمر تو گردید پایدار
عمر تو همچو بخت تو گردید جاودان
من بنده روزگار تو را وصف چون کنم
پیمودن فلک به کف دست‌ چون توان
عین‌الکمال عالم ارواح خوانمت
کاندر مناقب تو همی‌گم شودگمان
در خدمت تو رنج برم ‌گنج بر دهم
بر رنج خدمت تو نکردست‌ کس زیان
روزی که نفخ صور برانگیزدم ز خاک
جانم همه ثنای تو خواند ز استخوان
تا باغ را شکفته ‌کند رایت بهار
تا راغ را کآشفته کند لشکر خزان
از عدل تو شکفته همی باد دین و ملک
خصم تو را کَشَفته همی باد خان و مان
تابنده باد فر تو بر خُرد و بر بزرگ
پاینده باد عدل تو بر پیر و بر جوان
فرخنده باد مهر تو جاوید و من رهی
هر سال‌ گفته تهنیت جشن مهرگان