عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «حسن منظر»
شمارهٔ ۳ - در منقبت گوید
ویژه ملک ممالک عشق
آن مرشد و پیر سالک عشق
داماد و پسر عم پیمبر
مولای جهان ولیّ داور
شاه دو سرا علی عالی
آیینه ی ذات لایزالی
مرد افکن بدر و میر صفین
صاحب علم و سپهبد دین
آن دست گره گشای یزدان
سلطان انام و شاه مردان
آدم ز تراب و بوتراب اوست
پوری که طفیل اوست باب اوست
زو اطلس چرخ دیده تزیین
خود کرده به بر لباس پشمین
دیده یم و کان ازو بضاعت
خود کرده به نان جو قناعت
برپا شده دین ز ذوالفقارش
وز یازده پور تاجدارش
هر یک به سریر احمدی شاه
بر جای پدر خلیفة الله
خاصه ملکی ز دیده مستور
در هر دل ازو طلیعه ی نور
نام آمده صاحب الزمانش
در قبضه زمین و آسمانش
الهامی ازین ده و دو سرور
یک بنده بود درود گستر
آن مرشد و پیر سالک عشق
داماد و پسر عم پیمبر
مولای جهان ولیّ داور
شاه دو سرا علی عالی
آیینه ی ذات لایزالی
مرد افکن بدر و میر صفین
صاحب علم و سپهبد دین
آن دست گره گشای یزدان
سلطان انام و شاه مردان
آدم ز تراب و بوتراب اوست
پوری که طفیل اوست باب اوست
زو اطلس چرخ دیده تزیین
خود کرده به بر لباس پشمین
دیده یم و کان ازو بضاعت
خود کرده به نان جو قناعت
برپا شده دین ز ذوالفقارش
وز یازده پور تاجدارش
هر یک به سریر احمدی شاه
بر جای پدر خلیفة الله
خاصه ملکی ز دیده مستور
در هر دل ازو طلیعه ی نور
نام آمده صاحب الزمانش
در قبضه زمین و آسمانش
الهامی ازین ده و دو سرور
یک بنده بود درود گستر
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «حسن منظر»
شمارهٔ ۴ - در مدح حضرت صدیقه ی کبری علیهاالسلام گوید
این تا جوران عرش مسند
هستند ز گوهر محمد
مادر همه را بتول عذراست
کاو را لقب از خدای زهراست
آن عصمت کردگار بی چون
کز وهم صفات اوست بیرون
حواش کنیز و بنده آدم
عیسیش غلام و برده مریم
پذرفته وجود ازو فرشته
نی او ز فرشتگان سرشته
آن پردگی حجاب قدرت
یکدانه دُر محیط عصمت
زان دم که خدای آفریدش
جز دیده ی حق کسی ندیدش
مهر و مه ازو به حسن شهره
جاروب کش سراش زهره
آن کوست جنان سرادق او
جفتی چو علی است لایق او
زهرا که خدا حبیبه گفتش
جز شیر خدا نبود جفتش
یارب تو مرا به شوهر او
و آن باب بلند اختر او
بخشای گناه در قیامت
از بیم عذاب ده سلامت
هستند ز گوهر محمد
مادر همه را بتول عذراست
کاو را لقب از خدای زهراست
آن عصمت کردگار بی چون
کز وهم صفات اوست بیرون
حواش کنیز و بنده آدم
عیسیش غلام و برده مریم
پذرفته وجود ازو فرشته
نی او ز فرشتگان سرشته
آن پردگی حجاب قدرت
یکدانه دُر محیط عصمت
زان دم که خدای آفریدش
جز دیده ی حق کسی ندیدش
مهر و مه ازو به حسن شهره
جاروب کش سراش زهره
آن کوست جنان سرادق او
جفتی چو علی است لایق او
زهرا که خدا حبیبه گفتش
جز شیر خدا نبود جفتش
یارب تو مرا به شوهر او
و آن باب بلند اختر او
بخشای گناه در قیامت
از بیم عذاب ده سلامت
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «حسن منظر»
شمارهٔ ۵ - در مناجات گوید
ای شورش عشق از تو شوری
مهر و مه و انجم از تو نوری
منظور تویی ز عشق ما را
نی منظر حسن آن دلارا
زین نامه که هست دفتر حسن
نامی است به نام منظر حسن
مقصود تویی تو دیگری نیست
جز حسن تو حسن منظری نیست
بر حسن و به عشق اگر نیایش
آرم به تو کرده ام ستایش
یارب ز شراب عشق جامم
لبریز کن و برآر کامم
از عشق خودم ببخش شوری
در دیده ی دل فروز نوری
مستم ز می وصال فرمای
و آن گاه درم ز هجر بگشای
شوری به دل از محبت انگیز
کن بیخودم و ز خویش لبریز
از ما و منی رهاییم ده
پس با خودت آشناییم ده
شوریده سر از محبتم کن
دل زنده ز مهر عترتم کن
من روسیه و گناهکارم
لیک از کرمت امیدوارم
از فعل بد ای خدای ذوالمن
ابلیس کناره جوید از من
گر از گنهم سترگ تر نیست
از رحمت تو بزرگتر نیست
تو خویش مرا چو آفریدی
در ذات من آنچه بود دیدی
آگاه بدی ز خوب و زشتم
کز اهل حرم و یا کنشتم
علم تو نه علت فعالم
من خویش به خویش بدسگالم
مهر و مه و انجم از تو نوری
منظور تویی ز عشق ما را
نی منظر حسن آن دلارا
زین نامه که هست دفتر حسن
نامی است به نام منظر حسن
مقصود تویی تو دیگری نیست
جز حسن تو حسن منظری نیست
بر حسن و به عشق اگر نیایش
آرم به تو کرده ام ستایش
یارب ز شراب عشق جامم
لبریز کن و برآر کامم
از عشق خودم ببخش شوری
در دیده ی دل فروز نوری
مستم ز می وصال فرمای
و آن گاه درم ز هجر بگشای
شوری به دل از محبت انگیز
کن بیخودم و ز خویش لبریز
از ما و منی رهاییم ده
پس با خودت آشناییم ده
شوریده سر از محبتم کن
دل زنده ز مهر عترتم کن
من روسیه و گناهکارم
لیک از کرمت امیدوارم
از فعل بد ای خدای ذوالمن
ابلیس کناره جوید از من
گر از گنهم سترگ تر نیست
از رحمت تو بزرگتر نیست
تو خویش مرا چو آفریدی
در ذات من آنچه بود دیدی
آگاه بدی ز خوب و زشتم
کز اهل حرم و یا کنشتم
علم تو نه علت فعالم
من خویش به خویش بدسگالم
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «بستان ماتم»
شمارهٔ ۱
به نام آنکه جان را داد مسکن
چو یوسف اندرون محبس تن
به نام آنکه دلها کرد نخجیر
ز عشق افکندشان بر پای زنجیر
جهانبان کارفرمای یگانه
گناه آمرز مردم بی بهانه
جنون بخش دل شوریده حالان
خرد بخشنده ی نازک خیالان
زبان داننده ی هر بی زبانی
سخن سازنده ی هر نکته دانی
پناه از کین دهر آوارگان را
به رحمت چاره گر بیچارگان را
ضمایر را به علم غیب دانا
خلایق را خداوند توانا
انیس خاطر خلوت گزینان
چراغ افروز بزم شب نشینان
غریبان را به کنج غم پرستار
طبیب دردمندان دل افگار
گرفتاران زندانخانه ی غم
به یادش در شکنج بند خرّم
فرح بخش دل اندوهناکان
فروغ افزای روشن جان پاکان
نمک پاش جراحتهای کاری
قرار هر دلی در بی قراری
شکرریز مذاق تلخکامان
سحرگاه امید تیره شامان
جز او بیچارگان را دادرس نیست
جز او کس در بلا فریادرس نیست
به ظاهر خانه ی او کعبه ی گل
به باطن منزلش در خانه ی دل
ز چشم سَر جمالش گر نهان است
به چشم سِر گرش بینی عیان است
ز دلهای شکسته تختگاهش
شهیدان بلا یکسر سپاهش
مبرّا ذاتش از هر عیب و نقصان
به یادش هر دلی در سینه رقصان
چنین یکتا خدایی را ستایش
همی گویم همی جویم نیایش
کنون زان به که بهر عرض حاجات
به درگاهش کنم ساز مناجات
خداوندا مرا بخشا زبانی
پی پوزش در آن شیرین بیانی
مرا جا در صف اهل وفا ده
دلی پر نور جانی باصفا ده
ز دام هر من و مایی رها کن
ز خود بیگانه با خویش آشنا کن
تو خود دانی ز فرط تیره بختی
ندیدم در جهان جز رنج و سختی
نکردم ای خداوند یگانه
ثوابی جز گناه اندر زمانه
بدی زشتی همیشه پیشه ی من
خیال ناصواب اندیشه ی من
اگرچه رو سیاه و شرمسارم
امید از رحمتت بسیار دارم
به رحمت گر نبخشایی گناهم
فسوسا بر من و روی سیاهم
چرا رخ را به نومیدی خراشم
من از ابلیس مجرم تر نباشم
اگر چند او سزای نقمت توست
هنوزش چشم سوی رحمت توست
تو با من آن کن ای رحمان غفّار
که از بخشایشت باشد سزاوار
مرا در فقر گنج سلطنت ده
به تن زیب از لباس مسکنت ده
درین گیتی به خویشم ساز محتاج
در آن گیتی بده ز آمرزشم تاج
مرا محکم به خود فرما توکل
ز غیرم کن رها دست توسل
جدا از هر درم پیوند گردان
به باب خویش حاجتمند گردان
مرا مگذار در دل جز خویش
تن آسایی ده از هر رنج و تشویش
تو حفظ از حیلت اهریمنم کن
چو خصم توست با وی دشمنم کن
مهل کاین خصم بر من چیره گردد
وز او تابنده روزم تیره گردد
بکن روشن جهان بینم به محشر
ز دیدار دلارای پیمبر
چو یوسف اندرون محبس تن
به نام آنکه دلها کرد نخجیر
ز عشق افکندشان بر پای زنجیر
جهانبان کارفرمای یگانه
گناه آمرز مردم بی بهانه
جنون بخش دل شوریده حالان
خرد بخشنده ی نازک خیالان
زبان داننده ی هر بی زبانی
سخن سازنده ی هر نکته دانی
پناه از کین دهر آوارگان را
به رحمت چاره گر بیچارگان را
ضمایر را به علم غیب دانا
خلایق را خداوند توانا
انیس خاطر خلوت گزینان
چراغ افروز بزم شب نشینان
غریبان را به کنج غم پرستار
طبیب دردمندان دل افگار
گرفتاران زندانخانه ی غم
به یادش در شکنج بند خرّم
فرح بخش دل اندوهناکان
فروغ افزای روشن جان پاکان
نمک پاش جراحتهای کاری
قرار هر دلی در بی قراری
شکرریز مذاق تلخکامان
سحرگاه امید تیره شامان
جز او بیچارگان را دادرس نیست
جز او کس در بلا فریادرس نیست
به ظاهر خانه ی او کعبه ی گل
به باطن منزلش در خانه ی دل
ز چشم سَر جمالش گر نهان است
به چشم سِر گرش بینی عیان است
ز دلهای شکسته تختگاهش
شهیدان بلا یکسر سپاهش
مبرّا ذاتش از هر عیب و نقصان
به یادش هر دلی در سینه رقصان
چنین یکتا خدایی را ستایش
همی گویم همی جویم نیایش
کنون زان به که بهر عرض حاجات
به درگاهش کنم ساز مناجات
خداوندا مرا بخشا زبانی
پی پوزش در آن شیرین بیانی
مرا جا در صف اهل وفا ده
دلی پر نور جانی باصفا ده
ز دام هر من و مایی رها کن
ز خود بیگانه با خویش آشنا کن
تو خود دانی ز فرط تیره بختی
ندیدم در جهان جز رنج و سختی
نکردم ای خداوند یگانه
ثوابی جز گناه اندر زمانه
بدی زشتی همیشه پیشه ی من
خیال ناصواب اندیشه ی من
اگرچه رو سیاه و شرمسارم
امید از رحمتت بسیار دارم
به رحمت گر نبخشایی گناهم
فسوسا بر من و روی سیاهم
چرا رخ را به نومیدی خراشم
من از ابلیس مجرم تر نباشم
اگر چند او سزای نقمت توست
هنوزش چشم سوی رحمت توست
تو با من آن کن ای رحمان غفّار
که از بخشایشت باشد سزاوار
مرا در فقر گنج سلطنت ده
به تن زیب از لباس مسکنت ده
درین گیتی به خویشم ساز محتاج
در آن گیتی بده ز آمرزشم تاج
مرا محکم به خود فرما توکل
ز غیرم کن رها دست توسل
جدا از هر درم پیوند گردان
به باب خویش حاجتمند گردان
مرا مگذار در دل جز خویش
تن آسایی ده از هر رنج و تشویش
تو حفظ از حیلت اهریمنم کن
چو خصم توست با وی دشمنم کن
مهل کاین خصم بر من چیره گردد
وز او تابنده روزم تیره گردد
بکن روشن جهان بینم به محشر
ز دیدار دلارای پیمبر
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «بستان ماتم»
شمارهٔ ۳ - در منقبت شاه اولیاء علیه السلام گوید
سریر آرای ایوان هدایت
امیرالمؤمنین شاه ولایت
امام اولین ملک جهان را
خبردار آشکارا و نهان را
چراغ چشم و روح جسم آدم
نگین دار رسالت سرّ خاتم
طلسم گنج پنهان خدایی
خدیو تختگاه کبریایی
علی عالی آن دارای دوران
که قدرش رانده بر نُه چرخ یکران
به دانش لوح محفوظ امامت
به بخشش گنج مکنون کرامت
سپهدار پیمبر زوج زهرا
که از وی طره ی دین شد مطرّا
شهی بهر رسول برگزیده
دل و دست و زبان و گوش و دیده
پی اثبات دین کردگارش
هویدا نفی شرک از ذوالفقارش
کلید رزق جود بی دریغش
فنای خلق در دندان تیغش
که جز آن افتخار آل هاشم
بهشت و دوزخ حق راست قاسم؟
جز او بر کوثر احمد که ساقی است؟
که غیر از وی خدا را وجه باقی است؟
که را دخت نبی بانوی مشکوست؟
که را خیبرگشا نیروی بازوست؟
نبی را کیست صاحب سرّ معراج؟
که را نص خلافت بد به سر تاج؟
سلامی وافر از یزدان دادار
بر آن داور که امت راست سالار
دگر بر جفت او دخت پیمبر
خداوندان دین را پاک مادر
دگر بر یازده فرزند پاکش
گهرهای ثمین تابناکش
امیرالمؤمنین شاه ولایت
امام اولین ملک جهان را
خبردار آشکارا و نهان را
چراغ چشم و روح جسم آدم
نگین دار رسالت سرّ خاتم
طلسم گنج پنهان خدایی
خدیو تختگاه کبریایی
علی عالی آن دارای دوران
که قدرش رانده بر نُه چرخ یکران
به دانش لوح محفوظ امامت
به بخشش گنج مکنون کرامت
سپهدار پیمبر زوج زهرا
که از وی طره ی دین شد مطرّا
شهی بهر رسول برگزیده
دل و دست و زبان و گوش و دیده
پی اثبات دین کردگارش
هویدا نفی شرک از ذوالفقارش
کلید رزق جود بی دریغش
فنای خلق در دندان تیغش
که جز آن افتخار آل هاشم
بهشت و دوزخ حق راست قاسم؟
جز او بر کوثر احمد که ساقی است؟
که غیر از وی خدا را وجه باقی است؟
که را دخت نبی بانوی مشکوست؟
که را خیبرگشا نیروی بازوست؟
نبی را کیست صاحب سرّ معراج؟
که را نص خلافت بد به سر تاج؟
سلامی وافر از یزدان دادار
بر آن داور که امت راست سالار
دگر بر جفت او دخت پیمبر
خداوندان دین را پاک مادر
دگر بر یازده فرزند پاکش
گهرهای ثمین تابناکش
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «بستان ماتم»
شمارهٔ ۴ - در مدح باب الحوایج موسی بن جعفر علیهماالسلام
سزد گر با دل پژمان کنم یاد
درود از بسته ی زنجیر بیداد
پناه خلق و فرزند پیمبر
امام هفتمین موسی بن جعفر
اسیر فتنه ی بدخواه ملعون
غریب افتاده در زندان هارون
صفی الله را تاج نتایج
شه دنیا و دین باب الحوایج
شهید زهر کین فرسوده ی بند
ز دنیا رفته دور از جفت و فرزند
برابر کربلا را کاظمینش
غنود [او] خود به تربت چون حسینش
فراز تربت آن گوهر پاک
دو گنبد برکشیده سر بر افلاک
از آن هر دو ضریح ار بازپرسی
یکی عرش است و آن دیگر چو کرسی
گر آن شاه از خلافت تاج بودش
به ارث از صاحب معراج بودش
نموده رو زلیخای جهان را
چو یوسف جسته در زندان مکان را
کلیمی دیده گوناگون سآمت
ز بدکرداری فرعون امت
خلیلی کنج زندان منجنیقش
ز زهر اندر جگر نار حریقش
ندانسته به بند اندر شب از روز
ندیده روی مهر گیتی افروز
هلال آسان نزار اندامش از غم
ز اشکش بر گل رخساره شبنم
بنفشه وار سال و مه ز تشویش
نهاده بر سر زانو سر خویش
نگشته خاطرش از غم دمی شاد
تنش لرزان چو سرو از جنبش باد
چو شیر ار بود در زنجیر تقدیر
نیاید عار شیران را ز زنجیر
نه هیچ از بندگی یکدم جدا بود
نه کس در خاطرش غیر از خدا بود
به خاک اندر نهاده صبح تا شام
برای سجده ی حق هفت اندام
نگردیده وزان بر وی نسیمی
نه او را غیر زندانبان ندیمی
نه یک همدم که با او راز گفتی
حدیث غربت خود بازگفتی
رخش سیلی خور جور زمانه
تنش نیلی ز زخم تازیانه
به مرگ آنگه که او بر خاک سر داشت
نه خواهر نی برادر نی پسر داشت
ببخشد زندگی گر کردگارم
بپاید مدت ناپایدارم
سراسر قصه ی او بازگویم
به خوناب جگر رخساره شویم
بدان سان سازم این راز آشکارا
که خون خیزد ز چشم سنگ خارا
درود از بسته ی زنجیر بیداد
پناه خلق و فرزند پیمبر
امام هفتمین موسی بن جعفر
اسیر فتنه ی بدخواه ملعون
غریب افتاده در زندان هارون
صفی الله را تاج نتایج
شه دنیا و دین باب الحوایج
شهید زهر کین فرسوده ی بند
ز دنیا رفته دور از جفت و فرزند
برابر کربلا را کاظمینش
غنود [او] خود به تربت چون حسینش
فراز تربت آن گوهر پاک
دو گنبد برکشیده سر بر افلاک
از آن هر دو ضریح ار بازپرسی
یکی عرش است و آن دیگر چو کرسی
گر آن شاه از خلافت تاج بودش
به ارث از صاحب معراج بودش
نموده رو زلیخای جهان را
چو یوسف جسته در زندان مکان را
کلیمی دیده گوناگون سآمت
ز بدکرداری فرعون امت
خلیلی کنج زندان منجنیقش
ز زهر اندر جگر نار حریقش
ندانسته به بند اندر شب از روز
ندیده روی مهر گیتی افروز
هلال آسان نزار اندامش از غم
ز اشکش بر گل رخساره شبنم
بنفشه وار سال و مه ز تشویش
نهاده بر سر زانو سر خویش
نگشته خاطرش از غم دمی شاد
تنش لرزان چو سرو از جنبش باد
چو شیر ار بود در زنجیر تقدیر
نیاید عار شیران را ز زنجیر
نه هیچ از بندگی یکدم جدا بود
نه کس در خاطرش غیر از خدا بود
به خاک اندر نهاده صبح تا شام
برای سجده ی حق هفت اندام
نگردیده وزان بر وی نسیمی
نه او را غیر زندانبان ندیمی
نه یک همدم که با او راز گفتی
حدیث غربت خود بازگفتی
رخش سیلی خور جور زمانه
تنش نیلی ز زخم تازیانه
به مرگ آنگه که او بر خاک سر داشت
نه خواهر نی برادر نی پسر داشت
ببخشد زندگی گر کردگارم
بپاید مدت ناپایدارم
سراسر قصه ی او بازگویم
به خوناب جگر رخساره شویم
بدان سان سازم این راز آشکارا
که خون خیزد ز چشم سنگ خارا
الهامی کرمانشاهی : گزیدهٔ منظومهٔ «بستان ماتم»
شمارهٔ ۵ - در مدح شیخ و مرشد خویش گوید
کنون گویم ثنا مرد خدا را
سمیّ مصطفی و مجتبی را
شهی دنیا به چشم همّتش دون
کشیده خانقاهش سر به گردون
یکی شمعی دلم کاشانه ی او
روان روشنم پروانه ی او
هزاران چون منش مولا شمرده
ارادت را به کویش سر سپرده
دل پاکش پر از تسبیح و تقدیس
چو جان عیسی و چون قلب ادریس
روان خانقه داران افلاک
مر او را خفته اندر پیکر پاک
به درویشی برآورده سر خویش
فراتر برده از مهر افسر خویش
چه راز از دفتر احکام خوانده
زبان او سخن ز الهام رانده
به نام او زده ارشاد را کوس
سپهر و کرده خورشیدش زمین بوس
سپرده هفت وادی را به تحقیق
شده همرتبه ی مردان صدیق
رها گشته تنش از بند ناسوت
گزیده جای اندر بزم لاهوت
دلش در سینه یک دنیا ز توحید
تنش در خرقه یک عالم ز تجرید
بود مهرش که بادا در دلم بیش
کمند وحدت هر مرد درویش
ازوگر شور در هر حلقه افتاد
عجب نی ایزدش سَر حلقگی داد
به فرق پاک دستارش گواهی
دهد کز فقر جست او تاج شاهی
هدایت را به موج آورده دریا
زده چتر ولایت بر ثریّا
فلک را حلقه داران صوامع
ثنای حضرتش زیب مجامع
بر از گردون جلال سامی او
حسن خلقش چو نام نامی او
ز رحمت یک نظر سویم چو بگشاد
مرا آزادی از بند غمان داد
به تن دورم اگر چند از حضورش
تجلی هاست بر جانم ز نورش
چو مهر او تافته بر غرب و بر شرق
مرا زو سایه ی زنهار بر فرق
چه غم از گردش ایام دارم؟
که اندر سایه اش آرام دارم
بماند تا جهان باشد وجودش
هزاران بنده چون من در سجودش
سمیّ مصطفی و مجتبی را
شهی دنیا به چشم همّتش دون
کشیده خانقاهش سر به گردون
یکی شمعی دلم کاشانه ی او
روان روشنم پروانه ی او
هزاران چون منش مولا شمرده
ارادت را به کویش سر سپرده
دل پاکش پر از تسبیح و تقدیس
چو جان عیسی و چون قلب ادریس
روان خانقه داران افلاک
مر او را خفته اندر پیکر پاک
به درویشی برآورده سر خویش
فراتر برده از مهر افسر خویش
چه راز از دفتر احکام خوانده
زبان او سخن ز الهام رانده
به نام او زده ارشاد را کوس
سپهر و کرده خورشیدش زمین بوس
سپرده هفت وادی را به تحقیق
شده همرتبه ی مردان صدیق
رها گشته تنش از بند ناسوت
گزیده جای اندر بزم لاهوت
دلش در سینه یک دنیا ز توحید
تنش در خرقه یک عالم ز تجرید
بود مهرش که بادا در دلم بیش
کمند وحدت هر مرد درویش
ازوگر شور در هر حلقه افتاد
عجب نی ایزدش سَر حلقگی داد
به فرق پاک دستارش گواهی
دهد کز فقر جست او تاج شاهی
هدایت را به موج آورده دریا
زده چتر ولایت بر ثریّا
فلک را حلقه داران صوامع
ثنای حضرتش زیب مجامع
بر از گردون جلال سامی او
حسن خلقش چو نام نامی او
ز رحمت یک نظر سویم چو بگشاد
مرا آزادی از بند غمان داد
به تن دورم اگر چند از حضورش
تجلی هاست بر جانم ز نورش
چو مهر او تافته بر غرب و بر شرق
مرا زو سایه ی زنهار بر فرق
چه غم از گردش ایام دارم؟
که اندر سایه اش آرام دارم
بماند تا جهان باشد وجودش
هزاران بنده چون من در سجودش
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲
همی تا بقا ممکن است آسمان را
بقا باد سلطان سلطان نشان را
خداوند عالم که بفزود رتبت
زتختش زمین را ز تاج آسمان را
شهنشاه سنجر که بستد به خنجر
روان ملکشاه و الب ارسلان را
کران تا کران ملک او گشت گیتی
معین شده بنده ای هر کران را
شهان را به گرز گران کرد عاجز
چنین معجزات است گرز گران را
به زنجیر طاعت درآورد گردن
بدان خنجر سرفشان سرکشان را
سرفتح و نصرت همی سجده آرد
به رزم آن سر خنجر سرفشان را
به یک بنده عاجز کند دولت او
هزار اردشیر و هزار اردوان را
شهنشاه گیتی ستان است و شاهان
مسخر شهنشاه گیتی ستان را
زهی پادشاهی که فتح است و حرمت
ز ملکت زمین را ز حکمت زمان را
به بازار عدل تو از بس روایی
روان طیره گشته است نوشین روان را
تویی شاه مشرق تویی شاه مغرب
به حجت چه حاجت بود مر عیان را
ولیکن ببخشی چو زین بی نیازی
گهی مشرق این را گهی مغرب آن را
تو فرموده ای خلعت شهریاری
به گیتی فلان و فلان و فلان را
ز تو ملک و جان (بهر) هر ملک داری
چه غایت بود منت ملک و جان را
بساط تو بوسیدن و بنده بودن
به شاهی رسانید فغفور و خان را
زبان جز تو را شاه شاهان نخواند
به از راست گفتن چه باشد زبان را
دهان تا ثنای تو را ره گذر شد
ثناگوی شد هر دهانی زبان را
جهان را جهان بخش صاحب قرانی
که باشد قرین چون تو صاحب قران را
ظفر با عنان و رکاب تو باشد
هزار آفرین آن رکاب و عنان را
به نامت امان یافت دینار و دنیا
عطای تو چون خوار کرد این و آن را
بقای تو شد پاسبان شریعت
بقای ابد زیبد این پاسبان را
سنان چو نیلوفرت لاله گون شد
چه مایه دهی خون دشمن سنان را
رخ بدسگال تو از بیم تیغت
مدد می دهد زردی زعفران را
سرشک مخالف ز سهم سنانت
حکایت کند سرخی ارغوان را
ز شاهان تو را جاودان است دولت
تو زیبی و بس دولت جاودان را
نیاید تو را نقص در شهریاری
از آن سان که عیب ایزد غیب دان را
جهان را به ملک تو باشد تفاخر
به گوهر تفاخر بود بحر و کان را
به عدل تو خرم بود دین و دنیا
به باران بود خرمی بوستان را
به شعر روان گفت مدحت روانم
روایی فزون است شعر روان را
همی تا بماند جهان جهنده
جهان دار بادی جهان جهان را
به دیوان تو اقتدا داد و دین را
به فرمان تو التجا انس و جان را
بقا باد سلطان سلطان نشان را
خداوند عالم که بفزود رتبت
زتختش زمین را ز تاج آسمان را
شهنشاه سنجر که بستد به خنجر
روان ملکشاه و الب ارسلان را
کران تا کران ملک او گشت گیتی
معین شده بنده ای هر کران را
شهان را به گرز گران کرد عاجز
چنین معجزات است گرز گران را
به زنجیر طاعت درآورد گردن
بدان خنجر سرفشان سرکشان را
سرفتح و نصرت همی سجده آرد
به رزم آن سر خنجر سرفشان را
به یک بنده عاجز کند دولت او
هزار اردشیر و هزار اردوان را
شهنشاه گیتی ستان است و شاهان
مسخر شهنشاه گیتی ستان را
زهی پادشاهی که فتح است و حرمت
ز ملکت زمین را ز حکمت زمان را
به بازار عدل تو از بس روایی
روان طیره گشته است نوشین روان را
تویی شاه مشرق تویی شاه مغرب
به حجت چه حاجت بود مر عیان را
ولیکن ببخشی چو زین بی نیازی
گهی مشرق این را گهی مغرب آن را
تو فرموده ای خلعت شهریاری
به گیتی فلان و فلان و فلان را
ز تو ملک و جان (بهر) هر ملک داری
چه غایت بود منت ملک و جان را
بساط تو بوسیدن و بنده بودن
به شاهی رسانید فغفور و خان را
زبان جز تو را شاه شاهان نخواند
به از راست گفتن چه باشد زبان را
دهان تا ثنای تو را ره گذر شد
ثناگوی شد هر دهانی زبان را
جهان را جهان بخش صاحب قرانی
که باشد قرین چون تو صاحب قران را
ظفر با عنان و رکاب تو باشد
هزار آفرین آن رکاب و عنان را
به نامت امان یافت دینار و دنیا
عطای تو چون خوار کرد این و آن را
بقای تو شد پاسبان شریعت
بقای ابد زیبد این پاسبان را
سنان چو نیلوفرت لاله گون شد
چه مایه دهی خون دشمن سنان را
رخ بدسگال تو از بیم تیغت
مدد می دهد زردی زعفران را
سرشک مخالف ز سهم سنانت
حکایت کند سرخی ارغوان را
ز شاهان تو را جاودان است دولت
تو زیبی و بس دولت جاودان را
نیاید تو را نقص در شهریاری
از آن سان که عیب ایزد غیب دان را
جهان را به ملک تو باشد تفاخر
به گوهر تفاخر بود بحر و کان را
به عدل تو خرم بود دین و دنیا
به باران بود خرمی بوستان را
به شعر روان گفت مدحت روانم
روایی فزون است شعر روان را
همی تا بماند جهان جهنده
جهان دار بادی جهان جهان را
به دیوان تو اقتدا داد و دین را
به فرمان تو التجا انس و جان را
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۴
آسمانی است فروزنده به رایی صایب
آفتابی است درفشنده به عزمی ثاقب
تحفه صدر نبوت شرف دین خدا
بومحمد حسن بن علی بوطالب
چون قدر هیبت او بر همه اعدا قاهر
چون قضا حشمت او در همه معنی غالب
عاجز اندر نظر او هنر هر خاطر
قاصر اندر سخن او صفت هر خاطب
به سخاوت بدهد آنچه ندادی حاتم
به کفایت بکند آنچه نکردی صاحب
زین بود هر قدمی خدمت او را مایل
زان بود هر قلمی مدحت او را راغب
شده در کوشش او شیر شکاری عاجز
گشته از بخشش او ابر بهاری نایب
گشت بر درگهش از لطف و کرامت دربان
هست دربارگهش لطف و کرامت حاجب
دوستان را ز دلش نعمت و دولت اجری
دشمنان را ز کفش محنت و شدت راتب
حضرت او شرف کعبه و بر اهل زمین
حج او در همه احکام مروت واجب
زایران آمده نزدیک وی از هر اقلیم
قله ها ساخته در پیش وی از هر جانب
استطاعت بر من نیست وگرنه نیمی
ساعتی از در آن کعبه حاجت غایب
خسته چرخم و جز فضل ندارم گنهی
وین گناهی است کز او گشت نخواهم تایب
تا جهان است خداوند به شادی بزیاد
بدسگالش ز جهان یکسره خاسر خایب
آفتابی است درفشنده به عزمی ثاقب
تحفه صدر نبوت شرف دین خدا
بومحمد حسن بن علی بوطالب
چون قدر هیبت او بر همه اعدا قاهر
چون قضا حشمت او در همه معنی غالب
عاجز اندر نظر او هنر هر خاطر
قاصر اندر سخن او صفت هر خاطب
به سخاوت بدهد آنچه ندادی حاتم
به کفایت بکند آنچه نکردی صاحب
زین بود هر قدمی خدمت او را مایل
زان بود هر قلمی مدحت او را راغب
شده در کوشش او شیر شکاری عاجز
گشته از بخشش او ابر بهاری نایب
گشت بر درگهش از لطف و کرامت دربان
هست دربارگهش لطف و کرامت حاجب
دوستان را ز دلش نعمت و دولت اجری
دشمنان را ز کفش محنت و شدت راتب
حضرت او شرف کعبه و بر اهل زمین
حج او در همه احکام مروت واجب
زایران آمده نزدیک وی از هر اقلیم
قله ها ساخته در پیش وی از هر جانب
استطاعت بر من نیست وگرنه نیمی
ساعتی از در آن کعبه حاجت غایب
خسته چرخم و جز فضل ندارم گنهی
وین گناهی است کز او گشت نخواهم تایب
تا جهان است خداوند به شادی بزیاد
بدسگالش ز جهان یکسره خاسر خایب
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۶
دولت سلطان ما فرمان یزدان آمده ست
هر چه سلطان خواست زین دولت همه آن آمده ست
هر زمان یزدانش عز نو دهد در مملکت
تا سر تیغش معز دین یزدان آمده ست
از سلاطین جهان هرگز نیامد در وجود
هیچ سلطانی بدین دولت که سلطان آمده ست
شاه شاهان پادشا سنجر که سهم خنجرش
تاج و تخت و دین و دنیا را نگهبان آمده ست
ملک شاهی تا مسلم شد به اسم و رسم او
بر همه شاهان رسوم ملک تاوان آمده ست
روزگارش چون فلک منقاد و فرمانبر شده ست
مغربش چون مشرق اندر عهد و پیمان آمده ست
ز آسمان هر چش مرادست آن همی یابد بدانک
آسمانش چون زمین در زیر فرمان آمده ست
تخت او گشته است از قدر آسمان آسمان
همچنان کان تاج او کیوان کیوان آمده ست
آفتاب پادشاهان است و در تاج او
آسمان ملک را خورشید تابان آمده ست
آفتابش خوانده ام زیرا که در میدان رزم
باره دریا گذارش چرخ جولان آمده ست
چونش در جولان ببیند دیده پندارد مگر
کافتاب از آسمان در صحن میدان آمده ست
تیغ گوهر بار او سبزه است و گوهرها در او
راست پنداری مگر بر سبزه مگر برسبزه باران آمده ست
نیست در بالای رمحش هیچ نقصانی چرا
عمر بدخواهان از او در حد نقصان آمده ست
چون فراق قد جانان جان رباید روز رزم
زانکه در قامت قرین قد جانان آمده ست
میزبان نصرت و فتح و ظفر پیکان اوست
میزبان سیری گرفت از بس که مهمان آمده ست
خوش نیابی یک دل اندر کشور بدخواه شاه
خوش نباشد دل کرا در دیده پیکان آمده ست
عمر نوحش بود خواهد زانکه از شمشیر او
در عذاب عاصیان ملک طوفان آمده ست
تا بکوبد گردن طغیان فرعونان ملک
لشکر او چون عصای پورعمران آمده ست
لشکر او چون سمندر گر به آتش در شود
همچنان آید که خضر از آب حیوان آمده ست
گرچه از ملک سلیمان ملک او افزون تر است
هیبت او بر سر دیوان سلیمان آمده ست
هر کش اندر رزم بیند نیزه خطی به دست
گوید اندر رزمگه موسی و ثعبان آمده ست
هرگز از صرصر نیامد پیش از این بر قوم عاد
کز نهیب تیغ او بر اهل طغیان آمده ست
مایه خذلان ایزد علت عصیان اوست
وای آن سر کاندرو سودای عصیان آمده ست
تا نپنداری که بی خذلان بود عصیان او
کانکه عصیان داشت در سر جفت خذلان آمده ست
گر عزیز مصر خواهد تا بیابد عز عمر
پیش خدمت پیش از آن آید که خاقان آمده ست
شاد باد این پادشا کاندر امان عدل او
پادشاه چین و ماچین در خراسان آمده ست
هیچ خسرو را چنین فتحی نیامد بعد از آنک
رایت کیخسرو از توران به ایران آمده ست
خان اگر در خانه شکر نعمت سلطان نکرد
لاجرم بی خان و مان و تخت و ایوان آمده ست
قیصر رومی کمر بندد به پیش تخت شاه
ورنه بر قیصر همان آید که بر خان آمده ست
نام او توقیع فتح و فر و پیروزی شده ست
ملک او تاریخ عدل و امن و ایمان آمده ست
جز به فتح کشوری نامه نکردست افتتاح
هیچ روزی چون دبیر شه به دیوان آمده ست
با فتوح بندگانش بی خطر گشت آن خبر
کز فتوج آل ساسان و آل سامان آمده ست
این چنین تمکین و نصرت این چنین فتح و ظفر
هیچ خسرو راکی اندر حد امکان آمده ست
تا به هر وقتی که یاد عمرو حکمت کرده اند
در زبان خلق نام نوح و لقمان آمده ست
در جهان داریش صد چون نوح و لقمان باد عمر
زان که در عمرش صلاح هر مسلمان آمده ست
هر چه سلطان خواست زین دولت همه آن آمده ست
هر زمان یزدانش عز نو دهد در مملکت
تا سر تیغش معز دین یزدان آمده ست
از سلاطین جهان هرگز نیامد در وجود
هیچ سلطانی بدین دولت که سلطان آمده ست
شاه شاهان پادشا سنجر که سهم خنجرش
تاج و تخت و دین و دنیا را نگهبان آمده ست
ملک شاهی تا مسلم شد به اسم و رسم او
بر همه شاهان رسوم ملک تاوان آمده ست
روزگارش چون فلک منقاد و فرمانبر شده ست
مغربش چون مشرق اندر عهد و پیمان آمده ست
ز آسمان هر چش مرادست آن همی یابد بدانک
آسمانش چون زمین در زیر فرمان آمده ست
تخت او گشته است از قدر آسمان آسمان
همچنان کان تاج او کیوان کیوان آمده ست
آفتاب پادشاهان است و در تاج او
آسمان ملک را خورشید تابان آمده ست
آفتابش خوانده ام زیرا که در میدان رزم
باره دریا گذارش چرخ جولان آمده ست
چونش در جولان ببیند دیده پندارد مگر
کافتاب از آسمان در صحن میدان آمده ست
تیغ گوهر بار او سبزه است و گوهرها در او
راست پنداری مگر بر سبزه مگر برسبزه باران آمده ست
نیست در بالای رمحش هیچ نقصانی چرا
عمر بدخواهان از او در حد نقصان آمده ست
چون فراق قد جانان جان رباید روز رزم
زانکه در قامت قرین قد جانان آمده ست
میزبان نصرت و فتح و ظفر پیکان اوست
میزبان سیری گرفت از بس که مهمان آمده ست
خوش نیابی یک دل اندر کشور بدخواه شاه
خوش نباشد دل کرا در دیده پیکان آمده ست
عمر نوحش بود خواهد زانکه از شمشیر او
در عذاب عاصیان ملک طوفان آمده ست
تا بکوبد گردن طغیان فرعونان ملک
لشکر او چون عصای پورعمران آمده ست
لشکر او چون سمندر گر به آتش در شود
همچنان آید که خضر از آب حیوان آمده ست
گرچه از ملک سلیمان ملک او افزون تر است
هیبت او بر سر دیوان سلیمان آمده ست
هر کش اندر رزم بیند نیزه خطی به دست
گوید اندر رزمگه موسی و ثعبان آمده ست
هرگز از صرصر نیامد پیش از این بر قوم عاد
کز نهیب تیغ او بر اهل طغیان آمده ست
مایه خذلان ایزد علت عصیان اوست
وای آن سر کاندرو سودای عصیان آمده ست
تا نپنداری که بی خذلان بود عصیان او
کانکه عصیان داشت در سر جفت خذلان آمده ست
گر عزیز مصر خواهد تا بیابد عز عمر
پیش خدمت پیش از آن آید که خاقان آمده ست
شاد باد این پادشا کاندر امان عدل او
پادشاه چین و ماچین در خراسان آمده ست
هیچ خسرو را چنین فتحی نیامد بعد از آنک
رایت کیخسرو از توران به ایران آمده ست
خان اگر در خانه شکر نعمت سلطان نکرد
لاجرم بی خان و مان و تخت و ایوان آمده ست
قیصر رومی کمر بندد به پیش تخت شاه
ورنه بر قیصر همان آید که بر خان آمده ست
نام او توقیع فتح و فر و پیروزی شده ست
ملک او تاریخ عدل و امن و ایمان آمده ست
جز به فتح کشوری نامه نکردست افتتاح
هیچ روزی چون دبیر شه به دیوان آمده ست
با فتوح بندگانش بی خطر گشت آن خبر
کز فتوج آل ساسان و آل سامان آمده ست
این چنین تمکین و نصرت این چنین فتح و ظفر
هیچ خسرو راکی اندر حد امکان آمده ست
تا به هر وقتی که یاد عمرو حکمت کرده اند
در زبان خلق نام نوح و لقمان آمده ست
در جهان داریش صد چون نوح و لقمان باد عمر
زان که در عمرش صلاح هر مسلمان آمده ست
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۱۷
تویی که مهر تو در مهرگان بهار من است
که چهره تو گلستان و لاله زار من است
مرا ز کم شدن سبزه بس اثر نکند
چو خط سبز تو از سبزه یادگار من است
بهار و سرو و گل و سوسن ای بهار بتان
چو در کنار منی جمله در کنار من است
میان جان من و غم نماند هیچ سبب
بدان سبب که جمال تو غمگسار من است
سرم ز باده عشق تو پر خمار شده ست
سه بوسه از دو لبت داروی خمار من است
شکار دوست نبودم شکار دوست شدم
ز عشق آن دو شکر کز لبت شکار من است
ز چرخ کار مرا رونقی پدید آمد
که با وصال و جمال تو کارکار من است
ز غار هجر تو کارم به باغ وصل رسید
رسیده گیر نه هجر تو یار غار من است
قرار من همه با زلف بی قرار تو باد
که تاب و حلقه او منزل قرار من است
اگر چه روز نویسند مردمان تاریخ
شب وصال تو تاریخ روزگار من است
چو دل نثار تو کردم نثار بوسه بیار
که یک نثار تو بهتر ز صد نثار من است
طراوتی که غزلهای آبدار مراست
ز عشق توست که از عالم اختیار من است
اگر ولایت خوارزم را ز زحمت آب
زیان رسید ز جیحون که در جوار من است
سبب منم ز پس آن که آب جیحون را
همه مدد ز غزلهای آبدار من است
دلم ز عشق تو آخر به حق خویش رسید
که روزگار به وصل تو حق گزار من است
به هر چه رای کنم یابم از فلک یاری
از آن که دولت خوارزمشاه یار من است
علاء دولت و دین اتسز آنکه دین گوید
سیاستش سبب حفظ و زینهار من است
ندا کند به فلک هر زمان شجاعت او
که عجز شیر تو از گرز گاو سار من است
مراست قوت پیل و مراست هیبت شیر
مصاف و معرکه ماوا و مرغزار من است
منم که از سر شمشیر و نوک نیزه من
اجل خجل شود آنجا که کارزار من است
منم که در سر شیران و سرکشان جهان
خمار و خیرگی از بیم بند و دار من است
از آن قبل که مرا زور حیدری دادند
کشان ز خیبر نصرت به ذوالفقار من است
روان رستم اگر هیچ رزم من جوید
ز رزم جستن من فخر او و عار من است
ز روز معرکه گر نصرت انتظار کنند
به روز معرکه نصرت در انتظار من است
حصار دینم و دین خدای عزوجل
مسلم است ز آفت که در حصار من است
هر آن ظفر که معین کند ستاره شمر
چو من به جنگ برون آیم از شمار من است
ز تیغ شاه پیامی رسید سوی ظفر
که فر و زیب تو از روی پرنگار من است
جمال روی زمین در شاهوار آمد
جمال ملک در آن در شاهوار من است
به نور مانم و از نار بود ترکیبم
دو چشم شرع منور به نور و نار من است
به رنگ آبم و لب تشنه از حرارت حرب
ز خون دشمن دین آب خوشگوار من است
اگر ز آتش سوزنده رنج دید تنم
روا بود که دل کفر پر شرار من است
ره متابعت من گزین و عبرت گیر
که هر کجا روی آثار اعتبار من است
نبشت کلک ملک نامه ای به سوی خرد
که قوت تو از این قالب نزار من است
هدایت تو در اجماع و اتفاق من است
کفایت تو در اشباع و اختصار من است
خدای جل جلاله به من قسم فرمود
وز آن قسم همه اقسام افتخاز من است
ز بهر خواسته بخشیدن و عطادادن
همیشه دست خداوند اختصار من است
محل زر به عیار اندرست و زر به سخن
محل گرفت که در ضمن او عیار من است
پیام رفت به باد از زبان مرکب شاه
که وزن خاک کم از بخششش سوار من است
به روز رزم ز من روشن است چشم ظفر
وگرچه روی هوا تیره از غبار من است
اگر ز مرکز خاکی به تک برون نشوم
ز عجز نیست که از حلم بردبار من است
هزارگونه هنر در نهان فزون دارم
برون از آنکه هنرهای آشکار من است
مصور است مرا پیش دیده هر فکرت
که در ضمیر سوار بزرگوار من است
به نعل روز وغا روی سرکشان سپرم
چنانکه کام دل شاه کامگار من است
رسول کرد سوی زایران سخای ملک
که گردن طمع از شکر زیربار من است
وکیل رزقم از ایزد به سوی آدمیان
بپرس و بررس از آن کس که در دیار من است
گر ابر و بحر صفات سخا همی دارند
سخای هر دو یکی نکته از هزار من است
مراست بر و کرامت مراست لطف و لطف
که صد هزار ثنا زیر این چهار من است
فلک چه گفت چو از عز شه سخن گفتند
که عمر او به مرادست تا مدار من است
بقای دولت او استوار خواهد بود
چنانکه بنیت ترکیب استوار من است
که چهره تو گلستان و لاله زار من است
مرا ز کم شدن سبزه بس اثر نکند
چو خط سبز تو از سبزه یادگار من است
بهار و سرو و گل و سوسن ای بهار بتان
چو در کنار منی جمله در کنار من است
میان جان من و غم نماند هیچ سبب
بدان سبب که جمال تو غمگسار من است
سرم ز باده عشق تو پر خمار شده ست
سه بوسه از دو لبت داروی خمار من است
شکار دوست نبودم شکار دوست شدم
ز عشق آن دو شکر کز لبت شکار من است
ز چرخ کار مرا رونقی پدید آمد
که با وصال و جمال تو کارکار من است
ز غار هجر تو کارم به باغ وصل رسید
رسیده گیر نه هجر تو یار غار من است
قرار من همه با زلف بی قرار تو باد
که تاب و حلقه او منزل قرار من است
اگر چه روز نویسند مردمان تاریخ
شب وصال تو تاریخ روزگار من است
چو دل نثار تو کردم نثار بوسه بیار
که یک نثار تو بهتر ز صد نثار من است
طراوتی که غزلهای آبدار مراست
ز عشق توست که از عالم اختیار من است
اگر ولایت خوارزم را ز زحمت آب
زیان رسید ز جیحون که در جوار من است
سبب منم ز پس آن که آب جیحون را
همه مدد ز غزلهای آبدار من است
دلم ز عشق تو آخر به حق خویش رسید
که روزگار به وصل تو حق گزار من است
به هر چه رای کنم یابم از فلک یاری
از آن که دولت خوارزمشاه یار من است
علاء دولت و دین اتسز آنکه دین گوید
سیاستش سبب حفظ و زینهار من است
ندا کند به فلک هر زمان شجاعت او
که عجز شیر تو از گرز گاو سار من است
مراست قوت پیل و مراست هیبت شیر
مصاف و معرکه ماوا و مرغزار من است
منم که از سر شمشیر و نوک نیزه من
اجل خجل شود آنجا که کارزار من است
منم که در سر شیران و سرکشان جهان
خمار و خیرگی از بیم بند و دار من است
از آن قبل که مرا زور حیدری دادند
کشان ز خیبر نصرت به ذوالفقار من است
روان رستم اگر هیچ رزم من جوید
ز رزم جستن من فخر او و عار من است
ز روز معرکه گر نصرت انتظار کنند
به روز معرکه نصرت در انتظار من است
حصار دینم و دین خدای عزوجل
مسلم است ز آفت که در حصار من است
هر آن ظفر که معین کند ستاره شمر
چو من به جنگ برون آیم از شمار من است
ز تیغ شاه پیامی رسید سوی ظفر
که فر و زیب تو از روی پرنگار من است
جمال روی زمین در شاهوار آمد
جمال ملک در آن در شاهوار من است
به نور مانم و از نار بود ترکیبم
دو چشم شرع منور به نور و نار من است
به رنگ آبم و لب تشنه از حرارت حرب
ز خون دشمن دین آب خوشگوار من است
اگر ز آتش سوزنده رنج دید تنم
روا بود که دل کفر پر شرار من است
ره متابعت من گزین و عبرت گیر
که هر کجا روی آثار اعتبار من است
نبشت کلک ملک نامه ای به سوی خرد
که قوت تو از این قالب نزار من است
هدایت تو در اجماع و اتفاق من است
کفایت تو در اشباع و اختصار من است
خدای جل جلاله به من قسم فرمود
وز آن قسم همه اقسام افتخاز من است
ز بهر خواسته بخشیدن و عطادادن
همیشه دست خداوند اختصار من است
محل زر به عیار اندرست و زر به سخن
محل گرفت که در ضمن او عیار من است
پیام رفت به باد از زبان مرکب شاه
که وزن خاک کم از بخششش سوار من است
به روز رزم ز من روشن است چشم ظفر
وگرچه روی هوا تیره از غبار من است
اگر ز مرکز خاکی به تک برون نشوم
ز عجز نیست که از حلم بردبار من است
هزارگونه هنر در نهان فزون دارم
برون از آنکه هنرهای آشکار من است
مصور است مرا پیش دیده هر فکرت
که در ضمیر سوار بزرگوار من است
به نعل روز وغا روی سرکشان سپرم
چنانکه کام دل شاه کامگار من است
رسول کرد سوی زایران سخای ملک
که گردن طمع از شکر زیربار من است
وکیل رزقم از ایزد به سوی آدمیان
بپرس و بررس از آن کس که در دیار من است
گر ابر و بحر صفات سخا همی دارند
سخای هر دو یکی نکته از هزار من است
مراست بر و کرامت مراست لطف و لطف
که صد هزار ثنا زیر این چهار من است
فلک چه گفت چو از عز شه سخن گفتند
که عمر او به مرادست تا مدار من است
بقای دولت او استوار خواهد بود
چنانکه بنیت ترکیب استوار من است
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۲۰
تا دلم در دست آن سیمین بر سنگین دل است
زیر پای من ز آب چشم و خون دل گل است
جز جفای من نگردد در دل سنگین او
بر ندارد سنگ خارا آنچه او را در دل است
نیست نرمی در دلش با دیده پرآب من
سنگ را از آب دیده نرم کردن مشکل است
تا دل سنگین او سازد همی اسباب هجر
از دل مسکین من اسباب شادی زایل است
بابلی چشم است و زنگی زلف و رومی عارضین
آینه با صورت او زنگ و روم و بابل است
خوابم اندر دیده بسمل شد زتیغ هجر او
گر رخم پر خون شدست آن خون زخون بسمل است
نوش جان افزای (دارد) در لب نوشین چرا
پاسخ تلخش مرا پیوسته زهر قاتل است
تا به منزل رفت و محمل خواست بر عزم سفر
جایگاه ماه منزل بود اکنون محمل است
گر به راه اندر زمنزل کاروان را چاره نیست
کاروان عشق او را در دل من منزل است
در دلم بی او صبوری نیست کاندر کیش عشق
بی جمال روی دلبر صبر کردن باطل است
یاد باد آن روز کز دیدار او گفتی دلم
هر چه دل را باید از شادی مرا آن حاصل است
گر مراد کرد از وصال او فراقش بی نصیب
از عطای مجلس عالی نصیبم کامل است
سید سادات شرق و غرب کاندر شرق و غرب
هر که بیتی شعر گوید مدح او را قایل است
عمده اسلام ابوالقاسم علی کاسلام از او
در حریم اهتمام و در نعیم شامل است
آن خداوندی که پیش همت و بر و عطاش
آسمان بی قدر و کان درویش و دریا مبخل است
چون سخن در جود او رانند دریا ممسک است
چون حدیث از علم او گویند سحبان باقل است
کعبه آل نبی شد قبله آل علی
دوستدار کعبه و قبله است هر کو عاقل است
چون علی ذات شریفش صدر و بدر عالم است
چون نبی قدر رفیعش صدر و بدر محفل است
از مدیحش عاجل و آجل همی حاصل شود
دیده معطی کز او هم عاجل و هم آجل است
آنکه از اقبال مدحش خیر آجل کسب کرد
از قبول مجلس او در عطای عاجل است
دیگران در مال و نعمت کسب کردن مایلند
او به نام نیک و نعمت بذل کردن مایل است
بار شکرش را مکان برگردن هر زایر است
زر جودش را وطن در کیسه هر سایل است
حاسدان را گر جراحتهاست بر دلها از او
حشمت او بر جراحتهای ایشان پلپل است
از حلیمی گرچه مستعجل نباشد وقت خشم
از کریمی در قبول معذرت مستعجل است
در امان عدل و بذلش ترمذ و اطراف او
کرخ بغدادست پنداری و نهر معقل است
شاه شاهان پادشا سنجر که شرق و غرب را
شهریار کامگار و پادشاه عادل است
در پناه رایت او در امان تیغ او
از ثریا تا ثری از کاشغر تا موصل است
خان ترکستان ز دست بندگانش نایب است
خسرو غزنی ز دست نایبانش عامل است
هر غلام از نعمتش با نعمت صد خسرو است
هر امیر از لشکرش با حشمت صد هر قل است
اعتمادش بر ضمیر اوست در تدبیر ملک
بس ضمیرا کو ز تدبیر ممالک غافل است
بکر اگر حامل شود نادر بود نزدیک خلق
لفظ بکر او ز انواع معانی حامل است
بذله ای از بذل او سرمایه صد مفلس است
فضه ای از فضل او پیرایه صد فاضل است
مدحت او پیشه کردم تا مرا مقبل کند
مدحت او پیشه کردن پیشه هر مقبل است
وهم من در موج دریای مدیحش غرقه شد
نیست عیب از وهم من دریای او بی ساحل است
تا همی وحشت قرین او بود کو غمگن است
تا همی دهشت ندیم او بود کو بیدل است
وحشت و دهشت نصیب حاسدش باد از جهان
جز حسودش کیست کین هر دو صفت را قابل است
اوست در دعوی جود و مجد و داد و دین به حق
واندرین هر چار دعوی بدسگالش مبطل است
زیر پای من ز آب چشم و خون دل گل است
جز جفای من نگردد در دل سنگین او
بر ندارد سنگ خارا آنچه او را در دل است
نیست نرمی در دلش با دیده پرآب من
سنگ را از آب دیده نرم کردن مشکل است
تا دل سنگین او سازد همی اسباب هجر
از دل مسکین من اسباب شادی زایل است
بابلی چشم است و زنگی زلف و رومی عارضین
آینه با صورت او زنگ و روم و بابل است
خوابم اندر دیده بسمل شد زتیغ هجر او
گر رخم پر خون شدست آن خون زخون بسمل است
نوش جان افزای (دارد) در لب نوشین چرا
پاسخ تلخش مرا پیوسته زهر قاتل است
تا به منزل رفت و محمل خواست بر عزم سفر
جایگاه ماه منزل بود اکنون محمل است
گر به راه اندر زمنزل کاروان را چاره نیست
کاروان عشق او را در دل من منزل است
در دلم بی او صبوری نیست کاندر کیش عشق
بی جمال روی دلبر صبر کردن باطل است
یاد باد آن روز کز دیدار او گفتی دلم
هر چه دل را باید از شادی مرا آن حاصل است
گر مراد کرد از وصال او فراقش بی نصیب
از عطای مجلس عالی نصیبم کامل است
سید سادات شرق و غرب کاندر شرق و غرب
هر که بیتی شعر گوید مدح او را قایل است
عمده اسلام ابوالقاسم علی کاسلام از او
در حریم اهتمام و در نعیم شامل است
آن خداوندی که پیش همت و بر و عطاش
آسمان بی قدر و کان درویش و دریا مبخل است
چون سخن در جود او رانند دریا ممسک است
چون حدیث از علم او گویند سحبان باقل است
کعبه آل نبی شد قبله آل علی
دوستدار کعبه و قبله است هر کو عاقل است
چون علی ذات شریفش صدر و بدر عالم است
چون نبی قدر رفیعش صدر و بدر محفل است
از مدیحش عاجل و آجل همی حاصل شود
دیده معطی کز او هم عاجل و هم آجل است
آنکه از اقبال مدحش خیر آجل کسب کرد
از قبول مجلس او در عطای عاجل است
دیگران در مال و نعمت کسب کردن مایلند
او به نام نیک و نعمت بذل کردن مایل است
بار شکرش را مکان برگردن هر زایر است
زر جودش را وطن در کیسه هر سایل است
حاسدان را گر جراحتهاست بر دلها از او
حشمت او بر جراحتهای ایشان پلپل است
از حلیمی گرچه مستعجل نباشد وقت خشم
از کریمی در قبول معذرت مستعجل است
در امان عدل و بذلش ترمذ و اطراف او
کرخ بغدادست پنداری و نهر معقل است
شاه شاهان پادشا سنجر که شرق و غرب را
شهریار کامگار و پادشاه عادل است
در پناه رایت او در امان تیغ او
از ثریا تا ثری از کاشغر تا موصل است
خان ترکستان ز دست بندگانش نایب است
خسرو غزنی ز دست نایبانش عامل است
هر غلام از نعمتش با نعمت صد خسرو است
هر امیر از لشکرش با حشمت صد هر قل است
اعتمادش بر ضمیر اوست در تدبیر ملک
بس ضمیرا کو ز تدبیر ممالک غافل است
بکر اگر حامل شود نادر بود نزدیک خلق
لفظ بکر او ز انواع معانی حامل است
بذله ای از بذل او سرمایه صد مفلس است
فضه ای از فضل او پیرایه صد فاضل است
مدحت او پیشه کردم تا مرا مقبل کند
مدحت او پیشه کردن پیشه هر مقبل است
وهم من در موج دریای مدیحش غرقه شد
نیست عیب از وهم من دریای او بی ساحل است
تا همی وحشت قرین او بود کو غمگن است
تا همی دهشت ندیم او بود کو بیدل است
وحشت و دهشت نصیب حاسدش باد از جهان
جز حسودش کیست کین هر دو صفت را قابل است
اوست در دعوی جود و مجد و داد و دین به حق
واندرین هر چار دعوی بدسگالش مبطل است
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۳۵
آنکه رویت را به حسن روی شیرین آفرید
زان لب شیرین غذای جان شیرین آفرید
مشک و شب را زینت آن زلف پر آشوب کرد
وز من و تو نایب فرهاد و شیرین آفرید
آفرینش را ز روی خوب تو تشریف داد
آفریننده بدین خوبی تو را زین آفرید
غم به جانم ره نیابد چون ببینم روی تو
کز رخت جان آفرین داروی غمگین آفرید
آفتاب آل تکسینی و گویی کردگار
راحت و تسکین من در آل تکسین آفرید
گرچه تسکین نافرید اندر سر زلفت خدای
جان و دل را در سر زلف تو تسکین آفرید
زلف مشکینت شفای جان مسکین من است
راحت من خواست آنکو زلف مشکین آفرید
وانکه در چین آفرید انواع صورتهای خوب
در خراسان از جمالت صورت چین آفرید
باز چون داری مرا از باغ رویت گر خدای
گل به باغ اندر ز بهر دست گل چین آفرید
صانع از رخسار و چشم و عارض تو در جهان
گل پدید آورد و نرگس کرد و نسرین آفرید
وز پی تشبیه آن شیرین لب و دندان تو
بر زمین و آسمان یاقوت و پروین آفرید
ایزد از بهر دل یعقوب یوسف گم شده
هم به حسن روی یوسف ابن یامین آفرید
چون تو از من گم شدی شبها دل و چشم مرا
از خیال روی خوب و زلف پرچین آفرید
هر چه کز وی جان فزاید قدرت جان آفرین
از برای جان صدرالموسویین آفرید
عمده اسلام و مجددین ابوالقاسم علی
کایزد از وی عز شرع و قوت دین آفرید
نافرید از هیچ زن مردی به جود و مجد او
آنکه در عالم زن و مرد نخستین آفرید
بر اجلا چون جلالت آل یاسین را نهاد
از چنو صدری جلال آل یاسین آفرید
از برای قرب جدش قاب قوسین راست کرد
گرز بهر قرب موسی طور سینین آفرید
چون زبانها را دعای خیر او تعلیم داد
در دهان ما زبان از بهر آمین آفرید
زو خلافت را نظام افزود و در فضلش سرشت
آن که آدم را خلیفت خواند و از طین آفرید
آفرینش را صلاح اندر وجود او نهاد
آنکه عالم را صلاح اندر سلاطین آفرید
در دیار نیکخواه او به احسان قدیم
حالها بر مقتضای حسن و تحسین آفرید
در تبار بدسگال او ز بهر قطع نسل
هر زن و هر مرد را خنثی و عنین آفرید
در ازل چون حلم و لطفش را همی موجود کرد
زین هوای طایف و زان کوه غزنین آفرید
سید شرق است و یزدان ذکر فضلش را بساط
از زمین شرق تا چین و فلسطین آفرید
آفریننده که از بهر صلاح بندگان
روز و شب را پیشکار مدت و حین آفرید
تا سخن را نظم مدحش رسته گوهر کند
خاطر اهل سخن را گوهر آگین آفرید
ای خداوندی که صنع صانع از بهر ثنات
عقل ما را قابل تعلیم و تلقین آفرید
چون دلیل نیک و بد در مهر و کینت بسته دید
عفو و خشمت را قضا در مهر و در کین آفرید
تا نشان کین تو در بحر و بر پیدا بود
صانع اندر بحر و بر ثعبان و تنین آفرید
تا بد اندیشانت نخرامند چون طاوس و کبک
از شکوه حشمت تو باز و شاهین آفرید
دوستانت را مقام از روضه رضوان گزید
دشمنانت را مکان در سجن و سجین آفرید
وز سواران سخن در خلقت تو درج کرد
هر صفت کان در سوار صف صفین آفرید
آفریده زآفرین محضی و اعدات را
آفریننده زمحض خزی و نفرین آفرید
مسند و زین از تو حرمت یافتند ایرا خدای
در جلال تو جمال مسند و زین آفرید
راست پنداری جهانبان در سر کلکت نهاد
سطوتی کان در سر شمشیر و زوبین آفرید
حکم یزدانی مگر زان رای نورانی سرشت
نور بینایی که در چشم جهان بین آفرید
شاه عقل پاک را فرزین ز رای پاک توست
آفرین بر صنع آن کاین شاه و فرزین آفرید
عقل چون کیوان قدرت را بدید اقرار کرد
کایزد آن جرم رفیع از رفعت این آفرید
تا جهانبان عز و تمکین مشک و عود و حسن را
در جهان از ترک و هند و چین و ماچین آفرید
عز و تمکینت زیادت باد کایزد در جهان
عرض پاکت را سزای عز و تمکین آفرید
زان لب شیرین غذای جان شیرین آفرید
مشک و شب را زینت آن زلف پر آشوب کرد
وز من و تو نایب فرهاد و شیرین آفرید
آفرینش را ز روی خوب تو تشریف داد
آفریننده بدین خوبی تو را زین آفرید
غم به جانم ره نیابد چون ببینم روی تو
کز رخت جان آفرین داروی غمگین آفرید
آفتاب آل تکسینی و گویی کردگار
راحت و تسکین من در آل تکسین آفرید
گرچه تسکین نافرید اندر سر زلفت خدای
جان و دل را در سر زلف تو تسکین آفرید
زلف مشکینت شفای جان مسکین من است
راحت من خواست آنکو زلف مشکین آفرید
وانکه در چین آفرید انواع صورتهای خوب
در خراسان از جمالت صورت چین آفرید
باز چون داری مرا از باغ رویت گر خدای
گل به باغ اندر ز بهر دست گل چین آفرید
صانع از رخسار و چشم و عارض تو در جهان
گل پدید آورد و نرگس کرد و نسرین آفرید
وز پی تشبیه آن شیرین لب و دندان تو
بر زمین و آسمان یاقوت و پروین آفرید
ایزد از بهر دل یعقوب یوسف گم شده
هم به حسن روی یوسف ابن یامین آفرید
چون تو از من گم شدی شبها دل و چشم مرا
از خیال روی خوب و زلف پرچین آفرید
هر چه کز وی جان فزاید قدرت جان آفرین
از برای جان صدرالموسویین آفرید
عمده اسلام و مجددین ابوالقاسم علی
کایزد از وی عز شرع و قوت دین آفرید
نافرید از هیچ زن مردی به جود و مجد او
آنکه در عالم زن و مرد نخستین آفرید
بر اجلا چون جلالت آل یاسین را نهاد
از چنو صدری جلال آل یاسین آفرید
از برای قرب جدش قاب قوسین راست کرد
گرز بهر قرب موسی طور سینین آفرید
چون زبانها را دعای خیر او تعلیم داد
در دهان ما زبان از بهر آمین آفرید
زو خلافت را نظام افزود و در فضلش سرشت
آن که آدم را خلیفت خواند و از طین آفرید
آفرینش را صلاح اندر وجود او نهاد
آنکه عالم را صلاح اندر سلاطین آفرید
در دیار نیکخواه او به احسان قدیم
حالها بر مقتضای حسن و تحسین آفرید
در تبار بدسگال او ز بهر قطع نسل
هر زن و هر مرد را خنثی و عنین آفرید
در ازل چون حلم و لطفش را همی موجود کرد
زین هوای طایف و زان کوه غزنین آفرید
سید شرق است و یزدان ذکر فضلش را بساط
از زمین شرق تا چین و فلسطین آفرید
آفریننده که از بهر صلاح بندگان
روز و شب را پیشکار مدت و حین آفرید
تا سخن را نظم مدحش رسته گوهر کند
خاطر اهل سخن را گوهر آگین آفرید
ای خداوندی که صنع صانع از بهر ثنات
عقل ما را قابل تعلیم و تلقین آفرید
چون دلیل نیک و بد در مهر و کینت بسته دید
عفو و خشمت را قضا در مهر و در کین آفرید
تا نشان کین تو در بحر و بر پیدا بود
صانع اندر بحر و بر ثعبان و تنین آفرید
تا بد اندیشانت نخرامند چون طاوس و کبک
از شکوه حشمت تو باز و شاهین آفرید
دوستانت را مقام از روضه رضوان گزید
دشمنانت را مکان در سجن و سجین آفرید
وز سواران سخن در خلقت تو درج کرد
هر صفت کان در سوار صف صفین آفرید
آفریده زآفرین محضی و اعدات را
آفریننده زمحض خزی و نفرین آفرید
مسند و زین از تو حرمت یافتند ایرا خدای
در جلال تو جمال مسند و زین آفرید
راست پنداری جهانبان در سر کلکت نهاد
سطوتی کان در سر شمشیر و زوبین آفرید
حکم یزدانی مگر زان رای نورانی سرشت
نور بینایی که در چشم جهان بین آفرید
شاه عقل پاک را فرزین ز رای پاک توست
آفرین بر صنع آن کاین شاه و فرزین آفرید
عقل چون کیوان قدرت را بدید اقرار کرد
کایزد آن جرم رفیع از رفعت این آفرید
تا جهانبان عز و تمکین مشک و عود و حسن را
در جهان از ترک و هند و چین و ماچین آفرید
عز و تمکینت زیادت باد کایزد در جهان
عرض پاکت را سزای عز و تمکین آفرید
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۴۱
چه حلقه هاست بدان زلف تابدار اندر
چه غمزه هاست بدان چشم پرخمار اندر
ز غمزه هاش تباهی به هوش و عقل اندر
ز حلقه هاش سیاهی به قیر و قار اندر
چه قندهاست در آن لب که لب همی خایند
بتان ز حسرت آن لب به قندهار اندر
ز راستی که در آن قامت است پیدا شد
مرا ز دیدن او راستی به کار اندر
نگارخانه چین پیش چشم من باشد
چو بنگرم به رخ و زلف آن نگار اندر
بخار آب رخ آبدار او خط اوست
بخور عنبر سارا بدان بخار اندر
دلم قرار در آن زلف بی قرار گرفت
وطن گرفته بدان طرف لاله زار اندر
شگفتی از دلم آید که چون همی سازد
قرار خویش بدان زلف بی قرار اندر
مگر طریق برون آمدن نمی یابد
زبار مشک بدان زلف مشکبار اندر
سه بوسه زان دو لب چون شکر شکار کنم
که هست راحت روحم بدان شکار اندر
شمار بوسه به قصد از لبان چون شکرش
غلط کنم که غلط به بدین شمار اندر
مرا به وعده وصل آن دو زلف چون زنجیر
بداشت بنده به زنجیر انتظار اندر
درید پرده راز من آن دو رسته در
بدان دو پرده یاقوت آبدار اندر
مرا دو دیده ز در همچو تاج شاهان شد
ز بس نظاره در آن در شاهوار اندر
به حسن و ملح بسی بت پرست جست و نیافت
بتی چنو به همه تبت و تتار اندر
هزار حلقه ز شب گرد روز روشن او
هزار نافه تبت به هر هزار اندر
هزار دل نه یکی دل چو روی او بینی
نثار او سزد و جان بدان نثار اندر
همه مراد دل اندر کنار او بینم
چو جای خویش ببینم بدان کنار اندر
ز نیکویی گل و ماه اندر او همان دیدند
که جود و جاه بدین صدر روزگار اندر
عماد امت جد، رکن ملک مجدالدین
کز اوست ناصح و حاسد به نور و نار اندر
جلال آل پیمبر علی بن جعفر
که چون علی است به انواع افتخار اندر
سر تبار محمد که از محامد اوست
سری و جاه و جلالت بدان تبار اندر
علی دل است و همان معجز است در قلمش
که بوده بود علی را به ذوالفقار اندر
ز نعمتش به نیاز اندر، آن پدید آمد
که از شجاعت حیدر به ذوالخمار اندر
مرکب است کریمی در او به خلقت و طبع
بدان صفت که حلیمی به بردبار اندر
دلیل قدرت صانع شده ست و نیست به عدل
عدیل او به همه صنع کردگار اندر
(چوگوشه ای است) سپهر و نجوم و خلدارم
زبارگاه شریفش به روز بار اندر
به کسب مجد و معالی شده است رغبت او
فزون ز رغبت عاشق به وصل یار اندر
مظفری است که در طاعت اشارت اوست
ظفر همیشه به میدان کارزار اندر
مویدی است که تایید او پدید آرد
نجات غرقه به دریای بی کنار اندر
موفقی است که توفیق او مهیا کرد
قرار شاعر و زایر بدین دیار اندر
نشان رد و قبولش به سعد و نحس اندر
دلیل کینه و مهرش به تخت و دار اندر
نیافت حاسد او هیچ عیب در هنرش
جز آن که عیب نباشد به نوبهار اندر
امید عفو نبرد ز خشم او و بلی
امید دیدن خرما بود به خار اندر
ز چار عنصر و هفت اختر است و صد رتبت
ز ذات اوست به هر هفت و هر چهار اندر
جوار خدمت صدرش جوار بحر شده ست
طمع همیشه توانگر بدین جوار اندر
ز بیم شیهه اسبان او پدید آمد
نهفته کشتن شیران به مرغزار اندر
ز امن و راحت و انصاف او همی باشد
همه خرامش کبکان به کوهسار اندر
جمال فضل و تفضل در او نهاد خدای
کمال حلم و تحمل به یار غار اندر
عذاب و رنج به ترکیب دشمنانش درند
چو حرض و زهر به ترکیب مور و مار اندر
حصار اهل سخن شد ثنای مجلس او
امان ز بیم بلاها بدان حصار اندر
ثنا و مدحت او غمگسار ما شده اند
همه سعادت و شادی به غمگسار اندر
سوار دانش و دولت شده ست و طعنه زند
یکی پیاده ز خیلش به صد سوار اندر
جهنده مرکب او را شرار باید خواند
فروغ دولت و نصرت بدان شرار اندر
ز نور آتش نعلش جمال فتح و ظفر
عیان شوند به تاریکی غبار اندر
به روز موکب و میدان ز بیم شیهه او
امید خواب نماند به کوکنار اندر
زهی چو اختر روشن ز آسمان تابان
بزرگی از تو به اصل بزرگوار اندر
ممیزان سخن را به وقت وصف و سخا
سخن ز توست به اشباع و اختصار اندر
مبارزان خرد را به وقت کینه تو
گشاده گشت دو میدان به فخر و عار اندر
سخنوران جهان را ندیم لفظ و ضمیر
ثنای توست به پنهان و آشکار اندر
به شرق و غرب جهان اختیار امت جد
تویی و راحت امت به اختیار اندر
به اختیار دلت باد گردش مه و سال
عدو تو همه ساله به اضطرار اندر
جهانیان همه در زینهار جود تواند
همیشه باش ز ایزد به زینهار اندر
چه غمزه هاست بدان چشم پرخمار اندر
ز غمزه هاش تباهی به هوش و عقل اندر
ز حلقه هاش سیاهی به قیر و قار اندر
چه قندهاست در آن لب که لب همی خایند
بتان ز حسرت آن لب به قندهار اندر
ز راستی که در آن قامت است پیدا شد
مرا ز دیدن او راستی به کار اندر
نگارخانه چین پیش چشم من باشد
چو بنگرم به رخ و زلف آن نگار اندر
بخار آب رخ آبدار او خط اوست
بخور عنبر سارا بدان بخار اندر
دلم قرار در آن زلف بی قرار گرفت
وطن گرفته بدان طرف لاله زار اندر
شگفتی از دلم آید که چون همی سازد
قرار خویش بدان زلف بی قرار اندر
مگر طریق برون آمدن نمی یابد
زبار مشک بدان زلف مشکبار اندر
سه بوسه زان دو لب چون شکر شکار کنم
که هست راحت روحم بدان شکار اندر
شمار بوسه به قصد از لبان چون شکرش
غلط کنم که غلط به بدین شمار اندر
مرا به وعده وصل آن دو زلف چون زنجیر
بداشت بنده به زنجیر انتظار اندر
درید پرده راز من آن دو رسته در
بدان دو پرده یاقوت آبدار اندر
مرا دو دیده ز در همچو تاج شاهان شد
ز بس نظاره در آن در شاهوار اندر
به حسن و ملح بسی بت پرست جست و نیافت
بتی چنو به همه تبت و تتار اندر
هزار حلقه ز شب گرد روز روشن او
هزار نافه تبت به هر هزار اندر
هزار دل نه یکی دل چو روی او بینی
نثار او سزد و جان بدان نثار اندر
همه مراد دل اندر کنار او بینم
چو جای خویش ببینم بدان کنار اندر
ز نیکویی گل و ماه اندر او همان دیدند
که جود و جاه بدین صدر روزگار اندر
عماد امت جد، رکن ملک مجدالدین
کز اوست ناصح و حاسد به نور و نار اندر
جلال آل پیمبر علی بن جعفر
که چون علی است به انواع افتخار اندر
سر تبار محمد که از محامد اوست
سری و جاه و جلالت بدان تبار اندر
علی دل است و همان معجز است در قلمش
که بوده بود علی را به ذوالفقار اندر
ز نعمتش به نیاز اندر، آن پدید آمد
که از شجاعت حیدر به ذوالخمار اندر
مرکب است کریمی در او به خلقت و طبع
بدان صفت که حلیمی به بردبار اندر
دلیل قدرت صانع شده ست و نیست به عدل
عدیل او به همه صنع کردگار اندر
(چوگوشه ای است) سپهر و نجوم و خلدارم
زبارگاه شریفش به روز بار اندر
به کسب مجد و معالی شده است رغبت او
فزون ز رغبت عاشق به وصل یار اندر
مظفری است که در طاعت اشارت اوست
ظفر همیشه به میدان کارزار اندر
مویدی است که تایید او پدید آرد
نجات غرقه به دریای بی کنار اندر
موفقی است که توفیق او مهیا کرد
قرار شاعر و زایر بدین دیار اندر
نشان رد و قبولش به سعد و نحس اندر
دلیل کینه و مهرش به تخت و دار اندر
نیافت حاسد او هیچ عیب در هنرش
جز آن که عیب نباشد به نوبهار اندر
امید عفو نبرد ز خشم او و بلی
امید دیدن خرما بود به خار اندر
ز چار عنصر و هفت اختر است و صد رتبت
ز ذات اوست به هر هفت و هر چهار اندر
جوار خدمت صدرش جوار بحر شده ست
طمع همیشه توانگر بدین جوار اندر
ز بیم شیهه اسبان او پدید آمد
نهفته کشتن شیران به مرغزار اندر
ز امن و راحت و انصاف او همی باشد
همه خرامش کبکان به کوهسار اندر
جمال فضل و تفضل در او نهاد خدای
کمال حلم و تحمل به یار غار اندر
عذاب و رنج به ترکیب دشمنانش درند
چو حرض و زهر به ترکیب مور و مار اندر
حصار اهل سخن شد ثنای مجلس او
امان ز بیم بلاها بدان حصار اندر
ثنا و مدحت او غمگسار ما شده اند
همه سعادت و شادی به غمگسار اندر
سوار دانش و دولت شده ست و طعنه زند
یکی پیاده ز خیلش به صد سوار اندر
جهنده مرکب او را شرار باید خواند
فروغ دولت و نصرت بدان شرار اندر
ز نور آتش نعلش جمال فتح و ظفر
عیان شوند به تاریکی غبار اندر
به روز موکب و میدان ز بیم شیهه او
امید خواب نماند به کوکنار اندر
زهی چو اختر روشن ز آسمان تابان
بزرگی از تو به اصل بزرگوار اندر
ممیزان سخن را به وقت وصف و سخا
سخن ز توست به اشباع و اختصار اندر
مبارزان خرد را به وقت کینه تو
گشاده گشت دو میدان به فخر و عار اندر
سخنوران جهان را ندیم لفظ و ضمیر
ثنای توست به پنهان و آشکار اندر
به شرق و غرب جهان اختیار امت جد
تویی و راحت امت به اختیار اندر
به اختیار دلت باد گردش مه و سال
عدو تو همه ساله به اضطرار اندر
جهانیان همه در زینهار جود تواند
همیشه باش ز ایزد به زینهار اندر
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۴۲
زنایبان رخ و چشم و زلفت ای دلبر
یکی گل است و دوم نرگس و سیوم عنبر
رخ تو راست ز سلطان نیکویی سه لقب
یکی بدیع و دوم درخور و سیوم دلبر
همیشه در سر زلفت مجاورند سه چیز
یکی شکنج و دوم حلقه و سیوم چنبر
لطافت از دولب تو ربوده اند سه آب
یکی حیات و دوم زمزم و سیوم کوثر
به بوی خوش ز دو زلفت سه چیز مایه برند
یکی نسیم و دوم نافه و سیوم مجمر
ز جادویی تو ربودی ز ماه و حور و پری
یکی جمال و دوم چهره و سیوم پیکر
هزار بنده سزندت به قد و عارض و خد
یکی چو سرو و دوم چون گل و سیوم چو قمر
مرا سه چیز ببخش از دو لب به یک بوسه
یکی عقیق و دوم بسد و سیوم شکر
روان و جان و تن من ز عشق تو شده اند
یکی ذلیل و دوم عاجز و سیوم مضطر
تن من است و میان و سرین تو به صفت
یکی نحیف و دوم فربه و سیوم لاغر
سه چیزم از غم عشقت به آب دیده درند
یکی لباس و دوم بالش و سیوم بستر
مرا چو دیده و جان و دل است دیدن تو
یکی عزیز و دوم لایقو سیوم در خور
به چشم و گوش و زبان نام و حال و قصه ما
یکی بگوی و دوم بشنو و سیوم بنگر
به کوی بیعت و خط وفا و منزل وصل
یکی بیا و دوم بنگر و سیوم بگذر
گراز دو عارض تو با سه چیز گشت دو چشم
یکی جمال و دوم زینت و سیوم زیور
سه چیز یافت جهان از بقای مجدالدین
یکی بها و دوم حرمت و سیوم مفخر
رسوم و سیرت و اخلاق او معالی را
یکی گوا و دوم حجت و سیوم محضر
رئیس شرق علی تحفه سه عرق شریف
یکی رسول و دوم حیدر و سیوم جعفر
ز پشت آنکه قوی کرد پشت دین به سه حرب
یکی حنین و دوم خندق و سیوم خیبر
منیر و محترم و معتبر زمدحت اوست
یکی ضمیر و دوم خامه و سیوم دفتر
بلند و محکم و روشن ز قدر و عزم و دلش
یکی سپهر و دوم محور و سیوم اختر
سرای و صدر و درش کعبه مکارم را
یکی صفا و دوم مروه و سیوم مشعر
به فر و خدمت او راحت و امان و خلاص
یکی ز ذل و دوم زآفت و سیوم ز ضرر
درخت و میوه و شاخ هنر ز تربیتش
یکی بلند و دوم تازه و سیوم برور
سه چیز ماند ز جد و پدر بدو میراث
یکی خصال و دوم سیرت و سیوم مخبر
مسلم است ز سلطان عالمش سه خطاب
یکی اجل و دوم عالم و سیوم سرور
ز مرکبش به گه تک سه باد رشک برند
یکی شمال و دوم عاصف و سیوم صرصر
مرکب است همانا قوایمش ز سه چیز
یکی زباد و دوم زآتش و سیوم زحجر
زهی گوای بزرگی و قدر و رتبت تو
یکی نبی و دوم فاطمه و سیوم حیدر
به جاه و مرتبت و منقبت نیابندت
یکی نظیر و دوم ثانی و سیوم دیگر
به دست و نام و سر او سه چیز فخر کنند
یکی نگین و دوم سکه و سیوم افسر
مصاف و بزم و مظالم سه وصف دید در او
یکی کریم و دوم عادل و سیوم صفدر
به روم و مصر و یمن پرده دار او شاید
یکی عزیز و دوم تبع و سیوم قیصر
به ملک و قوت و لشکر غلام او نسزند
یکی قباد و دوم بهمن و سیوم نوذر
سه آلتند به میدان غلام بازوی او
یکی حسام و دوم نیزه و سیوم خنجر
سه نام داد خدایش ز بهر نصرت دین
یکی معز و دوم خسرو و سیوم سنجر
تویی به دولت او خلق و رزق عالم را
یکی کفیل و دوم ضامن و سیوم داور
به قدر و رفعت و هیبت مشرفند از وی
یکی کلاه و دوم رایت و سیوم لشکر
به عدل و علم و معالی مرتب اند از تو
یکی زمان و دوم عالم و سیوم کشور
همی نظاره کنندت ستارگان به سه چیز
یکی شکوه و دوم هیبت و سیوم منظر
به خدمت آمدت اینک بهار در سه لباس
یکی حریر و دوم سندس و سیوم عبقر
ز روی و عارض و چشم بتان نشان دادند
یکی بهار و دوم سوسن و سیوم عبهر
بنفشه و سمن و لاله را سه گونه سلب
یکی کبود و دوم ابیض و سیوم احمر
سر شکوفه و شاخ گل است و روی زمین
یکی سپید و دوم احمر و سیوم اخضر
ز باد و خاک خجالت گرفته اند سه جای
یکی تتار و دوم تبت و سیوم ششتر
گل شکفته و باغ بهار و باد صبا
یکی بت است و دوم بتکده سیوم بتگر
جمال و رتبت و فر ارم زطرف چمن
یکی تباه و دوم ناقص و سیوم ابتر
نسیم صبح و نثار هوا و زیور شاخ
یکی عبیر و دوم لولو و سیوم گوهر
هوای عالم و رخسار باغ و مجلس تو
یکی خوش است و دوم خرم و سیوم خوشتر
جدا مباد ز بزمت در این بهار سه چیز
یکی سماع و دوم باده و سیوم ساغر
همیشه تا که بود رود و بحر و جیحون را
یکی کران و دوم ساحل و سیوم معبر
همیشه باد تو را دولت و سعادت و عز
یکی رفیق و دوم همره و سیوم رهبر
خدای و دولت و بختت به هر چه رای کنی
یکی معین و دوم ناصر و سیوم یاور
زمانه و فلک و اخترت به روز و به شب
یکی غلام و دوم بنده و سیوم چاکر
حمایت و کنف و حفظ کردگار تو را
یکی حصار و دوم جوشن و سیوم مغفر
بقای نوح و محل خلیل و قرب کلیم
یکی بیاب و دوم بطلب و سیوم بشمر
سر مخالف و پشت عدو و ترگ حسود
یکی ببر و دوم بشکن و سیوم بستر
نصیب و بهره و قسم مخالفت زفلک
یکی بلا و دوم محنت و سیوم کیفر
یکی گل است و دوم نرگس و سیوم عنبر
رخ تو راست ز سلطان نیکویی سه لقب
یکی بدیع و دوم درخور و سیوم دلبر
همیشه در سر زلفت مجاورند سه چیز
یکی شکنج و دوم حلقه و سیوم چنبر
لطافت از دولب تو ربوده اند سه آب
یکی حیات و دوم زمزم و سیوم کوثر
به بوی خوش ز دو زلفت سه چیز مایه برند
یکی نسیم و دوم نافه و سیوم مجمر
ز جادویی تو ربودی ز ماه و حور و پری
یکی جمال و دوم چهره و سیوم پیکر
هزار بنده سزندت به قد و عارض و خد
یکی چو سرو و دوم چون گل و سیوم چو قمر
مرا سه چیز ببخش از دو لب به یک بوسه
یکی عقیق و دوم بسد و سیوم شکر
روان و جان و تن من ز عشق تو شده اند
یکی ذلیل و دوم عاجز و سیوم مضطر
تن من است و میان و سرین تو به صفت
یکی نحیف و دوم فربه و سیوم لاغر
سه چیزم از غم عشقت به آب دیده درند
یکی لباس و دوم بالش و سیوم بستر
مرا چو دیده و جان و دل است دیدن تو
یکی عزیز و دوم لایقو سیوم در خور
به چشم و گوش و زبان نام و حال و قصه ما
یکی بگوی و دوم بشنو و سیوم بنگر
به کوی بیعت و خط وفا و منزل وصل
یکی بیا و دوم بنگر و سیوم بگذر
گراز دو عارض تو با سه چیز گشت دو چشم
یکی جمال و دوم زینت و سیوم زیور
سه چیز یافت جهان از بقای مجدالدین
یکی بها و دوم حرمت و سیوم مفخر
رسوم و سیرت و اخلاق او معالی را
یکی گوا و دوم حجت و سیوم محضر
رئیس شرق علی تحفه سه عرق شریف
یکی رسول و دوم حیدر و سیوم جعفر
ز پشت آنکه قوی کرد پشت دین به سه حرب
یکی حنین و دوم خندق و سیوم خیبر
منیر و محترم و معتبر زمدحت اوست
یکی ضمیر و دوم خامه و سیوم دفتر
بلند و محکم و روشن ز قدر و عزم و دلش
یکی سپهر و دوم محور و سیوم اختر
سرای و صدر و درش کعبه مکارم را
یکی صفا و دوم مروه و سیوم مشعر
به فر و خدمت او راحت و امان و خلاص
یکی ز ذل و دوم زآفت و سیوم ز ضرر
درخت و میوه و شاخ هنر ز تربیتش
یکی بلند و دوم تازه و سیوم برور
سه چیز ماند ز جد و پدر بدو میراث
یکی خصال و دوم سیرت و سیوم مخبر
مسلم است ز سلطان عالمش سه خطاب
یکی اجل و دوم عالم و سیوم سرور
ز مرکبش به گه تک سه باد رشک برند
یکی شمال و دوم عاصف و سیوم صرصر
مرکب است همانا قوایمش ز سه چیز
یکی زباد و دوم زآتش و سیوم زحجر
زهی گوای بزرگی و قدر و رتبت تو
یکی نبی و دوم فاطمه و سیوم حیدر
به جاه و مرتبت و منقبت نیابندت
یکی نظیر و دوم ثانی و سیوم دیگر
به دست و نام و سر او سه چیز فخر کنند
یکی نگین و دوم سکه و سیوم افسر
مصاف و بزم و مظالم سه وصف دید در او
یکی کریم و دوم عادل و سیوم صفدر
به روم و مصر و یمن پرده دار او شاید
یکی عزیز و دوم تبع و سیوم قیصر
به ملک و قوت و لشکر غلام او نسزند
یکی قباد و دوم بهمن و سیوم نوذر
سه آلتند به میدان غلام بازوی او
یکی حسام و دوم نیزه و سیوم خنجر
سه نام داد خدایش ز بهر نصرت دین
یکی معز و دوم خسرو و سیوم سنجر
تویی به دولت او خلق و رزق عالم را
یکی کفیل و دوم ضامن و سیوم داور
به قدر و رفعت و هیبت مشرفند از وی
یکی کلاه و دوم رایت و سیوم لشکر
به عدل و علم و معالی مرتب اند از تو
یکی زمان و دوم عالم و سیوم کشور
همی نظاره کنندت ستارگان به سه چیز
یکی شکوه و دوم هیبت و سیوم منظر
به خدمت آمدت اینک بهار در سه لباس
یکی حریر و دوم سندس و سیوم عبقر
ز روی و عارض و چشم بتان نشان دادند
یکی بهار و دوم سوسن و سیوم عبهر
بنفشه و سمن و لاله را سه گونه سلب
یکی کبود و دوم ابیض و سیوم احمر
سر شکوفه و شاخ گل است و روی زمین
یکی سپید و دوم احمر و سیوم اخضر
ز باد و خاک خجالت گرفته اند سه جای
یکی تتار و دوم تبت و سیوم ششتر
گل شکفته و باغ بهار و باد صبا
یکی بت است و دوم بتکده سیوم بتگر
جمال و رتبت و فر ارم زطرف چمن
یکی تباه و دوم ناقص و سیوم ابتر
نسیم صبح و نثار هوا و زیور شاخ
یکی عبیر و دوم لولو و سیوم گوهر
هوای عالم و رخسار باغ و مجلس تو
یکی خوش است و دوم خرم و سیوم خوشتر
جدا مباد ز بزمت در این بهار سه چیز
یکی سماع و دوم باده و سیوم ساغر
همیشه تا که بود رود و بحر و جیحون را
یکی کران و دوم ساحل و سیوم معبر
همیشه باد تو را دولت و سعادت و عز
یکی رفیق و دوم همره و سیوم رهبر
خدای و دولت و بختت به هر چه رای کنی
یکی معین و دوم ناصر و سیوم یاور
زمانه و فلک و اخترت به روز و به شب
یکی غلام و دوم بنده و سیوم چاکر
حمایت و کنف و حفظ کردگار تو را
یکی حصار و دوم جوشن و سیوم مغفر
بقای نوح و محل خلیل و قرب کلیم
یکی بیاب و دوم بطلب و سیوم بشمر
سر مخالف و پشت عدو و ترگ حسود
یکی ببر و دوم بشکن و سیوم بستر
نصیب و بهره و قسم مخالفت زفلک
یکی بلا و دوم محنت و سیوم کیفر
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۴۸
روزه رفت و رسید عید فراز
عود پیش آر و کار عید بساز
رمضان را پدید گشت انجام
خیز تا خرمی کنیم آغاز
روزه از تاختن فرود آسود
ساقیا با شراب و جام بتاز
آتش محتسب فرو مرده است
ای مغنی بلند کن آواز
از جهان چمنگ روزه کوته شد
چنگ برگیر و رود را بنواز
علم عید برفراشته اند
علم شادی وطرب بفراز
بازگشت از نمازگه مردم
خیز تا پیش می بریم نماز
نوبت روزه دراز گذشت
پس از این ما و زلفکان دراز
بر لباس طرب طراز کنیم
از سر زلف نیکوان طراز
گرمه روزه بازداشت ز می
مه شوالمان ندارد باز
جبر یک ماه تا به یازده ماه
ما و رود و می و نشاط و گراز
گر زما این گنه بود چه کنیم
در توبه نکرده اند فراز
گنهان را امید عفو بود
چون نگویی خدای را انباز
آدمی زاده بی گنه نبود
ایمنی نیست کبک را از باز
گر مرا بر صراط باید رفت
مدح صدر اجل بس است جواز
شرف ساده عمده اسلام
مجد دین داروی امید و نیاز
آفتاب علو علی که به قدر
همه با آفتاب گوید راز
گوی برده لطافتش ز عراق
دل ربوده فصاحتش ز حجاز
نظم او گشته معدن اعجاب
سخن اوست مایه اعجاز
ذکر او با زمانه در گردش
رای او با ستاره در پرواز
نشود مردم ذلیل عزیز
تا نیابد ز صدر او اعزاز
چرخ را اقتدا به همت اوست
رمه را اقتدا بود به نهاز
هیچ سر خرد نهفته نماند
تا همی کلک او بود غماز
سبز گشت از سخاش کشت امید
سیر گشت از عطاش معده آز
ای همه خلق را ز گشت فلک
مجلس صدر تو مفر و مفاز
به سخا با تو برنیاید ابر
چون مرکب کجا بود مجتاز؟
زشت را کی بود ملاحت خوب
زاغ را کی بود جلادت باز
تا ستوده است در سخا تعجیل
تا گزیده است در سخن ایجاز
عمر بین عیش کن سعادت یاب
شاد زی خصم کش عدو پرداز
تو قرین نشاط و عیش به عید
حاسد تو قرین گرم و گداز
عود پیش آر و کار عید بساز
رمضان را پدید گشت انجام
خیز تا خرمی کنیم آغاز
روزه از تاختن فرود آسود
ساقیا با شراب و جام بتاز
آتش محتسب فرو مرده است
ای مغنی بلند کن آواز
از جهان چمنگ روزه کوته شد
چنگ برگیر و رود را بنواز
علم عید برفراشته اند
علم شادی وطرب بفراز
بازگشت از نمازگه مردم
خیز تا پیش می بریم نماز
نوبت روزه دراز گذشت
پس از این ما و زلفکان دراز
بر لباس طرب طراز کنیم
از سر زلف نیکوان طراز
گرمه روزه بازداشت ز می
مه شوالمان ندارد باز
جبر یک ماه تا به یازده ماه
ما و رود و می و نشاط و گراز
گر زما این گنه بود چه کنیم
در توبه نکرده اند فراز
گنهان را امید عفو بود
چون نگویی خدای را انباز
آدمی زاده بی گنه نبود
ایمنی نیست کبک را از باز
گر مرا بر صراط باید رفت
مدح صدر اجل بس است جواز
شرف ساده عمده اسلام
مجد دین داروی امید و نیاز
آفتاب علو علی که به قدر
همه با آفتاب گوید راز
گوی برده لطافتش ز عراق
دل ربوده فصاحتش ز حجاز
نظم او گشته معدن اعجاب
سخن اوست مایه اعجاز
ذکر او با زمانه در گردش
رای او با ستاره در پرواز
نشود مردم ذلیل عزیز
تا نیابد ز صدر او اعزاز
چرخ را اقتدا به همت اوست
رمه را اقتدا بود به نهاز
هیچ سر خرد نهفته نماند
تا همی کلک او بود غماز
سبز گشت از سخاش کشت امید
سیر گشت از عطاش معده آز
ای همه خلق را ز گشت فلک
مجلس صدر تو مفر و مفاز
به سخا با تو برنیاید ابر
چون مرکب کجا بود مجتاز؟
زشت را کی بود ملاحت خوب
زاغ را کی بود جلادت باز
تا ستوده است در سخا تعجیل
تا گزیده است در سخن ایجاز
عمر بین عیش کن سعادت یاب
شاد زی خصم کش عدو پرداز
تو قرین نشاط و عیش به عید
حاسد تو قرین گرم و گداز
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۵۶
ای اوج چرخ قصر معالیت را شرف
اسلام و دین گرفته به تو نصرت و شرف
بر خاتم شرف نسب پاک تو نگین
واندر جهان ز خاتم پیغمبران خلف
نام تو نعت صورت و فعل تو آمدست
چونین بود بلی چو پیمبر بود سلف
توفیق تو ستوده تر از علم با عمل
تدبیر تو صواب تر از تیر بر هدف
تاثیر بخشش تو دهد میغ را سرشک
تایید کوشش تو دهد تیغ را علف
نه کوه و کان نظیر تو باشد به حلم و طبع
نه ابر و بحر مثل تو زیبد به کلک و کف
کوه از تو با تحیر و کان از تو با حسد
بحر از تو با خجالت و ابر از تو با اسف
رای تو را به کسب معالی همه ولوع
طبع تو را به تربیت دین همه شعف
پیش مدایح تو معانی گشاده در
پیش مناقب تو معالی کشیده صف
چرخی و اهل بیت پیمبر تو را نجوم
دری و خاندان نبوت تو را صدف
منت خدای را که بدین نسبت بلند
هر دو طرف تو را بود ای صاحب طرف
هرگز به مرتبت نبود چون تو خصم تو
هرگز چو بانگ کوس نباشد فغان دف
مقصور بر بزرگی توست اتفاق خلق
هرگز چو متفق نبود هیچ مختلف
ابری گه مکارم و ابر تو منتفع
بحری گه صنایع و بحر تو مغترف
ای تحفه نبوت و تاریخ اهل بیت
از چون منی مدیح بود بهترین تحف
در خوب روزگارم خواهم که بشنود
گوشم ز وصف جود تو آواز لاتخف
هم مال من تلف شد و هم حال من تبه
از فضل توست امید تلافی در آن تلف
در نظم شعر طاقم از آفاق برمنه
شعر مرا به طاق و حدیق مرا به رف
چون من سر قلم به ثنای تو تر کنم
پیش قلم قلم نهد از هر طرف طرف
تا در جهان ز آب و ز آتش بود نشان
این را بخار و نم بود آن را شرار و تف
خصم تو کشته باد چو آتش به زیر آب
و ایزد نگاه دار تو در حفظ و در کنف
اسلام و دین گرفته به تو نصرت و شرف
بر خاتم شرف نسب پاک تو نگین
واندر جهان ز خاتم پیغمبران خلف
نام تو نعت صورت و فعل تو آمدست
چونین بود بلی چو پیمبر بود سلف
توفیق تو ستوده تر از علم با عمل
تدبیر تو صواب تر از تیر بر هدف
تاثیر بخشش تو دهد میغ را سرشک
تایید کوشش تو دهد تیغ را علف
نه کوه و کان نظیر تو باشد به حلم و طبع
نه ابر و بحر مثل تو زیبد به کلک و کف
کوه از تو با تحیر و کان از تو با حسد
بحر از تو با خجالت و ابر از تو با اسف
رای تو را به کسب معالی همه ولوع
طبع تو را به تربیت دین همه شعف
پیش مدایح تو معانی گشاده در
پیش مناقب تو معالی کشیده صف
چرخی و اهل بیت پیمبر تو را نجوم
دری و خاندان نبوت تو را صدف
منت خدای را که بدین نسبت بلند
هر دو طرف تو را بود ای صاحب طرف
هرگز به مرتبت نبود چون تو خصم تو
هرگز چو بانگ کوس نباشد فغان دف
مقصور بر بزرگی توست اتفاق خلق
هرگز چو متفق نبود هیچ مختلف
ابری گه مکارم و ابر تو منتفع
بحری گه صنایع و بحر تو مغترف
ای تحفه نبوت و تاریخ اهل بیت
از چون منی مدیح بود بهترین تحف
در خوب روزگارم خواهم که بشنود
گوشم ز وصف جود تو آواز لاتخف
هم مال من تلف شد و هم حال من تبه
از فضل توست امید تلافی در آن تلف
در نظم شعر طاقم از آفاق برمنه
شعر مرا به طاق و حدیق مرا به رف
چون من سر قلم به ثنای تو تر کنم
پیش قلم قلم نهد از هر طرف طرف
تا در جهان ز آب و ز آتش بود نشان
این را بخار و نم بود آن را شرار و تف
خصم تو کشته باد چو آتش به زیر آب
و ایزد نگاه دار تو در حفظ و در کنف
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۲
وقت بهار نو صفت نو بهار کن
خانه ز گل چو بتکده قندهار کن
پی بانگار خوش طرب اندر بهار نه
می با نگار خوش طرب اندر بهار کن
مرغ هزار بانگ برآرد به شاخ گل
بر بانگ او نشاط و طرب صد هزار کن
رود و سرود و مطرب و می خوش کنند بزم
تدبیر جمع کردن این هر چهار کن
در نیکویی چو روضه خلد است جویبار
با نیکوان نشاط لب جویبار کن
خواهی که کام دل ز زمانه طلب کنی
منزل به زیر شاخ گل کامگار کن
در روزگار خوشتر از این روزگار نیست
در عشرت اعتماد برین روزگار کن
آنک شگفت سوسن و لاله ز نور و نار
با جام می حکایت این نور و نار کن
عالم ز کشتزار بهاری دگر شده است
با نیکوان نشاط لب کشتزار کن
بی دست ما پیاله باده پیاده شد
می در فکن پیاده او را سوار کن
از عشق یار بار گران است بر دلم
جام گران ز باده خوش خوار یار کن
آب دو دیده راز مرا آشکار کرد
او را که گفت راز مرا آشکار کن
ای بی قرار کرده تو را زلف بی قرار
با جام می به زیر درختی قرار کن
بلبل زگل به خوردن مل خواندت همی
بر قول او به وقت گل تازه کار کن
گل برد گونه مل ومل بوی گل ربود
از گل ندیم ساز و ز می غمگسار کن
ای آنکه آب روی همی جویی از سخن
آهنگ گفتن سخن آبدار کن
خواهی که چون نگار کنی کارهای خویش
دفتر به مدح سید مشرق نگار کن
هر در که در خزانه خاطر نهاده ای
بر مدح زین و تاج معالی نثار کن
زر عطاش عاشق در ثنا شده است
چون در نثار کردی زر در کنار کن
از آل مصطفاش خدا اختیار کرد
او را ستای و مدحت او اختیار کن
از مرتضی به نام و سخا اوست یادگار
پیوسته یاد مدحت این یادگار کن
ای آنکه بی قیاس و شمار است شغل تو
بی علم خویش بر سخنی اختصار کن
اندازه مناقب او را قیاس گیر
مر جمله فضایل او را شمار کن
از قصد روزگارت اگر نیست ایمنی
ایمن شو و حمایت او را حصار کن
شاخ درخت مدحت او بیخ دولت است
زان شاخ بیخ دولت خویش استوار کن
دریاست در سخاوت و کوه است در ثبات
از وی همیشه گوهر و در انتظار کن
ای کرده کردگار تو را افتخار خلق
شکر و سپاس موهبت کردگار کن
هر لحظه در زیادت قدری ز شهریار
هر دم ثنا و محمدت شهریار کن
بر جمله اهل بیت نبی مقتدا تویی
بر هر که مقتداش تویی افتخار کن
فرزند حیدری زعدو ذوالخمار ساز
و اندر هلاک او ز قلم ذوالفقار کن
شکر جهانیان به بزرگی شکار توست
زین به شکار نیست همه این شکار کن
تا تخت و دار باشد و تا دشمن است و دوست
پیوسته دوست پرور و دشمن به دار کن
نعمت به خلق بخش و ستایش ذخیره نه
چاکر عزیزدار و بداندیش خوار کن
خانه ز گل چو بتکده قندهار کن
پی بانگار خوش طرب اندر بهار نه
می با نگار خوش طرب اندر بهار کن
مرغ هزار بانگ برآرد به شاخ گل
بر بانگ او نشاط و طرب صد هزار کن
رود و سرود و مطرب و می خوش کنند بزم
تدبیر جمع کردن این هر چهار کن
در نیکویی چو روضه خلد است جویبار
با نیکوان نشاط لب جویبار کن
خواهی که کام دل ز زمانه طلب کنی
منزل به زیر شاخ گل کامگار کن
در روزگار خوشتر از این روزگار نیست
در عشرت اعتماد برین روزگار کن
آنک شگفت سوسن و لاله ز نور و نار
با جام می حکایت این نور و نار کن
عالم ز کشتزار بهاری دگر شده است
با نیکوان نشاط لب کشتزار کن
بی دست ما پیاله باده پیاده شد
می در فکن پیاده او را سوار کن
از عشق یار بار گران است بر دلم
جام گران ز باده خوش خوار یار کن
آب دو دیده راز مرا آشکار کرد
او را که گفت راز مرا آشکار کن
ای بی قرار کرده تو را زلف بی قرار
با جام می به زیر درختی قرار کن
بلبل زگل به خوردن مل خواندت همی
بر قول او به وقت گل تازه کار کن
گل برد گونه مل ومل بوی گل ربود
از گل ندیم ساز و ز می غمگسار کن
ای آنکه آب روی همی جویی از سخن
آهنگ گفتن سخن آبدار کن
خواهی که چون نگار کنی کارهای خویش
دفتر به مدح سید مشرق نگار کن
هر در که در خزانه خاطر نهاده ای
بر مدح زین و تاج معالی نثار کن
زر عطاش عاشق در ثنا شده است
چون در نثار کردی زر در کنار کن
از آل مصطفاش خدا اختیار کرد
او را ستای و مدحت او اختیار کن
از مرتضی به نام و سخا اوست یادگار
پیوسته یاد مدحت این یادگار کن
ای آنکه بی قیاس و شمار است شغل تو
بی علم خویش بر سخنی اختصار کن
اندازه مناقب او را قیاس گیر
مر جمله فضایل او را شمار کن
از قصد روزگارت اگر نیست ایمنی
ایمن شو و حمایت او را حصار کن
شاخ درخت مدحت او بیخ دولت است
زان شاخ بیخ دولت خویش استوار کن
دریاست در سخاوت و کوه است در ثبات
از وی همیشه گوهر و در انتظار کن
ای کرده کردگار تو را افتخار خلق
شکر و سپاس موهبت کردگار کن
هر لحظه در زیادت قدری ز شهریار
هر دم ثنا و محمدت شهریار کن
بر جمله اهل بیت نبی مقتدا تویی
بر هر که مقتداش تویی افتخار کن
فرزند حیدری زعدو ذوالخمار ساز
و اندر هلاک او ز قلم ذوالفقار کن
شکر جهانیان به بزرگی شکار توست
زین به شکار نیست همه این شکار کن
تا تخت و دار باشد و تا دشمن است و دوست
پیوسته دوست پرور و دشمن به دار کن
نعمت به خلق بخش و ستایش ذخیره نه
چاکر عزیزدار و بداندیش خوار کن
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۴
فروغ لاله و بوی گل و نسیم سمن
بتان شدند و بتان را دماغ و دیده شمن
شمن به بتکده به کز نگار و نقش بهار
چمن به بتکده ماند چمانه گیر و چمن
بسوز خرمن اندیشه را که در نوروز
صبا همی زبر گل زگل زند خرمن
اگر به روز ندیدی بر آسمان پروین
به بوستان گذر و در نگر به شاخ سمن
گل سپید و گل لعل بر چمن گویی
یکی سهیل یمن شد یکی عقیق یمن
به هر کجا رسی از خوید سبز و لاله لعل
پر از عقیق و زمرد شده است پیرامن
اگر زبرجد سبز است دشت را چادر
پر از جواهر لعل است کوه را دامن
در این هوای لطیف این صبای مشک افشان
به من نمود که مشک از چمن برند به من
(به خون خضاب که کرده است لاله را رخسار
اگر در ابر بهاری نبود دیده من)
مگر خزینه بهمن در ابر بهمن بود
که از گریستن چشم ابر در بهمن
زگونه گونه ظرایف زنوع نوع طرف
شده است طرف چمن چون خزینه بهمن
همه دیار و دمن روضه های رضوان گشت
بدین بهار زآرایش زمین و زمن
چگونه نوحه نمایند عاشقان عرب
چو جای نوحه نیابند در دیار و دمن
میان ابر سیه نور برق را گویی
فرشته ای است مگر در لباس اهریمن
خروش رعدش از نور برق پنداری
همی ز عشق منیژه فغان کند بیژن
چمن نه روم و عدن شد در او چرا باشد
به رزمه دیبه رومی به توده در عدن
زگل میانه باغ و زلاله دامن راغ
پر از چراغ و پر از مشعله است بی روغن
زراغ گشته به هر جانبی یکی جنت
ز باغ کشته به هر گوشه ای یکی گلشن
اگر به گلشن و جنت همی وطن طلبی
به راغ ساز مقام و به باغ گیر وطن
صفات حسن چمن گر چو من نخواهد گفت
زبان زبهر چه آهیخت در چمن سوسن
زجور جامه بدرند و از فراق بتان
مراست جور چرا گل درید پیراهن
اگر نه خاطر من شد به مدح سید شرق
چراست شاخ گل نو به غنچه آبستن
حمایت و کنف دین و مجد مجدالدین
رسوم و عادت او دین و مجد را مامن
جلال آل پیمبر علی بن جعفر
که ذات کامل او چون علی است در هر فن
یگانه ای که دو دستش به یک عطا بدهد
هزار فایده با صد هزار پاداشن
سپهر منقبتی کافتاب روشن جرم
ز رای روشن او گشت بر فلک روشن
ستاره مرتبتی کز کمال خلعت او
در این زمانه برهنه نماند جز سوزن
زمانه منزلتی کز نهیب او پوشد
سپهر گرچه بلندست هر شبی جوشن
مزین است به ایام او زمان و زمین
مشرف است به اوصاف او سخا و سخن
ز عشق خدمت او شوق پیش هر خاطر
ز شکر نعمت او طوق گرد هر گردن
چو سال و مه اثر بر او به هر موضع
چو روز و شب خبر جود او به هر مکمن
(به عزم خدمت او جای جسته در تن جان
به نظم مدحت او فخر کرده جان بر تن)
زحرص مدحت او ماند نفس عاشق نطق
ز شوق خدمت او ماند روح جفت بدن
زهی به خلد روان کرده بر ثنات زبان
روان فاطمه و حیدر و حسین و حسن
نه ای رسول و کلام تو در مصالح شرع
همه چو معجزه مستبدع است و مستحسن
خدای عزوجل در دهن نهاد زبان
از انکه رهگذر مدحت تو بود دهن
(دهد عطای تو بیمار آز را صحت
نهد سخای تو درد نیاز را روغن)
تویی زمانه فضل و تویی نشانه عدل
تویی برات امید و تویی نجات محن
مگر که دشمن و زر در بر تو یکسانند
که هست روز نشاط تو هر دو را شیون
ز بهر دوستی زر ثنا نیافت بخیل
وگرچه نیست کسی در جهان ثنا دشمن
ثنا دلیل بود بر بقای ذکر جمیل
کری کند که ثنا راسخی خرد به ثمن
چو ذکر شکر نه حاصل کند چه زر و چه خاک
چو نام مدح تو (نه)باقی بود چه مرد و چه زن
تویی که تخم ثنا در جهان پراکندی
چو ارتیاح تو اندر سخاست بپرا کن
به نعمت تو همی بی غمی رسد ز فلک
به حرمت تو همی ایمنی بود ز فتن
ز خون ناب همی مشک ناب داند کرد
نسیم خلق تو در ناف آهوان ختن
و گرنه از قبل کشتن عدوت بود
ز عشق بخشش تو جمله زر شود آهن
چه راحت است خرد را ورای مدحت تو
چه نعمت است لب طفل را ورای لبن
ز بهر ناصح و حاسد تو را به کار شوند
وگر نه کی بود اندر جهان سرور و حزن
به خشم و حلم تویی مثل آسمان و زمین
از این شده است زمین رام و آسمان توسن
کنون که لشکر بلبل گرفتن منزل باغ
به باغ و راغ و لب جوی به بود مسکن
ز چشم نرگس و زلف بنفشه و رخ گل
بهار تازه چو بتخانه کرد هر برزن
به چشم جود تو گرچه جهان ندارد قدر
در این بهار یکی چشم بر جهان افکن
به روی نرگس مخمور خور شراب چو گل
که چشم نرگس مخمور باز شد روشن
چو بحر گشت زمین از هوای لولو بار
چو روم گشت چمن زین صبای دیبا تن
قبای سبز سهی سرو بین و باده طلب
زآفتاب قباپوش و سرو سیم ذقن
تو را به هر نظری دولتی است از گردون
تو را به هر نفسی منتی است از ذوالمن
کرا ستاره مثال بلا نبشت بدر
کرا زمانه نهال جفا نشاند بکن
ز جام جاه و شرف باده امید بچش
به تیغ جود و عطا گردن نیاز بزن
همیشه تا شکن زلف دلبران باشد
مباد جز همه در پشت دشمنانت شکن
گشاده چشم به رویت ستاره مسعود
نهاده گوش به امرت زمانه توسن
قرین ناصح تو نعمت و نشاط و طرب
رفیق حاسد تو نردبان و دار و رسن
بتان شدند و بتان را دماغ و دیده شمن
شمن به بتکده به کز نگار و نقش بهار
چمن به بتکده ماند چمانه گیر و چمن
بسوز خرمن اندیشه را که در نوروز
صبا همی زبر گل زگل زند خرمن
اگر به روز ندیدی بر آسمان پروین
به بوستان گذر و در نگر به شاخ سمن
گل سپید و گل لعل بر چمن گویی
یکی سهیل یمن شد یکی عقیق یمن
به هر کجا رسی از خوید سبز و لاله لعل
پر از عقیق و زمرد شده است پیرامن
اگر زبرجد سبز است دشت را چادر
پر از جواهر لعل است کوه را دامن
در این هوای لطیف این صبای مشک افشان
به من نمود که مشک از چمن برند به من
(به خون خضاب که کرده است لاله را رخسار
اگر در ابر بهاری نبود دیده من)
مگر خزینه بهمن در ابر بهمن بود
که از گریستن چشم ابر در بهمن
زگونه گونه ظرایف زنوع نوع طرف
شده است طرف چمن چون خزینه بهمن
همه دیار و دمن روضه های رضوان گشت
بدین بهار زآرایش زمین و زمن
چگونه نوحه نمایند عاشقان عرب
چو جای نوحه نیابند در دیار و دمن
میان ابر سیه نور برق را گویی
فرشته ای است مگر در لباس اهریمن
خروش رعدش از نور برق پنداری
همی ز عشق منیژه فغان کند بیژن
چمن نه روم و عدن شد در او چرا باشد
به رزمه دیبه رومی به توده در عدن
زگل میانه باغ و زلاله دامن راغ
پر از چراغ و پر از مشعله است بی روغن
زراغ گشته به هر جانبی یکی جنت
ز باغ کشته به هر گوشه ای یکی گلشن
اگر به گلشن و جنت همی وطن طلبی
به راغ ساز مقام و به باغ گیر وطن
صفات حسن چمن گر چو من نخواهد گفت
زبان زبهر چه آهیخت در چمن سوسن
زجور جامه بدرند و از فراق بتان
مراست جور چرا گل درید پیراهن
اگر نه خاطر من شد به مدح سید شرق
چراست شاخ گل نو به غنچه آبستن
حمایت و کنف دین و مجد مجدالدین
رسوم و عادت او دین و مجد را مامن
جلال آل پیمبر علی بن جعفر
که ذات کامل او چون علی است در هر فن
یگانه ای که دو دستش به یک عطا بدهد
هزار فایده با صد هزار پاداشن
سپهر منقبتی کافتاب روشن جرم
ز رای روشن او گشت بر فلک روشن
ستاره مرتبتی کز کمال خلعت او
در این زمانه برهنه نماند جز سوزن
زمانه منزلتی کز نهیب او پوشد
سپهر گرچه بلندست هر شبی جوشن
مزین است به ایام او زمان و زمین
مشرف است به اوصاف او سخا و سخن
ز عشق خدمت او شوق پیش هر خاطر
ز شکر نعمت او طوق گرد هر گردن
چو سال و مه اثر بر او به هر موضع
چو روز و شب خبر جود او به هر مکمن
(به عزم خدمت او جای جسته در تن جان
به نظم مدحت او فخر کرده جان بر تن)
زحرص مدحت او ماند نفس عاشق نطق
ز شوق خدمت او ماند روح جفت بدن
زهی به خلد روان کرده بر ثنات زبان
روان فاطمه و حیدر و حسین و حسن
نه ای رسول و کلام تو در مصالح شرع
همه چو معجزه مستبدع است و مستحسن
خدای عزوجل در دهن نهاد زبان
از انکه رهگذر مدحت تو بود دهن
(دهد عطای تو بیمار آز را صحت
نهد سخای تو درد نیاز را روغن)
تویی زمانه فضل و تویی نشانه عدل
تویی برات امید و تویی نجات محن
مگر که دشمن و زر در بر تو یکسانند
که هست روز نشاط تو هر دو را شیون
ز بهر دوستی زر ثنا نیافت بخیل
وگرچه نیست کسی در جهان ثنا دشمن
ثنا دلیل بود بر بقای ذکر جمیل
کری کند که ثنا راسخی خرد به ثمن
چو ذکر شکر نه حاصل کند چه زر و چه خاک
چو نام مدح تو (نه)باقی بود چه مرد و چه زن
تویی که تخم ثنا در جهان پراکندی
چو ارتیاح تو اندر سخاست بپرا کن
به نعمت تو همی بی غمی رسد ز فلک
به حرمت تو همی ایمنی بود ز فتن
ز خون ناب همی مشک ناب داند کرد
نسیم خلق تو در ناف آهوان ختن
و گرنه از قبل کشتن عدوت بود
ز عشق بخشش تو جمله زر شود آهن
چه راحت است خرد را ورای مدحت تو
چه نعمت است لب طفل را ورای لبن
ز بهر ناصح و حاسد تو را به کار شوند
وگر نه کی بود اندر جهان سرور و حزن
به خشم و حلم تویی مثل آسمان و زمین
از این شده است زمین رام و آسمان توسن
کنون که لشکر بلبل گرفتن منزل باغ
به باغ و راغ و لب جوی به بود مسکن
ز چشم نرگس و زلف بنفشه و رخ گل
بهار تازه چو بتخانه کرد هر برزن
به چشم جود تو گرچه جهان ندارد قدر
در این بهار یکی چشم بر جهان افکن
به روی نرگس مخمور خور شراب چو گل
که چشم نرگس مخمور باز شد روشن
چو بحر گشت زمین از هوای لولو بار
چو روم گشت چمن زین صبای دیبا تن
قبای سبز سهی سرو بین و باده طلب
زآفتاب قباپوش و سرو سیم ذقن
تو را به هر نظری دولتی است از گردون
تو را به هر نفسی منتی است از ذوالمن
کرا ستاره مثال بلا نبشت بدر
کرا زمانه نهال جفا نشاند بکن
ز جام جاه و شرف باده امید بچش
به تیغ جود و عطا گردن نیاز بزن
همیشه تا شکن زلف دلبران باشد
مباد جز همه در پشت دشمنانت شکن
گشاده چشم به رویت ستاره مسعود
نهاده گوش به امرت زمانه توسن
قرین ناصح تو نعمت و نشاط و طرب
رفیق حاسد تو نردبان و دار و رسن
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۷۶
ای تو را مملکت حسن شده زیر نگین
نیست چون صورت شیرین تو صورت در چین
هست در زیر نگین مملکت عشق مرا
تا تو را مملکت حسن بود زیر نگین
غرقه فتنه شدستم ز لب و چهره تو
که دل و دیده من فتنه برانند و بر این
وصف رخسار و لب تو به شکر کردم و ماه
ماه روشن شد از این شادی و شکر شیرین
گر نه باغی و نه گردون زچه معنی است بگوی
با تو از هر دو نشان و اثر ای ماه زمین
قامتت سرو و رخت لاله و چشمت نرگس
عارضت زهره و چهره مه و دندان پروین
لب نوشین تو کوثر شد و کوی تو بهشت
سایه زلف تو طوبی شد و تو حور العین
بر جمال تو همی فتنه شود حسن و جمال
همچو دین بر خرد و رای اجل زین الدین
نور چشم شرف و فخر معالی که شده است
شخصش از نور مرکب دلش از علم عجین
طالب محمدت و منت ابوطالب کوست
به سخا بحر محیط و به سخن در ثمین
بی نظیری که نیابیش به همت مانند
بی قرینی که نبینیش به انعام قرین
حزم صافیش چو دیدار نجوم است به سیر
عزم میمونش چو ترکیب سپهر است متین
ای گرفته ز یسارت همه احرار یسار
ای یمین تو به رزق همه آفاق ضمین
آمد از جود یمین تو یسارت به فغان
که همی گرد بر آرد ز یسار تو یمین
زایر و زر ز سخای تو خطیراست و حقیر
سایل و مال ز جود تو عزیز است و مهین
تن مداح تو را هست ز دولت بستر
سر بدخواه تو را هست ز محنت بالین
هر عروسی که بزاید ز ضمیر شعرا
همه جز در مدیح تو نخواهد کابین
آفرین از پی نام تو نهاده ست خدای
همچنان کز جهت نام حسودت نفرین
لفظ را وصف بدیع تو کند سحر حلال
سنگ را لفظ ثنای تو دهد ماء معین
تو گزین همه ساداتی و نزد تو رسید
اینک آن ماه که از سال جز او نیست گزین
مصلحان را ز رسیدنش سرور است سرور
مفسدان جمله از اینکار حزینند حزین
اندر این مه همه جز سورت خیرات مخوان
وندر این مه همه جز صورت طاعات مبین
گر خرامی همه در موکب تهلیل خرام
ور نشینی همه در محفل تسبیح نشین
زاهدان بر زدن فسق کشیدند کمان
عابدان بر سپه دیو گشادند کمین
ضعفا را به چنین وقت معین باش زجود
تا بود جاه تو را ایزد دارنده معین
تا همی زینت گیتی ز مکین است و مکان
تا همی زیور عالم ز شهور است و سنین
بنده و خاشع عمر تو سنین باد و شهور
چاکر و خاضع امر تو مکان باد و مکین
نیست چون صورت شیرین تو صورت در چین
هست در زیر نگین مملکت عشق مرا
تا تو را مملکت حسن بود زیر نگین
غرقه فتنه شدستم ز لب و چهره تو
که دل و دیده من فتنه برانند و بر این
وصف رخسار و لب تو به شکر کردم و ماه
ماه روشن شد از این شادی و شکر شیرین
گر نه باغی و نه گردون زچه معنی است بگوی
با تو از هر دو نشان و اثر ای ماه زمین
قامتت سرو و رخت لاله و چشمت نرگس
عارضت زهره و چهره مه و دندان پروین
لب نوشین تو کوثر شد و کوی تو بهشت
سایه زلف تو طوبی شد و تو حور العین
بر جمال تو همی فتنه شود حسن و جمال
همچو دین بر خرد و رای اجل زین الدین
نور چشم شرف و فخر معالی که شده است
شخصش از نور مرکب دلش از علم عجین
طالب محمدت و منت ابوطالب کوست
به سخا بحر محیط و به سخن در ثمین
بی نظیری که نیابیش به همت مانند
بی قرینی که نبینیش به انعام قرین
حزم صافیش چو دیدار نجوم است به سیر
عزم میمونش چو ترکیب سپهر است متین
ای گرفته ز یسارت همه احرار یسار
ای یمین تو به رزق همه آفاق ضمین
آمد از جود یمین تو یسارت به فغان
که همی گرد بر آرد ز یسار تو یمین
زایر و زر ز سخای تو خطیراست و حقیر
سایل و مال ز جود تو عزیز است و مهین
تن مداح تو را هست ز دولت بستر
سر بدخواه تو را هست ز محنت بالین
هر عروسی که بزاید ز ضمیر شعرا
همه جز در مدیح تو نخواهد کابین
آفرین از پی نام تو نهاده ست خدای
همچنان کز جهت نام حسودت نفرین
لفظ را وصف بدیع تو کند سحر حلال
سنگ را لفظ ثنای تو دهد ماء معین
تو گزین همه ساداتی و نزد تو رسید
اینک آن ماه که از سال جز او نیست گزین
مصلحان را ز رسیدنش سرور است سرور
مفسدان جمله از اینکار حزینند حزین
اندر این مه همه جز سورت خیرات مخوان
وندر این مه همه جز صورت طاعات مبین
گر خرامی همه در موکب تهلیل خرام
ور نشینی همه در محفل تسبیح نشین
زاهدان بر زدن فسق کشیدند کمان
عابدان بر سپه دیو گشادند کمین
ضعفا را به چنین وقت معین باش زجود
تا بود جاه تو را ایزد دارنده معین
تا همی زینت گیتی ز مکین است و مکان
تا همی زیور عالم ز شهور است و سنین
بنده و خاشع عمر تو سنین باد و شهور
چاکر و خاضع امر تو مکان باد و مکین