عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۶۵ - اسرار دقایق حج
بدان که این چه یاد کردیم صورت اعمال حج بود و در هر یکی از این اعمال سری است و مقصود از وی عبرتی است و تذکیری و با یادآوردن کاری است از کارهای آخرت.
و اصل حقیقت وی آن است که آدمی را چنان آفریده اند که به کمال سعادت خویش نرسد تا اختیار خویش در باقی نکند، چنان که در عنوان مسلمانی پیدا کردیم و متابعت هوا سبب هلاک وی است و تا به اختیار خویش باشد و آنچه کند نه به دستوری شرع کند، در متابعت هوا بود و معاملت وی بنده وار نبود و سعادت وی در بندگی است و بدین سبب بود که در ملتهای گذشته به رهبانیت و سیاحت فرمودند هر امتی را تا عباد ایشان از میان خلق بیرون شدندی و یا بر سر کوهی شدندی و همه عمر مجاهدت و ریاضت کردندی پس از رسول ما (ص) پرسیدند که چرا سیاحت و رهبانیت نیست در دین ما؟ گفت، «ما را جهاد و حج فرموده اند بدل آن» پس حق، سبحانه و تعالی، این امت را حج فرمود بدل رهبانیت که در وی هم مقصود مجاهدت حاصل است و هم عبرتهای دیگر در وی ظاهر است که حق تعالی کعبه را شریف کرد و به خود اضافت کرد و بر مثال حضرت ملوک بنهاد و از جانب وی حرم وی ساخت و صید و درختان را حرام کرد تعظیم حرمت وی را و عرفات بر مثال میدان درگاه ملوک در پیش حرم نهاد تا آن که از همه جوانب عالم قصد خانه کنند با آن که دانند که وی منزه است از نزول در خانه و در مکان، چون شوق عظیم بود، هرچه به دوست منسوب بودمحبوب و مطلوب بود، پس اهل اسلام در این شوق اهل و مال و وطن خود گذاشتند و خطر بادیه احتمال کردند و بنده وار قصد حضرت کردند و در این عبادت ایشان را کارها فرمودند که هیچ عقل بدان راه نیابد، چون انداختن سنگ و میان صفا و مروه دویدن، برای آن که هر چه عقل بدان راه یابد، نفس بدان انسی باشد که داند که هرچه می کند برای چه می کند چون بدان که در زکوه رفق درویشان است و در نماز تواضع خدای جهان است و در روزه مراغمت و کسر لشکر شیطان است، باشد که طبع وی بر موافقت عقل حرکت کند و کمال بندگی آن بود که بمحض فرمان کار کند که هیچ متقاضی از باطن وی پیدا نیاید.
و رمی و سعی از این جمله است که جز به محض بندگی نتواند کرد و برای این گفت رسول (ص) در حج بر خصوص «لبیک بحجه حقات تعبدا ورقا» این را تعبد و رق نام کرد و آنگه گروهی عجب دارند که مقصود و مراد از این اعمال چیست، آن از غفلت ایشان بود از حقیقت کارها که مقصود از این بی مقصودی است و غرض از این بی غرضی است تا بندگی بدین پیدا شود و نظر وی جز به محض فرمان نباشد و هیچ نصیب دیگر، عقل را و طبع را بدان راه نباشد تاآن خود جمله در باقی کند که سعادت وی در نیستی و بی نصیبی وی است تا از وی جز حق و فرمان حق هیچ چیز نماند.
و اصل حقیقت وی آن است که آدمی را چنان آفریده اند که به کمال سعادت خویش نرسد تا اختیار خویش در باقی نکند، چنان که در عنوان مسلمانی پیدا کردیم و متابعت هوا سبب هلاک وی است و تا به اختیار خویش باشد و آنچه کند نه به دستوری شرع کند، در متابعت هوا بود و معاملت وی بنده وار نبود و سعادت وی در بندگی است و بدین سبب بود که در ملتهای گذشته به رهبانیت و سیاحت فرمودند هر امتی را تا عباد ایشان از میان خلق بیرون شدندی و یا بر سر کوهی شدندی و همه عمر مجاهدت و ریاضت کردندی پس از رسول ما (ص) پرسیدند که چرا سیاحت و رهبانیت نیست در دین ما؟ گفت، «ما را جهاد و حج فرموده اند بدل آن» پس حق، سبحانه و تعالی، این امت را حج فرمود بدل رهبانیت که در وی هم مقصود مجاهدت حاصل است و هم عبرتهای دیگر در وی ظاهر است که حق تعالی کعبه را شریف کرد و به خود اضافت کرد و بر مثال حضرت ملوک بنهاد و از جانب وی حرم وی ساخت و صید و درختان را حرام کرد تعظیم حرمت وی را و عرفات بر مثال میدان درگاه ملوک در پیش حرم نهاد تا آن که از همه جوانب عالم قصد خانه کنند با آن که دانند که وی منزه است از نزول در خانه و در مکان، چون شوق عظیم بود، هرچه به دوست منسوب بودمحبوب و مطلوب بود، پس اهل اسلام در این شوق اهل و مال و وطن خود گذاشتند و خطر بادیه احتمال کردند و بنده وار قصد حضرت کردند و در این عبادت ایشان را کارها فرمودند که هیچ عقل بدان راه نیابد، چون انداختن سنگ و میان صفا و مروه دویدن، برای آن که هر چه عقل بدان راه یابد، نفس بدان انسی باشد که داند که هرچه می کند برای چه می کند چون بدان که در زکوه رفق درویشان است و در نماز تواضع خدای جهان است و در روزه مراغمت و کسر لشکر شیطان است، باشد که طبع وی بر موافقت عقل حرکت کند و کمال بندگی آن بود که بمحض فرمان کار کند که هیچ متقاضی از باطن وی پیدا نیاید.
و رمی و سعی از این جمله است که جز به محض بندگی نتواند کرد و برای این گفت رسول (ص) در حج بر خصوص «لبیک بحجه حقات تعبدا ورقا» این را تعبد و رق نام کرد و آنگه گروهی عجب دارند که مقصود و مراد از این اعمال چیست، آن از غفلت ایشان بود از حقیقت کارها که مقصود از این بی مقصودی است و غرض از این بی غرضی است تا بندگی بدین پیدا شود و نظر وی جز به محض فرمان نباشد و هیچ نصیب دیگر، عقل را و طبع را بدان راه نباشد تاآن خود جمله در باقی کند که سعادت وی در نیستی و بی نصیبی وی است تا از وی جز حق و فرمان حق هیچ چیز نماند.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۶۶ - عبرتهای حج
اما عبرتهای حج آن است که این سفر از وجهی بر مثال سفر آخرت نهاده اند که در این سفر مقصد خانه است و در آن سفر خداوند خانه پس از مقدمات و احوال این سفر باید که احوال آن سفر یاد می کند چون اهل و دوستان را وداع کند، بداند که بدان وداع ماند که در سکرات موت خواهد بود و چنان که باید که نخست دل از همه علایق فارغ کند، پس بیرون شود در آخر عمر و نیز باید که دل از همه دنیا فارغ کند، اگرنه سفر بر وی منغص بود و چون زاد سفر از همه نوعها ساختن گیرد و همه احتیاطی به جای آرد که نباید که در بادیه بی برگ بماند، باید که بداند که بادیه قیامت درازتر و هولناک تر است.
و آنجا به زاد حاجت بیش است، زاد آن بسازد و چون هر چیزی که بزودی تباه خواهد شد با خود برنگیرد که داند که با وی بنماند و زاد را نشاید و همچنین هر طاعت که به ریا آمیخته بود، زاد آخرت را نشاید و چون بر جمازه نشیند، باید که از جنازه یاد کند که به یقین داند که مرکب وی در آن سفر خواهد بود و باشد که پیش از آن که از جمازه فرود آید، وقت جنازه درآید.
باید که این سفر وی چنان باشد که زاد آن سفر را بشاید و چون جامه احرام راست کند تا چون نزدیک رسد جامه عادت بیرون کند و این درپوشد و آن دو ازار سپید بود باید که از کفن یاد کند که جامه آن سفر نیز مخالف عادت این خواهد بود و چون عقبات و خطرهای بادیه بیند، باید که از منکر و نکیر و عقارب و حیات گور یاد کند که از لحد تا حشر بادیه عظیم است با عقبه های بسیار و چنان که بی بدرقه از آفت بادیه سلامت نیابد، همچنین از هولهای گور سلامت نیابد بی بدرقه طاعتها و چنان که در بادیه از اهل و فرزندان و دوستان تنها ماند، در گور همچنین خواهد بود.
و چون لبیک زدن گیرد، بداند که این جواب ندای خدای تعالی است و روز قیامت همچنین ندا به وی خواهد رسید از آن هول بیندیشد و باید که به خطر این مستغرق باشد.
علی بن الحسین،رضی الله عنهما، در وقت احرام زرد روی شد و لرزه بر وی افتاد و لبیک نتوانست زد، گفتند، «چرا لبیک نگویی؟» گفت، «ترسم که اگر بگویم گویند، «لا لبیک و لاسعدیک» گون نگفت، از شتر بیفتاد و بیهوش گشت و احمد بن ابی الحواری مرید ابوسلیمان دارانی بود حکایت می کند که بوسلیمان در آن وقت لبیک نگفت تا میلی برفتند و بیهوش شد و به هوش آمد و گفت حق تعالی به موسی (ع) وحی کرد که ظالمان امت خود را بگوی که تا نام من نبرند و مرا یاد نکنند که هرکه مرا یاد کند من وی را یاد کنم و چون ظالم باشد ایشان را به لعنت یاد کنم و گفت، «شنیده ام که هرکه نفقه حج از شبهت کند و آنگاه لبیک گوید، او را گویند، «لا لبیک و لاسعدیک، حتی تردما فی یدیک».
و اما طواف و سعی بدان ماند که بیچارگان به درگاه ملوک شوند و گرد کوشک ملک می گردند تا فرصت یابند که حاجت خویش عرضه کنند و در میان سرای می شوند و می آیند و کسی را می جویند که ایشان را شفاعت کند و امید می دارند که مگر ناگاه چشم ملک بر ایشان افتد و به ایشان نظری کند و میان صفا و مروه مثل آن میدان است.
و اما وقوف به عرفه و اجتماع اصناف خلق از اطراف و دعا کردن ایشان به زبانهای مختلف به عرصات قیامت ماند که همه خلایق جمع شده باشند و هرکسی به خویشتن مشغول و متردد میان رد و قبول.
و اما انداختن سنگ، مقصود وی اظهار بندگی است بر سبیل تعبد محض و دیگر تشبه با ابراهیم، صلوات الله علیه که بدان جایگاه ابلیس پیش وی آمده است تا وی را شبهتی افکند، سنگ بر وی انداخته است پس اگر در خاطر تو آید که شیطان وی را پیدا آمد و مرا پیدا نیامده است، بیهوده سنگ چه اندازم، بدان که این خاطر تو را از شیطان پیدا آمد سنگ بینداز تا پشت وی بشکنی که پشت وی بدان شکسته شود که تو بنده فرمانبردار باشی و هرچه تو را گویند چنان کن همچنان کنی و تصرف خویش در باقی کنی وبحقیقت بدانی که بدین انداختن سنگ شیطان را مقهور می کنی.
این مقدار اشارت کرده آمد از عبرتهای حج تا کسی چون راه این بشناسد، بر قدر صفای فهم و شدت شوق و تمامی جهد در کار، وی را امثال این معانی نمودن گیرد و از هر یکی نصیبی یافتن گیرد که حیوه عبادت وی بدان بود و از حد صورتها دورتر شده بود.
و آنجا به زاد حاجت بیش است، زاد آن بسازد و چون هر چیزی که بزودی تباه خواهد شد با خود برنگیرد که داند که با وی بنماند و زاد را نشاید و همچنین هر طاعت که به ریا آمیخته بود، زاد آخرت را نشاید و چون بر جمازه نشیند، باید که از جنازه یاد کند که به یقین داند که مرکب وی در آن سفر خواهد بود و باشد که پیش از آن که از جمازه فرود آید، وقت جنازه درآید.
باید که این سفر وی چنان باشد که زاد آن سفر را بشاید و چون جامه احرام راست کند تا چون نزدیک رسد جامه عادت بیرون کند و این درپوشد و آن دو ازار سپید بود باید که از کفن یاد کند که جامه آن سفر نیز مخالف عادت این خواهد بود و چون عقبات و خطرهای بادیه بیند، باید که از منکر و نکیر و عقارب و حیات گور یاد کند که از لحد تا حشر بادیه عظیم است با عقبه های بسیار و چنان که بی بدرقه از آفت بادیه سلامت نیابد، همچنین از هولهای گور سلامت نیابد بی بدرقه طاعتها و چنان که در بادیه از اهل و فرزندان و دوستان تنها ماند، در گور همچنین خواهد بود.
و چون لبیک زدن گیرد، بداند که این جواب ندای خدای تعالی است و روز قیامت همچنین ندا به وی خواهد رسید از آن هول بیندیشد و باید که به خطر این مستغرق باشد.
علی بن الحسین،رضی الله عنهما، در وقت احرام زرد روی شد و لرزه بر وی افتاد و لبیک نتوانست زد، گفتند، «چرا لبیک نگویی؟» گفت، «ترسم که اگر بگویم گویند، «لا لبیک و لاسعدیک» گون نگفت، از شتر بیفتاد و بیهوش گشت و احمد بن ابی الحواری مرید ابوسلیمان دارانی بود حکایت می کند که بوسلیمان در آن وقت لبیک نگفت تا میلی برفتند و بیهوش شد و به هوش آمد و گفت حق تعالی به موسی (ع) وحی کرد که ظالمان امت خود را بگوی که تا نام من نبرند و مرا یاد نکنند که هرکه مرا یاد کند من وی را یاد کنم و چون ظالم باشد ایشان را به لعنت یاد کنم و گفت، «شنیده ام که هرکه نفقه حج از شبهت کند و آنگاه لبیک گوید، او را گویند، «لا لبیک و لاسعدیک، حتی تردما فی یدیک».
و اما طواف و سعی بدان ماند که بیچارگان به درگاه ملوک شوند و گرد کوشک ملک می گردند تا فرصت یابند که حاجت خویش عرضه کنند و در میان سرای می شوند و می آیند و کسی را می جویند که ایشان را شفاعت کند و امید می دارند که مگر ناگاه چشم ملک بر ایشان افتد و به ایشان نظری کند و میان صفا و مروه مثل آن میدان است.
و اما وقوف به عرفه و اجتماع اصناف خلق از اطراف و دعا کردن ایشان به زبانهای مختلف به عرصات قیامت ماند که همه خلایق جمع شده باشند و هرکسی به خویشتن مشغول و متردد میان رد و قبول.
و اما انداختن سنگ، مقصود وی اظهار بندگی است بر سبیل تعبد محض و دیگر تشبه با ابراهیم، صلوات الله علیه که بدان جایگاه ابلیس پیش وی آمده است تا وی را شبهتی افکند، سنگ بر وی انداخته است پس اگر در خاطر تو آید که شیطان وی را پیدا آمد و مرا پیدا نیامده است، بیهوده سنگ چه اندازم، بدان که این خاطر تو را از شیطان پیدا آمد سنگ بینداز تا پشت وی بشکنی که پشت وی بدان شکسته شود که تو بنده فرمانبردار باشی و هرچه تو را گویند چنان کن همچنان کنی و تصرف خویش در باقی کنی وبحقیقت بدانی که بدین انداختن سنگ شیطان را مقهور می کنی.
این مقدار اشارت کرده آمد از عبرتهای حج تا کسی چون راه این بشناسد، بر قدر صفای فهم و شدت شوق و تمامی جهد در کار، وی را امثال این معانی نمودن گیرد و از هر یکی نصیبی یافتن گیرد که حیوه عبادت وی بدان بود و از حد صورتها دورتر شده بود.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۶۹ - آداب تلاوت
باید که شش چیز نگاه دارد در ظاهر:
ادب اول
آن که به حرمت خواند و نخست طهارت کند و روی به قبله آرد و متواضع وار نشیند چنان که در نماز علی، رضی الله عنه، می گوید، «هرکه قرآن در نماز خواند، وی را به هر حرفی صد حسنه نویسند و اگر نشسته خواند، در نماز پنجاه نویسند و اگر بر طهارت بود، نه در نماز، بیست و پنج و اگر بی طهارت خواند، ده حسنه بیش ننویسند» و آنچه به شب خواند و در نماز، فاضلتر که دل فارغ تر بود.
ادب دوم
آن که آهسته خواند و تدبیر می کند در معانی وی و در آن نباشد تا زود ختم کند و گروهی شتاب کنند تا هر روزی ختمی باشد و رسول (ص) می گوید، « هرکه قرآن پیش از سه روز ختم کند فقه قرآن نیابد» و ابن عباس می گوید، رضی الله عنه، «اذا زلزلت و القارعه برخوانم به آهستگی و تامل کنم، دوستتر دارم از البقره و آل عمران به شتاب» و عایشه، رضی الله عنها، کسی را دید که قرآن به شتاب می خواند، گفت، «نه خاموش است و نه قرآن می خواند» و اگر کسی عجمی باشد که معنی قرآن نداند هم آهسته خواند فاضلتر، نگاهداشت حرمت را.
ادب سوم
گریستن است رسول می گوید (ص) «قرآن برخوانید و بگریید اگر گریستن فراز نیایدتان، به تکلف فراز آورید» و ابن عباس گفت، رضی الله عنه، «چون سجده سبحان برخوانید، شتاب مکنید، در سجود تا بگریید اگر کسی را چشم نگرید، باید که دلش بگرید» و رسول گفت، (ص) «قرآن برای اندوه فرود آمده است چون برخوانید خویشتن اندوهگین کنید» و هرکه در وعده و وعید و فرمانهای قرآن تامل کند و عجز خویش می بیند، ناچار اندوهگین شود، اگر غفلت بر وی مستولی نبود.
ادب چهارم
آن که حق هر آیتی بگذارد که رسول (ص) چون به آیت عذاب رسیدی استعاذت کردی و چون به آیت رحمت رسیدی سوال کردی و در آیت تنزیه تسبیح کردی و در ابتدا اعوذ کردی، چون فارغ شدی بگفتی، « اللهم ارحمنی بالقرآن، واجعله لی اماما و نورا و هدی و رحمه، اللهم ذکرنی منه مانسیت، و علمنی منه ما جهلت، وارزقنی تلاوه آناء اللیل و النهار، وجعله حجه لی یارب العالمین»، و چون به آیات سجود رسد سجود کند، اول تکبیر کند، آنگاه سجود و شرطهای نماز از طهارت و ستر عورت در وی نگاه دارد، و تکبیر و سجود کفایت بود، بی تشهد.
ادب پنجم
آن که اگر از معنی زیاده روی چیزی باشد یا کسی دیگر را نماز شوریده خواهد کردن، آهسته خواند که در خبر است که فضل قرائت سر بر جهر، چون فضل صدقه سر است بر علانیه و اگر از این ایمن باشد، اولیتر آن باشد که آواز بردارد تا دیگری را که بشنود از سماع نصیب بود و تا وی نیز آگاهی بیش یابد و همت وی جمع تر باشد و تا نشاط بیفزاید و خواب برمد و خفتگان دیگر بیدار شوند و اگر این همه نیت ها جمع شود، بر هر یکی ثوابی یابد و اگر از مصحف خواند فاضلتر که چشم را کار فرموده باشد و گفته اند ختمی از مصحف به هفت ختم بود و یکی از فقهای مصر در نزد یک شافعی شد و وی را در سجود دید مصحفی نهاده، گفت: « فقه شما را از قرآن مشغول بکرد »، گفت، « من که نماز خفتن کنم مصحف بر دست گیرم و تا روز فراز نکنم. »
و رسول (ص) بر ابوبکر برگذشت، نماز می کرد به شب و قرآن آهسته می خواند گفت، « چرا آهسته می خوانی؟ » گفت، « آن که با وی می گویم می شنود » و عمر را دید به آواز می خواند، گفت، « چرا به آواز می خوانی؟ » گفت، « خفته را بیدار می کنم و شیطان را دور کنم »، گفت، « هر دو نیکو کردید »، پس چنین اعمال تبع نیت بود و چون نیت در هر دو نیکو بود بر هر دو ثواب بود.
ادب ششم
آن که جهد کند تا به آواز خوش خواند که رسول (ص) می گوید که قرآن را به آوازهای خوش بیارایید و رسول (ص) مولی بوحذفیه را دید قرآن به آواز خوش می خواند گفت، « الحمدلله الذی جعل فی امتی مثله » و سبب آن است که هر چند آواز خوشتر بود، اثر قرآن در دل بیش بود و سنت آن است که محرابی خواند، اما اگر الحان بسیار در میان کلمات و حروف افکند، چنانکه عادت قوالان است، مکروه است.
ادب اول
آن که به حرمت خواند و نخست طهارت کند و روی به قبله آرد و متواضع وار نشیند چنان که در نماز علی، رضی الله عنه، می گوید، «هرکه قرآن در نماز خواند، وی را به هر حرفی صد حسنه نویسند و اگر نشسته خواند، در نماز پنجاه نویسند و اگر بر طهارت بود، نه در نماز، بیست و پنج و اگر بی طهارت خواند، ده حسنه بیش ننویسند» و آنچه به شب خواند و در نماز، فاضلتر که دل فارغ تر بود.
ادب دوم
آن که آهسته خواند و تدبیر می کند در معانی وی و در آن نباشد تا زود ختم کند و گروهی شتاب کنند تا هر روزی ختمی باشد و رسول (ص) می گوید، « هرکه قرآن پیش از سه روز ختم کند فقه قرآن نیابد» و ابن عباس می گوید، رضی الله عنه، «اذا زلزلت و القارعه برخوانم به آهستگی و تامل کنم، دوستتر دارم از البقره و آل عمران به شتاب» و عایشه، رضی الله عنها، کسی را دید که قرآن به شتاب می خواند، گفت، «نه خاموش است و نه قرآن می خواند» و اگر کسی عجمی باشد که معنی قرآن نداند هم آهسته خواند فاضلتر، نگاهداشت حرمت را.
ادب سوم
گریستن است رسول می گوید (ص) «قرآن برخوانید و بگریید اگر گریستن فراز نیایدتان، به تکلف فراز آورید» و ابن عباس گفت، رضی الله عنه، «چون سجده سبحان برخوانید، شتاب مکنید، در سجود تا بگریید اگر کسی را چشم نگرید، باید که دلش بگرید» و رسول گفت، (ص) «قرآن برای اندوه فرود آمده است چون برخوانید خویشتن اندوهگین کنید» و هرکه در وعده و وعید و فرمانهای قرآن تامل کند و عجز خویش می بیند، ناچار اندوهگین شود، اگر غفلت بر وی مستولی نبود.
ادب چهارم
آن که حق هر آیتی بگذارد که رسول (ص) چون به آیت عذاب رسیدی استعاذت کردی و چون به آیت رحمت رسیدی سوال کردی و در آیت تنزیه تسبیح کردی و در ابتدا اعوذ کردی، چون فارغ شدی بگفتی، « اللهم ارحمنی بالقرآن، واجعله لی اماما و نورا و هدی و رحمه، اللهم ذکرنی منه مانسیت، و علمنی منه ما جهلت، وارزقنی تلاوه آناء اللیل و النهار، وجعله حجه لی یارب العالمین»، و چون به آیات سجود رسد سجود کند، اول تکبیر کند، آنگاه سجود و شرطهای نماز از طهارت و ستر عورت در وی نگاه دارد، و تکبیر و سجود کفایت بود، بی تشهد.
ادب پنجم
آن که اگر از معنی زیاده روی چیزی باشد یا کسی دیگر را نماز شوریده خواهد کردن، آهسته خواند که در خبر است که فضل قرائت سر بر جهر، چون فضل صدقه سر است بر علانیه و اگر از این ایمن باشد، اولیتر آن باشد که آواز بردارد تا دیگری را که بشنود از سماع نصیب بود و تا وی نیز آگاهی بیش یابد و همت وی جمع تر باشد و تا نشاط بیفزاید و خواب برمد و خفتگان دیگر بیدار شوند و اگر این همه نیت ها جمع شود، بر هر یکی ثوابی یابد و اگر از مصحف خواند فاضلتر که چشم را کار فرموده باشد و گفته اند ختمی از مصحف به هفت ختم بود و یکی از فقهای مصر در نزد یک شافعی شد و وی را در سجود دید مصحفی نهاده، گفت: « فقه شما را از قرآن مشغول بکرد »، گفت، « من که نماز خفتن کنم مصحف بر دست گیرم و تا روز فراز نکنم. »
و رسول (ص) بر ابوبکر برگذشت، نماز می کرد به شب و قرآن آهسته می خواند گفت، « چرا آهسته می خوانی؟ » گفت، « آن که با وی می گویم می شنود » و عمر را دید به آواز می خواند، گفت، « چرا به آواز می خوانی؟ » گفت، « خفته را بیدار می کنم و شیطان را دور کنم »، گفت، « هر دو نیکو کردید »، پس چنین اعمال تبع نیت بود و چون نیت در هر دو نیکو بود بر هر دو ثواب بود.
ادب ششم
آن که جهد کند تا به آواز خوش خواند که رسول (ص) می گوید که قرآن را به آوازهای خوش بیارایید و رسول (ص) مولی بوحذفیه را دید قرآن به آواز خوش می خواند گفت، « الحمدلله الذی جعل فی امتی مثله » و سبب آن است که هر چند آواز خوشتر بود، اثر قرآن در دل بیش بود و سنت آن است که محرابی خواند، اما اگر الحان بسیار در میان کلمات و حروف افکند، چنانکه عادت قوالان است، مکروه است.
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۷۴ - صلوات
یک روز رسول (ص) بیرون آمد و اثر شادی در وی پیدا بود. گفت، «جبرئیل آمد (ص) و گفت خدای تعالی می گوید: بسنده نکنی بدین که هرکه از امت تو بر تو صلوات دهد من ده بار بر وی صلوات دهم و چون بر تو سلام کنند ده بار بر وی سلام کنم؟» و رسول (ص) گفت، «هرکه بر من صلوات می دهد، ملایکه جمله بر وی صلوات می دهند، گو خواه بسیار ده و خواه اندک» و گفت، «اولیتر به من آن کس بود که صلوات بیشتر دهد بر من» و گفت، «هرکه بر من صلوات دهد، ده نیکویی ورا بنویسند و ده زشتی از وی بسترند» و گفت، « هرکه در چیزی که می نویسد، صلوات بر من نویسد، ملایکه وی را استغفار می کنند تا نام من در آن کتاب نوشته مانده است.»
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۷۶ - آداب دعا
بدان که دعا کردن به تضرع و زاری از جمله قربات است و رسول (ص) می گوید که دعا مخ عبادت است و این برای آن است که مقصود از عبادت عبودیت است و عبودیت بدان بود که شکستگی خود و عظمت حق تعالی هر دو به هم بیند و داند. و در دعا این هر دو پدید آید و هر چند به تضرع تر باشد اولیتر و باید که هشت آداب نگاه دارد.
اول آن که جهد کند تا در وقت شریف افتد چون عرفه و رمضان و آدینه و وقت سحرگاه و در میان شب.
دوم آن که احوال شریف نگاه دارد، چون وقت مصاف کشیدن غازیان و بازآمدن و وقت نماز فریضه که در خبر است که درهای آسمانی در این وقت نگشایند و همچنین در میان بانگ نماز و اقامت و وقتی که روزه دارد و وقتی که دل رقیق تر باشد که رقت دل دلیل گشادن در رحمت است.
سوم آن که هردو دست بردارد به آخر بر وی فرود آرد که در خبر است که «خدای تعالی کریم تر از آن است که دستی که به وی برداشتند تهی بازگرداند». و رسول علیه الصلوه و السلام گفت، «هرکه دعا کند، از سه چیز خالی نماند. یا گناهی بیامرزد یا در حال خبری به وی رساند و یا در مستقبل خبری به وی رسد».
چهارم آن که دعا با تردد نکند، بلکه دل در آن دارد که لابد اجابت آید که رسول (ص) می گوید، «اعوذاالله و انتم موقنون بالاجابه».
پنجم آن که دعا به زاری و خشوع کند که در خبر است که «از دل غافل هیچ دعا نشوند.»
ششم الحاح کند در دعا و تکرار می کند و می آویزد و نگوید: «اند بار دعا کردم و اجابت نبود» که وقت دعا اجابت و مصلحت آن ایزد تعالی بهتر داند و چون اجابت یابد، سنت آن است که بگوید، «الحمدلله الذی بنعمه تتم الصالحات» و چون اجابت دیرتر بود، گوید «الحمدلله علی کل حال».
هفتم آن که نخست تسبیح کند و صلوات دهد و رسول (ص) پیش از دعا بگفتی، «سبحان ربی العلی الاعلی الوهاب» و گفته است، «هرکه دعا خواهد کرد، نخست باید که بر من صلوات دهد که این دعا را اجابت بود ناچار و خدای تعالی کریم تر از آن است که از دو دعا یکی اجابت کند و یکی منع کند.»
هشتم آن که توبه کند و از مظالم بیرون آید و دل به کلیت به حق تعالی برد که بیشتر دعا که رد افتد از غفلت دلها بود و ظلمت معصیتها.
و کعب الاخبار می گوید، «قحطی بود در زمین بنی اسرائیل. موسی (ع) با جمله امت به استسقا شدند سه بار و اجابت نیفتاد. پس وحی آمد به موسی (ع) که در میان شما نمامی است و تا وی توبه نکند اجابت نکنم. گفت، «بار خدایا آن کیست تا او را از میان بیرون کنیم؟» گفت، «من از نمامی منع می کنم، نمامی چون کنم؟» موسی گفت، «توبه کنید از سخن چینی.» همه توبه کردند و باران آمدن گرفت.
و مالک بن دینار گوید، «در بنی اسرائیل قحطی بود، دوبار به استقسا شدند، اجابت نیفتاد. پس وحی آمد به پیغامبر ایشان که ایشان را بگوی که بیرون آمده اند و دعا کنند با کالبدهای پلید و شکمهای پرحرام و دستهای به خون ناحق آلوده. بدین بیرون آمدن خشم من به زیادت شد و از من دور گشتید.»
اول آن که جهد کند تا در وقت شریف افتد چون عرفه و رمضان و آدینه و وقت سحرگاه و در میان شب.
دوم آن که احوال شریف نگاه دارد، چون وقت مصاف کشیدن غازیان و بازآمدن و وقت نماز فریضه که در خبر است که درهای آسمانی در این وقت نگشایند و همچنین در میان بانگ نماز و اقامت و وقتی که روزه دارد و وقتی که دل رقیق تر باشد که رقت دل دلیل گشادن در رحمت است.
سوم آن که هردو دست بردارد به آخر بر وی فرود آرد که در خبر است که «خدای تعالی کریم تر از آن است که دستی که به وی برداشتند تهی بازگرداند». و رسول علیه الصلوه و السلام گفت، «هرکه دعا کند، از سه چیز خالی نماند. یا گناهی بیامرزد یا در حال خبری به وی رساند و یا در مستقبل خبری به وی رسد».
چهارم آن که دعا با تردد نکند، بلکه دل در آن دارد که لابد اجابت آید که رسول (ص) می گوید، «اعوذاالله و انتم موقنون بالاجابه».
پنجم آن که دعا به زاری و خشوع کند که در خبر است که «از دل غافل هیچ دعا نشوند.»
ششم الحاح کند در دعا و تکرار می کند و می آویزد و نگوید: «اند بار دعا کردم و اجابت نبود» که وقت دعا اجابت و مصلحت آن ایزد تعالی بهتر داند و چون اجابت یابد، سنت آن است که بگوید، «الحمدلله الذی بنعمه تتم الصالحات» و چون اجابت دیرتر بود، گوید «الحمدلله علی کل حال».
هفتم آن که نخست تسبیح کند و صلوات دهد و رسول (ص) پیش از دعا بگفتی، «سبحان ربی العلی الاعلی الوهاب» و گفته است، «هرکه دعا خواهد کرد، نخست باید که بر من صلوات دهد که این دعا را اجابت بود ناچار و خدای تعالی کریم تر از آن است که از دو دعا یکی اجابت کند و یکی منع کند.»
هشتم آن که توبه کند و از مظالم بیرون آید و دل به کلیت به حق تعالی برد که بیشتر دعا که رد افتد از غفلت دلها بود و ظلمت معصیتها.
و کعب الاخبار می گوید، «قحطی بود در زمین بنی اسرائیل. موسی (ع) با جمله امت به استسقا شدند سه بار و اجابت نیفتاد. پس وحی آمد به موسی (ع) که در میان شما نمامی است و تا وی توبه نکند اجابت نکنم. گفت، «بار خدایا آن کیست تا او را از میان بیرون کنیم؟» گفت، «من از نمامی منع می کنم، نمامی چون کنم؟» موسی گفت، «توبه کنید از سخن چینی.» همه توبه کردند و باران آمدن گرفت.
و مالک بن دینار گوید، «در بنی اسرائیل قحطی بود، دوبار به استقسا شدند، اجابت نیفتاد. پس وحی آمد به پیغامبر ایشان که ایشان را بگوی که بیرون آمده اند و دعا کنند با کالبدهای پلید و شکمهای پرحرام و دستهای به خون ناحق آلوده. بدین بیرون آمدن خشم من به زیادت شد و از من دور گشتید.»
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵ - اما آداب آب خوردن
آن است که کوزه به دست راست گیرد و گوید بسم الله و باریک درکشد و بر پای نخورد و ابتدا به کوزه فرو نگرد تا خاشاکی و حیوانی نباشد در وی و اگر جشایی از گلو برآید دهان از کوزه بگرداند و اگر یک بار بیش خورد سه بار خورد و هر باری بسم الله بگوید و به آخر الحمدلله، و زیر کوزه گوش دارد تا آب به جایی نچکاند و چون تمام بخورد بگوید، « الحمدلله الذی جعله عذابا فراتا برحمته ولم یجعله ملحا اجاجا بذنوبنا ».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۶ - اما آداب پس از طعام
آن است که پیش از سیری دست بدارد و انگشت به دهان پاک کند، آنگه به دستار خوان پاک کند و نان ریزها برچیند که در خبر است که هر که چنان کند عیش بر وی فراخ شود و فرزندان وی به سلامت بوند و بی عیب، و آن کابین حورالعین گردد. آنگاه خلال کند و هر چه به زبان برآید فرو برد و هر چه به خلال بیرون آید بیندازد و کاسه پاک کند به انگشت که در خبر است که هر که کاسه بلیسد، کاسه گوید، « یا رب تو را از آتش آزاد کن چنان که او مرا از دست دیوان آزاد کرد »، و اگر بشوید و آب آن بازخورد، چنان بود که بنده ای آزاد کرده باشد و پس از طعام بگوید، « الحمدلله الذی اطمعنا وسقانا و کفانا و آوانا و هو سیدنا و مولانا » و « قل هو الله احد و لایلاف قریش » بخواند و چون طعام حلال یافته باشد شکر کند، و چون از شبهت باشد بگرید و اندوه خورد و کسی که می خورد و می گرید، نه چون کسی بود که می خورد و می خندد به غفلت. و چون دست شوید اشنان بر دست چپ کند و سه انگشت راست بشوید، اول بی اشنان، آن که بر اشنان زند و به دندان و لب و کام فراز آورد و نمک بمالد و انگشتها را بشوید، آنگاه دهن بشوید از اشنان.
آداب طعام خوردن با دیگران
و این آداب که گفتیم، اگر تنها بود، یعنی در خانه خود بود با اهل و فرزندان خود یا با کسی دیگر، اینها نگاه باید داشت، اما چون با دیگری خورد، هفت ادب دیگر درافزاید:
اول آن که دست به طعام فرا نبرد تا آنگاه که کسی که بر وی مقدم بود و در علم یا در عمر یا در ورع یا به سببی دیگر، دست فرا برد و اگر مقدم بود، دیگر آن را در انتظار ندارد.
دوم آن که خاموش نباشد که آن سیرت عجم است، لکن سخنهای خوش بگوید چون حکایات پارسایان و کلمات حکمت، ولکن بیهوده نگوید.
سوم آن که جناب هم کاسه نگاه دارد تا هیچ حال بیش از وی نخورد که آن حرام باشد چون طعام مشترک بود، بلکه باید ایثار کند و بهترین پیش وی نهد اگر رفیق سست و آهسته خورد، تقاضا کند تا به نشاط خورد، و سه بار بیش نگوید که زیاده از این افراط بود الحاح و سوگند برندهد که طعام حقیرتر از آن است که بدان سبب سوگند بردهد.
چهارم آن که حاجت نیفکند رفیق را بدان که وی را گوید بخور، لیکن موافقت کند همچنان که او می خورد. و باید از عادت خویش کمتر نکند در خوردن که آن ریا باشد، لیکن خود را در تنهایی به ادب دارد، چنان که همچنین در پیش مردمان تواند خورد، اما اگر بر قصد ایثار کمتر خورد نیکو و اگر زیاده خورد تا دیگران را نشاط هم بود نیکو بود. ابن المبارک چون درویشان را دعوت کردی به خرما گفتی، « هر که بیش بخورد، به هر دانه خرما که زیاده دارد درمی به وی دهم » و آنگاه دانه ها بشمردی تا که بیش دارد، به هر یکی درمی دادی.
پنجم آن که چشم در پیش دارد و در لقمه دیگران ننگرد و پیش از دیگران دست باز نگیرد، چون دیگران حشمت خواهند داشت از وی، و اگر اندک خواره بود دست در ابتدا کشیده دارد تا به آخر به نشاط خوردن گیرد و اگر نتواند عذر خویش بگوید تا خجل نشوند.
ششم آن که چیزی که دیگران را از آن کراهیت و نفرت بود به طبع، نکند، در کاسه دست نیفشاند و دهان فراکاسه ندارد، چنان که چیز از دهان بازگردد و در وی افتد و چون چیزی از دهان بیرون کند روی بگرداند و لقمه روغن آلوده در سرکه نزند و لقمه ای که به دندان پاره کرده باشد باز در کاسه نبرد که طبع از این همه نفرت گیرد و حدیث چیزهای مستقذر نگوید.
هفتم آن که دست چون در طشت شوید، آب دهان پیش مردمان در طشت نیفکند و کسی را که محتشم باشد تقدیم کند و اگر وی را اکرام کنند قبول کند و از جانب راست گردانند و آب جمله دستها جمع کنند و هر آبی جدا نریزند که این عادت عجم است و اگر به جمع دست یک بار شویند اولیتر و به تواضع نزدیکتر. و آب چون از دهان بیرون ریزد، به رفق ریزد تا آبی که برجهد به کسی نرسد و کسی که آب بر دست ریزد، بر پای بود اولیتر از آن که نشسته بود.
و در جمله، این آداب به اخبار و آثار آمده است. و فرق میان آدمی و بهیمه بدان آداب پدید آید که بهیمه به مقتضای طبع خورد و نیکو و زشت نشناسد که او را این تمیز نداده اند و چون آدمی را این تمیز دادند و به کار ندارد، حق نعمت و عقل و تمیز نگذارده باشد و کفران نعمت کرده باشد.
آداب طعام خوردن با دیگران
و این آداب که گفتیم، اگر تنها بود، یعنی در خانه خود بود با اهل و فرزندان خود یا با کسی دیگر، اینها نگاه باید داشت، اما چون با دیگری خورد، هفت ادب دیگر درافزاید:
اول آن که دست به طعام فرا نبرد تا آنگاه که کسی که بر وی مقدم بود و در علم یا در عمر یا در ورع یا به سببی دیگر، دست فرا برد و اگر مقدم بود، دیگر آن را در انتظار ندارد.
دوم آن که خاموش نباشد که آن سیرت عجم است، لکن سخنهای خوش بگوید چون حکایات پارسایان و کلمات حکمت، ولکن بیهوده نگوید.
سوم آن که جناب هم کاسه نگاه دارد تا هیچ حال بیش از وی نخورد که آن حرام باشد چون طعام مشترک بود، بلکه باید ایثار کند و بهترین پیش وی نهد اگر رفیق سست و آهسته خورد، تقاضا کند تا به نشاط خورد، و سه بار بیش نگوید که زیاده از این افراط بود الحاح و سوگند برندهد که طعام حقیرتر از آن است که بدان سبب سوگند بردهد.
چهارم آن که حاجت نیفکند رفیق را بدان که وی را گوید بخور، لیکن موافقت کند همچنان که او می خورد. و باید از عادت خویش کمتر نکند در خوردن که آن ریا باشد، لیکن خود را در تنهایی به ادب دارد، چنان که همچنین در پیش مردمان تواند خورد، اما اگر بر قصد ایثار کمتر خورد نیکو و اگر زیاده خورد تا دیگران را نشاط هم بود نیکو بود. ابن المبارک چون درویشان را دعوت کردی به خرما گفتی، « هر که بیش بخورد، به هر دانه خرما که زیاده دارد درمی به وی دهم » و آنگاه دانه ها بشمردی تا که بیش دارد، به هر یکی درمی دادی.
پنجم آن که چشم در پیش دارد و در لقمه دیگران ننگرد و پیش از دیگران دست باز نگیرد، چون دیگران حشمت خواهند داشت از وی، و اگر اندک خواره بود دست در ابتدا کشیده دارد تا به آخر به نشاط خوردن گیرد و اگر نتواند عذر خویش بگوید تا خجل نشوند.
ششم آن که چیزی که دیگران را از آن کراهیت و نفرت بود به طبع، نکند، در کاسه دست نیفشاند و دهان فراکاسه ندارد، چنان که چیز از دهان بازگردد و در وی افتد و چون چیزی از دهان بیرون کند روی بگرداند و لقمه روغن آلوده در سرکه نزند و لقمه ای که به دندان پاره کرده باشد باز در کاسه نبرد که طبع از این همه نفرت گیرد و حدیث چیزهای مستقذر نگوید.
هفتم آن که دست چون در طشت شوید، آب دهان پیش مردمان در طشت نیفکند و کسی را که محتشم باشد تقدیم کند و اگر وی را اکرام کنند قبول کند و از جانب راست گردانند و آب جمله دستها جمع کنند و هر آبی جدا نریزند که این عادت عجم است و اگر به جمع دست یک بار شویند اولیتر و به تواضع نزدیکتر. و آب چون از دهان بیرون ریزد، به رفق ریزد تا آبی که برجهد به کسی نرسد و کسی که آب بر دست ریزد، بر پای بود اولیتر از آن که نشسته بود.
و در جمله، این آداب به اخبار و آثار آمده است. و فرق میان آدمی و بهیمه بدان آداب پدید آید که بهیمه به مقتضای طبع خورد و نیکو و زشت نشناسد که او را این تمیز نداده اند و چون آدمی را این تمیز دادند و به کار ندارد، حق نعمت و عقل و تمیز نگذارده باشد و کفران نعمت کرده باشد.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۱۹ - صفات زنان در نکاح
اما صفاتی که سنت است نگاهداشت آن در زنان، هشت است:
صفت اول پارسایی که آن اصل است که زن ناپارسا اگر در مال خیانت کند کدخدای بدان مشوش شود و اگر در تن خیانت کند، اگر مرد خاموش شود از نقصان حمیت و نقصان دین بود و میان خلق نکوهیده و سیاهروی باشد و اگر خاموش نباشد عیش همه منغص بود. و اگر طلاق دهد باشد که به دل آویخته بود و اگر ناپارسایی نیکو بود این بلاعظیم تر بود و هرکه چنین بود آن بهتر که طلاق دهد، مگر که به دل آویخته باشد که یکی گله کرد از ناپارسایی زن خویش. رسول (ص) گفت، «طلاق ده وی را» گفت، «وی را دوست دارم»، گفت، «نگاه دار» چه اگر طلاق دهد وی نیز در فساد افتد از پس وی.
و در خبر است که هر زنی را برای جمال یا مال بخواهد از هر دو محروم بماند و چون برای دین خواهد مقصود مال و جمال خود حاصل آید.
صفت دوم خلق نیکو است که زن بدخوی ناسپاس بود و سلیطه بود و طلب محال کند و عیش با وی منغص بود و سبب فساد دین بود.
صفت سوم جمال است که سبب الفت آن باشد و برای این است که دیدار پیش از نکاح سنت است. رسول (ص) گفت، «در چشم زنان انصار چیزی است که دل از آن نفرت گیرد. هرکه با ایشان نکاح خواهد کرد اول بباید نگریست»، و گفته اند، «هر نکاحی که پیش از دیدار بود، آخر آن اندوه و پشیمانی بود.»
و آن که رسول (ص) گفته است که زنان را بدین باید خواست نی به جمال، معنی آن است که به مجرد جمال نباید خواست بی دیانت و معنی آن نیست که جمال نیز نگاه نباید داشت، اما اگر کسی را مقصود از نکاح فرزند بود به مجرد و سنت جمال نگاه ندارد این بابی باشد از زهد. احمد بن حنبل زن یک چشم را اختیار کرد بر خواهر وی که با جمال بود، به سبب آن که گفتند که این یک چشم عاقلتر است.
صفت چهارم آن که کابین سبک باشد. رسول (ص) می گوید که بهترین زنان آنانند که به کابین سبک تر باشند و بر وی نیکوتر. و کابین گران کردن مکروهاست. رسول (ص) بعضی از نکاحها به ده درم کرده است و فرزندان خویش را زیادت از چهارصد درم نداده است.
صفت پنجم آن که عقیم نباشد. رسول (ص) می گوید که حصیری در گوشه خانه به از زنی که نزاید.
صفت ششم آن که دوشیزه بود که به الفت نزدیکتر بود و آن که شوی دیده باشد، بیشتر آن بود که دل وی بدان پیشین نگران بود. جابر زنی خواسته بود ثیبه. رسول (ص) گفت، «چرا بکر نخواستی تا وی با تو بازی کردن و تو با وی.»
صفت هفتم آن که از نسبی محترم باشد و از نسب دین و صلاح باشد که بی اصل ادب نایافته بود و اخلاق ناپسندیده دارد و باشد که آن خلق به فرزند سرایت کند.
صفت هشتم آن که از خویشاوندان نزدیک نبود. درخبر است که فرزند از آن ضعیف آید، مگر سبب آن باشد که شهوت در حق خویشاوند ضعیف تر بود. این است صفات زنان.
اما ولی که فرزند خود را به زنی دهد، بر وی واجب بود که مصلحت وی را نگاه دارد و کسی اختیار کند که شایسته باشد و از مرد بدخو و زشت و عاجز از نفقه حذر کند و چون کفو نباشد نکاح روا نبود و به فاسق دادن روا نبود. و رسول (ص) گفت، «هر که فرزند خویش به فاسق دهد، رحم وی قطع گردد» و گفت، «این نکاح بندگی است. بنگرید تا فرزند خود را بنده که می گردانید».
صفت اول پارسایی که آن اصل است که زن ناپارسا اگر در مال خیانت کند کدخدای بدان مشوش شود و اگر در تن خیانت کند، اگر مرد خاموش شود از نقصان حمیت و نقصان دین بود و میان خلق نکوهیده و سیاهروی باشد و اگر خاموش نباشد عیش همه منغص بود. و اگر طلاق دهد باشد که به دل آویخته بود و اگر ناپارسایی نیکو بود این بلاعظیم تر بود و هرکه چنین بود آن بهتر که طلاق دهد، مگر که به دل آویخته باشد که یکی گله کرد از ناپارسایی زن خویش. رسول (ص) گفت، «طلاق ده وی را» گفت، «وی را دوست دارم»، گفت، «نگاه دار» چه اگر طلاق دهد وی نیز در فساد افتد از پس وی.
و در خبر است که هر زنی را برای جمال یا مال بخواهد از هر دو محروم بماند و چون برای دین خواهد مقصود مال و جمال خود حاصل آید.
صفت دوم خلق نیکو است که زن بدخوی ناسپاس بود و سلیطه بود و طلب محال کند و عیش با وی منغص بود و سبب فساد دین بود.
صفت سوم جمال است که سبب الفت آن باشد و برای این است که دیدار پیش از نکاح سنت است. رسول (ص) گفت، «در چشم زنان انصار چیزی است که دل از آن نفرت گیرد. هرکه با ایشان نکاح خواهد کرد اول بباید نگریست»، و گفته اند، «هر نکاحی که پیش از دیدار بود، آخر آن اندوه و پشیمانی بود.»
و آن که رسول (ص) گفته است که زنان را بدین باید خواست نی به جمال، معنی آن است که به مجرد جمال نباید خواست بی دیانت و معنی آن نیست که جمال نیز نگاه نباید داشت، اما اگر کسی را مقصود از نکاح فرزند بود به مجرد و سنت جمال نگاه ندارد این بابی باشد از زهد. احمد بن حنبل زن یک چشم را اختیار کرد بر خواهر وی که با جمال بود، به سبب آن که گفتند که این یک چشم عاقلتر است.
صفت چهارم آن که کابین سبک باشد. رسول (ص) می گوید که بهترین زنان آنانند که به کابین سبک تر باشند و بر وی نیکوتر. و کابین گران کردن مکروهاست. رسول (ص) بعضی از نکاحها به ده درم کرده است و فرزندان خویش را زیادت از چهارصد درم نداده است.
صفت پنجم آن که عقیم نباشد. رسول (ص) می گوید که حصیری در گوشه خانه به از زنی که نزاید.
صفت ششم آن که دوشیزه بود که به الفت نزدیکتر بود و آن که شوی دیده باشد، بیشتر آن بود که دل وی بدان پیشین نگران بود. جابر زنی خواسته بود ثیبه. رسول (ص) گفت، «چرا بکر نخواستی تا وی با تو بازی کردن و تو با وی.»
صفت هفتم آن که از نسبی محترم باشد و از نسب دین و صلاح باشد که بی اصل ادب نایافته بود و اخلاق ناپسندیده دارد و باشد که آن خلق به فرزند سرایت کند.
صفت هشتم آن که از خویشاوندان نزدیک نبود. درخبر است که فرزند از آن ضعیف آید، مگر سبب آن باشد که شهوت در حق خویشاوند ضعیف تر بود. این است صفات زنان.
اما ولی که فرزند خود را به زنی دهد، بر وی واجب بود که مصلحت وی را نگاه دارد و کسی اختیار کند که شایسته باشد و از مرد بدخو و زشت و عاجز از نفقه حذر کند و چون کفو نباشد نکاح روا نبود و به فاسق دادن روا نبود. و رسول (ص) گفت، «هر که فرزند خویش به فاسق دهد، رحم وی قطع گردد» و گفت، «این نکاح بندگی است. بنگرید تا فرزند خود را بنده که می گردانید».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۲۱ - فصل (حق شوی بر زن)
اینکه گفته آمد حق زن است بر شوی، اما حق مرد عظیم تر است بر زن که وی به حقیقت بنده مرد است. و در خبر است که اگر سجود جز خدای را روا بودی، زنان را سجود فرمودندی برای مردان.
حق مرد بر زن آن است که در خانه بنشیند و بی دستوری وی بیرون نشود و به در بام نشود و با همسایگان مخالطت و حدیث بسیار نکند و بی ضرورتی در نزدیک ایشان نشود و از شوی خویش جز نیکویی نگوید و استاخی که میان ایشان باشد در معاشرت و صحبت حکایت نکند و بر همه کار بر مرداد و شادی وی حریص باشد و در مال وی خیانت نکند و شفقت نگاه دارد و چون دوست شوی وی در بکوبد چنان جواب گوید که وی را نشناسد و روی از جمله آشنایان شوی خویش پوشیده دارد تا وی را بازندانند و با شوی بدانچه بود قناعت کند و زیادتی طلب نکند و حق وی را از حق خویشاوندان مقدم دارد و همیشه خویشتن پاکیزه دارد، چنان که صحبت و معاشرت را بشاید و هر خدمتی که به دست خویش بتواند کرد بکند، و با شوی به جمال خویش فخر نکند و بر نیکویی که از وی دیده باشد ناسپاسی نکند و نگوید که من از تو چه دیده ام؟ و هرچه زمانی بی سببی طلب خرید و فروخت نکند و طلاق نخواهد که رسول (ص) می گوید، «در دوزخ نگریستم، بیشتر زنان را دیدم. گفتم چرا چنین است؟ گفتند زیرا که لعنت بسیار کنند و از شوی خویش ناسپاسی و گله کنند.»
حق مرد بر زن آن است که در خانه بنشیند و بی دستوری وی بیرون نشود و به در بام نشود و با همسایگان مخالطت و حدیث بسیار نکند و بی ضرورتی در نزدیک ایشان نشود و از شوی خویش جز نیکویی نگوید و استاخی که میان ایشان باشد در معاشرت و صحبت حکایت نکند و بر همه کار بر مرداد و شادی وی حریص باشد و در مال وی خیانت نکند و شفقت نگاه دارد و چون دوست شوی وی در بکوبد چنان جواب گوید که وی را نشناسد و روی از جمله آشنایان شوی خویش پوشیده دارد تا وی را بازندانند و با شوی بدانچه بود قناعت کند و زیادتی طلب نکند و حق وی را از حق خویشاوندان مقدم دارد و همیشه خویشتن پاکیزه دارد، چنان که صحبت و معاشرت را بشاید و هر خدمتی که به دست خویش بتواند کرد بکند، و با شوی به جمال خویش فخر نکند و بر نیکویی که از وی دیده باشد ناسپاسی نکند و نگوید که من از تو چه دیده ام؟ و هرچه زمانی بی سببی طلب خرید و فروخت نکند و طلاق نخواهد که رسول (ص) می گوید، «در دوزخ نگریستم، بیشتر زنان را دیدم. گفتم چرا چنین است؟ گفتند زیرا که لعنت بسیار کنند و از شوی خویش ناسپاسی و گله کنند.»
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۲۳ - باب اول
بدان که خود و عیال خود را از روی خلق بی نیاز داشتن و کفایت ایشان را حلال کسب کردن از جمله جهاد است در راه دین و از بسیاری عبادات فاضلتر است که روزی رسول (ص) با اصحاب نشسته بود، برنایی با قوت، بامداد پگاه بر ایشان بگذشت و به دکان می شد، صحابه گفتند، «دریغا اگر این پگاه خاستن در راه دین بودی»، رسول (ص) گفت، «چنین مگویید که اگر از برای آن می رود تا خود را از روی خلق بی نیاز دارد، یا پدر و مادر خود را یا فرزند و اهل خود را، وی در راه تعالی است و اگر از برای تفاخر و لاف و توانگری می شود در راه شیطان است.» و رسول (ص) گفت، «هرکه دنیای حلال طلب کند تا از خلق بی نیاز شود و یا با همسایه و خویشاوندان نیکویی کند، روز قیامت می آید و روی وی چون ماه شب چهارده بود»و رسول (ص) گفت، «بازرگانان راستگوی روز قیامت با صدیقان و شهیدان برخیزند.» و گفت، «خدای تعالی مومن پیشه ور را دوست دارد»و گفت، «حلال ترین چیزی کسب پیشه ور است، چون نصیحت به جای آرد» و گفت، «تجارت کنید که روزی خلق از ده نه در تجارت است» و رسول (ص) گفت، «هرکه در سوال بر خود گشاده کند، خدای تعالی هفتاد در درویشی بر وی گشاده کند» و عیسی (ع) مردی را دید. گفت، «تو چه کار کنی؟» گفت، «عبادت کنم.» گفت، «قوت از کجا خوری؟» گفت، «مرا برادری است که وی قوت من راست دارد.» گفت، «پس برادرت از تو عابدتر است.»
و عمر گوید که دست از کسب بازمدارید و مگویید خدای تعالی روز دهد که خدای تعالی از آسمان زر و سیم نفرستند. و لقمان فرزند خود را وصیت کرد و گفت، «دست از کسب بازمدارید که هرکه درویش و حاجتمند شود به خلق، دین وی تنگ شود و عقل وی ضعیف و مروت وی باطل شود و خلق به چشم حقارت بدو نگرند.»
و یکی از بزرگان را پرسیدند که عابد فاضلتر یا بازرگان با امانت؟ گفت، «بازرگان با امانت که وی در جهاد است که شیطان از راه ترازو و دادن و ستدن قصد وی کند و وی را خلاف می کند.» و عمر گفت، «هیچ جای که مرا مرگ آید دوست تر از آن ندارم که در بازار باشم وبرای عیال خویش طلب حلال کنم.» و احمد بن حنبل را پرسیدند که چه گویی در مردی که در مسجد بنشیند به عبادت و گوید خدای تعالی روزی پدید آرد؟ گفت، «آن مردی جاهل باشد و شرع نمی داند، که رسول (ص) می گوید خدای عزوجل روزی من در سایه نیزه من بسته است، یعنی غزا کردن.»
و اوزاعی، ابراهیم ادهم را دید با حزمه ای هیزم بر گردن نهاده. گفت، «تا کی خواهد بود این کسب تو؟ برادران تو این کسب از تو کفایت کنند»، گفت، «خاموش که در خبر است که هرکه در موقف مذلت بایستد در طلب حلال، بهشت وی را واجب شود.»
سوال: اگر کسی گوید که رسول (ص) می گوید، «ما اوحی الی ان اجمع المال و کن من التاجرین، لکن الی ان: سبح بحمد ربک و کن من الساجدین و اعبد ربک حتی یاتیک الیقین گفت، مرا نگفتند مال جمع کن و از بازرگانان باشد، بلکه گفتند تسبیح کن و از ساجدان باش و عبادت کن خدای تعالی تا به آخر عمر. و این دلیل است بر آن که عبادت از کسب فاضلتر است.» جواب آن است که بدانی که هرکه کفایت خویش و عیال خویش دارد، بی خلاف وی را عبادت از کسب فاضلتر. هرکسی برای زیادت از کفایت بود در وی هیچ فضیلت نبود، بلکه نقصان بود و دل در دنیا بستن باشد و این سر همه گناهان است. و آن کس که مال ندارد، ولیکن کفایت وی از مال مصالح و اوقاف به وی می رسد، وی را کسب ناکردن اولیتر، و این چهار کس را باشد: یا کسی را که به علمی مشغول بود که خلق را از آن منفعتی دینی بود چون علوم شریعت یا منفعت دنیایی چون علم طب یا کسی که به ولایت قضا و اوقاف و مصالح خلق مشغول بود یا کسی که وی را در باطن راهی باشد به مکاشفات صوفیان یا کسی که به اوراد و عبادت ظاهر مشغول بود در خانقاه که وقف باشد، پس چنین مردمان را ناکردن اولیتر.
پس اگر قوت ایشان از دست مردمان خواهد بود و روزگاری بود که مردمان در چنین خیر راغب باشند بی آن که به سوال حاجت آید و منتی قبول باید کردن، هم ناکردن اولیتر که کسی بوده است از بزرگان که وی را سیصد و شصت دوست بوده است، میشه به عبادت مشغول بودی و هر شبی مهمان یکی بودی و سبب این عبادت دوستان وی بودندی که وی را فارغ داشتندی و این سببی بود که در خیر بر خلق گشاده گرداند و کسی بوده است که وی را سی دوست بوده است، در ماهی هر شبی نزدیکی یکی بودی. اما چون روزگار چنان بود که مردمان بی سوال کردن و مذلت احتمال کردن رغبت نکنند در کفایت وی، کسب کردن اولیتر که سوال از جمله فواحش است و به ضرورت حلال شود، مگر کسی که درجه وی بزرگ بود، علم وی را فایده بسیار بود و مذلت وی در طلب قوت اندک بود، آن گاه باشد که گوییم کسب ناکردن اولیتر مر وی را. و اما کسی که از وی جز عبادت ظاهر نیاید، وی را کسب اولیتر که حقیقت همه عبادات ذکر حق تعالی است و در میان کسب دل با خدای تعالی توان داشت.
و عمر گوید که دست از کسب بازمدارید و مگویید خدای تعالی روز دهد که خدای تعالی از آسمان زر و سیم نفرستند. و لقمان فرزند خود را وصیت کرد و گفت، «دست از کسب بازمدارید که هرکه درویش و حاجتمند شود به خلق، دین وی تنگ شود و عقل وی ضعیف و مروت وی باطل شود و خلق به چشم حقارت بدو نگرند.»
و یکی از بزرگان را پرسیدند که عابد فاضلتر یا بازرگان با امانت؟ گفت، «بازرگان با امانت که وی در جهاد است که شیطان از راه ترازو و دادن و ستدن قصد وی کند و وی را خلاف می کند.» و عمر گفت، «هیچ جای که مرا مرگ آید دوست تر از آن ندارم که در بازار باشم وبرای عیال خویش طلب حلال کنم.» و احمد بن حنبل را پرسیدند که چه گویی در مردی که در مسجد بنشیند به عبادت و گوید خدای تعالی روزی پدید آرد؟ گفت، «آن مردی جاهل باشد و شرع نمی داند، که رسول (ص) می گوید خدای عزوجل روزی من در سایه نیزه من بسته است، یعنی غزا کردن.»
و اوزاعی، ابراهیم ادهم را دید با حزمه ای هیزم بر گردن نهاده. گفت، «تا کی خواهد بود این کسب تو؟ برادران تو این کسب از تو کفایت کنند»، گفت، «خاموش که در خبر است که هرکه در موقف مذلت بایستد در طلب حلال، بهشت وی را واجب شود.»
سوال: اگر کسی گوید که رسول (ص) می گوید، «ما اوحی الی ان اجمع المال و کن من التاجرین، لکن الی ان: سبح بحمد ربک و کن من الساجدین و اعبد ربک حتی یاتیک الیقین گفت، مرا نگفتند مال جمع کن و از بازرگانان باشد، بلکه گفتند تسبیح کن و از ساجدان باش و عبادت کن خدای تعالی تا به آخر عمر. و این دلیل است بر آن که عبادت از کسب فاضلتر است.» جواب آن است که بدانی که هرکه کفایت خویش و عیال خویش دارد، بی خلاف وی را عبادت از کسب فاضلتر. هرکسی برای زیادت از کفایت بود در وی هیچ فضیلت نبود، بلکه نقصان بود و دل در دنیا بستن باشد و این سر همه گناهان است. و آن کس که مال ندارد، ولیکن کفایت وی از مال مصالح و اوقاف به وی می رسد، وی را کسب ناکردن اولیتر، و این چهار کس را باشد: یا کسی را که به علمی مشغول بود که خلق را از آن منفعتی دینی بود چون علوم شریعت یا منفعت دنیایی چون علم طب یا کسی که به ولایت قضا و اوقاف و مصالح خلق مشغول بود یا کسی که وی را در باطن راهی باشد به مکاشفات صوفیان یا کسی که به اوراد و عبادت ظاهر مشغول بود در خانقاه که وقف باشد، پس چنین مردمان را ناکردن اولیتر.
پس اگر قوت ایشان از دست مردمان خواهد بود و روزگاری بود که مردمان در چنین خیر راغب باشند بی آن که به سوال حاجت آید و منتی قبول باید کردن، هم ناکردن اولیتر که کسی بوده است از بزرگان که وی را سیصد و شصت دوست بوده است، میشه به عبادت مشغول بودی و هر شبی مهمان یکی بودی و سبب این عبادت دوستان وی بودندی که وی را فارغ داشتندی و این سببی بود که در خیر بر خلق گشاده گرداند و کسی بوده است که وی را سی دوست بوده است، در ماهی هر شبی نزدیکی یکی بودی. اما چون روزگار چنان بود که مردمان بی سوال کردن و مذلت احتمال کردن رغبت نکنند در کفایت وی، کسب کردن اولیتر که سوال از جمله فواحش است و به ضرورت حلال شود، مگر کسی که درجه وی بزرگ بود، علم وی را فایده بسیار بود و مذلت وی در طلب قوت اندک بود، آن گاه باشد که گوییم کسب ناکردن اولیتر مر وی را. و اما کسی که از وی جز عبادت ظاهر نیاید، وی را کسب اولیتر که حقیقت همه عبادات ذکر حق تعالی است و در میان کسب دل با خدای تعالی توان داشت.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵۴ - حقوق خویشاوندان
بدان که رسول (ص) گفت که خدای تعالی می گوید، «من رحمانم و خویشی بر من رحم است، نام وی از نام خود شکافتم. هرکه خویشی پیوسته دارد با وی پیوندم و هرکه بریده دارد از وی ببرم». و گفت، «هرکه خواهد که عمر وی دراز شود و روزی وی فراخ شود، گو خویشاوندان را نیکو دار. هیچ طاعت را بیش از آن ثواب نیست که صلت رحم تا باشد که اهل بیتی باشد که به فسق و فجور مشغول باشد، چون صله رحم کنند، مال ایشان و فرزندان ایشان از برکت آن می افزایند». و گفت، «هیچ صدقه فاضلتر از آن نبود که به خویشاوندی دهی که با تو به خصومت بود».
و بدان که پیوستن رحم آن بود که چون ایشان از تو قطع کنند تو بپیوندی و هرکه تو را محروم دارد تو او را عطا دهی و هرکه بر تو ظلم کند تو از وی درگذاری.
و بدان که پیوستن رحم آن بود که چون ایشان از تو قطع کنند تو بپیوندی و هرکه تو را محروم دارد تو او را عطا دهی و هرکه بر تو ظلم کند تو از وی درگذاری.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۵۵ - حقوق پدر و مادر
بدان که حق ایشان عظیمتر است که نزدیکی ایشان بیشتر است. رسول گفت (ص) که هیچ کس حق پدر نگذارد تا آنگاه که وی را بنده ای یابد، بخرد و آزاد کند. و گفت، «نیکویی کردن با پدر و مادر فاضلتر از نماز و روزه و حج و عمره و غزا» وگفت، «بوی بهشت از پانصد ساله راه بیاید و عاق و قاطع رحم نیابد». و خدای تعالی وحی فرستاد به موسی که هرکه فرمان مادر و پدر برد و فرمان من نبرد، وی را فرمانبردار نویسم و هرکه فرمان من برد و فرمان ایشان نبرد، وی را نافرمانبردار نویسم. و گفت رسول ما (ص)، «چه زیان دارد اگر کسی صدقه ای بدهد به مزد پدر و مادر تا ایشان را مزد بود و از مزد وی هیچ کم نشود؟»
یکی به نزدیک رسول آمد (ص) گفت، «مرا پدر و مادر مرده اند. چه حق مانده است ایشان را بر من تا بگذارم؟» گفت، «برایشان نماز کنی و آمرزش خواهی و عهد و وصیت ایشان به جای آری و دوستان ایشان را گرامی داری و خویشاوندان ایشان را نیکو داری» و گفت، «حق مادر دو چند حق پدر است».
یکی به نزدیک رسول آمد (ص) گفت، «مرا پدر و مادر مرده اند. چه حق مانده است ایشان را بر من تا بگذارم؟» گفت، «برایشان نماز کنی و آمرزش خواهی و عهد و وصیت ایشان به جای آری و دوستان ایشان را گرامی داری و خویشاوندان ایشان را نیکو داری» و گفت، «حق مادر دو چند حق پدر است».
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۶۳ - باب اول
بدان که سفر پنج قسم است:
سفر اول
در طلب علم است و این سفر فریضه بود، چون تعلم علم و فریضه بود و سنت بود، چون تعلم سنت بود. و سفر برای طلب علم بر سه وجه بود:
وجه اول آن که علم شرح بیاموزد. و در خبر است که هرکه از خانه خویش بیرون آید به طلب علم، وی در راه خدای تعالی است تا بازآید. و در خبر است که فرشتگان پرهای خویش گسترده دارند برای طالب علم. و کس بوده است از سلف که برای یک حدیث سفر دراز کرده است و سفیان ثوری می گوید، «اگر کسی از شام تا یمن سفر کند تا یک کلمه بشنود که وی را در راه دین از آن فایده ای باشد، سفر وی ضایع نباشد، لیکن باید که سفر برای علمی کند که زاد آخرت بود و هر عملی که وی را از دنیا و آخرت نخواند و از حرص به قنات نخواند و از ریا به اخلاص نخواند و از پرستیدن خلق به پرستیدن حق نخواند، آن علم سبب نقصان بود.
وجه دوم آن که سفر کند تا خویشتن را و اخلاق خویشتن را بشناسد تا به علاج صفاتی که در وی مذموم بود مشغول شود. و این نیز مهم است که مردم تا در خانه خویش بود و کارها به مراد وی می رود، به خویشتن گمان نیکو برد و پندارد که نیکو اخلاق است و در سفر پرده آن اخلاق باطن برخیزد و احوالی پیش آید که ضعف و بدخویی و عاجزی خویش بشناسد و چون علت بازیابد به علاج مشغول تواند شد و هرکه سفر نکرده باشد در کارها مردانه نباشد.
بشر حافی گفت، «ای قرایان! سفر کنید تا پاک شوید که اگر بر یک جای بماند بگندد».
وجه سیم آن که سفر کند تا عجایب صنع خدای تعالی در بر و بحر و کوه و بیابان و اقالیم بیند و انواع آفریده های مختلف از حیوان و نباتات و غیر آن در نواحی عالم بشناسد و بیند که همه آفریدگار خود را تسبیح می کنند و به یگانگی گواهی می دهندو آن کس را که این چشم گشاده شد که سخن جمادات که حروف است و نه صورت بتواند شنید. و خط الهی که بر چهره همه موجودات نبشته است که نه حروف است و نه رقوم برخواند. و اسرار مملکت از او بتواند شناخت، خود وی را بدان حاجت نباشد که گرد زمین طواف کند، بلکه در ملکوت آسمان نگرد که هر شبانروز گرد وی طواف می کنند و اسرار عجایب خویش با وی می گویند و منادی می کنند که وکاین من آیه فی السموات والارض یمرون علیها و هم عنها معرضون، بلکه اگر کسی در عجایب آفرینش و اعضا و صفات خویش نظاره کند، همه عمر خود را نظاره گاه بیند، بلکه عجایب خود آن وقت بیند که از چشم ظاهر درگذرد و چشم دل باز کند.
یکی از بزرگان می گوید که مردمان می گویند که چشم باز کنید تا عجایب ببینید و من می گویم که چشم فراز کنید تا عجایب ببینید. و هر دو حق است که منزل اول آن است که چشم ظاهر باز کند و عجایب ظاهر بیند، آنگاه به دیگر منزل رسد. و عجایب ظاهر را نهایت است که تعلق آن به اجسام عالم است و آن متناهی است و عجایب باطن را نهایت نیست که تعلق آن به ارواح و حقایق است و حقایق را نهایت نیست. و با هر صورتی روحی و حقیقتی است صورت نصیب چشم ظاهر است و حقیقت نصیب چشم باطن است و صورت سخت مختصر است. و مثال وی چنان بود که کسی زبانی بیند، پندارد که پاره ای گوشت است و دلی بیند، پندارد که پاره ای خون سیاه است. نگاه کن تا قدر این نصیب چشم ظاهر است، در جنب آنچه حقیقت زبان و دل است چیست؟ و همه اجزا و ذرات عالم همچنین است. هرکه بیش از چشم ظاهر ندارد و درجه وی به درجه ستوری نزدیک است. اما در بعضی خبرها هست که چشم ظاهر کلید چشم باطن است، بدین صفت برای نظر در عجایب آفرینش از فایده ای خالی نیست.
سفر دوم
برای عبادت است، چون حج و غزو و زیارت گور انبیا و اولیا و صحابه و تابعین، بلکه زیارت علما و بزرگان دین که نظر در روی ایشان عبادت بود و برکه دعای ایشان بزرگ بود. و یکی از برکه مشاهدت ایشان آن بود که رغبت اقتدا کردن به ایشان پدید آید، پس دیدار ایشان هم عبادت بود و هم تخم عبادتهای بسیار بود. و چون فواید انفاس و سخنهای ایشان با آن یار شود و فواید مضاعف شود. و به زیارت گور بزرگان رفتن به قصد روا بود و این که رسول گفته است، «لا تشدو الرحال الا الی ثلثه مساجد یعنی مسجد مکه و مدینه و بیت المقدس» دلیل آن است که به بقاع و مساجد تبرک مکنید که همه برابر است، مگر این سه بقعه. اما نه چنان باشد که زیارت علما که زنده باشند در این نیاید، آنها که مرده باشند هم در این نیاید. پس به زیارت گور اولیا و علما رفتن به قصد و سفر کردن بدین سبب روا بود.
سفر سیم
گریختن از اسبابی که مشوش دین باشد، چون جاه و مال و ولایت و شغل دنیا. و این سفر فریضه بود در حق کسی که رفتن راه دین بر وی میسر نباشد با مشغله دنیا. و هرچند که آدمی هرگز فارغ نتواند بود از ضرورات و حاجات خویش، ولیکن سبکبار تواند بود، و قدنجا المنخففون، سبکباران رسته اند، اگرچه بی بار نه اند. و هرکه را جایی حشمت و معرفت پدید آید، غالب آن بود که وی را از خدای تعالی مشغول کند. سفیان ثوری می گوید که روزگار به دست، خامل و مجهول را بیم است تا به معروف چه رسد. روزگار آن است که هرکجا تو را بشناختند بگریزی و جایی روی که کس تو را نداند. و هم وی را دیده اند انبان در پشت می رفت. گفتند، «کجا می روی؟» گفت، «به فلان ده طعام ارزان تر می دهند.» گفتند، «چنین روا می داری؟» گفت، «هرکجا که معیشت فراخ تر بود آنجا روید که آنجا دین به سلامت تر بود و دل فارغ تر بود.» و ابراهیم خواص به هیچ شهر چهل روز بی مقام نکردی.
سفر چهارم
سفر تجارت بود در طلب دنیا و این سفر مباح است و اگر نیت آن باشد تا خود را و عیال خود را از روی خلق بی نیاز دارد، این سفر طاعت باشد و اگر طلب زیادت دنیاست برای تفاخر و تجمل، این سفر در راه شیطان است. و غالب آن بود که این کس همه عمر در رنج سفر باشد که زیادت کفایت را نهایت پدید نیست و ناگاه در آخر راه بر وی ببرند یا جایی غریب بمیرد و سلطان برگیرد. و نیکوترین آن بود که وارث برگیرد و در هوا و شهوت خویش خرج کند و از وی یاد نیارد و تا تواند وصیت به جای نیارد و وام نگزارد، وبال آخرت با وی بماند و هیچ غبن بیش از این نباشد که رنج همه وی کشد و وبال همه وی برد و راحت همه دیگری بیند.
سفر پنجم
سفر تماشا و تفرج بود و این سفر مباح بود چون اندکی بود و گاه گاه باشد، اما اگر کسی گشتن در شهرها عادت گیرد و وی را هیچ غرضی نباشد مگر آن که شهرهای نو و مردمان غریب را می بیند، علما را در چنین سفر خلاف است. گروهی گفته اند که این رنجانیدن خود باشد بی فایده و این نشاید. و درست نزدیک ما آن است که این حرام نباشد که تماشا غرضی است. اگرچه خسیس است و مباح هرکسی در خور وی بود. و چنین مردم خسیس طبع باشد و این غرض نیز در خور وی باشد.
اما گروهی اند از مرقع داران که عادت گرفته اند از شهری به شهری و از خانگاهی به خانگاهی می روند بی آن که به قصد پیری باشند که خدمت وی را ملازم گیرند، ولیکن مقصود ایشان تماشا بود که طاقت مواظبت بر عبادت ندارند و از باطن راه ایشان گشاده نشده باشد در مقامات تصوف، و به حکم کاهلی و بطالت طاقت آن ندارند که به حکم کسی از پیران نشینند بر یک جای. در شهرها می گردند و هرجا که سفره ای آبادان تر بود آنجا مقام کنند و چون آبادان نبود زبان به خادم دراز می کنند و جایی دیگر که سفره بهتر نشان دهند آنجا می روند و باشند که زیارت گوری بهانه گیرند که مقصود ما این است و نه آن باشد، این سفر اگر حرام نیست مکروه است و این قوم مذموم اند اگرچه عاصی و فاسق نه اند. و هرگاه که نان صوفیان خورند و سوال کنند و خود را بر صورت صوفیان فرانمایند، فاسق و عاصی باشند و آنچه ستانند حرام باشد که نه هر کسی که مرقع در پوشد و پنج نماز کند صوفی بود، بلکه صوفی آن بود که وی را طلبی باشد و روی در آن کار آورده باشد یا بدان رسیده بود و یا در کوشش آن بود که جز به صورتی در آن تقصیر نکند یا کسی بود که به خدمت این قوم مشغول باشد نان صوفیان بیش از این سه قوم را حلال نبود.
اما آن که مرد عادتی بود و باطن وی از طلب و مجاهده ای در آن طلب خالی باشد و به خدمت مشغول نبود، وی بدانکه مرقع پوشد صوفی نباشد، بلکه اگر چیزی بر طراران وقف کرده باشند وی را مباح باشد که خویشتن بر صورت صوفی نمودن، بی آن که به صفت ایشان باشی، محض نفاق و طراری بود و بدترین این قوم آن باشد که سخنی چند به عادت صوفیان یاد گرفته باشد و بیهوده می گوید و پندارد که علم اولین و آخرین بر وی گشاده شد که آن سخن می تواند گفت. و باشد که شومی آن ورا به جایی کشد که در علم و علما به چشم حقارت نگرد و باشد که شرع نیز در چشم وی مختصر گردد و گوید که این خود برای ضعفاست. و کسانی که در راه قوی شدند ایشان را هیچ زیان ندارد و دین ایشان دو قله شد که به هیچ چیز نجاست نپذیرد. و چون بدین درجه رسد کشتن وی فاضلتر از کشتن هزار کافر در روم و هند که مردمان خود از کافر خویشتن را نگاه دارند، اما این ملعون مسلمانی را هم به زبان مسلمانی باطل کند، و شیطان در این روزگار هیچ دام فرو نکرد از این عظیمتر و بسیار کس در این دام افتادند و هلاک شدند.
سفر اول
در طلب علم است و این سفر فریضه بود، چون تعلم علم و فریضه بود و سنت بود، چون تعلم سنت بود. و سفر برای طلب علم بر سه وجه بود:
وجه اول آن که علم شرح بیاموزد. و در خبر است که هرکه از خانه خویش بیرون آید به طلب علم، وی در راه خدای تعالی است تا بازآید. و در خبر است که فرشتگان پرهای خویش گسترده دارند برای طالب علم. و کس بوده است از سلف که برای یک حدیث سفر دراز کرده است و سفیان ثوری می گوید، «اگر کسی از شام تا یمن سفر کند تا یک کلمه بشنود که وی را در راه دین از آن فایده ای باشد، سفر وی ضایع نباشد، لیکن باید که سفر برای علمی کند که زاد آخرت بود و هر عملی که وی را از دنیا و آخرت نخواند و از حرص به قنات نخواند و از ریا به اخلاص نخواند و از پرستیدن خلق به پرستیدن حق نخواند، آن علم سبب نقصان بود.
وجه دوم آن که سفر کند تا خویشتن را و اخلاق خویشتن را بشناسد تا به علاج صفاتی که در وی مذموم بود مشغول شود. و این نیز مهم است که مردم تا در خانه خویش بود و کارها به مراد وی می رود، به خویشتن گمان نیکو برد و پندارد که نیکو اخلاق است و در سفر پرده آن اخلاق باطن برخیزد و احوالی پیش آید که ضعف و بدخویی و عاجزی خویش بشناسد و چون علت بازیابد به علاج مشغول تواند شد و هرکه سفر نکرده باشد در کارها مردانه نباشد.
بشر حافی گفت، «ای قرایان! سفر کنید تا پاک شوید که اگر بر یک جای بماند بگندد».
وجه سیم آن که سفر کند تا عجایب صنع خدای تعالی در بر و بحر و کوه و بیابان و اقالیم بیند و انواع آفریده های مختلف از حیوان و نباتات و غیر آن در نواحی عالم بشناسد و بیند که همه آفریدگار خود را تسبیح می کنند و به یگانگی گواهی می دهندو آن کس را که این چشم گشاده شد که سخن جمادات که حروف است و نه صورت بتواند شنید. و خط الهی که بر چهره همه موجودات نبشته است که نه حروف است و نه رقوم برخواند. و اسرار مملکت از او بتواند شناخت، خود وی را بدان حاجت نباشد که گرد زمین طواف کند، بلکه در ملکوت آسمان نگرد که هر شبانروز گرد وی طواف می کنند و اسرار عجایب خویش با وی می گویند و منادی می کنند که وکاین من آیه فی السموات والارض یمرون علیها و هم عنها معرضون، بلکه اگر کسی در عجایب آفرینش و اعضا و صفات خویش نظاره کند، همه عمر خود را نظاره گاه بیند، بلکه عجایب خود آن وقت بیند که از چشم ظاهر درگذرد و چشم دل باز کند.
یکی از بزرگان می گوید که مردمان می گویند که چشم باز کنید تا عجایب ببینید و من می گویم که چشم فراز کنید تا عجایب ببینید. و هر دو حق است که منزل اول آن است که چشم ظاهر باز کند و عجایب ظاهر بیند، آنگاه به دیگر منزل رسد. و عجایب ظاهر را نهایت است که تعلق آن به اجسام عالم است و آن متناهی است و عجایب باطن را نهایت نیست که تعلق آن به ارواح و حقایق است و حقایق را نهایت نیست. و با هر صورتی روحی و حقیقتی است صورت نصیب چشم ظاهر است و حقیقت نصیب چشم باطن است و صورت سخت مختصر است. و مثال وی چنان بود که کسی زبانی بیند، پندارد که پاره ای گوشت است و دلی بیند، پندارد که پاره ای خون سیاه است. نگاه کن تا قدر این نصیب چشم ظاهر است، در جنب آنچه حقیقت زبان و دل است چیست؟ و همه اجزا و ذرات عالم همچنین است. هرکه بیش از چشم ظاهر ندارد و درجه وی به درجه ستوری نزدیک است. اما در بعضی خبرها هست که چشم ظاهر کلید چشم باطن است، بدین صفت برای نظر در عجایب آفرینش از فایده ای خالی نیست.
سفر دوم
برای عبادت است، چون حج و غزو و زیارت گور انبیا و اولیا و صحابه و تابعین، بلکه زیارت علما و بزرگان دین که نظر در روی ایشان عبادت بود و برکه دعای ایشان بزرگ بود. و یکی از برکه مشاهدت ایشان آن بود که رغبت اقتدا کردن به ایشان پدید آید، پس دیدار ایشان هم عبادت بود و هم تخم عبادتهای بسیار بود. و چون فواید انفاس و سخنهای ایشان با آن یار شود و فواید مضاعف شود. و به زیارت گور بزرگان رفتن به قصد روا بود و این که رسول گفته است، «لا تشدو الرحال الا الی ثلثه مساجد یعنی مسجد مکه و مدینه و بیت المقدس» دلیل آن است که به بقاع و مساجد تبرک مکنید که همه برابر است، مگر این سه بقعه. اما نه چنان باشد که زیارت علما که زنده باشند در این نیاید، آنها که مرده باشند هم در این نیاید. پس به زیارت گور اولیا و علما رفتن به قصد و سفر کردن بدین سبب روا بود.
سفر سیم
گریختن از اسبابی که مشوش دین باشد، چون جاه و مال و ولایت و شغل دنیا. و این سفر فریضه بود در حق کسی که رفتن راه دین بر وی میسر نباشد با مشغله دنیا. و هرچند که آدمی هرگز فارغ نتواند بود از ضرورات و حاجات خویش، ولیکن سبکبار تواند بود، و قدنجا المنخففون، سبکباران رسته اند، اگرچه بی بار نه اند. و هرکه را جایی حشمت و معرفت پدید آید، غالب آن بود که وی را از خدای تعالی مشغول کند. سفیان ثوری می گوید که روزگار به دست، خامل و مجهول را بیم است تا به معروف چه رسد. روزگار آن است که هرکجا تو را بشناختند بگریزی و جایی روی که کس تو را نداند. و هم وی را دیده اند انبان در پشت می رفت. گفتند، «کجا می روی؟» گفت، «به فلان ده طعام ارزان تر می دهند.» گفتند، «چنین روا می داری؟» گفت، «هرکجا که معیشت فراخ تر بود آنجا روید که آنجا دین به سلامت تر بود و دل فارغ تر بود.» و ابراهیم خواص به هیچ شهر چهل روز بی مقام نکردی.
سفر چهارم
سفر تجارت بود در طلب دنیا و این سفر مباح است و اگر نیت آن باشد تا خود را و عیال خود را از روی خلق بی نیاز دارد، این سفر طاعت باشد و اگر طلب زیادت دنیاست برای تفاخر و تجمل، این سفر در راه شیطان است. و غالب آن بود که این کس همه عمر در رنج سفر باشد که زیادت کفایت را نهایت پدید نیست و ناگاه در آخر راه بر وی ببرند یا جایی غریب بمیرد و سلطان برگیرد. و نیکوترین آن بود که وارث برگیرد و در هوا و شهوت خویش خرج کند و از وی یاد نیارد و تا تواند وصیت به جای نیارد و وام نگزارد، وبال آخرت با وی بماند و هیچ غبن بیش از این نباشد که رنج همه وی کشد و وبال همه وی برد و راحت همه دیگری بیند.
سفر پنجم
سفر تماشا و تفرج بود و این سفر مباح بود چون اندکی بود و گاه گاه باشد، اما اگر کسی گشتن در شهرها عادت گیرد و وی را هیچ غرضی نباشد مگر آن که شهرهای نو و مردمان غریب را می بیند، علما را در چنین سفر خلاف است. گروهی گفته اند که این رنجانیدن خود باشد بی فایده و این نشاید. و درست نزدیک ما آن است که این حرام نباشد که تماشا غرضی است. اگرچه خسیس است و مباح هرکسی در خور وی بود. و چنین مردم خسیس طبع باشد و این غرض نیز در خور وی باشد.
اما گروهی اند از مرقع داران که عادت گرفته اند از شهری به شهری و از خانگاهی به خانگاهی می روند بی آن که به قصد پیری باشند که خدمت وی را ملازم گیرند، ولیکن مقصود ایشان تماشا بود که طاقت مواظبت بر عبادت ندارند و از باطن راه ایشان گشاده نشده باشد در مقامات تصوف، و به حکم کاهلی و بطالت طاقت آن ندارند که به حکم کسی از پیران نشینند بر یک جای. در شهرها می گردند و هرجا که سفره ای آبادان تر بود آنجا مقام کنند و چون آبادان نبود زبان به خادم دراز می کنند و جایی دیگر که سفره بهتر نشان دهند آنجا می روند و باشند که زیارت گوری بهانه گیرند که مقصود ما این است و نه آن باشد، این سفر اگر حرام نیست مکروه است و این قوم مذموم اند اگرچه عاصی و فاسق نه اند. و هرگاه که نان صوفیان خورند و سوال کنند و خود را بر صورت صوفیان فرانمایند، فاسق و عاصی باشند و آنچه ستانند حرام باشد که نه هر کسی که مرقع در پوشد و پنج نماز کند صوفی بود، بلکه صوفی آن بود که وی را طلبی باشد و روی در آن کار آورده باشد یا بدان رسیده بود و یا در کوشش آن بود که جز به صورتی در آن تقصیر نکند یا کسی بود که به خدمت این قوم مشغول باشد نان صوفیان بیش از این سه قوم را حلال نبود.
اما آن که مرد عادتی بود و باطن وی از طلب و مجاهده ای در آن طلب خالی باشد و به خدمت مشغول نبود، وی بدانکه مرقع پوشد صوفی نباشد، بلکه اگر چیزی بر طراران وقف کرده باشند وی را مباح باشد که خویشتن بر صورت صوفی نمودن، بی آن که به صفت ایشان باشی، محض نفاق و طراری بود و بدترین این قوم آن باشد که سخنی چند به عادت صوفیان یاد گرفته باشد و بیهوده می گوید و پندارد که علم اولین و آخرین بر وی گشاده شد که آن سخن می تواند گفت. و باشد که شومی آن ورا به جایی کشد که در علم و علما به چشم حقارت نگرد و باشد که شرع نیز در چشم وی مختصر گردد و گوید که این خود برای ضعفاست. و کسانی که در راه قوی شدند ایشان را هیچ زیان ندارد و دین ایشان دو قله شد که به هیچ چیز نجاست نپذیرد. و چون بدین درجه رسد کشتن وی فاضلتر از کشتن هزار کافر در روم و هند که مردمان خود از کافر خویشتن را نگاه دارند، اما این ملعون مسلمانی را هم به زبان مسلمانی باطل کند، و شیطان در این روزگار هیچ دام فرو نکرد از این عظیمتر و بسیار کس در این دام افتادند و هلاک شدند.
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۷۲ - باب اول
بدان که امر معروف و نهی از منکر واجب است و هرکه به وقت بی عذری بماند عاصی است. خدای تعالی می گوید، «و لتکن منکم امه یدعون الی الخیر و یامرون بالمعروف و ینهون عن المنکر» فرمان می دهد و می گوید که باید از شما گروهی باشند که کار ایشان آن بود که خلق را به خیر دعوت کنند و معروف بفرمایند و از منکر باز دارند و این دلیل است که فریضه است، ولیکن فرض کفایت است که چون گروهی بدین قیام کنند کفایت باشد، اما اگر نکند همه خلق بزهکار باشند.
و می گوید، «و الذین ان مکناهم فی الارض اقاموا الصلاه و اتوالزکاه و امروا بالمعروف و نهوا عن المنکر». امر به معروف را با نماز و زکوه به هم نهاد و این دین را بدین صفت کرد. و رسول (ص) گفت، «امر معروف کنید، اگرنه خدای تعالی بدترین شما را بر شما مسلط کند، آنگاه چون بهترین شما دعا کنند نشنود.» و صدیق روایت می کند که رسول (ص) گفت، «هیچ قوم نیست که در میان ایشان معصیت رود و انکار نکنند که نزدیک بود که خدای تعالی عذابی فرستد که همه را برسد.» و گفت، «همه کارهای نیکو در جنب غزا کردن چون قطره ای است در دریای عظیم و غزا کردن در جنب امر معروف چون قطره ای است در دریای عظیم» و گفت، «هر سخن که آدمی گوید همه بر وی است، مگر امر معروف و نهی منکر و یادکرد خدای تعالی». و گفت، «خدای تعالی بیگناه را از خواص به سبب عوام عذاب نکند، مگر آن وقت که منکر بینند و منع توانند کردن و خاموش باشند». و گفت، «جایی منشینید که کسی را به ظلم میکشند یا می زنند که لعنت بارد بر آن کس که می بیند و دفع نکند». و گفت، «نباید که هیچ کس جایی بایستد که آنجا ناشایستی رود و نه حسبت کند که آن حسبت نه اجل وی بیشتر آرد و نه روزی وی کمتر کند»، و این دلیل است که در سرای ظالمان و جایی که سنگر باشد و حسبت نتوان کرد نشاید رفتن بی ضرورتی. و از این سبب بود که بسیاری از سلف عزلت گرفته اند که بازارها و راهها خالی از منکرات ندیده اند.
و رسول (ص) گفت، «هرکه در پیش وی معصیتی رود و وی کاره باشد همچنان است که غایب باشد و اگر در غیبت وی رود و راضی باشد، همچنان است که گویی به حضور وی می رود»، و گفت، «هیچ رسول نبود که وی را حواریان بودند» یعنی صحابه که پس از وی به کتاب خدای تعالی و سنت رسول (ص) کار می کردند تا آنگاه که پس از ایشان قومی پدید آمدند که بر سر منبرها می شدند و سخن نیکو می گفتند و معاملت زشت می کردند. حق است و فریضه است بر هر مومنی که جهاد کند با ایشان به دست، اگر نتواند به زبان. و ورای این خود مسلمانی نباشد». و گفت: «خدای تعالی وحی فرستاد به فرشته ای که فلان شهر زیر و زبر کن. گفت، بار خدایا فلان کس که یک طرفه العین گنه نکرده است در آنجاست، چگونه کنم؟ گفت، بکن که هرگز یک روی ترش نکرد جهت معصیت دیگران.»
و عایشه روایت می کند از رسول (ص) که گفت، «خدای تعالی اهل شهری را جمله عذاب فرستاد که در وی هژده هزار مرد بود که عمل ایشان چون عمل پیمبران بود». گفتند، «چرا یا رسول الله؟» گفت، « زیرا که بر دیگران برای خدای تعالی خشم نگرفتند و حسبت نکردند». بوعبیده جراح می گوید که رسول (ص) را گفتم که از شهدا که فاضلتر؟ گفت، «مردی که بر سلطان جابر حسبت کند تا وی را بکشد. و اگر نکشد هرگز پیش بروی قلم نرود، اگرچه بسیار عمر یابد». و در خبر است که ایزد تعالی وحی فرستاد به یوشع بن نون رضی الله عنه که صد هزار مرد از قوم تو هلاک خواهم کرد، هشتاد هزار از نیکمردان و بیست هزار از اشرار. گفت، «بارخدایا نیکمردان را چرا هلاک می کنی؟» گفت، «از آن که با دیگران دشمنی نکردند و از خوردن و خاستن و معاملت کردن با ایشان حذر نکردند».
و می گوید، «و الذین ان مکناهم فی الارض اقاموا الصلاه و اتوالزکاه و امروا بالمعروف و نهوا عن المنکر». امر به معروف را با نماز و زکوه به هم نهاد و این دین را بدین صفت کرد. و رسول (ص) گفت، «امر معروف کنید، اگرنه خدای تعالی بدترین شما را بر شما مسلط کند، آنگاه چون بهترین شما دعا کنند نشنود.» و صدیق روایت می کند که رسول (ص) گفت، «هیچ قوم نیست که در میان ایشان معصیت رود و انکار نکنند که نزدیک بود که خدای تعالی عذابی فرستد که همه را برسد.» و گفت، «همه کارهای نیکو در جنب غزا کردن چون قطره ای است در دریای عظیم و غزا کردن در جنب امر معروف چون قطره ای است در دریای عظیم» و گفت، «هر سخن که آدمی گوید همه بر وی است، مگر امر معروف و نهی منکر و یادکرد خدای تعالی». و گفت، «خدای تعالی بیگناه را از خواص به سبب عوام عذاب نکند، مگر آن وقت که منکر بینند و منع توانند کردن و خاموش باشند». و گفت، «جایی منشینید که کسی را به ظلم میکشند یا می زنند که لعنت بارد بر آن کس که می بیند و دفع نکند». و گفت، «نباید که هیچ کس جایی بایستد که آنجا ناشایستی رود و نه حسبت کند که آن حسبت نه اجل وی بیشتر آرد و نه روزی وی کمتر کند»، و این دلیل است که در سرای ظالمان و جایی که سنگر باشد و حسبت نتوان کرد نشاید رفتن بی ضرورتی. و از این سبب بود که بسیاری از سلف عزلت گرفته اند که بازارها و راهها خالی از منکرات ندیده اند.
و رسول (ص) گفت، «هرکه در پیش وی معصیتی رود و وی کاره باشد همچنان است که غایب باشد و اگر در غیبت وی رود و راضی باشد، همچنان است که گویی به حضور وی می رود»، و گفت، «هیچ رسول نبود که وی را حواریان بودند» یعنی صحابه که پس از وی به کتاب خدای تعالی و سنت رسول (ص) کار می کردند تا آنگاه که پس از ایشان قومی پدید آمدند که بر سر منبرها می شدند و سخن نیکو می گفتند و معاملت زشت می کردند. حق است و فریضه است بر هر مومنی که جهاد کند با ایشان به دست، اگر نتواند به زبان. و ورای این خود مسلمانی نباشد». و گفت: «خدای تعالی وحی فرستاد به فرشته ای که فلان شهر زیر و زبر کن. گفت، بار خدایا فلان کس که یک طرفه العین گنه نکرده است در آنجاست، چگونه کنم؟ گفت، بکن که هرگز یک روی ترش نکرد جهت معصیت دیگران.»
و عایشه روایت می کند از رسول (ص) که گفت، «خدای تعالی اهل شهری را جمله عذاب فرستاد که در وی هژده هزار مرد بود که عمل ایشان چون عمل پیمبران بود». گفتند، «چرا یا رسول الله؟» گفت، « زیرا که بر دیگران برای خدای تعالی خشم نگرفتند و حسبت نکردند». بوعبیده جراح می گوید که رسول (ص) را گفتم که از شهدا که فاضلتر؟ گفت، «مردی که بر سلطان جابر حسبت کند تا وی را بکشد. و اگر نکشد هرگز پیش بروی قلم نرود، اگرچه بسیار عمر یابد». و در خبر است که ایزد تعالی وحی فرستاد به یوشع بن نون رضی الله عنه که صد هزار مرد از قوم تو هلاک خواهم کرد، هشتاد هزار از نیکمردان و بیست هزار از اشرار. گفت، «بارخدایا نیکمردان را چرا هلاک می کنی؟» گفت، «از آن که با دیگران دشمنی نکردند و از خوردن و خاستن و معاملت کردن با ایشان حذر نکردند».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۲۰ - پیدا کردن ثواب کسی که این شهوت بگذارد
بدان که هرچند شهوت غالبتر ثواب اندر مخالفت وی بیشتر و هیچ شهوت غالبتر از این نیست، ولیکن مطلوب این شهوت زشت است و بیشترین که این شهوت نرانند یا از عجز بود یا از شرم یا از هراس یا از مال یا از بیم آن که آشکار شود و زشت نام گردد. و هرکه بدین سبب ها حذر کند، وی را ثواب نبود که این طاعت دنیایی اس نه طاعت شرع. ولیکن عجز اندر اسباب معصیت سعادت است که باری عقوبت و بزه بیفتد به هر سبب که دست بدارد. اما اگر کسی از پی حرام متمکن شود و هیچ مانع نباشد، لله را دست بدارد، ثواب وی بزرگ است. و وی از آن هفت کس باشد که در سایه عرش حق تعالی خواهند بود روز قیامت و درجه وی درجه یوسف (ع) است و در این معنی مقتدا و امام یوسف (ع) است.
سلیمان بن یسار سخت باجمال بود و زنی خویشتن بر وی عرضه کرد. از وی بگریخت. گفت، «یوسف (ع) را به خواب دیدم. گفتم تو یوسفی؟ گفت آری. من آن یوسفم که قصد کردم و تو آن سلیمانی که قصد نکردی». و اشارت بدین آیت کرد، « و لقد همت به وهم بها» و هم سلیمان می گوید که به حج می شدم. چون از مدینه بیرون شدیم جایی فرود آمدیم که آن را ابوا گویند. رفیق من بشد تا طعامی خرد. زنی از عرب بیامد، چون ماه روی گشاده و مرا گفت، «هین!» پنداشتم که نان می خواهد. سفره طلب کردم. گفت، «آن می خواهم که زنان از مردان می خواهند». گفت، «من سر اندر گریبان کشیدم و به گریستن ایستادم. تا چندان بگریستم که آن زن بازگشت. چون رفیق بازآمد بر من اثر گریستن دید. گفت، «این چیست؟» گفتم، «اندیشه کودکان اندر پیش من آمد،از اندوه ایشان بگریستم». گفت، «تو همین ساعت از این فارغ بودی. تو را واقعه ای افتاده است؟ با من بگو.» چون الحاح کرد بگفتم. وی نیز به گریستن افتاد. گفتم، «تو باری چرا همی گریی؟» گفت، «از آن که می ترسم که اگر این مرد من بودمی نتوانستمی چنین کردن». چون به مکه رسیدیم و طواف و سعی بکردیم و اندر حجره بنشستیم، اندر خواب شدم. شخصی دیدم بغایت جمال، گشاده روی و خوش بوی و درازبالا. گفتم، «تو کیستی؟» گفت، «یوسف»، گفتم، «یوسف صدیق؟» گفت، «آری». گفتم، «عجب کاری بوده آن قصه تو با زن عزیز!» گفت، «قصه تو با آن زن اعرابی عجبتر!»
ابن عمر گوید که رسول (ص) گفت، «اندر روزگار گذشته سه مرد به سفر شدند. شب درآمد. اندر غاری شدند تا ایمن باشند. سنگی عظیم از کوه بیفتاد و در غار فرو گرفت که هیچ راه نماند و ممکن نبود آن سنگ را جنبانیدن. گفتند این را هیچ حیله ای نیست مگر دعا کنیم و هر کسی کرداری نیکو از آن خویش عرضه کنیم که باشد که به حق آن خدای فرج دهد. یکی گفت از آن سه مرد، «بارخدایا دانی که مرا مادری و پدری بود که هرگز پیش از ایشان طعام نخوردمی و زن و فرزندان را ندادمی. یک روز به شغلی مشغول شدم و شب دیر باز آمدم و ایشان خفته بودند و آن قدح شیر که آورده بودم بر دست من بود به امید بیداری ایشان و کودکان زاری همی کردند و همی گریستند از گرسنگی و من گفتم تا ایشان پیشتر نخورند شما را ندهم. و ایشان تا صبح بیدار نشوند و من آن بر دست همی داشتم و من و کودکان گرسنه. بارخدایا اگر دانی که آن جز به رضای تو نبود ما را فرج ده!» چون این بگفت سنگ بجنبید و سوراخ پیدا شد ولیکن بیرون نتوانستند شدن. آن دیگر گفت، «بار خدایا دانی که مرا دختر عمی بود و من بر وی فتنه بودم و مرا طاعت نمی داشت. تا سالی قحط پدید آمد، اندر ماند و با من گستاخی کرد. صد و بیست دینار به وی دادم به شرط آن که مرا طاعت دارد. چو بدان کار نزدیک رسیدیم گفت نترسی که مهر خدای تعالی بشکنی بی فرمان حق؟ ترسیدم و زر بگذاشتم و قصد نکردم. و در همه جهان بر هیچ چیزی حریص تر از آن نبودم. بارخدایا دانی که جز برای تو نبوده، فرج فرست!» پس سنگ بجنبید و پاره ای دیگر گشاده شد و هنوز ممکن نبود بیرون شدن. پس آن دیگر گفت، «بارخدایا دانی که من یک بار مزدوران داشتم و مزد همه بدادم مگر یک کس که بشد و مزد بگذاشت. بدان مزد وی گوسفندی خریدم و بدان تجارت همی کردم تا مال بسیار شد. وقتی آن مرد به طلب مزد آمد یک دشت پر از گاو و گوسفند و اشتر و بنده بود. گفتم این همه مزد توست. گفت بر من همی خندی؟ گفتم نه که همه از مال تو حاصل شده است. جمله به وی سپردم و هیچ چیزی بازنگرفتم. بارخدایا اگر دانی که همه از بهر تو بود فرج فرست». پس سنگ حرکت کرد و راه گشاده گشت که بیرون آمدند.
بکر بن عبدالله المزنی گوید، «مردی قصاب بود و بر کنیزک همسایه عاشق شده بود. یک روز کنیزک را به روستا فرستادند. وی از پس وی بشد و اندر وی آویخت. کنیزک گفت، «ای جوانمرد من بر تو فتنه ترم که تو بر من، ولیکن از خدای همی ترسم». گفت، «تو همی ترسی چرا من نترسم؟» توبه کرد و بازگشت. اندر راه تشنگی بر وی افتاد و غلبه کرد و بیم هلاک بود. وی را مردی فرا رسید که یکی از پیمبران روزگار وی را جایی فرستاده بود به رسولی. گفت، «تو را چه رسید؟» گفت، «تشنگی». گفت، «بیا تا دعا کنیم تا حق تعالی میغی فرستد چنان که بر سر ما بایستد تا به شهر رویم». گفتم« من هیچ ندارم از طاعت. تو دعا کن تا من آمین کنم». چنان کردند تا میغ بیامد و بر سر ایشان بایستاد. همی رفتند تا آنجا که از یکدیگر جدای شدند. میغ با قصاب به هم برفت و آن رسول در آفتاب ماند. وی گفت، «ای جوانمرد. نگفتی که من طاعتی ندارم؟ اکنون خود میغ برای تو بوده است. حال خود مرا بگوی». گفت، «هیچ چیز نمی دانم مگر این توبه که بکردم به قول آن کنیزک». گفت، «همچنین است. آن قبول که تایب را بود نزدیک حق تعالی هیچ کس را نبود».
سلیمان بن یسار سخت باجمال بود و زنی خویشتن بر وی عرضه کرد. از وی بگریخت. گفت، «یوسف (ع) را به خواب دیدم. گفتم تو یوسفی؟ گفت آری. من آن یوسفم که قصد کردم و تو آن سلیمانی که قصد نکردی». و اشارت بدین آیت کرد، « و لقد همت به وهم بها» و هم سلیمان می گوید که به حج می شدم. چون از مدینه بیرون شدیم جایی فرود آمدیم که آن را ابوا گویند. رفیق من بشد تا طعامی خرد. زنی از عرب بیامد، چون ماه روی گشاده و مرا گفت، «هین!» پنداشتم که نان می خواهد. سفره طلب کردم. گفت، «آن می خواهم که زنان از مردان می خواهند». گفت، «من سر اندر گریبان کشیدم و به گریستن ایستادم. تا چندان بگریستم که آن زن بازگشت. چون رفیق بازآمد بر من اثر گریستن دید. گفت، «این چیست؟» گفتم، «اندیشه کودکان اندر پیش من آمد،از اندوه ایشان بگریستم». گفت، «تو همین ساعت از این فارغ بودی. تو را واقعه ای افتاده است؟ با من بگو.» چون الحاح کرد بگفتم. وی نیز به گریستن افتاد. گفتم، «تو باری چرا همی گریی؟» گفت، «از آن که می ترسم که اگر این مرد من بودمی نتوانستمی چنین کردن». چون به مکه رسیدیم و طواف و سعی بکردیم و اندر حجره بنشستیم، اندر خواب شدم. شخصی دیدم بغایت جمال، گشاده روی و خوش بوی و درازبالا. گفتم، «تو کیستی؟» گفت، «یوسف»، گفتم، «یوسف صدیق؟» گفت، «آری». گفتم، «عجب کاری بوده آن قصه تو با زن عزیز!» گفت، «قصه تو با آن زن اعرابی عجبتر!»
ابن عمر گوید که رسول (ص) گفت، «اندر روزگار گذشته سه مرد به سفر شدند. شب درآمد. اندر غاری شدند تا ایمن باشند. سنگی عظیم از کوه بیفتاد و در غار فرو گرفت که هیچ راه نماند و ممکن نبود آن سنگ را جنبانیدن. گفتند این را هیچ حیله ای نیست مگر دعا کنیم و هر کسی کرداری نیکو از آن خویش عرضه کنیم که باشد که به حق آن خدای فرج دهد. یکی گفت از آن سه مرد، «بارخدایا دانی که مرا مادری و پدری بود که هرگز پیش از ایشان طعام نخوردمی و زن و فرزندان را ندادمی. یک روز به شغلی مشغول شدم و شب دیر باز آمدم و ایشان خفته بودند و آن قدح شیر که آورده بودم بر دست من بود به امید بیداری ایشان و کودکان زاری همی کردند و همی گریستند از گرسنگی و من گفتم تا ایشان پیشتر نخورند شما را ندهم. و ایشان تا صبح بیدار نشوند و من آن بر دست همی داشتم و من و کودکان گرسنه. بارخدایا اگر دانی که آن جز به رضای تو نبود ما را فرج ده!» چون این بگفت سنگ بجنبید و سوراخ پیدا شد ولیکن بیرون نتوانستند شدن. آن دیگر گفت، «بار خدایا دانی که مرا دختر عمی بود و من بر وی فتنه بودم و مرا طاعت نمی داشت. تا سالی قحط پدید آمد، اندر ماند و با من گستاخی کرد. صد و بیست دینار به وی دادم به شرط آن که مرا طاعت دارد. چو بدان کار نزدیک رسیدیم گفت نترسی که مهر خدای تعالی بشکنی بی فرمان حق؟ ترسیدم و زر بگذاشتم و قصد نکردم. و در همه جهان بر هیچ چیزی حریص تر از آن نبودم. بارخدایا دانی که جز برای تو نبوده، فرج فرست!» پس سنگ بجنبید و پاره ای دیگر گشاده شد و هنوز ممکن نبود بیرون شدن. پس آن دیگر گفت، «بارخدایا دانی که من یک بار مزدوران داشتم و مزد همه بدادم مگر یک کس که بشد و مزد بگذاشت. بدان مزد وی گوسفندی خریدم و بدان تجارت همی کردم تا مال بسیار شد. وقتی آن مرد به طلب مزد آمد یک دشت پر از گاو و گوسفند و اشتر و بنده بود. گفتم این همه مزد توست. گفت بر من همی خندی؟ گفتم نه که همه از مال تو حاصل شده است. جمله به وی سپردم و هیچ چیزی بازنگرفتم. بارخدایا اگر دانی که همه از بهر تو بود فرج فرست». پس سنگ حرکت کرد و راه گشاده گشت که بیرون آمدند.
بکر بن عبدالله المزنی گوید، «مردی قصاب بود و بر کنیزک همسایه عاشق شده بود. یک روز کنیزک را به روستا فرستادند. وی از پس وی بشد و اندر وی آویخت. کنیزک گفت، «ای جوانمرد من بر تو فتنه ترم که تو بر من، ولیکن از خدای همی ترسم». گفت، «تو همی ترسی چرا من نترسم؟» توبه کرد و بازگشت. اندر راه تشنگی بر وی افتاد و غلبه کرد و بیم هلاک بود. وی را مردی فرا رسید که یکی از پیمبران روزگار وی را جایی فرستاده بود به رسولی. گفت، «تو را چه رسید؟» گفت، «تشنگی». گفت، «بیا تا دعا کنیم تا حق تعالی میغی فرستد چنان که بر سر ما بایستد تا به شهر رویم». گفتم« من هیچ ندارم از طاعت. تو دعا کن تا من آمین کنم». چنان کردند تا میغ بیامد و بر سر ایشان بایستاد. همی رفتند تا آنجا که از یکدیگر جدای شدند. میغ با قصاب به هم برفت و آن رسول در آفتاب ماند. وی گفت، «ای جوانمرد. نگفتی که من طاعتی ندارم؟ اکنون خود میغ برای تو بوده است. حال خود مرا بگوی». گفت، «هیچ چیز نمی دانم مگر این توبه که بکردم به قول آن کنیزک». گفت، «همچنین است. آن قبول که تایب را بود نزدیک حق تعالی هیچ کس را نبود».
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۴۷ - پیدا کردن مذمت دنیا به اخبار
بدان که رسول (ص) روزی به گوسفند مرده ای بگذشت. گفت، «ببینید که این مردار چگونه خوار است که کسی به وی ننگرد! بدان خدای که نفس محمد به دست قدرت وی است که دنیا بر حق سبحانه و تعالی خوارتر از این است و اگر نزدیک وی دنیا را بر پشه ای محل بودی، هیچ کافر را شربتی آب ندادی» و گفت، «دوستی دنیا سر همه گناهان است» و گفت، «دنیا ملعون است و هرچه دروست ملعون است، الا آنچه برای حق سبحانه تعالی باشد» و گفت، «هرکه دنیا را دوست دارد آخرت به زیان آورد و هرکه آخرت را دوست دارد دنیا را به زیان آورد، پس آنچه بماند اختیار کند بر آنچه نماند».
و زید بن ارقم همی گوید، «با ابوبکر رضی الله عنه بودم، وی را آب آوردند با انگبین شیرین کرده. چون به دهان نزدیک برد بازگرفت و بگریست بسیار، چنان که همه بگریستیم. چون خاموش شد دلیری نیافت کسی که پرسیدی. چون چشم بسترد گفتند: یا خلیفه رسول الله چه بود؟ گفت، یک روز با رسول (ص) نشسته بودیم. دیدم که به دست چیزی را از خود دور همی کرد. و هیچ چیز ندیدم. گفتم: یا رسول الله! آن چیست؟ گفت: دنیاست که خویشتن را بر من عرضه همی کند. باز آمد و گفت: اگر تو جستی از من، کسانی که پس از تو باشند نجهند. اکنون ترسیدم که دنیا مرا یافت. ترک کردم و بگریستم».
و گفت رسول (ص)، «حق سبحانه و تعالی هیچ چیز نیافرید بر روی زمین دشمن تر بر وی از دنیا و تا دنیا آفرید، هرگز به وی ننگریست». و گفت، «دنیا سرای بی سرایان است و مال بی مالان است و جمع کسی کند که اندر وی عقل نیست و دشمنی اندر طلب وی کسی کند که بی علم باشد و حسد بر وی کسی برد که بی فقه باشد و طلب وی کسی کند که بی یقین است».
و گفت، «هرکه بامداد برخیزد و بیشتر همت وی بر دنیا باشد وی نه از دوستان خدای تعالی است، و چهار خصلت ملازم دل وی باشد: اندوهی که بریده نشود و شغلی که از آن فارغ نگردد و درویشی ای که هرگز به توانگری نرسد و امیدی که هرگز به نهایت نرسد» و به بوهریره گوید، «یک روز رسول (ص) فرمود: خواهی که دنیا به جملگی به تو نمایم؟ و مرا دست بگرفت و به سر سرگین دانی برد که اندر وی استخوان مردم و استخوان چهارپای و خرقه پاره ها و پلیدیهای مردم بود و گفت: یا اباهریره! این سرهای پرحرص و آز بوده است همچون سرهای شما و امروز کله سراست بی پوست و زود خاکستر شود و این نجاستها طعامهای الوان است که به جهد بسیار به دست آوردند و چنین بینداختند که هم از وی می گریزند و این خرقه ها جامه تجمل ایشان است که باد می برد و این استخوان ستوران و مرکب ایشان است که بر پشت ایشان گرد جهان همی گردیدند. این است جمله دنیا. هرکه بر دنیا همی گرید جای گریستن است». پس هرکه حاضر بودند همه بگریستند و رسول (ص) گفت، «دنیا را تا بیافریده اند میان آسمان و زمین بیاویخته اند که حق تعالی در وی ننگریسته است و در قیامت گوید مرا به کمترین بندگام خویش ده. گوید خاموش ای ناچیز! نپسندیدم در دنیا که تو کسی را باشی. امروز پسندم؟» و گفت (ص)، «روز قیامت گروهی همی آیند کردارهای ایشان چند کوههای تهامه همه به دوزخ فرستند». گفتند، «یا رسول الله! همه اهل نماز باشند!» گفت، «نماز کنند و روزه دارند و شب نیز بی خواب باشند ولکن چون از دنیا چیزی یابند در وی جهند».
روزی رسول (ص) بیرون آمد و صحابه را گفت، «کیست از شما که خواهد که نابینا نباشد و حق تعالی وی را نابینا نگرداند؟ بدانید هرکه اندر دنیا رغبت کند و امید دراز فرا کشد، حق سبحانه و تعالی بر قدر آن دل وی کور کند و هرکه اندر دنیا زاهد بود وامل کوتاه کند حق سبحانه و تعالی وی را علمی بخشد، بی آن که از کسی بیاموزد و راه به وی نماید بی آن که دلیل اندر میان باشد». و یک روز رسول (ص) بیرون آمد. ابی عبیده جراح از بحرین آمده بود و مالی آورده بود و انصار شنیده بودند. در نماز بامداد زحمت دادند. چون از نماز سلام بداد، همه اندر پیش وی ایستادند. رسول (ص) تبسمی کرد و گفت، «مگر شنیده اید که مالی رسیده است؟» گفتند، «آری» گفت، «بشارت باد شما را که کارها خواهد بود که بر آن شاد شوید و من بر شما از درویشی نترسم. از آن همی ترسم که دنیا بر شما ریزند، چنان که بر کسانی ریختند که پیش از شما بودند و آنگاه اندر آن مناقشت کنید، چنان که ایشان کردند و هلاک شوید، چنان که ایشان شدند». و گفت، «دل به هیچ گونه به یاد دنیا مشغول مدارید که از ذکر دنیا نهی کرده اند».
انس می گوید، «رسول (ص) را شتری بود که آن غضبا گفتندی و هیچ شتر با او ندویدی. یک روز اعرابی ای شتری آورده بود و با آن بدوانید و اندر پی اش شد. مسلمانان غمناک شدند. رسول (ص) گفت، «حق است بر خدای تعالی که هیچ چیز اندر دنیا برنکشد که نه آن را خوار گرداند و گفت: پس از این دنیا روی به شما نهد و دین شما را بخورد چنان که آتش هیزم خورد».
و عیسی (ع) همی گوید، «دنیا را به خدایی مگیرید تا شما را به بندگی نگیرد و گنج چنان نهید که از وی نترسید و به نزدیک آن نهید که ضایع نکند که گنج دنیا از آفت دور نبود و گنجی که برای حق تعالی نهید ایمن باشد». و گفت، «دنیا و آخرت ضد یکدیگرند. چندان که این را خشنود کنی آن ناخشنود گردد».
و عیسی (ع) گفت، «یا حواریان من! دنیا اندر پیش شما اندر خاک افکندم. وی را بازمگیرید که از پلیدی دنیا یکی آن است که معصیت حق تعالی جای دوری نرود و دیگر پلیدی وی آن است که به آخرت نرسد تا به ترک او نگویید. پس بیرون گذرید از دنیا و به عمارت وی مشغول مشوید و بدانید که سر همه خطاها دوستی دنیاست. و گفت، «چنان که آب و آتش اندر یک جای قرار نگیرد، دوستی دنیا و آخرت اندر یک دل جمع نیابد».
و عیسی (ع) را گفتند، چرا جامه نکنی؟» گفت، «کهنه دیگران مرا کفایت بود». یک روز باران و رعد وی را بگرفت. تا همی دوید تا جایی جوید، خیمه ای دید آنجا شد. زنی دید، بگریخت، غاری بود، آنجا شد. شیری دید اندر آنجا، بگریخت. گفت، «بارخدایا! هرچه آفریده ای وی را آرامگاهی است مگر مرا». وحی آمد به وی که آرامگاه تو مستقر رحمت من است یعنی بهشت. اندر بهشت چارصد حور را جفت تو خواهم کرد که همه را به دست لطف خویش آفریده ام و چهار هزار سال عروس تو خواهد بود و هر روزی چند عمر دنیا، و منادی را برنمایم تا ندا کند که کجا اندر زاهدان دنیا تا همه بیایند و عروس عیسی را ببینند».
و یک بار عیسی (ع) با حواریان به شهری بگذشت. اهل آن شهر همه مرده و اندر میان راه افتاده. گفت، «یا قوم! این همه در خشم خدای سبحانه مرده اند و اگر نه اندر زیر خاک بودندی». گفتند، «خواهیم که بدانیم تا سبب آن چه بوده است. آن شب عیسی (ع) بر سر بالایی رفت و آواز داد که با اهل شهر. یکی جواب داد که لبیک یا روح الله. گفت، «قصه شما چیست؟» گفت، «شب به سلامت بودیم. بامداد در این عذاب افتادیم». گفت، «چرا؟» گفت، «برای آن که دنیا دوست داشتیم و اصل معصیت را اطاعت داشتیم». گفت، «دنیا را چگونه دوست داشتید؟» گفت، «چنان که کودک مادر را. چون بیامدی شاد می شدیم و چون برفتی غمناک می شدیم». گفت، «دیگران چرا جواب ندادند؟» گفت، «ایشان هر یکی لگامی از آتش در دهان دارند». گفت، «تو چون نداری؟» جواب داد، «من اندر میان ایشان بودم لیکن نه از ایشان بودم. چون عذاب بیامد من نیز در عذاب بماندم و اکنون بر کنار دوزخم. ندانم نجات یابم یا نه».
عیسی (ع) گفت، «یا حواریان! نان جو و نمک درشت و جامه پلاس و خوابگاه اندر مزبله بسیار بهتر بود یا عافیت دنیا و آخرت». و گفت، «بسنده کنید با دنیایی اندک با سلامت دین، چنان که دیگران بسنده کردند به دین اندک با سلامت دنیا». و گفت، «یا کسانی که دنیا طلب می کنید تا مزد کنید. اگر از دنیا دست بدارید مزد بسیار یابید و بیشتر بود».
و سلیمان بن داوود (ع) روزی همه شد در موکبی عظیم و مرغان هوا و دیو و پری همه اندر خدمت وی همی شدند. به عابدی از عباد بنی اسرائیل بگذشت. گفت، «یا بن داوود! خدای سبحانه و تعالی تو را ملکی عظیم داده است». گفت، «ای عابد! یک تسبیح اندر صحیفه مومنی بهتر از هرچه فرا ابن داوود داده اند که آن تسبیح بماند و این مملکت نماند».
و اندر خبر است که آدم (ع) چون گندم بخورد قضای حاجت پدید آمد، جایی همی جست که آنجا بنهد. حق سبحانه و تعالی فرشته ای فرستاد که چه همی جویی؟ گفت، «این که اندر شکم دارم همی خواهم که جایی نهم». و اندر هیچ طعام بهشت این ثفل ننهاده بودند مگر در گندم. گفت، «بگوی تا کجا بنهی. بر عرش یا بر کرسی یا اندر جویها و زیر درختان بهشت؟ بر و به دنیا شو که جای پلیدیها آن است». و در خبر است که جبرئیل (ع) فرا نوح (ع) گفت، «یا نوح! دنیا را چون یافتی با این عمر دراز؟» گفت، «چون خانه ای که دو در دارد، به یکی اندر شدم و به دیگری بیرون شدم».
و عیسی (ع) را گفتند ما را چیزی آموز که حق سبحانه و تعالی ما را دوست گیرد، گفت، «دنیا را دشمن گیرید تا حق تعالی شما را دوست گیرد».
این قدر اخبار در مذمت دنیا اکتفا کنیم.
اما آثار: علی بن ابی طالب کرم الله وجهه همی گوید، «هرکه شش چیز به جای آورد هیچ باقی نگذاشت اندر طلب بهشت و گریختن از دوزخ: اول آن که حق سبحانه و تعالی را و طاعت وی را دوست داشت. دوم شیطان را بدانست و به مخالفت وی برخاست. سیم حق بدانست که کدام است و دست اندر وی زد. چهارم باطل بدانست که کدام است و دست از وی بداشت. پنجم دنیا را بدانست و بینداخت. ششم آخرت را بدانست و اندر طلب وی ایستاد». و یکی از حکما همی گوید، «هرچه از دنیا به تو دهند پیش از تو کسی داشته باشد و پس از تو کسی خواهد داشت. دل بر آن چه نهی که نصیب از دنیا چاشتی و شامی بیش نیست. برای این مقدار خود را هلاک مکن و از دنیا به جملگی روزه گیر و در آخرت بگشای که سرمایه دنیا هواست و سود وی هاویه است».
و یکی ابوحازم را گفت، «چه کنم که دنیا را دوست دارم تا دوستی آن از من بشود؟» گفت، «هرچه به دست آری از حلال به دست آر و به حلال خرج کن که دوستی وی تو را زیان ندارد». و این به حقیقت از آن گفته اند که دانسته اند که چون چنین کند خود دنیا بر وی منغص شود و اندر دل وی ناخوش شود. یحیی بن معاذ گوید، «دنیا دکان شیطان است. از دکان وی هیچ برمگیر اگر چه اندر تو آویزد». فضیل همی گوید، «اگر دنیا از زر بودی و فانی و آخرت از سفال بودی و باقی، واجب بودی بر عاقل که سفال باقی دوست تر داشتی از زر فانی. فکیف چون سفال فانی دنیاست و زر باقی آخرت؟»
و ابوحازم می گوید که حذر کنید از دنیا که شنیده ام که هرکه دنیا را بزرگ دارد، در قیامت او را بدارند و بر سر او منادی می کنند که این آن است که چیزی که حق تعالی حقیر داشت او بزرگ داشته است. ابن مسعود می گوید، «هرکه در دنیا مهمان است و هرچه به اوست عاریت است و مهمان جز رفتن و عاریت را جز بازستدن عاقبتی دیگر نباشد». لقمان پسر خود را گفت، «ای پسر! دنیا به آخرت فروش تا هردو سود کنی و آخرت را به دنیا مفروش که هردو زیان کنی».
ابو امامه باهلی گوید که چون رسول (ص) را به پیغمبری فرستادند، لشکر ابلیس وی را گفتند چنین پیغمبری بزرگوار میان خلق آمد. گفت دنیا دوست دارند؟ گفتند دارند. گفت باک مدارید اگر چه بت نپرستند که من به دوستی دنیا ایشان را بر آن دارم که هرچه ستانند و هرچه دهند ناحق دهند و هرچه نگاه دارند نه به حق نگاه دارند، و همه شرها تبع این سه کار است. و فضیل رحمهم الله می گوید، «اگر همه دنیا به من دهند حلال بی حساب، ننگ دارم از وی چنان که شما از مردار ننگ دارید».
ابو عبیده جراح رحمهم الله امیر شام بود. چون عمر رضی الله عنه آنجا رسید اندر خانه وی هیچ چیز ندید مگر شمشیری و سپری و رحلی. گفت، «چرا در خانه خنوری نساختی؟» گفت، «آنجا که ما می رویم این کفایت است یعنی به گور». و حسن بصری به عمر عبدالعزیز نامه ای بنوشت و بیش از این ننوشت که آن روز آمده گیر که بازپسین کسی که بر وی مرگ نوشته اند بمیرد. وی جواب بازنوشت که روزی آمده گیر که گوئیا که خود هرگز دنیا نبوده است و آخرت همیشه بوده است. و در اثر است که عجب است از کسی که بیند که دنیا با هیچ کس قرار نمی گیرد، دل بر وی چگونه نهد؟ و عجب از کسی که داند که گور حق است، دل چگونه از وی مشغول دارد؟ و عجب از کسی که داند دوزخ حق است چگونه خندد؟ و عجب از کسی که داند که قدر حق است. دل به روزی چگونه مشغول دارد؟
داوود طایی رحمهم الله گفت، «آدمی توبه و طاعت روز بازپس افگند. راست گویی بیگار می کند تا منفعت آن«دیگری را خواهد بود».
حسن بصری رحمهم الله همی گوید، «هیچ کس از دنیا نشود که نه به وقت مرگ سه حسرت حلق وی نگیرد یکی آن که جمع کرد سیر نشد و آنچه امید همی داشت بدان نرسید و زاد آخرت چنان که بایست نساخت. و محمد بن المنکدر رحمهم الله گوید، «اگر کسی همه عمر به روز روزه باشد و شب به نماز بود و فریضه حج و غزا بگذارد و در قیامت وی را گویند که این آن است که آنچه حق تعالی حقیر داشته بود وی عظیم داشت، کار وی چگونه بود و کیست از ما که نه چنان است، از آن که گناه بسیار داریم و در فرایض مقصرانیم؟» و گفته اند، «دنیا سرای ویران است و ویران تر از آن دل کسی که به طلب وی مشغول است. و بهشت سرای آبادان است و آبادانتر از آن دل کسی که به طلب وی مشغول است».
ابراهیم ادهم رحمهم الله یکی را گفت، «درمی دوست داری اندر خواب یا دیناری اندر بیداری؟» گفت، «دیناری اندر بیداری». گفت، «دروغ گویی که دنیا خواب است و آخرت بیداری و تو آنچه در دنیاست دوست تر داری». و یحیی بن معاذ رحمهم الله گوید، «عاقل آن است که سه کار بکند از دنیا دست بدارد پیش از آن که دنیا دست از وی بدارد و گور عمارت کند پیش از آن که به گور شود و از حق سبحانه و تعالی خشنودی طلب کند پیش از آن که وی را بیند». و گفت، «شومی دنیا به آن درجه است که آرزوی آ« از خدای سبحانه و تعالی مشغول کند تا بی آفت وی چه رسد؟» بکر بن عبدالله گوید، «هرکه خواهد خود را به دنیا از دنیا پاک کند، چنان باشد که آتش به دوزخ خشک فرو کند و این دشوار باشد».
علی بن ابیطالب (ع) همی گوید، «دنیا شش چیز است: خوردنی و آشامیدنی و بوئیدنی و پوشیدنی و برنشستنی و به نکاح خواستنی. شیرین خوردنیها انگبین است و آن از دهن مگسی است و شریفترین آشامیدنی آب است و خاص و عام اندر وی برابرند و شریفترین پوشیدنیها حریر است و آن بافته کرمی است و شریفترین بویها مشک است و آن از خون آهویی است و شریفترین برنشستنی اسب است و همه مردان را بر پشت وی کشند و عظیمترین شهوتها زنان است و حاصل آن شاشدانی است که به شاشدانی می رسد. زن از خویشتن هرچه نیکوتر همی آراید و تو هرچه زشت تر از وی همی طلبی.
و عمر عبدالعزیز رضی الله عنه همی گوید، «ای مردمان! شما را برای کاری آفریده اند. اگر بدان ایمان ندارید کافرید و اگر ایمان دارید و آسان فرا گرفته اید احمقید و شما را برای جاوید بودن آفریده اند ولیکن از سرایی به سرایی خواهند برد.
و زید بن ارقم همی گوید، «با ابوبکر رضی الله عنه بودم، وی را آب آوردند با انگبین شیرین کرده. چون به دهان نزدیک برد بازگرفت و بگریست بسیار، چنان که همه بگریستیم. چون خاموش شد دلیری نیافت کسی که پرسیدی. چون چشم بسترد گفتند: یا خلیفه رسول الله چه بود؟ گفت، یک روز با رسول (ص) نشسته بودیم. دیدم که به دست چیزی را از خود دور همی کرد. و هیچ چیز ندیدم. گفتم: یا رسول الله! آن چیست؟ گفت: دنیاست که خویشتن را بر من عرضه همی کند. باز آمد و گفت: اگر تو جستی از من، کسانی که پس از تو باشند نجهند. اکنون ترسیدم که دنیا مرا یافت. ترک کردم و بگریستم».
و گفت رسول (ص)، «حق سبحانه و تعالی هیچ چیز نیافرید بر روی زمین دشمن تر بر وی از دنیا و تا دنیا آفرید، هرگز به وی ننگریست». و گفت، «دنیا سرای بی سرایان است و مال بی مالان است و جمع کسی کند که اندر وی عقل نیست و دشمنی اندر طلب وی کسی کند که بی علم باشد و حسد بر وی کسی برد که بی فقه باشد و طلب وی کسی کند که بی یقین است».
و گفت، «هرکه بامداد برخیزد و بیشتر همت وی بر دنیا باشد وی نه از دوستان خدای تعالی است، و چهار خصلت ملازم دل وی باشد: اندوهی که بریده نشود و شغلی که از آن فارغ نگردد و درویشی ای که هرگز به توانگری نرسد و امیدی که هرگز به نهایت نرسد» و به بوهریره گوید، «یک روز رسول (ص) فرمود: خواهی که دنیا به جملگی به تو نمایم؟ و مرا دست بگرفت و به سر سرگین دانی برد که اندر وی استخوان مردم و استخوان چهارپای و خرقه پاره ها و پلیدیهای مردم بود و گفت: یا اباهریره! این سرهای پرحرص و آز بوده است همچون سرهای شما و امروز کله سراست بی پوست و زود خاکستر شود و این نجاستها طعامهای الوان است که به جهد بسیار به دست آوردند و چنین بینداختند که هم از وی می گریزند و این خرقه ها جامه تجمل ایشان است که باد می برد و این استخوان ستوران و مرکب ایشان است که بر پشت ایشان گرد جهان همی گردیدند. این است جمله دنیا. هرکه بر دنیا همی گرید جای گریستن است». پس هرکه حاضر بودند همه بگریستند و رسول (ص) گفت، «دنیا را تا بیافریده اند میان آسمان و زمین بیاویخته اند که حق تعالی در وی ننگریسته است و در قیامت گوید مرا به کمترین بندگام خویش ده. گوید خاموش ای ناچیز! نپسندیدم در دنیا که تو کسی را باشی. امروز پسندم؟» و گفت (ص)، «روز قیامت گروهی همی آیند کردارهای ایشان چند کوههای تهامه همه به دوزخ فرستند». گفتند، «یا رسول الله! همه اهل نماز باشند!» گفت، «نماز کنند و روزه دارند و شب نیز بی خواب باشند ولکن چون از دنیا چیزی یابند در وی جهند».
روزی رسول (ص) بیرون آمد و صحابه را گفت، «کیست از شما که خواهد که نابینا نباشد و حق تعالی وی را نابینا نگرداند؟ بدانید هرکه اندر دنیا رغبت کند و امید دراز فرا کشد، حق سبحانه و تعالی بر قدر آن دل وی کور کند و هرکه اندر دنیا زاهد بود وامل کوتاه کند حق سبحانه و تعالی وی را علمی بخشد، بی آن که از کسی بیاموزد و راه به وی نماید بی آن که دلیل اندر میان باشد». و یک روز رسول (ص) بیرون آمد. ابی عبیده جراح از بحرین آمده بود و مالی آورده بود و انصار شنیده بودند. در نماز بامداد زحمت دادند. چون از نماز سلام بداد، همه اندر پیش وی ایستادند. رسول (ص) تبسمی کرد و گفت، «مگر شنیده اید که مالی رسیده است؟» گفتند، «آری» گفت، «بشارت باد شما را که کارها خواهد بود که بر آن شاد شوید و من بر شما از درویشی نترسم. از آن همی ترسم که دنیا بر شما ریزند، چنان که بر کسانی ریختند که پیش از شما بودند و آنگاه اندر آن مناقشت کنید، چنان که ایشان کردند و هلاک شوید، چنان که ایشان شدند». و گفت، «دل به هیچ گونه به یاد دنیا مشغول مدارید که از ذکر دنیا نهی کرده اند».
انس می گوید، «رسول (ص) را شتری بود که آن غضبا گفتندی و هیچ شتر با او ندویدی. یک روز اعرابی ای شتری آورده بود و با آن بدوانید و اندر پی اش شد. مسلمانان غمناک شدند. رسول (ص) گفت، «حق است بر خدای تعالی که هیچ چیز اندر دنیا برنکشد که نه آن را خوار گرداند و گفت: پس از این دنیا روی به شما نهد و دین شما را بخورد چنان که آتش هیزم خورد».
و عیسی (ع) همی گوید، «دنیا را به خدایی مگیرید تا شما را به بندگی نگیرد و گنج چنان نهید که از وی نترسید و به نزدیک آن نهید که ضایع نکند که گنج دنیا از آفت دور نبود و گنجی که برای حق تعالی نهید ایمن باشد». و گفت، «دنیا و آخرت ضد یکدیگرند. چندان که این را خشنود کنی آن ناخشنود گردد».
و عیسی (ع) گفت، «یا حواریان من! دنیا اندر پیش شما اندر خاک افکندم. وی را بازمگیرید که از پلیدی دنیا یکی آن است که معصیت حق تعالی جای دوری نرود و دیگر پلیدی وی آن است که به آخرت نرسد تا به ترک او نگویید. پس بیرون گذرید از دنیا و به عمارت وی مشغول مشوید و بدانید که سر همه خطاها دوستی دنیاست. و گفت، «چنان که آب و آتش اندر یک جای قرار نگیرد، دوستی دنیا و آخرت اندر یک دل جمع نیابد».
و عیسی (ع) را گفتند، چرا جامه نکنی؟» گفت، «کهنه دیگران مرا کفایت بود». یک روز باران و رعد وی را بگرفت. تا همی دوید تا جایی جوید، خیمه ای دید آنجا شد. زنی دید، بگریخت، غاری بود، آنجا شد. شیری دید اندر آنجا، بگریخت. گفت، «بارخدایا! هرچه آفریده ای وی را آرامگاهی است مگر مرا». وحی آمد به وی که آرامگاه تو مستقر رحمت من است یعنی بهشت. اندر بهشت چارصد حور را جفت تو خواهم کرد که همه را به دست لطف خویش آفریده ام و چهار هزار سال عروس تو خواهد بود و هر روزی چند عمر دنیا، و منادی را برنمایم تا ندا کند که کجا اندر زاهدان دنیا تا همه بیایند و عروس عیسی را ببینند».
و یک بار عیسی (ع) با حواریان به شهری بگذشت. اهل آن شهر همه مرده و اندر میان راه افتاده. گفت، «یا قوم! این همه در خشم خدای سبحانه مرده اند و اگر نه اندر زیر خاک بودندی». گفتند، «خواهیم که بدانیم تا سبب آن چه بوده است. آن شب عیسی (ع) بر سر بالایی رفت و آواز داد که با اهل شهر. یکی جواب داد که لبیک یا روح الله. گفت، «قصه شما چیست؟» گفت، «شب به سلامت بودیم. بامداد در این عذاب افتادیم». گفت، «چرا؟» گفت، «برای آن که دنیا دوست داشتیم و اصل معصیت را اطاعت داشتیم». گفت، «دنیا را چگونه دوست داشتید؟» گفت، «چنان که کودک مادر را. چون بیامدی شاد می شدیم و چون برفتی غمناک می شدیم». گفت، «دیگران چرا جواب ندادند؟» گفت، «ایشان هر یکی لگامی از آتش در دهان دارند». گفت، «تو چون نداری؟» جواب داد، «من اندر میان ایشان بودم لیکن نه از ایشان بودم. چون عذاب بیامد من نیز در عذاب بماندم و اکنون بر کنار دوزخم. ندانم نجات یابم یا نه».
عیسی (ع) گفت، «یا حواریان! نان جو و نمک درشت و جامه پلاس و خوابگاه اندر مزبله بسیار بهتر بود یا عافیت دنیا و آخرت». و گفت، «بسنده کنید با دنیایی اندک با سلامت دین، چنان که دیگران بسنده کردند به دین اندک با سلامت دنیا». و گفت، «یا کسانی که دنیا طلب می کنید تا مزد کنید. اگر از دنیا دست بدارید مزد بسیار یابید و بیشتر بود».
و سلیمان بن داوود (ع) روزی همه شد در موکبی عظیم و مرغان هوا و دیو و پری همه اندر خدمت وی همی شدند. به عابدی از عباد بنی اسرائیل بگذشت. گفت، «یا بن داوود! خدای سبحانه و تعالی تو را ملکی عظیم داده است». گفت، «ای عابد! یک تسبیح اندر صحیفه مومنی بهتر از هرچه فرا ابن داوود داده اند که آن تسبیح بماند و این مملکت نماند».
و اندر خبر است که آدم (ع) چون گندم بخورد قضای حاجت پدید آمد، جایی همی جست که آنجا بنهد. حق سبحانه و تعالی فرشته ای فرستاد که چه همی جویی؟ گفت، «این که اندر شکم دارم همی خواهم که جایی نهم». و اندر هیچ طعام بهشت این ثفل ننهاده بودند مگر در گندم. گفت، «بگوی تا کجا بنهی. بر عرش یا بر کرسی یا اندر جویها و زیر درختان بهشت؟ بر و به دنیا شو که جای پلیدیها آن است». و در خبر است که جبرئیل (ع) فرا نوح (ع) گفت، «یا نوح! دنیا را چون یافتی با این عمر دراز؟» گفت، «چون خانه ای که دو در دارد، به یکی اندر شدم و به دیگری بیرون شدم».
و عیسی (ع) را گفتند ما را چیزی آموز که حق سبحانه و تعالی ما را دوست گیرد، گفت، «دنیا را دشمن گیرید تا حق تعالی شما را دوست گیرد».
این قدر اخبار در مذمت دنیا اکتفا کنیم.
اما آثار: علی بن ابی طالب کرم الله وجهه همی گوید، «هرکه شش چیز به جای آورد هیچ باقی نگذاشت اندر طلب بهشت و گریختن از دوزخ: اول آن که حق سبحانه و تعالی را و طاعت وی را دوست داشت. دوم شیطان را بدانست و به مخالفت وی برخاست. سیم حق بدانست که کدام است و دست اندر وی زد. چهارم باطل بدانست که کدام است و دست از وی بداشت. پنجم دنیا را بدانست و بینداخت. ششم آخرت را بدانست و اندر طلب وی ایستاد». و یکی از حکما همی گوید، «هرچه از دنیا به تو دهند پیش از تو کسی داشته باشد و پس از تو کسی خواهد داشت. دل بر آن چه نهی که نصیب از دنیا چاشتی و شامی بیش نیست. برای این مقدار خود را هلاک مکن و از دنیا به جملگی روزه گیر و در آخرت بگشای که سرمایه دنیا هواست و سود وی هاویه است».
و یکی ابوحازم را گفت، «چه کنم که دنیا را دوست دارم تا دوستی آن از من بشود؟» گفت، «هرچه به دست آری از حلال به دست آر و به حلال خرج کن که دوستی وی تو را زیان ندارد». و این به حقیقت از آن گفته اند که دانسته اند که چون چنین کند خود دنیا بر وی منغص شود و اندر دل وی ناخوش شود. یحیی بن معاذ گوید، «دنیا دکان شیطان است. از دکان وی هیچ برمگیر اگر چه اندر تو آویزد». فضیل همی گوید، «اگر دنیا از زر بودی و فانی و آخرت از سفال بودی و باقی، واجب بودی بر عاقل که سفال باقی دوست تر داشتی از زر فانی. فکیف چون سفال فانی دنیاست و زر باقی آخرت؟»
و ابوحازم می گوید که حذر کنید از دنیا که شنیده ام که هرکه دنیا را بزرگ دارد، در قیامت او را بدارند و بر سر او منادی می کنند که این آن است که چیزی که حق تعالی حقیر داشت او بزرگ داشته است. ابن مسعود می گوید، «هرکه در دنیا مهمان است و هرچه به اوست عاریت است و مهمان جز رفتن و عاریت را جز بازستدن عاقبتی دیگر نباشد». لقمان پسر خود را گفت، «ای پسر! دنیا به آخرت فروش تا هردو سود کنی و آخرت را به دنیا مفروش که هردو زیان کنی».
ابو امامه باهلی گوید که چون رسول (ص) را به پیغمبری فرستادند، لشکر ابلیس وی را گفتند چنین پیغمبری بزرگوار میان خلق آمد. گفت دنیا دوست دارند؟ گفتند دارند. گفت باک مدارید اگر چه بت نپرستند که من به دوستی دنیا ایشان را بر آن دارم که هرچه ستانند و هرچه دهند ناحق دهند و هرچه نگاه دارند نه به حق نگاه دارند، و همه شرها تبع این سه کار است. و فضیل رحمهم الله می گوید، «اگر همه دنیا به من دهند حلال بی حساب، ننگ دارم از وی چنان که شما از مردار ننگ دارید».
ابو عبیده جراح رحمهم الله امیر شام بود. چون عمر رضی الله عنه آنجا رسید اندر خانه وی هیچ چیز ندید مگر شمشیری و سپری و رحلی. گفت، «چرا در خانه خنوری نساختی؟» گفت، «آنجا که ما می رویم این کفایت است یعنی به گور». و حسن بصری به عمر عبدالعزیز نامه ای بنوشت و بیش از این ننوشت که آن روز آمده گیر که بازپسین کسی که بر وی مرگ نوشته اند بمیرد. وی جواب بازنوشت که روزی آمده گیر که گوئیا که خود هرگز دنیا نبوده است و آخرت همیشه بوده است. و در اثر است که عجب است از کسی که بیند که دنیا با هیچ کس قرار نمی گیرد، دل بر وی چگونه نهد؟ و عجب از کسی که داند که گور حق است، دل چگونه از وی مشغول دارد؟ و عجب از کسی که داند دوزخ حق است چگونه خندد؟ و عجب از کسی که داند که قدر حق است. دل به روزی چگونه مشغول دارد؟
داوود طایی رحمهم الله گفت، «آدمی توبه و طاعت روز بازپس افگند. راست گویی بیگار می کند تا منفعت آن«دیگری را خواهد بود».
حسن بصری رحمهم الله همی گوید، «هیچ کس از دنیا نشود که نه به وقت مرگ سه حسرت حلق وی نگیرد یکی آن که جمع کرد سیر نشد و آنچه امید همی داشت بدان نرسید و زاد آخرت چنان که بایست نساخت. و محمد بن المنکدر رحمهم الله گوید، «اگر کسی همه عمر به روز روزه باشد و شب به نماز بود و فریضه حج و غزا بگذارد و در قیامت وی را گویند که این آن است که آنچه حق تعالی حقیر داشته بود وی عظیم داشت، کار وی چگونه بود و کیست از ما که نه چنان است، از آن که گناه بسیار داریم و در فرایض مقصرانیم؟» و گفته اند، «دنیا سرای ویران است و ویران تر از آن دل کسی که به طلب وی مشغول است. و بهشت سرای آبادان است و آبادانتر از آن دل کسی که به طلب وی مشغول است».
ابراهیم ادهم رحمهم الله یکی را گفت، «درمی دوست داری اندر خواب یا دیناری اندر بیداری؟» گفت، «دیناری اندر بیداری». گفت، «دروغ گویی که دنیا خواب است و آخرت بیداری و تو آنچه در دنیاست دوست تر داری». و یحیی بن معاذ رحمهم الله گوید، «عاقل آن است که سه کار بکند از دنیا دست بدارد پیش از آن که دنیا دست از وی بدارد و گور عمارت کند پیش از آن که به گور شود و از حق سبحانه و تعالی خشنودی طلب کند پیش از آن که وی را بیند». و گفت، «شومی دنیا به آن درجه است که آرزوی آ« از خدای سبحانه و تعالی مشغول کند تا بی آفت وی چه رسد؟» بکر بن عبدالله گوید، «هرکه خواهد خود را به دنیا از دنیا پاک کند، چنان باشد که آتش به دوزخ خشک فرو کند و این دشوار باشد».
علی بن ابیطالب (ع) همی گوید، «دنیا شش چیز است: خوردنی و آشامیدنی و بوئیدنی و پوشیدنی و برنشستنی و به نکاح خواستنی. شیرین خوردنیها انگبین است و آن از دهن مگسی است و شریفترین آشامیدنی آب است و خاص و عام اندر وی برابرند و شریفترین پوشیدنیها حریر است و آن بافته کرمی است و شریفترین بویها مشک است و آن از خون آهویی است و شریفترین برنشستنی اسب است و همه مردان را بر پشت وی کشند و عظیمترین شهوتها زنان است و حاصل آن شاشدانی است که به شاشدانی می رسد. زن از خویشتن هرچه نیکوتر همی آراید و تو هرچه زشت تر از وی همی طلبی.
و عمر عبدالعزیز رضی الله عنه همی گوید، «ای مردمان! شما را برای کاری آفریده اند. اگر بدان ایمان ندارید کافرید و اگر ایمان دارید و آسان فرا گرفته اید احمقید و شما را برای جاوید بودن آفریده اند ولیکن از سرایی به سرایی خواهند برد.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۷۱ - پیدا کردن کارها که بدان ریا کنند
بدان که حقیقت ریا آن بود که خویشتن به پارسائی فرا مردمان نماید یا خویشتن به نزدیک خلق آراسته کند و اندر دل مردمان قبول گیرد تا وی را حرمت دارند و تعظیم کنند و به وی به چشم نیکو نگرند و این بدان بود که چیزی که دلیل پارسائی و بزرگی است اندر دین برایشان عرضه می کند و همی فرانماید و این پنج جنس است:
جنس اول
صورت تن است چنان که روی زرد کند تا پندارند که به شب نخسبد و خویشتن نزار همی کند تا پندارند که مجاهدتی کند و روی گرفته دارد تا پندارد ک از اندوه دین چنان است و موی به شانه نکند تا پندارند که خود فراغت آن ندارد و از خود یاد نیاورد و سخن آهسته گوید تا پندارند که اثر دل وی وقار دین است و لب هواسیده دارد تا پندارند که روزه دارد و چون این به سبب پندار مردمان کند نفس را اندر اظهار این شرب و لذت بود. و بدین گفت عیسی (ع)، «چون کسی روزه دارد باید که موی به شانه کند و سرمه اندر چشم و لب به روغن آلوده کند تا کس نداند که روزه دار است».
جنس دوم
ریا باشد به جامه چنان که صوف پوشد و جامه درشت و کوتاه و شوخگین و دریده دارد تا پندارد که زاهد است و جامه کبود و سجاده و مرقّع صوفیان تا پندارند که صوفی است. باز آن که از معنی صوفیان با وی چیزی نباشد و یا ازار به سر دستار اندر گیرد و جوراب ادیم دارد تا پندارند که اندر طهارت محتاط است و نباشد و یا درّاعه و طیلسان دارد تا پندارد که دانشمند است و نباشد. و مراییان اندر دو جامه دو گروه باشند: گروهی که قبول نزدیک عامیان جویند و همیشه جامه دریده و کهنه پوشند و اگر کسی ایشان را الزام کند تا جامه توزی و خز که حلال بود اندر پوشند، از جان کندنشان سخت تر آید که آنگاه مردمان گویند از زاهدی پشیمان شد. و گروهی که قبول هم نزدیک عوام جویند و هم نزدیک سلطان و غیر ایشان، کسی که از این طبقه باشد اگر جامه کهنه پوشد اندر چشم سلطان حقیر نماید و اگر تجمل کند اندر چشم عوام حقیر نماید، پس جهد کند تا صوفهای باریک و فوطه های به نقش به دست آورد، چنان که رنگ جامه اهل صلاح بود تا عوام بدان نگرند و قیمت جامه به قیمت جامه توانگران باشد تا سلطانان به حقارت ننگرند. و اگر یکی را از این قوم گویند که جامه خز و یا توزی اندر پوش، اگرچه به قیمت کمتر از فوطه وی باشد، برابر سختی جان کندن بود بر وی، و در جمله جامه ای اندر پوش که مردمان پندارند که وی پشیمان شد از زاهدی، طاقت آن ندارد و آن ابله چون اندر خویشتن همی بیند که جامه ای که حلال باشد و اهل دین آن داشته اند، اندر نتواند پوشید. این مقدار نداند که بدین خلق را همی پرستد و باشد که داند ولیکن باک ندارد.
جنس سیم
ریا به گفتار بود، چنان که لب همی جنباند تا پندارند که از ذکر هیچ نمی آساید و باشد که وی ذکر همی کند، ولیکن اگر خواهد که به دل کند و لب نجنباند نتواند. ترسد که مردمان ندانند که وی ذکر همی کند. و چنان که حسبت کند بر مردمان و اندر خلوت مثل آن همی کند. یا طامات و عبادات صوفیان یاد گیرد و همی گوید تا پندارند که علم تصوف نیک داند. یا هر زمان سر فرو برد و بجنباند تا پندارند که اندر وجد است. یا باد سرد همی کشد یا اندوه همی فرانماید به سبب غفلت مردمان از مسلمانی یا اخبار و حکایات یاد گیرد و همی گوید تا گویند که علم او بسیار است و پیران را بسیار دیده است و سفر بسیار کرده است.
جنس چهارم
ریا بود به طاعت، چنان که کسی از دور آید نماز نیکوتر کند و سر اندر پیش افکند و اندر رکوع و سجود بیشتر مقام کند و اندر هر سوی ننگرد و صدقه اندر پیش مردمان دهد و امثال این و جون فرا رود آهسته رود و سر اندر پیش افکند و اگر تنها رود به شتاب رود و از هر سو نگرد و چون کسی از دور آید به آهستگی شود.
جنس پنجم
آن که فرانماید که وی را مرید بسیار است و شاگرد بسیار دارد و خواجگان و امیران به سلام وی همی آیند و به وی تبرک همی کنند و مشایخ وی را حرمت همی دارند و به وی نیکو نگرسته اند و باشد که این معانی بر زبان ظاهر کند تا چون با کسی خصومت کند گوید تو که ای و مریدت و شیخت کیست؟ و من چندین پیر دیده ام و چندین سال اندر پیش فلان پیر بوده ام و تو که را دیده ای و امثال این، و به این سبب رنجها بر خویشتن نهد و اندر شرب ریا آن همه آسان بود که راهب باشد که خویشتن را با مقدار نخودی آورده باشد از طعام و به شرب آن که مردمان همی دانند و ثنای وی همی گویند. و جمله این حرام است چون به عبادات بود و برای اظهار پارسایی بود که پارسایی برای حق تعالی باید که باشد. اما اگر قبول و جاه جوید به چیزی که نه عبادت بود روا بود باشد، چه هرکه بیرون شود و جامه نیکوتر درپوشد و آراسته بود این مباح است بلکه سنت است که بدین جمال و مروت خویش اظهار کند نه پارسائی. بلکه اگر فضل خویش اظهار کند به علم لغت و نحو و حساب و طب و چیزی که نه علم دین بود و نه برای طاعت بود این ریا مباح بود، چه ریا طلب جاه است و گفتیم که طلب جاه چون از حد بشنود مباح بود، اما نه به طاعت و عبادت.
و رسول (ص) یک روز بیرون خواست شدن که اصحاب گرد آمده بودند. اندر خُنب آب نگریست و عمّامه و موی وی راست بکرد، عایشه رضی الله عنه گفت، «یا رسول الله! این چنین همی کنی؟» گفت، «آری خدای تعالی دوست دارد بنده خود را که چون برادران خویش را خواهد دید برای ایشان تجمل کند و خویشتن را بیاراید». و چون این فعل از رسول (ص) بود، هم اصل دین باشد که وی مأمور بود بدان که خود را اندر دل و چشم ایشان آراسته دارد تا به وی میل زیادت کنند و اقتدا به وی دارند، ولیکن اگر کسی نیز برای تجمل کند روا باشد بلکه سنت بود. و یکی از فواید این آن باشد که چون خویشتن بشولیده دارد و مروت نگاه ندارند غیبت کنند و نفرت گیرند از وی و وی سبب آن بوده باشد.
اما ریا چون به عبادت بود حرام باشد به دو سبب: یکی آن که تلبیس کرده باشد که فرامردمان همی نماید که مخلص است اندر این عبادت و چون دل به وی خلق می نگرد مفلس بود و مخلص نیست و اگر مردمان بدانند که برای ایشان همی کند وی را دشمن گیرند و قبول نکنند. دیگر آن که نماز و روزه و عبادت حق راست عزوجل، چون برای مخلوق کند استهزا کرده باشد و بنده عاجز و ضعیف را مقصود داشته باشد، اندر کاری که مقصود آن حق تعالی باشد. و مثل وی چون کسی بود که اندر پیش ملکی برپا ایستد اندر صورت خدمت و غرض وی آن بود که اندر غلامی یا اندر کنیزکی همی نگرد و فراملک همی نماید که به خدمت ایستاده است و مقصود چیزی دیگر این استخفاف و استهزا بود به ملک، چه غرض دیگری به نزدیک وی مهمتر شده است از خدمت ملک.
همچنین هرکه نماز به ریا کند، به حقیقت رکوع و سجود برای دیگری همی کند و اگر به سجود تعظیم آدمی مقصود بودی، شرک ظاهر بودی، ولیکن تعظیم آدمی بر آن وجه است که قبول وی مقصود شده است تا بدان که خدای تعالی را سجود همی کند، قبول وی نیز حاصل همی کند، بدین سبب این ریا شرک خفی است نه جلی.
جنس اول
صورت تن است چنان که روی زرد کند تا پندارند که به شب نخسبد و خویشتن نزار همی کند تا پندارند که مجاهدتی کند و روی گرفته دارد تا پندارد ک از اندوه دین چنان است و موی به شانه نکند تا پندارند که خود فراغت آن ندارد و از خود یاد نیاورد و سخن آهسته گوید تا پندارند که اثر دل وی وقار دین است و لب هواسیده دارد تا پندارند که روزه دارد و چون این به سبب پندار مردمان کند نفس را اندر اظهار این شرب و لذت بود. و بدین گفت عیسی (ع)، «چون کسی روزه دارد باید که موی به شانه کند و سرمه اندر چشم و لب به روغن آلوده کند تا کس نداند که روزه دار است».
جنس دوم
ریا باشد به جامه چنان که صوف پوشد و جامه درشت و کوتاه و شوخگین و دریده دارد تا پندارد که زاهد است و جامه کبود و سجاده و مرقّع صوفیان تا پندارند که صوفی است. باز آن که از معنی صوفیان با وی چیزی نباشد و یا ازار به سر دستار اندر گیرد و جوراب ادیم دارد تا پندارند که اندر طهارت محتاط است و نباشد و یا درّاعه و طیلسان دارد تا پندارد که دانشمند است و نباشد. و مراییان اندر دو جامه دو گروه باشند: گروهی که قبول نزدیک عامیان جویند و همیشه جامه دریده و کهنه پوشند و اگر کسی ایشان را الزام کند تا جامه توزی و خز که حلال بود اندر پوشند، از جان کندنشان سخت تر آید که آنگاه مردمان گویند از زاهدی پشیمان شد. و گروهی که قبول هم نزدیک عوام جویند و هم نزدیک سلطان و غیر ایشان، کسی که از این طبقه باشد اگر جامه کهنه پوشد اندر چشم سلطان حقیر نماید و اگر تجمل کند اندر چشم عوام حقیر نماید، پس جهد کند تا صوفهای باریک و فوطه های به نقش به دست آورد، چنان که رنگ جامه اهل صلاح بود تا عوام بدان نگرند و قیمت جامه به قیمت جامه توانگران باشد تا سلطانان به حقارت ننگرند. و اگر یکی را از این قوم گویند که جامه خز و یا توزی اندر پوش، اگرچه به قیمت کمتر از فوطه وی باشد، برابر سختی جان کندن بود بر وی، و در جمله جامه ای اندر پوش که مردمان پندارند که وی پشیمان شد از زاهدی، طاقت آن ندارد و آن ابله چون اندر خویشتن همی بیند که جامه ای که حلال باشد و اهل دین آن داشته اند، اندر نتواند پوشید. این مقدار نداند که بدین خلق را همی پرستد و باشد که داند ولیکن باک ندارد.
جنس سیم
ریا به گفتار بود، چنان که لب همی جنباند تا پندارند که از ذکر هیچ نمی آساید و باشد که وی ذکر همی کند، ولیکن اگر خواهد که به دل کند و لب نجنباند نتواند. ترسد که مردمان ندانند که وی ذکر همی کند. و چنان که حسبت کند بر مردمان و اندر خلوت مثل آن همی کند. یا طامات و عبادات صوفیان یاد گیرد و همی گوید تا پندارند که علم تصوف نیک داند. یا هر زمان سر فرو برد و بجنباند تا پندارند که اندر وجد است. یا باد سرد همی کشد یا اندوه همی فرانماید به سبب غفلت مردمان از مسلمانی یا اخبار و حکایات یاد گیرد و همی گوید تا گویند که علم او بسیار است و پیران را بسیار دیده است و سفر بسیار کرده است.
جنس چهارم
ریا بود به طاعت، چنان که کسی از دور آید نماز نیکوتر کند و سر اندر پیش افکند و اندر رکوع و سجود بیشتر مقام کند و اندر هر سوی ننگرد و صدقه اندر پیش مردمان دهد و امثال این و جون فرا رود آهسته رود و سر اندر پیش افکند و اگر تنها رود به شتاب رود و از هر سو نگرد و چون کسی از دور آید به آهستگی شود.
جنس پنجم
آن که فرانماید که وی را مرید بسیار است و شاگرد بسیار دارد و خواجگان و امیران به سلام وی همی آیند و به وی تبرک همی کنند و مشایخ وی را حرمت همی دارند و به وی نیکو نگرسته اند و باشد که این معانی بر زبان ظاهر کند تا چون با کسی خصومت کند گوید تو که ای و مریدت و شیخت کیست؟ و من چندین پیر دیده ام و چندین سال اندر پیش فلان پیر بوده ام و تو که را دیده ای و امثال این، و به این سبب رنجها بر خویشتن نهد و اندر شرب ریا آن همه آسان بود که راهب باشد که خویشتن را با مقدار نخودی آورده باشد از طعام و به شرب آن که مردمان همی دانند و ثنای وی همی گویند. و جمله این حرام است چون به عبادات بود و برای اظهار پارسایی بود که پارسایی برای حق تعالی باید که باشد. اما اگر قبول و جاه جوید به چیزی که نه عبادت بود روا بود باشد، چه هرکه بیرون شود و جامه نیکوتر درپوشد و آراسته بود این مباح است بلکه سنت است که بدین جمال و مروت خویش اظهار کند نه پارسائی. بلکه اگر فضل خویش اظهار کند به علم لغت و نحو و حساب و طب و چیزی که نه علم دین بود و نه برای طاعت بود این ریا مباح بود، چه ریا طلب جاه است و گفتیم که طلب جاه چون از حد بشنود مباح بود، اما نه به طاعت و عبادت.
و رسول (ص) یک روز بیرون خواست شدن که اصحاب گرد آمده بودند. اندر خُنب آب نگریست و عمّامه و موی وی راست بکرد، عایشه رضی الله عنه گفت، «یا رسول الله! این چنین همی کنی؟» گفت، «آری خدای تعالی دوست دارد بنده خود را که چون برادران خویش را خواهد دید برای ایشان تجمل کند و خویشتن را بیاراید». و چون این فعل از رسول (ص) بود، هم اصل دین باشد که وی مأمور بود بدان که خود را اندر دل و چشم ایشان آراسته دارد تا به وی میل زیادت کنند و اقتدا به وی دارند، ولیکن اگر کسی نیز برای تجمل کند روا باشد بلکه سنت بود. و یکی از فواید این آن باشد که چون خویشتن بشولیده دارد و مروت نگاه ندارند غیبت کنند و نفرت گیرند از وی و وی سبب آن بوده باشد.
اما ریا چون به عبادت بود حرام باشد به دو سبب: یکی آن که تلبیس کرده باشد که فرامردمان همی نماید که مخلص است اندر این عبادت و چون دل به وی خلق می نگرد مفلس بود و مخلص نیست و اگر مردمان بدانند که برای ایشان همی کند وی را دشمن گیرند و قبول نکنند. دیگر آن که نماز و روزه و عبادت حق راست عزوجل، چون برای مخلوق کند استهزا کرده باشد و بنده عاجز و ضعیف را مقصود داشته باشد، اندر کاری که مقصود آن حق تعالی باشد. و مثل وی چون کسی بود که اندر پیش ملکی برپا ایستد اندر صورت خدمت و غرض وی آن بود که اندر غلامی یا اندر کنیزکی همی نگرد و فراملک همی نماید که به خدمت ایستاده است و مقصود چیزی دیگر این استخفاف و استهزا بود به ملک، چه غرض دیگری به نزدیک وی مهمتر شده است از خدمت ملک.
همچنین هرکه نماز به ریا کند، به حقیقت رکوع و سجود برای دیگری همی کند و اگر به سجود تعظیم آدمی مقصود بودی، شرک ظاهر بودی، ولیکن تعظیم آدمی بر آن وجه است که قبول وی مقصود شده است تا بدان که خدای تعالی را سجود همی کند، قبول وی نیز حاصل همی کند، بدین سبب این ریا شرک خفی است نه جلی.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۶ - پیدا کردن قبول توبه
بدان که چون توبه به شرط خویش بود به ضرورت مقبول بود. چون توبه بکردی اندر قبول به شک مباش، اندر آن به شک باش تا توبه به شرط هست یا نه. و هرکه حقیقت دل آدمی بشناخت که چیست و علاقه وی با تن بشناخت که بر چه وجه است و مناسبت وی با حضرت الوهیت که چگونه است و حجاب وی از آن به چیست، اندر شک نباشد از آن که گناه سبب حجاب است و توبه سبب قبول، چه دل آدمی اندر اصل خویش گوهر پاک است از جنس گوهر فرشتگان و چون آینه ای که حضرت الهیت اندر وی بنماید چون از این عالم بیرون شود زنگار نگرفته و به هر معصیتی که می کند ظلمتی بر روی آینه می نشیند و به هر طاعتی که می کند نوری به دل می پیوندد و آن ظلمت معصیت را از دل دور می کند و آن همه آثار انوار طاعات و ظلمت معاصی بر آینه دل متعاقب همی باشد.
چون ظلمت بسیار شد و توبه کرد، انوار طاعات آن ظلمت را هزیمت کند و دل باصفا و پاکی خویش شود، مگر که چندان اصرار کرده باشد که زنگار به جوهر دل رسیده باشد و اندر وی قوس کرده که نیز علاج نپذیرد، چون آینه ای که زنگار اندر باطن وی شده باشد. از چنین دل خود توبه کردن نیاید مگر به زبان گوید توبه کردم و دل هیچ خبر ندارد و در وی هیچ تاثیر نکند. و همچنان که جامه شوخگین به صابون بشویی پاک شود، دل از معاصی ظلمت به انوار طاعات پاک شود.
و برای این گفت رسول (ص)، «از پس هر زشتی نیکویی کن تا آن را محو کند»، و گفت، «اگر چندان گناه کنی که به آسمان رسد لیکن توبه کنی بپذیرد». و گفت، «بنده باشد که به سبب گناه اندر بهشت شود». گفتند، «چگونه؟» گفت، «گناهی بکند و از آن پشیمان شود و آن اندر نفس و چشم وی بماند تا به بهشت شود». و گفت که ابلیس گوید کاشکی من وی را اندر گناه نیفکندمی. و رسول (ص) گفت، «حسنات سیئات را چنان محو کند که آب، شوخِ جامه را». و گفت، «چون ابلیس ملعون شد گفت، «به عزت تو که از دل آدمی بیرون نیایم تا جان اندر تن بود». حق تعالی گفت، «به عزت من که در توبه بر او نبندم تا جان اندر تن وی بود».
حبشی پیش رسول (ص) آمد و گفت، «بر من فواحش بسیار رفته است. مرا توبه پذیرد؟» گفت، «پذیرد». چون برفت بازگشت و گفت، «بدان وقت که آن همی کردم مرا همی دید؟» گفت، «دید». حبشی یکی نعره بزد و بیفتاد و جان بداد.
فضیل عیاض رحمهم الله همی گوید که حق تعالی گفته است یکی از پیغمبران را که بشارت ده گناهکاران را که اگر توبه کنند بپذیرم و بترسان صدیقان را که اگر به عدل با ایشان کار کنم همه را عقوبت کنم. طلق بن حبیب رحمهم الله همی گوید، حقوق خدای تعالی عظیم تر است از آن که بدان قیام توان کرد. همی بامداد بر توبه برخیزید و شامگاه بر توبه خسبید. حبیب بن ثابت رحمهم الله همی گوید که گناهان بر بنده عرض کنند. فراگناهی رسد گوید آه! همیشه از تو می ترسیدم، آن گناه اندر کار وی کنند بدان سبب که از آن ترسیده باشد.
و اندر بنی اسرائیل یکی گناه بسیار داشت. خواست که توبه کند و ندانست بپذیرد یا نه. وی را نشان دادند به عابدترین روزگار از وی بپرسید که گناه بسیار دارم نود و نه کس را کشته ام. مرا توبه بود؟ گفت نه. وی را نیز بکشت صد تمام شد. پس وی را نشان دادند به عالم ترین روزگار. رفت و از وی بپرسید. گفت مرا توبه بود که صد کس را کشته ام؟ گفت بود، ولیکن باید که از زمین خویش به جای دیگر شوی که این جای فساد است. به فلان جای رو که آن جای صلاح است. وی برفت و اندر میان راه فرمان یافت. فرشتگان عذاب و رحمت اندر او خلاف کردند و هر یکی گفت از ولایت من است. حق تعالی فرمان داد تا آن زمین را بپیمودند. وی را به زمین صلاح نزدیکتر یافتند. یک بدست فرشتگان رحمت جان وی ببردند و بدین معلوم شود که شرط نیست که کفه سیئات خالی بود از گناه. لیکن باید که کفه حسنات زیادت بود اگر همه به مقدار اندک باشد که بدان نجات حاصل آید.
چون ظلمت بسیار شد و توبه کرد، انوار طاعات آن ظلمت را هزیمت کند و دل باصفا و پاکی خویش شود، مگر که چندان اصرار کرده باشد که زنگار به جوهر دل رسیده باشد و اندر وی قوس کرده که نیز علاج نپذیرد، چون آینه ای که زنگار اندر باطن وی شده باشد. از چنین دل خود توبه کردن نیاید مگر به زبان گوید توبه کردم و دل هیچ خبر ندارد و در وی هیچ تاثیر نکند. و همچنان که جامه شوخگین به صابون بشویی پاک شود، دل از معاصی ظلمت به انوار طاعات پاک شود.
و برای این گفت رسول (ص)، «از پس هر زشتی نیکویی کن تا آن را محو کند»، و گفت، «اگر چندان گناه کنی که به آسمان رسد لیکن توبه کنی بپذیرد». و گفت، «بنده باشد که به سبب گناه اندر بهشت شود». گفتند، «چگونه؟» گفت، «گناهی بکند و از آن پشیمان شود و آن اندر نفس و چشم وی بماند تا به بهشت شود». و گفت که ابلیس گوید کاشکی من وی را اندر گناه نیفکندمی. و رسول (ص) گفت، «حسنات سیئات را چنان محو کند که آب، شوخِ جامه را». و گفت، «چون ابلیس ملعون شد گفت، «به عزت تو که از دل آدمی بیرون نیایم تا جان اندر تن بود». حق تعالی گفت، «به عزت من که در توبه بر او نبندم تا جان اندر تن وی بود».
حبشی پیش رسول (ص) آمد و گفت، «بر من فواحش بسیار رفته است. مرا توبه پذیرد؟» گفت، «پذیرد». چون برفت بازگشت و گفت، «بدان وقت که آن همی کردم مرا همی دید؟» گفت، «دید». حبشی یکی نعره بزد و بیفتاد و جان بداد.
فضیل عیاض رحمهم الله همی گوید که حق تعالی گفته است یکی از پیغمبران را که بشارت ده گناهکاران را که اگر توبه کنند بپذیرم و بترسان صدیقان را که اگر به عدل با ایشان کار کنم همه را عقوبت کنم. طلق بن حبیب رحمهم الله همی گوید، حقوق خدای تعالی عظیم تر است از آن که بدان قیام توان کرد. همی بامداد بر توبه برخیزید و شامگاه بر توبه خسبید. حبیب بن ثابت رحمهم الله همی گوید که گناهان بر بنده عرض کنند. فراگناهی رسد گوید آه! همیشه از تو می ترسیدم، آن گناه اندر کار وی کنند بدان سبب که از آن ترسیده باشد.
و اندر بنی اسرائیل یکی گناه بسیار داشت. خواست که توبه کند و ندانست بپذیرد یا نه. وی را نشان دادند به عابدترین روزگار از وی بپرسید که گناه بسیار دارم نود و نه کس را کشته ام. مرا توبه بود؟ گفت نه. وی را نیز بکشت صد تمام شد. پس وی را نشان دادند به عالم ترین روزگار. رفت و از وی بپرسید. گفت مرا توبه بود که صد کس را کشته ام؟ گفت بود، ولیکن باید که از زمین خویش به جای دیگر شوی که این جای فساد است. به فلان جای رو که آن جای صلاح است. وی برفت و اندر میان راه فرمان یافت. فرشتگان عذاب و رحمت اندر او خلاف کردند و هر یکی گفت از ولایت من است. حق تعالی فرمان داد تا آن زمین را بپیمودند. وی را به زمین صلاح نزدیکتر یافتند. یک بدست فرشتگان رحمت جان وی ببردند و بدین معلوم شود که شرط نیست که کفه سیئات خالی بود از گناه. لیکن باید که کفه حسنات زیادت بود اگر همه به مقدار اندک باشد که بدان نجات حاصل آید.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۷ - پیدا کردن گناه صغایر و کبایر
بدان که توبه از گناه بود و گناه هرچند صغیره تر باشد سهلتر بود. چون اصرار نکند. و اندر خبر است که نمازهای فریضه کفارت همه گناه است مگر کبائر و نماز جمعه کفارت است همه گناهان را تا به جمعه مگر کبائر. و حق تعالی گفته است، «ان تجتنبوا کبائر ما تنهون عنه تکفر عنکم سیاتکم» «اگر از کبایر دست بدارید صغایر عفو کنم». پس فریضه است بدانستن که کبائر کدام است و صحابه را در این خلاف است. بعضی گفته اند که هفت است و بعضی گفته اند که بیشتر است. و بعضی گفته اند که کمتر.
و ابن عباس بشنید که ابن عمر رضی الله عنه همی گوید که کبایر هفت است. گفت به هفتاد نزدیکتر است از آن که به هفت. و بوطالب که قوت القلوب کرده است همی گوید، «از جمله اخبار و اقوال صحابه جمع کرده ام هفده کبیره است، چهار اندر دل: کفر و عزم و اصرار کردن بر معصیت اگرچه صغیره بود، چنان که کسی کار بد همی کند و اندر دل ندارد که هرگز توبه کند و دیگر نومیدی از رحمت که آن را قنوط گویند و دیگر ایمنی از مکر خدای تعالی چنان که ساکن شود که من خود ایمن شده ام. و چهار اندر زبان: یکی گواهی زور که حقی اندر آن باطل شود، دیگر قدف صریح چنان که حد اندر آن واجب آید، سوم سوگند به دروغ که بدان مالی یا حقی از کسی ببرد، چهارم جادویی که آن نیز به کلماتی باشد که بر زبان برود. و سه اندر شکم: یکی خوردن هرچه مستی آورد و دیگر مال یتیم خوردن، سوم ربا خوردن و دادن. و دو اندر فرج: زنا و لواطه. و دو اندر دست: کشتن و دزدی کردن بر وجهی که حد واجب آید. و یکی اندر پا و آن گریختن است از صف کافران، چنان که یکی از دو بگریزد و ده از بیست، اما چون زیادت شوند گریختن روا بود. و یکی اندر جمله تن و آن حقوق مادر و پدر است.
و بدان که این بدان بدانسته اند که بعضی اندر وی حد واجب است و بعضی به آن که اندر قرآن اندر وی تهدید عظیم است، و اندر تفصیل آن تصرفی هست که اندر کتاب احیا بگفته ایم و این کتاب آن را احتمال نکند. و مقصود از بدانستن این آن است تا اندر کتاب احتیاط بیشتر رود. و بباید دانستن که اصرار بر صغیره، کبیره بود و اگرچه گوییم که فرایض کفارت بود صغایر را، خلاف نیست که اگر دانگی مظلمه اندر گردن دارد کفارت نکند تا از عهده بیرون نیاید و بازندهد.
و بر جمله هر معصیت که به حق تعالی دارد به عفو نزدیکتر است از آن که به مظالم خلق تعلق دارد. و در خبر است که دیوان گناهان سه است: دیوانی که نیامرزند و آن شرک است و دیوانی که بیامرزند و آن گناهی بود که میان بنده و حق تعالی بود و دیوانی که فرو نگذارند و آن دیوان مظالم بندگان است و بدان که هرچه بدان رنج مسلمانی حاصل آید اندر این جمله باشد. اگر در نفس بود و اگر اندر مال بود و اگر اندر مروت بود و اگر اندر حشمت بود و اگر اندر دین، چنان که کسی خلق را دعوت کند به بدعت تا دین ایشان ببرد و یا کسی که مجلس کند و سخنها گوید که خلق بر معصیت دلیر شود.
و ابن عباس بشنید که ابن عمر رضی الله عنه همی گوید که کبایر هفت است. گفت به هفتاد نزدیکتر است از آن که به هفت. و بوطالب که قوت القلوب کرده است همی گوید، «از جمله اخبار و اقوال صحابه جمع کرده ام هفده کبیره است، چهار اندر دل: کفر و عزم و اصرار کردن بر معصیت اگرچه صغیره بود، چنان که کسی کار بد همی کند و اندر دل ندارد که هرگز توبه کند و دیگر نومیدی از رحمت که آن را قنوط گویند و دیگر ایمنی از مکر خدای تعالی چنان که ساکن شود که من خود ایمن شده ام. و چهار اندر زبان: یکی گواهی زور که حقی اندر آن باطل شود، دیگر قدف صریح چنان که حد اندر آن واجب آید، سوم سوگند به دروغ که بدان مالی یا حقی از کسی ببرد، چهارم جادویی که آن نیز به کلماتی باشد که بر زبان برود. و سه اندر شکم: یکی خوردن هرچه مستی آورد و دیگر مال یتیم خوردن، سوم ربا خوردن و دادن. و دو اندر فرج: زنا و لواطه. و دو اندر دست: کشتن و دزدی کردن بر وجهی که حد واجب آید. و یکی اندر پا و آن گریختن است از صف کافران، چنان که یکی از دو بگریزد و ده از بیست، اما چون زیادت شوند گریختن روا بود. و یکی اندر جمله تن و آن حقوق مادر و پدر است.
و بدان که این بدان بدانسته اند که بعضی اندر وی حد واجب است و بعضی به آن که اندر قرآن اندر وی تهدید عظیم است، و اندر تفصیل آن تصرفی هست که اندر کتاب احیا بگفته ایم و این کتاب آن را احتمال نکند. و مقصود از بدانستن این آن است تا اندر کتاب احتیاط بیشتر رود. و بباید دانستن که اصرار بر صغیره، کبیره بود و اگرچه گوییم که فرایض کفارت بود صغایر را، خلاف نیست که اگر دانگی مظلمه اندر گردن دارد کفارت نکند تا از عهده بیرون نیاید و بازندهد.
و بر جمله هر معصیت که به حق تعالی دارد به عفو نزدیکتر است از آن که به مظالم خلق تعلق دارد. و در خبر است که دیوان گناهان سه است: دیوانی که نیامرزند و آن شرک است و دیوانی که بیامرزند و آن گناهی بود که میان بنده و حق تعالی بود و دیوانی که فرو نگذارند و آن دیوان مظالم بندگان است و بدان که هرچه بدان رنج مسلمانی حاصل آید اندر این جمله باشد. اگر در نفس بود و اگر اندر مال بود و اگر اندر مروت بود و اگر اندر حشمت بود و اگر اندر دین، چنان که کسی خلق را دعوت کند به بدعت تا دین ایشان ببرد و یا کسی که مجلس کند و سخنها گوید که خلق بر معصیت دلیر شود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۱ - پیدا کردن علاج کسانی که توبه نکنند
آن است که بدانی که به چه سبب اصرار همی کنند بر معصیت و توبه چرا همی نکنند و آن اسباب پنج است و هریکی را علاجی دیگر است:
سبب اول آن است که به آخرت ایمان ندارد یا اندر آ« به شک بود و علاج این اندر کتاب غرور اندر آخر مهلکات بگفتیم.
سبب دوم آن بود که شهوت چنان غالب شده بود که طاقت ندارد که به ترک آن بگوید و لذت چنان بر وی مستولی شده باشد که وی را غافل می دارد از خطر کار آخرت. و حجاب بیشتر خلق از شهوات است. و برای این گفت رسول (ص)، «چون حق تعالی دوزخ را بیافرید، جبرئیل (ع) را گفت، «بنگر». چون بنگریست گفت، «به عزت تو که هیچ کس صفت وی نشیند که اندر آنجا شود». پس شهوات را حق تعالی گرد بر گرد بیافرید و گفت، «بنگر» گفت، «بنگریستم. همی ترسم که هیچ کس نماند که اندر دوزخ افتد». و بهشت را بیافرید و گفت، «بنگر». گفت، «بنگریستم. هیچ کس نبود که صفت این بشنود که نه به وی شتابد». پس مکاره را کارهای تلخ را که در راه بهشت است گرد بهشت بیافرید و گفت، «بنگر»، چون نگریست گفت، «به عزت تو که همی ترسم که هیچ کس اندر بهشت نرود از بس رنج که بر راه وی است».
سبب سیم آن که آخرت وعده است و دنیا نقد، و طبع آدمی به نقد مایل است و هرچه نسیه است که از چشم وی دور است از دل وی نیز دور است.
سبب چهارم آن که هر که مومن است بر عزم توبه است همه روز، ولیکن تاخیر می کند تا فردا و هر شهوت که پیش آید گوید این بکنم و نیز نکم.
سبب پنجم آن که گناه واجب نیست که به دوزخ برد، بلکه عفو ممکن است و آدمی اندر نصیب خود نیکوگمان باشد، چون شهوت بر وی غالب شد همی گوید که حق تعالی عفو کند و امید همی دارد ب رحمت.
اما علاج سبب اول که به آخرت ایمان ندارد گفته ایم، اما علاج آن که آخرت نسیه پندارد و ترک نقد همی نگوید و آخرت که از چشم دور است از دل دور همی دارد آن است که بداند که هرچه لابد بخواهد آمد آمده گیر، و چندان است که چشم فراز کرد و بمرد نقد شد و باشد که هم امروز بود و هم این ساعت بود که آن نسیه نقد گردد و این نقد گذشته شود و چون خوابی گردد. اما اگر به ترک لذات همی بنتواند گفت باید که بداند که چون یک ساعت طاقت صبر کردن از شهوات نمی دارد، اندر دوزخ طاقت آتش چون یک ساعت طاقت صبر کردن از شهوات نمی دارد، اندر دوزخ طاقت آتش چون دارد، و طاقت صبر از لذات بهشت چون خواهد داشت؟
و اگر بیمار شود و هیچ به نزدیک وی خشوتر از آب سرد نبود، اگر طبیبی جهود وی را گوید که این آب سرد تو را زیان دارد، چگونه شهوت خویش را خلاف کند بر امید شفا. پس امید پادشاهی ابد به قول حق تعالی و رسول (ص) اولیتر که سبب ترک شهوات بود. اما آن که اندر توبه تسویف همی کند. وی را گویند، «تاخیر همی کنی تا فردا و آمدن فردا به دست تو نیست. باشد که نیاید و تو هلاک شوی». و بدین سبب است که اندر خبر است که بیشتر فریاد اهل دوزخ او تسویف است. و با وی گویند، «امروز چرا توبه تاخیر همی کنی؟ اگر از آن که ترک شهوت به گفتن امروز دشوار است، فردا همین خواهد بود که خدای تعالی هیچ روز نیافریده است که به ترک شهوات بگفتن اندر وی آسان تر بود و مثل تو چون کسی بود که وی را گویند که درختی از بیخ بکن، گوید که این درخت قوی است و من ضعیفم. صبر کن تا دیگر سال. گویند ای ابله دیگر سال قوی تر شده باشد و تو ضعیفتر!
درخت شهوات هر روز قوی تر شده باشد که به وی کار همی کند و تو هر روز از مخالفت عاجز تر باشی، هرچند که زودترگیری آسان تر. و اما آن که اعتماد بر آن همی کند که من مومنم و حق تعالی از مومنان عفو کند، گوییم باشد که عفو نکند و باشد که چون طاعت نکنی درخت ایمان ضعیف شود و به وقت مرگ اندر عواصف سکرات مرگ کنده آید که ایمان درختی است که آب از طاعت خورد، چون آب از وی بازگرفته باشد اندر خطر بود، بلکه ایمان بی طاعت و با معاصی بسیار چون حال بیماری بود با علت بسیار که هر ساعت بیم بود که هلاک شود. اگر ایمان به سلامت ببرد ممکن است که عفو کند و ممکن است که عقوبت کند، پس بدین امید نشستن حماقت بود و مثل وی چون کسی بود که هرچه دارد ضایع کند و عیال را گرسنه بگذارد. گوید، «باشد که ایشان اندر ویرانه ای شوند و گنجی بیابند». و یا چون شهر را غارت همی کنند کالا پنهان نکند و در سرای بازگذارد و گوید، «این ظالم باشد که به خانه من که رسید بمیرد و یا غافل ماند و یا کور گردد و در خانه من نبیند». این همه ممکن است و امکان عفو نیز هست، ولیکن بدین اعتماد کردن و دست بداشتن از توبه حماقت بود.
سبب اول آن است که به آخرت ایمان ندارد یا اندر آ« به شک بود و علاج این اندر کتاب غرور اندر آخر مهلکات بگفتیم.
سبب دوم آن بود که شهوت چنان غالب شده بود که طاقت ندارد که به ترک آن بگوید و لذت چنان بر وی مستولی شده باشد که وی را غافل می دارد از خطر کار آخرت. و حجاب بیشتر خلق از شهوات است. و برای این گفت رسول (ص)، «چون حق تعالی دوزخ را بیافرید، جبرئیل (ع) را گفت، «بنگر». چون بنگریست گفت، «به عزت تو که هیچ کس صفت وی نشیند که اندر آنجا شود». پس شهوات را حق تعالی گرد بر گرد بیافرید و گفت، «بنگر» گفت، «بنگریستم. همی ترسم که هیچ کس نماند که اندر دوزخ افتد». و بهشت را بیافرید و گفت، «بنگر». گفت، «بنگریستم. هیچ کس نبود که صفت این بشنود که نه به وی شتابد». پس مکاره را کارهای تلخ را که در راه بهشت است گرد بهشت بیافرید و گفت، «بنگر»، چون نگریست گفت، «به عزت تو که همی ترسم که هیچ کس اندر بهشت نرود از بس رنج که بر راه وی است».
سبب سیم آن که آخرت وعده است و دنیا نقد، و طبع آدمی به نقد مایل است و هرچه نسیه است که از چشم وی دور است از دل وی نیز دور است.
سبب چهارم آن که هر که مومن است بر عزم توبه است همه روز، ولیکن تاخیر می کند تا فردا و هر شهوت که پیش آید گوید این بکنم و نیز نکم.
سبب پنجم آن که گناه واجب نیست که به دوزخ برد، بلکه عفو ممکن است و آدمی اندر نصیب خود نیکوگمان باشد، چون شهوت بر وی غالب شد همی گوید که حق تعالی عفو کند و امید همی دارد ب رحمت.
اما علاج سبب اول که به آخرت ایمان ندارد گفته ایم، اما علاج آن که آخرت نسیه پندارد و ترک نقد همی نگوید و آخرت که از چشم دور است از دل دور همی دارد آن است که بداند که هرچه لابد بخواهد آمد آمده گیر، و چندان است که چشم فراز کرد و بمرد نقد شد و باشد که هم امروز بود و هم این ساعت بود که آن نسیه نقد گردد و این نقد گذشته شود و چون خوابی گردد. اما اگر به ترک لذات همی بنتواند گفت باید که بداند که چون یک ساعت طاقت صبر کردن از شهوات نمی دارد، اندر دوزخ طاقت آتش چون یک ساعت طاقت صبر کردن از شهوات نمی دارد، اندر دوزخ طاقت آتش چون دارد، و طاقت صبر از لذات بهشت چون خواهد داشت؟
و اگر بیمار شود و هیچ به نزدیک وی خشوتر از آب سرد نبود، اگر طبیبی جهود وی را گوید که این آب سرد تو را زیان دارد، چگونه شهوت خویش را خلاف کند بر امید شفا. پس امید پادشاهی ابد به قول حق تعالی و رسول (ص) اولیتر که سبب ترک شهوات بود. اما آن که اندر توبه تسویف همی کند. وی را گویند، «تاخیر همی کنی تا فردا و آمدن فردا به دست تو نیست. باشد که نیاید و تو هلاک شوی». و بدین سبب است که اندر خبر است که بیشتر فریاد اهل دوزخ او تسویف است. و با وی گویند، «امروز چرا توبه تاخیر همی کنی؟ اگر از آن که ترک شهوت به گفتن امروز دشوار است، فردا همین خواهد بود که خدای تعالی هیچ روز نیافریده است که به ترک شهوات بگفتن اندر وی آسان تر بود و مثل تو چون کسی بود که وی را گویند که درختی از بیخ بکن، گوید که این درخت قوی است و من ضعیفم. صبر کن تا دیگر سال. گویند ای ابله دیگر سال قوی تر شده باشد و تو ضعیفتر!
درخت شهوات هر روز قوی تر شده باشد که به وی کار همی کند و تو هر روز از مخالفت عاجز تر باشی، هرچند که زودترگیری آسان تر. و اما آن که اعتماد بر آن همی کند که من مومنم و حق تعالی از مومنان عفو کند، گوییم باشد که عفو نکند و باشد که چون طاعت نکنی درخت ایمان ضعیف شود و به وقت مرگ اندر عواصف سکرات مرگ کنده آید که ایمان درختی است که آب از طاعت خورد، چون آب از وی بازگرفته باشد اندر خطر بود، بلکه ایمان بی طاعت و با معاصی بسیار چون حال بیماری بود با علت بسیار که هر ساعت بیم بود که هلاک شود. اگر ایمان به سلامت ببرد ممکن است که عفو کند و ممکن است که عقوبت کند، پس بدین امید نشستن حماقت بود و مثل وی چون کسی بود که هرچه دارد ضایع کند و عیال را گرسنه بگذارد. گوید، «باشد که ایشان اندر ویرانه ای شوند و گنجی بیابند». و یا چون شهر را غارت همی کنند کالا پنهان نکند و در سرای بازگذارد و گوید، «این ظالم باشد که به خانه من که رسید بمیرد و یا غافل ماند و یا کور گردد و در خانه من نبیند». این همه ممکن است و امکان عفو نیز هست، ولیکن بدین اعتماد کردن و دست بداشتن از توبه حماقت بود.