عبارات مورد جستجو در ۲۵۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۳۵
گفتم چکنم گفت که ای بیچاره
جمله چکنم بسازم آن یکباره
ور خود چکنم زیان شوی آواره
آنجا بروی که بوده‌ای همواره
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۴۰۲
خندهٔ بیجاست برق گریهٔ بی‌اختیار
اشک تلخ و قهقه مینا به هم پیوسته است
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۶۹۹
جنونی کو که آتش در دل پر شورم اندازد
ز عقل مصلحت‌بین صد بیابان دورم اندازد
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۸۶۵
گر شکر در جام ریزم، زهر قاتل می‌شود
چون صدف گر آب نوشم، عقدهٔ دل می‌شود
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۹۵۱
دل می‌شود سیاه ز فانوس بی‌چراغ
در روز ابر، بادهٔ چون آفتاب‌گیر
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۲۴۳
نفسی چند که در غم گذراندن ستم است
همچو گل صرف شکرخندهٔ بیجا کردیم
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۲۵۷
از حادثه لرزند به خود قصرنشینان
ما خانه‌به‌دوشان غم سیلاب نداریم
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
آگاهى یافتن ویرو از بردن شاه ویس را
چو ویرو از شهنشاه آگاهی یافت
ز تارام باز گشت و تیره بشتافت
چو او آمد شهنشه بود رفته
به چاره ماهرویش را گرفته
هزاران گوهر زیبا سپرده
به جای او یکی گوهر ببرده
بخورده با پسر زنهار شهرو
نهاده آتش اندر جان ویرو
دل ویرو پر از پیکان تیمار
هم از مادر هم از خواهر بآزار
هم از باغ وفا رفته بهارش
هم از کاخ صفا رفته نگارش
حصارش درج و در افتاده از درج
کنارش برج و ماه افتاده از برج
چو کان سیم بود از ویس جانش
قصا پرداخته از سیم کانش
اگر چه کان سیمین بی گهر شد
ز گوهر چشم او کان دگر شد
دل ویرو ز هجران بود نالان
دل موبد ز جانان بود بالان
گهی ارید چشمش بر گل زرد
گهی نالید جانش از غم و درد
چنان بگسست غم رنگ از رخانش
که گفتی از تنش بگسست جانش
جدایی پردهء صبرش بدرید
ز مغزش هوش چون مرغی بپرید
بسی نفرید بر گشت زمانه
که کردش تیر هجران را نشانه
ازو بستد نیازی دلبرش را
به خاک افگند ناگه اخترش را
ولیکن گر چه با ویرو جفا کرد
بدان کردار با موبد وفا کرد
ازو بستد دلارام و بدو داد
یکی بیداد برد از وی یکی داد
یکی را خانهء شادی کآشفته
یکی را باغ پیروزی شکفته
یکی را سنگ بر دل خاک بر سر
یکی را جام بر کف دوست در بر
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۱۷
تا عقل من از عقیله آزادی یافت
دل غمگین شد ولیک جان شادی یافت
در دانایی هزار جهلش بفزود
در نادانی هزار استادی یافت
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۲۸
تا شاگردم به قطع استادترم
تا بندهتر ز جمله آزادترم
کاری است عجب کار من بی سر و بُن
غمگین ترم آن زمان که دلشادترم
عطار نیشابوری : باب یازدهم: در آنكه سرّ غیب و روح نه توان گفت و نه توان
شمارهٔ ۳۳
گاه از شادی چو شمع میافروزم
گاهی چو چراغی از غمش میسوزم
حیران شده و عجب فرو ماندهام
گوید: «بمدان آنچه ترا آموزم»
عطار نیشابوری : باب بیست و دوم: در روی به آخرت آوردن و ترك دنیا كردن
شمارهٔ ۱۸
ای جان سبک روح! گران سنگی چیست
نارفته دو گام، در ره، این لنگی چیست
در آمدنت دلخوشی و شادی بود
پس در شدنت این همه دلتنگی چیست
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۶۱
هم دیده بر آن روی چو مه باید داشت
هم توبه از آن روی گنه باید داشت
گفتم: «جانا چشم من از دست بشد»
گفتا: «چه کنم چشم نگه باید داشت»
عطار نیشابوری : باب سی و چهارم: در صفتِ آمدن معشوق
شمارهٔ ۲۵
دوش از سر لطفی بنشاندست مرا
چون مست شد از پیش براندست مرا
چون میرفتم به خشم پس بازم خواند
این کار نگر که باز خواندست مرا
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۶
سودای توام بیدل و دین میخواهد
خمّار و خرابات نشین میخواهد
من میخواهم که عاقلی باشم چُست
دیوانگی توام چنین میخواهد
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۳۰
ای صبح!‌اگر تو یاریی خواهی کرد
آنست که پرده داریی خواهی کرد
من خود ز سیه گری شب میترسم
تو نیز سفیدکاریی خواهی کرد
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲
کوه عقلی و بیابان جنونم داده‌اند
حیرتی دارم از این، کین هر دو چونم داده‌اند
از فلک روزی نخواهم نعمت عشقم بس است
در دل از غم رزقهای گونه گونم داده‌اند
داده اندم بی‌خم و مینا و ساغر بادها
داده‌اند اما نمیدانم که چونم داده‌اند
گاه رندم گاه زاهد گاه خشکم گاه تر
بادهٔ از جام سرشار جنونم داده‌اند
مستیم امروز از اندازه بیرون می‌رود
یکدو ساغر دوش پنداری فزونم داده‌اند
گاه بیمارم گهی خوش گاه سرخوش گاه مست
غالباً چشمان جادویت فسونم داده‌اند
میخورم خون جگر از خوان عشقت روز و شب
از قضا بهر غذا همواره خونم داده‌اند
میخورم خون جگر تا میبرم روزی بسر
قسمت از خوان قضا بنگر که چونم داده‌اند
ای که گفتی سوختی‌ای فیض و کارت خام ماند
آری آری چون کنم بخت زبونم داده‌اند
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۹
بر دل تنگ ما فضای جهان
تیره شد از کشاکش تن و جان
تن خراست و علف همیخواهد
جان چو عیسی خدایرا جویان
دل ما صورتان بی معنی
در میان دو ضد شده حیران
کار هر روز ما نیاید راست
یا غم جان خوریم یا غم نان
گر بجان میرویم کو پر و بال
ور بتن می تنیم حیف از جان
بخیه بر آن زنیم این بدرد
ور بدوزیم این بدرد آن
گر کم این نهیم کو آن صبر
ور کم آن نهیم وای بر آن
زینغم جانگداز در رنجیم
در بلا مانده‌ایم سر گردان
تا بکی سر نهیم بر زانو
چند پیچیم پای در دامان
چون زید کس بزخم بی مرهم
چون کند کس بدرد بی درمان
مرگ کو تا که وارهیم ز تن
عشق کوتا که بگذریم ز جان
یا مماتی که نیست گردد این
یا حیاتی که جمله گردد آن
ساقیا ساقیا بده قدحی
تا بیابیم زین کشاکش امان
بگذریم از سر مکان و مکین
در نوردیم این زمین و زمان
تا به بینیم عالمی یکدست
جان شده‌ تن در آن و تن هم جان
هر دو با هم یکی شده آنجا
آن بود این و این بود هم آن
عالمی بی تزاحم اضداد
خوش بجنبیم اندر امن و امان
سخنت چون بمأمن انجامید
بس کن ای فیض گفتگو و بمان
اقبال لاهوری : پیام مشرق
سخن درد و غم آرد ، درد و غم به
سخن درد و غم آرد ، درد و غم به
مرا این ناله های دمبدم به
سکندر را ز عیش من خبر نیست
نوای دلکشی از ملک جم به
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نیچه
گر نوا خواهی ز پیش او گریز
در نی کلکش غریو تندر است
نیشتر اندر دل مغرب فشرد
دستش از خون چلیپا احمر است
آنکه بر طرح حرم بتخانه ساخت
قلب او مؤمن دماغش کافر است
خویش را در نار آن نمرود سوز
زانکه بستان خلیل از آذر است