عبارات مورد جستجو در ۱۷۶ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۷۶ - در موعظه
ای خواجه مکن تا بتوانی طلب علم
کاندر طلب راتب هر روز بمانی
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
نی گوشهٔ کنجی و کتابی بر عاقل
بهتر ز بسی گنج و بسی کامروانی
گر بی‌خردان قیمت این ملک ندانند
ای عقل خجل نیستم از تو که تو دانی
فرعون و عذاب ابد و ریش مرصع
موسی کلیم‌الله و چوبی و شبانی
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۳
چون روز علم زد به حسامت ماند
چون یک شبه ماه شد به جامت ماند
تقدیر به عزم تیزکامت ماند
روزی به عطا دادن عامت ماند
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱۶
ای خورده به واجبی چو مردان غم علم
در تحت تصرف تو بیش و کم علم
در عمر دمی نازده الا دم علم
هم عالم عالمی هم عالم علم
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴۱۷
ای عاشق گفتار و تفاصیل سخن
ای گر ز سخنوران قهارهٔ کن
روزیت چو نیست علم نونو هله ور
ای کهنه فروش در سخنهای کهن
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان و شرف علم فرماید
شرف از علم حاصل کن تو جانا
عزیز آمد همیشه مرد دانا
نباشد هیچ عزت به ز دانش
نباید بُد دمی غافل ز دانش
همیشه مرد گردد حاصل از علم
مبادا هیچکس بی‌حاصل از علم
شرف شد مرد را حاصل ز دانش
نباید بد دمی غافل ز دانش
شرف خواهی تو علم آموز دایم
درین اندیشه خود را سوز دایم
که تا جانت شود روشن ز دانش
وجود تو شود گلشن ز دانش
بعلمست آدمی انسان مطلق
چو علمش نیست شد حیوان مطلق
ولی علم تو باید با عمل یار
که تا شاخ امیدت آورد بار
چو علمت با علم انباز گردد
همه کار تو برگ و ساز گردد
چو علمت بی عمل باشد سفیهی
چو باعلمت عمل باشد فقیهی
ترا چون در عمل تقصیر باشد
ز نفست دیو را توقیر باشد
عمل با علم چون شد یار و هم پشت
نماند دیو را جز باد در مشت
چو علمت هست جانا در عمل کوش
که تا پندت بود چون حلقه در گوش
چو علمت همت پیش آور تو کردار
که تا هر کس ترا بیند کند کار
چوعالم بیعمل شد گاه وبیگاه
شود هر کس ز او گستاخ و گمراه
چو علم آموختی رو در عمل آر
که تا یابی بنزد حضرتش بار
چو علمت با عمل همکار نبود
بنزد راسخونت بار نبود
هدایت را بعلم اندر عمل دان
ازو یابی تو نزدیکی بیزدان
چو با علمت عمل هم یار نبود
هدایت را بنزدت کار نبود
مقصر در عمل مهجور باشد
مدام از حضرت حق دور باشد
بعلم اندر تو توفیر عمل کن
در آن توفیر تقصیر عمل کن
چوعلمت باعمل همراز گردد
عمل با علم تو انباز گردد
تو با علم و عمل باش ای برادر
که تاکار تو گردد جمله در خور
بسا گنجا که یابی در معانی
پر از در خوشاب و لعل کانی
بدانی سر شرع مصطفی را
از آن دانش کنی حاصل صفا را
عمل بی‌علم خود سودی ندارد
چو بیماری که بهبودی ندارد
چو بی علمت بود اعمال میدان
بود راضی و خوشحال از تو شیطان
چو اعمال تو بی‌علمست یکسر
بکاری باز ناید روز محشر
عمل را علم چون جانست دایم
وجود شخص از جانست قایم
چو بی جان را بدن ناید بکاری
طمع دروی کند هر مور و ماری
عمل را علم باید زانکه جاهل
بود از شرط و رکن فرض غافل
فرایض از سنن چون بازنشناخت
بیاید پیشکش با دیو پرداخت
عمل بی علم باشد جهل مطلق
بجهل ای جان نشاید یافتن حق
عمل با علم و با اخلاص باید
که در محشر ازو کاری براید
منه تفضیل جهل خویش بر علم
سعادت جمله مدفونست در علم
اگرچه بی عمل شد مرد عالم
نباشد از ثوابی فرد عالم
مثال علم اگرچه با عمل نیست
بگویم زانکه در گفتن خلل نیست
بود چون آنکسی که راه داند
ولی تا صد ره از آن باز ماند
طبیعت پای جهل او نبندد
عمل ناکردن از خود می‌پسندد
نهاون میکند ره را نپوید
ولیکن وصف ره با جمله گوید
اگرچه پای جهلش بسته گردد
بعلمش جاهل از خود رسته گردد
ازو هر کس نشان راه جوید
زبان دارد نشانها باز گوید
چو او یکسر کسان را ره نماید
بود روزی که خود را برگشاید
ثواب آن نشانها را که گوید
گشاده گردد و ره را بپوید
هر آنکس کو دلیل نیک داند
هم او خود را بمنزل در رساند
بود چون کور مادر زاد جاهل
که باشد از ره و بیراه غافل
نهد رو در بیابان راه داند
خلایق را از آن بیراه خواند
مشو گستاخ چون او گردد آگاه
بود بیشک فتاده در بن چاه
چو متبوع افتد اندر چاه بی شک
درافتد تابعانش جمله یک یک
عجب چاهیست این چاه طبیعت
مشو زنهار گمراه طبیعت
در آن چه گر فتادی در نیائی
که اندر وی نیابی روشنائی
عمل کن تا که اخلاص آورد یار
که بی اخلاص برناید ترا کار
چو مقرون گشت اخلاصت باعمال
قبول حضرت آید جمله افعال
عمل با علم و با اخلاص چون شد
ز نورش زهرهٔ شیطان بخون شد
خطر دارد بسی در راه مخلص
بفضل حق شود آگاه مخلص
که اخلاصی که در وی شد هویدا
ز استعمال شرعش گشت پیدا
چو از حضرت بیامد آن هدایت
که از شارع شناسد این حکایت
همین دانش بود او را چو پیری
خطر برخیزد و گردد خطیری
بجو پیری اگر تو مرد راهی
که باشد پیر همچون روشنائی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۵
حق را نمیگویم بعام علم این تقاضا میکند
آرم برای خام خام علم این تقاضا می‌کند
عامی اگر پرسد ز من عامی شوم من در سخن
گویم چرائی ناتمام علم این تقاضا می‌کند
برهان چو آرد پیش من برهان بود هم کیش من
حق را باو گویم تمام علم این تقاضا می‌کند
آید چو از راه جدل باشد مرا هم این عمل
برهان نیارم در کلام علم این تقاضا می‌کند
از نور مصباح یقین تا ره نه بینم مستبین
حاشا نهم در راه گام علم این تقاضا می‌کند
حرفی نیارم بر زبان از روی تخمین و گمان
مجزوم را سازم امام علم این تقاضا می‌کند
از عمر تا دارم نفس از ره نخواهم کرد بس
تا در جنان گیرم مقام علم این تقاضا می‌کند
سایل شوم بر هر دری پرسم زهر واپستری
شاید شوم از فیض عام علم این تقاضا می‌کند
فیض و ره افتادگی تحصیل علم و سادگی
بر ساده نقش آید تمام علم این تقاضا میکند
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
زن در ایران
زن در ایران، پیش از این گویی که ایرانی نبود
پیشه‌اش، جز تیره‌روزی و پریشانی نبود
زندگی و مرگش اندر کنج عزلت می‌گذشت
زن چه بود آن روزها، گر زآن که زندانی نبود
کس چو زن اندر سیاهی قرنها منزل نکرد
کس چو زن در معبد سالوس، قربانی نبود
در عدالتخانه انصاف زن شاهد نداشت
در دبستان فضیلت زن دبستانی نبود
دادخواهیهای زن می‌ماند عمری بی‌جواب
آشکارا بود این بیداد؛ پنهانی نبود
بس کسان را جامه و چوب شبانی بود، لیک
در نهاد جمله گرگی بود؛ چوپانی نبود
از برای زن به میدان فراخ زندگی
سرنوشت و قسمتی جز تنگ‌میدانی نبود
نور دانش را ز چشم زن نهان می‌داشتند
این ندانستن، ز پستی و گرانجانی نبود
زن کجا بافنده میشد، بی نخ و دوک هنر
خرمن و حاصل نبود، آنجا که دهقانی نبود
میوه‌های دکهٔ دانش فراوان بود، لیک
بهر زن هرگز نصیبی زین فراوانی نبود
در قفس می‌آرمید و در قفس می‌داد جان
در گلستان نام ازین مرغ گلستانی نبود
بهر زن تقلید تیه فتنه و چاه بلاست
زیرک آن زن، کو رهش این راه ظلمانی نبود
آب و رنگ از علم می‌بایست، شرط برتری
با زمرد یاره و لعل بدخشانی نبود
جلوهٔ صد پرنیان، چون یک قبای ساده نیست
عزت از شایستگی بود از هوسرانی نبود
ارزش پوشانده کفش و جامه را ارزنده کرد
قدر و پستی، با گرانی و به ارزانی نبود
سادگی و پاکی و پرهیز یک یک گوهرند
گوهر تابنده تنها گوهر کانی نبود
از زر و زیور چه سود آنجا که نادان است زن
زیور و زر، پرده‌پوش عیب نادانی نبود
عیبها را جامهٔ پرهیز پوشانده‌ست و بس
جامهٔ عجب و هوی بهتر ز عریانی نبود
زن، سبکساری نبیند تا گرانسنگ است و بس
پاک را آسیبی از آلوده دامانی نبود
زن چون گنجور است و عفت گنج و حرص و آز دزد
وای اگر آگه ز آیین نگهبانی نبود
اهرمن بر سفرهٔ تقوی نمیشد میهمان
زآن که می‌دانست کآنجا جای مهمانی نبود
پا به راه راست باید داشت، کاندر راه کج
توشه‌ای و رهنوردی، جز پشیمانی نبود
چشم و دل را پرده میبایست اما از عفاف
چادر پوسیده، بنیاد مسلمانی نبود
خسروا، دست توانای تو، آسان کرد کار
ورنه در این کار سخت امید آسانی نبود
شه نمی‌شد گر‌در این گمگشته کشتی ناخدای
ساحلی پیدا از این دریای طوفانی نبود
باید این انوار را پروین به چشم عقل دید
مهر رخشان را نشاید گفت نورانی نبود
نصرالله منشی : مقدمهٔ نصرالله منشی
بخش ۱۰ - و خیر جلیس فی الزمان کتاب
لاجرم همه را بجانب او سکون و استنامت حاصل آمده بود، و در عرصه و لا و هوا و طایفه ای از مشاهیر ایشان که هر یک فضلی وافر و ذکری سایر داشتند بمنزلت ساکنان خانه وبطانه مجلس بودند، چون قاضی محمد عبدالحمید اسحق، و برهان الدین عبدالرشید نصر، و امامان: علی خیاط، صاعد میهنی، عبدالرحمن بستی، و محمد سیفی، محمد نسابوری و محمد عثمان بستی، مبشر رضوی ادیب، عبدالرحیم اسکافی، عبدالحمید زاهدی، محمود سگزی، فاخر ناصر، سعید باخرزی، در بعضی اوقات: محمد خبازی، محمود نشابوری، رحم الله الماضین منهم و اطال بقاءالغابرین؛ و من بنده را بر مجالست و دیدار و مذاکرات و گفتار ایشان چنان الفی تازه گشته بود و بمطالبت و مواظبت بر کسب هنر آن میل افتاده که از مباشرت اشغال و ملابست اعمال اعراض کلی می‌بود. و غایت نهمت بران مقصور داشتمی که یکی را از ایشان دریافتمی و ساعتی او موانست جستمی، و آن را سرمایه سعادت و اقبال و دولت شناختمی؛ و ممکنست که این سخن در لباس تصلف بر خواطر گذرد، و در معرض تسوق پیش ضمایر آید، اما چون ضرورت انصاف نقاب حسد از جمال خویش بگشاید، و در آیات براعت و معجزات صناعت که این کتاب بر ذکر و اظهار بعضی ازان مشتمل است تاملی بسزا رود؛ شناخته گردد تا در تحصیل همتی بلند نباشد، و رنج تعلم هرچه تمامتر تحمل نیفتد، در سخن، که شرف آدمی بر دیگر جانوران بدان است، این منزلت نتوان یافت .
بقدر الکد تنقسم المعالی
و چون روزگار برقضیت عادت خویش در بازخواستن مواهب آن جمع را بپراگند و نظام این حال گسسته شد خویشتن را جز بمطالعت کتب متهدی ندانستم،
و خیر جلیس فی الزمان کتاب
و در امثال است که نعم المحدث الدفتر. و بحکم آنکه گفته‌اند
جد همه ساله جان مردم بخورد
نصرالله منشی : مفتتح کتاب بر ترتیب ابن المقفع
بخش ۴ - برگزیدن برزویهٔ طبیب برای ترجمهٔ کلیله و دمنه
آن خسرو عادل، همت بران مقصور گردانید که آن را ببیند و فرمود که مردی هنرمند باید طلبید که زبان پارسی و هندوی بداند، و اجتهاد او در علم شایع باشد، تا بدین مهم نامزد شود. مدت دراز بطلبیدند، آخر برزویه نام جوانی نشان یافتند که این معانی در وی جمع بود، و بصناعت طب شهرتی داشت. او را پیش خواند و فرمود که: پس از تامل و استخارت و تدبر و مشاورت ترا بمهمی بزرگ اختیار کرده ایم، چه حال خرد و کیاست تو معلومست، و حرص تو بر طلب علم و کسب هنر مقرر. و می‌گویند که بهندوستان چنین کتابی است، و می‌خواهیم که بدین دیار نقل افتد، و دیگر کتب هندوان بدان مضموم گردد. ساخته باید شد تا بدین کار بر وی و بدقایق استخراج آن مشغول شوی. و مالی خطیر در صحبت تو حمل فرموده می‌آید تا هر نفقه و موونت که بدان حاجت افتد تکفل کنی، و اگر مدت مقام دراز شود و به زیادتی حاجت افتد باز نمایی تا دیگر فرستاده آید، که تمامی خزاین ما دران مبذول خواهدبود.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۲ - ارجان
گفتند به ارغان مردی بزرگ است و فاضل، او را شیخ سدید محمد بن عبدالملک گویند. چون این سخن شنیدم از بس که از مقام در آن شهر به موضعی رساند که ایمن باشد. چون به رقعه بفرستادم روز سیم سی مرد پیاده بدیدم همه با سلاح به نزدیک من آمدند و گفتند ما را شیخ فرستاده است تا در خدمت تو به ارغان رویم و ما را به دلداری به ارغان بردند. ارجان شهری بزرگ است و در او بیست هزار مرد بود و بر جانب مشرقی آن رودی آب است که از کوه درآید و به جانب شمال آن رود چهار جوی عظیم بریده‌اند و آب میان شهر به در برده که خرج بسیار کرده‌اند و از شهر بگذرانیده و آخر شهر بر آن باغ‌ها و بستان‌ها ساخته و نخل و نارنج و ترنج و زیتون بسیار باشد و شهر چنان است که چندان که بر روی زمین خانه ساخته‌اند در زیر زمین همچندان دیگر باشد و در همه جا در زیر زمین‌ها و سرداب‌ها آب می‌گذرد و تابستان مردم شهر را به واسطه آن آب در زیر زمین‌ها آسایش باشد، و در آن جا از اغلب مذاهب مردم بودند و معتزله را امامی بود که او را ابوسعید بصری می‌گفتند. مردی فصیح بود و اندر هندسه و حساب دعوی می‌کرد و مرابا او بحث افتاد و از یکدیگر سوال‌ها کردیم و جواب‌ها گفتیم و شنیدیم در کلام و حساب و غیره.
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۲
درین کتاب پریشان نگر به خاطر جمع
مگو چو کار جهان درهمست و آشفته
هزار گنج نصیحت درون هر حرفش
چون روح در دل و دانش به مغز بنهفته
ولی خبر نه ازین بوالفضول نادان را
ازین که بر سر هر گنج اژدها خفته
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۳
سه نقطه یک الف همی نگرم
الفی در حروف می شمرم
در همه حرف ها یکی بینم
نقطهٔ اول است در نظرم
هفت هیکل به ذوق می خوانم
آری میراث مانده از پدرم
این کتابخانه را بخواهم شست
وز سر کاینات در گذرم
خبر از حال خود همی دارم
تا نگوئی تو ام که بی خبرم
روز و شب با وجود در دورم
کی شود آخر این چنین سفرم
بندهٔ سیدم که عمرش باد
لاجرم پادشاه بحر و برم
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۱۸
سرّ علم قدر عظیم بود
خوش بزرگی که او علیم بود
حکم حاکم به قدر استعداد
بود ار حاکم حکیم بود
شاه نعمت‌الله ولی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۵۳
بر علم قدر عظیم بود
خوش بزرگی که او علیم بود
حکم حاکم به قدر استعداد
بود ار حاکم حکیم بود
سنایی غزنوی : الباب الخامس فی فضیلة العلم، ذکر العلم اربح لانّ فضله ارجح
التّمثیل فی‌المحبّة والشّکر
آن یکی خیره ز اشتری پرسید
که مر او را چنان مسخّر دید
که چرا با چین قد و قامت
کودکی را همی کنی طاعت
هیکلت بس شگرف گاه طلاع
کودکان را چرا شوی مطواع
دادش اشتر جواب و گفت ای مرد
من شدستم چنین متابع درد
من خود از کودک ارچه بی‌خبرم
به مهار و رسن همی نگرم
درد کردست مر مرا کردی
من شدستم متابع دردی
هرکرا درد راهبر نبود
مرد را زان جهان خبر نبود
مرد را دردِ عشق راهبرست
آتش عشق مونس جگرست
گرچه حاجی مناسک آموزست
به عمل علم او ره افروزست
پوست عالم به زهر آلودست
وز درونش به مشک اندودست
عالم آنکس بود که معنی بکر
آورد او برون ز اندُه و فکر
گر محدّث بود ندیمش دان
ور محقّق بود حکیمش خوان
در ره از آبهای جان کاهت
پل نگهبان بُوَد نه همراهت
لاجرم دید بایدت ناچار
اندرین ره رباطبان بسیار
زان همه هیچ همرهی مطلب
توشه جوی از پی خود و مرکب
خرد از بهر آب و نان نبود
همره حج نگاهبان نبود
بهر پاس است مار بر سرِ گنج
نز پی آنکه گیرد از وی خنج
ناطق عقل صدق دانا به
مستمع در عمل توانا به
کار بی‌علم بار و بَر ندهد
تخم بی‌مغز بس ثمر ندهد
درد بی‌علم تخم در شوره است
علم بی درد سنگ در کوره است
دانشی کان فزون ز کار بُوَد
همچو در دیده انتشار بُوَد
علم کان زیر دست مزدورست
آن نه علم است کان همه زورست
مرد دین تا بجست دینارست
همچو ناقه درست و بیمارست
علم را چون تو خوانی از بازیش
آلت جاه و ساز ره سازیش
کشد آن علم جانت در امواج
بدل تاج دین کند تاراج
باز اگر علم مر ترا خواند
بر بُراق بقات بنشاند
تا بدانجا که چشم او بیند
تا بننشاندت بننشیند
مکن از ظن به سوی علم شتاب
زانکه در ظن بود خطا و صواب
جان بی‌علم بی‌نوا باشد
مرغ بی‌برگ بی‌نوا باشد
جان دانا نوا زند در مرگ
همچو بلبل نوا زند بر برگ
دانشومند دل تهی علفی
از پی نفس حرف شد صحفی
علم کز بهر دین و داد بُوَد
آتش و آب و خاک و باد بُوَد
علم جویی که در تباهی بود
روی او چون در آب ماهی بود
علم کز بهر باغ و راغ بُوَد
همچو مر دزد را چراغ بُوَد
علم کز بهرِ حشمت آموزی
حاصلش رنج دان و بد روزی
زانکه جان آفرین چو جان نبود
علم خوان همچو علم‌دان نبود
نیک خواند ولیک بد گردد
ره بُرد لیک گرد خود گردد
نز پی کار داشت علم ابلیس
داشت بهر تکبّر و تلبیس
قدرِ دین تو دیو به داند
که دهد عشوه دینت بستاند
تو ز ابلیس کمتری ای خر
زانکه تو دین‌فروشی او دین خر
چون تو در دام او برآویزی
از خدای و رسول بگریزی
هرکه را مست کرد گفتارش
تا ابد کس ندید هشیارش
آن کسی از خدای برنخورد
که حدیث و حدث یکی شمرد
علم در مزبله فرو ناید
که قِدم با حَدث نکو ناید
روز اول چه بینوا چه نوا
شب آخر چه پادشه چه گدا
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
اندر مدح اصحاب دیوان و ارباب قلم و مشایخ کثّرهم‌اللّٰه
پس از این خواجه خواجگان دگر
زَین دیوان و شمسهٔ لشکر
خواجگانی به علم و دانش چیر
کلکشان با مثابت شمشیر
همه نقّاش معنی از خامه
دُرّ و زر دَرج کرده در نامه
از رخ و خامهٔ نگار نگار
صدر دیوان ز هریک چو بهار
درجشان همچو دُرجشان دُربار
کلکشان همچو ملکشان زردار
رویشان مرگ را کند پس دست
بویشان عقل را کند سرمست
جانشان همچو جای دین پر حُر
نفسشان چون صدف شکم پر دُر
از پی سرو جویبار صواب
دیده‌ها کرده همچو ابر پر آب
همچو عیسی ز خاطر و خامه
نقش با جان نموده در نامه
حرص را کرده در جهان نوی
کلکشان همچو علک معده قوی
چون براهیم قابل سعدند
چون سماعیل صادق الوعدند
روز کارند اهل عقل و بصر
سینه‌شان چرخ و فکرشان اختر
عقلشان آسمان آتش گیر
تنشان عنکبوت کرگس گیر
خصم را تا کنند آبی‌وار
همه بر پُردلند همچو انار
مال ایشان به نزد ایشان خاک
قال ایشان چو حال ایشان پاک
هرچه کان داد گوهر و زر و سیم
حصر آن گشته پیششان چو سلیم
ناز و نعمت ز کلکشان باران
دست اعدا قرین شده با ران
عالم عقل واله از دلشان
صورت نفس کاره از گلشان
رونق صدر و زینت دیوان
برمیده ز کلکشان دیوان
در بناشان نگر تو کلک روان
که عطا می‌دهد به خلق روان
مهر و ماه از لقایشان خیره
نور و نار از بهایشان تیره
مهتران سخن سوار دلیر
کلکشان یار گشته با شمشیر
همه اندر حساب و خط ماهر
همه اندر بیان حق قاهر
عالم از نور رایشان انور
عقلشان با بیانشان در خور
از خطا کلکشان همیشه مصون
کس نگوید که این چه یا آن چون
در جهان معاملت هریک
چون بتازند خامه را پر تگ
صفت هریکی ازین اعیان
از دو صد جزو یک ورق نتوان
زانکه هریک ز راه علم و عمل
یار عقلند و حق‌گزار امل
وجنت آن یکی خزینهٔ نور
روی و رای یکی هزینهٔ حور
کلک این علک‌وار می‌خاید
هر حوادث که چرخ بنماید
روی آن همچو برق می‌خندد
دست این پای فتنه می‌بندد
ملک این حاکی یدِ موسی
کلک آن معجز دَمِ عیسی
سازد آنگه که دست شد به نگار
کلک هریک ز آبنوس حصار
سفتهٔ هریکی سفینهٔ نوح
نکتهٔ هریکی دفینهٔ روح
گردد آنگه که چرخ گردد فرش
باشد آنگه که فرش جوید عرش
شاه و دستور شاه و لشکر شاه
گشته از وهم رایشان آگاه
کز خیانت بجملگی دورند
هم امینند و هم نه مغرورند
جز به فرمان یکی نفس نزنند
مرد کارند جملگی نه زنند
پاک و خالی همه از خیانت دل
علم دو جهان بجملگی حاصل
از شهنشاه راد نیکو نام
مستحق گشته با هزار انعام
همه را از خدایگان تشریف
نام و نان یافته وضیع و شریف
هم به اسب و ستام و زرّ و درم
هیچ را هیچ چیز نبود کم
شاه از این خواجگان مرّفه و شاد
ملک از این خواجگان شده آباد
دست ظالم ز مملکت کوتاه
شیر اعداش سخرهٔ روباه
گرگ با میش در بیابان جفت
عدل بیدار گشت و فتنه بخفت
شاد باش ای به عدل شاهنشاه
زین همه خواجگان نیکوخواه
چون بود شاه عادل و دستور
خواجگان زین صفت همه منظور
عالم آسوده از فریب و فتن
غزنه مر عدل را شده مسکن
تا جهان باد عمر خسرو باد
باغ عدلش همیشه بی‌خو باد
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۹۶ - ای دختر
تکیه منمای به حسن و به ‌جمال ای دختر
سعی کن در طلب علم و کمال ای دختر
ذره‌ای علم اگرت در وسط مغز بود
به که در کنج لبت دانهٔ خال ای دختر
بی‌ هنر نیست موثر صفت غنج و دلال
با هنر جلوه کند غنج و دلال ای دختر
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
تغییر زندان
نمرهٔ دو بود چو نمره یک
لیک لختی از آن فراخترک
نیست دیوار او سیه چو زغال
تیغه‌ای بین محبس است و مبال
هست بر سقف او یکی روزن
که شود حبسگاه ازآن روشن
روی در نیز هست پنجره‌ای
دارد از هر طرف هوا خوره‌ای
در بر نمرهٔ یک این نمره
هست چون در بر سبو خمره
محبس قصر بهتر از شهر است
که ز نور و نظافتش بهر است
هرکه این کاخ ساخته است به شهر
بوده با نوع مردمش سر قهر
شمس را اندر او نظارت نیست
آفتاب اندرین عمارت نیست
آن که خدام و آن که مخدومند
همه از آفتاب محرومند
روسا را چو حال آن باشد
حال زندانیان چه‌سان باشد
مر مرا زآن فضای پست وزبون
عصرآن روز خواستند برون
شده خاص من اندربن اوقات
حجره‌ای در رواق تامینات
یکی از دوستان پاک‌ضمیر
پایمردی نمود پیش امیر
این فلاحم ز پایمردی اوست
کیست بهتر به روزگا‌ر از دوست
زی‌من این حجره «‌بیت عاتکه‌» بود
این‌هم از برکت برامکه بود
من‌خود این حجره دیده‌ام ‌دو سه راه
بوده‌ام اندرو نکرده گناه
یک سفر یار «‌رهنما» بودیم
از اسیران « کودتا» بودیم
سید هاشم بدند و ساعت‌ساز
چار مسکین به یک قفس دمساز
بود «‌تیمورتاش» یک مره
دیدنش کردم اندر این حجره
بار دیگر به دور «‌درگاهی‌»
از سر دشمنی و بدخواهی
پانزده روز داشتم دربند
بعد از آنم در این اطاق افکند
بازم این بار بی‌خطا وگناه
هم در این حجره راند بخت سیاه
این اطاقی است رو به شارع عام
پر هیاهو ز صبحگه تا شام
چون ز محبس کنی نگاه به کوی
هست ایوان بانگ رویاروی
بودیم گر ودیعه‌ها بر «‌بانک‌»
حبس کی گشتمی برابر «‌بانک‌»
صاحب «‌بانک‌» می‌شدم چون شاه
نه همین بانک خشک در افواه
تکیه بر دانش و هنر کردم
پشت برگنج سیم و زرکردم
«‌بانک‌» من بانک دانش و ادب است
«‌بانک‌» او بانک فضه و ذهبست
وارث این «‌بانک‌» را تمام کند
بانک من تا ابد دوام کند
من و او چون رویم ازین مسکن
«‌بانک‌» ماند از او و بانک زمن
بانک من نور و بانک او نار است
نور من نام و نار او عار است
فاش گردد چو شد زمان حسیب
کز من و اوکه خورده است فریب‌!
زر و زور از تو دست‌بردار است
آنچه همراه تست کردار است
کرده آن به که نام زاید از او
شرف و احترام زاید از او
زان که بی‌شبهه اعتبار اینجاست
شرف و عزٌ و افتخار اینجاست
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در فایدهٔ علوم
علم از بهر چیست ای استاد
تاکه گیتی شود به علم آباد
علم بهر خیالبافی نیست
کار دانش بدین گزافی نیست
باید از علم سود برخیزد
چون درختی کز او ثمر خیزد
هرکه از علم بهره‌ورگردد
مایه ی راحت بشر گردد
گرچه علم تو پیچ در پیچ است
چون نپیوست با عمل هیچ است
عملت نیز اگر نداشت ثمر
هست چون علم بی‌عمل ابتر
عالم بی‌ثمر دغل باشد
راست چون علم بی‌عمل باشد
پس تو ای مرد ذوفنون اجل
داد هر علم چون دهی به عمل‌؟
ور به‌ یک فن عمل کنی کم و بیش
آن دگرها چه می کشی با خویش
آن که را خنگ راهوار بود
از جنیبت کشیش عار بود
ورنمایی عمل به جمله علوم
لقبت نیست جز جهول و ظلوم
گرتو علم از برای آن خواهی
که بدان قدر دوستان کاهی
اندر آیی به حلقهٔ فضلا
بنشینی به صدر عزّ و علا
لب گشایی و گفتن آغازی
اصطلاحی‌، دو سه‌، بیان سازی
مرد یک‌ فن ‌نشسته‌ خامش ‌و پست
تو ز شاخی‌به‌شاخه‌ای‌زده دست
با همه ‌علم‌ها برآیی راست
جز به‌ علمی که اوستاش آنجاست
گر درآیی به محفل علما
ویژگان علوم ارض و سما
هریکی خاص گشته در هنری
یافته از رموز آن خبری
مانی آنجای همچو خر بوحل
ننهندت به قدر پشه محل
پیش نادان مثل به دانایی
پیش دانا مثل به کانایی
تو به کاری نیایی ای مسکین
بهتر از تست مرد سرگین‌ چین
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در فضیلت شاگردی کردن
ز اوستادی کهن بگیر سراغ
سی چهل سال خورده دود چراغ
همه کرده به خبرگی‌اش قبول
سخنش حق و کرده‌اش مقبول
یافته اختصاص در هنرش
وبژه گشته ز قوّت نظرش
سر حاجت بسای در پایش
اوستادش بخوان و مولایش
تا ز شاگردیش بگیری یاد
آنچه او یاد دارد از استاد
خویش را آزمون کن از آغاز
که چه علمی به طبعت آید ساز
عاشقانه به کار داخل شو
پی آن علم گیر و کامل شو
هر تنی را شعاری آماده است
هرکسی بهرکاری آماده است
هر دلی را ز نور کل قبسی است
وز نیاکانش ‌مرده ریگ بسی است
وز محیط است دمبدم خورشش
هم اثرها بود ز پرورشش
باشد آغوش مام و پستانش
طفل را اولین دبســتانش
زبن اثرها که برشمردم من
راست گردد مزاج و مغز و بدن
بر تو زین‌ها مدام تلقین است
سرنوشتی که گفته‌اند اینست
گرتو همدوش سرنوشت شوی
مرگ نادیده در بهشت شوی
ور گرفتی ز سرنوشت گریز
در سرت هردمی است رستاخیز
شوی آشفته‌حال و هیچ مدان
همچو آن مرد مرده در همدان
مثل است این که آهنی ناچیز
بی‌مربی نگشت خنجرتیز
این سخن را تفکری باید
تا نگویی که ژاژ می‌خاید
علم در دفتر است و من هشیار
خود بخوانم به اوستاد چه کار
علم از آغاز قطره‌ای بوده است
کش خداوند وحی فرموده است
سال تا سال برده مردم رنج
تا که آن قطره چار گشته و پنج
قرن‌ها باز خلق رنج کشید
تا که آن قطره‌ها به جرعه رسید
هم بر این حال روزگاری گشت
تا که‌ آن‌ جرعه‌ چشمه‌ساری گشت
هرکس‌ آمد بر آن فزود نمی
تا شد آن چشمه بر مثال یمی
علم‌، دریای ژرف گوهر زاست
دل استاد ظرف آن دریاست
هست دفتر، نگاری از دریا
نقشهٔ نیمه کاری از دریا
تو که در نقشه بحر را نگری
دان کز اعماق بحر بیخبری
تو چه دانی جزایر او را
جای مرجان و کان و لولو را
تجربت‌ها که ناخدا دارد
نقشه از آن خبر کجا دارد
تو چه دانی کجا گذرگاهست
یا کدامین طریق کوتاهست
همه را اوســتاد دارد یاد
زآن که او هم شنیده از استاد
یک ز دیگر گرفته علم و عمل
همچنین تا معلم اول
آنچه خودگیری‌اش به سالی‌ یاد
در دمی یادگیری از استاد
زان که گنجینهٔ هنر سینه است
وین زبان چون کلید گنجینه است
از شنیدن به شهر علم درآی
قفل گنجینه با کلید گشای
کز دهان و لب شکرخایان
دانش آموختند دانایان
علم از استاد یادگیر نخـست
پس وٍرٍستاد و تجربت با تست
تجربت کن تو نیز چون دگران
فصل‌هایی دگر فزای بران
دانش‌ آموز تا بلند شوی
سود یابی و سودمند شوی
هر که یک فن به نیکویی داند
در جهان هیچ درنمی‌ماند
وان که او جملهٔ فنون آموخت
عمر خود را به رایگان فروخت
که یک آلوچهٔ رسیده تمام
به ز صد سیب نارسیدهٔ خام